تاریخ مصاحبه: 4 مه 1986

محله مصاحبه: Medford, Massachusetts

مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی

شماره نوار: 6

ج- عرض کنم که، ساختمان‌ یکیش چهار طبقه آجری بود و چند تا چیز بد شوله بود. ناهارخوری مثلاً شوله بود که دو هزار نفر غذا می‌خوردند. آن ساختمان‌ آجری را اصلاً شاه دستور داد به نام من باشد حالا هم بنام من هست، «ساختمان‌ مجتهدی»، آنجا بله خیلی سالن‌های درس درد اینطور آمفی تئاتری و خیلی قشنگ ساخته شده. غرضم این است که آخر اسفند چهل و سه به من فرمان صادر شد در مهر چهل و چهار سال اول دانشگاه تشکیل شد با ششصد نفر محصل و با استاد با کتاب‌ها با برنامه با چاپخانه با آزمایشگاه با همه چیز.

س- شش ماه.

ج- شش ماه. روزی شانزده هفده ساعت بنده کار می‌کردم. ولی من سهم زیادی ندارم. دوستانم سهم زیاد دارند و این آقایان مهندس ابوذر و کمالی و لکستانی و مرحوم دکتر ادیب سهم بسزایی دارند. عرض کنم در این ضمن قبل از اینکه به اینجا برسیم یک چکی دستم رسید از شرکت نفت دکتر اقبال فرستاد ده میلیون تومان. من رفتم پهلویش چکش را گذاشتم پهلویش. گفت نه چک را پس می‌دهی. این را اعلیحضرت به من گفت بدهم. گفتم نه من پس نمی‌دهم. من این لیست اثاثیه کارگاه و آزمایشگاه مورد احتیاج من است شما اینجا اداره خرید دارید دستور بدهید برای من بخرند. من قادر نیستم یک جفت جوراب بخرم، این‌ها برای ما بخرند. آن آقای مسئول آن اداره را که یک آذربایجانی بود اسمش یادم نیست حالا خیلی مرد خوبی بود، صدا کرد و گفت و گفت فلانی اینجور می‌گوید، گفت که یک نفر معرفی کنید که ما آنچه را که می‌خریم همانی است که مورد احتیاج دانشگاه است. من هم آقای مهندس ابوذر را معرفی کردم. مهندس ابوذر…

بنابراین ساختمان‌ را آن چهار نفر انجام می‌دادند. کارگاه و آزمایشگاه‌ها وسایلش را شرکت نفت انجام می‌داد. بنده هم پا شدم تصمیم گرفتم که بروم خارج استاد بیاورم. در روز سلام اول فروردین چهل و چهار وقتی که اعلیحضرت تشریف آوردند تو صف دانشگاه گفتند شما نرفتید؟ گفتم که بنده منتظر بودم امروز عرض سلام بکنم بعد بروم. بعد بعنوان خداحافظی روزی رفتم. روزی بود که هیئت امناء تشکیل شده بود توی سردار سنگی. آنجا تشکیل داده بودیم برای اینکه همان روز می‌بایستی من شرفیاب بشوم فردا حرکت کنم. دورتر می‌ترسیدم از اینکه به موقع نرسم. ابتدای جلسه هیئت امناء تشکیل شده بود سی نفر را من پیشنهاد کردم به اعلیحضرت که پانزده نفر را انتخاب کنند. بالای نامه من نوشته بود که هر سی نفر درستند، خوبند، همه این سی نفر باشند. خوب، کار مشکلی بود با همه این سی نفر ولی این سی نفر منظماً می‌آمدند چون دیسیپلین تو کار بود یا بعنوان، یا ترس از شاه یا نمی‌دانم فرض کنید به چه علت، نمی‌دانم. خیلی منظم می‌آمدند یا با علاقمندی و این‌ها مشغول کار بودند. دکتر اقبال پرسید که خوب شما فردا می‌روید؟ جلسه رسمی شد و آقای عرض کردم قدس نخعی وزیر دربار رئیس جلسه. همیشه هیئت امنای دانشگاه آریامهر وزیر دربار رئیس جلسه بود. آن موقع قدس نخعی بود. دکتر اقبال پرسید که فردا شما می‌روید؟ گفتم بله. گفت خوب این‌هایی که می‌خواهید بیاورید چقدر حقوق می‌خواهید بدهید بهشان. گفتم پنج هزار تومان. گفت پنج هزار تومان. شما خودتان رتبه ده استادی هستید چقدر می‌گیرید؟ گفتم با دبیرستان البرز یا بی‌دبیرستان البرز. من نمی‌خواهم، درست است حقوق رتبه ده استادی دو هزار و دویست تومان بیشتر نیست ولی با دبیرستان البرز است. من نمی‌خواهم اینهایی را که من می‌آورم برای دانشگاه آریامهر یک دبیرستان البرز را یدک بکشند. (خنده) عین این جمله را گفتم. ایادی گفت که پنج هزار تومان سپهبدهایمان نمی‌گیرند. گفتم ببخشید بنده افرادی را می‌خواهم بیاوریم که پنج هزار تومان هم برایشان کم است. در همین حیث و بیث آمدند به من خبر دادند وقت شرفیابی است. رفتم پهلوی شاه. وارد شدم، گفت، فردا می‌روید؟ گفتم بله فردا حرکت می‌کنم. گفت که به استادها چقدر می‌خواهی بپردازی. گفتم پنج هزار تومان. گفت، پنج هزار تومان؟ گفتم قربان اجازه بفرمائید چاکر خدمتتان مطلبی را عرض کنم. اولاً اینهایی را که من می‌خواهم بیاورم اقلاً سی سالشان است. این‌ها آنجا استادند. من نمی‌خواهم دانشگاهی که دارم تشکیل می‌دهم در سطح بالا نباشد. افراد برجسته را می‌خواهم بیاورم تازه حقوق کمی به این‌ها می‌دهم. چرا؟ برای اینکه این‌ها سی سال، حداقل بیست و هفت هشت سال دارند. اگر زن و بچه هم نداشته باشند یک آپارتمان باید کرایه کنند یک منزلی باید کرایه کنند اقلاً دو هزار تومان کرایه‌اش است. ببخشید نه هزار تومان گفتم کرایه‌اش است. هزار تومان کرایه‌اش است. خودش که نمی‌تواند برود گوش و نانش را بخرد یک بچه یا یک کلفت یا یک نوکر لازم دارد، این حقوقش ماهی دویست تومان است. تقریباً دویست تومان هم خرج پول آب و برق و تلفن و اینجور چیزهایش است. می‌شود هزار و چهارصد تومان. ششصد تومان هم ما از این پنج هزار تومان کم می‌کنیم بابت مالیات و پسنداز، می‌ماند سه هزار تومان. روزی صد تومان برای یک کسی که در دانشگاه تدریس می‌کند تصور می‌کنم که این قابل ملاحظه نباشد. گفت حق با شماست. گفت حق با شماست. این را من فراموش نمی‌کنم. برگشت گفت حق باشماست. خداحافظی کردم و گفتم آها، ازش پرسیدم که پولش را از کجا؟ فکر پولش را… گفت فکر پول این را نکنید. شما فکر پول این را نکنید. از در اطاق آمدم بیرون. هیئت امناء تشکیل بود. هنوز ننشسته بودم که مرحوم دکتر اقبال از من پرسید که اعلیحضرت چه فرمودند. گفتم که تصویب فرمودند پنج هزار تومان را. این‌ها همه‌شان لال شدند. گفت که راجع به پول پی فرمودند. گفتم که به من فرمودند به شما مربوط نیست. (خنده) فکر پول را نکنید یعنی به شما مربوط نیست دیگر.

س- بله.

ج- همه‌شان لال شدند. بدین نحو من این آقایان را آوردم، رفتم و از اطرایش گرفتم تا لس‌آنجلس. از آن طرف هم به توکیو. از توکیو هم دو نفر آوردم. این آقایان را آوردم با حقوق پنج هزار تومان. بعد بین این‌ها شهرستانی بودند و تهرانی بودند. آن‌هایی که تهرانی بودند، خوب، می‌رفتند منزل فامیلشان. شهرستانی‌ها من خود من آن عذابهایی که کشیده بودم راجع به روزهای اول ورودم در تهران از لحاظ تهیه آپارتمان و اثاثیه و بساط و این‌ها. گفتم این‌ها پول لازم دارند. دستور دادم یعنی از آقای دکتر ادیب خواهش کردم که به هر کدامشان یک مبلغی پول بدهند که این‌ها بتوانند اثاث منزلشان را تهیه کنند منزلشان راحت باشد. و دادند. هفت درصد از حقوقشان می‌کاستم چهارده درصد رویش می‌گذاشتم که یک پسندازی برایشان بشود. بدبختانه این پسنداز را این سنوات اخیر بکلی از بین رفتند. چند شب پیش که منزل آقای دکتر ضرغامی مهمان بودم ازش پرسیدم که شما از دانشگاه آمدید چون رئیس دانشگاه آریامهر هم شدند، گفتم پسندازهایی که هفت درصد از حقوقتان کاسته بودیم چهارصد درصد هم رویش می‌گذاشتند به شما دادند؟ گفتند نه ندادند.

بدین نحو این‌ها را امیدوار کردم. آمدیم سرنظام وظیفه. فکر کردم که این‌ها مثل من گرفتار بشوند ممکن است جامه‌دانشان را جمع کنند برگردند. حالا من پوست کلفت بودم جامه دانم را جمع نکردم برنگشتم. اثاثم را جمع نکردم برنگشتم ماندم. یک روز شرفیاب شدم جریان ماوقع رفتن من به اهواز و زندانی شدن در ایستگاه راه آهن و مأمور درختکاری شدن آنجا که درخت‌ها را، حتی آن جور گفتم درخت‌ها را سربازها می‌دزدیدند می‌کاشتند در زمین شوره‌زار یک هفته هم دوام نمی‌کرد. و همه این‌ها را به عرض اعلیحضرت رساندم. گفتم که می‌توانستند از وجود من استفاده کنند و از لحاظ ماتماتیک، مکانیک تیراندازی، بالستیک که بسیار مهم است در توپخانه و جدول تیر استفاده کنند نکردند مرا مأمور یک کاری کرده بودند که امروز هم چیزی از آن بلد نیستم. آیا اعلیحضرت می‌خواهند این‌هایی را که من آوردم این هفتاد نفری که آوردند همین طوری بشوند؟ ایشان با صدای خیلی قوی گفتند، ابداً. گفتم چه امر می فرمائید قربان؟ گفت این‌ها تابستان سالی یک ماه نظام وظیفه‌شان را بدهند. همان دقیقه دستور داد که استادهای دانشگاه آریامهر تابستان‌ها نظام وظیفه‌شان را انجام می‌دهند، مزاحمشان نشوید. همان دقیقه دستور داد. که این قانون عمومیت پیدا کرد حتی شهرداری، افتضاح به جائی رسید که شهردار هم سپور را به همین خاصیت… که بعد لغو شد.

عرض کنم دانشگاه آریامهر سال اولش، در نهایت چاپخانه وارد کردم. آن هم عرض کردم که این شرکت نفت وارد کرد. کتاب‌های، جزوه‌های مورد لزوم را در آن چاپخانه چاپ می‌کردند و در اختیار دانشجویان می‌گذاشتند. ناهارخوری را آقای محمود خلیلی به من کمک کرد. وسائلی آنجا درست کرد که دو هزار نفر غذا می‌خوردند. سال اول گذشت. روزی یکی از این روزها که تاریخچه‌اش اینجا نوشته شده سخنرانی اعلیحضرت هم نوشته شده، یازدهم آبان، ولی در این مدت روزهای جمعه داشتند ساختمان می‌کردند گاهی از اوقات مثلاً به من تلفن می‌کردند که اعلیحضرت همین حالا می‌آید به دانشگاه آریامهر، من دبیرستان البرز روزهای جمعه می‌نشستم. این را نگفتم. توی دانشکده فنی درس می‌دادم، ششصد نفر شاگرد بود، چون این جوان‌ها… سال دوم درس می‌دادم. درس من هم مشکل بود. آنالیز بود درس می‌دادم، می‌دانستم چون خودم شهرستانی بودم می‌دانستم این محصلین اولاً ساعت هشت برای اینکه ساعت هشت در دانشکده باشند باید لابد ساعت هفت مجبور بودند از اطاقی که کرایه کرده بودند بیایند و بعلاوه تا ساعت شش بعد از ظهر تو دانشکده فنی بودند. خوب، این‌ها ساعت شش بر می‌گشتند باید شامشان را تهیه کنند یا صبحانه‌شان را بخرند داشته باشند، اطاقشان را تمیز کنند و این‌ها. خوب، کی به درسشان برسند، همه استادها آخر سال امتحان می‌کردند. من نه. روز اول مهر می‌رفتم سرکلاس می‌گفتم دو پیشنهاد من دارم. آقایان هر کدامش را با اکثریت تصویب کنید آن کار را خواهم کرد. یکی اینکه همینطوری من درس می‌دهم آخر سال از شما امتحان کنم مثل سایرین. یکی هر ماه چهار تا مسئله به شما می‌دهم و حل کنید تصحیح می‌کنم می‌آورم می‌دهم دست شما که قبل از دومین امتحان دومی را تصحیح می‌کنم قبل از سومین تا آخر سر. و امتحانات من هم اولی ضریبش یک، دومی ضریبش دو، سومی ضریبش سه است، چهارمی ضریبش چهار. چون هر چه مشکل‌تر می‌شد دیگر. پنجمی ضریبش پنج و معدل می‌گیرم این را می‌دهم. دیگر امتحان آخر سر نمی‌رسد. رأی می‌گیریم. البته این گرفتاریش ششصد برگ هر ماه تصحیح کردن، این را روزهای جمعه در دبیرستان البرز انجام می‌دادم چون کسی دیگر سروقت من نمی‌آمد. بعد هم اوراق را می‌آمدم به محصلین می‌دادم به این‌ها می‌گفتم که نگاه کنید اگر من اشتباه کردم هر چند نمره‌ای که اشتباه کردم شما بیائید ثابت کنید من دو برابر به شما می‌دهم. اما اگر آمدید اعتراض کردید مثلاً دو نمره من اشتباه کردم و ثابت شد که شما اشتباه می‌کنید آن دو نمره را من از نمره‌تان کم می‌کنم. البته من هیچوقت کم نکردم ولی این حرف را زدم از لحاظ اینکه بیخودی نیایند مزاحم بشوند. (خنده)

عرض کنم به این طریق این‌ها که فرصت نداشتند درس مرا درست مطالعه بکنند و تمرین بکنند در عرض این پنج تا پنج ماه تا فروردین بیست تا پنج چهار تا بیست تا مسئله با من حل کرده بودند. همین کافی بود. همین کافی بود برای اینکه این مطالب را درک بکنند. این روش کار من بود. اوراق را هم که عرض کردم در دبیرستان البرز تصحیح می‌کردم. مطلب کجا بود؟ این جمله معترضه بود.

س- شاه می‌خواست بیاید به سر ساختمان.

ج- بلع؟

س- شاه می‌خواسته بیاید سر ساختمان دانشگاه آریامهر. شما هم روز جمعه بود و کار می‌کردید.

ج- بله، روز جمعه تو اطاقم بودم. تلفن صدا می‌کرد که اعلیحضرت هم الان می‌آید به دانشگاه بعد هم یک جیپ می‌آمد دو تا افسر تویش بودند بنده را وسطشان سوار می‌کردند یعنی مرا جلب می‌کردند می‌رفتم آنجا. با وجود بر این روز یازدهم آبان آن سال بعنوان افتتاح دانشگاه با وزیر دربار و با رئیس مجلس سنا و مجلس شورای ملی و عده‌ای آمدند برای اینکه دانشگاه را ویزیت کنند. همه این‌ها را ویزیت کردند و ظهر شد. من زیر گوش اعلیحضرت گفتم که اگر اعلیحضرت اجازه بفرمایند ناهار با محصلین صرف بفرمائید خیلی بجا خواهد بود. ایشان قبول کردند. گفتند فلانی فکر خوبی است. قبول کردند و به ایادی یک چیزی گفتند زیر گوشش. لابد دوا خواستند و این‌ها. و من هم دستور دادم یک میزی تهیه کنند شاه یا ملکه و مادرش، شهبانو و مادرش روی آن میز جدا و دستور دادم که مهمانهایی که هستند هر دو دانشجویی یکی از این مهمانها را بین خودشان. ششصد نفر بودند دیگر. به سیصد تا دو تا تقسیم کنیم سیصد نفر را بین خودشان می‌نشاندند. این طریقه‌ای بود که در شبانه‌روزی دبیرستان البرز ما می‌کردیم هر وقتی مهمان داشتیم توی محصلین می‌رفتند هر چی دلشان می‌خواست بپرسند. هر چی دلشان می‌خواست بپرسند. در صورتیکه پهلوی من می‌نشستند از من می‌پرسیدند خوب من یک چیزهایی می‌گفتم شاید باورشان نشود از خود دانشجو بپرسند. غرضم این بود. و هر دو تا دانشجویی یک مهمان را بین خودشان نشاندند. سلف سرویس بود دیگر. شاه رفت و سینی برداشت و بشقاب بود، مرغ پلو هم داشتیم. عین غذای معمولی هیچ تغییری نداده بودند. یعنی اصلاً اطلاع نداشتند که. کسی اطلاع نداشت که شاه ناهار می‌ماند. من هم فکر من صبح این نبود چون ظهر شده بود یک دفعه بفکرم رسید.

س- مسئله امنیتی مطرح نبود؟

ج- هیچ اصلاً. ببخشید مطرح نبود که وجود خارجی، امنیتی را راه نمی‌دادم آقا. من امنیتی‌ها را سازمان امنیتی را در مؤسساتی که، آن هم استدعا می‌کنم یادداشت بفرمائید راجع به آن یکی دو تا مثال دارم خیلی جالب، راه نمی‌دادم. چون می دانید دلیل راه ندادن ایشان برای من چی بود؟ یا من مسئول بودم مسئول آن مؤسسه بودم یا نبودم. اگر من مسئول بودم، بله، خودم هم بایستی معایبش را مرتفع کنم. اگر معایبی داشت. یک سازمان امنیتی از تعلیمات چی می‌فهمد؟ از طرز فکر بچه‌ها چی می‌فهمد؟ او می‌آمد دخالت می‌کرد کار را بدتر می‌کرد. بعلاوه اصلاً من نمی‌خواستم جاسوس داشته باشم. دیگر راهشان نمی‌دادم. کسی هم، معذرت می‌خواهم نمی‌دانم چه قدرتی من داشتم، غیر از قدرت روحی هیچی نداشتم به هیچکسی متکی نبودم، هیچکس جرأت نمی‌کرد. حتی در دبیرستان البرز تو پلی‌تکنیک، که شاه دخالتی نداشت آنجا هم سازمان امنیتی جرأت نمی‌کرد بیاید. یا نمی‌آمد به احترام من یا جرأت نداشت.

عرض کنم که همه‌شان سینی گرفتند و غذا گرفتند. البته من فوری رفتم سینی شاه را گرفتم و آن معاون من هم مال شهبانو را گرفت و یکی دیگرش هم مال مادر شهبانو را گرفت و آوردیم روی میز، روی میز اختصاصی‌شان. مدعوین هم خودشان غذایشان را گرفتند و آمدند نشستند. عرض کردم هر دانشجویی دو تا از اینها را می‌برد خودش وسط می نشست. یعنی یکی از اینها را بین دو تا، دو تا دانشجو یکی را بین خودشان می‌نشاندند. ابتدای غذا بود به من برگشتند و گفتند که چقدر خوبست که… حالا فرض کنید این میز را بفرمائید شمال، جنوب. شمالش را شاه نشسته، دست راستش شهبانوست، دست چپش من نشستم و آن طرف میز هم مادر شاه نشسته.

س- مادر شهبانو.

ج- این طرفش خالی است. گفت چقدر خوبست که یک دختر و یک پسر دانشجو هم بیایند در اینجا با ما ناهار بخورند. من بلند شدم که صدا کنم گفت، چه جوری انتخاب می‌کنی؟ جواب ندادم. داد کشیدم گفتم که اعلیحضرت امر کردند یک دانشجوی پسر، یک دانشجوی دختر افتخار این را داشته باشند که امروز سر میز اعلیحضرت غذا بخورند. در این موقع شروع کردند به دویدن. آن پسر و دختری که از همه زودتر رسید آمد نشست. خوشبختانه پسره مال دبیرستان البرز نبود. حالا چرا نبود یادم نیست. شاه از پسره پرسید که، از دانشجوی پسر پرسید که چه انگیزه‌ای باعث شد که شما دانشگاه آریامهر را آمدید اسمتان را نوشتید؟ این نمی‌دانم از شهرستان بود. بهرحال تهرانی نبود. برگشت گفت که، همینطوری لری، برگشت گفت که من تو دانشکده فنی قبول شدم، پلی‌تکنیک قبول شدم، دانشگاه تبریز قبول شدم، دانشکده فنی دانشگاه تبریز، اینجا هم قبول شدم. ولی چون شنیده بودم اینجا را یک کسی اداره می‌کند که خیلی علاقمند به جوان‌هاست، حالا این جمله اوست، ها، بنده عرض می‌کنم. خیلی علاقمند به جوان‌هاست و بعلاوه تحت نظر اعلیحضرت است به این جهت اینجا را ترجیح دادم. این مثل گل شکفته شد. خوشحال شد از این جمله. از این جهت من می‌گویم خوشحال شدم که این البرزی نبود برای اینکه اگر البرزی بود خیال می‌کرد من بهش یاد دادم. بعدش غذا که تمام شد من زیر گوشش گفتم که چقدر خوبست که یک نصایحی به دانشجویانی که حالا اینجا هستند بفرمائید. هیچ دانشگاهی در ایران و هیچ دانشکده‌ای، هیچ مؤسسه آموزشی، هیچ اجتماعی جرأت این را نداشتند که شاه را بیاورند آنجا و این کاری که من کردم بدون اینکه سازمان امنیت و بدون اینکه دستگاه‌های امنیتی دخالتی داشته باشند. ولی من ایمان داشتم به کار خودم. من می‌دانستم به این جوان‌ها خیانت نمی‌کردم، نکردم و ببخشید در این سن هم که هستم اگر امروز هم به من بگویند بیا فلان مؤسسه را اداره کن با سر می‌روم اداره می‌کنم؛ مؤسسه آموزشی نه چیز دیگری، خیانت نمی‌کنم. همه‌شان به من لطف داشتند. بنابراین محض خاطر من آن طرز فکر نمی‌دانم فامیلی‌شان یا اگر جزو حزب و دار و دسته‌ای بودند که من مخالف تمام احزاب بودم و هیچوقت عضو هیچ حزبی نبودم. هیچوقت. این هم از چیزهای اختصاصی من است برای اینکه معتقد بودم که این احزابی که در ایران تشکیل می‌شود بعلت عدم رشد کافی اکثریت مردم اغلب وابسته به شمال و جنوبند. به این جهت هیچوقت جزو هیچ دار و دسته‌ای نبودم. و بنابراین بی‌طرف بودم. احزاب مختلف هم اگر بچه هایشسان، افراد احزاب مختلف هم بچه‌هایشان تو دبیرستان البرز بودند یا تو دانشگاه بودند چون می‌دیدند من بی‌طرفم من اهل یک دسته خاصی نیستم آن‌ها هم یا ملاحظه مرا می‌کردند یا احترام مرا در نظر می‌گرفتند یا بهرحال از ترس نبود. چون من معتقدم با ترس نمی‌شود هیچ جائی را اداره کرد. بایستی… مخصوصاً جوان‌ها را مخصوصاً جوان‌ها را. با ترس و وحشت هر کسی هر کجا را بخواهد اداره کند موقت است و دائمی نخواهد بود. چرا؟ برای اینکه هر کسی که بهش ظلم می‌شود به زور، این یک روزی تلافی در می‌آورد. بدین جهت من اهل این صحبت‌ها نبودم بجز محبت، البته هر کسی خلاف می‌کرد شدیداً تنبیه می‌کردم آن را هم ملاحظه نمی‌کردم به هر کسی وابسته بود. ولی وقتی خلافی نبود تقی را بر علی ترجیح نمی‌دادم به علت اینکه پسر وزیر یا پسر وکیل است یا پسر یا فلان حزب و فلان دسته است.

تصور می‌کنم من پهلوی خودم خیال می‌کنم روی این اصل این ششصد نفر دانشجوی آن روز دانشگاه آریامهر ساکت بودند حتی مال احزاب مختلف بودند ساکت بودند. هیچ اظهارنظر و صحبتی، هیچ حرفی از دهان این‌ها درنیامد. خود به خود این یک حسادت عده‌ای را تحریک کرد مفصل، مخصوصاً آقای رئیس دانشگاه تهران را و آقای ریاضی را. چنانچه پلی‌تکنیک تحریک کرده بود حسادتش را آنجا هم تحریک کرد. زیر گوش اعلیحضرت گفتم که چقدر خوبست که نصایحی بفرمائید و ایشان شروع کردند به سخنرانی کردن؛ چرا این دانشگاه را تشکیل دادند و بعدش هم اظهار لطفی کردند و فرمودند که ما کسی را برای شما انتخاب کردیم که تمام عمرش غیر از آموزش کار دیگری نکرده، و بهرحال خیلی اظهار لطف فرمودند. ولی بعد از ده پانزده روز من تو اطاقم بودم یک دفعه، اطاق منهم طوری درست کرده بودم که گفته بودم درست کنند دور تا دور شیشه بود نزدیک در که هر کسی دیر بیاید من ببینمش یا او حس کند که من می‌بینم دیر نیاید. (خنده) دیر نیاید. بیشتر از این لحاظ. و دیدم که یکی آمد به من خبر داد که ده بیست نفر از سفارت آمریکا زن و مرد آمدند می‌خواهند دانشگاه را ببینند. برای همه خارجی‌ها تعجب‌آور بود چطور می‌شود در عرض شش ماه یک همچین دانشگاهی را تشکیل داد با این تجهیزات. کارگاه، عرض کردم کامل‌ترین کارگاه‌ها، آزمایشگاه، کامل‌ترین آزمایشگاه‌ها و اول اسفند ماه فرمان صادر شده باشد در ماه اسفند، اول مهر این دانشگاه با ساختمان توی صحرائی ایجاد بشود. مورد تعجب همه شده بود. بیست نفر زن و مرد آمریکائی یکی آمد به من گفت که این‌ها آمدند از سفارت آمریکا. گفتم که وقتی که آدم می‌خواهد یک کنسول آمریکا را ببیند قبلاً باید تلفن کند ازش وقت بگیرد آن هم به زحمت وقتی می‌دهد، چطور این‌ها همین طوری آمدند قبل از اینکه وقت گرفتند من هیچ کاری نداشتم، ولی ببخشید این احساسات در من ایجاد شد که بگویم به این‌ها که بگوئید که فلانی وقت ندارد. فقط به خاطر اینکه به این‌ها بفهمانم که شما که آن کار را می‌کنید وقت قبلاً می‌گوئید باید وقت بگیرید، چرا خودتان مراعات نمی‌کنید.

آن کسی که این حرف را شنید رفت به آن‌ها گفت. گفتند ما آمدیم فقط برای دیدن تأسیسات دانشگاه با فلانی کاری نداریم. بنابراین من بهش گفتم خودت این‌ها را هدایت کن. اگر این است خودت آن‌ها را هدایت کن همه جا را ببینند. رفت و دو ساعتی همه جا را دیدند. بعد همان آقا که کارمند دانشگاه بود آمد به من گفت که آن رئیسشان می‌گوید که ما می‌خواهیم دبیرستان البرز را هم ببینیم. کی فلانی وقت دارد که در آن روز ما بیائیم. گفتم حالا شدند آدم. (خنده)

گفتم فلان روز بیایند دبیرستان البرز من خودم خواهم بود. آن روز آمدند خودم بودم. خودم بودم و مخصوصاً این‌ها این ساختمان‌های که با هدایای مردم ساخته شده بود و تابلوی اسامی داشتند آن‌ها را به این‌ها نشان دادم. ساختمانی که از زمان میسیونرهای آمریکایی ساخته شده بود اون که بود، این‌ها را نشان دادم. شبانه‌روزی را نشان دادم که حتی یک نفر پانصد تومان داده. یک نفر هم چهارصد هزار تومان داده.

بعد آزمایشگاه‌های مجهزمان را نشان دادم. همه این‌ها را دیدند و پا شدند رفتند. چهل و هشت ساعت بعدش. آها ببخشید، روس‌ها آمدند. روس‌ها آمدند بنظرم همانطور چهل و هشت ساعت بعدش روس‌ها آمدند و تو سینه من یک نشان نصب کردند و چند تا نشان هم به دانشجویان دادند. بعد نشسته بودند داشتند چایی می‌خوردند، یک دانشجویی دوان دوان آمد آقا به من نشان نرسیده. من نشان خودم را کندم دادم به آن دانشجو. یکی از این روس‌ها، نمی‌دانم حالا رئیسشان بود چه کاره بود نمی‌دانم، برگشت گفت، نشانی که ما دادیم به شما، شما می‌دهید به این دانشجو. گفتم که این جوام شما را گیر نمی‌آورد که نشان را بگیرد ولی مشا همانطور که دیدید من نشان را دادم برای من نشان دیگری می‌فرستید. بعلاوه او یک جوانی است دیدید که دوان دوان آمد گفت به من نشان نرسید و خیلی علاقمند به این نشان است اینکه مال خودم را دادم بهش. و شما برای من می‌فرستید.

این تمام شد عرض کردم چهل و هشت ساعت بعدش آقای دکتر ابوالقاسم غفاری همکار من که استاد دانشکده علوم بود و من استاد دانشکده فنی، از واشنگتن به من تلفن کرد که تو عوض شدی. گفتم چطور من عوض شدم؟ گفت به جای تو رضا تعیین شده. رضا تعیین شده، رضا می‌آید. رضا کیه؟ رضا فارغ التحصیل مهندس دانشکده فنی است و سالی که من شروع کردم به تدریس در دانشکده فنی در 1320 ایشان سال سوم بودند. با مهندس لکستانی هم هم دوره بودند. مهندس لکستانی شاگرد اولشان بود. و ایشان تمرین هندسه می‌کردند در دانشکده فنی و هندسه را آقای مهندس ریاضی تدریس می‌کرد این تمرین هندسه می‌کرد. بارها در شورای دانشکده فنی من پیشنهاد می‌کردم که این رضا و امثال این‌ها خوبست که ابلاغی برای این‌ها صادر بشود تصویب بکنید در شورا که به عنوان دبیر دانشگاه باشند و آقای مهندس ریاضی و آقای مهندس بازرگان و آقای مهندس خلیلی شیرازی مخالفت می‌کردند. من دلیل مخالفت را نمی‌دانستم تا اینکه آقای رضا شد رئیس دانشگاه آریامهر و کارهایی که در دانشگاه آریامهر کرد من فهمیدم که آن‌ها حق داشتند از اینکه این چنین کسی که این خصایل را دارد، خصایل که چه عرض کنم این معایب را دارد، بعنوان دبیر استخدام نکردند و ایشان رفتند به آمریکا. یک موقعی کارمند جنرال موتور بودند. و بعد هم اسمش را گذاشت پروفسور همه کسانی که تدریس می‌کنند پروفسورند و آن یارویی هم که در کلاس اول ابتدایی تدریس می‌کند اسمش پروفسور است. پروفسور در فرانسه آگریگاسیون است امتحان می‌کنند. آگرژه کسی است که در آن امتحان قبول شده باشد اسمش را می‌گذارند پروفسور. در فرانسه اینطور است. کسی که می‌خواهد معلم بشود چون داوطلب زیاد است بین دبیران مدارس متوسطه مسابقه می‌گذارند کسی که در این مسابقه قبول بشود می‌شود آگریئه یعنی قبول شده. اسم این مسابقه را می‌گذارند آگریگاسیون. به آن شخص می گویند آگرژه. هیجی کلمه به فرانسه ……

بنابراین هر کسی تدریس می‌کند پروفسور است. در مملکت ما آقای پروفسور فلان. آقای پروفسور، خدا بیامرزد جمشید علم اسمش را گذاشته بود پروفسور، که من پروفسورا دارم. پروفسورا مقامی یعنی تیتری نیست به کسی داده بشود. اگریگاسیون، مگر اینکه اگریگاسیون را گذارنده باشند. ایشان اسمشان را گذاشتند پروفسور و آمد دانشگاه آریامهر. حالا کی ایشان را آورد، من نمی‌دانم. شاهی که یک ماه پیشش آن سخنرانی عجیب را کرد مرا برد به آسمان هفتم به جای من این رضا را انتخاب کرد، نمی‌دانم. آیا همان آمریکایی‌هایی که آمدند دستور دادند و اوامر آمریکایی را اعلیحضرت انجام می‌داد. شاه ضعیف النفس بود ولی وطن‌پرست بود. ملاحظه می‌فرمایید. چون من در آن مدت… دلش می‌خواست مملکت خیلی ترقی کند. ولی ضعیف النفس بود. از اینکه خودش تحصیلاتی نداشت بیشتر وارد نبود در امور ولی اطرافیانشان برای اینکه از وجودش استفاده کنند این را هی زیربغلش هندوانه می‌گذاشتند و تصور می‌کرد که در همه چیز وارد است. حالا من نمی‌فهمم چرا در رشته من در کار من ایشان این همه احترام به من می‌گذاشت و هیچ اظهارنظری راجع به کار من نمی‌کرد ولی آن جور که شنیدم در کار دیگران اظهارنظر می‌کرد و حتی شنیدم، راست یا دروغ، که رئیس وزیر اقتصاد آلمان آمده بود پهلویش، اظهارنظر راجع به اقتصاد دنیا می‌کرد. شاید می‌دانست. ولی من تصور می‌کنم چطور یک آدمی که هیچ نوع تحصیلاتی نکرده باشد چطور می‌تواند اظهار نظر کند در اموری که به تحصیلات عمیق مورد احتیاج است. ولی ضعیف النفس بودنش، دهن بین. هر کسی دیرتر می‌رفت عقیده او اجرا می‌شد. و خودش را هم تو بغل آمریکایی‌ها انداخته بود. دستور آمریکایی را اجرا کرد. و همان اصلاحات ارضی که بزرگترین ضربه را به کشاورزی مملکت وارد کرد، من فئودال‌ها را طرفداری در آن نمی‌کنم، ولی می‌خواهم به شما عرض کنم که زارعین ما مادامی که رشد حسابی نداشته باشند، تعلیمات اجتماعی نداشته باشند، مخصوصاً شمال ما، مزرعه، زمین برنجزار، رودخانه بایستی یعنی انشعابی از رودخانه سفیدرود یا رودخانه دیگری داشته باشد. این رودخانه هر سال لاروبی بشود و کار اجتماعی را اصلاً با هم توافق ندارند که اجتماعی انجام بدهند. باید متفقاً آنجا را لاروبی کنند. این مالک آن ده، بنده ببخشید شما را می گویم چون پدرم هر سال در اسفند ماه خودش می‌رفت تو ده و اینها را مجبور می‌کرد لاروبی کنند یعنی این‌ها را جمع می‌کرد واردارشان می‌کرد لاروبی کنند. و البته به این‌ها کمک هم می‌کرد. ولی به تنهایی بدون اینکه کسی بالا سرشان باشد به این‌ها دستور بدهد این‌ها با همدیگر توافقی پیدا نمی‌کنند، با هم هماهنگی ندارند. در اجتماع ما هم همین طوری است تقریباً می می‌توانم بگویم. هر اجتماعی که شما در مملکت نازنینمان تشکیل بدهید بدبختی در اینجاست که با هم اکثراً توافقی ندارند چنانچه حزب ایران، حزب نمی‌دانم فرض کنید. که حزب دست نشانده آقای قوام السلطنه. همین طور احزاب دیگر بهرحال. همه‌شان هم رؤساشان هم نوکر شمال و جنوبند. این جمله البته سیاسی نمی‌خواهم در مورد تعلیماتی وارد بشود و اصلاً با هم ارتباطی ندارد و این جمله بیخودی گفتم.

خلاصه، شروع کردند به سخنرانی کردن. بعد هم عرض کنم وقتی آقای اعلم به من تلفن کرد، وزیر دربار بود، که آقا فردا ناهار شما بیایید پهلوی من منزلم. رفتم آنجا. رفتم آنجا و گفت که، شما بیائید و بروید به جای من در شیراز رئیس دانشگاه شیراز بشود. گفتم جناب اعلم من رئیس دانشگاه شیراز بودم. در تابستان آنجا بودم. اول مهر دانشکده فنی استاد نداشت گرف کردند و استاد متخصص کار من نداشت، دبیرستان البرز گرف کرد مرا تحت الحفظ آوردند. گفتند بیائید بروید دانشگاه ملی. گفتم جناب آقای اعلم بنده مریضم حالم خوش نیست و قلبم ناراحت است. من از شما کار نخواستم. اعلیحضرت به من امر فرمودند این دانشگاه آریامهر را تشکیل بدهید من قبول کردم به علیی که معتقد بودم که این دانشگاه را بسازم. من آدم بدی بودم یا آدم خوبی بودم؟

س- کسی به شما توضیح نداد چرا شما را عوض کردند؟

ج- بله؟

س- به شما توضیح ندادند چرا شما را از دانشگاه آریامهر برداشتند؟

ج- هیچ، هیچ، هیچ.

س- به همین سادگی؟

ج- هیچ. همین طور، همین طوری.

عرض بکنم که، من دلم اخلاقم این نبود که دلم خوش باشد که من رئیس دانشگاه هستم. دلم خوش بود از لحاظ اینکه کار صحیح انجام بدهم جوان‌های ما بدون اشکال تحصیلات حسابی بکنند. این آرزوی من بود. نه عنوان ریاست دانشگاهی. نه عنوان… بطوریکه حقوق خودم را که اعلیحضرت خودش شخصاً تعیین کرده بود و ابلاغ از دربار صادر کرده بود من دستور دادم به حسابداری به محصلین بی بضاعت بدهید. من حقوق دانشگاهم و حقوق دبیرستان البرزم برایم کافیست. التفات می‌کنید.

دستور دادم به محصلین بی‌بضاعت دانشگاه یک آقای دکتر عیسی شهابی را هم مأمور کردم برای این کار که محصلین بی‌بضاعت را تشخیص بدهد و ماهی مبلغی این پول را تقسیم کند بین این‌ها.

به ایشان گفتم من عقب مقام نیستم، نبودم. اگر عقب مقام بودم سپهبد رزم آرا به من پیشنهاد کرد وزارت فرهنگ را. من گفتم من نمی‌کنم. که آقای جزایری را بعد انتخاب کرد. چندین بار آقای دکتر امینی به من پیشنهاد کردند و من نپذیرفتم. چرا؟ برای اینکه من کار را، حالا مطابق مغز خودم، کار را بیشتر به خاطر این انجام می‌دهم که خودم شب فکر بکنم راندمان کارم خوب چطوری است؟ از لحاظ رضایت خاطر خودم که نتیجه برای جوان‌های ما چیست؟ خدمت به مملکت. من، ببخشید، دانشگاه آریامهر را قبول کردم، ترجیح دادم بر رفتن به خارج. یعنی پول را دور ریختم. پولی که در اختیاریم می‌خواست قرار بگیرد. همه هم به من می‌گفتند پاشو برو خارج بی‌خود اینجا نمان. آن را دور ریختم اینجا را قبول کردم با این همه زحمت و مشقت شش ماهه برای شما دانشگاه ایجاد کردم به خاطر عشق و علاقه‌ای بود به این جوان‌های مملکت دارم. حالا هم به این سنی که هستم عاشق این بچه‌ها هستم مخصوصاً هر کسی بیاید بگوید من البرزی بودم. ملاحظه بفرمائید. این هیچ نمی‌دانستم این آقای جمشید زردشتی البرزی بود. شما می‌شناسیدش؟

س- بله.

ج- بله. ظاهرش یک پیرمردی است. دیدم اسمش توی دفتر هست. سال 26-1325 است. خودش هم به من گفت من البرزیم.

خوب، من به ایشان خیلی علاقمندم که همین طوری هم می‌آید اینجا می‌آید بیا برویم. می‌گویم چشم پاشویم برویم هر کجا دلت می‌خواهد. کجا برویم؟ من اصلاً نمی‌دانم.

به آقای اعلم گفتم که من درخواست نکرده بودم رئیس دانشگاه. من بد بودم یا خوب بودم؟ اگر بد بودم باید بروم پی کارم. اگر وظیفه‌ام را درست انجام می‌دادم چرا بنده را عوض کردید؟ تازه به جای من کسی را انتخاب کردید که اینجا را خراب می‌کند. بعد خودشان هم متوجه شدند. من هم مریضم نمی‌خواهم. دانشگاه ملی رشته‌هایی دارد با تخصص من تطبیق نمی‌کند. من از پزشکی چه اطلاعی دارم؟ از دانشکده ادبیات چه اطلاعی دارم می‌خواهید بنده را بفرستید. گفت امر است. گفتم بسیارخوب امر است بنده اطاعت می‌کنم می‌روم آنجا ولی سه ماه دیگر استعفا می‌دهم. این تمام این مطالب مرا به عرض رسانده بود. بعد به شما عرض می‌کنم چطور من فهمیدم.

سه روز دیگر ایشان با اتومبیلشان آمدند دبیرستان البرز، آقای اعلم. من مخالفت کرده بودم. بنده را گذاشتند تو اتومبیل خودش، دست راستش هم نشاندند و مرا بردند دانشگاه ملی مرا معرفی کردند آنجا و گردنم… کی؟ بنظرم در آذرماه بود، یک همچین چیزی. آذرماه چهل و پنج یا شش، یادم نیست. تابستانی شد. اول تابستان شد. گفتم که فکر کردم چه بکنم. قبلاً گفتم دانشگاه در درجه اول باید رؤسای دانشکده‌ها آدم‌های حسابی باشند. قبل از اینکه تابستان بشود تصمیم داشتم رؤسای دانشکده‌ها را یک تغییراتی بدهم. یک خانمی آمد پهلوی من، رئیس دفترم آمد گفت یک خانمی با شما کار دارد. گفتم بفرمایند تو. آمد تو و گفت که من تو حیاط دانشگاه بودم منتظر شوهرم که بیاید با هم برویم جای دیگر یک مهمانی. شوهر دانشجوی فلان دانشکده است. اسم نمی‌برم چون ممکن است…

س- دعوا بشود.

ج- بله. این آقای رئیس دانشکده شوهرم آمد تو حیاط به من گفت که خانم اینجا چکار می‌کنید بیائید تو اطاق من آنجا، حیاط خوب نیست. من رفتم تو اطاقش گردن مرا گرفت و مرا بوسید. من آمدم پهلوی شما شکایت کنم. گفتم به شوهرتان گفتید؟ به من چه مربوط است من اینجا دادگستری که نیستم. البته ایشان فاسدند باید عوضش کنم. این کار را کرده، کسی که رئیس دانشکده است دختر و پسری که آنجا کار می‌کنند و زن و بچه آن‌ها اولاد آن مرد است. اگر این جور تصور نکند بعقیده من آدم فاسدی است. بنابراین یک همچین کار زشتی کرده من تنها کاری… در اثر همین عوضش خواهم کرد ولی این تنبیه شدیدتری لازم دارد. شوهرتان مگر قاضی نیست؟ چون آن دانشکده فوق لیسانس حقوق می‌داد. گفت چرا، گفتم با همان شوهرتان شکایت کنید آنجا تحت تعقیبش قرار بدهند. گفت غرضم اینجاست که تنها آن نیست حالا با تلفن ول کن معامله نیست. هی تلفن می‌کند قربان صدقه می‌رود. من هم نواری پر کردم راجع به این موضوع. گفتم که شما به شوهرتان گفتید که… گفت نه. گفتم بعد از ظهر، دیدم آنجا جایش نیست، گفتم بعد از ظهر ساعت چهار بعد از ظهر بیائید دبیرستان البرز را بیاورید دستگاهی هم که نوار بکار بیفتد آن را هم بیاورید برای اینکه من توی آزمایشگاه دارم ولی نمی‌خواهم کسی اطلاع پیدا کند.

ایشان آمدند تو دبیرستان البرز با شوهرش. من رئیس حسابداری آن آقای بارسقیان را صدا کردم آن ارمنی. آقای موسوی ماکوئی رئیس شبانه‌روزی را صدا کردم آمد. ضمناً یکهو در اطاقم باز شد رئیس شهربانی آمد چون پسرش پهلوی من بود، یک آقای آذربایجانی بود اسمش را باز هم آن هم یادم نیست، آمد و نشست.

این آقای رئیس دانشکده مقالاتی انتشار می‌داد تو خواندنیها بر علیه پروفسور عدل. پروفسور در جراحی بنظرم بچه این آقا را کشته بود یا ببخشید در اثر عمل اشتباه یا مرض کشته بود، و ایشان با پروفسور عدل در افتاده بودند مقالاتی در خواندنیها بر علیه پروفسور عدل می‌نوشتند.