روایت‌کننده: آقای دکتر فرهنگ مهر

تاریخ مصاحبه: ۴ جون ۱۹۸۴

محل‌مصاحبه: کمبریج ـ ایالت ماساچوست

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۸

 

 

ج- باز هم متأسفانه دارم می‌پرم ولی چاره‌ای نیست، در ارتباط با آن موضوع حالا این موضوع دیگر پیش می‌آید. به شما دفعه پیش عرض کردم که بعد از آن که قرار بود من وزیر دارایی بشوم و نشدم به علتی هر علتی، ما با هویدا یک اصطکاک دائم داشتیم در وزارت دارایی راجع به روش کارمان، یکی‌اش مثلاً راجع به شازده عضد بود. شازده عضد کارخانه قند اهواز را داشت و شکر زرد را می‌گرفتند سفید می‌کردند، باز نرخش یادم نیست نمی‌دانم تنی چند می‌گرفتند. ولی آنچه آن‌ها می‌گرفتند قیمتی که آن‌ها می‌گرفتند کارخانه‌های قند دیگر حاضر بودند یک سومش را بگیرند و شکر را سفید کنند، تضادی داشتیم با او، هویدا می‌گفت که، «یک‌جور کنار بیایید این مال بنیاد است و ئمی‌دانم مال فلان است و بنیاد

س- یعنی عضد جزو شرکایش بنیاد پهلوی بود؟

ج- جزو ابواب‌جمعی‌اش بود، مال اهواز بود. باید به شما اقرار بکنم من آن‌موقع فوق‌العاده ابله بودم و می‌خواستم ابله هم بمانم مثلاً حالا هم الان هم عادت ندارم علم‌الانساب هیچی نمی‌دانم مگر این‌که در این مدت یاد گرفتم، شما اگر در حدود این کسانی که نمی‌دانم، خسروانی، فلان که با من بودند و این حدی که با من ارتباط داشتند، خوب، ما ۲۰-۲۵ سال توی این کارها بودیم این‌ها را بیاییم بیرون دیگر من چیزی نمی‌دانم راجع به ایرانی‌ها راجع به اشخاص و این‌ها برای این‌که دنبالش هیچ‌وقت نبودم، من اصلاً نمی‌خواستم بدانم که ریشه این‌ها چیست؟ بعداً این عضد مثل این‌که خواهرش همان بود که زن آن چیز بود زن یک انگلیسی بود، خواهرش موموش نبود؟ ماموش مموش (هاموش)، یک زن نسبتاً خوشگلی بود یعنی خوشگل بود قطعاً و زن یک نفری بود که این مسلما جزو اینتلیجنت سرویس بود حالا می‌گذاریم باشد این‌ها برای یک داستان دیگر. به‌هرحال هویدا می‌گفت، «با این کنار بیا.» ما هیچ‌وقت با کسی کنار نیامدیم، دوست بودیم ولی خوب، با او کنار نیامدیم. یا مثلاً یک، این‌ها را دفعه پیش گفتم، سلمانی علیاحضرت را گفتم؟

س- نخیر نگفتید.

ج- سلمانی علیاحضرت داشت که این برایش، به قول وزارت دارایی‌ها بریده بودند مالیات شصت‌هزار تومان، هویدا به من گفت، «خوب، این را ببخش.» گفتم، «نمی‌شود بخشید، نمی‌شود بخشید.» علی اردلان را صدا کردم که، همین که بعداً وزیر دارایی شد در کابینه،

س- بازرگان.

ج- بازرگان، رئیس درآمدمان، صدا کردم گفتم، «این می‌شود کاری کرد؟» گفت، «نه قطعی است.» تلفن کردم به هویدا که، «آقای هویدا نمی‌شود و نباید هم بشود علیاحضرت می‌خواهند مالیاتش را ببخشند خودشان بدهند لطف کنند، شما می‌خواهید ببخشید از جیب خودتان بدهید یا خیلی کار می‌خواهید بکنید. از محل محرمانه بدهید. من نمی‌توانم من اگر این کار را بکنم دیگر توی وزارت دارایی کار نمی‌توانم بکنم.» با فرض بفرمایید که، موضوع حبیب ثابت را گفتم زمزم حبیب ثابت؟

س- بله آن را گفتید.

ج- آن را گفتم. مال امامی بود در اصفهان؟ امامی داشتیم در اصفهان؟

س- بله.

ج- بله، آن‌ها هم مالیات‌شان را ندادند و ۲۴ ساعت توقیف شدند و این‌ها، نگفتم. به‌هرحال این‌ها را هویدا می‌خواست، حالا شما هر چه می‌گویید سمبلش کند یا فلان، شاید هم یک آدمی بود به نام یدالله شهبازی که دوست من است، خدایا مرا ببخش در غیابش این‌ها را می‌گویم، ولی شاید او می‌رفت نفوذ می‌کرد، نمی‌دانم، نمی‌دانم. به‌هرحال این تضادها را با هم داشتیم تا این‌که ایشان شدند نخست‌وزیر، نخست‌وزیر که شدند دوتا برخورد بد در هیئت‌دولت داشتیم علت آن هم این بود که ایشان می‌خواستند همه را راضی کنند طبق همان چیز. یکی از این برخوردها این بود که آقای مبشر، این را گفتم برای شما یا نه؟ مبشر مدیرکل وزارت کشاورزی بود زمانی که تیمسار ریاحی وزیر کشاورزی بود. تیمسار ریاحی می‌خواست او را بردارد، تیمسار ریاحی هم شهرت خیلی خوبی نداشت از لحاظ درستی، می‌خواست او را بردارد. وزارت دارایی موقعی که من بودم می‌گفتم، «آقاجان من، وزارت دارایی ذیحساب صندوقدار است صندوقدار من پول به شما می‌دهم من صندوق‌دار را باید خودم بفرستم شما طبق بودجه‌تان که مجلس تصویب کرده خرج‌تان را می‌کنید، بکنید من دخالت نمی‌کنم. Priority چیست؟ شما می‌گویید مجلس تصویب می‌کند بکند من باید اسنادش را audit بکنم رسیدگی بکنم پول به شما بدهم. ایشان از آقای مبشر، مبشر همان فوتبالیست معروف می‌گوید که، که فامیل سرهنگ مبشر معروف زمان رضاشاه، که این پول را بدهید این پول را می‌خواهیم برای اتومبیل‌ها و نمی‌دانم فلان که می‌رود اصلاحات ارضی را انجام می‌دهد. اصلاحات ارضی یک بودجه از سازمان برنامه پول می‌گرفت و تابع مقررات دیگری بود، این می‌گوید «نمی‌دهم.» او می‌گوید، «نخیر بدهید.» این می‌گوید، «نمی‌دهم.» به‌هرحال دعوا می‌شود و این می‌گوید که «تو از خدمت برو.» تلفن به من کرد، گفتم، «نخیر شما پشت میزت محکم می‌نشینی و اگر هم تیمسار ریاحی خیلی فشار بیاورد یک پول اصلاً به او نمی‌دهیم.»

شب هم هیئت دولت داشتیم، حالا همان‌طوری که گفتم یکی از بدبختی‌های من این بود که وزیر دارایی نداریم و معاون وزارت دارایی من معاون کل هستم و یک معاون پارلمانی هم داریم که آقای قوام صدری بود که هیچ‌کار اداری نمی‌کرد. تمام این‌کارهای وزارت دارایی پهلوی من می‌آید کارهای وزیر را هم من بایستی بکنم هیئت دولت هم من بایستی بروم واقعاً، خوشبختانه آن‌موقع زن و بچه نداشتیم زن نداشتیم و تنها بودم و می‌توانستم صبح تا شب را کار کنم، این بود که هیئت دولت مثلاً بود ساعت پنج بنده ساعت شش و نیم رفتم به هیئت دولت، رفتم به هیئت دولت دیدم که، من می‌نشستم پهلوی عاملی که وزیر دادگستری بود جای من آن‌جا بود. حالا من رفتم آن‌جا رفتم پهلوی عاملی نشستم دیدم اولاً همه به من زل‌زل نگاه می‌کنند. عاملی به من یک کاغذی داد و گفت که، نوشته بود که، «شانس آوردی این‌جا نبودی. طوفان بود.» حالا هم که من رفتم یک مقدار زیادی، قاعده‌ام این بود کارهایم را می‌بردم چون هیئت دولت هم مثل همه‌جا مزخرف زیاد می‌گفتند حرف‌های تکراری و فلان و این‌ها، من می‌نشستم گوشم به آن‌ها بود و این کارهای روزمره را می‌دیدم و امضا می‌کردم و فلان و این‌ها، کار زیاد بود من داشتم کار می‌کردم یک‌دفعه بعد از مثلاً ۲۰ دقیقه ۲۵دقیقه نیم ساعت هویدا درآمد گفت که، «خوب، حالا که آقای دکتر مهر آمدند. تیمسار و شما حرف‌های‌تان را دومرتبه تکرار کنید منتهی خلاصه بفرمایید.» گفت، «بله این داستان این‌طوری بود.» بعد هویدا گفت که، «دکتر مهر چرا جلوی کارشان را می‌گیری؟» گفتم، «من نگرفتم قانون گرفته.» تیمسار ریاحی گفت که، «آخر انقلاب است باید کارهای انقلابی کرد.» گفتم که، این حرف را البته به من قبلاً هم زدید. ارتباطی با موضوع دیگری گفته بودم مرحوم منصور که معنی انقلاب این نیست که من قانون بشکنم منظور از انقلاب این است که قانون انقلابی آن‌وقت انقلاب سفید منظور بود، قانون انقلابی بنویسید من قانون انقلابی اجرا کنم. من حق ندارم قانون بشکنم قانون بودجه این را دارد می‌گوید قانون سازمان برنامه این را دارد می‌گوید، من پول بنزین و ماشین و فلان شما را مربوط به کارهای عمرانی نمی‌توانم از محل بودجه جاری وزارت دارایی بدهم. گفت که، «نه این نمی‌شود و این‌ها.» حالا هویدا در آن کاری که همیشه می‌خواهد چیز بکند گفت که، «خوب، شما می‌توانستید که به عنوان قرض بدهید.» گفتم، «مقررات قرض با من نیست، قرضی که ما می‌توانیم بدهیم باید پول از بانک مرکزی بگیریم در حدود یک‌دهم بودجه» نمی‌دانم چه حالا مقرراتش یادم نیست، «آن مجلس تصویب بشود آن هم برای کارهای خاصی است، تشریفات دارد بدون تشریفات که من نمی‌توانم پول بدهم.» بعد گفت که، «حالا شما آقای مبشر را عوض کنید یک کس دیگری را آن‌جا بفرستید و تیمسار من هم به‌هرحال باید راه‌حل برای این‌کارها پیدا کرد، من هم به‌هرحال از این اتفاقی که افتاده از شما معذرت می‌خواهم، بله، بله، بله، معذرت می‌خواهم و این را دکتر مهر فردا درست می‌کند.» من هیچی نگفتم یک دو سه دقیقه‌ای مکث کردم و کارهای را جمع کردم گذاشتم توی کیف و از هیئت دولت آمدم بیرون، آمدم بیرون و پشت‌سر من نهاوندی دوید که، «دکتر چرا عصبانی شدی؟» گفتم، «من عصبانی؟ من که عصبانی نشدم، به کسی داری عصبانی؟ من نمی‌گذارم چیز عوض بشود،»

س- مبشر.

ج- مبشر عوض بشود مرا عوض کنند.» آدم دیدم که بله جواد منصور آمد گفت، «فلانی بیا تو و این‌کار را تو بد کردی تو، هویدا هنوز جا نیفتاده و ضعیف است.» حالا جواد منصور هم که معاون نخست‌وزیر بود حالا بعد از مرگ منصور کردنش وزیر مشاور، چرخ پنجم بود. ماشینم آمد سوار شدم رفتم، سوار شدم رفتم خانه، هویدا معمولاً جلسه را مثلاً ساعت هشت و نیم نه تعطیل می‌کرد در حدود نه بود مثلاً دیدم تلفن کرد خانم معرفت منشی‌اش بود زنگ زد خانه و گفت، «آقای هویدا می‌خواهند با شما صحبت کنند.» گفتم، «به آقای هویدا بگویید که،» خانم معرفت اسمش هست، گفتم که، به خانم معرفت گفتم، «به آقای هویدا بگویید که من منزل نیستم.» «اه، آقای دکتر؟» «به ایشان بگویید من منزل نیستم.» تلفن به من زد دومرتبه تلفن کردند گفتم تلفن را اصلاً برندارید. به‌هرحال فردا صبح ساعت پنج صبح دیدیم که آقای یدالله شهبازی خانه‌مان آمد شروع کرد…

س- آمده منزل؟

ج- منزل. که «تو دیشب بد کاری کردی، فلان و هویدا دوست است و این‌ها.» «یعنی چون هویدا دوست است؟ آبروی مرا می‌برد آن‌جا می‌گویی من بیایم فلان…» به‌هرحال گفتم، «من نمی‌روم، نمی‌روم. اگر هوس است که مرا بس است. خلاصه آن روز بنده ماندم منزل تا ساعت ده، بدبختانه آن روز ساعت ده و نیم جلسه‌ای بود مال سنتو من رئیسش بودم در وزارت دارایی کنفرانسی بود مال سنتو که عالیخانی هم می‌آمد سخنرانی کند و فلان و این‌ها، هرچه برای خودم فکر کردم که حالا دیگر آبروی ما ممکن است فردا با شاه طرف شویم که آبروی ما پهلوی خارجی که نباید برود، بلند شدم رفتم به آن صاف، دفتر این‌ها نبود، رفتم توی آن جلسه. رفتم توی جلسه و جلسه را که اداره کردم من رئیس جلسه بودم، در حدود ساعت مثلاً دوازده بود که هویدا تلفن کرد، پیشخدمت آمد که آقای هویدا می‌خواهند با شما صحبت کنند.» گفتم، «الان به ایشان عرض کنید که من جلسه دارم جلسه تمام شد. دوازده و نیم تمام می‌شود من تلفن می‌کنم.» دوازده و نیم که جلسه تمام شد چه بکنم؟ دو مرتبه تلفن کردم دیدم باز با همان زبان خیلی ملایم و مهربانش گفت که، «فرهنگ باز تو خل شدی؟» همین‌جور، «من خل نشدم عاقل‌تر از هر موقع هستم من خیال می‌کنم که خوب، دیروز یکی دیگر خل شده بود.» ‌گفتم هویدا یک آدم پرحوصله، معقول، هیچ ممکن نبود توهین کند خیلی مهربان از این بابت و این هم یکی از سیستم‌هایش بود. هویدا هیچ‌وقت مرا زمین نگذاشت همیشه پشت سر من حفظ الغیب کرد به من محبت، این در سیستم کار اداریش این بود که آن جلو دوستانش را بزند، ملاحظه می‌کنید؟ برای این‌که دیگران حساب کار خودشان را بکنند که «من می‌توانم این‌کار را هم بکنم.»

آن‌وقت حالا البته گذشته، من هم یک آدم مقتدری بودم عرض کردم که، من معاون وزارت دارایی بودم آقای جمشید آموزگار وزیر بهداری، این را هیچ یادم نمی‌رود یک نامه‌ای ایشان برای من نوشته بود از وزارت بهداری «سرور ارجمندم،» رفیق بود. «سرور ارجمند جناب دکتر مهر معاون کل وزارت دارایی.» وزیر فلان و این‌ها، و خوب، حالا هویدا می‌گوید، «این معاون مقتدر را من این‌جوری دارم می‌زنم.» خیال می‌کنم. بعد گفت، «حالا بلند شو بیا نهار پهلوی من و این‌ها.» گفتم، «نه من نمی‌آیم آقا، خیلی ممنون.» گفت، «نه خواهش می‌کنم، فلان، فرهنگ دیوانه نشو بیا. می‌فرستم تو را کت بسته بیاورند.» به شوخی و این‌ها، خلاصه من رفتم. رفتم نهار دو به دو خوردیم. شروع کرد باز که، «بابا، این‌جور است و فلان و این‌ها و تو عوضش نکن،» و به‌هرحال، «مبشر را عوض نکن.» آمد پایین. «مبشر را عوض نکنیم ولی این را یک راه‌حلی برایش پیدا کن.» گفتم، «من حاضرم راه‌حل پیدا کنم، آخر راه‌حل پیدا کردن که این‌جوری نیست باید شما هم آن‌جا بگویید من اصلاً کاری نمی‌توانم بکنم آخر چه‌کار کنم؟ می‌خواهی دزدی کنیم؟ می‌خواهی فردا تو و من را تعقیب کنند جزو…» باز این روحیه هویدا را می‌خواهم بگویم که چطور با هم فرق… البته فردایش یک کاغذی از آقای تیمسار ریاحی.

س- آمد.

ج- «دوست بسیار عزیزم جناب فرهنگ، از اتفاقی که پریشب در هیئت دولت افتاد متأسفم و از این‌که نسبت به مبشر چیز کردم پوزش می‌خواهم.»

س- عجب.

ج- بله، بله. این کاغذ را نگه داشته بودم.

س- او از کجا؟ هویدا به او گفته بود این‌کار را بکن؟

ج- بله، بله هویدا گفته بود. باز این سیستم کار هویدا بود، سیستم اصلاً فوق‌العاده بود در این کار، بی‌نظیر. من خیال می‌کنم واقعاً در تاریخ این دیپلمات‌ها و سیاست شاید بهترین وزیرخارجه می‌توانست باشد توی ایران بهترین جا در دنیا. آدم فوق‌العاده‌ای بود هویدا، خدا رحمتش کند، خیلی خصوصیات داشت. به‌هرحال «من با مبشر صحبت کردم، مبشر بماند فقط خواهشی که دارم این است که این مشکلات ما را حل کنید.» حل شد و تیمساری بود. بسیار خوب. مثل این‌که تلفن کرد یا هرچه؟ که، «من بیایم؟» گفتم، «نه من می‌آیم خدمتتان.» حالا وزیر بود. بسیار خوب. رفتیم آن‌جا و مبشر را هم بردیم، صحبت تمام شد و راه‌حل هم پیدا کردیم. گفتم واقعاً شاید هویدا علت این‌که توی این راه افتاد چون قبلاً مثلاً به من می‌گفت که… موقعی که شرکت نفت بود می‌گفت، «بله،» در محتوای صحبت راجع به این والاحضرت‌ها و برادرها و خواهر شاه و این‌ها که سوءاستفاده می‌کردند دزدی می‌کردند، می‌گفت که، «بله، این‌ها را باید زد کنار این‌ها را باید فلان کرد.» ولی وقتی آمد نخست‌وزیر شد دیدیم درست عکس آن دارد عمل می‌کند. این است که من نه اصلاً یک آدمی که تاریخ خوانده به‌هرحال دکترای تاریخ هم نداشت courseاش را دیده بود این آدم چطور حاضر شد یک چنین اشتباهی را بکند، من نمی‌فهمم. در کوششی که خودم می‌کردم که برایش توضیح پیدا بکنم این بود که شاید خودش را محلل می‌دانست، می‌گفت، «خوب، حالا هم مدارا می‌کنیم یک وقتی و بعد هم که می‌رویم یکی دیگر می‌آید، چرا کسی را برنجانیم؟ یک.

بعد هم قدرت. از قدرت خوشش آمد و گفت، «همین‌جور که ماندیم ما خودمان را نگه داریم»، ادامه داد راهش را. یا شاید واقعاً باطنا اصلاً این‌جوری بود یک جور دیگر تظاهر می‌کرده. شخصاً من خیال می‌کنم که این را باز می‌گذاریم برای یک بحث دیگر، من خیال می‌کنم هویدا یک آدم intellectual انسان بین‌المللی بود، انسان بود در حد بین‌المللی و برای همه مردم صرف‌نظر از نژاد و مذهب و جنس و وطن، او وطن اصلاً نمی‌شناخت او وطنش برایش وطنش دنیا بود و انسان‌ها هم برایش همه انسان بودند. خودش هم intellectual بود بدون شک. هویدا به نظر من ایران را یک صحنه نمایشی می‌دانست که خودش کارگردان آن بود و این کارگردان در آن صحنه نمایش، نمایش را می‌نوشت سناریو را می‌نوشت و می‌گفت که، «بچه‌ها این‌جوری بازی کنید» خودش هم می‌رفت آن کنار می‌نشست، می‌گفت، «حالا خودتان بازی کنید.» بعد نگاه می‌کرد آیا این‌ها خوب بازی کردند یا نه؟ دستی هم می‌زد. اگر شاه خوشش آمده بود که audience آن‌جا شاه بود، اگر شاه خوشش آمده بود یا احیاناً مردم خوش‌شان آمده بود، خوب، چه پیس خوبی، و بعد چیز دوم. و این را شما اگر باز یادداشت کنید یک موقع دیگر شاید من دو ساعت بخواهم برای‌تان صحبت کنم این روحیه هویداست که اگر من بخواهم یک کتابی برایش بنویسم. به هر تقدیر گفتند که هویدا، شایعه این بود که هویدا دست داشته در… یا اطلاع داشته، البته منتقدین می‌گفتند، دست داشته. مردم هم که توی ایران می‌دانید تا چیزی می‌شود، «یا انگلیس کرده یا آمریکا کرده،» در آن مورد می‌گفتند، «بله چون منصور شهرت داشت به این‌که آمریکایی بود،» و همان‌طور که دفعه پیش گفتم راجع به Rockwell و این‌ها، می‌گفتند، «پس این باید کار انگلیس‌ها باشد انگلیس‌ها او را از بین بردند به وسیله آخوندها هم بوده به وسیله مجاهدین، چیست اسم آن‌ها؟ نه مجاهدین نبود.

س- فدائیان.

ج- فدائیان اسلام بوده پس این باید آن باشد.» مخصوصاً این شایعات را دوستان حسنعلی که دکتر بودند شایع کردند. [این] یک. دو [اینکه] مخالفین احیاناً هویدا یا شاهقلی این‌ها چیز کردند. سه [اینکه]. کسانی مثل من که هیچ‌جا حرفی نزده بودیم تا امروز دفعه اول، از این جریانات… آها، یک مقدار زیادی هم آن فریده زن حسنعلی شایع کرد، چون فریده من رفتم پهلویش به همه گفته بود، «بله این هویدای فلان فلان شده قاتل علی،

س- عجب.

ج- بله، بله. این قاتل علی با آن شاهقلی فلان فلان شده قاتل علی با آن شاه….» به شاه هم که فحش جد و آباد.

س- در همان‌موقع؟

ج- بله، بله.

س- یعنی چند وقت بعد از این‌که مرد؟

ج- یک ماه بعدش.

س- بله

ج- بله یک ماه یک ماه و نیم، یک ماه بعد، طولی نکشید. بعد گفتند که او دیوانه است و چه و چه… و فرستادندش خارج.

س- او در شرف طلاق نبود از منصور؟

ج- اصلاً، اصلاً.

س- خوب، یک اختلافاتی که پس بود با پدر منصور بود؟

ج- نه، اختلاف مال لیلی بود و هویدا. نه فریده هیچ‌وقت قصد طلاق نداشت.

س- مسئله‌ای با پدرشوهرش نداشت؟

ج- نه تا آن‌جایی که من می‌دانم نداشت، نخیر. تا آن‌جایی که من می‌دانم نداشت. به‌هرحال با فرید فوق‌العاده چیز بود، فریده هم آدم بداخلاقی بود، خدا رحمتش کند، ولی به هر دلیلی منصور… نخیر به نظر من منصور هیچ مسئله‌ای…

س- حالا اگر اجازه بدهید یک قدم پیش برویم و برویم به آن‌جایی که….

ج- من این‌جا را یادم می‌رود این را بگویم. دو اتفاق افتاد که این دو اتفاق برای من خیلی جالب بود، یکی زمان من، این را البته من رفتم بی‌خودی چرا مربوط به هویدا را گفتم؟ زمان منصور یکی دو بار من با هویدا سر همین مسائل سر عضد یا سر فلان و فلان… اختلاف پیدا کردیم. رفتم پهلوی منصور، گفتم، «منصور من نمی‌توانم علی،» می‌گفتم علی دیگر، گفتم، «علی جان من نمی‌توانم با هویدا کار کنم. من دوستش دارم آدم خوبی است ولی این آدم می‌آید مثلاً کی؟ مثلاً یدالله شهبازی را، یدالله شهبازی توی شرکت نفت شهرت به نادرستی داشت چک گرفته بود رشوه گرفته بود حالا آورده این‌جا، همه‌کار را گذاشته دست این. تا یک چیزی هم به او می‌گویی، می‌گوید، «نه.»

س- یدالله شهبازی معاون؟

ج- یدالله شهبازی بعداً معاون نخست‌وزیر شد تو وزارت دارایی که بود به خاطر من جرأت نکرد او را معاون خودش بکند کرده بودش مشاور حکم هم به او نداده بود، ولی از محل محرمانه من نمی‌دانم، ماهی ده بیست هزار تومان لابد به او می‌داد، هفت هشت هزار تومان پنج هزار تومان، نمی‌دانم چه‌قدر؟ آن‌موقع لابد سه چهار هزار تومان.

س- وردستش بود آن‌جا؟

ج- وردستش بود، اتاق داشت. حالا راجع به یدالله شهبازی تنها آن چیزی نبود من دو سه‌تا تجربه داشتم، یک تجربه من در وزارت دارایی قانونی برای چیز گذشته بود که آن‌موقع البته مربوط به من نبود چون قبل از من بود، قانون گذشته بود برای مالیات اطبا. اطبا را آمدند، برای همه. حقوق‌گیرها را طبقات مختلف کردند از جمله اطبا را هم دوازده طبقه کردند اطبایی که حقوق می‌گیرند اطبایی که، حالا اشتباه نکنم یا برعکس آن؟ نه، نه، اطبایی که خودشان آزادانه کار بکنند دوازده طبقه تقسیم کردند، بالاترین طبقه یعنی طبقه دوازدهم که فرض کنید پروفسور عدل بود که از همه بیشتر می‌گفتند جراحی این‌ها پول می‌گیرد مبلغ مالیات که می‌داد کمتر از مالیاتی بود که دکترهای شرکت نفت می‌دادند چون آن‌ها حقوق می‌گرفتند آن‌ها مالیات‌شان بر مبنای حقوق بود که سطح آن بالا بود مالیات مثلاً سی، سی و پنج درصد چهل درصد،

س- مشخص بود.

ج- مشخص بود. این‌ها می‌آمدند حقه‌بازی می‌کردند مالیات‌شان را عرضه نمی‌کردند دولت نمی‌توانست کنترل بکند. این‌ها آمده بودند می‌گفتند که، «ما می‌خواهیم که طبقه‌بندی بشود.» گفتیم، «نمی‌شود، نمی‌شود.» شهبازی آمد اتفاقاً کمیسیونی که برای این درست کردند من آن‌موقع مدیرکل نفت بودم ربطی به مالیات اصلاً نداشتم درآمد نداشتم ولی گفتند، «تو هم توی کمیسیون باش.» چون مال نفت بود مال شرکت نفت بود. من رفتم آن‌جا گفتم، «با این‌که اکثر دکترهای شرکت نفت رفیق من هستند به نظر من حرف‌شان مفت است، حرف‌شان غلط است. این‌ها حقوق‌بگیر هستند این‌ها در این‌جا این قانون دوازده طبقه مال دکترهایی است که آزاد کار می‌کنند.» حرف بنده را نوشتند و این‌ها رفتند. بعد شهبازی آمد پهلوی من که، «آقا، تو دخالت نکن، تو مخالفت نکن، دوستانت را نرنجان و چه و چه… معلوم شد که ایشان صدهزار تومان از اطبا شرکت نفت حق و حساب گرفت، یک مقدارش هم یعنی البته او گفته «من وکیل عدلیه هستم و برای کار وکالتم.» از آن هم یک مقداریش را، من این را که دارم برای شما می‌گویم مال سال هزار و سیصد و چهل و مثلاً دو است.

س- بله.

ج- آن‌وقت خیلی پول بود.

س- بله.

ج- یک مقدارش را مثلاً شاید چهل پنجاه هزار تومان شصت هزار تومان به بعضی‌ها توی وزارت دارایی توی همان اداره مالیات داده بود حق و حساب، به‌هرحال خریده بود آن‌ها را به هر صورتی و این‌ها رأی دادند که، «بله دکترهای شرکت نفت درست می‌گویند آن‌ها هم طبقه‌بندی هستند.» یک دفعه مثلاً مالیات سی‌هزار تومان در سال نمی‌دانم، شد ده‌هزار تومان. خوب، این‌جا یک تضاد. یک تضاد دیگر یک موقعی که من می‌دانستم که او نادرست است، یک موقع دیگر آمد پهلوی من که، «بله آن آقای،»یک آقایی بود حالا اسمش یادم نیست، به‌هرحال یک نفر بود خیلی ثروتمند و خسیس و معامله قرض زیاد می‌داد سفته بازی می‌کرد، اصلاً من عالم نبودم به جهتی او خیال می‌کرد من عالم هستم و شاید من دنبال کار هستم. آمد، «تو این‌کار را دنبال نکن.» گفتم، «اصلاً من نمی‌دانستم این‌کار دنبال شده، مربوط به من نیست اگر دیدی توی آن موضوع نفت من شرکت کردم برای این‌که من مدیرکل نفت هستم والا من با درآمد مالیات کاری ندارم و حالا به تو قول می‌دهم که من…» گفت، «تو نیستی؟» گفتم، «نه.» گفت، «خوب، پس من چیز می‌کنم، این اصلاً سفته‌بازی نکرده و فلان و مالیات بی‌خودی…» گفتم، «در این‌که او سفته‌بازی کرده هیچ تردید نکن شهرت دارد ولی به من چه؟ راحت….» رفت و پرونده را بست. اتفاقاً موقعی که من شده بودم معاون کل وزارت دارایی یک روز اردلان آمد پهلوی من و گفت که، «بله فلانی مرد ما رفتیم صندوقش را در بانک ملی باز کردیم مثلاً ده میلیون تومان پانزده میلیون تومان سفته هست.» گفتم، «به آقای شهبازی که اتاقش آن‌جاست پهلوی اتاق هویداست برو به او بگو این همان آدمی‌ست که می‌گفت که این سفته‌بازی نمی‌کند. تو برو هر چه قانون می‌گوید عمل کن.»

س- آن‌وقت منصور چه می‌گفت وقتی که شما می‌رفتید این مطلب را به او می‌گفتید؟

ج- حالا این تمام مطلب راهی من دارم می‌پرم. رفتم پهلوی منصور و گفتم که، «والله من نمی‌توانم یک آدم‌هایی را هویدا می‌گذارد تحت نفوذ همین شهبازی سر کار که من نمی‌پسندم و هر روز باید دعوا کنیم.» گفت، «نه، نگران نباش این قانون…» حالا او نمی‌خواست بگوید به هر دلیلی نمی‌خواست بگوید که به علت چیز ما چیز تو را گذاشتیم این‌جا و این‌ها می‌خواست حالا همان حرف مرا که من زرتشتی بودم وزیر نشدم آن را بچسبد. گفت، «این قانون به زودی عوض می‌شود، قانون اساسی، و این محدودیت راجع به زرتشتی‌ها از بین می‌رود و تو می‌شوی وزیر دارایی و هویدا را هم یک کار دیگر به او می‌دهیم. باش آن‌جا تحمل کن، یک مدت کمی تحمل کن چند ماهی این‌کار درست می‌شود.» این مال در حدود ماه تیر بود که منصور سه چهار ماهه نخست‌وزیر شد. تمام مطلب این است این را من فقط به شما می‌گویم هیچ احد دیگری هم، کس دیگری هم از او نشنیدم، ملتفت می‌شوید؟ از یکی دو نفر هم از دکتر ناصر یگانه در چیز پرسیدم، گفت، «نه من نمی‌دانستم.» کشفیان از او نپرسیدم احیاناً او ممکن است بداند او خیلی رازدار است اگر بگوید و جواد منصور هم فرصت نکردم از او بپرسم. گفتم، «چطور قانون اساسی عوض می‌شود؟» گفت، «ایران می‌شود جمهوری.» خیلی معنی دارد.

س- بله

ج- اصلاً گفت به من، من شوکه شدم، «جمهوری؟» گفت، «بله.» گفتم، «شاه چه‌کار می‌کند؟» گفت، «شاه می‌شود رئیس‌جمهور مادام‌العمر.» گفت، «چطور؟» گفتم، «والله من نپسندیدم اگر شاه بگویی شاه مشروطه باشد توی کارها دخالت نکند من موافقم. من زرتشتی هستم یک سنت‌های تاریخی‌مان، آخر اصلاً تاریخ من تاریخ ایران با شاه قاطی است، چطور می‌توانی monarchy را بگیری؟ شاهی را بگیری؟ ما بازی هم که می‌کنیم شاه بازی و نمی‌دانم، ل‍له بازی و بچه‌بازی. آخر این اصلاً (؟؟؟) من نه من معتقد نیستم. من می‌گویم، آقاجان من آخر فایده‌ای ندارد فایده‌ای ندارد شما دیکتاتور ممکن است که رئیس‌جمهور دیکتاتور بشود بنابراین من طرفدار سلطنت هستم.» با تعجب گفت، «نه، نه، این تمام شده شاه هم موافقت کرده بشود رئیس‌جمهور مادام‌العمر و این به زودی قانون اساسی را می‌نویسیم،»

س- این کی است؟ این همان تیر است؟

ج- بله این ماه تیر است. یک‌بار منصور این حرف را به من زد بعد از در حدود مثلاً سه ربع ساعت صحبت کردن که من شوکه شدم برای این‌که فکر کردم در آن اتاق اولاً ممکن است یک وسایلی باشد این حرف را ضبط کند و چطور او جرأت کرده بگوید؟ آیا این سابقه‌ای داشت با شاه صحبت کرده بود؟ آیا بین او و آ‌مریکایی‌ها و شاه بود؟ خوب، منصور به من اطمینان می‌کرد می‌دانست که من آدم دهن سفتی هستم به هیچ‌کس به احدی نگفتم تا بعد از انقلاب فقط، بعد از انقلاب به چیز گفتم آن روز توی آن جلسه گفتم.

س- به آموزگار و…

ج- جمشید آموزگار و

س- افخمی.

ج- افخمی. و بعد هم از ناصر یگانه پرسیدم، گفت، «نه من اطلاع ندارم.» و به‌هرحال این را بنده شنیدم. یک اتفاق دیگری هم بود و آن اتفاق این است که، حتماً این حرف‌هایی که من می‌زنم باید بعد از مرگم منتشر بشود.

یک اتفاق دیگر هم این بود که یک شبی در همین اوان در همین اوضاع و احوال، البته هویدا را خانه‌اش که می‌رفتم شب‌ها، اگر می‌رفتم خانه‌اش. می‌نشستیم ویسکی‌ای می‌خوردیم، همیشه هویدا می‌گفت، «اه، این زندگی، این کثافت است من نخست‌وزیر هستم جای رفیقم بنشینم تو نمی‌دانی بر من فرهنگ چه می‌گذرد؟ اصلاً زجر روحی که من می‌کشم مرده‌شور این زندگی را ببرد، خدا کند زودتر شاه مرا خلاص کند بروم.» حالا مثلاً دو ماه بعد از رفتن منصور یک ماه و نیم بعد از رفتن منصور، خیلی احساساتی که هویدا هیچ‌وقت احساساتش را نشان نمی‌داد، هیچ‌وقت.

س- چه کسان دیگری توی همچین جلسه‌ای حضور داشتند به‌عنوان رفیقش بودند که شب بیاید منزلش و با او…

ج- والله آن‌موقع…

س- غذایی بخورند.

ج- آن‌موقع کمتر بودند یعنی کسانی که بودند یدالله شهبازی بود، عرض کنم حضورتان که یک نفر به نام گوشه که فامیلش است، او بود پسرخاله‌اش است پسر نمی‌دانم کیست؟ یک بار هم وکیل مجلس شد مثل این‌که. عرض کنم که، معاون وزارت بهداری کی بود؟ مسعود سرداری؟

س- امیر سرداری؟

ج- امیر سرداری؟ سرداری؟ او می‌آمد گاهی آن‌جا، من زیاد می‌رفتم آن‌جا حالا به شما بگویم علت هم داشت، اولاً گرفتاری‌مان زیاد بود مثلاً هرجا ما می‌رفتیم آن‌جا مثلاً می‌رفتیم نیم‌ساعت سه ربع می‌نشستیم بعدش من می‌خواستم بروم اگر زود بوده اتفاقاً می‌خواستم بروم بخوابم اگر، یا این‌که به‌هرحال جوان bachelor می‌دانید دیگر یک گرفتاری‌های دیگری دارد آن هم یک نوع گرفتاری بود و این بود که غالباً آن‌جا که من بودم به شام نمی‌کشید مشروب‌مان را می‌خوریم یک ساعت، سه ربع نیم ساعتی. من کس دیگری که با این‌ها مربوط بود،

س- مثلاً نیک‌پی با او نزدیک نبود که او مرتب آن‌جا باشد؟

ج- نه، نه. آقایان مثلاً یکی از آن‌هایی بود که با او مربوط بود.

س- شاهین آقایان؟

ج- شاهین آقایان. عرض کنم خدمت‌تان که آن‌وقت یک عده آدم‌هایی بودند که خیال نمی‌کنم هویدا به آن‌ها اصلاً اعتقاد داشت ولی این‌ها را دور خودش جمع می‌کرد و نگه می‌داشت و آن چیز فرانسه می‌نوشت اسمش چه بود؟ قد درازی داشت و روزنامه… این‌ها را باید اسم‌های‌شان را یادم بیاورم، در ارتباط با شایعات مرگ منصور مطلب دیگری هست و آن این است که فریده به خود من گفت و این را شما می‌توانید چک کنید برای این‌که این حرف را خیلی به دیگران هم زده. فریده به من گفت که چند روز قبل از این‌که منصور کشته بشود شاپور اردشیرجی پهلوی منصور بود و به منصور مطالبی گفت، جلسه طولانی‌ای داشتند در منزل‌شان، بعد از این‌که او رفت منصور خیلی برآشفته بود و گفت که، «بله این‌ها مرا ولم نمی‌کنند پدر مرا درآوردند. تقاضاهایی که از من دارند اصلاً قابل قبول نیست و حالا مرا تهدید می‌کنند.»

س- این‌ها منظورش؟

س- این چیزی‌ست که فریده در یک حالت هیستریک بود اصلاً این نبود که بشود با او صحبت کرد و اگر از او سؤال می‌کردید می‌گفت مثلاً، «این انگلیس‌ها،» مثلاً، «این مادر قحبه‌ها.» مثلاً.

س- بله

ج- من نمی‌دانم، می‌دانید؟ یک حالت خیلی خیلی هیستریکی بود و هیچ صحبت منطقی با او نمی‌شد کرد ولی در این حالت هیستریک مطالبی که می‌گفت این‌ها بودند.

س- ولی اردشیرجی اگر اربابی داشته کی بوده؟

ج- نمی‌دانم.

س- بله

ج- نه خوب، باز باید رفت دنبال اردشیرجی گفتیم British subject بوده بله؟

س- آن‌موقع در سفارت آمریکا که کار نمی‌کرد؟

ج- نخیر آن‌موقع دیگر سفارت انگلیس بود، بله.

س- یعنی رسماً عضو سفارت انگلیس بود؟

ج- این‌ها را خوب است که از خودش بپرسید، ملاحظه می‌کنید؟ شاید من هم بعداً اطلاعاتی که دارم بگویم ولی…

س- نه خوب، این‌که رسمی بوده کارمند رسمی بوده انجام معلوم است، یا بوده یا نبوده علم عمومی بوده دیگر؟

ج- بگوییم دفتر داشته.

س- بله.

ج- و فریده می‌گفت که بله او آمد و یک warning داد، این‌طور که می‌گوید، من دارم می‌گویم warning او نگفت warning. او گفت که، «آمد این‌جا و به او.. او بعد از این‌که جلسه تمام شد علی آمد و خیلی عصبانی و گفت، بله این‌ها دارند مرا تهدید می‌کنند من نمی‌توانم این کارها را انجام بدهم.»

س- ایشان چه قدم‌هایی داشت برمی‌داشت که به کسی ممکن بود بربخورد به دولت خارجی؟ شما که در جلسات هیئت دولت،

ج- نمی‌دانم،

س- و در تصمیمات دولتی بودید؟

ج- نگاه کنید اگر این را بتوانیم حل بکنیم حالا من فقط واقعاً نمی‌دانم، نمی‌دانم جز این‌که آن چیزی که شایعات است این بود که او می‌خواست خیلی داشت متمایل می‌شد طرف آمریکا احیاناً منافع تجارتی و منافع نفتی فلان و این‌های انگلیس‌ها در خطر می‌افتاد و به حرف‌های انگلیس‌ها گوش نمی‌دادند و بیشتر منافع آمریکا را…

س- ولی خوب این‌ها در مورد آتیه بوده ولی در حال آن زمان…

ج- جوابش این است که نمی‌دانم، فقط…

س- یک چیز واضحی نبود که شما هم دیده باشید که…

ج- نه، نه.

س- دارد منافع به طرف آمریکا می‌رود و به ضرر انگلیس‌ها؟

ج- نه، جز آن موضوع کاپیتالیسیون و خوب، یک چیزی مثلاً در مورد بیمه یا… واقعاً چیز concrete ندارم که در آن حد باشد بگویم ولی آنچه که دارم یک indication‌هایی است که این indication‌ها عرض کردم یکی‌اش همین بود که فریده گفت و بعداً هم عده دیگری هم گفتند، احیاناً مثلاً اسم اردشیرجی را به دیگران نگفته بود به من گفته بود، نمی‌دانم. شاید به دیگران هم گفته.

بعد از آن یک اتفاق دیگری افتاد و آن یک شبی ما، که من استقبال کردم این را، کشفی که حتماً معروف حضورتان هست و الان هم در لوس‌آنجلس است، کشفی می‌دانید با سعید هدایت باجناق بودند، سعید منزلی داشت در خیابان دولت قلهک آن شب، ببینم منزل سعید بودیم یا منزل کشفی بود؟ منزل سعید بود، دعوت کردند که ما برویم خانه او و گفتند که شاپور هم آن‌جاست. من رفتم، رفتم آن‌جا طبعاً با آن چیزی که داشتم پرسیدم که، «خوب، این شاپور دست انگلیس‌ها توی کار نبوده؟» با خنده و فلان و این‌ها و تأسف،

س- که قتل منصور؟

ج- گفت بگذاریم تاریخ قضاوت کند. خندید گفت، «این را بگذار به آینده واگذار کنیم الان صحبتش را نکنیم ولی منصور داشت راه غلط می‌رفت.» گفتم، «چه گفت؟» «خوب دیگر، خیلی به او تذکر دادیم گوش نکرد.» این را هم بنده شنیدم. بعداً آمدم بعد از چند ماه در یک سفری مربوط به نفت آمدم به ژنو، رفتم پهلوی پدر منصور که نماینده ایران بود در دفتر United Nations در ژنو، برای‌تان نگفته بودم؟ یا گفته بودم که من با حسنعلی منصور در یک روز رفتیم به مدرسه ابتدایی خیلی عجیب است در یک روز در یک کلاس وارد شدیم. و خوب، همین‌جور با هم دوازده سال مدرسه بودیم و نه تنها همکلاس بودیم و رفیق بودیم خانه‌مان هم نزدیک همدیگر بود و حتی گاهی می‌رفتیم توی خانه آن‌ها که باغ بزرگی بود در خیابان شاهرضا سر پیچ شمیران، آن‌جا می‌رفتیم فوتبال بازی می‌کردیم. بنابراین دوستی ما خیلی قدیم بود و پدرش را خوب، از همان بابت می‌شناختم، آن‌موقع پدرش وزیر راه بود گاهی که می‌آمد برود مدرسه ما را هم می‌دید سوار ماشین می‌کرد با ماشین سه رنگ آن‌موقع ماشین…

س- نمره سه رنگ.

ج- نمره سه رنگ خیلی چیز بود دیگر، بله، وزنی داشت و این‌ها.

س- شاخص بود.

ج- شاخص بود. آن روز رفتم، مادرش را می‌شناختم فرنگیس خانم خوب، این‌ها، گفتم بروم ببینم ایشان را. رفتم و پهلوی آقای علی، خدا رحمتش کند، پدر حسنعلی، علی منصور او را دیدم و تسلیت گفتم. این مرد اولاً واقعاً یک احترامی مرا به خودش جلب کرد آن‌قدر این آدم استخوان‌دار بود تشکر کرد و این‌ها و یک دو قطره اشک فقط از چشمش آمد پایین هیچ صدا نکرد، هیچ. گفت، «بله، بله، حیف بود. آقای دکتر مهر وقتی می‌آمد برود به آمریکا من به علی گفتم استعفا بده تو نمی‌توانی کار بکنی، گوش نکرد. بعد که کار بالا گرفت،» این‌ها اطلاعات خودم است، «و من اطلاعاتی به دست آوردم که جانش در خطر است به او پیغام دادم که استعفا بدهد ولی علی گوش نکرد و این‌طور شد.» این هم نشان می‌دهد که بدون مقدمه نبوده ولی مقدمه‌اش چه بوده؟ من نمی‌دانم. حالا این‌ها را بنده به شما می‌گویم شاید تاریخ نویس‌ها توانستند سرهم بکنند و چیز دربیاورند از آن.

بعد البته رفتم پهلوی فرنگیس خانم که یک پایش را قطع کرده بودند سرطان پا گرفته بود و این‌ها، گریه و زاری ولی جلوی شوهرش که آمد یک دفعه گریه‌اش را قطع کرد و دیگر گریه نمی‌کرد معلوم بود خیلی حساب می‌برند از بابا، آدم مقتدری بود. به‌هرحال خدا رحمت‌شان کند همه حالا فوت کردند، این هم مسئله بعدی بود که برای من جالب بود. ببخشید به شما گفتم که این مطلب را من به هیچ‌کس نگفته بوم موضوع حرف حسنعلی را به خودم جز اولین بار به جمشید آموزگار الان یادم آمد نه به یک نفر دیگر هم گفته بودم البته بعد از انقلاب، در پاریس فرهودی؟ فرنودی؟ فرهودی. فرهودی بود که معاون وزارت کشور بود در زمان علم استاندار بوده و خیلی نزدیک بود به مرحوم علم و با دربار و موقعی که در پاریس او را دیدم بعد از انقلاب می‌گفتند که فرهودی می‌رود به مصر و درس تاریخ، فرهودی اصلاً معلم تاریخ بوده قبلاً کتاب نوشته دربار تاریخ و این‌ها آدم خیلی خوبی هم هست آدم خیلی ملایمی است، درس تاریخ می‌دهد به ولیعهد که حالا البته اعلی‌حضرت جوان و بنابراین ارتباط با دربار داشت و دارد. او مرا در، نشسته بود در شانزه‌لیزه در یکی از کافه‌ها با تیمسار، حالا هم مهم نیست، با یک تیمسار، آها چرا، این تیمسار حجازی بود که شد استاندار خراسان در زمان شریف‌امامی؟ اسمش تیمسار؟

س- امیرعزیزی.

ج- نه، پس اشتباه می‌کنم، ‌امیرعزیزی بود؟

س- امیرعزیزی ببخشید وزیرکشور بود در زمان…

ج- یک تیمسار…

س- همین اواخر؟ آخرین…

ج- بله تیمساری بود که…

س- صادق امیرعزیزی.

ج- استاندار؟

س- خراسان شد.

ج- زمان شریف‌امامی؟

س- زمان همین کابینه آخر شریف‌امامی.

ج- نه، پس زمان ازهاری کی بود؟

س- نمی‌دانم.

ج- شاید این زمان ازهاری بوده استاندار آن‌جا بوده که او عوض شد این، حالا شاید اسمش یادم بیاید. قبلاً هم وکیل مجلس بوده.

س- نه، پس این نیست. این‌که من می‌گویم…

ج- یا سناتور بود.

س- زمان علم و امینی و شریف‌امامی وزیر کشور بود.

ج- نه، شریف‌امامی آخر کار را من دارم می‌گویم بعد از انقلاب، یادتان نیست آن که قره‌باغی بود. به‌هرحال در کافه دیدیم او را دعوت کردند رفتم نشستیم یک قهوه‌ای خوردیم و خداحافظی کردیم. بعد فرهودی به من اظهار علاقه کرد، «می‌خواهم تو را تنها ببینم. گفت تو کجا هستی الان؟» گفتم، «والله من این‌جا الان یک استودیویی هست که یکی ازدوستانم به من داده شب‌ها آن‌جا می‌خوابم روزها هم جای معینی ندارم، ببینیم سرنوشت چه می‌خواهد و فلان و این‌ها.» گفت که، «بیا خانه من.» آدرس داد و «فلان‌جا بیا آن‌جا بنشینیم با هم صحبت کنیم و یک چیزی هم با هم می‌خوریم و فلان و این‌ها.» قرار گذاشتیم و رفتم خانه‌اش. در حدود مثلاً دو ساعت دو ساعت‌ونیم صحبت کردیم بلکه بیشتر سه ساعت، در حقیقت با هم تبادل اطلاعات کردیم. ایشان موقعی که من به او گفتم که، منصور چنین چیزی به من گفته بود آیا ممکن است شاه در کشتن منصور دست داشته یا نه؟ فرهودی هم معروف است به این‌که آنگلوفیل است، گفت که، «شاه خوشش نمی‌آمد از منصور، اعتماد هم نداشت.» گفتم، «این را می‌دانم بیش از آن چه؟» گفت که، «من حضور داشتم که شاه به مرحوم علم تلفن کرد که، چه لزومی دارد حسنعلی از آن طرف برود به آمریکا؟ ما این‌جا کار داریم. او کارش را می‌کند برمی‌گردد چه لزومی دارد برود به آمریکا؟» بعداً هم گفت، «من شنیدم که از مسافرت منصور به آمریکا شاه راضی نبود.» حالا او در حقیقت با این اظهاراتش عدم اعتماد شاه را به منصور می‌رساند که شاید منصور می‌خواسته در این مسافرت‌هایش زدوبندهایی بکند.

منصور اجازه گرفته بوده از شاه که برای تشییع جنازه چرچیل خودش بیاید به انگلستان، در آن شب من رفتم پهلویش قرار بود که بیایم برای یک معامله، البته اصلاً چون کسالتی داشتم برای کسالتم بود و این‌ها می‌خواستم چک‌آپی بکنم این‌ها، در ضمن برای معامله خرید اتومبیل‌های دوطبقه «برو آن‌جا و یک مذاکراتی هست بین تحقیقاتی بکن و بیا و این‌ها.» من شب که رسیدم فردا صبح تلفن کردم به اردشیر زاهدی که آن‌موقع سفیرمان بود، زاهدی گفت که، «بله منصور تیر خورده.» «اه.» «داشت می‌رفت مجلس و این‌ها.» به‌هرحال گفت، «نهار بیا ظهر پهلوی من.» رفتم نهار خوردم و اطلاعات پیدا کردم که چه اتفاقی افتاده است و این‌ها. قبل از این‌که می‌خواستم بروم به انگلستان شب رفتم خداحافظی کنم از منصور. منصور گفت، «نرو فردا باش پس‌فردا با هم می‌رویم. چون این حالش خیلی بد است من هم دارم…» گفتم، «والله من بلیطم را گرفتم،»

س- حال کی بد است؟

ج- گفت، «حال چرچیل خیلی بد است این می‌میرد تا پس‌فردا من می‌روم تشییع جنازه‌اش.» که البته مثل این‌که بیست‌وچند روز زنده ماند بعد از آن اغمایش، ولی منصور زودتر مرد. و او به‌هرحال قصد داشت بیاید لندن در آخرین سفرش هم قصد داشت بیاید لندن، و ظاهراً شاه، ظاهراً دارم می‌گویم شاید شاه نمی‌خواست اصلاً این مسافرت صورت بگیرد. نمی‌خواست که او برود لندن. حالا آیا این ارتباطی داشت؟ این‌ها تمامش speculation است توسط من،

س- بله

ج- که آیا این با آن حرف‌هایی که بعداً پدر منصور به من زد و آن حرف‌هایی که فریده می‌زد، با آن شایعاتی که بود، با آن حرفی که از شاپور شنیدم، آیا ارتباطی با هم این‌ها دارد یا ندارد؟ واقعاً نمی‌دانم. آنچه که قطعی است و این را شما می‌توانید چک بکنید با آن سناتورهایی که هنوز هستند و شاید فرزندان‌شان، این را بنده به شما مأخذش را می‌گویم از علیرضا ثابت شنیدم، موقعی که منصور قانون کاپیتولاسیون so to speak را برد به مجلس سنا در آن‌جا مخالفت کردند با او از جمله همین [سید جلال] تهرانی که بعداً رئیس شورای سلطنت شد و رفت کنار و چیز کیست اسمش؟ متین‌دفتری و چند نفر دیگر عده زیادی، عده زیادی آن‌جا بیش از مثل این‌که پنجاه و سه چهار درصد بیشتر به نفع او رأی ندادند بقیه مخالفت کردند، عزیزالصاحب به من می‌گفت که، از قول متین‌دفتری که، «شاه خودش به آن‌ها گفته مخالفت بکنید.» و باز من بودم که یعنی خودم دیدم منصور برگشته بود از سنا فوق‌العاده ناراحت و تلفن کرد به شاه که، «این‌ها دارند این‌جوری می‌کنند و این‌ها.» من نمی‌دانم شاه از آن‌طرف چه گفت ولی لابد به او گفته مثلاً، «پایداری کن.» برای این‌که مثل این‌که دفعه پیش به شما گفتم که من مخالف، یا نگفتم؟ کاپیتولاسیون بودیم؟

س- نه، می‌خواستم از شما سؤال کنم اصلاً این مطلب آیا در هیئت وزیران هم مطرح شد؟ اصولاً می‌شد این‌جور مطالب مطرح و وزرا…

ج- حالا این را تحت عنوان کاپیتولاسیون جواب‌تان را عرض می‌کنم، برای این‌که این موضوع را بگذریم و موضوع منصور را تمامش بکنم موضوع قتلش را، واقعاً در مورد مرگ منصور نکات تاریکی نکات مبهمی وجود دارد و باز هم یک مقداری بازی سیاسی که این را بعد از قتل منصور که لااقل هویدا این را می‌دانست شاید برای یک سال بازی دادند خانواده منصور را جواد منصور و این‌ها را بازی دادند، ما را بازی دادند، حزب را بازی دادند، که گفتم برای منصور یک آرامگاه خیلی مفصل و مرتفع و فلان و این‌ها درست می‌کنند و مهندس نصرت‌الله منقح هم که حالا در واشنگتن است، او نقشه‌اش را تهیه کرد واقعاً نقشه‌هایی که چندتا را تهیه کرد بیچاره؟ نمی‌دانم. آخر کار آمدند یک چیز کوچولویی درست کردند. یک روز من از هویدا پرسیدم که، «چرا این‌قدر پس این همه حرف‌ها چه بوده؟» گفت، «شاه خوشش نمی‌آید، شاه خوشش نمی‌آید می‌گوید که همین هم باز خدا را شکر کنید.» بعد هم قرار بود که خیابان زند را یک خیابان به نام منصور بکنند. هی گفتند این خیابان آن خیابان و خیابان چی بود که روبه‌روی حزب ایران نوین قرار بود درست کنند؟ به‌هرحال گفتند، «خوب، خیابان زند را.» بعد گفتم، «کریمخان زند را که نمی‌شود عوض کرد.» گفتند، «خوب، نصف آن را می‌کنیم منصور…» معلوم بود که همه‌اش بازیست و در آن بازی‌ای بود که شاه می‌کرد و باز هم مؤید آن است که از این آدم خوشش نمی‌آمد و نمی‌خواست که نه تنها در آن روند کلی که اسم هیچ‌کس را نمی‌خواست بگذارد، خوب، به اسم سپهبد زاهدی یک خیابان گذاشته بود و این حزبی که شاه گفته بود که نمی‌دانم، حزب پاسدار انقلاب است و رهبرش فلان است، دبیرش فلان است و از این حرف‌ها، اقلاً، ولی هیچ کاری برای بزرگداشت او که نکردند هیچی سعی کردند که همیشه کوچکش کنند و تمام گناه‌ها را هم بگذارند گردن او. این راجع به منصور. حالا می‌آییم راجع به…

س- حالا یک سؤالی در این بین، منصور که خوب، پدرش نخست‌وزیر بوده و در یک خانواده سیاسی رشد کرده بوده و سوابق امر را می‌دانسته آدم باهوشی هم بوده چه جوری پهلوی خودش تصور کرده بود که می‌تواند این گستاخی را در مقابل شاه بکند؟ شاه که قوام‌السلطنه و مصدق و سپهبد زاهدی و علا و نمی‌دانم انتظام را از شرکت نفت برداشته بوده سر دو کلمه که گفته بودند راجع به ۱۵ خرداد، این پهلوی خودش این نکات به‌اصطلاح دید کور او بوده این قسمتش که نمی‌دیده؟ یا چه جوری بوده؟

ج- من خیال می‌کنم همان دید کور او بوده. آدمی که در قدرت هست یادش می‌رود که ضعف‌هایش چیست؟ این خوی بشر است. و دوم خیال می‌کنم که او فریب همان چیزی را خورد که شاه خورد یعنی اعتماد، این را حالا شاید من اصلاً اشتباه بکنم نمی‌دانم، اگر بر حسب این‌که آن assumption اولی‌مان درست باشد یا نه؟ که assumption هست که منصور را آمریکایی‌ها آوردند روی کار.

س- پشتش گرم است.

ج- کسی که پشتش آن‌قدر گرم است که این نمی‌تواند، و بعد هم آدم وقتی که می‌رسد به قدرت بعد می‌خواهد تاریخ بسازد کاری که خود محمدرضاشاه می‌خواست بکند، و تاریخش هم یکی این است که خوب، بکنیم جمهوری دائمی مثلاً. یا عرض کردم آمریکایی‌ها به او دیکته کردند او به آمریکایی‌ها گفته، خیلی خوب، من این کار را می‌قبولانم به شاه، رفته به شاه هم گفته و احیاناً شاه هم گفته، خیلی خوب، من موافق هستم مقدمات آن باید حاضر بشود و فلان و این‌ها. ولی خوب، برای این‌که شر برای این‌که هیچ‌کس دیگر هم نباید بداند و این‌ها، احیاناً مثلاً هویدا هم می‌دانسته، احیاناً هویدا با او مخالفت کرده بوده گفته بوده، این عملی نیست. نمی‌دانم، عرض کردم این‌ها را من نمی‌دانم، ولی آنچه که می‌دانم و قطعی است این است که منصور به من گفت او با زبان خودش گفت و من با گوش خودم شنیدم که، «بله قانون اساسی را عوض می‌کنیم و می‌کنیم جمهوری ایران را و شاه هم می‌شود رئیس‌جمهور دائم.»

س- حالا من چندتا سؤال دارم در زمان حکومت منصور، یکی این‌که در زمانی که شما در وزارت دارایی بودید آیا اختلافاتی در مورد بودجه ارتش به صورت حاد پیش آمد؟ و این چه شکلی داشت چون بعدها می‌شنویم که، یا ما قبل شما، که نمی‌دانم دوره امینی سرکار فراموش کردم که دوره‌ای که او سر ظاهراً بودجه ارتش استعفا داد شما کجا تشریف داشتید؟

ج- من به شما عرض کردم من در وزارت دارایی بودم یعنی مستقیماً با بودجه سروکار نداشتم.

س- بعد که معاون کل شدید چطور؟

ج- بله خیلی سروکار داشتم. حتی می‌دانید بودجه کل کشور در وزارت دارایی طرح می‌شد و من یادم هست که آن اوایلی که قرار بود بودجه برود به سازمان برنامه که من با آن مخالف بودم ولی خوب، تصمیم گرفته بودند، مجیدی یکی دو جلسه آمد به وزارت دارایی که ما ترتیب بودجه بندی وزارت دارایی را به او بگوییم که ما چه‌جوری کار کردیم سابقه‌مان چیست و فلان و این‌ها، البته او شوخی می‌کرد که، «به من یاد بدهید.» و بعد هم یک ده نفر دوازده نفر از زعمایی که بودجه را در وزارت دارایی درست می‌کردند دادیم به سازمان برنامه منتقل شدند به آن‌جا که بروند آن‌جا بودجه را در آن‌جا درست کنند. من کاملاً وارد بودم به بودجه.

س- یک کار تاریخی که خوب است ثبت بشود راجع به مسئله بودجه ارتش چیست؟

ج- نکاتی راجع به بودجه ارتش، اولاً در بودجه ارتش یک camouflage بود در بودجه مملکت راجع به بودجه ارتش. اگر مثلاً می‌گفتند بودجه ارتش ۳۳ درصد یا ۳۰ درصد یا ۴۰ درصد کل بودجه است این دروغ بود، هر رقمی بود. برای این‌که یک مقداری فرض کنید خانه‌های افسران ارتش را می‌گذاشتند جزو بودجه ساختمانی.

س- وزارت آبادانی و مسکن.

ج- بودجه آموزش را می‌گذاشتند جزو وزارت فرهنگ یا راه‌سازی بکنند، یعنی یک مقداری از مخارج این‌جوری را می‌کشیدند کنار و می‌گذاشتند توی بودجه‌های دیگر که هیچ‌کس نمی‌فهمید.

س- هیچ‌کس نمی‌فهمید؟ کی‌ها می‌فهمیدند.

ج- وزرا و آن‌ها، نه همه وزیرها، وزیر دارایی و سازمان برنامه و…

س- وزیر دارایی می‌فهمید؟

ج- بله وزیر دارایی خوب می‌فهمید، وزیر خوب try خودش را هم می‌کرد. بله وزیر دارایی می‌فهمید، مگر آدم ابله بود که نمی‌فهمید بقیه می‌فهمیدند، رئیس سازمان برنامه می‌فهمید، مدیر کل بودجه می‌فهمید، مدیر بودجه این‌ها خودشان یعنی به آن‌ها می‌گفتند این camouflage بود که عمداً او بایستی این‌کار را بکند خودش می‌کرد، نخیر.

س- نیت از این‌کار مسئله امنیتی بود یا مسئله این بود که…

ج- نه، نه، مسئله این بود که دوتا مسئله بود یکی اجرای دستور شاه و ارتقا مقام،

س- نه منظورم از این‌که یک قسمتی از بودجه را در، به‌اصطلاح، پنهان بکنند نیت از این پنهان‌کاری چه بود؟

ج- می‌گویم خیلی روشن است، یکی این‌که می‌خواستند به همه دنیا بگویند که، «آقا من… و به خود ملت ایران، هم به ملت ایران و هم به خارج. یک وقتی، آمارش را مثل این‌که این‌جا اتفاقاً دارم، یک سخنرانی کردم چندی پیش در، یک سال یک سال و نیم پیش در آن انجمن دوستی ایران و آمریکا در واشنگتن که باتمانقلیچ این‌ها آن‌جا را دایر کرده داریوش همایون این‌ها، در آن‌جا ارقامی دادم. میزان درصدی که ما نسبت به کار آموزش می‌کردیم از خیلی از کشورها مثلاً از عراق هم کمتر بود، و خوب، این ایراد از طرف خود مردم ایران بود که، «آقا، شما درصدی که به بهداشت یا به فرهنگ تخصیص می‌دهید نسبت به درصدی که نسبت به ارتش تخصیص می‌دهید خیلی کم است»، خوب، ایراد می‌گرفتند. برای این‌که دم دهان مردم را ببندند و دقیقاً گول‌شان بزنند این camouflage صورت می‌گرفت.

س- این از کی… شروع شد به این‌کار؟

ج- دوماً به…

س- زمان رضاشاه هم مثلاً بوده؟

ج- نه، نه. خیلی جدید است. به نظر من این از همان وقتی آمد که به قول معروف ماساچوستی‌ها آمدند به ایران و توی بودجه وارد شدند. تقریباً از همان… نخیر از همان وقتی که رفت بودجه به سازمان برنامه، تا موقعی که توی وزارت دارایی بود این نبود از وقتی که رفت سازمان برنامه این شروع شد که در سال‌های آخر به طور وحشتناکی این اجرا می‌شد. بله، بله.

س- آن بودجه ارتش به چه صورتی می‌آمد می‌رفت به ستاد و یک‌جا به وزارت دارایی داده می‌شد؟

ج- نگاه کنید حالا من به شما عرض می‌کنم من اولاً چندتا تجربه خودم را می‌گویم بعد. دوتا شرکت آلمانی بود، ورنر داریم؟

س- شرکت؟

ج- ورنر داریم؟ ورنر، یک شرکت آلمانی اسم‌های‌شان متاسفانه یادم نیست این را که دارم به شما می‌گویم مربوط به بیست سال پیش است. دوتا شرکت بودند به‌هرحال اسلحه فروخته بودند به ایران زمان علم و پول‌هایش را نگرفته بودند و این رسید تا زمان منصور و بعد هم زمان هویدا. فشار آوردند، ما واقعاً هیچ کنترل فقط می‌گفتند که، «این‌قدر باید داد.» و یک نامه وزارت چیز می‌نوشت و می‌گفتند که، «به امر اعلی‌حضرت،

س- وزارت جنگ.

ج- وزارت جنگ. خریدهای آن‌جا را معمولاً طوفانیان می‌کرد یا دستگاه ارتشی می‌کردند این اواخر فقط طوفانیان، و تویش می‌گفتند یعنی شایعه‌ای که به حد، می‌دانید؟ خود کنگره آمریکا هم مطرح شد، مسئله این بوده که این‌ها ده پانزده درصد بیست درصد می‌گرفتند می‌خوردند و به‌هرحال وزارت دارایی مطلقاً کنترلی نداشت. ما در آن‌موقع مجبور شدیم با یک فرمول‌هایی که بیشتر جنبه اداری داشت تا جنبه واقعیت رسیدگی خزانه رسیدگی کرد و این‌ها و پولش را دادیم. در زمان بهنیا بنده یک تجربه‌ای دارم که البته آن‌موقع مربوط به من فقط این بود که به‌عنوان مدیرکل روابط خارجی و شخص مورد اطمینان بهنیا، بهنیا مرا می‌خواست می‌گفت، «در همه این جلسات باش و گوش بده.» معامله‌ای که ارتش کرد نیروی هوایی کرد راجع به طیاره استار بود یادتان نیست؟

س- نه.

ج- طیاره استار خیال می‌کنم که از لاکهید خریده بودند مثلاً و این طیاره معامله‌اش را کردند اصرار داشتند که وزارت دارایی امضا کند، من آن‌جا نشسته بودم که بهنیا تلفن کرد به علم که، «آقای علم، من سرم را بزنی این را امضا نمی‌کنم.»

س- عجب.

ج- بله، گفت، «سرم را بزنی این را امضا نمی‌کنم.» گفت، «اعلی‌حضرت…» گفت، «اعلی‌حضرت فرمودند خود شوهرخواهر ایشان تیمسار خاتمی که معامله را انجام دادند و می‌شناسند و همه‌اش از اول توی آن است ایشان امضا کند، من چرا امضا کنم؟ نه، من امضا نمی‌کنم.»‌

س- عجب.

ج- بله، بله، خیلی مرد محکمی بود. بعد هم به من گفت، «آقای دکتر مهر اگر آوردند پهلوی شما شما هم حق ندارید امضا کنید، هیچی.»

س- نمی‌ترسید؟

ج- اصلاً. من از این مرد، خدا رحمتش کند، آخر نگاه کنید یک اشاکل شاه این بود این آدم‌ها را همه را رفته بودند کنار زده بودند یک مشت بندگانی که، من اگر بخواهم بگویم راجع به شخصیت این آدم‌هایی که، خسروانی را شما گفتید به من بگویم که چیز کردم و دیگران، دوست عزیزم فتح الله ستوده که همدرسی من هم بوده شخصیت این‌ها آدم‌های درجه سوم درجه چهارم اصلاً ببخشید نود درصد وزرا آدم نبودند از لحاظ شخصیت، ممکن است تکنوکرات‌های خوبی بودند ولی…

س- شاه خودش گفته بود که، «من این‌ها را از توی کوچه می‌آورم.» یک‌همچین…

ج- من بودم حضور داشتم، گفت، «من این‌ها را از توی جوی از کنار جوی برداشتم، مثل یک سگی که توی جوی افتاده آورده این‌جا و حالا…

س- شما بودید خودتان؟

ج- من خودم حضور داشتم. بله، بله.

س- چه موقعیتی بود که همچین حرفی ایشان زدند؟ چون این جمله معروفی شده می‌پرسم.

ج- بله، عرض کنم که، در یکی از این شوراهای اقتصاد بود و یک عده‌ای خیال می‌کنم، الان باید این را رویش فکر کنم، خیال می‌کنم به دنباله…