مصاحبه با خانم بدری کامروز (آتابای)
رئیس کتابخانه سلطنتی
روایتکننده: خانم بدری کامروز آتابای
تاریخ مصاحبه: ۱۱ آوریل ۱۹۸۴
محل مصاحبه: شهر کمبریج، ایالت ماساچوست
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
س- خوب، سرکارخانم آتابای، میخواستم خواهش کنم که اول یک شرح مختصری راجع به خانواده خودتان و دوران تحصیلی خودتان بفرمایید و بعد بفرمایید که چه جور وارد کارهای اجتماعی شدید؟
ج- خانواده من از، پدرم ضرغام سلطان عاطف کامروز بود که از خانواده عطاءالملک عطائی بودند و از نواده فتحعلیشاه قاجار بله، مادرم خواجه نوری از نواده آقاخان میرزا آقاخان صدراعظم نوری. البته پدرم خیلی تحصیلات عالی داشت. قسمت زیادی از جوانیاش را در روسیه گذرانده بود، یعنی مدرسه سنپطرزبورگ را گذرانده بود. بعد از اینکه آنجا تحصیلش تمام شد، روی عشق و علاقه قلبی خودش شاید بشود گفت تقریباً هفتاد سال قبل میروند به مصر، میرود قاهره در دانشگاه الازهر. هفت سال در مصر میمانند. در آنجا در قسمت فلسفه و علوم معارف اسلامی تحصیل میکنند. خوشبختانه این مدتی که مصر بودم، یعنی در این سال ۱۳۵۹ و ۶۰ و ۶۱ که در مصر بودم، من آنجا رابطه داشتم با دانشگاه الازهر، پرونده تحصیلی پدر من را البته با زحمات خیلی زیاد و مدرسهای که او تحصیل میکرد که الان آن قسمت جزو مسجد شده و مدرسه دیگر نیست. مدرسه جدید برای دانشگاه در هر صورت ساختند، اینها را همه را به من نشان دادند و احترام خاصی نسبت به من داشتند.
دوران تحصیل خود من چون خیلی زود، باید بگویم در اول نوجوانی من را شوهر دادند، این بود که تحصیل من ناقص بود. ولی بعد که شوهر کردم دنبال تحصیل را رها نکردم. یعنی از همان روز اول زناشویی تا روز، باید بگویم بیستودوم بهمن ماه هزار و سیصدوپنجاه و هفت که انقلاب شد و من به دست انقلابیون افتادم. تمام این مدت من به دنبال تحصیل و مطاالعه بودم چون خودم عشق خیلی داشتم علاقه داشتم. بعد تحصیلات من چون خارج از کلاس بود دیگر، من شوهر داشتم، بچهدار میشدم، زندگی داشتم نمیتوانستم سر کلاس بنشینم، استادهای بزرگی که متأسفانه الان هیچ کدامشان در قید حیات نیستند و من خیلی متأسفم از این قسمت، اینها خیلی به من کمک کردند، یعنی واقعاً یک پدر مهربان باید بگویم برای من بودند هر کدامشان.
اولین استاد من، استاد حبیبالله نوبخت و استاد ابراهیم پورداود بودند، چون من به تاریخ خیلی علاقه داشتم. بعد من تاریخ ایران را چه قبل از اسلام و چه بعد از اسلام پیش این دو تا استاد خواندم و این دو تا استاد مرا راهنمایی کردند و مرا هدایت کردند که تحصیلم را دنبالش را رها نکنم. بعد به توسط تشویق و ترغیب این دو تا استاد من مدارج تحصیلیام را، یعنی همینجور درجه به درجه، کلاس به کلاس، البته بیشتر در منزل و آخرهای سال که میشد توسط اینها امتحان میدادم، پیش استادهای بزرگ درس میخواندم تا رساندم به درجهای که لیسانس شدم، مافوق لیسانس شدم. دکترا شدم در قسمت تاریخ و ادبیات در دانشگاه تهران و یک مافوق لیسانس در رشته کتابشناسی و خط و مینیاتور و روی همرفته کتابشناسی و کتابداری باید بگویم گرفتم.
البته استادان من بعد از این شادروان این دو استاد بزرگ، استاد بدیعالزمان فروزانفر بود، استاد جلالالدین همائی، استاد امیری فیروزکوهی و دکتر مهدی بیانی برای خط و تذهیب و رشته کتابداری و از اینها. البته باید بگویم بعد از این مدارجی که طی کردم تقریباً دوازده سال هم خدمت مرحوم استاد محمد سنگلجی که استاد حقوق دانشگاه تهران بود من درس فلسفه و عرفان میخواندم. تا قبل از ۱۳۴۰، تا قبل از مهرماه ۱۳۴۰ شمسی، من هیچ سابقه کارهای اجتماعی نداشتم. برای اینکه علاوه بر مسئولیت زندگی خانوادگی و بچهداری و بعد هم تحصیل، دیگر به کارهای اجتماعی نمیرسیدم. بعد که تحصیلم تمام شد، از ۱۳۴۰ البته بعد از این شورایی که در وزارت فرهنگ و هنر و وزارت دربار بعد از اینکه کمیسیونی کردند شورا کردند، در کتابخانه سلطنتی به من شغل کتابداری دادند، اولین کارم بود. یعنی اولین اشغال کار اجتماعی من کتابداری کتابخانه سلطنتی بود که آن وقت رئیس کتابخانه سلطنتی مرحوم دکتر مهدی بیانی بود که خود او استاد من بود، بله.
س- چی بود این کتابخانه سلطنتی؟ کجا بود آن؟
ج- این کتابخانه سلطنتی اصلاً نام و نشانی نداشت. یعنی همان وقت هم که دکتر مهدی بیانی متصدی آنجا بود، آنجا عبارت بود در ضلع قسمت شرق کاخ گلستان. یک انبار بود که چند تا پله میخورد میرفت زیرزمین و یک اتاق هم رویش. اینجا کتابهای کتابخانهها آنجا بود، کتابها آنجا بود، یعنی بهطور انبار. یعنی سابقهاش را البته من، سابقه کتابخانه سلطنتی را در جلد دوم فهرستهای دواوینی (کتاب فهرست دیوانهای کتابخانه سلطنتی) که چاپ کردم شرح دادهام تاریخچهاش را و اینجا خوب، مختصری عرض میکنم.
کتابخانه سلطنتی البته کتابخانهای است که از بقایای کتابهای کتابخانه سلطنتی مراغه که خواجه نصیرالدین طوسی رئیس کتابخانه بود در زمان هلاکوخان مغول، از آن زمان این کتابهای کتابخانه که الان در کتابخانه سلطنتی، نمیدانم الان هست یا نیست؟ این کتابها همیشه متعلق به کتابخانه سلطنتی بوده و این سلسله پادشاهان تا زمان اواخر قاجاریه بهخصوص در زمان سلطنت صفویه این کتابخانه را از مراغه نقل مکان کردند آوردند در اصفهان. البته خیلی مقدار زیادی کتاب هم شاهان صفوی اضافه کردند. زمان زندیه هم کتابخانه بوده، زمان افشار هم بوده تا میرسد به دوران قاجار. آنوقت، البته ببینید بعد از زمان صفویه تا به زندیه و افشاریه برسد و همینطور تا به قاجار یک دورههای فترتی همیشه در ایران بوده دیگر، جنگ و جدال و تفرقه بین ملت و دولت اینها خیلی غارت شده تا زمان قاجار.
زمان قاجار، قسمت عمدهای از این کتابها را آقامحمدخان قاجار از چنگ مردمی که اینها را یا به غارت برده بودند یا خانواده سلطنتی صفویه بودند میخواستند حفظ بکنند، در هر صورت به هر وضعی بود، او گرفت. گرفت جمع کرد، خودش که نتوانست کاری بکند، ولی فتحعلیشاه قاجار، چون خیلی علاقه به کتاب داشت و به اصلاً به شعر خیلی علاقه داشت، بهخصوص به خط، اصلاً خطوط هفتگانه ایرانی را خیلی خوب میشناخت و تشویق میکرد که هنرمندها این خطوط را کامل بکنند. فتحعلیشاه قاجار، بنیانگذار این کتابخانه به این صورت، فتحعلیشاه قاجار بود که یک اتاقی را در کاخ گلستان بهخصوص برای کتابخانه ساختند و البته آن وقت کتابخانهها مثل حالا که نبوده، فرم همین انبار بوده روی هم میگذاشتند تا زمان محمدشاه، فتحعلیشاه که میرود کتابخانه، بعد کتابخانه محمدشاه میشود ولی حاج میرزا آغاسی چون خیلی علاقه به کتاب نداشته، فقط کتابی که او دوست داشت قرآن بوده و کتاب ادعیه. چند تا از بهترین کتابهای ایرانی را که نادرشاه از هندوستان آورده بود، یعنی کتابهایی که تمام تذهیب داشت مرصع، مزیّن به جواهر، به طلا، به لاجورد با بهترین عکسها. حاج میرزا آغاسی اینها را میبخشید در زمان محمدشاه، به شدتی که ناصرالدین میرزا که ولیعهد بوده، شکایت پیش پدرش میکند که اگر این صدراعظم بخواهد این کتابها را همه را ببخشد، دیگر بعد از چند وقت چیزی باقی نمیماند، محمدشاه هم روی علاقهای که به پسرش داشت، از همان اواخر عمر محمدشاه که ناصرالدین میرزا ولیعهد بود، کتابخانه را میدهد دست ناصرالدین میرزا.
وقتی محمدشاه میمیرد، ناصرالدین شاه خودش کتابخانه را اداره میکند، یعنی در حقیقت باید بگوییم ناصرالدین شاه از قسمت ذوق و سلیقه و عشق به کتابخوانی و کتابداری هر دو یک شخص ممتاز بود و سعی میکرد از گوشه و کنار ایران، کتابهایی که عتیقه و قدیمی است اینها را با قیمتهای گزاف خرید و جمعآوری میکرد و حتی این سه سفری هم که به اروپا رفت، در نمایشگاههایی که در پاریس برقرار میشد به او خبر میدادند که آثار ایرانی مخصوصاً کتاب هست بدون گارد، بدون تشریفات سراسیمه میرفت و چند تا کتاب قرآن، سعدی، حافظ که در نمایشگاه پاریس بوده، اینها را به قیمتهای گزاف میخرید میآورد به کتابخانه.
در زمانی که ناصرالدین شاه رئیس کتابخانه بود، خودش لقب داده بود به خودش که رئیس کتابخانه من هستم، این و کلید کتابخانه همیشه توی جیب جلیقهاش بود. عجیب عشق و علاقهای داشت، هیچوقت حتی شبها این کلید کتابخانه از او جدا نمیشد. خوب، در آنوقت خیلی کتابخانه رونق داشت، شاید در حدود این جور که نوشته، جزو نوشتههایی که بنده پیدا کردم خواندم، در حدود پانزده هزار کتاب فقط خطی داشته، کتاب خطی خیلی نفیس، خیلی نفیس و چند هزار جلد هم، چندین هزار شاید در حدود بیست هزار جلد کتاب چاپی مثلاً بوده، چاپیهایی که خود آن هم چاپیها هم اصلاً قیمتی بوده، چون چاپ یا هندوستان و کلکته بوده، یا چاپ لیدن، کتابهای اصلی. حتی مثلاً انجیلهایی که اولین چاپ کلکته و اولین چاپ لیدن بوده، قرآن همینطور.
در هر حال، وقتی سلطنت بله، بعد از ناصرالدین شاه، مظفرالدین شاه که پادشاه میشود او این علاقه را به کتاب خیلی نداشته، آن وقت یکی از درباریها که به نام لسانالدوله بوده، یکی از همان ترکهایی بوده که در تبریز با مظفرالدین میرزای ولیعهد بوده وقتی که مظفرالدین میرزا پادشاه میشود به تهران میآید او لسانالدوله را رئیس کتابخانه میکند. او هم نمیتوانم حالا بگویم یا از روی ندانستن چی بوده، مقدار زیادی از این کتابها را از کتابخانه خارج میکند و به یهودیها میفروشد که یعنی منشاء و ریشه کتابخانه خطی بریتیش میوزیوم که رئیسش آن پروفسور بازیل گری هست. اینها کتابهایی است که از کتابخانه سلطنتی به توسط یهودیها به آنجا رفته است. در هر حال، آن وقت خیلی دزدی شد در کتابخانه، خیلی. مقدار زیادی از بهترین کتابها را دزدیدند. مثلاً آن موقع گلشنی که نادرشاه از هندوستان به غنیمت گرفته بود، چندین صفحه از این مرقع گلشن در همین زمان از کتابخانه سلطنتی خارج شد و رفت به کتابخانه بریتیش میوزیوم و چند صفحهاش هم در دست خود مردم در ایران بود.
تا آخر قاجار این کتابخانه دیگر از آن حالت که توی یک اتاق تمیز باشد و به آن برسند بیرون آمد، یعنی در مدت، از زمان ناصرالدین شاه که مرد تا اواخر سلطنت رضاشاه که تقریباً میشود در حدود ۸۵ سال اینجا کتابخانه نبود، یک انباری بود توی زیرزمین این کتابها را ریخته بودند همینجور توی گونی و بعضی صندوقهای چوبی شکسته، درش هم، در آن اتاق هم مهر و موم بود. هیچکس نه با آنجا کار داشت نه هیچ چیز که به مرور زمان این کتابها تمام بیشترش از بین رفت.
در ۱۳۱۷ شمسی رضاشاه کبیر علاقهمند شد که یک کتابخانه ملی برای ایران درست کند چون ما کتابخانه نداشتیم. خوب، بزرگان ادب و فضل و دانش آن زمان را جمع کردند گفتند یک کتابخانهای درست کنید به نام کتابخانه ملی که تمام مردم بتوانند استفاده کنند. این کتابخانه ملی را هم ریشه و منشاءاش از کتابخانه سلطنتی شد، یعنی مرحوم دکتر مهدی بیانی که استاد دانشگاه بود در آن موقع امر کردند که بیاید توی آن انبارها هر چه که صلاح میداند از این کتابها جدا بکند، بفرستند که برای کتابخانهای که یعنی یک جایی را مثل جلوی آن چیز (موزه) باستانشناسی بود در تهران، آنجا درست کردند به نام کتابخانه ملی و این کتابها را مرحوم دکتر بیانی تقریباً در حدود دوازده هزار و خردهای کتاب، چون صورت اینها را همه را بنده فهرست نوشتم، تمام در کتابخانه بود. البته نمیتوانم حالا بگویم هست، چون نمیدانم چه به سرشان آمده. حدود دوازده هزار جلد کتاب که تقریباً پنج هزار جلد کتاب خطی خیلی عالی را با هشت یا نه هزار کتاب چاپی را دکتر بیانی جدا کرد. البته خودش بود یک عدهای بودند. عباس اقبال آشتیانی بود، حبیبالله یغمایی بود. اینها را چون زیرش امضا کردند من میگویم، اگر نه من مثلاً عباس اقبال آشتیانی را ندیده بودم. بله. آن وقت مقداری کتاب در همین نقل مکان باز به یغما رفت.
س- عجب.
ج- بله. به یغما رفت. کتابخانه ملی را درست کردند. البته از خارج هم کتاب خریدند. کتابخانه ملی درست شد و خود دکتر بیانی را دستور فرمودند که این کتابها را یک سر و صورتی بهش بدهد. چون از این حالت انبار بیاید بیرون. بله، یک چند سالی دکتر بیانی آنجا بود، ولی چون کسالت داشت، مریض بود و استاد دانشگاه هم بود، فول تایم هم شده بود، وقت اصلاً نداشت. باز هم این کتابها به همان صورت انبار بود. البته یک کمی تا حدود امکان، دکتر بیانی توانست که یک سر و صورتی به این کتابها بدهد، یعنی اقلاً از توی انبار بیاورد بیرون، توی اتاق بالا که یک خرده مثلاً آفتابی بگیرد، هوایی، نوری، چیزی، ولی به فهرست کردن کتابها و منظم کردن کتابها نرسید. تا مهر ماه ۱۳۴۰ که به بنده امر فرمودند که به عنوان کتابدار، چون رشته تحصیلیام این بود و اصلاً علاقه خیلی داشتم به کتاب و مطالعه، گفتند آنجا برو، کمک کن و ببین کتابها را یک سرانجامی و سامانی به این کتابها بدهید. به اضافه اینکه، عشق و علاقهای که من داشتم خیلی برای من جالب بود.
س- شما فرمودید امر فرمودند، منظورتان کی بود؟
ج- اعلیحضرت فقید.
س- بله.
ج- و جناب آقای [حسین] علاء روز شنبهای بود مثل اینکه در مهرماه ۱۳۴۰ با بنده رفتیم کتابخانه و من را به دکتر بیانی معرفی کردند و من از آن روز شدم کتابدار.
س- آقای [اسدالله] علم آن موقع وزیر دربار بودند؟
ج- وزیر دربار بودند بله. خوب، پیش دکتر بیانی من خط یاد میگرفتم، خط مینوشتم، یعنی سابقاً چون من اصلاً خطم خوب بود، چون اصلاً خانواده پدری من چون خیلی علاقه به خط و کتاب و انشا و املا خیلی داشتند من هم شاید مثلاً ارثی باشد و روی تشویق و کارهایی که پدرم میکرد که علاقه داشت من خطم خوب باشد، بد نبود استعداد داشتم. من دنبالش را رها نکردم.
وقتی که با دکتر بیانی بودیم، وقت روزهای بیکاری یا وقتی خارج از کتابخانه من دعوت میکردم، ایشان ما را دعوت میکردند، ما خط مینوشتیم و رشته کتابداری را. یعنی اولین کسی که در تهران رشته کتابداری را در دانشگاه گذاشت مرحوم دکتر بیانی بود، بله. که من میرفتم دانشگاه بعدازظهرها هم گذاشته بود، که من وقتی کتابخانه هستم صبح نمیرسیدم، بعدازظهرها خودش درس میداد و من هم جزو شاگردهایش میرفتم دانشگاه، رشته کتابداری و نسخهشناسی را آنجا یاد گرفتم. بله، بنده بودم انجا البته با راهنمایی و کمک دکتر بیانی کتابها را از توی انبارها آوردیم بیرون و خوشبختانه چون…
س- پس اینها نرفته بود به کتابخانه ملی؟
ج- یک قسمتیش مانده بود دیگر، بله. در حدود سه چهار هزار جلد کتاب در کتابخانه مانده بود. ولی متأسفانه وقتی که من اینها را فهرست میکردم متوجه شدم، نمیدانم چرا توجه نکردند. مثلاً کتاب تاریخ طبری تفسیر تاریخ طبری اینها هشت جلد است. از این هشت جلد دو جلدش رفته بود کتابخانه ملی. مثلاً تفسیر تبیان مال طبرسی (شیخ طوسی) این همینطور. بیشتر کتابهایی که الان در کتابخانه سلطنتی بود که من فهرست میکردم اینها هر کدام مثلاً دو جلد بود، چهار جلد بود، پنج جلد بود چند تایش. در ضمن این نقل و انتقالات رفته بود به کتابخانه ملی و من خیلی هم اعتراض میکردم مینوشتم که اینها را یا به ما پس بدهید یا بیایید شما اینها را بگیرید که این کتابها هر جا هست سلامت باشد، کامل باشد، ولی به نتیجه نرسید. بله، یک سه چهار سالی من در کتابخانه بودم.
س- هنوز در همان گوشه کاخ گلستان؟
ج- آن گوشه اتاق. آن وقت چون خوشبختانه آقای آتابای تمام کاخهای ایران تقریباً دست آقای آتابای بود.
س- آقای آتابای که همسر شما بود؟
ج- بله شوهر من بود.
س- چون اسمشان را نبردید تا اینجا.
ج- ابوالفتح آتابای. ابوالفتح آتابای که معاون وزارت دربار بود و آن معاونت یک اسم تشریفاتی بود برای او. ولی میتوانم بگویم که تمام قسمتهای کارهای فنی و تشریفاتی وزارت دربار دست آقای آتابای بود. به اضافه، تمام کاخها چه در تهران، چه در شمال، در هر جا که ایران کاخ عمارتی به نام کاخ یا برای سلطنت یا برای تشریفات داشتند دست آقا بود. چون این جور بود من از این قسمت استفاده کردم. یعنی استفادهای کردم که این کتابها را بیاورم یک جای قشنگتر و تمیزتری. نامه نوشتیم به وزارت دربار که بنایی بکنند و آن قسمت شمسالعماره را که ناصرالدین شاه ساخته بود که خیلی جای مجلل قشنگ آیینهکاری بود آنجا را بالاخره من گرفتم و این کتابها را صندوقهای نسوز آهنی سفارش دادیم. خوب، آقای آتابای هم خیلی کمک کرد یعنی در اینکه دیگر هی پشت گوش نیفتد امروز فردا، خیلی زود و خیلی فوری ما این کتابها را از آن انبار زیرزمین آوردیم بیرون. یعنی طوری بود که وقتی که دکتر بیانی مرحوم شد، بعد از دکتر بیانی، استاد [بدیعالزمان] فروزانفر رئیس کتابخانه شد. باز من کتابدار بودم. نه ببخشید، بعد از اینکه سه چهار سال کتابدار بودم، دکتر بیانی وقتی دید که من چه عشق و علاقه و چه زحمتی برای این کتابها میکشم، بهطوری بود که من سه مرتبه بردندم بیمارستان، برای اینکه ریهام چرک کرده بود از خاک. میدانید کتاب، کتاب قدیمی، خیلی خاک دارد مخصوصاً که هشتاد سال، نود سال کسی دست به آن نزده باشد و من اصلاً عاشق بودم، اصلاً اینها را مثل بچههایم دوست داشتم. میرفتم از صبح تا چهار بعدازظهر توی این خاکها، اینها را پاک میکردم. جلد سفید قشنگی که در آن وقت اسم کتاب را روی آن جلد مینوشتم که یک وقت میخواهیم فهرست کنیم، یک خرده آسان باشد. این بود که من مریض شدم سه مرتبه مرا بردند بیمارستان دکتر وثوقی و اصلاً چندین ساعت ماسک اکسیژن به من زده بودند، برای اینکه ریه من چرک کرده بود و دکتر گفت اگر ادامه بدهی اصلاً ممکن است مسلول بشوی. آن وقت بعد که خوب شدم به من ماسک داده بودند که میزدم وقتی کار میکردم با کتابها کمتر خاک داخل بشود در ریه من. در هر حال، آن وقت دکتر بیانی پیشنهاد کرد به، آن وقت دیگر علم وزیر دربار بود.
س- بله.
ج- به جناب آقای علم پیشنهاد کرد که بنده را به عنوان معاون کتابخانه سلطنتی. بعد که دکتر بیانی در ۱۳۴۸ بود مثل اینکه مرحوم شدند، بله، گمان میکنم ۱۳۴۸ بود مرحوم شدند که خوب، واقعاً خیلی باعث تأسف بود برای اینکه یکی از آن مردهای باذوق، خط شناس، نسخهشناس ایرانی بود. استاد فروزانفر، بدیعالزمان فروزانفر را دستور فرمودند چون بازنشسته شده بودند از دانشگاه و اینها دیگر بیکار بودند تو منزل بودند دستور فرمودند بیایند رئیس کتابخانه بشوند.
س- از شما هم سؤال کردند که کی خوب است و اینها.
ج- نخیر. نخیر. البته این را هم بگویم خیلی میل داشتند که خود بنده باشم، ولی هم من و هم شوهرم در حضور اعلیحضرت عرض کردیم: «قربان، بهتر است که یک چند سالی یک پیر دیگری رئیس کتابخانه باشد من درس میگیرم». چون من میدانید احتیاج نداشتم به مقام و شغل و این چیزها الحمدلله همه چیز داشتم. احتیاج اینکه من حتماً ریاست داشته باشم نداشتم. من دوست داشتم چیز یاد بگیرم. خوشحال بودم از اینکه کتابها را میشناختم، میفهمیدم، نمیدانستم میپرسیدم. استاد فروزانفر هم که استاد خود من بود، برای اینکه سر کلاسش درس مثنوی و حافظ شناسی درس میداد، من هم شاگردش بودم، بله. خیلی من خوشحال بودم که یک استادی که این قدر برای من زحمت کشیده و میکشد، این حالا رئیس من هم است. و
قتی استاد فروزانفر آمد، من گفتم پس شروع کنیم به اقلاً فهرست از این کتابها برداریم، چون کتابها فهرست نداشت. فقط یک دفتری داشتیم که از زمان ناصرالدینشاه مانده بود. این کتابها را مثل مثلاً فکر کنید صندلی، میز چطور ثبت و ضبط توی دفتری میکنند، یک عدد میز مثلاً، آن هم همین جور یک عدد کتاب، همین. دیگر چند صفحه هست؟ جلدش چیست؟ اینها را که اصلاً نمینوشتند، این فایده نداشت. من گفتم مطابق این کتابداری روز که آن قدر رشتهاش ترقی کرده اینها را فهرست بکنیم. یک کمی استاد فروزانفر شروع کردیم، ولی شاید به ده تا کتاب نرسید، برای اینکه او هم مریض شد و بعد هم کلاسهای متفرقه داشتند که درس میدادند و نمیرسیدند و متأسفانه دو سال هم بیشتر، از دو سال هم شاید کمتر، بیشتر نبود که دیگر ایشان هم وفات کردند. بعد کتابخانه ماند وقتی که این جور شد خود اعلیحضرت شخصاً فرمودند: «حالا که استاد فروزانفر هم مرحوم شده، خیلی بهتر است که خود خانم آتابای اداره کنند آنجا را. چون دیگر الان از همه این کتابها و اینها وارد است». بنده شدم رئیس کتابخانه در ۱۳۴۹.
س- بله. خوب، من از آن ساعت تا روزی که انقلاب شد، دقیقهای دیگر از این کتابخانه منفک نبودم و شروع کردم به فهرست کردن. برای اینکه همهاش فکر میکردم که خوب، اگر من هم بمیرم من نمیدانم شاید جوانهای حالا آنقدر علاقه نداشته باشند که بنشینند این کارها را بکنند، باز این کتابها بدون شناسنامه و بدون فهرست میماند. با عشق و علاقه عجیب من این کتابها را فهرست کردم، یعنی در این مدت تا قبل از انقلاب، تعداد دو هزارو پانصد جلد کتاب خطی، کتابهای خطی مرصع مزیّن مذهب منقش عالیای را که در کتابخانه سلطنتی بود، بنده فهرست کردم و خوشبختانه توانستم چاپ بکنم. فهرستها را که الان خوشبختانه خودم که ندارم هیچ چیز از اینها، ولی الحمدلله کتابهای من در دانشگاه هاروارد هست، در دانشگاه UCLA هست، در دانشگاه استانفورد هست. در کتابخانه کنگره هست، در دانشگاه برکلی هست، یعنی در تمام مراکز فرهنگی دنیا، چون دستور فرموده بودند، این دستوری بود که خود اعلیحضرت شاهنشاه فقید دستور فرموده بودند.
وقتی من کتاب چاپ کردم، اولین فهرستی که چاپ کردم فهرست قرآنها بود. یعنی تمام قرآنهایی که در کتابخانه سلطنتی باقی مانده بود که تعدادش در حدود دویست و بیست تا بود، اینها را جدا کردم. اول برای تبرک و تیمن اولین کاری که کردم این قرآنها را فهرست کردم. وقتی حضور اعلیحضرت فقید بردم، چون خیلی زیبا و قشنگ بود. جلد خوب، کاغذ خوب، مقدمه خیلی عرفانی و قشنگ نوشته بودم و از خود عکسها و مینیاتورها و تذهیبها، نمونههای رنگی گذاشته بودم. وقتی اعلیحضرت دیدند امر فرمودند: «باز هم از این کارها میکنی؟» عرض کردم: «قربان، اگر عمری باشد البته. چون باید این کتابهای خطی فهرست بشود.» فرمودند: «هر چی فهرست کردی به تمام مراکز فرهنگی دنیا بفرست که بدانند که در کتابخانه سلطنتی چی هست».
س- بله.
ج- «که اگر یک دانشمندی، یک کتابشناسی خواست تحقیقی، پژوهشی در مورد چیزی بکند، بدانند که فلان کتاب در کجاست» و بنده هم این امر را اجرا میکردم. یعنی تعداد در حدود بیست تا کتاب فهرست من چاپ کردم، به تمام مراکز فرهنگی فرستادم، حتی به مراکز فرهنگی اسلامی کشورهای اسلامی تمام. همینطور مثلاً مصر که رفتم کتابهای من هم در کتابخانه ملیشان بود، هم در کتابخانه دانشگاه الازهر بود، هم در کتابخانه دانشگاه قاهره. قبل از اینکه این فهرستهای کتابها را من بنویسم، دو تا کتاب قبلش چاپ کردم، یعنی در ضمن اینکه معاون کتابخانه بودم، یک کتابی در کتابخانه سلطنتی بود به نام گلستان سعدی که این گلستان سعدی یکی از قدیمیترین گلستانهایی است که الان در دنیا وجود دارد و به خط یاقوت معتصمی است که یکی از خوشنویسان بزرگ اسلامی بود. خودش اهل مراکش بود و شش خط نسخ و ثلث و رقاع و تعلیق و نستعلیق را عالی مینوشت و این گلستان دوازده سال پیش از مرگ سعدی در بغداد نوشته شده، یعنی سعدی حیات داشته شاید هم، البته بزرگان اهل علم و فضل عقیدهشان این بود که شاید خود سعدی رونوشت کتاب گلستانش را فرستاده باشد به بغداد که یاقوت معتصمی از رویش نوشته باشد. به علت اینکه این کتاب به خط نسخ است. گلستان سعدی است ولی تمام اعراب دارد. این دلیلش این است که چون یاقوت معتصمی فارسی بلد نبود که نمیتوانست که فارسی بخواند با اعراب این گلستان را درست کردند به دستش دادند و او نوشته که بسیار چیز نفیسی است که پشت آخرین صفحه این کتاب هم با طلا امضا و تاریخی است که خود یاقوت معتصمی نوشته العبدو الفقیر عبداله یاقوت معتصمی، تاریخ ششصد و، به تاریخ ذوالقعده ۶۶۴، این در تاریخش یک خرده الان مشکوکم ولی خوب، دارم یادداشتها.
س- بله.
ج- بله. این کتاب را من اجازه گرفتم البته، اجازه از سران قوم که اگر اجازه میدهید من این را با پول خودم اجازه بدهید عکسبرداری بکنم و یک مقدمه هم بنویسم و به دست مردم بدهم و خوشبختانه این اجازه را به من دادند. من یک سال روی این گلستان کار کردم. اولاً یک دانه گلستان، این گلستان را از روی آن خودم با دست نوشتم، خط خودم. بعد این گلستان را با تقریباً پانزده گلستانهای خطی و چاپی قدیم و جدید مقابله کردم، به این نتیجه رسیدم که این گلستان در حکایتهایش، در لغاتش، در ابوابی که دارد، بهکلی با گلستانهای دیگر فرق دارد، خیلی فرق دارد و من این را چاپ کردم. یک مقدمه چند صفحهای نوشتم، یعنی تمام نوشتم که این گلستان مثلاً باب اول چند تا حکایت ندارد، ولی در گلستان یاقوت معتصمی دارد. باب دومش همینطور، تمام اینها را یک مقدمه جامع تحقیقی نوشتم و این را چاپ کردم و با پول خودم چاپ کردم و به رایگان به تمام وزارتخانههایی که در ایران بود فرستادم و حتی به سفارتخانهها هم فرستادم که در سفارتخانه مثلاً لندن، آمریکا، پاریس اینها گفتم داشته باشید که اگر میخواهید به یک کسی هدیه بدهید، بدهید.
یکی این کتاب را چاپ کردم، یکی هم یک جزوهای چاپ کردم از بیست و دو غزل از حافظ پیدا کردم توی کتابخانه به خط خیلی قدیمی که در ده سال بعد از مرگ حافظ اینها یادداشت شده بود. یعنی این بیست و دو غزل به نظر کسانی که اهل حافظ بودند و حافظ شناس بودند نشان دادم که عبارت باشند از استاد فروزانفر، استاد فرزاد، استاد یغمایی، حبیبالله نوبخت، استاد پورداود، اینها همه حافظ شناس و عالم بودند، به اینها نشان دادم اینها همه تصدیق کردند که این بیست و دو تا غزل به نظر میرسد که از اصیلترین غزلهای حافظ است. این هم بنده یک مقدمهای نوشتم برایش یک جزوه کوچکی چاپ کردم.
بعدش، یک داستان دقوقی را که در جلد سوم مثنوی است که پیش استاد سنگلجی درس عرفان میخواندیم، یعنی همین مثنوی را میخواندیم، ایشان صحبت میکردند راجع به دقوقی. وقتی که این داستان تمام شد استاد از من خواستند گفتند «خیلی خوب است که شما این را با یک قلم خوب به نثر بنویسید. چون این داستان شعر است در مثنوی». بنده هم نوشتم و حضورشان بردم و پسندیدند و به من دستور دادند گفتند این را چاپ کن، ارزش دارد که چاپ کنی. این داستان دقوقی را هم با این بیست و دو غزل حافظ چاپ کردم، آن وقت بعد این فهرستها را چاپ کردم. بله، این دو هزار و پانصد جلد کتاب خطی کتابخانه سلطنتی را من همه را فهرست کردم که خوشبختانه پانزده جلدش تمام شده بود. پنج جلدش، یک جلدش که به نام «فهرست کتب عرفانی» سیصد و سی جلد کتابهای عرفانی بود که اینها را همه را فهرست کردم. عکسبرداری کردم. خود کتاب چاپ شد، ولی دیگر مواجه شد با انقلاب، عکسها چاپ نشد. خود کتاب هم ورقهها چاپ شد ولی صفحهبندی نشد، توی چاپخانه زیبا ماند.
چهار جلد دیگر هم که کتب متفرقه که عبارت بود، رمل و جفر و اسطرلاب، کتاب نباتشناسی، طبیعی، کتابهای تشریح بود مال انسانشناسی، من اینها را نوشته بودم جزو کتابهای متفرقه چون از هر کدام چهار تا، پنج تا بود. اینها را هم همه را مسودهاش را من نوشتم فهرست. یکی مال نقشهها بود، نقشه یعنی نقشههای جغرافیایی بزرگ بود که در زمان ناصرالدین شاه نقشههای جغرافیایی بود که چند تا از دانشمندان آلمانی و اتریشی از تهران و ایران نقشه برداشته بودند در حدود صد و شصت تا، این را هم همه را فهرست کرده بودم. اینها همه ماند مواجه شد با انقلاب و دربهدری. الان نمیدانم اینها اصلاً کجا هست؟ به چه صورتی افتاده؟ هیچ چیز. ولی آن پانزده جلد کتاب فهرست اول که چاپ کردم، قرآن، مرقعات دواوین، نقاشیها، خطوط اینها الحمدلله هست در کتابخانهها همه جا هست. در خود ایران هم به تمام مراکز فرهنگی رایگان البته پولش را وزارت دربار میداد، پول چاپش را، ولی به رایگان من میدادم و چندین دفعه هم به من پیشنهاد کردند که اینها را بفروش، یک قسمتیش را خرج خود کتابخانه بکنید و یک قسمتش هم برای خودتان بردارید، ولی من نکردم این کار را، اصلاً به این فکر نبودم هیچوقت. مثلاً به کتابخانه قم کاشان کتابخانه داشت به کتابخانه کاشان، مشهد، تبریز، شیراز، اصفهان، به تمام شهرهای ایران میفرستادم و همینطور به مراکز فرهنگی خارج از ایران. این شرح مختصری بود از کتابخانه.
س- این تا روز آخر در همان محل بود؟
ج- بله. تا روز آخر که انقلاب شد بنده هم بودم رئیس آنجا و روز.
س- در همان شمسالعماره؟
ج- در همان شمسالعماره بود. آنوقت پنج، شش سال مانده بود به انقلاب، عمارت بادگیر، در عمارت بادگیر که ضلع جنوبی کاخ گلستان بود و این از زمان زندیه تا پنج سال پیش از انقلاب خرابه بود. من پیشنهاد کردم به آقای علم، تقاضا کردم حضور اعلیحضرت فقید رفتم و محبت فرمودند و یک بودجه هنگفتی گذاشتند و با چند تا از مهندسین عالیقدر ایرانی که مهندس محسن فروغی، مهندس پیرنیا، چند نفر دیگر از این مهندسین اینها آمدند و بدون اینکه فرم آنجا را عوض بکنند، همان شکلی که کریمخان زند ساخته بودند آنجا، چون این از بقایای زندیه است. همان جور تعمیر کردند و بسیار زیبا شده بود که در تالارش، یک تالار بزرگ بود با ارسیهای بزرگ و تمام آیینهکاری و منبتکاری و اینها. من دو سال مانده بود به انقلاب در آن تالار یک نمایشگاه درست کردم. یعنی از پنجاه و هفت جلد کتابهای خطی کتابخانه سلطنتی که به خطوط مختلف بود، یعنی به خطوط ششگانه که به عربی میشود اقلام سته. اصلاً نمیشد قیمت گذاشت روی اینها. من این پنجاه و هفت جلد را فهرست کردم و یک دفتر راهنما برایش درست کردم هم به فارسی، هم به انگلیسی، که این کتابها را کی نوشته، چی هست؟ هم برای کسانی که، ایرانیهایی که میآمدند نمایشگاه را ببینند، هم برای خارجیها به زبان انگلیسی نمایشگاه درست کردم، ویترینهای خیلی قشنگ، تمام شیشه، درهایش قفل، تویش چراغ که روشن میشد. تا روز انقلاب اینها بود. بنده هم رئیس کتابخانه بودم.
س- چند تا عضو داشت این کتابخانه؟
ج- کتابخانه در حدود پنجاه نفر بودند. بله، رئیس دفتر داشتم، رئیس بایگانی داشتیم. چند تا ماشیننویس بود. آن وقت صاحبجمع داشتیم فرم قدیم، سه تا صاحبجمع داشتم یعنی سه تا از آن پیرمردهای قدیمی که از زمان مظفرالدین شاه پدرهایشان توی دستگاه ناصرالدین شاه بودند، خودشان توی دستگاه مظفرالدین شاه توی همین کاخ گلستان کار میکردند. ثبّات بودند، ضبّاط بودند، جمعدار آن وقتها میگفتند بودند. اینها دیگر بازنشسته شده بودند و من دیدم به یک همچین آدمها احتیاج دارم. از دانشگاه خوب، جوانها میآمدند، لیسانس بودند، بعضیهایشان هم دکترای ادبیات بودند. ولی حوصله اینکه این کتابهای درهم ریخته، پاره را جمعآوری کنند و یادداشت کنند و اسمش را هم بنویسند و اینها این را نداشتند. این بود که افتادم دنبال این پیرمردها. خوشبختانه، سه تا پیرمرد پیدا کردم که توی همان کاخ گلستان بازنشسته بودند، ولی میآمدند گاهی وقتها میرفتند و این را باز به کمک آقای آتابای ابوالفتح آتابای گفتم این را حضور اعلیحضرت عرض کنید که این سه تا پیرمرد را ما به عنوان اینکه بازنشسته است، ولی به عنوان جمعدار کتب کتابخانه سلطنتی دوباره استخدام بکنیم و کردند این کار را. و این سه تا بودند با من تا روز آخر، خیلی هم متأسف بودند که این جور شد، همه چیز بهم ریخت.
س- جمعاً چند تا کتاب زیر نظر شما بود؟
ج- دو هزار و پانصد جلد کتاب خطی داشتیم.
س- بله. دیگر چی بود؟
ج- در حدود شاید دو سه هزار جلد هم کتاب چاپی داشتیم و از همه اینها مهمتر، پنج، شش سال مانده بود به انقلاب، چون این تلاش و عشق و علاقه بنده را وقتی بزرگان قوم دیدند، یک اتاق اسناد در کاخ گلستان بود و یک اتاق آلبومها، یعنی آلبومها، آلبومهای تمام دوره ناصرالدین شاه بود از زمانی که یعنی از اواخر محمدشاه قاجار که دوربین عکاسی به ایران وارد شد که خانواده سلطنتی عکس میگرفتند و این عکسها شامل عکسهای خانوادگی بود و عکسهای مسافرتهایی که ناصرالدین شاه در داخل و خارج و مظفرالدین شاه میکردند عکس برمیداشتند.
س- همهاش آنجا بود.
ج- همه آنجا بود. در حدود دو هزار جلد بیشتر آلبوم، بله.
س- جالب است.
ج- اینها هم همین جور سرنوشت کتابخانه را داشت. یعنی از اتاق اسناد، اسناد هم اسنادی از زمان قاجار و بعضیها اسنادی از زمان صفویه یعنی از کتابخانه و از دربار صفویه این اسناد آمده بود.
س- اسناد چه بود؟ از چه تشکیل شده بود؟
ج- اسناد خرج خانواده سلطنت، خرج غذایشان، خرج روضهخوانیشان، خرج نمیدانم مسافرتهایشان، خرج اردو، تمام مملکت.
س- مکاتبات مثلاً.
ج- مکاتبات. آنوقت …
س- اوامر شاه و اینها هم بود تویشان؟
ج- این مکاتبات، اوامر و مکاتباتی که از پایتخت یعنی از دارالخلافه تهران به شیراز به حکومتها میفرستادند، به مرزبانها میفرستادند و خیلی جالب مکاتبات شاهان صفوی چند تا مال شاه طهماسب و شاه عباس و فتحعلیشاه و ناصرالدین شاه برای ارامنه ایران، برای کلیسای جلفا که نوشته بودند تقدیر کرده بودند، سفارش کرده بودند و به اینها حقوق میدادند، سالیانه حقوق میدادند پادشاه. اینها همه بودش، پر اسناد. آلبومها را هم توانستم فهرست کنم. تمام این آلبومها را که جمعشان را نوشتم در فهرست آلبومها هست در کتابخانه دانشگاه هاروارد هست. تمام این آلبومها را طبقهبندی کردم، یعنی ناصرالدین شاه سفرهای داخل سوا، سفرهای خارج سوا. مظفرالدین شاه هم همین طور. محمدعلیشاه هم همین طور. احمدشاه هم همین طور.
س- تمام را توی آلبوم چسبانده بودند؟
ج- تمام را، آن آلبومهایشان چیز بود متفرقه، مثلاً یک عکس از ناصرالدین شاه بود، یک عکس مثلاً از احمد شاه.
س- عجب.
ج- بنده تمام این آلبومها را طبقهبندی کردم، قسمتبندی کردم نسبت به سالها و مسافرتهایشان. مال خانوادهشان سوا، سفرهای داخل ایران سوا، خارج ایران سوا و فهرستش را نوشتم و چند، در حدود هشتاد یا صد و بیست تا عکس، عکسهای جالب را عکسبرداری کردم توی این کتاب فهرست منعکس کردم. در حدود بیست و چهار یا بیست و پنج هزار قطعه عکس شاید هم بیشتر، چون الان رقمش را از حفظ نیستم، ولی خیلی هست. این را هم الحمدلله فهرست کردم فهرستش هست. مشغول فهرست اسناد بودم، یعنی اولین فهرستی که از اسناد کردم مجموعه ناصری بود. مجموعه ناصری هشت جلد کتاب است قطع رحلی و بسیار قطور بود، یعنی تمام تاریخ و جغرافیایی ایران را که خود ناصرالدین شاه مسافرت کرده بودند و کسانی که همراهش بودند، کاتب دربار اینها را یادداشت میکرد، مینوشت، هشت تا کتاب درست کرده بودند به نام مجموعه ناصری. من اولین اسنادی را که از اتاق اسناد فهرست کردم، این مجموعه ناصری بود که این هم تمام شده بود داده بودم به چاپخانه زیبا که چاپ بکند که مواجه شد با انقلاب، ولی باقی اسناد را دیگر من نرسیدم که انقلاب شد که درش هم بسته بود و آمدند باز کردند.
یک کتاب دیگر هم که من خارج از موضوع فهرست کردم کتاب الف لیل بود هزار و یک شب. کتاب هزار و یک شبی بود در کتابخانه سلطنتی که شش جلد است، شش جلد قطع رحلی و بسیار قطور که یک صفحه داستان است، یک صفحه نقاشی است که آن را محمد غفاری نقاش معروف دوره صنیعالدوله، ناصرالدین شاه نقاشی کرده که اصلاً آن قیمت برایش اصلاً نمیتواند کسی بگذارد آن قدر زیبا و قشنگ است، آنها را هم فهرست کردم. در جلد دوم فهرست دواوین کتابخانه سلطنتی این فهرست کتاب هزار و یک شب را آنجا نوشتم و هشتاد و دو قطعه عکس از این شش جلد کتاب هزار و یک شب عکس رنگی در این کتاب من منعکس کردم. فقط در کتابخانه سلطنتی مانده بود اتاق اسناد که دیگر فرصت نبود. بله، این را فراموش کردم بگویم که وقتی استاد فروزانفر مرحوم شد و بنده رئیس کتابخانه شدم بعد از دو سال دیگر، عرض کردم همین طور چون دیدند که من با عشق و علاقه کار میکنم، دستور فرمودند که این اتاق اسناد که مثل انبار بود و اتاق آلبوم خانه را هم ملحق کنند به کتابخانه سلطنتی که البته آمدند و تحویل دادند به کتابخانه سلطنتی. یعنی در حقیقت بنده رئیس کتابخانه سلطنتی بودم و رئیس اتاق اسناد و آلبوم خانه.
س- اسناد دوره رضاشاه را کجا نگاه میداشتند؟
ج- اسناد دوره رضاشاه را سوا کرده بودند از آنجا قبل از اینکه بنده اصلاً بروم. آن را سوا کرده بودند فرستاده بودند به اداره مالیه یعنی دارایی.
س- وزارت دارایی یعنی؟
ج- وزارت دارایی، بله.
س- یعنی مکاتباتی که به امضای رضاشاه بود و اینها را.
ج- تمام اینها آنجا بود.
س- فرستادند وزارت دارایی؟
ج- بله. برای اینکه اصلاً خود این اسناد هم در زمان رضاشاه تمام این اتاق اسناد را بالای اتاقش یک تابلو زده بودند «اسناد وزارت مالیه» تمام این اسناد هم که بعد دستور داده بودند به کتابخانه سلطنتی اضافه بشود پشت جلدها روی پاکتها همه نوشته «وزارت مالیه».
س- عجب.
ج- بله. اینها را ما برگرداندیم از وزارت مالیه به کتابخانه سلطنتی چون تمام اسناد پادشاههای قدیم بود. ولی مال اعلیحضرت رضاشاه کبیر در وزارت مالیه بود. برای اینکه اسناد جاری بود رویش کار میشد. اینها اسنادی بود که دیگر رویش کار نمیشد.
س- آنجا هم کسی که از اینها مواظبت بکند؟
ج- بله در وزارت دارایی بود حتماً دیگر، آن را خیلی من اطلاع ندارم ولی حتماً بود.
س- آنوقت این کتابخانهای که عکسش بود و اینها مسابقه میخواستند بگذارند که ساخته بشود و اینها، این همین مربوط به کتابخانه سلطنتی بود که آقای شجاعالدین شما دنبالش بود؟
ج- نخیر. آن کتابخانهای که شجاعالدین شفا ریاستش را عهدهدار بودند، اصلاً در کاخ گلستان نبود.
س- آن چی بودش اصلاً؟
ج- یک جای دیگری بود. آن اسمش کتابخانه پهلوی بود.
س- فرق داشت با کتابخانه سلطنتی.
ج- بله. برای اینکه شجاعالدین شفا تمام اسناد و کتب و نوشتههایی که مربوط میشد، به خانواده پهلوی و بهخصوص اعلیحضرت رضاشاه کبیر ایشان جمعآوری میکردند. مثلاً تمام کتابهایی که راجع به ایران مینوشتند بهخصوص راجع به سلطنت سلسله پهلوی چه خارجی و چه داخلی ایشان،
س- پس مال شما دوره قاجار و قبل بود، مال …
ج- مال کتابخانه سلطنتی اصلاً مربوط به شاههای قدیم بود. عرض کردم بهتان، یعنی ریشه و سابقهاش از کتابخانه مراغه، کتابخانه سلطنتی مراغه که رئیسش استاد خواجه نصیرالدین طوسی بود. از آنجا ریشه گرفته بود تا آخر،
س- تا آخر قاجار.
ج- تا آخر قاجار. اصلاً هیچ چیز آنجا از خانواده پهلوی نبود. این مثل اینکه عرض میکنم یک انبار بود آنجا ریخته بود.
س- بله.
ج- آنوقت به اضافه مثلاً مجسمههایی که ناصرالدین شاه فرنگ میرفت برایش مجسمهها سربی بزرگ خیلی قشنگ، چند جور کوچک بزرگ، سوار اسب، نیم تنه، تمام قد و آلبومهایی که با پادشاهان آلمان، پادشاه فرانسه، انگلستان، آلبومهایی که ناصرالدین شاه قاجار میدادند، تمام اینها مثل یک انبار آنجا ریخته بود و مربوط به خانواده قاجار بود. اصلاً از خانواده پهلوی آنجا هیچ نشانی نبود چون میتوانم بگویم تا تقریباً ۱۳۳۵ درب اینجا مثل انبار بسته بود تا روزی که دکتر بیانی بعد از ۱۳۱۷ که کتابها را بردند. کتابخانه ملی باز هم درش را، درش مقفل بود کسی آنجا کار نمیکرد. بعد از پنج شش سال بعد دکتر بیانی را فرمودند که این کتابهای کتابخانه را یک خرده انجام بده. این بود که تقریباً میتوانم بگویم از ۱۳۳۵ از آن موقع این کتابخانه شروع شد به اسم کتابخانه جلوه بکند کمکم.
س- چه کسانی اجازه داشتند که استفاده بکنند از این کتابها؟
ج- استفاده، چون کتابها نفیس بود، چندین بار اتفاقاً در این ضمن که بنده نمایشگاه درست کردم تقریباً سه مرتبه اعلیحضرت شاهنشاه فقید تشریف آوردند. چهار پنج مرتبه علیا حضرت شهبانو خودشان تشریف آوردند، برای اینکه کتابخانه را ببینند و بنده عرض کردم خودشان هم همین عقیده را داشتند، چون این کتابهای برای ورق زدن و استفاده کردن اصلاً فایدهای نداشت. چون مثلاً فکر کنید حافظ تمام خیابان ناصرخسرو، خیابان شاه آباد پر بود از کتاب حافظ، یا گلستان سعدی، یا بر فرض قرآن، یا کتب ادعیه. این کتابها بهقدری خراب شده بود بهخصوص در عرض این هشتاد سال، چون آن جایی که این کتابها را گذاشته بودند، سالها بود باران میریخت، میریخت روی آن کتابها.
روایتکننده: خانم بدری کامروز آتابای
تاریخ مصاحبه: ۱۱ آوریل ۱۹۸۴
محل مصاحبه: شهر کمبریج، ایالت ماساچوست
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲
س- حتی از باران هم پس محفوظ نبود.
ج- از باران هم محفوظ نبود و هیچکس اعتنا نمیکرد که مثلاً یعنی احتیاجی نداشتند که بیایند این در انبار را باز بکنند، ببینند که اینجا چه خبر است؟ و وقتی بنده را به عنوان ریاست به آنجا منصوب فرمودند، خدا میداند من چه کشیدم، بهقدری حال روحی من بد شده بود وقتی وارد این انبار شدم دیدم این عزیزها، این یادگارهای اجداد و نیاکان ما، این جور به این حال بدبختی افتادند آنجا، اصلاً گریه میکردم و من چند گونی خاک، بچه گربه مرده، کبوتر مرده که از سوراخ بخاری میافتاد آن تو، در بسته بود دیگر، سه روز، چهار روز میماندند میمردند، از لابهلای این کتابها جمع کردم و وقتی اعلیحضرت تشریف آوردند با آقای علم، گونیها را نشان دادم به ایشان و رویش نوشتم بود، ولی حالا نمیدانم هست یا نه؟ ولی تا روزی که من بودم، قبل از انقلاب روی اینها نوشته بودم که: «این خاکها و این گربه مردهها و این کبوتر مردهها لابهلای این کتابها بود». خیلی وضع …
س- آنوقت شما برای گرفتن بودجه برای کارهایتان، امکانات و اینها به آسانی میتوانستید اقدام بکنید یا مشکلاتی هم داشتید؟
ج- مشکلات البته مقداری مشکلات بود. ولی چون کتابخانه مستقیماً تحت نظر شخص اعلیحضرت شاهنشاه بود، یعنی بعد از اینکه سابقه کتابخانه را بنده عرض کردم و این بدبختی و بیچارگی کتابها را ملاحظه فرمودند، فرمودند این اداره کوچک مستقیماً تحت نظر من است و هر کس که وزیر دربار میشود، البته چند سالی آقای علم بودند دیگر، مستقیماً بنده هر چی میخواستم مستقیم با جناب آقای علم صحبت میکردم و نامه مینوشتم. و البته،
س- با هیچ کدام از معاونتها کار نداشتید.
ج- اصلاً با هیچکس. تمام نامههایی که رد و بدل میشد که در بایگانی کتابخانه هست، تمام مستقیم با جناب آقای علم بود و جناب آقای علم دستور میفرمودند، حالا یا دستور مثبت بود یا دستور منفی. تحت نظر آقای علم بود و بعد از آقای علم شخص اعلیحضرت.
س- آن وقت بودجه داخل بودجه وزارت دربار بود یا اینکه جداگانه بایستی.
ج- بودجه داخل وزارت دربار بود، یعنی بودجه برای کاخ گلستان، چون کتابخانه هم جزوی از کاخ گلستان بود، بله. بعد که استاد فروزانفر که آمد، رئیس شد، خیلی سعی کردند تقریباً یک سال زد و خورد کرد با وزارت دربار که بودجه اینجا را سوا، جدا بکنند بدهند دست خود،
س- کتابخانه.
ج- استاد فروزانفر که برای خودش حسابدار بیاورند و این چیزها. ولی تا آن روزی که زنده بودند این زد و خورد ادامه داشت و نشد.
س- مخالفت چه بود، چرا؟
ج- مخالفت این بود که میگفتند کتابخانه سلطنتی هم توی کاخ گلستان است دیگر، پس در نتیجه جزوی است از کاخ گلستان، از تالار موزه، از تالار برلیان، معنی ندارد. ولی استاد فروزانفر میگفت: «نه، ما باید بودجه مستقل داشته باشیم که اگر برای کتاب بخواهیم خرج کنیم، چاپ بکنیم یا کتاب بخریم خودمان بودجه داشته باشیم». این اختلاف را داشتند و نتوانست موفق بشود استاد فروزانفر. وقتی هم که مرحوم میشدند، به من فشار آوردند بعد که «شما این کار را بکن». بنده،
س- برای شما که میباید آسان میبود دیگر باید آقای آتابای را راضی میکردید و آقای علم را.
ج- البته گفتم این مسئله را با آقای علم و آقای آتابای در میان گذاشتم، آنها مرا منصرف کردند گفتند: «این کتابخانه شخص اعلیحضرت خودش مسئولیت این کتابخانه را قبول کرده و برای پیشرفت فرهنگ و برای شناسایی این کتابها هر چقدر خرج اگر کتابخانه داشته باشد، با کمال راحتی این خرج را میدهند. پس این چه داعی دارد که مقداری کار بشود دوباره یک عدهای استخدام بشوند، مشکلاتی پیش بیاید. این حسابدار و این کسانی که باید کار حسابداری کتابخانه را بکنند در کاخ گلستان هستند. آن وقت چون کاخ گلستان دست آقا بود میدانید؟
س- بله.
ج- من نمیتوانستم با شوهرم مخالفت کنم.
س- درست است.
ج- این شاید آن جور بهتر میبود، اگر به غیر از من یک شخص غریب بود شاید دنباله تلاش استاد فروزانفر را میگرفت و بالاخره به نتیجه هم میرسید، ولی چون من شوهرم رئیس کاخ گلستان بود با او نمیتوانستم مخالفت بکنم که، این بود که نمیشد اصلاً خیلی بد میشد من یک چیزی بنویسم بگویم نخیر حتماً شما باید بودجه را بدهید به من. مثلاً ایشان بنویسند «نخیر نمیشود». این بود که من نتوانستم این کار را بکنم و در مضیقه هم نبودم. چون اعلیحضرت همایونی نهایت محبت و لطف را برای کتابخانه میکردند و این اواخر دستور فرمودند دستور کتبی به توسط آقای علم که «اگر کتابی، آثار عتیقه از نظر کتاب و تذهیبی چیزی جایی سراغ دارید یک عدهای را دعوت کنید، صورتمجلس بکنید و این کتاب را برای کتابخانه سلطنتی بخرید» و ما هم روی همین اصل، شش قطعه از مرقع گلشن که اصلش را نادرشاه از هندوستان آورده بود، عرض کردم که در زمان اواخر قاجار خیلی از این اوراق دزدی شده بود، شش قطعهاش دست خانواده خود قاجار مانده بود و ما این شش قطعه را دعوت کردیم از چند نفر کتابشناس دعوت کردیم آمدند صورتمجلس درست کردیم در کتابخانه و این شش قطعه را خریدیم گذاشتیم پهلوی اصلش. این بود که،
س- چقدر خرج آنجا بود مثلاً در سال؟
ج- در سال؟
س- تقریباً همین جور.
ج- تقریباً صدهزار تومان نمیشد.
س- عجب.
ج- بله، برای اینکه من نهایت صرفهجویی را میکردم.
س- من فکر میکردم حالا میفرمایید چند میلیون تومان.
ج- نخیر. من خیلی صرفهجویی میکردم. فقط اگر کتاب میخواستم بخریم آن بودجهاش سوا بود.
س- جدا بود، بله.
ج- بله. ولی خرج چرخاندن آنجا که چندین اتاق بود کارمند داشتیم، پیشخدمت داشتیم، مهمان میآمد چای،
س- ما این پنجاه تا کارمند هم حساب بکنیم در ماه از صدهزار تومان باید بیشتر میشود.
ج- خوب، بودجه
س- کارمندها جدا بود.
ج- آن کارمندها از کاخ گلستان بود.
س- بله.
ج- این صدهزار تومان تقریباً میگویم درست رقمش را نمیدانم، در این حدودها، شاید یک خرده بیشتر خرج خود کتابخانه بود، از لحاظ مخارج کاغذ و کتاب و نمیدانم بعضی چیزهایی که،
س- خرج متفرقه.
ج- بله و آن در ۱۹۷۶ میلادی عرض میکنم، دو تا از کتابهای من که به نام «فهرست دواوین» بود در هزار صفحه چاپ کرده بودند. خیلی از لحاظ مینیاتور و عکسها، بسیار زیبا و من یک وسواسی داشتم در فهرستنویسی. یک کتاب جلویم بود، مثلاً این کتاب حافظ بود، جلدش را شرح میدادم، تمام دانه دانه کاغذها را شرح میدادم، تمام تذهیب را شرح میدادم. چی نوشته، آن کسی که نوشته پیدا میکردم، خوشنویسها بودند مینوشتند دیگر، که این خوشنویس اسمش چی بود، کجا زندگی میکرد، چند سال عمر کرد، چه خطهایی نوشت. اصلاً این فهرستهایی که من نوشتم خودش تقریباً یک دایرهالمعارف است من به این اکتفا نمیکردم که فقط بنویسم مثلاً حافظ، چهار سانتیمتر قد، پنج سانتیمتر مثلاً عرض یا چند صفحه تمام شد. یک شرح تقریباً باید بگویم، شرح مفصل نه اجمالی راجع به کتاب و آن کسی که نوشته و آن کسی که خطش را نوشته و آن کسانی که نقاشی کردند یا تذهیب یا مینیاتور، راجع به اینها مینوشتم و اصل اینها را درمیآوردم. اسم صاحب خط، اسم صاحب مینیاتور، اسم آن کسی که تذهیب کرده تمام اینها را شرح میدادم. الان هست کتابها، ملاحظه بفرمایید. اصلاً این فهرستهایی که بنده نوشتم، این که هم تحقیقی است هم توصیفی و تقریباً یک دایرهالمعارفی است راجع به بزرگان علم و ادب و هنر ایرانی که چه بسا بیشتر اینها گمنام بودند و من اسم اینها را درآوردم و تمام را با خیلی احترام همه را توی این فهرستها نوشتم و در ۱۹۷۶ بود، بله مثل اینکه کتاب من جزو بهترین کتاب سال جایزه سلطنتی بود. بله، جزو …
س- آنوقت شخص علیاحضرت هم علاقه خاصی به این کار شما هم داشتند، ارتباطی داشتند؟
ج- بسیار علاقه داشتند برای اینکه من خوشحال بودم از این نظر که البته اعلیحضرت همایونی چون کارهای سیاسی داشتند، دستمان خیلی بهش نمیرسید، نمیتوانستم زیاد مزاحمش بشوم و من تمام خواستههای کتابخانه را که از لحاظ فرهنگی یعنی از لحاظ گسترش فرهنگی بود من با علیاحضرت شهبانو در میان میگذاشتم، البته به وسیله آقای علم چون همان جور که میدانید علیاحضرت شهبانو به کارهای فرهنگی خیلی علاقه داشتند و خیلی زحمت کشیدند این چند سال، این مدت بیست سال خیلی زحمت کشیدند. موزههامان همه هستند دیگر، همه شاهد هستند دیگر و من هم از این قسمت از ذوق و شوق علیاحضرت شهبانو کمال استفاده را به خاطر اشاعه فرهنگ کتابخانه سلطنتی میکردم و اصلاً این نمایشگاهی را که من درست کردم بیشتر روی تشویق علیاحضرت شهبانو بود، من این نمایشگاه خط را درست کردم که خیلی جالب بود در همان تالار عمارت بادگیر که متأسفانه میخواستم افتتاح بکنم یعنی یک ماه مانده بود افتتاح بکنم مواجه شد با آبان ماه ۵۶، که یک عدهای از طرف بازار آمدند سنگ میانداختند و آتش میانداختند و اینها اتفاقاً این اتاقها نه اینکه آیینهها، ایوان آیینهکاری دارد به طرف خیابان ناصرخسرو، این جمعیتی که از طرف جنوب شهر هجوم آوردند بیایند بالا، چشمشان که به این آیینهکاریها اینها افتاد، بنا کردند سنگ انداختن و آتش کردن که خوشبختانه خوب شد که روز بود و کتابخانه باز بود و بنده و تمام کارمندها بودیم آنجا. من دیدم همین جور تمام ارسیها، شیشههای رنگی قدیمی و آیینههای ریزریز خیلی قشنگ، تمام اینها را در عرض یک ساعت اینها خرد کردند با سنگ و کهنه و پنبه میزدند توی سطل نفت آتش میکردند با چیز میپراندند و من این پنجاه و هفت کتاب را از توی سنگ و تیر از توی ویترینها نجات دادم. یعنی چهکار کردیم این جوری که نمیتوانستیم برویم. سه نفر من و این سه تا جمعدارها، جوانها نیامدند. جوانها که عبارت بودند از رئیس دفترم، نمیدانم، منشی، بایگانی، اینها همه جوان بودند. جوانهای تحصیلکرده دانشگاه، اینها همه دررفتند، من ماندم و این سه تا پیرمرد.
س- تمایلات انقلابی هم داشتند این جوانهایتان؟
ج- نمیدانم. چون بعد از اینکه خمینی آمد و جمهوری اسلامی شد من رفتم دیدم تمام در و دیوار کتابخانه از پایین راهرو تا تمام اتاقهای بالا، تالار عکس خمینی و یک چند تا از همین آخوندها و ملاها را زدند. ما پتو کشیدیم سرمان. چند تا پتو از کاخ گلستان فرستادم از توی انبار لحاف و پتو، برای اینکه مثل باران تیر و سنگ و آتش میبارید. لحاف،
س- این باید همان ۱۳۵۸ باشد دیگر؟
ج- ۵۸ نبود، ۵۷.
س- ۵۷.
ج- آبان ۵۷.
س- بله. زمان آقای شریف امامی.
ج- شریف امامی بله. اینها را این پنجاه و هفت جلد کتابی را که توی نمایشگاه گذاشته بودم، باید بگویم که تفضل خداوند بود، توانستیم این پنجاه و هفت تا را از، ویترینها و آیینهها همه اینها خرد شد، ولی کتابها را من نجات دادم. کتابها را نجات دادم این نمایشگاه اول توی تالار عمارت طبقه دوم شمسالعماره گذاشته بودم بعد که این جور شد، آنوقت گذاشتم تو تالار عمارت بادگیر و میخواستم افتتاح بکنم که اول اعلیحضرت تشریف بیاورند، علیاحضرت شهبانو تشریف بیاورند و اینها که نشد متأسفانه.
س- بله. حالا به غیر از این موضوع کتابخانه سلطنتی که البته کار عمده سرکار بوده، چه مشاهدات، چه موضوعهایی هست که به نظر خودتان ثبتش در تاریخ مفید هست؟ خودتان بهتر میدانید که چه چیزهایی دیدید و چه چیزهایی از نظر تاریخی.
ج- برای ثبت در تاریخ تا آنجایی که من میدانم چون میدانید که من اهل سیاست و کارهای اجتماعی نبودم، کارهای فرهنگی داشتم علمی و ادبی. تا آنجایی که من میدانم شخص اعلیحضرت شاهنشاه فقید، عرض میکنم این کتابخانه یک انبار کثیف که تویش چندین بچه گربه و بچه کفتر مرده افتاده بود. اگر شخص اعلیحضرت توجه پیدا نمیکردند بنده یا سایرین که نمیتوانستیم که اینجا را
س- بدون حمایت ایشان.
ج- بدون حمایت درست بکنیم. یعنی طوری شده بود که اعلیحضرت همایونی وقتی میهمان داشتند، پادشاهانی که میآمدند، نخستوزیرهایی که میآمدند، سفیرکبیرهایی که میآمدند که مورد توجه اعلیحضرت همایونی بودند، برنامه کتابخانه سلطنتی را دیدن جزو یکی از برنامهها بود. بهقدری اینجا را بنده زیبا درست کرده بودم ولی با حمایت کی؟ با حمایت اعلیحضرتین. برای اینکه آنها علاقه داشتند. آنها میل داشتند که این کتابخانه اولاً بماند و بعد هم مردم بدانند که در ایران یک همچین کتابخانهای هست. برای اینکه این کتابخانه یکی از کتابخانههای بزرگ دنیاست. تمام مراکز فرهنگی دنیا کتابخانه سلطنتی را میدانند که تویش چه چیزهایی نادر و جداً باید بگوییم عدیمالنظیر، چون اصلاً لنگه مرقع گلشن اصلاً در دنیا نیست که آنجا بود، هست. شاهنامه بایسنقری اصلاً در دنیا نیست. مثلاً برای همین شاهنامه، هشت سال زمان همان موقعی که من کتابدار بودم، بعد هم معاون شدم، بعد هم رسید به ریاستم، هشت سال من برای این شاهنامه بایسنقری زحمت کشیدم تا نمایندگانی که میآمدند برای اینکه مقابله بکنند، بعد از افست میآمدند برای رنگآمیزی اینها که چاپ بکنند، برای جشنهای دوهزار و پانصدساله، چقدر زحمت کشیدیم. چهار سال برای کتاب قرآن آریامهر زحمت کشیدیم. آن آقای مشکات از دانشگاه اعلیحضرت مأمورش کرده بودند میآمد کتابخانه، برای اینکه آن قرآن را با قرآنهای دیگر مقابله بکند که آن قرآن را چاپ بکنند. به نام قرآن آریامهر. خوب، اینها همه روی عشق و علاقه اعلیحضرت فقید بود و علیا حضرت شهبانو دیگر. همین علاقه آنها بود که ماها را به شوق و وجد و شعف میآورد و ماها دوست داشتیم کار کنیم، زحمت بکشیم. بنده هر وقت مهمان خارجی داشتم از هاروارد، از برکلی، از کتابخانه کنگره یا از بریتیش میوزیوم، یا از موزه لوور اینها با عشق و علاقه میآمدند آنجا مینشستند، بعضی کتابها را میخواستند یادداشت میکردند. کسانی که رشته ادبی دکترای فارسی را میخواستند بگذرانند حالا یا آمریکایی بودند یا فرانسوی یا انگلیسی، فرق نمیکرد. البته ما اجازه میگرفتیم و اینها وارد میشدند، کار میکردند، استفاده میکردند، اینها هیچ.
س- شما چه جور اجازه از، چه اجازهای میگرفتید؟
ج- اجازه میگرفتیم که کتاب در دسترشان بگذاریم، برای اینکه این کتابها عتیقه بود.
س- از کی اجازه میگرفتید؟
ج- من به آقای علم مینوشتم که،
س- مثلاً فلانکس را …
ج- فلانکس آمده کتاب تاریخ مثلاً ظفری را میخواهد مطالعه بکند آیا اجازه میدهید یا نه؟ آقای علم از اعلیحضرت اجازه میگرفتند.
س- عجب.
ج- بله.
س- یعنی این در حدود اختیارات خود رئیس کتابخانه نبود که این اجازه را بدهد؟
ج- آنوقت من هر کدام را که صلاح میدانستم مینوشتم. مثلاً کتاب تاریخ تیموری این خیلی جلدها در اثر همینی که هشتاد سال کسی نگهداری از آنها نکرده، بیشتر کتب کتابخانه سلطنتی تقریباً باید بگویم از بین رفته است. چون آب باران خورده، موش جویده، موریانه زده، اینها نصفش پاره شده اینها و اصلاً دست که بزنید مثل خاکستر میشود. این جورکتابها را من اصلاً صلاح نمیدانستم و بنده هم تنها خودم نبودم چهار تا از دانشمندان و از پیرهای کتابشناس ایرانی بودند که سمت استادی نسبت به من داشتند و من واقعاً خوشهچینی میکردم در محضر اینها. یکی از آن آقای تقوی بود. یکی آقای سلطان غرائی (سلطان القرائی؟) بود، یکی استاد، ای وای اسمها یادمان رفته،
س- طبیعی است خانم.
ج- آن دو تا استاد دانشگاه بودند که خیلی کتابشناس بودند و علاقه داشتند اینها را من، آها، مدرس رضوی، نمیدانم زندهاند حالا یا نه؟ اگر زنده باشند الان باید نزدیک صد سالش باشد، یکی از آن دانشمندها و علمای بزرگ ایرانی بود. من اینها را ماهی یک دفعه دعوت میکردم کتابخانه ازشان استفاده میکردم، صحبت میکردیم. چیز میپرسیدم ازشان، به آنها علناً میگفتم که استاد من نمیدانم، شما به من بگویید، مرا راهنمایی بکنید. آن وقت، وقتی که از کتابخانه سلطنتی کتاب میخواستند من خودم هیچوقت اظهار عقیده نمیکردم فوراً تلفن میکردم از این چهار استاد وقت میخواستم. این چهار استاد را جمع میکردم توی کتابخانه آن نامه آن آقا یا خانم را، یا فرانسوی یا انگلیسی هر چی بود، برایشان میخواندم که اینها این کتاب را میخواهند.
س- که بیایند ببینند یا،
ج- ببینند یا ورق بزنند از تویش چیز بنویسند یا چند روز در دسترسشان باشد، آنها اظهار عقیده میکردند که اگر این کتاب را بیست روز در دسترس اینها بگذاری در اثر ورق زدن جای دست میماند و این نه که پوسیده، کاغذ از بین میرود نه، بهتر است که این کتاب را فقط ببینند و فقط از فهرستهایی که شما نوشتی استفاده کنند. بعضیها را این جور میگفتند. بعضیها را که نه، از کتاب تقریباً سالم بود میگفتند نه، این مانعی ندارد. آنوقت در مجموع من عقاید اینها را جمعآوری میکردم به آقای علم مینوشتم. آنوقت آقای علم عین اینها را به اعلیحضرت عرض میکردند.
س- یعنی فکر کنید چه جور وقت اعلیحضرت صرف چه جور کارهایی میشده ولی، از انواع کارهایی که به عرضشان میرسانده،
ج- بله، انواع و اقسام.
س- این یکی دیگر به خیال، به تصور کسی نمیرسید که حتی کتابهای سلطنتی هم میبایستی نظارت داشته باشند به آنها.
ج- بله و بعد خود اعلیحضرت وقتی میخواندند یا آقای علم شفاهاً عرض میکرد آن وقت میگفتند: «نه، اگر آن چهار نفر و خانم آتابای صلاح ندیدند که این کتاب ورق بخورد ندهید حیف است». اصلاً وقتی خود اعلیحضرت همایونی سه مرتبه تشریف آوردند کتابخانه خودشان دستور فرمودند که «بدهید عیب ندارد خرج کنید بدهید ویترینهای قشنگ و زیبا بسازند و این کتابها را بگذارید آن تو» و به من فرمودند: «آئینه و آئینه درست کنند بگذارند. هیچکس»، به شوخی فرمودند: «نخیر، غلط میکند کسی دست به این کتابها بزند. اینها از جواهرات سلطنتی برای ما عزیزتر و گرانقیمتتر است، برای اینکه جواهر را از معدن میتوانیم دربیاوریم ولی این کتاب را دیگر این دستها پیدا نمیشود که این خطها را بنویسد» و راست هم میفرمودند. این بود که من بلافاصله به آقای علم گفتم اعلیحضرت این جور فرمودند، دستور دادند به نجار دربار و چند تا ویترینهای خیلی قشنگ ساختند و این کتابهایی که خیلی قدیمی بود. من اینها را توی ویترین میگذاشتم و درش را قفل میکردیم. اگر کسی مهمانی کسی میآمد از پشت ویترین میدید و اگر میخواست اطلاعات زیادتری به دست بیاورد فهرستهایی که بنده نوشته بودم آن را میگذاشتم در دسترسش. چون فهرستهایی که من نوشته بودم یعنی یک کتاب هشتصد صفحهای را بنده فشرده میکردم تقریباً مثلاً در دو صفحه که آن کسی که میخواند میدانست که مثلاً این تفسیر یا این جغرافی یا این تاریخ چی است. احتیاجی هم نداشتند خیلی ورق بزنند.
س- شما توی مهمانیهای به اصطلاح دربار و اینها هم معمولاً شرکت داشتید، نداشتید؟
ج- بله. من مجبور بودم شرکت داشته باشم. یعنی تقریباً بنده میتوانم بگویم از این بیست سال اخیر از دو طرف، یکی اینکه به عنوان ریاست کتابخانه کارت دعوت میفرستادند، یکی هم به عنوان اینکه من همسر آتابای بودم دعوت میفرستادند. ولی البته بنده چون زیاد علاقه داشتم به کتاب و مطالعه، وقت من بیشتر یا به نوشتن یا که توی چاپخانهها با این کارگرها سر و کله بزنم. با نقاشها سر و کله بزنم که چه جور نقاشی را درست کنند، رنگآمیزی کنند. این بود که مهمانی دوست داشتم ولی خیلی فرصت مهمانی رفتن نداشتم. البته مهمانیهای بزرگی که در کاخ نیاوران بود و مهمانیهای نشسته چون روی صندلیها اسم را مینوشتند و مهمانها کم بودند بیست نفر، سینفر، آن مهمانیها را چون اسمم نوشته بود و اعلیحضرت همایونی خیلی دقیق بودند در این قسمت که یک مهمانی داشتند، حالا این مهمانشان یا پادشاه بود یا رئیسجمهور، یک نفر از مدعوین اگر صندلی خالی بود اوقاتشان تلخ میشد، چون میگفتند این خارج از ادب است.
س- بله.
ج- این بود که ما ملاحظه میکردیم و آن مهمانیها را حتماً حتماً من میرفتم و افتخار هم میکردم چون بهترین مهمانی بود، نه از لحاظ مهمانی بودن از لحاظ چیز فهمیدن میرفتم. ولی در مهمانیهای دیگر کمتر شرکت میکردم ولی خوب، کارت میآمد برایم.
س- چیزهای خصوصی چی؟ مثلاً دورههایی که هفتگی بوده مال مثلاً ملکه مادر مثلاً …
ج- دورههای خصوصی را آن هم من میرفتم، برای اینکه آن دورههای خصوصی نهایت محبت بود دیگر، میدانید، مثل یک خانواده یعنی وقتی علیاحضرت مادر یا علیاحضرت شهبانو یا خود اعلیحضرت همایونی یک مهمانی خصوصی میکردند و افتخار میدادند یک کسی را دعوت میکردند، این نهایت محبت و نزدیکی بود. نخیر، آن را به هر وسیلهای بود میرفتم.
س- بعضی از کسانی که باهاشان مصاحبه کردیم و در وزارت دربار خدمت میکردند، اظهار داشتند که یک چی اسمش را بگذاریم؟ اختلاف یا دودستگی یا یک چیزی خلاصه بین تشکیلات آقای علم و تشکیلات علیاحضرت بوده و میگویند که چون آقای هویدا هم در این به اصطلاح دستهبندی طرف علیاحضرت بوده، به خاطر اینکه با آقای علم رابطهاش خوب نبوده، در این امور هم شما هیچ شاهد صحت یا …
ج- نه، البته من هم یک چیزهایی میشنیدم، ولی چون علاقه به این چیزها نداشتم، اصلاً نمیتوانم صحت و سقم اینها را بگویم. هیچ، ولی البته من هم چیزهایی را میشنیدم بعضی مشاهدات هم داشتم. خوب این دو دستگی تو تمام دستگاهها هست.
س- خوب بله.
ج- بوده و خواهد بود همیشه.
س- بله. بعد یک موضوع دیگر که به اصطلاح، من اینها را میپرسم چون کسان دیگر مطالبی گفتند و اظهارنظر شما یا در تأییدش یا در تکذیبش به تاریخ کمک میکند. مسئله به اصطلاح، به اصطلاح میخواهم با تأکید به کار ببرم، فساد در دربار که مخالفین راجع به آن گفتند و نوشتند و از این حرفها، و به اصطلاح یک نوع افراد خاصی که به اصطلاح جزو کادر وزارت دربار نبودند، ولی جزو اشخاصی که به اصطلاح آنجا بودند و اینها، در این مورد شما میخواهید مطلبی بفرمایید در تکذیب تا تأیید یا؟
ج- من نه میتوانم تکذیب بکنم، نه تأیید. به علت اینکه همین جور که عرض کردم به قدری من سرگرم و غرق در کارهای خودم یعنی همین مطالعه و کتابخانه و کتاب چاپ کردن، شما خودتان میدانید یک کتاب آدم میخواهد چاپ بکند که به نظر مردم برسد بهخصوص دانشمندان این را بخوانند چقدر من باید وسواس به خرج بدهد. در همین مقدمه نوشتن کتابها من چقدر تلاش میکردم. باور کنید اینها را چند دفعه عوض میکردم مینوشتم. شب توی خواب بلند میشدم یادداشت میکردم. توی ماشین همینطور. آن قدر فکرم متوجه این چیزها بود که باور کنید اصلاً نمیفهمیدم که چیست و آن وقت الان من اینجا ناظر و شاهد جلوی شما نشستم. بنده یک زن درباری، یک زن درباری که نزدیک تقریباً، بله دیگر سی و پنج سال، سی و شش سال من توی دربار بودم دیگر. من یک زن درباری نمایندهاش، تمام وقت و زندگی من یا دنبال درس خواندن بودم یا دنبال تحقیق و تتبع، بعد هم بزرگترین تفریحی که من در زندگیام داشتم، سفرهای فرهنگی بود که بنده البته باز هم با اجازه وزارت دربار میرفتم. مثلاً از سال هزار و نهصد و تقریباً باید بگویم شصت و دو اولین سفری که من آن وقت معاون کتابخانه بودم، آقای قدس وزیر دربار بود.
س- قدس نخعی.
ج- قدس نخعی. اولین سفری که رفتم، مرا فرستادند از طرف کتابخانه یعنی اعلیحضرت همایونی خودشان دستور دادند، اولین سفر بیست و ششمین کنگره خاورشناسی بود در دهلی در هندوستان. من رفتم آنجا، فرستادند. بنده از کتابخانه رفتم، هفت، هشت، ده نفر هم از استادهای دانشگاه که استاد [ابراهیم] پورداود بود، استاد [بدیعالزمان] فروزانفر بود، دکتر [مهدی] بیانی بود، دکتر [سیدحسین] نصر بود، دکتر شایگان بود، یک چند نفر اینها بودند اینها رفتیم.
س- دکتر شایگان کدام دکتر؟
ج- آن وقت دکتر نبود، آن وقت هنوز داشت درس میخواند.
س- داریوش شایگان؟
ج- داریوش شایگان، حالا دکتر شده بله. آن وقت هنوز مثل اینکه درس میخواندند بله.
س- بله.
ج- جوان بودند، بله. استاد سعید نفیسی بود. یادم رفت بگویم او هم یکی از استادهای من بود. دکتر فرهوشی بود. بعد از این سفر افغانستان دعوتم کردند. بعد پاکستان. بعد ترکیه. بعد از ۱۹۶۹ تا ۱۹۷۷ من هفت مرتبه روسیه دعوت کردند. ببینید ۱۹۶۹ مرا دعوت کردند که به اتفاق آقای عبدالحسین انصاری که سفیر ایران بودند رفتیم آنجا برای همین کارهای فرهنگی رفتیم. همان سفر اول من به قدری از خودم یعنی بگویم محبت توی این مملکت کمونیستی دعوا میشد توی کنفرانسها. آن استاد افغانی بلند میشد فریاد میزد میگفت: «نخیر، خواجه عبدالله انصاری مال ماست، ایرانیها بیخود میگویند مال ماست». ترکها بلند میشدند میگفتند: «نخیر، آن فلانکس مال ماست». روسها میگفتند: «رودکی مال ماست». داد و فریاد اینها. آن وقت من که یک نماینده ایران بودم از همهشان هم جوانتر و یک خانم هم بودم وقتی صحبت به من میرسید با کمال محبت میگفتم اصلاً برای یک عده دانشمند حقیقتاً خیلی ناهنجار است که یک دانشمند بینالمللی را به خودمان نسبت بدهیم. رودکی مال تمام دنیاست. خواجه عبدالله انصاری مال همه دنیاست. حافظ، سعدی، فردوسی، اینها مال همه دنیا هستند چرا شماها با هم جنگ میکنید. آن وقت من بلند میشدم توی کنفرانسها اینها را وادار میکردم که صورت همدیگر را ببوسند، شب هم به مبارکی یک همچین چیزی مثلاً بنشینند مهمانی و جشن بگیرند و صحبت بکنند. روی این اصل بعد از این سفر شش مرتبه دیگر یعنی هر مهمانی فرهنگی که آکادمی مسکو در روسیه برقرار میکرد برای رودکی برای حافظ، برای سعدی برای اقبال برای تأثیر تمدن ایران در آسیای مرکزی، هفت مرتبه مرا دعوت کردند و البته میدانید وقتی انسان مسافرت فرهنگی میرود هم از کشور خودش هم از آن کشوری که میرود مواظبش هستند
س- راست میگویید.
ج- تمام حرکات، اداها، رفتار و صحبتهایش ضبط میشود و به مسئولان دولت خودش اینها راپورت داده میشود. پس لابد رفتار بنده جوری بوده که هفت مرتبه مرا دعوت کردند هیچ نه سری نه صدایی از تویش درنیامد و سال ۱۹۷۷ یعنی اکتبر ۱۹۷۷ که بنده را دعوت کردند در مسکو برای تأثیر تمدن ایران درآسیای مرکزی. آن وقت از مسکو رفتیم تاجیکستان، بعد قزاقستان بعد سمرقند و بخارا و سر قبر رودکی آنجا رفتیم صحبت کردم چند تا کنفرانس دادم. نطق کردیم به فارسی بعد به روسی برمیگرداندند.
همانجا از دانشگاه لنین به بنده درجه دکترای افتخاری ادب فارسی دادند، که خود روسها میگفتند در دنیا شاید سه تا یا چهار تا زن باشند که ما دکترا بهش دادیم. این برای من خیلی افتخار بود. یعنی در ۱۹۷۷ دکترای ادبیات فارسی از دانشگاه لنین روسها دادند. در ۱۹۷۵ از دانشگاه کابل دکترای ادبیات فارسی افتخاری به بنده دادند. در ۱۹۷۶ از پاکستان دکترای ادبیات فارسی به من دادند و البته اینها همه باعث افتخار من است که متأسفانه این تمام مدارک تحصیلیمان اینها هم جزو اموالی که داشتیم همه به غارت رفت و مصادره شد و پاره شد اصلاً هیچچیز من ندارم در دسترس، ولی خوب اینها را دادند که من واقعاً افتخار میکنم.
س- حالا خانم میخواستم خواهش کنم ازتان که راجع به بهاصطلاح وقایع قبل از انقلاب صحبت بکنیم و صحبت را از آنجا شروع بکنیم که از چه زمانی شما به این نتیجه رسیدید و دیدید که واقعاً یک بحران عظیمی در جریان است و به اصطلاح این با اتّفاقات و گرفتاریهایی که قبلاً در تاریخ پیش آمده بود در زمان حیات خودتان به اصطلاح فرقی دارد و این دفعه مسئله، مسئله حادتر و جدیتر از بحرانهای قبلی است؟
ج- تا آنجایی که من به یادم هست، تا لحظهای که خمینی وارد شد هیچوقت ما فکر نمیکردیم که این انقلاب جدی باشد. بهقدری به قدرت و عظمت قشونمان خود ایران که در عرض این بیست سال آخر چقدر ترقی کرده بود و عشق و وطندوستی شخص اعلیحضرت همایونی آنقدر ما تکیه داشتیم که هیچ کدام باور نمیکردیم که این فتنهها و این آشوبها بالاخره به اینجا میرسد.
س- پس این اتّفاقات که میافتاد چه فکر میکردید؟
ج- باور کنید. فکر میکردیم رفع خواهد شد. فکر میکردیم بالاخره خوب خواهد شد. مثل اغلب ممالکی مثل پاکستان یا آرژانتین یا ممالک دیگری که انقلاب میشد، شلوغ میشد، فتنهای میشد، بعد آرام میشد. همهاش فکر میکردیم که فردا بهتر خواهد شد. فردا رفع خواهد شد. مردم گوش میدهند، مردم فکر میکنند. اگر یک نواقصی چیزهایی در دستگاه بوده، مردم میفهمند وقتی خود اعلیحضرت همایونی آن روزهای آخر به توسط تلویزیون پیام فرستادند.
س- بله، بله.
ج- فکر میکردیم شاید مردم بفهمند شاید عجله نکنند در این انقلاب و عاقبت ممالکی را که بهخصوص ممالک همجوارمان که انقلاب شده بود ما میدیدیم، آیا افغانستان بعداز انقلاب بهتر شد؟ آیا پاکستان بهتر شد؟ آیا عراق بهتر شد؟ ترکیه بهتر شد؟ این بالاخره کسانی که قدری وارد سیاست بودند و مطالعه میکردند، میدیدند که ممالک همجوار ما از این انقلاب و خون ریختن و کشت و کشتار بهرهای نبردند، البته عوض شد، ولی بهتر نشد. ما همهاش فکر میکردیم که شاید مردم به هوش بیایند، شاید صبر کنند، شاید با مسالمت این گرفتاریها و نواقصی که مثلاً در دستگاهها پیدا میشد رفع و رجوع بشود. اصلاً فکر نمیکردیم یک همچین چیزی.
س- حتی موقعی که اعلیحضرت ایران را ترک کردند؟
ج- حتی همان وقت که اعلیحضرت میخواستند ایران را ترک کنند، یعنی یک هفته قبل از اینکه، یک هفته شاید بیشتر قبل از اینکه اعلیحضرت ایران را ترک بکنند، دستور فرمودند به آتابای که والاحضرتها را، به اتفاق والاحضرتها از ایران بیاید بیرون. آقای اتابای به علت کار و گرفتاری که داشت، خیلی کم در منزل پیدا میشد یعنی طوری بود که در دفترش پشت اتاق دفترش یک اتاق بود که تخت خواب بود و لباسش و نشانها و مدالهایش که یک وقت لازم میشد تمام لباسش اینها آنجا بود که با عجله میخواست جایی مثلاً بروند یا مهمانی یا مسافرت، همانجا همه جور وسایل داشتند، وسایلش آنجا بود لباسش اینها فقط تلفن کردند به منزل من بودم مثل اینکه یک پالتوی زمستانی میخواستند. من پرسیدم ازشان آخر شما کجا دارید میروید، مثل اینکه خیلی از ایرانیها رفتند از دوستان من خیلی رفتند. چی شده؟ من دارم وحشت میکنم. آقا خندید خیلی با حالت تمسخر به من گفت: «به، شما چرا؟ شما که زن رشیدی هستید. ما آن دفعه فرار کردیم رفتیم ایتالیا، تو تک و تنها جوانتر هم بودی».
س- بعد از بیست و هشت، قبل از ۲۸ مرداد.
ج- همان ۲۸ مرداد، بله. «هیچ چیز نگفتی تحمل کردی، حالا چی میگویی؟» من گفتم آن وقت من ندیدم کسی برود بیرون از ایران، ولی الان یک قسمت زیادی از اعضای خاندان سلطنتی، قسمتی از اعیان و اشراف، از دوستان، از اهل کتابخانه که بنده خودم بودم. اینها همه رفتند من اصلاً دارم وحشت میکنم. آتابای با کمال خونسردی خیلی آرام به من گفت: «ببین من چه جوری دارم میروم». یک دست لباس تنش بود یک دانه پالتو، دمی سزون از توی خانه خانه برداشت، یک دانه کیف کوچک که همه آقاها دست میگیرند برای اسباب ریشتراشی و اینها، اینها را برداشت. ساعتش، انگشترش، یک دانه هم الله داشت همیشه زیر لباسش میانداخت، اینها روی میز دفترش بود حتی اینها را هم برنداشت. گفت: «ما برمیگردیم» و آن وقت بلافاصله که آقا داشت این صحبتها را میکرد من صدای ماشین بزرگ شنیدم دم در به مستخدم گفتم ببین کیه؟ رفت و آمد دیدم. چند نفر همین جور پروندههای بزرگ بغلشان هست آمدند تو، اینها را گذاشتند روی میز، شاید در حدود صد، صدو پنجاه پرونده اینها را. آقا مرا صدا کرد گفت: «بیا خانم این پروندهها تمام مال وزارت دربار است. تمام مال کاخها است. تعلق دارد به سرایدارها، باغبانها، شوفرها، آشپزها، کارمندها، کارمندهای بالاتر، کارمندهای پایینتر دربار. چون هیچکس از اهل دربار نیست همه رفته بودند و شما هستید عیدیشان را بده، انعامشان را که هر سال اعلیحضرت برای عید میدهد، اینها را همه را نوشتم امضا بکن بهشان بده. لباس، کفش، همین هر چیزی که رسم است اینها را بده ما بیست و پنجم فروردین برمیگردیم».
س- تاریخش هم مشخص بود.
ج- بله عین حقیقت است. آن وقت دو تا هلیکوپتر آنجا طرف منزل ما چون بیابان و شکارگاه بود دیگر، گفت هلیکوپتر هم اینجا هست، به سرلشکر عسکری که رئیس گارد فرحآباد بود به او هم سفارش کردم هفتهای یک دفعه شما را سوار بکند برو کاخ نیاوران را سر بزن، کاخ سعدآباد را سر بزن، کاخ گلستان هم که هر روز میروی. آن وقت هفتهای یک دفعه برو مازندران کاخهای مازندران، رشت، تمام آنجاها را سرکشی کن. عیدیهای کارمندان را هم همه را مرتب بده امضا بکنند آنها، ما بیست و پنجم برمیگردیم». وقتی آقا این حرفها را زد و این تکلیفها را گذاشت برای من و خودش هم همین جوری جلوی من رفت که حتی به فرودگاه رسید، رئیس دفترش تلفن کرده بود آقا مثل اینکه یک پروندهای چیزی میخواست به او گفته روی که «آقا، ساعتتان، اللهتان انگشترتان روی میز است دستهایتان را شستید اجازه میدهید بیاورم؟» آقا گفته بود «نه، بگذار توی کشو من برمیگردم». این عین حقیقت است. عین حقیقت است. این آقا رفت، من از فردا شروع کردم. صبح که میرفتم کتابخانه.
س- هنوز اعلیحضرت نرفته بودند؟
ج- نخیر. نرفته بودند هنوز. صبح که میرفتم کاخ گلستان علاوه بر اینکه اول توی کتابخانه آن محیطی که مربوط به کار خودم بود.
س- ببخشید چطور شد، چرا این آقایان را قبل از اینکه اعلیحضرت خودشان تشریف ببرند فرستادند بروند؟
ج- با بچهها فرستادند با والاحضرتها. والاحضرت فرحناز،
س- چون کسی …
ج- والاحضرت لیلی، والاحضرت علیرضا و سرکارخانم فریده خانم دیبا را،
س- میخواستند یک سرپرست مرد همراهشان باشد.
ج- این چهار تا را سپردند دست آقا چون خوب، میدانید دیگر از آقا مطمئنتر یعنی به همه اطمینان داشتند، ولی خوب، این چون قدیمی، خدمتگذار قدیمی بود به او علاقه داشتند و اطمینان داشتند. این چهار تا رفتند همین جور به همین سادگی، به همین سادگی. بعد من اظهار وحشت میکردم گفت: «نه شما برای چه میترسید. خوب، چیز بکن شما اگر خیلی میترسی اینها کارهایت را که مرتب کردی یک چند روزی برو منزل استاد سنگلجی». چون من اغلب میرفتم آنجا درس داشتیم، شبها میماندم آنها میآمدند منزل ما میماندند. «برو آنجا». رفتم. من از فردا شروع کردم صبح که میرفتم کاخ گلستان، کارهای خودم را که روبهراه میکردم، یک دور، دورِ کاخ گلستان، اتاقها همه سرکشی میکردم و عین دستوراتی که آقا داده بود به کسانی که متصدی بودند نشان دادم گفتم آقا این جور دستور دادند. بعد کاخ نیاوران میرفتم سرکشی، کاخ سعدآباد رفتم سرکشی. یک دفعه هم رفتم به مازندران. تمام کاخهای مازندران را نگاه کردم. به کارمندها اینها اطمینان دادم گفتم اینها، آقا برمیگردد. بیست و پنجم فروردین برمیگردند، ولی شما ناراحت نباشید. همه حقوقتان، عیدی، انعام، لباس، همه این چیزها را که هر سال به شما میدادند، همه حاضر است به موقعش داده میشود همه چیز. بعد از یک هفته یا دو هفته هم بود دیگر اعلیحضرت تشریف بردند.
س- شما نگران نشدید؟
ج- اعلیحضرت هم که تشریف بردند، نخیر دیگر من، چون کامبیز بود آن وقت. کامبیز نرفته بود. کامبیز با اعلیحضرت رفته بود. رفتم نیاوران شنیدم که اعلیحضرت میخواهند تشریف ببرند به کامبیز گفتم کامبیز تو هم؟ کامبیز اصلاً نمیخواست برود. کامبیز چه جوری رفت؟ اعلیحضرت فرموده بودند که «تو بیا». کامبیز عرض کرده بود «قربان، آخر همه رفتند. تمام این زندگیمان مانده. هیچکس نیست. مادر من هم تک و تنهاست. این همه کار نمیتواند بکند. اجازه بدهید من نیایم». اعلیحضرت فرمودند: «نه، بیایی بهتر است». کامبیز یک خرده جوانی کرده بود همچین چیز کرد،
س- بله.
ج- که «من نمیآیم قربان، اجازه بدهید». دست کامبیز را، بنده آنجا توی کاخ نیاوران ایستاده بودم، دست کامبیز را اعلیحضرت انداختند، یعنی شانهاش را گرفتند و نشاندندش توی هلیکوپتر.
س- همان موقعی که میخواستند بروند فرودگاه یعنی؟
ج- همان موقع که میخواستند بروند فرودگاه. فرمودند: «بنا نبود دیگر من هر چه میگویم تو رد کنی؟» همچین یک خرده چیز شدند.
س- بله.
ج- هیچ چیز. آن وقت کامبیز چه جور رفت. عین پدرش یک دست لباس تنش بود. یک دانه چمدان باریک. یک دست لباس تویش با لباس زیر و یک دانه دمی سزون هم روی دستش بود و اسباب ریشتراشیاش همین. او هم به من سفارش کرد که «مادر زندگی من آنجاست و آوید هم که نیست مسافرت است». او هم رفته بود اروپا پیش پدر و مادر خودش با بچههایش. تعطیلی زمستانی بود. از من خواهش کرد گفت: «یک سری به آنجا هم بزن شما ببین». گفتم خیلی خوب، ولی من وحشت داشتم. خیلی وحشت داشتم.
س- از کی وحشتتان شروع شد؟
ج- از وقتی که آقا با والاحضرتها که رفتند، وقتی گفتند بیست و پنجم برمیگردیم من یک کمی آرام شدم، اما وقتی اعلیحضرت تشریف بردند و آن جور کامبیز را کشیدند توی هلیکوپتر من خیلی وحشت برم داشت، خیلی. آنوقت خسروداد و جهانبانی نو اینها بودند یک خرده شوخی کردند، گفتند: «خانم، شما که این قدر رشیدید. ما همه میدانیم این قدر رشیدید. تفنگ بلدی، هفتتیر بلدی». از این صحبتها. «از چی میترسید؟» گفتم نمیدانم، خیلی اصلاً منقلب شدم، خیلی. نه، من گمان نمیکنم به این سادگی باشد. اینها را من میگفتم ولی خوب، آنها باز مرا آرام کردند.
س- آنها هم نگرانی توی دلشان بود به شما نمیگفتند.
ج- نگفتند دیگر بله. آنها هم فکر نمیکردند. هیچکس فکر نمیکرد. خود علیاحضرت شهبانو خود اعلیحضرت هم فکر نمیکردند. همه اینها فکر میکردند تا دو ماه دیگر برمیگردند. اصلاً اینها از توی کاخ نیاوران رفتند، به خدا تمام این روزنامهها دروغ میگویند، ما همه بودیم دیگر شاهد بودیم، ناظر بودیم دیگر. فقط مثل یک آدمی که یک سفر سردستی میخواهد بکند، اینها اسباب برداشتند بردند. این همه اسباب توی نیاوران، قاب عکس، قلمدان، نقره، طلا، تمام اینها روی میز بود.
س- یکی از وزرا به من گفته که تمام نقاشیهای گرانقیمت فرانسوی را از دیوارها کندند با خودشان بردند.
ج- نه، همه توی کتابخانه علیاحضرت شهبانو بود. اصلاً دست به ترکیب کاخها کسی نزد. هیچ. چیز شخصیشان را برداشتند. لباسهای شخصیشان احیاناً جواهراتشان ولی اسباب و اثاثیه کاخها اصلاً دست نخورد، دست نخورد. برای خاطر همین آقا به من سفارش کرد که: «تو بیا سرکشی کن با سرلشکر عسکری بیا سرکشی کن که یک وقت این نوکرها و اینها خیال نکنند چیزی یک وقت.» همین جور رفتند. بنده هم برگشتم خانه هیچ چی. وقتی اعلیحضرت تشریف بردند من خیلی نگران شدم. دیگر ناراحت شدم.
س- شما بودید فرودگاه یا فقط کاخ بودید؟
ج- نخیر من دیگر فرودگاه نرفتم. همان کاخ بودم. از آنجا هم برگشتم فرحآباد.
س- چون عکس یک صحنههایی را انداختند که گریه توی چشمشان است و یک حالت …
ج- بله. ما اینها را توی تلویزیون دیدیم. بله دیگر که اعلیحضرت گریه میکردند. خاک را برداشتند و اینها، بله خوب، متأثر شدند. البته متأثر بودند گریه میکردند همین جور هم که خودشان فرمودند در کتاب «پاسخ به تاریخ» هم گوشزد فرمودند اصلاً فکر نمیکردند که برنگردند. یعنی جوری آن بزرگان سیاست که من نمیدانم نمیشناسم، اطمینان به اعلیحضرت شاهنشاه فقید داده بودند که یک ماه دو ماه فوقش سه ماه، چون یک خرده کسالت داشتند و مریض بودند مثلاً چهار ماه هستند خارج، بعد که ایران امن شد برمیگردند مثل آن دفعه.
تشریف بردند من آمدم ولی البته دیگر زندگی نبود برای من از وحشت. برای اینکه از همان شب شروع شد آن اللهاکبرها و خاموشیها و آن صداهایی که درمیآوردند مردم، کاست میگذاشتند، فریادها که میکشیدند روی بامها شروع شد. حالا قبل از اینکه این را ادامه بدهم ببینید تصادف را. آن یکی پسر من کامران آتابای این درس میخواند در آمریکا. زمستان تعطیلی زمستانی داشت آمد ایران، آمد ایران، این بچهای بود که از روزی به دنیا آمد تا آن روزی که عرض میکنم این تب نکرده بود. یک بچه سلامت کامل بود. یک دفعه من شب دیدم که او طوری از تب بیهوش شده که چهار پنج نفر مرد این را نگه میدارند، هر چی پتو و تشک و لحاف توی خانه بود ما روی این انداختیم. این اصلاً تقلا میکرد از شدت لرز و سرما عجیب. صبح فرستادم دکتر آمد اینها گفت که: «این هم یرقان گرفته هم این چیز، آنفلوآنزا گرفته هم این تب روده، سه تا مرض با هم. هیچ چی، در همین ضمن هم اعلیحضرت تشریف بردند دیگر. حالا چراغها خاموشی است. دکتر نیست. دکترهای دربار هم همه رفتند. دکترهای بیرون هم که میشناختم هیچکس نبود. دواخانهها همه بسته، به یک اوضاعی. یک دکتری بود که توی خیابان ری مینشست. از آن دکترهای قدیمی که تمام طبابتش هم با سبزی و علف و این چیزها بود من آشنا بودم باهاش. بردمش یک دفعه پهلوی آن. او هم اتفاقاً گفت این همین جور است و یک مقداری، دوا که نمیتوانستیم بخریم چون دواخانهها بسته بود، گفت: «تجزیه کنید خونش را». خونش را فرستادیم بیایند تجزیه کنند، بیست و پنج روز طول کشید تا جواب بدهند، چون برق نبود. یک اوضاعی بود. طحالش ورم کرده بود. یک ملافه نازک رویش میانداختیم فریاد میکشید. خلاصه سه تا مرض، من نه دکتر داشتم، نه دواخانه. تنها کاری میکردم روزی سه نفر را میفرستادم یکی شمیران، یکی خود تهران، یکی حضرت عبدالعظیم که اینها برای من شیرخشت پیدا کنند. مغازههایی که باز است. با شیرخشت و هندوانه و لیموشیرین که به سختی گیر میآمد، چون خیلی شلوغ شده بود، من یک کمی حال او را بهتر کردم. بعد تلفن کردم به همشاگردیاش یعنی همکلاسیاش از کولورادو تلفن کرد که احوالش را بپرسد. من گفتم که این حالش خیلی خراب است. آن دوستش پدرش دکتر است که در کولورادو که سالهاست با پسر من دوست است، به پدرش گفته بود. پدرش خیلی ناراحت شده بود چون آنها با تلویزیون خیلی چیزها میدیدند که ما خودمان که در تهران بودیم خبر نداشتیم.
س- بله.
ج- او با تلفن اگر بدانید با چه اصراری گفت: «هر جور شده او را بفرستیدش بیاید. امروز بفرستیدش بهتر از فرداست». به چه سختی، نمیتوانستیم ارز بگیریم، مغازهها بسته. خدایی بود پاسپورتش حاضر بود. خلاصه یک مقدار کوچکی من ارز گرفتم و پاسپورتش هم حاضر بود. حالا لباس میخواهم تنش کنم اصلاً میتوانم لباس تنش بکنم از درد. او را گذاشتیمش روی یک برانکار، یک ملافه نازک توی آن زمستان انداختم رویش. نه چمدانی نه لباسی هیچ چی. خدا شاهد است لخت او را فرستادیمش با طیاره رفت.
س- خیالتان راحت شد.
ج- او رفت. هفته دیگرش من گرفتار شدم. که یک وقت فکر میکنم خداوند چقدر به من لطف کرد. اگر این ناخوش نمیشد که نمیرفت. چون توی آن حال میگفت: «پدرم رفته، برادرم رفته. من تو را تنها نمیگذارم». همان دقیقه اول او را میکشتندش، جلوی رویم، بیبرو برگرد. این رفت، توی فرودگاه نیویورک که رسید که همان دوستش و پدرش آمده بودند بگیرندش، این بچهای که پانزده روز اصلاً بیهوش بیهوش بود توی فرودگاه روی برانکار پا شد نشست. هفته دیگرش دکتر تلفن کرد به من گفت: «خیالت راحت باشد همان شیرخشت و آب هندوانه و آب لیموشیرین که به این دادی، بسیار کار خوبی کردی که دواهای شیمیایی ندادی. خوب شد که دکترهای شما نبودند اگر نه این را بهش آنتیبیوتیک و این چیزها میدادند اصلاً این از بین میرفت». خلاصه، او رفت و این برای من فکر میکنم خداوند عمر دوباره به این بچه داد، چون محال بود او زنده بماند. او رفت، بعد از یک بیست روزش بود که دیگر خمینی آمد. خمینی آمد و یک یک هفتهای که سرشان گرم بود و به همان.
س- شما وقتی که مردم را میدیدید که آن قدر مثلاً نسبت به رفتن شاه شادی میکنند، نمیدانم،
ج- آخ، آخ، آخ. چرا آن وقت،
س- چه احساسی داشتید؟
ج- احساس خراب، تمام خون گریه میکردم، اما هیچکس نبود. تک و تنها مانده بودم با یک مشت مستخدم که یواشیواش اعتمادم هم از اینها سلب شده بود. هیچکس دیگر نبود، هیچکس. آن وقت این مردم روزی که اعلیحضرت رفته بودند وای چه میکردند.
روایتکننده: خانم بدری کامروز آتابای
تاریخ مصاحبه: ۱۱ آوریل ۱۹۸۴
محل مصاحبه: شهر کمبریج، ایالت ماساچوست
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۳
س- روزی که اعلیحضرت …
ج- دیدید دیگر، شنیدید لابد. تمام خیابانها را چراغانی کردند و ماشینها را،
س- آخر ما از خارج شنیدیم میخواهیم ببینیم کدامهایش راست بوده.
ج- همه راست بود. همه راست بود. به همان شدتی که شنیدید به همان شدت بود.
س- و این شادی و اینها.
ج- شادی، نقل آن قدر شیرینی و نقل همین جور روی سر مردم میپاشیدند. اصلاً توی خیابان اصلاً آدم نمیتوانست رد بشود، نه پیاده، نه با ماشین از ازدحام. شاید هفت هشت میلیون توی خیابانهای تهران جمعیت بود و همه فریاد میکشیدند، اما توی این جمعیت، چون آن روز اتّفاقاً آمدم بیرون که ببینم، توی این جمعیت دیدم کسانی را که دارند خون گریه میکنند، هیچ چیز هم نمیتوانستند بگویند از ترس، از وحشت اشک میریختند. دیدم خیلیها را دیدم. بله، تا آن روزی که پادگانها را شروع کردند، پادگانها را گرفتند. اولین پادگانی را که این کمیته و پاسدارها گرفتند.
س- هنوز شما به کاخ گلستان میرفتید بله؟
ج- بله. من میرفتم. با شوفر میرفتم و میآمدم، ولی چه جوری؟ همین جور صدای گلوله تمام خیابانها بسته، جلوهایش را سنگر بسته بودند، صدای گلوله. آن قدر کشته میان راه میدیدیم. نمیدانید چه اوضاعی بود، خیلی بد. آخر مسئولیت گردنم انداخته بودند. اصلاً نمیتوانستم و من همهاش خیال میکردم که شاید بتوانم مثلاً این کتابها را نجات بدهم. شاید بتوانم کاخ گلستان را نجات بدهم. مثلاً من فکر میکردم چون من یک خانم هستم بیایند مرا ببینند حالا مخالف باشد مخالف درست، ولی دیگر مخالف ملت ایران که نبایند باشند که. اینها هم مال مردم است. خوب، شخص شاه رفت، اما کاخها و کتابخانه و موزهها را که بار نکرد ببرد. بالاخره اینها مال همه مردم است. من فکر میکردم شاید بتوانم مثلاً با یک زبانی با یک رفتاری اینها را اقلاً نجات بدهم، ولی خیلی اشتباه کردم. پادگانها را که گرفتند. عشرتآباد، فرحآباد. همه پادگانها را که گرفتند هجوم آوردند.
س- بدرهای کشته شده بود یا نه هنوز؟
ج- بدرهای نه هنوز کشته نشده بودند نخیر. وقتی پادگانها را گرفتند، فرحآباد را گرفتند، نه هنوز کشته نشده بودند. بعد از یک هفته که من آنجا دیگر زندان اینها بودم هی بگوشم میخورد یعنی خود این پاسدارها میگفتند، میآمدند به من میگفتند: «آی طاغوتی، [عبدالعلی] بدرهای را کشتیم، [منوچهر] خسروداد را کشتیم، [نادر] جهانبانی را کشتیم». بله، اینها را میگفتند به من. وقتی پادگان فرحآباد را گرفتند، آخر فرحآباد آن وقت یک مقداری که از پادگان طرفش بیایند کاخ فرح آباد بود که کاخ فرح آباد هم مال زمان مظفرالدین شاه بود اصلاً به اعلیحضرت فقید هیچ ارتباطی نداشت. البته تعمیر کرده بودند چون تمام خراب شده بود. چهل سال، چهل سال آتابای اصلاً من آن وقت هنوز زن آقای آتابای نبودم، این کاخهای مال قاجار که مانده بود که همه در آن انقلاب قاجاریه از بین رفته بود، زمان تودهای آمده بودند غارت کرده بودند و اینها، اینها را تعمیر میکردند و سر و صورت داده بودند که همه دیگر خیلی خوب شده بود.
بعد وقتی پادگان فرحآباد را گرفتند سربازها و نظامیها لباسهایشان را کندند و اسلحهها را ریختند و فرار کردند. این آخوندها تمام با همان لباس آخوندی یعنی معمم و عمامه و ردا و عبا با نعلین ولی مسلسل و ژسه و هفتتیر و سرتاپا غرق اسلحه و پاسدارها، اینها هجوم آوردند طرف بالا. البته اینها را بعد بنده فهمیدم. اول که نمیدانستیم. یعنی ما بهقدری غافل بودیم، بهقدری غافل بودیم که اصلاً نهایت ندارد. من نمیدانم این سازمان امنیت ما چهکار میکرد؟ من وقتی گیر دست خمینی و کمیته افتادم فهمیدم دیدم تمام کارمندها کارگرهای پایین وزارت دربار سالهای سال بوده تو دستگاه خمینی بودند.
س- عجب.
ج- و ما نمیفهمیدیم. من ساعت ۶ بعدازظهر بود روز یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ توی خانه نشسته بودم داشتم چیز مینوشتم.
س- خانهتان کجا بود درست؟
ج- آنجایی که ما زندگی،
س- همان جایی که تشریف داشتید آن روز؟
ج- آنجایی که زندگی میکردیم ما خانه مال ما نبود، سازمانی بود. مال وزارت دربار در همان بعد از خیابان ژاله، قسمت فرحآباد، کاخ فرحآباد. یعنی پشت دوشانتپه کاخ فرحآباد بود. آن وقت آنجا ده سال، پانزده سال به انقلاب مانده چون وزارت دربار دیگر گسترش پیدا کرده بود و بزرگ شده بود. آتابای تقاضا کرده بود که ساختمانهایی بکنند که اعضا و کارمندان دربار همه یک جا باشند و این کار را کرده بودند و خیلی مخارج زیادی اعلیحضرت کرده بودند، عمارتهای قشنگ ساخته بودند و هر کسی را به فراخور شغل و مقامش و منصبش یک عمارت بهش داده بودند، نشسته بودند. بنده هم که از سی سال پیش آنجا مینشستیم، ما اولین کسی بودیم. یعنی آقا اولین کسی بود که رفت فرحآباد آن وقت هیچ چیز نبود. آن وقت یک شکارگاه بود، دو تا اتاق داشت و یک دستشویی که آتابای درست کرده بود برای روزهایی که اعلیحضرت میآیند شکار، اگر نخواهند توی کاخ قدیمی فرحآباد که مال احمدشاه است بروند، اینجا دو تا اتاق آفتابگیر بود و با دستشویی و حمام و این چیزها، بنده همان تقریباً ۱۳۲۴ اصلاً از تهران رفتم آنجا، هیچکس نبود و ماشین هم نبود ما با درشکه میرفتیم. با درشکه و با اسب سوار میشدیم میرفتیم. مثلاً روزهایی که میخواستیم بیاییم شهر من سوار اسب میشدم، یک دانه اسب هم پشت سرم، یک دانه خورجین ترکمنی قشنگ میانداختیم روی اسب کامبیز را میکردیم توی یک خورجین، کامران را هم میکردیم توی یک خورجین. دوتاییشان کوچولو بودند. این سرشان از توی خورجین بیرون بود بالا، ما از فرحآباد میآمدیم تا میرسیدیم دم کارخانه برق. یا با اسب میآمدیم تابستانها، بهار من با اسب میآمدم چون اصلاً خودش یک ورزش بود، خیلی هم دوست داشتم سواری. زمستان که سرد بود با درشکه میآمدیم درشکه هم مال ما نبود. یک درشکه بزرگی بود که درشکه احمدشاه بود، مانده بود توی دستگاه سلطنت مانده بود. این درشکه را آقا درست کرده بود، اسبهای قشنگ بزرگ هم بهش میبستند، زمستانها با آن میآمدیم. آن وقت دم میدان ژاله من منزل مادرم و برادرم و پدرم و اینها، آنها با ماشین میآمدند ما را از آنجا میگرفتند میرفتیم توی شهر. مثلاً من یک شب دو شب خانه فامیلم میماندم، کاری داشتم انجام میدادم، بعد همین جور برمیگشتیم. ولی البته بعد خوب، ماشین شد و آن جاده را آقا کشید، جاده کشید. آن وقت چیز بود، شن بود، یعنی بعد از کارخانه برق دیگر شن بود، همه مثل حالت خندق طوری، بعد هم زمینهای سلیمانیه بود و دولاب که چیز میکاشتند اصلاً هیچ چیز نبود. تمام این جاده و این تشکیلات را آقای آتابای درست کرد، چاه زد، مدرسه درست کرد، حمام درست کرد، عرض کنم، درمانگاه درست کرد، خیلی خدمت کرد، خیلی آباد کرد. یعنی باور کنید من چون همسرم است نباید بگویم، ولی همه کسانی که در ایران چهل سال، پنجاه سال اخیر شاهد و ناظر بودند. آقای آتابای در عرض این چهل، پنجاه سال در حدود سه چهار میلیون درخت فقط در ایران زد، یعنی در فرحآباد، جاجرود، لتیان و قسمت مازندران و بهخصوص گنبد کاووس آن صحرای ترکمن که برای اسبدوانی درست کردند، این پدر و پسر خیلی زحمت کشیدند. میدان اسبدوانی درست کردند، میدان فوتبال درست کردند، درختکاری کردند خیلی. فرحآباد هم به این شکل بود و من که اول رفتم آنجا، خیلی جوان باید بگویم اصلاً نوجوان بودم، کامبیز هم خیلی کوچک بود، تازه اصلاً کوچک شیر میخورد، آنجا راه میرفتیم روی سنگها، همینجور عقرب، عقربهای سیاه از لای شن درمیآمد و مار که اصلاً نمیتوانم بگویم چه خبر بود. آن کوه دوشان تپه اصلاً معروف است عقربش و خود فرحآباد و کوههای فرحآباد اصلاً محل مار بود و یک خرده از فرحآباد بالاتر که اسمش دره رزک است، آنجا که شکارگاه بود که ما همان جا میرفتیم زندگی میکردیم. آنجا اصلاً معروف بود به دره افعی که ناصرالدین شاه افعیهایی که میگرفتند برای معجون درست کنند از آنجا میگرفتند. من یک همچین جایی رفتم و مدت سی و پنج سال، چهل سال خدا میداند که آقای آتابای بعد هم من شبها برق نبود، آنجا با فانوسی ما آنجا درخت میزدیم، با چراغ فانوس درختکاری میکردیم. سبزیکاری میکردیم، بعد عمارت ساختیم، شد بهشت. تازه دو سال بود آنجا تمام شده بود که آمدند ما را همهمان را بیرون کردند.
س- آن روز را تعریف میفرمودید که شش بعد ازظهر ۲۲ بهمن،
ج- بله، آن روز وقتی پادگان فرحآباد را اینها گرفتند، هجوم آوردند طرف بالا، طرف بالا که آمدند، البته کاخ فرحآباد بود و این خانههای سازمانی که وزارت دربار ساخته بود. خوب، ریختند و همه را مهر و موم کردند، یک عدهای نشسته بودند هنوز، کارمندان جزء بودند، نشسته بودند با آنها خیلی کار نداشتند اول. اول آمدند سراغ بنده. اول که آمدند چون اینها نمیشناختند من هم خیلی هیچوقت توی جمعیت و اصلاً اهل زیاد معاشرت هم نبودم که کسی صورتاً مرا بشناسند، البته مستخدمین گفتند که اینجا منزل آقای آتابای است و این هم خانم. من همین جور که نشسته بودم توی اتاق، چراغ هم روشن، داشتم مقدمه کتابم را مینوشتم ولی خوب، احوالم خیلی منقلب بود از وحشت، از وحشتی که داشتم و از شدت تنهایی دورم کتاب پر کرده بودم همین جور، مثنوی را باز میکردم یک صفحه میخواندم، هیچ چیز نمیفهمیدم، حافظ را باز میکردم هیچ چیز نمیفهمیدم همین جور.
دیدم در اتاق به شدت باز شد و ریختند تو و یک شکلهایی، اولاً لباسها تمام آن لباسهای چیز هوایی است که رنگ جنگل است با پوتینهای آمریکایی و تمام سر تا پا غرق اسلحه و مسلسل دستشان، فشنگ توی خشاب حاضر رو به من، «تو کی هستی؟ و تو کی هستی؟» شروع کردند این چیزها. آها، به، این اول. اول فکر کردند که من والاحضرت شمس هستم. نمیشناختند که «خوب چیزی گرفتیم». بلافاصله از تلفن منزل با دفتر خمینی در قم تماس گرفتند. در چیز هنوز قم نرفته بود مسجد علوی.
س- مدرسه علوی.
ج- مدرسه علوی تماس گرفتند که بله ما، البته با آن لحنی که خود آنها میگفتند که بنده هیچ وقت نمیتوانم بگویم. «یکی از دخترهای شاه را، خواهرهای شاه را گرفتیم». از آنجا هم لابد دستور دادند این جور که من نمیشنیدم که «با شدت هر چه تمامتر باهاش رفتار کنید». خیلی خوب، بلافاصله دستهای مرا بستند و چشمم هم بستند و اصلاً بدون اینکه بدانند من کی هستم چی هستم، مرا کردند سه گوشی اتاق، توی یکی از اتاقها. آنجا که بنده مینشستم چهار تا اتاق بود با لوازم و دستگاهش، که خوب، همه زندگیم آنجا بود و این نکته خیلی مهم است، چون آقای آتابای هیچوقت منزل نبود همیشه تو دفتر بود، زندگی او همیشه با من سوا بود، یعنی او زندگی خودش بود، من این زندگی چهار تا اتاق که داشتم باور کنید یک تکهاش مال آتابای نبود. تمامش زندگی شخصی خودم بود که به اصطلاح همین جور دخترهای ایرانی وقتی شوهر میکنند بهش جهاز میدهند، بعد هم خوب، پدر مرد، مادر مرد، دایی، عمه، عمو هی دانه دانه اینها مردند و به من یک چیزهایی رسیده بود. اینها را جمعآوری کرده بودم دور خودم نشسته بودم و عشق و علاقهای هم به کتاب داشتم که پنج هزار جلد کتاب داشتم خودم.
س- در منزل؟
ج- در منزل. کتاب چاپی یعنی سه هزار جلدش مربوط به پدرم و پدربزرگم بود. از آن کتابهای قدیمی چاپ کلکته و چاپ لیدن. هیچ چی، ریختند و اولاً اینها بهقدری به اتاقها و به گنجه، میز، کشو بودند مثل اینکه هر کدامشان بیست سال با من زندگی کردند. من از آنجا فهمیدم که همین مستخدمینی که توی خانه من کار میکردند، اینها همهشان خمینیای بودند یعنی با خمینی با دستگاه ارتباط داشتند.
س- بله.
ج- اولین کاری که کردند، اولاً صدوپنجاه نفر بیشتر بودند.
س- همینها؟
ج- همینها. ردیف جلو فلسطینی.
س- مطمئن هستید شما؟
ج- صد در صد. برای اینکه لهجهها، اولاً دو سه تا جمله بیشتر فارسی نمیتوانستند حرف بزنند و همان دو سه جمله همه معلوم بود که لهجه دارند و بعضیهایشان هم همان لباس چیز فلسطینی از این چهارقدها که سرشان میکنند.
س- چون این فداییها هم، چریکهای فدایی این چهارقد و اینها را داشتند.
ج- بله از آن. کوبایی هم بودند تویش، سیریایی هم بودند، بعد هم پاسدارهای خودمان بودند. البته ردیف جلو آخوند چهار پنج تا آخوند که یکیشان هم که رئیس کمیته فرحاباد شده بود. اول در گنجهها را باز کردند، خوب، هر خانمی بالاخره بعد از چند سال زنگی یک چهار تا النگویی، یک دانه انگشتری، دو تا گلوبندی چیزی دارد دیگر. اینها را ریختند، همه را از توی گنجه درآوردند ریختند زیر چراغ روی زمین. من پاسپورتم حاضر بود چون اتفاقاً دانشگاه هاروارد دعوت کرده بود من باید میآمدم مسافرت. پاسپورتم حاضر بود با سه هزار دلار هم پول حاضر که اگر این اتفاقات نمیافتاد مملکت آرام بود، من بایست میآمدم امریکا دانشگاه هاروارد یک کنفرانسی راجع به شاهنامه بایسنقر میداد، من بایست میامدم. همان لحظه اول پاسپورت را برداشتند این سه هزار دلار را برداشت گذاشت جیبش. یک پنج شش هزار تومان هم پول ایرانی بود، چند تا سکه داشتم و دیگر یک مقداری هم همین لوازم زنانه زینتآلات زنانه که سر اینها دعوا میکردند با هم توی همان اتاق اینها، بهم هفتتیر کشیدند که دوتایشان زخمی شدند با تلفن آمبولانس خواستند. یکی مثلاً یک لنگه گوشواره رفته بود دست یکی، یک لنگه دیگرش را، یکی دیگر گذاشته بود توی جیبش و این آخوند حاج آقا مؤیدی آخوند،
س- آقای؟
ج- حاج آقا مؤیدی که این را کرده بودند رئیس کمیته فرحآباد یعنی تمام فرحاباد و جاجرود و شکارگاهها که دست آقا بود همه را داده بودند دست این. این هم یک پسرهای بود در حدود بیست و هفت هشت ساله، بیسواد، یک زن داشت، شش تا بچه داشت. سابقاً توی مسجدی که در فرحآباد بوده، یک مسجد کوچکی که روی همرفته پنجاه متر نبود، این آنجا یک اتاق بهش داده بودند زندگی میکرد با شش تا بچه و یک دانه زن. پیش نماز آنجا بوده که آن وقت اینها سالها توی مسجد کارشان همین یاد گرفتن عملیات تروریستی و این چیزها بوده دیگر. این را رئیس کمیته فرحاباد کردند. البته حالا من باید به این جواب پس بدهم چون او رئیس بود دیگر. آمد و حالا همین جور دو تا النگو یک دانه زنجیر، دو تا دکمه سردست مال خودم، مال بچههایم مثلاً مال آقا را برمیداشت هی میریخت جیبش، آن وقت مرا کرده بودند توی سه کنج دیوار اصلاً فراموش نمیکنم و تمام اینها را من نوشتم تا روزی که بودم اینها را نوشتم سپردم در ایران دست یکی از دوستانم که اگر مُردم یا برنگشتم اینها بماند. مرا کرده بودند سه کنج دیوار، خودش و این پاسدارها که تمام عکس خمینی را زده بودند و عکس علی را اینور عکس خمینی را اینور، عکس حضرت محمد را بالا روی کلاههایشان، تمام عکس محمد و علی بود. تمام اینها بود. این جواهرها و زنجیر و طلا و یک مشت ظرف نقره توی هر خانهای این بالاخره هست دیگر،
س- بله.
ج- قاب عکس، مثلاً قابهای عکس خیلی بود، دورش چوب بود با آنها کاری نداشتند، فقط میشکستند، عکسها را پاره میکردند. ولی قابهایی که نقره بود، یا مثلاً مینا بود، عکس میگذاشت زیر پایش، شیشه را میشکست، عکس را پاره میکرد، قابها را میانداختند توی توبرههایشان. اینها این کارها را میکردند مرا گوشه دیوار دو تا ژسه توی سینهام، آخونده ایستاده بود همین حاج آقا مؤیدی، «خوب، طاغوتی نماز میخوانی؟ روزه میگیری؟ تو هیچ حج رفتی؟ زکات دادی تا حالا؟ خمس دادی؟» تمام اصول دین و فروع دین را از من میپرسید. البته من در آن حال اصلاً حال جواب دادن نداشتم، چشمهایم هم بسته بود، دستهایم را هم از پشت بسته بودند. یک دانه چادر نماز هم نمیدانم از همین پاسدار ماسدارها مال زن و بچهشان، چادر نماز کثافت هم آورده بودند انداخته بودند روی سر من که مثلاً نامحرم مرا نبیند. هیچ چی من جواب ندادم. آن وقت گفت: «خوب، بگو ببینم طاغوتی لال شدی؟ تو بگو ببینم در زندگیت مقلد کی بودی؟» من دیگر زبانم باز شد. دیدم نمیتوانم جواب ندهم. گفتم مقلد یعنی چی؟ گفت: «مقلد یعنی هر مسلمانی باید که از یک نفر امام تقلید بکند، تمام واجبات و ضروریات دین را. مثلاً تو مقلد خمینی نبودی؟ مقلد شریعتمداری هستی؟ مقلد خوانساری، گلپایگانی؟». هی اینها را ردیف کرد. من هم گفتم من اصلاً معنی مقلد را من به نظرم اصلاً میمون مقلد است یا دلقک مقلد است. فکر نمیکنم من مقلد میتوانستم باشم. آن وقت هم چرا مقلد باشم؟ «نه، برای اینکه تمام عبادات دینت را تو باید هر جور آن امام محله هر محلهای که شما زندگی میکنید آن امام محله باید مقلدت باشد از آنها بپرسی». من هم گفتم من اصلاً به چه مناسبت من دلال لازم ندارم. «این نفهمید یعنی چی». گفت «یعنی چی؟» گفتم یعنی که من خدا را میشناسم تا حدودی که استعداد من هست خدا را میشناسم. توکل به خداوند دارم. خداشناسی دیگر دلالی لازم ندارد. مگر من میخواهم خانه بخرم؟ یا فرش بخرم؟ یا باغ بخرم که بروم به دلال بگویم تو به صاحب باغ بگو که این قیمت. خوب، من هر کار داشته باشم خودم همین جور راست با خدا حرف میزنم. وقتی من این حرف را زدم این نامرد چنان سیلی به من زد، چنان سیلی به من زد که من از این دو تا لوله دماغم خون فواره زد. ببینید چقدر حال من بد شد که یکی از خود آن پاسدارها، یک پیرمرد بود، مثل اینکه پینهدوز بود، عطار بود خودش میگفت، او به رحم آمد، یک دستمال از جیبش درآورد، بعد هم رفت زیر دستشویی یک لیوان آب آورد داد به من. گفت: «بابا، این را که این آبجی را» آن وقت خواهر هنوز مد نشده بود میگفتند «آبجی». این آبجی را که داری میکشی؟ سیلی چرا بهش زدی آخر؟ محمد گفته دست به زن نباید، رو به زن نباید دراز کرد» بعد آخونده گفت: «نه، اینها زن نیستند، اینها گرگند، فحشهای بد، اینها باید جلوی مسلسل اینها را گذاشت». همین پاسدار نه که توی اتاق من پنج هزار جلد کتاب بود رفت از نزدیک، یک سوادی داشت، نگاه کرد دید تمام یا قرآن است یا تفسیر قرآن است، مثنوی است، حافظ است، گلستان سعدی است، نمیدانم مناجات خواجه عبداله انصاری است. گفت: «حاج آقا، بابا این خانم آخر این اگر زن بدی بود باید توی اتاقش عرقی، شرابی، قماری، ورقی، تختهای چیزی پیدا کنیم. اینجا که هیچ چیز این چیزها نیست. اینجا همهاش کتاب است. چرا اذیت کردی؟ چرا این کار را کردی؟» ولی خوب، این از رو نمیرفتم. میخواهم این را بگویم فقط این نکته که یک دستش دزدی میکرد و به آن کسانی هم که دزدی میکردند، آنها را برمیداشتند برای خودشان، برنمیداشتند که، مجبور بودند بدهند به این چون او رئیس کمیته بود، آن وقت از این طرف از من میپرسید «تو نماز میخوانی؟ حج رفتی؟» نمیدانم «زکات میدهی؟» و من واقعاً آن وقت اصلاً نمیتوانم بگویم که ایده اسلام به نظر من یک دفعه چه جوری عوض شد و چه حالی شدم. خلاصه، مدت ده روز اینها توی خود منزلی که من زندگی میکردم، من را دستهایم را بستند، چشمهایم را میبستند، توی اتاق نگهم نداشتند، توی یک دانه از حمامها، دستشویی بزرگ بود، زمینش هم سنگ. یک تا قالیچه انداختند مرا پرت کردند آن جا گفتند روی این قالیچه زندگی کن و هر بیست و چهار ساعت یک دانه بشقاب حلبی یک مقدار برنج، یک تیکه نان، هر چی بیقاشق و بی همهچی، این را پرت میکردند و یک لیوان هم آب میگذاشتند و در را میبستند و میرفتند. این ده روز زنگی من بود. بعد،
س- رادیو چیزی هم نداشتید بفهمید چه خبرها بود؟
ج- هیچ، نه تلفن، نه رادیو. میگویم کردنم توی دستشویی که من توی اتاقها نباشم، آنوقت،
س- حرف هم نمیزدند هیچکدام از اینها اخباری بگویند؟
ج- هیچ چیز.
س- سؤال پرسشی؟
ج- فقط من از، پنجره داشت رو به بیرون، من از پنجره شیشه میدیدم که اینها میآیند و میروند. آن وقت دیگهای بزرگ توی همان حیاطی که من نشسته بودم، تو اینها با اینکه زمستان بود، دیگر آشپزخانه کفاف اینها را نمیداد. دیگهای بزرگ بار گذاشته بودند، آنوقت آشپز خود من، آشپزخانه کامبیز اینها را هم صدا کرده بودند با برنج و روغن هر چه آذوقه توی خانههای ما بود، اینها همین جور از صبح تا شب با هفت هشت ده تا از این باغبانها و سرایدارها همان کاخ فرحآباد آشپزی میکردند و پلو و خورش میپختند و این آخوند، آخوندهای دیگر را مهمانی میکرد توی خانه. آنوقت، این حرف البته زشت است. اینها شب توی آن اتاقی که من زندگی میکردم، توی تخت من، خانم میآوردند، همین آخوند.
س- عجب.
ج- و من میشنیدم صداهایشان را میشنیدم. چون ببینید مثلاً این دستشویی که مرا حبس کرده بودند، دستشویی بود که تعلق داشت به این اتاق خواب بغلیاش، من تمام را میشنیدم دیگر. توی این اتاق خواب اینها چه زن میآوردند البته با چادر آقا. من هی میدیدم با چادر روهایشان هم گرفته، از درِ حیاط میآیند تو، ولی وقتی میآمدند تو، البته من دیگر نمیدیدم فقط میشنیدم. چه کثافت کاری.
بعد از ده روز گفتند که خمینی دستور داده که شما را ببرند کمیته باید محاکمهتان بکنند. خدا میداند که دیگر من چه حالی بودم. حالا من چه حالی، یک دانه لباس پشمی تنم بود، چون زمستان بود، یک دانه رب دوشامبر هم تنم بود، یک جفت هم کفش مخملی، توی خانه. با همان لباس منتهی چادر را خود اینها انداخته بودند روی سرم، مرا آوردند بیرون و آنجا البته دستهایم را باز میکردند، چشمهایم را باز میکردند. ولی وقتی مرا آوردند بیرون دوباره چشمهایم را بستند، دستهایم را بستند، من را دیگر دستهایم را گرفته بودند همینجور که من جلویم را نمیدیدم، بردندم انداختندم توی ماشین، من حس میکردم یکی این طرفم نشسته، یکی این طرفم و لوله این مسلسل ژسه را توی سینهام میدیدم یعنی حس میکردم.
خود آخوند هم پشت رل نشسته بود، یک دانه پاسدار با مسلسل هم که پشتش به شیشه ماشین بود رویش به من، رو به من، هیچ چی، مرا بردند. بردند و البته بعد که چشمهایم را باز کردند. گفتم اینجا کجاست؟ گفتند: «اینجا مدرسه علویه». سرد، آخر آنجا یک مدرسهای بود هنوز نیمهتمام بود. در و پنجرههایش هنوز کاغذ و نایلون چسبانده بودند. من را وسط راهرو نشانده بودند. یک جمعیتی تقریباً ده هزار نفر جمعیت، انقلاب بود دیگر، شلوغ، همه زیاد مثل من، پاسدار، نظامی، همه، ریخته بودند آنجا. مرا آنجا نشاندند. تقریباً پنج شش ساعت سرما من همینجور میلرزیدم، مرا آنجا نشاندند. هی میگفتم آخر پس چرا از من بازرسی نمیکنند؟ چرا مرا محاکمه نمیکنند و اینها. بعد آمدند و گفتند که: «نه، آقا گفته که» آقا یعنی خمینی، «آقا گفته حالا ببریدش خانه باشد فردا». دوباره مرا برداشتند بردند. دوباره که بردند، دیگر مرا آنجا که من زندگی میکردم نبردند، چون لخت لخت شده بود. اصلاً دیگر هیچ چیز توی آن خانه نبود، از فرش، از کتاب، از زندگی. از کاغذ. هر چی من التماس کردم «بابا اقلاً شناسنامه من و بچههایم را بده. مدارک تحصیلیام را بده»، اصلاً همه را.
بعد مرا بردند توی آنجایی که کامبیز زندگی میکرد، آنجا هم یک سه چهار تا اتاق بود و باز یک دستشویی توی کاخ فرحآباد. آنجا هم انداختند مرا باز تو دستشویی، توی حمام و دستشویی. آنجا ببینید آدم گاهی فکر میکند که اگر انسانیت به کلی از بشر برود، چه خواهد شد؟ توی همه این گرفتاریها و بدبختیها، گاهی وقتها از انسانیت هم پیدا میشود. یکی از این پاسدارها همان پیرمردی که دستمال داد و من خون دماغم را پاک کردم و آب به من داد، پسرش، پسرش هم پاسدار بود. اینها مثل اینکه دکان پینهدوزی داشتند توی همان خیابان فرحآباد، به پسرش گفت: «تو برو چیز کن. زنت را بیاور من از حاج آقا اجازه میگیرم. زنت را بیاور، شب زنت را بفرستیم پهلوی این خانم با هم باشند، او سکته میکند آخر با این فشاری که بهش میآید». من فکر نمیکردم یک همچین انسانیتی را.
بعداً یک چند ساعتی گذشت، دیدم یک دختر جوان حامله هم بود حیوونی دخترک، همچین خیلی نزدیک مثل اینکه وضع حملش هم بود. چادر سیاه سرش، رویش را گرفته بود، ولی صد در صد خمینیای و آنجوری. آمد و گفت: «خانم، من آمدم اینجا پهلوی شما تنها نباشید». گفتم آخر روی سنگ تو ناخوش میشوی، دختر جوان الان وضع، پا به ماه. گفت: «نه، عیب ندارد. من پدر شوهرم و شوهرم به من گفتند که بیایم اینجا پهلوی شما. آنوقت با خودش یک لحاف و یک پتو هم آورده بود. بعد این پدر شوهر و پسر از همان لحاف محافهایی که روی تخت مال نوکرها و اینها بود، یک بالش و یک دانه پتو و یک چیز اضافه به ما داد که ما روی سنگ نخوابیم. این یک هفتهای که من آنجا بودم این خانم شب و روز با من بود و از منزلش، شوهرش یواشکی که این آخوند نفهمد یواشکی میرفت از منزلش یک مقداری خوراک برمیداشت میآورد که ما با هم میخوردیم. این محبت را من از یکی از این پاسدارها دیدم.
س- چی میگفت به شما، هیچ حرف هم زدید با این دختر؟
ج- چرا حرف میزدیم. او میگفت. آها گفتم شماها کجا چیز یاد گرفتید، آخر زنه هم بلد بود. زنه هم زیر چادرش شکمش بیرون بود تقریباً هشت ماهش بود، ولی باز مسلسل و هفتتیر بسته بود. من از او پرسیدم گفتم آخر شما چرا؟ گفت: «ما الان تقریباً» جوان بود شاید در حدود مثلاً بیست و دو سه سالش بیشتر نبود. گفتم شما آخر چرا مسلسل بستی؟ گفت: «من از چهارده سالگی در مسجد فرحآباد ما درس قرآن میخواندیم، معلم داشتیم، درس قرآن میخواندیم. بعد از درس قرآن هم برای ما صحبت میکردند که این رژیم چقدر فلان است»، از این حرفها. «آنوقت دستورهایی که خمینی از بغداد یا از ترکیه میداد یا از پاریس، کاستهایش را برای ما میگذاشتند و بعد هم ما جا داشتیم زیر مسجدها خالی بود، جا داشتیم، یا بعضی وقتها میرفتیم توی بیابانها، درس تیراندازی این چیزها یاد میگرفتیم». من اصلاً بهطوری تعجب میکردم، آخر این یکی که نیست اقلاً یک میلیون نفر در تهران این جور بودند. آخر پس چطور سازمان امنیت ما ملتفت نمیشد؟ خیلی عجیب بود خیلی. گفت: «خواهرم هم همینطور». گفت: «من مادر و پدرم همین پدر پیر شوهرم. مادرشوهرم پیر پیر است اما الان از ده سال بیشتر است که ما درس اسلحه و تیراندازی و عملیات تروریستی داریم یاد میگیریم توی مسجدها». بعد از ده روز مرا از آنجا باز آوردند بیرون و دوباره بردند مدرسه علوی و بالاخره یک چیزهایی از من پرسیدند. آها، بعد فهمیدند که من نه والاحضرت اشرف هستم، نه والاحضرت شمس هستم نه والاحضرت. بعد فکر کردند من ممکن است والاحضرت همدمالسلطنه باشم که زن سرلشکر آتابای بود، دختر رضاشاه. بعد گفتند: «تو سیمین آتابای هستی یعنی دختر سرلشکر آتابای و نوه رضاشاه کبیر». گفتم نه، من هیچ کدام اینها نیستم. گفتند: «خمینی گفته که شما را باید زندان کنیم تا خوب بهت برسیم». حالا من با همان لباس. سرما اصلاً همهاش حال تب داشتم. مرا بردند مدرسه علوی شب و بعد بردندم از پلهها بالا، چون چشمم بسته بود، ولی دیدم که از این پله بردندم بالا، درِ یک اتاقی را باز کردند و من و این آخوند با دو سه تا از این پاسدارها مثل یک آشغال پرت کردند توی اتاق و سنگ، زمینش سنگ، آسفالت. درِ اتاق را قفل کردند. هیچ چی ما آن شب را آنجا گذراندیم.
س- چشم بسته هنوز؟
ج- دیگر چشمم را باز کردند.
س- کس دیگر نبود؟
ج- دستم را باز کردند. نه هیچکس نبود. صبح بود من در را باز کردم، آمدم پشت در، پشت در البته از این پاسدارها ایستاده بودند. در زدم پاسدار آمد از پشت شیشه گفت: «چیه؟» گفتم میخواهم بروم دستشویی. گفت: «نمیشود، صبر کن چون که چند نفر رفتند توی دستشویی». در نیمه باز بود. خودش هم ایستاده بود و من صدای کسانی که توی راهرو راه میرفتند میشنیدم. در ضمن صدا یک صدای آشنا به گوشم آمد. فکر کردم که از شدت گرفتاری شاید که اختلال حواس پیدا کردم. ولی خیلی گوش دادم دیدم نه، صدا آشناست. در را یک ذره باز کردم. سرم را دولا کردم، دیدم ای، هویداست، از پشت. فریاد زدم آقای هویدا شما هستید؟ برگشت نگاه کرد گفت: «شما کی هستی؟» گفتم اوا، مرا نمیشناسی؟ گفت: «نه». آمد یک خرده جلو به پاسداره خیلی بیادب، هویدا خیلی باادب اینها رفتار میکرد، گفت: «برادر اجازه بده ببینم این کیه؟» و اینها. یک نگاه کرد گفت: «نه، بنده شما را نمیشناسم. شما از کجا مرا میشناسید؟» من خودم را معرفی کردم. گفت: «ای، چرا این شکلی شدید؟» ببینید در عرض این بیست روز بهطوری من خرد شده بودم که هویدا مرا نشناخت. برای اینکه هویدا یک ماه پیشش مرا دیده بود. هیچ چی، یک خرده گفتم که مرا آوردند و این چیزها. بعد هویدا دید که من چقدر ناراحتم گفت: «نترس، نه اینها کاری نمیکنند. اینها اسلامی هستند. مطابق شرع اسلام رفتار میکنند. اینها محبت دارند».
س- جلوی پاسدار میگفت؟
ج- بله. «اینها محبت دارند انصاف دارند. ببینید شما گناه نداری، کاری نکردی، آدم نکشتی، دزدی نکردی، هیچوقت به شما کاری ندارند. اصلاً شما را چرا؟ شمایی را که توی دربار همیشه معروف بود که خانم بدری آتابای یک معصوم است. برای اینکه توی هیچ چیز شرکت نمیکردی. تو مگر کتاب و چاپخانه و کتاب نوشتن یا مسافرتهای فرهنگی. شما را چرا گرفتند؟» گفتم: نمیدانم. گفت: «خوب، پس نترس. هیچ وقت به شما کار ندارند. آنوقت دو تا همسایه داری چرا میترسی؟» گفتم: همسایههایم کی هستند؟ گفت: «این اتاق منم. اتاق دست راستیات هم نصیری است. هیچ نترس. حالا از فردا ما همدیگر را میبینیم سر نهار و شام». اینها را گفت و پاسداره وقتی دید این دیگر دارد زیاد صحبت میکند یک هول به هویدا داد، گفت: «برو پی کارت تو اتاقت» و در را روی من بست. من یک کمی آرامتر شدم از این حرفها. گفتم خوب، راست میگوید حتماً هیچوقت اینها را هم نمیکشند. حتماً از لحاظ سیاسی یک محاکمهای میکنند بعد آزاد میکنند.
آن شب را هم گذراندیم. سه روز مرا آنجا نگه داشتند. سه روز مرا نگه داشتند و بعد از آنجا آوردندم بیرون. باز دوباره بردندم فرحآباد توی یک دانه از همین دستشوییها انداختندم. حالا در این ضمن، اینها تمام زندگی من و شوهر و بچههایم را از فرحآباد بردند. هر چه به این آخوند من التماس کردم، ای آخوند، ای حاج آقا، هرچه ببر خیلی خوب، فرش ببر، طلا ببر، نقره ببر، کتاب ببر، هر چه میخواهی ببر، دو تا تیکه رخت نو هم نشسته، رختهای شسته مرا به من بده که من بتوانم عوض کنم. من خجالت میکشم بگویم که این مرد لباس زیر مرا، لباس زیر زن و لباس زیر آوید را از توی خانه پدرزنش رفتند آوردند با ماشین. هرچه لباس و اسباب داشت، دانه دانه شاید در حدود سیصد چهاصد پاسدار آنجا بود، تمام اینها را توی این باغ وایسانده بود، خودش هم ایستاده بود، تمام این لباسها را از توی گنجهها درمیآورد، دانه دانه این جوری تکان میداد، میداد دست این، این پاسدار میداد دست آن. من از خجالت چشمهایم را میبستم. میگفتم آخر حاج آقا، شما میگویی مسلمانی؟ چطور لباس زیر زن را نشان صد تا مرد میدهی؟ میگفت: «اینها را برای خاطر اینکه همه را محمدرضا برای شماها خریده». وای نمیدانید چی کشیدم. چی کشیدم از وقاحت این آخوند و چی کشیدم از این تفسیر و تعبیری که این خانواده آخوندها از اسلام میکنند. خلاصه، ما چهار نفر شدیم لخت و عریان، هیچ چیز برای ما نگذاشتند. دو چیز خیلی مهم،
س- کدام چهار نفر؟
ج- یعنی من، شوهرم، دو تا فرزندانم. دو چیز مهم ما داشتیم که شاید برای تاریخ ایران رل کوچکی را میتوانست بازی بکند. آن مجموعه عکسهایی بود که من داشتم، یکی مجموعه اسلحه. مجموعه عکسها عبارت از این بود که از تقریباً هفتاد سال پیش از هفتاد و دو سال پیش که آقای آتابای در دربار قاجار بود، یعنی همکلاس، همکلاس و همسن محمدحسن میرزا ولیعهد بود از احمدشاه پنج شش سال، پنج سال مثل اینکه کوچکتر بود، ولی با این دو تا همکلاس بود، چون پدرش توی دربار مظفرالدین شاه بود و با هم درس میخواندند. بعد هم توی دربار بود تا سلسله قاجاریه بههم خورد و پهلوی آمد و رضاشاه آقا را آورد توی دربار خودش، چون یک جوان پاک، تمیزی بود آورد. از آنوقت ما عکس داشتیم، حساب بکنید، تا تمام این دوران پنجاه و چند ساله سلسله پهلوی چه عکسهای خانوادگی، چه عکسهای مسافرتها و چه عکسهای افتتاح راهآهن، افتتاح پل، سد درست میکردند. اصلاً خودش یک مجموعه تاریخ بود.
و یکی هم مجموعه اسلحه، چون آقا اهل شکار و اسلحه بود تمام سفرهایی که با اعلیحضرت رضاشاه کبیر بعد هم با اعلیحضرت محمدرضا شاه فقید میکرد، سران دولتها که میخواستند یک هدیهای به همراهان اعلیحضرت میدادند، چون میدانستند این اهل شکار و میرشکار است، هیچوقت مثلاً چیز زنانه یا مال خانه به این نمیدادند همیشه به این اسلحه میدادند و او بهترین اسلحههای دنیا را داشت. یعنی ببینید از روسیه، از استالین، خروشچف، برژنف، بهترین اسلحهها را به این داده بودند. ژنرال فرانکو، ژنرال دوگل، آیزنهاور، رئیسجمهور هندوستان، نهرو حتی گاندی، دیگر حالا من یادم نیست،
س- بله.
ج- پادشاه دانمارک، نمیدانم سوئد، نروژ، همه جا. بهترین مجموعه اسلحه را داشت و اینها را همه را بردند، همه را بردند. حتی کتابهای من، خاطراتی که نوشته بودم، یادداشتهای من، یادداشتهای پدرم که اینها را همه را من میخواستم کلاسه کنم، کلاسه کرده بودم، میخواستم همه را چاپ بکنم. تمام اینها را بردند. هی میگفتم بابا بخوانید شما اینها چیزی نیست که مربوط به انقلاب باشد. این نوشته، نوشته هشتاد سال پیش است، مادر پدربزرگ من است. اصلاً آنوقت هنوز محمدرضاشاه به دنیا نیامده بود. آخر شما عکس پدرهای مرا ببینید. کسی قبول نمیکرد که، اصلاً دیوانه یک مشت دیوانه زنجیری. تمام اینها را یک مقدارش را جلویم پاره کردند و باقیش هم ریختند، توی یک چند تا چمدان آهنی و چمدان لباس آقا خیلی داشت چون با این سفر میرفتند. بعد هم خودشان از بیرون صندوق آوردند اینها را ریختند بردند. گفتند اینها همه باید برود اداره شناسایی، شناسایی بشود. آخر این چه شناسایی است. عکسهای من مثلاً رفتم روسیه با آکادمیسینهای روسیه که راجع به ادبیات و تاریخ ایران کار میکردند عکس انداختیم این اصلاً چه شناسایی بشود. گفتند نه. تمام را پاره کردند. بعد از منزل مرا درآوردند بردند زندان قصر، یک مدتی هم بردندم زندان قصر آنجا حبس کردند.
س- آنجا با کی بودید؟
ج- آنجا با یک مشت خانم بودیم دیگر. یعنی این فاحشههایی که میگرفتند بیچارههای بدبختها، پیرزن مثلاً هشتاد ساله بدبخت را میگرفتند میگفتند «شما مفسد فیالارض هستید». آنوقت خانم نیره سعیدی، خانم چیز،
س- نیره سمیعی؟
ج- نیره سعیدی که خودش سناتور بود.
س- بله.
ج- شوهرش هم وکیل مجلس بود شاعر بود، نیر سعیدی. خانم شمسالملوک مصاحب. از اینها. خانم جهانبانی، شوکتالملوک جهانبانی. آن خانمی که هر چه ما مدرسه داریم آن بیچاره اصلاً احداث کرده بود.
س- همه توی یک اتاق بودید؟
ج- اینها همه بله. توی یک سلول بودیم همین جور، ریخته بودند همه را. تو سر همه میزدند، کتک میزدند که باید بروید چادر سرتان کنید و رویتان را بگیرد و نماز بخوانید از این کثافتکاریها. آنوقت هر پانزده روز، بیست روز یک دفعه مرا میکشیدند میبردند برای استنطاق و دلیلشان هم این بود، میگفتم بابا من که دیگر هیچ چیز ندارم، پول، زمین، خانه، اموال، همه چیز را که برداشتید، هیچ چیز که من ندارم دیگر، اقلاً بگذارید من اینجا بمانم، اقلاً یک ذره غذا بخورم و یک سقف روی سرم باشد. چون بیرون من جایی ندارم. میگفتند: «نه، چون تو تنها کسی هستی که از دربار ماندی، اطلاعاتت خیلی کامل است، باید بیایی». مرا میبردند محاکمه مثلاً آخوندها همه مینشستند که سردستهشان هم آن مهدوی کنی بود. مهدوی کنی، خلخالی، خامنهای، آن
س- همه اینها را شما دیده بودید؟
ج- تمام اینها را من دیدم و حسابی میشناسمشان. ربانی شیرازی، رفسنجانی، البته اینها هنوز وکیل مجلس و اینها نشده بدند. در حضور اینها از من استنطاق میکردند که در،
س- توی همان زندان قصر؟
ج- بله. که بله، اعلیحضرت فقید، البته این را بنده میگویم اعلیحضرت شاهنشاه فقید آنها خدا میداند که چه چیزها میگفتند. «توی نیاوران شنیدیم که دیوار نامرئی دارد. این دیوار یک دکمه دارد، دکمه را که بزنی دیوار میرود عقب، پشتش تمام جواهر است، بیا به ما نشان بده». بابا این نیست اینطور. به همان قرآنی که اعتقاد دارید نیست اینطور. میگفتند: «نه، تو دروغ میگویی». میبردندم سد لتیان، آنجا یک کاخ داشتند که برای شکارگاه ساخته بودند. «اینجا شنیدیم که تمام زمرد دفن کردند. کاخ سعدآباد شنیدیم یاقوت دفن کردند». از این چیزهای چرت و پرت. مرا میکشیدند به این چیزها میبردند.
خلاصه، یک چهار پنج ماهی زندگی من این بود. البته حالا نمیتوانم شرح بدهم که چه اهانتها، چه تحقیرها، چه کتکها، به من زدند مخصوصاً این آخوند، همین حاج آقا مؤیدی. این صندلی میگذاشت توی آن میدان فرحآباد که آقا درست کرده بود، یک میدان وسیع بزرگی بود، آنجا میرفت روی صندلی آنوقت کارمندان دربار و کارکنان دربار همینجور بسته به سلسله مراتب مقام و شأنشان، آنها که رفته بودند از ایران هیچ چی، آنها که نرفته بودند زن و بچهشان بود، اینها همه را جمع میکرد، مرا صدا میکرد با همان شکل یک چادر نماز پاره سرم، کفش، کفش مخمل آخر دوام ندارد، رویش یک ذره مانده بود ولی دیگر کف نداشت، پاها تا زانو زخم شده بود، آبله زده بود، تاول زده بود، همین جوری راه که میرفتم میشلیدم. نمیتوانستم راه بروم و از شدت سرما همینجور میلرزیدم، چون کسی را هم نمیتوانست کسی مرا ببیند که مثلاً یک چیزی به من بدهد بپوشم. مرا میبرد آنجا، دستهایم را میبست نگه میداشت. اصلاً یک جوان عقدهای و فاسدالاخلاقی بود این آخوند. آنوقت به همه میگفت: «آهای طاغوتیهای درباری، نگاه کنید این خانمتان است که رئیس تمام این فرحاباد بوده و شما همه زیر دستش بودید. من وقتی به سر خانمتان این را بیاورم، شماها دیگر هرچه گفتم باید گوش کنید». اصلاً مرا کرده بود یک سمبل اعمال و رفتار سبعانه خودش که آن عده را بترساند که هر چه میگوید آنها فوراً اجرا بکنند. او رفتارش با من این جوری بود.
بعد حساب فرحآباد و کاخ تمام شد یعنی غارت کردند، بنده بودم دستهایم بسته مینشاندم آنجا روی سنگ، شش تا هفت تا کامیونهای بزرگ میآمد تمام قالیها، دوازده تا رادیو فقط، دو سه تا تلویزیون، بیست و چهار تا رادیو فقط از توی این کاخها و این عمارتها که برای مهمانیها برای مثلاً پادشاهها که میآیند برای رؤسای جمهوری که اعلیحضرت فقید دعوت میکردند آنجا ازشان پذیرایی میکردیم، ساخته بودند دیگر، تمام اسباب و اثاثیه این کاخها را اینها ریختند توی کامیون، آنوقت چه کار میکردند، علامت داشت یک کامیون مثلاً ته حیاطی که من مینشستم دو تا انبار بود میز شکسته، یخچال قدیمی شکسته، کرسی شکسته، صندلی، بیل، کلنگ، مثل همه خانههای ایرانی، اینها را بار میکردند روی یک کامیون، آنوقت اتاقی که من مینشستم خوب، یک تکه فرش داشت، دو تا تابلو داشت، چهار تا کتاب بود، اینها را سوا، آنوقت همچین میکرد به راننده میگفت «تقی، این را»، یعنی این کامیونی که فرشهای عالی و این چیزها توییش است «این را میبری خانه، آن کامیون یادت نرودها، ببر به اداره مستضعفین». این جوری.
س- بله.
ج- تمام اسباب و اثاثیه کاخ فرحآباد را و خانههایی که این رؤسای دربار مینشستند و خانهای که من مینشستم و شوهرم و بچههایم اینها برهنه برهنه کردند. که میگویم حتی شناسنامه، قباله عقد من، من هی میگفتم بابا این قباله عقد من که به درد شماها نمیخورد، آخر اقلاً قباله عقدم را بدهید دستم که من بتوانم بگویم من زن این مردم و مادر این بچهها که اگر یک وقت مُردم، میگفتند «اصلاً شماها چون طاغوتی هستید محضرهایی هم که برای شما کار کرده تمام این نوشتهها باطل است. شما از سر باید مثلاً هر کسی هستی بشوی عقد بکنی چون ما آنها را قبول نداریم». این هم منطقشان بود.
رسیدند به یک پروندهای، این پرونده را من دیگر حالت گریه برایم دست داده بود گفتم «حاج آقا، این پرونده را نبر این را بده به من باشد». گفت: «چرا؟» گفتم: «آخر این پروندهای است که من یک درمانگاه ساختم»، من پدرم دوازده سال قبل از انقلاب مرحوم شد یک مقدار ارثیه به من رسید. من این ارثیه را سه قسمت کردم. یک قسمت برای بچههایم گذاشتم توی بانک، قسمت سوم را پیش خودم فکر کردم گفتم دیگر من که به غیر از این دو تا بچه، بچهای ندارم کاری هم ندارم، این یک قسمت را یک کاری میکنم که وجدانم راحت باشد، یک کار خدایی دلم میخواهد بکنم. دو تا خانه بود و یک تکه زمین در تهرانپارس، رفتم شیر و خورشید سرخ با دکتر خطیبی صحبت کردم. آن بیچاره هم خیلی با من کمک کرد مساعدت کرد. رفتم محضر دو تا خانه و یک تکه زمین را در محضر نوشتم که من این را وقف کردم برای مردمی که ندارند و بخشیدم یعنی وقف کردم ولی متولی، آها، این دو تا تکه خانه و یک زمین و یک مقدار پول. گفتم من نیتم این است که یک درمانگاه بسازم البته هرجا که شیر و خورشید سرخ بگوید، چون من که اطلاع ندارم، نمیدانم کدام محله درمانگاه لازم است هر جا که شیر و خورشید سرخ بگوید، من حاضرم درمانگاه بسازم و وقف بکنم. میدهم دست شیر و خورشید برای مردمی که ندار هستند، یک کمک کوچکی بشود. ما این کار را کردیم. خود شیر و خورشید سرخ صلاح دید گفت که این دو تا خانه که توی شهرداری اینها باشد ما اجاره میدهیم، اجارهاش را میگیریم خرج درمانگاه میکنیم. آن تکه زمینی که در تهرانپارس داری، چون زمین است، یک باغچه بود مشجر هم بود، آنجا راحت ما میتوانیم یک چیزی به میل خودمان فرم درمانگاه بسازیم و همین کار را هم کردند. چند سال طول کشید یک درمانگاه ساختند، یعنی اول درمانگاه ساختند، بعد یک درمانگاهی یکی از آن زردشتیهای پولدار در تهرانپارس ساخته بود. زایشگاه نداشتند، دکتر خطیبی گفت که «بهتر است که ما اینجا را زایشگاه بکنیم». آنجا را زایشگاه کردند. صد تا تختخواب تویش جا گرفت. یعنی از حضرت عبدالعظیم آقا، پیاده میآمدند آنجا. از نارمک، حشمتیه، داودیه پیاده میآمدند آنجا وضع حمل میکردند. ده روز نگهشان میداشتند. سر تا پا لباس بهشان میدادیم، هم خود زائو هم بچه. ده روز هم نگهش میداشتیم. آنوقت وسایل، غذای ده روزی که این مادر میرود توی خانه اول مثلاً برنجی، روغنی، چیزی ندارد بهش میدادیم میرفت و باور کنید این شده بود یک راه دلخوشی من. اصلاً من مثل یک عاشق از کتابخانه که میآمدم بیرون هرچه که میتوانستم میخریدم و هرچه که توی خانه داشتم حالا هر چی یا یک پرتقال یا یک جعبه پرتقال شیرین، هویج، موز، سیب، رخت، هر چی داشتم توی صندوق میگذاشتم با یک عشقی بعدازظهرها من توی درمانگاه بودم. پهلوی دکترها. البته خود شیر و خورشید دکتر گذاشته بود، ماما بود، جراح داشتند، همه چی، پرستار، همه چیز. میرفتم و اینهایی که داشتم میدادم به آن خانم پرستارها یا به دکترها. میرفتم بین مریضها و حتی خود پرستارها، چون پرستارها هم از طبقه خیلی بیچیز بودند بیچارهها، اینها را قسمت کنید. این شده بود یک راه دلخوشی من و بعد هم که مریض خوابید تقریباً هر صد تا تخت زائو بود خود دکتر خطیبی.
من البته اعتقاد به این چیزها نداشتم. به من این را دکتر خطیبی گفت: چون این بسته به شیر و خورشید است بهتر این است که یک روز هم والاحضرت شمس را دعوت کنیم تشریف بیاورند افتتاح رسمی بکنیم و توی روزنامهها بنویسند که بدانند که یک همچین چیزی اینجا هست و همین کار را کردند. والاحضرت شمس هم محبت فرمودند از کرج منزل ایشان بود از مهردشت هلیکوپتر سوار شدند. تشریف آوردند تهرانپارس. بعدازظهری بود و دیگر تمام اهل شیر و خورشید را دعوت کردیم و دکتر خطیبی و اینجا را رسماً ما افتتاح کردیم و همان ساعتی که والاحضرت شمس تشریف داشتند اتاقها را میدیدند و تعریف کردند گفتند: «بارکالله خانم آتابای، چه کار خوبی کردی» و این چیزها. همان ساعت چهار تا زائو زایید. دو تا دختر، دو تا پسر که اجازه گرفتند گفتند حالا که والاحضرت شمس اینجاست ما دخترهایمان را میگذاریم شمسی، پسرهایمان را هم میگذاریم محمدرضا مثلاً. بعد هم که آن روز تمام شد عرض میکنم این شده بود یک دلخوشی من که یک دلخوشی، یک آرامش وجدانی برای من شده بود.
س- اینها میخواستند چهکار کنند؟ پروندهاش را ببرند؟
ج- حالا این کار را من کرده بودم اصلاً نه خمینی آنوقت بود نه از امام سؤال کرده بودم. پروندهاش را میخواستند ببرند. تا این پرونده را دید و من گفتم که یک درمانگاه هست به نام پسرم گذاشته بودم کامبیز آتابای، کامبیز آتابای آنجا تابلو گذاشته بودیم نوشته بودیم «درمانگاه کامبیز آتابای». این آخوند یک دفعه گفت: «بهبه، بهبه، خوب، پس حالا که این کارها را هم کردی پس دیگر زندان ابد که هیچ چی گمان میکنم نزدیک اعدام باشی». من اصلاً راستش نفهمیدم این چی میگوید. هیچ چی، دوباره ما را انداختند زندان. یک هفته دیگر آمدند گفتند: «بیا میخواهیم راجع به درمانگاه ببریمت محاکمه». باز چشمهای مرا بستند و دستهای مرا بستند انداختند توی ماشین و بردندم مجلس. آنوقت مهدی کنی رئیس کمیتهها بود، یعنی چهارده تا کمیته در تهران درست کرده بودند. این رئیس این چهارده تا کمیته بود. البته مجلس آن مجلس نبود، همین جور مثل خانه من بود، کف دست شده بود. تمام فرشها، تابلوها همه رفته بود. حصیر انداخته بودند. آخوندها همین جور روی زمین نشسته بودند. دور تا دور و با هم صحبت میکردند و مشکلات مردم را به قول خودشان رفع میکردند. بنده را بردند آنجا، با کمال بیادبی، با کمال حقارت، رو کرد مهدوی که: «خوب، طاغوتی این چیه درست کردی؟» یک مقداری شرح دادم. گفتم این را برای راه رضای خدا کردم. هیچ برای ظاهرسازی یا برای اینکه استفادهای ببرم هیچی نبوده. مال هم مال خودم بوده. مال حلال، از مال شوهرم هم نکردم. برای اینکه در شرع اسلام هست که اگر شوهر راضی نباشد، آن مال فایده ندارد. البته شوهر من راضی بود، ولی باز هم پیش خودم فکر کردم گفتم چه اصراری است؟ چهکار دارم؟ مال پدرم است به من رسیده، از شیر مادر حلالتر است برای من. این را با رضای خاطر در راه خداوند خرج کردم برای اینکه یک چند نفر بلکه راضی باشند، دعا کنند به ما. «نه، خیلی بدکاری کردی. تو کثیفترین زنی هستی که ما تا حالا ما شنیدیم». چرا آقای کنی؟ «برای اینکه تو پولت را دادی» درست همین جمله «به منبع فساد و فحشا» این درست جملهای است که از دهن این درآمد. گفتم چه فحشایی؟ شیر و خورشید سرخ فحشا است؟ گفت: «بله، آنجا فاحشه خانه است. آنجا شیر و خورشید، صلیب احمر، شیر و خورشید چیه؟ بینداز دور این جملهها را. صلیب احمر نیست، نبوده آنجا منبع فساد و فحشا بوده. چرا این کار را کردی؟» گفتم پس من میخواستم یک کاری در راه رضای خدا کنم باید چکار میکردم؟ «بله، تو باید پولت را میدادی به امام». گفتم امام کیه؟ گفت: «تو مگر فرحآباد نمینشستی؟» گفتم چرا. گفت: «در فرحآباد امام داریم، امام مسجد. هر محلهای یک مسجد دارد. هر مسجدی هم یک امام دارد. مسلمان باید اگر میخواهد کاری در راه خدا بکند باید پولش را یا آن جنس را بیاورد بدهد به امام مسجد، آن امام هر کاری صلاح دانست آن بکند». گفتم آخر این آنوقت به من مربوط نیست. خوب، من خودم بدون اینکه کسی واسطه باشد این کار را کردم. من بد کاری نکردم که. الان هم که هنوز باز است. همین الان هم که انقلاب جمهوری اسلامی شده که الان مریض خوابیده آنجا. این چه بدی است؟ «نه، تو چون این کار را کردی مقصری و باید بروی زندان. تو چرا با امام محله مشورت نکردی و پولت را به امام ندادی؟» یک سه چهار ماهی هم ما را هی آوردند و بردند و کتک و اذیت و تحقیر و گرسنگی برای خاطر اینکه چرا من این کار را کردم. این هم مال این.
س- چه جوری شد شما بالاخره آزاد شدید؟
ج- بعد از این دیگر فرحآباد و جاجرود و تمام کاخهایی که دست آقا بود. انجمن سلطنتی اسب که کامبیز رئیسش بود و همه را دیگر اینها حسابش را رسیدند. تمام را دزدیدند و غارت کردند تمام شد. تازه بعد از چهار پنج ماه آمدند سراغ من توی زندان که بیا حساب کتابخانه را بده. حالا تازه فهمیده بودند که من رئیس کتابخانه هم بودم. مرا بردند توی کتابخانه.
روایتکننده: خانم بدری کامروز آتابای
تاریخ مصاحبه: ۱۱ آوریل ۱۹۸۴
محل مصاحبه: شهر کمبریج، ایالت ماساچوست
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۴
بردند در کتابخانه، البته کتابخانه تا آن وقت درش قفل بود، چون مهر و موم میکردیم هر روز کتابخانه را بنده با آن سه نفر جمعدار مهر میکردیم به مهرهای خودمان، فردا دوباره باز میکردیم.
س- عجب.
ج- نه اینکه من دست اینها بودم، زندان بودم، آن سه نفر هم دیگر اصلاً از ترس و وحشت خودشان را قایم کرده بودند. یکیشان رفته بود قزوین شهر خودش، یکیشان رفته بود قم، یکیشان رفته بود اصفهان، نمیتوانستند اینها را پیدا کنند، به کتابخانه نرسیده بودند. بعد که رسیدند، مرا برداشتند بردند و مهر را باز کردیم و تلفن کردند این طرف و آن طرف، آن سه نفر هم آمدند و خلاصه تمام کارمندهای کتابخانه بعد از یک دو هفتهای جمع شدند. جمع شدند و بعد وزیر دارایی،
س- اردلان
ج- تمام وزارت دربار را انداختند توی وزارت دارایی، وزیرش را کردند آقای اردلان. این آقای اردلان از ان دوستهای قدیمی، فامیلاً اصلاً یک نسبتی با ما دارند بعد هم خودش دوست قدیمی شوهرم بود، با هم شکار میرفتند و این چیزها. دکتر مبشر هم که وزیر،
س- دادگستری .
ج- دادگستری بود و دریادار مدنی.
س- بله.
ج- حالا و مهندس بیانی، اینها پانزده سال قبل از انقلاب که حضرت استاد سنگلجی بنده را به شاگردی قبول فرمودند چون هیچ شاگرد زن نداشت، که من خدمتشان عرفان و فلسفه بخوانم. این مبشر و دکتر مدنی با آن مهندس بیانی و البته یک عدهای چند تا دیگر مردهای خیلی وزین و تحصیلکرده ایرانی پیش آقا همین درس فلسفه و عرفان میخواندند.
خوب، یک ماه، دو ماه، یک سال، دو سال، سه سال، من آنها را اصلاً نمیشناختم ولی آنها خواه و ناخواه توجهشان به من جلب شده بود به دلیل اینکه من تنها زنی بودم که آنجا بودم و وقتی که خدمت آقا میرفتم روی عقیده خودم هیچوقت مثلاً سر باز نمیرفتم، یک روسری معمولی نه این جور روسریهای حجاب خمینی نه، یک روسری معمولی خیلی ساده، تمیز، لباس آستین بلند میپوشیدم و ما روی زمین مینشستیم. زمستان پای کرسی بودیم، تابستان هم کنار حوض توی حیال قالیچه میانداختند و سماوری میگذاشتند و همان صفای قدیمی، مینشستیم و درس میخواندیم. اینها متوجه شده بودند از آقا میپرسیدند. آقا نمیگفت چون میدانید مثلاً مبشر و اینها از همان وقتها مثل این که یک عقاید مخالفی داشتند که من اصلاً نمیشناختمشان. ولی بعد از ایک چند سال اینها شناختند و اینها تعجب میکردند هم به خود من میگفتند هم به آقا سنگلجی، میگفتند: «ما تعجب میکنیم یک زن درباری»، همین جوری با همین لحن، «یک زن درباری این همه الان مهمان آمده، مهمانی است، جشن است. این الان باید توی دربار باشد، همه را گذاشته میآید اینجا پهلوی شما مینشیند». آقای سنگلجی گاهی اوقات میخندید میگفت: «والله، من نمیدانم این خانم آتابای از ما چی دیده که میآید اینجا پهلوی ما مینشیند». بعد من میگفتم قربان، من دوست دارم. من از محضر شما استفاده عرفانی میکنم. این محضرها جایی نیست، مهمانی همیشه هست همه جا هست، ولی این محافل ادبی و عرفانی من جایی نمیتوانم پیدا کنم. من افتخار میکنم که اینجا خوشهچینی میکنم. این باعث تعجب اینها شده بود و اینها خواه و ناخواه به خود من یک احترام خاصی پیدا کرده بودند که گاهی اوقات صحبت خانمها میشد و آزادی و این چیزها، این مبشر و مدنی و اینها میگفتند: «اگر ما همه خانمهای ایرانی این جور بودند، چقدر خوب بود که علاوه بر این که کار زندگیشان را میکردند یک رشته علمی، ادبی را هم مثلاً دنبال میکردند». خلاصه، این توی فکر اینها بود و این انقلاب اینها خیلی به من محبت کردند، فقط رو شخص خودم ها، اما به دربار فحش میدادند ها.
س- درست است.
ج- چون هم مدنی مخالف بود هم مبشری مخالف بود، هم بیانی مخالف بود. وقتی مبشر وزیر دارایی، چیز شد،
س- دادگستری .
ج- دادگستری شد و شنید که یک همچین بلایی به سر من آمده آقا، این مرد پشت میزش مرا که برده بودند، به من یک نگاهی کرد یاد گذشته افتاد که من با چه جور میرفتم، با چه دم و دستگاهی و اینها را دعوت میکردم خانهام، آقا را صدا میکردم میآمد، اصلاً این مرد آن پشت گریه کرد. همین جور گفت: «تف، تف به این روزگار. این را گرفتند؟» چون اینها خیلی به من اعتقاد داشتند، به پاکی و معصومیت و تمبری من. بلند شد از پشت میز به سکرترهایش گفت: «من امروز کار نمیکنم. من امروز با این خانم میروم بلکه بتوانم یک پالتو بگیرم». چون من همین جور میلرزیدم با یک دانه رب دوشامبر توی خانه نازک. پا شدیم با ماشین وزارت دادگستری، مبشر نشست پهلوی من با راننده آمدیم فرحآباد پیش همین حاج آقا مؤیدی. حاج آقا مریدی هم توی همان دفتری بود که مال آقا بود. آنجا نشسته بود دیگر. شش تا تلفن و تمام نوکرها، رئیس دفتر آقا، رئیس بایگانی آقا. تمام اینها خمینیای بودند، تعظیم میکردند به خمینی، نمیدانید چه چیزها من دیدم. آمدیم آنجا. خوب، این وزیر بود آن یک آخوند. خیلی با زبان خوش، خیلی با ادب مبشر نشست برای این تعریف کرد، گفت: «من این خانم را حالا نمیشناسم. این مثل زنهای دیگر نیست. این اصلاً کتابهایش را باز کن ببین، این پانزده سال پیش، ده سال پیش کتاب چاپ کرده. سر مقدمهها نوشته بسمالله الرحمن الرحیم. خطبه محمد را نوشته بعد از ادبیات نوشته، بعد از تاریخ ایران نوشته، پس این معلوم است باطناً اعتقاد داشته به اسلام. آخر با این نباید همان رفتاری را کرد که با فلانکسها آدم میکند. پاشو یک در اتاق این خانم را باز کن. هفت هشت ده تا پالتو دارد. یک پالتو بده این بپوشد. برای اینکه سرما خورده تب دارد». آقا با کمال وحات توی روی مبشر ایستاد گفت: «نخیر، ما اگر بخواهیم به حرف شما نوکرمآبها ما آخوندها، ملاها اگر بخواهیم بر حرف شما نوکرمآبها گوش بکنیم که همان دوره رضاخانی میشود. من همچین کاری نمیکنم». دوباره اصرار کرد، گفت: «من به آقا تلگراف میکنم، تلفن میکنم از آقا خواهش میکنم که به تو اجازه بدهد این کار را بکنی». گفت: «آقا»، عین همین، گفت: «خمینی» البته او با خیلی تشریفات میگفت «به من دستور بده ولی من نمیکنم این کار را». مبشر گفت: «آخر چرا این کار را نمیکنی؟» گفت: «من اگر در اتاق خانم را باز کنم همین خمینی به من میگوید تو از اسبابهای خانم دزدیدی. من نمیکنم این کار را». نکرد. هر چی این مرد التماس کرد نکرد. بعد آقای هادوی که خودش یک مرد انقلابی بود، رئیس دادستانی شد دیگر، دوست مبشر بود. اینها نه اینکه مرا هی میکشیدند توی دادسرا. مبشر به هادوی گفته بود که، «بابا …»
س- حالا شما آزاد بودید یا الان چه جور بودید؟ الان این زمانی که …
ج- این فعلاً آزاد بودم برای اینکه میخواستند حساب و کتاب کتابخانه را بکشند.
س- پس از زندان آزادتان کرده بودند؟
ج- از زندان آزاد کردند.
س- کجا زندگی میکردید؟
ج- و من کجا بودن همین را بپرسید؟ من جا نداشتم. سه چهار تا آدمهایی بودند که میشناختیمشان، هم آقا، هم من سالهای سال محبت زیاد به اینها میکردیم. اینها در خانهشان را روی من بستند. تلفنم را جواب ندادند. یک عدهایشان را خودم ملاحظه میکردم میترسیدم، میگفتم شاید به هوای من پشت سر من، چون بودند که من کجا میروم، آن بیچارهها گیر بیفتند. من سه شب توی پارک فرح خوابیدم، توی پارک سر چهارراه پهلوی روی نیمکت. بعد چکار کنم خدایا؟ گرسنه، برهنه، سرما، بیکس توی پارک،
س- فامیلی، چیزی؟
ج- هیچکس، هیچکس، هیچکس را نداشتم. چون فامیلهایم یک عدهای بودند که کشته شدند، خواجه نوریها بودند که چهارتایشان کشته شدند. دو تا سپهبد بود یک سناتور بود، یک استاد دانشگاه بود که کشته شد. یک عدهای از فامیلهایم که پیش رفته بودند و چند نفری بودند که یک خرده دور بودند که من ملاحظه میکردم نمیرفتم که مبادا آنها گیر بیفتند. آخر به فکرم رسید گفتم میروم منزل سر چهارراه یوسفآباد سه چهار تا خانواده ارمنی من میشناختم که این سالها یکیشان خیاط من بود، یکیشان سلمانی بود، یکیشان برایم کلاه میدوخت. خوب، من به اینها خیلی محبت میکردم. آنها هم آدمهای خوبی بودند. ارمنی بودند، ولی انسان بودند. بالاخره ناچار شدم از شدت سرما و گرسنگی بهقدری به من فشار آورد که از خیابان پهلوی پیاده آمدم سر چهارراه یوسفآباد. شب بود، رفتم در خانه این خانم خیاط را زدم. مرا نشناخت. خلاصه بیچارهها آن قدر گریه میکردند به حال من. رفتم و بهش گفتم یک خرده وضعم را. بدون اینکه بترسد مرا کشید تو، مرا کشید تو برد و گفت: «فقط کاری که من میکنم، من تا ساعت ده و یازده شب چون میترسیم من تو را میبرم توی زیرزمین، توی آنجا که شوفاژ و شوفاژخانه اینها هست، آنجا باش. بعد شب که شد تاریک که شد، آن وقت تو را میاوریم بالا توی اتاقها. من آنجا زندگی میکردم و اینها جمع شدند و یواش یواش یک جفت کفش برای من خریدند. نمیدانم، یک کت و دامن گرفتند، یک پالتو گرفتند که من سرما نخورم. روسری پشمی به من دادند. چند شب خانه این ارمنیها بودم.
بعد دکتر مبشر چند شب مرا برد خانهاش. چون میدانست من چه حالم دیگر خوب میدانست، مرا چند شب برد خانهاش. بعد یک یک ماهی هم رفتم خانه استاد سنگلجی، ولی بدبختی من در ضمن اینکه خانه استاد سنگلجی بودم، اسم خودش و بچههایش توی لیست سیاه درآمد که این مجتهد طاغوتی بوده، سلطنتی بوده، هم خودش باید کشته بشود هم بچههایش. خود آقای سنگلجی از انقلاب چیزی نفهمید، چون هم سرطان گلو گرفته بود، هم به فاصله یک هفته چشمهایش کور شد و بعد هم مثل اینکه یک خرده مشاعرش را از دست داد که و چه خوب شد. خدا خواست که نفهمید که چی شد و زن و بچهاش هول شدند این پیرمرد را قایم میکردند. خانه آنها هم بههم خورد، درش را قفل کردند، خانمش یک طرف رفت، دخترش یک طرف رفت، پسرش یک طرف رفت، دامادش یک طرف رفت، من ویلان شدن باز. مبشر مرا گاهی میبرد خانهاش، گاهی خانه دوستانش تلفن میکرد من میرفتم و بعد هم خانه این ارمنیها بودم. این ارمنی شب که میشد چادر میانداخت سرم، خودش هم چادر سرش میانداخت میپیچید توی خیابان حافظ مثلاً یک دوست ارمنی داشت یا خواهرش بود، مرا یک هفته آنجا نگه میداشتند. بعد یک هفته جای دیگر نگهم میداشتند. همین جوری بودم. این جور زندگی گذراندم تا مرا بردند کتابخانه سلطنتی. بردند آنجا هم بردند و بعد بردندم وزارت دارائی پیش آقای اردلان و آقای اردلان گفت: «بله، خمینی» آن وقت رفته بود قم. گفت: «خمینی از قم تلفن کرده گفته به خانم کاری نداشته باشید. این خانم، خانم نجیبه مکرمه دانشمند فاضله است. ما این خانم را لازم داریم». گفتم بارکالله، خیلی ممنونم ازش، چه لازمی، مرا از هستی و نیستی انداخته، این همه بلا سرم آورده، چه لازم دارد؟ خمینی به مبشری، آخر اینها روزهای پنجشنبه به پنجشنبه هلیکوپتر سوار میشدند که گزارش بدهند به خمینی از تهران میرفتند به قم. خمینی به مبشری گفته بود که «این خانم را بیاور من ببینم». چون کتابهای من به مسجد قم به مدرسه فیضیه اینها همه کتابهایم را فرستاده بودند. چون کتابهای من عرفانی و ادبی بود و تاریخی، به درد تمام طلبهها هم میخورد. هیچ چی، من به مبشر گفتم من نمیآیم. گفت «نمیشود نیایی میکشدت. به خواری و زاری میکشدت. اتفاقاً به عقیده من صلاح است که تو بیایی و اینها، این مرد تو را ببیند». مرا برداشتند سوار هلیکوپتر و رفتند. آنجا رفتیم توی آن راهرو درازش آن قدر ایستاده بودند گارد و همه چی. بعد رسیدیم به یک اتاق جلو یکی از این پاسدارها با ژسه. یک چادر آورد گذاشت، من با روسری رفتم. روسری سرم بود. روسری بسته بودم لباس معمولی. گفت: «چادر سرت کن». گفتم من نمیکنم. گفت: «میگویم چادر سرت کن میخواهی بری آقا». گفتم من که آقا را نخواستم ببینم. آقا خواسته مرا ببیند. پس من چادر سرم نمیکنم. گفت: «مگر تو مسلمان نیستی؟» گفتم چرا ما پیش از اینکه شماها وارد ایران بشوید مسلمان بودیم. الان هم مسلمانیم ولی نه مسلمانی شما. من خیلی با اینها حرف میزدم، برای همین هم بود خیلی اذیتم کردند. بنا کرد داد و فریاد کردن و سه چهار تای دیگر پاسدار را صدا کرد و هر کاری کردند من چادر سرم نکردند. گفتم من مطابق شرع اسلام محفوظم، چادر سرم نمیکنم.
س- مبشری اینها دخالت نکردند؟
ج- چرا. آخر آنها آمدند. گفتم من که آوازهخوان و رقاص نیستم که پیش از این لخت بیرون میرفتم، حالا بلافاصله برای روز فوری چادر سرم کنم؟ من همیشه همین جوری بودم و اصلاً عجیب است من به کارمندهای خانمی که توی کتابخانه داشتم همان وقت همیشه نصیحت میکردم، دخترها، جوان بودند همهشان دخترهای جوان «شماها خوشگل هستید، دوست دارید توالت کنید، دوست دارید لباس خوب بپوشید، همه این کارها را بعد از کتابخانه بکنید. کتابخانه یک جای محترم است شما باید نجیب، آستین بلند، بدوت توالت، بدون جواهر بیاید اینجا، بعد هر کاری دلتان میخواهد از چهار بعدازظهر به بعد، هر کاری دلتان میخواست بکنید». خوب، یک همچین آدمی حالا من برای چی تقلید دربیاورم. مگر من میمونم که این را بیندازم روی سرم. خودشان را کشتند گفتم من نمیروم. برگشتم این دالان دراز را برگشتم. مبشری برگشت، آمد مرا کشید گفت: «بیا خانم، بیا عیب ندارد». همین جوری رفتم. رفتم دیدم آن مردک نشسته همین خمینی آنجا روی زمین و تسبیح میگرداند و دورتادور آخوندهای بزرگ که عبارت بودند: رفسنجانی، خلخالی، بهشتی، خامنهای، ربانی شیرازی، دیگر چند نفر دیگر، اینها همه دورش ایستاده بودند. همه هم با اسلحه، ها. تمام زیر عبا روی آن لبادهشان ژسه و چیز. این خلخالی ایستاده بود مسلسل دستش بود. خوب، من با اسلحه اصلاً آشنا بودم چون من اصلاً هم تیراندازی، اسب سواری، این چیزها همه چیز بلد بودم یاد گرفته بودم. او مسلسل دستش بود. بیست و چهار تا خشاب گذاشته بود آن تو فقط انگشتش روی ماشه بود. این جور آماده برای من، برای یک خانمی که هشت ماه است دست اینهام.
س- شما تنها داشتید میرفتید تو یا با وزرا؟
ج- با همین وزرا. خوب، وزرا هم که وزرای خودش بودند میرفتند گزارش بدهند. خوب، البته اینها از من حمایت میکردند ولی خمینی و آخوندها کسی نبودند که به حرف مدنی و مبشری گوش کنند. دیدیم که تاریخ هم نشان داد پدر همینها را هم درآوردند. بعد خمینی همین جور که سرش پایین بود گفت: «شنیدم خیلی شما را اذیت کردند؟» گفتم بله. گفت: «من شنیدم»، کتابهایم هم گوشه اتاق بود همه «شنیدم خیلی چیزهای خوب در مقدمه کتابهای نوشتی. معلوم میشود زن نجیبه، مکرمه، فاضله دانشمند هستی». گفتم بله بودم. گفت: «مگر حالا نیستی؟» گفتم نخیر. الان هیچ چی نیستم بهخصوص الان مسلمان نیستم. گفت: «چرا؟» گفتم به علت اینکه مسلمانی را با چشمم دیدم در عرض این پنج شش ماه و من از اسلام نفرت دارم. بهطوری حال من بد بود، آن قدر از دنیا سیر شده بودم، آن قدر زجر کشیده بودم، آقای لاجوردی، هیچ مردی طاقت مرا نداشت که این چیزها را ببیند. من وقتی رفتم آنجا آماده بودم یعنی خودم را آماده کرده بودم که از پشت سر یا از جلو روبهرو یک صدای دقی بیاید و من بیفتم همان جا راحت بشوم. چون میدانستم بعد از اینکه سایه شاه فقید از سرِ ما کم بشود، با این اوضاع چه خواهد شد و داریم میبینیم که هر روز من آرزو میکنم کاش که من در ایران کشته شده بودم و متأسفانه نشدم. بله، آن وقت شروع کردند فحش دادن، بیاحترامی کردن،
س- کی؟
ج- هم خمینی هم بهشتی،
س- عجب.
ج- به اعلیحضرتین، آخر من نمیتوانم بشنوم. نمیتوانیم ما گوش و پوست و خونمان به ما گفتند «خدا، شاه، میهن». آخر یک دفعه که آدم نمیتواند عوض بشود که، صد و پنجاه درجه. «بله ما شنیدیم که از کتابخانه از موزهها دزدیدند، فلان کردند» از این حرفها. «شما چون رئیس کتابخانه بودید و شوهرت کاخ گلستان و اینها را اداره میکرد میدانی». گفتم هر کس گفته خلاف گفته، دروغ گفته. هم اعلیحضرت، من تمام با القاب اعلیحضرت محمدرضاشاه پهلوی و علیاحضرت شهبانو فرح پهلوی، علاوه بر اینکه هیچ چیز از موزهها و کتابخانههای ایران کم نکردند، در مدت زندگیشان تا چند ماه پیش هر چه توانستند از موزههای دنیا، از مغازههای خارج از ایران اجناس ایرانی را خریدند و آوردند به موزههای ایران اضافه کردند. تا من این را گفتم بهشتی گفت: «عجب زبانی، باید زبان این خانم را برید». گفتم چرا؟ گفت: «برای اینکه تو هنوز این القاب و انشاء را میگویی؟» گفتم بله، برای من هنوز ندارد. برای من همانی که بود هست. برای شما او نیست، هر کسی عقیده خودش را دارد، عقیده آزاد است، در اسلام هم عقیده آزاد است. بعد خمینی شروع کرد گفت که: «خوب، حالا بمان اینجا ما به وجود تو احتیاج داریم. بمان اینجا رئیس کتابخانه باش و وزیر آموزش و پرورش باش. زنهای ما را تربیت کن و از همه مهمتر قلمت را در راه جمهوری اسلامی به کار ببر». گفتم، قلم من چهار بار شکسته شد. من قلم ندارم، به جان کامبیز همین جور، گفتم قلم من ندارم. من قلمم شکسته شد و من به چیزی که اعتقاد ندارم نمیتوانم قلم بزنم. گفت: «دستور میدهم بمانی اینجا وسایلت را فراهم بکنند زیر چتر ما، حالا یک مدتی زیر چتر ما بمان». گفتم من زیر چتر به غیر از آن چتری که بودم نمیتوانم بمانم برای اینکه آن چتر زنهایی تربیت کرده مثل من، ولی من نمیدانم شما چی میخواهید تربیت کنید؟» همین جوری. گفتم: «امام»، آقا نه، گفتم: امام شما که سیره پیغمبری خیلی خواندید استادید در این قسمت، سیره [ابن] هشام خواندید، تاریخ خواندید، حضرت رسول در جنگ بدر وقتی با قبیله یهودیها جنگ میکرد چند نفر از عرب خلخال و دستبند و گلوبند چند تا زن یهودی را گرفته بودند به غارت. حضرت رسول پرخاش کرد به اینها گفت: «ببرید پس بدهید، ما جنگ میکنیم به زن چهکار دارید؟» آیا شما که مسلمانید و من هم که مسلمانم و این کتابها که پانزده سال پیش از اینکه شما به ایران بیایید من نوشتم بسمالله الرحمن الرحیم، آیا من از آن زنهای یهودی کمتر بودم که یک آخوند مأمور شما تمام زندگی مرا از من گرفت؟ آیا شما صلاح میدانید که من بروم حالا خودفروشی کنم نان بخورم؟ من چارهای ندارم. من از محضر شما اگر زنده بروم، باید بروم خودفروشی کنم چون هیچ چیز دیگر ندارم. آیا محمد گفته روز آخری که این آخوند مرا از فرحآباد بیرون کرد سر پل فرحآباد یک اردنگ زد مرا از ماشین انداخت بیرون، من گفتم حاج آقا، شما مادر دارید، خواهر دارید، زن و بچه دارید، خودت تمام تمول ما چهار تا به اضافه یک خانواده یعنی آنجا که من خودم زندگی میکردم میتوانم بگویم به شما اسباب و اثاثیه چهارصد ساله بود که از پدر و پدربزرگ و جد و آبادمان مانده بود. سماور، ترمه، اصلاً یک چیزهایی که خدا میداند هنوز رضاشاه به دنیا نبود، تمام اینها را بردی حالا پنج تومان، پنج تومان به من بده من تاکسی بنشینم خودم را برسانم خانه آشنایی، دوستی. من نه که حرف میزدم دستم توی آفتاب این جوری صحبت میکردم این یک دفعه نگاه کرد مثل اینکه تا حالا این پنج شش ماهه متوجه نبود، یک دفعه نگاه کرد گفت: «آه، آه، آه، حسین بیا پایین، بیا پایین دست این طاغوتی را بگیر». آن یکی از آن پاسدارها که لابد اسمش حسین بوده آمد پایین دست مرا گرفت، خودش یک حلقه باریک طلا مال عروسیمان دست من بود که باور کنید همان موقع که این کشید از دست من بیرون اگر من میخواستم آن را بفروشم دویست تومان قیمتش نبود، یک حلقه نازک. این را کشید از دست من بیرون. گفت: «آها، آها، این هم پولش را محمدرضا داده. این هم مال بیتالمال است». این را به خمینی گفتم. اسلام یعنی این؟ این اسلام است؟ پس من دیگر اسلام نیستم و قلمم هم کار نمیکند. اصلاً فکر من کار نمیکند برای هیچ چیز و اصلاً من را اینجا چرا آوردید؟ گفت: «ما شما را آوردیم برای اینکه شما با ما بسازی». گفتم من هیچ وقت نمیسازم. من هیچ وقت نمیتوانم بسازم. من آمدم امروز اینجا که کشته بشوم، همین جوری. بهشتی درآمد گفت که: «باید زبان این خانم را برید». ببخشیدها، من هم زبانم را درآوردم گفتم: اگر مردی بیا ببر. همین جوری. من همین صحبتها را که میکردم خلخالی این خشاب، تیرها را گذاشت توی خشاب و آماده، گفت: «بزنم این سگ را از بین ببرم. گو اینکه محمد گفته خون زن مثل خون گربه مکروه است». گفتم غیرت نداری اگر غیرت داشتی میزدی. همین جور، همی جور جلوی اینها. گفتم اگر غیرت داشتی میزدی. این دکتر مبشری و مدنی هی از پشت سر اینها به من این جوری میکردند ولی من نمیدیدم. هیچکس را نمیدیدم اصلاً، توی یک دنیای عجیبی بودم. گفتم اگر غیرت دارید بزنید. من افتخار میکنم که خونم اینجا ریخته شود. برای یک زن ایرانی و برای خانواده من باعث افتخار است که مادرشان یا شوهر من ببیند، توی تاریخ بنویسند که یک خانمی را بردند با این سابقه کار که بیست و پنج سال است من دارم قلم به چشمم میزنم برای فرهنگ ایران و معارف اسلامی، شما کتاب مرقع گلشنی که من چاپ کردم مقدمهاش را بخوانید. این مقدمه تمام گفتههای امام محمد غزالی و امام احمد غزالی است راجع به حس زیباپرستی که تمام این زیباییهای دنیا دوباره برمیگردد به خالق. اینها همه عرفان است. اینها همه خدمت به معارف اسلامی است. خیلی خمینی ناراحت شد یعنی ناراحت که اصلاً دیگر هیچ چیز نمیتوانست بگوید. من که چشمش را نمیدیدم او همان جور سرش پایین بود، تسبیح میانداخت. گفت: «بالاخره شما بمان من دستور میدهم ماهی هزار تومان به شما بدهند و یک اتاق و یک زیلو همان که اسلام گفته است و یک اجاق و یک یخچال». من هم گفتم: خیلی تشکر میکنم. اینها را شما به خانواده خودتان بدهید. من اینجا، این جمله را گفتم. گفتم من اینجا برای گدایی نیامدم. من گدایی پیش شما نیامدم. من میروم پیش همان کسی که تمام این زندگی را به من داده بود. این را که گفتم خلخالی خیلی ناراحت شد، چون معنی حرف مرا نفهمید. آنها فکر کردند من میگویم من میروم پیش شاه. خلخالی و آن ربانی هم خیلی مرد بدی بود که کشته شد با بهشتی، خیلی کثیف بود. حالا یک اتفاقی را میگویم بعد. اینها مسلسلهایشان را کشیدند که من بهشان میگفتم: «بزنید اگر مرد هستید بزنید بکشید». گفتم: «شماها معلوم است شماها اصلاً فارسی بلد نیستید. معنی حرف مرا نفهمیدید. میدانید پهلوی کی میروم؟ پهلوی همان خدایی میروم که همه چیز به من داده بود، پول، تمول، پدر خوب، مادر خوب، شوهر خوب، فرزند خوب، شاه خوب، ملکه خوب، فهم، استعداد، تحصیل، همه چیز به من داده بود در عرض یک شب خودش گرفت. میروم پهلوی آن که قادر است که یک شب همه چیز بدهد و با یک ساعت بگیرد». اصلاً بهطوری اینها تحت تأثیر حرف من واقع شده بودند که نهایت ندارد. بعد هم بلند شدم گفتم با من کاری ندارید من باید بروم. پا شدم بدون خداحافظی برگشتم آمدم و تا آخر دالان که میآمد هر قدمی برمیداشتم منتظر بودم که یک صدایی بیاید و من بیفتم. هیچ چی آمدیم. البته سفارش مرا خمینی خیلی کرد به برادر زنش. او هم یک مرد تودهای که همه میشناسنش ثقفی، از آن تودهایها بود که زمان شاه گرفته بودند حبسش کرده بودند. تودهای بود ها، او مسلمان نه، چیز نبود، اسلامی نبود. هیچ چی، بعد هم او را خمینی فرستاد تهران گفت که،
س- چه جور آمدید تهران؟ صبر کردید با …
ج- بله، ما آمدیم تهران بعد …
س- با آقای دکتر مشیری اینها؟
ج- ما دکتر مبشری و اینها با همین هلیکوپتر آمدیم تهران و من شب خانه دکتر مبشری ماندم و بعد فردایش مرا با ماشین، چون که وزارت دادگستری هم نزدیک کاخ گلستان بود دیگر، مرا آورد کتابخانه. خمینی به برادرزنش دستور داده بود که «تو برو توی کتابخانه پهلوی آن خانم و برو یک کاری بکن که آن آخوند یک لوازم زندگی به خانم بدهد». ولی وقتی که این ثقفی آمد با من رفتیم فرحآباد پیش این آخوند، ثقفی به من گفتش که: «شما نیا، اول من بروم با این آخوند حرف بزنم». اینها گویا رفتند با هم صحبت کردند. رفتند توی دفتر آقا. تمام این چیزهای سنگین قیمت و سبک وزن را این آخوند آورده بود توی صندوقهای آهنی جمع کرده بود، مال من، شوهرم، بچههایم، همه را اینها را. گویا وقتی رفته بودند دوتایی آنجا این درِ گنجهها را باز کرده بود و طلائی، جواهری، نقرهای، هر چه بود نشان داده بود و چهار تا قالیچهای چیزی، به ثقفی گفته بود «شریکیم با هم». ثقفی از در آمد بیرون، یک دفعه دیدم یک دشمن خونی با من، اصلاً به کلی عوض شده بود. «نه، شما هم خیلی توهین به …» با کمال جسارت بنا کرد به من پرخاش کردن، در صورتی که این مأموریت داشت از طرف خمینی که یک وسایل رفع حاجت کوچکی از زندگی خودم از این آخوند بگیرد. اصلاً به کلی عوض شد. با همدیگر ساختند عوض شد، اصلاً صبح. دوباره مرا نشاند توی ماشین و آورد توی کتابخانه. گفت: «نه، هر کاری این آخوند کرده درست است. من گزارش به آقا میدهم بسیار کار خوبی کرده برای اینکه شماها، نمیدانم، دزدی کردید، هیزی کردید، آدم کشتید». یک چیزهایی از این حرفها هم چیزی نشد. بعد هم شروع کردند خود بهشتی و خامنهای و ربانی آمدند توی کتابخانه، هر روز میآمدند، مینشستند و اصرار که «درِ مخزن را باز کن» و من در مخزن را باز نمیکردم. یعنی چرا باز نمیکردم؟ من که زورم به اینها نمیرسید. من حرف حساب میزدم. میگفتم بسیار خوب، رژیم عوض شده، فعلاً شماها هستید ولی کار دولتی که کار شخصی نیست. اینجا که خانه من نیست. شماها بریزید یک دفعه غارت کنید. من هم هیچ چیز نتوانم بگویم. اینجا مال دولت است. مال ملت ایران است مال مردم است. بیایید چند نفر بنشینید صورتمجلس کنید، من به شما تحویل بدهم و صورت تحویل به من بدهید. آخر یک رسمی است. اگر من زنده بودم اقلاً بگویند که من کتابخانه را به دست فلانکس، فلانکس تحویل دادم، مردم هم این کاغذ باشد. اینها بنا کردند با من پرخاش کردن و بیاحترامی کردن و روز، هفته دوم سوم بود. همین بهشتی و آن ربانی و با همین ثقفی از بالای پلهها، پله داشت کتابخانه بالایی رفتیم سی چهل تا پله بود، باور کنید، همین جور دستش را زد پشت من، من هم که بیهوا ایستاده بودم که اصلاً من چند تا معلق خوردم که اگر آن پیشخدمتهای پایین مرا نگرفته بودند حتماً سرم خورده بود به سنگ مرده بودم. «برو طاغوتی، چه حرفها میزنی. تو کی هستی که صورتمجلس درست کنی. اینها مال ماست، شماها پنجاه سال اینها را غصب کرده بودید. ملت اسلام است، دولت دولت اسلامی است، دولت قرآن است، دولت خمینی است، تحویل دادن چیه؟ تحول چی چیه؟» هیچ چی، مرا از کتابخانه بیرون کردند و در را هم بستند. بعد هم لابد مهر و اینها را شکستند و اینها. بعد دو سال پیش اتفاقاً در همین آمریکا بودم من، آمده بودم از مصر، یکی از دوستانم از لندن به من تلفن کرد گفت: «بیشتر کتابهای کتابخانه سلطنتی را که اعلیحضرت به شما دستور داده بودند مهر خودت را پشت جلد اول بزنی» من یک مهری درست کرده بودم، یعنی نه به اجازه خودم، به اجازه آن کمیسیون وزارت فرهنگ و دربار «بدری آتابای رئیس کتابخانه سلطنتی، مهرماه ۱۳۴۰». دستور به من داده بودند که «تمام کتابها را پشت صفحه اول این مهر را بزن که اگر کسی دزدید، این مهر را نتوانند بچینند». چرا؟ برای اینکه پشتش تمام تذهیب کاری و مینیاتور است. چون قیمت کتاب کم میشود اقلاً میدزدند این مهر پشتش باشد که هر کس ببیند بفهمد این دزدی است. به من تلفن کرد گفت: «سی چهل تا از این کتابها من رفتم کتابخانه بریتیش میوزیوم، دو تا اتاق اضافه کرده بودند به کتابهای خطی بریتیش میوزیوم، وقتی در را باز کردند من پشت ویترینها آمدم تمام دیدم مهر اسمهای تو آنجا ردیف توی ویترین است فهمیدم که کتابهای کتابخانه سلطنتی یک مقداریش فعلاً آمده اینجا.
س- این اولاً بیست دقیقهای که روی این نوار مانده میخواستم خواهش کنم که راجع به خاطراتتان از مصر برای ما بگویید.
ج- بله. بعد از نه ماه که من گرفتار خمینی بودم یک روز دکتر مبشر من را آمد، خودش که کتابخانه نمیآمد اغلب پنجاه تومان صد تومان توی پاکت میگذاشت میداد به پیشخدمتش میآوردند به من میدادند گاهی وقتها بله و شش تا پیشخدمت توی کتابخانه داشتیم همهشان که از پیش خمینی بودند نه آن وقت، یکیشان که ماهی ششصد تومان میگرفت از این روزمردها بود، این خیلی به من محبت کرد یعنی تمام این روزها یک تیکه گوشت کوبیده، نان و پنیر، یک چیز کوچولوdی میگذاشت توی نایلون، روزی پنجهزار هم به من میداد، پنج ریال یواشکی که میگفت: «خانم اگر میخواهی تاکسی چیزی سوار بشوی، اتوبوسی چیزی، پنج ریال داشته باشی». بعد یک روز از همین روزها که من کتابخانه بودم پیش از این که کلیدها را بگیرند و مرا از کتابخانه بیرون بکنند، دکتر مبشر به من گفت که: «شما اینجا نمان چون که اینها بالاخره شما را به یک وضع بدی خواهند کشت. شما را که نگه نمیدارند که، زندان میکنند بعد هم یا توی زندان میکشندت از گرسنگی، بدبختی، مرض، شپش، مثل باقی اینهایی که، زنهایی که کشته شدند. یا یک وقت توی کوچهای، جایی راه میروی، از پشت یک تیری بهت میزنند یک چاقویی میزنند بیخود و بیجهت کشته میشوی اینجا بینتیجه، بدون اینکه بتوانی برای مملکتت کاری بکنی. به نظر من بروی بهتر است». اینها را خیلی به من گفتند. بعد این خانواده ارمنیها هم اینها هم، وقتی مرا از کتابخانه این جور بیرون کردند اینها تشویق کردند گفتند: «فایده ندارد وجود تو نه زندگیت را توانستی نجات بدهی، نه اثاثیه کاخها را توانستی نجات بدهی، نه توانستی اثاثیه کاخ گلستان و کتابخانه را نجات بدهی. دلت میخواست خدمت کنی ولی نتوانستی. پس وجود تو الان اینجا مزاحم است برای اینها. اینها ممکن است حالا نه ولی یک ماه دیگر دو ماه دیگر تو را بکشند. ترا که نگه نمیدارند».
آنوقت یک نکته به غیر از تمام اینها، روزی یک دفعه دو دفعه اینها مرا میآوردند میکشیدند توی هر کمیتهای که نزدیک بود که تو آدرس بده شوهرت کجاست؟ بچهات کجاست؟ آدرس بده، آدرس بده. دو ماه مرا حبس کردند فقط برای اینکه من آدرس نمیدادم که نمیدانستم اینها کجا هستند. واقعاً نمیدانستم آن روزی که مرا بردند پیش خمینی اتفاقاً یک نکته همین به من گفت: «بهتر است که آدرس شوهر و بچههایت را بدهی». بعد من گفتم خمینی، امام، دستور بدهید یک فرهنگ عمید بیاورند. گفت: «فرهنگ عمید برای چه؟» گفتم میخواهم توی فرهنگ عمید لغت فرار را نشان بدهم. جلوی لغت فرار نوشتند: «کسی که از محل مسکونیش به نقاط دوری برود که هیچکس اطلاع نداشته باشد. شما فحش میدهی میگویی شوهر طاغوتی فراریت، پسر طاغوتی فراریت، خوب، اگر اینها فرار کردند من از کجا میدانم که اینها فرار کردند. من یک خواهش از شما دارم». گفت: «چیه؟» گفتم: «من خواهش میکنم اگر آنها را پیدا کردید سلام مرا هم به آنها برسانید». بله، این هم شده بود یک اشکال برای من. آن وقت آخرین روزی که توی کمیته از من حساب میکشیدند «بله، شما تمام زندگیت را برای بیتالمال خودت و بچههایت و شوهرت ضبط کردیم. درمانگاهت هم ضبط کردیم». خیلی خوب. «حالا بیا که شما سی سال است رفتی در فرحآباد، مینشینی، خودت دو تا اتاق مینشستی، دو تا اتاق هم شوهر، مینشست، دو تا اتاق هم این پسرت مینشست، دو تا اتاق هم آن یکی پسرت مینشست. ماهی هر کدام را که پنج هزار تومان حساب کنیم تقریباً میشود ماهی بیست هزار تومان، سی سال ماهی بیست هزار تومان شما بده ما شما را خلاص کنیم». گفتم من که چیزی ندارم. شما که هر چی ما داشتیم غارت کردید و مصادره کردید. من چی دارم؟ هیچ چیز من ندارم. گفتند «میدانیم تو هیچ چی اینجا در ایران نداری. ما شما را میاندازیم زندان اوین، بعد توی روزنامه مینویسیم عکست هم میاندازیم، این روزنامهها تو کیهان هوایی یا اطلاعات هوایی همه جای دنیا میرود. شوهرت نمیدانم، با یک مقداری لقب، وقتی که ببینند از آن دویست و صد میلیون، نمیدانم، پانصد میلیون دلار ارزی که بردند مجبور میشوند پولها را پس بدهند تا شما را نجات بدهند». من هم در کمال خونسردی گفتم، اتّفاقاً من خیلی خوشحالم که شما مرا زندان ببرید چون شما مرا به یک روزی انداختید که من نه سقف دارم، نه پول دارم. باز زندان هم سقف هست، هم یک غذایی که من بخورم این یکی، بعد هم خاطر شما جمع باشد اگر صد سال مرا توی زندان نگه دارید شوهر من برای من یک دلار هم نمیدهد، چرا، ممکن است دویست میلیون دلار به شما بدهد که «چه خوب کاری کردید زنش را نگه داشتید اینجا و او را خلاص کردید از دست من». ببین آنقدر این آخوندها خندیدند. گفتم عین حقیقت است. مرا میخواهد نگه دارید. نگه دارید توی این گرفتاری، بدبختی، او از آنجا پولش کجا بود که به شما بدهد. شما باور نمیکنید؟ مرا نگه دارید برای من فرقی نمیکند. وقتی این چیزها شد، دکتر مبشری گفت: «ببین اینها علامتش است. اینها بهانه است. آنها نمیدانند که شوهر و بچه تو پول ندزدیدند که، الان آنجا به چه گرفتاری و بدبختی دارند زندگی میکنند، توی مغز این انقلابیون رفته که یک عدهای میلیون میلیونها دلار از ایران پول بردند و اینها ترا حبس خواهند کرد. بعد هم خوب، مردی آنجا برای آنها چه اهمیتی دارد، این است که بهتر است بروی». گفتم آخر من چه جوری بروم، رفتن پول میخواهد. از کجا بیاورم؟ خود این ارمنیها هم بیچارهها خیلی به من محبت کردند. من گفتم من که پول ندارم و اینها. اینها سه چهار خانواده ارمنی با هم جمع شدند، شصت هزار تومان یعنی پاسپورت من اولین پاسپورت تقلبی که در ایران درست شد، پاسپورت من بود. اینها پول جمع کردند شصت هزار تومان، رفتند قم پشت دفتر خمینی این پاسپورتهای تقلبی را تو دفتر خمینی درست میکردند، یک پاسپورت تقلبی جمهوری اسلامی، یک دانه عکس من هم برداشتند بردند چسباندند بهش، برای من این را درست کردند.
س- اسم مستعار؟
ج- به اسم مستعار درست کردند. بعد یک دانه بلیط فرانسه هم گرفتند به اندازه دو سه هزار تومان هم پول فرانک، به اندازهای که مثلاً پول تاکسی یک دو شب من توی هتلی بمانم، به من پول دادند و خودشان با ارفرانس تماس گرفتند که هر جا، جا خالی است به من زود بدهند. این از اینور. از آن طرف هم دکتر مبشر و دکتر اردلان به عنوان اینکه من هنوز رئیس کتابخانه سلطنتی هستم، به من گفتند که: «تو یک مرخصی بنویس رسمی». من یک مرخصی به اردلان نوشتم که «جناب آقای اردلان وزیر دارایی، من کسالت دارم، تابستان هم هست. یک ماه به من مرخصی بدهید من به عنوان معالجه بروم پاریس». این نامه من که میرود پیش اردلان، بلافاصله امضا میکند از اینجا هم رد میشود. پاسپورتم هم میگیرند و ویزای پاریس فقط فرانسه تویش میزنند. آنوقت آن قدر دم ارفرانس و این جاها که پول میدادند بهقدری شلوغ بود که شب از یک هفته مردم میرفتند توی خیابان میخوابیدند و آن بیچارهها ارمنی، من که اصلاً مریض بودم. من اصلاً نای نفس کشیدن نداشتم. نمیتوانستم کنار خیابان بخوابم. آن بیچارهها یک دانه از این دخترهای جوانشان را با یک پسر جوانشان فرستادند توانستند یک دو سه هزار تومانی فرانک فرانسه برای من بگیرند و یک دانه هم بلیط ارفرانس دکتر مبشر تلفن کرد گفت: «برای خودم میخواهم». گرفتند و من به عنوان مرخصی.
س- یعنی با پاسپورتی که اسم دیگری بود.
ج- با پاسپورت تقلبی،
س- پس مرخصی برای چی بود؟
ج- نه به اسم آتابای به همان اسم یعنی نصف اسم «خدیجه بدرالملوک عاطف». نصفش اسم خودم بود نصفش اسم همین جوری که چیز کردم، تقاضا نوشتم. من از فرودگاه آمدم بیرون ولی با تمام این احوال خدا میداند چه ساعتهایی را توی فرودگاه گذراندم از ترس و از وحشت. من چیزی نداشتم لخت و برهنه بودم فقط از فرودگاه که، توی فرودگاه این خانواده ارمنیها و خود دکتر مبشر و خانواده استاد سنگلجی یک چند تا تکه چیز به من داده بودند آن هم چی بود؟ چیز عجیبی است روزگار، یک سال پیش از انقلاب که اصلاً هنوز خبری نبود من عادت داشتم همیشه سال به سال اسباب زندگی لباس خانه خودم مال بچههایم اینها جمع میکردم چیزهایی را که نمیخواستیم جمع میکردم میبردم میدادم آن قسمتهای خیابان مولوی و آن طرفها. آن سه چهار سال آخر دیدم خانه استاد سنگلجی بهترین جاست نه اینکه او مجتهد بود همه هم دوستش داشتند از حضرت عبدالعظیم از کهریزک بلند میشدند میآمدند زغفرانیه پیش استاد سنگلجی که از او اعانهای هدیهای پولی بگیرند و خوب، رفقای استاد که به دین اسلام عقیده داشتند همیشه چیز میدادند و استاد توی خانه نگاه میداشت. از پوشاک گرفته تا خوراک تا پول نقد. من یک سال پیش از انقلاب همین کار را کردم. گفتم این بهتر از این است که من بروم توی خیابان که من به ریخت نگاه میکنم نمیشناسم طرف را که، هر کس که ببینم یک خرده ریختش مثلاً مندرس است، ژولیده است میدهم ولی آن کسی که میآید توی خانه استاد سنگلجی، استاد سنگلجی میشناسد اینها را که واقعاً محتاجند. یک سه چهار تا چمدان اسباب و لباس و این چیزها را جمع کردم دادم. دو تا از این چمدانها را خانم استاد سنگلجی پخش کرده بود بین فقرا. دو تایش توی زیرزمین زیر کرسی مانده بود.
س- پس به خودتان پس داد.
ج- که در این بین استاد مریض شد، انقلاب زیاد شد. خیابان سعدآباد و پهلوی را دیگر درخت میانداختند و میسوزاندند. کسی با ماشین نمیتوانست بیاید و برود. پسر استاد سنگلجی اوریون گرفت، پسر بزرگ بیست و پنج شش ساله اوریون گرفت. از این اوریونهای سخت. دکتر و دوا هم که نبود. این گرفتاریها باعث شد که این دو تا چمدان آنجا ماند. وقتی که این روزگار به سر من آمد و رفتم آنجا، خانم یادش افتاد و بنا کرد گریه کردن گفت: «چیز عجیبی است، بیا این دو تا چمدان را ببر خودت بپوش». الان بعد از نزدیک شش سال است دارد از انقلاب میگذرد. همینهایی که تن من است و این لباسی که دارم زندگی باهاش میکنم، همان لباسهای مندرسی است که من سال ۱۳۵۶ کرده بودم تو چمدان که بدهم به فقرا، قسمت خودم شد. اینها همه کار خداست.
س- با همانها خارج شدید؟
ج- با همان دو تا چمدان پاره حتی چمدانش را هم گفتم ببخشید چون چمدانهایش هم خوب، مثلاً یک خرده زیپش در رفته بود یا قفلش چیز شده بود. با همدان چمدان آمدم بیرون. من ترس از اسباب نداشتم چون من چیزی نداشتم.
س- تقریباً کی بود از ایران خارج شدید؟
ج- من شهریور ۱۳۵۸. آخر شهریور ماه ۱۳۵۸.
س- تقریباً ۷ ماه از انقلاب.
ج- به عنوان مرخصی آمدم بیرون. اول آمدم پاریس البته آنجا پیش یکی از دوستانمان که زندگیش بد نبود یک ماهی ماندم. پاسپورت هم که نمیدادند، میدانید خیلی مشکل بود. تا بعد بالاخره از آمریکا اقدام کردند پاسپورت گرفتند مرا آوردند آمریکا. آمریکا که آمدم یک چند ماهی در بوستون بودم آمدم دانشگاه هاروارد. خوب، استادهای دانشگاه هاروارد پروفسور ریچارد فرای، پروفسور اولگ گرابار، اینها ایران آمده بودند مرا میشناختند و از آن پروفسور ارلینگتون که رئیس کتابخانه دانشگاه است. روی کتاب شاهنامه بایسنقری اینها ایران میآمدند من باهاشان کار میکردم. من خیلی زحمت کشیدم روی شاهنامه بایسنقری و یک فهرست بسیار عالی و جامع نوشتم که مورد استفاده اینها قرار گرفت یعنی از فارسی به انگلیسی برگرداندم. اینها مرا میشناختند. خیلی هم متأثر شدند ولی متأسفانه چون من تازه آمده بودم و همان موقع هم مثل اینکه Hostagesها را گرفتند و اوضاع خیلی بد بود،
س- بله.
ج- اینها نتوانستند از وجود من استفاده کنند و کاری به من بدهند. با اینکه خیلی دلشان میخواست. اما چند تا مقاله پروفسور گرابار به من گفت بنویس و من نوشتم بهش دادم راجع به تاریخچه خط از اول دنیا تا امروز بهخصوص قسمت ایران. این را نوشتم، تاریخچه مینیاتور را گفت نوشتم بهشان دادم که حتماً از آن استفاده کردند. در همین ضمن بود که اعلیحضرت تشریف بردند قاهره، آنجا تشریف بردند و خوب، البته محبت فرمودند آتابای را صدا کردند و با بنده ما رفتیم آنجا. آنجا رفتیم در قاهره که بودم من هر روز میرفتم دانشگاه یا کتابخانه چون دانشگاه الازهر،
س- این قاهره قبل از مریضی سختشان است دیگر؟ یا،
ج- قبل از مرگشان دیگر، مریض که بودند.
س- این آخرین باری که تشریف بردند.
ج- بله، آن آخرین بار بود.
س- آن موقع شما رفتید.
ج- بله، آن اول که هنوز سلامت بودند که …
س- شما ایران بودید.
ج- که آقای آتابای باهاش بود من ایران بودم. این مال روزهای آخر زندگیشان است.
س- بله. از آن چه خاطراتی دارید؟
ج- از آنجا بودیم بله. آنجا از لحاظ کارهای ادبی و فرهنگی چون استادهای دانشگاه مصر گاهی به ایران میآمدند و اعلیحضرت همایونی خیلی به دانشجوهای مصری محبت میکردند. اقلاً در حدود چهارصد پانصد مصری اعلیحضرت به اینها بورس داد، بورس تحصیلی داد، اینها با پول اعلیحضرت همایونی آمدند در ایران، در دانشگاه تهران، رشته ادبیات فارسی را میخواندند و دکترا گرفتند و اینها عاشق پادشاه بودند. گریه میکردند همهشان که هر کدامشان دیگر آن وقت مصدر کارهای مهمی بودند در قاهره، کتابخانه هم میآمدند.
پیش از این هم وقتی سادات آمد به ایران، یک شبی که در کاخ نیاوران بودیم صحبت فرهنگ و کتاب و این چیزها شد اعلیحضرت همایونی بنده را معرفی کردند به سادات، سادات گفت من با کمال افتخار حاضرم خانم را دعوت میکنم که بیاید مراکز فرهنگی ما را از نزدیک ببیند و همین کار را هم کرد. یک سفر مرا دعوت کردند به مصر، سادات دعوت کرد و وزیر فرهنگ و هنر مصر که السید یوسف الصباعی وزیر فرهنگ بود که نویسنده به نام هم بود در قاهره، این مهماندار من بود. من رفتم مصر و تمام مراکز فرهنگیشان را دیدم. البته مصریها خیلی عاشق زبان فارسی هستند و این عجیب است برای من. آنقدر اینها التماس میکردند که ما کتاب فارسی میخواهیم. من وقتی از آن سفر برگشتم با تمام این گرفتاریها با اینکه جداً عده زیادیشان با خمینی مخالف بودند و بعضیهایشان بیشتر اتّفاقاً خمینیای بودند و اصلاً اخوانالمسلمین وطنش آنجاست، با این حال، بلافاصله سمت استادی دائمی، استاد ممتاز در رشته ادبیات و زبان فارسی و تاریخ ایران و رشته نسخهشناسی بنده را استخدام کردند در دانشگاه دخترانه الازهر و دانشگاه قاهره و من این مدت سالی که در قاهره بودم به نام یک استاد در دانشگاهها درس میدادم و باور کنید از ذوق و شوق تمام گرفتاریهای روحی من از بین رفته بود، چون سر درس میدیدم سه چهار هزار دانشجو در دانشگاههای الازهر رشته فارسی میخواندند در صورتی که خودشان میگفتند از وقتی انقلاب شده این ثلث شده چون دیگر زبان فارسی کسی نمیخواند.
س- بله.
ج- با چه عشق و علاقهای اینها به شعر و ادب فارسی علاقه داشتند. تا روزی که سادات زنده بود بنده آنجا بودم و یک سال هم بعد از سادات چون باید امتحانها را من تکمیل میکردم، بعد میآمدم یعنی وقتی سادات کشته شد بعد از یک سال خانواده سلطنت از مصر آمدند به کل بیرون، ولی بنده مجبور شدم ماندم که ادامه بدهم کارم را، چون اینها به من محبت کرده بودند. نمیخواستم کارم نیمه تمام بماند. آمدم که آمدم آمریکا و متأسفانه نمیتوانم برگردم به خاطر اینکه نه گرین کارت، نه asylum ما درست است نمیتوانیم از این مملکت جایی برویم متأسفانه.
البته این هم باید بگویم که آنچه که من دیدم انور سادات یک انسان به تمام معنی بود. بسیار مرد مهربان، ایران دوست. اصلاً این مرد بهقدری به فرهنگ ایران به ادبیات و زبان فارسی و شعر فارسی عشق و علاقه داشت که نهایت نداشت. به این دلیل چون این سه سالی که من در مصر بودم علاوه بر اینکه استاد دانشگاه بودم وقتی از دانشگاه برمیگشتم هفتهای چند شب دستور داده بودند به بنده که شاه جوان را و والاحضرت شاهپور علیرضا فارسی، قسمت ادبیات و فارسی را به آنها درس میدادم و من اولین کسی هستم که به شاه جوان گلستان سعدی را جلویش باز کردم و برایش گفتم که ما ایرانیها یک همچین کتابی داریم که در واقع قرآن فارسی است برای ما، بهخصوص سیرت پادشاهان را بهشان درس میدادم و شاهنامه را و خیلی هم با عشق و علاقه میخواندند، هم به شاه جوان و هم به والاحضرت علیرضا این سه سال کار من این بود. اغلب سادات تشریف میآوردند کاخ میآمدند یعنی انور سادات در واقع مثل یک پدر بود برای رضاشاه دوم. بغل میکرد میبوسید، محبت میکرد، نصیحت میکرد، راه نشان میداد بهش. وقتی گاهی اتفاق میافتاد که میآمدند در کاخ حبه موقعی بود که اعلیحضرت در دفترشان بودند و بنده هم مشغول درس دادن بودم، فوری میآمدند شاه را بغل میکردند و میبوسیدند و به من اظهار محبت میکردند و با همان زبان فارسی کم میگفتند: «خیلی خوب است، خیلی، خیلی». اجازه میگرفتند از اعلیحضرت که بنشینند آنجا و من که شعر میخواندم یا بعضی قطعههای نثر گلستان را میخواندم میگفتند، چشمهایشان را هم میگذاشتند میگفتند: «من میخواهم گوش کنم برای اینکه فارسی خیلی شیرین است». و سپتامبر همان سالی که کشته شدند من اجازه گرفتم از علیاحضرت که بیایم آمریکا بچههایم را ببینم. به من گفتند: «برو ولی برگشتی من در کاخ ریاست جمهوری مصر کلاس درس زبان فارسی باز میکنم اولین شاگردت خودم هستم، دومین شاگردت جهان است و من مجبور میکنم وزرایم را که زبان فارسی یاد بگیرند برای اینکه کسی که»، منطقش این بود، میگفت: «کسی که ادبیات فارسی را نداند انسانیت نمیداند». عاشق بود که متأسفانه اکتبر کشتندش و در این مدتی که من در قاهره بودم البته خیلی از افسرهای ایرانی، از وزرای ایرانی، کسانی که پیش از انقلاب دست اندرکار بودند میآمدند حضور علیاحضرت شهبانو، حضور اعلیحضرت رضاشاه جوان، ولی بنده چون توی سیاست نیستم و نبودم نمیتوانم تأیید و تأکید بکنم ولی میشنیدم که بعضیهایشان همانهایی بودند که خیانت میکردند باز هم میآمدند و بعضیهایشان واقعاً وفادار و صادق بودند باز هم میآمدند، آنها و علاقه داشتند که کار بکنند برای وطن و کار هم میکردند.
س- آخرین باری که شما اعلیحضرت فقید را دیدید چه خاطرهای دارید قبل از درگذشتشان؟
ج- خیلی ضعیف از لحاظ جسمی، ولی از لحاظ روحی بسیار قوی و خوب، تمام اصلاً انتظار و چشم و آرزوی اعلیحضرت فقید ایران بود و ایرانی. و این اخباری که میشنیدند اخبار کشتن ایرانیها، خرابی آثار تاریخی بهقدری در روحیه ایشان تأثیر بد گذاشت که واقعاً میشود گفت، حتی دکترهایش هم عقیدهشان این بود که این اخبار و این اعمال زشتی که در ایران انجام میگرفت از لحاظ ایران و ایرانیت، به مرگ اعلیحضرت فقید خیلی کمک کرد، خیلی کمک کرد. چون شوخی نیست آخر، ما نمیتوانیم منکر این بشویم که شخص اعلیحضرت محمدرضا شاه شاید وطنپرستترین ایرانی بود که در ایران بود و کسی که آرزو داشت ایران را به آن نهایت درجه بالا برساند یک دفعه ببیند که این جور خراب میکنند، بمب میاندازند، با کلنگ خراب میکنند، آثار تاریخی را خراب میکنند، مدارس را از بین میبرند، روشنفکران را میکشند خوب، معلوم است چه تأثیر بدی دارد در روحیهشان.
س- آخرین جملاتی که بین شما رد و بدل شد چه بود؟ یادتان هست؟
ج- میفرمودند شعر بخوان. از گلستان بخوان، از مثنوی بخوان، از حافظ بخوان. فال حافظ بگیر، بله. چون اعلیحضرت محمدرضا شاه به حافظ خیلی علاقه داشت، گلستان را هم میشناخت و خط خوب را چقدر دوست داشتند، عاشق خط خوب بودند. هر نامهای که حضورشان میرفت، در ایران هم که تشریف داشتند همین جور بود. هر نامهای که به دفتر مخصوصشان میرفت، اگر خوش خط نبود مخصوصاً به رئیس دفترشان میگفتند این خطها را بیاورید من ببینم. خیلی دوست داشتند. مثلاً همان وقتی که آنجا تشریف داشتند و پیش از این هم که در ایران بودند گاهی اوقات بعضی نامههای تبریکی یا از لحاظ بعضی چیزها چیزهای تاریخی یا ادبی که من مجبور بودم، من همیشه با دست مینوشتم هیچ وقت با ماشین کار نمیکردم، چون میگفتم با دست نوشتن محترمانهتر است تا با ماشین. با دست چیز مینوشتم حضورشان میفرستادم. همیشه تعریف میفرمودند که: «چه خط خوبی داری؟ شاگرد بگیر تربیت کن که خط خوب یاد بگیرند» عرض میکنم که همان وقت هم دوست داشتند هر وقت که بنده را میدیدند شرفیاب میشدم حضورشان، میفرمودند که: از حافظ شیرازی یاد داری؟ از حفظ میتوانی شعر حافظ بخوانی؟ من میگفتم بله قربان. یا یک غزل اگر یادم بود میخواندم، اگر نه حافظ میگرفتم، فال میگرفتم برایشان میخواندم.
س- خیلی ممنون. قبل از اینکه نوار قطع بشود من میخواستم تشکر کنم از این وقتی که صرف کردید.
ج- باعث افتخار من است و من باید از شما تشکر کنم برای اینکه اگر این چیزها را من صحبت نمیکردم، شاید اینها با من به گور میرفت. چون الان ما در وضع و حالی هستیم که دیگر حوصله نوشتن و ضبط کردن نمانده است. این گرفتاریهای زندگی تبعیدی و مهاجرت، این فرصتی بود بسیار مغتنم برای بنده و باعث افتخار من بود.
Leave A Comment