مصاحبه با آقای محمد ناصر قشقایی (صولت)

فرزند اسماعیل خان صولت الدوله از ایلخانان قشقایی

نماینده مجلس شورای ملی و سناتور

حامی جبهه ملی و مخالف شاه

 

روایت‌کننده: آقای محمد ناصر قشقایی

تاریخ مصاحبه: ۳۱ ژانویه ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: لاس‌وگاس ـ نوادا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱

 

س- قربان من درست تحقیقات کامل و اطلاعات کاملی از آنچه راجع به ایل قشقایی نوشته شده متأسفانه ندارم، بنابراین ممکن است بعضی این سؤال مقدماتی که می‌کنم به صورت کتبی جوابش در بعضی کتب و این‌ها منعکس باشد ولی برای این‌که این خاطرات جنابعالی مقدمه‌اش کامل باشد اول می‌خواستم خواهش کنم یک مقدمه‌ای اوصلا راجع به ایل قشقایی برای کسانی که احیاناً اطلاعات‌شان مثل بنده کم باشد و اقلاً راجع به پدر خودتان بفرمایید و بعد راجع به خودتان و مرحوم برادرهای‌تان و بعد آن‌وقت برسیم به این‌که چه جور شد شما با دولت مرکزی و اصولاً سیاست در تماس قرار گرفتید از دوران جوانی.

ج- اولاً راجع به ایل قشقایی زیاد نوشته شده است. و آنچه که من مطالعه می‌کنم هیچ‌کدامش حقیقت نیست. هر کسی مطابق تحقیقات خودش یک چیزهایی نوشته است.

س- خب من مقصودم این است که یک موردی باشد که دیگه واقعاً کامل و صحیح باشد

ج- نه هیچ نیست. مثلاً قشقایی را هر کسی یک نوع تعبیر می‌کند. یکی می‌گوید که از مغ ولستان آمده، یکی می‌گوید از… چند سال قبل از من در سوئیس بودم پسرم کامبیز آمد گفت یک نقشه‌ای پیدا کرده‌ام. در آن نقشه می‌نویسد در مغولستان یک فرودگانی است به نام قشقایی یعنی Ghashjo گمان می‌کنم حالا هم دارد. خیلی‌ها راجع به قشقایی نوشته‌اند. آنچه که ما خودمان اطلاع داریم این وسط یک قدری گم می‌شود. یک‌وقتی مرحوم مشیرالدوله پیرنیا که کتاب ایران باستان را نوشت من در خدمت پدرم رفتیم منزل سید محمد باقر دستغیب ـ قوم‌وخویش همین دستغیبی که تیکه‌تیکه شد. ولی ایشان یک آدم وطن‌خواه حسابی بودند نه آخوند. صحبت تاریخ بود یک‌مرتبه مشیرالدوله آمد. بحث بر سر صفویه و این‌ها شد رضوی شیرازی اظهار کرد که صفویه‌ها سید نبودند. میرزا عبدالله عفیفی شیرازی گفت نخیر سید بودند. بحث‌شان شد که حتی حاج میرزا محمدباقر گفت مثلی است می‌گویند وقتی که آب هست تیمم باطل است حضرت اشرف آقای مشیرالدوله به‌اصطلاح پدر تاریخ تشریف دارند از او بپرسید. ایشان هم یک آدمی بودند فوق‌العاده مؤدب مبادی آداب، موقر نخواستند برنجانند. گفت بله این چیزها هست ولی این‌ها را از اول هم شیخ می‌گفتند، سید هیچ‌وقت نمی‌گفتند. بعد در زمان شاه اسماعیل چیز شد. این‌ها از قیافه‌های‌شان هم اگر نگاه کنید شاه طهماسب و این‌ها قیافه مغولی دارند. ولی بعضی‌ها می‌گویند کرد هستند. در این ضمن من از ایشان سؤال کردم که راجع به قشقایی و فامیل خود ما چه نظر مبارک است؟ سؤال فرمودند که چه تحقیقی کردی؟ بنده هم مفصل عرض کردم. کجا رفتم، چه کردم. فمرودند من در یادداشت‌هایم هست. خود شما از اولاد اوزون حسن هستید و دختری از اوزون حسن را صفویه‌ها یکی از حیدر نمی‌دانم چی گرفت. بعد از آن اولاد به وجود آمد آن‌ها مطابق اصول دنیایی که هر فامیلی سلطنت یا غیر کم‌کم به تدریج باید از بین برود و یکی دیگر بیاید روی کار، صفویه‌ها شروع کردند به تنزل و مشایخ ـ شیخ‌های صفوی آمدند بالا. و ادعا می‌کردند می‌گفتند ما هم از طرف مادر به سلطنت می‌رسیم هم از طرف پدر م از درویشی و مرید و مراد و این‌ها. کم‌کم این فامیل اوزون حسن که ضعیف شد یکی از ـ قبل از شاه اسماعیل خیلی ـ خواست که این‌ها را رفع سر کند ـ به عنوان دایی جان بروید جنوب را امن کنید این‌ها را مأمور کردند که بیایند طرف فارس و جنوب. در راه تبلیغ کردند عده زیادی ماندند، خلج‌ها ماندند در خلجستان که الان ما با خوانین خلج هنوز قوم و خویشی داریم ـ عده زیادی در اطراف تهران مانند ـ آن‌وقت آن جد اعلای ما آمد دید نمی‌ماند، رفت اصفهان. خودش اصفهان ماند و ایل قشقایی شش هفت هزار خانوار باقی بود این هفده سال توی بختیاری بود. با بختیاری‌ها می‌رفتند به قشلاق و برمی‌گشتند بعد دیدند زیر بار نمی‌توانند بروند برگشتند رو به فارس. از منطقه سیمیرم که سرحد بود، سیمیرم شش ناحیه که با بختیار سرحد بود آمدند آن‌جا و شروع کردند آن‌جا را هم به زور تصرف کردند ـ هم خریدن. که حتی الان دوتا از قباله‌ها نزد دایی‌های من هست. این در زمان شاه عباس این دو قباله را نوشته‌اند. یکی به مهر شاه عباس است یکی به مهر شیخ بهاءالدین که این‌ها را از طایفه ایل عرب خریده‌اند. باز آنچه که در این میانه اجداد ما در این چند صد سال دیگه چه شده است این را نمی‌فهمم فقط می‌دانم اصفهان بودند که از اصفهان دیگه این‌ها کم‌کم یکی از انگلیس‌ها که یک‌وقت آن‌جا گذاشته است تاریخی صدوسی یا صدوچهل بیشتر حالا صدوهفتاد ـ صدوهشتاد سال پیش نوشته است می‌نویسد چیز قشقایی که با صفویه‌ها خویشی داشتند اجازه داشتند عمامه هشت ترک ببندند. و این‌ها همان‌جا بودند تا زمانی که افغان‌ها آمدند اصفهان را گرفتند. اسماعیل‌خان قشقایی که باز پدرش جانی آقا بود ـ پدر او بگ محمد آقا بود ـ هفت پشتش را همین جور در فارسنامه چیز گرچه بعضی جاهایش هم غلط است ولی نوشته است ـ آن‌جا بود این را همان انگلیسی می‌نویسد. وقتی که آمدند شورایی کردند در اصفهان که با فغان‌ها چه کار کنند اسماعیل خان قشقایی آمد گفت آقا آن‌وقتی که افغان‌ها از دست حاکم بلوچستان شکایت کردند و شما مرا مأمور کردید و رفتم آن‌جا دیدم حق با آن‌ها است بهتان گزارش دادم گوش به حرف ندادید. بعد از دست حاکم کرمان شکایت کردم باز هم مرا فرستادید آن‌جا بودم رفتم تحقیق کردم دیدم حق با افغان‌ها است گوش ندادید تا فغان‌ها به جان‌شان رسید حالا کار کشیده است به این‌جا. شما دیگه در اصفهان نمی‌توانید جنگ کنید. می‌کشیم به کوه‌های طرف بختیاری و بویر احمد و قشقایی حالا دیگه قشقایی ایلش بزرگ شده است. و از پشت سر می‌زند. این‌ها قبول نکردند گفت من نمی‌توانم زن و بچه‌ام را بدهم دست افغان‌ها از اصفهان رفت. رفت توی کوه‌های خسرو شیرین و قشقایی آن‌جا که افغ ان‌ها آمدند و ـ اصفهان را گرفتند. این دیگه در کوه‌ها بود تا موقعی که نادرشاه پیدا شد. رفت پهلوی نادرشاه دیگه با نادرشاه بود و نادرشاه همیشه با نظر احتیاط به او نگاه می‌کرد در جنگ هندوستان هم بود. برگشت در جنگ بلخ و بخارا آن‌جا ـ آن جنگ معروف که نادرشاه کرد اسماعیل خان آن‌جا جنگ خوبی کرد. به نادرشاه گفتند که اسماعیل‌خان امروز جنگی کرد مثل رستم. نادرشاه که سوءظنی بود و این‌ها هم همیشه از خانواده‌ای… فکر می‌کرد شاید ادعای سلطنت بکنند بهانه کرد چشمش را درآورد. گرچه در فراسنامه می‌نویسد که کریمخان زند نخیر ـ از آن‌جا با کریمخان زند رفیق شد. وقتی که نادرشاه را کشتند کریمخان را برداشت از طریق یزد آورد به فارس. گفت من کور هستم خودم دیگه کاری نمی‌توانم بکنم تو را… آن‌جا دیگه خیلی فعالیت کرد خوانین دشتی ـ دشتستان ـ تنگستان کازرون را دید و با کریمخان نزدیک کرد. عکسش هم ـ نقاشی است البته در موزه لندن است. هم عکسی در منزل ما بود اگر آخوندها نبرده باشند. چون دوره شاه همه‌چیز را بردند ولی آن عکس را نبردند که کریمخان نشسته است قلیان می‌کشد میرزا جعفر وزیر نشسته است، اسماعیل خان کور همان‌جا سرپا جزو ورراء ایستاده است. و آزادخان افغان هم آن‌جا عکسش هست و حاجی ابراهیم قوام ـ جد این قوامی‌ها که در شیراز آن که آن خیانت را به کریمخان کرد، اون جوانی است بچه‌ای است آن‌جا پیشخدمت آن‌جا ایستاده است. این بعد از اسماعیل خان عمر زیادی کرد تا کریمخان مرد و آقا محمد خان فرار کرد رفت به آن‌طرف‌ها زندها خودشان افتادند به جان هم. اسماعیل خان آمد گفت آقا شما دشمنتان قوی است کنید با هم. هر چه کرد دچار نشد. گفت حالا که این‌طور است من هم خودم می‌خواهم شاه بشوم. ولی دیگه صد و بیست سال صدوپانزده سال عمرش بود گفتند آخه چه؟ گفت هر چه که من به شما می‌گویم گوش نمی‌دهید وقتی حالا هر کس می‌خواهد ذوالفقار خان را از زنجان ادعای سلطنت می‌کند کی از کجا ـ من هم از همین جا ادعای سلطنت می‌کنم. گفتند تو بیا به ایزد خواست بین آباده و شهرضا آن‌جا همدیگر را ببینیم. وقتی رفت آن‌جا کشتندش، با تیر زدند مرد، اسماعیل خان آن‌جا مرد. بعد جانی خان پسرش با لطف‌علی‌خان زند رفیق بود باهاش بود. تمام جنگ‌ها را با لطف‌علی‌خان بود. با لطف‌علی‌خان رفت تا کرمان. آن‌جا لطف‌علی‌خان گفت تو برو ایلات جنوب را نگاه دار تا من بروم از طریق هند برگردم. وقتی جانی خان آمد آن‌جا که لطف‌علی‌خان را آن‌جا کشتند. این هیجده سال سلطنت یاریز دوره آغا محمدخان، جانی خان در این کوه‌ها بود. جانی خان در این کوه‌ها بودند آغامحمدخان را کشتند و فتحتعلیشاه شاه شد چون در جنوب بود می‌شناخت به جانی خان اطمینان داد و آورد و باز دوباره به‌اصطلاح ابلخانی قشقایی کرد. جانی خان ایلخانی. بعد از جانی خان دیگه طولی نکشید ـ جانی‌خان هم فوت کرد چهارتا پسر ازش ـ یعنی چندتا پسر داشت ولی پسهای لایقش محمدعلی‌خان ایلخانی بود. بعد از آن مرتضی قلی‌خان پسر دوم بود ـ مصطفی قلی خان پسر سوم بود. محمد قلی‌خان پسر چهارم. محمدعلی خان ایلخانی با آقاخان خیلی رابطه داشت

س- آقاخان؟

ج- محلاتی. که وقتی آقاخان را از چیز فرارش دادند. تبعید کرد یا فرار کرد آمد کرمان تا چند سالی که در کرمان بود سالی صدتا سوار از قشقایی می‌رفت پهلوی آقاخان ـ سر سال که می‌شد صد سوار دیگر ایلخانی می‌فرستاد آن‌ها می‌آمدند. وقتی هم آقاخان رفت به هندوستان این صد سوار قشقایی تا سرحد هندوستان همراهش رفتند از آن‌جا در این گیرودار خواهر عباس میرزا را محمدعلی‌خان ایلخانی گرف. این وصلت باعث نگرانی سایر شازده‌ها شد که می‌خواستند یک ایل قوی ـ آن‌وقت ایلخانی چیز بود ایل قشقایی نبود ایلخانی تمام ایلات فارس بود. خمسه و بهارلوو (؟؟؟) همه در…. عباس میرزا که مرد شروع کردند به این‌ها اذیت کردن. محمد علیخان خودش در تهران بود. برادرهای دیگرش مرتضی قلی‌خان و مصطفی قلیخان و این‌ها رفتند به کرمان پهلوی حاکم کرمان. آن‌جا جنگی بوددر کرمان رفت مصطفی قلیخان هم آن‌جا کشته شد. که می‌گویند خود دولتی‌ها کشتندش. ولی یک سرتیپی هم کشته شد ایل قشقایی‌ها که ماندند آن قلعه را گرفتند و نابود کردند. برگشتند اطمینان دادند باز حاکم فارس گفت برگردید برگشتند. مرتضی قلیخان برادر بزرگترش در قلعه پریان مهمانش کردند آن‌جا او را هم با تیر زدند زهر دادند او را هم کشتند. محمد قلیخان یک بچه جوان پانزده شانزده ساله فراری شد. یک چند س الی در کوه‌ها بود ولی محمدعلی‌خان ایلخانی در تهران پنهان بود. خانه‌اش روبه‌روی شمس‌العماره در آن کوچه‌ای است معروف است کوچه عرب‌ها می‌گویند چه می‌گویند آن‌جا بود. بله خا نه‌اش آن‌جا بود که این آخرین مالکش بیات‌ها بودند ـ سهام سلطان بیات و این‌ها هم آن‌جا بود ـ آن خانه را داشت. محمد قلیخان از فارس بیست سی تا سوار برداشت رفت تهران خانه یکی از مستوفی‌ها که گمان می‌کنم جد مرحوم مستوفی الممالک بزرگ بود. رفت آن‌جا و چندی پهلوی این بود ولی بیرون نمی‌آمد. یک‌روزی شاه رفت شکار، اول سلطنت ناصرالدین شاه بود. مستوفی به محمدقلی‌خان گفت تو هم بیا رفت. شاه قوش شکاری را انداخت برای کبک، عقابی از بالا آمد که این قوش را می‌گیرد. محمدقلی‌خان رکاب کرد و با تیر عقاب را زد افتاد. چون بدیمن می‌دانستند. وقتی این را زد کی است؟ کی است؟ مستوفی فوراً گفت قربان محمدقلی‌خان قشقایی است.

محمدقلی‌خان قشقایی کی است؟

پسر جانی خان.

مگر از این نسل هنوز کسی باقی است؟

گفت بله قربان.

پسر بیاببینم تو کی هستی؟

گفت بله قربان بنده پسر جانی خان هستم.

گفتم که مستوفی این محمدقلی‌خان تا عمر دارد ایلخانی است.

گفت قربان نمی‌شود که برادر بزرگترم باشد و من ایلخانی

گفت برادر بزرگترت کیه؟

گفت محمدعلی خان.

گفت مگر محمدعلی خان هست؟

گفت بله.

کجاست؟

تهران.

بگو بیاید پهلوی من.

آن‌وقت در یکی از این تاریخ‌ها خواندم فارسنامه نیست نوشته بود محمدعلی خان چون آدم باسوادی بوده در عصر خودش ـ دومرتبه به‌عنوان ایلچی سفیر رفت به دولت ترکیه عثمانی آن‌وقت و برگشت. با محمدعلی خان به‌عنوان ایلجانی محمدقلی‌خان ایل بیگی تا وقتی که محمدعلی خان زنده بود محمدعلی خان ایلخانی بود همان‌جا بود. این‌ها دیگه همین‌طور این ایل قشقایی هی رو به بزرگی گذاشته بود ـ بزرگتر شد تا بعد جنگ هرات پیش آمد و حمله انگلیس‌ها به بوشهر. اردو فرستادند. محمد قلی خان ایلخانی را هم گفتند تو با (؟؟؟) محمدقلی‌خان رفت با دوتا از برادرزاده‌هایش را همراهش برد سرتا یکی علی‌قلی‌خان پسر مرتضی قلی‌خان، یکی سهراب خان پسر مصطفی قلی‌خان آن دوتا مرد جنگ بودند. رفتند آن‌جا جنگ معروف را در ننیزک کردند که در فارسنامه می‌نویسد ننیزک، انگلیس‌ها می‌نویسند آب شیرین. آن‌جا قشقایی‌ها به همان قانون چریکی خدعه جنگی زدند. آن‌جا زمین صاف است مثل کفله ولی دره‌های آب برده هست این‌ها چند صد سوار، سیصد چهارصد سوار با همین دره رفتند تا کنار دریا. انگلیس‌ها از کشتی پیاده شدند و آمدند نگاه کردند دیدند هیچ کس نیست. شروع کردند به نهار خوردن این‌ها یک‌مرتبه حمله کردند. حمله کردند انگلیس‌ها را زیاد کشتند و چهارصد نفر این‌ها را هم سر بریدند و زدند به نیزه بردند برای فرمانده کل. بعد دو افسر ـ یعنی دو ادمیرال انگلیسی که اسامی‌شان باز در همان نوشته انگلیس‌ها هست، این‌ها از شکستی که از قشقایی‌ها خوردند خودکشی کردند. آن‌وقت البته بعد قشقایی دو فوج داشت یکی چریک یکی فوج نظامی. نظامی‌اش به دست اسدخان سرتیپ بود آمدند با فوج مافی این‌جا در صحرا جنگ کنند انگلیس‌ها با توپخانه زدند و این‌ها را متفرقه کردند چون آن‌ها خدعه جنگی کرده بودند. در این ضمن ناصرالدین شاه یک فرمانی فرستاد برای سهراب خان قدردانی و یک شمشیری هم فرستاد که شمشیرش حالا از وسط شکسته هست، فرمانش هم بود یعنی بود. اگر این غارت‌گرها آخوندها تازه‌گی آن‌ها را هم نبرده باشند چون هر چه هست می‌برند. سهراب خان خب خیلی خوشحال و مغرور. بعد محمد قلی‌خان در این گیرودار مرد پسر سلطان محمد خان ایلخانی شد. انگلیس‌ها به عقیده بنده این‌جا از سهراب خان دلخور بودند، درباری‌ها را همین‌جور که هنوز هم که هست درباری‌ها و این‌ها آلت دست خارجی‌ها هستند تحریک کردند و توی گوش شاه کردند که سهراب خان می‌خواهد شاه بشود حسام السلطنه عموی شاه که در فارس بود ـ حالا عده‌ای می‌گویند شاه نه و خود سهراب خان را خواست و گفت بیا ایلخانی بشو. سهراب خان رفت شیراز گرفتند سرش را بریدند. همین محمدرضاشاه از من پرسید چرا؟ گفتم از پدرت بپرس. پردم اولین کسی بود که پدرت را به رسمیت شناخت. اولین کسی که گرفت حبس کرد کشت پدر من بود. او را هم انگلیس‌ها کردند این را هم انگلیس‌ها کردند. برای این‌که پدر من با انگلیس‌ها جنگید. سهراب‌خان را کشتند و تا مدتی برادرش داراب‌خان که جد بنده باشد فراری بود. بعد زعمای قم نشستند گفتند مثلی است معروف می‌گویند آویخته بهتر از گریخته است تو که نمی‌توانی یاغی بشوی. رفت خانه مستوفی الممالک. میرزا یوسف‌خان مستوفی‌الممالک پدر میرزا حسن خان مستوفی. این دروازه یوسف‌آباد به اسم آن میرزا یوسف خان مستوفی بود. رفت خانه او و ا و هم خیلی پذیرایی کردید که خان لباس و این‌ها خیلی سیاه و خراب و این‌ها است. نتوانست بگوید. گفت پیش شاه با لباس عزا نمی‌شود درفت. فردا لباس خود را گذاشت این رفت. لباس پوشید و این‌ها رفت پهلوی ناصرالدین شاه. ناصرالدین شاه تا دید گفت داراب خان. گفت بله. گفت می‌دانی من همیشه تو را می‌گشتم؟ گفت یادت می‌آید بچه بودی با پدرت آمدی پهلوی شاه بابام به قصر محمدشاه. می‌دانی قصر محمدشاه کجا بود؟ درست روبه‌روی باغ فردوس. من خرابه‌اش را خودم دیدم. آن‌جا و تو مرا به کشتی انداخت. تو می‌توانستی مرا زمین بزنی و لی زمین خوردی. من همیشه فکر تلافی بودم. مستوفی الممالک، داراب خان تا عمر دارد ایلخانی قشقایی است. حالا هزار تومان بهش نقد می‌دهی سوغات برای زن و بچه‌اش بخرد. هزار تومان آن‌وقت‌ها فکرش را بکنید. هفتصد تومان هم مستمری خودش و اولادش از مالیات قشقایی. گفت قربان حکم ایلخانی را دادید به پسرعمویش لقب دادید. گفت خب سمت ایلخانی ولی به‌عنوان ایل‌بیگی باشد ولی ایلخانی قشقایی. داراب خان هم بود تا مریض شد و فوت کر. آن‌وقت از داراب‌خان چند پسر پایدار ماند. بزرگ‌ترش عبدالله خان ضرغام الدوله، بعد احمدخان سردار احتشام بعد اسماعیل خان صولت الدوله سردار عشایر، بعد امیرعطا خان امیر عشایر بعد هم علیخان سالار حشمت. ضرغام الدوله خودش آدم خیلی اولاً خوش هیکل ـ خوش تیپ که در مردانگی هم هیچ اصلاً مثل خود خوشگل وقتی می‌رفت سر راه مردم می‌آمدند تماشا، فوق‌العاده خوش خط خوب شعر می‌گفت، بذله گو و فوق‌العاده سخی و بی‌اعتنا ـ به حکومت وقت یک‌وقت روبه‌رو بد گفت صاحب السطنه مسمومش کرد او را هم کشت. او هم ترسید چون می‌گفت که خب شما قابل نیستید که شاه ایران باشید و این‌ها، او را هم صاحب السلطنه مسمومش کرد. بعد از او پدرم ایلخانی قشقایی شد. در زمانی که او ایلخانی بود چندین اتفاق افتاد

س- اسم پدرتان؟

ج- اسماعیل خان صولت الدوله. بعد بهش سردار عشایر می‌گفتند. ولی معروف صولت الدوله بود. اول که همان‌موقع‌ها مشروطه پیش آمد. پدرم جزو آزادیخواهان و مشروطه‌خواهان بود. که همان‌موقع که محمد علی‌شاه همه‌جا جنگ می‌کرد در فارس هم قوامی‌ها طرفدار محمد علی‌شاه بودند پدرم در شهر شیراز بود. اردو ریختند توی خانه ما و دوتا از دایه‌های من کشته شد و ایل را دادند به تصرف یکی از عموهای من و با یکی دیگر از پسرعموهایش اسعدالسلطنه ولی خب بعد پدرم بیرون آمد از نظام السلطنه مافی که آزادیخواه بود حاکم فارس شد پدرم را تقویت کرد، پدرم زد و هیچ، ایل را برگرداند به ایلخانی. این یکی از اتفاقاتی که پدرم جزو مشروطه‌خواهان و آزادیخواهان بود. دیگه همین‌طور زد و خوردهایی بود تا جنگ انگلیس‌ها پیش آمد. جنگ اول. در جنگ اول که پیش آمد پدرم با انگلیس‌ها گفت آقا شما چرا قشون این‌جا درست می‌کنید؟ گفتند که جنگ است و فلان و این‌ها دشتی و دشتستان و تنگستانی‌ها شروع به جنگ کردند که در این قسمت باید رجوع کنید جنگ‌های آن‌ها را به دلیران تنگستانی. ولی پدرم همیشه به آن‌ها کمک می‌کرد. کازرونی‌ها و این‌ها همه جنگیدند. بعد صمصام السلطنه بختیاری نخست‌وزیر بود تلگرافی کرد به پدرم و قوام شیرازی. که آقا قشون جنوب را ما به رسمیت نمی‌شناسیم شما هم به رسمیت نشناسید در این ضمن که این تلگراف رسید یک قسمت از ایل قشقایی به نام دره‌شوری عبور می‌کرد قشون همان انگلیس‌ها به‌عنوان این‌که شما دزدی کردید یک خانوار را با زن و بچه کردند تو کاروانسرای خانه زنیان آن‌وقت این‌کارها خیلی… تمام ایلات ـ به پدرم نوشتند. پدرم هم فوراً حرکت کرد با هزار نفر همیشه خودش سوار به‌اصطلاح قدیمی‌ها پا رکابی داشت. و به همه‌جا هم اعلان کرد و به انگلیس‌ها هم برداشت نوشت: آقا دولت ایران شما را به رسمیت نمی‌شناسد و از این تاریخ من شما را به رسمیت نمی‌شناسم فوراً از فارسی خارجی بشوید. آدم فرستادند هی بیا و برو. پدرم رسید نزدیک شیراز، کازرونی‌ها که زده بودند انگلیس‌ها را در خانه زنیان قشون انگلیس‌ها را محاصره کردند و گرفتند و چند نفر افسر انگلیسی را کشتند و تمام مهمات و اسلحه را بردند. پدرم می‌رسد آن‌جا قشون انگلیس از شیراز S.P.R حرکت می‌کند که آن‌ها را بزند برخورد به سوارهای پدرم می‌کند. جنگ می‌شود این‌ها هم حاضر به جنگ به‌اصطلاح نبودند. فرمانفرما هم حاکم فارس است. جنگ می‌شود این‌ها هم حاضر به جنگ به‌اصطلاح نبودند. فرمانفرما هم حاکم فارس است. جنگ شدیدی شد که آن روز قریب به هزار نفر از قشون انگلیس کشته و زخمی شد شاید هم بیشتر. قریب به صدوپنجاه شصت نفر هم از قشقایی‌ها کشته و زخمی شد. دیگه پدرم قشون خواست. انگلیس‌ها را دیگه جنگ‌ها کردند و شکست دادند هی عقب نشاندند همه‌جا را از دست انگلیس‌ها گرفتند تا ماند قنسول خانه و باغ نصریه درست انگلیس‌ها بود. قوام هم همش به پدرم می‌نویسد که من زن و بچه‌ام شیراز است و نمی‌توانم و چه و ببخشید. در این ضمن صمصام السلطنه را از کار برداشتند که خدا رحمت کند تا این آخری‌ها می‌گفت من چون خودم استعفا ندادم من رئیس الوزرا هستم. وثوق الدوله را کردند رئیس الوزرا. مرحوم وثوق الدوله برداشت عموی مرا ایلخانی قشقایی کرد

س- کدام عموی‌تان را؟

ج- همان سردار احتشام بله. آن یک شخصی بود خیلی مقرراتی بود. این‌جا قوام هم فوراً رفت و با آن‌ها ساخت و شیراز با پدرم جنگ شروع شد. دیگه این جنگ طول کشید قریب یک سال. در این جنگ قشقایی خیلی تلفات داد. در این ضمن ناخوشی و با آمد و آنفولانزا آمد و حصبه هم از پشت سرش آمد و به قدری از ما کشت. چهارتا از خواهرهای من از تشنگی مردند چون در گرمسیر جنگ بود. دیگه این جنگ بعد از یک سال که جنگ دنیایی تمام شد پدرم می‌خواست برود تهران من هم در تمام جنگ‌ها از سیزده ساله بودم و شرکت داشتم. من هم همراهش بودم فرمانفرما یک‌نفر فرستاده بود که تهران نرو ناصر را بفرست پهلوی من ـ من می‌روم. من رفتم شیراز. ولی شما اگر حکایت این را هم بخواهید کاملاً بدانید از فارس و جنگ بین‌الملل نوشته است. اولش دلیران تنگستانی است ـ جلد دوم فارس و جنگ بین‌الملل که مفصل می‌نویسد. رفتیم آن‌جا فرمانفرما یک ترتیب اصلاحی داد و بنده شدم رابط بین این‌ها و قنسول. همان‌جا هم نوشته Wajor یعنی ژنرال فریزر، آن‌وقت Wajor بود. من رفتم دیدنش ـ بچه هم بودم ـ خیلی سرد گرفت با من. گفت که من خیلی متأسف هستم که خانه‌ سالار مظفر ـ چون در آن‌موقع که پدرم در شیراز جنگ می‌کرد آن صولت السلطنه عمویم با محمدعلی‌خان سالار مظفر پسر عمویم در آباده قسمتی از قشون انگلیس را خلع سلاح کردند و خود ژنرال فریزر را می‌خواستند بگیرند که ناخوشی و با آمد محمدعلی‌خان مرد و متفرق شدند. گفت خانه محمدعلی‌خان را ما این ارت کردیم خیلی متأسفم. گفتم آقای ژنرال آن‌وقت کلنل بود می‌گفتند کلنل. گفتم آقای کلنل برای ما هیچ جای تأسف نیست ـ برای آن کسی که برای وطن… ولی جای تأسف این است که یک افسر متمدن‌ترین مملکت دنیا خودش اقرار به غارتگری بکند. خیلی سرخ شد و این‌ها

س- فارسی بلد بود؟

ج- خوب ـ بنده هم انگلیسی آن‌وقت یک کمی بلد بودم چون وقتی که در ایل بودیم برای‌مان هم معلم انگلیسی و فارسی و عربی همه‌چیز آورده بودند که ما آن‌جا بخوانیم. بعد گفت که بله ایل قشقایی باید تفنگش را تبدیل به بیل کند. گفتم هر وقت دولت ایران دولتی شد البته تا شما هستید عوض تفنگ مسلسل هم می‌خرد باشد. من آمدم به شما تبریک بگویم نیامدم با شما جنگ کنم. بدون این‌که دست بدهم پا شدم رفتم. حالا سن من چهارده است تقریباً. در این ضمن که این اتفاق افتاد. من رفتم منزل، ظهر قنسول تلفن کرد گفت خواهش می‌کنم من بیایم منزل شما یک چای بخورم با شما امروز عصر می‌آیید یک چای ساعت پنج. گفتم من می‌آیم. رفتیم دیدیم ژنرال فریزر…

س- این در شیراز است؟

ج- در شیراز است بله همه‌اش. دیدیم کلنل فریزر هم آن‌جا است و من بهش دست ندادم. قنسول گفت ـ او هم فارسی خوب می‌دانست ـ گفت مثل این‌که شما کلنل فریزر را… گفتم چرا امروز رفتم ایشان خیال جنگ دارند من خواستم به شما تلفن کنم که قراردادی که با پدرم گذاشتید از امروز قطع است و من می‌روم پهلوی پدرم. گفت نخیر سوءتفاهم شده است و چه. ما را با کلنل فریزر آشتی دادند خلاصه. خدا رحمت کند فرمانفرما را. مرا خواست. من خیلی می‌ترسیدم ازش. وقتی که من آمدم شیراز پهلویش گفت تو خیال نکن صولت الدوله تو را فرستاده این‌جا ـ خیلی خوشحال و جوان این‌جا ببخشید من این زن‌ها ببرند تو را از این‌جا توی ایل قشقایی سفلیس و سوزاک سوغات ببری. تو فردا باید ایلخانی قشقایی بشوی پدرتان هم جوان بود به او گفتم تو در این مملکت خیلی پیشرفت می‌کنی. به تو هم همین پیش‌بینی را می‌کنم معروف خواهی شد. اگر بفهمم با یک زن با یک کبک راه رفتی می‌بندم به چوب تا کمرت را له می‌کنم.

س- فرمانفرما گفت؟

ج- بله ـ تو باید فردا به یک منطقه‌ای حکومت کنی که این منطقه جای سیروس و نمی‌دانم کورش کی بوده است ـ تو نباید چیز کنی. مراقب خودت باش من مراقبت هستم. بله من می‌ترسیدم ازش. مرا خواست گفت که پسر این حرف‌ها چی‌چی بود تو به قنسول به کلنل زدی؟ مگر نمی‌دانی این‌ها کی هستند؟ گفتم یک مشت انگلیسی. گفت مگر نمی‌دانی پدرت نود و هفت تا افسر این‌ها را کشته است. گفتم قربان این‌ها که از قشقایی کشته شده است این‌ها حیوان بودند آن‌ها انسان؟ می‌خواست جنگ نکند تا کشته ندهند. گفت همین از حرف‌های پدرت می‌زنی مراقب خودت باش. گفتم مراقب خودم هستم حضرت اقدس والااختیار دارید بنده را…. ولی بنده زیر بار انگلیس‌ها نمی‌روم. ما دیگر این‌جا با انگلیس‌ها آمد و شد داشتیم و این‌ها تا حکومت وثوق‌الدوله افتاد و مشیرالدوله آ‌مد روی کار. در این ضمن مرحوم مصدق السلطنه هم که جزو آزادیخواهان و تبعیدید بود وارد فارس شد و رفت خانه موید الملک قوامی. چون در دستگاه مظفرالدین شاه با هم دوست بودند. مردم ریختند مویدالملک هم تحریک کرد که مصدق‌السلطنه حاکم فارس بشود، والی فارس بشود. پدر من هم از فیروزآباد آمد با قوام اصلاح کردن. با فرمانفرما رفت. خوب یادم می‌آید فرمانفرما رفت خانه قوام به‌اصطلاح باز اگر بشود اصلاحی بشود و برگردانن. عطاالدوله داماد قوام بود پذیرایی می‌کرد. فرمانفرما گفت عطاالدوله بوی کباب می‌آید. گفت قربان بلال دارند کباب می‌کنند نگفت خر داغ می‌کنند. گفت قربان بله. اصلاح کردند و مصدق السلطنه حاکم فارس شد. در این ضمن پرنس ارفع الدوله حرکت کرده است برود به جامعه ملل. نزدیک آباده دزدها ریختند و ایشان را غارت کردند و پسر ارباب کیخسرو شاهرخ هم کشته شده است. داد بیداد دنیا به هم خورد پرنس ارفع الدوله هم هر جا رسیده است مردم گفته‌اند چه خبره؟ به مردم گفته آقا صولت الدوله این‌جا ایلخانی قشقایی بود به قدری امن بود که در آن‌موقع انقلاب مردم می‌توانستند ؟؟؟ در سرش حرکت کند. انگلیس‌ها آمده‌ا ند و یک کس دیگر را ایلخانی کرده‌اند و ما پدرمان…. پرنس ارفع الدوله افتان و خیزان آمد شیراز. این‌جا قوام را مأمور کردند که مال پرنس ارفع الدوله را پس بگیرد. این‌کار را یکی از تیره‌های قشقایی این دزدی را کرده بود ـ مردم دیگه می‌دانستند. آمدند و مصدق السلطنه هم که با پدرم سابقه مشروطه‌خواهی و ازادی‌خواهی داشت و پدرم آمد آن‌جا و همه با هم قوام نشستند. گفتند پدرم ایلخانی بشود. پدرم گفت من دیگر ـ جوان هم بود آن‌وقت سی‌وسه چهار پنج سال داشت. گفت من دیگر ایلخانی نمی‌خواهم بشوم. انگلیس‌ها هم گفتند غیرممکن است که صولت الدوله ایلخانی بشود، باید همان سردار احتشام ایلخانی باشد برادرش. بالاخره آمدند به این قرار گذاشتند که بنده بشوم ایلخانی و پسرعمویم پسر سردار احتشام هم بشود ایل بیگی معاون. به این ترتیب بنده در سن شانزده سالگی اولین فرمان حکومت را از دست مصدق السلطنه گرفتم. که یک‌وقت همین محمدرضاشاه پرسید شما با مصدق چه سابقه‌ای دارید؟ گفتم با خودش این…. پدرم با خودش و پدرش ـ جدم با جدش ـ در این دویست سال سلطنت قاجاریه این‌ها همه با هم بودند و بنده ایلخانی قشقایی شدم تا ۱۳۰۴ که رضاخان… آهان رضاخان در این ضمن کودتا کرد و آمد روی کار که مصدق السلطنه فرار کرد نیامد توی قشقایی رفت توی بختیاری، پدرم به رضاخان تبریک تلگراف کرد ـ قوام مخالفت کرد گفت ما همین هزارتاا برای قشون اصفیا را نگاه می‌داریم و فارس را منظم می‌کنیم و رضاخان را لازم نداریم. دیگه این‌جا ما به رضاخان آن کمکی که باید بکنیم بر علیه تمام ایلات کمک کردیم. بنده را پدرم فرستاد شیراز و افسرهای زانارمری آن زمان را پیدا کردیم ـ لطفعلی آقا آمد بعد محمدآقاخان آیرم تشکیل قشون را این‌جا دادیم با هم. همین‌جا بودند تا ۱۳۰۴ بود بله

س- آن سفرهایی هم که رضاخان رفت به طرف خوزستان از فارس رد شد دیگه.

ج- نه ـ آمد فارس بنده را محمودآقاخان آیرم ولی سوار قشقایی همراهش رفت بله. ما بودیم همراهش.

س- شما اولین برخوردتان با رضاخان کی و چه‌جور بود؟

ج- رضاخان وقتی که وزیر جنگ شد احمدشاه از اروپا برمی‌گشت. با کشتی لورنس آمد به بوشهر رضاشاه آمد منزل ما مهمان شد.

س- اولین بار شما دیدینش؟

ج- اولین بار ـ پدر ما همه اولین بار دیدیم ولی رمز و همه‌چیز بین ما بود. یعنی با پدرم رمز داشت و رمز هم دست من بود، مرتب با هم ارتباط داشتیم. آن‌جا پدرم را پذیرایی مفصلی کردند. قریب ده هزار سوار بود. رضاشاه با هفتاد یا نود صاحب‌منصب آمد که برای هرکدام‌شان چادرشان مرتب علیحده. پدرم با رضاشاه رفتند به بوشهر. من قبل از این هم بوشهر احمدشاه را من دیده بودم در همان دوره فرمانفرماا حمد شاه آمد ما رفتیم آن‌جا ا ستقبالش که احمدشاه ـ فرمانفرما خیلی تعریف کرد از پدرم و این‌ها ـ احمدشاه یواش گفت اگر بتوانی کمکی بکن. گفت بله قربان من هر چه از دستم بیاید می‌کنم ولی. می‌خواست بگوید انگلیس‌ها نمی‌گذارند. احمدشاه می‌دانست. بله آمد.

س- چه خاطره دارید اولین باری که رضاخان را دیدید؟

ج- خیلی خوشمان آمد. خیلی خوشمان آمد حالا عرض می‌کنم. من خیلی خوشم آمد. دو نفر از قشقایی یعنی یک نفر سید عبدالوهاب بحرینی که از فامیل بحرانی است این همیشه فامیلاً با ما بوده‌اند. یکی هم خضرخان جهانگیری از طایقه ققایی‌ها. به پدرم گفتند این آدم خطرناکی است.

س- کی؟

ج- رضاخان این را این‌جا بکش. پدرم گفت به سه دلیل نمی‌توانم. اول ـ قشقایی‌ها هیچ‌وقت کسی را نمی‌کشند هیچ‌وقت اسیر را. دوم توی خانه‌ام هست نمی‌کشم. سوم بعد از این همه زد و خوردها می‌گویند این یک آدم ملی است آمده است من اگر بکشم فردا می‌گویند من کردم من نمی‌کنم. رفتند بوشهر با احمدشاه برگشتند. آمدند در پل آبگینه نزدیک کازرون آن‌جا چمنی بود اردو زدند. احمدشاه هم وقتی نگاه کرد گفت این‌جا سوار است و فلان و این‌ها. آمدند و خیلی پذیرایی مفصلی. چادرپوش مخمل و زری توش بود برای خودش و اطاق خوابش. گفت به این وضع شکارگاه ما، خیلی پذیرایی. شب هم پاییز بود هوا گرم بود. یک بارانی از نصف شب گرفت تا سپیده صبح هوا را به کل عوض کرد و سپیده صبح یک لکه ابر نبود یک بهشتی درست شد. احمدشاه آمد و خیلی به پدرم اظهار مهر و مهربانی کرد و گفت که سردار سوارداری؟ خب با ایل قشقایی ده‌هزار نباشد بیست هزار. پذیرایی هم می‌گوییم پول خریده است. ولی ؟؟؟ را چطور درست کردید؟ این تشریفات را. گفت قربان دیگه. آهان آیا شما همیشه با هوا می‌گردید؟ گفت بله قربان با هوا می‌گردیم ولی هوا بین نیستیم. بعد گفت این بساز و این‌ها. گفت (؟؟؟) و ما فی یده کان المولا هر چه هست تعلق به اعلیحضرت است. گفت اه وزیر جنگ من تمام رؤسای ایلات را دیدم هیچ‌کدام‌شان مثل صولت الدوله فهمیده و چیز نبودند همه‌شان خیلی…. گفت قربان نمی‌شناسید عمو اوغلی ـ به پدرم هم ـ از آن کهنه اصفهانی‌هاست صارم الدوله گفت این هم برای ما. صارم‌الدوله هم والی فارس بود. بعد که تنها شدیم پدرم به احمدشاه گفت قربان این سوار این ایل این بساط تا روزی که شما نبودید دست من بود الان که شما این‌جا هستید ا لان به این‌ها امر کنید مرا بکشند می‌کشند. منظورش این بود که گر می‌خواهید… گفت سردار سپه را. از این حرف‌ها نزن از این حرف‌ها نزن. در ضمن یه دفعه شروع کرد احمدشاه را عطر و گلاب و از این‌جور چیزها صحبت کردن. پدرم به همان قانون ایلی یعنی به همان چیز زد توی سرش گفت ای خاک بر سر من شد. تو شاه ایران هستی، تو باید بگویی من توپ آوردم ـ گلوله آوردم ـ تفنگ آوردم ـ عطر و این‌ها که کار خانم‌ها است. این هم پدر مرحومم. رضاخان هم خیلی از پدرم خوشحال و سوار شدند و رفتند. خوب یادم می‌آید که یک وقت پدرم یک کاغذی بهش نوشته بود که باید ملت را نگاه بدارید ـ اگر نبوده باشند کاغذ هستش. نوشته است آقای سردار خواهش می‌کنم منبعد اسم ملت را نیاورید با همان خط خودش «خواهش» را هم خ و الف خا نوشته چیزی نوشته مثل «فاحشه» یک‌همچین چیزی نیاورید ملت یعنی چه؟

س- این را کی گفته؟

ج- رضاخان بله بله کاغذش هست.

س- در همان اوایل.

ج- همان اوایل. بله در همان اوایل. رفت و بعد هم در سال ۱۳۰۴ حکومت قشقایی را کردند نظامی و بنده را هم گفتند رفتم شیراز. پدرم هم آمد شیراز از شیراز گرفتند حبسش کردند بعد مستوفی‌الممالک رئیس‌الوزرا شد آزادش کرد ـ صدهزار تومان هم همان وقت از پدرم ـ آن‌وقت صدهزار تومان هم خیلی پول بود ـ پول گرفتند.

س- اختلاف سر چه این‌کار را کردند؟

ج- هیچی ـ سر هیچی. هیچی. از ما نزدیک‌تر نداشت مثل خمینی. خمینی چرا خسرو را اول گرفت؟ باور کنید من به قدری خودم را به خمینی نزدیک…. همین شاپور بختیار تو تلفن شب که من از… چون شاه بود وقتی من وارد تهران شدم. می‌خواست مرا بگیرد بختیار نگذاشت. گفت آقا با آخوندها صلاح نروید. این‌ها آخرش پدر همه را درمی‌آورند حالا شاه بود آن‌وقت. ولی من به قدری خوشوقت بودم از رفتن خانواده سلطنت اصلاً به فکر مقام که هیچ‌وقت نبودم ـ به هیچ فکر نبودم فقط به خدا شکر می‌کردم که این خانواده رفته. بله بعد از آن هم رضاشاه….

س- پس اختلاف خاصی نبود که باعث رشد رضاخان با…

ج- ابداً ـ ابداً. پدرم وکیل مجلس بود خیلی هم باهاش موافق بود. بله هیچی اون می‌خواست اشخاص با سابقه به‌اصطلاح گردن‌کش یا رئیس ایلات را از بین ببرد. اقبال السلطنه ماکویی را آن‌جا کشت ـ آن سردار بجنوردی را آن‌جا کشت. پدرم را این‌جا اول حبس کرد و آزاد کرد بعد در محبس قصر قجر با هم بودیم که آن‌جا کشت ـ مرد. بله ظاهراً فوت کرد. عرض کنم بنده خودم هفت سال در حبس قصر قجریه به سر برده بودم ـ در منزل حبس بودم نه چیز. اصلاً در هفته من فقط دو دفعه بیرون رفتم. یکی رفتم پدرم امانت بود دفن کنم اجازه دادند تحت نظر مأمور پلیس. یک‌وقت هم گفتند بیا مالیه املاک را قباله کن بده به دولت. این دو دفعه بنده این هفت سال را هم آن‌جا. بهترین زمان جوانی‌ام آن‌جا بودم. تا جنگ بین‌الملل

س- این اختلاف وقتی پیش آمد ـ بعد از این‌که رضاخان پادشاه شد یا قبلش

ج- نه ـ بعد از این‌که شاه شد.

س- پس تا زمانی که پادشاه شد هنوز دوستی و…

ج- بله. بعد از این‌که شاه شد باز در فارس انقلاب بزرگی شد. پدرم را فرستاد. پدرم نمی‌رفت خواهش این را ـ پدرم رفت انقلاب را خواباند، پدرم وکیل شد من هم وکیل شدم.

س- سرکار اگر اشتباه نکنم دوره هشتم از آباده؟

ج- نه ـ بنده از فیروزآباد وکیل شدم.

س- از فیروزآباد؟

ج- پدرم از جهرم.

س- بله.

ج- بله ـ وکیل شدیم آن‌جا ـ چون در فارس سروصدا بود ما را بردند قصر قجر که پدرم همان‌جا بعد از یک سال فوت کرد ـ بنده هم آن‌جا بودم. بعد هم تو خانه بودم. دیگه همان‌جا حبس بودیم تا ۱۳۲۰ که جنگ شد که آمدند ایران را گرفتند. برادرم ملک منصور و محمد حسین که اول در لندن ملک منصور آکسفورد را تمام و محمد حسین مریض شد و آمد آلمان و این‌جا کاغذشان را گرفتند ـ دیپلم‌شان یا هر چی گرفتند ـ جنگ که شد تلگراف کردند به رضاشاه که آقا ما حاضریم بیاییم آن‌جا داخل قشون. بنده هم از تهران فرار کردم آمدم. آمدم توی ایل. یک تلگرافی به رضاشاه کردم که من الان در ایل هستم و هر دستوری می‌فرمایید تا ما اقدام کنیم. جواب داد فوراً بگیریدش. بله دیگر حاضر بود. آمدند ما را بگیرند ما فرار کردیم. من و خسرو بچه بود ـ عبدالله خیلی جوان بود. عبدالله دوازده سال داشت خسرو هیجده سال داشت. ما زدیم به کوه ـ مادرم و زنم و خواهرم و این‌ها را بردند اصفهان حبس‌شان کردند. دیگه ما در کوه بودیم تا… البته این نفصیلش خیلی زیاد است ـ تا بالاخره رضاشاه معزول شد. پسرش شاه شد. ما رفتیم شیراز گفتند پسرش را به سلطنت می‌خواهید؟ گفتیم بله ـ بسیار خوب ـ باشد. رفتیم شیراز و گفتم به یک شرط می‌آیم که من تهران نروم یعنی آزاد باشم. عمیدی آن‌وقت فرمانده لشکر بود. سرهنگ محمدلی علوی که یک آدم باشرفی است این آخری سرلشکر شد اون آمد و به ما گفت می‌آیید؟ گفتم بله من با شاه که کاری ندارم ـ من که یاغی نیستم. ما رفتیم شیراز یک‌دفعه صبح دیدم که عمیدی مرا خواست و گفت که باید بروید تهران. گفتم شما به من قول دادید. گفت از تهران خواستند. من آمدم ستاد به علوی گفتم. ببخشید گفت عمیدی شکر خورده است. عمیدی آمد پا شد رفت پهلوی این گفت آقا مگر شما مرا نفرستادید رفتم این آقا را در بین پنج هزار، چهارهزار، ده‌هزار نفر پاگونم را گروگذاشتم و آوردم. گفت من نخواستم از تهران خواستند. گفت تهران هنوز هم دوره رضاشاه است که هر کاری می‌خواهند بکنند؟ هفت‌تیر را کشید گفت من اول می‌زنم روی قلب تو، بعد هم مغز خودم را پریشان می‌کنم. بعد از این این را می‌خواهند ببرند تهران می‌خواهند ببرند. گفت نه نه این‌کار را نکنید. گفت حالا به تهران تلگراف می‌کنیم. گفت بسیار خوب. علوی گفت چته؟ گفتم تلگراف بکنید. گفت تلگراف بکنیم که فلانی نمی‌خواهد بیاید حالا چه‌کار بکنیم. گفتم بکنید. این تلگراف را کردند. فردا صبح یک خانم ـ خانم دکتر کریمخان هدایت که آن‌جا سرلشکر بود آمد آن‌جا. گفتم مرا می‌خواهند… گفت برو توی این کوه‌ها بمیر ـ تو را می‌خواهند مثل پدرت ببرند بکشند. هیچ معلوم نیست همین بروی توی کوه‌ها بمیری بهتر ا ست. هدایت گفت آقا تو زن یک سرلشکر هستی گفت من زن سرلشکر یا سرتیپ ـ هر کسی می‌خواهد باشد. ما آقایون را فریب دادیم شبانه فرار کردیم از طریق. ما باید به جنوب می‌رفتیم. فیروزآباد من رفتم شمال خانه دایی‌هایم ـ غرب‌تر اردکان. ماشین من سفید بود. یک ماشین سفیدرنگی می‌رفت از طرف جهرم خیال کرده بودند بنده هستم آن بدبخت ماشین را آدمش را زدند به این خیال که بنده را زدند. بنده هم فرار کردم رفتم تا خانه دایی‌هایم از آن‌جا اسب گرفتم و از راه کوه باز رفتم فیروزآباد تا خسرو و عبدالله و این‌ها. عبدالله هم با من بود بچه بود. تا دو شبانه‌روز هم رفتیم تا آن‌جا رسیدیم بنده دیگه شهر نرفتم. آن‌جا گفتند که سرتیپ همت را در لامرد محاصره کردند خواهش کردند بنده رفتم ایشان را هم از محاصره درآوردم. مردم می‌خواستم بریزند با نظامی جنگ کنند. گفتم آقا ما با نظامی جنگ نداریم رضاشاه بود این نظامی از جنگ خوزستان برگشته ـ ما اگر این‌ها را لخت کنیم بی‌شرفی است. این رفته بود با ا نگلیس جنگ کند گناهش چیست؟ خلاصه همین‌جور ولی انگلیس‌ها به ما فشار می‌آوردند. من هم هر چه باید بگویم بهشان می‌گفتم. تا شاه بختی مأمور شد آمد. محمدحسین میرزا فیروز آمد گفتند با من جنگ کند گفت جنگ نمی‌کنم. امان‌الله میرزا گفت جنگ نمی‌کنم دلیل ندارم. شاه بختی آمد.

س- کی این دستور‌های جنگ را می‌داد؟

ج- ژنرال فریزر یعنی به نام دولت ایران آقای ـ یک مدت فروغی بود بعد از او هم اون چیز بود، نمی‌دانم بعد از او کی بود ـ من اسامی را قدری فراموش کرده‌ام. سرداری‌ها در هم مأمور شد با ما جنگ کند. ما هم هیچ مطمئن ما رفتیم یک جا نشستیم بین فیروزآباد یک بیست سی سوار بودیم یک‌دفعه شبانه به ما حمله کردند. دوهزار نفر حمله کردند. جنگ کردیم این سی نفر ـ سی و نه نفر ـ جلو این دو هزار نفر را گرفتیم. یکی دوتا زخمی کوچک داشتیم ولی ما تلفات نداشتیم آن‌ها تلفات زیاد داشتند. توپ و طیاره و تانگ نه تانک که نه ـ هر چه دیگه، دوهزار نفر. خود Major Fowler هم که در آن‌جا بود با طیاره هی از بالای سر ما می‌رفت. خسرو که دور بود شنیده بود ا ون از آن‌جا آمد. ابراهیم‌خان قهرمانی رئیس طایفه نمدی هم صدای توپ شنیده بود. خلاصه یک صدتا سواری شب به ما رسید. فردا شبش حمله کردیم یک کوهی دست آن‌ها بود ازشان گرفتیم. پس‌فردایش آن‌ها به ما حمله کردند که شکست دادیم هرچه داشتند تا کامیون و اثاثیه و خوراکی که ما هیچی نداشتیم ـ تمام را از دست‌شان گرفتیم. سال قحطی هم بود و شکست سختی دادیم. خواستند گفتم بابا ول کنید بیشتر از این نظامی ـ خیلی ازشان کشته و زخمی شد ـ بیش از هزار نفر. ما هم دو سه‌تا کشته داشتیم. ولی زخمی همه‌مان زخمی بودیم. از بس این مسلسل و توپ ریخته بودند این سنگ‌ها شده بود یک پارچه سرب. در این ضمن دیدیم که از سه‌جا به ما حمله شده است. یکی عبدالله رفته بود شیراز ایل را منظم از جلو به اصلاح پوزه شیراز رد کند به او حمله شد. که او هم شکست داد و تمام مهمات و اسلحه ـ یعنی بسته و این‌ها را سی و دوتا قاطر را گرفت خودشان فرار کردند رفتند. یکی هم آمدند از طریق فراش بند را گرفتند یکی هم از طریق (؟؟؟) آمدند آن‌جا را گرفتند. کسی نداشتند. خسرو رفت (؟؟؟) با ده بیست تا سوار جنگ کرد که سرتیپ همت زخمی شد و آن‌ها را آن‌جا شکست داد و کرد توی قلعه. باز دوباره این‌ها عده‌ای جمع کردند هشت نه هزار نفر و بنده که پهلویم هشتاد نفر بود حمله کردند ـ چون عده ما. عدبالله هم رفت به ییلاق

س- عبدالله پسرتان است؟

ج- پسرم بله.

س- بچه بوده؟

ج- سیزده سال داشت. توی ایل خب آن احترام را داشت. حالا هم فرق نمی‌کند یک بچه ده ساله بنده هم که آن‌جا باشد همان‌طور است. رفت که تو ایل در ییلاق باشد. ما هم ایل را گفتیم برو ییلاق، نگاه نداشتیم. حمله دیگری به ما کردند پنج شش هزار هفت هزار نفر. این هشتاد نفر تا ظهر هم جنگ کردیم دیدیم نه دیگر نمی‌شود عقب نشستیم. عقب نشستیم رفتند این‌ها فیروزآباد را به‌اصطلاح. البته تفصیلش زیاد است گرفتند. من باز رفتم قیروکارزیه آن‌جا سرتیپ همت را محاصره‌اش کردم. با سردار بهادر آمد شکستش دادیم و این‌ها. در این ضمن خسرو را هم بنده فرستادم رفت سمیرم آن‌جا با مرحوم شقاقی. شقاقی با من خیلی رفیق بود. موقعی که در تهران بودیم شب‌ها در کلوب ـ خیلی رفیق بودیم. شقاقی آن‌جا خیلی کاغذهایش را در تاریخی نوشته است، کوهی کرمانی که بیشتر کاغذهایش که به دست ما افتاد دادم از من خواست و او چاپ کرده. که فردا برآید بلند آفتاب من و گرز میدان افراسیاب و این‌ها ـ قشقایی‌ها را تهدید کردن. یک جنگی شد قشقایی‌ها خسرو و این‌ها جلویش را گرفتند و سه‌چهارتا تانک و زره‌پوش او را گرفتند و آتش زدند. فردا جنگ معروف سمیرم شد. دو شبانه‌روز جنگ کردند که سمیرم هم گرفته شد و شقاقی کشته شد. این‌که می‌گویم شقاقی را کی کشت دو حدس است: یکی این‌که خود نظامی‌ها کشتند یکی این‌که خودش. من فکر می‌کنم… چون گلوله از توی پیشانی‌اش خورده بود و در هم نیامده بود نزدیک بوده. سمیرم هم خلع سلاح شد و بعد سرتیپ احمدآقاخان. سپهبد بعداً.

س- امیراحمدی؟

ج- امیراحمدی. اصلاحی شد و ما دیگه اصلاح بودیم تا قوام‌السلطنه آمد و با قوام‌السلطنه ما خیلی گرم و خوب بودیم. مظفر فیروز شد معاون. حالا ما دیگه فارس منظم همه‌کاره بودیم. ما به قوام‌السلطنه گفتیم آقا این محمد حسین خان برادر من تحصیل کرده است ـ آلمانی انگلیسی، فرانسه ترکی همه‌چیز می‌داند. این را قنسول بکنید برود یک جایی. دلش می‌خواهد برود خارج ـ حالا قنسول هم نمی‌شود به‌عنوان نماینده. مظفر فیروز گفته بود نمی‌شود خیلی زود است. گفتم آقا تو فلان شخص معلوم‌الحال معروف را آوردی وزیر کردی ـ معاون کردی مانعی ندارد ولی برای ایشان نمی‌شود؟ ما این‌جا با مظفر سر حرف‌مان شد، نهضت جنوب پیش آمد که می‌گویند انگلیس‌ها تحریک کردند. ممکن است انگلیس‌ها خوش‌شان آمد. که ما شیراز را گرفتیم و زاهدی آمد. کازرون را گرفتیم. شیراز و زاهدی آمد و باز خود شاه آمد و اصلاح شد.

س- خب ا گر در این مورد به تفصیل بفرمایید چون این نهضت جنوب واقعاً به اندازه کافی راجع بهش نوشته نشده. یعنی می‌خواهید بفرمایید اختلاف فقط سر یک

ج- اصل سر این شد حقیقت. حقیقت انگلیس‌ها میل داشتند ولی من زیر بار نمی‌رفتم یعنی خودشان نمی‌آمدند می‌دانستند. اشخاصی را می‌فرستادند مثل مدیر روزنامه استخر را فرستادند. مرحوم حیات داودی را فرستادند. گفته بود به من چه. شمال را کمونیست‌ها بردند ـ جنوب هم من. گفتم بنده نمی‌خواهم. جنوب یعنی فارس اصل ایران است ما بگوییم این هم سوا بشود، بنده این‌کار را نمی‌کنم.

س- یعنی آن‌ها واقعاً همچین نظری داشتند؟ (؟؟؟) آن‌ها چی بود؟

ج- کی؟

س- انگلیس‌ها.

ج- آن‌ها نمی‌گفتند انگلیس‌ها، می‌گفتند خودمان این‌کار را بکنیم. ولی انگلیس‌ها خب می‌خواستند که یک چیزی در جنوب بشود. روی مظفر فیروز این‌کار شد. یک تصادف بهم ؟؟؟وام شد.آمدند ابوالقاسم خان بختیاری و بنده و جهانشاه خان بختیاری در چشمه شهباز نزدیک شهرضا بهم قسم خوردیم که متحد اگر شمال را کمونیست‌ها بردند لااقل از اصفهان به پایین را ما نگاه بداریم

س- این آقای ترات و گانت و این‌ها با شما سروکاری نداشتند

ج- کی؟

س- آن آقای گرولت بود کنسول بود در اصفهان

ج- گلت. چرا قبلاً آمد خانه ما دیدنی ولی نه برای این حرف‌ها ابداً همین که عرض می‌کنم. چیز آمد در آن قسم این‌جا که ما این قسم را خوردیم و این‌ها ولی اصل موضوع سرقنسولی محمدحسین خان با مظفر فیروز که مظفر فیروز گفت که نه برای ایشان زود است به من برخورد. گفتم حالا که همچین است من با شماها مخالفت می‌کنم و در جنوب به حرف شما گوش نمی‌دهم با عقیده آن‌ها توام شد. این اصل حقیقت است. هزار چیز نوشته‌اند و من خنده‌ام. اصل موضوع این شد. منتهی هر دو یکی شد. قرار شد که اصفهان را بختیاری‌ها بگیرند و شیراز را هم ماها. شیرازی‌ها همه با ما بودند دیگه محتاج گرفتن نبود. ابوالقاسم خان خدا رحمت کند رفت عیناً به قوام‌السلطنه گفت با وجودی که این‌جا قرآن. به من گفتند قرآن قسم بخور. گفتم من قرآن قسم نمی‌خورم. حرف من یکی است اون که می‌خواهد نکند قسم می‌خورد دلیل ندارد من قسم بخورم. زاهدی آمد و یک‌قدری… دیگه کازرون را ما گرفتیم و همه‌جا را گرفتیم. بعد شاه آمد و اصلاح شد. بعد از آن بنده سناتور شدم و برادرهایم هم وکیل شدند. محمدحسین خان هم آن‌وقت وکیل بود

س- یک روایتی که هست راجع به این موضوع این است که شما مثل این‌که توافق کرده بودید که با قوام‌السلطنه در انتخابات دوره پانزدهم به حزب دمکرات کمک بکنید یا یکی بشوید و می‌گویند که ـ در بعضی از گزارشات سفارت آمریکا هست ـ می‌گویند که شاه از این‌که این اختلاف بدون خلع سلاح شدن قشقایی‌ها به ثمر رسیده بود ناراضی بوده و بنابراین خوشحال نبود که قوام‌السلطنه توانسته بود.

ج- نه ـ شاه که با قوام‌السلطنه بد بود ـ با ما هم بد بود. شاه هم با قوام‌السلطنه بد بود هم با ما. و من با قوام‌السلطنه به نظر پدری و آقایی نگاه می‌کردم. هیچ‌وقت به نظر… مظفرفیروز با من الان هم رفیق است. اگر این‌کار را نکرده بود هیچ‌وقت این اتفاق در جنوب نمی‌شد چون مظفر فیروز به طور اهانت‌آمیز گفت که برای محمد حسین خان هنوز زود است خب اولاً بچه نبود ـ تحصیلکرده بود. وارد بود ـ از خانواده حساب کنیم از یک خانواده بود. او می‌خواست اشخاص متفرقه را بیاورد چون ما همین‌جوری این اصل حقیقت حالا چون اولین دفعه است که بنده این حقیقت را می‌گویم. این‌کار با نظر انگلیس‌ها جور درآمد والا اگر مظفر فیروز محمدحسین‌خان را به‌عنوان یک قنسول یا بالاتر فرستاده بود یا نماینده… هیچ‌وقت این اتفاقات در جنوب نمی‌افتاد. البته من با کمونیست‌ها… من همیشه از روس‌ها ممنون بودم برای این‌که دوره رضاشاه برادرم ملک منصور را، تحریک کرده بودند آن بیچاره را شیر وانی که بگیرند و بکشندش از طرف عدلیه چیز را آوردند که به محکمه من به آن فراش پول دادم رفت گفتم سه روز از طرف عدلیه چیز را آوردند که به محکمه من به آن فراش پول دادم رفت گفتم سه روز دیگر بیا. این‌جا نیست. رفتم ظهر بود قنسولگری روس، در را قفل کرده بودند ما را دید در را باز کرد به قنسول گفتم این است. گفت من خوب می‌دانم. فوراً پاسپورت داد و امضا کرد و ملک منصور را ما فرستادیم…

 


روایت‌کننده: آقای محمد ناصر قشقایی

تاریخ مصاحبه: ۳۱ ژانویه ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: لاس‌وگاس ـ نوادا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۲

 

 

همیشه ازشان تشکر کرده‌ام ـ الان هم از روس‌ها

س- یعنی پس جان برادرتان را روس‌ها….

ج- روس‌ها خریدند. یعنی همان گذرنامه را اگر نداده بودند شیروانی هم چیز کرده بود رضاشاه هم مایل بود ـ او جوان بود دیگه ـ نوزده، بیست سال ـ می‌گرفتند و می‌کشتندش. یکی اصلاً تیر نخورده ـ او آدم تا پارسال که من آمدم زنده بود می‌گفتند این کشته شده است.

س- کی؟

ج- می‌گفتند یک نفر در یکی از دهات ما را هم ملک منصور کشته است. او که می‌گوید کشته هنوز زنده بود تا پارسال. آقای شیروانی و این دستگاه را طوری درست کرده بودند چون ملک منصور آدم کشته باید برود حبس بشود در صورتی که او آدم هنوز هم ـ الان هم که پنجاه سال گذشته ـ شصت سال گذشته هنوز هم زنده است. این‌جور بازی را درست می‌کردند. روی این اصل‌ها انقلاب جنوب ـ نهضت جنوب این حقیقتش است که شما می‌نویسید به قید و قول شرف عین قضایا بود.

س- این را شما وقتی که پیشه‌وری دست به این اقدامات در آذربایجان گذاشت بی‌تفاوت بودید؟

ج- نه بی‌تفاوت نبودیم. البته خیلی هم ناراحت بودیم. ولی خب زورمان نمی‌رسید کاری نمی‌توانستیم بکنیم. در شمال بود و دست روس‌ها بود ما کاری هم نمی‌توانستیم بکنیم.

س- آن‌وقت در این انتخابات دوره پانزدهم و حزب دمکرات آن‌جا شما با حزب دمکرات قوام‌السلطنه همکاری داشتید؟

ج- در کجا؟

س- در فارس.

ج- در فارس تقریباً آن اشخاصی که آن‌ها می‌خواستند ما هم همان‌ها را می‌خواستیم. چون اشخاصی را آن‌ها می‌خواستند که ما هم همان‌ها را می‌خواستیم. در فارس چیزی نبود. یک مختصر اختلافی بود رد و بدل می‌شد.

س- آن‌وقت این مدت سرکار در شیراز زندگی می‌کردید یا در تهران بودید؟

ج- بنده غالباً در شیراز ـ بلکه در ایل هم بودم ـ در شیراز هم نبودم بیشتر توی ایل بودم. می‌رفتم شیراز، تهران هم می‌رفتم پهلوی… خسرو و محمد حسین بیشتر در آن‌جا بودند. دریگه همان‌طور بود تا…. منتهی در آن دوره ما سروکار شدیدی با هژیر داشتیم. املاک ما را نمی‌داد و بنده هم بهش اذیت زیاد کردم. با سیدابوالقاسم کاشانی با هم ساختیم. چون وقتی سیدابوالقاسم را گرفتند من یک تلگرافی با امضا دو هزار نفر کردم به سفارت انگلیس که اگر یک مو از سر سید ابوالقاسم برود هرجا چون این آیت‌الله ما است و پاپ است. آن‌وقت فکر می‌کردم که آخوندها واقعاً انسان هستند ـ نمی‌دانستم یک مشت حیوان هستند. تلگراف کردم که اگر یک مو از سر سید ابوالقسام برود هر جا هر انگلیسی را از زن و مرد دیدیم اعدام می‌کنیم. گفتند آقا چرا؟ گفتم من که از انگلیس‌ها ترسی ندارم می‌کنم.

س- این هژیر چه‌جور آدمی بود؟

ج- هژیر آقا یک آدم خطرناکی بود. و صددرصد هم عقیده‌اش آنچه که من فهمیدم این بود که هر چه انگلیس‌ها می‌گویند باید آن بشود. آن هم داستانی دارد. مخالفت می‌کرد من هم مخالفت کردم یک‌وقت سید ابوالقاسم

س- کجا با هم آشنا شدید ـ با هژیر؟

ج- ما می‌رفتیم ـ دربار بود پهلوی قوام‌السلطنه وزیر بود ـ ما هم در تهران بودیم و همه می‌آمدند و می‌رفتند می‌دیدیم. با من بد بود.

س- چرا؟

ج- نمی‌دانم. چون من خیلی گردن‌کلفتی می‌کردم به‌اصطلاح. یعنی اعتنا نمی‌کردم بهش مثلاً یک‌روز وقت داد من بروم پایم هم درد می‌کرد. جلو سفارت که رسیدم آن‌وقت در سفارت آلمان بود نخست‌وزیری. قراول آمد گفت که آقا نمی‌شود تو رفت. گفتم کی گفته؟ گفت نخست‌وزیر. گفتم نخست‌وزیر برای خودش غلط کرده گفته. مگر مردم این‌جا باید بایستند در پیاده بشوند دوره ناصرالدین شاه است. راندم رفتم جلو. پیشخدمت دوید آقا آقا. گفتم چطور است. گفت که آخر نخست‌وزیر… گفتم نخست‌وزیر برای خودش گفته به باقی ماشین‌های وزرا هم گفتم خاک برسرتان بیایید. گفت آخه این‌جا گردوخاک می‌کنید. گفتم نخست‌وزیری که در منزلش را نتواند آب بپاشد خاک بر سر این نخست‌وزیر. رفتم آن‌جا. وقت داده بود. سر وقت به آن منشی گفتم. گفت که آقای نخست‌وزیر خواهش کردند که ده دقیقه تحمل کنید. گفتم چه عیب دارد. ده دقیقه ماندم نشد پا شدم راه افتادم. گفت کجا تشریف می‌برید؟ گفتم بنده وقت ندارم. گفت بگذارید به عرض برسانم. گفتم به عرض برسانید. رفت به عرض رساند. دیدم آمد بیرون گفت آقای قشقایی ـ گمان می‌کنم محمدحسین برادرم هم همراه بود. گفت چرا می‌روی؟ گفتم می‌روم. گفت آخه ما با وکلای فارس مشغول صحبت بودیم. گفتم این آقایون را من وکیل کردم حالا از خود من راجع به کار فارس محرمانه نگاه می‌دارید؟ این آقایون همه‌شان را من وکیل کردم.

س- کی‌ها بودند؟

ج- محمدقلی خان قوامی بود ـ رضوی بود ـ ملک‌زاده بود این‌ها بودند، این چندنفر بودند. آن وکیل عدلیه بود. این‌ها بودند. گفتند که بله رفتم و آن‌جا نشستیم ـ محمدحسین هم بود. هژیر از پشت میز نخست‌وزیری پا شد آمد. گفت آقای قشقایی چه‌کار دارید؟ گفتم بنده هیچ عرضی ندارم. اولاً کار املاک ما را چرا تمام نمی‌کنید؟

س- این موضوع املاک چی بود؟

ج- رضاشاه گرفته بود.

س- حالا قرار بود که پس بدهند؟

ج- بله ـ محکمه، رأی همه حکم می‌کردند ولی ایشان نمی‌گذارند.

س- در وقتی که نخست‌وزیر بود؟

ج- بله ـ گفتم بنده برای این هم نیامده‌ام. جهانشاه خان پسر مرتضی قلی‌خان به شما پیغام داده است من بهتان بگویم که ایشان را فرماندار کرمانشاه‌اش بکنید. گفت آقای قشقایی از خودتان انصاف می‌خواهم. کسی که فقط نصف معاونت فرمانداری شهرکرد را داشته است حالا می‌شود فرماندار کل بشود؟ گفتم آقای هژیر از بنده می‌پرسید؟ نه ـ ولی از خودتان می‌پرسم فلان آقای معلوم‌الحال که سابقه‌اش را همه دارند حالا هم نمی‌خواهم اسمش را بیاورم ـ این می‌تواند معاون نخست‌وزیر بشود ولی جهانشاه خان پسر مرتضی‌قلی‌خان ـ خواهرزاده سردار اسعد که در مشروطیت این‌قدر تلفات دادند این نمی‌تواند بشود؟ گفت آقای قشقایی به ما بی‌لطف هستند. راجع به کار املاک من با محمدحسین خان صحبت می‌کنم. گفتم صحبت بکنید. ما پا شدیم و آمدیم منزل. این یک تکه است لازم است شما این را بدانید. آمدیم منزل و بنده هم رفتم سید ابوالقسام را دیدم. گفت بیسواد ـ این تکیه کلامش بود ـ قشون دارم پول ندارم. گفتم من هرقدر خواستی می‌دهم. گفت من هم پدرش را درمی‌آورم. بنده هیچ‌وقت من همیشه بدهکار بودم. هفتصدهزار تومان به سید ابوالقاسم دادم که آن باری را سر هژیر در آورد که جلوی مجلس به قرآن و گذاشتند سر نیزه و هژیر را هو کردند که هژیر دیگه روی همان کار رفت. بعد هژیر شد و وزیر دربار. من یک‌روز آمدم منزل دیدم خواهرم که الان در حبس است ـ خانم بیات ـ گفت که برادر هژیر تلفن کرده با تو صحبت بکند. ما تلفن کردیم به هژیر. گفت آقای قشقایی من با تو کار دارم خواهش می‌کنم فردا فلان وقت. من رفتم ساعت ده ـ یازده ـ دوازده ـ نیم ـ یک دو ـ سه فحش را دادم و رفتم بیرون میان مردم هر چه فحش دادم. تلفن کرد که معذرت می‌خواهم. فردا باز پس‌فردا. گفتم آقای هژیر اگر تلفن کردی هزار فحش بهت می‌دهم. گفت خواهش می‌کنم بیا هرقدر هم نشستنی هستی بنشین من می‌خواهم با تو حرف بزنم. بهم ایراد نگیر اگر شش ساعت هم بنشینی ـ رفتم

س- در کاخ مرمر؟

ج- در کاخ مرمر. همان خانه شهری رضاخان پایین شهر. مرمر است آن‌جا ؟ نه کاخ مرمر ناصریه است. همین توی خیابان پهلوی.

س- بله

ج- رفتم آن‌جا. ولی قبل از این یک اتفاقی افتاد که این باعث شد. حرف تو حرف می‌آید.

س- عیب ندارد.

ج- مهدی نمازی به من گفت که هژیر می‌خواهد تو را ببیند در منزل من. ما رفتیم آن‌جا. صبحانه‌ای بود خیلی صبح زود. من چوف معمولاً ساعت پنج ـ حالا هم ساعت پنج بیدار هستم. هژیر نشست از این طرف و آن‌طرف صحبت. گفت آقای قشقایی شما خیال می‌کنید من مخالف کار تو هستم شما می‌دانید از من نزدیک‌تر به شاه هیچ‌کس نیست. گفتم بله می‌دانم.

س- راست می‌گفت؟

ج- راست می‌گفت. گفت که شاه اصرار داشت که من نخست‌وزیر بشوم و من نمی‌شدم. تا یک‌روزی فشار آورد. گفتم چشم رفتم نخست‌وزیر شدم. من معمولاً صبح‌ها حتی می‌روم پیراهن شاه را هم می‌دهم از خواب که بیدار می‌شود پیراهنش را هم می‌دهم. یک کاری بود من به یک کسی رجوع کردم دیدم این‌کار انجام نشد، دوباره رجوع کردم ـ سه مرتبه خواستم گفتم از این تاریخ باید استعفا بدهی یعنی بیرونت می‌کنم. گفت قربان من تقصیری ندارم. گفتم چطور. گفت شما از فلان جا تحقیق کنید. گفتم این موضوع شاه است. گفت بله. پیش خودم دیدم اه چرا بر ضد من تحریک می‌کنند؟ رفتم بهش گفتم قربان بنده استعفا می‌کنم. گفت چرا؟ چطور شده است؟ گفتم در فلان کار که خودتان هم گفتید من اقدام می‌کنم از زیر تحریک کرده‌اید و نمی‌گذارید. هیچی نگفت. و اعلیحضرت همایونی نگفت به این لفظ. گفت خوش‌شان می‌آید حتی اشخاصی را هم که خودشان معین می‌کند تحریک کنند. اصلاً این فطرتاً این‌طور است. مهدی نمازی هم بود این حرف را زد. و راجع به کار املاک شما من گناه ندارم. دیدم راست می‌گوید.

س- شاه نمی‌خواست؟

ج- بله ـ تا آن روز که ما رفتیم خانه‌اش. گفت که آقای قشقایی. گفتم بله. گفت حقیقاً من از تو می‌ترسم. همچین صاف و رک بگویم. گفتم چرا؟ گفت یادت می‌آید در نخست‌وزیری پدرم را درآوردی. گفتم بله. گفت الان انتخابات شروع می‌شود ـ می‌توانی به من کمک کنی؟ گفتم نه. گفت چرا؟ گفتم برای این‌که من در تهران قدرتی ندارم، من پول را دادم به سیدابوالقاسم و سیدابوالقاسم آن کار را کرد. حالا اگر به آن‌ها بگویم بر ضد کن نمی‌کنند. گفت پس یک قول بهم بده. گفتم چه؟ گفت قول بده که مخالفت با من نکنی یعنی ساکت باشی. گفتم این قول را می‌دهم. ولی شما. گفت من هم قول می‌دهم کار ملکت را روی هر کاری باشد تمام بکنم. گفتم بسیار خوب. جنابعالی پس‌فردا بیایید همین‌جا تا من کار تمام شده را بدهم دست‌تان. دست داد و این‌ها. وقتی رفتم گفت می‌خواهم بهت یک نصیحتی هم بکنم. گفت شما با مردم بودید با ملت بودید. هیچ‌وقت نمی‌توانید غیر از آن باشید اگر نخواستید با شاه و دربار بسازید خودتان را باختید این‌کار را نکنید. گفتم چشم خیلی هم متشکر هستم. ما رفتیم فردا صبحی بود دیدم جلوی منزل ما آبپاشی می‌کنند. دیدم تلفن صدا کرد امیر همایون بوشهری. گفت طرف شما چه خبر است؟ گفتم هیچ خبری نیست. گفت چطور؟ گفتم عادی است ولی خیابان را آبپاشی می‌کنند. گفت هژیر را زدند بردند مریضخانه‌ گفتم کجا؟ گفت همین مریضخانه بالای خیابان منصور آن بالا ـ بیا برویم. گفتم بیا تا با هم برویم. با هم رفتیم آن‌جا هژیر را توی مسجد زدند و آورده‌اند. دکتری بیرون آمد. اشرف هم آن‌جا نشسته است و گریه می‌کند. گفتم آقای دکتر هژیر حالش چطور است؟ گفت که گلوله این‌جور، این‌جور، این‌جور خورده. گفتم بی‌خود جان نکنید این می‌میرد. امیرهمایون گفت آخر این چه حرفی است مگر تو مجبوری. گفتم من چیزی نگفتم. گفتم این‌جور گلوله آدم می‌میرد.

س- تجربه‌ای که در جنگ داشتید.

ج- دارم. گفت آخه وقتی تو می‌گویی می‌گویند… گفتم نه خدا می‌داند من غرضی ندارم. خندید گفت همین سنگ توی دهنت بخورد هیچ‌وقت اختیار زبانت را نداری. بله هژیر فرداش مرد و آن قضایای ما با هژیر رفت. ولی خب بعد رزم‌آرا ترتیبی داد یک مقداری از املاک ما را قباله کردند پس دادند.

س- این استنباط شما از قتل هژیر چه بود ـ همین فدائیان اسلام که می‌گویند آن‌ها بودند

ج- بله ـ بله آن‌ها بودند. چون شاه باید بکشد که شاه نمی‌کشت هژیر را فدائیان اسلام… رزم‌آرا را شاه کشت. چون مصدق‌السلطنه یک نفر دم در دروازه‌بان داشت به نام رضاخان تعلیمی. پلیس بود. موقعی که من در خانه حبس بودم این مأمور من هم بود. به من خیلی آن‌جا مهربانی کرد ـ کمک کرد. ص ۳۰

س- زمان رضاشاه ؟

ج- زمان رضاشاه بله بعد از آن دیگر حبس نبودم کمک کرد. من وقتی که ۱۳۲۰ شد و رفتم فارس برگشتم تهران و رضاخان آمد ـ خودش آمد پسرش آمد خیلی پول بهش دادم ـ کمک کردم. این با هژیر می‌رفت ـ هژیر را کشتند. بعد با مرحوم، پشت‌سر رزم‌آرا بود رزم‌آرا را هم کشتند. در خانه مصدق بود گفتم رضاخان این را می‌خواهید چه‌کار کنید؟ گفت این غیر از آن بیشرف‌ها است. در صورتی که من با رزم‌آرا خیلی رفیق بودم. این غیر از آن بیشرف‌ها است. من در خانه این باید تکه‌تکه بشوم و همین‌طور هم کرد روزی که به خانه مصدق حمله کردند این‌قدر گلوله بهش خورد جنگ کرد تا یازده تیر بهش خورد و مرد. این بود که گفت هژیر و چیز را آن‌ها کشتند و رزم‌آرا را به دستور شاه…

س- یعنی با نظر فکر می‌کنید آیت‌الله کاشانی هژیر را کشتند؟

ج- صددرصد. یا این دار و دسته‌اش بعداً ـ صددرصد.

س- هژیر که خودش آن‌وقت کسی نبود.

ج- اختیار دارید. خطرناک‌ترین فرد بود. خیلی مهم بود و خیلی هم برای شاه کار می‌کرد آن‌ها می‌خواستند دوروبرشان را خالی کنند. نخیر، هژیر از آن اشخاصی بود که نظیرش کمتر بود. باهوش، تحصیل‌کرده، فهمیده خیلی آدم عجیبی بود. از این‌ها که من دیدم رزم‌آرا بسیار آدم خوبی بود ـ بسیار کار دلش می‌خواست بکند، فهمیده بود. ولی آن چیزها که… رزم‌آرا یکی از عیب‌هایش این بود که داخل مردم نبود. نظامی بود. ولی هژیر از توی مردم بلند شد

س- یعنی چه؟ از خانواده…

ج- بله از خانواده پایین بود و همه‌جا بود. رزم‌آرا فقط قشون را می‌دید. می‌دانید؟ یک‌وقت شاه به من گفت تو همه… گفتم قربان من توی ایل بودم هیچ در تهران هم که هستم توی قهوه‌خانه‌ها می‌روم ـ همه‌جا می‌روم ـ فکل نمی‌زنم ـ کراوات نمی‌زنم. می‌روم ـ لب ترش می‌خورم همه‌جا مردم را می‌بینم چه‌کار می‌کنند. پدرتان را هم که دیدید می‌توانست توی مردم بود، با مردم بود و مردم را می‌شناخت بله رزم‌آرا. رزم‌آرا آدم جدی و خوبی بود. با او هم داستانی داشتم.

س- اولین بار کی دیدنش؟

ج- اولاً با هم خیلی مخالف بودیم. وقتی رئیس ستاد می‌شد با هم مخالف بودیم و در نهضت جنوب به هم خیلی حمله کردیم و این‌ها. بعد با هم دوست شدیم. خیلی…

س- یعنی به هم حمله جنگی کردید؟

ج- بله دیگه همان نهضت جنوب بود ـ خودش که رئیس ستاد بود نمی‌آمد جنگ کند. دستور می‌داد کازرون جنگ می‌کردند ما با او جنگ می‌کردیم دیگه. می‌دونید جنگ همیشه دو فرمانده که با هم جنگ نمی‌کنند ـ نفرات‌شان را دستور می‌دهند. کمتر وقت می‌شود که دو فرمانده در یک میدان جنگ ـ بیشتر نفرات می‌روند جنگ می‌کنند. در شیراز بودم خسرو را گفته بودم رفته بود کازرون جنگ می‌کرد. ملک منصور برادرم رفته بود در ضرغان جنگ می‌کرد. عده دیگری را دستور داده بودم در بوشهر جنگ می‌کرد. ولی خودم در شیراز بودم ـ نزدیک شیراز. این یک اصولی است. نخست‌وزیر‌ها یک چیزها که خودشان نمی‌روند جنگ بکنند.

س- راجع به رزم‌آرا می‌فرمودید.

ج- رفتیم تهران و با هم اصلاح کردیم. خیلی با هم نزدیک شدیم زیاد. و عادت ما هم این بود که هر وقت همدیگر را می‌خواستیم ببینیم سپیده صبح یا من می‌رفتم خانه او یا او می‌آمد خانه من (؟؟؟) بعضی اوقات تاریک بود. رزم‌آرا خواب نداشت چون هر وقت صدا می‌کردید فوراً گوشی را برمی‌داشت ـ در بیست و چهار ساعت فرق نمی‌کرد. راجع به جنوب و این‌ها هم صحبت کردیم من خیلی کوشش کردم تا او نخست‌وزیر شد.

س- مفید می‌دانستیدش.

س- نه ـ بهش می‌گفتم تو حکومتت در رئیس ستادیت است. ولی چون می‌خواهی نخست‌وزیر بشوی ولی من مخالف نخست‌وزیریت هستم. برای این‌که تو نخست‌وزیر شدی قدرت نظامی از دستت می‌رود بیرون و می‌افتد دست شاه. حقیقتش این بود من می‌خواستم به دست رزم‌آرا شاه را بردارم.

س- خودش هم متمایل بود؟

ج- قدرت نمی‌کرد. بله متمایل بود ولی نمی‌دانم این‌ها یک… مرحوم قوام‌السلطنه با آن همه قدرتش از اسم دربار احتیاط می‌کرد هنوز فکر می‌کرد مظفرالدین شاه آمد. یک رعبی داشت. من می‌گفتم آقا ببر رئیس جمهور بشو. در عینی که مخالفت می‌کرد مثلاً از شاه لقب جناب اشرفی می‌خواست. آخه جناب اشرف هم حرف شد؟ شما یک شخصیتی هستید ـ می‌خواهید جناب اشرف باشید ـ می‌خواهید حضرت اشرف باشید. اگر هم شخصیت نیستید شما را خداوند اشرف هم بگویند هیچی نیستید. این یک چیزهایی است که نمی‌دانم… بله رزم‌آرا صبحی بود گفت بیا. من رفتم آن‌جا با هم صحبت می‌کردیم یک‌وقت دیدم تلفن صدا کرد. رزم‌آرا گوشی را برداشت و پرسید و گوشی را گذاشت زمین. گفت قشقایی گفتم بله. گفت ماشینت این‌جاست ؟ گفتم بله. گفت می‌توانی مرا به مریضخانه نمره ۲ برسانی گفتم بله. برداشتم بردم مریضخانه. دیدیم آن‌جا یک قدری جمعیت است ولی هیچی. گفتم چی است؟ گفت نه حالا بعد. من رفتم منزل مهمان داشتم ـ عمادالسلطنه فاطمی بود ـ سردار فاخر بود ـ سهام‌السلطان بود ـ عده زیادی. دیدیم تلفن صدا کرد. گفتند امیرحسین‌خان را می‌خواهند. امیرحسین خان رفت پای تلفن گفت فروغ‌الظفر خواهرش از دربار تلفن می‌کند می‌گویند شاه را زدند و کار کمونیست‌ها است مراقب خودتان باشید. این آقایون که این‌جا بودند خیلی ترسیدند. گفتم حالا شما نترسید ما این‌جا بیست سی نفر هستیم اسلحه هم داریم تا می‌توانیم دفاع می‌کنیم. ببینیم چه است. برویم بیرون ببینیم چه خبر است. من خواستم پا شوم محمدحسین گفت نه تو خطرناک هستی. محمدحسین برادرم با محمدعلی نصرتیان رفتند طرف دربار، جهانشاه بختیاری با دکتر سیداحمد امامی که آخری سناتور شد رفتند طرف بازار. هر کسی یک جایی رفت. برگشتند گفتند بله در دربار شاه را زدند.

س- در دانشگاه.

ج- در دانشگاه زدند و حالا آورده‌اند دربار. جهانشاه و این‌ها هم برگشتند گفتند مردم هیچ همه ساکت. دیگه همین‌طور این حرف‌ها شد تا نزدیک غروب من پا شدم رفتم دربار. وقتی رفتم دربار دیدم عده زیادی از آقایون توی دربار و ایستاده‌اند. توی دربار و ایستاده‌اند و مثل حاج‌آقا رضا رفیع ـ مثل وثوق‌الدوله ـ مثل همین اشخاص درجه‌یک مملکت. من گفتم آقامون چرا ـ نظامی که آن‌جا وایستاده بود گفت. گفتم آقا این آقایون آمده‌اند بروند شاه را ببینند چرا نمی‌گذارید؟ با صدای بلند گفت که جناب آقای ناصرخان قشقایی اجازه دادند آقایون بفرمایید. راه صحیح. رزم‌آرا نه به این‌ها سپرده بود مراقب من باشید ـ این احمقی یا عمدی. بالاخره ما رفتیم. رفتیم تا شاه خوابیده است و این‌جا‌هایش را بسته‌اند ـ مادرش و اشرف نشسته‌اند و دارند گریه می‌کنند. رزم‌آرا هم هی فرمان می‌دهد امضا کند و اشک از چشمش می‌آید.

س- از چشم؟

ج- رزم‌آرا هم گریه می‌کند. ولی شاه هم هی امضا می‌کند. بعد رفتم رزم‌آرا را بعد دیدم. گفتم آقای رزم‌آرا. گفت بله. گفتم می‌دانید چه می‌گویند؟ گفت چه می‌گویند. گفتم می‌گویند تو و من دست به یکی داده بودیم که شاه را بزنند ـ تو این‌جا را بگیری و من هم بروم فارس را. گفت ما که همچین خیالی نداشتیم ولی خیلی شبیه به هم است. یک قدری خندید. این گذشت رزم‌آرا بنا شد که نخست‌وزیر بشود. سید ابوالقاسم مخالفت می‌کرد. من رفتم پهلوی منصورالملک ـ گفتم آقای منصورالملک فردا رزم‌آرا نخست‌وزیر می‌شود و شما صلاحتان در این است، چون با منصورالملک دوست بودم، استعفا بدهید. گفت نخیر فردا مجلس به من رأی می‌دهد شما به برادرهای‌تان بگویید به من رأی بدهند. گفتم چشم بنده به برادرهایم می‌گویم ولی شما به فردا نمی‌رسید. من وقتی پا شدم رفتم آن عده‌ای که پهلوی آقا بودند گفته بودند ببینید کار مملکت به کجا رسیده است که فلان از پشت کوه‌ها وایستاده آمده این‌جا کارهای مملکت را دستور می‌دهد. گفتیم بسیار خوب. بعد در سوئیس بهش گفتم. گفت حق با تو است. صبح پا شدیم دیدیم روزنامه و رادیو گفت که آقای منصور قبل از این‌که به مجلس بروند استعفا دادند. رزم‌آرا نخست‌وزیر است. سیدابوالقاسم شروع کرد به مخالفت کردن. رزم‌آرا که نخست‌وزیر شد قدرت نظامی‌اش تمام شد افتاد دست شاه. سیدابوالقاسم مرا خواست گفت برو رزم‌آرا ببین و بهش بگو استعفا بدهد همان رئیس ستاد بشو ـ به جدم زهرا کمک بهش می‌کنم. ولی اگر نخست‌وزیر خواست بماند می‌کشمش.

س- به خود سرکار گفت این را؟

ج- بله بله. بنده آمدم عین مطلب را به رزم‌آرا گفتم. گفت قشقایی راست می‌گویند مرا می‌کشند ولی من جایی رفته‌ام که دیگر نمی‌توانم برگردم. از نخست‌وزیری بروم رئیس ستاد بشوم. در صورتی که جاهای دیگر می‌شود. گفتیم به‌هرحال آقای رزم‌آرا ماها می‌خواهیم برویم فارس. گفت خیلی خوب همدیگر را می‌بینیم و این‌ها. من آمدم ـ سپیده صبح هنوز نبود ـ آمدم تو پیشخدمت گفت رزم‌آرا. گفتم رزم‌آرا ـ گفت الان اون‌ها می‌رود. نگاه کردم دیدم تاریکی توی کوچه با یک نفر است. رسیدم بهش گفتم آقا تو چه‌کار می‌کنی می‌کشندت. گفت آقای قشقایی هر چه تقدیر است می‌شود بیا برویم. با هم سوار شدیم رفتیم پشت دانشگاه با ماشین من. خیلی صحبت کرد. گفت فقط خواهش می‌کنم از فارس نیا تا من بهت تلگراف نکنم.

س- همان‌جا بمانید.

ج- همان‌جا بمان. حالا بیا رو بوسی کن. وقتی خواستیم روبوسی کنیم یک‌وقتی پق زد به گریه خیلی. گفتم چته؟ گفت آخرین ملاقات است. بله من هم ناراحت شدم. از آن‌جا سوار شدیم رفتیم جلو ژاندارمری پیاده‌اش کردم گل پیراهم آمد تعجب کرد که این موقع من و رزم‌آرا. سوارش کردم رفتار فارس… محمد حسین برادرم هم همراهم بود. ده پانزده روز فیروزآباد بودیم. رفتیم گرمسیر طرف قیروکارزین سرکشی برگشتیم. یک ماه نشد. وارد خانه محمدحسین در فیروزآباد شدیم پدرزنش سرهنگ نقدی آمد. دیدم رنگ و رویش… گفتم چه شده است؟ گفت الان رادیو گفت که رزم‌آرا را کشتند. حالا روزش یادم هست. گفتم جانم سیاست است. از این چیزها زیاد می‌شود. کشتند، حالا ببینیم چطور می‌شود. علا رئیس‌الوزرا شد. بعد مصدق‌السلطنه شد. یگانه کسی که با مصدق‌السلطنه تلگراف کرد که آقا شما و کالت‌تان صلاح است و نخست‌وزیر نشوید بنده بودم. بهش تلگراف کردم همه تبریک می‌گویند من هم تبریک می‌گویم. ولی اگر در مجلس بودید بهتر بود، صلاح مملکت در این بود که شما در مجلس باشید. وقتی رفتم پهلویش. گفت آقاجان ما هم آمدیم. گفتم انشاءالله مبارک است خدا کند عاقبتش خیر باشد. گفت شما دنبالش باشید. گفتم دنبالش هستم شما مطمئن باشید از طرف من. دیگر ما با مصدق بودیم.

س- چرا این را شما فرمودید؟

ج- بله؟

س- چرا فرمودید که در مجلس باشید؟

ج- برای این‌که وکیل که بود آزادتر می‌توانست کار بکند. نخست‌وزیر که بود خب رفت کرد آخرش را ندید. والا فکر نمی‌کردم تا این اندازه بتواند پیش برود. عقیده‌ام بود که اگر در مجلس باشد بهتر می‌تواند حمله کند، بهتر می‌تواند دفاع کند. بهتر می‌تواند همه کار کند. بله ایشان دیگه شدند و ما هم باهای‌شان بودیم ـ سناتور بودیم. در سنا هم یکی دو دفعه ازشان دفاع کردیم در پنج جلسه خصوصی. تا آمد کار به جایی رسید که اطرافیانش شروع به مخالفت کردند. سیدابوالقاسم کاشی اول. بنده و مرحوم رضوی نماینده کرمان مأمور شدیم از طرف مصدق‌السلطنه برویم با سید ابوالقاسم صحبت کنیم. دو روز هم با رضوی رفتیم ولی رضوی مأمور شد رفت خوزستان. بنده هفت روز دیگه ساعت پنج صبح می‌رفتم پهلوی سیدابوالقاسم برمی‌گشتم تا نه و ده پهلوی مصدق‌السلطنه بودم. سیدابوالقاسم می‌گفت به من دویست یا سیصدهزار تومان بدهید می‌خواهم انجمن اسلامی نمی‌دانم کنفرانس اسلامی درست کنم. مصدق‌السلطنه خدا رحمت کند می‌گفت آقا پول مال من نیست مال بیت‌المال است ـ مال مردم است من نمی‌توانم بدهم. گفتم آقا اجازه بدهید بنده این پول را بدهم. گفت اگر شما بدهید آقا آن‌قدر گلوی خودشان و آقا‌زاده‌های‌شان گشاد است که به این سیصدهزار تومان ـ دو ماه دیگر ؟؟؟ سه ماه دیگر سیصد ـ چهار ماه دیگر… این پول‌ها از عده‌اش نمی‌آید. آقا بیایند خودشان نخست‌وزیر بشوند هر کاری می‌خواهند بکنند بکنند.

س- آقای سید ابوالقاسم.

ج- سید ابوالقاسم. بعد از نه روز ما برگشتیم آمدیم. من خوب یادم هست آن جوان قشقایی که یادداشت‌هایم را می‌نوشتم و اون… همان پیرارسال که رفتم گفت یادت می‌آید آخرین حرفی که زدی آمدی خسته گفتی؟ گفتم نه. گفت گفتی وسط دو لجوج گیر کردم خدا عاقبت این مملکت را خیر کند که این دوتا مملکت را به باد می‌دهند. همین‌جور هم توی یادداشت روزانه‌ام هست.

س- کجاست این یادداشت‌ها ؟

ج- در سوئیس است. بنده همین‌جور تکه‌تکه می‌نوشتم. مدتی است دیگه از وقتی فهمیدم تاریخ و همه‌چیز دروغ است ول کردم. بله ما…

س- یعنی اختلاف آیت‌الله کاشانی و مصدق فقط سر همین کنفرانس…

ج- بله بیشتر سر این چیز بود. می‌دانید آقا دایم پسرهاش و خودش. مثلاً می‌گفت که آقای لاجوردی را حاکم گیلان کن. آقای قشقایی را حاکم زنجان کن. فلان پول را بده. به کی چه بده. این چیزها مصدق را رنجه می‌داد. این‌جا دیگه با انگلیس‌ها افتادند سر نفت. می‌دونید اولین کسی که در مجلس گفتند کارهایی که رضاشاه کرده است برخلاف است و باید این قوانین لغو بشود ـ اولین کسی که گفت پس قانون نفت هم باید لغو بشود محمدحسین قشقایی…

س- در کدام دوره بود این؟

ج- حالا دوره‌اش. اولین دوره‌ای که محمدحسین وکیل بود. در کتابخانه مجلس هست نوشته شده. بله این یک چیزی است که در کتابخانه… بله اولین کسی که گفت پس قانون نفت هم باید لغو بشود ایشان بود. این‌که انگلیس‌ها به ما خیلی ـ البته از زمان جدم و پدرم و خودم و برادرم لطف دارند روی همین کارها است. می‌گویند چرا مملکت‌تان را دوست دارید. خودشان مملکت‌شان را دوست می‌دارند حسن است ولی ماها اگر مملکت‌مان را دوست بداریم و نوکری آقایون ـ یا انگلیس یا آمریکا را نکنیم عیب است. به‌هرحال، ما دیگه با مصدق بودیم. کم‌کم کارهایش رفت، پیش رفت. گاهی هم مصدق مرا می‌فرستاد با سفیر صحبت می‌کردم. یک کلنلی بود کلنل دان آتاشه نظامی انگلیس در چیز. این با ما آشنا شد. گفت دلم می‌خواهد بیایم تو قشقایی شکار. اهل شکار بود از خانواده‌های خیلی قدیم. رفتیم این داستان خیلی برای‌تان شنیدنی است. شکار و در این کوه‌ها و این‌ها. گفت واقعاً تفنگچی‌های قشقایی کاری می‌کنند که من امیدوارم هیچ‌وقت با ما سروکارشان نیافتد. پس از این من هم آمدم تهران. شبی بود نشسته بودم دیدم تلفن صدا کرد. گفت که آقای نخست‌وزیر مصدق خواهش می‌کند فردا شما ساعت هشت یا نه بیایید خدمت‌شان. بنده وقتی مصدق می‌خواست برود به لاهه، بنده را احضار کردند. رفتم آن‌جا دیدم دو نفر دیگه نشسته است. یکی نریمان بود، یکی هم ـ وکیل قوچان ـ الان اسمش یادم می‌آید. بعد دیدیم مصدق هر سه ما را خواست. هر چه نگاه کردم دیدم بنده و نریمان و آن آقای من نریمان را همین‌جوری می‌شناختمش. گفت آقایون بنده می‌خواهم بروم لاهه و اسنادی لازم دارم. شما سه نفر بروید به وزارت کشور و پرونده انتخابات این دو دوره ـ سه دوره را برای من هر چه راجع به انتخابات است بیاورید. در این ضمن گفتند زاهدی وزیرکشور حاضر است. گفت آقای زاهدی. گفت بله. گفت این سه آقا مأ«ور هستند که این‌کار را بکنند. زاهدی هم گفت بفرمایید. ما رفتیم آن‌جا زاهدی تمام مدیرکل‌ها را خواست گفت که آقا این کلید وزارت کشور به‌اصطلاح این‌جا را من دادم دست آقای قشقایی ایشان اختیار دارند هر کاری بکنند. من به آقای مصدق گفتم قربان گشتن آن‌جا فایده ندارد. اجازه بدهید تا برویم دربار را تفتیش بکنیم. گفت آخر دربار را کی می‌خواهد؟ گفتم بنده. گفتم شما فقط دستور بفرمایید. گفت آخر دربار احترام دارد عرض کردم این‌ها که در دربار بودند آخر هم… گفتم هر جور میل دارید. خلاصه رفتیم بنده و آقای الان اسمش یادم می‌آید ـ چند روز پیش هم به هم تلفن کرد ـ نریمان رفتیم آقا یک هفته پدرمان درآمد. این پرونده را که می‌کشیدی تابستان ـ می‌کشیدی پایین گردوخاک مثل چیز می‌آمد روی سر آدم. روزی دو دفعه سه دفعه ما حمام می‌گرفتیم. خلاصه پیدا کردیم و دادیم و برگشتن هم اظهار تشکر کرده بودند. ما گفتیم باز هم… رفتم آن‌جا و فرمودند که ـ گزی تعارف کردند خدا رحمت کند. آقاجان. بله. ما یک خواهشی از شما داریم. گفتم قربان امر بفرمایید. گفت می‌خواستم تشریف ببرید این آقای سفیر انگلستان را ببینید. گفتم قربان امر می‌فرمایید اطاعت می‌کنم ولی بنده این‌قدر رفتم و سفیر انگلیس را دیدن و برگشتم فردا برایم حرف نیست؟ گفت نه آقا جان. کاری را که بنده مداخله می‌کنم حرفی ندارد. گفتم حرف هم داشته باشد شما می‌فرمایید می‌روم. رفتیم تلفن کردیم دیدیم آقای پایمن پای تلفن است. گفتم به آقای سفیر از قول من بگویید یک چیزهایی هست که از طرف آقای نخست‌وزیر می‌آیم با آقای سفیر صحبت کنم هر وقت وقت می‌دهند. ولی قبل از این‌که بروم به آقای مصدق عرض کردم آقا من می‌روم آن‌جا این‌ها ایراداتی می‌آوردند. فرمودند مثلاً چی؟ مثلاً می‌گویند اگر یک نفر آمریکایی کشته شد شما چه‌کار می‌کنید؟ گفت آقا شما اولاً صددرصد هر قولی بدهید تمام است. اگر گفتند یک آمریکایی به تحریک ما کشته شده است بنده یک میلیون دلار غرامت می‌دهم. دوتا انگلیسی کشته شد دو میلیون. هر چه کشته شد از انگلیس‌ها غرامت می‌دهم. شما بروید این‌ها را ببینید اجازه بدهند مهندسین‌شان کار بکنند تا مهندسین ما برگردند. گفتم چشم. پایمن گفت که سفیر سلام رساندند و گفتند پس‌فردا شب شما در منزل کلنل دان مهمان هستید می‌خواهد آن سینماهایی که ـ چیزهایی که برداشته است این‌ها… شما هم تشریف بیاورید آن‌جا و ما هم آن‌جا هستیم و با هم… پایمن فارس هم می‌دانست ـ انگلیسی هم می‌دانست. بنده با ملک منصور برادرم رفتم. رفتیم آن‌جا نشستیم و یک قدری صحبت کردیم از شکار و از این طرف و آن طرف. شام تمام شد. آن‌جا نشستیم همین‌جور. آقای سفیر است، آقای میدلتن است. آقای میدلتن که بعد گویا سفیر شد، معاونش بود.

س- سفیر کی بوده آن موقعی که فرمودید؟

ج- یادم نیست. یادداشت خودتان ـ می‌فهمید آن‌موقع‌ها. میدلتن است، آقای سفیر است دوتا. کلنل‌دان است سه‌تا.

س- کی؟

ج- کلنل دان و یک سرهنگ دیگر که درجه سرتیپی داشت همان روز یا روز پیشش وارد شده بود آن چهارتا. یکی از وزرای استوکس او هم آن‌جا بود پنج‌تا. بنده و ملک منصور دوتا هفت نفریم. سفیر گفت که ـ گفتم پیغام‌هایی دارم. گفت آقای قشقایی قبل از این‌که شروع به صحبت کنید می‌خواستم از شما یک خواهش بکنم. گفتم بفرمایید. گفت هر چی می‌گوییم راست بگوییم. این را خودش گفت. گفت من به قید و قول شرف فامیلی من از خانواده قدیم هستم و به پاگونم چون نظامی هستم قسم می‌خورم که راست می‌گویم. گفتم بنده هم به همان شرافت فامیلی و ایلی قسم می‌خورم راست بگویم. بنده اصلاً در سیاست دروغ نمی‌گویم. برای این‌که طرف من یا دوست است یا دشمن دوست است باید راست بگویم، دشمن هم است می‌خواهد باور کند می‌خواهد نکند. گفت می‌خواستم از شما سؤال بکنم به ما گزارش داده‌اند که روزنامه‌های شیراز به دستور شخص آقای ناصر قشقایی به انگلیس‌ها فحش می‌دهند گفتم آقای سفیر قبل از این‌که جواب این را بدهم می‌خواهم یک چیزی بهتان عرض کنم. گفت بله. گفتم بنده و این کلنل دان دست برادری بهم دادیم. الان کشتی‌های شما در ساحل خرمشهر و آبادان و آن‌جا‌ها لنگر انداخته‌اند و هر دقیقه منتظرند که شما حمله کنید. اگر شما حمله کنید جنگ می‌شود. اگر شاه نخست‌وزیر، قشون، ملت با شما جنگ نکند و شما حمله کنید بنده با این قشقایی به شما جواب می‌دهم. ایل هم کمک نکرد خودم با برادرهایم، برادرهایم هم نباشند خودم تنها با چوب هم باشد با شما جنگ می‌کنم این کلنل دان که با من برادر است الان یک سرهنگ انگلیسی است و من یک نفر ایرانی ما همدیگر را می‌کشیم بعد (؟؟؟) پس وقتی بنده با این صراحت به شما می‌گویم که با شما چیز می‌شوم باقی جواب‌تان را هم الان بهتان می‌دهم. بنده به روزنامه‌های شیراز دستور ندادم به شما فحش بدهند. ولی هر ایرانی به شما راست بگوید ولدوزنا و حرامزاده است. Bastard است و مال پدرش نیست. گفت چرا؟ گفتم وقتی روزنامه‌های شما می‌نویسد ایرانی را باید مثل شگ گرسنه نگاه داشت و عرب را سیر ـ آیا هر ایرانی به شما راست بگوید این… گفت His Excellency. من به تو به هر قید و قول شرف می‌گویم یک وزیر خارجه رسمی یک دولتی نمی‌تواند به یک دولت و ملتی همچین توهینی بکند. این را بعضی از دشمن‌های ما این حرف را… گفتم یک روزنامه ـ نمی‌گویم پرتیراژ ـ کم تیراژ شما نمی‌توانست این را تکذیب کند. گفت جواب ندادم. برگشت گفت آقای میدلتن همین امشب یک تلگرافی به وزارت خارجه بکنید. در این جلسه آقای ناصر قشقایی رئیس ایل قشقایی و سناتور این حرف را به من زد و درست هم گفت شما صلاح در این است که فردا تکذیب کنید. فردا به یک عنوانی اسم مرا نیاوردند ولی تکذیب کردند. گفتم خب گفت حالا آقای دکتر مصدق چه فرمودند؟ گفتم آقای دکتر مصدق فرمودند نفت ملی شده است و چه و این‌ها و شما هم قبول کردید. بیایید و بگذارید مهندسین شما در این کار بکنند و وقتی که جوان‌های ما تحصیل‌شان تمام شد کار را تحویل این‌ها می‌دهید. گفت نمی‌توانیم. گفتم چرا؟

س- یعنی کارمند دولت ایران باشند

ج- بله ـ بله ـ حقوق بگیرند. گفت اگر مصدق فردا تحریک کرد عده‌ای ریختند و اتباع ما را کشتند ما چه‌کار کنیم؟ گفتم هر فردی که از شما کشته شد در حضور این آقایان و فردا هم از مجلس می‌گذرد یک میلیون دلار ما غرامت می‌دهیم. برگشت گفت که آقای قشقایی ما تکلیفمان با نفت چی‌چی است؟ آیا شما به ؟؟؟ ما سخت می‌دهید؟ گفتم ما نه بحریه شما نفت می‌دهیم ما تمام نفت را به شما می‌فروشیم شما خودتان می‌دانید. گفت اگر مصدق… گفتم نه فردا خود مصدق در سنا و شورا در هر دو مجلس این‌کار را قطعی می‌کند که تمام نفت را به شما بفروشد چون شما هم مشتری سابق هستید هم راهش را بلدید. ما تا بیاییم یاد بگیریم طول دارد. یک‌دفعه کلنل دان گفت قشقایی تو قول می‌دهی؟ گفتم من قول شرف می‌دهم. مصدق قبول نکرد اولین کسی که باهاش مخالفت کند خودم هستم. برگشت به سفیر گفت که دیگه شما چه حرفی دارید؟ گفت که آخر رئیس کمپانی و یهودی‌ها نمی‌گذارند… که یک‌دفعه کلنل دان گفت ما تا کی انگلیس‌ها باید زیردست چند نفر یهودی باشیم؟ پدر مملکت را… من تاکنون فکر می‌کردم که مردم دروغ می‌گویند، معلوم می‌شود تمام کارها دست یهودی‌ها بوده است ـ آقا ما تا کی باید آلت دست این چهارتا یهودی باشیم. خیلی توپید. بله ـ گفت من از قشقایی متشکرم که الان این حرف را زد من فهمیدم به من اشتباه بود که مردم… من حالا می‌بینم که… یک‌دفعه برگشت سفیر گفت که آقای قشقایی شما می‌گویید مهندسین ما زیردست ایرانی‌ها کار کنند ؟ این را که می‌گویی من آن چیز زد. گفتم آقای سفیر شما فکر می‌کنید که دویست سال پیش است و این‌جا هم هندوستان است و شما هر حکمی می‌خواهید بکنید؟ این‌جا ایران است و دنیا هم دویست سال جلو رفته. یک‌قدری یواش‌تر بروید. شما می‌گویید شاه ایران، نخست‌وزیر ایران همه ایرانی‌ها زیردست چهارتا مهندس شما که معلوم نیست کی هست و چه هست باشند ولی آن‌ها زیردست شما نباشند. آقای سفیر اشتباه کردید و اشتباه بزرگ می‌کنید و ما نفت را خودمان اداره می‌کنیم و به دست مهندسین شما هم نمی‌دهیم. ولی شما یک‌هفته دیگر از ما می‌خواهید عقربک ساعت خیلی تند می‌رود یک‌دفعه دیگر ما به شما جواب منفی خواهیم داد. ملک منصور برادرم گفت کاکا خیلی تند نمی‌روی؟ گفتم نه ـ ترجمه کن. تمام ترجمه شد خودشان هم بعضی‌هاشان فارسی می‌دانستند. سفیر گفت آقای قشقایی پس‌فردا مجلس را خواهی دید که دوستان ما در مجلس چه‌کار خواهند کرد. گفتم دوست‌های شما در مجلس نود نفر به مصدق رأی می‌دهند و سه نفر یا چهار نفر منفی رأی می‌دهند یا حاضر نمی‌شوند. آن‌ها هم رأی مخالف نمی‌دهند، اصلاً ورقه نمی‌دهند. گفت معلوم می‌شود. گفتم باشد. گفتم فقط شما یک اشتباه می‌کنید دوست شما من هستم. من کمونیست نمی‌توانم بشوم شما هم با کمونیست مخالفید. بگذارید مملکت مصدق یک کاری بکند و جلو کمونیستی را بگیرد و مملکت را اداره کند. هم به نفع شما است هم به نفع ما است هم به نفع روس‌ها است. گفتم بهش. گفتم آقای سفیر من از روس‌ها بدم نمی‌آید و صاف هم به شما بگویم از خیلی از حرف‌های کمونیستی هم خوشم می‌آید و خیلی از حرف‌های‌شان به قدری خوب است که آن ایده من است. ولی خب من کمونیست نمی‌توانم بشم. بشم هم قبول نمی‌کنند. خداحافظی کردیم و رفتیم. ما رفتیم خدمت آقای مصدق. گفت آقا جان چه‌کار کردید؟ آهان من وقتی که از پهلوی مصدق بیرون می‌آمدم زاهدی برخورد کرد. گفت ناصرجان وزیر کشور بود ـ امروز مقدرات مملکت دست تو است ـ قربانت بروم هر چی از دستت می‌آید بکن. آمدم به مصدق تمام قضایا را گفتم. گفت آقاجان می‌دانستم که شما را فرستادم. شما اگر غیر از این می‌گفتید پسر صولت الدوله نبودید. آقاجان درست فرمودید و صحیح است. ولی آقاجان ما حالا یک اشکالی داریم. گفتم چه است قربان؟ گفت آقای سردار فاخر حکمت ممکن است بازی را طور دیگر بکند. خود جنابعالی باید او را هم درست کنید. گفتم چشم. ما رفتیم مجلس و همه فهمیده‌اند ما رفتیم با سفیر صحبت کردیم. یک‌وقت دیدم سیدمحمد علی شوشتری از آن‌طرف آمد. خدا رحمتش کند.

س- حالا کدام مجلس؟ مجلس شورا.

ج- بله.

س- خودتان سناتور بودید ولی.

ج- بله سناتور بودم. می‌رفتم بنده. دیدم گفت آقای قشقایی حالت چطور است؟ گفتم خوب است. گفت این مردیکه دیوانه را به سر جایش می‌نشانم. مصدق را. گفتم سید دیوانه سر جایت بنشین ـ این حرف‌ها به تو چه. چی‌چی سر جاش می‌نشانی. یک دنیایی است روی یک اسبی دارد می‌رود ـ تو به این حرف‌ها چه‌کار داری. درست یک من توی ماشینم است نصفش رنگش طلا دارد، طلای اشرفی است ـ نصفش رنگ طلا. گفت به جده‌ام زهرا؟ گفتم به جده‌ات زهرا الان برو اسکندر شوفر بهت تحویل می‌ده. تریاک بود. گفت من چه‌کار کنم؟ گفتم سکوت. دیدم محمدعلی نصرتیان می‌آید. گفتم برو قاطرت را بردار ذغال فروشیت را بکن بچه. شاه تو را کرده سنگ روی یخ احمق. فردا همه کارها دست می‌شود ـ مطابق میل… پدر تو را درمی‌آورد مرتیکه به تو چه. اهل طالش و آن‌جا‌ها است. گفتم ناصرجان. در این موقع صدای زیادی آمد. گفت چه است؟ گفتم مردم ریخته‌اند آن‌هایی که به مصدق رأی نداده‌اند تیکه می‌کنند. می‌لرزید. گفت قربانت بروم چه‌کار کنم؟ گفتم سکوت. رسیدم به آبکار وکیل ارامنه. گفتم آبکار گفت بله ـ گفت آقا… گفتم آبکار سکوت کن. تو وکیل یک اقلیتی هستی. به تاریخ مشروطیت ایران نگاه کن ببین یک وکیل اقلیت کی به این‌کارها مداخله کرده. تو را هم همه می‌دانند نوکر انگلیس‌ها هستی. تو یک کلام بگویی پدر انگلیس‌ها را درمی‌آوری. یا از مجلس برو بیرون یا رأی بده یا سکوت کن. گفت چشم. دیدم یک نفر آمد گفت آقای سردار فاخر شما را می‌خواهند. دیدم هیچ چاره نیست. رفتم پهلوی سردار فاخر، سردار فاخر خب می‌دانید از آزادیخواهان درجه‌اول بود اوائل. گفت چطور است؟ گفتم آقا بازی است. دیگه دیدم چاره ندارد این‌جاست که… خودشان درآوردند. گفت انگلیس‌ها ؟ گفتم بله خودشان می‌خواهند که مصدق باشد. گفت بنده الان مجلس را افتتاح می‌کنم. در روغ گفتم خدایا. زنگ زد و همه وکلا حاضر شدند. دیگه مردم هم فهمیدند که مطابق میل انگلیس‌ها است بنده دروغ گفتم ـ باید اذعان کنم در این‌جا ـ چاره هم نبود چون به نفع مملکت بود. آمدند و رأی دادند. نود نفر به مصدق رأی داد دو سه‌تا هم از آنور (؟؟؟) من رفتم منزل دیدم تلفن صدا کرد گفت سفارت هند است. چون من به هیچ سفارتخانه نمی‌رفتم روزهای رسمی. فقط سفارت آمریکا بود که می‌رفتم. سفیر هند می‌خواهد با شما صحبت بکند. صحبت کرد به انگلیسی. گفت که ما پس‌فردا چهارشنبه هم است ـ روز استقلال هندوستان است و این‌ها ـ می‌دانم هم شما… خواهش می‌کنم شما بیایید راجع به چادرهای هندی و چادرهای…. آن‌جا هم با آتاشه نظامی صحبت کنید.

س- راجع به چادر هندی؟

ج- بله. این چادرهای خوب مال هندوستان است. بهترین چادرهای دنیا است. نمره به نمره از کوچک تا بزرگ چادرهایی دارد که اطاق خواب دارد ـ حمام دارد. ما رفتیم دیدیم تا توی فضا هم است همه جمع شده‌اند عده‌ای… به سفیر معرفی شدیم و احوالپرسی کرد و گفت با آتاشه نظامی… من یک‌وقت دیدم سفیر انگلستان با میرزا محمد خیلی شیرازی که باغ خلیل آباد شیراز را دارد صحبت می‌کرد. تا مرا دید از او عذر خواست آمد پهلوی من. گفت حق با تو بوده است من اشتباه کردم. گفتم من با شما دشمنی ندارم من دوست مملکتم هستم و دلم هم می‌خواهد با شما دوست باشم. گفت حق با تو است. آهان این‌جایی که بنده آن حرف را به سفیر زدم خواستم دیگه خداحافظی کنم آن سرهنگ یا آن سرتیپی که تازه آمده بود گفت آقای قشقایی چون من به سفیر گفتم آقا شما فکر می‌کنید ملت ایران همین دوهزار خانواده است که برای نگاه داشتن عمارت و وزارت و سفارت و این‌ها خودشان به شما دروغ می‌گویند؟ نه این‌ها نیستند. ملت ایران ـ آن‌وقت پانزده میلیون ـ پانزده میلیون است و به این‌ها حرف‌ها مخالفند و این‌ها هستند شما را گول می‌زنند همان روزش هم خواهید دید و اگر ملت ایران ؟؟؟داند من با شما این‌قدر ملایم حرف زدم مرا تیکه‌تیکه می‌کنند. آن سرتیپ به من گفت اجازه می‌دهید با شما هم به همان‌طور مثل کلنل دان برادرخواندگی داشته باشم؟ متشکرم بفرمایید چرا؟ گفت شما امشب به قدری آزادانه صحبت کردید که من که یک انگلیسی هستم لذت بردم. ولی من دیروز که از دهران می‌خواستم بپرم به من وزارت جنگ گفت ستاد ما گفت تهران هیچ ایرانی را ملاقات نکنید. اگر برادران قشقایی آن‌جا هستند دیدی با آن‌ها ملاقات کن. گفتم چرا؟ گفت ایرانی‌ها همه به قدری متملق هستند که با تو با تملق حرف می‌زنند. من حالا خوشوقت هستم که خودت را دیدم. گفتم آقای… اشتباه می‌کنی، ایرانی‌ها متملق نیستند این دو سه هزار نفر هست که برای مقام متملق هستند ـ ایرانی متملق نیست. گفت پس به ما دروغ گزارش می‌دهند. گفت تمام گزارش‌هایی که سفارتخانه‌تان می‌دهد دروغ است. چهار نفر می‌آید مهمانی می‌کند ـ رقص می‌کنند ـ آواز می‌خوانند خانه هم می‌گویند ما این‌طوری. ملت ایران اصلاً با این‌ها دشمن هستند. این هم یکی از ملاقت‌های ما با آن‌ها. تا کابینه مصدق که شروع شد. تا این‌جا را تمام می‌کنم دیگه چیزی هم ندارم. شروع شد با مصدق مخالفت کردن که یکی سید ابوالقاسم بود، بعد مکی را اشرف در ا روپا دیده بود گفته بود تو خودت لایق نخست‌وزیری هستی. اون احمق هم باورش شده بود که نخست‌وزیر است. بقایی هم معلوم نبود چرا رفت خودش را دول کشی کرد. همه وعده‌هایی بهشان دادند که تو خودت همچین مردی هستی. نفهمیدند که این‌ها از تصدق سر مصدق و اسم مصدق مکی و بقایی و کی شدند والا سایر وکلاهم همین‌طور. چون با مصدق هستند این هستند ـ خودشان چیزی نیستند گول خوردند.

س- یعنی این واقعیت داشته که اشرف به مکی…

ج- بله بله مکی خودش به من گفت. اگر هم دروغ است. گفت در فلان مهمانی بودیم

س- در ا روپا.

ج- در اروپا یا… گفت اشرف به من گفت تو خودت لایق نخست‌وزیری هستی چرا خودت نخست‌وزیر نمی‌شوی. بله خودش گفت

س- اقرار کرد که این یکی از به‌اصطلاح.

ج- دیگه نگفت می‌خواهم بشوم یا نشوم. نه مردم آن روزها اسم مکی که می‌آمد دست می‌زدند فکر کرد که واقعاً اگر مصدق نشد خودش نخست‌وزیر می‌شود. بقایی هم همین فکر را کرد

س- پس این روی اصول نبوده اختلافش ـ روی اغراض شخصی.

ج- روی مقام بود. نه ـ من فکر می‌کنم این‌طور بوده. با هم خیلی رفیق بودیم. حالام اگر زنده است رفیق هستیم. این‌ها یک حقایقی است. شاید خیلی‌ها نمی‌دانند، خیلی‌ها نمی‌گویند ولی بنده دیگه عمرم را کردم و اهمیت هم به تاریخ و این‌ها همه دروغ است این‌ها را همه‌اش را می‌گویم که اگر یک‌وقت کسی خواند بداند. گرچه جوان‌های امروز اصلاً به تاریخ ایران… من می‌بینم این‌جا ـ اصلاً نمی‌دانند اصفهان و تهران چی‌چی است هیچ معلوم نیست تا مخالفت با مصدق شروع شد و ما شدیم مصدقی خواه. آن وقتی هم که قوام‌السلطنه آمد روی کار و مصدق خواست استعفا بدهد از وکلایی که رفتند مجلس بست نشستند و به‌اصطلاح شهادت خودشان را دادند و کشته شدند یکی‌اش محمد حسین بود برادرم و یکی‌اش هم خسرو بود.

س- جریان سی تیر.

ج- بله. دکتر شایگان بود، رضوی بود، بقایی بود آن‌وقت ـ این‌ها همه بودند آن روز. بعد آمدند و آمریکایی‌ها مصدق هم در لاهه پیش برد و این‌ها و آمریکایی‌ها هم خیلی خوشوقت. انگلیس‌ها فکر می‌کنم به آمریکایی‌ها فشار آوردند. آمریکایی‌ها به مصدق ـ یک محکمه دیگری بود که مصدق می‌گفت باید انگلیس‌ها غرامت چندین ساله‌ای که مفت بردند و خوردند بدهند، انگلیس‌ها می‌گفتند نه ما حق داریم و ما باید ببریم. این را به یک محکمه دیگر می‌خواستند رجوع کنند. در آن محکمه مصدق تقریباً حاضر نمی‌شد. آمریکایی‌ها سفیر به من تلفن کرد گفت که شما که به مصدق نزدیک هستید مصدق را ببینید بهش بگویید آقا این‌کار را تو قبول کن. اولاً ممکن است حالا بشوی ـ ثانیاً از آن ما فرض می‌کنیم محکوم شدی یک میلیارد دلار محکوم می‌شوی. این یک میلیارد دلار را بده شر انگلیس را بکن و مهندس هم برای نفت از ممالک کوچک مثل اسکاندیناوی، بلژیک این‌جا‌ها بیاور. از آمریکا و آلمان و ممالک بزرگ هم نیاور که درباره‌اش حرف بزنند. نفت استفاده‌اش نفت نیست. هزار چیزهای دیگر در نفت است این‌کار را بکن. من هم رفتم خدمت مصدق بهشان عرض کردم قبول نکرد. بعد دوباره گفتند صدوبیست میلیون دلار می‌دهیم و فکر کنید و این‌ها. من رفتم به مصدق عرض کردم این صدوبیست میلیون دلار را قبول کنید مردم خسته شدند دیگه کم‌کم صدای‌شان بیرون می‌آید ـ قبول کنید تا شش ماه نفس بکشیم بعد اگر لازم شد بازی درمی‌آوریم ـ لازم هم نشد… گفت فردا مردم می‌گویند من پول گرفتم. گفتم قربان مملکت می‌ره. قبول نکرد. دومرتبه سفیر خواست. رفتم سفیر گفت که آقا شاه اگر مصدق را معزول کرد کسی را نخست‌وزیر کرد ما مجبور هستیم از قانون آن دولت قبول کنیم. شما بیایید یک کاری بکنید. گفتم چه‌کار؟ گفت زاهدی را ببرید توی ایل آن‌جا اعلان کنید که زاهدی نخست‌وزیر است. گفتم شما می‌دانید که من با زاهدی چه‌قدر فیق هستم؟ گفت بله گفتم الان هم. دیروز هم رفتم مجلس بهش گفتم بیا ببرمت توی ایل نیامده.

س- آن روز که بسته نشسته بود.

ج- ولی من زاهدی را ببرم توی ایل و آن‌جا اعلان کنم من بر ضد مصدق کار نمی‌کنم. چون ما یک قولی دادیم به مصدق ـ عقیده‌مان هم بوده نه این‌که با مصدق. چون آن کاری، حرفی که مصدق می‌زند آن عقیده ما است. در این صورت کاری که مصدق می‌کند با عقیده ما یکی است برخلاف عقیده نمی‌کنیم و برخلاف مملکت هم نمی‌کنیم. من این‌کار را نمی‌کنم. گفت خیلی خوب. شما وقتی رفتید ایل ممکن است با نماینده ما در این گیرودار در شیراز عده‌ای ریختند آمریکایی‌ها را بکشند که ما در من این‌ها را برد توی باغ ارم ـ یک هفته و قریب چهل نفر بودند ـ بیست و سه نفر یا چهل نفر نمی‌دانم ـ نگاه داشت این‌ها و مردم را جلویش را گرفت و نگذاشت. گفت ما باید یک تشکری از تو بکنیم در ایل نماینده اصل چهار می‌آید در ایل تو را می‌بیند. ما رفتیم ایل و نماینده اصل چهار آمد گفت من می‌خواهم توی ایل از شما تشکر کنم که جان یا بیست و سه نفر یا سی و سه نفر حالا یادم نیست این‌ها را شما نجات دادید. رفتیم خانه مرحوم الیاس‌خان کشلولی پسردایی‌ام. پذیرایی کردیم خیلی خوش هم گذشت. توی راه که می‌رفتیم سفیر ماشین را نگاهداشت و دخترش که پهلوی ما نشسته بود گفت تو برو توی ماشین ما. پهلوی من نشست نه سفیر ببخشید همان نماینده اصل چهار را Point IV گفت آقای قشقایی تو بهترین وضع را داری همه‌چیز هست. ببین ایلت، ملکت، مالت، قدرتت همه‌چیز. ما هم همه‌جور کمک می‌کنیم و ما به تو پنج میلیون دلار می‌دهیم و بعد هم تمام کارها را دست شما می‌گذاریم در جنوب و از وزرا هم هر چند نفر را که شما بگویید وزیر، هر کس را شما بگویید ما وزیر می‌کنیم. فقط زاهدی نخست‌وزیر بشود و شاه شاه و مصدق برود. گفتم آقایون من این‌کار را نمی‌کنم برای این‌که ما به مصدق قول دادیم و خانواده ما قریب پانصد سال است نمی‌گویم جلوتر در فارس هست. ما هیچ چیزی نداشتیم یک قولی داشتیم. فردا نوه، نتیجه، اولاد ما بگویند ما رفتیم پول گرفتیم و خیانت کردیم نمی‌آید. من خودم می‌میرم ولی نمی‌خواهم نسل آتی من خجالت بکشد. گفت خیلی خوب. عین این حرف را در آن‌جا به برادرهایم زده بود. یعنی محمدحسین و خسرو را سفیر خواسته بود. خسرو به محمدحسین گفته بود تو برادر بزرگ‌تر هستی جواب بده. گفته بود بدون جواب سؤال قبول نمی‌کنم. ولی بعد که من رفتم تهران سفیر به من گفت قشقایی بیایید و این‌کار را بکنید. شما شاه را قبول کنید و زاهدی را هم قبول کنید. اگر نکنید مال‌تان می‌رود، ایلتان می‌رود. گفتم آقا مالم می‌رود، ایلم می‌رود ناموسم می‌رود، جانم می‌رود ولی قولم نمی‌رود. همه این اتفاقات می‌افتد. مگر چند صد سال خا نواده ما باید این همه ملک داشته باشد. خدا هم که از نوع دنیایی نمی‌سازد. تا حالا دست ما بوده است حالا دست مردم باشد. من این‌کار را نمی‌کنم. آن‌ها هم نکردند. گفت خیلی خب. گفتم من منتظر همه‌چیز هستم ولی قول من برنمی‌گردد. من آمدم توی ایل. رفتم به مصدق همه این‌ها را گفتم. گفتم آقای مصدق اجازه بفرمایید من چهارصد پانصد نفر از قشقایی بیارم با خرج خودم در این‌جا باغ انجیر بزرگی است مقداریش را این‌جا توی شهر نگاه می‌دارم. این‌ها کودتا که کردند من نمی‌گذارم کودتای‌شان راه بیافتد. گفت نه آقاجان نه آقاجان. اگر شما این‌کار را بکنید نظامی‌ها دلخور می‌شوند. گفتم نظامی پدر شما را درمی‌آورد. گفت نخیر. خدا رحمت کند تقصیر نمی‌گویم سوءظن داشت حتی به ما هم سوءظن داشت.

س- مصدق

ج- بله ـ همین فکر می‌کرد بنده می‌خواهم پانصد نفر را بیاورم خودم کودتا بکنم ـ ایشان را بردارم خودم بشوم در صورتی که اصلاً. گفتم پس بنده مرخص می‌شوم ولی یک عرضی بهتان می‌کنم. گفت چه است؟ عرض کردم که من می‌روم ـ شما را می‌گیرند ـ این بساط بهم می‌خورد شما را دو سه سال حبس می‌کنند ـ بعد آزادتان می‌کنند ولی پدر ماها را درمی‌آورند. ملک می‌رود، مال می‌رود، ناموس می‌رود جان می‌رود همه‌چیز ما می‌رود ولی من با شما هستم. گفت آقاجان این آرزوی من است. گفتم قربان به زودی به آرزوی‌تان می‌رسید. ما رفتیم ایل. که بعد شنیدید که یک فرستادند مصدق را بگیرند که نصیری را مصدق گرفت و کودتای اول بهم خورد

س- آن‌موقع ایل ‌تشریف داشتید

ج- ایل بودم. ولی احتیاطاً یک هزار ـ دو هزار نفری نگاه داشتم. تلگراف کردم به مصدق که آقا من دوهزار نفر حاضر دارم اجازه می‌فرمایید الان حرکت کنم برای تهران. تلگرافخانه شهرضا در سمیریم جواب می‌دهد که آقای وزیر…

 


روایت‌کننده: آقای محمد ناصر قشقایی

تاریخ مصاحبه: ۳۱ ژانویه ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: لاس‌وگاس ـ نوادا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۳

 

 

من به عرض نخست‌وزیر رساندم فرمودند قضایی آمده بود بلایی آمده بود و به خیر گذشت شما هم افراد را آزاد کنید بروند ما هم افراد را آزاد کردیم رفت. رفت پس فردایش کودتا شد. افراد ما که نظامی نیست پاییز هم بود ایل باید برود گرمسیر یکی رفت یزد یکی رفت شیراز، اصفهان بنده ماندم وده ـ بیست نفر. ولی خب دست از مخالفت برنداشتیم باز عده جمع کردیم آمدیم نزدیک شیراز این‌جا یک قدری نفاق بین خود ایل افتاد یعنی عده‌ای می‌گفتند که ما با شاه برویم من می‌گفتم من نمی‌روم. این‌جا علی هیئت هم که با ماسابقه دوستی داشت او و میرجهانگیری آمدند یک اصلاحکی قرار شد بگذاریم.

س- چی بگذارید؟

ج- اصلاح بکنیم. در این ضمن کمونیست‌ها با من تماس داشتند یعنی ده زیادی….

س- یعنی توده‌ای‌ها ؟

ج- بله کمونیست آن‌وقت توده‌ای بود آن‌وقت هنوز این چینی و نمی‌دانم کوبایی این‌ها نبودند. و حقیقتاً هم من از روس‌ها بدی ندیده بودم. یک نفر به نام محکمی مهندس

س- محکمی؟

ج- محکمی، آمد گفت که صاحب منصب‌ها می‌خواهند شما را امشب ببینند بیایند. عده‌ای، حالا ما در چیز نشستیم. می‌خواهیم به شیراز حمله کنیم در قره‌پیریه نزدیک چیز قره‌باغ تأثیر از یک فرسخ است این چیزی نیست. آن‌جا هستیم عده زیادی هستند چندهزار نفر هم پهلوی من هستند. گفتم باید این‌ها را ملاقات کنیم و با هم قرار بگذاریم و حمله کنیم. این‌ها آمدند نشستند با لباس عادی صحبت کردند بنده هستم مادرم هست سه برادرم ملک منصور محمدحسین و خسرو، شروع به صحبت شد و من این آقایان گفتم آقا نه اسم‌تان را می‌خواهم نه شغل‌تان را فقط یک خواهش ازتان دارم به من بگویید ببینم کدام‌تان مصدقی هستید کدام‌تان کمونیست؟ یک ـ دو ـ سه ـ چهارتاش گفت کمونیتس هستیم یکی‌اش یک سرگردی بود گفت من مصدقی هستم. گفتم خب چه کار؟ گفتند آقایان ما همه کار را حاضر کردیم آن‌ها گفتند شما که حمله کنید فلان هنگ را می‌گیریم فلان هنگ می‌گیریم باغت رفت مهم نیست آن را هم می‌گیریم تمام چیز حاضر است کامیون این‌ها حاضر است شما این عده چندهزار نفری‌تان هر چیز هست می‌ریزید تویش فوراً اصفهان هم اشغال می‌شود تهران را هم می‌گیریم شما می‌آیید حکومت را در دست می‌گیرید. گفتم آقایان این حرف پس فردا جواب‌تان را می‌دهم این‌ها رفتند. نشستیم گفتم آقایان حالا چه کار کنیم؟

س- نشستید با؟

ج- برادرهایم. هیچ‌کس نیست فقط همان آن‌ها. ملک منصور گفت من برادر کوچک‌ترم مطابق قانون ایلی هر چه شما امر بکنید بنده اطاعت می‌کنم محمد حسین گفت من با وجودی که با آمریکایی‌ها خیلی میانه‌ای ندارم با انگلیس‌ها هم خوب نیستم نه بدم مطیع امر تو هستم هر چه تو بگویی تا ما بکنیم. گفتم ما الان در یک جایی هستیم که مثلی است معروف می‌گویند گر بیایی دهمت جان ـ ور نیایی کشدم غم. من که بایست بمیرم چه بیایی نیایی. ما الان اگر این‌کار را بکنیم شیراز را می‌گیریم اصفهان را می‌گیریم تهران را هم می‌گیریم ولی ما ایل هستیم و این الان ما را آن‌ها می‌برند کلیه کارها دست آن‌ها می‌افتد و در ظرف یک ـ دو ماه ما را تحلیل می‌برد و خودشان می‌گیرند و می‌نشینند توی مملکت فردا در همه‌جا خواهند گفت که ما مملکت را فروختیم به روس‌ها و این خیانت را پسرهای صولت الدوله کردند. این‌کار برای… از آن طرف نکنیم پسر رضاخان محمدرضاشاه می‌آید سلطنت را می‌گیرد مال ما را می‌گیرد هستی ما را می‌گیرد خودمان را نابود می‌کند. پس ما مال و جان هستی را بدهیم بهتر از این است که بگویند مملکت به دست ما افتاد به دست اگر دست کمونیست‌های ایرانی باشد من حاضرم ولی چون می‌گویند می‌افتد به دست روس‌ها اگر روس‌ها هم نگیرند مملکت را باز هم حرف ندارم ولی می‌گویند می‌گیرند مثل چکسلواکی این‌ها آن‌وقت هنوز دست‌شان بود توی چیز. این است که من می‌گویم آقا ما از بین برویم بهتر از این است که فردا در تاریخ بنویسند که ما مملکت‌مان را… رفتیم بعد دیگر جنگی نشد من هم به مصدق یک روز صحبت بود گفت مردانگی را باید از آقایان ذوالفقاری‌ها یاد گرفت گفتم جناب آقای مصدق… مکی هم بود گفتم ذوالفقاری‌ها در این‌که مرد هستند تردیدی نیست ولی روزی که شما سقوط کردید آن‌وقت باید فهمید کی مرد است کی نامرد است. گفت آقاجان مگر بنا هست ما سقوط کنیم؟ گفتم سقوط نمی‌کنید سقوط‌تان می‌کنند. ما هم آمدیم بنده اول از تهران زاهدی کمک کرد خارج شدم بعد هم خسرو آمد آمدیم خارج که دیگر شاه املاک و دارایی هستی را برد و پدری از ایل قشقایی خودش و نظامی‌هایش درآورد یک نفر دزد آقا ایل یک میلیون نفر هفتصدهزار نفر است توی هفتصدهزار نفر دزد است یکی که دزدی می‌کرد آن ایل را دیگر بر باد می‌دادند آن طایفه را نابود می‌کردند زن‌ها را داغ می‌کردند همین آقای اویسی آن روز به من می‌گوید من وقتی می‌رفتم توی ایل قشقایی برای من کل می‌زدند. یک دزدی شد یعنی دو نفر مسیح و دشتی معروف که ۱۴ سال دولت ایران و قشون و ژاندارمریش نتوانست این دوتا را بزنند و آن‌ها زدند. یک راهی زدند گرسنه بودند. شاه گفت باید دزدها در یک هفته کشته بشوند تیرباران بشوند. چهارنفر جوان متمول با سابقه بی‌گناه را گرفت آقای اویسی و گفت تیرباران کنید. گفتند آقایان سه نفرشان آن یکی آقایان ما همه می‌دانند ما صاحب ملک مال پول نه خودم نه پدرم نه جدم همه ۲۳ ساله ـ ۲۵ ساله صاحب مال و ثروت ما چطور این اصلاً ننگ است به خودمان این‌ها را تیرباران کردند خواست آن یکی‌اش را هم تیرباران کنند قشقایی‌ها ریختند گفتند آقا محض رضای خدا این بیگناه دیگر این برادر کوچک‌تر است تیرباران نکنید. آن‌وقت شروع کرد به گریه کردن روی جانماز که این‌ها بی‌گناه کشته شدند چون شاه امر کرده بود من ناچار بودم سه نفر را بکشم. دشتی و مسیح نوشتند آقا فلان‌جا این‌کار را ما کردیم اگر هم مردید بیایید ما را بزنید. از این‌کار مثلاً زن‌ها را ۱۵۰ خانوار را موسولو را محاصره کردند زن‌ها را نمی‌گذاشتند برود آن‌جا ادرار کند می‌گفتند همان‌جا باید ادرار کنید این هم شاه این هم آخوندها که حالا هستند. این داستان تمام شد. شما هم همین را می‌خواستید گمان می‌کنم…

 


روایت‌کننده: آقای محمد ناصر قشقایی

تاریخ مصاحبه: ۱ فوریه ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: لاس‌وگاس ـ نوادا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۴

 

 

س- ادامه خاطرات جناب آقای محمدناصر قشقایی اول فوریه ۱۹۸۳ در شهر لاس‌وگاس ایالت نوادا مصاحبه کننده حبیب لاجوردی.

س- قربان امروز اگر اجازه بفرمایید از شما خواهش کنم که خاطرات‌تان و جریانات زندگی سیاسی‌تان بعد از واقعه ۲۸ مرداد که دیروز تا آن‌جا رسیدیم شرح بدهید.

ج- دیروز که قبلاً عرض کردم که ما تا یک سال بعد از مصدق هم در فارس بودیم بعد سپهبد زاهدی آمد ما دیدیم نه دیگر نمی‌شود.

س- یعنی با وجود این‌که با سپهبد زاهدی آشنایی….؟

ج- آشنایی خیلی زیاد داشتیم.

س- این هم مثل این‌که قبلاً…

ج- بله قبلاً دوستی داشتیم از زمان اول رضاشاه ایشان آمدند به فارس اول رئیس ستاد بودند بعد فرمانده لشکر شدند این‌ها دیگر با هم از آن زمان دوست شدیم و در همان زمان هم دو سه مرتبه خواستیم به اتفاق هم بر ضد رضاشاه کودتا کنیم در تهران که اتفاقاً همان شبی که من زا هدی را دیدم و با هم قرار می‌گذاشتیم چه‌کار کنیم. فردایش پدرم و بنده را بردند به حبس. به‌هرحال با زاهدی آشنایی ما سابقه داشت.

س- پس آن جریان حبس کاملاً بی‌دلیل نبوده؟

ج- کدام حبس؟ نه آن حبس را برای این نمی‌دانستند آن چون در جنوب انقلاب بود و رضاشاه هم بعد وقتی که (؟؟؟) سردار معتصم بختیاری رفته بود به رضاشاه گفته بود خب آقا چه می‌خواهید از صولت الدوله؟ گفته بود من می‌خواهم ملک‌هایش را بدهد نمی‌دهد. گفته بود من می‌دهم. چطور می‌دهی؟ گفته بود من می‌دهم این‌قدر در عالم ایلی بهم اختیار داریم. آمد در محبس پدرم را ملاقات کرد بنده هم بودم پدرم گفت…

س- کدام محبس تشریف داشتید؟

ج- قصر قجر. بله. پدرم گفت آخر تو اختیار داری هر کاری می‌خواهی بکنی بکن. گفت ملک‌ها را می‌دهی؟ گفت بله ملک را می‌خواهم چه کنم. بله می‌دهم اگر خودم یا اولادم قدرتی داشتیم پس می‌گیریم نداشتیم حالا که گرفتند. بله می‌دهم قباله هم می‌کنم هر کاری می‌خواهید می‌کنم. یک هفته نشد چهار روز بعدش پدرم در محبس فوت کرد.

س- آن‌وقت شما را باز نگه داشتند یا…؟

ج- بله بنده هم مدتی باز آن‌جا بودم از آن‌جا منتقل کردند به خانه نه به‌عنوان تحت‌نظر به عنوان حبس در خانه که از قصر قجر هم مأمور می‌آمد به‌عنوان حبس و از تأمینات هم برای حفظ خانه و این‌ها. و بنده را آن‌جا شش سال دیگر هم در خانه حبس بودم. دیروز هم عرض کردم دو مرتبه در این شش سال اجازه خروج دادند که یکی برای دفن پدرم یکی هم برای فروش املاک. و در مقابل این املاک به ما از دره گز خراسان ملک دادند اول گفته بودند از تبریز بدهیم رضاشاه گفته بودند تبریز این‌ها ترکی زبانند اصلاً با تبریزی‌ها میانه‌شان خوب هست لازم نیست از مشهد. دو ملک هم از تهران دادند به همون یکی سلطان‌آباد در شهریار یکی عباس‌آباد در ورامین.

س- مال کی بود این‌ها که به شما دادند؟

ج- دولت. دولت نه آن ملک‌ها را به‌عنوان این‌که دولت از ما می‌خرد آن‌ها را خرید از مشهد این‌ها پس داد عنوانش بردن نبود عنوانش معامله بود. مثل عرض می‌کنم یکی از ملک‌های ما را که قیمت گذاشته بودند آن زمان سالی در حدود هزار پانصد تا هزار هفتصد تومان عایداتش بود این را به یازده تومان سه قرار ده شاهی قیمت گذاشته بودند. اصل قیمت یازده تومان ولی عایداتش در حدود ۲۰۰۰ تومان بود.

س- کجا بود این ملک؟

ج- نزدیک به سمیرم‌علیا نزدیک شهرضا آن‌جا‌ها بله. بعد به پدرم که ما دیگر در حبس بودیم تا شاه عروسی کرد موقعی که شاه عروسی کرد یک کاغذی بنده یک کاغذی مادرم یک کاغذی زنم به شاه زنم و مادرم به ملکه نوشتند تبریک می‌گوییم بعد هم ما یک خانه‌ای داریم این‌جا اگر برای آمدن میهمان‌ها جا نباشد می‌خواهید خود ما پذیرایی می‌کنیم نمی‌خواهید هم ما بیرون می‌رویم خانه را در اختیار می‌گذاریم. مرحوم شکوه الملک این کاغذ را برده بود پهلوی شاه گفته بود تقاضای آزادی کردند؟ گفته نه قربان تقاضای آزادی نکردند فقط این است کاغذ را خوانده بود برایش. بعد عصبانی شده بود به بختیاری‌ها که این‌ها رفته‌اند به مصری‌ها و تقاضا کردند که حسبی‌های‌شان آزاد بشود قشقایی‌ها همیشه غیرتی داشتند نرفتند پهلوی خارجی‌ها و دستور بدهید ناصر را آزاد بکنند. همین عصری بود ما دیدیم مقدادی آمد اول مقدمه‌ای چید که بنده مثلاً فورجه نکنم.

س- مقدادی؟

ج- مقدادی آن‌وقت رئیس تأمینات بود عبدالله مقدادی. همه از او شکایت داشتند ولی نسبت به من منتهای کمک را کرد بله. گفت شما آزادید جشن هست بروید به جشن به آن مأمورهای در خانه هم گفت آقا شما تا برسانید تماشا کنند و بعد هم دیگر بروید. ما رفتیم به جشن من دیدم نمی‌توانم سرم گیج می‌رود نه شش ـ هفت سال بود همش تنها بودم دیدم توی جمعیت هست برگشتم منزل.

س- جشن کجا تشریف بردید؟

ج- جشن توی خیابان‌ها عروسی…

س- به دربار دعوت نکردند پس؟

ج- نخیر عروسی شاه بود توی این خیابان‌ها بالماسکه زده بودند و هزار کار می‌کردند ما هم رفتیم تماشا هفت سال توی خانه آن‌وقت هم که تلویزیون این‌ها نبود که کسی نگاه کند…

س- آن‌وقت رادیو بود؟

ج- رادیو بله رادیو بود یک چیزی ولی مزخرف. بعد یک چندی آن‌جا ماندیم گفتیم که برویم به خراسان گفتند خودتان نمی‌توانید ولی ما که در حبس بودیم نماینده‌مان در خراسان بود. در این گیرودار پاکروان استاندار خراسان بود و با پدرم خیلی دوستی داشت و با خود من هم آشنایی داشت یعنی دیده بودم خب من جوان بودم با نماینده من گفته بود که خواهر من را برای پسرش این پاکروان آخری که فوت کرد برای این خواستگاری بکند. من گفتم والله ما تاکنون فامیل‌مان به خارجی دختر ندادیم بعد از آن هم من نمی‌شناسم چه‌جور پیغام داده بود که اگر دختر به من دادید همه کارهای‌تان را پهلوی شاه درست می‌کنم و گفت با من بساز و با عالمی ناز کن.

س- منظورش از کارهای‌تان چی بود؟

ج- آزاد بشویم بتوانیم برویم بیاییم این‌ها. آخر بنده نمی‌توانستم از تهران خارج بشوم. گفتم به آقای پاکروان بگویید ما تاکنون به وسیله زن پیشرفت نکردیم و ما با خدا می‌سازیم با کسی با شما هم کاری نداریم فعلاً. این شروع کرد به دربار کاغذ نوشتن که آقا این دره‌گز چنین ملک است سرحد روسیه هست چه هست چه هست چه هست. هان این را خوبست از قشقایی بخریم. شاه گفته بودید پاک حیوان پاک حیوان بگویید آقا مگر هر کس هر چه داشت باید برای آستانه خرید؟ ملکی است دولت داده. بعد نوشته بود که آقا این ملک در سرحد روس است این‌ها فردا با روس‌ها تماس می‌گیرند در قشقایی هم جنوب را دارند بازی درمی‌آورند. شاه گفته بود خیلی خوب حالا ملک‌ها را بخرید ازشان. آمد مقدادی مرا خواست به شهربانی رسمی گفت که امر شده است که شما این املاک را بفروشید. گفتم آقا لازم امر نیست ملک که مال من نبود شاه دلش خواست ملکی را به من داد آن‌جا حالا دلش می‌خواهد پس بگیرد هرجور می‌گوید. این هم رفته بود می‌گفت وقتی به شاه گفتم. خودش رفته بود گفت شاه خیلی گفت هیچی ایراد؟ گفت نه ایرادی گفت من که ملک ندارم خب شاه دلش خواست ملک بدهد حالا هم دلش می‌خواهد پس بگیرد. دستور آمد که بروید قباله کنید. گفتم بنده همین‌جا قباله می‌کنم و نمی‌روم. رفتم دربار پهلوی شکوه‌الملک از آن‌جا رئیس شهربانی را به وسیله سرتیپ کوپال دیدم یعنی خودم نتوانستم. سرتیپ کوپال آدم باشرفی بود. با رئیس شهربانی هم دوست بودم ولی خوب گفتم آقا به شاه به رئیس شهربانی بگویید من هر کاری می‌گویید این‌جا برای این‌که پاکروان از من دختر خواست ندادم این بازی‌ها را درآورد. می‌روم آن‌جا بازی سرم درمی‌آورد. شکوه الملک هم رفته بود عین این را گفته بود. شاه گفته بود نخیر بهش بگویید برو پاکروان هر گزارشی بدهد اصلاً گزارشش را قبول نیست من دشمنی است قبول نمی‌کنم. بگویید برو آن‌جا. از این‌جا صاحب اختیار هم مستوفی المالک به سرلشکر محتشمی آن‌وقت در چیز بود نوشتند پیغام دادند که آقا مراقب من باشد. رئیس ژاندارمری هم با سهام‌السلطان بیات قوم‌وخویش بود او هم پیغام داد که آقا مراقب باشید او هم گفته بود مراقب هستم. یعنی خواهر او زن سهام‌السلطان بود. من از این‌جا که خواستم بروم مادرم گفت تو را می‌کشند من هم می‌خواهم همراهت باشم گفتم بسیار خوب. با هم رفتیم توی راه هم خیلی خوش گذشت خسرو هم بچه بود.

س- با چی با اتومبیل رفتید؟

ج- بله بله. آن‌وقت ترن مرن که نبود طیاره هم نبود. با اتومبیل رفتیم توی راه شکار زدیم.

س- از راه شمال تشریف بردید یا از راه…

ج- نخیر شمال راه نبود آن‌وقت نخیر آن‌وقت همین از سمنان دامغان نیشابور شاهرود نمی‌دانم چه زیارتگاه از آن راه قدیمی گردوخاک… رفتیم آن‌جا به با پاکروان پیغام دادیم که ما آمدیم. شاید بیایند ما ببینیم سرلشکر محتشمی هم آمد. وقتی ما رفتیم خب آن پاکروانی که همیشه من که می‌آمدم از این‌جا می‌آمد یک تعارفی کرد دستی هم نداد نشست. گفت امر شده است که این املاک را شما بفروشید گفتم بفرمایید هر کاری می‌خواهید بکنید این ملک مال من نیست مال شاه است. گفت که شما امشب یک شب مهمان آستانه هستید گفتم برای چی؟ گفت هر کس می‌آید این‌جا آستانه مهمان می‌کند. گفتم بنده از امامی که مال صغیر را بخورد مهمان نمی‌شوم حالا محتشمی هم نشسته او هم… گفت یعنی چی؟ گفتم این ملکی که شما می‌گیرید مال یک عده صغیر است بنده فروشنده وکیل آن‌ها هستم ولی مال صغیر است امام مال صغیر را می‌خورد بنده شام او را نمی‌خورم. بعد گفت که عایدات این‌جا را هم امسال به شما نمی‌دهیم گفتم آقا عایدات این‌جا را بنده الان پاییز است شش ماه و یک سال است خوردم. گفت قانون ما این است. از پولی که می‌خواهیم به شما بدهیم کم می‌کنم. گفتم بنده قبول نمی‌کنم به شاه هم عرض می‌کنم. حرف‌مان گیر کرد گفت که این… گفت خدا می‌داند که من این‌جا هیچ استفاده نمی‌کنم همین گفتم آقای پاکروان گفتم آقای پاکروان شما باید احمق باشید که سرمایه چند میلیون را بیایید برای جزئی… گفت چند میلیون من هیچی ندارم همه می‌دانند. گفتم جنابعالی ماهی آن‌وقت ۲۰۰۰ ـ ۳۰۰۰ تومان از آستانه می‌گیرید ۲۰۰۰ ـ ۳۰۰۰ تومان چندهزار تومان از استانداری می‌گیرید این این می‌شود این‌قدر. این را اگر ده یک حساب کنید می‌شود دو میلیون تومان مستقل خیابان، آن‌وقت هم شاهرضا نبود لاله‌زار بود اسلامبول. گفته شما خیلی منطقی صحبت می‌کنید گفتم بله منطقی صحبت می‌کنم. محتشمی دید من تندم گفت آقای قشقایی شما که درویش هستید. گفتم بله بنده درویش هستم ولی نه از آن درویش‌هایی که بیایند درب خانه آقای پاکروان گدایی کنم. آقای پاکروان شما خیلی اشتباه می‌کنید این ملک مال من نیست مال بله این ملک مال شخصی بود که از چهارصد سال پیش بهش به ارث رسیده بود برای او چه وفایی کرد که برای من چه وفایی بکند.

س- منظورتان کی بود؟

ج- پدرم جدم هفت جدم دیگر بله. گفتم موضوع کار بنده شتر گم کرده پی افسار می‌گردد. چندین میلیون دارایی بنده رفته است این چهارصد هزار تومان را دا دند آن را هم حالا شما بازی درمی‌آورید که به یک چندتا صغیر ندهید؟ که اصلاً همش را ندهید من هم به عرض شاه می‌رسانم. گفت من خودم به عرض می‌رسانم و گفتم می‌خواهید برسانید می‌خواهید نرسانید بنده امضا نمی‌کنم و الان تلگراف به دربار می‌کنم که شما باز دشمنی می‌کنید. ما حرف‌مان با پاکروان خیلی تند گیر کرد. پاکروان همان بود که اسدی را کشتن داد آن امام رضا را بست به مسلسل این بازی‌ها. محتشمی بیچاره دست‌وپا چه شد گفت خب آقای قشقایی شما عصبانی هستید. گفتم نه بنده عصبانی نیستم عین حقایق است. ما خداحافظی کردیم گفتم هر وقت قابله است من به این شرط امضا می‌کنم. رفتیم و امضا کردیم مادرم داد و فریاد که تو چرا خودت را کشتن می‌دهی گفتم مرگ دست خدا هست. پاکروان گفت من می‌خواهم بروم قوچان حالا کار ما تمام است بیایید شما را ببینم. من رفتم من هم گفت ناصرخان گفتم بله، هان وقتی پاشدیم خواست به من دست بدهد گفتم آقای پاکروان دست بنده میکروب دارد خواهش می‌کنم شما دست‌تان. این در مشهد طوری پیچید که کسی پیدا شده است که قدرت کرده است به پاکروان تندی کند این حرف‌ها. گفت دختر ندادی مال‌ات را گرفتم منتظرباش تا جانت را بگیرم. گفتم آقای پاکروان گفت بله گفتم معروف است می‌گویند سر بیگناه پای دار می‌رود سر دار نمی‌رود تاکنون چندین نفر برای من این بازی‌ها را درآورده‌اند ولی خودشان رفتند به حبس همه‌کار به سرشان آمد باشد روزی که شما بیایید درب خانه من به التماس و شما را در محبس برای‌تان شیرینی بیاورم خداحافظ. آمدیم بیرون با محتشمی این‌ها هم خداحافظی کردیم حتشمی گفت آقا هر چه زودتر از منطقه خراسان دور شود. نخیر گفتم می‌رویم. این‌جا هم یک عده زیادی از قشقایی‌ها آمده بودند زیارت وقتی ما را دیدند جمع شدند دو ـ سه اتوبوس هم افتاد دنبال سر ما ما هر جا پیاده می‌شدیم یک دویست نفری تعظیم و تکریم همه مردم گیج شده بودند که این چه بساطی است. خلاصه رفتیم تهران به شاه هم عرض کردیم تمام تفصیل را که آقا این‌طور یعنی خودم که ندیدم این‌طور شد این‌طور شد این‌طور شد و پاکروان هم این را گفت من هم گفتم که در محبس. خندیده بود گفته بود درست می‌گوید پاکروان می‌رود به حبس. گذشت خب آن ملک‌ها را فروختیم و آمدیم این‌ها املاکی در شهریار این‌جا دولت می‌فروخت که مردم بخرند آدران را دولت به صد و نود، صد و نود هزار تومان مزایده گذاشته بود. ما رفتیم پهلوی جم چون با جم قوم‌وخویشی داشتیم زن جم خواهر نواب بود نواب هم مادرش یکی از دخترهای جد مرا گرفته بود. گفتیم به شاه عرض کنید که آقا ما جایی نداریم اجازه می‌فرمایید که این آدران را ما بخریم. شاه گفته بود ناصر که پولی ندارد جم گفته بود قربان همین ملک خراسان را که فروخته است اتفاقاً شبی بوده است که وزیر دارایی هم همان‌جا بود خواسته بود گفته بود که آدران را بده به فلانی. این‌ها که من می‌رفتم مرا راه نمی‌دادند فردا دیدم تلفن است مأمور است می‌آید که آقا بیا. چه خبره؟ گفتند که آقا امر شده است که ما آدران را بدهیم به شما و مصطفی قلی‌خان بختیاری تاکنون به ۲۴۰ یا ۲۳۰ هزار تومان هم آمده تکلیف ما چی‌چی است چون مزایده است گفتم برای این‌که اشکال نباشد من ۱۹۵ تا می‌خرم گفت خدا عمرت بدهد ۱۹۵ تا ما آدران را خریدیم. برای خودم و ملک منصور محمد حسین آن دو برادر یک قدری هم مستقل برای خواهرهایم این‌ها از آن پول باقی بود در خیابان شاهرضا این‌جا‌ها. یک‌روزی نشسته بودیم باز دیدیم ما را احضار کردند گفتند شاه امر کرده است شما بروید بلوچستان. رفتم به مقدادی یک کاغذی نوشتم که آقا من ملک خراسان داشتم بهم پس دادند حالا من ملکی در آدران دارم اگر هم می‌خواهند تبعید کنند خب بلوچستان من چه‌جور بروم؟ به شاه گفت شاه گفته بود چرا مردم اذیت می‌کنید من کی گفتم؟ من گفتم از تهران تبعید کنید ما رفتیم آدران شروع

س- چرا دیگر؟

ج- چرا نداشت مگر حالا چرا؟ آن‌وقت هم همین‌ها هیچ هیچی هیچی هیچی.

س- اقدامی بر ضد شاه کرده بودید؟

ج- ابداً آخر کی قدرت داشت کاری نداشتم که اقدام کنم ابداً هیچی ابداً به سری نه صدایی. خوشش آمد. یک‌روزی یک حرفی زد. ما هم رفتیم در آدران فوراً شروع کردیم به عمرانی آبادی مدرسه درست کردم چراغ برق کشیدم خیابان‌ها را تمیز کن تراکتور آوردم آن‌وقت هم تراکتور نبود. مردمش را وادار کردم مردم تنبل بی‌کار مدرسه شش کلاسه چه این‌ها ترتیب دادیم چراغ برای‌شان کشیدیم. یک روز باز ما احضار شدیم. بنده گاهی حق نداشتم بروم شهر می‌رفتم برای کار شب در کلوب ایران بودیم جنگ شروع شد جنگل بین‌الملل دوم شروع شد وقتی که شروع شد لهستان را آلمان گرفت من نشسته بودیم من گفتم که واقعاً اسم با مسمایی شدها این لهستان شد له شد. فردا ما را احضار شدیم. شما آقا دیشب کلوب بودید؟ بله شما گفتید لهستان له شد گفتم بله گفتند شما نباید این حرف را بزنید گفتم چشم این حرف را نباید چیزی نگفتیم جز گفتیم لهستان له شد. حالا همین‌جا هستیم گاهی می‌رویم شهر گاهی می‌آییم هیچ‌کاری هم نمی‌کنیم و جنگ هم حالا شروع شده است به شدت. که یک وقت گفتند که روس حمله کرد به شمال مملکت و به جنوب انگلیس. من توی حمام بودم یک وقت دیدم که زنم چون ما معمولاً وقتی که حمام هستیم زن‌های‌مان آن‌جا نمی‌آیند دیدم زنم آمد رنگ و روی باخته اصلاً مثل گفتم، گفت یک صاحب‌منصبی آمده است تو را می‌خواهد بیچاره ترسیده بود باز می‌خواهند مرا ببرند حبس بکشند. یا. آمدم بیرون دیدم علی وثوق است پسر وثوق‌الدوله علی‌جان تو این‌جا چه‌کار می‌کنی؟ گفت بله افسر است افسر، گفت ما مأمور هستیم که اطراف تهران بگردیم جنگ کنیم آمدیم از راه گرسنه هستیم هیچی هم گیرمان نیامده. آمدیم این‌جا. من فوراً دادم توی ده نان پختند پلو پختند این‌ها قریب دویست نفر بود مهمان‌شان کردم خربزه کاشته بودیم همان پهلوی خربزه‌کاری گفتیم هر چه می‌خواهد نظامی‌ها خربزه بخورند ما هم تفنگ داریم اگر آمدند جنگ می‌کنیم و این‌ها رفتند، فردا یا پس‌فردایش یک دفعه گفتند که شاه فرار کرده هر کس دیگر… ما دیدیم دیگر الان فرصت هست از ولی من دو سال بود که نهیه فرار را می‌دیدیم مثلاً برای بچه‌هایم لباس ایلاتی کفش کلاه مادرم را بردم دوتا دندان برایش گفت دوتا چرا؟ گفتم یکی‌اش ممکن است بکشند یکی یدکی همین‌طور هم شد برای خود من هم آن‌وقت از مکانیکی سردرمی‌آوردم سوار شدیم آمدیم قم توی راه ماشین‌مان خراب شد در قم آن کاسه‌دنده‌اش شکست تا دادیم درست کرد آمدیم اصفهان در اصفهان من به خسرو گفتم خسرو تو باش پشت سر من من اگر دم دروازه اصفهان خواستند جلوی مرا بگیرند من می‌زنم می‌روم. ما رفتیم اصفهان ماشین ما خب شیک بود دو ـ سه تا ماشین.

س- چه ماشینی بود

ج- آن‌وقت کرایسلر بودچه بود از این ماشیه‌ها کورکی که فقط والاحضرت‌ها داشتند. از اصفهان که خارج می‌شدیم آن گارد فکر کرد که از والاحضرت‌ها هست فرار می‌کردند دیگر همه یک سلامی هم به ما گذاشتند ما رسیدیم شهرضا خانه علیرضا خان کیان یک صبحانه‌ای خوردیم حرکت کردیم رفتیم به چیز برای قشقایی برای سمیرم. یک چشمه‌ای هست بالای بین راه شهرضا و چیز که می‌رود بهش می‌گویند چشمه دیوانه من این‌جا بچه‌ها پیاده شدند که لباس شهری را دربیاورند ایلاتی بپوشند دیدم یک چوپانی هست صد کردم گفتم بیا این‌جا گفتم کیه؟ گفت از طایفه یله‌مه‌یی گفتم کی‌خان‌هاتان خوانین‌تان کجا هستند؟ گفت خانه. تو کیستی؟ من گفتم من تا گفتم من گفت الان بروم گفتم گوسفند گفت گوسفند را گرگ بخورد بدو رفت گفت بروم آن‌ها را خبر بدهم. گفتم من می‌روم خانه ضیا خان‌دره

س- ضیا خان؟

ج- دره شوری بله او، رئیس ایل دره‌شوری ده ـ دوازده هزار خانوارند. تو راه م به یک سواری بخوردیم او مرا نشناخت گفتم گفت ای من پسر شریف‌خان آقا هستم که در فلان‌جا هک پهلوی شما کشته شد چه افتاد روی پای من این‌ها گفتم من می‌روم خب گفت من می‌روم هی چر داریم خبر می‌کنم می‌آیم. ما رفتیم خانه ضیا خان خب بیچاره‌ها پذیرایی احترام نگاه کردیم در تمام ایل قشقایی دره‌شوری در این ده ـ دوازده هزار فقط یک تفنگ شکاری بود هیچ تفنگ نداشتند تمام تفنگ‌ها خلع سلاح. این‌جا دو قاچاقچی بود که این‌ها تفنگ داشتند او هم اهل گناوه این‌جا‌ها بودند قاچاق می‌آمدند نمی‌دانم لباس می‌آوردند پارچه ضیا خان گفت خانه من اتومبیل رو است ممکن است یک وقت به تو حمله کنند یک قدری بالاتر که اتومبیل نمی‌آید اسب این‌ها را هم حاضر کرد همه تخته قاپو بودند. ما رفتیم بالا‌تر دامنه کوه اتومبیل خودم را با شوفر خودم فرستادم شیراز گفتم آن‌جا برو پهلوی آقا احمد حسینی بود شیرازی پهلوی او و به عمیدی به فرمانده لشکر بگوید آقا قضایا این شد من فرار کردم آمدم این‌جا و حالا من چه‌کار کنم؟ و ما این‌جا حاضریم که همه نوع کنمک کنیم. شیروانی که برای برادر من ملک منصور آن بازی را درآورد که روس‌ها فرارش دادند شیروانی در سمیرم بود این که شنیده بود خیلی وضعیتش خراب شده بود لباس زنانه پوشیده بود دررفت من که کاری نمی‌کردم این از ترس چون می‌دانست چه کرده دررفت. از این‌جا به سایر ایلات همین‌جور هر جا خبر رسیده بود. من یک وقت دیدم ماشین من آمد به سرعت ماشین آمد شوفر پیاده شد آمد گفت که عده من به شیراز گفتم حرکت کرد آمدیم فرمانده آباده هم ژاندارمری آباده با پنجاه تا مأمور شده است که تو را بگیرند و ستوان مسیح قشقایی است بهلولی به من گفت برو به فلانی بگو ما آمدیم تو را بگیریم زود دررو من فوراً

س- به دستور کی؟

ج- رضاشاه. رضاشاه برگشته دوباره. هنوز می‌گفتند فرار کرده آمده قم این‌ها در تهران است هنوز ما سوار شدیم رفتیم دامنه کوه این یارو آمد این‌جا بیچاره ضیا خان هم آن نه قوی دارد که بزند نه کاری همین‌طوری ماند. می‌خواهم فلانی را ببینم من خواهرزاده میرزا آقاخان عصر انقلابم. با میرزاخان عصر انقلاب ما خیلی رفیق بودیم یک وقت هم وکیل ما بوده. آمد شروع کرد صحبت کردن حالا اسم آن صاحب منصب فراموش کردم. بیایید گفتم بیایم کجا؟ گفت برویم شیراز درست می‌شود خب برویم گفتم من خلافی نکردم و آمدم این‌جا گفتم برویم بزن. در این ضمن من دیدم که این با نظامی‌هایش مثل این‌که در صدد هستند که مرا بگیرند ولی سه نفر از آدم‌های ما که دو تفنگ همراه خود ما بود یکی آن تفنگ این سه‌تا هم یک تفنگ به دست ایستادند یکی علمدار آقای دره‌شوری بود یکی حیدرخان جعفرخان بگلو بودند این دو نفر همین‌جور مستعد که اگر بگیرند مرا در این موقع دیدیم صدای پای اسب زیادی آمد گفتند کی؟ گفتند گرگین پورها با یک عده‌ای آمدند. این‌ها شنیده‌اند در هفت ـ هشت فرسخی که من آمدم شکار بودند از همان‌جا ۲۰ ـ ۳۰ سوار آمدند ولی هفت ـ هشت‌تا تفنگ سر پر دارند. از صدای اسب این‌ها رم این‌ها این‌ها نگران، من گفتم بسیار خوب من می‌روم خسرو عبدالله هم کوه هستند آن‌ها را هم برمی‌دارم می‌آورم این‌ها مادرم اشاره کرد گفتم من رفتم. رفتم این بچه‌ها را برداشتم و از همان راه از روی کوه دنا رفتم به طایفه، روی کوه خیلی آدم شکار این‌ها بچه‌ها می‌خواهند تیراندازی کنند خسرو عبدالله می‌گویم نه. رفتیم یک طایفه‌ای داریم قراچه‌ای که این‌ها پسردایی‌های ما رئیس این‌ها هستند همان که گفتم به مهرشاه عباس بله. زن و بچه‌ها ریختند حالا من دو شب هم هست نخوابیدم چون ژاندارمری را هم در شوره‌ای‌ها خلع‌سلاح کردند من پس دادم این‌ها من نمی‌خواهم با قشونی‌ها دربیافتم. داستان فراره که برای‌تان می‌گویم آمدم این‌ها زن و بچه‌ها گفتند ما به خانه نقی خان خبر بدهیم گفتند همه رؤسای‌مان آمدند سمیرم پهلوی تو خانه ضیا خان ندیدی؟ گفتم نه من از این راه آمدم تا این‌ها آمدند رختخواب آذوقه همه سوار شدند آمدند دیدنی من از آن‌جا هم کلانترهای فارسی صدان حالا عرض می‌کنم. آن‌ها رفتند من گفتند بگذارید بچه‌ها بمانند گفتم ژاندارمری هست گفتند ژاندارمری را ما خودمان زن‌ها گفتند ما می‌گیریم بگذار بچه‌ها بخوابند این‌ها یک چرتی زدند بیدار شدیم رفتیم خانه دایی‌های‌مان زن و بچه ریختند روبوسی گریه فلان این‌ها گفتند مرا حبیب خان غلامحسین خان کی کی آمد ندیدی؟ گفتم نه ما از این راه آمدیم تفصیل از این قرار است نقی خان باز او هم پسردایی پدرم است. گفت که اسبی چیزی هم حاضر کردیم شما از راه دنا پای دنا بروید من یک کاغذهایی هم به بویراحمدها نوشتم که آقا دوره رضاهی دارد تمام می‌شود ما می‌توانیم همه کار بکنیم به شرطی که شما دیگر دزدی را بگذارید کنار اگر دزدید کنید آبروی تمام ایلات می‌رود و آن کارهای سابق را بگذارید کنار.ما آمدیم از کوه پای دنا حالا دیگر سه شب است نخوابیدم من در تهران دو سال بود سینوزیتی گرفته بودم که دیگر نمی‌شنیدم بچه‌ها رفقایم می‌خندیدند حرف می‌زدند من نمی‌شنیدم هم چرند می‌گفتم. در پای دنا این هوای آزاد که یک مرتبه این سینوزیت باز شد آقا چه آمد خدا می‌داند گوش شنید دیگر حالم آمد سر جایش سفیده صبح است رسیدم یک جا دیدم دو نفرند تکان نخور گفت حضرت عباس فی ما بین ما را نزن دزد بود گفتم نه نمی‌زنم پرسیدم گفتم از کلانترهای فارسی مدان کی هست خانه؟ گفتند که گفتند خان آمده خانه ضیا خانه حسین‌خان و ضریر خان رفتند خانه ولی غلامرضا خان خانه است. سه چهارتا ژاندارم هم هست حالا این نمی‌شناسد مرا گفتم برو گفت نمی‌روم گفتم مگر پسر دیوانه شدی راهت بگیر برو. اسفدیار جعفر به گلوله همراهم بود این را فرستادم رفت دیدم غلامرضاخان از خواب بیدار شده و آمد گفت چی شد؟ گفتم تفصیل از این قرار است گفت حسین خان ضریر آمدند… سه ـ چهارتا ژاندارم خانه ما هستند اگر می‌گویید تا بگیرم گفتم نه هیچ کاری نداشته باش من می‌روم توی رودخانه شما به امان خان که باز بزرگ‌تر از همه‌شان بود به ذوالفقارخان خبر بدهید. ما بعد رفتیم بعد از سه شبتوی رودخانه دنا همین رودخانه‌ای است که می‌خواهند آبش ببندند جلویش را سد کنند دوره شاه و آب را بیاورند به آباده و آن‌جا‌ها. ما دیگر افتادیم توی این خاک‌ها خوابیدن آفتاب می‌زد خوابیدیم من یک وقت ظهر بیدار شدم دیدم ذوالفقار خان پیرمردی بود بالای سرم گریه می‌کند. توی خاک خوابیدی ؟ گفتم کار ما از اول توی خاک خوابیدن بود آخر هم خاک است. بچه‌ها را بیدار کردیم رفتیم خانه امان خان گفتند نخیر این‌جا کوه دنا است اگر بیایند زن و بچه‌ها جمع شدند گفتم نه شما هیچ از زدن این‌ها حرف نزنید بگذارید من خودم را برسانم به گرمسیر آن‌جا که یاغی‌های ما هستند. این‌ها هر چه گشتند یک دانه تفنگ هم پیدا نکردند دو نفر سوار همراه ما کردند همراه ما کمک کنند ما از این‌جا رفتیم یک تیره‌ای از آخر فارسی صدان خودش دو ـ سه هزار خانوار است. یک تیره‌اش آن‌جا بود رفتیم خانه این‌ها و گفتیم هر کس آمد بگویید ما را ندیدید. گفتند بسیار خوب. ما این‌جا سوار شدیم رفتیم بالاتر ببخشید من دیدم نمی‌توانم تکان بخورم گفتم من می‌خواهم رفتم آن‌جا این سرتاپای من شپش بود آتش کردیم این پیراهن را هیچی نداشتم پیراهن را تکان می‌دادیم توی آتش این شپش می‌ریخت همین‌طور تق تق صدا می‌کرد. در این‌جا بود که دیدیم حسین خان و ضریر خان آمد تا این‌ها رسیدند دیدند من نیستم مادرم و خانمم را دیدند گفتند فلانی رفت خانه شما آن‌ها به تاخت آمدند توی راه دوتا اسب‌شان مرده دو اسب دیگر سوار شدند آمدند. گفتند چه کار کنیم؟ گفتم شما حسین خان و ضریر خان گفتم شما این‌جا خیلی خودتان را با ژاندارم‌ها این‌ها گرم بکیرید تا من رد بشوم هر کس هم آمد بگویید نخیر ما. گفتند ما هم هر چه زودتر حرکت می‌کنیم برای گرمسیر. گفتم بسیار خوب. ما از این‌جا حرکت کردیم، هان در این ضمن ذوالفقار خان یک سنگی بود من تیکه‌ام را داده بودم به این سنگ، آن‌جا به سنگ می‌گویند برد صدا کرد گفت کا مرد علی یک زارعی را گفت بله گفت این سنگ هم اسمش ماند برده خان گفتند کلانتر این سنگ را آن‌وقت برده خان هست حالا هم سهراب خان بزرگ از شیراز فرار کرد آمد این‌جا آمد شب پشتد این سنگ همین‌جا که این خان خوابیده خوابید اسم این سنگ از آن‌وقت برده خان هست حالا هم این تاریخ تکرار می‌شود. بله سهراب خان را هم می‌خواستند در شیراز بکشند شب این فامیل خلیلی همین باغ خلیل‌آباد این‌ها دوست بودند فرارش دادند این‌ها اسب تفنگ این‌ها از محبس فرارش دادند آمد، آمد این‌جا رفت توی ایل. حالا هم بنده همان کار را می‌کنم. ما از این‌جا سوار شدیم داشتیم می‌رفتیم جاهای قشنگ باصفای ییلاق کبک زیاد همه‌چیز یک وقت دیدیم که چندتا قاطر این‌ها می‌آیند آمد گفتیم کی هستی؟ گفت کل میرزا محمد که بعد از ما مالک دزه کرد شد شنیده بود شما آمدید برنج روغن سیگار پول رختخواب همه‌چیز فرستاده است برای شما ما آمدیم این‌جا شما را پیدا کنیم پیدا کردیم. ما هم یک تشکری کردیم یک چیزی هم نوشتیم ممنونیم. بعد دیدیم یک نفر صدا می‌کند حیدر او همین حیدرخانی که پهلوی من بود دیدیم تا ملاغفاری هست ونا گفت من شنیدم آمدم این‌جا او هم آمد ما را برد خانه‌اش یک خربزه‌ای هم آن‌جا خوردیم رفتیم خانه یکی از پسردایی‌هامان علی محمدخان کشکولی گفت بیا خانه‌مان گفتم نه دور از خانه‌تان می‌آیم گفت پس زنش دختردایی‌ام بود باز اتفاقاً خواهر همان نقی خان که آمدند غذایی پختند آوردند علی محمدخان گفت که این ده یک تفنگ ده تیری دارد با صد تا فشنگ می‌فروشد شصت تومان، چهل تومان، ما فرستادیم گفته بود صد تومان و او می‌خواهد گفتم بده صد تومان را دادیم در این ضمن دیدیم یک نفر دیگر هم آمد یکی از بستگان قدیمی مان مشهدی عسکر این هم یک تفنگ با شصت تا فشنگ باور کن وقتی این دو تفنگ به دست ما رسید خدا شاهد است گفتم هم با انگلیس جنگ می‌کنم هم با روس اصلاً یک حالی پیدا کردم. علی محمدخان شب کشیک می‌کشید یک وقت دیدیم صدایی آمد کی هستی؟ کی هستی؟ می‌زنی گفت نزن گفت من روحام هستم این هم ملا فضل‌الله ملافضل گفتم کجا می‌روید؟ گفت شنیدیم الیاس خان کشکولی از او هم پسردایی‌ام تبعید بود در مشهد فرار کرده آمده گفت نه او نیست به‌اصطلاح خودمان گفت بهتر آمدند روبوسی این‌ها گفتند خیلی خوب حالا فردا برویمخانه ما، فردا حرکت کردیم آمدیم نزدیک اردکان ششمیر نزدیک ششمیر خانه این‌ها پسردایی‌ها شنیدند دیدیم آمدند همه با تفنگ مسلح گفتند دولت این تفنگ‌ها را به ما داده است که دزدهای بویراحمد را بزنیم حالا ما پنجاه، شصت تا تفنگ داریم در اختیارتان گفتند شما هم آرام باشید دو نفر هم آن‌ها همراه ما کردند رفتیم باز مهمان‌شان شدیم آن‌جا رفتیم به کودییان خانه ملانظر کدخدای کودییان او هم پذیرایی ما، حالا عده ما، در این گیرودار بودیم دیدیم یک ۵۰، ۶۰ تا سوار هم از طایفه خودمان نوکرهای ما بستگان ما کل محمدی بود ده بزرگی از داش‌های شیراز این هم یک چندتا تفنگ پیدا کرده بود داده بود این‌ها آمدند عبدالله حسن نجفی رئیس طایفه چوبان کاره غلامرضاخان بیات عرض کنم خدمت‌تان چیز کلانتر طایفه طیبی مال مهترخانه این‌ها آمدند. ما عده‌مان شد از ما که از این‌جا سوار شدیم از فارسی مدان‌ها بیاییم سرهنگ حیدری با محمدحسین خان دره شوری آمده بودند آن‌جا هر چه از این‌ها پرسیده بودند گفته بودند آقا نه. گفته بود آقا ما رد پاشان را آوردیم این‌جا گفته بود آقا مگر ردپای اسب خان را می‌شناسید؟ بالاخره این‌ها می‌روند یک بچه‌ای را پیدا می‌کنند چهار، پنج ساله او بچه می‌گوید خان آمد از این‌جا رفت. این‌ها برمی‌گردند. ما آمدیم از خانه ملانظر سوار شدیم داریم از بیراهه شب است می‌رویم حالا دیگر این‌جا بلدیم از خانه و این‌ها توی تپه‌ها داشتیم می‌رفتیم یک وقت یک نفر دیدیم همچین تا من گفتم کی هستی؟ او گفت ناصرخان من گفتم ذوالفقارم، این بیست سال پیش در جنگ انلیس‌ها هر دو همسن بودیم در آن جنگ بودیم (؟؟؟) تو این‌جا چه کار؟ گفت خان من شنیدم تو آمدی سه شب است من این‌جا‌ها را می‌گردم که به تو برخورد کنم که الحمدالله برخورد شدیم. روبوسی این‌ها گفت خان این خانه زینان دوهزار تا نظامی بوده که خوزستان رفته بودند جنگ کنند نتوانستند جنگ کنند برگشتند همه مریض همه‌چیز آقایان سوارها گفتند ما امشب این‌ها را خلع سلاح کنیم، ای بابا ما با نظامی دشمنی نداریم نخیر آقای این نظامی‌ها یکی گفت پدرم را کشته یکی گفت عمویم را کشته یکی گفت پسر برادرم را تیرباران گفتم حالا این نبود رضاشاه بود بعد هم این‌ها رفتند خوزستان با انگلیس جنگ کنند رضاشاه بیشرف او که جنگ نکرده گناه، گفتم اگر رفتید من الان از این‌جا می‌روم شیراز تسلیم می‌شوم دیدند چاره نیست گفتند اطاعت می‌کنیم. آمدیم از این رودخانه عبور کردیم رفتیم به آن‌طرف کوه بیل می‌گویند. ما سر و بیل یک کوه جنگل خیلی…. رفتیم آن‌جا داشتیم می‌رفتیم یک وقت دیدیم که آتشی آن‌جا هست گفتند برویم به این ده گفتم به ما یاغی هستیم برویم ده شاید توی ده امنیه باشد ژاندارم باشد چه کار کنیم؟ گفتم همین‌جا حیدرخان آدم جنگی چیزی بود او راه، گفت خان گفتم بله گفت کجا هستیم؟ گفتم فلان گفت من شب می‌گویند شب به سرم افتاده یعنی دیگر پرت‌وپلا می‌کنم، من هر جا دیگر خودت کاره را بکند گفتم همین‌جا می‌خوابیم خوابیدیم صبح آفتاب زد بیدار شدیم دیدیم دهی چیزی نیست این‌جا آتشی بوده است رهگذر بوده نگاه کردیم دیدیم نظامی‌ها هم حرکت کردند از روبه‌رو از آن‌طرف سه فرسختی می‌روند به شیراز. من سرازیر گفتم حالا توی این رودخانه حالا پهن بشوید کبک بگیریم تیر نیندازید کبک‌ها را زنده می‌گیریم سواره. چندتا کبک هم بود گرفتیم یک وقت دیدم صدا کرد گفت دزد. گفتم دزد نیست این‌ها یاغی‌ها هستند مبادا کسی تیر بیندازد. بیایید این‌طرف سواره‌ها را جمع کردم رفتم یک تولی هست نزدیک خانه خبیس معروف است به تول چقا سقاد است بهش می‌گویند چقا. چشمه‌ای بود روی این چشمه من نگاه کردم دیدم سوارها گفتند پس عبدالله احلسین و روحام کجا هستند؟ گفتند رفتند طرف دزدها. اه بنا نبود بروند رفتند من گفتم اسب مرا بیاورید ببینم چی شد یک وقت دیدم گفتند دارند می‌آیند ما دیدیم تا روحام است با یک پیاده‌ای می‌آید عبدالحسین هم نیست، آمد گفتیم روحام کی هست این؟ گفت بله این ملا باباخان سرخی است و ما بهش گفتیم که تو هستی و می‌گوید دروغ می‌گویید دروغ می‌گویید شما جزو چریک‌های دولتی هستید. این آقا آمده است چون هیچ‌کس تو را نمی‌شناخت خود باباخان می‌شناخت و این آمده ببیند تو هستی یا نه؟ اگر هستی بیایند. و عبدالحسین را با تفنگ من و اسبش گرو گذاشتیم پهلویش، این آمد و افتاد روی پای من پای خسرو گریه این‌ها رفت بیرون سه دفعه های کرده کلاهش تا کلاهش را همچین کرد که ما دیدیم از زیر بوته‌ها و درخت‌ها و جنگل آدم است که همین‌جور هوی می‌زند و می‌آید قریب به صد نفر آمد همه تفنگ‌چی هم کوله پشتی پر از فشنگ نان این‌ها حالا یکی گریه می‌کند یکی از سردار می‌گوید از گذشته می‌گوید بالاخره آرام شدند. گفتم باباخان (؟؟؟) گفت خان ما امیدی که تو بیایی نداشتیم این‌جا ما را تعقیب می‌کردند آتش دشیبی ما بودیم و به گفته بودند که عده تعقیبی هست ما آن‌جا را بسته بودیم که آن‌ها آمدند بکشیم آقا ما رفته بودیم این‌ها یک جا ما را می‌کشتند. آتش کردند این‌ها گفتم آدم که راه می‌بندد آتش نمی‌کند گفت دیگر آن‌موقع شب فکر کردیم که چریک‌ها می‌خوابند این بود که آتش کردیم حالا هم دارمون عده‌ای هست من بروم این عده را خلع‌سلاح کنم، گفتم به‌هیچ‌وجه صلاح نیست برو محاصره‌شان بکن مراقب باش تا من از این‌جا رد بشوم. یک نفر هم از عقب کشکولی‌ها فرستادند که ابراهیم خان قهرمانی نمدی او هم شیراز بود شنید که تو آمدی دررفت و هر چی این‌جا آدم بودند ما فرستادیم بیرون. ولی وقتی من از خانه ضیاخان فرار کردم حسن خانی بود فراش او را فرستادم شیراز گفتم هر یک از قشقایی‌ها را دیدی بگو من آمدم دربروند. ما آمدیم قراول‌مان گفت که دوتا سوار آ«د توی چمن گشت و برگشت هر چه من، خیلی دور است صدا کردم نشنید گفتم او ابراهیم خان است از این‌جا حرکت کنید برویم گدارگچن رفتیم گدارگچن همچین آتشی روشن، گدارگچن می‌خواهید بنویسید. این معروف است دو چیز یکی می‌گویند گدارگچن یکی می‌گویند گدارگچی چون همان‌جا گچ است هم ایل از آن‌جا عبور می‌کند گچن یعنی عبور کن. ما یک وقت دیدیم که دوتا سوار ابراهیم است ابراهیم آمد روبوسی کردیم خب چیز بود دیگر مادرش، ما قوم‌وخویش، اولاً برای‌تان عرض کنم این ایل چندصدهزار نفری قشقایی از خان گرفته تا چوپان همه با هم قوم‌وخیش هستند. منتها بعضی‌ها نزدیک‌تر بعضی دورتر. این‌که شما فکر کنید فلان چوپا به بنده قوم‌وخویش نه، نه قوم‌وخیش وقتی یک قدری رشته را می‌رانیم قوم‌وخویش هستیم. نشسته بودیم صحبت می‌کردیم یک وقت دیدیم یک پسره جوانی آمد تقریباً نصف شب است گفت من پسر فلان سرخی هستم این کاغذ را سرهنگ حیدری به شما نوشته، حیدری رئیس ستاد است من نگاه کردم دیدم حیدری نوشته است من آمدم به تا پا دنا شما را پیدا نکردم حالا در دارمون هستم و آمدم دارمون و می‌خواهم شما را ببینم، با آقای حیدری هم رفیق بودیم. من به این پسره گفتم که من این کاغذ بنویسم هر وقت گفتم می‌بری پهلوی حیدری؟ گفت گور پدرش اصلاً هیچ نمی‌برم هم گفت با تو می‌آیم گفتم نه باید کاغذ را ببری گفت بله حیدری آمد ژاندارم‌ها را صدا کرد ژاندارم‌ها خیال کردند ملا باباخان هست دوتا از اسب‌های حیدری را با گلوله زدند و حالا رئیس ژاندارمری هم حبس است. ما از این‌جا سوار شدیم رفتیم به دو فرسخی این‌جا معروف است به چنار میشوان خانه ابراهیم آن‌جا بود دختردایی‌ها این‌ها باز روبوسی و من به حیدری نوشتم که من فردا در چنار میشوان منتظرم، به ابراهیم گفتم می‌توانی ؟ گفت تفنگ نداریم. ما یک تفنگ دیگر هم داشتیم آن را هم به دست آوردیم یک کجا گذاشته بودیم در این گیرودار آن را هم به دست آوردیم در (؟؟؟). گفتم ایل که حرکت کرد دست (؟؟؟) را در این قله‌ها در این دامنه‌ها همه جا بگذار که خودنمایی بکنند خودم هم با این سواره‌ها دامنه کوه ایستادم دیدم حیدری با یک دو سوار دارند همین‌جور به تاخت می‌آیند، آمد، آمد، آمد، آمد تا یکی‌اش همان ستوان مسیح خودمان است بهلولی یکی‌اش هم یک ژاندارم، روبوسی کردیم این‌ها گفتم حیدری کجا می‌روی؟ گفت آمدم تو را ببرم گفتم مرا کجا ببری چه کار کنی گفتش می‌بریم دارت بزنیم از این چیزها، گفت فلان فلان شده زن فلان باز برگشت آخر شاه این وسط‌ها رفت دوباره برگشت. رضاشاه. منظور چند روز نبود بعد دوباره برگشت شاه شد شروع کرد… گفتم حالا چه‌کار؟ گفت اگر تو آمدی فوراً می‌کشندت من چه‌کار برایت می‌توانم بکنم؟ گفتم خیلی خسته هستم یک هفته مهلت، گفت فلان روز یک هفته بعد خوب یادم می‌آید روز چهارشنبه را قرار گذاشتیم که حیدری بیاید مرا ببیند. روبوسی کردیم او رفت ما زدیم به کوه رفتیم حالا خسرو و عبدالله چه‌قدر خوشحالند در این کوه‌ها شکار مردم می‌آیند و می‌روند این‌ها که ندیده بودند.

س- این‌ها تهران بودند تمام وقت؟

ج- تهران بودند بله بچه‌ها ندیده بودند. رفتیم خانه ابراهیم شامی خوردیم از آن‌جا رفتیم به لوتر دیدیم بله هی عده می‌آیند نجیم کردکانی با سی چهل سوار آمد گله زن‌ها این‌ها تمام یاغی‌هایی بودند که دوره رضاشاه همه یاغی بودند. ما عده‌مان با مال باباخان هم گفتم همان‌جا بود رسید به ۲۰۰ـ۳۰۰ نفر. ما رفتیم یک جایی و نگاه کردیم دیدیم هی عده می‌آید می‌رود به فیروزآباد عده نظامی، تا روز چهارشنبه با آن قرارگاه ما رفتیم دیدیم تا بله میرزاآقا محمدباقر خلیلی هست سرهنگ علوی هست محمدعلی علوی بسیار آدم باشرفی هست دیشب هم گفتم، محمد حسین شیرازی این‌ها آمدند چه کار می‌کنی؟ چه گفتند، علوی تا مرا دید گفت زن فلان رفت خیالت راحت باشد. شاه را می‌گفت. به حسین گفتم چه است؟ حالا چه گفتم من هیچی نمی‌گویم. می‌آیی شهر؟ گفتم بله من که یاغی نیستم. بله می‌آیم شهر. این قشقایی‌ها که حتی گفتند می‌روی شهر؟ گفتم بله گفتند چرا؟ گفتم ما در کوه نمی‌توانیم من باید بروم در شهر کار کنم. می‌روم شهر برمی‌گردم.

س- منظورتان چی بود در کوه نمی‌توانید؟

ج- یاغی در کوه نباید، یاغی‌گری در ما باید برویم در شهر کاری بکنیم. حالا عرض می‌کنم. نخیر، من خسرو و این‌ها را گذاشتم همین‌جا با آن عده خودم عبدالله بچه بود، عبدالله را برداشتم رفتم شیراز علوی هم همراهم بود گفت توی راه امتحان بکنیم ببینیم افکار مردم نسبت به تو چطور است. کوارمال ما نبود دسته قوام شیرازی او یک کسی عبور می‌کرد علوی صدا کرد گفت بیا این‌جا ببینم آمد. گفت آقا این‌جا شهرت دارد که این ناصرخان قشقایی آمده است راست است یا دروغ؟ گفت نمی‌دانم آقا ما هم شنیدیم. گفت می‌گویند آدم بد ضالمی است گفت نه آقا آن‌وقت که او این‌جا ایلخانی بود همیشه قشقایی‌ها این‌ها با ما زدوخورد غارت از وقتی او آمد نگذاشت کسی به ما اذیت کند این‌ها خیلی خوب بود حالا بد باشد هم من نمی‌دانم. علوی گفت خب. علوی گفت با این ترتیب نمی‌شود ما باید یک ترتیب اساسی بدهیم گفتم علوی باید یک کار حسابی بکنیم. رفتیم شیراز خانه علوی هم شب خوابیدیم فردا رفتیم پهلوی عمیدی، اه قشقایی تو هستی؟ گفتم بله گفت می‌گفتند ناصرخان، آخر این در کلوب ایران با هم بودیم همیشه، گفتم حالا هم هر دوش یکی است خوب کردی آمدی این‌ها.

س- پس او نمی‌شناخت که منظورش چی بود از این؟

ج- نمی‌دانم گمان می‌کرد ناصرخان نه مرا در تهران قشقایی شناخته بود وقتی گفت این‌جا شهرت داشت ناصرخان آمده ناصرخان آمده این نمی‌دانست این هر دو یکی هست بله. حالا ملاقاتی کردیم گفت، گفتم آقا مادر من زن من بچه‌های مرا همه را حبس کردند اسیر کردند بردند اصفهان حبس هستند. آخر این‌که نمی‌شود که من هم همان‌جا خانمم وضع حملش شد در اصفهان یک بچه، گفت الان تلگراف می‌کنیم تلگراف کردند گفتند برمی‌گردند گفتند…

س- کی این را…

ج- همان موقعی که ما از آن‌جا فرار کردیم از خانه ضیا خان، عرض کردم که فرار کردیم مسیح، همان‌جا زن و بچه ما که مادرم این‌ها را برداشتند بردند اصفهان ما این‌ها را که نتوانستیم همراه بیاوریم. بردند اصفهان حبس کردند. یعنی خانه صاحب‌منصبی محترمانه نگاه داشتن. بله. ما آمدیم این‌جا عمیدی را دیدیم با تهران مذاکره کرد این‌ها گفت چه کار کنیم؟ گفتم که من برگردم این‌ها را راحت کنم آقای سیف‌پور فاطمی هم شهردار این‌جا هست.

س- شهردار؟

ج- شیراز.

س- عجب؟

ج- بله. و معاون استانداری سیف‌پور را دیدیم گفت چه‌کار کنم یک جایی برایت اجاره کنیم گفتم نه، نکن گفتم من فعلاً باغ خلیل‌آباد می‌مانم. من رفتم به خسرو این‌ها گفتم وضع دارد درست می‌شود شما کاری بکنید که یک بی‌نظمی نشود تا من یک نقشه‌ای دارم عملی کنم. سیف‌پور هم گفت که من باغ نوابی را برایت اجاره می‌کنم خانم و بچه‌ها آمدند باغ خلیل‌آباد آقا ما رفتیم باغ خلیل‌آباد این شهر ایل و شهر جوشید از شیراز تا باغ خلیل‌آباد آن‌وقت اتومبیل این‌ها هم کم همین‌جور آدم بود که مثل این‌که یکی ظهرو می‌کند می‌آیند زیارتش می‌آمدند. عمیدی گفت قشقایی می‌گویند توتوی راه هر جا می‌رفتی اگر یک کسی یک چیز پنج تومانی برای تو می‌آورد تو ۵۰ تومان می‌دادی؟ گفتم بله، گفتش که یکی گویا یک چیزش گم شده بود دو تومان تو صد تومان، گفتم بله گفت چرا؟ گفتم خب مردم را نمی‌شود غارت کرد. یکی می‌آید می‌گوید که من این یک اشرفی را دارم برای تو آوردم یکی می‌آید می‌گوید ده تومان دارم یکی می‌آید…. گفتم نه آقا من هیچی هم نداشتیم. این‌جا من با افسرهای کوچک تماس گرفتیم قرار شد که ما برویم باغ نوابی را که آقای سیف‌پور فاطمی برای ما اجاره کرد در آن‌جا یک شب همه افسرها را دعوت کنیم علوی این‌ها که موافق بودند مخالفین را بگیریم کودتا کنیم و اعلان حکومت آزاد بکنیم بر ضد انگلیس و روس. در این گیرودار بودیم که یک دفعه تلگراف آمد که بنده بروم تهران که بهتون عرض کردم که علوی آمد پیش رو را کشید گذاشت سر عمیدی و خودم را… شب از آن‌جا که من فرار کردم باز همان نوه و نتیجه آن خلیلی که مرحوم سهراب‌خان را فرار داده بود آمدند یک تفنگ و فشنگ صدتومان پول چیز عین همان قضیه بعد از ۱۲۰ سال بود ما از طریق فرار کردیم باز رفتیم اردکان خانه همان دایی‌های‌مان که گفتم باز از همان راهی که رفتم بودیم باز از آن راه رفتیم فیروزآباد که این‌ها شب آدم فرستاده بودند جلوی مرا فکر می‌کردند از کوره‌راه می‌روم یک ماشین سفید بیچاره را زدند خودش را زخمی کردند ماشین را. ما رفتیم فیروزآباد آن‌جا وقتی من رفتم دیدم کاکاجانی بود چگنی رئیس طایفه چگنی رفته است نظامی‌ها را به خط کرده است به خطر همه‌شان را خلع سلاح کرده است تنها با یک نفر اصلحه و این‌ها را گرفته من اوقاتم تلخ شده این‌ها اسلحه‌ها را تمام بارستر کردم با امان خان فارسی صدا فرستادم سر پل کوار تحویل دولت دادم من نمی‌خواستم با قشونی‌ها جنگ کنم از آن‌جا گفتند سرتیپ همت لامه در محاصره است رفتم او را هم از محاصره در کردم برگشتیم آن‌جا که جنگ چیز عرض کردم دیشب که در مود جنگ شد جنگ سمیرم پیش آمد این‌ها که با… تفصیل فرار ما از آن‌جا این‌طور شد.

س- این آلمانی که می‌گویند در کوه‌های…؟

ج- حالا هنوز آن‌جا نرسیدیم. ما از چیز که برگشتیم بعد از جنگ سمیرم که شد برادرهای من در آلمان صاحب‌منصب بودند ملک منصور محمد حسین در قشون آلمان بودند. بله هم در Front روسیه هم در Front فرانسه آن‌جا وقتی که شنیدند که ما سمیرم زدیم این‌ها چون موقع جنگ دولت آلمان وزارت خارجه تلگگراف می‌کند به سفیر که ایل قشقایی هرکس هست گفته بود اسمی از ایل قشقایی یک وقتی بوده است اصلاً ایل قشقایی وجود ندارد این وقتی باز دیدند قشقایی سروصدا شد سمیرم را خلع سلاح کرد چه کرد این‌ها فهمیدند آخر آقا قشقایی پانصد، ششصد هفتصد هزار نفر را نمی‌شود نابود کرد صدایش می‌خوابد دیشب هم تاریخ را برای‌تان گفتم از پانصد سال کی کی کی مثل این‌که الان می‌گویند قشقایی تمام شده نه آقا پانصدهزار نفر هفتصدهزار نفر تمام نمی‌شود. آقای خسروخان را می‌کشند آقای ناصرخان را می‌کشتند صولت الدوله را می‌کشند باز یکی دیگر هست باز یکی دیگر هست ده روز یک ماه دو ماه شش ماه ساکت هستند باز هست. باید اساسش را درست کنند والا رضاشاه می‌کشد پسرش می‌کشد آخوند می‌کشد تمام نمی‌شود ناصرالدینشاه کشت آقا محمدخان کشت نمی‌دانم زندیه کشت تمام نشد هر وقت قشقایی‌ها آمدند دادخواهی کردند عوض این‌که به حرف‌‌شان برسند قشون فرستادند می‌گویند آقا امنیه مرا غارت کرده پدرم را درآورده می‌گویند تو به مأمور دولت توهین کردی بگیریدش زنش را داغ کنید پسرش را این‌کارها مردم ایلات ایران را یاغی کرد. ایلات ایران هیچ‌وقت هم همیشه مدافع مملکت بودند هستند خواهند بود. بلکه دیگر مال ما بعد از این قضایای فرار ما بود این‌ها رضاشاه گفتید بعد چه شد؟ اما بعد از آن‌که من آمدم بعد از این‌که ما آمدیم به اروپا دیگر من در اروپا تبعید بودم.

س- یعنی سؤال چیز این بود که این جریان آلمانی‌ها چی بود؟

ج- هان بله. این چیز را آلمانی‌ها آن‌جا شنیده بودند برادرهای مرا دیده بودند گفته بودند که ما می‌خواهیم خبر بفهمیم رادیو بفرستیم و کمک این‌ها برادرهای من حاضر شدند بیایند گفته بودند نه شما نروید فرزاد حاضر شده بود با این‌ها بیاید این‌ها آمدند در نزدیکی شیراز با هواپیما خودشان را انداختند پایین ولی قبل از آن قنسول تبریزشان به نام شولتس پهلوی ما بود در جنگ چیز هم بود در این جنگ‌ها ولی راهنمایی چیزی نمی‌توانست بکند چون وضع جنگ را ترتیب جنگ را من به کلی از وضع چریکی بیرون آورده بودم حال چریکی‌ها همیشه با هم بودند دسته دسته گذاشته بودند که جنگ موچین‌ها شکست خوردند این‌ها، این‌ها من فکر می‌کردند که آلمانی‌ها دستور… این هیچی نمی‌دانست اصلاً اگر هم می‌دانست حرف ما گوش…

س- مایر چی؟

ج- بله؟ حالا عرض می‌کنم. مایر این‌ها حالا با طیاره آمدند پایین. مایر که در اصفهان بود با من هیچ سر… با زاهدی سروکار داشت. به قدری مطلب زیاد است که هی حرف توی حرف می‌آید. موقعی که ما بعد از آن اصلاحات زاهدی حاکم اصفهان بود با مایر تماس داشت من به زاهدی پیغام دادم آقا الان وقت است که کودتا کنیم بزنیم گفته بود وقتش نیست. که آمدند زاهدی را انگلیس‌ها گرفتند بردند به حبس انداختند. آقا این‌ها همش با ببینیم چی می‌شود کار بود مثل حالا الان هم این آقایانی که پاریس لندن چیز نشسته‌اند همش می‌گویند ببینیم چی می‌شود می‌خواهند یکی برود بگیرد بزند آقایان را بگوید بیاد هیچ‌کس هم این‌کار را نمی‌کند. این‌ها با چتر نجات آمدند الیاس خان کشکولی هم رفت خیلی هم وضع سخت بود این‌ها هر چه یک مختصر پولی که ریخته بودند دانه دانه از توی خاک‌ها پیدا کردند تحویل‌شان دادند. این‌ها سیصد تا بیست دلاری آمریکایی به من دادند گفتم نه و یک پیشرویی هم هیتلر برای من فرستاده بود که رویش نوشته بود طلایی رنگ رویش نوشته بودپیشرو هست ولی متأسفانه زیر خاک که کرده بودند خراب شده است از چیز افتاده. این‌ها گفتیم که تلگراف‌شان خراب است اسلحه هم نیاوردند خودشان آمدند.

س- چند نفر بودند؟

ج- چهار نفر. فرزاد دیگر پهلوی ما بود ما این‌ها را هی نگاه خداریم و انگلیس‌ها هم فشار می‌آورند که این‌ها را بگیرند گفتیم نمی‌دهیم. تا در آلمان خواستند برادرهای مرا که در نظام بود بگیرند این‌ها فرار کردند از طریق ترکیه آمدند.

س- کی خواست بگیرد؟

ج- آلمان‌ها.

س- چرا؟

ج- دیگر آن را باید ببینید چرا؟ چرایش را نمی‌دانم. این‌ها فهمیدند یک ژنرالی که رئیس این‌ها بود گفته بود اس‌اس‌ها می‌خواهند شما را بگیرند فرار کنید و آن ژنرال ژنرال چی‌چی مایر یک‌همچین اسمی هم داشت. بهشون جواز داده بودند این‌ها دررفتند آمدند ترکیه از ترکیه آمدند عراق انگلیس‌ها گرفتند بردند مصر محاکمه کردند که شما در قشون بله. چرا؟ تمام چیزها را هم گفتند. از آن‌جا آن‌ها فشار آوردند این‌جا که دیدند نه ما نمی‌رویم گفتند ما این‌ها را می‌کشیم من گفتم بکشید دو نفر را خیال می‌کنیم مردند. من در فیروزآباد بود مادرم و خسرو در شیراز بودند و این‌ها انگلیس‌ها فشار می‌آوردند مادرم تحت تأثیر مادر و فرزندی قرار می‌گیرد. چی می‌گیرد که من شنیدم فشار می‌آورند نوشتم به چیز فاری‌مدان‌ها که این‌ها را زود بفرستید توی بویراحمدها ولی دیر رسیده بود. این‌ها را گرفتند خیلی ناراحت شدم گفتم آقا ما ههیچوقت این‌کار را نکرده بودیم دو نفر هم کشتند جهنم برادر مرا می‌کشند ولی ما نباید این‌ها را می‌دادیم. حتی این‌ها گفته بودند بگذارید ما خودمان می‌رویم این‌ها نکرده بودند زده بودند….

 


روایت‌کننده: آقای محمد ناصر قشقایی

تاریخ مصاحبه: ۱ فوریه ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: لاس‌وگاس ـ نوادا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۵

 

 

ج- بله این‌ها را متأسفانه دادند. این‌ها را دادند به انگلیس‌ها، انگلیس‌ها بردند که آن‌جا مایر خودش را از همان رئیس‌شان یکی‌اش خودش را کشت این‌ها. در این گیرودار مایر با من تماس می‌گرفت دستور می‌داد نوشتم آقا شما حق دستور دادن به من ندارید من با انگلیس‌ها اگر بدم برای این است من با انگلیس‌ها یک پدرکشته‌گی یک پیزی ندارم بدم برای این است که مداخله در کار مملکت، شما هم اگر بخواهید این‌کار را بکنید با شما هم این است برای من شما و انگلیسی فرقی ندارد در یادداشتش برمی‌دارد می‌نویسد که قشقایی‌ها را قشون آلمان که آمد این‌جا باید تبعید کرد به مغولستان. بله.

س- به چه زبانی مکاتبه می‌کرد؟

ج- فارسی بله. فارسی آدم می‌رفت و می‌آمده پیغام می‌داد. وقتی که انگلیسی‌ها مایر را گرفتند کاغذ من و یادداشت خودش که باید قشقایی‌ها تبعید بشوند من نوشته بودم با انگلیس کاری ندارم من برای این مملکتم این کاغذ افتاده دست انگلیس‌ها، انگلیس‌ها فهمیدند که بنده آلت دست آلمان یا انگلیس نیستم یک ایرانی هستم گوش به حرف هیچ‌کدام‌شان نمی‌دهم. همان‌موقع باز انگلیس‌ها آمدند در همان‌موقع جنگ سمیرم قشون چیز مهمات می‌آوردند می‌فرستادند به روس عبدالله که می‌رفت به ییلاق در راه بین خانه زین یان شیراز برخورد کرده بود کامیون را گرفته بود کامیونی گفته بود که آقا ما این تکه‌های برنج نه برنج خوردنی‌ها برنج گلوله توپ اض می‌بریم آتش بزنیم. گفته بود ماشین، گفته بود ماشین ما هم بیمه هست خود شوفر گفت آتش زده بودند ماشین‌ها را. انگلیس‌ها از این راه دیگر قطع کردند و قشون گذاشتند توی این راه و اعلامیه ریختند که اگر توی این راه کسی آمد ما می‌زنیم این‌ها که حتی با یک عده‌ای از قشقایی‌های ما که دز نزدیک سمیرم بودند بعد از جنگ سمیرم جنگی هم کردند یک چندتا اسب و آدم هم زدند ولی بخیر گذشت. بله ما این‌جا این‌ها دیگر همراه ما بودند و آن‌ها را دیگر بردند که بردند.

س- این صحبت سر این بوده که سرکار با سیدضیا رابطه‌تان خوب بود بد بود؟ رابطه‌ای داشتید نداشتید؟

ج- عرض کنم ما با سیدضیا رابطه خوبی نداشتیم بعد با هم دوست شدیم چون سیضیا وقتی که کودتا کرد پدرم او را به ریاست الوزرایی قبول نکرد به رسمیت نشناخت. شازده نصرت‌السلطنه عموی شاه را فرستادند به فارس که به احترام او خوب من رفتم ایلخانی من بودم تعظیم و تکریم او هم دوسر دوشی به ما داد ما هم چهارهزار تومان پنج هزار تومان تقدیم کردیم ما ایلخانی شدیم پالتو دادند این‌ها که بعدش هم که سیضیا وقتی که کودتا سیدضیا را تبعید کردند پدرم باز به رضاشاه تبریک گفته این‌ها بله.

س- چون آن‌جا مثل این‌که حزب اراده ملی چیزی…؟

ج- این آخری حزب، این مال آن اول است روی این اصل با سیضیا خیلی چیز ندارم. حتی یک مصاحبه‌ای با من ایران تیمورتاش کرد گفت شما با سیدضیا نمی‌دانم بسته او هستید گفتم (قدارانزلنی ان ثم انزلنی یقول معاویه والعلی) دیگر حالا کارم به جایی رسیده است که بروم نوکری سیدضیا را بکنم. این را هم توی روزنامه نوشته بود و به سیضیا هم خیلی برخورد یک چیزی است که علی گفته است که دیگر دهر مرا به جایی رسانده است که باید بگویند معاویه و علی. حالا، بعد با سیضیا آشنا شدیم دوست شدیم می‌برد خانه‌اش نعناع می‌خوردیم با هم من هنوز هم نعناع می‌خورم. عرض کنم…

س- ولی حزب اراده ملی در شیراز تأسیس شد شما….

ج- یک چیزهایی بود ولی هیچ حزبی در شیراز پا نگرفت فقط سید نورالدین یک حزبی داشت حزب نمی‌دانم چی‌چی بود این. فقط یک عده شیرازی واقعاًبه این آقا ایمان داشتند و این هم با ما دوست بود ولی آدم عجیبی بود در حینی که با ما دوست بود با دشمن هم با انگلیس راه می‌رفت.

س- سید نورالدین؟

ج- اسم و فامیلش الان یادم رفته آیت‌الله بود. در حبس رضاشاه وقتی که بنده در دژبانی حبس بودم سیدنورالدین با پدرم در محبس شهربانی حبس بودند پدرم پا درد داشت سید نورالدین عصایش را داده بود این‌ها و با رضاشاه هم تند حرف زد با سردار فاخر خیلی مناسبات داشت رفیق بود دوست بود. و این هم…

س- پس سیدضیا و حزب اراده ملی در آن نهضت جنوب دخالتی نداشتند؟

ج- استفاده می‌کردند عرض کردم روی دعوای با مظفر که ما با، در حقیقت با قوام‌السلطنه برخلاف عقیده‌مان روی مظفر مخالفت کردیم از این مخالفت همه استفاده کردن. نه نخیر. می‌آمدند می‌رفتند می‌دیدند همه خب من با همه، من الان هم می‌گویند شما با کی هستید؟ گفتم من با هیچ‌کس نیستم همه با من هستند من با بختیار دوستم با امینی دوستم با همه دوستم. منتها با بختیار بیشتر چیز دارم یکی ایلی یکی پدرش به من خیلی محبت کرده بود در تهران که بودم فامیلا هم دوست بودیم والا هر کدام این‌ها باشند برای من مثل هم‌اند. من یک عده معین و مشخص دارم ولی این‌ها هیچ‌کدام‌شان ندارند اشخاصی که این‌ها دارند همه با پول می‌گردند ولی آن بدبخت‌هایی که من دارم برای پول نیست.من حالا بگویم با کی هستم؟ این‌ها همشون ممکن است با من باشند ولی من با هیچ‌کدام‌شان ولی با همه‌شان دوستم. حتی شاه هم این‌جا چند دفعه آدم فرستاده است تسلیت گفته است و این‌ها. ولی باید شاه بداند که دیگر خانواده پهلوی سلطنت نمی‌کند اگر خارجی‌ها هم بروز بیاورند دوامی ندارد. این اینه…

س- پس بعد از این‌که کودتا شد شما با تیمسار زاهدی نتوانستید؟

ج- حتی یک کاغذی من بهش نوشتم که در یادداشت‌هایم هست نوشتم آقای زاهدی مردم انتظار داشتند که با تو همکاری کنند و مملکت را نجات بدهند این راهی که تو می‌روی راه غلطی است…

س- کدام راه چه راهی می‌رفت؟

ج- رفتن با آمریکا و شاه. وقتی که زاهدی این راهش بود دیگر رفت و تو آن کاغذ را هم باید توی یادداشتم را پیدا کنم بهتون بدهم. زاهدی به من گفت آن کاغذت را دارم توی کتابم می‌نویسم. گفتم بنویس. آخرش هم نوشتم مراد ما نصیحت بود گفتیم حوالت با خدا کردیم رفتیم. آن‌وقت ابوالقاسم امینی یک چیزی در محکمه‌اش شاه را گفته بود مؤمن، گفته بود این مؤمن همه کار… من در این کاغذ نوشتم ساختن با مؤمن و کارکردن با خارجی خطا است مردم انتظار داشتند ما انتظار، تو بزنی ما هم بعد از مصدق پشت سرت مملکت را نجات، تو که باز رفتی همان رویه را… این هم از خبط‌هایت مثل سابق چند دفعه بهت گفتم گوش ندادی و اشتباه کردی این هم یکی دیگر از اشتباهات… بله ولی خب دوستی‌مان سر جایش بود. وقتی که شاه بعد از زاهدی آمد آمریکایی‌ها را دید این‌جا من فهمیدم که به آمریکایی‌ها گفته بود شما همه کار را با من بکنید زاهدی را از کار بردارید و با قشقایی‌ها هم کمک نکنید. آمریکایی‌ها هم قبول کرده بودند. من به زاهدی نوشتم جوابش را دارم. نوشتم آقا شاه که بر گشت تو معزولی این‌جا به اردشیر گفتم خندیده بود. این، این، این، زاهدی جواب نوشته بود که خدا کند این‌طور کنید من خسته هستم بروم راحت کنم. بر گشت زاهدی را معزول کرد زاهدی را فرستاد به سوئیس. گفتم، گفت بله. گفتم آقای زاهدی این دفعه چهارم بود من به تو نوشتم فکر خودت را فلان وقت فلان وقت، فلان وقت فلان وقت این آخری تو که به حرف گوش نمی‌دهی شما همش مطیع هستید که با سیاست بزنید پیش هیچ خارجی با هیچ ایرانی شیر نخورده. هر کس قدرت دارد می‌روند با او می‌سازند انگلیس می‌گویند که نوکر نه هر کس قدرت پیدا می‌کرد انگلیس‌ها می‌رفتند. برای نمونه یک‌روزی بنده در تهران نشسته بودم دیدم یک کاغذی از سفارت آمد آقای قشقایی فردا یا پس‌فردا، پس‌فردا معاون دائمی وزارت‌خارجه انگلیس می‌آید خواهش کرده است که شما را ملاقات کند و دو ساعت با شما کار دارد. فردا تلفن کردند که مریض شد نیامد پس‌فردا. ما پس‌فردا رفتیم آن‌جا من دیدم سفارت خیلی خلوت است فقط چندتا ماشین وزرا و معاونین هستند و من رفتم تو دیدم وزرا به صف دارند می‌روند و به آقا معرفی می‌شوند وزیران. دکتر اقبال وزیر کشور پشت سر من بود من وقتی که با ایشان معرفی شدم گفت آقای قشقایی من دیروز بنا بود بیایم و با شما یک دو ساعت کار داشتم متأسفانه کسالت پیدا کردم نتوانستم بیایم شما سفیر را ملاقات کنید مطالب را سفیر به شما خواهد گفت. من رد شدم با اقبال هم فقط دست داد دیگر با هیچ کس حرف نزد. رفتیم توی باغ. جانسون رئیس بانک شاهنشاس آن‌وقت آن‌جا بود این با من خیلی دوست بود چون پدرش دکتر در شیراز بود با پدرم دکتر پدرم بود این‌ها این دختر دکتر اسکات انگلیسی را گرفته بود با هم دوست بودیم. که همین‌جور صحبت گفتم جانسون گفت بله گفتم یعنی چی؟ هیچ‌کس نیست امروز خلوت است گفت بله. گفتم من و آقای ابراهیم خواجه نوری چه صیغه‌ای هستیم این‌جا ؟ گفت آقای ابراهیم خواجه‌نوری وکیل رسمی بانک است عضو ما هست این آقایان هم که… شما که دیدید بهتون گفتند کار شخصی دارند گفتم. این قوام شیرازی که خودش پدرش جدش که حاجی ابراهیم قوام نوکر شما بود الان نصف دیوار آن مال شما هست نصف مال او و سفارت را این را چرا دعوت نکردید؟ خندید گفت من یک حرفی می‌خواهم به شما بزنم ما خارجی‌ها بازنده سروکار داریم با مرده سروکار قوام فعلاً مرده شما هم تا این قدرت را دارید با شما می‌آییم می‌رویم روزی که این قدرت را از دست دادید شما را هم همین‌طور. حالا آقایانی که به امید خارجی‌ها هستند باید این را بدانند که خارجی با هیچ‌کس شیر نخورده و احمقی و حماقت بالاتر از این نیست که کسی بگوید من آمریکا خواه هستم انگلیس خواه هستم. یعنی چه؟ برای خر کردن مردم احمق خوب است ولی شرافتاً کثیف‌ترین کاره. شما قدرت پیدا کردید الان آمریکایی‌ها التماس می‌کنند که با خمینی کنار بیایند او می‌خواهد نفت ببرد او می‌خواهد کارگر بگذارد آن‌جا او می‌خواهد انگلیس همین‌طور روس همین‌طور فرانسه آلمان حالا همشون. خب بچه مناسب بنده را می‌کشند آقای آمریکایی عزداری. کند خوب بکند جهنم. خمینی، آمریکایی‌ها اصولاً از دیکتاتور خوششون می‌آید.که آن کسی که سرکار هست دیکتاتور باشد.

س- چرا؟

ج- حالا چرا از خودشان بپرسید. شاه بود از دیکتاتوریش خوششان می‌آمد الان هم خمینی هست می‌گویند خمینی خیلی خوب است جلوی کمونیست‌ها را می‌گیرد یک روز خواهند فهمید خمینی چنان خراب کرده است و کمونیست مملکت را گرفته است که دیگر دیر است برای‌شان. برای این‌که این کارهای خمینی انزجار مردم را بیشتر می‌کند الان من خودم از ایل خودم خبر دارم که به ما پیغام می‌دهند که ما داریم با کمونیست می‌بندیم تو هم آن‌جا با کمونیست ببند. رسماً چوپان می‌گوید آن شاه‌اش این هم که آخوندش پس ببینیم شاید کمونیست یک کاری بکند.

س- کمونیست منظور چیه توده‌ای‌ها هستند یا چریک‌های فدایی…

ج- آن‌ها نمی‌فهمند آن‌ها کمونیست مرام کمونیستی را می‌خواهد چینی آمد روی کار باهاش هستند روسی آمد هست هر کمونیستی بیاید می‌گویند ما با او هستیم. آن‌ها که عده‌ای با کمونیست‌های توده‌ای کار می‌کنند عده‌ای با کمونیست‌های چیز همین مال رجوی آخر این‌ها هم کمونیست هستند با این‌ها کار می‌کنند.

س- مجاهدین.

ج- مجاهدین. عده‌ای با کمونیست‌های چینی کار می‌کنند فرق نمی‌کند می‌گویند شاه که پدر مملکت بود چه بود که آن کارها را پدرمان را درآورد. آخوند هم که گفتیم مذهب می‌آورد این‌کار را می‌کند. برویم ببینیم کمونیست‌ها چی پس کمونیست بگیرد لااقل بچه‌مان مدرسه می‌رود دوا بهمون می‌دهند یک کاری می‌گویند می‌کنند می‌رویم خب. مردم الان ایلات مخصوصاً خیلی رفتند به قدری از کمونیست متنفر بودند تا هفت ماه پیش که می‌گفتند یکی بود پسرخاله من پهلوی من بود وقتی که چایی را خورد گفت خان من این فنجان را می‌برم طاهر کنم گفتم چرا؟ گفت این کمونیست است. گفتم بابا این قشقایی است کمونیست نیست تا این اندازه کمونیست را نجس می‌دانند که فنجانش را می‌خواهند تطهیرش کنند. ولی الان برگشتند همه می‌روند رو به کمونیست. بله موضوع آلمان‌ها آن بود که عرض کردم…

س- شما پس فرمودید که بعد از یک سال بعد از کودتا از ایران…

ج- بله آمدم.

س- خودتان رفتید یا تبعید شدید؟

ج- دیگر تبعید شدم دیگر دیدم نمی‌توانم وایستم.

س- این یعنی جنابعالی خودتان تشریف بردید؟

ج- بله دیگر می‌گرفتم اذیتم می‌کردند گفتم آقای زاهدی من می‌روم دیگر

س- تشریف آوردید به اروپا و…؟

ج- اروپا. وقتی آمدم اروپا هفتصدهزار تومان در ایران بدهکار بودم رفتم اروپا ملک و دارایی را آن‌جا چند سال نصف و نیمی می‌دادند بعد هم که بردند تقسیم اراضی شاه صد نود و نه و سه عشر برای بردن املاک ما بود برای این‌که در شیراز قوامی‌ها ملک همه ملک‌های‌شان ماند هیچ خرابه‌ای چیزی را تقسیم نکردند. هرچه بردند مال ما را بردند به قشقایی هم ندادند بین خود زارعین تقسیم کردند وقتی هم من رفتم به زارعین گفتم حلال‌تان.

س- آن‌وقت بعد از چند سال تشریف بردید بعد از ۲۸ مرداد؟

ج- ۲۷ سال ۲۵ سال بعد. من ۲۵ سال در تبعید بودم.

س- تشریف نبرده بودید به ایران؟

ج- نه جانم می‌رفتم.

س- این مدت؟

ج- نخیر کجا رفتم. بنده این‌جا کارم به جایی رسیده بود که به شام شب محتاج بودم. دوستان و آشناها به هم کمک می‌کردند.

س- آن‌وقت طی این مدت هیچ فعالیتی؟

ج- چرا فعالیت زیاد می‌کردم مخصوصاً یک مدتی با آقای کیانوری هم کار می‌کردم کمونیست نه آن‌که کمونیست بر ضد شاه. آقای سرتیپ امینی محمود امینی را دیدیم وسیله فراهم کردیم که برود کودتا. گفت بگیرید بدهید دست من. گفتم آقا همین حرفی که حالا آقایان می‌زنند. آن هم بهم خورد. دیگر با کمونیست‌ها قطع کردیم. چون من از روس‌ها گفتم هیچ‌وقت بدی ندیدم حالا هم هیچ.

س- کیانوری این….؟

ج- الان همه کاره هست.

س- این‌طور که این آقای دکتر کشاورز بدیش را می‌گوید می‌گوید…؟

ج- راست.

س- راست می‌گوید.

ج- راست می‌گوید آدم کثیفی است. هرچه کشاورز شریف است او کثیف است الان کیانوری همه کاره خمینی هست دیگر. تمام این کشت و کشتارها را خمینی که نمی‌تواند بفهمد دستگاه آن‌ها هست می‌فهمند مردم را به کشتن می‌دهند.

س- آن‌وقت شایع بود آن زمان که من دانشجو بودم که روزنامه باختر امروز را قشقایی‌ها کمک می‌کنند؟

ج- بله خسرو، بله درست است، درست است. بله خسرو چاپ می‌کرد. ولی، خسرو اداره می‌کرد با هم بودیم ولی خب خسرو می‌کرد باختر امروز را.

س- آن‌وقت با به‌اصطلاح سران جبهه ملی که هنوز بودند در تبعید بودند دکتر شایگان این‌ها…؟

ج- هان با این‌ها تماس داشتیم پدر مردم را آقای دکتر سنجابی و این‌ها درآوردند

س- عجب.

ج- بله. برای این‌که ما می‌گفتیم آقا این‌جا جبهه ملی را تشکیل بدهیم می‌گفتند نخیر باید اساس در تهران باشد گفتیم آقا شاه گول‌تان می‌زند آن‌جا را هر چه به شما بگویند مجبور بگذارید این‌جا باشد روی این جبهه ملی هم بخورد. بله.

س- کدام‌ها بودید که همفکر بودید؟ دکتر شایگان لابد؟

ج- دکتر شایگان بود ما بودیم با هم همفکر بودیم بله.

س- کسان دیگری در خارج نبودند؟

ج- یادم نیست. حقیقت بهتون عرض کردم من این حرف‌ها هم که می‌زنم همین‌جور نه کس دیگری نبود شایگان بود. بنده آمدم این‌جا آمریکایی‌ها را دیدم ملک منصور هم بود به وسیله جاستیس ویلیام داگلاس پدرکندی را فرستادیم رفت در فلوریدا کندی آن‌جا بود باهاش گفت که آقا این شاه به کار نمی‌خورد بگذارید جبهه ملی بیاید روی کار امینی را بیاوریم روی کار این‌ها گفته بود من امینی را دو جلسه دیدم سفیر خوبی است استاندار خوبی است ولی اداره کن مملکت ندیدمش هیچ بله… خود….

س- کندی گفته بود؟

ج- بله بله. رئیس جمهور. چشم من شما می‌گویید می‌کنم. دسته مخالف ما در آمریکایی‌ها به کندی گفتند آقا جبهه ملی‌ها با شما کار نمی‌کنند این‌ها می‌خواهند قوا را دست بگیرند همان کاری را که مصدق می‌کرد می‌کنند گفته بود بکنید. ما آمدیم آقای امینی را دیدیم گفتیم آقای امینی قضیه از این قرار است….

س- وقتی سفیر بود؟

ج- نه دیگر حالا رفته ایران. نخست‌وزیرش کردیم. نخست‌وزیر است حالا.

س- مثل این‌که شایع بوده که شاه گفته بوده که امینی را آمریکایی‌ها آوردند شما می‌فرمایید که کندی گفته بوده به درد نمی‌خورد؟

ج- آورد ما اصرار کردیم آورد دیگر.

س- هان

ج- راست می‌گفت شاه. به اصرار ما آوردیمش. بله بنده که همین‌جور دارم بهتون عرض می‌کنم امینی را ما جاستیس داگلاس را فرستادیم پدرش کندی رفت کندی را گفته بود این به کار آن کار که شما می‌گویید نمی‌خورد ولی می‌گویید بسیار خوب. آن‌وقت بنده آمدم این‌جا منزل شایگان در سوئیس خانم شایگان با پدرخانم شایگان مهندس عجیب است یادم رفته. پدرخانم شایگان گفتم آقا برو آن‌جا پهلوی آقای سنجابی و سایر آقایان جبهه ملی‌ها آن‌وقت بختیار به این‌ها بگو آقا کار را ما به این‌جا رساندیم یک غوغای عجیبی در یکی از این میدان‌ها خواهد شد مردم فریادشان بلند می‌شود اگر قدرت دارید همان‌وقت بروید پیش شاه دادخواهی بکنید و همان‌وقت شاه را بردارید اگر نکرد دفعه دوم این‌کار را بکنید. و دست من و دامن‌تان من هیچی شخصاً نمی‌خواهم من حاضرم در این سن با شما هم سن هستم پیشخدمتی شما را بکنم بگذارید این‌کار را بکنیم تا خانواده پهلوی از بین برود. این آقا هم از این‌جا سوار شدند رفتند آن‌جا به همه آقایان گفتند گفتم آن روز چیز تظاهریه ضد آمریکایی نکنید. رفت آن‌جا آن تظاهر شد آقای شاپور بختیار رفت روی منبر ما فردا بیاید راه ما راه مصدق است ما نفت را چنین می‌کنیم چنان می‌کنیم فوراً به کندی گفتند آقا بفرمایید پس‌فردا شاه را بردند شاه آن نطق را کرد هر چی هم به امینی گفتیم این‌جا آمریکایی‌ها به من گفتند حالا آن کار نشد به امینی پیغام بدهی که یک نطقی بکند و استعفا بدهد در مجلس بگوید شاه نمی‌گذارد من این‌کار را بکنم. ما بتول خانم را دیدیم پیغام دادیم امینی گفته بود چرا آمریکایی‌ها به خود من نمی‌گویند گفتم گفتند آقا رسمش نیست ما باید به تو که دوستش هستیم بگویم به او بگو امینی گفته بود نخیر من با شاه هستم. شاه هم آمد این‌جا آمریکایی‌ها را آن را هم بلندش کرد بعد امینی به من گفت بله آقای قشقایی هر چه… آقایان فکر می‌کنند بنده چون رئیس ایل قشقایی هستم دیگر هیچی هیچی خودشان که در تهرانند همه‌چیز را می‌فهمند. ایلات اصلاً جزو انسان نیستند. هنوز هم این اشتباه را هم می‌کنند چوب این را خوردند و تا بخورند. حالا بنده می‌میرم روسم ولی هستند باز هم. به‌هرحال…

س- جبهه ملی هم در ایران همکاری با آقای امینی نکرد.

ج- نخیر با هیچ‌کس نکردند. نخیر می‌گفتیم آقا همکاری بکنید امینی بیاید بعدش برش دارید خودتان بنشینید عرض می‌کنم که رفت همان نطق را کردند به کلی بساط بهم خورد. شاه را آوردند کندی گفت…

س- شما با بختیار بعداً صحبت کردید راجع به آن نطقش؟

ج- نه دیگر من بختیار هیچ ندیدم یک دفعه در زمان مصدق دیدم یک دفعه هم حالا در پاریس دیدمش همین دو دفعه در پاریس. وقت این صحبت‌ها نبود. حالا هم بختیار یک دفعه می‌زند به سرش یک نطق الانهم رفتم گفتم آقاجان قربانت بروم چرا این‌قدر حمله به امینی و غیر و ذالک می‌کنی؟ فایده‌اش چی است

س- دکتر شایگان هم که در آمریکا بود هیچ اظهار حمایتی از امینی نکرد.

ج- نه. نه دیگر ما بنا نبود این‌جا اظهار حمایت بکنیم بنا بود آن‌جا دیگر آن‌ها با امینی کار خودشان را بکنند امینی بیاید این‌ها دفعه دوم امینی را بردارند شاه را هم بگذارند کنار خودشان بیایند. رفتند آن فریادها آن آمریکایی‌ها را وادار کرد که این….

س- فریادهای چی ضآمریکایی؟

ج- بله می‌زنیم نفت، شاپور بختیار دیگر این‌ها نفت را می‌بریم نفت را می‌گیریم همان دوره مصدق. گفتیم آقا وقتی که گرفتید بکنید آخر چرا نفت بله.

س- آن‌وقت سر کارکی تشریف بردید ایران؟ بعد از انقلاب بود یا قبل از انقلاب؟

ج- بنده. روزی که بنده رفتم روز چهار روز بعد از ورود من شاه از ایران خارج شد که خواست مرا بگیرد بختیار نگذاشت.

س- ژانویه ۷۹؟

ج- همین نمی‌دانم کی بود همین انقلاب هر چه بود و آن‌وقت هر روزی که شاه حرکت کرده است بنده شاه آن‌جا بود وارد شدم. بنده دیگر یک ساعت هم بیشتر نگاه داشتند در فرودگاه. آخر شاپور بختیار تلفن کرده بود که آقا چرا نمی‌گذارید برود؟ شاه گفته بود به شاه گفته بود آقا چرا آخر چرا نیاید خانه‌اش ؟ بختیار مرا نگذاشت والا مرا می‌گرفتند.

س- قبل از این‌که تشریف ببرید تهران تماسی با آیت‌الله خمینی این‌ها داشتید؟

ج- بنده مرتب تماس داشتم تلگراف بهش می‌کردم صحبت می‌کردم.

س- از چه موقع چه موقع اولین تماس بود؟

ج- چندین سال چه عرض کنم یادم نیست اصلاً سال‌ها بله از وقتی او تبعید شد حتی این آخری هم بهش تلگراف کردم بعد رفتم در پاریس دیدمش.

س- خب حرف‌هایی که می‌زد لابد چیز امیدوارکننده بود که مملکت آباد می‌شود اصلاح می‌شود این چیزها؟

ج- آقا مگر می‌شود برای چهار مثقال تریاک هم آدم را کشت؟ مگر می‌شود برای یک من تریاک آدم کشت؟ این تمام اشرف این‌ها را می‌کشد که خودش دزدی بکند از این حرف‌ها می‌زد. ما باید برویم اسلام را برقرار کنیم روی قانون قرآن رفتار کنیم. گفتم، به من گفت نرو خطرناک است گفتم این همه جوان‌ها را می‌کشند من دیگر سن خودم را کردم شما راهی دارید من از آن راه؟ گفت نه دفعه گفت چه گفتم می‌روم گفت من دیگر دعا می‌کنم ولی خطرناک است. خیلی آن‌جا هم که رفتم هر دقیقه من می‌خواستم ببینمش برای من وقت نبود آزاد بود. این‌ها چون هر؟؟؟مش علیحده علیحده پیش می‌آید قاطی که می‌شود بساط را بهم می‌زند. صحبت می‌گویم قاطی که می‌شود و چون این خودش یک داستان دیگر است شما صحبت تبعیدی مرا می‌کردید دیگر بعد از آن بله… بله بنده بعد از ۲۵ سال که در تبعید بودم گرسنگی‌ها کشیدم همین هما از گرسنگی زخم معده گرفت. بله. عده‌ای از رفقا گاهی یک کمکی می‌کردند و پول می‌دادند. آن پنج میلیونی که آمریکایی‌ها به من وعده دادند و که قبول نکردم دوره مصدق گمان می‌کنم چیزی که واشنگتن پست نوشته است دارم. واشنگتن پست نوشت که به قشقایی‌ها او نوشته چهار میلیون دادند قبول نکردند و او پول را آوردند در چیز محمدحسین قشقایی برادرم قبول نکرد آن پول را در ایتالیا دادند به اشرف اشرف آورد در ایران خرج کرد. واشنگتن پست نوشت دارم. شنیده بودید این را؟

س- بله.

ج- بله. همه‌چیز دروغ است. باید تقلب کرد دزدی کرد خیانت کرد. اصلاً تاریخ دروغ همه‌چیز دروغ.

س- این‌جور که صحبت‌تان پیدا بود مادرتان خیلی شخص قوی و فوق‌العاده‌ای بودند.

ج- بله. بله. بله. در جنگ انگلیس‌ها این‌قدر پیاده رفت و قاطری که سوار می‌شد از بار فشنگ کرد فرستاد این‌طرف و آن‌طرف. حالا آن خودش یک داستان دیگری است اگر بخواهید باید او یک قصه‌ای دارد علیحده که خودش دو ساعت وقت می‌خواهد که او را برای‌تان…

س- درهرحال آن را یک موقعی فکر کنم که یادشان باقی بماند.

س- بله نوشته‌اند در تاریخ‌ها نوشتند.

س- نوشتند.

ج- بله شما دلیران تنگستانی و فارس و جنگ بین‌الملل را بگیرید بخوانید در آن خیلی چیزهای نوشتند. مادرم الان صد سال دارد ولی هیچ حواسش را گم نکرده. حتی….

س- ۱۰۲ سال فرمودید؟

ج- نزدیک به ۱۰۰ دارد بله. موقعی که همین انتخابات این‌ها شد خسرو می‌خواست وکیل بشود همه مخالفت کردیم مادرم گفت خسرو خطا می‌کنی قشقایی‌ها آمدند گفتند آقای خسروخان ما انتظار داشتیم تو بروی رئیس‌جمهور بشوی وکیل برای چی می‌شوی؟ معین کن وکیل برود من بهش گفتم خسرو نکن او می‌خواست بشود گفت بازرگان رفقا دیدم گفتم بازرگان کیه؟ رفقا کی‌اند؟ برای چی تو وکیل می‌شوی؟ چاره‌اش نشد.

س- خسروخان هم همان زمانی که شما تشریف بردید…؟

ج- بعد از من یک ماه بعد از رفتن شاه آمد عبدالله بعد از او آمد. فقط کامبیز پسرم را خواستم که او فوری آمد همان روزی که شاه رفت او رسید. حالا هی تکه تکه بپرسید بهتون عرض می‌کنم.

س- عرض کنم که در جریان سی تیر کسانی بودند گفتند که شرکت نفت و عرض کنم انگلیس‌ها با قوام مذاکره کرده بودند که برود نخست‌وزیر بشود این‌ها بعضی‌ها تکذیب می‌کنند می‌گویند نه این یک امر داخلی بوده خود شاه این…؟

ج- خود شاه. اولاً آن‌موقع بنده در این‌جا بودم در آمریکا بودم آن بازی را انگلیس‌ها با شاه کردند یعنی شاه بیشتر کرد آمریکایی‌ها حاضر نبودند.

س- چون با روابط بدی که شاه با قوام داشتند بعید بود که در همچین موقعی شاه برود قوام را بیاورد.

ج- شاه با کی بد بود؟

س- با قوام، با قوام‌السلطنه.

ج- از ترس مصدق‌السلطنه، از ترس مصدق‌السلطنه که مصدق‌السلطنه نه آزادیخواه بود شاه را بردارند جمهوری چیزی از ترس او راضی شد قوام‌السلطنه چون می‌دانست قوام‌السلطنه را بردارد، قوام‌السلطنه یک آدم خائنی نبودها او دلش می‌خواست به مملکت خدمت کند و فکر می‌کرد از طریق انگلیس‌ها با انگلیس‌ها هم بد بود انگلیس‌ها هم باهاش بد بودند ولی مقام پرست بود از مقام خوشش می‌آمد از آن میز نخست‌وزیری جناب اشرف…

س- و مظفر فیروز هم تعریف کرده مثل این‌که.

ج- بله؟

س- و مظفرفیروز هم تعریف کرده همین نکته را.

ج- که همین مظفرفیروز گفت آقا تو به من بگو من می‌روم شاه را حبس می‌کنم قدرت نکرد. به تاریخ هم نگاه می‌کنم می‌بینم این‌جور اشخاص خیلی بودند. وقتی هانری سوم پادشاه فرانسه را می‌خواست دوکیر می‌توانست این را بیرون کند خودش سر جایش بگیرد بنشیند قدرت نکرد مثل این‌که…

س- بله مظفرفیروز به من همین مطلب را گفت که من چندبار پیشنهاد کرده بودم که…

ج- بله راست می‌گویید. مظفر خیلی شجاع نترس و رشید بود. مظفر خبطی که کرد با ما خودش می‌گوید من به شما محبت داشتم. ولی نخیر. آخر چه محبتی؟ زن بنده توی ایل قشقایی خب ایل قشقایی که بنده رئیس من هم یک فردی از قشقایی بودم تو ایل خودم بودم با کس و کار خودم بودم استاندار می‌فرستادند مطابق میل خودشان بود هر کاری می‌کردند مطابق میل… من به تو محبت چه محبتی؟

س- سرکار وقتی که مرحوم دکتر مصدق آن رفراندوم را کرد تهران تشریف داشتید در جریان بودید؟

ج- کدام رفراندوم؟

س- رفراندوم که به‌اصطلاح مجلس را تعطیل کردش؟

ج- بود بله. بله

س- در آن مورد شما توصیه چیزی بهش نکردید؟

ج- یکی از اشتباهاتش همین بود. بنده آن‌وقت در فارس بودم ولی این‌جا برادرهایم این‌ها گفته بودند آقا نکن تکیه گاه تو مجلس است. آمریکایی‌ها گفتند مصدق دیگر افتاد برای این‌که نیست دیگر. الان دیگر مجلسی وجود ندارد نه مجلس اختیار بهش داده بود فکر کرد که این اختیار برقرار است آمریکایی‌ها گفتند الان دیگر اختیار ندارد برای این‌که مجلس تا بود اختیار داشت ولی الان که مجلس نیست اختیار با شاه است و شاه به هر کس فرمان بدهد.شاه هم به این شرط رفت فرمان را جایش را امضا کرد جایش را خالی امضا کرد و رفت بعد از رفتن شاه نوشتند که زاهدی بله نخست‌وزیر است الان هم به طوری هم نوشتند که امضای شاه خیلی دور از آن‌جایی هست که باید امضا بشود. بله شاه می‌ترسید گفت من می‌روم آن‌وقت چیز کنید. خیلی ترسو بود آقا پدرسوخته. پدرش با یک توپ روس انگلیس در رفت خودش هم با یک توپ این‌ها دررفت. خب آقا تو که این‌قدر ترسو هستی پس چرا این‌قدر گردن‌شقی می‌کنی آمریکایی‌ها سه سال است به تو می‌گویند استعفا بده پسرت شاه بشود.

س- به کدام به محمدرضاشاه ؟

ج- بله. بگذار پسرت شاه بشود.

س- من اصلاً نمی‌دانستم.

ج- بله پسرت شاه بشود. یک مشتی از اطرافی‌های خراب‌ها را بردارد یک اشخاصی که سابقه بدی ندارند معروفیت زیادی ندارند آن‌ها را بگذارد. هی می‌گفت من خودم هستم چه هستم این چشم‌آبی‌ها نمی‌فهمند من مملکت را گلستان می‌کنم چی می‌کنم از این مزخرفات می‌گفت. آمریکایی‌ها دیدند این مریض است می‌میرد و کسی هم نیست کمونیستی می‌شود آمدند با آخوندها گرم گرفتند خمینی هم که علم بود انگلیس‌ها هم که خمینی را با آخوندها همیشه راه داشتند گفتند این را بیاورید فعلاً آوردند و پدر مردم را درآورد. شاه پدر مردم را درآورد.

س- پس به مصدق بهش گفته شده بود که این رفراندوم کار خیلی…؟

ج- بله. به همین شایگان بله.

س- پس گوش نکرده بود.

ج- بله کسی که توصیه می‌کرد که خنخیر خوبست حسیبی بود. حزب ایرانی آقا حزب ایرانی تمام بدبختی‌ها از حزب ایرانی‌هاست بله. بله.

س- که آن‌ها می‌گفتند این‌کار خوبی است؟

ج- بکنید کار خوبی است. که حتی من یک جا به مرحوم مصدق عرض کردم این‌کار را بکند… فرمود این سیاسی است عرض کردم این سیاسی است دیگر یک مهندسی نیست که مهندس زیرک‌زاده مهندس حسیبی بگویند آقا این خطا هست این را هی که شما می‌روید کار به این‌جا. حتی یک روز مصدق یک شوخیهم با ما کرد. داشت ترکی صحبت می‌کرد. یکی از آقایان که گفت آقای نخست‌وزیر با قشقایی دارید صحبت می‌کنید گفت آقا هر چی می‌کنم آقای قشقایی را مجاب نمی‌توانم بکنم ترکی می‌گویم بلکه مجاب بشود. بله. من خیلی یعنی حقیقت را بهش می‌گفتم. خدا رحمت کند مرد بزرگی بود.

س- در این سیاست نفتش با هم توافق داشتید اختلاف داشتید؟

ج- صددرصد.

س- صددرصد؟

ج- که نفت باید مال همین کشور بشود.

س- منظور در اجرای آن سیاست که به‌اصطلاح سخت‌گیری که ایشان می‌کرد و با انگلیس‌ها و آمریکایی آن جور که باید… کنار نیامد.

ج- نه سخت‌گیری نکرد او. نه کنار نیامدنش سر یک چیز است که این را مردم فکر می‌کنند. نه سر نفت نیست. مصدق نفت را به انگلیس می‌فروخت به همه می‌فروخت کاری نداشت. اختلاف سر این بود که یک محکمه دیگر باید تشکیل بشود مصدق می‌گفت انگلیس‌ها باید به ما چندین سال پول بردند ندادند انگلیس‌ها می‌گفتند از دست ما گرفتید ما ضرر کردیم. و روی این هم بحث بود آمریکایی‌ها به من گفتند که یک میلیارد به انگلیس‌ها داده بشود شاید اولاً در محکمه محکوم بشوند اگر نشدند یک میلیارد نفت بدهید تا انگلیس‌ها شرشان کنده بشود و دیگر راحت شما مهندسین از ممالک کوچک بیاورید و هر کری می‌خواهید بکنید بکنید. مصدق گوش نداد. روی همین بحث ما بود من می‌گفتم بکنید مصدق می‌گفت نه. گفتم قربان مملکت می‌رود گفت من بدنام می‌شوم گفتم شما بدنام هیچ‌وقت نمی‌شوید ولی بگذارید شاید مثل لاهه ما حاکم شدیم. اگر هم محکوم شدیم محکمه گفت بدهید، بدهید و کارتان را بکنید. می‌آورند شاه را می‌آورند گوش نداد. بله روی این من خیلی زیاد هم پافشاری کردم یعنی انصافا آمریکایی‌ها هیچ حاضر نبودند می‌خواستند شاه اسمش باشد در خارج و به تدریج هم از بین برود و حکومت دیگری بیاید روی کار. بله انگلیس‌ها را عرض نمی‌کنم ولی آمریکایی‌ها.

س- می‌گویند که مصدق مقدار زیادی بیش از حد علاقه‌مند بود که آن وجهه عمومیش حفظ بشود و به فکر کار نبوده؟

ج- فکر کار بود ولی بیشتر علاقه‌مند بود که وجهه عمومیش را داشته باشد. این را هر کس بهتون گفته راست گفته بله.

س- آن‌وقت کسانی بودند از وزرایش همفکرانش که آن‌طرف قضیه باشند و تشویقش کنند که کنار نیاید این پیشنهاد شما را…؟

ج- دکتر شایگان. کسی که به من کمک می‌کرد یعنی در حقیقت من به او کمک می‌کردم دکتر شایگان بود. ولی حسیبی زیرک‌زاده سنجابی این‌ها تمام تحریکش می‌کردند. آدم مستقیم محکم خوب یک دنده دکتر فاطمی بود ولی به قدری در مصدق محو بود که هیچ اظهار اراده نمی‌کرد ولی آدم با شرفی بود.

س- دکتر فاطمی را شما از قبل هم می‌شناختید؟

ج- بله خب سیف‌پور فاطمی برادرش بود آن مصباح فاطمی پدر این علی فاطمی یک وقت مأمور سمیرم بود. این‌ها در مالیه بودند ولی با هم از پدر جدمان هم آشنایی داشتیم. آن‌وقت چیزی که لازم است من به فاطمی هم گفتم.

س- به دکتر فاطمی به حسین فاطمی؟

ج- نخیر.

س- به سیف‌پور فاطمی؟

ج- نخیر به سیف‌پور فاطمی راجع به کشته شدن حسین فاطمی. چطور شد کشته شد چی شد؟ گفتم آقا من در سوئیس سپهبد بختیار را که تبعید بود ملاقات می‌کردم. در ضمن صحبت کشته شدن فاطمی پیش آمد گفتم شما کشتید؟ گفت نه قشقایی من نکشتم، قضیه از این قرار است که یک روزی شاه ارباب شاهرخ و فیلیکس آقایان را خواست گفت شما بروید پهلوی سفیر انگلیس و به این بگویید آقا شما راجع به حسین فاطمی نظر خاصی دارید من آزادش کنم اگر نظر خاصی ندارید به من بگویید نظر خاصی نداریم. این‌ها برگشتند آمدند گفتند آقای سفیر می‌گویید نظر خاصی نداریم. این‌ها برگشتند آمدند گفتند آقای سفیر می‌گوید نه ما نظر خاصی نداریم. این‌ها برگشتند آمدند گفتند آقای سفیر می‌گوید نه ما نظر خاصی نداریم. این بود که شاه حکم کرد که او را اعدام کنند. اعدامش زیر دست به‌اصطلاح دسته من بود یعنی دسته بختیار بود. صبحی بود من می‌دانستم فاطمی را باید بکشند قدم می‌زدم خیلی هم ناراحت بودم چون با این‌ها دوست بودیم.

س- بختیار با فاطمی؟

ج- بله خب بله دیگر این‌ها همه بودند برادر فاطمی پیشکار مرتضی قلیخان بختیاری بود پدر همین علی فاطمی پیشکار مرتضی قلیخان بود همه ملکش املاکش دست فاطمی بود ثروت این به وسیله مرتضی قلیخان به دستش آمد بله این را همه می‌دانند. گفت یک قراول آمد به من گفت که فاطمی می‌خواهد شما را ببیند خیلی ناراحت شدم گفتم بهش بگویید من این‌جا نیستم. گفت از پشت شیشه شما را دیده است ناچار شدم رفتم. وقتی رفتم پهلویش گفت این کاغذ را نوشتم به شاه بدهید به خود شاه کاغذ را گفتم خواندید گفت نه سر بسته بود من هم عینا دادم بهش گفتم نمی‌دانید چی‌چی تویش بود گفت نفهمیدم هر چه بود خودش به شاه نوشته بود. بله. مقصودم این است که مثل عرض می‌کنم حسین فاطمی را بعد از مصدق می‌دانید دیگر گفتند آزادی هست و انتخابات شروع بشود. بنده در قرعه سناتور باقی ماندم خیلی‌ها گفتند که عمداً نگاه داشتند نه طبیعی بود. شب دکتر معظمی آمد گفت که من اعلام کردم که امشب تهران تاریکی بماند بر ضد شاه این‌ها و در انتخابات ما اقدام کنیم. یادم، اسمش یادم نیست. از بازار دو نفر آمد پهلوی بنده گفت پهلوی دکتر معظمی هم رفتیم شما اگر بخواهید جزو کاندیدهاتون دکتر حسین فاطمی را بگذارید ما به او که رأی نمی‌دهیم به خود شما هم رأی نخواهیم داد برای این‌که این آدم نوکر انگلیس‌ها هست. تا این اندازه مردم فکر می‌کردند که حسین فاطمی… در صورتی که نبود به‌هیچ‌وجه. واقعاً یک نفر جوانی بود که به مصدق علاقه‌مند بود یعنی محو مصدق بود و دلش می‌خواست یک کارهایی در این مملکت بشود و هر چی هم از دستش می‌آمد می‌کرد.

س- این‌که می‌گویند آدم تندرویی بوده…؟

ج- تندرویی‌اش همین بود با مصدق بود دیگر تندرو با مصدق رفت که رفت که رفت دیگر. آخر تندرو که همش لازم نیست که از آن‌طرف از این‌طرف تندرو بود. مثلاً هیچ اعتنا به انگلیس‌ها نمی‌کرد هیچ اعتنا به آمریکایی نمی‌کرد به هیچ کس اعتنا… همان که مصدق می‌گفت همان راه را می‌رفت این تندرو بود دیگر.

س- اسم بختیار پیش آمد واقعاً وقتی که تبعید بود یا خارج بود این برنامه‌هایی که می‌گویند داشت که برگردد و شاه را بردارد این‌ها، این‌ها راست بود؟

ج- بله بختیار یک وقت آمد آمریکا و من دیدم در ژنو توی مغ ازه گوبلن است رفتم بهش سلام و تعارف کردم. گفتم بختیار گفت بله گفتم موقع الان دستت هست. تانگ و زره‌پوش دستت هست الان وقتش هست که شاه را برداری و خدت سر جایش بنشینی. گفت من قسم خوردم نمی‌توانم. گفتم پدر این شاه هم به پدرت عموت همه فامیلت قسم خورد همه‌اش را تیرباران کرد. یکی‌اش سردار فاتح پدر همین شاپور بختیار را این‌ها قسم ندارند تو چه قسمی خوردی؟ گفت من نمی‌کنم گفتم دستت سپرده تا بهت بگویم. این‌که پا شد آن مستر سلکانی بود رئیس مغ ازه گوبلن آمد به من گفت تو می‌دانی این کیه؟ گفت این رئیس اینتلیجنت سرویس فلان است. گفتم بله گفت بهت چی‌چی گفت؟ گفتم؟ آنچه باید بهش بگویم. گفت برایت خطرناک است گفتم نه در عالم ایلی برای ما خطر نیست یک‌همچین بیشرف نیست که برود.

س- خب بعد که آن‌وقت شاه، میانه‌اش با شاه بهم خورد از ایران بعد از امینی از ایران رفت این‌ها بعد آن‌وقت دیدند اقدام می‌خواهد بکند…

ج- این‌جا هی فعالیت می‌کرد که بلکه برود یک دو سه دفعه به من گفت بیا برویم گفتم چه‌جور برویم؟ یک وقت گفت که برویم از این‌جا تو و من دوتا هفت‌تیر برداریم برویم از سرحد وارد بشویم بزنیم برویم به خاک بختیاری نزدیکیم از آن‌جا. گفتم آقا این ما از شیر هزار دندان هم باشیم نمی‌توانیم. پست را گرفتیم فوراً تلفن می‌کنند طیاره است هیلیکوپتر است می‌آید بالای سر ما. این بود که خودش رفت من نرفتم. خودش هم از طریق دیگر رفت و آن شخصی به نام… گولش زد خانم بختیار گفت گفتم خانم این دارد گول می‌زند گفت می‌دانم ولی به حرفش گوش می‌دهد. زند چی‌چی زند بود که بختیار را که گیر داد خودش هم رفت آن‌جا هنوز هم هست بهش محبت کردند و چیز بله.

س- دکتر شایگان چه‌جور؟

ج- آن‌که قدرت ایلی قوه چیزی نداشت همین‌جور فعالیت می‌کرد هر چه می‌توانست می‌نوشت می‌گفت آدم شریفی بود آقا آدم پاکی بود. واقعاً می‌شود گفت مقدس بود آدم شریفی بود پاک.

س- توی جبهه ملی غیر از ایشان کسی دیگری هم این تیپ آدم بود عین این؟

ج- نه. بودند اشخاص خوب بودند البته نه این تیپ نبودش.

س- شما اصولاً خودتان هیچ‌وقت رسما عضو جبهه ملی بودید؟

ج- بنده پدرم بچه بودم نصیحت کرد وصیت کرد گفت هیچ‌وقت داخل حزب نشود بچه بودم. بهشون عرض کردم که… گفت حالا یک قدری سنت که بالاتر آمد بهت می‌گویم هنوز… سنم بالا آمد گفتم خب چرا؟ فرمودند که حزب یک چیز خوبی است ولی در ایران یک عده‌ای جمع می‌شوند و حزب درست می‌کنند آن‌وقت یک عده‌ای را دور خودشان جمع می‌کنند از اسم آن‌ها به نفع خودشان استفاده می‌کنند و برای مملکت مفید نیستند. اگر تو رفتی باید آلت‌دستی بشوی هیچ‌وقت داخل حزب نشو. عرض کردم چرا شما خودتان داخل حزب دمکرات شدید؟ فرمود من داخل حزب دمکرات شدم فهمیدم که به تو نصیحت می‌کنم اگر داخل نشده بودم که نمی‌دانستم داخل هیچ حزب نشو. آن‌وقت دمکرات بود اعتدال پدرم عضو حزب دمکرات بود. و بنده هیچ‌وقت داخل. با چیز بودم با حزب جبهه ملی بودم همه‌کارش بودم ولی خودم هیچ‌وقت داخل هیچ حزبی نبودم. حالا هم نمی‌شوم.

س- کدام‌های‌شان هستند که فکر می‌کنید اسم‌شان خوب است در تاریخ برده بشود به‌عنوان افراد فعال…؟

ج- همه‌شان فعال بودند. همان معظمی خیلی فعال بود.

س- دکتر معظمی، عبدالله معظمی؟

ج- بله. عبدالله معظمی. رضوی خیلی فعال بود ولی رضوی یک قدری مغزش آخری‌ها تند بود. عرض کنم خدمت‌تان همان سنجابی خیلی فعال بود. ولی این‌ها حزب ایرانی‌ها بودند که داخل خودشان را به جبهه ملی بستند. حتی در اروپا که ما فعالیت می‌کردیم آن‌ها مخالفت کردند مصدق رسماً بهشون نوشت اگر خواستید با قشقایی‌ها و جبهه ملی‌ها آن‌جا مخالفت کنید شما را سر جای خودتان می‌نشانیم. که این‌ها سکوت کردند. بله آن‌ها این‌جا… نخیر اختیار دست ما هست در تهران هر چه ما امر کردیم شما اطاعت کنید. گفتیم آقا ما این‌جا آزادیم همه کار می‌توانیم بکنیم شما آن‌جا چه‌کار می‌توانید بکنید؟ این آقای قطب‌زاده آقای رئیس‌جمهوری‌مان چی‌چی؟

س- بنی‌صدر.

ج- بنی‌صدر این‌ها آن‌وقت این‌ها به‌اصطلاح جوان‌هایی بودند که تازه روی کار آمده بودند. قطب‌زاده خیلی فعال بود. بنی‌صدر خیلی مذهبی بود الان هم مذهبی است.

س- از همین حرف‌ها آن‌موقع هم می‌زد همین حرف‌هایی که فهمیدنش مشکل است واقعاً که چی دارد می‌گوید؟

ج- چه عرض کنم دیگر حالا وقتی که فهمیدنش مشکل است آن‌وقت دیگر ملاحظه بفرمایید که چه بود بله. ولی با هم خب ما آشنا بودیم. این هم مال این‌ها.

س- دکتر صدیقی چطور…؟

ج- آدم خوبی است ولی ساده است خیلی چیزها را به عقیده من درک نمی‌کند ولی آدم خوبی است یعنی مردم را درک نمی‌کند نه آن‌که چیزی را نمی‌فهمد یک عقیده، این آدم پاکی هست دکتر صدیقی آدم پاکی است.

س- عضو فعال به‌اصطلاح مهمی نبود آن زمان مصدق؟

ج- نه. بود ولی نه نخیر بود با مصدق. بله. چیز فعال بود وزیرخارجه‌مان اسمش چی است خدا رحمتش کند زمان مصدق؟

س- غیر از فاطمی؟

ج- بله قبل از فاطمی.

س- باقر کاظمی؟

ج- کاظمی بله.

س- او که از زمان رضاشاه هم چیز….

ج- بود بله در دوره مصدق هم خیلی بود، خوب بود ولی او هم افکارش این بود که ایلات این‌ها نباید یعنی نمی‌دانند.

س- عده‌ای هستند اعتقاد دارند که شاه عمداً بین سیاستی که داشت که همیشه در مقابل یک کسی یک کس دیگر را بگذارید در مقابل رزم‌آرا که رئیس ستاد بود زاهدی را رئیس شهربانی کرد.

ج- شاه، گفتم دیشب که هژیر گفت مرا که خودش می‌داند مثل پیراهن خودش هستم در مقابل من… اصلاً دسیسه‌کار بود. همیشه در این خط بود که دو نفر را بهم بیندازد. بنده با آقای امیراشرف افخمی خیلی رفیق و دوست بودم. یک روز دیدم از من کج می‌رود راه می‌رود. دو سه دفعه گفتم امیراشرف چته؟ چون پدر بر پدر دوست بودیم. گفت من از تو انتظار نداشتم. گفتم چه انتظاری؟ گفت از من پیش شاه بد گفتی. گفتم کی؟ گفت دو هفته پیش، گفتم دو هفته پیش من از تو پیش شاه بد گفتم؟ گفت بله گفتم تو برو نگاه کن ببین. من دو هفته پیش کجا بودم من دو سال است شاه را ندیدم. گفت یعنی چه؟ گفتم یعنی چی نیست این دربار است برو بپرس دیگر. با همشون رفیقی که ببین من دو سال است به دربار پا گذاشتم یا نه؟ یک فحشی داد به شاه… بعد رفت گفت آقا معذرت می‌خواهم این پدرفلان مادرفلان خواهی نخواهی همه را به جان هم می‌اندازد. بله این عادت را داشت.

س- که می‌گویند یکی از عللی که جبهه ملی توانست در انتخابات دوره شانزدهم در تهران موفق بشود کمک‌های سرلشکر زاهدی بود. رئیس شهربانی

ج- زاهدی کمک کرد. زاهدی کمک کرد زیاد کمک کرد انصافاً و به مصدق هم صمیمی و وفادار بود تا دقیقه آخر نسبت به زاهدی آن‌ها بی‌انصافی کردند.

س- چه کار بی‌انصافی؟

ج- زاهدی را کنار گذاشتند هویش کردند زاهدی هیچ قصد خیانت نداشت بله. خدایی هست هر دو مردند رفتند همه مردند رفتند چون می‌دانم باید این را بگویم خدا می‌داند و تاریخ بداند که زاهدی همان روزی که برش داشتند خود مصدق دستور داد این‌کار را بکنید کرد آن کار را… گفت ناصر ما باید به هر قیمتی شده این پیرمرد را نگاه بداریم که وجود این برای مملکت مفید است ما از وجود این می‌توانیم به نفع مملکت هزار کار کنیم خدایی هست بله.

س- خب پس ریشه اختلاف از کجا پیش آمد؟

ج- مرحوم مصدق کسی را که فکر می‌کرد یک روز، ممکن است نخست‌وزیر بشود با او بد بود و فکر می‌کرد زاهدی یک روز ممکن است دکتر مصدق بشود. مصدق هم در این قسمت بی‌اختیار بود.

س- می‌خواستم بگویم پس مصدق هم با بعض دیگران زیاد فرقی نداشته؟

ج- در این قسمت بله. فقط خوب آن بی‌پروا می‌زد برای آزادی مملکت سایرین با احتیاط قوام‌السلطنه می‌گفت مثلاً با خارجی باید مماشات کرد این می‌گفت نه باید رفت با ملت این‌کار را کرد. این فرق را داشت. بله مصدق در مورد نخست‌وزیری….

س- خب این ایرادی که به حزب توده می‌گیرند که به‌اصطلاح به پشت مصدق خنجر زده بود می‌توانست کمکش کند این‌ها این تا چه حدی درست است به نظر شما؟

ج- بله. نکرد. صددرصد برای دیگر بزرگترین دلیلش آن روزی که باید به مصدق کمک کنند نکردند پس فردایش هم روس‌ها همین پس‌فردایش نه هم فردایش طلا را باز کردند از روسیه تحویل شاه و زاهدی دادند. حزب توده یعنی نوکروس. هر چه روس‌ها می‌گفتند کردند الان هم هر چه روس‌ها می‌گویند.

س- خب خود آن‌ها این‌طور که در نوشته‌جات‌شان هست می‌گویند که ما فکر می‌کردیم که مصدق آمریکایی و طرفدار آمریکایی است تا فهمیدیم به‌اصطلاح بی‌طرفیش را ثابت کرد دیگر از آن به بعد کمکش کردیم؟

ج- دیگر چه کمک کردند؟ در حبس کمکش کردند؟

 

 


روایت‌کننده: آقای محمد ناصر قشقایی

تاریخ مصاحبه: ۳ فوریه ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: لاس‌وگاس ـ نوادا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۶

 

 

س- ادامه خاطرات جناب آقای قشقایی سوم فوریه ۱۹۸۳ شهر لاس‌وگاس ایالت نوادا، مصاحبه کننده حبیب لاجوردی.

س- قربان یک صورتی تهیه کردم از اسامی کسانی که در تاریخ، در ساختن تاریخ ایران یک سهمی داشتند بیشترشان از قضا کسانی هستند که نخست‌وزیر بودند. و اگر اجازه بفرمایید یکی یکی این اسامی را خدمت‌تان عرض کنم و جنابعالی اگر آشنایی شخصی با آن فرد داشتید خاطراتی داشتید که فکر می‌کنید که ثبت آن در تاریخ مفید هست استدعا می‌کنم که…

ج- بفرمایید هرچه…

س- اولین شخصی که اسمش را نوشتم مرحوم صدرالاشراف است. اطراف ایشان مطالب ضد و نقیض زیادی هست که چه‌جور نخست‌وزیری بوده چه‌جور شخصی بوده؟ سرکار خودتان او را می‌شناختید؟

ج- درست به وضعیت ایشان آشنایی ندارم. حقیقت این است که بگویم اطلاعی دارم من هم همین چیزهایی که شما، در موقع صدارت او اتفاقاً با خود ما سروکار داشت.

س- چه سروکاری پیدا شد؟

ج- خب همان قضایای جنوب بود و ایشان هم نخست‌وزیر بودند این بود که با پسرشان خیلی رفیق بودیم پسری داشت در عدلیه بود پسرش، حالا درست سید کاظم گمان می‌کنم بود. ولی با خودشان خیلی نمی‌توانم هیچ اظهار عقیده نمی‌توانم بکنم.

س- آن‌وقت رئیس ستاد ایشان تیمسار ارفع بود با ایشان؟

ج- ارفع بود گمان می‌کنم. با ارفع یک دو جلسه ملاقات کردم ارفع یک به نظرم آدم پاکی آمد ولی به وضع ایران هیچ آشنایی نداشت به‌هیچ‌وجه خیلی به قول ایرانی‌ها فرنگی بود یعنی بیشتر توی تاکتیک اروپایی این‌ها رفتار می‌کرد درست بود کارهایش خائن این‌ها به نظرم نیامد ولی البته او با انگلیس‌ها خیلی بله و عقیده‌اش این بود ضد کمونیست بود و عقیده‌اش بود. نخیر آدم، به نظرم آدم خوبی آمد ولی…

س- با سیضیا چی؟ سروکار داشتید؟

ج- که بله با سیدضیا هم سروکار داشتیم، سیدضیا هم این آخری عقیده‌اش این بود که باید ضد کمونیست رفتار کرد و به انگلیس‌ها هم خیلی وقتی در مذاکره این‌ها تند حرف می‌زد بله به شما چه این‌کار مملکت است فلان این‌ها ولی خوب با آن‌ها مناسباتش بهتر بود خوب بود.

س- یک حالت عجیبی بوده از یک ور هی صحبت از این است که نمی‌دانم سیدضیا خیلی با آن‌ها نزدیک بوده از یک ور دیگر آن‌ها مثل این‌که می‌خواستند در حداقل نظر عموم اظهار عدم آشنایی باهاش بکنند؟

ج- بله غالباً انگلیس‌ها این‌طور هستند با اشخاصی که خیلی نزدیک هستند نمی‌خواهند چون می‌دانند انظار با افکار آن‌ها با سیاست انگلیس ایرانی بد است به‌طورکلی ملت ایران با سیاست انگلیس با خود انگلیس مخالف است. نمی‌خواستند کسی که ممکن بود از وجودش استفاده کنند در انظار خیلی منتسب به انگلیس‌ها باشد.

س- برخلاف شاید آمریکایی‌ها ؟

ج- برخلاف آمریکایی، آمریکایی‌ها هیچ نمی‌فهمند اصلاً یک سیاست خاصی دارند که خیلی پرت هستند خیلی پرت هستند.

س- این‌قدر که واقعاً می‌گویند انگلیس‌ها در ایران نفوذ داشتند این راست است؟

ج- بله الان هم دارند. الان هم دارند.

س- عجیب است.

ج- الان انگلیس که هدر هیچ جای دنیا نفوذ ندارد مردم بی‌بی‌سی را گوش می‌دهند ببیند بی‌بی‌سی چه می‌گوید. عقیده‌شان این است که هر چی انگلیس‌ها می‌خواهند بکنند به دست آمریکایی‌ها می‌کنند و خودشان را عقب می‌کشند و تا اندازه‌ای هم راست است.

س- عجب.

ج- بله. یعنی هر کار، و مخصوصاً برخلاف بدی باشد خودشان را عقب می‌کشند توی دهان یک روزنامه نویس یا مخبر آمریکایی می‌اندازند او توی روزنامه می‌نویسد او پخش می‌کند دیگر روی آن سیاست آمریکا پیش می‌رود. یعنی عقیده انگلیس به وسیله آن‌ها هی گفته می‌شود ولی خود انگلیس هیچ خبر ندارد ظاهراً اگر بد یا چیز بشود به اسم آمریکا تمام می‌شود. در این هیچ تردیدی ندارم.

س- هیچ شانس نخست‌وزیری داشت سیدضیا آن زمان؟

ج- خیلی میل داشت ولی آخری طور شده بود که دلش می‌خواست که نخست‌وزیر درست کند. بله بالاتر از او باشد.

س- رابطه‌اش با شاه چطور بود؟

ج- با شاه هم هفته‌ای یک شب با شاه شام می‌خورد. ولی شاه با او باطناً خوب نبود هیچ‌وقت خوب نبود. شاه با اشخاصی که رک بهش حرف می‌زدند بی‌اعتنا یعنی حقایق را می‌گفتند بد بود. با سردار فاخر هم بد بود برای این‌که سردار فاخر صریح می‌گفت این‌کار خوب نیست خوب نیست. سیدضیا می‌گفت آقا این‌کار غلط است و یا چیز. یا بنده یا هر کس بود شاه دلش می‌خواست یک عده اشخاص خیلی طبقه پایین را روی کار بیاورد که هر چه گفت بگویند بله قربان و همین هم باعث بدبختی‌اش شد بله.

س- آن اسم را پیش آوردید از قضا بنده هم می‌خواستم سؤال کنم راجع به سردار فاخر، با سردار فاخر آشنا بودید؟

ج- خیلی خیلی رفیق بودیم دوست بودیم تا آخرین دقیقه هم دوست بودیم.

س- راجع به ایشان خیلی کم در تاریخ چیزی نوشته شده.

ج- اولاً سردار فاخر در قضایای جنگ با انگلیس این‌ها به قدری تند بود که جنرال ساکس در تاریخش می‌نویسد دمکرات سرخ تا این اندازه….

س- جنگ اول؟

ج- اول. بعد در شیراز بود خواستند بگیرندش فرار کرد این‌ها…

س- پس آزادیخواه بوده؟

ج- خیلی بله از پدرخانم سردار فاخر معذب‌الدوله او که از آزادیخواه‌های درجه‌یک رئیس انجمن ملی در مشروطیت رئیس انجمن ملی بود و این‌ها آزاد…. بعد از آن‌که سردار فاخر رفت تهران و نشست دید که تمام کارها به دست انگلیس‌ها می‌گردد رضاشاه را آوردند هر کاری می‌خواهد بکند. این بود که دیگر در آن‌جا ملاحظه کاری می‌کرد ولی در صحبت این‌ها بی‌پروا بود اصلاً زیربا چیز نمی‌رفت چیزی که به نظرش می‌آمد صاف می‌گفت به شاه هم یک دو دفعه گفت همین آخری شما قدرت برای‌تان خوب نیست شما باید قدرت‌تان طوری باشد که مردم شما را بخواهند نه آن‌که شما با قدرت‌نمایی که از این حرف هم خوشش نیامد نخیر با سردار فاخر باطنا خیلی بد بود، خیلی بد بود بله ولی ظاهراً رئیس مجلس بود چه این‌ها مجبور بود بهش بسازد بعد هم که سنا پیش آمد سردار فاخر خواست رئیس سنا، گفت سناتور بشود ولی رئیس سنا نشود نگذاشت بله بله.

س- مجلس را چه‌جور اداره می‌کرد سردار فاخر؟

ج- خوب بود. نسبتاً خوب بود، خوب اداره می‌کرد. یک‌روز هم در مجلس یک حرفی زد خیلی….، یکی از وکلا یک حرف‌هایی براید سردار فاخر ملتفت نبود که میکروفون دم دهنش هست. گفت این مرتیکه چرا این‌قدر مزخرف می‌گوید. بله.

س- اصولاً مثل این‌که نقش مجلس آن زمان فرق داشته با این اواخر؟

ج- بله. و حتی خوب نظرم هست که مرحوم دکتر مصدق به خود من فرمود که فردا سردار فاخر را مراقب باش او خیلی هر کاری بخواهد بکند می‌تواند. نخیر خیلی خوب بود. آخر با ما دوست، خیلی دوست بودیم فامیلا هم دوست بودیم شخصاً هم دوست بودیم. ممکن است ولی خیر من حقایق را می‌گویم برای من فرقی نمی‌کند.

س- شما اگر اشتباه نکنم در دوره هشتم آن زمان رضاشاه وکیل مجلس بود؟ این‌ها ؟

ج- بله هشتم یا هفتم بنده و پدرم هر دو با هم وکیل بودیم

س- آیا می‌توانید مثلاً مقایسه کنید اوضاع و احوال مجلس آن زمان را با زمانی که مثلاً سردار فاخر…؟

ج- خب در آن زمان هرچه رضاشاه می‌خواست صددرصد آن بود. ولی رضاشاه خیلی رعایت می‌کرد که از… وقتی که ما را توقیف کردند تا از مجلس تصویب نشد ما را نبردند به محبس.

س- یعنی شما نماینده مجلس بودید بردند؟

ج- نماینده مجلس بودیم توی منزل توقیف کردند. بعد بردند مجلس رأی بگیرند که آیا… رأی که گرفتند مرحوم سردار بنده را هر دو را گفتند عمادالسلطنه فاطمی می‌گفت دو نفر نمی‌شود باید تفکیک بشود. مرحوم سردار را یک عده‌ای رأی دادند که خیر از وکالت بیافتد یک عده‌ای رأی ندادند ولی بنده را هم عمادالسلطنه فاطمی گفت هم سردار فاخر. گفت از این عده صد نفر هشتاد، نود نفر که بودند دو نفر یا سه نفر رأی دادند مابقی رأی ندادند ولی رئیس مجلس آن‌وقت مرحوم دادگر بود خب چاره نداشت گفت تصویب شد. بله.

س- پس حفظ ظاهر را می‌کردند آن زمان؟

ج- خیلی. رضاشاه مخصوصاً خیلی رعایت در این می‌کرد که قانون را وارد کند برعکس پسرش که می‌خواست همه‌چیز را بگوید من می‌گویم او می‌خواست بکند ولی از راه قانون ولی پسرش محمدرضاشاه نه.

س- بله در این زمینه مقایسه رفتار پدر و پسر در مورد مجلس اگر مطالبی بفرمایید؟

ج- همین که عرض کردم دیگر بالاتر از این نمی‌شود که رضاشاه هر کاری می‌خواست می‌کرد ولی اول راه قانونی‌اش را پیش می‌کشید و می‌کرد ولی پسرش می‌خواست بگوید من امر کردم من فرمودم مجلس در اداره حتی بهش من گفتم آقا ببینید در موقعی که قوام‌السلطنه رفت به مجلس صحبت بود گفت….

س- راجع به همین سردار فاخر صحبت بود.

ج- بله من دادگر مجبور بود می‌کشتندش هیچ بروبرگرد نداشت اگر غیر آن‌که رضاشاه می‌گفت مثل این‌که ارباب کیخسرو را چه‌جور کشتند؟ او را هم می‌کشتند لابد زود بگوید مجلس تصمیم گرفت. این مال رضاشاه. ولی ظاهر را می‌خواست قانونی بکند. ولی در دوره‌ای که سردار فاخر رئیس مجلس شد و شروع شد دیگر شاه فعلی یعنی محمدرضاشاه قدرتی نداشت و سردار فاخر بیشتر رعایت قانون را می‌کرد. یعنی خیلی فرق داشت با زمان دادگر.

س- یک عده‌ای هستند می‌گویند که اصلاً ایرانی‌ها لیاقت مجلس این‌جورکارها را ندارند و اصلاً نمی‌توانند خودشان را اداره کنند؟

ج- چطور ندارند؟

س- نمی‌دانم. و این جوان‌هایی هم که به‌اصطلاح این ۲۰ـ۳۰ سال اخیر را دیدند و مجلسی نبوده این حرف‌ها را می‌زنند که در ایران دمکراسی این چیزها نمی‌شود و بایستی یک فرد قلدری مملکت را داره کند.

ج- هان یک چیز هست. در ایران من عقیده‌ام این است الان اگر یک فردی بیاید باید یک دو سال این چیزها را چون مردم یک حال عجیبی دارند دودستگی عجیبی آخوندها انداختند که کشتار کشتار عجیبی فکر می‌کنم بشود. یعنی همسایه همسایه را برادر خواهر را خواهر برادر را آخوندها یک افتضاحی کردند. آن را کاری ندارم ولی من عقیده‌ام این است که یک نفر بیاید خوب که صاف کرد چیز کرد قانون را پیش بکشد و مصدق این‌کار را داشت می‌کرد، مصدق این‌کار را می‌کرد که کار از مجرای قانون بیفتد به جریان کم‌کم پیش برود والا ایران هیچ‌وقت هدف نداشته یا دیکتاتوری به تمام معنا بوده یا وقتی هم که آزادی بوده دیگر نه برای مردم خواهر می‌گذاشتند نه مادر می‌گذاشتند نه ناموس هر کس هر چه در روزنامه‌ها هر چه دلش بخواهد بنویسد و فحش بدهد. این است که در…

س- آقا شما پیشه‌وری را هیچ‌وقت دیده بودید؟

ج- هیچ‌وقت.

س- هیچ‌وقت در مجلس در…؟

ج- هیچ‌وقت بنده آن‌وقت در مجلس نبودم خارج بودم هیچ‌وقت ملاقاتش نکردم هیچ‌وقت. ولی…

س- می‌گویند یک عده هستند می‌گویند آدم وطن‌پرستی بوده و می‌خواسته یک به‌اصطلاح قدرت بشتری برای ایالات بگیرد یک عده هستند می‌گویند این نه اصلاً نوکر روس‌ها بوده آدم خائنی بوده؟

ج- بنده شخصاً عقیده‌ام این است تمام ایرانی‌ها وطن‌خواه هستند منتها هر کدامش به یک راهی، پیشه‌وری عقیده‌اش فکر می‌کنم فکر می‌کنم عقیده‌اش این بود که ایران را به وسیله روس، چون دست خارجی در ایران به طوری قوی بود یا انگلیس آمریکا بود یا روس این‌ها بودند. عقیده هر سیاستمداری این بود که ایران را باید به ترتیبی نگاهداشت. پیشه‌وری یک عده‌ای عقیده‌اش این بود که ایران را به دست روس‌ها بهتر می‌شود خودشان اداره کنند آن سایرین هم عقیده‌شان این بود که به دست انگلیس بعد هم به دست آمریکا بهتر می‌شود. من خودم به آمریکایی‌ها گفتم آقا چون برادرهای من در کالج آمریکایی بودند و پدر من هم یک وقت با آن‌ها صحبت می‌کرد فرمود، انگلیس و روس دو سرحد دار ما هستند هردوشان می‌خواهند ببرند بهتر این است که ما با یک مملکتی مثل آمریکا، آن‌وقت اصلاً صحبت…، بیشتر دوستی داشته باشیم چون آن‌ها به ما نظری ندارند وقتی که جنگ بین‌الملل شد و آمریکایی‌ها، دوم آمدند ایران این‌ها من، عین عبارتی هست که به خود، گفتم من فکر می‌کردم این‌که خدا در انجیل و در قرآن می‌فرماید ملائکه‌هایی هستند در آسمان که می‌آیند و شما را نجات می‌دهند من فکر خکردم شما آ«ریکایی‌ها همان ملائکه‌ها هستید که از طرف خدا آ«دید برای نجات ملت ایران نمی‌دانستم شما بدترین بلای جان ایران شما هستید به خودشان یک دفعه نگفتم صد دفعه گفتم بله. حالا من عقیده‌ام این است پیشه‌وری فکر می‌کرده است از طریق کمونیست یا از طریق روس این‌ها نمی‌دانم ولی این را هم بهتون عرض کنم اگر ایران یک‌روزی کمونیست بشود کمونیستی خواهد شد که نه لنین نه استالین هیچ‌کس در خواب یک کمونیست مخصوصی می‌شود که خود ایرانی‌ها درستش می‌کنند که در هیچ کتابی که در هیچ تاریخی اگر بشود.

س- خب در آن زمان فکر نکرده بودند که او که حالا دست بالا کرده در آذربایجان و می‌خواهد برای آن‌جا یک نیمچه استقلالی درست بکند، خودمختاری بگیرد شماها هم مثلاً در ایل قشقایی این‌کار را بکنید همکاری بکنید.

ج- نه. آن را بله. او می‌خواست به‌عنوان آذربایجان کم‌کم دست بیارد همه ایران را بگیرد او به این فکر که فقط آذربایجان استقلال دارد نه می‌خواست به اسم استقلال آذربایجان به تدریج همه جا دست پیدا کند و یک ایران به‌اصطلاح کمونیستی درست کند. من خودش را ندیدم ولی از اشخاصی که می‌رفتند می‌آمدند و طرز فکرش گویا این بوده.

س- پس بنابراین امکان همکاری نبود بین…

ج- نه. نه. نخیر. فقط من خودم فکر می‌کنم که ایران اگر مثل سوئیس آمریکا فدرال بشود یعنی یک دولت مستقل مثل همین‌جاها بشود خیلی خوب است. و او در آن مذاکره بهتون عرض کردم که وزیرخارجه، معاون وزارت‌خارجه دائمی انگلستان وقتی که آمد گفت می‌خواستم با شما یک دو ساعت صحبت کنم با سفیر صحبت کنید یکی از حرف‌های سفیر این بود که شما که در جنوب قدرت دارید چه یک کاری باید کرد که ایران مثل سوئیس مثل آمریکا مثل چیز فدرال یعنی کانتی، کانتی هر کدام را خودش انتخاب کند و به یک دولت مستقل، فکر می‌کنم بد فکری هم نیست این.

س- خب در قانون اساسی هم پیش‌بینی انجمن‌های ایالتی

ج- بله انجمن‌های ایالتی همان است بله همان

س- ولی هیچ‌وقت اجرا نشد.

ج- مرحوم مصدق من بهشون هرض کردم فرمود آقاجان دقت کنید این‌ها منظورشان فدرال کردن باقی ایالات این‌ها منظورشان این است که هر ایالتی که مستقل شد مثلاً خوزستان خودش که فدرال شد بگوید نفت مال خودم است به جای دیگر نمی‌دهم کم‌کم این‌جا را از دست ایران بیرون بیاورند مراقب باشید گول این‌ها را نخورید. این هم حرفی بود که مصدق به من زد بله. حرفش هم فکر می‌کنم اساسی بود.

س- با قوام‌السلطنه چه آشنایی داشتید؟

ج- من با قوام‌السلطنه عرض کردم با این آقایانی که بودند زعمای قوم ما همه فامیلاً دوست بودیم… قوام‌السلطنه وقتی شعاع‌السلطنه حاکم فارس شده است پدرش پیشکار شعاع‌السلطنه بود. قوام‌السلطنه هم جزو مستوفی‌ها آن‌جا بوده است. آن‌وقت وقتی که یک آستانداری می‌آمد به یک ایالتی، من فارس را عرض می‌کنم آن‌وقت این را دو ـ سه قسمت می‌کردن. یکی. آن‌وقت بهبهان جزو فارس بود بنادر جزو فارس. مثلاً قسمت کهکیلویه و آن قسمت زیر دست قوام‌السلطنه بود. پدرم که حاکم بهبهان بود تمام کارها به دست قوام‌السلطنه بود. پدرم با قوام‌السلطنه از آن‌موقع، حالا کاری به پدرشان وجدشان ندارم، آشنایی پیدا کرد. بعد هم که قوام‌السلطنه نخست‌وزیر شد نمی‌دانم که چه موقعی بود که پدرش بهش تبریکی گفت او هم جواب داد. بعد از آن هم که قوام‌السلطنه در این دوره آمد روی کار به ما به نظر پدر فرزندی نگاه می‌کرد. یعنی من به قوام‌السلطنه مثل یک پدری تعظیم می‌کردم. چون بنده معمولاً گفتم هم دو ـ سه نفر بود که تعظیم می‌کردم. سه ـ چهار نفر بود قوام‌السلطنه بود، مصدق‌السلطنه بود، مشیرالدوله، مؤتمن‌الملک بود و وثوق‌الدوله. البته شازده فرمانفرماییان این‌ها یک احترامی، این آخری که دیگر آن‌ها هم رفته بودند فقط قوام‌السلطنه بود مصدق‌السلطنه، و مقام سلطنت هم از نقطه نظر من مقام والا به (؟؟؟) خودش هم چیزی نداشتم تعظیم این‌ها…

س- خب شما که هر دوی این شخصیت‌های تاریخی را خوب می‌شناختید که قوام‌السلطنه و مصدق می‌توانید این دوتا را با هم مقایسه کنید تا در تاریخ ثبت بشود که این…؟

ج- در تاریخ ثبت شده است هر دوشان.

س- ولی مقایسه‌شان نشده از طرف کسی که هر دوره می‌شناخته.

ج- برای این‌که اولاً قوام‌السلطنه از اول معروف شد انگلیس خواه است دوره وثوق‌الدوله آن قرارداد ۱۳۰۹ بعد معروف شد که قوام‌السلطنه وثوق‌الدوله، فرمانفرما نصرت‌الدوله این‌ها انگلیس خواه هستند. مستوفی‌المالک، مشیرالدوله، مؤتمن الملک، مصدق‌السلطنه ملی هستند. در جنگ بین‌الملل اول اگر شما به تاریخ دقت کنید وثوق‌الدوله نخست‌وزیر شد رئیس‌الوزرا شد البته به تصویب انگلیس‌ها یعنی صددرصد انگلیس‌ها فشار آوردند صمصام‌السلطنه بختیاری که یک مرد ایلاتی لر یک دنده‌ای بود می‌گفت قشون انگلیس نباید این‌جا باشد او را برداشتند وثوق‌الدوله را گذاشتند. با قوام‌السلطنه هم برادر بود ا و هم در کابینه نمی‌دانم کاری داشت یا نه حالا نظرم نیست. در آن‌موقع مصدق‌السلطنه تبعید شد مدرسی رفت به غرب دولتی تشکیل داد به دست نظام‌السلطنه مافی، حاجی عزالمالک اردلان، وزیر دارایی شد نمی‌دانم که این‌ها، مستوفی‌الممالک وقتی که در همین گیر و دار خبر آمد که رئیس علی دلواری در تنگستان کشته شده است به دست انگلیس‌ها مستوفی‌الممالک در آن‌موقع در تهران برایش مجلس ختم گذاشت در این مجلس ختم مشیروالدوله، مؤتمن الملک و این دسته آمدند. این بود که این دو دسته چیز، در بین این‌ها مصدق‌السلطنه تندرو بود، مشیروالدوله و مؤتمن الملک محافظه‌کار بودند. مستوفی الممالک علنی ولی خیلی دیرخیز بود. یعنی تند نبود برای نمونه برای‌تان عرض می‌کنم وقتی که ژنرال ساکس قشون جنوب را تشکیل داد خودش به‌عنوان یک ژنرال می‌خواست جزو افسرهای ایرانی در تهران روز سلام حاضر بشود در آن‌موقع مشیروالدوله وزیر دربار بود دید ژنرال ساکس آمد این‌جا که احمدشاه برایش سلام ایستاده و صاحب‌منصبان ایستاده ژنرال ساکس هم اگر آمد این‌جا دولت ایران این را به رسمیت شناخته است. چه‌کار کرد؟ آمد گفت ژنرال شما بفرمایید توی اطاق انتظار وقتی که سلام شروع شد بیایید حالا شاه کار دارد. ژنرال ساکس را وقتی گذاشت توی اطاق از پشت در را قفل کرد و کلید را داد به دربان، به دربان گفت من بعد از تو مؤاخذه کردم بگو نفهمیدم ژنرال ساکس نشسته بود یک وقت دید سلام زدند حرکت کرد دید درب بسته است. تاق و توق، سلام که تمام شد دیدند در می‌زنند آمد گفت آقا درب را بسته‌اند ای کی چیز را بیاورید دربان را مرتیکه چرا همچین کردی؟ گفت قربان من نمی‌دانستم ترسیدم شلوغ است درب را بستم نمی‌دانستم تویش آدم است با این ترتیب نگذاشت ژنرال ساکس در آن‌جا حاضر باشد. مقصودم این است که قدرت داشت انگلیس می‌توانست این‌ها را آناً بکشد این‌ها ناچار این‌که ایراد می‌گیرند که چرا با انگلیس بود، ترس جان بود ترس خود انسان از خودش هم هیچ‌وقت نمی‌ترسد از دختر دارد خواهر دارد پسر دارد از آن‌ها. مثلاً مشیروالدوله با این ترتیب نگذاشت. دوم موقعی که دولت تزاری از بین رفت در جنگ بین‌الملل اول و کمونیست‌ها پیش بردند به دولت ایران پیشنهاد کردند که آقا ما با شما حاضریم قرارداد می‌بندیم قرارداد ۱۳۰۹ فلان لغو دولت ایران مستقل و هر چه طلب داریم می‌دهیم به دولت ایران و شما ما را به رسمیت بشناسید. مشیروالدوله خواست تلگراف بکند تلگرافخانه خارجی دست انگلیس‌ها بود نگذاشتند آمد از این‌جا منصورالملک قنسول قفقاز بود او را خواست آمد این‌جا از این‌جا نوشته داد با روس‌ها قرارداد را فرستاد رفت آن‌جا قرارداد را با روس‌ها امضا کرد یک وقت انگلیس‌ها دیدند که مشیروالدوله این قرارداد را بسته است و به کلی ایران را آن قرارداد مشیروالدوله شمال ایران در آن عصر نجات داد والا کمونیست‌ها به این مفتی هم با آمدن رضاشاه چه این‌ها در نه آن قرارداد بود که رضاشاه مسلط شد این‌کارها را کرد. این‌ها این‌جور خدمت می‌کردند ولی امروز هیچ‌کس که نمی‌داند. غالباً هم در تاریخ‌ها ننوشتند هر چه نگاه کردم ننوشتند ولی انصاف نیست اشخاصی که این‌جور فداکاری می‌کردند اسم این‌ها نیاید.

س- خیلی از شما ممنون هستیم که واقعاً خاطراتتان را برای ما فرمودید.

ج- بله این یقین دارم این‌که بهتون عرض می‌کنم شاید حالا دیگر هیچ‌کس نمی‌داند چون کسی از آن زمان نیست. وعده‌ای هم که، مثلاً چطور شد من این را فهمیدم حسین منصور پسر منصورالملک که با بچه‌های حاج معین امیر همایون رضا این‌ها رفیق بود من هم با آن‌ها رفیق بودیم و می‌نشستیم این برای من این قصه را گفت که این‌طور شد. بعد هم معلوم شد بله درست است.

س- ولی خب قوام‌السلطنه مصدق هر دو آدم‌های وطن‌پرستی بودند؟

ج- هر دو صددرصد. همان وثوق‌الدوله در آن روز که می‌گفتند قرارداد، می‌خواستند ایران را بگیرند چاره‌ای نداشت گفت من بگذار این قرارداد را ببندم که به اسم ایران هنوز باقی بماند نه آن‌که بیایند رسماً بگیرند نصفش را این بگیرد نصفش را آن ببرد. خودش رفت به عقیده من خودش را فدای این‌کار کرد. نصرت‌الدوله این‌ها می‌دانستند که تا انگلیسی‌ها نخواهند در ایران هیچ‌کاری نمی‌شود… ؟؟؟ می‌زد که خودش شاه بشود. فرمانفرما یک پسرش را فرستاد ؟؟؟ تحصیل کرد یک پسرش را فرستاد در آلمان تحصیل کرد یک پسرش را فرستاد در روسیه در انگلستان تحصیل کرد برای این‌که همه‌جا را داشته باشد آن‌موقع چاره هم نداشت. بله. مستوفی الممالک نه اعتنایی نداشت ولی تندرو هم نبود مثلاً در همچین موقعی که انگلیس‌ها آن‌جا قدرت داشتند همه‌کار می‌کردند برمی‌داشت برای رئیس علی دلواری که با انگلیس‌ها جنگ کرده بود و کشته شده بود ختم می‌گذاشت. یا مدرس آن دسته‌ای که رفتند به ترکیه آن‌جا‌ها آن‌ها را تقویت می‌کرد. مرحوم برادر بزرگ سردار فاخر مشارالدوله بردار بزرگ سردار فاخر جزو همان دسته رفت به ترکیه جزو آزادیخواه‌ها بود سردار فاخر خودش در جنوب جنگ می‌کرد این‌ها آن‌وقت در جنگ دوم همه این‌ها مشارالدوله آن‌وقت در دولت موقتی وزیر پست و تلگراف بود. از طرف نظام‌السلطنههمان‌موقع وقتی مدرس آمد به مدرس گفتند که تو از ترک‌ها پول گرفتی از آلمان‌ها پول گرفتی گفت خب پس شما منتظر بودید من با پول ننه‌ام بیایم با انگلیس جنگ کنم من از آن‌هایی که مخالف آن‌ها بودند پول گرفتم به‌عنوان قرض حالا دولت ایران می‌خواهد قرض آن‌ها را بدهد می‌خواهد ندهد من تا پول نداشتم نمی‌توانستم این‌کارها را بکنم. هر وقت کسی می‌خواهد همچین کاری بکند مجبور است پول داشته باشد بی‌پول هیچ‌کس هیچ‌کاری نمی‌تواند بکند و به عقیده من این خیانت نیست و باید پول گرفت و بر ضد دشمن جنگ کرد پولی که شما از ترک‌ها اسلحه می‌گرفتید جنگ می‌کردید یا پول می‌گرفتید می‌دادید به اسلحه برای من. می‌گویید نه من خودم را همین‌جا اقرار می‌گیریم لازم نیست بگویید من پول بله من پول پس من این خرج‌ها این چیزها را از کجا می‌کردم؟ نظام السلطنه مجبور بود پول بگیرد. و راست هم می‌گوید که چطور مثل عرض می‌کنم می‌گویند آقای بختیار یا آقای قشقایی یا آقای امینی برود با خمینی جنگ کند با چی‌چی جنگ کند؟ باید قوه داشته باشد پول از کجا باید بیاورد یا باید روس بدهد یا باید انگلیس بدهد یا آمریکا یا فرانسه یا یک پول‌داری و این پول‌های کوچک هم نمی‌شود باید پول حسابی بدهد هر کس ایراد می‌گیرد ایرادش به عقیده بنده شما نباید از خارجی پول بگیرید پس چه‌جور بروم مبارزه کنم. با پول کردن جمع کردن آقای متین دفتری با آقای قشقایی از این آقا پانصد دلار از آن آقا سیصد دلار از این‌ها بله این یک کمکی هست برای این دانشجوها یا این‌هایی که در خارج هستند که یک چیزی والا اگر کسی بخواهد آن کار را بکند باید پول بدهد. الان شهرت دارد ها خدا می‌داند می‌گویند مجاهدین خلق بیست میلیون نمی‌دانم چهل میلیون دلار از عراقی‌ها گرفتند این چاره ندارد برای حفظ آن اشخاصی که آن‌جا دارد باید یا از عراقی‌ها پول بگیرد والا مجاهدین خلق دزدی بکند؟ راهزنی از کجا بکند؟ و یگانه گروهی که در ایران جداً کار می‌کنند مجاهدین خلق‌اند این‌ها واقعاً کار می‌کنند. قشونی‌ها به عقیده من یک عده‌ای از اشرف پول می‌گیرند. شاه که همش گریه می‌کند این شاه سوم رضای دوم که من گذایی می‌کنم من پول ندارم من چه و بله و شنیدم من این مسموعات استملکه مادرش فرح گفته است من نمی‌توانم کلفت بیاورم هر روز مجبورم هفته‌ای سه دفعه بیاد خودم باید کار کنم برای این‌که من نام ندارم بخورم. خب آقا همه می‌دانند تو چندصد سری جواهر داری این برای شهرتی که آن‌وقت بود یک سری‌اش را بفروشی برای هفت جدت بس است عوض این‌که امروز بخواهند پیش ببرند پول خرج کنند همش گریه می‌کنند. ولی اشرف شنیدم پول می‌دهد چون به بنده هم لطفی ندارند فحش می‌دهند نمی‌دانم ولی شنیدم پول می‌دهند. این داستان مشیروالدوله این‌ها… مصدق‌السلطنه تندرو بود همان‌وقت هم در مجلس ضد رضاخان از این آزادیخواه‌ها البته مؤتمن‌الملک درآمد گفت ببینید الان استیضاح می‌کنم شنیدید البته آن را. مصدق‌السلطنه ایستاد و گفت که رضاخان دوتا نمی‌شود اگر بخواهد رئیس بشود اختیار ندارد شاه بشود باید رئیس‌الوزرا بماند تا بخواهد به مملکت خدمت کند والا غیر از این باشد همان‌جا هم… مصدق‌السلطنه بی‌اعتنا بود و واقعاً هم علاقه‌مند بود که به ایران علاقه‌مند بود در این تردید همشون علاقه‌مند بودند بنده هیچ یکی از این‌ها را نمی‌توانم بگویم علاقه‌مند… مثلاً نصرت‌الدوله می‌خواست شاه باشد ولی به ایران خیانت کند؟

س- زمانی که قوام‌السلطنه نخست‌وزیر بود سرکار هیچ‌وقت با او ملاقات کرده بودید؟

ج- صد مرتبه. هروقت من می‌رفتم هم بین پدر و فرزند.

س- این راست که در اطاقش کسی اجازه نداشت جلویش بنشیند؟

ج- من همچین چیزی ندیدم.

س- والا حضرت اشرف در کتابشون نوشتند که قوام‌السلطنه در اطاق پذیرایی‌اش فقط یک صندلی بود که خودش می‌نشست که دیگران بایستند.

ج- آقا والاحضرت اشرف فرمایشات‌شان مثل باقی فرمایشات‌شان است. قوام‌السلطنه در اطاقی بود هرکس می‌آمد به شخص قوام‌السلطنه هم از حیث سن هم از حیث مقام یک احترامی می‌گذاشت این هم سلامی می‌کرد تعارفی می‌کرد می‌نشست. ولی یک چیز هم خودم دیدم چایی را که می‌آوردند اول می‌بردند پهلوی خود قوام‌السلطنه او برمی‌داشت بعد سایرین برمی‌داشتند. اطاق چی‌چی یک صندلی گذاشته بود؟ نخیر این….

س- یکی دوتا از خاطرات‌تان شما در موقعی که با او ملاقات کردید بفرمایید که به‌اصطلاح یک مقدار خصوصیاتش بهتر روشن بشود.

ج- قوام‌السلطنه یک شخصی بود وطن‌خواه به عقیده من که دیدید که با روس‌ها چه رلی بازی کرد چه‌جور شمال را از دست… این‌که می‌گویم شمال را چه کرد قوام‌السلطنه گرفت. این داستان. ولی یک شخصیتی بود مقتدر. به خودش مغرور بود و خودش را با این‌هایی که بودند بالاتر می‌دانست و یک‌روز پهلویش نشسته بودم میراشرافی روز پیش بهش بد گفته بود توی روزنامه و من نشسته بودم میراشرافی هم آمد قوام‌السلطنه عینک را بالا زد یک قدری حالا… گفت این آقا کی باشد؟ تا گفت این آقا کی باشد که میراشرافی چنان دررفت که یک ثانیه دیگر نگذاشت… همچین که یک دفعه گفت، می‌شناخت گفت این آقا کی باشد؟ تا گفت باور کنید میراشرافی مثل برق دررفت. مردم ازش هم یک احترام یک.. ولی اگر قوام‌السلطنه به حرف‌های مظفرفیروز گوش می‌داد همان‌وقت شاه را برمی‌داشت. هم مقام پرست بود. و من عقیده‌ام این است قوام‌السلطنه در سیاست خارجی‌اش فوق‌العاده بود برای حفظ آن روز مملکت.

س- چه‌جور شد که این حزب دمکراتش نگرفت؟ چون حزبی درست کرده بود که لابد بماند؟

ج- خب اولش مخالفش شاه بود که مثل ریگ پول می‌داد بر ضدش داد خانه‌اش را غارت کردند. مردم هم یک عده زیادی مثل این‌که هنوز هم هستند او را خارجی و نوکر انگلیس می‌دانستند در صورتی که قوام‌السلطنه با آلمان‌ها کار می‌کرد آخری همه هم می‌دانند. این بود که شاه نمی‌گذاشت. شاه عجیب تحریک کن بود عجیب تحریک می‌کرد حتی با خودش. حتی با خودش.

س- آن توده‌ای‌ها را برای چی آورد توی کابینه‌اش، قوام‌السلطنه؟

ج- برای این‌که روس‌ها را ببخشید خر بکند بله. خب یکی از انقلاب جنوب ما هم این شد که کمونیست‌ها باید از کابینه بروند بیرون و همین هم رفتند. قوام‌السلطنه گفت من از خدا این حرف را می‌خواستم. دیگر این را آقا ببینید دارد جنوب بهم می‌خورد شما فعلاً استعفا بدهید. این‌ها را همچین می‌کرد که روس‌ها را مطمئن بکند که بتواند. داستانی که برای شما گمان می‌کنم شنیدنی است این است که بنده در شیراز بودم یک‌روز دیدم قنسول تلفن کرد گفت من کار لازمی با شما دارم آن‌وقت ما با قوام‌الملک شیرازی متحد بودیم شما با قوام‌الملک بیایید یا من بیایم این‌که بگوید بیایید نبود. گفتیم نه ما می‌آییم بنده و قوام سوار ماشین جیپی شدیم مال قوام بود رفتیم قنسولگری، قنسول گفت که آقایان من خواهشی که آمدم از این‌که از شما زحمت دادم خواستم خواهش کنم پس فردا در مجلس رأی می‌گیرند برای قوام‌السلطنه یا کس دیگر و ما می‌خواهیم قوام‌السلطنه نشود. بله بله. و من از شما خواهش می‌کنم که شما به برادرتان محمدحسین خان که در مجلس هست دستور بدهید که به قوام‌السلطنه رأی ندهد. گفتم آقای قنسول گفت بله گفتم که بنده برادرم را فردا می‌فرستم به تهران و به ایشان می‌گویم که به قوام‌السلطنه رأی بدهد برای این‌که برخلاف عقیده شما کسی که بتواند امروز مملکت را نجات بدهد قوام‌السلطنه است. گفت نه قوام‌السلطنه با… گفت نه قوام‌السلطنه این‌کارها، حالا یادم نیست تمام کارهایی را که قوام گفتم قوام‌السلطنه این‌کار را می‌کند قوام‌السلطنه رئیس الوزرا که شد کابینه تشکیل می‌دهد و می‌گوید اختیار با مجلس است با من نیست می‌رود با روسیه با روس‌ها قراردادهایی می‌بندد ولی موکول می‌کند به رأی مجلس وقتی که آمد کار خواست آن کارها قراردادها نوشته بشود خودش در مجلس تحریک می‌کند شما هم باید کمک کنید که در مجلس وکلا بر ضد او رأی بدهند و بعد. گفت پس مشا با ما دوست هستید؟ گفتم بنده آقا با وطنم دوستم کی به شما گفته است من دوست هستم شما سه نفر چهار نفر نوکر بیشتر ندارید یکی‌اش همین آقای قوام شیرازی است. حالا آن هم بهتون…. یکی دیگرش آقای امیراسدالله خان علم و یکی دیگر هم یکی از نویسنده‌ها بود که حالا اسمش یادم نیست. گفتم… ابراهیم خواجه نوری و سه چهار نفر هستند نوکر شما، شما فکر می‌کنید من نوکر… من هر چی به نفع مملکت خودم دیدم می‌کنم و به شما هم اعتنا نمی‌کنم. گفت پس برادر شما به قوام‌السلطنه رأی می‌دهد؟ گفتم صددرصد. و من می‌فرستم و دستور می‌دهم و امر می‌کنم و عقیده خودش هم قطعاً همین است. ما با قنسول حرف‌مان شد. و گفتم این‌هایی که من می‌گویم یادداشت بکنید تا روزی که آمد ببینید تمام این‌هایی که من گفته بودم… ما با قوام سوار شدیم قوام دلخور آقا خدا رحمت کند به همان لهجه «تو بوبای مرا درآوردی باید بگویی من نوکر…» گفتم مگر دروغ گفتم بعد از آن من این‌جا خودم را دشمن کردم تو را پهلوی آن‌ها عزیز کردم عوض این‌که از من تشکر کنی باز هم طلبکاری. خلاصه آقای قوام را آرامش کردیم و رفتیم منزل. محمدحسین خان را فردا سوار کردیم رفت. قوام‌السلطنه با یک برد. آن یک رأی هم همان رأی بود که محمدحسین خان داد در حقیقت درست است ولی باید این‌طور… همه آن کارها را کرد تا انتخابات پیش آمد که باید این قراردادها بگذرد این‌ها قوام‌السلطنه گفت من که اختیار ندارم اختیار با مجلس است رفت به مجلس و مجلس هم رد کرد روس‌ها هم نتوانستند به شاه هم می‌گفتیم همین کار را بکن نگو مجلس مال من است که یک‌روز لازم شد بگویی اختیار دست من نیست. می‌گفت نه من قدرت دارم. شاه در این قسمت آقا نمی‌توانم مرده است بگویم واقعاً احمقی می‌کرد. خب خیلی چیزها را می‌گفتند آقا اختیار مجلس دست تو هست بکن ولی قوام‌السلطنه گفت این را بله قوام‌السلطنه…

س- سر قضیه آذربایجان می‌گویند که خود آقای مظفر فیروز می‌گوید که امکان داشت که ما یک‌جوری با پیشه‌وری سازش بکنیم و نگذاریم کار به جنگ بکشد شاه مانع این شد.

ج- راست هم می‌گوید.

 

س- می‌شد یک جوری سازش کرد با پیشه‌وری؟

ج- آن‌ها می‌توانستند. تا نیمه استقلالی بگویند چه هست که پیش نیاید ممکن بود فکر می‌کنم ها چون نبودم ممکن بود. ولی خب آمریکایی‌ها انگلیس‌ها نمی‌خواستند می‌خواستند یک طوری بشود که آن‌جا آزاد بشود و بهتون عرض کنم تا آن روزی که در جنوب هم هنوز هم انگلیس‌ها و آمریکایی‌ها نمی‌دانستند که چطور می‌شود. یک دفعه آن پیش آمد شد این‌ها یک دفعه تصمیم مردد بودند یعنی می‌ترسیدند از روس‌ها که رسماً بگیرند نشد دیگر آن‌ها هم با آن‌ها صحبت کردند جاهای دیگر با هم دادوستد کردند پیشه‌وری بدبخت را بیرون کردند خودشان او هم کشتند.

س- آن‌وقت خاطرتان هست که چطور شد که قوام‌السلطنه دیگر رأی اعتماد نیاورد برش داشتند می‌گویند حتی گذرنامه سیاسی بهش ندادند که از ایران خارج بشود با گذرنامه عادی رفت؟

ج- نه گذرنامه سیاسی طبیعی بود می‌دانید گذرنامه‌اش سیاسی بود.

س- می‌گویند بهش ندادند.

ج- نه. نخست‌وزیر قانون بود نمی‌توانست اصلاً داشت گذرنامه سیاسی شاه اذیتش می‌کرد.

س- چه‌جور تمام این وکلای مجلسی که این خودش برده بود گذاشته بود تو این‌ها…

ج- بله. بله. بله. بله. بله. بله. آخر این هستند دیگر. برای این‌که دوره دیگر شاه وکیل‌شان بکند. بله.

س- پس از همان‌موقع حرف شنوی از شاه شروع شده بود در مجلس؟

ج- بله. بله از اول. عده‌ای بودند که شاه خواه بودند مثل محمدعلی مسعودی نمی‌دانم نصرتیان، جمال امامی، این‌ها بودند دیگر این‌ها همه یعنی آخری اول این‌ها بودند سیضیاء کمک می‌کرد. سیدضیا بر ضد قوام‌السلطنه کار می‌کرد.

س- پس قوام‌السلطنه و این قدرتش نتوانسته بود یک عده افرادی که به خودش وفادار کند….

ج- اشخاص وفادار را آورد و همان‌ها بهش خیانت کردند یعنی همان‌ها رأی ندادند.

س- اصلاً کابینه‌اش می‌گویند استعفا داده بوده.

ج- کابینه استعفا داد فقط سید جلال ماند. سید جلال که تقویم می‌نوشت او هم بعد معلوم شد که از طرف شاه گفتند بماند که جاسوسیش را بکند این‌طور که می‌گویند ها چون… بله.

س- ساعدچی؟ ساعد را یادتان می‌شناختیدش؟

ج- ساعد بله می‌شناختمش یک آدمی بود خودش تعریف می‌کرد آدم خوشمزه‌ای بود خیلی خوشمزه بود ولی او صددرصد با انگلیس‌ها بود دیگر یعنی با انگلیس‌ها بود نیست عقیده‌اش این بود که به دست انگلیس‌ها این‌ها بهتر می‌شود مملکت را اداره کرد. بله.

س- آدم با هوشی بود یا…

ج- با هوش بود. خودش را زده بود به خدا رحمت کند مرحوم صمصام السلطنه با سردار اسعدحاجی علی قلی‌خان که برادر کوچک‌ترش بود رفته بودند سفارت. مرحوم حاجی علی قلی خان می‌گویم سردار صمصام السلطنه بزرگ‌تر بود ولی رئیس‌الوزرا بود شروع کرده بود آن‌جا پرت و پلا گفتن وقتی بیرون آمده بود معروف است ها گفته حاجی علی قلی‌خان گفت خب برادر آخر این‌ها چی‌چی بود تو این‌ها چرا همچین؟ گفت من خودم را زده بودم به خرخری که این‌ها را خرشان بکنم. حالا هم ساعد گاهی خودش را می‌زد به خرخری ولی آدم باهوشی بود.

س- مناسباتش با شاه چطور بود؟

ج- خوب. ولی به‌طورکلی شاه با این تیپ‌ها خوب نبود. ولی آن‌موقع مجبور بود چون انگلیس‌ها و این‌ها هم با او کار می‌کردند شاه هم مجبور بود بله شاه با هیچ‌کس خوب نبود جز با یک اشخصای که همین… ساعد تعریف می‌کرد می‌گفت بیکار بودم زن هم گرفته بودم یک روز رفتم پهلوی زنم گفتم که مژده بده گفت چی؟ گفت داخل سفارت شدم و منشی شدم گفت ای خاک به سرت حالا من به چند نفر تعظیم کنم، بعد از چندی رفتم گفتم منشی اول شدم گفت خاک به سرت هی هی هی هی رفتم رفتم رفتم رفتم گفتم بله دیگر سفیر شدم گفت خاک به سرت باید من بروم به زن رئیس‌الوزرا تعظیم کنم وزیرخارجه شدم. بعد رفتم گفتم خوب خانم رئیس‌الوزرا شدم دیگر حالا چی می‌گویی؟ فکری کرد گفت خاک بر سر این مملکت که تو رئیس‌الوزرا شدی.

س- یعنی خانمش به شوخی بهش گفته؟

ج- این را خودش درست کرده بود. ولی آدم شوخ خوبی بود آدم زن خوبی بود روی‌هم‌رفته. با من دعوای‌مان شد یک‌روز. سر حرف املاک بود به من توی مجلس بود سنا بود همان وقت هم گفتند که من توی مجلس چرا تندی کردم ولی مجلس بود. گفتم آقای ساعد راجع به این کار املاک…؟ گفت من به آقای وزیر مالیه، گلشائیان بود گمان می‌کنم، دستور دادم گفتم گلشائیان الان به من گفت که شما دستور دادید نکنند و این برای یک نخست‌وزیر زیان… اگر شما می‌دانید صلاح نیست به من بگویید اگر هم حق دارم. گفت من می‌خواستم به شما کمک کنم دیگر نمی‌کنم گفتم شما قدرت ندارید به من کمک کنید مطابق قانون این آقایان همه می‌دانند شما حق همچین حرفی به من ندارید. اگر حق می‌گویم به حرفم گوش می‌دهید اگر ناحق می‌گویم بزنید توی دهانم بگویید ناحق می‌گویم. خیلی تندی کردم بهش.

س- اختلافش با آیت‌الله کاشانی چی بود که تبعیدش کرد؟

ج- کاشانی به‌اصطلاح آن‌وقت آزادیخواه بود این‌ها را انگلیس خواه می‌دانست بیرون کرد این‌ها دیگر سر همان پول بده که هیئت اسلام درست کنم یکی می‌گفت چیه از این‌کارها از این حرف‌ها برای همین‌ها بود.

س- آیت‌الله کاشانی را مقداری تعریف کردید که با او آشنا بودید….

ج- خیلی بله با پدرم هم آشنا بود.

س- آدم وطن‌پرستی بود؟

ج- نمی‌توانم بگویم وطن‌پرست نبود. ولی پول‌دوست بود. به‌طورکلی تمام آخوندها پول دوست هستند. برای نمونه یک عرضی باید بکنم هم خنده‌دار است. همین آخری بعد از انقلاب رفتم توی ایل قشقایی چون آن‌جا قشقایی‌ها وقتی خودمان هستیم خیلی آزادانه صحبت می‌کنند هیچ موضوع یک صندلی بنشین نه وقتی یک بیگانه هست یعنی شهری هست خیلی رعایت می‌کنند ولی وقتی. گفتم آقایان من آمدم این‌جا و رفتم پیش این دولت همین دولت آقای بازرگان این‌ها بلکه برای شما یک پولی قرض کنم و نشد نشد یکی از پایین جوانی بود گفت خان گفتم بله من فکر می‌کردم خدای نخواسته تو عقل داری گفتم خب چطور شده من چه کار… گفت این آخوندها می‌آیند از ما کشک و پشم گدایی می‌کنند باز تو رفته بودی از این‌ها پول برای ما گدایی کنی؟ مگر نمی‌دانی آخوند به عزرائیل جان نمی‌دهد پول می‌دهد و این‌ها. آخوندها از پول خوششان می‌آید.

س- طرفدار داشت کاشانی؟

ج- بله خیلی. خیلی

س- با وجود این‌که به‌اصطلاح آیت‌الله طراز اول که نبود از نظر مرجع تقلید؟

ج- چرا دیگر آن‌وقت بود. مرجع تقلید بود بله. یعنی هرچه بود به قدری در بازار نفوذ داشت که دو نفر بود بهبهانی بود و او حتی این به بهبانی غلبه می‌کرد. موقعی که هژیر را زد بهبهانی مخالف بود ولی نفس نتوانست بکشد هژیر. چون جنبه ملی داشت جامعه با کاشانی بیشتر چیز می‌کرد ولی متأسفانه با مصدق برای همان دویست سیصد هزار تومان و بعدش بهم زدند و باعث سقوط مصدق خیلی چیزها همان نفاق بین خودشان شد. مکی امیدوار به نخست‌وزیری سایرین می‌گفتند مصدق خیلی تندرویی می‌کند و باید آرام باشد مثلاً بقایی و… می‌گفتند مصدق تندروی می‌کند.

س- واقعاً این فدائیان اسلام جزو دارودسته…؟

ج- بله. طبعاً جزو دارودسته کاشانی می‌شدند با هم چیز بودند بله، حالا حرف این‌جا است که رزم‌آرا را معروف است که مجاهدین همان فدائیان اسلام کشتند ولی به‌طوری‌که همان رضاخان تعلیمی که مأمور رزم‌آرا بود به من گفت مثل این‌که یا خودش زده یا شاه کشته برای این‌که همان‌وقت هم علم رفت رزم‌آرا را رسماً برداشت گفت باید برویم سر ختم برد و توی راه زدنش این است که در این‌جا ممکن است شاه هم نظری یعنی شاه که نظر داشت رزم‌آرا از بین برود تردیدی درش نیست هیچ در این‌جا شاید تصادفاً با کشانی نظرشان یکی شده بله. ولی معروف است که شاه کشته ولی یک عده‌ای هم می‌گویند که همان فدائیان.

س- رزم‌آرا تا چه حد به شاه وفادار بود؟

ج- هیچ. هیچ تا آن‌جایی که خودش به قدرت برسد و از وجود شاه استفاده کند فداکاری می‌کرد. برای این‌که گفت این‌ها مردمانی هستند قدرنشناس بله گفت آقای قشقایی ما یک گروهبانی داشتیم این فوق‌العاده گروهبان زرنگی بود در تمام کارها جنگ‌ها و کارها و رضاشاه هم به این عقیده عجیبی داشت این مریض شد تا مریض بود هر روز دو سه تلفن از طرف شاه می‌شد حالش را می‌پرسیدند و حتی یک دو دفعه هم که خودش آمد به بیمارستان چون رضاشاه می‌رفت حتی او خودش هم سر کشید تا روزی که مرد فردایش گفت حقوقش را قطع کنید دیگر ندادند بهش اصلاً فراموش کرده بود. گفت این‌ها فامیلا این‌طورند تا روزی که احتیاج دارند هستند وقتی که از آن شخص احتیاج‌شان تمام شد فکر نمی‌کنند که این شخص خدمت کرده این زن دارد بچه دارد دیگر این فکر را نمی‌کند به کل.

س- رزم‌آرا به خودتان گفته بود؟

ج- این عبارت بود که رزم‌آرا به من گفته است چون ما با هم می‌نشستیم خیلی این عین کلام به کلام حرفش را زدم.

س- حالا هم کسانی هستند که از این حرف‌ها می‌زنند نسبت به این خانواده.

ج- می‌زنند بله.

س- آن‌وقت رزم‌آرا در بعضی از این گزارش‌های سفارت انگلیس و آمریکا بهش نیست می‌دهند که با روس‌ها نزدیک بوده بعد از یک طرف دیگر می‌گویند آمریکایی‌ها آوردنش؟

ج- در این‌که آمریکایی‌ها آوردند حرفی درش نیست در این‌که با روس‌ها بازی می‌کرد در آن هم حرفی نیست ولی رزم‌آرا چون خودم دستم توی کار بود آمریکایی آورد. یکی از وسیله آورنده‌اش خود شخص بنده که روبه‌روی شما نشستم عرض کردم رفتم با منصورالملک که گفتم آقا شما صلاح‌تان گفت نخیر فردا من رأی می‌آورم شما برادرهای‌تان و دوستان‌تان را بگویید به من رأی بدهند من بعد استعفا… گفتم چشم بنده می‌گویم اگر فردا مجلس… فردا قبل از این‌که چیز بشود رفتند بهش گفتند نخیر آمریکایی‌ها

س- چرا آوردندش آمریکای‌ها رزم‌آرا را یعنی امیدوار بودند که چه بکند؟

ج- امیدوار بودند که مملکت را اداره کند از این حال هرج و مرجی این‌ها بیرون… و واقعاً هم داشت یک کارهایی می‌کرد که قرارداد نفت پیش آمد. بله در آن قرارداد نفت من در تهران بودم خیلی آن‌جا رل بازی شد خیلی حتی آخرین روز که باید مجلس رأی بدهد مصدق‌السلطنه خدا رحمت کند گفت یک کاری بکنید مکی آن نطق مفصل را کرد که ماند برای… من رفتم پهلوی سردار فاخر صبحی بود دیدم… گفتم چته آقای سردار مثل این‌که حالت بد است؟ گفت نه حالم بد نیست می‌خواهم بروم مجلس گفتم توی این مجلس می‌خواهید بروید؟ تو حالت بد است می‌خواهید بروید مگر نمی‌بینی؟ فکری کرد گفت آره مثل این‌که سرم یک کمی گیج می‌رود گفتم آقا تو عصبانی و حال سکته داری تو صلاحت این است بخوابی. نمی‌دانم خانمش بود کی بود او هم گفت بله سردار فاخر را ما همچین که خواباندیم دیدیم شکرایی آمد از طرف دربار سلام و این‌ها گفت که بعد رزم‌آرا هم میل نداشت تصویب بشود.

س- میل نداشت؟

ج- نه. نه.

س- عجیب است.

ج- بله. گفت که به خود من گفت، گفت یک کاری بکنید. مصدق هم می‌گفت یک کاری بکنید تصویب نشود رزم‌آرا هم همین را می‌گفت. بله. گفت که…

س- عجیب خیلی جالب است این مسئله.

ج- گفت که بله بله بله بله بله بله بله. حالا عرض می‌کنم شکرایی با رزم‌آرا گرم گرفته بود وقتی شکرائی آمد گفت که آقای سردار فاخر اعلیحضرت فرمودند که الان مجلس چیز می‌شود شما زودتر بروید مجلس را اداره کنید چون روز آخر است. سردار فاخر پا شد لباس بپوشد گفتم آقای سردار تو می‌میری گفت امر کرده. گفتم اعلیحضرت همایونی خیلی امر می‌کنند امر می‌کنند شما بروید سکته کنید بمیرید که نیت ایشان چیز بشود. شکرایی گفت البته حضرت سردار هرچه آقای قشقایی می‌فرمایند صحیح است پا شد رفت. در این موقع ارباب شاهرخ آمد به او هم همین جواب را دادم او هم گفت… رزم‌آرا به خود من گفت تصویب نشود بهتر است چیز هم به خود من گفت تصویب نشود مصدق‌السلطنه گفت بله این‌ها هر دوشان. با سردار….

س- شاه ولی می‌خواست تصویب بشود.

ج- تصویب بشود. سردار فاخر گفت پس من چه‌کار کنم؟ گفت تلفن کنید امیرحسین خان برود مجلس را اداره کند

س- امیرحسین خان؟

ج- امیرحسین خان بختیاری معاون مجلس بود. پا شدم رفتم پهلوی امیرحسین خان گفتم آقای امیرحسین خان امروز وقت…. گفت نخیر آقا وطن در خطر است من وظیفه‌ام من الان هم می‌روم و مجلس را داره می‌کنم و باید هم تصویب بشود. گفتم… رفت که آن نطق مفصل مکی دیگر مجال نداد روی بودجه بودجه بود نشد تمام می‌شود که تصویب نشد بله. من هم سردار فاخر به من گفت هم مصدق السلطنه گفت هم رزم‌آرا.

س- یکی دو نفر گفتند که از وزرای رزم‌آرا به من گفتند که ضبط شده روی نوار که می‌گویند که رزم‌آرا به ما گفت که یک قرارداد جدیدی نوشته شده و توی جیب من است و قبل از این‌که این معلوم بشود تو جیبش چی هست کشته شد.

ج- ممکن است.

س- در این مورد شما؟

ج- من همچین اطلاعی ندارم چون عرض کردم بنده آن‌وقت رفتم در فارس بودم وقتی که کشته شد. ولی آن کار را رزم‌آرا میل نداشت تصویب بشود. بعد هم که تصویب نشد خودمان که تنها بودیم گفت قشقایی خوب بازی کردی. خوب شد تصویب نشد.

س- می‌خواست قرارداد چی شکلی باشد؟ خواسته‌اش چی بود؟

ج- آخر آن‌ها می‌گفتند که قرارداد نصف دست انگلیس باشد نصف دست ایران یک صد چهل و نه صد پنجاه و نه رزم‌آرا در یک امپاسی گیر افتاده بود که مجبور بود بگوید بله. گفت ما نمی‌توانیم آفتابه و لگن خودمان را درست کنیم چطور می‌توانیم این‌جا را اداره کنیم ولی باطناً گفت به هیچ‌کس هم نمی‌توانم بگویم فقط به… الان برای اولین دفعه من به شما این حرف را می‌زنم. بله عرض کردم ایرانی‌ها همشون من هیچ‌کدام‌شان را نمی‌توانم بگویم خائن. همان جمال امامی مثلاً با کمونیست بد بود عقیده‌اش بود که باید شاه باشد مملکت به دست شاه اداره بشود این حرف‌هایی که مصدق‌السلطنه می‌زند نباید بشود. که مصدق‌السلطنه صحبت از آزادی این‌ها می‌کرد. گمان می‌کنم یک تکه‌هایی بنده عرض کردم که کمتر

س- با بقایی آشنا بودید؟

ج- با بقایی خیلی کم.

س- با بقایی می‌فرمودید.

ج- که خیلی کم آشنایی داشتم حتی موقعی که در ایران آن سی‌ام تیر بود چه بود دوره مصدق‌السلطنه و آن‌جا بنده این‌جا بودم که آن اتفاق افتاد که برادرهایم رفتند در مجلس قسم خوردند که با مصدق همکاری… من یک تلگرافی هم به بقایی کردم که آقا امروز وقت است که شما مصدق را ول نکنید چه و این‌ها. نه من آشنایی زیادی نداشتم من فقط سلام و علیک بود.

س- آن‌موقع حساس شما اتفاقی بود…؟

ج- آن روز سی‌ام تیر، اتفاقی بود عبدالله این‌جا تحمیل می‌کرد تلفن کردند که عبدالله خونش مسموم شده است من رفتم مجلس از کاشانی خداحافظی کردم از مجلس اجازه گرفتم آمدم برای ببینم عبدالله چه به سرش آمده است بله تصادفی بود آمدنم. آن‌وقت هم همچین بنایی نبود وقتی من آمدم ۲۰ روز بعد از من این اتفاق افتاد هیچ فکرش را نمی‌شد بکنیم ولی همین‌جا چیز کردیم آن‌جا هم…

س- این‌که مصدق این اختیارات شش ماهه را از مجلس را از مجلس گرفت بهش ایراد وارد می‌کنند که این برخلاف قانون بوده و نشان می‌دهد که ایشان واقعاً آزادیخواه نبوده؟

ج- نه مصدق یک فکر کرد و او فکر کرد که در مجلس نفاق افتاده دارند می‌روند فکر کرد که اگر این اختیار را بگیرد با این اختیار می‌تواند جلوگیری از اقدامات شاه و آن کارهایی که به نفع انگلیس‌ها هست بکند ندانست که اگر مجلس سقوط کرد این اختیار اتوماتیک از دستش می‌رود و اختیار می‌افتاد دست شاه این‌جا اشتباه کرد نمی‌خواست که خیانت کند می‌خواست جلو بقایی مکی کاشانی را از آن راه بگیرد..

س- چون این‌هایی که به‌اصطلاح مخالف مصدق هستند به مصدقی‌ها می‌گویند که آقا این هم مصدق شما که این‌قدر سنگ آزادی و مجلس را به سینه می‌زد نوبت خودش شد که مجلس را بی‌اختیار کرد.

ج- نخیر این حقایق را بنده عرض می‌کنم که این بود مصدق به این نیت دید که شاه برگردانده است همه را دارند دیگر یعنی آمریکا آن‌وقت با دست شاه و زاهدی آمریکایی‌ها برگرداندند و مجلس را دیدید از حال چیز انداختند و مصدق فکر کرد که تا شش ماه این قدرت را داشته باشد نگذارد بعضی کارها بشود نمی‌دانست اگر مجلس افتاد این اختیار از دستش دررفت. اختیار که از دستش درافتاد فوراً آمریکایی‌ها به خود من گفتند که آقا الان دیگر مجلسی نیست آن اختیارات مصدق… هر چه شاه هر کس را شاه انتخاب کند ما او را به رئیس‌الوزراء می‌شناسیم که به من پیشنهاد کردند که زاهدی را ببر توی ایل که این را من قبول نکردم.

س- یکی از مطالبی که دکتر امینی گفته و ما ضبط کردیم این است که وزرای مصدق خیلی غیر متجانس بودند و افرادی بودند که حتی هیچ وجه مشترکی با هم نداشتند

ج- راست می‌گوید.

س- به نظر شما چرا مصدق وزرایش را این‌جوری انتخاب کرد؟

ج- هیچ نمی‌دانم. نمی‌توانم در این خصوص. یکی از وزرایش خود آقای امینی هم بودند. امینی همچین که دید وزنه چیز می‌شود. آخر امینی یک سیاستمدار محافظه‌کار زیادی هست آدم عاقل فهمیده ولی خوب سیاستمداری هست که زیاد محافظه‌کار است. و دلش هم می‌خواهد یک کارهایی بکند که بگویند در عصر امینی این‌کار شد و این فرصت هم هیچ‌وقت دستش نیامد.

س- مصدق با وزرایش چه جور بود بهشون مشورت می‌کرد؟ شما هیچ‌وقت در جلساتی که وزرایش باشند تشریف داشتید؟

ج- کمتر. ولی بله بله بله در همه کار مشورت می‌کرد ولی آنچه که خودش می‌گفت همان کار را می‌کرد. حسیبی وزیرک‌زاده آن دسته حزب ایرانی‌ها از وجود مصدق به نفع خودشان استفاده می‌کردند.

س- آن‌ها چه نیتی داشتند؟

ج- می‌خواستند حزب خودشان بیاید روی کار خودشان نخست‌وزیر بشوند خودشان وزیر بشوند و مملکت را خودشان. آخر مصدق که عمر نوع نمی‌کرد. بله. حسین فاطمی نه یک دنده عقیده‌اش این بود که این‌که مصدق می‌گوید همین است و باید دنبال این رفت و خودش هم واقعاً به سیاست خارجی خیلی چیز نداشت.

س- این درست است که بین الهیار صالح و مصدق اختلاف افتاده بود و به این علت سفیرش کرد از ایران دور بشود این‌که ؟

ج- نه، نه اتفاقاً با الهیار صالح خیلی هم رفیق بود. یگانه کسی را که بهش اعتماد داشت الهیار صالح بود. همین‌طور هم الهیار صالح این‌جا. عرض کردم که مرا مصدق فرستاد پهلوی سفیر انگلیس که او گفته بود کردم قبلاً عرض کردم. بعد من از زاهدی پرسیدم یعنی در ضمن صحبت زاهدی که آمد ژنو گفت که آن‌وقت که تو را فرستاد مصدق پهلوی سفیر که بهش بگوییم مهندسین‌شان بیایند روی کار این هم تا ایرانی‌ها بیایند روی کار مهندسین آن‌ها کار کنند شب مصدق گفت مشورت کرد از ما وزیر بود از این… گفت که آقایان ما چه‌کار کنیم؟ به سفیر کی را بفرستیم؟ می‌گفت من گفتم که من عقیده‌ام این است سه نفر را بفرستید صارم الدوله که صددرصد انگلیس با انگلیس‌ها مناسبت دارد الهیار صالح که صددرصد با آمریکایی‌ها راه دارد و قشقایی که از خودمان است و با هیچ‌کدام‌شان راه ندارد مصدق گفت آقاجان چرا ما سردرد برای خودمان درست کنیم همین قشقایی که از هیچ‌کدام‌شان نیست او را می‌فرستیم چرا یک انگلیسی بفرستیم چرا یک آمریکایی بگذارید یک کسی که از هیچ‌کس نیست او را بفرستیم بله. این را زاهدی وقتی ژنو آمده بود گفت این آن روز که بهت گفتم ناصرجان امروز اختیار کار مملکت دست تو است این آن بود بله.

س- حالا این‌که فرمودید که زاهدی در واقع نیت خوبی نسبت به مصدق داشته و بین‌شان سوءتفاهم افتاد این خیلی جالب است.

ج- بله این دیگر این چون خودم درش بودم حتی گفت به من گفتند امروز که شلوغ می‌شود بزنید گفتم آقا مردم هست گفتند بله بزنید بعد از آن‌که من زدم دیدم برداشتند نوشتند زاهدی زده است ما خبر نداریم. ولی من خدایی باید بگویم که زاهدی تا آخرین دقیقه‌ای که در آن‌جا کابینه بود و از آن‌جا دررفت به من می‌گفت باید از جود این پیرمرد استفاده بکنیم برای این‌که مملکت را نجات داده است و می‌دهد و باز هم عین عبارت ناصرجان دخیل این را دورش را ول نکنیم خب زاهدی را اطرافی‌هایش یا خودش نمی‌دانم بیرونش کردند.

س- ولی دوره‌ای نخست‌وزیری زاهدی هم زیاد طول نکشید؟

ج- نه شاه نگذاشت دیگر.

س- عجب.

ج- بله. من همان‌وقت هم به خودش نوشتم که یقین دارم جوابش را دارم نوشتم آقا شاه آمد در این‌جا در سانتاباربارا میهمان آن سفیر سابق آمریکا شد بعد آمریکایی‌ها را دیده است دو تقاضا کرده است از آمریکایی‌ها یکی این‌که زاهدی نباشد، یکی این‌که به قشقایی‌ها کمک نکنید. و ی‌هایی‌ها هر دورادور قبول کردند. و به شما هم می‌گویم برگشتن شاه شما معزولید و این‌جا هم به اردشیر گفتم اردشیر خندیده بود. بعد هم زاهدی کاغذی نوشته است که مطالبی که نوشته بودید رسید فلان فلان در این‌که…

 


روایت‌کننده: آقای محمد ناصر قشقایی

تاریخ مصاحبه: ۳ فوریه ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: لاس‌وگاس ـ نوادا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۷

 

 

س- توی این جلسات قبل فرصت نشد از حضورتان خواهش کنم که راجع به آن دوره به‌اصطلاح تبعید در خارجتان مفصل‌تر صحبت بفرمایید. که شما به تهران تشریف بردید. اول تشریف بردید اروپا یا آمدید آمریکا ـ بعد از روی کار آمدن زاهدی

ج- اروپا بودم. بعد از اروپا نماندم چون بچه‌هایم آمریکا بودند آمدم آمریکا. مدتی در آمریکا بودم و این‌جا هر چه می‌توانستم بر ضد شاه اقدام می‌کردم.

س- مطالبی هست که می‌خواهید برای ثبت در تاریخ بفرمایید که چه کارهایی کردید؟ چه فعالیت‌هایی کردید؟

ج- می‌دانید بین همین دانشجویان و این‌ها می‌آمدند دیدن من و حرف می‌زدم و حقایق را آنچه عقیده‌ام بود حقیقت است که شاه نوکر خارجی است. کار به جایی رسید که آمریکایی‌ها به من گفتند اگر زیاد بروی تبعیدت می‌کنیم. بله. در حقیقت تبعیدم کردند. در این گیرودار به وسیله حاستیس داگلاس رفتم اروپا. مدتی اروپا بودم در آن‌جا همان روزنامه باختر امروز و این‌ها درآمد.

س- در سویس تشریف داشتید یا در فرانسه؟

ج- گاهی در جنوب فرانسه بودم. نخیر در ژنو بودم ـ مدتی در آلمان بودم. گاهی هم می‌آمدم به آمریکا و می‌رفتم چون بچه‌هایم آن‌جا بودند. و کار با آمریکایی‌ها به جایی رسید که وقتی که عبدالله دکترایش را گرفت گفتند دیگه تو نباید این‌جا باشی باید بروی خارج. بله عبدالله را از این‌جا بیرون کردند. عبدالله آمد آلمان و آن‌جا رفت توی دستگاه آمریکایی‌ها آن‌جا برایش بازی درمی‌آوردند. رفت با آلمانی‌ها صحبت کرد و آن‌جا زبان آلمانی را خواند و یاد گرفت و رفت در دانشگاه آلمان آن‌جا دکترایش را گرفت که دیگه آن‌جا رفت چند سال در مریضخانه‌های آلمان حتی خواستند بعضی از شهرها به قدری این خوب کار کرده بود که تقاضا کردند که دکترشان بشود ولی گفتند قانون اجازه نمی‌دهد یا باید زن آلمانی داشته باشد یا نمی‌توانیم، حتی پیشنهاد کردند زن آلمانی بگیرد گفت نمی‌گیرم، زن آلمانی نمی‌خواهم بگیرم. همین‌طور بود تا بعد خواست برود ایران تمام وسایل رفتن ایرانش را هم فراهم کرد آمد در مونت‌کارلو که از من خداحافظی کند برود دکتر سمیعی از ایران آمده بود تلفن کرد، نمی‌دانم، به من گفت که آقا می‌دانید چطور شد. گفتم نه گفت به واسطه آمدن بهمن قشقایی خواهرزاده‌ام به ایران خانم شما و همیشره‌تان را هردوش را در شیراز گرفتند و تحت‌آلحفظ با طیاره ژاندارمری بردند به تهران و در تهران حبس هستند هم خانمت هم خواهرت هم خواهرزاده‌هایت همه آن‌جا حبس‌اند. این بود که عبدالله نرفت ایران. برگشت. دیگه مدتی آمد، دیگه هیچی هم نداشت که بیاید به آمریکا، حسن قریشی که در آلمان بود و با ما دوستی داشت و با برادرهایم در دور، جنگ چیز بود اون کمک خرجی داد که عبدالله آمد به آمریکا، آمد رفت نمی‌دانم چطور شد رفت بوستون همان‌جا چون تحصیل کرده بود هفت سال در… بله.

س- بله راجع به دوران تبعید صحبت می‌فرمودید.

ج- بله. ما کارهای‌مان همین مخالفت با شاه بود بعد از آن بنده نمی‌دانم چطور شد آمدم آمریکا، با جستیس ویلیام داگلاس معروف، قاضی معروف رفیق بودم.

س- از زمانی که او در ایران…

ج- آمد در ایران منزل ما مهمان شد و بردیم کوه و شکار این‌ها، به وسیله او تقاضای گرین‌کارت کردم که با کمک کندی به من گرین کارت دادند که این‌جا بتوانم زندگی کنم. هی می‌رفتم و می‌آمدم. ولی وضعیت مالی به قدری خراب بود که اصلاً فکرش را نمی‌شد… چون ما هیچ‌وقت، یک وقت پدرم به من فرمود وصیت نصیحت من این است به خارج پول نگذار می‌روید آن‌جا آن وضعیت آن آسایش را می‌بینید مملکت‌تان را فراموش می‌کنید. این بود که ما، اولاً من در زندگی‌ام آقای لاجوردی هیچ‌وقت پول نداشتم همیشه بدهکار بودم، یعنی خرج دو ـ سه برابر دخل بود، بنده در همان موقع اقتدار در فارس بعد از محمدرضاشاه که املاک برگشت چندتا از املاکم را فروختم که خرج کردم. چون من از کسی پول نمی‌گرفتم، املاک خودم هم اجناسش هر چه بود تعلق به قشقایی‌های بیچاره‌های قشقایی حواله، حواله، حواله به این صد من گندم بده به او دویست من بده، به این پنجاه من بده به او ده من بده، یک حال سوسیالیستی، کمونیستی چیزی داشت. قشقایی یک حال عجیبی داشتند. مثلاً چند خانوار این‌جا بود. یکی‌اش ثروتمند بود باقی نبود. خب با هم بودند. بهار که می‌شد همه به همه کمک می‌کردند. از این شیری که می‌دوشیدند همه‌شان استفاده می‌کردند ماستش، شیرش، کره‌اش کمک بهم می‌کردند تا موقعی که چیز بود. باز یک حال عجیبی هستند این‌ها بودند حالا هم کم‌کم تجدید در آن‌ها هم رسوخ می‌کند.

س- چه فعالیت‌هایی می‌کردید وقتی که خارج بودید برای دنبال کردن عقیده‌تان؟ در این مدت؟

ج- همین با روزنامه می‌توانستیم می‌نوشتیم، تحریک بود با بچه‌ها صحبت می‌کردیم عیوبات شاه را می‌گفتیم محسناتش را می‌رفتیم، این عیب را دارد، این حسن را دارد، خارجی‌ها این‌طورند، خارجی‌ها منافع خودشان را می‌خواهند، گول خارجی را نخورید، من دیدم من می‌دانم. از همین کارهایی که…

س- آن‌وقت این‌جا که تشریف داشتید، خب یک سری اتفاقات داشت در ایران می‌افتاد که شما ناظرش بودید یا احتمالاً به بعضی‌هایش علاقه‌مند بودید یا بی‌علاقه بودید، مثلاً شایع بود که آن تیمسار قره‌نی می‌خواسته کودتایی بکند.

ج- تیمسار قره‌نی، کی یعنی؟

س- والله همان…

ج- تیمسار قره‌نی وقتی من در سوئیس بودم به وسیله، اسامی فراموشم… پیغام داده بود که یک کاری بکنید که جبهه ملی‌ها را ببینید ما کودتا… من دیدم، صریح گفتند که باز چه فرق می‌کند او می‌رود یک ژنرال دیگر می‌آید، جبهه ملی می‌خواهد خودش باشد. ما با قره‌نی حاضر نیستیم همکاری کنیم. من هم به قره‌نی پیغام دادم گفتم آقا حاضر نیستند.

س- ولی خب قبل از این‌که دست به کار بشود مثل این‌که گرفتنش او را؟

ج- بله، همین چیزها را شنیدن و شاه گرفتش این‌ها و واقعاً هم اگر جبهه ملی‌ها آن‌وقت کمک کرده بودند شاید قره‌نی این‌کار را می‌کرد بله.

س- پس این راست بوده که ایشان همچین برنامه‌ای داشته؟

ج- بله، بله، صددرصد. عرض می‌کنم، حالا اسم آن شخص هم خوب یادم افتاد بهتون می‌گویم، با امینی هم خیلی دوست بود آن شخص…

س- (؟؟؟) که بعضی‌ها به جرم این‌کارها فوری حبس ابد اعدام این‌ها، ولی مثلاً ایشان با وجود این‌که افسر بوده فقط یک چند سال زندان.

ج- بله خب دیگر شاه بعضی‌ها را… شاه غالباً این‌هایی را که می‌کشت با نظر، گمان می‌کنم خارجی‌ها آن‌هایی که وجهه کمونیستی بیشتر داشتند آن‌ها را می‌کشت.

س- آن‌وقت در آن جریان جبهه ملی دوم که می‌خواست درست بشود بعد از دکتر اقبال بود دیگر، بعد از دکتر اقبال آن انتخابات دوره شریف‌امامی این‌ها صحبت سر این بود که دومرتبه جبهه ملی تقویت بشود راه بیفتد در ایران فعالیت می‌کردند، الهیار صالح عرض کنم…

ج- بله دیدید که الهیار صالح هم از کاشان وکیل شد این‌ها. آمریکایی‌ها گاهی می‌خواستند یک آزادی بدهند، خیلی روی هم می‌دانید من دیگر آخری چندین سال با آمریکایی‌ها اصلاً سروکار نداشتم، من اصلاً مخالف هم بودم، ولی هیچ‌وقت هم ازشان بد نمی‌گفتم خب آن به نفع خودش کار می‌کند. خیلی دلشان می‌خواست که شاه یک کاری بکنند که شاه قانون را رعایت کند آرزوی‌شان این بود. و شاه هم به‌هیچ‌وجه حاضر به این‌که بگویند غیر از خودش قدرتی هست نبود.

س- این‌که پس می‌گویند آمریکایی‌ها هر چه می‌گفتند شاه می‌گفت چشم…؟

ج- نه خیلی جاها، حتی یک روز آن و ایلی که سفیرشان بود یک جلسه‌ای تشکیل دادند اوایل که آیا آمریکایی به قشقایی کمک کند یا به شاه؟ از ۲۳ نفر ۲۲ نفر رأی داد که به قشقایی کمک کنند. البته قشون و سیاست خارجی‌شان.. و ایلی گفت آقایون شما یک اشتباه می‌کنید وقتی که شما می‌روید پیش شاه می‌گویید اعلیحضرت این‌طور بشود چطور است؟ او هم می‌گفته، می‌گفت به شاه شما اربابش هستید باید با انگشت اشاره کنید بگویید باید این‌کار را بکنید والا اگر غیر از این گفتید، این شاه را من می‌شناسم من سفیر بودم این یک آدمی هست ترسو و مقام پرست، اگر بهش گفتید نکردی فلان می‌کنیم فوراً هر چی بگویید اطاعت می‌کند غیر از این گفتید نمی‌کند و کارتان را خراب می‌کند یک روز پشیمان این‌کار خواهید شد، این را وایلی گفت خودم بودم که این را گفت.

س- زمانی که سفیر در ایران بود یا این‌که

ج- نه وقتی که سفیر تمام شد آمد این‌جا، در این‌جا اوایلش آخر گیج بودند که چه کار کنند، آن‌وقت هم هنوز من هم می‌آمدم یک دو سالی با من صحبت می‌کردند در آن‌موقع و ایلی این را گفت. همان موقعی بود که ما مشغول بودیم که جبهه ملی را بیاوریم روی کار، اول امینی بیاید نخست‌وزیر بشود که جاستیس داگلاس گفتم بهتون رفت پدر… همان‌موقع‌ها. حالا آمریکایی‌ها می‌گویند اشخاصی که با ما کار می‌کنند باید هر چی ما گفتیم اطاعت کنند. گفتم دیر شد. خیلی دیر شده، این را باید به شاه که نوکرتان بود بگویید والا این‌ها که امروز این‌جا هستند نوکر شما نیستند. حالا الان. خرند آقا. به قدری این‌ها در سیاست پرتند، یعنی در سیاست خاورمیانه، الان این‌ها ایران را آشکار دارند می‌برند طرف روس آشگار، آشگار.

س- بعد این جریان انقلاب به‌اصطلاح انقلاب سفیدی که شاه راه انداخت اصلاحات ارضی این‌ها، آن‌ها نظر شما چی بود؟ از خارج که نگاه می‌کردید.

ج- آن‌ها. نه خارج آن‌ها آشگار است، اولاً آمریکایی‌ها مدتی بود می‌خواستند این‌کار را بکنند و شاه هم هیچ میل نداشت فقط میلش این بود این‌کار را که می‌کند روی املاک ما از ما بگیرد، صد هشتاد و پنج این‌کار به دست شاه، یعنی شاه کرد روی این‌که املاک ما را بگیرد این‌کار را کرد. حتی شاه در یکی از نطق‌هایش گفت آقا من نمی‌خواهم خارجی‌ها به من فشار می‌آورند در نطق رسمیش، بعد آمریکایی‌ها فشار آوردند ولی طوری این‌کار با عجله و افتضاح شد که اصلاً معلوم نشد، در صورتی که این‌کار را اگر یک قدری طول می‌دادند یعنی زمانی برایش قائل بودند و یک طوری ترتیب می‌دادند یکی از بهترین کارها بود به عقیده من. به من گفتند، گفتم آقا این دارایی قریب چهارصد سال است در دست فامیل من است که سه قسمتش هم رفته ولی چه‌قدر باید این زمین در دست یک نفر باشد خدا که از نو دنیا این‌جا نمی‌سازد حالا بروند کره دیگر، این باید تقسیم بشود بین مردم ولی طوری بشود که اعتدال درش اجرا بشود، و مصدق همین کار را می‌کرد ولی شاه به قدری به سرعت و برقی این‌کار را کرد که اصلاً یک مقداری از زارعین املاک ما رفته بودند گفته بودند آقا این حرام است، گفته بودند اگر نفس‌تان بالا آمد شما از این‌جا تبعید می‌کنیم به اردبیل…

س- در آن اصلاحات ارضی یک نفر هم گویا کشته شد در فارس؟

ج- نه آقا آن ابداً سر اصلاحات ارضی نبود. آقایی رفته بود شکار ایشان هم خیلی نزدیک‌ترین کس بود به ما، ایشان هم رفته بودند آن‌جا ببخشید مشروب زیادی خورده بودند برگشته بودند در راه دزدی جلوی‌شان را می‌گیرد این در عالم مستی می‌پرد بیرون دست به تفنگ می‌کند دزد از ترس این‌که او بزند او را زده بود، نه مربوط به انقلاب بود نه مربوط به… بعد از آن هم فهمیدند دزد را هم گرفتند آزادش هم کردند رفت پی کارش. نخیر هیچ. منتها آن روز برای بازی گرم کردن ما را متهم کردن چی این‌کارها را کردند. حالا هم بعد بروید از همه…. همین، این‌هایی که بنده عرض می‌کنم یک چون این برای وجدان خودم ناراحت می‌شود اگر خلاف بگویم من یک حقیقتی را…. دلیل هم ندارد دروغ بگویم.

س- آن‌وقت آن جریان مثل این‌که فرمودید خواهرزاده‌تان…

ج- بله بهمن خواهرزاده بنده بود جوانی بود ۲۰ سال، ۱۹ سال، ۲۰ سال داشت خیلی خوش‌تیپ در این‌جا تحصیل می‌کرد. یعنی آن‌جا یک سروصدایی کرد بیرونش کردند این‌جا تحصیل می‌کرد ولی خب یک قدری عقیده‌اش چپی بود. بهش گفتند آقا برو خرج مدرسه تو را می‌دهیم این‌جا ندادند، گفتند دویست هزار تومان می‌دهیم ندادند، آمد این‌جا دید هیچ کار نمی‌تواند بکند این‌ها و ماده هم مستعد بود ما هم یک خیال‌هایی داشتیم که بدهیم این را، این رفت آن‌جا رفت در فارس، عده‌ای دورش جمع شدند مقداری هم جنگ کرد، عده زیادی هم شاید دویست هزار تومان بنا بود بهش بدهند شاید بیست میلیون بیشتر خرج کردند برای این‌که ایشان را بگیرند نتوانستند تا بالاخره خسته شد نمی‌دانم چطور شد چون نبودم…

س- گولش زدند می‌گویند.

ج- می‌گویند علم قسم قرآن برایش خورده رفت پهلوی علم گرفتنش و بعد کشتنش.

س- مادرش هم…

ج- فرخ لقا، خواهر بنده است.

س- فرخ بی‌بی یا فرخ لقا؟

ج- فرق لقا، فرخ‌بی‌بی‌ معروف است بله، خواهر صلبی من است، چون پدر من یک زن داشت. ولی ایشان خواهر بنده است. الان هم هستند.

س- در ایران؟

ج- در ایران هست بله حالا یکی از پسرهایش منوچهر هم الان در حبس هست این‌قدر زده بودند که شکم این‌ها پاره شده بود برده بودند جراحی کرده بودند الان هم در زندان هست بله.

س- پس هم دوره قبل هم در دوره جدید؟

ج- برای ما هیچ فرق نکرده است چه دوره آن شاه چه دوره‌ی رضاشاه چه دوره‌ی محمدرضاشاه چه دوره‌ی آخوند، دیروز هم یک تاریخی از گذشته، همه یکسانست.

س- آن‌وقت آن جریان ۱۵ خرداد که پیش آمد آیا شما

ج- کدامش بود؟

س- همان ۱۵ خرداد که بعد از همین، خمینی نطقی کرده بود بعد گرفتنش و در تهران شلوغ شد

ج- آن‌وقت بنده این‌جا بودم.

س- سال ۴۲.

ج- آن‌وقت بنده این‌جا بودم، البته آن‌وقت در جنوب هم انقلاب شدیدی شد خیلی شدید بویراحمدها قشقایی‌ها و همه ایلات هم آن‌جا سروصدا کردند که نتیجه‌اش این شد که آن عبدالله‌خان ضرغام پور که بر ضد شاه بود، قسم خوردند بردند ا و را هم کشتند و یاد دادند تحریک کردند یکی از خود بویراحمدها او را کشت ببخشید. پول دادند یکی از بویراحمدها چون ایلات فرق می‌کنند در بویراحمد بعضی ایل‌ها هستند گاهی کثافت‌کاری می‌کنند. رفت کشت و حیات داودی آن حبیب شهبازی این‌ها هم که خیلی شاه خواه بودند که در محاکمه گفتند یکی از خدمت‌های ما به شاه این است که به قشقایی‌ها در فلان وقت مخالفت کردیم چه این‌ها آن‌ها را هم اعدام کردند.

س- شما دخالتی در آن ؟

ج- نه ما این‌جا بودیم و طبعاً به اسم ما تمام شد ولی نه ما دخالتی نداشتیم آن خود مردم سر ملک، مال، علاقه‌شان بوده این‌ها نه ما هیچی.

س- برمی‌گردیم باز به این افرادی که به‌اصطلاح توی ایران بودند، آن علیرضا برادر شاه با او هیچ‌وقت شما ملاقات کرده بودید؟

ج- بنده یک یا دو جلسه ایشان را ملاقات کردم آن هم برای صحبت شکار بوده این‌ها، نه.

س- عبدالرضا منظورم نیست‌ها علیرضا.

ج- علیرضا بله او که طیاره زد زمین بله و این در بچگی‌اش خیلش جوانیش شریر بود به دخترهای مردم تجاوز کند از این‌کارها بیفتد دنبال دخترها، ولی بعد شنیدم درویش شده است. خیلی ولی نمی‌دانم نمی‌توانم قضاوتی بعد هم می‌گویند طیاره، ولی این‌که شوخی است طیاره‌اش را شاه زده زمین، من فکر می‌کنم طیاره‌اش به طوفان برخورد کرد و خودش هم… هیچ در این خصوص. ولی سردار فاخر می‌گفت وقتی فردا رفتم به شاه تسلیت بگوییم گفت آقایان این اتفاقات می‌افتد شما بروید کارتان را بکنید به این چیزها اهمیت ندهید. بله می‌گفت این را شاه گفت، می‌گفت تمام وکلا این‌ها رفتیم تسلیت بگوییم دیدیم خیلی طبیعی اصلاً مثل این‌که اتفاقی نیفتاده گفت آقایان اهمیت ندارد از این اتفاقات می‌افتد شما بروید کارتان را بکنید. چون آن‌وقت دیگه من در دستگاه شاه نبودم. بعد که سردار فاخر آمد، من هنوز آن‌جا بودم هنوز نیامده بودم سردار فاخر این حرف را زد.

س- با والاحضرت اشرف چی؟ تماسی چیزی داشتید؟

ج- گویا یک دو سه جلسه ملاقاتش کردم.

س- این‌قدر که می‌گویند او شخص مقتدر باهوش…

ج- بله باهوش. تمام فتنه‌ها، بیشتر کارها، پول دوست عجیب و پسرش هم دیگه آن شهرام که دیگه در دزدی ضرب‌المثل است. و یکی از عیب این خانواده این بود که در هر کاری که در ایران می‌شد هر معامله‌ای این‌ها باید شرکت بکنند. بالاتر پایین‌تر کوچک‌تر ملکه دختر پسر همه باید شریک… بنده در ایران در چندین جا که رفتم گفتند این مال غلامرضا است این اشرف است این مال شهرام نمی‌دانم این شرکت فلان مال او است، این شرکت…

س- آن مقدار که می‌گویند شاه نفوذ داشته….

ج- بله نفوذ داشت. بله نفوذ داشت.

س- خودتان هم موردی؟

ج- و می‌دیدم که هر چی او می‌گوید شاه هم آن را، یا شاه با هم همعقیده بودند بالاخره این خواهر در شاه نفوذ داشت و همه هم ازش می‌ترسیدند.

س- مصدق چی باهاش؟

ج- او که هیچ‌وقت نمی‌ترسید. و حتی در نطقش هم گفت که یکی از شاهزاده خانم‌هایی که خیلی معقول فلان مقصودش شمس بود. نخیر مصدق اهل ترس نبود آقا، مصدق اهل این حرف‌ها نبود. مقصودم این وزرا و سایرین را می‌گویم والا نخیر مصدق… بعد هم دوره مصدق هنوز این‌قدر چیز نداشت ولی خوب باز گردان آن کودتا یک قسمتش او بود.

س- که شما باشان آمد و شد چیزی داشتید؟

ج- با کی؟

س- با اشرف.

ج- ابداً

س- مثلاً احضار بشوید به کاخشون.

ج- یک دو دفعه عرض کردم ما را دعوت کرد به کاخش این‌ها. یک دفعه هم ملکه مادر مهمان زیادی هم داشتند تلفن کرد گفتند ملکه می‌خواهد گفتم آقا بنده ناصر قشقایی هستم شما… گفتند بله آقای ناصرخان قشقایی شما آن شخص هم گفت من کی هستم در آلمان با برادرهای تو رفیق بودم چه حالا رئیس دفترم روز چهارشنبه فلان وقت بیا من رفتم خیلی هم محبت همیشه نسبت به من احترام می‌کرد بابدامن را گفت. گفت صحبت شد از این‌طرف و آن‌طرف گفت من به پسرم چند دفعه گفتم مثل پدرت نکن که بزرگ‌ها را کشت کوچک‌ها را گذاشت. گفتم علیاحضرت شما کوچک‌ها را هم بکشند پیشه‌وری رنگ زیاد است پیدا می‌شود شما را نه، گفت من منظورم این نبود که خانواده‌ها را بکشند مقصودم این بود که رعایت کند این‌ها حالا کاری نداریم این حرف‌ها را زد من هم تند جواب دادم. بعد گفت من می‌خواستم از شما یک خواهشی بکنم، گفت میل داشتم که شما، می‌گویند با قوام‌السلطنه خیلی دوست هستید گفتم بنده نسبت به ایشان ارادت دارم و ایشان مثل پدر من هستند و من احترام زیادی برای ایشان قائل هستم و محبت دارند به من. گفت که ازش خواهش کنید که این بچه را وکیل کند. نفهمیدم گفتم بچه کی هست؟ گفت غلامحسین غلام، هان گفتم منظورتان صاحب دیوانی هست؟ گفت بله. گفتم چشم اوامر شما را ابلاغ می‌کنم. گفت نه نه اسم مرا نیاورید خودتان. گفتم چشم من خودم هم به غلامحسین خان فامیل محترمی هستند ارادت دارم خودم هم هر چی از دستم بیاید می‌کنم به قوام‌السلطنه هم چشم می‌گویم. این را ملکه یک‌وقت گفت و واقعاً هم غلامحسین خان را هم ما هم کمک کردیم وکیل شد قوام‌السلطنه هم کمک کرد.

س- این چه نسبتی با…؟

ج- همان است که می‌گویند ملکه را گرفت عقد کرد این‌ها با ملکه… مدتی ملکه عقدش بود این‌ها. این دیگه همه معروف است بله. یک وقت هم شاه را کیسه صفرایش را نمی‌دانم یک جا جراحی کرده بودند من رفتم مریضخانه یک عیادتی ملکه آمد گریه می‌کرد. تمام وزرا هم ایستاده بودند بنده هم آن عقب ایستاده بودم به آن‌ها اعتنایی نکرد ولی وقتی مرا گفتند آمد با من یک دقری اظهار مهربانی کرد و گفت خیلی ممنونم آمدید حال شاه را بپرسید…

س- این‌جا هم که آمده بودند شما ایشان را دیدید؟

ج- نه دیگر بنده هیچ این‌جا.

س- سانتاباربارا کجا بود بعد از انقلاب

ج- نه دیگه من هیچ‌کدام‌شان نخیر، پسرش گویا میل داشته مرا ببیند ولی بنده میل ندارم ببینم.

س- ملکه مادر

ج- نه ملکه مادر که مرد و رفت دیگه بنده ندیدم. فقط آن‌موقع مصدق آن فاطمه می‌آمد خانه ما، می‌آمد پهلوی همین بچه‌ها این‌ها با هم غذا می‌پختند و می‌خوردند.

س- امکان دارد ازتان خواهش کنم البته جسته و گریخته چندبار صحبتش شده مقایسه محمدرضاشاه و رضاشاه به عنوان پادشاه ایران و چه شباهت‌هایی با هم داشتند چه تفاوت‌هایی با هم داشتند؟

ج- والله من فکر می‌کنم تفاوت زیاد داشتند. اولاً رضاشاه به عقیده من دو عیب داشت یکی‌اش فطری بود یکی‌اش (؟؟؟) فطریش این بود که خیلی طماع و حریص مال دنیا بود این در بدنش بود. عیب دیگرش این بود که خارج را ندیده بود بی‌سواد بود والی همان لوطی گری قدیمی را داشت و دلش هم می‌خواست برای مملکت کاری بکند. حتی عرض کردم در یک مسافرتی که من خودم جزو به‌اصطلاح مستلزمین رکاب بودم راجع به یک مدرسه‌ای که دید تندی کرد و گفت، گفت که این‌ها هیچ به فکر مردم نیستند همه برای دل خوش‌کنی من هستند. و چیز هم بود یک قدری هم بی‌اعتنا بود ولی خب یک جنبه، اگر آن آدم غیر از آن جنبه را نداشت این پیشرفت‌ها را نمی‌کرد. یک عده‌ای را هم کشت یکی‌اش پدر خود من عرض کردم، البته در ایران و مشرق‌زمین می‌بینید اشخاصی که روی کار می‌آیند می‌دانند آن فامیل‌های سابق این‌ها روی این‌ها به نظر مسخرگی نگاه می‌کنند می‌خواهند این‌ها را از بین ببرند به نفع خودشان. ولی رضاشاه به عقیده من دلش می‌خواست یک کارهایی بکند تیمورتاش و داور هم که آدم‌های تحصیل‌کرده‌ای بودند افتاده بود چنگش یعنی این‌ها تحریک می‌کردند آزادی زنان آزادی این‌ها را او و خط آهن را کشیدن، دلش می‌خواست از این‌کارها بکند. پسرش مصنوعی بود به عقیده من فقط دلش می‌خواست بگویند که مقتدر است و خودش را غرق نشان بکند و این همه نشان رضاشاه یک نشان داشت آن هم در تبریز یک دفعه زد. نمی‌زد. خب ولی این شاه معلوم نبود این نشان‌ها را از کجا گرفته هر مملکتی رفته بود یک نشان دادند. آمریکایی‌ها می‌گفتند کریسمس توی. می‌گفت وقتی شاه می‌آید مثل کریسمس تری سرتاپا غرق نشان است. و اگر هم می‌خواست یک کاری بکند در مملکت باز نه از نقطه نظر وطن است به عقیده این بود که بگویند در عصر این این‌کارها شده است خودخواهی بود. والا. مثلاً یکی از کارهایی که دائم از خارج برایش زن ببرند و این‌ها به عقیده من برای یک شخصی که صاحب یک مقام چیز این‌کارها کوچک است کارهای خوبی نیست که از این‌جا هر هفته یا هر سه هفته یک زنی را از این‌جا با طیاره مخصوص بردند آن‌جا ده هزار بیست هزار دلار سی هزار دلار دادند. این هم به عقیده من خوب نبود. نخیر با پدرش خیلی تفاوت داشت.

س- شباهت چی داشت با پدرش؟

ج- هیچی. پدرش یک آدمی بود بلندقد چشم‌های درشت. این شاه کوتاه‌قد این‌ها خیلی دیدید دیگر عکس‌های‌شان هست.

س- شما هیچ‌وقت با خودش حرف زده بود؟

ج- با کی؟

س- با خود شاه.

ج- رضاشاه؟

س- نخیر محمدرضاشاه.

ج- صد جلسه، صد جلسه.

س- عجب. سر چه مسائلی شما با هم صحبت می‌کردید؟

ج- می‌خواست اصرار، بنده یک وقت دو سال هم نرفتم پهلویش آخر شکرایی آمد گفت آقا، می‌گفتم مریض، گفت آقا تو را دیروز در میدان تجریش دیده است که با ماشین می‌روی خوب نیست حالا هر چه هست گذشته. رفتم پهلویش یک چند دقیقه‌ای. فرار می‌کردم از پهلویش نمی‌رفتم.

س- آن‌وقت که پهلویش می‌رفتید چه صحبت‌هایی پیش می‌آمد؟

ج- فوق‌العاده مؤدب دست می‌داد می‌نشستیم چایی بیاورید شیرینی بیاورید. صحبت از فارس از گذشته می‌پرسید. آخر یک وقت من بهش گفتم قربان جسارت هم هست شما نه طریقه سلطنت را بلدید نه خواندید نه هم کسی هست بهتون بگوید. گفت چطور؟ گفتم مثل برای نمونه عرض می‌کنم ناصرالدین‌شاه عموی پدرم را کشت پدرم هم یک سال جدم هم یک سال فراری بود بعد پا شد رفت خانه مستوفی‌الممالک از آن‌جا رفت پهلوی ناصرالدین‌شاه برد تا دید گفت داراب خان من تو را مدت‌ها می‌گشتم تو جوان بودی بچه بودی آمدی پهلوی شاه بابام تو و مرا به کشتی انداخت تو زورت می‌رسید ولی خوردی زمین من خودم را بدهکاری می‌دانم حالا تو ایلخانی قشقایی هستی هزار تومان بهش آن زمان داد هفتصد تومان مستعمره‌ی ما هست. جد ما وصیت کرد گفت آقا اولاد ناصرالدین‌شاه را هر جا دیدید بهش احترام بگذارید. گفت مثلاً شما الان به فلان سپور هم احترام. گفتم بدانم اولاد ناصرالدین‌شاه هست احترام می‌گذارم چیزی هم داشته باشم می‌دهم. ولی شما طریقه سلطنت را بلد نیستید در عروسی شما دختر تیمورتاش و دختر سردار ظفر گل می‌فرستد مادرتان می‌گوید این‌ها دشمن‌های ما هستند پس بفرستید مردم شاه را می‌گفتند پدر ما هست اگر می‌کشد از آن طرف هم نگهداری می‌کند. این سیاست‌های غلط است نباید ملکه برای شما دشمن معین کند باید قبول کند تشکر هم بکند. گفت شما چرا دربار نمی‌یایید مرا ببینید؟ گفتم برای این‌که دربار خطرناک است فکر می‌کنند بنده الان می‌خواهم یک کاره‌ای بشوم دشمن پیدا می‌کنم. همان که گفت هر چی از امیر دور باشی بهتر است من می‌روم دور، هر وقت فرمایشی باشد می‌آیم. بعد از آن سناتوری را خواهش می‌کنم تو از طرف مردم سناتور نشوی تا من سناتورت بکنم. دروغ می‌گفت. بازی درآورد حکیم‌الملک خودش به من گفت، گفت سناتوری تو را می‌خواست ندهد من تلفن کردم به سفیر آمریکا و انگلیس آن‌وقت هم از ما می‌ترسید این‌ها پا شدند آمدند به شاه گفتند آقا اگر این آدم سناتور نشود اصلاً مملکت بهم می‌خورد مجبور شد… این را حکیم‌الملک گفت که وزیر دربار بود چون با پدرم دوست بود این‌ها. (؟؟؟) آدم مفتنی بود خدا رحمتش کند.

س- آخرین باری که دیدنش کی بود؟

ج- من دیگر بعد از ۱۳۳۰ دیگر ندیدمش. هان دیدم؟ نمی‌دانم. می‌دانم وقتی که مصدق سقوط کرد دو سه سال بود که ندیده بودمش و یادم نیست چه موقع دو سال ندیدمش بله همان‌موقع بود که مصدق آمد قبل از مصدق این‌ها دیگر ندیدمش.

س- از آن‌وقت تا به حالا او را ندیدید؟

ج- ندیدمش که ندیدمش که ندیدمش.

س- شما که خارج بودید واسطه‌تان پیغامی چیزی؟

ج- هزارها پیغام، هزارها آدم فرستاد. چیز علوی بود کی بود در آلمان رئیس…

س- بله علوی کیا.

ج- یکی بود حالا یادم نیست اسامی خیلی معذرت می‌خواهم.

س- ارتشی بود؟

ج- نه ارتشی نه همه که آقا شاه می‌آید شاه را ملاقات کن. گفتم آقا من کاری ندارم شاه را ملاقات کنم….

س- می‌فرمودید که پیغام می‌فرستادند برای‌تان.

ج- هزار دفعه واقعاً هزار دفعه، تمام مأمورین یا چیزهاشون که آقا بیا شاه را ببین همه کارها درست گفتم…

س- یعنی برگرد ایران.

ج- برگرد ایران و شاه را ببین کارها درست می‌شود همین شاه را ببین البته برگرد ایران کار ملک‌ات درست می‌شود ؟؟؟اردشیر هرچه از دستش می‌آمد به ما کمک می‌کرد.

س- عجب.

ج- بله. همان روی اصل پدرش و دوستی پدرش. اردشیر بهتون عرض کنم یک لق‌لقه زبان دارد که عبارات رکیک به قول مرحوم نصرالدوله می‌گفت کلمات مستهجن زیاد استعمال می‌کنند والا آدمی است یک‌دهنده با غیرت با کسی که دوست است دوست است. با کسی هم که نیست نیست، بله خیلی جدی حتی یک‌روز، موقعی که خیلی شاه با من بد بود من در فرودگاه دیدم اردشیر را یک عده زیادی دورش را گرفتند من دور رفتم یکی بهش گفته بود آمد از این‌طرف فرودگاه آمد…

س- خارج یا ایران؟

ج- در سوئیس. همه هم دورش آمدند آقای قشقایی چرا به ما اظهار لطف نمی‌کنید؟ گفتم آقا شما دورتان هستند گفت می‌خواهم بهتون عرض کنم من با شما دوست هستم کسی هم به من دستور نداده است که با شما ملاقات نکنم یا حرف نزنم اگر روزی هم به من دستور داده شد فکر می‌کنم که آیا دوستی شما را انتخاب کنم یا آن دستور را اجرا کنم. خیلی رک. و یک وقت هم با نصیری در پهلوی شاه رسماً بهم فحش روی من فحش خواهر و مادر داده بودند نصیری از ما بد گفته بود از من اردشیر گفته بود من با برادرهایش معاشرت ندارم فلانی یک آدمی هست وطن‌خواه باشرف ممکن است به قتل شما حاضر باشد ولی به مملکت خیانت نمی‌کند. با نصیری حرف‌شان شده بود که شاه دررفته بود حتی فرح گفته بود آقا چی‌چی دادید دست از جان ایل بود گرفتید ملک بود گرفتید مقام بود گرفتید از گرسنگی می‌میرد هنوز هم دست برنمی‌دارید.

س- فرح گفته بود؟

ج- فرح گفته بود. این را فرح گفته بود بله. آن‌وقت تا موقعی که عراقی‌ها مرا خواستند ببینند. اولاً دوره‌ای که بختیار آن‌جا بود خیلی فشار آوردند من بروم نرفتم.

س- بختیار وقتی که در عراق بود؟

ج- عراق بود. وقتی هم خدا رحمت کند کاغذها به من نوشت، نوشتم آقای بختیار، کاغذش را دارم تو را گول می‌زنند این‌کارها نیست این‌ها که می‌آیند پهلوی تو تو را خواهند کشت اگر می‌دانی یک کار اساسی هست باید آن کار کرد قورمه «ق» «و»، «ر»، «م» و «ه»، نیست، قورمه گوشت می‌خواهد و دنبه، بیخود خودت را آلت دست نکن. (؟؟؟) جواب نوشته بود که اگر قورمه که نوشتید گوشت و دنبه نپزد آدم بخورد دل‌درد می‌گیرد اگر یک‌روزی من بیایم سر کار مردم را، محکمه‌ی عدالت به کار مردم رسیدگی خواهد کرد و آن‌ها که مستوجب دارند به دار خواهد کشید. نوشتم جنابعالی کمتر از کشتن دم بزنید برای این‌که به قدر کافی بدنامی دارید. جواب نوشته است خیلی معذرت می‌خواهم من منظوری نداشتم توی این کاغذهایش هست. بله.

س- ایشان چه‌جور انتظار داشت که این‌قدر تا آن‌جا که من شنیده بودم نسبتاً منفور بوده توی ایران به خاطر…

ج- خیلی. بله مصدق. دوره مصدق می‌خواست برود با ایل بختیاری و من همبروم با قشقایی شروع کنیم به زدن و صاحب منصب‌ها هم بیایند.

س- یعنی فکر می‌کرد واقعاً مردم می‌طلبندش؟

ج- عرض کنم، آقا مردم نمی‌طلبند ولی وقتی قدرت دست کسی هست مردم طبعاً به او در ایران مخصوصاً در همه‌جا حتی در موقع انقلاب جنوب که فرمودید حالا یادم آمد، به ما پیغام دادند که الان وقت است که بیایید من خیلی جان کندم بروم احتیاج به دویست‌هزارتومان داشتم طیاره پیدا کردیم طیاره بر پیدا کردیم اسلحه این‌ها را دولت مصر به ما می‌داد احتیاج به دویست‌هزار تومان داشتم.

س- این چه موقعی است الان این‌که می‌فرمایید؟

ج- همان‌موقعی که خمینی را بیرون کردند و زدند.

س- بله سال ۶۳.

ج- نمی‌دانم چه سالی است همان‌موقعی که خمینی را تبعید کردند.

س- ۱۵ خرداد.

ج- خرداد، به بختیار گفتم آقا دویست هزار تومان به من بده تا ما برویم، گفت من پول ندارم برویم ببینم بانک قرض می‌دهد، از آن‌جا ما را برداشت برد سوئیس و باز ندارد. قباد ظفر آمد گولش زد، زنش خانمش به من گفت آقا پول دارد، دایی خانمش سرلشکر افشار گفت آقا من الان سیصد هزار فرانک دارم می‌خواهم بگذارم بانک بختیار بگوید تا بدهم به تو نداد وقتی که کارها. آن‌وقت لشکر قزوین زره‌پوشش تانگ زرهیش منتظر بود بختیار برسد و بگیرند تهران را بگیرند کار تمام بود جنوب هم بود همه کار بود نکرد بعد از این‌که کار تمام شد گفت حالا شما دویست‌هزار تومان می‌خواهید؟ گفتم بنده که نمی‌خواستم پول را بگیرم برای خودم برای آن کار می‌خواستیم، حالا مثلی است معروف می‌گویند بعد از فلان خانم در را پیچ کن، حالا دیگر گذشت آن‌هایی که آن‌جا گرفتند آن قضایا هم که رفت، بعد که رفت عراق به من پیغام داد بیا من نرفتم تا بختیار را کشتند. عراقی‌ها خواستند با من تماس بگیرند با دکتر موسی موسوی نوه‌ی آیت‌الله اصفهانی الان هم در لوس‌انجلس است. این موقعی که ما در مونتوکارلو بودیم او هم بدبخت بیچاره آن‌جا بود ما گرسنه و او هم گرسنه، این کامبیز پسر من می‌رفت یک کاری پنج فرانک شش فرانکی پیدا می‌کرد یک ساندویچی می‌آورد ما با هم می‌خوردیم ولی بختیار گاهی به او هم کمک می‌کرد گاهی هم به من کمک می‌کرد. دویست، پانصد فرانک، هزار فرانک، آقا موسی از این‌جا رفت عراق این‌ها آن‌جا این بساط عراق و صدام این‌ها که آمد این…

س- همین شخص بود که در رادیو هم صحبت می‌کرد؟

ج- هان، آمد گفت به من عراقی‌ها میل دارند تو را ببینند، گفتم والا من قدرت رفتنش را ندارم، بلیط گفت برایت می‌آوریم، بلیط دو سره از عراق برای من آورد بنده وقتی خواستم بروم دیدم هیچی ندارم، همین خانمی که الان آمد با هما این‌ها رفتم پهلوی این گفتم خواهرجان گفتم پول داری یا نه؟ بیچاره خیاطی می‌کرد گفت بنده ۱۳۰ دلار دارم ۱۲۰ دلارش را می‌دهم به تو ۱۰ دلارش هم برای خودم تا کار کنم. ما ۱۲۰ دلار خانم را گذاشتیم توی جیبمان رفتیم مونتوکارلو، آقا موسی هم بود. دیدیم جوانی به نام علیرضا که هم معاونت چیز نخست‌وزیری را داشت هم معاون سازمان امنیت آن‌جا بود.

س- عراق.

ج- عراق. ولی ما در مونت‌کارلو هستیم آمد گفت که آقا من آمدم از طرف دولت عراق و از شما می‌خواهم خواهش کنم بیایید عراق و عراقی‌ها همه جور به شما کمک می‌کنند اسلحه می‌دهند مهمات می‌دهند بروید و در فارس بزنید و قبل از این‌که بروید دو میلیون، من فکر کردم دلار ولی آقا موسی گفت دو میلیون فرانک سوئیس گفت می‌گذاریم توی بانک سوئیس هر بانکی که شما بگویید بیایید وقتی که مطمئن شدید این پول است، آن‌وقت بیایید، بیایید عراق ما وسایل فراهم می‌کنیم بروید توی قشقایی بزنید این‌ها. گفتم آقای علیرضا گفت بله، گفتم من این‌کار را نمی‌توانم بکنم، گفت چرا؟ گفتم اگر می‌خواهید از من ملامصطفی درست کنید به نفع خودتان که نکنید من حاضر نیستم. بعد آمدن من دو شاخه دارد یکی این‌که بنده می‌آیم آن‌جا انقلابی درست می‌کنم و شاه را می‌زنم بیرون می‌کنم خودم می‌شینم سر جایش، این یک شاخه. یک شاخه‌اش این است که جنگ ما خیلی طول می‌کشد و سخت می‌شود و خواهد هم شد شما با شاه می‌سازید و مرا این میانه سرم را برهنه می‌گذارید. اگر این‌طور بکنید باز هم زیبنده نیست. اگر بنده بیایم این مقام را بگیرم شما به من کمک کردید شما با من سرحد هستید خاک می‌خواهید فردا از من خاک ایران را خواهید خواست، وقتی که خاک ایران را خواستید من اخلاقاً باید به شما خاک ایران را بدهم و این ننگ را نمی‌خواهم روی خودم بگذارم. و نمی‌کنم این‌کار را. اگر مصر می‌کرد می‌کردم برای این‌که ادعای خاک با ما ندارد. ولی شما آب و خاک می‌خواهید من نمی‌توانم. ناراحت شد گفت که یک سؤالی از شما بکنم برنمی‌خورد؟ گفتم نه. گفت دلخور نمی‌شوید؟ گفتم نه، گفت ما خبر داریم الان خانم شما در ایران شام شب ندارد و خود شما هم یک دینار ندارید چرا دو میلیون را قبول نمی‌کنید؟ گفتم برای این‌که من اگر قبول کنم نوکر شما می‌شوم باید به مملکتم خطا کنم. خانمم گرسنگی بکشد خودم هم گرسنگی بکشم بهتر از این است که فردا در تاریخ بگویند بنده باعث از دست رفتن خاک ایران شدم. این است که با کمال معذرت نمی‌توانم. آقا موسی هم الان حاضر زنده هم هست. حتی پارسال همان بعد از انقلاب که ایران آمد گفت آقای خان نگرفتید این دو میلیون فرانک، گفتم خیال بکن گرفتیم چی چی گرسنگی که نمردیم استیک نمی‌خوریم پنیر می‌خوریم این ارزش ندارد که انسان در زندگی‌اش کاری کند که نسل آتیه‌اش از کار او خجالت بکشند. بله اگر دولت عراق یک وقت می‌خواست به من کمک کند به‌عنوان قرض پولی بدهد من بروم ولی اول هم شرط کند که ما ادعای خاک نداریم. و همین‌طور هم شد یک ـ دو دفعه عبدالله خدا رحمت کند پسرم گفت کاکا چرا نمی‌روید؟ گفتم پدرجان این کارها احتیاط دارد به بدنامی‌اش نمی‌ارزد فردا تو خجالت می‌کشی این‌ها لازم نیست حالا. بله این حرف به گوش شاه رسیده بود به گوش اردشیر رسیده بود باز نصیری خواسته بود حرفی بزند. اردشیر گفته بود همان که گفتم ببینید به شما، مرگ شما راضی است ولی حاضر نشد مملکت، پس این آدم روی این اصل اردشیر صحبت کرد که از بابت قیمت املاک ما ماهی ۱۲۰۰ دلار به بنده بدهند و ۸۰۰، ۱۶۰۰ دلار هم به این ناهید که کار نمی‌تواند… به این بدهند و دو ـ سه سال هم این پول را از طرف شاه به وسیله اردشیر به ما دادند. بنده قبل از این‌که این انقلاب بشود به اردشیر تلفن کردم و به یک آمریکایی که دوستم بود، چون من ۲۰ سال بود با آمریکایی، ۱۸ سال بود یک کلام با آمریکایی‌ها صحبت نمی‌کردم، به آن دوستم هم که بازنشسته بود گفتم آقا اوضاع ایران دارد این می‌شد، به اردشیر گفتم دارد این می‌شد به شاه بگو، گفت چطور می‌توانم بگویم

س- این می‌شد منظورتان چی بود که دارد چی؟

ج- همین قضایا که شد تمام این‌ها را، الان در دفتر آمریکایی‌ها هست از روزی که انقلاب شد تا روزی که شاه بیرون آمد تا خمینی می‌آید رو تمامش را گفتم و نوشتند اردشیر هم حاضر است، یک سال پیش. یک سال بعدش شاه آمد به واشنگتن که آن سروصداها شد که دیگر آمریکا خودش هم بدش نمی‌آمد. تلفن کردم باز به اردشیر به پسرعمه‌اش به نام ناصر زاهدی گفتم تو هم گوش بده گفتم اردشیر این، این، این‌که گفتم شروع شده است می‌شد، گفت تو می‌گویی چی می‌شود؟ گفتم شاه را از ایران بیرون می‌کنند صد مرتبه مفتضح‌تر از محمدعلی‌شاه و به شاه بگویید. گفت نمی‌گویم گفتم اگر نگفتی از راه دیگر گفتم بهشون می‌گویند. رفته بود به شاه گفته بود شاه اوقاتش تلخ فحش خواهر، مادر، پدر به من پرونده‌اش را بیاورید، پرونده‌اش را آورده بودند آن مرتیکه…

س- پرونده کی را پرونده سرکار را؟

ج- پرونده بنده را. که با مصر چه کار کرده با عراق چه‌کار کرده. این‌که با شاه همکلاس بود رفت سوئیس و برگشت، فردوست، فردوست گفته بود قربان اگر این پرونده را ما فردا اعلام کنیم تمام به ضرر شماست و به نفع او، برای این‌که به این پول دادند نگرفته عراق چه‌کار کرد. با مصر هم یک گفت‌وگویی داشته به نفع شما این بود که ننوشتند چیزی تو… فردوست به اردشیر گفته بود آقا تو مفتضح می‌شوی. و همان شد که باید بشود.

س- شما روی چه، انگیزه‌تان چی بود از این‌که این مطالب را به زاهدی گفتید؟

ج- هان گفتم آقا من آرزویم این است که خانواده سلطنت برود.

س- همین‌جور به زاهدی می‌گفتید شما؟

ج- حاضر است بله، حاضر است دیگه بله. گفتم آرزویم این است که سلطنت برود خودت هم می‌دانی.

س- ناراحت نمی‌شد؟

ج- حالا می‌شد هم می‌شد. گفتم خودت هم می‌دانی ولی رفتن این خانواده سلطنت این شاه باعث می‌شود که مملکت می‌افتد دست یک عده دیگری که آن عده پدر مملکت را در می‌آورند. درست ۲۰ سال پیش بلکه ۲۲ سال پیش عبدالله خیلی ناراحت بود که همین رفتن این‌طرف آن‌طرف آن‌موقعی که بختیار رفته بود که… گفتم عبدالله جان من زنه باشم یا مرده نمی‌دانم این بساط شاه قطعاً بهم می‌خورد به دو وسیله یا به وسیله کمونیست‌ها یا به وسیله مذهبی‌ها، کمونیست‌ها هنوز در ایران نفوذ ندارند به دست مذهبی‌ها از بین می‌رود. گفت چه می‌شود؟ فقط اینش را… گفتم مذهبی‌ها می‌آیند روی کار یک سال حکومت می‌کنند بعد از یک سال خودشان می‌افتند به جان هم و از بین می‌روند تا ببینیم آن قلدر دیگری که می‌آید روی کار او چه بکند. این را همین آخری‌ها عبدالله چند دفعه گفت که این را کاکام… همین را هم به آقای زاهدی این‌ها گفتم به آمریکایی‌ها گفتم. توی یادداشت همان شخص گفت من می‌دهم گفتم، گفتم، من گفتم که به دولتت بگویی چون من خب با من راه ندارد. بعد که من هزاروسیصد… بعد از انقلاب آمدم این‌جا گفتند می‌توانی رئیس‌جمهور را ببینی می‌توانی وزیرخارجه را ببینی، گفتم بنده هیچ‌کس را نمی‌خواهم بنده اگر دیدنی بودم همان‌وقت که بهتون گفتم یک روز احتیاجتان ممکن است به من بیفتد بنده با هیچ‌کس سروکار ندارم آمدند این‌جا مهربانی کردند.

س- شما فردوست را هیچ‌وقت دیده بودید؟

ج- بله.

س- فردوست را دیده بودید؟

ج- فردوست را بنده وقتی بچه بود با شاه می‌خواست برود ژنو آن‌جا دیدم ما جزو وکلا رفتیم که ولیعهد می‌رفت بدرقه کنیم با شاه، شاه گریه کرد رفت آن‌طرف این فردوست پدرش گریه می‌کرد که یک بچه داشتم این را بردند. پدرم فرمود بابا تو باید شکر کنی اگر فردا این پسر شاه برگشت شاه شد کار و بار پسر تو خوبست تو چرا گریه می‌کنی؟ گفت ای سردار قربانت بروم فردا چه می‌شود چه حالا جگرگوشه من دارد می‌رود پدرم دارد در می‌آید مادرش آن‌جا غلطیده سکته می‌کند چه می‌کند. همان‌وقت بچه بود دیدم دیگر ندیدم. اگر هم دیدم نشناختم معرفی نشد.

س- با اسدالله علم چی؟

ج- با اسدالله خان علم خب ایل بودیم چیز و موقعی که در دوره رضاشاه ما در حبس رفتیم و این‌ها پدرش والی فارس بود از آن‌جا به رضاشاه باز گزارش داده بودند او حکم داده بود که عمه من و یک چندتا صغیر مال عمویم این‌ها بود تبعید کنند از این‌جا پدرش تلگراف به شاه کرده بود که آقا هر کاری حد دارد شأن تو نیست یک پیرزن و چهارتا صغیر را به کجا تبعید می‌کنی مسئول این‌ها من هستم. من پدرش را یک دفعه دیده بودم. و شاه هم این نگذاشت که عمه مرا تبعید کنند بچه‌ها ماند. روی این اصل با علم من همیشه گرم بودم. حتی موقعی هم که با شاه مخالفت می‌کردم علم وزیر می‌شد بهش تلگراف تبریک می‌کردم تهران هم که رفتم آمد. ولی دیگر دوره مصدق من یک دفعه خواستم ببینم ندید دیگر با هم میانه‌ای نداشتیم بعد از آن هم مخالف ما بود خیلی هم مخالف.

س- عجب.

ج- بله مخالفت می‌کرد. مردم عقیده‌شان این است که چون زنش دختر قوام شیرازی بود و خانم قوام که مادرزنش باشد او تحریک می‌کرد این‌ها. ولی علم او مطیع شاه بود می‌دید شاه بده مخالفت… به‌هرحال کمکی به ما نمی‌کرد. آخری هم یک کاغذی، شنیدم یک چیزی بود که به من سیصد هزار تومان بدهند در همین قبل از انقلاب نو قبل از انقلاب من برداشتم یک کاغذی به دربار نوشتم، نوشتم آقای علم شنیدم که یک‌همچین خیالی دارید خواهش می‌کنم به من پول ندهید همان ۱۲۰۰ دلاری را که بابت قیمت املاک داده می‌شود برای زندگی من کافی است. اگر، از شما متشکرم اگر یک روزی لازمم شد به خودتان می‌نویسم خواهش می‌کنم به من پول ندهید.

س- آخرین باری که ملاقاتش کردید؟

ج- هیچ دیگر بنده علم را…

س- او خارج که می‌آمد این‌ها ؟

ج- نخیر. هان چرا وقتی که مریض بود در ژنو رفتم ملاقاتش کردم، در چیز جنوب فرانسه ببخشید از نقطه نظر همان ایلاتی این‌ها. گفت چه‌کار. خیلی هم آمد تا دم درب ماشین را دربش را باز کرد سوار کرد ولی گفت چه‌کار برایت می‌توانم بکنم؟ گفتم من سلامتی شما را هیچ کار برای من نکنید، هیچ کاری نمی‌خواهم.

س- صحبت سیاسی نشد که، چون می‌گویند یک مقداری دلتنگی از شاه داشته که دیگر شاه…

ج- نه. نه نه هیچی نگفت، گفت من چه‌کار برایت می‌توانم بکنم. گفت فقط یک چیزی می‌خواهم بهتون بگویم که خیلی کارها هست که ما می‌خواهیم بکنیم ولی نمی‌گذارند مقصودش نصیری بود. در ضمن صحبت این حرف پیش آمد.

س- پس این‌ها با هم اختلاف داشتند؟

ج- جداً همه‌شان، شاه نمی‌گذاشت یکی با هم باشند. در مقابل علم اردشیر را، در مقابل اردشیر نصیری را، در مقابل نصیری فلان رئیس ستاد، در مقابل او توی این درباری‌ها شخص با شرف که من دیدم یکی اردشیر که نسبت به خود من یکی هم ارسلان افشار که سفیر آمریکا آدم باشرفی بود. حالا با شاه خوب بودش محبت می‌کرد وظیفه‌اش بود بهش خوبی بکند آدم خوبی دیدم. یعنی مفسد و مردم‌آزار، پدرم مردم را… هیچ‌کس مثل نصیری نبودها.

س- از نظر؟

ج- آزار به مردم.

س- دیده بودینش شما هیچ‌وقت؟

ج- وقتی سرگرد بود ما دبیر بابکانی داشتیم قشقایی که مغازه‌ای داشت در چهارراه اسلامبول می‌آمد پهلوی او، او سروان بود با او دوست بود آن‌جا دیده بودم نه. هان چرا یک وقت هم در ژنو وقتی که آن دختر دولو را برای علی وثوق پسر وثوق‌الدوله عقد می‌کردند که بنده شاهد علی وثوق بودم و زاهدی شاهد دختر بود آن‌جا نصیری را دیدم زاهدی معرفی کرد با هم دستی هم دادیم همین.

س- دکتر امینی چی با او آشنایی؟

ج- با او همیشه رفیق بودیم دوست بودیم. ولی خب از آن‌طرف برایش کار می‌کردیم از آن‌طرف بعد از یک سال می‌گفت آقای قشقایی حق با شما بود. ما فامیلاً دوست بودیم با پدرش با برادرهایش با خودش، حالا هم دوستیم حالا هم، کی بود به من گفت تو با امینی مخالفی؟ گفتم چه امینی برود آن‌جا وزیر دربار بشود من از خدا می‌خواهم برود آن‌جا رئیس‌جمهور بشود من از خدا می‌خواهم چرا با امینی چرا مخالفم؟ با بختیار چرا مخالفم؟ با آریانا چرا با مدنی چرا، با مدنی هم که خیلی هم دوست بودیم حتی بهش من برای ریاست‌جمهوریش رأی دادم. والله من با همشون دوستم دلیل ندارد با… حتی یک عده‌ای هستیم همه رانده و آن‌هایی که با هم مخالفت می‌کنند اشتباه می‌کنند.

س- دیروز یا پریروز بود، پریروز بود یک اشاره‌ای کردید به کیانوریع خب کیانوری چه؟

ج- خب کیانوری کمونیست هست ما نیستیم و این اخیراً هم به ما خیلی اذیت می‌کرد همین…

س- یعنی در سال‌های قبل با هم….؟

ج- عرض کردم چندی در اروپا که بودیم بر ضد شاه من با او بودم با هم می‌آمد می‌رفت با لباس عوضی می‌آمد می‌رفت.

س- می‌آمد به اروپای غربی؟

ج- بله بله سوئیس، جنوب فرانسه، فرانسه حتی از خروشچف هم پیغام آورد که همه جور حاضرم کمک کنم کودتا کنید و که ما رفتیم سرتیپ محمودخان امینی را دیدیم گفت…

س- برادر دکتر امینی می‌شد؟

ج- برادر دکتر امینی. گفت بگیرند بدهند دست من. گفتم خب…

س- چرا او مگر او چه آدمی بود که او را می‌خواستید انجام بدهد؟

ج- آخر قشون لازم داشتیم در قشون کسی که نفوذ داشته باشد، امینی هم توی قشون محبوب بود آن‌موقع. که قشون بگیرد و اداره کند کودتا قشون بکند.

س- شما فکر کردید که او مثلاً ممکن است حاضر بشود برای این‌کار یعنی…؟

ج- حاضر شد ولی گفت به شرطی که، گفتم کی بگیرد؟ د همین پرتقال فروش‌های این‌های کمونیست‌ها هستند آن‌ها کودتا کنند بگیرند. گفتم وقتی که گرفتند خودشان چرا تو را می‌برند. نشد آن هم نشد. این‌جا گفتید در آن‌موقع چی شد، یکی‌اش این بود.

س- این رابطه سال‌ها ادامه داشت یا فقط چندبار بود این چندبار بود با کیانوری؟

ج- نه همین، نه همین همین یک دو سالی بود. عرض کنم یک وقتی بنده در فیروزآباد بودم دیدم یک ماشینی آمد بنده بیل می‌زدم، توی باغ بیل می‌زدم، چون عاشق گلکاری بودم گفت آقا، آقای قشقایی این‌جا تشریف دارند گفتم ناصر؟ گفت ناصر گفتم بله، گفت می‌شود خدمت‌شان، گفتم بفرمایید توی سالن، آن اطاق رفتند توی سالن بنده رفتم همان لباس فقط کتی پوشیدم رفتم سلام و علیک، احوالپرسی این‌ها، چایی آوردند و شیرینی این‌ها گفت که من می‌خواستم خدمت آقای قشقایی برسم.

س- کی بود این حالا؟

ج- حالا عرض می‌کنم. گفت می‌خواهم خدمت آقای قشقایی برسم، گفتم بنده، گفت شما آقای ناصرخان هستید؟ گفتم بله، گفت می‌گویند شما را همیشه دوهزار نفر اطراف‌تان است، گفتم برای چی؟ گفت حفظ شما، گفتم بنده در زندگی‌ام هم وصیت پدر و جد نه قصد کشتن کسی را دارم در این صورت کسی هم مرا می‌کشد چه کند؟ کار حساب دارد طبیعت هیچ‌وقت بر خلاف رفتار نمی‌کند. من قصد کشتن کسی را ندارم که… گفت شما بودید بیل می‌زدید؟ گفتم بله بنده بیل می‌زدم کارم هست. کارم هست. تعجب کرد. گفت بنده با شما عرضی دارم، گفتم بفرمایید، پا شدیم رفتیم توی باغ، گفت بنده را می‌شناسید ؟ گفتم نه، گفت بنده عبدالصمد میرزای کامبخش. گفتم آقای کامبخش خیلی ببخشید. دست دادیم. گفت بنده آمدم با جنابعالی صحبت کنم، گفتم بفرمایید، گفت درست است که ما مسلکاً با هم جور نیستیم ما کمونیست هستیم و تو نیستی ولی ما از یک حیث با هم توافق داریم و آن مخالفت با انگلیس و شاه است. گفتم بنده هم تا انگلیس‌ها این‌جا کاری نداشته باشند با آن‌ها هم مخالفتی ندارم وقتی این‌جا هستند که می‌خواهند ایران را بگیرند مخالفم. ولی با شاه بله مخالفم. گفت به چه احتیاج دارید؟ گفتم من به اسلحه، گفت چه‌جور اسلحه؟ گفتم تفنگ فشنگ مسلسل نه چون ما مسلسل نمی‌توانیم استفاده کنیم. گفت که ما حاضریم به شما بدهیم چه‌قدر می‌توانید اسلحه چیز کیند؟ گفتم چون وقتی من چیز کنم پنجاه‌هزارتا، گفت شما می‌توانید پنجاه‌هزار نفر را مسلح کنید؟ گفتم بله خود قشقایی صدهزار نفر دارد الان هم هست بویراحمد هست خمسه هست این ایلات همه دشتی، دشستان وابسته‌اند. گفت که ما حاضریم به شما اسلحه بدهیم، یک رسیدی به ما بدهید، گفتم من از شما اسلحه‌ی رسیدی نمی‌خواهم شما اگر می‌خواهید به من کمک کنید یک جور کمک کنید گفتم به همان قیمتی که به دولت‌ها می‌فروشید به من بفروشید پول بگیرید و بنده رسید بدهم فردا… گفت نه بدون رسید بگیرید امانت دست‌تان باشد اگر خواستید به ما جنگ کنید اسلحه‌مان را پس بدهید. گفتم آقای کامبخش بنده اسلحه را توی قورخانه نمی‌گذارم باید بدهم دست افراد وقتی دست افراد دادم ممکن است یکی از کمر پرت بشود اسلحه از بین برود فردا بنده وقتی خواستم تفنگ پس بدهم یکی‌اش هم نباشد خیانت به امانت کردم و به شرافت من این‌کار نمی‌آید من این‌کار را من نمی‌توانم. گفت نمی‌خواهید، گفتم عرض کردم می‌خواهم بفروشید، گفت برای این‌که ما با هم بهتر ارتباط داشته باشیم یک کاری بکن، گفتم چه‌کار کنم ؟ گفت شما بفرستید توی راه کازرون این‌جاها چندتا ماشین ما می‌فرستیم با اسم و رسم بهتون قبلاً می‌گوییم پر از آذوقه، پارچه، قند این‌هایی که ایل احتیاج دارد این را بدهید غارت کنند و ما این را بهانه می‌کنیم قشون می‌فرستیم تمام این راه تا بوشهر قشون روس می‌آید و دیگر آن‌وقت به شما دادن اسلحه نزدیک‌تر است گفتم آقای کامبخش شما به بنده می‌فرمایید دزدی بکنم داخله مملکت خودم به این وسیله قشون روس را وارد مملکتم کنم وارد خاک خودم بکنم.

س- این زمان جنگ است دیگر این موضوع؟

ج- بله همان‌موقعی هست که روس‌ها شمال بودند. بله هنوز بود بله. گفت شما نمی‌کنید نمی‌توانید نفت این‌ها را آتش… گفتم چرا نفت تمام دست من است.

س- نفت را آتش بزنید؟

ج- نفت را آتش… آن‌وقت شما به من می‌گویید من زندیگ این مملکت خودم را آتش بزنم؟ محال است بنده این‌کار را نمی‌کنم. و بعد هم بهتون عرض می‌کنم شما به من تفنگ دادید چیز دادید اگر یک نفر روس بخواهد پا بگاذرد این‌جا‌ها تا آخرین فشنگ جنگ می‌کنم من غیرممکن است. گفت یک کار دیگر بکنیم، گفتم چه‌کار دیگر؟ گفت جان خودت یادم نیست یا گفت چهل میلیون یا شصت میلیون بیچاره گفت ما به شما می‌دهیم برای دو سال خودتان مادرت، خواهرت، برادرهایت از این مملکت خارج بشوید اصلاً بروید گردش و ما به شما چهل میلیون یا شصت میلیون حالا یادم نیست که فرصت داشته باشید بروید اگر تا دو سال مملکت دست ما افتاد شما آن‌جا شصت میلیون خیلی پول است آن‌وقت دلار سه تومان این‌ها آن‌جا زندگی کنید. اگر هم نشد شصت میلیون را خوردید برگردید بیایید ایران.

س- این چی بود تومان بود ریال بود؟

ج- تومان، شصت تومان بود. گفتم آقای کامبخش گفت بله. گفتم شما فکر می‌کنید که بنده فقط خواهرم، مادرم، دخترم را ناموس خودم می‌دانم دیگر فلان شیرازی یا فلان قشقایی یا فلان تهرانی را ناموس خودم نمی‌دانم. بنده نمی‌آیم خواهر دوتا خواهر سه‌تا خواهر دارم سه‌تا بچه برادرم بروم شما بیایید این‌جا با ناموس شیرازی با فارسی هر کس هر کار نخیر بنده این‌جا ناموسم با آن‌ها یکی هست همه را دخترهای من هستند. من تا آخرین دقیقه هم با شما جنگ می‌کنم چهل میلیون‌تان را… یک دفعه از دهانش پرید گفت یک میلیونش را الان می‌دهم بهتون گفتم نخیر بنده پول را نمی‌خواهم و این‌کار‌ها را نمی‌توانم…

س- چرا می‌خواستند شما خارج شوید؟

ج- نباشیم که جنوب را خواستند تحریک کمونیستی می‌کردند من نمی‌گذاشتم دیگر، بنده وقتی ۱۳۲۰ آمدم قسمت عمده املاکم را مثلاً در قسمت سمیرم همه را بخشیدم به ایل قشقایی برداشتم قباله کردم دادم به ایل قشقایی و سایر جاها هم یک دفعه ملک‌هایی که پنج‌تا مالک بود یکی زارع کردم پنج‌تا زارع یکی مالک به مردم آن‌هایی که بودند ملک دادم این‌ها به کلی این محیط را از این شر خلاص کردم. گفتند آقا تو سمیرم قیمتش صد دویست حالا که هزار میلیون است گفتم صد میلیون دویست میلیون به کسی نمی‌دهم اولاً به ایل خودم هست به قشقایی است. بله گفت می‌توانی یک کاری بکنید گفت می‌توانید به هیچ‌کس نگویید حالا تا من بروم شیراز که من این‌جا بودم. گفتم مگر بنده جاسوس هستم شما آمدید خانه من مهمان من هستید عزیز هم هستید شما را تا شیراز می‌رسانم برمی‌گردم. در این موقع جوانی آمد گفت که آقای قشقایی مرا می‌شناسید؟ شوفر همین است گفتم نخیر گفت من پسر صنعتی‌زاده کرمانی هستم که وقتی در خانه حبس بودید برایت قالی داده بودی کرمان بافته بودند پدرم فرستاد آوردم برایت یادت می‌آید به من می‌گفتید که شماها نباید زیر بار حرف این شاه این بازی بروید شما جوان هستید بروید تحصیل کنید باید آزادیخواه باشید مملکت باید آزاد باشد جمهوری باشد. گفتم بله، گفت من همان هستم. گفتم من به شما گفتم که مملکت خواه باشید نگفتم کمونیست باشید نوکر روس‌ها باشید.

س- کدام صنعتی‌زاده؟

ج- صنعتی‌زاده کرمانی که گویا یک کتابی هم نوشته است بله تاجر بود تجارت می‌کرد. وقتی که خواست برود گفتم آقای دکتر، اسمش هم باز یادم رفت حالا بهتون گفتم…

 


روایت‌کننده: آقای محمد ناصر قشقایی

تاریخ مصاحبه: ۳ فوریه ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: لاس‌وگاس ـ نوادا

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۸

 

 

س- شما به صنعتی‌زاده چی فرمودید؟

ج- نه به صنعتی‌زاده به همان آقای کامبخش گفتم شما که از این‌جا تشریف بردید بنده پنج ـ شش‌تا ماشین سوار همراه‌تان می‌کنم یعنی تفنگ‌چی تا برساند به شیراز. برای این‌که این راه‌ها بین سه ـ چهار ایل است. ایل عرب هست ایل کبار هست ایل آن کوه مره هست دزدی می‌شود بعد از آن هم شما الان توی ماشین‌تان بیشتر از یک میلیون پول هست. این‌جا یک اتفاقی بیافتد این پول را ببرند فردا خواهید گفت که قشقایی‌ها، گفت نه… گفتم نه آقا هیچ دست‌پاچه نشوید شما خودتان گفتید من الان به شما یک میلیون می‌دهم حداقل توی ماشین شما یک میلیون هست نقد یک میلیون نباشد صد میلیون است می‌برند شما را از آن دروازه شیراز که وارد شدند از آن‌جا رد می‌کنند خودشان برمی‌گردند که خدای نخواسته (؟؟؟) برود. بنده باز هم دوستی‌ام با شما برقرار هست همیشه دوست خواهم بود و با یک شرط با شما حاضرم همکاری کنم بر ضد شاه که صحبت خیانت به مملکت نباشد. خداحافظی کردیم و آقای کامبخش رفت. رفت از آن‌جا هم رفت تهران این‌ها. تا در نهضت جنوب کمونیست‌ها در روزنامه‌شان نوشتند که به قشقایی ده میلیون تومان انگلیس‌ها یا آمریکایی‌ها دادند این انقلاب را کردن. با آن مصاحبه کسی که مصاحبه می‌کرد گفت همچین چیزی هست. گفتم خواهش می‌کنم بنویسید آقایان کمونیست‌ها من اگر پول بگیر هستم خودتان بهتر از همه می‌دانید که من پول می‌گیرم یا نمی‌گیرم. چون از خودشان شصت میلیون یا چهل میلیون نگرفت. حالا می‌رم ده میلیون تومان بگیرم؟ این هم آن‌جا نوشتند. آمدند اتفاقاً در همان موقعی که چیز می‌آمد دیدمش کیانوری می‌آمد کیانوری نیامد کامبخش آمد یک قدری روبوسی کردیم حرف زدیم.

س- در رودبار؟

ج- در رودبار. هم او را دیدم هم ایرج اسکندری. آدم خوبی است.

س- اسکندری؟

ج- یعنی من خوشم می‌آید. ولی آدم خوب دکتر فریدون کشاورز است خیلی آدم خوبی است. عقیده، چیز ندارد ها به روس‌ها گفت نوکری شما را نمی‌کنم از آن‌جا بیرونش کردن.

س- رادمنش را ندیدید؟ دکتر رادمنش؟

ج- در محبس قصر قجر آرتاشز را دیدم آن آرتاشز معروف او هم حبس بود البته ما که حق ملاقات نداشتیم ولی از پشت شیشه گاهی می‌آمد روزنامه‌ای برای من می‌انداخت و یک حرفی می‌زد.

س- دکتر ارانی چی؟

ج- هیچ ندیدم. هیچ ندیدم. ولی وقتی که دکتر ارانی را در محبس بود یا مرد یک شب در کلوب بودیم تلفنی کردند دکتر سید احمد امامی که آخری سناتور بود این رفت آن‌جا من بهش گفتم چون ما در آلمان دوست بودیم حالا نمی‌توانستم نروم یک‌همچین چیزی به نظرم می‌آید.

س- خب آشنایی‌تان با دکتر سنجابی از چه زمانی بود؟

ج- با سنجابی خب ایل بودند آن‌ها هم با این روس‌ها جنگ کردند با هم از نقطه نظر ایلی با هم تماس داشتیم عمویش بود یا پدرش موقعی که رضاشاه بود تبعید بود در تهران بود یک ـ دو دفعه آمد منزل ما پیش پدرم ما با هم صحبت می‌کردند البته پدرم خیلی هم احترام می‌گذاشت آن‌جا بعد سنجابی رفت به چیز رفت فرار کرد پدرش رفتند به خارجه این‌ها نمی‌دانم تا وقتی که برگشت آمد استاد دانشگاه بود در این قضایای مصدق این‌ها همدیگر را دیدیم یک دفعه هم آمد در همان‌موقعی که دیگر آخرهای مصدق بود آمد فیروزآباد همدیگر را دیدیم مسلکاً یعنی جبهه ملی بود ؟؟؟ با هم یکی ایلی یکی جبهه ملی با هم آشنایی داشتیم داشتند ولی با من بنده زیاد چیز نبود با خسرو زیادتر بود چون مجلس بود با هم بودند خسرو و محمد حسین رسماً عضو جبهه ملی بودند ولی بنده نبودم عضو. عرض کردم وصیت پدر من این بود عضو…

س- خیلی‌ها بهش ایراد می‌گیرند که اشتباهات زیادی کرده دکتر سنجابی؟

ج- به عقیده بنده هم همین است. همین همین کارهایی که مثلاً همان‌موقعی که ما این‌جا جبهه ملی را تشکیل می‌دادیم او آن‌جا مخالفت می‌کرد که مصدق بهشون پروتست کرد اخطار کرد. بعد از آن، بعد از آن آمد این‌جا از طرف جبهه ملی‌ها چیز کند آمد این‌جا با خمینی ساخت بعد رفت عزیز شد بعد فرار کرد خلاصه خیلی من به حزب ایرانی‌ها ایمان ندارم حالا بختیار هم جزو حزب ایران بود ولی این یک آدم واقعاً با ایمانی است بختیار این‌که می‌گوید به این حرفش ایمان دارد مثل خمینی‌ها این بی‌اعتنا هم هست می‌آید من می‌گویم حالا کسی خوشش بیاید می‌خواهد بدش بیاید. بهش هم یک وقت گفتم لری است. وقتی من آمدم به ایران تلفن کرد نصف شب من تشکر کردم که آقا مرا نجات دادید این‌ها ولی فقط این‌کاری که شما قبول کردید و کاری که شما کردید و می‌کنید دو گروه می‌تواند بکند یا لر باشد مثل تو یا ترک باشد مثل من گفت چرا یکی دیگر هم امروز به من تلفن کرد گفتم او کی بود؟ گفت کرد بود گفتم خوب هر سه سروته یک قماشیم و این‌کارهایی که می‌کنیم فقط باید یا لر باشد یا ترک باشد یا کرد باشد یک قدری سر به سرش گذاشتم.

س- قطب‌زاده را می‌شناختید شما؟

ج- بله زیاد. قطب‌زاده را یک وقت از همین‌جا خخواستند از آمریکا بیرونش کنند ملک منصور و برادرم رفت پهلوی جاستیس ویلیام داگلاس و او رفت با رابرت کندی رسماً جلوگیری کردند آمریکایی‌ها می‌خواستند قطب‌زاده را بیرون کنند بله.

س- چه‌جور آدمی بود این قطب‌زاده؟

ج- خیلی نمی‌شناختم آدم خوبی بود روی‌هم آدم قدی بود. آدم قدی بود این‌ها پهلوی خمینی وقتی دیدمش گفت به همین زودی خودم جای این پسره می‌نشینم یعنی رئیس‌جمهور می‌شوم. هم موقع انقلاب که من رفتم در پاریس خمینی را دیدم او هم آن‌جا بود گفت خودم جای این پسره را می‌گیرم.

س- یعنی جای کدام پسره؟

ج- شاه. محمدرضاشاه را همیشه می‌گفت….

س- پسره؟

ج- بله من می‌گفتم پسر رضاخان او هم می‌گفت پسره.

س- بنی‌صدر چی او را هم دیده بودیدنش قبلاً؟

ج- یک ـ دو دفعه دیده بودم در موقع رئیس‌جمهوریش هم یک دفعه دیدم ایشان باهاش معاشرت نداشتم چیزی از ایشان نفهمیدم.

س- بازرگان را چی؟

ج- بازرگان را بنده یک وقت دوره مصدق دیدم دیگر ندیدم. در نخست‌وزیریش هم دو ـ سه مرتبه وقت خواستم نداد بعد به خسرو گفته بود که من خب برادرت آمد با من دو ساعت حرف زد بنده اصلاً بازرگان را ندیدم. ولی نمی‌دانم آدم باید گفت خیلی قوی نبود اگر قوی بود یک قدری جلوی… ولی خب این را گفت علت این‌که وقتی اسم پیغمبر می‌آید یک دفعه صلوات می‌فرستند وقتی اسم خمینی می‌آید سه دفعه صلوات می‌فرستند این علتش چی است از این حرف‌ها زد و این‌ها. ولی بنی‌صدر آن‌جا وقتی که گفت من فردا در بهشت‌زهرا هر چی باید بریزم می‌ریزم رو دایره گرفت و بهش تهدید کردند فردا هیچی نگفت دیگر آن‌جا باخت بنی‌صدر. والا مردم جداً همه پشت سرش اگر آن‌جا از این‌ها بد گفته بود اوضاع فرق می‌کرد خیلی فرق می‌کرد قدرت نکرد بگوید ممکن بود بکشندش. ولی خب کسی که این‌کار‌ها را می‌کند شما وقتی جنگ می‌کنید دشمن آن‌جا نشسته روی یک سنگر حمله می‌کنید صد ـ نود احتمال کشته شدن دارد صددفعه، کسی که یک‌همچین کاری می‌کند نباید بترسد به من وقتی که خمینی گفت نرو تهران گفتم آقا با ترس که نمی‌شود می‌روم گرفتم گرفتند کشتنم کشتند. همه تعجب کردند وقتی در بودن شاه من رفتم تهران اصلاً هیچ باور…

س- می‌خواستم موضوع را برگردم به همین دوران آخر به‌اصطلاح دیگر حالا چون می‌دانم موضوع هم هنوز موضوع راجع به وضعی است که هنوز موجود است با وجود این‌که قرار است تا حداقل سه سال دیگر کسی این مطالب را گوش نکند آن قسمت‌هایش هم که خودتان صلاح ندانستید به ما صحبت کنید بنده هیچ چیزی ندارم.

ج- بله. بله، بله، بله نه چیزی بله. بله بنده عاشق خمینی بودم.

س- اولین باری که خمینی را دیدید کی بود؟

ج- همین در پاریس. بله

س- قبلاً؟

ج- هیچ ندیده بودم. کاغذ می‌نوشتم تلگراف می‌کردم ولی هیچ‌وقت ندیده بودم هیچ‌وقت. چون بنده با آخوندها سروکاری نداشتم. شما می‌دانید در ایل قشقایی نه آخوند هست نه یهودی. بله این دو جنس نیست. زن هم که عقد می‌کنند می‌روند توی دهات و آن‌جا‌ها یک آخوندی پیدا می‌کنند یا خودشان یک شهادت‌نامه‌ای می‌نویسند عقد می‌کنند تمام می‌شود.

س- سنی هستند یا شیعه هستند؟

ج- شیعه هستد. قشقایی‌ها شیعه هستند ولی یک قسمت عمده از بلوکاتمان خنج آن‌جا‌ها سنی هستند.

س- می‌خواهم اگر بشود از شما خواهش کنم از ملاقات‌تان شروع بفرمایید تا زمانی که از ایران برگشتید.

ج- عرض کنم ملاقاتم خیلی ساده بود رفتم در پاریس تلفن کردم بهش گفت بیایید وقتی رفتم همه را در یک اطاق مخصوصی پذیاریی می‌رکد بنده را برد به اندرونیسش به‌اصطلاح با آن نوه‌اش سید حسین….

س- توسط کی وقت گرفتید قطب‌زاده یا یزدی یا؟

ج- نه به دستگاهش تلفن کردم گمان می‌کنم بنی‌صدر بود بنی‌صدر را خوب یادم هست.

س- بنی‌صدر؟

ج- بله عرض کردم که بنده را همشون می‌شناختند چون این‌ها به‌اصطلاح بچه‌ها جوان‌هایی بودند که زیردست ما به‌عنوان قبلی‌ها می‌آمدند روی کار بله می‌شناختند در اروپا همه‌جا بله. رفتم خیلی احترام کرد مرحوم پدرت آدم با شرقی بود وطن‌خواه بود…

س- می‌شناخت خمینی؟

ج- بله او همه را می‌شناخت همه را می‌شناخت آخر خمینی که تازه کار نبود. جنگ فارس (؟؟؟) همه را می‌شناخت

س- عجب.

ج- بله هر کس بهتون بگوید آدم ‌بی‌اطلاعی است شوخی کردم. در جنگ با انگلیس‌ها فداکاری کرد چه کرد گفتم حالا قربان امیدوارم اولادش هم همان اولاد آن پدر باشد. گفتم آقا اوضاع به این‌جا رسیده و بنده هم به شما از روی ایمان می‌گویم بهتون عرض می‌کنم نه برای این‌که آیت…. عین نوه‌اش هم… نه آیت‌الله هستید آمدم نه مرجع تقلید هستید آمدم نه برای مذهب چون یک مردی هستید قرص و محکم مرد هستید آمدم پهلوی‌تان و شما می‌خواهید این خانواده پهلوی را بردارید و من هم آمدم پیش شما قبلاً هم گفت بله تلگرافی به من کرده بودید من این‌که نتوانستم جواب بدهم موقعی بود که مرا از عراق تبعید می‌کردند و نتوانستم در حقیقت عذرخواهی گفتم می‌خواهم بروم فارس بروم ایران گفت خطرناک است گفتم می‌دانم شما راهی ندارید که از آن راه بروم؟ گفت نه ندارم.

س- منظورتان؟

ج- زیر پنهانی بله بله. گفت نه ندارم. ولی می‌روم. گفت خیلی خطرناک است من دعا می‌کنم ازش رو بوسی کردیم دست بوسی کردیم خداحافی کردیم و آن نوه‌اش هم خیلی بچه بود می‌خندید خوشش آمده بود از این حرف….

س- حسین؟

ج- حسین بله. ما آمدیم و رفتم به آلمان. من مریض بودم هر چه عبدالله گفت پدرجان تو این بگذار این مریضی‌ات خوب بشود من به قدری برای رفتن خانواده پهلوی التهاب داشتم که نمی‌فهمیدم باز دوباره برگشتم آمریکا دوباره آمدم آلمان، آلمان بودم بنی‌صدر تلفن کرد گفت یک نفر آمریکایی بنا بود بیاید آقا را ملاقات کند نیامد نمی‌دونی؟ گفتم بنده وارد نیستم…

س- اِلی یِت یا…

ج- عرض می‌کنم نه اسم برد نه چیزی گفت یک آمریکایی بنا بود دم بنده نه واردم نه می‌دانم به جای دیگر مراجعه بنی‌صدر هم حاضر است. گفتم بنده با آمریکایی‌ها یک چیزی ندارم از خودم. ما از این‌جا آمدیم طیاره هم گیر نمی‌آید برای ایران آلمان تلفن کردیم گفتند یک طیاره‌ای در ژنو هست ولی یک بلیط درجه یک دارد گفتیم بگذار بعد از چهل سال ما هم یک درجه یک سوار بشویم. بنده در این گیرودار پول نداشتم برای آمدن و رفتن خسرو افشار که الان در کانادا هست این به من به پول آمریکا هشت هزار و چهارصد دلار به من داد و گمان می‌کنم به اردشیر هم گفتم آقا تو که به من ماهیانه می‌دهی مال چهار ـ پنج ماه را بده یا داد یا نداد یادم نیست. با یک قشقایی از آن‌جا محرمانه…

س- مثل این‌که یک موقعی تهران هم رفته بودید؟

ج- می‌آمدم می‌رفتم می‌آمدم دائم می‌رفتم. نه این‌ها که عرض می‌کنم یا ده روز جلوتر بود یا ده روز عقب‌تر روز به روزش را یادم نیست از قشقایی‌ها هم برای من یک پنجاه هزار تومان… هان او بود پنج ـ شش هزار دلار آن‌ها فرستادند این سرمایه حرکت من شد. هما هم… بله؟

س- دیگر خمینی را ندیده بودید دیگر فقط…؟

ج- نه همان همان یک دفعه. رفتم دیگر طولی نکشید که آمدم رفتن تلفن هم کردم رفتم ایران وارد فرودگاه که شدم…

س- یعنی قبلاً به بختیار خبر داده بودید؟

ج- نخیر نخیر.

س- نداده بودید؟ که دارم می‌آیم؟

ج- نخیر نخیر به هیچ‌کس خبر ندادم ابداً فقط هما می‌دانست…

س- دخترتان؟

ج- بله. و قشقایی هم حتی قشقایی‌ها هم التماس کرده بودند نیاید هما گفته بود می‌دانید او اگر تصمیمی گرفت دیگر تکه تکه هم بشود ول نمی‌کند می‌آید. فرودگاه پیاده شدم از طیاره پرسیدم آقا چه‌جور است باید با اتوبوس رفت یا پیاده رفت یک کمی هم یخ بسته بود اتفاقاً زمین گفتند آقا این‌جا پیاده می‌خواهید بروید این است با اتوبوس هم هر دو یکی است برخورد کردم به یک نفر…

س- در فرودگاه تشریف داشتید.

ج- در فرودگاه بله. آمدند توی راه برخورد کردم گفت که آقا شما از کجا می‌آیید؟ گفتم از اروپا گفت خوش به سعادت‌تان گفتم چه خوش به سعادتی من ۲۵ سال گفت خوش به سع ادنت که این‌جا نبودی ببینی این بی‌شرف شاه چه‌قدر جوان‌های ما را کشت از این هواپیماها بود اگر بدانی این بی‌شرف چه بسر ما آورده است دیگر جوانی برای ما باقی نمانده. مرا گریه گرفت او را گریه گرفت من رفتم فرودگاه این‌جا که اسم مرا می‌نوشت گفت جنابعالی؟ اول، بعد گفت ناصر قشقایی؟ گفتم بله گفت صولت؟ گفتم بله گفت اجازه بفرمایید بعد. حالا قشقایی‌ها را و خواهر این‌ها آن‌جا هستند آن محمدحسین خان ما هم خیلی دست‌پاچه هست…

س- تهران بودند؟

ج- بله همه تهران.

س- خسروخان چی؟

ج- نخیر خسرو و عبدالله اروپا بودند آمریکا بودند. بله بعد از مدتی گفت بفرمایید گفتم آقا اگر سابقه مرا می‌خواهی از نقطه نظر شاه بدترین سابقه‌ها از نظر نظر مردم با مردم هستم هر کدام. به بختیار تلفن کرده بوده بختیار گفته بود این چی حرفی است؟ هست گفته

س- مأمور فرودگاه تلفن کرده بوده؟

ج- بله بله مأمورها بله. گفته چه حرفی است آقا ؟ گفته بود آقا می‌خواهد برود خانه‌اش. گفته بود پس حالا منتظرید پس برود کجا؟ محبس؟ بعد هم شاه به بختیار ایراد گرفته بود گفته بود آقا خب آمده خانه‌اش. شب هم بختیار هم به من یک تلفنی کرد احوالپرسی که بهتون گفتم. رفتم فارس دیگر حالا آن‌جا در شیراز چه استقبالی کردند از در شهررضا جمعیت ۴۰ هزار نفر یا شصت هزار نفر آمد استقبال من یعنی دهات و ایلات اطراف آباده همین‌طور شیراز که از شیرازی‌ها که در صحن شاه‌چراغ اصلاً جا نبود باران مثل سیل می‌آمد مردم هی به قشقایی‌ها می‌گویند تبریک می‌گوییم به خودم این‌ها. آن‌جا هم یک نطقی کردم گفتم آقایان نه آمدم ملک بگیرم نه آمدم مال بگیرم نه آمدم خان بشوم آمدم یک ایرانی هستم هر چی هم از دستم بیاید به ایران یا به فارسی‌ها خدمت مقام پقام هم نمی‌خواهم. از آن‌جا رفتیم به طرف گرمسیرات یک عده‌ای هم با خمینی مخالفند آن‌جا یک جایی رفتیم عوض که منطقه قشقایی نیست ولی به من این‌ها می‌خواستند مخالفت کنند پیغام دادند که آقا نکنید که مردم مستعدند غارت‌تان می‌کنند و من هم فردا می‌خواهم بروم لار. گفتند تو بیایی عوض نیایی نمی‌شود باید عوض حتماً پیاده گفتم به این شرط گفتند نخیر ما هم… رفتم آن‌جا یک حالا ما نطق می‌کنیم اسم خمینی را می‌آوریم هیچی نمی‌گویند. من دیدم که دیگر چاره نیست گفتم آقا خمینی منظوری ندارد می‌خواهد مثل زمان خلفای راشدین باشد. آخر خلفای راشدین به رسمیت شناختن. یک دفعه گفتند زنده‌باد قشقایی الهم صل علی محمد دیدیم هر چی ما می‌گوییم خمینی فقط آدم‌های ما می‌گویند خمینی رهبر یا الله اکبر آن‌ها هیچی نمی‌گویند. تا رفتم لار یک استقبال عجیبی در لار کردند که اصلاً من خب قریب شاید دو هزار دوچرخه‌سوار دور من بود آن‌جا هم یک قدری صحبت کردیم باقی گرمسیرات رفتیم و همه‌جا را آرام کردیم و برگشتیم تا خمینی آمد. یک قضایایی هم هست که هما در فیروزآباد نزدیک شد کشتن برود نگذاشت ژاندارم‌ها را آن‌ها را بکشند. تا رفتیم خمینی را دادیم دیگر حالا چه‌قدر…

س- تهران تشریف بردید؟

ج- بله. دیگر خمینی من هر وقت می‌رفتم می‌رفتیم پهلویش می‌آمدیم تا همین…

س- کجا زندگی می‌کرد توی همان خانه؟

ج- نه در قم. اولش در قم بله در قم منتها بعد رفت به آن‌جا، آن‌جا هم رفتم بعد هم روز پیش رفتم پهلوش گفتم آقا من می‌خواهم بروم اروپا چون من از همان ناخوشی نفسم می‌گرفت خمینی گفت که آن کسالت. احتمال سرطان می‌دادند گفتم به مرحمت‌تان بهتره ولی دکتر گفته هر سه ماه بروم ولی نمی‌توانم شش ماه و گفت می‌خواهم ببینم آن چطور است؟ گفتم نخیر بروم فعلاً که خوب است این‌ها…

س- اون منظورش؟

ج- سرطان بود. گفت می‌روی اروپا زیاد نمان من با تو کار دارم زود برگرد. خواهش می‌کنم وقتی من پا شدم پا شد تا دم درب هم آمد همه تعجب کرده بودند. گفت کی می‌روی؟ گفتم پس‌فردا گفت دعا می‌کنم. من پس‌فردا بود که بیایم اروپا که شب یک دفعه گفتند خسرو را گرفتند خواهرم تلفن کرد خسرو را گرفتند من دیگر بی‌اختیار هما گفت من…

س- این داستان مال کی است؟ مال همان…

ج- نه این همان اول اول بله….

س- همان اول خسروخان را گرفتند.

ج- بله وکیل مجلس بود. مجلس هم رفت تصویب هم شد. تا آمدند این‌جا به خسرو گفتند بیا برویم گفته کجا؟ مجلس گفته بود من خودم وکیل مجلس هستم تو راه گفته حضرت‌عباسی مرا کجا می‌برید؟ گفتند پاسدارخانه. آن‌موقع هم دزدی زیاد می‌آید خسرو هم (؟؟؟) کشیده بود از این‌جایش زده بود.

س- پاسداره را؟

ج- پاسداره را. نمرد. دادوبیداد مردم ریختند شاید در همان شب ممکن بود اگر این اتفاق نیفتاده بود خسرو را بکشند. مردم ریخته بودند نمی‌دانستند هم کی هست بعد که فهمیده بودند خسرو است چیزی نگفتند خسرو را بردند حبس کردند به خمینی خبر رسید گفته بود باید خسرو فوراً آزاد بشود. گفته بودند که فردا ساعت نه گفته بودند که خسرو را آزاد کردیم. گفته بود نمی‌شود تا خود خسرو صحبت کند نمی‌شود. سه بعدازظهر خسرو را آزاد کردند خسرو هم در آن‌جا تلفن کرد..

س- در تهران؟

ج- در تهران بله این‌ها همش صحبت تهران است. خسرو آن‌جا آزاد کردند بنده هم از آن‌جا فرار کردم آمدم توی ایل فوراً عده جمع شد. عبدالله هم در فیروزآباد شنیده بود او هم کشیده بود که با پاسدارها جنگی شد که هفت ـ هشت‌تا پاسدار کشته شده این‌ها. شیراز هم که هر چه قشقایی بود ریخت به تلگرافخانه که یا خسرو را آزاد کنید یا ما شیراز بهم می‌زنیم من هم که آن‌جا بودم دست‌پاچه شدند این‌ها خسرو را آزاد کردند. آزاد کردند ولی گفته بودند همین جای‌مان خسرو فرار کرد آمد…

س- بله می‌فرمودید رفتید شیراز.

ج- رفتم شیراز خیلی پذیرایی بعد رفتم خمینی را دیدم. هان مادر ایل هستیم من بنا بود بیایم اروپا پس فردا حرکت، پاسبورت من همه‌چیز من در چیز است الان در آن‌جا است. حالا آن‌جا هست که من در ایل هستم؟

س- بله.

ج- بله در ایل که بودیم همه‌جا احتیاط می‌کردیم چون پاسدارها از همه‌جا می‌آمدند یک‌جا هم برخورد کردند به سه نفر از قشقایی‌ها پسردایی‌های من قریب به ۶۰ نفر از پاسدارها زده شده ده یا نه نفر….

س- تفنگ از کجا آورده بودید؟

ج- تفنگ بعد از انقالب این‌قدر تفنگ افتاد توی دست مردم که حساب ندارد قریب نهضد‌هزار تفنگ خود دولتی افتاد دست مردم. آن‌وقت هم از همه‌جا دیگر تفنگ قاچاقی می‌آمد. بعد هم…

س- چه‌قدر تفنگ داشتید شما؟ زیاد داشتید؟

ج- ما بود دیگر هر کس یک تفنگی داشت این‌ها. تفنگ گران برنو هفتادهزار تومان فشنگ دانه‌ای صد تومان صد و بیست تومان صد و پنجاه تومان بله. بله فشنگ صد و هفتاد تومان یک دانه فشنگ برنو هم خریده شد. بله چندتا از پاسدارها را هی گرفتند هی من آزادشان کردم چون ما که قصدی نداشتیم ما فکر می‌کردیم با خمینی…

س- تماسی تلفنی چیزی با خمینی نکردید که آقا چه وضتی است….؟

ج- تلگراف کردیم چیز کردیم بله…

س- فایده نکرد؟

ج- نخیر. او دیگر جواب نداد. این‌جا خانم بنده مریض بود مریض‌تر شد دکتر خواسته بودند دکتر نگذاشتند رفته بودند ریخته بودند خانم حال فوجه پیدا کرد باز دوباره رفته بودند که زن‌ها قشقایی‌ها که آن‌جا بودند ریخته بودند با چوب این‌ها پاسدارها را زده بودند ولی خانم من فوت کرد.

س- همان‌جا؟

ج- همان‌جا فوت کرد فیروزآباد. بله روی همان دکتر ندادن فوت کرد.

س- عبدالله خان هم نزدیک نبودند؟

ج- نخیر. جنگ می‌کرد عبدالله دیگر حالا جنگ است توی ده فیروزآباد دست آن‌ها است عبدالله تو کوه‌ها جنگ می‌کند. بله ما آمدیم خسرو آمد

س- آزادشان کردند؟

ج- آزادشان کردند که تو استعفا بده چه بکن قدری با همین خلخالی صحبت کرده بود ولی خوب شب فرار کرد آمد توی ایل. او هم میل نداشت جنگ بشود همش راه مسالمت را پیش می‌کشیدیم. تا یک روز ما تصمیم گرفتیم که از ییلاق بیاییم قشلاق باید از جاهای چیز بیاییم. بدون این‌که این‌ها می‌گفتند خبر داریم ما هر وقت هر چی را می‌خواستیم نفهمند نمی‌فهمیدند. قریب صدتا ماشین عده حرکت کردیم از بالای شیراز و آمدیم به خانه خبیس که طرف جنوب شیراز است آمدیم آن‌جا.

س- از همین جاده‌های آسفالته اصلی حرکت می‌کردید؟

ج- نخیر از راههای خاکی.

س- این ماشین‌ها طوری، ماشین‌های جیپ این‌ها هست؟

ج- بله جیپ بود تویوتا بود از این ماشین‌های بله مال ایلات همش از این ماشین‌ها ماشین بزرگ هم داشتیم ولی باز از همین… آمدیم آن‌جا این‌ها یک وقت دیدند که ما از این‌جا سر درآوردیم این‌ها فکر می‌کردند توی راه مثلاً شاید جلوی ما را بگیرند. مدتی این‌جا بودند این‌جا بودیم یک چند نفر آمد برای مصاحبه و گفتم آقا این‌ها همه نقشه هست کارهایی خواهند کرد آخوندها که پسر شاه را می‌آورند انگلیس‌ها و آمریکا مجبور می‌شود پسر شاه را بیاورد هنوز هم عقیده‌ام هست الان هم عقیده‌ام است سر انگلیس است. دیدیم نه یک مدتی هم این‌جا ما ندیدیم جنگ عراق شد جنگ عراق که شد ما دیگر بیشتر حالت عصبی ملی گرفتیم همه این عده که این‌جا دور ما بودند می‌گفتند خدا مرگ بدهد به آخوندها حالا هم که جنگ عراق است ما نباید برویم در عراق بکشیم کشتن برویم باید این‌جا، همه مردم بودند

س- این سپتامبر ۸۰ است حالا؟

ج- حالا بنده تاریخش نمی‌دونم. همین ده روز بعد از جنگ عراق جنگ عراق تاریخش هست آن‌جا نگاه می‌کنید بله ما حرکت کردیم آمدیم دیگر هوا سرد شد مردد بودند که چه‌کار کنیم چه‌کار گفتم من فردا صبح خودم جلو می‌افتم بهتون می‌گویم چه‌کار باید بکنید؟ پاسدارها را هم می‌پایم بنده حرکت کردم خودم جلو این هما با عبدالله افتاد جلو ملک منصور هم افتاد برادرم پشت سرم هنوز اردو نمی‌دانست گفتم به اردو بگویید کجا نزدیک پست که رسیدم به پست گفتم خبر بدهد که من آمدم. پست ژاندارمری پست این‌ها درست رفتم جلوی پست نگاه داشتم همه ماتشان برد اصلاً آن‌ها خودشان هم گیج شدند تانک وایستاده بود زره‌پوش همه وایستاده بودند. پیاده گفتم آقا گفتم شما ژاندارمید متعلق به این مملکت چندین سال است حقوق گرفتید می‌گیرید ا مروز جنگ با عراق است کی با کی بد است. ما که با آقای خمینی جنگ نداریم خیلی هم ارادت داریم به او، ما باید همه همکاری بکنیم از این جهت خودمان را حاضر کنیم اگر از این‌طرف حمله کردند ما با هم یکی هستیم مخصوصاً شما ژاندارم‌ها با ژاندارم‌ها از اول گرم بودیم هر کاری داشتید این‌جا هر پستی به من رجوع کنید. از پشت سرم خسرو این‌ها آمدند ولی دیگر آن‌ها وانایستادند همه به من گفتند این چه دیوانگی بود که تو کردی خب می‌زدند. گفتم آخر دیگر همش بترسی که زندگی نمی‌شود. رفتیم باز گفتند از طرف آقای خمینی نماینده می‌آید آقای محلاتی. نه محلاتی شیرازی یک محلاتی آیت‌الله هست. گفتم بنده گفتم من نمی‌بینم…

س- چی فرمودید؟

ج- گفتم من نمی‌بینم این را. خسرو رفت ملاقات‌شان کرد آن‌ها خیلی مهربانی من گفتم من درست از روی فیروزآباد می‌روم آن‌ها هم می‌گفتند نخیر شما از راه دیگر بروید. گفتم خسروجان فایده ندارد باید رفت جنگ هم شد جنگ شد گفت نه کاکا جنگ نکنیم این‌ها خیلی این بشود حالا از هر راهی. گفتم ما می‌رویم از این راهی که می‌آید می‌رویم می‌رویم فلان جا باز پاسدارها نمی‌گذارند آرام بگیریم گفتند آن‌وقت دیگر جنگ می‌کنیم گفتم یک موقع جنگ می‌کنید که دیر است. رفتیم همان‌جایی که می‌گفتند رفتیم آن‌جا فردا باز گفتند پاسدارها پیدا شدند. ملک منصور و آن برادرم عبدالله می‌رفتند شکار دراج این‌ها یک عبدالله آن دخترم فریده را هم برداشت یک جایی ما داشتیم یک استخری درست کرده بود گفته بودند برویم آن‌جا گفته بودند لباسشویی این‌ها همان‌جا بکنیم. رفتم دیدم پاسدار می‌آید تو (؟؟؟) آمدند جلو عبدالله را بسته بودند یک دفعه زدند عبدالله را جلوی مسلسل چرا نکشند چرا تقریباً به فاصله همین پشت‌بام تا این‌جا بیست ده متر پانزده متر عبدالله فریده را گفته بود بروید به ما خبر دادند که جنگ شده است عبدالله هم باز هم نزده بود آن‌ها را. ماشین دیگر ما را زدند افتاد یک نفر هم تویش زخمی شد ما فکر می‌کردیم بمیرد او هم نمرد. از این‌جا از اردو کمک رفت برای عبدالله عبدالله هم یک چیز ماشین را رد کرد زد از بیراهه آمد خبر هم نداشتیم. سهراب‌خان کشکولی پسرش می‌رود آن‌جا می‌بیند نه دیگر جنگی نیست این‌ها بالاخره بنا نبود جنگ، می‌رفتند یک دفعه پاسدار می‌دهند دم تفنگ سهراب‌خان پسردایی، این‌ها که عرض می‌کنم پسردایی همش پسر پدایی هستند ها چون دیگر بنده پسردایی‌هایم. هیچ پسر سهراب‌خان خودش هر دوش گلوله توی کله‌شان خورد هر دو مردند سهراب‌خان کشکولی. من گفتم بزنیم فرار کنیم خسرو نگذاشت فرماندار آن‌جا آمد او را گرفتیم حبسش نگاهش داشتیم. از این‌جا رفتیم به هنگام (؟؟؟) پسر آیت‌الله محلاتی حاجی مجدالدین محلاتی حالا آیت‌الله است او آمده خواهش می‌کنم این را محض خاطر من آزاد کنید فرماندار ما…. ما که نه ما قشقایی‌ها آدم نمی‌کشند

س- گله آن‌ها چی بود که شما من نفهمیدم؟

ج- قرآن می‌داند هیچی هیچی هیچی.

س- خود محلاتی چی می‌گفت…؟

ج- خود محلاتی آمده بود محلاتی با ما بود پدرش گفت اگر بر ضد قشقایی‌ها بخواهید کاری کنید من اعلان جهاد می‌دهم و این‌ها مردمانی بودند از اول خدمتگزار به این مملکت. پدره مرد محلاتی بزرگ مرد. این بیچاره جان می‌کند برای من انصاف باید داد. بلکه به آزادی این یک. این را ما گفتیم بسیار خوب راهش بدهیم ما که نمی‌کشیم چرا نگاهش بداریم. خیلی بهش مهربانی کردیم آن‌جا. رفته بود آن‌جا استعفا هم داد گفت شما می‌گفتید این‌ها کافرند چی هستند این‌ها که این‌قدر مهربانی استعفا داد از کار استعفا داد بعد رفت بدبخت در جنگ عراق کشته شد. این شما می‌فرمایید این‌جا با اسنان باید گفت ایراد است که شما با حیوان با یک گرگی سروکار دارد چه ایرادی گرگ می‌خواهد شما را پاره کند. موضوع ندارد. شب عید شد هوا گرم شد ما از آن‌جا حرکت کردیم گفتیم برویم گفتیم طرف ییلاق توی راهم فراشمند رئیس ژاندارمری مرا ندید یعنی من رد شدم خسرو را دیده بود گفته بود کجا می‌روی؟ گفته بود ما می‌رویم جنگ می‌خواهی جایی را بگیری گفته بود نه آقا ما جایی را نمی‌خواهیم. شب دیدیم پاسدارها آمدند دنبال شروع کردند تیراندازی هیچی نگفتیم.

س- پس ژاندارم‌ها نمی‌آمدند پاسدارها بودند که…؟

ج- بله ژاندارم‌ها نه. نه پاسدار بود اصلاً ژاندارم‌ها با ما یکی بودند

س- بله ژاندارم‌ها پس کاری نداشتند؟

ج- نه کاری نداشتند که یک در زیر با هم همکار بودیم. بله آن‌ها اصلاً حاضر به این چیزها نبودند. این‌قدر آن‌ها را همه را بیرون کردند از آن‌ها دیگر آثاری نیست.

س- پس پاسدار بودند؟

ج- پاسدار پاسدار بله. فردا ما بنا بود برویم یک نقطه‌ای آن‌جا اردو بزنیم رفتیم دیدیم جای خوبی نیست هیزم نه آب ندارد موقع….

س- چند نفر بودش توی این اردو که حرکت می‌کردید؟

ج- آخر این هفتاد هشتاد. این حالا که الان این حکایت می‌گویم قریب کلیتاً قریب صد نفر زن و بچه همه صد نفر این صد نفر.

س- بقیه ایل کجا بودند؟

ج- ایل که یک جا نیست ایل در صد فرسخ راه متفرق‌اند ما با ایل هم می‌آمدند می‌گفتند بروید ما که نمی‌خواستیم جنگ کنیم ما که نمی‌خواستیم اردو جمع کنیم هر کس هم می‌آمد می‌رفت هر ایلی هم می‌رسیدیم حالا عرض می‌کنم اگر گوش بدهید خودش می‌رسد. آمدیم ما حرکت کنیم از یک راهی عبور کنیم گفت این‌جا باتلاق است ماشین نمی‌رود من عقب‌تر بودم از جلو برگشتم یکی از این رؤسای طایفه فارسی به نام راهام خان گفت اجازه می‌دهید من جلوی ماشین شما باشم؟ زمین صاف فقط یک بعضی جا یک پستی‌بلندی کوچک و خیلی زمین صاف است. من در این ضمن که این از من جلو افتاد می‌رویم از آن گوداره عبور کنیم دیدم یک ماشین دیگر هم از آن قسمت آن ماشین‌ها سوا شد با عجله از توی حاصله آمد تا حسین‌خان فارسی (؟؟؟) زکی پور باز پسرعموی همین است افتاد جلو. این‌ها که عرض می‌کنم طول، یک وقت من دیدم که یک‌همچین شیبی به قدر دو متر یک ماشین از آن طرف رد شد با ماشین من این‌طور حسین‌خان پرید پایین تفنگ کشید گفت تکان نخور که می‌کشند به من هم هی می‌گوید خان بخواب تا این پاسدارها هستند دنبال ما می‌آمدند نفهمیدند ما برمی‌گردیم تا خواستند تکان بخورند نارنجک هم دست‌شان یک وقت دیدند که آن ا نبوه اردو آمد ماشین زیاد بود عده کم بود ولی ماشین سی ـ چهل‌تا بود می‌آید هر هفت ـ هشت‌تاشان را هم گرفتیم اسلحه‌شان نارنجک دستی‌شان بمب‌شان ماشین همه را گرفتیم همه را گرفتیم سردسته پدرسوخته‌هاشان فاسدهاشان اشرار الناسشان این‌ها بود که ما گرفتیم تا یکی از این‌ها هم قشقایی هست دو دفعه عراقی‌ها گرفتند و هر دو دفعه از زندان عراق فرار کرده خیلی معروف است پدرش چوپان پسرخاله من بود هنوز هم هست. گرفتیم دیدیم که بله از اطراف پاسدارها می‌آیند تا نگو قبلاً این‌ها فکر می‌کردند ما از طریق شرق می‌رویم به فیروزآباد از همان پارسالی عده آن‌جا جمع کردند دوهزار نفر آن‌جا جمع کردند که ما را محاصره کنند و بگیرند این‌جا برخورد شد به هر جا خبر دادند عده از هر جا حالا نمی‌دانند هم کارزونی آمده دشتی دشتسان تنگستان هی عده می‌آید ما هم سی ـ چهل نفریم رسیدیم به یک قسمت از یک ایل‌مان که بهش می‌گویند صفی خانی آمدند این‌ها نان آوردند برنج آوردند روغن ما هم اردو زدیم. ولی پاسدارها جنگ شد. جنگ شد باز یکی دیگر از ماشین پاسدارها را زدند یکی هم زخمی شد باز یک‌جا پاسدارها حمله کردند دو ـ سه‌تا از بچه‌ها این‌جا رفتند یکی‌اش را زدند افتاد که تفنگش را آوردند یکی هم باز از پهلوان‌های‌شان که اهل فراش بند یک دهی است مال ما او را هم گرفتند با اسلحه‌اش آوردند. ما چیز کردیم خودمان دایره وار وایستادیم و هرجا را این پنجاه ـ شصت نفری که بودند تقسیم شد ده تا پنج‌تا همین‌جور دورتادور. ولی ماشین پاسدار است که همین‌}ور می‌آید ده تا بیست‌تا سی‌تا هی محاصره. یک وقت دیدیم که ماشین… آن شب شب باران سرد بعد از عید آن‌جا گرم است طوری باران آمد که اصلاً فکرش را نمی‌شد بکنید توی این باران خب همه جنگ است کشیک قراولی تا پست است خب دیدیم ماشین گفت مال ژاندارمری است گفتیم آمدند، آمدند گفتند قضیه گفتند آقا قضیه گفتیم آقا قضیه این است. گفتند آخر از طرف دولت هم یعنی همین آخوندها هم یک چند نفر آمدند با شما مذاکره کنند، تشریف بیارند. صحبت می‌کردند یکی از ماشین‌ران‌های ژاندارم‌ها گفتند آقا این‌ها دارند از اطراف عده می‌فرستند مراقب باشید. شروع کردند به خمپاره انداختن قبل از آمدن این‌ها بمب، بمب خمپاره بچه‌ها زدند خمپاره خراب شد خمپاره از کار افتاد. گفتند نه منظور گفتیم آقا منظور نبود خمپاره این هم گلوله‌اش این هم توپش این هم این است. حالا دیگر آمدند آن نماینده دولت رئیس ژاندارمری این‌ها آمدند صحبت می‌کنند. من گفتم که آقا این چه بساطی است؟ این‌جا دارند جنگ می‌کنند این‌جا شما صحبت این یعنی چه گفتم؟ آن عده که از آن طرف می‌آید برای اطراف ما این چی است؟ یکی از آن‌ها گفت که آقا این محاصره سیاسی است گفتم چی‌چی محاصره سیاسی است مرا محاصره می‌کنید محاصره سیاسی است. همین‌جور که نشسته بودند گفتم بچه‌ها این‌ها را بگیرید چندتا از قوم‌وخویش‌های‌مان که اسم نمی‌برم حالا این‌ها با ده پانزده نفر ده پانزده نفر هم آن طرف داشتیم با همان حمله کردند زن‌های همان طایفه صفی‌خان چل زنان مردهایش هم از این‌طرف حمله تا این‌ها قریب هزار نفر هستند که می‌آیند ما را محاصره کنند از جلو این‌ها را شکست دادیم مسلسل‌شان را گرفتند آن رئیس‌شان تیر خورد و دستش خرد شد. این‌ها را قریب به نیم فرسخ تعقیب… اگر حاصل نبود گندم و جو نبود بهار بود شاید پانصد نفر از این‌ها کشته می‌شدند. خلاصه غذا و مذا اسلحه و همه‌چیزشان را گرفتیم این‌ها فرار کردند رفتند گفت چی بود؟ گفتم هیچی گفتم زدند شکست‌شان دادند این‌ها. گفت آقا شما گفتم آقا شما محاصره سیاسی یعنی چی؟ از این فضولی‌ها دیگر دفعه دیگر نکنید. خلاصه گفتند آخرش چه‌کار می‌شود؟ گفتم آخرش این است من ماشین‌ها را آتش می‌زنم به این کوه می‌زنم هر جا نفت دارید آتش می‌زنم هر جا راه دارید پدر همه‌تان را درمی‌آورم. خسرو آرام حرف می‌زد خسرو که همیشه اهل زد و خورد بود برعکس همش آرام است. بالاخره بنی‌صدر هم آن‌جا اقدامی کرده بود که جنگ نشود به خمینی گفته بود گفته بود باز، باز شرارت کردند مقصودش پاسدارها بود.

س- پس مقصودش پاسدارها بود؟

ج- پاسدارها بود بله. چون دستور داده بود نکنید.

س- پس این‌ها آخر حرفش را گوش نمی‌کردند این خمینی؟

ج- نمی‌خواهم تو رادیو. مجاهدین خلق ضدش بود، کمونیست ضدش، در دستگاهش که کار می‌کردند بهش نزدیک از این دسته‌ها زیاد بودند آن‌ها هر کس را که می‌دیدند به خمینی نزدیک است به هر وسله‌ای بود دور می‌کردند. گرفتن خسرو من می‌توانم به قید اول‌ها خمینی صددرصد خبر نداشت یعنی خودم عقیده من این است. که همین آقایان مجاهدین خلق‌ها همین‌ها که دوروبرش بود این‌ها مخصوصاً کیانوری و کمونیست‌ها چون با ما هم کمونیست ما را در جنوب مخالف کمونیست ما را می‌دانند می‌خواستند قشقایی له بشود که هروقت خواست که کمونیست بشود خوب بشود. این‌ها بیشتر می‌کردند ولی دیگر خب کار از کار… بله این‌ها را شکست دادیم بله گفتند که آقا دستور داده شده است که فردا تحت نظر ژاندارمری شما حرکت کنید از کجا می‌روید؟ من گفتم از فیروزآباد. خسرو یواش گفت کاکا گفتم کاکاجان قربانت بروم دیگر کار بگذرد از فیروزآباد بروند دیگر از کجا برویم؟ از آسمان که نمی‌توانیم. گفت برویم. ژاندارمری هم مرتب ایستاده هر جا ما را دیده زنه باد قشقایی. آمدیم از فیروزآباد آمدیم رفتیم چرخ خوردیم از بلوک خارجی رفتیم به مهرکویه یک نقطه‌ای‌ست ییلاقی رفتیم آن‌جا. آن‌جا مستقر شدیم قرار هم شد که دیگر آن‌ها طرف ما بیایند نه ما هم که کاری نداشتیم همش آن‌ها. آخر جنگ عراق است اگر ما جنگ کنیم فردا متهم می‌کنند که با عراقی یکی‌اند. بله دیگر آن‌جا بودیم تا یک مدتی یک فرمانداری داشت این دائم شلوغ می‌کرد و این هما خواست برود شیراز جلویش را گرفتند که خودش براش تفصیلش را گفت یا نه؟

س- نخیر.

ج- بله باید خودش بگوید. گرفتند بردند جلوی اداره ژاندارمری پیاده بشود هما خودش را پرت کرده بود جلوی ژاندارمری و به ژاندارمری‌ها گفته بود می‌خواهند مرا بگیرند ژاندارمری‌ها گفته بودند ما قطعه قطعه بشویم نمی‌گذاریم. افسر ژاندارمری هم گفته بود تا آخرین فشنگ می‌زنیم نمی‌گذاریم یک پاسدار نزدیک بشود. می‌خواستند هما را ببرند فیروزآباد و محاکمه. ژاندارم‌ها هما را سوار کردند رد کردند آمد. چون هما خیلی تند است از حرفش هم می‌فهمید. (؟؟؟) نداشت آن‌جا می‌زد او هم مثل عمویش قطعاً می‌زد. بله آن‌جا بودیم تا یک روز گفتند تریاک امحای تریاک است گفتیم بسیار خوبد.

س- چی بوده؟

ج- تریاک می‌خواهند محو کنند. امحای تریاک. بعضی جاها تریاک کاشته بودند گفتند آقا شما که به ما می‌گویید تریاک در دوره شاه در دوره شما آخر بیایید ببینید ما راه داریم؟ مدرسه داریم؟ مریضخانه داریم؟ در این کوه نان داریم بخوریم؟ چه خاک بسرمان بریزیم؟ شاه که نمی‌گذاشت شما هم که نمی‌گذارید ما چه‌کار کنیم تریاک که نکاریم چه بکنیم؟ می‌گویید نه بخرید خودتان بخرید به ما بدهید نان بخوریم تریاک نمی‌کاریم. دوره شاه که پدرمان درآمد هر چه کشتنی بود کشته حالا هم که شما. بله این آقا شبی بود ما نشسته بودیم یک وقت دیدیم که گفتند از پشت سر ماشین یکی ـ دو ـ سه ـ چهار بود سی ـ چهل تا ماشین همه این‌جا عده‌مان بود یک صدوپنجاه نفر جلوی ماشین‌ها را گرفتند یک خانوار ایلاتی از طایفه… هان در آن جنگی که عرض کردم همان صفی‌خانی‌ها پسره جوانی بود خوش‌تیپ جوان دارای زن و دو بچه آن‌جا کشته شد در همان‌جایی که ما حمله کردیم و یکی دیگر هم از آدم‌های ما زخمی شده در صورتی که از آن‌ها قریب شصت ـ هفتاد تا کشته و زخمی شدند. ما، آن خانوار ؟؟؟‌قشقایی که توی راه بود بعد زنش به شوهرش گفته بود تو تفنگ را بگیر این‌جا بایست من بروم ببینم این‌ها در چه وضعی آمده بودند دیدند تفتیش می‌کنند چی‌چی می‌گیرید چه‌کار می‌کنید چه گفتند که ما چیز نداریم زن گفته بود که آتان یوخی دور یعنی اسلحه ندارند اسلحه کم داشتند. شما حرکت نکنید تا ما به خان بگوییم فرماندار گفته بود من می‌روم تا حرکت کرده بود ماشینش را با گلوله چرخش را زدند ماشین پنچر شد گفتم من آمدم برای تفریح آن زن گفته بود کاکا جانم تو گُه خوردی آمدی برای تفریح نصف شب هم می‌شود تفریح کرد؟ به همان زبان ایلاتی. فرماندار و تمام دارو دسته‌اش را گرفتند آوردند پهلوی ما حالا تا به ما برسد ریش فرماندار را تراشیدند سرش را تراشیدند. دو روز هم بود بعد آدم آمد خسرو خان باز گفت آزادشان کنید ماشین‌های‌شان را دادند آزادشان کردند رفتند. دیگر از این اتفاقات مثل این چند دفعه افتاد هی گرفته شدند هی خسروخان آزادشان کرد. خسرو میل نداشت جنگ بشود حق هم داشت. یکی همین جنگ عراق بود یکی هم می‌گفت خب هر چه کشته برود از دو طرف است. یک اعلامیه دادند که بنده خسرو و عبدالله محکوم به اعدام هستیم گفتم خسروجان ما را می‌کشند احتیاط بکن تا ما صلاح شد که از هم سوا بشویم یک جا من بروم یک جا عبدالله برود آن زمستان هم همین‌جور با زدوخوردهای کوچک گذشت تا بهار آن منطقه باز تریاک کاشته بود می‌گفتند خوانین تریاک کاشته‌اند اصلاً روح ما تریاک… ما از آن‌جا خارج شدیم آمدیم به یک منطقه‌ای گفتند که می‌خواهند اصلاح کنند هی آدم گفتم دروغ می‌گویند از آن‌جا پیغام دادند از خود پاسدارها آقا دروغ می‌گویند می‌خواهند گول‌تان بزنند اغفال‌تان کنند. به‌هرحال ما آمدیم یک‌جا یک وقت بود که دیدیم هی می‌آیند برای امحای تریاک این‌ها تا این‌ها قریب یعنی به قول خودشان که در رادیو گفته‌اند هشت‌هزار مسلح حاضر کردند این‌طور ما را محاصره کردند ما دامنه یک کوهی بودیم ولی توی صحرا. شب ساعت چهار نصف شب ما دیدیم صدای تق‌وتوق بلند شد جنگ این‌ها. آن‌ها هم می‌گویند می‌خواهیم اصلاح کنیم این‌ها یکی گفت گراز است یکی گفت شکار است این‌ها صدا کرد گفت نه آقا جنگ است. تا آمدند آن بالای سر ما را گرفتند این قراول ما برخورد کی هستید؟ با هم حرف‌شان شد قراول هم سه ـ چهار نفر بود آن‌ها هفتاد ـ هشتاد نفر را زدند ده پانزده‌تاشان را کشتند و زخمی کردند باقیش را هم شکست دادند ریختند پایین. آن‌جا تیر بیندازد این‌جا تیر بینداز هیچ‌کس هم بار نمی‌کرد که جنگ است چون ما که نمی‌خواستیم فکر می‌کردیم آن‌ها هم نمی‌کنند ولی من می‌دانستم. یک وقت دیدم یک ماشین ژاندارمری آمد اجازه خواستند آ‌مد تا یک نفر گفت این آقا رئیس پاسدارهای فلانجا نگفت رئیس گفت از پاسدارهاست این آقا هم نماینده دادگاه کل است حکم رسمی هم دستش هست که شما بروید به فلانی این‌ها اخطار کنید تا ظهر اگر آمدند که هیچی بیایند تسلیم بشوند اگر هم نیامدند یاغی این جریان‌ها. گفتم آقا الان ساعت نه است دو ساعت که جنگ نیست. بعد از آمدن همین‌جور پا شدند آمدند شما می‌خواستید اقلاً یک راه حرفی هم باز این حرف یک‌روز دو روز هم نمی‌شود. آن رئیس ژاندارمری به ما گفت که آقا کشید کنار گفت صلاح این است بیایید کار به جای بد می‌کشد. گفتم جای بد کشیده گفت نخیر تا گفت نخیر که خمپاره صدا کرد بمب بمب همه جا را. گفتم حالا دیگر ملاحظه می‌فرمایید که ما جنگ… آن‌ها دارند می‌زنند.

س- شما هم از این سلاح‌های سنگین داشتید یا نداشتید؟

ج- نه ما یک دوتا آرپی‌جی هفت داشتیم ولی گلوله نداشتیم دوتا گلوله داشتیم دوتا تانگ‌شان را زدیم والسلام نامه تمام. هشت‌تا چیفتین قریب بیست‌تا از این تانگ‌های کوچک قریب صد صدبیست تا خمپاره انداز و هشت‌هزار نفر به ما حمله کردند و ما کلیه عده‌مان صد و شصت و یک نفر بودیم از این صد و شصت یک نفر سی چهل نفرش هم ۱۴۱ نفر زن و بچه بود ما قریب ۸۰ نفر تفنگ‌ا نداز داشتیم در تمام قسمت خسرو عبدالله و من همین آخر ما که نمی‌خواستیم مردم هم که می‌آمدند خرج می‌خواست نان می‌خواست بهشون آقایان این‌جا نشسته بودند در پاریس پول‌ها را خرج می‌کردند برای ما نمی‌فرستادند ما فشنگ باید دانه‌ای ۱۰۰ ـ ۱۲۰ تومان بخریم گلوله آرپی‌جی هفت گیر می‌آمد ولی دانه‌ای صدهزار تومان صدوپنجاه هزار تومان. خب پول می‌خواهد صدوپنجاه تومان ما تخم‌مرغ دانه‌ای پنج تومان می‌خریدیم مرغ دانه‌ای چهارصد تومان. جان خودت یک روز کله قند دو کله قند هزار تومان خریدیم. معمولاً صد تومان ولی هزار تومان خرید دو کله را. دو سر قند. بله این‌جا جنگ شروع شد من آن نماینده چیز را نگاه داشتم گفتم شما باشید این‌جا گفتم بروید آقا باید خسرو را هم ببینید عبدالله را هم ببینید این‌ها رفتند توی… ولی یکی از نظامی‌ها آن‌جا گفته بود به فلانی بگو زود از چادر دررو…

س- از چادر دربرو؟

ج- از چادر دررو بزن به کوه یکی از همین‌ها. ما رفتیم آن‌ها رفتند دیگر طرف ما نرفتند شروع کردند خودشان تیراندازی به ماشین خودشان رئیس ژاندارمری فیروزآباد بدبخت را هم تیرش زدند. رفتند ولی دیگر جنگ شروع شد از آن‌ها حمله از مازدن بعد گویا قریب ۳۸۶ نفر آن‌ها کشته داشتند قریب ۱۰۰۰ تا زخمی. هشت‌هزار نفر خودشان گفتند. حالا این خمپاره‌انداز و توپ و تفنگ اصلاً باور نمی‌توانید بکنید از ما خسروخان دوتا زخم برداشت به دستش زخم کوچک یک محمدخانی داشتیم قهرمانی تا رئیس طایفه نمدی بود کشته شد.

س- آن‌جا پرستاری چیزی هم داشتید؟

ج- نخیر آقا پرستار.

س- کسی که زخمی می‌شد چه کارش می‌کردید؟

ج- عبدالله چیز می‌کرد آن‌جا عبدالله دکتر بود کارش بود دیگر. ولی این دست خسرو چیزی نبود هما بست. و یک سهرابی داشتیم گله زن رئیس آن‌ها او کشته شد محمودخان قهرمانی کشته شد و چیز آن یکی‌اش کی بود؟ هان حبیب بویراحمد ما سه‌تا کشته داشتیم همش یک خسروخان یک نفر دیگر هم یک زخم کوچکی. تا از ساعت چهار بعد از نصف شب تا ساعت نه شب ما جنگ کردیم هما خیلی هم اسلحه می‌رساند هم جنگ می‌کرد هم آذوقه می‌رساند.

س- تیراندازی هم می‌کنند؟

ج- خب همه زنان بله بله. ولی خوب شاید کم تیراندازی کرد مجال هم اسلحه کمک فشنگ برساند…

س- بلدند زن‌های قشقایی…؟

ج- نه فشنگ می‌رساند دستور می‌داد این‌ها من هم همان پایین نشسته بودم هرچه می‌گویند بیا آقا گفتم آقا من هم اگر از این‌جا پا شدم آن‌ها می‌آیند این‌جا چادرها را آتش زدیم ماشین‌ها ماند خودمان زدیم به کوه. دیگر شاید بگویم چند هزار گلوله خمپاره بود. ما دیدیم که فردا دیگر فشنگ نداریم اسلحه دیگر نداریم این ایل هم که عبور می‌کرد در هرجا بهرایلی نمی‌دانست برمی‌خورد او هم یک جنگی می‌کرد بعد به ژاندارم‌ها ایراد گرفتند که آقا شما عده زیادی از تفنگ‌چی‌های ما را یعنی از پاسدارها را شما کشتید چون خمپاره است گفت آقا ما نمی‌دانیم گفت شما مخلوط بودید ما می‌انداختیم نمی‌دانستیم شما همه هم که لباس قشقایی داشتید ما نمی‌دانستیم اگر هم کشته شده است ما گناه نداریم. بله صاحب‌منصب‌ها خیلی که شما عمداً کمک کردی. بله ما زدیم به کوه رفتیم دیگر خوشحال دیگر حالا قطعی است جنگ فلان این‌ها باز هم خسروخان نگذاشت آن‌ها سید را هم ما بردیم همرهمان. این هم آدم زرنگی بود آمد همراه ما همه‌جا می‌آمد ما به این می‌گفتیم آخر چرا جنگ می‌کنند چرا گفت آقا حقیقتش این است که یک قدری ما تند رفتیم این‌کار همین‌جور یک هفت ـ هشت ده روز وقت لازم دارد. این دیگر با ما بود تا یک هفته بعدش عبدالله سکته کرد قرار بود که فردای آن روز نه پس‌فردایش عبدالله با عده‌ای حمله کند به فیروزآباد هما هم با یک عده‌ای از این‌طرف حمله کند طرف کازرون و فراش بند بگیریم بروند. عبدالله که این اتفاق افتاد.

س- ناراحتی قلبی داشتند؟

ج- هیچ. هوا سرد بود من یک‌جا نشسته بودم آمد به من گفت کاکا تو با این سن در این سرما ناخوش می‌شوی می‌میری بیا من جای گرمی برایت پیدا کردم. جای گرم البته روی سنگ بود پای کوه آن‌جا برد با هما یک قدری شوخی کرد باز گفت من نمی‌دانم تو را رئیس‌الوزرات می‌کنم من شاه تو هستم همیشه از بچگی به هما… و خیلی خوب رفتار کردی دیروز جنگ دیروزیت خیلی خوب بود این‌ها یک دفعه گفت آقا این‌جام درد می‌کند دست راستم هما گفت چیزی نباشد گفت نه دست راست چیزی نیست سردم هست یک قدری راه رفت این‌ها بعد گفت هی گرم کن گرم کرد خوابید تمام شد خلاصه بله. دیگر آن نقشه از بین رفت بنده زمین‌گیر شدم اصلاً شوک بود برایم مختصر دیگر قادر حرکت نبودم اصلاً هیچی هیچی نمی‌فهمم من را بلند می‌کنند می‌گذارند بلند می‌کنند می‌گذارند نمی‌فهمم دیگر نمی‌فهمم. باز از این‌جا حرکت کردیم از این کوه به یک کوه دیگر

س- همان‌جا دفن‌شان کردید؟

ج- همان‌جا بله آن هم یک جای عوضی. برای این‌که بعد رفته بودند یک جایی (؟؟؟) توی قبرستان کنده رفته بودند آن‌جا را کنده بودند بله. نخیر ما جای دیگر… خب این ایلات که آن‌جا بودند که هیچ‌کس بروز نمی‌داد. ما رفتیم از آن‌جا حرکت کردیم آمدیم جای دیگر و نشستند گفتند آقا تو دیگر به کار ما نمی‌خوری برای این‌که حرکت نداری تو پاشو برو اروپا یا توی راه می‌گیرندت جهنم می‌کشند یا می‌رسی اروپا ببین این‌ها که اروپا نشسته‌اند این‌ها چی‌چی می‌گویند. ما چندین دفعه هی خواستیم کاری کنیم آن‌ها پیغام دادند نکنید اقدام نکنید کمک هم که نمی‌کنند. کمک از طرف این آقایان به ما هیچ کمک نمی‌شد گاهی بختیار گویا یک کمکی گاهی به من هم رساند گاهی. به وسیله خانم خسرو چیزی می‌رساند. ولی کفاف کی دهد این باده‌ها به مستی ما تخم‌مرغ دانه‌ای پنج تومان قند سری ۵۰۰ تومان مرغ یکی ۴۰۰ تومان بزغاله یکی ۲۰۰۰ تومان. حالا مردم برای خانه‌شان خانه‌شان گرسنه بدبخت. آمدیم چه‌کار کنیم چه‌کار نکنیم آمدیم ما را گذاشتند روی یک اسبی همین هما پیاده یک روز یازده ساعت تمام پیاده رویی کرده ایشان‌ها با چند نفر. از هر جا عبور می‌کردیم با احتیاط به پاسدار برنخوریم چه نکنیم تا آمدیم نزدیک شیراز. دو شب توی راه بودیم فرستادیم یک جوانی رفت ماشینی خرید آورد مرا رساندند به ماشین سوار شدم درست از توی شهر شیراز از آباده از شهررضا از اصفهان از قم از تهران از قزوین از تبریز آمدم به رضائیه آن جوان دوست داشت آن‌جا ماشین را گذاشت یک ماشین هم از او گرفت باز از وسط پاسدارها قشونی‌ها وارد شدیم به منطقه کردستان تا آن‌جایی که دست دولت از آن‌جا دیگر وارد شدیم به منطقه کردهایی که جنگ می‌کردند رفتیم آن‌جا آن پسره مرا گفت جد من هست فرستادیم پهلوی آن خان کردها آمدند گفتند خوب کردید اسم‌تان را نگفتید اسبی باز به ما تهیه کردند دادند این‌ها من دیگر راه افتادم بیخودی حتی یک جایی یک کردی گفت که اسبت را بده من سرش را بکشم من نمی‌دانم چطور شد که یک دفعه مثل این‌که چیز شد از اسب پیاده شدم شروع کردم به راه رفتن باز من بعد از ظهر دوباره پایم درد گرفت. آمدیم خیلی راه کوه ولی آقا چه کوه‌هایی چه جاهای باصفایی چه آب‌هایی. اگر خیال کنید در این منطقه کردستان شما بروید نگاه کنید چشم‌تان بگذارید روی هم می‌بینید کردستان ۲۰۰۰ سال پیش است نه راه این‌که می‌گویند ما می‌خواهیم استقلال می‌خواهیم راست حق دارند این شاه بی‌انصاف با این همه آن‌وقت یک دینار در این‌جا خرج نکرده است همیشه برای تظاهر در شهرهای یک چیز ابداً مثل خاک قشقایی مثل… آمدیم از بیراهه آمدیم به ترکیه رفتیم اداره پلیس گفتند شما چی گفتیم از کوه آمدیم پرسیدند همه‌چیز را من گفتم تلفن کردند چه‌کار کردند گفتند شما شغل‌تان چی است گفتم سناتور بودم گفتم سناتور بودم گفتند سناتور شاه گفتم بله خیلی احترام کردند به شاه خیلی احترام داشتند. بله گفتم خمینی هم گفتند این‌قدر از ما ایرانی این‌جا هست که حساب صد و شصت هزار ایرانی الان در ترکیه هست که نانش را ما می‌دهیم. ما را بردند یک جای دیگر به‌اصطلاح مرکزشان یک دهی که این کت را من آن‌جا خریدم بنده همیشه یک شلواری پایم بود یک پیراهن یک کت. این کت و شلوار را آن‌جا خریدم با یک کفشی مثل این هم بود در آن ده خریدم. آن رئیس پلیس آن‌جا… این

س- این چه موقع است حالا این مثلاً…؟

ج- این دو ماه یا شش ماه پیش دیگر بعد از بله هفت ماه پیش…

س- قبل از تابستان به‌اصطلاح توی تابستان است؟

ج- دیگر جون است من وقتی آمدم این‌جا جون بود می‌بود. بله.

س- زیاد سرد و سرما نبود آن‌موقع توی کردستان؟

ج- برای من نه ولی پیش ارزسی‌ها توی برف. من وقتی می‌آمدم در یک قسمت از کوه از توی برف عبور می‌کردم بله. آمد گفت آقا خواهش می‌کنیم شخص شما این‌جا باز فراری آمد یک مهندس با زنش آمد، یک آسوری با زن و بچه و عرسش آمد یک سرتیپی با یک دختری خواهرزاده‌اش نمی‌دانم چی که او آمد که با هم شدیم. گفتند ما از شما خواهش می‌کنیم هر چی می‌خواهید بخورید همین‌جا بخورید به رستوران این‌ها کمتر بروید چون این‌جا خمینی خواه زیاد است اگر شما را بکشند برای ما ترک‌ها خیلی بد است. بیچاره‌ها منتهای محبت…

س- مثل این‌که می‌گفتند آریانا قشون دارد مدنی قشون دارد؟

ج- آقا قشون‌شان کجا است همش حرف است. قشون گور است. نخیر نشسته‌اند در اسلامبول آن‌جا‌ها مشغول مشروب خوردن هستند بله بله.

س- در شهر ترکیه این‌ها…؟

ج- بله و همان خان کرد. طاهرخان پسرش گفت که این‌جا یک ۳۰ ـ ۴۰ تا نظامی فرستادند دو هفته پیش رفتم به آن ده‌شان ده را با خمپاره تکه‌تکه کرده بودند من یک آفتابه خواستم سه جایش سوراخ بود از بس گلوله خورده بود. گفت یک ۲۰ـ۳۰تا نظامی فرستادند آن قله اول درست سرحد ترکیه.

س- کی‌ها یعنی خمینی فرستاده یا نه؟

ج- نه نه

س- همین مال؟

ج- مال آریانا. گفت همچین که این‌جا صدای توپ و خمپاره بلند شد آن‌ها از آن‌جا دررفتند رفتند داخل خاک ترکیه بله نخیر. برای این‌که پول بگیرند هستند. ولی نه در یک منطقه‌ای جنگی درست یک جایی هستند که سرحد ترکیه است که دولت ایران آن‌جا بخواهد تیر بیندازد نمی‌اندازد در این بیندازد مثل این‌جا تا بنده نزدیک‌تر می‌روم آن‌طرف توی خاک ترکیه. ما را از آن‌جا چه‌کار کنیم چه نکنیم وضعیت‌مان خراب است. همان او که آمد گفت آقا این‌جا وضع تلفن این‌ها ندارد شما یک تلگرافی کنید. ما دادیم آن سرتیپ گفت من خواهری دارم در آمریکا است به او یک تلگرافی کرد که آقا من این‌جا هستم فلان فلان قشقایی هم این‌جا است اگر می‌توانید به بختیار یا به هر کس که می‌توانید در فلان‌جا خبر بدهید آن بیچاره خانم از آن‌جا خبر داده بود بختیار فهمیده بود اقدام کرد ما رفتیم اسلامبول یک چند روز هم اسلامبول بودیم بعد دولت فرانسه اجازه داد رفتیم خاک فرانسه یک سه هفته هم چهار هفته هم آن‌جا بودم بعد هم آمدم آمریکا. هما چهل روز بعد از من همان راهی که من آمده بودم این زبان بسته چهار مرتبه رفته بود و برگشته بود همان‌جا هم زمین خورد که این استخوان فقرات همان‌جا شکست که الان می‌گویند گچ است می‌گویند باید جراحی بشود. این‌ها را همه را پیاده می‌رفته یازده ساعت دوازده ساعت در روز پنج فرسخ ـ شش فرسخ ـ هفت فرسخ پیاده‌روی می‌کرد. بله آمدیم حالا هم این‌جا هستیم.

س- آن‌وقت این اخبار دقیقی دارید که خسروخان چی شدند چی‌جوری گرفتندشان؟

ج- فقط می‌دانم خسرو رفته شیراز… هان قرار هم این بود که خسرو بماند تا من از این‌جا یعنی بماند که بماند تا من هم از این‌جا خبر بدهم که چه‌کار بکنید. گویا چهار روز بعد از من سوار شده حالا چه خیال داشته خدا می‌داند و خودش رفته شیراز آن‌جا هم رفته حمام آمدند گرفتنش. چرا رفته؟ نمی‌دانم نمی‌دانم. حقیقتاً به قید قول شرف نه من هیچ‌یک از فامیل ما سر درنمی‌آورد که چرا.

س- نحوه اعدام نمی‌دونید چه جور اعدام‌شان کردند؟

ج- چرا تیربارانش کردند.

س- پس دار نبوده این‌که ؟

ج- نه نه نخیر تیربارانش کردند. بله این است داستان. به من خیلی‌ها می‌گویند تو چطور شده آمده لاس‌وگاس؟ می‌گویم آقا اولاً من قبلاً آمده‌ام لاس‌وگاس علت هم این بود که در دوره شاه از بس فشار داشتم شب‌ها نمی‌توانستم بخوابم. یک شب هم در یعنی شب نبود عصری در سانتاباربارا ساعت نه بود راه می‌رفتم سه نفر بهم حمله کرد لختم کنند من آن‌ها را زدم ولی دیدم آسایشی نیست آمدم لاس‌وگاس که شب‌ها که نمی‌توانم بخوابم بروم توی این هتل‌ها این‌ها دیدید آن شب هم با هم بودیم هی راه می‌روم سه ساعت چهار ساعت تماشا کنم مشغول بشوم راه بروم بعد هم چیز شد بیایم این‌جا بیفتم بخوابم بعد هم من این‌جا را قبل از انقلاب…..