مصاحبه با آقای ابوالقاسم لباسچی
از بازاریان تهران و عضو جبهه ملی
روایتکننده: آقای ابوالقاسم لباسچی
تاریخ مصاحبه: ۲۸ فوریه ۱۹۸۳
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
س- روایتکننده، آقای ابوالقاسم لباسچی، پاریس ـ فرانسه ۲۸ فوریه ۱۹۸۹۳، مصاحبه کننده حبیب لاجوردی
ج- من در سن ۱۹ ساله یا ۲۰ ساله بودم خیلی علاقهمند به کارهای اجتماعی شدم و خاطرم هست آن زمان تنها تشکیلات سیاسی که در ایران بود تشکیلات حزب توده بود، چون آن زمان حزب توده واقعاً تنها حزبی بود که ادعای آزادی و استقلال ایران را میکرد من سمپاتی به آن حزب پیدا کردم و حتی داخل حزب توده رفتم و یک مدت مسئول تشکیلات حزب توده بودیم که در بازار هم سخنرانیهایی برای رهبران حزب توده گذاشتیم و تا اینکه حرکت ملی در ایران یک اوجی گرفت و حزب توده ایران تأسیس شد، یعنی تأسیس یافته بود که من عضو حزب ایران شدم. آن زمان دکتر بقایی در مجلس دولت را استیضاح کرد و این استیضاح یک حرکت ملی را به وجود آورد مردم عجیب در دنبال دکتر بقایی بودند و یک روزنامهای انتشار داد به نام روزنامه شاهد. من در خاطرم هست در چاپخانۀ این روزنامه ما شبها تا صبح پاس میدادیم که نیایند روزنامه را تصرف کنند، این روزنامه که صبح درمیآمد ما به عناوین مختلف از طریق بامها این روزنامه را از چاپخانه درمیاوردیم و توزیع میکردیم و بعضی اوقات خود آقای دکتر بقایی جلو میافتاد میفروخت با مقاومت هیئت حاکمه روبهرو میشدیم کتک میخوردیم اما واقعاً استقامت میکردیم. شبهها به ما حمله میکردند ما از بالکن، یادم هست که این هیئت حاکمه و افرادش به چاپخانه حمله میکردند، با آب گرم به سر آنها میریختیم. گاهی که اگر هم چیزی داشتیم مثلاً سنگی و چیزی پرتاب میکردیم نمیگذاشتیم مقاومت میکردیم. چندبار چاپخانه را تصرف کردند و ما با کارمان را ادامه دادیم. البته من خب در این مدت هم یک مقدار خاطرهها دقیقاً از یادم رفته ولیکن تا اندازهای که بتوانم حافظهام به من اجازه بدهد میگویم ولیکن همین الان حس میکنم خیلی چیزها از یادم رفته برای اینکه ما هر روز در آن زمان خاطره داشتیم، به حضور شما عرض شود که با دستگاه مبارزه داشتیم، هر روز که یک چیزی به وجود میآمد که من نمیتوانم همه آنها را به یاد بیاورم. ولیکن بعد از آن مکی قرارداد….. یک روز یادم هست که سه روز مانده به آخر مجلس قرارداد نفت را برای اینکه بتوانند به تصویب برسانند روز آخر گذاشتند که وکلا را تهدید بکنند برای اینکه اگر این قرارداد را تصویب نکنید آینده وکیل نمیشوید. این است که سه روز مانده به آخر مجلس این قرارداد را به مجلس آوردند. به مجلس که آوردند البته من توی حزب ایران بودم اینها فهمیده بودند که میخواهند یک قرارداد بیاورند حزب ایران به مهندس حسیبی مأموریت داد که یک نطقی علیه این قرارداد تهیه کند که توسط یکی از نمایندگان مجلس خوانده بشود. با چند نفر تماس گرفتند مکی این را قبول کرد. من یادم هست در منزلی که من و مهندس حسیبی زندگی میکردیم مکی شبها آنجا میآمد و مهندس حسیبی نطقش را مینوشت. البته خیلی روی این کار زحمت کشیده شد برای اینکه وقتی خیلی کوتاه بود و اعداد بسیار زیاد و من یادم هست که آن زمان ماشین حساب نبود من با مهندس حسیبی عدد میلیونی را با چرتکه برایش جمع میزدیم. به حضور شما عرض شود که کار میکردیم این است که خیلی شب و روز عدهای از مهندسین زحمت کشیدند این مدارک را علیه شرکت نفت تهیه کردند و شبها به آقای مکی میدادند مکی میآمد منزل ما و با هم آنوقت صبح من مکی را اسکورت میکردم میبردم به مجلس و نطقش را میکرد شب هم به همانجا برمیگرداندم. یادم هست ماه رمضان بود آن زمان هم آییننامه مجلس این بود که هر کس مخالف صحبت میکند در آن موضوع هرقدر بتواند صحبت بکند. مدت نداشت. اینها خیال میکردند مکی یک جلسه بیشتر نمیتواند صحبت بکند برای اینکه مکی تا از موضوع خارج میشد رئیس به او اخطار میداد. اینها خیال میکردند دو جلسه این نطقش تمام میشود. بعد دیدند نه نشد جلسه را به شب انداختند. دوستان ملی ما میخواستند که این مجلس تمام بشود بیفتد به مجلس آینده. این قرارداد را تا آنجایی که میتوانند تصویب نشود. اینها آمدند، ماه رمضان بود، یک جلسه هم مجلس را شب گذاشتند بعد از افطار ساعت ۹ شبها مجلس فوقالعاده تشکیل دادند. راستش یک مقدار اینها دیگر چیزشان تمام شده بود و مکی هم در مجلس خیلی یواشیواش صحبت میکرد برای اینکه تقریباً هفت هشت جلسه دو حدود جلسهای شش ساعت پنج ساعت حالا دقیقاً یادم نیست. مکی این نطق را میخواند. من یادم هست یک دفعه مکی نطقش تمام شد و هی مِنمِن میکرد من رفتم از قلهک از مهندس حسیبی یک چیزی تهیه شده بود گرفتم و آوردم و به او دادم. دومرتبه بنا کرد خواندن. این نطق مکی اوج حرکت، حرکتی که مردم واقعاً اعتقادشان به این وکلای جبهه وکلای ملی که در آن زمان در مجلس بودند مثل بقایی، حائریزاده به حضور شما عرض شود که مثل اینکه عبدالقدیر آزاد را خیلی زیاد کرد. خلاصه اینها این را به هر عنوانی بود تا آخر مجلس کشاندند و این رد شد. بعد وقتی مجلس تعطیل شد باز هم دور هم جمع شدیم و دومرتبه آن چاپخانه را به راه انداختیم. حالا من نمیدانم چاپخانه در همین جریان مجلس تشکیل شد یا بعد درست شد این چیزها را دقیقاً یادم نیست ولیکن دومرتبه مبارزه را شروع کردیم. انتخابات قرار بود شروع بشود و اعلام شد. دکتر بقایی تشکیل یک هیئت نظارت بر انتخابات را اعلام کرد. ما در آن هیئت فعالیتی داشتیم و به حضور شما عرض شود که البته در حزب ایران هم فعالیتی می کردیم. خلاصه تمام این نیروها یکپارچه شده بود علیه حکومت، حکومت وقت. تا اینکه انتخابات شروع شد ما کاندیداهایی که داشتیم به حضور شما عرض شود دکتر مصدق، حائریزاده، مکی، بقایی مهندس حسیبی، مهندس زیرکزاده. عبدالقدیر آزاد دیگر آن زمان نبود. در هر صورت اینها کاندیداهای ما بودند. ما توی این جریان فعالیت بسیار میکردیم و در خیابانها شبها تظاهرات میکردیم یک عده ما را میگرفتند. اما واقعاً آن روز پلیس به این اندازه ما را ناراحت نمیکرد. من خاطرم هست که بعضی وقتها من اعلامیه، در خیابان اسلامبول آن چیز انتخابات را گذاشته بودم یک عده از پلیس میآمدند میگرفتند یک عده افسر میآمدند دعوا میکردند میگفتند چرا میگیرید و پلیس هم تا یک اندازه پلیسهای جوان ما تا یک اندازه البته مخفیانه خودشان ظاهر قضیه این بود که باید جلوی ما را بگیرند اما آنچنان مقاومت نمیکردند. تا اینکه انتخابات شروع شد. ما در انتخابات چندتا وکیل داشتیم. به حضور شما عرض شود که از همین چندتایی که انتخاب شده بودند یعنی از کاندیداهای ما چندتاشان، حالا دقیقاً باز هم یادم نیست، انتخاب شدند باز هم به مجلس رفتند. و این مجلس واقعاً پرجنجالی بود… بله در این مجلس کاندیداهای ملی یک فراکسیون نهضت ملی تشکیل دادند در این فراکسیون خب مردم واقعاً همه از این فراکسیون حمایت میکردند، از این وکلای ملیون حمایت میکردند. آن زمان تشکیلاتی که تعیین کننده بود تقریباً بازار بود. بازار در آنموقع، آن زمان تشکیلاتی که تعیین کننده بود تقریباً بازار بود. بازار در آنموقع، حالا هم معتقدم، رل اصلی را بازی میکرد و ما بازاریها اینقدر در جریان سیاسی با زور خودمان را وارد میکردیم در کوچکترین حرکتها دخالت میکردیم. حتی یادم هست که هر روز که اینها وکلای فراکسیون نهضت ملی آن زمان با هم اختلاف زیاد داشتند، اختلافی پیدا میکردند ما بلند میشدیم ۱۰، ۱۵تا میشدیم، من، شمشیری بود حاج راسخ افشار بود حاج حسن قاسمیه بود به حضور شما عرض شود مانیان بود حاج میرزاعلی لباسچی بود، حریری بود. به حضور شما عرض کنم که تقریباً ۲۰ ـ ۲۱ نفر جامعهای تشکیل دادیم به نام جامعۀ بازرگانان اصناف و پیشهوران. این جامعه هر اختلافی میشد مستقیم و خیلی با قدرت دخالت میکرد چون اینها اتکایشان روی دوش بازار بود مجبور بودند که حرف ما را گوش بدهند. و من خاطرم هست بارها این اختلافات ما با قدرت حل میکردیم. مثلاً حاجی راسخ افشار میآمد میگفت، «مکی بیا جلو ببینم مگر ما مسخره شما هستیم، این اختلافات چیست؟ این حرفها چیست؟ بیا بنشین ببینم» خلاصه مثلاً با شایگان با افراد دیگر اختلافی داشتند دستشان را میگذاشتند تو دست هم حالا ظاهر قضیه در هر صورت این را اینها مجبور بودند حرفهای ماها را گوش کنند. و واقعاً هم اگر بازار آنموقع نبود، من حالا فکر میکنم، این اختلافات اینها عمیق بود بعداً که فهمیدیم اختلافاتشان خیلی عمیق بود. اینها اجباراً البته دکتر مصدق بالا نظارت میکرد اما این پایین اینها خب اختلافات زیادی با هم داشتند. اینها را ما تا آنجایی که توانستیم تا ۳۰ تیر نگذاشتیم با هم اختلاف پیدا بکنند و کاملاً نظارت داشتیم. البته در این جریان ناگفته نماند آیتالله کاشانی آمد، آیتالله کاشانی را ما بازاریهای خیلی از او حمایت میکردیم واقعاً با بازاریها تماس مستقیم داشت و در خط مصدق بود تا ۳۰ تیر. تا ۳۰ تیر من یادم هست که ۳۰ تیر من در عرض سه روز سه دفعه بازداشت شدم. یک دفعه وقتی که من را گرفتند یک سرهنگی که من او را نمیشناختم او من را میشناخت به من گفت که لباسچی شما بروید هر کاری بکنید من اینجا شما را آزاد میکنم شما بروید فعالیتتان را بکنید. البته از این طرف هم به نظامیها دستور میداد اما باطن قضیه یواشکی این حرفها را به من میزد. ارتشیها و سازمانهای دولتی هم آنجوری که باید در مقابل ما نمیایستادند واقعاً احساس ملیت میکردند، احساس میکردند که ما از خودشان هستیم ولیکن اجباراً مقاومت میکردند. من یک دفعه یادم هست که من را گرفتند و من آزاد شدم وقتی برگشتم و دومرتبه رفتم آن تو یارو برگشت به من فحش داد و گفت امضای آزادی تو هنوز خشک نشده تو هنوز نرفته بیرون فلان کردی؟ باز هم من آزاد شدم. در هر صورت ۳۰ تیر برگزار شد و با آن عظمتی که داشت و مردم پیروز شدند و همان زمانی که ۳۰ تیر در جریان بود من توی زندان بودم از زندان آزاد شدم. بعد از ۳۰ تیر جریان خیلی فرق کرد خودخواهیهای رجال سیاسی ما و رهبرهای دینی خیلی اوج گرفت. چون مردم دکتر مصدق را به حد پرستش دوست داشتند و روز به روز اعتقادشان به مصدق بیشتر میشد و چون همه یک بعدی فکر میکردند به مصدق فکر میکردند اینها خودخواهیشان بیشتر تحریک میشد. اینها بعد از ۳۰ تیر دیگر تصمیم گرفتند که با مصدق روبهرو بشوند. یعنی پیش از ۳۰ تیر هم یک عدهشان بودند اما آن قدرت و آن جسارت را نداشتند که بگویند. ولیکن بعد از ۳۰ تیر این دیگر علنی شد. کاشانی موضعش را مشخص کرد. ما هر چه دسته، دسته، دسته دسته پیش کاشانی میرفتیم و میگفتیم فلان اصلاً مثل اینکه، واقعاً من اینجوری احساس میکردم، این از یک جای دیگر دستور میگیرد. چطور ممکن است یک روحانی اگر احیاناً علاقه به مردمش، داشته باشد و صددرصد مردم بگویند که این مصدق درست است و عملکرد مصدق هم نشان داده باشد که درست است و هیچ وابستگی نداشته و حرکتش درست بوده بیاید مخالفت بکند؟ ما از آن به بعد با شک و تردید به کاشانی نگاه میکردیم. کاشانی و بقایی و مکی که واقعاً میخواهم بگویم بقایی یک روزی از مصدق بین مردم محبوبتر بود چون جوان بود خیلی خوب صحبت میکرد و آن استیضاحی که کرد در خط مردم بود و خیلی محبوب بود. کاشانی هم همانطور رهبر دینی مردم بود آن زمان مردم همه مسلمان بودند اعتقاد مذهبیشان شاید از حالا بیشتر بود. چون مصدق واقعاً درست عمل میکرد یک شخص کاملاً سیاسی ملی و مسلط بر کارش بود. من بارها اتفاق افتاد بعد از این جریان پیش دکتر مصدق همین جامعه بازرگانان و اصناف و پیشهوران میرفتیم و چیزهایی که به نظرمان میرسید و انتقاداتی که به نظرمان میرسید میگفتیم. مصدق تا تمام ما قانع نمیشدیم نمیگذاشت بیرون بیاییم یا اینکه میگفتش که یا باید شما قانع بشوید یا اینکه اگر احیاناً قانع نشدید من اشتباه میکنم من باید بروم. برای اینکه من نظرم این است اگر نظر من را قبول ندارید پس شما هستید که باید تصمیم بگیرید. این است که بعضی اوقات میگفت که من اینجا اینطوری اینطوری نظرم میرسد و من نمیتوانم شما اگر کسی را، این را واقعاً دکتر مصدق با صمیم قلب میگفت، سراغ دارید توی همین رفقامان بگویید من او را تقویت میکنم و میتوانیم حالا کسی را جای خودمان بگذاریم برای اینکه قدرتی هست و فلان. مصدق واقعاً میگفت من اعتقادم این است. مثلاً یک دفعه ما رفتیم که جریان مثلاً اینقدر مخالف استبداد و دیکتاتوری بود، یک دفعه هیچ یادم نمیرود این را بارها من گفتم، همان جریان که شعبان بیمخ با جیپ آمده بود و درب خانه مصدق را شکسته بود، ما عصبانی شدیم. جامعه شب ساعت ۱۰ تشکیل شد و با عصبانیت گفتیم باید برویم تکلیف خودمان را با مصدق معلوم بکنیم. پیش مصدق رفتیم گفتیم، «مملکت نشد که یک نفر چاقوکش بیاید درب خانۀ نخستوزیر را بشکند، شما مال خودت نیستی» خیلی حرف زدیم خیلی با عصبانیت پیش دکتر مصدق رفتیم که به او حمله کنیم و اعتراض کنیم و استیضاحش کنیم. ولیکن دکتر مصدق خیلی خونسرد حرفهای ما را گوش داد و در حدود نیم ساعت برای ما حرف زد که من واقعاً همه آن را یادم نیست ولیکن کلیتا نظرش این بود که من حکومتی که آمدم برنامهام این نبود که استبداد را تجدید بکنم. آن زمان چندبار همین حرف را به ما زده بود که اگر احیاناً واقعاً میدانید مملکت به یک آدم مستبدتر و قاطعتر احتیاج دارد من حاضرم کمک بکنم کس دیگر را با نظر همدیگر انتخاب بکنیم. اما اعتقادم این است. اگر من شعبان بیمخها را بگیرم بکشم فردا باید دوتا بکشم سهتا بکشم و من میافتم در شیب سرازیری استبداد. این سرازیری استبداد اینقدر شیب آن زیاد است که من باید بروم ته دره، یعنی مستبد کامل بشوم و برگشتنم هم جزو محالات است. این اعتقاد واقعی دکتر مصدق بود. و ما در آن جلسه قانع برگشتیم.
س- نظرتان این بود که باید شدت عمل بیشتری نشان بدهد؟
ج- بله. ما نظرمان این بود که در این شرایط که مملکت اینجور است باید شدت عمل نشان بدهد و افراد را بگیرد این حزب توده اینقدر فعالیت میکند چیز بکند و این خاطره را هم من دارم الان آقای دکتر صدیقی، خدا حفظش کند، حیات دارد، ایشان خودشان هم میگفتند، ایشان وزیر دکتر مصدق بودند، این اعتصابات و این حرفها مثل روزنامهها که یک خرده جلوی روزنامهها را یک مقدار بگیریم اینقدر فحاشی میکنند. از قرار دکتر مصدق ناراحت میشود و بعد از اینکه نیم ساعت دکتر صدیقی صحبت میکند دکتر مصدق برمیگردد و میگوید شما، با وجود اینکه خیلی به دکتر صدیقی علاقه داشت. نظر دیگری ندارید؟ بعد دکتر صدیقی میگوید نه من چیزی دیگر به نظرم نمیرسد بعد میگویند من استعفای شما را قبول میکنم. دکتر مصدق یک روح کاملاً دموکراسی واقعی را داشت. البته ما بازار در تمام جریانات مثلاً من فکر میکنم در آن مدت ما اقلا پنجاه بار بازار را برای پشتیبانی از دکتر مصدق بستیم. در این مدتی که مبارزه کاشانی و دکتر مصدق بود اینها هر بار یک حادثه علیه دکتر مصدق میآفریدند. ما مجبور بودیم با حرکت تودههای مردم این مخالفت این حادثه را خنثی کنیم، بازار مرتب در جریان بود، همین جامعه بازرگانان و اصناف و پیشهوران. البته ما اکثر اوقات در همین سالن، وقتی سالن، بعد از آن که سالن شمشیری تعطیل میشد یادم هست جلساتمان را توی همان سالن حاج حسن آقای شمشیری تشکیل میدادیم و چندبار هم به همین سالن شمشیری حمله شد. من یادم هست که یک دفعه پیش شمشیری نشسته بودم دیدم یک چند نفر آمدند غذا خوردند بعد گفتند دم درب گفتند که برو از دکتر مصدق بگیر. آنوقت خیلی گردنکلفت همچین جاهل بودند اینها، شمشیری خیلی با خونسردی گفت، «من از شما میگیرم، من میروم جانم را به او میدهم من چیزی از او نمیخواهم بگیرم میروم جانم را در اختیارش میگذارم اما از شما زورم میرسد میگیرم.» خلاصه بگو نگو شد ما پایین یک عده ایستاده بودیم اتفاقاً من هم یک چند نفر از بازاریها را خبر کرده بودم که آمدند دم درب ایستادند اینها دیدند دم درب هی دارند جمع میشوند و فلان اینها بنا کردند به شمشیری فحاشی کردند خلاصه پول دادند و رفتند پول را دادند حالا نمیدانم چهقدر دادند یا همه آن را دادند یا ندادند بالاخره رفتند. منظورم هر آن حاج حسن آقای شمشیری را تهدید میکردند و ماها را تهدید میکردند. ولیکن رفقای بازاری ما واقعاً مثل کوه در مقابل مخالفین ایستاده بودند و فشار هم همان روی بازار بود.
س- این مخالفین در آن زمان کیها بودند؟
ج- به حضور شما عرض شود که مسعودی اینها همان روزنامه اطلاعات یک عده چاقوکش و فلان و این چیزها داشتند یک آن کی بود روزنامه آتش را داشت؟
س- میر اشرافی
ج- میراشرافی او یک عده را داشت آنها دیگر هر کدام یک عده چاقوکش داشتند چاقوکش حرفهای بودند.
س- عباس مسعودی یا محمدعلی مسعودی؟
ج- اینها عباس بیشتر از همه بود محمدعلی هم البته توی آنها بود ولیکن عباس در جریان اینکار از همه بیشتر بود همهشان بودند اتفاقاً آنهایی که میگویند که قاسم هم نبود آنها همهشان بودند. بله به حضور شما عرض شود که اینها همهشان با هم همکاری داشتند البته عباس توی جریان بیشتر بود یعنی گردانده بود. اینها میآمدند و اذیت میکردند. مثلاً همان شعبان بیمخ میآمد جلوی بازار میایستاد فحش میداد به مصدق و این حرفها فحش میداد. توی بازار هم یک عده بودند به نام جلال خرگردن که نوچههای شعبان بیمخ بودند آنجا البته جوان بودند اینها آنجا ماها را تهدید میکردند…
س- پشت سر اینها کی بودند، پشت سر مسعودی و میراشرافی اینها؟
ج- شاه از اینها حمایت میکرد و خب اینها همهشان سر نخ دست شاه بود دست اشرف و دست خاندان پهلوی بود. اینها با هم همهشان یکی بودند یک چیز میگفتند و حرکتشان یکجور بود آنوقت منتهاش اینها در آن زمان با آیتالله کاشانی هم دیگر همکاری رسمی داشتند یعنی واقعاً با کاشانی یک شده بودند. از این طرف دور کاشانی هم دیگر یواشیواش اصلاً کسی وجود نداشت. یعنی تمام این نیروهای ملی دربست در اختیار دکتر مصدق بود. تا اینجا حزب توده هم مخالف بود، این اواخر حزب توده، یعنی اجباراً یعنی حرکت مردم را جوری میدید که اجباراً مجبور بود دنبال حرکت مردم بیفتد. این اواخر حزب توده هم دیگر مخالفتش را شروع کرد اعتصاباتش را تشدید کرد و زیاد کرد و هر آن ما تظاهر داشتیم اعتصاب داشتیم، و ما میرفتیم از بازار یک عده میرفتیم بعضی وقت ها زد و خورد میشد آن حزب پانایرانیست بود که فروهر داشت اینها با حزب توده درگیری داشتند. خلاصه مملکت را بعد از سی تیر اینها در یک حالت تشنج انداختند و آن به آن حادثه میآفریدند.
س- اینها را کی میآفرید؟
ج- همین حزب توده و دربار. دعوا ایجاد میکردند، به حضور شما عرض شود اعتصاب به وجود میآوردند توی اعتصابات جوری میکردند که دو گروه بهم میریختند خیابانها دربها را میکشیدند پایین و حمله میکردند نزدیک بازاریان جاها بازار را میبستند. خلاصه یک حالت غیرعادی اینها یواشیواش به وجود آورده بودند. من واقعاً خیلی خاطره در این مدت داشتم که هر چه فکر میکنم در تمام مسائلی که اتفاق میافتاد من همهاش بودم، همهاش بودم جایی نبود که من نباشم.
س- حزب توده توی بازار هم نفوذ داشت؟
ج- حزب توده نخیر توی بازار هیچ نفوذ نداشت. هیچ نفوذ نداشت. البته یک چندتایی تک تکی بودند ولیکن توی بازار هیچ نفوذ نداشت. اصلاً. حزب توده توی اصناف و بازار و این حدودها آن زمان اصلاً چیزی نفوذ نداشت. بعد تا جریان ۲۸ مرداد به وجود آمد. ۲۸ مرداد من الان اینجوری که این جریان ۲۸ مرداد را پیش خودم مجسم میکنم واقعاً مردم بهتزده بودند چون اینها جوری ناامنی به وجود آورده بودند از بس که حزب توده هر روز میگفت که کودتا دارد میشود، کودتا دارد میشود، کودتا دارد میشود. از چند ماه پیش از این کودتا با وجود اینکه ۷۰۰ تا افسر به حضور شما عرض شود تشکیلاتی داشت که سهتای آن برای یک ارتش آن زمان بس بود آنوقت از چند ماه پیش میدانست هم کودتا میشود هر روز میگفت کودتا، هر روز میگفت کودتا، دیگر این کودتا برای آدم برای ماها یک چیز عادی شده بود چون یک چیزی هم عادی بشود دیگر مردم میگویند این یکی هم دروغ است آن یکی هم دروغ است. این را آماده کرده بود برای یک روز معین که روزی هم که کودتا شد مردم غیرعادی نگرفتند. چون وقتی که روزنامههای تودهای را میخوانید شما میبینید از چند ماه پیش از کودتا «آقا میخواهند کودتا بکنند آقا میخواهند کودتا بکنند آقا میخواهند کودتا بکنند، آقا میخواهند کودتا بکنند.» این کودتا وقتی شد دیگر مردم خیال میکردند این کودتا مثل کودتای دیروز است که نشده پریروز است که نشده پس پریروز که گفتهاند نشده. این است که عمل شد مردم با وجود اینکه مخالف بودند همه بهتزده بودند و صددرصد فکر نمیکردند که عمل بشود.
س- میخواهید بگویید که مردم آماده نبودند؟
ج- آماده هیچ نبودند چون تشکیلات موجود سیاسی در آن زمان متأسفانه حزب توده بود، تشکیلات سازمانی. این است که تشکیلات ملی ما البته افراد تشکیلاتی به آن صورت نبودند اما خب طرفدار خیلی داشتند ولیکن حزب توده واقعاً آن زمان سازمان داشت. خب حزب توده آن زمان خودش را جزو مخالفین شاه نشان میداد و موافق مشروط دکتر مصدق. یعنی انتقاداتی دارد اما ظاهراً موافق دکتر مصدق است. مردم یک عده میگفتند خب حزب توده با شاه مخالف است اگر کودتا بشود حزب توده با این سازمانی که دارد جلوی اینها میایستد در صورتی که حزب توده کوچکترین… من یادم هست یکی از دوستانم که تودهای بود که در بازار بود که بعد از چیز به من میگفت که به ما گفتند که جلوی پارک سنگلج بایستید تا خبرتان بکنند ما هی ایستادیم فردا رفتیم ایستادیم پسفردا ایستادیم دیدیم اصلاً کسی با ما تماس نگرفت. و دیدم هم یک عده زیادی هم همانجا دارند راه میروند. تا کودتا مسلط شد آنوقت یک تماسهایی بعد از چند وقت یک تماسهایی گرفتند. در صورتی که هر روز با ما تماس داشتند. من اعتقادم این است که رل اصلی کودتای ۲۸ مرداد را حزب توده بازی کرد برای اینکه آمادگی محیط را حزب توده به وجود آورد برای اینکه دربار آن قدرت را نداشت. چون حزب توده توی مردم توی یک عده از روشنفکران واقعاً نفوذ داشت. تا ۲۸ مرداد به وجود آمد.
س- آن چند روز را شما یادتان هست؟ خودتان کجا بودید در چه جلساتی شرکت میکردید؟
ج- من به حضور شما عرض شود همین که عرض میکنم ما اصلاً بهت زده بودیم آمدیم دیدیم که روز ۲۸ مرداد که شد آمدیم دیدیم که…
س- اگر میشود از قبل شروع کنیم از آن شبی که نصیری رفت و آن حکم را به مصدق داد اینها و او توقیف شد اینها شما در آنموقع کجا بودید؟ خبرها را از کی میشنیدید؟
ج- ما به حضور شما عرض شود که ما خبرها را وقتی میشنیدیم همین دیگر عرض میکنم اینقدر حادثه در این چند ماه اخیر به وجود میآمد ما هر حادثه را خیلی عادی میدیدیم. توجه کردید؟ از این ملاقاتها از این چیزها هر روز میدیدیم میشنیدیم و به حضور شما عرض شود چیز خیلی غیرعادی برای ما نبود و اینکه….
س- توی رادیو شنیدید و خبر شدید؟
ج- ما خبر را میآمدیم در حزب ایران آنجا من شنیدم و به حضور شما عرض شود که وقتی هم از حزب ایران بیرون آمدیم و یک دوستانی هم، دوستان همین به حضور شما عرض شود حزب نیروی سوم اینها که آنها هم خب یک تشکیلاتی داشتند و فعالیت میکردند آنجا دیدیم. من همین الان حس میکنم که تمام نیروها، تمام ماها که طرفدار دکتر مصدق بودیم در آن مدت نمیدانید چه حالی به ما دست داده بود که هیچ فعالیتی به آن صورتی که مقاومت بکنیم نمیکردیم. اصلاً سازمان نداشتیم یک هوا بن ضربه که به ما خورد مقاومتی به آن صورت اصلاً به وجود نیامد. البته این در اثر این بود که ما تشکیلاتی به آن صورت اصلاً نداشتیم.
س- ولی میدانید بعضیها که تاریخ آن زمان را دارند مینویسند صحبت از این میکنند که تا حالا تمام تقصیرها یا اینکه عامل مهم سیآیآی یا خارجیها تلقی شدند در صورتی که میگویند در ۲۸ مرداد مردم به علل اقتصادی و بهاصطلاح ناامنی ناراضی یا حداقل نسبت به دکتر مصدق بیتفاوت شده بودند نقش مهمی برای جدایی که بین آیتالله کاشانی و دکتر مصدق افتاده بود قائل هستند و میگویند بهاصطلاح جمعیت دنبال آقای کاشانی و بقایی بود و مصدق دیگر طرفدار و دوستی نداشت این تا چه حدی صحیح یا غلط است.
ج- اینکه میفرمایید جمعیت دنبال کاشانی و بقایی افتاده بود بههیچوجه درست نیست هیچ آنها جمعیتی نداشتند ولی اینکه میگویند که واقعاً مردم ناراضی شده بودند ناامنی به وجود میآمد ناامنی هر روز بود مردم بیتفاوت شده بودند این واقعیت صحت داشته رل اصلی اینکار را حزب توده بازی میکرد توجه کردید. یعنی قدرت آن چنانی کاشانی نداشت که بتواند ناامنی به وجود بیاورد ولیکن حزب توده داشت. البته یک عدهای دوروبر کاشانی هم بودند یعنی همۀ مخالفین دربار دوروبر کاشانی جمع شده بودند تمام قدرتها دوروبر کاشانی جمع شده بودند.
س- مخالفین دربار یا؟
ج- موافقین دربار معذرت میخواهم. تمام موافقین دربار دوروبر کاشانی جمع شده بودند که آن حزب زحمتکشان و فلان اینها همه یکی شده بودند شخص قنات آبادی و فدائیان اسلام همه اینها یک گروه شده بودند یک جا جمع شده بودند علیه دکتر مصدق توی حزب زحمتکشان. از یک طرف دیگر ما حزب ایران به حضور شما عرض شود نیروی سوم، حزب ایران که قدرت تشکیلاتیاش آنچنان نبود فقط یک عده از رجال سیاسی اکثراً توی حزب ایران بودند و آن زمان هم که ۲۸ مرداد به وجود آمد چون اکثر آنها وزیر بودند و فلان پیش دکتر مصدق بودند. وقتی که روزی که با هم فرار کردند مثلاً مهندس زیرکزاده پیش او بود مهندس حقشناس بوده، مهندس حسیبی بوده به حضور شما عرض شود اینها افراد حزب ایران اکثراً توی خانه مصدق بودند با مصدق فرار کردند. من این را قبول میکنم که مردم در آن زمان یک بیتفاوتی قشنگ به چشم میخورد. مثلاً من خودم وقتی شب ۲۸ مرداد وارد چیز شدم به حضور شما عرض شود نزدیک منزل دکتر مصدق شدم دیدم همۀ مردمی که آنجا ایستادند همه دهانشان باز است و یکجوری نگاه میکنند و هیچی هم نمیگویند و مقاومت نمیکنند. این حالت در مردم واقعاً در آن زمان بود. چون تشکیلاتی هم، این مهم بود تشکیلاتی ما نداشتیم مردم را هدایت بکنیم، توجه کردید؟ که حرکت تودهها را بکشیم به سوی خانۀ دکتر مصدق و بگوییم که اینکار شد اصلاً وجود نداشت. و یک مقدار هم نمیدانم چه جور بود ارتش هم برای مردم روشن نمیکرد که وضع چه جور است. اگر واقعاً ارتش میآمد میگفت آقا دارد کودتا میشود و میریختند خانه دکتر مصدق و فلان مردم تحریک میشدند میآمدند مقاومت میکردند. خلاصه اینها همه دست به هم داد و آن جریان ۲۸ مرداد را به وجود آورد.
س- آن شعبان بیمخ یا آن عدهای که توی خیابانها راه افتادند اینها جمعیتشان چهجور آدمهایی بودند و از کجا اینها را جمع کرده بودند؟ و واقعاً پول رد و بدل شده بود؟
ج- به حضور شما عرض شود که. بلکه صددرصد پول ردوبدل شده بود. اینکه واضح شده این سیآیای که آن خودشان اعلام کردند که ما پول دادیم. اما ما هم در عمل میدیدیم که شعبان بیمخ مثلاً بلند میشد میآمد یک کامیون جمع میکرد شاه شاه میکرد از توی خیابانها رد میشد. یک عده را توی این کامیونها میریختند شاه شاه میکردند آن روز از توی خیابانها رد میشدند. اینها همه معلوم بود تمام این چاقوکشها اینها همه در آن روز به حرکت درآمده بودند. یک عدهشان را بهبهانی یک عدهشان از این طرف کاشانی همه را تجهیز کرده بود برای شلوغ کردن و محیط را آماده کردن برای روز ۲۸ مرداد از چند روز پیش البته. اینها را حالا من وقتی از دور میبینم و الان وقتی آنموقع به نظرم میآید مجسم میشود که تمام این جریانات را از چند روز پیش آماده کرده بودند. یعنی محیط روز ۲۸ مرداد با ۱۰ روز پیشش هیچ فرق نمیکرد. اصلاً مملکت برای یک حرکتی و یک چیزی آماده بود. منتهایش ما حالا یا اینکه تشکیلات نداشتیم یا اینکه ما را درست در جریان نگذاشتند خلاصه یک مقدار زیادی قصور از مردم هم بود تا اینکه ۲۸ مرداد شد. بعد از ۲۸ مرداد هم که خب یک عده بیشتری از مردم یعنی سنین شما هم میتوانید آن خاطره را به یاد بیاورید بعد از ۲۸ مرداد….
س- عکسهایی که میبینیم در موقع مراجعت شاه خیلی، حالا ممکن است عکسهای تبلیغاتی باشد، قیافههای شاداب و خوشحالی هست. از این چه نتیجه میگیرید؟
ج- به حضور شما عرض شود اولاً همان روز بعد از ۲۸ مرداد که شاه برنگشت، چند روز یعنی مثل اینکه چند ماه حالا دقیقاً یادم نیست چند ماه بعد از حکومت زاهدی شاه برگشت. وقتی که حکومت زاهدی آمد البته ریختند همه ماها را گرفتند. همه ماها توی مخفیگاه رفتیم آنهایی که مخالف بودند همه را گرفتند محیط آماده شد برای فعالیت آنها. زاهدی از لحاظ تبلیغات فلان اینها پول خرج کرد پول ریخت توی دست چاقوکشها پول ریخت توی دست یک عده طرفدار نشان یک عده که چیز بود اینها هم خب تظاهرات مصنوعی به راه انداختند تظاهرات طبیعی نبود البته ممکن بود یک عده هم بودند که از این جریان خسته شده بودند البته آن عدهشان خیلی معدود بود. اما همهاش مصنوعی بود دیده میشد همهاش مصنوعی بود. اینها محیط را آماده کردند برای آمدن شاه یعنی همان روز که شاه برنگشت و ماها هم همه دیگر مخفی بودیم. بنده یادم هست که من سرم را تراشیده بودم میخواستم بیایم توی بازار فعالیت بکنم سرم را قشنگ تراشیده بودم و یک نعلینی هم پایم کرده بودم که من را در واقع نمیشناختند. همیشه توی خانهمان میریختند. همان روز سه روز بعد از ۲۸ مرداد توی خانه ما ریختند.
س- آنموقع کی میریختند؟ ساواکی که نبود اینهایی که میریختند کی بودند؟
ج- حکومت نظامی. آنموقع حکومت نظامی بود و نظامیها میریختند. مثلاً روزی که توی خانه ما ریختند بودند از نردبان میگذاشتند بالا میآمدند نظامیها بالا میایستادند بعد درب را میزدند آنوقت توی خانه ما میآمدند البته من توی خانه نبودم، من را از دو جهت خب خودم فعالیت داشتم بیشتر هم میخواستند مهندس حسیبی را بگیرند مهندس حسیبی چون بیشتر توی خانه ما بود.
س- نسبتی دارید؟
ج- بله من مهندس حسیبی هم پسرخاله من بود هم داماد ما هست داماد ما بود البته خواهرم فوت کرد. سراغ ایشان میآمدند خب دنبال ما هم میآمدند. ما آنوقت بعد دیگر فعالیت زیرزمینی شروع شد. که یک مدتی ما را گرفتند. من آن زمان یادم هست مسئول یک چاپخانهای بودم که رفقایمان که دور هم جمع میشدند برای اعلامیه یک چاپخانهای داشتیم من مسئول آن چاپخانه بودم و میرفتیم اعلامیهها را چاپ میکردیم. یک روز یک خاطرهای دارم از این، من یک منزلی گرفته بودم روبهروی سنگلج روبهروی پارک، این منزل تویش یک دستگاه چاپ گذاشته بودیم اعلامیه چاپ میکردیم. اتفاقاً همان روز من توی خانه بودم دیدم که نظامیها ریختند که این خانه را محاصره کنند مثل اینکه اطلاع داده بودند. من فوری این حروفها را ریختم توی آبانبار و دستگاههای چاپ را که خب آنموقع اصلاً گیر نمیآمد من حیفم آمد برداشتم که فرار بکنم. یک خانهای بود دوبر بود یک دیوار کوتاه داشت من این را توی گونی کردم از هولم از پشت بام پریدم پایین. این پشت من بود بلند شد خورد پشت من، من یکهو بیحال شدم و بیهوش شدم افتادم رنگ و رویم سفید شده بود اینها که پشتم هم که بعداً معالجه کردم پشتم چیز شده بود. دیدم که یک نظامی یک پاسبان که داشتند آنجا میگشتند آمدند دیدند من بیحال افتادم زیربغل مرا گرفتند پاسبانه آن کیسه که دستگاه چاپ تویش بود دستش گرفت. گفتم من را به یک تاکسی برسانید آنوقت او هم زیربغل ما را گرفت و ما را با چاپخانه دوتایی گذاشتند توی تاکسی و ما رفتیم، خیلی آن برایم جالب بود. به حضور شما عرض شود که تا یک مدتی که ما با نهضت مقاومت ملی زیرزمینی همکاری داشتیم و بعد هم من زندان افتادم، من بعد از ۲۸ مرداد تقریباً دو سه ماه بعد از ۲۸ مرداد من دو دفعه یکبار یک سال و بار دیگر هشت ماه در زندان بودم.
س- کدام زندان؟
ج- من زندان هم قصر بودم م بیشتر زندان شهربانی بودم. همین بختیار یک مدت با ما بود اکثراً آنجا آن زمان تودهایها خیلی بیشتر بودند تا زمان بختیار. بعد هم وقتی در عرض یک دو سال سه سال که فعالیت داشتیم فعالیتم را متوقف کردم برای اینکه زندگیام خیلی ناراحت کننده و واقعاً در حالت ورشکستگی از لحاظ اقتصادی بودم اینکه مشغول کارهای چیز بودم تا سال….
س- در چه رشتهای جنابعالی؟
ج- من در کار قماش بله.
س- مثل اینکه راجع به آن میتینگی که دکتر فاطمی صحبت کرده بود میخواستید مطلبی بگویید.
ج- به حضور شما عرض شود همین توی این جریانات که عرض کردم هر روز حادثه میآفریدند که برای براندازی دکتر مصدق جریانی بود که دکتر فاطمی را با مهندس زیرکزاده و مثل اینکه با مهندس حقشناس را شبانه گرفتند توقیف کردند که دکتر فاطمی را شنیدم خیلی اذیت کردند آن روز.
س- توی سعدآباد مثل اینکه بردندش؟
ج- بله. به حضور شما عرض شود که اینها را گرفتند مردم این جریان را فهمیدند حرکت کردند و ما آن زمان یادم هست که در همان روز ما بازار را بستیم، ما بازار را بستیم و شاه هم فرار کرد.
س- ۲۵ مرداد بود.
ج- ۲۵ مرداد. شاه هم فرار کرد. وقتی ما بازار را بستیم این شکستش و دیدند که کودتاشان نگرفت شاه فرار کرد. شاه فرار کرد دکتر فاطمی و مهندس زیرکزاده و مهندس حقشناس این سه نفر به عقیدۀ من گرداننده مؤثر و مشاورین نزدیک دکتر مصدق بودند. اینها را گرفته بودند میدانستند هر سه نفرشان خیلی مؤثرند. اینها آمدند و اعلام میتینگ کردند و این سه نفر هر سه نفر آمدند صحبت کردند. البته من آن روز مأمور تدارکات آن میتینگ بودم من همان بالا بودم یکی از افرادی بودم البته چند نفر بودیم یکی از آنها من بودم. دکتر فاطمی آن روز صحبت کرد و واقعاً خیلی جالب مردم را به هیجان انداخت. منتهایش بعد باز هم مردم توی خیابان ریختند تظاهر کردند، تظاهر کردند. در آن زمان من احساس میکردم مردم دیگر از تظاهر خسته شدند توجه فرمودید دیگر خسته شده بودند هی پشت سر هم هی اعلام کودتا اعلام گرفتن این رفتن شاه، یک مقدار وضع مملکت غیرعادی برای مردم بود. چون شاه هم رفته بود البته آن زمان ما باید قبول بکنیم شاه آن منفوریتی که بعد در این چند سال اخیر داشت نداشت. این چنینی منفور نبود. و رفتن شاه یک عده را هم ناراحت کرده بود البته طرفدار دکتر مصدق بودند اما ناراحت بودند و احساس ناامنی میکردند، این را ما باید قبول بکنیم. تا اینکه سه روز بعدش جریان کودتا به وجود آمد که خیلی ساده این کودتا را برگزار کردند خیلی خیلی خیلی ساده برگزار شد یعنی من میخواهم بگویم چند نفری بودن که حمله کردند به خانه دکتر مصدق. تا اینکه خب بعد از ۲۸ مرداد همینطوریکه عرض کردم ما فعالیتمان را شروع کردیم شروع کردیم من مدتها زندان بودم وقتی که از زندان آمدم مشغول فعالیت کارهای اقتصادی بودم تا سال ۳۹.
س- دیگر توی بازار آن جامعه نقشی نداشت؟
ج- جامعه ما بازار را بعد از ۲۸ مرداد باز هم به طرفداری از دکتر مصدق بست.
س- زمانی که مصدق زندان بود؟
ج- بعد از اینکه مصدق زندان بود ما دوبار بازار را بستیم و طاق بازار را خراب کردند و چندتا از بازاریها را درب مغازهشان را تیغه کردند و ما در بازار ادامه دادیم. من میگویم در حدود دو سه سال فعالیتمان را علنی ادامه دادیم ولیکن یواشیواش شاه مسلط شد. فعالیت خیلی کم شد فعالیت زیرزمینی شد. نهضت مقاومت ملی فعالیتش را زیرزمینی شروع کرد. البته من سه چهار سال بود دیگر فعالیتی نداشتم تا سال ۳۹ البته فعالیتی آن چنانی نداشتم دور هم بودیم دور هم مینشستیم رفقایمان ماه یک دفعه از اوضاع صحبتی میکردیم و لیکن فعالیتی آنچنانی نداشتیم تا سال ۳۹ یک روز من و حاج مانیان رفتیم منزل صالح. رفتیم منزل صالح وضع جوری بود که احساس میشد دومرتبه آزادی داده میشود. رفتیم منزل صالح این حرف را به صالح زدیم که صالح همیشه یادم هست که تکرار میکرد، صالح به حاج محمود مانیان گفت، «اینها دیگر آخر خطشان است باید پیاده بشوند.»
س- کیها یعنی…
ج- دستگاه.
س- بله.
ج- آخر خطشان است باید پیاده شوند خواهش میکنم که دیگر باید شروع بکنیم. بعد صالح هم موافق این جریان بود. یادم هست ما اوضاع را بررسی کردیم و رفتیم با حاج مانیان یک عده از رفقا را منزل صالح دعوت کردیم. البته رفقای دیگر هم خودشان کارهایی میکردند اینکاری که ما کردیم آن زمان منزل صالح دعوت کردیم آنجا و صالح قرار شد که فراکسیون جبهه ملی و رفقای جبهه ملی را دور هم جمع کند و جبهه ملی را تشکیل بدهیم.
س- این جبهه ملی دوم که میگویند منظور همین است؟
ج- بله. خلاصه قرار شد یک شورایی تشکیل بدهیم. به حضور شما عرض شود یک عده از آنهایی را که توی نهضت مقاومت ملی بودند دعوت کردند.در حدود ۳۰ـ۳۲ نفر در این شورا بودند. در بازار هم ما در همان زمان جامعه را تشکیل دادیم. از بازار مانیان و حاج حسن قاسمیه انتخاب شدند برای عضویت در این شورا که از طرف بازار در این شورا شرکت میکردند. بعد ما مشغول فعالیت شدیم، بعد از مدتی که یادم هست باز هم ما را گرفتند. من یک دو ماهی یک ماهی دو ماهی حالا دقیقاً یادم نیست زیاد مدتش طولانی نبود برای اولین بار من رفتم زندان، زندان قزل قلعه رفتم و در آنجا رفقای چیزمان زیاد بودند که در حدود ۴۰ ـ ۵۰ نفر از دانشجویان و اینها را آن زمان گرفته بودند که آنها هم همه قزلقلعه بودند.
س- این در زمان نخستوزیر بود؟ امینی روی کار آمده بود؟
ج- این زمان زمان فکر میکنم امینی بود برای اینکه امینی خودش هم آمد در زندان من یادم هست که ما بلند نشدیم. البته دو بار من حالا دقیقاً یادم آمد که ما در زمان امینی زندان افتادیم. یک دفعه جریان دانشگاه بود حمله به دانشگاه کردند که امینی پرندهاش را جلو کشید که اعتقاد او بر این بود که از طرف دربار تقریباً، از طرف مخالفین اینکار شده و حمایت تقریباً از ماها بود که آنها میگفتند که ماها باعث اینکار شدیم او معتقد بود که نه و یک پروندهای درست کرد از ما بازجویی….
روایتکننده: آقای ابوالقاسم لباسچی
تاریخ مصاحبه: ۲۸ فوریه ۱۹۸۳
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲
من دفعه اولی که زمان امینی بازداشت شدم در زندان شهربانی بود، در زندان شهربانی بودیم…
س- در نتیجه چه اتفاقی دستگیر شده بودید؟ چه کرده بود؟
ج- از جریان بازار، هر اتفاقی که میافتاد ما در بازار یک عکسالعملی نشان میدادیم من را میگرفتند حالا رفقای دیگر را هم میگرفتند اما اکثراً من را میگرفتند. این است که یک دفعه دو مرتبه من در زمان امینی که گیر افتادم من را به قزللقعه بردند. در قزلقلعه، به حضور شما عرض شود، خیلیها بودند. مثل اینکه آقایان همه بودند. آقای صباغیان یادم هست بود، آقای مقدسزاده بود خیلیها آن زمان بودند. صباغیان اتفاقاً بود درست یادم هست و دانشجویان خیلی بودند و امینی توی زندان آمد. امینی آمد توی زندان و میخواست زندانها را بازدید بکند که ما جلوی پای او بلند نشدیم یک دقیقه ایستاد نگاه کرد، یکی از رفقای ما برگشت گفت، «زندانها را برای آمدن شما آب و رنگ دادند و درست کردند جون میدانستند شما میآیید.» آنجا کریمآبادی بود خیلی از رفقای جبهه ملیمان آن زمان گرفتار بودند.
س- بازرگان و اینها هم بودند یا نبودند؟
ج- بازرگان آن روز آنجا نبود در آن زمان با من نبودند ولیکن نمیدانم گرفته بودند یا نه، اما آن زمان نبودند فکر نمیکنم بازرگان اینها را گرفته بودند.
س- هیچکدام از آنها را؟
ج- نه هیچکدام از آنها را من یادم هست که نبودند، آنجا نه.
س- این سوراخی که میگویند باز کرده بودند و دکتر امینی دستور داده بودند که یک سوراخی و چیزی باز کنند که هوا بیاید این جریانش چیست؟
ج- به حضور شما عرض شود که ما توی انفرادی بودیم زندان انفرادی آن زمان جوری بود که سقف همین طاق ضربی بود و منفذی نداشت، البته اینجا که ما را زندان کرده بودند جای اسب و این چیزها بود، اینها را درست کرده بودند زیر یک طاق بزرگ یک اتاقهای کوچک کوچک درست کرده بودند و هیچ منفذ نداشت. امینی که آنجا آمد از پشت این سلولهای قزلقلعه یک دریچه گفت باز کنند که اینها یک نفسی هم بکشند. این چیزی بود که امینی در آن زمان آورد و چیز کرد. در هر صورت ما زندان بودیم، از زندان من یادم هست که از زندان بیرون آمدیم باز هم مشغول فعالیت بودیم که من یادم هست که یک مدتی باز هم مسئول چاپ تشکیلات جبهه ملی بودم که باز هم یک خاطره از آن جریان دارم که بگویم بد نیست. ما سهجا سه دستگاه چاپ داشتیم که یکی از آنها را یکی از آنها را یکی از چاپخانهها را به پسر صاحب چاپخانه را پول میدادیم او شب میرفت کلید را از جیب پدرش برمیداشت میآمد برای ما چاپ میکرد صبح کلیدش را میگذاشت توی جیب پدرش. بعد جبهه ملی تصمیم گرفت که یک اعتصاب عمومی راه بیندازد، حالا یادم نیست برای چه منظوری، یک جریانی بود نمیدانم شب سال دکتر مصدق بود خلاصه یادم نیست. تصمیم گرفتند و گفتند چهار روز دیگر ما باید اعتصاب بکنیم ما صدهزار تا اعلامیه میخواهیم و به حضور شما عرض شود که یک نمیدانم سی و چهل هزارتا هم تراکت اعلامیه، صدهزارتا تراکت یک سیهزارتا هم اعلامیه، سی و چهل هزارتا اعلامیه. چون شب جمعه بود چاپخانهها تعطیل بود من خیلی این طرف و آن طرف زدم خلاصه منزل همین پسره رفتم، آن چاپخانهها هم نتوانسته بودند کاری بکنند کاغذ نداشتیم رفتیم منزل این بابا، همین دوستمان که برایم چاپ میکرد پسر صاحب یکی از چاپخانهها بود رفتیم و دیدیم در سینما هست خلاصه توی سینما رفتیم. سینما هم یادم هست که مشغول نمایش فیلم بود من دانه دانه رفتم افراد را دیدم تا پیدایشان کردم با خانمش بود خلاصه او را آوردم و رفت کلید را برای ما آورد ساعت یازده بود رفتیم دیدیم توی چاپخانه کاغذ نیست رفتیم توی خیابان ناصرخسرو آنجا یک انباری بود که ما سابق از آنجا کاغذ میخریدیم رفتیم در زدیم سرایدار آمد بیرون گفت تعطیل است و خلاصه به زور دو نفر بودیم وارد شدیم گفتیم بابا ما یک بند کاغذ میخواهیم و میخواهیم به خارج برویم مسافریم و هر چه میخواهی پولش را میدهیم. گفت نمیشود خلاصه یک مقدار پول آنجا گذاشتیم با چیز برداشتیم آوردیم. و گفتیم این را میشناسیم این را میشناسیم تاجرها را به طرف نشان دادیم، خلاصه یک بند کاغذ آوردیم رفتیم چاپخانه اعلامیه را حرفچینی کردیم من نمونهاش را گرفتم گذاشتم توی جیبم گفتم من میروم منزل و یک سری میزنم، چهار بعد از نصف شب بود، و برمیگردم. آمدم منزل وقتی برگشتم دیدم که دم درب منزل آقای نمایندۀ ساواک آمد پنجهاش را توی دست من انداخت آقای سلیمانی، گفت، «آقای جناب سرهنگ با شما یک کاری دارند.»
س- سلیمانی، همان کسی که رئیس ساواک بازار بود؟
ج- ساواک بازار بود، البته رئیس نبود همهکاره بود امیرسلیمانی همهکاره بود. من بعد گفتم که میخواهم به حمام بروم، صبح زود است من بروم حمام و برگردم، گفت، «نه یک کار کوچکی داریم.» ما هم حالا تمام این چیزها را توی جیبمان بود چهکار کنیم چهکار نکنیم کلید چاپخانه توی جیب من بود، من گفتم که اجازه بدهید هر کاری کردیم… اتفاقاً صبح یکی از رفقامان که سر گلوبندک چراغ فروشی داشت دیدم دارد میآید، از رفقای خودمان بود او هم سلیمانی را دید ترسید و هی عقب میکشید من صدایش کردم گفتم این کلید را به درب مغازه بده و بده به حاجی بابا جنسها آنجا هست. دادم و انداختم توی جیب او او هم هی از این میترسید و در میرفت اما توی جیب کوچک کردم گفتم حالا میدهد یا نمیدهد خلاصه ما را بردند، بردند توی یک اتاق من را نگه داشته بودند نمیدانستم من نگاه میکردم من تمام اینها را درآوردم یک مقدارش را خودم دیدم زیاد است توی کفشم کردم من از در که آمدم یکهو دیدم یک نفر آمد آن پهلوان خیلی جانی بود.
س- کی بود، اسمش پهلوان بود؟
ج- اسم فامیلش پهلون بود. دیدم از درب وارد شد گفت، «لباسچی آن چیست از کفش تو بیرون آمده؟» اتفاقاً یکی از این اعلامیهها توکش بیرون آمده بود. گفتم هیچی یک کاغذ است همینجوری خیلی خونسرد تو کردم، گفت «نه باز کن ببینم چیست» خلاصه درآورد اینها را دانه دانه اعلامیهها را دیدند و تلفن زد به مولوی که این اعلامیۀ روز اعتصابشان همین الان پیش فلانی است…
س- مولوی؟
ج- او هم رئیس یک قسمتی آنموقع از ساواک بود البته رئیس سازمان امنیت بازار بود بعد جای او صدارت آمده بود اما رفته بود معاون بختیار شده بود. مولوی تلفن کرده بود که این اینجوری اینها کار… او هم مثل اینکه پشت تلفن گفته بود او را بزنید تا اقرار کند از کجا آورده، خلاصه جایتان خالی ما را آنجا خوب گرفتند زدند، خوب گرفتند زدند و یکهو اتفاقاً شانسی که من آوردم با این قلاب کمر من را میزدند این قلاب کمر توی این چشم من خورد چشم من همچین باد کرد به این بزرگی که اینها خیال کردند من کور شدم خیال کردند تخم چشمم بیرون آمده. من تقریباً بیهوش بودم اما میفهمیدم که آن رئیس ساواک تهران آن صدارت، سرهنگ صدارت آمده تو میگفت، «چرا اینکار را کردید چرا اینکار را کردید این مرد فلان و این حرفها کار دست من دادید اینها.» خلاصه این حرفها را همچین میشنیدم. بعد من را بردند و اندختند توی ماشین و بردند مریضخانه. یادم هست که من وقتی که چشمم را باز کردم توی بیمارستانی توی خیابان سعدی بود بیمارستان چشم یک دکتری بالای سر من آمد، گفت که… گفتم که شما… من چاپخانه اینجوری شده به شیبانی بگویید که توی چیز به شیبانی بگویید که آن دکتر شیبانی هم آنموقع با ما همکاری میکرد به شیبانی بگویید که من را شکنجه دادند و اینطوری. البته آن سرهنگ آمد گفت چه گفت فلان اینها میبینم گفت هیچی به من نگفت اینها گفت حالم… و ما را دومرتبه توی زندان انداختند. توی زندان انداختند که آن مدت باز هم یک چند ماهی زندان بودم و یک روز مرحوم پدرم و مرحوم شمشیری پیش بختیار رفته بودند تیمسار بختیار که چیز کرده بودند ما از زندان بیاییم بیرون. بختیار من را خواست و گفت که، داشت یک چیزی مینوشت، «قاسم دیگر نبینم»، نمیدانم یک حرف بیتربیتی نمیدانم «از این غلطها دیگر نمیکنی.» یکهمچین حالتی، در آن حالت میخواست مثلاً از من توبه بگیرد. من هیچی نگفتم، دومرتبه گفت من چیزی نگفتم سرش را بلند کرد و گفت، «مگر زبان نداری؟ن گفتم تا مؤدب صحبت نکنید جوابتان را نمیدهم. تا این حرف را زدم بلند شد و با من گلاویز شد شروع کرد من را زدن من با این گلاویز شدم البته من نمیزدم اما به او چسبیدم که تک نخورم هی به او فحش میدادم به شاه فحش میدادم هم به خودش فحش میدادم تا یک نفر از پشت یکی توی سر من زد که من نفهمیدم چطور شدم از حال افتادم باز هم بیهوش شدم و باز هم ما را توی زندان انداختند، باز هم توی زندان انداختند. این زندان دوباره من در حدود دو ماه باز هم طول کشید مرا توی سلول انفرادی انداختند چون که من کتک خورده بودم مثل اینکه اینجاهایم هم خون آمده بود فلان و این حرفها که من وقتی که بلند شدم دیدم اینجاهایم را پانسمان کردند. برای اینکه من قشنگ یادم هست که بیهوش بودم. من آنجا باز هم دو ماه زندان بودم البته توی زندان باز هم خاطراتی هست اعتصاب کردیم، اعتصاب غذا کردیم اینها را من همین الان درست به خاطرم نمیآید، نمیدانم هم آن تقریباً یک مقدار زیادی یادم رفته است برای اینکه توی این زندان همهاش برای من خاطره بود. متأسفانه…
س- این دفعه این کدام زندان بود؟
ج- این دفعه هم باز هم قزلقلعه بود. آن پیشش هم قزلقلعه رفتم و دکتر هم آمد در قزلقلعه. یادم هست دفعه اولی که من رفتم زندان من را بردند بازجویی من علیه آن کسی که من را زده بود اعلام جرم کردم که چندبار آمدند به من گفتند این اعلام جرم را پس بگیر فلان پس بگیر بالاخره نفهمیدم اصلاً اعلام جرمم چطور شد. در هر صورت من وقتی از زندان درآمدم دومرتبه مشغول فعالیت شدم. بله به حضور شما عرض شود که اینها در این جریان من همانطوریکه اوایل هم عرض کردم در تمام این مسائل حزب توده از پشت به ما خنجر میزد و همان زمانی که مردم اینقدر ناراحت بودند علیه دستگاه، علیه دکتر مصدق اواخر حکومت دکتر مصدق یک مقدار مردم از حزب توده میترسیدند برای اینکه حزب توده فعالانه متشکل حرکت میکرد و گروهها سیاسی در مقابلشان حرکتی نداشتند. مردم خیال میکردند که تنها گروهی که بعد از مصدق اگر احیاناً مصدق به این منوال بگذرد تودهایها هستند که میآیند حکومت را میگیرند. یک مقدار هم مردم همین شاه رفته بود یکی نابسامانیهای هروزی که جنجالی که را میانداختند و جریان حزب توده مقداری مردم را ناراحت کرده بود. آن زمان هم حزب توده البته فعالیتی نداشت ولیکن از زیر باز هم میدیدیم که حزب توده شخصیتهای ما را دانهدانه میکوبیدند، یادم هست یک روز من به یک تودهای برخوردم گفت که ما دیگر اشتباهات گذشته را تکرار نمیکنیم ما اگر از روز اول مصدق را میکوبیدیم شخصیتهای جبهه ملی را میکوبیدیم له میکردیم آن زمان آن قدرت را ملیها پیدا نمیکردند دیگر ما باید شخصیتها را بکوبیم. اگر خاطرتان باشد تا حالا هم از اوایل حرکتشان ضربۀ اصلیشان روی دانهدانه شخصیتهای ملی بود. میگویند شخصیتها را بکوبیم خود آن تشکیلات ملی کوبیده میشود.
س- اگر ممکن است یک کمی بیشتر راجع به جبهه ملی دوم بفرمایید اولاً این جبهه چه هدفی داشت چه کاری توانست بکند و آن تماسها یا نامهنگاریهایی که با دکتر مصدق بود در آن حینی که دکتر مصدق در احمدآباد بود، موضوع همکاری یا عدم همکاری با دکتر امینی که روی کار آمد در این موارد اگر چیزهایی به خاطرتان میرسد.
ج- به حضور شما عرض شود طبیعتاً تشکیل جبهه ملی هدفش همان راه دکتر مصدق بود، استقرار یک حکومت ملی بدون هیچگونه وابستگی بود. شورای جبهه ملی که تشکیل شد بعد برای تشکیلات ما دوتا جا گرفتیم که یکی در خیابان، حالا اسم آن هم یادم نیست و تشکیلات جبهه ملی را آنجا بردیم. در آن زمان هم هیچ گروهی به جز جبهه ملی تشکیلات سیاسی نداشت فقط جبهه ملی بود. تمام نیروهایی که مخالف دستگاه بودند داخل جبهه ملی میشدند. ما تشکیلات خیلی وسیعی دادیم و حوزههای مختلفی داشتیم دانشگاه دربست در اختیار جبهه ملی بود بازار دربست در اختیار جبهه ملی بود و به حضور شما عرض شود که حتی در محیط کارگری قدرت زیادی داشتیم، حوزههای بسیار زیادی داشتیم. ما تقریباً فعالیت سازمانی به تشکیلات جبهه ملی دادیم و چون از پایین فشار آوردند که باید تشکیلات جبهه ملی دموکراتیک باشد از افراد سازمانی خود ما… جبهه ملی تصمیم گرفت که کنگره تشکیل بدهد. کنگرۀ جبهه ملیبا انتخابات خیلی دموکراتیک انجام شد و تمام سازمانها نماینده داشتند ما از بازار ده نفر نماینده در کنگره داشتیم آنجا انتخابات را شروع کردند و تمام شهرستانها نمایندههایشان آمدند و کنگره خیلی جالب برگزار شد که از چپترین افراد تا راستترین افراد مملکت توی این کنگره بودند. و چندتا آیتالله بود و به حضور شما عرض شود چندتا روحانی توی این کنگره بود. و افرادی که همین الان در گروههایی که بعضیهایشان کشته شدند در گروههای چپ در این دوره فعالیت داشتند در این کنگره بودند. حزبالهی موجود مثل دکتر شیبانی نمیدانم اینها در این کنگره بودند، مهندس بازرگان، آیتالله طالقانی، دکتر سحابی اینها در کنگره بودند و یک کنگرهای بود که واقعاً از تمام گروهها در این کنگره جمع بودند. دو نظر در کنگره بود یکی این بود که کنگره جبهه ملی به صورت یک حزب یک تشکیلات واحدی فعالیت بکند یک عده نظرشان این بود به صورت سازمانی که گروهی که میگفتند به صورت حزب تشکیل بشود آنها گروههایی بودند که مثل دکتر خنجی و رفقایشان که حزبشان را منحل کردند و به جبهه ملی پیوستند. و اعتقاد آنها بر این بود این جبهه ملی را به صورت یک حزب وسیعی دربیاوریم. یک عده معتقد نبودند میگفتند که جبهه ملی باید از سازمانها و گروههای ملی تشکیل بشود و سازمانها فعالیت خودشان را داشته باشند، اتفاقاً مصدق هم نظرش این بود. خلاصه ما یک منشوری درست کردیم که به عقیده من بسیار جالب بود که تقریباً میخواهم بگویم که عدالت اجتماعی و… پیش از کنگره ما خب قدرتی داشتیم، در زمان حکومت امینی ما فعالیتمان خیلی شدید بود البته در مقابلش هم دستگاه ساواک بود و رفقای ما را مرتب میگرفتند، ما تظاهرات میکردیم میگرفتند، اعلامیه پخش میکردیم میگرفتند و لیکن خب قدرت خیلی زیاد بود ما یک میتینگ عظیمی آن زمان که واقعاً میگفتند در آن زمان بینظیر بود در چیز دادیم و رفقای…
س- امجدیه بود یا جلالیه بود؟
ج- جلالیه بود جلالیه بود. عرض میشود در جلالیه دادیم و شخصیتهای جبهه ملی در آن شرکت کردند در شورای جبهه ملی قرار بر این بود که هر کی در یک مسئلهای در یک جهتی سخنرانی بکند و آن زمان متأسفانه دکتر بختیار… جبهه ملی یک سیاست بیطرفانهای در مقابل امینی گرفته بود چون امینی واقعاً یک آزادیهایی داده بود جبهه ملی مبارزهاش را لبه تیز تیغش را نمیخواست طرف امینی بگذارد، چون امینی هم یک مقدار در مقابل دربار قرار گرفته بود. زمانی که بختیار علیه جبهه ملی علیه سیاست کلی جبهه ملی در میتینگ صحبت کرد. به حضور شما عرض شود که آنجا اعلام سیاست بیطرفی جبهه ملی را کرد و حمله به امینی کرد و این بود که یک مقدار در آنموقع مثل اینکه سیاست خارجی میخواهد، شاه جریانش خیلی به بنبست خورده بود وضع اقتصادی خراب بود احساس میشد و دیده میشد، که یک تغییرات کلی در ایران داده بشود. و این عمل آنجای بختیار یک مقدار اصلاً به کلی وضع را عوض کرد. ما برخوردی که بعد از این میتینگ داشتیم، اصلاً یک برخورد بدی بود. ما را میگرفتند، چند روز میگرفتند آزاد میکردند فلان و این حرفها دیگر عمل خیلی وحشیانه و به حضور شما عرض شود خشن شروع شد و همۀ افراد جبهه ملی را تا چند روز بعدش گرفتند. چون در آن زمان دیگر همه افراد سرشناس و فعال جبهه ملی را گرفته بودند. البته من آن زمان در زندان نبودم چون که فراری بودم. من یادم هست که من را از طرف همین آیتالله خمینی و شریعتمداری، حالا نمیدانم چند روز جلوتر بود یا عقبتر بود اما همانموقعها بود، خواستند که برای چاپ اعلامیهشان که آن زمان فعالیت ۱۵ خرداد فعالیت روحانیون شروع شد بعد از گرفتن افراد جبهه ملی. من قم رفتم حالا من مخفی بودم برای اینکه کارهای چاپ میکردم مخفی بودم من را نگرفته بودند البته خانه نمیرفتم. من رفتم از آنها اعلامیه گرفتم. آن زمان حالا این هم یک جریانی است که اینجا بگویم که من آن زمان اعتمادم از خمینی به کلی سلب شد. چون من منزل خمینی رفتم که اعلامیه اش را بگیرم دیدم که توی خانه خمینی مهدی عراقی آن شیخ محمدتهرانی شیخ محمد نفتی معروف است تمام آن افراد فدائیان اسلام آنجا بودند داشتند با خمینی این اعلامیه را مینوشتند. من با یکی از دوستانم حاج مرتضی زمردی بودم گفتیم که بلند شویم برویم این چه است این چیز فدائیان اسلام است. خلاصه تصمیم گرفتیم بایستیم ببینیم چطور میشود ما یک ساعت نیم ساعتی آنجا نشستیم بعد آن مهدی عراقی آمد بیرون گفت، «آقای لباسچی شما بروید اگر کار دارید نیم ساعت دیگر بیایید.» ما رفتیم حتی میخواستیم برنگردیم رفتیم پیش آقای شریعتمداری، ایشان نشستند آنجا اعلامیهشان را خودشان با دست خودشان، در حدود یک ساعتی ما آنجا نشستیم، نوشتند به ما دادند. خیلی اعلامیه شان بیچاره از آنها تندتر بود و سیاسیتر از مال نجفی یا مرعشی. یکی دیگر هم آن حاج مرتضی زمردی هم با نور رفتند گرفتند و آوردند من آمدم منزل همین خمینی لعنت الله علیه، آمدیم پیش خمینی دیدیم که این خمینی هنوز این اعلامیه دستشان هست. حتی آن اعلامیهشان را که دادند دست من آن شیخ تهرانی گفت، «آقا اجازه میدهید این را هم بزنیم» یک تکهاش را هم قلم زدند. خلاصه این اعلامیۀ اینها با مشورت صددرصد فدائیان اسلام بود. و از آنجا من فهمیدم اصلاً خمینی فدائیان اسلام است اصلاً جزو آنها است. ما آمدیم از آنجا بیرون و اعلامیه را رفتیم چاپ کردیم اتفاقاً وقتی میخواستیم برگردیم خیال میکردیم مخفی داریم کار میکنیم، اعلامیه را آمدیم برگردیم که… ماشین من تصادف کرد، ماشین من تصادف کرد و من بیهوش افتاده بودم آنجا دستم اصلاً از اینجا دولا شد قطع شد شکست و چشمم را که باز کردم دیدم که دورم چهار پنج جوان هستند یکیشان را شناختم دیدم که از بچههای ساواک است بعد نگاه کردم لابد مرا گرفتند اینها گفت «آقای لباسچی ببین ما همهجا مواظب شما هستیم.» نگو ما را تعقیب میکردند اما ما همین کارهایی که کردیم تحت تعقیب آنها بودیم. خلاصه دستمان را جا انداختند فلان این حرفها البته کج… جا انداختند دومرتبه با آمبولانس ما را تهران آوردند. مسئله مهمی که ۱۵ خرداد اتفاق افتاد برای من خیلی جالب بود برای اینکه تمام رفقای ما را همه را گرفته بودند همه زندان بودند. بعد من حالا نمیدانم چند روز پیش از ۱۵ خرداد بود یا بعد از ۱۵ خرداد بود صالح آزاد بود من رفتم خانۀ آقای، او چیز سفارت فرانسه بود سفیر فرانسه بود آقای؟
س- آقای امیرعلایی؟
ج- خانه آقای امیرعلایی. آمدم بیرون دیدم سر خیابان، حالا دستم هم شکسته توی گچ است، که یک عده سر این خیابان ایستادهاند، خیلی خیابان باریکی است این خیابان جامی، ایستادهاند علیه شاه تظاهر میکردند. من یکهو ایستادم آنجا ببینم چهکار میکنند چوب هم دستشان بود من دیدم یک ماشین آمد تو را نگاه کردم یک ماشین مشکی دیدم هویدا است با این دست شکسته پریدم وسط جمعیت گفتم، «هویدا، هویدا ماشینش را خرد کنید» دیدم این جمعیت این ماشین هویدا را مثل دسته گل از وسطشان درآوردند نگذاشتند…
س- هویدا یا علم؟
ج- هویدا وزیر… آنموقع وزیر بود. در آنموقع وزیر بود. هویدا خلاصه از آنجا رد شد من خیلی ناراحت شدم اینها گفتم چطور شد این جمعیتی که همه ماشینهای عادی را میبینند با چوب میزنند سر چراغهایت را روشن کن فلان و این حرفها ماشین هویدا فلان و این حرفها داشت میرفت دربار. خلاصه آمدیم. من توی ۱۵خرداد حالت مصنوعی بودن این حرکت را قشنگ میدیدم. که جالب بود یک روز منزل مرحوم صالح آمدم، حالا نمیدانم توی این جریانات پیش از آن بود یا بعد از آن بود گفتم که آقای صالح چرا نشستهاید مردم حرکت کردند انقلاب کردند ما همیشه باید بعد از جریان حرکت کنیم خب آنموقع جوان بودیم تحرکی داشتیم و میخواستیم حرکت کنیم همیشه جبهه را… مرحوم صالح گفت «لباسچی پروندۀ ما بسته شد این ۱۵ خرداد را درست کردند که رهبری سیاسی را از دست مردم بگیرند از دست گروههای ملی بگیرند بدهند دست آخوندها.» و اینکار را کردند یادم هست که در آن روز مثلاً آخوندها میگفتند مرگ بر شاه، میرفتند توی منبر این نهاوندی میرفت توی مردم به شاه فحش میداد هیچکارش نداشت اما ماها میگفتیم قانون اساسی، ماها همه را گرفته بودند. توجه کردید؟ خب مردم عادی هم میدیدند که آنها… مثل زمان همین خمینی دیگر خمینی چون شعارش تندتر بود مردم رفتند سراغش دیگر. مردم هم دیدند که نه بابا اینها خیلی تندتر فلان خب توی توده مردم هم بودند ابتکار عمل را از دست ما گرفتند. صالح به من گفت، «ما اگر از اینها بخواهیم تندتر برویم که ما اهلش نیستیم اگر هم از اینها کندتر برویم یخمان نمیگیرد ما را از جرگه رهبری سیاسی بدون اینکه خودمان بدانیم کنار گذاشتند» آن زمان من بیرون بودم قشنگ احساس میکردم که مثلاً اینهایی که حرکت میکنند یک عده افراد هیچکدام سیاسی نبودند. یک مشت لاتوپات معمولی چیز بود حرکت خیلی مصنوعی بود، مثلاً من دستم شکسته بود همین توی جریان بودم ریختند درب چیز شعبان بیمخ را آتش میزدند.
س- باشگاهش را.
ج- باشگاهش یک ۵۰ نفر صد نفر، اما توی خیابان سپه در حدود ۵۰۰ تا نظامی با اسلحه ایستاده بود که اگر یکیشان میآمد پخ میکرد همه درمیرفتند وقتی آتش زدند همه سوخته شد آنها آمدند. یک حالت مصنوعی من توی این جریان ۱۵ خرداد دیدم که به قول صالح حرکت را میخواستند از دست ملیون بگیرند. توجه کردید که اتفاقاً دیگر شاه رفت بعد از این جریان یک نطقی در قم کرد که من فهمیدم که حرف صالح شاه گفت، «ما حادثه میآفرینیم و با آن مبارزه میکنیم.» به حضور شما عرض شود که این جریانات را تا ۱۵ خرداد. البته پیش از این جریان، تا رسید که به جریان ۴۲ همین مبارزه اخیر پنج سال پیش سال چه بود؟
س- بله سال مثلاً میشد ۱۳۵۷.
ج- سال ۱۳۵۷ ما یک روز باز هم من و مانیان و هفت هشت نفر دیگر، البته خب آن گروههای دیگر هم فعالیتهای زیرزمینی داشتند، رفتیم باز هم منزل صالح. با صالح صحبت کردیم که جریان این است دومرتبه این است البته این زمان صالح آن امید آن زمان را نداشت. آمدیم منزل دکتر سنجابی، چون یک قانونی بدون اینکه کسی بفهمد از مجلس شورای ملی گذشت که این احساس در من به وجود آمد. از مجلس شورای ملی گذشت که هر کس فعالیت سیاسی بکند باید ۲۴ ساعت وضعش مشخص بشود و در محمکۀ غیرنظامی محاکمه بشود و هیچکس را هم نمیتوانند بازداشت کنند بدون مجوز قانونی. این خیلی جالب بود یک قانون خیلی مترقی، که من از وکلای مجلس هم پرسیدم چیست آنها هم خودشان نمیدانستند چیست. اصلاً خدا شاهد است من از بعضی از وکلا پرسیدم گفت یک قانونی چیز آورد و ما هم تصویب کردیم قانون خوبی است من اصلاً گفتم جریان چیست از کجا آمده بود؟ شما… گفت ما نمیدانیم یک قانونی آوردند تصویب کردند و فرستادند. یکهمچین قانونی وقتی گذشت ما دیدیم که نه مثل اینکه دومرتبه میشود کاری کرد. از آنجا ما دومرتبه شروع کردیم، من برایم این حرکت هم خیلی جالب بود یعنی چیزی که به عین دیدم میگویم نمیخواهم، به حضور شما عرض شود، خودم اظهار نظر بکنم. ما حرکتی که شروع کردیم اول دور هم جمع شدیم منزل دکتر بختیار، کمتیۀ نیروها را تشکیل دادیم، بنده از طرف بازار بودم از طرف جامعه سوسیالیستها دو نفر بودند، از طرف حزب ایران دو نفر بودند، شخصیتها آقای بختیار و آقای سنجابی بود. به حضور شما عرض شود که در حدود ۱۵ نفر حرکت را شروع کردیم و اعلامیۀ آن سه نفری را آنجا…
س- آن نامهای که فروهر و…
ج- نامه فروهر… هان فروهر بود، فروهر هم جزو شخصیتها بود. نامه سه نفری… و آنجا دو نفر نمایندۀ حزب ملت ایران بود. نامۀ آن سه نفری را آنجا تنظیم کردیم، البته تنظیم آن نامۀ سه نفری بیرون از این محیط، میخواستند یک کاری بکنند که آقای مهندس بازرگان و دکتر سحابی هم در این جریان شرکت بکنند، این آقایان یک خرده نمیآمدند اشکال داشتند فلان و این حرفها، نامه تنظیم شد. نامه که تنظیم شد آقای مهندس بازرگان نظرش این بود که زیاد امضا بگذاریم یعنی خیلی اعتقادش به صباغیان بود، به حضور شما عرض شود که دو سهتا از رفقایش. ما آنجا معتقد بودیم نه ما شخصیتهایی که معروف باشند که مردم آنها را بشناسند، حتی یک عده معتقد بودند، کی بکند بعد گفتند که چون آقای مهندس بازرگان و اینها هم هستند پنجتا بگذاریم. این اختلاف بین ماها ایجاد شد. ما تصمیم گرفتیم آنجا خودمان اینکار را بکنیم یعنی همان سهتایی باشیم. آن سه نفر را آن نامه را آنجا تصویب کردیم و به حضور شما عرض شود که توزیع کردیم و مشغول شدیم. و مشغول سازمان دادن به سازمانهای جبهه ملی شدیم. البته توی آن محیط ما فعالیتی داشتیم باز هم یک دستگاه دو سه دستگاه چاپ تهیه کردیم، یکی دوتا از سابق داشتیم، دستگاه کوچکی البته از سابق داشتیم دوتا دیگر تهیه کردیم یک جایی برای کارمان تهیه کردیم حالا که از دور به جریان نگاه میکنم آن محیط خیلی بغرنج به نظر میآید. بارها شد که من چمدان چمدان اعلامیه میگرفتم توی بازار میآوردم کسی به من کاری نداشت، اعلامیهها را هم که میآوردم اعلامیهای نبود که مثلاً چیزی بخواهم اعلامیۀ خمینی بر علیه شاه بود. اگر واقعاً قانونا میخواستند مرا محاکمه بکنند حبس ابد بودم. من احساس میکردم یکی مواظب من هست. من این اعلامیهها را میآوردم… این؟؟؟را هم باز بگویم خیلی برای من مهم است، من یک ساک کوچک اعلامیه همین مال خمینی را آوردم گذاشتم مغازۀ یکی از دوستانم که بروم و برگردم بیایم توزیع کنم. بعد یکی از چیزهای کلانتری مرا شناخته بود و دنبال من آمده بود و به او گفته بود این چمدان چیست؟ این هم ترسیده بود گفته مال فلانی است. خلاصه عقب من آمدند من رفتم و مرا به کلانتری بردند. من رفتم کلا نتری، توی کلانتری یک ساعتی نشستیم دیدیم خبری نمیشود یک دو ساعتی نشستیم دیدیم خبری نمیشود، خلاصه دوجا مرا بردند تحویل نگرفتند، زندان شهربانی بردند تحویل نگرفتند.
س- چه میگفتند؟
ج- هیچی اصلاً از من آنجا نپرسیدند تحویل نگرفتند، ما توی ماشین بودیم.
س- هان نمیدانستم.
ج- پاسبان میرفت تو و میگفت برویم. تا سه بعدازظهر، سه بعدازظهر مرا توی کالج بردند آن روبهروی کالج چه است پلیس نمیدانم فلان، پلیس تهران. مرا بردند توی پلیس تهران، یک ساعت من پشت درب نشستم توی آن راهرو نشستم آن پاسبان که با من آمده بود رفت و آمد و گفت آقا برویم. من آنجا یکهو دیگر ناراحت شدم گفتم چی برویم من اینجا باید تکلیفم معلوم بشود یا از اینجا من آزاد میشوم یا باید بازداشت کنید. گفت نه برویم کارت تمام است، ما سوار شدیم آمدیم. سوار شدیم آمدیم و خیلی گرسنهام بود از نادری رد میشدیم به این گفتم که بیا برویم توی این هتل نادری من یک چیزی بخورم. رفتیم توی هتل ناردی نشستیم یک دانه شیرینی آورد یک دانه پپسیی آورد نشستیم و برای آنها آوردند و خوردیم بعد من به اینها بنا کردم گفتم وضع مملکت اینجوری است.
س- به پاسبانها؟
ج- به پاسبانها. یک پاسبان بود و یک رانند. بعد به آن پاسبان گفتم که آقا جان این نامه را بگیر من صبح تا حالا اینقدر… این نامه را بگیر چهقدر میشود یک چیزی به او وعده دادم نامه را پاسبان برای من باز کرد. پاسبان نامه را برای من باز کرد دیدم نوشته این مدارکی که برای بازداشت ایشان فرستادید کافی نیست اگر مدرک دیگری دارید بفرستید. من یکهو تعجب کردم گفتم اه دیگر مدرکی بالاتر از این نمیشود برای بازداشت من. آنجا فهمیدم اصلاً وضع چیز دیگری است.
س- این تقریباً چه ماهی بود؟ بهار است یا تابستان است؟
ج- این تابستان است،
س- تابستان است.
ج- تابستان است مخصوصاً یادم هست تابستان گرم بود. من دیدم خیلی وضع اصلاً چیز دیگری است. گفتم که خیلی خوب برویم، رفتیم توی کلانتری دیدم اینجوری است توی کلانتری داد و بیداد کردم بنا کردم فحش دادن به رئیس گفتم این چه چیزی باز کردی و این چه دکانی است که باز کردی تکلیف مرا معلوم کن، فلان و این حرفها ما را کردند توی یک اتاقی یک پاسبان آمد هی ما را چیز میکرد گفت آقا همین حالا چیز و خلاصه ما را برداشتند بردند کمیته، حالا ساعت چند است؟ ساعت هفت است.
س- کمیتۀ ساواک؟
ج- کمیته ساواک. کمیتۀ ساواک را خب کمیته را من دیده بودم آنجا رفتم توی کمیته ما را بردند تو… نبردند تازه بردند توی شهربانی توی شهربانی باز هم سه ساعت من را نگه داشتند ساعت یک بعد از نصف شب باز آنجا من یک خرده داد کشیدم، یک نصف شب من را توی کمیته بردند. من را بردند توی کمیته، کمیته آن آقای رسولی که یکی از ساواکیهای معروف از آن… معروف است در اینکار، او بود ساعت یک بعد از نصف شب آمد آنجا و بنا کرد از من بازجویی کردن. بله من اتفاقاً در ایران او را دیدم که همین حالا با دستگاه خمینی کار میکند بله. رسولی آمد به من گفت، «قاسم چرا تو را گرفتند؟» بعد من گفتم که از شما بپرسید، من چون او را دیده بودم آنجا یک خرده خیلی محکم صحبت میکردم.
س- آن نامه را دیده بودید.
ج- آره. خیلی محکم صحبت میکردم، برای اینکه ما از ساواک واقعاً میترسیدیم. اصلاً کسی حق نداشت بالای حرف این رسولی حرفی بزند. من خیلی محکم صحبت کردم. بعدم آمدند لباس من را عوض کنند من مقاومت کردم. گفتم من باید معلوم بشود چهکاره هستم من لباس زندانی نمیپوشم. خلاصه لباس زندانی هم تن من نکردند. که اصلاً سابقه ندارد. بعد آمدند و مرا بازداشت من را آوردند من اعتراض نوشتم به بازداشتم، همان شب یک بعد از نصف شب رسولی از من یک بازجویی کرد فردا صبح اول وقت من را دومرتبه بازجویی کرد. توی بازجویی رسولی همش به من فشار میآورد که این اعتراضت را قلم بزن، من قول میدهم تو را در عرض سه ماه آزاد کنم.
س- سه ماه؟
ج- حالا تازه قول میداد در عرض سه ماه من را آزاد کند. گفتم که من بیرون از این جریان اگر رفتم آن اعتراضم را قلم میزنم میگویم من اصلاً در زندان نبودم هر چه بگویی من امضا میکنم من باید از این درب بیرون بروم. گفت به تو میگویم اینکار را بکن به نفع تو است، یک خرده سفت گفت یک خرده شل گفت که ما امضا کنیم. دومرتبه من را سر ناهار خبر کرد با هم ناهار خوردیم دومرتبه این صحبتها را کرد فلان و این حرفها فردایش دومرتبه ما رفتیم بازجویی همان حرفها را از من سؤال میکرد نمیدانم حالا چه چیزی داشت، به من گفت، «تو بازار کی را میشناسی؟» گفتم هیچکس. برگشت به من گفت، «اگر احیاناً این حرف را چهار ماه پیشتر به من زده بودی، یک نفر اینجا به من زده بود، او را جرش میدادم اما حالا ارباب شما یک آزادی به شما داده.» برگشتم به او گفتم که ارباب من؟ تو که میگویی پرونده تو فلان اندازه است، ارباب من، من از روز اول همین الان ۴۰ سال است از روز اول همین حرفی را میزدم که حالا میزنم. ارباب به تو یک چیزی گفته که چهار ماه پیشتر تا حالا تغییر کردی، ما که تغییری نکردیم. گفت نه شاه اینجوری است بنا کرد تعریف از شاه کردن شما حالا یک آزادیهایی به شما دادهاند فلان و این حرفها خلاصه صحبتها روی این زمینه بود. حتی یک نفر هم، باز هم ناهار برای من آوردند مثلاً این چند روزه من آن تو بودم همش ناهار پیش این میخوردم. حالت ساواکی نداشت آن حالت کمیته نداشت با من آن رفتار سابق را نداشت. یک پسره آنجا بود یک رنگ و روی زردی داشت بیست و دو سه سالش بود آمد آنجا یک چیزی نوشته بود به او داد داشت پر میکرد اتفاقاً وقتی بیرون رفت من این پلو و قیمه آورده بودند من جلوی پسره گذاشتم. بعد من به پسره گفتم که، نمیتوانست طفلک بخورد دیدم دندانهایش ریخته، دندانهایت چه است نشان داد گفت اینها کردند. ما سه روز طول نکشید، او که سه ماه به من قول میداد، بعد از سه روز من را آزاد کردند. با آن پروندهام با آن چیزم سه روزه من را آزاد کردن. حتی یک دفعه هم در ساواک از من نپرسیدند که آقا این اعلامیه را از کجا آوردی؟ هیچ از من هیچ نپرسیدند اصلاً صحبت اعلامیه در پرونده من نبود در صورتی که یک ساک به این کوچکی من را گرفته بودند آورده بود چیزه توی کلانتری. در هیچ کجا از من نپرسیدند. من توی این جریانات و خب بعد هم ما جامعه بازرگانان اصناف پیشهوران را در این جریان تشکیل دادیم و فعالیت را در بازار شروع کردیم. البته در مسیر جبهه ملی بود چون دو نفر از همین جامعه انتخاب شدند که بیایند توی جبهه آن آقای، حاج آقا که حالا اسمش را نمیآورم، حاج آقا صدری یکی او بود من هم که بودم دو نفری در آن کمیته نیروها شرکت میکردیم.
س- آقای مانیان نبود؟
ج- نخیر. مانیان در داخل فعالیت آن جوری سازمان هیچوقت نداشت. ما فعالیتمان در بازار همش سازمانی بود. بعد ما تصمیم گرفتیم که بازار را علیه حکومت و طرفداری از آن اعلامیۀ سه نفری ببندیم و اعتصاب کنیم. در این مدت خیلی فعالیت کردیم و داخل بازار اعلامیه پخش میکردیم که بازار را برای بستن آماده کنیم. خیلی آنموقع بستن بازار مهم بود برای اینکه مردم از ساواک واقعاً میترسیدند که حتی من این اعلامیهها را میبردم میدادم به افراد میترسید از من بگیرد و شک میکرد و میگفت تو ساواکی شدهای که این قدرت را که داری مثلاً این اعلامیۀ علیه شاه را داری علنی به من میدهی و توزیع میکنی. همچین با شک و تردید از من میگرفتند. یکهمچین حالتی بود. بعد این را ماهی اعلامیه دادیم اعلامیه دادیم اوج دادیم این مبارزه و این فعالیت را در محیط بازار، تا یک روز اعلامیه دادیم جامعه بازرگانان و اصناف و پیشهوران وابسته به جبهه ملی ایران اعلام اعتصاب میکند اعتصاب سرتاسری بازار. اتفاقاً بسیار عالی اصلاً بینظیر شد و بازار را تقریباً صددرصد بستیم تقریباً یک عده معدود تکتک مثلاً آن هم ظهر دیدند خیلی افتضاح است آنها هم ظهر بستند. ما این حرکت را از بازار شروع کردیم. من نمیدانم پیش از این جریان بود یا بعد از این جریان بود خاطرم نیست، تصمیم در جلسۀ جامعه بازرگانان گرفتیم که کاروانسرا سنگ را راه بیندازیم.
س- چه بود آن؟
ج- کاروانسرا سنگ… یک جلسه دوتا جلسه، یک جلسه روز تولد امام رضا بود قرار شد ما یک جلسه عمومی در بازار داشته باشیم. منزل یکی از دوستانمان قرار شد آنجا جلسه عمومی باشد هی فکر کردیم کجا باشد؟ این خیابان ری بود باغ حاج محمد حسن، آنجا یک خانۀ بزرگی بود خانه قدیمی خیلی بزرگی بود. اعلام کردیم شب تولد امام رضا آنجا جشنی بگیریم، البته نظرمان فعالیت سیاسی بود قرار شد فروهر آنجا حرف بزند و یک جلسه صددرصد سیاسی بود. در همان شب خبر دادند که آقا مصطفی فوت کرده، مصطفی خمینی، فوت کرده ما همانجا جلوی مردم بیرق ایران و پرچم ایران زدیم همه را آوردیم همان جلسه را تبدیل کردیم به ختم البته ختم نه شب عزای مصطفی خمینی. توی این بیانات پلیس این خانه را محاصره شدید کرده بود سه تا سرهنگ توی خانه آمده بودند نشسته بودند که ما چیزی نگوییم هی حاج محمود مانیان را میآوردند میکشیدند این کنار که میگفتند که نباید این حرف را بزنید نباید فروهر حرف بزند هی این قول میداد خلاصه، چرا این سیاه کردید این سیاهها را میخواستند بکشند پایین ما نمیگذاشتیم. خلاصه مطلب یک حالت و محیط خیلی بدی درست کرده بودند که تمام دور تا دور این خانه را محاصره کرده بودند محاصره پلیس کرده بودند و خیلی خوب برگزار شد و فروهر صحبت کرد خیلی تند هم صحبت کرد و جلسه ختم شد. بعد دوباره، حالا نمیدانم شب باز هم مثل اینکه کاروانسرا سنگ ما به یک مناسبتی…
س- باغ گلزار نامی بود.
ج- آره. او هم همان توی جامعه ما بود. باغ گلزار بود. این آمدیم باز هم میخواستیم یک جلسه درست کنیم فکر کردیم. باغ گلزار را در نظر گرفتیم، یک دعوتی از همه در باغ گلزار کردیم البته ما از بازاریهایی که دعوت میکردیم خب واقعاً حق هم داشتند میترسیدند توی این جلسات بیایند برای اینکه توی این جلسات یک اعلامیهای دست یکی بود یک کتابی دست یکی بود میگرفتند هفت سال شش سال زندانی میکردند واقعاً هم حقشان بود. ما توی آن جلسه تصمیم گرفتیم که آنجا، واقعاً یک عدهای که از بازار آمدند خیلی با ترس آمدند در آن محیط، دو نفر صحبت بکنند. اتفاقاً یکی از کسانی که قرار بود صحبت کند همین دکتر بختیار بود. در جلسه آن روز قرار بود بختیار و مهندس حسیبی صحبت کنند با یک نفر از روحانیون، حالا اسم روحانیون را یادم نیست. بعد من آنجا ایستاده بودم یکی از دوستان به من خبر داد، خب من مسئول تدارکات آنجا بودم، که چندتا ماشین پر از چماقداران آمدهاند سر خیابان ایستادهاند. من رفتم درب یک ماشین را باز کردم دیدم که همه یک چماقهایی به این کلفتی جلویشان گذاشتند من درب را باز کردم یک لگد برای من پرت کرد و فحش خواهر و مادر داد. من تو آمدم مشورت کردیم با رفقا اینها برای اینکه جایی بود که اینها سر خیابان ایستاده بودند اگر احیاناً ما هم به مردم میگفتیم بروند اینها توی آن کوچه هم میگرفتند میزدند. ما گفتیم که توی اینجا باشند اگر احیاناً آمدند درب خانه را، درب باغ را میبندیم نمیگذاریم بیایند تا آنجا. این تصمیم را گرفتیم من هم بلند شدم رفتم گفتم که من میروم خبرنگارها را خبر بکنم، ماشین سوار شدم و رفتم خبرنگارهای خارجی دو سهتا که اطلاع داشتم تلفن کردیم فلان به خانم فروهر اینها، آن خانم فروهر آن روز نبود تلفن کردم منزلش توسط او که خبرنگاران… برگشتم دیدم که اینها دارند شاه شاه میکنند. میآیند. داشتند میرفتند تو من پشت اینها، خلاصه آن روز همه را لت و پار کردند همه را لت و پار کردند که حاج محمود مانیان هم آنجا آنقدر زده بودند حاج محمود تعریف میکرد که مرا میزدند میگفت آن یارو که مرا میزد میگفت، «پس لباسچی کو.» خلاصه اینها خوب کتک خوردند. بختیار آنجا بود حسیبی آنجا بود خلاصه خیلی از رفقای جبهه ملی ما هم آنجا بودند همه خوب کتک خوردند که لت و پار شدند و شیشههای ماشینها را شکستند توی ماشین هر چی بود برداشتند و اینها. آن زمان هم یک حرکتی بود که حرکت خیلی، آن حرکت آن زدن آنها خیلی اوج داد به مبارزات ما، فردایش ما بازار آمدیم واقعاً رویمان نمیشد بیاییم بازار برای اینکه آنهایی که من گفتم بیایند خبری نیست همه کتک خورده بودند من هیچیام نشده بود آنها همه سرودست شکسته سرشان را بسته بودند دستشان را شکسته بودند دستشان در رفته بود من اینقدر واقعاً ناراحت بودم دلم میخواست یک دستم را میزدم یکجا میشکستم اقلا بگویم که من هم کتک خوردم. آن روز هرجا رفتیم خیلی یک خرده بد و بیراه به ما گفتند البته به شوخی. از بازار خیلی شرکت کرده بودند همهشان کتک سیری خورده بودند و دست و پای بعضی از آنها هم شکسته بود. ما توی این مسیری که، توی این حرکت انقلابی که، شروع شد همه روز حادثه آفریدیم. میخواهم بگویم که حرکت این انقلاب را من اعتقادم این است حالا بعضیها اعتقاد ندارند، نود درصدش را بازار کرد. برای اینکه آن بستن بازار روی مردم را باز کرد و این چیزهای تکتک البته روشنفکران هم یک شب شعر گذاشتند البته شعر گفتند یک انتقادی مثلاً توی شعرهایشان بود، ولیکن ما عملاً علیه دستگاه اعتصاب کردیم، با آنها قابل مقایسه نبود، آقای طالقانی از زندان آزاد شد. یک روز تصمیم گرفتیم که باز هم بازار را ببندیم بازار بستن ظهر خیلی مشکل است یعنی غیرممکن است کسی بازار بساطش را باز کرده، آخر یک عده از بازاریها هم ممکن است بیتفاوت باشند. اما اگر از صبح از آنها بخواهی که بازار را باز نکنند خودشان باز نمیکنند. اما بگویی روی اعتقاد مثلاً ظهر بازارشان را ببندند برایشان خیلی سنگین است. برای اینکه بساط میکنند فلان این حرفها، کار و فلان این حرفها. ما ظهر تصمیم گرفتیم که بازار را ببندیم برویم طرف منزل طالقانی، شب تصمیم گرفتیم فردا ببندیم. فردا شعارهایی نوشتیم فلان، البته یک برخوردی داشتیم با حزباللهیها ما نوشته بودیم جبهه ملی آنها آمدند نگذاشتند خلاصه ما جبهه را نگذاشتیم همان شعارهای عمومی گذاشتیم.
س- برخورد که میگویید آنموقع که اسمشان حزباللهی نبود، آنموقع چه به آنها میگفتید؟
ج- آنموقع چیزی نمیگفتیم اما میدانستیم…
س- چی صدایشان میکردید؟
ج- آنموقع فدائیان اسلام بودند.
س- یعنی شما بین خودتان که صحبت میکردید به آنها این اصطلاح را…
ج- اصطلاح فدائیان را نمیگفتیم به آنها میگفتیم مذهبی توجه کردید؟ اما فدائیان اسلام بودند. با اینها یک مقدار برخوردی آنجا داشتیم. و ما راه انداختیم و عجیب یک حرکت خیلی عظیمی در حدود ۲۰۰ هزار نفر، وقتی خانه طالقانی رسیدیم، البته خانه طالقانی که نمیتوانستیم برویم البته یک عده معدودی رفتیم، رفتیم دور زدیم که آقای فروهر هم برای اینها صحبت کرد توی پلاکتهایمان هم نوشته بودیم که «برای بستن شعار ما سکوت دستمان یک شاخه گل.» ما گل خریده بودیم و فلان. ما این حرکت را از بازار شروع کردیم تا منزل طالقانی، رفتیم منزل طالقانی، طالقانی را یک عده رفتند دیدند این هم حرکت برای بازار، حرکت خیلی بزرگی بود خیلی عظیم بود آن زمان. یعنی پیش از آن راهپیماییها این… کار دیگر که ما کردیم وقتی خمینی را میخواستند از نجف اخراجش بکنند نه از پاریس، پاریس بود صحبت بود که خمینی باید از پاریس برود این حرفها، ما، میخواهم بگویم در حدود ۲۰۰ ـ ۳۰۰ نفر شدیم مقدار زیادی گل خریدم بردیم سفارت فرانسه که سفارت فرانسه آن سالن چیزش پر گل شد که رفتیم یک نفر هم با سفیر صحبت کرد که شما خمینی را از خمینی پذیرایی کردید فلان این مورد علاقۀ ملت ایران است فلان و این حرفها، که خیلی جالب بود همانجا تلکس کردند با رئیسجمهور فرانسه همان آن تشکر کردند از ما از بازاریها و فلان. این هم برای ما، آن هم برای کار بازاری کار جالبی بود. تا اینکه ما اعتصاب عمومی کردیم برای همیشه تا براندازی. ما اعتصابی که کردیم در حدود شش هفت ماه طول کشید این اعتصاب برای ما خیلی جالب بود و بنا کردیم پول جمع کردن از بازاریها، برای گسترش اعتصاب سرتاسری، ما یک صندوقی درست کردیم، این البته حسابی باز کردیم به نام من و مانیان که پولها را جمع میکردیم میگذاشتیم آنجا برای اینکه هر کی اعتصاب را میخواست بشکند احتیاج به پول داشت ما پول میرفتیم به درب دکانهایشان میدادیم. توجه کردید؟ میگشتیم میدادیم به افراد. در بازار چندتا مسئول بودند که هر کی ناراحت میشد ما…
روایتکننده: آقای ابوالقاسم لباسچی
تاریخ مصاحبه: ۲۸ فوریه ۱۹۸۳
محلمصاحبه: پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۳
بله، ما این اعتصاب بازار که شروع شد، برای اینکه این اعتصاب را گسترش بدهیم یک حسابی باز کردیم برای استادان دانشگاه آریامهر. با آنها تماس گرفتیم میخواستند اعتصاب کنند، یک چند جلسهای با هم داشتیم استادان دانشگاه آریامهر استادهای جوان بودند و مثل استادهای قدیمی نبودند تازه آمده بودند از آمریکا و خارج. اینها میخواستند اعتصاب کنند و یک عدهشان خب خرج و مخارجشان لنگ بود. گفتیم ما یک حسابی باز میکنیم و شما اعتصاب کردید هر چه خواستید، پول استادان و خرج دانشگاه و کارمندان دانشگاه را از این حساب برمیداریم. این خیلی جالب بود و خیلی هم گل کرد، روزنامهها نوشتند و این حرفها و این اعتصاب شروع شد. دومین اعتصاب، اعتصاب دانشگاه آریامهر بود. بعد یک اعلامیه دادیم که هر کس اعتصاب بکند ـ کارگران و فلان و اینها، اگر احیاناً جلوی حقوق اینها را بگیرند ما بازار جبران میکنیم و حقوقشان را میدهیم.
س- مگر چهقدر پول جمع کرده بودید که میتوانستید اینکار را بکنید؟
ج- البته ما پول آن اندازهای که بتوانیم اینکار را بکنیم نداشتیم و خیلی کم داشتیم ولیکن واقعاً اینکار سیاسی بود و میدانستیم یک پشتیبانی میشود برای یک عدهای که میترسیدند که اگر اعتصاب بکنند حقوقشان را ندهند و زندگیشان لنگ بشود. این یک کار سیاسی بود. البته یک مقدار هم پول جمع کرده بودیم.
س- رقمش زیاد بود؟
ج- رقمش البته نه، خرده خرده میگرفتیم و خرده خرده هم خرج میکردیم. ما واقعاً بازار، بعضیها میگویند بازار به خمینی کمک کرد، بازار به خمینی کمک نکرد، ما هر کاری کردیم خودمان کار کردیم یعنی خودمان خرج کردیم با دست خودمان خرج کردیم. سرمایهداران بزرگ از ترس اینکه دیده بودند اوضاع دارد برمیگردد اینها پولهای هنگفتی به خمینی بیشتر میدادند.
س- این واقعیت دارد؟
ج- واقعیت دارد. یعنی مثلاً مثل برخوردار اینها. اینها میرفتند به خمینی پول سنگین میدادند.
س- این شایعات هست این واقعاً….
ج- واقعیت دارد بله. البته نمیگویم بازار هیچ نمیکرد، بازار هم میکرد. یک عده از بازاریها هم روی اعتقاد میرفتند و میدادند. اما تشکیلات بازار به خمینی کمک نکرد به انقلاب کمک میکرد. مثلاً من یادم هست آوردند برای جنگزدگان از بازار کمک میخواستند. هر صنفی آمدند کمک کردند. مثلاً صنف قماش فروش صد میلیون تعهد کردند فقط صنف قماش فروش. صد میلیون تعهد کردند به جنگ زدگان بدهند. همه آنها به اتفاق آرا چیز کردند که ما باید خودمان آنجا خرج کنیم، پولهایی که میدادند. البته یک عده هم حزباللهی رخنه کرده بودند و میگفتند باید بدهی و فلان و این حرفها اینهایی که میدادند. ما خودمان میرفتیم مثلاً به جنگزدگان… یعنی جنس خریدیم. اگر هم میدادیم توسط حکومت اینکار را میکردیم، جنس میخریدیم و میفرستادیم. این است که ما هیچوقت کارهایی را که میکردیم، کمکی که میکردیم مستقیم به خود حکومت آن زمان هم ما میکردیم نمیدادیم. خودمان…
س- پس هیچوقت این جامعه بازرگانان یک پول هنگفتی مستقیماً به دستگاه….
ج- هیچوقت نشده که بدهیم، ما همیشه لنگ بودیم برای اینکه خودمان اینقدر برنامهریزی داشتیم که لنگ بودیم و بازار هم واقعاً بازاریها کمک میکردند. آخر بازاریها آن بازاری که من میگویم در سطح بازار آن پولدارهای سنگینی که پول دارند توی بازار کمتر هستند. اکثراً کاسب هستند. من یادم هست که بازاری که یک خاطرهای دارم که هیچوقت فرا موش نمیکنم، یکی از کارخانهداران بزرگ که توی بازار هست که معروف است، حجرهاش توی بازار هست، این از همین قماش فروشی تمام این کارخانه را که تقریباً هفتصد هشتصد تا کارگر دارد، این خانهاش که مثلاً میخواهد برود پیاده میرود که مثلاً پول تاکسی ندهد یکهمچین آدمی است که هیچ پول خرج نمیکند، هنوز هم گیوه پایش میکرد تا این اواخر. یک روز من با حاج محمود مانیان رسیدیم به او گفتیم که حاجی حالا به صورتی که هیچ توقع نداشتیم که اصلاً چیزی بدهد. گفتیم حاجی ما ده هزار تومان پای تو نوشتیم برای چیز. گفت که برویم در حجره. ما حالا ده هزار تومان را گفته بودیم که مثلاً پانصد تومان از او بگیریم. رفت در حجره و ده هزار تومان داد. ما تا ده هزار تومان را گرفتیم پشیمان شدیم که؟؟؟ چرا به او نگفتیم صد هزار تومان، بیشتر نگفتیم. مانیان گفت «بگویم زیادتر؟» گفتم نه خراب میشود برویم دفعه دیگر بیاییم. خلاصه وقتی ده هزار تومان را داد… یکروز من توی بازار ایستاده بودم دیدم که این حاجی ایستاده و به من میگوید لباسچی پول داری؟ ما هم آنجا میگشتیم دیگه، هر کی پول میخواست بهش میدادیم دست کردم پولم هفتصد هشتصد تومان پول داشتم از جیبم درآوردم دادم و گفتم چهقدر میخواهی بردار؟ دست کرد دویست تومان برداشت. من به شوخی گفتم حاجی داری آن ده تومان را حسابش را یواشیواش صاف میکنی؟ گفتم توی آن صندوقت که خیلی پول بود. گفت من قسم خوردم تا این حکومت تغییر نکند و رژیم سلطنت از بین نرود من از گرسنگی مردم از جیبم از مغازهام خرج نکنم، در مغازهام را باز نکنم خرج کنم. این برای من خیلی ـ یک آدمی که واقعاً دوزار را با تیر میزد این آدم اینقدر گذشت. البته ما بعداً هم از او خیلی کمک گرفتیم، هی رفتیم و پولهایی که توی صندوقش بود همهاش را ما از او گرفتیم. یکهمچین حرکتی به وجود آمده بود. یکهمچین حرکت واقعاً بینظیری به وجود آمده بود.خلاصه بازار من باز هم اعتقادم بر این است که، نقش اصلی این مبارزه را داشت. یکی دیگر باز هم که این حرکتهایی که شروع شده اگر احیاناً در تاریخ این انقلاب ما نگاه بکنیم، روزنامهها را نگاه بکنیم، میبینیم حرکتها همه از آنجایی است که ما شروع کردیم شروع شده است. کسی به جز همان شب شعر هیچ چیزی نبود. هیچ چیزی که چشمگیر باشد نبوده. یک حرکتی که باز هم ما شروع کردیم نماز عید فطر بود که آن جا را ما گرفتیم یعنی صاحبش را من میشناختم یعنی سه چهارتا شریک بودند که رفتیم دم دکانش با حاج محمود مانیان باز هم. آنجا را ما گرفتیم و نماز عید فطر معروف که آن راهپیمایی اول از آنجا شروع شد ما شروع کردیم…
س- آن غذا و آبی که به مردم میرساندند، آن جریانش چه بود؟
ج- همهاش مردم بودند، این سازمان یافته نبود. ما اصلاً نمیدیدیم که از کجا میآید این غذا. اینقدر با شوق این کار را میکردند که بابا توی خانهاش میدید که این حرکت شده مردم هم گرمشان است بدون هیچ چیزی از خانهاش میآورد این غذا را میداد.
س- سازمان یافته نبود اینکار؟
ج- البته یک مقدار بود. آن راهپیمایی دوم باز هم من جریانش را عرض میکنم، آن راهپیمایی بزرگی که روز چیز انجام شد آن یک مقدار بود، بلکه هم باز هم در مقابل آن که مردم کمک میکردند آن ناچیز بود. ما این نماز را هیچ فکر نمیکردیم که به صورت راهپیمایی باشد. میخواستیم یک حرکتی یک سخنرانی و یک چیزی باشد و بعد هم اعلام کردیم بعد از نماز، البته همه گروههای دیگر باز هم آمدند کمک کردند، شب آمدند. برای اینکه آنجاها یک تپه بود. آنجا بلدوزر آوردیم صاف کردیم رفتیم گونی خریدیم. من رفتم گونی از بازار آوردم، یک چند عدل گونی آوردم، گونی پهن کردیم برای نشستن و ناز و اینها. منتها همه گروهها هم کمک میکردند، همه اشخاص کمک میکردند و این نماز را برگزار کردیم. ما هیچ برنامه میتینگ بعد از نماز نداشتیم. برنامه این بود که بعد از نماز متفرق بشویم. برای اینکه تعهد هم کرده بود شهربانی با مانیان آنجا، که نماز را خواندید متفرق شوند. هم تعهد کرده بود متفرق شوند. ما نماز را، به حضور شما عرض شود که خواندیم مردم را دیگر نتوانستیم متفرق کنیم. دیگر اینقدر مردم تحریک شده بودند نمیشد متفرقشان کرد. بعد هم دیدیم که نمیشود دنبال راهپیمایی را گرفتیم. قرار شد که جلوی مسجد چیز بلکه این را کنترلش بکنیم از دست ما درنرود، جلوی حسینیه ارشاد این را متفرق بکنیم. باز هم یک عده از رفقا رفتند بالا گفتم متفرق بشوید دیدیم مردم باز هم گوش نمیدهند. خلاصه این راهپیمایی کشیده شد تا خیابان چیز و آن نماز عظیمی که توی خیابان شاهرضا خوانده شد و فلان و این حرفها خیلی عظیم بود. بعد…
س- خب نقش مذهبیها توی این برنامه چه بود؟
ج- تا اینجا نقش مذهبیها هیچچیز. یعنی هیچچیز که دو سهتا اعلامیه آن هم به زور آقای شانهچی میدانند، میرفتیم خانهشان، خواهش و تمنا، آن اوایل البته. خواهش و تمنا مینشستند تا صبح سرش را میزدند، تهاش را میزدند یک اعلامیه میدادند اما حرکت تا اینجا به حضور شما عرض شود که حرکتی که تکان بدهد مذهبیها نداشتند یک سه چهارتا اعلامیه داده بودند البته. آن اعتصاب هم از ما پشتیبانی کردند. یک اعلامیه دادند بعد از اینکه ما اعلام کردیم این حرکت را پشتیبانی کردند. رهبری حرکت یعنی این همش دست بازار و جبهه ملی بود. تا اینکه اعلام راهپیمایی بزرگ شروع شد. اعلام راهپیمایی بزرگ شروع شد اینجا دیگر افتاد دست مذهبیها. ما در منزل آقای رفیقدوست یک جلسهای گذاشتیم برای برگزاری راهپیمایی روز بیست و پنجم. البته از این به بعد جریان یواشیواش افتاد دست مذهبیها که به حضور شما عرض شود صباغیان و نهضت آزادی از یک طرف وارد گود شدند فعالانه، آخوندها از یک طرف، این است که چون کار هم کار یک مقدار مذهبی بود اینها خیلی فعالانه شرکت کردند. شرکت کردند که من آنجا با یکی دوتا از رفقایم، با یکی دوتا از دوستان دیگرمان البته آنها هم مذهبی بودند، مسئول انتظامات آن راهپیمایی بودند که من بهاصطلاح در رأسشان بودم. و این حرکت را و این تدارکات را تنظیم کردیم، مقدار زیادی مسئول انتظامات تهیه کردیم و جالب این بود که نود درصد این انتظامات را، چون مساجد آنموقع تشکیلات همه توی مساجد بود آخوندهای محلهها گرفتند. ما قدرت این را نداشتیم که کادر انتظاماتی را، آدمش را نداشتیم، آدم فعالی که باشد، ولیکن مساجد داشتند. حتی یک مقدار خودشان آرم تهیه کرده بودند که من میخواستم جلوگیری بکنم. و در آن یک جلسهای که نشسته بودیم تصمیم گرفته شد عکس هیچ کس را به جز خمینی بالا نبریم. یک عده معتقد نبودند عکس شریعتی را، ما معتقد بودیم عکس،به حضور شما عرض شود، مصدق را. اینجا خیلی برخورد شدید شد و ما حتی به صورت قهر میخواستیم بیاییم. گفتند نه تکتک پس عکس مصدق هم باشد. ولیکن از آنجا جلوی ما عمیقاً ایستادند. که در این راهپیمایی ما همین توی این انتظامات برخوردی داشتیم که ما یک عده عکس مصدق را میخواستند ببرند یک عده میآوردند پایین و خیلی….
س- از همان موقع.
ج- از همان روز بله. یکی دوتا عکس مصدق را ما مقاومت کردیم که نگذاشتیم بیاورند پایین. رفقا عموماً ماشینی داشتند که ماشین حرکت میکرد در مسیر. البته همین که گفتیم که تهیه برای غذا و فلان ما چندتا از این وانتها هم ساندویچ و آب و اینها پر کرده بودیم و در این مسیر گذاشته بودیم. اما در مقابل آن کمک عمومی که مردم میکردند اصلاً قابل قیاس نبود. ما از آن به بعد گرفتار آخوندیسم شدیم. گرفتاری ما از اینها شروع شد که روشنفکران ما، بهاصطلاح دموکراتهای ما، ما را میکشیدند به سوی چپ، مد شده بود به سوی چپ، روشنفکران مذهبی ما که مثل بازرگان و صباغیان و حبیبی و بنیصدر و اینها، اینها هم ما را میکشیدند به سوی آخوندها. این وسط مردم مانده بودند مات، توجه فرمودید. اینها ما را چسبانده بودند به آخوندها که از ترس اینکه ما بیاییم و دور را از دستشان بگیریم، آنها هم ما را چسبانده بودند به چپ. یکی از عللش همین شب سال دکتر مصدق بود که آقای دکتر متیندفتری آنجا هیچ از رفقای جبهه ملی را اصلاً راه نداد و ما هم خب کاری نمیتوانستیم بکنیم برای اینکه در اختیار خانوادهاش بود. خانوادهاش هم میگفتند که باید در اختیار متیندفتری باشد. منتها متیندفتری، چون چپ خیلی مد شده بود، برای اینکه میخواست آنجا اعلام یک دکان جدیدی بکند از کلیه چپها دعوت کرد آنجا سخنرانی بکنند. مثل فدائیان خلق، مثل به حضور شما عرض شود که احمدزاده، احمدزاده هم از آن تندروهای اسلامی بود، مثل همین مجاهدین اینها صحبت کردند. یکی از نزدیکان دکتر مصدق آنجا نگذاشتند صحبت بکند. ما این گرفتاری را، به عقیده من گرفتاری مهمی را داشتیم که اینها میکشیدند از آن طرف و اینها هم میکشیدند از این طرف، مردم هیچ حامی نداشتند.
س- خودتان هم رهبری خیلی…
ج- نداشتیم برای اینکه آنها توی توده مردم قویتر بودند. برای اینکه تند حرف میزدند، تند میگفتند مردم آن زمان آن تب تند مردم، تب انقلابی در مردم به وجود آمده بود. هر کس تندتر حرف میزد طبیعتاً…
س- مثل دکتر بختیار و سنجابی و اینها چهکار میکردند؟
ج- ما سازمان را داشتیم اما سازمانمان طوری بود که این کاری را که میکردیم هیچ کاری ما نمیتوانستیم بکنیم، کاری بود که مردم در یک مسیر تندی افتاده بودند که ما یا باید جلویشان میایستادیم، توجه کردید؟ یا اینکه با آنها میرفتیم. اینهایی که میگویند که جبهه ملی فلان کرد و بیسار کرد حرکت به قدری تند بود که هیچ قدرت سیاسی نمیتوانست جلوی این حرکت را بگیرد، خودش له میشد. اینهایی که میگویند که چرا شما مثلاً جلوی آخوندها نمیایستادید یکی از دلائلش این است که بختیار تنها کسی بود که جلوی آخوندها ایستاد. کی از او حمایت کرد؟ کی از او حمایت کرد؟ حتی چندتا وزیر نتوانست برای خودش… اینها که حالا میگویند که آنموقع چرا جبهه نمیکرد جبهه له میشد مثل بختیار مثل جبهه دموکراتیک اینها حرکت را در مسیر مردم جبهه ملی میگفت ما باید زنده در این مسیر بمانیم، نباید له بشویم و زیر چیز برویم. این سیاست جبهه ملی بود. حالا به عقیده من از همه بهتر و درستتر عمل کرد و از همه، از تمام گروههای سیاسی دیگر، زودتر به رژیم خمینی حمله کرد. البته نه اینکه حمله ضربتی حمله منطقی. خاطرم هست که روز راهپیمایی که من آنجا مأمور انتظامات بودم و میرفتم، آخر راهپیمایی ما اعلام کردیم، چون برنامهای نداشتیم آخر راهپیمایی اعلام کردیم به تمام چیزهای انتظامی و بلندگوهایی که هدایت میکردند جمعیت را، که ما برنامهمان تمام بشود و روز جمعه هم هیچ برنامهای نداریم اما یک عدهای توی جمعیت همش شعاری میدادند که حالا شعارش خاطرم نیست که جمعه در میدان ژاله همدیگر را میبینیم. تماس ما در جمعه یکهمچین شعارهایی توی مردم میدادند. خلاصه روز جمعه برنامه سازمانی بههیچوجه نبود.
س- مذهبیها هم نداشتند؟
ج- هیچ مذهبیها هم نداشتند. ما تقریباً برنامه مذهبیها را… با ما همکاری میکردند. ولیکن آنها هم نداشتند. اما نمیدانم چه گروهی بود، چه دستهای بود که این مردم را تحریک کرد. از آن طرف هم دولت هم مثل اینکه از اینها حمایت میکرد. برای اینکه یک چیزی آنجا درست کرده بود برای کشتار. خلاصه روز جمعه من اعتقادم این است که یک حرکت مصنوعی بود. از یک جا شروع شد یک حرکتی که هی تحریک میکردند. حالا تا چه اندازه درست باشد. چون تمام سازمانهای سیاسی مخالف بودند و خود این هیئت برگزاری راهپیمایی مخالف بود و آن جریان روز جمعه اتفاق افتاد. روز جمعه که اتفاق افتاد البته من هم در جریان روز جمعه بودم حتی سه چهارتا زخمی هم خودم برداشتم بردم مریضخانه. ولی اینکه میگویند نمیدانم شش هزارتا هفتهزارتا، بعضیها به یک روایتی به شصت هزارتا این را رساندند، در روز جمعه هیچ این چیزها نبود. ما بعد از روز جمعه، یک صندوقی درست کردیم، جبهه ملی، که یک مقدار پول جمع کردیم که به حساب مهندس حسیبی بود که تمام گروهها هم اینکار را کردند ما تنها نبودیم. ما از تمام طرق مختلف میخواستیم ببینیم کشتار چهقدر شده از طرف بهشتزهرا آمار داشتیم ولیکن میخواستیم ببینیم جای دیگر بردند. برای اینکه هو انداخته بودند که مثلاً کامیون پر کردند و بردند. ما برای اینکه یک تحقیقی بکنیم ما نتوانستیم از پانصد ششصد جلوتر برویم.
س- چهقدر؟
ج- پانصد ششصد تا بیشتر نتوانستیم شهید پیدا بکنیم. حتی در مدارس ما اعلام کردیم به بچهها که اگر کسی میداند، رفتیم مدیر مدرسه را دیدیم. گفتیم توی مدرسه اعلام کنند به بچهها اگر خانوادهای هستند قوم و خویش با همسایه شما اگر شهید شده در آن روز بیایند بگویند که ما از طریق مدرسه در تمام سطح تهران اینکار را بکنیم. ما نتوانستیم بیشتر از این اندازه آمار جمع بکنیم. و جاهایی هم که ما میرفتیم که پول بدهیم یک جا رفتیم، من هیچ یا دم نمیرود، وضعش هم خوب نبود، یک خانه کوچک داشت و پسرش شهید شده بود. برگشت به ما دعوا کرد بابا مگر شما کی هستید و از جان ما چی میخواهید. دیروز تا حالا پنجاه نفر آمدند به من کمک کنند. من کمک نمیخواهم، پسرم را به من بدهید. معلوم میشد پنجاه گروه هم همینطور میرفتند. البته یک عدهای توی اینها بودند که پول میگرفتند. هر کی میآمد میگرفت، بعضیها میگفتند ما گرفتیم نمیخواهیم. مردم هم همچین کمکهایی به این بازماندگان شهدای آن روز دادند.
س- بعد دیگر مهندس شریفامامی روی کار آمد و ایشان یک مقدار آزادیها را مثل اینکه امکاناتش را فراهم کردند.
ج- بله آقای مهندس شریفامامی آمدند. ایشان باز هم یک خرده آزادیهای زیادتر دادند. اما مردم را برای یک حرکت تند انقلابی تحریک کرده بودند. هم سازمانهای انقلابی داخل مردم را تحریک میکردند، هم کلیه مردمی که سیاسی نبودند گروههایی که سیاسی نبودند هی برای سبقت گرفتن از هم، جلو افتادن از هم هی شعارهای تندتر میدادند و مردم را تحریک میکردند به سوی یک انقلاب، یک حرکت و یک جهش بیشتر در راه مبارزه با شاه. این خیلی اوج گرفت و این گروهها هم بیشتر تحریک میکردند. گروههایی مثل سازمانهای مجاهدین. آنموقعها که چیزی نبودند البته آن اوایل چیزی نبودند ولیکن خب تشکیلاتی بودند. این سازمانهای انقلابی و مذهبیها هم از آنها تندتر هی میخواستند از هم جلو بیفتند. و متأسفانه این روشنفکران مذهبیهای ما هم هی میخواستند خودشان را از آنها جدا نکنند و با آنها پابهپا میرفتند. تا روزی که پیشنهاد شد به دکتر سنجابی. دکتر سنجابی شب همه ما را خبر کرد منزلش و جریان را گفت که مقدم آمده منزل ما و ما با هم رفتیم پیش شاه و شاه به من پیشنهاد نخستوزیری کرده است و میخواستم با رفقا مشورت بکنم. در آن جلسه چند نفر بودند.
س- بختیار هم بود؟
ج- بختیار هم بود. به حضور شما عرض شود که ما بالاتفاق آرا یعنی همه الا یکی دو نفر، بختیار مثل اینکه رأی نداد، خلاصه در جمع مخالف بودند که دکتر سنجابی این را قبول بکند. دلیلش هم این بود که این حرکت مذهبی که شروع شده کنترلش به دست ما میسر نیست و ما هم اگر باشیم یک محلل هستیم. نه میتوانیم تند عمل بکنیم و نه میتوانیم کند. این است که اینجا خیلی مشکل است. ما اینجا پیشنهاد کردیم باید حکومت، اگر احیاناً به ما داده شد، باید حکومت ائتلافی بزرگی باشد که همه در آن شرکت کنند و روحانیت هم مسئولیت در این حکومت داشته باشند که جوری نباشد که ما بیاییم آنها حمله بکنند. این نظر رفقای جبهه بود که سنجابی پسفردایش یک مصاحبه مطبوعاتی گذاشت و این جریان را در میان گذا شت و مخالفتش را اعلام کرد و شرکت نکرد. بعد به دکتر صدیقی پیشنهاد شد. دکتر صدیقی هم خب اول میخواست اینکار را بکند. بعد با رفقا تماس گرفت چون دکتر صدیقی آن زمان در جبهه ملی نمیآمد. با رفقا تماس گرفت و فلان و این حرفها. رفقا نگذاشتند دکتر صدیقی هم اینکار را بکند. من اینجوری که شنیدم از خودشان. دکتر صدیقی پیشنهاد کرده بود که شاه باید بماند.
س- پس این درست است این حرفی که زدند؟
ج- بله. شاه باید بماند. که من معتقدم بهتر از این بود اگر میخواستند قبول بکنند که شاه میماند ریشش گروه بود بهتر از این بود که میفرستادند هر کاری از خارج میکرد. این است که خلاصه ایشان هم قبول نکرد. بعد یک روز ما یک پلنومی داشتیم، تقریباً کنگرهای بود. حزب ایران در منزل خود دکتر بختیار که سه چهار روز طول کشید. روز آخرش بود دکتر بختیار زودتر اعلام کرده بود من مهمان هستم یکجا میخواهم بروم بعد اتفاقاً دم در رسید به من. گفتم به او مگر خبر مبری است که خودتان را درست کردید کجا میخواهید بروید؟ فردا شنیدیم که آقای دکتر رفته دربار. در صورتی که ایشان هم دبیر حزب ایران بود و هم مسئول تشکیلات جبهه ملی بود. با هیچیک از رفقایش مشورت نکرد. همان شبش هم این مسئله راحتی در کنگره حزب ایران طرح نکرد و رفت. ما فردایش فهمیدیم که ایشان رفتهاند و از قرار قولی هم دادهاند. ما مبارزهمان را شروع کردیم حتی من دکتر بختیار، به حضور شما عرض شود که، با دکتر سنجابی را یکروز من سوارشان کردم و رفتم خانه مهندس زیرکزاده و مهندس حقشناس چون اینها رفیق بودند و هم مسلک و توی حزب ایران بودند آدمهای پخته سیاسی قدیمی بودند که بلکه بتوانیم این را راضی بکنیم. این سه نفر توی خانه، از قرار خیلی با او صحبت کردند حتی مهندس حقشناس به دکتر بختیار گفت، «ای لر اینقدر خریت نکن، اینکار را نکن درست نیست و فلان و اینها» و لیکن زیر بار نرفت و تصمیم خودش را گرفته بود. بعد فردا یا پسفردای آن روز من رفتم منزل دکتر بختیار. دکتر بختیار با حاج محمود مانیان بود. صبح زود بود دکتر بختیار توی دستشویی داشت ریشش را اصلاح میکرد. ما درب دستشویی را از پشت بستیم رفتیم دوتایی توی دستشویی. خیلی اصرار اصرار کردیم که شما اینکار را نکن، فدا میشوی این حرکت مردم میآید از رویت رد میشود، چون اوضاع را از نزدیک دیده بودیم که هر کس اینکار را میکرد، هر کس قبول میکرد معلوم بود که مردم قبولش نداشتند حالا هر چه هم درست میگفت. بعضیها معتقد هستند که مثلاً اگر دکتر بختیار شاه را بیرون میکرد و جمهوری اعلام میکرد مردم از او حمایت میکردند. اینجور نبود. مردم سیلی را شروع کرده بودند و هیچ جلوی چشمشان را نمیدیدند، هیچچیز را نمیدیدند. این است که آنجا هر چه به بختیار گفتیم قبول نکرد. بختیار میگفت شما خاطرتان جمع باشد خمینی، آخه ما اصرار داشتیم روحانیت اینجور است خمینی نمیگذارد و اینها، بعد گفت «خمینی توسط پسندیده به من قول داده که تا پانزده روز بیست روز به من حمله نکند و ما یک ملاقاتهایی داریم.» ما هر کاری کردیم قبول نکرد حتی شبش دومرتبه رفتیم و اتفاقاً همین کشاورز صدر هم آنجا بودند، به او گفتیم هر کاری کردیم قبول نکرد. روز بعدش یا همان روز یا فردایش دومرتبه دیدیمش، در عرض این چند روزه دو سهبار دیدیمش هر چه گفتیم قبول نکرد. تا اینکه ما بختیار را ندیدیم و آمدیم توی جریان و بختیار رفت توی نخستوزیری. من سه دفعه بختیار را در نخستوزیری، البته پیشتر هم سهچهار دفعه دیگر دیده بودمش، اما در خود نخستوزیری سه دفعه با او ملاقات کردم و آنجا فقط همش ما اصرار داشتیم که بیا حالا دیگر استعفا بده. چون ما میرویم تماس میگیریم با خمینی کاری میکنیم که آبرومند بروی کنار و فلان بختیار قبول نمیکرد. هر دفعه یک چیزی یک بهانهای میآورد. تا یک روز رفتیم آنجا دیدیم که یک چیزی بختیار نوشته که گفت که من این را نوشتم، نمیدانم آن طوفان و فلان ـ از قرار یکی از دوستانش برایش نوشته بود که خودش اسم او را گفت حالا در ایران است، آن مهندس بیانی نوشته بود، به حضور شما عرض شود که البته خودش هم گفت که من میدانستم خودش هم گفت که او نوشته، که او را خوانده بود خیلی با یک انشا قشنگ آخوندی بود که آن نوشتهاش خیلی گل کرد. گفت که من به خمینی نوشتم و امروز و این چند روزه مهندس بازرگان و دکتر سحابی و بهشتی و به حضور شما عرض شود یکی از آنهایی که حالا کشته شده است، اسمش یادم نیست از این روحانیون، اینها را من در عرض این هفته هفت هشت ده بار ملاقات کردم، با خمینی هم ملاقات کردم و قرار شده من بروم پیش خمینی و استعفایم را آنجا بدهم و با خمینی برگردم. آهان، معذرت میخواهم، یکدفعه دیگر پیش از این ما ملاقات کردیم که رفتیم پیشش باز هم برای استعفایش، خیلی اصرار داشت این برای استعفایش. به او گفتم که شما زندانیها را آزاد کردید، آن که برنامهات را اجرا کردی، تو حالا اینکار را بکنی دیگر یک قهرمان میشوی میآیی کنار. باز هم قبول نکرد و حتی آن شب میخواست برود سر قبر دکتر مصدق، به ما گفت که بیایید با هم برویم. حاج محمود مانیان البته به شوخی گفت که شما شهرتتان بد است بین مردم و ما با شما نمیآییم. خیلی ناراحت شد. با آن نویسنده که برادرش همین توی انگلیس بود فوت کرده و اینها….
س- عنایت
ج- با عنایت رفت.
س- با محمود عنایت.
ج- با محمود عنایت رفت و ما با او نرفتیم. هلیکوپتر سوار شدند رفتند. البته بعد از آن، آن ملاقات آخر پیش آمد. یکدفعه دیگر هم رفتیم و گفت که شما بیایید چند نفر بشوید بروید استعفای شاه را بگیرید. گفت شما و محمود مانیان و حاج سیدجوادی و دکتر سحابی پنج نفر بشوید من طیاره در اختیارتان میگذارم که بروید و استعفای شاه را بگیرید.
س- موقعی که شاه قاهره بود.
ج- بله، من اینجا اعلام جمهوری میکنم. ما اتفاقاً آمدیم بیرون به هر کسی گفتیم این حرف را زدیم، به هر کی گفتیم همه ما را مسخره کردند گفتند برو بابا بختیار دیگر رفته، بختیار باید نعشش را پیدا کرد. خلاصه مردم یک حرکتی را شروع کردند اصلاً به این حرفها گوش نمیدادند، اصلاً نظرشان از جمهوری هم بالاتر بود.
س- پس اینها که میگویند این مذهبیها انقلاب را از دست ما ربودند آنجوری که سرکار تعریف میکنید انگار اصلاً انقلاب حتی در یک مرحلهای مال آنها بوده، مال مذهبیون بوده.
ج- به حضور شما عرض شود همانطور که من عرض کردم حرکت انقلاب مال ما بود تا روز نماز عید فطر اصلاً مذهبیها دخالتی نداشتند. وقتی ما شروع به حرکت کردیم دو سال طول کشید اصلاً مذهبیها دخالتی نداشتند. در آن اوج حرکت در آن یک ماه دو ماه حرکت از تحریکات مردم اینها استفاده کردند، توجه فرمودید؟ ولیکن در کار سیاسی انقلاب اصلاً اینها کوچکترین دخالتی نداشتند.
س- ولی اگر آقای بختیار جمهوری مثلاً اعلام کرده بود آن آزادیها و اینها را هم که یک مقداریش قولهایی را که داده بود اجرا شده بود بنابراین از نظر ملیون و بهاصطلاح آنها دیگر چه میخواستند که از طریق بختیار میسر نبود؟
ج- ببینید مردم در این وسط یک رل مهمی را بازی میکردند. آن شعاری که خمینی داده بود در این دو سه ماه اخیر و آن تبلیغاتی هم که تمام مساجد روی این کرده بودند، آزادیها هم که گرفته شده بود مردم یک مدتی که اصلا آزاد نبودند از قفس آمده بودند بیرون و مساجد فعال شده بودند، اینها فقط خمینی را مطرح میکردند کس دیگری را نمیدیدند. افرادی که از چهل پایینتر بودند گروه سیاسی را نمیشناختند. حرکت دست آنها بود.
س- مردم خمینی را میخواستند.
ج- مردم خمینی را میخواستند توجه کردید؟ چون شعارش بالاتر بود. دیگر جلوی آن حرکت مردم را هیچ گروهی نمیگرفت. جبهه ملی که سهل است تمام گروهها یکی میشد مثل بختیار له میشدند میرفتند. آنهایی که میگویند، بعضیها اعتقاد دارند که اگر احیاناً مثلاً بختیار را حمایت میکردید یا میکردند، کوچکترین اثری نداشت در مقابل این سیل عظیم مذهبی، سیل عظیم مردم. این است که آن زمان دیگر کار از کار گذشته بود، مردم فقط خمینی را میدیدند، توی ماه میدیدند، توی زمین میدیدند توی هوا میدیدند، توجه کردید؟
س- آنوقت از کی این آقای بهشتی بهاصطلاح نقش مهمش برای شما روش شد؟ از کی شما…
ج- بهشتی را البته این گروههای مذهبی سیاسی میشناختند و با او تماس داشتند. ما توی این جریانات بهشتی را دیدیم. ما که با آخوندها اصلاً تماسی نداشتیم، ما گروههای سیاسی اصلاً با آخوندها تماسی نداشتیم. ولیکن خب اینها با هم یک تماسهایی داشتند و همدیگر را میدیدند بعضی اوقات البته. اما فعالیت سیاسی این چنینی اصلاً نداشتند در اوایل انقلاب که بهشتی ایران بود ما یک دو سه جلسه تماسی برقرار کردیم با همین روحانیون که بهشتی هم… سنجابی و آن ادیب برومند. خانه ادیب ادیب برومند، ما دوسهتا جلسه گذاشتیم اینها نشسته بودند. آن شاهحسینی و اینها که با اینها برای جانشینی و یک حکومتی داشتیم صحبت میکردیم. بهشتی را ما فقط دو سه جلسه پیش از این جریان دیدیم دیگر افتاد توی کوران مذهبی و…
س- یعنی در آن موقع هم احساس میکردید که ایشان یک وزنه بهاصطلاح سنگینی هستند؟
ج- کاملاً احساس میشد. برای اینکه بهشتی از لحاظ خودش یک شخصیتی بود، خیلی بالاتر از کلیه این آخوندها بود. یعنی شما توی یک جلسه مینشستید مسلط بود بر تمام. ما مثلاً خب سنجابی، یک عده از شخصیتهای سیاسی نشسته بودند کنترل آن جلسه دست بهشتی بود. یکهمچین حالتی داشت از اول.
س- آنوقت عقایدش چی بود؟ آدم تندی بود؟
ج- هیچ عقایدش تند نبود، خیلی آدم پخته. من اعتقادم این است که بهشتی اگر بود یک مقدار اینها این کشتار را فکر نمیکنم. آدم عاقلی بود آدم دنیادیدهای بود، آدم سیاسی بین این آخونده تقریباً او بود. آدم سیاسی بود. به عقیده من اگر بهشتی میبود یک مقدار تعدیل میکرد در کارهای اینها یا اختلاف شدید بین اینها پیدا میشد. برای اینکه طرز فکر بهشتی خیلی سیاسیتر بود تا طرز فکر این آخوندهای قشری که دنبال خمینی بودند.
س- صحبت از بازار میکردید و ارتباطش با خمینی. این ارتباط به چه نحوی بوده؟ به چه مقدار بوده؟ تا چه مقداری بزرگتر از آنچه بوده که جلوه داده شده؟
ج- ما بازار البته یک عده از همین به حضور شما عرض شود این فدائیان اسلام این مذهبیهای قشری اینها با خمینی تماس داشتند. خب یکعدهشان هم توی بازار بودند. و ما هم آن زمان در یک خط مبارزه میکردیم ما جلو بودیم ولیکن آنها پشت ما بودند و مبارزه میکردند و اعلامیههایشان را ما چاپ میکردیم. در آن شرایط من هم مثلاً دو بار آمدم خمینی را دیدم.
س- پاریس.
ج- پاریس. و بازاریها هم میآمدند و میدیدند، من آمدم پیش خمینی و خمینی گفت که بازار را نگذارید باز کنند، مقاومت بکنید. اصلاً صحبت خمینی در پاریس اصلاً با این حرفهایی که میزد زمین تا آسمان فرق داشت. هیچ احساس اصلاً آنجا آدم نمیتوانست بکند آن حرفهایی را که به ما میزد که این فکر حکومت هم داشته باشد.
س- روشنفکران بهاصطلاح خیلی تعداد کمی از آنها کتاب ولایت فقیه را خوانده بودند ولی بازاریها چی؟کسانی بودند که خوانده باشند و صحبتش را بکنند؟
ج- هیچ. شما بازاریها را برعکسی که میگویید بازاریها مسلمان هستند مذهبی به آن صورتی که میگویید مذهبی قشری نیستند. اکثر بازاریها مسلمان هستند، علاقه دارند به اسلام کاملاً اما مذهبی به آن صورت نیستند که مثلاً صددرصد بروند دنبال مذهب و ایدئولوژی مذهبی و یک عده معدودی البته هستند. برای اینکه خب آنجا دروازه مساجد زیاد است، فعالیتشان هم توی بازار هست. اما توده بازاری به آن صورتی که شما فکر میکنید مذهبی نیستند، مسلمان واقعی هستند علاقهمند هم هستند به اسلام.
س- منابع مالی که در اختیار آقای خمینی قرار میگرفته وقتی که حتی ایشان در عراق بوده این از کجا پس میرفته؟
ج- به حضور شما عرض شود این اواخر چون علیه شاه خمینی فعالیت میکرد از همه مراجع بیشتر این است که یک عده با دستگاه مخالف بودند همه هم پولدار شده بودند مثل سابق نبود، پولدار خیلی بود این است که به خمینی تقلید میکردند، از خمینی تقلید میکردند. آنوقت این چیزشان را به خمینی میدادند.
س- پس یک رابطه مستقیم بین افراد و آقای خمینی بوده؟
ج- بله یک مقداری اینجور بوده. البته بعد از اینکه این جریان پیش آمد و خمینی را شناختند تقریباً برگشتند. دیگر از بازار پول به صورت چیز شرعی به خمینی داده نمیشد.
س- راجع به فدائیان اسلام زیاد اطلاعاتی حداقل در خارج نیست که اینها کی بودند؟ چی بودند؟
ج- والله فدائیان اسلام از زمان دکتر مصدق یعنی نواب صفوی بود که گروه فدائیان اسلام را تأسیس کرد. اینها یک گروهی بودند که خیلی مذهبی تند و مبارزهشان مبارزه مسلحانه بود و یک عده هم از مذهبیهای قشری دور خودشان جمع کرده بودند و اینها مستقیماً این اواخر با کاشانی کار میکردند که مصدق از کاشانی کنار کشیده بود، با کاشانی کار میکردند. بعد هم چون همین خمینی هم من چندبار منزل کاشانی دیده بودمش اینها با هم کار میکردند. چون کاشانی فوت کرد اینها رفتند دنبال خمینی و خمینی را تقویت میکردند.
س- پس عملاً میشود گفت که هم کاشانی هم خمینی
ج- تقریباً در یک خط بودند بله در یک خط بودند. البته من اعتقاد دارم باز هم کاشانی مثل خمینی نبود، اینقدر قشری به این صورت نبود، خیلی روشنتر بود آدم سیاسی بود. از لحاظ شعور و فهم سیاسی با خمینی قابل مقایسه نبود.
س- آنوقت بعد از انقلاب به نظر شما از چه موقع بازاریها ناامید شدند از خمینی؟
ج- همین که اینها حکومت کردند. بازاریها آخوندها را بیشتر از همه میشناختند. آخوندها را یک آدم صالح به آن صورت نمیدانستند، اکثرشان البته. این است که تا فهمیدند که خمینی ادعای حکومت دارد و به حضور شما عرض شود میخواهد حکومت بکند بازاریها و زودتر از همه گروهها فهمیدند منتها آن گروهش فعال نبودند که بخواهند فعالیت شدید داشته باشند. ولی گروههای سیاسی بودند که آنها هم نمیتوانستند فعالیت بکنند یعنی حرکت طوری شده بود هر کس هر چه میکرد آن زیر پا له میشد. این اواخر دیگر میزدند در بازار، در همه سراها سازمان اسلامی درست کرده بودند هر کس یک نفس میکشید میزدندش.
س- یعنی میزدند که…
ج- میگرفتند.
س- کتکش میزدند یا اینکه…
ج- هم کتکش میزدند و هم میگرفتند میبردند پاسگاه. پاسداران خبردند…
س- از بازاریها هم کسانی زندانی شدند؟
ج- بله، دوره خمینی خیلی زندانی شدند، بازاریها خیلی زندانی شدند. همین حالا توی زندان داریم یک مقدار. همانی را که خانهاش را روز پیش از انقلاب برای همین خمینی روز وفات سال امام رضا که خانهاش را در اختیار ما گذاشته بود او را مثلاً کشتند. پدرش کشته شد، خودش را کشتند در این جریان و خیلیها. همین دستمالچی خیلی داریم از بازار که هم زندانی داریم و هم کشته شدند…
س- جریان دستمالچی میگویند به خاطر اینکه گفتند به مجاهدین کمک میکرده و اینها.
ج- نه، دستمالچی اصلاً با مجاهدین نبود. توی جبهه ملی بود و همین عضو جامعه بازرگانان و اصناف و پیشهوران بود. آن جواهری یکخرده سمپاتی به مجاهدین داشت.
س- تحت چه بهانهای دستمالچی را کشتند؟
ج- والله این اواخر ما دوسهتا اعلامیه دادیم. یک اعلامیه را من امضا کردم که در زمان همین رجایی بود.
س- رجایی نخستوزیر؟
ج- نخستوزیر. یک اعلامیه دادیم که شما لیاقت یک شاگرد بازاری را ندارید. مملکت ما در یک وضعی است که خیلی بحرانی است و باید یک رجل سیاسی قوی بتواند این مملکت را اداره بکند. یک اعلامیه خیلی تند علیه رجایی دادم و آن اعلامیه را از طرف جامعه این تصویب کرد که با امضا بگذاریم که اثری داشته باشد من امضا کردم. و یک مصاحبه هم کردم اتفاقاً با یکی از روزنامههای فرانسوی، لوموند بود مثل اینکه، که خیلی این صدا کرد که نمیدانم توی روزنامهها هم نوشتند، روزنامه اطلاعات نمیدانم اگر مال آن زمان باشد، اصلاً تیتر نوشتند و حمله کردم به رجایی که لیاقت این زمان نخستوزیری ایران را ندارد. دو روز بعدش، چون آنموقع از بازار هنوز میترسیدند آن طوری مسلط نبودند، در یکی از منزلهایی که مال یکی از افراد جمهوری اسلامی بود ما را دعوت کردند. همین خامنهای و هفت هشت نفر آمدند آنجا و گفتند که شما چه میگویید همیشه روحانیت با بازار بوده و بازار با روحانیت بوده، نیایید اختلاف بیندازید بیایید با هم یکی بشویم. شما اگر احیاناً کاری دارید سه نفر شما معلوم کنید دو نفر هم رجایی مشاورین رجایی را شما معلوم کنید در کار مستقیم نخستوزیری شما نظارت کامل داشته باشید. من اینجا برگشتم گفتم که، خیلی ناراحت شدم، مثل اینکه شما یک مریضی را دادید دست یک عمله چاقو را هم دادید دستش و میخواهید این مریض را شکمش را پاره کند و عملش بکند. آنوقت به بنده هم میگویید که بیایم به این کمک بکنم. من اگر احیاناً بیایم به این کمک بکنم این مریض را زودتر میکشم، من هم عین او هستم شاید از او هم بدتر باشم. باید متخصص اینکار را بروید بیارید که این مریض را معالجه بکند، آخه من چهکار میتوانم بکنم من هم مشاور او باشم مثل او. البته یک خرده به من حمله کردند که شما همش منفیبافی میکنید و این حرفها. همین رئیس جمهور آقای خامنهای. گفتم که من نمیکنم من میدانم که این عملی هست اما رجایی نمیتواند اینکار را بکند. گفت آخه جنگ است و نمیدانم فلان است و فشار خارجی و آمریکا و انگلیس و همه را هی کشیدند جلو و این حرفها. گفتم من میدانم میشود برای اینکه دیدم، لمس کردم. بعد گفتند چی؟ گفتم که در زمان دکتر مصدق، مصدق وقتی آمد حکومت را گرفت سی و پنج درصد کسر بودجه داشت. بودجه شرکت نفت و آن درآمد شرکت نفت هم از آن حذف شد در حدود چهل چهل و پنج درصد کسر بودجه داشت. نود درصد روزنامهها فحشش میدادند. هر روز اعتصابات بود، مخالفین همینطور. یک دانه را نگرفت. آزادی کامل داد، توجه کردید، نگفت انقلاب را هم صادر میکنیم این حرفها را هیچکدام نزد همه اینکارها را کرد. انقلابش صادر شد کشورهای عقبافتاده کشورهایی نظیر کشور ما بعد از مصدق خودشان اقرار کردند که ما از مصدق… انقلابش را صادر کرد. در تمام مجامع بینالمللی مصدق حاکم شد خیلی آبرومند حاکم شد. به حضور شما عرض شود که بودجهای که اینقدر کسر داشت با این فشارهای اقتصادی بودجه یِر به یِر به مجلس داد. صادراتمان بیشتر از وارداتمان بود. من این را دیدم از مصدق، من دیدم که میشود. در صورتی که آن زمان سیاست خارجی یا حالا زمین تا آسمون فرق داشت. شوروی میگفت یا سرمایهداری یا سوسیالیستی وسط قبول نداشت. استالین این حرف را میزد. از این طرف شوروی به ما مستقیماً توسط حزب توده حمله میکرد. از آن طرف انگلیس که میدانیم، آمریکا را هم که میدانیم. سیاست خارجی زیادتر به ما حمله میکردند و داخل هم تحریکات داخلی صد برابر این بود. در صورتی که همین حالا هم شما از حمایت مردم برخوردارید. آن زمان اینجور نبود. مردم یک عده مخالف بودند و آزادی به این نسبت نبود. خلاصه این را من به اینها گفتم و گفتم میشود. خلاصه بلند شدند و یک خرده هم به ما فحش دادند و دری وری گفتند و مااز هم خداحافظی کردیم. وقتی خداحافظی کردیم رفتیم و از آن روز اینها بر علیه من توی روزنامههای اطلاعات مخصوصاً چند مقاله خیلی شدید نوشتند و فلان و اینها حرفها. حتی روزنامه «کار» یک حملهای به ما کرد که حتی چرا از بین نمیبرید بازار هم یک عده چاقوکشهایشان دو سه دفعه به من حمله کردند که بازاریها نتوانستند آنجا کاری بکنند. بعد اینها تصمیم داشتند که یک نفر را زهر چشم از بازار بگیرند و یکی را بکشند. مرحوم دستمالچی خب یک آدم معروفی بود و آدم تحصیلکردهای بود، مهندس بود، خارج تحصیل کرده بود و خب همه هم میشناختندش عضو جبهه ملی بود، عضو جامعه بازرگانان و اصناف و پیشهوران بود. چون معروف بود این را گرفتند. اتفاقاً روز پیشش هم با هم بودیم، توی یک جلسه بودیم به او گفتم شما نرو همین الان من جو را بد میبینم، شما نرو در مغازه. گفت نه اگر احیاناً قرار باشد بگیرند هزارتا بعد از تو نوبت من نمیشود.
س- این مغازهشان کجا بود؟
ج- توی سرای دستمالچی. یک سرایی داشتند مال خودشان توی بازار. گفت اگر هزارتا بگیرند نوبت من نمیشود به من چهکار دارند. بعد اتفاقاً همان روز رفتند گرفتندش. من اینور و آنور زدم بلکه بتوانیم آزادش کنیم. حتی به خانمش یکی قول داده بود، یکی از قوم و خویشها این آخوندها را دیده بود و قرار شده بود که مثل اینکه آزادش بکنند. شب از قرار خانم من میرود توی داروخانه سلطنتآباد، خانهشان هم نزدیک خانه ما بود، میبیند که روزنامه نوشته است. دخترش میرود روزنامه بگیرد که آزادیاش را بخواهد میبیند که نوشتند که دستمالچی… که دخترش هم آنجا حالش به هم میخورد. خلاصه دستمالچی را برای… میخواستند یک رعبی از بازار بگیرند حالا هر کی دستشان میرسید، اگر من را هم دستشان میرسید. البته من را جلوتر آمده بودند که بگیرند، میگرفتند میکشتند. حالا من را پیش از این خانهام را آمدند ضبط بکنند البته نتوانستند چون به نام دخترم بود ولیکن اموالم را آمدند بردند، انبارهایم را توقیف کردند، حساب بانکم را توقیف کردند. هرچه داشتم مال من را پیش از این جریان گرفته بودند. عقبم هم میگشتند خانه آمدند که من را پیدا نکردند.
س- آنوقت حاجی مانیان چه شد؟
ج- حاجی مانیان ما به حضور شما عرض شود که یک آدم پرکار و فعال است. کارهای تند هیچوقت نمیکند، هر وقت که ببیند که یک کاری تند است یک خرده حواسش خلاصه جمع است و از زیرش درمیرود. خب البته در این مبارزات خیلی به ما کمک میکند و همیشه کمک کرده در کارهای عادی مبارزه.
س- پس ایشان ایران هستند.
ج- بله ایران هستند و شرکتشان را هم دارند.
س- خب شما چند وقت است که اروپا هستید؟
ج- به حضور شما عرض شود که این اواخر تصمیم گرفته بودند که ما را بگیرند و تمام خانههای قوموخویشهایم آمده بودند که بگیرند که خیلی جالب بود دو سه دفعه من از گیر اینها که صددرصد میگرفتند و میکشتند رد شد یک خاطره خیلی قشنگی دارم که من توی خانه باجناقم بودم، یعنی ته یک کوچه بودم. که پشتش خانه باجناقم بود و طبقه سوم. برادرخانم من آمده بود خانه خانم مرا ببیند یک عده وقتی از خانه ما میآید تعقیبش میکنند میآید خانه باجناق من. وقتی میآید خانه باجناق من، میآید توی این خانهای که ما بودیم البته پشت این خانه بنده بودم میآید توی خانه همسایه میبیند. پاسداران میآیند و ماشین این را محاصره میکنند و توی آن را نگاه میکنند. همسایه میفهمد و تلفن میزند به باجناق من. باجناقم تلفن میزند به ما که پشت خانه او بودیم میگوید آمدند بگیرند. بعد من از ته کوچه نگاه کردم دیدم سر کوچه هفت هشت تا پاسدار قایم شدهاند آن پشت و در خانه را هم دارند میزنند. من تا دیدم از در خانه آمدم بیرون با یک دمپایی و پیژامه و عینکم هم همین عینک نزدیک بین بود، دور را هم نمیدیدم تاریک هم بود آخر شب. آمدم بیرون از وسط اینها که دم در بودند قشنگ عقبشان زدم و با پیراهن، عقبشان زدم و از وسطشان رفتم. اینها ریختند توی خانه و خانه را زیرورو کردند خلاصه من جانم را برداشتم در رفتم. دو سه بار این اتفاق افتاد. البته من گریم کرده بودم، کلاهگیس گذاشته بودم تا اینکه من از طریق ترکیه فرار کردم و آمدم بیرون.
Leave A Comment