مصاحبه با دکتر کریم سنجابی
دکترای حقوق از دانشگاه پاریس
استاد دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران
وزیر فرهنگ ۱۹۵۱
نماینده دوره هفدهم مجلس شورای ملی از کرمانشاه
رهبر جبهه ملی
نخستین وزیر خارجه جمهوری اسلامی ایران
روایتکننده: آقای دکتر کریم سنجابی
تاریخ مصاحبه: پانزدهم اکتبر ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهر چیکو- کالیفرنیا
مصاحبهکننده: ضیاءالله صدقی
نوار شماره: ۱
مصاحبه با آقای دکتر کریم سنجابی در روز دوشنبه بیستوسوم مهر ۱۳۶۲ برابر با پانزدهم اکتبر ۱۹۸۳ در شهر چیکو-ایالت کالیفرنیا. مصاحبهکننده ضیاء صدقی.
س- آقای دکتر سنجابی در بدو امر میخواهم از شما خواهش کنم که لطفاً به تفصیل سوابق خانوادگی، تحصیلات و چگونگی آغاز فعالیتهای سیاسی و اجتماعی خودتان را برای ما شرح بدهید.
ج- خیلی تشکر میکنم. امیدوارم حال من اجازه بدهد و بتوانم بهطور کافی به مطالبی که مورد نظر شما هست جواب بدهم، یک نتیجه مفید و مطلوب از این مصاحبه به دست بیاوریم. همانطوری که قبل از این صحبتها خدمت شما گفتم، فقط خواهش و تقاضای من این است تا زمانی که من حیات دارم این مصاحبه انتشار پیدا نکند، مگر اینکه اگر زمانی لازم بشود و من حیات داشته باشم با مشاوره خود من باشد. این یک نکتهای هست که بین ما توافق روی این مطلب حاصل شده است.
س- بله. صددرصد.
ج- حالا سؤالی که شما کردید یکی راجع به سوابق خانوادگی من بود و یکی راجع به سوابق تحصیلات و آغاز فعالیت سیاسی من. راجع به خانواده من بهطوری که میدانید من کُرد و از ایل سنجابی هستم که یکی از ایلات کُرد ساکن کرمانشاه است و اگر لازم بدانید و بخواهید اول میتوانم اطلاعاتی هرقدر شما بخواهید و به هر اندازه که لازم بدانید راجع به ایل سنجابی برای شما صحبت بکنم.
س- از آنجایی که ما یک چنین اطلاعاتی به تفصیل در هیچ جا منتشرشده نداریم، من خیلی ممنون خواهم شد اگر شما لطف بفرمایید و این را به تفصیل توضیح بدهید.
ج- بله. محل سکونت ییلاقی یا به اصلاح سردسیری ایل سنجابی در دشتی معروف به ماهیدشت است که در لغت اصلاً ماددشت بوده است. ماهیدشت جزء استان کرمانشاه است که تقریباً از چهارفرسخی غرب شهر کرمانشاه شروع میشود و تا دو، دوازده فرسخی آن ادامه دارد. یک بُعد دیگر آن از دامنهی کوه شاهو نزدیک روانسرآغاز و تا کاروانسرای ماهیدشت و تا پشت شهر شاهآباد کشیده میشود. این محل ییلاقی ایل سنجابی است که الان در حدود صدوشصت پارچه آبادی و ده در آن قرار دارد.
محل گرمسیری و قشلاقی ایل در زمانهای پیش در خارج از مرز ایران و در مرز ایران از نزدیکیهای قصرشیرین و نزدیکیهای نفتخانه و محل نفت قصر شیرین بود که از آنجا شروع میشد و تا حدود قزل رباط و شهربان که الان جزو عراق هستند، ادامه پیدا میکرد. در سال ۱۹۱۴، قبل از شروع جنگهای بینالملل اول یک هیئتی از طرف دولت انگلیس و از طرف دولت روس بهصورت میانجی برای تعیین مرز بین ایران و دولت عثمانی آن زمان آمدند تا با نمایندگان ایران و نمایندگان عثمانی سرحدّات غرب ایران را که مورد اختلاف بین دو دولت بود، معین بکنند. در آنموقع به حدود قصرشیرین که رسیدند، پدربزرگ من حاکم قصرشیرین و سرحددار بود. در آنجا عثمانیها فوقالعاده فشار آورده بودند و انگلیسیها هم با نظر عثمانیها موافقت داشتند که قصرشیرین و قسمتی از غرب ایران را که جلگه است و تقریباً به جلگه عراق متصل و معروف به جلگه زهاب است در مرز عثمانی قرار بدهند.
س- آقای دکتر سنجابی، اسم پدربزرگ شما چه بود؟
ج- شیرمحمدخان صمصامالممالک بود. سنجابیها در آنجا مقاومت فوقالعاده سختی کردند و تسلیم تمایلات اجنبی نشدند و بالاخره مرز به همین حدودی که الان معین است، معلوم شد. ولی آن مراتع قشلاقی خارج از نفتخانه را که در حدود قزل رباط و شهربان قرار دارد جزو خاک عثمانی آن زمان شناختند. ولی یک پروتکل ضمیمه این قرارداد مرزی شد که نمایندگان دولت انگلیس و دولت روس هم امضا کردند و همینطور نمایندگان ایران و عثمانی که به موجب آن دولت عثمانی شناخت که این نقاط از لحاظ مرتع ملک سنجابیها است و متعلق به سنجابیها است و سنجابیها بدون پرداخت مالیات به دولت عثمانی هرساله برای محل قشلاقی و تعلیف احشامشان به اینجا میآیند و دولت عثمانی هم تعهد کرد که حق آنها را محفوظ بدارد. منظور این است که محل تعلیف احشام و محل قشلاق ایل سنجابی در این حدود از خاک عثمانی که فعلاً عراق است قرار داشته است و معمولاً آنجا میرفتند. اما ایل سنجابی که یک ایل کرد است، در واقع یک ایل جوان و یک ایل جدید است. در تواریخ قدیم ما اسمی از ایل سنجابی نتوانستیم پیدا کنیم. آنطور که خود ما اطلاع داریم حداکثر این ایلی که فعلاً به این نام در ناحیه کرمانشاه است از اوایل دوره قاجاریه وجود داشته و در بعضی از لشکرکشیهای دولت ایران هم سوارهای آن شرکت میکردهاند. مثلاً در اردوکشی که دولت ایران برای تصرف هرات کرد از ایل سنجابی یک عدهای سوار بهطور مسلّم حضور داشتهاند. حتی افسانهای در میان مردم سنجابی هست که میگویند رؤساء آن سوارها لباسهایی بر تن داشتند که آستر یا یقه آنها از پوست سنجاب بوده و به همین مناسب آنها را هم سنجابیها خطاب میکردند و این اسم از آنجا برای آنها باقی مانده است.
سنجابیها از سه ناحیه مختلف به ایالت کرمانشاه آمدهاند. آنها از دوازده تیره مرکباند. چندین تیره اینها علیالتحقیق از ناحیه فارس کوچانده شدهاند. شاید در زمان نادرشاه افشار و یا در دوره صفویه با اجبار و اکراه و یا از روی رضا و رغبت آنها را آوردهاند. برای اینکه در این مرز و بوم ساکن و نگهبان سرحدّات باشند. آن تیرههایی که از فارس آمدهاند، بیشتر تیرههای رؤسای ایل سنجابی و به اصطلاح خانهای سنجابی هستند. یعنی خانوادهی ما علیالتحقیق جزو کوچاندهشدهها یا مهاجرین از ناحیه فارس هستند. شما شاید در تواریخ قدیم ایران هم خوانده باشید که طوایفی از کردها در دورههای بعد از اسلام در بعضی از نواحی فارس مثلاً در ناحیه شبانکاره بوده و حتی حکومتهایی هم داشتهاند. بنابراین، بعید نیست که در دوران صفویه مردمی از کرد در آن نواحی وجود داشته باشند. چند تیره سنجابی که اسامی آنها معمولاً با کلمه وند خاتمه پیدا میکند از ناحیه لرستان آمدهاند و اینها عبارتند از تیرههایی به نام جلیلهوند، سیمینهوند، سرخاوند که الان هم در سنجابی از تیرههایی مشهور هستند و لهجه و تکلمشان هم به لهجه لری و لکی بیشتر شباهت دارد. چند تیره سنجابی هم از عراق و از حدود شهر زور و از کنارههای دیالهی عراق آمده و مشهور به دیالیان هستند. تمام این تیرههای سنجابی در این ناحیه ماهدشت سکونت اختیار کردند که آنوقت ملک مردم شهری و قسمت عمدهی آن جلگهی سرسبز و چمنزار بوده است و به علت اینکه سنجابیها هم حشمدار و گوسفنددار بودند و این مراتع در تابستان فوقالعاده مطبوع بود، آن مردم در حواشی چمنزارها و در کوههای پیرامون آن سکونت پیدا کردند. تا اینکه کمکم توانستند که خودشان نیز بعضی از املاک آنجا را بخرند. آنطور که در اطلاعات ما هست، بنیانگذار ایل سنجابی بهصورت ایل جدا و مستقل جد بزرگ ما شخصی بوده است به نام حسنخان. این حسنخان که تقریباً معاصر با اواخر سلطنت فتحعلیشاه قاجار بوده است، مردی بود فوقالعاده کافی و زرنگ و کاردان و توانست املاک بسیار زیادی در آن نواحی کمکم خریداری نماید. او پسر لایقی هم به نام محمدرحیمخان داشته است. حسنخان و پسرش محمدرحیمخان تقریباً در حدود چهل، پنجاه پارچه آبادی بزرگ در همان ناحیه ماهیدشت به تدریج خریداری میکنند که همان پایگاه محلی قدرت و اعتبار آنها میشود. به عنوان جملهی معترضه راجع به سابقهی تاریخی ایل سنجابی این نکته را هم اضافه کنم که مطابق تحقیقاتی که خود بنده کردهام، دریافتم که در ناحیه شمال کردستان یعنی در حدود شمال مهاباد و در خاک عراق در اوایل قاجاریه یک طایفهای به نام سنجابی در همان حدود بین رضائیه و خاک عثمانی آن زمان وجود داشته است. در یک کتاب تاریخی از تاریخ قاجاریه که به وسیله یکی از شاهزادگان قاجار نوشته شده و مرحوم عباس اقبال آشتیانی آن را چاپ کرده، چنین آمده است که: رئیس قشون ایران یک طایفه از اکراد را که یاغی و گردنکش بودهاند شکست میدهند و تعقیب میکنند و آنها متواری میشوند و به ایل سنجابی در آنطرف رضائیه در خاک عثمانی پناه میبرند. بنابراین معلوم است که در آنموقع یک طایفهای به نام سنجابی، یک مردمی به نام سنجابی در آنجا بودهاند، ولی من هرچه در این اواخر کوشش کردم که ببینم آیا از آنها اشخاصی وجود دارد نتوانستم چیزی بیابم. هرچند از خانواده خودم شنیده بودم که در آن حدود ما بستگانی داریم.
در اشعار نظامی گنجوی هم مخصوصاً در اسکندرنامه وی هم بنده یک شعری دیدم که در آن، چون مادرش کرد بود –محققاً نظامی مادرش کرد بود- در آنجا که از تبار خودش صحبت میکند کلمه «سنجابی» را به کار میبرد. آیا واقعاً در زمان نظامی هم یک همچین طایفهای وجود داشته؟ درست بر من معلوم نیست. آنچه محقق است همین است که در آغاز صحبت خود عرض کردم. یعنی ایل سنجابی عبارت از آن تیرههایی است که از ناحیه فارس و از ناحیه لرستان و از ناحیه دیاله و شهر زور عراق آمدند و در ناحیه ماهیدشت کرمانشاه سکونت اختیار کردند. آن تیرهها به علت اینکه مذهب تقریباً تمام آنها یک مذهب بوده است، یعنی آنها به اصطلاح خودشان اهل حق یا آنطوری که متداول است علیاللهی بودهاند، به یکدیگر گرایش داشتهاند. درباره کلمه علیاللهی هم بیمناسبت نیست توضیح بدهم که در واقع اینها علی را خدا نمیدانند، بلکه معتقد به ظهورات مختلف و متدرج خدا هستند و ظهور اکمل او را در شخص علی میدانند ولی این ظهور منحصر بهفرد نیست، ظهورات و تجلّیات دیگری هم حضرت علی به اصطلاح علیاللهیها داشته است که حتی بعد از زمان حضرت علی هم کسان دیگری صاحب این ظهورات شدهاند. از جمله شخصی به نام سلطان اسحاق که میگویند در عهد امیرتیمور بوده، مظهر یکی از همین ظهورات بوده و همو در واقع، بنیانگذار این طریقه است.
س- مقصود شما از ظهورات جلوه و …
ج- بله مقصود جلوه و مظهر است. بنابراین، اینها این اعتقاد را دارند و خودشان را مسلمان میدانند و به قرآن معتقد هستند و به امامان معتقد هستند، البته آن ارادت خاص را به حضرت علی دارند که او را جلوه واقعی حضرت حق میدانند. تقریباً کم و بیش نظیر آنچه عیسویان درباره مسیح میگویند. بههرحال، سنجابیها که همه آنها اهل حق بودند، در همان زمان اجتماع آنها پیشوای بزرگی از صوفیه اهل حق در ناحیه کرمانشاه به نام سیدبراکه ظهور میکند که در گوران و از طایفهی گوران بوده و تأثیر فوقالعادهای در پیروان این طریقه داشته است. مردم و درویشان زیادی در پیرامون او جمع میشوند و خانقاه او مرجعیّت عظیمی پیدا میکند. بیشتر مردم طوایف گوران که آنها هم ده، پانزده هزار خانوار هستند و بیشتر مردم سنجابی پیرو سیدبراکه و خاندان او میشوند. این وحدت مذهبی یکی از وسایط پیوند دادن تیرههای مختلف سنجابی به همدیگر بود.
یکی دیگر از وسایل پیوند آنها همان محلهای سکونت ییلاقی و قشلاقی آنها بود. سنجابیها در ابتدا جزو ابواب جمع ایل بزرگ زنگنه محسوب میشدند، بهطوری که میدانید زنگنه از ایلهای خیلی بزرگ کرد ایران بوده و در زمان پادشاهان صفویه عظمت و اعتبار زیادی داشته است. شیخ علیخان زنگنه صدراعظم بعضی از پادشاهان صفوی ظاهراً شاهسلیمان مردی فوقالعاده مقتدر و توانا و سردار بزرگی بود، ایل زنگنه تا این اواخر در ایران به صورت ایلی وجود داشت، هرچند بعداً رؤسای آنها شهرنشین شدند و شیوهی ایلی را از دست دادند، خانواده زنگنه در کرمانشاه از مهمترین خانوادههای آن شهر هستند. طوایف زنگنه هم در بین ایلات دیگر پراکنده و مستهلک شدند. ولی هم اکنون یک ایل زنگنه در خاک عراق وجود دارد که از حدود خانقین تا کرکوک پراکنده هستند.
بههر حال، در دوره قاجاریه این تیرههای کوچیده و یا کوچانده شدهی سنجابی را ابواب جمع زنگنه کردند. پیداست که زنگنه چون ایل قوی و مقتدری بوده، سنجابیها پیوستگی به آن را برای خودشان وسیله حمایت و پشتیبانی میدانستند. تا زمان حسنخان جد اعلای من که الان اسم بردم، سنجابیها جزء ایل زنگنه بودند، ولی در زمان حسنخان اختلافی با رئیس ایل زنگنه پیدا میکنند و زد و خورد و قتل و کشتاری بین اینها رخ میدهد. از آن تاریخ، مدتی ایل سنجابی متواری میشود تا اینکه بعداً دولت موقت و والی کرمانشاه فرمان ریاست ایل سنجابی را بهصورت ایل جدایی به همان حسنخان میدهد و او در این ایل سنجابی موجود اولین رئیس ایل میشود.
بنابراین، تاریخ پیدایش این ایل شاید در حدود صدوپنجاه سال بیشتر نباشد. حسنخان پسرهای متعددی داشته که بزرگترین آنها محمدرحیمخان و کوچکترین آنها شیرمحمدخان صمصامالممالک جد پدری من بود. شیرمحمدخان نیز سه پسر نامی داشت. پسر بزرگترش قاسمخان ملقب به سردار ناصر پدر من بود. از پسرهای دیگرش یکی سردار بسیار معروف و با کفایت و وطندوست ایران علیاکبرخان سردار مقتدر بود که عموی بزرگ من حساب میشد و پسر دیگرش سالار ظفر حسین سنجابی بود. شیرمحمدخان جد من از طرف دولت به عنوان حاکم قصرشیرین و سرحددار منصوب شد و از آن تاریخ تا زمان پهلوی حکومت قصرشیرین و مرزداری آن حدود با سنجابیها بود که امنیت جاده کاروانرو و جاده تجارتی و زیارتی معروف قصرشیرین به کرمانشاه را حفاظت میکردند. به این ترتیب، ایل سنجابی وسعت و توسعه پیدا کرد، خود شیرمحمدخان صمصامالممالک در قصرشیرین اقامت داشت که هم اکنون عکس قلعهی محل اقامتش را به شما نشان دادم و حکومت ایل را به پسر بزرگترش که پدر من باشد، قاسم خان، واگذار کرد. پدرم در ایل حکومت داشت و ایشان در مرز.
خوانین سنجابی در ناحیه ماهدشت که محل اقامتشان بود، دهات مختلف داشتند و هر یک از آنها در ده خود یک قلعه بنا کرده بود. قلعه در آن زمان یک محل استحکامات جنگی بود با سنگرها و جانپناههای مخصوص و هم یک کارگاه کشاورزی، محلی که در آن صنایع محلی مثل قالیبافی، نمد، گلیم و این جور چیزها در قسمتهایی از آن برپا میشد. خانها در قلعههای خودشان سکونت داشتند و نوکرها و اتباعشان در دهات مختلف. قوه جنگی ایل سنجابی از دو نیرو تشکیل میشد. یکی سوارهای نوکری بود که خانها افرادی را به صورت نوکر خودشان استخدام میکردند و به آنها معمولاً اسب و تفنگ میدادند و در دهات پیرامون خود آنها را ساکن میکردند. اینها وابسته و در خدمت آقای خودشان بودند. پدر و عموهای من در زمان خود، تقریباً هفتصد سوار به صورت نوکر شخصی داشتند. قسمت دیگری از نیروی مسلح ایل از خود مردم ایل تشکیل میشد. ایل سنجابی در آنموقع که در حدود شاید هفت تا هشت هزار خانوار بود، در حدود حداقل دو هزار مرد جنگی داشت که هفتصد سوار آن جزء نوکری و اتباع شخصی سردارها بودند و هزار و دویست تا هزار و پانصد نفر از تیرههای مختلف ایل. و خود این یک نیرو و یک قشون قابل توجهی به حساب میآمد. سنجابیها، همیشه نسبت به دولت مطیع بودند، بهعلاوه محل سکونت آنها چون به شهر کرمانشاه خیلی نزدیک و در جلگه صاف همواری است و کوهستانهای سخت ندارد آنها نمیتوانستند مثل طوایف کوهنشین دیگری به صورت یاغی و سرکش زندگی کنند و میبایستی همیشه حسن رابطه را با دولت و با والیهای کرمانشاه نگاه بدارند. بهطوری که تاریخ زندگیشان نشان میدهد تقریباً هیچوقت مردمان این ایل به صورت یاغی و گردنکش در مقابل دولت و حکومت مرکزی قرار نگرفته و بلکه برعکس همیشه همراه و همکار بودهاند.
در نهضت مشروطیت ایران ایل سنجابی با مشروطهخواهان همراهی کرد و جهات مختلفی باعث آن بود. یکی از آن جهات مذهبی بود، چون خانواده مستقیم پدری من شیعه بوده و هستند، هم پدرم و هم پدربزرگم و هم جد اعلای ما حسنخان که اسم بردم، شیعه بودند. چنانکه جنازه حسنخان را بعد از فوتش به نجف بردند و همچنین جنازهی پسر بزرگ او محمدرحیمخان را. صمصامالممالک نیز یک شیعه متصّب بود و به این مناسبت نسبت به روحانیون فوقالعاده احترام داشت. در صدر مشروطیت آخوند ملامحمد کاظم خراسانی که پیشوای بزرگ شیعیان ایران در نجف بود، نامهای به پدربزرگ من و ایل سنجابی نوشت و به وسیله مرحوم علی هیئت فرستاد که بنده نسخهاش را یک وقتی داشتم. وی سنجابیها را دعوت کرد که از مشروطیت حمایت بکنند. بله یک علت این که سنجابیها به مشروطه گرایش پیدا کردند، همین تبلیغ علمای بزرگ اینطوری بود. یک علت دیگر اجتماعی آن که نظر خود بنده است، این است که ایل سنجابی در آنموقع در برابر تجاوز ایل قدرتمند کلهر قرار داشت. ایل کلهر، بزرگترین ایل کرد است که شاید در تمام نواحی کردنشین ایران و عراق و ترکیه هم ایلی به بزرگی آن نباشد، شاید پنجاه هزار خانوار باشند. ایلخانی کلهر در آن زمان داودخان امیراعظم رئیس ایل کلهر بود که وی بنابر جهاتی که حالا تفصیلش بیمورد است، با سنجابیها خیلی بد بود و چندین بار به سنجابی اردو کشید و قلعههای سنجابی ار آتش زد و این اختلافات بین این دو ایل وجود داشت.
به مناسبت اینکه داودخان امیر اعظم رئیس ایل کلهر با مستبدین و با سالارالدوله یاغی که علیه مشروطیت بود همراهی میکرد، سنجابیها که مخالف او بودند بالطبع به مشروطیت علاقه پیدا کردند و خود همین کیفیت یک آبرو و احترامی به ایل سنجابی به عنوان آزادیخواهی داد و این جریان باعث گردید که در دوران مشروطیت حزب دموکرات هم که حزب تندرو مشروطیت بود، تمایل زیادی نسبت به سران و مردم سنجابی داشته باشد. دموکراتهای شهر کرمانشاه اغلب با سنجابیها مربوط بودند و سنجابیها هم در انتخابات از نامزدهای دموکرات کرمانشاه حمایت میکردند. در نتیجه، یک نوع پیوستگی بین ایل سنجابی و دموکراتها و رهبران دموکراتها که در آن زمان تقیزاده و سلیمان میرزای اسکندری بودند، به وجود آمده بود. تا جنگ بینالملل اول پیش آمد.
در جنگ بینالملل اول که با پیشرفت قشون اشغالگر روس در داخل ایران و وارد شدن آن به آذربایجان و شمال ایران و رسیدن به قزوین بیم این بود که به تهران وارد بشوند، بهطوری که میدانید در آنموقع واقعه مهاجرت صورت گرفت. یعنی اکثر زعمای دو حزب دموکرات و اعتدالی آنوقت که دوره سوم پارلمان بود، با همدیگر ائتلاف کردند. در آنموقع چون دو دولت بزرگ استعمارگر یعنی انگلیسها و روسها با همدیگر متحد بودند و در سال ۱۹۰۷ هم آن قرارداد معروف تقسیم ایران را به دو منطقه نفوذ بین خودشان منعقد کرده بودند، مردم ایران، ملیون ایران و بهخصوص آزادیخواهان و دموکراتهای ایران، علیه این دو دولت بودند و بالطبع گرایش فوقالعادهای نسبت به آلمانها داشتند. از طرف دیگر، در آن زمان دولت عثمانی هم متحد دولت آلمان بود و این دولت در بین مردم مسلمان دعوت به اتحاد اسلام میکرد که مسلمانها با او علیه روسها و انگیسها همراهی کنند و این هم در اذهان مردم ایران تا حدی مؤثر واقع شده بود. این بود که وقتی مهاجرین از تهران حرکت کردند و بعد به کرمانشاه رسیدند و در کرمانشاه حکومت مقاومت ملی به زعامت نظامالسلطنه مافی تشکیل دادند، سنجابیها با مهاجرین همراهی کردند. قسمت بزرگی از نیروی ژاندارمری ایران هم همراه مهاجرین به کرمانشاه آمد. این نیروی ژاندارمری و سنجابیها و طوایف دیگری متحداً یک نیروی مقاومت در مقابل پیشروی روسها تشکیل دادند. روسها که قسمت عمده ایران را اشغال کرده بودند، به همدان و بعد به کرمانشاه رسیدند و کرمانشاه را نیز تصرف کردند. سنجابیها در مقابل روسها ایستادگی کردند و سه ماه تمام پیشروی نیروی روس در ناحیه ماهدشت سنجابی متوقف شد. این مقاومت مردم سنجابی و ژاندارمهایی که در داخل سنجابی بودند، در مقابل روسها یکی از موجبات فتح عثمانی در جبههی کوتالعماره شد که توانست قشون انگلیس را تحت محاصره بود از پا درآورد و قریب دوازده هزار نفر آنها را اسیر کند. بعد از این فتح بزرگ بود که عثمانیها فراغتی پیدا کردند و توانستند قسمت بزرگی از نیروی خود را به فرماندهی علی احسان پاشا فرمانده معروف به جبههی ایران اعزام دارند و روسها را از کرمانشاه عقب بزنند، ولی این پیروزی عثمانیها و رجعت مهاجرین و حکومت مقاومت ملی به کرمانشاه بیدوام بود، زیرا انگلیس به سرعت شکست خود را جبران کردند و نیروی تازه نفس وارد بصره نمودند و عثمانیها را به عقب رانده و بغداد را در خطر سقوط قرار دادند. نیروی فاتح عثمانی در جبههی ایران ناچار به عقبنشینی شد. روسها مجدداً همدان و کرمانشاه را به تصرف درآوردند. کار مهاجرین و حکومت مقاومت ملی نیز از این تاریخ به پایان رسید. یک عده از آنها همراه نظامالسلطنه و مدرس به استانبول رفتند، ولی قسمت بزرگی از مهاجرین که دل خوشی از عثمانیها نداشتند، به داخل ایل سنجابی آمدند که در کوههای سرحدی متواری بودند. قریب هفتصدنفر از آنها مدت چندین ماه در سنجابی مهمان بودند و سنجابیها از آنها پذیرایی میکردند. این جمعیت بزرگ در خانه پدر من و عموهای من مهمان بودند و منزل به منزل با ما حرکت میکردند تا زمانی که انقلاب در کشور روسیه صورت گرفت و نیروی اشغالگر روس در ایران دچار آشفتگی گردید.
س- انقلاب ۱۹۱۷.
ج- بلی. انقلاب ۱۹۱۷ در روسیه صورت گرفت و دولت انقلابی دستور به واپس خواندن نیروی خودش داد و آنها هم یعنی آن قوایی که در کرمانشاه داشتند، تأمین به مهاجرین دادند و مهاجرینی که در ایل سنجابی بودند، با تأمینی که از روسها و انگلیسها گرفتند، از راه کرمانشاه به اوطان خود و به تهران بازگشتند، ولی یک عدهای از آنها تأمین پیدا نکردند و باقی ماندند. از آن جمله کسانی که در خانه ما باقی ماندند، مرحوم شاهزاده سلیمان میرزا اسکندری بود و مرحوم میرزا طاهر تنکابنی نماینده مجلس و از استادان معروف دانشگاه و تاجر بزرگی به نام حاج محمدتقی شاهرودی.
اینا ماندند و در خانه پدرم بودند در مدتی که مرحوم سلیمان میرزا در خانه ما بود خود ایشان با لطفشان و با محبت خاصی که داشتند، از من که یک بچه ده، دوازده ساله بودم، دعوت کرد که خدمت ایشان بروم و به من تدریس کنند و من این افتخار تحصیل را در پیش ایشان مدت چند ماه داشتم که هر روز میرفتم و زانوی ادب به زمین میزدم و دو ساعت درس میخواندم. من در آن مدت چند ماه یک دوره کامل حساب و یک دوره هندسه مختصر و تاریخ و جغرافیا که همه جا توأم با بحثهای سیاسی و آموزش وطندوستی و آزادیخواهی بود، آموختم. بعد هم خود او علاقه پیدا کرد که یک آموزشگاه کوچک ایلی برای کدخداهای سنجابی و سوارهای سنجابی ترتیب بدهد. این بود که نزدیک چادر او به دستور پدرم یک چادر بزرگ پنج ستونی برپا کردند که در واقع، به صورت یک کلاس اکابر درآمد و شاهزاده شبها به آنجا میآمد و برای کدخداها و سوارها که جمع میشدند، صحبت میکرد و من صحبتهای او را به کردی برای آنها ترجمه میکردم. این وضع ادامه داشت و سلیمان میرزا در خانهی ما بود و ما در حال کوچ بودیم تا نزدیک خانقین که انگلیسها با حیله، مکر و با یک خدغه و نیرنگ ضربت بزرگی بر ما و بر تمام سنجابی وارد آوردند. خلاصهی آن چنین بود که ما در محلی تقریباً یک فرسخی خانقین که قوای انگلیسها هم در آنجا بود، چادر زده بودیم. فرمانده انگلیس در آنجا شخصی به نام کلنل کنین از خانقین به دیدن منزل پدرم آمد و در آنجا با سلیمان میرزا هم صحبت کرد و به سلیمان میرزا گفت که شما با آلمانیها همراهی میکنید و به سنجابیها اعتراض کرد که شما به آلمانیها و عثمانیها آذوقه میدهید و این در ابتدای سال ۱۹۱۸، سال قطحی بزرگ ایران بود، سال مجاعهی معروف، در آنموقع مردم سنجابی اغلب با نان بلوط سدجوع میکردند. پدرم دستور داد بروند از توی ایل مقداری از آن نان بیاورند و به آن فرمانده انگلیسی نشان داد و گفت: «مردمی که نانشان این است از کجا میتوانند آذوقه به دیگران برسانند». بالاخره آنها بر حسب ظاهر تأمینی به سلیمان میرزا و به ما دادند و رفتند. ولی یک هفته بعد در حدود دو هزار سرباز شبانه حرکت دادند و در صبح زود که هنوز ما از خواب بیدار نشده بودیم، دور چادرهای ما را محاصره کردند و سلیمان میرزا و برادرش عیسی میرزا را اسیر کردند و بردند. سلیمان میرزا را بعد از آن بردند بغداد و از آنجا بردند به بصره و از بصره به بمبئی و سه سال در اسارت انگلیسها باقی ماند. بعد از این غائله خفتآور، ایل ما پراکنده و متواری شد. یک ماه یا دو ماه بعد، انگلیسها مجدداً اردو کشیدند و طوایف ایرانی دیگری مثل ایل کلهر و ایل گوران که پیشتر از متحدین ما بودند، با انگلیسها همراه شدند و انگلیسها با توپ و با طیاره ایل سنجابی را در بهار سال ۱۹۱۸ در محل معروف به دشت حر بمباران کردند. در آن واقعه، حداقل پانصدنفر زن و مرد و بچه سنجابی کشته و یا در حین فرار در رودخانه معروف به زمکان غرق شد و تمام هستی ایل با سیصد، چهارصدهزار گوسفند به غارت رفت و بعد پدرم که با زنها و بچههای خانواده برای دادخواهی به کرمانشاه آمد و به دولت مرکزی تلگراف کرد، انگلیسها او را نیز گرفتند و اسیر کردند و به بغداد بردند. عموهای دیگرم که سردار مقتدر و سالار ظفر بودند، با برادر بزرگترم سالار مقتدر و یک عدهای سوار زبده فراری و متوار شدند و به خاک عثمانی پناه بردند و به کرکوک و از کرکوک به موصل رفتند. در اواخر همین سال ۱۹۱۸ که جنگ بینالملل خاتمه پیدا کرد و عثمانیها هم تسلیم شدند و قوای آنها از بین رفت، در شهر موصل عموها و برادرم توانستند فرار کنند و از شمال کردستان و جنوب آذربایجان با هفتهشت سوار خود را به تهران برسانند. اینها وقتی به تهران میرسند که کابینه وثوقالدوله بر سر کار و نصرتالدوله فیروز وزیر دادگستری بود. انگلیسها دستور میدهند که آنها باید در تهران بمانند. عموهای من بدین کیفیت مدت دو، سه سال در تهران تحت نظر بودند. در اواخر سال ۱۲۹۹ هجری که آنوقت بنده بچه بودم و در مدرسه متوسطه کرمانشاه درس میخواندم، شاهزاده سلیمان میرزا که در اسارت انگلیسها بود، بعد از سه سال آزاد شد و از راه قصرشیرین به کرمانشاه آمد و میخواست به تهران برود. به مناسبت سابقه شاگردی خدمت ایشان رسیدم. عموهای من که در تهران تحت نظر بودند به ایشان تلگراف کردند و خواهش نمودند که ما را یعنی من و برادر کوچکتریم را هم همراه خودش به تهران ببرد.
درست روز سوم اسفند ۱۲۹۹ یعنی روز کودتا بود که ما با کالسکه در خدمت شاهزاده سلیمان میرزا از کرمانشاه حرکت کردیم و یک روز بعد در کنگاور در خانه حاج صاری اسلان کنگاوری خبر کودتا و اعلامیه سردار سپه رئیس دیویزیون قزاق را شنیدیم. در آن زمان، قوای انگلیس هنوز در ایران و تمام جادههای اصلی در تصرف آنها بود. آنها ما را سه روز در پای گردنه اسدآباد نگه داشتند و اجازه ندادند که کالسکهی ما عبور بکند. بعد هم که وارد همدان شدیم به دستور سیدضیاء رئیس دولت کودتا سلیمان میرزا در همدان متوقف شد و ما هم در همدان ماندیم و در مدرسه نصرت آن شهر مشغول درس خواندن شدیم. همین که سیدضیاء سقوط کرد، سلیمان میرزا هم آزاد شد و حرکت کرد و ما هم در خدمت ایشان به تهران آمدیم. آغاز تحصیلات بنده در تهران از همین زمان بود یعنی در سال ۱۳۰۰ وارد مدرسه علوم سیاسی شدم که در آنموقع تحت ریاست علامه علیاکبر دهخدا بود. دورهی تحصیلی مدرسه سیاسی در آن زمان پنج سال بود که سه سالش متوسطه نهایی و دو سالش به اصطلاح دوره عالی بود و بنده این پنج سال را در مدرسه سیاسی تمام کردم و بعد وارد مدرسه حقوق تهران شدم که تازه به وسیله چند نفر معلم فرانسوی تشکیل شده بود. مدرسه حقوق تهران را نیز در مدت دو سال تمام کردم و لیسانس آنجا را گرفتم و مدتی هم بیکار ماندم و به کارآموزی وکالت دادگستری پرداختم تا آنکه در سال ۱۳۰۷ در کنکور دانشجویان اعزامی دولت به اروپا شرکت کردم و قبول شدم و با کاروان اول دانشجویان، عازم فرانسه شدم. در این سفر من و دو نفر دیگر از دوستان صمیمیام همراه بودیم و آنها یکی دکتر عبدالمجید اعظم زنگنه بود و دیگری دکتر سیدعلی شایگان که تمام مدت پنج سال مدرسه سیاسی با هم در یک کلاس و همیشه با هم همدرس، همکار و همراه، همسفر و حتی هم منزل بودیم. آنها نیز مانند من همان مدارک تحصیلی را داشتند.
س- آقای دکتر، آن مدرسهای که شما فرمودید فرانسویها سرپرستی میکردند در آنجا به زبان فرانسه تدریس میکردند یا فارسی؟
ج- بله. به زبان فرانسه تدریس میکردند.
س- شما زبان فرانسه را کجا یاد گرفته بودید؟
ج- ما پنجسالی که در مدرسه سیاسی درس میخواندیم در آن تدریس زبان فرانسه وسعت عظیمی داشت، بهطوری که تقریباً هر روز دو ساعت نزد معلمین ایرانی یا فرانسوی به فرا گرفتن آن مشغول بودیم.
روایتکننده: آقای دکتر کریم سنجابی
تارخی مصاحبه: پانزدهم اکتبر ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهر چیکو- کالیفرنیا
مصاحبهکننده: ضیاءالله صدقی
نوار شماره: ۲
بله. معلمین آن مدسه حقوق فرانسوی بودند. یکی اسمش مسیو Hess بود که اقتصاد و حقوق مدنی فرانسه درس میداد. دیگری مسیو دولاپوژ De Lapouge که درسهای مختلفی داشت، سومی شخص بیسواد عامی بود به نام بارون فراشون Baron Frachon که او هم درسهای دیگری برعهده داشت. این مدرسه قبلاً جزو وزارت عدلیه و آن را نصرتالدوله فیروز تأسیس کرده بود ولی در زمان تحصیل ما جزء وزارت معارف شده بود. این معلمین هر کدام یک مکرر یا Répétiteur داشت. یعنی علاوه بر اینکه خود آنها به فرانسه تدریس میکردند، یک نفر ایرانی هم درس آنها را به فارسی بیان میکرد. ما چون دیپلم مدرسه سیاسی داشتیم، توانستیم دوره سه ساله آن را در دو سال تمام کنیم. وقتی وارد پاریس شدیم، آنوقت آقای حسین علا سفیر ایران و سرپرست ما هم بود. ایشان امر کردند که ما تحصیلات حقوق را باید از سر بگیریم. این بود که ما با وجود داشتن لیسانس از مدرسه حقوق تهران، مجدداً از سال اول شروع به تحصیل حقوق کردیم. بنده سه سال اول را در دانشکده حقوق دانشگاه شهر نانسی تحصیل کردم و لیسانسیه شدم و سه سال بعد دوره دکتریام را در دانشکده حقوق دانشگاه پاریس به پایان رساندم و یک رساله پایان تحصیلی به نظر خود بسیار معتبر نوشتم که مشهور شد.
س- حدود چه سالی بود؟
ج- حالا عرض میکنم. تحت عنوان اقتصاد روستایی و نظام زمینداری در ایران؛ فرانسهاش: Essai sur l’économie rurale et le régime agraire de l’ Iran. بنده به اطلاع خودم بار اول، اولین کسی بودم که به موجب مدارک متّقن تاریخی ثابت کردم که رابطه مالک و زارع در ایران از جملهی روابط حقوق خصوصی و از قبیل قراردادهای آزاد، مزارعه و مساقات که در فقه اسلامی وجود دارد، نیست. بلکه ناشی از حق حاکمیت و ناشی از حق خراج دولت است، خراجی که در زمان ساسانیان در ایران معمول بوده و بعداً خلفای اسلام هم عین آن ترتیب را ادامه دادند و این حق خراج و حق دیوانی بعداً در دوره ملوکالطوایفی به وسیلهی قدرتمندان غصب شده و بنابراین رابطه مالک با زارع بیش از آنکه رابطه دو شریک و بیش از اینکه رابطهی حقوق خصوصی باشد، رابطه حاکم است با تابع و مالک پیش از آنکه مالک زمین باشد مالک رعیت و حاکم بر رعیت است.
این رسالهای بود که من نوشتم که شاید اگر در آنموقع در ایران شهرت و انعکاس پیدا میکرد، برای من مایهی زحمت میشد، ولی آن کتاب در کنج کتابخانههای دانشگاههای فرانسه باقی ماند. بعد از شش سال ما به ایران مراجعت کردیم، یعنی در اواخر سال ۱۳۱۳. در اوایل سال ۱۳۱۴ من به سِمَت دانشیاری وارد خدمت در دانشکده حقوق شدم. در مدت شش سال قبل از ورود آثار جنگ بینالملل دوم به ایران یعنی تا سال ۱۳۲۰ من علاوه بر سمت استادی دانشکده حقوق، سمتهای اداری دیگری هم داشتم. از جمله، مدتی معاون اداره کل اوقاف بودم، مدتی رئیس اداره تعلیمات عالیه و رئیس دبیرخانه دانشگاه تهران در وزارت فرهنگ و بعد مدتی رئیس اداره حقوقی بانک ملی و بعد رئیس اداره کل آمار و بررسیهای وزارت دارایی و اقتصاد شدم.
ولی در تمام این مدّت، از یک نقطه ضعف رنج میبردم و آن نقطه این بود که چون از خانواده رؤسای سنجابی بودم و غالب رؤسای سنجابی یا زندان بودند یا فراری و یا تحت نظر. عموی بزرگم چندین سال در همدان و در تهران زندانی بود. پدرم در تهران در تحت نظر بود و یک عموی دیگرم بر اثر سوءتفاهم یا بر اثر وحشت در سال ۱۳۰۹ که تعقیبش میکردند، مهاجرت کرد و به روسیه رفت و در آنجا در دام بزرگ دستگاه استالینی افتاد و آنطور که بعداً از بعضی از مطلعین مهاجر ایرانی شنیدم، جزء دستگیرشدگان و تصفیهشدگان دورهی استالین گردید.
به مناسبت این سوابق خانوادگی، دستگاه تأمیناتی و شهربانی ایران نسبت به من همیشه مراقب و مواظب بود، همیشه مثل اینکه چشم تیمسار مختاری را پشت سر خودم میدیدم. در آنموقع شخصی به نام سروان مقدادی مأمور امور عشایر بود و هر وقت لازم میشد که من از شهر تهران مثلاً از کرج یک قدم بیرون بگذارم، باید بروم و از او اجازه خروج بگیرم. به یقین میدانستم که در خانهی من بعضی از کلفتها و نوکرها مأمور هستند. حتی یک وقتی خبردار شدم و در روزنامه خواندم که عدّهای را به اتهام کمونیستی گرفتهاند یعنی آن پنجاهوسه نفر معروف را، در روزنامه دیدم که اتهام بعضی از آنها صرفاً داشتن بعضی از کتابهای کمونیستی است. من با اینکه بهطوری که بعداً شاید صحبت بکنم کمونیست نبودم، ولی هم رسالهی مانیفست را داشتم و هم یک دوره کامل کاپیتال و هم یک جلد کتاب اقتصاد شوروی را که به وسیله یکی از علمای اقتصادی شوروی نوشته شده و به فرانسه ترجمه شده بود. این بود که یک شب نوکر و کلفتها را به بهانهای از منزل خارج کردیم. من و خانمم چندین ساعت مشغول کتابسوزی شدیم. کتابها را سوزاندیم و خاکستر آنها را هم با آب شستیم. خلاصه آنکه در این مدت من در عین اینکه وضعم در دانشگاه خوب بود و در خدمات اداری هم روی هم رفته در حال پیشرفت بودم، ولی همیشه این خوف و این وحشت را داشتم و با احتیاط رفتار میکردم تا اینکه قضیه جنگ بینالملل دوم پیش آمد و منجر به سقوط رضاشاه شد.
س- حالا که صحبت از رضاشاه شد من مایل هستم که شما به عقب برگردید و یک مقداری راجع به شخصیت رضاشاه و سوابق او توضیح بفرمایید که اصولاً رضاشاه کی بود و از چه خانوادهای آمده بود و چه نوع وابستگیهای اجتماعی و سیاسی داشت؟
ج- عرض کنم مطالبی که ما در این صحبتها مورد بحث قرار میدهیم بعضی از آنها را من فقط شاهد و ناظر بوده و دخالت مستقیم در آنها نداشتهام و در بعضی دیگر به نحوی کم یا زیاد دخیل بودهام. من کوشش میکنم آنچه را دریافتهام بر طبق درک خود با نهایت بیطرفی و صداقت بیان بکنم ولی بسیار هم ممکن است در مسائل و حوادث و امور که مربوط به اشخاص دیگر است، اشتباهاتی وجود داشته باشد. اما این اشتباهات از روی عمد و سوءنیت نیست. آنچه را میگویم صادقانه است، هرچند ممکن است منطبق بر واقعیات نباشد. در مسائلی که خود من وارد بودهام البته کوشش میکنم آنچه را روشنتر بیان نمایم و در صداقت آنها تأکید دارم.
س- بسیار ممنون خواهم شد.
ج- راجع به رضاخان که الان صحبت بود، باید بگوییم آنچه در دوران عمر ما و حتی نسلهای پیش از ما بر مملکت ما و ملت ما گذشته، ناشی از موضع و موقعیت جغرافیایی ما است که از یکطرف در جریان قرن نوزده در طول دوهزار کیلومتر مجاور شدهایم با یک امپراتوری متجاوز و استعمارگر مثل امپراتوری تزار که قسمتی از سرزمین اصلی ایران را تصرف کرد و ضمیمه خود نمود و اگر تجاوز بیشتر نکرد و وصیّتنامه معروف و مشهور پطر کبیر را برای رسیدن به دریای گرم و خلیجفارس عملی نساخت به سبب برخورد و تصادم با یک امپراتوری نوظهور دیگری بود که امپراتوری صاحب شبه قاره هندوستان باشد.
از طرف دیگر، سرتاسر جنوب کشور ما بر ساحل خلیجفارس و دریای عمان قرار دارد و مشرف بر این نواحی است که مخزن و منبع یکی از بزرگترین منابع انرژی دنیا است و راه عبور این منابع به جهان غرب و به جهان صنعتی است. همین موضع و موقع جغرافیایی حوادث ایران را در تمام دوران عمر ما و شاید مدّتها قبل از عمر ما تحت تأثیر خود قرار داده است. اگر بر آنچه که در عمر ما گذشته است نظر و تأمّل کنیم، از قبیل حوادث مشروطیت، قضایای جنگ بینالملل اول، اشغال ایران در جنگ بینالملل اول، قضیه کودتا ۱۲۹۹ و دیکتاتوری رضاشاه و اشغال ایران در جنگ بینالملل دوم، نهضت ملی مصدق و ملی شدن صنعت نفت و کودتای مجدد ۱۳۳۲ و دیکتاتوری محمدرضا شاه و قضایای دیگری که منجر به انقلاب اخیر ایران شد، درمییابیم که سرچشمه و علّت اصلی تمام آنها مربوط به همین موضع و موقع جغرافیایی بسیار حساس برای خود مملکت ما و برای جهان است. این موقعیتی است که از لحاظی هم ممکن است به ما قدرت بدهد و سودمند باشد و هم از جهاتی پر از مخاطره باشد. پیشامد رضاشاه هم در حقیقت خودش یک مرحله از مراحل همین موقعیت جغرافیایی است. برای توضیح این نکته، به نظرم لازم میآید که بحث طولانیتری بکنیم اگرچه نمیدانم تا چه حد در این مسائل مجال صحبت داریم.
س- هر چقدر که شما مایل باشید و اطلاع داشته باشید.
ج- برای توضیح نکتهای که اشاره کردم مثلاً مشروطیت را درنظر بگیریم. این نهضت گرچه بر حسب تمام ظواهر یک نهضت ضداستبدادی بود، اما درواقع، هدف اصلی آن ضد استعماری بود. برای اینکه پادشاهان قاجار بهخصوص از تاریخ ترکمنچای به بعد به کلی تسلیم سیاست امپراتوری شمال و بعد امپراتوری همسایه جنوبی شده بودند.
استعمارگران چنان در امور مملکت مادی اثر و ذینفوذ بودند که دستگاه دولت، دستگاه رسمی مملکت بیاثر و خنثی شده بود، در ملت ایران و در افکار عمومی مردم احساساتی که ضد دستگاه استبدادی بهصورتهای مختلف نمایش داده میشد. در واقع، تجلّی احساس ملی عمیق ملت ایران علیه استعمارگران آن زمان بود. مردم ایران مشروطه را بیشتر از این جهت و حاکمیت ملی را از این جهت میخواستند که دستگاه حکومت دستنشانده و فاسد و عامل سیاست خارجی و بالنتیجه استثمار سیاست خارجی را از بین بردارند. به همین دلیل هم بود که بلافاصله بعد از نهضت مشروطیت استعمارگران خارجی نسبت به مشروطیت ایران موضع مخالف گرفتند. دولت تزار بلافاصله حمایت از محمدعلیشاه را پیش گرفت و آنچه توانست کوشش کرد که او را نگه بدارد، محمدعلیشاه بعد از اینکه از ایران اخراج شد، به کمک روسها قشون به ایران وارد آورد و سالارالدوله از طرف دیگری به تحریک آنها علیه مشروطیت قیام کرد و با اینکه در سالهای اول مشروطیت سیاست انگلیس به رقابت با دولت استعماری روس مشروطهخواهان ایران را تقویت و حمایت میکرد، ولی دیری نگذشت که منافع جهانی او یا برخورد و تصادم آنها با همدیگر ایجاب کرد که دولت استعمار انگلیس هم با دولت تزاری روس کنار بیاید و دست از طرفداری مشروطهطلبان و نهضت ملی و آزادیخواهی ایران بردارد. بهطوری که همان یکی دو سال بعد از مشروطیت بود که روسها و انگلیسها با همدیگر توافق کردند و قرارداد ۱۹۰۷ را راجع به تقسیم ایران به دو منطقه نفوذ بین خودشان منعقد کردند و از آن تاریخ کارشکنی این دو دولت در کار ایران توسعه یافت و روزمره و همهجانبه شد.
در سالهای قبل از آغاز جنگ جهانی اول، وضع ایران به جایی رسیده بود که هیچ اقدام عملی و مؤثری برای ادارهی امور مملکت، پیشرفت اصلاحات و پیشبرد اصول مشروطیت در ایران غیرممکن و غیرعملی شده بود. همین کیفیت و همین وابستگی بسیاری از رجال داخلی مملکت و دستاندرکاران حکومت که اکثر صاحبان القاب «دولهها» و «سلطنهها» آنهایی که مرتباً وزیر و حاکم میشدند، رسماً تحتالحمایه این دولتها شده بودند و هر زمان حکومت رسمی ایران میخواست نسبت به آنها اجرای قانون بکند، سفارتخانهها و قونسولخانههای دولتهای استعماری از آنها حمایت میکردند، چنانکه درگیری آنها با شوشتر خزانهدار ایران یکی از عللش بر سر همین موضوع گرفتن مالیات از شعاعالسلطنه معروف بود.
این کیفیات سبب شده بود که احساس نفرت عمیقی نسبت به هر دو سیاست استعمارگر در ایران پیدا بشود. در آن زمان در پارلمان ایران، همانطوری که میدانید دو حزب وجود داشت یکی حزب دموکرات که خیلی تندرو، خیلی ملی، خیلی اصلاحطب و تا حدی کم و بیش سوسیال دموکراتمنش بود. یکی هم حزب اعتدال که محافظهکارتر بودند. موقعی که جنگ جهانی اول آغاز شد و روسها قشون وارد ایران کردند و قشون آنها تا قزوین آمد و از قزوین هم تجاوز کرد، یک هیجان عمومی در تهران به وجود آمد. حتی احمدشاه هم حاضر شده بود که از تهران خارج بشود و به اصفهان برود. در برابر این اوضاع وحشتزا، ملیون ایران چه از حزب دموکرات و چه از حزب اعتدال با همدیگر ائتلاف کردند. البته آلمانها هم در آن زمان فوقالعاده فعالیت داشتند. دوره قیصر آلمان ویلهم دوم و فعالیتهای عجیب آنها بود. ملیون ایران و مردم ایران به علت خصومتی که با سیاست استعماری روس و انگلیس داشتند، طرفدار آلمان شده بودند. ضمناً دولت عثمانی هم که یک دولت اسلامی بود، در آن تاریخ با آلمان متحد بود که البته تبلیغ اتحاد اسلامی آنها هم بیتأثیر نبود. در این موقع، با فعالیتی که آلمانیها کردند و با وحشتی که در داخل مملکت به وجود آمده بود، قضیه مهاجرت صورت گرفت. جمع کثیری از هر دو حزب از اشخاص خیلی مؤثر و نامی سیاست ایران همه یکمرتبه تهران را تخلیه کردند و به قم آمدند و از قم به اصفهان رفتند و از اصفهان به کرمانشاه رسیدند و چنانکه گفتیم حکومت مقاومت ملی تشکیل دادند. ژاندارمری ایران که در آن تاریخ به وسیلهی سوئدیها تعلیم داده میشد و از افسران نسبتاً درسخوانده و فوقالعاده وطندوست و طرفدار آزادی و مشروطیت تشکیل میشد، اکثراً با همین افراد مهاجر همراه شدند و در برابر روسها ایستادگی و جنگهای نمایان کردند، ولی چون نیروی کافی نداشتند، عقب نشستند تا اینکه به کرمانشاه رسیدند. برخلاف نیروی ژاندارمری، نیروی قزاق ایران که به وسیله افسران روسی تعلیم داده میشد، در همه جا و در همهی موارد همراه روسها و راهنمای قشون روسها بودند و با آنها میآمدند و با آنها همکاری میکردند.
این جریان نهضت مهاجرت بیشک یک نهضت ناسیونالیستی، یک نهضت ملی و وطنخواهانه بود ولی متأسفانه نهضتی نسنجیده و بیاساس بود. آلمانیها و عثمانیها در موقعیتی نبودند که بتوانند واقعاً کمک مؤثری به آنها برسانند و خود مهاجرین و مجاهدین ایران نیز فاقد نیرو و مهمّات لازم بودند. روسها قسمت عمدهی ایران را اشغال کردند. یک بار، دو بار با عثمانیها در داخل ایران برخوردهای مهمی داشتند، جلو رفتند، عقب نشستند، باز جلو رفتند. تا آنکه در سال ۱۹۱۷ انقلاب عظیم در داخل روسیه اتفاق افتاد و حکومت تزار و دستگاه تزار سرنگون گردید. در این تاریخ، نهضت مهاجرت به نقطهی پایان خود رسیده بود و قسمتی از مهاجرین چنانکه گفتیم به استانبول رفتند و بقیه آنها که در ایل سنجابی متواری و مهمان بودند پس از گرفتن تأمین از روسها و انگلیسها به اوطان خود مراجعت کردند.
این مقدماتی را که بنده میگویم، شاید مطلب را یک کمی طولانی میکند، ولی در توضیحات ما و در روشن کردن مسائل بیاثر نیست از این جهت است که بنده ….
س- بله. شما بفرمایید. مطالبی را که شما لازم میبینید بفرمایید.
ج- بله. بر اثر این انقلاب دولت انقلابی روسیه گرفتار مشکلات داخلی خود و درگیر جنگ با سردارهای یاغی خود بود و متحدین اروپایی روسیه به عوامل ضد انقلاب کمک میکردند و دو، سه سالی وضع آن مبهم بود.
در حالتی که دولت انقلابی روسیه، گرفتاریهایی داشت، میدان برای انگلیسها خالی شد و انگلیسها جای روسها را در ایران گرفتند. روسها که ایران را تخلیه میکردند، فرماندهان قشون آنها مثل ژنرال باراتف که فرمانده کل قوای روس بود و کلنل معروفی به نام کلنل بیچراخف که از فرماندهان معروف و مؤثر آنها بودند، خودشان را و قزاقهای ایرانی همراه خودشان را تحت اختیار انگلیسها قرار دادند. انگلیسها هم که میدان را خالی دیدند از حدود ایران گذشتند و حتی به آذربایجان روسیه هم وارد شدند و سوداهای دیگری در سر داشتند که در آنجا با بلشویکها مواجه شدند و عقب نشستند و شکست خوردند و به دنبال آنها بلشویکها هم تا انزلی و رشت آمدند. در مدت این خلاء که پس از انقلاب و آشفتگی روسیه پیش آمده بود، انگلستان که در ایران میداندار واحد و مطلق شده بود و حکومتها را به میل خودش منصوب و منفصل میکرد، حکومتی به دلخواه خویش بر سر کار آورد که در تاریخ میهن ما به رسوایی و خیانت معروف است و آن حکومت وثوقالدوله بود.
سودای اصلی زمامداران انگلیس در آن تاریخ، یکپارچه کردن امپراتوری عظیم انگلیس از مصر تا سنگاپور بود. چون مدعی و منازع دیگری برای خود نمیدید، قصد داشت که ایران بر حسب ظاهر مستقل را نیز در حلقه ارتباط امپراتوری گسترده خویش وارد کند. بدینمنظور، قرارداد تحتالحمایگی ۱۹۱۹ را به وسیله حکومت وثوقالدوله و نصرتالدوله فیروز که وزیر دادگستریاش بود و صارمالدوله که وزیر دارایی بود و دلالی و هوچیگری سیدضیاء بر ایران تحمیل کردند. در همان زمان، با تدابیری شاهِ ایران را هم به اروپا بردند که در آنجا در برابر اروپاییها و آمریکاییها که مشغول بستن قرارداد ورسای بودند، رضایت و قبول او را نسبت به این قرارداد بگیرند، زیرا آن قرارداد که یک قرارداد شرمآور و سارقانه بود، حتی در محافل خارجی مورد اعتراض واقع شده بود، چنانکه رئیسجمهور آنوقت آمریکا ویلسون هم نسبت به آن اعتراض کرد که این را هم شما لابد اطلاع دارید.
س- بله. در ضمن، شما اینجا صحبت از احمدشاه که کردید من میخواستم یک سؤالی از شما بکنم و آن این است که من بارها شنیدم و خواندم که احمدشاه از انگلیسها ماهیانه حقوق دریافت میکرد. آیا این مطلب صحّت دارد؟ یعنی منظور من این است که آنچنان که میگویند که احمدشاه آدمی آزادیخواه و پادشاهی بود دموکرات و مشروطهخواه، آیا این حرفها حقیقت ندارد؟ میخواستم ببینم که شما اطلاعی در این مورد دارید؟
ج- احمدشاه تا آنجایی که بنده اطلاع دارم، آدم ضعیفی بود. آدمی ترسو و به علت سمن و چاقی فوقالعادهای که داشت، بیمار و بیحال بود. اما از لحاظ مالی، آدم درستی بود. دزدی و مداخله در امور مالی و یا تحصیل ثروت فوقالعاده از او در ایران دیده نشد. در آن زمان دولتهای ایران مخصوصاً دولت وثوقالدوله که این قرارداد را بسته بود، ماهیانه از انگلیسها برای چرخاندن کار خودشان و برای کارهای سیاسیشان پول میگرفتند. یکی از کارهای عمده آنها این بود که در میان احزاب و باقیماندگان احزاب تفرقه به وجود بیاورند و زمینه را برای قرارداد درست بکنند و انتخابات مجلس چهارم را هم در همان سالهای فترت مجلس به آن منظور کردند که یک عده وکلای موافق با قرارداد انتخاب بکنند و روزنامهها و احزاب را هم موافق با آن بکنند. این بود که در داخل حزب دموکرات در داخل آنهایی که در تهران مانده بودند، خیلی فعالیت کردند، مخصوصاً نصرتالدوله که یک سازمانی، طرفدار خودشان به وجود بیاورند و حزب دموکرات در آنموقع به دو دسته تقسیم شدند که در تاریخ آن حزب معروف شدند به تشکیلاتی و ضد تشکیلاتی. ضد تشکیلاتی که رهبر آنها مرحوم سیدمحمد کمرهای بود، آنهایی بودند که ملی بودند و میدانستند آن کارگردانهایی که میخواهند حالا تشکیلات بدهند کسانی هستند که میخواهند برای نصرتالدوله و وثوقالدوله کار بکنند. باری احمدشاه را که انگلیسها و آن حکومت به اروپا بردند و با همه ضعف و ناتوانی و بیحالی که داشت این آخرین پادشاه قاجار این نیکنامی را برای خودش حفظ کرد که مطلقاً درباره آن قرارداد یک کلام در مهمانیها و در مجالس رسمی آنجا بر زبان نیاورد و این یکی از عقدههای سیاست انگلیس علیه او بود.
به علت اینکه مردم ایران مقاومت شدید در برابر قرارداد کردند و به علت اینکه حکومت انقلابی در روسیه استقرار یافت و آن سردارها و یاغیها از بین رفتند و دیگر اجرای آن قرارداد ۱۹۱۹ و اتصال امپراتوری از مصر تا سنگاپور به آن صورت عملی نبود، انگلیسها در این موقع به فکر و تدبیر دیگری افتادند و آن این بود که در مقابل این فکر و این نهضت انقلابی جدید که در روسیه به وجود آمده از لهستان تا افغانستان، سلسله زنجیره دفاعی به وجود بیاورند. بنابراین لازم بود که در ایران یک نیرویی به وجود بیاید که از یکطرف هم از بروز و ظهور سازمانها و حرکتها و هیجانهای انقلابی و آزادیخواهی و استقلالطلبی جلوگیری کند و هم از طرفی، سدی در برابر رسوخ این فکر انقلابی باشد که در شوروی به وجود آمده است. از همان آغاز مشروطیت و در جریان جنگهای جهانی اول بر مشروطیت ایران لطمات بزرگ وارد آمده بود، جریان مهاجرت به کلی بیاثر، احزاب پراکنده و بیاعتبار شده و از مشروطیت نتایجی که انتظار میرفت حاصل نشده بود. معذلک این امید و یقین بود که اگر در پایان جنگ نیروهای خارجی از ایران بروند، با جوّ استقلالطلبی و آزادیخواهی و بهخصوص با تجربیاتی که از انقلاب سوسیال دموکراسی آلمان و انقلاب روسیه به وجود آمده بود، نهضت آزادیخواهی و استقلالطلبی مردم به کیفیت دیگری احیاء بشود و در واقع، نهضت مشروطیت را تکمیل بکند. با توجه به این نکته این اندیشه برای کارگردانان انگلیسی که در آن تاریخ ایران را تحت اشغال نظامی خود داشتند، قوّت گرفت که باید در ایران یک حکومت مقتدر ولی انقلابینما بر سر کار بیاورند. حکومتی که بتواند خودش را در مقابل مردم به یک صورت ترقیخواه نشان بدهد، تصمیم یا بهتر بگوییم توطئه بر این قرار گرفت که این حکومت بر اثر یک کودتا به وجود بیاید. چون نیروی ژاندارمری به علت سوابقی که با ملیون داشت، مورد اعتماد نبود. بنابراین میبایستی این کار به وسیلهی قزاقها صورت بگیرد. در میان قزاقها در آن زمان افسرانی سابقهدارتر و با درجه بالاتر از رضاخان بسیار بودند. بسیاری اشخاص از رهبران سیاسی و مذهبی ما معتقد هستند که رضاخان را که از اول انگلیسها برگزیدند، تمام مراحل آینده او را پیشبینی کردند. مثل اینکه پیشبینی شده بود که ایشان باید اول به عنوان رئیس دیویزیون قزاق، بعد به عنوان وزیر جنگ، بعد به عنوان نخستوزیر، بعد به عنوان خواهان جمهوریت فعالیت بکند تا به پادشاهی و دیکتاتوری برسد. ولی اینها به نظر من ناشی از سادهلوحی و ناشی از اتکالی بودن ما و ناشی از عقدهها و کینههایی است که در ما نسبت به خارجیها و افراد هست و با واقعیت تطبیق نمیکند. کارگردانان کودتا با اشخاص مختلف صحبت کردند. حتی معروف است که با امیرموثق نخجوان هم مذاکرهای در این باره به عمل آوردند، ولی او افسری محافظهکار و ترسو و مقرراتی بود، چنانکه بعداً هم نشان داد. در آنموقع ژنرال بزرگ انگلیسی که فرمانده نیروی انگلیس در ایران بود و بعداً رئیس کل ستاد انگلستان بود ژنرال آیرن ساید در بین افسران قزاق شخصی را انتخاب کرد و به توطئهگران کودتا معرفی نمود و آن رضاخان سردار سپه بود. این انتخاب صرفاً بر اثر تصادف و برای این بود که آن کودتا صورت بگیرد، اما تاریخ نشان داد که نظر او در تشخیص کفایت و توانایی این شخص درست بوده است. صحیح است که انگلیسها در سالهای اول از نقش او در ایران حمایت و پشتیبانی کردند، ولی در حقیقت، کاردانی و کوششهای خود او بود که او را بعداً به مراحل دیگری تا پادشاهی رساند. به هرحال، زمینه این کودتا فراهم شده بود و موقعی که قزاقها وارد پایتخت شدند، به قدری زمینه آماده شده بود که بدون برخورد با هیچگونه تصادفی وارد تهران شدند و مراکز حساس را تصرف و شروع به دستگیری اشخاص کردند. البته این حکومت میبایستی خودش را ترقیخواه، انقلابینما، ضد آن قرارداد ۱۹۱۹، طرفدار قرارداد ۱۹۲۱ با شوروی و ضد اشرافیت، ضد سرمایهداری، طرفدار طبقات کارگر و زحمتکش معرفی نماید. کسی که برای این کار انتخاب شده بود همان سید هوچی دلال قرارداد ۱۹۱۹ و ستایشگر همان قرارداد یعنی سیدضیاء طباطبایی بود. او شروع به هوچیگری کرد و تمام صاحبان القاب «دوله» و «سلطنه» را همه را گرفت و زندانی کرد. عدهای از شاهزادگان قاجار را گرفت، عدهای از سرمایهداران را گرفت، جمعی از افراد سیاسی و احزاب را گرفت و نطقها و هوچیگریها کرد. ولی در واقع، لبه تیز کودتا در نظر کودتاگران در آنموقع بر ضد احمدشاه بود که از یک طرف میخواست مطابق با قانون اساسی و مشروطیت رفتار بکند و حاضر به ترتیب دیگری نمیشد و بعد هم با قرارداد ۱۹۱۹ موافقت نکرده بود. سیدضیاءالدین ضد شاه بود و احمدشاه نیز نسبت به او نفرت داشت. از کاردانیهای رضاخان یکی این بود که در آنموقع با اینکه فقط عنوان فرماندهی قزاق داشت ایستادگی و مقاومت کرد و با قدرت و زورآزمایی خودش اولاً وزیر جنگ بیکفایت سیدضیاء را از کار برکنار کرد. سیدضیاء شخصی را به نام ماژور مسعودخان کیهان که نه جزو تشکیلات قزاق بود و نه جزو تشکیلات ژاندارمری وزیر جنگ کرده بود. ولی رضاخان در ظرف چند روز او را برکنار کرد و خودش وزیر جنگ مقتدر شد و چون تشخیص اختلاف بین شاه و سیدضیاء نخستوزیر را میداد جانب شاه را گرفت. از طرف دیگران توطئهگران و مسببین خارجی کودتا چون هوچیگریها و انقلابینماییهای سید را تحریککننده و مضر و منفی تشخیص میدادند، از حمایت او دست کشیدند.
این بود که در یک شب و به ناگهان، همان رضاخان سردار سپه مأمور شد و به سیدضیاء حکم انفصالش را داد و از ایران تبعید کرد و قوامالسلطنه که والی خراسان بود و به تهران برای زندانی شدن فرستاده شد در بین راه به نخستوزیری انتخاب کردند. رضاخان در این موقع، وزیر جنگ ایران است، وزیر جنگی است که قدرت خودش را کاملاً نشان داده است. تمام حکومتهایی که بعد از سیدضیاء بر سر کار آمدند او را در سمت خود ابقاء کردند. قوامالسلطنه همانطوری که بعداً هم نشان داد یک نخستوزیر توانا و فهمیده بود. در آنموقع هم که از راه رسید و نخستوزیر شد، جوانتر و تواناتر بود، ولی در مقابل رضاخان نتوانست مقاومت بکند. رضاخان که «حضرت اشرف» مطلق شده بود و به توسعه و تحکیم تشکیلات خود و به حفظ قدرت خویش پرداخت و هر جا مخالفتی که با خودش میدید، با نیروی تمام سرکوب میکرد، روزنامههایی که مخالفش بودند، سرکوب شدند. حتی چند نفر از روزنامهنگاران آن زمان را گرفت و به چوب بست. بهطور کلی، وحشتی آفریده بود که کمتر کسی در برابر او قدرت عرض وجود داشت. در سمت وزارت جنگ اولین کاری که کرد این بود که چند اداره مهم وصول مالیات را ضمیمه وزارت جنگ نمود تا از جهت مصارف برای اینکه قشون تأمین و استقلال کامل داشته و محتاج به این نباشد که دست به سوی دولتهای وقت دراز بکند. این استقلال مالی، استقلال قدرت هم به او داد. بعد از آن سازمان ژاندارمری را که تا آن زمان رقیب تشکیلات قزاق محسوب میشد به وزارت جنگ منضم نمود و سازمان واحدی برای نیروی نظامی ایران به وجود آورد. ارتش ایران را به پنج لشکر تقسیم کرد و هر قسمت از شمال و جنوب و شرق و غرب را تحت فرماندهی یک امیرلشکر قرار داد –امراء لشکر را از قزاقان مورد اعتماد خود انتخاب کرد مانند احمدآقا معروف به قصاب لرستان برای امارت لشکر غرب.
س- سپهبد امیراحمدی.
ج- بله. سپهبد امیراحمدی. امیر لشکر خراسان جان محمدخان معروف بود، امیر لشکر شمال طهماسبی بود و دیگران، امراء لشکر دیکتاتورهای نظامی استانها و شهرستانها محسوب میشدند. در ابتدای کودتا نهضتهای مقاومتی در مقابل حکومت دیکتاتوری میشد. یکی از آنها نهضت مرحوم کلنل محمدتقیخان پسیان رئیس ژاندارمری خراسان بود که نیرویی گرد آورد و خیلی هم محبوب مردم بود و امید این بود که بتواند کاری بکند، ولی با مخالفتهایی که با او شد و با بیپرواییهایی که داشت در جنگ با ایلات و عشایر خراسان ایل زعفرانلو قوچان در میدان جنگ متأسفانه کشته شد و نهضت او به کلی بینتیجه ماند.
از طرف دیگر، نهضت جنگل میرزا کوچکخان در اینموقع دچار تفرقه شده بود، بهطوری که همه از دور او پراکنده شده بودند و رضاخان توانست خالو قربان معروف را به سمت خودش بکشد و افراد دیگری هم از کمونیستها و چپیها که با میرزا کوچکخان بودند از دور او پراکنده دشند مثل عمو اوغلی و اینها و آن جوانمرد فداکار آواره شد و به وضع ناگواری از بین رفت. بنابراین، با این کیفیت روزبهروز وضعیت رضاخان محکمتر و مستحکمتر میشد.
در اینموقع، دورهی چهارم مجلس یک دوره برگشت به اصول مشروطیت حساب میشد، ولی خود این مجلس با کیفیتی انتخاب شده بود که غیر از وکلای تهران که مردم انتخاب کرده بودند غالب نمایندگان شهرستانها در دورههای مختلف به وسیله حکومتها و با مداخله آنها و مخصوصاً بیشتر برای موافقت با قرارداد ۱۹۱۹ انتخاب شده بودند و آنها قابلیت اینکه بتوانند یک هیجان و حرکت و نهضت ملی در دنباله و به تکمیل مشروطیت به وجود بیاورند و در مقابل قدرت دیکتاتوری مقاومت کنند نداشتند. این بود که رضاخان روزبهروز نیروی خود را قویتر میکرد و حکومتهای مختلف از جمله حکمت مستوفیالممالک، حکومت مشیرالدوله و حکومت مجدد قوامالسلطنه، مشیرالدوله هیچ یک نتوانستند تغییری در وضع و قدرت او بدهند تا اینکه رضاخان موفق شد به یک کیفیتی احمدشاه را از ایران بدرقه کند و به خارج بفرستد و در زمانی که احمدشاه در خارج بود، علیه حکومت مرحوم مشیرالدوله یک قیام ساختگی از یک عده مردم اوباش و بازاری به وجود آورد که مشیرالدوله ناچار به استعفا شد. وقتی که مشیرالدوله استعفا داد، احمدشاه یقیناً با تأکید و فشار و توصیههایی که از خارج به او میشد، حکم نخستوزیری برای سردار سپه فرستاد. در این زمان، کمکم سردار سپه رضاخان شروع به تحکیم موضع خودش به عنوان شخصیت اول و منحصر بهفرد ایران کرد و کسی را که در برابر خود میدید که باید از بین ببرد، همان شاه بود. احمدشاه هم در خارج متوجّه این جریان گردید. او هم در داخل مملکت اقدامات و تحریکاتی کرد. از آن جمله، با خزعل و با والی لرستان ارتباط یافت ولی فاتحهی سلطنت احمدشاه خوانده شده بود. خزعل با خفّت و خواری تسلیم شد و والی به بغداد گریخت. دوره چهارم مجلس که به پایان رسید در انتخابات دوره پنجم دستگاه دیکتاتوری طوری عمل کرد که به استثنای شهر تهران که انتخاباتش آزاد و رئیس انجمن نظارتش مرحوم مشیرالدوله بود و رجال مورد توجه مردم مانند دکتر مصدق و مشیرالدوله و مستوفیالممالک و مؤتمنالملک و مدرس و غیره انتخاب شدند در شهرها و نواحی دیگر تقریباً یکپارچه اشخاصی به وسیله عوامل لشکری و کشوری رضاخان انتخاب شدند که همه تابع نیّات و ارادهی او بودند.
روایتکننده: آقای دکتر کریم سنجابی
تاریخ مصاحبه: پانزدهم اکتبر ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهر چیکو- کالیفرنیا
مصاحبهکننده: ضیاءالله صدقی
نوار شماره: ۳
در این زمان، فکر اول رضاخان سردار سپه نخستوزیر این بود که جمهوریت در ایران به وجود بیاورد و خود او رئیسجمهور مملکت بشود. علاوه بر نیروی نظامی که در اختیار مطلق او و علاوه بر نمایندگان صوری مجلس که تسلیم محض بودند، عده کثیری از هوچیها و سردمداران مجلات و روزنامهنگاران را هم پیرامون خود جمع کرده بود که از آن جمله یکی آن هوچیها و عوامل خودفروختهی او علی دشتی مدیر روزنامه شفق سرخ بود که مقالات ضد احمدشاه و علمداریاش برای جمهوریت معروف و مشهور است.
نهضت جمهوریخواهی رضاشاه را من درست به خاطر دارم. در آن تاریخ من دانشجوی مدرسه سیاسی بودم. این قیام به قدری نزدیک به کامیابی شده بود که هرکس تصور میکرد در ظرف چند روز دیگر به نتیجه میرسید و جمهوریت اعلام میشود. ولی در برابر آن مقاومت سختی از طرف مردم شد که بعضی از زعمای مملکت مخصوصاً مرحوم مدرس و اقلیت مجلس و بعضی از روحانیون بزرگ قم محرک آن بودند. یاد دارم در اجتماعی که آن روز علیه رضاخان میشد، عده فوقالعاده کثیری از مردم در میدان بهارستان جمع شده بودند که به ناگهان قزاقها حمله آوردند و مردم را با شدت و خشونت هرچه تمامتر مضروب و پراکنده کردند که به خود من هم در آن جریان ضربتی وارد آمد. ولی رضاخان در آن روز با عده نظامی وارد مجلس شد و دستور داد مردمی را که داخل مجلس بودند، بکوبند و بزنند و بیرون کنند.
س- یعنی نمایندگان را؟
ج- نخیر، مردم تظاهرکننده را که داخل مجلس شده بودند بزنند و بعد وقتی که وارد سرسرای مجلس شد به علت بیحرمتی به مجلس مورد اعتراض نمایندگان مجلس مخصوصاً رئیس مجلس مرحوم مؤتمنالملک قرار گرفت و او با هوشیاری و زرنگی که داشت خود را تسلیم مجلس نشان داد و از درِ عذرخواهی درآمد و از آنجا به صورت استعفا و کنارهگیری به ملکی که در نزدیکی تهران داشت و معروف به بومهن است رفت و دستور محرمانه و مخفی به امیر لشکرهایش داد که از طرف آنها اعلامیهها و اتمام حجتهایی علیه مجلس صادر بشود. اتمام حجتهایی به این معنی که اگر نسبت به فرمانده ما و زعیم ملت و نسبت به این ناجی مملکت مخالفت بشود، ما چارهای جز این نداریم که محل خدمت خود را ترک کنیم و با نیروی خود به پایتخت بیاییم که از آن جمله تلگراف تند و تهدیدآمیز امیر لشکر غرب احمد آقا معروف است. با تلگرافاتی که رسید، در واقع مجلس به حالت تسلیم درآمد و بالاخره با رضاخان سازش کردند و او را دوباره برگرداندند و به نخستوزیری و به کارش پرداخت. مدرس هم برای اینکه او را راضی و قانع کند، قانونی از مجلس گذراند که فرماندهی کل قوا که در قانون اساسی به نام شاه است به شخص رضاخان تفویض بشود، زیرا رضاخان شکایت داشت که شاه در حق او کارشکنی میکند. مدرس میگفت این وسیلهای است که او را ساکت بکنیم. پس از این جریان، وضع برگشت و رضاخان یکباره به طرفداران خودش دستور داد که چون معلوم شد ملت خواهان جمهوریت نیست من از تمام دوستداران و حامیان و پشتیبانان خودم میخواهم که آنها هم از این مسئله صرفنظر کنند و دیگر چیزی راجع به جمهوریت نگویند و ننویسند که آنوقت علی دشتی مدیر روزنامه شفق سرخ، دچار وضع ناراحتی شد که بتواند جریان گذشتهی خود را به طریقی ماستمالی بکند. از این تاریخ رضاخان به فکر این افتاد که به جای جمهوریت برای خود، ترتیب سلطنت بدهد. شکی نیست که خارجیان هم او را به این فکر هدایت کردهاند.
س- این تظاهری که به آن اشاره کردید، آیا آن تظاهر، علیه شخص رضاخان بود یا علیه فکر جمهوری بود؟
ج- به ظاهر علیه فکر جمهوری بود.
س- ولی در باطن، علیه رضاخان بود.
ج- بله. علیه رضاخان بود. ولی مردم طوری تحریک شده بودند که همه بر ضد جمهوریت آن زمان تظاهر میکردند و شعار میدادند. بالاخره در همین مجلس پنجم بود که قانون معروف خلع سلسله قاجاریه را به تصویب رساندند. کسانی که محرمانه و مخفیانه این عمل را کارگردانی میکردند و از نمایندگان مجلس امضا میگرفتند، در درجه اول تیمورتاش و مرحوم داور بودند.
س- نصرتالدوله؟
ج- نخیر.
س- ایشان در مجلس نبودند، ولی بیرون با هم همکاری میکردند.
ج- همکاری با هم میکردند و همچنین تا حد زیادی سلیمان میرزای اسکندری و تدین. آن روزی که این قانون را قبلاً در منزل رضاخان ترتیب داده و وکلای مجلس را یکییکی برده و امضا گرفته بودند و قرار بود که روز بعد به مجلس بیاورند مرحوم مستوفیالممالک به مجلس نیامد، مشیرالدوله و مؤتمنالملک هم نیامدند. ولی دکتر مصدق به آنها گفته بود که نماینده ملت مثل توپچی است. دولت یک عمر به توپچی حقوق میدهد برای اینکه یکروز توپ خالی کند. این ملت برای این ما را انتخاب کرده است که یکروز از حقش دفاع کنیم و اگر آن روز دفاع نکنیم، مثل این است که از تمام وظیفهی خود شانه خالی کردهایم. این بود که او به مجلس آمد. در جلسهی مجلس حسین علا و مرحوم خاج میرزا یحیی دولتآبادی و مرحوم مدرس مخالفتی کردند و از مجلس بیرون رفتند ولی کسی که ایستاد و شجاعانه آن نطق معروف را کرد، دکتر مصدق بود که گفت: «این مقدمه دیکتاتوری است و من اگر دستم را قطع بکنند، به حکومت دیکتاتوری تن نمیدهم و این برخلاف قانون اساسی است». پایهی محبوبیت عظیم و رهبری مسلم مصدق از همین جا نهاده شد.
س- دکتر مصدق برخلاف مدرس با فرماندهی کل قوای رضاخان هم موافق نبود و مخالفت کرده بود.
ج- در واقع، این نکته را من یاد ندارم و متأسفانه در زمانی هم که همراه دکتر مصدق زیاد بودم و از گذشته میپرسیدم، به خاطر ندارم راجع به این موضوع پرسیده باشم.
س- بعد هم ایشان در سخنرانیشان میگوید که اگر یک نفر را هم نخستوزیرش بکنید، هم فرمانده کل قوایش بکنید و هم اینکه شاهاش بکنید این محققاً جز دیکتاتوری چیز دیگری نمیتواند باشد.
ج- بله. مصدق اصولاً اینطور بود. ولی درباره آن قانون راجع به فرماندهی کل قوا درست یادم نیست ترتیب آن به چه کیفیتی بوده. شاید آنموقع من در تهران نبودم. به هر صورت، رضاخان بعد از آنکه پادشاه شد یک پادشاه دیکتاتور مطلق شد و تمام مخالفین خود را به تدریج از بین برد. مرحوم مدرس را زندانی کرد، مصدق را زندانی و تبعید کرد و در واقع، دیگر کسی در مقابل او نماند. در آن میان جمعیتی که لطمه خورد و آسیب دید و شخصیتی که شکست سیاسی خورد و از میدان خارج شد و از نظر مردم افتاد. سلیمان میرزا اسکندری و حزب اجتماعیون عامیون یا به اصطلاح سوسیال دموکراتهای ایران بودند. رضاخان موقعی که نخستوزیر شد این حزب را به همکاری گرفت، سلیمان میرزا را وزیر فرهنگ کرد، صور اسرافیل را وزارت دیگری داد، بعضی از افراد دیگر اینها را وزیر کرد، سیدمحمد صادق طباطبایی را سفیر در ترکیه کرد و چند مدتی آنها را وسیله دست خود قرار داد. سلیمان میرزا هم موقعی که وزیر فرهنگ بود در طرفداریهایش نسبت به رضاشاه حرفهایی میزد و اقداماتی میکرد که فوقالعاده به زیان او بود. از آن جمله، در برابر فرهنگیان گفته بود: «من وزیر فرهنگ چهل هزار سرنیزه هستم».
من شخصاً به سلیمان میرزا خیلی علاقه داشتم، زیرا استاد من بود ولی این سازش با دیکتاتوری لطمه جبرانناپذیری بر او وارد کرد، چنانکه در دوره ششم که انتخابات تهران نسبتاً آزاد بود، انتخابات تهران را رضاخان با اینکه پادشاه بود، آزاد گذاشت و مدرس انتخاب شد، دکتر مصدق انتخاب شد، ولی سلیمان میرزا اسکندری رأی نیاورد و از نظر مردم افتاد و وجاهتش به کلی از بین رفت. این یکی از لطماتی بود که در ایران به ملیون و به رهبران احزاب پیشرو وارد آمد که از این پیشامدها متأسفانه مکرر اتفاق افتاده است.
حالا اگر ما بخواهیم در مورد رضاشاه یک نتیجهگیری و قضاوتی بکنیم باید بگوییم در واقع رضاشاه هم اثرات مثبت و هم اثرات منفی بسیار بزرگ در ایران داشت. از آثار مثبت او این که او با ملوکالطوایفی و خانخانی و قوای عشایری و قدرتهای عشایری به کلی درافتاد و از همان زمان وزارت جنگش به سرکوبی اینها پرداخت. در واقع، عشایر ایران و نیروی ایلخانیگری و فئودالیسم عشایری را رضاشاه از بین برد. با اینکه خود من هم از یک ایل هستم و صدمه فوقالعاده از این حیث بر خانواده من وارد آمده است. چنانکه عموهای من سه سال تمام در زندان همدان رضاشاه با وضع بسیار موهنی زندانی بودند و خانوادهام تمام تحت فشار قرار گرفتند و لطمات فوقالعاده بر آنها وارد آمد، اما من باید بگویم که این اقدام رضاشاه در تحول اجتماعی ایران یک عمل مؤثر و لازمی بود برای اینکه یک کشوری که دارای عشایری باشد که مسلح باشند و بتوانند در مواقعی خودسری کنند و هر رئیس ایل در داخل ایلش هم فرمانده باشد و هم حاکم باشد و هم قاضی باشد، این با یک سازمان ملی و اجتماعی مترقی و بهخصوص با مشروطیت و دموکراسی نمیتواند تطبیق و انطباق داشته باشد. مشروطیت ما یک نهضت ملی و آزادیخواهی بود، ولی در یک زمینه اجتماعی صورت گرفت که شرایط برای رشد و نمای آن کاملاً فراهم نبود. در آنموقع خزعلها، صولتالدولهها، امیراعظم، کلهرها و سرداران بختیاری و والی لرستان و رؤسای ایلات کرد اینها هر کدام در داخل خودشان یک حکومتی بودند. در چنین بافت اجتماعی نظام دموکراسی قابل استقرار نیست و همین هم سبب شد که در سالهای مشروطیت انجمنهای ایالتی و ولایتی تنها به صورت نمایششی در بعضی از شهرها از جمله تبریز و رشت دایر شدند. در جاهای دیگر اصلاً انجمن محلی به وجود نیامد و نمیتوانست به وجود بیاید و مؤثر باشد. رضاخان با پشتکار تمام و باید اضافه کنم با بیرحمی تمام عشایر را سرکوب کرد. نسبت به بعضی از اینها تعدی و تجاوز فوقالعاده و ظالمانه بود. رؤسای لر را تقریباً عموماً قتلعام کردند، صولتالدوله قشقایی را کشتند، خزعل را به آن ترتیب نابود کردند و رؤسای عشایر کرد را دربهدر و آواره ساختند. شیوه عمل ظالمانه بود، ولی برانداختن نظام ملوکالطوایفی و اینکه پایگاه خانخانی از بین برود و حوزههای عشایری در داخل اجتماعی مملکت مشمول مقررات عمومی کشور بشوند، یک نکته مثبت و در امنیت مملکت هم خیلی مؤثر بود. امنیت جادهها و راهها و تجارت و آمد و شد در دوره رضاشاه تأمین شد و خود این امنیت موجب بود که امور اقتصادی و تجارت رواج و رونق پیدا بکند و کمکم صنعت در مملکت ما به وجود آید و پایه صنعت گذاشته شود. صنعت نساجی ایران، صنایع قند ایران از آن زمان آغاز شدند. یکی از کارهای مثبت او همین راهآهن سرتاسری بود که بدون قرض خارجی و فقط با درآمدهای داخلی …
س- مالیات بر قند و شکر.
ج- مالیات بر قند و شکر کشیده شد که فوقالعاده مؤثر بود.
س- آقای دکتر، من میخواهم یک سؤال از حضورتان بکنم. برای اینکه یکی از جامعهشناسان ایرانی اخیراً مقالهای نوشته و در آنجا راجع به این مطلبی که الان شما اشاره فرمودید، به عنوان یکی از کارهای مثبت رضاشاه یعنی در واقع از بین بردن قدرت عشایر ایران صحبت کرده و مسئلهای را مطرح کرده است که اصولاً ساخت و بافت جامعهشناسی ایران براساس دو رکن استوار بوده است. یکی در واقع، ایلات عشایر بودند و یکی دیگر، واحد ده بوده است. او اصلاً سلسله پهلوی را متهم به این میکند که در واقع این دو واحد اجتماعی ایران را کوشش میکرده که از بین ببرد. همانطوری که رضاشاه کوشش میکرد که آن واحد اجتماعی ایران را یعنی در واقع ایلات و عشایر را همانطوری که شما اشاره فرمودید با قساوت تمام از بین ببرد. پسرش هم با همین اصلاحات ارضی که مطرح کرده بود کوشید که آن واحد اجتماعی دیگر ایران را یعنی اصولاً واحد ده را در ایران نابود کند. سؤال من حالا این است که آیا بهتر نمیبود به جای اینکه با آن قساوت عشایر و ایلات از بین برده بشوند، در واقع آن اصلی که در قانون اساسی هست، یعنی شوراهای ایالتی و ولایتی در ایلات و عشایر ایران مستقر و تقویت میشد؟ آیا دموکراسی از این طریق بهتر تأمین نمیشد؟
ج- عرض کنم در جواب سؤال شما که دو قسمت است: یکی راجع به عشایر دوره رضاشاه و یکی راجع به ده در دوره پسرش محمدرضا شاه. درباره قسمت اول عشایر متأسفانه با وجود نظام و بافت اجتماعی عشایری استقرار نظام دموکراسی غیرممکن بود و آن قانون انجمنهای ایالتی و ولایتی و بلدی واقعاً قابلیت عمل نداشت، مگر اینکه یک نهضت مردمی و انقلابی مداومی علیه گردنکشانی که در آن زمان طالب حفظ امتیازات و قدرتهای استبدادیشان بودند، وجود میداشت و در میان مردم عمل میکرد.
هر نظام ملی و دموکراسی واقعی و حقیقی که میخواست ایران را به پیش ببرد، میبایستی حتماً بافت ایلخانیگری جامه را به یک کیفیتی از بین ببرد. البته آن شدت عمل و خشونتی که رضاشاه به خرج داد، شاید لازم و ضروری نبود. در ضمن هم باید انصاف داد که متأسفانه رؤسای ایلات و عشایر هم از درک این کیفیت عاجز بودند. یعنی چنان به قدرت خودشان، چنان به آن زندگی خو گرفته و معتاد بودند که حاضر نبودند به آسانی سلاحهای خودشان را زمین بگذارند و خود را جزو افراد عادی مملکت و جزو تقسیمات جغرافیایی کشوری بکنند. هر نظامی که پیش میآمد کم و بیش با این مشکل مواجه میگردید.
س- یعنی برداشت من از صحبت شما این است که اگر کوشش میشد که انجمنهای ایالتی و ولایتی در میان آن ایلات و عشایر تشکیل بشود، این عملاً قابل اجرا نبود به خاطر اینکه آنها خودشان هر کدام در واقع یک رضاشاه بودند در ایل و یک چنین چیزی را اجازه نمیدادند.
ج- همین است، بله درست است. و در شهرها هم نمیشد این کار را با آن کیفیتی که بود عمل کرد. منتها مخالفت با خانها و از بین بردن خانخانی که یک امر ضروری برای ایجاد یک مملکت و یک ملت واحد بسیط منضبط بود، با کوبیدن رسم ایلات و عشایر که عبارت از ییلاق و قشلاق کردن و چادرنشینی آنها بود، ضرورت کامل نداشت. چون این شیوهی زندگی ییلاق و قشلاق کردن و کوچ کردن و چادرنشین بودن را کیفیت زندگی اقتصادی و گلهداری آن زمان بر این مردم تحمیل کرده بود و تا زمانی که یک کیفیات اقتصادی و اجتماعی فراهم نمیشد که آن مردمی که هزارها خانوار مثلاً دنبال چندصدهزار گوسفند میافتند و از مناطقی به مناطق دوردست میبرند، احتیاج به این نداشته باشند که همه حرکت کنند و فقط چند خانوار کافی باشد که احشام را به یک وسیلهای حرکت بدهند و بقیه در شهرها و دهات به کارهای اقتصادی و کشاورزی و صنعتی و تجارتی و خدمات دیگری بپردازند تا چنین شرایطی فراهم نمیشد اینکه بخواهند به زور از کوچنشینی جلوگیری بکنند، عملی بود ظالمانه و مخرب رضاشاه در نیتی که با سرکوب ایلخانان داشت، در ضمن این رسم چادرنشینی را هم سرکوبی میکرد و از این جهت به گلهداری و ثروت احشام کشور لطمات زیادی وارد آورد. این از این جهت، اما راجع به دهات و زمینداری در زمان محمدرضا شاه؛ این یک قدری جنبههای مختلف و متفاوت دارد و اگر اجازه بدهید و در خاطرتان بماند بعداً به این موضوع خواهیم رسید، زیرا از مسائلی است که باید دربارهاش بحث شود.
س- بله. من خوشوقتم که به این اشاره فرمودید. چون من هم میخواستم از خدمتتان خواهش کنم که این را موکول کنید به موقعی که راجع به محمدرضا شاه صحبت میکنید. پس فعلاً ما برمیگردیم به همان مطالبی که مربوط به زمان رضاشاه بود.
ج- عرض کردم جنبههای مثبت رضاشاه یکی همانهایی بود که گفتم. ایجاد امنیت بود، برانداختن نظام ایلخانیگری بود، توجه به امور اقتصادی بود. واقعیتش این است که اقتصاد ایران بر اثر همین اوضاع و احوال خودبهخود، پیشرفتهایی کرد، بهطوری که به خاطر دارم در سالهای اول یعنی در سالهای ۱۳۰۴-۱۳۰۳ بودجه مملکت ایران بیست تا بیستوچهار میلیون تومان آنوقت بود. در سال آخر رضاشاه یعنی در سال ۱۳۱۹ که بودجه ۱۳۲۰ را به مجلس دادند، به سیصد میلیون تومان یعنی به ده برابر بیشتر آن زمان رسیده بود.
س- راجع به پیشرفتهای اقتصادی توضیح میدادید.
ج- بله. توضیح میدادم که تحولات اقتصادی قابل توجهی در این دوره پیش آمد و یکی از این تحولات، گرفتن امتیاز نشر اسکناس از بانک انگلیسی و در دست گرفتن اختیارات پولی به دست خود دولت ایران بود و بعد تثبیت قدرت خرید پول ایران که رویهمرفته وضع ثابت و سالمی در دوره رضاشاه داشت. زمانی که ارزش پول ریال ایران در برابر پولهای خارجی سقوط کرد دولت قانونی به نام قانون انحصار تجارت خارجی گذراند. این قانون در واقع تجارت خارجی را در انحصار دولت قرار نمیداد، بلکه به دولت اجازه میداد که تجارت خارجی و واردات خارجی را سهمیهبندی و تهاتری کند و برای واردات سهمیههایی معین کند و در حدود آن سهمیهها به بازرگانان اجازه ورود بدهد که حتیالامکان مقدار واردات متعادل و متناسب با صادرات باشد و از طرف دیگر بعضی از محصولات درجه اول و مورد نیاز عموم را در اختیار دولت قرار داد که از آن جمله قند و قماش بود و بدین ترتیب تعادل و پیشرفتی در وضع بازرگانی ایران حاصل شد، بانک ملی را هم که یکی از آمال درجه اول صدر مشروطیت بود به وجود آوردند. این بانک به تدریج تا سال ۱۳۲۰ در سراسر ایران توسعهی کافی یافت و به صورت یک مؤسسه اقتصادی و مالی مؤثری در داخل مملکت درآمد. دیگر از کارهای مثبت دوران رضاشاه کارهایی بود که در مورد عدلیه و قوانین مربوط به امور حقوقی ایران کردند. همانطوری که میدانید، قانون مدنی ایران در این زمان تدوین گردید، قانون تجارت و قانون جزا در این زمان بود. مهمتر از اینها، شاید قوانین ثبت املاک، ثبت اسناد و ثبت احوال بود که نظم و ترتیبی به این امور داد و امور ثبتی را از دست صاحبان محاضر آخوندی خارج کرد.
س- معمار اینها بیشتر داور بود؟
ج- البته رضاشاه از چند نفر از وزرای کافی استفاده کرد که به نظر بنده کافیترین و کاردانترین آنها شخص داور بود که چه در عدلیهاش خیلی کار کرد و چه در وزارت مالیهاش خیلی خدمت کرد. او مردی بود پرکار و مبتکر. بعضیها نسبت به مرحوم داور به علت اینکه از کارگردانان زمان دیکتاتوری بود، بدگویی میکنند، ولی خود من شخصاً او را از عناصر مفید و مثبت مملکت میدانم. آدمی بود که بعد از ده، دوازده سال وزارت مداوم موقعی ناچار به خودکشی شد و خودکشی کرد از دارایی و اموال هیچ چیز نداشت. افراد مؤثر دیگری هم در خدمت رضاشاه بودند ولی هیچکدام به سطح او نرسیدند. تیمورتاش هم آدم خیلی مؤثری بود در دوره وزارت دربارش، مردی مقتدر، مدیر و کاردان بود، ولی هرگز آن پاکی و طهارت و شرافت داور را نداشت و بالاخره هم در توطئهای، خیانتی که ممکن بود نسبت به رضاشاه داشته باشد، گرفتار شد و به قتل رسید.
مسئلهی دیگری که مورد توجه رضاشاه بود، فرهنگ بود. او از همان سالهای اول سلطنتش ترتیب اعزام محصل به اروپا و آمریکا داد. دانشگاه تهران در زمان او تأسیس شد و مدارس توسعه پیدا کردند، تعداد محصلین نسبت به گذشته در آخر دورهی رضاشاه چه در مدارس متوسطه، چه در مدارس ابتدایی، چه در مدارس عالی افزایش قابل توجهی پیدا کرده بودند. اینها رویهمرفته آثار مثبتی بود که از او باقی ماند. ولی متأسفانه آثار منفی و زیانبخش او نیز زیاد بود.
رضاشاه یک فرد دیکتاتور بود و در تمام مدت حکومتش با دیکتاتوری و خشونت عمل میکرد. خشونت به طوری بود که حتی وزرا و نزدیکانش از او دائماً بیم و هراس داشتند و هیچکس جرأت اینکه مطالب و حقایق را به او بگوید و یا جرأت اینکه در مقابل او ایستادگی بنماید، نداشت. او تمام احزاب را از بین برد و مشروطیت ایران را واقعاً تعطیل کرد، آزادی مطبوعات و آزادی اجتماعات را زایل نمود و بالنتیجه خلاء شخصیت به وجود آورد. یعنی یک عده نوکر و بله قربان گو مطیع و فرمانبر در اختیارش بودند، ولی افراد مؤثر در جامعه، رجال و رهبران سیاسی مورد قبول عامه در پیرامون او پرورش نیافتند و اگر افرادی از سابق بودند تمام آنها را از بین برد و یا خانهنشین کرد.
دیگر از معایب رضاشاه قساوت او بود. او عده کثیری از افراد را بیگناه کشت. از جمله مثلاً از آزادیخواهان مرحوم فرخی یزدی مدیر روزنامه طوفان، عشقی، دکتر ارانی، مرحوم مدرس و بعد هم عده کثیری از سران بختیاری و افراد عشایری را با قساوت و بیرحمی از بین برد. از بین همه این معایب و مفاسد، آنچه بیش از همه به نظر بنده عیب رضاشاه بود یکی حرص و آز فوقالعاده و نادرستی مالی او بود. او زمانی که کودتا کرد، هیچ چیز نداشت. از همان روزهای اول یک عمارت و پارک بزرگ را که متعلق به یکی از اعیان تهران بود، غاصبانه متصرف شد و پایگاه خود قرار داد و بعد در سال ۱۳۲۰ وقتی که از ایران خارج شد، املاک وسیع بیپایان داشت. ولایت مازندران را یکپارچه مالک بود، گرگان را یکپارچه مالک بود، در ناحیه کرمانشاه شاید قریب صدفرسخ مربع ملک یکپارچه داشت.
س- اینها را به چه ترتیب مالک میشد آقای دکتر؟ شما تجربهای را که در ناحیه خودتان دارید بفرمایید.
ج- اوایل کم و بیش به صورت خرید بود. بنده به خاطر دارم در مورد املاک کرمانشاهش که در ناحیه کلهر بود. در آن زمان، دعوایی حقوقی راجع به این املاک بین ورثه داودخان امیر اعظم کلهر که قبلاً اسمش را بردم و بین ورثه وکیلالدوله معروف که خاندان پالیزی باشد، وجود داشت. این دعوا در عدلیه بود. رضاشاه که پالیزیها را وکیل مجلس کرده بود، به وسیله یک دلال سیاسی که او هم وکیل مجلس شده بود، دعوای پالیزیها را خرید و طبیعتاً با قدرتی که داشت در علیه حاکم شد. تمام آن املاک را که جزء دعوا بودند، متصرف شد و بعد نواحی دیگری را که جزء دعوا هم نبودند ضمیمهی آنها کرد. در ناحیه مازندران در واقع قیمتگذاری نبود. قدم به قدم سرپرستان املاک او پیش میرفتند و نواحی تازهای را متصرف میشدند و بعد هم ثمن بخسی به صاحبان اراضی میدادند که شاید یک صدم قیمت آن هم نبود.
س- ولی سعی میکردند به ظاهر جنبه قانونی داشته باشد.
ج- البته املاک را ثبت میکردند و صورت مالکیت به آنها میدادند. سرپرستهای املاک شاهی برای آنکه خدمتنمایی بکنند و عواید را بیشتر نشان بدهند، تعدی و ظلم بسیار به کشاورزان میکردند. روزی که رضاشاه از ایران رفت، بیش از یک هزار و پانصد پارچه آبادی داشت. اینکه آیا رضاشاه پولی و ارزی در بانکهای خارجی داشته در کجا و چه مبلغ بوده است؟ به اطلاع بنده هیچوقت معلوم و روشن نشد. ولی آنچه به صورت نقد در بانک ملی ایران داشت و علنی گردید هفتادودو میلیون تومان بود. اگرشما قدرت خرید این مبلغ را نسبت به زمانهای اخیر صدبرابر بکنید که خیلی بیش از صدبرابر است، ارزش آن به هفت میلیارد تومان میرسد. او این ثروت را از کجا آورده بود؟ با ماهانهی سی، چهل هزار تومان و حتی صدهزار تومان حقوق سلطنت که نمیتوان چنین مبلغی را پسانداز کرد. متأسفانه ایشان هم از بودجهی وزارت جنگ و هم از شهرداری تهران، هم از امور بازرگانی و هم از وجوهی که از اشخاص میگرفت، به صورتهای مختلف بر ثروت خویش اضافه میکرد، کارخانهدار درجه اول ایران و مهمانخانهدار درجهی اول ایران شد و مستغلات زیادی در تهران و مازندران داشت. این حرص و آز و این طمع و این نادرستی مالی برای یک پادشاه واقعاً غیرقابل قبول و نابخشودنی است. این نکتهای است که هیچکس حتی افراد خانواده او هم نمیتوانند منکر آن بشوند، همین هفتادودومیلیون تومانی که گفتیم توی بانک ملی داشت، کافی است که نشان بدهد تا چه اندازه نادرستی مالی او فوقالعاده بوده است.
س- او پول را از ایران خارج کرد؟
ج- نه. این پول در بانک ملی بود.
س- بعد از رفتن رضاشاه در ایران ماند؟
ج- بله. بعد از رضاشاه بود و آنچه در خارج بود اصلاً نمیدانم چه مبلغی بود. بعضیها معتقدند که خیلی زیادتر از اینها بوده. یک وقتی در زمان دکتر مصدق آقای مظفر فیروز که مغضوب دستگاه و خارج از ایران بود، به من نامهای نوشت که من به مصدق و دیگران بگویم که اینکه ما بر اثر ملی شدن نفت و بر اثر آن تضییقات دچار محظور ارزی شدهایم، این ارز در خارج مال ایران است و وجود دارد. او صورت داده بود که پانصدمیلیون لیره در بانکهای انگلیس و آمریکا رضاشاه گذاشته است، که البته بنده این مطلب را نه میتوانم تأیید و یا تکذیب بکنم. مظفر یکی از دشمنان این خانواده بود و حرفهایش هم سند زیادی ندارد. این حرفی است که او زده است. ولی باورکردنی است که رضاشاه مبالغ قابل توجهی هم در بانکها خارجی داشته باشد. نکته دیگر علاوه بر اینها، نتیجهی ناگوار و مصیبتبار دیگری که از دیکتاتوری رضاشاه عاید ملت ایران گردید، اشغال ایران به وسیله نیروهای خارجی در جنگ جهانی دوم بود. این مطلب محتاج به توضیحاتی دربارهی سیاست خارجی رضاشاه است.
سیاست خارجی رضاشاه باید با چند دولت مورد توجه قرار بگیرد. یکی با انگلیس، یکی با روسیه، یکی با آمریکا، بعد با آلمان و سپس با فرانسه. با کشورهای همسایه البته روابط عادی و معمولی بود. نسبت به مصطفی کمال پاشا، رضاشاه احترام فوقالعاده داشت. کمال پاشا هم نسبت به او احترام داشت. یک وقت اختلافی بین آنها سر قضیه آرارات و سر قضیه شورش کردها در ترکیه پیدا شد که آن را به هر کیفیتی بود اصلاح کردند و از آن به بعد، او یکی از دوستداران مصطفی کمال و اصلاحاتی که مصطفی کمال در ترکیه میکرد، شد.
اما راجع به انگلیسها محققاً همانطور که در ابتدای این بحث صحبت کردیم، رضاخان را تشخیص انگلیسها بر سر کار آورد و پشتیبانی مستمر آنها او را نگاه داشت و موفق کرد به اینکه به تدریج قدم به قدم پیش برود و بالا برود ولی اینکه بگوییم آنها او را پادشاه کردند، این به نظر بنده صحیح نیست. بلکه کفایت و کاردانی خودش و با تحولاتی که در ایران به وجود آورده بود، او را به این مقام رساند.
موقعی که به سلطنت رسید، با سوابقی که با سیاست انگلیس داشت، نسبت به آنها همیشه نگران بود. با قدرتی که انگلیسها در خاورمیانه داشتند و با قدرتی که در نفت داشتند و با توجه به عواملی که در داخل ایران به کار میبردند، رضاشاه نسبت به آنها سوءظن داشت و از آنها هم خوشش نمیآمد و با سرسختی میکوشید که روابط افراد ایرانی را با خارجیان قطع کند. اینکه ما تصور بکنیم که رضاشاه پشتیبان انگلیسها بود، به نظر بنده درست نیست. یک قضیه مهم مربوط به انگلیسیها که در دوره رضاشاه پیش آمد، قضیه الغاء قرارداد دارسی و قضیه تجدید امتیاز نفت بود. هرچند مرحوم دکتر مصدق معتقد بود که اصل این قضیه با اطلاع رضاشاه توطئهای بود برای اینکه به آن قرارداد جدید برسند. اما بنده تصور میکنم که رضاشاه در این مورد فریب قدرتطلبی و توهمات خودش را خورد و از بیراهه رفت. یعنی الغاء قرارداد او را دچار مشکلات حقوقی فوقالعادهای کرد. اگر در آنموقع از طریق ملی کردن نفت عمل کرده بودند شاید کمتر با مشکلات بینالمللی آن زمان مواجه میشدند. بالاخره با همه تظاهر قدرتنمایی رضاشاه بر سر آن قضیه شکست خورد و این شکست و ناکامی درس عبرتی برای او شد و بر وحشت او نسبت به انگلیسها افزود. ولی در مقابل کینهاش هم نسبت به آنها زیادتر شد، پایان اختلاف مربوط به نفت تقریباً در زمانی بود که نظام هیتلری در آلمان بر سرِ کار آمده بود. رضاشاه با آلمانیها ارتباط خیلی نزدیک داشت. آلمانیها روابط تجارتی خیلی وسیعی در ایران داشتند و در امور صنعتی ایران مخصوصاً صنایع اصفهان خیلی کمک کردند و در امر راهسازی ایران و جادههای ایران فوقالعاده وارد بودند و بالاخره در امر مربوط به ذوب آهن ایران که یکی از ایدهآلهای بزرگ مردم ایران و رضاشاه بود آلمانها مؤثر و عامل بودند. پیشرفتهای هیتلر در اروپا و قدرتنماییهای او رضاشاه را مغرورتر کرده بود. او چون یک آدم دیکتاتور بود از دیکتاتور خوشش میآمد. علاوه براین، چون وحشت از انگیسها داشت در باطن دل خود هیتلر و نظام او را دوست داشت. از طرف دیگر، او از روسها میترسید و از کمونیسم نفرت داشت و به همین جهت تمایل زیادی نسبت به آلمانیها پیدا کرده بود.
اما با فرانسه او در همان سالهای اول سلطنتش موافقت کرد که سالی صد نفر که برای آن زمان یک عمل نسبتاً نمایان و قابل توجه بود، دانشجو به آن کشور بفرستد که بنده خودم در کاروان اولی از محصلین اعزامی ایران بودم که به فرانسه آمدیم. در آن روز که ما پیش رضاشاه رفتیم او به ما گفت: «ایران یک کشور پادشاهی است و من شما را به یک کشور جمهوری برای تحصیل میفرستم ولی چون مردم فرانسه مردم وطندوستی هستند من یقین دارم که شما در آنجا درس وطنخواهی یاد میگیرید. از خدا میخواهم و آرزو میکنم که عمر من کفایت کند و ببینم که شما برگردید و در اینجا به وطن خودتان خدمت کنید». خلاصه این نظر را در اوایل او نسبت به فرانسه داشت و در ظرف شش، هفت سال مرتب دانشجویان دولتی اکثراً به آن کشور میرفتند.
در فرانسه بعضی از روزنامههای گمنام و مجلههای گمنام شروع به نوشتن مقالاتی علیه ایران کردند و فحش و ناسزاهایی به رضاخان دادند و نوشتند که معلوم نشد تحریک از ناحیهی چه سیاستی است. این بود که در سالهای ۱۳۱۷ یا ۱۳۱۸ که هنوز جنگ جهانی درگیر نشده بود، رضاشاه یک مرتبه روابطش را بر سر این موضوع با فرانسه قطع کرد.
س- سالهای بین ۱۳۱۸-۱۳۱۷ بود؟
ج- بله. روابطش را با فرانسه قطع و همهی دانشجویان اعزامی دولتی را احضار کرد و با فرانسه روابطش به کلی به هم خورد. و به همین ترتیب روابطش را هم با آمریکا بههم زد. در آمریکا هم روزنامههایش که بنده الان درست نمیدانم چه مجله و چه روزنامهای و چه سیاستی آنها را تحریک کرده بود، به رضاشاه بد گفتند و او را پسر مهتر و قاطرچیزاده خطاب کردند. شاید هم به خاطر دارید که سفیر ایران در آن زمان به نظرم جلال غفار (غفار جلال) در یک اتومبیل سواری که از یکی از جادهها عبور میکرد، تخلف رانندگی کرده و پلیس او را گرفته، توقیف کرده بود. او گفته بود که من وزیر هستم. پلیس کلمهی وزیر را به معنی کشیش گرفته و او را چند ساعتی نگه داشته بودند. بعد هم که فهمیدند عذرخواهی کردند ولی این عذرخواهی در رضاشاه مؤثر واقع نشد. آن مقالات هم که نوشته شده بود سبب تیرگی و به هم خوردن روابط سیاسی ایران و آمریکا شد. به این ترتیب، در تاریخی که جنگ اروپا درگرفت و هنوز هم آمریکا وارد جنگ نشده بود، رضاشاه تنها متکی به آلمان بود. عده کثیری از کارشناسان و از مهندسین آلمانی در کارخانههای ایران در راهآهن ایران در امور فنی ایران کارگردانی میکردند و مشغول بودند که کارخانه ذوب آهن را در کرج دایر نمایند. علاوه بر اینها، ما تجارت وسیعی با آلمان داشتیم. آلمان در آن زمان از لحاظ واردات و صادرات اولین کشور نسبت به ایران بود. رضاشاه در همان ابتدای جنگ جهانی که در گرفت، نطقی کرد. بنده به خاطر دارم شاید برای دانشجویان دانشکده افسری یا به مناسبت دیگری بود او گفت که ما در جنگ بینالملل اول صدمه بسیار خوردیم ولی در این جنگ باید از بیطرفیمان استفاده کنیم و بهرهمند بشویم و برای آن لازم است که نیرومند باشیم.
روایتکننده: آقای دکتر کریم سنجابی
تاریخ مصاحبه: پانزدهم اکتبر ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهر چیکو-کالیفرنیا
مصاحبهکننده: ضیاءالله صدقی
نوار شماره: ۴
در آن زمان مردم ایران، افکار عمومی ایران با عقدههایی که از انگلیسها داشتند و با عقدههایی که از روسها داشتند و با اخباری که هر روز رادیو آلمان و روزنامهها راجع به جنگ مینوشتند، در داخل ایران موجی از تمایل نسبت به آلمان پیدا شده بود که این البته ناشی از تجزیه و تحلیل و واقعبینی و جهانبینی درستی نبود. بر مردم ایران، عامه ایران ملامتی نبود که چنین احساساتی بروز بدهند. گاهی در میدان سپه که رادیو با صدای بلند پخش میکرد، مردم تظاهرات موافق با پیشرویهای آلمانیها میکردند. مردم ایران از این جهت قابل ایراد نبودند. ولی وضع مردم عادی با زمامدارانی که مسئول مملکت هستند، خیلی متفاوت است. ایراد و اعتراضی که بر رضاشاه هست از این جهت نیست که دولت او اصول بیطرفی را نقض کرد، یا از این جهت نیست که روسها و انگلیسها در تجاوزشان به ایران ذیحق بودند و دولت ایران در این مورد از لحاظ حقوق بینالملل تقصیری بر عهده داشته است، از این جهات قابل تردید نیست که رضاشاه از لحاظ قانونی عملی که برخلاف قانون بینالملل یا برخلاف اصول بیطرفی باشد، نکرده بود، جز اینکه تمایل به آلمانها داشت. در زمانی که آلمانها در سالهای اول جنگ و در حمله به لهستان با روسها کنار آمدند در هیئت دیپلماتیک ایران دو صف مجزا وجود داشت. یکی صف آلمانیها و روسها و صف دیگر صف انگلیسها و فرانسویها و دیگران. مدتی نمایندگان آلمان و روس با هم در سلام شاهنشاهی شرکت میکردند.
س- منظورتان همان قرارداد عدم تجاوزی است که استالین با هیتلر بست؟
ج- بله. مدتی با هم همراه بودند. ولی وقتی که هیتلر به روسیه تجاوز کرد و وارد جنگ با روس و از دو طرف درگیر شد، وضع صورت دیگری به خود گرفت و برای پادشاه ایران که دیکتاتور ایران بود و برای زمامداران ایران که مسئولیت ایران را بر عهده داشتند، موضوع جدیدی پیش آمده بود. اینها میبایستی موازنه جهانی آن زمان و موقعیت جغرافیایی ایران را در نظر بگیرند، نه بنابر احساسات و تمایلات بلکه بنابر مقدورات و امکانات و منافع. در آن موقع، آلمان یک قدرتی بود که در یک محوطه محدود اروپا محصور بودند و تنها منابع آنجا را در اختیار داشت و حال آنکه نیروهایی که علیه آلمان میجنگیدند قسمت عمده منابع انسانی و منابع معدنی و اقتصادی و امکانات فنی جهان را در اختیار داشتند. یک دولت وطندوست میبایستی حساب بکند که در این جنگ وسیع عالمگیر برد با کدام طرف خواهد بود و وقتی که از روی حساب و با موازنه دقیق دریافت که نتیجه جنگ ممکن است به کدام طرف بچربد، نمیبایستی بهانهای به دست دولتهای دیگری بدهد که بتوانند به مملکت ایران تجاوز بکنند. ایران موقعیت جغرافیایی فوقالعاده حساسی دارد که در ابتدای این مطلب هم گفتم. تا آن زمان که آلمانها فقط در برابر انگلیسها و فرانسویها بودند، ایران میتوانست از آسیب جنگ مصون بماند، ولی از موقعی که انگلیسها و روسها از دو طرف با آلمانیها میجنگیدند، بعد هم آمریکا وارد جنگ شد، راه ارتباط آنها با یکدیگر تنها راه ایران بود. رضاشاه قانوناً ذیحق بود که بگوید من بیطرف هستم. انگلیسها و روسها که خواهان ورود به ایران و دخالت در ایران بودند نقض بیطرفی ایران کردند و متجاوز بودند. این مطلب درست اما امکانات ایران چه بود؟ آیا میتوانست در آنموقع از آن مقتضیات جنگی که مقتضیات حیاتی است، جلوگیری بکند؟ به نظر من خیر. رضاشاه این مقتضیات را در آن زمان درک نکرد و ارتباطش را با آلمانها حفظ کرد. اگر در آنموقع همهی آلمانیها را از ایران خارج کرده بود و اگر به یک کیفیتی اجازه حمل و نقل این وسایل را از طریق ایران به این کشورها میداد و امنیت عبور و مرور و حمل و نقل آنها را تأمین میکرد، شاید میتوانست ترتیبی فراهم بکند که دولتهای خارجی به ایران حمله نکنند و منافع مهمی هم در جنگ و بعد از جنگ عاید ایران بشود.
متأسفانه دیکتاتور جهانبین نبود و سرسختی نشان داد. معلوم نیست در آن تاریخ دولت وقت حکومت و وزرا تا چه اندازه مسئول بودند.
س- اینها هیچوقت کارهای نبودند.
ج- بله. نخستوزیر آنوقت علی منصور بود و وزیر خارجهاش جواد عامری. آیا آنها قدرت این را داشتند که به رضاشاه حقایق را بگویند و این مسائل را توضیح بدهند؟ و آیا رضاشاه خشن و دیکتاتور تاب استماع این حرفها را داشت؟ و آیا آن مسئولین همساز با خارجیها نبودند؟ به هر حال، آنطور که معلوم است این مسائل مخفی باقی ماند. چندین ماه این گفتوگو ها در پرده استتار بین آنها جریان داشت. مسلماً روزهای اول تقاضاهای آنها ظاهر ملایمتر و محدودتری داشته است. ولی ایران به آن تقاضاهای محدود هم ترتیب اثر ندارد. بنابراین، علاوه بر همهی ایرادهای دیگری که گذشت این ایراد بزرگ هم بر رضاشاه وارد است که سوء تشخیص او و دیکتاتوری او باعث اشغال ایران به وسیله نیروهای خارجی شد. در عین اینکه از لحاظ حقوقی بیتقصیر بود، اما بیتقصیری تنها وسیله برائت یک زمامدار نیست، سوء تشخیص هم در امر زمامداری و مسئولیت مملکتداری مؤثر است. این سوء تشخیص او باعث آن بلیهی بزرگ ورود قوای اشغالگر روس و انگلیس و پشت سر آنها، آمریکا به ایران و مصائبی شد که در نتیجه آن پیش آمد که ممکن است روز دیگر درباره آن توضیح بیشتری بدهیم.
روایتکننده: آقای دکتر کریم سنجابی
تاریخ مصاحبه: شانزدهم اکتبر ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهر چیکو- کالیفرنیا
مصاحبهکننده: ضیاءالله صدقی
نوار شماره: ۵
ادامه مصاحبه با آقای کریم سنجابی در روز یکشنبه بیستوچهارم مهر ۱۳۶۲- برابر با شانزدهم اکتبر ۱۹۸۳ در شهر چیکو- ایالت کالیفرنیا، مصاحبهکننده ضیاء صدقی.
ج- صحبت دیروز ما به پایان حکومت رضاشاه و ورود قوای متفقین به ایران رسید. دیکتاتوری رضاشاه خلاء عظیمی در مملکت از لحاظ احزاب و شخصیتهای سیاسی و رهبران فعالی که مورد توجه و قبول عامه مردم باشند، به وجود آورده بود. شاید بد نباشد در اینجا به بعضی از فعالیتهای حزبی که در آغاز دوره رضاشاه کم و بیش میشد اشاراتی بکنیم که بعد آن فعالیتها به کلی متوقف ماندند. در ابتدای کار رضاخان و پس از جنگهای بینالملل اول و تخلیه ایران از نیروهای انگلیسی باقی ماندههای احزاب سابق به فعالیت افتادند و در حالی که رضاخان قدرت را در دست داشت و وزیر جنگ بود و نخستوزیر بود و حتی در اوایل دوره سلطنتش آثاری از این احزاب موجود بود.
مهمترین حزبی که از ابتدا وجود داشت، حزب معروف به اجتماعیون عامیون یا سوسیال دموکرات باقی ماندگان حزب دموکرات قدیم بودند که بر اثر تحولات فکری و عقیدتی دنیایی و پیدایش رژیم سوسیال دموکراسی در آلمان و انقلاب شوروی به این اسم جدید نمودار گردید و خود را دارای یک ایدئولوژی سوسیالیستی نشان میداد و افرادی از همان حزب سابق دموکرات و عدهای از عناصر حزب اعتدال مثل سیدمحمدصادق طباطبایی هم به آنها پیوستند و یک گروه متشکل به وجود آوردند که تا حد زیادی هم مورد توجه مردم بودند، بهویژه که در آن دوره چهارم مجلس، سلیمان میرزا بسیار محبوب و وجیهالمله بود و به همین دلیل هم دوره پنجم با رأی بسیار زیاد به مقام نمایندگی تهران هم رسید. ولی این حزب پس از آن که رضاخان نخستوزیر شد و عدهای از آنها را وارد کابینه خود کرد و آنها همکار با دیکتاتوری او شدند، بر اثر مخالفتی که مردم ایران با دیکتاتوری داشتند، محبوبیت خود را در نظر عامهی مردم از دست داد و بعد از آن هم که رضاشاه بر امر سلطنت مستولی شد، خودش را از شرّ آنها فارغ کرد و سلیمان میرزا و دار و دستهاش را به کلی برکنار کرد و این حزب هم بهتدریج رو به تلاشی و بیاثری رفت و از کار افتاد.
به غیر از آن، در آن زمان حزب دیگری وجود داشت به نام رادیکال، که آن را داور ساخته بود. داور مرد بسیار فعال و زیرک و هوشیار بود. هم سخنور خوبی بود و هم چیز خوب مینوشت و هم ابتکار خوبی داشت. یک عدهای در پیرامونش جمع شده بودند که او را رهبر مطلق خودشان میدانستند و فعالیتهای زیاد به سود او میکردند. اما در عامه مردم تأثیر زیادی نداشتند.
حزب دیگری که در همان زمان تشکیل شد حزب ایران جوان بود که یک عدهای از تحصیلکردههای ایرانی که از خارج برگشته بودند و یا تحصیلاتشان را در داخل مملکت انجام داده بودند و رویهمرفته افراد روشنفکر آن زمان بودند، تشکیل داده بودند که سران آنها دکتر علیاکبر سیاسی، دکتر مشرف نفیسی، علی سهیلی، محسن رئیس و امثال اینها بودند.
در آن زمان که ما در مدرسه سیاسی تحصیل میکردیم، به خاطر دارم بعد از آنکه از مدرسه خارج شدیم، تمام فارغالتحصیلان آن دوره به استثنای چند نفر دسته جمعی وارد همین حزب ایران جوان شدیم که یک حزب دموکرات، ترقیخواه اصلاحطلب و روشنفکر بود ولی در تودههای مردم تأثیری نداشت. بیشتر افرادی که در آن شرکت داشتند، افراد تحصیلکرده و کارمندان دولت و معلمین مدارس عالی و مدارس متوسطه بودند. روزنامهای هم در آن زمان به نام ایران جوان داشت که بد کار نمیکرد تا موقع زمامداری و پادشاهی رضاشاه رسید. در آن وقت مثلث معروف (نصرتالدوله فیروز- داور- تیمورتاش) به فکر تشکیل حزب تازهای افتادند به نام حزب ایران نو که اثر و عمل آنها و فکر و نظری که داشتند کم و بیش شبیه حزب رستاخیزی بود که در دوره محمدرضا شاه تشکیل دادند. یعنی کوشش میکردند که تمام افراد فعّال و تحصیلکرده و کارمندان دولت را همه خواه ناخواه و به هر ترتیبی که شده، در این حزب وارد بکنند. به همین دلیل هم به حزب ایران جوان فشار آوردند که وارد آن حزب بشود. به خاطر دارم جلسه عمومی حزب ایران جوان که تشکیل شد، پیشنهاد کردند که از طرف حزب ایران نو که دارای همین مرام ما و حزبی مترقی است و دولت هم از آن پشتیبانی میکند، پیشنهاد تألیف و وارد شدن حزب ما به آن حزب کردهاند. دربارهی آن صحبتهای زیادی شد. بنده و یکی، دو نفر دیگر بلند شدیم و دربارهی آن به کلی مخالفت کردیم و گفتیم این حزبی است که با آراء مردم و با تمایلات افراد مردم تشکیل نشده، یک حزب دولتی است که با زور و قدرت دولت میخواهد خودش را تحمیل بکند و چنین حزبی اثر وجودی و کشش و جاذبه در جامعه ایران نمیتواند داشته باشد و با اصول مشروطیت و دموکراسی انطباق ندارد. رأی هم علنی گرفتند، برای آنکه میدانستند اگر مخفی باشد رد خواهد شد. بنده و آن چند نفر دیگر در آن رأی علنی با صدای بلند مخالفتمان را اعلام داشتیم، ولی اکثریت موافقت با این کار کرد. وقتی که حزب ایران نو به فعالیت افتاد، تدین هم که از عناصر هوچی و فعال و کارگردان برای پادشاهی رضاشاه و ظاهراً رئیس مجلس هم بود و سوابق حزبی و فعالیتهای سیاسی داشت، درصدد برآمد که حزب دیگری در مقابل این حزب ایران نو بسازد. او هم با یک عدهای از دار و دسته بازاری و با چند نفر فرصتطلب، حزب دیگری به وجود آورد و شروع به هوچیگری کرد. ولی رضاشاه به زودی متوجه شد که این حزببازیها و دار و دستهسازیها با حکومت خودخواه و دیکتاتوری او موافقت ندارد، دستور انحلال حزب ایران نو را داد و بالنتیجه حزب تدیّن هم از بین رفت و از آن زمان یعنی از سال ۱۳۰۶ دیگر هیچگونه فعالیت حزبی علنی در دوران رضاشاه وجود نداشت.
حال برگردیم به موضوع جنگ جهانی و اشغال ایران به وسیله نیروهای انگلیس و روس. در هفتهی اول شهریور ماه سال ۱۳۲۰ بود که بنده از اتاق بالا به اتاق نشیمن آمدم و رادیو را باز کردم. به ناگهان خبری مثل صاعقه سراپای مرا به لرزه درآورد. شنیدم که قوای روس از شمال و قوای انگلیس از جنوب و از غرب به ایران حمله کردهاند، رادیوی ایران این خبر را داد و اضافه کرد که نیروهای دولت در برابر متجاوزین ایستادگی میکنند. اعلامیه شماره یک ستاد ارتش ایران هم صادر شد. اعلامیهای که فقط شماره یک بود و به شماره دو نرسید.
س- محتوای اعلامیه شماره یک را به خاطر دارید آقای دکتر؟
ج- بله. آن اعلامیه شماره یک خبر از ورود قوای روس در شمال و انگلیسها از جنوب و از غرب ناحیه کرمانشاه میداد و اینکه نیروهای دولت در مقابل آنها ایستادگی کرده و ارتش مقاومت خواهد کرد و تسلیم زور و فشار اجنبی نخواهد شد و به مردم و به ملت اطمینان میداد. رادیوی بیبی.سی را هم که گرفتم دیدم با لحن فوقالعاده شدید و غیرمنتظر و غیرعادی شروع به حملات به شخص رضاشاه کرده و فجایع او را بیان میکند و اینکه او آزادی ایران را از بین برده، مشروطیت را پایمال کرده، املاک وسیع به دست آورده، سرقتهایی که کرده، فساد اخلاقی که توسعه داده، مردم بیگناهی را که به قتل و کشتار رسانده، خلاصه تمام مسائلی که در دوران رضاشاه با سکوت انگلیسها و شاید هم قسمتهای اول آن با موافقت و اشارهی خود آنها صورت گرفته بود، با حملات تند به رضاشاه بیان کرد و اینکه او ایران را پایگاه سیاست و خرابکاری آلمان قرار داده بود و ما نمیتوانستیم در برابر این اوضاع سکوت اختیار کنیم و از این جهت قوای ما وارد شدند و ما به عنوان دشمن وارد ایران نمیشویم، بلکه باید این نظامی که دشمن ایران و جهان هست از بین برود، و از این قبیل حرفها.
بلافاصله بر همه مردم ایران معلوم شد که شخص رضاشاه که تا آنموقع تابو بود و کسی جرأت نمیکرد کوچکترین کلامی به عنوان انتقاد دربارهی او بگوید و یا بنویسد، با این لحن شدید مورد حملات بیگانه مخصوصاً انگلیسها قرار گرفته و علاوه بر این قوای آنها هم وارد ایران شده. در واقع، این پایان کار اوست. یک هرج و مرج و بیچارگی و پریشانی فوقالعادهای در دولت و در مردم به وجود آمد. بنده توی خیابان که رفتم، عدهای از مردم را میدیدم که سراسیمه هستند و نمیدانند چهکار باید بکنند. به چند نفر از رؤسای ادارات که دوستانم بودند برخوردم به من گفتند چرا در اینجا ماندهاید؟ گفتم چهکار باید بکنیم؟ گفتند همه دارند فرار میکنند. گفتم فرار به کجا؟ اینجا مملکت ما است. خلاصه یک چنین روحیهی متوحش و نگرانی به وجود آمده بود. به یاد دارم در همان روز اول یا دوم بود که دولت ایران اعلام کرد که دستور آتشبس و عدم مقاومت داده و بنابراین ایران دیگر در حال جنگ و دفاع نیست و یک کشور بیدفاعی است. وقتی که این اعلامیه صادر شد، وزیر جنگ وقت که متأسفانه اسمش یادم نیست.
س- نخجوان بود؟
ج- بله. به نظرم سرتیپ احمد نخجوان بود. دستوری صادر کرد مبنی بر مرخص کردن سربازان وظیفه که در حقیقت دستور انحلال ارتش بود. صبح روز بعد که ما به خیابان رفتیم، سربازان ایران را میدیدیم که مانند اسرای جنگی ریختهاند توی خیابانها و بیسلاح و بدون نظم از خیابانها میگذرند و میروند که در دهات و شهرها متفرق و پراکنده بشوند. این امر موجب غضب رضاشاه شد و حتی درصدد برآمد که آن وزیر جنگ و یا کفیل وزارت جنگ را محاکمه نظامی و اعدام کند که از آن جلوگیری به عمل آمد و بعد هم کوشش کردند که مجدداً سربازان را جمعآوری بکنند و سر و صورتی به ارتش بدهند. ولی کاری بود گذشته و رشتهای از هم گسیخته، پایتخت این صورت را داشت.
در شهرستانها، در مرزها و در جاهایی که نیروهای ایران مواجه با قوای خارجی شده بودند، وضع به مراتب از این بدتر بود. یعنی بسیاری از افسران که مأمور دفاع بودند، بلافاصله مراکز خودشان را تخلیه کردند و فراری شدند، بعضی نیز مقاومت کردند و شهید شدند. این از هم پاشیدگی ارتش ایران که اسلحهها را به زمین ریختند، سبب شد که در شمال و در غرب اسلحه زیادی به دست افراد ایلات و عشایر بیفتد. برخلاف انقلاب اخیر ایران که مردم شهری از جوانها و چریکها به سربازخانهها حمله بردند و اسلحهخانهها را چاپیدند و چریکهای شهری مسلح شدند در آن زمان اسلحهی از دست داده شده و به زمین ریخته شده به دست افراد شهری نیفتاد، بلکه مردم عشایر و مردم روستاها و دهات بودند که این سلاحها را به قیمتهای بسیار نازل میخریدند و در مدت کوتاهی عشایر ایران به مراتب از زمان قبل از رضاشاه مسلحتر شدند. چند روزی از این وضع پریشان و بیسامان نگذشت که رضاشاه حالت وحشت پیدا کرد و درصدد فرار برآمد. بنده از یک راوی موثق شنیدم که گفت در خیابان سپه عبور میکردم، دیدم مرد بلندقامت و تا حدی تاشدهای دم در منزل فروغی ایستاده است. وقتی که متوجه شدم دیدم خود رضاشاه است. حالا این مطلب راست بود یا دروغ نمیدانم. فروغی که رضاشاه او را از سالهای پیش بعد از آن قضایای شورش خراسان مغضوب و برکنار کرده بود و دیگر مقام و کار دولتی نداشت و در خانه خودش به طور محترم زندگی میکرد. حالا که وضع به اینجا کشیده و نیروهای خارجی وارد ایران شدهاند، رضاشاه چارهای جز این نمیبیند که به همان شخص رانده شده خود متوسل بشود. متأسفانه در این خلاء که او به وجود آورده بود، هیچگونه جمعیت سیاسی و هیچ رهبری که مورد قبول مردم و ظاهر باشد وجود و حضور نداشت. فروغی زمامدار شد، نخستوزیر شد. او هم تاج بر سر رضاشاه گذاشت و هم تاج از سر او برداشت. رضاشاه بر اثر پیشروی قوای انگلیس و مخصوصاً وحشت از روسها از تهران فراری شد و به اصفهان گریخت. موقعی که او هنوز در اصفهان بود، دکتر سجادی را که وزیر کابینه بود، مأمور کردند و پیش او فرستادند که از او ورقهای هم راجع به استعفا و هم راجع به واگذاری تمام اموال و داراییاش به ولیعهد که پادشاه ایران شده بود، بگیرد. این روایت معروف است که رضاشاه موقعی که به کرمان رفت و در منزل یکی از متعینین آن شهر بود، روزی با نوک عصایش روی زمین را میخراشید و خیلی مات و مبهوت با خودش صحبت میکرد و میگفت: «اعلیحضرت قدر قدرت، شاهنشاه» و سپس یک کلمهی زشتی نثار خودش میکرد.
خلاصه، ایشان از کرمان به بندرعباس رفت و از آنجا او را انگلیسها به طرف جزیره موریس حرکت دادند و بعد هم به آفریقای جنوبی بردند که در همان جا فوت کرد. پسر ایشان محمدرضا شاه که تازه به سن بلوغ رسیده بود و یک یا دو سال بود که با فوزیه دختر پادشاه مصر عروسی کرده و بسیار جوان و نوخاسته بود به سلطنت رسید. او در آنموقع محبوبیت عظیمی در جامعه ایران داشت، یعنی مردم ایران در قیافه و وجود او مثل اینکه مظلومیت و بیگناهی خود را مجسم میدیدند و علاقهای که نسبت به او نشان میدادند، علاقهای بود که نسبت به میهنشان که به ناحق مورد اشغال اجنبی قرار گرفته بود، ظاهر میکردند. روزی که محمدرضا شاه برای سوگند یاد کردن به مجلس آمد، به قدری جمعیت مردم دور اتومبیل او را گرفته بودند که در واقع در بعضی جاها میخواستند اتومبیل را روی دست بگیرند و حرکت بدهند. این تظاهری بود خودبهخود بیآنکه سازماندهی داشته یا سازمانی قبلاً آن را دعوت کرده باشد. در این جریان همین بچههای مدارس و شاگردان مغازهها و افراد عادی مردم بودند که با این هلهله و با این تجلیل و با این استقبال او را به طرف مجلس حرکت میدادند و به آنجا میبردند. همانها که ۳۵ سال بعد تاج و تخت او را سرنگون کردند.
س- آیا به نظر شما مردم به این فکر نبودند که سلطنت را اصولاً به عنوان سمبلی برای استقلال ایران حفظ بکنند، در زمانی که مملکت در اشغال نیروهای بیگانه بود؟
ج- کاملاً این فکر وجود داشت که حالا که نیروهای بیگانه وارد ایران شدهاند و هیچ گونه سازمان حزبی در ایران نیست و رهبرانی که بتوانند مملکت را اداره بکنند وجود ندارند و با وجود و با حضور قوای بیگانه، بقای ایران و حفظ استقلال ایران را در بقای شاه و حفظ مقام او میدانستند بهخصوص که او جوان تازهکاری بود که به گناهان پدرش و به تقصیرات و خطاهای پدرش هیچ آلوده نبود.
گویا این مطلب محقق و مسلّم باشد ولی علنی و آشکار نشد در آنموقع که فروغی برای نخستوزیری معرفی شد و قبول کرد از طرف انگلیسها به او پیشنهاد شده بود که در ایران جمهوریت برقرار کند و خود او رئیسجمهور اول ایران بشود. ولی فروغی مرد عاقل، مدبّر و محافظهکاری بود. میدانست که اوضاع ایران با خلاءی که از دوران رضاشاه و با رفتن او به وجود آمده است و با نبودن احزاب و تشکیلات و با وجود اشغال ایران به وسیله قوای بیگانه، صلاح مملکت نیست که جمهوریت برقرار شود. او این پیشنهاد را رد کرد و همان حفظ نظام سلطنتی و پادشاهی محمدرضا شاه را به نیروهای خارجی قبولاند. این یک عمل مفید و مؤثری از طرف فروغی بود. اکنون لازم است دربارهی شخصیت فروغی قضاوتی بشود.
البته، بنده به خاطر دارم که عامهی مردم و بسیاری از افراد وطندوست در این دوره که او زمامدار شد و با قوای اشغالگر همکاری میکرد، به علت همین سازش و همکاری با آنها نسبت به او بدبین و معترض بودند و حتی روزی در مجلس یکی از افراد وطندوست و آزادیخواه مملکت به نام محمدعلی روشن به عنوان اعتراض، سنگی به طرف او پرتاب کرد که به سر او خورد. مرحوم دکتر مصدق هم به علت نقشی که او در تجدید قرارداد نفت در دوره رضاشاه با انگلیسها داشت و تسلیم شدن به خواستههای انگلیسها و قبول قراردادی که به مراتب از قرارداد پیشین دارسی زیانبخشتر بود، فروغی را گناهکار میدانست و حتی عنوان خیانتکار به او داد. ولی حالا که زمان گذشته است و ما میتوانیم قضاوت بکنیم، نظر خود من بر این است که فروغی مرد خیانتکاری نبود و در آن عمل قرارداد هم او درست نخستوزیر بود، ولی پیش از اینکه عامل باشد، در جریان کاری افتاد که دیگران ترتیب دادند و رضاشاه هم با زبونی تسلیم خواستهی انگلیسها شد.
س- این عین همان استدلالی است که تقیزاده هم در دفاع از خودش مطرح کرد.
ج- بله. تقیزاده هم در دفاع از خودش کرد. فروغی شخصیت فرهنگی بزرگی داشت. او یکی از بهترین نویسندگان ایران بود. قلمش امروزه هم میتواند در ایران سرمشق باشد. نوشتههایی که از او باقی مانده، بسیار ذیقیمت است. در غالب رشتهها، کتاب نوشته است. کتابهای درسی در فیزیک، در تاریخ، در اقتصاد. اولین کتاب اقتصادی که از خارجی ترجمه شد و سالهای سال در مدرسه سیاسی تدریس میشد، کتابی بود که او ترجمه کرده بود. بعد هم در دورههای آخر عمرش به کار فلسفه و به نشر افکار افلاطون و سقراط پرداخت و کتاب جالبی در تاریخ فلسفه به نام «سیر حکمت در اروپا» تألیف و کتاب «سماع طبیعی» مبتنی بر فلسفه ارسطو را از ابوعلی سینا ترجمه کرد و باز ایراد دیگری که بر او وارد میشد این بود که او شخصیت درجه اول فراماسونری ایران بود. این مطلب محقق است که فروغی در سازمان فراماسونری نه تنها در ایران شخص اول بود، بلکه در جهان فراماسونری احترام فوقالعادهای داشت. نظر به نقش پنهانی که ماسونها در ایران داشتند و بهخصوص در دورهی محمدرضا شاه که بعداً شاید دربارهی آن صحبت بکنیم، بسیار نقش بد و کثیفی داشتند. فراماسونری ایران به صورت یک رکن و یک آلت و اسباب دست سیاست خارجی معرفی شده و مورد نفرت مردم وطندوست و آزاده ایران قرار گرفتند. هرچند باید این را اضافه کنم که ماسونهای دوره اول، اوایل مشروطیت و اواخر سلطنت ناصرالدین شاه که پیدا شدند غالباً مردمان آزاده و وطندوست و ترقیخواهی بودند که مثلاً شخصیتی مثل مرحوم دهخدا نیز چند صباحی در آن بود. حتّی گویا پای مرحوم دکتر مصدق را نیز برای مدت بسیار محدودی به آنجا کشانده بودند. رویهمرفته ماسونری اول در ایران که به وسیله مرحوم آدمیت به وجود آمده بود، مرکب از شخصیتهای مورد توجه مردم و درستکار بودند. نقش بعد ماسونری که دوره فساد آن در ایران بود باعث بدنامی و رسوایی آن شد که در کتابهایی که اخیراً منتشر شده و دیدهاید آنها را کاملاً بیان کرده است.
س- بله. بالاخص در کتاب اسماعیل رائین.
ج- بله. بهخصوص در کتاب اسماعیل رائین که بعداً اگر شد درباره آن هم صحبت میکنیم. عرض کنم فروغی به همین جهت هم که در یک سازمان مخفی جهانی، وابسته به سیاستهای خارجی شرکت و مقام مهم ارجمندی داشت، مورد اعتراض و ایراد مردم ایران قرار میگرفت. ولی در این زمان گرفتاری و اشغال او که نخستوزیر شد نقشی به کار برد که برای ایران بسیار مفید بود و کاری غیر از آن نمیشد کرد. البته باید بگوییم که در آنموقع آمریکاییها هم در این امر مؤثر بودند. مخصوصاً شخص روزولت که هنوز هم قوای آمریکا وارد ایران نشده بود، کمک بسیار کرد به اینکه انگلیسها و روسها با دولت ایران قراردادی ببندند که ورود نیروی آنها به ایران به عنوان نیروی اشغالگر نباشد و تعهد بکنند که بعد از اینکه جنگ خاتمه پیدا کرد در مدت معینی از ایران خارج بشوند. با اینکه ایران در آنموقع خواه ناخواه و عملاً تحت تصرف نیروی خارجی قرار گرفته بود و آنها هرچه مطابق سیاست و مصلحتشان بود، میکردند، به دست آوردن چنین قراردادی و گرفتن چنین تعهدی از آنها که عنوان اشغالگر ندارند و بعد از خاتمه جنگ حداکثر در مدت شش ماه از ایران بیرون خواهند رفت، خود این خدمت مهمی بود که باید به حساب فروغی گذاشت. اما باز یکی دو نکته به زیان فروغی باقی است. یکی این است وقتی که او نخستوزیر شد و شاه جدید ایران سوگند وفاداری به مشروطیت خورد، مجلس دوازدهم عمرش به پایان رسیده و مجلس سیزدهم را که حکومت دیکتاتوری رضاشاه انتخاب کرده بود، هنوز افتتاح نشده بود. اگر ما واقعاً به اصول مشروطیت برمیگشتیم، یک انتخابات غیرقانونی که با زور سرنیزه و فشار بر مردم تحمیل شده و همه وکلای آن دستنشاندگان حکومت دیکتاتوری بودند، پارلمانی غیرقانونی بود و ضرورت داشت که آن انتخابات را باطل اعلام کنند و در مقام تجدید انتخاب برآیند. ولی فروغی چون آدم محافظهکار و محتاط و مآلاندیشی بود، شاید هم فشار و صلاحدید خارجیها، مخصوصاً انگلیسها در تصمیم او مؤثر بود که متوجه شد که اگر بخواهد تجدید انتخابات بکند، ممکن است با مشکلات فراوان مواجه شود، بهخصوص که ایران در حال اشغال بود و روسها تمام قسمت شمال ایران را در تصرف داشتند، این بود که او به این بهانه که دولت حق انحلال انتخابات را ندارد و اگر ما انتخابات را باطل بکنیم سنت و سابقهی بدی خواهد شد که هر وقت دولت انتخاباتی را به زیان خود دید آن را باطل اعلام بکند، مجلس سیزدهم را نگاه داشت و تشکیل داد.
نکته دیگری که در آن زمان مورد توجه بود و همه ما گوشزد میکردیم، موضوع پول ایران بود. ما حساب میکردیم که وقتی که انگلیسها و روسها و بعد هم پشت سر آنها آمریکاییها آمدند برای مخارج سربازهایشان و برای مخارج کارهایشان در ایران و برای خریدهایی که در ایران میکنند و برای خریدهایی که سربازان و افسران آنها میکنند، برای ساختمانها و راهسازیهایی که دارند، احتیاج زیاد به ریال دارند.
س- معذرت میخواهم آقای دکتر، شما که میفرمایید «ما» منظورتان چه کسانی هستند؟
ج- جوانانی که در آنموقع هنوز تشکیل حزبی نداده بودیم، ولی دور همدیگر جمع میشدیم و راجع به مسائل ایران بحث میکردیم و در روزنامهها هم به صورت جسته و گریخته مقالاتی مینوشتیم.
س- ممکن است لطف بفرمایید اسم بعضی از این جوانان را بگویید؟
ج- بعداً میرسیم و به شما میگویم. موضوع این پول بود و ما به این ترتیب حساب میکردیم که در نتیجه اینکه تقاضای ریال زیاد خواهد شد و خارجیها به ریال احتیاج دارند و باید ارز خارجی وارد بکنند اگر دولت ایران ارز را آزاد بکند، ارزی که آنموقع تحت نظارت دولت بود، ریال ایران ترقی خواهد کرد و پولهای خارجی تنزل پیدا میکند و تورم پول هم در ایران صورت نخواهد گرفت، ولی اگر تسلیم خارجیها بشود، آنها ارزهایی در ایران میریزند و ریال فوقالعادهای به دست میآورند و تورم شدیدی که موجب آثار و زیان فوقالعاده خواهد بود، به وجود خواهد آمد. این مطلب به قدری واضح و آشکار بود که بلافاصله مورد توجه اشغالگران قرار گرفت. فروغی که دکتر مشرف نفیسی را وزیر دارایی کرد در همان روزهای اول با فشاری که از طرف خارجیها مخصوصاً انگلیسیها وارد آمد، دولت نرخ لیره و دلار را به قیمت بسیار بالاتر از آنچه تا آن تاریخ رایج بود، تثبیت کرد. آنها هرچه و به هر مقدار که میخواستند ارز و تا حد محدودی طلا به حساب دولت ایران میگذاشتند و ریال میگرفتند و وارد بازار ایران میکردند. این کیفیت یعنی ترتیبی که دکتر مشرف نفیسی در تثبیت نرخ ارزهای خارجی داد باعث شد که تورم فوقالعادهای در داخل مملکت به وجود آید و اثر آن گرانی فوقالعاده اجناس شد و به تدریج این گرانی به همهی مملکت سرایت کرد و در ظرف یکی، دو سال قیمت بعضی از کالاها تقریباً صدبرابر شد. بنده به خاطر دارم که قند یک من شاید یک تومان به پنجاه تومان رسید، یعنی پنجاه برابر شد. روغن که در روز اول جنگ منی سه تومان بود، در سال دوم جنگ به منی چهل یا پنجاه تومان رسید. قدرت خرید ریال یک دهم ارزش سابق آن شد و این برای طبقاتی که درآمد ثابت داشتند و برای آنهایی که حقوقبگیر بودند مثل کارمندان و کارگران وضع مصیبتبار گرانی و حتی قحطی عجیبی به وجود آورده بود. بهخصوص که خارجیها هم برای مصارف خودشان گندم و غلات و مواد خوراکی ایران را میخریدند، قحطی به طوری بود که در تهران و در شهرهای ایران نان پیدا نمیشد. یک جور نانهایی مخلوط از مواد و عناصری بخورد مردم میدادند که تقریباً شبیه به پاره آجر بود و مردم برای گرفتن آن دم دکانهای نانوایی صف میبستند، تازه آن را هم به دست نمیآوردند.
شاید در همان سال اول بود، تاریخش درست به خاطرم نیست، که جمعیت کثیری از لهستانیها که از جلوی مهاجمهی آلمانیها فرار کرده بودند و میخواستند به کشورهای اروپایی و آمریکایی پناه ببرند، از روسیه وارد ایران شدند و این افراد که دارای بهداشت سالمی نبودند، بر اثر محرومیت غذایی و محرومیت وسایل بهداشتی آلوده به بیماریهای مختلفی بودند و تبهای راجعه و تبهای تیفوس و تیفوئید را در ایران رواج دادند، بهطوری که در همین سالها، عده کثیری از مردم ایران بر اثر این بیماریها کشته شدند. یکوقتی در شهر تهران به قدری وحشت از بیماری تیفوس و تیفوئید زیاد بود که کسی جرأت نمیکرد سوار درشکه یا اتوبوس بشود از ترس آلوده شدن به این نوع بیماریها. تقریباً کمتر خانهای بود که آلودگی به این بیماریها نداشته باشد. در خانه خود بنده چندین نفر از افراد ما دچار تب راجعه و تبهای مختلف دیگر شدند. این بیماریها در دهات کشتار عجیبی کرد. در بعضی از دهات که جمعیت آنها مثلاً پنجاه، شصت خانوار بود، پانزده تا بیست نفر از آنها در ظرف یکسال میمردند. فروغی رویهمرفته این خدمات و این کارها را کرد، جنبههای مثبت داشت و جنبههای منفی هم داشت، ولی باید قضاوت عادلانه باشد و شخصی را که در یک موقعیت اضطراری بوده، نباید بهطور کلی محکوم کرد، هیچکس دیگری شاید نمیتوانست در آن زمان بهتر از او کاری انجام بدهد.
پس از آنکه فروغی از حکومت کناره گرفت، حکومتهای دیگری آمدند که همه مطابق تمایل خارجیها بودند. حکومت سهیلی آمد، قوامالسلطنه آمد، ساعد آمد، بیات آمد، صدرالاشراف آمد. به ترتیب میآمدند و ترتیب حکومت موقتی میدادند و میرفتند. در همان روزهای اول که اشغال خارجیها پیش آمده بود، بنده با عدهای از جوانها و روشنفکران به فکر این افتادیم که چهکار باید بکنیم، نیت ما این بود که باید یک نیروی ناسیونالیست که مرام اصلیاش حفظ استقلال مملکت باشد، به وجود بیاوریم و رفقایی که در این موضوع با ما کار و کوشش میکردند، افراد برجسته آنها که من حالا به خاطر دارم یکی دکتر شایگان بود، یکی مرحوم شهید نورائی بود، یکی دکتر ملکی بود، یکی دکتر علیآبادی بود و یکی دکتر آذر بود.
س- کدام دکتر ملکی آقای دکتر سنجابی؟ اسم کوچک آقای ملکی چه بود؟
ج- ما دو تا ملکی داشتیم. یکی دکتر محمدعلی که وزیر دکتر مصدق بود و دیگر ملکی که وکیل مجلس بود و با خلیل ملکی نسبت داشت و بنیاعمام بودند. پسر حاج محمود ملکی تهران که یک برادر ابوالحسن ملکی بود و دیگری دکتر مسعود ملکی. اینکه من میگویم در آن زمان این دو برادر بودند.
س- اسم کوچک آقای علیآبادی چه بود؟ برای اینکه چند تا آقای علیآبادی داریم.
ج- بله. یک عبدالحسین علیآبادی داریم و یکی محمدحسین علیابادی. این که بنده میگویم در آن تاریخ، محمدحسین علیآبادی بود. ما همچنین با عدهای از افسران که خود را میهندوست و ناسیونالیست معرفی میکردند و در واقع بودند، ارتباط داشتیم و آنها در آن زمان اینطور تلقین میکردند که رزمآرا یک عنصر ملی طرف اعتماد نیست و نقشههای مضر و خیانتکارانه دارد و گروهی در مقابل او تشکیل داده بودند و این گروه مطابق همان عقیدهای که ما داشتیم، طرفدار شاه بودند. ما هم در آن زمان به شاه علاقهمند بودیم و میخواستیم به هر کیفیتی است او را حفظ و تقویت کنیم و در پیرامون او محبوبیت به وجود بیاوریم.
بنده در سال دوم اشغال ایران، در سال بیستویک، برای اولین بار بعد از ده، پانزده سال از دوره رضاشاه که به کرمانشاه و به محل خانوادگیام نرفته بودم، قصد کردم به آنجا بروم. هم دیداری با خانواده و ایل سنجابی تجدید کنم و هم راجع به فعالیت سیاسی ممکن در آنجا مطالعات و اقداماتی بنمایم. بنده علاوه بر آن جمع که با بعضی از دوستان و همفکران داشتیم و اسم آن را نهضت انقلابی ملی ایران گذاشته بودیم، ولی هنوز علنی نشده بود، یک جمعیتی هم از کرمانشاهیهای مقیم تهران ترتیب داده بودم، جمعیت نسبتاً قابل توجهی که مرام و هدف آن خدمت به اصلاح و آبادی و عمران شهر و استان کرمانشاه بود و در ضمن خدمت به مملکت و حفظ وحدت ملی ایران و معارضه با آنهایی که بخواهند در نواحی کردنشین ایران نغمههای مخالف وحدت ملی به وجود بیاورند.
روایتکننده: آقای دکتر کریم سنجابی
تاریخ مصاحبه: شانزدهم اکتبر ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهر چیکو- ایالت کالیفرنیا
مصاحبهکننده: ضیاءالله صدقی
نوار شماره: ۶
این جمعیت کرمانشاهیهای مقیم تهران را بنده و جمعی از دوستان همشهری تشکیل داده بودیم. برای توسعهی تشکیلات آن در کرمانشاه و برای تجدید دیدار با خانواده به آن شهر رفتم. در آنجا البته استاندار کرمانشاه را که امیر کل بود، دیدم و فرمانده قوای نظامی را هم که سپهبد شاهبختی بود ملاقات کردم ولی به دیدار نماینده سیاسی قوای اشغالگر انگلیس که همهکاره بود، نرفتم، زیرا کاری با او نداشتم.
در شهر کرمانشاه به فعالیت پرداختم، جمعیتی از جوانان دبیرستانی و فارغالتحصیلان دبیرستان و فرهنگیان و یک عده از جوانان بازاری به نام جمعیت کرمانشاهیها به وجود آوردم و بعد از آنجا به ایل سنجابی رفتم. دو یا سه روز در میان خانواده خود بودم که یک روز دیدم از یکی از دهات مجاور ما یکی از دوستان عشایری که در قصبه روانسر منزل دارد، به دیدار ما آمد و با برادرم نجوایی کرد و او هم به من گفت که استاندار کرمانشاه از نماینده سیاسی- نظامی انگلیس در کرمانشاه شنیده است که شما در اینجا فعالیتهایی بر ضد آنها میکنید و خواهش کرده است که فوراً به کرمانشاه برگردید. بنده روز بعد به کرمانشاه برگشتم و به دیدن استاندار رفتم. او به من اظهار داشت که بله این آقای کلنل فلیچر خیلی نسبت به شما بدبین است و به او گزارشهایی دادهاند که شما در کرمانشاه و در میان ایلات علیه انگلیسها مشغول فعالیت هستید.
اینجا مناسب میدانم که باز به یک حاشیه دیگری بپردازم تا بعد دوباره بر سر همین مطلب برسیم و آن این است: در همین زمان که قوای انگلیس وارد ایران شده و مجلس سیزدهم هم تشکیل شده بود یک جنبش ضدخارجی در ایران به وجود آمد. با ورود این نیروهای خارجی آلمانیهایی که در ایران مشغول کار بودند، از ایران خارج شدند، یعنی یا خودشان فرار کردند و یا دولت ایران آنها را بر حسب معرفی انگلیسها و روسها اخراج کرد. ولی عدهای از آنها به صورت مخفی و جاسوس و کارگردان سیاست آلمان باقی ماندند. در این زمان معروف بود شخصی به نام مایر مشغول فعالیت و تشکیل دادن جمعیتهایی علیه انگلیسها و روسها و ایجاد خرابکاری در کارهای آنهاست و یک جمعیت ایرانی هم برای همکاری با او تشکیل شده بود. کسی که در آنموقع در رأس این فعالیت قرار داشت یک نماینده مجلس بود به نام نوبخت. نوبخت، وکیل مجلس طرفدار جدی رضاشاه و یک فرد ملی و وطندوست بود. در آنموقع، آنها علاوه بر افراد متفرق از جوانان و افسرها و بازاریان با جمعی از سران عشایری هم ارتباط پیدا کرده بودند. با خود بنده هم نوبخت ارتباط یافت و پیشنهاد همکاری کرد، ولی من با فکر و فعالیتهای او موافق نبودم و عقیده داشتم که روی محاسبه نیروهای متخاصم بالمآل فتح و پیروزی با انگلیسها و روسها و آمریکاییها خواهد بود. بنابراین ایجاد سازمانهایی که کارشان خرابکاری و فعالیتشان زیرزمینی باشد، چیزی جز هدر دادن قوای ملی نیست. به پدرم و بعضی از رؤسای عشایری که با من ارتباط داشتند، نصیحت میکردم که وارد چنین اقدامی نشوند. این نه از روی دوستی با انگلیسها یا روسها بود که هیچوچه دل خوشی از آنها نداشتم و مطلقاً با هیچیک از مقامات آنها مربوط نبودم، بلکه بنا بر سنجش نیروهای متخاصم و توجه به موضع جغرافیایی ایران عقیده داشتم که باید کوشش کرد دولتی در ایران از عناصر ملی و درستکار تشکیل بشود که بتواند در مقابل دولتهای اشغالگر در مواردی که تقاضاهای غیرقابل قبول دارند و یا فشارهای بیمورد یا مداخلات خارج از رویه میکنند، مقاومت کند و منافع ایران را محفوظ بدارد. ولی درصدد دشمنی و مخالفت و خرابکاری علیه آنها به هیچوجه بر نیاید. این اساس فکر ما بود.
حال برگردیم بر سر مطلب. وقتی که پیغام استاندار رسید من به شهر برگشتم و به دیدار مجدد او رفتم. او با حالت نگران نظریه آن کلنل انگلیسی به نام کلنل فلیچر را بیان و به او تلفن کرد و از من خواهش نمود که بروم و او را ببینم. روز بعد بنده به دیدن آن شخص رفتم. کلنل فلیچر بلافاصله به من گفت: «شما به کرمانشاه چرا آمدید؟» گفتم شهرم هست، وطنم هست، خانوادهام هست، ایلم هست. گفت: «نه، شما اینجا آمدهاید که علیه ما خرابکاری کنید». بنده جوابی که به او دادم این بود که من اگر هم دشمن شما باشم، اما خدمتگزار وطنم هستم. من کاری میکنم که به نفع مملکتم باشد و وقتی من به نفع مملکتم نمیدانم که علیه شما اقدامی بکنم چرا میکنم. گفت: «شما در جنگ بینالملل گذشته پدرتان، عموهایتان و ایلتان با آلمانیها و عثمانیها همکاری میکردند و خود شما هم الان دارید همین کار را میکنید». گفتم که این را شما از روی اطلاع میگویید یا از روی قیاس و گمان. اگر اطلاعی هست آن منبع اطلاع و دلیلتان را به من ارائه بدهید. اما اگر از روی قیاس میگویید صحیح نیست. اوضاع جنگ بینالملل گذشته با این جنگ تفاوت زیاد دارد. در آن جنگ عثمانیها با شما مخالف بودند و عثمانی به عنوان یک دولت اسلامی تبلیغ اتحاد اسلام میکرد. علاوه بر این در آن زمان دولت روس یک دولت متجاوز تزاری بود که ملت ایران همه علیه آن بودند. در آن زمان در داخل ایران و خارج از ایران افرادی که امروزه با شما همکاری میکنند مثل سلیمان میرزا و تقیزاده و دیگران علیه شما بودند و بعد بر فرض پدر من و خانواده من در آنوقت بنابر مقتضیات آن زمان علیه شما بودند، با حالا و با من چه ارتباط دارد؟ الان اوضاع و احوال، اوضاع و احوال دیگری است. من اگر هم مخالف شما باشم و از شما هم نفرت داشته باشم، اما فکر این میکنم که روی محاسبه نیروهای دنیایی در این جنگ که نقشه را هم به او نشان دادم، شما پیروز خواهید بود. بنابراین آیا این بیعقلی نیست که من بخواهم یک عدهای از مردم ایران و یا عشایر ایران را به کاری وادار بکنم و با همراهی با یک دولتی که میدانم سرانجام مغلوب خواهد شد. با اینکه تمام استدلال من منطقی بود، آن مرد با نهایت بیعقلی و با نهایت خشونت روز بعد داد بنده را سوار یک کامیون باری روانه تهران کردند. این عمل کلنل فلیچر در تهران انعکاس شدید پیدا کرد. حتی بعضی از تودهایها در آنموقع به سراغ من آمدند. این کیفیت سال اولی بود که من مواجه با آنها شدم. در سال بعد، انتخابات دوره چهاردهم شروع میشد. در انتخابات دوره چهاردهم شاه واقعاً میخواست که یک عده عناصر ملی و جوانهای تحصیلکرده وارد مجلس بشوند. بنده روزی در منزلم بودم. تلفنی به من شد و یک افسری از من خواهش کرد که به دیدن من بیاید. او سر شب به دیدن من آمد. این افسر آقای حسین فردوست بود که گویا در آن تاریخ درجه ستوانی داشت و گفت: «اعلیحضرت میخواهند شما را ببینند و من امشب آمدهام که شما را آنجا ببرم». گفتم بسیار خوب. به خانم هم جریان را گفتم که بداند و اطلاع داشته باشد که شب من به کجا میروم. برای اینکه نمیدانستم نتیجهاش چه خواهد بود. همراه او در اتومبیل او به سعدآباد رفتیم. از یکی از خیابانها که خیابان دربند باشد، وارد یکی از عمارتهای متصل به سعدآباد شدیم و در یک سالنی مرا نشاندند و اعلیحضرت هم به آنجا وارد شد و این دفعه اولی بود که با ایشان مواجه میشدم. خوشرو و خوشصحبت و خیلی گرم با من صحبت کرد و نظریات سیاسی مرا خواست. من گفتم که باید تمام کوشش ما بر این باشد که دولتی از رجال ملی مقاوم به وجود بیاوریم که آنها در برابر توقعات بیرویه خارجیها بتوانند به نفع ایران مقاومت بکنند و تسلیم و آلت و عمال آنها نباشند. بعد گفتم که اگر بشود در این مجلس که انتخاباتش جریان دارد یک عدهای از افراد آزادیخواه و میهندوست وارد بشوند، نیروی استقلالطلبی ملی قدرت خواهد گرفت. بهعلاوه، به شاه هم گفتم که من اطلاع دارم و میدانم که یک عدهای از افراد و دستهها دشمن شما هستند و خارجیها هم شاید نسبت به شما اطمینان نداشته باشند ولی آنهایی که وطندوست هستند، علاقهمند به حفظ شما هستند. به من گفت: «شما چرا در انتخابات شرکت نمیکنید؟» گفتم من در کرمانشاه زمینه دارم. گفت: «بروید کرمانشاه فعالیت کنید و من در تهران هم کوشش میکنم که یک عدهای ازجوانان و افراد وطندوست انتخاب شوند». میدانم که او در آن دوره در انتخابات دکتر رضازاده شفق و در انتخاب مهندس فریور در تهران مؤثر بود. گفتم من که سال گذشته به کرمانشاه رفتم مواجه با چنان مشکلاتی از طرف انگلیسها شدم و باز هم ممکن است دچار چنین مشکلی بشوم و حکومت هم کاری برای من جز خرابکاری و اشکالتراشی نخواهد کرد. گفت: «خیر شما بروید و حکومت علیه شما کاری نخواهد کرد و من سفارش شما را به سهیلی کردهام». بنده باز آن سال به کرمانشاه رفتم. در آنجا که یکی دو روز بودم، دیدم شهر آشفته شده، ادارات دولت، پلیس آنجا، دفترهایی که انگلیسها تشکیل دادهاند همه مضطرب و ناراحت هستند و عینا مثل این است که در لانه مورچه حشرهی غیرمتجانسی وارد شده باشد آنها به ولوله افتادهاند که من وارد جریانات انتخاب شدهام. آن کلنل انگلیسی، کلنل فلیچر هم که مشهور به نادرستی و پول گرفتن و رشوه گرفتن و فساد اخلاق و هرزگی بود و مردی خشن و زمخت، از استاندار وقت خواست که من به دیدن او بروم. تا رفتم و دید گفت: «شما مگر سال گذشته اینجا نیامدید و ما گفتیم که اینجا حضورتان پسندیده ما نیست، باز چرا آمدهاید؟» گفتم برای شرکت در انتخابات آمدهام. گفت: «شما اینجا نمیتوانید انتخاب بشوید». گفتم مگر انتخابات آزاد نیست؟ گفت: «انتخابات آزاد است ولی شما انتخاب نخواهید شد. ما دخالت نمیکنیم ولی شما انتخاب نخواهید شد. بعد شما که اینجا آمدهاید به رشیدالسلطنه گوران، که یکی از رؤسای ایل گوران بود، چه دستوری دادهاید؟ به سلیمان بگ آرش، که یکی از رؤسای ایل جوانرود بود چه ارتباطی دارید؟» گفتم هیچکدام از این دو نفر را من اخیراً ندیدهام و حتی نمیدانم این آقای آرش که در تهران ساکن است الان آنجا است یا اینجا است. گفت: «شما میدانید، خوب هم میدانید. ما هم میدانیم که شما میدانید». بلند شد و کتاب کوچکی از قفسه برداشت و گفت: «این کتاب خاطرات مربوط به جنگ بینالملل گذشته و اقدامات پدران شما علیه ما در آن جنگ است. شما هم جانشین همانها هستید. برادر شما هم همین گناه را دارد و ایل شما هم همین گناه را دارد. شما در اینجا در شهر کرمانشاه نباید بمانید». خلاص، بدون اینکه بنده بتوانم در آنجا فعالیتی بکنم، روز بعد بنده را و برادرم را که رئیس ایل سنجابی بود و پسرعمویم را گرفتند و تحویل یک اتومبیل کامیون دادند و ما را یکسر به تهران برگرداندند و به دنبال آن دایی و برادر بزرگتر و پسرعموهایم را هم آوردند و به همدان فرستادند. علاوه بر آن، چند نفر از رؤسای ایل گوران که با بنده دوستی داشتند از جمله همان رشیدالسلطنه را که اسم بردم با برادرش، تبعید به همدان کردند و چهار نفر از سادات محترم آنها را هم به تهران فرستادند و به کلی ایلات سنجابی و گوران را از رؤسایشان خالی کردند. در آن زمان، علی سهیلی نخستوزیر بود. او وقتی که من میخواستم به کرمانشاه بروم به من تلفن کرد و گفت: «شما به کرمانشاه بروید و در آنجا مانعی برای انتخابات شما نخواهد بود». بعد از اینکه با این کیفیت برگشتیم و ما را تبعید کردند، نه تنها خودم، بلکه برادرها و رؤسای گورانی را هم که تبعید کرده بودند، پیش سهیلی بردم و ماجرا را بیان کردم. او خطاب به تبعیدشدگان گفت: «نمیگویم شما وطندوست نیستید، نمیگویم که شما عمل خلافی کردهاید، ولی مملکتی است اشغال شده و نیروی خارجی در اینجا است و آنها وجود شما را مزاحم خودشان میدانند و ما مجبور هستیم در مقابل آنها تسلیم بشویم. تا شما در تهران هستید مقرری از طرف دولت برای مخارج شما پرداخته میشود». آنها بدینترتیب مدت یکسال در تهران تحت توقیف ماندند و کلنل فلیچر هرچه توانست فشار به خانوادهی ما در آن ناحیه وارد آورد. در این تاریخ بنده و بعضی از دوستانم به این فکر افتادیم که یک حزب ملی جدید به وجود بیاوریم. در اینموقع به غیر از آن حزبی که نوبخت به وجود آورده و معروف به حزب کبود بود، افراد دیگری به اسمهای مختلف به صورت حزبی فعالیت میکردند. یکی از آنها، حزبی بود به نام حزب پیکار که جهانگیر تفضلی و خسرو اقبال برادر دکتر اقبال و چندین نفر دیگر آنها را میگرداندند و روزنامهای داشتند که خیلی تندرو و ضدخارجی خود را نشان میداد و در آنموقع محبوبیتی در میان مردم داشت.
حزب دیگری هم به وجود آمده بود به نام حزب میهنپرستان که علی جلالی، شجاعالدین شفا، مجید یکتایی و محمد پورسرتیپ در کمیته آن بودند و یک عده از جوانان به آنها پیوسته و فعالیتهایی به اسم میهنپرستان میکردند و در میان خانوادههای لرستان هم نفوذ و اثر داشتند، چون پورسرتیپ از ایل سگوند لرستان بود. حزب دیگری هم به نام حزب استقلال وجود داشت که آن را عبدالقدیر آزاد به وجود آورده بود. بنده هم با چند نفر از دانشیارهای دانشگاه و جوانها جمعیتی داشتیم که هنوز عنوان حزبی پیدا نکرده بودیم. با آن سه حزب مذکور ما وارد مذاکره شدیم و بعد از نشست و برخاست زیاد از آن سه حزب و جمعیت ما یک حزب جدید به وجود آوردیم به نام حزب میهن و قرار شد که از هر جمعیت ۴ نفر به عنوان شورای عالی آن حزب معرفی شود که از طرف ما بنده و دکتر آذر و دکتر مسعود ملکی و دکتر محمدحسین علیآبادی معرفی شدیم و آنها نیز هر کدام نمایندگان خود را معرفی کردند و حزب جدید به فعالیت پرداخت و یک عمارت خیلی بزرگ با قریب سی اتاق و دوهزار تومان در ماه که برای آنموقع پول قابل توجهی بود در خیابان شاهآباد کرایه کردیم و یک روزنامه به نام رستاخیز هم ارگان آن قرار دادیم.
هدف ما در آنموقع، مقابله با احزابی بود که سیاستهای خارجی پشتیبان آنها بودند، چه حزب دست چپ و چه احزاب ارتجاعی دست راست. حزب دست چپ عبارت از حزب توده بود که کشش و جاذبه فوقالعادهای در میان جوانان داشت و با وسایل و امکاناتی که در اختیارش میگذاشتند، توانسته بود در میان کارگران و جوانان روشنفکر انقلابی نفوذ زیادی پیدا کند و یک جمعیت قوی با روزنامهها و نشریات مختلف به وجود آورد. بهعلاوه، عدهای از رهبران آنها در مناطق تحت اشغال شورویها به وکالت مجلس انتخاب شده و پایگاه سیاسی مهمی به دست آورده بودند.
س- امکاناتی که میفرمایید چه کسانی در اختیارشان میگذاشتند؟
ج- روسها در اختیارشان میگذاشتند. راهاهن ایران در اختیارشان بود و وجوه حسابی به آنها میرسید. ولی امکانات مالی ما تنها وجوهی بود که اعضای حزب میپرداختند. از بازاریها هم به ما کمکهایی کردند. شاه چندین بار خواست به ما کمک مالی بدهد، بنده زیر بار نرفتم. حتی یکروز باز همین فردوست به من تلفن کرد و به منزل من آمد. دیدم یک کارتون بزرگ همراه اوست. به من گفت: «اعلیحضرت مرا فرستاده پیش شما و این سهام شرکت کیهان است که مال اعلیحضرت است». شاید قریب سیصدهزار تومان بود، «اعلیحضرت اینها را فرستادهاند که من به شما بدهم که هم در اختیارتان باشد برای امور حزبی، هم روزنامه را در تحت اختیار بگیرید».
س- همین روزنامه کیهان؟
ج- بله. همین روزنامه کیهان. گفتم حضور اعلیحضرت از قول من عرض کنید چنین کاری نه به صلاح شما است و نه به صلاح ما. ما تا زمانی میتوانیم به شما خدمت کنیم و مفید باشیم که از شما استفاده مالی نکنیم. علاوه بر این، شما اگر به یک جمعیت حزبی پول بدهید، مورد اعتراض و حملات دیگران قرار میگیرید. این بود که بنده آنها را دوباره به زیر بغل آقای فردوست دادم و برگرداندم.
ما از جهت پول فوقالعاده در مضیقه بودیم. یکی دو تا گاردن پارتی دادیم که قریب بیست، سی هزار تومان جمعآوری کردیم و از پول ماهانهای که خودمان میدادیم، میتوانستیم به سختی چرخهای حزب را به راه بیندازیم. مجلس چهاردهم هم تشکیل شده بود ما علناً و یکسره پشتیبانی از دکتر محمد مصدق میکردیم. مصدق هم مشغول فعالیت سیاسی شد. یکی از وکلای مجلس که الان متأسفانه اسم او را به خاطر ندارم، در یکی از جلسات به مصدق ناسزا گفت. عدهای از جوانان ما که جوانان تند انقلابی و ملی بودند، شبانه به منزل او رفتند و موقعی که او وارد منزلش میشد جلوی او را میگیرند و کتککاری مفصلی میکنند و سر و صورتش زخمی میشود و به او میگویند این سزای کسی است که به مصدق بد بگوید.
س- آن شخص خودش نماینده مجلس بود؟
ج- بله. خودش هم نماینده مجلس بود. فردای آن روز این شخص در مجلس اعلام کرد که این حمله را دکتر سنجابی و مهندس فریور ترتیب دادهاند و حال آنکه آنوقت فریور با ما همکاری نداشت، ولی او هم نماینده مجلس و بسیار مورد توجه مردم بود.
س- شما فرمودید که دکتر مصدق هم وارد فعالیتهای حزبی شد؟ کدام حزب را میگویید؟
ج- وارد فعالیت حزبی خیر، وارد فعالیت سیاسی در پارلمان شد. اولین فعالیت سیاسی مصدق در پارلمان، مبارزهای بود که علیه اعتبارنامهی سیدضیاء کرد. بنده قبلاً به شما گفتم که ما وارد مبارزه با احزاب دست چپ و دست راست شده بودیم. دست چپ عبارت از حزب توده بود. اما در دست راست دو حزب وجود داشت. یکی حزبی بود به نام حزب عدالت که جمال امامی و علی دشتی به وجود آورده بودند که ما با آنها نیز درافتادیم، حتی بچههای حزب ما حمله به آن حزب کردند و تظاهری را که میخواستند بکنند درهم شکستیم. جمعیت دست راستی دیگری که تشکیل شده بود حزبی بود به نام اراده ملی که سیدضیاء به وجود آورده بود و مظفر فیروز با روزنامه رعد امروز کارگردان آن بود.
سیدضیاء در اینجا یک نقش عجیب و غریب داشت. این آدمی که بیست و چند سال از ایران بیرون رانده شده بود و با آن سوابقی که در کودتای ۱۲۹۹ و در قرارداد ۱۹۱۹ داشت، موقعی که روسها حزب توده را به وجود آوردند که در ابتدا فاتح کارگردانی آن را میکرد، انگلیسها هم سیدضیاء را از فلسطین آوردند و در غیاب خود او از شهر یزد به وکالت مجلس انتخابش کردند.
س- مصطفی فاتح.
ج- بلی. همان مصطفی فاتح شرکت نفت. بعد همان پنجاه و سه نفری که زندانی شده بودند، کارگردانهای اصلی حزب توده شدند و در پیرامون شاهزاده سلیمان میرزا گرد آمدند و رهبران مشهورشان عبدالصمد کامبخش و رضا رادمنش و ایرج اسکندری و دکتر جودت و دکتر یزدی و الموتی و فریدون کشاورز و خلیل ملکی بودنند و رضا روستا که سازمان کنفدراسیون کارگران را اداره میکرد. ما کوشش کردیم که در خارج از تهران هم سازمانهای حزبی به وجود بیاوریم و موفق شدیم که در گیلان یک سازمان خیلی خوب و منظم، در گرگان یک سازمان خوب که ادارهکننده اول آن که خوب هم اداره میکرد، احمد قاسمی بود. همان احمد قاسمی که بعداً به حزب توده پیوست. بعد در تبریز، در اصفهان، در کرمانشاه، در ملایر، در اهواز و آبادان و بالاخره در شیراز، شعباتی تشکیل دادیم. حزب توده با ما و ما با آنها درافتادیم. آنها شعار میدادند علیه استعمار و ارتجاع مبارزه کنید. ما شعار میدادیم علیه هرگونه استعمار مبارزه کنید. علیه استعمار سرخ و سیاه مبارزه کنید و آنها از این کلمات ما بسیار آزرده میشدند و میگفتند اگر شما آزادیخواه و ملی هستید چرا با ما درمیافتید؟ چرا بیشتر تشکیلاتتان را در شمال به وجود آوردهاید؟ میگفتیم ما در قسمتهای دیگر هم تشکیلات داریم. اگر تشکیلات ما در شمال فعالیتش در میان مردم مؤثرتر است به علت این است که شما در آنجا مداخله بیشتر دارید و این واکنش مردم آنجا در برابر شما است. به این ترتیب، ما این حزب میهن را پایهریزی کردیم و شعباتی برای آن به وجود آوردیم و در پیرامون دکتر مصدق بودیم. بنده یک وقت به مناسبتی از ایشان دعوت کردم که به حزب ما بیایند و سرکشی بکنند و دعوتی هم از مردم کردیم که در میتینگ شرکت کنند. در آن روز، جمع کثیری به حیاط حزب ما آمدند که آن حیاط و خیابان مجاور مملو شد از جمعیت. در آنجا سخنرانیهای بسیار مؤثری در تجلیل و پشتیبانی از مصدق کردیم. در این وقت حزب دیگری هم به نام حزب ایران به وجود آمده بود که افراد مؤثر آن در آنوقت مهندس فریور، مهندس زیرکزاده، مهندس حسیبی، مهندس حقشناس، اللهیار صالح، ارسلان خلعتبری و دکتر شمسالدین جزایری بودند و افراد زیادی از مهندسین که دوست و معتقد به شخصیت آقای مهندس فریور بودند. در عمل ما میدیدیم که مرام ما و روش مبارزهی ما با حزب ایران یکی است، یعنی آنها هم عیناً همان موضعگیریهای ما و همان ایدهآلهای ما را دارند. حزب میهن در آن زمان در وضع مالی بسیار ناگواری بود.
بنابراین، با مذاکراتی که با حزب ایران شد، حزب میهن و ایران با هم یک سازمان تشکیل دادند و ما دستور دادیم که تمام شعب ما در ولایات به حزب ایران بپیوندند و جمعی از افراد حزب میهن وارد کمیته و شورای حزب ایران شدند که از آن جمله بنده در کمیته حزب ایران از همان وقت وارد شدم.
س- این چه سالی است آقای دکتر؟
ج- این سالی است که قوامالسلطنه میخواهد بیاید.
س- سال ۱۹۴۶ باید باشد؟
ج- بلی سال ۱۳۲۴ یا ۱۳۲۵ باید باشد. در همین دوران که آمریکا هم نیروهایش را وارد ایران کرده بود و علاقهی تازهای به وضع ایران نشان میداد. سیاستمدارهای ایران هم علاقهمند شده بودند که پای آمریکا را در سیاست ایران برای مقابلهی با روسها و انگلیسها وارد بکنند. با توسعه نفوذ آمریکا جمعی از نمایندگان شرکتهای نفت آمریکایی به ایران آمدند و مذاکراتی راجع به واگذاری امتیاز نفت در ناحیه بلوچستان و آن حدود کردند. مذاکرات با آمریکاییها پنهانی در جریان بود که حزب توده از آن اطلاع یافت و در برابر آن ایستادگی کرد. ما هم با دادن هرگونه امتیاز به خارجیها مخالف بودیم. به خاطر دارم که دکتر رضا رادمنش در مجلس سخنرانی کرد و گفت: «ما با دادن هرگونه امتیازی به هر دولت خارجی مخالف هستیم». و در همین زمان بود که مصدق قانون معروفش را به مجلس پیشنهاد کرد. قانونی که مذاکره و دادن هرگونه امتیازی را به هر دولت و شرکت خارجی تا زمانی که جنگ باقی است و نیروهای خارجی در ایران هستند ممنوع میکرد. او طرح خود را در یک جلسه فوقالعاده به مجلس پیشنهاد و آنقدر ایستادگی کرد تا آن قانون در همان جلسه به تصویب رسید. با توسعهی نفوذ آمریکاییها اختلاف آنها با روسها روزبهروز نمایانتر میشد. روسها هم در این موقع به فکر به دست آوردن امتیازاتی افتادند. مخصوصاً میخواستند در این نواحی شمال ایران از خراسان تا آذربایجان که در اشغال آنها بود، امتیازاتی به دست بیاورند که وسیله برای حفظ نیروها و مداختلاتشان در آن نواحی باشد. این بود که به ناگهان پیشنهادی از طرف دولت شوروی به دولت ایران رسید برای گرفتن امتیاز معادن شمال ایران به خصوص معادن نفت و گاز آن. این پیشنهاد با مخالفت افکار عمومی مردم ایران، مخالفت ما، حزب ایران و مخالفت دکتر مصدق مواجه شد. دولت وقت ایران در برابر آن به شدت ایستادگی کرد.
بنده به خاطر دارم روزی که تودهایها برای پشتیبانی از سیاست روسها و نماینده آنها کافتارادزه که به ایران آمده بود تظاهراتی برپا کردند و جمع کثیری از آنها با پرچم و با شعار وارد خیابان شاه شدند و از خیابان شاه به خیابان استانبول رسیدند و رو به خیابان شاهآباد و مجلس میرفتند. در بین خیابان استانبول و شاهآباد عدهای از پلیس ایران جلوی آنها را گرفت و متوقفشان ساخت. بلافاصله اتومبیلهای زرهپوش و سربازان روسی رسیدند و نیروهای ایران را کنار زدند و راه را برای تودهایها باز کردند که آنها بتوانند تظاهراتشان را به پایان برسانند و این یکی از موانعی بود که لطمهای شدید به محبوبیت حزب توده وارد آمد و هویت آن شناخته شد. حزب توده تا آن زمان که جنبهی وطندوستی داشت و وابستگیاش به سیاست خارجی روشن نشده بود کشش زیادی داشت و بهخوبی میتوانست در مقابل حکومتهای مرتجع، در مقابل احزاب و عناصر مرتجع و وابسته به استعمار غرب مبارزه کند. در بسیاری از موارد مبارزه ما هم با دستراستیها، با حکومتها و با نمایندگان مرتجع مجلس در همان خط بود. ولی در اینجا که آنها این پشتیبانی را از سیاست شوروی کردند اختلاف ما با آنها به کلی ظاهر و نمایان شد.
از همین زمان بود که روسها به فکر این افتادند که موضع خودشان را در شمال مستحکم کنند و آن قضایای ناگوار آذربایجان و کردستان را پیش آوردند. پیشهوری در آذربایجان به دستیاری روسها قیام کرد و حکومت رسمی آنجا را ساقط کرد و دولتی برای خود تشکیل داد. علاوه بر آن، در مهاباد هم قاضی محمد به دیدار رهبر آذربایجان شوروی علیاوف یا باقراف رفت و آنها هم در کردستان شمالی مشغول فعالیت تجزیهطلبانه دیگری شدند. در آنموقع یکی از افراد وابسته به جمعیت ما در مهاباد رئیس فرهنگ بود و زمانی که قاضی محمد شروع به کار کرد، آنجا را تخلیه نمود، به تهران آمد و گزارش جریان را به من داد و او شخص دکتر محمد مکری بود. دکتر محمد مکری که جزو همکاران ما بود، علناً به من گفت: «اینها حقیقتاً تجزیهطلب هستند، واقعاً زیر فرمان روسها هستند و هر تظاهری که میکنند، به کلی بیاساس و بیپایه است». ما هم در برابر این جریانهای آذربایجان و مهاباد شعاری که میدادیم این بود که باید آزادی و دموکراسی برای تمام ایران باشد. نظامی برای ایالات و ولایات بخواهیم که در تمام ایران حکمفرما باشد و در تمام مناطق ایران اجرا بشود. ما با سازمانهایی نظیر انجمنهای ایالتی و ولایتی و حتی تعدیل قوانین آن بهطوری که اختیارات سازمانهای محلی بیشتر باشد، موافق بودیم، ولی به شرط اینکه برای تمام ایران و همهی استانهای ایران باشد و با نمایندگان آنها هم در نشستهایی که گاهی اتفاق میافتاد، میگفتیم شما چرا اقدامی نمیکنید که برای تمام ایران باشد؟ چرا برای یک نقطه معین از ایران میخواهید که سایر مردم آزادیخواه ایران و سایر مردم ضداستعماری ایران نسبت به شما سوءظن داشته باشند. شما را عامل یک سیاست و دولت خارجی دیگری معرفی بکنند. ولی این حرفها به گوش آنها نمیرفت زیرا که آزادی و استقلال عمل واقعی نداشتند.
در این مواقع بود که جنگ بینالملل هم پایان مییافت و بر طبق قراردادها بنا بود که قشونهای خارجی از ایران بیرون بروند. انگلیس و آمریکا اعلام کردند که قشونهایشان را خارج میکنند و به دولت متحدشان هم ابلاغ کردند که آنها هم خارج بکنند ولی دولت شوروی استنکاف نمود. اول به بهانه اینکه جنگ با ژاپن ادامه دارد و بعد هم به بهانههای دیگری حاضر نشد که ایران را تخلیه کند و میهن ما در یک محظور بینالمللی بزرگ افتاد. در این موقع بود که سیاستهای بینالمللی به کمک ایران آمدند و قوامالسلطنه هم بر سر کار آمد.
قوامالسلطنه یکی از رجال قدیمی و استخواندار مملکت بود. خیلیها دربارهی او هم بد گفتهاند و ما هم در دورهی مصدق با او درافتادیم. او یک مرد ملی و آزادیخواه نبود. اشرافزاده و از اشراف قدیم بود و با سیستم اشرافی حکومت میکرد. با ایدهآل ما و با افکاری که ما برای اداره مملکت داشتیم، به هیچوجه انطباق نداشت، ولی در اینموقع که مجدداً به مقام نخستوزیری رسید در واقع مصدر خدمت نمایانی برای مملکت شد و آن کوشش موفق او برای بیرون کردن روسها از ایران بود. در این موقع که قوامالسلطنه نخستوزیر شد و مظفر فیروز هم معاون او بود، با اما ارتباط زیاد داشتند. مظفر فیروز مخصوصاً خیلی کوشش داشت که مرا در دستگاه خودشان وارد بکند و اولین قانون کاری که آنها نوشتند، در یک کمیسیونی بود که من ادارهاش میکردم و در دفتر نخستوزیری یعنی در دفتر مظفر فیروز بود و مظفر فیروز مرا به عنوان دبیرکل سندیکاهای کارگری معرفی میکرد و شاید هم نظرش بر این بود که به من یک سمت مهم دولتی واگذار کنند. ولی من به هر کیفیتی بود، چون اعتماد زیادی نداشتم، شانه خالی میکردم و از همکاری با آنها کناره میگرفتم که یکروز مظفر فیروز در اتاق دفترش به من گفت: «آقای دکتر سنجابی، چرا طفرهای میزنید؟ چرا مماطله میکنید؟ امروز دورهای است که پدر کشتهها، برادر کشتهها باید به همدیگر دست بدهند و انتقام خودشان را بگیرند». من آنجا احساس کردم که تمام کوشش او علیه شاه است و خلاصه در عین اینکه روابط همکاری با آنها داشتیم، اما به ترتیبی نبود رو به قبول یک مسئولیتی بروم.
یکروزی قوامالسلطنه مهندس فریور مرا احضار کرد و آن زمانی بود که جعفر پیشهوری آمده بود تهران و او را در باغ جوادیه که یک عمارت و پارک خیلی مجلل و مفصل در بیرون شهر تهران است، جا داده بودند و پلیس هم جلوی باغ گذاشته بودند و به کسی اجازه ورود به آنجا و ملاقات با او را نمیدادند، مگر اینکه جواز مخصوص داشته باشد. جعفر پیشهوری با عموی کوچک من سالار ظفر سنجابی از پیش آشنایی داشت و سالار ظفر کسی بود که من روز قبل هم اشاره کردم که در جریان فعالیتهایی علیه رضاشاه بود و بعد هم متواری شد و فرار کرد و به شوروی رفت. جعفر پیشهوری ارتباط دوستی با او داشت و به این مناسبت اسم سنجابی برای او یک مفهوم و معنای خاصی داشت. قوامالسلطنه به ما گفت: «چرا شما با اینها نزدیکی نمیکنید؟ شما با تودهایها و با پیشهوری گرم بگیرید و آنها را نصیحت کنید». در همین زمان بود که ائتلاف بین حزب ایران و حزب توده صورت گرفته بود. این ائتلاف در واقع زمینهای برای پیشرفت همان نظر یعنی سیاست دولت وقت قوامالسلطنه و برای کاری بود که نتیجه نهاییاش تخلیه قوای روس از ایران باشد.
س- بنابراین آقای مهندس فریور با پیشنهاد آقای قوامالسلطنه موافقت کردند که این کار عملی بشود .
ج- حالا اجازه بدهید. بعد ما پیش پیشهوری هم رفتیم و با او صحبت کردیم. بنده مخصوصاً یادم هست به ایشان گفتم: «آقا شما چرا کاری نمیکنید که همه ملت ایران مثل آذربایجان از شما استقبال کنند و همه شما را رهبر خودشان بدانند. شما این آزادی و اصلاحات دموکراسی که میخواهید چرا فقط برای آذربایجان میخواهید؟ برای همهی ایران بخواهید که مردم از این توهم دربارهی شما خلاص بشوند و شما در داخل مملکت نیرو بگیرید». قوامالسلطنه مخصوصاً به ما تأکید کرد که دربارهی ارتش آذربایجان با پیشهوری صحبت کنیم چون اختلافشان بیشتر بر سر این بود که قوامالسلطنه میگفت باید ارتش آذربایجان ضمیمهی ارتش ایران بشود و حکومت محلی آذربایجان ارتشی نداشته باشد، ولی پیشهوری با این نظر مخالفت میکرد. در آنجا بنده باز با ایشان درافتادم و گفتم این نظر نخستوزیر یک نظر درستی است و اگر شما روی این امر سماجت کنید، سوءظن مردم به شما زیادتر خواهد شد.
س- پاسخ پیشهوری به این سؤالات و مطالب شما چه بود آقای دکتر سنجابی؟
ج- کاملاً مخالف بود.
س- چه استدلالی برای آن میکرد؟
ج- میگفت اول باید یک نقطه آزاد بشود، آباد بشود تا اثر آن به تمام ایران سرایت کند و دیگران هم از آن تقلید کنند.
در این ایام بین حزب دموکراتی که قوامالسلطنه تشکیل داده بود و مظفر فیروز کارگردان اصلی آن بود و ائتلافی که بین حزب ایران و حزب توده صورت گرفته بود و حزب ایران از یکطرف و حزب توده از طرف دیگر، جلسات متعددی در شبها تشکیل میشد که مینشستند صحبت و تعارفاتی رد و بدل میکردند.
روایتکننده: آقای دکتر کریم سنجابی
تاریخ مصاحبه: شانزدهم اکتبر ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهر چیکو- کالیفرنیا
مصاحبهکننده: ضیاءالله صدقی
نوار شماره: ۷
به خاطر دارم که یک روز از جانب حزب توده دعوتی شده بود برای تشکیل یک جلسه مشترک از همین شبنشینیهای عمومی که با هم مینشستیم و صحبت میکردیم. در آنجا رضا روستا این شعر را خواند که خیلی برای من ناگوار آمد و آن این بود:
خوشخبر باش ای نسیم شمال که به ما میرسد زمان وصال
خلاصه کوشش ما در این جهت بود که آنها را در جهت عمومی مملکت وارد کنیم و از آن جنبه محلی و خودمختاری محلی منصرفشان سازیم. صحبتهایی هم که گاهی مصدق در مجلس میکرد، درباره ارائه تقاضاهای آنها و توجیه شکایات آنها همه برای این بود که آنها را به این راه هدایت کند و آنها متوجه بشوند که مردم ایران ملیون ایران، آنها را میپذیرند و تقاضاهای آنها را مورد توجه قرار میدهند، والا مصدق که مرد دوراندیش و وطندوست و بیارتباط با هرگونه سیاست خارجی بود، در باطن دل میدانست که آنها از کجا برخاستهاند و هدفشان چیست. منظور همه این بود که به یک کیفیتی این مخمصه و این گرفتاری که برای ایران به وجود آمده از سر مملکت رفع بشود. قوامالسلطنه که زمامدار شد، دورهی مجلس چهاردهم به پایان رسید و مجلس پانزده میبایستی افتتاح بشود. در موقعی که گفتوگو برای انتخابات مجلس پانزدهم و آمد و شدهای قوامالسلطنه به مسکو و مذاکرات او با دولت شوروی و بستن آن قرارداد معروف قوام-سادچیکف بود، فشار زیادی از طرف ملیون راجع به شروع انتخابات میشد. ولی قوامالسلطنه با تدابیر و حیلی این انتخابات را عقب میانداخت، شاید هم حق با او بود. در مذاکراتی که با او میشد، او حاضر بود که حزب توده عدهای نماینده برای انتخابات معرفی کند و از حزب ایران که در تهران و تا حدی در بعضی از شهرستانها مثل کرمانشاه و گیلان زمینههایی داشت، افرادی انتخاب بشوند و همچنین از دیگر احزاب و جمعیتها که از او حمایت و پشتیبانی میکردند، احزاب مؤتلف آنوقت چهار، پنج جمعیت بودند از جمله حزب ایران و حزب توده و دموکراتهای آذربایجان که از طرف آنها استاندارشان به نام دکتر جاوید به تهران آمده و در جلسات شرکت میکرد و از طرف کردستان صدرقاضی برادرزاده قاضی محمد که وکیل مجلس بود، یک دستهای هم به نام جنگلیها که جانشینهای مرحوم میرزا کوچکخان بودند، اینها هم با ما همراهی داشتند و در ذهن همه اینطور وانمود میشد که مجلس آینده یک مجلس ائتلافی از حزب دموکرات قوامالسلطنه و این احزاب خواهد بود. ولی قوامالسلطنه در یک جلسهای که صحبت از تعداد نمایندگان بود، به همهی ما گفت: «صلاح نیست که حزب دموکرات در این پارلمان اکثریت مطلق نداشته باشد. باید اکثریت مطلق از آن او باشد». البته به احزاب دیگر هم وعدههایی میداد. ولی ما اعتماد کامل به او نداشتیم. حزب ایران از میان رجال آن دوره فقط اعتماد به دکتر مصدق داشت. وقتی که قوامالسلطنه انتخابات را شروع کرد، مصدق میدانست که او این انتخابات را به میل خود و از افراد سرسپرده به خود خواهد کرد. این بود که تحصن اول او در دربار صورت گرفت. در این تحصن که قوامالسلطنه نخستوزیر و دکتر شایگان هم وزیر فرهنگ او بود، ما همراه دکتر مصدق نبودیم. افرادی که همراه او بودند امثال حاجعزالممالک اردلان و سیدمحمدصادق طباطبایی و امام جمعه تهران و از این قبیل اشخاص بودند که به عنوان اعتراض به انتخابات غیرقانونی و تقاضای آزادی انتخابات در دربار متحصن شدند. ولی با قدرتی که قوامالسلطنه داشت و بیاختیاری و بیکفایتی شاه و حمایتی که در آنموقع سیاستهای خارجی نسبت به قوامالسلطنه نشان میدادند، ترتیب اثری به این تحصن دکتر مصدق داده نشد و تحصن هم در میان مردم انعکاس فوقالعادهای پیدا نکرد.
نکتهی جالبی اینجا هست که من آن را از خود مصدق شنیدم که روزی برای ما راجع به همان تحصن اول زمان قوامالسلطنه صحبت میکرد، میگفت: «آقا ما رفتیم تحصن و عدهای با ما بودند. وقتی ما رفتیم دربار و متحصن شدیم من نگاهی به اطراف کردم و دیدم غالب اشخاصی که با من آمدهاند عوامل انگلیسی هستند. در آنجا من متوجه شدم و به خود گفتم مصدق انگلیسها تو را اینجا فرستادهاند؟» خلاصه، آن تحصن به جایی نرسید و مصدق بدون گرفتن نتیجه بیرون آمد.
س- یادتان هست آن تحصن چه مدتی طول کشید؟
ج- نخیر. چند روزی طول کشید. نمیدانم. ولی یادم میآید کسی که از طرف دولت به مصدق جواب میداد دکتر شایگان بود که تقاضای مصدق را رد کرد و مصدق مجبور شد که بیرون بیاید. گفتوگوی این انتخابات در جریان بود. در کابینه قوامالسلطنه از حزب توده سه نفر ایرج اسکندری و دکتر فریدون کشاورز و دکتر یزدی و از حزب ایران هم اللهیار صالح شرکت داشتند. در جلسات مشترکی که در دفتر مظفر فیروز هفتهای یکی، دو بار تشکیل میشد، همهی ما میرفتیم.
در آنموقع سفیر آمریکا در ایران جورج آلن بود. مظفر فیروز یک روز از من خواهش کرد که با همدیگر برویم و جورج آلن را ببینیم. من با مظفر فیروز به دیدن او رفت.. جورج آلن آن روز به من گفت: «مردم ایران، هموطنان شما از شما انتظار دارند که یک نمونه کامل وطندوستی برای مملکتتان باشید».
خلاصه اینکه، قوامالسلطنه با همه بازی میکرد، هم با حزب توده، هم با حزب ایران و هم با روسها. در عین اینکه دعوای ایران در سازمان ملل راجع به تخلیه ایران از قوای روس در جریان بود و نمایندگان ایران که تقیزاده و حسین علا بودند.
س- حسین علا بله.
ج- ایستادگی و سماجت میکردند قوامالسلطنه هرچند به ظاهر دستور میداد که آنها این دعوای ایران را پس بگیرند، اما در باطن آنها را تشویق میکرد که برخلاف نظر دولت این دعوا را ادامه بدهند. این بود که دعوا در شورای امنیت سازمان ملل ادامه داشت و در ضمن اینکه این سر و صداها بود قوامالسلطنه به روسیه رفت و آن قرارداد را منعقد کرد که اساس آن بر این بود که روسها ایران را تخلیه کنند و وعدهی تشکیل یک شرکت نفت مختلط ایران و روس به آنها داده شد. همین که از روسها اطمینان حاصل کرد، یک مرتبه درصدد آن برآمد که گرفتاری حزب توده و حزب ایران را از سر خودش رد بکند و کابینهاش را به ناگهان منحل کرد و کابینه جدیدی تشکیل داد که صالح و افراد حزب توده را ازآن برکنار کرد.
خلاصه، نتیجه کار قوامالسلطنه یک عمل مفید برای ایران شد و از این جهت باید گفت که وجود او مثمرثمر و مایه خیری گردید و اگر قومالسلطنه هیچ کار دیگری نکرده باشد و گناهان زیادی هم بر گردن داشته باشد که بعداً ما هم بر گردن او گناهان دیگری بار کردیم، اما در این مورد خدمتی کرد که در تاریخ ایران باید مورد تقدیر قرار بگیرد. البته باید بگوییم که این نتیجه تنها حاصل عمل قوامالسلطنه و سیاست او نبود، بلکه استقامت و فشار و کمک آمریکاییها هم در این مورد خیلی مؤثر بود. آنطور که معروف و مشهور است، حتی ترومن به دولت شوروی اعلام کرد که آمریکا در این امر ساکت نخواهد نشست و اگر لازم باشد از نیروی نظامیاش استفاده خواهد کرد و شاید ترس از بمب اتمی که روسها در آن موقع فاقد آن بودند نیز در پیشبرد این سیاست مؤثر شد. این فشار و اخطار آمریکا توأم با فعالیت مدبرانه قوامالسلطنه سبب شد که روسها ایران را تخلیه کنند و این اثر نیک از قوامالسلطنه باقی بماند.
روایتکننده: آقای دکتر کریم سنجابی
تاریخ مصاحبه: هفدهم اکتبر ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهر چیکو- کالیفرنیا
مصاحبهکننده: ضیاءالله صدقی
نوار شماره: ۸
ادامه مصاحبه با آقای دکتر کریم سنجابی در روز دوشنبه بیستوپنجم مهر ۱۳۶۲ برابر با هفدهم اکتبر۱۹۸۳ در شهر چیکو ایالت کالیفرنیا، مصاحبهکننده ضیاءالله صدقی.
س- آقای دکتر سنجابی، امروز من میخواهم از حضورتان خواهش کنم که راجع به مظفر فیروز یک مقداری برای ما صحبت بفرمایید. مظفر فیروز را در اغلب مطالبی که نوشته شده است، یک شخص روسوفیل معرفی کردهاند. آیا واقعاً مظفر فیروز طرفدار ایدئولوژی مارکسیسم-لنینیسم و شوروی و حزب توده بود یا نه. او فقط میخواست از این وسیله برای انتقامجویی از دستگاه پهلوی استفاده کند؟
ج- عرض کنم مظفر فیروز در آن زمان جوانی متحرک، پرجوش و خروش، فعال و ناآرام بود. به نظر بنده، فکر اصلی و اساسی او کینهجویی نسبت به شاه و کوشش در برانداختن سلسله پهلوی بود ولی مظفر فیروز را ما نمیتوانیم معتقد به اصول مارکسیستی و از این جهت عامل سیاست شوروی بدانیم. البته عمهی او تمایلات کمونیستی داشت، ولی خود مظفر فیروز اینطور نبود. مظفرفیروز اگر به خاطرتان باشد، در ابتدا با سیدضیاء همراهی کرد. سیدضیاءالدین کسی بود که در اوایل انتخابات دوره چهاردهم انگلیسها او را از فلسطین با سلام و صلواتی به ایران آوردند و از یزد در غیاب خودش انتخابش کردند و وکیل مجلس شد و او با تشریفاتی وارد تهران شد و چای نعناع و کلاه پوستی و عنعنات ملی به راه انداخت و عدهای از اشخاص فرصتطلب هم مانند جواهرالکلام دور و بر او جمع شدند و شروع به فعالیت و کوششهای سیاسی کردند.
کوشش سیاسی سیدضیاء در آن زمان مصروف مخالفت و مقابله با تودهایها و مقابله با سیاست شوروی بود. یعنی انگلیسها او را به همین منظور آوردند. در ضمن هم با مخالفت با شاه. بنده به خاطر دارم که در آن زمان ما یک سازمان به نام طرفدار عشایر ایران که تازه از زندانهای رضاشاه آزاد شده بودند. در تهران به وجود آورده بودیم که از عشایر مختلف نماینده داشت، کوشش ما بر این بود که دولت ایران در مقام استمالت و کمک مالی و اقتصادی و فرهنگی به این عشایری که در گذشته این صدمات را دیدهاند، بربیاید و از این راه میخواستیم این جمعیت را مؤثر قرار بدهیم. ولی سیدضیاءالدین یک شبی به وسیله مرحوم امیر جنگ بختیاری، که با بنده خیلی دوستی داشت، خواهان ملاقات با من شد، در منزل امیرجنگ با او ملاقات کردم. سیدضیاء صحبتهایی راجع به همین سازمان عشایری و امور عشایری کرد و بعد متوجه شدم که هدف اصلی او استفاده از عشایر در برابر شاه است. در آن زمان ما نسبت به شاه که یک پادشاه مظلوم و جوان نوکاری بود چنین نیتی نداشتیم و بلکه برعکس، در مقابل نیروهای اشغالگر و عوامل آنها میخواستیم او را تقویت کنیم. مظفر فیروز در آن زمان با سیدضیاء همراهی کرد و کارگردان اصلی کارهای سیدضیاء بود و تودهایها علیه سیدضیاء شروع به مبارزهی شدید کردند. اگر مظفر فیروز تمایلات کمونیستی داشت، یا واقعاً متکی به سیاست شوروی بود، این همکاری اولیه او که یکی، دو سال دوام داشت با سیدضیاء اصلاً بیمعنی جلوهگر میشد. بعداً در زمان قوامالسلطنه هم که عامل مؤثر و فعالی در کابینه او بود، کوشش و فعالیتش باز بر همان محور بود. یعنی از قدرت قوامالسلطنه و از همکاری با تودهایها میخواست به منظور هدف خودش استفاده کند که ضدیت با شاه بود. ولی بنده مظفر فیروز را به هیچ وجه متمایل به شورویها و دارای مسلک و مرام کمونیستی نمیدانم و نمیدانستم.
س- خیلی ممنونم. یک مسئله دیگری که من میخواستم از شما سؤال بکنم راجع به مسئله آذربایجان و اعتبارنامهی پیشهوری بود. همانطوری که شما اطلاع دارید اعتبارنامه پیشهوری در مجلس شورای ملی رد شد. من میخواستم ببینم که آیا دکتر مصدق هم مخالف ورود پیشهوری به مجلس بود و با اعتبارنامهی او مخالفت کرد یا نه، ترجیح میداد که او را در مجلس نگه دارد؟
ج- در واقع من این نکته را شخصاً به خاطر ندارم که در رأیای که درباره پیشهوری گرفته شد، چه اشخاصی دفاع از او کردند و چه اشخاصی با رد کردن اعتبارنامه او مخالفت کردند. ولی بهطوری که به خاطر دارم که از مصدق بعدها میشنیدم که در بعضی موارد میگفت که یکی از کارهای بیمعنی و بیاساس مجلس چهاردهم، رد اعتبارنامهی پیشهوری بود، برای اینکه اگر پیشهوری در مجلس باقی میماند و کارها و فعالیتش را از طریق مجلس ادامه میداد، شاید متوسّل به عمل دیگری که همان قضایای آذربایجان و خودمختاریطلبی آذربایجان باشد، نمیشد. تا اندازهای که من به خاطر دارم این است. ولی در آن رأیگیری مجلس نمیدانم چه اشخاصی با او موافقت داشتند و چه کسانی مخالفت کردند.
س- مسئله دیگری که من دوست دارم راجع به آن توضیحاتی بفرمایید مربوط به ائتلاف حزب ایران با حزب توده و با فرقه دموکرات آذربایجان است و بعد این ائتلاف شکسته شد. من میخواستم ببینم که این شکسته شدن ائتلاف قبل از ورود قوای دولتی به آذربایجان بود یا بعد از بازپس گرفتن آذربایجان بود؟ و اگر لطف بفرمایید یک مقدار بیشتری توضیح بفرمایید راجع به چگونگی این ائتلاف و همچنین راجع به شکسته شدن آن.
ج- عرض کنم این ائتلاف اصولاً فقط با حزب توده بود و با حزب آذربایجان یا دموکرات کردستان حزب ایران ائتلافی نداشت. این ائتلاف موقعی صورت گرفت که اقدامات و کوششهایی از طرف دولت برای بیرون راندن قوای روس از ایران و خاتمه دادن به غائله آذربایجان شروع شده بود و قوامالسلطنه در مقام تدبیرهایی بود که با استمالت از تودهایها و وارد کردن آنها به کابینه و با مذاکره و صحبت با پیشهوری و نمایندگان کردستان و بعد با خود دولت شوروی و با پشتیبانی که از مقامات بینالمللی نسبت به ایران میشد، این امر را فیصله بدهد و وسیله خروج قوای شوروی را از ایران فراهم بیاورد و به غائله آذربایجان خاتمه بدهد.
گمان میکنم در مذاکرات دیروز تذکر دادم که خود قومالسلطنه به ما نصیحت و راهنمایی میکرد که با آنها مدارا کنیم و گرم بگیریم و حتی خود او یک وقتی از ما خواست که به ملاقات پیشهوری که برای مذاکره با قوامالسلطنه به تهران آمده بود، برویم و با او مذاکره بکنیم. ما هم این کار را کردیم و در آن مدت ائتلاف حزب ایران فقط با حزب توده به این منظور بود که ما هم میخواستیم به سهم خود زمینه را برای این کار فراهم بکنیم. ولی ائتلافی با حزب دموکرات آذربایجان اصلاً صورت نگرفت. منتهی در آن ایام جلساتی در دفتر مظفر فیروز تشکیل میشد، جلسات متعددی که نمایندگانی از حزب ایران، از حزب توده، از فرقه دموکرات آذربایجان و از دموکرات کردستان در آن شرکت میکردند. چند شب هم شبنشینیهایی داشتیم، جلسات شبانهای که یک وقت در داخل حزب ایران، یک وقت در محل حزب توده و یک وقت در محل حزب دموکرات تشکیل میشد و این صحبتها و این مذاکرات همه برای گرم کردن این موضوع و به دنبالهی آن بود. به هم خوردن ائتلاف از زمانی شروع شد که قوامالسلطنه کابینه خودش را تغییر داد و اللهیار صالح و تودهایها را از کابینه اخراج کرد. در آنموقع، ما در حزب ایران مذاکره کردیم به اینکه اکنون که تودهایها از قوامالسلطنه مأیوس شدهاند، چارهای جز این ندارند که با فرقه دموکرات آذربایجان پیوستگی خودشان را بیشتر بکنند و محققاً در اینباره با ما مذاکره خواهند کرد و ما باید از فرصت استفاده کنیم و راه مستقل خود را پیش بگیریم. صلاح ما نیست که در چنین ائتلافی و چنین مذاکراتی وارد بشویم. اتفاقاً یک یا دو روز بعد از تغییر کابینه آنها به ما مراجعه کردند و از ما خواستند که در یک ائتلاف بزرگ و وسیع وارد بشویم، ولی حزب ایران قبول نکرد و وارد نشد. ولی خود فرقه دموکرات آذربایجان یک نامهای نوشت که به آن ائتلاف ما پیوسته است ولی ما به آن ترتیب اثر ندادیم و از آن تاریخ دیگر همکاری و ارتباط ما با حزب توده و با آنها قطع شد.
س- آقای دکتر این تاریخ را شما به یاد میآورید؟
ج- درست بایستی بفرمایید که کابینه دوم یا سوم قوامالسلطنه که تودهایها را اخراج کرد چه موقعی بود. تقریباً از همان زمان و همان اوان بود. یعنی عملاً این ائتلاف دیگر صورت عملی و ارتباطی نداشت.
س- ولی یک مسئلهای بود که همیشه علیه آقای اللهیار صالح عنوان میکردند که ایشان به سلامتی پیشهوری جام بلند کرده و مشروب خورده است.
ج- بله. عرض کنم در آب شبها که مهمانیها و پذیراییهایی بود، اجتماعی میشد، ولی حقیقت امر این است که اللهیار صالح اصلاً مشروبخور نبود و هیچوقت لب به مشروب نمیزد. اللهیار صالح هم در همین زمینه و به منظور تحبیب آنها صحبت کرد. به منظور اینکه فرقه آذربایجان خواستههایش را و مطالبی را که در نظر دارد بر تمام ایران عمومیت بدهد و آزادی و دموکراسی برای همهی ایران بخواهند، ولی اینکه مشروبی به سلامتی ایشان نوشیده باشد، به کلی غیرحقیقی و نادرست است.
س- یک موضوع دیگری را که من میخواستم از حضور شما سؤال کنم مربوط به همان زمان نخستوزیری قومالسلطنه و آن جنبش فارس و همچنین جنبش قاضی محمد و آن به اصطلاح ناراحتیهایی که در عشایر و ایلات ایران به وجود آمده بود، میشود. من میخواستم ببینم که شما از این حوادث چه خاطراتی دارید و همچنین از شما سؤال بکنم که آیا ایل سنجابی هم در این جریانات شرکت داشته یا نه؟
ج- بله. در آن زمان که در کردستان و در آذربایجان این نغمهها به نام خودمختاریطلبی بلند شد، برای نشان دادن واکنشی علیه آنها چه از ناحیه مقامات خارجی، چه از ناحیه مقامات داخلی مملکت و شاید غیرمستقیم خود قومالسلطنه ولی علیالتحقیق به وسیله عوامل ارتشی ایران و با موافقت شاه اشاراتی به این عشایر جنوب قشقاییها، بویراحمدیها و غیره شد که آنها هم تظاهراتی راه بیندازند و جمعیتی تشکیل بدهند و تقاضاهایی بکنند یک نوع تهدیدی علیه این نهضت ساخته و پرداختهی روسها باشد، ولی این عمل یک اساس قوی و محکم و حسابی نداشت، فقط قشقاییها بودند که در آن باره تظاهراتی کردند و جنبش و حرکتی نمایش دادند ولی ایل سنجابی در این عمل شرکت نکرد و حتی عشایر غرب هم در آن شرکتی نداشتند.
س- خیلی ممنونم. پس حالا برمیگردیم به همان دنباله مطالب گذشته که شما راجع به اشغال ایران میفرمودید و قوای متفقین.
ج- بله. صحبتهای دیروز ما به اینجا رسید که چگونه تدابیر قوامالسلطنه و پشتیبانیهای بینالمللی به نتیجه رسید و روسها هم ایران را تخلیه کردند و غائله آذربایجان و کردستان خاتمه یافت. بلافاصله بعد از اینکه روسها از ایران بیرون رفتند، رژیم آذربایجان و کردستان خودبهخود فرو ریخت.
اینکه گاهی بعضی از فرقههای چپ و بعضی از عناصر جاهل و یا تحریک شده از آن دوران با تجلیل و تکریم یاد میکنند و آن را به عنوان یک نهضت اصیل معرفی مینمایند این واقعاً کذب محض و جعل تاریخ است. پیش از آنکه نیروهای نظامی ایران به آذربایجان برسد، آن دستگاهها خودبهخود پاشیده شده بودند. برای اینکه پایگاه واقعی در میان مردم محل نداشتند و تکیهگاه و پشتیبانشان نیروی خارجی بود که در آنجا وجود داشت. وقتی که آن تکیهگاه از پشت آنها برداشته شد، بلافاصله سقوط کردند.
در آن زمان دستگاه حکومت ایران و ارتش ایران میبایستی توجه به این نکته کرده باشند که یک نهضت صوری و مصنوعی که پشتیبانی از طرف مردم نداشت، نباید با مردم و با افرادی که شاید از روی اکراه به آن آلوده شدهاند، با خشونت و کینهتوزی رفتار کنند. متأسفانه از ناحیهی ارتش در آذربایجان و در کردستان تعدی و خشونت زیاد شد، جمعی را گرفتند و کشتند. از آن جمله سران فرقه دموکرات کردستان قاضی محمد و صدر قاضی برادر و برادرزادههایش بودند که اعدام شدند. به نظر بنده، این یک اشتباه مطلق بود اگر قاضی محمد و دیگران را نگه میداشتند. بعداً میتوانستند از آنها استفاده بکنند. حتی خود قومالسلطنه هم آنطوری که ما اطلاع داشتیم با آن تندروی و خشونت و اعدامها موافق نبود. نکته دیگری که باید تذکر داده شود این است که افتخار این پیروزی از ناحیه ایران هر چه بود، میبایستی به سیاست قوامالسلطنه نسبت داده شود، ولی شاه برحسب شیوهی معمولش در رژههای بیموردی که هر سال ترتیب میداد، تنها خود را عامل آن معرفی میکرد و اسمی از قوام نبود.
س- آقای دکتر، من میخواستم یک سؤال دیگر که الان به نظرم آمد از حضورتان بکنم و آن در رابطه با همان ناراحتیهایی بود که در ایل قشقایی و جریان قاضی محمد است و این دخالت شخصی به نام چارلز اچ وات که مسئول امور شرقی سفارت انگلیس در ایران بود. او از طرف قوامالسلطنه و دولت ایران متهم شده بود که در این امور دخالت داشته و آنجا دیگران را تشویق به سرکشی علیه دولت میکرد. آیا شما در این مورد اطلاعی دارید؟
ج- نخیر. بنده اطلاع دقیقی در اینباره ندارم. ولی خیال نمیکنم مخالفت قوام با آن تظاهرات جدی و منظور اصلی او بوده باشد، بلکه چون از ناحیه شورویها به او اینطور اطلاع داده میشد و او در جریان سازش و توافق با دولت شوروی بود، مطلب را به این صورت عنوان میکرد و مورد اعتراض قرار میداد ولی بسیار محتمل است که خود او هم کم و بیش با این حرکت صوری و نمایشی موافق بوده باشد.
س- البته بوین وزیر امور خارجه آنوقت انگلستان هم در مجلس عوام انگلستان این قضیه را تکذیب کرد.
ج- عرض کنم به این ترتیب قضیه آذربایجان خاتمه پیدا کرد و در این موقع با رفتن نیروهای انگلیس و آمریکا و روس از ایران و خارج شدن آنها و خاتمه یافتن غائله آذربایجان و کردستان طبعاً چه در محافل دولتی و چه در افکار و آمال مردم ایران مسائل داخلی مورد توجه قرار گرفت و آن یکی توجه به استقرار دموکراسی و استقرار نظام مشروطیت در ایران و دیگر توجه به نوسازی و عمران و پیشبرد وضع اقتصادی ایران بود. بهتدریج فکرها و نهضتها نضج میگرفت.
از زمانی که توافقنامهی معروف قوام –سادچیکف درباره نفت شمال ایران مورد موافقت مجلس قرار نگرفت، متوجه شدند که به صورت عمل متقابل و برای ایجاد موازنه حالا که از دادن هرگونه امتیازی به همسایه بزرگ شمالی خودداری شده باید در مقام استیفای حق ملت و دولت ایران از شرکت نفت انگلیسی که یکی از مهمترین منابع ثروت ملی ما را آزمندانه در اختیار خود گرفته و به منزلهی دولت و قدرتی در داخل کشور ما شده است، برآییم. و در همان موقع این مطلب در مذاکرات مجلس آنوقت هم مطرح شد. به مناسبت همین امر و توجه به نوسازی ایران در فکر این برآمدند که یک برنامههای اقتصادی و عمرانی برای ایران ترتیب داده شود. در همان زمان کابینه قوامالسلطنه بود که سازمان برنامه هفتساله تشکیل شد و بنده هم یکی از افراد شرکتکننده در همان برنامه بودم. برای هیئت شورایعالی برنامه عده کثیری از افراد تحصیلکرده و کارشناس در رشتههای مختلف مهندسی و طب و حقوق و اقتصاد انتخاب شده بودند. سازمان برنامه در ابتدا تحت ریاست مستقیم دکتر علی امینی بود و شاهپور عبدالرضا هم بر آن نظارتی داشت.
س- رئیس افتخاری سازمان بود.
ج- بلی. رئیس افتخاری بود و ما اغلب اتفاق میافتاد که جلساتی در منزل و یا دفتر او تشکیل بدهیم و راجع به این مسائل صحبت بکنیم.
س- آقای دکتر اینجا من میخواهم یک سؤالی از شما بکنم و آن مربوط به همین برنامه هفتساله است. آقای ابتهاج میگویند که ایشان اصولاً مبتکر این برنامه هفتساله بودند و تمام جزییات آن را ایشان در زمانی که رئیس بانک ملی ایران بودند در آنجا ترتیب دادند. ولی گذشته از این، من در مطالبی خواندم که این فکر را اصولاً آمریکاییها در ایران تلقین کردند و از طریق Overseas Consultants Inc. این مسئله در ایران به اصطلاح تدوین شد. از شما میخواستم تقاضا کنم که راجع به این مسائل یک مقداری توضیح بفرمایید.
ج- عرض کنم بله. از اینکه در آنموقع آقای ابوالحسن ابتهاج رئیس بانک ملی در این کار مؤثر بود، شکی نیست. در اولیه جلسهای که با حضور بعضی از وزرا تشکیل شد، صحبتکنندهی اصلی و گردانندهی آن جلسه، ابتهاج بود و حتی به خاطر دارم که ما به اصطلاح اعضای آن سازمان برنامه بودیم که میبایستی مطالعه کنیم و برنامه را تدوین نماییم، پرسیدیم که اعتبارات برنامه از کجا تأمین میشود و در چه حدودی خواهد بود که ما برنامه را متناسب با آن ترتیب بدهیم. ابتهاج از طرف دولت به ما جواب داد که راجع به منبع درآمد و مقدار آن شما کاری نداشته باشید. شما برنامهای را که متناسب و ممکن میدانید ترتیب بدهید. دولت خود در فکر تهیه منابع و محل آن خواهد بود. در همان موقع، آمریکاییها هم محققاً توجه کرده و وعدههایی به دولت داده بودند. راجع به آن هیئتی که شما اشاره کردید، یعنی هیئت ماوراء البحار، که برای مطالعه برنامههای تدوین شده به ایران آمدند، بعداً بنده توضیح میدهم که چطور شد آمدند و چه کارهایی کردند. ولی قبل از اینکه آنها به ایران بیایند و قبل از اینکه این سازمان تشکیل بشود چه اقداماتی در دولت و در ارتباط با خارجیان صورت گرفته تا این کار ترتیب داده بشود، بنده از جریان آن اطلاعی ندارم.
سازمان برنامه را ما بعد از چندین روز مذاکره و تعیین خطوط اصلی آن به شعباتی تقسیم کردیم مانند قسمت فرهنگی، قسمت بهداری، قسمت راهسازی، قسمت کشاورزی، قسمت ارتباطات، قسمت بازرگانی، قسمت صنایع و غیر. در هر یک از این شعبات یک یا چند نفر از اعضای شورای عالی که مسئول بررسی و تهیهی برنامههای مربوطه بودند. بنده مسئول تهیه اولین برنامهی صنعتی شدم. علاوه بر یکی دو نفر از خود همان هیئت اصلی که با من همکاری میکردند، چندین نفر از مهندسین سرشناس و کارشناسان امور صنعتی ایران را دعوت کرد. از جمله آنهایی که به خاطرم هست، مرحوم مهندس علی زاهدی بود. ما مشغول مطالعاتی راجع به توسعهی صنایع ایران شدیم مثلاً درنظر گرفتیم که ما فعلاً چه صنایعی داریم و این صنایع موجود تا چه میزان مصارف داخلی ما را تأمین میکند و به چه ترتیب میتوانیم آنها را تا حد خودکفائی برسانیم. مانند صنایع نساجی، صنعت قند و صنعت سیمان و غیره. بعد به فکر صنعت ذوب آهن و صنایع دیگری که امکان دایر کردن آن در برنامهی اول بود، افتادیم و طرحی اجمالی تهیه کردیم.
رفقای دیگر هم در قسمتهای دیگر کشاورزی و بهداری و ارتباطات و راهسازی و فرهنگ و غیره برنامههایی تدوین کرده و بر روی هم یک کتابی در حدود پانصد یا ششصد صفحه تهیه شده بود که از جمله پیشبینی تأسیس یک شرکت ملی نفت بود. بعد از آنکه علی امینی، نمیدانم به چه جهتی از آن کار برکنار شد، دکتر مشرف نفیسی از طرف دولت انتخاب و سرپرستی این کار را بر عهده گرفت و در همین زمان بود که دو هیئت از آمریکا برای مطالعه این برنامه به ایران آمدند. یک هیئت اول آمد. چند روزی ماندند، مطالعاتی کردند و رفتند و رویهمرفته غیر از تعارف چیزی نشان ندادند. هیئت دومی که وارد شد به نظرم همان هیئت ماوراء البحار بود. نکته جالبی که باید بگویم این است که این هیئت قریب بیست روز یا دو هفته در ایران ماندند. آنها افراد متعددی بودند که در رشتههای مختلف تخصص داشتند. برای ارتباط با هر یک از آنها در هر رشته یک یا دو نفر از شورای عالی برنامه برگزیده شدند. یکی از آنها که میخواست در امور حقوقی و قوانین لازم مربوط به اجرای برنامه مطالعاتی بکند، خواسته بود که یک نفر از اعضای حقوقدان سازمان برنامه با او مرتبط بشود. برای ارتباط با او مرا انتخاب کردند. شما تصور میکنید آن شخص چه کسی بود؟
س- نمیدانم.
ج- آن شخص آقای آلن دالس برادر جان فوستر دالس و رئیس آیندهی سازمان سیا CIA آمریکا بود. بنده قریب دو هفته روزی حداقل دو ساعت با این شخص قوانین موجود ایران را مطابق سؤالاتی که او میکرد و مطالبی که میخواست مورد مطالعه قرار میدادیم. از جمله قوانین و مقررات مربوط به کشاورزی و کشاورزی ایران، قوانین مربوط به مالکیت و انواع آن و مواردی که دولت حق دارد برای مصالح عمومی سلب مالکیت بکند و قوانین راجع به سازمانهای اداری و شرکتهای دولتی و قوانین اساسی ایران و قانونهای انجمنهای ایالتی و ولایتی و بلدی ایران، همهی این مسائل را ما مورد بحث قرار میدادیم و او مرتب یادداشت میکرد.
س- آقای دکتر، کجا با ایشان ملاقات میکردید؟
ج- در همان سازمان برنامه و در یک اتاقی که مخصوص خود بنده بود، با او ملاقات داشتم. او به زبان فرانسه آشنا بود و آشنایی عمیقی با من پیدا کرد و بعد موقعی که از ایران میرفت و ما برای بدرقهی او رفتیم در جلوی دیگر رفقا، شرحی از من تعریف کرد. معلوم بود که حرفهای من در او مؤثر واقع شده بود.
برنامهای که ما تدوین کرده بودیم با نداشتن منابع کافی در آن زمان بسیار محدود و در حدود پانصد، ششصد میلیون دلار بود، ولی آنها در عملی بودن آن برنامه اشکالاتی کردند. ما انتظار داشتیم مطابق وعدهای که به ایران در زمان جنگ جهانی داده شده بود، برای جبران خسارتها و پاداش کمکهایی که به آنها کردهایم، آمریکا در برنامهی احیای اقتصادی ایران کمک بکند. ولی این هیئتهایی که میآمدند و شاید ارتباطات سیاسی دیگری هم داشتند، در اینباره آن موافقت و همراهی کاملی که تأمین منابع و اعتباراتی برای این کار بکند، نشان نمیدادند.
در این موقع، بهتدریج مخالفت شاه با قوامالسلطنه و کارشکنی درباره او شروع شده بود. شاه با قوامالسلطنه مخالف شده بود، زیرا وی در تخلیه ایران از نیروی شوروی و خاتمه دادن به غائله آذربایجان و مهاباد پیروزی یافته و با تشکیل حزب دموکرات و انتخاب همهی نمایندگان منتسب به آن حزب قدرتمند شده بود. کمکم تحریکاتی از ناحیه دربار در میان مجلس صورت میگرفت، مجلسی را که خود قوامالسلطنه انتخاب کرده و مانع از انتخاب دکتر مصدق شده بود، رأی اعتماد به او نداد و حکومتش را ساقط کرد. محققاً سیاست انگلیس هم در این امر بیتأثیر نبود. در موقع سقوط حکومت قوامالسلطنه به دوستان و یاران مطمئنی که در مجلس داشت سفارش کرد که رأی تمایل به دکتر مصدق بدهند. آنطور که به خاطر دارم از صد نفر نمایندهای که رأی تمایل دادند، پنجاه رأی مصدق داشت و پنجاه رأی حکیمالملک و چون شاه با مصدق مخالف بود آقای سردار فاخر هم که در آنموقع رئیس مجلس بود و رئیس مجلس معمولاً رأی نمیداد، او هم رأی خود را به آراء حکیمالملک اضافه کرد و بدین ترتیب حکیمالملک با اکثریت فقط یک رأی فرمان نخستوزیری گرفت و کابینه را تشکیل داد.
س- من اینجا دو تا سؤال از شما دارم آقای دکتر. یکی اینکه قوامالسلطنه چرا سفارش کرد که به مصدق رأی بدهند و اصولاً آیا از نظر قوامالسلطنه دربارهی دکتر مصدق اطلاع دارید و یک مقداری راجع به این موضوع برای ما صحبت بفرمایید. دیگر اینکه علت خصومت شاه آنموقع با دکتر مصدق چه بود؟
ج- عرض کنم باز هم موارد دیگری پیش میآید که ما به این نوع سؤال جواب بدهیم و وارد بحث آن شویم. محمدرضا شاه اصولاً با هر کسی که شخصیتی و قدرتی داشت و میتوانست در مقابل او ایستادگی کند، ولو اینکه بسیار کارآمد و بسیار وطندوست و بسیار درستکار و خدمتگزار باشد، مخالفت میکرد. شاه با دو نوع افراد مخالف بود. یکی با افراد قوی و محکم و صاحب اراده و دیگر با افراد درستکار و صدیق و به همین جهت در طول حکومتش با اغلب رؤسای دولتی که دارای قدرت وشخصیت بودند، مخالفت میکرد. با کابینه اول قوامالسطنه که در سال ۱۳۲۲، در سالهای اول جنگ بینالمللی در ایران تشکیل شد از در مخالفت درآمد و توطئههایی بر علیه او ترتیب دارد و تظاهراتی به وسیله ایادیاش و از جمله مسعودی مدیر روزنامه اطلاعات به راه انداخت. دانشجویان دبیرستانها به خیابان ریختند و بر علیه قوامالسلطنه تظاهر کردند که زد و خورد و تیراندازی صورت گرفت که بعد قوامالسلطنه روزنامه اطلاعات را توقیف کرد و حکومت نظامی اعلام نمود. پیدا بود که این کار تمام به تحریک خود شاه بود و قوامالسلطنه هم آن را نه علناً در مجلس و مطبوعات ولی بهطور خصوصی به همه میگفت، چون در آن روز چند نفری کشته شده بود و شاه علاوه بر صفاتی که گفتیم یک صفت دیگرش این بود که ترسو بود و از اینکه یک تظاهراتی صورت گرفته و اشخاصی کشته شده و قوامالسلطنه با وجود آن تظاهرات بر سر کار مانده، خوفناک بود که مبادا مسئولیت و دخالت او در این تظاهرات منتهی به قتل و کشتار مطرح بشود. به خاطر دارم روزی که فردوست مرا به دیدن شاه میبرد، مطلبی را که در بین راه به من تذکر داد، یکی این بود که اگر شاه دربارهی آن تظاهرات سؤالاتی کرد، شما او را تقویت کنید که ناراحتی و نگرانی نداشته باشد.
به غیر از قوامالسلطنه با شخصیتهای دیگری هم که قدرتی داشتند از آن جمله با مصدق که یک مرد قویالاراده، ملی، محکم و درستکار بود، طبعاً شاه مخالفت میکرد، بهخصوص که سیاستهای خارجی هم با مصدق همراهی نداشتند. بعد شاه با زاهدی هم مخالفت میکرد، با علی امینی هم مخالفت کرد، با هر کسی چه خوب و چه بد که در مقابل او ایستادگی میکرد، مخالفت داشت. بنابراین، حالا که قوامالسلطنه یک حزبی تشکیل داده به نام حزب دموکرات و اینکه موفق شده که غائله آذربایجان را خاتمه بدهد و اعتباری در داخل مملکت پیدا کرده، شاه درصدد آن برآمد که به قدرت او پایان دهد و حزب دموکراتش را متلاشی کند. این بود که با کارگردانی نمایندگان مجلسی که با دستیاری ارتشیها انتخاب شده بودند و با تحریکات پشت پردهی بعضی از سیاستهای خارجی شاه موفق شد که همان مجلس خودساخته قوامالسلطنه را علیه او وادار بکند و حکومتش را ساقط سازد. اما علت اینکه قوامالسلطنه محرمانه و مخفیانه تمایل به این پیدا کرده بود که دوستان و یارانش در مجلس رأی تمایل به مصدق بدهند؛ این به علت دوستی و اعتقاد به مصدق نبود، بلکه به این جهت بود که از منشاء تحریکات علیه خودش خبر داشت میدانست تنها کسی که در آن زمان میتوانست در برابر هوسهای شاه بایستد فقط مصدق است ولی سفارش او تأثیر کافی نداشت و حکیمالملک آمد و حکومت شاه استقرار پیدا کرد.
بهطوری که میدانید در همان تاریخ سوءقصدی نسبت به شاه شد. آنطوری که به نظرم میآید ظاهراً در ۱۵ بهمن ماه ۱۳۲۸ یعنی فوریه ۱۹۴۹ بود. این اتفاق در جشن سالیانه دانشگاه تهران و در محل دانشکده حقوق رخ داد و ضارب شاه در همان محل کشته شد.
س- فخرآرائی.
ج- بلی. فخرآرائی. اتفاقاً آن روز بنده به دانشکده حقوق نرفته و شاهد تیراندازی نبودم. دستگاه سلطنت و حکومت از آن پیشامد سوء استفاده کردند و حکومت نظامی به وجود آوردند و شروع به دستگیری عدهای از افراد کردند. از آن جمله آیتالله کاشانی را همانوقت توقیف و بعداً تبعید کردند.
س- نظر شما نسبت به این واقعه چیست؟ آیا واقعاً این واقعه آنطور که صحبتهای مختلف راجع به آن هست، بعضیها حزب توده را متهم میکنند که در این جریان دخالت داشته و کیانوری راجع به این مسئله خودش صحبتهایی کرده است. دکتر کشاورز در کتابش کیانوری را متهم کرده است که در این جریان دخالتهایی داشته است. از آنطرف آیتالله کاشانی را در این جریان دخالت میدهند. این ملغمه عجیب و غریبی است، نظر شما راجع به این جریان چیست؟
ج- عرض کنم این جوان فخرآرائی را بنده میشناختم. او در چند سال پیش عضو حزب ما بود ولی بعد از حزب ما رفت.
س- در حزب ایران.
ج- نخیر. حزب میهن. او از حزب ما بیرون رفت و وابستگی به حزب توده پیدا کرد. کاشانی هم در اینکه مردی بود که از این نوع ماجراها بدش نمیآید شکی نیست او اهل این بود که فتوای قتل و کشتار بدهد. اما آیا کاشانی در اینباره مداخله داشت؟ ما بعداً با او از نزدیک ارتباط و دوستی داشتیم. هیچوقت بنده از او ندیدم و نشنیدم که در اینباره صحبتی بکند و نامههایی هم که به مجلس شانزدهم نوشت و اعتراضاتی که به حکومت کرد، یکی هم رد و انکار این اتهام بود. بنابراین حقیقت واقعی این توطئه مکشوف نشد که آیا تحریک تودهایها بود، تحریک کاشانی بود یا ساخته و پرداختهی خود حکومت. چون این مطلب را هم میگفتند. این گلولههایی که چهار، پنج تا به شاه خورد …
س- بله. راجع به رزمآرا گفتند که در این کار دخالت داشت، راجع به برادر شاه علیرضا گفتند.
ج- بلی. حرفها و اتهامات زیاد بود. این چهار، پنج تا گلوله چه گلولههایی بودند که هیچگونه اثری نکردند. به هرحال، مطلبی بود که در پس پرده ابهام باقی ماند مگر اینکه بعداً واقعیتش کشف بشود.
س- راجع به دستگیری اشخاص بعد از این واقعه میفرمودید.
ج- بله. بعد از این واقعه، عدهای را توقیف کردن و یک جوّ اختناقی در ایران به وجود آوردند و این در زمانی بود که دولتهای وقت میبایستی بنا بر تصمیمی که در مجلس اتخاذ شده بود و بنابر انتظارات عمومی برای استیفای حق ملت ایران از شرکت غاصب نفت مشغول کار و فعالیت بشود. دولت وقت شروع به مذاکراتی با شرکت نفت کرد و اختلافاتی که با شرکت در موارد متعدد وجود داشت، مورد بحث قرار گرفت. همین که این امر جزو مسایل اصلی ممکلت مطرح گردید ما در حزب ایران متوجه شدیم که وظیفه ملی بزرگی بر عهده داریم که باید نسبت به این مسئله نفت مطالعات دقیقی به عمل بیاوریم. این بود که با مذاکراتی که در داخل حزب شد، دوست عزیز و همکارمان آقای مهندس حسیبی را مأمور کردیم که به این مسئله نفت رسیدگی کند، چون خود او مهندس معدن و صاحبنظر بود. منابع و مدارکی که میتوانستیم به دست بیاوریم. از آن جمله انتشارات خود شرکت نفت و از آن جمله منابعی که در بانک ملی و در کتابخانه بانک ملی وجود داشت مورد استفاده او قرار گرفت. همچنین با ارتباط با وزارت دارایی و اداره نفت آن وزارتخانه هر اندازه اطلاعات که در دسترس بود، مورد استفاده و مطالعه قرار داد. از طرف دیگر، بنده در همین موقع متوجه یک نکته حقوقی بودم و آن اینکه میدیدم آن عملی که رضاشاه در مورد قرارداد دارسی کرده بود، یعنی الغای یکجانبهی قرارداد و اعلام لغو یا بطلان آن، ممکن است از لحاظ حقوقی و از لحاظ بینالمللی ما را با مشکلاتی مواجه کند. این فکر به ذهنم رسیده بود که بهترین و سادهترین طریق ملی کردن است بهخصوص تجربیاتی از ملی کردن بسیاری از صنایع در خیلی از کشورها به دست آمده بود، از آن جمله بعد از پایان جنگ بینالمللی فرانسه تعدادی از صنایع را مثل صنعت اتومبیلسازی رنو یا صنعتهای دیگری را ملی کرده بود. در خود انگلستان ذغالسنگ و فولاد ملی شده بود. در مکزیک بعضی از صنایع را ملی کرده بودند و در قانونی بودن آن تردیدی وجود نداشت. درصدد برآمدیم که از بعضی از کتابهای خارجی راجع به ملی کردن و راجع به ترتیب پرداخت غرامت مطالعاتی بکنیم و بنده هم در قسمت حقوقی به این مطالعه پرداختم.
در مجلس پانزدهم عرض کردم که تقریباً همه وکلا با موافقت و پشتیبانی قوامالسلطنه و به عنوان حزب دموکرات انتخاب شده بودند ولی اکثراً پشت پا به تعهد و وفاداریشان به قوامالسلطنه زدند و با سیاست شاه و حکومتی که او برگزیده بود، همکاری داشتند. فقط در این مجلس چند نفر پیدا شدند که به صورت اقلیت در آغاز آرامآرام و بعد با شدت شروع به مبارزه با دولت بهخصوص بر سر مسئله نفت کردند و این چند نفر عبارت بودند از: دکتر مظفر بقایی، حسین مکی، حائریزاده و عبدالقدیر آزاد. در موقعی که مذاکرات مربوط به نفت بین دولت و شرکت نفت ادامه داشت، گلشائیان که وزیر دارایی بود و با گس نماینده شرکت ترتیب قراردادی داد، آنطور که گفته میشد اختلاف ایران با شرکت در حدود هفده مورد مختلف راجع به مسائل مختلف بود، راجع به عدم پرداخت حقالسهم کافی به ایران، راجع به مخفی نگاه داشتن صورتحسابها، راجع به اینکه از بعضی از منابع طوری استفاده میشود که ایران از آن اطلاع ندارد، راجع به سوءرفتار با کارگران ایرانی، راجع به عدم استخدام کافی ایرانیان و استخدام بیشتر خارجیها و وضع بد کارگران ایرانی و بهطور کلی، عدم نظارت و عدم مداخله دولت ایران در رسیدگی به حسابهای شرکت نفت و راجع به مطالبات گذشته ایران و از این قبیل مسائل. گلشائیان که به هیچوچه مقام و محبوبیتی در بین عامه مردم نداشت، قرارداد و توافقنامهای با نمایندهی شرکت غاصب ترتیب داد که معروف به قرارداد گس-گلشائیان گردید. این قرارداد مورد اعتراض و مخالفت عامه مردم ایران قرار گرفت و در مجلس هم بهتدریج شروع به بحث دربارهی آن شد. وقتی این قرارداد را به مجلس آوردند که خوشبختانه عمر مجلس پانزده نزدیک به اتمام بود. کسی که در مجلس مردانه علیه این قرارداد قیام و ایستادگی کرد و باید از این حیث از او ممنون باشیم و یادش را گرامی بداریم، حسین مکی بود.
روایتکننده: آقای دکتر کریم سنجابی
تاریخ مصاحبه: هفدهم اکتبر ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهر چیکو- کالیفرنیا
مصاحبهکننده: ضیاءالله صدقی
نوار شماره: ۹
بله گفتم کسی که علیه تصویب این قرارداد در مجلس وظیفه اصلی را عهدهدار بود، حسین مکی بود. البته آن سه وکیل دیگر هم در موارد مختلف از او پشتیبانی میکردند. جناب دکتر مصدق هم چون در آن دوره از وکالت محروم مانده بود، در خارج از مجلس آنها را تقویت میکرد و پیامهای او را در مجلس قرائت میکردند. مکی تقریباً هر روز با مهندس حسیبی ارتباط داشت و موضوع مذاکرات و اطلاعات را از او میگرفت و بحث راجع به قرارداد گس- گلشائیان را با مشاجره ادامه میداد. هدف اصلی این بود که این بحث را طوری ادامه بدهند که عمر مجلس به پایان برسد. فشار از طرف دربار خیلی وارد میآمد که قرارداد را هرچه زودتر مجلس تصویب بکند ولی غیر از این چهار نفر در وجدان بسیاری از وکلای مجلس که جرأت تظاهر به آن را نداشتند، این عقیده بود که در باطن دل مایل به تصویب آن قرارداد نبودند.
از جمله مواد اساسنامه مجلس این بود که درباره قراردادها و امتیازات حدی برای مذاکرات نیست یعنی نمیتوانستند نطق یک وکیل را محدود به مدت معین بکنند. مکی هم با شجاعت و سرسختی و با ایجاد هیاهو و جنجال، تقریباً هر روزه این موضوع را ادامه میداد تا به جایی رسید که عمر مجلس پایان یافت و تصویب قرارداد متوقف ماند و مملکت و ملت رو به حرکت و جنبش عظیمتری رفت که عبارت از نهضت مصدقی دورهی شانزده نهضت جبهه ملی است. وقتی که عمر مجلس پانزده پایان یافت دولت درصدد برآمد که انتخابات دورهی شانزده را هرچه زودتر برگزار بکند تا قرارداد را به تصویب برساند. با فرا رسیدن زمان انتخابات، احزاب و جمعیتهای ملی و مطبوعات و منتظرالوکالهها و محرومالوکالهها به فعالیت پرداختند. چهار نفر اقلیت مجلس سابق در میان مردم از محبوبیت عظیمی برخوردار بودند. دکتر بقایی و روزنامهاش تحرک عظیمی در تهران به وجود آوردند. حزب ایران با تمام نیرویش در روزنامهاش و در اجتماعاتش به توسعه این جنبش کمک میکرد.
در این زمان، خوشبختانه از افق مطبوعات تهران یک روزنامه دیگری طلوع کرد و یک مرد مبارز دیگری ظاهر شد که اثری نمایان در جامعهی ایران داشت و آن روزنامه باختر امروز و مدیر دلیر و از جان گذشتهی آن مرحوم دکتر حسین فاطمی بود. دکتر مصدق هم آماده برای مبارزه شد.
موقعی که انتخابات شروع شد، ما تقریباً هر روز خدمت آقای دکتر مصدق بودیم. ایشان اعلام کردند که ما باید مجدداً برای جلب افکار عمومی و تحصیل آزادی انتخابات به تحصن برویم. گفتوگو بر سر این بود که محل تحصن در کجا باشد. بعضیها معتقد بودند که در یکی از مساجد باشد، ولی مصدق تصمیم گرفت که این بار نیز در دربار تحصن صورت بگیرد. این بود که ایشان اعلامیهای صادر کردند که ما روز جمعه در یکی از روزهای بهمن ماه سال ۱۳۲۸ در دربار تحصن اختیار میکنیم و از مردم شجاع و وطندوست و آزادیخواه ایران میخواهیم که ما را در این روز تنها نگذارند. صبح زود آن روز که ما به منزل مصدق میرفتیم، جمعیت بهتدریج میامد و خیابان کاخ مملو از جمعیت میشد. با وجود تهدیدهایی که از طرف شهربانی شد، نزدیک ساعت ده از منزل دکتر مصدق بیرون آمدیم و در میان انبوه جمعیت به راه افتادیم، مصدق در جلو و ما هم پشت سر ایشان و جمعیت هم پشت سر ما به طرف دربار رفتیم. موقعی که به طرف دربار میرفتیم، عبدالحسین هژیر که در آن زمان وزیر دارایی بود، به استقبال دکتر مصدق آمد و با او شروع به حرف زدن کرد و گفت: «انتخابات آزاد است» مصدق به او گفت: «عبدالحسین هژیر تو شرف داری؟ این انتخابات آزاد است؟» خلاصه ما به طرف کاخ رفتیم و موقعی که به درِ کاخ رسیدیم، یکنفر از میان جمعیت فریاد زد زنده باد مصدق، رئیسجمهوری ایران. مصدق متوجه شد که او از افراد تحریک شده است. گفت: «این کی بود؟ او را بگیرید» جمعیت ریختند، او را گرفتند، ساکتش کردند و تحویل افراد شهربانی دادند. به درِ کاخ که رسیدیم، از طرف دربار آمدند و گفتند همهی شما که نمیتوانید وارد کاخ بشوید. یک عده را انتخاب کنید. در همان جا یک عده برگزیده شدند که در خدمت مصدق وارد تحصن بشویم. بنده اسامی تمام آنها یادم نیست، ولی آنهایی که الان به خاطر دارم اینها هستند: خود آقای دکتر مصدق، دکتر شایگان، دکتر سنجابی، مظفر بقایی، حسین مکی، حائریزاده، عبدالقدیر آزاد، دکتر حسین فاطمی، ارسلان خلعتبری، خلیلی مدیر روزنامه اقدام، ملکی مدیر روزنامه ستاره، عمیدی نوری مدیر روزنامه داد، جلالی نائینی مدیر روزنامه کشور، مهندس حسیبی، مهندس زیرکزاده، حسن مشار و چند نفر دیگری که من الان به خاطر نمیآورم.
س- شما جزو آنها نبودید؟
ج- چرا من بودم عرض کردم. ما آنجا بودیم و تقریباً سه یا چهار روز در تحصن ماندیم. البته پذیرایی نسبتاً خوب بود، مصدق مذاکراتی گویا با شاه کرد ولی کارگردان اصلی آن روزگار و قدرت واقعی آن زمان در دست دولت و حتی شاه نبود، در دست عبدالحسین هژیر عامل و متکی به سیاست مخصوص خارجی بود. هژیر وزیر درباری بود که مثل تیمورتاش حکومت ایران را به اراده خودش میگرداند. بالاخره بعد از چند روز مذاکره و مباحثه بینتیجه، بیرون آمدیم. در این چند روز انتخابات هم در جریان بود و مردم هم رأی میدادند و مصدق دستور داده بود که مردم رأی بدهند. در واقع، نتیجه مقصود که آگاهی و تحرک و تشجیع مردم بود که از تحصن خارج شده بود.
س- شما فرمودید که دکتر مصدق موفق شد که با شاه مذاکراتی در این زمینه بکند ولی من شنیدم که شاه ایشان را نپذیرفت و مذاکراتی صورت نگرفت.
ج- درست یادم نیست آیا مصدق شاه را دید یا خیر. میدانم مذاکراتش با هژیر بود و به نتیجهای نرسید. هژیر میان ما هم میآمد. مذاکرات و تعارفاتی میکرد ولی هوای بلند دیگری در سر داشت. در آن روزها، مظفر بقایی فعالیت فوقالعادهای داشت. روزها به تحصن میآمد و شبها در محل روزنامهاش به مبارزه میپرداخت.
س- روزنامه شاهد.
ج- روزنامه شاهد را ادامه میداد و کار تبلیغات انتخابات و فعالیت انتخاباتی از طرف مردم میشد.
س- مردم جمعیتهای هیئت نظارت بر انتخابات تشکیل داده بودند که پای صندوقها میخوابیدند تا صبح.
ج- مردم فعالیت فوقالعادهای در انتخابات کردند و وقتی که ما به منزل مصدق رفتیم و از فردای آن روز که قرائت آراء شروع شد و رئیس انجمن نظارت هم سیدمحمد صادق طباطبایی بود. در صف اول منتخبین تهران تمام کاندیدهای جبهه ملی بودند. باید عرض کنم که جبهه ملی در همین تحصن تشکیل شد، یعنی موقعی که ما در کاخ متحصن بودیم آنجا پیشنهاد شد که این هیئت و این تشکیلات به نام جبهه ملی نامیده بشود و آقای دکتر مصدق هم موافقت کردند. بنابراین، پایه و اساس و نام جبهه ملی در همین روزهای تحصن نهاده شد. قرائت آراء که شد هر هفت، هشت نفر کاندیدای اول جبهه ملی در رده اول آن بودند، ولی یک مرتبه و به ناگهان دستگاه دولتی دستور داد که صندوقها را عوض کنند. به خاطر دارم که مصدق به منزل بنده تلفن کرده و به من گفت: «شما بروید به فلان محل و فلان صندوق چون اطلاع پیدا کردهایم که در این صندوق بیش از دوهزار رأی تازه ریختهاند و شما به آنجا بروید و ببینید». بنده صبح به آنجا رفتم. وقتی که متوجه شدم دیدم تعداد زیادی آراء روی زمین ریخته شده بود و در این بین که من اعتراض به انجمن آنجا میکردم، عدهای از چاقوکشها و لاتها و چماقدارها وارد آنجا شدند. خود بنده به مصدق تلفن کردم و مصدق هم به سیدمحمد صادق طباطبایی تلفن کرد و نمایندهای از طرف او آمد و صندوق را بستند. حسین مکی هم در مسجد سپهسالار که محل قرائت آراء بود روی گلدسته مسجد رفت و فریاد زد: «مردم بدانید دارند آراء را عوض میکنند». در ظرف دو، سه روز از هفت، هشت نفر نمایندگانی که در رده اول قرار داشتند تنها نفر دوازدهم دکتر مصدق در لیست باقی مانده بود که آن هم اگر دو روز دیگر قرائت ادامه پیدا میکرد، بهطور قطع حذف و از عداد منتخبین خارج میشد.
به نظرم سر شب بود که در منزل دکتر مصدق نشسته بودیم و راجع به جریانات صحبت میکردیم. در این بین تلفنی به دکتر مصدق شد. دیدیم ایشان یک حالت برافروختهای پیدا کردند گفتیم چه خبر است؟ گفت: «عبدالحسین هژیر را کشتند». خبر قتل عبدالحسین هژیر به وسیله شخصی به نام [حسین] امامی در آنجا به ما رسید.
س- امامی عضو فدائیان اسلام بود.
ج- عضو فدائیان اسلام بود. قتل عبدالحسین هژیر و رسوائی این قرائت آراء که در چند روز اول مصدق و تمام رفقای مصدق در رده اول بودند و بعد بهتدریج همهی آنها از رده خارج میشدند، دیگر چنان واضح و آشکار بود و افتضاح آن علنی شد که سیدمحمد صادق طباطبایی دستور داد آن انتخابات را باطل کنند و انتخابات مجدد صورت بگیرد. در انتخابات مجدد بهطوری که میدانید، در تهران هشت نفر از نمایندگان اول جبهه ملی انتخاب شدند. اگر اشتباه نکنم مصدق، کاشانی، بقایی، حسین مکی، حائریزاده، عبدالقدیر آزاد، نریمان و دکتر شایگان انتخاب شدند. اللهیار صالح هم از کاشان انتخاب شد و مهندس رضوی هم از کرمان. بالاخره اینها اقلیّت عمده مجلس را تشکیل دادند.
س- من میخواستم از شما خواهش کنم که راجع به سوابق سیدمحمدصادق طباطبایی قدری صحبت بفرمایید.
ج- سیدمحمد صادق طباطبایی پسر آیتالله سیدمحمد طباطبایی از بنیانگذاران اصلی مشروطیت بود. او و سیدعبدالله بهبهانی در تهران از پیشقدمان و پیشروان مشروطیت بودند و در آنموقع سیدمحمد صادق طباطبایی جوان بود و کارگردان کارهای پدرش محسوب میشد. بعد هم در اوایل دوران مشروطیت که دو حزب اعتدال و دموکرات تشکیل شدند، سیدمحمد صادق طباطبایی جزو حزب اعتدال بود در جریان مهاجرت هم شرکت کرد و در پایان مهاجرت به استانبول رفت و بعد هم که به ایران برگشت در دوره چهارم مجلس با حزب اجتماعیون سلیمان میرزا ائتلاف کرد و یکی از رهبران آن حزب شد و شخصیت ملی موجهی داشت. ولی در این دورهی جنگ جهانی دوم و جریانات آن مورد توجه زیاد قرار نگرفت. در دورهی چهاردهم در تهران انتخاب شد و چندین دوره رئیس مجلس بود و در ریاست مجلسش طوری رفتار میکرد که مورد اعتراض مردم قرار میگرفت و از اعتبارش کاسته شد.
در همین موقع که انتخابات در جریان بود و مسئله نفت در جلسات جبهه ملی و در جلسات حزب ایران مطرح میشد. بنده با مطالعاتی که کرده بودم، عقیده پیدا کردم که بهترین راه مبارزه با شرکت انگلیسی نفت ملی کردن نفت است و بعد نکته دیگری هم به نظرم رسید که باید بر اصل ملی شدن اضافه کنیم و آن ملی کردن نفت در سراسر ایران است. برای اینکه در حکم آن به اصطلاح مطلب تبعیضآمیز و منجر به یک شرکت نفت نباشد، و در ضمن هم از حرفها و ادعایی که دیگران داشتند، بهطور کلی و عمومی جلوگیری به عمل آوریم، از آن جمله با سابقه ادعا و تقاضاهایی که روسها برای امتیاز نفت شمال داشتند. در اینباره نظر بنده یک سند در ایران موجود بود اگر حالا از بین نرفته باشد و آن کتابچهای بود که در آن یک گروه از همین جوانان که آنموقع فعالیت میکردند از افراد زعما و رهبران آنوقت سؤال میکردند که عقیده شما درباره ادارهی نفت و دربارهی عمل با شرکت نفت چیست؟ هر یک از آنها چه مکی، چه بقایی، چه حائریزاده و چه دیگران همه جوابهایی میدادند. پیش بنده که آوردند من نوشتم که عقیده من این است که باید صنعت نفت در سرتاسر ایران ملی اعلام بشود. خلاصه، این فکر ملی کردن در میان ما بهتدریج نضج میگرفت. بنده نمیخواهم ادعا بکنم که من مبتکر این کار و این فکر هستم، ولی بهطور محقق یکی از اولین اشخاصی که به این فکر افتاد و آن را رواج داد، بنده بودم. وقتی که مجلس شانزده تشکیل شد، از همان ابتدا مشاجرات اقلیت جبهه ملی با اکثریت و مبارزات دکتر مصدق نسبت به دولتهای گذشته و نسبت به دستبردهایی که در قانون اساسی زدهاند و نسبت به مداخلاتی که در امر انتخابات شده است، به شدت آغاز گردید. تمام آن مسائل در روزنامه و انتشارات آن زمان وجود دارد و احتیاجی به توضیح اینجانب نیست.
موقعی که مسئله ملی کردن نفت مطرح شد، حزب توده شروع به مخالفت با آن کرد. در برابر شعار ملی کردن نفت آنها شعار عوام فریب الغاء قرارداد نفت جنوب را میدادند. ما با آنها درگیر شدیم و توضیح دادیم که الغاء و ابطال عمل بیجا و بیرویهای است و ممکن است از لحاظ حقوق جهانی ما را با مشکلاتی مواجه بکند. چندی نگذشت که آنها اعلام دیگری کردند و شعار ملی کردن نفت جنوب را دادند. باز به آنها جواب داده شد که اگر ملی کردن منحصر به نفت جنوب باشد، ممکن است به عنوان یک عمل تبعیضآمیز و در مقابل یک شرکت معین جلوه داده شود و حال اینکه هر دولت نسبت به منابع ملی خود اختیار کامل دارد و قانوناً میتواند هر نوع تصمیمی اتخاذ بکند. خلاصه در آن زمان تودهایها تا توانستند در این امر کارشکنی کردند. روزنامههای آنها، ملیون را، جبهه ملی را آلت دست سیاسی خارجی و مصدق را وابسته به سیاست خارجی و نوکر اجنبی معرفی میکردند و روزنامههای آنها از ناسزاگویی نسبت به ما از هیچ چیز دریغ نداشتند. دولت حامی آنها چنانکه بعداً نشان داد در این امر سر سازش با انگلیسها داشت.
در این زمان، آقای علی منصور نخستوزیر بود و او در مجلس راجع به اینکه آن قرارداد گس-گلشائیان مورد بحث قرار بگیرد و نسبت به آن اتخاذ تصمیم بشود، خودداری میکرد و فشار هم بر او وارد میآمد که نظر دولت خود را دربارهی آن بگوید، ولی او به این عنوان که این پیشنهادی است که دولت پیش داده و جزو دستور مجلس است و دولت دیگر نسبت به آن وظیفهای ندارد و طرح آن مربوط به تصمیم مجلس است، از اظهارنظر صریح خودداری میکرد تا آنکه عدهای از نمایندگان اکثریت پیشنهاد کردند و مجلس رأی داد که قرارداد مذکور مورد بررسی قرار بگیرد. در این مورد، نمایندگان جبهه ملی فشار آوردند که کمیسیونی به نام کمیسیون نفت تشکیل بشود و بالاخره کمیسیون نفت از شعبات ششگانه مجلس تشکیل شد و از هر یک از این شعب لااقل یک نفر از نمایندگان جبهه ملی انتخاب شد که در آن کمیسیون شرکت نماید و آن کمیسیون هم دکتر مصدق را به عنوان رئیس کمیسیون شرکت نفت انتخاب کرد. منصور در این عمل به قدری طفره رفت و مسامحه کرد که بالاخره مورد مخالفت سیاستهای خارجی هم قرار گرفت. از جمله علیالتحقیق آمریکاییها مؤثر در ساقط کردن او شدند. موقعی که او را ساقط میکردند، در پشت پرده هم مسئله زمامداری رزمآرا ترتیب داده میشد و این توطئه قبل از اینکه رزمآرا به مجلس بیاید از طرف جبهه ملی اعلام و به مردم هشدار داده شد. نمایندگان جبهه ملی اعلام کردند که مردم بدانید توطئهای در کار هست که یک حکومت دیکتاتوری نظامی بیاید و حقوق شما را ضایع کند و قرارداد نفت را هر طوری که بخواهند به تصویب برسانند. بالاخره در یک روز ناگهان منصور استعفا داد و بلافاصله رزمآرا به نخستوزیری رسید و کابینهاش را تشکیل داد.
نکته قابل توجه این است که در همین زمان هم فعالیت جدید فراماسونری در ایران صورت میگرفت. یعنی یک شخصی که متأسفانه اسمش در نظرم نیست، از کشورهای خاورمیانه به ایران آمد و با بعضی از فراماسونرهای قدیم ارتباط پیدا کرد و درصدد تشکیلات جدید برآمدند. این بار فراماسونری برخلاف دوره گذشته غالباً از اشخاص فرصتطلب و ماجراجو و متکی به سیاست بیگانه تشکیل شد و با فعالیت سریع و محرمانه یک سازمان نسبتاً وسیعی به وجود آوردند. علاوه بر تغییراتی که در کادر فراماسونری در حال احتضار قدیم دادند، فراماسونری ایران را که تا آن زمان وابسته به فراماسونری فرانسه بود به فراماسونری انگلستان وابسته کردند و در لوژ جدیدی که به نام همایونی تشکیل دادند، ظاهراً خود محمدرضا شاه هم عضویت یافته بود. این هم از وقایعی بود که در آنموقع به وجود آمد و در کتاب رائین به تفصیل دربارهی آن بحث شده است.
رزمآرا موقعی که کابینهاش را معرفی میکرد، در مجلس مواجه با مخالفت شدید دکتر مصدق و نمایندگان جبهه ملی شد. او محرمانه مشغول مذاکره با انگلیسها شد و در مجلس و در نطقهایش علناً میگفت: «مردمی و ملتی که قابلیت این را ندارند که لولهنگ بسازند چطور میتوانند یک شرکت عظیم نفت را که دارای آن همه دقایق تکنیکی و فنی است اداره کند و تجارتش را در دست بگیرد». در اینموقع آمریکاییها هم که حکومتش در دست دموکراتها بود به شرکت نفت و به انگلیسها گوشزد میکردند که باید نسبت به ایران گذشتهایی بکنند، بهخصوص که شرکتهای نفت آمریکایی در نقاط دیگر خاورمیانه قراردادهای خیلی مساعدتر از آنچه شرکت نفت انگلیسی با ایران داشت، بسته بودند. در این زمان به یاد دارید که ترومن رئیسجمهور آمریکا و آچسن وزیر خارجهاش و مکگی معاون وزارت خارجه بود. اینها معتقد بودند که شرکت نفت باید از سختگیریاش دست بکشد و به تقاضاهاش مشروع ایران جواب مساعد بدهد و در اینباره بهطور محرمانه و مخفی فشارهایی به انگلیسها وارد میآوردند. به این کیفیت رزمآرا ظاهراً موفق شده بود که یک قراردادی به دست بیاورد که بر مبنای ۵۰:۵۰ باشد. ولی وی هنوز جرأت اینکه آن را به مجلس بیاورد، در مقابل افکار عمومی و در مقابل اقلیت مجلس و جبهه ملی نداشت، گویا منتظر بود پایگاه محکمتر و قدرت بیشتری به دست بیاورد. اگر رزمآرا مانده بود، شاید میخواست تغییرات بزرگی به وجود بیاورد و شاه هم در باطن امر از او وحشت داشت. شاه در عین اینکه علاقهمند بود که این قرارداد مورد تصویب مجلس قرار بگیرد، اما از اینکه رزمآرا آن را انجام بدهد برای سلطنت خودش خوف داشت و رزمآرا هم در باطن امر توجه زیادی به شاه نداشت و نقشههای دیگری در سر میپخت. تا اینکه یک روز صبح ما خبردار شدیم و از خارج به من تلفن کردند که امروز رزمآرا در صحن مسجد شاه مورد ضربت قرار گرفت و به وسیله خلیل طهماسبی به قتل رسید. با قتل رزمآرا ورق برگشت و وضع دیگری در تاریخ ایران به وجود آمد که دربارهی آن باز به تفصیل صحبت میکنیم.
س- آقای دکتر سنجابی در رابطه با قتل رزمآرا شایعاتی هست که شاه در این مسئله دخالت مستقیمی داشت از طریق اسدالله علم و اصلاً میگویند که آن روز نمیخواست که به مسجد شاه برود ولی اسدالله علم به نخستوزیری میرود و او را با اصرار خودش به مسجد شاه میبرد که منجر به قتل او میشود. شما در این مورد چه اطلاعی دارید؟
ج- بله. این مطالب شهرت دارد. یکی از مجتهدین درجه اول فوت میکند و مجلس ختمی برای او در مسجد شاه برپا میشود.
س- آیتالله فیض.
ج- آیتالله فیض. علیالتحقیق علم پیش رزمآرا میرود و او را به مسجد میبرد. ولی این مطلب هم مثل توطئه تیراندازی به شاه جزو مسائلی است که در پردهی ابهام ماند و مردم دربارهی آن چیزهای مختلف گفتند. مسلماً قاتل او خلیل طهماسبی مردی فداکار و مؤمن و از جان گذشته بود و از روی ایمان این کار را کرد. او بهطوری که میدانید از فدائیان اسلام بود و فدائیان اسلام فعالیتهای تندی داشتند. قبل از رزمآرا دکتر عبدالحمید اعظم زنگنه هم بیجهت و بدون دلیل کشته شد.
س- ولی او چندان رابطهای با فدائیان اسلام تا آنجا که من به یاد میآورم نداشت.
ج- ولی بعداً قاتل او نیز با آنها مرتبط شد.
س- یعنی قاتل او در واقع بر سر نمره و این چیزها با او اختلاف داشت.
ج- ظاهراً بر سر نمره بود ولی بعد آنها او را نیز تحت حمایت خودشان گرفتند و خیلی هم اصرار داشتند که دکتر مصدق از اجرای حکم اعدام او که از دادگاه صادر شده بود خودداری کند و قنات آبادی هم در اینباره که پولی از او گرفته بود، خیلی اقدام کرد ولی مصدق زیر بار نرفت و آن حکم در مورد آن شخص به مورد اجرا گذاشته شد. او هم در همین زمینهها بود و همچنین آن توطئهای که نسبت به مرحوم دکتر حسین فاطمی شد که به دنبال همین عملیات فدائیان اسلام بود.
س- ولی موضوعی که اینجا هست دخالت آیتالله کاشانی در این جریان است. آیتالله کاشانی با شاه در ارتباط بود، در این تردیدی نیست. ولی در عین حال، با فدائیان اسلام هم در ارتباط بود. میدانید خلیل طهماسبی بعد از آزادی که مطابق رأی مجلس هفده بود به ملاقات کاشانی رفت ولی دکتر مصدق حاضر نشد او را بپذیرد. بنابراین، نشان میدهد که کاشانی هم با فدائیان اسلام و هم با دربار در ارتباط بوده است.
ج- فدائیان اسلام با مصدق میانه خوبی نداشتند.
س- ولی با کاشانی ارتباط داشتند.
ج- بلی. با کاشانی خیلی مرتبط بودند. بعداً میرسیم و صحبت میکنیم که کاشانی خودش هم تا حد زیادی از آنها میترسید.
س- بفرمایید.
ج- عرض کنم رزمآرا در تابستان ۱۳۲۹ به حکومت رسید و قتل او در اسفند ۱۳۲۹ بود. بعد از کشته شدن او اصل ملی شدن صنعت نفت به صورت یک ماده واحدهای در آخر اسفند ۱۳۲۹ به تصویب مجلس رسید. ولی در این موقع آقای حسین علا مدتی نخستوزیر شد. نخستوزیری خیلی بیدوام و بیاثر و در اردیبهشت بالاخره با جریاناتی که در مجلس پیش آمد بعضی از نمایندگان اکثریت مجلس به تصور اینکه دکتر مصدق آدمی منفی و هیچوقت حاضر به قبول مسئولیت نیست با این تصور و توهم پیشنهاد کردند که حل این مسئله و نخستوزیری را به دکتر مصدق واگذار کنیم و طراح این فکر حتی خود جمال امامی بود که دشمنی دیرین با مصدق و ملیون داشت. مصدق هم که برای فدارکاری نسبت به این امر حاضر بود از این فرصت استفاده کرد و گفت: «من به این شرط قبول مسئولیت میکنم که قانون ملی شدن صنعت نفت قبلاً به تصویب برسد و قانون ملی شدن صنعت نفت هم در اردیبهشت به تصویب رسید و در ۱۰ یا ۱۲ اردیبهشت ۱۳۳۰ بود که کابینه مصدق تشکیل شد. در آن کابینه بنده سمت وزارت فرهنگ را داشتم.
حالا از مزاحمتهایی که در مدت خدمتگزاری من در فرهنگ تودهایها فراهم آوردند و کارشکنیهایی که کردند و روزنامهها و جراید و اوراقپراکنیهای آنها و تظاهرات و اعتصاباتی که به راه انداختند صرفنظر میکنم و به اصل موضوع که مسئله نفت و اختلافات دولت انگلیس و ایران است، میپردازم.
بلافاصله بعد از استقرار حکومت مصدق اعتراضی از دولت انگلیس رسید و ضمناً هم تهدیدی از جانب آنها نمودار شد مبنی بر اینکه کشتیهای آنها حرکت بکنند و ایران را مورد تهدید قرار میدهند.
س- آقای دکتر، معذرت میخواهم قبل از اینکه راجع به این موضوع صحبت بکنید یعنی درگیری دکتر مصدق با انگلستان، میخواستم از شما تقاضا بکنم که لطف بفرمایید و برای ما توضیح بدهید که نقش شاه در واقع در رابطه با انتخاب دکتر مصدق به عنوان نخستوزیر چه بود؟
ج- شاه از مبارزات جبهه ملی و از دلیری مصدق و از پشتیبانیای که ملت از او میکرد به وضعی رسیده بود که به ناچار و ناگزیر تسلیم شد. شاه بعداً گاهی عنوان میکرد که او با مصدق همراهی داشته و با ملی شدن صنعت نفت همراهی کرده است ولی همه میدانند که این اظهارات دور از واقعیت و حقیقت است. شاه ناگزیر شد که این رأی مجلس را قبول بکند و در مقابل ارادهی مردم که حکومت مصدق را میخواستند، فرمان نخستوزیری او را صادر بکند و از روی رضا و رغبت و میل همکاری نبود و از روز اول هم روی خوشی به مصدق نشان نمیداد و دربارهی او همان فکر را داشت که نمایندگان اکثریت مجلس داشتند.
س- لطف بفرمایید و به ما توضیح بدهید که چگونه با شما تماس گرفته شد و از شما خواسته شد که در کابینه دکتر مصدق شرکت بفرمایید.
ج- برای بنده مسلم بود که مصدق بعد از اینکه انتخاب بشود مرا در کابینهاش وارد خواهد کرد برای اینکه من از همکاران و مشاوران دائم و تقریباً روزانهی او بودم. او بلافاصله به من تلفن و به منزل خود احضار کرد. بنده که آنجا رفتم به من گفت: «شما به سمت وزیر فرهنگ انتخاب شدهاید». بنده هم کمال افتخارم بود. همانجا هم تلفن به دربار کردند و گفتند که وزرای ما چون لباس رسمی ندارند و وسایل تهیه لباس رسمی برای آنها فراهم نیست اجازه بدهید که با همین لباس عادی بیایند و معرفی بشوند که ما با همان کیفیت خدمت شاه رفتیم و معرفی شدیم.
س- آقای دکتر من یک مقداری سؤال راجع به زمان وزارتتان دارم که اگر اجازه بفرمایید من این سؤالات را مطرح کنم؟
ج- خواهش میکنم.
س- یکی از این سؤالات این است که چه کسانی معاونین شما در وزارتخانه بودند؟
ج- عرض کنم من ابتدا آقای مهندس بازرگان را به سمت معاونت انتخاب کردم و او هم این سمت را قبول کرد و به کار پرداخت و مدتی هم مشغول بود تا اینکه دکتر مصدق مأموریتی برای اداره شرکت نفت به او داد. بعد از ایشان بنده یکی از کارکنان قدیم وزارت فرهنگ را که در اوایل خدمتم در وزارت فرهنگ رئیس مافوق من و مرد نیکنامی در فرهنگ بود موسوم به فیوضات معاون کردم و به آقای دکتر مصاحب مدیریت کل وزارت فرهنگ را دادم و دکتر محمد مکری را هم رئیس کل کارگزینی وزارت فرهنگ کردم. در آنموقع واقعاً علاقه داشتم که از درخشش استفاده بکنم، برای اینکه رئیس کانون فرهنگیها بود. ولی او در آنموقع به فعالیت تبلیغاتی و سیاسی مربوط به کانون فرهنگیان اشتغال داشت و بیشتر با عوامل مخالف من مربوط بود و بیشتر روزنامهاش جنبه انتقادی و اعتراض داشت از این جهت ممکن نشد که من از او به عنوان یک فرد مؤثر در امور اداری وزارت فرهنگ استفاده بکنم.
س- آقای دکتر، یک موضوعی را آقای طهمورث آدمیت به من گفتند در رابطه با آقای مهندس بازرگان که بعد هم یعنی در حدود یکسال و نیم پیش یک جزوهای به وسیله آقای فریدون آدمیت به نام «آشفتگی در فکر تاریخی» منتشر شد که در پاورقی آنجا این موضوع را آقای فریدون آدمیت تکرار کردند که آن موضوع از این قرار است که گویا زمانی به آقای دکتر مصدق پیشنهاد شده بود که آقای مهندس بازرگان را به عنوان وزیر فرهنگ انتخاب بکنند و آقای دکتر مصدق گفته بود که نه من به هیچوجه این کار را نمیکنم برای اینکه او اگر به وزارت فرهنگ برود، در آنجا فقه و شرعیات را عمومی میکند و چادر سر دختران میگذارد. این موضوع حقیقت دارد، شما اطلاعی دربارهی این موضوع دارید؟
ج- بنده باور نمیکنم چنین چیزی بوده باشد. برای اینکه دکتر مصدق بلافاصله بنده را انتخاب کرد و موضوع پیشنهادی هم اصلاً دربارهی بازرگان وجود نداشت و هیچکس هم دربارهی وزارت فرهنگ با او توصیهای یا گفتوگویی نکرده بود و خود من شخصاً به علت ارتباطی که با او داشتم او را به معاونت خود انتخاب کردم و مصدق هم از انتخاب او به هیچوجه نارضایی نشان نداد و دلیلش هم اینکه بعداً کار دیگری مربوط به شرکت نفت به او واگذار کرد.
س- بله. البته منظور این نبوده که قبل از اینکه شما را برای وزارت فرهنگ در کابینه دعوت بکنند مهندس بازرگان را قصد داشتند در یک دورهی بعدی گویا در کابینهی بعدی ایشان گفتند که یک همچین مسئلهای مطرح شده بود و دکتر مصدق شدیداً با این مخالفت کرده بود، شما اطلاعی ندارید؟
ج- نخیر. من اطلاعی ندارم.
س- سؤال دیگر من این است که شما روی چه شاخصهایی این معاونین خودتان را انتخاب کردید؟
ج- روی محبوبیتشان در بین فرهنگیان و سابقهی کار آنها. نظر حزبی و جبههای در این انتخابات نداشتم، بازرگان هم در آن زمان جزء جبههی ملی نبود. اداره فرهنگ در آن زمان مشکل بود از این جهت که تودهایها از طرفی به آشوبگری و تحریک و اعتصاب در مدارس دامن میزدند و از طرف دیگر از جهت بودجه در مضیقهی سختی بودیم و با قطع شدن درآمد نفت نمیتوانستیم بر بودجه وزارت فرهنگ افزایش متناسبی بدهیم و حال اینکه هر سال چندین هزار کلاس جدید لازم بود تشکیل بشود و هر سال میلیونها تومان برای فقط تأسیسات جدید لازم بود و ما ناچار بودیم با صرفهجوییها، کار وزارت فرهنگ را به راه بیندازیم و صرفهجویی هم بالطبع موجب نارضایی و بهانهگیری و اعتراضات از ناحیه مخالفین دکتر مصدق میشد. از طرف دیگر هم موضوع اوقاف بود که درباره آن عدهای نظر داشتند حالا که حکومت ملی تشکیل شده، ادارهی موقوفات باید تحت نظر آقایان روحانیون باشد و آیتالله کاشانی علاقه داشت که از محل وجوه اوقاف مصارفی مطابق دستور او به عمل بیاید و حتی در اینباره چندین نامه به من نوشت و علناً خواسته بود که به اشخاص معینی وجوهاتی از محل اوقاف بدهیم و من ناگزیر بودم که این مطالب را قبول نکنم، برای اینکه اوقاف قانونی داشت و مصارف وجوه موقوفات معلوم بود. موقوفه اگر معلومالمصرف بود، درآمد آن بایستی به همان مصرف برسد و اگر متعذرالمصرف بود، برای متعذرالمصرف قانون مصارفی را معین کرده بود که ما خارج از آن موارد نمیتوانستیم مثلاً به یک روحانی و یا شخص دیگری از وجوه اوقافی پول بدهیم. حالا که صحبتش پیش آمد، به عنوان مثال بگویم ایشان به من نامهای نوشتند که مبلغ پنجهزار تومان که برای آن زمان پول نسبتاً قابل توجهی بود به پدر شمسالدین قناتآبادی بدهم. و من ناچار بودم فرمایش ایشان را که به سود او هم نبود، رد بکنم. ولی مدیرکل اوقاف را از یکی از هواداران ایشان انتخاب کردم که او هم جوان درستی بود و درست عمل میکرده است.
س- چه کسی بود آقای دکتر؟
ج- آقای دکتر شروین بود.
س- سؤال دیگر من مربوط به اقدامات شما در وزارت فرهنگ است. من میخواستم از شما تقاضا بکنم که لطف بفرمایید و اقداماتی را که شما در وزارت فرهنگ به عمل آوردید، برای ما توضیح بدهدی و در عین حال بفرمایید که کدام یک از آنها با موفقیت همراه بوده و کدامیک نبوده است.
ج- عرض کنم مدت خدمت من در وزارت فرهنگ خیلی محدود بود. بیش از چند ماه طول نکشید و در آن چند ماه هم بیشتر اشتغال من، بهطوری که حالا توضیح میدهم، مصروف مسئلهی نفت بود. من نماینده دولت ایران در تمام هیئتهای نفتی و در مذاکرات با خارجیان بودم و همراه مصدق جزو هیئت نمایندگی ایران به آمریکا رفتم. اگر ادعا کنم که در آن چند ماه تغییرات حساسی در امور فرهنگی ایران به وجود آوردهام، گزافگویی خواهد بود. تمام سعی من بر این بود که فرهنگیان را تا حدودی که میتوانم راضی نگاه بدارم، احتیاجات فرهنگی مملکت را برآورده کنم، مدارس را بهطور صحیح و منظم ترتیب بدهیم، افرادی را که شهرت خوب ندارند رد کنیم و با استمداد از افرادی که شناسایی در میان فرهنگیان دارند، حتیالامکان افراد شایستهای را برای سازمانها و مؤسسات فرهنگی انتخاب کنیم. تقریباً اوایل پاییز همان سال بود که انتخابات مجلس دورهی هفدهم شروع میشد. من از آقای دکتر مصدق تقاضا کردم که اجازه بدهند من به کارهای پارلمانی و سیاسی بپردازم و در انتخابات شرکت کنم. ایشان فرمودند: «به این شرط قبول میکنم که جانشین خودتان را معرفی کنید». بنده هم صورتی مرکب از ده، دوازده نفر نوشتم و خدمت ایشان بردم. بر حسب اتفاق نفر اول آقای دکتر محمود حسابی بود، نفر دوم دکتر آذر و همینطور اشخاص دیگر. دکتر محمود حسابی در زمان سناتوریاش طرفداری از ملیون و مصدق میکرد و شهرت بسیار خوبی به عنوان یک دانشمند داشت و در میان فرهنگیان موجه و معروف به درستی بود. دکتر مصدق هم از این نکات خبر داشت و به من گفت: «اگر ایشان را حاضر بکنید و بیاورید من قبول میکنم». بنده هم تلفن به دکتر محمود حسابی کردم و ایشان را با خود خدمت دکتر مصدق بردم و به وزارت فرهنگ منصوب شدند و من هم آمادهی رفتن به کرمانشاه و شرکت در انتخابات شدم.
روایتکننده: آقای دکتر کریم سنجابی
تاریخ مصاحبه: هفدهم اکتبر ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهر چیکو- کالیفرنیا
مصاحبهکننده: ضیاءالله صدقی
نوار شماره: ۱۰
پس از سه ماه مبارزه انتخاباتی سخت در کرمانشاه که نه تنها خودم به عنوان نماینده اول انتخاب شدم، بلکه سه نفر دیگر نمایندگان آن استان نیز از طرفداران جبهه ملی انتخاب شدند و چنین پیروزی نمایانی به دست آمده بود. در روز اول مراجعت به تهران، مستقیماً به زیارت آقای دکتر مصدق رفتم. ایشان برخلاف انتظار نه تنها روی خوشی نشان نداد، بلکه با ناراحتی و شکایت گفت: «این چه شخصی بود که برای وزارت فرهنگ معرفی کردید؟» گفتم آقا من یک استاد دانشمند و نیکنام دانشگاه و یک فرد موجه و طرفدار نهضت ملی را جزء جمعی دیگر خدمت شما معرفی کردم. اگر او کجخلقی داشته و یا نتوانسته با شما همکاری کند، چه تقصیری متوجه من است. اختلاف آنها بر سر مسائل اداری بود.
س- بر سر مسئله دبیرستان البرز و دکتر مجتهدی پیش آمد.
ج- بله. بر سر دبیرستان البرز و دکتر مجتهدی بود. بعد از ایشان آقای دکتر مصدق، دکتر آذر را انتخاب کردند که خوشبختانه دکتر آذر رضایت خاطر ایشان را تا آنجایی که من اطلاع دارم به نهایت خوبی جلب کرد. حال باز برگردیم بر سر مطلب.
راجع به حکومت مصدق و پیشامدهای آن زمان تا به آنجا رسیدیم که بعد از تشکیل آن حکومت بلافاصله دولت انگلیس به قانون ملی شدن نفت اعتراض کرد و اعتراضنامهی شدیدی به دولت ایران داد. دولت هم بلافاصله جوابی بر طبق اصول حقوق بینالملل و اختیارات ملی هر دولت به انگلیس داد. آمریکا هم در آنموقع علاقه نشان میداد که طرفین با مدارا و مسالمت به اختلافشان خاتمه بدهند. انگلیسها تهدید جنگی کردند. تهدید حرکت دادن کشتیها و این حرفها، ولی دولت ایران به توپ و تشر آنها توجهی نکرد. ما متوجه بودیم که آنها نمیتوانند در این موقع به یک چنین عملی دست بزنند. این بود که دولت انگلیس به دیوان لاهه شکایت برد و از آن دیوان تقاضای صدور قرار موقت برای عدم اجرای قانون ملی شدن نفت کرد. موقعی که دیوان شکایت دولت انگلیس را برای ما فرستاد و برای رسیدگی به آن اعلام وقت کرد، صحبتهایی دربارهی آن در هیئت وزرا شد و با بعضی از حقوقدانان و وکلاء دادگستری مشاوراتی به عمل آمد و لایحهای برای جواب به دادگاه لاهه تهیه شد که آن لایحه را اصولاً آقای حسن صدر تنظیم و با آهنگ جذاب خویش قرائت کرد و بیشتر جنبه احساسی و هیجانی داشت مبنی بر اینکه ایران مظلوم شده و مورد تجاوز استعمارگران قرار گرفته و از حق قانونی خویش استفاده کرده است. لایحه از لحاظ ادبی و احساسی خیلی خوب بود ولی جنبه حقوقی محکم نداشت. دکتر شایگان نماینده ایران و با حسن صدر به لاهه رفتند و به آنها هم دستور داده شد که به عنوان نماینده رسمی ایران در جلسه شرکت نکنند. همهی اینها شاید پیشبینیهای درستی نبود. به هر حال، نظر به اینکه ما آمادگی کافی نداشتیم و این دو نفر رفیق ما هم که به آنجا میرفتند، حدود مأموریتشان درست مشخص نبود. دیوان لاهه بدون رسیدگی به صلاحیت خود بر طبق درخواست دولت انگلیس علیه ما رأی داد و قرار توقیف موقت عملیات اجرایی مربوط به قانون ملی شدن نفت را در مورد شرکت نفت انگلیس صادر کرد. وقتی این قرار به ما ابلاغ شد و در هیئت وزرا مورد بحث قرار گرفت، بنده موضوع صلاحیت دیوان لاهه را مطالعه کرده بودم. شما میدانید که صلاحیت دیوان لاهه و شناسایی صلاحیت آن برای دولتها اختیاری است یعنی هر دولتی حق دارد در حدود مالکیت خودش به ترتیبی که مقتضی میداند، صلاحیت دیوان لاهه را نسبت به خودش قبول بکند و یا بعضی مسائل را استثنا بنماید. بنابراین، بنده به این مطالعه مشغول شدم که ما صلاحیت دیوان لاهه را در مورد دعاوی مربوط به ایران به چه ترتیب و تا چه حدودی شناختهایم. بنده قانونی را که مجلس ایران راجع به قبول صلاحیت آن دیوان درباره ایران وضع کرده و عین آن قانون ترجمه شده و به عنوان شناسایی صلاحیت آن نسبت به ایران به سازمان ملل ابلاغ شده بود، مطالعه کردم و دیدم بر طبق آن قانون دیوان ابداً حق رسیدگی و صلاحیت رسیدگی به این موضوع را ندارد. در هیئت وزرا این نکته را مطرح کردم که این دیوان تا موقعی که صلاحیت خودش محرز نشده نمیتواند و حق هم ندارد که یک قرار موقت در اینباره صادر بکند. بنده که این حرف را زدم خیلی مورد توجه قرار گرفت. آقای دکتر مصدق گفت: «ما به عنوان اعتراض بایستی صلاحیت دیوان را اصلاً پس بگیریم و یک لایحه قانونی به سازمان ملل بفرستیم». بعد پرسید: «کدامیک از آقایان مأمور تهیهی این لایحه خواهد شد؟» و سپس اشاره به من کرد و گفت: «ایشان باید بنویسند». بنده شب که به منزل آمدم تا ساعت سه بعد از نیمه شب نشستم و یک لایحه در هفت صفحه تنظیم کردم و دلایل عدم صلاحیت دیوان را برای رسیدگی به این موضوع بر مبانی حقوق بینالمللی توضیح دادم و نتیجه گرفتم که چون دادگاه بدون توجه به صلاحیت خود به تقاضای دولت انگلستان قراری علیه ما صادر کرده که صلاحیت آن را نداشته به این مناسبت ما قبول صلاحیت دیوان را پس میگیریم و قرار صادر شده را نیز غیرقانونی و بیاثر میدانیم. خوشبختانه مطالعاتی که بنده در این مورد کردم و لایحه که نوشتم فوقالعاده کافی و درست بود و حال آنکه در آن موقع بنده به عواقب آن و اینکه ممکن است این لایحه بعداً مورد استفاده و استناد قرار بگیرد، توجه نداشتم. صبح زود آقای دکتر مصدق با حال خسته به من تلفن کرد و گفت: «کاری کردید؟» گفتم بله. حاضر است. گفت: «بیاورید و بیایید اینجا». بنده آنجا رفتم و ایشان روی تختخواب دراز شده بود. آن هفت صفحه را برای ایشان خواندم. بلند شد اشک در چشمش حلقه زد و صورت مرا بوسید. تلفن به آقای کاظمی وزیر خارجه کرد و گفت: «دکتر سنجابی کار ما را ساده کرده است» و او را احضار کرد. کاظمی آمد و من متنی را که نوشته بودم به ایشان دادم. آقای دکتر مصدق گفت: «بدهید این را ترجمه کنند و همین را به سازمان ملل ابلاغ کنید». حالا آقای کاظمی با ذوق ادبی و ذوق سیاسی خود در آن تغییراتی داد یا خیر بنده خبر ندارم، ولی یقین دارم که اکنون نیز باید آن اوراق که به خط من نوشته شده و پیشنویس لایحه میباشد باید در بایگانی وزارت خارجه موجود باشد.
خلاصه، این اعتراضنامه قانونی را ما به سازمان ملل فرستادیم و به قرار صادر شده از طرف دیوان لاهه ترتیب اثر ندادیم. از آن پس دولت انگلیس به شورای امنیت شکایت کرد و آقای دکتر مصدق به این فکر افتاد که خودش در این کار شرکت کند و یک هیئتی با خودشان به آمریکا ببرند. جزو افرادی که برای همراهی در خدمت ایشان انتخاب شدند، یکی بنده بودم. کتابچه یا لایحهای از طرف شورای امنیت برای ما فرستاده شده بود که محتوی بر اعتراضنامه و شکایت دولت انگلیس بود. بنده آن را گرفتم و مطالعه کردم. مدت یک هفته بعدازظهرها به وزارتخانه نمیرفتم و روزی چند ساعت در منزل خود مینشستم و در پاسخ به آن شکایتنامه یک لایحه در قریب بیست صفحه ترتیب دادم. وقتی هیئت نمایندگی ما انتخاب شد و حرکت کردیم در آن هیئت اشخاصی را که به یاد دارم اگر اشتباه نکنم، اینها بودند. اللهیار صالح، دکتر شایگان، بقایی، دکتر متین دفتری، عباس مسعودی، شجاعالدین شفا که آن وقت رئیس تبلیغات ما و گناه انتخابش بر گردن من بود.
س- شجاعالدین شفا را شما معرفی کرده بودید؟
ج- متأسفانه بلی. چون شجاعالدین شفا عضو حزب میهن ما و در کمیتهی مرکزی آن حزب بود و من او را جوانی سرشار از ذوق و وطندوست میشناختم.
همینکه طیارهی ما به راه افتاد، بنده خدمت دکتر مصدق رفتم. در طیاره یک قسمت مخصوص برای ایشان ترتیب داده بودند که تختخواب داشت و روی آن دراز میکشیدند. و یک حائل و پرده هم داشت که از قسمتهای دیگر جدا بود. به ایشان گفتم که من در این مدت مشغول مطالعه این موضوع بوده و یک لایحهی جوابی به شکایتنامه انگلستان تهیه کردهام. گفت: «خدا سلامتتان بدارد، حالا حاضر است؟» گفتم بله. گفت: «بیاورید و بخوانید». بنده در خدمت ایشان نشستم و قریب یک ساعت بیشتر یا کمتر آن لایحه را قرائت کردم. بسیار خوشحال شد. بلند شدند و آمدند و به آقایان دیگر گفتند: «دکتر سنجابی کار ما را آسان کرده است، شما همین لایحه را بگیرید، بخوانید و اصلاحاتی که لازم میبینید در آن بکنید. بعد هم آن را به مترجمها بدهید». ما هم مترجم فرانسه با خودمان برده بودیم و هم مترجم انگلیسی. بله آقایان صالح، دکتر شایگان، متین دفتری، دکتر بقایی و دیگران نشستند و مشغول مطالعه آن لایحه شدند جرح تعدیلی در آن وارد کردند تا رسیدیم به نیویورک. در آنجا، نمایندگان ما یکی آقای انتظام بود و دیگر دکتر علیقلی اردلان.
س- نصرالله انتظام.
ج- بله. نصرالله انتظام. در واقع، این نمایندگان دولت آن کمکی که باید در راهنمایی به ما و در شناختن اشخاص و ارتباط با اشخاص به ما بکنند، نکردند. ما یعنی دکتر شایگان و من به وسیله یکی دیگر از نمایندگان ما یعنی آقای دکتر عبده با یک کارشناس بینالمللی و کارشناس حقوقی، که از دانشگاه هاروارد یا از دانشگاه نیویورک فارغالتحصیل شده و یک جوان یهودی بود، مرتبط شدیم. او از ما خواهش کرد که اسم او را نبریم و لایحه دفاعی ما که به وسیله مترجمین خود ما ترجمه شده بود، از لحاظ سبک انشاء و عبارات تجدیدنظر کرد و صورت منظمتری به آن داد و در ازای آن فقط هزاروپانصد دلار گرفت که به دستور آقای دکتر مصدق، بنده که ضمناً خزانهدار هیئت بودم، چک به ایشان دادم.
س- این کار را آقای نصرالله انتظام و دیگران که نماینده ایران در سازمان ملل بودند، انجام ندادند؟
ج- نخیر. خلاصه، در جلسهی شورای امنیت آقای دکتر مصدق به فرانسه نطق مختصری ایراد کرد و بعد با حالت هیجان خطاب به اعضای شوراگفت: «ملت ایران ملت مظلومی است. شما به این ملت رحم بکنید و نگذارید که زورگویان این ملت را که بر خاکستر سیاه نشسته است از بین ببرند». بعد از ایشان متن لایحه ما را آقای اللهیار صالح خواندند. از آن پس نمایندگان مختلف مذاکره و صحبت و اظهارنظر کردند. نماینده دولت شوروی اظهار داشت که اگر شورای امنیت بخواهد علیه ایران رأی صادر کند وتو خواهد کرد. نماینده فرانسه پیشنهاد کرد که چون این دعوا در دیوان لاهه مطرح شده و چون دولت ایران اعتراض به صلاحیت دیوان دارد، تا موضوع صلاحیت دیوان لاهه رسیدگی نشده، رسیدگی به این امر در شورای امنیت متوقف گردد. به پیشنهاد نماینده دولت فرانسه رأی گرفتند و تصویب شد و این در واقع پیروزی بزرگی برای ایران بود، زیرا شورای امنیت دعوای دولت انگلیس را متوقف ساخت. در همین زمان که ما در نیویورک بودیم و بعد از آن به واشنگتن رفتیم. در آنجا از رادیو شنیدیم که انتخابات جدید انگلستان صورت گرفته و چرچیل از حزب محافظهکار پیروزی یافته و نخستوزیر انگلستان شده است. فوراً متوجه شدیم که وضع تازهای در دنیا پیش آمده و ما با مشکلات جدید مواجه خواهیم شد. در واشنگتن که بودیم آقای دکتر مصدق با وزیر خارجه آمریکا اچسن و با مکگی معاون او و با ترومن رئیسجمهور آمریکا مذاکرات و صحبتهایی کردند و توجه آنها را از لحاظ جهانی و حقوق انسانی و از لحاظ اینکه ملت ایران حق دارد که از منابع خود استفاده کند، جلب کردند و رویهمرفته هرچند دولت آمریکا پشتیبانی رسمی از موضع انگلیس میکرد، ولی در ضمن هم قبول داشت که به حقوق ایران تجاوز شده و سعی میکرد به نحوی شرکت نفت را که آن همه سوءاستفاده کرده و دولت انگلستان را وادار کند که روش خود را نسبت به ایران تعدیل کند. بنابراین، در آن زمان تا حدی به صورت ملایم و نه به صورت کمک و پشتیبانی جدی دولت وقت آمریکا که در دست دموکراتها بود، تمایل به تقویت ایران نشان میداد. بنده این مطلب را فراموش کردم عرض کنم که قبل از اینکه ما به شورای امنیت بریم، دو هیئت نمایندگی از طرف انگلیس به ایران آمدند. هیئت اول تنها از طرف شرکت نفت بود، زیرا دولت ایران خود را مستقیماً با آن شرکت طرف میدانست و نه با دولت انگلیس. برای مذاکرهی با آن هیئت نمایندگانی از طرف دولت انتخابشدند که بنده هم جزو آنها بودم. از مذاکرات با نمایندگان شرکت نفت نتیجهای حاصل نشد، زیرا آنها، آنچنان آموخته به غرور استعمارگری و اندیشه سودطلبی و بیاعتنایی به مردم استثمارزده بودند که حاضر نمیشدند چیزی درباره ملی کردن بگویند و یا بشنوند و حال آنکه نمایندگان ایران میخواستند آنها را به مذاکراه دربارهی نحوه پرداخت غرامت بکشانند.
در این موقعها، هاریمن شخصیت سیاسی معروف آمریکا سفری به ایران کرده و با مصدق مذاکراتی به عمل آورده بود. برای بار دوم با کوششهای دولت آمریکا قرار بر این شد که هیئت مجددی از طرف انگلستان تحت سرپرستی استوکس وزیر درجه اول کابینه آن دولت به ایران بیاید و از طرف دولت آمریکا هم هاریمن میانجی و میاندار باشد. آنها به ایران آمدند و باز آقای دکتر مصدق هیئتی را معین کردند که در این هیئت از اعضای دولت آقای وارسته وزیر دارایی و آقای سیدباقرخان کاظمی وزیر خارجه و بنده وزیر فرهنگ بودیم، اعضای دیگر هیئت ما تا آنجا که به خاطر دارم دکتر متین دفتری، مهندس حسیبی و دکتر شایگان بودند. ریاست هیئت ما را وارسته وزیر دارایی بر عهده داشت. در آنجا پس از مذاکرات و تعارفاتی که به عمل آمد، هیئت نمایندگی انگلستان پیشنهادی عرضه کردند مبنی بر اینکه یک نوع ملی شدن را قبول دارند و برای ادارهی امور نفت یک شرکت ایرانی تشکیل شود، ولی آن شرکت اختیارات و نمایندگی را به یک شرکت انگلیسی بدهد که مانند یک چتری بر سر آن باشد و بتواند امور مربوط به اداره و استخراج و فروش نفت را در دست داشته باشد. هیئت نمایندگی ایران این پیشنهاد را رد کرد و دکتر مصدق به آنها گفت: «که ما یک نوع ملی شدن را قبول نداریم، ملی شدن را به معنی حقیقی آن میخواهیم».
بنده به خاطر دارم در شبی که ضیافتی به احترام آنها در کاخ نیاوران داده میشد، در آن مهمانی نطق نماینده ایران را در برابر آن آقایان بنده کردم. من به هاریمن خطاب کردم و گفتم: «شما نماینده یک دولت دموکرات و آزادیخواه هستید، با سوابقی که دولت شما با ما چه از دوره ویلسون و چه در دوران روزولت داشته، ما از شما انتظار داریم که وظیفهی جهانی خود را با رعایت عدالت انجام بدهید». به استوکس هم گفتم: «شما نماینده حزب کارگر هستید. شما در گذشته همیشه ایران را به منزله سنگری برای حفظ منافع خود دانستهاید. من از شما سؤال میکنم که اگر ایران سنگری برای منافع شما بوده، چرا نمیخواهید این سنگر آباد و آزاد و محکم باشد و چرا باید یک خرابه باشد. ما جز این تقاضایی نداریم که از منابع ملی خودمان به نفع ملت ایران استفاده کنیم و با دنیای غرب هم روابط دوستانه در حدود استقلال خود داشته باشیم. شما که نماینده یک حزب کارگر هستید و خودتان در داخل کشورتان منابع متعددی را ملی کردهاید، چرا به این حق ایران توجه نمیکنید». این سخنرانی بنده خیلی آن شب مورد توجه نمایندگان ایران قرار گرفت و به آقای دکتر مصدق گزارش دادند و ایشان روز بعد به من گفتند: «شما ریاست هیئت نمایندگی ایران را به عهده بگیرید». بنده خدمت ایشان عرض کردم وزیر معارف را به این کار چهکار. این کار یا باید بر عهدهی وزیر دارایی باشد یا وزیر دادگستری و یا وزیر خارجه و بنده آنچه از عهدهام برآید، انجام خواهم داد.
ضمناً باید این نکته را همین جا تذکر بدهم برخلاف آنچه آنها در آمریکا و انگلیس و جهان انتشار میدادند که دولت ایران بدون در نظر گرفتن پرداخت غرامت نفت را ملی کرده است، علاوه بر آنکه این امر در قانون ملی شدن کاملاً پیشبینی شده و مصدق هم قبول آن را مکرر اعلام داشته بود. انگلیسها به هیچوجه حاضر نبودند که حتی دربارهی آن مذاکره بکنند. هاریمن و استوکس چندبار با خود دکتر مصدق نیز گفتوگو کردند. مصدق حتی به آنها گفته بود که حاضر است تمام کارمندان فنی انگلیسی شرکت نفت را بر سر کارهایشان نگاه بدارد ولی آنها باید در خدمت دولت ایران و شرکت ملی نفت باشند. با بینتیجه ماندن مذاکرات و پیشنهاد مسخرهی یک نوع ملی شدن مصدق اعلام کرد که برای اجرای قانون چارهای جز خلع ید از شرکت غاصب نفت ندارد و بدینمنظور هیئتی از جمله حسین مکی و مهندس بازرگان را برای اجرای خلع ید، عازم مناطق نفتی کرد. انگلیسها هم به تصور اینکه عمل اداره و استخراج و تصفیه نفت بهکلی تعطیل خواهد شد دستور دادند که تمام اتباع آنها از کارهای خویش کنارهگیری کنند و آماده ترک ایران بشوند. بدینترتیب، از مذاکرات با هیئت استوکس و هاریمن هم نتیجهای حاصل نشد و از آن پس بود که انگلیسها به شورای امنیت مراجعه کردند که تفصیل آن گذشت. موقعی که ما در واشنگتن بودیم اضطرابات و هیجاناتی در دانشگاه تهران برپا شده بود، دانشجویان اعتصاب کرده و اعضای شورا را در محل دانشگاه توقیف کرده بودند.
س- اعتصاب تودهایها را میفرمایید؟
ج- بله. اعتصاب تودهایها. شورای دانشگاه را توقیف کرده بودند. این بود آقای کاظمی که قائممقام دکتر مصدق در تهران بودند، تلگراف کردند و دکتر مصدق به من امر کرد که زودتر از واشنگتن حرکت کنم و به ایران برگردم. بنده زودتر از آنها برای رسیدگی به کارهای فرهنگ و دانشگاه به ایران برگشتم و به هر ترتیبی بود آن سر و صداها را خواباندیم. همانطور که قبلاً توضیح دادم یکی، دو ماه قبل از آنکه عمر مجلس به پایان برسد، بنده از آقای دکتر مصدق خواهش کردم که چون بیشتر وقت من در کارهای مربوط به نفت صرف میشود و علاوه بر این، در مجلس لازم است که ما نیروی قویتری داشته باشیم. اجازه بدهید که از کار وزارت فرهنگ کنارهگیری و در انتخابات کرمانشاه شرکت بکنم، شاید از این لحاظ بتوانم خدمت مفیدتر و بهتری انجام بدهم که این را آن روز توضیح دادم و ایشان هم باید آن شرایط قبول کردند و آقای دکتر محمود حسابی وزیر فرهنگ شدند.
بنده به کرمانشاه که رفتم اواخر پاییز بود و تقریباً تمام مدت زمستان جریان آن انتخابات طول کشید. متأسفانه استانداری که ما در آنجا داشتیم، با اینکه از وابستگاه آقای صالح بود و خودش را منسوب به ما میدانست، ولی در واقع، برای مخالفین ما کار میکرد. این استاندار آقای تیمسار شیبانی بود. او فوقالعاده در امر انتخابات کارشکنی و مداخله کرد. من به آقای دکتر مصدق تلگراف کردم و به ایشان اطلاع دادم، به اللهیار صالح که وزیر کشور بود، خبر دادم و بالاخره با مقاومتهایی که کردیم و جنبش عمومی مردم کرمانشاه که بیش از سیهزار نفر به استقبال بنده آمده بودند در آن انتخابات که فوقالعاده آزاد و همگانی بود هر چهار نفر نماینده استان کرمانشاه از جبهه ملی انتخاب شدند و تمام نمایندگان دورههای گذشته که در انتخابات شرکت کرده بودند، شکست خوردند و بنده توانستم با یک پیروزی نمایان در روز عید نوروز به تهران برگردم و به زیارت دکتر مصدق بروم.
س- آقای دکتر، اسم کوچک تیمسار شیبانی چه بود؟ یادتان میآید؟
ج- کاظم شیبانی بود.
بله. اوایل سال ۱۳۳۱ بود که انتخابات دورهی هفدهم هنوز در بعضی از شهرستانها جریان داشت. در سال ۱۳۳۰ و در اوایل سال ۱۳۳۱ بیش از هشتاد نفر نماینده انتخاب شده بودند که از جمله تمام ۱۲ نفر نمایندگان تهران از جبهه ملی انتخاب شدند و در رأس آنها حسین مکی بود، ولی چون دربار و ارتش به حکم دربار مداخله میکردند و جمعی از نمایندگان غیرواقعی مردم به تحمیل همین فرمانداران و مأمورین ارتش و شهربانی با دستورهای مستقیم و غیرمستقیم که از عناصر درباری صادر میشد، انتخاب شده بودند و دربار کوشش داشت که به همان ترتیب در انتخاب بقیه نمایندگان مداخله کند و محرک آن در این امر سیاستهای ذینفع خارجی بودند دکتر مصدق احساس خطر کرد و تصمیم گرفت که انتخابات را در همان هشتادوچند نفری که انتخاب شده و حد نصاب قانونی را دارا بودند، متوقف کند. نمایندگان همه در تهران جمع شدند و مجلس هفدهم تشکیل گردید. در همان اوایل سال ۱۳۳۱ که هنوز چند جلسه بیشتری از کار مجلس نگذشته و هیئت رئیسه آن هم انتخاب نشده بود که آقای دکتر مصدق اعلام کردند که باید برای دفاع از حقوق ایران در موضوع صلاحیت دیوان دادگستری بینالمللی به لاهه بروند. بنده را خواستند و با من مشورت کردند که چه اقدامی باید بکنیم؟ بنده بایستی اقرار بکنم که به ایشان عرض کردم رفتن ما به دیوان لاهه به منزله رفتن گوسفند است به پای خودش به قربانگاه. اینقدر وحشت داشتیم از آن قرار ناحقی که قبلاً دیوان بدون توجه به صلاحیت خودش صادر کرده بود که بیم آن داشتیم این بار نیز ما را در مذبح استعمار جهانی قربانی بکنند. دکتر مصدق به من جواب داد: «اگر درصد شانس ده شانس یا پنج شانس داشته باشیم من باید این کار را که مصدق هستم انجام بدهم که فردا ملت ایران نگوید که یک شانسی در اینجا بود و من در انجام آن کوتاهی کردم». بعد از من پرسید: «شما با من میآیید؟» گفتم اگر بنده را لازم بدانید در خدمت خواهم بود. این بود که در هیئت دوم هم که به دیوان لاهه رفتیم تقریباً همان اشخاص سابق بودند به اضافهی دکتر حسین فاطمی وزیر خارجه و منهای دکتر متین دفتری. از جمله اعضای هیئت اللهیار صالح، انتظام، شایگان، بقایی و مهندس حسیبی بودند. از روزنامهنگاران نیز نماینده روزنامه اطلاعات، نماینده روزنامه کیهان و حسن صدر بودند. وقتی که وارد لاهه شدیم آقای دکتر مصدق بنده و دکتر شایگان را خواست و یک کتابچه مانندی را که در حدود بیست و پنج صفحه کمتر یا بیشتر به خط ریزنوشته بشده بود به ما داد و این کتابچه نوشتهی دکتر متین دفتری بود راجع به شیوهی دفاع در دیوان لاهه. اساس و مبنای دفاع بر این بود که چون قرارداد ۱۳۱۲، قراردادی را که رضاشاه با انگلیسها مجدداً بسته بود، یک قرارداد کرهی یعنی اجباری است و به حکم زور و حکومت دیکتاتوری بر ملت ایران تحمیل شده است قدرت قانونی ندارد. آقای دکتر مصدق یک کارتون بزرگ از تلگرافاتی که در آن زمان وزارت کشور به شهرستانها صادر کرده و در آن تلگرافهای محرمانه دستور انتخاب افراد معین برای هر یک از شهرستانها داده شده بود با خود آورده بود با ترجمه آنها به زبان فرانسه که آنها را به عنوان دلیل به دیوان ارائه بدهد. ایشان آن لایحه و آن کارتن را به ما دادند. بنده بعد از مطالعه خدمت ایشان گفتم جناب دکتر من با این شیوه دفاع به هیچوجه موافق نیستم و این دفاع ما را به محکومیت میبرد. گفت چرا؟ گفتم برای اینکه ما احتیاجی به آن نداریم. علاوه بر این استناد به اینکه قراردادی کرهی و اجباری بوده رفع مسئولیت از ما نمیکند، در واقع، ما تصدیق به وجود قرارداد کرده منتها از دادگاه خواستهایم که به غیرقانونی بودن آن رسیدگی کند و این خود به منزلهی دعوت دادگاه برای رسیدگی است و حال آنکه اصلاً ما این دادگاه را صالح برای این امر نمیدانیم. بهعلاوه، بنده در این مورد سؤالی دارم و آن این است آیا دو دولتی که با هم جنگ میکنند و یکی از آنها مغلوب میشود و دولت غالب بر او یک قرارداد صلح تحمیل میکند، آیا آن قرارداد صلح کرهیتر است یا این قراردادی که ما به هر کیفیت با انگلیسها بستهایم. گفت: «واضح است که آن قرارداد به اصطلاح صلح دولت شکست خورده، اگر روزی زورش برسد میتواند با اتکاء به قدرت خود قرارداد را اجرا نکند ولی مطابق حقوق بینالمللی نمیتواند بگوید این قرارداد قانونی نیست. علاوه بر این در این مدت ده، پانزده سال دوران رضاشاه ما پنجاه تا، صد تا، دویست تا قرارداد با همهی دولتهای جوان بستهایم بیش از هزار قانون در این مدت، در همین مجلسهای ما، مجلسهایی که همه به همین ترتیب انتخاب شدهاند به تصویب رسیده است. اگر آن حکومت قانونی نبوده، لااقل تصدی حکومت داشته و به اصطلاح حقوقی Gouvernment de fait بوده است. همین قانونی که ما اکنون میخواهیم به آن استناد کنیم که بر طبق آن دیوان لاهه صلاحیت رسیدگی به این دعوی را ندارد، قانونی است که از همین مجلسهای ما وضع شده است. در این بین پروفسور رولن نیز وارد شد. بنده در یادداشتهای دکتر بختیار دیدم که نوشته است گویا رولن را او معرفی کرده است. این ادعا مطلقاً و صددرصد کذب محض است. رولن فقط از طرف حسین نواب سفیر کبیر ما در لاهه که با او مذاکره کرده بود، به دکتر مصدق معرفی شده بود. وقتی که پروفسور رولن به لاهه آمد، ما دربارهی شیوهی مدافعه با او صحبت کردیم. او به دکتر مصدق گفت: «ایراد و بحث دربارهی کرهی بودن قرارداد به منزلهی پذیرفتن صلاحیت و دعوت کردن دادگاه برای رسیدگی به اعتبار یا عدم اعتبار آن است و این به هیچوجه به صلاح شما نیست و نیازی هم به آن نیست». وقتی که رولن هم این نظر را تأیید کرد دکتر مصدق هم از آن موضوع به کلی صرفنظر کرد. بعد موضوع انتخاب قاضی اختصاصی ایران برای شرکت در دادگاه مطرح شد. ما چندان نظر موافقی با آن نداشتیم زیرا امیدی به رسیدگی دیوان نداشتیم. پروفسور رولن به دکتر مصدق گفت: «شما حتماً باید قاضی انتخاب کنید زیرا اولاً این قاضیها انسانند، عدم شرکت شما را یک نوع توهین به خود تلقی میکنند. بهعلاوه، در نزد خود فکر خواهند کرد شما که خودتان ذیحق هستید و حق قضاوت و رأی دارید از دادن رأی خودتان خودداری میکنید و حق رأی از خودتان سلب میکنید، آنها چرا باید کاسه گرمتر از آش بشوند. دوم اینکه حضور نماینده از شما در آنجا ممکن است بسیار مؤثر در افراد دیگری باشد. سوم اینکه فرضاً طوری پیش بیاید که از چهارده تا قاضی هفت رأی به یک طرف و هفت رأی به طرف دیگر باشد و اتفاقاً رأی رئیس دادگاه علیه شما باشد، شما آنوقت به ملت ایران چه جوابی خواهید داد که میتوانستید یک نفر به اینجا بفرستید و اکثریت را ببرید و نکردید. دکتر مصدق گفت: «آقا من تسلیم شدم». بنده خارج از مهمانخانه بودم، نمیدام برای چه کاری رفته بودم، وقتی که برگشتم سر پلههای مهمانخانه به دکتر بقایی برخوردم. گفت: «تبریک میگویم». گفتم چه تبریکی؟ گفت: «شما به نمایندگی ایران به عنوان قاضی دیوان لاهه در این دعوا انتخاب شدید» . خدمت آقای دکتر مصدق رسیدم ایشان هم همین حرف را به من گفتند. گفتم با کمال افتخار انجام وظیفه میکنم. روز بعد با رئیس دادگاه ملاقات کردم او به من گفت: «شما از امروز باید فراموش کنید که ایرانی هستید. شما از این تاریخ یک قاضی هستید و باید مثل یک قاضی عمل کنید و ارتباطتان را هم با مقامات ایرانی قطع کنید.
س- به این علت که قضات دادگاه لاهه نماینده دولتها نیستند؟
ج- بله. در آن زمان پیشامدی شد که شاید نقل آن کم و بیش تفریحی باشد. روزی یکی از افراد معتبر هیئت ما به من گفت: «یک خانم دانمارکی مقالهای بسیار مفصل درچند صفحه در یک روزنامه کثیرالانتشار نوشته و دفاع از حق ایران کرده و خیلی علاقهمند است که شما را ببیند». گفتم بسیار خوب. رفتیم و با آن خانم در کافهای ملاقات کردیم. وقتی که بنده رفتم و او را دیدم که مانند یکی از ستارگان درجه اول سینما، خانمی است در حدود بیست سال، بسیار آراسته و زیبا. با من به گرمی آغاز صحبت و سپس خواهش کرد که او را به دیوان معرفی کنم که شاید در آن شغلی به او بدهند. بلافاصله پیش خود گفتم پناه به خدا میبرم اعوذبالله از شری که ممکن است برای من ساخته شده باشد. بلافاصله تلگراف کردم به تهران و از خانمم خواهش کردم که فوری حرکت کند و به لاهه بیاید. برای اینکه فکر میکردم اگر فردا عکس مرا با این خانم بگیرند و در بعضی از مطبوعات چاپ بکنند چه رسوائی بر سر قاضی ایران خواهد آمد. بدینترتیب، دیگر راهی برای ارتباط او با خودم باقی نگذاشتم. خانمم یک یا دو روز بعد به لاهه آمد و اتفاقاً رئیس دادگاه هم مرا برای این کار تحسین کرد و گفت: «بسیار کار خوبی کردید که خانمتان را آوردید.». بله بعد از آنکه مذاکرات در جلسات دیوان آغاز شد و نماینده ایران پروفسور رولن در چهار، پنج جلسه و نماینده انگلیس که گویا دادستان کل آن کشور بود، دلایل خود را درباره عدم صلاحیت و صلاحیت دادگاه به تفصیل بیان کردند و خلاصه نظر خود را به دادگاه دادند. کار جلسات علنی دادگاه به پایان رسید و هیئت نمایندگی ایران در خدمت آقای دکتر مصدق به تهران برگشت و بنده در آنجا ماندم. آقای دکتر مصدق، دکتر محمدحسین علیآبادی را هم که همراه هیئت نمایندگی بود، آنجا گذاشتند که اگر کمکی لازم باشد به بنده بکند. از روز بعد، جلسات خصوصی مشاوره دیوان شروع شد. قاعده دیوان لاهه این است که وقتی در موضوعی بحث میکنند اول از تازهترین قاضی شروع میکنند و در آخر رئیس دادگاه نظر خود را اعلام میکند. پس از مختصر مشاورهای تصمیم اتخاذ شد که بحث و رأی دیوان منحصر به موضوع صلاحیت باشد و لاغیر. بعد از آن رئیس دادگاه از من که تازهترین قاضی بودم خواست که نظر خود را راجع به صلاحیت دادگاه اظهار کنم. بنده از ایشان خواهش کردم که اگر برخلاف مقررات نیست چون من تازه وارد هستم و ترتیب بحث اینجا را نمیدانم موافقت بکنید که من روز دیگر در اینباره بحث بکنم. ایشان تقاضای مرا پذیرفتند و قضات دیگری شروع به صحبت کردند. سه قاضی در آن روز صحبت کردند که از آنها دو قاضی به نفع ما اظهارنظر کردند و یکی به زیان ما. روز بعد، بنده هم با مدارکی که تهیه کرده بودم و اتفاقاً سعی کرده بودم که دو سه تا از کتابهای استادان حقوق بینالملل را که در آن دیوان شرکت دارند از آن جمله: کتاب حقوق بینالملل پروفسور بادوان فرانسوی را در قسمت حق حاکمیت دولتها و حق ملی کردن و حدود حاکمیت دولتها مورد استناد قرار بدهم. لایحهای را بر طبق آن مآخذ ترتیتب داده و در اول جلسه قرائت کردم. وقتی که آنجا مشغول صحبت کردن بودم موقتاً حالت تکان و اضطرابی به من دست داد. زیرا میشنیدم به محض اینکه کلام از دهن من به زبان فرانسه خارج میشود، بلافاصله به انگلیسی ترجمه میشود و تعجّب من موقعی بیشتر شد که وقتی به یک کتاب و مآخذ استناد میکردم که پروفسور فلان در کتاب فلان صفحهی فلان چنین نوشته است دو دقیقه بعد میدیدم عین این کتاب با آسانسور از کتابخانه دادگاه به بالا میآید. بنده برای مطالعه آنها قریب ده بیست جلد کتاب از کتابخانه به هتل برده و در اتاق خود مطالعه کرده بودم. منظورم این است که به این درجه کارشان منظم بود. در روزهای بعد، بهتدریج هر چهارده نفر قاضی حاضر در دادگاه رأی خودشان را اعلام کردند. قاضی روسی تمارض کرد و نیامد، قضات دیگر ابراز رأی کردند. از جمله اضافه بر بنده، قاضی مصری، قاضی یوگسلاوی، قاضی چینی، قاضی نروژی به نفع ما یعنی بر عدم صلاحیت اظهارنظر کردند. یکی از قاضیهای آمریکای جنوبی به نفع ما رأی داد و دو تن از آنها مخالف رأی دادند، قاضیهای فرانسوی و کانادایی و آمریکایی به ضرر ما رأی دادند ولی قاضی انگلیسی به نفع ما اظهارنظر کرد.
س- قاضی روسیه تمارض کرد.
ج- بله. قاضی روسیه تمارض کرد. ولی رئیس دادگاه پروفسور گرهرو، وقتی که جریان اظهارنظرها را پایان نزدیک میشد، یک روز ضمن صحبت به فرانسه گفت: «خواهید دید مثل گلوله برفی خواهد شد که از کوه سرازیر میشود». میدانید یعنی چی؟
س- نخیر.
ج- یعنی مثل گلوله برفی که از کوه میآید پایین و بزرگ و بزرگتر و تبدیل به بهمن میشود، این رأی همینطور خواهد شد. بالاخره در پایان مذاکرات نه نفر از قضات به عدم صلاحیت دادگاه و پنج نفر به صلاحیت آن اظهارنظر کردند. بعد از تمام شدن اظهارنظرها، قاعده دیوان بر این است که یک پرسشنامهی دقیق ترتیب میدهند و آن را به هر یک از قاضیها میدهند که به آن پرسشها جواب مثبت یا منفی بدهند. یعنی در برابر هر سؤال فقط بنویسند بلی یا نه. خوشبختانه خدا هدایت کرد و من درست و حسابی به آن پرسشها جواب دادم. از آن به بعد سه نفر یا پنج نفر از اکثریتی که اظهارنظر کردهاند انتخاب میشوند برای تنظیم و نوشتن متن حکم دادگاه. سه نفر قاضی که برای تنظیم این حکم انتخاب شدند قضات نروژی و یوگسلاوی و چینی بودند. هر حکمی معمولاً دو شور دارد. در شور اول که بند به بند حکم را قرائت میکنند، اگر کسی ایراد و یا اظهارنظری داشته باشد، بیان میکند و اگر لازم باشد به آن رأی میگیرند. بنده در شور اول چند نکته کوچک به نظرم رسید که بین کردم و اتفاقاً مورد قبول واقع شدند. از آن پس حکم برای تنظیم نهایی به همان هیئت داده میشود. در مورد دعوی ما حکم دادگاه تنظیم و برای شور دوم آماده میشد که به ناگهان خبر استعفای دکتر مصدق و انتصاب قوامالسلطنه را به نخستوزیری شنیدیم و این خبر مثل صاعقه بر سر من وارد آمد. توضیحش این است که در اساسنامه دیوان لاهه یک مادهای وجود دارد که میگوید طرفین دعوی تا زمانی که حکم صادر نشده است میتوانند با توافق یکدیگر دعوی را مسترد بدارند. بنده میدیدم این دعوای بزرگی است که ما در آن حاکم شدهایم. حکم هم نوشته شده و شور اول آن تمام شده و به شور دوم رسیده است. اگر در این موقع دولت ایران و دولت انگلیس توافق به پس گرفتن دعوی بکنند، تمام کوششها و امیدواریها ما به هدر خواهد رفت. وجداناً ناراحت بودم و شب تا صبح نخوابیدم. یادم میآید که دیوان که راه میرفتم سرافکنده و ناراحت و در فکر بودم. قاضی یوگسلاوی آقای زوری چیچ دستی روی شانهام گذاشت و گفت: «آقای سنجابی، چرا ناراحت هستید؟» گفتم از جریانات ایران و از اینکه کار ما در این دادگاه بینتیجه بماند. گفت: «نترس در برلن قاضی هست». این جمله معروفی است که میگویند پیرزنی به فردریک دوم امپراتور پروس گفته که میخواسته خانه او را برای توسعه کاخ خود ضبط کند.
به هرحال، روز بعد به این فکر افتادم که چارهای برای این کار بیندیشم. به آقای حسن صدر که هنوز در آنجا مانده بود گفتم فوراً به ایران برگردد و به دکتر شایگان و دکتر بقایی و دکتر مصدق و به هر کس دیگر که میتواند بگویید که ما در این دعوا حاکم هستیم. مبادا حکومت قوامالسلطنه و مجلس مغلطه بکنند و این دعوا را از بین ببرند. باز به این هم قناعت نکردم و رفتم به سفارت ایران به حسین نواب سفیر ایران جریان را گفتم و او بلافاصله تلگراف رمزی به وزارت خارجه و قوامالسلطنه مخابره کرد ما بهطور تحقیق در این دعوا حاکم هستیم. بنابراین جناب اشرف متوجه باشند که اقدامی برخلاف مصلحت ایران نشود. این کاری بود که ما احتیاطاً کردیم. ولی فردا صبح که روزنامهها را خواندم دیدم ورق در ایران برگشته و مصدق سرکار آمده است.
س- پس شما ۳۰ تیر ایران تشریف نداشتید.
ج- نخیر. بنده که دیدم مصدق برگشته این دفعه با گردن افراشته و سربلند وارد دادگاه شدم. دادگاهیها و کارکنان آن با نظر تحسین به ایران به من نگاه میکردند. در این موقع کار قرائت دوم هم تمام شده و دادگاه روز صدور رأی را معلوم کرده بود. روز اعلام رأی دیوان لاهه درست با روز برگشت مصدق به حکومت مصادف بود. یعنی دو پیروزی در یک روز صورت گرفت. هم سقوط قوامالسلطنه و برگشت مصدق و هم صدور حکم دیوان لاهه. به این کیفیت ما این خدمت را در دیوان لاهه انجام دادیم و بعد از آن بنده به پاریس رفتم و بعد از چند روز به ایران برگشتم که دکتر مصدق فوقالعاده نسبت به محبّت و تجلیل کردند.
در این موقع، کار رسیدگی به اعتبارنامه نمایندگان تمام شده و مجلس شروع به کار کرده بود. به هنگام مراجعت دکتر مصدق از لاهه تحریکاتی از ناحیه دربار شده و اکثریتی علیه او به وجود آمده بود. یکی از کارگردانهای اصلی این تحریکات، امام جمعه تهران از خویشاوندان نزدیک خود مصدق بود. امام جمعه را به عنوان ریاست مجلس انتخاب کرده بودند و بعد هم مصدق با شاه بر سر وزارت جنگ و اختیارات اختلاف پیدا کرده و منتهی به استعفای او و آمدن قوامالسلطنه و آن هیاهو و جار و جنجال و قیام عمومی ۳۰ تیر و بالاخره تسلیم شدن دربار و وحشت شاه و برگشت مصدق به حکومت شده بود.
س- شما از تماس نمایندگان مجلس، نمایندگان فراکسیون نهضت ملی با شاه در رابطه با ۳۰ تیر اطلاعی دارید؟ مذاکرات آنها چه بود؟
ج- بله. بنده خبر دارم که چند نفر از آنها، گویا مهندس حسیبی هم با آنها بوده، با شاه صحبت کردند و شاه به کلی خودش را باخته بود.
س- این صحبت از مجلس شد یا آقایان تشریف برده بودند به دربار؟
ج- خیر در مجلس نبوده. همینقدر میدانم که آنها رفته و شاه را دیده بودند. بنده که وارد مجلس شدم دیدم قیام ۳۰ تیر کار خود را کرده و اکثریت مجلس به نفع مصدق تشکیل شده و دولت او و نمایندگان جبههی ملی نیروی عظیمی در داخل مملکت پیدا کرده و فراکسیون بزرگ نهضت ملی به وجود آمده و دکتر مصدق هم اختیارات تام گرفته و مجلس در حال انقلاب است. در همان روزها دو قانون از تصویب گذشت. یکی قانون عفو خلیل طهماسبی که به نظر بنده به صورت صحیحی نگذشت و به صورت عفو شخصی بود و اگر به صورت عفو عمومی تصویب شده بود، بیشتر منطبق با اختیارات مجلس بود و شاید بعداً هم دولت شاه به آسانی نمیتوانست آن را لغو کند. قانون دیگر هم قانون مصادره اموال قومالسلطنه بود که آن هم تندروی نامناسبی بود و باطناً مصدق هم به آن نظر خوبی نداشت. هیاهوی بزرگ و عظیم در این دو مورد بقایی و مخصوصاً قناتآبادی میکردند. بنده به زودی متوجه شدم که در داخل مجلس گروهی مشغول بند و بست علیه مصدق هستند و در داخل فراکسیون خود ما، فراکسیون نهضت ملی هم وحدت و یکپارچگی وجود ندارد.
روایتکننده: آقای دکتر کریم سنجابی
تاریخ مصاحبه: هفدهم اکتبر ۱۹۸۳
مکان مصاحبه: شهر چیکو- ایالت کالیفرنیا
مصاحبهکننده: ضیاءالله صدقی
نوار شماره: ۱۱
بقایی کمکم شروع به انتقاد و مقالهنویسیهای نیشدار کرد. اول میگفت و مینوشت که هیچوقت تا زمانی که مصدق هست علیه او اقدامی نخواهد کرد ولی در مجلس هیاهو و جنجال میکرد، نیشها میزد و بعد کمکم مخالفت او علنی شد. یکروز گفت: «این شبیهخوانی و تعزیهخوانی باید خاتمه پیدا کند که مثل تعزیهها یک فرد بیاید صورت امام حسین یا یکی از شهدا را داشته باشد. بعد پشت پرده برود و لباسش را عوض کند و برگردد و به صورت شمر بیاید». من آنجا فوراً به او از پایین خطاب کردم که شما خودتان معلوم کنید که آیا با حکومت مصدق موافقید یا مخالفید؟ کمی به من و من افتاد. گفتم من میگویم شما چه هستید. تو نه موافقی و نه مخالف، تو منافقی. وقتی این کلمه منافق را گفتم مجلس به حال انفجار درآمد. از تماشاچیان دو دسته، یک دسته شعار مخالف دادند و یک دسته شروع به کف زدن کردند تا رئیس مجلس آنها را ساکت کرد. بقایی انتظار این جمله را نداشت و این جملهای بود که در تاریخ نهضت ملی ایران ثبت شد و باقی ماند.
س- این اسم اتفاقاً به بقایی چسبید. برای اینکه من یادم هست در تظاهرات بعدی فریاد مرگ بر منافقین بود.
ج- بله ظاهراً این کلمه منافق به بقایی چسبید. در این موقع، یعنی اوایل مجلس بود که میدیدم حسین مکی هم از مصدق گلهمند است و حتی به کاشانی هم ناسزا میگوید و بعد برای انتخاب رئیس جدید مجلس گفتوگو بود چون امام جمعه تهران پس از آن تحریکات رفته بود و دیگر برنگشت. میگفتند آقای کاشانی خودشان داوطلب ریاست مجلس هستند. در فراکسیون صحبت شد که با آقای کاشانی صحبت و مشورت بکنیم و اگر ممکن باشد ایشان را منصرف کنیم، ولی اگر اصرار داشته باشد، چون همهی ما در آن زمان هنوز عقیده و ارادت زیاد به ایشان داشتیم، باید رضایت او را جلب بکنیم. سه نفر نماینده از فراکسیون ما انتخاب شدند که از آن جمله یکی بنده بودم. به دیدن آقای کاشانی که در یکی از دهات شمیران بودند، رفتیم. در آنجا بنده به ایشان بعد از آنکه مجلس را خلوت کردیم گفتم آقای کاشانی اگر شما میل دارید و میخواهید رئیس مجلس بشوید به ما بگویید. گفت: «عقیده شما چیست؟» گفتم اگر عقیده بنده را میپرسید شما از رئیس مجلس بالاتر هستید، شما آیتالله انقلاب ایران هستید، شما آیتالله اسلام هستید. از مراکش تا اندونزی امروزه شما را میشناسند، شما اگر نصیحت بنده را میشنوید از عرش آیتاللهی به فرش ریاست مجلس نیایید. این حرفی بود که بنده به او زدم. به شوخی معمولی خود به من گفت: «بیسواد، من اگر ریاست مجلس را قبول میکنم، نمیآیم که کار ریاست را بکنم، برای این است که اختلافات شما را کم بکنم». ما چون دیدیم ایشان تمایل به ریاست مجلس دارند، در دوره اول به ایشان رأی دادیم و انتخاب شدند. کاشانی به عنوان رئیس مجلس به مجلس نمیآمد، ولی در خارج از مجلس افراد را تحریک میکرد. یکییکی وکلا میرفتند پیش او و با آنها صحبت میکرد و دستور میداد. مدتی در بیمارستان تحت معالجه بود. به وسیله یکی از رفقا پیغام داده بود که فلانکس چرا احوالی از من نمیپرسد؟ وقتی من به دیدن او رفتم، دیدم جمال امامی و فرامرزی از پهلوی ایشان بیرون میآیند. فوراً حساب کار خود را کردم. کنار تخت ایشان که نشستم دیدم ایشان مرا علیه مصدق تحریک میکند. گفت: «از این مرد دیگری کاری ساخته نیست، کارها را شما کردید، حالا او انکار میکند، تکلیف او را میبایستی معلوم کنید». گفتم آقای کاشانی این را فرمایش نکنید، نفاق در داخل نیاندازید، مردم ایران چشمشان به شما دو نفر دوخته شده، شما رهبر روحانی این نهضت هستید. مصدق رهبر سیاسی این نهضت است. مصدق کار خلافی نکرده است. دیدم دل پُری از مصدق دارد و بدگویی از او میکند. از آن وقت دیگر ارتباط من با آقای کاشانی قطع شد و او هم از من مأیوس شد.
س- دل پُر را آقای کاشانی هیچوقت توضیح دادند که چه بود؟ چرا ایشان دلگیری از مصدق داشتند؟ و همینطور دلم میخواهد که این موضوع را در مورد دکتر بقایی و حسین مکی هم بفرمایید.
ج- به نظر من دو دلیل داشت. یک دلیل آن این بود که خودش و پسرهایش در امور اداری مداخله زیاد میکردند. توصیه نوشتن و دل مراجعین به دست آوردن، توصیه ناحق نوشتن، حتی سوءاستفاده کردن در توی کارهای آخوندی زیاد است. هیچ روزی نبود که به هر وزارتخانه چندین نامه ننویسند که غالب آنها غیرعملی و غیرقانونی بودند. وقتی که بنده وزیر فرهنگ بودم و آقای دکتر امیرعلایی وزیر دادگستری جریان پیش آمد که لازم است به آن اشارهای بکنم. این جریان قبل از مجلس و در موقع وزارت فرهنگ من بود. ایشان در شمیران بودند، تلفن کردند و از ما دو نفر وزیر خواستند که به دیدن او برویم. به من گفت: «شما چرا فرهنگ را اسلامی نمیکنید؟» گفتم آقا فرهنگ ما مگر اسلامی نیست؟ معلمین ما مسلمان، دانشجویان ما مسلمان هستند، شرعیات و فقه و اصول اسلامی هم در همهی مدارس تدریس میشود، اما درسهای دیگر مثل جغرافیا و ریاضیات و هندسه و فیزیک و شیمی و اینها که اسلام و غیراسلام ندارد.
س- قرآن هم تدریس میشد
ج- قرآن هم تدریس میشد. گفت: «چرا این مدارس خارجی را نمیبندید؟» گفتم کدام؟ گفت: «این مدرسه ژاندارک، رازی و امثال اینها را». گفتم آقای کاشانی چرا باید ببندیم؟ گفت: «اینها مسلمین را اغوا میکنند» گفتم آقای کاشانی، بنده عرضی خدمتتان دارم. صد سال است که مبلّغین مسیحی آنها در داخل کشور ما به وسیله بیمارستان و مدرسههایشان اقدام میکنند. شما دو مسلمان ایرانی را که مسیحی شده باشد، به من نشان بدهید. ممکن است یک عدهای بیدین شده باشند یا اعتقادات آنها سست شده باشد، اما چه کسی در جامعهی اسلامی میآید مسیحی بشود. همانطور که مسیحی برنمیگرد جهود بشود، مسلمان هم که مرحله یهودیگری و مسیحیت برای او طی شده است، برنمیگردد مسیحی بشود. شما اگر اعتقادات مذهبی مردم را سست میدانید، به وسایل تبلیغاتی خودتان و با مساجد و به وسیله واعظین خودتان مردم را به راه دین و ایمان هدایت بکنید. این مدارس فرنگی کاری علیه دین و ایمان ما نمیتوانند بکنند، ولی ما از طریق آنها میتوانیم به فرهنگ غرب و مخصوصاً به زبانهای آنها آشنا شویم. ایشان از بنده ناراحت شدند. از وزیر دادگستری هم خواست فدائیانی را که گرفتار شده بودند آزاد کنند و به او گفت: «به جدم این فدائیان مرا میکشند».
س- به آقای لطفی؟
ج- نخیر به آقای امیرعلایی. ایشان دائماً مشغول مکاتبه با وزارتخانهها بودند. به وزارت دارایی، به وزارت بازرگانی، به شهرداری تهران و غیره. وزرا هم نمیتوانستند به توقعات غیرقانونی ایشان ترتیب اثر بدهند. با اینکه مصدق بسیار مایل بود که خاطر ایشان را حفظ کند، ولی متأسفانه کار به حدی میرسید که قابل تحمل نبود. حالا غیر از خود کاشانی، پسرش سیدمحمد کاشانی و پسر کوچکترش ابوالمعالی کاشانی و غیره همه مشغول این نوع کارها بودند. ابوالمعالی شاید بیشتر از هفده، هیجده سال آنوقت نداشت و ته ریشی گذاشته بود، ریشی کرکی که با هفده، هیجده سالگی میخواست وکیل مجلس بشود. یکی از دلایل آزردگی ایشان این بود.
ولی علت اصلی دیگر را بنده مرتبط با سیاست خارجی میدانم. علیالتحقیق سازمانی که علیه مصدق به کار افتاد و شروع به کار کرد، شبکه وسیع مرتبطی داشت و کاشانی هم مرتبط آن شبکه بود. بقایی، مکی، فرامرزی، حائریزاده، سرلشکر زاهدی، آیتالله کاشانی همه اینها هر کدام از طریقه خودشان مرتبط بودند و با هم کار میکردند. نمیشود گفت بعضی از اینها به عوامل خارجی مرتبط بودند و بعضی دیگر نبودند. اینها همه با هم و جزء یک توطئه بودند که بعدها به کودتا انجامید.
س- ولی مسئله این نبود که آیتالله کاشانی آنموقع فکری شبیه به فکر آیتالله خمینی داشته که میخواست آن را تحمیل بکند و یک حکومت اسلامی مستقر کند؟
ج- نخیر. کاشانی آنوقت میدانست که چنین کاری برای او غیرممکن است.
س- قرار بود که راجع به مخالفت آقای دکتر بقایی و حسین مکی هم توضیح بفرمایید.
ج- دکتر بقایی به نفاقافکنیاش ادامه میداد. مکی در سفرهایی که مصدق به آمریکا و لاهه کرد، همراه او نبود. برای اینکه مکی زبان خارجی نمیدانست و در کارهای حقوقی جهانی هم وارد نبود. بهعلاوه، او کارهای مهم سیاسی دیگری در تهران داشت. مصدق در ابتدا به مکی علاقه زیاد داشت. حرف مکی در پیش او خیلی بیش از حرفهای ما تأثیر میکرد. بنده مکرر شاهد بودم در مواردی هر چه مکی میگفت، همان عملی میشد. ولی مکی با مذاکراتی که نمیدانم به چه کیفیت با او شده بود …
س- بانک جهانی او را دعوت کرده بود.
ج- از مصدق برگشت. یکوقت به کاشانی بد میگفت که او در انتخابات مداخله میکند و این در زمانی بود که بین کاشانی و مصدق اختلافی نبود. بعد یواش یواش دیدیم که او آن عشق و شوق و هیجان را که دربارهی مصدق و دربارهی این نهضت داشت، از دست داده است. از آمریکا او را دعوت کردند که به آن کشور برود. او به آمریکا رفت و اصغر پارسا را هم که از نمایندگان مجلس و جزو فراکسیون ما و جزو رفقای جبههی ملی بود، با خویش برد. برای اینکه از لحاظ زبان به او کمک بکند. در مدتی که او در غیبت بود، سر و صدای اختلافات بالا گرفت. میراشرافی، قناتآبادی، بقایی، حائریزاده، مشار و اینها شروع به کارشکنیهایی کردند. وقتی که مکی برگشت، بهطور خصوصی با او صحبت کردم و گفتم که وضعیت اینطور است. به من گفت: «خلاصهاش من نه با شما هستم و نه با آنها». گفتم این که نمیشود برای چه؟ به من گفت: «والله به بچههای ما هم رحم نمیکنند و همهی ما را از بین میبرند و وضع خیلی خطرناک است». من تعجّب کردم. به هر حال، او مدتی دوپهلو عمل میکردو جزو مخالفین بود. ولی مخالفتش را زیاد بروز نمیداد. کارگردانی مخالفت با بقایی و میراشرافی و حائریزاده و سیدقناتآبادی و امثال اینها بود.
س- آقای مکی روشن کردند که منظورشان چه قدرتی بوده وقتی که گفتند به بچههای ما هم رحم نخواهند کرد؟
ج- به نظر من قدرت خارجی و شاه با هم. مصدق در این مدت به کارش میپرداخت و از اختیاراتی که گرفته بود، استفاده میکرد و واقعش هم این است که اصلاحات مؤثری کرد. عمده قوانین ایران را تغییر داد و تصحیح کرد و املاک شاهی را به دولت برگرداند که البته موجب غضب و نارضایی شاه شد. مجموعهی مقررات اصلاحی که مصدق وضع کرده است خودش یک کتابچه بزرگ است. از جمله برای اولین بار در ایران قواعدی به نفع تودهی کشاورزان و اصلاح سازمانهای روستایی مقرر داشت. در اداره مصدق درستی و پاکدامنی بود. در زمان او با همهی مضیقه مالی که داشتیم، بهطوری که میدانید توازنی در واردات و صادرات ایران حاصل شد. حتی برای اولین بار صادرات ایران بر واردات فزونی گرفت. در عین اینکه ما واقعاً برای پول و برای ارزهای خارجی فوقالعاده در مضیقه بودیم.
س- آنموقع آقای محمود نریمان وزیر دارایی بودند.
ج- بله. مدتی محمود نریمان بود. ارز عمدهای که در اختیار ما قرار میگرفت همان بود که اصل چهار آمریکا میداد و آن هم با قطرهچکان که در این اواخر به بیست میلیون دلار رسیده بود.
بعد از اینکه ما از دیوان لاهه برگشتیم، پیشنهاد تازهای از طرف ترومن و چرچیل در تابستان ۱۳۳۱ به مصدق رسید که بر حسب ظاهر نوشته بودند که ملی شدن مورد قبول آنها است و دولت آمریکا حاضر است ده میلیون دلار فوراً در اختیار ایران بگذارد و دولت ایران قبول کند که از یک طرف مسئله غرامت به دیوان دادگستری بینالمللی احاله شود و از طرف دیگر به شرکت نفت انگلیس اختیار بدهد که اداره امور فروش نفت را به عهده داشته باشد. دکتر مصدق این پیشنهادها را برای مطالعهی من که آنوقت به سبب کسالت در یک ده ییلاقی استراحت میکردم فرستاد و از من دعوت کرد که به دیدن او بروم. من به دیدن او رفتم و در آن خصوص مذاکره کردیم. ایشان گفتند: «ببینید این آقایان بعد از مدتی چه چیزی برای ما فرستادند. بنابراین ما مملکت را باید به ده میلیون دلار بفروشیم و اختیار خود را به دست شرکت نفت انگلیسی بدهیم». دکتر مصدق جواب رد به آن پیشنهاد دادند و از همان زمان بود که با دولت انگلیس قطع رابطه سیاسی کردند. در مورد این قطعه رابطه باید بگویم که بنده با آن مخالف بودم. ما در سال پیش کنسولگریهای انگلیسیها را بسته بودیم و دلایل بزرگ برای آن داشتیم. اسناد خیلی مهم به دست آوردیم از وزارتخانه و جاهای دیگر که آنها را تکثیر کردیم و اغلب دوستان ما یک نسخه از آن را داشتند از جمله خود بنده هم داشتم که از مداخلات کنسولهای آنها در دورههای مختلف، در امور اداری و شخصی و مداخلات سفارت انگلیس در انتصابات وزرا و مأمورین ادارات حکایت میکردن. کنسولخانههای انگلیس در شهرستانها هر کدام یک قدرت سیاسی بودند که در امور محلی مداخله میکردند و با اشخاص بند و بست داشتند و متنفذین محلی را تحت حمایت خود قرار داده بودند، قدرتهای سیاسی که فعالیتشان از حدود وظایف کنسولی مطابق اصول بینالمللی خارج بود. بنابراین بستن آن کنسولخانهها یک امر لازم و غیرقابل ایراد بود. ولی تعطیل روابط سیاسی با انگلستان در این موقع کار مصلحتآمیزی نبود. عملی بود بیشتر ناشی از عصبانیت و بیشتر هم موجب جری شدن انگلیسیها شد. در ادامه دادن به فعالیتهای مخفی و محرمانه برانداختن مصدق به وسیلهی ایادیاش در دربار و در مجلس و در داخل مملکت.
س- شما از آن جلسهای که تصمیم به قطع رابطه گرفته شد چه خاطرهای دارید آقای دکتر سنجابی؟
ج- بنده در آن جلسه نبودم. ولی بعداً خدمت آقای دکتر مصدق گفتم که به نظر من این عمل کار مؤثر و مفیدی نبوده. یعنی جلوی عملیات تحریکآمیز و خصومت انگلیسها را نمیگیرد، بلکه وسیله به دست آنها میدهد که بیشتر خصومتشان را در زیر پرده انجام بدهند. بدینترتیب، وضع ما به اینجا رسیده بود که روابطمان با آمریکا دیگر صمیمانه و امیدبخش نبود و از طرف دیگر با انگلیسها هم قطع رابطه کرده بودیم، شاه هم که سیاستهای خارجی را علیه ما میدید، موضع جدی علیه مصدق گرفته بود و تحریکات آنها مرتباً ادامه داشت. مصدق تصمیم گرفت به وسیلهی اعلامیهای کارشکنیهایی که نسبت به حکومت او میشود، آشکارا به ملت ایران اعلام بدارد و کنارهگیری کند. شاه که از این موضوع خبردار شد، از واکنش و تظاهرات مردم وحشت پیدا کرد و بلافاصله از دربار تلفن به فراکسیون ما در مجلس کردند و از ما خواستند که نمایندگانی به دربار بفرستیم که با آنها در این موضوع صحبت کنیم. از طرف فراکسیون ما، دکتر معظمی، دکتر شایگان، اصغر پارسا و بنده انتخاب شدیم، آیا افراد دیگری هم بودند یا خیر حالا یادم نیست و به دربار رفتیم.
وقتی به دربار رفتیم، دیدیم مخاطبین ما آقایان حسین علا وزیر دربار و حشمتالدوله والاتبار هستند. آنها به ما گفتند: «اعلیحضرت میفرمایند من آنچه را که همراهی بوده با آقای دکتر مصدق کردهام و هیچ مخالفتی هم در کار او نداشتهام. بنابراین علت اینکه میخواهند کنارهگیری و اعلام به مردم بکنند چیست؟» ما هم گفتیم که آقای دکتر مصدق میگوید اعلیحضرت با مخالفین ایشان ارتباط دارند و مخالفین را تقویت میکنند و بنابراین چون با این ترتیب کاری از پیش نمیرود، ناگزیر به کنارهگیری هستند.
س- معذرت میخواهم این ملاقات قبل از نهم اسفند بود؟
ج- بلی. قبل از نهم اسفند بود. آن روز مذاکرات ما ادامه یافت و نگذاشتند ما برویم و نهاری هم برای ما آوردند. مخصوصاً والاتبار به من خطاب کرد و گفت: «آقای دکتر سنجابی، اعلیحضرت میل دارند نظر شما را بدانند». بنده هم همان مطالب را تکرار و اضافه کردم که همهی ما علاقهمند به شاه هستیم و میخواهیم شاه را حفظ بکنیم و شاه محترم باشد، ولی از طرفی هم این نهضت ملی ایران که آقای دکتر مصدق رهبرش هست، نباید شکست بخورد و شاه باید به این نهضت کمک بکند و این به نفع اعلیحضرت و محبوبیت ایشان است. آنهایی که در خدمت ایشان طور دیگری صحبت میکنند، اگر خیانت نکنند لااقل مشاورین بدی هستند. بعد آقایان علا و والاتبار گفتند نخیر شما را نمیگذاریم بروید تا این کار امروز تمام بشود. بعد از ناهار، خود شاه هم پایین پیش ما آمدند و نشستند و خودشان شروع به صحبت کردن، کردند و همان حرفها را تکرار کردند که من کمک به ایشان کردم، همه جا همراهی کردم، دکتر مصدق خواهرم را مزاحم تشخیص داد، او را از مملکت خارج کردم، گفتند با مخالفین ایشان رابطه دارم و آنها به دیدن من میآیند، من قطع رابطه با آنها کردم، دیگر چه مانده است؟ چه جور کمکی باید بکنم؟ بعد والاتبار به ایشان گفتند: «اعلیحضرت شما تشریف ببرید. این آقایان همه علاقهمند به حفظ سلطنت هستند ما با آنها صحبت میکنیم و بالاخره نظر را حضورتان عرض میکنیم». شاه مجدداً به دفتر خودشان رفتند. ضمن صحبتها در حدود ساعت سه یا چهار بعدازظهر بود دیدیم که آقای دکتر مصباحزاده وارد همان اتاق شد و دکتر معظمی را صدا زد و آهسته با او صحبتهایی کرد. دکتر معظمی پیش من آمد و آهسته گفت: «دکتر مصباحزاده میگوید که چه اشکال دارد که شاه برای دو سه ماهی به عنوان معالجه به خارج از ایران برود که خیال مصدق راحت بشود».
س- دکتر عبدالله معظمی.
ج- بلی. دکتر عبدالله معظمی از قول دکتر مصباحزاده گفت. بعد یواش یواش خود آقایان والاتبار و حسین علا هم این پیشنهاد را مطرح کردند. ما به آنها جواب دادیم که باید این مطلب را به آقای دکتر مصدق بگوییم. از همان جا نزد آقای دکتر مصدق رفتیم و گزارش دادیم که اینها برای اینکه تأمین خاطری برای شما حاصل شود، میگویند که خوب است اعلیحضرت مدتی به مسافرت بروند. گفت: «من حرف شما را قبول ندارم، خود آقای علا و والاتبار باید از طرف شاه بیایند و این حرف را به من بگویند». ما تلفن به آن آقایان کردیم و نظر دکتر مصدق را گفتیم. هر دوی آنها بلافاصله نزد آقای دکتر مصدق آمدند و با ایشان خلوت کردند و بعد از خلوت بیرون آمدند و گفتند: «ترتیب کارها داده شد، خیال شما راحت باشد».
اینکه موضوع خروج شاه از مملکت برای روز نهم اسفند از جانب ما مطرح شده و یا فشاری و اصراری از ناحیه دکتر مصدق بوده باشد، مطلقاً دروغ است. این پیشنهاد از ناحیه خود آنها بود و آنها فکر کرده بودند که زمینهی عمل را به این ترتیب فراهم بکنند و مصدق را راضی و ساکت بکنند و بعد بازی دربیاورند. ما هم آن روز از منزل دکتر مصدق به مجلس برگشتیم و جریان را به رفقای فراکسیونمان گزارش دادیم تا روز نهم اسفند رسید. در صبح روز نهم اسفند یک دفعه دیدیم که در تالار مجلس هیاهویی برپا شد. بقایی شروع به صحبت کرد. فرامرزی شروع به صحبت کرد. جلسه خصوصی تشکیل شد و در آنجا فرامرزی به رفقای خود گفت: «آقایان، اینجا نشستن فایدهای ندارد همه به دربار برویم».
آنها از مجلس به دربار رفتند و آن قضیهی نهم اسفند رخ داد که از جریان آن خبر دارید. بهطوری که میدانید، پیش از این تاریخ انتخابات جدید آمریکا صورت گرفته و آیزنهاور رئیسجمهور آمریکا شده بود. در واقع، همانطور که در سفر پیش ما به آمریکا با انتخابات جدید انگلستان و نخستوزیر شدن چرچیل موضع جهانی عوض شده بود، این دفعه نیز با شکست دموکراتها و بر سر کار آمدن جمهوریخواهان و آیزنهاور با داشتن وزیر خارجهای مثل فاستر دالاس و رئیس سازمان امنیتی مثل آلن دالاس به کلی وضع دگرگون شده بود. مصدق در همان موقعی که هنوز آیزنهاور متصدی ریاست جمهوری نشده ولی انتخاب شده بود، نامه دوستانه و مهیّجی به ایشان نوشتند ولی او به این نامه جواب نداد.
س- معذرت میخواهم. قبل از اینکه برسیم به اینجا من میخواستم از شما بپرسم که شما از روز نهم اسفند چه خاطراتی دارید؟
ج- عرض کنم روز نهم اسفند ما در مجلس بودیم و خبر از هیاهو و جنجالی که در پیرامون دربار شده بود، نداشتیم. قرار بود که شاه آن روز حرکت کند. به خاطر دارم که یک روز پیش ساعت چهار یا پنج بعدازظهر من به دیدن دکتر مصدق رفته بودم. وقتی که پایین میآمدم، دیدم که آقای حسین علا از داخل حیاط دکتر مصدق به دیدن مصدق میرود. به ایشان گفتم که خیلی میل داشتم اعلیحضرت را زیارت بکنم. گفت: «شما اگر میخواستید ببینید زودتر میخواستید بگویید چون فردا صبح ایشان میروند». بنده این کلام را که فردا ایشان میروند از حسین علا شنیدم و الا در آن روز مذاکره قرار بر سر مسافرت شاه بود ولی تاریخ آن معلوم نشده بود. صبح روز نهم اسفند، بهطوری که گفتم ما در مجلس بودیم که هیاهوی وکلای مخالف شروع شد و عدهای از آنها به طرف دربار رفتند. دکتر مصدق برای بدرقه و حرکت دادن شاه به دربار رفته بود که جنجال و هیاهوی طرفداران و تحریکشدههای آقای بهبهانی و آقای کاشانی و چاقوکشان و چماقداران آنها در کاخ شروع شده بود و شعار علیه دکتر مصدق میدادند و فریاد میزدند که ما نمیگذاریم شاه حرکت بکند. وکلای طرفدار شاه هم آنجا جمع شده و آن مردم را به ابراز احساسات به نفع شاه تهییج میکردند. شاه هم به آنها گفته بود: «حالا که شما نمیخواهید من بروم، من نخواهم رفت».
س- شما آن روز در دربار بودید؟
ج- نخیر من در دربار نبودم. من و رفقای دیگر در مجلس بودیم. مصدق در آنجا متوجه خطرناک بودن اوضاع میشود. آن کاخ درِ بزرگی دارد که آمد و شد معمولی از آنجاست. ولی در داخل حیاط در قسمت بالا یک در ِ خروجی کوچک دیگری نیز داشته است. مصدق که خواست بود از در بزرگ بیرون برود، یک نفر از کارکنان کاخ به او گفته بود: «آقای نخستوزیر اینجا خطرناک است، شما بفرمایید از در بالا بروید». اینکه در مطبوعات خارج نوشتهاند که ایشان از روی دیوار فرار کرده است، مطلقاً دروغ است. ایشان از درِ دیگر کاخ خارج میشوند که تقریباً روبهروی در خانه خود او بود و از آنجا به منزل خودشان و از منزل مستقیماً به ستاد ارتش میروند و از ستاد ارتش به مجلس میآیند. ما بعدازظهر هنوز در مجلس بودیم که ایشان به مجلس آمدند و جریان را گفتند. وکلای مجلس طرفدار ایشان شروع به دفاع و پشتیبانی از ایشان کردند. بینی و بینالله بنده باید بگویم نطقی که آن روز دکتر معظمی کرد، از خاطر هیچکس فراموش نمیشود. معظمی گفت: «جناب آقای دکتر مصدق، این نهضتی که شروع شده است یا باید به پیروزی برسد، یا به مرگ همهی ما خاتمه بیابد. همهی این ملت و اکثریت این مجلس پشتیبان شما هستند، شما بایستید و ما هم پشت سر شما خواهیم ایستاد». بعد گفت: «یک روزهای مرگ و حیات برای ملتها هست در آن روزها است که مردان میتوانند مردانگی و شخصیت خود را نشان بدهند. برای ما امروز یکی از آن روزها است.» این نطق در افراد خیلی مؤثر شد و مخالفین جرأت دمزدن نیافتند. مکی رفت و در گوش دکتر مصدق حرفی زد. به نظرم به او گفت که مصلحت این است که شما برگردید.
س- برگردند به کجا؟
ج- به نظرم برگشتند به ستاد ارتش و از آنجا هم در منزل خود کار و قدرت حکومت را در دست گرفتند و مجلس را ساکت کردند و به صورت ظاهر غائله خوابید. ولی کانون فساد و تحریک در پشت پرده و پنهانی مشتعل و روشن بود. پیشامدی که در همان ایام اتفاق افتاد و لطمه روحی بزرگی بر مصدق وارد کرد، دزدیدن و قتل افشارطوس رئیس شهربانی مصدق بود. در همان روزها، سرلشکر زاهدی هم که در کابینه اول مصدق عضویت داشت و در جریان انتخابات دورهی شانزدهم به جبهه ملی خیلی کمک کرد و در مقابل رزمآرا ایستاد، حالا جزو مخالفین سرسخت مصدق شده و در مجلس تحصن اختیار کرده بود. موقعی که او در تحصن بود، هر روز بقایی و حائریزاده و مکی و دیگران به دیدن او میرفتند و صحبت میکردند و او هم با ایادی خارجیاش ارتباط داشت. همان ایادی او باعث توطئهی راجع به افشارطوس شدند، در حالی که قرار ملاقات محرمانه شبانهای به عنوان خدمتگزاری به مصدق با او میگذارند، او را شبانه میگیرند و آمپول بیهوشی میزنند و به محلی مخفی در کوههای شمیران میبرند و بعد از یکی دو روز او را به آن کیفیت فجیع میکشند. همهی توطئهگران این جنایت فجیع، کشف و دستگیر شدند. آنها علیالتحقیق با دکتر بقایی و سرلشکر زاهدی ارتباط داشتند. بقایی برای اینکه اتهام خودش را لوث کند، موضوع شکنجه دادن به این متهمین را پیراهن عثمان قرار داد و در مجلس و روزنامهاش شروع به هوچیگری کرد. بنده در ضمن یک جلسهی سخنرانی در مجلس خطاب به او گفتم اگر شما آقای دکتر بقایی برای ما ثابت بکنید که در این جریان شرکت و یا اطلاع نداشتهاید و یا ثابت کنید که این افراد در این خیانت شرکتی نداشته و یا بر آنها شکنجه وارد شده، من در این مجلس تعهد میکنم که با شما همراهی بکنم و همانطور که امیل زولا در قضیه دریفوس دفاع کرد، من هم به همان ترتیب، مدافع شما و آنها بشوم. این حرف من بهانهای در دست آنها شد که به من بد و ناسزا بگویند و مرا امیل زولای وطنی بخوانند و از این جور حرفها و توهینها. جریان مخالفتها و خرابکاریها علیه مصدق روزبهروز شدت بیشتر پیدا میکرد. در این وقت زهری نمایندهی مجلس هم که از رفقای دکتر بقایی بود علیه مصدق صورت استیضاحی مطرح کرد. در همین اوان دورهی هئیت رئیسه مجلس هم خاتمه یافته بود و میبایستی هیئت رئیسه جدید را انتخاب کنیم. فراکسیون ما با نهایت دقت و هوشیاری شروع به کار کرد با هرکه تونستیم از نمایندگان میانهرو مرتبط شدیم. مثلاً بنده خودم نماینده قم تولیت و نماینده ملایر ملک مدنی را دیدم و آنها را حاضر کردیم که به هیئت رئیسهای مورد توافق ما رأی بدهند، دکتر معظمی را نامزد ریاست مجلس کردیم. معظمی شایستهترین فرد ما بود. مردی جامع، جالب، جاذب، خوشبیان و مؤثر در انجمنها و مؤثر در مجلسها برای اتخاذ رأی و مشورت که غالباً نظریه او مورد توجه عموم قرار میگرفت. به همین دلیل، در میان رفقای ما محبوبیت داشت، سابقهی نمایندگی او هم زیادتر از همه بود. ما او را علیه کاشانی که نامزد مخالفین و رئیس دورهی پیش بود، نامزد کردیم و با اکثریت نمایانی کاشانی را شکست دادیم و معظمی به ریاست مجلس انتخاب شد که این خود پیروزی بزرگی بود. دو نایب رئیس و رئیس کارپردازی و منشیهای مجلس نیز با توافق ما انتخاب شدند. در این انتخابات، یک پست باقی ماند و آن پست ناظر و نماینده مجلس در بانک ملی بود که یکی از اعضای فراکسیون ما به نام آقای کهبد آن سمت را داشت. این موضوعی بود که مخالفین ما به آن علاقهمند بودند و ما از آن غافل. دکتر مصدق برای مخارج جاری مملکت که مالیاتها غیرکافی و پرداخت حقوق سنگین کارگران و کارمندان بیکارشدهی شرکت نفت هم بر آن اضافه شده بود و بهطور مخفی و محرمانه با اختیارات قانونی که داشت چندصد میلیون تومان اسکناس اضافی چاپ و منتشر کرده بود. ولی در آن زمان به پول در گردش چنان احتیاج بود که این افزایش اسکناسها تأثیری در افزایش قیمتها نکرده بود. مصدق هم، خدا شاهد است، در اینباره هیچوقت به ما و یا لااقل به شخص من صحبتی نکرده و تذکر نداده بود که چنین اقدامی شده و انتخاب نماینده مجلس ناظر بر اسکناس در این موقع مهم و مؤثر است و ما در انتخاب او به کلی غافل بودیم.
س- معذرت میخواهم من این جا دو سؤال دارم. یکی اینکه چطور میشود اسکناس چاپ کرد و برای مخارج دولت استفاده کرد و در عین حال آن چاپ اسکناس به کلی تأثیری روی تورم نداشته باشد.
ج- علت اینکه نداشت این بود که احتیاج به پول در گردش زیاد بود و افزایش مقدار اسکناسها حتی به آن اندازهی که احتیاجات را برآورده بکند، نبود. این اسکناسها را به هر ترتیبی بود چاپ کرده بودند، در حدود سیصد میلیون تومان که تأثیری در وضع قیمتها نداشت. دوران دکتر مصدق بهطور کلی دوران ارزانی بود چون درآمد و قوهی خرید مردم کم بود.
س- شاید دکتر مصدق میخواست که این آشکار نشود به خاطر اینکه آن تأثیری روانی را که ممکن بود روی مردم بگذارد، مانع شود.
ج- بله و به همین دلیل نخواست و با غالب ما، لااقل با بنده که یکی از نزدیکان دائم ایشان بودم و تقریباً هفتهای سه چهار روز خدمت ایشان میرسیدم، در اینباره صحبتی نکرد.
در رأیی که راجع به ناظر مجلس در بانک ملی گرفته شد، همان کهبد که نمایندگی سابق را داشت، مجدداً نامزد فراکسیون ما بود. ولی چون او یک تاجر سرمایهدار بود، بعضی از رفقای ما نظر خوبی با او نداشتند. در رأیگیری متأسفانه بعضی از اعضای فراکسیون خود ما مثل مهندس رضوی و افراد دیگر به جای اینکه به کهبد رأی بدهند به حسین مکی رأی دادند. حسین مکی با سابقهی مبارزاتش و با سرباز فداکار بودنش و نماینده اول مجلس بودنش، که بنده به او میگفتم، تو بر کرسی مؤتمنالملک تکیه زدهای بایستی قدر این کرسی را بدانی. مردم تهران با صدهزار رأی شما را به این نهضت بستهاند. شما چه جور میتوانید از این نهضت خود را جدا کنید؟ ولی متأسفانه او هوس دیگری داشت. توطئه انتخاب مکی با تبانی خود او به این نیت صورت گرفته بود که او به بانک ملی برود و رسیدگی کند و آن را وسیلهی هیاهوی دیگری علیه مصدق قرار بدهند. همین که مکی انتخاب شد، در همان روز که روز پنجشنبهای بود، بنده نیم بعدازظهر که از مجلس بیرون آمدم، مستقیماً رفتم به دیدن مصدق. او را در حال عصبانیّت و آشفتگی مطلق دیدم. به من گفت: «آقا ما باید این مجلس را ببندیم». گفتم چطور ببندیم؟ گفت: «این مجلس مخالف ما است و نمیگذارد که ما کار بکنیم، ما آن را بایستی با رأی عامه ببندیم». بنده گفتم جناب دکتر من با این نظر مخالف هستم. شما امروز از جهت انتخاب آقای مکی ناراحت هستید و ایراد آن تا حد زیادی متوجه خود جنابعالی است. چون اگر شما به ما گفته بودید که این یک موضوع حساس سیاسی است، ما در انتخابات هیئت رئیسه که تمام اعضای آن را برده بودیم انتخاب نمایندهی بانک هم کار آسانی بود. ما به جای کهبد، مثلاً میآمدیم نریمان را یا حسیبی را نامزد میکردیم و محققاً صفآرایی درست هم میکردیم و میبردیم. متأسفانه جنابعالی در اینباره به بنده چیزی نگفتید شاید به رفقای دیگر هم نفرموده بودید. به هر حال، اگر اجازه میفرمایید بنده شب فکر میکنم و جنابعالی هم بعدازظهر امروز با رفقای دیگر که خدمتتان میآیند، مشورت بکنید. من فردا صبح دوباره میآیم و نظریات خودم را عرض میکنم. گفت: «فردا صبح زود اول وقت بیایید». فردا ما اعضای فراکسیون همه در منزل اصغر پارسا در کرج مهمان بودیم. بنده صبح اول وقت منزل مصدق رفتم. خیلی میل دارم این مطلب را با دقت بیان کنم.
س- تمنا میکنم.
ج- بله. رفتم آنجا و تنها خدمت ایشان رسیدم و گفتم جناب دکتر، من فکرهایم را کردم و در این موضوع با دلیل میخواهم خدمتتان صحبت کنم. من با بستن مجلس مخالفم و دلائلم را هم مفصلاً خدمتتان عرض میکنم. گفتم هر حکومت را معمولاً سه قدرت حفظ میکند. اول قدرت زور است، دیگر افکار عمومی مردم است و سوم هم قدرت قانونی است. اما زور که نیروی نظامی باشد، متأسفانه شما ندارید و ارتش با شما نیست. اینها اکثراً با شاه هستند. اما افکار عمومی را شما دارید، ولی افکار عمومی امروز با افکار عمومی دو سال پیش تفاوت دارد. این افکار عمومی زیاد مورد استفاده قرار گر فته و خیلی خسارت و آسیب بر آن وارد آمده است. اختلافات در میان ما افتاده، دو سه سال بیشتر است که مسئله نفت حل نشده، بین شما و شاه اختلاف بروز کرده، تودهایها نیرو و قدرت گرفتهاند. همهی اینها باعث تشویش مردم شده است. با وجود این، شما باز اکثریت افکار مردم را دارید. افکار عمومی و هیجان عمومی برای بر سر کار آوردن حکومت بسیار مؤثر است، ولی برای مراقبت و نگاهداری مستمر آن زیاد مؤثر و کارآمد نیست. حالا اگر قدرت را کنار بگذاریم و افکار عمومی را هم فعلاً کنار بگذاریم، میماند قدرت قانونی. قدرت قانونی، برای آوردن حکومت و حفظ آن در نظام مشروطیت از دو عنصر مرکب است. یکی مجلس و دیگری شاه. اما شاه با شما مخالف است. بنابراین، تنها مجلس میماند. شما در این مجلس اکنون اکثریت دارید، خودتان مکرر گفتهاید، اگر فقط یک رأی اضافه بر نصف داشته باشید، بر سر کار و خدمت میمانید. من به شما قول میدهم از این هشتاد نفر لااقل شما پنجاه رأی دارید. گفت: «شما از کجا میدانید؟» گفتم دلیل ریاضی ندارم، ولی با شناسایی که من از وکلاء مجلس دارم شما اکثریت کافی دارید. گفت: «نخیر آقا. این مجلس ما را خواهد زد». گفتم آقای دکتر، شما الان تحت استیضاح هستید. بگذارید امثال زهری و بقایی که مردم آنها را شناختهاند، استیضاح بکنند. مسلماً اکثریت مجلس به شما رأی اعتماد خواهد داد. از آن پس تعطیلات تابستانی مجلس برای دو، سه ماهی پیش میآید. ما که اکثریت هستیم میتوانیم به عناوینی تعطیلات را یک ماه، دو ماه یا بیشتر کش بدهیم و به مجلس نرویم. دو، سه ماهی که بگذرد دورهی قانونی عمر این مجلس به پایان میرسد. آنوقت تمام آن وکلای مجلس که امروز با شما باطناً مخالف هستند، میآیند و روی زانوی شما میافتند. برای اینکه بتوانند دوباره انتخاب بشوند. شما مجلس را نبندید که به ضرر شما است. بعد گفتم آقا من یک عرض اضافی دارم. اگر شما مجلس را ببندید، در غیاب آن ممکن است با دو وضع مواجه بشوید. یکی اینکه فرمان عزل شما از طرف شاه صادر بشود، دیگر آنکه با یک کودتا مواجه بشوید، آنوقت چه میکنید؟ گفت: «شاه فرمان عزل را نمیتواند بدهد و بر فرض هم بدهد ما به او گوش نمیدهیم. اما امکان کودتا قدرت حکومت در دست ما است و خودمان از آن جلوگیری میکنیم».
س- مطابق با قانون اساسی ما در غیاب مجلسین شاه حق صدور فرمان عزل نخستوزیر را دارد، مگر اینطور نیست؟
ج- دارد.
س- چطور دکتر مصدق متوجه این موضوع نبود؟
ج- مصدق میگفت که چون مجلس به من رأی داده و چون ملت پشتیبان من است و در سی تیر سال پیش با قیام مردم بر سر کار آمدهام، شاه نمیتواند فرمان عزل بدهد.
خلاصه، ایشان از بحث طولانی من ناراحت شد و یک کلامی به من گفت که تاریخی است و چون زشت است در بیان آن تردید دارم.
س- تمنّا میکنم بفرمایید.
ج- گفت: «آقا، جنابعالی که امروز صبح اینجا آمدهاید، چرس کشیدهاید؟» من از این حرف او بسیار ناراحت شدم. گفتم آقای مصدق، بنده چرس نکشیدهام. شما هر کاری بکنید اما از پشتیبانی شما دست نمیکشیم، ولی در مقابل وجدانم خود را مسئول دیدم که آنچه را مفید به حال مملکت و شما میدانم خدمتتان عرض کنم و دیگر عرضی ندارم. مرحمت زیاد.
از آنجا رفتم به مهمانی کرج منزل اصغر پارسا. رفقای دیگر فراکسیون همه بودند. نهار خوردند، گفتیم بخوریم که این نهار وداع است برای اینکه آقای دکتر مصدق اعلام رفراندوم کرده بودند و بعد نیز آن رفراندوم انجام گرفت و ایشان اکثریت قاطع آراء مردم را به دست آوردند و مجلس را بستند. اندک مدتی پس از رفراندوم یک شب در حدود نیم ساعت بعد از نصف شب بود که تلفن منزل ما زنگ زد. تلفن را برداشتم. یکی از افراد خانواده ما که افسر است تلفن کرد و گفت: «شما چرا منزل ماندهاید؟» گفتم موضوع چیست؟ گفت: «امشب کودتا صورت میگیرد».
س- تاریخ آن شب یادتان هست آقای دکتر؟
ج- شب روز ۲۴ مرداد بود.
س- شب قبل از کودتا.
ج- شب کودتا. درست همان شب. بعد گفت: «همین الان هم صدای خودروها و صدای تانکها میآید که از خیابان دارند عبور میکنند شما منزل نمانید». بنده فوراً گوشی را برداشتم که به دکتر مصدق تلفن کنم. دیدن تلفن عمومی ایشان کار نمیکند. تلفن خصوصی دیگری داشت که نمرهی آن را هم به من داده بود. آن شماره را گرفتم و تلفن کردم. دکتر مصدق گفت: «بله. این آقایان آمدند و یک حکمی برای ما آوردند و کارهایی کردهاند. شما فردا صبح اول وقت اینجا بیایید که ببینیم چهکار باید بکنیم».
س- این همان شب بیست و پنج مرداد است. شب دستگیری حسین فاطمی و مهندس حقشناس؟
ج- بلی همان شب است. تلفنی هم به تیمسار ریاحی رئیس ستاد ارتش کردم و از جریان پرسیدم. گفت: «بله. تظاهری بود درهم شکسته شد و متفرق شدند». فردا صبح اول وقت رفتم خدمت دکتر مصدق. وقتی که از پلهها میخواستم بالا بروم، دیدم دکتر فاطمی با یقه باز و بدون کراوات پایین میآید و علنی به دربار فحش میدهد، فحشهای خیلی رکیک و میگفت: «من با شما دشمنی کردم زن من با شما چهکار کرده است» و از این قبیل حرفها.
روایتکننده: آقای دکتر کریم سنجابی
تاریخ مصاحبه: هفدهم اکتبر ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهر چیکو- کالیفرنیا
مصاحبهکننده: ضیاءالله صدقی
نوار شماره: ۱۲
س- صحبت دکتر فاطمی را میفرمودید که گفته بود اگر من بد کردم زن من چه کرده بود.
ج- بله. بعد معلوم شد که جهانگیر حقشناس و زیرکزاده را هم دستگیر کرده بودند. آنها با تیمسار ریاحی ستاد ارتش در یک منزل بودهاند، ولی ریاحی آن شب بر سر کارش بود. همان شب قرار بود به منزل ماها هم بیایند و همهی ماها را دستگیر کنند.
س- این کارها را همان افسران گارد شاهنشاهی میکردند.
ج- بله. افسران گارد شاهنشاهی قرار بوده بکنند، ولی بعد از آن که سرهنگ نعمتالله نصیری را که یک مرد ترسو و بیعرضه و ناقابل بود، همان مستحفظین دم در خانهی مصدق میگیرند و خلع سلاح میکنند و سرتیپ ریاحی هم در محل ستادش اقداماتی میکند آن توطئه کودتا خنثی میشود.
بله چند روزی قبل از این واقعه بود که به سبب تشدید درگیریها و اختلافات و به عنوان پشتیبانی از مصدق احزاب وابسته به جبهه ملی، نمیدانم شاید خودتان هم بودید و خاطرتان باشد، تظاهراتی به نفع دکتر مصدق کردیم یعنی حزب ایران بود. حزب نیروی سوم بود، حزب پانایرانیست بود و غیره که حاضر نبودیم حزب توده در تظاهر ما شرکت کند. در آن روز جمعیت بالنسبه قابل توجهی به راه افتاد و تظاهراتی کرد ولی روز بعد هم حزب توده به راه افتاد و تظاهر آن بسیار عظیمتر و چشمگیرتر بود.
س- این برای نهم اسفند نبود؟
ج- درست روز و مناسبت آن به خاطرم نیست.
س- آن تظاهری که شما میفرمایید برای روز سالگرد ۳۰ تیر بود که حزب توده تظاهرات عظیمی کرد. برای روز ۹ اسفند نکرد. روز ۹ اسفند حزب توده هیچ نوع تظاهری نکرده بود.
ج- نخیر. بعد از آن قضایا بود.
س- بعد از آن قضایا هم حزب توده تظاهراتی نکرد.
ج- به هر حال، در یکی از این تظاهرات عظیمی که آنها کردند به نظر من در همان ایام بود.
س- این سالگرد ۳۰ تیر بود. ۳۰ تیر ۱۳۳۲.
ج- بله. روز سالگرد ۳۰ تیر بود که آن تظاهرات صورت گرفت و مرحوم خلیل ملکی آمد و نگرانی خودش را به من اظهار کرد. گفت: «آقا دیگر چه برای ما باقی مانده. تودهایها امروز آبروی ما را بردند، این آقای دکتر مصدق میخواهد با ما چهکار کند». من رفتم با آقای دکتر مصدق صحبت کردم. گفتم آقا رفقای جبهه ملی و جمعی از دوستان بازاری ما خیلی از جهت تودهایها و کارشکنی آنها ناراحت هستند، اگر اجازه بفرمایید عدهای از آنها خدمت شما بیایند و مطالبشان را بگویند. گفت: «بیایند». بنده هم آمدم خلیل ملکی و داریوش فروهر و مرحوم شمشیری و یک نفر از حزب ایران و یکی دو نفر از بازاریها جمعاً هفت، هشت نفر را با خودم نزد دکتر مصدق بردم. خلیل ملکی آنجا تند صحبت کرد. گفت: «آقا مردمی که از شما دفاع میکنند همین جا هستند. کم هستند یا زیاد هستند، همینها هستند. چه دلیلی دارد که شما قدرت توده را این همه به رخ ملت میکشید و این مردم را متوحش میکنید». حرف او خیلی رک و تند بود. مصدق گفت: «چهکارشان بکنم؟ خب آنها هم تظاهر میکنند». ملکی گفت: «جای آنها توی خیابانها نیست. جای آنها باید در زندان باشد». مصدق گفت: «میفرمایید آنها را زندانی بکنند کی باید بکند، باید قانون و دادگستری بکند». بعد گفت: «من به این آقای دکتر سنجابی چندین بار است که میگویم آقا بیا وزیر دادگستری بشو. ایشان قبول نمیکنند. شما به ایشان بگویید بیایید وزیر دادگستری بشوید و همین مبارزه را با آنها بکنند». بنده خطاب به ایشان عرض کردم جناب دکتر، به قول معروف ماهی را که نمیخواهند بگیرند از دمش میگیرند. مبارزه با توده به وسیله دادگستری صورت نمیگیرد و بنده هم حاضر برای وزارت نیستم. آقایان که صحبتهایشان را کردند و رفتند. بنده خواستم بروم مصدق گفت: «نروید، بمانید». من نشستم و او از در دلجویی برآمد و گفت: «ناراحت شدید که من این حرف را زدم. من نخواستم شما را ناراحت بکنم». گفتم نه آقا دوستان من، رفقای من، ناراحتیهایی برای خاطر شما دارند و شما کار را کوچک میکنید با اینکه وزیر دادگستری این کار را بکند. مبارزه با حزب توده کار وزیر دادگستری نیست. به هر حال، تحبیبی کردند و ما از خدمت ایشان مرخص شدیم. بله. این قضیه جریان ۳۰ تیر بود.
س- سالگرد ۳۰ تیر بود.
ج- جریان سالگرد ۳۰ تیر بود که در آنجا حزب توده قدرت به اصطلاح تشکیلاتی خود را به رخ ما، به رخ مصدق و به رخ مردم تهران کشید و وحشت سیاستهای خارجی را هم به وجود آورد. آنهایی که کارگردانان حزب توده بودند این صفآرایی وسیع را برایش ترتیب دادند. یعنی همانهایی که علیه مصدق بودند این صف توده را بزرگ کردند و جمعیتها را به آن فرستادند.
س- یک مسئلهای هست که من میخواهم از شما سؤال بکنم و ببینم که آیا شما راجع به این موضوع اطلاع دارید یا نه؟ آنموقع دکتر شاپور بختیار معاون وزیر کار بود، معاون آقای دکتر عالمی و قبل از این جریان میتینگ عظیم حزب توده برای سالگرد ۳۰ تیر ۱۳۳۱ که در روز ۳۰ تیر ۱۳۳۲ انجام شد، یک اعتصاب کارگران کورهپزخانه بود و خلیل ملکی و نمایندگان نیروی سوم، نماینده کارگران نیروی سوم که در کورهپزخانه بودند، نزد آقای دکتر بختیار میروند و از آقای دکتر بختیار میخواهند آن امتیازاتی را که میخواهد به کارگران بدهد از طریق نمایندگان نیروی سوم بدهد که آنها بتوانند این نیرو را جلب بکنند به طرفداری از دکتر مصدق. ایشان منکر این قضیه میشود که امتیازاتی داده خواهد شد. بعد این امتیازات را به وسیله نمایندگان تودهای که پیش آقای دکتر بختیار میروند میدهد که از طریق آنها به کارگران کورهپزخانه داده میشود و نتیجه این میشود که در روز دمونستراسیون سی تیر ۱۳۳۲ گروه عظیمی از کارگران کورهپزخانهها به دفاع از حزب توده در صف حزب توده شرکت میکنند و به این علت بود که صف حزب توده آن روز آنقدر عظیم بود من میخواستم بدانم شما راجع به این موضوع اطلاعی دارید؟
ج- بنده از این موضوع متأسفانه اطلاع نداشتم. شما این اطلاع را به من دادید از دکتر بختیار هر چه بگویید برمیآید.
بههر حال، بر ما مسلم بود که عناصر و عواملی خارج از امکانات خود حزب توده کمک به این تشکیلات کرد و کارگردانان آنها برادران لنکرانی بودند که آنها هم موضع مخصوصی داشتند.
س- گذشته از آن اجازه میتینگ به طرفداران دکتر مصدق در صبح داده شد که میدانید صبح ۳۰ تیر در آن آفتاب سوزان واقعاً خیلی سخت بود مردم را نگه داشتن، اما اجازه بعدازظهر به حزب توده داده شد و این خیلی به صفآراییها کمک کرد.
ج- بله. سر همین موضوع هم بود که مرحوم خلیل ملکی روز پیش مصدق اعتراض کرد و ایشان هم آن جوابها را دادند. چند روز بعد از آن قضیه جریان کودتای نافرجام نصیری پیش آمد و روز بعد از آن که شاه به بغداد گریخته بود آن میتینگ و تظاهر در میدان بهارستان صورت گرفت و مرحوم دکتر فاطمی که از همه ضربت خوردهتر و ناراحتتر بود آن سخنرانی شدید را علیه دربار و شخص شاه کرد.
س- این حقیقت دارد که به خانم دکتر فاطمی تجاوز شده بود؟
ج- باور نمیکنم.
س- ولی آنها را کتک زده بودند. شنیدم با آنها بدرفتاری کردند.
ج- بله. به آنها بدرفتاری و بیاحترامی زیادی کرده بودند. به هر حال، دکتر فاطمی را آن روز من خیلی عصبانی و ناراحت دیدم. خدمت دکتر مصدق هم بنده روز بعد از میتینگ گفتم این حرفهایی که آقای دکتر فاطمی زد اگر یکی از نمایندگان مجلس میزد بهتر بود. ایشان وزیر خارجه دولت هستند و حرفی که ایشان میگویند مثل حرف دولت است و صلاح نبود که او این حرفها را بزند. گفت: «آقا آن درد دل شخصی و خصوصی خودش بود. دکتر شایگان هم حرفهایی زدند که …
س- متاع تهران به بغداد رفت.
ج- بله؟
س- این حرف دکتر صدیقی بود یا دکتر شایگان؟
ج- نخیر. دکتر شایگان بود. از بنده هم خواستند که سخنرانی یعنی سخنرانی آخر بکنم. ولی سخنرانیها به قدری طولانی شده و مردم خسته بودند که سخنرانی دیگری جایز ندیدم ولی برای دو، سه روز بعد بر حسب پیشنهاد تیمسار ریاحی به آقای دکتر مصدق قرار بود که بنده در دانشکده افسری صحبت اول وقت برای افسران سخنرانی بکنم. در آن روز صبح زود سرتیپ ریاحی به من تلفن و خواهش کرد که من یک ربع ساعت قبل از وقت سخنرانی که برای ساعت نه مقرر شده بود در دانشکده حاضر بشوم، زیرا افسران سر وقت میآیند و این همان روز کودتا بود. بنده هم از منزل به دانشکده افسری رفتم. وقتی وارد شدم دیدم گروهگروه افسران با کامیون و با اتوبوسهای ارتشی وارد دانشکده افسری میشوند، ولی برخلاف معمول که در روزهای اجتماعات هر جا ما وارد اجتماع مردم میشدیم، از ما با هلهله و شادی پذیرایی میکردند، افسران هیچگونه تظاهری نکردند.
س- این ۲۶ مرداد بود که شما به دانشکده افسری رفتید که سخنرانی کنید آقای دکتر یا ۲۸ مرداد؟
ج- صبح ۲۸ مرداد
س- صبح ۲۸ مرداد؟
ج- صبح ۲۸ مرداد صبح روز کودتا بنده رفتم آنجا که سخنرانی کنم و دیدم افسرها گروهگروه میآیند و جمع کثیری جمع شدهاند و از همین جا پیدا بود که تنها عده محدود و معینی از آنها در کودتا دخالت داشتهاند و سازمانهای دیگر ارتش به خدمات عادی خود مشغول بودهاند. در آن صبح، قریب یک، دوهزار افسر به دانشکده آمده بودند. وقتی جلوی عمارت اصلی دانشکده افسری رسیدم، دیدم امرای ارتش هم صف بستهاند. آنها نسبت به بنده احترامی به جا آوردند و با آنها دست دادیم. تقریباً یک ربع ساعت هنوز به وقت مانده بود. افسران پشت سر هم میآمدند و به طرف سالن میرفتند. در این بین که ما منتظر گذشتن وقت و با امراء مشغول صحبت بودیم، دیدم که از دم در یک افسری که لباس شخصی تنش بود با تاخت و شتاب میآید. آمد و سرش را دم گوش من گذاشت و گفت: «تیمسار ریاحی تلفن کرد و خواهش کرد که شما امروز فعلاً سخنرانی نکنید». گفتم چه شده است؟ گفت: «شهر بههم خورده است». بنده هم با امراء ارتش خداحافظی کردم. همان افسر به من گفت: «از در بزرگ اصلی صلاح نیست بروید» و مرا از در کناری به خیابان برد. اتومبیل من جای دیگری متوقف شده بود. گفتم: «اتومبیل را باید پیدا کنم». آنجا دیدم اتومبیل کلانتری آن ناحیه که آقای اردلان رئیس آن کلانتری بود آنجا ایستاده است. وقتی مرا دید گفت: «شما اینجا چهکار میکنید؟» گفتم منتظر ماشینم هستم. گفت: «اجازه بفرمایید من شما را ببرم و بعد ماشینتان را میآوریم». گفتم چه خبر است؟ گفت: «شهر بههم خورده است». بنده همراه و با ماشین او مستقیماً به منزل مصدق رفتم و بعد ماشین مرا هم از پشت سر همانجا آوردند. وقتی به منزل مصدق رسیدم گفتند از منزل به شما تلفن کردند. تلفن منزل را گرفتم خانم من گفت: «خبر دادهاند که الان عدهای با چوب و چماق به سمت منزل ما میآیند که اینجا را بکوبند و غارت بکنند». من به ریاحی تلفن کردم و پرسیدم وضع چطور است؟ گفت: «چندان خوب نیست». از این حرف خیلی ناراحت شدم. گفتم منزل ما چنین تلفن کردند. گفت: «الان یک افسر و چند نفر سرباز آنجا میفرستم». بعد رفقای دیگر هم بهتدریج به منزل مصدق آمدند و تا ساعت یک و نیم بعدازظهر بنده آنجا بودم که تیراندازیها شروع شد. آن روز من مهمانهایی از ایل جوانرود و از ایل سنجابی در منزلم داشتم. آنها به منزل من آمده بودند، تلفن کردم که به آقایان ناهار بدهید و عذرخواهی بکنید چون من نمیتوانم بیایم. ضمناً دستور دادم که آنها به منزل دیگری در پشت دانشگاه که آدرس دادم بروند که من آنها را ببینم. ساعت یک و نیم بعدازظهر بود که از منزل دکتر مصدق بیرون آمدم و به آن منزل رفتم. در آنجا بود که صدای توپ و مسلسل را شنیدم. بعد به رادیو گوش دادیم دیدیم که قضایا بالا گرفته و تیمسار زاهدی از مخفیگاه خود بیرون آمده و او را با هلهله و شادی میبرند. ساعت شش بعدازظهر بود که دیگر در آن منزل هم نماندم و دوره مخفی شدنم از همان روز شروع شد که هیجده ماه تمام طول کشید.
س- شما در روز بیست و هشتم مرداد دیگر با دکتر مصدق ملاقاتی نکردید؟
ج- تا ساعت یک و نیم بعدازظهر بنده با ایشان بودم.
س- در آن ملاقات چه گذشت آقای دکتر سنجابی؟ چه صحبتهایی رد و بدل شد؟
ج- با ایشان بودیم. از جمله روز پیشش من نزد ایشان بودم و ایشان دستوری به من دادند که بروید و با احزاب صحبت بکنید و مجسمهها را پایین بیاورید. بنده به حزب ایران رفتم. به آقای خلیل ملکی تلفن کردم که او آمد. به حزب مردم ایران و پانایرانیستها و بعضی از بازاریها تلفن کردم که آنها هم آمدند و عدهای را برای اجرای آن امر فرستادیم.
س- اولین مجسمهای را که پایین آوردند در میدان بهارستان بود.
ج- بله. ما یک عدهای را فرستادیم. ولی باید انصاف بدهم که خلیل ملکی گفت: «این کار درستی نیست». خود من هم شب به مصدق گفتم که این کار درستی نبود. من آنجا خدمت مصدق بودم که تلفن زنگ زد. وصل به تلفن یک بلندگو بود. شنیدم سرتیپ ریاحی است که صحبت میکند. ریاحی به او گفت: «اجازه بدهید ما تیمسار دفتری را دستگیر بکنیم». میدانید دفتری پسرعموی مصدق بود. مصدق گفت: «چهکار کرده است؟» گفت: «در این کار آلوده است».
س- توی کدوم کار؟
ج- توی همان عمل کودتا و توطئهها. مصدق گفت: «بگیرید».
س- ایشان رئیس گارد گمرک بود آن موقع و هنوز رئیس شهربانی نشده بود.
ج- نخیر نشده بود. فردا صبح که من نزد مصدق رفتم توی پلهها به همین تیمسار دفتری برخوردم. دیدم گریه میکند. گفتم چرا گریه میکنی؟ گفت: «من جگرم میسوزد. عموی من مورد تهدید قرار گرفته و حالا میخواهند مرا دستگیر بکنند».
من رفتم به مصدق گفتم که تیمسار دفتری در راهرو ایستاده و گریه میکند. گفت: «بگو بیاید تو».
س- این روز ۲۷ مرداد بود؟
ج- به نظرم ۲۷ مرداد بود. گفت: «بگو بیاید تو» با او وارد اتاق شدیم. مصدق بلافاصله به او گفت: «چه خبر است عمو جان؟ برو شهربانی را تحویل بگیر». به ریاحی هم تلفن کرد و گفت: «آقای ریاحی شهربانی تحویل سرتیپ دفتری است». وقتی دفتری میخواست بیرون برود من همراه او رفتم. گفتم میدانید دیروز حکم دستگیری شما را دادند، امروز مصدق خودش امنیت این شهر و مملکت را به دست شما سپرده است. شما اگر شرف دارید باید از او محافظت کنید. گفت: «انشاءالله کوتاهی نمیکنم». یک افسر سروان شهربانی که رئیس کلانتری بازار و جوان بسیار خوبی بود، به منزل مصدق آمده و گزارش جریانات بازار را به من داده بود. من او را تا آنجا نگه داشتم. همین که با سرتیپ دفتری پایین آمدیم، او را صدا کردم. گفتم تیمسار از وجود این شخص و امثال او استفاده کنید. نمیدانستم که با این معرفی باعث بیچارگی آن جوان شدهام چون بعداً او را گرفتند و زندانی کردند و سالها در زندان نگاهش داشتند.
س- شما آن روز ۲۸ مرداد که با دکتر مصدق ملاقات کردید، چه نظری و چه برنامهای داشت؟
ج- آن روز سرهنگی که رئیس گارد محافظ مصدق بود.
س- سرهنگ ممتاز.
ج- بله. سرهنگ ممتاز آمد و گزارش داد که مهاجمین حمله آوردند و من آنها را به مسلسل بستم و عقب راندم. مصدق هم از او تجلیل کرد. ما هم دور او بودیم و حقیقتاً نمیدانستیم چهکار باید بکنیم.
س- این در حدود یک و دو بعدازظهر بود.
ج- شاید ساعت یک و دو بعدازظهر بود. رفقا هم ناهار را در طبقه پایین برایشان چیده بودند، آنها در آنجا ماندند یعنی دکتر شایگان، مهندس زیرکزاده و حسیبی و نریمان و غیره. همه آنجا ماندند از وزرای مصدق هم جمعی بودند. ولی بنده به سمت آن منزلی که با آن رؤسای جوانرود و سنجابی قرار گذاشته بودم رفتم. موقعی هم که از خیابان کاخ رو به دانشگاه میرفتم، در یکی از چهارراهها با گروهی از تظاهرکنندگان مواجه شدیم، ولی راننده توانست از آن گروه بگذرد و ما به سرعت از منطقه خیابانهای پرجنجال گذشتیم و قبل از ساعت دو بعدازظهر به محل موعود رسیدیم. در حدود ساعت سه بود که رادیو به دست مهاجمین افتاد و پیروزی کودتا و نخستوزیری زاهدی را اعلام کرد.
س- از روز ۲۵ مرداد کودتایی که نعمتالله نصیری را فرستاده بودند و کارگردانش بود و ناموفق شد، طرفداران دکتر مصدق مرتباً تظاهرات در خیابانها میکردند و همانطوری که فرمودید دکتر مصدق هم دستور داده بود که مجسمهها را پایین بیاورند. این روز ۲۶ مرداد بود. ۲۷ مرداد هم این جریانات ادامه داشت شب ۲۷ مرداد از طرف دولت به طرفداران دکتر مصدق اطلاع داده شد که روز بعدش یعنی روز ۲۸ مرداد در خیابانها نیایند و تظاهرات نکنند. برای اینکه دولت قصد دارد که جلوی تودهای ها را بگیرد. شما از این موضوع چه اطلاعی دارید؟ و چرا چنین دستوری داده شد؟
ج- من اطلاعی که دارم یکی این بود که شخص خیلی آگاه و واردی به من تلفن کرد و گفت: «به تودهایها دستور داده شده است که به خیابانها و به طرفداری مصدق نیایند».
س- به همه دستور داده شده بود.
ج- به تودهایها دستور از طرف مقامات خودشان داده شده بود که در تظاهرات به نفع مصدق شرکت نکنند و در خانههایشان بمانند. من با مصدق در اینباره صحبت کردم. یک نفر از خود عوامل کودتا که نمیدانم چه شخصی بود با مصدق ارتباط محرمانه داشت و جریانها را مرتباً به وسیله تلفن به او خبر میداد. ولی متأسفانه مصدق اقدام و تجهیزاتی که برای جلوگیری از کودتا لازم بود، نتوانست به عمل بیاورد و باز متأسفانه در چند روز پیش از کودتا به زاهدی اجازه داد که از تحصن مجلس سالماً بیرون برود.
س- دکتر عبدالله معظمی رفت و شنیدم که بدون اجازه مصدق این کار را کرد.
ج- نخیر. بدون اجازه مصدق نبود. من در منزل آقای دکتر مصدق بودم که معظمی رئیس مجلس آمد و به او گفت: «اجازه بدهید او را از مجلس خارج بکنیم. بعد هم که از مجلس بیرون آمد شما هر کارش میخواهید بکنید». مصدق هم اجازه داد.
س- پس با اجازه مصدق بود.
ج- بله.
س- آقای نصرتالله امینی گفتند: «عبدالله معظمی بدون اجازه مصدق آن کار را کرد و مصدق همیشه از این موضوع ابزار نارضایتی میکرد.»
ج- ممکن است مصدق بعد از اینکه معظمی رفت و از او این اجازه را گرفت ناراحت شده باشد، ولی من خودم آنجا بودم که معظمی پیش او رفت و آمد به من گفت: «من با مصدق صحبت کردم و از ایشان اجازه گرفتم که زاهدی را از آنجا بیندازیم بیرون». وقتی زاهدی از آنجا بیرون آمد مصدق میتواند او را به هر کیفیتی که میخواهد دستگیر کند.
س- زاهدی از آن به بعد مخفی شد و برای گرفتن او هم مثل اینکه یک جایزهای تعیین کردند.
ج- برای گرفتنش جایزهای معین شد و همه جا دنبال او میگشتند ولی آنطوری که باید دنبالش باشند، نبودند.
س- فقط این برای من عجیب است که چطور شده بود که از طرف دولت دکتر مصدق دستور به طرفداران دکتر مصدق داده شده بود که روز ۲۸ مرداد به خیابان نیایند و تظاهرات نکنند. نتیجه این شد که روز ۲۸ مرداد هیچیک از طرفداران دکتر مصدق توی خیابان نبودند. برای اینکه به همه دستور داده بودند که در خانههایتان بمانید.
ج- هیچکس نبود و همه تصور میکردند که محیط آرام و امنی است و کودتا خاتمه پیدا کرده است و باید بهانهی آشوب و بلوا و ترس و وحشت به مردم ندهند.
س- خیلی متشکرم. من امروز مصاحبه را اینجا تمام میکنم.
روایتکننده: آقای دکتر کریم سنجابی
تاریخ مصاحبه: هیجدهم اکتبر ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهر چیکو- کالیفرنیا
مصاحبهکننده: ضیاءالله صدقی
نوار شماره: ۱۳
ادامه مصاحبه با اقای دکتر کریم سنجابی در روز سهشنبه ۲۶ مهر ۱۳۶۲ برابر با هیجده اکتبر ۱۹۸۳ در شهر چیکو- ایالت کالیفرنیا. مصاحبهکننده ضیاءالله صدقی
س- آقای دکتر دیروز راجع به کودتای ۲۸ مرداد صحبت میکردید و مخفی شدن خودتان. لطف بفرمایید و آن صحبت را ادامه بدهید.
ج- جریان کودتا را تا آن حدی که مجال داشتیم دیروز صحبت کردیم. در صحبت امروز مناسب میدانم که یک نکتهای درباره کودتا روشن بکنم و آن این است که آیا این کودتا آمریکایی بود؟ انگلیسی بود؟ یا دستپرورده مستقیم خود شاه بود؟
در اینکه این کودتا جنبهی مردمی و ملی نداشت و یک نهضت برخاستهای از مردم نبود، جای شک و تردید نیست. ولی خیلیها در داخل کشور ما بر این عقیده بودند و بر این عقیده هستند که عامل اصلی و ترتیبدهندهی این کار، تنها آمریکاییها بودند. خود آمریکاییها هم بعداً چه رئیسجمهور آمریکا و چه سازمان مرکزی اطلاعات آن یک زمانی مباهات میکردند به اینکه ایران را از شر کمونیسم نجات داد و باعث آن کودتا بودهاند و چه بعضی از نویسندگان آمریکایی که در کتابها و انتشاراتشان نوشتند و آن را تماماً منتسب به آمریکا کردند. چه در ایران با اوج گرفتن احساسات مخالفی که علیه آمریکا در جریان انقلاب بروز کرد و بعد از کودتا منشاء گرفت، در عامهی مردم ایران این فکر نفوذ و رسوخ یافت که این کودتا تمام کار آمریکاییها بود. ولی بنده در اینباره با مطالعاتی و با تجربیاتی که در داخل کشور خودمان دارم، با تصدیق به اینکه آمریکا در این امر نقش مهمی داشت معتقدم که نه منشاء کودتا از آمریکا بود و نه هم قدرت آمریکا آن را انجام داد. منشاء این کودتا از انگلیسها شروع شد و شخص کرمیت روزولت را هم که به عنوان نمایندهی سیا به ایران آمد منتخب دستگاه جاسوسی خود انگلیسها بود و انگلیسها بودند که او را به دولت آمریکا و به سیای آمریکا معرفی کردند و پیشنهاد کردند که او وسیلهی این کار قرار بگیرد. بعد سازمانی که برای تهیه و تدارک این عمل ترتیب داده شد و در ایران یواش یواش توسعه پیدا کرد، عوامل آن از لحاظ ارتباط بیشتر مرتبط به انگلیسها بودند تا به آمریکاییها. یکی از این تدارکات و مقدمات، تحصن زاهدی در مجلس بود. دیگر نقشی بود که کاشانی و بهبهانی در این موضوع داشتند. کاشانی ظاهراً ارتباطی با آمریکاییها نداشت و عناصری که پیرامون او بودند بیشتر متهم به ارتباط با سیاستهای انگلیس بودند و متأسفانه برای بقایی هم این اتهام وجود داشت و همچنین برای حائریزاده و فرامرزی و نمایندگان مخالف سرشناس مجلس. و همینطور اختلافاتی که در داخل ارتش انداختند و افرادی از ارتش که با جریان کودتا همراهی کردند، بیشتر آن افسرانی بودند که از سابق ارتباط با انگلیسها داشتند. بنابراین با همه اینکه آمریکا در اینباره نقشی داشت و کرمیت روزولت آمریکایی و با پول آمریکایی به ایران آمد، ولی در واقع بیشتر توطئه کودتا، دستپرورده انگلیسها بود که با دربار مرتبط بودند، با اشرف پهلوی مرتبط بودند و عناصری که در دربار خدمت میکردند و تأثیر داشتند از اول تا آخر مشهور به ارتباط با انگلیسها بودند. در اینکه شاه در این جریان نقش مهمی داشت، تردیدی نیست، ولی شاه در عین جاهطلبی همواره شخصی ترسو بود و بهخودی خود جرأت آن را نداشت که خطر کودتا را بر عهده بگیرد و میبایست از ناحیهی خارجی تقویت بشود. تحریک و تقویت شاه در این زمان بیشتر از ناحیه خود انگلیسها و عوامل انگلیسی بود. عمل کرمیت روزولت که به ایران آمد و با شاه ملاقات کرد این بود که شاه را مطمئن سازد که آمریکاییها هم با نقشهی انگلیسها موافق هستند. به این ترتیب، آن کودتا را توطئهی پیشساختهی انگلیسها میدانم که آمریکا هم با آن موافقت کرد و با موافقت یکدیگر و با همدستی عوامل درباری و ارتشی و با کوتاهی و مسامحه و غفلتی که در دستگاه حکومت مصدق بود، توانستند به مراد خودشان برسند. و الا در آن روز جمعیتی که برای طرفداری از شاه حرکت کردند و با پولی که در میان آنها از ناحیهی عوامل آخوندی بهبهانی و کاشانی پخش شده بود در آغاز عدهی معدود و ناقابلی بودند و اگر ما قبلاً به مردم اعلام کرده بودیم که در صحنهی دفاع حاضر بشوند یا اینکه یک دستهی نظامی کافی با چند تانک جلوی آنها را میگرفت، از همان ابتدای حرکت این جمعیت اغتشاشگر سرکوبی میشد. تا بعدازظهر هم از زاهدی و همراهان او هیچگونه خبری نبود. بعد از اینکه آنها جری و امیدوار شدند توانستند بهتدریج از سوراخهایشان بیرون بیایند و خودنمایی بکنند. دیروز در جریان صحبتم گفتم که من صبح همان روز به دانشکده افسری رفتم که در آنجا سخنرانی کنم و من یک ربع قبل از ساعت در آنجا و در میان جمع امرای ارتش بودم. شاید قریب یک، دو هزار نفر از افسران با درجات مختلف برای استماع سخنرانی بنده به دانشکده افسری آمده بودند و این خود بهخوبی نشان میدهد که جمع کثیری از ارتش اصلاً غافل و بیاطلاع نسبت به این امر بودند. متأسفانه تدارک مختصری که لازم بود برای این کار بشود ترتیب داده نشده بود. بله. آن روز بهطوری که دیروز توضیح دادم من در ساعت یک و نیم بعدازظهر از منزل مصدق بیرون آمدم و بعد که به وسیله رادیو از جریان خبردار شدم دیگر مجال برگشتن به آنجا را نداشتم. برای اینکه راهها قطع و عوامل کودتا مسلط شده بودند. در منزل دکتر مصدق که خود او و بعضی از وزرا و چند نفر از رفقای جبهه ملی بودهاند. بعد از آنکه پیروزی کودتا مسلم و یکی از محافظین منزل کشته میشود، ظاهراً ابتدا نریمان پیشنهاد خودکشی دستهجمعی میکند ولی بعد همهی آنها از راه پشتبام به یکی از خانههای همسایه پناه میبرند و فردا صبح خود را به حکومت کودتا معرفی میکنند و همگی دستگیر میشوند و خانه دکتر مصدق به کلی غارت میشود.
چند نفری که آن روز دستگیر نشدند و توانستند پنهان بشوند یکی بنده بودم، یکی مهندس حسیبی و دیگر مرحوم دکتر حسین فاطمی. بعد هم جریان محاکمه دکتر مصدق پیش آمد، جریان مفصلی که جزئیات تاریخی آن معلوم است و محتاج به توضیح بنده نیست.
س- آقای دکتر، من اینجا دو تا سؤال راجع به همین جریان ۲۸ مرداد دارم. یکی اینکه من از آقای خلیل ملکی شنیدم که ایشان به آقای دکتر مصدق پیشنهاد کرده بودند که از جوانان طرفدار نهضت ملی که نظام وظیفهشان را گذراندهاند یک گارد طرفدار نهضت ملی درست بشود که اگر وقایعی مثل ۹ اسفند و این چیزها اتفاق افتاد، بتوانند از نهضت ملی دفاع بکنند. ولی دکتر مصدق به این کار رضا نداد. آیا علتش را میدانید چه بود؟ من میدانم که دیگران هم چنین پیشنهادی به او کرده بودند و او اکراه داشت که این کار را انجام بدهد.
ج- بله. مصدق اولاً به هیچوجه رضایت نداشت که سازمانهای حزبی در امور مربوط به ارتش مداخله کنند و یا با جمعی از افسران ارتش به عنوان افسران ملی ارتباط داشته باشند. او میگفت که امر ارتش باید به کلی از احزاب مجزا باشد و همچنین عقیده اساسی او این بود که مبارزات حزبی و سیاسی حتی در زمان مبارزه با دولتهای دیکتاتوری هم نباید به صورت مبارزات مسلحانه و چریکی باشد و بیم و خوف داشت از اینکه سازمانهای مسلح حزبی بیش از اینکه مفید باشند، موجب اغتشاش بشوند. از این جهت او با این ترتیب موافقت نداشت
س- یک سؤال دیگری که بنده از حضورتان دارم این است که من بارها شنیدم که در فاصله ۲۵ مرداد و ۲۸ مرداد دکتر مصدق نقشه این را داشت که اعلام جمهوری بکند و کاندیدای جمهوری هم مرحوم علیاکبر دهخدا بود. آیا این موضوع حقیقت داشت؟ یا شما از این مسئله اطلاعی دارید؟
ج- این مطلب اصلاً واقعیت ندارد. حتی زمانی که شاه در رم بود، مصدق میخواست با او ارتباط پیدا بکند و تأمینی به او بدهد که برگردد. به هیچوجه گفتوگوی اینکه اعلام جمهوری بشود در مصدق نبود. آن مطلب راجع به دهخدا در اینباره بود که چون شاه رفته بود و اگر برنمیگشت لازم بود یک مقام غیرمسئولی که به جای شاه علم بکند، یعنی به صورت شورای سلطنت تشکیل بشود و برای شورای سلطنت چند نفر را در نظر گرفته بودند که از آن جمله مرحوم علیاکبر دهخدا بود. ولی درباره اعلام جمهوریت مطلقاً چنین خبری نبود. مصدق یک قسمنامه برای شاه فرستاده بود که بنده خودم صورت آن قسمنامه را نزد مصدق دیدم. چون شاه از مصدق خوف و وحشت داشت قسمنامه حاکی از این بود که من به هیچوجه در پی جمهوریت نیستم و اگر هم مردم مرا به عنوان رئیسجمهور انتخاب کنند، قبول چنین سمتی نخواهم کرد. حالا تمام مضامین آن به خاطرم نیست، ولی یک چنین نامهای در همان مواقع که شاه ابراز وحشت و نگرانی از مصدق میکرد برای او فرستاده بود.
س- بنابراین دکتر مصدق میخواست همان شورای سلطنت تشکیل بدهد، اگر شاه برنمیگشت چه کسی را به سلطنت میگماشت؟
ج- هنوز گفتوگوی آن به جایی نرسیده بود. در روزهای اول فرار شاه بود. از آن ایام بنده خاطرهای دارم چون سؤال شما مطالبی را به خاطر میآورد، مدتی قبل از این جریانها من بنابر سوابقی که در زمان سازمان برنامه با شاپور عبدالرضا داشتم ملاقاتی با او کردم.
س- این در چه تاریخی بود؟
ج- یکی دو ماه قبل از این جریانات. شاهپور عبدالرضا که شاه با او موافق نبود.
س- علتش را میدانید چرا؟
ج- قضیه وصلتی که او میخواست با یک شاهزاده خانم ایتالیایی بکند.
س- ماریا گابریلا؟
ج- بله. در تهران میگفتند که خانم شاهپور عبدالرضا یعنی پریسیما زند در مجلس ضیافت حرفی راجع به خانواده سلطنتی زده که شاه شنیده بود و از آن تاریخ نسبت به عبدالرضا و نسبت به زنش نظر خوبی نداشت و در تمام این مدت هم عبدالرضا خودش را با شکار و با این جور مسائل سرگرم میکرد. در آنموقع شاهپور عبدالرضا تمکن مالی زیادی نداشت و هنوز وارد امور اقتصادی و تجاری نشده بود و در میان طبقات تحصیلکردهی جوان نیکنامی داشت. به هر حال، یکی، دوماه قبل از این جریان در منزل او ملاقاتی کردم و مطلبی که او به من گفت این بود. گفت: «چرا آقای دکتر مصدق و شما در فکر سلطنت نیستید؟» گفتم چطور؟ گفت: «پادشاه جانشین ندارد. شاه پسری ندارد». بنده استنباط کرم که خود او در اینباره بیمیل نیست که اقدامی دربارهی او بشود، ولی مصدق حاضر به این صحبتها نبود، حاضر به مذاکره جداگانه با هیچیک از افراد خانواده سلطنتی یا پذیرفتن آنها نبود که مبادا موجب تحریک سوءظن شاه بشود. خود او نیز اعتماد و اطمینانی به آنها نداشت. مصدق به تنها فردی از آن خانواده که یک نظر موافق و ملایم داشت، شمس بود که میگفت: «او مداخلهای در امور سیاسی ندارد و در کارها کارشکنی نمیکند». این را دو سه بار حتی در مجلس هم عنوان کرد که البته آن هم مربوط به آن زمان بود. در زمانهای بعد، خود شمس هم به امور تجارتی و ملکی و خانهسازی و پول درآوردن پرداخت.
س- شما این موضوع ملاقات با عبدالرضا و صحبت او را به دکتر مصدق هم گفتید؟
ج- نگفتم.
س- این شایعهای که دکتر مصدق و رهبران نهضت ملی میخواستند که عبدالرضا را جای محمدرضا به سلطنت برسانند، از اینجا به اصطلاح نشأت میگیرد؟
ج- بسیار ممکن است. ولی خود او به من گفت اما من در این موضوع با مصدق صحبتی نکردم و مطلب را مسکوت گذاشتم.
س- راجع به محاکمه دکتر مصدق میفرمودید. من میخواستم از شما سؤال بکنم که آیا در تمام دوران محاکمه شما مخفی بودید؟
ج- من هیجده ماه مخفی بودم. در مدت آن اختفا بود که با کمال تأسف دکتر فاطمی گرفتار شد و آن پیشامد ناگوار برایش رخ داد. شاید این از بینظمی و بیترتیبی خویشاوندان و دوستان آن مرحوم بود که ندانستند او را به چه ترتیب مخفی نگاه بدارند. بنده هیجده ماه مخفی بودم، در این مدت هیجده ماه هیچکس با من ملاقات و ارتباطی نداشت جز یکی دو نفر از افراد خانواده من. آنها هم که ارتباط پیدا میکردند چون آنوقت بیشتر درشکه در تهران معمول بود، دو یا سه بار درشکه را در وسط راه عوض میکردند و در شب میآمدند در فاصله دوری از کوچه درشکه را نگه میداشتند و بعد پیاده پیش من میآمدند.
س- بنابراین شما در تهران مخفی بودید.
ج- من در تمام مدت در تهران مخفی بودم و یک زن مسن که پرستار بچههای ما بود، به عنوان کارگر پیش من بود که پخت و پز میکرد و یک آپارتمان کوچک دواتاقه را اجاره کرده بودیم که یک آشپزخانه کوچک هم داشت و کلید آن هم دست خودمان بود و در آن از ساختمانهای دیگر مجزا و مستقل بود. به این ترتیب، ما توانستیم آن مدت طولانی را در مخفیگاه بمانیم تا آزاد شدیم. ترتیب آزادی بنده هم به این صورت بود که من مریض شده بودم و یکی از دکترهای جوان دکتر علیقلی لقمان ادهم که طبیب خانوادگی و دوست شخصی بنده بود، در منزل دوست دیگری از من عیادت کرد. حالم را بسیار بد و ناراحت دید اتفاقاً او خواهرزاده حشمتالدوله والاتبار بود. نوهی حشمتالدوله هم شاگرد من در مدرسه حقوق بود و خیلی به من علاقه داشت. این دکتر که وضع بد حال مرا دید، بهطور خصوصی به والاتبار میگوید که فلانکس حالش خوب نیست و این بعد از هیجده ما نزدیک ایام عید نوروز سال ۱۳۳۳ بود. والاتبار نزد شاه میرود و به شاه میگوید: «اعلیحضرت هر سال به من عیدی مرحمت میفرمودند امسال هم باید یک عیدی به بنده التفات کنید». میگوید: «عیدی شما را میدهم». گفته بود: «عیدی من یک عیدی مخصوص است». و درخواست عفو مرا میکند. شاه هم وساطت او را قبول میکند و از همان جا والاتبار فرمان شاه را به سپهبد بختیار تلفن میکند.
س- تیمور بختیار .
ج- تیمور بختیار. به او تلفن میکنند والاتبار به خانم من هم خبر میدهد اگر فلانکس خودش را فوراً معرفی بکند به شما قول میدهم که بعد از چند روز آزاد خواهد شد. این خبر مذاکرات والاتبار در مورد بنده را نمیدانم چه کسی به چه کیفیت به رئیس شهربانی آنوقت که اسمش یادم نیست، اطلاع میدهد. او هم به این فکر میافتد که من از طریق او معرفی بشوم و او واسطهی کار ما باشد. صبح همان شب که خانمم آمد و مرا از مخفیگاهم به خانهی یکی از خویشاوندان برد، رئیس شهربانی به منزل آن خانم تلفن کرد که جناب دکتر سنجابی چرا خودش را به ما معرفی نمیکند که ما وسیله آزادی ایشان باشیم، ما دیدیم که این خبر انتشار پیدا کرده است. ناچار از همانجا به والاتبار تلفن کردیم و خود او با اتومبیلش آمد به همان منزلی که من بودم و مرا همراه خود به منزلش برد. بلی یادم آمد، رئیس شهربانی سپهبد علوی بود.
س- علویکیا یا علوی مقدم؟
ج- بله. سپهبد علوی مقدم رئیس شهربانی بود. والاتبار مرا به منزل خودش برد و پیاده کرد، گفت: «شما اینجا ناهار میل کنید من به دربار خدمت اعلیحضرت میروم». او به دربار رفت و در حدود یک ساعت بعدازظهر آمد و تقریباً ساعت چهار بعدازظهر به فرماندار نظامی که تیمور بختیار بود، تلفن کرد و او سرهنگی را با یک اتومبیل به منزل والاتبار فرستاد. اتومبیل خود من هم همانجا بود. برای اینکه نشان بدهند که نسبت به من سوءنیتی ندارند، گفتند: «اگر میل دارید سوار اتومبیل خودتان باشید». من سوار اتومبیل خودم و آنها همراه من، مرا به سازمان ارتشی پشت قصر قجر بردند، همانجایی که معمولاً زندانیان سیاسی جبهه ملی را نگاه میداشتند. من این بار فقط در حدود چهار روز در زندان ماندم. در همان ایام شاه عازم خوزستان شد و سپهبد بختیار را هم همراه خود برد. صبح روز پنجم به منزل من تلفن کردند که برایم اتومبیل بفرستند. مرا اول به محل ادارهی کل شهربانی که دفتر حکومت نظامی هم آنجا بود، بردند. سرتیپ شعشعانی معاون سپهبد بختیار مختصر صحبتی با من کرد و بعد اجازه دادند که به منزل خود برگردم.
مهندس حسیبی هم در همان ایام از اختفا بیرون آمد و رفت به قم متحصن شد. در آنجا او را گرفتند و به همان محل که من بودم آوردند و بعد از چند روز آزاد کردند.
مهندس زیرکزاده هم مدتی در زندان باقی ماند و بعد او را نیز آزاد کردند. از جمله کسانی که در روز کودتا با دکتر مصدق زندانی شده بود، دکتر شایگان و مهندس رضوی و دکتر صدیقی را با هم محاکمه و محکوم کردند. بعد از محاکمهی بدوی آنها مدتی آزاد میشوند و سپهبد هدایت از طرف شاه با آنها ملاقات میکند و از آنها میخواهد که وفاداری خود را نسبت به شاه اعلام بکنند و در واقع یک نوع توبهنامهای بدهند و یا اظهار ندامتی بکنند.
س- بله. آنموقع گرفتن توبهنامه مد بود.
ج- دکتر شایگان و مهندس رضوی جوابهای خشکی به سپهبد هدایت میدهند. او به آنها میگوید: «شاه واقعاً حق دارد هر چه با شما بکند». ولی دکتر صدیقی که میداند چگونه حرفهایش را از روی حساب و سنجیده بزند رضایت سپهبد را جلب میکند. در نتیجه، دکتر شایگان و مهندس رضوی هر کدام به سه سال حبس محکوم میشوند ولی دکتر صدیقی برائت حاصل میکند. دکتر شایگان هم مدتی در زندان بود ولی بعد آزاد شد و اجازه گرفت و به آمریکا آمد و تمام مدت در آمریکا بود تا اینکه چند سال پیش فوت کرد. روانش شاد.
در مدتی که بنده در اختفا بودم، جریان نهضت مقاومت ملی صورت گرفت و این نهضت مقاومت با همت آیتالله زنجانی تشکیل شد، در واقع او کارگردان آن بود و رفقای ما هم که آزاد بودند با او ارتباط داشتند. آنها روزنامههای مخفی و اعلامیههایی منتشر میکردند و دست به فعالیتها و حرکتهایی زدند. ولی متأسفانه با اینکه کوشش زیادی کردند و با اینکه واقعاً آیتالله زنجانی از این حیث حق بزرگی دارد که در آنموقع نگذاشت صدای اعتراض مردم ایران به کلی خاموش بشود و تحرکی به وود آورد، چه در میان بازاریها و چه در طبقه جوان و چه در احزاب، ولی خود آیتالله زنجانی هم در آن جریان دستگیر شد و این نهضت مقاومت به جایی نرسید و بهتدریج حکومت کودتا و شاه بر امور مملکت مسلط شدند.
بعد از کودتا، چه کاشانی و چه بقایی و چه حائریزاده و مکی با زاهدی ملاقاتهایی کردند، برای اینکه آنها هم جزو عناصر مخالف با مصدق و برای خود در پیروزی کودتا حقی و سهمی قائل بودند. آنها کوشش کردند مجلس هفدهم را که دورانش تمام نشده و دکتر مصدق قبل از خاتمه عمر قانونی آن را به وسیله رفراندوم تعطیل کرده بود، دوباره باز کنند. ولی سرلشکر زاهدی توجهی به آنها نکرد و از آنجا معلوم شد که آنها فقط آلت و اسباب دست و یا به قول دکتر بقایی چوببست روی بنا بودند و بعد از آن که کودتاگران بر کار خودشان مسلط شدند، آنها را به کلی دور انداختند و مورد بیاعتنایی و تحقیر قرار دادند. بقایی و مکی را اصلاً راه ندادند، نسبت به کاشانی هم که ادعا و فعالیتی داشت شروع به بد گفتن کردند. در روزنامههای آن زمان از قول سرتیپ جهانبانی وزیر کشور زاهدی، من که در اختفا بودم، میخواندم که میگفت: «سیدی به نام کاشانی به نام ابوالقاسم کاشانی هوچیگری و عوامفریبی و خرابکاری میکند» و بدینترتیب، دست کاشانی را هم به کلی از مداخله در امور کوتاه کردند و همهی آنها منفور از جانب ملت و مردود از طرف دستگاه دیکتاتوری به گوشههای فراموشی خزیدند و در واقع به کیفر گناه و خیانتی که مرتکب شده بودند، از دست همان اشخاصی که برای آنها خدمت میکردند، رسیدند و مزهاش را هم چشیدند.
س- آقای دکتر، من شنیدم که بعد از ۲۸ مرداد کاشانی مریض بود و بیمار بود و شاه یکبار به ملاقات او رفت. شما از این موضوع اطلاعی دارید؟
ج- بله این را بنده اطلاع دارم. این خیلی بعد بود. موقعی بود که کاشانی مریض و در حال احتضار بود. ظاهراً اگر اشتباه نکرده باشم قائممقامالملک رفیع که آنموقع حیات داشت، به شاه خبر میدهد و واسطه میشود که شاه دیداری از کاشانی بکند. شاه هم به دیدن او میرود.
س- در همان خانهی پامنارش؟
ج- نخیر. گویا در بیمارستان بوده است. شاه آنجا میرود و همان رفیع یا کس دیگری که همراه او بوده به کاشانی ندا میزند که اعلیحضرت هستند به دیدن شما آمدهاند. ولی کاشانی پشتش را به شاه و رو به دیوار میکند. شاه هم یکی دو بار صدایش میزند. بعد کاشانی سرش را بلند میکند و میگوید: «من چه خدماتی نسبت به شما انجام دادم و چه نیکیها در حق شما کردم و شما سزای عمل من را اینطوری دادید». این حکایتی است که من هم شنیدهام ولی از واقعیتش بهطور کامل خبر ندارم. ناقل آن برای من آقای نصرتالله امینی بود.
بعد از اینکه دولت کودتا تصمیم گرفت که مجلس هفده دیگر قابل گشایش نیست و شتاب داشتند بر طبق تعهداتی که به گردن گرفتهاند هر چه زودتر قرارداد جدید نفت را انگلیسها و آمریکاییها منعقد کنند، درصدد برآمدند که به سرعت مجلس دیگری را کاملاً موافق میل خودشان تشکیل و ترتیب بدهند، انتخاباتی کردند و بعضی از افراد جدید از قبیل درخشش و جزایری را هم توی این مجلس وارد کردند. البته همهی انتخابات با مداخله دولت بود و مجلس جدید را تشکیل دادند. آقای دکتر علی امینی هم وزیر دارایی زاهدی و نماینده دولت ایران در مذاکره با شرکت نفت انگلیس و با شرکتهای نفت کنسرسیوم بود و آن قرارداد معروف کنسرسیوم را منعقد کرد. قرارداد مذکور به کلی مخالف و مناقض قانون ملی شدن نفت بود و آن را برای مدت طولانی دیگری بر ملت ایران تحمیل کردند که بهطور تحقیق مسئولیت آن با شاه و زاهدی و امینی بود که هر سه در آن آلت دست و گناهکار بودند. عذر آنها فقط این است که ما مجبور بودیم و چارهای جز این نداشتیم ولی این عذر قابل قبول نیست. اگر یک حکومت ملی بر سر کار بود و اگر آنها واقعاً مقامی و پایگاهی در میان ملت میداشتند، میتوانستند مقاومت کنند و نتایج بهتری از آنچه که به وسیله آن قرارداد گرفتند، به دست بیاورند.
س- آقای دکتر، من در رابطه با همین قرارداد یک سؤال داشتم. برای اینکه خیلیها این قرارداد را با آن پیشنهادی که بانک جهانی به دکتر مصدق کرده بود، مقایسه میکنند و میگویند که در آنموقع لااقل امکان این بود که چنین پیشنهادی را قبول بکنند. من اول اینکه یک مقداری توضیح بفرمایید راجع به آن پیشنهاد بانک جهانی و چرا دکتر مصدق آن را نپذیرفت، کسانی که با پذیرفتن آن مخالف بودند چه کسانی بودند؟ من شنیدم یکی از کسانی که مانع از این شد که آن را مصدق بپذیرد، مهندس حسیبی بود. اگر ممکن است در این مورد توضیح بفرمایید.
ج- عرض کنم در آن زمان انتخابات دورهی هفده مجلس شورای ملی در جریان و زمانی بود که من رفته بودم کرمانشاه و مدت سه ماه من در آن شهر ماندم تا انتخابات تمام شد. در آنجا استحضار پیدا کردم که از طرف بانک جهانی آمدهاند و مذاکراتشان با دولت بر این اساس است که بانک جهانی موقتاً اداره نفت جنوب ایران را در دست بگیرد و یک قسمتی از درآمدهای آن را به عنوان خسارت شرکت کنار بگذارد و بقیه را به یک ترتیبی به ایران بدهد. دکتر مصدق و نمایندگان ایران نظرشان بر این بود که بانک جهانی قبول کند که این عمل را به نمایندگی از طرف دولت ایران میکند. بانک جهانی هم جوابش این بود که اساس اختلاف بر سر این است. از طرفی شرکت نفت میگوید که این عمل دولت ایران غیرقانونی بوده و خودش را صاحب این مؤسسه و دارای امتیاز نفت جنوب ایران میداند و از طرف دیگر، دولت ایران هم به موجب اختیارات قانونی که برای خودش قائل است اداره امور نفت را ملی اعلام کرده است. اگر ما قبول بکنیم که به نمایندگی از ایران اقدام میکنیم مثل این است که به کلی حرف و ادعای شرکت را رد کردهایم. بنده هم اطلاع دارم کسی که بیش از همه در اینباره اصرار داشته مهندس حسیبی بوده که در این خصوص نظر و رأی او در شخص دکتر مصدق خیلی مؤثر بود ولی آن مذاکرات تنها مذاکرات مربوط به نفت بود که بنده در آن شرکت نداشتم، زیرا در آن مدت در تهران نبودم.
س- برای فعالیتهای انتخاباتی بود؟
ج- بله. برای فعالیتهای انتخاباتی بود.
س- به نظر شما آنچه که شما اطلاع دارید آیا صحیح بود که آن را میپذیرفتند یا اینکه آن جوری که استدلال شد پذیرفتن آن مخالف با اصل ملی شدن صنعت نفت بود؟
ج- بنده خیال میکنم که آن جریان هم بهانه دیگری بود برای اینکه به یک کیفیتی ملی کردن نفت را خنثی کنند و مصدق چارهای نداشت جز اینکه آن پیشنهاد را رد بکند. این هم یکی از تدابیری بود که استعمارگران میخواستند از راه انحرافی و غیرمستقیم همان عمل شرکت را ادامه بدهند. به هرحال، به آن موضوع من شخصاً زیاد وارد نشدم و پیشنهادها را هم مطالعه نکردم و چیزهایی که دولت ایران در مقابل آنها عرضه کرده بود، ندیدم. وقتی که من از امر انتخابات فراغت پیدا کردم و به تهران برگشتم این مطلب به کلی پایان یافته بود.
س- خیلی متشکرم. پس برگردیم به همین قرارداد امینی-پیچ.
ج- امینی این قرارداد را منعقد کرد و این قرارداد به کلی مخالف نه تنها با روح، بلکه با متن قانون و اصول ملی شدن نفت بود. بعضی از افراد نمایندگان همان مجلس در این مقام بودند که در برابر آن ایستادگی و مخالفت کنند. از آن جمله میدانم یکی از آنها دکتر جزایری بود و دیگری محمد درخشش. درخشش هم مانند مکی محرمانه با مهندس حسیبی ارتباط پیدا میکند. مهندس حسیبی اطلاعاتی در اختیار او میگذارد و به او میگوید که شما از این اطلاعات و اوراق به شرطی میتوانید استفاده کنید که تمام آنها را مورد استفاده قرار بدهید نه بعضی از آنها را. درخشش شبه مخالفتی در مجلس نشان داد ولی با تأکید و دستوری که شاه به همهی آنها صریحاً داده بود، احدی از آنها جرأت نکرد در مقام اعتراض و مخالفت با آن قرارداد ننگین برآید. تمام این جریان در زمانی بود که همهی ما در اختفا و زندان بودیم.
وقتی که قرارداد مذکور به تصویب مجلس فرمایشی رسید و خارجیها رضایت خاطر پیدا کردند. از طرفی سپهبد زاهدی میخواست از این وضع استفاده کند و موجبات بسط و ادامهی قدرت خود را فراهم آورد و از طرف دیگر شاه او را در برابر خودش خطری احساس میکرد و بنابراین درصدد برآمد که پایه او را هم در نزد خارجیهایی که طرفدارش بودند و هم در داخل ارتش سست کند. کسی را که بهتدریج در مقابل او علم کرد همان سپهبد بختیار و دستگاه حکومت نظامی سپهبد بختیار بود. موقعی که بنده در اوایل سال ۱۳۳۴ آزاد شدم و به منزل آمدم در همان چند روزی که در زندان بودم از خود آن افسرهایی که میآمدند و از من بازجویی میکردند و صورت استنطاقی ترتیب میدادند، میشنیدم که میگفتند ما ارتشیان با زاهدی ارتباطی و میانهی خوبی نداریم. از آنجا بنده فهمیدم که در بین دستگاه شکاف افتاده است.
س- آقای دکتر، یادتان هست که افسران بازجوی شما چه کسانی بودند؟
ج- یک سرهنگ بود که اسم او را به خاطر ندارم. خود او به من خبر داد که آقای مهندس حسیبی را هم به همان زندان آورده و در جای دیگری به او جا دادهاند و منتظر هستند که من آزاد بشوم و او را به همان اتاقی که من بودم بیاورند.
در همین زمان بود که فدائیان اسلام هم تحت تعقیب قرار گرفتند و عدهای از آنها بر اثر سوءقصدی که به حسین علا شد، دستگیر و محاکمه و اعدام شدند. بعضی از آنها را آنطور که شنیدم خود سپهبد بختیار شخصاً اعدام کرده بود. کشف سازمان توده در ارتش محاکمه و اعدام کثیری از سران آنها هم در این زمان اتفاق افتاد.
س- آقای دکتر، آقای دکتر کیانوری بارها در یادداشتها و صحبتهایش گفتهاند که در روزهای قبل از ۲۸ مرداد مرتب با دکتر مصدق در تماس بودند و حتی به دکتر مصدق گفتند «ما افسرانی در حزب توده داریم که میتوانند از دولت ملی طرفداری و حمایت کنند» ولی دکتر مصدق نپذیرفت. آیا شما هیچ اطلاعی از این رابطه دکتر کیانوری با دکتر مصدق دارید؟
ج- نخیر. هیچ اطلاعی در اینباره ندارم و دکتر مصدق هیچ چیز درباره این موضوع به من نگفت. ولی خبردارم که یک نفر در داخل توطئهگران و کودتاچیان بود که با دکتر مصدق ارتباطی داشت و شبانه در ساعتهای دیروقت از تلفن مخصوص مصدق با او تلفنی مذاکره میکرد.
س- یعنی به مصدق اطلاع میداد.
ج- بله. اطلاعاتی به مصدق میداد. بنده متحیر هستم که اگرآن شخص بر طبق دستور کودتاچیان عمل نمیکرد، چطور مصدق نتوانست جای زاهدی را با عوامل شهربانی و عوامل ارتشیاش پیدا کند و او را دستگیر کند که آنها نتوانند به توطئهی خودشان ادامه بدهند.
س- آیا دولت دکتر مصدق هیچ اطلاعی از وجود سازمان نظامی حزب توده داشت؟
ج- گمان نمیکنم. یا تا جایی که من میدانم مصدق اطلاعی از این موضوع نداشت. تا اینکه دامنه اختلاف شاه با زاهدی بالا گرفت. در بهار سال ۱۳۳۴ یعنی همان سالی که در اوایلش من آزاد شدم. چند ماه بعد حکومت زاهدی سقوط کرد و آقای علی امینی هم که عاقد قراردد و وزیر دارایی او بود به عنوان سفیر ایران به واشنگتن فرستاده شد. بعد از سقوط زاهدی حکومت دیکتاتوری فردی شاه علنی و آشکار شد.
بعد از زاهدی اگر درست خاطرم باشد و اشتباه نکنم برای مدت موقتی حسین علا نخستوزیر شد و بعد از او دکتر اقبال به نخستوزیری رسید و چندین سال نخستوزیر گوش به فرمان بود. در دوران نخستوزیری اقبال بود که جلوهگریها و ظاهرسازیهای شاه آغاز شد و دست به تشکیل دو حزب دروغی و ساختگی دولتی ملیون و مردم زد. حزب اکثریت ملیون که باید اقبال ادارهکننده و رهبرش باشد و حزب به ظاهر اقلیت مردم که با امیر اسدالله علم بود. روابط آمریکا و دولت ایران در این موقع بسیار خوب بود. با سر کار آمدن حکومت زاهدی بلافاصله قریب پنجاه میلیون دلار در اختیار دولت او گذاشتند و در چند سال اول، در همان دو، سه سال اول مجموعهی کمکهایی که دولت آمریکا به ایران کرد قریب به پانصد میلیون دلار رسید که برای آن زمان وجه بسیار قابل توجهی بود.
س- اینجا که صحبت از وجه و کمک آمریکا فرمودید من به یاد مطالبات ایران از دولت شوروی افتادم. ما تقریباً بعد از جنگ بینالملل دوم دو بار، دو بارش را من به تحقیق اطلاع دارم و تاریخشان را هم همین جا دارم، از طرف مقامات دولت ایران از دولت شوروی تقاضا شده بود که آن طلب دولت ایران را بپردازند ولی آنها تقریباً بیاعتنایی به این درخواست دولت ایران کردند و زمان دکتر مصدق هم یک چنین تقاضایی شده بود که البته ندادند ولی بعد در زمان زاهدی دادند. ولی حزب توده در همین دوران اخیر جزوهای منتشر کرده بود به قلم آقای جوانشیر و در آن جا مدعی شده است که دولت شوروی میخواست که طلاها را به دولت مصدق تحویل دهد و مشغول مذاکره بود که در واقع کودتا انجام گرفت. من میخواستم ببینم اطلاعات شما در این مورد چیست؟
ج- سؤال خوبی است. در مسئله ملی شدن نفت و موضعگیری دولت شوروی نسبت به ایران …
روایتکننده: آقای دکتر کریم سنجابی
تاریخ مصاحبه: هیجدهم اکتبر ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهر چیکو- کالیفرنیا
مصاحبهکننده: ضیاءالله صدقی
نوار شماره: ۱۴
ج- در مسئله ملی شدن نفت دولت شوروی کمکی به ایران نکرد، حاضر برای خرید نفت از ایران نشد و حتی قاضی شوروی هم در دیوان لاهه به عنوان تمارض شرکت نکرد. مسلم بود بر ما که مذاکرات پس پرده و ارتباطات دولت انگلیس و ساخت و پاخت آن دولت با روسیه طوری بوده که روسها در این مورد کمکی به ایران نکند. نه تنها دولت شوروی بلکه دولتهای دیگر اقمار شوروی هم حاضر نشدند که برای خرید نفت ایران اقدام و از این جهت کمکی به رفع مشکلات ایران بکنند.
ما بر طبق همان قراردادی که شما اشاره کردید، مبالغی طلا در روسیه داشتیم و این طلاها اگر در آن زمان در اختیار ما میگذاشتند بسیار کمک به ما میکرد و اگر در اینباره گفتهاند که شورویها میخواستند بدهند یا مذاکراتی در جریان بود که بدهند تا آنجا که من اطلاع دارم دروغ است آنها کاملاً مماطله میکردند و حاضر به پرداخت طلاهای ایران نمیشدند تا زمانی که یک حکومت غیرملی کودتایی و دیکتاتوری بر سر کار آمد. آنوقت بود که آنها حاضر شدند این طلاها را به ایران بدهند.
در تمام مدت تجربه سیاسی زندگیام اینطور استنباط کردهام که دولت شوروی با عوامل مرتجع ایران و با عوامل دیکتاتوری ایران سر مدارا و سازش بیشتر دارد تا با عناصر ملی و سازمانهای ملی و حکومت ملی که مردم پشتیبانش باشند و خواهان استقرار دموکراسی و حکومت مردمی در ایران باشند، شورویها همیشه روی ترش نسبت به نهضتهای ملی جمعیتهای ملی و سازمانهای ملی و آزادیخواه ما داشتهاند. شاید استراتژی سیاسی اینها بر این است در کشورهایی که مورد نظر و سیاست آنهاست باید افراد، عناصر و یا جمعیتهایی را که مورد توجهی ملت هستند، آنها را به هر ترتیبی که ممکن باشد، ملکوک و متهم کنند و یا بیقدر و ارزش جلوه بدهند تا توجه مردم از آنها برگردد ولی با عناصری که مرتجع هستند و خیانتکار هستند و با دستگاههای دیکتاتوری که در میان مردم منفور هستند، مدارا کنند زیرا آنها را در موقع لازم به آسانی میتوان کوبید، بهخصوص که این نوع حکومتهای فاسد و دیکتاتوری غالباً وابسته به سیاستهای خارجی دیگری هستند و مدارا و سازگاری با آنها ممکن است جزء بند و بستهای تقسیم مناطق بین ابرقدرتها باشد. این بود که دولت شوروی بنابر سازش محرمانه با انگلیسیها نسبت به نهضت ملی ایران و حکومت دکتر مصدق خوشبین نبود و جمعیتهای وابسته به آن مرتباً در مطبوعات خود و تظاهرات خود علیه نهضت ملی ایران شعار میدادند و کارشکنی میکردند. تأخیر آنها در پرداخت وجوهی که دین قانونی آنها بود، آن هم جزئی از آن ساخت و پاخت آنها با سیاست خارجی بود. حاضر نشدن آنها و اقمار سیاسی آنها برای خرید نفت ایران آن هم جزئی از همان سیاست بود.
س- بعد طلاها را به دولت زاهدی تحویل دادند؟
ج- بله. آنها را به دولت زاهدی تحویل دادند.
س- صحبت میفرمودید راجع به کمک آمریکاییها به دولت زاهدی.
ج- بله. آمریکاییها به دولتهای ایران از آن به بعد شروع به کمکهایی کردند. در همین زمان بود که در کشورهای عربی حرکتها و هیجاناتی پیش آمد. نهضت ناصری ظاهر شد، بعد از آن انقلاب عراق پیش آمد که شاه ایران را سخت نگران و متوحش کرد. محمدرضا شاه نسبت به نهضتهای ملی و ناسیونالیسم عربی به کلی مخالفت و بدبین بود و برعکس با کشورهای سلطنتی عربی که طرف توجه مردم هم نبودند، مثل حکومت عربستان سعودی، سلطنت هاشمی عراق و پادشاهی اردن و پادشاه مراکش حسن رابطه و دوستی نزدیک داشت. مخصوصاً با ناصر که در آنموقع محرک و باعث یک نهضت ناسیونالیسم عربی شده و جوششی در جوامع عربی به وجود آورده بود، جداً سر مخالفت داشت و خطراتی را که احتمالاً از جانب آنها ممکن بود متوجه ایران و همچنین منافع کشورهای غربی بشود، گوشزد میکرد و در مقام این برمیآمد که ایران را از لحاظ تسلیحات تقویت بکند. آمریکاییها در ابتدا تا حدی مقاومت میکردند، ولی فشار شاه و تحولاتی که در نواحی خلیج و در کشورهای عربی رخ میداد، آمریکاییها را هم کم و بیش وادار کرد که به تقاضاهای شاه تسلیم بشوند و درباره فروش اسلحه و دادن کمکها با او کنار بیایند.
در همین مواقع یعنی قبل از انقلاب عراق بود که اتحادیه پیمان بغداد صورت گرفت با شرکت دولتهای ترکیه، ایران، پاکستان و عراق. شما میتوانید حدس بزنید که عامل اصلی این اتحادیه و پشتیبان خارجی آن بیش از آنکه آمریکاییها باشند، انگلیسها بودند. انگلیسها بودند که این پیمان را به وجود آوردند و تا آنجایی که من اطلاع دارم گویا آمریکاییها حتی به شاه نصیحت و راهنمایی میکردند که وارد این پیمان نشود ولی شاه با توصیه دولت انگلیس و راهنمایی و فشار آن دولت وارد این پیمان شد و به جمع آنها پیوست.
در آن زمانها در آمریکا نسبت به ایران به وسیله مطبوعات و به وسیله عناصر مختلف نظریات مختلفی ابراز شده است. روزنامه نیویورک تایمز از جمله روزنامههایی بود که همیشه علیه نهضت ملی و ملیون ایران سمپاشی و برعکس از شاه جانبداری میکرد. ولی در محافل دانشگاهی آمریکا افرادی مثل ریچارد کاتم به دفاع از مردم ایران و ملیون ایران برخاستند. کتاب او را بنده خواندم که از کودتا، از دیکتاتوری، از استبداد شاه، از خرابی ایران، از فسادی که در ایران رواج یافته و از نارضایی که در میان مردم پیدا شده، صحبت کرده است.
عبدالناصر در سال ۱۹۶۰ روابط سیاسیاش را با ایران قطع کرد. علت آن هم این بود که ایران محرمانه و مخفیانه با اسرائیل روابط داشت. از این زمان به وسیله ناصر و عناصر تندرو و عرب تبلیغاتی علیه ایران شروع شد و پانعربیسم تبلیغاتش را شامل خلیجفارس و خوزستان ایران هم کرد بدان حد که احمقانه خلیجفارس را خلیج عربی و خوزستان را عربستان نامیدند. چنین تبلیغات جاهلانه پانعربیسم که باعث میشد ملتهای مسلمان مشترکالمنافع خاورمیانه اعم از عرب و ایرانی و ترک را نسبت به یکدیگر بدبین و حساس بکند، فرصت مناسبی به شاه ایران داد که موضع سیاسی خود را مستحکمتر و در انظار سیاستهای خارجی موجهتر بکند. بهخصوص از زمانی که در عراق هم انقلابی صورت گرفت و سلطنت هاشمی به آن وضع فجیع سرنگون شد و حکومت انقلابی عراق در مقام تصرف کویت برآمد. همه این عوامل باعث میشد که شاه بیش از پیش در مقام تقویت نیروی نظامی خود برآید و سیاستهای خارجی هم به تقاضاهای او تسلیم بشوند.
اما در این مدت هفت سال که بر حکومت کودتا و رژیم دیکتاتوری گذشته بود، هیچگونه اقدام مؤثری در اصلاحات داخلی و توسعهی اقتصادی و رفع بیعدالتیهای اجتماعی صورت نگرفته بود. دیکتاتوری شخصی شاه و مداخلهی روزافزون خانوادهی او در امور اداری و تجاری و زمینداری و غیره باعث شده بود که در افکار عمومی به جای آنکه تنها رئیس دولت و وزرا و متصدیان فاسد امور را مسئول و منفور بدانند، اعتراض و بدبینی و بدگویی بیشتر متوجه شخص شاه و خانوادهی سلطنتی بشود. با ظاهرسازیها و اظهارنظرهای عوامفریبانه و توخالی شاه دربارهی دموکراسی و انفصال قوای حکومت و تأسیس دو حزب مصنوعی دولتی اقلیت و اکثریت و تقسیم بیاساس کرسیهای مجلس بین آنها، سردرگمی تازهای برای متصدیان امور به وجود آمده بود.
در اواخر حکومت دکتر اقبال که عمر مجلس نوزدهم به پایان رسیده و میبایستی انتخابات جدید صورت بگیرد افراد و عناصری که مصنوعاً در حزب اقلیت جا داده شده بودند، انتظار داشتند که عواطف ملوکانه شامل آنها بشود و اکثریت حکومت را در دست بگیرند. به این ترتیب، خود شاه برحسب شیوهی عادیاش در دستگاه حکومت شکاف و دودستگی به وجود آورده بود. ظهور این اختلافات و تناقضات و درماندگی دولت در دست زدن به اصلاحات و توسعه نارضاییهایی عمومی و پیشامد نزدیک انتخابات جدید ما را متوجه ساخت که باید از فرصت استفاده کنیم و از کنج اختفاء و بیحرکتی بیرون آییم و به نفع آزادی و استقلال مملکت فعالیت خود را از سر بگیریم.
س- «ما» که میفرمایید منظور شما رهبران ملی است؟
ج- یعنی رهبران ملی. در تمام این مدت هفت، هشت سال در واقع بعد از اینکه آن نهضت مقاومت ملی خنثی شد و اثری نکرد، برای ما دیگر امکان فعالیتی نبود، جز جلسات مهمانی بزرگ یا کوچک که گاهی با یکدیگر داشتیم. در اواخر زمان حکومت دکتر اقبال نارضاییهای مردم به قدری تظاهر کرده بود که بهتدریج آمریکاییها هم متوجه این مطلب شدند، متوجه توسعه فساد در دستگاه دولتی و فقر مردم ایران و نارضاییهای عمومی شدند و اصلاحاتی میخواستند.
از اواخر زمان دکتر اقبال بود که طرح بسیار ناقص و واقعاً صوری به نام طرح اصلاحات ارضی علنی شد. در آنموقع، عوامل آمریکایی که در ایران بودند با کمکهای بالنسبه وسیع مالی و تسلیحاتی که به ایران میکردند، متوجه این نکته شده بودند که در ایران باید نسبت به طبقه محروم و مظلوم و کشاورزان اصلاحاتی اساسی به عمل بیاید و فشاری که از ناحیه آنها وارد میآید دولت وقت و شاه را وادار کرده بود که در این موضوع دست به اقداماتی بزنند طرح ظاهرفریب و توخالی دکتر اقبال پاسخی به این فشارها بود.
در همین اواخر سپهبد بختیار هم به هوسهایی افتاده بود، شاید در حدود سال ۱۳۳۸ بود که او نیز میخواست به قدرت دستیابی پیدا بکند و اختلافاتش با شاه و با حکومت بهتدریج ظاهر میشد. او به وسیله سازمان امنیت نوبنیاد که در اختیار داشت برای خودش در ارتش قدرتی به وجود آورده و در مقام این بود که شاید از بعضی از عناصر جبهه ملی هم استفاده کند و وسیلهی عمدهاش در این خط پسرعمویش دکتر بختیار بود. از جمله کارهایی که در آنموقع، در همان اواخر حکومت دکتر اقبال صورت گرفت تشکیل کمیتهای به نام کمیتهی طرفداری از کشورهای آفریقایی و آسیایی بود که دکتر بختیار در آن شرکت داشت.
س- دکتر شاپور بختیار؟
ج- بله و بنده را هم دعوت کردند و من هم چند مدتی در آن عضویت داشتم.
س- این کمیته را چه کسی تشکیل داده بود آقا؟ اصلاً این کمیته را چه کسی پیشنهاد کرده بود؟
ج- شخصی که این کمیته را میگرداند، آقای دکتر اعتبار بود که زمانی هم وزیر شده و هوای زمامداری در سر داشت و یک عده افراد را هم جمع کرده بود که هیچ عمل مفید و مؤثری از آنها در کمک به مردم آسیایی و آفریقایی ساخته نبود؟
س- اسم کوچک آقای دکتر اعتبار یادتان نیست؟
ج- نخیر. اسم کوچکش یادم نیست.
س- سمت دولتی هم داشت؟
ج- در آن تاریخ سمت دولتی نداشت ولی چندین بار وزیر شده و حتی داعیهی نخستوزیری هم داشت.
س- شما اطلاع دارید که این کمیته در واقع فکر چه کسی بود و چه کسی از آن حمایت میکرد؟
ج- من احتمال کلی میدهم که در پشت سر این کمیته سپهبد بختیار قرار داشت و به همین جهت هم بعد از یکی دو جلسه من دیگر پا به آن کمیته نگذاشتم و در جلسات آن شرکت نکردم و دوامی هم نیاورد. در همین مواقع بود که سپهبد بختیار سفری به آمریکا کرد و من متوجه بودم که او در پی توطئه و اقداماتی است و میخواهد وسایلی برای خودش فراهم بکند و یقین کردم که این مسافرت بختیار به آمریکا تقریباً پایان کار او خواهد بود و همانطور هم شد.
س- اینطور که شایع است گویا ایشان در آمریکا با بعضی از مقامات آمریکایی صحبتی علیه شاه کرده و پیشنهاداتی کرده بود که مقاماتی این موضوع را به شاه اطلاع دادند.
ج- بله. آنطور که معلوم است به آمریکا آمده و پیشنهاد کرده بود که بایستی شاه را بردارند و رژیم دیگری بر سر کار بیاید و گویا آمریکاییها هم روی خوشی به او نشان نداده و این مطلب را هم به شاه اطلاع داده بودند که همان باعث پایان کار او شد.
س- شما در این مدت، همزمان با این جریانات هیچ جلساتی بین خودتان یعنی رهبران جبهه ملی، هیچ ملاقاتهایی داشتید، مذاکراتی داشتید؟
ج- ما تقریباً به طور مرتب ماهی یک جلسه مهمانی داشتیم که در این جلسه در حدود هفده یا هیجده نفر به عنوان نهار با هم جمع میشدیم.
س- آقای دکتر شاپور بختیار هم جزو این گروه بود؟
ج- دکتر شاپور بختیار هم بعضی اوقات بود.
س- شما هیچوقت از آقای دکتر شاپور بختیار در این زمان شنیدید که یک اظهارنظر مثبتی نسبت به تیمور بختیار کرده باشد؟
ج- بله. دکتر شاپور بختیار با تیمور خیلی نزدیک بود. البته اگر سپهبد بختیار توطئهای در نظر داشته و با شاپور در میان گذاشته بود، او آنها را به من نمیگفت. ولی من میدانستم که بختیار با او ارتباط دارد و او مخصوصاً به بختیار سفارش کرده بود که با من نزدیک و مرتبط باشد. در همان ایام قدرت سپهبد بختیار به خاطر دارم که روزی سرهنگی از سازمان امنیت به منزل من آمد.
س- اسم سرهنگ یادتان هست؟
ج- نخیر هیچ یادم نیست. به من گفت: «خواهشی از شما داریم که به خط خودتان یک سطر چیز بنویسید». بنده فهمیدم که باید چیزی در جریان باشد که این مطلب را به من پیشنهاد میکنند. بنده فقط یک سطر یا دو سطر شعر نوشتم از آن جمله ظاهراً این شعر بود:
ما نگوییم بدو میل به ناحق نکنیم جامهی کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
س- شعر از حافظ است.
ج- بله شعر حافظ است. چند روز بعد همان افسر آمد و گفت: «شما را باید ببرم خدمت سپهبد بختیار». بنده قدری نگران شدم. مرا به دفتر خود بختیار برد، برعکس نگرانی دیدم که بختیار فوقالعاده با ادب و احترام و خوشرویی جلو آمد. معلوم شد که نشریهای یا نامهای به دست آنها افتاده بود که در آن علیه شاه ناسزا گفته شده و به شاه رسیده بود و گفته بودند که این خط بنده است و خواسته بودند در آن باب تحقیقی بکنند و با نمونه خط من تطبیق نمایند. در آنجا خود بختیار به من گفت: «اشتباهی بود که ما نسبت به شما کردیم و من خواستم امروز از شما در این موضوع عذرخواهی بکنم».
س- من متوجه نشدم. یعنی یک اعلامیهای، یک شبنامهای منتشر شده بود؟
ج- درست نمیدانم. یک شبنامه بوده و یا یک نامه که به کسی نوشته شده و در آنجا نسبت به شاه ناسزاگویی شده بود. شاه هم گفته بود: «در این موضوع تحقیق کنید که این خط فلانکس هست یا نیست». در واقع من هم نفهمیدم چه بود، نامه بود، شبنامه بود، به کسی نوشته شده بود هیچ خبر ندارم. سپهبد بختیار از من عذرخواهی کرد و در خاتمه گفت فلانکس ما عقیده به شما داریم، ما به جبهه ملی…
س- همانموقع که مصدر کار بود؟
ج- همانموقعی که در مصدر کار بود. گفت: «ما عقیدهای به شما داریم از رفقای شما از جبهه ملی باید استفاده بشود. از همین زمانی بود که آن کمیتهی آفریقا و آسیا هم تشکیل شده و پیدا بود که او میخواهند علاوه بر همهی کارها و تشبثاتش یک نوع همکاری و ارتباط هم با جبهه ملی به وجود بیاورد. ارتباط بنده و ملاقات من با او فقط همان یک دفعه بود و دیگر هم مطلبی در این خصوص بیان نشد و شاپور هم که اغلب اوقات با من بود، چیزی دربارهی او نمیگفت. البته نسبت به پسرعمویش خیلی دوستی داشت. در زمان حکومت دکتر مصدق که سپهبد بختیار سرهنگ بود و او را فرمانده تیپ کرمانشاه کردند، شاپور بختیار به من تلفن کرد و او را به منزل من آورد که در آنجا اظهار سرسپردگی و خدمت به دستگاه دکتر مصدق بکند و من هم در خدمتش از او پشتیبانی بکنم. با این نیت به منزل من آمد و به کرمانشاه رفت ولی خود او یکی از افرادی شد که در توطئه کودتا با زاهدی همراهی و همکاری کرد و از افراد و عناصر کودتاچی بود.
س- قرار بود که اگر کودتا در تهران موفق نشد آنها از کرمانشاه بیایند و تهران را بگیرند؟
ج- بله. برخلاف آنکه به منزل من آمد و آن تعهد و آن قول و قرار را داد، در کرمانشاه آن کارها را کرد که دوستان من در کرمانشاه از جریان او خبردار شدند و آمدند به من خبر دادند و من هم موضوع را به دکتر مصدق گفتم.
س- بعد از اینکه تیمور بختیار با شاه یاغی شد و خیال به اصطلاح کارهایی را در سر داشت، در آن زمان از روابط شاپور بختیار و سپهبد تیمور بختیار شما هیچ اطلاعی دارید؟
ج- هیچ اطلاعی ندارم.
س- آنموقع شاپور بختیار کوششی نمیکرد که محبوبیتی برای بختیار، برای سپهبد بختیار در داخل جبهه ملی ایجاد بکند؟
ج- هیچ. هنوز جبهه ملی در این زمان تشکیل نشده بود.
س- تشکیل نشده بود ولی جلساتی داشتید.
ج- جلساتی به طور مهمانی خصوصی چندنفری، گاهی آن ناهار ماهی یکبار، در اینباره وارد مذاکره و بحثی نمیشد. درواقع، حقیقتش هم این بود که در جبهه ملی خوشبینی نسبت به سپهبد بختیار وجود نداشت و هیچکس حاضر نمیشد به دام او بیافتد و هیچکس حاضر نمیشد دربارهی رابطهی با او پیشنهاد و یا اظهارنظری بکند.
س- ولی من این سؤال را از این نظر میکنم که در مه ۱۹۶۵ وقتی من در نیویورک بودم یک آقایی به نام جمشید بختیار که یکی از اقوام نزدیک بختیارها بود، کوشش زیادی داشت به نام جبهه ملی محبوبیتی برای تیمسار بختیار در میان عناصر ملی به وجود بیاورد. اطلاع دیگری هم دارم که آقای عباس عاقلیزاده مسئولت تشکیلات جامعه سوسیالیستهای نهضت ملی ایران که رهبرش خلیل ملکی بود، نامهای از سپهبد تیمور بختیار دریافت کرده بود. آنموقعی که او در عراق بود، برای داریوش فروهر و آن نامه را به داریوش فروهر رسانده بود که دستگاه سازمان امنیت اطلاع پیدا کرد و او را به همین جرم دستگیر کرد. شما از آن نامه اطلاعی دارید؟
ج- نخیر. هیچ اطلاعی ندارم و حالا از جنابعالی میشنوم. بنده فقط استنباطم این بود که سپهبد بختیار در آنموقع به این هوس و سودا افتاده و در داخل ارتش عناصری را با خودش همراه کرده و توجه بر این داشته که بتواند از عناصر جبهه ملی استفاده کند، ولی جبههی ملی هیچوقت چه در زمانی که او در ایران بود و چه بعد از آنکه از ایران خارج شد ارتباطی با او نداشت. در جریان فعالیت جبهه ملی دوم باز مسائلی راجع به این موضوع وجود دارد که من باید بعداً توضیحات مفصلی راجع به آن بدهم.
س- آقای دکتر برمیگردیم به زمان نخستوزیری دکتر مصدق و ورود شما به کابینه دکتر مصدق. اگر لطف بفرمایید و جریان آشنایی خودتان را با دکتر مصدق و اینکه چگونه دکتر مصدق شما را به کابینه دعوت کرد، برای ما توضیح بفرمایید.
ج- عرض کنم بنده دکتر مصدق را قبل از اینکه به اروپا برای تحصیلات بروم، در دورهی محصلی هم خدمتشان میرسیدم و میشناختم و ارتباط و ارادتی به ایشان داشتم در انتخابات آن دوره هم، ما که دانشجو بودیم، در حدودی که امکان داشت کمک میکردیم و برای دکتر مصدق و حسین علا و امثال آنها که آنموقع وجاهت ملی داشتند خدمت میکردیم.
موقعی هم که بنده میخواستم به اروپا بروم برای مشاوره خدمت ایشان رفتم و راجع به ترتیب تحصیل و ترتیب زندگی در اروپا راهنمایی از ایشان خواستم و ایشان به بنده تعلیمات و دستورات و راهنماییهایی چه از جهت ترتیب درس خواندن و استفاده از کتابها و چه از جهت نظم زندگی شخصی و خوراک و غیره دادند. بنابراین، ما با ایشان این ارتباط را از پیش داشتیم و او را به عنوان یک رهبر ملی از دورهی دانشجویی میشناختیم. بعد از اینکه بنده از فرانسه برگشتم، ایشان در آن زمان زندانی و تحت نظر بودند و دیگر ما با ایشان ملاقاتی نداشتیم تا زمانی که رضاشاه سقوط کرد. وقتی رضاشاه سقوط کرد، در جریان سالهای ۲۳-۱۳۲۲ بنده بهطور مکرر خدمت ایشان میرسیدم تا اینکه در جریان انتخابات دورهی چهاردهم ما دیگر علناً جزء کارگردانان ایشان شدیم. بعد هم موقعی که ایشان در مجلس بودند و ما حزب میهن را تشکیل دادیم، بهطوری که روز پیش توضیح دادم، ایشان را به حزب میهن دعوت کردیم و در آنجا در حضور خودشان سخنرانی کردیم و مواردی پیش میآمد که به دیدن ایشان میرفتیم و با ایشان ملاقات میکردیم. دکتر مصدق نظر مرتبی در زندگی اجتماعی داشت، غیرممکن بود کسی نامهای به او بنویسد و او به آن نامه جواب ندهد. غیرممکن بود کسی که به دیدن او برود و او به یک کیفیتی به بازدیدش نیاید. بنده به خاطر دارم که حتی در دوران دانشجویی هم و قبل از رفتن به فرنگ، ایشان به صورت بازدید به منزل من آمدند و در همین دورهی بعد از رضاشاه هم که بنده مکرر خدمت ایشان میرسیدم ایشان چندین بار بازدید فرمودند و در بعضی از مجالس ختم که ما داشتیم شرکت میکردند. بنابراین، ارتباط و پیروی بنده نسبت به ایشان ارتباط و پیروی قدیم و ثابتی بود. این بود که موقعی که ایشان به حکومت رسیدند، بنده چون جزو همکاران قدیم و سابق و جزء جبهه ملی ایشان بودم، تقریباً یقین داشتم که بنده را به یک کیفیتی در حکومت خودشان شرکت خواهند داد.
س- با آشنایی نزدیکی که شما با دکتر مصدق داشتید وقتی دکتر مصدق میخواست وزیری برای کابینه انتخاب بکند، دنبال چه مشخصاتی در افراد میگشت؟
ج- دکتر مصدق اول اشخاصی را میخواست که جزو عناصر بدنام و مشهور به ارتباط با خارجیها نباشند و در بین مردم مشهور به وطنپرستی و آزادیخواهی و پاکدامنی باشند. البته اینجا شما ممکن است یک سؤال از من بکنید و من به آن سؤال مقدر شما همین جا میتوانم جواب بدهم که آیا واقعاً در کابینه اول مصدق هم همین کیفیت در همهی وزرایش وجود داشت؟ نخیر، در کابینه اول مصدق خود او آشکارا به ما میگفت: «آقا ما باید از اینها برای پیشرفت کارمان استفاده کنیم.» یک عدهای از افراد را که جزو مبارزین و مجاهدین آزادیخواهی و وطندوستی نبودند حتی شهرت خوبی هم نداشتند، یا مشکوک و یا متهم بودند به اینکه ممکن است ارتباطی با خارجیها داشته باشند وارد کابینه کرد و برعکس در کابینههای بعدش مصدق کوشش داشت از جوانان خوشنام و از تکنسینهای وارد در کار استفاده بکند و افرادی را که مشکوک بودند و یا سوءظنی نسبت به آنها وجود داشت، دیگر راه نمیداد.
س- دکتر مصدق چه استفادهای میتوانست از این آدمها بکند؟ مثلاً از آدمهایی مثل جواد بوشهری که وزیر راه بود و دیگران که در کابینه اولش بودند و خود شما هم میدانید که چندان آدمهای خوشنامی نبودند چه استفادهای میتوانست بکند؟
ج- شاید تصور میکرد این کلمهی شاید حرفی است که بنده میزنم نه نظر آشکاری که آقای دکتر مصدق گفته باشد. شاید تصور میکرد که این افراد میتوانند وسیلهی تأمینی باشند که ما در سیاست خارجی دشمنی با هیچ دولت و ملتی نداریم و نمیخواهیم با دشمنی با آنها در مقام ملی کردن نفت خود بربیاییم، بلکه میخواهیم از حقوق خودمان استفاده کنیم و در عین حال روابط دوستانه هم با حفظ استقلال خودمان با آنها داشته باشیم. که در یک مورد گفت: «آقا ما باید در این دوره از این جور افراد استفاده بکنیم».
س- آیا ممکن است گفت که این علت هم بود که دکتر مصدق واقعاً آمادگی برای نخستوزیری در آنموقعی که به او پیشنهاد شده بود، نداشت یعنی از قبل چنین چیزی را پیشبینی نمیکرد و برنامهای برای این کار نداشت که یک عده آدمهای هماهنگ را قبلا در نظر گرفته باشد برای ورود به کابینه؟
ج- این فرمایش شما هم درست است. مسلماً انتخاب دکتر مصدق برای نخستوزیری و قبول نخستوزیری او بر حسب تصادف بود، فرصتی پیش آمد که مصدق به ناگهان از آن استفاده کرد و شانه از بار خدمت به وطن خالی نکرد، ولی مقدماتی هم برای تهیه حکومت خودش به هیچوجه فراهم نکرده بود و جز یک عده از افرادی از ما که در خدمتشان بودیم، افراد دیگری را در نظر نداشت و چند نفر دیگر هم که از عوامل اصلی نهضت بودند در مجلس گرفتار بودند و دکتر مصدق میخواست آنها در مجلس بمانند و در آنجا از وجودشان استفاده بشود و الا مصدق در آن موقع نسبت به مکی فوقالعاده عقیده و حرفشنوی داشت، نسبت به بقایی هم همینطور حقشناسی و احترام داشت. اگر موضوع استفاده از مقام وکالت و مبارزه او در آن کرسی نبود و بقایی میخواست مصدق به هیچوجه مضایقه نمیکرد که او را در همان کابینه اولش وارد بکند و به همین ترتیب بود نسبت به دکتر شایگان و بعضی دیگر از نمایندگان جبههی ملی.
س- چه کسانی غیر از دکتر مصدق در انتخاب وزرای دکتر مصدق اعمال نفوذ میکردند؟
ج- بر حسب موارد مختلف اشخاص مختلف.
س- چه اشخاصی مثلاً؟
ج- مثلاً یکی از آنها گاهی خود بنده بودم، گاهی دکتر شایگان بود. خیال میکنم یکی دیگر از آنها مکی و گاهی مهندس حسیبی بود و همچنین بعضی از رفقای حزب ایران ما برای اشخاص فنی که مورد نیاز بودند، اظهارنظر میکردند.
س- ولی این اظهارنظر بیشتر جنبهی مشورت داشت؟
ج- فقط و فقط مشورت. خود ایشان در مقام مشورت برمیآمدند و میپرسیدند. مثلاً فرض کنید مهندس معظمی را آوردند وزیر کردند که از رفقای ما بود.
س- رفقای حزب ایران؟
ج- بله. مثلاً جهانگیر حقشناس را آوردند و وزیر کردند که بسیار وزیر شایستهای بود و یکی از رفقای ما بود یا مهندس زیرکزاده را کفالت و معاونت وزارتخانهای دادند که یک جوان بسیار آراسته، مرتب و منظم و پاکدامنی بود. یک مقداری وجود همین اعضای حزب ایران موضوع حسادتی در بین سایر جمعیتها و دوستان و رفقای دیگر ما در فراکسیون میشد و حال اینکه واقعاً اینطور نبود که مصدق آن افراد را به عنوان نماینده حزب ایران انتخاب بکند و حتی در بسیاری از موارد هم دلخوریها و اعتراضات و ایراداتی نسبت به حزب ایران داشت. بنده به خاطر دارم در زمانی که وکیل مجلس بودم در خراسان در دوره حکومت دکتر مصدق، عدهای از رفقای حزب ایران ما را زندانی یا تبعید کردند که من در مجلس پیشنهاد کردم آن قانونی را که به دولت و به وزارت کشور اجازه میدهد که افراد مزاحم و ناراحت را برای مدت موقتی تبعید کنند قانونی که اصولاً برخلاف دموکراسی و آزادی است لغو بکنند، حتی به خود آقای دکتر مصدق هم عرض کردم که آقا ما که در خدمت شما و طرفدار شما هستیم چرا استانداران و فرمانداران شما ما را اینقدر اذیت میکنند.
س- این قانون امنیت اجتماعی بود؟
ج- بله. قانون امنیت اجتماعی. بنده پیشنهاد کردم که این قانون را لغو کنند، کسی که در مقابل من پا شد و دفاع از آن قانون و علیه بنده صحبت کرد، شمس قناتآبادی بود.
س- این صحبت هست که بعضیها میگویند که اصولاً نطفهی سازمان امنیت در زمان دکتر مصدق بسته شد با تصویب همین قانون امنیت اجتماعی. نظر شما در این مورد چیست؟
ج- نخیر. بنده با چنین نظری به هیچوجه موافق نیستم. سازمان امنیت فکر خارجیها بود و به وسیله آمریکاییها و اسرائیلیها و با کمک و مشورت آنها به وجود آمد و هیچگونه ارتباط با قانون امنیت اجتماعی نداشت. بهعلاوه، آن قانون امنیت اجتماعی قبل از حکومت دکتر مصدق تصویب شده بود.
س- خیلی متشکرم. من اسامی این وزرای کابینه اول دکتر مصدق را یک به یک برای شما میخوانم. شما اگر لطف بفرمایید شرح حال مختصری راجع به هر کدام از اینها بگویید و یک موقعیتی را توضیح بفرمایید که هر کدام از اینها یک نقشی در این موقعیت داشتند که در واقع بتواند معرف شخصیت فردی و کارایی آنها به عنوان یک وزیر باشد. اولیاش آقای علی هیئت وزیر دادگستری است.
ج- آقای علی هیئت، میدانید از پیرمردان دوران مشروطیت بود و او کسی بود که به نمایندگی از طرف آیتالله خراسانی از نجف به ایران برای تبلیغ در ایلات و عشایر و افراد نسبت به جانبداری از مشروطیت آمد و در مشروطیت نقشی داشت و بعد در دادگستری ایران مقام مهمی واجد بود و رویهمرفته شخص موجه محافظهکاری شناخته میشد. دربارهی اینکه آیا ارتباط با جایی داشته یا نداشته، بنده اطلاعی ندارم و از این جهت نمیتوانم در این خصوص مطلبی اظهار کنم که خدای نخواسته تهمت ناروائی باشد.
س- شما با خصایص شخصی و قابلیت ادارهی امور به عنوان یک وزیر چیزی از او به خاطر ندارید؟
ج- نخیر. یک مرد خیلی مدیر و اداری نبود، در میان خانوادهاش خیلی محترم بود و آذربایجانیها نسبت به او احترام داشتند، ولی اینکه شخصیتی مبتکر و مدیر باشد، بنده چنین چیزی از او ندیدم و در کابینه مصدق هم برجستگی مشخصی نداشت.
س- آقای باقر کاظمی وزیر امور خارجه .
ج- باقر کاظمی یکی از بهترین، پاکترین و منظمترین و داناترین رجال سیاسی ایران بود. ایشان درست است که در زمان شاه وزیر خارجه بودند، در زمان محمدرضا شاه مدتی سناتور بودند، ولی آنچه را که بنده از ایشان سراغ دارم، در وزارتش آدم بسیار منظم در ادارهی تشکیلاتی جمعیت هم فوقالعاده منظم بود. مدتی هم کارهای جبهه ملی را او اداره میکرد. آدم بیغرض و پاکدامن و درستکاری بود. چه در وزارت آقای دکتر مصدق و چه در مبارزات جبهه ملی بنده جز صداقت و صفا چیزی از ایشان ندیدم. خاطرات بسیار خوب و نیک از ایشان دارم و واقعاً از دست رفتن او ضایعه بزرگی برای ما بود.
س- ممکن است یکی دو تا از آن خاطراتتان را یا حداقل یکی از آنها را بفرمایید که معرف شخصیت او به عنوان یک فرد و در ضمن لیاقت او به عنوان یک وزیر بوده باشد.
ج- مرحوم کاظمی را هم بنده در وزارت داراییاش قبل از دکتر مصدق میشناختم و دیده بودم و خود من هم زیردست او بودم. هم در مدتی که در وزارتخانه بود، دیده بودم و در مدتی که او وزیر خارجه دکتر مصدق و با هم همکار بودیم اعتماد و اعتقاد و خوشبینی زیادی نسبت به بنده داشت. مطلبی که دربارهی خاطرهی ایشان هست بعداً که راجع به تشکیلات جبههی ملی دوم و اختلافاتی که بین ما پیش آمد، توضیحاتی میدهم که شاید بیشتر معرف ایشان باشد.
س- آقای سرلشکر فضلالله زاهدی وزیر کشور. چرا ایشان را آوردند توی کابینه؟
ج- سرلشکر زاهدی در دوران مبارزه جبههی ملی و در موقع انتخابات دوره شانزدهم که رئیس کل شهربانی بود، علیرغم رزمآرا و علیه رزمآرا که تمایلات دیگری داشت، با ملیون همراهی کرد و مصدق به عنوان قدردانی از او، او را وارد کابینه کرد.
س- اتهاماتی راجع به ایشان بود که در آن بلوای روز ۲۳ تیر که حزب توده به پا کرده بود، به عنوان اعتراض به ورود هاریمن به ایران آقای فضلالله زاهدی هم دستی در آن قضیه داشت. شما اطلاعی راجع به این موضوع دارید؟
ج- اطلاعی بنده در این مورد ندارم.
س- آقای سپهبد نقدی وزیر جنگ.
ج- بنده ایشان را هیچ نمیشناختم.
س- محمدعلی وارسته وزیر دارایی.
ج- محمدعلی وارسته از مدیرکلهای وزارت دارایی و از آدمهای سابقهدار و منظم و خوشنام بود. با سمت وزیر دارایی ریاست هیئت نمایندگی ایران را در مذاکرات با هئیت خارجی که راجع به نفت به ایران آمده بود، داشت ولی در آن مذاکرات بسیار محافظهکار و بیدست و پا بود.
س- مذاکرات درباره؟
ج- همان هیئتی که با استوکس و هریمن راجع به نفت به ایران آمدند. در آن مذاکرات میدیدم که او چقدر آدم بیدست و پا و بدون ابتکاری است.
س- آقای جواد بوشهری وزیر راه.
ج- آقای جواد بوشهری مردی فعال و هشیار و متحرک بود و خیلی آمد و شدها داشت. ولی در میان مردم متهم به ارتباطاتی بود.
س- آقای دکتر حسن ادهم وزیر بهداری.
ج- جزو رجال قدیمی و از خانواده معروف دکترهای تهران بود.
س- شما خاطرهای که معرف شخصیت ایشان به عنوان وزیر باشد ندارید؟
ج- او خیلی کاردان و فعال نبود، در یکی از دورههای انتخابات هم رئیس انجمن نظارت شد ولی نه مرد مبارزی بود و نه در میان مردم به عنوان رجل ملی شناخته میشد.
س- آقای یوسف مشار وزیر پست و تلگراف.
ج- آقای مشار جزو جبهه ملی بود و با آقای دکتر مصدق هم همراهی داشت و در تحصن و در مبارزات هم شرکت کرد و بعد میدانید برای دورهی هفدهم که به عنوان نامزد جبهه ملی از تهران انتخاب شد. او از اولین افرادی بود که علیه مصدق در گروه مخالفین ما قرار گرفت و او بود که آن جملهی معروف را در مجلس گفت. گفت: «این مجلس مرکب است از یک عدهای مجذب «یعنی ما» و عدهی دیگر مرعوب».
س- آقای ضیاءالملک فرمند وزیر کشاورزی.
ج- بسیار مرد شایسته و خوبی بود. از خانواده قرهگوزلوی همدان در مدتی هم که با دکتر مصدق بود باصفا رفتار کرد. بنده از ایشان چیز فوقالعاده در سیاست و در عمل ندیدم، ولی کار بدی هم از ایشان نشنیدم.
س- آقای محمدابراهیم امیرتیمور کلالی وزیر کار. چرا آقای دکتر مصدق ایشان را وزیر کار کردند؟
ج- امیرتیمور در جریان مجالس گذشته دو، سه بار صحبتها و سخنرانیها به نفع ملیون و علیه دستگاههای حکومت کرد که در میان مردم حسن تأثیر داشت. او تمایلات ملی نشان میداد و بعد از مصدق هم در جبهه ملی ما شرکت کرد و عضو جبهه ملی بود.
س- جزو جبهه ملی دوم؟
ج- بله در جبهه ملی دوم هم بود. منتها هر زمان که زمینه را بد میدید به یک کیفیتی کنار میکشید. به هرحال، در حقش این امید بود که بتواند جزو افراد ملی و مقاوم باشد.
س- ولی مسئله این است که برای یک وزارتخانه بسیار مهم، مثل وزارت کار، چرا آقای دکتر مصدق ایشان را انتخاب کرده بود؟
ج- آن روزهای اول دکتر مصدق برنامهای برای قانون کار و برای کارگرها نداشت. بعداً در کابینه دومش بود که به خدمات اجتماعی و امور مربوط به کارگران و کشاورزان پرداخت و برای آنها وزرا جدید انتخاب کرد.
س- آقای شمسالدین امیرعلایی وزیر اقتصاد.
ج- شمسالدین امیرعلایی از اعضای مؤثر جبهه ملی همیشه بود و همیشه باقی ماند و در خدمت دکتر مصدق هم صفا نشان داد و هیچوقت از ایشان جدا نشد. مردی بود که در خدمات مختلف اداریاش هم با درستی عمل میکرد، بهطوری که هیچ نقطه ضعفی از ایشان ندیدیم.
س- آیا شما هیچ به اصطلاح موقعیتی را به خاطر میآورید که توضیح آن بتواند نمودار کاردانی ایشان به عنوان وزیر اقتصاد باشد؟
ج- نخیر. بنده چیزی به خاطرم نمیآید، ولی ایشان وزارتخانههای مختلف داشتند مانند وزارت کشاورزی، وزارت کشور و وزارت دادگستری.
س- این را من فعلاً در اولین کابینه دارم میپرسم.
ج- نخیر. خاطره فوقالعادهای از آن جهت ندارم.
س- به تغییر کابینه میرسیم. این فعلاً مربوط به کابینه اول دکتر مصدق است.
ج- نخیر.
س- آقای دکتر حسین فاطمی معاون نخستوزیر.
ج- دکتر حسین فاطمی قبل از اینکه به اروپا برود و قبل از اینکه تحصیلاتی بکند و مجدداً به ایران برگردد، فعالیتهای سیاسی داشت. حتی چندگاهی ظاهراً با سیدضاءالدین هم ارتباط و همکاری داشت ولی از آغاز فعالیت جبهه ملی که روزنامه باختر امروز را به وجود آورد، از همان روز اولی که شروع به کار کرد تا روزی که حکومت مصدق ساقط گردید بنده این شهادت را میدهم که نه قدماً و نه قلماً و نه لفظاً هیچگونه خطایی و انحرافی از او ندیدم. مردی بود شجاع و بیباک و شاید همین بیباکی و گستاخی و بددهنیاش باعث نابودی او شد. زیرا در مدتی که وزیرخارجه بود با شاه هم ملاقات کرده و در ملاقات با او گستاخی نشان داده بود. حتی به شاه گفته بود که اگر شما نخواهید نخستوزیر بشوید مصدق نمیخواهد پادشاه بشود. دکتر فاطمی مرد بسیار باارزشی بود. در جهت همکاریهای جبهه ملی هم با ما و با احزاب دیگر جبهه ملی با اینکه عضو هیچیک از آنها نبود، هیچوقت عملی که مخالف دوستی و وفا و صفا باشد، از او دیده نشد. بنده تا آن حدی که از او اطلاع دارم، این بود. روانش شاد باد.
روایتکننده: آقای دکتر کریم سنجابی
تاریخ مصاحبه: هیجدهم اکتبر ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهر چیکو- کالیفرنیا
مصاحبهکننده: ضیاءالله صدقی
نوار شماره: ۱۵
س- آقای دکتر ما در جلسهی قبل راجع به کابینه دکتر مصدق صحبت میکردیم و صحبت را راجع به کابینه اول او تمام کردیم. من میخواهم از شما خواهش کنم که این صحبت را ادامه بدهید و توضیحی بفرمایید راجع به تغییراتی که در کابینه داده شد و تعویض بعضی از وزرا، بنده اسامی آن وزرا را میخوانم. شما لطف بفرمایید یک شرح حال مختصری درباره آنها به ما بدهید و در عین حال بفرمایید که چرا آن وزرا تعویض شدند و به چه دلیل این وزرای جدید انتخاب شدند و جای آنها را گرفتند. اول زاهدی بود که از کابینه خارج شد و آقای امیرعلایی در ۱۳ مرداد ۱۳۳۰ گویا به وزارت کشور منصوب شد.
ج- آقای دکتر مصدق موقعی که زمام مملکت را در دست گرفت و قبول مسئولیت کرد، رسماً اعلام داشت که دو برنامه بیشتر ندارد. یکی برنامه اجرای قانون ملی شدن صنعت نفت و دیگر اصلاح قانون انتخابات و به همین دلیل هم در کابینه اول مصدق حتیالامکان میل داشت از عوامل محافظهکار استفاده کند، به صورتی که کابینهاش هم در انظار محافل داخلی و هم در محافل خارجی به صورت یک کابینه افراطی، به صورت یک حکومت افراطی ضدخارجی و ضدسلطنتی جلوهگر نشود. ولی بعداً بهخصوص بعد از قیام ۳۰ تیر که تقاضای اختیارات فوقالعاده کرد و برنامههایی برای اصلاحات قائل شد، اعتقاد پیدا کرد که باید از وزرای جوان و کاردان و خوشنام استفاده کند. بنابراین، درصدد برآمد که در حدود امکان از این نوع افراد بر سر کار بیاورد.
کابینهی بعدیاش تمام در روی این خط بودند از آن جمله بود، آقای امیرعلایی. او از افرادی بود که از اول با آقای دکتر مصدق وفاداری نشان میداد و همیشه در کار و در خدمت ایشان بود و در وزارت کشور هم همینطور و در وزارت دادگستری و خدمت سفارتش هم به همین ترتیب. وقتی که وزیر دادگستری بود، از طرف عوامل مربوط به کاشانی و فدائیان اسلام تحت تهدید قرار گرفت و فشارهایی بر دکتر مصدق وارد آمد که ناچار شد او را تغییر بدهد و با یک پست خارجی به مأموریت سفارتی بفرستد، ولی او هیچوقت از وفاداری نسبت به مصدق کوتاهی نکرد و از او برنگشت.
س- وزیر دارایی آقای وارسته عوض شد و آقای محمود نریمان جای ایشان را گرفتند.
ج- محمود نریمان از مأمورین بسیار پاکدامن، از افراد موجه و از وکلای ملت و از افراد خیلی شجاع و مبارز و بیباک بود و در کارها و خدمات اداریاش در وزارت دارایی و در بانک کشاورزی و در همهی خدمات دیگری که مثلاً در ریاست شهرداری تهران داشت، پاکدامنی و درستکاری و استقامت و یکدندگی نشان میداد و در میان مردم هم خیلی موجه بود. از این جهت، دکتر مصدق به او توجه کرد و در تشکیلات جبهه ملی دوم هم که ما شروع کردیم، مرحوم نریمان از رهبران مؤثر بود و متأسفانه در همان هنگام فوت کرد و فوت او ضایعهی مصیبتباری برای ما بود و از طرف مردم احساسات عمیقی نسبت به او نشان داده شد و مجلس ختم و تشییع جنازه او در واقع بهصورت یک تظاهر سیاسی بزرگ در تهران جلوهگر شد.
س- من شنیدم که ایشان در آنموقع در فقر و تنگدستی هم فوت کردند.
ج- بله. اینطور هم بود و هیچ ثروتی نداشتند.
س- در کابینه ۴ مرداد ۱۳۳۱ آقای امیرعلایی از کابینه بیرون رفتند و آقای عبدالله لطفی وزیر دادگستری شد.
ج- لطفی، از افراد قدیمی وزارت دادگستری و قبلاً هم شاید از دستاربندها و از آخوندها بوده و توی آن جماعت بار آمده بود، ولی مردی رادیکال و پاکدامن و سخت و قوی و انعطافناپذیر در مقابل افراد نادرست و غیرتمند برای اصلاحات بود. واقعاً وقتی که دکتر مصدق ایشان را به وزارت دادگستری آورد و شروع به تصفیه وزارت دادگستری کرد، افراد ناباب را که خوب میشناخت، کنار گذاشت. تصفیههای او آنچنان درست بود که حتی بعد از حکومت دکتر مصدق که میخواستند افراد تصفیهشدهی آن دوره را دوباره به خدمت دعوت کنند، جرأت نکردند که راندهشدگان لطفی را انکار بکنند و بر سر کار برگردانند. لطفی، مردی صمیمی بود و هیچ علاقه نداشت که در آن سمت بماند. به خاطر دارم که دکتر مصدق چندبار به من پیشنهاد کرد که وزارت دادگستری را قبول کنم که به یکی از آنها دیروز اشاره کردم ولی من حاضر برای قبول وزارت نشدم. لطفی هم آن کار را فقط بنابر اصرار دکتر مصدق قبول کرده در طبقه پایین عمارت دادگستری در اتاق کوچکی منزل گرفته بود و در همانجا کارهای خودش را انجام میداد.
س- آقای حسین نواب وزیر امور خارجه.
ج- بله. آقای حسین نواب که سفیر ما در هلند بود. در زمان مراجعه ما به دیوان لاهه و کوششی که برای معرفی پروفسور رولن کرد و اقداماتی که در آنموقع به عمل آورد، خیلی مورد توجه دکتر مصدق واقع شد و ایشان را مدتی وزیر خارجه کرد.
س- آقای دکتر صدیقی وزیر کشور شد.
ج- دکتر صدیقی، استاد دانشگاه است و استاد بسیار موجهی در میان دانشجویان و در بین همکارانشان و مردی آزادیخواه و وطندوست هستند. از خصوصیات دکتر صدیقی، یکی این است که به کلی لائیک است یعنی پایبندی به امور مذهبی و دینی ندارد. ولی بسیار آدم صحیحالعمل و درستکاری است. وزارت کشورش را تا آنجایی که بنده اطلاع دارم با نهایت صداقت و صفا نسبت به مصدق و با نهایت کاردانی اداره کرد و بعد هم در جبهه ملی همیشه ثابت و استوار بود تا موقعی که جبهه ملی دوم بههم خورد. بعد از آنکه جبهه ملی دوم بههم خورد، او دیگر در فعالیتهای سیاسی وارد نشد تا زمان انقلاب اخیر که جریان دیگری پیش میآید که به موقعش از آن صحبت خواهم کرد.
س- آقای دکتر حسابی از کابینه بیرون رفتند و آقای دکتر مهدی آذر بهجای ایشان وزیر فرهنگ شدند.
ج- دکتر محمود حسابی بر سر جریان دبیرستان البرز و تغییر دادن دکتر مجتهدی که رئیس دبیرستان بود و جانبداری مکی از دکتر مجتهدی با دکتر مصدق اختلافنظر پیدا کرد. ضمناً در مورد دکتر حسابی هم باید این نکته را اضافه کنم که تا حدی کجسلیقه و لجوج هم هستند. بنابراین، وقتی که مجتهدی را تغییر داد بر تصمیمش لجاجت کرد و در میان دانشآموزان آشوبی به وجود آمد. در آن زمان بنده در کرمانشاه مشغول فعالیت انتخاباتی بودم. سرانجام دکتر مصدق ناچار شد او را از کابینه برکنار کند و دکتر آذر را بیاورد. وقتی دکتر آذر آمد و وزارت فرهنگ را در دست گرفت، یک محیط صفائی در آنجا به وجود آورد، عدهای از فرهنگیان به کمال او و ادب او به درستی به کاردانی و استقامتش عقیده داشتند و کارش را با نهایت خوبی اداره کرد. او یکی از بهترین وزرای فرهنگ ما بود.
علاوه بر این، دکتر آذر از همان روزهای اول در میان رفقای ملی و آزادیخواه و از دوستان بنده و دکتر شایگان بود، بهطوری که در یکی، دو روز پیش صحبت کردم اولین باری که ما حزب میهن را تشکیل دادیم، آقای دکتر آذر از افراد تشکیلدهندهی آن حزب بود و با بنده همکاری داشت. بعداً هم در سازمان جبهه ملی با اینکه هیچگونه داعیه خودخواهی نداشت، همیشه با نظم و انضباط و باصداقت و وفاداری و شجاعت عمل کرد، بهطوری که بنده هیچقت انحرافی از این مرد بزرگوار ندیدم.
س- آقای بوشهری از کابینه بیرون رفتند و داود رجوی وزیر راه شدند.
ج- بله. رجوی مهندس بود و در بین مهندسین نیکنام بود و رفقای حزب ایران ما هم او را میشناختند، ولی بنده او را نمیشناختم و نمیدانم واقعاً چه کاری کرد و چهکاره بود و چه اقدامات مفید و یا غیرمفیدی کرد. ولی همینقدر میدانم که رفقای حزب ایران که غالب آنها مهندس بودند با او آشنایی داشتند. حالا چه کسی او را به دکتر مصدق معرفی کرد و از چه مجرائی وارد کابینه شد، آن را درست نمیدانم.
س- آقای دکتر ملکی بعداً از کابینه بیرون رفتند و آقای دکتر صبار فرمانفرمایان وزیر بهداری شدند.
ج- بله. آقای دکتر محمدعلی ملکی از همکاران فرزند مرحوم دکتر مصدق در بیمارستان نجمیه بودند.
س- آقای دکتر غلامحسین مصدق؟
ج- بله. همکار ایشان بود و دکتر غلامحسین مصدق با او دوستی نزدیک داشت. به نظر من، احتمال کلی دارد که در ورود او به کابینه دکتر غلامحسین مصدق مؤثر بوده است. اما دکتر فرمانفرمایان در جریانات مبارزات سیاسی ملی مطلقاً نبود با بنده آشنایی مختصری داشت، اما از چه مجرایی و به چه ترتیب وارد کابینه مصدق شد، هیچ اطلاعی ندارم. میدانید که خانواده فرمانفرمایان با مصدق نسبت خانوادگی نزدیک دارند. او هم یکی از آن افراد بود که در سیاست و در میان مردم شهرت بدی نداشت، اما یک آدم ملی و وارد در مبارزات نبود. در امور اداری و فنی هم نمیدانم آیا کاری توانست انجام دهد یا خیر.
س- آقای سیفالله معظمی وزیر پست و تلگراف.
ج- آقای سیفالله معظمی برادر دکتر معظمی از رفقای حزبی ما در حزب ایران بسیار آدم هوشیار، زیرک، خوشمشرب و نکتهسنج و خوشحرف و در عین حال مدیر بود. با نسبتی که با دکتر معظمی و با حسن شهرتی که در میان مهندسین داشت، به آقای دکتر مصدق معرفی شد و کارش را با نهایت خوبی انجام داد، بعد از مصدق هم در تمام حیاتش، خودش و خانوادهاش و خانمش و فرزندانش همه جزو فدائیان و فداکارهای جبهه ملی بودند که اگر یکوقتی فرصت شد در یکی از صحبتهایمان راجع به غیرتمندی که خانم او و بچههای او در جریان انقلاب کردند، صحبت خواهم کرد.
س- آقای دکتر علی امینی از کابینه بیرون رفتند و آقای دکتر علیاکبر اخوی وزیر اقتصاد ملی شدند.
ج- بله. آقای دکتر علی امینی که سوابقشان را پیش از آن و بعد از آن خیلی داریم و باز هم صحبت خواهیم کرد، ایشان رفتند و آقای دکتر علیاکبر اخوی آمدند. آقای دکتر علیاکبر اخوی در فرانسه تحصیل کرده و دکتر شده است و آدمی است بیشتر اهل کسب و کار و تجارت و در این اواخر شرکت تجارتی موفقی داشت و نسبتاً هم به ثروتی رسیده بود. خانوادهاش از خانوادههای روحانی و خودش مرد بسیار فعالی بود، در وزارت اقتصاد و بازرگانی هم تا آنجایی که بنده اطلاع دارم، خیلی منظم و دقیق رفتار میکرد، ولی بعد از سقوط کابینه مصدق در جریان فعالیتهای بعدی او دیگر با ما همراه و همکار نبود و بهطور خصوصی دوستی داشت ولی زیر بار مسئولیت فعالیت سیاسی نمیرفت و در یک امر اقتصادی و شرکت تجارتی وارد شده بود که بیشتر به آن میپرداخت.
س- آقای دکتر ابراهیم عالمی وزیر کار.
ج- دکتر عالمی هم از رفقای حزبی ما عضو حزب ایران و استاد دانشگاه بود. ایشان هم شاید از طریق دوستان ما و بنابر شخصیتی که داشتند به آقای دکتر مصدق معرفی شدند و در وزارت کارشان با نهایت خوبی عمل کردند و به نظرم همین دکتر عالمی بود که دکتر بختیار را به معاونت خودش برگزید.
س- من شنیدم که آقای دکتر عالمی یکی از شاید بشود گفت تنها وزرای دکتر مصدق بود که در دادگاه دکتر مصدق قرص و محکم نایستاد.
ج- بله. با اینکه حرف خیلی ناسزائی نگفت ولی ضعف نشان داد و گفت: «ما هیچکاره بودیم، کارها را دیگران انجام میدادند». منظورش ما مشاوران و نزدیکان دکتر مصدق و دکتر فاطمی بود که این البته نقطهی ضعف برای او بود که بعداً مردم او را نبخشیدند، گو اینکه بنده این را برای او گناه بزرگی ندانستم.
س- آقای محمدحسین علیآبادی معاون نخستوزیر شدند.
ج- بله او به ظاهر و شاید به معرفی آقای صالح معاون شد، ولی کاری و فعالیتی و اثری نداشت. در هیئت نمایندگی دیوان لاهه هم بود ولی آنجا هم هیچ دخالتی و فعالیتی نداشت و بعد هم که کابینه مصدق ساقط شد هیچ به روی خودش نیاورد که جزو این جریان بوده و دیگر در هیچ فعالیت سیاسی وارد نشد و از استادان بسیار محافظهکار و دست به عصای دانشگاه حقوق بود تا موقعی که بازنشسته شد.
س- آقای دکتر حسین فاطمی وزیر خارجه شدند که قبلاً راجع به ایشان صحبت کردید. آقای ملک اسماعیلی معاون نخستوزیر شدند.
ج- دکتر ملک اسماعیلی هم از همان دکترهای تحصیلکرده فرانسه و جزو محصلین اعزامی مردی لطیفهگوی بذال و خوشصحبت بود و کار اداریاش را هم خوب میرسید و معاون اداری دکتر مصدق بود. بعد هم که حکومت دکتر مصدق ساقط شد به عمل خرابی دست نزد و آلودگی پیدا نکرد، ولی دیگر فعالیت سیاسی هم نداشت و در جریان مبارزات بعدی وارد نشد. با بنده ارتباط نزدیک داشت، دم از همراهی و همکاری میزد، ولی مرد مبارزی نبود.
س- آقای رجبی وزیر مشاور. اسم کوچک آقای رجبی چه بود؟
ج- الان یادم نیست.
س- و آقای حقشناس وزیر راه شدند در ۱۹ بهمن ماه ۱۳۳۱.
ج- بله. آقای مهندس جهانگیر حقشناس هم از افراد حزب ایران و تحصیلکرده آلمان بود. در جریان این مصاحبه از حزب ایران خیلی اسم بردیم و همین هم به مقدار زیادی باعث ناراحتی و حسادت بعضی از جمعیتها و افراد حتی در داخل فراکسیون پارلمانی ما هم شده بود و از نکاتی بود که به مصدق ایراد میگرفتند. در صورتی که مصدق بهعنوان حزب هیچکس را انتخاب نمیکرد و نظری به حزب نداشت و حتی از فعالیتهای حزب ایران در شهرستانها هم نارضاییهای فراوان داشت، بهطوری که به خاطر دارم موقعی که کشاورز صدر را که از رفقای جبهه ملی بود، استاندار گیلان کرد، اولین حرفی که به او زد این بود: «که خداوند شما را از شر حزب ایران رهایی دهد و دچار شر آنها نشوید».
س- بله. آنموقع اینجا و آنجا گفته میشد که حزب ایران حزب وزرا و حزب مدیرکلها است.
ج- بله. حقشناس از رفقای حزبی ما و از رهبران جبههی ملی و یکی از بهترین و مدیرترین و منظمترین و عاقلترین افراد مبارز ایران بود. در تشکیلات بعدی جبهه ملی هم همیشه شرکت داشت و همیشه از وجودش و راهنماییهایش استفاده میشد و در کارش هم با نهایت درایت و فهمیدگی عمل میکرد. مرحوم مصدق هم به او خیلی احترام و حرفشنوی داشت و یکی از عناصر بسیار خوب این دوران ما بوده است.
س- آقای دکتر فرمانفرمایان از کابینه بیرون رفتند و بعد مجدداً آقای دکتر ملکی به وزارت بهداری منصوب شدند. ممکن است دلیلش را توضیح بفرمایید؟
ج- نمیدانم.
س- آقای طالقانی از کابینه بیرون رفتند و آقای عطائی کفالت وزارت کشاورزی را به عهده گرفتند.
ج- در مورد اینها هم از اینکه چه خصوصیتی در کارشان بود، اطلاع زیادی ندارم.
س- آقای کاظمی از کابینه بیرون رفتند و آقای مبشر وزیر دارایی شدند.
ج- از این هم بنده اطلاع زیادی ندارم.
س- الان میخواهیم یک مقداری راجع به دکتر مصدق صحبت بکنیم. به عنوان یک فرد، درباره خصوصیات فردی ایشان چه چیزی را شما بیش از همه درباره دکتر مصدق به یاد میآورید به عنوان خصائص فردی او، نه به عنوان یک مرد سیاسی یا نخستوزیر، به عنوان یک انسان.
ج- به عنوان انسان یک مرد درستکار، پاکدامن، منظم بود. درستی در ارتباط با اشخاص، در معاملات، در خدمات سیاسی و اداری از صفات ثابت او بود. بنده به خاطر دارم در زمانی که معاون و کفیل ادارهی کل اوقاف بودم، مرحوم دکتر مصدق موقوفهی مادری داشتند به نام موقوفه بیمارستان نجمیه. به شما عرض کنم که در میان هزاران متولی که در ایران داشتیم و ما بودجههای موقوفات آنها و حسابهای سالیانهی آنها را بررسی میکردیم، هیچ موقوفهای نظم و ترتیب و درستی موقوفه نجمیه را نداشت. کتابچهی سالیانه حساب او منظمترین و مرتبترین کتابچههای حساب بود که خود او حتی از دریافت حقالتولیه قانونیاش هم خودداری میکرد. میدانید که مصدق در دوران وکالتش حقوق نمیگرفت. در دوران نخستوزیریاش هم حقوق نمیگرفت و با درآمد شخصیاش زندگی میکرد. درستیاش و پاکدامنیاش در مورد اقتصادی و مالی از صفات برجستهاش بود و شاهد آن محبوبیتی بود که به عنوان مالک در ده احمدآباد در میان کشاورزان آنجا داشت که هنوز هم خاطرهی وی را به عنوان مالک و ارباب گرامی میدارند.
دیگر آنکه مصدق مرد فوقالعاده شجاع و یکدنده بود. موقعی که لازم میشد یک حرفی را بزند، حرفش را میزد، از هیچ چیز و از هیچکس باک نداشت. نکتهای که دربارهی مصدق چه در خارج از ایران و چه در ایران مخالفان او گاهی به صورت تمسخر و گاهی به عنوان بیماری به آن اشاره میکردند، حالت تشنج و حساسیتی بود که گاهگاه به او دست میداد و گریه و اشکریزی میکرد. خیلیها تصور میکنند که آن حالتها ساختگی و به اصطلاح صحنهسازی سیاسی و نمایشی بوده است. بنده باور نمیکنم، مصدق خیلی حساس بود. به خاطر دارم یک روزی که وزیر فرهنگ بودم برای امری که الان به خاطرم نیست یک ساعت یا دو ساعت قبل از ساعت تشکیل جلسهی هیئت وزرا به منزل آقای دکتر مصدق رفتم. چون هیئت وزرا هم همانجا تشکیل میشد. وقتی که وارد شدم، آقای دکتر مصدق نبود. یک ربع ساعت بعد آمد، وقتی که آمد دیدم تمام بدنش میلرزد و غرق عرق است و حالت لرز دارد، در حالی که تابستان بود. به من گفت: «اجازه بدهید فعلاً بیفتم». ایشان را روی تختخوابش خواباندیم و چند تا پتو رویش انداختیم. وقتی که خواستم از اتاقش بیرون بروم و در را ببندم مرا صدا زد و گفت شما نروید و بمانید، نه در آن اتاق یعنی از منزل ایشان بیرون نروم. بنده ماندم. شاید نیم ساعت یا سه ربع ساعت گذشت و من با پروندههایم مشغول بودم، دیدم پیشخدمت آمد گفت: «آقا شما را میخواهند». وقتی که داخل شدم دیدم لباسش را پوشیده، خیسی صورت و عرقش از بین رفته، تکیدگی و فرورفتگی صورتش زایل شده به حالت عادی و منظم آمادهی کار است. گفتم آقا این چه بود؟
خلاصه این بود که به دربار رفته و با شاه صحبتش شده بود. چه گفته و چه شنیده بود، بنده نمیدانم. ولی میدانم بر اثر همان بود که آن حالت به او دست داده بود. بعد خود او به من گفت: «من احوال عجیبی دارم. گاهی شده است که در زمستان به قدری بدنم گرم میشود که نمیتوانم میان اتاق بخوابم و باید بیرون از اتاق به ایوان سقفداری بروم که بتوانم بخوابم. برعکس، گاهی در تابستان دچار لرز میشوم که باید با پتو مرا بپوشانند». این حرفی بود که خود مصدق برای من زد. بنابراین، اینکه در احوال هیجانی وقتی که از مظالم و خیانتها و سرسپردگیهای کارگردانان داخلی و توطئههای پلید سیاستهای خارجی سخن میراند و فقر و استیصال و اسارت مردم ایران را تشریح میکرد، چنین کیفیاتی به او دست بدهد و از خود بیخود بشود، هیچ غیرطبیعی نبود. مصدق بسیار وطندوست بود، اما برخلاف آنکه بعضی از روزنامههای خارجی و بعضی از انتشارات آمریکایی گفتهاند، گزنوفوب یعنی دشمن خارجی نبود و اعتقاد کامل داشت که ما باید با خارجیها ارتباط و همکاری داشته باشیم. در عین اینکه او عامل اصلی و اساسی درماندگی و بیچارگی و فساد ایران را مربوط به انگلیسها میدانست. او این عقیده را داشت و این فکر تنها منحصر به او نبود، در جامعهی ایران هم این عقیده را داشتند.
س- من میخواستم از شما تقاضا بکنم که دربارهی نقاط قدرت و نقاط ضعف دکتر مصدق هم توضیحاتی برای ما بفرمایید.
ج- بنده خیال میکنم از نقاط قدرت ایشان یکی استقامتش بود، عقیدهای که داشت بر آن عقیده ثابت میماند و تسلیم نمیشد و فریب دوستی و خویشاوندی مطلقاً نمیخورد. گاهی اگر لازم میشد خویشاوندانش را هم زیر پا میگذاشت و از دوستانش هم اگر لازم میشد، صرفنظر میکرد.
یکی دیگر از خصوصیات دکتر مصدق این بود که زیاد به تشکیلات حزبی عقیده نداشت و خود او هیچوقت قبول عضویت در تشکیلاتی نکرد و چنین عقیده داشت که تشکیلات وقتی بزرگ بشود فساد در آن وارد میشود و به همین جهت هم در عین اینکه از سازمانهای حزبی جبههی ملی و از پشتیبانیهای آنها بهرهمند میشد. معذلک در حکومتش از آنها جانبداری و حمایت نمیکرد. او عقیده داشت که باید افکار عمومی بهطور کلی و تقریباً میشود گفت بهصورت غیرمتشکل و همیشه آماده و حاضر در صحنه از او پشتیبانی کند. این را بنده نقصی برای او میدانم. در مبارزات کنونی جهانی باید جمعیتها متشکل بشوند، تعلیم پیدا کنند، تربیت پیدا کنند و انضباط داشته باشند و از اصول و عقاید و ایدئولوژیهای حزبها و دستههای مخالف مطلع باشند. یعنی امروزه دموکراسی واقعی به صورت دموکراسی انفرادی که هر فردی به تشخیص خودش در حق رأی شرکت بکند و رأی بدهد، غیرعملی است و منتهی به آشوب و هرج و مرج میشود. مرحوم مصدق شاید به علت اینکه مربوط به سنتهای قدیمی و از خانوادههای قدیمی بود، زیاد علاقهای به امور تشکیلاتی و حزبی نداشت. این را نیز باید اضافه کنم که با کمال تأسف تجربههای مردم ایران از احزاب تا آن زمان زیاد نویدبخش نبود.
س- آقای دکتر مصدق آیا خودشان یک موقعی عضو آن گروه آدمیت نبودند؟
ج- به نظرم یک مدت محدودی وارد بودند ولی بعد به کلی از آن خارج شدند و دیگر هیچوقت وارد جریان حزبی نشدند، شاید در اوایل مشروطیت مرحوم دهخدا و اشخاص دیگر کوشش کرده بودند که او را به تشکیلات دموکراتها وارد بکنند ولی مصدق زیر بار نرفت و همیشه منفرد باقی ماند و تمایلات زیادی به گروه دموکراتهای ضدتشکیلاتی پیرو مرحوم سیدمحمد کمرهای داشت.
س- شما غیر از این جنبهی سیاسی قضیه هیچ نقطه ضعف دیگری در شخص دکتر مصدق به عنوان یک فرد یک انسان سراغ دارید؟
ج- نخیر. نمیبینم. البته مصدق معصوم نبود و ما و شخص خود بنده در بعضی از موارد با ایشان اختلاف نظر داشتیم.
س- میخواهم از شما خواهش بکنم که یک مقداری راجع به سبک زندگی مصدق صحبت بفرمایید. شما که اینقدر در منزل ایشان رفت و آمد داشتید، آیا ایشان به تجملات تمایل داشتند یا زندگی ساده را بیشتر میپسندیدند؟
ج- در مطبوعات و روزنامههای خارجی، بنده بسیار خوانده و دیدهام که مصدق را جزء ثروتمندان درجه اول معرفی کردهاند و حال اینکه او یک ثروتمند خیلی متوسط و عادی بود. مصدق غیر از ده احمدآباد که البته به نسبت دهات دیگر ده بزرگی حساب میشد و غیر از دو خانه در خیابان کاخ ثروت دیگری نداشت و از درآمد ملک و اجارهی خانهاش زندگی میکرد. زندگی مصدق بسیار منظم و فوقالعاده ساده بود. غذای او خیلی ساده بود و شخصاً رژیم غذایی داشت، غذایش ساده کم چربی، کم شیرینی و غالباً برنج ساده با ماست بود. ما مکرر در خانه ایشان غذا خوردیم. از جمله خصوصیت او این بود که غذای افراد و کارمندان اداری که در خانهاش بودند، حتی غذای پاسبانها را از خانهی خودش تهیه میکردند و به آنها میدادند. اثاثیه و لوازم زندگیاش بسیار مرتب و منظم بود، ولی هیچگونه زرق و برق و تجملی در آنها دیده نمیشد. لباس ساده میپوشید، ولی عقیده داشت که یک رهبر سیاسی وقتی در میان مردم ظاهر میشود باید منظم و آراسته باشد.
س- آقای دکتر مصدق جلسات هیئت وزیران را چگونه اداره میکرد؟ خودش ریاستش را به عهده میگرفت؟
ج- بله. جلسات هیئت وزرا در یکی از اتاقهای خانه ایشان تشکیل میشد و معمولاً خود ایشان جلسات را از اول تا آخر اداره میکردند. اتفاقاً در جلوی آن اتاق ایوان بزرگی بود و روبهروی آن ایوان عمارت بزرگ اصلی خودش بود که به سازمان اصل چهار آمریکاییها اجاره داده بود و ماهی شاید چهار تا پنج هزار تومان از آن اجاره میگرفت و خودش میگفت: «من بیشتر از این محل زندگی خود را اداره میکنم». یک روز ما دیدیم که جلوی آن ایوان را که بالکن روبازی بود و درست روبهروی آن عمارت اصل چهار قرار داشت، تیغهی کلفت بلندی به بلندی سه یا چهار متر بالا آوردند و سقفی هم رویش نزدند. به آقای دکتر مصدق عرض کردم آقا این چیست؟ گفت: «آقا جان از آنجا ما را میزنند». خدا شاهد است این حرف مصدق در روزهای اول نخستوزیریش بود. گفت: «آقا جان از آنجا ما را میزنند» و اشاره به عمارت اصل چهار کرد. اتفاقاً در روز ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ در روز کودتا از همان محل بود که تیراندازی به خانهی ایشان میکردند. او سوءظنها و پیشبینیهای عجیب داشت.
س- آیا هرگز شده بود که شاه در جلسهی هیئت وزیران شرکت بکند؟
ج- نخیر. تا زمانی که من بودم ندیدم که شاه آنجا شرکت بکند. وزرا هم هیچوقت لباس رسمی ملیلهدوزی آن زمان بر تن نداشتند و شاه هم در هیئت وزرا شرکت نمیکرد و ما هم به دربار نمیرفتیم. بعد هم تا آنجایی که من اطلاع دارم شاه شرکتی در هیئت وزرا نداشت، فقط خود دکتر مصدق در اوایل گاهبهگاه پیش ایشان میرفتند و در اواخر که تأمین جانی نداشت و مطمئن شده بود که سوءقصدی دربارهی او هست، به دربار هم نمیرفت.
س- این جلسات هیئت دولت بهطور منظم تشکیل میشد؟
ج- تا زمانی که بنده بودم، مرتب تشکیل میشد.
س- رفتاری که آقای دکتر مصدق با وزرای کابینهاش داشت چگونه بود و چقدر به آنها اختیارات میداد که شخصاً از جانب خودشان تصمیمگیری بکنند؟
ج- در کار وزارتخانهها وزرا اختیار تام داشتند و با مسئولیت خودشان کارهایشان را اداره میکردند، مگر اینکه یک موضوع مهمی پیش میآمد که مورد ایراد و اعتراض و شکایت واقع میشد. آنوقت آقای دکتر مصدق رسیدگی و استفسار میکرد و بعد از آن یا …
س- که تصمیم دستهجمعی لابد گرفته بشود.
س- یا خود ایشان دستور میدادند و وزرا را متقاعد میکردند و یا خود او به توضیح وزرا متقاعد میشد. هیچ وقت جریان به این صورت نبود که در مقابل وزرا اعمال دیکتاتوری بکند. بسیاری از مسائل هم آن زمان چه راجع به امور فرهنگ و چه راجع به اوقاف بود که بنده تصمیم میگرفتم و عمل میکردم و بعد به ایشان گزارش میدادم و ایشان نیز تأیید میکردند. یا گاهی بعضی نکتهها را خود ایشان به بنده گوشزد میکردند و من البته رعایت میکردم.
س- چه کسانی بیش از همه مورد اعتماد دکتر مصدق و با او نزدیک بودند و دکتر مصدق دربارهی امور با آنها مشورت میکرد؟
ج- در اوایل امر، فردی که خیلی به دکتر مصدق نزدیک بود و مصدق او را مثل فرزند خودش عزیز میداشت، حسین مکی بود. هیچکس مانند مکی به مصدق نزدیک نبود و برگشت او از مصدق عیناً مانند برگشت فرزند از پدرش بود و واقعاً هم ضربت روحی بزرگی بر مصدق وارد آورد. در دورهی اخیر شخص دیگری که خیلی در مصدق اثر داشت، حسین فاطمی بود. خوب ماها هم یعنی بنده، دکتر عبدالله معظمی، مهندس حسیبی، دکتر شایگان، جهانگیر حقشناس و مهندس رضوی و دیگران به سهم خود مؤثر و جزء مشاورین او بودیم، ولی نه اینکه صددرصد حرفشنوی از ما داشته باشد. در مسائل مربوط به نفت بهخصوص همیشه ما را احضار میکرد و ما آنجا مینشستیم و پیشنهادی یا نامهای که آمده بود، مطالعه و بحث میکردیم. جوابی که باید داده بشود تهیه میکردیم و یا گاهی دربارهی مشکلات دربار و مجلس با ما مشاوره میکرد. گاهی که هندرسن سفیر آمریکا با او مذاکره میکرد ما در اتاق دیگر مشغول مشاوره بودیم. یکبار یا دو بار نیز ما را با او روبهرو کرد. به خاطر دارم که یکبار هندرسن به ما گفت فرصت دارد از دست شما خارج میشود. مصدق البته سوءظن هم به اشخاص داشت، ولی تا موقعی که این سوءظن در نظرش به ثبوت نرسیده بود، از صداقت نسبت به افرادی که با او کار میکردند، مضایقه نداشت.
س- راجع به حسین مکی که گفتید من یادم هست وقتی که حسین مکی از آمریکا برگشته بود، خلیل ملکی در همان کلوب حزبشان یک جلسهای تشکیل داد برای ایشان که در آنجا صحبت بکنند و در مقابل حضار از ایشان تقاضا کرد که با دکتر مصدق مخالفت نکنند و به او گفت: «صلاح شما نیست که با این پدر پیر ملت مخالفت بکنید». من یادم هست که در همان جلسه خلیل ملکی پشت بلندگو گریه کرد و این را من در تأیید این صحبت شما دارم عرض میکنم که فرمودید حسین مکی چقدر به دکتر مصدق نزدیک بود.
آیا ورزای دیگر مصدق هیچ نوع شرفیابی خصوصی با شاه داشتند که از شاه دستوراتی بگیرند؟ مثلاً وزیر جنگ یا وزیر امور خارجه یا وزیر کشور و یا حتی رئیس ستاد ارتش. اینها بهطور خصوصی هم شرفیاب میشدند و دستوراتی از شاه میگرفتند؟
ج- در مدتی که بنده وزیر بودم، به خاطر ندارم که پیش شاه رفته باشم. به خاطر هم ندارم که وزرای دیگر رفته یا نرفته باشند. ولی بعید میدانم که وزرایی مانند وزیر جنگ و وزیر خارجه با اطلاع دکتر مصدق گاهی پیش شاه رفته باشند، اما اطلاعات دقیقی در این خصوص ندارم. معمولاً وزرا با شاه ارتباط شخصی نداشتند و ارتباط دولت با شاه به وسیله مصدق بود. ولی بعداً که بنده وزارت نداشتم و وکیل مجلس بودم، یکروز که روز سلام بود به خاطر دارم که ما برای سلام در صف وکلا ایستاده بودیم و بنده هم تازه از لاهه برگشته بودم. وقتی که شاه جلوی صف ما آمد نگاهی به من کرد و گفت: «ما را فراموش کردید؟ مدتی است شما را نمیبینم» و من بعد از آن به دیدن شاه رفتم. در دورهی وکالتم یکبار یا دوبار شاه را دیدم و بیش از پیش از دیدار خودم با ایشان مأیوس میشدم. برای اینکه احساس میکردم که شاه آن خوشرویی و آن حالت صفا و صداقت پیشین یعنی در اوایل جنگ بینالملل را ندارد و خودداری میکند از اینکه خودش را جلوی من باز کند و همینطور مظنون است که من باطن دلم را برای او باز نمیکنم. بنابراین، با مسائل کوچک و مسائل انحرافی وقت میگذرانید. مثلاً وقتی من به دیدن او رفته بودم به ناگهان گفت: «برای جنگلها چه فکری کردهاید؟» خوب این یک سؤال انحرافی بود که با کار من و درگیریهای سیاسی روز هیچ ارتباطی نداشت. من آنجا به شاه محترماً تذکر دادم راجع به استقامتی که در این نهضت و در این امر ملی شدن نفت و ادامه کار نهضت ملی لازم است داشته باشیم و گفتم افراد ضعیف و مرموز و وابستهای وجود دارند که ایجاد ضعف و نگرانی و تفرقه میکنند. اعلیحضرت باید مراقب این دسیسهها باشند. شاه از حرفهای من ناراحت شد. بعضی از وکلای دیگر مجلس بهخصوص آنهایی که جزء مخالفین مصدق بودند محرمانه حتماً با شاه ارتباط داشتند.
س- نظر دکتر مصدق دربارهی مجلس به عنوان یک نهاد در مملکت چه بود؟ چه نظری نسبت به مجلس داشت؟
ج- شما میدانید که مصدق همیشه میگفت: «هر بلایی که بر سر این مملکت آمده -این را چندین بار گفت- در مواقعی بود که مجلس وجود نداشت». او از تعطیل مجلس و از نبودن مجلس فوقالعاده نگران بود. ولی از مجلس هفدهم که ما بودیم با اینکه اکثریت داشت، ولی به علت کارشکنی و صفآرایی که مخالفین میکردند و تحریکاتی که شاه در بین آنها میکرد، روحیهی فوقالعاده عصبی و ناراحتی پیدا کرده بود چون یکبار در ابتدای تشکیل آن مجلس اکثریت مخالفی علیه او به وجود آمده و به قوامالسلطنه رأی تمایل داده بودند. او همیشه نظرش این بود اکثریتی که ما الان داریم، اکثریت واقعی و ثابت نیستند و عدهای از افراد این اکثریت در باطن با حکومت او مخالفت دارند و در موقع خودش مخالفت خودشان را بروز خواهند داد. بنابراین، با وجود عقیدهی ثابتی که داشت که باید مجلس همیشه برای ادارهی امور مملکت باشد و هر پیشامد بدی که شده در مواقعی بوده که مجلسی وجود نداشته و با اینکه معتقد بود حتی یک مجلس بد یعنی مجلسی که به آن صورت متنفذین محلی انتخاب بشود باز از نبودن مجلس بهتر است. با همهی اینها که اساس فکرش بود وضع مجلس هفدهم و جریاناتی که پیش آمد او را مجبور کرد که با رفراندومی آن مجلس را تعطیل بکند، ولی این رفراندوک به هیچوجه به این معنا نبود که او میخواست بدون مجلس حرکت بکند. بنده به خاطر دارم وقتی که رفراندوم صورت گرفت در حضور آقای دکتر مصدق صحبت شد که به شاه بنویسند رأی مردم را دربارهی انحلال مجلس به وسیلهی فرمانی تأیید بکنند. بنده در آنجا به آقای دکتر مصدق عرض کردم که احتیاج به چنین فرمانی نیست. گفت: «چهکار بکنیم؟» گفتم شما مرقوم بدارید در این موقع که ملت رأی خودش را اظهار داشته و بنابر آراء مردم مجلس منحل شده، مستدعی است بر طبق قانون اساسی فرمان انتخابات جدید را صادر بفرمایید. وقتی که ایشان این فرمان را بدهند، تأیید انحلال مجلس است. ایشان فوراً حرف بنده را تصدیق کردند و نامه به همین صورت به شاه نوشته شد. مصدق گفت: «آقا ببینید مشورت همیشه مفید است» و شاه جوابی به مصدق نداد.
س- آیا این روابط و مسائل و مشکلات بین قوهی مجریه و قوهی مقننه که مجلس شورای ملی باشد، هرگز در هیئت دولت مورد بحث قرار میگرفت؟
ج- شما میدانید که در کابینه اول دکتر مصدق آنهایی که کارشکنی در کار قوه مجریه یعنی دولت میکردند، افرادی مانند جمال امامی بوند که البته کارشکنیهای آنها در هیئت دولت مورد بحث قرار میگرفت. به علاوه، در برابر توطئههای آنها ما نمایندگانی مانند مکی و دکتر بقایی و دکتر شایگان و غیره داشتیم که از عهدهی آنها به خوبی برمیآمدند و در موارد لازم مورد مشاورهی دکتر مصدق قرار میگرفتند.
در دورههای بعد هم که بنده وکیل مجلس بودم با وجود این همیشه در جریان مشاورات دکتر مصدق و روابط او با مجلس قرار داشتم و همچنین رفقای دیگر ما دکتر معظمی که نایب رئیس و رئیس مجلس بود، دکتر شایگان، مهندس رضوی، محمود نریمان، مهندس حسیبی و غیره همیشه در جریان مذاکرات و مشاورهها بودند. دکتر مصدق بهعلاوه روگردان نبود که با افراد دیگری از نمایندگان مجلس که جزء فراکسیون ما نبودند و حتی با وی مخالفت داشتند، ارتباط پیدا کند.
س- آقای دکترسنجابی، اگر بخواهید بهطور کلی قضاوت بکنید آیا مجالسی که بعد از جنگ بینالمللی دوم در ایران تشکیل شدند، نقشی در واقع در تنظیم و تصویب قوانین داشتند یا نه بحثهایی که در مجلس در این رابطه میشد فقط یک چیز نمایشی برای خوشامد مردم بود؟ اگر لطف بفرمایید یک چند تا مثال در این زمینه برای ما بگویید. نمیدانم کاملاً منظورم را روشن کردم؟
ج- نخیر. کاملاً منظور را نفهمیدم.
س- من میخواهم بفهمم که آیا درواقع مجلس در این دوره به عنوان یک نهاد مشروطیت، وظیفهاش را انجام میداد؟
ج- از چه دورهای؟
س- از بعد از جنگ بینالمللی یعنی از بعد از پایان دیکتاتوری رضاشاه، بعد از دوران دیکتاتوری بیست ساله وقتی که مجالسی به وجود آمدند. مثلاً بگوییم از سال ۱۳۲۰ به بعد مجالسی که بودند آیا این مجالس واقعاً نقششان را در تعیین و تنظیم و تصویب قوانین اجرا میکردند یا نه بحثهایی که در این رابطه در مجلس میشد، فقط برای خوشامد مردم و یک جریان نمایشی بود؟
ج- عرض کنم شما که تاریخ ایران را خوب میدانید، پارلمانهایی که انتخاب میشدند متأسفانه نمایندگان واقعی مردم نبودند و غالباً از متنفذین محلی با صوابدید دولت و با مداخلات دولت مرکزی و مداخلات فرمانداران و مأمورین ارتش و شهربانی محل و با تحت نفوذ قرار دادن مالکان و زمینداران و با آراء ساختگی انتخاب میشدند و وکلا، نمایندگان مردم نبودند، بلکه برگزیدگان دولت بودند. حتّی بعد از شهریور بیست هم مثلاً در دورهی سیزدهم وکلا همانهایی بودند که رضاشاه انتخاب کرده بود. در دورهی چهاردهم نیز نمایندگان شهرستانها غالباً به همان صورت غیرواقعی مانند سابق انتخاب شدند با این تفاوت که در این دوره ایران تحت اشغال نیروهای انگلیسی و روسی بود و آنها در برگزیدن نمایندگان دخالت داشتند، چنانکه چندین نفر از تودهای در مناطق تحت اشغال روسها انتخاب شدند و باز با این تفاوت که انتخابات شهر تهران بالنسبه آزاد بود و جمعی از ملیون مانند دکتر مصدق و مهندس فریور و غیره انتخاب شدند.
روایتکننده: آقای دکتر کریم سنجابی
تاریخ مصاحبه: هیجدهم اکتبر ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهر چیکو- ایالت کالیفرنیا
مصاحبهکننده: ضیاءالله صدقی
نوار شماره: ۱۶
و دیگر اینکه دولت چه در زمان رضاشاه و چه بعد از آن قبول نداشت که احزاب سیاسی در مملکت به وجود بیاید و احزاب در امور پارلمانی و انتخاباتی فعالیت بکنند، بهطوری که نمایندگان پارلمان دارای عقاید و مسالک سیاسی و اجتماعی و پیرو انضباطهای حزبی باشند. طبیعی است وقتی که انتخابات به این ترتیب صورت بگیرد، مشروطیت و حکومت ملی و دموکراسی به معنی واقعی وجود ندارد. با همهی اینها از دورهی سیزدهم که قدرت رضاشاه زایل شد، نمایندگان هرچند به همان طریق انتخاب شده بودند، عدهای از آنها مثلاً تا آنجایی که به خاطر دارم امیرتیمور کلالی و محمدرضا تهرانچی کم و بیش تمایلات مردم را منعکس میکردند و بیتأثیر هم نبودند. در مجلس چهاردهم نیز اقلیت به رهبری دکتر مصدق در بسیاری از موارد مانع دسیسههای سیاستهای خارجی و کارگردانهای آن شد و اقلیت مجلس پانزدهم توانست در برابر قرارداد خائنانه گس-گلشائیان مقاومت کند. اینها نمونههای همان مجالس بد بودند که به قول دکتر مصدق بودنشان بهتر از نبودن مجلس است. از این جهات، بر رژیم پارلمانی و مشروطیت ایران اعتراض وارد نبود، به عمل و اجرای آن که در دست حکومتهای دیکتاتوری بود و پارلمانهای ناشایستهای به وجود میآوردند، اعتراض وارد بود.
س- شما خودتان که وزیر بودید آیا احساس میکردید که در مقابل مجلس شورای ملی میبایستی حساب پس بدهید و پاسخگو به مجلس باشید؟
ج- در همان مجلس شانزدهم که بنده وزیر شدم، با آنکه قاطبه نمایندگان شهرستانهای آن به همان کیفیات غیرقانونی انتخاب شده بودند، باز بنده به مقام مجلس احترام میگذاشتم و هرگاه از طرف نمایندگان اشکالی میشد به اشکالات آنها جواب میدادم.
مخصوصاً به خاطر دارم که وقتی توطئهای در مجلس سنا چیده بودند برای اینکه دانشگاههای شهرستانها را تعطیل کنند و آقای دکتر صدیق اعلم را هم نامزد این کار کرده بودند که بگوید ما وسایل برای ایجاد دانشگاه و شرایط لازم برای آن حتی در تهران هم به حد کافی نداریم و بنابراین دانشگاههای شهرستانها باید تعطیل بشود. بنده ضمن سخنرانی تندی به او جواب دادم و گفتم این دولت محال است حاضر شود که یکی از دانشگاههای شهرستانها را تعطیل بکند و من به جنابعالی وعده میدهم که دولت در نظر دارد علاوه بر جاهایی که اکنون دانشگاه دارد، در مراکز دیگری هم اقدام به تأسیس دانشگاه بکند و مجلس هم با اکثریت تمام با نظر من موافقت کرد. به خوبی به یاد دارم یکی از نمایندگان که برخاست و در تأیید بیانات من صحبت کرد، تدین وزیر اسبق فرهنگ بود. دکتر مصدق مخصوصاً اصرار داشت که وزرای کابینهاش نسبت به مقام مجلس و نمایندگان با احترام رفتار کنند.
باز به خاطر دارم که یکی از وزرای کابینه اول مصدق یعنی آقای مشار یکروز در مجلس به فرامرزی نمایندهی مجلس توهین کرد و دربارهی او کلمهی شانتاژ به کار برد که موجب آشفتگی مجلس گردید. وقتی که گزارش این جریان به اطلاع دکتر مصدق رسید، ناراحت شد و به وزیر کابینهاش سخت پرخاش کرد و از فرامرزی معذرت خواست. به همین جهت، کارگردانان و به اصطلاح متولیان آنوقت مجلس که امثال دکتر طاهری و ملک مدنی بودند، بر حسب ظاهر به حکومت مصدق که مورد تأیید ملت بود، حرمت میگذاشتند. مصدق هیچوقت بیاعتنایی به مجلس نکرد. وقتی که جمال امامی مصدق را مورد اعتراض قرار میداد و توهین میکرد، دکتر مصدق به مجلس میآمد و در حدود یک ساعت، یا دو ساعت با دلیل و استدلال و استقامت صحبت میکرد و به اعتراضات آنها یکییکی جواب میداد و آنها را ساکت میکرد. منظور این است که مصدق بیاعتنا به مجلس و رأی مجلس نبود.
س- وقتی که شما وزیر بودید عکسالعمل شما نسبت به مطالبی که مطبوعات دربارهی شخص شما و درباره وزارتخانهی شما منتشر میکردند، چه بود؟
ج- در وزارت من مطبوعاتی که با من سر لطف نداشتند بعضی از روزنامههای مربوط به حزب توده بودند و روزنامهای که آقای درخشش در آنموقع منتشر میکرد.
س- مهرگان؟
ج- بلی. مهرگان بود. سالها بعد حق شاهد است که خود همین آقای درخشش آمد و از من معذرت خواست و گفت: «مرا فریب دادند و وادار کردند که آنها را بنویسم و دکتر بقایی عامل این کار بود». آن زمان بحبوحهی نفوذ و محبوبیت بقایی بود. میدانید که در آن زمان دکتر بقایی و مرحوم خلیل ملکی باهم در یک حزب بودند، من همان موقع به حزب زحمتکشان آمدم و یک سخنرانی کردم که خلیل ملکی در آنجا به من احترام بسیار گذشت. با اینکه موقعی که او در حزب توده بود من با او برخوردی پیدا کرده بودم، یعنی در همان دوره چهاردهم مجلس که من رئیس دانشکده حقوق بودم، مرحوم خلیل ملکی سفری به انگلیس کرد و در آنموقع حزب توده در میان جوانان دانشگاهی طرفدار زیاد داشت و یک عدهای از جوانان دانشکده حقوق از ایشان دعوت کردند که در دانشکده برای آنها سخنرانی کند. من پذیرفتم و سالن را در اختیار آنها گذاشتم و خودم هم در پای سخنرانی او شرکت کردم. او راجع به دموکراسی شرق و دموکراسی غرب سخنرانی کرد. در ضمن صحبتها و نکتهسنجیهایش دانشجویان به هیجان میآمدند و برایش دست میزدند. چون من و استادان دیگر ساکت نشسته بودیم، یکمرتبه به من اشاره و اعتراض کرد: «شما چرا دست نمیزنید؟ این صف اول چرا دست نمیزنند؟ صفها از هم جداست» ولی در حزب زحمتکشان و بعد در نیروی سوم او همواره نسبت به من دوستی و همراهی داشت و هرگز برخورد نامناسبی با یکدیگر پیدا نکردیم.
س- آقای ملکی همیشه به شما خیلی علاقهمند بودند. من این را دقیقاً به خاطر دارم. بهطور کلی نظر شما راجع به رفتار مطبوعات در آن زمان چه بود؟
ج- روزنامههایی که در آنموقع انتشار وسیعی داشتند یکی روزنامه اطلاعات بود، یکی روزنامه کیهان بود و یکی هم روزنامه باختر امروز و در بعضی مواقع تا حدی هم شاهد روزنامه دکتر بقایی. روزنامههای دیگر مثل روزنامه ستاره، روزنامه اقدام که خلیلی مدیرش بود گاهی منتشر میشد، گاهی نمیشد. روزنامه کشور متعلق به جلالی نائینی و روزنامهی داد عمیدی نوری اینها روزنامههای مؤثری نبودند. روزنامه حزب ایران هم وجود داشت، ولی شماره انتشارات آن محدود بود. در آن زمان روزنامههای بزرگ تجارتی یعنی کیهان و اطلاعات به ظاهر با مصدق همراهی داشتند ولی در باطن با دربار با سیاستهای دیگر مربوط و مخالفان محیل و مزور بودند. ولی مصدق همیشه سعی داشت که از آنها استفاده کند، به همین جهت در همهی مسافرتهای خارجی که ما به شورای امنیت و لاهه کردیم، عباس مسعودی و نماینده روزنامه کیهان را همراه خود میآورد. در مطبوعات آن زمان روزنامه مؤثر و کوبنده و تاریخی روزنامه باختر امروز مرحوم دکتر فاطمی بود.
س- نظر خصوصی دکتر مصدق دربارهی به اصطلاح ابرقدرتها مثل دولت روسیه و دولت انگلستان و دولت آمریکا چه بود؟
ج- مصدق میخواست با دولت شوروی واقعاً روابط همجواری دوستانه مسالمتآمیز داشته باشدو و کاملاً معتقد بود که در ایران نباید اقدام تحریکآمیزی علیه شوروی صورت بگیرد و ایران نباید هیچ اقدامی بکند که به نفع ابرقدرت دیگری در مقابل شوروی و بر ضد شوروی باشد. این روش ثابت سیاسی او بود، ولی به این موضع بسیار معقول و مشروع و صمیمانه او شورویها آنطور که باید متأسفانه جواب ندادند. با وجود این، مصدق هیچوقت از این روشش منحرف نشد با اینکه آنها هیچ کمکی و همراهی سیاسی و اقتصادی در کار مصدق نکردند.
از طرف دیگر، مصدق عامل اصلی اختلافات و عامل اصلی تحریکات و عقبماندگی ایران را سیاست استعماری انگلیس میدانست ولی بدون اینکه دشمن انگلستان باشد. او مکرر در مجلس از رژیم مشروطیت انگلستان و از دموکراسی آن کشور تجلیل میکرد. ولی از سیاست استعماری آن دولت، از سوابقی که با ایران داشته و تجاوزات و تحمیلاتی که بر ملت ایران وارد آورده و اکنون نیز حاضر نیست از روش گذشتهی خود عدول کند و از شرکت نفت انگلیسی که مهمترین منبع درآمد ملی این کشور را سرقت کرده است، بسیار ناراحت بود و رسالت ملی خود میدانست که به آن وضع پایان دهد.
از طرف دیگر، کوشش دکتر مصدق بر این بود که آمریکا را متوجه کند که او بدخواه و دشمن انگلستان نیست و خواستار این هم نیست که آمریکا از ایران علیه انگلیسها حمایت و طرفداری کند، بلکه میخواست حقانیّت ایران را به آمریکاییها نشان بدهد و بر آنها ثابت بکند که هم به نفع انگلستان هست و هم به نفع آمریکا و هم به سود جهان که ملت ایران به حق قانونی خودش برسد و مداخلهای در امور او نشود و ایران بتواند با استفاده از منابع سرشارش روی پای خودش بایستد و بسیار علاقهمند بود که با آمریکا روابط صمیمی و دوستانه داشته باشد. مخصوصاً در دورهی حکومت دموکراتها که او فوقالعاده این امیدواری را داشت و از ترومن و از آچسون و مکگی به عنوان دوست یاد میکرد. ولی متأسفانه آمریکاییها هم به دام سیاست خشک و خشن انگلیسها بهخصوص بعد از سر کار آمدن چرچیل و آیزنهاور افتادند و توجهی که میبایست به تقاضاهای مشروع ایران که مصدق نمایندهاش بود، نکردند و بالاخره کار به جایی رسید که آمریکا از نظر انگلیس تبعیت کرد و وارد عمل جنایتآمیزی در ترتیب توطئه کودتای مشترک انگلیسی و آمریکایی علیه مصدق شد و بعد از سقوط آن ایرانی وطندوست و آزاده هم تا حدودی که ممکن بود در داخل مملکت خودشان تبلیغات ناروا علیه او به راه انداختند. به عنوان یک بیمار و مفلوج زیر پتو خوابیده و به عنوان یک آدم افلیج درازقد و لاغراندام تا شده و بیفکر و بیاراده از او یاد کردند. به عنوان کسی که با تودهایها لاس میزده و راهگشا برای نفوذ تودهایها و کمونیستها و شورویها در ایران و خاورمیانه بوده است. تمام این ناسزاها و تهمتها برای تجویز و توجیه عملیات ناروای خودشان در برابر مردم آمریکا بود و الا همان آچسون که این حرفها را نسبت به مصدق میگفت در موارد دیگر علناً تصدیق کرده است که او کمونیست نبوده و به هیچوجه هم مایل نبوده که با کمونیستها همکاری و همراهی داشته باشد.
س- آیا به نظر شما در آن گروهبندی که در آن زمان در بین ابرقدرتهای جهانی بود و آمریکاییها در جریان گرفتاری جوزف مکارتی و وحشتی بودند که کمونیستها همه جا را دارند میگیرند، فکر نمیکنید که در آن موقعیت دکتر مصدق یک کمی زیاده از حد به حزب توده، آزادی داد و خود این عمل مقدار زیادی باعث وحشتزده کردن آمریکاییها و در نهایت تصمیم آنها به برانداختن مصدق شد که این موضوع را آیزنهاور هم در نطقی که در کنفرانس گاورنرهای آمریکایی در سال ۱۹۵۳ یک ماه قبل از سقوط دکتر مصدق در سیاتل واشنگتن برگزار شده بود، عنوان کرد و رسماً اسم دکتر مصدق را آورد. فکر نمیکنید دکتر مصدق یک کمی زیادهروی کرده است در باز گذاشتن دست حزب توده در آن زمان؟
ج- مصدق تودهایها را خوب میشناخت. یکوقتی خود او به من گفت: «من سه بار سوار تودهایها شدهام». من درست نمیدانم آن سه بار کی بود، ولی معلوم است که یعنی من آنها را به کارهایی وادار کردم که مطابق سیاست و نظر من بوده است. ولی هیچوقت او جانبدار و طرفدار آنها نبود و همیشه هم مراقبت داشت که آنها اعمال خرابکاری و آشوب در داخل مملکت نکنند. اما از صفات برجستهی مصدق دموکرات بودنش بود و به علت دموکرات بودنش او نمیتوانست آزادی احزاب را زایل بکند. تودهایها از روز اول دشمنی و در روزهای بعد منافقی با مصدق کردند و همیشه بدخواه مصدق و بدخواه نهضت ملی ایران بودند. ولی مصدق بنا بر روش دموکراتیکی که داشت، اقدامی برای از بین بردن آنها از طریق سرکوب نکرد. الان من به شما توضیح دادم که ما یک وقتی با نمایندگان احزاب که از آن جمله مرحوم خلیل ملکی هم بود، پیش ایشان رفتیم و گفتیم که جای تظاهر و قدرتنمایی در خیابانها نیست. گفت: «این کار را که من به صورت دیکتاتوری نمیتوانم بکنم باید از راه قانون باشد». البته تودهایها خیلی افراط کردند، ولی آنچه که بیشتر مهم بود تبلیغات خارجیها بود که بال و پر تودهایها را وسیع و عظیم و مؤثر و خطرناک نشان میدادند. در واقع خطری که از جانب حزب توده متوجه مملکت ایران نبود و محال بود که تودهایها بتوانند وضع را دگرگون کنند. مثلاً یا در انتخابات و یا از طریق انقلاب کردن و کودتا قدرت به دست بیاورند. این فقط باز برای توجیه همان عملی بود که کودتاچیان ایران به دستیاری خارجیها علیه نهضت و حکومت ملی کردند که چنین وانمود میکردند که بلی ایران به لب پرتگاه رسیده و نزدیک بود که حکومت کمونیستی بر ایران مسلط بشود. اینها به کلی دور از واقعیت است. البته تودهایها وجود داشتند، حضور داشتند، خیلی هم منافق و مخالف با مصدق بودند، ولی خطری نداشتند. یعنی اگر میخواستند دست به عملیاتی بزنند که تحریکآمیز و آشوبگرانه باشد، مصدق با نهایت آسانی آنها را سرکوب میکرد.
س- حتی با داشتن آن سازمان افسری؟
ج- بله. حتی با داشتن آن سازمان افسری. آن سازمان افسری هم چیز زیادی نبود. چیزی بود که به زودی دستگاه شاه هم توانست آنها را از بین ببرد.
س- هرگز شما از دکتر مصدق شنیدید که تمایل نشان داده باشد راجع به مثلاً توزیع ثروت و یا نظری نسبت به مالکیت خصوصی داده باشد و همچنین نسبت به قدرت روحانیون و اصولاً نظر خصوصی ایشان دربارهی این مسائل چه بود؟
ج- دکتر مصدق در موضوع کشاورزها به فکر اصلاحاتی افتاد و قوانینی هم وضع کرد. از آن جمله، یکی از مقرراتش این بود که بیگاری را که در ایران متداول بود، ملغی کرد و از جمله باز مقرراتی برای تشکیل انجمنهای ده و سازمانهای روستایی وضع کرد و نظرش این بود که مقرراتی برای محدودیت مالکیت برقرار بدارد. ولی مصدق مخالف مالکیت نبود. میخواست مقرراتی وضع کند که رفاه بیشتری برای کشاورزان به وجود بیاید و وسایل تعلیم و تربیت و بهداشت آنها را تأمین کند، ولی مجالی برای این کارها نیافت.
دربارهی روحانیت مصدق یک ایرانشناس بزرگ بود. از نقش و تأثیر روحانیت در جامعه ایران از زمان صفویه تا اواخر دورهی قاجاریه و در نهضت مشروطیت ایران به خوبی واقف بود و روحانیون بزرگی را که به مشروطیت ایران کمک کرده بودند به نیکی یاد میکرد و همچنین از مبارزات آقای کاشانی در دوران اشغال ایران تقدیر مینمود و نامههای او را چندین بار در مجلس قرائت کرد و تا زمانی که او از در مخالفت درنیامده بود با وی دوستی داشت. چون در آن زمان بعضی از افراد نسبت به آیتالله بروجردی توهین میکردند مصدق از اختیارات خود استفاده کرد و قانونی مقرر داشت که بر طبق آن توهین به مرجع مسلم تقلید جرم شناخته شد و همچنین جامعه روحانیت اصلاحطلب و وطندوست تهران از افراد پشتیبانی میکرد. از طرف دیگر مصدق توجه داشت که سیاستهای استعماری با بعضی از شخصیتها و مقامات روحانی ارتباط دارند. خلاصه با همه احترامی که نسبت به روحانیت داشت معتقد بود که آنها نباید در امور عرفی و اداری و اجرایی مداخله کنند و روحانیت به عنوان مقام و سازمان دینی باید از سیاست جدا باشد.
س- بهطور کلی، اصلاحات داخلی که در زمان دکتر مصدق شد، شما میتوانید که یک توضیح مختصری برای ما بفرمایید.
ج- شما میدانید که امکانات برای مصدق وجود نداشت. بودجه ما غیرکافی بود. ارزی در اختیار نداشتیم، به زحمت صادرات و واردات ما کفایت میکرد و ارزی که با آن بتوانیم اصلاحات اقتصادی و عمرانی و احتیاجات دولت را برآورده بکنیم، نداشتیم. تنها ارزی که وجود داشت همان بود که از مجرای اصل ۴ به صورت قطرهچکان گاهگاهی یک چیزی میدادند. مخارج عمدهی شرکت نفت هم که تعطیل شده بود با کارگران آن بسیار مخارج دولت شده بود که ماهی مبلغ هنگفتی بدون اینکه عایداتی از آن به دست بیاید صرف نگاهداری کارگران و مؤسسات آن میشد.
با این کیفیت وسایلی که بشود در امور اقتصادی و در امور ارتباطی، راهسازی و امور ساختمانی و صنعتی و تجارتی اقدامات مؤثر و اساسی کرد فراهم نبود. حتی بنده در موقع وزارتم مبلغ ده میلیون تومان اعتبار اضافی برای وزارت فرهنگ گرفتم، ولی چون پول وجود نداشت آن را هم نتوانستند بپردازند و ما برای مخارج جاری فرهنگ دچار مضیقه بودیم. بهطوری که ناچار بودیم از هر گوشهای که ممکن بشود از مخارج بکاهیم و با صرفهجویی ادارات را بگردانیم. در این اواخر بهخصوص مصدق در فشار اقتصادی فوقالعاده بود. با همهی اینها در دورهی او تجارت صادرات و واردات ایران تعادل پیدا کرد و برای اولین بار به علت کوششی که از طرف دولت برای توسعهی صادرات به عمل آمد، صادرات ایران بر واردات آن چربید و نه تنها از عهدهی پرداخت مخارج ارزی واردات برآمد، بلکه تا اندازهی هم ارز اضافی برای مخارج دیگر به دست آوردیم.
ولی در آن گرفتاریها و در آن اشتغالات و اشکالات که وجود داشت، با نبودن منابع درآمد و با تعطیل صادرات نفت انتظار اینکه بشود یک کار عمده و مؤثر و نمایان کرد، واقعاً وجود نداشت و همین که مصدق میتوانست چرخ مملکت را بچرخاند و مملکت را نگه دارد، خود معجزه بود. در تمام آن مدت مصدق فقط سیصد میلیون تومان اسکناس تازه منتشر کرد که آن هم به صورتی عاقلانه انتشار یافت و مصرف شد که کوچکترین اثری در تورم و افزایش قیمتهای ایران نکرد.
س- آقای دکتر سنجابی، ما قبلاً راجع به حزب ایران یک مقداری صحبت کردیم و من میخواستم اینجا فقط یک مقدار صحبتهای دیگری شما بفرمایید که در واقع مربوط میشود به جزییات حزب ایران. اول اینکه میخواهم بفرمایید که آیا احزب ایران دارای یک شورا یا یک کمیتهی مرکزی بود؟ اگر بود چند عضو داشت و آنها چه کسانی بودند؟
ج- بله. حزب ایران هم یک شورا داشت و هم یک کمیتهی مرکزی. در کمیتهی مرکزی آن به مرور زمان و در طی سالها تغییراتی داده میشد ولی افرادی که در این اواخر تقریباً بهطور همیشگی بودند اللهیار صالح، بنده، زیرکزاده، مهندس بیانی، مهندس حقشناس و مهندس حسیبی بودند. محمد پورسرتیپ گاهی بود و گاهی نبود. دکتر عالمی گاهی بود و گاهی نبود و افراد دیگری که ممکن است الان بنده به خاطر نداشته باشم.
س- شاپور بختیار نبود؟
ج- شاپور بختیار هیچوقت در کمیتهی مرکزی و حتی در شورای حزب هم نبود. تا آنجا که من اطلاع دارم عضویت او در حزب در سالهای اخیر یعنی در دوران دکتر مصدق صورت گرفت.
س- اعضای کمیتهی مرکزی و شورا انتخاب میشدند؟ و اگر انتخاب میشدند، ترتیب انتخاب شدن آنها چطور بود؟
ج- حزب ایران ابتدا از همان افرادی که داوطلب و مؤسس حزب بودند تشکیل شد و یک عدهای در آن شرکت کردند و همان عده خودشان شورا و کمیته مرکزی را انتخاب کردند که در آن ابتدا دکتر جزایری و ارسلان خلعتبری و صادقی وکیل آذربایجان و مهندس فریور هم بودند. بعد که حزب میهن هم با آنها شرکت کرد، بنده و بعضی دیگر از افراد حزب میهن در آن وارد شدیم و این کیفیت ادامه داشت تا موقعی که کنگره حزب ایران در زمان حکومت دکتر مصدق تشکیل شد و نمایندگان سازمانهای حزب در شهرستانها از اصفهان، از خراسان، از گیلان، از شیراز، از تبریز و از خوزستان به تهران آمدند و با نمایندگان سازمان مرکزی، کنگره را تشکیل دادند و اعضای شوراو کمیته مرکزی را انتخاب کردند.
س- به یاد میآورید که چند نفر در آن شرکت کردند؟
ج- بهطور دقیق نمیدانم، ولی تصور میکنم از صدوبیست نفر متجاوز بودند.
س- بهطور کلی، حزب ایران حدس میزنید چقدر عضو داشت؟
ج- زیاد نداشت. حزب ایران بیشتر کیفیتش مؤثر بود تا کمّیت آن. یعنی یک عده روشنفکر و تحصیلکرده، دکتر و مهندس در آن شرکت داشتند و افراد آن مترقی و آزادیخواه و دموکرات بودند.
س- یعنی به اصطلاح یک حزب الیت بود.
ج- بلی. اگر بشود چنین گفت. البته یک سازمان کارگری و یک سازمان صنفی بازاری هم داشت. ولی وسعتی را که بتواند طبقات و گروههای اجتماعی را جلب کند و سازمان بدهد پیدا نکرد.
س- آیا جلسات حزب ایران بهطور مرتب تشکیل میشد و چه مسائلی در آنجا مورد بحث قرار میگرفت؟
ج- تقریباً مرتب تشکیل میشد و مسائل سیاسی مربوط به کارهای حکومتهای به اصطلاح غیرملی یا حکومتهایی بودند که ما با آنها مخالفت داشتیم. بیشتر مربوط به امور انتخابات و آزادیهای سیاسی و یا مسائل خارجی از قبیل قراردادها و یا مداخلات سیاستهای خارجی در ایران و یا مبارزه با احزاب و جمعیتهای وابسته به خارجیان صحبت میشد. بعد هم که حکومت ملی دکتر مصدق شد، بیشتر جلساتی که تشکیل میشد برای پشتیبانی از حکومت مصدق و مبارزه با مخالفان دکتر مصدق و معارضه با آنها و شرکت در میتینگها و تظاهرات به نفع مصدق بود.
س- آیا حزب ایران روزنامه ارگان هم داشت؟
ج- بله. روزنامه ارگان هم داشت و روزنامهای بود به نام جبهه آزادی که زیرکزاده سردبیرش بود و مرتب انتشار پیدا میکرد. منتها روزنامه کثیرالانتشاری نبود.
س- فعالیتهای عمدهی حزب ایران و موفقیتهایی که به دست آورد، کدام بودند؟
ج- فعالیتهای حزب ایران یکی این بود که توانست در تهران عدهای از روشنفکران و تحصیلکردههای جوان درجه اول را به خود جذب کند، بهطوری که وقتی حکومت ملی تشکیل شد، عدهی زیادی از آنها خود به خود در کابینهها شرکت کردند و بعد هم که جبهه ملی تشکیل شده، عدهی کثیری از افراد حزب ایران به عنوان شخصیت نه به عنوان نماینده حزب، دعوت به شورای آن شدند. علاوه بر این، توانست در شهرستانها سازمانهایی به وجود بیاورد و غیر از حزب توده تنها حزبی بود که در شهرستانها نسبتاً سازمانهای منظمی داشت.
در رشت یک سازمان بسیار منظمی داشت، در خراسان سازمان مبارزه و فعالی داشت، در آذربایجان، در اصفهان، در شیراز، در اهواز و آبادان و سایر شهرهای مهم ایران هم سازمان داشت. دیگر از موفقیتهای حزب ایران خدمتی بود که در مورد ملی شدن نفت کرد.
س- اگر اشتباه نکنم در سال ۱۳۳۱ بود که یک انشعاب در حزب ایران به رهبری آقای محمد نخشب صورت گرفت. ممکن است یک توضیحی بفرمایید که اصولاً آقای محمد نخشب کی بود و علت این انشعاب چه بود؟
ج- عرض کنم آقای نخشب با یک عدهای از دوستانشان از قبیل حسین رازی و دکتر سامی و حبیبالله پیمان و افراد دیگری، شاید در حدود شصت یا هفتاد نفر، آمدند و به حزب ایران پیوستند و عضو احزاب ایران شدند و حزب ایران هم آنها را پذیرفت. در حزب اتفاقاً آنها با بنده روابط خوبی داشتند و میخواستند از وجود من بر علیه شخصیتهای دیگر حزب استفاده کنند. البته من حاضر به تفرقهافکنیها و دودستگیها نمیشدم. آنها در آن زمان ارتباط زیادی با کاشانی داشتند و خیلی هم خود را دارای تمایلات دینی و مذهبی نشان میدادند. حزب ایران که در جامعه اسلامی ایران فعالیت میکرد متوجه بود که یک رکن اساسی هویت ملی ما اسلامیت است اما معتقد به این نبودیم که غیرمسلمانان ایرانی نمیتوانند در حزب شرکت کنند. چنانکه چند نفر زردشتی هم در داخل حزب ما عضویت داشتند و ما نه برای زردشتیها و نه برای ارمنیها و نه برای هیچ ایرانی دیگر از جهت عقاید مذهبی مانعی در عضویت حزب نمیدیدیم ولی همه احترام به اصول اسلامی داشتیم، احترام به روحانیون ترقیخواه ملی داشتیم و با بسیاری از آنها به خصوص در دوران دکتر مصدق مرتبط بودیم و حتی در دوران مصدق بعضی از جلسات جامعهی روحانیت ملی تهران در منزل بنده تشکیل میشد. هفده، هیجده نفر از روحانیون موجه آنهایی که طرفدار نهضت ملی و حکومت دکتر مصدق بودند هر پانزده روز یکبار تشکیل جلسه میدادند و من رابط آنها با حکومت و جمعیتهای ملی بودم.
س- این آقایان چه کسانی بودند؟
ج- امثال آقای حاج سیدضیاءالدین حاج سیدجوادی، جلالی دماوندی و رضوی.
س- آیتالله زنجانی.
ج- آیتالله زنجانی به منزل ما نمیآمد، ولی ما با او مرتبط بودیم. ما با آقای شریعتمداری هم در آن زمان مرتبط بودیم. چندین بار بنده به دیدن آقای شریعتمداری رفتم و حتی ایشان که هنوز به مرجعیت نرسیده بود، به بازدید من آمدند. خلاصه ما به روحانیت احترام و حتی همکاری هم داشتیم ولی معتقد به این نبودیم که روحانیون حق حکومت و حاکمیت دارند. البته هر روحانی به عنوان فرد میتواند وکیل بشود، وزیر بشود، همه مقامات را اشغال بکند، ولی نه به علت اینکه رهبر و ولی مذهبی است. نخشبیها موضوع مذهب را که کسی با آن مخالفت و معارضهای نداشت بهانه قرار دادند و در داخل حزب شروع به اختلافاندازی کردند و سرانجام از حزب خارج شدند ولی در جریان نهضت ملی و حکومت دکتر مصدق خودشان را طرفدار مصدق نشان میدادند. نخشب، شخصاً از افراد جاهطلب بود و خودش را به روحانیت و شعائر اسلامی میبست و با کاشانی ارتباط داشت و از این راه میخواست پیشرفت بکند. متأسفانه در غالب مواقع او هم وسیلهی نفاق و اختلاف میشد. از آن جمله بعداً که به آمریکا آمد از افرادی بود که با مرحوم دکتر شایگان هم رقابت داشت و به او بیاحترامیهای زیاد کرده بود، نمیدانم شنیدید یا نشنیدید؟
س- بله. بنده دو بار که با ایشان در سالهای ۱۹۶۰ در نیویورک ملاقات کردم خانم ایشان هم بیحجاب بودند و حجاب اسلامی نداشتند.
حالا برمیگردیم راجع به جبهه ملی صحبت میکنیم. جبهه ملی اول را که شما راجع به آن صحبت فرمودید و راجع به جبهه ملی دوم، اگر حوصله دارید امروز صحبت میکنیم. اگر نه موکولش میکنیم برای جلسه فردا.
ج- بهتر است برای فردا که بتوانیم با صبر و با تفصیل دربارهی آن صحبت کنیم.
روایتکننده: آقای دکتر کریم سنجابی
تاریخ مصاحبه: نوزدهم اکتبر ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهر چیکو- ایالت کالیفرنیا
مصاحبهکننده: ضیاءالله صدقی
نوار شماره: ۱۷
ادامه مصاحبه با آقای دکتر کریم سنجابی در روز چهارشنبه بیست و هفتم مهر ۱۳۶۲ برابر با نوزده اکتبر ۱۹۸۳ در شهر چیکو- ایالت کالیفرنیا، مصاحبهکننده ضیاء صدقی.
س- آقای دکتر، امروز قرار است که راجع به چگونگی تشکیل جبهه ملی دوم و اینکه چگونه مبارزات جبهه ملی دوم ادامه پیدا کرد وبه چه دلیل منحل شد، به تفصیل صحبت بفرمایید.
ج- انشاءالله و به امید خدا این مبحث را که از مباحث مهم تاریخ مبارزات ملت ایران است، بنده لازم میدانم دربارهی آن توضیحاتی تا آنجا که ممکن باشد، به طور تفصیل بدهم که در بایگانی شما هم محفوظ بماند.
چندین سال از حکومت کودتا گذشته بود. زاهدی نقشش را تمام کرد و با مخالفت شاه مواجه و از کار برکنار شد. مدتی حسین علا آمد و بعد حکومت به شخصی مفوض شد که در آن زمان فوقالعاده مورد توجهی شاه و از عوامل مستقیم و از کارگردانهای بسیار نزدیک او بود، یعنی دکتر منوچهر اقبال. دکتر اقبال سالها بر سر این کار بود. بهتدریج که حکومت دیکتاتوری شاه و دستگاه دولت و سازمان امنیت مخوف آن ادامه مییافت نارضاییهای مردم و معطل ماندن اصلاحات و مخصوصاً نارضایی در طبقات محروم و فقر و فاقه در میان کشاورزان روزبهروز بیشتر تجلّی میکرد. دولتهای خارج یعنی آمریکا و انگلیس نیز که متوجه اهمیت منطقه ایران، منطقه جغرافیایی و حساس ایران در خاورمیانه بودند و وضع نابسامان اقتصادی و اداری و فساد در دستگاه دربار و دولت و پارلمان و گسترش فقر و نارضاییهای عمومی را مشاهده میکردند، میدیدند که ایران در یک موضع و موقع خطرناک برای ایجاد یک کانون بلوا و شورش علیه منافع آنها قرار گرفته است. بنابراین، بهتدریج آنها هم متوجه شدند که در مقابل تمایلات شاه که تنها منحصر به تقویت ارتش و تحکیم موقعیت استبدادی و خودنمایی و ظاهرسازیهای خودش بود، باید اقدامات و اصلاحاتی در مملکت شروع بشود که این نارضاییها را ساکت کند. کمکم نغمهی اصلاح قانون انتخابات، نغمهی اصلاحات ارضی میان کشاورزان و همچنین فکر تشکیل انجمنهای ایالتی و ولایتی و کم کردن فشار سنگین مرکزیت دولت را در اذهان انداختند.
حکومت وقت که حکومت دکتر اقبال بود، با این مسائل سرگرم بود و بازی میکرد. به خاطر دارم که بر اثر تلقین و فشار آمریکاییها طرحی در اواخر حکومت دکتر اقبال برای اصلاح وضع زمینداری و اصلاحات ارضی تهیه شد و انتشار پیدا کرد که در واقع تنها یک ظاهرسازی صوری و اسمی بود که همه بلافاصله چه در داخل و چه در خارج متوجه فریبکاری آن شدند.
و همینطور در مورد تشکیل انجمنهای ایالتی و ولایتی و بلدی طرحهایی تهیه کردند که در آنها تلویحاً حق رأی زنان پیشبینی شده بود. با اینکه چه طرح اصلاحات ارضی و چه طرح مربوط به انجمنهای ایالتی و ولایتی و بلدی و چه رأی زنها تماماً صوری بود، در کشوری که مردها حق رأی نداشتند و از رأی آزاد دادن محروم بودند، صحبت از رأی زنها کردن، جز فریبکاری چه میتوانست باشد؟ با وجود این همین طرحها هم از هر طرف مورد اعتراض قرار گرفتند. ملیون و آزادیخواهان آنها را فریبکاری و ناقص میدانستند. روحانیون به عنوان مخالف بودن با شریعت علیه آنها برخاستند. بنده شخصاً عکس فتوایی از آن زمان در دست داشتم که از آیتاللههای بزرگ از آن جمله آیتالله بروجردی و حتی همین آقای خمینی و دیگران صادر شده بود که آنها با طرح قانون اصلاحات ارضی مخالفت کردند و آن را مخالف حق مالکیت و بنابراین مخالف قانون شرع و قانون اسلام دانستند و همچنین با حق رأی زنها نیز مخالفت کردند. این از جمله مسائل و اموری است که همهی ایرانیان میدانند و در روزنامههای آن زمان هم منتشر میشد. بهعلاوه، عکس آن اسناد با خط خود آن آقایان در خیلی جاها محفوظ و موجود است. ولی اکنون میبینیم که آقایان حرفهای آن زمان خود را منکر میشوند.
س- آقای دکتر، موضع آقای خمینی در واقع این بود که ایشان با هر نوع اصلاحات ارضی مخالف بودند نه فقط با اصلاحات ارضی شاه. با هر نوع اصلاحات ارضی مخالف بودند. برای اینکه آن را یک نوع دستاندازی به مالکیت و به شرع اسلام میدانستند؟
ج- بله. همینطور است. با اصلاحات ارضی مخالف بود برای اینکه آن را برخلاف قانون شرع و تجاوز به اصل مالکیت میدانست و این جزو مسائل مسلم است که اکنون از آن عدول کردهاند.
در این زمان، انتخابات دورهی بیستم مجلس شورای ملی شروع میشد. دکتر اقبال که عنواناً ریاست حزب ملیون را داشت و حزب مردم را هم ظاهراً آقای علم اداره میکرد، هر دو حزب ساختگی شاه بودند با وجود این، یک نوع رقابتی بین آنها و میان افرادی که بین آنها تقسیم کرده بودند، وجود داشت. از هر طرف میکوشیدند که توجه و تمایل شاه را به سمت خودشان جلب بکنند و عدهی بیشتری وکیل در کرسیهای مجلس به دست بیاورند. در این ضمن، افکار مردم هم متوجه این ظاهرسازیها و تناقضات شده بود. دولت وقت به ظاهر اینطور جلوه میداد که انتخابات آزاد است برای آنکه مخالفان خود را راضی و ساکت کند. معروف است و شاید شما هم این مطلب را شنیده باشید که دکتر اقبال دریک سخنرانی صریحاً اعلام داشت و در روزنامههای آن زمان منتشر شد که به قول خودش به عصمت مادرش سوگند یاد کرد که انتخابات آزاد خواهد بود. ولی به همان سوگندی که خورده بود انتخابات او کاملاً غیرواقعی و کاملاً قلابی و استبدادی انجام گرفت که نه تنها در داخل مملکت فساد آن واضح و آشکار شد، بلکه در خارج هم متوجه شدند که چنین انتخاباتی و چنین نمایندگان مجلسی ممکلت را به شورش سوق میدهند. در همین زمان بود که فکر تجدید فعالیت جبههی ملی در ذهن همکاران سابق دکتر مصدق و احزاب و عناصر ملی و آزادیخواه وابسته به آن ظاهر شد. جلسات متعددی بهطور خصوصی از افراد مختلف، بعضی اوقات در منزل اللهیار صالح و بیشتر اوقات در منزل سیدباقرخان کاظمی تشکیل میشد و بالاخره تصمیم گرفته شد که از یک عدهای از افراد که سوابق مبارزاتشان در راه آزادیخواهی و علیه استبداد و سوابق همکاریشان با دکتر مصدق و شرکتشان در احزاب ملی مسلّم بود، دعوت به عمل آید تا با هم بنشینند و ببینند چه اقدامی میتوانند بکنند. بالاخره این اقدام شد و هیئت اولیهای به وجود آمد که در واقع از شخصیتها بود و نه نمایندگان منتخب احزاب و جمعیتها. مثلاً عدهی قابل توجهی از حزب ایران از افرادی که سرشناس در همکاری با مصدق بودند دعوت به عمل آمد که از آن جمله آقای صالح، سیدباقرخان کاظمی، بنده، جهانگیر حقشناس، مهندس حسیبی، مهندس زیرکزاده و دکتر شاپور بختیار بودیم. میخواهم عرض کنم عدهی افراد حزب ایران در آن شورا حتی بیشتر از تناسب جمعیت آن نسبت به دیگر احزاب بود و همینطور از شخصیتهای مبارز و آزادیخواه دیگر در حدود بیست نفر یا بیشتر در شورای اولیه شرکت داشتند. متأسفانه در اینجا باید بگویم که در ترکیب این شورا کوتاهی و قصوری شد که چند نفر از دوستان و رفقای ما مسبب آن بودند.
در آنوقت جمعیتی از دوستان و رفقای مرحوم خلیل ملکی به نام جامعه سوسیالیستهای نهضت ملی ایران وجود داشت. خلیل ملکی مردی بسیار وطندوست و آزادیخواه و پاکدامن و روشنبین و تحلیلگر درستی از ایدئولوژیها و مرامهای سوسیالیستی و همچنین دارای جهانبینی روشنی بود. درست است که خلیل ملکی از حزب توده انشعاب کرد و بعد هم از حزب زحمتکشان دکتر بقایی انشعاب کرد و به همین علت دربارهی او میگفتند که خلیل ملکی متخصص در انشعاب است. ولی به تشخیص بنده این دو انشعابی که او کرد درست و به موقع بود و میبایستی صورت بگیرد و میبایستی موجب افتخار و نیکنامی او باشد و نه موجب ایراد و اعتراض بر او. بنده و چند نفر از افراد دیگر از جمله کسانی بودیم که عقیده داشتیم که خلیل ملکی هم باید در شورای جبههی ملی شرکت بکند. ولی در آنجا عدهای جداً با او مخالف بودند. به نظر دوستان و رفقای ما در آن زمان حتیالامکان میبایستی نسبت به پذیرفتن افراد توافق آرائی در میان ما باشد. با اینکه مخالفین او اکثریت نداشتند، ولی موضوع او که یکی دو بار مطرح شد، بر اثر مخالفتهایی مسکوت ماند.
نمیدانم ایا لازم است توضیح بدهم که چه اشخاصی مخالف بودند.
س- خواهش میکنم لطف بفرمایید. بالاخره اینها میبایستی در تاریخ ثبت شود.
ج- به نظر بنده، افراد مؤثر در مخالفت ۵ نفر بودند. یکی مرحوم کشاورز صدر بود، دیگر دکتر شاپور بختیار و سومی آقای مهندس بازرگان -که حرفهای او در آنموقع در آن شورا خیلی اثر داشت- و بالاخره دو نفر دیگر از رفقای سابق خود خلیل ملکی که از او جدا شده و جمعیت دیگری را به وجود آورده بودند و آنها دکتر خنجی و دکتر مسعود حجازی بودند.
در همین زمانی که ما شورا را تشکیل دادیم و به فعالیت پرداختیم و نشریههایی منتشر کردیم و نامههایی به مسئولین دولت و وزارت کشور دربارهی آزادی اجتماعات و آزادی انتخابات نوشتیم و حرکت و هیجانی به وجود آوردیم، شاه متوجه تجدید فعالیت جبهه ملی شد. یک روز ارتشبد هدایت که مقام بالایی در ارتش داشت و ظاهراً رئیس کل ستاد بود، از طرف شاه به ملاقات بنده آمد و یکی دو جلسه با من ملاقات کرد. من به ایشان تذکر دادم که ما مخالفتی با اساس سلطنت نداریم، ما مشروطهخواه هستیم و معتقد به قانون اساسی و اگر اعلیحضرت انتخابات را آزاد بکنند و آزادی فعالیت سیاسی بدهند، جز نفع زیانی بر ایشان وارد نخواهد بود. اما اگر بخواهند که ما از نظریات خودمان عدول کنیم و در طریق تسلیم و اطاعت و پیروی و دنبالهروی مثل احزاب ساختگی ملیون و مردم باشیم، این از ما به هیچوجه ساخته نیست. بنده علنی و صریح این مطالب را به ایشان گفتم. او از من دعوت کرد که خدمت اعلیحضرت برسم. گفتم اگر عرایض مرا بهطور عمومی قبول دارند، شرفیابی بهجا است و الا بیشتر موجب رنجش خاطر ایشان خواهد شد. به خاطر دارم که در همان زمان مرحوم خلیل ملکی که با بنده دوستی نزدیک داشت، یکی دو بار به دیدن من آمد. اتفاقاً همان روزها به ایشان هم مراجعه شده و خواسته بودند که با شاه ملاقاتی بکند. من گفتم هیچ عیبی ندارد ایشان ملاقاتی کردند و بعد هم پیش من آمدند و گزارش ملاقات را دادند. او به شاه گفته بود که شما چه خطری و چه ضرری میبینید، اگر افراد ملی و وطندوستی طرفدار شما باشند و مبارزه در راه آزادی و استقلال مملکت بکنند، افرادی که مردم آنها را میخواهند و پاکدامن، آزادیخواه هستند. طبیعی است منظور اصلی این ملاقاتها و دعوتها جدا کردن ما و تفرقه انداختن میان ما بود. پس از تشکیل شورای جبههی ملی ما به فکر این افتادیم که کمیتهای برای ادارهی جبهه انتخاب کنیم. در ابتدای کار که سازمانهای ما توسعه پیدا نکرده بود، اختیار را به آقای سیدباقرخان کاظمی دادیم که چهارنفر دیگر از اعضای شورا را برای همکاری با خودش انتخاب کند و جمعاً کمیته مرکزی موقت جبهه ملی را تشکیل بدهند. تا آنجایی که به خاطر دارم چهار نفری را که ایشان انتخاب کردند بنده و کشاورز صدر و مهندس بازرگان و شاپور بختیار بودیم. از آن پس به این فکر افتادیم که محلی را برای اجتماعاتمان تهیه کنیم. در خیابان فخرآباد یک زمین وسیع شش، هفتهزار متری بود که یک عمارت قدیمی با یک سالن نسبتاً بزرگ و چندین اتاق داشت. ما آن محل را اجاره کردیم و چون آمادگی کافی نداشت، جوانهای دانشگاهی و دانشجویان که آنموقع همه توجه به جبهه ملی داشتند وارد فعالیت شدند و در آماده کردن آن محل، صاف کردن زمین و برداشتن خاک و خاشاک و بوتههای هرز و تمیز کردن اتاقها کمک کردند و بالاخره اثاثیهی مختصری خریداری کردیم و آن را به صورت باشگاهی درآوردیم که برای سخنرانیها و اجتماعات از آن استفاده کنیم. در همین باشگاه فخرآباد بود که در سخنرانیهای هفتگی ما هزاران نفر شرکت میکردند و روزبهروز بر تعداد شرکتکنندگان افزوده میشد. در همین باشگاه بود که ما مورد مهاجمهی تنظیم شده طرفداران شاه و مأموران سازمان امنیت قرار گرفتیم. به خاطر دارم روزی که ما سخنرانی داشتیم، طیب چاقوکش معروف با جمع کثیری به باشگاه ما حمله آوردند و هیاهو راه انداختند و کتککاری مفصلی کردند.
برای اجتماعات دیگر چون متوجه بودیم که آنها ممکن است با آمادگی بیشتری بیایند، نظم و ترتیبی در کار دفاع از خود دادیم. یعنی از دمِ درِ بزرگ تا داخل باشگاه در دو صف از جوانان دانشگاهی و از جوانان مبارز بازاری انتخاب کردیم که هر یک از آنها یک پرچم ایران در دست داشت و پرچمها متصل به قطعه چوبهای تراشیده و محکم بود که در صورت لزوم میشد چوبها را از پرچم بیرون کشید و برای مدافعه از آنها استفاده کرد. بار دیگر که طیب با دار و دستهاش آمدند، مواجه با مبارزان آمادهای شدند و سرافکنده رفتند و دیگر برنگشتند. با آنکه در اجتماعات و سخنرانیهای ما جمعیت انبوهی از همهی طبقات شرکت میکردند، روزنامهها خبر آن را مطلقاً انتشار نمیدادند و حتی یک کلمه اسم از جبههی ملی نمیبردند. به خاطر دارم که در آن زمان، زنی از فواحش معروف که اکنون اسم او را به خاطر ندارم فوت کرد و در تشییع جنازهاش جمعی از اوباش پایین شهر شرکت کردند و روزنامه دربارهی آن یکی دو ستون چیز نوشتند.
س- شما مهوش معروف را میفرمایید که آوازهخوان و رقاص بود؟
ج- بلی. فکر میکنم. من در سخنرانیام گفتم چطور است که این اجتماعات چندهزارنفری و این سخنرانیهایی که میشود به اندازه فوت چنین زنی هم برای جراید مهم نیست که چیزی راجع به آن نمینویسند و حتی بردن اسم جبهه ملی هم برای آنها جزو محرمات است. با فضیحتی که در انتخابات دورهی بیستم ظاهر شد، ناچار شدند که خودشان آن را باطل اعلام بکنند. حکومت دکتر اقبال هم مستعفی گردید و شریف امامی نخستوزیر شد.
در همین زمان بود که ما با ضایعهی بزرگی مواجه شدیم یعنی فوت همکار و مبارز ارجمندمان محمود نریمان. به مناسب فوت او در مسجد مجد به دعوت ما مجلس ترحیمی برگزار شد، چه در ختم او و چه در هفتهی او انبوه جمعیت چنان بود که مسجد و راهروها و صحن مسجد و خیابان را تمام فرا گرفته بود و خود آن به صورت تظاهر عظیمی جلوهگر شد. به خاطر دارم در روزی که تشییع جنازه میشد، آقای حسین مکی خیلی آرام و بیاثر و تا حدی شکسته وارد اجتماع ما شد و در صف اشخاصی که در مقابل جنازه ایستاده بودند، شرکت کرد، ولی دوستان و رفقا و مردم توجهی به او نداشتند و او کار خودش را انجام داد و رفت.
س- کسی هم متعرض ایشان نشد؟
ج- نه کسی هم متعرض ایشان نشد. در مراسم هفته که بر سر مزار او در شمیران صورت گرفت، از طرف جبهه ملی سخنرانی عمدهای شد که در آن روز کشاورز صدر حملات شدیدی به شریف امامی کرد و از جمله خطاب به وی گفت: «تکنسین شریف امامی تو اهل این کار نیستی، تو آزادیخواه نیستی، مردم تو را قبول ندارند باید بروی». بالاخره انتخابات تجدید شد و در آن بر اثر مبارزات دامنهداری که به عمل آمد، آقای اللهیار صالح از کاشان انتخاب شد و مورد استقبال عمومی مردم تهران قرار گرفت ولی برای بقیه افراد جبهه ملی راهی و امکانی برای شرکت در انتخابات نبود. انتخابات دوم هم مانند انتخابات اول کاملاً مصنوعی و ساختگی و به اصطلاح فرمایشی صورت گرفت. با وجود این به سبب تناقضات و اختلافات در میان کارگردانهای دولتی بعضی از افراد بالنسبه مستقل توانسته بودند برای خود راهی باز کنند و وارد مجلس بشوند. از آن جمله در همان جلسهی اول شخصی که ما تا آن زمان با او سابقهای نداشتیم برخاست و در همان زمینهی مطالبات جبهه ملی سخنرانی شدیدی علیه دستگاه استبدادی دولت اظهار کرد و او آقای مهندس مقدم مراغهای نمایندهی آذربایجان بود. آقای صالح هم نطقی کردند با اینکه محدود و مختصر بود، ولی همان نطق مجلس و مردم را تکان داد.
س- ایشان برای اولین بار صحبت از نهضت ملی کردند. برای اولین بار منظورم بعد از ۲۸ مرداد است.
ج- بله. ایشان بعد از کودتای ۲۸ مرداد برای اولین بار در مجلس صحبتی دربارهی نهضت ملی کردند. حکومت شریف امامی هم در این موقع ساقط شد. در این زمان در آمریکا تغییراتی صورت گرفته و دستگاه حکومتی عوض شده بود. کندی از حزب دموکرات به عنوان رئیسجمهور انتخاب شد. همیشه در سیاست و در اداره آمریکا موقعی که دموکراتها و یا جمهوریخواهان بر سر کار میآیند تحولاتی پیدا میشود. کندی از جمله افرادی بود که تغییرات عظیمی در اداره آمریکا و در روشهای مرتجعانهی آیزنهاور و دالس وارد آورد. او با روش شاه مخالفت داشت و از فسادی که در دستگاه اداری ایران بود مستحضر شده بود و لزوم اصلاحاتی را احساس میکرد. ولی با کمال تأسف کندی و دموکراتهای همکارش نیز مرتکب اشتباه و گمراهی عظیمی شدند. یعنی بدون توجه به افکار عمومی مردم ایران با اطلاعات ناقص و غلطی که به دست آورده بودند در پیش خود برنامههایی بیاساس برای ادارهی ایران ترتیب داده و نامزد اجرای آن را نیز که باید متکی به آنها باشد، انتخاب کرده بودند. ملت ایران در آنموقع در درجه اول آزادی میخواست، در درجه اول دموکراسی میخواست. میخواست مقدراتش را خودش در دست بگیرد. اگر سیاستهای خارجی هیچ عمل مستقیمی نمیکردند و خود را قیم ملتهای دیگر نمیدانستند، همین قدر خودشان را موافق با تمایلات واقعی ملتها نشان میدادند و اجازه میدادند که ملتها مقدرات خودشان را در دست بگیرند نه تنها زمینه برای اصلاحات اجتماعی و برای دموکراسی در ایران فراهم میشد، بلکه حتی زمینه برای دوستی نسبت به آنها بیشتر فراهم میشد. ولی دستگاه کندی هم مانند دیگر دستگاهها میخواستند افرادی را که خود آنها میشناسند و برمیگزینند مأمور و مسئول ادارهی مملکت ایران بشوند. کندی از سال ۱۹۵۴ گویا که امینی سفیر ایران در آمریکا شد با او آشنایی داشت در این مدت هم عوامل آمریکایی مرتباً با آقای دکتر امینی مرتبط بودند. این حقیقت تاریخی واضح و آشکاری است و به هیچوجه جزو اسرار نیست. خود شاه نیز بارها به آن اقرار کرد که بر اثر فشار آمریکاییها بود که امینی را به نخستوزیری انتخاب کرد. امینی بلافاصله مجلس مجدداً انتخاب شده را منحل کرد. مردم ایران به آن اعتراضی نداشتند زیرا از آن انتخابات راضی نبودند. در همان روزهای اول حکومت امینی بود که ما از پیش اعلام میتینگی در جلالیه کرده بودیم و آن میتینگ یکی از مهمترین اجتماعات و یکی از مهمترین تظاهرات تاریخی ملت ایران بود. یکی از روزهایی که ممکن بود واقعاً مقدمه و سرنوشتساز باشد. آنطوری که روزنامههای دولتی نوشتند قریب هشتادهزار نفر در آن شرکت کردند. در آن میتینگ دکتر صدیقی و دکتر بختیار سخنرانی کردند و نطق اصلی و اساسی را بنده کردم. در آن نطق بود که من گفتم ایران تختهی هرزه مشق سیاستهای خارجی نیست که هر روز نقشی در آن بکشند و روز بعد آن را با کهنه کثیفی پاک کنند. ایران صفحه شطرنج بازی آنها نیست که به میل خودشان مهرهای را جلو بیاورند و مهرهای را عقب ببرند. ایران کشوری است که محل سکونت یک ملت بزرگ است، ملتی که دارای سوابق تاریخی عظیم است و میخواهد خود او حاکم مقدرات خودش باشد، سرنوشت خودش را خود او تعیین کند. من در اینجا به نام ملت ایران علناً و آشکار به شما اخطار میکنم که سرنوشت ایران باید در ایران و در تهران به وسیله نمایندگان منتخب ملت ایران معین بشود نه در لندن، نه در مسکو و نه در واشنگتن. این جمله تاریخی بود که در آن روز بیان شد و روزنامهی کیهان تمام متن نطق مرا منتشر کرد.
این سخنرانی به قدری مؤثر بود که سناتور ابراهیم خواجه نوری نویسندهی معروف یکی از نامههایش را به نام آن چاپ و منتشر کرد و آن را یکی از مهمترین نطقهای سیاسی ایران خواند. با اینکه تصمیم ما در آنموقع این بود که در آن میتینگ نسبت به بعضی از مسائل سیاسی حاد صحبتی نشود که تحریکآمیز باشد. دکتر بختیار در آنجا مطالبی اظهار کرد که برای ما زیانبخش بود و غالب اشخاص متوجه آن شدند و بعد هم مورد ایراد و اعتراض قرار دادند ولی خوب بالاخره حرفی بود که از دهن خارج شده بود. نمیدانم توجه به آن دارید یا خیر؟
س- بل. من توجه دارم ولی اگر شما بفرمایید که ضبط شود خیلی بهتر خواهد بود که دقیقاً روشن بشود آن مطلب چه بود. گویا یکی راجع به پیمان سنتو بود.
ج- بله. یکی راجع به پیمان سنتو بود. در آن زمان راجع به آن خیلی صحبت میشد. خبرنگاران خارجی و آمریکایی و حتی شاید مأموران آنها به منازل رهبران جبهه ملی خیلی میآمدند و یکی از مسائلی که همیشه میپرسیدند راجع به پیمان سنتو بود. آنها در توهمات خود ما را متمایل به سیاست شوروی میدانستند و با این سؤال میخواستند ما را به دام بیاندازند. در جواب آنها من میگفتم که این پیمان سنتو تضمین و تأمین کامل به ما نمیدهد. مسئولیت برای ما به وجود آورده، تعهد برای ما ایجاد کرده، ولی تعهد متقابل به اندازهای که تضمین کامل برای ما داشته باشد، ندارد. بنابراین، معتقد هستیم که این پیمان باید مورد بررسی و ارزیابی مجدد قرار بگیرد. نظری که ما داشتیم این بود، زیرا در آن پیمان نه انگلستان و نه آمریکا که محرکین اصلی آن بودند خود هیچگونه تعهد قابل اطمینانی بر عهده نگرفته بودند و به هیچوجه معلوم نبود که چنان پیمان تحریکآمیز و عملاً بیاثری در آن زمان به نفع صلح جهان و صلاح ایران باشد.
این جریانی بود که سیاست انگلستان در آنموقع به وجود آورده و تظاهر تحریکآمیزی نظیر پیمان بغداد در زمان رضاشاه که بیفایده و اثر بودن آن کاملاً به ثبوت رسیده بود. ولی ما نمیخواستیم در آنموقع طرفیتی با آن ایجاد کنیم که بهصورت تظاهر به جانبداری از طرف دیگر معرفی شود.
س- بله. مسئله دوم مربوط به کنسرسیوم بود.
ج- بله. مسئله دوم مربوط به کنسرسیوم بود. اصل و اساس مبارزهی ما بر سر مسئلهی نفت بود. طبیعی است اگر حکومتی از جبهه ملی بر سر کار میآید، قرارداد کنسرسیوم را به حال خود باقی نمیگذاشت. ما آن قرارداد را منافی ملی شدن صنعت نفت میدانستیم ولی در آن زمان که مبارزه بر سر آزادی و اصول مشروطیت و اجرای قانون اساسی بود، لزومی نمیدیدیم که دربارهی آن نظر قاطع اظهار کنیم. هر وقت سؤالی راجع به آن میشد باز به همان ترتیب جواب میدادیم که باید ارزیابی مجدد بشود.
س- آقای دکتر سنجابی، شما در آن موقع برای برگزاری این میتینگ و اصولاً تشکیل دادن سازمان جبهه ملی با آقای دکتر علی امینی تماسهایی هم داشتید؟ چون آقای دکتر امینی گفتند که من به نمایندگان اینها گفتم که شما بروید حزب خودتان را درست بکنید، جبهه ملی مال شما نیست. جبهه ملی دکان دکتر مصدق است و شما میخواهید از سرقفلی نام دکتر مصدق استفاده بکنید. اگر شما راست میگویید بروید و احزاب خودتان را درست بکنید. در ضمن ایشان گفتند که یک عده زیادی از آن افرادی را که در میدان جلالیه آمده بودند خود ما یعنی دولت امینی و سازمان امنیت آنجا فرستاده بود. اما جبهه ملی فکر کرد که اینها واقعاً از طرفداران جبهه ملی بودند. میخواستم ببینم نظر شما راجع به صحبتهای آقای امینی چیست و روابطتان را در آن زمان کمی توضیح دهید.
ج- تقریباً روز بعد ارسنجانی که وزیر پرسروصدای امینی بود، به من تلفن کرد و از من خواهش کرد که مرا ملاقات کند. در منزل یکی از خویشاوندان من که پشت دانشگاه است به ملاقات من آمد. او به من گفت: «شما اشتباه نکنید، شاه خیلی قوی است و شما اگر با امینی دربیافتید شاه را تقویت میکنید». من هم به ایشان جواب دادم که رابطهی ما با شاه معلوم است. ما شاه را فقط به عنوان پادشاه مشروطه قبول داریم و این را علنی و آشکار در نطقهایمان میگوییم. شاه هم به هیچوجه نظر خوبی نسبت به ما ندارد و ما از گفتن این نکته که اجرای کامل اصول مشروطیت را میخواهیم، ابا نداریم و بر سر این موضوع اساساً مبارزه میکنیم. اگر امینی راست میگوید و او هم با این فکر موافق است بسمالله. الان که ایشان نخستوزیر هستند بیایند مانند یک نخستوزیر مشروطه قانونی حالا که مجلس را تعطیل کردهاند به امر انتخابات مجلس بپردازند و اگر مجلسی انتخاب بشود که ۲۰ درصد یا ۱۰ درصد از نمایندگان واقعی مردم در آن شرکت کنند پایه مشروطیت ایران مستحکم خواهد شد و شاید هم امینی موقعیت بهتر و قویتر و محبوبیت بیشتری پیدا بکند. ولی با وضع کنونی شما آقای امینی ناچار است یا تکیهگاهش خارجی باشد و یا شاه باشد و در میان ملت ایران معلق خواهد بود. دیر یا زود شما این نکته را خواهید فهمید. این مطلبی بود که بنده صریحاً به ارسنجانی گفتم. اما دربارهی اینکه آنها جمیعت فرستادند یا اینکه امینی به ما گفته است که آقا به فکر خودتان باشید و شما تشکیلات خودتان را بدهید، اولاً او همچین حرفی اصلاً نزده، ثانیاً اگر هم زده غلط کرده و حرفش بیاساس و بیمورد بوده. برای اینکه ما دنبالهرو کار مصدق بودیم. ما همکارهای مصدق بودیم و بر اثر همان مبارزات برخاسته بودیم. احزاب ما هم همان احزابی بودند که قبل از مصدق در آن خط مبارزه میکردند و مصدق را هم در همان خط تأیید و تقویت میکردند. بنابراین حرف آقای امینی جز هوچیگری عادی او نبوده است.
س- معذرت میخواهم من یک سؤال دیگر اینجا دارم. آقای امینی راجع به مسئله انتخابات که شما میفرمایید صحبت کردید و چنین استدلال کردند که در آن زمان اوضاع اقتصادی ایران بیاندازه خراب بود و در عین حال اگر من (آقای امینی) انتخاباتی میکردم شاه در آن انتخابات دخالت میکرد و بلوا و آشوب برقرار میکرد، کما اینکه قوامالسلطنه هم نتوانست انتخابات را آزاد بکند و حتی دکتر مصدق هم نتوانست انتخابات را آزاد بکند و ناچار شد که انتخابات دورهی هفدهم را متوقف بکند. اگر من انتخابات میکردم شاه هم همین بلوا و آشوب را به پا میکرد، اما قصد من این بود که اول اوضاع اقتصادی مملکت را سر و سامان بدهم و بعد به انتخابات بپردازم. پاسخ شما به آقای امینی چه خواهد بود؟
ج- عرض کنم این عذر به مراتب بدتر از گناه است. اولاً سر و سامان دادن به اوضاع اقتصادی دولت، منافاتی با انتخابات نداشت. اگر او برنامهای و نقشهای داشت میتوانست به این کار بپردازد. اتفاقاً نکتهی دومی که من ضمن بیاناتم میخواستم به آن اشاره بکنم و حتماً میکردم همین نکته است که شما پیش کشیدید و آن راجع به برنامه اقتصادی او بود. برخلاف تصور او، او نه تنها اقتصاد مملکت را به راه نیانداخت و از کسادی و بحران بیرون نیاورد، بلکه اقتصاد ایران را فلج ساخت و یکی از موجباتی که ما با او اختلاف داشتیم همین موضوع سیاست اقتصادی او بود. برای اینکه از جملهی کارهایش این بود که اعتبارات بانکی را به کلی متوقف ساخت، آن هم در زمانی که ایران احتیاج به فعالیتهای اقتصادی در رشتهی بازرگانی و صنعتی و در کارهای ساختمانی داشت که مردم بیکار را جذب بکند و این کارها هم شروع شده بود و در آن زمان تورم پولی اصلاً وجود نداشت. امینی یک مرتبه آمد و اعتبارات را متوقف کرد. متوقف کردن اعتبارات یعنی متوقف کردن همهی فعالیتهای اقتصادی. وزیر دارایی امینی آقای دکتر بهنیا، که یکی از برگزیدهترین کارشناسان مالی ایران بود و بنده با او سوابق همکاری از دوران رضاشاه در وزارت دارایی داشتم، در همان زمان مقاله مفصلی در مجلهی رسمی بانک ملی نوشت که من آن مقاله را در حضور دانشجویان دانشگاه وابستهی به جبهه ملی قرائت کرد. در آن مقاله، بهنیا علنی و آشکار نوشته بود که ما ورشکسته به تقصیر هستیم یعنی وزیر دارایی اقرار به ورشکستگی به تقصیر دولت کرده بود. بنابراین، برنامه امینی هم در این مورد یک برنامه فلجکننده و از اعمال اشتباهآمیز ایشان بود. بله ما دربارهی انتخابات با او خیلی اختلاف داشتیم. به خاطر دارم علاوه برآن ملاقات که ارسنجانی شخصاً با من کرد در منزل یکی از دوستان مشترک ما در شمیران که حالا متأسفانه اسم او به خاطرم نیست، چهار پنج نفر از رهبران جبهه ملی یعنی دکتر صدیقی، اللهیار صالح و بنده و کشاورز صدر و شاید هم سیدباقرخان کاظمی و دکتر بختیار با دکتر امینی ملاقات کردیم که شاید راهحلی برای رفع اختلافات پیدا شود. مطلب اساسی ما بر سر انتخابات بود. ما میگفتیم شما که مجلس را تعطیل کردهاید، اکنون مخالف و مناقض با قانون اساسی هستید. اگر به قانون اساسی خود را پایبند میدانید، آن قانون میگوید انتخابات در مدت سه ماه از انحلال مجلس باید شروع بشود و شما باید این انتخابات را انجام دهید. اما اینکه میگویید که دربار و ارتش و ایادی درباری در این امر دخالت میکنند، این عذر نخواهد بود، این مفهوم و معنایش این است که هیچوقت انتخابات در ایران صورت نگیرد. شما اگر خودتان را نخستوزیر مستقل و مسئول میدانید و معتقد به اصول مشروطیت و حکومت ملی هستید، کوشش بکنید هر قدر ممکن است انتخابات آزاد باشد. در دورههای پیش، حکومتهای وقت به دستور شاه انتخابات را صددرصد فرمایشی انجام میدادند، حکومت شما اقلاً کاری بکند که عامل ارادهی او در تحمیل اشخاص نباشد، حتیالامکان بیطرف باشید. وقتی که شما رئیس دولت هستید و استانداران و فرمانداران که تا حدودی از دستورات شما پیروی میکنند، رعایت ظاهر آزادی انتخابات را بکنید، نمیگوییم که انتخابات صددرصد آزاد و قانونی صورت خواهد گرفت، چنان که در زمان مصدق هم نگذاشتند کاملاً آزاد باشد، ولی در زمان مصدق ۶۰ درصد یا ۷۰ درصد نتیجهبخش بود. حالا اگر در زمان شما این کوشش را بکنید و تنها ۲۰ درصد نتیجهبخش باشد، در شهر تهران مردم مسلماً موفق خواهند شد که نمایندگان را مطابق تمایلات خود انتخاب بکنند. در ولایات هم در بسیاری از جاها افرادی مطابق تمایلات مردم انتخاب خواهند شد. بنابراین، لااقل یک اقلیت بیست یا سی نفری در مجلس به وجود خواهد آمد و همین بیست، سی نفر پایگاه محکمی اگرنه برای تشکیل اکثریت برای حفظ آزادیهای عمومی و دفاع از منافع ملی خواهد بود.
روایتکننده: آقای دکتر کریم سنجابی
تاریخ مصاحبه: نوزدهم اکتبر ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهر چیکو- ایالت کالیفرنیا
مصاحبهکننده: ضیاءالله صدقی
نوار شماره: ۱۸
و پایگاهی خواهد بود که شما هم میتوانید به آن تکیه کنید و حتی ممکن است همان اقلیت جزو مدافعین شما بشوند و نیرویی به شما بدهند.
ولی او در آن زمان فقط تکیه به خارج داشت. در همین روزها بود که شاه سفری به خارج از ایران کرد. به آمریکا آمد و با کندی ملاقات کرد. ظاهراً کندی هم او را خوب تحویل نگرفت. وقتی که شاه در آن سفر از تظاهر عظیم میدان جلالیه ما خبردار شد، به وحشت افتاد و به امینی برای جلوگیری از توسعهی جبهه ملی فشار آورد. امینی در آنموقع به جای اینکه به عنوان یک نخستوزیر مستقل و آزاده مثل بعضی از نخستوزیران دیگری که بودند در خط قانونی ایستادگی بکند، تسلیم شاه شد و برای راضی کردن او جبهه ملی را قربانی کرد. ما را فدای شاه کرد به این امید که پشتیبانی شاه نسبت به او ادامه داشته باشد و با پشتیبانی سیاست خارجی هم که باعث بر سر کار آمدن او شده بتواند به حکومتش و به هوچیگریهایش ادامه بدهد. او از آن آدمهای پرحرف و وراجی بود که به موقع و بیموقع دائماً سخنرانی میکرد، ولی غالب حرفهایش نمایشی و بیاثر بود. خلاصه از آن جلسه هم که در منزل یک دوست مشترک تشکیل شد و بحثهای زیادی کردیم، نتیجهای حاصل نشد. بنابراین، بین ما و او که در روزهای اول حکومتش تفاهمی بود، تفاهم بههم خورد و روزبهروز جدایی و فاصله بیشتر میشد. حکومت امینی علیه ما موضع سخت و شدید گرفت و عین رفتاری با ما کرد که حکومتهای اقبال و شریف امامی میکردند. یعنی در جلوگیری کردن از انتشارات ما، اجتماعات ما و ندادن امتیاز روزنامه به ما. در تابستان همان سال به مناست پیشامد سی تیر ما میخواستیم برای تجدید خاطرهی آن …
س- ۳۰ تیر ۱۳۳۱
ج- بله. برای تجدید خاطرهی ۳۰ تیر و تجلیل از شهدای آن تظاهراتی بکنیم. از این رو، دعوت به میتینگی کردیم و روز قبل از میتینگ بر سر مزار شهدا رفتیم و در موقعی که با اتومبیلهایمان به در گورستان ابنبابویه رسیدیم، به خاطر دارم که مرحوم طالقانی هم از طرف دیگر آمد و به ما ملحق شد. در آنجا همهی ما رهبران ملی و همراهان ما را گرفتند و توقیف کردند و به زندان بردند و در روز بعد هم که شهر به حالت آمادگی نظامی درآمده بود از اجتماع مردم با نیروی نظامی جلوگیری کردند.
س- قبل از این توقیف چند بار جبهه ملی با اقای امینی و آقای ارسنجانی ملاقات و گفتوگو داشت؟
ج- حداقل دو بار. یکبار ارسنجانی مرا دید و یکبار کمیتهی ما با خود امینی ملاقات کرد. در این دستگیری ۳۰ تیر ما تقریباً بیش از هفت یا هشت روز در زندان نبودیم، ولی در همین چند روز که در زندان بودیم، محل باشگاه ما را که از خیابان فخرآباد به خیابان دمشق منتقل شده بود، حکومت نظامی امینی تصرف کرد و دیگر آن را هیچوقت به ما تحویل نداد.
امینی در امور اقتصادی به خیال خودش به اقدامات و اصلاحاتی دست زد که در واقع بیشتر فلجکننده بود، علاوه بر آن، تظاهراتی به عنوان جلوگیری از فساد و دستگیری مفسدین و رشوهخواران و متخلفین کرد و جمعی را به عناوین مختلف به زندان انداخت و همه روزه به سخنپراکنیهایی پرت و پلا میپرداخت. ما که از داشتن باشگاه و روزنامه و آزادی اجتماعات و انتشارات محروم شده بودیم، به توسعه تشکیلات خود مشغول شدیم در دانشگاه و در بازار و در میان کارمندان سازمانهای دولتی شبکههای وسیعی به وجود آوردیم. در سازمان دانشجویان دانشگاه تهران قریب صد حوزه داشتیم. در بازار تهران تعداد حوزهها از صد متجاوز بود و همینطور در اغلب سازمانهای دولتی مخصوصاً در میان فرهنگیان گسترش قابل توجهی پیدا کرده بدیم. در واقع، سازمان جبهه ملی در آن زمان وسیعترین و نافذترین تشکیلات سیاسی کشور ما شده بود. به تدریج شروع کردیم که در بین دانشآموزان دوره دوم دبیرستانها هم سازمانی به نام جوانان طرفدار جبهه ملی به وجود بیاوریم. دبیرستانهای بزرگ آنوقت مثل دبیرستان دارالفنون، دبیرستان هدف، دبیرستان البرز و دبیرستانهای دیگر عدهای دانشآموز وابسته به جبهه ملی داشتند. در یکی از روزهای دیماه خبردار شدیم که دانشآموزان طرفدار جبهه ملی در دارالفنون تظاهراتی صورت داده و عدهای از آنها را اخراج کردهاند. به مناسبت اخراج آنها ما مراجعه به مسئولین دبیرستان و مقامات وزارت فرهنگ کردیم ولی در برگرداندن آنها مؤثر واقع نشد. دانشجویان دانشگاه به طرفداری از آنها پرداختند و برای روز اول بهمن ماه تظاهراتی ترتیب دادند که البته با موافقت تشکیلات مرکزی جبههی ملی بود که من مسئول آن بودم. در این روز، عوامل دولت و چماقداران و سربازان گارد مسلح به دانشگاه حمله آوردند و فجایع عظیمی صورت دادند. درها و شیشهها را شکستند، کتابخانهها را به هم ریختند، عدهای از دانشجویان پسر و دختر را زخمی کردند، بهطوری که دکتر فرهاد که در آن زمان رئیس دانشگاه بود به من همان روز تلفن کرد و گفت: «کاری اینها در دانشگاه کردند که سپاه مغول هم نکرده است». با اینکه دکتر فرهاد منتخب شخص شاه بود، خود او این حرف را به من زد و شورای دانشگاه را همان روز دعوت کرد و همان روز، نامهی اعتراضآمیزی دربارهی این عمل و تجاوز وحشیانه به دولت نوشت و استعفای خودشان را اظهار کردند که خیلی موجب برآشفتگی شاه و علت مغضوبیت بعدی دکتر فرهاد گردید.
س- آقای امینی معتقد است که این جریان در واقع توطئهی خود شاه علیه دولت او بود و جبهه ملی هم دانسته یا ندانسته وسیله و آلت این توطئه قرار گرفت.
ج- عرض کنم آقای دکتر امینی در هر زمان به یک کیفیتی مطابق مصلحت وقت بیانی میکند و گناه خود را توجیه میکند. در آن زمان که شاه قدرت داشت و او علناً نمیتوانست به شاه اعتراض بکند، تظاهر آن روز دانشجویان و جبهه ملی را منسوب به سپهبد بختیار میکرد. میگفت این اقدام و تحریک او بوده و عوامل جبهه ملی مرتبط به بختیار بودهاند. بعد نظر را، حالا که شما میگویید، تغییر داده و میگوید: «شاه آنها را تحریک کرده بود که علیه او اقدام بکنند». در واقع، تمام اینها دروغ محض است. البته این تظاهرات به صورت همراهی و همدردی با دانشآموزان اخراج شده و علیه حکومت امینی بود این مسلم است. ولی اینکه مرتبط با شاه باشد یا مرتبط با بختیار باشد و یا مرتبط به عوامل دیگری خارج از جبهه ملی باشد، به کلی برخلاف واقع و دور از حقیقت است. حکومت دکتر امینی بر اثر این پیشامد عده کثیری از رهبران و مسئولین جبهه ملی را به زندان انداخت که از آن جمله بنده بودم، دکتر صدیقی بود، مهندس خلیلی بود، زیرکزاده بود، مهندس حسیبی بود، کشاورز صدر بود، دکتر بختیار بود، مسعود حجازی بود، دکتر خنجی بود و عده کثیری هم از دانشجویان وابسته به جبهه ملی بودند که آنها را در طبقه پایین زندان موقت شهربانی زندانی کردند و ما را در طبقهی بالای آن موسوم به بهداری که یکی از دانشجویان زندانی شدهی طبقه پایین همین آقای بنیصدر اولین رئیسجمهوری حکومت انقلابی ایران بود. اتفاقاً در همان ایام چندنفر از زندانیان دیگر را که به عنوان دزدی و اختلاس و رشوهخواری و یا به اتهام توطئهچینی علیه حکومت امینی زندانی شده بودند، پیش ما آوردند و هم زندان با ما کردند که از جمله رشیدیان و سناتور فرود و پسر آیتالله بهبهانی و مهندس فروغی بودند.
اتهامات علیه ما ظاهراً این بود که تظاهرات روز اول بهمن دانشگاه ارتباط با سپهبد بختیار داشته است. به دفعات مکرر ما را به محل بازجویی بردند و از یکییکی ما به دقت بازجویی و بازپرسی کردند و چندین ماه بازجوییها به شدت ادامه داشت. همچنین از دانشجویان تنها تنها و یا با هم بازپرسیها کردند و پرونده قطور و عظیمی برای آن تشکیل دادند.
در اینجا لازم است به یک نکته حساس اشاره کنم و آن این است: با اینکه نهضت آزادی در ابتدای تشکیلات جبهه ملی دوم اسماً با ما بود و با ما همکاری داشت ولی در دوران امینی، مهندس بازرگان و رفقایش با امینی ساختند و با او همراهی و همکاری میکردند. شاید پیش خودشان چنین توجیه میکردند که تقویت از امینی مخالفت با شاه است و به هیچوجه به دنبال اینکه رفقای آنها را مبارزان جبهه ملی را همکاران دکتر مصدق را زندانی کرده و مورد اتهام ناروا قرار داده و نسبت کذب ارتباط با بختیار و باشاه و با دیگران به آنها میدهند نرفته و در مقام دفاع از ما برنیامدند. بلکه جلسات ارتباط و مذاکره با امینی بهطور مرتب و منظم داشتند و یک دسته از آنهایی که مخفیانه و مزروانه دامنزن این اتهامات ناروا بر ما بودند، همین دستهی نهضت آزادی مهندس بازرگان و رفقای او بودند. خلاصه با اینکه خیلی کوشیدند و افراد متعددی از ارتشیها و از دادگستری در این بازجوییها بهطور دقیق شرکت کردند، ولی چون از هیچ جایی نتوانستند کوچکترین دلیلی، اثری، شاهدی به دست بیاورند که این تظاهرات ارتباط با دار و دستهای یا شخصیتی خارج از جبهه ملی داشته است، ناچار مدت مدیدی آن را متوقف کردند و بالاخره اظهار رأی کردند که هرچند در نتیجه تحقیقات و بازپرسیها معلوم نشده که جبهه ملی در واقعه اول بهمن ارتباط با عوامل دیگری داشته باشد، ولی به علت اینکه نتوانسته است انضباط در دانشجویان برقرار کند که آن آشفتگی به وجود نیاید از این جهت مرتکب تقصیر شده است. تنها ایرادی که بر ما گرفتند این بود که دانشجویان در آن روز تظاهرات شدید و سنگپرانی کردهاند و عدم دیسیپلین آنها ناشی از ضعف انتظامات جبهه ملی بوده است.
س- آقای دکتر، معذرت میخواهم. حالا که شما صحبت از نهضت آزادی فرمودید از آنجایی که این جمعیت نهضت آزادی از بطن جبهه ملی دوم درآمد، ممکن است لطف بفرمایید و یک مقداری برای ما توضیح بدهید که اصولاً این اختلاف چرا ظاهر شد که منجر به تشکیل شدن نهضت آزادی شد؟
ج- نمیدانم در روز پیش خدمتتان توضیح دادم؟
س- راجع به نهضت آزادی چیزی نفرمودید.
ج- عرض کنم موقعی که ما جبهه ملی را تشکیل دادیم و شورای جبهه ملی تشکیل شد و جلسات شورای جبهه ملی در منزلهای ما، منزل سیدباقرخان کاظمی یا دکتر صدیقی یا صالح یا جاهای دیگری، تشکیل میشد و در این جلسات هم آقای مهندس بازرگان و آقای دکتر سحابی و آقای طالقانی و شاید هم آقای نزیه و شاید هم افراد دیگری از آنها بودند. یکروز که ما و این قبل از حکومت امینی و در همان اوایل تشکیل جبهه ملی بود، در منزل آقای دکتر صدیقی بودیم، در همان خیابان پامنار، نشریهی چاپ شده و پلیکپی در حدود بیست و چند صفحه به دست ما رسید که با امضای نهضت آزادی ایران بود که در آن بهطور صریح و آشکار به جبهه ملی حمله شده بود. به رهبران جبهه ملی از آن جمله به نام دکتر صدیقی، سنجابی، کاظمی و یا صالح حمله شده بود که اینها افراد فرصتطلب هستند و موقعی که ملت برای مبارزه ظاهر میشود، آنها هم از سوراخها بیرون میآیند و در روزهای دیگر معلوم نیست کجا هستند و از این جور حرفها که حالا بنده درست مطالبش را به خاطر ندارم. این نشریه در همان جلسه به دست ما رسید و همانجا مطرح شد. آقای مهندس بازرگان و آقای دکتر سحابی هم حضور داشتند. رفقای جبهه ملی شروع به اعتراض کردند که آقا این دورویی چیست و چطور قابل توجیه هست. شما یا با ما هستید یا نیستید. اگر ما را صمیمی و صادق و درست میدانید و با ما هستید پس این انتشارات چیست؟ اگر ما همین هستیم که در این نشریه نوشتهاید پس چرا با ما هستید. ما تصور میکنیم که این نشریه بدون اطلاع شما و از طرف اشخاصی غیر از رفقا و دوستان شما نوشته شده و مجعول است. آقای مهندس بازرگان گفت: «نخیر مجعول نیست و آن را رفقای ما نوشتهاند». گفتیم بهبه مبارک است همهی رفقای ما اعتراضات شدید کردند. حالا اسم نمیبرم چه کسانی بودند ولی همه اعتراض کردند که این یک دورویی محض است. شما موظف هستید یا آنها را اخراج کنید و یا از ما کنار بگیرید. بازرگان گفت: «ما نمیتوانیم آنها را اخراج بکنیم ولی از آنچه نوشتهاند متأسف هستیم». گفتیم ما با اشخاصی که ما را خائن میدانند و خدمتگزار ملت نمیدانند نمیتوانیم همکاری بکنیم. این سبب شد که از آن تاریخ آنها دیگر در جلسات ما شرکت نکنند ولی در عین حال، خودشان را وابسته به جبهه ملی بدانند. وضع بر همین منوال بود تا موقعی که حکومت امینی تشکیل شد و آنها از همراهان او شدند. با جریانهایی که بعداً به ظهور رسید و از آن صحبت خواهیم کرد. این سؤال مطرح میشود آیا همان سیاستی که باعث بر سر کار آمدن امینی شده بود، باعث نزدیکی و ارتباط آنها با او نشده بود؟
س- این بحثی را که میفرمایید در همان زمانی بود که کنگره جبهه ملی تشکیل شده بود و شورای جبهه ملی هم بود که شما با این جزوه روبهرو شدید؟
ج- خیر. کنگره هنوز تشکیل نشده بود. این در همان سال اول است.
س- ۱۳۳۹.
ج- بله ۱۳۳۹ و هنوز هم حکومت امینی نیامده بود. شاید حکومت اقبال بود و یا شریف امامی. مسلماً زمان حکومت دکتر اقبال بود.
س- ولی آن موقع آنها به نام نهضت آزادی بودند؟
ج- بلی به اسم نهضت آزادی بودند.
س- من شنیدم که اختلافات از زمانی شروع شده بود که در جبهه ملی صحبت از اصلاحات ارضی میشد و یا حتی خانمهای بدون حجاب در درون جبهه ملی میآمدند.
ج- نخیر آن داستان جدایی است که بعداً به آن میرسیم.
س- پس این اولین باری بود که شما متوجه شدید که آقایان به اصطلاح آنچنان که تظاهر میکنند موافق با رهبران جبهه ملی نیستند.
ج- بلی اولین بار بود آنها تظاهرات مذهبی و دینی میکردند و با روحانیون و بازاریان ارتباط داشتند. بازرگان مرد مقدسنما و نمازخوان مزوری است ولی آقای دکتر سحابی بسیار درستکار و بسیار متدین و آزادیخواه است و دنبالروی از آقای مهندس بازرگان میکند. بهعلاوه، جمعی رفقای خودخواه، حسود و لجوج داشتند.
س- چیزی که برای من عجیب است این است که در سال ۱۳۳۲ کودتا شد. بعد از آن نهضت مقاومت تشکیل شد که شما و آقای مهندس بازرگان و آقای طالقانی و احزاب جبههی ملی همه اینها در همان نهضت مقاومت بودید. بعد که نهضت مقاومت ملی کارش به آن دلایلی که شما اشاره فرمودید ادامه پیدا نکرد و هفت سال بعد از کودتا در سال ۱۳۳۹ جبهه ملی به وجود آمد. خوب در این مدت مبارزه همانطوری که آقایان نهضت آزادی بودند شماها هم بودید. بنابراین این چه مسئلهای بود که بگویند هر وقت که به اصطلاح سر و صدائی نیست و مردم تکان نمیخورند شما نیستید. خوب آقایان هم نبودند.
ج- در واقع همین است. در مدت نهضت مقاومت بهطوری که اشاره کردم من در مخفیگاه بودم. دوستان دیگر نیز یا در زندان و یا مخفی بودند. آنها که آزاد بودند همه در آن نهضت کم و بیش شرکت داشتند. بازرگان در مدت نهضت ملی مصدق جزو هیچیک از عوامل اصلی نبود. به او، به عنوان مهندس یک خدمت فنی واگذار شده بود ولی او و جمعیت نشناختهاش در هیچیک از اجتماعات و تظاهرات و سخنرانیها که در آن زمان میشد، شرکت نداشتند. در هیچ جا در مبارزات و انتخابات پارلمانی، اثری، نشانی از آقای مهندس بازرگان و از رفقای او در آن دوره دو، سه ساله مصدق دیده نشد. شاید خود شما آنوقت در ایران بودید…
س- بله. بنده خودم در تمام آن تظاهرات بودم.
ج- در آن زمان جمعیتی به نام نهضت آزادی مطلقاً وجود نداشت و آقای مهندس بازرگان هم در هیچ اجتماع و تظاهری دیده نمیشد
س- من هیچوقت آقای مهندس بازرگان را در آن میتینگها ندیدم.
ج- بله. فقط به عنوان فرد سمتی در امر نفت به او واگذار شد در آن هم با مکی اختلاف پیدا کرد و کاری نتوانست انجام دهد و ناتمام و ناقص گذاشت.
س- بعداً ایشان مثل اینکه رئیس هیئت مدیره شرکت نفت شدند برای مدتی. تا روز ۲۸ مرداد مثل اینکه سمتشان این بود.
ج- درست نمیدانم چه سمتی و تا چه زمان داشت. به هر حال، به عنوان شخصی و فنی و جنبهی سیاسی نداشت. او هیچوقت در مذاکرات و در جلسههای شور و مشاورهای که در خدمت آقای دکتر مصدق داشتم حتی راجع به مسائل نفت هم شرکت نداشت. در هیچیک از هیئتهای نمایندگی ایران نبود، به آمریکا و لاهه نیامد و در انتخابات دوره هفدهم که تمام دوازده نفر نامزد جبهه ملی در تهران انتخاب شدند و همچنین در قیام سی تیر، اثری و نشانی از آقای مهندس بازرگان نبود.
بله. اختلاف ما با آنها در همان ابتدای تشکیل جبهه ملی و قبل از آمدن حکومت دکتر امینی شروع شد که من فراموش کردم پیشتر دربارهی آن توضیح بدهم ولی در زمان حکومت دکتر امینی روی همان سابقهی اختلافی که با ما داشتند با امینی مرتبط شدند و شروع به سمپاشی راجع به جبهه ملی کردند تا حکومت امینی باقی بود ما در زندان ماندیم. حکومت او در سال بعد ساقط شد و علم بر سر کار آمد. من و دکتر بختیار آخرین دو زندانی بودیم که بعد از هفت ماه در شهریور سال ۱۳۴۱ آزاد شدیم. رفقای دیگر که بیست روز یا یکماه قبل از ما آزاد شده بودند شروع به فعالیت و تشکیل جلسات شورای جبهه ملی کرده بودند.
وقتی که بنده آزاد و وارد جلسهی شورا شدم گفتوگوی تشکیل کنگره جبههی ملی در بین بود. چون از سال پیش اعلام کرده بودیم که در سال آینده کنگره جبهه ملی از نمایندگان احزاب و جمعیتها و شعب ما در شهرستانها تشکیل خواهد شد. این وعده را از این جهت داده بودیم که سازمانهای ما وسعت یافته و هممسلکان اعتراض داشتند که سازمان ما دموکراتیک نیست. شورای عالی و کمیته مرکزی انتخاب نشدهاند و خط مشی و اهداف ما روشن نیست. بنابراین بعد از آنکه از زندان امینی خلاصی پیدا کردیم موضوع تشکیل کنگره مطرح شد. بنده چون اطلاع یافتم که در داخل جبهه ملی بعضی از افراد هستند که نسبت به اصالت تظاهرات اول بهمن و نسبت به مبارزهای که جزو افتخارات ما بوده سمپاشی میکنند و بعضیها که نسبت به بعض دیگر رقابت دارند، میخواهند از آن پیراهن عثمان بسازند. بنابراین، در اولین روزی که با شورا مواجه شدم گفتم چون مسئول تشکیلات جبهه ملی هستم، ادامه شرکت من در جبهه ملی تنها موقوف بر این است که به اصالت پیشامد اول بهمن رسیدگی شود که آیا افرادی از ما با اشخاصی یا عواملی خارج از جبهه ملی هرچه و هرکس باشد، مرتبط بودهاند یا نه. اگر هست معلوم بکنند و باید به مجازات برسند. اگر نیست آنهایی که اتهام زدهاند، باید عذرخواهی بکنند و باید این استخوان لای زخم از جبهه ملی خارج شود و الا من ادامه کار نخواهم داد. شورا هم سه نفر از افراد را معین کرد که به جریان واقعه اول بهمن رسیدگی کنند. آن سه نفر بعد از رسیدگی کامل گزارشی تهیه کردند مبنی بر اینکه جبهه ملی مبارزه اصیل خود را انجام داده و در آن تظاهرات هیچگونه ارتباطی با عوامل و عناصر خارج از جبهه نبوده و پیشامدهای ناگواری که برای بعضی از دانشجویان رخ داده، نتیجه مهاجمهی خشونتآمیزی چماقداران و تفنگداران دولتی بوده است. این گزارش در جلسهی شورای جبهه ملی که آقای سیدباقرخان کاظمی ریاست آن را داشت، قرائت شد. بعد از آن بنده با مسئولیت تشکیلاتی که داشتم اقدام برای تشکیل کنگره کردم. آییننامه تشکیل کنگره به تصویب شورا رسید، به سازمانهای خودمان در استانها، در گیلان، در آذربایجان، در خوزستان، در اصفهان، در شیراز، در خراسان و در هر جایی که شعبه داشتیم و به سازمانهای مرکزی بخشنامه فرستادیم که نمایندگان خودشان را انتخاب بکنند و برای هر محل و هر سازمان عدهی نمایندگان را به تناسب سازمانهای آنها معین کردیم. سازمانهای مرکزی جبهه ملی را که به خاطر دارم عبارت بودند از سازمان دانشجویان، سازمان بازاریها، سازمان اصناف، سازمان کارگران، سازمان کارمندان و بانکها، سازمان فرهنگیان، سازمان ورزشکاران و سازمان کشاورزان. برخلاف اینکه به آقای دکتر مصدق گزارش داده و ایشان نیز بعداً در نامهی خود به آن اشاره کرده بودند که نمایندگان دانشجویان را خودشان انتخاب نکردند و شما برای آنها انتخاب کردید، خود سازمان دانشجویان جبهه ملی از هر دانشکده جداگانه نمایندگان خود را انتخاب کردند و به علت کثرت تعداد دانشجویان نمایندگان آنها نسبت به نمایندگان همهی سازمانهای دیگر بیشتر بودند. یعنی مجموعاً از ۱۷۰ نماینده که از مرکز و از استانها آمدند، ۳۶ نفر نمایندگان سازمان دانشجویان دانشگاه بودند که از طرف خودشان انتخاب شده بودند. ما توجه داشتیم که بعضی از عناصر در داخل ما مشغول تفرقهافکنی و خرابکاری هستند. نهضت آزادی به عنوان یک جمعیت پیوستهی به جبهه ملی در کنگره حضور نداشت، ولی با سوابق مبارزاتی که آقای بازرگان و دکتر سحابی و طالقانی و نزیه داشتند، آنها را هم دعوت کرده بودیم که در آن شرکت کنند. بعضی از افراد آنها نیز از سازمانهای دیگر جبهه ملی انتخاب شده بودند مانند عباس شیبانی وکیل فعلی مجلس شورای اسلامی و صباغیان که بعداً وزیر کشور آقای بازرگان شد.
بدینترتیب، کنگره جبههی ملی با قریب ۱۷۰ نماینده از سازمان مرکزی و شهرستانها تشکیل شد. ما درست که بررسی میکردیم، میدیدیم که حداقل بین ۹۰ تا ۱۰۰ نفر از آنها افرادی هستند که با تمایلات اکثریت شورای جبهه ملی موافقت دارند. شاید در حدود ۴۰ یا ۵۰ نفر در بین دانشجویان و بعضی از دستههای احزاب تمایلات مخالف داشتند. آنهایی که مخالف بودند با کمال تأسف یکی دار و دستهی آقای فروهر بودند چه در میان دانشجویان و چه در سازمانهای دیگر و یکی هم دار و دستهی نهضت آزادی با دکتر عباس شیبانی و صباغیان بود. غیر از این دو دسته تعداد قابل توجهی از دانشجویان وابسته به سازمانهای چپی بودند که در داخل جبهه ملی رخنه کرده بودند. نظر ما بر این بود و این مطلب خیلی قابل توجه است که آقای سیدباقرخان کاظمی را به عنوان ریاست کنگره انتخاب کنیم. در این بین، اطلاع پیدا کردیم که جمعی از مخالفین نزد آقای صالح رفته با ایشان صحبت کرده و او نیز قبول کرده که داوطلب ریاست کنگره بشود و نسبت به سیدباقرخان کاظمی که مردی مدیر و بسیار منظم در ادارهی جلسات و در حفظ پرونده و پیشینه و تنظیم کارها بود و بهعلاوه شخصیتی محترم و مؤدب و ورزیده داشت شروع به بدگویی و بدزبانی کردهاند. بعضی از رفقای خیلی مؤثر شورااز آن جمله آقای دکتر صدیقی هم با انتخاب کاظمی هیچ موافقت نداشت. از جمله مخالفین دیگر که خیلی در اینباره سر و صدا و فعالیت کرد، مرحوم کشاورز صدر بود.
س- هیچوقت ایشان علت مخالفتشان را توضیح دادند؟
ج- تمام بهانهجویی بود. فقط برای اینکه نامزد اکثریت بود آنها میخواستند شخصیت موجه دیگری را نامزد کنند که آراء را بشکنند. ملتفت هستید؟ حرفهایی که دربارهی کاظمی میزدند، بهانهجویی بود. میگفتند وزیر خارجه زمان رضاشاه بوده. خوب اگر این بوده وزیر مصدق هم بوده. پس مصدق هم نمیبایست او را بیاورد و وزیر کند. بهعلاوه، خود همان آقایان بعداً کاظمی را به عنوان رهبر جبهه ملی سوم انتخاب کردند. اینها بهانهجویی بود. بنده خودم شخصاً در این باب با آقای صالح تماس نگرفتم، چون موضوع خیلی حساس بود، نمیشد به یک کسی گفت که شما نامزد نباشید یا باشید، به وسیله دیگران تماس گرفتیم دیدیم که آقای صالح هم قبول کرده است که نامزد ریاست کنگره بشود. با محاسبه که کردیم و با محبوبیتی که صالح داشت با عدم توجهی که ممکن بود تعدادی از رفقای ما به اصل نکته که ایجاد افتراق و دودستگی بود داشته باشند، میدیدیم که اگر به همین ترتیب رأیگیری بشود ممکن است آراء آقایان صالح و کاظمی تقریباً مساوی و نزدیک به هم باشد و از روز اول که جاسوسان سازمان امنیت و درباری در پیرامون جلسات کنگره بودند، فوراً این موضوع اختلاف و دودستگی را به صورت انعکاس نامطلوبی در مطبوعات داخل و خارج از ایران جلوهگر سازند. بنابراین، خود من با آقای کاظمی صحبت کردم و به ایشان گفتم که آقای کاظمی خدا شاهد است نامزد ما و نامزد اکثریت شما بودید ولی با کمال تأسف وضعی پیش آمده که اگر ما چنین رأیگیری بکنیم، از همان روز اول شکستی در آراء ما به وجود خواهد آمد. بنابراین، از شما خواهش میکنم از نامزدی خودتان صرفنظر کنید. کاظمی ناراحت شد و گفت: «چه کسی با من مخالفت میکند؟» گفتم آقا بهتر است وارد اشخاص و بهانهجوییهایی آنها نشویم. واقعیت این است و ما ناچاریم برای آن چارهجویی کنیم. هرچند آن شخص محترم و گرامی ناراحت و گلهمند شد، ما تصمیم گرفتیم که به آقای صالح رأی بدهیم و به دوستان و همراهان مؤثر اطلاع دادیم و مطلب را مخفی گذاشتیم. مخالفین هم قبلاً اعلام کرده بودند که نامزد آنها آقای صالح است.
مطلب دیگری که بعضی از آنها پیش کشیدند این بود که تا زمانی که دکتر مصدق هست رئیس کنگره کس دیگری غیر از ایشان نمیتواند باشد. باید دکتر مصدق را رئیس کنگره انتخاب کنیم و آقای عباس شیبانی را مأمور کرده بودند که بیاید و عکس مصدق را بیاورد و پیشنهاد رأیگیری به نام ایشان بکند. خوب با این عنوان، کسی نمیتوانست مخالفت بکند. ما فوراً تابلوی بزرگی از عکس دکتر مصدق را توی سالن در پشت سر هیئت رئیسه نصب کردیم و تصمیم گرفتیم که قبل از شروع به کار پیامی خدمت آقای دکتر مصدق صادر کنیم و ایشان را به عنوان رئیس افتخاری کنگره انتخاب کنیم و اظهار تأسف نماییم از اینکه ایشان به علت گرفتاری که دارد نمیتوانند رهبری و ادارهی کنگره را عهدهدار باشند. وقتی که جلسه تشکیل شد، شیبانی با اینکه تظاهر و هیاهویی کرد، ولی در برابر وضع پیشبینی نشدهی این پیشنهاد و این پیام قرار گرفت که با بیانی بسیار مؤثر و هیجانانگیز نوشته شده بود و بعد هم رأی که به آن ترتیب گرفته شد، بهانهی دیگری برای آنها نماند. بعد از آن برای هئیت رئیسه که معین کرده بودیم رأی گرفتیم آقای صالح با اکثریت خیلی زیاد نزدیک به اتفاق آراء انتخاب شدند آنها که غافلگیر شدند در وسط کار رأیشان را برگرداندند و به آقای کاظمی دادند. اینگونه پیشامدها و دوروییها در اجتماعات و در کارهای سیاسی متأسفانه پیش میآید ولی دیگر برای آنها دیر شده بود. موقعی آنها خبردار شدند که تقریباً جلسه تشکیل شده بود و در ضمن جلسه تصمیم گرفتند که به کاظمی رأی بدهند که تعداد خیلی کمی رأی آورد. دو نفر هم به عنوان نایب رئیس انتخاب شدند. بنده نایب رئیس اول و آقای دکتر آذر نایب رئیس دوم انتخاب شدیم. منشیها هم به همان ترتیب از اکثریت انتخاب شدند و بعد هم دو کمیسیون انتخاب کردیم یکی به نام کمیسیون سیاسی برای تهیه منشور جبهه ملی و یکی هم کمیسیون اساسنامه. در این دو کمیسیون از اعضای سازمانها و احزاب در هر یک از آنها افرادی از همهی احزاب وجود داشت. مثلاً در کمیسیون سیاسی که بنده و افراد دیگر عضویت داشتیم، آقای مهندس بازرگان هم بودند. در کمیسیون اساسنامه آقای دکتر سحابی و افراد دیگری بودند. آقای فروهر و دیگران نیز همه بودند. یک منشوری تهیه شد و یک اساسنامه که همهی آنها با اکثریت زیاد به تصویب رسیدند. بعد از آن هم بر طبق اساسنامه جدید به انتخاب اعضای شورای مرکزی جبهه ملی پرداختیم. مطابق اساسنامه پیشبینی شده بود که اعضای شورای مرکزی ۵۰ نفر باشند که ۳۵ نفرش را کنگره انتخاب کند و ۱۵ نفر دیگر در اختیار شورا باشد که بر حسب مقتضیات و با توسعه جبهه و ملحق شدن جمعیتهای دیگری به آن تدریجاً انتخاب کند. آن ۳۵ نفر هم از همهی اعضای گروهها انتخاب شدند. حالا کاظمی و حسیبی و صالح و صدیقی و پارسا و بنده و دکتر آذر و اینها در ردهی اول بودیم، در ردههای بعدی رفقای دیگر همه بودند. کشاورز صدر بود، دکتر بختیار بود، مهندس زیرکزاده بود، مهندس بازرگان بود، جلوتر از آنها طالقانی بود، دکتر سحابی نفر آخر آخر بود که انتخاب نشد. از ورزشکاران پهلوان تختی انتخاب شد و غیره.
به نظر بنده، در تاریخ دموکراسی ایران یعنی در تاریخ سازمانهای حزبی این کنگره جبهه ملی یکی از باشکوهترین، مؤثرترین و دموکراتیکترین اجتماعات سیاسی ایران بود که اگر بگویم نظیری برای آن نبوده، شاید به گزاف نگفته باشم. منشوری بسیار سنجیده و مفصل ترتیب داد که با احتیاجات وقت ایران تطبیق میکرد. قطعنامه فوقالعاده قوی راجع به اینکه شاه باید سلطنت کند نه حکومت، راجع به اینکه سازمان امنیت یک سازمان جاسوسی و تحدیدکننده آزادی و برهمزننده نظم و امنیت است و باید منحل شود و راجع به آزادی زندانیان سیاسی و غیره صادر شد. منشوری که مسائل مختلف مملکت را، مسائل اقتصادی، مسائل اجتماعی و مسئله اصلاحات کشاورزی را، مسئله حق رأی زنان را، مسئله سیاست مستقل خارجی و سیاست دفاعی مملکت را تماماً در بر داشت. در اینجا میخواهم بگویم که یکی از خصوصیات ثابت و همیشگی شاه، خودنمایی و بهرهگیری از عقاید و اقدامات دیگران و به خود نسبت دادن آنها بود. جبهه ملی که در این موقع یک کنگره بیسابقه تشکیل داد و منشور سیاسی اجتماعی و اقتصادی مترقیای عرضه کرد و اجتماعات پرشوری به وجود آورد و میتینگهایی میداد که در آن دهها هزار نفر شرکت میکردند. شاه هم در آن زمان عیناً شعارهای جبهه ملی و روش جبهه ملی را تقلید میکرد و در واقع ادای آن را درمیآورد. میخواست به همان صورت در اجتماعات ظاهر شود که عکسش را در جراید منتشر کنند و در میان مردم مثل یک رهبر سیاسی دست بلند کند و سخنرانی بکند و کنگره تشکیل بدهد، ولی تمام آن ساختگی و بر اثر فشار بود. بعد هم مواد انقلاب شاه و ملت را به همان ترتیب تقریباً از روی اصول منشور جبهه ملی عرضه کرد و رفراندوم مصنوعی را ترتیب داد. اقتباس از افکار دیگران و نسبت دادن خدمات و اقدامات دیگران به خودش یکی از خصوصیات شاه بود. همچنان که با قوامالسلطنه کرد و همچنان که با مصدق و دیگران کرد.
س- آقای دکتر معذرت میخواهم، در آن جریان کنگره باز هم بین جبهه ملی و اعضای نهضت آزادی برخوردهایی بود؟
ج- بله. در آنجا رفقای نهضت آزادی مخصوصاً آقای مهندس بازرگان سخنرانی ایراد کرد که در آن سخنرانی مفهومش این بود که با اینکه به منشور رأی داده و خود او عضو کمیسیون منشور بوده، باز با تشکیلات و اصول و روش جبههی ملی همراه نیست و آخر کلامش را با این جمله ترکی ختم کرد «بودرکه واردا» یعنی ما همین هستیم که هستیم.
س- من شنیدم موقعی که در کنگره خانمهای جبهه ملی بیحجاب ظاهر شدند آقایان به عنوان اعتراض خارج شدند ممکن است راجع به این مسئله توضیح بفرمایید.
ج- بله. یکی از مسائلی که آنجا دربارهاش صحبت و جنجال شد، همین بود. ما فقط دو نفر به عنوان نمایندگان زنان در کنگره داشتیم. یکی خانم داریوش فروهر بود و یکی دیگر که اسم او را به خاطر ندارم. موقعی که آنها وارد شدند اول یکی از آقایان معممین ما به نام خلخالی بلند شد و هیاهو کرد. در کنگره چهار، پنج نفر از روحانیون شرکت داشتند از آن جمله آقایان طالقانی، انگجی، سیدضیاءالدین، حاج سیدجوادی، جلالی، دماوندی، شبستری و خلخالی بودند. خلخالی بلند شد و اعتراض کرد و بد گفت و آن را مخالف اصول اسلامی معرفی کرد. یکی دو نفر از نهضت آزادیهای رفیق مهندس بازرگان نیز بلند شدند و هیاهویی به راه انداختند و چند نفر از آنها از جلسه خارج شدند. تختی هم با آنها درآویخت. آن روحانی که اعتراض کرد پس از آن دیگر در کنگره شرکت نکرد.
س- آقای طالقانی هم از جلسه خارج شدند؟
ج- اتفاقاً آقای طالقانی ماندند و به آنها اعتراض کردند. گفت: «آقا بنشینید این بازیها چیست که درمیآورید».
روایتکننده: آقای دکتر کریم سنجابی
تاریخ مصاحبه: نوزدهم اکتبر ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهر چیکو- ایالت کالیفرنیا
مصاحبهکننده: ضیاءالله صدقی
نوار شماره: ۱۹
امروز صحبتمان را به تشکیل کنگره جبهه ملی رساندیم که به نظر بنده این کنگره یکی از پایهدارترین و اصولیترین فعالیتهای سیاسی بعد از مشروطیت ایران و از هر جهت دموکراتیک و مترقی و ملی بود. در همین زمان که کارهای کنگره جریان داشت و در منزل مرحوم حاج حسن قاسمیه از بازرگانان معروف تهران تشکیل میشد که اینجا باید یادش را بخیر کنیم و خدایش بیامرزد که با نهایت فداکاری کوشش کرد، با اینکه این عمل برای او متضمن ضرر و خطر زیاد بود، از هیچ چیز مضایقه نکرد.
در پیرامون آن محل عوامل سازمان امنیت با ضبط صوتهای مخصوص وجود داشتند و ما کاملاً مستحضر بودیم که آنها مراقب همهی فعالیتهای ما هستند و در داخل ما هم علیالتحقیق مأمورینی داشتند که بعداً هم بر ما روشن شد. در همین زمان بود که شاه از قید دکتر امینی هم فارغ شده و میخواست خودش را رهبر منحصربهفرد اصلاحات و ترقیخواهی ایران معرفی کند به این طریق جبهه ملی را از صحنه فعالیت و سیاست خارج سازد. برنامهی به اصطلاح رفراندوم شاه و انقلاب شاه و ملت خود را عرضه کرد و موادی به ظاهر ترقیخواهانه و اصلاحطلبانه از قبیل اصلاحات ارضی، انجمنهای ایالتی و ولایتی، مشارکت کارگران در سود کارخانهها، حق رأی زنان، و این نوع مسائل را که در برنامه جبههی ملی وجود داشت، اعلام کرد و میخواست آنها را به رفراندوم و مراجعه به آراء عمومی بگذارد. ما متوجه بودیم که این رفراندوم به معنای یک تحول اجتماعی و در خط مشی دموکراسی نیست، بلکه درست برای آن است که با یک ظاهرسازی نهضت دموکراتیک ایران و حرکت استقلالطلبی مردم ایران را متوقف بسازد و عنوان اصلاحات و برنامههای انقلاب یک برنامهی صوری برای پردهپوشی بر روی دیکتاتوری است که میخواهد آغاز بشود. به همین جهت، جبهه ملی طی اعلامیهی هیجانانگیزی به مردم هشدار داد که تمام این ظاهرسازیها توطئهای برای استقرار یک دیکتاتوری جدید است و شعاری که ما دادیم این بود: «اصلاحات بله، دیکتاتوری خیر» و برای اعتراض علیه آن مردم را دعوت به میتینگ و تظاهرات کردیم. به نظرم اعلامیه معروف ما تحت عنوان «قم فاستقم» در همین زمان بود ولی قبل از اینکه تظاهرات صورت بگیرد، مجدداً ما را در اول بهمن همان سال ۱۳۴۱ توقیف کردند و به زندان انداختند. این بار بیش از دویست نفر از رهبران و از فعالین درجهی اول جبهه ملی در همهی سازمانها توقیف شدند که از رهبران و اعضای شورای جبهه ملی افرادی را که به نظرم میآید از این قرار بودند: کاظمی، صالح، صدیقی، بنده، آذر، حقشناس، شاپور بختیار، کشاورز صدر، داریوش فروهر، مهندس حسیبی، زیرکزاده، علی اردلان، مهندس بازرگان، دکتر سحابی، نصرتالله امینی، [ابراهیم] کریمآبادی، آیتالله طالقانی، مسعود حجازی، حاج مانیان، اصغر پارسا و عده دیگری. ما را در دو محل زندانی کردند. یکی در زندان بزرگ خود شهربانی، زندان معروف قصر در پایین قصر قجر و جمع دیگر را هم به یک محل مربوط به سازمان امنیت به نام قزل قلعه بردند. در زندان شهربانی ما مجموعاً قریب ۸۰ نفر بودیم که این جمع را از بازاریان و دانشجویان و اعضای شورا و کمیته در دو اتاق جا داده بودند که واقعاً جای اینکه در اتاقها پا را راحت دراز کنیم، نداشتیم. یک عده از ما آن جمله بنده و مهندس بازرگان و دکتر سحابی و چند نفر دیگر را در راهروی زندان جلوی دستشویی زیلویی انداختیم و رختخوابهایمان را پهن کردیم. بقیه رفقا در قزل قلعه زندانی بودند. از هر نوع ارتباط ما با خارج و از اینکه خانوادهها ما از وضع ما اطلاع پیدا کنند، جلوگیری کردند. حتی اجازه ندادند که غذای خودمان را خودمان تهیه کنیم و از همان غذای معمولی زندان برای ما میآوردند که یکروز ما دیدیم در دیگ غذایی که برای ما آوردهاند حشرات در داخل آن جوش میزند. دو سه ماه، ما به این کیفیت تحت فشار بودیم تا اینکه محاکمات ما شروع شد و مدت مدیدی ادامه داشت. هر روز میآمدند و چند نفر از ما را میبردند یا در همان محل زندان و یا در ساختمانی مربوط به سازمان امنیت خارج از زندان بازپرسی میکردند.
س- این سازمان امنیت زمان پاکروان بود؟
ج- بلی. سازمان امنیت در زمان سرلشکر پاکروان بود. بنده را چندین بار، چهار یا پنج بار یا شاید هم بیشتر برای بازجویی بردند. دو بار در همان محل زندان قصر بود و چند بار دیگر اتومبیلی میآوردند و ما را به یک محلی در داخل شهر که مربوط به سازمان امنیت بود، میبردند. البته تحتالحفظ و در میان سربازان تفنگ به دستی که در جلو و پشت سر ما قرار داشتند.
همان روز اول که ما زندانی شدیم و روزنامههای دولتی آن زمان را به زندان آوردند در یکی از همان روزنامهها خواندیم و دیدیم که قصد دارند دو نفر از ما را محاکمه صحرایی بکنند، یعنی آقای صالح و بنده را. اتفاقاً دو روز بعد خود آنها آن خبر را تکذیب کردند تصور میکنم از خارج بر آنها فشاری وارد آمده و چنین خشونتی را به صلاح ندانسته بودند و الا قصد آنها این بود که چند نفر از ما را اعدام بکنند. استنطاقها ادامه داشت و در روزهای اول با شدت و با پیچاندن ما بود. اتهاماتی که به ما نسبت میدادند یکی ارتباط با حزب توده بود، یکی ارتباط با تحریکات و مخالفتهای بعضی از روحانیون بود که در آنوقت تازه آیتالله خمینی و بعضی از علما دیگر هم سر و صداهایی به راه انداخته بودند ولی با ما ارتباط نداشتند.
س- هنوز ۱۵ خرداد نشده بود.
ج- نخیر. هنوز نشده بود. اتهام دیگر ارتباط با شورش عشایر جنوب بود. در عشایر جنوب در میان قشقاییها و ایلات بویراحمدی هم حرکتهایی مخالف دولت صورت گرفته بود و بالاخره اتهام مخالفت با سلطنت مشروطه ایران بود. مطابق همان ماده کذایی که در قانون مجازات عمومی در زمان رضاشاه گذاشته شده بود. بله ما را به عنوان مخالفت با سلطنت مشروطه تعقیب میکردند گویی که دستگاه استبدادی و دیکتاتوری شاه سلطنت مشروطه بود. بهتدریج متوجه شدیم که در میان این ۸۰ نفری که در زندان با ما هستند عدهای از مأمورین خود ساواک هستند. اتفاقاً آنهایی که مأمور ساواک بودند از افراد آتشین و چپنمای تندرو بودند. آنها را برای خبرچینی و برای ایجاد تحریکات و ایجاد مخالفت نسبت به رهبران آورده بوند. آنها معمولاً محرک تظاهراتی میشدند یا شعارهای تندی میدادند و یا مثلاً گاهی در حیاط زندان با چوب و با کهنه مجسمهای درست میکردند و جقهای بر سر آن میگذاشتند و آن را آتش میزدند و از رهبران جبهه دعوت میکردند که به آنجا بروند و بازیهای آنها را تماشا کنند. بعداً در سالهای انقلاب چند نفر از آنها که از تندروترین آن افراد بودند شناسایی کردیم که از مأمورین ساواک بودند و در دستگاه آنها مشاغل مهم داشتند ولی در آن زمان در زندان بعضی از دانشجویان آنها و مانند قهرمانان روی دست میگرفتند و به افتخارشان شعار میدادند.
پس از چند ماهی که در زندان شهربانی بودیم بعد از آنکه مسائل مورد اتهام را یکییکی از همهی افراد پرسیدند و مورد بازجویی قرار دادند بهتدریج احساس میکردیم که دستگاه در مقام یک نوع مدارا و سازش با ما قرار گرفته است. اولین علامت نرمش این بود که اجازه میدادند هفتهای یکبار زن و بچه ما به دیدن ما بیایند. بعد هم اجازه دادند که از منزلها برای ما غذا بیاورند. چهار، پنج نفر از ما داوطلب شدیم و ترتیب دادیم که غذای کافی برای ۷۰ یا ۸۰ نفر از منزلها بیاورند. بعد هم پیدا بود که جریان بازجوییها به صورت مسامحه است و آن تندروی سابق را که ما را جلوی سرنیزه میانداختند، ندارند.
س- این بازجوییها را چه کسانی میکردند؟ آدمهای معروفی مثل ناصر مقدم بودند؟
ج- یکی دو روز اول سرهنگ دیگری بود که الان اسمش در نظرم نیست و نشناختم. ولی بعد از او خود سرهنگ مقدم چندین بار از من در محل زندانی شهربانی و یا در محل مربوط به سازمان امنیت بازجویی میکرد و از رفقای دیگر هم همینجور.
س- رفتار او با شما و سایر زندانیان چطور بود؟
ج- رفتارش حقیقتاً بسیار مؤدب بود. بسیار آدم مؤدب و خوشبرخورد و ملایمی بود. بنده تصور میکنم از سازمان امنیت و از ناحیه همین مقدم و رئیس مافوقش سرلشکر پاکروان بود که دربار و دولت درصدد یک نوع سازشی با جبهه ملی درآمدند. نشانهاش این بود که پنج نفر از ما را انتخاب کردند و از محل زندانی شهربانی که دانشجویان و افراد دیگر بازاری و رفقای دیگر بودند، خارج کردند و به قزل قلعه بردند و در آنجا در ساختمان جدایی از زندان قزل قلعه که اصلاً دفتر زندان بود و چهار پنج تا اتاق و یک حمام داشت، جا دادند. چند نفری را که اول بردند: بنده و صالح و صدیقی و دکتر آذر بودیم. بعد هم شاپور بختیار و کشاورز صدر را هم آوردند. آقای کاظمی به علت کسالت چند روز قبل از این جریان آزاد شده بود. در همین محل بود که آنها شروع ارتباط با ما کردند. سرلشکر پاکروان خودش دو سه بار آمد، جهانشاه صالح که در آنموقع وزیر و برادر اللهیار صالح بود چندین بار آمد و همچنین شخص دیگری به نام صنعتیزاده کرمانی رئیس مؤسسه و چاپخانهی فرانکلین بود. صنعتیزاده در یک سال پیش هم که در زندان موقت شهربانی در داخل شهر بودیم، مرتب به دیدن ما میآمد و با دکتر بختیار ملاقات میکرد. بعد هم بر ما معلوم شد که او یکی از عوامل سیاسی خیلی مهم است و با خارجیان ارتباط دارد و مستقیماً با شاه ملاقات و در مسائل عمدهی سیاسی اظهارنظر میکند و نظریات او مورد توجه قرار میگیرد. معلوم نبود این شخص که هیچگونه سمت سیاسی ندارد، چگونه واسطه این مذاکرات شده است. بنده شخصاً نسبت به او بسیا مشکوک بودم، خود مؤسسه فرانکلین هم بسیار مشکوک بود. موضوعی که آنها بیشتر در مذاکراتشان صحبت میکردند، این بود که جبهه ملی نسبت به سلطنت ابراز وفاداری و احترام بکند و دستگاه دولت هم جبهه ملی را به رسمیت بشناسد و فعالیت او را در حدودی آزاد بگذارد.
کلماتی که آنها در این مورد به کار میبردند loyal Opposition بود و از اینجا معلوم بود که منشاء آن باید خارجی باشد. مذاکرات اصلی را با آقای صالح میکردند، بنده و دکتر صدیقی هم همیشه در مذاکرات شرکت داشتیم. ما به این آقایان جواب میدادیم که نسبت به سلطنت موضع ما کاملاً مشخص است. ما مدتی وزیر بوده، مدتی وکیل مجلس بودهایم. در زمان کابینه مصدق ما به عنوان وزیر و به عنوان وکیل سوگند به قانون اساسی خوردهایم و قانون اساسی هم سلطنت مشروطه را مقرر داشته و هم در آن سلطنت سلسله پهلوی ذکر شده است. در طول تمام مبارزات یکی دو سه سال اخیر هم ما چیزی جز اجرای قانون اساسی نخواستهایم. در کنگره جبهه ملی هم همین مطلب بهطور صریح معین شده است و شعار ما مبنی بر «استقرار حکومت قانونی» هم به همین معنی است. بر طبق قانون اساسی ایران شاه سلطنت میکند نه حکومت. به نظر ما این شخص خود اعلیحضرت هستند که برخلاف مقام خودشان و برخلاف مصالح سلطنت و برخلاف قانون اساسی تمایل به حکومت مستقل دارند. اگر ایشان بر اصول مشروطیت باقی بمانند و به ما آزادی فعالیت در حدود قانون اساسی بدهند ما نه تنها با ایشان مخالفتی نداریم، بلکه در صورت لزوم هم ممکن است از سلطنت مشروطه دفاع بکنیم. ولی اگر وفاداری به سلطنت را به این معنی بگیرند که ما چاکر و جاننثار باشیم این برای ما غیرممکن است، ما بر همان روش خودمان باقی هستیم. البته شخص پاکروان در این مورد فوقالعاده حسن ظن داشت و مطلب را تقریباً بهصورت توافقنامهای درآوردند و قصدشان این بود که ما را آزاد کنند و در حدودی آزادی فعالیت بدهند که معلوم نبود آن حدود چیست. چیزی را که ما میخواستیم که نشاندهنده اجرای قانون اساسی و آزادی فعالیت سیاسی باشد، انتخابات مجلس بود. میگفتیم مشروطیت و دموکراسی وقتی است که انتخابات مجلس صورت بگیرد و انتخابات مجلس آن آزاد باشد. اگر این انتخابات آزاد نباشد، همهی وعدهها بیاساس است. بر این اصول صورت توافقی به دست آمد. ولی پاکروان یک روز که به خدمت صالح آمده بود و من و دکتر صدیقی هم حضور داشتیم به ما گفت: «شما تصور نفرمایید این صحبتهایی که شده و نتیجهای که ممکن است به دست بیاید از روی رغبت و به آسانی صورت گرفته. نخیر، شما برای این کار و ما برای رسیدن به این نتیجه مخالفین و دشمنان خیلی بزرگی داریم و بسیاری از اشخاص هستند که نزد شاه میروند و صحبت مخالف میکنند». از آن جمله او ذکر کرد که نعمتالله نصیری که آنموقع رئیس کل شهربانی بود و دیگران به شاه میگویند که آزاد گذاردن جبهه ملی به منزله دریچهای است که بر محل بیهوایی گشوده شود. اگر این دریچه باز شود، یکمرتبه تمام مردم، تمام افکار عمومی متوجه جبهه ملی میشود و آنها به قدری وسعت و نیرو میگیرند که دیگر کنترل آنها از دست ما خارج خواهد بود. شاه را خیلی ترسانده و مردد کردهاند. در میان دوستان ما هم راجع به این مذاکرات اختلاف نظر بود. آقای صالح جمعی از افرادی را که در خود زندان قزل قلعه بودند خواست و با آنها جریان مذاکرات را در میان گذاشت و از آنها نظرخواهی کرد. اغلب آنها تندروی کردند و گفتند که این کار فریبکاری محض است و ما نباید تن به چنین سازشی بدهیم.
س- ممکن است اسم چند نفر از آنهایی که با این جریان مخالف بودند بفرمایید.
ج- یکی از افرادی که مخالف بود، داریوش فروهر بود. داریوش همیشه تندیهایی داشت. او جوان وطندوست و فداکاری است ولی خوب سلیقههای مخصوصی دارد. یکی دیگر کشاورز صدر بود.
س- منظور اینها از مخالفت چه بود و آنموقع چه میخواستند؟
ج- هیچ پیشنهاد مستقیمی که چه باید کرد نداشتند. ولی ما اگر چنین نتیجهای میگرفتیم که فعالیت جبهه ملی را آزاد بگذارند که دارای باشگاه و روزنامه و حق اجتماعات باشد، بهخصوص اگر میتوانستیم برای آزادی انتخابات نتایجی به دست بیاوریم تمام به نفع آزادی و دموکراسی بود ولی اگر چنان آزادی به دست میآمد ممکن بود رهگشا برای نهضت مجدد آزادیخواهی در ایران بشود. البته ممکن بود عدهای ما را متهم به سازشکاری با دستگاه دربار و استبداد بکنند.
س- شما فرمودید که حدود و ثغور آن آزادی کاملاً معلوم نبود.
ج- نخیر. معلوم نبود تا چه حد. قرار بود اجازه باشگاه به ما بدهند، اجازه روزنامه هم بدهند، ولی دربارهی انتخابات به هیچوجه حاضر به تجدید انتخابات و شرکت آزاد ما در انتخابات نبودند. پیدا بود که آنها میخواهند ما را به دنبال خود بکشند و میخواهند به یک کیفیتی سرهمبندی بکنند. این بود که در چنان وضع مبهمی با شک و تردید و اختلافی که در میان همکاران ما وجود داشت، آقای صالح اعلام قطع مذاکرات کردند. علم هم یک، دو بار با آقای صالح ملاقات و مذاکره کرد ولی نتیجهای از آن حاصل نشد.
س- شما در ملاقات با آقای علم حضور داشتید؟
ج- نخیر. بنده اصلاً ایشان را ملاقات نکردم.
س- آقای صالح گزارش آن را به شما دادند؟
ج- بله میدادند.
س- من شنیدم که آقای علم یکبار ایشان و سایر رهبران جبهه ملی را بهطور غیرمستقیم مورد تهدید قرار داد. یعنی به این ترتیب که به آنها گفت: «شما فکر نکنید که اگر یکبار یک روز صبح چند نفر را بگیرند و به قول معروف سرشان را زیر آب بکنند در دنیا به جایی برخواهد خورد». شما در این مورد چیزی میدانید؟
ج- بله. به نظرم چنین چیزی به صالح گفته بود. نصیری رئیس کل شهربانی هم نسبت به جبهه ملی چنین نظری داشت. به خاطر دارم قبل از جریان زندانی شدن ما به مناسبی میخواستیم تظاهر و اجتماعاتی بکنیم و او از آن جلوگیری کرد. من به دفتر او رفتم و با او صحبت کردم که به چه جهت با تظاهر قانونی ما مخالفت میکند. او گفت: «شما دشمن شاه هستید و باید معدوم بشوید». من بلافاصله یقهاش را از پشت میزش گرفتم و کشیدم.
س- توی شهربانی؟
ج- توی شهربانی. یقهاش را گرفتم و کشیدم و گفتم اگر راست میگویی بیا و الان هر دو به نزد شاه برویم و تو به شاه بگو و من هم به او میگویم. ببینیم شما و امثال شما دشمن شاه هستید یا ما. چنان تند به او جواب دادم که به کلی ساکت شد. او یکی از افرادی بود که علیه ما و برای نابودی ما به انواع مختلف کوشش میکرد. خوب در این موقع دکتر مصدق هم در توقیفگاه خودش در احمدآباد بود و البته ما هیچگونه تصمیم سیاسی بزرگی بدون مشاورهی با او نمیتوانستیم اتخاذ بکنیم و اتخاذ نمیکردیم. این هم یکی از علل قطع مذاکره ما با نمایندگان دولت و دربار بود که نمیدانستیم او در اینباره چه نظری دارد.
س- یعنی اگر به توافقی با دستگاه رسیدید؟
ج- مثلاً. موقعی که آقای صالح در آن جلسه اعلام داشت که ما دیگر مذاکرات را ادامه نمیدهیم تنها کسی که به او اعتراض شدید کرد، دکتر شاپور بختیار بود. یعنی اعتراض به اینکه صالح نیروی تصمیم و قوت اراده ندارد و با تغییر از اتاق بیرون رفت.
س- یعنی ایشان موافق بودند که یک نوع سازشی با دستگاه صورت بگیرد؟
ج- بله. او خیلی موافق بود که آن مذاکراتی که شده بود به نتیجه برسد. در همین اوان که ما در زندان قزل قلعه بودیم، یکروز از همان محل زندان خودمان شنیدیم که صدای تیراندازی شدید از داخل شهر میآید و بعد دود و آتشسوزیها را از آن بالا در شهر میدیدیم پیدا بود که غوغای مهمی شده است و این همان واقعه ۱۵ خرداد ماه ۱۳۴۲ بود. یک مأمور سازمان امنیت که ظاهراً درجهی استواری داشت ولی مردی همهکاره و مؤثر در امور زندانیان بود، به نام ساقی مراقبت از ما را برعهده داشت.
س- گروهبان بود.
ج- گروهبان بود یا افسر جزء ولی قدرتش از یک سرلشکر بیشتر بود.
س- بله ایشان همهکاره قزل قلعه بودند.
ج- ساقی هم در همان محلی که ما شش، هفت نفری زندانی بودیم در یک گوشهای نشسته بود. ساعت در حدود دو بعدازظهر بود که رادیوی تهران اخبار را با صدای بلند پخش کرد و ما گوش میدادیم دیدیم مصاحبهای با سرلشکر پاکروان رئیس سازمان امنیت در جریان است. وی راجع به کیفیت واقعه ۱۵ خرداد گزارش شدیدی داد از اینکه مرتجعین و آخوندها و عدهای از آشوبگران بازاری و اینها باعث این جریان و محرک کشتار و غارت و آتشسوزی شدهاند و تهدید کرد که مرتکبین به سختی مورد تعقیب و مجازات قرار خواهند گرفت. بعد یکی از روزنامهنگارانی که آنجا بود از او پرسید که آیا جبهه ملی نیز در این امر دخالتی داشته است؟ پاکروان گفت: «جبهه ملی در این موضوع به هیچوجه دخالت نداشته است» وقتی او این حرف را زد ساقی که در آن گوشه ایستاده بود دستش را بلند کرد و با لهجهی ترکی خود گفت: «الهی شکر». برای اینکه هرگاه ما هم به آن آشوب آلوده میشدیم زحمات و دردسرهای تازهای برای او ایجاد میشد.
در همین ایام، چند روز پیشتر از حادثهی ۱۵ خرداد بود که مهندس بازرگان و دکتر سحابی را هم از محل زندان شهربانی به قزل قلعه آوردند. همان روز مرحوم کریمآبادی که با ما زندانی بود طرف عصری آمد و به من گفت: «دکتر سحابی ناراحتی بزرگی برایش پیدا شده». گفتیم چه شده؟ وقتی که آمدهاند جلو در زندن از دوبل پاچهی شلوارش ورقهای به زمین افتاده. آنهایی که او را آورده و همراهش بودهاند، ورقه را به او میدهند و میگویند این از شما افتاده. او متوجه نبوده و گفته نه چیزی نیست مال من نیست. بعد از آنکه او را به داخل زندان میبرند، متوجه میشود که آن ورقه افتاده و خیلی ناراحت شده و به من مراجعه کرد که با ساقی مذاکره کنم شاید آن ورقه را به او پس بدهند. کریم آبادی با ساقی خیلی دوست بود و ساقی هم به او احترام میگذاشت.
س- به کریمآبادی؟
ج- بله. به کریمآبادی. کریمآبادی به ساقی مراجعه میکند و ساقی میگوید: «چرا زودتر نگفت و چرا خودش متوجه نشد». ورقه افتاد و به او دادند و او خودش رد کرد. آن ورقه ظاهراً پیشنویس یک اعلامیهی تند و تحریکآمیز علیه شاه و دربار به خط آنها بوده. بنده که آن را ندیدم ولی وقتی کریمآبادی به ساقی مراجعه میکند که مأمورین سازمان امنیت در دفتر زندان مشغول مطالعهی آن بودهاند. آنها را دیگر نزد ما نیاوردند و در همان قسمت عمومی زندان نگه داشتند. در همان محل جمعی از رؤسای طوایف قشقایی و بویراحمدی نیز زندنی بودند که بعداً به محاکمه و اعدام چند نفر آنها انجامید.
سه ماه بعد از جریان ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ ما را بهتدریج آزاد کردند. این بار نیز بنده آخرین نفری بودم که در اواخر شهریور ماه آزاد شدم. در این دو سال متوالی ما مجموعاً پانزده ماه در زندان بودیم. ولی به علت جریاناتی که به آن اشاره کردم متأسفانه آقایان مهندس بازرگان و دکتر سحابی آزاد نشدند و پس از مدتی آنها را محاکمه و محکوم به حبس کردند.
موقعی که ما هنوز در زندان بودیم به دنبال جریان ۱۵ خرداد عدهای از روحانیون معتبر را دستگیر کردند و آنها را آوردند و در قسمتهای مختلف پیرامون ما در همان زندان قزل قلعه زندانی کردند ولی ما نتوانستیم با آنها ملاقات و ارتباط پیدا کنیم.
بعد از آزادی ما در اواخر شهریور مجدداً جلسات شورای جبهه ملی را در منزلها تشکیل میدادیم. ولی وضع این بار با سال گذشته که کنگره جبهه ملی را با آن خوبی تشکیل دادیم، به کلی متفاوت شده بود. از طرفی، نظام دیکتاتوری بر ایران مسلط شده بود. شاه به مراد خویش که در دست گرفتن قدرت انحصاری بود، رسیده بود. تمام موانع داخلی را سرکوب کرده و همه سیاستهای خارجی را با حکومت مطلقهی خود همراه ساخته و رفراندوم خود را انجام داده بود و خود را در انظار مردم ایران و جهانیان رهبر اصلاحات اجتماعی و اقتصادی و عامل انقلاب به اصطلاح شاه و ملت معرفی میکرد. در همین اوان بود که علم نخستوزیر وقت با آقای صالح ملاقات کرده و تغییر اوضاع را به ایشان اطلاع داده و جبهه ملی را با قاطعیت مورد تهدید قرار داده بود. تصور میکنم از طرف سازمان امنیت هم با بعضی از همکاران ما که درست نمیتوانم آنها را مشخص کنم، تماسهایی حاصل شده و اخطارها و تهدیدهایی به عمل آمده بود. از طرف دیگر، در داخل جبههی ملی مواجه با اختلافاتی شدید شده بودیم چه در میان اعضای شورا و چه از جانب سازمانهای دانشجویی وابسته به جبهه ملی. تا آن تاریخ به هیچوجه در هیچ یک از احزاب و جمعیتها مسئله مبارزات مسلحانه مطرح نشده بود ولی جمع قابل توجهی از دانشجویان ما تمایلات چپی افراطی داشتند. آنها به ظاهر در سازمان ما ولی عملاً و علناً علیه آن بودند. چنانکه میدانید بعضی از همین دانشجویان آن زمان وابسته به نهضت آزادی و جبههی ملی بودند که بعداً از بنیانگذاران چریکهای فدایی خلق و مجاهدین خلق شدند. من بسیاری از آنها را شخصاً میشناختم. بعضی از آنها در دانشکده حقوق شاگرد خود من بودند. من مخصوصاً به ضیاء ظریفی و بیژن جزنی میگفتم فرزند این چه روش و چه انصافی است که شما در جبهه ملی باشید و علناً علیه آن تبلیغ بکنید. اگر شما معتقد به این سازمان و راه و روش آن نیستید، میتوانید از آن خارج شوید و خودتان فعالیت دیگری در پیش بگیرید. ولی آنها در آن زمان پایگاه علنی دیگری نداشتند و سازمانشان در داخل جبهه ملی بود. بعضی از افراد شورای جبههی ملی هم با آنها خوش و بش داشتند و آنها را تقویت میکردند. یکی از آنها خدا رحمت کند مرحوم کشاورز صدر بود. یکی دیگر که در مورد او جمع بین ضدین شده بود، داریوش فروهر رهبر و سرور پانایرانیستها بود. رفقای حزبی فروهر و خانم فروهر و دانشجویان وابسته به حزب آنها که در سازمان دانشجویان جبهه ملی بودند، بیشتر با همان عناصر چپی افراطی همکاری داشتند تا با دانشجویان در خط جبههی ملی. اکثریت دانشجویان دانشکدههای فنی و علوم و پزشکی و کشاورزی چنانکه در انتخابات کنگره سال پیش معلوم شده بود، وفادار به جبههی ملی بودند. دو دانشکدهای که محل فعالیت شدید عناصر چپی بود و در آن اکثریت داشتند دانشکدههای ادبیات و حقوق بودند. مسئول سازمان دانشجویان آقای دکتر هدایتالله متین دفتری هم بیشتر با همین گروههای مخالف مربوط بود و آنها را تقویت میکرد. من به عنوان مسئول کل تشکیلات یکی دو بار به ایشان تذکر دادم، ولی تغییری در روش او حاصل نشد. یکی دیگر از جوانان بسیار خوب و درس خوانده ما که من او را خیلی دوست داشتم و هنوز هم دارم، دکتر حسین مهدوی بود که او نیز نسبت به آنها تمایلاتی داشت.
با اینکه اکثریت سازمان دانشجویان جزو وفاداران به اوصل جبهه ملی بودند ولی یک دسته از آنها که مخالف سرسخت ما بودند راه و روشی پیدا کردند و از مجاری مخصوصی، شاید از مجرای همان دکتر هدایتالله متین دفتری و یا شاید دکتر غلامحسین مصدق به خدمت آقای دکتر مصدق مرتبط شدند و نامههایی به عنوان سازمان دانشجویان جبهه ملی به ایشان نوشتند. برحسب تصادف و اتفاق در همین زمان از سازمان جوانان جبهه ملی اروپا، به نظرم آنهایی که در آلمان فعالیت میکردند، یک نامهای به آقای دکتر مصدق نوشته شده و آنها از طرف خودشان بدون آنکه کوچکترین دستوری به آنها از طرف سازمان مرکزی داده شده باشد، اعلام کرده بودند بنابر مشکلات و اختلافاتی که در پیشرفت فعالیت خود داشتهاند، تصمیم اتخاذ کردهاند که تمام احزاب را منحل کنند و سازمان واحدی به نام جبههی ملی تشکیل بدهند. آقای دکتر مصدق به آنها جواب میدهد که این عمل و این انحلال حزبها کار صحیحی نبوده و باید حزبهای مختلف در جبهه ملی باشد و جبهه ملی چیزی جز حزبها و جمعیتهای مختلف نباشد. بر طبق اساسنامهای که در کنگره سال پیش به تصویب رسیده بود ما درباره تشکیلات و دربارهی مرامنامه جبهه ملی نظریات دیگری داشتیم. بنده چون مسئول تشکیلات جبهه ملی بودم و زیر و بم و دردسرهای اینکار را کاملاً میدیدم و میچشیدم لازم میدانم راجع به آن توضیحات کافی بدهم.
س- تمنا میکنم. خواهش میکنم بفرمایید.
ج- بنده خودم شخصاً عضو حزب ایران بودم و علاقهمند به حزب ایران. در شورای جبهه ملی هشت با ده نفر که الان درست تعدادش یادم نیست، از افراد حزب ایران به عنوان شخصیت وجود و حضور داشتند، در انتخابات کنگره هم به عضویت شوراانتخاب شده بودند. بنابراین، من یک آدم غیرحزبی نبودم، سالها را در حزب گذرانده بودم و رئیس کمیتهی مرکزی حزب ایران و مورد توجهی غالب جوانان حزب ایران بودم. با سایر احزاب ملی هم روابط همکاری خوبی داشتیم. جبهه ملی و شورای جبهه ملی مخالف با احزاب نبود، ولی وضع در آن زمان بهطوری بود که ایجاب میکرد جبههی ملی سازمانهایی خارج از احزاب داشته باشد. زیرا عده کثیری از افراد بدون اینکه بخواهند وارد یک حزبی بشوند، وارد یکی از این احزاب وابسته به جبهه ملی بشوند میخواستند مستقیماً وارد جبهه ملی بشوند و در اجتماعات و فعالیت آن شرکت کنند. ما هم که میبایستی از وجود آنها استفاده کنیم به هیچوجه نمیتوانستیم به اینها بگوییم یا بروید عضو یک حزبی بشوید و از راه آن حزب عضویت جبهه ملی را قبول کنید یا خودتان یک حزبی تشکیل بدهید و بعد بیایید به ما ملحق بشوید. مثلاً در میان دانشجویان عده کثیری و بلکه اکثریت مطلق آنها وابستگی به هیچ حزبی نداشتند. در بازار که ما بیش از صد حوزه داشتیم، فقط چند نفر آنها مربوط به حزب ایران و چند نفر عضو حزب ملت ایران فروهر بودند. و همینطور در سازمان محلات و اصناف و در سازمان فرهنگیان و کارمندان و به همین ترتیب در سازمان کارگران. غالب احزاب ما سازمانهای کارگری نداشتند. وجود این سازمانها ضروری و لازم بود ولی آنها به خودی خود سازمانهای سیاسی نبودند و مرام و ایدئولوژی سیاسی خاص نداشتند. بنابراین، ما معتقد شده بودیم که اگر جبهه ملی بخواهد به صورت یک نهضت سیاسی نیرومند و مؤثر درآید باید هم اهداف سیاسی، اقتصادی و اجتماعی آن روشن شود و هم دارای تشکیلات منضبط و هم تعلیمات لازم باشد و این خواستهی هزاران نفری بود که در سازمانهای جبهه ملی مرکز و شهرستانها نامنویسی کرده بودند و همین خواسته بود که در کنگره سال پیش به صورت یک منشور و یک اساسنامه تشکیلاتی تنظیم گردید. در عین اینکه ما حزبها را هم قبول داشتیم که هر حزبی که با اهداف ملی ما هماهنگ باشد، علیحده بتواند در جبهه ملی شرکت داشته باشد و افراد حزبها را هم افراد جبهه ملی میشناختیم. آقای دکتر مصدق که آن نامه را به دانشجویان اروپایی نوشت، عدهای از همان افراد مخالف آن را در تهران منتشر کردند و چند نفر از رفقای شورای ما مشغول پراکنده کردن آن در داخل شورا شدند و هیاهو به راه انداختند که پیشوا با این تشکیلات جبهه ملی موافق نیست و باید این شورا و این تشکیلات منحل شود. ما هم نامهی مبسوط و مفصل به ایشان نوشتیم که در این کتابچهها که شما میبینید متن آن موجود و بسیار خواندنی است. با وجود توضیحات مفصلی که در این نامه راجع به ضرورت تشکیلات موجود و تصویب آن از طرف کنگره منتخب اعضای و عدم مغایرت آن با نظریات ایشان داده شده بود، آقای دکتر مصدق با نهایت اصرار نظر ما را رد کرد و حتی عنوان کردند که افراد از ما بهترانی در شورای جبهه ملی هستند بدون آنکه معلوم کند منظور ایشان چه افرادی است و شورای جبهه ملی را متهم کرد که خودش خودش را انتخاب کرده و حال آنکه از طرف یک کنگره منتخب از جانب چندین هزار نفر اعضای سازمانهای مرکز و شهرستانها انتخاب شده بود. به هر حال، چون ما ارتباط مستقیم با ایشان نداشتیم و آقای دکتر مصدق هم از جریان اختلافات و دودستگی داخل جبهه خبردار نبود و کسانی خدمت ایشان میرسیدند که توضیحات برخلاف واقع میدادند این اختلافنظر شدید با پیشوا پیدا شد و نتوانستیم آن را رفع کنیم.
س- رابطه بین شورای مرکزی جبهه ملی و دکتر مصدق آقای دکتر متین دفتری بود؟
ج- بیشتر رابط ما دکتر غلامحسین مصدق بود ولی پیدا بود افراد دیگری خدمت دکتر مصدق میرسند و این مطالب را به ایشان میگویند. در جواب نامهی دوم ما آقای دکتر مصدق نامهی دیگری نوشت که درواقع خواستار انحلال شورای منتخب کنگره و انحلال تشکیلات موجود جبهه ملی شده بود. ما هم ناگزیر خدمت ایشان نوشتیم که چون نمیتوانیم برخلاف معتقدات خود و برخلاف مصوبات کنگره اقدامی بکنیم و چون از طرفی هم معارضهی با نظر آن جناب را به صلاح نهضت و ملت نمیدانیم، ناچار فعالیت خود را متوقف میکنیم..
س- بله این نامهای که اینجا هست به تاریخ ۱۰ اردیبهشت ۱۳۴۳ به امضای دکتر مهدی آذر هست از طرف شورای مرکزی جبهه ملی به آقای دکتر مصدق. ایشان هم اینجا نوشتند: «نظر به اینکه آن جناب که رهبر و پیشوای نهضت ملی هستید، صراحتاً ترتیب شورای مرکزی جبهه و اساسنامهی آن را نفی فرمودهاید و نظر به اینکه مقابله با نظریات پیشوای معظم را به صلاح نهضت، ملک و ملت نمیدانیم و با توجه به اینکه عناصر معتقد به اساس تشکیلاتی فعلی جبهه ملی از شرکت در سازمانهای نوع دیگر معذور خواهند بود، چنانکه توضیحات مربوطه در عریضه قبلی و این نامه مورد قبول واقع نشود، ادامه کار این شورا غیرمقدور خواهد بود. با تجدید مراتب ارادت و ادعیه خالصانه از طرف شورای مرکزی جبهه ملی دکتر مهدی آذر».
ج- بله. بعد از اینکه ما شورای جبهه ملی و فعالیت جبهه ملی را به این صورت تعطیل کردیم، آقای دکتر مصدق به آقای کاظمی رجوع کردند. در اینجا باید بگویم که متأسفانه در جبههی ملی نسبت به آقای کاظمی بدرفتاری و بیانصافی شده بود. بهطوری که پیشتر توضیح دادم او به ریاست کنگره انتخاب نشد، بعد از کار کنگره هم که شورای مرکزی جبهه ملی تشکیل شد به ریاست شورا هم انتخاب شد و این موجب رنجش او گردید که در جلسات شورا شرکت نمیکرد، او نسبت به ما و مخصوصاً نسبت به شخص من هر نظری داشته باشد بنده خود از اول تا به آخر نسبت به او حسن عقیده داشتم. او تحقیقاً مرد پاکدامن و در ادارهی وظایفش بسیار مرتب و منظم بود. کارگردانهای مخالف جبههی ملی که از رنجیدگی آقای کاظمی خبر داشتند، بهعلاوه وی از شخصیتهای سیاسی مهم جامعه ما محسوب میشد از آقای دکتر مصدق تقاضا کردند که تشکیل جبهه ملی جدید را به صورتی که ایشان مقتضی میدانند به آقای کاظمی ارجاع کنند. این بود که ایشان به آقای کاظمی نوشتند و دانشجویان مخالف و آقایان وابستهی به احزاب درصدد برآمدند که جبهه ملی دیگری به نام جبهه ملی سوم به وجد بیاورند. در واقع، باید گفته شود که این جبهه ملی سوم طفل نازاده از مادر بود، یک موجودی بود که به دنیا نیامد، نتوانست فعالیتی به نام جبهه ملی در عرصهی ایران به ظهور برساند. همهی فعالیتهایی که میگویند برای تشکیل جبهه ملی سوم شده در واقع، فعالیتهایی بوده برای کشتن و از بین بردن جبهه ملی چون تاریخ و واقعیت نشان داد که بعد از آن دیگر جبههای که بتواند در داخل مملکت عرض اندام بکند و مظهر کوچکترین اثری بشود اصلاً به وجود نیامد. بنابراین جبهه ملی سوم عملاً منتفی شد و همهی کوششهایی هم که آقای دکتر مصدق کرد و نامههایی که نوشت به کلی بینتیجه ماند. بنده در خاتمهی بحثم باید بگویم که آقای دکتر مصدق پیشوای بزرگ و محبوب مردم ایران و مورد تکریم و تعظیم و تجلیل همهی ما در آن زمان همیشه بوده و هستند. ولی ایشان معصوم از خطا نبودند. بنده مثلاً نسبت به انحلال مجلس روز پیش توضیح دادم که با نظر ایشان موافق نبودم و به ایشان صراحتاً گفتم که شما ممکن است با یک فرمان عزل و یا با یک کودتا مواجه بشوید و با کمال تأسف با هر دو این پیشامد مواجه شد و در برابر آن کاری نتوانست بکند و همچنین در مورد نحوهی دفاع از حقانیت ایران در دیوان لاهه بنده و آقای دکتر شایگان با ایشان اختلاف نظر داشتیم و حق با ما بود. همچنین دکتر مصدق اهل تشکیلات حزبی اصلاً نبود. در تاریخ مبارزات سیاسی خود هیچوقت در حزبی شرکت نکرد و حاضر نشد هیچ تشکیلات سیاسی را سرپرستی بکند و همواره متکی به پشتیبانی افکار عمومی غیرمتشکل بود. بنابراین نظری که دربارهی تشکیلات جبههی ملی داشت، به نظر بنده غیرتشکیلاتی و غیرمنطبق با واقعیات بود.
روایتکننده: آقای دکتر کریم سنجابی
تاریخ مصاحبه: نوزدهم اکتبر ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهر چیکو- ایالت کالیفرنیا
مصاحبهکننده: ضیاءالله صدقی
نوار شماره: ۲۰
س- من در رابطه با این موضوعی که فرمودید دو سؤال دارم که اگر اجازه بفرمایید این سؤالاتم را مطرح کنم.
ج- بله بفرمایید.
س- سؤال اول این است که شما راجع به موضوع ایدئولوژی در جبهه توضیح فرمودید. مسئله این است که اگر یک جبههای صاحب یک ایدئولوژی باشد و تمام احزابی که در آن جبهه شرکت کردند خودشان را منحل بکنند، آن چیزی که دکتر خنجی خواسته بود و عملاً آن را پیشنهاد میکرد که احزاب خودشان را منحل بکنند در جبهه و یک ایدئولوژی را بپذیرند، آنوقت دیگر آن یک جبهه نمیشد و میشد یک حزب دیگری. روی این مسئله است که من میخواستم شما یک مقداری توضیح بفرمایید.
ج- عرض کنم عملی که دکتر خنجی و رفقای او برای انحلال جمعیت کوچکی که داشتند، کردند، ما به آنها تکلیف نکرده بودیم خود آنها کردند و این تکلیف را هم به هیچیک از احزاب نمیکردیم. اما چون در مقابل این واقعیت قرار گرفته بودیم که احزاب جاذبه و کشش کافی برای تجمع مردم و تحرک مردم ندارند، بنابراین، افرادی را که میخواستند مستقیماً وارد سازمان جبهه ملی بشوند، بهصورت غیروابسته به احزاب دیگری ناچار میپذیرفتیم. ولی این به این معنا نبود که ما بگوییم این حزب یا آن حزب منحل بشود. البته با این ترتیب، چون جبهه ملی وسعت زیادی پیدا کرده بود و در تهران و شهرستانها سازمانهایش از سازمانهای احزاب جدا بود، سازمان دانشجویان داشت، سازمان بازاریان داشت، سازمان محلات و اصناف داشت، سازمان فرهنگیان و کارمندان، سازمان کارگران و سازمان کشاورزان داشت و اینها همه هرکدام حوزهها و جا و محل و فعالیت مخصوص داشتند لازم بود که ما برای ادارهی این تشکیلات، نظم و ترتیبی به وجود بیاوریم. علاوه بر این، با کمال تأسف ایدئولوژیهای احزاب در آنموقع فوقالعاده ضعیف و ناقص بود و ما در فکر این بودیم که در یک منشور وسیعی همهی مسائل سیاست خارجی، سیاست داخلی، سیاست اقتصادی، امور فرهنگی، امور بهداری، امور خانوادگی و غیره را پیشبینی بکنیم. آنهایی که در این احزاب بودند و در این کنگره شرکت کردند و در کمیسیونهای منشور و اساسنامهی جبهه ملی حضور داشتند و عضو آن کمیسیونها بودند، آنها نیز اساسنامه و آن منشور را پیشنهاد و تصویب کردند و خود آنها پای گزارشهای مربوط به این مسائل را امضا کردند. مثلاً گزارش مربوط به منشور به امضای بنده و حقشناس که عضو حزب ایران بودیم، هست، به امضای آقای مهندس بازرگان هم هست. به امضای یکی دو نفر از رفقای داریوش فروهر هم هست. بنابراین، همه این منشور و این اساسنامه را به عنوان هدفها و تشکیلات جبهه ملی پذیرفته بودند. خوب البته جبهه ملی به این ترتیب صورت یک سازمان شبه حزبی وسیعی داشت که در عین حال احزابی هم جداگانه در آن عضویت داشتند و ما به هیچوجه مخالف با شرکت احزاب دیگری نبودیم. با جمعیت نهضت آزادی که در ابتدای کار آن مخالفت را با ما ظاهر و آن اعلامیه را صادر کرد و بعد هم علیه ما با حکومت دکتر امینی همکاری کرد، با وجود این کنار آمدیم و آنها را به کنگره دعوت کردیم و در کنگره هم شرکت کردند و بعد هم عضویت نهضت آزادی را در جبهه ملی پذیرفتیم. تنها جمعیتی که به نظر من نسبت به او بیانصافی شد، جمعیتی بود منسوب به خلیل ملکی.
س- جامعه سوسیالیستهای نهضت ملی ایران.
ج- جامعه سوسیالیتها که ما دربارهی آن کوتاهی کردیم شاید اگر وجود خلیل ملکی بود با قدرت بیان و حسن تشخیصی که داشت و با فعالیت زیادی که داشت در روش ما فوقالعاده مؤثر واقع میشد ولی متأسفانه بسیاری از رفقای ما مخالف او بودند و توافقی دربارهی آمدن او به دست نیامد. بنده به خاطر دارم که یکی دو نفر از دانشجویان ما در اروپا نامهای به من نوشتند، در آنموقع که مسئول تشکیلات جبهه ملی بودم که بهطوری که معروف هست شما نسبت به خلیل ملکی عقیدهای دارید و نسبت به ایشان مخالفت میکنید. بنده به آن شخص جوابی نوشتم و این جواب من هم در یک جایی منتشر شد و در آن با نهایت صراحت نوشتم که به هیچوجه چنین چیزی نیست. من آقای خلیل ملکی را یکی از افراد آزادیخواه و فداکار میدانم و فعالیت او را در همهی موارد تصدیق دارم و امیدوارم اشکالی که در موضوع او پیش آمده است، رفع بشود و ما بتوانیم از وجود ایشان استفادهی کامل ببریم. این نامهای بود که من نوشتم ولی به هر حال، این نقض در سازمان جبهه ملی ما در آنموقع وجود داشت.
س- خود جامعه سوسیالیستهای نهضت ملی ایران هم یک حزب به آن صورت در واقع نبود ولی خوب این مسئله عنوان شد و به یک عبارتی پیراهن عثمان شد برای اینکه جبهه ملی از ورود احزاب جلوگیری میکند. آن نامهای را که شما میفرمایید حتماً در بایگانی جامعه سوسیالیستهای ایرانی در اروپا هست و حتماً آن را پیدا خواهم کرد.
ج- مرحوم خلیل ملکی هم از آن اطلاع داشت.
س- یک موضوع دیگری را که من میخواستم از شما سؤال بکنم مربوط به اساسنامهی جبهه ملی است. راجع به ماده ۳۹ اساسنامه جبهه ملی است که میگفت تمام احزاب و سازمانها میبایست یک لیستی از افراد و از سوابق آنها به تفصیل به بایگانی جبهه ملی بدهند که در آنجا محفوظ باقی بماند. یکی از ایرادات دکتر مصدق هم همین مسئله بود که مگر بایگانی جبهه ملی اداره بایگانی دولتی است که این چیزها را نگه دارد و در آنجا بود که ایشان اشاره کرد که با وجود از ما بهتران چگونه میشود چنین چیزهایی را در بایگانی محفوظ داشت.
ج- بله. خوب اولاً موضوع از ما بهتران که متأسفانه معلوم نشد و در پرده ابهام باقی ماند و هر کسی میتوانست بگوید که او مورد این اتهام بوده یا نبوده، یا مخالف او مورد این اتهام بوده یا نبوده است. این متأسفانه عنوانی بود که بیشتر ضربه زد و ایجاد یأس کرد تا اینکه نفعی وارد کند. اما جبهه ملی که آن ماده را مقرر داشت بر این مبنا بود که دیسیپلین بیشتری در سازمان به وجود بیاید. بر این مبنا بود که افراد نابابی که وارد هستند، نباشند. عده زیادی با کمال تأسف در آن زمان از عوامل چپی و سازمان امنیتی در داخل جبهه ملی رخنه کرده بودند و اینها بیشتر خرابکار و ماجراجو و ماجرا انگیز بودند و جبهه ملی متوجه بود اگر بخواهد فعالیت مؤثری در جامعه ایران به وجود بیاورد باید اول دست به یک تصفیهای در داخل خودش بزند.
س- اینجا الان من نامهی آقای دکتر مصدق را دارم که در تاریخ ۱۲ خرداد ۱۳۴۳ است و خطاب به آقای اللهیار صالح نوشتند. در آخر این نامه تقریباً به صورت تقاضا خودشان مینویسند: من نقل قول میکنم «برای خیر جامعه یک اساسنامهای که مورد قبول عموم باشد، تنظیم بفرمایید و یک عده مخالف را با این عمل پسندیده امیدوار و در خدمت وطن مهیا فرمایید و با این عمل پسندیده جامعه را از خود راضی و برای خدمت به وطن عزیز مهیا نمایید. این است نظریات ارادتمند تا چه قبول افتد و چه در نظر آید» دکتر محمد مصدق. آقای اللهیار صالح در ۱۸ خرداد ۱۳۴۳ در یک نامه کوتاهی به این صورت جواب میدهند: «راجع به اصلاح اساسنامه جبهه ملی هم که بار دیگر اشاره فرمودهاید جواب همان است که در نامههای رسمی هیئت اجرایی و شورای جبهه ملی و از شوراهای جبهه به عرض رسیده است و بنده نمیتوانم چیزی بر آن اضافه کنم. سلامتی وجود محترم را خواهان است». اللهیار صالح.
من میخواستم که شما یک توضیحی راجع به آن آخرین جلسهی شورای مرکزی جبهه ملی که گویا در منزل آقای امیرعلایی تشکیل شد بفرمایید و در آنجا به آقای صالح میخواستند اختیارات بدهند به عنوان رئیس هیئت اجرایی. ایشان امتناع میکرد و در عین حال ایشان آن سیاستی را که بعداً به نام سیاست صبر و انتظار و یا سیاست سکوت معروف شد در آنجا پیشنهاد کردند.
ج- بله. اولاً جبهه ملی و افرادی که معتقدند به یک اصلی و اصولی هستند و یک تشکیلاتی را پذیرفتند و قبول میکنند، اگر آن را پذیرفتند باید بر فکر خودشان ثابت باشند. در آن زمان با همهی احترامی که ما به مصدق داشتیم نظر ایشان را غیرعملی میدانستیم. تاریخ هم نشان داد، واقعیت نشان داد که فکر ایشان غیرعملی است. بعداً آن سازمان و حزبها دور هم به ظاهر جمع شدند و به صورت ظاهر یک شبه جبههای به نام جبهه ملی سوم ترتیب دادند ولی به هیچوجه عملی نشد و از بین رفت. ما متوجه این نکته بودیم و اگر عقیده به آن منشور و آن سازمان و آن اساسنامه داشتیم میبایستی دربارهی آن ثابت بمانیم. مطلب فقط این بود که در برابر ملت ایران و با نهضتی که مصدق رهبریاش کرده ایستادگی در مقابل او عمل بیجا و بیربطی بود. بنابراین بدون اینکه ما معتقد به فرمایشات ایشان و نظریات ایشان باشیم و نمیتوانستیم تشکیلات مصوب کنگره را تغییر بدهیم ناچار جریان را به اختیار ایشان گذاشتیم که خود ایشان به هر ترتیبی که مقتضی میدانند جبهه ملی را تشکیل بدهند و شورا را ما تعطیل کردیم و منتظر بودیم که ببینیم این جبههی ملی به چه ترتیب آنطوری که ایشان میخواهند عملی میشود.
س- اگر جبهه ملی فعالیت میکرد شما به آن میپیوستید؟
ج- اگر جبهه ملی واقعی به فعالیت و اثر میافتاد البته بنده مضایقه نداشتم ولی با کمال تأسف چنین چیزی صورت نگرفت.
س- من هر وقت این نامهها و این مطالب را میخوانم به فکر یک موضوعی میافتم. یک موضوعی در واقع به نظر من عجیب میآید و آن اصرار بر شرکت احزاب در جبهه ملی دوم است. تا آنجایی که من به خاطر دارم در آن زمان احزابی وجود نداشتند. یکی حزب ایران بود که خود شما راجع به آن صحبت کردید و فرمودید که یک حزب الیت بود و آنچنان نفوذی میان تودههای مردم نداشت و جامعه سوسیایستها هم حزب نبود و یک سازمان الیت دیگری بود که عیناً مثل حزب ایران آن چنان نفوذی میان همهی تودهها نداشت و آن چیزی را هم که آقای دکتر محمدعلی خنجی به آن حزب سوسیالیست میگفت تا آنجایی که من اطلاع دارم شاید از حدود بیست و پنج یا سی نفر …
ج- حدود شصت یا هفتاد نفر بودند.
س- شصت، هفتاد نفر بودند، ولی حزب در واقع نمیشد. آن چیزی که در واقع مردم را جمع میکرد در داخل جبهه ملی دوم خاطرهی مبارزات رهبران جبهه ملی در آن دوران ملی شدن صنعت نفت بود و نه حزب.
ج- کاملاً درست است و اینها را که شما اسم بردید احزاب حامی آنوقت بودند. احزاب دیگر حتی کوچکتر از این بودند، موقعیتشان و سازمانهایشان کوچکتر بودند. یک قدری خودخواهیها، یکقدری چپیها باعث این پیشامد شد.
س- باعث انحلال جبهه ملی شد؟
ج- در واقع باعث انحلال جبهه ملی شد. چون جبهه ملی سوم به وجود نیامد، ما مخالفتی با جبهه ملی سوم نکردیم. مخالفتی هم با عملی شدن نظریات جناب دکتر مصدق به عمل نیاوردیم، در مقابل آن آقایان نایستادیم. فقط شرکت نکردیم و منتظر بودیم اگر واقعاً فعالیت آنها مؤثر است و حرکتی در جامعه به وجود میآورند شاید ما هم به آنها میپیوستیم ولی متأسفانه چیزی وجود خارجی پیدا نکرد.
س- الان در عین حال بنده از شما تقاضا کردم که راجع به آن آخرین جلسه شورای مرکزی جبهه ملی که در منزل آقای دکتر امیرعلایی تشکیل شده بود یک مقداری توضیح بفرمایید که آقای صالح در آنجا سیاست سکوت را پیشنهاد کردند یعنی سیاست صبر و انتظار را پیشنهاد کردند.
ج- در واقع همین است. زمانی بود که جبهه ملی رو به تعطیل میرفت و چون رو به تعطیل میرفت، بنابراین به این فکر افتادند که فعلاً به آقای صالح اختیاراتی بدهند که ببینیم چه پیشامدی میکند و چه صورت تشکیلاتی ممکن است آنها که فکر جدیدی دارند به وجود بیاورند و صالح فعلاً به عنوان یک رهبری باشد که بعد اگر لازم شد افراد دیگری را هم دعوت بکند. در آنجا عدهای از افراد شروع کردند به هتاکی خیلی زیاد، بنده در اینجا نمیخواهم وارد شخصیات بشوم و بدگوییها و اوراق پراکنیها را توضیح بدهم.
س- به چه شخصی؟ به آقای صالح؟
ج- بله به آقای صالح حمله کردند و خیلی بیاحترامی کردند و جلسه تعطیل شد.
س- در آن جلسه هم آقای داریوش فروهر و آقای دکتر بختیار با سیاست سکوت پیشنهادی آقای صالح موافق بودند و رأی به آن دادند فقط با اختیار دادن به ایشان مخالف بودند.
ج- بله، یعنی آنها هم متوجه شده بودند که فعلاً عمل سیاسی حادی نمیشود کرد. آقای صالح هم چنین عقیدهای داشت.
البته بنده خودم با سیاست سکوت موافقت نداشتم و مطلب بر سر بودن یا نبودن جبهه ملی بود. اساس مطلب بر سر بود و نبود جبهه ملی بود. و این مطلب هم که به آقای صالح فعلاً نمایندگی داده بشود برای همین بود و سیاست صبر و انتظار هم باز برای این بود که ببینیم این تشکیلات چه صورتی میگیرد و چه وضعی پیدا میکند. اگر یک جبههای وجود میداشت جبهه نمیتوانست بیحرکت و ساکت بماند. جبههای که بیحرکت و ساکت بماند در واقع حکم اعدام و نفی خودش را صادر کرده است. اما اگر به صورت یک جبههای باقی میماندیم میبایستی دوباره رو به یک حوادثی برویم. شاید مواجه با گرفتاریهایی، شاید مواجه با زندانیهای دیگری میشدیم.
س- یعنی منظور شما این است که میبایستی در مقابل رویدادهای سیاسی موضع میگرفتید.
ج- محققاً میبایستی موضع بگیریم، ولی این در صورتی بود که ما سازمانی داشته باشیم که به نام آن سازمان بتوانیم اقدام و فعالیت کنیم نه بصورت فردی. ولی متأسفانه آن سازمان به وجود نیامد و آنچه بود از بین رفت.
س- آقای دکتر مصدق یکبار هم اظهار تمایل کرده بود که آقایان رهبران جبهه ملی و یا لااقل یک نفر از آحمدآباد برود و با ایشان مستقیماً مذاکره بکند. آیا هیچوقت این کار صورت گرفت؟
ج- بنده نشنیدم. نمیدانم. مثل اینکه بعضی از رفقایمان یکی دوباری ایشان را دیده بودند. ظاهراً مذاکرات مهمی راجع به جبهه نشده بود ولی از زمان سقوط ایشان در سال ۱۳۳۲ تا موقع فوتشان بنده متأسفانه دیگر ایشان را زیارت نکردم و پیشامد هم نکرد که با ایشان مکاتبه مستقیم داشته باشم.
س- پس شما هیچ نوع مذاکرهای با ایشان در آن تاریخ نداشتید؟
ج- نخیر. مذاکراتی که میشد از طریق همین جبهه ملی و نمایندگان جبهه ملی بود.
س- سؤالی را که بنده در این لحظه میخواهم از شما بکنم مربوط به جریان ۱۵ خرداد است. هرچند که شما ۱۵ خرداد در زندان بودید، ولی میخواستم ببینم که بهطور کلی نظرتان در آن موقع راجع به جریان ۱۵ خرداد چه بود و چه خاطراتی درباره آن اوضاعی که منجر به به وجود آمدن ۱۵ خرداد شد دارید؟
ج- ما چون مخالف وضع موجود بودیم، چون مخالف دستگاه سلطنت استبدادی بودیم، هر نهضتی را که مردم علیه آن میکردند، بالطبع مورد قبول و مورد رضای ما بود و در تصور ما هم این حرکتها به دنبال همان مبارزاتی بود که از زمان مصدق شروع شده و ما هم ادامهدهندگان آن بودیم. البته متوجه بودیم که باعث این جنبش بیشتر آقایان روحانیون هستند، ولی ما در آنموقع با روحانیون هرچند ارتباطات سیاسی نداشتیم، اما نسبت به آنها هم مخالف و بدبین نبودیم و این عقیده را هم داشتیم که در بازجوییها که از ما میکنند باید نسبت به روحانیون و پیشوایان مذهبی با احترام زیاد صحبت کنیم. و چون توجه داشتیم که دیانت و بهخصوص مذهب شیعه، در اکثریت مردم ایران عنصر اساسی هویت ملی مردم ایران است، همانطور که از اصل ایرانیت استفاده میکنیم از هویت دینی و مذهبی آن هم باید استفاده کنیم و به ترتیبی که در دورههای گذشته از وجود روحانیون مؤثر و متنفذ در پیشرفت خواستههای ملت در جریان قبل از مشروطیت و در جریان مشروطیت و در زمان آقای کاشانی استفاده شده، باز از روحانیون متنفذ به این ترتیب استفاده بکنیم. ما در عین حال، نسبت به روحانیت قم احترام داشتیم و آنها کم و بیش به ما مربوط بودند. آقای شریعتمداری را غالباً میدیدیم و رفقای دیگر ما با آقای گلپایگانی و آقای نجفی مرعشی ارتباط داشتند و همچنین نسبت به آقای خمینی که تازه علمدار انقلاب شده بود. ما آقای خمینی را در واقع در آن زمان در خط همان انقلاب ملت ایران و خواستههای مردم ایران در خط آزادی و استقلال تصور میکردیم. این بود که ما نظر مخالفی نسبت به او نداشتیم، ولی آن حرکت و آن تحرک ۱۵ خرداد از ناحیه ما نبود و آن آقایان به وجود آورده بودند.
س- شما اولین بار که اسم آقای خمینی را شنیدید، چه تاریخی بود؟
ج- تقریباً بلافاصله یا اندک مدتی بعد از فوت مرحوم بروجردی بود. مثل اینکه تا زمانی که بروجردی زنده بود، خمینی نمیتوانست که با وجود او و با حضور او عرض اندام بکند. وقتی که بروجردی مرحوم شد، خمینی اعلامیههایی صادر کرد که این اعلامیهها هرچند تجلیلی و تکریمی نسبت به مبارزات گذشته ایران و مبارزات دکتر مصدق و جبهه ملی نداشت، ولی در خط مخالف آن هم نبود. رعایت قانون بود، رعایت آزادی بود، رعایت حقوق مردم بود.
س- صحبت از قانون اساسی بود.
ج- صحبت از قانون اساسی بود. البته بیشتر مسائلی که مورد توجه خود آقایان روحانی بود در آن زمان جزو آن اعلامیهها بود. اما کلیاتش همین مسائل بود و بنابراین ما با آنها مخالفتی نداشتیم و خیلی هم امیدوار بودیم که از این نیرو بتوانیم استفاده ببریم و از اینکه نیروی روحانی تا آنموقع ساکت و آرام وبیاثر مانده بود، همه حتی متأثر بودیم و هرگز این فکر و اندیشه را نداشتیم که این تحرک و این نهضت جدید روحانی ممکن است یک چیزی غیر از آنچه که تا حالا خواسته مردم ایران بوده باشد و بیش از مسئله آزادی و استقلال باشد، که تاکنون در همهی نهضتهای ما وجود داشته است.
س- ولی یک مسئلهای هست آقای دکتر که مورد سؤال است و آن این است که حتی از زمان مشروطیت که نگاه بکنیم درست است که آقایان بهبهانی و طباطبایی همراه مشروطهخواهان بودند ولی خوب آنجا مثلاً آقای شیخ فضلالله نوری هم بودند که با مستبدین بودند و مخالف مشروطهخواهان یا مثلاً حاجی خمامی بود که با مستبدین بود و مخالف مشروطهخواهان. در زمان نهضت ملی هم باز هم گروه روحانیون به دو دسته در واقع تقسیم میشدند. درست است که کاشانی تا مدتی با نهضت ملی و دکتر مصدق همراهی کرد، ولی خوب آقای بروجردی همیشه از شاه حمایت میکرد و با دکتر مصدق مخالف بود. بعد از آن آقای کاشانی هم مسیرش را عوض کرد و به همان راه آقای بروجردی با شدّت و حدّت بیشتری وارد شد. آیا این فکر برای رهبران جبهه ملی به وجود نیامد که یک مطالعه دقیقتری به وضع اینها بکنند؟
ج- در واقع ما اینطور فکر میکردیم که روحانیون دو موضع بیشتر نخواهند داشت. یا همان موضع محافظهکاری و ارتجاعی و سازش با قدرت استبدادی و عدم تحرک را خواهند داشت و یا اینکه موافق با خواستههای مردم و در جهت تقاضاهای ملی و مردمی و آزادیخواهی و عدالتخواهی خواهند بود. یعنی فکر این را میکردیم که اگر نهضتی از ناحیه روحانیون باشد، خارج از این شق دوم نخواهد بود و به این ترتیب، امیدوار بودیم که نیروی دیانت و ایمان که در عامهی مردم نفوذ و تأثیر فوقالعاده دارد و روحانیون صالح، توانایی تحرک آن را دارند، نهضت استقلال و آزادیخواهی و عدالتطلبی مردم بتواند به یک نحوی از این نیرو همانطوری که در دورههای مختلف بهره برده، استفاده کند و به هیچوجه فکر نمیکردیم که یک نهضتی به وجود بیاید و یک نهضت انقلابی باشد و غیر از انقلابی باشد که خواسته ملت ایران است و غیراز آزادی و دموکراسی و استقلال باشد.
س- آقای دکتر سنجابی، در ادامه بحثهایمان میخواستم یک موضوعی را از شما سؤال بکنم و آن مربوط به تشکیل مجلس مؤسسان میشود که در ۲۸ فوریه ۱۹۴۸ بود که تقریباً در حدود اسفندماه ۱۳۲۷ میشود که شاه فرمان تشکیل مجلس مؤسسان را صادر کرد و اختیار انحلال مجلسین را به خودش داد. من میخواستم ببینم که این تغییراتی که در قانون اساسی در آن مجلس مؤسسان شد در رویدادهای سیاسی بعدی ایران چه تأثیری داشت؟
ج- عرض کنم این مجلس مؤسسان به همین منظور تشکیل شد که شاه هر وقت بخواهد مجلسی را که در مقابل خودش و مخالف خودش ببیند منحل کند و به همین دلیل هم بود که مجلس سنا را که در دورههای پیش با اینکه در قانون اساسی پیشبینی شده ولی عملاً تشکیل نشده بود، به وجود آورد. عدم تشکیل مجلس سنا در ادوار گذشته مخالف با قانون اساسی نبود چون در قانون اساسی پیشبینی شده بود تا زمانی که مجلس سنا تشکیل نشده مجلس شورای ملی مرجع تمام امور مقننه خواهد بود و به همین استنباط هم مشروطهخواهان مجلس سنا را اصلاً تشکیل ندادند. تشکیل مجلس سنا به این منظور بود که شاه میدید در آن وسیله قوی و مؤثری در اختیار او قرار میگیرد، زیرا از یک طرف نصفی از سناتورها به انتخاب علنی و قانونی او منصوب میشوند و نصف دیگر هم ممکن است با دخالت غیرمستقیم همیشگی او انتخاب بشوند. بنابراین سنا یک دستگاهی بود که صددرصد به این ترتیب در اختیار پادشاه مستبد قرار میگرفت. بنده باید این نکته را اضافه کنم که سنای ایران در تمام دوران شاه یک محل تقاعد و بازنشستگی و به اصطلاح یک پرستارخانهای برای عدهای از بازنشستگان دستگاه امپراتوری و استعماری انگلستان بود که بنابر سوابق خدماتشان و بنابر تمایلاتی که سیاستهای خارجی داشتند، آنها را وارد مجلس سنا میکردند.
بنده خوب به خاطر دارم در بعضی از شهرها که عناصر متنفذ و سرشناس آن شهرها را میشناختم شاه معمولاً اشخاصی را انتخاب میکرد که بدنامترین و غیرموجهترین افراد و مشهور به جاسوسی و خدمتگزاری برای سیاست خارجی بودند. بهطور کلی و عموماً سنا این وجهه را داشت، استثناء بود اگر افرادی مثل باقر کاظمی و محمود حسابی گاهی در آن وارد میشدند، مخالفتی که دکتر مصدق در ابتدای دورهی شانزدهم با آن تغییرات قانون اساسی کرد به همین منظور بود که دورهی شانزدهم برای نهضت ملی ایران سرنوشتساز بود و مخالفتی هم که ما با مجلس سنا در دورهی هفدهم کردیم و مجلس سنا را منحل کردیم باز به این منظور بود. مجلس سنا را که بعد از کودتای ۲۸ مرداد مجدداً تأسیس کردند، باز به همان ترتیب از ناموجهترین و بدنامترین افراد تشکیل میدادند و صددرصد در اختیار مطلق شاه بود. اما مجلس شورای ملی هم به ترتیبی که همه میدانیم نمایندگان آن بدون توجه به آراء مردم و برخلاف مقررات در اثر مداخلات دولت و به وسیله عوامل دولتی انتخاب میشدند با مجلس سنا تفاوت چندانی نداشت. بنابراین در عمل آن تغییر قانون اساسی یک امر سیاسی فوقالعاده مؤثری نبود. ولی اگر انتخابات مجلس صورت صحیح پیدا میکرد و اگر مشروطیت در مملکت ما واقعاً اجرا میشد و مجلس شورای ملی نمایندهی مردم میشد، آنوقت آن تغییرات که در قانون اساسی وارد کرده بودند و با مجلس سنایی که با آن ترتیب تشکیل میدادند، یک ماده خطرناکی در مقابل مجلس شورای ملی و افکار عمومی مردم محسوب میشد، اما در عمل چون هیچوقت چنین چیزی نبود، آن تغییرات هم از لحاظ عملی چیز مهم و مؤثری نبودند.
س- من بیشتر این سؤال را از این جهت کردم که فرصتی پیدا شود که یک تجزیه و تحلیلی بشود که چطور شد شاهی که بعد از رفتن پدرش به سلطنت رسید، یک شاه جوانی که تظاهر به دموکراسی و احترام به قانون اساسی میکرد، چطور شد که یکمرتبه به صورت فرد خودکامهای درآمد. انسان وقتی رویدادهای سیاسی را مطالعه میکند، یکی از مسائل مهمی که در واقع اتفاق افتاد همین تشکیل مجلس مؤسسان و شرکت آدمهایی مثل آقای امیرتیمور کلالی و دیگران در آن مجلس بودند که به شاه در واقع قدرتی را دادند که اختیار انحلال مجلسین را داشته باشد و یا مثلاً بعد از رفتن رضاشاه در واقع املاکی را که رضاشاه ضبط کرده بود از او گرفته شد و قرار بود که به صاحبانش برگردانده بشود که بعد آقای هژیر نخستوزیر شدند و دوباره این زمینها را به خانواده پهلوی برگرداندند. میخواستم با اشاره به این مطالب شما یک تصویری بدهید که چطور این رویدادها باعث شد که شاه خودکامه شود.
ج- مسئله دیکتاتوری شاه یک مسئلهای است که باید در یک جلسه دیگری به تفصیل دربارهی آن صحبت بکنیم و چون یک مجلس دیگری که مربوط به دوران ۱۵ ساله حکومت خودکامه شاه هست خواهیم داشت، بنده خیال میکنم در آنجا مجال این بحث را داریم و صحبت خواهیم کرد. یک مقدار از خصوصیات اخلاقی شاه و موجباتی که باعث شد او رو به دیکتاتوری برود و از عواملی که در فساد این دستگاه مؤثر بودند بایستی بحث بکنیم که همینها موجب این انقلاب، موجب نارضایتی مردم و قیام عمومی علیه او شد که جای بحث مفصلی دارد. موضوع آن قانون اساسی هم اگر انتخابات واقعی در مجلس بود، یک ماده خطرناک بود و مادهای بود که میبایستی در مقابل ایستاد و آن تغییر قانون اساسی را به کلی لغو و باطل کرد. اما چون مجلس شورای ملی واقعی هم نداشتیم، بنابراین آن ماده اصلاً بیاثر بود و هیچوقت شاه احتیاجی به اینکه مجلسی را منحل کند، نداشت. اگر مجلس بیستویکم را منحل کرد، آن هم بر اثر عمل امینی بود برای اینکه دکتر امینی میخواست به پشتیبانی خارجی یه مدتی خودکامگی کند و الا همان مجلس را خود شاه و حکومت شاه به وجود آورده بودند و یکی دو نفری مثل اللهیار صالح و یا مقدم مراغهای که در آن وارد شده بودند، تغییر زیادی در اوضاع نمیدادند.
روایتکننده: آقای دکتر کریم سنجابی
تاریخ مصاحبه: بیستم اکتبر ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهر چیکو- ایالت کالیفرنیا
مصاحبهکننده: ضیاءالله صدقی
نوار شماره: ۲۱
ادامه مصاحبه با آقای دکتر کریم سنجابی در روز پنجشنبه ۲۸ مهر ۱۳۶۲ برابر با ۲۰ اکتبر ۱۹۸۳ شهر چیکو- ایالت کالیفرنیا، مصاحبهکننده ضیاءالله صدقی.
س- آقای دکتر، امروز میخواهم از شما تقاضا کنم که راجع به رویدادهای بعد از انحلال جبهه ملی و مقدمات انقلاب به تدریج صحبت بفرمایید.
ج- دوران بعد از تعطیل فعالیت جبهه ملی را که از سال ۱۳۴۲ تا سال ۱۳۵۷ جمعاً پانزده سال میشود، میتوانیم به دوران دیکتاتوری شاه یا برگشت به دیکتاتور شاه نامگذاری کنیم. تعطیل فعالیت جبهه ملی به نظر من دو اثر نمایان داشت. یکی برگشت به حکومت مطلق دیکتاتوری بدون مزاحم و معارض شاه و دوم آغاز مبارزات و فعالیتهای زیرزمینی که بنده درباره هرکدام توضیحاتی میدهم.
قبلا باید این نکته را مختصری بررسی کنیم که چطور شد شاه به دیکتاتوری مطلق برگشت و حکومتش بدون منازع شد و یک شخصیت واحد مطلق مسلط بر امور پیدا کرد. یعنی بهطور خلاصه این رژیم ۱۵ ساله را که رژیم دیکتاتوری شاه است ما چطور میتوانیم توجیه کنیم و چطور میتوانیم در تاریخ ایران بشناسیم.
بنده به خاطر دارم آن اوانی که ما هنوز در زندان بودیم مقالهای در یکی از روزنامههای معروف تهران، شاید روزنامه کیهان بود یا روزنامه دیگر منتشر شد که خیلی معنادار بود و مردم شاید زیاد به آن توجه نکردند و آن این بود که دربارهی ادارهی ایران و شیوه و روش ادارهی ایران چه تدبیری اندیشیده شده و بالاخره ایران روی چه روالی بایستی اداره شود. در آن مقاله اینطور اظهار نظر شده بود مقامات جهانی که ذینفع در این مناطق هستند و منافع حیاتی دارند توجه کرده و شناختهاند که این منطقه قرق و منطقه انحصاری سیاست انگلیسها بوده است و آنها هستند که سوابق طولانی در شناسایی این منطقه و در تشکیل حکومتهای آن در دورههای گذشته داشتهاند و دارای نفوذ و رسوخ ثابت فوقالعاده و آگاهی و اطلاعات زیاد هستند و تجارب آنها را هیچیک از دولتهای دیگر ندارند. بنابراین تفاهم حاصل شده است که بنابر آن تجاربه و به راهنمایی آن تجارب برای ادارهی این منطقه و از آن جمله ایران عمل بکنند و از آن استفاده بکنند.
بنده میخواهم در اینجا نظریه بیان کنم که شاید این نظر شخصی خود من باشد و شاید بسیاری هم با من موافق باشند و بسیاری هم مخالف. بنده این دوره را برخلاف آنکه به ظاهر گفته میشود که دورهی قدرت و اعمال نفوذ مستقیم و منحصر آمریکاییها بر سیاست ایران و بر شاه ایران بوده، برعکس دورهی تسلیم شاه به راهنمایی و روش سیاست انگلیسها میدانم. یعنی آن عامل بیشتر از عوامل دیگری در اوضاع ایران مؤثر بوده اگر ما به چند نکته در اینباره توجه کنیم قدری این مطلب روشن خواهد شد. اول اینکه ببینیم پارلمانهای ما یعنی مجلس شورا و مجلس سنا از چه جور اشخاصی ترکیب و تشکیل میشد. دوم اینکه رؤسای دولتها چه کسانی بودند و چه سوابقی داشتند. سوم اینکه مسئولین احزاب صوری و مصنوعی دولتی که در آن زمان ساخته میشدند، چه اشخاصی بودند.
بنده در اینجا بهطور خلاصه عرض میکنم دولتهایی که در آن زمان بعد از سقوط مصدق تشکیل شدند به ترتیب عبارت بودند از حکومت زاهدی، حسین علا، منوچهر اقبال، شریف امامی، علی امینی، علم، حسنعلی منصور، عباس هویدا، آموزگار، شریف امامی، ازهاری و بالاخره شاپور بختیار. آنهایی که دربارهی امور ایران و خانوادههای ایران و سوابق سیاسی خانوادهها و رجال آگاهی و اطلاع دارند، تشخیص میدهند و تشخیص دادهاند که از این افراد که اسم بردم به استثنای یکی دو نفر، بقیه از وابستگان شناخته شدهی قدیم و جدید سیاست انگلیس بودند. یعنی روی معرفی آنها و تمایل آنها و اعمال وسایل آنها شاه انتخاب میکرد و آمریکا هم با آنها موافقت و مدارا میکرد. همچنین اگر توجه کنیم به مسئولیت، احزاب دولتی یا احزاب شاهی که در این مدت ده پانزده سال مصنوعاً به وجود آمدند و عبارت بودند از دکتر اقبال، امیر اسدالله علم، حسنعلی منصور، هویدا، محمد باهری و جمشید آموزگار مطلب روشنتر میشود. بنده نمیخواهم پردهدری راجع به اشخاص ضمن این بحثم بکنم ولی مردم ایران و آگاهان مردم ایران همهی این اشخاص را یا شخصاً یا به علت ارتباطات خانوادگیشان منسوب و مربوط به سیاستهای انگلیس میدانند و این برحسب اتفاق نبود که این اشخاص به این سمتها و به این مسئولیتها انتخاب میشدند. اتفاق یک مورد یک دفعه ممکن است صورت بگیرد. وقتی یک جریان در طول یک مدت طولانی و دربارهی اشخاص متعدد عیناً صدق کرد میشود آن را به یک روال و به یک روش ثابت نسبت داد. این هم دربارهی احزاب که شاید بعداً هم درباره آن قدری روشنتر و مفصلتر بحث کنیم.
اما دربارهی مجلسین، دیروز بنده توضیح دادم که مجلس سنا به صورت یک مجلس بیکاره و معطل درآمده بود، زیرا آنچه را که ممکن بود مجلس سنا در برابر یک مجلس شورای ملی منتخب مردم و دارای افکار حاد و تند انجام بدهد و تعادلی به وجود بیاورد، غیر لازم شده بود و احتیاج به چنین مجلسی دیگر نبود، چون افراد منتخب مجلس شورای ملی هم از قبیل همان افراد محافظهکار و مطیع و گوش بهفرمان بودند و به این ترتیب هیچ انتظار این نمیرفت که از ناحیه مجلس شورای ملی یک اقدام حاد، یک مقاومت و اعتراض در برابر ارادهی شاه بشود و یا یک قانون تندی به تصویب برسد که مجلس سنا تعادل و تعدیلی در آن به کار ببرد. مجلس سنا یک مجلس ساکت و آرام و مطیع بود که فقط به صورت یک دستگاه بازنشستگی برای کهنه سیاستکاران وابسته به همان سیاست که اسم بردم تشکیل شده بود یعنی تکتک افراد آن که انتصاب میشدند از آنهایی بودند که در گذشته خدمت به آن دستگاه کرده بودند و شاه فوقالعاده توجه داشت که هیچوقت فردی را که از لحاظ شخصی معتقد به یک اصول و پایبند به سجیهای باشد در این مجلس وارد نکند و تمام از یک گروه و از یک دسته باشند. مجلس شورای ملی هم که از افراد مطیع و به اصطلاح فرصتطلب و گوش به فرمان انتخاب میشدند، از افراد کم و بیش شناختهشدهی محلی بودند. آنهایی که ساواک قبلاً درباره آنها تحقیق کافی کرده و آنها را حاضر و آماده نموده برای اینکه کاملاً در جریان امور مجلس بر طبق روش و روالی عمل بکنند که به آنها تعلیم داده میشود و دولت خواهان آن هست. روی این زمینهها بنده شخصاً عقیدهام این است که این دوران بیشتر تحت هدایت و روش مخفی و زیرکانه انگلیسها بوده است تا روش جاهلانهی آمریکاییها. علاوه بر این شاه از انگلیسها وحشت داشت زیرا که پدر او را از کار برکنار کرده بودند، زیرا متوجه بود که انگلیسها در ایران و در خاورمیانه نفوذ و رسوخ تاریخی قدیم دارند. در ایران خانوادههای متعددی از پیش وابسته به آنها بودهاند، رجالی وابسته به آنها هستند و آنها در تمام طبقات ایران از قبیل طبقه روحانیون، طبقه سرمایهداران، حتی طبقهی عرفا و بازاریان و در زمانی که ایلات و عشایر بودند، در رؤسای ایلات و عشایر بهطور مستقیم ارتباط داشتند و کنسولخانههای آنها کنسولخانههای اعمال نفوذ سیاسی برای حفظ و نگاهداری این تحتالحمایهها بوده است در خارج از ایران هم در کشورهای دیگر منطقه خلیجنشینهای متعدد عربی هستند، تحت استعمار مستقیم انگلیسها بودند. عراق کشوری بود که سالیان ممتد تحتالحمایه انگلیس بود و بعد از استقلال آن هم انگلستان در ادارهی آن نقش مستقیم داشت و دربار عراق و نوری سعید یک دربار و دولتی کاملاً تحت نفوذ آنها بودند. کشورهای دیگر این منطقه مثل اردن، عربستان سعودی و غیره نیز به همین ترتیب. بنابراین با توجه به سوابق قدرت این کشور و اینکه در این زمان دولتی که سابقاً رقیب و در مقابل امپراتوری انگلیس بود یعنی دولت روسیه اینک به صورت دولت کمونیستی شوروی درآمده و در ایران روی سیاسی یکبُعدی حرکت میکند یعنی سیاست در دست داشتن حزب کمونیست توده و عمل کردن به وسیله آن که روش مبارزه و مقابلهی با آن آسان است. و حال آنکه انگلیسها سیاست یک بعدی نداشته و ندارند. اشخاص مختلف و طبقات مختلف که با همدیگر هم ارتباط ندارند و در رشتههای مختلف بدون شناسایی با همدیگر مرتبط با آن سیاست بوده و هستند که در مواقع لازم به ترتیبی که مقتضی بدانند از وجود آنها برای برانگیختن حوادث یا برای تبلیغات استفاده میکردند. شاه همانطوری که انگلیسها پدرش را از سلطنت برداشته بودند و در غربت کشتند، بیمناک بود که بر سر خود او هم یک چنین بلایی بیاورند ولو اینکه شاید در باطن دل عقدهی برداشتن پدرش را از آنها در دل داشت ولی وحشت از آنها بیش از این بود که این عقدهها اثر مخالفی در او به وجود بیاورد. این نظری بود که بنده دربارهی این دوران به طور کلی داشتم. البته در پیدایش این دوره خلق و خوی خود شاه هم فوقالعاده مؤثر بود. محمدرضا شاه صفاتی داشت که خیلیها دربارهی او نوشتهاند و کم و بیش دنیا شناخته است. ماها که مستقیماً با او در موارد متعدد مربوط و درگیر بودیم، یا تجربیات متعددی از او پیدا کردیم باز شاید بهتر بتوانیم دربارهی او صحبت بکنیم.
س- حتماً لطف بفرمایید و این کار را بکنید.
ج- شاه یک صفتش خودبزرگبینی بود که در اصطلاح مگالومنی میگویند. جوان بود و درسی هم خوانده بود و باهوش هم بود و در ذهن خودش تصوری و توهمی از ایران باستانی، از ایران دوران امپراتوری و شاهنشاهی ساسانی و هخامنشی داشت و برای خودش نقشی مانند آن پادشاهان بزرگ که در تاریخ و یا در اساطیر ایران هستند قائل بود. علاوه بر این، موقعیت جغرافیایی ایران هم به او این تصور و توهم را میداد که میتواند و میباید در اینجا یک نقشی داشته باشد که در تاریخ مقام پادشاهان بزرگ را پیدا کند. بهطوری که خاطرتان هست روی همین خودبزرگبینی بود که البته با حسن استقبال سیاستهای خارجی و راهنمایی عمال اسرائیلی ایشان آن جشن دوهزار و پانصدسالهی بنیاد شاهنشاهی ایران را ترتیب دادند با آن مخارج گزاف و آن چادرهای فاخر و آن رژه و آن تظاهرات و آن نمایش رفتن روی قبر کوروش و با کبر و غرور گرفتن «ای کوروش آسوده بخواب ما بیدار هستیم» او در واقع میخواست خودش را کوروش یا داریوش دیگری در تاریخ ایران جلوه بدهد. این خودخواهی و خودبزرگبینی ذاتی او بود و اگر به خاطرتان باشد در ضمن سخنرانیهای متعددش در مواقعی که تأمین از جهت سیاست خارجی داشت، نیشهایی هم حتی به زمامداران دولتهای خارجی، به آمریکایی و انگلیسی و غیره هم میزد و یک نوع تحقیری هم گاهی دربارهی آنها درضمن صحبتهایش بود.
س- بله. این مسئله را هم کارتر در کتابش به آن اشاره کرده است، همین مسئلهای را که میفرمایید.
ج- بله. این احوال در او بروز میکرد. او خودبزرگبین بود ولی علاوهی بر آن صفت برجسته دیگری داشت و آن اینکه ترسو بود. محمدرضا شاه ترسو بود و در نتیجهی ترسش سوءظن شدید داشت. آنطوری که این دوران سی و پنج ساله سلطنتش نشان میدهد او از قوامالسلطنه میترسید و به همین دلیل با او بر سر مخالفت افتاد و برای ساقط کردن او توطئه چید. از رزمآرا میترسید و به همین دلیل با اینکه نخستوزیر منتخب خودش بود باز مراقب او بود و علیه او تحریکات میکرد و حتی متهم هم شد که شاید در قتل او بیاطلاع و بیدخالت نبوده. از مصدق میترسید و نفرت فوقالعاده داشت و چون علیه او در توطئه اول کودتا موفق نشد از مملکت گریخت. بعد از آن باز زاهدی هم که وسیلهی برگشت او به سلطنت و عامل آن کودتا بود و آن وضعیت را برای او فراهم آورد از در مخالفت درآمد. بعد با دکتر امینی هم به همین ترتیب. بنابراین او با هر فردی خوب یا بد، خادم یا خائن که شخصیت و کفایتی داشت، از در مخالفت برمیآید و در داخلهی دولت و در پارلمان و در مطبوعات به وسائلی که داشت کوشش میکرد که او را ساقط و بلکه متهم و بیاعتبار بکند. در نتیجهی این صفتها محمدرضاشاه متأسفانه تحمل شخصیتهای بااراده و صاحب مسلک و درستکار نداشت. بهتدریج توجه یافته بود که آدمهای درستکار و اصولی به درد فرمانبری او نمیخورند. یکی از دوستان خیلی صمیم من که در دوستی با من صمیمیت داشت، ولی در سیاست جزء دستگاه شاه بود و اسمش را هم همینجا میبرم مرحوم دکتر زنگنه برای من تعریف کرد که یک وقتی به شاه گفته و افرادی را اسم برده فلان و فلان که اینها در جامعه ایران به نادرستی و دزدی و عدم امانت در امور اداری شناخته شدهاند. شاه گفته بود: «همینها به درد من میخورند. اینها در خدمت من بهتر میمانند و به من احتیاج بیشتر دارند». این از صفات او بود که نسبت به آدمهای درستکار و اصولی تحقیر و نفرت داشت.
س- آقای دکتر زنگنه که فرمودید اسم کوچکشان چه بود؟
ج- عبدالحمید زنگنه. و در ضمن محمدرضا شاه تا حد زیادی از دورویی و تذبذب برخوردار بود یعنی با اشخاصی خوشرویی نشان میداد، ولی در واقع از روی حیله و تزویر بود و حقیقت نداشت. همین ترسش و همین سوءظنش باعث میشد که چه در دستگاه اداری دولتی و چه در دستگاه ارتشی و چه در دستگاه امنیتی تقسیم و تجزیه به وجود بیاورد برای اینکه بتوانند کنترل بکند. یعنی دولت را تقسیم کرده بود و در میان دولت افرادی بودند که همیشه با همدیگر رقیب بودند و این رقابت را شاه در میان آنها تحریک میکرد. همینطور در ارتش، ارتش به صورت یک سازمان منضبط مرتب که مثلاً ستاد مرکزی و فرمانده کل ستاد مسئول ارتش باشد یا وزیر جنگ مسئول ارتش باشد یا یک سازمان منضبطی بر همهی ارکان ارتش تسلط داشته باشد نبود، ارتش را به واحدهای تقریباً مستقل و مجزا تقسیم کرده بود. نیروی هوایی جدا، نیروی زمینی جدا، نیروی دریایی جدا و در میان آنها هم بین خود افسران اختلافات و رقابتهایی وجود داشت و شاه با همه آنها خوش و بشهای جداگانهای میکرد که آنها در حال رقابت بمانند. این سیاست از جهاتی در یک زمان ممکن بود به نفع او باشد ولی از جهت این که یکپارچگی حکومت و یکپارچگی دستگاه دفاعی مملکت را تقسیم و تجزیه میکرد فوقالعاده زیانبخش بود و اثر زیانبخش آن هم عاید خود او و هم عاید مملکت شد.
در این زمان همه میدانیم که ساواک در ادارهی مملکت در همهی شئون کشور، در سیاست خارجی، در ارتش، در امور فرهنگی و امور اقتصادی بر همه اینها دست انداخته و به صورت یک سازمان وحشتناک درآمده بود که همهی دستگاهها و همهی مسئولین امور از آن بیمناک و همیشه در حال خوف بودند. در هر وزارتخانه دستگاهی به نام اداره نظارت وجود داشت که اداره ساواک بود. در هر مدرسه یک مأمور ساوک بود. در دانشگاه بهطور علنی و در هر دانشکده مأمورین ساواک بودند، در ارتش هم همینطور. با همهی قدرتی که ساواک در مرکز و در شهرستانها داشت و با جمعیت کثیری که شاید در حدود چهل هزار نفر مأمورین آن در همه جا پراکنده بودند باز هم شاه دستگاههای امنیتی دیگری را در مقابل ساواک قرار داده بود. از آن جمله دستگاه بازرسی خود شاه، از آن جمله دستگاه تأمینات شهربانی و دستگاه رکن دو ستاد ارتش که اینها همه با همدیگر رقابتهایی داشتند و به خود شاه گزارشهای مستقیم میدادند که در اکثر مواقع همدیگر را خنثی میکردند. در زمانی که سپهبد بختیار و پاکروان مسئول ساواک بودند تا حدی کوشش میشد که افراد درست و بیغرض حتیالامکان در آن وارد بکنند که گزارشات نادرست ندهند. بنده به خاطر دارم که یک وقت عدهای از رفقای ما، از دوستان و فعالین جبهه ملی غیر از رهبران آن، بهطور وحشتناکی زندانی شدند، بهطوری که نه تنها دوستان آنها بلکه خانوادههای آنها هم از آنها خبر نداشتند و آنها قریب یک ماه زندانی بودند. بعد از یک ماه که آزاد شدند ما از آنها پرسیدیم و بعضی از افراد آنها به بنده مراجعه کرده و گزارش دادند معلو شد که یک افسری گزارش نادرستی داده بود که در منزل یکی از این اشخاص جلسهای تشکیل شده و در آن جلسه دکتر صدیقی و دکتر سنجابی بودهاند و گفتهاند که با این کیفیت ما کاری نمیتوانیم از پیش ببریم. باید ریشه این سلطنت را قطع کنیم و شاه را نابود کنیم. سازمان ساواک در مقام تحقیق نسبت به این موضوع برآمد و بعد متوجه شد که این گزارش کاملاً جعلی است و آن چنان مجلس اصلاً تشکیل نشده بود و دکتر صدیقی و بنده هم در آنجا وارد نبودهایم. آنوقت خود آنها از در عذرخواهی برآمدند و به ما پیغام فرستادند که وضعیت اینطور بوده و ما عذر میخواهیم. منظور این است که در اوایل کار سعی میشد افسرانی که نسبتاً خوشنام باشند انتخاب بکنند. ولی در زمان قدرت ساواک، یعنی در دوره نصیری و بهخصوص آن عامل فعال و معروفش پرویز ثابتی آنها رعایت هیچ اصولی نمیکردند و هر آدم ماجراجو و مفسد و دورو و دروغگویی که ممکن بود پیدا بکنند در آن دستگاه وارد میکردند و افراد را از دانشجو گرفته تا کارگر کارخانه و کارمند اداره و روحانی و بازاری و افرادی که کم و بیش در سیاست وارد بودند تحت نظر میگرفتند. در این دوران بود که دست به کشتار و تصفیه زدند و عدهی کثیری از افراد را بهطور آشکار در نتیجهی آن محاکمات کذایی یا بهطور مخفی بدون رسیدگی و بدون هیچ گونه محاکمهای به قتل رساندند. نظیر کشتن احمد آرامش در میان پارک شهر، آرامش اولین شخصی بود که در برابر رژیم شاه علنی ایستاد و اعلام جمهوریت کرد. در واقع، تا آنجایی که من به خاطر دارم در این دوران نخستین کسی که رسماً و علناً اعلام جمهوریت کرد، آرامش بود. البته داستان خانم ثابتی هم را شنیدهاید که یک وقت در یک مغازهای مشغول خرید بوده و نگهبانی که همراهش بوده علیه شخصی که در آنجا فقط سؤالی کرده و اعتراضی هم نکرده بود هفتتیر میکشد و او را میکشد و بعد هم با آن قاتل کاری نکردند و هیچ ترتیب اثری ندادند و قتل او بهطور کلی لوث شد.
س- و یا آن گروه جزنی که زندان بودند و آنها را بیرون آوردند و …
ج- بله و به عنوان اینکه فراری هستند به گلوله بستند و آنها را همه کشتند و از بین بردند. خلاصه شاه وقتی که بهتدریج پایگاه خودش را محکم کرد و سیاستهای خارجی هم متوجه شدند که شاه علاقهمند به این است که بدون مزاحم بشود و از طرف دیگر در کشورهای خاورمیانه نهضتهایی به وجود آمده بود از آن جمله نهضت ناصری به وجود آمد، انقلاباتی در عراق صورت گرفت، کودتاهایی در سوریه پشت سر هم به وقوع پیوست و همینطور جنبشی در یمن شد و ناآرامیهایی که در خلیجفارس و نواحی آن بود و مخصوصاً پانعربیسم و ناسیونالیسم عربی که ناصر بر ضد کشورهای غربی دامن میزد، بهخصوص که در این زمان سیاست شوروی تدریجاً نفوذ و رسوخی در میان این نهضتهای عربی، نهضتهای ناسیونالسیم و عربی پیدا کرده بود، نهضت ملیگرایی و پانعربیسم عربها با تمایلات چپی آنها مخلوط همدیگر شده و سازمانهای چریکی هم در آن کشورها به وجود آمده بود که پیشامد ایجاد دولت اسرائیل و آوارگی مردم فلسطین و پناهندگی آنها به کشورهای همسایه موجب آن گردید.
در چنین زمینهی انقلاب و نارضایی قیام و شورش و خرابکاری علیه کشورهای غربی به وسیله رهبران و زعمایی از قبیل ناصر و عبدالکریم قاسم و یاسر عرفات و دیگران دامن زده میشد. در آن زمان به نظر میرسید که به قول آقای کارتر و رئیسجمهور سابق آمریکا ایران جزیره ثبات و شاه ایران نگهبان آن باشد. دولتهای غربی تصور میکردند که شاه ایران تنها قدرتی است که در مقابل این نهضتهای انقلابی میتواند ایستادگی کند و بنابراین همهی آنها تمایل او را به اینکه پادشاه مستقل و آزاد و مستبد و فارغ از هر نوع مزاحمت سازمانهای دموکراسی و پارلمانی باشد، حسن استقبال کردند و زمینه را برای او فراهم آوردند و راه را برای او باز گذاشتند که بتواند یکهتاز میدان سیاست در مملکت ایران و حتی در خاورمیانه باشد، بهخصوص با نفرت و وحشتی که از نهضت دوره مصدق در ایران داشتند و تجدید آن را به هیچ قیمتی نمیپذیرفتند. اینها بهطور کلی موجباتی بود که باعث قدرت شخص شاه و دیکتاتوری او شد. در ابتدای صحبتم بیان کردم که یکی از آثار تعطیل جبهه ملی و از بین رفتن مبارزات علنی و قانونی و آشکار پیدایش مبارزات زیرزمینی و مبارزات مسلحانه بود که اینک مختصراً باید به توضیح آن بپردازم.
در اوانی که ما جبهه ملی داشتیم، در داخل ما جوانهای تندرو و متمایل به چپ بودند. اتفاقاً سازمانهای چریکی که در ایران به وجود آمد، تمام بعد از تعطیل جبهه ملی بود. یعنی کوششی که برای تشکیل جبهه ملی سوم شد به تشکیل یک جبههی واقعی و مؤثری نیانجامید و صورت واقعیت پیدا نکرد، ولی باعث از بین رفتن فعالیت جبههی ملی دوم و مبارزات علنی و قانونی شد و ناچار افرادی که نمیتوانستند مبارزه علنی کنند بهتدریج دست به مبارزات زیرزمینی و مبارزات مسلحانه زدند. در همان مواقع افرادی در داخل ما بودند که کم و بیش ما آنها را میشناختیم. از آن جمله جوانهایی که سازمانهای چریکی را بعداً تشکیل دادند، بعضی از آنها را که به خاطرم هست نام میبرم مانند: علیاصغر بدیعزادگان، مهندس محمد حنیفنژاد، سعید محسن، علی میهندوست و حتی مسعود رجوی. اینها افرادی بودند که در سازمان دانشجویان جبهه ملی فعالیت میکردند و همینها بودند که تشکیل گروه مجاهدین را دادند که از بین آنها مجاهدین خلق به دنبال آنها تشکیل شد و یک گروهی از همین مجاهدین خلق در همان زمان در همان سالهای اول از آنها جدا شدند و تمایلات چپی و مارکسیستی پیدا کردند.
س- گروه پیکار.
ج- بله، بعداً به نام گروه پیکار بودند. و هم در میان اینها بود که یک نفر از سازمان ساواک رخنه پیدا کرده بود و آنها را معرفی کرد و عدهای از آنها را گرفتند و کشتند و بعداً مجداً توانستند یک سازمانی بدهند تا اینکه دو نفر از چهرههای شناخته شده آنها به نام بهرام آرام و تقی شهرام جمع زیادی را دور خودشان جمع کردند و مسلک مارکسیسم لنینیسم را علناً رواج دادند و حتی افرادی از مؤمنین خودشان را مثل مجید شریف واقفی ترور کردند که داستانهای آنها هست و اینها اطلاعاتی بود که ما بعداً پیدا کردیم.
به همین ترتیب بیژن حزنی هم که از بنیانگذاران فدائیان مارکسیستی بود در گروه دانشجویان وابسته به جبهه ملی فعالیت میکرد و در دانشکده حقوق بود و شخصا با من ارتباط داشت. بهطوری که در روز پیش توضیح میدادم از همان زمان این گروهها فعالیتهایی علیه سازمان جبههی ملی داشتند و با وسایلی شروع به ارتباط با مرحوم دکتر مصدق کردند که منجر به آن مکاتبات و آن کیفیات شد که به تعطیل سازمان جبههی ملی انجامید.
س- شما بیژن جزنی را خودتان شخصاً دیده بودید؟
ج- بیژن جزنی اصلاً یکی از شاگردان من بود
س- در دانشکده حقوق؟
ج- بله و من به بیژن جزنی هم حتی علناً گفتم پسر تو که دارای این مسلک و روش هستی، من از این جهت ایرادی بر تو ندارم و هرکس آزاد هست هر نوع مسلکی داشته باشد ولی آیا این درست و صحیح است که کسی مخالف جبههی ملی باشد و مرام مسلکی علیه آن داشته باشد ولی بیاید در سازمان آن وارد بشود و در آنجا علیه جبهه فعالیت بکند. اگر شما به این جبهه عقیده ندارید میتوانید خارج از آن یک جریانی تشکیل بدهید. در این موقع که جبهه ملی فعالیت نداشت، علاوه بر جنبش چریکی که بیان کردم، یک جریان انحرافی دیگری به وجود آمد، یعنی نهضت آزادی که بهطور زیرزمینی فعالیتهایی داشت بعد از آنکه مهندس بازرگان از زندان بیرون آمد و فارغ شد رفقای او در تهران با یکدیگر مرتبط شدند و ارتباطاتی هم به وسیلهی افراد وابسته به خودشان در خارج برقرار کردند. اینجا یک نکتهای هست که نظر شخص من نیست و اتهامی نیست که من وارد بکنم، این حرفی است که خود آقای مهندس بازرگان زده و اقرار کرده و آن ارتباط مستمر آنها در آن زمان با عوامل آمریکایی است. یعنی نمایندگان آنها در آمریکا از قبیل دکتر یزدی و قطبزاده و دیگران با بسیاری ازعوامل آمریکایی و جمعیتهای به اصطلاح طرفدار حقوق بشر آنها و بعضی از محافل دانشگاهی و بعضی از سناتورها و غیره ارتباط پیدا میکردند و خود آنها هم در تهران با سفارت آمریکا و مأمورین آمریکایی مرتبط میشدند و این جریانی است که یک وقت در مقالهای خود بازرگان آن را با تفاخر نوشت و در روزنامههای تهران چاپ شد که ما برای مأمورین آمریکایی که آنوقت به ایران میآمدند، دسته گل میفرستادیم. که بنده در روزنامهی آنوقت و در یکی از سخنرانیهایم به ایشان جواب دادم که ما هزار فکر میکردیم ولی هرگز این فکر را نمیتوانستیم به خود راه بدهیم که آمریکایی که ما او را از عوامل مؤثر کودتای ۱۳۳۲ و برانداختن حکومت دکتر مصدق میدانیم، یک جمعیتی که ادعای مصدقی بودن دارد و در راه آزادی و استقلال ملت ایران کار میکند بهطور محرمانه و مخفیانه با عوامل آن سیاست ارتباط پیدا کند. بنده شخصاً معتقد بوده و هستم که این نوع ارتباطات، برای افراد غیررسمی، برای اشخاصی که مسئول امور حکومت نیستند، ناروا و زیانبخش است زیرا که دولتهای قدرتمند جهانمدارا دارای سیاستها و روشهایی هستند که آن سیاست و آن روشها و آن عواملی را که غیر از آن افراد دارند، ظاهر و برملا نمیکنند، دست خودشان را باز نمیکنند و برعکس میخواهند از اشخاصی که با آنها مرتبط میشوند، استفاده کنند و اطلاعات بگیرند یا اینکه آنها را به کارهایی وادارند. برفرض اینکه هیچگونه سوء نیتی در این ارتباطات نباشد، و من دراینباره نمیخواهم مهندس بازرگان را متهم به سوءنیت و خیانت کنم، ولی میگویم بر فرض اینکه هیچگونه سوءنیتی نباشد، نفس ارتباط و نفس همدم شدن با سیاستهای خارجی به خودی خود یک نوع تعهد همکاری برای زمان بعد به وجود میآورد که فوقالعاده زیانبخش و بیمورد است. به همین دلیل، بنا بر روش مرحوم دکتر مصدق، بنابر روشی که برای ما در واقع میراث دکتر مصدق است، بنده تا آنجایی که اطلاع دارم هیچیک از عناصر اصیل جبههی ملی هیچگاه با دستگاهها و عوامل سیاست خارجی در این مدت ۱۵ ساله ارتباط نداشتیم، بهطوری که در یکی از همین مصاحبهها بیان کردم در دوران جبههی ملی دوم که ما فعالیت علنی داشتیم، بعضی از افراد سفارت آمریکا به دیدن ما، نه من تنها، به دیدن بعضی از افراد دیگری آمدند و ما بهطور آشکار نظریات و عقاید خودمان را به آنها میگفتیم. ولی در این مدت پانزده، شانزده سالهی بعدی، ارتباط ما با آنها به کلی قطع شده بود جز در آخرین روزهای انقلاب در زمانی که حکومت دکتر بختیار بر سر کار بود، یک نفر از مأمورین سفارت آمریکا به دیدن من آمد برای اینکه از ما بخواهند و خواهش کنند که با حکومت بختیار موافقت کنیم. من گفتم چنین موافقتی برای ما غیرممکن است. حالا بنده نمیدانم اسناد ارتباطات اشخاص با سفارت آمریکا که میگویند درآمده است راجع به من چیزی در آنها هست یا نیست؟ بنده خیال میکنم اگر یک نیت صادقانه در این کار بوده باشد، در آنجا کاملاً روشن خواهد بود که هر کسی چه نقشی داشته، کی پاک بوده و کی نبوده است.
س- مثلاً یکی از مسائلش همین مسئلهای است که گویا یکی از مأمورین آمریکایی که من الان اسمش یادم نیست، آمده بود حضور شما و راجع به روابط جبههی ملی و دولت سؤال کرده بود و شما فرموده بودید که ما مخالف سلطنت مشروطه نیستیم و اگر سازمان امنیت مایل هست میتواند یک مأمور بفرستد که در جلسات ما شرکت بکند و حرفهای ما را درست و واقعبینانه گزارش بدهد به جای اینکه یک مشت دروغ و دغل از قول ما بسازد و گزارش بدهد.
ج- کاملاً درست است. این را من در زمان جبهه ملی دوم گفتهام. در همان سالهای ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۲.
س- آن کتاب را تا آنجایی که من مطالعه کردم دو موضوع در آنجا کاملاً روشن است. یکی اینکه هرکدام از اینها با شما تماس گرفتند و پیش شما آمدند و سؤال کردند شما به این مسئله تکیه کردید که جبههی ملی به قانون اساسی و سلطنت مشروطه اعتقاد دارد و شاه میبایستی سلطنت کند نه حکومت. دیگر اینکه جبههی ملی یک جمعیت علنی و مبارزهی آن قانونی است.
ج- بله . همین است ولی ایا آن کسانی که این اسناد سفارت را منتشرکردهاند دربارهی ارتباطات نهضت آزادی و عوامل آن که در خارج بودند چیزی منتشر کرداند یا خیر؟ بعداً من، شاید بعدازظهر امروز یا فردا، توضیح میدهم زیرا دلایل دیگری در اینباره دارم که آنها در این مدت کاملاً و بهطور مرتب با خارجیها ارتباط داشتهاند.
اکنون موقع آن فرا رسیده است که دربارهی آغاز مبارزهی روحانیت و توسعهی آن صحبت کنیم. یکی دیگر از آثار در واقع تعطیل جبههی ملی همین بود که زمینهی مبارزهی سیاسی علنی خالی شد و مبارزات از طریق دیگر یا به صورت مبارزات زیرزمینی مسلحانه یا مبارزهی مستقل روحانیون به راه افتاد. در سال ۱۳۴۲، بعد از جریان کنگرهی ملی در ماه خرداد که ما هنوز در زندان بودیم حادثهی معروف شورش تهران صورت گرفت که روحانیت منشاء آن بود و آیتالله خمینی به آن آلودگی پیدا کرد و گرفتار شد. عدهی کثیری از روحانیون هم زندانی شدند. در آن زمان آنها با اصلاحاتی که شاه عنوان میکرد مثل اصلاحات ارضی و حق رأی زنان مخالفت میکردند. در سال بعد هم قانونی از مجلس گذشت که به مستشاران آمریکایی که در خدمت ارتش ایران بودند مصونیت میداد که در صورتی که آنها در ایران مرتکب جرم و جنایتی بشوند، دادگاههای ایران نتوانند به جرایم آنها رسیدگی کنند. طبیعی است این قانون به صورتی کاپیتولاسیون را احیاء میکرد. در آن زمان جبهه ملی وجود نداشت و آن جبهه ملی سوم که میبایستی تشکیل شده باشد معلوم نبود در این موضوع چه روشی و اقدامی در پیش گرفت. بنده عملی در اینباره نشنیدم که از ناحیه آنها صورت گرفته باشد.
س- جبهه ملی سوم فقط در مرحله اسم بود و هیچوقت تشکیل نشد.
ج- هیچوقت. با اینکه این یک قانون صریح ضدحاکمیت قضائی مملکت ایران بود از ناحیه جمعیتهای سیاسی آنوقت که قاعدتاً میبایستی خود را نشان بدهند و اعتراض بکنند اقدامی به عمل نیامد ولی آقای خمینی به حق در آنموقع به شدت به این موضوع اعتراض کرد و آن را برگشت ایران به نظام کاپیتولاسیون معرفی نمود و همان باعث شد که وی مجدداً دستگیر و زندانی بشود.
روایتکننده: آقای دکتر کریم سنجابی
تاریخ مصاحبه: بیستم اکتبر ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهر چیکو- ایالت کالیفرنیا
مصاحبهکننده: ضیاءالله صدقی
نوار شماره: ۲۲
بر اثر اقداماتی که از ناحیهی روحانیون عالی مقام به عمل آمد و وی را نیز از مراجع تقلید خواندند، دولت از محاکمهی وی منصرف شد و او را به ترکیه تبعید کرد و پس از مدتی به نجف اشرف رفت. در قم و نجف فعالیت روحانیون بهتدریج وسعت پیدا کرد، شبکهی مساجد به هم مرتبط شد و در همین زمان بود که دکتر شریعتی نیز ظاهر و حسینیه ارشاد تشکیل شد که نقش فوقالعاده مؤثری در جذب جوانان و دانشگاهیان به افکار انقلابی و افکار دینی و به اصطلاح امروزی التقاط معتقدات ایمانی با مسلک سیاسی انقلابی داشت.
س- ایشان هم سابقاً عضو جبههی ملی دوم بود.
ج- در دورهی دانشآموزیاش جزو جوانهای جبههی ملی خراسان بود و پدر بزرگوارش از دوستان و مرتبطین ما بودند و همچنین آقای طاهر احمدزاده از افراد جبهه ملی و عضو کنگره بود که بعداً فرزندان او نیز وارد جریان فدائیان اسلام شدند و به آن کیفیت از بین رفتند و خود احمدزاده هم به زندان و آن گرفتاریهای طولانی زمان شاه دچار شد و بعداً هم در این دوره مجدداً گرفتار مزاحمتهای حکومت آقای خمینی شده است.
خلاصه آنکه شریعتی و احمدزاده آنوقت جزو وابستگان جبهه ملی بودند. جوانان دانشگاهی وقتی که از فعالیت سیاسی علنی بازداشته شدند، مسئله دین و توجه به دین برای آنها پناهگاهی شده بود. اجتماعات دینی مراکزی بود که آنها را به خودش میکشید، بهخصوص بیان فوقالعاده جاذب و رمانتیک دینی- عرفانی- سیاسی شریعتی که واقعاً گیرنده بود و یک هیجان و حرکت در این طبقه به وجود آورد. ولی برخلاف آنچه که امروز به آن تظاهر میشود، شریعتی کاملاً مورد پسند علما و روحانیون صاحب مسند و صاحب مقام نبود. آنها او را به صورت یک شخص غیراصیل و غیرروحانی که در مسائل مربوط به روحانیت و دین مداخله میکند، تلقی میکردند و به آن نظر به او مینگریستند و حتی عدهای از آنها در مقام تخطئهی او برآمدند. چنان که در همین زمان انقلاب بود که مرحوم مطهری و آقای بازرگان مشترکاً اعلامیهای صادر کردند و با عبارات ملایم دکتر شریعتی را تخطئه کردند به این مضمون که او بعضی نظریات انحرافی یا مطالعات عجولانه و غیرکافی نسبت به امور دینی داشته است. به هر حال، مسئلهی حسینیهی ارشاد و ایجاد آن و آقای شریعتی هم یکی از آن مسائلی است که کم و بیش پردهی ابهامی دربارهی آن هست که در تاریخ بعدی ایران باید روشن شود. هرچه هست، جوانان در آن زمان علاقهی شدیدی نسبت به او داشتند. آنهایی که جزء مجاهدین و آزاد بودند و همچنین جوانانی که تمایلات چپی داشتند در سخنرانیهای مرحوم شریعتی شرکت میکردند و این هیجان در داخل مملکت اوج میگرفت تا اینکه دکتر شریعتی چندین بار گرفتار و آزاد شد و بالاخره ناچار به خارج مهاجرت کرد و در آنجا با مرگ نابهنگام او، ضایعهی بزرگی حاصل شد. در همین زمانها کانونهای اختلاف و تشنجی هم در داخل روحانیت دیده میشد که نشانهی حیات و تحرک آن بود. روحانیت در دستههای مختلف و با عقاید مختلف با یکدیگر اختلافاتی داشتند. از آن زمان این دستهای که امروزه معروف به حجتیه است، به وجود آمد. یک عده از افراد روحانی با پیروان متعصب آنها علیه عده دیگری از روحانیون مثل دشمن مبارزه میکردند و به ناگهان، بهطوری که اطلاع دارید، خبردار شدیم که روحانی معروفی به نام آیتالله شمسآبادی به وسیلهی یک نفر دیگر از وابستگان به روحانیت به نام سیدمهدی هاشمی که از منسوبین آیتالله منتظری بود، به قتل رسیده است و اینها بر سر مسائل ظاهراً کوچک و عجیب مذهبی مثلاً راجع به ترتیب شهادت امام حسین و آن کتابی که راجع به شهادت امام حسین نوشته شده بود، با یکدیگر اختلافات خونین داشتند. در همان زمان بعضی از منسوبان یک طرف دعوی به بنده مراجعه کردند که در موضوع پیشامد آن قتل بین آنها میانجیگری کنم که منجر به اعدام افرادی در جریان دادگستری و توسعهی عناد بین برادران دینی نشود.
همچنین در میان طبقه روشنفکر غیرروحانی اشخاصی پیدا میشدند که جنبههای مذهبی نشان میدادند. شخصی که از این حیث خیلی نامدار و مورد توجه بود آل احمد بود که کتابی به نام غربزدگی نوشت که در آن کتاب علاقه به دستاوردهای غرب و اصول دموکراسی و آزادی و حکومت پارلمانی و مشروطیت که از غرب استفاده شده و تعلیم و تربیت و افکاری را که از مسلکها و بینشهای غربی گرفته شده مورد انتقاد قرار داد. این نوع گرایش هم که واکنش رنج و محرومیت طبقهی روشنفکر است در جمع کثیری انعکاس مییافت و نوشتههای او مورد توجه قرار میگرفت. این از خصوصیات دوران دیکتاتوری است که در زمان اختناق و محرومیت و مصیبت مردم به دین رجوع میکنند و به امور عرفانی و روحانی و مافوقطبیعه متوجه میشوند تا آن جریانها و فشارهای طبیعی و عادی را که موجب رنج و زحمت و محرومیت و ناکامی آنها است، به وسیلهی آن توسلات و تعلقات جبران کنند.
س- این تمایل و این گرایش به طرف مذهب آیا واقعاً به خاطر این بود که این مردم مذهبی شده بودند و یا اینکه آگاهی به حقانیت مذهب پیدا کرده بودند؟ یا نه، مذهب را به اصطلاح وسیلهای دیده بودند برای به حرکت درآوردن تودههای مردم علیه رژیم؟
ج- در ایران و در این زمان چند طبقهی مختلف نسبت به مذهب نظر داشتند. یکی خود روحانیون بودند که به نقش خودشان توجه داشتند و از اینکه در دورهی شاه و دوره دیکتاتوری پدر شاه قدرت و اثر از آنها سلب شده و تأثیری در امور مملکتی و سیاسی نداشتند و حتی روحانیون عادی از ورود به مشاغل فرهنگی و اداری و وسیله تأمین معاش عادی محروم بودند، رنج میبردند و با توجه به اینکه براساس مذهب شیعه علمای بزرگ و مراجع تقلید خودشان را جانشینان امام و ذیحق در این میدانند که در تمام مسائل اجتماعی و حکومتی مملکت صاحبنظر و ولایت باشند، این هیجان و این حرکت و این نهضت در داخل روحانیون برای تغییر جامعهی ایران براساس مذهب پیدا شده بود. ضمناً بر اثر تحولات اجتماعی و اقتصادی ایران سطح بینش روحانیون بالا آمده، عدهای از آنها به زبانهای خارجی آشنا شده و بعضی از آنها حتی تحصیلات عالیهای هم در خارج و داخل ایران کرده بودند.
س- مثل آقای بهشتی؟
ج- بله. علاوه براین، در این مدت کتابهای مختلفی در ایران منتشر شده بود چه از ناحیهی خود آنها و چه از ناحیه افرادی که در سیاست وارد بودند و از مسلکهای غربی مطالبی را مورد بحث قرار داده بودند که مورد مطالعهی بعضی از روحانیون هم قرار گرفته بود. آنها در عین حال که با همان روش دینی و مذهبی در مقام معارضه با دستگاه استبدادی برمیآمدند از آن افکار و عقاید چپی که آن هم محصول غرب و به اصطلاح آنها غربزدگی است، بهره میگرفتند. مرحوم مطهری خیلی از همین افکار استفاده کرد و در بعضی از کتابهایش، مخصوصاً مسائل اقتصادی ایران را مورد توجه قرار داد و در بسیاری از موارد بیان میکند که فقه ما کافی برای مسائل اقتصادی و اجتماعی که امروز به وجود آمده، نیست. همین مطهری که این همه در ابتدای انقلاب مورد توجه روحانیون قرار داشت و خود آقای خمینی او را شاگرد عزیز و دستپروردهی خودش میدانست، حالا بهطوری که از روزنامهها و جراید میخوانیم بعضی از کتابهای او را تحریم کرده و از انتشارش جلوگیری میکنند. اینها روحانیون بودند، اما دستهی بزرگ دیگر که گرایشهای مذهبی نشان میدادند، جوانانی بودند که چون فعالیت سیاسی و مجال تظاهرات سیاسی نداشتند و چون مرحوم شریعتی به عنوان دین و به عنوان موعظه دینی در مساجد و در حسینیهها ظاهر میشد و در این محلها از امور سیاسی و از مسائل جدید فلسفی بحث میکرد و امور مذهبی و دینی و مجاهدات دینی را به صورت عرفانی و به صورت رمانتیک و هیجانی مورد بحث قرار میداد، جوانها هم به سمت او میرفتند. در این ضمن که افکار چپی هم از مجاری مختلف رخنه کرده بود، بهطور طبیعی از همهی جوانب کوشش میشد که التقاطی بین مسلک دیالکتیکی با آئین اسلام و بهخصوص با مذهب شیعه به وجود بیاورند. یک عده هم اینطور بودند.
دستهی دیگری که سیاسیون ملی یا آنهایی که معتقد به روش جبههی ملی بودند، نظر دیگری دربارهی روحانیت و دربارهی دین داشتند. بنده این مطلب را بهطور خلاصه در زمانی که بی.بی.سی لندن با من در پاریس مصاحبه کرد بیان کردم و توضیح دادم که هویت ملت ایران از دو عنصر مرکب است. یکی ایرانیت با سابقهی دیرینش، با تاریخی و با اساطیرش حتی با شاهنامهاش و پهلوانان شاهنامهاش و ادبیاتش و غیره و غیره و یکی هم اسلامیتش است و ما به عنوان ایرانی به این دو عنصر هر دو احترام میگذاریم و پایبند هستیم به دیانت اعتقاد داریم و به رهبران دینی هم بالطبع احترام داریم و دربارهی حکومت اسلامی هم که سؤال شد، جواب دادم که طبیعی است در جامعهای که نودوپنج یا نودونه درصد آن مسلمان باشند، وقتی حکومتی با رأی و ارادهی مردم بر سر کار آمد، طبعاً یک حکومت اسلامی خواهد بود، یک حکومت ایرانی اسلامی خواهد بود و در این حکومت روحانیون هم مقام محترم خود را خواهند داشت و چون در مبارزات گذشتهی ایران از اواخر پادشاهان قاجار از زمان ماجرای انحصار تنباکو و در دورهی نهضت مشروطیت و بعد در نهضت زمان مصدق روحانیت یا بعضی از عناصر روحانیت عامل بسیار مؤثر بودند در عین اینکه همواره یک عده دیگر از آنها برعکس عوامل مخالف و عوامل مرتجع ضدنهضت و ضدانقلاب بودند اما افراد برجستهی آنها که از نهضتهای ملی و از آزادیخواهی و استقلالطلبی مردم ایران پشتیبانی میکردند، مورد توجه عامه قرار میگرفتند و در حصول پیروزی مؤثر میشدند.
در این موقع هم که ما در مبارزه با نظام استبدادی شاه بودیم، میخواستیم از روحانیت استفاده بکنیم و از اینکه آنها در این مبارزه شرکت دارند و شرکت میکنند حسن استقبال میکردیم. طبیعی است علاوه بر ما، بازار همیشه پایگاه عمده روحانیت بوده و بازاریها نیز تکیهگاهی در میان روحانیت داشتهاند، چنان که میدانید علمای مختلف شهر در بازار منزل دارند و مساجد زیادی در توی بازار هست و بازاریها دائماً مرتبط با پیشنمازها و مجتهدها و علما محلات بوده و هستند و به این کیفیت در این نهضت که بازاریها هم شرکت داشتند، آنها هم دنبالهروی و پیروی از روحانیت میکردند. این عوامل مختلف یعنی خود روحانیون، بازاریها از جهتی، دانشجویان و روشنفکران، به طریقی و رهبران ملی و سیاسی به ترتیبی که بیان کردم در این مبارزه همراهی و همقدمی با یکدیگر داشتند.
س- یعنی تا آنجایی که من آشنایی با آل احمد داشتم، تصور من این بود که آل احمد فکر میکرد از آنجایی که ما به عنوان یک ملت واحد با همدیگر در واقع آن ارتباطی را که یک ملتی بایستی با همدیگر داشته باشند، نداریم. مثلاً فرض بفرمایید که بنده اگر بروم آذربایجان یک کلمه آذربایجانی را نمیفهم، مثل اینکه رفتهام توی یک مملکت غریب یا اگر بروم به کردستان یا بلوچستان و همینطور بعضی جاهای دیگر. بنابراین، یک عنصر و عامل متحدکنندهای در واقع بین تمام افراد ملت ایران نیست. و برعکس از مذهب میشود به عنوان یک عامل متحدکننده استفاده کرد برای مبارزه با حکومتی که دستنشانده بیگانگان است. در واقع به خاطر این قضیه بود و این حساب بود که این تمایل به جانب مذهب پیدا شد.
ج- البته مذهب به این کیفیت مؤثر بوده و همیشه هم این موضوع مورد توجه سیاسیون آزادیخواه و استقلالطلب ایران بوده است. ولی این عامل به این کیفیت هم که شما بیان کردید و نظر آل احمد و اشخاص دیگر ممکن است بوده باشد کاملاً مؤثر و منطبق بر واقعیت نیست. یعنی آنچه ایرانی را به ایرانیت جمع میکند، تنها مذهب نمیتواند باشد بلکه از بعضی جهات مذهب ممکن است عامل اختلاف باشد. برای اینکه در ایران یک اقلیت خیلی قوی و قومی حتی سنی مذهب وجود دارد. یک قسمت بزرگ از مردم کردستان سنی مذهب هستند و سنیها در باطن دلشان از شیعهها ناراضی هستند و شیعهها را در واقع مسلمان صحیح نمیدانند و آنها را، اگر آزاد باشند، رافضی میخوانند یعنی خارج از اسلام. نه تنها کردستان اینطور است، بلکه بلوچستان هم همینطور است. در جنوب فارس و خراسان هم عدهای وجود دارد. همچنین در گرگان ترکمنها که یک اقلیت قومی هستند، مذهب تسنن دارند و همینطور در بعضی مناطق دیگر. بنابراین، عامل دینی اگر به سمت انحصار مذهب تشیع برود، به جای اینکه عامل وحدت باشد، ممکن است عامل اختلاف بشود. الان در مناطقی که آقایان روحانی فشار بر گروههایی از مردم کرد و غیرکرد ایران میآورند که پیرو مذهب یا طریقهی عرفانی اهل حق هستند که آنها را علی اللهی میخوانند و میخواهند به زور و به فشار آنها را وادار به مذهب تشیع بکنند. ممکن است با تصادماتی برخورد و ایجاد نارضایتیهای عظیمی بکنند و حال اینکه این مردم جمعیت کثیری قریب چندصدهزار و شاید یک میلیون نفر و از وطندوستان اصیل ایرانی هستند. اما در نظام دولتی دموکراتیک که متکی بر اصل ملیت باشد، مذاهب آزاد و محترم هستند و اسلامیت به معنای عام نه به معنای خاص مذهب مانند ایرانیت عامل وحدت میشود. اگر از بنده بپرسند در این جنگی که بر ایران تحمیل شده چه عاملی بیشتر باعث مقاومت مردم ایران در مقابل تجاوز عراق شده، بنده میگویم عامل وطندوستی بیشتر مؤثر بوده است.
س- یعنی عامل ایرانیت؟
ج- بله. عامل ایرانیت بیشتر مؤثر بوده است.
س- آقای دکتر سنجابی، من زمانی شنیدم ولی خودم شخصاً آن را نخواندهام یا به گوش خودم از شما نشنیدم، ولی از دیگران شنیدم که در یک مصاحبهای یا یک مقالهای همان زمان بعد از انقلاب یا همزمان انقلاب، شما فرمودید که برای ما ایرانیها اسلامیت بر ایرانیت برتری دارد و مقدم است. آیا این موضوع حقیقت دارد؟
ج- به هیچوجه من چنین صحبتی نکردهام. من گفتم اسلامیت و ایرانیت دو رکن اصلی هویت ملی ایران هستند.
س- ولی نه اینکه اسلامیت مقدم بر ایرانیت است؟
ج- به هیچوجه. هیچکدام را مقدم بر دیگری نکردهام.
بله با این کیفیات زمینهی نارضایی در ممکلت وسعت پیدا کرده و سازمانهای اداری در انجام وظایفشان سردرگم شده بودند. احزابی که از طرف دولت تشکیل شده بود بیاثر بودند، شاه ابتدا دو حزب ملیون و مردم را به وجود آورد و بعد آنها را برهم زد و حزب واحد رستاخیز را به وجود آورد که دبیرکلی آن را ابتدا به هویدا واگذار کرد و آن جمله معروف را گفت: «هویدا میتواند هر دوی این مسئولیت یعنی نخستوزیری و دبیرکلی حزب را بر عهده بگیرد و هنوز منفجر نشود». بعد از هویدا که جمشید آموزگار نخستوزیر شد، دبیرکلی حزب را به محمد باهری دادند. باهری کسی بود که سابقهی عضویت حزب توده را داشت و سوابق او را همه خوب میدانستند. او از بستگان شخص علم بود و علم هم از وابستگان شناخته شده یک سیاست خارجی دیگری که خود باهری هم از همان موقع وابسته به همان سیاست بود.
س- منظور شما سیاست انگلستان است؟
ج- بله. ولی باهری در عین حال مردی است باهوش، درس خوب خوانده، شاگرد خود من در دانشکده حقوق بود و من خوب به خاطر دارم که از دانشجویان بسیار برجسته بود. حراف است، سخنگو است، نویسنده است و فعال در کارش و موقعی که دبیرکل حزب رستاخیز شد با سوابق تشکیلاتی که در حزب توده داشت دست به فعالیت شدیدی زد و کوشش کرد که موجودیت مؤثری به آن حزب بدهد و حال اینکه بیش از او با آن کیفیتی که شاه اعلام کرده بود که همه باید در این حزب وارد بشوند و هرکس نخواهد در آن وارد بشود یا باید به خارج برود و یا هیچ توقعی نداشته باشد که در ایران صاحب مقام و شغل و مزیتی بشود. با این بیان غیرانسانی و غیرقانونی شاه پیدا بود که این حزب یک حزب الزامی و اجباری است. از حقوقبگیران دولت شروع کردند. وزرا و رؤسای سازمانها و دانشگاهها به خود حق دادند که پیوستگی همه اعضای خود را یکپارچه اعلام کنند. اسامی همه کارگران و کارمندان دولتی را که ممر معاششان تنها حقوق بود، بیآنکه کوچکترین علاقهای و کوچکترین فعالیت حزبی داشته باشند، در دفاتر حزبی ثبت و اینطور عنوان کردند که در حدود چندصدهزار و یا چندین میلیون نفر عضو آن شدهاند. این عمل و این گفتار جنونآمیز شاه، اثر بسیار نامطلوبی خیلی بیش از احزاب ساختگی پیشین ایران نوین و ملیون و مردم در جامعه ایران به وجود آورد. چون مفهوم آن انحصار مطلق بود. یعنی هر کس باید یا در این حزب وارد شود یا از مملکت خارج شود و یا به زندان برود.
س- مهمتر از این، این مسئله نبود آقای دکتر سنجابی که خود شخص شاه که مطابق قانون اساسی میبایستی یک مقام غیرمسئول باشد به صورت رهبر یک حزب سیاسی ظاهر شده بود؟
ج- چرا و این یک عمل به کلی مخالف قانون اساسی بود و غیرقابل قبول و فقط خودبزرگبینی شاه باعث شده بود که همهی مردم ایران را رعیت و دنبالهرو و جاننثار و چاکر خودش بداند و اگر چنین نباشد ایرانی نیستند و حق زندگی و حق هیچگونه استفادهای از امتیازات ایرانیت ندارند و این به کلی برخلاف قانون اساسی و حتی برخلاف اصل انسانیت بود.
موقعی که باهری به دبیرکلی حزب انتخاب شد، شروع به فعالیت کرد و یک عدهای از دوستان و آشنایان خودش را، آنهایی که فعالیت سیاسی و قوه تشکیلاتی بهتری داشتند، وارد کرد و میخواست حزب مؤثری در مقابل دولت و مخصوصاً در مقابل آموزگار که رئیس دولت بود درست کند. ولی در این کار موفق نشد. آموزگار به شاه شکایت کرد و مجدداً دبیرکلی حزب را به خود آموزگار دادند. از آن پس حزب صورت رسوائی پیدا کرد و اثر وجودی خود را به کلی از دست داد.
س- آقای دکتر شما اطلاع دارید که این فکر را اصولاً شاه از کجا آورد و یا چه اشخاصی در شاه به وجود آوردند که متوسل به سیستم یک حزبی بشود؟ شاهی که خودش در کتاب «مأموریت برای وطنم» صحبت کرده بود که اصولاً حکومتهای تکحزبی حکومتهای دیکتاتوری هستند و چنین نوع حکومتی را کوبیده بود متوسل به سیستم تکحزبی شد.
ج- بله. از اینگونه تناقضات و (؟) در افکار شاه و در نوشتهها منسوب به او خیلی زیاد است. عالب نوشتهها قلم دیگری است که او به اسم خودش منتشر میکرد. چون یکی دیگر از خصوصیات او هم سرقت افکار و حتی اصطلاحات دیگران بود. در سالهای اول بعد از کودتای ۱۳۳۲ و سقوط حکومت ملی مصدق تظاهر به جانبداری از قانون اساسی و دموکراسی لازمهی تبلیغات شاه بود این بود که او در آن کتابش علنی و آشکار نوشت که در نظام حکومتی ایران احزاب باید آزاد و متنوع باشند اما باطن ضمیر او غیر از این بود، شاه مدتی که در اروپا تحصیل میکرد یعنی در دوران نوبالغی که سالهای جلب عقاید و گرایشهای مسلکی است اوج قدرت فاشیسم در اروپا بود. از یکطرف موسولینی و از طرف دیگر هیتلر ظاهر شده بودند با آن زرق و برق و قدرت و تظاهرات خیرهکننده و باتوجه به اینکه فاشیسم در مقابل کمونیسم و دموکراسی به وجود آمده بود و شاه نسبت به هر دوی اینها نفرت داشت بالطبع متمایل به فاشیسم بود. معروف است که در همان اوایل جوانیاش که به ایران برگشت یکی از عناصری بود که در پدرش برای تمایلات نسبت به آلمانها و هیتلر مؤثر بود.
س- آنموقع خیلی جوان بود آقای دکتر.
ج- بله. خیلی جوان و نورس بود، ولی آن تبلیغات و تظاهرات فاشیسم که اروپا رواج داشت در ذهن او بسیار مؤثر شده بود. میدانید که تبلیغات فاشیسم حتی در فرانسه هم اثر کرده بود. بنده به خاطر دارم که عدهای از افراد عضو حزب سوسیالیست فرانسه هم برگشتند و گرایشهای فاشیستی پیدا کردند. در بسیاری از کشورها پیشرفتهای ممتد و مستمر هیتلر مؤثر واقع میشد. محمدرضا شاه هم که در آن زمان در اروپا بود تحت تأثیر این تبلیغات و تظاهرات قرار گرفته بود. علاوه بر این، خصوصیت سلاطین مخصوصاً سلاطین مشرق زمین است که خود را مافوق همهی افراد تصور میکنند. مستبد میخواهد به هر ترتیب شده مردم را پشت سر خودش قرار بدهد. چون در حکومتهای معاصر داشتن حزب و داشتن مسلک معمول و متداول بود او هم میخواست دو حزب پشت سر خودش قرار بدهد که به ظاهر هم اقلیت و اکثریت باشد.. بعد چون دید که آنها با همدیگر نمیسازند و تشنجات و اختلافاتی پیش آورند که باعث مزاحمت او میشوند، آنها را هم از بین برد و به صورت یک حزب واحد درآورد، یک حزب واحد که اجباری و صوری و بیاثر باشد. تمام این جریانات در مملکت ما متأسفانه ناشی از خودخواهی و خودپسندی شخص خود شاه بود. شاه از امکانات خیلی وسیعی میتوانست استفاده کند. علاوه بر اینکه سیاستهای خارجی در مقابل او مزاحمتی به وجود نمیآوردند. شورویها با دولت ایران همراهی و همکاری داشتند، شاه به دیدار آنها رفت. خواهر شاه را روسها چندین بار با احترام و تجلیل دعوت کردند. قراردادهای متعدد با ایران بستند از آن جمله قرارداد فروش گاز به شوروی، تجارت وسیع واردات و صادرات به روسیه، بعد هم از حزب توده ظاهراً اثر و آثاری نمانده و فقط چریکها بودند که دست به مبارزات چریکی پراکنده میزدند و نتیجه عمل آنها فقط کشتن یک عده از مستشاران آمریکایی و چند نفر از وابستگان ساواک بود. سیاستهای غربی هم چه آمریکا، چه انگلیس و چه کشورهای دیگر نظیر آلمان و فرانسه و غیره قبول کرده و تن به این ترتیب داده بودند که شاه یک عامل مؤثر در خاورمیانه هست و شخصیتی است قوی و قدرتمند که در مملکت ایران امنیتی به وجود آورده و در خاورمیانه پایگاه مهم ثبات و امنیت شده است. بهویژه بعد از سال ۱۹۷۰ که انگلیسها نیروهای خودشان را از شرق کانال سوئز فراخواندند ودر آن منطقه خلاءای از لحاظ قدرت پیدا شده بود. در این مدت، دستگاه شاه نفوذ فوقالعاده زیاد در امارات خلیج داشت، در عربستان سعودی داشت، در کویت داشت. اختلاف عمدهی او با عراق بود که در آن موضوع آمریکاییها هم با نظر شاه موافقت و از کردها حمایت کردند و مبالغ قابل توجهی پول و اسلحه به کردهای ملامصطفی دادند، بعد در آخر شاه هم از این عملی که ابتدا به نام طرفداری از کرد و از قوم آریا نشان میداد منصرف شد و یک مرتبه کردهای بدبخت را رها کرد. در آن زمان نفوذ شاه در کردهای عراق فوقالعاده زیاد بود و بنده خبر داشتم که در خانوادههای کرد عراق از شاه ایران به نیکی یاد میکردند و خیلی امید به او بسته بودند. شاید قریب صد و پنجاه هزار کرد عراقی مهاجر و آواره در ایران شدند. ولی یک مرتبه که آن قرارداد الجزیره …
س- کنفرانس رباط.
ج- بله. آن قرارداد را با عراق بست، کردها را رها کرد و آن بدبختهایی که به ایران آمده بودند، آواره و سرگردان شدند و بالاخره به نابودی ملامصطفی و سازمان و منجر شد. به این ترتیب، سیاستهای خارجی و دولتهای خارجی کمال تقویت را از شاه داشتند و شاه هم تمام فکرش این بود که ارتش ایران را قوی کند و روزبهروز در حال توسعهی ارتش بود. در زمان حکومتهای دموکرات آمریکا مخصوصاً در دوران کندی دربارهی سلاحهایی که ایران میخواست خریداری کند، خیلی مقاومت میشد و همینطور دربارهی توسعهای که دولت ایران میخواست به تشکیلات ارتش بدهد. ولی شاه در اینباره پافشاری کرد و با آشفتگیهایی که در نواحی کشورهای عربی پیدا شد و بعد هم با جنگی که در بین پاکستان و هندوستان پیش آمد و منتهی به تجزیه پاکستان به دو قسمت شد، آمریکاییها هم به تقاضاهای شاه برای افزایش نیروی ارتش تسلیم شدند. شاه در آن زمان که پاکستان تجزیه شد اظهار کرد که خوب اهمیت این پیمان سنتو که برای حمایت از این کشورها بود معلوم شد که کاملاً بیاثر است و بنابراین ما باید در فکر دفاع خودمان باشیم. پیشامدهایی هم که در کشورهای عربی میشد، خواستههای او را تأیید میکرد. با رفتن حکومتهای دموکرات در آمریکا و بر سر کار آمدن حکومت حزب جمهوریخواهان و مخصوصاً شخص نیکسون آمریکا به کلی تسلیم نظر شاه شد و به موجب تئوری نیکسون قبول کرد که شاه هر نوع اسلحهای که میخواهد و به هر مقداری که بخواهد و از هر قسم اسلحهای که بخواهد میتواند خریداری کند و برای او مانع و محدودیتی نباشد. در این موقع بود که سیل فروشندگان و دلالان اسلحه به ایران سرازیر شد و شاید عده افراد آمریکایی که به ایران وارد شده بودند، قریب چهل هزار نفر و یا بیشتر بودند.
س- بیشتر بودند. خود کارتر میگفت که هشتادهزار نفر در ایران هستند.
ج- که آنها به نمایندگی از طرف کمپانیهای مختلف دائماً با دلالهای ایران و با واسطههای ایرانی و با ارتشبد طوفانیان مسئول خرید این اسلحهها در مذاکره بودند. در واقع آنها این سلاحها را به زمین ریختند، بدون اینکه معلوم باشد که ترتیب استفاده از آنها و ترتیب ارتباط آنها و ترتیب قطعات یدکی آنها چیست. علاوه بر این، ایران از یک موقعیت دیگری استفاده کرد و آن وضع پولی بود. در نتیجه ملی شدن صنعت نفت و قراردادهایی که با کمپانیهای مختلف بستند و تغییراتی که در وضع کنسرسیوم داده شد، عواید نفت ایران بهتدریج فوقالعاده اضافه شد و بعد همین که نهضتهایی در کشورهای عربی پیش آمد و آن کشورها یکی دو بار در مقابل اسرائیل نفت خودشان را بر کشورهای غربی بستند، کمکم در حقیقت امتیازات کمپانیها ضعیف و نفت در اکثر کشورها ملی شده بود و نیز در اتحادیه کشورهای صادرکننده نفت (اوپک) ایران از قدرت و امتیاز خاصی برخوردار بود. در نتیجه عواید نفت ایران سال به سال افزایش پیدا میکرد تا اینکه در سال ۱۳۵۴ بر اثر چندبرابر شدن قیمت نفت در جهان به یک بار و ناگهان درآمد ایران از چهار یا پنج میلیارد دلار به بیست و چهار میلیارد دلار در سال رسید، یعنی یک مرتبه پنج برابر شد.
س- خوب میبایستی پول آن سلاحهایی را که خریداری میکردند از آن محل بپردازند.
ج- بله. علاوه بر نفع خود کمپانیها، دولتهای غربی تن به افزایش قیمت نفت از این لحاظ میدادند که فروش سلاحها و بازار صنایع آنها را رواج و رونق میداد. ولی این افزایش ناگهانی پول و افزایش بیتناسب قدرت خرید مانند آوار سنگینی بر اقتصاد ایران وارد آمد. وقتی به ناگهان قدرت خرید و توانایی پولی پنج برابر بشود، معلوم است چه اثری در قیمتها و در واردات ایران خواهد داشت و بعد هم با حسابهایی که دولت برای خرج این پولهای بادآورد و برنامههای پنج ساله و هفت ساله کرد و با مخارج گزافی که برای تسلیحات میشد و با افزایشی که به حقوقها دادند کمکم این درآمد هم کفایت سوداهای آنها را نمیکرد. ناگهان وضع به جایی رسید که همه چیز دچار رکود شد. یعنی نه پول برای پرداخت سلاحها وجود داشت و نه برای ادامه و تعقیب برنامههای سنگین صنعتی و پتروشیمی و ذوب آهن و برنامههای متعدد ساختمانی دیگری که در ایران شروع شده بود و مملکت دچار بحران و آشفتگی عظیم اقتصادی گردید. امر دیگری که این آشفتگی و بحران را وسعت میداد، مسئله کشاورزی ایران بود.
تصور میشد که با قانون اصلاحات ارضی بین زارعین بتوانند کشاورزان را راضی بکنند و عدالت اجتماعی به وجود بیاورند. ولی در موضوع کشاورزی ایران دو مسئله کاملاً ممتاز هست که اگر هردوی آنها با هم حل نشوند و با هم مورد توجه قرار نگیرند اصلاح و پیشرفتی حاصل نخواهد شد. یکی مسئلهی کشاورزان و رعایت حال آنها و عدالت نسبت به آنها و رفع ظلم و ستم از آنهاست. مسئلهی دیگر که مهمتر از آن شاید باشد، مسئله تولید کشاورزی است. در اصلاحات ارضی ایران هیچیک از این دو امر چنان که باید مورد توجه قرار نگرفته بود. زمینهایی که بین کشاورزان تقسیم شد مقدار محدودی از زمینهای زراعتی بود. قسمت بزرگی از زمینهای خوب و زمینهای حاصلخیز به عنوان اینکه مکانیزه هستند در دست مالکین باقی ماند و به کشاورزان مقدار کمی از آنها رسید. بعداً هم به علت اینکه سیستم فنی جدید کشاورزی کمکم وارد ایران شده بود، تراکتور آمده بود، کمباین آمده بود، کشاورزانی که زمین کمی داشتند و از آب و برق و وسائل زندگی و محل سکونت حسابی محروم بودند به این عادت کردند که قطعه زمین کوچک خود را در ابتدای کشت به وسیلهی تراکتوری که کرایه میکردند در ظرف یک روز کشت بکنند، شخم بزنند و بذری بپاشند و بعد چون اکثر زراعتها دیمی بود، آنها را رها کنند و بگذارند و در موقع درو باز یک روز یا دو روز یکی از همان کمباینها را اجاره کنند که محصول را برای آنها درو کند و تحویل بدهد. بنابراین، این زمینها و این زراعت به اندازهای نبود که زندگی آنها را تأمین کند و کشاورزی ایران فاقد صورت متنوع دامداری و مرغداری و جالیزکاری و درختکاری بود که بتواند اقتصاد روستایی هماهنگی به وجود بیاورد و کشاورزان را در ده نگاه دارد. اکثر کشاورزان با فعالیتهای ساختمانی عظیمی که در شهرها به وجود آمده بود رو به شهر میآوردند، بهطوری که شهرها به ناگهان افزایش جمعیت فوقالعاده پیدا کردند. این کیفیت در ابتدا به صورت ترقی نمودار میشد که شهرهای ایران به سرعت افزایش جمعیت پیدا میکند. شهر تهران در حدود تقریباً پنج میلیون نفر جمعیت را در اواخر حکومت محمدرضا شاه داشت. اصفهان به ۷۰۰.۰۰۰ نفر رسیده بود، مشهد همینطور، تبریز و شیراز همینطور. شهر کرمانشاه که در اوایل دورهی رضاشاه شاید از ۳۰.۰۰۰ نفر هم کمتر جمعیت داشت، در آخر حکومت محمدرضا شاه دارای ۴۰۰.۰۰۰ نفر شده بود. در میان این شهرها مردم بیکار و بلاتکلیف در توی خیابانها و کوچهها رها بودند و در میدانها و جاهایی که محل پیدا کردن کارگر بود، روستائیان صبحها جمع میشدند که شاید کسی کاری به آنها رجوع کند. خود این ازدحام کشاورزان مسائل و مشکلات عمده در شهرها به وجود آورده بود. آلودگی عظیم شهر و افزایش جنایات در شهر، ازدحام و بیکاری فوقالعاده و کانونهایی برای ترویج انقلاب و تهییج مردم و حرکت دادن آنها در مقابل این وضع نسبت به مسئلهی دوم کشاورزی که امر تولید و اصلاح تولید و اصلاح وضع زندگی روستایی و مساکن روستاییان باشد، مطلقاً هیچ کاری نشده بود. تمام حرفهایی که میزدند صوری و ظاهری بود. مثلاً میگفتند که فلان عده مدرسه در دهات به وجود آمده، آنطور که میگفتند میبایستی در هر دهی تقریباً یک مدرسه باشد. بنده خودم در بعضی از مناطق میرفتم و میدیدم مثلاً در ناحیهای میگفتند پنجاه مدرسه به وجود آمده. وقتی که تحقیق میکردم حداکثر دو یا سه تا از این مدرسهها دائر بود، بقیه اصلاً وجود خارجی نداشت، نه ساختمانی، نه معلمی، نه شاگردی در دهات. بهداشت وجود نداشت اکثر روستاییان برای معالجهی بچههایشان و خودشان مجبور بودند به شهر بیایند و به بیمارستانهایی که همیشه مملو از جمعیت بود و تخت خالی به دست نمیآمد رو بیاورند. این وضعیتی بود که در اواخر دورهی محمدرضا شاه به وجود آمده بود البته قابل شک نیست و باید اعتراف کنیم که در مملکت تحولات و پیشرفتهای بزرگی هم به وجود آمده بود. صنایع پیشرفت کرده و صنایع جدیدی دائر شده بود. در فرهنگ پیشرفتهای زیادی نمایان بود، بهطوری که گزارش میدادند روی هم رفته تعداد دانشآموز و دانشجو در مدارس ابتدایی و متوسطه و عالی به قریب ۸ میلیون نفر رسیده بود.
روایتکننده: آقای دکتر کریم سنجابی
تاریخ مصاحبه: بیستم اکتبر ۱۹۸۳
محل مصاحبه: شهر چیکو- ایالت کالیفرنیا
مصاحبهکننده: ضیاءالله صدقی
نوار شماره: ۲۳
در بحث امروز باید وارد جریان انقلاب ملی اخیر بزرگ ایران بشویم. تا حدی در صحبتهای پیش از ظهر موجبات آن را بنده توضیح دادم و به دنباله آن حالا مطلبی که مربوط به جریان این انقلاب و آنچه مربوط به خاطرات و شرکت من هست در اینجا بیان میکنیم که در این ضبط صوت و بایگانی شما باقی بماند.
س- متشکرم.
ج- عرض کنم بعد از آنکه در سال ۱۳۴۲ آنطور که گفتم، فعالیت جبههی ملی تعطیل شد و این تعطیل فعالیت زیان و ضریب روحی بر همهی ما وارد آورده بود. بنده در سال ۱۳۴۶ یا ۱۳۴۷ تقاضای بازنشستگی از دانشگاه کردم و بعد از بازنشستگی با خانوادهام عازم آمریکا شدم. خانهای را که داشتم اجاره دادم و با درآمد آن و حقوق بازنشستگی به آمریکا آمدیم و در منزل همین پسرم که الان شما اینجا تشریف دارید و آنوقت در محل دیگری از همین شهر چیکو بود، قریب یک سال و نیم اقامت کردیم و در همین جا هم کسالت و ناخوشی شدیدی پیدا کردم که منجر به عمل جراحی گردید. بعد از مراجعت به ایران یک، دو ماهی در پاریس ماندیم و اوایل سال ۱۳۵۰ به ایران مراجعت کردیم. آنموقع بحبوحهی فعالیت و قدرت و کامیابی شاه بود. مبارزات علنی جمعیتها و سازمانها چه سیاسی و چه روحانی به کلی تعطیل بود و مبارزاتی جز در سطح مبارزات کم و بیش چریکی به صورت پراکنده و متفرق دیده نمیشد. ولی ما با دوستان جبهه ملی و با رهبران و با فعالین جبهه ملی در حدود بیست یا بیست و چند نفر جلساتی داشتیم که هر چند وقت یک بار دو هم مینشستیم و نهاری با هم میخوردیم و بحثی راجع به اوضاع میکردیم. بعداً بنده در جریان این انقلاب متوجه شدم که با کمال تأسف، ساواک از تمام جلسات ما و از تمام جلسات کوچکتری که رفقای ما مثلاً برای یک شرکت تعاونی یا برای اجتماعات کوچک دیگری داشتند، خبر داشته و پروندههای آن را که بنده و دو نفر دیگر از رفقا در زمان حکومت موقت انقلاب مطالعه کردیم، به هیچوجه نمیتوانستیم بگوییم که آن پروندهها جعلی است. مطالبی بود از مذاکراتی که در آن جلسات صورت گرفته و بهطور صحیح و واقع نوشته بودند. البته آن مذاکرات طوری نبود که ما را مورد تعقیب قرار بدهند، ولی مراقبت دائم از ما داشتند. نسبت به شخص بنده هم این مراقبت به طور دقیق وجود داشت که بنده اگر مثلاً وارد دانشکده حقوق بهطور اتفاق یا برای مطالعاتی میشدم، محققاً یک نفر مراقب پشت سر من بود و با من میآمد. من مدتی در وزارت علوم برای بررسی در برنامههای دانشکدههای حقوق مشغول به کار بودم و این مراقبت را نسبت به خود به دقت مشاهده میکردم.
س- آنموقع وزیر علوم آقای کاظمزاده بود؟
ج- درست است.
س- پس به این علت است که آقای محمد باهری و آقای قریشی در مصاحبههایشان گفتند که شما آن زمان از طریق دکتر کاظمزاده و وزارت علوم مقرری از دولت و رژیم شاه دریافت میکردید.
ج- این درست است. از بنده برای همین کار دعوت کرده بودند و من مدتها در اینباره مشغول بودم و اطلاعات خیلی مفصل از برنامهها و شیوهی تعلیمات حقوق از دانشگاههای آمریکا و کانادا و فرانسه و هند و سوئد و آلمان و مصر و لبنان گرفتم و گزارش به نظر خود جامعی در آن موضوع تهیه کردیم که مطلقاً به آن ترتیب اثری ندادند.
س- ولی این موضوع را آنها طوری مطرح کرده بودند که در واقع شاه آدم رئوف و مهربان و بامحبتی بود و سعی میکرد که از طرق مختلف به مخالفین خود کمک مالی برساند و به همین علت بود که از جمله این شغل را به شما محول کردند. مسئله را به این شکل مطرح کرده بودند.
ج- حالا شاه نظرش هر چه بوده، بنده در اینباره نمیتوانم نظر او را بگویم ولی آنچه که مراجعه به من شد همین بود و بهطور تحقیق شاه نمیخواست ما ظاهر مؤثری را در امور سیاسی و اداری مملکت داشته باشیم و حتی نام از ما برده شود و با اینکه من در آن کار خیلی کوشش کردم و به نظر خود مطالب مفیدی جمعآوری کرده بودم به آن ترتیب، اثر ندادند و حتی انتشار آن را هم متوقف ساختند. وضع به همین منوال بود تا در سال ۱۳۵۵ ما احساس کردیم امکاناتی به وجود آمده که شروع به فعالیتهای سیاسی برای تحصیل آزادی و استقلال مملکت بکنیم. علت آن هم همان مسائلی بود که امروز صبح موضوع بحث قرار دادیم یعنی شکست سیاسی دولت در داخل مملکت و بیاعتباریاش در نزد مردم، کسادی وضع اقتصادی، افزایش بیتناسب جمعیت شهرها، بیکاری در میان مردم، کسر بودجه، وضعیت خراب ارتش و سیاست خارجی بیبند و بار ایران و یأس و نومیدی در دستگاههای اداری و انتقاد و مخالفتهایی که در همه جا نسبت به دستگاه دولت از هر کسی دیده و شنیده میشد. بنابراین، ما احساس کردیم که زمان آن فرا رسیده که به وظیفهی ملی و وجدانی خودمان عمل کنیم.
س- آقای دکتر سنجابی، بارها گفته و نوشته شده است که سیاست دفاع از حقوق بشر کارتر که در مبارزات انتخاباتی او مطرح شد، اثر عمدهای در به راه افتادن این جنبش ضدپهلوی داشته است، این حرف تا چه اندازه صحت دارد؟
ج- به نظر بنده این مطلب تا حدی درست است. بنده نمیدانم در موقعی که ما شروع به فعالیت کردیم آیا کارتر آمده بود یا نیامده بود. به نظرم شاید حکومتش هنوز آغاز نشده بود ولی به هر حال، پیشامد حکومت کارتر و شهرت جانبداری او از حقوق بشر و اعتراضی که نسبت به این موضوع در دولت آمریکا، در وزارت خارجه آمریکا نسبت به روش و رفتار استبدادی ایران میشد تا حدی موجب تشجیع و به حرکت آمدن مردم به سوی انقلاب و خواستههای آنها شد و این نکته به هیچوجه قابل انکار نیست.
ما به این فکر افتادیم که چون امکان اجتماعات وسیع هنوز فراهم نیست و صدور اعلامیه و پراکندن اوراق هم تأثیر زیاد ندارد، بهتر است بهوسیلهی نامه سرگشادهای مستقیماً به خود شاه خطاها و خلافها و نقضها را بگوییم و از او بخواهیم که به این وضع پایان بدهد. در فکر این بودیم که چه اشخاصی باید این کار را انجام بدهند. در آغاز این کار بنده و داریوش فروهر و شاپور بختیار و مهندس بازرگان بودیم. گاهی فکر میکردیم که این نامه به امضای جمع کثیری باشد، ولی میدیدیم که امضا عده کثیر به این اشکال برمیخورد که بسیاری از افراد که ما علاقهمند به امضا آنها هستیم به علت محافظهکاری و احتیاط حاضر به امضا نیستند.
س- نزد چه کسانی بردید که امضا نکردند؟
ج- نبردیم ولی صحبت میکردیم. منباب مثال فکر کردیم از رجال قدیمی نیکنام آنوقت مثل دکتر علیاکبر سیاسی و نجمالملک و سروری و از این قبیل افراد که آلودگی نداشتند، استفاده کنیم و همچنین یک عده از روحانیون موجه. ولی احساس کردیم و متوجه شدیم که عدهای حاضر به امضا نیستند و عده دیگری که ممکن است امضا بکنند اسم آنها نه برای مردم ایران شناخته شده است و نه شاه میشناسد که آن اثر را بکند. بنابراین گفته شد که امضا محدود باشد. در منزل بنده آقایان جمع شدند و قرار بر این شد که آقای مهندس بازرگان طرحی تهیه بکند و ایشان شرحی نوشتند و روز بعد آوردند و راجع به آن صحبت کردیم. بنابر پیشنهاد آقای مهندس بازرگان قرار شد که در آن نوشته بنده تجدیدنظر کنم. بنده هم آنچه را که لازم دیدم تغییراتی دادم و یا اضافاتی کردم و یا چیزهایی حذف کردم و بالاخره به آن صورتی که انتشار پیدا کرد و خبر دارید، درآمد. دربارهی امضا آن آقای مهندس بازرگان اشکالاتی کرد و اظهار داشت که جمعی از وابستگان او در امضا شرکت بکنند. ما نسبت به بعضی از آنها حرفی نداشتیم، حقیقتش این است که برای آدمی مثل دکتر سحابی، که مردی متقی و پاکدامن است و یا برای آقای حسن نزیه اعتراضی نداشتیم، ولی او افراد دیگری را هم میخواست که در آن کار وارد بکند. ما گفتیم آقا در سازمانها و حزاب جبهه ملی افرادی هستند که مقدم بر اینها نباشند، لااقل در عداد آنها هستند، یا باید به فکر امضا وسیع باشیم یا اگر محدود است باید حد و ضابطهای برای آن قائل بشویم. بر سر این موضوع آقای بازرگان ناراحت شد. بنده ورقه را امضا کردم و رد کردم و گفتم هر کس میخواهد امضا بکند و هرکس نمیخواهد، نکند. بازرگان مجلس را ترک کرد و رفت. آقای بختیار و داریوش فروهر هم آن را امضا کردند. ما آن نامهی سرگشاده را تکثیر کردیم و نسخه اصلی آن را به دربار فرستادیم. این نامه انتشار فوقالعاده وسیعی در داخل مملکت پیدا کرد. نه تنها خود ما آن را چندین بار به صورتهای مختلف منتشر کردیم، بلکه افراد دیگر، جمعیتهای دیگر هم که ما نمیدانستیم چه کسانی هستند آن را منتشر کردند و مسلم بود که اثر سخت و ناگواری بر دربار و درباریان داشته است برای اینکه چند روزی از آن نگذشته بود که در خانهی من و در خانهی داریوش فروهر و دو نفر دیگر هم که باید اینجا اسم ببرم یعنی آقای مهندس بازرگان و مهندس مقدم مراغهای در یک شب بمبگذاری کردند. ساعت در حدود نیم بعد از نصف شب بود. ما هنوز نخوابیده بودیم. صدای کوچک چاشنی و بلافاصله انفجار بمب را شنیدیم که در خانه را کنده و قسمتی از دیوار را منفجر کرده بود. به سمت در دویدیم. همسایهها از هر طرف بیرون آمده و جمع شده بودند. یکی از آنها به کلانتری تلفن کرده بود. از کلانتری آمدند و به تحقیق پرداختند که شما شکایت علیه چه کسی دارید؟ گفتم علیه کی شکایت کنم؟ علیه شما کلانتری، علیه دولت که باعث این کار است. گفت آقا این چه فرمایشی است. گفتم اسم شخصش را هم میخواهید میگویم، آقای عبدالمجید مجیدی وزیر کابینه دولت که در رأس سازمان به اصطلاح ضربتی حزب رستاخیز است، و عین این شکایت را هم در صورتمجلس کلانتری نوشتم. یک روز بعد رفقای ما پیدا کردند که این بمبگذارها چه افرادی بودهاند. یکی از آنها تلفن به منزل شخص مظنون کرد، گفتند که رفته است به ساری. رفیق ما به نام مستعار ثابتی مدیرکل سازمان امنیت تلفن به او کرد، گفتند نیست. گفت بگویید که پرویز ثابتی است تلفن میکند. آنوقت آن شخص پای تلفن آمد و اظهار ادب و اشاره به انجام خدمت کرد. بر ما مسلم شد که تشخیص رفیق ما درست بوده و این مأمور سازمان امنیت مطلقاً یکی از همان افراد دانشجویان انقلابی به نام قلیپور بود که در سال ۱۳۴۱ با ما در زندان بودند و قبلاً اشارهای به آن کردم.
س- بله فرمودید.
ج- او یکی از آنها بود. در این زمان کوشش بنده بر این بود که اتحاد بین عناصر جبهه ملی بهطور وسیع فراهم بکنم. بعضی از رفقا نسبت به آقای مهندس بازرگان حرف داشتند، نسبت به افراد دیگری هم حرف داشتند، ولی بنده حتیالامکان سعیام بر این بود که تمام نیروهای سیاسی ملی را با هم متحد بکنیم که یک واحد باشیم و بعد با روحانیون هم مرتبط باشیم. متأسفانه اقای مهندس بازرگان به علت اینکه خود او و دوستانش در جریان ارتباطات خیلی مقدمتر و مستمرتر بودند، هم با بعضی از عوامل خارجی ارتباط داشتند و هم در داخل با روحانیون از نزدیک مرتبط و همکار بودند تن به مشارکت صحیح نمیداد و میخواست خود او کارگردان اصلی باشد. بر اثر پیشنهادها و مذاکراتی که از جوانب مختلف با ایشان میشد، در یک جلسهای که در منزل آقای مهندس مقدم مراغهای تشکیل شد و ده بیست نفر بودیم از آن جمله برادر آیتالله زنجانی آقای ابوالفضل زنجانی از روحانیون بسیار باتقوی و بسیار فاضل و خود آقای مهندس مقدم مراغهای و آقای حسن نزیه و دکتر سامی و دکتر هزارخانی و دکتر لاهیجی و اگر اشتباه نکنم آقای علیاصغر حاج سیدجوادی بودند. آقای مهندس بازرگان در این جلسه پیشنهاد کرد که اسم جمعیت را جبهه ملی نگذاریم. بگذاریم جبهه ملی ضداستبدادی. بنده نسبت به ایشان اعتراض کردم و گفتم که این کلمات اضافی ضداستبدادی به خودی خود یک معنای مستتر بدی دارد و آن مثل این است که این عنوان برای آن انتخاب شده که شعار ضد استعماری آن حذف شود. آنچه تاکنون در این مبارزات آشکار بوده مبارزه در راه آزادی و استقلال بوده است. در پیشنهاد آقای مهندس بازرگان موضوع آزادی در کلمه ضداستبدادی مستتر است ولی با حصر آن مثل این است که مبارزات ضداستعماری مسکوت مانده است. این عیب بزرگ این پیشنهاد است. عیب دیگر این است که اگر ما بخواهیم عنوان جبهه ملی را حفظ کنیم، هم اکنون آن رفقای دیگر ما که با آقای داریوش فروهر و با بختیار کار میکنند یعنی حزب ملت ایران و حزب ایران، آنها هم فعالیت خودشان را تحت عنوان نیروهای جبهه ملی ادامه میدهند و نشریهای و خبرنامهای هم به نام خبرنامه نیروهای جبهه ملی دارند. بنده از جنابعالی میپرسم آقا فکر کردهاید که وجود دو سازمان جدا یکی به نام نیروهای جبهه ملی و یکی به اسم جبهه ملی ضد استبدادی چه تأثیر بدی ممکن است داشته باشد. اگر بگوییم که شاه و دولت مستمع و شنونده و مخاطب این عنوان هستند، تأثیری در آنها ندارد چون آنها ما را به هر اسم و هر عنوان میشناسند. اما در خارج از ایران همه ما را به اسم جبهه ملی شناختهاند و این عنوان یادگاری است از مبارزه این ملت و میراثی است از میراث مصدق. شما چرا میخواهید این مبارزه را با عنوان دیگری محدود کنید وبعد اگر مخاطب این عنوان ملت ایران است، مردم ایران خواهند پرسید که این چه جبههای است که یک سازمان دارد به نام نیروهای جبهه ملی و یک سازمانی میخواهد درست کند به اسم جبهه ملی ضداستبدادی.
حرفهای من مثل اینکه فوقالعاده مؤثر واقع شد با اینکه در آن جلسه اکثریت با رفقای مهندس بازرگان بود. رأی مخفی که گرفتند ایشان در اقلیت مطلق ماندند و این عقدهای شد برای ایشان و در همان جلسه آقایان نزیه و دکتر سامی هر دو بلند شدند و پرخاش و اعتراض کردند و نزیه قهر کرد و از جلسه بیرون رفت. با وجود این، من این مذاکرات را همیشه برای جمع کردن عناصر ملی که به صورت پراکنده و غیرمتشکل در مبارزه بودند، ادامه میدادم. در عین اینکه با این آقایان ارتباط داشتم و کوشش میکردم که یک سازمان واحدی به وجود بیاوریم با روحانیت هم ارتباط داشتیم. در این هنگام آقای مهندس بازرگان و چند نفر دیگر پیشنهاد کردند که جمعیتی به اسم طرفداران حقوق بشر تشکیل بدهیم و ضمناً و تلویحاً روشن میساختند که دوستان و رفقایی که در خارج دارند این عمل را به صلاح میدانند. بنده هم چون تشکیل چنین جمعیتی را در خط مبارزه و وسیلهای برای اتحاد نیروها میدانستم با آن موافقت کردم. این جمعیت در منزل من و به ریاست من اعلام موجودیت کرد و مصاحبهی اول آن با روزنامهنگاران خارجی در منزل من و به وسیلهی من صورت گرفت و اعلامیهی اول آن به امضای من صادر گردید. بعد از مدتی که گذشت و واکنش شدیدی از طرف دولت نسبت به آن ظاهر نگردید، آقای بازرگان نامزد ریاست آن شدند. بنده هم اعتراضی نکردم. در همین ایام بود که از طرف سازمان حقوقدانان بینالمللی شخصی، به نظرم اگر اشتباه نکنم، به نام ویلیام باتلر وارد ایران شد و در منزل احمد صدر حاج سیدجوادی که از رفقای بازرگان است، دعوتی از کمیتهی جمعیت به عمل آمد که در آنجا جمع شدیم. وقتی که بنده وارد آنجا شدم و دختر آقای مهندس بازرگان مترجم جلسه بود و انگلیسی را با روانی صحبت میکرد. متوجه شدم که این آقای باتلر در جمع رفقای مهندس بازرگان بیگانه نیست و به اصطلاح سلمان منا اهل البیت است و با آنها از سوابق کارها و فعالیت مشترکشان صحبت میکند. از آنجا دریافتم که تشکیل این جمعیت ما مرتبط با سوابقی است و با دستگاههای خارج هم ارتباط دارد واز همان تاریخ به بعد، بنده در این جمعیت طرفداران حقوق بشر ایران شرکت نکردم. بهخصوص در همان ایام آقای مهندس مقدم مراغهای که یکی از اعضای کمیتهی این جمعیت بود به منزل من آمد و چون نارضایی مرا دربارهی عمل مهندس بازرگان تشخیص داد صراحتاً به من گفت در ایامی که قبل از آغاز این مبارزات اخیر در آمریکا بوده هر جا میرفته و با هر مقام آمریکایی که صحبت میکرده آنها فقط اسم از آقای مهندس بازرگان میبردند…
در همین اوان آقای داریوش فروهر و شاپور بختیار و من از آقایان روحانیون که شاید هفده یا هیجده نفر بودند در منزل یکی از تجار معروف تهران ملاقات کردیم که در بین آنها بهشتی بود، اردبیلی بود، موسوی خوئینیها بود، اغلب کارگردانهای فعلی جمهوری اسلامی بودند. تنها کسی که به نظرم نبود، چون همه را نمیشناختم، شاید هاشمی رفسنجانی بود. در آن جلسه هم به اشاره و تأیید آیتالله شریعتمداری صورت گرفته بود. در ضمن مذاکرات یکی از آقایان، اگر اشتباه نکنم، موسوی خوئینیها از ما پرسید که نسبت به مبارزه مسلحانه چه نظری داریم؟ بنده به ایشان جواب دادم که بنابر گذشتهی ما و بنابر اعتقاد ما مبارزه برای آزادی و دموکراسی باید از طریق دموکراسی باشد. دیگر اینکه بر شما پوشیده نیست که ما اسلحه و نیرویی نداریم و با خارج هم ارتباطی نداریم که اسلحه از آنها بگیریم و اصولاً هم در مبارزه برای آزادی عقیده به اسلحه و مبارزات مسلحانه نداریم.
بعد از این جلسه هر سه نفر ما به ملاقات آیتالله شریعتمداری در قم رفتیم که او را روحانی بسیار نازنین و هوشیار و روشنبین دیدیم و ما را در این مبارزه تشویق و تأیید کردند و قول همراهی دادند و سفارش کردند که با روحانیت ارتباط و همکاری داشته باشیم. در آنموقع ما توهم ا ینکه این آقایان ممکن است بعداً با ایشان روش مخالفی در پیش بگیرند و یا الان دارند به هیچوجه نداشتیم.
س- رابطه با آقای آیتالله طالقانی چگونه بود؟
ج- آقای طالقانی در زندان بود. در همین ایام بود که مقالهای در روزنامهی اطلاعات منتشر شد. تاریخها را بسیار متأسفانه چون من مطالب را از ذهن میگویم و اسناد و مدارک در دسترس ندارم، بسیار ممکن است پس و پیش بگویم.
س- ایرادی ندارد. لطفاً بفرمایید.
ج- خلاصه در همین اوان حالا یا جلوتر یا بعد از آن بود که مقالهای در روزنامهی اطلاعات علیه آیتالله خمینی منتشر شد و بعد که تحقیق کردیم معلوم شد که این مقاله را وزیر تبلیغات دولت یعنی آقای داریوش همایون نوشته و به روزنامه تحمیل کرده است. مقالهای بود بسیار ناپسند و جاهلانه که با عبارات سخیف و توهینآمیز و هتاکی ترتیب داده شده بود و یکی از عوامل مؤثر تحریک مردم و تحریک روحانیت و مؤمنین علیه دستگاه و آغاز انقلابات و جنبش علنی روحانیون گردید. ابتدا در قم تظاهراتی علیه آن صورت گرفت که در آن تظاهرات قوای دولتی علیه تظاهرکنندگان اسلحه به کار بردند و جمعی که تعدادش بر ما درست معلوم نشد به قتل رسیدند.
س- این رویداد در روزنامهها ثبت شده است.
ج- بله. جمعی کشته شدند و بعد ازآن بود که در اصفهان تظاهراتی در چلۀ شهدای قم صورت گرفت و در آن تظاهرات نیز جمع دیگری به قتل رسیدند و بعد از آن سلسلهی چلهها و هفتهها بر طبق سنت …
س- و بعد تبریز .
ج- بله و بعد در تبریز و جاهای دیگر همه متصل و ممتد به یکدیگر شد. در همین اوان حکومت شریف امامی بر سر کار آمد و تظاهراتی برای دادن آزادی به مطبوعات کرد. روزنامههای اطلاعات و کیهان واقعاً آزاد شدند و اگر اشتباه نکنم برای بار اول در همین ایام بود که عکس آقای خمینی در روزنامههای تهران برای جبران آن عملی که شده بود، منتشر گردید. انتقاداتی هم از دولت صورت گرفت و مذاکرات مجلس هم به رادیو وصل میشد. علاوه بر اینها، شریف امامی دست به اقدامات دیگری مانند اضافه کردن حقوقها زد، ولی تظاهرات علیه دولت در همه جا ادامه داشت و این تظاهرات به قدری ممتد و شدید بود که دولت تصمیم به اعمال خشونت گرفت. روز چهارشنبهای بود و بنده در منزل بودم. خانمی که شوهرش از اعضای جبهه ملی است و خودش هم خویشاوندی با خانواده شریف امامی دارد، سراسیمه وارد منزل شد و جمع کثیری از خارجی و داخلی آنجا بودند. به من گفت: «مطلب مهمی دارم که باید به شما بگویم» بنده با ایشان در دفتر کارم مذاکره کردم. گفت امروز در منزل شریف امامی بودیم و در آنجا خانمها صحبت کردند که در روز جمعه تمام جبهه ملی و روحانیون مخالف دولت را نابود خواهند کرد و یک جملۀ بسیار زشتی هم از قول آنها که چگونه نابود خواهند کرد، بیان کرد که بنده از تکرار آن شرم دارم. گفت خلاصه آنها قصد دارند ضربت هولناکی وارد کنند و همه شما را از بین ببرند و من آمدم این خبر را به شما بدهم. خدا پدر آن خانم را بیامرزد که واقعاً با فداکاری این عمل را کرد. ما شبها در منزل نمیماندیم. شب پنجشنبه گذشت و بنده صبحش رادیو را گرفتم خبری نبود. اعلام تظاهرات برای روز جمعه شده بود. دولت که میخواست حکومت نظامی را اعلام کند قاعدتاً میبایستی چند روز پیش یا لااقل شب پیش به موقع اعلام بکند. ولی اعلام حکومت نظامی درست صبح روز جمعه صورت گرفت. ما هم در آن منزلی که فراری و با خانم و بچهها مخفی بودیم رادیو را گرفتیم و اعلام حکومت نظامی را شنیدیم. بنده فوراً متوجه شدم که امروز ممکن است تصادمات خونینی رخ بدهد. به منزل تلفن کردیم خبری نبود. خانم با عروس من و سعید پسرم که نزد من بودند، به آنجا رفتند و دخترم نزد من ماند. پس از چند دقیقهای که وارد منزل میشوند، ناگهان گروه کماندوهای مسلسل به دست از دیوار عمارت بالا آمده و به منزل میریزند. پسرم سعید سنجابی جلو آنها میرود. آنها مسلسل را به سینهی او میگذارد و شش نفر از کماندوها وارد اتاق نشیمن میشوند با مسلسلهای آماده برای تیراندازی و همه را پای دیواری نگه میدارند و دستور میدهند نه حرکت کنند نه جواب تلفن بدهند و نه جواب در. بنده هم بعد از آن هر چه تلفن میکردم، تلفن زنگ میزد ولی کسی جواب نمیداد. فهمیدم که پیشامد بدی شده است. آن کماندوها با آن وضعی که ناگهان به منزل میریزند، اگر بنده را دیده بودند به احتمال قوی ضربت کاری میزدند. عمارت را بالا و پایین و این طرف و آن طرف را میگردند و اثری از من پیدا نمیکنند. بعد شروع میکنند به کاوش در کاغذها و مقدار زیادی از اعلامیهها و نشریههایی را که آنوقت چاپ میشد و ما داشتیم، جمعآوری میکنند و متصلاً هم با سازمان خودشان به وسیله واکی تاکی در ارتباط بودند و با تلفن صحبت میکردند. بهطوری که خانم حکایت کرد در حدود ساعت دو بعدازظهر بوده که واکی تاکی آنها به صدا درمیآید و آنها با تلفن با ادارۀ خود مرتبط میشوند و در جواب دستوری که به آنها داده میشود میگویند بله قربان، اطاعت میشود، هر طوری میفرمایید عمل کنیم. بعد میپرسند کاغذها و اعلامیهها را هم نیاوریم؟ از آن پس رو به خانم میکنند و میگویند خانم ببخشید سوءتفاهمی دربارهی جناب دکتر بوده و رفع شده. ما مرخص میشویم و شما هم آزاد هستید. بعد از آن خانم به همان محل من آمد و جریان را اطلاع داد و گفت: «بعد از آنکه آنها رفتند دکتر هدایتالله متین دفتری به من تلفن کرد و گفت: «خانم امروز صبح آمدند و من را گرفتند و به یک محل حکومت نظامی بردند و در آن محل که بودیم افسری مرتباً میآمد و به رئیس آنجا گزارش میداد که مهندس بازرگان و کی و کی را گرفتند و راجع به شما میگفت که دکتر سنجابی هنوز پیدا نشده است و در حدود ساعت یک و نیم بعدازظهر بود که تلفنی شد و آن رئیس اداره یک مرتبه به کلی تغییر روش و قیافه داد و به من گفت: «آقای دکتر شما آزاد هستید». بعد افسری را هم صدا کرد و گفت: «به منزل دکتر سنجابی تلفن کنید و بگویی آنهایی که آنجا هستند برگردند.» این جریانی بود که دکتر هدایتالله متین دفتری برای خانم تعریف کرده بود ولی معلوم نشد که علت و منشاء این تغییر چه بوده. ظاهراً خبر این موضوع که آنها میخواهند ضربت قتال بر جمعی وارد بکنند به ملکه فرح میرسد و او فوقالعاده متوحش میشود. با سعی او و بهخصوص پس از اطلاع یافتن از درگیری وحشتناک میدان ژاله این نقشه و نظر دولت و حکومت نظامی تغییر میکند و مهندس بازرگان و داریوش فروهر و کسان دیگر را که گرفته بودند، همان ساعت آزاد میکنند ولی در این جریان به منزل آقای دکتر بختیار مطلقاً مراجعهای نمیشود. همانطور که در آن شب بمبگذاری هم خانهی او از آسیب مصون بود.
بعد از این فاجعه هولناک جمعه سیاه که دولت تعداد کشتهشدگان آن را از صد نفر هم کمتر گزارش داد، ولی برطبق عکسهایی که از جنازهها برداشته شده و شمارههای عدۀ از آنها را بنده دیدم، شاید در حدود چندین هزار نفر در آن روز جمعه سیاه به قتل رسیدند.
س- چندین هزار نفر؟
ج- چندین هزار نفر قربانی شدند. کشتاری که قصابی مطلق بود. مردم اغلب بیاطلاع از اعلام حکومت نظامی به محل تظاهرات رفته بودند. کشتار تا بعدازظهر ادامه داشت و دنبال مردم پراکنده و فراری به کوچهها و پس کوچهها نیز میرفتند. من در عکسهایی که داشتم تا شماره ۱۸۰۰، ۱۹۰۰ را روی سینه این جوانها که مثل غنچههای گل نوشکفته بودند، دیده بودم.
س- مسئول جریان آن روز میدان ژاله واقعاً اویسی بود؟
ج- بله. فرماندار نظامی تهران اویسی بود و او دستور را صادر کرده بود. این کشتار فجیع برای خود قاتلها هم وحشت آفرید. شاه هم که همیشه در حال وحشت بود فرح هم آنطور که میگویند دل نازک و رحیمی دارد، از این کشتار وحشتزده و ناراحت میشوند و همین کیفیت در دستگاه دولت و مجلس نیز مؤثر شد و تصمیم میگیرند که برای تسکین دل مردم مسئله را علناً در مجلس مطرح کنند و برای بار اول در تاریخ پانزده سال اخیر محمدرضا شاه اقلیتی در مجلس نمودار گردید و دولت را به شدت تحت انتقاد قرار داد که اگر حکومت نظامی لازم بود چرا قبلاً اعلام نکردید و وقتی که با تظاهرکنندگان مواجه شدید چرا اخطار قبلی نکردید و چرا بیرحمی و قساوت را تا بعدازظهر ادامه دادید؟ چندین نفر از نمایندگان در اینباره صحبت کردند که برجستهترین آنها احمد بنیاحمد و پزشکپور بودند.
س- این اقلیت همان آقای احمد بنیاحمد بود؟
ج- یکی از آنها آقای احمد بنیاحمد بود و دیگری …
س- آنکه رهبر پانایرانیستها بود.
ج- بله. آقای پزشکپور که رهبر قسمتی از پانایرانیستها بود. ولی مردم ایران دیگر مردمی نبودند که به این قبیل افراد که نمایش جانبداری از ملت میدادند و علیه این قساوت و این خونریزی صحبت میکردند، بگروند و نسبت به این مجلس و یا این اقلیت مجلس علاقه و اعتقادی پیدا کنند. فقط این بیانات در مجلس و پخش آن از رادیو این اثر را داشت که دولت را ضعیفتر و ترسوتر و مردم را امیدوارتر و جریتر در کارشان کرد.
بعد از این کشتارها، اعلامیههای آقای خمینی و روحانیون دیگر مرتب صادر میشد. بنده به نظرم میآید تا یکی، دو ماه بعد از آنکه فعالیتهای جبهه ملی آغاز شده بود اثری از تظاهرات علنی روحانیون نبود، فقط از زمانی که آن مقاله علیه آقای خمینی منتشر شد تظاهرات از جانب آنها شدیدتر و متشکلتر گردید. پیش از آن به وسیله جبهه ملی اجتماعات و تظاهرات متعددی ولی در سطح محدودتر و آرامتر صورت گرفته بود. از آن جمله یک روز در محلی به نام کاروانسرا سنگی خارج از محدودۀ شهر دعوت به اجتماع شده بود و در حدود چندهزار نفری در آن شرکت کرده بودند، چماقداران از پیش تعلیم داده شده با اتوبوسهای دولتی بر سر این مردم میریزند و همه را مضروب و مجروح میکنند. آن روز اتفاقاً بنده به علت کسا