مصاحبه با آقای مصطفی لنکرانی
از اعضای برجسته حزب توده
روایتکننده: آقای مصطفی لنکرانی
تاریخ مصاحبه: ۱۳ مه ۱۹۸۵
محلمصاحبه: وین ـ اتریش
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۱
مصاحبه با آقای مصطفی لنکرانی در روز دوشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۶۴ برابر با ۱۳ مه ۱۹۸۵ در شهر وین ـ اتریش، مصاحبه کننده ضیاء صدقی.
س- آقای لنکرانی میخواهم از حضورتان تقاضا کنم که بخش اول مصاحبه را با شرح حال شما شروع کنیم بنابراین از حضورتان تقاضا میکنم که برای ما به تفصیل راجع به سوابق خانوادگی پدر و مادرتان صحبت بفرمایید تا برسیم به مسائل دیگر.
ج- این سؤال جالبی است و در یک کلام من باید این را بگویم که من راجع به خودم و خانوادهام شاید مطالب اجتماعی زیاد داشته باشم بگویم اما از یک خانواده متوسطی هستم که سوابق روحانی ممتد دارند، پدر من مجتهد بوده که مقبرهاش در حضرتعبدالعظیم است، مقبره جد من در قم هست.
س- اسم جد شما چه بوده؟
ج- آشیخ حسین و اسم پدرم آشیخ علی لنکرانی، اسم جدم آشیخ حسین فاضل لنکرانی است و از قراری که از خانوادهام شنیدم جد دوم ما مرحوم مدقق است و بعد هم آشیخ احمد خرقه است که اینها در آن ایام جنگهای روسیه تزاری با ایران در آن جنگها حکم جهاد دادند مشارکت کردند. شیروان به لنکران منتقل شدند در حین آن زد و خوردها و مقبرهی جد سوم من هنوز هم از قراری که مسافری در این نزدیکیها برای من صحبت کرد هنوز در لنکران موجود است و مورد توجه کسانی است که هنوز به آن گونه مسائل مذهبی و گذشتهها و عرض کنم شخصیتهای مبارز اعتقاد داشتند و گویا پس از تسلیم ایران به روسیه تزاری و معاهده مشئوم ترکمنچای عدهای به این منطقه مهاجرت میکنند، جد من که گویا فرمان جهادی میدهد و چندتا از فرزندانش در آن جهاد کشته میشوند ناگزیر از آن قسمت به ایران میآیند، به این قسمت ایرانخ آیند، این عبارت صحیحتر است، و در ارومیه فعلی که بعدها با تصرف غاصبانه که رضاخان معمولاً در اسامی میکرد رضائیه شناخته شد اینجا پدر پدر من میآید و با خانواده افشار در ارومیه ازدواج میکند. و پس از چندی مهاجرت میکند به تهران از ارومیه، میآید به تهران در محلهی سنگلج وارد میشود و از قرار پدر من پسرش که همان آشیخ علی باشد میرود نجف برای تحصیلات و از آنجایی که علمای قفقازی معمولاً روحانیت را شغل نمیدانند و معتقدند که یک وظیفه شرعی است و یک امر روحانی است جنبه کسب نباید داشته باشد و بنابراین برای اینکه نان آخوندی نخورده باشد محضر شرع فراهم میکند که اصطلاح امروز دفتر اسناد رسمی است. جد من در سنگلج دفتر اسناد رسمی فراهم میکند و از آنجایی که از منطقه قفقاز و آن نواحی آمده بودند اکثر مهاجرین قفقازی پیرامونش جمع میشوند ایوبخان میرپنج، حاجی احمدخان غیره و ذالک که من بچه بودم، همینها مسائلی است که سینهای تحویل گرفتم، جزو حکایت و اینهاست، گاهی هم بچه بودم اینها را میدیدم که مراوده دارند اغلب هم صیغه برادری خوانده بودند با هم، خان عمو و حاجعمو و از این حرفها کلید مشترک داشتند صبح میآمدند در را باز میکردند مثلاً بابای مرا میبردند مسجد پشت سرش نماز میخواندند برگردانند از این حرفها. به هر جهت، جد من، خوب، در سنگلج وارد میشود مجتهد بوده بهعنوان فاضل لنکرانی ولی نان آخوندی نخورده و بعد هم او که رحلت میکند یا مرحوم میشود و هر چه اصطلاح میکنید و قبول کنید پدر من جای پدرش مینشیند و این محضر؟؟؟ میشود به پدر من. من درست نمیدانم که در غوغای مشروطیت پدر من چه نقشی داشته، ولی این را میدانم که، نه بهعنوان اینکه پدر من است من عادت ندارم بت بسازم چون بت میشکنم معمولاً آدمهایی که… ولی همینجوری که حساب میکنم من ۷ سالم بود او مرد. مردی است میآید تهران و با خانواده حاج اعتمادالاطباء ازدواج میکند و دختر حاج اعتماد الاطباء را میگیرد عمه حکیم السلطنه که بعدها وزیر بهداری شد، اعتماد، و از آن خانم بچهدار نمیشود و بعد میآید سراغ مادر فاطمه خان دختر محمدعلی بیک که گویا مقیم تهران بودند ولی ظاهراً ار گرجیهای رانده شده آن حدود بودند به این حدود. ولی مادر من متولد تهران است ولی اجدادش گرجی بودند و از بیک بودند، بیک بهاصطلاح ترکی یعنی آقا، پدر بهاصطلاح اسم معمولاً رو شخصیتهای ممتاز میگذاشتند مثل خان در ترکهای اینور، بله. بههرحال پدر من با مادر من که دختر جوانی بوده ازدواج میکند محصول این ازدواج ۹ فرزند است، دختری است به نام محترم که از دست میرود، برادر بزرگ من آشیخ حسین لنکرانی است که در جوانی یا بچگی آقا یحیی صدایش میکردند که امروز حیات دارد و گویا نزدیک نود یا نود و یک سال از عمرش میگذرد. و بعد بعد از او جواد برادر من است که او هم در سن ۳۹ که ما تبعید بودیم به کرمان اضطراراً در مشهد بود و در یک مهمانی خبر مرگش را برای ما فرستادند که البته مهمانی یکی از خانوادههای محترم خراسان بود که به او یک علاقهی مفرطی داشتند چون او مردی بود اهل ریاضت و تقوی و، عرض کنم که، منتهی نه یک مرتاض منفی، نه یک متقی گوشهنشین مبارز میجنگید او هم در جهت تفکر خودش که در نوع خودش هم صداقت داشت هم اعتقاد داشت ولی شاید به مزاق ما خوش نمیآمد ولی درهرحال مرد وارستهای بود کارهای عجیبی داشت گاهی مثلاً به زور از ما پول خگرفت بعد میدید که راه افتاده رفته صابون پز خانه این پول را داده به یک خانوادهی فقیری آمده یا گاهی کت و شلواری میگرفت میبرد به این میداد. از این کارهایی که معمولاً خیال خکرد که یک نوع کارهای انسانی است خدا پسندانه است با این اصطلاحی که…
س- کارهای خیریه.
ج- کارهای خیریه، این اصطلاح خداپسندانه که تو گوش من زیاد خوش آهنگ هم نیست حالا بههرصورت چون معمولاً باید مردم پسند بوده چون آنچه که خداپسندانه است ظلم و عدوان بوده تا به حال. حالا بههرصورت، او مرد هم در مشهد همانطور که گفتم تلگرافی از نزدیکان ما رسید که از حیات مأیوس است و بعد از چهل روز من برای چهلماش رفتم و گویا بنا بوده تشریح بکنند یکی از آخوندهای قفقازی که خیلی روابط نزدیک داشته با توسل به حرمت تشریح در اسلام مانع تشریح میشود. بههرحال، چالش کردند خودش داستان عجیبی است وقتی من رفتم، بد نیست شما گوش بدهید….
س- خواهش میکنم.
ج- من رفتم به مشهد برای برگزاری چهلهی برادرم که دوتا اتوبوس عزادار از تهران بردم، خودم هم شدم قافلهسالار عزا، رفتیم آنجا و آگهی دادیم که شرایطی است و سرتیپ شوکت که رئیس شهربانی بود و من در دوران فرقه دموکرات با او برخوردهای ناسالمی داشتم در مبارزات گیلان رئیس شهربانی بود. میرزا آقاخان اشرفی هم استاندار بود که روابط نزدیک با خانوادهی ما داشت. مرا خواست که تو اعلامیهای دادی به ضرر قوامالسلطنه و به نفع شاه، قوامالسلطنه نخستوزیر بود.
س- این چه سالی است که شما دارید صحبت میکنید؟
ج- این سال ۲۵ است.
س- ۱۳۲۵.
ج- ۱۳۲۵. از تبعید کرمان تازه برگشته بودیم حالا تبریز بودم. که البته من آنجا یک جملهای گفتم شاید یک قدری هم مستهجن بود ولی گفتم. گفتم که آقای اشرفی میرزاخان، همینطور خوب خصوصی صحبت میکردیم گفتم، «ولی من جاکشی میکنم زندهباد شاه نمیگویم و بنابراین این اعلامیه مال من نیست.» بعد مرد محترمی به نام نیری را هم گرفتند که گویا او هم در تنظیم و چاپش… بههرصورت، چندی هم آنجا بودیم و در مجموع از برگزاری چهلهی برادر من جلوگیری کردند.
س- شما اصلاً متوجه شدید حتی بعدها که علت مرگ ایشان چه بوده؟
ج- در این زمینه تحقیق نکردیم به دو دلیل چون خانوادهای که برادر من مهمان آنها بود خانوادهی معروف کوزهکنانی هستند که نسبت به برادر من یک ارادتی داشتند تا یک سال هم سیاه پوشیدند، این بود که زمینهی سوءظنی به آن خانواده نبود.
س- ایشان چند سالشان بود؟
ج- سیونه سال، چهل سال، همینقدر میگفتند شام خورد و یک داد زد و مرد. حالا شاید سکته کرده باشد.
س- بله.
ج- بههرصورت، ما هیچ دلیلی بر تهمتی و
س- کسی یا چیزی…
ج- و ضمن اینکه نمیشود هم صددرصد اطمینان داشت که جای دیگری طور دیگری… حالا بههرصورت مرد. بههرصورت، یکیاش جواد بود و بعد خواهر من است بانو که با پسرعمویم بعدها ازدواج کرد، زنی است در تهران البته اسمش مرضیه است ولی معمولاً مردمی که آشنا هستند با ما و کم نیستند بانو صدایش میکنند چون بچههایش به او بانو میگفتند. زنی بود در جریانات سیاسی مستقیماً مشارکت نداشت ولی همیشه یارو همقدم برادرهایش بود مساعدت میکرد، معاضدت میکرد، فراریها را تو خانهاش جا میداد و این فراریها فرق نمیکردند گاهی صدر مدیر قیام ایران بود، گاهی خانم مریم فیروز، گاهی فرض بفرمایید که خانم ملکه محمدی اینها معمولاً خانهی ما خوب حالا. یکیاش هم بانو است که از محصول آن ازدواج چهارتا فرزند است که دوتا دختر است و دوتا پسر است. یکی دخترش زن پسرعمهاش شده به نام بهجت لنکرانی که دبیر مدارس است، یک دختر دیگرش زن یک استاد شیمی انگلیسی است به نام سعیده که آن بهجت دوتا دختر دارد و سعیده دوتا پسر دارد که الان هم آنها پس از این، چه میدانم؟ چطور بگویم؟، این فتنه قم فتنه خمینی حالا فتنه ارتجاع ناگزیر آن سعیده با شوهرش از ایران رفتند بیرون و فعلاً در دانشگاه بحرین تدریس میکند. آن دوتا بچههایش هستند که آنجا عکسش آنجا روی… به نام حسین و کاوه… حالا او هم آنجاست اجمالا دختری است تحصیلاتی در ایران کرده و در انگلستان مافوق لیسانسش را گرفت و در صدد بود دکترایش را ببیند که سنگ حوادث تو چرت مردم دوید و از جمله… بههرصورت، یکیاش هم اوست. حالا این دخترها این بچهها روی اینکه توی یک خانواده سیاسی دنیا آمده بودند طبعاً با ما همگام و همقدم بودند. گاهی بعضی از مسائل مخفی که لازم بود زنها انجام بدهند اینها به عده میگرفتند با تمام مخاطراتی که معمولاً بود. بههرصورت یکیاش هم سعید است. بعد میرسد به احمد. برادری داریم به نام احمد لنکرانی. این مرد مبالغه نیست اگر به شما بگویم یک مرد شایستهی وارستهی مورد احترام قسمت اعظم از مردم ایران است که با خانواده ما آشنا هستند. ایشان هم من باید این نکته را برای اینکه در جواب… ما معمولاً سواد کلاسیک ما برادرها در حدود دیپلم است. بله من دیپلمهی مدرسهی معقول و منقول هستم و برادرهای من دیپلم داریم بیشتر از این ما سواد کلاسیک نداریم، این هم حالا
س- تا اینجا که الان اسم بردید اینها اولادهای بزرگتر از شما هستند.
ج- بله بزرگتر از من هستند. احمد است که سه سال چهار سال از من بزرگتر است و مدتی در هنرستان هنرهای زیبا عضویت هیئت مدیره داشت. بعد در بانک صنعتی عضو هیئت مدیره بود، بعد هم در جریانات سیاسی مدیر روزنامه «مصلحت» بود که ارگان خانه صلح بود. و البته بنا به سنت خانوادگی نمیتوان گفت که آنی از مسائل ایران ما منفک بودیم یا که، دیدیم که به موقع خودش شاید من ناچار بشوم بعضی از مدارکی که از روزنامهها استخراج شده در اختیار شما بگذارم.
س- خواهش میکنم.
ج- حالا بههرصورت بعداً میرسد بعد من و مرتضی برادری هم هستیم که دوقلو هستیم. مرتضی لنکرانی و مصطفی لنکرانی.
س- شما چه سالی به دنیا آمدید آقا؟
ج- من ۱۲۹۸ در جوزا ۱۲۹۸.
س- در تهران؟
ج- تهران. همهی ما تهران دنیا آمدین و همهمان هم از یک مادر هستیم پدرمان هم که یکی است.
س- شما دوقلوها آخرین بچهها هستید؟
ج- نه، مرتضی است که او هم مدیر روزنامه «ستاره صلح» بود و بعد خوب البته که عضو انجمن روزنامهنویسهای دموکرات بود. عرض کنم که، ما مدتی پس از یک عمر بیکاری و زندان و دربدری یک ابلاغ فرمالیته به ما دادند به وسیلهی دوستانمان که در دستگاه بودند من عنوان بازرس مخصوص داشتم در کارخانههای جوهر نمک و گلیسیرین و صابون مرتضی بازرس مخصوص بود در کارخانه سیمان.
س- حالا اجازه بفرمایید از اینجا شروع کنیم. شما دوران دبستان و دبیرستانتان را در تهران بودید؟
ج- بله.
س- اسم مدارستان را یادتان میآید؟
ج- چرا، فاریابی، ابنسینا مدارس ابتدایی. بعد معقول و منقول
س- بعد شما چه سالی رفتید معقول و منقول؟
ج- هیچ یادم نمیآید. دقیقاً اینها بعداً من…
س- شما پس از انچا مدرک تحصیلیتان را از معقول و منقول گرفتید؟
ج- بله.
س- شما از چه سالی وارد شدید به فعالیتهای سیاسی و اجتماعی. میخواهم برای من توضیح بدهید ببینم که چه چیزهایی اتفاق افتاد که باعث علاقهمندی شما به مسائل سیاسی و اجتماعی شد؟
ج- حالا اجازه بدهید هنوز خانوادهی ما تمام نشدند،
س- تمنا میکنم.
ج- یک دوقلوی دیگر هم داریم آخر.
س- عذر میخواهم بفرمایید.
ج- یادتان باشد من بچه گویا ۷۹ سالگی پدرم هستم و حسام که کوچکترین بچهی پدر من بود که در سن هشتاد و دو سه سالگی درست کرده بود و حسام دو ساله بود که پدر من مرد. بعد میرسد حسام. آن یکی حفتش خفه شد دنیا آمد سر زا رفت ولی حسام ماند.
س- آنها هم دوقلو بودند؟
ج- بله، ولی یکیاش مرد ماند حسامالدین.
س- پس حسامالدین کوچکترین فرزند خانواده بود.
ج- کوچکترین فرزند بود که او هم دیپلمش را از هنرهای زیبا گرفت و مدتی هم در کار چاپ، در چاپخانه یمنی کار میکرد و بعدها هم که شد رئیس دفتر وزارتی وزارت پیشه و هنر در کابینه مورخ الدوله سپهر که مورخ الدوله وزیر پیشه و هنر بود. و البته از این تاریخ است که یواشیواش سنی پیدا میکند رشدی میکند در کنار ما وارد مبارزات سیاسی میشود که به حزب توده میرود و همانطوری که کیانوری گفت جزو کادرهای اساسی حزب میشود و در کلیهی مسائل مخفی و، عرض کنم که، کارهای چاپ روزنامه و، عرض کنم که، فرار رفقا از زندان قصر را و بعد هم فرار خسرو روزبه از زندان دژبان به شکل مستقیم که رزمآرا در یک نامهای به خانوادهی ما نوشته، بههرحال، در این مسائل…
س- بله، راجع به آنها مفصل صحبت خواهیم کرد.
ج- صحبت خواهیم کرد. یکیاش هم حسام که حسام هم در کابینهی مرحوم دکتر مصدق فدای یک توطئهی حزبی شد و بدون هیچ جرم و گناهی شهید شد که این اجمالی است. و اما ما خانواده ثروتمندی نیستیم که از ثروتمان صحبت کنیم ولی یک نکته هست که مردم ایران معمولاً با این عنوان برادران لنکرانی آشنا هستند و شاید قضاوتهای مختلف یباشد مثبت و منفی ولی ناآشنا نیستیم. بعضیها ممکن است بشنوند بگویند واخ واخ اینها آدمهای خائنند یا نمیدانم….
س- جاسوس هستند.
ج- جاسوس هستند. از این حرفهایی که مع مولا به آدمهای درستکار صدیق دشمن میگوید و برعکس تودههای وسیع نسبت به ما احترام میکنند چون همهجا ما با آنها بودیم. حالا اگر لازم شد بعداً من اسنادی هست اینجا که روزنامهها نوشتند. این اجمال زندگی ما. من هم، آهان ببخشید احمد برادر من در سال ۱۳۲۸ یا ۲۹ با دختر مرحوم وجدانی رئیس کل دیوان کشور ازدواج میکند که دخترعموهای انتظام هستند.
س- عبدالله انتظام؟
ج- انتظام اینها پسرعموهایشان هستند. بله دخترعمو پسرعمو هستند. ما در این خانم هم خانم ایران مخصوص که باجناق احمد است، برادر من، هم سرلشکر صالح است که در آن حکومت بازنشستهاش کردند این حکومت هم زیاد روی حسن تفاهم با او ندارد و احمد از این ازدواج میمون، از این ازدواج پراحساس سهتا بچه دارد: یکی به نام فرهاد که بزرگترین بچهاش است که لیسانسیه فیزیک است و فعلاً در آمریکا ما فوقلیسانسش را گذرانده و در صدد است که دکترا بگذراند و نظر به اینکه مدتی سفارت ایران پاسپورتش را تمدید نمیکرده فعلاً این طرفها نمیتواند بیاید و این پسر هم ازدواج کرده با یک خانمی از اهالی بابل به نام فریده که فامیلش را نمیدانم و این پسر این فرهاد این برادرزاده عزیز من که اهل قلم است و جوان تیزهوشی است که اغلب با من مکاتبه سیاسی دارد محاوره داریم گاهی هم آهنگ هستیم گاهی آن تقاضاهای اجتنابناپذیر جوانی و بعضی از چپرویهای فکری گرفتارش میکند، گاهی معمولاً بین عمو و برادرزاده بحثها کشدار میشود و بعد هم آخر سر یکجوری با هم کنار میآییم. بله حالا و او هم دوتا دختر دارد: یکیاش به نام شقایق الان باید سهچهار سالش باشد، یک کوچولو هم دو ماه پیش تلفن زده اسمش یادم رفته گفت یک دختر دیگر هم دارم. پس دیگر احمد به نام کیوان لنکرانی است که آرشیتکت خوانده در انگلستان. معماری خوانده و او هم الان مشغول دوره دکترایش است در لندن.؟؟؟ دارد به نام لیلی که هروقت من میگویم میگوید، «بگو لیلا.» بههرحال که او هم در لندن رشته دندانسازی خوانده و در یکی از مؤسسات فرهنگی دانشگاه گویا مشغول به کار است و قرار است که برای تکمیل تحصیلاتش اگر اجازه بدهند از هفتخوان رستم رد بشود بیاید از اینجا برود. این هم مال احمد لنکرانی است. این فشرهای بود از بیوگرافی یک خانواده ساده پرماجرای ایران که نه به ثروتی میتوانند تکیه بکنند نه به تیتر و عنوانی. فقط یک خوشحالی دارند که از قرارداد وثوقالدوله که تحمیل میشده این خانواده وارد صحنه شدند تا امروز و حتماً هم فردا خواهند بود. حالا اگر شما راجع به سوابق مطالبی میخواهید من با میل در اختیار شما میگذارم. و مرا ببخشید که از شما تشکر نکردم اول مقال به خاطر عمل صالح و سالمی که انجام میدهی.
س- خیلی متشکرم.
ج- دکتر جان من خیلی خوشحالم من معمولاً زبانم تند است میرنجانم، تملق بلد نیستم در یک بیان از دیدارت خوشحالم و یک بیان انسانیتر از این مراجعه و این فکر ابتکاری قشنگ تهیه تاریخ شفاهی ایران که شاید آیندهها در مقایسه افکار، عقاید، اقوال بتوانند یک نتیجهی سالمی از آنچه را که در این عصر ما میگذرد اگر عصر را ۵۰ سال حساب کنیم داشته باشند. بههرحال صمیمانه تشکر میکنم قبول زحمت کردید من هم کوشش میکنم بیآلایش معمولاً هم همانطور که میدانند همه بینوشته حرف میزنم چون دست من ارتباطش با مغزم قطع است معمولاً مقاله دیکته میکنم مینویسند و در فکر آرایش سخن نیستم
س- تمنا میکنم.
ج- و کوشش میکنم که همینطور صمیمانه…
س- برای تاریخ شفاهی مشکلی نیست آقا، همینجور که دارید صحبت میکنید بسیار خوب است لطفاً این را ادامه بدهید.
ج- من از ژان ژاک روسو یک چیز یاد گرفتم از لنین دو چیز. ژان ژاک روسو در آن بیوگرافیاش به همهی نویسندگان تاریخچه زندگی یاد داد که نقطه ضعفهایشان را هم بنویسند حتی میدانید که گاهی آنجا مینویسد که گویا مورد تقاضای جنسی هم قرار گرفت. حالا بههرصورت، ولی لنین به ما یاد داد که یک انسان هم از انتقاد بر خود نباید پرهیز داشته باشد و هم از انتقاد سالم از دیگران. من با توجه به آن جسارت ژانژاک روسو و این تعلیم انسانی لنین کوشش کردم تا آنجا که بتوانم آنجوری که هستم خودم را نشان بدهم نه آنجور که میتوان مردم را فریب داد. حالا شما با این مردی که حضور شما نشسته و موهایش هم سفید شده در سنین بالا است جز آنچه را که باهاش بودیم و هستیم از نزدیک یا مشارکت داشتیم یا شاهد بودیم مطلبی حالا اگر گاهی بعضی از مسائل نسبت به خانوادهی ما و مداخله ما به سرنوشت بعضی از مسائل سیاسی خیلی جالب باشد این جرم من نیست حوادث اینجوری بوده که یک خانواده کوچولویی در مملکت بتوانند یک فرصت بزرگ سیاسی به دست بیاورند. حالا بههرصورت من در خدمت سرکارم.
س- حالا برگردیم به این موضوع که من قبل از اینکه از شما بپرسم که چگونه شد که شما وارد فعالیتهای سیاسی و اجتماعی شدید میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم که به من بگویید آن شرایط و محیط خانوادگی که شما در آن بزرگ شدید چگونه بوده؟ آیا شرایط مسلط خانوادگی شما شرایط مذهبی بود؟
ج- عرض کنم من در یک خانواده روحانی که طبعاً و طبعاً مذهب حاکمیت داشت متولد شدم ولی من به خاطر دارم پدر من، من ۷ سالم بود پدرم مرد، آذربایجانی بود لهجه هم داشت هنوز و همیشه من به خاطر دارم که این مرد با اینکه مجتهد بود و هنوز هم، برای اطلاعتان، در پارکشهر، کنار پارکشهر فعلی یک مسجد نیمه ویرانی هست که مسجد جد من است که هنوز هست به نام مسجد لنکرانی و این مرد درستکار همیشه من یادم هست ما بچه بودیم به این آخوندها میگفت، سگ ملا.» با اینکه خودش مجتهد بود در کسوت روحانی بود و همیشه هم به ما میگفت، «اگر میخواستم رشوه بگیرم ناودانهای خانهام از طلا بود ولی تو این اتاق کاهگلی شما را نگه داشتم برای اینکه خواستم وقتی بزرگ شدید پیشانیتان چروک نداشته باشد.» همین اصطلاح خودش بود، «نان آخوندی بخورد شما ندادم بچهها، قلم زدم نان درآوردم.» و این تربیت روحانی در این کادر بود. مبارزه با ریا، تظاهر، فرار از…. مثلاً ببینید شما تعجب میکنید یک مرد مجتهدی در آن کشور شما دو چیز را به خانوادهاش حرام بکند: یکی غذای مرده یکی طلاق نمیداد پدر من و یادم هست وقتی جواد مرحوم شد تو خانهی ما غذا پختند مادرم غذای ما را علیحده پخت گفت، « چون بابایتان وصیت کرده بچهها غذای مرده نخورند.» غذا دادند به فقرا اینجوری بود در این کادر بود بله برگردم به مسؤالتان. من معمولاً حاشیه میروم ولی برمیگردم، گریز میزنم. ولی بله در یک خانواده روحانی به وجود آمدیم و حتی در آن سنین کوچکی هم که به ما گلستان درس میداد روی کرسی بزرگی داشت که ما را مینشاند رو کرسی گلستان درس میداد معمولاً هم اصراری داشت نماز هم بخوانیم مسلماً. البته بعد از مرگ پدر برادر بزرگ من که در آن ایم تبعید کلات نادری بود مجبور شد از کلات آمد و سرپرستی ما را به عهده گرفت و باید از محبتهای او تشکر کنیم همه ما تا آن حدی که ممکن بود گذاشت ما درسهایمان را بخوانیم با همه نواسانات بالا پایینها به مرور ایام که ما رشد میکردیم و بزرگ میشدیم و با جامعه ایران در تماس بودیم و دوستان جدیدی پیدا میکردیم و بعد هم من مدتی در محضر حاج سیداسدالله… من مخصوصاً باید اینجا تکیه کنم حاج سیداسدالله خارقانی…
س- حاج سیداسدالله؟
ج- خارقانی. این شاگرد مرحوم جلوه بود. مرحوم خارقانی جالب است. من متأسفم که از شیخ فضلالله نوری یادی میشود از سیجمال مشکوک صحبت میشود ولی این سید بزرگ، این سید دانشمند این سیدی که تا پنج دارالفنون خوانده بود، این سیدی که روزهای مبعث وقتی برای تولد محمد جشن میگرفت تمام سفرای کشورهای اسلامی میآمدند به خاطر اینکه مخالف تشیع بود، به خاطر اینکه صاحبزمان را راساً انکار میکرد، به خاطر اینکه رو شیوه خودش، من تأیید نمیکنم
س- میگویید با تشیع مخالف بود یعنی سنی بود؟
ج- سنی نبود. تقسیم خلافت را از یک و دو و سه و چهار میکرد. یعنی تردیدی در خلافت ابوبکر که منتخب مردم بود و عمر و عثمان نداشت ضمن اینکه علی ابن ابی طالب را هم خلیفه میدانست بدون اینکه به وراثت اعتقاد داشته باشد. جالب است اجازه بدهید یک قدری تو این نوار من راجع به این آدم حرف بزنم.
س- تمنا میکنم.
ج- اولین مراجعه مذهبی ما پس از اینکه یواشیواش بزرگ شدیم اختلافاتی با برادر بزرگمان پیدا کردیم به مسجد ارامنه در خیابان شاهپور که این حاج سیداسدالله خارقانی آنجا تدریس قرآن میکرد من مرتضی دوقلوی من و مرحوم جواد به آنجا رفتیم با آن جلسه آشنا شدیم. این جلسه اسمش جمعیت قرآنی بود. تز این جلسه یکیاش این بود که اسم شاه ندارد جمهوری است، این سید بزرگوار میگفت، و ضمن اینکه با خرافات مخالف بود راجع به صاحبزمان میگفت خدا گوسفند بسته برای شیعهها (؟؟؟) کند و از این گذشته کتابی در هیئت نوشته بود که تمام تصاویری را به دست خودش کشیده بود، فرانسه به نیکی میدانست و کتابی بعد او منتشر کرد، اجازه بدهید اسمش یادم بیاید، ای داد و بیداد ای حافظه فرارو بیرحم، «برهان ساطع فی اثبات الصانع» در اثبات خدا از طریق فلسفی و نفی بعضی از نظرات فلاسفهی اسلام، که حتی وزارت معارف امروز از نشر این کتاب تحت عنوانی که تخطئه شده نظرات فلسفی فلاسفه اسلام جلوگیری میکرد. در آن کتاب در اثبات ایدهآلیسم گام برداشته ولی تکیهگاهش مسائل جدید است، صنایع مطرح است، به قول خودش سکته الحدید، خط آهن و این کتاب یک کتاب جالبی است از ناحیه یک روحانی معتقد به اسلام و بعد هم این کتاب یک کتابی هم بعد از، البته گفتم این سید یک روحانی معتقد به اسلام و سنت بود ولی با یک درک انقلابی. او یک دشمنی آشتی ناپذیر با اقویا داشت. به خاطر میآورم یک روزی معلمی به نام آقای باغی شکایت کرد که حقش را خوردند. گفت، « برو میخ طویله بردار شکمش را پاره کن حقت را بگیر.»و تیپ اینجوری بود و معمولاً هم گاهی سؤالات؟؟؟ میکرد از بعضی از دانشمندان که حتی یادم میآید یکروزی از یکی از دکترها در ونک برده بودش. ونک مستوفی گفت، « آقا علت اینکه بعد از مرگ مو و ناخن همچنان رشد میکنند چرا؟» گفت، « حضرت آقا ما به این مسائل دقت نکردیم، ما دکتر اینجوری هستیم.» تیپ این کارهایش. البته من نمیدانم چهجور تعبیر. میخواستم بگویم که این مرد یک چنین… حالا چون میخواهم درباره… بعد این مرد با این خصوصیات در دورهی چهارم وکیل مجلس میشود. در غوغای جمهوری طرفداری از جمهوری میکند به این عنوان که ما بین جمهوری انگلیسی؟؟؟ انگلیسی مخیّریم جمهوریش را انتخاب کنیم به نفع ما است که من تصور میکنم حق با او بوده. و بعد هم از مجلس چهارم بیرون میآید بعد هم در یک محفلی به رضاخان و اعمال ضددینیاش و جنایاتش اشاراتی میکند که از قرار سرتیپ بوذرجمهری به قول مردم سنگلج کریم تونتاب که بعد شد سرلشکر دستگاه رضاخانی و شهردار شد او به رضاخان گزارش میدهد که سید اسدالله خارقانی در محافلش نسبت به اعلیحضرت اسائه ادب میکند و از اینکه بهاییها نفوذی دارند ناراضی است و معتقد است اینجا بلاد کفر است بلاد اسلامی نیست و ضمناً تبلیغ جمهوری میکند. دوتا از یاران مرحوم حاج سیداسدالله بعدها برای ما گفتند، «وقتی خواستندش به کاخ سر در سنگی ما با او رفتیم.» گفتند «هنوز کاخ سر در سنگی تمام نشده بود بنائیش. نشستیم اتاق انتظار شاه وارد شد.» این رجب آقا وقتی این داستان را میگفت آنچنان دچار تهییج و احساسات بود که هنوز اشک از چشمش جاری میشد. گفت، « این سید بزرگوار به پای شاه بلند نشد گفت سید چرا بلند نشدی؟ گفت اگر پادشاه اسلام بودی به پایت بلند میشدم. شاه عصبانی شد شروع کرد به خدا و پیغمبر فحش دادن. گفت عصایش را برداشت و گفت سببنی تقیه عقیده ندارد عصا را گذاشت روی شانهی شاه. شاه هم انداخت زیر لگد به قدری کتکش زد که از حال رفت و بعد فرستادندش به فومن رشت.» بعد از چندی که از این تبعید این مرد بزرگوار میگذرد یکروزی عیدگاهی یا نوروز یا یکی از این اعیاد مبعث بههرحال شاه به سید بهبهانی میگوید، «آقا این سید به خاطر دینش تبعید شد هیچکدام آمدید وساطت بکنید؟» آنها میگویند کج اعتقاد است. ولی دستور میدهد سید برمیگردد و باز میآید در همین مسجد ارامنه آنجا شروع میکند به تفسیر قرآن. وضع مالی این سید…
س- در مسجد ارامنه؟
ج- ارامنه در خیابان…
س- تفسیر قرآن؟
ج- تفسیر قرآن. یک مسجدی بود حاج حسن ارمنی ساخته بود.
س- بله
ج- ارمنی مسلمان شده بود مسجد ساخته بود. ما آنجا شاگرد او بودیم اولین ضربهی ضدخرافات در مغز من و برادرهای من از ناحیه سید اسدالله خارقانی آن مرد بزرگوار بود که من به او مدیونم که حتی ما هم رو آن خصوصیات جوانی افتاده بودیم تو محافلی که صاحبزمان دروغ است و اسلام شاه ندارد و بعد هم کتک خوردیم تو مسجدشاه از مقدسین و حالا… و با برادر بزرگمان اختلافمان شد تا حد جدایی حالا کار ندارم.
س- شیخ حسین؟
ج- بله. حتی من یادم میآید برادر بزرگ من با همه اختلافی که یا حاج سید اسدالله خارقانی داشت میگفت «او تاریخ متحرک است.» من اولین بار اسم آستیاک آخرین پادشاه مادرا از او شنیدم. و یا راجع به مادر کورش کبیر و تاریخ ایران او برای ما توضیح داد، اینها را من به شکل فهرست شما بعد تنظیم بفرمایید…
س- خواهش میکنم اینها اهمیتی ندارد.
ج- آهان گفتم. بعد این مرحوم خارقانی آمد آنجا و تفسیر قرآن میکرد و یک جمعیت هشتاد هفتادتایی هم بیشتر نداشت به نام «جمعیت قرآنی» و این جمعیت میگفت اسلام شاه ندارد و جمهوری است.
س- این چه سالی است آقا؟
ج- این در حدود سال ۱۷ـ۱۳۱۶ است که من خودم در سنین شانزده یا هفده سالگی بودم.
س- یعنی در زمان رضاشاه اینکار را میکرد؟
ج- بله، بله. بله بعد از اینکه آمد. بعد هم من یادم میآید که سید وضع مالیاش خیلی بهم خورده بود ما میرفتیم مشتی اسماعیل بقال و میرزا علینقلی خیاط و قلیخان کارمند قورخانه و رجب آقای رزاز میرفتیم خانهاش روزنامه کهنههایش را میبردیم برایش میفروختیم یک من دو قران یا یک قران خرجیش را به او میدادیم این مرد بزرگوار. آنوقت شما برای سرعت انتقال و دقت این مرد هم داستانی برایتان میگویم. روزنامه اطلاعات برده بودند بخواند. در یکی از صفحات روزنامه اطلاعات یک انگشت دستی کشیده بود که چیزی را تبلیغ میکرد. وقتی که همه روزنامه را میخواند زیر آن انگشت مینویسد، «این انگشت با این دست بیتناسب است.» دقت و حدت ذهن یک مرد ۸۰ ساله را دقت بفرمایید، مینویسد، «این انگشت بیتناسب است.» خیلی جالب یک مرد ۸۰ ساله روحانی یک روزنامه بخواند از لحاظ زیبایی شناسی و هنر عدم تناسب انگشت را با یک دست تو روزنامه اطلاعات مد نظر بگیرد. و این مرد تا آخرین لحظه حیاتش نوشت. خیلی چیز نوشت یک مقالاتی راجع به تعدد ازدواج در اسلام نوشت. بله، بعد هم البته کتابی دارد به نام «قضا و شهادات که بهاصطلاح نوعی همین ولایت فقیه خمینی است ولی در یک بیان رسا که معتقد است قوانین اسلامی جوابگوی نیازمندیهاست احتیاجی به قانون مدنی نیست. من قصد دفاع از این سید و معتقد… میخواهم یک چهرهی گمشدهای را اگر توانستم…
س- خواهش میکنم، تمنا میکنم.
ج- میخواهم دعوت کنم مورخین بشناسندش.
س- دارید توصیفش میکنید آنچنان که بود.
ج- مرد گندهای از دست رفت. کتابی نوشت به نام «قضا و شهادات که در آنجا بهاصطلاح قوانین اسلامی را مطرح میکند که اینها هم مکفی و جوابگو هستند و نیازی به قانون مدنی نداریم. خوب… و بعد هم این سید از شهربانی آمدند یک شبی یادم هست از کارآگاه آمدند که آقا تفسیر قرآن چرا میگویی؟ آمد جمع کرد که بیغیرتها جلوی قرآنتان را هم دارند میگیرند. یک سید خیلی رشیدی بود چون چیزی نداشت معمولاً با… زنش با او مخالف بود، پسرش آن خارقانی که در بازرسی وزارت فرهنگ بود قطع ارتباط با او کرده بود البته مریدهای گردنکلفتی هم داشت علیآبادی دادستان دیوان کشور از مریدهایش بود، دکتر محمودخان شیمی در محضرش حاضر بود که من یکروز یادم هست این سید، من مخصوصاً بزرگوار میگویم برای اینکه من به شخصیتش احترام میگذارم، به اصالتش، به پاکیاش والا آن تفکر نمیتواند بزرگوار باشد. بههرصورت یک سید پاک شکایت کرد از برونشیت و شروع کرد توضیح داد مشکلش را من خوب به خاطر دارم که دکتر محمودخان شیمی گفت، « حضرت آقا این توضیحی که شما راجع به برونشیت دادید شبیه توضیحی است که دکتر امیراعلم استاد ما برای ما داد.» گفت، « میدانم چمه، چه بخورم؟» گفت، « میدانم سینهام چش است برونشیت دارم.» که اغلب هم آبنبات میجویید. بعد هم به او پیغام دادند که… حالا قرآن نگو خطاب به ما شما غیرت ندارید اینجا اگر مملکت اسلامی است قرآن هم باید باشد حالا بههرصورت. این سید مردی بود که توانست یک تغییر جهت فکری دینی به من و برادرم مرتضی مخصوصاً کمتر رو جواد بدهد و راه باز کند برای بهتر اندیشیدن و رهایی کافیتر و کلیتر از این مسائل القائی تقلیدی سنتی خانواده.
س- برادر شما احمد هم توی این جلسات شرکت میکرد؟
ج- نه، نه.
س- او شرکت نمیکرد.
ج- نه، من و مرتضی و جواد بودیم. منتها جواد در آن کادر خارقانی ماند ما افسار پاره کردیم و خودمان را از آن… یواشیواش تا سال ۱۳۲۰ من یواشیواش دیدم فارغ شدم از تمام آن اوهام و خرافاتی که این مغز کوچولوی ما را احاطه کرده بود مانع تجلی و رشد و نمو بود. بههرصورت، من از شما خواهش میکنم اگر فرصت کردید راجع به خارقانی تحقیق کنید تحقیق نشده چون بعد از مرگش زیر جنازهاین است که ۲۰ نفر بیشتر نرفتند
س- چه زمانی مرد آقا؟ زمان رضاشاه بود؟
ج- بله، بله زمان رضاشاه بود.
س- قبل از شهریور ۲۰؟
ج- قبل از شهریور ۲۰ مرد. تقریباً باید به شما عرض کنم نزدیکهای ۱۹ـ۱۳۱۸ مرد و زیر جنازهاش هم کسی نرفت بهعنوان مردی که وهابی است. حالا، این را خواستم به شما بگویم که من از چه تاریخی گسستم، بریدم نجات پیدا کردم از آنجا که تحمیل میکردند به مغزم مقدمهاش اینجاست.
س- که علاقهمند کرد شما را به فعالیتهای سیاسی.
ج- نه، نه فعالیتهای سیاسی ما داشتیم. حالا من راجع به فعالیتهای سیاسی خودم…
س- شما از همان زمانی که توی این جلسات تفسیر قرآن میرفتید فعالیتهای سیاسیتان را هم داشتید؟
ج- بله، از همانجا.
س- خوب پس لطفاً بفرمایید ببینیم که فعالیت سیاسی و اجتماعی شما چه سوابقی داشته و چگونه آغاز شده؟
ج- حالا اجازه بدهید من از برادر بزرگم شروع کنم.
س- شیخ حسین؟
ج- شیخ حسین.
س- خواهش میکنم.
ج- ببینید اینجا کتابی است به نام «انقلاب اکتبر و ایران». این از نشریات حزب توده است راجع به تأثیرات انقلاب اکتبر در ایران. اینجا قسمتی است راجع به…
س- این کتاب در چه سالی منتشر شده آقا؟
ج- الان عرض میکنم حضورتان. از انتشارات شعبه تبلیغات حزب توده ایران ۱۳۴۶.
س- پس این در خارج از ایران منتشر شده.
ج- بله، بله. حالا این کتاب یک تیکهای دارد میخواهم بدانید که از چه تاریخی ۲۰۴، این جالب است برای تهیه کننده تاریخ شفاهی ایران که بیشتر با چهرهها آشنا بشوند. این قرارداد وثوقالدوله معروف حضورتان است؟
س- بله.
ج- قرارداد ۱۹۱۹ و کاتس وثوقالدوله و احمدعلیای هست اینجا در این کتاب مینویسد، «احمدعلی سپهر مورخ الدوله در سالنامه سال ۱۳۴۵ مینویسد انتشار متن قرارداد موجی از احساسات خشم آلود ملی برانگیخت و تدریجاً نفرت عامه چنان بالا گرفت که بالاخره تمام قشرها و طبقات مردم را فرا گرفت. اولین کسی که در تهران لوای مبارزه برافراشت شیخ حسین لنکرانی بود که عدهای از دوستان را به منزل خویش دعوت کرد و قیام عمومی را علیه قرارداد انگلیس و ایران طرحریزی نمود. جلسات منزل شیخ حسین لنکرانی متناوبا تشکیل میشد. به ابتکار وی مسجد ترکها با اجازهی امامجمعه خوئی در اختیار آزادیخواهان قرار گرفت.» این نظری است که مورخالدوله سپهر پسر سپهر معروف مورخ ناسخ التواریخ نوشته بنابراین میتوانیم بیاییم به آن بحث اساسی مسئله برخورد خانواده من در مسائل سیاسی، آقا عموی من به نام جعفر لنکرانی که از تجار، چون این را هم ضمناً بگویم که من پدربزرگ من بعد از مرگ مادر پدر من که سرزا رفته میآید در تهران دختر میرزا قاسم روزنامهفروش را میگیرد
س- میرزاکاظم؟
ج- میرزاقاسم. میآید روزنامهفروش را میگیرد و از آن زن دومش که گویا چهار پسر و سهدختر میمانند که اینها عمههای من میشوند که اینها تاجر بودند اینها در عین اینکه عنوان روحانی داشتند ولی شغل تجارت در بازار داشتند که عموی من جعفر لنکرانی دفتر مشروطیت سنگلج پیش او بوده، جزو مشروطهخواهان بوده و پدر من بعد از کودتای ۱۲۹۹ و گرفتاریهایی که برای برادر بزرگ من معمولاً پیش میآمد من این را به خاطر دارم که یکروزی سرتیپ محمدخان درگاهی اولین رئیس شهربانی کودتای ۱۲۹۹ که پدر من طبق معمول به او گفت، « اوقول پسرم.» وقتی پیش پدرم آمد پدرم گفت، « محمدخان
س- این کلمه چه بود که گفتید؟
ج- اوقول، یعنی پسرم. ترکها اوقول به او گفت، « اوقول.» بهاصطلاح خیلی هم میتوان گفت تحقیر است هم تحبیب حالا بههرصورت، اوقول پسرم. گفته بود، «حاجآقا من رئیس شهربانیم حالا باز به من میگویی اوقول.» گفته بود، «پسرجان تو همان اوقولی.» یا آنجا داد زده بود که من اگر فریاد بزنم، از آن حرفهای قدیم، شرق و غرب عالم را خبر میکنم که ناآگاه به خاطر دفاع از پسر بزرگش که در قرارداد وارد شده مرتب به زندانها میرود و میآید کشیده شد تو دفاع از پسرش به مسائل سیاسی و من یادم میآید که مرحوم مدرس، ما بچهها خیلی کوچولو بودیم تو حوض خانه تو خانهمان آببازی میکردیم یک سید بلندبالایی به منزل ما آمد و من یادم هست با پدر من خلوت کردند و بنا بود برای یک حادثهای که من نمیدانم چه بود بازارها را تعطیل کنند حالا راجع به جمهوری بود حالا چه بود من نه میخواهم، من همیشه یادم هست سنین بچگی اطلاعات در همان کادر است نه امروز. حالا امروز شاید بدانیم.
س- مسلم است.
ج- این هم یادم هست. حالا بههرحال پدر من این شکل بود ولی برادر بزرگ من همانطور که خواندید و خواندیم و نوشته شده اولین کسی که در تهران علیه قرارداد وثوقالدوله پا به میدان گذاشته بود که البته به کرات به زندانهای نمرهیک و دو رفته حتی یک بار هم سرتیپ درگاهی را کتک زده در زندان که مرحوم عبده که قاضی عدلیه بوده شکایت درگاهی را غیرموجه تلقی میکند. او شکایت میکند که رئیس شهربانی را در حین انجام وظیفه با عصا زده. حالا اینها و بعد هم بعد از این قرارداد میرسد به جنگ اول جهانی عدهای از روحانیون و شخصیتهای عراقی که با انگلستان در محل در بغداد مخالفت میکنند در بینالنهرین به تهران میآیند. از جمله کسانی که میآیند سید ابوالقاسم کاشی است و مرحوم خالصی بزرگ که از مجتهدین سرشناسی بغ داد است بینالنهرین است نجف است هرچه حساب کنید، آن حوزه دینی آنجا. چون من کوشش میکنم این حوزه دینی را تا آنجایی که بتوانم این عنوان علمیش را حذف کنم از اینجا، قصد دهن کجی به علم ندارم چون آنچه که آنجا تدریس میشود و هم است نه علم. حالا بههرحال، حوزهی دینی میآیند اینجا و جمعیتی تشکیل میشود در تهران به نام «مجتمعین مسجد شاه» که در این مجتمعین مسجد شاه مسائل قرارداد وثوقالدوله و مخالفت با قرارداد وثوقالدوله و مظالم انگلستان و میتینگ و نطق، عرض کنم، راهپیمایی مدارس که من خوب به خاطر دارم که ما یواشیواش که بزرگ شدیم. به ما میگفتند که شما بچههای دو سه ساله بودید که کوچولو بودید با مدارس بردیمتان بیرون و این تصنیف را میخواندید، «آه از ظلم انگلیس دل ملت پاره.» حالا این تدارکات مجتمعین مسجد شاه میدیدند که شبها در مسجد شاه پسر خالصی سخنرانی میکرد و روزنامهای داشتند به نام اتحاد اسلام که برادر من مدیرش بود آشیخ حسین لنکرانی که البته مبارزات سیاسی داشتند داستانها طولانی است. در جمهوری اینها پرچم ضد جمهوری برافراشتند که در شصت سال پیش، دوست دارم بدانید شما، این مقاله را یک مرد روحانی در شصت سال پیش در ایران مینویسد من این را در خدمت شما میگذارم که بدانید که این فتوکپی شده این مقاله…
س- بله، من فتوکپی از آن میگیرم و ضمیمه نوار میکنم.
ج- بسیار خوب. این مقاله در ثور ۱۳۰۴ یعنی درست شصت سال پیش به وسلهی برادر بزرگ من در ایران منتشر شده با تیتر ایران ـ انگلیس، لندن و تهران. اینجا نکتهای که، من همه آن را نمیخوانم میخواهم ببینید درک یک روحانی با سایر روحانیون چهقدر است میگوید، «سبحان الله، آنهایی که دیروز استقلال هم برای ایران نمیخواستند امروز یکمرتبه جمهوریطلب شدند. این مطلب مسلم است که رژیم جمهوری آزادی تام میدهد حتی در دیانت.» ببینید چهقدر تضاد است بین تفکر یک روحانی با روحانیت امروز. او طرفدار آزادی مذهب است در دولت.» در ممالکی که رژیم جمهوری حکمفرما است برخلاف رژیم مشروطه تبلیغات آزاد است حتی برای سلطنتطلبها. ولی در ایران از یکطرف حریت دینی جامعه تهدید میشود، درب مساجد بسته میشود و از طرفی نهتنها مخالفین بلکه طرفداران حقیقی و جدی جمهوری ملی یعنی آنهایی که در قضا یا فقط از نقطه نظر اجتماعی وارد و حاضر نبودند موافقت خود را همهجا مطابق دستور اجرا کنند حق اظهار یک کلمه و اجازه بیان نظریهی خود را ولو به کنایه نداشتند.» حالا من این مقاله که شصت سال پیش به قلم مردی به نام آشیخ حسین لنکرانی، مسئله برای من برادری مهم نیست اینقدر تمرین دارم تربیت دارم که اگر روزی کیی از برادرهایم در جهت منافع ملت قدم بردارم شخصاً به شما خائن معرفیاش کنم.
س- که قدم برندارد. شما گفتید قدم بردارد.
ج- قدم بردارد برخلاف منافع خلق.
س- برعلیه.
ج- بردارد حتماً به شما معرفی میکنم. ولی من اگر اینجا، من چه کنم تاریخ دارید مینویسید شما و مردی به نام آشیخ حسین لنکرانی تصادفا برادر من است
س- خواهش میکنم.
ج- شصت سال پیش این مقاله را مینویسد و آزادی دین از سیاست را مطرح میکند. حالا این را هم من تقدیم میکنم.
س- من این را ضمیمه نوار شما میکنم.
ج- بعد از اینکه این مقاله منتشر شد که این مقاله بعد از کودتای ۱۲۹۹ و غوغای جمهوری است. در ایران حادثه مشئومی رخ داد. اینها ببینید در یک خانوادهای که مستمراً مسائلی ادامه دارد طبعاً بچهها، کوچولوها مثل شاگردهای کلاس اول که مرتب با مسائل آشنا میشوند تا میآیند بالا ما خوب به طور پیگیر چون در امور مملکتی و سیاست و مسائل ملی مشارکت داشتیم لاجرم مسائل از طفولیت با گوش ما با خانواده… بعد بعد از این غوغای کودتای ۹۹ مداخلهی آمریکا تازه نفس در سیاست ایران و مذاکرات نفت و مریضخانه. انگلستان به وسیله نصرتالدوله پسر فرمانفرما نقشهای طرح میکند به این معنا که در خیابان آشیخ هادی واقع در خیابان سپه سقاخانهای بوده و شایع میکنند سقاخانه معجزه کرده و کوری را شفا داده و گروه گروه مردم میروند آنجا و شمع میبرند و روشن میکنند و گوسفند میکشند اسفند دود میکنند صلوات میفرستند کور میخوابانند میگویند شفا پیدا کرد تهران به حرکت درمیآید برای کسب فیض و تبرک جستن از این سقاخانه. در چنین شرایطی انگلیس قنسول آمریکای احمق به تحریک عوامل انگلیسی که نصرتالدوله فیروز در رأسش بوده برای تماشای این سقاخانهی معجزهگر دعوت میشود. دوربینش را هم میگویند با خودت بیاور. همین که آنجا شروع میکند که عکس بگیرد عوامل تدارک شده داد میزنند زهر ریخت تو سقاخانه و آهای بابی و آهای بابی، اراذل و اوباش دنبال درشکه ماژور ایمبری میدوند و سنگ و چوب و چماق دم این خیابان سپه فعلی یک خیابان قزاقخانه قبلی از پا درش میآورند. میبرندش مریضخانه احمدیه آنجا وقتی تو رختخواب بوده سیدی به نام سید لبشکری میرسد آنجا یک چماق هم میزند تو سرش و میگوید،«کشتم قاتل جدم را.» از این تاریخ روابط آمریکا و ایران تیره میشود برای اینکه انگلستان نمیخواست این رقیب تازهکار به میدان بیاید. به بهانه قتل ایمبری کودتای نظامی میشود، حکومت نظامی در تهران برقرار میشود.
روایتکننده: آقای مصطفی لنکرانی
تاریخ مصاحبه: ۱۳ مه ۱۹۸۵
محلمصاحبه: وین ـ اتریش
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۲
ج- که بله میدانید که در این گونه مواقع دیکتاتورها فرصتی دستشان میآید یک چیز کوچکی را بهانه میکنند تا مقاصد بزرگ ضدملیشان را انجام بدهند به بهانهی قتل ایمبری کنسول آمریکا و حفظ شئون دولتی یک حکومت نظامی برقرار میکنند شبانه مجتمعین مسجدشاه را تبعید میکنند از جمله برادر من سید رضا فیروزآبادی خالصی زاده و تعدادی از مسجد شاه و منازلشان گرفته میشوند با گاری میفرستندشان به کلات نادری و در واقع به بهانه ایجاد امنیت فرصتی به دست میآورند مخالفین جدی سیاسیشان را از صحنه خارج کنند. البته برادر من تبعید میشود از اینجا به کلات نادری که حالا داستان دارد آنجا قرار بوده اینها را بکشند این هم یک جملهی دیگر باز به شما بگویم که ببینید ناگزیر مطالب اگر زنجیروار مطرح نشوند گاهی ناآگاه خودشان را میاندازند وسط. این پدر من که رئیس روحانیون قفقازی مقیم ایران بود و ضمن اینکه مجتهد محل بود و این ننه شاه، ملکه ننه، که اصطلاحاً ملکه مادر میگویند دختر تیمورخان میرپنج ایروانی بود که البته این میرپنج مفلوک که از کار افتاده که چندتا برادر داشت اهل محل جمع میشوند این نیمتاج خانم را برای رضاخان قزاق خواستگاری میکنند که داستان طولانی است اینطور که مادر من میگفت میگفت، « من تازه حسین را داشتم یعنی همین پسر اولم را داشتم و این خانه سنگلج را هم پیریزی میکردند. آمدند پدرتان عقد کند نیمتاج خانم را برای رضاخان. گفت، «همینطور اخمآلو نشسته بود پدرتان گفت رضاخان تو چرا همیشه بداخلاقی؟» گفت، « ما اخلاقمان است حاجآقا.» حالا و این بگیر و ببندها وقتی مینویسند به کلات گویا تصمیم کشتن برادر مرا یکعدهای داشتند از قراری که ما شنیدیم ملکه ننه ممل، این رضاخان را هم در طفولیت ممل میگفتند به او بچه کوچولو بود، را میبرد قایم میکند. رضاخان که میآید میگوید، «ممل کو؟» میگوید، «گوشت را از ناخن جدا کردن چه مزهای دارد؟» میگوید، «بد است.» میگوید، «تو پسر فلانی را که ما را عقد کرده فرستادی کلات میخواهی بکشیش و من ممل را نمیدهم تا دستور بدهی که اینکار انجام نشود.» که البته داد میزند. «شما نمیدانید اذیت میکند.» بههرحال، اینجا هم مسئله به این شکل خاتمه پیدا میکند چون سنگلجیها با رضاخان هیچ قسم سر آشتی نداشتند چون تمام دوران بدبختی وادبارش در نگلج سابق پارک شهر فعلی است. آنجا مثل منزل منتظم الدیوان به اسبهایش رسیدگی میکرده در آنجا منزل شفیع خان پدر سرلشکر اسمعیل خان شفائی آنجا اردنانس بوده که اسمعیل خان را بزرگ میکرده، آنجا تو خانه هارتون ارمنی سر عرق خوردن و پسته زیادی برداشتن قمه میزنند اینجاش قمه میخورد از یک مردی به نام دایی. بعد هم این سنگلجیها من یادم هست تا آخر این شعرها را میخواندند: «ستاره کوره ماه نمیشود / رضا دیوری شاه نمیشود» «خیال نکن تو شاهی / نه همان رضاسیاهی» «اینه که سرت گذاشتند / سر به سرت گذاشتند» اینها مطالبی بود سنگلجیها میگفتند حتی آن ایامی که باران زیاد میآمد میخواستند هفت کچلون فراهم کند، یکی از کچلها را هم رضا کچل را مینوشتند آویزان میکردند به دیوار خانهها. حالا سنگلجیها با این سوابق که فرض کنید یک حیاطی یا اتاقی بود تو کوچه منتظم الدیوان به نام «عروسی خانه» که این خانمهای مهاجر قفقازی جمع شدند یکی لحاف داده بود یکی تشک داده بود یکی پتو داده بود که این عروس و داماد ندار شب حجلهشان را تو آن خانه بگذرانند. بعد یکی از عللی هم که رضاخان سنگلج را با خاک یکسان کرد این بود که تاریخ زندگیاش را از بین ببرد چون سنگلجیها هرگز آشتی نمیکردند. میدانستند یک قزاق سوادکوهی بیسواد بیکس و کاری با یک کودتای انگلیسی آمده سر کار و شاه شده و دارد ستم میکنم مال مردم را میدزد. لااقل برای اینها مسئله حالا حق داشتند یا نداشتند من نمیدانم سنگلجیها. حالا بههرصورت، روی این سوابق بود که یک آشنایی اینجوری ایلی و فامیلی و قبیلهای هم بود. مثلاً من یادم هست که امیراسلام خان باجناق شاه با بابای من صیغهی برادری خوانده بود ما میگفتیم خان عمو یا دکتر سعیدخان لقمان الملک با بابای ما حاج زادههایش بهم میگفتیم عمو دکتر مثلاً. اینها زندگی است نمیدانم آن گذشته بود. حالا، بعد از این عبرگردیم به بحثمان، حادثه ماژور ایمبری و عرض کنم که کشتهشدنش و حادثه سقاخانهی خیابان آشیخ هادی و حکومت نظامی کودتاچیها موفق میشوند آزادی را سرکوب کنند و مسلط بشوند ولی در خلال این اوضاع و احوال که در جا ده شهرری بهاصطلاح دیروز شاهعبدالعظیم در شترخان معروف که بعدها اصغر قاتل را هم از آنجا گرفتند از قرار مردم شبانی یا رهگذری یا ساربانی به بچهای تجاوز به عنف میکند و پوست صورت بچه را میکند که خوب شناخته نشود و میرود. رضاخان از این حادثه سخت برآشفته میشود با اینکه سردارسپه است، فرمانده کل قواست، وزیر عدلیه نیست، اینجا جالب است این نکته که میخواهم به شما عرض کنم. شاید نتیجهاش این مسئله جالب است اگر خود موضوع زیاد شنیدنی نباشد. خلاصه دستور نظامی صادر میکند که قاتل را حتماً پیدا کنید. حالا به حق یا ناحق تجسس میکند یک مردی را به نام قاتل پیدا میکنند برخلاف تشریفات قانونی تو سبزهمیدان سرش را میبرند. برادر من مقالهای مینویسد. مینویسد، «مردم ایران دیکتاتوری همیشه از جای خوب شروع میشود. اول یک قاتلی را برخلاف قانون میکشند تا بتوانند سر مردم درستکار را هم برخلاف قانون ببرند. ما عدلیه داریم قانون داریم. این عدلیه بود که باید این قاتل را میگرفت محاکمه میکرد طبق ماده ۷۲ میکشتش و بنابراین اجازه ندهید که دیکتاتور به نام انتقام از یک قاتل زمینهی دیکتاتوری فراهم کند. که البته بعد از این مقاله هم چند ماه در ورامین مخفی بود. حالا، این خانواده ما بعداً زمان رضاخان برادر من تبعید میشود به شهریار نزدیک تهران و در شهرآباد آنجا یک ده اجاره میکند و فلاحت میکند که البته داستانها حالا اینها جزو حکایات است و بعد این وسطها من و مرتضی برادرم به اولین آهان اولین گرفتاری من و برادرهایم من و مرتضی برادرم که در این جمعیت قرآنی سیداسدالله خارقانی بودیم با یک بیباکی قابل سرزنشی اینجا آنجا علیه سلطنت علیه دزدیها بحث میکردیم بدون اینکه بهعنوان دموکراسی آزاد باشیم صحبت از یک آزادی میکردیم که شاید معنیاش را نمیدانستیم و از جمهوریای دفاع میکردیم که شاید بوی اسلام میداد ولی خود جمهوری را. حالا، من به شما گفتم من کوشش میکنم همانطور که بودم خودم را به شما نشان بدهم.
س- خواهش میکنم حتماً.
ج- نه آنطور که شما خوشتان بیاید با دیگران.
س- نه آن مسئله نیست اصلاً.
ج- بعد هم رو آن کارهای بچگیمان مثلاً با آن خط بد بچگانهمان مینوشتیم: «ایرانیان که فرکیان آرزو کنند / باید نخست کاوه خود جستوجو کند» «عدلی بزرگ باید و مردی بزرگتر / تا حل مشکلات به نیروی او کنند» اینها را مینوشتیم به در و دیوارهای کوچهها و لاجرم مردی به نام شریعت سنگلجی که به نام آخوند شب پنجشنبه معروف بود آخوند دولتی بود شبهای پنجشنبه چیز میکرد و دشمن قسمخورده مرحوم خارقانی بود و از نوکرهای مختاری بود و ما هم به این مناسبت جنگ داشتیم و برادر بزرگ من هم که مدتی تقویتش میکرد سر حمایتش از رضاخان جدا شده بود گزارش میدهد به شهربانی که حضرت اجل شرفیاب شدم»، این را خوب به خاطر دارم که «وقت حضرت اجل اضیق از ملاقات بود. مقصود از مزاحمت این است که برادران لنکرانی که بر شما معروفند اینها جمیعیتی درست کردند میگویند اسلام شاه ندارد و اموال مردم را باید به آنها پس داد و» و من و مرتضی برادرم من مدرسه امیرمعزی هم درس میخواندم هم ناظم بودم، مرتضی برادرم هم مدرسه مولوی تدریس میکرد صبح من و مرتضی بچههای شانزده هفده ساله را گرفتند بردند، بردند شهربانی. من یادم هست خیلی ترسیده بودیم. اولین آشنایی ما هم با این رفقای ۵۳ نفر در زندان شهربانی بود، ایرج اسکندری، رادمنش و سایر زندانیها. چند ماهی ما آنجا بودیم که یوسف بهرامی که واقعاً مردی بود که نسبت به خانوادهی ما همیشه احترام میکرد من و مرتضی را خواست گفت، « آخر جواد که تازه از زندان آمده بیرون.» جواد را هم آنموقع گرفته بودندش که تو با بشیر تباره بیروتی در فلان محفل ضد رضاخان حرف زدی تازه از زندان آمده بیرون. ما را صدا کرد که، «خجالت بکشید، تازه برادر بزرگت که تبعید است وضع مالیتان که شما نهار و شام ندارید بخورید شما دوتا هم افتادید وسط بروید دعا کنید که من بودم گزارش دادم بچه بودند ولتان…» ما را ول کردند این اولین زندانی است که من و مرتضی برادرم بهعنوان تشکیل در دو جمعیت و شعار جمهوری رفتیم. آمدیم از زندان بیرون و حوادث شهریور رخ داد و آزادیخواهان ایران شمس زنجانی، مهندس فریور، دکتر شیخ اینها که من یادم میآید، عرض کنم، اگر اشتباه نکنم دکتر سنجابی و خیلیهای دیگر رفتند به کرج برادر بزرگ مرا از کرج آوردند به تهران بعد از سوم شهریور. فرار رضاخان و آن اوضاع جنگ از این تاریخ خانواده ما مجدداً در امر سیاست ایران فعال میشود و خانهی ما، حالا بعد البته مرجعی میشود برای آزادیخواهان که شما اگر بتوانید از این مجله که به مناسبت تبعید ما به کرمان منتشر شده عکس بردارید، که این کم است، میخوانید که اینجا حالا این را هم بعد دربارهاش توضیح میدهم.
س- خواهش میکنم.
ج- اینجا باز سنگلج میشود با همان جمله معترضه، تمام سنگلج را خراب کردند ما خانهمان را نگه داشتیم من حتی به خاطر اینکه مأمورین رضاخان را برای ارزیابی به خانه راه ندادم ۴۸ ساعت بردندم زندان که باز هم یوسف بهرامی نجاتم داد که البته خانه ما ماند به نام شبه جزیره لنکرانی که بعد از شهریور ۲۰ مردی که نشناختیمش هنوز با خط قشنگ روی دیوار سفید خانه نوشت: «بیستون ماند و بناهای دگر گشت خراب / این در خانهی عشق است که باز است هنوز» سنگلج شد مرکز. هنوز حزب توده تشکیل نشده بود آشیخ حسین لنکرانی با آن سوابق سیاسیاش از تبعید شهریار رفتند آوردند به تهران و شد یک مرکز بزرگ سیاسی که البته بین ما و سید ابوالقاسم کاشی که روش فاشیستی داشت با آلمان هیتلری کار میکرد که بعد هم میدانید به عراق فرستادندش به نام همکار فاشیستها اختلافاتی شد و بعد هم تروریست فرستاد به منزل ما برای ترور برادر ما و بعد البته ما تروریستها را گرفتیم و خلع سلاح کردیم بعد هم یواشی به سرتیپ مقدم رئیس شهربانی حالی کردند ما از خودتان هستیم من واحد و علامه را بردند به زندان نگه داشتند داستان طولانی است. حالا، از این تاریخ است که خانواده ما، من و برادرهایم، دوستانمان، دوستان قدیم به خانه سنگلج که خانهی پدری ما بود ۲۵۰ متر بود و هفت هشت تا اتاق کاهگلی داشت اینجا مرکز تجمع مردم آزادیخواه است علیه مظالم رژیم گذشته و اولین بار کلمه رضاخان از خانه ما به تهران آمده جز رضاخان چیز دیگری گفته نشد که البته شرایط جنگ دومی جهانی و حضور نیروی بیگانه در مملکت، رهایی از استبداد خشن بیست سالهی رضا خانی یکنوع حالت رعب در هیئت حاکمه ایجاد کرده بود طبعاً تحمل میکردند تا فرصت مقتضی به دستشان بیاید و مردم هم استفاده میکردند از این فرصتها که البته در خلال همین اوضاع و احوال است که حزب توده ایران به وسیلهی عدهای از رفقای ۵۳ نفر که در زندان بودند در تهران تشکیل میشود و تشکیل حزبی میدهند به نام حزب توده ایران به ریاست و رهبری مرحوم سلیمان میرزا اسکندری که این حزب تشکیل میشود به نام «جمعیت ضد فاشیست» که من باید اینجا به شما و همه پویندگان راه حقیقت یا جویندگان حقایق تاریخی بگویم. این «جمعیت ضد فاشیست» در موقعی در ایران تشکیل میشود که آلمانها تا کنارهای نفت قفقاز آمده بودند و ملت فلکزده ما ناآگاه ژرمن فیل بود و حتی دخترهای سیدابوالقاسم کاشی آرزو میکردند که آلمانها بیایند مسلمان بشوند با آنها ازدواج کنند. اینها یادتان باشد این حزب توده در این شرایط پرمخاطره به وجود آمد و با این شجاعت ضدفاشیست را پایه گذاشت که نه زمینهی ملی داشت نه زمینهی جهانی داشت. من دوست دارم که اگر حزب توده را مورد موأخذه قرار میدهیم لااقل به این خدمات برجستهاش هم توجه بکنیم که به قول حافظ گفت: «عیب می چونکه بگفتی هنرش نیز بگوی / نفی حکمت نکند به هر دل عامی چند» حالا بههرحال، در این خلال حزب توده تشکیل میشود اجازه بدهید تاریخ را یک قدری سریعتر ورق بزنیم. شایع شد که سید ضیاءالدین طباطبایی به ایران میآید. از این تاریخ آزادیخواهان وحشت میکنند نیروهای ملی و دموکراتیک تجهیز میشود علیه سیدضیاءالدین طباطبایی که از فلسطین با نقشهی حسابشده به تهران میآید که برادران رشیدی، شاید اسمش را شنیده باشید، اسدالله و سیفالله و چون اینها پدرشان.
س- رشیدیان.
ج- رشیدیان، چون اینها پدرشان حبیبالله پیشخدمت مخصوص سفارت انگلیس بود و از هوارد یک نوشتهای دارد که حبیبالله رشیدیان درست است که تبعه انگلستان نیست ولی به اندازه یک تبعه نسبت به ما وفادار است و این بچهکها به استناد آن نوشته به انگلستان نزدیک شدند و حتی کلنل کاظم سیاح به میدان آمد رئیس حکومت نظامی کودتای ۱۲۹۹ سید ضیاء. در چنین شرایطی سیدضیا وارد ایران شد. اولین میتینگ، خوب دقت بفرمایید، بعد از شهریور ۲۰ یعنی بعد از ۲۰ سال اختناق در سنگلج به وسیلهی خانواده ما تشکیل شد با شرکت ۲۰۰۰۰ نفر در خرابههای سنگلج، آنموقع پارکشهر نبود. خرابه بود جای دزدها بود قماربازها بود و تریبون ما هم پشتبام خانهمان بود.
س- این موقع دیگر آقای شیخ حسین لنکرانی پیوسته بود به حزب توده؟
ج- نه اصلاً هرگز. شیخ حسین لنکرانی به حزب توده هرگز نپیوست. منفردی بود که اینجا و آنجا با آنها… هرگز نپیوست.
س- اینجا و آنجا همکاری میکرد.
ج- همکاری میکرد.
س- با آنها همراه بود ولی رسماً عضو نشد.
ج- ابداً، ابداً، اختلاف هم داشت سخت با آنها. نه، نه، نه این را دشمن درست کرده برایش هرگز و هرگز. البته در مسائل ملی عانقلابی، مبارزه با امپریالیسم، دفاع از حقوق مردم همکاری داشت.
س- شما این موقع عضو حزب توده شده بودید؟
ج- نخیر. خیر.
س- شما هم نه. هیچکدام از برادرهای شما هم نبودند تا آن تاریخ؟
ج- نخیر، اصلاً حالا…
س- تاریخ اولین میتینگ.
ج- حالا اگر شما بخوانید این کتاب میبینید آنموقع خانه لنکرانیها بود نه حزب توده هنوز، حرکت آنجا بود.
س- برای اینکه شما آخر گفتید که دیگر آنموقع حزب توده تشکیل شده بود.
ج- تازه تشکیل شده بود جلوی مجلس یک دفتر کوچولو داشت که مصطفی فاتح هم توش بود به نام ضد… در این میتینگ سنگلج که به مناسبت ورود سید ضیاءالدین طباطبایی به ایران داده شد ۲۰۰۰۰ نفر شرکت کردند و انتظامات هم به دست رفقای آذربایجانی ما بود که برادر من آنجا در سخنرانیاش سه مسئله مهم مطرح کرد طولانی است سخنرانیاش. یکی اینکه گفت، « بروید از این سیدضیا بپرسید آیا در مونتکارلو و پاریس هم کلاه پوستی سرت میگذاشتی؟ چای نعناع میخوردی؟ و یا در ایران آمدی چای نعناع میخوری و کلاه پوستی سرت میگذاری؟» بعد هم سؤال دومش این بود که «آیا انگلستان از کودتای ۹۹ آوردند رضاخان تجربه نیاموخت و آیا تصور میکند مردم امروز همان مردم دیروز هستند که با اصطلاحات مذهبی فریب بخورند دومرتبه دنبال سیدضیایی بروند که برای کودتای جدید تدارک دیدند؟ خیر.» بعد هم البته یادی از مدرس شد در آنجا، یادی از کشتار رضاخان در ۱۳۱۴ در مسجد گوهرشاد خراسان شد که این میتینگ اولین میتینگ ضد سیدضیا و به نفع آزادی بود که از آنجا هم حتی کلمه رضاخان از آن تریبون بلند شد که گفت، « ما رضاخان را تا سردار سپهایش قبول داریم، تا میرپنجیش قبول داریم از این تاریخ عامل بیگانه است و به کمک انگلیسها آمده و ملت ایران هیچگونه رسمیتی برایش نمیشناسد.» این اولین میتینگی است که در شهر تهران پس از شکست اختناق رضاخانی، فرار رضاخان یا نوکری که آورده بودند بردندش و سلطنت پسرش در شهر تهران برقرار شد که روزنامهها همه نوشتند. اینجا، از این تاریخ است که خانوادهی ما و برادران لنکرانی بهعنوان مردمی که در گوشهی نگلج یک خانهی کوچولو دارند ولی حرفهای بزرگ دارند برای گفتن و بعد هم البته باید این جمله را بگویم هفتههای بعدش خلیل آذر آمد در سنگلج میتینگی بدهد علیه رفقای حزبی سابقش که چون آن میدان در اختیار ما بود اجازه ندادیم، رفقای ما نگذاشتند. دو سه هفته بعدش، تاریخ دقیق را نمیدانم، حزب توده زمینه یک میتینگ در سنگلج دید که پسر آشیخ عبدالنبی شیخ البوالحسن نبیزاده با سیدضیاییها بود، عرض کنم که، کلنل کاظمخان سیاح بود، رشیدیان بودند آن کیکاوسی بوکسور بود اینها بودند و ریختند میتینگ حزب توده را بهم زدند دکتر یزدی را از تریبون آوردند پایین.
س- مرتضی یزدی را؟
ج- بله. ما در این موقع نیروی ما که همه از روشنفکران و مدیرکلها و اداریها بودند به دستور جواد برادر مرحوم من به کمک اینها رفتیم. این اولین همکاری بین ما و حزب توده است که خانوادهی ما نیروی بزرگ ما به کمک این رفت و میدان را از سیدضیاییها پس گرفتیم دادیم به تودهایها که تا ساعت ۸ شب در خیابانهای شاپور و اطراف شاپور مرگ بر سیدضیا بود که آن روز سرتیپ سیف سرگذاشت بیخ گوش من گفت، « پس است دیگر مردهباد سیدضیا بروید دیگر.» حالا، بعد هم البته هرکجا سید ضیاییها تشکیل جلسه دادند ما برای سخنرانی رفتیم و نگذاشتیم جلسه را اداره کردیم اخلال ما نکردیم. از این تاریخ البته جریانات بود و طبعاً و طبعاً جوانهایی که با ما بودند هم یک قدری دهان سایر نیروها را آب انداختند که سراغشان بروند چون مدیرکل و کارمند و صاحبمنصب و دانشجو و اداری و یک دانه از این حرفهای لجاره نبودند و بعد هم ضربدستی که در سنگلج نیروی ما به سید ضیا داد و بعد هم (؟؟؟) باز باید گفت این کمالی واعظ خراسانی را فرستادند توی مسجدشاه به نفع سیدضیا سخنرانی کند درشکه آوردیم سوارش کردیم گفتیم آقا جلسه بهم خورده خودمان سخنرانی کردیم مرتضی برادر من سخنرانی کرد. حالا، بعد هم تهامی مدیر روزنامه بود، مدیر «رعد» اینها جلسه گذاشتند خودمان رفتیم کلی دوستانه، مؤدبانه جلسه را ما اداره میکردیم سخنرانی میکردیم. جنگی هم نشد هیچ کتککاری نشد. تا اینکه انتخابات دوره چهاردهم شروع شد البته برادرمان را ما از تهران کاندید کردیم، حزب توده هم کاندیدهایی داشت که من مأمور تبلیغات جبهه لواسان…
س- شما چه موقعی وارد حزب توده شدید؟
ج- هیچی هنوز، هنوز نیستم.
س- هنوز نیستید. بله ادامه بدهید، بفرمایید.
ج- من مأمور تبلیغات…
س- مأمور از همین سازمان خودتان؟
ج- بله.
س- از همین…
ج- مرد دین و سیاست. در تهران عکسهای برادر مرا به قدری وسیع این نیروی جوان تقسیم کردند که این تو هم پیش آمد که گویا طیاره ریخته اینقدر صمیمیت بود. عکسش گذاشتند مرد دین و سیاست آشیخ حسین لنکرانی کاندیدای دوره چهاردهم همین که البته من مأمور تبلیغات بودم در جبهه شهر ستانک و لواسان و لشکرک و شیان و آن بیرون هم مرتضی برادر دوقلوی من مأمور فعالیت بود در کرج و آن حدود که البته همانطور که انتظار میرفت انتخابات دوره چهاردهم با تقلب و دست بردن تو صندوقها. عرض کنم، آزادیخواهان هیچکدام انتخاب نشدند حتی دکتر مصدق با اینکه کاندید تهران بود.
س- در مجلس چهارده؟
ج- بله. که بعد دیدند خیلی بد شده. انتخابات دوره چهاردهم موجب اعتراضاتی بود، شکایتهایی بود که حتی امینی هم که چون شکست خورده بود در اولین ملاقاتم با علی امینی کاندید بود.
س- برای مجلس چهارده؟
ج- بله، بله خیلیها. باتمانقلیچ کاندید بود، عباس…
س- ولی دکتر مصدق که آقا انتخاب شد.
ج- انتخاب شد بله. در تهران بعد نتوانستند. وقتی که آرا شهرستانها را خواندند دیدند یک دانه مصدق توی آن رأی ندارد. امینی بود، باتمانقلیچ بود، تهرانچی تاجر بود، برادر من کاندید بود، دکتر یزدی کاندید بود، اگر حافظهام کمک کند ایرج اسکندری کاندید بود، اگر کمک کند، عرض کنم به حضورتان که عباس مسعودی کاندیدای تهران بود علی دشتی بود، فکر نمیکنم تو کاندیدا…
س- رادمنش از…
ج- رشت، هنوز بله.
س- بله از رشت بود.
ج- کاندیداها اینها بودند که ما البته آنموقع…
س- از بندر پهلوی دکتر فریدون کشاورز
ج- بعد شدند. بعد رفتیم آنجا و انتخابات دوره چهاردهم بههرحال با دستبرد به صندوقها جدالها، جنگها، کتککاریها، صندوق آتشزدنها، دمونستراسیونها من با امینی اولین برخوردم توی فخرآباد، توی خانهی مادرش سر انتخابات دوره چهاردهم بود که قرار بود بازرس بفرستند به شهرستانک نظر به اینکه من یک ماه و خردهای پای صندوق توی آن هوای سرد، حالا بماند، فعالیت داشتم با هم همکاری داشتیم در امر بازرسی که از آنجا یک آشنایی سیاسی ما با هم پیدا کردیم که البته انتخابات دوره چهاردهم بود و تا اینکه برادر من کاندید آستارا و اردبیل شد که احمد برادر من برای تبلیغات برادر بزرگم آشیخ حسین لنکرانی رفت به آستارا و اردبیل از آنجا اتنخاب شد چون شیخ سعید کردستانی رهبر دراویش نقشبندیه که رویش را به هیچکس نشان نمیداد خصوصی دستور داد رأی بدهند. کاندیدای محلی محمدی روئینتن به نفع برادرم رفت کنار و ضمن اینکه در آستارا هم چون همه لنکرانیها قوموخویشهایمان آنجا هستند و جمله معترضهای بگویم که نمین یکی از توابع اردبیل است که پایهگذارش خوانین لنکران هستند که بعد از اشغال نکران به دست روسیه تزاری اینور آمدند. این زمینههای مناسب بود ضمن اینکه از لحاظ سیاسی هم مخالفتی نشد برادر من از آستارا ـ اردبیل وکیل شد. این بحرانهای سیاسی بود و جریانات بود و تا مجلس چهاردهم. مجلس چهاردهم تشکیل شد و اعتبارنامه سید ضیا مطرح شد و دکتر مصدق با اعتبار آن مخالفت کرد و باز هم نکتهی جالبی است که سرلشکر کیکاوسی فرماندار نظامی گفت رفتم پیش سهیلی، اینها را شما به نام تاریخ گوش بدهید هیچ من توش نیستم تاریخ توش هست
س- بله ولی من یک چیزی را علاقه دارم مسائلی را که شما توی آن بودید چون تاریخ نوشته شده…
ج- نه، همان اینها را متأسفانه نمینویسند.
س- چیزهایی را که یا شما در آن شرکت داشتید یا ناظر بر آنها بودید برای ما شرح دهید.
ج- روزی که اعتبارنامه سیدضیا در مجلس مطرح میشد سرلشکر کیکاوسی که گوشش هم کر بود این فرماندار نظامی بود. گفت، « رفتم پیش سهیلی رئیس دولت بود…» یک نکتهای را به شما بگویم یک همکاری اجباری غیرمستقیم ملی بین آزادیخواهان و رژیم بود در قبال توطئه سیدضیا و عواملش که این مقابلهی ما با سیدضیاالدین طباطبایی مقابله حزب توده، مقابله تمام نیروهای ملی و آزادیخواه طبعاً و طبعاً مدتی شاه را مصون از تعرض نگه میداشت و قهراً نقش مخالفی نمیتوانست در مقابل این تظاهرات داشته باشد چون به جنگ دشمنی میرفتیم که برای او هم خطر داشت، این هم برای یک نکته ظریف سیاسی بود خواستم این را به شما عرض کنم. گفت، « وقتی رفتم پیش سهیلی گفتم که فردا اعتبارنامه تشکیل میشود چه کنیم؟» گفت، « خوب تودهایها که جایشان معلوم است زیر روزنامه مردم دم بهارستان.» گفت که به او گفتم لنکرانیها کجا؟ گفت، « لنکرانیها؟» گفتم به او که فردا نیرو مال لنکرانیهاست. گفت «خوب بگذارید دم در مجلس.» فردا ساعت ۱۱ صبح که اعتبارنامه تشکیل میخواست بشود در حدود بیستهزارتا، دههزارتا، در این حدود جمعیت، این را شما مبالغه تلقی نفرمایید درست در آن جهتی حرکت میکردند که برادران لنکرانی رهبریشان میکردند. احمد رفت تو و اعتبارنامه تصویب شد و بعد آمد گفت، « رفقا درهرحال مردهباد سیدضیا.» که البته یک کار به نظر من کمی ناسالم شد، مردم ریختند ماشین سیدضیا را شکستند و مجبور شد از در پشت مجلس رفت و خیلی حوادث. مثلاً من این وسط یک حادثه مهمی را فراموش کردم که به شما بگویم مسئله ۱۷ آذر کابینه قواما لسلطنه است.
س- ۱۷ آذر بله.
ج- در این حادثه شما ببینید که روزنامه اطلاعات را بخوانید مینویسد که دم مجلس یکبار دیگر قیافه میرابو را من دیدم. دیدم مرتضی لنکرانی دم مجلس علیه شاه در ۱۷ آذر سخنرانی میکند یاد انقلاب فرانسه افتادم. چون ما در ۱۷ آذر که شاه علیه قوامالسلطنه تدارک دیده بود باز همان محظوری را داشتیم که به نفع تلویحی شاه در جنگ با سیدضیا.
س- شما خودتان هم تو جریان ۱۷ شرکت داشتید؟
ج- بله، بله من دو روز بعدش وقتی شرکت کردم دیدم این مسجد سپهسالار سپهبد امیر احمدی آمد. گفتم مردم این قصاب لرستان است، این میزند این قزاق قصابی است و مراقب باشید که این مرد ستمگری است که البته این ۱۷ آذر برادر بزرگ من، نمیدانم اجازه میدهید این مطلب را بگویم یا نه، من میگویم.
س- خواهش میکنم.
ج- میگوید، «روز ۱۷ آذر که اتفاق افتاد توی اتاق قوامالسلطنه بودم. از دربار تلفن شد که استعفا بدهید. گفت، « قربان مردم میریزند زن و بچه مردم را غارت میکنند اعلیحضرت هم جوانید و هم زن جوان دارید.» گفت، « من نمیدانم شاه از آنور چه گفت. به او گفت، « قربان قلدری میفرمایید؟»
س- برادر شما یعنی شیخ حسین روز ۱۷ آذر منزل قوامالسلطنه بوده؟
ج- گفت منزل قوامالسلطنه بوده. بعد به او گفت، « قربان قلدری میفرمایید؟» قوامالسلطنه به شما گفت چون ما آن روزها دشمنی دیرینی که قوامالسلطنه با شاه و رضاخان داشت و میدانید در دوران تبعید بود و بیرونش کرده بودند از ایران. قوامالسلطنه بر خلاف برادرش وثوقالدوله آمریکایی فیل بود انگلوفیل نبود و آن روز هم آمریکا یک کشور ستمگر شناخته نشده بود، هنوز فاتح جنگ دوم جهانی نبود و یک سیاست استعماری اقتصادی در این منطقه نداشت. گویا خودش را دموکرات نشان میداد و شاید بعضی از رجال ایرانی هم به آن دموکراسی یک دلبستگی داشتند همچنانکه بعدها دکتر مصدق همین دلبستگی انسانی را داشت به یک دموکراسی مجعول.
ج- آره ولی من یک جای این صحبت شما درست برای من روشن نیست. مسئله ۱۷ آذر را که زمان قوامالسلطنه اتفاق افتاد شما میگفتید که شما در آن شرکت داشتید ولی این جریان چیزی نبود که علیه قوامالسلطنه تمام شد؟
ج- چرا. نه، علیه قوامالسلطنه طرح شد به ضرر شاه تمام شد به این معنا که وقتی که مردم جعع شدند در مجلس علیه قوامالسلطنه سخنرانی کردند نیروهای ما و حزبیهای، کمی بودند حزبیها، آمدیم علیه شاه سخنرانی کردیم. وقتی که قنادی نوشینرا غارت کردند در خیابان شاهآباد در مقابل را آتش زدند من هنوز به خاطر دارم که داد زدم مردم به جای آتش زدن مغازههای مردم چرا به خیابان کاخ نمیروید.
س- پس شما مشارکتتان در تظاهرات به طرفداری از قوامالسلطنه بود.
ج- بله میتوان گفت.
س- بنابراین شما مخالف آن گروهی بودید که به غارت خانهی قوامالسلطنه دست زد.
ج- بله کاملاً، کاملاً. ما اینجا هدف برداشتن سلطنت خاندان رضاخان بود و بعد هم البته مسئله ۱۷ آذر به نفع قوامالسلطنه تمام شد که رشاد قاضی شجاع عدلیه که مرحوم شد آن مرد بزرگوار مأمور تعقیب شد و عظیما بازپرس دیگر که اینها در اداره آگاهی شهربانی نشستند عوامل ۱۷ آذر را خواستند و بعد معلوم شد که شاه پانصد هزارتومان یا ششصد هزارتومان چک کشیده که حتی رشاد آن قاضی شجاع نامه نوشت به دربار که، «لطفاً حسابدار دربار توضیح بدهد این چک به چه مصرفی بوده؟» معلوم شد شاه پول داده توطئه کند ضد قوامالسلطنه که البته جنگ بود، قحطی بود، عرض کنم به حضورتان که، جیرهبندی بود، زمینهی اجتماعی هم این تحریک داشت برای قوامالسلطنه ولی ما
س- مسئله نان بود.
ج- نان بود ولی ما میدانستیم نان بهانه سیاسی است و بعد از این ماجراست که برادر من در روزنامه نجات ایران مقالهای با این تیتر مینویسد: «میان ابرو و چشم تو گیر و داری بود / من این میانه شدم کشته این چه کاری بود» تیتر خیلی رمانتیک است، بیچاره مثل هر روز برای تهیه نانش آمده بود که تیر خورد. مگر اینها را که کشتید آدمک گچی بودند که البته مقاله در مجموع به ضرر شاه است با این استناد که مقام غیرمسئول چه حقی دارد به مسائلی مداخله میکند که مستلزم مسئولیت است. البته این هم من، حادثه ۱۷ آذر قبل از دوره چهاردهم است سیزدهم بود که وکلای مجلس بودند، هنوز برادر من به مجلس نرفته بود. این هم حادثه ۱۷ آذر بود که البته عدهای زندان رفتند مدیر روزنامه «نبرد» مال «ایران ما»ییها تحت تعقیب قرار گرفتند حتی روی سوءتفاهم مرتضی برادر من را هم یازده ساعت نگهش داشتند بعد معلوم شد سوءتفاهم شده. ۱۷ آذر مجموعاً من به شما نکتهای عرض کنم. در ریاست دولت یک مرد بدی، مرد اشراف منشی به نام قوامالسلطنه بود که ما از تضادش با دربار علیه دربار میخواستیم استفاده کنیم، کمکی به آن مرد خشن نبود. فرصتی بود از قدرت آن مرد علیه موجودیت سلطنت چون یک اشارهای برادر من در این نامه، بعد خواهید خواند، روزی که جنگ دوم جهانی به ایران سرایت کرد و به قول ایدن رضاخان را آورده بودیم تخطی کرد بردندش و پسرش قرار شد بیاید در سالن رستوران لقانته در بهارستان، آن سالن تاریخی عدهای جمع بودند برادر بزرگ من بود مرحوم بهار بود عدهای دیگر که من نمیدانم، قرار بود به ما دستور بدهند شاه که میآید برای افتتاح پارلمان بگیریمش، همین شاه را. من خوب به خاطر دارم رنگش پریده بود گوشه ماشین نشسته بود ما دستهایمان تا دم صورتش میرفت و «مردهباد» به او میگفتیم یک اسواران سوار بود ولی هنوز جا نیافتاده بود حکومت این بود که…
س- ولی من شنیدم که آن روز تظاهرات طرفداری از شاه خیلی شدید بود و شاه با استقبال بزرگی مواجه شد. شما شاهد و ناظر آن روز بودید؟
ج- هرگز، هرگز. هنوز مردم ایران به خودشان نیامده بودند، هنوز ضربهی جنگ دوم جهانی حل نشده بود.
س- ولی من شنیدم که تقریباً ماشینش را مردم رو دست میبردند.
ج- ابداً، خلاف عرض کردند خدمتتان. بنده هنوز این قیافه مثل موش نشسته بود ماشین من هنوز یادم هست که دستهای ما تا نزدیک صورتش میرفت. یک اسواران سوار را شکسته بودیم آمده بودیم. که این وسطها، برادر من احمد واردتر از من است اشارهای در این… من نمیدانم روی چه مصلحتی تحت تأثیر چه عواملی از بالا دستور دادند که
س- نکنند.
ج- نکنیم. بعد معلوم شد که مسائل جنگ جهانی، گرفتاری متفقین، موفقیت اضطراری پیچیده شورویها یک امنیتی را در این منطقه از جهان طلب میکرد ولاجرم ترجیح دادند این بماند ولو نخواهندش. حالا بههرصورت این هم، شما نخیر مطمئن باشید که مردی که بیست سال جنایت میکند پنج هزار پارچه ده از مردم میدزد، کار اختناقش به جایی میرسد که بچههای ۵ ساله را در زندان با پدرشان حبس میکند، هر کس به زندان میرود خبر مرگش میآید این چطور میتواند بعد از دو روز پسرش آنچنان محبوبیتی داشته باشد که مردم به پیشوازش بیایند. برعکس مردم شادی فرار رضاخان بودند و مطالبهی املاکشان را از این پسره میکردند. مردم مازندران ریخته بودند کاخ را اشغال کرده بودند که این پسره غلط کرده مالک نیست. اموال غصب… چطور میتواند یک ملتی در این لحظه کوتاه به استقبال پسری بیاید که پدرش پنجهزار پارچه ده با شلاق از مردم گرفته. آخر مادر منوچهر کلبادی معروف که بعدها وکیل شد زن سردار جلیل سه سال در زندان زنان با فواحش زندانی بود تو محله ما برای اینکه برای املاکش رسید نمیداد. آخر چطور مردم میتوانستند در چنین رژیمی به پیشواز پسری بیایند بعد از ۲۴ ساعت. شما با آن منطقتان به مسئله برخورد کنید.
س- حالا من درعینحال سؤالی بود که کردم.
ج- حالا بههرصورت.
س- من خودم که آن دوران را ندیدم.
ج- این هم جمله معترضهای بود. بههرصورت، این مسائل در ایران بود تا اینکه بین من و برادرهایم یک نزدیکی عملی با حزب توده شروع شد مخصوصاً بین من و مرتضی و حسام.
س- از چه سالی آقا؟
ج- از سال ۲۲، ۲۳ و این همکاری به مرور ایام شکل گرفت، جلو رفت تا سال ۲۴ که انتخابات چهاردهم شروع شد که وکلای تودهای آمدند به مجلس و رنگ ملی گرفت مجلس مصدقی آمد و، عرض کنم که، فراکسیون حزب توده آمد و منفردین دموکراتی آمدند، از این دقیقه است که کموبیش روابط نزدیک سیاسی و عملی بین ما و حزب شروع میشود.
س- یعنی «ما» که میفرمایید چند نفر از خانواده شما بودند؟
ج- من و برادرم مرتضی و حسام.
س- ولی آشیخ حسین؟
ج- آشیخ حسین لنکرانی در مجلس منفرد است ولی در بعضی از مسائل متحد نیروهای دموکراتیک ملی است. این مسائل بود.
س- بله. شما در این تاریخ رسماً عضو حزب توده شدید؟
ج- نخیر، هنوز نشده بودم. من اواخر سال ۲۴ بله قبل از تبعید به کرمان عضو حزب توده شدم. این مسائل بود و تا مسئله تمدید مجلس دوره چهاردهم مطرح شد و بعد هم مخالفت با تمدید بود، اینجا میخوانید باز هم در این کتاب، که ما نقش خودشان مینویسند که برادران لنکرانی و خود لنکرانی در مجلس در تعطیل مجلس چهاردهم نقش قاطع داشتند با تظاهرات بزرگی که دم پارلمان ما راه انداختیم علیه تمدید مجلس چهاردهم در کابینه قوامالسلطنه در موقعی که آذربایجان قیام کرده بود. حالا، تا این تاریخ…
س- حالا بپردازیم به فعالیت شما در حزب توده و مسائلی که دیگر از آنموقع شما در آن مستقیماً شرکت داشتید و ناظر بودید.
ج- عرض کنم که مشارکت مستقیم ما در اینگونه مسائل مثلاً ببینید در همان ایام که خانه صلح تشکیل شد در ایران که ملکالشعراء بهار هم عضوش بود روزنامه «مصلحت» مال احمد برادر من ارکان آنجا بود.
س- آنکه تقریباً دیگر سالهای ۲۸ و ۲۹ و اینها بود.
ج- نه دیگر، تقریباً از ۲۷ بعد از چیز است. مثلاً اینها، بله درست است حافظه دارد
س- بله، آنها مربوط میشود به زمان بعد که من از شما سؤال میکنم. شما آن تاریخ که وارد حزب توده شدید…
ج- بله سال ۲۴ که…
س- هنوز حزب توده غیرقانونی نشده بود.
ج- نخیر، و حزب توده بعد هم یادم هست که
س- آزاد بود و حتماً دفترش هم خیابان فردوسی بود.
ج- آمده بود، بله آمده بود خانه سرلشکر امیرفضلی کلوبشان. بعد هم که البته مجلس را منحل کردند و وکلای اقلیت را روی کولشان آوردند. من یادم هست که ایرج اسکندری را مردم روی کولشان آوردند تا سر کوچه نظامیه آنجا یک سخنرانی کرد و جشن و سروری بود که آزادیخواهها پیروز شدند از تمدید دوره چهاردهم جلوگیری کردند.
س- بله. شما یک موضوعی را اشاره کردید راجع به تبعیدتان.
ج- زود است حالا.
س- ولی گفتید که آن را تقریباً وصل کردید به زمانی که شما رسماً وارد حزب توده شدید.
ج- گفتم قبل از رفتنم.
س- بفرمایید.
ج- در خلال این اوضاع در پارلمان ایران اتفاقات جالبی افتاد. فرقه دموکرات پیشهوری وکیل شد، اینجا ول شد، پیشهوری وقتی که از مجلس
س- از آذربایجان.
ج- وکیل شد آمد اعتبارنامهاش را رد کردند. برادر بزرگ من پا شد در مجلس گفت، «آقا اعتبارنامه این را چرا رد کردید؟ خوب این جزو اقلیت مینشست دوتا داد میزد، شما اعتبارنامه را رد کردید حالا رفته آنجا برای شما دردسر درست کرده و دارد از این ظلمی که به او کردید انتقام میگیرد.» فرقه دموکرات تازه شکل گرفته بود اعلام حیات کرده بود. برا درم گفت، «روی آتش نفت نریزید.» سیدعلی بهبهانی گفت، « میریزیم.» گفت، « آقا، دامن خودتان را میسوزاند. نریزید با مسئله آذربایجان شوخی نکنید مسئله حساسی است.» که البته یک مشاجره لفظی بین او و مصباح السلطنه فاطمی برادر دکتر فاطمی و برادر من شد که البته بعد هم تو حرفش حرف میزدند جملهی جالبی را گفت. گفت، « آقا من حرف میزنم ساکت باشید.» یکی از وکلا گفت، « نمیخواهم.» گفت، « میتوان قبول نکرد ولی لازم است ساکت بود.» حالا، این یکی از برخوردهایی بود راجع به قضایای آذربایجان در پارلمان که البته پارلمان تعطیل شد و مسئله آذربایجان یواشیواش شکل گرفت ببخیودش از اینجا باید من بگویم که آذربایجان در نتیجه روش بعضی از سران فرقه عدم تجانس فکریشان با مسائل ملی در مجموع ایران و مخصوصاً مسائل قومی خلق آذربایجان و طرح شعارهای نسنجیده گرایشهای ناسالم انترناسیونالیستی این آذربایجانی که پیشهوری اینجا میگوید،«من برای استقلال ایران میجنگم.» میگوید، «پس از تشکیل…» اجازه بدهید این تیکه را بخوانم برایتان.
س- این از روزنامه آذربایجان است آقا؟
ج- این مال یک کتابی است…
س- بله، بله میدانم چیست.
ج- «چرا آینده». این کتاب را من از دو نقطهنظر دوست دارم یکی اینکه استادش تمامش مورد تأیید کسانی است که در جریان حوادث بودند و بعد هم غرضورزی نکرده موشکافی کرده. میگوید، «پس از تشکیل فرقه دموکرات پیشهوری هنگام سخنرانی در سالن شیروخورشید سرخ تبریز با انگشت نقشه ایران را در هوا کشید و گفت من آشکارا میگویم که تمام حرفها و خواستههای ما خارج از این نقشه نیست و در داخل سرحدات ایران است.» این شروع فرقه است. ولی البته کارشکنی مرتجعین در تهران، بیاعتنایی آزادیخواهان به پیشنهاد همکاری آذربایجان با تمام نیروهای ملی، تنها ماندنش رسوخ آن عواملی که قبلاً اشاره کردم در حرکت سیاسی آذربایجان. حضور ارتش سرخ و کجاندیشی بعضی از رهبران حزب کمونیست آذربایجان شوری و اعتبار شیوه استالینی و در مجموع ندانمکاری بعضی از افراد ساده فرقه دموکرات، درک صحیح از مسئله آذربایجان و تقاضا ملی آذربایجان نکردن، طرح شعارهای نارس، زودرس، بیموقع آذربایجان را از آن شکل ملی استقلالطلبانه مخالف با هر گونه مداخله بیگانه و حل مسائل ملی در چهاردیوار ایرانی اینجا و آنجا به بعضی از اعمال و رفتار چه بسا شعارهایی کشاند که این شعارهای حسابنشده به دشمنان قسمخوردهاش فرصت داد متهمش بکند که تجزیه طلب است.
س- این شعارها و اعمالی که میفرمایید اینها را توضیح بدهید یا چندتایش را بهعنوان مثال بگویید ببینیم چه بوده؟
ج- من آقای محترم قصد اختفا و استتار هیچ مسئلهای را ندارم.
س- به همین علت است که من این سؤال را از شما میکنم.
ج- ولی اجازه بدهید به نام یک فرد معتقد به یک جریان اصولی وسیع با تمام انتقادات اعتراضات حتی نارواییها که نسبت به خودم و برادرهایم در این نهضت بزرگ به کار رفته بیان خصمانهای نداشته باشم.
س- نه خوب، قرار شد که آنچه که واقعی بود و شما دیدید و تجربهی شما است توضیح بدهید.
ج- نه اجازه بدهید. حالا، درست است. ببینید…
س- حالا میل شما است، من شما را مجبور نمیکنم.
ج- ببینید فرق است بین طرح واقعیتها یا فرار از طرحش. من اگر بنا شد طرح کنم به شما قول دادم با صمیمانه طرح میکنم.
س- خواهش میکنم بفرمایید.
ج- ولی اگر قرار شد که نکنم نمیکنم.
س- خواهش میکنم میل شماست.
ج- حالا من چرا از این سؤال جالب و شایسته و ضروری شما شانه خالی میکنم؟ چون مستلزم یک بحث وسیع تاریخی است شناخت است. حادثه آذربایجان، سوابق تاریخیاش گذشته مسئله، قیام خیابانی، مشروطیت ایران، مظالمی که نسبت به آذربایجان شده وقتی که مستوفی استاندار آذربایجان زمان رضاخان به تهران مینویسد، «شما خیالتان راحت است سرشماری میکنید من اینجا باید خرشماری بکنم.» و مردم آذربایجان از این توهین مطلع میشوند، اینها را در مجموع باید در نظر گرفت آنوقت خبط و خطای عدهی معینی را با خیانت عدهی معینی را به نام دلسوزی برای حادثه مطرح کرد، غصه خورد که مجموع چرا شکست خورد در مقابل این خطاهای فرعی و به این ملاحظات است که من میگویم یک مقداری برایتان. بعد از اینکه فرقه دموکرات تشکیل شد از قراری که شنیدم حتی برادر بزرگ من در غیاب جزو شورای انقلاب انتخاب شد در آذربایجان.
س- در آذربایجان.
ج- بله. که البته تهران حسن تفاهم داشت. من اینجا هم یک خرده حافظهام کمک نمیکند هم برای اینکه به سؤال شما تا آنجایی که ممکن است مقدور است جواب بدهم کمی چند صفحه را ورق میزنم و میروم جلو.
س- خواهش میکنم بفرمایید.
ج- قبلاً هم اگر یادتان باشد امروز راجع به عزت ملوک ساسان صحبت کردیم. در این دوران تشکیل فرقه دموکرات که عزت ملوک ساسان داده بود تودهایها را زده بودند و غارت کرده بودند بعد متوسل شد به برادر بزرگ من که وساطت کرد و من به خواهش برادرم رفتم. رفتیم محل و در رشت حزب جنگل تشکیل شده بود. تشکیل این حزب جنگل…
س- چه کسانی بودند آقا؟
ج- حالا، اسماعیلخان جنگلی بود، اینها دوستان سابق مرحوم میرزا کوچکخان بودند، فخرایی بود
س- ابراهیم فخرایی. آقا اسماعیل خان جنگلی قوموخویش میرزاکوچکخان نبود؟
ج- چرا، خواهرزنش است یا خواهرزادهاش است.
س- قوموخویشش بود.
ج- خواهرزادهاش است. عرض کنم که کیهان مدیر روزنامه «البرز» بود، شیخ آمون بود، جفرودی بود، آن کلانتری فئودال جنایتکار رودبار بود، حسن مهری بود، اینهایی که من یادم هست، اگر اشتباه نکنم کوچکی بود یکی از کوچکیهای رشت که یکیشان عضو حزب بودند یکیشان آنجا بود. بههرحال این حزب تشکیل شد در آنجا و من عضو پنجم این حزب بودم.
س- حزب جنگل.
ج- جنگل. و قرار ما بر این بود که «حزب جنگل» را تشکیل بدهیم که با همکاری نیروهای دموکراتیک فرصتی کنیم که فرقه دموکرات را تعمیم بدهیم. این حزب جنگل به نوبهی خودش مسائل ملی را مطرح کند وحدتی با فرقه کرده باشد که هم فرقه از این انزوا بیرون بیاید هم نیروی امدادی برای آن بفرستیم به آن خوشبین باشد. این را داشته باشید که البته بنده عضو پنجم این حزب شدم و هیچ فراموش نمیکنم که شادی زایدالوصفی داشتند این رفقا از اینکه یک مرد آشنایی از یک خانواده معرفی با آن سوابقش عضو جنگل میشود و میرود برای فعالیت که البته بنده آمدم در بندر انزلی میتینگهای بزرگی داده شد، در طالش بیشتر نفوذ را هم رو طالش گذا شتند چون بنا بود مسئله عزت ملوک را حل کنیم.
س- شما همکاریهایتان را هم در ضمن با حزب توده داشتید در این موقع؟
ج- خوب بله.
س- ولی عضو نشده بودید.
ج- نشده بودم هنوز.
س- بفرمایید.
ج- من برای نجات تودهایها از دست عزت ملوک ساسان رفتم. من رفتم عبدالله بهزادی دکتر بهزادی را زده بودند بگویم چرا زدید؟ رفتم مهندس وثوق و مهندس نظری را نجات بدهم. در خلال این اوضاع من با…
روایتکننده: آقای مصطفی لنکرانی
تاریخ مصاحبه: ۱۳ مه ۱۹۸۵
محلمصاحبه: وین ـ اتریش
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۳
س- گفتید که شما به آستارا رفتید.
ج- رفتم به آستارا و با رفقای فرقه دموکرات تماس گرفتم و قرار شد که این آقایان اینجوری قول دادند به ما که کمکشان کنیم و با جنگلیها کنار بیایند. من نمیدانم من صمیمی بودم. در این پیشنهادم با آقایان با صادق زمانی و فرضیه دهقان که با فرضیه دهقان انسان پاک و با شرفی بود هر دو هم متأسفانه مردند ملاقتهایی کردم. گفتند عضو فرقه بشو، بشوم و نشوم و دیدند نمیشوم گفتند نه باید عضو فرقه بشوی. من عضو فرقه شدم.
س- درعینحال که عضو حزب جنگل بودید؟
ج- بله. عضو فرقه شدم فکر کردم به شما جواب دارم میدهم.
س- درست است بلکه بفرمایید.
ج- پشیمان نیستم از جوابم. عضو فرقه شدم و از این تاریخ است که تمام شعب حزب جنگل در طالش را معرفی میکردم به فرقه دموکرات و چون این جنگلیها دل پرخونی از عزت ملوک ساسان داشتند و دنبال یک ناجی میگشتند استقبال کردند چون فرقه آن روزها این اندازه چپ روی یا کجروی نکرده بود. خوب حزب جنگل بههرصورت… مراودهی ما با رفقای فرقه دموکرات محفوظ بود و ما هم به نام عضو جنگل سخنرانیهای وسیعی در طالش و اینور و آنور میکردیم که یک روزی یادم میآید این پوروالی وقتی از طریق آستارا آمد از طالش رد بشود در پرهسر من داشتم آنجا برای مردم حرف میزدم آمدم به من گفت، « مصطفی این همه آدم که تو جمع کردی تو آذربایجان جمع نمیشوند اینقدر که تو جمع کردی اینجا.» ما اینجا آمدیم و تا اینکه یک شبی من و عزتملوک ساسان و فتحالله ساسان یعنی همان مردی که سر میرزا کوچکخان را بعد از مردن بریده بود. باید بگویم من آن ایام هنوز نمیدانستم فتحالله ساسان اینکار را کرده این هم سوءتفاهم نشود والا مسلما به خودم اجازه نمیدهم با چنین مردی بنشینم متأسفانه اطلاع بعد از، خیلی هم ادای آزادیخواهی درمیآوردند و حتی عزت ملوک ساسان وعده میداد که نیرو خواهد فرستاد و برای فتح تهران و بعد هم خیلی شبی بعد از ظهری بود عزت ساسان را گفتم قبلاً من با عزت ملوک ساسان یک رابطهی خیلی نزدیک داشتم ولی هیچگونه مصالح سیاسی با او نکردم و معمولاً هم خانواده ما هم از این عادتها ندارد، ما با همه آشنا هستیم ولی همه هم میدانند حدودمان مشخص است. گاهی هم اینجا من به این سفارت ایران مراجعه میکردم برای مشکلات مردم زمان شاه میگفتم «ایشان» به شاه بیشتر نمیگفتم. بعد هم میدانستند خوب باید تقاضایم را هم انجام بدهند راجع به مردم است، اصلاً قابل حل نیست. آنجا هم خوب ما با عزت چهار ماه پنج ماه مهمانش بودم از پذیراییهایش بهطورکلی متشکرم ولی که البته قشنگ بازی کرد با ما حتی سخنرانی کرد که دزدی نمیکنم، چه نمیکنم احزاب آزاد هستند. بههرصورت حالا، فتحالله ساسان و عزت ملوک ساسان و عزیزالله امیر و رشید سلطان برداشتیم بردیم به آستارا. غروبی بود باید بگویم آستارا قوموخویشهای پدر من همه آنجا هستند، مجتهدیها اینها نوهی عمویم بابام هستند سرهنگ بزرگمهر فعلی فامیلش مجتهدی است این پسرعموی پدر من است
س- سرهنگ بزرگمهر، وکیل تسخیری دکتر مصدق؟
ج- بله، این عمواوغلی ما به هم میگوییم یعنی پسرعمو. فامیلش مجتهدی است آنجا زیاد هستند، لنکرانیها زیاد هستند چون فاصلهی لنکران با آستارا ۱۰ کیلومتر است، آستارای روس کوچک است بعد لنکران. لنکران آنجا طالب لنکرانی، خالد لنکرانی همهی قوموخویشهای من آنجا، رفتم آنجا. بعد به من گفتند که صادق زمانی، فرضی نبود دهقان گفت که شما شب اینجا باید بمایند. گفتم برادر من نمیتوانم عزت را نگه دارم یا ببریدش اینجا تیربارانش کنید یا بگذارید برود والا او در پارلمان ایران برایتان دردسر درست… گفت نه امشب باید بمانید. ما شب را ماندیم آمدم به عزت گفتم تو باید بمانی اینجا. گفت، « تف به رویت بیاید ما را آوردی زندان.» گفتم در سیاست دوستی و محبت و اینها مطرح نیست که البته شبش رفتند تو یک دانه مسافرخانهای که برای زن متعینه جلف پولدار خوشگذرانی مثل عزت ملوک ساسان همچین… ننگ بود، تحقیر بود، اهانت بود، بههرحال، شبی را صبح کرد. مثل شبی که سعدی در بتخانه سومنات صبح کرده بود به او سخت گذشته بود. بههرحال صبح گفتم برویم. گفت، «کجا؟ گفتم برویم طالش. یک نوشته به او دادم که «پول مأمور لری» مأمورین راه این مهمانان محترم که میآیند گفت، « من خانه خودم میروم مأمورین محترم کی هستند؟» آمد دید بله فرقه دموکرات پیشروی کرده شب تا پونل و تمام شعب «حزب جنگل» پرچم دارند و گوسفند کشتند و جواب سلامش را هم نمیگیرند اصلاً. بههرحال ساعات دردناکی بود برای او و مسائل قابل سؤالی بود برای من که قرار بر این نبود که طالش را اشغال کنیم، قرار بر این بود که دوتا حزب جنگل و فرقه یک وحدت فکری داشته باشند برای یک سیاست عملی مشترک در جهت برقراری دموکراسی در منطقه به این معنا که حزب جنگل بازوی دوم انقلاب باشد، هم برای نجات ایران به کمک فرقه دموکرات ولی من غافلم از هر کجا. آمدند و طالش را گرفتند و طبعاً بین من و عزت ملوک روابط تیره شد و من از این تاریخ در یک هتلی میخوابیدم در بندر انزلی. یک روز آمدم سراغ عزت که از خر شیطان بیا پایین برویم دیدن نماینده فرقه دموکرات. بعدازظهری بود تقریباً با همان گروه اینهایی که یادم هست عزت بود، عزالله امیری بود، عبدالله ساسان فکر نمیکنم بود، رشیدالسلطنه بود یا رشیدسلطان آمدیم، از این القاب صدتا یک غاز، رفتیم به دیدن مردی به نام محمدیوند که قبلاً ژاندارم بود و استوار بود به مناسبت منازعهای مشاجرهای بههرحال اخراجش کرده بودند که به وسیلهی برادر بزرگ من که با سرلشگر آقاولی ئیس ژاندارمری خیلی دوست بود کارش درست شده بود تلفن زد برادرم کارش درست شد. رسیدم آنجا دیدم ایشان سرهنگ فدایی هستند و گفتم آمدند تبریک بگویند به شما چگونه همکاری میتوانند بکنند. من این حرفی را که اینجا به شما توضیح میدهم یکی از غمهای درون من است، یکی از صحنههای حزنانگیز رقتباری است که مرا در درون رنج میدهد. نمیخواهم با دشمن هم آهنگی کنم میخواهم با این کجاندیشیها ندانمکاریها، با این حماقتهای سیاسی در آینده بجنگند آیندهها، نکنیم دیگر از این کارها با ملتمان قهر نکنیم. نشستیم. گفت که به زبان آذربایجانی «مسئله چوخ آیدون دور» مسئله خیلی روشن است، ترکی حرف میزنند، ترکی تلگراف میکنند و حدود آذربایجان را هم محترم میشمارند.» گفتم رفیق محمدیوند من تهران دنیا آمدم، تهران بزرگ شدم این ترکی هم حرف میزند آب نکشیده غلط است، اینها کرد طالش هستند، اینها پدرسک میگویند «آسپیازوا» شما میگویید «کپی اوغلی»اینها زبانشان با زبانشان وحدتی ندارد، قوموخوشی ندارد و بعلاوه مسئله حدود آذربایجان است یا قیام ایران؟ گفت، « حدود آذربایجان تا قبل از رضاخان قلدر پونل بود ما آمدیم به مرزهای طبیعیمان رسیدیم.» گفتم اینکه نمیشود گفت، « (؟؟؟) (؟؟؟) گفت، « خیال میکنم دست انگلیسها تو جیب توست.» گفتم خیلی خوب حق با توست دست انگلیسها تو جیب من است ولی شما شکست میخورید رفیق محمدیوند، من هم الان از این خانه میروم بیرون در منطقه نفوذ شما نباشم مرا بگیرید. گفت، « نه، به احترام خانوادهات و برادر بزرگ تو که به من خدمت کرده و تو خائن هستی.» پا شدیم آمدیم بیرون. عزت ملوک به من گفت، « هان دلت سوخت.» گفتم نه حق دارند. گذشت و حال گذشته است ده روز یا پنج روز بعدش باز من هنوز تو هتل تقی بود که علی حیدر راننده ساعتهای یک یا دو بعد از نصف شب مرا از خواب بیدارم کرد، «دور پاشورفقای فرقه دموکرات از طالش رفتند بیرون.» چرا؟ آن ایام قوامالسلطنه در مسکو بود، هان یادم باشد، با استالین موافقت کردند که فرقه طالش را خالی کند. نیمه شب طالش بیخبر خالی میشود و آن امیدوارهایی که ناامید شده بودند میافتند به دست حیواناتی شبیه فتحالله ساسان و زن لجاره بیرحم قسیالقلب دزدی به نام عزت ملوک ساسان مردم… که البته چندی ماندم و آمدم رشت و روزنامههای رشت به من فحش دادند روزنامههای حزب جنگل و به شما قبلاً هم گفتم که رفتم حزب جنگل و میخواستند کتکم هم حتی بزنند که حسن مهری وساطت کرد آمدم تهران. خلاصه،
س- بله. شما این تجربیاتی را که داشتید با فرقه دموکرات به اطلاع رفقای حزب جنگل هم میرساندید اینها را دقیقً؟ آنها هم مطلع بودند از این فعالیت شما؟
ج- نه همهشان.
س- بعضیهایشان.
ج- آنهایی که مصلحت بود، آنهایی که معتقد بودند….
س- یعنی در رابطه شخصی فقط به آنها میگفتید
ج- نه.
س- به عنوان گزارش حزبی به آنها نمیگفتید؟
ج- نه، نه چرا… ببینید این سؤال شما…
س- معذرت میخواهم من ناچار بودم این سؤال را از شما بکنم برای اینکه شما هم عضو حزب جنگل بودید درعینحال ارتباطی داشتید با فرقه دموکرات. من فقط منظور من این است که آیا بهعنوان یک فرد حزب جنگل خودتان را مسئول میدانستید که گزارشات را بدهید یا نمیدادید؟ یا از شما نمیخواستند؟
ج- آهان، آخر ببینید اینجا بود که من یک عضو مصلحتی آنها بودم بهعنوان یکی از افراد یک خانواده آزادیخواه مورد علاقه سران فرقه دموکرات و صمیمی نسبت به مسائل آزادی و دقیقاً من به شما جواب میدهم که گزارش رسمی من به جلسه خاصی نمیدادم ولی قرار بر این بود، شاید خودشان تو خودشان میگفتند من نمیدانم، من به عوامل معین مشخصی مطالب را در میان میگذاشتم حالا آیا همه میدانستند نمیدانستند من اطلاع ندارم ولی میدانم روزی که عدهای از اعضای کمیته مرکزی جنگل مرا مورد هجوم قرار دادند که تو دروغ گفتی و به نام ما بودی و رفتی فرقه را آوردی به بندرانزلی و به آستارا و حوزههای ما را تحویل دادی، یکی از آن آدمهایی که با این مسائل آشنا بود خیلی صمیمانه ذی نفوذ هم بود به دفاع از من برخاست که رفقا حالا شما چه خبرتان است حالا مهمان ما هستید و طوری نشده اینها، حالا بههرصورت. من از آنجا آمدم به تهران، اینجا دقت کنید، آمدم تهران با مرحوم روستا
س- رضا روستا.
ج- رضا روستا و کامبخش تماس گرفتم که آقا یک سری هستند در ایران در تهران آذربایجانی هستند که اصل قیام ملی را قبول دارند ولی به ما نمیآیند. بیاییم ما یک جمعیتی تشکیل بدهیم…
س- حزب شما منظورتان کجاست؟ حزب توده است؟
ج- حزب توده.
س- حالا آنموقع عضو حزب توده شده بودید؟
ج- نه، البته این ما آنقدر آنوقتها با هم جوش خورده بودیم که میگفتیم این جمله را ولی من هنوز شده بودم عضو، به حزب توده نمیآیند و بنابراین فکری بکنید.
س- این را که الان دارید میفرمایید بعد از شکست فرقه دموکرات است؟
ج- نخیر، اوایل کار فرقه است هنوز قوامالسلطنه مسکو است برگشته است تازه، تازه قرارداد امضا کرده با فرقه کلاه گذاشته سر فرقه و آمده. آمدیم تهران و در خانه سنگلج، دوست دارم تاریخ این نکته را به خاطر داشته باشد، جلسهای تشکیل شد با شرکت برادر بزرگ من رضا روستا کامبخش نبود نمیدانم کدام از اینها بودند. میدانید چهقدر بد است حافظه به آدم دهنکجی کند یادش برود آدم؟ آن هم یک آدمی که یکی زمانی حافظهاش خیلی کمک میکرد رفاقت داشت. بههرحال یکی دیگر طرح طرح شد من بایستی امتیاز این شعار را بدهم به برادر بزرگم. گفت، « جمعیتی درست کنید به نام جمعیت مختلط ملی با شعار تعمیم قیام ملی آذربایجان در تمام ایران.» تصویب شد، چنین جمعیتی پیریزی شد جمعیت مختلط ملی، شعار تعمیم قیام ملی آذربایجان در تمام ایران. محل این جمعیت در چهارراه حسنآباد بود که بعدها جمعیت آزادی ایران هم اینجا آوردیم. اینجا شد محل جمعیت آزادی ایران، (؟؟؟) ملی شد روز جمعه ما سخنرانی داشتیم به زبان ترکی، کردی، فارسی. فارسیاش را بنده عهدهدار بودم، ترکیاش را هر روز یک آذربایجانی، کردیاش هم احمد امیرانی پسرعمو یا پسرعمه اصغرامیرانی که بعدها به حزب توده رفت به وسیله ما بعدها در روزنامه مردم گرفتندش حالا من از سرنوشتش خبر ندارم. این جمعیت نضج گرفت، پا گرفت به این معنا که مورد استقبال آذربایجانیهای تهران قرار گرفت و خود شعار تعمیم قیام آرامشی ایجاد کرد نسبت به کسانی که استشمام تجزیه از آذربایجان میکردند. جمعیت بعد این را من به شما یک چیزی میگویم بعد هم من مسافرتهایی کردم به زاویه زرند و شعبه جمعیت آنجا تشکیل دادم و جمعیت مختلط ملی. تا اینکه دکتر سلامالدوله جاوید به تهران آمد.
س- برای مذاکره با دولت.
ج- با دولت. آمد سلامالله جاوید به تهران و در کافه دربند به او جا دادند. بنده و دکتر
س- کافه دربند؟ هتل دربند.
ج- هتل دربند، حالا اینها را خودتان درست کنید مسئله تغییر نمیکند.
س- نخیر، من فقط میخواستم محلش درست باشد…
ج- پس بگذارید مسئلهای را برایتان بگویم چون من این مسئله را تو دادگاه هم گفتم. گفتند که، این را هم من از عمویم دارم عموی من یک مرد شوخطبعی بود که شاید هزارتا مسئله قشنگ بلد بود، گفتند در قم یک شازدهای بوده اسمش هدهد میرزا. بچهها شعر درست کرده بودند سپهدار و سپهبد معذرت میخواهم، ریدم به ریش هدهد. گفت این هدهد میرزا بچهها را میبرد پیش این سید عباسخان رئیس کلانتری شلاقشان میزد. بچهها دور هم جمع شدند نقشه کشیدند گفتند سپهدار و سپهبد ریدم به ریش کفتر. باز هم بپهها میبرد پیش سیدعباس خان. بچهها میگفتند آقای رئیس والله ما گفتم کفتم، این شازده گفت پدرسوختهها قافیه هدهد است میخواهد کفتر باشد میخواهد هدهد. حالا مقصود هتل دربند است. حالا بههرحال….
س- رسیدیم به آمدن آقای
ج- جاوید آمد آنجا و او هم بنا به سوابقی رفتیم هیئت جمعیت مختلط ملی به دیدارش رفتیم. رفتیم و عرض کنم که صحبتهایی شد و من آن داستان مالک اشتر را آن نامه مجعولی که به علی نسبت میدهند که بوی غذای اغنیا شامهات را گیج نکند، یادت باشد که تو را فرقه آمدی و بپا این پذیرایی هتل دربند را چیز نکند و با این گونه مسائل مطرح بود و بههرحال جاوید تهران ماند و رفت و آمد و تا اینکه مذاکرات حزب دموکرات قوامالسلطنه تشکیل شد این وسطها. از اینجا بین ما و حزب توده که من تصور میکنم در همین ماههای تشکیل جمعیت مختلط ملی من تقاضای عضویت کردم، در این اوان چون از اینجا میگویم ما با حزب توده یعنی من با حزب توده، ما و حزب توده. حزب دموکرات قوامالسلطنه تشکیل شد که من و برادرهای من با یک دنیا صمیمیت مخالفت کردیم. حزب توده روش مماشات ائتلافی احمقانه پیش گرفت درحالیکه ما قویاً و قویاً مخالفت میکردیم.
س- دیگر این زمان هم شما خودتان هم تو حزب توده بودید؟
ج- بله، گفتیم نمیکنیم مرتضی هم بود من هم بودم.
س- ولی در داخل حزب توده مخالفت کردید. حتی من یادم هست شبی که در کافه نادری جلسه معارفه و مؤلفهای بود که مظفر فیروز هم بود ما طاقت نیاوردیم شعار دادیم من و برادرم مرتضی علیه این آشنایی نزدیکی حزب توده با حزب دموکرات بهطوریکه قوامالسلطنه سخت گله کرده بود از برادر بزرگ من. حالا شما در این مجلهای که به مناسبت تبعید ما به کرمان نوشته شده میخوانید که کابینه قوامالسلطنه به نام کابینه لنکرانیها معروف بود، اسناد هست. حالا، از اینجاست که بین ما و حزب دموکرات از طرفی و رفقای حزبی کموبیش بگوومگو، اختلاف نیست، میرود که اختلاف سلیقه باشد ضمن بحثهای دیگر.
س- اختلافنظر.
ج- اختلافنظر است. این وسطها ما هم رفتیم به زاویه زرند و آنجا جمعیت مختلط ملی را پیریزی کردیم. از این ور هم بنده در صابون پزخانه «جمعیت مختلط ملی» دعوتی کرد در صابون پزخانه تهران به وسیله حکیم لعلی…
س- صابون پزخانه کجاست آقا؟
ج- خیابان مولوی کجاست، پاتاپوق کجاست؟ بغل باغ فردوس.
س- بله.
ج- به صابونپزخانه رفتیم یک محله فقیرنشین دورافتاده. حکیم لعلی که بعد در این جزوعه هم اسمی از او هست عضو هیئت مدیره بود…
س- حکیم کی؟
ج- لعلی. یک مرد سیاسی درویش اهل شعر و ادب بود در منطقه نفوذ معنوی داشت، عضو هیئت مدیره جمعیت مختلط ملی بود. ما پاشدیم رفتیم آنجا و سخنرانی کردیم. ترکیش را یک دکتر آذربایجانی کرد، کردیش را احمد امیرانی کرد، سخنرانی فارسیش با من بود کسانی که آنجا بودند زیرکزاده بود، مهندس فریور بود، دکتر شیخ بود اینهایی که یادم هست شمس زنجانی بود اینها که به آزادیخواهی معروف بودند غلامعلی فریور بود و خوب این را هم باید اضافه کنم به نام حقشناسی جمعیتی که ما در سخنرانیها و تظاهراتمان داشتیم معمولاً بیشترش حزبیها بودند به کمک ما میآمدند.
س- یعنی اعضای حزب توده.
ج- بله، این را هم باید بگویم. چون آن روزها حزب توده در آن اوج قدرتی بود که اگر نمیخواست هیچی جمعیتی در مملکت نمیتوانست نضج بگیرد.
س- شما یک زمانی را صحبت کردید که خود فامیل لنکرانی میتوانست که جمعیت عظیمی را جذب بکند و حزب توده آنچنان قدرتی نداشت. چطور شده بود که این قدرت از خانوادهی لنکرانی منتقل شد به حزب توده؟
ج- اتفاقاً برادر بزرگ من همین فریاد را هنوز با ما دارد که چرا آن نیروی عظیمی که به خانهاش مراوده داشتند، همه روشنفکر و با سواد بودند ما کشیدیم همه را به حزب. گفت آن، شعر گویا مال حافظ است یادم رفت حالا بههرحال بعداً یادم میآید…
س- حالا بههرحال مهم نیست اصل مطلب را بفرمایید.
ج- اصل مطلب این است که تکمل فکر مادر تضاد با تقاضاهای قدیم برادر بزرگمان بود. او به تشکل و تحزب اعتقاد نداشت. او خیال میکرد جامعه قدیم است و یک میتینگی و یک شعاری و یک حرکت ملی بیرنگ میتواند مسائل ایران را حل کند در صورتی که ما در نتیجه مطالعه درک جدید آشنایی به این نتیجه رسیدیم خیر، باید تفکر شکل داشته باشد، جهت حرکت مشخص باشد، در یک جریان روشن و تقاضاهای مشخص برای یک هدف معین جمع شد. این مسئله را منزل سنگلج و آن موج عظیمی که آنجا میآمد جواب نمیداد و این حزب توده بود میتوانست به این عطش اصلاحطلبی، عطش انقلابی، هر چه اسمش را میگذارید، جو باید یادتان باشد آن حزب توده امروز غیر از حزب توده بعد از بهمن ۲۷ است شکل ملی داشته، مردان بزرگواری امثال سلیمان میرزا اسکندری توش بودند، دکتر کشاورزها به آن رو آورده بودند دانشگاهیها آمده بودند، عرض کنم که، خوب خانوادههای معرفی با سابقه آمده بودند و بنابراین هنوز غرق اشتباه نشده بود و یا این شکل ناسالم چپ روی… حالا بههرصورت، برای من جواب نمیداد منزل شیخ دیگر. البته سر همین هم مدتی منازعه داشتیم تقریباً یک جدایی فکری بین ما و او پیدا شد و همیشه هم میگفت، «نخواستید، اگر آمده بودید با من الان…» نمیدانم از این حرفها که، «آقای ایران بودید» از این حرفهای…
س- حالا برگردیم شما دقیقاً این مسئله آمدن دکتر جاوید به تهران…؟
ج- دارم میگویم. بله بههرحال، جاوید آمد و جمعیت مختلط ملی آمد و اختلاف ما سر حزب دموکرات قوامالسلطنه و اولین زد و خورد دموکرات ها با حزب توده و یواشیواش نظر ما درست درآمد کابینهی ائتلافی تشکیل شد. زمان قوامالسلطنه. سهتا یا چهارتا از رفقا….
س- سه نفر.
ج- سه نفر رفتند به کابینه. این جمعیت مختلط ملی در جنوب که تشکیل شد سخنرانی شد من نطقی دارم که روزنامه «یک دنیا» محمدعلی بایار چاپ کرد که صبح اداره کارآگاهی همه نسخههایش را توقیف کرد که من جملههایی که آنجا به خاطرم میآید که گفتم، گفتم…
س- در جنوب که میفرمایید کدام شهر جنوب؟
ج- هیچ، جنوب تهران در همان صابون پزخانه خودمان، آنجا من گفتم بعد از مطالبی که راجع به رضاخان که اگر حزب داشتیم و اگر آزادی داشتیم. شاپور علیرضا مثل گربه دله نوامیس ما را از کنار استخر منظریه صید نمیکرد تا آمدم به حزب قوامالسلطنه گفتم عنعناتیها، کوپنفروشها، سیدضیاای ها حالا آمدند حزب درست کردند و ملت ایران قوامالسلطنه را آورده و هر وقت خواست میتواند برش دارد. این تقریباً ختمامهای بود. بعد هم آخرسر گفتم بجنبیم کار را یکسره کنیم. سنگر مسلحی به نام فرقه دموکرات کارگرخورشانی در آبادان، اصفهان مصمم، تهران بیدار، مازندران آماده بجنبیم کار را یکسره کنیم به این حکومت خاتمه بدهیم. این عصارهی سخنرانی بود که وقتی آمدم خانه دیدم برادر بزرگم پا شده مرا بغل کرده و اشکش میریزد که دکتر شیخ آمد گفت یکدفعه دیگر مثلاً ملک المتکلمین را دیدم، سید جمال اعظ را دیدم دارد حرف میزد، حالا از این تعارفهای خانوادگی، آنها مسئله نیست. این نطق دربست صبح از طرف محرمعلی خان مأمور سانسور توقیف شد. از اینجا هم پیغام دادم بلکه پیدایش کنند مال، این را اینجا داشته باشید. رفتند و مظفر فیروز رفت آذربایجان و صحبت بکند و قرار شد پیشهوری به تهران بیاید، خوب دقت بفرمایید. برادر بزرگ من در خلال این اوضاع نمایندهی دولت شد برای مذاکره با پیشهوری، بسیار خوب. بین ما و قوامالسلطنه هم به مرور دارد بهم میخورد سر جنگ هی ما برادرها میکنیم علیه حزب دموکرات که حتی یک دو بار برادر بزرگ به من گوشزد کرد که دارید چهکار میکنید؟ گفتیم که جمعیت مختلط ملی هیچ مرتضی هم مرد آزادی است علیه حزب دموکرات قوامالسلطنه میجنگد. روز ورود پیشهوری قرار شد حزب توده نیاید ولی نیرویش را به ما بدهد چون حزب توده بیچاره با خیلی اعمال فرقه مخالف بود ولی از آنجایی که روابط بینالمللی موافقت نمیکرد مجبور به سکوت دردناک بود.
س- حزب توده آذربایجان آنموقع…
ج- نه حزب توده ایران.
س- نه، درست میفرمایید. ولی سؤال من این است که آیا در این تاریخی را که شما دارید صحبت میفرمایید آیا حزب توده آذربایجان خودش را منحل کرده بود و پیوسته بود به فرقه دموکرات؟
ج- منحل کرده بود بله روز تشکیل فرقه اصلاً گفتند باید منحل بشود. یکی از شرایط ورود به فرقه دموکرات استعفا از حزب توده بود. حتی داستان حالا بماند.
س- پس دیگر در زمان آمدن پیشهوری به تهران.
ج- حزب توده در آذربایجان وجود نداشت. نخیر، نخیر.
س- حزب توده آذربایجان جزو فرقه بود.
ج- ولی قرار شد که جمعیت مختلط ملی سرپوش تظاهرات به نفع پیشهوری باشد. من هدف دارم از این توضیحام چون نیروی عظیمی تجهیز شد حزب تودهایها بودند با ما آمدند. در این موقع است که ما رفتیم به فرودگاه قبل از ورود پیشهوری به تهران دم دخانیات به تحریک یا مظفر فیروز یا مأمورین شاه چهارتا یا سهتا کارگر کشته شد، زد و خورد شد. ولی که طیاره پیشهوری خواست بنشیند بنده بودم، فتاحی مدیر روزنامه دماوند بود، رحیم نامور بود که عکسهایش را به ما نشان دادم رفتم فرودگاه مظفر فیروز که با ما یک روابط نزدیک داشت و معمولاً هم به هم با «تو» صحبت میکردیم مرا صدا کرد، «مصطفی جان دستم به دامنت داستان تیراندازی را به پیشهوری نگو.» گفتم چشم. وقتی پیشهوری پیاده شد با لباسی که تو ذوق من زد، با لباس افسر و لباسهایی که من نمیپسندیدم پیاده شدند با لباسهای نظامی مخصوص چون بگذارید باز نکتهای را بگویم آشنای خانوادگی من با پیشهوری را. پیشهوری موقعی که در تهران، در زندان بوده زندان قصر بوده و اینها از زمان جنگل با برادر بزرگ من دوست بود و پس از خروج از زندان هم هر شب در خا نه سنگلج میآمد حتی موقعی که روزنامه آژیر را منتشر میکرد تو خیابان خیام هر شب یکی از ما یا من یا مرتضی یا حسام یا احمد میبردیمش سر نهر کرج بیچاره یک خانهای داشت میرساندیمش. روابط خیلی نزدیک بود، گاهی مثلاً این امکان بود که خانهی ما گاهی یک لقمه نان و پنیری بود گاهی با هم میخوردیم چون مرد بزرگوار درستکاری است پیشهوری. من همهجا گفتم امروز میگویم باز هم در این نوار خواهم گفت، من در وجود پیشهوری مردی جز انسانیت و انقلابی و طرفدار ایران هیچچیز دیگر سراغ ندارم. وقتی گریبان پیشهوری را همینطور که الان دستم را گرفتم جا خورد، گفتم اسلحه به دست ژاندارم ندهید پیش پای شما سه نفر را کشتند و مردم ایران از شما میخواهد کار را یکسره کنید. از این تاریخ ما متهم میشویم به اینکه گویا مخالف حل مسئله آذربایجان هستیم. جمعیت مختلط ملی با شعار تعمیم قیام که حکومت ایران نمیخواهد، حکومت ایران دوست دارد انقلاب در محل بماند سرکوبش کند. شاه دوست دارد آن شعارهای چپ خطرناک مطرح باشد نه این شعار ملی پرکشش، این یک مرحله است و بعد هم که وقتی آمد به تهران اولین ملاقاتی که با پیشهوری و آن گروه شد که برادر بزرگ من مشارکت کرد در امامیه، سر راه دماوند امامیه هست آنجا باغ امامیه مال امامجمعه تهران و اینها بود که من از مذاکرات خبر ندارم همینقدر یادم هست آمدم منزل، منزل ما آنموقع سه راه شاه بود، رفتم بالا دیدم برادرم گریه میکند برادر بزرگ، آقا چته؟ «نمیدهم.» چیچی را نمیدهی؟ باز چته؟ «نمیدهم، آذربایجان را نمیدهم.» چیچی را نمیدهی؟ گفت، « آقا شما نمیدانید.» قبلاً هم راجع به این «گذشته چراغ راه آینده» صحبت کردیم شاید هم در آینده لازم بشود. برای اینکه تا حدی به این نظریات برادر بزرگ من و آزادیخواهان و همه ایران دوستان واقعی و در یک بیان همفکرهای ما آشنا بشوید و بدانید نقطهاختلاف ما در کجا بود، و ما چه میگفتیم و آنها چه میگفتند من به این یک تیکه از کتاب «گذشته چراغ راه آینده» که در صفحه ۴۲۸ اینجور شروع میشود. میگوید، «جالب است بدانیم که پس از امضای موافقتنامه بین تهران و تبریز شیخ حسین لنکرانی یکی از نمایندگان دولت مرکزی در مذاکره با نماینده آذربایجان با اشاره به مذاکرات فیمابین و اینکه نهضت آذربایجان باید کانون تحولات اساسی در ایران باشد خطاب به نمایندگان آذربایجان گفت، تمام موارد را قلم بزنید ولی تفنگ را نگه دارید من صریحاً به آذربایجان میگویم یک ملتی با چشم امید بدان سو مینگرد دریغ است ملت ایران را ناامید کرد.» حالا، بعد هم این حادثه میشود تا اینکه من اینجا باید بگویم روزبهروز بنا به گسترش فعالیتهای چپ و مخصوصاً خانوادهی ما که خوب بههرحال حالا بعد خواهید خواند کمک چپ بودیم روزبهروز حیثیت و آبروی خانواده ما بیشتر میشود روی این اصولی اندیشیدن مخصوصاً در قضیه آذربایجان نیروی آزادیخواه بنای مخالفت که ما برادرها که خوب اینجا توش خودستایی، خودشناساندن نیست خوب مؤثر بود آنموقع موافقت و مخالفت ما چون نیرو داشتیم. با حزب دموکرات قوامالسلطنه خودش یک مسئلهای بود که خیلیها را به اصولی اندیشیدن ما نزدیک کرد. بههرصورت، در چنین اوضاع و احوالی که شایع شده بود که آزادیخواهها با قرارداد تبریز و تهران مخالفند و شعار تعمیم مطرح است و این مسائل مورخ الدوله سپهر که قبلاً هم از او قطعهای خواندم وزیرپیشه و هنر بود ناگهان بهعنوان ماده ۵ حکومت نظامی توقیف شد و تبعید به کاشان شد که این اولین ضربهای بود که از طرف حکومت قوامالسلطنه به یکی از اعضای وفادار کابینهاش بود که البته دو روز قبلش هم علی دشتی و دکتر طاهری وکلای مرتجع مجلس را هم بهاصطلاح حبس کرده بودند تو شمیران به استناد ماده ۵ حکومت نظامی ما هم همچنان فعالیت هست و مردادماه بود گویا بیستوپنجم یا بیستوچهار مرداد بود یادم نیست دقیقاً اینجا هست برادر بزرگم که کرج زندگی میکرد شب آمده بود منزل ما در خیابان آشیخ هادی بود، منزل بزرگی اجاره کرده بودیم بنده منزل بودم و احمد و مرتضی و برادر بزرگ، حسام نبود، حسام با روزبه و عباسی و دارودستهشان رفته بودند آدران کرج، حسام آنموقع رئیس دفتر وزارتی هم بود.
س- کدام وزارتخانه آقا؟
ج- پیشه و هنر. ساعت ۱۲ شب یا یک قدری که و زیاد در زدند.. «کیه؟» باز کردم سروان شهربانی است که بفرمایید تا کلانتری با شما کار دارم. از آنجایی که برای ما عادی بودحالا، من رفتم کلانتری با یک شلوار خانه بودم و یک پیراهن نازک تابستانی نگهام داشتند. یک ربعی گذشت دیدم مرتضی برادر دوقلوی مرا آوردند. مدت کوتاهی گذشت دیدم حاجیخان دامادمان، شوهر همین خواهرم بانوجان. پس از مدتی بازدیدیم احمد را هم آوردند. آوردند ما را کلانتری و سوار کردند بردند به شهربانی کل کشور توی یک اتاق نگه داشتند. سرهنگ مصطفی یا مجتبی راسخ که رئیس کلانتری ۳ بود با احمد برادر من خیلی نزدیک بود. بعدها گفت من امشب نیامدم به مأموریت چون به من این مأموریت را دادند من نیامدم. ما را بردند آنجا و ساعت یک و نیم یا دو بعد از نصب شب یک ماشین استودبیکر میگویند مال آمریکاییها دیگر؟
س- بله.
ج- استودبیکر یک باری زمان جنگ اگر یادتان باشد آوردند و دوازدهتا یا پانزدهتا ژاندارم بنده و مرتضی و احمد و پسرعمو و داماد ما را انداختند تو ماشین به نقطهی نامعلومی حرکت دادند. هیچ سربازها هم، ژاندارمها هم آذربایجانی هستند. فقط وقتی رسیدیم به پل سیمان جاده ری احمد فرصت کرد روی یک کاغذ یک چیزی نوشت پرت کرد و از حسن تصادف گویا یک رهگذری میبیند یک کاغذ افتاد میرسانند به حزب که آقا ما را نیمهشب بردند نمیدانم کجا میبرند. هوا روشن میشد ما را در حسنآباد قم نگه داشتند. دو ساعت گذشت دیدیم برادر بزرگ آقا شیخ حسین لنکرانی را هم آوردند حاجیخان را بردند به این معنا که برادرم آنجا گفته بود، «آقا، این حاجیخان داماد ماست وارد سیاست نیست، این بزرگتر این خانه است در غیاب ما.» بردند و ما را نامه محرمانهای دادند به ستوان یکم مدنی که بهاصطلاح مأمور ما بود برای…
س- کی نامه محرمانه داد آقا؟
ج- از شهربانی به او دادند ولی نمیدانستیم از کجا. خواند و یک قدری ناراحت شد و برادر بزرگم گفت، « بگو ما را کجا میخواهید ببرید؟» گفت، « میتوانیم به شما… شما را میبریم کرمان.» گفت، « آقا کرمان چرا؟ دکتر طارهی شمیران ما چهکار کردیم برویم کرمان؟» ما را حرکت دادند از اینجا نه پول داشتیم هیچ هم نداشتیم، یک صبحانهای تو قهوهخانه به ما دادند و دستور هم داشتند که از هیچ کجا از شهرها ما را عبور ندهند.
س- این دکتر آقازمانی است که حزب توده تصمیم گرفته بود که با قوامالسلطنه مخالفت کند.
ج- نه هنوز.هنوز تو کابینه است، ما در کابینه ائتلافی…
س- هنوز تصمیم نگرفته است.
ج- بله نکته جالب این است، ما تو کابینه ائتلافی هستیم. ما را بردند به قم هم داخل شهر نکردند و شب رفتیم به یک سر یک نهری به نام علیآباد یا حسنآباد ما را تو یک قهوهخانه خواباندند. صبح ما دیدیم که یک مردی لب میگزد پشت دست میزند تو سرش میزند که چیست، یکی از پیشخدمتهای مجلس شوراست که آمده دیده برادر بزرگ آنجا عمامهاش را گذاشته زیر سرش خوابیده در این حالت تبعید. خیلی ناراحت شد که حالا، این هم بود و البته ما آمدیم نائین و در نائین یک عکسی رفیعی از ما گرفت که از کامیون آمدیم پایین و آمدیم به یزد. شب ما را آوردند یزد کوتاه کنم سفر را. حالا روزهای گرم کویر شبهای سردش هیچی نداریم این پانزدهتا ژاندارم چپق میکشند فقط کاری که کردیم برادر بزرگ را نشاندیمش جلو. آمدیم یزد وارد شدیم به ژاندارمری سرگرد ژیلا یا ویژه یکی از این اسمها که از بچههای حزب بود ولی نمیدانست کسی ما را نگه داشت و شامی داد و پذیرایی کرد و اطلاع دادند به استادان و رفقای حزبی و پول فرستادند لباس فرستادند صابون فرستادند به وسیله رئیس ژاندارمری، صبح که ما خواستیم سوار بشویم، این مبالغه نیست آقای محترم، جمعیتی در حدود ده پانزدههزار نفر دم ژاندارمری جمع شدند که ما نمیگذاریم ببرید اینها را. یک تلگراف بلندبالا هم اینجا میخوانید اتحادیه مسلمانهای یزد به قوامالسلطنه که مرد روحانی بزرگی چون آقاشیخ حسین لنکرانی، حالا که قرار است یزد بماند. داشت محیط متشنج میشد که رئیس ژاندارمری خواهش کرد که برای من بد میشود چون قرار بوده کسی نداند شما پیش من هستید. این بود که برادر بزرگ خواهش کرد که بگذارید ما برویم. البته از اینجا یواشیواش پولی داشتیم و ما هیچ نمیدانستیم که این خبر تبعید ما در تهران منعکس شده. آمدیم و سر راه یک آب باریکه تو کویر بوده و یک کپری بود ما نگه داشتیم آنجا بهاصطلاح غذا بخوریم و به قهوهچی گفتیم چه داری؟ گفت، « من هیچ ندارم به شما بدهم نمیدانم فلان خانه نان بیاورم مرغ بیاورم و بههرحال. ما نشسته بودیم آنجا دوتا کارگر قدبلند سیاهچرده محلی آمدند آنجا از آن سروان اجازه گرفتند که ما، سروان گفت، «شما اینها را میشناسید؟» گفت، « آره، اینها لنکرانیها هستند به ما خبر دادند که تبعیدشان کردند ما کارگر راه هستیم.» نمیدانم ششتا یا هفتتا گردو برای ما آوردند، به قدری این ششتا گردو پیشکشی نمیدانم تحفه این هر چه حساب کنید اثر عجیبی روی همه گذاشت که حتی آن سروان مدتی گریه کرد از این محبت، از این انسانیت ششتا گردو روستا آورد که بدهد به این اسرا بهطوریکه اجازه داد نشستند پیش ما. گفتند، «ما کارگر راهیم عضو اتحادیه کارگرها هستیم دیروز به ما اطلاع دادند که تبعید شدید و آمدیم این را بدهیم.» حالا این هم یک حادثهای است. ما را بردند بههرصورت. حالا بردند به کرمان و در باغ روحی سرآسیاب کرمان در جنب سربازخانه توی یک باغ بزرگی ما را بردند تو. باغی بود مشجر پنجتا هم تخت گذاشته بودند یکیاش مال حسام هم که همینطور گذاشته بودند که گیرش نیاوردند حسام که دررفته بود برادرم. رفتم آنجا البته باید اضافه کنم که آشپز گذاشته بودند برای ما معاون آشپز گذاشته بودند چهلوپنجتا سرباز دور باغ یک جوخه نظامی داخل باغ یک افسر نگهبان، ما وارد این باغ شدیم. بعد هم سرهنگ درگاهی برادر همان سرتیپ محمدخان درگاهی که رئیس کارپردازی… خانواده ما را میشناخت پسر… آمد و معلوم شد که دستور دادند نفری دوازدهتومان روزانه به ما پول تبعید بدهند. خیلی خوب تبعید شروع شد. همهچیز برای ما آزاد بود جز ملاقات، جز مکاتبه، جز کتاب، جز برخورد ولی البته چون صاحبمنصبان جوان که اغلب آنجا بودند یا دموکرات بودند یا وابسته به جناح چپ بودند به هر ترتیبی بود ارتباط برقرار میکردند. عکس میگرفتند، این نهر آبی که از توی باغ جاری بود گاهی تو کبریت کاغذ مینوشتیم آنور میگرفتند. از همه مهمتر باغبان ما پسری داشت به نام ماشو، در کرمان در منطقه جنوب بهطورکلی رسم است بچهها تا به سن بلوغ نرسیدند وزن نگرفتند اسمشانرا میشکنند، حسنو، ماشو. وقتی زن گرفت میشود ماشاءالله. پسرک بود ماشو این دیوار باغ را شب میگرفت میپرید پایین یک فرسخ طی طریق میکرد کرمان با آقای شوشتری، حزبی بود، تماس میگرفت به نشانی پرده کاغذ میآورد کاغذ میبرد صبح روزنامههای تهران نامهای از سرآسیاب کرمان. داد بیداد آقا اینها ارتباط دارند سرتیپ قدر فرمانده لشکر هر روز آنجا پیش ما بود نهار با ما میخورد مینوشت، «والله ارتباط ندارند گفتند ارتباط دارند در نهان. بعد هم خیلی مراوده بود رفعت نظام که در مشروطیت نامی دارد این میآمد به نام تاجر ترک فروش تو باغ بغلی میایستاد کغذ را میگذاشتند توی بن گل سرخ میبرد جوابش را هم میرساند اینطور ارتباط برقرار بود و گاهی هم که ما را میبردند شهر برای آن حمام تنها حمام نمره شهر لباسهایمان را میکندیم پسر حمامی کاغذها را از تو لباسها برمیداشت میرساند جوابش را میداد میآمدیم. حالا بههرحال، بعد هم عکس گرفتند. ایام تبعید به این شکل شروع شد که البته احترامات بینهایت زیاد بود ولی محدودیت به قول خودشان (؟؟؟) تا اینکه حادثه جنوب رخ داد و نهضت جنوب که در مقابل آذربایجان درست کردند قشقاییها و یادتان هست که
س- بله.
ج- تقابل. ما یکبار دیدیم که نگهبانان باغ ده برابر شدند و بعد آن حسین خان بوچاقچی که یکی از ترکهای افشار است در آنجا با آزادیخواهی به وسیله صاحبمنصبی پیغام داد که آقا این اگر میخواهند فرارشان بدهند. بعد سرتیپ قدر گفت، « نه، ما نیروی کافی گذاشتیم که اگر اینجا حرکتی بشود از جان شما دفاع کنند.» بعد خودش هم گفت، « با شما کار ندارند، شما تبعیدی هستید ما کمک میکنمی. تبعید کرمان بود و البته ما به وسیله نامهگاهی تماس داشتیم. بعد این وسطها ائتلافی شد بین حزب توده. حزب ایران و دوسهتا حزب کوچولو و فرقه دموکرات. من هم به وسیله غیرمستقیم به نام دبیر جمعیت مختلط ملی ائتلاف را اطلاع دادم و یک صفی هم به نام در جمعیت مختلط ملی از تهران حرکت کرد برای ائتلاف تهران با فرقه دموکرات. این حوادث بود و البته رئیس شهربانی هر روز میآمد ملاقات که یکدفعه هم مرتضی…
س- آیا فرقه دموکرات به این جبهه پیوست؟
ج- بله، بله. پیشهوری زورش نرسید. بعد هم یادم میآید این مرتضی شوخی کرد تو پاکت دست رئیس شهربانی کاغذ گذاشت آن دم دراز دستش درآوردند. حالا ما در تبعید کرمان بودیم، بقیهاش مهم نیست تابی بسته بودیم تاب میخوردیم، نمیدانم آهو بزرگ کرده بودیم اینها بماند بعد هم هوا سرد شد منتقل شدیم به شهر. البته در این مدت ۶ ماه یک چیزی بالا یا پایین برادر بزرگ من پایش را از خانه بیرون نگذاشت ولی ما هر روز با دوتا سهتا سرباز و یک صاحبمنصب شهر کرمان را زیر پا میگذاشتیم. ملاقات و دستور و پیغام تا اینکه مسئله لشکرکشی به…
س- آذربایجان.
ج- آذربایجان شروع شد و بعد هم شکست فرقه و یک شب نشسته بودیم لاله و چراغ و…
س- شما هنوز در این مدت در تبعید بودید.
ج- تبعید هستیم. لاله و چراغ و آگاه و ارجمند و سرکار آقا رئیس شیخیها ریختند دم آنجا و چراغ و صلوات و… چیه؟ که الان رادیو تهران دستور آزادی را داد. دستور این است که قوامالسلطنه اینجا میخوانید، «آقای رئیس شهربانی جناب آقای لنکرانی و اخوان را محترماً به تهران بیاورید و سر راه مأمورین موظف پذیرایی هستند.» خیلی خوب، چند روزی هم کرمان بودیم دید و بازدید و مهمانی آمدیم یزد هم دوتا آةو با خودمان آوردیم یزد ماندیم مهمان نواب شدیم ما آمدیم کاشان با آهوهایمان تو بازار فرار کرد داستان دارد، بعد میرزا خلیل خان عامری در کاشان مهمانی بزرگ داد و از این تاریخ حسام هم که در پناهگاه بود از پناهگاه آمد بیرون فعال شد. آمدیم به قم منزل تولیت قبلاً هم آهوها را ایندفعه فرستادیم تهران. صبح از منزل تولیت آمدیم از کهریزک تا نزدیک تهران ماشین بود اینها اسنادش اینجاست. آمدیم و بعد اولین سخنرانی شیخ خوب مسلمان بود رفت شاه عبدالعظیم زیارتی کرد و مصدق در دربار متحصن بود به نام اعتراض به انتخابات دوره پانزدهم. ما آمدیم و بیست و دو سهتا گوسفند کشتند و گاو کشتند و حالا هستش اینها را میخوانید اینها مسائلی نیست آمدیم رفتیم دیدن مادر و آمدیم پشتبام خانهی سنگلج سخنرانی کردیم نوبه به نوبه برادرها و آمدیم پایین زیرکزاده و فریور و، عرض کنم به حضورتان که، سنجابی و غلامعلی فریور یک گروهی از این آزادیخواهان آمدند برادر بزرگ را روانه کردند پیش قوامالسلطنه که برو صحبت کن. پا شد رفت، اینجا هم نوشته، نوشته وقتی که آشیخ حسین لنکرانی رفت برگشت گفت، « این مرد زیر بار آزادی نمیرود.» برگشت گفت آقا این به من میگوید، «کاندید چه داری؟» گفت، « من رفتم به او گفتم انتخابات آزاد کن گفت میگوید کاندید چه داری؟ کدام یکی از این اخوان.» گفت، « آقا فایده ندارد.» این شرح تبعید ما به کرمان بود تا اینکه آمدیم تهران و خوب شکست حزب و نارا حتی و دومرتبه ما فعالیتهایی شروع کردیم تا قوامالسلطنه به مرور ساقط شد و البته مبارزه ما با مردم ایران علیه رژیم ادامه داشت تا آثار شکست فرقه دموکرات به مرور ایام به فراموشی سپرده میشد و احزاب و نیروهای مترقی سروسامانی میگرفتند و مخصوصاً حزب توده پس از آن سرکوب داشت به تشکیلاتش سرورویی میداد، حوزههایش را تشکیل میداد، کلوب حزب دومرتبه تشکیل شده بود در این موقع من لوزه عمل کرده بودم مریضخانه بانک صنعتی خوابیده بودم چون کارمند آنجا بودم.
روایتکننده: آقای مصطفی لنکرانی
تاریخ مصاحبه: ۱۷ می ۱۹۸۵
محلمصاحبه: وین ـ اتریش
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۴
ادامه مصاحبه با آقای مصطفی لنکرانی در روز جمعه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۶۴ برابر با ۱۷ می ۱۹۸۵ در شهر وین، اطریش. مصاحبه کننده ضیاء صدقی.
س- آقای لنکرانی در نشست قبلی ما صحبت کردیم راجع به مراجعت شما از تبعید که برخورد میکند تقریباً حدوداً با فروردین ۱۳۲۶، من میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم که برای ما خاطرات سیاسی را که از آن زمان به بعد که شما از بیمارستان آمدید بیرون برای ما توضیح بفرمایید و میخواهم از حضورتان تقاضا کنم که یک مقداری برای ما توضیح بفرمایید که چگونه حزب توده توانست این جریان شکست فرقه دموکرات را از سر رد کند.
ج- من چون یک بار خوشحالیم را ابراز کردم ولی من یک نکتهای میخواهم از شما خواهش کنم یا کسانی که بعداً خواهند خواند مطالبی که من جواب میدهم مربوط است به سی و چند سال پیش و طبعاً اینجا و آنجا حافظه من به کمک من نمیآید و بعد هم مسائلی است که ما دوشادوش مردم انجام دادیم و اکثراً ما برادرها یک وحدت کلمهای داشتیم و طبعاً همهجا وقتی صحبت از من میشود میتوانید شما ما تلقی کنید در اکثر موارد.
س- بله، بله.
ج- بله حالا، بعد هم طبعاً شاید مطالب از ذهن من حذف بشود یا حذف شده باشد دچار نسیان و فراموشی شده باشد من کوشش میکنم تا آنجایی که حافظهام کمک میکند تا آنجایی که میتوانم یادآوری کنم با خودم مطالب را در اختیار شما بگذارم. و من خوشحالم که شما آن قسمت کوچکی از یک انبوه اسنادی که خدمت شما تقدیم کردم لطف کردید فتوکپی کردید آن مجلهای که به مناسبت سال تبعید ما به کرمان است گویا حاوی مطالب جالبی است از نقطهنظر آشنایی به شرایط آن روز و راه و رسمی که روزنامهها در مقابل تبعید ما پیش گرفتند و موقعیت اجتماعی که خانواده ما در آن ایام میان مردم ایران داشت. محبت ها، عرض کنم که، اعتراضها، نامهها و بههرصورت. حالا من بعد از اینکه از تبعید کرمان آمدیم مختصری به شما عرض کردم که البته تهران عزاداری بود ما وارد شدیم. مصدق از طرفی با یک دنیا شرافت و حسن نیت به دربار متوسل شده بود برای آزادی انتخابات که به نظر من که هم یک زیرکی در درونش است که اگر این زیرکی توجه نشود شاید بعضی از عیبجوها عیب بگیرند که اگر شاه مشروطه است مصون از مسئولیت است چطور از او میخواهیم آزادی انتخابات بدهد. شاید هم خود مرحوم مصدق با این کارش میخواست بگوید شاه آزادی را گرفته باید پس بدهد. حالا شاید، ولی به طور عادی یک ایراد حقوقی وارد است که اگر آقای دکتر مصدق که به حق شاه را مصون از مسئولیت میداند و مصون از مداخله چطور برای آزادی انتخابات به دربار… حالا این هم. ما آ«دیم البته ایشان آنجا بودند و قوامالسلطنه فاتح آذربایجان بود. رزمآرا دست به قتلعام گذاشته بود آنجا در آذربایجان. محیط به قدری مختنق بود کشتار به قدری در آذربایجان زیاد بود که هیچکس ایمنی نداشت و چهقدر خوب است مورخین فرصت کنند آذربایجان هم بروند از مردم وابسته به فرقه مخالفین و فرقه بیطرفها سؤال کنند تا بدانند که علت تشکیل فرقه چه بود با تمام خطاهایش و آنچه را که بعد از شکست با آن مواجه بود چهقدر دردناک، وحشیانه و خشن بود. و بنا بر این تهرانی که ما وارد شدیم تهران داغدار بود. تهرانی که آذربایجان را با تمام نیرو سرکوب کرده بودند و تمام احزاب را به بهانه مسئله آذربایجان تهدید میکردند اختناق مطلق بود. در چنین شرایطی ما به تهران آمدیم همانطور قبلاً گفتم مراجعاتی شد و البته طبق معمول و مرسوم انتخابات آزاد نبود بگذارید جملهای به شما بگویم روزی که من بعدها در کابینه مرحوم قوامالسلطنه از طرف جمعیت آزادی ایران کاندید انتخاب بودم برای بندرانزلی، به قوامالسلطنه مراجعه کردم چون در شمال نفوذ زیادی داشت. رفتم و دست مرا توی دستش گرفت و از گذشته اظهار تأسف کرد و به او گفتم که، «من میروم شمال به قنبرعلی خانه و مباشرینتان بگویید که مزاحمت ایجاد نکنند. اگر ممکن است چیزی مرقوم بفرمایید.» گفت، « نه آقا قنبرعلی حرف مرا گوش نمیدهد قنبرعلی، مباشر من است حرف مرا گوش نمیدهد و در مملکت ایران هیچوقت انتخابات آزاد نبوده و نمیگذارند شما انتخاب بشوید بیخود نرو نمیگذارند شاه و ارتشیها نمیگذارند. ضمن اینکه آقای مصدق هم زیاد حسن تفاهم ندارد با انتخاب افرادی نظیر شما، ولی از کاری ندارد.» مطلب مهمی به من گفت. گفت، « من حائریزاده یزدی بود دستور دادم از سبزوار انتخابش کردند. ولی همین اینها به من باز خیانت کردند.» حالا، قوامالسلطنه به من گفت در مملکت هیچوقت انتخابات آزاد نبوده. خواست بگوید تنها من نبودم که وکیل… حالا در چنین شرایطی که مملکت ما از بعد از کودتای نود و نه اختناق رضاخانی استبداد موحش، استبدادی که شاید تاریخ کمتر نظیرش را دیده. اختناق برای چپاول، اختناق برای غارت، اختناق برای حبس پدر چهل ساله با بچه سه سالهاش در زندان، اختناق برای حبس یک مردی که در موقع افتتاح پردهبرداری ازمجسمهاش آهی کشیده و سه سال به زندان رفته و خیلی از این حرفها. اختناق که زن از شوهرش پرهیز میکرد، اختناق که مردی را میگیرند میبرند به شهربانی میگوید که، به او میگویند، «آقا یکی از نشانیهای تو این است که زنها را میبری صیغه میکنی توی رختخواب میبری.» تا این اندازه اطلاع داشتند از ماجرایش. به او میگویند، «آقا بدان توی رختخوابت هم هستیم،» البته ادامه آن اختناق بود که در مملکت ما آزادی سرکوب شد و طبعاً دنبالهاش کشید به پسرش مشکلات و حاکمیت ارتجاع پس از چندی عقب نشینی به مناسبت جنگ دوم جهانی، ورود ارتشهای بیگانه و تسلط مجدد عوامل استعماری و دریک بیان دیگری طریق دیگری شکل دیگری تکرار استبداد رضاخانی. حالا، بنابراین این تحدید آزادی، عدم امکان انتخابات آزاد نو نبود اعم از اینکه آقای دکتر مصدق به دربار تشریف میبردند. ولو دربار قول دروغ میداد یا نمیگفت، پایههای حکومت مخالف آزادی انتخابات بود. رؤسای دولت نوکر میخواستند. قوامالسلطنه نوکر میخواست که وقتی وکلا به حضورش میآمدند با دست اشاره میزد بفرمایید، اجازه جلوس به آنها میداد.
س- بله.
ج- حتی آن به آن میگفت، « آقا» آنها به او میگفتند، «حضرت اشرف». در چنین شرایطی بله. بههرصورت، من از این توضیح فهرستوار که کمی هم اشاره به گذشته کردم خواستم بگویم که در چنین شرایطی که فرقه دموکرات و حزب کومله کردستان که مردان نامداری در آنجا کشته شدند که حتی موضعشان را ترک نکردند ماندند و به دست رزمآرا و آمریکا و انگلیس کشته شدند، محیطی را به وجود آورده بود که آزادیخواهها نیرویی نبودند تا مقاومتی بکنند. و بنابراین اختناق طبیعی بود. بله چون قرار است من راجع به خودم صحبت کنم میدانم متوجه هستم.
س- بله، چون قرار بود برگردیم به حزب توده و شما برای ما توضیح بفرمایید که چگونه حزب توده توانست که شکست فرقه دموکرات را در آذربایجان که حزب توده مدافعش بود از سر در کند.
ج- اولاً که یک نکتهای را مردم ایران و نیکاندیشان حتی محافل دموکراتیک، احزاب حتی خود مرحوم دکتر مصدق و نیروهای جبهه ملی که بعدها شکل گرفتند میدانستند این بود که میدانستند حزب توده با شکل کار فرقه دموکرات توافق چندانی ندارد.
س- بله
ج- این را میدانستند و محظورات بینالمللی حزب توده را کشف میکردند و از ارتباطات حزب توده به شکل انتقاد چهبسا اعتراض، مطلع بودند. و به همین جهت بود که حزب توده با تشکیل جمعیت مختلط ملی که به پیشنهاد من و ابتکار شعارش از طرف برادرم و موافقت حزب توده تشکیل شد، موافقت کرد که بتواند به وسیله ما حرفهایش را بزند. مسئله تعمیم قیام، مسئله فرار از شعارهای دور از مصالح زمان و مکان.
س- بله.
ج- و یا بعضی از گرایشهای انترناسیونالیستی مضر بعضی از دنبالهرویهایی که مستقیماً مربوط به یک تعداد مشخصی از عوامل معینی در فرقه دموکرات، والا نه شبستری تجزیهطلب بود نه پیشهوری و نه مردان دیگری امثال الهامیها، ابراهیمیها، عرض کنم به حضورتان که، آن مرد بزرگوار چرا اسمش یادم نمیآید؟ ای داد و بیداد آن مردی که مرد بزرگواری که حالا اینها مردانی بودند از مشروطیت در آذربایجان بودند که چهرههای درخشان بودند، امیرخیزی هم در مشروطیت نقش داشت کتاب مشروطه نوشته، حالا اگر عوامل معینی امثال غلام یحیی یا بیریا یا پادگان، اینها بودند که مسئله را جور دیگر طرح میکردند یا حالا با حسن نیت یا مأموریت، یا روی حماقت، بههرصورت در وجود اکثریت تشکیل دهندگان فرقه دموکرات جز استقلال و عظمت ایران هیچ مسئلهای مطرح نبود من به شما اطمینان میدهم، مسئله تجزیه نبود، مسئله تحقق قیام به زعم آنها در آذربایجان و بعد سرایتش به تمام ایران. در صورتی که اشتباه بود، کاملاً اشتباه بود. من در این بیانم نمیخواهم از مواضع صحیح مخالفین باشرف فرقه دموکرات عدول کنم یا تخطئه کنم. میخواهم بگویم اینکه دشمن فرقه دموکرات را دربست تجزیهطلب و عامل بیگانه میداند دو ظلم است یک ظلم است به خلق آذربایجان که مطالبات دیرین داشته مشروطه گرفته قیام شیخ یابانی شکست خورده و هنوز هم ده دوازده میلیون آذربایجانی در محل تقاضای ملیشان تحقق پیدا نکرده. باید تحلیل کرد من حتی در یک جا از شما هم این خواهش را میکنم از همه کسانی که میخواهند تاریخ را روشن کنند میخواهم که در مسئله آذربایجان تشکیل یک سمینار داده بشود از نو برسیم اگر کمتر حمله کردیم به فرقهایها جبران کنیم با حملات شدید. اگر به ایشان ظلم شده رفع ظلم سیاسی از آنها بکنیم. من به شما اطمینان میدهم فرقه دموکرات تجزیهطلب نبود، عناصری بودند چپرو کموبیش دارای قدرت نامرئی و میتوانستند با استفاده از حضور ارتش سرخ و بعضی از اشتباهات نکر گروه استالینی فرصتهای برای خودشان به وجود بیاورند، اینجا و آنجا مطالبی مطرح کنند که این توهم را به وجود میآورد که گویا آذربایجان میخواهد جدا بشود. خیر آذربایجان نمیخواست جدا بشود. سلامالله جاوید هم چنین تصمیمی نداشت. حالا، در مجموع در چنین شرایطی حزب توده، برمیگردم به بحث، من معمولاً برمیگردم.
س- خواهش میکنم.
ج- حزب توده با یک عذر موجه معنوی روبهرو بود در تهران. یعنی محافل میدانستند که حزب توده با اقدامات فرقه دموکرات دربست موافق نیست. با بعضی از شعارها با بعضی از کجاندیشیها با بعضی از این مبالغهها در مسئله ترک و فارس مخالف بود حزب توده و به همین جهت بود که اینبار زودتر توفیق حاصل کرد سروسامانی بدهد چون مسئول نمیشناختندش. یعنی تودهها به کلوب حزب توده حمله نکردند به نام یارو یارو فرق دموکرات و به همین جهت هم است که ما که با فرقه آشنا بودیم و برادر من در مجلس از دموکراسی در ایران و آذربایجان دفاع میکرد و خودش در غیاب انتخاب شده بود نماینده مذاکرات شد، ولی شرایط ما شرایطی بود که مغایر با بعضی از تقاضاهای عده معینی در فرقه بود و به همین جهت این استقبال بینظیری از ما شد در دوران اختناق به خاطر داشته باشند ما موقعی مورد استقبال گرم بزرگ قرار میگیریم که مصدقالسلطنه در مجلس متحصن است، فرقه دموکرات شکست خورده، احزاب سرکوب شدند، حزب توده تارومار است دست مأ«ورین، ولی معالوصف سهتا گاو برای ما میکشند بیست و دوتا گوسفند از تهران تا شهر ری ماشین میآید از کهریزک تا شهرری، اینها تمام دلیل این بود که مردم ایران شکست فرقه دموکرات را به آن شکلی که مظفر فیروز مأمور بیگانه مأمور انگلستان لذت میبرد و یا شاه خوشحال بود، یا آمریکا یک برد بینالمللی داشت تلقی نمیکردند. انتقاد داشتند به فرقه ولی آرزو داشتند سر عقل بیاید به تهران.
س- بازتاب این شکست در داخل سازمانهای حزب توده چگونه بود؟
ج- بازتاب این شکست مقدمه انشعاب بود در داخل حزب توده که بعداً در ۲۶ در بعد از کنگره به مرور، البته اینجا و آنجا بعضی از روشنها از قبیل اپریم، مرحوم ملکی جوانکی به نام انور خامهای که به نظر من مورخ صدیقی نیست. ولی درهرحال مطالبی نوشته که سهمی از حقیقت است ولی حقیقت یا مغشوش و یا مغلوط، شما هرکدام دلتان، مورخین حساب کنند رویش هر کدام که
س- بله.
ج- این مسائل در… ولی نیروی حزب ببینید آنموقع ایرج اسکندری عضو حزب است که چهره پاکدامن است. دکتر یزدی است که پسر شیخ مرتضی پسر شیخ محمدحسین یزدی وکیل دوره چهارم است که از وکلای آزادیخواه مبرز ایران است. عرض کنم به حضورتان که، دکتر رادمنش است که مردیست استاد دانشگاه تدریس فیزیک مدرن میکند از خانوادهی مرفه شمال است. دکتر جودت است که تحصیل کرده فرانسه است استاد دانشگاه است خوب، اینها چهرههای شناخته شده بودند قبلاً هم بودند. دکتر کشاورز است که بزرگترین طبیب اطفال است موجهترین مرد است درستکار است. و بعد اینها در درون حزب توده ایران بودند. خود طبری است که طبعاً خوب، جوانی است میگوید مینویسد، عرض کنم، سخنرانی شیرین میکند. خودش تازه بچه آخوندیست در ساری. و خوب، اگر اجازه بدهید با یک دنیا تواضع همکاری ما برادرها هست که به ملی بودن به ایران دوست بودن حتی مخالف چپروی بودن هستیم. خوب، بالاخره در مجموع ملاحظه میفرمایید، مثلاً اساتید دانشگاه در این حزب بودند، بعضی از روحانیون مثل آیتالله کمرهای، برقعی، اینها بعد هم حزب موفق شده بود تعدادی روحانی در اختیار داشت این شیخ رهبر که امروز هم شنیدم ملعون رئیس کمیته است در کرج، طلبهای بود عضو حزب بودند اینها را رو منبر مثلاً مقدسات شیخ مقدس روضهخان بود عضو حزب بود محبوبیتی داشت ترک بود. همه این مسائل و آشنایی زعمای حزب با رهبران حزب ایران با اعضای جبهه ملی، دکتر شیخ. نمیدانم الهیار صالح، اینها در محافل خصوصی خودشان میدانستند که آنچه را که چهره کریهی دشمن از حزب میسازد واقعاً این نیست. من با حزب تا سال ۲۶ صحبت دارم با شما یادتان باشد.
س- بله، بله.
ج- حزب مراحل مختلفهای طی کرده حزب هنوز به نام حزب مارکسیستی خودش را معرفی نکرده حزبی است ضد فاشیست است، حزبیست طرفدار رفورم است، حزبیست که سلطنت مشروطه را با شروط معین خاصی میپذیرد و حزبیست که به تشکل طبقه کمک کرده، کتاب خواندن یاد داده. حالا بههرصورت، و بنابراین باز برگردم تجدید مطلع کنم، مردم ایران میدانستند که حزب توده ایران جزئی از فرقه دموکرات نیست. و یافرقه دموکرات قطعهای از حزب توده نیست. اینجا فکر میکنم که یک پویندهای جویندهای با این عبارات نمیدانم قشنگ یا غلط فشرده من بتواند بنویسد آنچه را که میتواند استنباط کند. یا بگوید نه آقا بود یا بفهمد من به او میخواهم چه بگویم، میگویم، «خواننده حزب توده جزئی از فرقه نبود و فرقه هم شعبه حزب نبود. حادثهای بود روی ملاحظات محلی.» حالا، و بنابراین تجدید حیات حزب توده و آزادیخواهان با توجه به اینکه مردم از شکست و قتلعام در آذربایجان ناراضی بودند امر بعیدی نبود. زمینه ذهنی و اجتماعی داشت این تجدید حیات با این سرعت نسبی.
س- بله.
ج- حالا فکر میکنم جواب این سؤال تا حدی که بتواند…
س- حالا سؤال من این است که شما که آنموقع عضو حزب توده بودید و در سازمان حزب توده، من نمیدانم چه سمتی داشتید در آنموقع، فقط آیا یک عضو ساده بودید؟ عضو حوزه بودید و یا سمتهای بالاتری داشتید؟ لطفاً آن را بفرمایید، و بعد برای ما توضیح بدهید که آیا انتقاداتی راجع به این مسئله در داخل حوزههای حزبی و سازمان حزبی مطرح شد یا نشد؟ و اینکه آیا این شکست زمینهای شد برای به وجود آمدن آن گروه بهاصطلاح اصلاحطلبان؟
ج- من قبلاً گفتم به شما
س- بله شما اشارهای کردید به این موضوع.
ج- بله، آخر ببینید حزب توده ایران تا قبل از غیرقانونی شدن بهمن ۲۷ یک حزب علنی بود.
س- بله.
ج- حوزههایش علنی بود.
س- بله همین علت میپرسم که توی حوزهها چه میگفت؟
ج- حالا بنده سال ۲۴ همانطوری که گفتم گویا ۲۴ تقاضای عضویت کردم و در مراجعت از کرمان هم روابط… حالا نکتهای به شما بگویم، معمولاً حزب توده ایران نسبت به افراد و اعضایش دو قسم وظیفه معین میکرد یا دو قسم برخورد داشت هر دو را بپذیریم. یکی افرادی بودند امثال ما که موقعیت اجتماعی داشتیم، امکانات داشتیم، کمتر به کارهای تشکیلاتی آلودهمان میکردند، سرپوشت بودیم. فلان زندانی را برویم نجات بدهیم فلانجا به فلان اداره برای نجات فلان رفیق حزبی برای کارهای نظام وظیفهاش اقدام بشود یا فلان مراجعه سیاسی به حکومت لازم است ما بیاییم. یا فلان جمعیت قرار است تشکیل بشود. از چهرههای خیلی شناخته شده حزبی نباشند. در این گونه موارد بود که از من و برادرهایم مخصوصاً بنا به، شاید بعداً هم خلال مطالعه ایران به روزنامههایی برخورید که معمولاً بدون نام ما منتشر نمیشد، یا منفی یا مثبت، بههرحال. این بود که از وجود ما استفادههایی میشد در مسائل خارج حزب و کوشش میکردند حتیالامکان ما را آلوده نکنند به این کار. مثلاً در حوزههای علنی
س- فعالیتهای تشکیلاتی.
ج- ما نمیرفتیم در حوزههای علنی. ولی بعد از بهمن ۲۷ به حوزههای خصوصی میرفتیم که حزب غیرقانونی بود. و بنابراین حزب توده ایران کلوپش را دومرتبه افتتاح کرد در چنین شرایطی که من به شما باید بگویم شاید برای من نمیدانم برای برادرم مرتضی چون احمد هنوز من نمیدانم عضو حزب بود یا نبود.
س- بله.
ج- مرتضی و حسام بودند مسلماً. شاید هم احمد بعدها شد. جزو عضو خیلی مخفی حزب بود چون کوشش میکردند هیچ قسم چون از اتوریتهاش از موقعیتش از آن روابطش فرض کنید که شما نمیتوانید باور کنید که وقتی که من بردم بیانیه صلح سید ابوالقاسم کاشی امضا کرد، احمد برد داد سید ضیا هم امضا کرد. اینطور روابط بود که معمولاً، اینجوری بود که گاهی کارهایشان گیر میکرد سراغ مثلاً با اسماعیلخان شفایی سرلشکر شفایی کار داشتند با میرجلالی اگر کار داشتند با سرلشکر کاووسی کار داشتند یکجوری برادر بزرگ را میدیدند ما را میدیدند یکجوری هم میدانستند که یک روابطی دیگری. حالا بههرصورت، در این چنین شرایطی من راجع به تشکیلات و نوع کار حزب اطلاعی به شما نمیتوانم بدهم ولی میتوانم بگویم که در درون حزب غرولندهایی شروع شده بود در کادر رهبری.
س- بله.
ج- حتی یک کارگری هم اسمش یادم رفته، جمعیت کوروژوکها درست کرد که کمونیستهای چپ بودند و پروین مکانیسین آمد، جزو ۵۳ نفر بود، که دخترش مریم پروین گوینده رادیو کلن است حالا.
س- بله.
ج- این هم رفت یک جمعیتی درست کرد، عرض کنم به حضورتان.
س- در داخل حزب توده؟
ج- نخیر خارج از حزب اینها کوروژوک درست کردند در دخانیات. البته تعداد محدودی با خودشان بردند و این اسم گویا همه میدانند که وقتی که لوئی سایان در سال ۲۴ آمد به تهران که خانم ایرج اسکندری به فرانسه سخنرانی کرد و خانم دکتر کشاورز خدیجه کشاورز سخنرانی کردند، آن روزها ۱۵۰ هزار آدم جمع شد که اکثریت طبقه کارگر نام و نشان دار داخل حزب بود.
س- بله.
ج- و بنابراین کوروژوکها محافل مارکسیستی بود کوچولو. و بنابراین من اجمالا میتوانم به شما اطلاع بدهم ضمن اینکه حزب سروسامان میداد به اوضاعش، با بعضی از مشکلات داخلی روبهرو بود زمینه بحث بود مثلاً تعدادی از روشنفکرها از کنار حزب بیرون رفتند از جمله مرحوم صادق هدایت، از جمله رحمت الهی است که مترجم خوبی است
س- بله، بله.
ج- و میشود از این افراد صادق چوبک است اینها در سال ۲۵ روشنفکرهایی بودند که انقلاب را نزدیک میدانستند آمدند پس از شکست مأیوس شدند برگشتند. برگشتشان نه اعتراض به حزب توده بود تحمل شکست نداشتند. در یک دوران پر جوشوخروشی که تودهها زحمت کشیده بودند فراهم کرده بودند آمدند و چون برای حرکت کوششی نداشتند تحمل شکست نیاوردند حالا برگشتند.
س- شما هیچ ارتباطی با این گروه اصلاحطلبان داشتید؟ هیچوقت با آنها بحث و مذاکرهای در آن زمان داشتید؟
ج- نه من نداشتم.
س- بله.
ج- نه، نه من نداشتم برای اینکه من در داخل حزب عنوانی نداشتم.
س- بله. آقای لنکرانی این زمان تقریباً مصادف شد با زمان سوءقصد به محمد مسعود،
ج- بله.
س- و با این اعترافاتی که ما اخیراً خواندیم در روزنامهها از آقایان رهبران اخیر حزب توده، گفتهاند که خسرو روزبه در اینکار دخالت داشته. شما چه خاطراتی از این جریان دارید؟
ج- من قبلاً گفتم مریض بودم وقتی که تبعید کرمان بودم، قلب من بهاصطلاح طبیاش آرتمی پیدا کرد توقف ضربه داشت. اطبای ارتشی معاینه کردند نوشتند هوای کرمان خشک است نمیسازد البته قوامالسلطنه اهمیت نداد. پس از مراجعت به تهران به وسیله دکتر احمد غربی رئیس بیمارستان بانک صنعتی معاینه شدم و گفت باید لوزهات را دربیاوریم. ما را خواباندند و دکتر کوثر لوزه مرا درآورد و متأسفانه خونریزی داد و ۲۱ روز هم از آن پنیسیلینهای سهساعت به سهساعت میزدند. خوابیده بودم، اجازه بدهید، شب بود بله شب بود دیدم احمد برادر من با چشم گریان که از زور گریه قرمز شده به من وارد شد با اشک گفت محمد مسعود را کشتند در آن مریضخانه (؟؟؟) من روی آن کاغذی که معمولاً مینوشتند و پاک میشد نوشتم کار دربار است.
س- بله.
ج- (؟؟؟) خیلی خوب محمد مسعود کشته شد و آن استقبال بینظیر شد و برادرهای من چون مردم ایران میدانستند. حالا من میرسم به مسئله محمد، بههرحال این مسئله را تا اینجا داشته باشید. اما محمد مسعود، محمد مسعود از یک خانواده ساده قم است.
س- بله.
ج- تحصیلات روزنامهنویسی را در بلژیک کرد. زنی داشته و طلاق گرفته بود از آن زن یک دختر داشت، نمیدانم دخترش هست یا نه؟ میآید تهران و روزنامهای به نام روزنامه «مرد امروز» راه میاندازد و تنها روزنامهایست که به جنگ استبداد و خاندان رضاخان میرود. داستان دارد رضاخان را کاریکاتور کرد در دادگاه که پا شده به نام متهم با گردن کج خیلی مفلوک، رئیس دادگاه «اسم؟» گفته، «رضا.» آوردش به دادگاه ملی.
س- بله.
ج- بعد هم در کابینه اول قوامالسلطنه یک کاریکاتور جالب دارد که بد نیست مطلع بشوید. یک کاریکاتور نوشت پشت در اطاق قوامالسلطنه قحطی را فرستاد. قحطی در میزند، «حرض اشرف احضارم فرمودید آمدم چه فرمایشی دارید؟» که میخواهد بگوید قوامالسلطنه و قحطی با هم هستند. در ضمن اینکه محمد مسعود یک روزنامهنویسی بود که کاریکاتورهایش را خودش کشید و کتابهایی هم چاپ میکرد، آثار فلسفی نیست علمی نیست بیان تودههاست مطابق فهم تودهها. مثلاً من حتی یادم میآید که در یکی از مقالاتش که در نظامآباد جاده (؟؟؟) این سرتیپ کریم قوانلو شب قداره بسته بود و تفنگ بسته بود رفته بود آب محل را برده بود به باغش. شکایت کرده بودند به محمد مسعود، صبح برداشت نوشت که، «جا پیچ.» البته معذرت میخواهم، جا پیچ جانشین جاکش است.» جاپیچ سوم شهریور کجا بودی مثل پیرزنها فرار کردی؟ حالا تفنگ فشنگ دست گرفتی رفتی آب بیوهزنها را میدزدی؟» تیپ کارهایش این بود.
س- بله.
ج- بله.
س- آن روزنامههایش هست.
ج- بله حالا، این محمد مسعود طبعاً روابطی با خانواده ما داشت خیلی زیاد که من بعد از اینکه از زندان اولین زندان بعد از چیز آمدم بیرون مقالهای نوشتم به نام «خائن مصون، جانی محترم» راجع به مختاری در زندان میآید با چه تشبثی، تبختری، نوشته بودم محمد مسعود چاپ کرد. حالا بعد هم این دلیل دارد، بعد از مرگ جواد برادر من در مشهد آن روزنامه با همه فیس و افاده و سر به کسی فرود نیاوردن، عکس برادر مرا گذاشت در روزنامهاش و مقالهای نوشت راجع به چیز. و شما در این جزوه به شما دادم مقالهای از محمد مسعود راجع به خانواده ما هم میخوانید.
س- بله.
ج- در تبعید ما به کرمان. لطفاً آن را بخوانید.
س- بله چشم.
ج- بله آنجا نوشت. بنابراین روابط ما با محمد مسعود یک روابط نزدیک بود که اغلب توی خانه ما با هم نان و پنیری با ما میخورد، آبگوشتی میخورد. خانهاش هم بود سر نهر کرج. در کابینه دوم قوامالسلطنه که برخورد حوادث آذربایجان، روزنامه محمد مسعود را قوامالسلطنه توقیف کرد چون برداشت یک کاریکاتوری نوشت سر قوامالسلطنه، نوشت، «من کندوی گندیده را صدهزار تومان میخرم.» بعد چند ماهی تقریباً نیمه مخفی منزل دوستان بود که اکثر چون میدانست که خوب قوامالسلطنه آنجا بود. حتی یکروزی برادر بزرگ من از من خواست که بروم پیش مرحوم ملکالشعرای بهار از او بخواهم که ببیند مسئله رفع توقیف از روزنامه «مرد امروز» چه شد؟ که رفتم توی این عمارت وازتخارجه که توی باغ ملی سابق است جلوی شهربانی، مرحوم بهار را دیدم و گفتم، عادت داشت اینجوری حرف میزد، گفت، « قربان صحبت شده خدمتشان عرض کنید همین روزها حل میشود.» این را داشته باشید. این است روابط خانواده لنکرانی با مسعود
س- بله.
ج- محمد مسعود کشته شد و افکار عمومی دربست به حساب شاه گذاشت، دربست. شما مطمئن باشید که دربست گفتند کار شاه است. حتی حائریزاده در مجلس گفت، « شما دوتا گروهبان را کشتید؟ چرا کشتید؟» که گویا قاتل بودند.
س- بله یادم هست.
ج- این را اینجا داشته باشید تا یک ماه یا دو ماه، افسوس که نمیدانستم یک روزی من این افتخار را دارم که بهعنوان مطلع یا دخیل یا ناظر مسائلی، والا یادداشت میآوردم حالا یک ماه یا دو ماه بعد بعدازظهری بود ما در همان منزل خیابان آشیخ هادی که اجاره کرده بودیم دیدیم عباسی که بعدها به حزب توده رفت و گرفتند، این هم منزل ما
س- عباسی سازمان نظامی؟
ج- عباسی سازمان نظامی داشت شطرنج بازی میکرد. بنده بودم مرتضی بود احمد برادرم بود، مأمورین اداره کارآگاهی با ماشینهای سواری شخصی آمدند در خانه ما، ما را برداشتند بردند به شهربانی بنده و مرتضی و احمد و حسام را یک یک ما را توی اداره کارآگاهی اطاق تنها خالی کردند تخت و همهچیز نهار را هم از کافه حقیقت دادند آوردند، ولی برخلاف معمول آنچنان ارتباط ما را با خارج قطع کردند که معلوم شد یک مسئله خیلی مهمی در پیش است. ماندیم حتی آن پیشخدمت، زمستان بود، آمد بخاری را روشن کند، گفتم، « چه خبر؟» گفت، « آقا را هم از کرج آوردند.» همین. خبری که او به من داد گفت، « آقا را هم از کرج آوردند.»
س- یعنی برادر بزرگ را.
ج- برادر بزرگ را. قضیه چیست؟ صبحش مرا خواستند به بازپرسی، آصفی رئیس اداره کارآگاهی نشسته بود و سرتیپزاده رئیس اداره، آن رئیس اداره آگاهی و سرتیپزاده رئیس اداره کارآگاهی. ما با سرتیپزاده یکجوری بود که روابط نزدیک ولی خصومت آشتیناپذیری داشتیم. با هم دوست بودیم خوب هر وقت هم میآمدند میرفتند یا من یا مرتضی میرفتیم اطاقش اول نامههایش را میپوشاند بعد چون من دوسهتا نامه را خوانده بودم به حزب گفته بودم که این نامه را فلانی را میخواهند بگیرند. گفت «نیا نیا تا بپوشانم.» حالا رفتیم آنجا و سوالات مختلفهای شد، «شما حزب جمهوری میخواهید تشکیل بدهید، کجاست؟» گفتم، « نه.» صدوبیست سؤال من جواب دادم. وسطها نگاه کردم که روزنامههای اطلاعات و کیهان روی میزش است عکس من و برادرهایم هست نوشته که، «برادران لنکرانی به قتل مسعود اعتراف کردند.» حالا حتماً تازه آمدم اولین سؤال است. انکار کردم و گفتم، «قضیه چیست؟» گفت، « میرسیم به آن، شما فعلاً بگویید که راجع به حزب جمهوری چه میدانید؟» «نمیدانم هیچی.» میدانستم، گفتم، « هیچی.»
س- حزب جمهوری
ج- قرار بود ما یک تصمیمی در خانواده ما گرفته شد برای ایجاد یک جمعیت جمهوریخواه از قرار معلوم کموبیش درز میکند ولی اسم احدی برده نمیشود. یک اطلاع سطحی داشتند مأمورین پلیس که بحثی برای جمهوری و تشکیل جمعیتی مطرح است ولی حالا کجا و کجا. بعد شروع کرد، «شما رانندگی بلد هستید؟» گفتم، « نه.»، «مرتضی بلد است؟» «از خودش بپرسید.» «حسام بلد است؟» «از خودش بپرسید.» «شما اسلحه دارید؟» «خیر.» «مرتضی دارد؟« «نمیدانم از خودش بپرسید.» سؤال، «شبی که محمد مسعود ترور شد شما کجا بودید؟ شما محمد مسعود را میشناسید؟» «بله کیست نشناسد خانواده ما میشناسیمش در مرگش…» گفت، « بله مسئله همینجاست. شما کجا بودید؟» گفتم، «من عمل لوزه کرده بودم. بیمارستان سازمان بانک صنعتی خوابیده بودم احمد خبر داد.» گفت، « چی؟ شما بیمارستان خوابیده بودید؟» گفتم، « من لوزه عمل کرده بودم.» خوب فراموش نمیکنم که سرش را گذاشت اینجا و گفت، « آقای مرتضی کجاست؟» گفتم، « شیراز است با داود نوروزی و محسن هنریار.» گفت، « یقین؟» گفتم، « قضیه چیست؟ خوب به من بگو چه میخواهی از من بپرسی؟ گفت، « مسئله قتل محمد مسعود است که دادستان مدعی است شما اخوان با استفاده از آشنایی عمیق که با محمد مسعود داشتید تصمیم قتلش گرفتید به حساب دیگران بگذارید.» گفتم، «قلمت را بردار»، گفتم «ما دوست بودیم،» گفتم، «خودت را چرا گول میزنی؟ تو که میدانی کی کشته؟ من هم که میدانم.» گفت، « من به این احمقها گفتم عوضی آمدید.» گذشت و مهدی پیراسته دادستان تهران آمد توی آن اطاق به دیدن من، وارد شد بیرونش کردم چون خیلی… گفتم، « برو بیرون مرد حسابی. شاه گرفته کشته یقه من و برادرهایم را گرفتید؟» گفت، « من دنبال قتل مسعود آمدم تا در خانه شما.» گفتم، « برو رد کارت.» گفتم، « احمد دهقان را بپرس چرا سراغ من آمدی برود سراغ میرزا یونس خانه زرندی.» گفت، « آری مرتضی هم بیرونم کرده آقا هم بیرونم کرده احمد هم بیرونم کرده.» آن هم تمام شد و بعد هم ظاهراً از مرتضی این سؤال را میکنند از احمد میکنند. شیخ بیچاره را میبرند سؤال میکنند تا اینکه من خونریزی داد دومرتبه لوزهام. قرار شد که مرا دکتر غربی آمد و خلاصه آمد پیش طبیب قانونی که اگر بلایی سر این مریض من بیاید مسئولش شما هستید. اینها مرا سوار آمبولانس کردند و آوردند بیمارستان سازمان برنامه دوتا مأمور بالا دوتا مأمور آنجا خوابیدم. که البته ارتباط برقرار شد سه روز بعدش به من ابلاغ کردند که رفع سوءتفاهم شد و شما آزاد هستید. ما آزاد شدیم ولی حسام برادر مرا نگه داشتند. حسام را نگه داشتند و تحقیق و تفتیش و بعد پرونده رفت به عدلیه. بنا به فشاری که آوردند عدلیه ضامن خواست از حسام. شما، نکته دقیق این است که رفقای محمد مسعود پول گذاشتند برای ضمانت حسام از قبیل نیک عهد.
س- نیکعهد؟
ج- نیکعهد. اگر اشتباه نکنم، آخر چرا اسم من یادم میرود آقا؟ این بد است. ای وای چه کسانی من اسمشان را فراموش میکنم که با هم بزرگ شدیم. والانژاد برادر آن سرهنگ والانژاد. گذاشتند حسام آمد بیرون. پرونده محمد مسعود تقریباً بسته شد.ایشان هم خوشحال شد که. دیگر من هیچ اطلاعی نداشتم تا اینکه وقتی که محمد روزبه را میگیرند.
س- خسرو روزبه.
ج- خسرو روزبه که دستگیر میشود میگوید که از جمله کارهایی که ما کردیم به حساب شاه بگذاریم قتل محمد مسعود بود که ما مسعود را کشتیم به دو دلیل یکی دشمن حزب بود یکی دشمن شاه. ما کشتیم به حساب شاه بگذاریم. من در اروپا بودم از این مسئله مطلع شدم که محمد مسعود
س- این در زمان آخرین حاکمه
ج- روزبه بود
س- خسرو روزبه بود.
ج- بله. آخر بگذارید بعداً هم چون باز باید صحبت کنیم من حالا به… خلاصه این بود که مسئله خسرو روزبه از این قرار است روزبه حالا آن تمایلات جوانی و اولیهاش که کموبیش گرایشهایی مثل همه مردم روشنفکر ایران به طرف فاشیسم نشناخته شده داشتند روی وحشتی که از شمال ایجاد شده بود. روی مظالمی که انگلستان کرده بود بهعنوان یک نیروی سوم، حالا آنهایش بحثی است. یکبار هم به شما عرض کردم مثل اینکه آن شب هم گفتم توی مملکتی که دخترهای سیدابوالقاسم میخواستند زن آلمانیها بشوند بنابراین… روزبه از سال ۲۴ که فرقه دموکرات به وجود میآید با خانه و خانواده ما، ببخشید، آشنا میشود. شما این را هم درستش کنید. آن روزی که از منزل ما را گرفتند بردند عباسی را هم با ما گرفتند.
س- بله همان روزی که شما را بردند برای بازجویی راجع به قتل محمد مسعود.
ج- بله. فقط کاری که کردند عباسی را بردند زندان دژبان همانجا از ارتش اخراجش کردند. حبسش کردند و گفتند از ارتش. یعنی سروان عباسی وقتی که از منزل ما گرفتند بردنش در دژبان و ستاد ارتش و از ارتش اخراجش کردند. و البته در سال ۲۴ هم که فرقه دموکرات بود مرحوم روزبه شب و روز منزل ما بود شطرنجباز ماهری است.
س- بله.
ج- مردی بود شخصاً خیلی خوب، خوش برخورد و برای اعزام رفقای افسر به آذربایجان تلاش کرد. خیلی از رفقا را فرستاد. بعد هم کتاب «اطاعت کورکورانه» را نوشت و بعد هم به زندان رفت. سروان را بهعنوان اطاعت کورکورانه گرفتند بردندش زندان دژبان. حسام برادر من به کمک صفاخانم حاتمی که تقریباً زن حسام بود روزبه را از زندان فرار دادند در سال ۲۳. به این معنی که حسام میرود آنجا و لباس میبرد و به او میدهد و توی مستراح عوض میکند و با لباس مبدل میآورندش سوار ماشین میکنند میبرند. در نامهای که بعد از اینکه جواد برادر من مرد در مشهد حسام متواری بود تحت تعقیب بود.
س- به خاطر همین
ج- به خاطر همین که. احمد نامهای نوشت به رزمآرا که، «آقا اینجوری شده.» جواب نامه رزمآرا به احمد این بود، «جناب آقای احمد لنکرانی، با علم به اینکه آقای حسامالدین لنکرانی در فرار سروان اخراجی ارتش روزبه از زندان مستقیماً مداخله داشته به خاطر هماهنگی و شرکت در عزای بادرتان دستور دادم آزاد بشود در عزایش شرکت کند. به خانم والده تسلیت میگویم.» این نامه، حسام آمد بیرون چون رزمآرا مرد قاطع قاطعی بود. هم آرهاش آره بود هم نهاش. دیگر هیچ نیرویی وجود نداشت، تقلب نمیکرد قزاق بود. حسام آمد بیرون. و بنابراین رابطه ما با روزبه یک رابطه، بعد هم البته شما اگر دادگاه روزبه را در سال ۲۳ و اوائل ۲۴ بخوانید میبینید که احمد آنجا در دادگاه است همه ما هر روز آن در دادگاه میرویم و میآییم. آن سرهنگ بود میگفتیم سرهنگ خروس نمیدانم چه بود اینها را، که البته بعدها روزبه در پناهگاه بود و یک خانمی بود که بعدها زن روزبه شد آفاق رستگار و یک جوانکی هم عشق میورزید به این خانم و مزاحم عشقش میدانست و رفت به مصطفوی رئیس یک شعبه کارآگاهی خبر داد که روزبه توی دزآشوب است که روزبه را گرفتند دومرتبه. روزبه را گرفتند و این دفعه مراقب بودند که در نرود. بعد هم این روزبه یواشیواش به جناح چپ نزدیک میشد، و باید هم به شما بگویم یک افکار ناسیونالیستی بسیار بسیار شسته رفته تا حد زیادی هم گاهی نپخته داشت، و از این تاریخ است که میتوان به درستی گفت به مرور با مسائل چپ، جناح چپ و از طریق ما با حزب توده آشنا میشود یواشیواش. که عباسی هم چون ملایری است آن هم ملایری بود یواشیواش کشیده میشوند به ماجرای سیاسی که از این تاریخ گویا رابطهاش با خانواده ما محفوظ است ولی با حسام برادر من یک گروهی میشوند و… حالا میرسیم به بهمن ۲۷ بههرصورت در چنین اوضاع و احوالی که محمد مسعود کشته شد این بود مطلبی که من میتوانستم به شما اطلاع بدهم.
س- بله.
ج- گویا به حد کافی ولی یک قدری مغشوش راجع به اوضاع و احوالی که حزب توده توانست. این حالا اگر سؤالی دارید.
س- بله. حالا بعد از این جریان انشعاب در حزب توده اتفاق میافتد در سال ۱۳۲۶.
ج- بعد از کنگره دوم.
س- بله، شما گفتید که با گروه اصلاحطلبان و اینها تماسی نداشتید
ج- آشنا بودیم تماس فکری نداشتیم.
س- بله. شما خاطراتی را که از بعد از انشعاب در حزب توده دارید در ارتباط با این انشعاب ممکن است برای ما توضیح بفرمایید.
ج- اطلاعات من وسیع است نه مشخص، نکته مشخصی ندارد. به این معنی که ما یک وقت مطلع شدیم انشعابی در حزب رخ داده و دوستان نزدیک من مهندس امام وردی جزئش است.
س- بله.
ج- یپرم ارمنی است و انور خا مهای است که آنموقع توی بانک صنعتی کار میکرد و بعد هم خلیل ملکی است که معروف است و مشهور است.
س- جریان انشعاب را که همه کموبیش میدانند.
ج- بله و بعد هم البته خیلی روزنامهها آنها درآمد روزنامه درآمد محافل روشنفکری که آنوقت بود توی کافه فردوسی و کافه نادری و خیابان اسلامبول و اینجا بود، بحث و فحص و این گوشه و آن کنار، توی خانه و توی ادارات بحث شد تا اینکه رادیو مسکو اعتصاب را محکوم کرد.
س- انشعاب را.
ج- انشعاب را ببخشید. ببخشید حواس ندارم شما خودتان انشعاب حساب کنید آن هم که میخواند میگوید من عوضی گفتم. فوقش میگوید عجب مردیکه خرفتی است ولی میفهمد…
س- مانعی ندارد بفرمایید.
ج- فوقش این را میگوید دیگر کار دیگری نمیکند. من که مورخ نیستم من دارم برای شما توضیح میدهم خودتان تنظیم بکنید.
س- بله.
ج- بعد من تقریر میکنم مسائلی که با آن آشنا هستم ولی کوشش میکنم تحریف نکنم.
س- بله. خوب پس برسیم جریان انشعاب که
ج- بله انشعاب که
س- و کلی راجع به آن نوشتند
ج- بله نوشتند و
س- برسیم به جریان سوءقصد به شاه که منجر شد به، عرض کنم، غیرقانونی شدن حزب توده. حالا ما باز هم میشنویم که در این جریان سوءقصد به شاه هم به وسیله ناصر فخرآرایی، اگر نه حزب توده، لااقل آقای کیانوری متهم است، به وسیله آقای دکتر کشاورز که در این جریان هم شرکت داشته. شما از این موضوع اطلاعی دارید؟ خاطراتی دارید؟
ج- خیلی زیاد خیلی زیاد. عرض کنم که بنا بود پنجشنبه ۱۴ بهمن که روز شهادت ارانی است ما به ابنبابویه برویم. ولی آن روز نمیدانستم چرا جمعه ما را بردند امروز میفهمم یعنی بعدها فهمیدم. ما جمعه رفتیم ابنبابویه و طبق معمول سخنرانی شد. من شبش با دخترعمهام و برادرش قرار بود برویم به یکی از سینماهای لالهزار نو یک فیلم جالبی داشت. رفتیم آنجا نشستیم یک آقایی هم به نام آقای فرهمندی با من بود که بعدها جزو حزب دموکرات قوامالسلطنه شد آدم مشکوکی بود، یک دیدم یک پسری به یک پسر دیگر که، «دیدی که شاهپور علیرضا چهجور زد کشتش؟» گفتم کی را آقا؟» گفت، « پس نمیدانید مگر امروز توی دانشگاه به شاه به اعلیحضرت تیراندازی شد جابهجا شاهپور علیرضا زد کشت و…» گفتم، « آقا بگذار فیلممان را تماشا کنیم. آمدم بیرون که برویم به سینمای دیگری سرهنگ اسکویی که از رفقای خانواده ماست آمد به زبان آذربایجانی به من گفت که، «زود برو خانه حکومت نظامیست تا نگرفتندت.»
س- بله.
ج- شبش من نرفتم منزلم رفتم منزل دخترعمویم، نیره، خانه او. طبق معمول صبح آمدند به سازمان به سازمان برنامه که محل کارم بود. به مجردی که رسیدم یک پسرک کارآگاهی که خودم برای استخدامش قبلاً اقدام کرده بودم آمد جلو با یک جیپ مرا گرفتند بردند. صاحبمنصبی بود به نام اسدی. این حتی شهربانی را بلد نبود. مرا بردند ابتدا به فرماندار نظامی گفتند عوضی بردند بنده را به زندان موقت. وارد شدم آنجا دیدم مرتضی اینجاست احمد اینجاست دکتر یزدی اینجاست کیانوری اینجاست. همه اینجا هستند.» تو کجا بودی؟» گفتم، «مرا از سازمان برنامه گرفتند.» «چرا آمدی؟» «من چه میدانستم؟ من شب را رفتم خانه دخترعمو آمدم بیرون. از هیچچیز هم خبر ندارم. نوشین هست. دیدم هر چه هست این تو است. من وارد شدم زندان بهمن ۲۷ است و مرتضی هست و احمد هست و ظاهراً همه ماده ۵ داریم.
س- برادر بزرگ شما را هم گرفته بودند؟
ج- نه، نه، نه. بنده و مرتضی و احمد.
س- بله.
ج- حسام را هم نگرفته بودند. خوب ماندیم زندان و آمدیم. خیلی بودند دانش نوبخت بود، حجازی مدیر روزنامه وظیفه بود، والانژاد بود عرض کنم، از آن وریها هم یک سری هم از آن وریها بودند، جهانگیر بهروز بود، احمد حسابی بود، محمود هرمز بود، هر که را به چنگشان آورده بودند. خیلی خوب، باز هم اینجوری بود شب نوشتند که بله فخرآرایی از طریق روزنامه پرچم اسلام تحریک شده بود و گویا سید ابوالقاسم گفته بود و بعد عباس شاهنده برداشت نوشت که کارت عضویت حزب توده درآوردند از جیبش و ما همه این حرفها را افسانه تلقی میکردیم و اینطور منعکس شد که بله اینها نقشهای بوده که تیراندازی به شاه بشود حزب را ببندند. کلوبها را اشغال کرند. خیلی خوب بعد از یکی دو ماه ارتباطاتی با خارج برقرار شد و خانم کیانوری به منزل من پیش خواهر من آنجا رفت. و البته اگر شما به کتاب «چهرههای درخشان» مریم فیروز دسترسی پیدا کنید
س- بله داریم این کتاب را.
ج- یک فصلی راجع به بانو است این بانو خواهر من است.
س- بله.
ج- بانو خواهر من است که چهجوری رفتند پیشش و… حالا آن یادتان باشد. بانو را پیدا کنید، حسام خانم مریم فیروز آنجا پناهنده میشود و ملکه محمدی و جمیله صدیقی هم که اولین پایهگذار مدرسه شمس دختران است در رشت شما.
س- بله.
ج- جمیله صدیقی… بود مسئله که البته بعد از سه ماه بنده و مرتضی و احمد بنا به مقاومت و پافشاری دوستانمان در رأسش سرلشکر اسمعیل خان شفائی تحت عنوان اینکه، «اینها را چرا گرفتید؟ اینها عضو حزب نیستند. درست است ضد دربار هستند ولی عضو نیستند.» ما آزاد شدیم، ما آمدیم از زندان بیرون ما بعد از سه ماه. البته به خدمتمان توی سازمان برنامه مهندس فروهر خاتمه داد. دادستان داریم، بیکارمان کردند، گرسنهمان گذاشتند، حالا داستان طولانیست، تنها حقوق ما این بود. البته بعد از یک سال جنگ و جدال بالاخره دیوان اداره قضایی سازمان برنامه که مرحوم، میگویم مرحوم، سنجابی در رأسش بود با صفایی رأی دادند و بیکاری به مناسبت ۱۵ بهمن بوده آقایان هم تبرئه شده بودند آمده بودند بیرون بنابر این هیچ دلیلی ندارد. بعد هم نفیسی را دیدم و ایشان گفت، «من باید با شاه صحبت کنم.» حالا بههرصورت قرار شد که، گفت، «به شاه گفتم این نان خانواده همین است چرا میبرید؟ اینها نانشان همین حقوق اداریشان است.» بههرحال حالا، ما آمدیم بیرون و مسئله ۱۵ خرداد (بهمن) و محاکمه رفقا در دادگاه و محکومیتهای کوتاه ده سال و سه سال و تمام شد مسئله. بعد هم البته اولین روزنامه مردم این را شما به نام یک حقیقت غیرقابل انکار بشنوید اولین روزنامه مردم به قطع کوچک به وسیله حسام برادر من در خیابان شاه خاکی در منزل صفا خانم خاتمی که زنش بود با یک ماشین دستی کوچک منتشر شد که کاغذش را با ناصر صارمی و سیفالدین همایون فرخ میرفتند از بازار حلبی سازها میخریدند و اینجا و آنجا اولین روزنامه مخفی مردم بعد از بهمن ۲۷ به وسیله حسام کارهای فنیاش میشد آنجا منتشر شد که مرحوم علامه که مرد او هم گاهی بود یکروز هم بنده رفتم ناپرهیزی کنم دسته بزنم آن بلا سرم آمد. ولی خوب اولین روزنامه مردم بعد از بهمن ۲۷ به وسیله این گروه تحت سرپرستی فنی حسام برادر من که کار چاپ بلد بود منتشر شد.
س- بله.
ج- و بنابراین حزب توده از حالت علنی به حالت مخفی رفت. یواشیواش باید این را هم من به شما راجع به کیانوری یک نکتهای بگویم. کیانوری در افریقا در کویر لوت بیفتد تشکیلات میدهد. من مردی به این زیرکی در ایجاد شبکه، ارتباط، تشکیلات من ندیدم، این قولی است که تمام حزبیهای مخالفش به آن اعتقاد دارند دلیلش هم این است که اطاعت را ملاک میداند نه صلاحیت را. و چون مردیست خشن و وقتی دید تحت اعتقادش درمیآیند یک نیرویی دارد که میترسند با آن مقاومت کنند. حالا باید درهرحال در این کار یک جربزه مخصوصی دارد یک تخصص دارد حالا کارش است. البته از داخل زندان و خارج زندان، ملاقاتها و گاهی هم البته همانطور که کشاورز نوشته از زندان میبردندش به عنوان سرکشی به کارهای ساختمانی کاملاً درست است. ما هم پز میدادیم که بین عجب مهندس عالیمقامیست که اولاً که ناچار شدند کارهای دربار را به او بدهند حالا هم سرکشی میکند. حالا میفهمیم که این عوضی بوده همهاش حدس میزنم. و بنابراین داستان ۱۵ بهمن با محکومیت رفقا تقریباً پروندهاش بسته شد. بگیر بگیر حزب هم کمتر شد و البته اینجا و آنجا حزب غیرقانونی بود میگرفتند، شعبهها و… از این تاریخ بنده یواشیواش از زندان میآمدم توی حوزهها. ولی هرگز سمتی در حوزهها نداشتم چون کارهای علنی حزب با ما بود. از جمله تشکیل جمعیت «آزاد ایران» که بعد از بهمن ۲۷ است. از جمله تشکیل «اتحادیه مستأجرین» است. بعدها جمعیت «مبارزه با استعمار است. خانه صلح است که
س- جمعیت آزادی؟
ج- ایران.
س- جمعیت آزادی ایران.
ج- آزادی ایران که (؟؟؟) بعد انجمن روزنامهنویسهای دموکرات است، عرض کنم به حضورتان. کارهای علنی حزب است. مشارکت در میتینگهاست. اعتصابهاست. اینها بود که قرار شد من، خوب از بردارهای دیگر هم اطلاع ندارند.
س- بله.
ج- عضو حزب و حوزهها باشیم ولی بدون هیچ کار علنی حزبی که بتوانیم رفقا را نجات بدهیم. من از این تاریخ جزو حوزههای مخفی حزب هستم به عنوان عضو ساده. که خوب، اغلب مینشستیم، عضو فضول ساده البته.
س- بله.
ج- و بنابراین شما مسئله ۱۵ بهمن را با محکومیت رفقا و اختفای حزب، غیرقانونی شدن حزب و زیرزمین رفتن حزب از این نظر تقریباً تمام شده بگیرد یعنی. حالا بعد میرسد بقایای مسائل داخل حزب توده. تبدیل حزب توده به حزب مارکسیستی، جزو احزاب برادر درآمدنش. اینها مسائلی است میتواند زمینه سؤال شما باشد.
روایتکننده: آقای مصطفی لنکرانی
تاریخ مصاحبه: ۱۷ می ۱۹۸۵
محلمصاحبه: وین ـ اتریش
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۵
س- آقای لنکرانی بعد از اینکه حزب توده غیرقانونی اعلام شد و شروع کرد سازمانهای مخفی را تشکیل دادن یک سری سازمانهایی به وجود آمد مثل «جمعیت آزادی ایران» و «خانه صلح» و سازمانهای دیگری که من ممکن است از آن اطلاع نداشته باشم اگر شما اطلاع دارید لطفاً نام ببرید ولی سؤال من این است که آیا این سازمانها با دستور کمیته مرکزی حزب توده ایران تشکیل شده بود. این سازمانهای علنی یا نه ابتکار شخص شما و دیگران بود.
ج- عرض کنم که مسئله «دستور» به نظر من کلمه سنگینی است.
س- من معذرت میخواهم که این را به کار بردم.
ج- نه، نه، نه.
س- با نظر حزب توده.
ج- نه، نه، نه.
س- با پیشنهاد حزب.
ج- ببینید حزب توده در آن ایام اختفا نیاز زیادی داشت به ایجاد ارتباط با تودههایی که ارتباطش گسسته شده بود.
س- مسلم است.
ج- و لاجرم مشاوره میکرد چارهجویی میکرد دوستانی به فراهنمایی میکردند از جمله پیشنهادی میشد مثلاً برای اینکه سرپوشی داشته باشیم روزنامه علنی هم داشته باشیم که این نو نبود. تمام احزاب کمونیست دنیا زمان لنین هم بود روزنامههایی بودند مخفی ارگان مسلم روزنامه علنی که احتیاطآمیز نظرات حزب را منعکس میکرد. مثلاً حزب توده چهار پنجتا روزنامه علنی داشت.
س- بله.
ج- بله. حالا این جمعیت ضد استعمار
س- نه، جمعیت آزادی ایران.
ج- جمعیت آزادی ایران، این جمعیت تقریباً دنبال جمعیت مختلط ملی بود که قبلاً من تشکیل داده بودم.
س- بله، بله.
ج- در این جمعیت باز ما پیشنهادمان این بود که آقا یک مشتی تجار هستند کارخانهدار هستند که از ورود اجناس بیگانه توی مملکت رنج میبرند و به حزب ما نمیآیند ولی یک نیرویی هستند میانهرو. مثلاً از ورود پارچههای آمریکایی، بلور آمریکایی ناراحت هستند. ما بیاییم یک جمعیتی درست کنیم به نام هر اسمی بگذاریم «دفاع از صنایع ملی».
س- بله.
ج- بعد این تز هم البته مطرح شد در حزب باید ببینم کیها بودند اولینبار. کیانوری بود، فخر میررمضانی بود، امانالله قریشی بود، بنده کمترین بودم. عرض کنم یک نفر دیگر کهاگر حافظهام، یک نفر دیگر، طرح این تز در منزل یکی از رفقا ریخته شد، تصمیم قطعیاش در خانه خود من. که آقا یک جمعیتی درست کنیم به نام جمعیت «آزادی ایران» بعد اسمش تصویب شد شعار، «دفاع از صنایع ملی در قبال واردات خارجی». جمعیت تشکیل شد از اعضای معروف این جمعیت مرحوم سیفالله میرزا کافی بود که شازده کافی مدیر کل وزارت کشور بود. عرض کنم، احمد شاملو وکیل دادگستری بود. عرض کنم، یک وکیل دادگستری دیگر داریم ولی عکسش را ببینم میشناسم ایشان بودند. بنده آنجا روزنامه خلق که من مدیرش بودم ارگان این جمعیت شد. و عده زیادی بودند. دومرتبه همین حکیم لعلی دومرتبه آمد پیش ما که در حادثه جمعیت آزادی مختلط ملی نامی از او برده شد. خیلی، محمد رشتی مقدم که از بازاریها بود با ما بود تاجر بود. عرض کنم که، یوسف خاکی از اهالی شمال شما با ما بود. عرض به حضورتان، خواهرزاده، این جالب است، خواهرزاده مرحوم شمشیری، کاظم شمشیری با ما بود.
س- بله.
ج- که جزو جمعیت آزادی ایران بود چون که این جمعیت تشکیل شد
س- در سال هزار و سیصد و بیست و
ج- هزار و… فکر میکنم بیست و هشت باشد. اجازه بدهید هنوز بیست و هشت نشده بود.
س- بله.
ج- بله هنوز بیست و هشت نشده بود. در کابینه… بیست و هشت نشده بود. چرا؟ برای اینکه ما در کابینه رزمآرا سخنرانی کردم من. بههرحال این جمعیت تشکیل شد و با شعار «دفاع از صنایع ملی» اساسنامه خیلی مختصری داشت خیلی کوتاه. این جمعیت هدفش جلوگیری از ورود اجناس غیرضروری خارجی است اما دفاع از صنایع داخلی. و بعد هم ما جلساتی داشتیم روزهای جمعه به سید ابوالقاسم کاشی من مراجعه کردم کمک خواستم از او برای حمایت از این جمعیت طبق معمولش که به همه میگفت بیسواد چون خودش رئیس بیسوادها بود، گفت، « بیسواد کمکت میکنم. باز دیگر چه خیال داری؟» آن روزی بود که یک جمله جالب هم گفت. گفت که، «هر چه عوروقی (؟؟؟) و صلواتی است پیش من است. هر چه به دردخور است پیش شماست. اگر اینها را من داشتم مملکت را زیر و رو میکردم.» این هم از حرفهای سید ابوالقاسم است که شبی که رفتم از او بخواهم به جمعیت آزادی ایران کمک کند. بعد از جمعیت آزادی ایران تشکیل شد. اولین سخنرانی که این جمعیت آزادی ایران تشکیل داد همین قدر یادم است در کابینه رزمآرا بود که ریاست شهربانیاش هم با سرلشکر دفتری بود که بعدها رئیس شهربانی مرحوم مصدق. که من یادم است که پس از اینکه ما پیشنهاد دادیم که میخواهیم سخنرانی کنیم سرلشکر دفتری به وسیله سرهنگ قربانی برادر زن سرتیپ محمدخان درگاهی اطلاع داد که من بروم پیشش. بنده و شاملو با هم رفتیم. گفت، « متن سخنرانی چیست؟» گفتم، « اگر بنا بود متن سخنرانی را به شما بگوییم؟» گفتیم که خوب نمیتوانیم بگوییم. گفت، « حمله به دولت است؟» گفتم، « دولتی که بعد از اختناق ۲۷ بهمن اجازه سخنرانی میدهد طبعاً کمتر به آن حمله خواهد شد.» و آمدیم و جمعیتی تشکیل شد دم چهارراه حسنآباد این عکسی که دیدید من ایستادم روی بالکن.
س- بله، بله.
ج- اینکه عصر آمد و بعد هم روزنامه خلیلی «اقدام» به مدیریت خلیلی نوشت که، بعد از اولین میتینگ تشکیل شد و زنها تعدادشان بیشتر از مردها بود. و جالب است خیلی زن آمده بود و آنجا، خوب، آنجا سخنرانی شد و رفقا بودند. در آنجا صحبت از ملی شدن نفت شد، صحبت از مظالم دستگاه شد، صحبت از لزوم آزادی شد. سخنرانی بزرگ. بعد هم شاملو صحبت کرد که بنده آنجا با این شعار «زندهباد رهبران خلق هر کجا هستند بندی و آزاد، داخل و خارج». این شعار بود. البته مزاحمتی ایجاد نشد و این سخنرانی با اطلاع سید ابوالقاسم کاشی هم بود شبش به او مراجعه کرده بودم چون چاقوکش نفرستد. بعد هم به او گفتم، «شما میدانید جمعیت ما را نمیشود بهم زد ما نیرو داریم.» گفت، « نه مخالفتی ندارم، ولی کمکت نمیکنم. هرکی گفت بروم میگویم به من چه.» گفتم حالا… کاری هم نمیخواهیم ما میخواستیم شلوغ نکنند. این اولین سخنرانی است که «جمعیت آزادی ایران» کرد در کابینه رزمآرا به عنوان دفاع از منابع ملی. و بعد هم البته این جمعیت یک میتینگ دمونستراسیون راه انداختیم ما که عکسش را بعد میدهم اگر خواستید تکثیر بفرمایید.
س- خیلی ممنون میشوم.
ج- و دمونستراسیونی است که ما با صاحبان صنایع ملی حرکت کردیم. کسانی که یادم میآید حاجی زاویه است. اجازه بدهید با سکون و تمرکز به خاطر بیاورم، حاجی زاویه است، رئیس کارخانه بلورسازی است. بنی هاشمی رئیس کارخانه بلورسازی است. چون اینها بیشتر از همه مورد تضییق هستند. بلو آمریکایی ریخته بودند قیمت مفت و مجانی و اینها کارگرهایشان، آقای محترم، از بچه پنج ساله شروع میشد به بالا، من عکس میدهم به شما. بچهها وقتی از کار میآمدند ترشح و آن خطرات آتشین کیشر تمام دست و پایشان را، بچه پنج ساله کارگر بود من یادم هست که دستهایش را این جرقههای آتش سوزانده بود. که من بههرحال یک دمونستراسیونی ترتیب دادیم در مجلس رفتیم ملاقاتی کردیم با سردار فاخر که عکسش هست و من این بچه را با آن هیئت بردیم پیش رئیس مجلس سفرهاش را باز کردند یک تیکه نان خالی بود. گفتم، «آقای سردار فاخر این بچه از شما نان نمیخواهد مدرسه نمیخواهد بیمه نمیخواهد. میگوید بگذارید من سن تحصیلم را هفت سالم است کار کنم جنس خارجی نیاورید کارخانه را ببندند.» که سردار فاخر گریه کرد به خاطر میآورم، گفت، « ببند سفرهاش را اذیتم نکن.» دویست تومان هم پول داد به بچه. این هم بعد هم البته قول داد مساعت میکند. یکی از اقدامات این جمعیت بود. چهرههای درخشان و برجسته تجاری که با ما بودند کارخانهدارها این بود. ها، ببخشید، خرم که صندوق نسوز خرم میساخت، نه خرمعلی،
س- بله.
ج- او بود و باز جالبتر از همه اینکه مرحوم آزادی رئیس چاپخانه مجلس او بود، اینها جزء «جمعیت آزادی ایران» بودند به نام دفاع از صنایع
س- ملی.
ج- ملی. در خلال این اوضاع و احوال جمعیت اتحادیه مستأجرین تشکیل شد ضمن جمعیت آزادی ایران به این معنی که قدیم هم مرتضی نخعی که یک وقت وزیر بود یک اتحادیه مستأجرین درست کرده بود موفق نبود. ما اتحادیه مستأجرین درست کردیم تحت ریاست مرحوم دکتر شیخ که عضو هیئت
س- دکتر مرتضی شیخ؟
ج- نخیر دکتر ال چیچی شیخ، چیچی الدوله شیخ که وزیر بود زمانی بعد هم خودش معاون سازمان برنامه بود بعد شهردار تهران بود، احیاءالدوله شیخ.
س- بله.
ج- هم سمت عمویی داشت برای ما، رفتیم او را آوردیم کردیم رئیس جزء اعضای هیئت مدیره «جمعیت آزادی ایران» چیز «اتحادیه مستأجرین» دکتر موسوی بود که بعدها شد سناتور موسوی ماکویی
س- موسوی ماکویی بله.
ج- سناتور شد. دکتر رضوی بود دکتر حقوق بود. عرض کنم که، اینهایی که من به خاطر دارم جزو اتحادیه مستأجرین بود دو سهتا از این دکترها بودند. ریاستش با مرحوم دکتر شیخ بود دبیریش باز با من بود. که این جمعیت پیشنهاد میداد که کرایهها نصف بشود و مراجعهای هم به مرحوم دکتر مصدق داشتیم و قطعنامههایی ما جمع کردیم به تعداد اگر خطا نکنم قبل از کودتای ۲۸ مرداد که این جمعیت قطعنامههایی تهیه کرد در حدود ششصد هفتصد هزارتا امضا جمع کردیم که ما میخواهیم کرایهها نصف بشود و سرقفلی قانونی شناخته بشود و تخلیه با ثبت اسناد نباشد با عدلیه باشد حقوقی باشد. که البته مرحوم دکتر مصدق ده درصد کرایهها را تخفیف داد و این جمعیت در نتیجه کودتای ۲۸ مرداد موفق نشد که
س- تعطیل شد در حقیقت.
ج- تعطیل شد.
س- حالا بپردازیم به، خواهش میکنم بفرمایید.
ج- جمعیت آزادی ایران داستانش تمام نشده.
س- تمنا میکنم.
ج- وسطها بعد از رزمآرا کی آمد؟
س- بعد از رزمآرا حکیم الملک آمد.
ج- شاید، در کابینه حکیم الملک اگر یادتان باشد در جنوب انگلیسها حقوق کارگرها را قطع کردند یک اعتصابی شد در جنوب.
س- بله.
ج- بنده و یک سرهنگ بازنشستهای او از طرف جمعیت مبارزه با استعمار من از طرف جمعیت ایران شب عید هزار و سیصد و فکر خکنم یک سال ۲۸ یا ۲۹ مأموریت پیدا کردیم ولی برای شرکت در اعتصاب جنوب. که ما رفتیم به اهواز و با رفقای حزبیمان آنجا تماس گرفتیم با رحمت جزنی، معروف حضورتان است؟
س- بله.
ج- برادر جزنی که مرحوم شد.
س- بله.
ج- با رحمت جزنی تماس گرفتیم و قرار شد که برویم به بند معشور. ما ظهری بود وارد شدیم به معشور و دیدیم کارگرها دست از کار کشیدند یک محیط وحشت، اضطراب خانهها آهنی، گرم. مستراحها مشترک، یک زندگی فقیرانه واقعاً قابل تأسف. کارگرها کرد، لر، بختیاری، عرب، عجم دست از کار شستند که حقوق ما را کم کردند انگلیسها. ما آنجا یک سخنرانی کردیم و اعلامیه منتشر کردیم و بعد آمدیم به اهواز بنده در شرایط حکومت نظامی برگشتم به آغاجاری. شبش رفتیم به یک قهوهخانهای گفتند اینجا حکومت نظامی شده و صبحش رفتیم به باشگاهی تعجب که هدف دارم از این توضیح.
س- به باشگاه کجا آقا؟
ج- لیدون مال آغاجاری بود.
س- باشگاه
ج- زیدون یک خرابهای بود اسمش باشگاه بود رفتیم دیدیم در حدود چهارهزار پنج هزار کارگر آنجا هستند. وارد شدیم و سلام کردیم، یا زیدون زیدون نمیدانم اسم صحیحش چیست؟ یک ساعت و ربع بنده آنجا سخنرانکردم. پس از اینکه خواستم بیایم بیرون یک سروانی که جوان خوشروی معمولاً سوابق قشنگ پلیسی هم داشت، جلوی مرا گرفت که، «آقای لنکرانی شما توقیف هستید.» «چرا؟» «سرگرد مجلسی فرماندار نظامی شما را خواستند.» بنده و آن سرهنگ بازنشسته را بردند زیر چادر مستر جاکسن آنجا نگه داشتند بهعنوانی که شما در اینجا در شرایط حکومت نظامی سخنرانی کردید.» من گفتم «نه در معشور سخنرانی کردم اینجا نکردم.» ظهرش که کارگرها ریختند و برای نجات ما شلوغ پلوغ شد، ما تلفون گرام را گوش میدادیم از این چادر به آن چادر. حالا به کدام مقام به کی میگفتند، ریختند میخواهند این شخصیها را فرار بدهند. به فاصله یک ربع یک کامیون آمد بنده و این رفیق بنده را انداختند از منطقه خارج کردند بردند بهبهان به پاسدارخانه. درکالیکه روزنامههای تهران تصور میکردند ما را بردند به هند. خیلی خوب، یک ماه و نیم ما آنجا بودیم کار ندارم من اینجا. برای من این مسئله مهم است که سروان مرعشی ترک آذربایجانی بکرات مرا تهدید میکرد که «آقای لنکرانی اگر دوتا شاهد گیر بیاورم که شما در شرایط حکومت نظامی در آغاجاری سخنرانی کردید سه سال حبستان میکنم.»سهبار رفت و آمد این کارگرهای باشرف هیچکدام شهادت ندادند. اینجاست که طبقه کارگر را باید احترام کرد. کاری که روشنفکرها نمیکردند. سهبار آمد هیچکس شهادت نداد که بنده در شرایط حکومت نظامی سخنرانی کردم. من هنوز افتخار میکنم برای مردمی حرف زدم چهارهزار نفر کم و زیاد که نه از سروان مرعشی ترس داشتند نه تبانی با من داشتند عقلشان رسید که این آدم را نباید لویش بدهند ولاجرم. البته داستان دارد ماندیم و اعتصاب غذا کردیم و ما را در زندان پاسدارخانه نگه داشتند، داستان طولانی است تا اینکه کابینه صدرال… کی آمد بعد از حکیم الملک که…؟
س- علا آمد.
ج- علا آمد و اولین خواهشی که حائری زاده از او میکند و شاهبختیاش را داستان دارد خوزستان. اولین امری که میدهد آزادی من و آن رفیقمان است که ما نشسته بودیم سرهنگ حجازی آمد زندان دژبان که اعتصاب غذایت را بشکن و آزاد شدی ولی ما مأموریت داریم تحت الحفظ به اهواز ببریمت.» چرا؟ انگلیسها میگیرند از این حرفها حالا بقیه مطلب طولانی است مربوط به تاریخ نیست.
س- بله.
ج- حوادث است. این جمعیت آزادی ایران پس از اینکار قرار شد که تشکیل یک جلسه بدهیم من استعفا بدهم یک ماه دو ماه قبل از ۲۸ مرداد. میخواهم پرونده جمعیت آزادی را ببندم. ما آمدیم و پا شدم سخنرانیای کردم، «نظر به اینکه این جمعیت چپ روی»، ها، ببخشید، این وسطها من کاندید، نه هنوز، بله ۲۸ مرداد است من این وسطها زمان دکتر مصدق از طرف همین جمعیت کاندید وکالت شدم در بندر انزلی.
س- همین جمعیت آزادی ایران.
ج- آزادی ایران، بله. من کاندید اینجا بودم مرتضی
س- برای دوره هفده.
ج- زمان دکتر مصدق.
س- انتخابات زمان مصدق.
ج- بله.
س- دوره هفدهم.
ج- مرتضی برادرم کاندید مازندران بود. احمد کاندید هیئت ائتلافی تهران بود. من کاندید بندر انزلی بودم بنا به سوابقی که در دوران فرقه دموکرات داشتم.
س- بله.
ج- بعد البته چون میخواهم پرونده جمعیت آزادی ایران ببندم.
س- خواهش میکنم بفرمایید.
ج- آمدیم و جلسهای تشکیل دادیم منزل همان مرحوم آزادی رئیس چاپخانه مجلس، خانه بزرگی بود. من آنجا سخنرانی کردم، گفتم، «آره من چپ روی کردم. این جمعیت به مسائلی پرداخت که وظیفهاش نبود و بنابراین من استعفا میدهم.» که خوب یادم هست حاجی زاویه بغل گوش من گفت، « چرا میروی؟ نرو.»
س- بله. من دقیقاً متوجه نشدم. چرا مسئله به این شکل درآمد که شما ناچار شدید استعفا بدهید؟
ج- برای اینکه این جمعیت برخلاف اساسنامهاش رفتار کرد این جمعیت هدفش مدافعه از صنایع ملی بود نه شرکت در اعتصاب جنوب.
س- بله.
ج- نه اعتصاب در جنوب. نه سخنرانیهای کلوب خلق در بندر انزلی.
س- بله.
ج- و قرار شد که من استعفا بدهم و شاملو وکیل دادگستری شد آنجا برای موقت هم روزنامه من ارگان آنها ماند. دیگر این جمعیت تشکیل نشد ۲۸ مرداد شیرازهاش بهم خورد تمام شد. این… «اتحادیه مستاجرین» هم همینطور
س- به همین شکل.
ج- که بنابراین
س- شما از آنجا مجبور به استعفا نشدید؟
ج- نه، نه، آنجا تازه ما کار گندهای داشتیم که ما میخواستیم میتینگ در تهران تشکیل بدهیم که مطلعین پیشبینی میکردند انبوهترین میتینگ خواهد بود.
س- بله.
ج- مستأجرین تهران را بیاوریم از دکتر مصدق میخواهیم تخفیف بگیریم، این. و اما جمعیتهای دیگر میماند قضیه
س- جمعیت «خانه صلح».
ج- میماند «خانه صلح» که بعد البته مرحوم دکتر مصدق آمد سرکار و کموبیش آزادیهایی.
س- خانه صلح زمان دکتر مصدق تشکیل شد یا قبل از آن؟
ج- قبل از مصدق بود زمان دکتر مصدق غارت شد در ۱۴ آذر.
س- ممکن است لطفاً اگر شما مشارکتی داشتید یا ناظر بر این قضیه بودید یک مقدار از تاریخچه تشکیل خانه صلح را برای ما بفرمایید؟
ج- خانه صلح یک تز بینالمللی بود به ابتکار جمعیت طرفداران صلح در هلسینکی که تمام ملل صلح دوست جهان مجامعی تشکیل بدهند برای دفاع صلح و صلح را حفظ بکنند.
س- بله.
ج- این بود که در ایران این فکر تقویت شد شخصیتهایی امثال مرحوم بهار روی موافق نشان دادند. غیرمستقیم مرحوم دهخدا روی موافق نشان داد و این جمعیت با مشارکت، محمد ولی میرزا روی موافق نشان داد، حزبی نبود.
س- کی آقا؟
ج- محمد ولی میرزا فرمانفرمائیان.
س- بله.
ج- اینها روی موافق نشان دادند. مردی مثل آیتالله کمرهای امضا کرد. کنگره صلح در لهستان شرکت کرد آیتالله بود. مرحوم برقعی بزرگ که بزرگترین آخوند روشن قم بود او شرکت کرد. و بنابراین یک شکل دقیقاً غیرحزبی مستقل ملی داشت.
س- بله.
ج- و ارگانش هم روزنامه «مصلحت» به مدیریت احمد لنکرانی برادر من بود. که محمود هرمز که معروف حضورت است، یکی از اعضای برجستهاش بود. احمد بود و امثال بهارها و اینها، هیچ کاری هم جز دفاع از صلح نداشت. که البته دوران چپ روی بیجا این خانه صلح بدون موافقت اعضای هیئت مدیره از طرف سازمان جوانان حزب یعنی نیروهای چپ ناگاه به مسائل چپ کشیده شد خلاف مصلحت بود. از جمله در تیراندازی ۲۳ تیر دم مجلس نعش کشتهها را آوردند به خانه صلح آنجا جمع کردند. بعد هم به خیلی از مسائل خانه صلح مثلاً کشیده میشد که مخالف مقصود و هدف کنگره هلسینکی بود.
س- ممکن است یکی دوتا ذکر مثال
ج- یکیاش همین اینکه خانه صلح وقتی حزب توده در ۲۳ تیر دمونستراسیون میدهد کشته میدهد کشتهاش را نباید توی خانه صلح آورد که.
س- بله. از روز ۱۴ آذر شما چه خاطرهای دارید؟
ج- ۱۴ آذر من بهترین خاطره را دارم. ۱۴ آذر عرض کنم حضورتان که یک تظاهراتی بود به نفع دانشجویانی که در مصر مورد ضرب و شتم مأمورین فاروق قرار گرفته بودند.
س- این تظاهرات را کی گذاشته بود آقای لنکرانی؟
ج- حزب توده راه انداخته بود به نفع آنها. تظاهرات خیلی مسالمتآمیز بود آنموقع بنده در خیابان اسلامبول بودم با محمد رشتی مقدم.
س- بله.
ج- یک باره خبر آوردند که دم پارلمان شعبان بیمخ و یک گروهی حمله کردند به جوانها وزند تا رو مارشان کردند. من سر خیابان اسلامبول بودم که رفقا آمدند فرار کن. گفتم، « چه؟» گفت، « دارند میآیند. الرجالهها دارند میآیند.» من گوشهای قایم شدم آمدند رفتند خیابان لالهزار، اگر اشتباه نکنم روزنامه «سیاست» مال بوشهریپور را غارت کردند. روزنامه چلنگر را غارت کردند. از آنجا آمدند خیابان فردوسی خانه صلح را غارت کردند. از آنجا آمدند چهارراه حسنآباد «جمعیت آزادی ایران» و «اتحادیه مستأجرین» و کلاس مبارزه با بیسوادی را همچنان غارت کردند که مستراحش را هم واژگون کردند. صندلیهایش را بردند فرشش را بردند. این حادثه ۱۴ آذر بود که شعبان بیمخ از امروز به نام یک چهره ملی خودش را معرفی کرد و متأسفانه با مرحوم فاطمی هم عکس انداخت، متأسفانه.
س- حسین فاطمی؟
ج- بله. هنوز حسین فاطمی
س- یعنی بعد از جریان ۱۴ آذرب با حسین فاطمی عکس انداخت؟
ج- بله، بله عکس داشت.
س- در چه مناسبتی، برای چه مناسبتی آقا؟ یادتان نمیآید؟
ج- تشویق، تشویق، بله.
س- برای کار ۱۴ آذر؟
ج- بله، بله، البته بعدها دکتر مصدق رئیس وزیر کشور امیرتیمور بود بعدها دکتر مصدق از قرار توی پارلمان هم گفته بود که من اطلاع نداشتم کار شهربانی چیها بود.
س- بله.
ج- این اولین لطمهای بود که به حیثیت
س- کار شهربانی چیها فرمودید؟
ج- بله، بله. این اولین لطمهای بود که به حیثیت دکتر مصدق برخلاف میلش روی غارت جمعیتها زده شد. داستان دارد بعد هم اینجا به شما نشان دادم عکسهایی که در جمعیت آزادی ایران و سایر جاها مخبرین خارجی آمدند از نزدیک عکس گرفتند تأسف خوردند و ما حتی روی چلوار دو سه متری نوشتیم، «اینجا محل جمعیت آزادی ایران، اتحادیه مستأجرین، کلاس مبارزه با بیسوادی است. در ۱۴ آذر به دست امیرتیمور گورکان وزیر کشور حکومت دکتر مصدق مورد (؟؟؟) و غارت قرار گرفت. بیایید و معنی حکومت ملی را از نزدیک ببینید.»
س- بله.
ج- ۱۴ آذر خانه صلح غارت شد. روزنامه چلنگر را غارت کردند اکتفا نکردند رفتند سه راه درشت به خانهاش هم حمله کردند. تا چهار بعد از ظهر شهر تهران توی دست اوباش و اراذل و اوباش بود که البته بعدها مرحوم دکتر مصدق متوجه شد که عملی است برخلاف میل او و توطئه مقدماتی است علیهاش. این فشردهای است از حوادث ۱۴ آذر که البته بعدش خانه صلح را جلویش را گل گرفتند که به قولی میترسم زیاد روی خود ما تکیه بشود به قول ظریفی گفت، « دیدم احمد برادرت با قدمهای بلند آمد همه اینها را زد کنار این دیوار را با لگد خراب کرد رفت توی خانه صلح. کسی جیک نزد.»
س- بله.
ج- بله، و این هم داستان ۱۴ آذر به طور
س- از ۲۳ تیر چه خاطرهای دارید آقای لنکرانی؟
ج- خیلی زیاد. روزی بود که هریمن میآمد به ایران.
س- بله، بله دقیقاً.
ج- هریمن میآید به ایران حزب توده در چیز وسیع جمعیت ملی ضد استعمار» که معمولاً بلندگوی علنی حزب بود تمام نیروهای ضداستعماری را خواست. و چون در میتینگهای قبلی پانایرانیستها به کمک مأموریت رفقای حزبی ما را زده بودند. به دخترهای ما اهانت کرده بودند، از طرف کارگرها به حزب فشار آمد که، «آقا ما بیشتر از این تحمل کتک خوردن نمیکنیم. یا اجازه دفاع بدهید یا ما تخطی خواهیم کرد.» این بود که حزب به اندازه دفاع اجازه داد. و لاجرم این رفقای کارگر ما چوبهایی که برای پرچم فراهم کرده بودند برای عندالزوم چوب زدن هم بود. در چنین روزی قرار شد که زنها توی خط زنجیر وسط باشند مردها در دو رج نگهشان دارند و طبق معمول که حزب توده از هر محلی حرکت میکردیم در بهارستان ملحق میشدیم. صف حشمتالدوله میآمد صف حشمتالدوله، صف بازار، آمدیم، مطلعین صدوهشتادهزارتا ارزیابی کردند جمعیت را ولی کمتر از صدوپنجاه هزارتا نبود. آمدیم
س- آقای لنکرانی من تا آنقدر که خاطره من یاری میکند مثل اینکه آن روز تظاهرات قدغن شده بود یا اجازه میتینگ دادن صادر نشده بود.
ج- نه، صادر شده بود.
س- شده بود؟
ج- شده بود، مأمورین با ما بودند. ما آمدیم تا خیابان شاهآباد را طی کردیم، خیلی جمعیت بود. من به شما نکتهای بگویم.
س- ولی میتینگ را «جمعیت ملی مبارزه با استعمار»
ج- با استعمار، بله هیچ اسم حزب
س- برگزار کرد.
ج- ما آمدیم دوست محترم، چند صف رفت جلو دم شاهآباد ده پانزدهتا پانایرانیست در رأسش امیرموبور، درگاهی، توفیقی نامی، شروع کردند به ژاژخواهی و دومرتبه هجوم به جمعیت کردند. در یک لحظه کوتاهی این هجوم دفع شد چون رفقای کارگر گرفتند این دفعه میزنیمتان. امیر موبور گفته بود، «پس برگردیم اگر قرار است بزنند که ما نمیتوانیم وسط پنجاههزارتا.» نمیزدند. ما نفهمیدیم چه شد؟ مأمورین از کجا آمدند؟ گاز اشکآور چرا؟ من یادم هست ما صف جلو بودیم بنده و حسن خاشع و یک گروهی جلو بودیم. اولین گاز اشکآور را من توی زندگیام آنجا دیدم. زدند و ما چشممان اشک آمد و خود مأمورین هم ماسک نداشتند چشم خودشان هم اشک آمد و اینهایی که مطلع بودند آشنا بودند به ما گفتند که صورتتان را با آب سرد بشویید. ما هم با همان آبهای کثیف کنار جوی میشستیم خوب میشد. بعد البته این جمعیت با خودش شعارهای ضد آمریکا حمل میکرد که، «سازش با آمریکا موقوف». «هریمن دلال امپریالیسم به خانهات برگرد.» «ما از دولت میخواهیم که زیر بار هیچگونه سازشی نرود.» «امپریالیسم آمریکا با امپریالیسم انگلیس برای ملت ایران….» از این شعارهای معمول ولی شعار تند ضد هیچکس نبود. من به شرافتم سوگند میخورم علیه دکتر مصدق مطلقاً شعار نبود، نمایش در مقابل هریمن بود. حالا غلط یا صحیح من نمیدانم، این را تاریخ باید قضاوت. من صالح برای قضاوت…
س- بله ما فقط میخواهیم که رویدادها را ثبتبکنیم آنجوری که شما دیدید.
ج- بعد آنجا یک ماشین بزرگ بود دکل نفت رویش بود حرکت میکرد که یادم هست وقتی رسید دیم نزدیکهای بهارستان گرفت به سیم چراغ یک قسمتش پایین آمد ولی بعد درست کردند. ما هنوز نمیدانیم بگوییم چرا تیراندازی شد. به جان شما به ما گاز اشکآور زدند جمعیت متشنج شد بعد هم رفقا نروید.» تودهایها درنمیرفتند ماندند ما یکباره دیدیم شلیک شروع شد. اولین تیر خورده را ما بردیم به منزل بفرمایید آن جراح معروف که یکیشان هم وکیل بود در آن مجلس بردیم منزل او. حالا چرا زدند ما را؟ این تانکها از کجا آمد؟ چرا آمد؟ چه عمل خطایی این جمعیت سر زده بود از او؟ کدام تخطی بود؟ کدام بیانضباطی بود؟ صدوپنجاه یا صدوهشتاد یا صدهزار انسان در یک شرایط مسالمت آمیزی آمدند علیه هریمن تظاهرات میکنند به نفع ملی شدن نفت. پانایرانیستها یک حمله کوچک میکنند درمیروند گویا، بههرحال، جنگ مغلوبه شد تا ساعت ده شب. تانک آمد زدوخورد شد. شروع کردند نعشها را مأمورین از توی خیابانها جمع کردن. به قدری ما خونین و زخمی داشتیم که دم مریضخانه سینا دستهای بالازده برای خون دادن به قدری زیاد بود که دکترها میگفتند زیادی آمدید شما. حسن خاشع آنجا تیر خورد هنرپیشه معروف تئاتر سعدی از رانش تیر خورد. بعد از حسن خاشع رضا سلماسی سخنرانی را ادامه داد. ولی جنگ به قدری مغلوبه شد مأمورین به قدری بیرحمانه نظامیها به ما حمله کردند که رفقا گفتند، «دربروید مسئله قتلعام است.» به قولی، من به شما اطمینان میدهم کمتر از صدتا کشته نشد ولی البته رفقای ما مدعی هستند صدوپنجاه تا کشته دادیم. مغزها وسط خیابان بود من هنوز این منظره را فراموش نمیکنم که خانه صلح بودم دیدم مغز یک جوانی را توی پرچم ایران پیچیدند آوردند گذاشتند که این مسئول حکومت مصدق است البته به شما باید بگویم.
س- بله.
ج- که البته ۲۳ تیر تمام شد به این کیفیت. نعشها را بردند توی راه قزوین تعدادیشان را چال کردند و سرکوب کردند تا ساعت دوازده شب مأمورین توی این اتوبوسها هر پیراهن سفید گیر میآوردند به نام حزبی میگرفتند یا حبس میکردند یا کتک میزدند رها میکردند. یک سکوت اهریمنی برقرار شد، یک ظلم فاحش شد. مردمی کشته شدند که نباید مطلقاً بشوند. آمده بودند علیه هریمن، حالا بد یا خوب، علیه یک خارجی تظاهرات میکردند که دلال بود. حادثه ۲۳ تیر هم برای ما گران تمام شد هم برای مصدق. به این معنی که بعدها مصدق در پارلمان گفت، « توطئههایی بود که من خبر نداشتم.» در مراودات خصوصی هم به وسیله بعضی از آشنایان خوبش گویا، گویا فریور گویا، نمیدانم، خودش باید بگوید، تقریباً اظهار بیاطلاعی کرد. سرهنگ رستگار آن مرد بزرگوار پلیس مأمور را تعقیب کرده بود گفت که، «هیچ قسم عملی که بتوان به جمعیت حمله کرد انجام نشد در این مورد. فقط پانایرانیستها که طبق معمول به حزب حمله میکنند حمله کردند رفتند. ولی ما نمیدانیم نظامیها از کجا بدون اجازه ما داخل معرکه شدند.» این است فشردهای از یک حادثه بزرگ خونین، مولم، دردناک جنایتبار ۲۳ تیر. ولی من به شما اطمینان میدهم نه مصدق اهل خونریزی بود و یقیناً او اطلاع نداشت. توطئهای بود که یواشیواش قزاقها شروع کرده بودند اخلال بین دو نیرو را به هم بریزند و ضمن اینکه فرصت تودهای کشی دستشان افتاده بود چه مانعی دارد خوب، این است که من به شما صمیمانه میگویم من آنجا بودم برادرهایم بودند همه ما صف جلو بودیم. ما معمولاً درنمیرفتیم ولی من دیدم دیگر جای ماندن نیست همه رفتیم. گفتند، «بروید رفقا قتلعام است صحبت ترساندن نیست.» حداقل باید تکرار کنم دویستتا زخمی دادیم. حداقل اگر ممسکانه تنگنظری بکنیم با احتیاط آمار بدهیم صدتا کشته دادیم برای اینکه داد زدیم، «مرده باد هریمن.» بدون اینکه شعاری علیه دکتر مصدق داده باشیم.
س- آقای لنکرانی در این دوران ح کومت دکتر مصدق کدامیک از رهبران طراز اول حزب توده هنوز به طور مخفی در ایران بودند؟ آقای دکتر کیانوری بود.
ج- عرض کنم که…
س- به نظر آقای یزدی بود.
ج- یزدی بود، علوی بود، عرض کنم فروتن بود. عرض کنم به حضور باهرالنورتان که مریم فیروز بود که البته رهبر نبود ولی خوب موقعیتی داشت تشکیلات دموکراتیک زنان را توی خانه من تشکیل داده بود، خانه شمار ۱۳ جیحون. عرض کنم که بگذارید یادم بیاورم، امانالله قریشی عضو کمیته شهرستان بود. عرض کنم که،
س- دکتر بهرامی بود.
ج- دکتر بهرامی بود. عرض کنم که، جهانگیر باغدانیان بود که بعدها کشته شد.
س- بله.
ج- عرض کنم حضورتان که آن رفیق کارگرمان کی بود؟ قدوه بود. عرض کنم به حضورتان که اینهایی که بودند جودت بود تهران بود زمان مصدق.
س- بله. حالا من منظوری داشتم این سؤال را پرسیدم.
ج- تا اینجا
س- و منظور من این بود که آیا شما با اینها در ارتباط بودید در آن زمان؟
ج- کاملاً، کاملاً اینها
س- بنابراین ممکن است لطف بفرمایید و برای ما بگویید که ارزیابی اینها از شعار ملی شدن نفت در سراسر کشور که دکتر مصدق مطرح کرده بود و این را به تصویب رسانده بود و در آن راه فعالیت میکرد چه بود؟
ج- غلط. ارزیابی یک گروه ماجراجو تحت رهبری قاسمی و کیانوری از زندان شروع شد این کار. آقایان که در زندان بودند تردید در صحت شعار دکتر مصدق موقعی که آقایان در زندان بودند شروع شد که مسئله ملی شدن
س- یعنی قبل از اینکه هنوز مسئله صورت تحقق بگیرد.
ج- بله. مسئله ملی شدن را تردید کردند در آن، که هنوز رزمآرا سر کار بود، که این شعار شعار نسنجیدهای است و شاید با حسن نیت تحت این عنوان که ما جای دیگری نفت نداریم. شع ار عمومی برای کوچک کردن یک واقعیتی است در جنوب و حتی من یادم هست مرحوم احمد حسابی، دوست دارم اسمش در این نوار بیاید، قاضی پاکدامن دادگستری بود، نویسنده مبرز که بعد از ۲۸ مرداد سه سال در خارک بود بعد هم زیر عمل آپاندیس مرد، این به من یکروزی مطلبی گفت، چون برای ضبط تاریخ است میگویم.
س- تمنا میکنم بفرمایید.
ج- گفتم، «چه خبر؟» معذرت میخواهم یک قدری دهان بیباکی داشت فحش چارواداری گفت، گفت، « فلان فلان شدهها نشستند توی زندان به وسیله ژاندارم مقاله مینویسند ما بروز تو «به سوی آینده» چاچ کنیم.» گفتم، «ژاندارم کیست؟» گفت، « بچههای سازمان جوانان.» و او مخالف بود و این وسطها دوتا اتفاق افتاد.
س- اینکه میفرمایید مخالف بود نه اینکه با
ج- با آنها.
س- حزب با
ج- و البته به مرور ایام که مرحوم مصدق آمد و رفقا از زندان فرار کرده بودند و محکوم بودند همین نظریات غلطشان را دیکته میکردند.
س- در میان اینهایی که مانده بودند در ایران چه کسانی را به یاد میآورید که با این شعار اصرار داشتند که مخالفت بکنند و چه کسانی را به یاد میآورید که نظری متفاوت داشتند.
ج- به نظر من نظر متفاوت یا نظر مخالف تشخیصاش روی شخص معینی کمی دشوار است.
س- بله.
ج- چون محیط حزب مخفی بود از آنچه که در کمیته مرکزی میگذشت جدالهایشان ما چیزی نمیدانستیم ولی از آنجایی که خانواده ما معمولاً به اینها پناه میداد مشاورشان بود، مشکلاتشان را حل میکردند، نمیدانم، یک شب خانه مرتضی کمیته مرکزی بود. یکیشان درمیرفت خانه من بود یکی خانه احمد بود، نمیدانم، حسام فلان رهبر را از مرز رد کند. حالا راجع به حسام بعد صحبت میکنم.
س- خواهش میکنم.
ج- بعد هم البته ما گاهی تردید در بعضی از اینها نظیر دکتر یزدی میدیدیم. گاهی تردید در بهرامی جسته و گریخته میدیدیم ولی از آنجا که مرعوب گروه کیانوری و قاسمی بودند، مرعوب گروه علوی بیمنطق بودند، مرعوب گروه سازمان جوانان ثروت شرمینی بودند که اسمش بود «عقاب جوانان» و ماجراجویانی امثال پوریا و جلالی و اینها در سازمان جوانان که نیروی ضربتی اجرایی تصمیمات غلط کمیته مرکزی وابسته به خودشان داشتند و تمام این مسائل موجب میشد که ما با مخالف مشخصی روبهرو نشویم.
س- بله.
ج- من امروز برای ضبط تاریخ، ولی حس میکردیم وقتی میآمدند دیدار ما حس میکردیم که یک چیزی میخواهند بگویند نمیتوانند بگویند. یا اینکه خیال میکردند عقل اینها نمیرسد. این مشکل را هم ما داشتیم آخر، بله. و بنابراین شعار غلط نفت جنوب باید ملی بشود شعاری بود ناسالم طرحش از ناحیه قاسمی و کیانوری اول بار در زندان شد در روزنامهها آنموقع که داریا شروع کرد مسئله نفت را مطرح کرد.
س- بله.
ج- جبهه ملی زمان مصدق در مجلس میرفت که شکل بگیرد و حزب توده هم طبعاً در مسائل سیاسی ـ اقتصادی نقش داشت نمیتوانست بیطرف بماند مقالاتی ضد داریا نوشت داریا ضد او نوشت مال ارسنجانی. و طبعاً برخوردشان شد با نظرات جبهه ملی با یک سوءتشخیص نابجا بنا به سوابق ذهنی گذشته اینکه جبهه ملی را یک نوع گروه مأمور اجرای سیاست نفتی آمریکا میدانستند. حالا آیا این جهتگیری واقعاً یک حالت روانی و معصومانه داشت یا یک نوع مغلطه و تهمت بود اینها را مورخین باید باز کنند من اطلاعاتم را به شما میدهم شاید دیگران
س- خواهش میکنم.
ج- خلاف من اطلاعات به شما بدهند همه اینها باید جمع بشود.
س- بله.
ج- اما من آنچه را که در این مدت گفتم
س- شاهد و ناظرش بودید.
ج- کوشش کردم خلافی نگویم شاید خیلی نکته از کار افتاده باشد فرض کنید مرتضی با احمد برادرهای من که شاید در بعضی جا بیشتر از من بودند آنها به شما بگویند اما من این. ولی در مجموع فکر غالب فکر ماجراجویان بود در حزب و آنچنان محیط اختناق شبه استالینی در حزب ما بود که اگر گروههایمیانهرویی مثل ما اینجا و آنجا غرولندی میزدند بلافاصله متهم میشدند به اینکه اپورتونیست هستند یا میخواهند پانیک ایجاد کنند یا تمایلات خرده بورژوایی است. برای نمونه ما کلاس کادر داشتیم توی خانه من، خوب داشته باشید.
س- کلاس کادر حزب توده.
ج- بله. بزرگ علوی گوینده کلاس کادر ما بود. او از من خوشش نمیآید چون آدم محافظهکاری است. من میخواهم برای ضبط تاریخ به شما بگویم.
س- خواهش میکنم.
ج- بزرگ علوی بود. این کاظم ثقفی عضو کمیته شهرستان بود که اخیرا در وین رفت زیر ماشین مرد. دکتر بهارنوری بود که بعد عضو کمیته شهرستان بود که بعد از ۲۸ مرداد ضعف نشان داد شد معاون وزارت بهداری، خوب دقت بفرمایید، گنجی بود، قریشی نامی بود که عضو کمیته محلی ما بود، خطیبی نامی دبیر کرمانی بود. عرض کنم به حضورتان، فریار مرد بزرگوار قاضی دادگستری بود توی کلاس کادر ما. یک اطاق کوچولو بود خانه من. بزرگ علوی هم یک کتاب آلمانی دستش گرفته بود آن بالا نشسته بود و ایرج اسکندری در روزنامه «دیلی ورکر» انگلستان مقالهای نوشته بود مخالف نظریات کمیته اجرایی تهران.
س- راجع به ملی شدن نفت؟
ج- که، «آقا اشتباه میکنید.» چون روزنامه ارگان چاپ نکرده بودند داده بود آنجا. و این روزنامه در محافل خصوصی حزب به بحث گذاشته شده بود و طبعاً رد میکردند. این را اینجا داشته باشید. صحبت شد راجع به مصدقالسلطنه بنده دم در نشسته بودم با یک حالت حقیقت این است که توأم با ترس و اضطراب شاید با لحنی لرزان یا حالتی غیرعادی، هر کدام را حساب میکنید، دست بلند کردم مطالبی قریب به این مضامین گفتم، گفتم، «آقایان رفقا،» طبق معمول «رفقا» بود، اجازه بدهید که حساب دکتر مصدقالسلطنه را از حساب صدر و ساعد و قوامالسلطنه و حکیمالملک و فهیمالدوله و دیگران جدا کنیم، صدرالاشراف و غیره و ذلک. این مرد از یک اخاندان اشراف است ولی سی سال است در موضع بورژوازی ایران است. نطقهای دوره چهاردهماش هست مواضعی هست و این کسی است که اول ماه مه به ما اجازه داد بیاییم و بعد هم تا آن جایی که تاریخاش نشان میدهد ممکن است سازشکار باشد ممکن است ضعیف باشد قاطع نباشد ولی مأمور جایی نیست. که یکباره این دکتر بهار نوری با آن لهجه مازندرانی زد روی میز که، «من پیشنهاد میکنم رفیق لنکرانی برود کتاب بخواند. نه رفیق صدر و ساعد و حکیم الملک و قوامالسلطنه و مصدقالسلطنه همه سروته یک کرباسند و هیچ فرقی با هم ندارند.» از شما چه پنهان بنده مرعوب، منکوب، محکوم نشستم یک کلمه جیک نزدم چون بلافاصله ممکن بود اخراجم کنند بهعنوان provocateur البته این خاطره را هم من از آنجا دارم و این محافظهکاری بزرگ علوی که هنوز فراموش نمیکنم به یک سکوت غیرضروری متوسل شد غیرحزبی متوسل شد. شجاعت حزبی نداشت چون با من همعقیده بود با من همعقیده بود بزرگ، چون بزرگ روحاً یک مرد بورژواست دموکرات است خرده بورژوای دموکرات است قبل از اینکه یک انقلابی مارکسیست باشد. این هم من این خاطره را دارم دنبال تیکهتیکه گفتم بعد بله متأسفانه جو حاکم در داخل حزب ما جوی بود فاقد دموکراسی علتش هم معلوم بود حزب غیرقانونی بود کادرها تحت تعقیب بودند، مجال تشکل نبود، امکان بحث آزاد نبود انتخاب دموکراتیک نبود، انتصاب بود. گاهی شما میدیدید یک فردی که یک خانه دارد یک امکانات دارد رفیقی را قایم میکند یواشیواش رابط حزب میآید آن بالا هم عضو حزب میشود. اجتنابناپذیر بود. خانه داشت مورد اطمینان بود اعضای کمیته مرکزی با کادرها آنجا مخفی بودند طبعاً کاغذ میآورد مسلما و چون خودش یواشیواش میدید که مسئول بنده هم شده. اینها مشکلات ما بود. من یکروزی به یکی از این رفقای حزبی گفتم، «ما خیلی باید متأسف باشیم با تمام خطاها با تمام اشتباهات با تمامی ماجراجوییها با تمام کجاندیشیها با همه مغز کوچکی که در حزب بود اینقدر حزب گسترش پیدا کرد. اگر درست رفته بودیم مملکت را گرفته بودیم.» دقت میفرمایید؟
س- بله.
ج- ما یک مغز کوچک روی یک تنه بزرگ بود. دلیل هم داشت این مغز باید از این تنه ارتزاق میکرد خود این تنه دور از تودهها بود. بالا تغذیه خلقی نمیکرد تا دستور خلقی بدهد. نمیدانم التفات میکنید به بحث من؟ ولی با همه این خطاها خطاهای منکر اشتباهات بین و غیرقابل انکار، معالوصف حزب توده بزرگترین حزب موجود خاورمیانه بود و اگر این خطاها نشده بود این سادهاندیشیها بداندیشیها نبود، ما نه این سرافکندگی را داشتیم و نه این شکست را متحمل میشدیم. به این معنی که حکومت ملی دکتر مصدق را نجات میدادیم. باید کمیته مرکزی حزب ما در کنار مصدق باشد به جای خلیل ملکی یا با خلیل ملکی. من میخواهم به شما حرف بزنم چون من نمیدانم این دستگاه صنوبری من کی از کار میافتد به نام قلب. من به فردای بعد از خودم اعتقاد ندارم، ولی یکروزی میبینید شاید امروز به شما فحش بدهند بگویند، «آقا اسرار» این سری نیست. این را باید مردم ایران بدانند که ما چه میگفتیم چه میخواستیم. حالا اجمالاً. یک خاهش هم دارم.
س- تمنا میکنم.
ج- آدمها معمولاً بخواهند یا نخواهند دچار یک نوع خودخواهیهای بیضرر هم هستند دلم میخواهد یکبار دیگر اینها را بعدها قبل از اینکه تشریف ببرید گوش بدهم اینها.
س- خواهش میکنم با کمال میل.
ج- همین. ببینم آخر آدم ببیند خودش نقطه ضعفهایش چیست، کجاست، خوب احساسات کجا؟
س- تمنا میکنم.
ج- کجا احساسات سوار شده به گرده آدم. تصور میکنم، من با درایت با شما صحبت میکنم.
س- خواهش میکنم. یکی از مسائل دیگری که در زمان دولت دکتر مصدق مطرح شد مسئله قرضه ملی بود. عرض کنم سؤال من این است که این مسئله چه بحثهایی در حزب توده به وجود آورد؟ آیا این مسئله اصلاً به بحث گذاشته شد؟
ج- چرا.
س- و چگونه شد که حزب توده سیاست تحریم قرضه ملی را در پیش گرفت؟
ج- حزب توده در اینجا دچار یک اشتباهی شد که به نظر من مقابله کرد با یک امر ملی. او پس از اعلام قرضه ملی یک کار مثبت کرد که برنامه عملیتر ارائه داد به دکتر مصدق. ولی حق این بود که قرضه را تأیید میکرد این برنامه را میداد. گفت، « آقا طریقهاش این است اینقدر مالیات ببندید، صعودی ببندید، از مالکین بگیرید، بگیرید این پولها. ولی متأسفانه ما یک برنامه حساب شده و قابل اجرا در یک حکومت قاطع دادیم به مصدق ولی در عوض با مقاومت و مخالفتمان با قرضه ملی هم مردم را از آن برنامه بزار کردیم هم در مسئلهای تردید و تلون کردیم که ضرورت حیاتی برای حکومت ملی داشت. در موقعی که شاه (مصدق) با امپریالیسم در جنگ است، دربار میجنگد هم آن اعتصابات غیرضرور بود. دولت که برای صنار معطل است ما به جای اینکه دیگ و دیگبر میفروختیم میدادیم. به جای اینکه به رفقا میگفتیم، «حقوق یک روزتان را هم بدهید.» مخالفت کردیم. بگذرید من حتی در بندرانزلی آنموقع رفته بودم وکیل بشوم که شاید بعدها روزنامههای گیلان آنجا به دستتان برسد که یک وقتی هم آنقدر انتخابات بندرانزلی وسیع و پرحرکت و پرمسائل بود که مرحوم حسابی که قبلاً اسم آوردم از طرف حزب مأمور بود کتابی به نام انتخابات بندرانزلی بنویسد. چون تنها نقطهای بود که وکیلش شش ماه ماند و در صندوق آب کنار اولینبار که باز شد از ۹۳۰ تا ۹۷۰ تا رأی ۹۱۰ تایش مال من بود که بعد البته داستان دارد. آنجا که مرا دیدید روی بالکن سخنرانی میکنم.
س- بله، بله.
ج- مربوط به تحویل است حالا، بله، خطا کردیم، غلط کردیم با قرضه ملی بیخود مخالفت کردند.
س- آیا کسانی بودند که از رهبران حزب توده این مسئله را مطرح میکردند؟
ج- من فکر میکنم که تنه حزب توده مخالف بود با این پیشنهاد اطاعت اجباری میکرد خیلیها هم قبول نکردند.
س- بله.
ج- بله.
س- آقای لنکرانی شما از تشکیل شدن «جمعیت ملی مبارزه با استعمار» چه خاطراتی دارید؟ کیها بودند تشکیل دهندگانش؟
ج- تا آنجایی که من یادم میآید حافظهام کمک میکند
س- اولاً یادتان میآید چه سالی تشکیل شد؟
ج- اجازه بدهید فکر میکنم ۲۸ است همزمان هستند این جمعیتها.
س- خیلی ممنون میشوم اگر تاریخچه تشکیل این را تا آنجایی که خاطرتان یاری میکند برای ما توضیح بفرمایید.
ج- تا آنجایی که من یادم هست توی این جمعیت مرحوم پرتو علوی بود.
س- بله.
ج- آن مرد معلم زبان آلمانی استاد، برادر مرحوم فدایی علوی بود. محسن هنریار مدیر روزنامه علیبابا بود، اینها حزبی نبودند.
س- بله، ابراهیم فخرایی بود.
ج- ابراهیم فخرایی بود. عرض کنم به حضورتان که، مصطفی بیآزار بود.
س- رحیم نامور.
ج- رحیم نامور که… روزنامهاش هم ارگان بود.
س- «شهباز».
ج- «شهباز» ارگان بود. عرض کنم، صادق وزیری بود، دوتا برادر هستند. نه آن برادرش که وکیل است که قاضی عدلیه بود، آن برادرش که وکیل عدلیه بود و در کابینه امینی یکیشان وزیر شد صادق وزیریها.
س- بله.
ج- آن بود. و این جمعیت یکی از جمعیتهای ابتکاری حزب توده بود و یا جزو جمعیتهایی بود که پیشنهاد تشکیلش را حزب توده پذیرفت. این جمعیت تشکیل شد و هدف و شعارش تجمع نیروهای ضد امپریالیست بود در یک بیان وسیع ملی با یک روش غیرحزبی ولی مآلاً با محتوی انقلابی، که باید انصاف داد توفیق داشت و خیلی از نیروهای غیرحزبی گرایش به آن پیدا کردند. ها، خدا بنده بود تویش، یادم رفت به شما بگویم، که مرد محترمی بود اسمش چه بود خدابنده؟ یادم میرود، یکی از رؤسا بود.
س- بله.
ج- حالا حافظهام میآید، خدابنده مرحوم بود که مرد بسیار خوبی بود. عرض کنم که این جمعیت اگر نخورده بود به تحمیلات چپی که باز این گروه چپ در داخل حزب به او کردند، میتوانست منشأ اثر بزرگی باشد. میتوانست به مرور خودش را به مجامع ملی نزدیکتر کند. میتوانست بشتابد به کمک آن شعاری که نتیجتاً به نفع همه بود حتی حزب مخفی توده ایران تحققش. شما خیال نکنید من بیوفایی نمیخواهم به حزب بکنم من کی بود، کی بود به اینها نمیخواهم بکنم. من آن شب هم به آن آقای حاج سیدجوادی گفتم، «من عضو ساده یک حزب بیسر هستم.» من شاید برادرهای من با این روش من امروز زیاد موافق نباشند که من هنوز در موضع حزب توده ایستادم. من جایی ندارم من در وجود خودم خائن سراغ ندارم و به طریق انتخابیام اشکالی ندارم. ولی این افتخار و این شجاعت را دارم که خطاها را برملا میکنم و معتقدم خطای افراد موجب آلودگی ایده نیست و اگر افراد مشخصی در یک مورد معینی یا موارد معینی خطاهای منکری مرتکب میشوند این ربطی به تنه معصوم ندارد. باید تنه معصوم به لج اینها نباید دست بردارد از مسئلهای که هنوز به آن اعتقاد دارد.
روایتکننده: آقای مصطفی لنکرانی
تاریخ مصاحبه: ۱۷ می ۱۹۸۵
محلمصاحبه: وین ـ اتریش
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۶
س- آقای لنکرانی یکی دیگر از برخوردهای خونین حزب توده در روز ۸ فروردین ۱۳۳۱ بود. شما از این روز چه خاطرهای دارید؟ اصلاً آن روز چرا اتفاق افتاد؟
ج- عرض کنم که، من به نظرم این جمله اگر اینطور سؤال بشود بهتر است، یکی از برخوردهای خونین حکومت با حزب توده این بود.
س- بله منظور من همین است.
ج- چون بیچاره حزب توده همیشه حزب مظلومی بود که مورد هجوم قرار میگرفت. قبلاً باید به شما بگویم که سازمان جوانان حزب توده که در کوچه شیروانی بود ملک ملکه ننه بود یعنی ملکه مادر.
س- یعنی جوانان دموکرات؟
ج- جوانان دموکرات. و آنجا به عنوان کارهای اجتماعی اجاره شده بود بدون اینکه ملکه مادر بداند که این برای حزب توده است و لاجرم حزب توده با استفاده از اجارهنامهای که کارهای اجتماعی موزیک و کلوب بود، آنجا را داشت قانوناً نمیتوانستند کاریش بکنند. این هجوم مکرر به آنجا برای به ستوه آوردن جوانان دموکرات داد که آنجا را تخلیه. این یک جمله معترضهای بود.
س- خواهش میکنم.
ج- میدانید که فستیوال جوانان بود در ایران به مناسبت فستیوالهایی که در یکی از کشورها بود. هشت روز هفت روز طول کشید. جشنها و سخنرانی و دمونستراسیون و عرض کنم، موزیک و بعد هم یک روزش هم در میدان امجدیه انجام شد، دو روز یا سه روز قبل از ۸ فروردین، دقیق نمیدانم. من ملولم که نمیدانستم این افتخار به من داده میشود که راجع به تاریخ ایران که در آن بودم مطالبی بگویم والا میشد گرچه نداریم همهچیز از بین رفته یکقدری مستندتر صحبت کرد. ولی خود وقایع مهم است مورخ خودش پیدا میکند. عرض کنم در میدان امجدیه آخرین روز بهاصطلاح برگزاری جشن و سرور و ورزش بود که در این روز میدان پر بود از مردم تماشاچیها که همین تعجب اینجاست که در جایگاه شاه هیئتی نشسته بودند خدا بنده و دیگران که از جمله برادر من احمد لنکرانی و سرلشکر اسمعیل خان شفایی هم جزو آن در جایگاه شاه بهاصطلاح رژه میگرفتند. حالا این تمام شد. قرار شد که حزب توده سازمان جوانان، ببخشید، سازمان جوانان یک میتینگی تشکیل بدهد و اجازه گرفته بشود از شهربانی. من با جلالی با سرهنگ قربانی که یک جای دیگر هم اسمش را آوردیم.
س- بله.
ج- رفتیم به شهربانی پیش سرلشکر کوپال. سلام و
س- ایشان رئیس شهربانی بودند؟
ج- رئیس شهربانی بود و نظر به اینکه آذربایجانی است و گفتم شما یک نکته را بدانید مورخین آینده هم بدانند که من نمیدانم چرا تحت چه تأثیری چه شرایطی مثلاً وقتی اسم کوپال را من میآورم یک عنوان برادر بزرگ هم رویش هست روی روابط خانوادگی.
س- بله.
ج- شاید تعجب کنید نسل معاصر که اینها کی هستند لنکرانیها که کوپال میروند آنجا به او میگوید عمواوقلی. حالا چرا من نمیدانم. یا سرهنگ بزرگمهر وکیل مدافع دکتر مصدق فامیلیش مجتهدی است و این هم عمواوقلی من است. حالا چطور شده من نمیدانم. حالا، ما رفتیم با سرهنگ قربانی و جلالی عضو سازمان جوانان پیش سرلشگر کوپال در شهربانی کل کشور. نشستیم و جوانک را هم اجازه داد نشست. گفتم که در نظر دارند آقایان بهعنوان خاتمه فستیوال جوانان در میدان فوزیه یک میتینگی برگزار کنند. صحبت شد من به شما صادقانه میگویم اگر خود کوپال هم بود یادش میآمد این حرف را به من زد، گفت، « من همیشه به آقای دکتر مصدق عرض کردم که حزب توده حزبی است ملی و تمیز و بیخود برایش اشکالتراشی میکنند. و شما هم حزبیها هم مراقب باشید بهانه دست کسی ندهید زیادتر از این.» گفتم که، «اینها تصمیم میتینگ دارند.» جلالی گفت که، «تیمسار ما چطور حرکت نکنیم؟» به جان شما عین جملهای است که گفت، گفت، « پسر فضولی نکن من توی اطاق تو را راه ندادمت که،» من برگشتم، «تیمسار.» گفت، « نه جانم آخر نمیشود که اینها هرجا میروند چه، من چه میشناسم او کیست اصلاً. من دارم با لنکرانی صحبت میکنم اینها توی مملکت هستند.» که البته من گفتم که، «معذرت میخواهم من هم میروم اگر بنا باشد بیلطفی بکنید.» گفت، « نه.» نشستیم و گفت، « موافقم به شرطی که میتینگ داده بشود بدون هیچگونه تظاهری بعد از میتینگ. چون اخلال میکنند من نمیتوانم جلویش را بگیرم.» ما اینجور توافق کردیم. و سرهنگ قربانی را خواست و گفت، « اینجوری موافقت کردم.» ما آمدیم و گویا جلالی رفت اطلاع داد ولی گفت من بودم یا نبودم نمیدانم ولی به حزب اطلاع دادند و جمعه بود یا شنبه بود؟ یکروزی در میدان فوزیه میتینگی برقرار شد در یک محیط کاملاً مسالمتآمیز. ما هم خوشحال شدیم حادثهای رخ نداد میتینگی برقرار شد و آمدیم. وقتی ما آمدیم معمولاً باید ولو میشدیم و من دیدم اکثر جمعیت به طرف خیابان شاهرضا سرازیر است و میتینگ مبدل شده به دمونستراسیون و شعار و عرض کنم به حضورتان که حرکات تند و شاید شعارهای چیز. من با ملکه محمدی که الان زندان است عضو حزب ماست، آن ور خیابان میرفتیم، گفتم، «ملکه اوضاع از چه قرار است؟ این هماخانم هوشمندراد چرا این ادا را درمیآورد؟ ما قرارمان نبود.» ما از آن ور پیادهرو میرفتیم جمعیت از اینور، ما اینجا از جمعیت جدا شدیم. از قرار معلوم سرلشکر کوپال که نشسته بود توی ماشینش اینطور تکیه داده بوده به اینجا خیلی عصبانی بوده به جلو تکیه داده بوده، دم سفارت شوروی که میرسد به اینها میگوید، «ولو بشوید.» از قرار تمرد میکنند و گویا سخت عصبانی میشود به مأمورین میگوید، «اینها را متفرق کنید.» از اینجا هجوم شروع میشود، هجوم غافلگیرانه باز هم مثل ۳۳ تیر بهانه حمله به حزب شروع میشود. جمعیت را تعقیب میکنند چون فاصلهاش کم است از سفارت شوروی تا خیابان نادری. حمله میکنند و میزنند و میکوبند و میدرند تا داخل خانه سازمان جوانان میآیند. آنجا شروع میکنند به کشتن و بستن و معذرت میخواهم از تن یک دختری تنکه بیرون میکشند و لختش میکنند و عرض کنم که، قصد تجاوز به او داشتند قزاقها و پلیسها. و حادثه با ششتا یا هفتتا کشته گذشته از تعداد معتنابهی زخمی بعلاوه توهین بعلاوه تجاوز، تخطی، فحاشی، داغان کردن سازمان جوانان دموکرات و بههرحال به کار خوش شروع و بد خاتمه. و بعدها البته این را من صمیمانه به شما میگویم از این تاریخ است که در حزب تصمیم گرفته شد که کارهای شرمینی را محدود کنند. سازمان جوانان سخت توبیخ شد و معلوم شد حق با ما بوده چون احمد برادر من هم معلوم میشود از جای دیگر در ارتباط بوده، مرتضی در ارتباط بوده و دیگران بودند. معلوم هم میشود یک ماجراجوی صرف یک عمل نسنجیدهای بوده که سازمان جوانی پیش خود تحمیل کرده به حزب. و در این زمینه من به شما دقیقاً اطلاع میدهم، اطلاعم غلط نیست، که حزب روز ۸ فروردین محکوم کرد سازمان جوانان را به نام یک عمل غیرمجاز، نسنجیده، ماجراجویانه. اینطور شد پس اجازه داد کوپال حتی تذکر داد «اخلال میکنند من نمیتوانم جلویش را بگیرم.» حتی گفت، «خواهش میکنم پس از میتینگ متفرق بشوید.» میتینگ داده شد هیچ اخلالی نشد ولی پس از اینکه جمعیت آمد پانایرانیستها طبق معمول مثل دزدهایی که به قافله میزنند از پشتسر حمله میکردند و درمیرفتند تا اینکه از کنارهای خیابان که میخورد به سفارت شوروی کوپال
س- خیابان فردوسی.
ج- نه خیابان فردوسی که سرازیر میشویم.
س- خیابان نادری.
ج- خیابان نادری که، نرسیده به نادری میدانید که
س- بله، بله.
ج- آن ور نادری، آنجا کوپال گویا، من نبودم اینجا را، من با ملکه محمدی قهر کردیم رفتیم کنار دیگر دیدیم که… بعد آنجا ظاهراً کوپال خیلی عصبانی بود و گفتند خیلی میلرزید و عصبانی بود که «بس کنید.» جوانها گویا نهتنها اعتنا نمیکنند شعار میدهند «مرگ بر ارتجاع» «مرگ بر شاه» و فلان، فرصتی دست مأمورین میآید به عنوان حفظ نظم دست به غارت میزنند. دست به کشتار میزنند و همان عملی را آن روز انجام دادند که ارتش فاتحی در یک کشور مغلوبی همهچیز را مال خودش میداند. پیانو شکستند دیوار را شکستند و حتی دختری که بیهوش آوردندش که تقریباً نیمهعریان بود معلوم شد که کشیدندش کنار که فاحشه، نمیدانم، فلان و بیسار. حالا، این حادثه جنایت پلیس را تبرئه نمیکند ولی نفی خطای سازمان جوانان را هم دربر نیست. این را من باز ولو تکرار بشود باید به شما اطلاع بدهم حزب توده ایران تا آنجایی که من اطمینان دارم و اطلاع دارم قویاً و قویاً این عمل را محکوم کرد و از این تاریخ بین سازمان جوانان و آن سهچهارتا ماجراجویی که به نام «عقاب» معروف بودند و حزب یک جدایی است و یک نوع انضباط حزب علیه سازمان جوانان بنا بود اجرا بشود.
س- این اسم عقاب گفتید؟
ج- به اینها میگفتند «عقابهای سازمان جوانان». یکیاش «شاهین سازمان جوانان بود یکی «عقاب سازمان جوانان» بود. یکی اسمش «کاوه» بود. جوان بودند چیزی نیست توی همه جمعیتهای جهان هستند جوانند و جویای نام آمدند. بههرحال این مطلبی که تاریخ باید اگر بخواهد به خاطر بسپرد این است که حزب توده ایران در هشت فروردین نهتنها اطلاعی نداشت از تصمیم اینها برای ادامه میتینگ بهعنوان دمونستراسیون بعداً هم قویاً مخالفت کرد و دقیقاً اعتراض کرد و تصمیم بر آن شد که هیچ اقدامی سازمان جوانان بعد از این نکند مگر اینکه با تصویب کمیته مرکزی باشد.
س- آقای لنکرانی در این دوران دکتر مصدق آیا حزب توده مستقیماً یا به وسیله شما که هوادار و کمک حزب توده بودید هیچ نوع ارتباطی با شخص دکتر مصدق و یا اعضای دولت دکتر مصدق داشت؟
ج- اطلاع ندارم.
س- شما خودتان هیچوقت با دکتر مصدق ملاقات نکردید؟
ج- نه، من نه فقط یکبار برادر من مرتضی سر یک مسئله، حالا داستان دارد، ما که زندان بودیم، عرض کنم که، بهمن سال ۳۷ یک خانه اجاره کردیم توی خیابان نجمیه که موقوفه مرحوم مصدق بود،
س- بله.
ج- به نام پسرعمویم حاجیخان لنکرانی. از قرار معلوم ما که میآییم از زندان میرویم آنجا برای دکتر مصدق اداره کارآگاهی گویا یک ناراحتی درست میکند که لنکرانی آمدند کنار کاخ سلطنتی و خانه دارند. یکروزی قبل از تشکیل مجلس سنا بنده و مرتضی و احمد را اداره شهربانی با احترام برداشتند بردند اداره کارآگاهی. بابا چه خبر است؟ دروغ گفتند، گفتند «مصدق شکایت کرده که شما خانهاش را گرفتید خودش نداده.» «خوب به شما چه مربوط است؟ مصدق اگر شکایت کرده به شهربانی چه مربوط است؟» گفت، « نه این برای اینکه کنار خانه شاه.» «خوب این با شما نیست با عدلیه است.» البته دو بعدازظهر یا سه بعدازظهر که سنا تمام شد، گفتند، «بفرمایید بروید. ما میخواهیم در تشکیل سنا شما آزاد نباشید.» به این مناسبت مرتضی تلفنی زد با مرحوم مصدق ملاقاتی کرد. گفت، « ضمن صحبتها به من گفت کیشی مرتضی.» کیشی یعنی مرد به ترکی، «کیشی مرتضی من گرفتارم آن خانه را.» گفت، « به او گفتم، آقا ما خانهای نداریم. چشم خالی میکنیم.» بعد میگوید البته یکقدری راجع به مسائل مملکتی خیلی با محبت پدرانه با من صحبت کرد و گفت، «خوشحال آمدم که تجلیلی کرد از گذشته ما از برادر بزرگ و این حرفها.» در یک کادر خیلی محدود. ولی من شخصاً قرار بود که «اتحادیه مستأجرین» با مصدق ملاقات بکند کاغذی نوشتیم جواب داد ولی ملاقاتی نکردم. احمد نمیدانم، مرتضی را هم این واقعه را یادم است که مسئله خانه مطرح بود. ولی در اینکه مریم فیروز قوموخویش مصدق است و خانم دکتر مصدق روابط دارند حالا شاید با آن وسایل و یا شاید به وسیله دیگران. ولی یک چیز مسلم است که دکتر مصدق به کیانوری اعتقاد نداشت و یکی از تردیدهایش روی کیانوری یکی پسر شیخفضلالله نوری بودنش بوده یکی ازدواجش با خانم مریم فرمانفرما بود.
س- نوه شیخ فضلالله نوری.
ج- بله، چون نوه شیخ فضلالله است و چون این مسلم است، ها، این خیال نکنید که، حدس نیست. یکی هم ازدواجش با مریم فیروز خواهر نصرتالدوله فیروز عمه مظفر فیروز جا سوس نشاندار انگلستان. مصدق که خودش قوموخویش دایی، میدانید که دایی
س- بله.
ج- وقتی هم نخستوزیر شد تلگراف زد. «بیایم تهران.» نوشت «نیا.»
س- بله.
ج- بله، در این شرایط، با اطلاعاتی هم که البته او داشت که ما نمیدانیم دولت بود راجع به زندگی خصوصی، حالا، اگر هم ارتباطی بوده با دکتر یزدی بوده چون پسر شیخ محمد حسین یزدی است و برادر دکتر یزدی که کارشناس ثبت و اسناد بود در دستگاه بود حزبی نبود ولی با همه آشنایی دموکراتیک داشت و با مصدق مربوط بود. ولی من نمیتوانم مطلع باشم شاید دیگران بدانند شاید مثلاً از آنهایی که اروپا است شاید بزرگ علوی بداند، شاید.
س- بله.
ج- شاید مثلاً به وسیله فدایی علوی شاید. من نمیدانم. شاید احمد برادر من حتماً میداند که من نمیدانم.
س- بله. در این زمان که حزب توده سیاست مخالفت با دکتر مصدق را در پیش گرفته بود نظر برادر بزرگ شما شیخ حسین لنکرانی با این سیاست حزب توده چه بود؟
ج- اصولاً همکاری برادر بزرگ من که اصطلاحاً «پیر سیاست» بود با حزب توده به خاطر روابط نزدیک و صمیمی بود که با مرحوم سلیمان میرزا اسکندری داشت. و حتی در مرگ مرحوم سلیمان میرزا اسکندری به قدری ناراحت بود که در عمرش کاری که نکرده بود کرد و آن که نماز میتش را خودش خواند برایش، به خاطر صمیمیتی داشت، هر شب با هم بودند تا من به خاطر دارم. و چون او ریاست حزب توده ایران را قبول کرده بود و مردانی چون ایرج اسکندری و یزدی توی آن بودند برادر من یک تفاهمی داشت به خاطر مردانی که میشناخت.
س- بله.
ج- و در پارلمان هم که برادر من وکیل بود با فراکسیون حزب توده وحدتی نداشت، اینجا و آنجا هماهنگی داشت ضمن اینکه با مصدق بیشتر از اینها هماهنگی داشت.
س- بله.
ج- من یقین دارم این بیانی که از برادرم شنیدم راجع به روش حزب توده یکروزی که مرا مورد پرخاش قرار داد که «اشتباه میکنید خطا میروید.» یکیاش این بود که شما حزب دارد راهی را میرود که به پرتگاه است. خطا میکنید. شما حق ندارید در این شرایطی که یک مردمی به میدان آمدند، ولو حق داشته باشید، روشی پیش بگیرید که موجب جدایی باشد. من با توجه به سوابق سیاسی برادرم. آشنایی به روحیاتش، تفکرش، آن خصوصیات ملیاش که شما اگر مقالهای که تقدیمتان کردم بخوانید،
س- بله.
ج- آنجا میبینید این مرد عمامه به سر است ولی مقالهاش ملی است. هیچ، حتی از آزادی مذهب در مملکت دفاع میکند. نه، موافق نبود از سال ۲۵ که فرقه دموکرات شکست خورد و در کابینه ائتلافی ما به کرمان تبعید شدیم، روابط برادر بزرگ من با این دوستان بنده میتوانم به شما بگویم که تقریباً قطع شده بود. و از جملههای قشنگ شاعرانهای که روزی برادر من راجع به این حزب و افرادش گفت، که حالا میفهمم قشنگ است، گفت، « جوانهای حزب توده، اعضای حزب توده گلهای خوبی هستند که لای کتاب خشکشان کردند.» این حرفی است که برادر من راجع به تنه حزب توده ضمن تجلیل از این تنه گفت، « گلهای قشنگی هستند که لای کتاب خشکشان کردند.» میخواست بگوید ما دگم هستیم. مسائل را کتابی فقط میبینیم، منتهی با این بیان شاعرانه. نه، چون اگر به زودی منتشر نمیشود پنج سال دیگر منتشرش کنید من مطلبی به شما میگویم. وقتی که، میخواهم روشن بشوید به روحیه، وقتی که آمدند قضایای آذربایجان بود و برادر من اطلاعاتی داشت که ما مثلاً میرزا جعفر با قراف را ما نمیشناختیم. خوب آن موقعی بود که
س- کی را فرمودید؟
ج- میرزا جعفر باقراف.
س- باقراف.
ج- آن موقعی بود که روی برادر من خیلی حساب میکردند روی اینکه حالا میخوانید که کابینه قوامالسلطنه و واسطه آشتی جناح چپ با اینها و بعد هم علمای قفقاز نماینده به تهران فرستادند برایش ساعتی فرستادند تقدیم روحانیون قفقاز به آیتالله لنکرانی. یکی برای برادر من فرستادند یکی برای شیخ الاسلام ملایری فرستادند و بعد هم محبوبیتش در آذربایجان، سوابقش در آزادیخواهی، آمدند سراغش که بیا برو مسکو. دوتا شرط گذاشت، گفت، « ۱) بدون حضور میرزا جعفر با قراوف باشد. ۲) مترجم با خودم میبرم برای ملاقات استالین.» که قسمت دوم قبول شد. اول را قبول نکردند، گفت، « نمیروم.» گفت، « من حاضرم به دو شرط، مترجم خودم ببرم میرزا جعفر باقراوف هم حضور نداشته باشد.» که چون خود میرزا جعفر باید این ورقهها را پر بکند، گفتند، «نمیشود. این را حالا خواستم کموبیش به منطق برادر من آشنا بشوید. او مردیست ملی عمیقاً ضد انگلستان، ضد امپریالیست، ولی دشمنی با جناح چپ ندارد، انتقاد دارد، اعتراض دارد و از این کج اندیشیها، کجرویها مینالد و نسبت به افراد معینی در حزب اعتقاد داشت و نسبت به گروهی بدبین عمیق بود و لاجرم آشنایی هم ه ما با حزب توده بیشترش به خاطر حضور مردانی است چون سلیمان اسکندری بود و یا ایرج اسکندری. و تصور میکنم من با این بیان کمی پرحاشیه و شاید هم یک کمی مغشوش خوانندهها شنوندههای آتیه توانسته باشند نظر برادر مرا نسبت به حزب مطلع بشوند از آن.
س- آقای لنکرانی میخواستم از حضورتان تقاضا کنم که اینجا یک مقداری صحبت بفرمایید راجع به انتخابات مجلس هفده و شرکت حزب توده ایران در انتخابات مجلس هفده.
ج- بله یک سؤال کوتاهی است برای یک مسئله وسیع ملی با وطنی که در زمان حکومت دکتر مصدق انجام شد. البته در حکومت دکتر مصدق با همه مخالفتها، کارشکنیهایی که از طرف نیروهای خاصی برای جلوگیری از وحدت میشد معالوصف نیروهای مترقی مملکت علیایحال بنا به نیاز و لزوم خاصی که در آن شرایط مطرح بود کنار هم قرار گرفتند با تمام غرولندها. و همانطوری که میدانید از بعد از حادثه ۳۰ تیر و همکاری جناح چپ که میتوان در رأسش حزب توده ایران را قرار داد با حکومت ملی دکتر مصدق و عدول از خطاهای گذشته شعارهای نسنجیده قبل از ۳۰ تیر طبعاً و طبعاً یک زمینه ملایمتری در مسائل اجتماعی و بعضی از تظاهرات خیابانی به چشم میخورد. از دو نقطه نظر طبعاً تجدید نظر حزب توده در خطااهای فاحش شعارهای نسنجیدهاش و نیاز دولت ملی دکتر مصدق به نیروهای وسیعتری از مردم در قبال کار سترگی که پیش گرفته بود. این فکر میکنم طبیعی است ولو به ظاهر قراردادی امضا نشده باشد اعلامیهای داده نشده باشد یا قانونی بهعنوان آزادی حزب توده ایران که معمولاً مورد تقاضای همیشه حزب توده بود نگذشته باشد. حالا در چنین شرایطی که این مسائل مطرح بود طبعاً انتخابات بعد از انحلال مجلس و وعده حکومت ملی و برقراری انتخابات یا شروع انتخابات مجدد، فعالیتهای انتخاباتی در کلیه گروهها که از آزادی نسبی موجود برخوردار بودند شروع شد و حزب توده ایران هم که مع مولا همیشه در انتخابات شرکت میکند ولو موفق نباشد بهعنوان داشتن تریبون تبلیغاتی به میدان میآید، در این کارزار انتخاباتی در این عرضه جدید سیاسی در این فضای حرکت و تبلیغ نقش وسیعی دارد. روزنامههای حزبی علنی و مخفی به میدان میآیند و در هر صورت حزب توده بنا به خاصیت درون ذاتیاش که به تهییج، تبلیغ، توضیح اعتقاد عمیق دارد و معتقد است تودهها را بایستی به میدان آورد مجهز کرد متشکل کرد، در امر انتخابات نیز تصمیم قاطع مداخله دارد و کاندید میدهد.
س- ممکن است از شما خواهش کنم که توضیح بفرمایید که کاندیداهای حزب توده چه کسانی بودند و به چه ترتیبی به کاندیداتوری انتخاب شدند؟
ج- عرض کنم که من در این موقع خودم همانطور که میدانید دبیر «جمعیت آزادی ایران» بودم. «اتحادیه مستأجرین» را قبلاً توضیح دادم. راستی من یک جملهای اینجا یک خواهشی از شما دارم.
س- تمنا میکنم.
ج- تعدادی عکس پیش من هست که مربوط به آن ایام است.
س- بله، بله.
ج- در اینجا چهرههای آشنایی هستند که شاید نامی از آنها در اینجا برده شده باشد مثلاً اسم ایرج اسکندری آمده من عکسش را دارم. دکتر یزدی میآید عکسش را دارم. سلامالله جاوید است عکسش را دارم. روز ورود پیشهوری به تهران است. صحنهای هست که فتاحی و دیگران، البته خود من جلو آنموقع در میدان با پیشهوری حرف میزدم و بعد هم راجع به انتخابات بندر پهلوی است که من آنجا بودم. بههرحال، من از شما میخواهم خواهش کنم که این عکسها را اگر لازم بدانید خدمتتان تقدیم کنم و پس از اینکه کپی از آن بردارید یا تکثیر کردید برای من برگردانید.
س- من بیاندازه خوشحال هم میشوم که شما اینکار را بکنید.
ج- بله، بسیار خوب
س- بعد برایتان با پست برمیگردانم.
ج- پس به خاطرم بسپارید که
س- حتماً چشم.
ج- بههرصورت برگردیم به این بحث انتخابات. حزب توده تقسیماتی کرد برای کاندیداهای حزبی در شهرستانها و جاهای دیگر. البته کوشش میکرد افراد موجه حزبی که در محل نفوذ و آبرویی هم دارند کاندید بشوند برای انتخابات دوره هفدهم. مثلاً میبینیم که صادق وزیری کاندید کردستان است علاوه بر اینکه از یک فامیل موجه دموکرات است و سوابق روشن دارد خودش هم خوب قاضی است و ضمناً هم از یک محبوبیتی هم برخوردار است، آنجا آن کاندید کردستان میشود. حالا افراد گوناگونی هرکدام به شهرستانها رفتند که حافظه من کمک نمیکند مثلاً تسلیمی که یک مرد درس خواندهای است و در کار تجارت چوب است و ضمناً عضو حزب توده ایران است از متمولین گرگان است و ضمناً عضو حزب ما است کاندید گرگان میشود. این از این
س- میخواهم از حضورتان خواهش کنم اگر به یاد میآورید خاطرهتان یاری میکند اسم کوچک این آقایان را هم بفرمایید.
ج- هیچ من متأسفم
س- اگر یاری میکند.
ج- اجازه، یادم نیست. تسلیمی اسمش چی بود؟ این تسلیمی، ها، این تسلیمی حتی در «جمعیت آزادی ایران» هم با ما همکاری داشت روی دفاع از صنایع و فرآوردههای ملی. حالا، دوست خوب من است یادی کردم از او. حالا، بعد در این جریانات البته با این مقدمه باید عرض کنم که مرتضی برادر من از طرف حزب کاندید انتخاب شدن میشود در مازندران، ساری و مازندران که البته طفلکی آنجا وقتی وارد میشود مواجه میشود با اراذل سومکا و پانایرانیست و آنها و بعد هم مورد حمله قرارش میدهند و البته طبق معمول پلیس نظارت میکرده لباسهایش را درمیآورند ظاهراً مضروبش میکنند و به تهران برمیگردد و درواقع مسئله فعالیت انتخاباتیاش برمیخورد به این اشکالی که مانع میشوند و یک مجال فعالیت علنی وسیع از او گرفته میشود. میتوان در یک کلام گفت که آن، برای اینکه میدانید شما این را هم بدانید که مازندران یکی از کانونهای بزرگ فعالیتهای چپ بود پایگاه بود سنگر بود و در زمان فرقه دموکرات هم یک حکومت درواقع نسبتاً داخلی داشتند خودشان در قبال ارتجاع مرکزی. خوب، کارخانههای شاهی بود، بهشهر بود، عرض کنم به حضورتان مرکز کارگری بود. دهقانهای ناراضی از ستم مالکین، جنایت قادیکاهیها، بههرصورت مازندران مخصوصاً آمل و بابل و این شهرها شهرهای اصطلاحاً تودهای بودند همینطور مردم ایران به طور عادی وقتی اسم شمال را میآوردند آنجا را ولش کنید مال تودهایهاست. خوب البته در چنین شرایطی ارتجاع محلی، قزاقها، سربازها و مرتجعین، ملاکین با دستیاری نیروهای ضربتی سیاسی نما چون پانایرانیستها، سومکاها، فاشیستهای وطنی مانع فعالیتها بودند و لاجرم میترسیدند از اینکه کاندیدای انتخاباتی پارلمان از طرف جناح چپ در محل پایگاهی پیدا کند، یک نقطه اتکایی داشته باشد، چون موفقیتش را اگر قطعی نمیدانستند لااقل میترسیدند از توفیق
س- بله.
ج- بههرصورت، بنابراین اینجا من البته مطالبی که میگویم تا اینجا وارد هستم برای اینکه بعد از آن خود من کاندید «جمعیت آزادی ایران» شدم برای بندر انزلی.
س- بله.
ج- که البته این خود داستانی دارد که در حدود پنج ماه ما آنجا فعالیت انتخاباتی داشتیم. کلوبی داشتیم به نام «کلوب خلق»، حالا، آن مسئله است که روزی که من و افراشته مرحوم، ها، افراشته مثلاً مدیر چلنگر،
س- بله.
ج- حالا به خاطرم، حافظه دارد کمکم میکند، کاندید انتخابات رشت بود، رشت شما، رشت قشنگ، رشت آزاد، رشت زیبا. یا مثلاً علی امید کاندید جنوب بود خوزستان بود که محبوبیت تام و کمال داشت. الان دارد به مرور به خاطرم میآید که کاندیداتورها کیها بودند. و بعد هم البته من و افراشته با هم رفتیم به رشت. او رشت ماند من به بندرانزلی رفتم. به دیدار افراشته در حدود دو سه هزار نفر آمدند. پیشواز من ۲۵ نفر آمدند. که آنجا من در آن سخنرانی این جمله را گفتم «وکیل بشوم یا نشوم خود را وکیل شما میدانم.» که البته حالا امیدوارم در آینده محققین و تاریخ نویسها با مراجعه به جراید، مطالب، مردان آنجا راجع به انتخابات بندرانزلی، محبت مردم، عرض کنم که، آن شم سیاسی مردم انزلی، بیداریشان، بتواند شما را به یک فصلی از حمایت مردم از کاندید انتخاباتیشان آشنا بکند که شش ماه فعالیت میشود آنجا، خون از دماغ کسی بیرون نمیآید و عرصه تبلیغاتی با وجود مخالفتهای شدید آخوند سیدی به نام اشکهوری، و یا کاندید دولتی درباری به نام معتمد دماوند، معالوصف آنجا محیط به قدری تحت کنترل دموکراتیک نیروهای چپ است که عرصه برای اخلال، تجاوز، این حرفها به کلی در بندرانزلی بسته است. چون علتش هم این است که یک جوری آنجا ما رفتار میکردیم که همه با هم بودیم. نهار یکجا توی کاروانسرا مثلاً نهار میخوردیم. شب هم گاهی مثلاً در فلان هتل با رفقای دیگر. جوری بود که آنجا میدیدیم از زندگی هم مطلع بودیم. کلوبی بود به نام «کلوب خلق» که شبها سهتا سخنران داشت، یکیاش مهندس بهرنگی بود، اینها را من باید به خاطرم بیاورم که ایشان حقوق قضایی آنجا میگفتند. بعد هم ما آنجا در بندرانزلی حتی سخنران ترک داشتیم در کلوب خلق. خود من هم معمولاً قانون اساسی و انتخابات و لزوم انتخابات. بههرصورت، من این حاشیه، باز چون برمیگردیم به انتخابات بندرانزلی. بههرحال تهران هم که طبعاً شهر تهران بود، یک کاندید ائتلافی داد حزب توده ایران.
س- ائتلاف با کی آقا؟
ج- ائتلاف کاندید با ائتلاف فردی بود.
س- بله.
ج- مثلاً فتحالله فرود جزو مؤتلفین است و حالا در ائتلاف با فرود چه مسائلی بود من تهران نبودم، همهاش بندرانزلی بودم. با محمد ولی میرزای فرمانفرمائیان که به قول مرحوم عشقی شعری دربارهاش دارد، میگوید، «خواهرزن کرزن که محمد ولی میرزاست / مطلب همه اینجاست» «هم صیغه کرزن بود و هم میل ددر بود / دیدی چه خبر بود؟» در آن قطعه «چه خبر بود؟» حالا ایشان هم البته کاندید جبهه مؤتلفه بودند. و از حزبیها بودند احمد برادر من کاندید تهران بود که من نکته جالبی اینجا باید بگویم با تمام ملالت خاطری که دارم از اینکه گاهی مجبور هستم به طور استثنایی و در پرانتز نسبت به موقعیت برادرهایم و گاهی خودم تکیه کنم، ولی ناگزیر برای ضبط تاریخ میگویم. احمد سه هزار رأی اضافی از جنوب تهران آورده یعنی میداندارهای جنوب تهران بارفروشها، ارباب زینالعابدین، نمیدانم، حتی خود طیب به نشانی حاجی رضایی سههزار رأی اضافه فقط به احمد دادند نه به کاندید هیئت ائتلافی.
س- بله.
ج- ضمن رأیهایی که فرض کنید میدادند به مصدقیون اینجا احمد هم جزو آرا آنهاست به خاطر احترام خصوصی که به این مرد این خانواده میکرد. چون معمولاً میدانستند ما آنجا اگر هم نیرویی هست در خدمت آنهاست. اگر هم کسب قدرتی میشود از تودهها برای رضایت تودهها به کار میرود. اگر گاهی من یا احمد یا خانواده ما توصیهای سفارشی برای نجات کسی رفع ظلم میکردیم نه در قبالش دستی دراز بود و نه تقاضای مهمانی بود یا مثلاً… حالا اینها را میدیدند از نزدیک. میدیدند فلان کار مهمشان با تکیه به نیروی خود مردم به ما داده بودند انجام میشود. ولی حالا بههرحال، در انتخابات تهران که بعدها هم البته زمینه بحث مفصلی بود از طرف مخالفین در خارج که درهرحال با ما جنگ داشتند هیچگونه سر آشتی با ما نداشتند و حتی مردم معتدل بیطرف و حتی در داخل حزب که آقا یعنی چه؟ محمد ولی میرزایی که یک سوئیس ملک در آذربایجان دارد و از خانواده ملعون فرمانفرماست، برادر نصرتالدوله فیروز عاقد قرارداد ۱۹۱۹ چرا؟ یا فتحالله فرود که البته بعدها معلوم شد فراماسونر معروفی است و خوب ولی، حالا اینها مسائلی است که شاید اگر شما به نام یک جمع آوری کننده اسناد تاریخی با ذهن مشغول به این مسئله از من سؤال میکنید من به شما جواب میدهم ذهن من هم مشغول این سؤال هست.
س- بله.
ج- من هم با شما هستم که چرا بایست؟ چرا، چرا ائتلاف ما با زیرکزاده نباشد گرچه آنها ما را قبول نداشتند ولی ما به آنها رأی میدادیم آنها به ما رأی نمیدادند. بههرصورت در چنین شرایطی که انتخابات دوره هفدهم انجام میشود و نظامیها رسماً مداخله میکنند در تمام خارج از تهران و هیچ کجا اجازه ندادند یکی از کاندیداهای حتی جبهه ملی انتخاب بشود تقریباً. همهجا نظامیها مداخله کردند. و باید گفت از ضعف حکومت ملی استفاده کردند. از کارشکنی نیروهای اطراف مردم دکتر مصدق استفاده کردند. من ببینید صادق وزیری در کردستان انتخاب میشود.
س- بله.
ج- خوب دقت بفرمایید، اعتبارنامه محلیاش صادر میشود. دکتر مصدق تحت فشار شاه و ارتشیها قرار میگیرد اعتبارنامهاش را باطل میکنند امام جمعه تهران از منطقه سنینشین انتخاب میشود. خوب دقت بفرمایید. بعد ما میبینیم زمان مرحوم دکتر مصدق عبدالرحمن فرامرزی، من نکتهای به شما، ایشان سنی ناسبی هستند. ناسبی میدانید یعنی چه؟ یعنی کسانی که علی را سب میکنند جزو خوارج هستند. عبدالرحمن فرامرزی من تاریخچهای به شما بگویم. ما ایام جوانی که گفتم شاگرد مرحوم خارقانی بودیم و تمایلات خاص مذهبی داشتیم و میرفت که این عقده مذهبی شکافته بشود وسیعتر بشود جایش را بدهد به مسائل بهتری، در اوان این مسائل گاهی به جلساتی میرفتیم. یکروز یادم میآید که رفتیم منزل آقای روحانی نامی در خیابان عینالدوله شیخ سعید کردستانی که از سنیهای موجه، مرتاض و خیلی پاکدامن بود در آن جلسه شرکت داشت، ما هم به نام جوانهای کنار مجلسنشین و مستمع بیآزار با یک دنیا ذوق که بزرگترها جمع هستند، صحبت مذهب است آنجا بودیم صحبت شد من به خاطر دارم که وقتی نوبه سخن به عبدالرحمن فرامرزی رسید، آخر یک جملهایست نسبت میدهند به علی بن ابیطالب همانطور که کتاب برایش نوشتند نهجالبلاغه را به حساب از این حرفها زیاد ساختند. مردی که طفلک نه مجال داشت نه موقعیت اجتماعی داشت از این حرفها گندهگنده بزند. حالا بههرصورت، این را نسبت میدهند به علی بن ابیطالب که رفت روی منبر، گفت، « سلونی قبل از تفقدونی.» از من بپرسید قبل از اینکه من از بین شما بروم. من به خاطر دارم که فرامرزی با همان لهجه قشنگ عربی گفت، « چه مزخرفی، سلونی قبلاً تفقدونی، چه مزخرفی، چه لاطائلی.» حالا من هدف داشتم از این توضیحم که ایشان یک سنی ناسبی است که مدعی است که علی در روز جنگ نهروان که خوارج جدا شدند مقصر است و به عالم اسلام خیانت کرده ولاجرم شایسته لعن و سب است. و ما میبینیم در دوره هفدهم و حکومت ملی دکتر مصدق فرامرزی علاوه بر اینکه سوابق ملی ندارد. علاوه بر اینکه از لحاظ سیاسی در جهت مخالف منویات ملی ما است. علاوه بر اینکه متهم است به اینکه با عوامل امپریالیست انگلیس رابطه دارد، از لحاظ مذهبی هم یک سنی عادی یک سنی ناسبی است آنوقت از ورامین مرکز تشیع کنار تهران انتخاب میشود. بگذارید حالا که تاریخ بناست بنویسد اگر ما بد کردیم دیگران هم خوب نکردند، آخر همهاش که نیست این حزب توده ایران را همهجا به آن فشار آوردند هرجا برمیگردیم باز هم یک وشگون از حزب توده بگیریم آقا دیگران هم بودند. همین آقای دکتر مصدق وقتی بنده در بندر انزلی کلوب خلق را آمدند اشغال کردند کلیدش را گذاشتم پیش رئیس شهربانی شب رفتم کنار دریا توی قایق خوابیدم، اعلامیهای دادم که آقا من امنیت ندارم. تلگرافی زدم برای رئیس شهربانی، برای آقای دکتر مصدق، کسی نیامد بپرسد آقا نظامیها با کلوب خلق نظامیهای سرهنگ پورزند سرهنگ زند که رئیس نیروی دریایی بود توی کلوب خلق چهکار دارند؟ و به چه مناسبت که اگر انتخابات آزاد سروان بردبار میآید کلوب را درش را قفل میکند میرود. حالا اینها مسائلی است که به نظر من باید از همه پرسید تمام طرفین این مسائل و مشاجرات ملی نظریات و عقایدشان را باید جمع کرد در یک جایی که مورخ منصف فردا بتواند از انبوهی مسائل، آرای مختلفه، نظرات گوناگون، یک طرف اندیشی، بتواند از مجموع حرف بیرون بیاورد. حالا، البته انتخابات تهران با شکست نیروی مؤتلفه انجام شد من اینجا فرصتی دست میآورم به شما بعد از ۲۸ مرداد بگویم وقتی با شمشیری با شمشیری معروف،
س- بله.
ج- بگذارید قدری او را معرفی کنم.
س- تمنا میکنم.
ج- این حاج شمشیری مردی است به تمام معنی خودساخته از لحاظ ثروتمند شدن والا کس دیگری نبود قطع نظر از پاکدامنیاش و تمایلات اصیل ملی، مردی است معمولاً سواد ندارد ولی مبرز است با شرف است. عرض کنم که به نظر من با تمام بیسوادیش با سوادتر از سید ابوالقاسم کاشی است. با شرفتر از شمس قناتآبادی است. خیلی خیلی صمییتر از سرباز خطاکار به نام حسین مکی است. حالا پس از شکست ۲۸ مرداد چون این یزدی (؟؟؟) شمشیری، گفت، « الکلام یجر الکلام» حرف حرف میآورد، این نسبت به، چون صحبت خانواده ماست و من است، خانواده ما یک محبت مخصوص داشت اغلب ما گاهی برای این کارهای جمعیتمان بیپول میشدیم میرفتیم سراغش. یادم میآید یکروزی رفتم از او برای «جمعیت آزادی ایران» و «اتحادیه مستأجرین» کمک بخواهم، گفت، «به جان تو احمد آقا دیروز آمده از من پول گرفته، آقا مرتضی جفت دوقلویت هم آمده گرفته. او برای صلح گرفته این برای روزنامهنویسهای دموکرات. پانصد تومان بیشتر نمیدهم.» گفتم، « بده.» حالا اینجوری بود رابطه و خیلی هم نسبت به گروه ما احترام میکرد و روابط داشتیم. البته آنجا معمولاً میرفتیم غذا که میخوردیم سر میز ما میآمد گاهی آقای علامه بود هنریار بود، گروهی ما میرفتیم. یکروزی از روزها بعد از ۲۸ مرداد، میخواهم برسم به اینجا، شکست ۲۸ مرداد که هنوز نگرفته بودندش من طبق معمول رفتیم آنجا ظهر چلوکباب بخوریم، آمد سر میز ما از اینور و آنور صحبت شد و یک قدری دفاع کرد از امام جمعه تهران که «قربانش بروم الهی اقلاً تکلیف آدم معلوم است دروغ نمیگوید آخوندی است خیلی متجدد است حتی لباسهای زیرش هم حریر است.» گفتم، «آخر چطور؟ از کجا دیدیش؟» شوخی با او کردیم و بعد راجع به سید ابوالقاسم صحبت کرد جلاب است این مرد بیسواد بگذارید جملهاش را درست گفت، صحبت سید ابوالقاسم، گفت، « دوازدهتا مجتهد داریم در این چند سال، من که سواد ندارم، همهشان عامل انگلیسها بودند.» از خیلی گفت سید ابوالحسن اصفهانی و دیگران را منظور داشت.» و یکیش هم این سید ابوالقاسم است.» بعد از اینکه صحبت سید ابوالقاسم تمام شد صحبت کشید به شمس قناتآبادی. میآیم توی انتخابات.
س- بله خواهش میکنم.
ج- صحبت رسید به شمس قناتآبادی، گفت، « از طرف آقا،» مقصودش دکتر مصدق مرحوم بود، «مأمور شدم بروم به شکایتهای کارگرهای سمنان و دامغان و شاهرود راهآهن بهاصطلاح جاده خراسان مشهد تحقیقات کنم.» گفت، « رفتم آنجا تحقیقات کردم دیدم بله هفتصد یا هشتصد تا» گذاشته است نمیدانم هزار گفت یا هفتصد تا، «هشتصد تا کارگری که وجود ندارد اسمشان توی لیست است پولش را شمس قناتآبادی میگیرد.» گفت، « رفتم خدمت آقا در مراجعت به آقای دکتر مصدق، گفت میگویی چهکار کنم؟ بگو چه کارش کنم؟ حرف بزنم میرود توی مجلس رجالهبازی درمیآورد و بنابراین میدانم ولی چه میتوانم بکنم.» تا صحبت کشیده بود به انتخابات، من چهارتا شاهد دارم در این مسئله. مرحوم علامه است، هنریار است، نمیدانم مرده یا زنده است. شریف لنکرانی پسرعمویم است، هوشنگ معززی که از متنفذین گرگان است، ما با هم بودیم. گفت، « ما صدهزار رأی ریختیم توی صندوق انتخابات دوره هفدهم. این را با شرف من به شما میگویم از قول او میگویم. اگر مورخ تردید میکند از قول او بکند. گفت، « به این حسین مکی ما رأی اول دادیم و رأی طبیعی رأی هیئت مؤتلفه بود رائی که به صندوقها با طیب خاطر رفت.» گفت، « ولی این ناجوانمرد این نمکخور و نمکدان شکن که ما رأی ریختیم رأی اول شد رفت به ما خیانت کرد دروغ گفت.» بعد اشاره کرد، «همانطوریکه کریم آبادی مدیرروزنامه «اصناف» به ما.» که البته من یک شوخی هم با او کردم.
س- من نفهمیدم راجع به کریمآبادی چه شد آقا؟
ج- گفت، «همانطوریکه کریمآبادی را هم برایش روزنامه «اصناف» را پول دادم گرفتم و بعد او هم به ما خیانت کرد.» یک جوانکی بود.
س- بله ایشان رئیس صنف قهوهچیها بودند
ج- بله داستان دارد آخر این مرحوم شمشیری بچه نداشت و یک تمایل بیآزاری به جوانهایی داشت که معمولاً قیافهشان میتوانست جلب نظر آدم خوشذوق را بکند. یک روز هم شوخی شوخی گفتم، «حاجی جان تو اگر از جوانی به نام کریمآبادی خوشت میآمد خوب، میخواستی برایش یک قهوهخانه باز کنی چرا مدیر روزنامهاش کردی برای ما دردسر درست کردی.» البته خنده قشنگ معصومانهای کرد، گفت، « دست به دلم نگذار. مگر با ما چهکار کرد که با شما بکند؟» حالا بههرصورت، این بیان شمشیری برای من یک حجتی است چون مرد درستی بود. او قسم خورد که، «ما رأی ریختیم به صندوقها تا مکی وکیل اول تهران بشود.» بعد البته گله کرد از خیانتهایشان، جنایتهایشان، بیمهریهایشان نسبت به دکتر مصدق. و من چون برای اینکه بحث شمشیری را اینجا ببندیم یک خاطره دیگری باز اشمشیری داریم از شمشیری جدا میشوم. بعد از اینکه تبعیدش کردند به خارک رفت و برگشت، باز ما رفتیم یکروز آنجا غذا بخوریم بالا جا نبود آمدیم طبقه پایین، آمد سر میز ما. من با شرافت و تقوی با شما صحبت میکنم گاهی در زندگی بعضی از افراد آنقدر حادثه متراکم، مکرر زیاد هست که نیازی نیست که در بیانشان مبالغهای یا خلافی بگویند نه منی که چون مطلبی را میخواهم به شما… آمد نشست و غذا خوردیم و داد برای آقای علامه چون دندانش خوب نبود کبابش را بهتر کوبیدند و بعد هم به من گفت، «برای شما که سفارش نمیخواهد. همه بچههای ما مال خودتان هستند.» بچههایش همه بچههای حزبی بودند، شاگردهایش و اینها. گفت، « نوزده هزار و ده شاهی به تو علاقه داشتم به شما شد دو تومان.» گفتم، «چرا؟» گفت، « رفتم خارک با بچههای شما زندانی شدم غصه خوردم که چرا نگذاشتند آقای دکتر مصدق از مردانی مثل ابوالفضل قاسمی یا دیگران استفاده کند. همهشان باسواد و انسان بودند. توی یک سفره با هم غذا میخوردند و به من پیرمرد درس میدادند. یکروزی حاجی اتفاق،» او تعریف کرد، «من داشتم با یک ارمنی نهار میخوردم»، حاجی اتفاق که با او همزندان بود، «به من گفت این نجس است.» گفت، « به او گفتم، «من دست این ارمنی نجس را میلیسم اما دست نجس سید ابوالقاسم کاشی را نمیبوسم.» و گفت، « وقتی میآمدم ۱۵ هزار تومان پول داشتم گذاشتم برای رفقایتان و دستور هم دادم هفتهای یک دفعه یک کرجی میوه ببرد آنجا به آنها به خرج من، چون از نزدیک رفتم با مردانی آشنا شدم دیدم درست مخالف آن هستند که برای ما توضیح دادند. غصه خوردم چرا شما نتوانستید از مصدق استفاده کنید؟ چرا مصدق موفق نشد به شما نزدیک بشود؟ این هم آخرین خاطرهای است که من از مرحوم حاجی شمشیری دارم و این هم جمله. بههرحال آنجا شمشیری راجع به انتخابات تهران باز تکرار کنم، او به من گفت، « ما صدهزار تا رأی ریختیم.» و چنانچه شما میدانید نظامیها رسماً خیلی جاها به کاندیدای دوره هفدهم اخطار دادند که نمیگذاریم انتخاب بشوید. چنانچه یک روزی خلیلی مدیر روزنامه «اقدام» که در شیلات گویا عضو هیئتمدیره بود، من هم آنموقع کاندید بندرانزلی بودم، پیغام داد که، «سرهنگ زند رئیس نیروی دریایی میخواهد با تو ملاقات کند حضور من.» خوب، خلیلی خیلی نسبت به ما محبت داشت سابقه داشتیم یک کاغذی هم من چندی پیش دیدم اینجا دارم از خلیلی که آنقدر این مرد تجلیل کرده که من خجالت زده هستم بخوانم آن نامه را بوی تملق میدهد. گاهی آدم میترسد که یک نوع شعبدهبازی باشد آنقدر از من تجلیل کرده. پدر بچهها، سرور، از این… حالا بماند خواستم نزدیکی، وقتی رفتیم آنجا سرهنگ زند به من گفت که، «آقا وقتی تو آمدی توی بندرانزلی ۲۵ نفر آمدند به دیدنت حالا کلوب خلق درست کردی. هر شب کلوب درست میکنی. هفتهای دو روز میروی به آب کنار سخنرانی میکنی. در میان پشته هفتهای یکروز سخنرانی داری. همه این کارها را کردی ولی اگر تمام دنیا جمع بشوند من نمیگذارم انتخاب بشوی تا من اینجا هستم نمیگذارم انتخاب بشوی. حالا برو هر کاری میکنی.» گفتم، «آقای خلیلی شنیدید؟» گفت، « کوتاه بیا.» گفتم، « من که…» حالا این را هم داشته باشید که مداخلات نظامیها در امر انتخابات در شهرستان با این صراحت و وقاحت بود. حالا بماند مسئله که آمدیم بیرون. و یک روزی فرمانده تیپ رشت در حضور شاپور میهنفرماندار رشت و سرهنگ دو یا سرگرد سجادی رئیس شهربانی رشت مرا به رشت خواهش کردند بروم برای ملاقات. وقتی رفتم آنجا شاپور میهن فرماندار رشت آنجا بود، سرتیپ شاید مغروری، اسمش یادم رفته، فرمانده تیپ بود. ما نشستیم آنجا، به من گفتند که، «آقا اشکوری میگوید زندهباد دکتر مصدق. معتمد دماوندی میگوید زندهباد شاه. تو هم اگر میخواهی انتخاب بشوی زمینه داری تو هم یک چیزی بگو.» گفتم، « من چه بگویم؟» گفتند، «بالاخره یکجا را حل کن و تصمیم بگیر تا فردا به ما جواب بده.» تقریباً اولتیماتوم بود. گفتم، « اجازه بدهید برای جمعه باشد که ما میان پشته میتینگ داریم.» خیلی خوش و بش کردیم از هم جدا شدیم. ما آمدیم در میان پشته بندرانزلی طبق معمول محمد رشتی دوست مشترکمان با من بود دوست کارگر از اهالی بندرانزلیاش با من بود. قانون این بود یک اتوبوس میآوردند میگذاشتند یک دانه میکروفون بالایش بود، معمولاً به وسیله یکی از دوستان افتتاح میشد که ما هم آن پایین بودیم میرفتیم بالا، خوب، طبق معمول با مردم حرف میزدیم. یکجوری هم بود که حالا البه اگر یکروزی تشریف بردید آنجا یا چیز، یکجوری بود که نمیدانم چرا، یا مردم کمتر حرف شنیده بودند یا اینکه حرفها برایشان جالب بود میآمدند. مثلاً از تولمات مثلاً میدیدید که راه افتادند آمدند، از آب کنار آمدند. شاید قابل تصور نبود برای شما که در میان پشته جا نباشد. حالا، من رفتم آنجا گفتم، «رفقا، آقایان من چون تریبون من اینجاست مرکز درددل من اینجاست هیچ مطلبی مخفی از شما ندارم همانطوری که شما میدانید که گاهی هم توی کلوب خلق اگر شما یک ماهی نیاورید برای ما ما گرسنه میمانیم، که کرایه کلوب خلق مرا شما میدهید. من وکیلی هستم که طبق معمول پول میگیرم از موکلها پول نمیدهم. حالا هم من هفته پیش در رشت ملاقاتی شد با یک عده از آقایان دولتیها این مطالب را به من گفتند قرار شد من جواب بدهم. مردم زنده باد شما، من جز شما کس دیگری را ندارم. من نیامدم سرلشکر بشوم که از شاه درجه بگیرم و نیامدم وزیر بشوم که از مصدق مقام بگیرم. من آمدم از شما رأی بگیرم زندهباد شما که به من رأی میدهید. و بنا بر این من جواب آن آقایان را قرار بود امروز بدهم. آقای رئیس شهربانی شنیدید؟ پایین ایستاده بود، به آقای سرهنگ زند بگویید که تلگراف بزنند به آن آقایان که من جواب دادم. البته من نمیتوانم برای شما توصیف کنم این حالت شعف و شوق و تایید و تصدیق آن نیروی عظیمی که آنجا بود چهقدر پاک و پرخروش بود که شاید دشمنان را یک لحظه به تأیید من وامیداشت که…
روایتکننده: آقای مصطفی لنکرانی
تاریخ مصاحبه: ۱۷ می ۱۹۸۵
محلمصاحبه: وین ـ اتریش
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۷
ج- ضمناً یکی از حوادثی که من آنجا به خاطر دارم زمان انتخابات ما شاهچور یکی از این شاهپور، نمیدانم، لوسها، علیرضا غلامرضا، مثل اینکه غلامرضا بود، آمد رفت به دیدن مردی بود آنجا به نام طالبپور پسری داشت به نام فریدون طالبپور که جوان خیلی شسته و رفتهای بود و اتفاقاً هم یک خانم بسیار خوش سیما خوشبرخورد، عرض کنم، بزم آرا و عرض کنم که، سوسیابل بهاصطلاح آن هم داشت که ایشان هم مورد توجه محافل بالایی بودند مثلاً گاهی با آن عزت الملوک ساسان با هم مثلاً قمار میکردند یا مثلاً گاهی از تهران زن سرلشکر ارفع میآمد به خانه اینها وارد میشد شاید هم بعضی از. بههرحال من به خاطر دارم یکروزی یک ماشین بینمرهای از سر روی پل غازیان عبور کرد. به من اطلاع دادند که این یکی از شاهپورهاست میرود به خانه فریدون طالبزاده برای کمک به انتخاب معتمد دماوندی که شاید معرف حضورتان باشد.
س- بله، بله.
ج- که من آنجا آن بالا ضمن سخنرانیام گفتم که، آقای رئیس شهربانی، آقای فرماندار اشرفی فرماندار بود مرد خوبی بود، گفتم، آقای اشرفی این کدام انتخابات آزاد است که ماشینهای بینمره در حین انتخابات اینجا سروکلهشان پیدا میشود و برای تحمیل وکیل درباری اینجا تشبث میکند؟ این هم زمان مرحوم مصدق اتفاق افتاد. حالا بههرصورت جنگهای انتخاباتی بود و بود تا اینجا عکسی شما دیدید من در بلندی در یک بالکونی ایستادم.
س- بله.
ج- داستانش از این قرار است. مردی بود به نام اشکهوری، این جالب است، مردی بود به نام اشکهوری روضهخوان بود. این در یک مسجدی در بندر انزلی در حدود دویست سیصدتا زن چادری داشت که به اندازه چهارصد پانصد هزارتا میتوانست آدم جمعیت شلوغ کند، زنهای چادری معتقد همین ثارالههای امروز، خواهرهای زینب امروز، تکامل آن جمعیتهای کوچک، این ثاراللههای حاکم بر سرنوشت مردم امروز حکومت ارتجاعی خمینی. بههرصورت، این مرد اغلب منبر میرفت و مدعی وکالت بود تا من از تهران وارد شدم و حالا داستانی دارد که ما آمدیم و رفتیم توی سینمای ایران جلسهای درست کردیم و بنا بود که عدهای کم بیاید ولی خوشبختانه آنقدر زیاد بود آنقدر زیاد آمدند که تا خیابان کشید آنجا من صحبتهایی شد راجع به آمدنم، جا خواستم از مردم جمع شدند برایم کلوب گرفتند کار ندارم از جمله ملاقاتهایی که من کردم با این سید اشکهوری بود رفتم مسجد و با او صحبت کردم و به او گفتم، «آقا جان سیاست بدهید به من منبر مال تو. مجلس جای تو نیست.» که، «نخیر و مجلس جای من است و من اینجا رأی دارم.» بسیار خوب. البته آخوندی بود باطناً مثل همه آخوندها مخالف با ملیت و قومیت و مخصوصاً شخص دکتر مصدق، ولی خوب آن روزها مد بود یکی زندهباد شاه میگفت، یکی زندهباد مصدق میگفت، بالاخره یک جورهایی بلکه بتوانند از این دو نیروی حاکم یک نفعی ببرند. آمدیم بههرحال مسلما به جایی نمیرسید حرفهای ما. که حتی یکروز رفته بودیم که یک نفر روس آمد اینجا میخواهد انتخاب بشود، که من در آن سخنرانی میان پشته این شال گردنم را کردم عمامه بسرم، گفتم، «آقا من نوه (؟؟؟) شیروانی هستم مقبره جدم در قم است، مال بابام در شهر ری حضرت عبدالعظیم است، خودم هم سواد آخوندیم بیشتر از ایشان است. ولی من آمدم اینجا انتخاب بشوم. گفت، « خواهرها من…» حالا اینجوری است ولی من وقتی رفتم پیش آقای اشکهوری ایشان خودشان مرا به نام آیتالله زاده خطاب کرد چطور شد حالا من روس شدم. که البته از این روز بود که من به شما صمیمانه میگویم آن جادوی اشکهوری علیه من تحت عنوان یک بیدین مرتد غیرایرانی باطل باطل شد. که حتی بهاصطلاح محلی همان زنهای چادری به هم میگفتند «خواخر خوب اینکه باسوادتر از عربی بهتر از آن بلد است.» دو سهتا عربی به کار بردم و کل الظالماً خصماً و… حتی اشاره کردم به این آیه قرآن ان المساجد الله و لا تدعو محل الاحدا مسجد مال خداست جز نام خدا نیاورید. آقای اشکهوری شما چه حق دارید در مسجد راجع به انتخابات و دولت صحبت میکنید؟» از این شیوه آخوندی به کار بردم خلاصه. بهاصطلاح چه میگویند بدل زدم به او. از آن روز که آمدیم بیرون ما چهرهمان موضعمان محبوبیتمان در بندر انزلی به کلی تغییر کرد. حتی اشکبوسی که جزو مریدهای او بود آمد توی جمعیت ما. آمد، عباس بندرعباسی آمدند یک هیئتی، شاهنشاهی داشتند آنها کشیده شدند به جلسه ما یادم میآید. بگذارید فهرستوار به شما بگویم، یادم است میخواهم بدانید مردم دنیا وقتی با حقیقت و صمیمیت روبهرو میشوند در طبق اخلاص هر چه دارند میدهند. این ما هستیم گاهی به آنها دروغ میگوییم. این ما هستیم از حسننیت تودهها سوءاستفاده میکنیم، مخصوصاً این درسخواندههای پرمدعا. با نردبان تودهها بالا میرویم ولی علیه خون آن تودهها اقدام میکنیم. این مردم را به آنها راست بگوییم میآیند. من یادم میآید یکروزی در کلوب خلق شب نزدیکیهای غروب بود سخنرانی میکردم یک مرتبه دیدم جمعیت کمی متوحش شد، گفتم، « چیست؟» گفتند، «کریم بندرعباسی دارد میآید مست و خراب.» آمد بالا آمد دم تریبون گفت، «این را آمدم به سلامتیات بخورم و برم.» بعد هم رو کرد به آن حضار خیلی به زبان لهجه محلی گفت، « نه بابا ما نوکر این آقا هستیم.» که مثلاً از این حرفهایی که معمولاً میزنند. حالا در چنین شرایطی ما در بندر انزلی تبلیغات انتخاباتی میکردیم. من عکسهایی در اختیار شما میگذارم که وقتی میرفتیم به آب کنار مع مولا چهارتا قایق حرکت میدادیم میکردیم میرفتیم به آبکنار آنوقت، آشناست برای شما، در پنج شش کیلومتری بندرانزلی
س- بله، بله.
ج- از روی مرداب میرفتیم. آنجا مدارس تعطیل میشد به پیشواز ما میآمدند. اشرفی فرماندار بندرانزلی تعریف کرد، گفت، « یک روز رسیدم آبکنار دیدم شهر بهم خورد، قصبه بهم خورد. چه خبر است؟ فلان لنکرانی میآید. گفتم مگر چه خبر است؟ گفتند تمام شهر بهم خورد آمدند پیشواز ما رفتیم آنجا سخنرانی کردیم. حالا بههرصورت آنجا خیلی کار شد. یک محیط پرکششی بود. یک صمیمیت متقابل بود. ما به آنها راست میگفتیم آنها به ما راست میگفتند. بههرصورت این جریان ادامه داشت تا اینکه نیروهای انتخابات شروع شد، یعنی انتخابات شروع شد حالا با تمام. انتخابات شروع شد و اشکهوری تحریک کرد که عدهای بریزند صندوقها را آتش بزنند. نظر من که ما با اینکار مخالف بودیم و تحریک میدانستیم، یکروزی به ما اطلاع دادند که این چون جنبه تاریخی دارد میخواهم برایتان توضیح بدهم.
س- تمنا میکنم بفرمایید.
ج- یکروزی به ما اطلاع دادند که اشکهوری عدهای از همان زنها و مردان حزبالهیها را برده دم فرمانداری که میخواهند صندوقها را آتش بزنند. ما از دو نقطه نظر با این کار مخالف بودیم، یکی که ایجاد یک محیط متشنج میکرد فرصت میداد به نظامیها بیشتر مداخله کنند و بعد هم که نیرویی که برای اینکار حرکت میکرد صلاحیت اجتماعی نداشت. یک نیروی دهژنره عرض کنم کع، یکی از پیشنهاداتشان این بود که دیوار بکشند پلاژ بندر انزلی را جدا کنند زن و مرد را از هم. که البته آقای خمینی موفق شد. خوب، بههرحال کاری ندارد آخوندها رسیدند به آن آمال دیرینشان. اگر در دروان حکومت ملی نتوانستند در دوران حکومت استبدادی شاه نتوانستند لااقل در دوران حکومت خمینی اینکار شد. حالا بههرحال، به ما اطلاع دادند ما هم البته با مردمی که همیشه در دسترس ما بودند. آقای محترم شما قبول کنید یکروز من این اندازه جواب سلام گرفتم که حالم بهم خورد رفتم توی شیرینی فروشی قدیر استراحت کردم. وقتی که سلام جانم، سلام عزیزم، سلام پدر، سلام خواهر، سلام برادر، گفتم. اینجوری بود، وقتی ما میآمدیم از خامهمان بیرون بچههای مدرسه میرفتند توی بلوار روی بلندی روی آن تپههای گل داد میزدند، «زنده باد وکیل حقیقی ما آقای مصطفی لنکرانی.» اینها را من دلیل دارد میگویم ما زمینه داشتیم ارتشیها نگذاشتند. هم ما مقصر بودیم هم حکومت ملی. خطای تاکتیکی ما، ضعف اطرافیان مصدق حداقل، قاطع نبودند. حالا بههرصورت، در چنین شرایطی که ما مطلع شدیم اشکهوری چنین تصمیم نابهنگام ناسالمی را دارد، ما هم رفتیم آنجا با تمام نیرویمان جلوی فرمانداری. اینجا که شما ملاحظه میفرمایید بنده هستم، فرماندار است، رئیس شهربانی است، که رفتیم آنجا با خطاب، «کارگران، دهقانان، پیشهوران»، با مردم صحبت کردیم که ما با شکستن صندوق و اخلال و ماجراجویی مخالف هستیم، هر کس با ما موافق است با ما باید. ما از اینجا آمدیم پایین رفتیم در بلوار روی درخت، این جا میبینید بنده سخنرانی میکنم.
س- بله.
ج- که این عمل ماجراجویانه نیروی متعصب مذهبی آن روز باطل شد. این یک حادثه که البته صندوقها آبکنار است وقتی صندوق آبکنار باز شد از ۹۳۰ تا یا ۹۲۰ بالا رأی من در حدود بیش از نهصد و خردهای رأی داشتم. از این تاریخ است که صندوق من در انزلی یک ماه بسته میشود بعد از یک ماه بازش کردند نه من رأی داشتم نه پیشهوری، معتمد دماوندی رأی
س- نه اشکهوری بود.
ج- نه اشکهوری، ببخشید، نه اشکهوری، معتمد دماوندی رأی داشت. حتی وقتی من از اینها پرسیدم شیلات که شما همیشه به نام کمونیست به ایشان حمله میکردید چطور شد به من رأی ندادند به داماوندی رأی دادند؟» گفتند، «لابد قبولت نداشتند.» حالا البته انتخابات بندرانزلی هم با اینطور به نفع معتمد دماوندی تمام شد و معمولاً همهجا افراشته را هم که شما میدانید در رشت مانع سخنرانیاش شدند. عرض کنم که، چاقوکش فرستادند. مرد بسیار خوبی بود ولی من همیشه این را هم به شما میگویم با حزب هم اختلاف داشتم، گفتم، «آقا او خوب بود مبلغ انتخاباتی باشد نه کاندید وکالت چون جزیره این کار را نداشت، مردی نبود که در میدانها بیاید، مردی نبود در مقابل اخلال بایستد. معمولاً میرفت آن زیر قایم میشد. مردی بود طفلک مرد شاعر بیآزاری بود حالا شاید خطایی بود زمینه رشت بیخود بهم خورد اگر به نظر من جز افراشته دیگری را برای رشت نامزد کرده بودند، خوب، البته کار ندارم بعد که ما آنجا بندرانزلی شکست خوردیم رشت هنوز انتخابات نشده بود، گفتند، «برو کاندید آنجا.» گفتم، «مگر من روضهخوان محل هستم. آنجا شکست…» حالا بههرصورت راجع به انتخابات تهران من نبودم وقتی حالا میخواهم انتخابات تهران شد نبودم ولی میدانم که همهجا ارتشیها اخلال کردند و در تهران هم که جبهه ملی توفیق به دست آورد بنا به آنچه را که حاج شمشیری به من گفت و دقیقاً به شما گفتم روی حسن نیت علیایحال به مردانی رأی دادند که دشمنان فردای مصدق درآمدند در کودتا نقش داشتند، این اندازه است حالا اگر راجع به انتخابات، ها، مثلاً ببینید در تهران برادر بزرگ من و احمد هر دو کاندید بودند. برادر بزرگ من رائی نمیآورد احمد رأی میآورد. مردم تهران در این موقع ترجیح میدهند به برادر کمعمقتر یا نواندیش رأی بدهند.
س- بله.
ج- نواندیشتر نه به مرد دین و سیاست که دوره چهاردهم میخواستند به او رأی بدهند، این هم یکی از مسائل است. هنوز هم خواهر من تا سه چهار سال پیش که زنده بود میگفت، «هنوز هم زیر پل غازیان یا میان پشته نوشته هنوز «زنده باد وکیل حقیقی ما مصطفی لنکرانی». گفت، « هنوز پاکش نکردند.» اینها سوابق بود. ولی در مجموع همانطوری که میدانید حتماً کسان دیگر هم خواهند گفت انتقادداتی بود به این کاندیداهای حزبی ما «جبهه مؤتلفه» که ما متقابلاً به کاندیداهای آنها همین انتقادات را داشتیم و این باید بعداً روشن بشود که چه دستهایی یا چه مصلحتی ایجاب میکرد ما به فرود رأی بدهیم. چرا فرود ارجح بود به زیرکزاده؟ نمیدانم.
س- آقای لنکرانی میخواستم از شما تقاضا بکنم که یک مقداری صحبت بفرمایید راجع به تغییر سیاست حزب توده نسبت به دکتر مصدق در قبل از ۲۸ مرداد.
ج- شما میدانید که حزب توده ایران مبدأ حرکتش، تغییر جهتش نسبت به دکتر مصدق از سی تیر شروع میشود که البته مقدماتش هم قبل از سی تیر فراهم شده بود. قبل از روز حادثه سی تیر که قوامالسلطنه روی توطئه و تبانی به ریاست دولت انتخاب شد امیدوار بود که بتواند بنا به سوابق گذشته با جناح چپ کنار بیاید. خوب دقت بفرمایید، و به همین جهت بود که ارسنجانی حسن، که ما به طور خصوصی چون خیلی صمیمی بودیم به او میگفتیم، «حسن بیغیرت.» خیلی نزدیک بودیم. و من در نامهای هم که اینجا برای کارم نوشتم دوتا نوشتم یک اداری به او نوشتم یکی هم خصوصی نوشتم، «حسن بیغیرت حالا که وزیر شدی برو پاسپورت مرا بگیر به من بده.» این نوشته ولی کار ندارم خواستم نتیجه… اما میبینید که پس از اتنخاب قوامالسلطنه و آن اعلامیه پرهیاهو که «کشتیبان را سیاست دگر آمد.» سخنرانی میکند حسن ارسنجانی در رادیو در واقع دان میپاشد برای جناح چپ که کارگرها را کشتند، نمیدانم، ما دیگر اجازه تجاوز به حقوق کارگرها نمیدهیم.» از این مسائل که بلکه بتواند جناح چپ را بیاورد. در اینجاست که حزب توده ایران نزدیک بیست ساعت یا بیشتر به شور و خوض و غور و بررسی تحویل جدید میپردازد که نتیجه این بررسی اعلامیه ده دوازده ستونی روزنامه شهباز است تحلیل مسائل است و نتیجتاً فرمان مشارکت کلیه نیروها علیه کودتای شاه و نخستوزیری قوامالسلطنه است. شما در این تردیدی نداشته باشید که از این تاریخ تودهای و مصدقی در خیابانها روز سی تیر با هم با تیروهای انتظامی دست به گریبان هستند. از این تاریخ است که تودهایها کارکشته به تودههای سالم یاد میدهند جنگ و گریز بکنند سنگر ببندند، دم تیر نروند، فریاد بزنند از این کوچه دربیایند به کوچه دیگر بروند. موضع عوض کنند و بعد هم البته میدانید که افسرهای تودهای ظهر روز سی تیر اجازه داشتند از تانکشان پیاده بشوند و بگویند ما با شما هستیم شما را نمیزنیم. و این را شما بدانید پس از اینکه به قوامالسلطنه، چون بنا به همان سوابقی که هست، گفته بودند که حزب توده اعلام موافقت کرده، گفته بود کار تمام است. گفته بود دیگر نمیشود. حالا البته حزب توده این افتخار را دارد که پس از زمان نسبتاً طولانی خطا و اشتباه عملاً از اشتباهش برمیگردد و در کنار نیروهای مصدقی به وظایف ملیاش قشنگتر و دقیقتر، مل میکند و در سی تیر اگر کشته زیاد نمیدهد لااقل در آن نیرو حرکت میکند که کشته میدادند. حالا اگر بلد بوده سرش را بدزدد کم تیر بخورد دلیلی نیست که نبود. حالا از این طریق است که حزب ما یک تجدیدنظر اصولی در خطاهای گذشتهاش میکند. البته متقابلا هم منتظر بود که حکومت ملی هم به همان نسبت تجدیدنظر بکند. ولی متأسفانه عواملی در آن حکومت بودند که بعدها همان عوامل هم کودتا کردند نمیگذاشتند که این اتحاد و اتفاق به وجود بیاید. من یادم هست آن روزهایی که قبل از سی تیر به رهبران جبهه ملی بنا به خصوصیتشان دعوت میکردند روی پشتبامها الله اکبر بگویید مس بکوبید. و بعد هم بعد از سی تیر که نیروهای مردم مشترکاً اداره شهر را به عهده داشتند همین آقایان مهندس حسیبی و زیرکزاده پشت رادیو به مردم میگفتند از تودهایها پرهیز کنید توی صففتان راه ندهید. حالا شما تصدیق بفرمایید که شاید برای رهبری حزب توده این مسائل قابل فهم بود ولی برای یک جوان تودهای که روز پیشش آمده دوشادوش یک جوان مصدقی با پلیس دست به گریبان شده یا کشته داده یا کشته را از توی خیابان میآورد بیرون، خیلی یک ناراحتی روحی برایش ایجاد میشود که حالا که آمدیم انتظامات مشترک است بگویند تودهای برود کنار. اینها بود که مانع آن وحدتی میشد که معمولاً در بعضی از مسائل اصولی همهمان برای تحققش تکاپو داشتیم. البته از این تاریخ است که برگردیم به سؤال شما من، ببخشید، ضمن بیان تاریخ کمی هم اظهار نظر میکنم دلیل دارد برای اینکه تاریخ خشک دیگر نباید مطرح کنیم باید کمی باز بشود آن محقق، مورخ، متجسس آینده یک کمی هم از لحاظ روانی با مسئله جامعه ما، مکانیکی قضاوت نکند خشک، آدمها را هم در شرایط آن روز بسنجد.
س- بله، بله.
ج- تودهای که دیروز کشته داده با آقای مصدقی امروز آمده در انتظامات شهر شرکت کند به او میگویند، «تو نجسی تو نیا.» که نمیشود. حالا البته من به شما صمیمانه میگویم که از این تاریخ یک وحدت اعلام نشده به مرور به وجود آمد. در حوزههای حزبی طرز تفکر بحث عوض میشود، لمس دکتر مصدق به نام یک مرد ملی و دفاع از او به نام یک وظیفه حزبی مطرح میشود تا حوادث بعدی تا رفراندوم من یادم است در فراندوم من در توپخانه رأی دادم. اینها این اسمها را شما داشته باشید که دکتر احیاءالدوله شیخ که قبلاً هم گفتم رئیس اتحادیه مستأجرین بود با نبیل سمیعی که سناتور بود ما با هم رفتیم پای صندوق. اینها شاهد میخواستند داشته باشند که اینها آمدند در انتخابات شرکت کردند و یک آدم سرشناسی هم شاهدشان است.
س- منظورتان رفراندوم است.
ج- بله رفراندوم که با هم رفتیم انگشتهایمان را زدیم چیز.
س- بله، بله.
ج- من و مرحوم شیخ و نبیل سمیعی با هم رفتیم در توپخانه رأی دادیم. و مثلاً ببینید راجع به رفراندوم من خاطره بسیار جالبی دارم که توضیحش ضرورت دارد، خود حادثه. صبحی که ما آمدیم برای رفراندوم حرکت کنیم محل تجمع ما سه راه طرشت بود چون ما مال محله یازده بودیم. و محله یازده پرجمعیتترین محلات حزب توده ایران بود، کارگری بود روشنفکری بود پیشهوری بود و ضمناً جمعیت متراکم داشت. صف آنجا که میآمد معمولاً مثلاً مثل صف میگویند بازار میآید مثلاً خیلی. حالا، هشت صبح بود که قرار بود جمع بشویم برویم برای رفراندوم. خوب دقت بفرمایید. وقتی من آمدم دیدم که جلوی صف ما را سرهنگ توباج رئیس کلانتری یازده گرفته که شعار و علم و کتل نباید داشته باشید. چرا؟ دستور است. لحظه به لحظه هم جمعیت متراکمتر میشود این توقف این جلوگیری کموبیش ایجاد یک تشنج میکند و بالاخره بنده و خطیبی دبیر که باز گفتم در کلاس کادر با هم بودیم با قریشی آذربایجانی نه امانالله، و دو نفر دیگر که اگر خطا نکنم میشود همان فریار قاضی با شرف دادگستری رفتیم به کلانتری.» آقا قضیه چیست؟» تلفن را وصل کردند به سرتیپ یا سرهنگ ثقفی رئیس بازرسی کل نخستوزیری. بنده گوشی را گرفتم گفتم، «آقا یعنی چه؟» گفت، « فرمودند که شعار نیاورید.»
س- دستور دولت بود آقا.
ج- دستور
س- در روز رفراندوم تمام مردم و احزاب بدون شعار شرکت کنند.
ج- حق هم با مصدق بود حالا بعد میگویم چرا یکی از خطاهای مجدد ما این بود. شعار نیاورید، گفت، « که من ده دقیقه دیگر.» گفتم، « پس…» ده دقیقه دیگر تلفن زد گفت که البته جمله او است، گفت، « آقا،» یعنی «آقایان سلام رساندند گفتند به فلانیها بگویید شما که وارد هستید چرا نمیفهمید چرا؟» عین جملهاش است. البت من جزو آن گروه میانهرویی بودیم در این گونه مسائل که از ماجراجویی به کلی وحشت داشتیم موافقت کردیم ولی نیروهای حزبی نماینده حزب که آنجا بود حسینی نامی موافقت نمیکرد. آمدیم حالا چهقدر آرتیست بازی شد شعار برمیداشتیم رسیدیم تا دم تا خیابان نادری برداشتیم شعارهایمان را. بههرحال، که رفراندوم شد و بعد از ظهر هم احمد برادر من سخنرانی معروفی کرد و بعد هم معلوم شد حق با مرحوم مصدق بود. گفت «آقا بینامونشان بیایید که نگویند کمونیستها بودند فقط.» گفت، « صفوف متشکل مال شما بود. بینام و نشان میگویند مردم ایران بودند. اینها که پی بهانه میگردند حکومت را متهم بکنند (؟؟؟).» بعد معلوم شد که حق با مصدق بود ولی در اینکار هم یک خطای دیگر ما بود نفهمیدیم. ولی خوب اگر هم آن هم اشتباه کرد اگر گفته بود برای چه شاید. حالا بههرصورت این هم خاطره من است از رفراندوم
س- بله.
ج- که شما هم میدانید که بنا بود بیشعار بیاییم ولی البته از نزدیکهای ظهر شعارها برداشته شد. صف خلقی بینام و نشان ملی بود. حالا اما من نکتهای بگویم گاهی این سوءتفاهم برای بعضیها پیش میآید وقتی میگوییم حزب توده در کنار نیروهای ملی، برای بعضیها پیش میآید که مرگز حزب توده غیر ملی بود که اینجور… نه آقا یک ملی فشرده ناسیونالیست بیتوجه به انترناسیونالیست داریم. یک ملیهای فعال رادیکال معتقد به انترناسیونالیسم که هر دو هم ایرانی هستند هم باشرف هستند هم وظایف خلقی دارند ضمن اینکه با دو دید یکی وسیعتر یکی محدودتر، این هم من اضافه کنم که این سوءتفاهم برای مورخ نشود که یک تودهای، آخر چون ملی یعنی ما غیر ملی بودیم، نه آقا ما ملی بودیم خیلی هم ملی بودیم. برای اینکه لنین میگوید، «یک دانه کمونیست اول ملی است بعد ناسیونالیست است.» و به همین جهت است در این شرایطی که آلمان در حال طغیان بود تحول بود در آلمان نماند آمد انقلاب روسیه را رهبری کرد در آنجا دنیا آمده بود، گفت، « ملت بدهکاری داشت.» یک کمونیست اولش در واحد جغرافیایی خودش موظف است بعد در واحد جغرافیایی جهان به شرطی که منافع ملتش را حفظ کند. حالا اینها بود. حالا بههرصورت، فکر میکنم که به قدر کافی…
س- خواهش میکنم. آقای لنکرانی ممکن است از حضورتان تقاضا کنم برای ما توضیح بفرمایید که در فاصله بین ۲۵ تا ۲۸ مرداد شما چه خاطراتی از آن روزها دارید؟
ج- روز ۲۵ مرداد که با شکست کودتای نصیری و شاه و آزادی مردان جبهه ملی امثال مرد بزرگی فاطمی و زیرکزاده اینها تمام شد، صبحش مردم توی خیابانها ریختند.
س- بله، داستان این سه روز را ما میدانیم. ما میخواهیم که فعالیت شما را و نقش حزب توده را که چه موضعی داشت؟
ج- ها، فعالیت ما، حزب توده به نظر من در این چند روز یک نقش برجسته بیاشتباه دارد. حمایت صددرصد از حکومت ملی دکتر مصدق، طرح شعار جمهوری و مؤسسان و شرکت مردم تهران، البته مردم فعال و زنده تهران در تظاهرات ضد شاه که من خوب یادم میآید در توپخانه که تظاهرات بزرگی انجام شد سخنرانی شد پسر سیدابوالقاسم کاشانی با مرتضی برادر من با هم سخنرانی کردند در میدان توپخانه، اینقدر وحدت بود. یعنی پسر سیدابوالقاسم کاشانی موافقت میکند که مرتضی لنکرانی در کنارش سخن بگوید. که البته شبش ما با
س- کدام پسر کاشانی آقا؟
ج- گویا محمدش بود.
س- بله.
ج- گذاشته است یکی از پسرهایش عمامهای بود که با هم در میدان سپه روی بالکن شهرداری سخنرانی شد که یکی از سخنگویان مرتضی برادر دوقلوی من بود.
س- بله.
ج- چون من برای تاریخ است دوست دارم که همه آنهایی که نقش داشتند من یادم هست به میدان بیایند.
س- خواهش میکنم.
ج- بله، بدون هیچ بخلی بدون هیچ قسم… بههرصورت، در چنین روزی یک وحدت ملی عملاً به وجود آمد که ای کاش روی کاغذ میآمد این وحدت. و در چنین روزی است که «مرگ بر شاه» و «برای همت تودهها شاه فراری شده» شعار، بعد از ظهر بود که خبر رسید شاه دررفته. صبح «برچیده باد این سلطنت» بود، بعد از ظهر که ما از خیابان سرچشمه میرفتیم به طرف بهارستان، خبر آوردند شاه فرار کرده رفته بغداد. بلافاصله شعار این شد «برای همت تودهها شاه فراری شده». که شبش هم توی خیابان اسلامبول و نادری من یادم هست محمود هرمز و روزبهان و ماها همهمان چوپی میرقسیدیم بلد نبودیم، خوب، میرقصیدیم دستهجمعی از شادی شکست سلطنت و پیروزی مردم به رهبری دکتر مصدق، اینجا باید صمیمانه گفت که اینجا، که البته ۲۵ مرداد شد ولی غفلتی که به نظر من همه ما کردیم خوش باوری بود و تصور میکردیم کار تمام است. من نظر به اینکه مدتی بود خواهش کرده بودم مرخصی بروم روز ۲۵ مرداد و بیست و ششم اجازه گرفتم بروم به همدان، مهمان خانم سیاسی بودم.
س- از کی اجازه گرفتید؟
ج- از حزب. گفتم، «آقا من بروم خسته شدم حالا که کار تمام است برویم خستگی کنیم.» چون من تهران نبودم اجازه بدهید داستان همدان که شرکت داشتم.
س- تمنا میکنم.
ج- من از اینجا رفتم به همدان مهمان خانواده سیاسی بودم و چون داستان همدان عباس پیشوایی یک رابطه بسیار بسیار نزدیک خودش و خانوادهاش با ما داشتند آنجا بودم و رفتیم همدان و بنده روزش رفتم یک سلمانی دیدم هنوز مجسمه شاه را پایین نیاوردند در همدان. آنجا ضمن اینکه اصلاً میکردیم و بحث سیاسی شد معلوم شد که عضو حزب ایران هستند اینها. همینجور بر سبیل بدون اینکه خودم را معرفی کنم غافل از اینکه اینها خوب میشناسند توی روزنامهها معمولاً دیدند، گفتم که واله توی تهران این مجسمهها را زنجیر بستند و با کامیون کشیدند کاری ندارد تهران اینکار را کردند که البته بعدازظهرش صدای مهیبی بلند شد و دیدیم بله مجسمه را واژگون کردند و بچهاکها هم دارند مفرغها را جمع میکنند میبرند تیکه تیکههایش را، مجسمه آمد.
س- بله.
ج- این روز بیستوششم است. روز بیستوهفتم هم که بنده مهمان آنجا معمولاً خوب استراحت میکردم. تا شد روز بیست و هشتم. حادثه نویی نبود.
س- شما پس روز ۲۸ مرداد در همدان بودید.
ج- در روز ۲۸، نهارش مهمان زیرک که یکی از متنفذین پولدار بود از اعضای خوب حزب توده بود نهار مهمان بودیم، تعداد زیادی هم آنجا بودیم که سر نهار رادیو تهران خبر سقوط مصدق و اینکه جنازه مصدق را که از پایش بستند و دارند توی خیابانها میکشند آمد که زیرک از من خواهش کرد «زود بلندشو برو خانه عباس پیشوایی دادستان بپرس که قضیه چیست؟» رفتم خانه عباس پیشوایی دادستان که معمولاً آنجا میخوابیدم مهمان آنها بودم، گفتم که، «عباس.» گفت، « اوضاع خراب است و از خانه بیرون نرو.» گفتم، « من میروم.» گفت، « پس خانه من نیا. من دادستانم و روابطم…» من ضمن اینکه خانه عباس نشسته بودم دیدم که شهر همدان بهم خورد و یک زدوخوردهای خیابانی میشود. بنده از خانه پا شدم رفتم میدان شهر مهندس ابراهیمی را که از اعضای حزب ایران بود در میدان شهر اسمش را نمیدانم پیدا کردیم و با هم یک سخنرانی برای مردم کردیم که، «مردم شرافتمند،» همان اصطلاحات معموله که، «وحدتتان را حفظ کنید علیه هرگونه اقدامی که چاقوکشهای محلی میکنند…» چون چاقوکشها هنوز آمده بودند. که البته این آخرین سخنرانی من در آنجا بود و ابراهیمی که بعد میگفتند گرفتند چه بلایی سرش آوردند. ولی ما هر چه منتظر شدیم از حزبیهای خودمان چه خبر است؟ خبری نشد. و ابراهیمی هم منتظر بود که الان حزبیها که یک نیروی بزرگی هستند میآیند به میدان. که البته این مال نزدیکهای بعدازظهر است. نزدیکهای غروب بود که بنده با این گوش خودم شنیدم که توی خیابانها عدهای داد میزدند، «گوشت و پوست آجان پست میخریم.» بعد معلوم شد ظفری نامی رئیس شهربانی را کتکش زدند تیر زدند و شهر در دست مردم است و ریختند خانه یک آخوندی را به نام صدرالعلماء که بعدها شنیدم پدر این بنیصدر است.
س- بله، بله.
ج- غارت کردند به عنوان آخوند طرفدار زاهدی. اینها اطلاعات من است، که البته شهر تا روز ۲۹ مرداد در دست مردم بود. از روز ۲۹ مرداد صبح سرهنگ نعیمی نامی با دو گروهان نظامی از کردستان وارد شهر همدان شد. از این تاریخ شهر قبضه نظامیها میشود بگیر و بیند شروع میشود. که بنده به وسیله جوانی از جوانهای نیروی سوم به نام عمویی هدایت میشوم به یک باغی زیر کومه یک باغبانی مخفیام میکنند، یاد آن جوان باشرف بخیر. ده روزی زیر آن کومه دهقانی هستم باغ هستم که خبر میآورند که سرهنگ قربانی که باز قبلاً عرض کردم رئیس شهربانی همدان در آنجا، مطلع میشود یکی از لنکرانیها اینجاست ولی تصور میکند مرتضی است نه مصطفی. به من خانم پیشوایی هم البته با چادر میآمد دیدن من، خانم مانی قلم میآمد دیدن من، رفقای جوان میآمدند مرتب در تماس بودند خبر میآوردند که امروز پنجاهتا را گرفتند. دیروز چهلتا را گرفتند. چهارصد تا پیت بزنینی روغن از فلانکس باج گرفتند، آنقدر قالیچه گرفتند. مهندس ابراهیمی که سخنرانی کرده بود بردندش شلاقش زدند. هر کی به نام تودهای میآورند له و په. حالا همدان اینجوری اشغال شد، البته ما هم در پناهگاه بودیم تا یک روز همین عمویی گرانمایه جوان به من خبر داد توی آن باغ بغلی یک مشت سرهنگ آمدند برای استراحت و میپرسند آن یکی باغ چه خبر است این همه جوانها میروند و میآیند و بنابراین جایت امنیت ندارد. قرار شد که جای مرا عوض کنند. مرا یک غروبی بود از آن باغ آوردند بیرون مردی که قرار بود یا جوانی که قرار بود به من جا بدهد ترسید نیامد در واقع یک دو ساعتی تا اینکه من راهنمایی شدم به وسیله یک جوان بلندبالایی به خانه کوچکی در حدود پنجاه شصت متر نزدیک مصلای همدان، به عنوان آقای مهندس. چمدان و این چیزهایم هم منزل پیشوایی گذاشته بودم. آمدیم آنجا من باید از این خانوادهای که تویشان بودم یادی کنم و تجلیل کنم. مادری بود نسبتاً فربه فرزند یازده تا پسر، پسرها یکی از یکی رشیدتر، من هم آنجا به نام آقای مهندس وارد شدم. جالب اینجاست مادر روشنفکر و بیاعتقاد بعضی از بچهها متعصب و مذهبی چندتایشان جبههای دو سه تایشان هم تودهای. ولی مادری است یک شخصیتی است یک اتوریتهای است توی آن خانه. به من گفت که، «آقای مهندس اگر اینجا شما مهمان ما هستید اگر خبری شد ما یک نردبان گذاشتیم آن پشت شما از این پایین میپرید پشت دیوار مصلا میروید پسرهای من آنقدر میتوانند مقاومت کنند تا شما در بروید. پنج ششتا از پسرهایش بودند. حتی یک پسرش که مکانیک بود روزها میرفت توی مدرسه عربی میخواند. مادر سر این کار خیلی ناراحت بود که من از این جوانک پرسیدم، «آقاجان این رشته شما هیچ اصطلاح عربی هم تویش دارد مکانیکی؟» گفت، « نه.» گفتم، « برادر برو فرانسه بخوان که به رشتهات میخورد. عربی را آخوندها میخورند.» البته یک منطق شاید القائی بود اسقاطی بود گفت، « آره اینها که اینجوری با آدم حرف نمیزنند.» بعد معلوم شد که مرغ همسایه مزه غاز میدهد بیگانه بگوید بهتر گوش میدهند تا خودی رسم است همه جای جهان که بچهها حرف قشنگ بابایشان را قبول ندارند ولی به شکل یک ضعیفتر همسایه… حالا بههرصورت، این هم مخاطره ماست. البته حادثهای رخ نداد این وسطها یک پسرش از تهران آمد ساعت ده آن شب بود، خوب، چه خبر است؟ اخبار دروغی آورد که لشکر یک دارد مقاومت میکند و خیابانهای تهران خون راه افتاده و بکش بکش است. من هم بر سبیل خوب، آدم هستم ریشه داریم فامیل داریم، گفتم، «آقا یک خانوادهای هستند آنجا لنکرانیها، آنها چی؟» گفت، « آنها دفعه اول داغانشان کردند.» حالا، اخباری داد البته موجب اضطراب خاطر من شد، اینجا داشته باشید، قرار شد صبح مرا از همدان خارجم کنند بیایم تهران. هیچ اطلاعی ندارم تهران چه خبر است. رفتند اتوبوسی که از کرمانشاه میآمد یکجا خالی کردند برای من و قرار شد دم دروازه میرپنج من بمانم با این اتوبوس مورد اطمینان به تهران بیایم. ما را سوار یک تاکسی کردند از خانه این زن محترمه ما در آن بچهها، وقتی توی تاکسی نشستم دیدم راننده تاکسی گفت، «اه، مگر دیوانه شدی لنکرانی جان؟ میدانی چه خبر است؟» گفتم، « چه کار کنم دارم در میروم.» گفت، « اینها کی هستند دنبالت؟» گفتم، « جزو جوانهایی هستند به من پناه دادند.» گفت، « کجا میخواهی بروی؟» گفتم، « تهران.» گفت، « تهران میروی چه کنی؟» گفتم، « پس کجا بروم جا ندارم.» آمدیم رفتیم توی یک قهوهخانهای، معلوم شد این قهوهخانه هم از رفقای حالا نمیدانم، تودهای بود یا آزادیخواه، وقتی آنجا نشستیم قهوهچی جمله جالبی گفت، گفت که، «تا قبل از تا سه روز پیش این آجانها وقتی اینجا میآمدند تعظیم و تکریم میکردند حالا ولدزناها میآیند روزی ده تومان هم باج میخواهند حرف هم بزنیم کتکمان میزنند.» بههرصورت ما اینجا چایی خوردیم آمدیم دم دروازه میرپنج. این راننده تاکسی گفت، « من نمیروم تو پشت دیوار باغ بنشین من بهعنوان اینکه ماشینم عیب کرده میمانم تا تو سوار بشوی بدانم رفتی.» هنوز هم غر میزد. اتوبوس نگه داشت آقای عزیز، من به یک اتوبوس ماتم زده ساکتی وارد شدم که فقط یک نفر با اشاره دست مرا بغل دستش ته اتوبوس نشاند. هیچکس با هیچکس حرف نمیزد در این اتوبوس. وقتی آمدیم تا رسیدیم به گردنه آوج همدان است دیگر بله؟ بله آوج. درست میگویم؟
س- من اسمش را نمیدانم.
ج- گردنه آوج همدان که گردنه معروفی است رسیدیم آنجا، وقتی من پیاده شدم یکی از این مسافرین به من گفت که، «زودتر کارتان را بکنید برگردید،» خیلی کوتاه، و از این ژاندارمی هم که اینجا هست ناراحت نباشید.» رفتیم توی قهوهخانه نهار بخوریم دیدم یک ژاندارم بیابانی بلند قامتی که توی دستش هم مثلاً ساعت طلا و این چیزها دارد، به مجردی که رادیوی تهران باز شد که مزخرفات بدهد، این گفت، « اه.» و از قهوهخانه خارج شد. من همینقدر خیالم راحت شد که اگر اینجا ما را بگیرند لااقل این کتکمان نمیزند.» حالا بههرحال، نهار خوردیم و بنا به توصیه آن مسافر ناشناس بنده زودتر سوار شدم آمدیم. یک زنی توی ماشین، توی این اتوبوس بود که مرتب به بچه چهارسالهاش هی شوکولات میداد، میگفت، « داد بزن زندهباد شاهنشاه تا به تو شکولات بدهم.» که وسط راه یک مرتبه شاگرد راننده اصطلاحاً شاگرد شوفر گفت، «زنیکه خجالت بکش. جناب سرهنگ شما یک چیزی بگویید.» دیدم آن جلو یک سرهنگ است با لباس شخصی، گفت، « زنیکه پدرسوخته خفه شو. مردم اینجا نیامدند تو مرتب این بچه لوست را، اتوبوس را بهم میریزی.» گفت، « من شوهرم استوار است ژاندارمری است.» آن شاگرد شوفر گفت، «خفهشو جناب سرهنگ میفرمایند.» سکوت برقرار شد. که البته زنک در تاکستان قزوین پیاده شد. وقتی که ما نزدیکهای هشتگرد رسیدیم راننده ماشین به شوفر شاگردش گفت، « پاشو عکس آن را بزن رو ماشین. حالا میآیند چاقوکش جلویمان را میگیرند چرا عکس نداری؟» گفت، « نمیزنم.» گفت، « لامصب من بار شیشه دارم، چیچی را نمیزنی من بار شیشه دارم برو بزن.» او هم رفت عکس را زد و دم هشتگرد چماق گذاشتند چماقدارها که عکس داشت و پنج تومان هم از او گرفتند. که البته من به مرور دیدم که همه فراریها حزب هستند. اتبوس حزبی است و این هم با حساب با این ماشین دارند میآورند، شب تماس گرفتند. در گوش یکی از این مسافرین همسفرها گفتم که، «آقا من تهران بروم یا نروم؟» گفت، « چرا نمیروی کرج پیشاخوی؟» گفتم، «نمیدانم هست یا نه؟» گفت، « ولی بههرحال.» وقتی آمدیم تهران گاراژ ایران غرب پیاده شدیم. که گویا بعد از ما بلافاصله دستور میدهند بهطورکلی همه اتوبوسهایی که از شهرستانها میآیند تفتیش کنند که روزنامه نیاورند.که گویا ما که ولو میشویم نوبه تفتیش این ماشین میرسد. این را البته بعدها شنیدم. که من آمدم منزل عمویم وارد شدم پدر همین مهری که البته پسرهاشم گفت، « اه، آقا مصطفی آمدی اینجا برای ما دردسر درست کنی؟» که من برگشتم که عمویم آمد دنبالم که «عقلش نمیرسد.» رفتم منزل عمویم. که شب که منزل عمویم بودم دیدم که توی خیابان سپه نزدیک است، هیاهویی است، گفتم، « چه خبر است؟» گفتند، «مجسمههای شکسته را وصل کردند بروند وصل کنند شعبان بیمخ و اینها.
س- بله.
ج- البته وقتی وارد تهران شدم تهران غمزده، تهران ساکت، تهران پر از تانک و توپ، من منزل عمویم بودم. البته مرتضی هم فراری بود احمد هم فراری بود به وسیله آقای علامه که مرد محترم روحانی بود جزء جناح چپ بود، ما در ارتباط مخفیگاه بودیم که یکبار قاسم لنکرانی دکتر حقوق شده حالا، خبر آورد که شما میتوانید بیایید بیرون. چطور ما میتوانیم بیاییم بیرون؟ با دولت صحبت شده با فضلالله زاهدی سرلشکر اسماعیل خان شفایی و دیگران که لنکرانیها را آزاد کنید. گفته، «چطور ممکن است عضو حزب هستند.» قرار شده در صورتی که عضو حزب نباشید بیایند از آنجایی که رکن ۲ و کا رآگاهی دست حزب است نوشتند فلانیها حزبی نیستند که حتی فضلالله گفته بوده، «جواب شاه را چه بدهم؟» اسمعیل خان گفته، «شاه را تو آوردی شاه باید جواب تو را بدهد.» حالا بله، ما آمدیم بیرون، که از این تاریخ است وارد میشویم به مسائل. که البته این آزادی ما متأسفانه یک طنین ناهنجار در شهر تهران و شاید بین همه آنهایی که ما را میشناختند شاید هم مبالغه نباشد خودستایی میشود، در ایران داشت که چرا لنکرانیها با اینهمه شهرت و سابقه ضد سلطنت آزاد هستند.
س- بله، بله.
ج- که نمیشد تکتک مردم را صدا کرد گفت، « آقا اینجوری شده و حتی در درون حزب به مرور رنگ میگرفت این سؤال که حتی حزب یک بخشنامهای کرد که، «آقا یک عدهای نفوذ خانوادگی دارند فلان دارند.» بههرصورت، من از این آزادی برخلاف میل و تمایل برادرهای دیگرم استفاده کردم به نفع زندانیان سیاسی به این معنی رابطهام را با سرلشکر فرهاد دادستان که یکروزی دخترهایش شاگرد مرتضی برادر من بودند و طبعاً یک آشنایی زیاد بود، ارتباطم را قطع نکردم. هر روز میرفتم برای نجات زندانیها. حالا خاطراتی دارم آنجا برای روزبه اغلب میرفتم، میگفت، «چیست؟ باز هم مادرهایشان آمدند در خانه که دیشب ما را گرفتند و از صورت نزدانیها تو قبل از من مطلع میشوی.» باید گفت جوانمردانه کار میکرد گاهی حتی یادم هست که برادر…
س- موفقیتی هم داشتید آقا؟
ج- خیلی زیاد خیلی زیاد. گفتم فرهاد دادستان پول و زن و رفیق قبول داشت. اعتقادی به حکومت نداشت میزش را قبول داشت. خیلی زیاد، مثلاً شما ببینید من پسر آیتالله زنجانی را نجات دادم که از خانهاش چاپخانه بیرون آورده بودند. من عرض کنم که برادر ایرن عاصمی را نجات دادم که توی یک دانه سلمانی از او اعلامیه حزبی گرفته بودند. من خوئی پسر عموی اسماعیل خوئی را نجات دادم چون یک کشیده خورده بود به فرهاد دادستانی گفتم، «آقا رسم نیست که اسیر را بزنند. شما چه حق داشتید کشیده بزنی؟» گفت، « آقا پر مزخرف گفت.» گفت، « حالا که اینجور است آزادش میکنم اینها.» خوب حالا، و بعد هم گاهی آنجا اطلاعاتی به دست میآوردیم، کی را آوردند کی را نیاوردند. حالا، یک داستان جالب من دارم. یک نجاری بود توی خیابان نادری مبلساز بود این عضو جمعیت آزادی ایران بود و ضمناً عضو حزب توده ایران هم بود. بعد از ۲۸ مرداد این را گرفتند ما یک روز رفتیم پیشش، دیدم اصلاً مرا تحویل نگرفت با یک بیا عتنایی خیلی رنجآوری با من برخورد کرد و خیلی رک گفت، «رفیق به تو اطمینان ندارم. چرا تو را نگرفتند؟» گفتم، « برادر.» گفت، « نه، نه بابا ولم کن. دست بردار بر.» ما وقتی آمدیم خیلی سرافکنده خجل به قدری ناراحت شدم که با فخر میررمضانی گفتم، « بابا من میآیم کارت عضویت را میدهم خودم را معرفی میکنم مردهشور این آزادی را ببرد.» گفت، « نه برادر چرا سراسیمهای دیگر همین است جنگ است خیلی خوب.» این گذشت، یکی از روزها که طبق معمول میرفتم پیش فرهاد دادستان دیدم این را آوردند. این را آوردند و دید من آنجا نشستم چایی جلویم است و دیگر شکاش بدل به یقین شد. مردی هم بود به نام سرهنگ کیانی درسش میدادم قوموخویشی سببی دارد با احمد برادر من، این هم هر کسی را میآوردند میگفت، «ببین لنکرانیها را اینجا مال خودمان هستند. میآیند و میروند و کاریشان هم نداریم.» من به حزب اطلاع دادم که، «آقا نجات این رفیق را به من بدهید.» ها، فقط کاری که کردم خودم را پیش اطاق فرهاد به او گفتم بیست و چهار ساعت لو ندهد تا به تو بگویم.» شنید و به حزب گفتم، «آقا این را گرفتند خانهاش را پاک کنید و ضمناً من این را بروم بیاورم بیرون.» گفتند «چرا؟» گفتم بعد میگویم. توی اداره اطلاعات است. پا شدم رفتم پیش فرهاد که، «آقا افتادند همه را میگیرند بیخودی میگیرند من این را از تو میخواهم، بدبخت زن و بچه دارد گرفتار است آزادش کن.» اسمش چیست؟ و سرگرد بدیع، بهایی بود خواست و اسمش گفت برو این مبل ساز را چیچی گرفتید؟ اینکارها چیست میکنید؟ برو آزادش کن.» آمد بگوید که تیمسار، گفت، « باید آزاد بشود.» مرد قاطعی هم بود. آمد بیرون. خلاصه این نجار آزاد شد. آزاد شد و بعد به او گفته بودند همان آدمی که به او میگفتی بیرونش کرده بودی آن خبر داد خانهات را پاک کردیم همان هم آوردت بیرون برو از او عذر بخواه.» صبح نشسته بودم آمد خانهام که، «رفیق ببخش و نفهمیدم و ما نمیفهمیم.» حالا این حادثه را هم. بههرصورت ما در خلال جریانات بودیم تا یکروزی میریزند دومرتبه منزل مرتضی برادر من میگیرندش میبرندش که، «بله شما» میگیرند و میبرند و دادستان داد میزند، «پدرسوختهها من که گفتم نگیرید.» و مرتضی را هم یک ۲۴ ساعت نگه میدارند بعد هم تقریباً گویا بخشنامه مانند که لنکرانیها را کار نداشته باشید. که البته همه اینها در باطن هیچ بود ولی در ظاهر موجب سرشکستگی بیشتر ما بود. مثلاً داد میزد توی خیابان اسلامبول، «آی لنکرانی کفترباز تو را چرا نگرفتند؟» اینها را من تعمد دارم.
س- کفترباز اشاره به خانه صلح بود، بله؟
ج- برای خانه صلح بود، بله. برای کبوتر صلح بود. بله حالا البته این ماجراها بود تا یکروزی صبح بود کلفتی داشتم پیرزنی، کلفت که نه مثل مادرم بود، آمد گفت که «قابی دن سنی ایسترلن.» گفتم، «کیم دیر؟» گفت، «اولار در دی.» گفت، « دم در تو را میخواهند.» گفتم، «کی؟» گفت، « از آنها هستند.» هشت صبح. آقای علامه هم قبلاً از خانه میرفت بیرون با حبیبی دوستان من، گفتم، «نهار چی میخورید؟» گفتند، «قورمهسبزی.» به ننه گفتم، «قورمهسبزی.» و در باز شد دیدم بله یک آقایی به نام سرگرد مرعشی با یک مأمور شهربانی با یک پسرک کوتاهقدی به نام کریمی با یک سرگروهبان با هفتتا سرباز وارد خانه بنده شدند با یک کامیون هم دم در خانه.« فرمایش؟» «آمدیم خانه را تفتیش کنیم.» «چرا؟» «دستور است، ولی دستور این است که رعایت احترام و ادب به تمام معنی بشود.» سرگرد مرعشی حالا میگوید.
س- بله.
ج- تفتیش خانه بنده شروع شد. کتاب گیر آوردند بقیه قطعنامه «اتحادیه مستأجرین» پیدا کردند. آثار همهچیز، روزنامه مردم، غیره و ذالک. من یک دانه هفتتیر داشتم گذاشته بودم توی یک دانه میز، این هم یادش بخیر شجاعی نجار حزبی آنجا قایم کرده بود. خوشبختانه اطاق پایین را تفتیش کردند در غیاب من که بندرانزلی بودم توی خانه من جلسه تشکیل میدهند یکی از صورتهای جلسههای حزبی را هم پیدا کردند. که البته من از دست سرگرد مرعشی گرفتم پارهاش کردم و پسرک جوان جعلقی بود به نام کریمی گفت، « به، پاره میکنی.» گفتم، « آن کاغذ دوستان دختر به من نوشته تو دیگر حق نداری.» آمد یک قدری بیتربیتی کند سرگرد مرعشی گفت، «تیمسار صبح چی فرمودند؟ فرمودند در نهایت نزاکت و ادب باشد.»
س- ایشان عضو سازمان نظامی بودند آقا؟
ج- نمیدانم. هنوز سازمان نظامی لو نرفته بود.
س- بله.
ج- نمیدانم. بعد هم یک ترجمهای که علامه از عربی کرده بود برای روزنامه «جهان زنان» آن را هم دید و دست نزد. این را داشته باشید. من گفتم، «پس هر اطاقی که تفتیش میکنید درش را ببندید یک سرباز بگذارید که من مصون باشم.» باز این کریمی پسره جعلق گفت، «بله، اعتماد نداریم.» مرعشی گفت، « حق دارد خانهاش است تفتیش کردیم یک در اطاقش را از آنجا دومرتبه تفتیش نکنیم.» این وسطها نادانی این ننه اصطلاحاً کلفت، ولی مثل مادر بود برای من، آمد گفت که، «بولار بیزلردن دی.» این نظامیها از خودمان هستند. به من میگویند که به فلانی بگو ناراحت از ما نباشد ما کاری نداریم با او.» چون آن روزها میدانید نظامیها میزدند میکوبیدند غارت میکردند.
س- بله، بله.
ج- حتی من یادم است یکی از این سربازها یک دانه از آن لیمو به درخت ما بود لیمو را کند که بخورد. تفتیش منزل شروع شد و قرار شد که بروند آن بالا قدیم یادتان باشد خانههایی که حمام داشتند بشکههایی بود.
س- بله، بله.
ج- رفتند آنجا یک چهارتا فشنگ کهنه من داشتم داده بودم به ننه بیندازد دور انداخته بود آن بالا. آن فشنگها را پیدا کرد آن کریمی. شروع کرد که، «من توی این خانه هفتتیر پیدا میکنم، «و چه میکنم و فلان میکنم. و تفتیش و…» من به او گفتم «مثل اینکه فیلم آرتیستی زیاد دیدی؟» چون نمیترسیدم. قرار شد بروند شیروانی را تفتیش کنند، گفتم، «تنها نباید بروی با یک نظامی برو، نمیگذارم تنها بروی.» «مگر ما فلان.» بههرحال تفتیش کردند چیز گیر نیاوردند جز کارت عضویت ننه توی سازمان دموکرات زنان، آن را هم پیدا کردند. بعد فرستادند که از کلانتری یازده سرهنگ توباج و سهتا پاسبان آمدند که خانه را تفتیش کنند. لخت شدند رفتند توی آبانبار. گفتم، «آقا آبانبار را چرا؟» گفت، « مگر من نجسم.» گفتم، «برادر مگر تو توی آبانبار خانهات شنا میکنی؟» حالا، این مسائل بود و نزدیک یک بعد از ظهر بنده با مقادیر کتاب، آنها هم با یک گونی اسناد با هم راه افتادیم سوار کامیون کردند ما را بردند به شهربانی، اینجا داشته باشید بینظمی حکومت ما را بردند به اداره کارآگاهی. از اداره کارآگاهی آمدیم به اطاق سرلشکر فرهاد دادستان یک، دو بعدازظهر بود. حالا توی محل جمع شدند یکی گفت، « اسلحه درآوردند.» یکی گوسفند نذر کرده بود، مردم دوستمان داشتند.
س- بله.
ج- خوب به دردشان میخوردیم. یکی گفت، نمیدانم، مسلسل پیدا کردند.» وارد شدم به فرهاد دادستان، گفت، « هیچ ناراحت نشو. دستور داده بودند خانه شماره ۱۳ کوچه جیحون محل اسلحه خانه حزب توده است من تفتیش کردم. چی گیر آوردند؟» گفتم، «من چه…» گفت، «ناراحت نشو.» کریمی هم ایستاده، سرگرد مرعشی که مرد بلندبالایی مال کارآگاهی، نمیدانم، سرگرد بود چه بود که لباس شخصی بود، گفتم، «تیمسار معمولاً مردم از نظامیها شکایت دارند ولی این پسرک خیلی بیتربیتی کرد توی خانه.» تا پسرک آمد حرف بزند، گفت، « خفهشو مادرقحبه. برو بیرون، برون بیرون.»رفت بیرون و چایی آوردند و گفت، « من مأموریت داشتم خانه را بگردم برای اسلحه. هیچ مأموریت دیگری نداشتم.» تلفن زد تاکسی آمد تمام اسناد بدون صورتمجلس بدون، آنجا امضا داده بودند برداشتم آوردم کریمی سر راه مرا گرفت، گفت، « خاک توی سر من کنند این مملکت است که ما را صبح میفرستند خانهات را تفتیش کنیم. دستور میدهند مراقبت کنید، احتیاط کنید خطرناک است، حالا بنده فحش میخورم جنابعالی چایی میخورید رسید نداده دارید اسناد را میبرید. من در واقع طلب دارم.» صورتمجلس را آوردم خانه و تمام شد. که بعدها فرهاد دادستان گفته بود، «من فقط مأموریتم این بود. اگر هم.» حالا این هم یک حا دثهایست که من آمدم بیرون تا اینکه حادثه دانشگاه رخ داد. بزرگنیا اینها کشته شدند.
س- بله.
ج- آنجا هم بین خانواده ما نظر حزب یک اختلاف ظریفی بود. من به این رفقای حزبی گفتم، «آقاجان این فرهاد را نگذارید عوض بشود. این فرهاد پول و رفاقت است و زن و میشود با او کنار آمد. ولی دیگری بیاید خشن.» نمیدانستیم بختیار میآید. ولی خوب، بختیار آمد و اشتباهی شد. خوب، فرهاد بود دیگر.
س- مگر شما میتوانستید که نقشی در این انتصابات داشته باشید آقا؟
ج- هنوز برای اینکه حزب توده ایران هنوز لو نرفته بود.
س- سازمان نظامی.
ج- سازمان نظامی لو نرفته بود.
س- یعنی سازمان نظامی چنین نفوذی داشت که میتوانست که انتصابات را در آن سطح
ج- میتوانست شکایتش را از فرهاد کم کند.
س- تأثیر بگذارد رویش؟ میتوانست
ج- به فرهاد میتوانست کمتر حمله کند.
س- بله.
ج- یا قضیه دانشگاه را خیلی گنده نکند، کشتن بزرگنیا و اینها را.
س- بله.
ج- یا لااقل لزوم تعویض را عقب میانداخت.
س- بله، بله.
ج- حالا خوب بالاخره عوامل نفوذی خیلی داشت حزب توده، سرهنگ جمشیدیان پسرخاله شاه، آجودان مخصوصش عضو حزب توده بود. عرض کنم، اداره کارآگاهی تمام دستشان بود رکن ۲ را داشتند، حالا بههرصورت. تا اینکه مسئله تعویض
س- بختیار آمد.
ج- بختیار آمد و
س- تیمور بختیار.
ج- تیمور آمد و شکل کار طور دیگر شد. ولی من ارتباطم را معالوصف با بختیار هم حفظ کردم. به شما گفتم میرفتیم میآمدیم تا قضیه گرفتاری محمد جعفری پیش آمد در ایامی که تشکیلات افسری لو رفته بود.
س- محمد جعفری هنرپیشه.
ج- هنرپیشه، که من برای نجات او میرفتم که یک روزی با منوچهر تیمور تاش رفتم پیش بختیار دیدم خیلی ناراحت است و معلوم شد که حادثه افسران است و رسماً هم گفت. تقریباً به من یک لحن خشن داشت نه غیر مؤدبانه. که، «آقای لنکرانی شما نمیدانید چه اطلاعاتی من دارم. نه آقا بیایند سر کار خود شما را هم خواهند کشت. شما هم جزو صورت کشتههایی. گفتم، «آنها بیایند به جهنم.» بعد گفت، « آقای تیمورتاش دیدید؟ آرزو میکند.» بههرحال از آن روز رابطه ما با بختیار تقریباً قطع شد به این معنی که به هیچ قسم دیگر مجالی نبود بعد از لو رفتن افسرها.
روایتکننده: آقای مصطفی لنکرانی
تاریخ مصاحبه: ۱۷ می ۱۹۸۵
محلمصاحبه: وین ـ اتریش
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۸
س- آقای لنکرانی حالا که صحبت سازمان نظامی حزب توده ایران به میان آمد من میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم تا آنجایی که شما اطلاع دارید به اختصار تاریخچه تشکیل سازمان نظامی را برای ما توضیح بدهید و همچنین نقشی را که خسرو روزبه و دیگران داشتند. البته مطابق گفتههای آقایان رهبران حزب توده که منتشر شده راجع به قتل حسام لنکرانی که در زمان دکتر مصدق اتفاق افتاده و قتلهای دیگری که در داخل سازمان حزب توده ایران بعد از ۲۸ مرداد اتفاق افتاده برای ما صحبت بفرمایید.
ج- یک سؤال کوچکی است درباره یک مسئله وسیع تاریخی که البته مسئله تشکیلات افسری و روابطشان با مسائل انقلاب جناح چپ. البته میدانید که اطلاع دقیقی نه بنده و نه امثال بنده نمیتوانند داشته باشند. چون از روز اول تشکیل خیلی محرمانه و خفیه بوده، خطر تعقیب بوده در کشوری که احزاب معمولاً ممنوع هستند از مشارکت در، افراد نظامی البته ممنوع هستند از مشارکت در حزب، در چنین شرایطی کوشش میشود که این افراد معدودی که از افسرها شجاعت میکنند به امور سیاسی میپردازند خیلی محرمانه وارد بشوند و کمتر در دسترس پلیس قرار بگیرند. ولی آنجایی که ما میدانیم پایهگذاری تشکیلات افسری در ایران از قبل از کودتای دویست و نود و نه شروع شده با تشکیل حزب سوسیال دموکرات است در ایران که به نام که پایهگذارش سلطان زاده و عرض کنم که حیدرعمواوقلی و دیگران هستند.
س- بله.
ج- و زمان رضاخان هم یک چنین تشکیلاتی وجود داشته که میتوانیم سیامک را یقین داریم که جزو آن تشکیلات بوده، سرهنگ سیامک. و خود کامبخش هم یکی از افرادی است که در نیروی هوایی بوده پایهگذار این تشکیلات نظامی بوده. حالا اینها کی بودند، چند نفر بودند، چه میکردند، بر ما معلوم نیست و در این زمینه هم من یا کمتر مطلع هستم یا کمتر نوشتند که تا من مطلع باشم.
س- بله.
ج- ولی شرایط بعد از جنگ دوم جهانی شکست استبداد، فرار دیکتاتور، یا دیکتاتوری که انگلیسها آورده بودند خودشان هم بنا به صلاح زمان بردندش، فرصتی داد که یک نصفه آزادیهای دموکراتیک نسبی در مملکت باشد. طبعاً افسرها هم دستشان بازتر بود برای اینجا و آنجا نقشی داشتن در مسائل مملکتی، و از جمله این تشکیلات مخفی نظامی وابسته به جناح چپ به کمونیستها، فرصتی به دست میآورد تجدید حیاتی میکند. و البته در سالهای ۲۰ و ۲۴ تا قبل از تا ۲۵ شکست فرقه که احزاب آزاد بودند، کنترل شدیدی استبداد بر مسائل سیاسی نداشت، این افسرها جسته و گریخته دیده میشدند. آدم با قیافهای مثل مبشری آشنا میشد با قیافههایی مثل فضلالهی و دیگران، اینها را آدم حدس میزد که تمایلاتی دارند و گاهی اینجا و آنجا میدیدید که کنار ما هستند بدون اینکه خودی معرفی بکنند. که البته خیلی کوشش میشد استتار باشد برای نظامیها دو دلیل اشکال ایجاد نشود یکی از لحاظ اداری یکی لو نروند وجودشان عندالزوم مورد استفاده قرار بگیرد.
س- شما تا قبل از لو رفتن سازمان نظامی اطلاع داشتید، فرض بفرمایید زمان دکتر مصدق، که حزب دارای شاخه نظامی است.
ج- نمیشد مطلع نبود خود دولت هم میدانست حزب شاخه نظامی دارد و یک بار هم چند نفر را سوءظن کردند مبشری را سوءظن کردند تبعیدش کردند به کرمان.
س- در چه سالی آقا؟
ج- در سال ۲۷ و ۲۸ و آن حدود.
س- بله.
ج- یا مثلاً آن عباسی که به شما گفتم از منزل ما گرفتند بردند خلع درجهاش کردند مشکوک بودند. ولی نمیدانستند که تشکیلات چهقدر وسیع است و نام و نشانی نبود. اعمالی رفتاری میشد مثلاً در سربازخانهها تراکت منتشر میشد، عرض کنم که، بعضی از صاحبمنصبهای جوان مورد سوءظن بودند. چهبسا بعضیهایشان هم متهم میشدند که تراکت منتشر کردند در سرابزخانهها، با فلان گروهبان در ارتباط هستند. ولی مجموعاً سند زندهای نبود ضمن اینکه شرایط مساعدی هم نبود. و بنابراین اجازه بدهید راجع به تشکیلات افسران بعد از لو رفتنش صحبت بکنم.
س- خواهش میکنم حتماً.
ج- همانطوریکه میدانید، تا آنجایی که البته من میدانم، من باز باید تکرار کنم اینها اطلاعات من است راجع به مسائل بزرگی که شاید یک گوشه کوچکی از یک حوادث بزرگی باشد که شاید در آینده مورخ یک توجه اجمالی هم به این نظریات من بکند برای طرح و بحث در مسائل بسیار مهم وسیع. حالا، این را هم من با یک دنیا خضوع به شما اطلاع میدهم که این اطلاعات من است در کادر یک آدم کوچولو بیمقام. حالا همانطوری که میدانید البته قبلاً هم گفتم اینها اکثراً یک روابط معمولی که همه با ما دارند بعضیهایشان داشتند. و از نحوه کارشان شجاعتشان در برخورد، یا بعداً گاهی لازم میشد که به ما مراجعه، میفهمیدیم که آنجا و اینجا مثلاً خوب، عباسی در دوران بعد از اخراجش مرتب با ما در تماس بود هر وقت یادم میآید که در زمان سرتیپ زاده که رئیس اداره کارآگاهی بود یک دفعه از من پرسید «عباسی کجاست؟» گفتم، « من نمیدانم شنیدم پیلهوری میکند بین تهران و اصفهان.» در صورتی که شبش منزل ما زندگی میکرد.
س- بله.
ج- یک بویی برده بودند یک خبرهایی هست و از اینکه در ارتش این همه تبلیغات میشود روی میز رؤسا یا بالا سر شاه توی خانهاش اعلامیه حزبی میگذارند اینها تمام این عوامل تمام این اعمال تمام این تبلیغات ضد سلطنت و تحریک در ارتش نمودار این بود که میدانند. حالا، مسئله از این قرار است که عباسی قبلاً گفتم یا روزبه که گفتم، مبشری که معمولاً با ما خیلی ارتباط نزدیک داشتند اینها، اینها عباسی همانطوریکه میدانید، شایع شد که در آن نزدیک…
س- خیابان صفی علیشان گفتید؟
ج- نخیر راهآهن، نخیر توی کار راهآهن تهران عباسی مورد سوءظن مأمور پلیس راهآهن قرار میگیرد. چمدان داشته خودش برادرش که کارگر سادهای بود مقداری کتاب بوده. بههرصورت برادرش کتابها را میریزد و فرار میکند عباسی با یک چمدان لو میرود، در حوالی غروب است، ظاهراً میبرندش به کلانتری ۵ قناتآباد، آنجا میخورد به آنجا. میبرند آنجا و چمدانش را باز میکنند و مدعی هستند که یک نقشه سعدآباد تویش بود. چمدان را باز میکنند و یک قدری شناسنامه عوضی هم داشته عباسی خوب، شناسنامه دیگری داشته اسم خودش نبوده. تلفن میزنند به فرماندار نظامی سرهنگ، ای داد و بیداد، داماد خدایارخان امیرلشکر اسمش یادم رفت بعد یادم میآید شاید. سرهنگ فلان میآید میرسد
س- مبصر آقا؟
ج- نه مبصر نه.
س- مبصر نه؟
ج- نخیر، نخیر، سرهنگ
س- امجدی؟
ج- نه، نه، نه، حالا یادم میآید سرهنگ این داماد سرلشکر خدایارخان بود، میرسد به عباسی میگوید، «سلام جناب سروان عباسی.» معلوم میشود همدوره بودند و هم مدرسه. میفهمند این عباسی است این آقای حسنعلی خان نیست. این سروان عباسی است ابوالحسن عباسی است. بههرحال عباسی را میبرند به فرمانداری نظامی و از اینجا مسئله عباسی و زندانش و تحقیق و تفتیش شروع میشود. که البته به زعم ما حزب میتوانسته نجاتش بدهد، تعلل شده. یعنی با آن نیروی عظیم افسری که داشتند میتوانستند فاصله کلانتری تا فرمانداری نظامی نجاتشان بدهند یا لااقل در زندان. همانطوری که بعدها توضیح خواهم داد روزبه را گرفتند به نام دکتر منوچهری بعد هم البته به پایمردی احمد برادرم که به وسیله سرلشکر اسمعیل خان شفایی انجام شد، رفتند پیش فرهاد و دیگری را به نام سرهنگ منوچهری به جای روزبه دیگری را آوردند بعد هم آزاد شد بعد بعدها فهمیدند روزبه بوده از چنگشان فرار کرده.
س- بله.
ج- حالا بههرصورت عباسی را میگیرند، خلاصه مطلب حالا این حواشی باشد چون دیگران هم حتماٌ مصاحبه خواهند کرد.
س- بله اینها را نوشتند راجع به آقای عباسی و دیگران و اینها.
ج- بله، عباسی را گرفتند و چندی شکنجه دادند حتی احمدخان برادرش را بردند شکنجه دادند شلاق زدند و ظاهراً عباسی چند روزی مقاومت میکند و یک مصاحبه مشکلی که ما با او بودیم که گویا هنوز برخورد نکرده باشید در این مباحثات یا در این مصاحبهها، بختیار زیرکی میکند در یکی از برخوردهایش با روزنامهنگارها میگوید، «آقا این مسئله چیزی نیست. یک چند تا افسر هستند ظاهراً مشکوک هستند مسئله مهمی نیست.» به نظر من از این طریق است که گروه کیانوری غافل میشوند تصور میکنند که دولت تصمیم ندارد مسئله را گنده کند با این بیان بختیار که مسئله مهمی نیست، اینها تصور میکردند یعنی که میخواهیم اغماض کنیم درحالیکه خیر میخواستند گول بزنند تا بتوانند شدیدتر تعقیب کنند به همه مسئله دسترسی پیدا کنند. از این جهت هم که و باز این را اضافه کنم در خلال این اوضاع و احوال که شایع بود که عباسی میتواند و مقاومت خواهد کرد روزبه مدعی میشود «خیر عباسی نیروی مقاومی است و تسلیم نخواهد شد.» صورت و دفاتر را برمیگردانند به همان نقطهای که قبلاً برده بودند که قبلاً بوده. که عباسی بعد از ده پانزده روز که شروع به اقرار میکند اول آن بایگانی خیابان صفی علیشان را نشان میدهد خیابان خانقاه و صفیعلیشان را نشان میدهد که سرگرد فولاد دژ یک تیر هوایی در میکند که بلکه این آقایان آنجا متوجه بشوند در بروند. ولی متأسفانه غفلت خواب خرگوشی خوش بینی اضافه بر حد، بالاخره میمانند و تمام بایگانی سازمان افسری و دو سهتا از صاحبمنصبها و مرتضی کیوان بزرگوار آنجا لو میروند. من یکروزی با خواهر مرحوم دکتر فاطمی که دو سال پیش مرحوم شد رفتیم همان روزها دادرسی ارتش پیش سرهنگ جاوید که بعدها رئیس دادگاه خود من شد، آذربایجانی بود و همیشه هم یا دم میآید جلو رفتیم بلکه بتوانیم برای فاطمی اقدامی بکنیم. آن به من گفت که دو مطلب را گفت او، یکی گفت، « عباسی لو داده نصیری قرآن برده از طرف شاه قسم داده به او.» و مطالبی میگوید. البته بعد هم شوخی کرد که «من معتقدم سه چهار نفر را توی مملکت بکشند مملکت راحت میشود مصطفی و مرتضی و احمد لنکرانی را باید بکشند برای اینکه همهجا اسم شما توی همه مسائل هست ولی خودتان آزاد هستند.» حالا شوخی و جدی با هم بود. و او به من اطلاع داد که عباسی را بردندش باغ مهران، من بودم با خواهر مرحوم دکتر فاطمی، چیز کنند و لو داده. البته از این تاریخ عباسی با یک عذر موجهی اقرار میکند به این امید که در ظرف این ده پانزده روز تعلل و تأخیر و تسامح و تحمل شکنجه شاید این آقایان تمام آثار را از بین برده باشند. بالاخره به اینها دروغ گفته بود و بردند. ولی غافل از اینکه هیچ چیزی دست نمیخورد و با نشانی که داشتند میآیند به چیز دنبال دفتر.. حالا اینجا نکته دقیقی است که مربوط به اطلاعات شخص بنده است.
س- خواهش میکنم.
ج- به این معنی که روزی من توی خانه نشسته بودم طاهره، نکته دقیقی است من چون دوست دارم مورخ آینده این مسائلی را که من امروز میگویم دو سهتایش را روشن کند، طاهره خانم احمد حسامی که اگر یادتان باشد در یک نواری هم یادی از او کردم.
س- بله.
ج- به من تلفن زد که، «مصطفی آمدند خانه ما احمد را بردند عباس جعفری را هم بردند یک دانه کلید دستشان است دنبال یک چیزی میگردند به کمدها امتحان میکنند.» من به فراست دریافت خانه یکی از صاحبمنصبها که اسمش متأسفانه حافظهام یاری نمیکند در همان حدود خیابان فروردین و نزدیک خانه اینهاست. بعد معلوم شد که بله این کلید را از جیب عباس گویا گیر آوردند یا از یک جای دیگر عباس باز آدرس عوضی داده. ولی جایی است که دفاتر حزبی آنجاست. من بلافاصله چون آن روزها با اطلاعات حزب در ارتباط بودم با تلفنی که داشتم به آقا فخر میررمضانی تلفن کرد تلفنی جریان را اطلاع دادم که همچین حادثهای رخ داده و اینها کلید دارند دنبال یک جایی میگردند. سربسته هم گفتم «تصور میکنم خانه یکی از صاحبمنصبهای شما آن نزدیکها باشد. حالا این برای من مهم است من به موقع خبر دادم. این فاصله یک ساعت آیا واقعاً نتوانستند نجات بدهند یا تعللی شده، یکی از مسائلی است که. بههرحال از این طریقی که مرحوم مبشری را میآورند و اسناد را میآورند و مبشری دو دفعه قصد انتحار دارد آنوقت. بههرحال اسناد خوانده شد کار ندارم، حالا رمزش را مبشری مجبور میشود، حالا مجبور میشود یا چه میشود، بالاخره دفاتر خوانده میشود و کیانوری یکی از خطاهای هیئت اجرایی است که به این رفقا گفته بوده خودتان را معرفی کنید مسئله مهم نیست. تعدادی از اینها با پای خودشان رفتند خودشان را معرفی کردند و سازمان افسران با این کیفیت خیلی رنج آور خیلی مضحک لو رفت و محاکمه و عرض کنم به حضورتان که اعدام و همه آن مسائلی که دیگر مخفی نیست.
س- بله.
ج- یکی این مسئله است که من دوست دارم ببینم که چه کسی تعلل کرده، یکی این است که من با یک استواری از زمان دکتر مصدق در فرماندار نظامی آشنا بودم اهل شمال بود اسمش را نمیگویم این یک مرد خوشقلب پولکی بود ماشین نویس فرماندار نظامی بود. این گاهی اخباری را به من میداد وقتی ماشین میکرد مثلاً آقای دکتر فلان را بگیرید فلان خانه را تفتیش کنید این به من میگفت، «رفیق مثلاً فلانکس را امروز میخواهند بگیرند من ماشین کردم.» یک ده تومان بیست تومان میگرفت ما هم به حزب اطلاع میدادیم یارو خانهاش را خالی میکرد. از جمله خبرهایی که این به من داد گفت که «سبزواری» که قبلاً در روزنامه «مردم» گرفته بودندش، که با روزنامه گرفته بودندش، «توی زندان لو داده و محل روزنامه «مردم» را نشان داده.» من باز این اطلاع را به موقع به اطلاعات حزب رساندم که، «آقا قرار است بریزند داودیه محل روزنامه مردم را نشان داده سبزواری و قرار است بریزند.» فاصله این خبر تا هجوم سه ساعت است. حالا این سؤال مطرح است در این سه ساعت میشد کاری کرد یا نمیشد کاری کرد؟ چون آنجا من همیشه با ایرج اسکندری که اینجا صحبت میکردیم میگفتیم در حزب ما یک ترمز هست این ترمز را باید پیدا کنیم گاهی در موقع مقتضی رها میشود در موقع غیرمقتضی گرفته میشود. نمیتوانیم بفهمیم کدام گوشه در کدام نقطه تاریک، توی کدام زاویه بیروحی این ترمز را کار گذاشته بودند. حالا یکی از مسائلیست که این هم باید روشن بشود. فاصله هجوم به روزنامه «مردم» در داودیه سه ساعت است و در این سه ساعت من اطلاعم را اطلاع داده بودم که سبزواری ضعف نشان داده لو داده تهدید به مرگش کردند. که بعد البته میدانید ریختند به… آنها دیگر
س- بله.
ج- مستقیم. حالا داستان افسرها که یک عدهاشان فرار کردند معرفی قرار شد نشود بعضیهایشان از جمله کسانی که تابستانی بود بعد از جریان افسری، قبلاً هم به شما گفتم منزل من و برادرهایم پناهگاه رفقا بود حتی بعد از ۲۸ مرداد صدر مدیر «قیام ایران» که در سوهانک منزل برادر من احمد مخفی بود پیش مادر من آنها بودند، یک بار نظامیها ریختند خانه را محاصره کردند خوشبختانه آنموقع آمدند که صدر را گیر نیاوردند احمد را بردند و بعد رها کردند. حالا چون آنجا جوری بود میآمدند یک گوشه صدر «قیام ایران» قایم بود. یک دفعه روزبه قایم بود این ور. قدوه قایم بود آن ور، حسن خاشع خانه مرتضی بادر من بود. خیرخواه اینور بود. بالاخره جوری بود به قول کیانوری یک جمله قشنگی داشت، گفت، « خانههای بمب خورده را فعلاً استفاده بکنید تا دفعه دوم بیایند خانه شما را تفتیش کردند آزادید فعلاً از آن استفاده بشود.» چه بسا من به خاطر میآوردم مثلاً کمیته مرکزی توی خانه من تشکیل بود من خودم پیش بختیار نشسته بودم آنجا چایی میخوردم از آنجا تلفن میزدم صحبت میکردم، «خوب ننه، کی مرا میخواست؟» یعنی راحت بنشینید کارتان را بکنید. حالا از این کارها خیلی میشد. یا این کار را حتماً مرتضی میکرد احمد میکرد دیگران میکردند. این مسئله که من یک شبی تنگ غروب بود دیدم در میزنند مردی که اهل آن هم شمال بود اسمش یادم رفته گفت، « یک رفیق صاحبمنصبی ارتباطش قطع شده و این با من است میخواهم بیاورمش تو.» گفتم، « نه بابا جون تو را خدا ولم کن ما هزارتا فحش داریم میخوریم.» نخواستم به او بگویم آن پایین من خودم دوتا مخفی دارم. گفتم، «نه» گفت، «نمیشود.» گفتم، « خیلی خوب.» آمد من بردم یک اطاق کوچکی داشتم مال خودم بود تلفنم را هم گذاشتم بغل دستش. بعد معلوم شد اسمش آقای سرگرد یاوری از اهالی ارومیه است البته رضائیه بعدی.
س- بله.
ج- صحبت کرد، خوب از لهجه آذربایجانیاش. پیشنهاد داد، گفت، « هنوز هم دیر نشده ما چند نفر صاحبمنصبها که بنا است خودمان را معرفی کنیم مسلح برویم به اطاق بختیار و هدایت وزیر جنگ و آزموده و رئیس شهربانی تقتق اینها را بزنیم شرایط اجتماعی هم مناسب است.» من خوب دقت کردم این ترور نیست یک تاکتیک انقلابی است برای اینکه همه مردم توی خیابان بودند حکومت جا نیفتاده بود و حزب توده هنوز متلاشی نشده بود نیروی مصدق هنوز در انتظار یک حرکت و قیامی بود، خود لو رفتن افسرها مردم را دچار یک عصبانیت و بهت کرده بود، چنین نیرویی چرا عاطل و باطل مانده بود و بههرصورت. البته آن شب گذشت و صبح آمدند بردندش و من هم یک کتی داشتم که گفتم «میشناسندت با لباس پیراهن سفید.ن و پوشید و رفت. من این اطلاع را هم دادم باز به رفقا یاوری چنین اعتقادی داشت. البته من نمیدانم به بالاها رسید یا نرسید؟ گویا تسامح شد تعلل شد. حالا چرا شد، چرا نشد؟ آن هم اطلاعی است که خواستم بگویم. که بعدها البته یاوری فرار کرد آمد رفت آلمان دموکراتیک و بعد روش چینی پیدا کرد و بعد جبههای شد و
س- بله.
ج- خوب حالا آنهایش هم مسائل مخفی. این هم یک نکتهایست که من شخصاً از سرگرت یاوری داشت. در هر صورت گروه اول افسرها اعدام شده بودند من این وسطها میآیم روی پرونده خودم.
س- خواهش میکنم.
ج- محومیت. در ۱۱ اسفند نه ۹ اسفند، میدانید ۹ اسفند دست آنها بود، از ۱۱ اسفند ما به خیابان رفتیم.
س- بله.
ج- چون تظاهرات وسیعی علیه شاه و توطئهاش بهعنوان رفتن و بعد هم به گروه چاقوکشها خبر دادن و بهبهانی را آوردن از نردههای کاخ سردر سنگی رفته بود بالا و آن
س- بله آنها را همه را نوشتند و ما توی مصاحبهها داریم.
ج- بله.
س- آن چیزی که
ج- همان ما هم در
س- آره، به خودتان مربوط میشود.
ج- بله ما در این تظاهرات صبحش دم دانشگاه با عده کمی مشارکت کردیم که البته با کمال تأسف برخوردیم به مخالفت رفقای نیروی سوممان و ولی خوب، ما برای اینکه تصادمی ایجاد نشود حرکت کردیم بعد معلوم شد که من عوضی آمدم من مأموریتم چهارراه حسنآباد است جلوی «جمعیت آزادی ایران». آمدم که یادم میآید آقا فخر میررمضانی و امانالله قریشی، «کجایی؟» گفتم، «ما…» گفت، « برادر تو دانشگاه قرار نبود بروی.» بههرحال آمدیم که میتوانم به شما با اطمینان بگویم، گزارش مأمورین همان است، در حدود چهار پنج هزار نفر از دم چهارراه حسنآباد قرار شد برویم به بهارستان طبق معمول محل به محل. ما راه افتادیم و اولین شعار «ملت پیروز است.» آنجا داده شد. «ملت پیروز است.» که البته سخنرانی میشد که، «شاه باید بماند ما هم میگوییم باید بماند محاکمه شود. گستاخیای بود علیه سلطنت. ما آمدیم تا نزدیکی بیمارستان نجمیه، خوب دقت بفرمایید، سرگرد فضل الله مقدم، ستوان یکم کریمی، یک ستوان یکی خیلی بیتربیتی، نمیدانم صابری یا همچین اسم ها، آمدند سراغ من، مختار شوفر رئیس کلانتری ۳ هم با او بود. آمد که، «قای لنکرانی به این جمعیت بگویید که متفرق شوند.» گفتم، « آقاجان بنده وکیل باشی نیستم من یکی از افراد این جمعیت هستم.» در حین این مذاکرات هنوز جمعیت متوقف است تا نتیجه مذاکرات را بداند. در این فاصله کم یک باره من دیدم که فضلالله مقدم دستش را گرفت به پهلویش و معلوم شد یک دشنه به او زدند از پشت. رفت و وسط چهارراه یوسفآباد که دست به پهلو رفت سوار ماشین بشود به مختار رانندهاش گفت «به آقای لنکرانی توهین نکنید، ببریدش کلانتری.» بنده را گرفتند بردند که هیچ اطلاعی بنده از ماجرا ندارم. بردند که البته بردندم توی اسلحهخانه کلانتری نشاندند خیلی محترمانه. من موقعی که توی اسلحهخانه کلانتری نشسته بودم دیدم از پشت پنجره که نیروی سومیها با تظاهرات ضد شاه از جلوی خیابان نادری دارند رد میشوند بروند پایین ولی صدای تیر و تفنگ هست هیاهو خیلی زیاد است که دیدم بله یکی پس از دیگری جوانها را میزنند و میگویند و خونین میکنند و میآورند تو. در این موقع آمدند مرا از پاسدارخانه خواستند به زندان کلانتری، فهمیدم که شکل کار عوض شده. یک مختار که باید یاد خیری از او بکنم، راننده فضلالله مقدم چون کمک میکردیم به اینها، آمد گفت، « فلانی یک کار کن زود بروید اوضاع خراب است.» من وقتی نشستم دیدم دوتا دژبان گردنکلفت آمدند در اطاق مرا باز کردند یک نگاهی به من کردند و یک سری تکان دادند رفتند که من البته داد زدم که، «آقای رئیس کلانتری،» ها، نکتهای، پس از اینکه فضلالله مقدم دشنه خورد به جای او سرهنگ دو بهنام رئیس موقت کلانتری شد که داستان دارد آشنایی ما با سرهنگ بهنام و رئیس کل
س- متوجه شدید که دشنه را کی زده بود به ایشان و برای چه؟
ج- نه هنوز معلوم نیست، هیچ. این یکی از موارد تاریک است. مرا بردند اطاق سرهنگ بهنام با سروان ابراهیم که صورتش هم زخمی شده بود و یک سروان دیگری بود حالا بعد میگویم، ما را بردند آنجا و گفت، « تا زود است برو از کلانتری نمیتوانم از جانت دفاع.» چه شد؟» گفت، « اوضاع خراب است خیلی هم خراب است.» آمدیم پایین و یک سروان بیتربیتی شروع کرد به فحاشی کردن، البته فحشهای چارواداری به استالین و لنین و از این حزبها. دیدم خیر محیط خیلی آشفته است هی میآورند دختر پسر صدای ضجه است زیادی را هم چپاندند توی زیرزمین کلانتری ۳. مرا سوار ماشین کردند بردند به فرماندار نظامی. سؤال، «شما کی هستید؟» گفتم، «اسم من حسن موسوی است.» مأمور آمد گفت، « اه آقای لنکرانی.» گفتم، « شما از کجا میدانید من کی هستم؟ مرا گرفتند از کلانتری آوردند اینجا.» بههرحال بنده ماده ۵ برایم صادر شد بردند به زندان قرنطینه موقت. این را داشته باشید. ماده ۵ صادر شد و ماندیم و بعد از آنجا بنده را بردند به زندان که آنجا تلگرافاتی شد و بردندم به زندان باغشاه و از آنجا میدانید که قبلاً میگویم زندان باغشاه که بعدها آشپزخانه هنگ باغشاه بود در گذشته محلی بود که مشروطهخواهان را محمدعلیشاه آنجا شکنجه داده بود و شلاق زده بود.
س- بله.
ج- من از آنجا تلگراف زدم، زندان بغشاه، آشپزخانه سابق، نمیدانم لشکر فلان، مقتل سوراصرافیل و دیگر. آدرس دادم وقتی تلگراف اعتراض. که البته باز داستان دارد مرا از آنجا بردند به زندان قصر همهجا خوب محیط آماده بود تلگرافات بود اعتراضات بود. بههرصورت بعد از سه ماه که من زندان بودم احمد برادرم با حسین فاطمی چون با هم (؟؟؟) با هم حرف میزدیم همانجوری کوتاه با هم مثل به تو میگویم مثلاً لطف کردید
س- بله، بله.
ج- اجازه دا دید ضیا بگویم مصطفی بشنوم اینجوری بود روابط ما معمولاً با مردم. احمد به ضیا مراجعه میکند او هم میرود به مرحوم دکتر مصدق میگوید.
س- احمد به کی مراجعه میکند؟
ج- حسین فاطمی وزیر خارجه که، «آقا مصطفی را آنجا نگه داشتید که چی آخر؟ آخر که چی؟» بعد هم مصدق هم میگوید، «خیلی خوب.» تمام شد بعد هم من یک ضامن پنجاههزار تومانی میدهم پسر مرحوم سیفالله خان باوند شروین باوند ضامن من میشود من میآیم بیرون. خوب تمام میشود پرونده بسته میشود تا بعد از دستگیری افسران مقارن، بله درست است، فاطمی لو رفته بود. یک روز ما نشسته بودیم یک دعوتنامهای از دادگاه جنحه فرماندار نظامی برای من آمد «غیرنظامی مصطفی…» طبق همان فرمول. من به قاسم لنکرانی که دکتر بود و وکیل عدلیه بود نشان دادم، گفت، « چیزی نیست.» پاشدیم رفتیم به باغشاه به شعبه، بهاصطلاح قضایی فرماندار نظامی، سرهنگ بهآفرین دادستان بود و سرهنگ شهریاری رئیس دادگاه. من رفتم پیش سرهنگ شهریاری که گیر هم بود بعدها شنیدم، مرد بدی نبود. گفت، « آره این پرونده را فرستادند ما رسیدگی کنیم مربوط به ۱۱ اسفند است روزهای ۹ و یازده اسفند است. چیزی نیست.» خیلی خوب. گفت، « پس کی میآیی پرونده را بخوانی؟» گفتیم، « هفته دیگر میآییم پرونده خوانی.» ما که از آنجا آمدیم بیرون هفته بعد که رفتم با قاسم لنکرانی پسرعمویم و وکیل مدافعم پیش سرهنگ شهریاری، گفت، « پرونده را از من گرفتند. من، دم صلاحیت دادم در صلاحیت دادگاه جنایی فرماندار نظامی است.» رفتم پیش بهآفرین با یک زیرکی خاصی گفت که، «فلانی پرونده را از ما گرفتند. کار شکلش عوض شد. آمدیم و بعد از چندی محکمه و فرمانداری نظامی مرا احضار کردند برای دادگاه. رئیس دادگاه این محکمه توی خیابان سوم اسفند بود در آن عمارت قزاق خانههای قدیم که کارپردازی ارتش بود.
س- بله.
ج- البته من قرار بود قبلاً سرلشکر میرجلالی اسمعیل خان شفائی و سرلشکر کیکاوسی را وکیل بگیرم. ولی با مراجعههایی که احمد برا درم به نصرالله زاهدی که خیلی نزدیک سرتیپ نصرالله زاهدی کرد، قرار شد بر اینکه ما کوتاه بیاییم آنها هم کوتاه بیایند غافل از اینکه دارند اینجا ما را نیرنگ میزنند به ما. بله، بههرصورت بعد هم ما رفتیم و قرار شد که به وکالت تنها قاسم لنکرانی اکتفا بشود هیاهویی نشود چون سرتیپ نصرالله زاهدی به احمد قول داده بود که دولت نظری ندارد در این مسئله، نظر خاصی ندارد. ولی غافل از این بودند که بختیار نظر خاصی دارد. بههرحال ما رفتیم دادگاه و پرونده ما را آوردند گویا چهارصد و چهارده صفحه یا پانصدوچهار صفحه هم پرونده رکن دو مرا ضمیمه کردندکه به قول قاسم لنکرانی، گفت، « اگر تمام پروندهها از بین برود این پرونده کافیست برای افتخار و شرافت.» مال هر کدام علیحده بود مال احمد و مرتضی و مال من. بههرصورت ما نشستیم آنجا و پروندهها را خواندیم. وقتی که قاسم پسرعموی من گفت، « معلوم میشود خوشبختانه این موکل من محاکمه سیاسی میشود و پرونده رکن دو اینجا آمده.» فردا که رفتیم پرونده رکن دو را برده بودند. دو روز پروندهخوانی شد طبق مع مول و در غروبی جلسه تشکیل شد. اتهام این بود دارم اگر بتوانم در امروز و فردا آن متن که بهاصطلاح، حکم صادره را به شما بدهم، ادعا این است که غیرنظامی مصطفی لنکرانی در روز فلان جمعیت انبوهی را راه میاندازد و به دستور وقتی که مأمورین فرمان تفرقه میدهند نمیدهد و شعار زننده، «مرده باد سلطنت» موجب تحریک مأمورین میشود و در نتیجه این تحریک یک سرپاسبان اکراد کشته میشود و ایشان یکی میدانید که زمان، این را هم باید اضافه کنم، مرحوم دکتر مصدق با استفاده از قانون اختیاراتی که مجلس به او داده بود یکی از قوانینش همین ماده بود که من محکوم شدم.» هر کس به وسیله اوراق چاپی، نطق و خطابه موجب تحریکی بشود که در آن تحریک جنایتی جنحهای رخ بدهد مجازات محرک مساوی است با مجازات مباشر، مباشر قتل.»
س- بله.
ج- به عنوان محرک اغوا از مباشر. بنده متهم بودم به اینکه نطقی کردم و مردم را تحریک کردم و در نتیجه این تحریک سرپاسبان اکراد کشته شده، یک. دوم عضویت در حزب توده ایران و ضدیت با سلطنت. داستان طولانی داد و سطها دادگاه را تعطیل کردند به این عنوان که من نوشته بدهم. به من مراجعه کردند که یک نوشتهای بده شبیه نوشته دکتر تقی رضوی که مینویسد عضو حزب توده نیستم. دیگر فعالیت حزبی نمیکنم و فلان. گفتم «آقا من عضو حزب توده نیستم و نبودم و چنین نوشتهای نمیتوانم بدهم.» و لاجرم روز بع د که محاکمه شد، اگر خطا نکنم، دو روز یا سه روز یا یک روز بعد از شهادت مرحوم دکتر فاطمی بود. چرا؟ دلیل دارم چون در دادگاه من همان سرهنگ جاویدی که مدعی بود ما باید کشته بشویم تا مملکت راحت بشود، این رئیس دادگاه بود. سرهنگ هیئت پسر مرحوم علی هیئت بود. سرهنگ حریری بود که همین که بعدها به من گفت که، «از فاطمی مثل گاو خون میرفت.» معلوم میشد که یکی از مأمورین اعدام فاطمی هم است ضمناً رئیس دادگاه بنده هم هست، عضو دادگاه. دادگاه تشکیل شد و قبلاً جالب است که سرگرد مقدم که بعدها شد فرماندار نظامی بازپرس من بود.
س- ناصر مقدم.
ج- ناصر مقدم، که من آنجا، خیلی خوشتیپ و خوشرو بود، آن شعر حافظ را خواندم من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد گفتم، «شایسته قیافه مظلوم و نجیب شما نیست که برای من تقاضای اعدام بکنید در صورتی که خود شما بازپرس من بودید آن ایام.» حالا، روز بعد نیامد سرگرد خشاب برادر سرتیپ زنگنه شد دادستان من. این را هم داشته باشید. اتهام، حالا من داستان از این قرار است و رئیس کلانتری در بازپرسی بعدی قبول کرده که من فقط گفتم، « ملت پیروز است.» من نه تحریک.» گفت، « نخیر.» وکیل مدافع دادستان گفت که مأمورین از نفوذ خانواده لنکرانیها ترسیدند و چنین مسئلهای را تأیید نکردند.» گفتم، « آقا وقتی مدعی که سرگرد فضلالله مقدم است میگوید لنکرانی گفت فقط، ملت پیروز است، من دستور دادم ببرندش، این چطور از من میترسد؟ در صورتی که در آن پرونده.» بههرصورت بعد هم مدافعاتی شد که به من گفت، « شما نفرمودید، «عین جملهاش است سرهنگ جاوید که، «شما نفرمودید، حضرتعالی نفرمودید راجع به توهین به مقام سلطنت چه میگویید؟» گفتم، « والله من با هر گونه توهینی مخالفم حتی توهین به افراد ساده.» گفت، « خود این قیاس خود این…،» اصطلاحی به کار برد، «خودش توهینی است این مقایسه.» گفتم، «آقاجان.» راجع به قانون اساسی گفتم، «من قانون اساسی را احترام میگذارم. حتی همانطور که قانون سرقت محترم است. قانون جنایت محترم است. قانون اساسی مادام که به آن تجاوز نشده من احترام میگذارم.» گفت، « هیچکدام اینها جواب بنده نبود.» خیلی مؤدبانه صحبت میکرد، این را هم باید بگویم. گفتم، «حالا من چه کنم که جواب بنده سرکار را قانع نمیکند.» خیلی کوتاه. کیاک شهادت داده، کیاک اینجوری شده. بههرصورت رفتند به شور. ما دیدیم نوشتند پانزده سال حبس، اعدام دو درجه تخفیفی که به علت عدم سوءسابقه، یکی هم به علت دیگر و پانزده سال زندان. من زیر حکم نوشتم، از این حکم ظالمانه تقاضای فرجام دارم. دارم میرسیم به این مسئله فرار من. از این طریق بود که من با احمد و برادرم و مرتضی و حزبیها تماس گرفتیم، گفتم، « در این شرایط اختناق که هر کسی را میگیرند سؤالات دیگری میکند هیچ صلاح نیست ما به زندان برویم.» تنها خود زندان نبود چون روز شکنجه و فشار و افسرها لو رفته بودند من هم توی اطلاعات حزب کار میکردم و خوب، چه اصراری بود به پای خودمان به شکنجهای برویم که معلوم نیست چهجور از آب درمیآییم. منطق هم حکم نمیکرد. قرار شد من فرار کنم. یک خانهای داشتم اجاره کرده بودم داستان دارد آن خانه را صاحبخانه آمد و به او دادیم و پولی به ما داد و کرایه را نگرفت و تلفنی داشتیم فروختیم مشکل من در این بود که هر کس میرسید میگفت، « در برو.» نمیتوانستم میخواهم بروم، میگفتم، « نه میخواهم بروم دادگاه تجدیدنظر. تا یکروزی به مناسبتی باز پیش بختیار رفتم نمیدانم چهکار داشتم، گفت، « خواندم حکم را خیلی باید در تجدیدنظر هردویمان تجدیدنظر کنیم.» گفتم، « بله در تجدیدنظر فکری میکنیم.» البته من تصمیم فرار داشتم. گذرنامه مادرم را به وسیله مرد محترمی که در اینکارها تخصص داشت و برای حزبیها گذرنامه جعل میکرد ما اسمش را گذاشته بودیم شهربانی متحرک، برداشتیم کردیم مهندس احمدزاده. بنده با گذرنامه مادرم قرار شد فرار کنم. چیزی نداشتم هر چه داشتم فروختم. فروختنی نداشتم گلدان زیاد داشتم گلدانهایم را بخشیدم به آلمان آن زن هنرمندی که بعدها زن سایه شد که همه اینها دادم به خانه مادرم، خواهرم. بههرصورت، در حدود هشت نه هزار تومان پول در مجموع داشتم که هزار تومانش را یکی از رفقایم داد یک مقداری هم احمد کمکم کرد. یک مقداری هم از اداره بانک صنعتی که کارمندش بودم مساعده گرفتم. در حدود چهارهزار شیلینگ یا پنجهزار تومان پول داشتم حالا میگویم که شلینگ. و این پول را هم گذاشتیم پیش عمویمان فرستادند بغداد بغداد بگیریم. این را اینجا داشته باشید. در خلال این ایامی که من در تدارک فرار بودم قرار شد پسرعموی من شریف لنکرانی که معروف حضورت هست.
س- بله.
ج- او را هم من با خودم بیاورم به دو دلیل، یکی آن هم قبل از اینکه لو برود بیاورم و یکی هم تنها نباشم. رفتیم و به وسیله حائری زاده اقدام کردیم و بعد هم رفتم به دیدار دکتر بینا که یک وقتی رئیس کارگزینی سازمان برنامه بود که استاد دانشگاه هم بود اقدام کردیم نوشتند، «ایشان میتوانند بروند مسافرت حتی از دانشگاه هم مانعی ندارد.» حائریزاده هم اقدام کرد پاسپورت برای ایشان گرفتیم. بههرحال قرار شد بنده فرار کنم. خیلی خوب. شبی بود و خیلی ساده یک کیف کوپکی و یک مقدار پول کم و گذرنامه و خصوصیاتمان را دادیم به شریف قبل از من رفت به کرمانشاه با تیبیتی. من هم خودم صبح آمدم سوار یکی از این اتوبوسها تازه آورده بودند آلمانی، سوار اینها شدم و به مقصد کرمانشاه خیلی ساده. حالا داستان دارد دم دخانیات معلوم شد که ماشین را بیآب آوردند بیرون و به اشکال برخورده و ما دو مرتبه برگشتیم به شهر و توی خیابان سوم اسفند و دومرتبه با مادرم که تلفن زدم دیدم دیگر صدایش درنمیآید از غم. خوب مادر است ناراحت است، مهم نیست حالا، همه مادرها ناراحتند.
س- بله.
ج- حالا، بعد هم یک خانمی که به من محبت داشت این هم با ماشینش همینطور گریهکنان دنبال من بود ببیند کی من خارج میشوم و بههرصورت، بعد معلوم شد که حادثهای نیست ماشین را بیآب آوردند. پنج ساعت تأخیر داشت. اینجا نکتهایست. من با پنج ساعت تأخیر از تهران حرکت کردم در صورتی که بایستی شش بعد از ظهر به کرمانشاه میرسیدم که منتظرم بودند ساعت یازده و نیم دوازده شب وارد شدم. حکومت نظامی هم بود پیاده شم آناً یک پلیسی را صدا کردم که، «پلیس.» گفت، « بله.» گفتم، « منزل چیچی السلطنه کجاست؟» میشناختش و دستی بلند کرد و احترام، برد آنجا پنج تومان هم به او دادم و وارد خانه شدم. دیدم بله بیچارهها عرقشان روی میز است شام خوردند و نشستند منتظر هستند، «کجا؟» گفتم، «هیچ ناراحتی نداشتم حادثه اینجوری بود و ماشین را بیآب آوردند وارد شدم. حالا بههرصورت سرتان را درد نیاورم، قرار شد صبحش، من این نکته را تعمد دارم، صبحش قرار شد که با آن مرد متنفذ کرمانشاه برویم به مرز، که او با استفاده از آشناییهایش بتواند مرا با گذرنامه مجعول رد بکند. ماشین سواری گرفتیم و نزدیکهای بعدازظهر بود رسیدیم به مرز خسروی. آقایی بود به نام آقای نجومی گویا رئیس مرز و گمرکات مرز بود. منزل او وارد شدیم گلابی و پرتغال و این حرفها گذاشته بود پاسپورت مرا گرفت پرتاب کرد شروع کرد به عیبجوییها یغیرموجه به گذرنامه شریف پسرعموی من که من مداخله کردم، «آقا ایشان.» گفت، « آقا من با سرکار صحبت نکردم با ایشان آقای لنکرانی دارم صحبت میکنم.» بعد آن مرد محترمی که با ما آمده بود اشاره کرد، «تو چه کار داری؟» آمدیم بیرون و گفت، « من خودم میآیم تا گمرک»، بعد گفت، «من تا مرز میآیم.» همانطور که تا مرز میآمدیم نکتهای که خیلی جالب است ظریف است ذوق انگیز است و این صحبتهای هموطنها را به خاطر میآورد و من فراموش نمیکنم، وقتی سوار این ماشین سواری شدیم من و شریف عقب بودیم و آن مرد بهاصطلاح پارتی ما جلو بود توی آینه به شریف لنکرانی گفت که، «آقای شریف لنکرانی با این آقایان لنکرانی معروف چه آشنایی دارید؟» گفت، « پسرعمویم هستند.؟» گفت، « مرتضی و مصطفی و اینها را هم؟» گفت، « بله.» حالا داستانی گفت که من مشکلی داشتم و رفتم سازمان برنامه و یک کسی مرا به مصطفی لنکرانی معرفی کرد و او هم رفت اطاق سرمهندس ایروانی و سفارش کرد و من توی آن کار چهار پنج هزار تومان گیرم آمد دیگر رفتیم. حالا من به او گفتم، « ما را شناخته این.» وقتی پیاده شد آن مرد محترم گفت، « آقا شناختم.» گفتم، « معلوم است.» بوسیدند و گریه کرد و من هم البته از وطنی کنده میشدم به آن عادت داشتم طبعاً حساس بودم رقت داشتم اشکمان ریخت روی شانه همدیگر و بعد هم گفت، « ناراحت نشو سرهنگ آزمین اینجا رئیس پاس مرزی است اگر هم حادثهای بشود تحویلت نمیدهیم چون میدانم چیزی نداری. روزنامه اطلاعات که محکومیتت را نوشته. من همه این اداها را درآوردم تو نراحت نشوی.» البته ماند و تا ما سوار، ها، تلفن زد و از خانقین ماشین سواری آمد ما را سوار کردند رفتیم به بغداد. حالا، شب با شریف ما رسیدیم بغداد رفتیم به فندق الصادقی، در عربی به هتل میگویند فندق، رفتیم به فندق صادقی یک اردبیلی در آنجا بود که صاحب هتل بود که هنوز هم ترک بود لهجه داشت، وقتی که پاسپورت شریف لنکرانی را دید چون برادر من گفتم در دوره چهاردهم وکیل آستارا و اردبیل بود در مجلس. شناخت و این حرفها و یک نگاهی هم به من کرد و گفت، « سنین آدین یازمارام.» اسم تو را نمینویسم توی هتل. حالا، ننویس، ما آنجا شب را ماندیم صبحش رفتیم کاظمین، جالب اینجاست اتوبوسی که ما را توی راه میآورد، توی راه یک کسی از من پرسید که درویش کجا میخواهی بروی؟» گفتم، «میخواهم بروم کرمانشاه.» گفت، « امیدوارم که امام بطلبت کربلا هم بیایی.» گویا حدس زده بود من دروغ میگویم. وقتی که ما در کاظمین در یک قهوهخانهای که معمولاً فارسی میدانستند داشتیم سخنرانی میکردیم اتوبوس هم از گرد راه رسید، دیدند اه، مسافر دیروز اینجا دارد سخنرانی میکند توی قهوهخانه. ما خوشحال بودیم سیتا هم اضافه شد آنجا سخنرانی کردیم علیه کودتا و اعدامها و جنایات و این حرفها، در کاظمین بودیم، ظهرش هم که مهمان آن طرف تجارتی عمویم بودم، طرف تجارتی پدر همین مهری که، جایت خالی یک نهار ماهی خیلی خوبی به ما داد و رفتیم سفارت سوریه ویزا بگیریم، گفتند از امروز دولت ایران با سفارتخانههای خارجی قرار داد امضا کرده هر ایرانی که بخواهد ویزا بگیرد باید از وزاخارجه ایران هویتش تأیید بشود. ای داد و بیداد. بههرحال تاجری که به نام خیلی معروف بود همین مال خیلی معروف بود، مال خرم آباد، خرمآباد فعلی، این هم اسمش فیلی یا فیلی، نمیدانم، به برادرش گفت، « ولک، بلند شو برو پیش کنسول بگو خجالت بکش اینها قوموخویشهای من هستند رفیقهای من هستند. این حرفها چیست.» بههرحال، ما به پایمردی او ویزای سوریه را گرفتیم و با عجله از بغ داد فرار کردیم به دلیلی که الان میگویم. به این دلیل خبر آوردند مأمورین بغداد چندتا از فراریهای حزبی را در بغداد دستگیر کردند. مرحوم، مرحوم میگویم، رحیم نامور مدیر شهباز لو رفته فرار کرده در کویت مخفی است. هر چه زودتر جا بپردازیم برویم بیرون، ما هم که سخنرانی کرده بودیم آنجا و بالاخره هر ایرانی هم میشناخت. بههرصورت ما از طریق اردن آمدیم و شبی را هم در بیتالمقدس ماندیم، آنجا ماندیم آمدیم به بیروت، سوریه ماند آمدیم بیرون چون آنجا بیروت آمدیم که با کشتی برویم. شبی در منزل قوموخویشها ماندم و به وسیله برومند فوتبالیست معروف، حتماً اسمش را شنیدید.
س- بله، بله.
ج- بعد هم در دانشکده آمریکایی درس میخواند با یک روزنامهنویسی مصاحبه کردم و راجع به اوضاع ایران درست آن ایام بود که، این را باید اضافه کنم، اکثر خانوادههای آزادیخواه و دلبند به مسائل ایران و استقلال شاید تعداد معتنابه قابل توجهی اسم بچههایشان را حسین گذاشتند به احترام حسین فاطمی که آن روزها کشته شده بود، این را هم باید اضافه کنم. ما مصاحبهای کردیم راجع به اوضاع به نام یک رهگذر که روزنامهها نوشتند پلیس بیروت حساسیت داشت که ما شبها در آن ویلای شوهر دختر عمویم فاضلی بودم روزها هم میآمدیم. بههرصورت، قرار شد که بیایم از بیروت بیرون و رفتیم ویزای ایتالیا بگیریم. شریف را فرستادم سفارت ایتالیا گفتند نه باید ایران موافقت بکند. رفت سفارت ایران برگشت گفت، « در برو که با من هم داد و بیداد کردند. پسرکی است به نام صارمی با یک مردیکه هم میگویند اینجاست اتابکی وزیر مختار است سخت که چرا آمدی؟ و برو.» چه کنیم گیر کردیم توی بیروت. مراجعه کردیم به یک مؤسسه مسافربری، مردی بود ترکی میدانست ترکی اسلامبولی ولی رفع نیاز میکردیم. گفت، « والله شما اگر با کشتی «انوتریا» که ایتالیا است بروید ویزای ایتالیا پول نمیدهید.» گفتم، « آقا مسئله ویزا نیست ما دچار بوروکراسی ایران هستیم و فلان و بیسار.» گفت، « شما اگر به من اطمینان میکنید گذرنامههایتان را بگذارید پیش من من برایتان ویزا بگیرم.» خوب، شریف با من شور کرد، گفتم، «مانعی ندارد.» گذاشتیم و چهارشنبه صبح رفتیم، جالب است، گفت، « من احتیاطاً ویزای اطریش هم برای شما گرفتم.» چون از کجا میدانست مرکز ما اطریش است من نمیدانم، من به اطریش خواهم آمد. گفت، «من احتیاطاً ویزای اطریش هم برای شما گرفتم. شما حالا میتوانید با «انوتریا» هم نروید.» گفتیم، «چهقدر خرجش است؟» گفت، « بیست و پنج لیره بیروتی.» که به پول ما میشد پنجاه تومان. بههرصورت ما گفتیم، «ما با کشتی انوتریا میرویم.» آمدیم سوار کشتی «اونرتریا» شدیم و وقتی که آن حرکت کردیم به شریف گفتم آمدیم. حالا، آمدیم به ایتالیا و از ایتالیا به ونیز و از ونیز به وین وارد وین شدیم که آن روزها معمولاً ترتیبات پناهنده را در اینجا هم میدادند چون کشوری بود در حال اشغال متفقین، پل سالمی بود برای عبور بیطرف بود، اشغال بود. اغلب پناهندگان سیای حزب توده ایران و خیلی از رفقای جبهه ملی هم از طریق وین به مقاصد معینشان رفتند.
س- بله.
ج- یعنی صددرصد نه هشتاد درصد حزبیها از اینجا رفتند. آمدیم اینجا و آمدیم. ولی داشتیم و زندگی داشتیم و ماندیم اینجا بعد هم یواشیواش اینجا مشکلاتی به وجود آمد و قرار شد که تقسیم بشویم و حالا بماند که، ما را از اینجا برخلاف میل من، حالا آن هم شاید، چرا بعد یک نامه دیگر هم از من به شما میدهم راجع به این نامهای که من از بلغ ارستان به حزب نوشتم، ما را فرستادند به بلغارستان اجمال مطلب.
س- در چه سالی آقا؟
ج- در سال ۵۴ ما حرکت کردیم، ۵۴ و ۵۵ بعد از یک سال بعد از کودتا.
س- بله، بله.
ج- میشود ۵۵، چون ژانویه ۵۵ من خارج شدم یا ۵۴. رفتیم بلغارستان و چندی هم آنجا بودیم و مریض شدم و تحت معالجه بودم و بههرصورت مشکلاتی و مسائلی، تا من یک نامهای نوشتم به حزب خیلی وسیع تقاضا کردم نمیمانم اینجا میآیم وین به خرج برادرهایم آنجا زندگی خواهم کرد. شما در همان نامهای هم که از ایرج عکس برداشتید دارید. فتوکپی،
س- بله، بله.
ج- بعد اینجا نوشته که «ما اقدام کردیم بمان و هرجا دلت میخواهد برو.»
س- بله.
ج- حالا، بههرحال آمدم باز وین. آمدم وین و البته فعالیتهای سیاسی ما در وین شروع شد. من به نام عضو ساده حزب توده ایران آنجا فعالیت کردم. اغلب هم این جمله را گفتم، «آقا پهلوان قهرمان زمین خورده باید بلندش کرد بعد از او عیبجویی کرد.» دلم بود همیشه هم این عقیده را داشتم. آمدیم اینجا و البته ایرانیها آنموقع محدود بودند ولی فعالیت ما به مرور گسترش پیدا میکرد به جایی که یواشیواش پلیس اطریش متوجه شد که ایرانیهای اینجا تشکل دارند، عرض کنم که، مطالبی مطرح میشود، سفارت ایران مراجعاتی کرد تا اینکه بنده آن پاسپورت مجعولی که به نام خودم در (؟؟؟) پاک کردم به نام خودم وارد اطریش شدم با آن. آمدم و مدعی شدم که پاسپورت افتاده توی آب و خراب شده از سفارت ایران رفتم فروغی وزیرمختار بود، با تکیه به آشنایی و فروغی وزیرمختار، نه ببخشید، فروغی دبیر اول بود فروهر وزیرمختار بود، یک پاسپورت هم اینها به ما دادند بهعنوان پاسپورتی که توی آب افتاده خزاب شده. تا اینجا هنوز تهران نمیداند چه خبر است. سفری من کردم در خلال این اوضاع به ایتالیا پاسپورت مرا دزدیدند در ایتالیا. نوری اسفندیاری سفیرکبیر بود رفتم پیشش که، «آقا من آمدم ایتالیا و پاسپورت مرا دزدیدند، مقداری پول دزدیدند و پاسپورت میخواهم.» گفت، «مانعی ندارد.» خسروی نامی هم که آنجا عضو محلی بود و جزو کسانی بود که ماشین برده بود شاه را از فرودگاه آورده بود در موقع فرار و به دستور شاه قرار بود مادامالعمر در ایتالیا بماند. این را هم خواست و گفت، بله قربان و در گوشش یک چیزی گفت و رفت و بعد هم حتی اسفندیاری گفت، « از محل اعتبارات سفارت تمبر بزنید.» دو روزی طول کشید روز سوم من رفتم پیش نوری اسفندیاری، شروع کرد، «اخوی حالشان چطور است؟» و فلان و بیسار و گفت، « والله این رئیس اداره محرمانه ما ناخوش است فرمالیته یک سؤالاتی میشود مع مولاً. گفتم، « برادر سؤالات ندارد.» که، «احمد کجاست؟ مرتضی کجاست؟» گفتم، « من میخوا هم بروم مسافرت گرفتارم و.» بههرحال باید انصاف بدهم خسروی بدجنسی نکرد زیاد. پاسپورت برای من صادر شد که بعد معلوم شد که رئیس اداره محرمانه انسان باشرفی است خودش را به ناخوشی زده که مبادا اطلاعاتی راجع به من بدهید. خلاصه بنده با این پاسپورت آمدم و رفتیم اسپانیا و آمدیم وین. سرت را درد نیاورم، از این تاریخ است که کشمکش دولت ایران با من شروع میشود به این معنی که بخشنامهای میکنند فلانی محکوم است و فراری است پاسپورت جعل داشته و این پاسپورتهایی که به او دادید روی اعمال نفوذ بوده از او بگیرید برگردانیدش. از این تاریخ کشمکش ما با دستگاه دولتی شروع میشود. به همان سبت که ایرانیهایی که بیشتر اینجا میآیند فضای سیاسی برای ما بازتر میشود فعالیت ما هم گسترش بیشتری پیدا میکند. جلساتی تشکیل میشود، سخنرانیهایی میشود، تظاهرات علنی ضد کودتا میشود، مقابله با دستگاه سفارت شروع میشود و چون هم نسل بعد از ۲۸ مرداد نسل سیاسی و باشرف و آمادهگی سیاسی داشت هرکدام به یک گوشهای یکی رفت نیروی سوم شد، یکی به جبهه ملی پرداخت، یک عدهای حزبیهای فراری که اکثریت داشتند این ور آمدند. بههرصورت فضای مساعد سیاسی بود برای گروههای مختلف ضد کودتای ۲۸ مرداد. البته من سفری کردم سفارت ایران پاسپورت مرا تمدید نکرد. سفری کردم به سوئیس هزار شیلینگ قرض کردم رفتم سوئیس پیش آقای قریب سفیرکبیر بود. آقای مالک کنسول بود، رفتم پیش مالک پسر دکتر سعیدخان لقمان الملک معروف که با بابایم صیغه برادری خوانده بود، ما به او میگفتیم، «خانعمو» بابایش.
س- بله.
ج- رفتم آنجا و گفت که، «آقای لنکرانی پرونده شما را من باید ببرم پیش قریب.» گفتم، « من اینجا پرونده دارم؟» گفت، « بله.» رفتم پیش قریب و طبق معمول گفت، «تو بگوییم تو بشنویم و فلانی اینجا نمان اینجا به تو نمیدهند اگر میخواهی من تلگراف بزنم، الان برگرد.» خوب، همان جواب معمولی که، «آقا من… گفت، « اینجا نمان نمیدهم پول هم میخواهی به تو بدهم.» گفتم، «من غلط کردم.» خلاصه برگشتم وین تا یک ماه محل بود، آمدیم وین و سفارت ایران شبها کنسول نامه به من نوشت که «بله اگر پلیس اطریش راجع به این مسئله از شما سؤال کرد ما جواب میدهیم.» مسئله بود بود تا اینکه یک شبی که شاه قرار بود اینجا شروع کردند بگیر و بگیر هر شرقی را میگرفتند از جمله من با یک دختر خانم ارمنی به نام گلوریا ما را در یک کافهای به نام اوفن پاساژ گرفتند بردند شهربانی. از این تاریخ پلیس اطریش متوجه میشود که من پاسپورت ندارم. گرفتند و شب نگه داشتند، «پاسپورت؟» پاسپورت من پیش سفارت ایران است. و وکیلی گرفتیم جنگ سیاسی ما با پلیس اطریش با حکومت ایران از این تاریخ علنی میشود. آنها اصرار دارد تحویل من هم همانطور که در مقاله پزشک زاد خواندید، این مسئله شکل گرفت، حاد شد. حتی پلیس اطریش علیه من اعلام جرم کرد به دادگاه که من امنیت و بیطرفی اطریش را بهم زدم. دادگاه رأی نداد که این اینجا اخلال میکند علیه شاه تحریکات میکند، تشکیلات داده. سه بار مرا بردند.
روایتکننده: آقای مصطفی لنکرانی
تاریخ مصاحبه: ۱۷ می ۱۹۸۵
محلمصاحبه: وین ـ اتریش
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۹
ج- این وسطها سرهنگ زیبایی معروف جلاد معروف شد دبیر سفارت ولی در واقع مأمور سازمان امنیت شد در وین که از این تاریخ است که پرونده من برمیخورد با یک اشکالتراشیهای وسیع از طرف حکومت ایران به وسیله مقامات پلیس اطریش. که من هر روز میبینم که مورد فشار بیشتر پلیس اطریش هستم و مرتب به من اطلاع میدهند (؟؟؟) (؟؟؟) شما باید اطریش را… زودی ترک بکنید. خیلی خوب. ولی البته وکیل دارم و معلوم است که نمیتواند مرا از اینجا بیرونم کند تحویلم بدهند ولی مرا تحت فشار گذاشتند که من از اینجا بروم بنا به فشار دستگاه سفارت. تا اینکه این وسطها گفتند شاه میآید به اینجا، اولین سفر شاه به اطریش. بعد روزنامههای اطریش نوشتند «زمین وین داغ است و شاه نمیتواند بیاید» و بالاخره سه ماه عقب انداختند و بهاصطلاح، تدارک دیدند و موقع ورود، ها، این هم باید ضمناً بنگویم، قبل از آن هم دو ماه قبل از ورود شاه مرا بیست و پنج روز پلیس اطریش تبعید کرد به شهری به نام کرنس در هفتادکیلومتری وین، که من هر روز صبح بروم دفتر پلیس آنجا را امضا بکنم و بیایم بیرون. بعد گفتیم، «چیست؟» گفتند، «طبق مقررات شما بایستی دور میشدید.» بعد از ۲۵ روز به وکیلم نوشتند که برگردد بیاید. ما آمدیم وین. البته قرار بود موقع ورود شاه من وین را ترک بکنم پلیس گفت لازم نیست. صبح ورود شاه، حالا بقیهاش حاشیه مسئله است که ما هر روز تحت نظر بودیم خانهمان را تفتیش میکردند. هر کس منزل ما میآمد نمره ماشینش، گذرنامهاش را برمیداشتند، حالا بماند. صبح ورود شاه به وین بنده و محمد…
س- مسعود معصومی.
ج- مسعود معصومی که اسم اصلیش محمد است، مسعود معصومی و جهانگیر جهانبگلو و عرض کنم، حسن احسانی دانشجوی طب، ما چهار نفر را صبح زود ورود شاه ریختند به خانهمان تکتک بردند به زندان مجرد و پانزده روز که شاه آنجا بود ما زندان مجرد بودیم شاه که رفت آمدیم بیرون. ولی باز فعالیت ادامه داشت تا اینکه ما در فکر تشکیل اتحادیه دانشجویان افتادیم که چنگیز پهلوان البته یکی از افرادی بود که نقش موثری داشت در تشکیل این و اولین اساسنامهاش را ما در خانه معصومی خودمان نشستیم نوشتیم آنجا اساسنامه مینوت شد، سه نفر بودیم تنظیم کردیم و تشکیل اتحادیه دانشجویان دادیم که بلافاصله اگر یادتان، یادتان نیست، شاه زرنگی کرد و گفت، « نه دانشجویان میتوانند سفارتخانه اتحادیه درست کنند نمایندگانی از آنها بخواهند اتحادیه درست کنند.» دکتر عزیزی که اینجا سرپرست بود زرنگی کرد دانشجوها را خواست و سهتا نماینده انتخاب کرد هر سه نماینده را هم از حزب ما انتخاب کرد. خلیلی پسر کامیار خلیلی پسر مدیر «اقدام» بود، لازیک آشوری بود، عبدالرحیم احمدی اینها شدند نماینده دانشجویان. ولی ما اکتفا نکردیم مقدمهای بود برای اتحادیه دانشجویان. بههرحال اتحادیه دانشجویان وین تشکیل شد و اولین روز تشکیلاش هم چهارصدوپنجاه تا عضو داشت. و البته باید اضافه کنم روز ورود شاه با تمام اختناقی که به وجود آورده بودند تظاهراتی ضد شاه شد حتی مردی به نام مرد گرانمایهای به نام پورتراب که موزیسین گرانمایهای است الان هم در (؟؟؟) درس میدهد، در جلسهای که شاه سخنرانی میکرد که بردند کتکش زدند چون جلوی شاه سیگار کشیده بود، بردند کتکش زدند. عدهای هم در شهر توی این اشتراسن بانها قطارهای شهری سوار میشدند «مرده باد شاه» میگفتند درمیرفتند، ولی این عده نه آن اندازه وسیع بود که در مسافرت بعدی شاه به اینجا. بههرحال شاه رفت و ما آمدیم از زندان بیرون و کماکان پرونده من در حال تعلیق بود بدون هیچگونه سندی در وین زندان بودم هرچه هم مکاتبه میکردم جواب این بود که، و در اطاقهای دربسته کراراً مرا خواستند گفتند، «باید بروی تو برای ما (؟؟؟) هستی. تو آدم مساعدی برای ما نیستی.»
س- این چه سالی است آقا؟
ج- اینها را شما همیشه حساب کنید از سال ۵۵ است تا حدود ۶۰ و ۶۲ است، این مسائل هست. ولی البته روز به روز دامنه فعالیت سیاسی و دانشجویی کسترش، نیروی سوم شکل میگیرد یواشیواش، جبهه ملی شکل میگیرد متأسفانه ضمن هماهنگی در مسائل وسیع اختلافات سیاسی هست. جدال هست، مشاجره هست، آن مسائل کهنه مطرح میشود، «تو خیانت کردی من خیانت نکردم.» البته ما هم در موضع دفاع از حزب قرار داریم. خیلی از حقایق هم مکتوم میکنم من برای اینکه اصل مسئله در خطر بود. به اینها گفتم، گفتم اگر بنا باشد من با اینها همصدایی کنم چیزی نمیماند. خوب آنهایی که فقط… حالا، مسائل بود تا اینکه شاه بار دوم آمد به وین. بار دوم آمد به وین ایندفعه نیروی دانشجویی خیلی قوی بود مخصوصاً شهر گراتس که سنگر ما بود که معمولاً نیروی خیلی مصمم مجهز متشکیلی داشت که، خوب، باید به شما بگویم اکثراً مربوط به حزب توده بودند، آمدند به اینجا بار دوم که شاه آمد، بله بار دوم که شاه آمد اینجا بنده را گرفتند چهل روز که شاه اینجا بود بردند به زندان. پس از اینکه فرح طیارهاش پرید به قول یک پلیسی که از رفقای ما بود گاهی هم مأمور زندان بود، در را باز کرد معذرت میخواهم گفت، «این جنده رفت.» (؟؟؟) «این جنده رفت.» صبحاش هم بنده را خواستند به دفتر پلیس خارجی مردی بود به نام برگروحشی، کثیف، احمق، فاشیست، خواست به آنجا با یک لحنی، من هم چهل روز بود ریش گذاشته بودم چون نه پول داشتم نه ملاقات در این چهل روز. دوتا هندی بودند آنجا گاهی به من سیگار میدادند که من هم البته به آنها پیراهن دادم و بعد هم آمدند پول دادند بعد معلوم شد حتی من دویست شیلینگ که برای من فرستادند پلیس به من نداده. یک ملاقاتی روز اول من کردم با دکتر ابوطالبی که حالا دکتر است، گویا من به او گفته بودم که تظاهرات به هر شکلی هست انجام بشود، گوید میکروفون داشتند و صدای مرا ضبط کرده بودند ملاقات را به کلی ممنوع کردند در این چهل روز، بعد از چهل روز من آمدم اینجا، گوش بدهید جالب است این دموکراسی غربی، آمدم بیرون بردندم اطاق این برگر مورد بحث، گفت که، «شما آزاد هستید به شرطی که امضا کنید که هر روز دفتر پلیس را بیایید امضا کنید.» گفتم، « من نمیکنم.» داد که، «میفرستمتان زندان.» گفتم بفرستم زندان. بههرحال این میان وکیلم دکتر فیشر آمد، گفت، « قبول کن.» بنده تعهد کردم هر روز دفتر پلیس را امضا کنم، بسیار خوب. آمدم بیرون و البته نه پول داشتم نه چیزی داشتم. بعد معلوم شد یک مشت هم ساعت و ماعت و این چیزها داشتم که توی بانک رهنی گرو گذاشتم یک آقایی برده فروخته و یک سههزار شیلینگ هم برادرهایم فرستادند پسرکی به نام افشار با استفاده از یک دختری که توی بانک بوده آن پول را هم به نام که مال عمویم است گرفته خورده. بنده آمدم بیرون و درهرحال، اولین کاری که کردم عکس ریشدار را فرستادم برای احمد برادرم. طفلکها از آنور آنها چهارهزار تومان برایم پول فرستادند. حالا، اوضاع و احوال به این منوال بود و بنده هر روز بعد از ظهر به وین (؟؟؟) میرفتم به پلیس شب شب بخیر میگفتم امضا میکردم میآمدم، خیلی خوب. البته این وسطها مدتی توی کافه چینیها ظرفشویی کردم با منصوری که اینجا موزیک میخواند. مدت کوتاهی در یک باغی در (؟؟؟) میوهچینی میکردیم با رفقای دانشجویمان. مدتی توی داروخانهای دارو میپیچیدیم. جالب است مدتی هم در این خیابان (؟؟؟) سر راه فرودگاه من (؟؟؟) بودم پمپ بنزین کار میکردم مال یک ایرانی بود معمولاً کار میکردیم یکروز دیدیم که رئیسش اینجا سیروس زمانی اینها نام و نشان دارد، آمد که، «ببند و برو.» «چیچی را ببندم؟» گفت، « نمیتوانم بگیرم. مرا خواستند باید اینجا را ببندی.» «چطور ببندم؟ من اینجا شاگرد تو هستم.» «نه، یا تو برو یا من.» «من میروم. بعد معلوم شد که بله سفارت ایران گزارش میدهد که فلانی چون یک قیافه مشهور و معروف است مخصوصاً رفته اینجا سر راه فرودگاه (؟؟؟) شده مأمور پمپ بنزین شده که برای ایران دردسر درست کند بار، برای اینکه هی مرتب میآیند میگویند، «آقا یعنی چه؟ فلانی آنجا، چرا اینکارها را میکنید؟» بههرصورت پلیس اطریش هم فشار میآورد به کمپانی آرال که این شعبه یک جای کوچولو بود روزی سیصد لیتر فروش داشت مثلاً شاید روزی سی چهل شیلینگ گیر بنده میآمد. اینجا را ببندید. بنده از این تاریخ، عکسهایی هم دارم شاید هم پیدا کنم از آن عکسها هم میدهم جالب است (؟؟؟) هستم و دارم میزنم، میدهم به شما. داستان جالب دیگری دارم در این موقع که آنجا بودم (؟؟؟) مانعی ندارد. یک روز داشتم آنجا میکردم دیدم یک زن و شوهر فرانسوی آمدند یک سگ هم دارند. کمی آلمانی، میرفتند مجارستان، چون راه مجاز بود. خانم به شوهرش گفت، «من از دور گفتم که این کارگر نیست اینکه اینجا کار میکند.» گفتم، « نه.» گفت، « تو کی هستی؟ن گفتم، « من ایرانی هستم.» گفت، « آقا، ما همزمان فاشیست فراری بودیم. ما میرویم مجارستان.» بنزین ریختند، آن روزها خیلی ارزان بود، شد پنجاه شیلینگ پانصد شیلینگ برای من گذاشتند که این پیشت باشد تا ما برگردیم. عکسی هم گرفتند از من و مراجعت عکسهای مرا به من دادند، یک خاطره جالبی است. باز هم بنزین ریختند پول دادند که، «رفیق». بعد دیدم پیش رفقا هستم. حالا بههرحال، اینجا هم ما آمدیم بیرون و مدتی هم توی کافه چینیها ظرفشویی کردیم و بههرصورت اینجوری گاهی کار میکردیم بعد هم مدتی در این مؤسسه آکفا هست که مربوط به آکفای دوربین آکفاست.
س- بله، بله.
ج- یک گاراژی داشت آنجا من ماشینشویی میکردم و بعد خودشان آمدند دیدند کار من نیست، مردم محترمی بودند یک ماه حقوق اضافه به من دادند پول اضافه دادند عذرم را خواستند، سه ماه هم بیمهام را قبول. حالا بههرصورت البته باید بگویم با شرافت و تقوی من برادرهایم همیشه یار و یاور من بودند در حالتی خودشان وضعشان خراب بود، بهم خورده بود، در تعقیب بودند، قرض میکردند نمیگذاشتند من اینها به من بد بگذرد آنها هم و حتی من ولخرجی میکردم. گاهی پولها مرا گولم میزدند میخوردم میرفتم که از جمله خواهرزاده منوچهر کلبادی هفت هشت هزار شیلینگ مرا خورد و رفت. بعد هم مرتضی برادرم نوشت ما با زحمت توانسته بودیم بخورند و بروند، اینجوری کلاه سرم میگذاشتند. حالا کار ندارم چون پول و زندگیم. بههرصورت این مرحله هم بود و ما هم مرتب دفتر امضا میکردیم تا اینکه بار سوم شاه آمد اینجا. وکیل من برداشت نوشت که اگر موکل مرا بعد از این بگیرید من اعلام جرم میکنم هیچ دلیل ندارد. شما هر دفعه شاه میآید اینجا وکیل مرا میگیرید میتوانید تحتنظر بگذاریدش. قرار بر این شد که این دفعه شاه میآید مرا دیگر نگیرند. به این معنی صبح ورود شاه…
س- منظورتان این است که موکل مرا میگیرید.
ج- بله؟
س- شما گفتید وکیل مرا میگیرید.
ج- نه وکیل من بنا شد بنا به فشار وکیل من قرار شد مرا نگیرند به این معنی که شاه که میآمد دوتا مأمور میآمدند در خانه من صبح خودشان را معرفی میکردند که ما
س- بله، بله.
ج- مأمور شدیم. با هم میرفتیم گردش و تفریح و کافه، ولی با بنده بودند همهاش شب هم در خانه میخوابیندند. و این ماجرا بود و تا اینکه به مرور ایام به من یک (؟؟؟) دادند یک پاس خارجی به آن میگویند به نام بیوطن.
س- بله.
ج- تا سوسیالیستها بر اریکه قدرت آمدند، به حکومت رسیدند از نوع باب مکاتبه و مراوده من با دولت اعتراض به وضعم که، «آقا این یعنی چه؟»، پس از این مکاتبات و اینها کرایسکی جواب داد که، «ما به پرونده شما رسیدگی میکنیم جواب میدهیم.» من نوشتم، «آقا من این (؟؟؟) را نمیخواهم. این توهین است به من، من مرد سیاسی هستم.» من یک سه سالی هم باید به شما بگویم مغازهدار بودم اینجا به این معنی که یک دکان کوچکی بود در این همسایه ما، ما گفتیم که، «آقا تو که این همه آشنا داری بیا اینجا را بگیر فروش فروشی کن.» پا شدم رفتم اداره تجارت اینجا تقاضای کار دادم بنا به سفارش پلیس اطریش در ظرف ۲۴ ساعت به من اجازه کار دادند که من یک سه سال هم بودیم و چهار سال ماندیم و دیدیم عرضه اینکار را نداریم. بیچاره احمد پولی فرستاد و از بین رفته بود برداشتیم دیدیم که بعد هم تصادف ماشین داشتیم عملی داشتم. حالا بههرحال رفتیم تقاضا کردیم معاینه کردند شدم بازنشسته قبل از موعد، به عنوان معلول. حالا اینها را داشته باشید. ولی همچنان فعالیتهای سیاسی ادامه داشت تا ورود شاه و تظاهرات و کوپه شاه را اینجا در شهر جلوی سفارت آتش زدند دانشجویان و عرض کنم، موقع ورودش به اینجا زدوخوردهایی شد با پلیس که من مخالف بودم یعنی ما مخالف بودیم، گفتیم، «آقا پلیس که اجازه میدهد ما اینجا تظاهرات آرام داشته باشیم، خوب، چه اصراری است مهمانش را از فرودگاه تا وین اذیت کنیم.» پلیس گفت، « آخر مهمان ماست. ولو کشته هم بدهید شما ما نمیگذاریم به مهمان ما…»گفت، « من که اجازه میدهم شما بروید تظاهرات بکنید توی خیابانهای مرکز این شهر علیه شاه، چه اصراری دارید توی فرودگاه ما را ناراحت کنید که نگذاریم.» بههرصورت از این مشکلات هم ما بعضی از چپروها داشتیم چون، ها، نکتهایست، باد چینی وزیده بود چپ پرچمش در اهتزاز است مجعول و بیمنطق بود. شعارهای توخالی، تفنگ، فشنگ، نمیدانم، محاصره شهرها از لحاظ دهات، مائوتسه تونگ من اینجا اسم نوشتم سید بکنی.
س- بله.
ج- بله، سید پکنی لقب دادم گفتم کله بودا را برداشته به کله کنفسیوس را روی سر خودش گذاشته، از این مزخرفات. حالا سر خودش را گذاشته روی تن آن، از این اصطلاحات. بههرصورت باد چینی هم وزیده بود یک تب انقلابی گریبان اروپا را گرفته بود از آنور نیکخواه چینی شده بود. از آن ور خسروی در ایتالیا چینی شده بود. از این ور اکثر رفقای حزبی ما خزیده بودند به آن طرف. احمد قاسمی چینی شده بود. فروتن چینی شده بود.
س- آن سخایی.
ج- سخایی چینی. از اینها که مطلع هستید، حالا.
س- بله، بله.
ج- بههرصورت در چنین اوضاع و احوالی ما در وین بودیم و همانطور که در یک نواری هم شاید گوش بدهید گفتم، یکجا ما هیچ اختلاف با هم نداشتیم روزی بود که شاه اینجا میآمد و تظاهرات ضد حکومت بود همه با هم بودیم با هم کتک میخوردیم همه با هم شکنجه میدیدیم. ولی باید صمیمانه به شما بگویم همه در یک صف واحد و خیلی نیرومند حرکت میکردیم و اغلب اعتصاب غذاهایی که میشد ولی بنده شخصاً مخالف بودم بیمعنی بود. اعتصاب میکردیم نمیگذاشتند فلان کار نشود، یعنی چه حالا؟ بههرصورت، ولی باز معالوصف هماهنگی داشتیم، غذا میبردیم برای همدیگر، راه میرفتیم، عرض کنم که، مخبر میبردیم، روزنامهنویس میبردیم، از این کارها میکردیم. حالا در مجموع این مسائل بود تا پیدایش ۱۵ خرداد.
س- بله، بله.
ج- باز هم در ۱۵ خرداد هم بین ما و بعضی نیروها اختلاف بود. بعضیها ۱۵ خرداد را قویاً محکوم میکردند و ما به شکل مشروط تأیید میکردیم جنبههای ملی، مشارکت خلق را در درونش با همه آن رگههای ناسالم مذهبیاش، این هم یکی از مسائلی بود که ۱۵ خرداد هم بحث روز ما بود. تا تاریخ وین است که خوب، محیط محدودی است. البته این هم باید به شما بگویم کنفرانسها، ها، یک روز هم من نمیدانم چطور شد جلوی یک ماشین را گرفتند که ما سوار بودیم بردنمان به پلیس و همه را ول کردند بنده را نگه داشتند بردند باز هم دومرتبه به سازمان امنیت اطریش.» آقا مرا چرا نگه داشتید؟ من چه کاره هستم؟» بعد معلوم شد که بله کنگره دانشجویان در وین بنا است تشکیل بشود از پاریس آمده بنده را احتیاطا پلیس اطریش چهل و هشت ساعت نگه داشته که نباشم در وین. حالا نمیدانم به شما به چه جملهای بگویم شاید مبالغهآمیز روی ما حساب میکردند. شاید قدرت ما کلام ما وسعت فعالیت ما آن اندازه مؤثر و نافذ نبود که حکومت ایران به اطریش فشار میآورد. یادم میآید این اصلانی که از دوستان ما بود بعداً سفارتی شد بعدها به من گفت مصطفی هر وقت شاه اینجا هست تلکسها اولش این است که فلانی کجاست؟ آزاد است یا نه؟ هست یا نیست؟ اینجور حساب میکردند. حالا اصلانی هست و متأسفانه. بههرحال این حوادث بود تا اینکه باد ۱۵ بهمن به شکل دیگری وزیدن گرفت.
س- ۱۵ بهمن؟
ج- ۱۵ خرداد، ببخشید،
س- ۱۵ خرداد، بله.
ج- من هم از بهمن بیصاحب مانده.
س- بله، بله.
ج- ۱۵ خرداد وزیدن گرفت و خوب، صف آرایی جدیدی شد در اروپا و طبعاً همه نیروها گرایشی داشتند به سوی خمینی که از دیرباز مخالفت میکرد با شاه با امپریالیسم آمریکا و نیروی مسخر مذهبی در تهران و حتی در اروپا در اختیار داشت که از جمله این بنیصدر بود که جزو جامعه اسلامی بود. گاهی هم هرچندی یکبار میآمد وین یک جلسه اسلامی داشتند با ولایی و غیرذالک، عدس پولوی شرعی میخوردند و دعای کمیل میخواندند و ضمناً هم اینجا و آنجا با ما هماهنگی ضد رژیم داشتند، با دو دید مختلف البته.
س- بله.
ج- که ما به شکل غافل از همهجا نمیدانستیم این دو دید آشتی ناپذیر هستند و مصیبتبار چنانچه امروز گریبانمان گرفتار آن خطای اولیه است که دیر تشخیص دادیم، تعلل کردیم در شناختش. حالا بههرصورت، این هم آن جامعه مسلمانها بودند که اینها خودشان یک گوسفند شرعی میخریدند، چه میدانم، رو به قبله میکشتند، نمیدانم، دخترهای اطریشی را میبردند یک شیلینگ میگذاشتند توی دستشان این را بگیر میگفت، «از چه بابت؟» میگفت، « بگیر.» بعد برایش یک چیزی میخواندند میگفت هیچی پول میدادند مثلاً صیغه بکنندش و از این کارهایی که آبروریزی بود توی مملکت. که اغلب هم دخترها بعد از اینکه متوجه میشدند که این عمل رذیلانه با آنها میشود اینطور حقیر هستند پول را میزدند توی سرشان میرفتند، که حالا کاری ندارم. این هم مسلمانها بودند که بعدها رهبری جریان به دستشان افتاد ما تحتالشعاع آنها قرار گرفتیم.
س- بله.
ج- البته من در سال ۷۵ نامهای نوشتم به نخستوزیر اطریش که به شما دادم فارسیاش را بایستی چون برای (؟؟؟) بود حزب توده تکثیرش کرد چاپش کردند که از این تاریخ من پاسپورت پناهندگیام را بالاخره گرفتم پس از بیست سال رنج و جنگ و مقاومت باید از دکتر کرایسکی تشکر کنم که این وظیفه قانونیاش و سیاسیاش را انجام داد. من پناهندگیم را گرفتم به این معنی روزی که مراجعه کردم به اداره پناهندگی (؟؟؟) کمیسر، کمیر عالی (؟؟؟) کنوانسیون ژنو، گفت، « آقای لنکرانی ما بیست سال پیش پناهندگی شما را صادر کرده بودیم اطریش وتو میکرد وتویش را برداشت، بفرمایید بگیرید بروید.» که البته از سال ۷۵ من پاس پناهندگی دارم. طبعاً مسافرتهایی توانستیم بکنیم تا اینکه در وین مسئله خمینی هم شکل گرفت در اروپا گرفت. مسئله ورودش به پاریس و اسم آنجا چیست؟ لوتر چی؟
س- نوفل لوشاتو.
ج- نوفل لوشاتو.
س- بله.
ج- من این اسم یادم نمیماند. نمیدانم چرا؟ شاید مال…
س- شما در آنجا با آقای خمینی ملاقاتی داشتید؟
ج- بله ما از اینجا
س- آقا وقتی شما خواستید بروید ملاقات کنید این را تصمیمی بود که شما شخصاً گرفتید یا نه با نظر حزب و با اطلاع حزب و با توافق آنها بود؟
ج- این سؤال بسیار ضروری و جالبی است که شما از من میکنید. خیر من رفتم به لینس پیش رفقایی دارم آنجا به نام مهندس ولی کرد که حالا مرد ثروتمندی است فرش فروش است، آنجا ضمن مذاکرات گفت، « ما میخواهیم برویم پاریس.» گفتم، « من هم میآیم. برویم پاریس.» بنده و دکتر فرزین و، باز اسمها یادم میرود، خیلی بد است، دوست دیگری با مهندس ولیکرد سوار ماشین آخرین سیستم ولیکرد شدیم برویم به پاریس. که البته دم مرز یک حادثه خندهداری رخ داد چون با پاس پناهندگی من به من ویزای پاریس نمیدادند آن روزها، من یک پاس پاکستانی هم داشتم. رسیدیم دم مرز و جلوی ما را گرفتند و پاسهای ما را بردند. دو ساعت معطل کردند مرز فرانسه این ولیکرد داد زد، «پاس تو ما را لو داده، پدر ما را درآوردی.» گفتم، « به تو چه مربوط است من رفتم بعد معلوم شد خیر آقایان را به خاطر اینکه ایرانی هستند دارند دربارهشان تحقیقات میکنند، میخواستند کسب تکلیف کنند.
س- مال شما اشکالی نداشت.
ج- هیچ، آنها را. بههرحال رفتیم پاریس، رفتیم پاریس و شب را ماندیم و من با رفقای حزبی تلفن زدم تماس گرفتم. بعد از دو روز ولیکرد برگشت به مسافرت من در پاریس ماندم. به این معنی که قرار شد که ما با رفقایمان راجع به رفتن منزل خمینی بحث کنیم. بحث شد من معتقد بودم که
س- با رفقا که میفرمایید
ج- حزبیها.
س- بله ولی
ج- رفقای حزبی.
س- حزبی، بله، نه عضو کمیته مرکزی، نه اعضای کمیته مرکزی و هیئت اجرایی
ج- نه، نه، نخیر هیچ با آنها ارتباطی.
س- بله.
ج- که البته عرض کردم.
س- دوستان خودتان، دوستان حزبی خودتان.
ج- حزبی خودمان جلساتی داشتیم و حبثهایی میشد. جالب است که حتی یادم میآید دوتا پسرهای بهآذین مخالف بودند به این عنوان که مذهب تریاک است و از این حرفهای کموبیش صحیح ولی یک کمی عجولانه. بالاخره قرار شد، طولانی شد بحثهای زیادی داشتیم بالاخره قرار شد که ما منزل خمینی برویم. دنبال این تصمیم بود که من با فرزین که با هم از وین آمده بودیم با من جوانی به نام فرجاد سوار ماشین شدیم بعد از ظهری رفتیم به منزل آیتالله خمینی. ما رفتیم منزل آیتالله خمینی که البته من در یک نوار دیگری شرح مبسوط و شروعی درباره این برخورد و ملاقات و افراد و اشخاص، نحوه تفکر آنها، دید آنها از مسائل ایران صحبت کردم که خوشبختانه شما قرار است که آن را با خودتان ببرید و کپی کنید و من یک استدعا هم از شما دارم
س- خواهش میکنم.م
ج- با اینکه خارج از مسئلهایست که مطرح است. اگر توانستید این را برای من هم بدهید ماشین کنند روی کاغذ که ما بتوانیم بلکه،
س- من سعیام را میکنم.
ج- خواهش میکنم. حالا، در آنجا شما به کل وسیع و همهجانبه میتوانید به آن جلسه آشنا بشوید. بههرصورت ولی من برای ضبط تاریخ اینجا مطالبی برای شما راجع به آن ملاقاتم میگویم.
س- خواهش میکنم.
ج- ما رفتیم منزل خمینی اولین چیزی که جلب توجهام را کرد به در نوشتند، «ورود زنهای بیحجاب ممنوع است. حجاب اسلامی را رعایت کنید.» بسیار خوب. و البته آقای خمینی هنوز در اندرون بود. جلسه یک اطاق نسبتاً کوچکی بود که به وسیله یک دری جدا میشد به اطاق دیگری ارتباط پیدا میکرد. البته در آن نوار هم من توضیح دادم قطبزاده را من آنجا دیدم با یک قیافه حقبهجانب و کج و کوله.
س- بله.
ج- کسانی که آنجا من میشناختم این دکتر یزدی را بعد آشنا شدم دیدم که سخنگوی جلسه است، محرم اسرار است، میرود و میآید. چندتا خانم هم با چادر عینک و چادر معمولاً در مراوده هستند و میروند و میآیند و این حرفها. بههرصورت، ما نشستیم و یک آقاسیدی هم آنجا داد سخن داده بود که، «بله من در ارومیه رفتم به منبر و به زنها گفتم که زنهای بیحجاب را پرهیز کنید. دخترها را گفتم «به سپاهی نروید،»از این قبیل مطالب.
س- بله.
ج- و چون من از شما خواهش کردم به آن نوار مراجعه بفرمایید هم وقت شما گرفته نمیشود هم مسائلی تکرار نمیشود ضمن اینکه آن نوار مال همان روزهایی است که آمدم داغتر است آمادهتر است ذهن من آمادهتر بوده.
س- بله.
ج- این روزهایی که وضع مزاجی من هم همینطور که میبینید مزاحم شما
س- آیا شما موفق شدید که آنجا با شخص آقای خمینی ملاقات کنید؟
ج- بله، حالا اجازه بدهید. بله، بله. عرض کنم که این مسائل بود تا اینکه گفتند آقا از اندرون میآید. ها، نکتهای اینجاست، من دلیل دارم میخواهم بگویم. این وسطها که این آقا سید صحبت میکرد، حالا نمیدانم شناختید که به او خبر داده بودند میشناختمش آنوقت او نشناخت، به من گفت که، برگشت گفت، « بله یکی از روحانیون آزادیخواه که در ایران با آقا همکاری دارد و جمله قشنگی گفته آیتالله لنکرانی است. گفته خوب شد آقا آمد پاریس حالا همه حرفهایش را میتواند بزند.» که من بلافاصله گفتم، «من برادر ایشان هستم.» حالا آنجا بحثهایی بود ربح بدهیم ندهیم و از حرفهای صدتا یکغاز. مثلاً نمیدانم شما یادتان باشد یادم هست یک مقدسی با ریش نشسته بود آن بغل و برگشت به من گفت، « آقا همهچیز این تو هست.» گفتم که، «چیز هست تو کتابشان.» گفت، « قرآن است که همهچیز این تو است.» گفتم، «آقا آخر همهچیز که این تو نیست. خیلی از مسائل این تو نیست.» گفت، « نه همهچیز این تو است و برو از آقا بپرس.» اینقدر بهاصطلاح مجذوب این مسائل مذهبی بودند. یکی آنجا نماز میخواند یکی آنجا دعا میخواند. آنجا هم این یزدی نشسته بود چهارزانو روی زمین و راجع به حرمت رباح و لزوم بانکهای شرعی و از این حرفهای صدتا یکغاز میزد. بههرصورت، آقا از اندرون آمد و من هم توی حیاط بودم و گفتند، «بیایید به نماز.» شیخی که توی حیاط بود بعد معلوم شد اشراقی داماد خمینی است ما را دعوت به نماز کرد من با شرافت به شما میگویم، من به او گفتم، «آقا من چهل سال است نماز نخواندم. من به دیدار آیتالله آمدم.» قیافه ترش نکرد خیلی صمیمانه شنید و رفت. البته نماز تمام شد و آن رفقایی هم که با ما بودند بیوضو رفتند سر نماز نشسته بودند. من آمدم توی اطاق و دیدم که همان آقای شیخ مرا بغل خودش دعوت کرد نشاند. شاید خواست بگوید نرنجیدم، حالا، شاید از این صمیمیت من. ما رفتیم نشستیم و خمینی نمازش تمام شده بود دستگاهی به اندازه همین دستگاه شما آوردند و میکروفون را گذاشتند جلو، بسم الله الرحمن و الرحیم، مطالب جالبی گفت قطع نظر از این مسائلش. از جمله گفت که، «ارتشی که برای مبارزه با اعتصاب نفت جنوب تجیهیز میشود، ارتشی که در خیابانها مردم بیاسلحه را میکشد، این ارتش ارتش ایران نیست، ارتش آمریکایی است که شاه مباشرش است.» و گفت، « میگوید اگر من بروم آنجا میشود به نام ایرانستان.» گفت، « تو برو ما امتحان کنیم.» که در این موقع تبسمی کرد چون معمولاً کم خنده است، فرصتی شد مردم بخندند. و معلوم هم شد که این تبسم تازگی دارد چون خیلی رضایتبخش بود برای آن جلسه. بههرصورت، سخنرانی تمام شد و از اطاق اول رفت به اطاق دوم و قرار شد که تکتک بروند آنجا دستش را ببوسند و اگر عرضی، مطلبی دارند بکنند بیایند بیرون. و ما چون مهمان بودیم و شاید هم یک قدری به خاطر اسم و عنوان و سابقهای که داشتم، چون هم آخوندها مثلاً ملاحظه بفرمایید، وقتی من آنجا نشسته بودم یک آخوندی داشت نماز میخواند و وقتی شنید، گفت، « لنکرانی؟» گفتم، « بله.» گفت، « بله هفته گذشته در تهران خدمت آیتالله لنکرانی بودیم و قرار است من بروم ارومیه راجع به تاریخ اجدادتان تحقیقات بکنم برایش بیاورم.» بعد یکی همان حاجی که میزد به قرآن میگفت، « همهچیز.» گفت، « اه، شما اخوی آقای لنکرانی هستید؟ ما در گلوبندک خدمتشان میرسیم، ارادت داریم.» این تیتر برای آنها بیگانه نبود.
س- بله، بله.
ج- شدیم قیافه یکی از قیافهها. حالا بههرصورت، به این مناسبات ما را قبل از دیگران راه دادند. ما رفتیم تو بنده و دکتر فرزین رفتیم تو و البته طبق معمول او دستش را بوسید من سلام کردم نشستم و گفت، « بله، حال شما چطور است؟» «خوب هستم.» «از آقای اخوی چه خبر؟» گفتم، « خوب هستند.» گفت، « آن یکی اخوی؟» همانموقع بود که احمد در دوران ازهاری برایش ماده ۵ صادر کرده بودند. ایشان تا این اندازه مطلع بودند. چون لوموند نوشته بود و اومانیته ارگان حزب کمونیست فرانسه نوشته بود که «بهآذین و احمد لنکرانی برایشان ماده ۵ صادر کردند.» این را پرسیدند و من یک شرح خطابه مانند که «من آیتالله به دیدار شما آمدم که تبریک بگویم پرچم ضد سلطنت به دست شماست ما همهجا با شما بودیم و خواهیم بود. مطمئن باشید که همه ما تا سقوط سلطنت با شما خواهیم بود.» گفت، « خدا توفیق بدهد، مطلع هستم.» و خیلی کوتاه، ما مطلبمان را تمام کردیم. گفتم، «اجازه میفرمایید که مرخص شویم و اگر اجازه بدهید در فرصت دیگری شرفیاب بشویم.» گفت، « خدا توفیق بدهد. خیلی هم خوب است.» و سهتا زن هم آنور نشسته بودند با چادر، بعدها معلوم شد اینها مترجمین انگلیسی و فرانسهاش هستند که آنجا نشستند، مترجم. البته ما در این کادر با ایشان ملاقات کردیم ولی دیگر صحبتی با احدی نمیکرد اینقدر هم که وقتی احوالپرسی کرد مطالب مرا گوش داد برای دیگران جالب بود که اینها کی هستند که معمولاً به مدیر روزنامه آن چی بود «ایران تایمز» بود منتشر میشد؟ او به من گفت که، «من چهار ساعت آنجا نشستم حرف زدم آخر سر گفت، خدا توفیق بدهد، جوابش همین بود.» حالا، ما آمدیم از آنجا این ملاقات. آمدیم بیرون و کمی با این دانشجوهای توی حیاط صحبت کردیم که جمع بودند و من آنجا مطلبی گفتم، گفتم، «حضرت آیتالله کاشف خطاها و جنایات هستند و ایشان به موقع حرکت کردند و این اوضاع و احوال و…» یک جوانگی گفت، « نخیر ایشان خالق انقلاب هستند.» گفتم، « والله ایشان که ظلم نکردند ایشان کاشف ظلم هستند رفع ظلم.» که البته یک جوان همکارش به او گفت، « تو باز مزخرف چرا میگویی؟ درست میگوید آقای خمینی که ظلم نکردند ایشان کاشف ظلم هستند.» حالا بههرصورت، در این زمینهها بود و این دانشجوها از منچستر آمده بودند. به این امید که من باز هم به منزل خمینی خواهم رفت در این ملاقات کوتاه دو چیز برای من روشن شد، یکی دقتش به اوضاع و احوال که حتی از توبیخهای ایران مطلع است. حتی به خاطر دارد از من بپرسد، «آن اخوی چه شد؟ آزاد شد یا نشد؟» برای من جالب بود حتی برای دکتر فرزین خیلی جالب بود. یکی هم البته خیلی برخورد صمیمانه با من داشت، این هم باید به شما بگویم. یعنی با یک قیافه روشنی میپذیرفت که حضار ببینند به این آدم بدبین نشوند. حالا از آنجا آمدیم بیرون، آمدیم بیرون و باز برگشتیم پاریس و داستان جالب است. چون من گفتم به شما با مظفر فیروز ما قطع نظر از اختلافات لاینحل سیاسی یک روابط نزدیک داریم.
س- بله.
ج- تلفن کردم با فیروز ملاقات کنم. خیلی جالب است. به من گفت، « فردا به تو زنگ میزنم تلفن بده.» حالا چرا تاریخ ملاقات را در یکروز عقب میانداخت؟ من نمیدانم. بههرصورت، فردا زنگ زد و خیلی گرم و نرم و با محبت و رفتم به دیدارش. صحبت از این ور و آنور شد. به مجردی که صحبت از آیتالله خمینی شد این مرد نمیدانم روی آن خصوصیات ژنتیکاش که معمولاً گاهی خلخل بازی دارد یا آن اداهای دیپلماتیکاش، شروع کرد به هایهای گریه کردن «اوهو، اوهو، اوهو.» حالا با صدای بلند گریه و زاری که، «مگر این آیتالله ما را نجات بده و خدا عمرش بدهد.» و من اصلاً ماندم که این گریه این زاری این شیون این بعد هم اشکهایش را پاک کرد که، «مصطفی جان ببخشید. مرا ببخش من تحتتأثیر احساساتم قرار گرفتم، سید بزرگوار.» و بههرحال و قدری از گذشته و مسائل و اینور و آنور صحبت کرد که بله، در جلسه صلح که تشکیل شده بوده آنجا بوده و مریم فیروز را آنجا دیده. بعد معلوم شد که بله این باز هم دومرتبه یک روابطی به وسیله مریم فیروز با صلح و ملح و این حرفها برقرار کرده، باز هم ادای چپ درمیآورد همان ادایی که در فرقه دموکرات درآورد همه را به خاک سیاه نشاند، اینور هم باز شروع کرده، چون بنا به آنچه که ابوالفضل قاسمی در کتاب «الیگارشی» در ایران میخوانید، آنجا مینویسد که «ایشان در کلاس جاسوسی انگلستان اسم نوشتند و رفوزه شدند.» بله، و بعید هم نیست چون خاندان فرمانفرما معمولاً نمیتوانند عامل و جاسوس نباشند. حالا اگر تصادفا مریم فیروز یک گلی است که در شورهزار روییده که درست مخالف گفته سعدی باشد که میگوید، «زمین شوره سنبل برنیارد / در او تخم عمل زایل مگردان» تا حالا مریم فیروز گلی است در شورهزار در این خانواده. حالا امیدوارم که همیشه گل بماند، گل کاغذی یا گل مجعول یا خار گل نما نباشد. حالا، بعد از ایشان هم این جالب بود گریه ایشان و گرایششان به خمینی به این شکل آرتیستی. از منزل ایشان هم آمدیم بیرون و بعد شما نمیدانید فکر کنید که من پاریس بودم ولی موزه لوور را ندیدم، چون تمام این ده پانزده روزی که پاریس بودیم وقتمان صرف ملاقات بود، دوستان کهنه را برویم ببینیم، فراریها، رمیدهها را راضی کنیم برگردند به میدان. اغلب رفقایمان بودند که با تفکر قهر نبودند ولی با این تشکل به این شکل مخالف. بههرصورت آمدیم اینجا رفتیم به فرانکفورت. از آلمان و فرانکفورت و آنجا جلساتی داشتیم ما آنجا پیشنهاد جمهوری را، چون مسئله تا حالا مخفی بود، ولی رو میکنم برای شما به نام ضبط تاریخ. ما رفتیم آنجا در ماینس و فرانکفورت یکی از مراکز نیروی حزبی ما بود، آنجا جمع شدیم و بعد هم یک شابلونی تهیه شد به عنوان «زندهباد جمهوری ایران» که قرار بود ما این شابلون را به در و دیوار فرانکفورت و آن منطقه بزنیم که کی و زرشناس از آلمان به وسیله فرهاد فرجاد تلفن زدند که خیر اینکار صلاح نیست. و این جنگ بین من و حزب و خانواده من سر تأخیر در شعار جمهوری یک جنگ طولانی است که من ده دوازده سال پیش نامهای نوشتم که اگر لازم شد بعدها در اختیارتان خواهم گذاشت که، «آقاجان ما که حزبمان طرفدار جمهوری دموکراتیک است چرا شعار جمهوری را شعار روزمان نمیکنیم؟ چرا به جمهوری، مزایای جمهوری، تاریخ جمهوری چیز نمینویسید؟ چرا؟» بعد معلوم شد که ما در اساسنامهمان مرامنامهمان برنامه حزبمان جمهوری دموکراتیک هست ولی در عمل به یک سکوت مبهمی برگزارش میکنیم. حالا نمیدانم هنوز چرا؟ حالا، آنجا هم بلافاصله به ما گفتند، «خیر.» که البته من خیلی رنجیده خاطر شدم. چندی هم در ماینس و اینجاها ماندم و آمدم مونشن و عدهای از دوستان را ملاقات کردم و اشتوتگارت هم بعضی از دوستان را دیدم و آمدم وین. وین تماس گرفتم با دکتر کیانوری تلفنی، گفت، « بله پیغامت رسید قبول شد که ما هم خانه خمینی برویم.» آنجا پیغام دادم که، «آقا، چرا نمیروید خانه خمینی؟ چرا؟ چرا حزبی که همهجا توی محافل هست.» گفت، « نظر حزب را قبول کردیم و قرار شد که رفقا هم بروند.» که البته بعدها به من گفتند روز بعد که فرهاد فرجاد و دیگران میروند خانه خمینی، خیلی خوب تحویلشان میگیرند حتی با یک ولعی به ایشان میگویند لنکرانی هم اینجا بود. اینجا نشان میداد که دوست دارند آدمهایی که اهل بیان و کلام باشند. چون آنها یک مشت آخوند. حالا، و من اگر داستان منزل خمینی و مطالب را فشرده گفتم به خاطر این بود که در نوار دیگری مفصل مطرح است.
س- بله، بله.
ج- حالا البته این مسئله بود تا اینکه قبول شد که منزل خمینی بروند. از وین با اتوبوس رفتند با ماشین رفتند. از تمام نقاط حزبیها و سمپاتها حرکت کردند به منزل خمینی رفتند. بعضیهایشان هم حتی کمک مالی کردند از جمله رفیق ما در (؟؟؟) کمک بزرگ مالی کرد به آنها پول فراوان داد روی این ذوق که نیرویی در حال تشکیل و حرکت است که مصمم است به برقراری جمهوری و الغاء رژیم سلطنتی است، ابطال رژیم سلطنتی است، ولی حالا، البته با تمام تمایلات مذهبی. اجازه بدهید اینجا تاریخ را زودتر ورق بزنیم. آمدیم وین و بعد هم من از دیرباز دچار یک کسالت روده هستم چهل سال است دو ماه هم قبل از دو سال قبلش خوابیده بودم، مرتب بعد هم قرار شد که من عمل کنم. در خلال این اوضاع و احوال است که من به مریضخانه میروم و شصت سانت از روده بزرگ مرا برمیدارند. یک عملی هم روی آن عصب اسیدپاش معده میکنند و من دو ماه هم در مریضخانه میمانم. یعنی ایامی که انقلاب شکل میگیرد، تحول عمل میشود من دوران نقاهتم را میگذرانم در منزل که طبق دستور یک سال بایستی، چون عمل مشکوکی بود. حالا، ولی خوشبختانه تا حالا سرطان نبوده حالا در آینده چه خواهد شد؟
س- بله.
ج- چون من همیشه به رفقا گفتم فرقی بین گریپ و سرطان نیست حادثه است. حالا یکیش مولم است یکیش یک قدری قابل تحمل. بههرصورت، تا اینکه اوضاع درهرحال عوض شد و بهمن ۲۲ای شد و سقوط سلطنت شد و، ها، نکتهای. این وسطها هادی غفاری به وین آمد قبل از سقوط، قبل از پیروزی، در این یکی از این سالنهای دانشگاه سخنرانی بود البته من حضور نداشتم، از قرار رفته بود آنجا و شروع کرده بود به تحقیر دانشجویان فکل میزنید، ریش میتراشید، اینجا بیخبر هستید. و کلی تحقیر و توهین کرده بود و تا بیایند آماده بشوند جواب بدهند حسابش را برسند فرار کرده بود رفته بود. که از آنجا البته شنیدم میرود به برلن و آنجا هم از این چرندیات بگوید که ظاهراً کتک میخورد و به شکل ننگینی از برلن بیرونش میکنند. همین هادی غفاری که بعدها به شیوه فاشیستی به مجامع دموکراتیک حمله میکرد و چماقدار و چاقوکش.
س- بله، بله.
ج- حالا.
س- ایشان معروف هستند.
ج- بله.
س- همه میشناسند ایشان را.
ج- بله، تا این فشرده کلام است. و من نکتهای هم به شما بگویم. خیلی مطالب را در این مدت طولانی که من اینجا هستم من یا به خاطر نیاوردم یا تعمدا حذف کردم برای جلوگیری از اطاله کلام.
س- بله، بله.
ج- والا اینجا ما خیلی از مسائل داریم خیلی اتفاقات داریم. جنایات مأمورین حکومت نظامی، دستبردها، تهدیدها و این حرفها که من موکول به بعدها خواهم کرد که اگر باز فرصتی شد.
س- بله. شما این ملاقات خودتان را و نظر خودتان را درباره آقای خمینی بالاخره به کمیته مرکزی حزب اطلاع دادید؟
ج- آها، باز هم سؤال قشنگی است. عرض کنم، پس از اینکه من آمدم ایران، پس از چندی قرار شد که من مسافرتی به آلمان دموکراتیک بکنم نوشتم تلفن زدم، «آقا من مسائل مهمی با شما دارم. مسائل حادی است.» و بعد هم البته قرار شد که من بروم آلمان دموکراتیک با رفقا ملاقات کنم. آن روزها رفیق کیانوری شده بود دبیر حزب ما. که من البته در ساعت معین که قرار بود ایشان را ببینم نشد من دیرتر رسیده بودم. حالا باز هم بگذارید برای پنج سال آینده من نمیدانم تحت چه تأثیری، روی چه سفارشی آلمان دموکراتیک که معمولاً من به راحتی داخل میشدم اینبار تقریباً مرا راه ندادند. پنج ساعت معطل شدم بالاخره میگفتند، «شما نمیتوانید تو بیایید.» گفتم، « آقا، من فلانی.»گفتند، «نمیتوانید.» تماس تلفنی گرفتم با طبری که، «آقا قضیه چیست؟» گفت «نه اخیرا» ایرانیها را راه نمیدهند.» گفتم، « من که…» بعدها معلوم شد که کیانوری دوست ندارد من آنجا بروم. دوست دارد خارج از آنجا با من ملاقات بکند. بعد هم یک ملاقاتی کردیم در آن پاسگاه بین آلمان دموکراتیک و آلمان غربی. دو ساعت و نیم ملاقات طول کشید. مسائل مختلفهای مطرح شد. مسئله حزب، تشکیلات و اینور و آنور. البته گفت، « ما، تو عضو حزب هستی و خدمات…» و از این حرفها از این تعارفهای صدتا یکغاز و تا مسئله خمینی شد. من ملاقاتم را با او مطرح کردم اینطور شد اینطور شد. بعد هم به او گفتم من، «نبرد من» خمینی را خواندم. گفت، « نبرد من چیست؟ باز از آن حرفهای لنکرانی میزنی؟» گفتم، « نه، عزیزم» ولایت فقیهاش را خواندم، توضیحالمسائل»اش را خواندم، «نامهای از امام» را خواندم و بعد هم رفته بودم از نزدیک اینها اسلام میخواهند حرف ما را نمیزنند با احتیاط حرکت کنید. البته خیلی بیاعتنایی کرد و تقریباً با یک لحن تحقیرآمیزی یا بیاعتنایی که، «آقا دور هستی و به مسائل آشنا نیستی. حق هم داری مدتی دور هستی.» گفتم، « که تو دورتر از من هستی. من توی وین نزدیک به ایران هستم تو توی آلمان دموکراتیک هستی که دورتر از همهجا هستی.» گفت، « نه.» البته باز مسئله حسام که برای ما هرگز نمرده بود زنده بود، مطرح کردم، گفتم، «آقا، تا این مسئله حل نشود تا شما اعلامیه ندهید به خطای خودتان اقرار نکنید، ما این مسئله در خانواده ما زنده است به نام یک برادری که عضو حزب بوده و کشته شده، باید تکلیفش معلوم بشود، خائن است یا خادم؟» که گفت، « نمیتوانیم.» گفتم، « اگر شما نمیتوانید ما هم نمیتوانیم مسئله را صرفنظر کنیم چون جنبه اجتماعی و سیاسی دارد. با حیثیت یک خانواده مربوط است.» البته یک قدری نسبت به احمد ناجوانمردی کرد، اظهار خوشبینی نکرد که به او جواب دادم که، «اگر نسبت به صلاحیت و انسانیت و درایت و شرافت احمد بحثی بشود گویا اثبات صلاحیت برای همه شما مشکل است.» بعد معلوم شد که بله، یک خانهای بوده که این وکالتش دست احمد بوده که مال مریم فیروز بوده و احمد با اجازه دکتر رادمنش آن خانه را میفروشد در ایامی که روزبه مخفی بوده در اختیار روزبه میگذارد برای مخارجش، که این سوءتفاهم هم بعداً با نامهای که رادمنش نوشت حل شد. بعد هم در این نامه احمد نوشته که حتی حاضرم که بیایم حل کنیم. یعنی ممکن است. حالا، ما البته به شما بگویم خیلی ناراضی از کیانوری جدا شدم به دو دلیل، یکی اینکه بعد از ظهرش مطلع شدم او نگذاشته من داخل آلمان دموکراتیک بشوم چون از او پرسیدند گفته نه. یکی این هم که برخورد ما صمیمانه نبود و میدیدم که یک ولع بیجا دارد یک ماجراجویی برای زودتر به قدرت رسیدن است، و نسبت به خمینی یک تسلیم بلاشرط است. این بود که تا آنجا که مصلحت است به شما بگویم، مسائلی که بین ما بود بعد از دو ساعت بحث من خداحافظی کردم آمدم به وین، این تا اینجاست. که البته بعد هم مسئله رأی و جمهوری اسلامی مطرح شد و بعد هم من مریض بودم توی رختخوابم دوره نقاهت میگذراندم، تلفن زدند که، «بله ما به جمهوری اسلامی رأی میدهیم.» من گفتم، «آقا، یعنی چه؟» این جمله را یادم هست، گفتند، «خواهش میکنیم فعلاً برو رأی بده تا بعد صحبت میکنیم.» راستش من تصور کردم من واقعاً دور هستم مسائلی هست، مطالبی هست، مراوداتی هست که من دور هستم. داشتم میرفتم اولینبار بعد از ۲۵ سال به سفارت ایران آنجا رأی درست کردم ولی رأی ندادم خودم نوشتم نه. ولی رأی درست کردم. فراموش نمیکنم گروهی از مخالفین.
س- منظورتان از رأی درست کردن چیست آقا؟
ج- تبلیغ کردم.
س- بله.
ج- تبلیغ کردم.
س- شما خودتان نوشتید نه، ولی برای دیگران تبلیغ کردید که
ج- بله تبلیغ کردم.
س- رأی آری بدهند؟
ج- واقعاً، بله، بله. ولی واقعاً یادت باشد که من دستم میلرزید وقتی رفته بودم توی آن محفظه کوچکی که رأی باید میدادم. خیلی خیر و شر کردم، استخاره کردم حتی توی آن نوار هم، واقعاً نوشتم نه. با آن خط بد ناخوانایم نوشتم نه، هنوز نه کج و کولهاش به چشمم است. ولی آمدم البته با این استدلال احمقانه که ما به محتوی رأی نمیدهیم به اسم رأی میدهیم. در صورتی که اسمها گاهی معروف محتوی هستند، بعلاوه اسلام ولاغیر یک کلمه روشنی بود، جمهوری اسلامی ولاغیر. بعد هم یادم میآید یک گروهی از این مخالفین جمهوری اسلامی که تحریم کرده بودند آمدند وقتی که دیدند من جزو آن موافقین هستم کورس محجوب که از گراتس آمده بود، گفت، «بچهها بیایید بهبه بهبه بهبه مصطفی لنکرانی آمده به جمهوری اسلامی رأی میدهد کسی که اینجا یک نسل بیدین درست کرده، «حالا بههرصورت آن روز هم ما رأی دادیم برخلاف میلم. ولی البته از این تاریخ مشاجرات خصوصی ما در حزب مبدل میشود به یک مشاجرات علنی. حالا، ببینید من حافظهام را میگویم از دست دادم، من پس از خروج از منزل خمینی با عجله یک یادداشتی برداشتم آن را من اینجا میخوانم ضبط بشود و یک اصلش را هم میدهم به شما ضبط بفرمایید.
س- خیلی ممنون.
ج- بد نیست تا ببینید که دید من چه بوده.
س- بله.
ج- این هم بد نیست این، ببینید، یادداشتی در پاریس تابستان ۱۳۵۷. اینطور شروع میشود، عرض کردم با عجله است. «برای اینکه اختلاف بروز نکند سلطنت و رژیم شاهی سرنگون شود و جمهوری جایگزین آن گردد، وحدت نیروهای دموکراتیک و ضدامپریالیستی یک ضرورت مبرم تاریخی است. و اگر بخواهیم بالقوه و بالفعل در امر رهبری نهضت نقش برجسته و حساب شده و حساب شده داشته باشیم باید قطع نظر از اختلافات مسلکی که طرح آنها در شرایط موجود سدی در مقابل حرکت خروشان تودههاست، و با تعلفیق شعارهای حساب شده و اتحاد همه نیروها به تسریع انقلاب و پایان (؟؟؟) آن توفیق یابیم. بههرحال در این شرایط که تب مذهبی شدید سراپای وجود یک خلقی را گرفته است أخیر ما در برخورد احتیاطآمیز با این حالت روحی که اگر حال خود باقی بماند مورث خطراتی خواهد بود، نه تنها به زیان ملت است چه بسا فرصت مناسبی برای عوامل مذهبی است که با استفاده از شرایط مساعدی که در اختیار آنها هست در اختیارشان هست، انقلاب را در مسیر تمایلات ارتجاعی سوق داده و ذهن ساده متعصبین مذهبی را تحریف و کهنهپرستان توفیق به دست آورند چرخ تاریخ را ولو به طور موقت از حرکت بازدارند و یا لااقل از سرعت آن بکاهند و ما مجبور شویم مانعی را از سر راه برداریم که در نتیجه غفلت و ذوق زدگی پوچ در ایجادش مؤثر بودهایم. همکاری لی، واگذاری خیر. من میترسم که حاکمیت مذهبیون و تسلط آنها بر عقول و شعور مردم، خلق ما را با شعارهای توخالی اقتصادی و اجتماعی فریب داده به ایجاد حکومت کاملاً مذهبی نمونه صدر اسلام سوق دهد. آنوقت است که همه ما در قبال مردم، انقلاب و تاریخ باید جوابگو باشیم و مسلماً جوابی نخواهیم داشت و آن فرصتی را از دست دادهایم که جبرانش دردناک و بسی طولانی است. این چند سطر را با عجله پس از خروج از منزل خمینی در این دفتر ضبط کردم. نمیدانم سیاق کلام محفوظ است یا خیر؟» من این را به شما تقدیم میکنم با همه خط خوردگیها خواهش میکنم داشته باشید،
س- خیلی ممنون.
ج- تا بدانند که من به نام یک فرد بیادعا ساده به مسائل پس از خروج از منزل خمینی اینجور نگاه میکردم. و این صحیح است که من مسلماً رأی به جمهوری اسلامی را برخلاف میلم تلقی میکردم و یقین است که رأی ندادم. ولی بنا به دستور حزب که آن روزها هنوز نمیدانستم این اندازه بیمنطق و بیمطالعه است رأی درست کردم. از این تاریخ است که بین ما و حزب بگو مگویی درونی شروع میشود به وسیله مراوده، تلفن، اعتراض، درگیریهای کوچک، برخوردهای خاص که با بعضی از رهبران داریم که هی نظر موافق و مخالفی ابراز میشود و حتی به خاطر دارم در یک جلسهای قبل از پیروزی خمینی ما بودیم که من ضمن بحث در اطراف مذهب، روش مذهبیون با تکیه به اینکه من خودم بچه آخوند هستم، بچه آیتالله هستم، آیتالله زاده هستم. گفتم اگر من مجبور به قبول دیکتاتوری بشوم دیکتاتوری چکمه را به دیکتاتوری نعلین ترجیح میدهم، چون چکمه از من میخواهد نگویم ننویسم متشکل نشوم، همین. نعلین هم آنها را میخواهد بعلاوه آداب طهارت، بعلاوه توی مستراح هم دنبال من هستند که شرعی خودم را خالی کردم یا نه؟ و بنابراین، حالا، ضمن اینکه تفکر عقب مانده است. البته آن شب چیزی نمانده بود مرا حتی نزدیکانم هم کتک بزنند. آه، شب پرماجرای پرحادثهای بود که بر من بد گذشت ولی خوشبختانه زمان به کمک ما آمد حتی دکتر جمشیدی که از رفقای حزبی ما بود که آمده بیرون حالا در وین است گفت، « عین این جمله آمد به حوزههای حزبی که بعضیها موافقت کردند، بعضیها رد کردند.» بههرصورت، به مرور ایام روش غلط گروه کیانوری همکاری بیچونوچرایشان با ارتجاع مذهبی از من میطلبید که این اختلاف داخلی مخفی را مبدل به یک مخالفت علنی با آنها بکنم. که از روز قانون اساسی مخالفت علنی شد و من در قانون اساسی نه تنها رأی ندادم جبهه مخالف گرفتم و وین این افتخار را داشت که ۲۷۰ رأی موافق در مقابل ۲۵۰ رأی مخالف قانون اساسی رأی آورد. و اگر دوستان ما خواهش مرا پذیرفته بودند تحریم منفی نکرده بودند رأی منفی مثبت داده بودند شرکت کرده بودند، شاید مخالفت ۷۰۰ به ۲۷۰ بود. حالا بههرحال، من حتی روز قانون اساسی در آن سالن بزرگ سفارت خطاب به دکتر عابد که سفیر کبیر بود بلند داد زدم، «آقا جان برو عمر را بیار این قانون را اجرا کند. حتی عمر هم بیاید میگوید من زورم نمیرسد زمان کهنه است مال کهنه است.» بعد هم این حرف من در آلمان منعکس شده بود تلفنی به من گفتند، «شنیدیم چنین حرفی زدی تبریک گفتند.» در این تاریخ است که بین ما و گروه کیانوری شکاف عمیق میشود و ایرج اسکندری هم که از تهران روی اختلافات با این رفقا میآید به اینجا، معلوم میشود که او هم تا حدی با ما همصدا و همعقیده است. او هم طرفدار یک حکومت ملی مصون از حاکمیت مذهبی است. البته در خلال این مخالفت، من جسته و گریخته ولی کوشش میکنم مربوط به حوادث با شما صحبت کنم، یک آخوندی را به دیدار من فرستادند در وین که چون قرار شد اسمش را تا آخر عمر به کسی نگویم اسمش را نمیگویم. اخوند ساده سالمی بود که فرستاده بودند مرا نصیحت کند که من چون هم خودم آیتالله زادهام و از این حرفها. ما توی این اطاق دربسته یک ملاقات دو ساعت و خردهای با هم داشتیم یا کم و زیاد حالا. خیلی مطلب مبادله شد بین ما. به او گفتم، «آقا شما در تاریخ سازنده نیستید. شما معمولاض مسجد هم برایتان ساختند و اگر محرابش هم کج باشد نمیتوانید تشخیص بدهید مگر اینکه به شما اطلاع بدهند و بعلاوه شما احکامتان، قوانینی که عرض میکنید متناسب با زمان و مکان نیست ضمن اینکه در زمان حیاتش هم این قوانین مرده بودند. قصاص قانونی است جنایتبار اگر آن روز تحمل میشد نه برای اینکه قانون خوب بوده قدرت مقاومت نبوده.» حالا این آخوند یک حرف قشنگ به من زد، گفت، « همه اینها درست. ما یک عمر در تلاش قدرت بودیم امروز که به دست آوردیم با این حرفها از دست نمیدهیم.» حتی گفتم، « شما دولت را به مسجد بردید مسجد را میخواهید ببرید به جای دفتر نخستوزیری. اینها مشکل است شکست میخورید.» گفت، « نه، ما معمولاً چیزی که به چنگ آوردیم به سادگی از دست نمیدهیم.» این مسائل مطرح بود بین ما. حتی مذهبیون اینجا هم در سفارت خیلی گزارش دادند که بله من اینجا. حالا من میخواستم بگویم که من یک لحظه با حکومت اسلامی روی موافق نداشتم.
س- آقای لنکرانی شما صحبت از گروه آقای کیانوری کردید در حزب توده، آیا میشود به همان سیاق صحبت از گروه آقای ایرج اسکندری در حزب توده کرد؟
ج- نه. ببینید
س- چطور شد که شخصیتی مثل آقای ایرج اسکندری نتوانست که موقعیت خودش را بهعنوان دبیر اول حزب توده حفظ بکند و جای ایشان را آقای کیانوری گرفت؟
ج- باید یک نکتهای را من بگویم که در حزب ما از دیرباز یک تفوق ماجراجویی بر کار منطقی اینجا و آنجا تسلط داشت اگر حاکمیت نداشت.
س- بله.
ج- و چون کیانوری مردی است تشکیلاتی و درعینحال ماجراجو و بهتر میتواند با شعارهای تند تودههای تشنه حرکت را دور خودش جمع بکند و در انتخاب افراد اطاعت را ملاک میداند نه صلاحیت را، و مشتی هم هستند کاسبکار و یا فرصتطلب و از این خاصیت مضر و خطرناک کیانوری استفاده میکردند و میآمدند و همیشه یک نیروی اینجوری با خودش داشت.
روایتکننده: آقای مصطفی لنکرانی
تاریخ مصاحبه: ۱۷ می ۱۹۸۵
محلمصاحبه: وین ـ اتریش
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۱۰
ج- و همیشه یک نیروی اینجوری با خودش داشت و پس از چندی عقبنشینی مجدداً موفق شد مواضع از دست رفته را به چنگ بیاورد و یک نیروی ضربتی سیاسی در داخل حزب به وجود بیاورد نه ضربتی فیزیکی. که اینها با تشکیل فراکسیونهای متشکل متمرکز منسجمی یک هماهنگی در تحقق تقاضاهای درونی گروه کیانوری داشته باشند که نیروی آن طرف که سالمتر، دموکراتتر، انسانیتر بود نه در فکر این نوع تدابیر و نیرنگها بود، نه اجازه میداد به خودش هر کسی را بهعنوان دوست بپذیرد بلاقید و شرط. که لاجرم این وریک صف متحد از نیروهای بلاشرط تسلیم آن طرف نیروهای سالم طرفدار حل مسائل حزب و انقلاب به شکل اصولی و دیالکتیک همان بهاصطلاح خودمان بود. به گروه کیانوری، ببینید من بد شد که ما راجع به پلنوم چهارم صحبت نکردیم.
س- خواهش میکنم بفرمایید.
ج- پلنوم چهارم اولین پلنوم وسیع حزب است که در مسکو تشکیل شد و در حدود بیست و دو روز طول کشید.
س- در چه سالی آقا؟
ج- در سال گویا ۵۶.
س- بله.
ج- گویا را میگویم که چون من میدانید متأسفانه
س- سه سال بعد از ۲۸ مرداد.
ج- بله. برای اینکه من در ۵۸ بود آن نامه را به رادمنش نوشتم که
س- بله.
ج- دادم خدمتتان.
س- شما هم در آن پلنوم شرکت داشتید؟
ج- خیر. اتفاقاً که نوشتم مرا شرکت ندادند.
س- بله.
ج- نوشتم، «آقا ملاکهایی که شما گذاشتید برای پلنوم اگر من نداشته باشم کی این ملاکها را دارد؟ عضو حزب بودیم، کاندید انتخابات شما بودیم، دبیر «جمعیت آزادی ایران» بودم، دبیر «اتحادیه مستأجرین» بودم. از همه مهمتر در اتحادیه سازمان برنامه که تشکیل شد به اتفاق آرا رأی آوردم، عضو هیئت مدیره بودم، مدیر روزنامه خلق بودم، در اعتصاب جنوب شرکت کردم، خانه ما و خانواده ما همیشه مورد. حالا، بههرصورت، حتی نوشتم حاضرم مسئله حسام را مطرح نکنم.
س- بله.
ج- بگذارید من بیایم. این پلنوم چهارم همان جایی است که مسئله تیراندازی به شاه مطرح شده.
س- بله. من میخواستم این را از شما تقاضا کنم
ج- بله حالا من خودم آمدم به سؤالی که
س- الان بله.
ج- این جواب به سؤال مقدر است.
س- بله، بله.
ج- همان جایی است که مسئله محمد مسعود مطرح میشود، مسئله ترورهای بیجا مطرح میشود که البته ۲۸ مرداد و خطای کمیته اجرائیه مطرح میشود، بانک دزدیهای بیجا مطرح میشود و متأسفانه یکی از خطاهای حزب ما این است که این کنگره این پلنوم که خیلی مسائل عریان و بیپرده مطرح شده در اختیار مردم ایران و همه حزب نگذاشتند. جسته و گریخته اینجا و آنجا مثلاً حتی من میدانم در مسئله حسام زدوخورد شده بین عدهای، عدهای پا شدند که، «آقا شما مردی را کشتید که» کشاورز گفته، «آقا، مرا فرار داد از ایران.» رادمنش گفته، «در فرار من نقش داشت.» او گفته، «روزنامه مردم را منتشر کرد. این یکی در فلانجا. برادرهایش لنکرانی زندگیشان را به ما دادند. شما جواب آن خانواده را چه میدهید؟» همه این مسائل بوده، یا راجع به محمد مسعود پرخاش شده اعتراض شده، «شما روزنامهنویس ضد دربار را چرا کشتید؟» تا میرسد به ۱۵ بهمن. دکتر کیانوری مدعی میشود که کمیته مرکزی مطلع است.
س- از سوءقصد به شاه؟
س- بله.
ج- مطلع بوده؟
ج- نخیر. ایرج اسکندری میگوید خیر. ما یکروزی منزل مریم فیروز که خانم دکتر کیانوری به نهار دعوت داشتیم کمیته مرکزی. نهار خوردیم و مسائل گوناگونی مطرح شد. عدهای رفتند کیانوری گفت، « صبر کنید مریم میخواهد برایتان بستنی بیاورد.» گفت، « بعد از ظهری بود و بستنی آوردند و سه چهار نفری در جلسه غیررسمی آن روز داشتیم. کیانوری از ما پرسید، اگر شاه را بزنند چطور میشود؟» گفتم، « یعنی چه؟ یعنی چه؟» گفت، « هیچی پرسیدم.» گفت، « تمام مسئلهای که راجع به ۱۵ بهمن و تیراندازی بشود این سؤالی است به شکل مبهم، مختصر و مفید از ما میکند ما هم خیلی سریع میگوییم یعنی چه؟» میگوید «هیچی سؤال کردم.» «یعنی چه؟ و ما هم از این مسئله مطلع نبودیم در کمیته،» ایرج میگوید، «تا اینکه ارگانی که فخرآرایی
س- ناصر فخرآرایی.
ج- فخرآرایی پسر باغبان منزلشان بوده از زندان میآید بیرون با فعالیت این فرار میکند میرود به اتحاد شوروی، آنجا مسئله را مطرح میکند که آقای کیانوری به وسیله من با ناصر فخرآرایی ارتباط گرفت، مسئله ترور را مطرح کرد. بنابراین نه از مسئله محمد مسعود، نه قتل حسام لنکرانی، نه ۱۵ بهمن، هیچکدام نه کمیته مرکزی مطلع بود، نه ازش مشاورهای شد، نه بعد از انجام اطلاع داشت. پس از شایع شدنش در روزنامهها اقرار زندانیان سیاسی به اینگونه مسائل تازه کمیته مرکزی متوجه میشود محمد مسعود را گروه خسرو روزبه کشته. تازه کمیته مرکزی متوجه میشود خیر حسام لنکرانی را کشتند و بعد میگویند فرستادیمش. یا تیراندازی به شاه عملی بوده از ناحیه کیانوری انجام شده طبق اطلاعی که ارگانی میگوید. اینها، اینها واقعیتی است که مسئله ماجراجوییهای گروه کیانوری در ایران یک ماجراجویی است مستقلا بنا به تصمیم خودش و گروه تروریست، آدمکش که دور خودش جمع کرده بود که به راحتی رفقا را به عنوان مشکوک میکشتند، آب هم از آب تکان نمیخورد و خیال هم میکردند که انجام وظیفه حزبی کردند، خیلی ساده، بله.
س- آقا، من ممکن است از حضورتان خواهش کنم که برای ما توصیف بفرمایید که دقیقاً چه زمانی شما مطلع شدید که برادرتان حسام لنکرانی به وسیله حالا آقای…، هر شخصی، یعنی به وسیله حزب توده ایران کشته شده، و چه شخصی؟ جزئیاتش چه بوده؟
ج- عرض کنم که، بعد از اینکه رفقا از زندان زمان رزمآرا از زندان فرار کردند،
س- بله.
ج- که قسمت اعظم این فرار هم با تدارکاتی بود که حسام و دوستانش میدیدند از قبیل تهیه لباس سربازی، عرض کنم، کامیونی که برنگ کرده ارتش است، و تدارکات مقدمات که رفقا فرار کردند از زندان. وقتی آمدند از زندان طبعاً این نیرویی که خارج از موقعی که اینها زندان بودند کارها را در دست داشت. روزنامه منتشر میکرد، رابطه برقرار میکرد، برای فرار رفقا از زندان تلاش میکرد. این رفقا که از زندان آمدند به مرور تحت رهبری گروه قاسمی و کیانوری در نظر داشتند از نو کارها را قبضه کنند. شروع کردند به بعضی از برخوردهای ناسالم نسبت به این رفقای جوان فداکاری که تمام این مسائل را با یک دنیا شرافت و تقوا در روزنامه مردم منتشر کردند، عرض کنم که، ارتباط زندان را با خارج حفظ کردند، عرض کنم که، فرار رفقا جا برایشان فراهم کردند، اینها را جابهجا کردند، از مرز خارج کردند نمیدانم، پول از اینور از آنور از بانکها آوردن و رد کردند، از این کارها. بههرحال، به مرور ایام من حس میکردم بین حسام و گروهشان که با هم همکاری میکردند یک اختلافاتی هست، مشاجراتی هست که حتی یکی دو بار من با خرج خودم اینها را دعوت کردم یک شب سر استخر هندیهای ونک که آنجا جمع شدند و میای خوردند و باز مشاجراتی بینشان بود و اختلافاتی داشتند سر بعضی از مسائل، بگو مگوهایی داشتند و یک شب هم در قیطریه دعوتشان کردم ولی حل نشد. و همینقدر ما میدانستیم که بین حسام از طرفی و گروه از طرف دیگر مسائلی مورد اختلاف است. تا اینکه یک روزی به من اطلاع دادند یا شاید به مرتضی و احمد هم اطلاع داده بودند که حسام نمیرفت مسکو به هر ترتیبی بود بیهوشش کردیم فرستادیمش به مسکو و یک ماشینی هم داشت که این ماشین را از سفارت ایتالیا خریده بود حسام که پنج سال زمان جنگ خوابیده بود مدل، نمیدانم، ۴۱ بود ولی پنج سال کار نکرده بود در ۴۵ خرید حسام و فورد هشت سیلندر بود. که بعد من به کیانوری توی خیابان شاهرضا نه یک خیابان دیگری بود بغل شاهرضا اسم قشنگی داشت، بههرحال مراجعه کردم که لباس سرهنگی به تنش بود، گفتم، « آقا ماشین حسام را بدهید به من.» دو هزار و پانصد تومان پول ماشین حسام را از من گرفتند ماشین حسام را من فروختم. خیلی خوب. گفتند در خانه صفا خانم حاتمی که زن حسام بود، البته نه زن رسمی و عقدی ولی. خیلی خوب، حسام را فرستادند مسکو، بسیار خوب، مسئلهای نیست. ما هم خوب، خوشحال شدیم چون حسام به مادرم گفته بود قصد سفر دارم چون میخواهم بروم مسکو. ولی ما میدانستیم که به احمد گفته بود که «میخواهم بروم مسکو بروم راجع به مسائلی که به ما تحمیل شده با رفقای کمیته مرکزی حرف بزنم. حالا میفهمم ما خیلی کار خطا انجام دادیم. ببینم چهجوریست؟ همه را بنا به دستور رفقا ما انجام دادیم.» چون قبلاً به شما بگویم، شیوه کیانوری و گروهش یکی این بود، مثلاً میخواستند برای شما پرونده بسازند نسبت به شما و صلاحیت شما تردید کنند یا میخواستند شما را بکشند یا از حزب اخراج کنند در گوش فلان رابطی که مأمور اخراج یا قتل بود میگفت که «رفقا به این آدم مشکوک هستند.» این «رفقا» یک لغت وسیعی بود گاهی ذهن شنونده میرفت تا اتحاد شوروی. گاهی میرفت تا کمونیسم جهانی. گاهی میرفت تا کمیته مرکزی. و خیال میکردید که گزارشات مبسوطی یک تحقیقات دقیقی راجع به این رفیق شده و باید کشته بشود از بین برود یا از حزب اخراج بشود و این در گوش او میگویند «رفقا» خیلی وسیعتر است. در صورتی که خود کیانوری و گروهش این دستور را میدادند. حالا، این را داشته باشید. که البته حسام میرفت و تصمیم داشت برود به مسکو به این رفقا بگوید که ما اینکارها را کردیم. از قرار اینها مطلع میشوند از تصمیم حسام که البته باید قبول کرد که تا آنجایی که بعدها من شنیدم مشاجراتی بوده، تشنجاتی بوده بگومگوهای خشنی بوده، عرض کنم که، و مرتب هم حسام میگفته که، «شما ما را به کارهای ناشایستی واداشتید و حالا میفهمیم که آلت مقاصدش شما بودیم. حالا از زندان آمدید بیرون طلبکار هم شدید از ما. و من میروم مسکو و تمام مسائل را اطلاع میدهم.» مثلاً ببینید من وقتی مجارستان بودم یک خانمی به نام خانم اردوبادی با من آشنا شد، گفتم که، «شما کی هستید؟» گفت، « من زن آن اردوبادی هستم که بانک دماوند را داشت که زدیم و حسام فرارش داد برادر تو از زندان فرارش داد.» هنوز مسئله قتل حسام مطرح نشده بود.
س- بله، بله.
ج- فرارش داد یا مرتضی صدقدار که چهارصد هزار تومان پول بانکهای پول راهآهن را در خرمآباد و لرستان برداشت به حزب داد. باز من یادم هست حسام و احمد امیرانی رفتند لرستان، یا یکی دیگر، حساماش یقین است، رفتند لرستان پول را تحویل گرفتند خودش را هم آوردند از مرز خارج کردند. اینها کارهای گندهای بود که آن گروه میکردند که البته مبالغه نیست بگویم به رهبری حسام. درست است حسام جوانی بود وقتی کشته شد بیشتر از سی سال نداشت، ولی خوب کشیده شده بود به این کارهای قهرمانی و ماجراجویی، این هم باید اضافه بکنم چون تاریخ باید ضبط بشود دیگران خواهند نوشت چرا ما خودمان نگوییم. و بعد هم این فکر بود که حسام را، خوب، به ما گفتند حسام رفت ماشینش را هم به من فروختند دو هزار و پانصد تومان پولش را گرفتند. من هم بیتصدیق سوار ماشین میشدم اینور و آنور میزدم روی نفوذ خانوادگی. گذشت، مسئله حسام اینجوری حل شد که مسکو است. حتی در کمال ناجوانمردانه دو سهتا هم شاهد درست کردند که از مسکو آمدند ادعا کردند که «ما حسام را دیدیم در اتحاد شوروی.» مادر من هم راحت شد ما هم گفتیم حسام اتحاد شوروی است ولی چرا نامه نمیدهد، آخر با ارتباط گرفتن با خانواده، «نه که توی تاجیکستان است و با ناصر صارمی است. با سیفالدین همایون فرخ است.» خیلی خوب. اینها بعد از ۲۸ مرداد رفته بودند.
س- بله.
ج- مسئله حسام به شکل مبهم خیلی مرموز برای ما اینجوری حل شده بود که در اتحاد شوروی است. تا اینکه من محکوم میشوم و فرار میکنم و آن ایام من بلغارستان بودم. برادرهای جوانمرد من نامه مینویسند که، «رادیو تهران همچین چیزی شده و ما را خواستند و گفتند حسام کشته شده و ما به قزاقها شکایتی نخواهیم کرد.» مرتضی نوشت، «من و احمد در این مصاحبه شرکت نکردیم و تو یک نامهای بنویس که حسام زنده است ما بتوانیم به قزاقها جواب بدهیم.» اسم مستعار حسام هم عبدالحسین بود. که البته من نوشتم یعنی چه؟ من هم موافقم، «آشنایان ره عشق گرم خون بخورند / کافرم گر به شکایت بر بیگانه روم» چون مرتضی با این شعر شروع کرده بود، «دشمن برای تو نومیدی من میخواست / در آتش غم نشستم میخواست» «هم سوختم هم برای تو نومید شدم / بالجمله شدم هر آنچه دشمن میخواست» البته با این شعر شروع کرده بود من هم با این شعر جواب دادم. ولی نوشتم که «برادرها درست است ما شکایت دوست را به دشمن نمیبریم ولی من نمینویسم حسام زنده است تا فردا با خط خودم بنویسند بگویند این نعش را درآوردند مال حسام نیست. خیر حسام زنده نیست مگر در کره مریخ باشد. من اینجا همهجا را گشتم حسام نیست.» بعد دنبال نامهایست که به حزب نوشتم، جوابیست که رادمنش داده که میخوانید.
س- بله، بله.
ج- لازم نیست اینجا دیگر بخوانم. شما در آن اسناد تاریخیتان جواب رادمنش را منعکس کنید.
س- حتماً.
ج- که معلوم شد خیر حسام را کشتند و همینها کشتند. و من باید به شما بگویم برادر بزرگ من در نبش قبر شرکت کرده ولی روز بعد که برای مصاحبه رفتند به احترام برادرهایش در مصاحبه شرکت نکرده گفته، «حال ندارم.» حتی او هم که تکلیفی در مقابل حزب نداشت با تمام رنجی که از این جنایت میبرد احترام خانواده جوابی نداد. که البته بقیهاش همین دردهای خانوادگی است که خواهر من به من نوشته، «اگر به احترام شما نبود از خانهام میآمدم بیرون انتقام خون برادرم را میگرفتم. من باید از اینرو به مادر…» بعد هم نگذاشتند مادر بفهمد، فرستادنش به سوهانک و روزنامهها را نگذاشتند بخواند و خوب، پیرزن ناراحت میشد بعد از ده سال بگویند پسرت را کشتند و آخر که چی؟ بعد هم خواهرم نوشته، «من باید بیرون گریه کنم پیش مادرم بخندم. اینها را من زیر چادرم جا دادم. این پیشرفتها را من،» نه، به زبان مادرم میگویم من به اینها بیشرف نمیگویم.
س- بله.
ج- «اینها را جا دادم و بعد هم توی خانه من غذا میخورند در صورتی که دستشان به خون برادر من آلوده بود.» و بعد هم میبینید که روزبه در یکی از تحقیقاتش میگوید، جمله جالبی است، روزبه پس از اینکه در ایران هیچ کجا نداشت برای اختفا، احمد و مرتضی برادر من به او جا میدادند. آن روزهایی که همه از او پرهیز میکردند. بعد هم خودش در
س- آیا ایشان هم دستی داشته در کشتن حسام؟
ج- خودش بله، بله. خود ایشان، خودش در تحقیقاتش میگوید، میگوید، «از کمیته اجرائیه به من نوشتند، حسام خطرناک شده بکشیدش، ما دعوتش کردیم به داودیه به یک باغچهای، آنجا ضمن صحبت از عقب با پتک زدیم توی سرش، آرسن یا عباسی هم بودند، زدیم توی سرش و بعد نیمهجان بوده توی گونی «که خود روز به پتک دوم را میزند زیر درخت سبب چالش میکنند. بله، خودش اقرار خودش است. بعد هم کجای مطلب بودم. بله، این مسئله حسام من اینجا…
س- داشتید میگفتید که موقعی که خسرو روزبه فراری بود برادرهای شما به او جا میدادند،
ج- بله، بله، جا میداده و
س- و از او نگهداری میکردند.
ج- خودش میگوید که یک روزی من رفته بودم منزل احمد لنکرانی، به پسرش فرهاد گفت، « برو بنشین بغل عموجان.» گفت، « من خجالت کشیدم دیدم هم برادرش را کشتیم هم به ما پناه داده هم به پسرش میگوید بنشین بغل عموجان. خیلی شرمنده شدم. چون من نسبت به لنکرانیها، لنکرانیها نسبت به من سمت برادری دارند و مخصوصاً حسام که ما عمری را با هم گذراندیم. ولی به دستور کمیته اجرایی تهران ما او را کشتیم. که گویا میترسیدیم که چون خیلی مطلب میدانست میترسیدیم که جنگ دارد برود لو بدهد.» نمیگویند لو داده، گوش کنید.
س- بله.
ج- قصاصی است کاملاً قبل از جنایت. و کیانوری هم در این اقاریر جدیدش به قول خانم مرتضی لنکرانی برادرم، گفته که، «در واقع کیانوری از خانواده شما با این اقرارش عذرخواهی کرده. مطلبی که سی سال تعلل کرد میدانید گفته «یکی از جنایات ما حسام لنکرانی است.» و مسئله حسام در زمان دکتر مصدق اتفاق میافتد بدون هیچ ضرورتی. ضمن اینکه طرق دیگری هم بود به فرض قبول اینکه حسام خطرناک شده بود، به فرض قبول این دروغ، این وهم، این لاطائل، این تهمت. خوب، ما برادرها عضو حزب بودیم چرا به ما مراجعه نکردید؟ چرا از ما کمک نخواستید؟ و چرا آنوقت، چون آنکه میتوانست مردم را ببرد دم مرز رد کند، خوب، آنموقع که میرفت یک نفر را رد کند، میگفتید، «آقا این آقا را هم ببریدش.» کاری نداشت. حالا بههرحال، این قتل حسام علاوه بر اینکه بدون هیچ مجوزی است بیگناهی کشته شده برای دفن گناهان دیگران.
س- بله.
ج- و همانطور که میدانید خوشبختانه مسئله حسام را خودشان باز کردند و احمد در آن نامه سی و چند صفحهایش که خواندید مسئله را توضیح داده و بنابراین همینقدر حسام برادر من کشته میشود روی دسیسه و غرض و مرض، به خاطر اینکه او تصمیم داشته است به کمیته مرکزی حزب در اتحاد شوروی مراجعه کند مسائلی را مطرح کند که انجام داده بوده و مخالف بوده با آنها.
س- آقای لنکرانی حالا که صحبت آقای خسرو روزبه شد من میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم که اگر شما تقریباً با شرح احوال ایشان آشنایی دارید آن را برای ما توصیف بفرمایید و اگر احیاناً شما خودتان با ایشان تجربه شخصی دارید که توصیف آن میتواند مبین شخصیت سیاسی و اجتماعی آقای روزبه باشد آن را برای ما ذکر بفرمایید.
ج- عرض کنم که داستان روزبه یک داستان، من یک دفعه گویا در یک نوار دیگر هم راجع به دستگیری روزبه و فرارش از زندان گفتم به شما.
س- بله، بله.
ج- بله. این روزبه همانطور که خودش در تحقیقاتش، من یک خواهشی از شما دارم.
س- تمنا میکنم.
ج- شما یک مراجعهای بکنید به اقاریر روزبه در دادرسی ارتش.
س- بله.
ج- آنجا خیلی از مطالب را گفته که این آقایان در این مدافعات نیاوردند. روزبه عریان را آنجا شما میتوانید بشناسید. روزبه بینقاب را آنجا.
س- خود آقایان رهبران اخیر در این مصاحبه اخیر هم گفتند که ما بعضی مطالب را حذف کردیم.
ج- خیلیاش را حذف کردند.
س- بله.
ج- ببینید این روزبه یک آدم خیلی شخصاً آدم خوبی است، مرد سمپاتیکی است، خوش تیپ است.
س- بود.
ج- خوشتیپ، نه من معمولاً دوست دارم اینهایی که نامشان هست هنوز
س- بله.
ج- بله، حالا،
س- خواهش میکنم بفرمایید.
ج- آدم خوش تیپی است و یکی از شانسهایش این است که مورد علاقه زنهاست نه تنها زنهای وابسته به نهضت، زنها بهطورکلی میدانید که قهرمان باشد دوست دارند چه به اینکه خوشگل هم باشد. حالا، و این یک شانسی بود که برای روزبه پناهگاه زودتر از دیگران پیدا میشد، داوطلب هم معمولاً خانمها بودند. بههرصورت حالا، من از این جمله ظریف میگذرم و نتایج حاصلهاش را به شما واگذار میکنم.
س- خواهش میکنم.
ج- بههرحال، این روزبه مرد خیلی پاکی است. کتبی دارد راجع به ریاضی دارد. راجع به توپخانه دارد، افسر توپخانه بود.
س- بله آنها را که میدانیم.
ج- حالا، بعداً
س- من فقط میخواهم که راجع به تجربه شخصی شما با ایشان بدانم.
ج- روزبه یک مرد به نظر من از لحاظ اطلاعات حزبی در یک کار در ابتدایی است ولو اینکه بیشتر شغلش کارهای تشکیلاتی، جمع کردن افسرها، کسب اطلاع کردن از آنها و گاهی کارهای قهرمانی است قبل از اینکه به کارهای تئوریک بپردازد. عضو حزب است ولی کمتر از آنچه که باید یک رهبر حزبی سواد حزبی داشته باشد مطالعه مارکسیستی دارد. و بعد هم البته از بعد از دستگیری اولش مشهور شد و بعد هم بعد از فرارش از زندان به خودی بیخودی اینجوری شایع کردند که نقشه روزبه بوده در زندان. در صورتی که هیچ اینطور نیست نقشه بیرون بود فرار آقایان از زندان. پیشنهاد بیرونیها بود که میخواهیم فرارتان بدهیم. چون بنا بود قبلاً فقط کیانوری را تنها فرار بدهند.
س- بله.
ج- به این معنی که بیاورند بهعنوان ملاقات توی یک خانهای مستراح دو در بسازند برود آنجا مستراح از آنور بیرون کنندش. بعد هم قرار شد، هی، حالا که قرار است همه بیایند. اینها دروغ است که نقشه را روزبه کشیده. خیر آقا. واثقی که افسری بود که یک افسر سابق بود که عضو سازمان برنامه بود لباس افسری به تن کرد. ستار وحدت یک کارمند بود لباس سربازی تنش کرد. اینها همه نقشههایی بود خودشان مینوشتند. یواشیواش آنچه که انجام میشد به حساب قهرمانی روزبه گذاشته میشد. مثلاً این تشکیلات افسری که به پایمردی سیامکها، مبشریها، عرض کنم، یا عزیز نمینیها بود، همه اینها تحتالشعاع مردی به نام سروان روزبه قرار گرفته بودند که گاهی مبالغه میشد. بله، ولی در مجموع روزبه یک مرد بیآلایشی بود، این را هم به شما باید بگویم. می میخورد به حد محدود. شطرنج خوب بازی میکرد و نمیدانم دیگر چیچی داشت شاید برای ما زیاد چیزی نداشت. به من چیز اضافهای نداشت بدهد جز اینکه، بعد هم بعدها معلوم شد که به ماجراجویی بیشتر از کار انقلاب و متشکل اعتقاد داشت چنانچه ششصد تا صاحب منصب را عاطل و باطل گذاشتند و بعد هم دست بسته تحویل دادند. بعد معلوم شد این صاحب منصبها کارشان است گزارش بدهند در هنگ فلان فرمانده دزدی کرد یا نکرد، فلان اسلحه اینجا آمد، اینجا رفت یا نرفت. در صورتی که ما میبینیم در همسایگی ما در عراق یا در مصر ده تا دوازده تا صاحب منصب فرصت دست میآورند رژیم عوض میکنند به کمک مردم. خوب، در آن شرایطی که مردم ایران آمادگی داشتند این نیروی عظیم را ما استفاده نکردیم و بعد هم دست بسته تحویل دادیم. و این لو رفتن تشکیلات افسری یک بار هم به شما گفتم، مال خطای روزبه بود که گفت عباسی مورد اطمینان است دفاتر را عیناً برگرداندند بعد هم اجباراً خوانده شد. رویهمرفته روزبه افسر شایستهای است شاید که جهت گیریش در تنظیم تیر توپخانه قشنگ باشد. شاید شطرنج باز بسیار لایقی است کتابی در شطرنج نوشته، شاید برای دسترسی به کارهای افسری یا… اما رویهمرفته نتوانست از موقعیت ممتازی که به غلط در اختیارش گذاشته شده بود استفاده کند. بعد هم به جای اینکه به موقع از ایران فرار کند در آن شرایط تنگنا،
س- بله.
ج- روی لجبازی بچگانه یک نوع شوالیهگری که من میمانم برای اینکه رفقایم کشته شدند، این حرفها مال قرن ما نیست لازم بود برود برای اینکه بتواند برگردد در این موقع که دشمن تمام سنگرها را گرفته ستون فقرات حزب که افسرها هستند روی خطای او لو رفته، و حتی نزدیکترین دوستانش مشکوک هستند، جا برای خوابیدن ندارد، خوب، در برو بیا بیرون، گرچه آنچه دیگران به حق دررفتند من با… و بنابراین یک خصوصیات فردی ماجراجویانه دارد و یک نوع عظمت طلبی روزبهایسم است. حالا البته ما خیلی جالب است آن مسئله لو رفتنش که توی خیابان سیروس و قهرمانیش و که، نمیدانم، تیر انداخت و زدند و بعد گفت اگر تیر… حالا یک مقدار هم آنها مبالغه شده در مجموع. اقاریرش را شما بخوانید به نظر من مرد با شرفی است. مرد گندهای نیست. به ماجراجویی و قهرمانی بیشتر اعتقاد دارد به کار انقلابی. و به همین جهت است که در ۲۸ مرداد با این نیرو، و این نیرو را همان اندازه فلج کرد که کیانوری نیروی خلق ما را فلج کرد. نه این پیشنهاد قیام داد نه کیانوری تقاضای قیام داشت. نمیدانم دقت میفرمایید؟
س- بله، بله.
ج- اگر یک مرد انقلابی بود به حزب میگفت، « آقا برخیز ششصد تا صاحب منصب دارم در حدود دویست سیصدتا کم یا زیاد درجهدار دارم و مردم توی خیابان نیرویت را بیاور پشت سرت هستند.» بنابراین معلوم میشود که حالا همهشان اهل عمل نبودند همهشان روز حادثه استخاره کردند از جمله روزبه. و بعد هم برای آشنایی بیشتر با روزبه به نظرم اگر فرصتی باشد با احمد برادر من مصاحبه بشود او بهتر میداند چون معمولاً و دستگیرش بعد از ۲۸ مرداد، ها، مثلاً میدانید که روزبه در بعد از ۲۸ مرداد در یک خانهای تمرین اسلحه میداد با دکتر بهارنوری و دیگران لو رفتند. آمدند به احمد لنکرانی مراجعه کردند. احمد لنکرانی با سرلشکر اسمعیل خان شفایی پا میشوند میروند پیش سرلشکر فرهاد دادستان معرفیاش میکنند آقای دکتر منوچهری که مهمان بوده توی این خانه و به این کارها کاری نداشته عوضی گرفتندش. بعد هم در زندان رفقای حزبی صاحب منصبهای حزبی موفق میشوند روزبه را مخفی میکنند دیگری را به نام روزبه در لباس دکتر منوچهری میفرستند پیش فرهاد دادستان. حکم آزادی دکتر منوچهری که زندان نبوده صادر میشود. ولی شخص آزاد شده روزبه واقعی است که از زندان رفقای حزبی، میبینید چه نیروی عظیمی از دست رفته؟
س- بله.
ج- شما امکانات را دقت بفرمایید، کودتا شده، حکومت نظامی مسلط است، روزبه به زندان میرود ولی با استفاده از تشکیلات افسری به نام دکتر منوچهری با پایمردی احمد لنکرانی به وساطت سرلشکر اسمعیل خان از زندان خارج میشود. اینها ظاهراً به نظر آسان میآید. و بنابراین احمد برادر من اگر توفیقی دست بدهد با او مصاحبه بشود چون در این سی سال که من نبودم آنها آنجا بودند و قبل از این هم بنا به مقتضای سنش و وسعت برخوردش با جوامع بالا و پایین اداری جامعه بیشتر میتواند به شما مطلب بدهد تا من.
س- آقای لنکرانی حالا که صحبت قتل حسام لنکرانی و آقای روزبه و اینها شد و من میخواستم از حضورتان تقاضا بکنم که اگر شما اطلاع دارید یک مقداری هم برای ما صحبت بفرمایید راجع به بعضی از قتلهایی که در داخل حزب بعد از ۲۸ مرداد صورت گرفت مثل قتل بهمن صالحی که من خودم شخصاً او را میشناختم که یک عضو ساده حزب توده بود و پرویز نوایی و سایرین.
ج- غفارنامی و غفاری نامی.
س- بله.
ج- و افرا نامی
س- غفاری و افرا.
ج- بله همچین. عرض کنم که این
س- چهجوری بود این چگونه؟ کجا تصمیم گرفته میشد
ج- عرض کنم که این
س- که اینکارها به مورد اجرا گذاشته شود؟
ج- شیوه استالینی که در حزب ما متأسفانه حتی بعد از استالین تا مدتها اعتبار خودش را حفظ کرده بود و ناشرش مجریاش گروههایی امثال کیانوری و قاسمی و دیگران بودند، اینها در درون حزب ما هم به منطق چماق سرکوب مخالفین بدون قید و شرط اعتقاد داشتند. بعد از ۲۸ مرداد، شکست، لو رفتن حوزهها، جای روزنامه مردم، افسران، حزب ما عدهای البته شاید ضعف نشان دادند در خدمت پلیس درآمدند، من نمیدانم در آمدند یا نیامدند، گزارشاتی به حزب میرسید از ناحیه افرادی که جزو اطلاعات بودند که فلانکس با پلیس همکاری میکند مثلاً پرویز نوایی را من یادم هست یک روز اطاق فرهاد دادستان بودم که پدرش آمده بود وساطت و تضرع میکرد و میگویند بعد از آن به وساطت پدرش مأمور شده بود، نمیدانم، چهقدر صحیح است. ولی من بودم که البته خود من به حزب اطلاع دادم که پدر پرویز نوایی را دیدم پیش سرلشکر فرهاد دادستان و نسبت به پسرش تقاضا دارد و التماس میکند و لحنش لحن خوبی نیست. یا راجع به آن صالحی یا غفاری یا افرا کارمند راهآهن که اینها را اینجوری بود. نمیدانم کدام هیئت یک مشت مینشستند دور هم گزارشات را میخواندند تأیید میکردند، محکمه انقلابی درست میکردند و فرمان قتل صادر میکردند. یارو توی خانهاش نشسته بود یک پارول حزبی به او میدهند میبردند میکشتندش. چنانچه من خواندم یکی از این کشتهها را دو روز پشت، چپی میگویید پشت، چیچی ماشین است؟ صندوق عقب ماشین
س- بله.
ج- گذاشته بودند نمیدانستند چهکارش کنند. توی ماشین سروان مدنی رئیس کلانتری قصر، سه راه قصر. بعد از سه
س- ایشان عضو سازمان بوده سازمان نظامی؟
ج- بله، بله، کشته هم شد، بله کشته هم شد بیچاره مرد محترم از مدنیهای همشهری شما است. نمیدانم پسر، پسر یا برادرزاده (؟؟؟) مدنی که برادرزادهاش هم افسر مأمور اعزام ما به گرگان بود به چیز بود به کرمان بود در تبعید.
س- به کرمان.
ج- که البته اسمش را گذاشتیم سروان نامبرده. بعد هم خط مصرعی درست کردیم، سروان نامبرده چه خوش گفت با اسیر.» او هم مدتی بود. حالا میفهمم شاید بعضی از تمایلات ملایمش نسبت به مسائل اجتماعی به خاطر قوموخویشی با این سروان مدنی. آن سروان مدنی مأمور اعزام ما به کرمان، ملایم بطور مخفی یک گرایشاتی به این ور داشت. حالا مسئله
س- داشتید راجع به پشت ماشین این صحبت میکردید توی صندوق عقب ماشین این جنازه را گذاشته بودند.
ج- بله، دو روزجنازه آنجا بود تا بردند یکجا دفنش کردند. یا مثلاً این شیوه کشتن حسام دعوت کنند رفیقی را به… قدیمترین رفیقهایش را از پشت پتک بزنند بعد هم بکشندش ساده زیر درخت چالش کنند شب بروند عرق بخورند. هیچی بعد هم بیایند خانه برادرهای همین مقتول شام بخورند غذا بخورند مخفی بشوند اهمیت ندهند. من نمیگویم نباید کشت من رقیق القلب نیستم من گاهی کشتن را برای حفظ انقلاب یا پیروزی انقلاب ضروری میدانم ولی این یک نوع مافیابازی است در داخل حزب. برای کشتن یک فردی صلاحیت قضایی است اسناد قضایی است اجتناب ناپذیری بودن در درجه اول است که علاجی جز مرگ نباشد. خوب، ما میتوانستیم روزنامه «مردم» را جایش را عوض کنیم به جای اینکه افراد را بکشیم چون ارتباطها… این یک شیوه استالینی بود قربان شما، نه مجوز داشت نه سندش معتبر بود نه افرادی که جمع شده بودند انسانهای بشردوستی بودند که اجباراً آدم بکشند. خیر، مد شده بود کار قهرمانی بود، بانک بدزدند. آن یکی مثلاً یادم هست توی حوزه. میخواهم جمله معترضه است، مثلاً توی حوزه حزبی نشسته بودیم، «آقا اینکار از کار علنی معاف است.» چیست؟ ایشان اطلاع داده من در یک ادارهای کارمند هستم و پول زیر دستم است میخواهم پول را ببرم برای حزب، یک کاری کنند من نشناسند. خیلی خوب، تو برو. آقا این آقا هم معاف است. ایشان چرا؟ ایشان گویا به حزب گزارش داده من یک نقشهای کشیدم که میتوانیم شعارها را به تیرهای چراغ برق پرتاب کنیم به شکل فنی، بنابراین نشناسند. خیلی خوب، ایشان هم کار علنی نکنند. مد شده بود که افراد ابتکار بکنند کارهای قهرمانی از کارهای علنی راحت بشوند. چون کار قهرمانی راحتتر از آن بود که توی خیابان فرض کنید فردوسی «مرده باد، زنده باد» بگوید کتک بخورد. یا روزنامه بفروشد یا. حالا، این دنبال آن شیوه مسلط بر گروه رهبری تهران بود که سرایت کرده بود به بعضی از شعب تحت اراده آنها نه همه حزب. یک کانونهایی بود که ظاهراً حزبی بودند ولی با ما ارتباط نداشتند خودشان در واقع توی خانهات نشستی آنها تصمیم گرفتند بکشندت، خوب، تمام شد و رفت و نمیدانستی. حالا، اینها این قتلها به نظر من هیچ دلیل منطقی نداشت. فرض کنید با پلیس همکاری کرده باشند اگر بنا باشد که یک حزبی مخالفینش که با پلیس همکاری کردند بخواهد بکشد، خوب، چرا از خود پلیس شروع نمیکند؟ ما یک دانه از دشمن نکشتیم. مرغ خانگی سر بریدیم. ما پاول دادیم به افراد، به صالحی، به غفاری، از اعتقادشان به حزب سوءاستفاده کردیم کشتیم. ولی یک اقدام نکردیم که بختیار را بکشتیم میتوانستیم. ما میتوانستیم آزموده را بکشیم به راحتی. ولی رفتیم این پرویز نوابی که گویا توی زندان کتک خورده ضعف نشان داده، نمیدانم، گفته، «آقا مصطفی لنکرانی عضو حزب است یا، نمیدانم، دکتر صدقی هم توی فلان حزب است.» بعد از آن رفتیم او را کشتیم، که چی آقا؟ بعد هم دیدیم نه تنها این کشتنها جلوی تلاشی را نگرفت، همهچیز را دادیم بعلاوه متهم به قتل یک مشت بیگناه هم شدیم. چرا؟ شیوه استالینی در گروه معینی از هیئت اجرایی تهران تسلط داشت و آنها هم یک تسلط مکانیکی در درون حزب داشتند. یک نیرویی در کنار حزب داشتند خارج از حزب این خلاصه است که نمیدانم چهقدر. من متأسفم که وقتی مطلب میگویم کوشش میکنم،
س- خواهش میکنم.
ج- هر چه به ذهنم بیاید
س- بسیار گویا بود آقا آن چیزهایی که گفتید.
ج- من از شما میخواهم که گاهی وقتی میخواهید اینها را منعکس کنید هرجا صلاح دیدید دیدید که غلط گفتم نه اینکه اصل مطلب را دست بزنید من
س- نخیر ما به مطالبی که شما فرمودید
ج- به آنچه گفتم اعتقاد دارم.
س- دست به آن نمیزنیم آنچه که هست روی کاغذ خواهد آمد.
ج- بله این هم جواب این سؤالتان.
س- من میخواهم حالا از حضورتان تقاضا کنم همانطورکه شما اطلاع دارید من خیلی علاقهمند بودم با آقای ایرج اسکندری مصاحبه کنم که متأسفانه عمر ایشان وفا نکرد و من این سعادت را به دست نیاوردم که هم ایشان را ملاقات کنم و صحبت کنم. میخواهم از حضورتان تقاضا کنم که شما که تقریباً یکی از آخرین کسانی بودید که با او در تماس بودید از اعضای قدیمی حزب و در آخرین روزهای زندگیش با او بودید برای ما توصیف بفرمایید که راجع به این اوضاع و راجع به اعترافاتی که این رهبران اخیر در توی تلویزیون در ایران انجام دادند اصولاً، و سیاستی که حزب توده بعد از انقلاب پیش گرفت و به اینجا رسید نظرش چه بود؟
س- عرض کنم که، ایرج اسکندری پسر مرحوم یحیی میرزای اسکندری است که در مشروطیت جزو زندانیان باغشاه بود و شلاق خورد و مرحوم کسروی در تاریخ مشروطیت شرح جالبی مینویسد. مینویسد که پس از اینکه یحیی میرزا را بردند حضور محمدعلی شاه، پسرعمو بودند دیگر،
س- بله، بله.
ج- و خیلی تغییر کرد و میخوابانند شلاق میزنند. میگوید بعد از اینکه آوردند به انبار به زندان باغشاه ما تصور کردیم به احترام پسرعمویی نزدندش نشست، دیدیم خون راه افتاده. بعد دیدیم خیر بردندش شلاق زدند این برای اینکه ما ناراحت نشویم مقاومت میکند. زخمهایش را پانسمان کردیم که البته یحیی میرزا هم کشته شد. ایرج پسر یحیی میرزا است. اینها نوههای بلافاصل عباسمیرزا اسکندری ولیعهد فتحعلیشاه هستند که بعد پرش محمدشاه پادشاه شد، شاهزادههای بلافاصل هستند.
س- بله.
ج- ایرج از یک خانواده شاهزاده است ولی از شعبه سیاسی ـ انقلابیشان است سلیمان میرزا اسکندری، حسام میرزا اسکندری، یحیی میرزا اسکندری. تا حدی عباس میرزا اسکندری، که عمویش است عباس میرزا اسکندری، بله.
س- بله.
ج- و بعد هم با برادر من جواد در مدرسه شرف مظفری هم مدرسه بودند. یک روابط قبل از حزبی به وجود بیاید اینها یک روابط خانوادگی داشتند قبل از تولد ما. حالا، خواستم بگویم، من قبلاً هم گفتم آشنای سلیمان میرزای اسکندری که عشقی در یکی از اشعارش میگوید که، «تکفیر سلیمان نمازی و دعایی ملت به کجایی؟» چون تا آخر هم روزه میگرفت هم نماز میخواند. البته یک جای دیگر هم میگوید که، «همین روزها شود غوغا پدیدار / میتینگ لنکرانی نطق اشعار» مال عشقی است البته.
س- بله.
ج- حالا، و بعد هم جمله معترضه است که روزنامه «اتحاد اسلام» که برادر من بود بعد از قتل عشقی مقالهای میونیسد، «ای کاش آنکه تو را کشته بود مرا کشته بود.» بعد توقیف میشود. حالا، روابط اینجور، بههرصورت، ایرج اسکندری با این سوابق میرود طبق معمول آنجا شاهزادهها امکان داشتند و خانواده دانش بودند میرود فرانسه.
س- بله، بیوگرافی ایشان هست.
ج- درس بخواند. حالا، ایرج اسکندری میآید عضو حزب توده میشود جزو پیاهگذارهایش. حالا، نوساناتی هست در پلنومها در اینها و بالاخره به دبیری حزب توده پس از چندی بعد از رادمنش با مشکلاتی انتخاب میشود.
س- بله.
ج- که خودش با یک کودتای داخل حزبی ساقط میشود که کیانوری غافلگیر میآید دبیر میشود. و داستان هم از این قرار است بد نیست این را بدانید، که ایرج اسکندری وقتی دبیر میشود در پلنوم گویا چهاردهم نسبت به مسائل ایران نظری میدهد، میگوید که، «آقا با جبهه ملی در درجه اول همکاری میکنیم. با چریکهای فدایی خلق همکاری میکنیم، با مذهبیون آخرسر و با احتیاط.» این منعکس است در صورت مجلسها.
س- بله، بله.
ج- و لاجرم یک روش احتیاطآمیز دارد نسبت به مذهبیون. و بالاخره بود جریان حالا تا اینکه یکروزی در پلنوم چهاردهم است گویا، درست خاطرم نیست، ایرج نشسته بوده که دانشیان اسم کوچکش غلام یحیی،
س- غلام یحیی دانشیان.
ج- یک کاغذی از جیبش درمیآورد، میگوید، «رفقا من پیشنهاد میکنم رفیق ایرج جایش را بدهد به رفیق کیانوری.»
س- کیانوری.
ج- حالا چون خود شما خیلی دوست داشتید این را بدانید، بدانید.
س- بله.
ج- چون ایرج این مسئله را در شهر وین با خیلیها مطرح کرده که حتی من اولش مخالف بودم، گفتم، « رفیق صلاح نیست مسائل داخلی است.» بعد گفت، « یعنی چه؟» حالا، بههرحال، ناراحت بود رنج میبرد. بعد هم ایرج گفت، « آقا این مسئله جزو دستور نیست.» گفت، « نه، ما دیدیم رأی گرفتند رأی ماشینی و من تنها خودم مخالف بودم رأی گرفتند بنده دبیر نبودم، گفتم، اقلاً صورتمجلس وارد کنید وارد کردند.» بههرحال، از این تاریخ کیانوری میشود دبیر حزب. وقتی من از ایرج پرسیدم چرا؟ این مطالبی است از قول ایرج، پرسیدم چرا؟ گفت که، «چون اوضاع ایران روز به روز بحرانیتر میشد. جنگهای خیابانی میشد و میرفت که شکل حادتری به خودش بگیرد و احتمال میدادند که ممکن است جنگ داخلی دربگیرد، لاجرم این رفقای حزبی ما تصور میکردند به یک نیروی فعالتری در ایران نیاز هست و بنابراین یک رهبر مطمئنتر جدی تر لازم است که اگر جنگ داخلی درگرفت بتواند رهبری را عهدهدار بشود و اگر هم قرار است رفقای شوروی کمکی به انقلاب بکنند به وسیله کسی باشد که هم شایستگی بیشتر برای مصرفش داشته باشد این کمکها را و مورد اطمینان بیشتری باشد.» حالا شما هر طرفش را که غنیتر میدانید خودتان میدانید.
س- بله.
ج- من دارم نقلقول میکنم.
س- خواهش میکنم.
ج- نه اظهارنظر. شاید هم در یک تحلیلی با نظر ایرج موافق باشم، شاید. حالا، بله، چون بنا نیست من اظهارنظر بکنم من بناست تعریف کنم.
س- بله، بله.
ج- بههرحال عرض کنم که در این شرایط است که کیانوری میشود دبیر حزب. که بعد هم حوادثی رخ میدهد میآیند به ایران. ایرج اسکندری هم میآید همهشان میآیند. که البته من نمیتوانستم بروم به عذر موجه بعد از عمل بیماریمان که البته بعد از شش ماه هم عذر موجهام اوضاع ایران بود که احمد نوشت، «نیا که
س- اوضاع خراب است.
ج- شانس آوردی.» البته اینها برمیگردند به ایران، همانطور که میدانید، یک سراسیمهگی گریبانشان را میگیرد. به جای تحلیل ایدئولوژیک از حکومت جدید، تقاضای مذهبی، آشنایی با مذهب، پافشاری مذهبیون در تحقق اسلام ولاغیر. فریفته شعارهای ضدامپریالیستی، شعارهای چپ تقسیم اراضی، ملی شدن بانکها، دفاع از مستضعفین، و این نوع اباطیل بیمعنی پوچ که تمام اینها سرپوشی بود برای تحقق اسلام مورد علاقهشان. و ما هرچه در این زمینه داد زدیم که، «آقایان نکنید.» ایرج اسکندری جزو یکی از کسانی است که در این زمینه دورباش میدهد به رفقای تهران که، «آقایان تند نروید ما با مذهب آشنا هستیم. اینها ما را قبول ندارند.» حتی همان روزها بود که خمینی در کمال صداقت گفت که، «آن مرد به زیارت میرفت اینها زیارت قبول ندارند.» مقصودش شاه بود.
س- بله.
ج- حتی گفت، «کارتر خدا را قبول دارد. اینها خدا را قبول ندارند.» یعنی به ما به زبانی بیزبانی گفت، شاه را به ما ترجیح میدهد. کارتر را به ما ترجیح میدهد چون کارتر به خدای عیسی معتقد است. شاه به خدای محمد الله، و اینها خدا ندارند.
س- بله.
ج- در دید خمینی آنها ارجح بودند به ما. ما مرتد بودیم آنها فاسد. ولی خوب البته کیانوری و گروهش با یک تحلیل غلطی که چون مبارزه ضد امپریالیستی است و ما در زمان مصدق اشتباه کردیم این دفعه اشتباه نکنیم. در صورتی که اشتباه این دفعهشان فاحشتر بود افحش بود. ما به خدمت حکومتی رفتیم که دشمنتر بود با مصدق تا شاه. باز هم در خدمت دشمن مصدق رفتیم. رفتیم به خدمت حکومتی که. حالا، ایرج اسکندری در این گونه موارد با احتیاط مخالفت میکرد. البته یک مصاحبهای اینها ایرج اسکندری دارد با روزنامه «تهران مصور» که در این مصاحبه نقطه ضعفهایی، حتی به نظر من، وجود دارد طرح مسائل آذربایجان است که بیرحمی شده به نظر من. و یا به نظر من گاهی راست روی در میان است و یا آگراندیسمان بعضی از مسائل گذشته است برای آشتی با جبهه ملی و نیروهای دموکراتیک دیگر به این هدف. ولی من معتقدم که این ضرورت بود ما گام برای آشتی برداریم، ولی لزومی نداشت که با بیان موهنی نسبت به مسائل گذشته بپردازیم که خوشحال کنیم مخالفینمان را بدون هیچ دلیل موجهی. البته اینکار را کرد. ولی البته بین ایرج اسکندری و گروه کیانوری یواشیواش اختلاف بالا گرفت. او را تحت فشار گذاشتندش، «مصاحبه را پس بگیر.» مجبور شد در روزنامه «مردم» مصاحبه را پس بگیرد. بعد تهران مصور نوشت، «عین نوارش پیش ما هست.» بههرحال یک جنجال بیجا. از این تاریخ است که ایرج اسکندری به مرور ایام میبیند همکاریاش با اینها مشکل است از ایران میآید بیرون. میآید بیرون و میآید به وین. میآید به وین و با پیغامهایی که از احمد برادر من میآورد معلوم میشود همکاری وسیعی بین امثال گرمانها، محمد جعفریها، جواد معینیها، گروهی از افسران، برادر من و برادرهای من هست که مخالف با روش کیانوری هستند از دو نقطهنظر. یکی اصولاً رهبری این گروه را قبول ندارند بهعنوان دستهای الوده به خون، جنایت، خطا. یکی این هم اصولاً این قبول انقلابی بودن حکومت اسلامی را آنها رد میکنند در صورتی که کیانوری بیقید و شرط تأیید میکند. ایرج آمد به وین، از نزدیک آشنا شدیم مطالبی، مسائلی گذشتهها نسبت به کودتایی که علیهاش شده بود از نزدیک به من توضیح داد و بعد یک جلسهای من اینجا تشکیل دادم، اینکه میگویم من چون اینجور آشنا نبودم هفتاد هشتاد نفر جمع کردیم در یک اسپرسوئی در روی (؟؟؟) اوپرای مردم، و ایشان آنجا مطالبی گفتند، نظریاتشان را نسبت به حکومت، و ایراداتشان نسبت به گروه کیانوری. و البته این تودهایهای معدود شهر وین شروع کردند به جنجال راه انداختن، پرخاش کردن. به تهران رفت تهدیدش کردند که اگر ادامه بدهی اخراجت میکنیم. حتی نامهای به او نوشتند به وسیله رابط اروپاییشان عباس ندیم، مهندس عباسی ندیم که یکی از تروریستهایی است که قاتل دو نفر است و هنوز هم در آلمان دموکراتیک فراری است (؟؟؟) این جزو…
س- قاتل دو نفر
ج- یکی افرا
س- دو نفر ایرانی؟
ج- بله، جزو تروریستهاست، یکی افرا یکی هم گویا صالحی.
س- بله.
ج- گویا ایشان در قتل این دوتا دست دارند. و به همین جهت هم بعد از ۲۲ بهمن و آزادی نسبی حزب ایشان ماندند در آلمان دموکراتیک به دستور کیانوری مبادا بهعنوان قاتل تحت تعقیب قرار بگیرد، عباس ندیم. بعد این وسطها عباس ندیم نامهای مینویسد به ایرج اسکندری که به من نشان داد که رفقای تهران نوشتند با مصطفی لنکرانی تماس نگیر. رفقا نظر منفی دادند نسبت به او. این هم البته ایرج به مرور جبهه میگیرد به همان نسبت که آنها نزدیک میشوند به ارتجاع. به همان نسبت به حزب حمله میکنند و باز همچنان در خدمتشان هستند. ایرج جبهه میگیرد ولی دچار یک محظوری است که من هنوز نمیدانم چرا. هر چه فشار آوردند دوستان، عزیزان، رفقا، جبهه ملیها، دوستانش که، «آقا اعلامیهای بدهید، کاری بکن.» تعلل میکرد تسامح میکرد از طرح این مسئله که حتی من به او گفتم، « من میکنم اینکار را ولی من سمتی ندارم. تو بده من حرکت کنم ما بیاییم دنبالت.» حتی رفقا آمدند، «تو بیفت جلو.» گفتم، « من اهل جلو افتادن اصلاً نیستم. اصلاً از اینکارها خوشم نمیآید. من یک فرد ساده حزب بودم و هستم میخواهم حرفهایم را بزنم. حالا اگر نفوذ کلام داشتم میآورم با خودم نشد که هیچی.» حالا، ایشان در اینکار تسامح کردند. حالا، شاید عذر موجه داشته باشد تا اینکه تهران حزب توده برخورد با موانعی که خودش به دست خودش ایجاد کرده بود. دکتر کیانوری با همان چاقویی سرش را بریدند که برای پهلوی دیگران تیز میکرد. همان حکومتی گریبانش را گرفت که گریبان مجاهد و فدایی خلق را گرفت. همان حکومتی شکنجهاش داد که جوان مجاهد پیکاری را شکنجه میداد. همان حکومتی به نام جاسوس تعقیبش کرد که نزیه را به نام جاسوس بدنام میکرد و ما صحه میگذاشتیم. همان حکومتی که سنگسار میکرد زنهای مردم را و ما سکوت میکردیم گریبان ما را گرفت و بدناممان کرد. بههرحال در چنین شرایطی ایرج اسکندری روشش صریحتر شد حملهاش عمیقتر شد و به همین جهت در تلاش بود برود به پاریس. یکی دو دفعه رفت و ویزا ندادند و بالاخره موفق شد در پاریس اقامت بگیرد و زندگیاش را تنها یک دخترش که در آلمان دموکراتیک بود آورد اینجا چون سهتا دختر دارد یک پسر. دختری دارد از زن اولش که الان در سنین شصت و شصت و پنج است، مال دوران جوانی است که به حضرت والا یک زن موقت داده بودند به نام ایران که خانم بسیار خوبی است شوهرش شیبانی است که یک وقت هم تا ریاست کارگزینی سازمان برنامه جلو رفت. حالا هم اینجا بازنشسته است. و دوتا دختر دارد از خانم ملکتاج خانم همایون فامیلیاش را نمیدانم که آن هم شاهزاده است یکیاش به نام حمیلا یکی به نام شیرین که توتو میگویند و هردویشان در وین هستند یکی شوهر دارد شوهرش یک دکتر عراقی است بغدادی است. این یکی هم شوهر ندارد لیسانسیه زبان از آلمان دموکراتیک است که اینجا دکترا میخواند. و آن دخترش هم دکترای داورسازی دارد. یک پسری دارد به نام یحیی که به نام اسم پدر بزرگش است مهندس است زن دارد در آلمان دموکراتیک زندگی میکند. ایرج یک مشکل خانوادگی قابل ترحم دارد و آن هم ناراحتی عصبی زنش است که در حدود سی سال است دچار یک ناراحتی روانی است نه ناراحتی روانی که بتواند از خانه برود. دچار یک اختلال حواسی است که زندگی ایرج را تباه کرده و آن مرد جوانمرد با تمام ناراحتیها هرگز این زن را تنها نگذاشته و به خاطر او حتی در آلمان دموکراتیک میرفت و میآمد. که البته این وسطها ایرج ناخوش شد پروستاتش در سه چهار سال پیش مریض شده بود بعد معلوم شد سرطان است در آلمان دموکراتیک رفت انصاف باید داد بهترین پذیرایی را از او کردند، تخت خصوصی به او دادند، تلفن خصوصی به او دادند معالجهاش کردند باز آمد وین. که باز یک ناراحتی قلبی پیدا کرد دومرتبه سه چهاربار یک سکته کوچک قلبی کرد. بههرحال او آمد به وین دو مرتبه یواشیواش بحث آزادی شروع کرد. ولی همچنان اعلامیه نمیداد که باید به شما صمیمانه بگویم یواشیواش آن ذوق و شوق دیداری که وینیها داشتند از دست دادند دفعات بعد که آمد آن اندازه مورد استقبال قرار نگرفت. گلهمند بودند دنبالش رفتند که اعلامیه بدهد و برای نجات بقیه حزب به میدان بیاید و نکرد اینکار را و لاجرم زمینه ممتازی که بین یک، ده معینی در وین داشت از دست داد و آنها به مرور ایام سر خوردند از او. این را هم باید من به شما بگویم بههرحال، ولی ژست دقیقاً ضد اقدامات کیانوری داشت. با حکومت در مذهب قویاً، حکومت مذهبی قویاً و دقیقاً مخالف بود. نسبت به رفقای شوروی انتقاد داشت از روش آنها و نسبت به مقالات مندرجه در روزنامه مردم معترض بود و از این گرفتاری که اینها خودشان از خودشان درست کردند، ضعفی که نشان دادند مطالبی میگفتند سخت آشفته خاطر بود، ملول بود، رنجیده بود. و در مجموع این باری که از پاریس برگشت من دیگر ندیدمش تا اینکه به من تلفن زد من وضع مزاجیم بسیار خراب است. چندی هم رفت سراغ دخترش که دکتر است در چند کیلومتری هفتاد کیلومتری وین. یکروزی به من تلفن زد، من دیگر از جایم نمیتوانم بلند شوم. چون خود من هم مریض بودم نمیتوانستم به دیدارش بروم. روزی با همین آقای حبیب امینی تلفن زد «من میخواهم بروم آلمان دموکراتیک میتوانی بیایی مرا ببری؟» گفتم، « با میل.» ماشینی از آقای علی مهدوی گرفتیم نه ببخشید از بهرام کمالی که از اعضای حزب توده بود و با کیانوری اینها همکاری داشت ولی این آخریها سرخورده بود به طرف ما گرایش پیدا کرده بود، برای جبران خطایش ماشینش را در اختیار ما گذاشت که برویم ایرج را ببریم به فرودگاه. من دیدم یک مرد کوچولو که اصلاً در ظرف دو ماه چنان تراشیده شده بود که نمیشد شناخت، مردی که تا یک سال پیش خوب غذا میخورد دندانهای سالمی داشت. درست است مریض بود ولی یکباره یک چیز سبک که روی پا بند نمیشد بردیمش فرودگاه و چهارچرخه آوردند بردندش تا پله هواپیما که من به حبیب امینی گفتم که، «این از دست ما رفت خداحافظی آخر است. رفت.» بعد با یک امیرخسروی که بود و رفت و تلفن زدیم و بعد معلوم شد اول ماه می در آلمان دموکراتیک در مریضخانه از دست رفته است و اصطلاحاً مرده. و بعد هم در پاریس یک نیمه شب هم تلفن زدند جلسه یادبود بزرگی برایش گذاشتند بابک، ها، خودش به من گفت، «مصطفی من یک کارهایی در پاریس کردم تلافی تنبلیام را کردم نوارهایی داریم مطالبی مطرح کردیم که امیدوارم به زودی مطلع بشوی اگر زنده بودم مطلع میشوی نبودم هم مطلع میشوی.» بعد با یک امیرخسروی به من تلفن زد که ما سی ساعت نوار داریم و داریم اصلاحش میکنیم برای چاپ. من از حضور شما در این موقع استفاده کردم که بودید تلفن زدم خواهش کردم.
س- بله بنده هم از شما تقاضا کردم.
ج- که شما مراجعه بفرمایید و از او بخواهید که آن نوارها را تا آنجایی که صلاح است در اختیارتان بگذارد آنجا با مطالبی حتماً آشنا خواهید شد، نو است، تازه است و درد دل یک مردیست که با شرف زیست با شرف مرد. مردی بود وطندوست، ایران خواه، انترناسیونالیسم پرولتری را همانطور لمس میکرد که لنین درک میکرد. همانطور میپذیرفت که ما افراد ساده بیمقام میپذیرفتیم. او با من همصدا بود اول ایران بعد جهان. جهان با ایران، ایران با جهان. بههرحال، نمیدانم، مرا ببخشید من نمیدانم شاید شنوندههای آینده ناراحت شوند چون همینجوری من حرف میزنم.
س- خواهش میکنم، اصلاً تاریخ شفاهی هم همین است.
ج- نمیدانم.
س- ما دیگر الان رسیدیم به آخر نوار میخواهم با تشکر از شما مصاحبه را در اینجا خاتمه بدهم.
ج- امیدوارم آخر کلام نباشد بعد هم همدیگر را ببینیم.
س- حتماً.
ج- این کلمات مرخم و دمبریده است. امیدوارم شما فرصت کنید ایران تشریف ببرید. اگر رفتید با برادرهای من مصاحبه کن.
س- حتماً.
ج- آنها برای گفتن مطلب بیشتر از من دارند.
س- حتماً ولی احتمال این موضوع بسیار بسیار کم است.
ج- امیدوارم که…
س- خیلی ممنوع هستم از لطف شما.
ج- همین پس این اسناد را من به شما میدهم نگه دارید ماشینکنید این یادداشتها را لطفاً، همین.
س- چشم.
ج- موفق باشید.
روایتکننده: آقای مصطفی لنکرانی
تاریخ مصاحبه: ۲۱ می ۱۹۸۵
محلمصاحبه: وین ـ اتریش
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۱۱
س- آقای لنکرانی آقای اروند آبراهامیان در صفحه ۳۲۵ کتابشان که به نام «ایران مابین دو انقلاب» در آمریکا چاپ شده راجع به ۲۸ مرداد نوشتهاند که «همزمان با آمدن نیروهای نظامی به خیابانها رهبران حزب توده با تلفن به مصدق اطلاع دادند که حامیان نظامی آنها مدارکی در دست دارند که ثابت میکند افسران طرفدار شاه میخواهند از دستور نخستوزیر برای برقراری نظم استفاده کرده و دولت جبهه ملی را ساقط کنند. رهبران حزب توده درعینحال مصدق را تشویق به تشکیل جبهه مؤتلفه وسیع کردند و از او خواستند که به وسیله رادیو از مردم بخواهد با مقاومت مسلحانه جلوی کودتا را بگیرد. مصدق پاسخ داد که چنین عملی منجر به خونریزی خواهد شد. مصدق پیشنهاد حزب توده را رد کرد و حزب توده موفق نشد که جلوی کودتا را بگیرد.» شما که از اعضای خیلی پرکار و نزدیک به رهبران حزب توده بودید آیا این موضوع را تأیید میکنید؟ آیا این با خاطرات شما از آن روز تطابق دارد؟
ج- به نظر من این بیان اولاً یک تناقضی دارد با ادعای دکتر کیانوری. کیانوری میگوید در آخرین لحظات به وسایل مخصوصی تلفن زدم با دکتر مصدق تماس گرفتم و او گفت، « از من کاری ساخته نیست و وظیفه ملی و میهنیتان را انجام بدهید.» اینجا تناقض است. و اما این مسئله تشکیل بجهه واحد حرف دیروز و پریروز حزب توده نیست، یک حرفی است بسیار قدیمی و شعاری است آشنا و در روی این شعار هم سالها کار شده، دست دوستی دراز شده، اینجا و آنجا توفیقهای محدود داشته، برخورد با مخالفتهایی، بجا یا نابجا، آن بماند.
س- بله.
ج- بنابراین یک شعار خلقالساعه نیست یک شعار کهنه مداوم مستمری است متأسفانه به نتیجه مطلوب و مثبت نرسید، این یک. و اما مسئله ۲۸ مرداد اینطور است که درست است که حزب توده ایران مسئله کودتای ۲۸ مرداد را به مرحوم دکتر مصدق اطلاع داد و خودش هم در دادگاه میگوید به من تلفن زدند افراد، اشخاص، تمام برنامهشان را حزب توده داده بود به مصدقالسلطنه، این کاملاً دقیق است. و به همین جهت بود که مصدقالسلطنه هوشیارانه با سرهنگ نصیری برخورد کرد دستور توقیفش را داد، خلع سلاحشان کردند و متوجه شد و میدانیم که فاطمی و زیرکزاده هم که در توقف کودتاچیها بودند در سعدآباد آنها هم آزاد شدند، این تا اینجا درست است. و اما میماند مسئله فاصله سه روز. در این سه روز البته تظاهراتی بود که باید قبول کرد قسمت اعظمش را جناح چپ رهبری میکرد که حزب توده هم حتماً سهم شایسته و بسزایی داشت. و اما بیاییم روز حادثه، من به شما قبلاً گفتم روز حادثه من در همدان بودم.
س- بله.
ج- مردم همدان با همان مشکلی روبهرو شدند که مردم تهران یعنی تا دو بعد از ظهر من و مهندس ابراهیمی که در سبزهمیدان همدان سخنرانی میکردیم منتظر بودیم که رفقای حزبی بیایند متأسفانه نیامدند. من مراجعه کردم به دوستان حزبی در همدان از قبیل زیرک و دیگران که قبلاً اسمش را آوردم، او گفت، «والله تا صبح ارتباط داشتیم ارتباط قطع شد و دستوری به ما ندادند جز اینکه در ساعت سه بعد از ظهر گفتند که باشد تا ارتباط بعدی.» بههرحال حالا، بیاییم به تهران، ما آمدیم تهران تماس گرفتیم تجسس کردیم کاوش کردیم آقا چه شد؟ یک حزب انقلابی که مینوشت ضربه را با ضربه جواب میدهیم کودتا را با ضد کودتا خنثی میکنیم. و آن نیروی شگرف نظامی در اختیارش بود، آن خلق انبوه را تحت سیطره و رهبری خودش داشت، و آن ملت آماده برای حرکت را چطور تنها گذاشت؟ به ما جواب دادند که بورژوازی ملی سازش کرده و ما در دولت نبودیم و قدرت نبودیم. بعد از احمد برادرم من اینطور شنیدم، گفت، « من و قدوه» عضو کمیته مرکزی حزب توده ایران که این اواخر مرحوم شد.
س- بله.
ج- «رفتیم پیش سرهنگ اشرفی نزدیکهای ظهر روز ۲۸ مرداد،» گفت، « با یک ژست خیلی جدی و کمی به خشونت نزدیک ما را از اطاقش بیرون کرد. ما تعجب کردیم با آن سوابق و آشنایی چطور اینکار میشود.» گفت، « ما آمدیم بیرون و گفت، « بروید.» بعدها معلوم شده که حسینقلی اشرفی روی ارادتی که به اینها، چون هنوز هم حسینقلی اشرفی جمله معترضه عرض کنم، شب و روز با احمد برادر من و خانواده من است، یک آشنایی خانوادگی است با خاندان اشرفی. بعد احمد میگوید که، «بعد از اشرفی پرسیدم چرا اینکار را کردی؟» گفت، « همان لحظهای که شما آمدید پیش من مأمورین شهربانی و نظامیها تحت رهبری سرتیپ دفتری آمده بودند محل فرماندار نظامی را اشغال کنند برای اینکه کشته نشوید خشونت کردم بروید با من چانه نزنید.» حالا، حزب توده ایران در یک لحظه تاریخی که وظیفهاش بوده منتظر بورژوازی ملی نباشد که بنا به تعریف خودش سازشکار است و مردد، غفلت خودش را میخواهد به حساب عدم موافقت مصدق بگذارد. اولاً این خبر کاملاً دروغ است چون کیانوری مدعی است که، «من از جلسه خارج شدم رفتم با تلفن مخصوص تنهایی صحبت کردم.» چون میدانست نه کسانی هستند که شهادت بدهند بر دروغ بودن این و نه مصدقی هست که تأیید بکند یا تکذیب بکند. و ضمن اینکه ما میدانیم دکتر مصدق حزب توده را به دو گروه تقسیم میکرد، یکی گروه توده انگلیسی، توده روسی، من نمیدانم چهقدر حق داشت؟ ولی من با این تقسیم دقیقاً مخالفم. خطاها مسئلهایست اشتباهات مسئلهایست ولی وابستگی مسئلهای است که باید دقیق رویش تأمل کرد با احتیاط صحبت کرد. حالا بههرصورت بنابراین گروه کیانوری که شعار ملی شدن را در ایران مطرح، در جنوب مطرح میکردند نه در تمام ایران حتماً و حتماً جزو آن گروهی هستند که مصدق انگلیسی میدانستشان. معتقد بود که طرح «نفت جنوب» و فراموش کردن «همه نفت در ایران» این یک نوع شعاری است که به نفع انگلستان تمام میشود. و بنابراین کیانوری در رأس توده انگلیسی است. مصدق در وجود کیانوری وطنپرستی سراغ نداشت تا به او بگوید، «بروید به وظیفه میهنیتان را انجام بدهید.» و من یک سند زندهتر دارم. دکتر فاطمی مأمور میشود مراجعه کند به مرحوم دکتر مصدق، این اسنادش را جای دیگر هم خواهید خواند، که «به تودهایها پنج هزار تا تفنگ بدهید.» دکتر مصدق میگوید، «خیر این کار را نمیکنم.» و تفنگ نمیدهد، یک. و ضمنی که از صبح ۲۸ مرداد رفقای من در تهران به من اطلاع دادند، بله من شاهد عینیام، من مثل اینکه خودم مداخله داشتم باشم، به من اطلاع دادند که تا ساعت یازده صبح ۲۸ مرداد با ما ارتباط بود بنا بود هر لحظه دستور بدهند ما چه بکنیم، از ساعت یازده به آن ور ارتباطات قطع شد و ما بلاتکلیف ماندیم. بنابراین با قرائن و دلائل و اسناد غیرقابل انکاری که در دست هست حزب توده تصمیم قیام نداشته تا از دکتر مصدق کسب اجازه بکند یا تقاضای کمک. و باز خطای دیگری که حزب توده کرده یا دستهای نامرئیای این جهت غلط را ارائه دادند یا در داخل حزب یا نیرویی موفق شده بفریبد حزب را. زاهدی در تهران توطئه میکند، روزنامههای حزب توده مینویسند که، «زاهدی در خوزستان مشغول توطئه است.» حواس دولت متوجه خوزستان است کودتا از تهران سر درمیآورد، که خود همین مسئلهای است که به نظر من به موقع مقتضی باید روشن بشود که این گزارش از کجاست؟ این اطلاع از کجا آمده بود که حزب توده بیباکانه در روزنامههایش مینویسد؟ حزبی که از تمام دقایق حرکت ارتش تا شب ۲۵ مرداد مطلع بوده. آیا اینجا از افسرهای داخل حزب فریبش دادند که با کودتاچیها کار میکردند؟ یا اینکه در مجموع این خبر دروغ که کودتا از خوزستان شروع میشود و زاهدی رفته خوزستان، خیلی لطمه زد یعنی دولت را غافلگیر کرد. مصدق انتظار نداشت که اگر هم کودتا میشود از تهران بشود چون به نوشتههای حزب توده اعتقاد اشت. حالا بههرصورت، من به شما نکتهای را صمیمانه میگویم قبلاً هم گفتم من به نام عضو ساده حزب توده ایران با شما صحبت میکنم، نه من با ایدئلوژی قهر کردم، نه با مجموع، نه با جبهه صلح و کمونیسم جنگی نزاعی ندارم، اینجا و آنجا اختلافات خانوادگی داریم، گلهمند هستیم، معتقد هستیم اتحاد شوروی در بعضی از موارد به نظر ما بعضی موارد بهعنوان حفظ منافع صلح جهانی یا انقلاب جهانی تاکتیکی داشته که آن تاکتیک به ضرر ملت ما بوده. حالا آنها تصور میکردند عقبنشینی کوچک در یک موضعی برای موقت مهم نیست به خاطر پیشروی در مواضع بزرگتر در کادر جهانی. حالا من نمیدانم چه شده بود که همیشه این برادر کوچکتر بایستی این
س- جور عقبنشینی.
ج- عقبنشینی جورش را بکشد. حالا، نه قربان این نوشته ایشان همانطور که قبلاً عرض کردم منافات دارد با ادعای دروغ کیانوری که میگوید «از طریق خصوصی با مصدق تلفن زدم، میگفت به وظیفه ملیتان انجام بدهید.» نمیتواند درست باشد. چون ما دلایلی داریم اسنادی داریم آقایان در آن جلسهای که کرده بودند برای تصمیمگیری تصمیم قیامی نداشتند تا مراجعهای بکنند. حالا خاصیت غیرانقلابیشان بود؟ بیاطلاعیشان از اوضاع ایران؟ آیا مصالحی که من نمیدانم ایجاب میکرد در چنین لحظه حساسی حزبی با تمام عظمتش وظیفه تاریخیاش را فراموش بکند یا نکند، آن بحثی است علیحده. ولی آنچه را که من با صمیمیت به شما میگویم گروه کیانوری همانطور که به ما دروغ گفتند به مردم ایران هم در این مسئله دروغ میگویند. چون اینجا در مسئله طلاها هم دروغ گفتند اینها، در مسائل طلاهایی که ما در اتحاد شوروی در زمان جنگ بابت پولی دادیم ذخیره کردیم، اینجا هم دروغ گفتند. استالین پولهای ما را نمیداد آقا، در یک کلام، به این عنوان که ما قیم میخواستیم یا نمیخواستیم، به این عنوان که ما این پولها را میگیریم اسلحه میخریم. در صورتی که این وظیفه ما بود که نگذاریم این پولها در داخل خرج اسلحه بشود، ولی این وظیفه شوروی نبود پول یک دولتی که به رسمیت میشناسد به او پس ندهد. حالا بعد برداشت خیزانی داستان طلاها را کتاب نوشت که ما حزبیها میدانیم چقدرش صحیح است چهقدرش خلاف است.
س- بله.
ج- و بنا ان علیهذا
س- همین کتابی که به نام «م. جوانشیر» نوشته شده.
ج- بله، بله. میزانی م. جوانشیر، بله جوانشیر. حالا، و بنا ان علیهذا هم این دروغ است هم آن. پیشنهاد وحدت صبح ۲۸ مرداد کمی مسخره به نظر میآید، دسترسی به مصدق نبود. خود دولت سراسیمه بود، هیئت دولت متفرق بود. با کی؟ کجا؟ چهجوری؟ و بعلاوه چرا نیامدید توی خیابان این وحدت را عملی کنید؟ و اما آنجایی که مینویسد که، «رهبران جبهه ملی یا اعضای جبهه ملی مردم را برحذر میداشتند از خطرات کمونیسم.» اجازه بدهید، من اگر نه با این بیان، در یک کادر دیگری موافق باشم. برای اینکه همیشه این مشکل را ما داشتیم که زعمای جبهه ملی و یا مردان اجتماعیشان سخنگوهایشان معمولاً کوششی داشتند که از نیروی کمونیستها که در واقع تداعی مجانی میکرد حزب توده را، مردم را بترسانند و به آنها اینجور دیکته کنند که اگر تند برویم شدت، مل به خرج بدهیم، فرصتی است که دادیم به کمونیستها کمونیستی رو به میدان میآیند. و حالا آیا صبح ۲۸ مرداد چنین مقالهای منتشر شده یا نشده، من به نام یک ایرانی که با روزنامهها سروکار داشت من نخواندم ولی برای اینکه از اطاله کلامم جلوگیری بشود من به شما صمیمانه میگویم به نام یک عضو ساده حزب توده ایران که امیدوارم بتوانیم یک حزب بهتری با شرایط دیگری در کشورمان سروسامان بدهیم که بتواند با ملت ما گذشتهها را حل کند برای فردا هم مرتکب خطاهای منکری نشود که باز هم موجب درویش از تودهها بشود. ولی من به شما میگویم خبر دقیقاً اینجور نیست و عمیقاً دروغ است. حزب ما تصمیم قیام نداشت و نسبت به این مسئله هم در پلنوم چهارم صحبت شده، در حوزههای حزبی در تهران صحبت شده. کتابی هم که جهانگیر باغدانیان راجع به ۲۸ مرداد نوشت استدلال کرد که حق داشتیم ما رد کردیم، خیر، حق نداشتید قیام نکنید. و بنابراین مسئله در تعلل کمیته اجرایی تهران نهفته است نه اینکه مصدق گفت. به فرض هم دکتر مصدق روی سازشکاری به شما اجازه نداد، چطور شد آن روز که اعتصاب راه میانداختیم بدون اجازه رهبر جبهه ملی آنجا اجازه نمیخواستیم امروز که مسئله قیام است و وظیفه ملی و انقلابی است دستبوس، «آقا اجازه میدهید ما دست به اسلحه ببریم؟» خیر آقا خیر، خیر، خیر. بگذارید من اینجا به نام یک عضو باشرف ساده حزب توده با شما حرف بزنم. من برای دفاع از تنه معصوم حزب، آن انسانهای باشرفی که با یک دنیا امید با ما آمدند منطق ما را پذیرفتند، ایدئولوژی ما را با گوشت و پوست لمس کردند و به خاطر تحققاش همه چیزشان را دادند هیچچیز نگرفتند و هنوز هم با تقوی و شرف در میدان هستند و فردا امیدوارم بتوانیم باز هم از مردم با مردم با مردم تجدید حیات کنیم. خیر، خیر. با توجه به مطالبی که در این نوارها با آن آشنا شدید و ظاهراً برای ضبط تاریخ است یک نکته از محتوی بیانات من اینور و آنور استنباط میشود که من آنتی کمونیسم نیستم. ولی درعینحال کوشش میکنم یک مرد معتقد به اصول مارکسیسم باشم که موجودیت خودش را لمس میکند و با هرگونه وابستگی و پیوستگی مخالف است. ولی طرفدار هماهنگی بدون ابهام است، طرفدار یک نوع همفکری صمیمانه با تساوی کامل حقوق هستم در مسائل جهانی و مخصوصاً مسائل کمونیسم جهانی. من چون پنج سال آینده قرار است این نوارها اگر که کسی خواست بشنود یا بخواند در اختیارش گذاشته بشود میخواهم جملهای بگویم، مشکلی که حزب کمونیست ایران از بدو تأسیس تا آخر با آن روبهرو بود، این بود که سیاست داخلی حزب ما جزئی از سیاست خارجی اتحاد شوروی بود درحالیکه بایستی سیاست داخلی ما هماهنگ با سیاست داخلی شوروی باشد که عبارت است از اعتلای کشور، پیشرفت مقاصد اقتصادی، فرهنگی باشد. این مشکل را من همیشه به آن انتقاد داشتم. در بیان فشردهای اینطور نتیجه میگیرم کوشش کنیم با حفظ روابط سالم انترناسیونالیستی تصمیم گیرنده ما باشیم ولی با یک تفکر علمی جهانی اگر ضرورت داشته باشد. ولی اگر قرار باشد در آینده هم سیاست داخلی حزب ما سهمی از سیاست خارجی اتحاد شوروی باشد یا دنباله آن سیاست باشد تصمیمات ما اقدامات ما در مسائل ملی، قومی، مملکتی ناظر به مقتضیات خارجی شوروی باشد باز هم با همین بلایا با همین مسائل روبهرو خواهیم بود که دیروز بودیم، هم امروز گرفتارش هستیم و امیدوارم فرداهایی بیاید که ما بتوانیم در کادر جهان جزو خانواده باشیم ولی با حفظ حقوق فامیلی بدون لطمه زدن به حقوق فامیلهای دیگر.
س- پایان نوار شماره ۱۱.
Leave A Comment