روایتکننده: محمدعلی مجتهدی
تاریخ مصاحبه: 2 مه 1986
محله مصاحبه: Medford, Massachusetts
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
شماره نوار: 1
س- آقای دکتر مجتهدی برای اینکه شنوندگان خوانندگان خاطرات سرکار آشنایی عمیقتری با شما پیدا کنند، میخواستم استدعا کنم که شرح مختصری در مورد سوابق خانوادگی پدریتان بدهید.
ج- پدرم، اولاً من خودم در لاهیجان که در 30 کیلومتری رشت قرار گرفته دنیا آمدم در هزار و دویست و هشتاد و هفت، در اول مهر 1287، پدرم از مالکین لاهیجان بود و از گیش از برنج و ابریشم اجاره ملکی دریافت میکرد. زندگی او از اینها میگذشت. مادر من هم دختر یکی از مالکین لاهیجان بود که در موقع زایمان خواهرم وقتی من دو ساله بودم سپتی سمی گرفت و فوت شد.
س- چی گرفت؟
ج- سپتی سمی.
س- بله.
ج- چرک در خون.
س- بله.
ج- بله، گرفت و فوت شد. پدرم بمن تا سن هیجده سالگی اجازه نمیداد تا من از لاهیجان برای تحصیل خارج شوم و شش ساله ابتدائی را در یک مدرسهای بنام مدرسه حقیقت ابتدائی که مالکین لاهیجان هزینهاش را میدادند، حقوق معلمینش را میداد آنجا تحصیل کرده بودم.
شش ساله ابتدائی را که تمام کردم مصادف شد با کارهای میرزا کوچک خان در گیلان و اوضاع اعتشاش ایران و بالاخره نمیتوانستم به تهران بیایم. در 1304 املاکی را که از مادرم به من رسیده بود اجاره دادم و پدرم اجازه داد تا به طهران بروم و با اجاره این ملک که سالی 240 تومان بود و ماهی بیست تومان برای من میفرستادند تحصیل کنم.
س- بله.
ج- و آن مستاجر ماهی 20 تومان برای تحصیلاتم برای من میفرستاد و در تهران از یک تاجری میگرفتم و رفتم در دارالمعلمین مرکزی که یک دبیرستان بود در کلاس اول ثبت نام کردم. چهار سال آنجام بودم بعد از چهار سال در دو سال آخر یعنی پنجم و ششم در مدرسهای بنام مدرسه شرف تحصیل کردم. شش ساله متوسطه را در 1310 تمام کردم. بعد هم در مسابقه اعزام محصل شرکت کردم و قبول شدم و جزو محصلین اعزامی آمدم به پاریس. در مدتی که در دارالمعلمین مشغول تحصیل بودم مورد تشویق معلمین ریاضی قرار میگرفتم و اکثراً وقتی معلم ریاضی نمیآمد آقای فروغی، برادر آقای محمدعلی فروغی، مرحوم ابوالحسن فروغی رئیس دارالمعلمین، از من میخواست که من بروم برای شاگردهای همکلاسی خودم ریاضیات را تکرار کنم، و معلمین ریاضی هم حتی وقتی درس میدادند اغلب مرا صدا میکردند میگفتند برای دفعه دوم برای محصلین درس را تکرار کنم. این وضع باعث شد که من شوق و ذوق تدریس و معلمی به مغزم افتاد و در اثر تشویقها در تمام اوراق مسابقه نوشتم که من میخواهم بروم برای معلمی ریاضی. در آن تاریخ لیسانسیه در مملکت ما وجود نداشت. در تمام کلاسهای متوسطه دیپلمههای متوسطه منتهی افراد با ایمان، با عقیده و فداکار و علاقمند تدریس میکردند و بعلت ازدیاد جوانان داوطلب تحصیل در کلاسهای پنجم و ششم دولت مجبور شده بود از فرانسه معلم بیاورد و از فرانسویها افرادی داوطلب آمدن به مملکت ما میشدند که سواد حسابی نداشتند و توی کلاس اکثراً وقتی تدریس میکردند تدریسشان حسابی نبود. میخواهم محیط آن موقع را بگویم که از چه قرار بوده و چقدر کمبود داشتیم.
س- بله.
ج- دوره چهارم مسابقه بود که من در مسابقه شرکت کردم و بایستی این مطلب را بگویم که دوره اول مسابقه میخواستند 100 نفر محصل انتخاب کنند چهاربار مسابقه را تکرار کردند و نتوانستند 100 نفر دیپلمه متوسطه پیدا کنند و در حدود هشتاد نفر پیدا کردند بقیه را رضاشاه دستور داد از دیپلمههای دانشکده حقوق و دانشکده پزشکی کسانی را بفرستند تا صدنفر بشود. در زمانی که من مسابقه میدادم 500-600 نفر شرکت کردند و بین آنها 100 نفر انتخاب شدند. از اینجا متوجه میشویم که در عرض چهار سال چه تحولی از لحاظ تعلیماتی ایجاد شد و بنده جزو محصلین رفتم به فرانسه. با وجودی که من در اوراق مسابقه مینوشتم که داوطلب معلمی علوم ریاضی هستم وقتی که اسمی قبول شدگان مسابقه اعلان شد دیدم اسمم را نوشتند پزشکی و بروم پزشکی بخوانم. من خیلی ناراحت شدم رفتم وزارت فرهنگ گفتم مسئول اینها کیست، گفتند آقای ابراهیم شمسآوری است. رفتم پهلوی ایشان به ایشان گفتم آقا در تمام اوراق مسابقه خودم من نوشتم که میخواهم بروم برای معلمی ریاضی چرا شما مرا گذاشتید پزشکی. به من برگشت گفت که تو نمیفهمی، نمراتت خوب بود ما گذاشتیم ترا پزشکی بخوانی، پزشکی بخوان بیا به این مملکت خدمت کن. گفتم آقا من چیزی که بهش علاقمند نیستم چطور بروم بخوانم. من به ریاضی علاقمندم و این علاقمندی در اثر تشویق آن معلمینی بود که در کلاس در من ایجاد کرده بودند. خلاصه تغییر داد به معلمی ریاضی و بنده آمدم یک سال در کلرمون فران، یک شهری هست در نزدیک ویشی در فرانسه شبانهروزی بودم از لحاظ اینکه فرانسه تمرین کنم. کلرمون فران در ماسیف مبانترال است. بعد از یک سال…
س- 1931- 1932 (1310- 1311 شمسی)
ج- 1931- 1932، یک سرپرست بسیار نازنین و خوبی محصلین داشتند به نام اسماعیل مرآت که بعداً ایشان وزیر فرهنگ شدند و از مردان بسیار شریف مملکتمان بودند که فوت کرده، عرض بکنم که، به من نوشتند که اسم شما در دانشگاه لیل در شمال شرقی فرانسه نزدیک سرحد نوشته شده شما باید بروید آنجا. از ماسیف سانترال تا آنجا مسافتی بود بالاخره بنده رفتم آنجا. سه سال که آنجا بودم دو ساله لیسانسم را گذراندم و مورد تشویق مرحوم اسماعیل مرات قرار گرفتم و بعد در سال سوم فیزیک گذراندم و در مکانیک اجسام چون بین قبولشدگان شاگرد اول شده بودم جایزهای برای من فرستاد و نوشت به من که شما بیائید به پاریس اسمتان را در سوربن نوشتیم بیائید به سوربن. آمدم در سوربن. سه سال در پاریس بودم تحصیل میکردم و اینجا ضمن گذراندن سه تا دیپلم عالی دکترایم را هم گذراندم در رشته میکانیک ریاضی، میکانیک فلوئید، گازها و ایرودینامیک، هیدرودینامیک و در دوم اوت 1938 من رساله دولتیام را گذراندم و در سپتامبر به مملکتم برگشتم. البته در آن موقع استادانم به من پیشنهاد میکردند که در فرانسه بمانم و به آنها کمک کنم مخصوصاً که متأهل شده بودم با یک دختر فرانسوی، میگفتند که شما که خانمتان هم فرانسوی است دیگر چرا برمیگردید. من در جواب میگفتم که من متعلق به ایرانم و مخارج مرا از ایران به من دادند و بعلاوه فامیلم در ایرانند. من به مملکتم مدیونم، من باید برگردم به ایران. در سپتامبر از راه روسیه با همسرم آمدیم به باکو و با کشتی آمدیم بندر پهلوی و سه روز در لاهیجان بودم و بعد در اول مهرماه سال 1317 وارد تهران شدیم. سال تحصیلی 17-18 در دانشسرایعالی تدریس میکردم که ساختمانش نزدیک مجلس شورای ملی پهلوی پمپ بنزین بود. بعد از آن در شهریور 18 خودم را به دانشکده افسری معرفی کردم برای خدمت نظام، چون آن موقع استادان ریاضی بقدر کافی برای دانشگاه نبودند و مرحوم مراَت هم وزیر فرهنگ بود خیلی ناراحت شد و رفت پهلوی رئیس ستاد تیمسار ضرغامی، و به ایشان جریان را گفت که ما استاد میخواهیم و نداریم. ایشان رفتند خدمت نظام را انجام دهند و به ایشان معافی بدهید تا کلاسها تعطیل نشود ولی من میخواستم خدمت نظام را زودتر انجام دهم تا به زندگیام برسم. من آمدم پهلوی آقای مراَت به ایشان گفتم معافی برای یک سال که شما دادید سال دیگر میروم، سال دیگر پیرتر میشوم کارم مشکلتر میشود من از حالا بروم خدمت نظام را انجام بدهم. در دانشکده افسری که همان روزهای اول بود آقای سرهنگ عرب شیبانی که آجودان سپهبد یزدان پناه بود آمد و گفت مجتهدی کیه. خودم را معرفی کردم، گفت که تیمسار با شما کار دارد. رفتم پهلویشان به من گفت که اعلیحضرت امر کردند هفتهای دو روز شما بروید به دانشسرایعالی و تدریس کنید و شیپور بیدار باش را وقتی میزنند شما پاشید بروید به دانشسرایعالی. من هفتهای دو روز در تمام مدتی که دانشجوی دانشکده افسری بودم از خیابان سپه دانشکده افسری با چکمه و مهمیز و شمشیر و لباس دانشجوئی، چون توپچی بودم، میرفتم به دانشسرایعالی تردیس میکردم و ظهر از همانجا برمیگشتم. سال بعد وقتی ستوان دو شدم یک دفعه دیدم که مرا مأمور اهواز کردند. با همسرم رفتیم به اهواز و آنجا با یک مرد شریفی به اسم تیمسار شاهبختی وطنپرست منتهی معلوماتی نداشت ولی فوقالعاده وطنپرست، با ایمان، تماس پیدا کردم، فرمانده لشکر بود، و بنده شدم افسر توپحانه تحت نظر افسری که فرمانده آتشبار بود آقای ستوان یکم نیکومنش که بعداً سرلشکر شد و کرمانشاهی بود. تا مهرماه 1320 آنجا بودم که سوم شهریور ماه هجوم انگلیسها و روسها و آمریکائیها به ایران باعث شد که سربازان و افسران وظیفه در تهران مرخص شدند. ولی در اهواز تیمسار شاهبختی اصلاً سربازان و افسران وظیفه را مرخص نکرد و مثل تهران خیانت به مملکت نکرد تا بتواند در مقابل سربازان خارجی کم. بنده تا ششم مهر زنم تهران بود، از آنجا برای من سه تا کاغذ آمد. این مقدمه را گفتم برای اینکه به اینجا برسم. سه تا کاغذ آمد. یکی اینکه شما از انتظار خدمت خارج شدید و دانشیار نمیدانم رتبه دو دانشسرایعالی هستید. یکی دیگر شما رئیس شبانهروزی دبیرستان البرزید. من اصلاً نمیدانستم دبیرستان البرز کجاست، شبانهروزی چیه. یکی دیگر هفتهای چهار ساعت در دبیرستان البرز در کلاس ششم تدریس میکنید و در مقابل 64 تومان ماهانه به شما حقالتدریس خواهند داد. البته این مبلغ اضافه از حقوقی بود که، اضافه از صد تومان حقوقی بود که رتبه دانشیاری میدادند هفت تومانش را میکاستند نود و سه تومان به من میدادند که در مقابل تدریس دانشگاه یک کار دومی بود. چرا؟ برای اینکه من چون شهرستانی بودم منزل نداشتم و این مؤسسه البرز مال آمریکائی بود خریداری شده بود و ساختمانهائی برای معلمین بود، یکی از این ساختمانها را مرحوم مراَت در اختیار خانمم گذاشته بود که آنجا زندگی کنیم. چون در آنجا زندگی میکردیم گفت که ابلاغ صادر کرد شما رئیس شبانهروزی هم هستید. در رئیس شبانهروزی بودن من در آنجا مصادف بود با کمبود مواد غذائی. دشواری زیادی بود. گاهی از اوقات مثلاً صبحانه به بچهها شیربرنجی میدادند یا فرض بفرمائید که شلهزرد میدادند. من هم از منزل برای اینکه منزل نزدیک شبانهروزی بود، صبحانه نخورده میآمدم اول کار این بچهها را انجام میدادم از همان در میرفتم گاهی از اوقات درس داشتم دانشکده فنی میرفتم دانشکده فنی چون از دانشسرایعالی رئیس دانشکده فنی مرحوم غلامحسین رهنما مرا منتقل کرده بود به، با موافقت من، مرا منتقل کرده بود به دانشکده فنی از 1320 تا 23 مسئول شبانهروزی بودم و شبانهروزی هم یک مؤسسهای بود بدون کمک دولت اداره میشد مخارج تقسیم میشد بین افرادی که در شبانهروزی بودند ده درصد هم مجانی میپذیرفتم، مجانیهای دستوری خیر، مجانیهائی که حقیقتاً پدر و مادرشان هیچی نداشتند. این سه ساله گذشت تا آقای بهار کاظمی وزیر فرهنگ بود تلفن کرد احضارم کرد رفتم آنجا پهلویشان گفتند که شما بیائید و مسئولیت دبیرستان البرز را قبول کنید. دبیرستان البرز در این مدت آقای وحدی بود اول، آقای وحید تنکابنی بود. بعد از آقای وحید تنکابنی آقای پرتوی بود. بعد آقای پرتوی، آقای ظهوری بود. آقای پرتوی و آقای ظهوری رؤسای مدارس متوسطهای بودند که من شاگرد بودم. بعد از آقای ظهوری مرحوم دکتر لطفعلی صورتگر استاد دانشکده ادبیات، استاد انگلیسی دانشکده ادبیات بود و اوضاع دبیرستان در اواخر 1323 طوری مختل شده بود که کارنامهاش اعتبار نداشت. عرض بکنم که، من گفتم که وزارت فرهنگ نمیگذارد که این دبیرستان سر و صورت بگیرد در صورتی که گفتم… گفت چطور نمیگذارند؟ گفتم ببخشید افرادی هستند که از دبیرستان البرز پول میگیرند و در دبیرستان البرز کار میکنند یکی دو نفر هم قبلاً به خدمت شما عرض کردم…
س- بله.
ج- ولی نمیخواهم اینجا تکرار بشود. یکی دو نفر هم ماهی 200 تومان میگیرند… این پول را دانشآموزان دبیرستان میدهند بعضیها هستند که حتی ندارند و به زحمت این پول را میدهند. عوض اینکه این آقایان بروند آنجا تدریس کنند اینها این پول را میگیرند. معلمین دبیرستان البرز میگویند ما درس میدهیم حقالتدریس را بخاطر ما میگیرید از بچهها در صورتی ک شما ماهی اقلاً هزار تومان آن موقع بین افرادی تقسیم میکنید که یک دقیقه نمیآیند اینجا. خود به خود معلمین کمتر درس میدادند و انضباط در دبیرستان به صفر رسیده بود. اوضاع این دبیرستان مختل بود. من به آقای باقر کاظمی گفتم این جریان را. گفت من اگر اختیار تام به شما بدهم قبول میکنید. گفتم بله. برای من ابلاغی صادر کرد که با اختیار تام بروم آنجا. بنده هم ببخشید هر کسی تو دبیرستان البرز کار میکرد بهش پول میدادم، هر کسی کار نمیکرد میخواست هر کاره باشد پولشان را قطع کردم برای اینکه این پول مال چیز نبود، نه مال اوقاف بود نه مال وزارت فرهنگ بود نه مال دولت بود، مال بچههای مردم بود، برای تعلیمات خود بچهها این پول را میدادند نه برای برای دادن به این و اون. وقتی معلمین دیدند که خوب، پولی که از بچهها گرفته میشود بین خودشان که حقالتدریس میگیرند حقالتدریسشان… است علاقمندی ایجاد شد. و مطلبی را میخواهم بگویم و آن این است ک دو عامل باعث شد که من این دبیرستان بیش از کار اصلیم که تدریس در دانشکده فنی که هفتهای هشت ساعت بود، علاقمند باشم. یکی اینکه این مؤسسه مؤسسهای بود که از خارجیها خریداری شده بود، میسیونرهای آمریکائی این مؤسسه را داشتند و به دولت ایران فروخته بودند و البته دکتر جردن در رأسش بود و در زمانی این مؤسسه را اداره میکردند که یک دبیرستان هم در تهران غیر از دارالفنون نبود. و با علاقمندی دکتر جردن افراد بسیار نازنینی از این مدرسه خارج شدند که من یک هزارم خدمت دکتر جردن را به تعلیمات دبیرستان البرز نتوانستم بکنم به دلیل اینکه او خارجی بود در مملکت ما خدمت میکرد من ایرانی هستم و افتخار میکنم ایرانی هستم، میبایستی صد برابر بلکه هزار برابر او کار کنم. این تعصبی دارم راجع به اینکه مملکت ما را باید جوانهای ایرانی اداره کنند و جوانهای ایرانی مملکت ما را ترقی بدهند. این طرز فکر من است و همیشه این فکر را داشتم. این تعصب را داشتم. میگفتم که بایستی این مدرسه جزو بهترین مدارس تهران باشد و خوشنام و نتایج خوب داشته باشد. این یک اصل. اصل دوم معتقد بودم که پدر و مادری که بچههایشان را میآورند به من میسپرند از بچهها عزیزتر و بهتر و قیمتیتر برای پدر و مادر چی هستند. اگر پولشان را به من بسپرند پولشان را بنده، ببخشید، زیر و رو کنم یا دزد ببرد میگویم آقا من به شما مدیونم یا دارم میدهم، ندارم برای شما کار میکنم به حساب کار من بگذارید. ولی اگر بچههای این مردم معیوب بشوند دو ضرر می زند. یکی اینکه قابل اصلاح نیست وقتی که در طفولیت ضربهای به یک جوان وارد بشود عقده زیادی ایجاد میشود، قابل اصلاح نیست. یکی دیگر به مملکت من خیانت کردم برای اینکه این بچهها را من بایستی طوری هدایت کنم که اینها افراد برجسته مملکت بشوند در مملکت به سهم خودشان خدمت کنند. این دو تا انگیزه باعث شد که کار فرعی من یعنی دبیرستان البرز بر کار تدریس من ترجیح پیدا کرد. و من مفتخرم، میخواهم همچین صریحاً بگویم، افتخار میکنم که مسئول دبیرستان البرز تا 57 بودم یعنی 37 سال با شبانهروزی حساب کنیم، ملاحظه کنید، 37 سال مسئول دبیرستان البرز بودم و از اینجا در حدود 50 هزار نفر دیپلمه دادم بیرون و یکی از یکی برجستهتر. یکی از یکی بهتر. حالا چطور این دیپلمهها را من این جوری بدین نحو تنظیم کردم، هدایتشان کردم که بهتر از جاهای دیگر بودند. همهشان قبول میشدند در تمام دانشگاههای دنیا. آن ابتدای کار در سنوات اول همان 23، 24، 25 من به معلمینشان، اولاً ششصد نفر شاگرد بیشتر نبودند. هفتصد نفر شاگرد بیشتر نبودند. و در حدود، فرض بفرمائید که بیست سی نفر معلم بیشتر نبودند. به معلمین اختیار دادم که خودشان امتحان کنند و شاگردها را قبولیشان را اعلام کنند. پس از یک مدتی چون با نمایندگان کلاس، از هر کلاسی یک نفر نماینده انتخاب میکردند. جلسه داشتم همیشه، هر پانزده یکبار. با معلمین هم جلسه داشتم. دائماً کنترل میکردم که وضع کلاس نواقصش از چه قرار است که من ترمیم کنم. و در این جلسات فهمیدم که از معلمین پرسیدم اوضاع کلاسها از چه قرار است. به من گفتند اوضاع کلاس خیلی هتوروژن است، خیلی هموژن نیست. گفتم خوب، اینهائی که از بیرون میآیند طبق کارنامهشان من شاگرد میپذیرم اینها مقدمات شاید درس تدریس نکردند برایشان این است که درسهای شما را نمیفهمند هتوروژن شده معلمین گفتند خیر، تنها بیرونیها نیستند خود البرزیها هم که از کلاس پائین آمدند اینها هم مطالب ما را درست درک نمیکنند برای اینکه پایهشان آن برنامه پایه درست تدریس نمیشود. چطور میشود درکلاس اول، دوم، فرض بفرمائید، انگلیسی درست تدریس نشود در کلاس سوم بخواهند درست تدریس کنند خوب، این بچه نمیفهمد. بفکر افتادم که … علاجی تعیین کنم. دیدم یگانه راهش این است که این معلمین را من عقبش رفتم دیدم عیب در کجاست اول متوجه شدم که معلمین بعضیهاشون، نه همه، بعضیهایشان، نصف برنامه آن کلاس را تدریس میکنند همان نصف برنامه را آخر سال امتحان میکنند. در صورتی که تمام برنامه را میبایستی تدریس کنند که سال بعد روی این پایه مثل نردبان شاگرد چیز بفهمد. علت اینکه هتوروژن است البرز بخاطر این است که نصف برنامه را نخواندند. خوب، برای اینکه اینها را وادار کنم که تمام تدریس کنند دیدم امتحانات را اگر به عهده خودشان باشد باز هم همین عمل ادامه پیدا میکند. البته باز هم تکرار میکنم همه معلمین این جور نبودند. معلمین باوجدان، معلمین وظیفهشناس تمام برنامه را تدریس میکردند و عده خاصی بودند که اینها خوب، از تنبلی یا، نمیتوانم بگویم بیوجدانی، ولی تقریباً به بچههای مردم این خیانت است، یک نوع خیانتی است، تدریس نمیکردند باعث این کار شد. فکر کردم که چکار بکنم. جلسه معلمین تشکیل شد به اینها گفتم. گفتم از این به بعد، این از سال 25، از این به بعد شما حق ندارید امتحان کنید. ثلث اول و دوم مال شما. امتحان کنید هر نمرهای که میخواهید بدهید به شاگردهایتان بدهید ولی آخر سال من همه را جمع میکنم سئوالات امتحان را هم خودم تهیه میکنم. و سئوالات امتحان از تمام برنامه خواهد بود. برنامه را تقسیم کردم، برنامه هر درسی در هر کلاس تقسیم کردم بر پنج قسمت. به معلمین هم گفتم تقسیم کنید به پنج قسمت. دو قسمتش را مهر و آبان و آذر، دو پنجمش را. دو پنجم دیگرش را دی و بهمن و اسفند. یک پنجمش را در فروردین و اردیبهشت. اردیبهشت ماه چون تعداد کلاسها شاگردان داوطلب زیاد شده بود و در اثر انضباطی که در دبیرستان البرز حکمفرمائی میکرد. چون من مخالف هر نوع بیانضباطی هستم. معلم غیبت میکرد تنبیه میکردم. شاگرد غیبت میکرد تنبیه میکردم. این است که مدرسه منظم شده بود و مرتب بطوریکه ساعت کلاس را میزدند ده دقیقه بعدش کسی میآمد تو این مؤسسه بسیار بزرگ صدای احدی شنیده نمیشد و خیال میکردند هیچکس نیست. التفات میکنید. این انضباط حکمفرمائی میکرد. معلمین را هم گفتم که باید برنامه را تدریس کنید و هر کسی که من آخر سال سئوال بدهم شاگردش دست بلند بکند در امتحانات در توی سالن امتحانات دست بلند کند من این را نخواندم، آن معلم در تابستان حقالتدریس ندارد. و همین کار را کردم. تعداد کلاسها رسیده بود، اولیای محصلین هر پدری دلش میخواهد بچهاش در درجه اول در یک جائی باشد که از لحاظ انضباط منظم و مرتب باشد. تدریس در درجه دوم است به عقیده من، اخلاق و تربیت و این هاش خوب باشد. این است که مردم هجوم زیادی آوردند و شب میآمدند برای نامنویسی آنجا کسی را استخدام میکردند یا خودشان میآمدند آنجا میماندند برای اینکه صبح زود نمره شماره اول را بگیرند که یک افتضاحی شده بود که من این را هم تغییر دادم بعدش، عرض خواهم کرد. که گفتم در یک روز معینی همه داوطلبان، همه کسانی که میخواهند بچههایشان را اینجا بگذارند بیایند تو این سالن جمع بشوند. بین خودشان دو پدر دو تا مادر انتخاب کنند بیایند اینجا بنشینند من ششصد نفر شاگرد میخواهم برای کلاس اول، این ششصد نفر را هر طوری دلشان میخواهد انتخاب کنند. آنها تصمیم گرفتند از روی معدل انتخاب کنند و از بیست شروع میکردند میآمدند پائین تا شانزده، ششصد نفر تمام میشد بقیه پا میشدند میرفتند. این عمل را من انجام میدادم که اینها بفهمند که این جا تبعیض و استثنائی نیست. بعد هم سفارش از هر مقامی میآمد از دربار گرفته تا جایی دیگر، گوشم به این حرفها بدهکار نبود. استثناء و کسی را نمیپذیرفتم. عرض بکنم که، سئوالات را آمدم رجوع کردم، چون من تخصص همه دروس را که نداشتم، رجوع کردم به معلمینی که مورد اعتماد و منظم بودندکه مال کلاس اول و دوم و سوم و چهار و پنجم، ششم هم که وزارت فرهنگ امتحان میکرد به ما مربوط نبود، مثل یک نردبانی تهیه کند. مثلاً فیزیک را میدادم به یک معلم فیزیک، شیمی را میدادم به یک معلم شیمی. پنج سؤال، چنج تا پاکت تهیه میکردند میآوردند پهلوی من. تاریخ، جغرافی، نمیدانم، زبان انگلیسی، ادبیات فارسی، دیکته، انشاء، نمیدانم همه این چیزها را میآوردند پهلوی من. امتحاناتمان را از 15 شهریور شروع میکردیم. از 15، ببخشید اردیبهشت، شروع میکردیم تا اواسط 15 خرداد طول میکشید. تو آن سالن ورزشی هشت تا ده، ده تا دوازده و سه تا پنج. صبح ساعت شش خودم میرفتم آنجا. مثلاً اگر روزی امتحان ساعت هشت امتحان جبر داشتند جبر کلاس چهارم مثلاً بود، معلمینی که جبر تدریس میکردند در این دوازده شعبه چهارم، موظف بودند ساعت شش بیایند آنجا. من پاکت جبر را از جیبم درمیآوردم سئوال را میدادم به اینها میگفتم که باز کنید ببینید طبق برنامه هست یا نه اول. بعد به اینها میگفتم بنشینید حل کنید. حل میکردند خودشان. بعد میگفتم بارم تعیین کنید. بارم از یک نمره نباید تجاوز کند. هر سئوالی، یعنی هر قسمتی که حل شده یک نمره بیشتر نباید داشته باشد. بارم اینها را همه انجام میدادند. میگفتم همهتان امضاء کنید. امضاء میکردند. این را از اینها میگرفتم میگذاشتم تو جیبم. سئوال را هم میگرفتم پلی کپی میکردم به تعداد شاگردها میدادم به شاگردها. شاگردها اوراق را پر میکردند. اینها میآمدند مینشستند تو دبیرستان البرز تصحیح میکردند. بعد متوجه شدم که این اسم شاگرد که بالایش هست مثلاً پسر منست در تصحیح ورقه، مثال میزنم، خودم را مثال میزنم، پسر مرا ترجیح میدهند به پسر یک آقای دیگر. دیدم نه این هم یک عیب پیدا کرد. آمدم اوراقی را تهیه کردم، اوراق خود مدرسه البرز بوده، اسم شاگرد مخفی بود. هر شاگردی هم روی این ورقه اگر علامت میگذاشت انضباطش را صفر میدادم سال دیگر هم نمیپذیرفتم. پس بنابراین هیچ خدشهای وجود نداشت که شاگرد وسیلهای فراهم بکند که ورقه درسش را به معلم بشناساند. بعضیها درس خصوصی میدادند شب میرفتند درس میدادند اصرار داشتند در آن مواقعی که من سئوال طرح نمیکردم، اصرار داشتند آن چیزی که با شاگردشان حل کرده بودند در منزل همان را در سئوال بگذارند. من این را متوجه شدم و این سئوال طرح کردن من این عیب را هم مرتفع کرد. و از ترس اینکه مبادا تابستان حقوق نداشته باشند تمام برنامه، حقوق که نبود حقالتدریس بود، حقوق وزارت فرهنگ را میگرفتند. چون قانون وزارت فرهنگ این بود، هر لیسانسیهای که از دانشسرا درمیآمد ابتدای کار بیست و دو ساعت تدریس میکرد و چهار سال بعد بیست ساعت تدریس میکرد. هشت سال بعد هیجده ساعت تدریس میکرد. خوب هفتهای سی ساعت تدریس بود. دوازده ساعتش را آزاد بود میآمدند در دبیرستان البرز این دوازده ساعت را تدریس میکردند حقالتدریس میگرفتند. بدین نحو آن عیب هتورژون بودن را از بین بردم.
دومین کاری که در دبیرستان البرز کردم راجع به آزمایشگاه بود. فیزیک و شیمی و طبیعی در مدارس ما، در مدارس ایران حتی دورهای که من تحصیل میکردم از روی کتاب بود و ما روی اصل اینکه یک چیز مغناطیسی نمیدیدم که چه جوریه. چه جوری آهنربا اصلاً به چه شکل است. فقط تو کتاب شکلش را میدیدیم. وسایل آزمایشگاه با هدایای مردم، چون این جور که رفتار کردم اعتماد اولیای محصلین را جلب کردم و خیلی هم مفتخرم، هدایائی به دبیرستان البرز میدادند که در اثر این هدایا من 22 هزار متر ساختمان در دبیرستان البرز کردم. و این 22 هزار متر ساختمان یک شاهی پول دولت تویش نیست تمامش هدایائی است که مردم دادند. بعضیهایشان حتی بچههایشان تو دبیرستان البرز نبودند. بچه نداشتند که در دبیرستان البرز باشند. با کمک مهندسین دانشکده فنی یعنی شاگردهای قدیم من میآمدند نظارت میکردند حتی بعضیهایشان خودشان پول میدادند. چهل و پنجاه هزار تومان پول میدادند. و این ساختمانها تا توانستم جایگاه ششصد نفر محصل را در زمان آمریکائیها تبدیل بکنم به کلاسهای برای 5560 نفر که سال 1357، 5560 نفر شاگرد داشتم. 245 نفر معلم بودند که حقالتدریس میگرفتند. و تازه عده زیادی ناراضی بودند از دست من که من جا نداشتم نپذیرفته بودم اینها را. بچههایشان را نپذیرفته بودم اینها میرفتند جای دیگر. خوب، من دلم میخواست که اینها را بپذیرم ولی کجا بپذیرم. معتقد بودم که کلاس بیش از چهل نفر، چهل و پنج نفر نباید باشد تا معلم بتواند برسد. من مخالف کلاسهای هفتاد، هشتاد نفری بودم که معلم نتواند برسد و شاگردها استفاده نکنند. آزمایشگاه را خیلی اهمیت میدادم. مقادیر زیادی آزمایشگاه شیمی، طبیعی و فیزیک از خارج وارد کردم. محصلین دبیرستان البرز برخلاف سایر مدارس، برخلاف آئیننامه مصوبه شورای عالی فرهنگ، چون همه چیز تعلیماتیمان ؟؟؟ شورایعالی فرهنگ میبایستی تصویب کند، آزمایشگاه امتحان میدادند. در عرض سال کار میکردند. ساعتهای معینی روی برنامه در آزمایشگاه کار میکردند آخر سال هم امتحان میدادند. نمره امتحانشان هم در کارنامه مندرج بود. کارنامه دبیرستان البرز یک همچین چیزی داشت که کارنامههای دیگر نداشت. بنابراین آنچه فیزیک، شیمی و طبیعی اینها میخواندند آزمایش میکردند. میفهمیدند چه کار کنند. علاوه از این در حدود یک صد تا فیلم علمی وارد کردم برای دبیرستان البرز، آن هم با هدایای مردم که فرض بفرمائید که، مثلاً خانهسازی مورچگان، فرض بفرمائید که زنبور عسل. مثلاً بنده خودم تا آن تاریخ نمیدانستم. یک فیلمی وارد کردم که روی برگهای درخت با اکسید دو کربنی که از هوا میگیرد و آبی که از زمین میگیرد نور کاتالیزور نشاسته تولید میشود. من با دیدن این فیلم فهمیدم در صورتی که در دوره متوسطه کسی به من نگفته بود و من نمیدانستم همچین چیزی را. مثلاً این درختی که میبینید نشاسته روی برگش تولید میکند. در این فیلم طوری بود که گلدان را میگذاشتند سرپوش رویش میگذاشتند فیلم نشان میداد. نور نبود. نور کاتالیزور نبود. یعنی کمک نمیکرد. بنابراین برگش را میگذاشتند توی دوایی که تشخیص میداد، دوایی هست که اسمش یادم نیست، که تویش میگذارند اگر نشاسته باشد رنگ آن جسمی که نشاسته رویش هست تغییر میدهد. عرض بکنم که تغییر نمیکرد. پس نشاسته تولید نمیشد. سرپوش را بر میداشتند. آب نمیرساندند به گلدان باز هم نشاسته تولید نمیشد. یا اکسید دو کربن نمیرسید بهش نشاسته تولید نمیشد. غرضم اینجاست که از این نوع فیلمها صدتا وارد کردیم. بعد از تعطیل کلاسها معلمین طبیعی بچهها جمع میشدند در سالن دبیرستان این فیلمها را نشان میدادند به اینها و خود به خود بچهها میفهمیدند که علم شیمی، فیزیک، طبیعی عملاً از چه قرار است و اوضاع را تشخیص میدادند.
موضوع دوم سخنرانیهائی بود که در دبیرستان انجام میدادم هر پانزده یک بار از افراد شایسته، خوشنام، سخنران دعوت میکردم و میآمدند. بچه را جمع میکردم آنجا و برای اینها سخنرانی میکردند. یادم میآید، خودم شرکت میکردم در این… خودم هم مینشستم استفاده میکردم. یادم میآید یک آقای سخنرانی بود، اسمش یادم نیست، وکیل دادگستری بود بسیار سخنران خوبی بود. من نشسته بودم و بچهها هم بودند و گوش میدادیم. یک دفعه این رفت پشت تریبون شروع کرد به صحبت کردن پرسید از این شاگردها، آقایان من یک سئوالی از شما دارم. اگر شما امروز سوار اتوبوس شدید رفیق شما پول اتوبوستان را داد دفعه دیگر به اتفاق همان رفیق سوار شدید شما چه کار میکنید. همه گفتند که ما پول اتوبوس او را میدهیم. برگشت گفت که این پدر و مادری که این همه زحمت برای شماها میکشند شماها چه کار میکنید برایشان، چه کار میخواهید بکنید برایشان، از اینجا شروع کرد راجع به وظیفه پدر و مادر به اولاد و کارهائی که اولاد باید بکند نسبت به پدر و مادر. یعنی حرفهای تربیتی میزدند برای اینها. بچههای دبیرستان البرز از این لحاظ هم کارشان تکمیل بود.
یک کار دیگری هم کردم که این هم باز در سایر مدارس نبود. معتقد به این بودم که محصلین دبیرستان البرز وقتی فارغالتحصیل میشوند، خوب، در دانشگاههای ما جا به حد کافی نیست یا پدر و مادرشان نمیخواهد اینها در ایران تحصیل کنند میفرستند خارج، خارج انگلیسی اینها بلدند. انگلیسی دو جا بیشتر نیست. یکی انگلستان یکی آمریکا. اگر این دو جا اینها را نپذیرفتند یا در این دو مملکت اینها موفقیت تحصیلاتی پیدا نکردند به علل زیادی، به علل مختلف، خوب، کجا بروند، چه کار کنند. بهتر اینکه من اینها را وادار کنم یک زبان دیگری هم یاد بگیرند. برخلاف برنامه مصوبه وزارت آموزش و پرورش زبان فرانسه را من اجباری کردم در دبیرستان البرز. چون ساعتش در برنامه نبود سی ساعت پر بود، سی ساعت را کردم سی و شش ساعت. یعنی سی ساعت در هفته را کردم سی و شش ساعت. پنج ساعت در روز را کردم شش ساعت. زبان فرانسه تدریس میشد و سفارت فرانسه وقتی دید که یک همچین کاری من کردم سه چهار تا معلم فرانسوی از وزارت فرهنگ فرانسه برای من فرستاد. اینها کارشان فقط تدریس زبان فرانسه بود در دبیرستان البرز. به این نحو شاگردهای البرز هم فرانسه بلد بودند، هم انگلیسی بلد بودند و برنامه را درست دیده بودند. بنابراین در همه دانشگاهها موفق بودند و در خارج هم، هم میتوانستند بلژیک بروند، سوئیس بروند، فرانسه بروند، انگلستان بروند، آمریکا بروند، استرالیا بروند و تحصیلاتشان را ادامه بدهند و در اثر این، اسمش را نمیتوانم بگویم فعالیت، در اثر انجام وظیفه این نوعی، بچههای دبیرستان البرز برجسته بودند و در مقابل اینها به من محبت فراوانی پیدا کردند. پدر و مادرشان به من محبت فراوانی پیدا کردند. هدایای مفصلی برای ایجاد ساختمان ایجاد کردند. یادم میآید یکی از این موارد، روزی در اطاقم بودم خیلی ناراحت بودم برای اینکه از رئیس دانشگاه ملی بودم به علتی که بیانش حالا لازم نیست گفتنش، ناراضی شدم از هیئت امناء و استعفا دادم. میخواستم دو تا رئیس دانشکده را عوض کنم به عللی که به عقیده من فاسد بودند، آدمهای حسابی نبودند. هیئت امناء مخالفت کرد یعنی هیئت امناء همهشان مخالفت نکردند یکی دو نفر، اسم نمیبرم، اینها مخالفت کردند. قدرتمند هم بودند. بنده بلند شدم گفتم که متأسفم شما مرا بیخود انتخاب کردید. من طرز فکرم یک جور دیگریست با فکر آقایان که درست است، حسابی است فکر من غلط است، تطبیق نمیکند. من نمیتوانم با افرادی که فاسدند بچههای مردم را اداره کنم آن هم در دانشگاه جوانهای مردم را اداره کنم. بنابراین من نمیتوانم اینها را نگهدارم، مسئولیت هم داشته باشم. بهتر اینکه شماها یک نفر دیگر را انتخاب کنید. آمدم بیرون و رفتم به بابلسر یک هفته آنجا ماندم تا استعفایم قبول شد. کس دیگر را تعیین کردند. آمدم تهران. آمدم تو البرز نشستم. چون البرز، عرض کردم، در اثر اینکه این مؤسسه خارجی بود میبایستی بهتر از جاهای دیگر اداره بشود بعلاوه همه چیزش را من در مدت سنوات مختلف انجام داده بودم علاقمندی فراوانی داشتم به البرزیان هم عشق میورزیدم، عشق میورزم حالا البرزیان را در ردیف حقیقتاً عین اولادهای خودم میدانم. آمدم تهران در اطاقم نشسته بودم خیلی ناراحت بودم یکی از مثالهاست ها، عرض بکنم که، یک دفعه در اطاقم باز شد یک محصلی آمد تو، یک محصل سابق، آمد تو، از محصلین بیبضاعت دبیرستان البرز بود بطور مجانی تحصیل میکرد. مهندسی که حالا در لندن است. این آمد تو و نشست و گفتم که آقای مهندس، اسمش حسین چهارسوق شیرازی بود، عرض بکنم که، گفتم کجا بودی آقا. گفت که من در زمان تحصیل خیلی شما را اذیت کردم، مهندسم حالا آمدم امروز از شما تشکر کنم. دست کرد توی جیبش یک چکی از جیبش درآورد گذاشت روی میز من، من دیدم که… حالا من از دانشگاه ملی با آن عصبانیت آمدم بیرون، اصلاً منزجر شدم از کارکردن در این مؤسسات که آدم نمیتواند درست کار کند. و حالا من شاید غلط فکر میکردم. آن آقایون حق داشتند. بهرحال، ناراحت بودم. مطابق مغز من ناراحت بودم. این عمل این جوان وقتی آمد تو «من شما را خیلی اذیت کردم در زمان تحصیل در صورتی که شما به من کمک مادی میکردید»، یک چک گذاشت. گفتم این چک ارزشش فوقالعاده زیاد است بیایم این چک را، برگشتم گفتم به آقای مهندس؛ «من با این سرمایه که شما امروز گذاشتید اینجا یک ساختمان میکنم در دبیرستان البرز فقط به خاطر اینکه بالایش بنویسم «این ساختمان در اثر اولین کمک آقای مهندس چهارسوق شیرازی است» و مسئولین دبیرستان البرز را متوجه کرد این ساختمان را انجام بدهند. بعلاوه من از شما تشکر کنم امروز شما مرا از یک روحیه بسیار بدی خارج کردید در اثر این عمل و مرا باز هم وادار کردید به خدمت کردن. این حقیقت است. چک را نگاه کردم دیدم پنج هزار تومان بیشتر نیست. فکر من پنج میلیون تومان است. شوخی شروع کردم به پول جمع کردن. هر کسی به اطاقم میآمد یا هر کسی بیرون میدیدم که … از دولت خیر. من معتقد بودم که دبیرستان البرز همه چیزش را بایستی مردم کمک بکنند نه اینکه اجباراً نه، روی تمایل، کمک بکنند و من این کارها را انجام بدهم. دولت قدرت دارد برود در قسمتهایی که اصلاً مردم بیچیز هست آنجاها کمک کند. شروع کردم به پول جمع کردن. گفتم، خوب، چیه، چه کار بکنم؟ دیدم دبیرستان البرز کتابخانه ندارد. کتابخانه دارد که از زمان آمریکائیها باقیست ولی ده نفر میروند آن تو دیگر نمیتوانند تکان بخورند. همان یک سالن کتابخانه. سالنهای آزمایشگاه شیمی و فیزیک و طبیعیمان کوچک شده با جمعیت زیاد. باید چند تا اطاق درست کنم برای آزمایشگاه فیزیک و شیمی. بعلاوه به این فکر افتادم که آقای مهندس نیازمند، باید من اسمش را اینجا ببرم که به من کمک فراوان کرد، که این محصلین وقتی فارغالتحصیل میشوند از دبیرستان البرز هر کارهای میشوند اتومبیل راندن یاد میگیرند، سوار اتومبیل میشوند. این اتومبیلشان تو بیابان وقتی خراب شد اتومبیل را نگه میدارند تا یک شوفر کامیونی بیاید به اینها کمک کند. تعمیر اتومبیل را یاد بگیرند در دبیرستان. یخچال و نمیدانم، تلویزیون و رادیو که تو خانهشان هست یاد بگیرند تعمیرش را. گفتم خوب این در ساعت رسمی که نمیتوانند در ساعت بعد از ساعتهای رسمی این کارها را بکنند. گفتم یک طبقه هم برای این کار جا… آها، عکاسی. یک طبقه برای این کار در این ساختمانی که میخواهم بکنم باشد. یک طبقه کتابخانه باشد…
درود در نیمه شب قسمت اول خاطرات زنده یاد دکتر مجتهدی را خواندم. دبیرستان البرز که آرزوی من بود در آنجا تحصیل کنم ولی امکانات مالی اجازه نداد و از دبیرستان نظام تهران دیپلم ریاضی گرفتم و سپس روانه امریکا و تحصیل و تدریس در دانشگاه. خاطرات خیلی جالبی است. ممنون که زحمت تهیه آن را کشیدین. نام خدمتگزاران نیکوکار در تاریخ ماندگار خواهد بود. ۱۰/۸/۲۲
وااقعا لذت بردم بسیار عالی بود چندین سال روی زمین چمن مسابقات منطقه برگزار میشد و بنده هم معلم ورزش یک مدرسه بودم و همیشه از فضایش لذت می بردم و ذکر خیر جناب مجتهدی همیشه بود
با درود به روان پاک استاد مجتهدی عزیز، از شاگردان البرز فارغ التحصیل 1364 هستم. سالهایی که آنجا بودم غیر از بعضی از مدیران که نشانی از انظباط جناب دکتر نداشتند، ناظمان و دیسیپلین مدرسه پا بر جا بود. بسیار استفاده کردیم و بسیار به یاد او گریستیم. یادش گرامی روحش شاد.
با سلام واحترام
روحش شاد؛ خداوند او را رحمت كند اميدوارم الگوي مسئولين كشور ما باشد.
از محصلين دبيرستان البرز