تاریخ مصاحبه: 3 مه 1986

محله مصاحبه: Medford, Massachusetts

مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی

شماره نوار: 3

ج- عرض بکنم که، از وجوه شبانه‌روزی صرفه‌جوئی‌هائی شد.

س- بله.

ج- چندین سال. در 1328 من به این فکر افتادم که درخت‌هائی در دبیرستان البرز دارد خشک می‌شود. آب وجود ندارد. برای شبانه‌روزی هم حتی به نوبه آب نمی‌دهند. بطوریکه یک روزی من مجبور شدم محصلین شبانه‌روزی را بفرستم تو خیابان پهلوی سر جوب آنجا وایسند و جوب را ببندند که آب به دبیرستان البرز بیاید که اگر میراب هم آمد به این‌ها دستور دادم که میراب را بخوابانید تو آب. چون هر چه به شهرداری می‌گفتم گوش نمی‌دادند. بله، دیدم این کار خیلی افتضاح است این‌ها، آمدم به این فکر افتادم که یک چاه آب بزنم. از آقای دکتر اسفندیار یگانگی، خدا رحمتش کند فوت شد، خواهش کردم و ایشان آمدند چاه آب را زدند آب خیلی مفصلی برای ما تهیه شد و در دبیرستان البرز شروع کردیم به درخت کاری و پارک درست کردن، نیمکت گذاشتن زیر درخت‌ها برای اینکه بچه‌ها بنشینند و از این لحاظ این چاه بسیار مفید شد تا اینکه آب لوله‌کشی شد و دیگر ما از این گرفتاری آب خلاص شدیم چون چاه آب از عمق خیلی پائینی بوسیله برق آب می‌کشیدیم هزینه‌ای داشت و از آن قسمت آن چاه را دیگر مورد استفاده قرار ندادیم و از لوله‌های آب استفاده کردیم و آب جریان معمولی.

برای شناختن محصلین، خوب، هیچ کسی قادر نیست سلول‌های مغزی هیچ کسی قادر نیست تعداد پنج هزار و پانصد نفر یا چهار هزار نفر یا سه هزار نفر دانش‌آموز دبیرستان البرز را فرد فردشان را بشناسد. هیچ رئیس دبیرستانی قادر به این کار نیست چه برسد که بنده دانشکده فنی هم ششصد نفر دانشجو داشتم ساختمان با آن‌ها هفته‌ای هشت ساعت تدریس می‌کردم و ششصد نفر هم آنجا بودند و گاهی از اوقات دانشگاه‌های دیگر هم از من دعوت می‌کردند برای تدریس. بنابراین من قادر نبودم. یک دفترچه‌هائی تهیه کردم و با علامت رمز محصلین دبیرستان البرز اسامی‌شان را تو آن دفترچه وارد کردم، کلاس‌های مختلف و بعد ستون‌های مهر و آبان و آذر و دی و بهمن و اسفند و فروردین و اردیبهشت، هر کاری محصلین شیطنت‌ها یا نمرات امتحانشان مال دانشگاه نمره‌ای که امتحان درس خودم را، وارد می‌کردم آن تو. بنابراین این دفترچه‌ها همین حالا در تهران هست و در حدود سی و هفت تا دفترچه است که مال سی و هفت سالی که در دبیرستان البرز بودم و در این دفترچه اسامی کلیه محصلین نوشته شده و وضعشان از کلاس اول متوسطه تا ششم متوسطه در دفترچه‌هاست. کافی است که یکی بیاید به من بگوید من چه سالی در چه کلاسی بودم از توی دفترچه مشخصاتش را فوری بگویم و این‌ها. گاهی از لحاظ اخلاق و رفتار و انضباطشان همه چیز آن تو مندرج است. البته یک دفترچه بغلی است و من نمی‌توانستم زیاد توضیح بدهم. هر قسمتی را یک علامتی، یک رمزی می‌گذاشتم جلوی آن رمز مفهومش مشخص بود بعد نگاه می‌کردم معلوم بود. چه بسا گاهی از اوقات بعضی از خانم‌ها یا آقایان از خارج به من تلفن می‌کردند که مثلاً فلان آقا، اسم یک شاگردی را می‌برند، می‌گفتند ایشان در کلاس، مثلاً آقای مهندس فلان شش سال در دبیرستان البرز بوده، آقا، وضع ایشان چه بوده. می‌پرسیدم چه سالی بوده. سالش را می‌گفتند از روی دفترچه نگاه می‌کردم مشخص می‌کردم می‌گفتم دخترتان را می‌خواهید بهش بدهید؟ کار به اینجاها رسیده بود که از من تحقیق می‌کردند که این‌ها در دوره تحصیلی چه بودند و من از روی دفترچه می‌گفتم. این دفترچه خیلی جالب است از نقطه نظر اینکه اینجا هم خدمت آقایان بودم همه‌شان به من می‌گفتند، آقایانی که از بنده دعوت کردند آمدند اینجا، در این جلسات شام و نهار اکثراً می‌گفتند، آقا دفترچه‌تان را همراهتان نیاوردید؟ این راجع به دفترچه.

عرض بکنم که، آقا، قضیه البته افرادی بودند از من انتظار داشتند که من خلاف آنچه که وجدانم حکم می‌کند عمل کنم. من هم غیرممکن بود، غیرممکن. تا بحال که قدرت به خرج دادم، حالا از این ببعدش که اگر زنده باشم نمی‌دانم نقاط ضعف من باعث خواهد شد که خلاف بکنم. ولی در آن تاریخی که مشغول کار بودم طوری اعتماد به نفس می‌شود گفت یا قدرتی، قدرت شخصی بهر حال، طوری بود که جلوی هر کسی ایستادگی می‌کردم. اولاً سفارش قبول نمی‌کردم. هر کسی می‌آمد تو اطاق من یک کاغذی می‌آورد، یک پاکتی می‌آورد به من می‌داد، پاکت را بدون اینکه باز کنم می‌گذاشتم روی میزم می‌گفتم آقا بفرمائید مشکل شما چیه. چی از من می‌خواهید؟ قبل از خواندن این کاغذ، این کاغذ را حتماً یکی از سروران من برای من نوشتند من این کاغذ را نخوانده به شما کارتان را انجام می‌دهم. غرضم از این کار این بود که مردم بفهمند نروند مزاحم دوستانم بشوند یا مزاحم کسان مافوق من بشوند برای من دستوری صادر کنند که قدرت اجرایش را ندارم. پاکت را می‌گذاشتم می‌گفتم آقا فرمایشتان را بفرمائید می‌توانم انجام بدهم انجام خواهم داد بدون خواندن این کاغذ اگر نتوانم انجام هم بدهم این کاغذ را از هر کجا آمده باشد نمی‌توانم انجام بدهم. این روش من بود. این است که کسی برای من کاغذ سفارشی نمی‌آورد. ولی با وجود بر این بعضی‌ها بودند که بچه‌شان وقتی رفوزه می‌شد خیال می‌کردند که با آمدن تو اطاق من و حرف‌های بی‌معنی زدن و گفتگو کردن مرافعه راه انداختن می‌توانند نمره بچه‌شان را تغییر بدهند. غافل از اینکه این چیزها در من تأثیر ندارد. من متکی به خودم بودم. ایرادات به همه داشتم ولی از لحاظ کار متکی به خودم بودم و هیچ نوع پشیبانی نداشتم. به خودم می‌گفتم که اگر از من عصبانی بشوند به من می‌گویند، خوب، رئیس دبیرستان البرز نباشد، خوب، نباشم، چه اشکالی دارد. وقتی من نتوانم بیشتر بودنم در دبیرستان البرز یا در هر کاری برای رضایت خاطر خودم است مطابق مغز من که کارهای من است، کارهای خودم را مطابق وجدانم انجام بدهم. حالا ممکن است وجدانم و طرز فکرم غلط باشد ولی این فکر مرا مجبور می‌کرد من کمتر گوش به حرف، به عقیده من نامربوط، شاید مزخرف بگویم، مربوط به فکر من نامربوط. بهرحال به تصور من نامربوط بود.

س- بله.

ج- از جمله مثال‌ها، یک روزی یک آقایی که معاون یک مقام مهمی بود آمد پهلوی من در تابستان گفت که پسرم پهلوی شماست و تجدیدی است. کلاس چهارم بود. من فلان کار مهم را داشتم، فلان کتاب مهمی را ترجمه کردم. شروع کرد از خودش تعریف کردن. گفتم آقا بفرمائید مقصودتان چیه. گفت که من می‌خواهم به شما بگویم که دشمنانی دارم. چون من کار مهمی داشتم بعضی‌ها را به محاکمه دعوت کردم و چنین و چنان، دشمنانی دارم. این دشمنانم پسر مرا تعمداً رفوزه نکنند. گفتم آقا شما فکرتان راحت باشد و اینجا امتحانات رو اوراق سربسته است. اسم شاگرد رویش نیست. مصححین اوراق هر ورقه‌ای دو نفرند، دو نفرند، دو تا معلمند. اصلاً نمی‌دانند این ورقه مال کیه. بعلاوه اگر پسر شما درست نوشته و نتیجه وقتی اعلان شد اوراق را من می‌دهم دست محصل نگاه کند اگر ما اشتباه کردیم، معلمین ما اشتباه کردند روی آن دانش‌آموز را می‌بوسم ازش عذرخواهی می‌کنم و اشتباه خودم را ترمیم می‌کنم. اشتباه آن معلمین را شخصاً ترمیم می‌کنم. شما فکرتان از این لحاظ راحت باشد. ایشان پا شدن رفتند و شهریور ماه یک دفعه دیدم که به اتفاق پسرش وارد اطاقم شد. فهمیدم که پسرش رفوزه شده. آمد نشست و گفت که بالاخره آن چیزی که من به شما در تابستان گفتم عملی شد. دشمنانم، آن‌هایی که من مخالف آن‌ها هستم و آن‌ها دشمنان من هستند پسر مرا به تلافی رد کردند. پسرش را صدا کردم پهلوی خودم نشاندم تلفن کردم اوراق این پسر را بیاورید. این پسر در دو درس رفوزه شده بود. یکی جبر و یکی شیمی. گفتم که من شیمی بلد نیستم ولی جبر را نگاه کن اگر دیدی اشتباه است من هم بعد از… به من بگو کجا اشتباه است من ببینم اگر شما حقیقت را می‌گویید نمره شما را ترمیم می‌کنم. سه تا مسئله بود. مسئله اول را بهش نشان دادم. نمره‌ای که داده بودند، نمی‌دانم، نیم بود یک بود، این‌ها. نگاه کرد گفت درست است. دومی هم همینطور نگاه کرد و گفت: نه درست نمره داند، طبق بارم درست نمره دادند. سومی را هم نگاه کرد، گفت، درست نمره دادند. گفتم بنابراین سر جبر شما تصدیق می‌کنید که این نمره نمره ورقه‌تان است. طبق مقررات شما رد هستید. اگر شیمی هم قبول شده باشید. بنابراین دیگر احتیاج نداریم معلم شیمی را صدا کنیم که… پدرش که نشسته بود یک دفعه شروع کرد به گفتن اینکه این همان طوری که تابستان به شما گفتم دشمنان من پسر مرا رد کردند، بعد از این مطالعه و تصدیق پسرش که نمره درست داده شده، تعمداً رد کردند و من چنین و چنان خواهم کرد. من خیلی ناراحت شدم و فوری زنگ را زدم و از این پسر گفتم خواهش می‌کنم شما تشریف ببرید. پسر رفت. زنگ زدم و مستخدمی آمد و گفتم برو یک مستخدم دیگر بیاید. گفتم این مردیکه را بیندازید بیرون. گفت به منی که من فلان مقام را دارم شما می‌گوئید «مردیکه». گفتم آخر مزخرف گفتی. مزخرف گفتی جوابت همین است. برو پی کارت، بلند شد. رئیس حسابداری که اطاقش، یک ارمنی‌ای سالها آنجا کار می‌کرده بسیار مرد شریفی بود و اطاقش با اطاق من ارتباط داشت، در را باز کرد. صداها را شنید، در را باز کرد دید من با این آقا طرفم دست این آقا را گرفت برد تو اطاقش. بعد از یک ساعتی آن آقای مسئول حسابداری با یک دسته اوراقی آمد پهلوی من و گفتم، این‌ها چیه، گفت این‌ها را من بیسواد ارمنی دیکته کردم این آقایی که ادعا می‌کند فلان کتاب مشهور را ترجمه کرده بهش دیکته کردم نوشته. دیدم نوشته که، معذرت می‌خواهم از دکتر مجتهدی. تقصیر با من بود. من همچین خلاف کردم و این‌ها. چنین و چنان و اینها. گفتم، چطور شد که شما یک همچی کاغذی ازش گرفتند. گفت که، من بهش گفتم که شما این کاغذ را بنویسید معذرت بخواهید از ایشان، ایشان نمره پسرتان را تغییر می‌دهند. این کاغذ را گرفت ازش و این‌ها، روز بعدش من تو اطاق حسابداری بودم تلفن صدا کرد. دیدم که این آقای حسابداری جواب تلفن را داد گفت، فلانی خرسواری بلد نیست. گفتم کیه. گفت همان آقای دیروزیست که به من گفت فلانی از خر شیطون پیاده شده یا نه. من بهش جواب دادم خرسواری بلد نیست. این آقا رفته بود پهلوی آقای رئیس شهربانی که از قوم و خویش‌های بنده، قوم و خویش‌های خیلی دور بنده است، پسرعموی پدرم بود و هست چون ایشان زنده است. عرض بکنم که به ایشان شکایت مرا می‌کرد. آقای رئیس شهربانی بهش برگشته گفته بود که، من که پسرعموی پدرش هستم یک روزی تو اطاقش مرا هم از اطاقش بیرون کرد. اصلاً، این را البته بعنوان شوخی، و جریان کارم، طرز کارم برای اینکه متوجه باشید. چون ایشان توقعی از من داشتند که خیانت به پسرش بود.

یک مثال دیگری جالب به شما عرض کنم که آن را هم فراموش نمی‌کنم. یک آقایی که عضو ایران جوان تهران هم بود چندین بار سفیر کبیر شده بود، پسرش پهلوی من بود. پسرش کلاس چهارم پنجم بود آن موقع. روزی آمد پهلوی من گفت، دیشب پسرم به من اهانت کرد، بد و بیراه به من گفت و من هیچی نگفتم. امروز تصمیم گرفتم بیایم پهلوی شما. شما ایشان را تنبیه کنید. من تلفن کردم به ناظمش و پسر آمد تو اطاقم. گفتم شما دیشب به پدرتان توهین کردید. جوابی نداد. سرش پایین بود. گفتم که می دانید پدر ارزشش فوق‌العاده زیاد است. هیچوقت آدم نبایستی به پدرش توهین کند. مادر خیلی حق به گردن اولادش دارد. نباید به مادر به پدر توهین کرد. شما چرا این کار را کردید، و توبیخش کردم و این‌ها. این همش سرش پایین بود هیچی نمی‌گفت. به پدرش برگشتم گفتم که آقا، پسر شما متنبه شده. جواب نمی‌دهد متنبه شده ببخشیدش، به من ببخشیدش. من از شما خواهش می‌کنم ایشان را ببخشید. من چون اولاد معنوی من هم هست من از شما خواهش می‌کنم شما ایشان را ببخشید، صرفنظر کنید. این موضوع را التیام دادم و به آن پسر هم گفتم که برو سر کلاست. پدر پا شد رفت. نیم ساعت بعدش پسر آمد پهلوی من. آمد گفت اجازه می‌دهید من یک چند دقیقه‌ای وقت شما را بگیرم؟ گفتم با کمال میل، بیا بنشین. نشست پهلوی من. گفت دستور بدهید کسی نیاید تو. من به مستخدم دستور دادم کسی نیاید. گفت، آقا، شما تا بحال به من هر چه گفتید من سرم پایین بود و هیچی نگفتم. حالا آمدم به شما بگویم که اولاً پدرم مادرم را طلاق داده. مادرم با ما نیست. دیشب یک خانم دیگری را با خودش آورده به منزل به من دستور داد ماست و خیار درست کنم بروم بیرون عرق بخرم، بطری عرق بخرم و بیاورم. و من نه ماست و خیار درست کردم و نه رفتم بطری عرق خریدم. پدرم عصبانی شد تلفن را برداشت به کلانتری تلفن کرد که بیایند مراجلب کنند. و این بود جریان، که من وقتی که دیدم که این تلفن کرد به کلانتری، البته بهش به تندی حرف زدم و یک قدری هم بهش اهانت کردم. این حقیقتی است که من از شما مخفی نمی‌توانم بکنم و حقیقت را به شما می‌گویم. من فوراً تلفن کردم به رئیس شبانه‌روزی، گفتم این جوان را من می‌فرستم پهلوی شما، ایشان را با خرج من در شبانه‌روزی بپذیرید تا دستور ثانوی. فرستادم شبانه‌روزی. البته این جوان ده پانزده روز در شبانه‌روزی بود. ظهر ایشان نرفته بود، آن روز ظهر چون نرفته بود منزل بعد از ظهر پدرش به من تلفن کرد که پسرم نیامد. گفتم جنابعالی پسر ندارید. لیاقت داشتن اولاد ندارید، همینطوری، آقای سفیر کبیر. شما اگر لیاقت داشتید این اعمال زشت را در منزل حضور اولادتان انجام نمی‌دهید و اعمال زشتی که انجام دادید این بچه را عصبانی کرد برای اینکه به مادرش علاقمند است و شما عمل زشتی انجام دادید، بنابراین این نخواهد آمد پهلوی شما. گفت کجاست؟ گفتم به شما چه مربوط است. شما که به حیثیت پسرتان علاقمند نیستید. اگر علاقمند بودید به ایشان چنین دستوراتی نمی‌دادید. تلفن را قطع کردم. این آقای سفیرکبیر چون عضو ایران جوان بود با آقای دکتر محمدحسین ادیب، مرحوم دکتر محمدحسین ادیب، چون ایشان هم عضو ایران جوان بودند، بسیار مرد شریف و نازنین. آنجا در ایران جوان دکتر محمدحسین ادیب را وادار می‌کند که با من صحبت کند. من جریان ماوقع را به مرحوم دکتر محمدحسین ادیب که فوت شده، استاد دانشکده پزشکی و یک موقعی وزیر بهداری بود،گفتم. گفتم که این در شبانه‌روزی است با خرج من، من هزینه‌اش را می‌پردازم. گفت که کافی است. آقای دکتر محمدحسین ادیب رئیس انجمن خانه و مدرسه دبیرستان البرز هم بود. گفت که این پدر خیلی در اثر نبودن این متوحش است و به اندازه کافی تنبیه شده حالا اجازه بدهید که من این پسر را ببرم پهلوی پدر و موضوع را خاتمه بدهم. من این کار را کردم و فوری دستور دادم که این کار بشود. بردند.

غرضم با این مثال‌هایی که عرض می‌کنم با این نوع افراد سروکار داشتم. یک چیز دیگری هم در دوره کارم در دبیرستان البرز، البته چیزهای متعددی است ولی نظرم مانده این است.

س- بله.

ج- روزی که من درس داشتم در دانشکده فنی، در ساعت درس پا شدم رفتم به دانشکده فنی. درس من با دانشجویان شعبه مکانیک، برق و ساختمان بود، سال دوم و دو ساعت متوالی تدریس می‌کردم. چرا؟ برای اینکه درسم طوری بود که وقتی شروع می‌کردم به درس با یک ساعت به جایی نمی‌رسیدم که محتاج به آن نوشته‌های روی تابلو نباشم. اگر تنفس بیرون می‌رفتم آن تابلو را پاک می‌کردند مجبور بودم مجدداً آن‌ها را بنویسم. این است که می‌ماندم در تنفس هم سرکلاس. منتهی آخر ساعت دوم زودتر بچه‌ها را مرخص می‌کردم. دیدم در می‌زنند، در کلاس را می‌زنند. آمدم در را باز کردم دیدم مستخدمی است از طرف رئیس دانشکده آمده به من می‌گوید که، شما را کار فوری دارند. گفتم من درس دارم نمی‌توانم بیایم. درسم تمام بشود بعد. رفت و مجدداً باز هم آمد و گفتم، آقا به شما گفتم من تا درسم تمام نشود نمی‌شود. درسم تمام شد رفتم اطاق رئیس دانشکده، گفت آقا دبیرستان البرز بهم خورد و از شهربانی و سازمان امنیت تلفن می‌کنند شما را می‌خواهند. گفتم چطور شد بهم خورد؟ گفت که، مگر صبح شما رادیو را گوش ندادید؟ گفتم، نه من صبح رادیو گوش ندادم. گفت آقای وزیر فرهنگ که آقای دکتر جهانشاه صالح بود، مصاحبه کرده گفته که من دکتر مجتهدی را می‌خواهم، تصمیم گرفتم که بفرستم سرپرست محصلین اروپا بشود. این را بچه‌ها شنیدند و نرفتند سرکلاس و توی حیاط مدرسه و حتی تو خیابان شاهرضا ولو هستند. رئیس شهربانی و رئیس کلانتری روبروی دبیرستان رفتند تو دبیرستان که این‌ها را ساکت کنند به آن سرهنگ رئیس کلانتری سنگ زدند و کلاهشان را انداختند تو استخر. حالا دبیرستان شلوغ است به این جهت من چند بار مستخدم فرستادم که به شما اطلاع بدهم. گفتم اتومبیل شما کجاست و به شوفرتان بگوئید مرا برساند به مدرسه. سوار اتومبیل شدم و آمد مدرسه. دیدم بله تو خیابان شاهرضا پر هستن بچه‌ها. گفتم اینجا چکار می‌کنید؟ چرا سرکلاس نیستید؟ گفتند که شما دارید می‌روید. گفتم که من ممکن نیست مگر بدون اجازه شما بروم. بدون اطلاع شما بروم. کجا می‌خواهم بروم. من هیچ اطلاعی ندارم از این جریان. گفتند امروز رادیو گفته. گفتم رادیو، ببخشید، من مثل شما هیچ خبر ندارم. سرکلاس درس بودم. اصلاً اطلاعی ندارم. کسی که مصاحبه کرده مزخرف گفته که مصاحبه کرده پاشوید بروید سرکلاستان. این‌ها رفتند سرکلاسشان. به من اطلاع دادند که دو نفر زیر دست و پا افتادند. در اثر کمی هوا، شلوغی، بیهوش شدند و این‌ها را یکیش را بردند منزل خودشان. یکی را بردن بیمارستان سینا. بنده فوراً رفتم بیمارستان سینا با یکی از کارمندان و دیدم که، اسمش هم، حالا اسم مهم نیست، دیدم که خوابیده آنجا. چشمش بسته است. صدایش کردم و این‌ها. چشمش را باز کرد. اولین جمله‌ای که به من گفت: «آقای دکتر به من قول می‌دهی که نروی؟» من حالا که چهل سال است، شاید سی سال است گذشته، آن سن را آن وضع را بنظرم می‌رسد چشمهایم پر از اشک می‌شود. گفتم قول می‌دهم صددرصد. بغلش کردم گفتم اینجا جایت نیست. بلغش کردم. البته پرستارها هم کمک کردن و آن کارمند هم که با من آمده بود کمک کرد، بردمش بیمارستان میثاقیه چند روز آنجا بستری بود تا حالش خوب شد. بعد از اینکه این را بستری کردم در بیمارستان میثاقیه رفتم پهلوی آقای وزیر که آقای دکتر جهانشاه صالح بود. گفتم آقا، شما چرا همچین کاری کردید؟ گفت چه کاری؟ گفتم چنین مصاحبه‌ای کردید مدرسه مرا بهم زدید. با من اصلاً صحبتی نکردید. شما مگر اختیار مرا دارید؟ از کجا می دانید که من این کاری را که پیشنهاد می‌کنید قبول کنم؟ شما فوراً به مخبرین جراید و رادیو می‌گویید که فلانی را می‌فرستمش به سرپرستی اروپا. مگر من، ببخشید، چه هستم، اختیارم دست شما نیست. اولاً من کارمند شما نیستم. من استاد دانشگاه هستم. اینجا مشغول یک کار اضافی که افتخار می‌کنم که این کار را انجام می‌دهم. به خاطر، غیر از اینکه به خاطر این جوان‌هایی که تحت نظر من هستند که این‌ها را هدایت کنم افراد فاضل و دانشمندی بشوند، نظر دیگری ندارم. چرا همچین مصاحبه‌ای کردید؟ مدرسه را بهم زدید. و لابد خبر به شما رسیده که رئیس شهربانی و رئیس کلانتری آمدند آنجا و بچه‌ها سنگ زدند، افتضاح بار آمد در اثر این خبر شما. گفت حالا چه کار کنم؟ گفتم که حالا تصحیحش این است که مخبرین را صدا کنید، همه آن‌ها را صدا کنید بگویید من اشتباه کردم. تا هم خودتان راضی باشید از وجدانتان که اشتباهت را اقرار می‌کنید و هم اوضاع شلوغی را از بین ببرید. و همین کار را کردم. و من در زندگی یکی از این روزها خیلی بد من همین روز بود مخصوصاً دیدن آن جوان در مریض خانه که فوق‌العاده مرا متأثر کرد. بعد هم رفتم تک تک کلاس‌ها، البته کلاس‌های ششم. نمی‌توانستم تمام کلاس‌های پائین بروم. کلاس‌های ششم و به این آقایان گفتم. گفتم، من بهیچ وجه اطلاع نداشتم و بعد هم اطلاع پیدا کردم حاضر نیستم محبت شما را صرفنظر کنم پاشوم بروم خارج و کار دیگری انجام بدهم، خدمت دیگری انجام بدهم. این محبت شما به من خیلی چیزها، خیلی تقویت کرده و مرا قوی‌تر کرده. امیدوارم خداوند پشتیبان من باشد که من بتوانم به شماها بیشتر خدمت کنم. این جمله را من به این‌ها گفتم. این یکی از این یادبودهای بسیار جالب من است بنظر من.

عرض کنم، مطلب دیگر این بوده که من هشت ساعت در دانشکده فنی تدریس می‌کردم و دبیرستان البرز را هم اداره می‌کردم. 1339 نخست وزیر وقت عقب من فرستاد که دانشگاه شیراز بهم خورده، دانشجویان گرفت کردند بعلت اینکه رئیس دانشگاه وقت را برداشته بودند به عللی که بعقیده ما مقصر رئیس دانشگاه بود و توضیح دادن در اینجا شاید خوب نباشد. عرض بکنم که ولی محصلین مطلع نبودند از آن تقصیر ایشان. گرفت کردند. دانشگاه شیراز هم آن موقع معلمین خارجی داشت. انگلیسی، فرانسوی، حتی آمریکایی. اصلاً دانشگاه شیراز را ایجاد کرده بودند به فکر اینکه شیخ نشین ها بچه‌هایشان را بفرستند آنجا. ولی دانشگاه را آنطوری که می‌بایستی اداره کنند مورد اعتماد پدرها باشد که بچه‌هایشان را در این دانشگاه درست تحصیل خواهند کرد، متأسفانه نبود. بنابراین شیخ‌نشی‌ ها بچه‌هایشان را نفرستادند. به من گفتند. گفتم که جناب آقای نخست وزیر، از خودم بهتر یکی را من می‌شناسم شما او را بفرستید. گفت، کی؟ گفتم که آقای دکتر محمدحسین ادیب. آن زمان امور دانشگاه‌ها در وزارت فرهنگ وقت بود در اداره علوم عالیه. مدیر کل اداره علوم در وزارت فرهنگ کمیسیونی تشکیل داده بود از استادان دانشگاه تهران، از استادان با سابقه دانشگاه تهران که امور دانشگاه‌های شهرستان‌ها را و مشکلاتشان را این‌ها رسیدگی می‌کردند. چون وزرای وقت بعضی‌هایشان صلاحیت اظهارنظر در دانشگاه‌ها نداشتند. این کمیسیون استادان تهران رئیسشان آقای دکتر محمدحسین ادیب بود. به آقای نخست وزیر گفتم که من کسی را به شما معرفی می‌کنم که از من به مراتب بهتر است. ایشان رئیس کمیسیون تمام دانشگاه‌ها، رئیس امور دانشگاه‌ها در وزارت فرهنگ هم هستند. ایشان را بفرستید.

س- آقای اقبال آن وقت نخست وزیر بودند؟

ج- بله؟ نخیر. دکتر حسین ادیب.

س- نخیر. نخست وزیر.

ج- نخست وزیر آقای دکتر امینی بود.

س- بله.

ج- وزیرش هم آقای محمد درخشش بود.

س- بله.

ج- عرض می‌کنم که، گفت که به من، خیلی خوب. ولی اگر آقای دکتر محمدحسین ادیب حاضر نشد پاشود برود از شما خواهش می‌کنم حتماً قبول کنید. من آمدم به آقای دکتر محمدحسین ادیب هر چه گفتم، گفت، آقا من مطب دارم. من اینجا زن و بچه‌ام اینجا هستند من نمی‌توانم بروم. من آن موقع خانمم در تهران نبود. با بچه‌هایش در اروپا بود برای تحصیل. هر چه گفتم، خوب، ایشان حاضر نشدند. به گردن من افتاد. حالا تابستان است. من پا شدم رفتم به شیراز. البته رفتم پهلوی آقای دکتر امینی به ایشان گفتم آقای دکتر محمدحسین ادیب حاضر نیست برود و ابلاغی به نام من صادر کردند.

س- به عنوان رئیس دانشگاه.

ج- بله؟

س- به عنوان رئیس دانشگاه شیراز.

ج- دانشگاه شیراز. و آقای علاء وزیر دربار بود. به من تلفن کرد، شما فلان ساعت بیایید پهلوی من. رفتم پهلوشان. دیدم چند نفر آمریکایی هم هستند راجع به دانشگاه شیراز صحبت می‌کنند و مرا به آن‌ها معرفی کرد مرحوم علاء و از آنجا فهمیدم که آمریکایی‌ها علاقمندند راجع به این دانشگاه بنده رفتم به دانشگاه شیراز. تابستان، اول خرداد بود یا اواخر اردیبهشت بود. اینطورها سی و نه. رفتم آنجا و رفتم یکی از اطاق های منزل محصلین را انتخاب کردم. اطاق خالی بود. آنجا مسکن کردم. یک باغ بزرگی. شب‌ها بچه‌ها، دانشجویان تو این باغ مطالعه می‌کردند و من هم می‌آمدم توی همین باغ با این‌ها صحبت می‌کردم. چون عده زیادی البرزی هم بینشان بود، با نصایحی به این‌ها کردم همان روز دوم ورود من این‌ها رفتند سرکلاس و کلاسها شروع شد به کار. من عادتم این بود که هفت صبح می‌رفتم در دفتر دانشگاه دبیرخانه، هفت تا هشت رئیس دبیرخانه می‌آمد پهلوی من و کاغذهایی که رسیده بود جواب و اظهارنظر می‌کردم. هشت تا نه رئیس کارگزینی می‌آمد ابلاغ‌ها را می‌بایستی امضاء کنم. امضاء می‌کردم. نُه تا ده هم یکی دیگر از رؤسا می‌آمدند. با من صحبت می‌کردند راجع به کارشان. تعلیمات. می‌آمدند صحبت می‌کردند راجع به کارشان. ده رسپسیون من شروع می‌شد از افرادی که با رئیس دانشگاه کار داشتند. من مشغول صحبت بودم با رئیس تعلمیات که یک خانمی بود، دیدم در اطاقم باز شد و یک دکتری بود انگلیسی که فرانسه خیلی خوب هم صحبت می‌کرد، دکتر پوست بود، اسمش حالا نظرم نیست. ایشان آممدند تو اطاق من و نشستند. من قبلاً، قبل از اینکه ایشان بیایند یک آقایی رئیس بانک ملی شیراز بود، من ایشان را حضوراً هیچوقت ندیدم، رئیس شیرو خورشید سرخ چیز هم بود. ببخشید شیر و خورشید سرخ شیراز هم بود. به من تلفن کرد که این آقای دکتر پوست در بیمارستان سعدی بچه‌هایی که تو بغل مادرهایشان با چادر و این‌ها می‌روند آنجا، این چادر را از سر این خانم‌ها می‌کشد پایین، این چیه؟ این‌ها، و به بچه دارو تجویز می‌کند برای سرش و کچلی و بساط و این‌ها و امراض دیگر. بعلاوه روزهای تعطیلی ایشان می‌روند تو ایلات داروی پوستی هم با خودش می‌برد. توزیع می‌کند آنجا قالی و نمیدام چزهایی می‌خرد. من آن آقای رئیس بانک که رئیس شیر و خورشید بود، گفت من رفتنش را به آنجا به من مربوط نیست. ولی این مریض‌هایی که از طرف شیر و خورشید سرخ فرستاده می‌شود به بیمارستان سعدی، مریض‌های پوستی، بعضی‌هایشان خانم هستن به این‌ها اهانت می‌کند. شما ایشان را، جریان را بهش بگویید که نکند. من پرونده این آقای دکتر را خواستم دیدم یک موقعی الیزابت پادشاه انگلستان به ایران آمده بود با اعلیحضرت شاه رفته بودند دانشگاه شیراز را ببینند رفته بودند تو دانشگاه در را هم بسته بودند بیرون در، حالا تو پرونده خواندم، چند نفر پاسبان و گارد وایساده بود، این آقای دکتر همین آقای دکتر پوست می‌خواست برود تو راهش نمی‌دادند با لگد در را شکسته بود و خوب، چون خارجی بود آن‌ها هیچ کاری بهش نکردند رفته بود تو. من این را دعوت کرده بودم بیاید من بهش بگویم جریان از چه قرار است. آن روز آن ساعت آمده بود. آها اسمش دکتر پتی بود. گفتم آقای دکتر پتی خیلی فرانسه خوب هم صحبت می‌کرد…

س- انگلیسی بود یا فرانسوی؟

ج- بله؟

س- فرانسوی بود؟

ج- انگلیسی بود، عرض کنم که، گفتم آقای دکتر پتی پرونده‌تان را نگاه کردم در زمانی که الیزابت آمده بود با شاه ما اینجا را ویزیت کند شما حرکت زشتی کردید در را شکستید آمدید تو. از این گذشته رئیس شیرو خورشید شیراز به من تلفن می‌کند که شما با خانم‌هایی که بچه هاشان را می‌آورند برای معالجه به این‌ها توهین می‌کنید. چادرشان را می‌کشید. نمی‌دانم فرض کنید که، می‌گویید این چی چیه که روی سرتونه. نمی‌دانم، از این جور حرفها. و بچه‌هایشان را هم درست معالجه نمی‌کنید. بعلاوه شما روزهای تعطیل می‌روید در ایلات و در آنجاها بین عشایر دارو تقسیم می‌کنید در مقابل چیزهایی می‌خرید می‌آورید و این عمل شایسته یک استاد نیست. بهتر اینکه خودداری بکنید حداقل در زمانی که من اینجا هستم خودداری کنید و گرنه با عکس العمل شدیدی مواجه خواهید شد. گفت من… روز اول جواب داد به من. گفت من روز اولی که شما را دیدم فهمیدم با کی سروکار دارم. البته این کارها تکرار نخواهد شد. رفت. یک ده پانزده روز دیگری مجدداً آن آقا که اسمش یادم نیست، رئیس بانک ملی بود. رئیس شیر و خورشید سرخ بود، به من تلفن کرد که آقا باز این دکتر پتی همان اعمال قبلیش را تکرار می‌کند و به مریض‌هایی که ما معرفی می‌کنیم توهین می‌کند به زنها، تعطیلات باز هم خارج می‌رود و شما اطلاع ندارید. من چون خارجی بود و امور دانشگاه‌ها هم با وزارت فرهنگ وقت بود، رئیس کارگزینی را صدا می‌کنم و بهش می‌گویم گزارشی تهیه کنید برای آقای وزیر فرهنگ که محمد درخشش بود، که جریان از این قرار است و سوابق این آقای دکتر پتی هم این است و این کارها را می‌کند. آن آقای رئیس شیرو خورشید سرخ، اسمش بردم، رئیس بانک ملی، ایشان به من گزارش دادند که این کارها را می‌کند. چه کار باید بکنم من با این؟ به عقیده من چنین کسی نمی‌تواند استاد دانشگاه شیراز باشد. من معتقدم که باید به قراردادش خاتمه داد. صبح این دستور را دادم به رئیس کارگزینی یک ساعتی نگذشت یک دفعه دیدم که، هنوز این را ماشین نکردند نیاوردند یا کرده بودند من امضاء کرده بودم نمی‌دانم یادم نیست، یک دفعه دیدم در اطاقم باز شد، من باز هم با آن خانم رئیس تعلیمات داشتم صحبت می‌کردم که مشکلاتی داشت که از من راهنمایی می‌خواست بهش راهنمایی می‌دادم، دیدم در اطاقم باز شد این آقای دکتر پتی با یک انگلیسی دیگر دوتائیشان آمدند وارد اطاق شدند. من دیدم چون بی اجازه آمدند اعتنا نکردم. شروع کردم به صحبت کردن با این خانم. این آمد جلو میزم وایساد، دوتائیشان، جلو میزم وایساد و یک قدری معطل شدکه خیال کرد که من به ایشان معطل بشود صحبت خواهم کرد. هیچ صحبتی نکردم. یک دفعه شروع کرد به صحبت کردن. گفتم آقا کی به شما اجازه داد که بیائید تو شما بی اجازه آمدید تو که چی. و سوابق خوبی هم ندارید در دانشگاه تا من به شما احترام بگذارم. همین جوری. بهتر اینکه… گفت آقا شما مرا دستور لغو قرارداد مرا دادید. گفتم عجب دستگاهی است این دبیرخانه دانشگاه پس دستگاه جاسوسی فوری هم، من امروز دستور دادم یک ساعت پیش کاغذ بنویسند به درخشش به وزیر فرهنگ فوراً به اطلاع رساندند. من دستور اخراج شما را ندادم. من دستور دادم که شرحی بنویسند به وزیر فرهنگ که رئیس تمام دانشگاههاست تکلیف شما را او تعیین کند. حالا که می‌گوئید که من دستور اخراج دادم همین حالا تلفن می‌کنم به قراردادتان خاتمه بدهند. تلفن را برداشتم به کارگزینی که آقا، آقای دکتر پتی را قراردادش را مطالعه کنید طبق قرارداد به خدمتش خاتمه بدهید. با حضور خودش. این تلفن را من کردم به کارگزینی ایشان پا شدند رفتند. من دیدم که، خوب، یک قدری تند رفتم چون خارجی است، حق این است که قبلاً به اطلاع وزیر فرهنگ و نخست وزیر برسانم. به حسابداری تلفن کردم که بلیط هواپیمایی بگیرید من می‌خواهم بروم تهران. بلیط هواپیمایی گرفتند و من پرواز کردم آمدم همان روز بعد از ظهر آمدم دبیرستان البرز نشستم تلفن کردم به آقای وزیر فرهنگ آقای محمد درخشش. گفتم آقا من با شما یک کار بسیار… گفت، شما از شیراز آمدید؟ گفتم بله. من یک کار خیلی فوری با شما دارم. می‌خواهم شما را ببینم. گفت من همین حالا می‌آیم پهلوی شما. آمد پهلوی من. من جریان را بهش گفتم جریان ما وقع را از اول تا آخر بهش گفتم. گفتم موافقید یا مخالف؟ گفت صددرصد من موافقم با این کار. گفتم همین حالا تلگراف کنید به دبیرخانه دانشگاه که اعمالی که من انجام دادم راجع به این آقای دکتر پتی دستوراتی که دادم، شما موافقید. او نوشت تلگرافی به خط خودش نوشت و مستخدم را صدا کردم که تلگراف را ببرند، گفتم آقا قبل از اینکه مستخدم تلگراف را ببرد با آقای نخست وزیر صحبت کنید شاید آقای نخست وزیر مخالف باشد. شما، ببخشید، وزیر فرهنگ منتخب نخست وزیرید. همانطور که من نمی‌توانم عملی انجام بدهم برخلاف دستور شما، شما هم برخلاف دستور نخست وزیر بهتر اینکه عملی انجام ندهید. گفت، نخیر لازم نیست. گفتم نخیر خواهش می‌کنم شما از آقای دکتر امینی وقت بگیرد و با ایشان صحبت کنید. ایشان تلفن کردند به دفتر آقای دکتر امینی وقت گرفتند فردا صبح ساعت هفت ما دوتایی رفتیم پهلوی آقای دکتر امینی. ایشان ماوقع را تشریح کردند. دکتر امینی در جواب گفت که بهتر این است که یک آدم پخته‌تری را ما برای دانشگاه شیراز بفرستیم.

س- جلوی شما این را گفت؟

ج- بله؟

س- جلوی سرکار این را گفت؟

ج- بله جلوی بنده. تا این حرف را زد گفتم آقای وزیر فرهنگ آقای درخشش دیشب به شما چه گفتم. به شما گفتم که این عمل ممکن است، شما داشتید تلگراف می‌کردید اعمال من صحیح است درست است، گفتم که شما قبلاً با آقای نخست وزیر صحبت کنید. این آقایی که اینجا نشسته به دستور ارباب‌های دکتر پتی اینجا نشسته. بنابراین بدون رضایت آن‌ها کاری انجام نمی‌دهد. این فکر دانشگاه… به شرافتم، به جان بچه‌هایم عین ماوقع است. بدون اجازه ارباب‌ها کاری، خارجی‌ها هر گهی بخورند ایشان عکس العملی نشان نمی‌دهد. در را بهم زدم آمدم بیرون. آمدم رفتم دبیرستان. دیگر به شیراز برنگشتم و به جای من مرحوم دکتر شفق را فرستادند که او هم نرفت، تعیین کردند نرفت. نمی‌دانم بعدش چی شد. ولی وقتی به دبیرستان برگشتم دو روز بعدش رئیس دولت افتاد. آقای علم شد نخست وزیر. وزیر فرهنگ شد دکتر خانلری. دکتر خانلری به من تلفن کرد. دکتر خانلری جزو دانشمندان کشور ماست از لحاظ ادبیات و مرد فاضلی است و از وجود این من استفاده می‌کردم در دبیرستان البرز. تدریس می‌کرد در شعبه ششم ادبی. حق‌التدریس هم بهش می‌دادیم. قبل از وزارتش البته. عرض بکنم که، به من تلفن کرد که من با شما کاری دارم. رفتم پهلویش. گفت حالا که شما شیراز نمی‌روید این همسایه‌تان را اداره کنید. غرض پلی‌تکنیک بود. در سال 1340 حالا. عرض بکنم که، پلی‌تکنیک در این تاریخ اولاً قبلاً بگویم پلی‌تکنیک را یونسکو ایجاد کرد. یونسکو که مرکزش در پاریس است شش تا پلی‌تکنیک در دنیا ایجاد کرد. یکیش را نماینده ایران، نمی‌دانم کی بود، قاپید برای ایران. ده میلیون تومان یونسکو برای ایجاد پلی‌تکنیک، تجهیزات پلی‌تکنیک پول داد. قراردادی منعقد کرد که آقای دکتر مهران وزیر فرهنگ بود امضاء کرد و مدیر کل یونسکو که کلیه تجهیزات با یونسکو باشد، کلیه ساختمان‌ها با دولت ایران. و کارشناسان یونسکو هم بعنوان معلم می‌توانند بیایند آنجا تدریس کنند. بقیه معلمین را از معلمین و استادان دانشگاه استفاده کنند. در آن تاریخ و در این کار مرحوم مهندس حبیب نفیسی فوق‌العاده از لحاظ ساختمان، از لحاظ تجهیزات آنجا زحمت فراوان کشید. و گفت شما مسئول آنجا باشید. وضع مبتذلی داشت. ولی قبلاً یک جمله…

س- ترجمه کنید.

ج- چیز بگویم، انتر پران‌تر به اصطلاح، بگویم فارسی‌اش را چی باید گفت؟

س- معترضه.

ج- معترضه.