روایت کننده: دکتر فریدون کشاورز
تاریخ: چهارم دسامبر ۱۹۸۲
محل مصاحبه: شهر الکساندریا: ویرجینیا
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲
خلاصه راجع به سران انقلابیون میگفتم. غیر از احسانالله خان و این دستهکردها، من آن موقع حسین جودت را که یکی از کمیسرهای انقلاب گیلان بود در منزلم دیدم، معلم من هم قبلا بود دیگه. به حضور شما عرض کنم که میرجعفرکنگوری که وزیر فرهنگ انقلاب گیلان بود کرارا او را میدیدم. حتی یک جُنگی هم داشتم که به اغلب اینها دادم که آن موقع بین شاگرد مدرسهها رسم شده بود که یک کتابچه کلفتی میخریدند و بعد میدادند به اینوآن یک چیزی تویش بنویسند و من از اغلب این سران انقلاب گیلان جز میرزاکوچک خان و جز احسانالله خان توی جُنگم نوشته داشتم و خیلی خوب یادم هست این شعر خیلی معرف طرز تفکر انقلابیون چپ آن روزی است که میرجعفرکنگوری توی جُنگ من نوشت که:
در زمانی که صدارت به فقیران بخشند چشم دارند که به جاه از همه فزون باشید
در ره منزل لیلی که خطرهاست به جان شرط اول قدم آنست که مجنون باشید
بیت دومش بسیار درست است ولی اگر صدارت به فقیران بخشند فقیران نباید به فکر جاه باشند. به حضور شما عرض کنم که من اینها را دیدم.
سوال – دارید هنوز این کتابچه را؟
ج – نخیر. آن کتابچه به اضافهی اسناد و مدارک تاریخی که من در دوران عضویت حزب توده جمع کرده بودم و آرشیوی که من از رجال سیاسی ایران درست کرده بودم و خیلی از جزییات زندگی آنها را به مناسبتی که طبیب بودم، پیدا کرده بودم، شنیده بودم، بِهِتان خواهم گفت که توسط یک عدهای، از حالا بگویم یک عده از پیرمردهایی که باهاشان معاشرت داشتم از جمله آسیدعبدالرحیم خلخالی که کتابخانهای داشت در خیابان ناصریهی آن وقت که از مبارزین مشروطیت ایران بود و دوست خیلی نزدیک تقیزاده بود، از آنها مطالب خیلی جالبی شنیدم. منظور این است که در آن موقع در منزل ما…
سوال – بالاخره این کتابچه چه شد؟
ج – این کتابچهی جُنگ من وقتی که به خانهی من ریختند روز بعد از تیراندازی به شاه، بعد جریانش را خواهم گفت، به منزل من ریختند که مرا بگیرند که من نبودم در منزل، تمام اثاثیهی منزل من را از جمله آرشیوهایم را جُنگ من را، مقدار زیادی از روزنامهها را که من یک کسی را حقوق میدادم، زمانی که وکیل مجلس شورای ملی بودم، حقوق میدادم برای خاطر اینکه منشی من باشد و برای من اسناد و مدارکی را که بهش نشان میدهم جمع بکند، پاکنویس بکند، آن وقت فتوکپی در ایران نبود پاکنویس بکند، آماده بکند.
تمام این اسناد من را شهربانی وحکومت نظامی بردند. از جمله خیلی جالب است که بهتان بگویم من خانهای را در مقابل خیابان شاهرضا ساختم و در زمانی که از ایران فرار کردم از آن خانه چیزی عاید من نشد تقریبا. و بعد از انقلاب هم بلافاصله حکومت جمهوری اسلامی خانه من را گرفت ضبط کرد و به یک عده از اشخاص داد برای اینکه در آنجا زندگی بکنند و خیلی انترسان است که برادرم و دوستانم که از آنجا رد میشدند میدیدند این خانه آدم تویش هست. پرسیدند از اینها که این خانه میگویند مال دکتر کشاورز است که توسط رژيم گذشته دوبار محکوم به اعدام شده. شما توی این خانه چه میکنید؟ جواب داده بودند کمیته به ما گفته که این خانهی یک ساواکی است و ما به این مناسبت ضبط کردیم و میدهیم به شما و شما بروید تویش بنشینید. من به هر حال این عمل را درست نمیدانم. والا از اینکه در خانهی من یکعده اشخاصی که شاید، شاید خانه نداشتند واقعا نشستهاند به هیچ وجه ناراحت نیستم. برعکس خیلی خوشحالم اگر راست باشد که اشخاص فقیر رفتهاند تویش نشستهاند.
میگفتند که جزو اسناد من چیزهایی را که بردند، یک کتابچهی بزرگی است که من این خانه را که میساختم مرتبا پول دادم به برادر همسرم علیمحمد محمدآبادی. ایشان آن موقع یک بنگاه خیلی کوچک داشت که ساختمان میکرد و من پول که به او میدادم این را توی آن کتابچه مینوشتم و خیلی جالب است این را تذکر بدهم که زمین این خانه را من در سالهای اول سی برای خاطر اینکه من در۱۹۳۴ به تهران برگشتم و دو سال بعدش به مناسبت اینکه اولین متخصص اطفال بودم که به ایران بازگشتم از اروپا، کارم خیلی خوب گرفت و مطبم خیلی شلوغ بود و این را ایرانیها به خصوص تهرانیها همه میدانند و همه هم میگویند همین را، هنوز هم می گویند. کارم خیلی گرفت. برادر خانمم آمد به من گفت که تو بیا من برایت یک خانه بسازم. گفتم من پول ندارم. گفت تو نمیتوانی روزی پنجاه تومن به من بدهی؟ گفتم چرا. گفت حالا من درست میکنم. یک کسی بود به نام ارباب گشتاسب که زمینی را من از او خریدم. من از یکی از مریضهای پولدارم مبلغی پول قرض کردم و دادم به این آقا و هفتصد متر، ششصد و خردهای متر زمین خریدم به متری اگر اشتباه نکنم یازده تومن شاید هم کمتر، کنار خیابان شاهرضا. این خانه را من با پول قرض خریدم، بعد آن را در بانک رهنی گرو گذاشتم و یک مقدار پول گرفتم. شروع کرد به ساختمان این خانه و من هم روزی پنجاه تومن به او میدادم. من توی این دفترچه مرتب مینوشتم که به آقای محمدآبادی پنجاه تومن دادم، روز فلان، آقای محمدآبادی. این را شهربانی برداشت و گفت یعنی پخش کرد، که اسناد و مدارکی در منزل دکتر کشاورز پیدا شده که از شورویها پول میگرفته و بین کارگران تقسیم میکرده. شما را بخدا ببینید از شورویها پول طبابت من را گرفته حساب کردند و کارگران را هم آقای محمدآبادی. در صورتی که دکتر کشاورز آن وقت احتیاج به اینکه نوکر خارجیها بشود و پول بگیرد نداشت. من خیلی عذر میخواهم که این را میگویم. من در آن موقع استاد دانشگاه شدم برای اینکه اولین متخصص اطفال بودم باز تکرار میکنم که وارد ایران شدم. در آن موقع من بعد از دو سال طبابت به بالین پسر رضاشاه خوانده شدم برای خاطر اینکه طبیب متخصص در ایران نبود فقط به این علت، در حالی که می دانستند برادر من چپ است و بعد از مدتی زندان در یزد تبعید است. با وجود این مرا خواستند برای معالجهی پسرشان حمیدرضا، پسر کوچکترینشان، و من این طفل را که آن موقع مبتلا به دیفتری بود و هیچکدام از دکترها تشخیص نداده بودند و فلج دیفتری گرفته بود، در حال مرگ با ضعف قلب، من این را معالجه کردم و یکشاهی هم به من پول معالجه ندادند یکشاهی، توجه میکنید، یکشاهی به من ندادند و من آنجا رضاشاه را هم دیدم که بعد شرح خواهم داد.
سوال – پس میفرمایید سران جنگل
ج – در این جُنگ نوشته بودند، و به حضورتان عرض کنم که این جُنگ را بردند و این خانه را من بهاینترتیب ساختم. بعدش هم باز دوباره، چون رسم این بود که بانک رهنی بعد از اینکه شما پولی را که قرض کردید و خرج کردید میآمد نگاه میکرد اگر خانه بالاتر رفته و پول واقعا آنجا خرج شده دوباره بِهِتان یک پورسانتاژی از ارزش آن خانه را قرض میداد. بهطوری که قرض این خانه را بعد از اینکه من از ایران فرار کردم، خانمم با فروش اجناس و اینهای منزل من، قرض این خانه را به بانک رهنی پرداخت. این جُنگ از بین رفت. فرمودید که چطوری شد این جُنگ را بردند و من ازش خبری ندارم. چون از جُنگ صحبت می کنم.
من آن موقع از لحاظ سیاسی یک کمی سرم درد میکرد. بچه بودم و یک احساسات بچهگانه ضد عرب که ایران را آمد گرفت و ضد بیعدالتیهای اجتماعی که در مغز کودکانهی من به طور خیلی بچهگانه تاثیر میکرد پیداکرده بودم، خوب یادم هست، و این را یک آقایی که در انجمن ملل متحد الان کار میکند و رشتی است، چند روز پیش توسط خواهرش به من یادآوری کرد که دیدم راست میگوید. گفت که شما یک وقتی محمودآقا بودید. گفتم بله. گفت پدرم همکلاس شما بود. دیدم درست میگوید. گفت من جُنگ پدرم را در دست دارم، حالا که شنیدم شما آمدید آمریکا شعری که توی جُنگ پدرم نوشتید برای شما میخوانم ببینید یادتان هست یا نه. و این شعر این بود که:
دارا چو شود خسته ز آسیبِ سواری دَه دخترِ گلچهره بمالند تنش را
دهقان (یا مزدور) که نعمتِ دَه داراست چو میرد ده روز کسی نیست که دوزد کفنش را
یک چنین افکاری در بچگی به مناسبت سابقهی خانوادگی ما یعنی برای خاطر اینکه پدرم در مشروطه بود و مادرم تعریف میکرد که چه کارها میکردند اینها، که یکیاش را الان باز دوباره یادم آمد بگویم و برادرم جزو انقلابیون گیلان بود، من در چنین محیطی بودم. با اینکه بچه بودم تاندانس من، رویهی من در حقیقت تحت تاثیر آنها در حدودی معین شد، و گفتم که: آهان، آن موقع من شعر هم میگفتم و چند تا از شعرهای من البته بعد بهکلی از وقتیکه به تحصیل طب پرداختم این شعر گفتن کنار گذاشته شد. همانطوری که هم ویلون یک کمی میزدم و هم تار بهتر از ویلون، نسبتا خوب میزدم. اینها هم همینکه وارد مدرسه طب شدم به مناسبت مشغولیت به تحصیل جدی بهکلی کنار رفتند.
ولی شعرهای من در روزنامههای رشت آن موقع یکی دوتاش چاپ شده و به خوبی به خاطر دارم که یکی از شعرهایی را که گفتم این بود که راجع به دماوند بود و شهر تهران و آتشفشان وِزوو … و پمپئی. که در آن شعر می گویم که ای دماوند همانطوری که وِزوو گرفت شهری به زیر… امیدوارم که … دماوند را … البته شعرش خیلی بهقول ایرانیهای آن وقت یک خورده بندتنبانی بود، قوی اصلا نبود.
وِزوو، دماوند، و شهر تهران پیر، اینش یادم هست. و این شهر را بهزیربگیر برای اینکه ظلم و ستمی را که در آنجا هست از بین ببریم. بعدها این را البته از یک شاعر بزرگ و نامدار ایرانی دیدم، که یا قبل از این یا بعد از آن ولی من بعد خواندم، دیدم که راجع به “ای کوه سفید ای دماوند” شعر خیلی بسیار عالی به سبک خراسانی ملکالشعراء بهار در بارهی این مسئله گفت که من یادم نیست این شعر قبلا گفته شده یا بعدا گفته شده. به هر حال من بدون اطلاع از این قضیه با مغز کودکی خودم یک چنین شعری گفتم، یک مقدار از شعرهایم هم آن موقع در روزنامههای آن وقت چاپ شده.
اما واقعهای را که راجع به پدرم به خاطرم آمد این است که پدرم جزو سران مشروطه گیلان بود، یکی از اعضای کمیته مشروطه طلبان در گیلان بود و به همین مناسبت پاداشش این بود که از گیلان یعنی از بندرپهلوی به وکالت مجلس انتخاب شد. در این کمیته یک بهاصطلاح تنفری از حاکم گیلان، که آن وقت آبالاخان سردار اسمش بود، یک تنفری نسبت به مردم رشت ایجاد کرده بود برای خاطر اینکه عدهای از مشروطه طلبها را گرفته بود و به دار کشیده بود.
کمیتهی گیلان تصمیم میگیرد که آبالاخان سردار را بکشد و وسایلش را تهیه میکنند و آبالاخان سردار به دستور کمیته مشروطه طلبان گیلان کشته میشود. گمان میکنم که قاعدتا پدرم هم جزو کسانی بود که او را محکوم به اعدام شناخت. این یک مسئلهای است که من خوب به خاطر دارم که برایم تعریف کردند.
همان طوری که گفتم انقلابیون گیلان میانهشان با جنگلیها به هم خورد. و قوا تضعیف شد. نتیجه اش این شد که اولا رضاخانمیرپنج با ارتش خودش به گیلان آمد و قشون سرخ را از گیلان بیرون کرد و سران انقلابیون گیلان عدهی زیادیشان با قشون سرخ فرار کردند رفتند به شوروی و در تسویه استالینی سالهای سی کشته شدند به قتل رسیدند. به سیبری فرستاده شدند تا در سیبری مردند یا که کشتندشان، از آنها کسی باقی نمانده.
موقعی که ما به شوروی مهاجرت کردیم هر چه گشتیم برای خاطر اینکه اثری از آنها پیدا بشود، پیدا نکردیم و یک نفرشان فقط زنده بود که اسم اولیهش در ایران آخوندزاده بود و در شوروی به نام سیروس خوانده میشد. من موقعی که وارد شوروی شدم و استاد دانشگاه دانشکده طب استالینآباد آن وقت شدم، دوشنبه حالا پایتخت تاجیکستان است، آنجا آن آقای سیروس را دیدم که همان آقای آخوندزاده است و خوب به خاطر دارم که لاهوتی در بارهی او یک شعر گفته بوده که بعدها من در شوروی خواندم. همهی شعرش یادم نیست:
سر و ریشی نتراشیده و رخساری زرد زرد و باریک چو نِی بر سر جاده ری
یک شخصی را ژاندارمها داشتند میبردند و این با نهایت استقامت راه میرفت و از خودش هیچ خستگی نشان نمیداد. ژاندارمها بهش گفتند تو مگر عاشق حبس و کتک و تبعیدی که اینطور تند راه می روی؟ او به ژاندارمها جواب داد که ایران اینطور است، اینطور است، در دست بیگانه است، وطن ماست، دارند ثروت مملکت ما را غارت میکنند و تو از من زودتر میرفتی اگر میفهمیدی که تبعیدی را فهمیدی. در این حدودا این شعررا یادم هست که البته دهها سال است نخواندهام. از آن انقلابیون فقط آن یک نفر زنده مانده بود باقی را همه را از بین برده بودند.
به خاطرم آمد که دونفر از مردان بسیار پاک و وطنپرست جزو سران انقلابیون گیلان بودند و از تهران آمده بودند. یکیش ذره بود یکیش حسابی. ذره با اینکه من اسمش خوب یادم هست، قدش بلند بود و عینک میزد . خوب یادم هست حسابی قدش کوتاه بود و چاقتر بود. اینجوری یادم مانده که حسابی کوتاهقد بود و چاق. من به خودم میگفتم ذره قاعدتا بایستی این باشد و حسابی آن. برای اینکه کوچک است برعکس بود. ذره و حسابی اگر اشتباه نکنم، ذره شاعر بسیار بسیار خوبی بود. نمیدانم اشعارش مانده یا نه، بسیار شاعر خوبی بود که در روزنامههای گیلان یک مقداری زمان انقلاب شعرش چاپ شده بود. اینها مردان بسیار پاکدامن و وطنپرستی بودند که متاسفانه از بین رفتند. جزو آن کسانی بودند که رفتند به شوروی و اثری از آنها باقی نمانده است.
در جریان جنگ بین رضاخان میرپنج و جنگلیها و انقلابیون گیلان حیدرعمواوغلی معروف که شناخته شده است، راجع به زندگی او خیلی چیز نوشته شده و من هیچوقت ندیدمش، در حالی که بقیه سران انقلاب گیلان را در منزل خودم دیدم. حیدرعمواوغلی در پسیخان نزدیک رشت در راه جنگل کشته شد. بعضیها میگویند که کوچک خان از این توطئهای که چیده شده بود برای کشتن حیدرعمواوغلی خبر داشت و دستور او بود. بعضیها میگویند نه خبر نداشت و به هیچ وجه دستور او نبوده. این جریان در تاریخ نوشته شده.
نظر شخصی من که میرزا کوچک خان را زندگیش را مطالعه کردهام، این است که میرزا کوچک خان قاعدتا نمیبایستی از این جریان اطلاع داشته باشد و دستور او نباید این باشد، و به نظر من این توطئهای بود که ایادی یا دولت تهران یا دولت انگلستان این توطئه را نقشهاش را چیدند و اجرا کردند. این عقیدهی من است ممکن است درست نباشد.
از سران نهضت آزادی ایران کس دیگری را که در منزلمان دیدم، برای اینکه برادرم جزو سران انقلابیون گیلان بود و اینها همه به خانهی ما میآمدند، از جمله فرخی یزدی است که شاعر لبدوخته معروف شده. برای خاطر اینکه در یزد، او یزدی بود، علیه حاکم و شاه شعری گفته بوده که این شعر به دست حاکم میافتد، میآورند و لبش را میدوزند. بههمینمناسبت هم اسمش شده بود فرخی لبدوخته. مردی بود قدبلند و نسبتا چاق و از تهران به گیلان آمد، به رشت آمد. خیال میکنم بعد از انقلاب بود. آمد به رشت و منزل ما پیش برادرم ماند، زندگی کرد و اگر اشتباه نکنم یکی دو هفته درمنزل ما بود و مهمان برادرم بود. فرخی یزدی را دیدم.
حیدرعمواوغلی کشته شد و بعدش هم میرزاکوچکخان تنها ماند و قدرتش ضعیف شد و سردارسپه موفق شد که قشون بفرستد و میرزاکوچک خان را در نقطهای بالای کوههای ماسوله بعد از فومن تعقیب کنند و توی برف از قراری که میگویند دونفر بودند، میرزاکوچک خان و یک افسر آلمانی که در زمان جنگ بینالمللی به میرزاکوچکخان پیوسته بود، یا آلمانیها به مناسبت مخالفتی که با انگلیسیها داشتند، گویا کمک کرده بودند به میرزاکوچک خان که به نظر من قبولش در آن موقع به هیچ وجه غلط نبود. برای خاطر اینکه میرزاکوچک خان مرد وطنپرستی بود علیه انگلیسیها میجنگید که داشتند ایران را مستعمره میکردند و آلمانها مخالف آنها بودند. از تضاد بین این دوتا داشت استفاده میکرد. اسم آن افسر آلمانی گائوک بود. گائوک تنها کسی بود که تا آخر با میرزاکوچک خان ماند و این نشان میداد که در بین خارجیها هم ممکن است اشخاصی پیدا بشوند که در یک نهضتی کمک بکنند.
میرزاکوچک خان سرش را بریدند مثل کلنل محمدتقی خان به دستور قوامالسلطنه در زمان حکومت او. گرچه مخالفت کلنل محمدتقی خان در زمان حکومت قوامالسلطنه در خراسان انجام گرفت که قوامالسلطنه را توقیف کرده بود. قوامالسلطنه بعد رییسالوزرا شد و دستورداد که منکوب بکنند و قوای کلنل محمدتقی خان که مقداریش ژاندارمری خراسان بود و یک عده وطنپرستان، اینها را از بین بردند و سر کلنل محمدتقی خان را هم بریدند و در این باره یکی از شعرای بزرگ که یادم نیست ملکالشعرا بهار بود یا عشقی بود یا شاعر دیگری، که گفت:
این سر که نشان حقپرستی است وارسته ز بند و قید هستی است
با دیده عبرتش ببینید این عاقبت وطنپرستی است
به این ترتیب مسئله مبارزه میرزاکوچک خان جنگلی و جنگلیها خاتمه پیدا کرد.
س – شما خودتان یادتان هست چه حس کردید وقتی شنیدید که میرزاکوچک خان را کشتند؟
ج – این موقع من دیگه در تهران بودم. حالا بعد خواهم گفت در تهران بودم خاطرهاش این است که بسیار متاثر شدم مثل تمام گیلانیها و مثل تمام آزادیخواهان ایران. اینکه شورویها مثل هر خارجی میرزاکوچک خان را که بهش کمک میکردند ول کردند به سرنوشت خودش، این واضح است. شورویها مثل هر خارجی دیگر اشخاص را ممکن است بهشان کمک کنند ولی کمک کردن نسبت به سیاستمداران تا آنجایی است که اینها مفید هستند برای سیاستشان. آنجایی که مفید نبودند، میاندازندشان دور، تمام شد رفت.
میرزاکوچک خان گول به اصطلاح کمک اتحاد شوروی را خورد و در نامههایی که مینویسد به لنین، بسیار بسیار خوب اوضاع ایران را تشریح میکند و میگوید مامورین شما، به خود لنین هم به هیچ وجه ایراد شخصا نمیگیرد، دارند به شما گزارشهای غلط میدهند و کار را دارند به جایی میرسانند که اتحاد بین ما از بین برود، من خیلی خوب یادم هست، اطمینان دارم که تاریخ بین ما و شما قضاوت خواهد کرد و آن روز تاریخ نشان خواهدداد که حق با ما بود و ما میخواستیم به بشریت و به وطنمان خدمت بکنیم. بسیاربسیار واقعا جالب است که جوانهای ما بخوانند این چیزها را.
سوال – کجا هست این نامهها؟
-سردار جنگل، توی کتاب سردار جنگل.
از خاطرات دبستانی یعنی کودک دبستانی که برای من باقی مانده، یکیش به دار کشیدن دکترحشمت است. دکتر حشمت یک طبیب تهران بود که به میرزاکوچک جنگلی پیوسته بود و از یاران وفادار او بود.
خوب به یادم هست که سردار معظم خراسانی که تیمورتاش شد، حاکم گیلان بود. البته این جریان قبل از انقلاب گیلان است. در موقعی است که فقط جنگلیها با انگلیسیها میجنگند و مبارزه میکنند و رشت دستبهدست می شود. سردار معظم تیمورتاش حاکم گیلان بود. عدهای نوشتهاند که آدمی بود بسیار الوات که این را خود من هم دیدم. برای خاطر اینکه گاردن پارتی میداد در سبزهمیدان رشت و من خوب یادم هست که دور سبزهمیدان را که محصور بود پرده میکشیدند که داخل دیده نشود، و به حضورتان عرض بکنم عدهای را دعوت میکردند توی اینها دخترهای یونانی و ارمنی و اینها بودند و به طور وضوح دیده میشد که این مرد بین اینها میخواهد انتخاب بکند و الواتی بکند. من خودم به چشم خودم دیدم که یک چنین گاردن پارتیهایی به اصطلاح در سبزهمیدان رشت درست میکرد.
معروف هم شده که مردی بود بسیار بیرحم و بعضیها نوشتند، من راست یا دروغش را نمیدانم، که یک دفعه جلوی بخاری نشسته بود، عصبانی شد گربه نمیدانم چه کار کرد، گربه را گرفت انداخت توی بخاری. این هم خواندهام ولی به هیچ وجه اظهار عقیده نمیتوانم راجع به این بکنم. آن یکی را در حدودی لااقل میتوانم بگویم که من این گاردن پارتیها را که دخترهای ارمنی و یونانی آنجا بودند و میخندیدند و دوروبر او دایم بودند، من خودم بچه بودم. چون برادرم مرد بود و میرفت آنجا ماها را هم میبرد. بچهها هم بودند، من تنها بچه نبودم بچههای زیادی بودند خانوادههایی که پدرهایشان آنجا میرفتند بچههایشان را هم میبردند. بلیط گویا میفروختند اگر اشتباه نکنم یادم نیست، بله دعوتی نبود بلیط میفروختند. در این موقع که قبل از به اصطلاح انقلاب گیلان بود…
تیمورتاش، این هم اضافه میکنم که شاعر بسیار با قریحهای بود من شعرهای او را در مجلهی آینده آن زمان خوانده بودم و بعد خواندم. به سبک خراسانی به خصوص، شعرهای بسیار بسیار عالی داشت. یکی او بود یکی هم وثوقالدوله که شاعر خیلی با قریحهای بود. شعر خیلی خوب میگفت. وقتی که حاکم گیلان بود وارد مذاکره با کوچک جنگلی شد برای خاطر اینکه گویا اصلاح بکند وضع را، و کوچک جنگلی از مخالفتش با حکومت مرکزی تهران دست بردارد.
قرار شد که یک نماینده از آنجا، از جنگل بیاید و با حاکم گیلان صحبت بکند. این نماینده دکتر حشمت بود. دکتر حشمت آمد به گیلان و با او صحبت کرد و توقیفش کردند و به دارش کشیدند. سردار معظم خراسانی به دارش کشید. من این منظره دار کشیدن دکتر حشمت هیچوقت یادم نمیرود برای خاطر اینکه در میدانی که در رشت آن موقع بود و باز هم به نظر من بسیار بزرگ میآمد، برای اینکه من بچه بودم، و اسمش قرق کارگزار بود برای خاطر اینکه شعبه وزارت خارجه تهران یا شعبه کنسولگری یکی از کشورها
سوال – بانک …
ج – آنجا بانک نبود نه. کنسولگری یکی از کشورها در این میدان بود. برای این هم گویا می گفتند قرق کارگزار. شاید کارگزار نمایندهی وزارت خارجه بوده که آن موقع مثلا برای مسافرت به باکو و روسیه و اینها دخالتهایی داشت. چون آن وقت مثل اینکه پاسپورت نبود تا آنجایی که من یادم هست. درست یادم نیست ولی گمان میکنم پاسپورت نبود.
سوال – شما علاقه تان به دکتر حشمت بود دیگه
-بله. محل اسمش قرق کارگزار بود. من خوب یادم هست که عدهی خیلی زیادی دراین میدان جمع شده بودند. از زن و مرد و بچه. و من بالای یک بالکنی که مشرف به این میدان بود خیلی نزدیک، شاید سی متر از محل دار چهل متر از محل دار بیشتر فاصله نداشت. دوستی داشتم که اسمش خوب یادم هست، محمودآقا، ولی فامیلش یادم نیست. محمودآقا که پدرش آخوند بود این هم یادم هست و من منزل این همکلاس دبستانیم رفتم بالای بالکن و ناظر به دار کشیدن دکتر حشمت شدم. عدهی زیادی آنجا جمع بودند، من الان که پیش خودم میگویم چون بچه بودم خاطرهی بچگیام است، شاید مثلا بیش از هزار نفربودند. عدهی زیادی در این میدان جمع شده بودند. الان به نظرم میآید قاعدتا بایستی بیش از پانصد ششصد نفر شاید هم هزار نفر بودند، مرد و زن.
محافظین دار و دکتر حشمت شاید ده نفر، پانزده نفر هم نبودند و اگر این مردم شم سیاسی مثلا این روزهای ایران را داشتند کافی بود که بریزند دکترحشمت را نجات دهند، و به حضورتان عرض کنم هیچکس هم هیچ کاری نمیتوانست بکند. دکتر حشمت را آوردند به پای داری که در وسط این میدان به پا شده بود. خیلی خوب منظرهاش یادم هست. مردی بود نسبتا کوتاه قد در حدود کوتاه یا متوسط، چهارشانه با ریش انبوه و موی سر خیلی زیاد افتاده تا پشت گردن.
آمد به پای دار و تقاضا کرد که نماز بخواند. چون جنگلیها غالبشان نمازخوان مسلمان بودند. تقاضا کرد نماز بخواند، پای دار نماز خواند، بعد از اینکه نماز خواند خودش بدون کمک کسی رفت بالای چارپایهای که زیر طناب دار گذاشته بودند. طناب دار را گرفت و خیلی خوب نظرم هست که ریشش را با دست بلند کرد وحلقه طناب دار را به گردنش انداخت و پا زد به چارپایه و جلادی که آنجا بود طناب دار را بالا کشید. مردم به گریه کردنشان ادامه دادند توی سر خودشان میزدند ولی عکسالعملی اصلا از مردم که به نظر من خیلی مطمئنا به جنگلیها علاقه داشتند، هیچ گیلانی باشرفی بیتفاوت نسبت به جنگلیهای آن موقع نبود، ولی با وجود این هیچ عکسالعملی از خودشان نشان ندادند و دکتر حشمت به دار کشیده شد.
یعنی هیچ صحبتی از دکتر کشاورز عضو کمیته مرکزی حزب توده ، نشد ؟
پس کتاب من متهم میکنم کمیته مرکزی حزب توده را که نوشته چی وکالت مجلس ۱۴ چی وزیر شدن در دولت قوام چی صحبت نشده وعکس العمل اون در مقابل حزب اراده ملی ومیر خاص اردبیلی برادران ذوالفقاری چی