مصاحبه با ارتشبد حسن طوفانیان
رئیس رکن سوم ستاد نیروی هوایی
رئیس اداره طرح ستاد ارتش
ریاست خرید اقلام دفاعی
معاون و جانشین وزیر جنگ
روایتکننده: تیمسار ارتشبد حسن طوفانیان
تاریخ مصاحبه: ۹ مه ۱۹۸۵
محل مصاحبه: واشنگتن- واشنگتن دی.سی
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۱
مصاحبه با تیمسار ارتشبد حسن طوفانیان در روز پنجشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۶۴ برابر با ۹ مه ۱۹۸۵ در شهر واشنگتن دی.سی- مصاحبهکننده ضیاء صدقی.
س- تیمسار امروز اولین بخش مصاحبه را به شرح حال شما اختصاص میدهیم. تقاضای من این است که بعد از ذکر تاریخ و محل تولدتان به تفصیل درباره سوابق پدر، مادر، شرایط خانوادگی و اجتماعی محیط رشد و دوران تحصیل خودتان صحبت کنید.
ج- بهطور کلی، آنچه که من یادم هست، تولد من در ۱۵ شعبان ۱۳۳۱ قمری بود و پدرم این را پشت قرآن نوشته بود و آخرش هم نوشته بود که انشاءا… عاقبت بخیر باشی. بعداً آن روزی که من متولد شدم در ایران سازمان سجل احوال، سازمان ثبت اسناد، سازمانهای اداری منظم وجود نداشت، بنابراین من دارای سجل احوال نبودم. چیزی نبود که سجل احوال بگیرم. به خاطرم میآید حالا چندساله بودم نمیدانم، به خاطرم میآید که پدرم، من و یک یا دو برادرم را همراه خودش برد در خیابان ری در کلانتری برای ما شناسنامه گرفت. یعنی من راه میرفتم که این شناسنامه درست شد، اداره سجل احوال درست شد. شناسنامه من عبارت بود از یک تیکه کاغذ نوشته بودند حسن آقا پسر آمیرزا مهدی متولد هزارودویستونودویک شمسی. نه روز داشت نه چیزهای دیگر. این سجل احوال من بود. بنابراین بعدها فهمیدم ۱۵ شعبان ۱۳۳۱ قمری مطابق ۱۲۹۲ است اما حالا که در آمریکا آمدم با آنچه که یادم بود و تطبیق کردم و گفتم تاریخ تولدم در اینجا شده ۱۲ جون ۱۹۱۲. محل تولد من تهران است، پدر من یک مغازه خیاطی داشت و یک مغازه پارچهفروشی محقر، خیلی بزرگ نبود، ولی یک زندگی سلامت و متدیّن داشت. من به مدرسه ابتدایی به نام مدرسه ترقی رفتم، دولتی ترقی. این فکر میکنم اولین مدرسهی دولتی بود که در زمان رضاشاه ایجاد شد. اما در افراد خانواده من اشخاصی بودند که میگفتند آمیرزا مهدی از دین خارج شده، برای اینکه بچهاش را مدرسه ترقی گذاشته. این خیلی جالب است برای خاطر چی؟ برای خاطر اینکه آن روزی که من به دنیا آمدم و آن روزی که من به مدرسه رسیدم، تقریباً همه چیز دست آخوند بود و ملا. این نه تنها آن روزی که پهلوی آمد دست آخوند و ملا بود، در زمان سلسله قاجاریه هم شاههای قاجاریه سلطنت نمیکردند، شاه بیتخت و تاج ملاها بودند، سادات اخوی بودند، حجتالاسلام فلان بودند، آیتالله فلان بودند، اینها بودند نه شاهها. ملاحظه کنید آقاجان چه شکلی است. یک مملکتی دارای سه بنیهی قدرت است. قدرت قانونگذاری، قدرت قضایی، قدرت اجرایی. آن وقتی که من به دنیا آمدم قدرت قانونگذاری دست آخوند بود، دست ملا بود. یعنی مطابق قوانین مذهبی اسلامی شیعه اثنی عشر به استناد آیات و روایات و احادیث تمام مملکت اداره میشد. پس قدرت مقننه، قوه مقننه دست آخوند بود. قوه قضایی ه چیست؟ عدلیه است، ثبت اسناد است و ثبت احوال. پدر من که میخواست یک خانه بخرد، من به خوبی یادم هست حمام نواب خانه ما بود. پدر من مرا برداشت برد منزل آشیخ جعفر نهاوندی، آشیخ جعفر نهاوندی، یک کاغذ زیرش امضا کرد انتقال آن خانه از خریدار به…
س- از فروشنده به خریدار.
ج- از فروشنده به خریدار. یا اینکه اگر بین پدر من و همسایه و یا میرآبی که آب تو خانه میانداخت دعوا میشد، این دعوا را کی حل میکرد؟ آشیخ جعفر نهاوندی و آمیرزا حسن فلان که آشیخ بودند. پس، بنابراین قوه قضایی هم دربست دست آخوند بود. بعد میماند قوه اجرایی، قوه اجرایی چیست؟ در یک قوه اجرایی دو عامل مهم است: یکی آموزش و پرورش، یکی Finance مالی. آموزش و پرورش دربست در انحصار آخوند بود، برای چه؟ برای اینکه دم حمام نواب سرتخت یک دکان بود، ته آن خاک، گل بچهها صبح گلیمشان را زیربغلشان میگذاشتند میآمدند آنجا مینشستند، آمیرزا به آنها میگفت: الف دو زبر اَن دو زیر اِن دو پیش اُن». این عمّ جز که تمام میکرد، تمام بود یا در امامزاده یحیی زیر چراغ سوخته یک آمیرزای دیگر نشسته بود، بچهها هم یک پوست بره پاره و یا یک گلیم زیربغلشان، میآمدند میگذاشتند آنجا. این بود مدرسه. آن وقت این که تمام میشد، اینها میرفتند مسجد. در هر مسجدی یک حجره داشت، این حجرهها آخوندها توی آن بودند. جوانها از دهات مختلف میآمدند تو این حجرهها بودند. آنوقت در هر جایی مثلاً من آشناییام با مسجد مروی و مسجد حاج ابوالحسن در حمام نواب است. آنجا یک مدرَس داشت. این مدرسه یک آخوند میآمد، آموزج و شرحالنامه و نساءالمبیان و اینها را میداد. این میشد مدرسه متوسطه، بعد میرفتند یا قم یا کربلا شرحنامه و معانی و بیان و اینها را میخواندند، آخوند میشدند، حجتالاسلام میشدند. بنابراین، وقتی که من به دنیا آمدم، ممکلت در دست آخوند بود، اما رضاشاه چه کار کرد؟ رضاشاه آرام، بیسر و صدا، خیلی یواش، اولاً آمد خودش هم شکل آخوندها شد. من خودم به خوبی یادم هست که رضاشاه با ملکه با محمدرضا ولیعهد و همهی بچهها روز عاشورا شب شام غریبان اینها آمدند خانه سادات، شمع قدی روشن میکردند، شمع روشن کردن آخر چیست؟ این میآمد شمع روشن میکرد. یا من خودم دستهی سربازخانه قزاقخانه را یادم است. اینها، آنوقت چه کار کرد؟ رضاشاه خیلی آرام آمد ضمن سازمان دادن به اصطلاح آمریکاییها این آخوند را از این حقوق مسلم که مال خودش بود، deprive کرد، محروم کرد. یادم رفت بگویم که گفتم که در یک قوه اجرایی مهمترینش یکی آموزش است که برایتان تشریح کردم چه شکل صددرصد انحصار آخوند بود، یکی قدرت مالی که اینجا میگویم finance مالیه. این هم به وسیله تمام موقوفات صددرصد قدرت آخوند بود.
آنوقت آخوند چه بود؟ آخوند بچههای یک آخوند دیگر بود که تحصیل نداشتند. ببینید برای اینکه پدر من، پدر شما اینها یک چیزی دادند. آخوند میآید طوری در اعصاب این آدم اثر میکند که این اگر کسی هم پول دارد، میآید این را وقف میکند. وقفنامه را چه کسی مینوشت؟ آخوند مینویسد. چه شکلی مینویسد؟ طوری مینویسد که این ثروت اعم از منقول و غیرمنقول، این ثروت از دست خودش و بچههایش خارج نشود. بنابراین، شیخ بودند. وقفنامهاش چه میگوید؟ میگوید این باغ، این زمین، این خانه، این را من وقفش میکنم برای سیدالشهداء، اما این آخوند باید اجارهاش را بگیرد، منافعش را بگیرد، خرجش بکند، حالا این چه شکلی خرجش میکند؟ حساب را به چه کسی پس میدهد؟ یا اینکه میگوید تولیت این املاک در دست این آخوند و اولاد این نسل اندر نسل، در صورتی که عمامه سرش باشد، باشد. پس بنابراین نتیجه چه میشود؟ نتیجه میشود آخوند در آخوند، نسل به نسل آخوند، اما چون خود من قوم و خویش آخوند دارم، خود من دارم، سادات دربندی دایی های من هستند، خوب من دیدم که این آقای مثلاً آسیدمحمد دربندی، آسید علینقی دربندی، این تمام اینها، این دربندیها را من دیدم. آنها بچههایشان اینقدری که راه افتادند، یک عمامه هم سرشان میگذارند، برای اینکه… اما رضاشاه آمد چه کار کرد؟ رضاشاه گفت این لباس باید به تن کسی باشد که تحصیلاتش را داشته باشد. برای چه شما باید بیست سال زحمت بکشید تا دکتر بشوید. سی سال زحمت بکشید تا دکتر بشوید، یک آخونده بلند شود چون پسر آخوند است، عمامه سرش بگذارد، آخوند بشود، آنوقت این میشود که الان میشود جز تقلّب، جز دروغ چیز دیگر آخوند ندارد. بنابراین، رضاشاه آن روز که من به دنیا آمدم، خیلی معذرت میخواهم آقای دکتر چیز، من توی شرح حال خودم رسیدم به اینجاها. ..
س- بله. شما یک مقداری راجع به شرایط اجتماعی آن زمان صحبت کردید. من میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم که بپردازیم به سوابق پدر شما و سوابق مادرتان و بپردازیم به دوران تحصیل شما.
ج- آهان، سوابق پدرم گفتم پدر من یک کاسب بود.
س- اسم ایشان چه بود؟
ج- میرزا مهدی، آمیرزا مهدی اسمش بود میرزا مهدی.
س- کاسب که میفرمایید…
ج- کاسب گفتم خیاط دیگر. اول گفتم برای شما خیاطی داشت و پارچهفروشی داشت. یک کاسب بود، اما
س- شما همیشه ساکن تهران بودید؟
ج- همیشه ساکن تهران و اما یک کاسب روشنفکر بود. به عقیدهی آن روز خودش دوستانش تمام از همان آخوندها. برای اینکه آخوند دو جور است، چند جور است، هزار جور است، ولی یک عدهایشان هستند که واقعاً تحصیلکرده هستند، دانشمندند. بههر حال، این پدر من با این نوع آخوندها چیز بودش، شبها که خانهی ما یا خانهی دوستانش مهمانی بود، تمام این موضوعهایی که من الان میشنوم، آن وقت بحث میشد، این موضوع ولایت فقیه من خیلیخیلی کوچک بودم، خیلیخیلی کوچک بودم، دور پای کرسی نشسته بودیم و مهمانی همین پلو و خورش اینها میخوردند. این آخوندها و همین مسئله ولایت فقیه بود، همین چیزها. الان که من میشنوم یادم میآید اه اینها در زمان رضاشاه و پیش از رضاشاه بود اینها، موضوع معراج روحانی بحث میکردند، معراج جسمانی بحث میکردند. تمام اینها را این دوستان پدر من که میآمدند مینشستند، بحث میکردند، من میدیدم آنوقت بود. بنابراین من مدرسه ابتدایی م را در مدرسه ترقی تمام کردم.
س- مادر شما فرمودید که از خانواده روحانی بود؟
ج- مادر من از، مادر مادر من سادات دربندی بود. پدر مادر من اسمش بود آشیخ علی عرب. او هم روحانی بود.
س- روحانی.
ج- بله، روحانی بود. اینها روحانی بودند، متمول بودند، زندگی داشتند، دربند همش مال اینها بود که میدادند مردم به آنها میدادند. به همین شکل که گفتم.
س- شرایط خانوادگی شما چطور بود؟ آیا در محیط مذهبی بزرگ شدید؟
ج- محققاً، محققاً، محققاً. پدرم نماز میخواند، روزه میخواند، مادر من قرآن از حفظ بود. من خودم الان میتوانم خیلی از قسمتهای قرآن را از حفظ برای شما بخوانم.
س- بله، بله.
ج- میتوانم. برای اینکه من وقتی که بچه بودم چون در یک خانواده روحانی بزرگ شدم میرفتم همان مسیر حاج ابوالحسن.
س- یعنی همان مکتبخانه؟
ج- نه. مسجد حاج ابوالحسن، مدرس بود. دوستان بودند. اینها بعد آمدند با همان عمامه ما رفتیم متوسط. من عمامه نداشتم، اما دوستان من عمامه داشتند.
س- پس شما دبیرستان را در واقع در آن نوع…
ج- نه، نه. دبستان را من در دبستان دولتی ترقی خواندم، دولتی بود، اما این در پهلوی، این درسهای عربی مثلاً نصابالصبیان و آموزش و شرحنامه و معانی و بیان را تو مسجد با آن آخوندها خواندم و به همان شکل با آخوندها میخواندم پی بردم به این آخوندی. ابتدا پدرم میگفت من سعی کردم. ارتش و نظام را دوست داشتم، سعی کردم پدرم هفت تا بچه داشت، ۵ تا پسر، ۲ تا دختر. بعد، امکان نداشت برای یک کسب کوچک که همه اینها کار نکنند، همهی اینها درس میخواندند، فقط من کار میکردم.
س- شما پسر چندمی بودید؟
ج- من اولی. من اولی کار…
س- شما اولاد بزرگ بودید.
ج- بله، بله. من کار میکردم. بعد رسیدم به جایی که هم درس مدرسه ترقی را خواندم، بعد رفتم مدرسه ادب، دبیرستان ادب. ضمن دبیرستان با دوستانم که اینها لیسانس حقوق شدند، اینها فرماندار شدند، هر کدام ما یک راهی را رفتیم، دکتر شدند، آنوقت من مدرسه متوسطه را در دبیرستان ادب و دارالفنون طی کردم. ادب، علمیه، دارالفنون دیپلم علمی از دارالفنون گرفتم. دیپلم علمی که از دارالفنون گرفتم، رفتم مدرسه طب. مدرسه طب آنوقت خیلی زحمت کشیده شده آقا تا مدرسه طب ایجاد شده. مدرسه طب، آنوقت چهار راه لالهزار، تو خانه سردار اسد بختیاری بود، چند تا اتاق بود، ادیبالملک هم رئیسش بود. آنوقت برای تشریح، یک مجسمههای مقوایی چوبی بود. اینها را میگفتند و من ارشد آن کلاس بودم رحمتیان اینها این دکتر اینها آنجا همدوره من بودند. آنوقت ما آنجا پول نداشتیم بدهیم برای اینکه بیعانه میخواستند برای لابراتوار، من سر و صدا راه انداختم. ادیبالملک مال پلیس با اسب و اینها آمدند و بعداً ادیبالملک من را صدا کرد و گفت: «پسر چرا اینجا را شلوغ میکنی؟ چرا شلوغ». گفتم ما کاخ نمیخواهیم، اتاق تشریح میخواهیم. این چیست؟ داد و بیداد کردم. گفت: «بچه زبانت را ببند والا بد میبینی». من از همان جا آمدم بدون اینکه به پدرم بگویم بدون اینکه به مادرم بگویم، بدون اینکه به خانوادهام بگویم، صاف رفتم دانشکده افسری، صاف رفتم اداره نظام وظیفه. اداره نظام وظیفه رفتم گفتم من میخواهم بروم نظام وظیفه. گفتند: «اه آقا این یک ماه باید رضاشاه دستور داده که اشخاصی که تحصیلکرده هستند، دیپلمه و لیسانس و دکتر هستند، یک ماه بروند توی سربازخانه مثل سرباز زندگی بکنند، تا اینکه به زندگی سربازی پی ببرند. این کار دو هفته است، انجام گرفته. بنابراین، تو را نمیتوانیم قبول بکنیم و از طرفی، هم درمیروند، تو چطور میخواهی بیایی خدمت سربازی کنی؟» گفتم من دلم میخواهد. رو میزش نگاه کردم دیدم اه دارد معافی مرا مینویسد برای مدرسه طب. گفتم: آقاجان این معافی من است؟ ننویس. من میخواهم بیایم خدمت بکنم. گفت: «خیلی خوب». گفت: «اما دو تا عکس میخواهد». گفتم یک عکس که روی این است یک عکس هم من توی جیبم دارم بگذار رویش. گذاشت رویش. گفتم برادر من گفتم، یک استوار بود نبود آنوقت که من نمیفهمیدم نظام یعنی چه، اصلاً این درجات را نمیشناختم، رستهها را نمیشناختم. گفت: «برو تو آن اتاق باید معاینهات بشود». رفتم آنجا دیدم یک آقایی هم آنجا ایستاده، یک گروهبان بود از این طبیب مجازها یک کسی آنجا ایستاده و گفت: «تو میخواهی خودت بیایی خدمت وظیفه؟» گفتم آره میخواهم بیایم خدمت وظیفه. گفت: «همه درمیروند». گفتم من میخواهم بیایم. سلامت هم هستم. گفت: «اگر سلامتی برو». اصلاً نگاهم نکرد. رفتیم دانشکده افسری، خدا بیامرزد این دفتری، دفتری ستوان بود، آجودان دانشکده افسری بود. گفت: «کجا میروی؟» گفتم والله من هیچی نمیدانم، هر جا مرا بفرستی میروم. گفت: «برو هنگ بهادر پهلوی». رفتیم هنگ بهادر. هنگ بهادر رفتیم، یک جوان زبر و زرنگ بودیم. رفتیم، رفتیم آنجا این افشارطوسی که کشتندش او ستوان بود، فرمانده آن گروهان دانشجوها بود. گفت: «این آقا فکل را ببرید کلهاش را بتراشید، رختهای نظامیاش را تنش کنید، کراواتش را وردارید». ما کراوات هم داشتیم. آنوقت به حساب ایران یک خرده هم فرنگی مآب بودیم. آمدند و کلهمان را هم تراشیدند و لباس نظامی تنمان کردند. رفتیم به میدان گفتند قدم آهسته. قدم آهسته کردیم و شب جمعه بود و مرخصمان کردند. حالا پدر و مادرم دنبالم میگردند که من کجا هستم. بالاخره آمدیم شب با کاتلیک و قابلمه و نان، جیرهمان را هم که دادند با خودمان برداشتیم و آمدیم خانهمان. آمدیم خانه پهلوی پدر و مادرم، نگاه کردند «اه، چرا همچین شدی؟» گفتم: رفتم دیگر، رفتم، رفتم نمیتوانستم. حالا میدانی برای چه نمیتوانستم؟ من یک پدر و مادر داشتم، میآیم میرفتم در پلیکلینیک شیر و خورشید سرخ با دکتر ملک افسری کار میکردم. این تهران، این نبود که روز انقلاب ما ولش کردیم. من اینجایی که میدان بود تمام لجن بود. تمام لجن بود، تمام گل بود. ما این پلیکلینیک پایین این میدان، نه این میدان، ایستگاه راهآهن بود، راهآهنی که میرود شاه عبدالعظیم روبهرویش اصلاً گل بود.
س- میدان ری را میگویید یا مولوی را؟
ج- نخیر. ری و مولوی وجود نداشت، ری و مولوی بعدها شد. آن پایین تمام لجنزار بود، تمام مالاریا بود، تمام بدبختی بود، تمام بیچارگی بود. ما رفتیم تو آن پلیکلینیک، تو این پلیکلینیکی که ما رفتیم یکی آمد گفت: «آقای دکتر به داد من برسید امشب». ملک افسری به من گفت: «طوفانیان بیا با هم برویم». ما با هم رفتیم. آقای دکتر شما نمیدانید این خانه چه بود. یک در داشت گود، اصلاً یک وضعی، همه بیمار، همه حصبه. ما اینها را نگاه کردیم، اما من اعصابم میلرزید، تنم میلرزید از بدبختی. آمدم منزلم. یک مادرِ پدر داشتم که خانم بسیار خوبی بود. به مادرِ پدرم گفتم: مادر امشب من وضعیت بدی دیدم و نمیدانم چه کار کنم. به من گفت: «مادر میخواهی دکتر بشوی؟ یک دکتر طب همیشه مواجه با بدبختی مردم است، هر چقدر پول داشته باشد». آنوقت لغت میلیون و میلیارد را آن خانمها نمیدانستند ولی مقصودش این بود که اگر شما میلیاردر هم بشوید، ناخوش که بشوید بدبختی. گفت: «اگر که میخواهی با خوشی. .» گفت: «اما تو اگر دکتر بشوی، میتوانی مردم را از بدبختی نجات بدهی، اما همیشه خودت مواجه با بدبختی مردم هستی، باید ببینی اگر میخواهی خوشی مردم را ببینی برو رقاص بشو، برو مطرب بشو، دایره زنگی بزن، ختنهسوران، حمام زایمان، عروسی هر جا که رقص است، دعوتت میکنند». اما من… بالاخره اینها هزینه داشت، خرج داشت. پدرم دو تا برادرهای کوچکتر مرا و بعدی مرا بعد از من یعنی دوم و سومی را گذاشته بود تو بازار. من که میرفتم از آن طرف میخواستم بروم پلیکلینیک، دیدم اینها رو کولشان بقچهی جوراب است، توپ پارچه است. خودم پیش خودم فکر کردم گفتم چه فایده دارد من دکتر بشوم، برادرهایم حمال بشوند، همان روز این چیزها را هم دیدم و به مادربزرگم گفتم تصمیم گرفتم بیایم بروم خدمت وظیفهام را بکنم ببینم چطور میشود و این برادرهایم را دربیاورم درس بخوانند و کردم. رفتم دانشکده افسری و بردندم هنگ بهادر و سرم را تراشیدم و آمدم مهر ۱۳۱۳ آقای دکتر که اولین کلنگ ساختمان سالن دانشگاه را زدند، من افسر وظیفه هوایی شدم. حالا چرا هوایی؟ من عاشق هواپیمایی بودم. به شما گفتم وقتی که من مدرسه ابتدایی میروم، آخوندها جورا واجور هستند. کلاس سوم ابتدایی بودم یک آخوندی بود به نام شیخ محمد موحد نیشابوری. هواپیماهای یونکس که میآمد و میرفت آلمانیها میآمدند، میرفتند دوشانتپه مینشستند. من به دو میرفتم این هواپیماها را تماشا میکردم. نفهمیدم چطور شد. من این هواپیما را که دیدم، تو حیاط مدرسه بالا و پایین میپریدیم. برگشتم تو اتاق این آخوند به من گفت: «پدر خر، بالون را که میبینی نپر بالا و پایین، سرت را بیانداز پایین خجالت بکش جاپنیها…» ژاپن را میگفت جاپن، میگفت: «جاپنیها پنجرهی اتاقشان را شیشه نیانداختند با پوست آهو میپوشاندند تا وقتی خودشان شیشه ساختند، برو دنبال صنعت». و این تو کله من بود. وقتی هم که از مدرسه طب آمدم، صاف رفتم دانشکده افسری. تو دانشکده افسری یادم هست مرحوم نخجوان، تیمسار نخجوان با یزدانپناه آمدند تو سالن بزرگ. گفتند: «اعلیحضرت رضاشاه دستور داده که چون داوطلبین وظیفه بچههای تحصیلکرده بهترین هستند» میدانید؟ من دیپلم علمی گرفته بودم، ولی آن روزی که من رفتم دانشکده افسری، با کلاس ۵ متوسطه دبیرستان نظامی هیچ سواد نداشت، میآمدند دانشکده افسری. بنابراین برای ما خیلی ارزش قائل بودند. گفتند: «رضاشاه گفته امسال برای هوایی هم وظیفه بگیرند». من اولین نفری بودم که بلند شدم گفتم حاضرم بیایم. خیلی هم از من تمجید کردند. بنابراین با وجود اینکه من دانشکده افسری احتیاط پیاده را دیده بودم، لباس افسری هوایی پوشیدم، لباس پیاده دیگر نپوشیدم. آنوقت رفتیم به رضاشاه معرفی شدیم.
س- شما هم دیگر بالکل مدرسه طب را ول کردید.
ج- مدرسه طب را ول کردم.
س- چه مدتی شما در مدرسه طب بودید؟
ج- مدرسه طی یکسال هم نشد. سال اول PCN را دیدم. PCN را دیدم تحمل نتوانستم بکنم.
س- بعد رفتید دیگر نیروی هوایی را…
ج- رفتم زمین و بعد نیروی هوایی رفتم و یک حرف قبلی…
س- فرمودید که بردندتان پیش رضاشاه.
ج- رضاشاه آره. یک جمله آنجا رضاشاه گفت که این آدمی را که میگفتند بیسواد. آن روز اولین روزی بود که رضاشاه گفت: «افسران من». برای اینکه پیش از آن روز مهر ۱۳۱۳ افسران را میگفتند صاحبمنصب. آن روز گفت. آنوقت یک بهروز بود تو نیروی هوایی به او کار داده بودند با نخجوان اینها. ما یک فرهنگستان درست کرده بودیم توی نیروی هوایی که این فرهنگستان سعی میکردیم لغات فارسی را، این دره ناصری را خواندید؟
س- بله، بله.
ج- تمامش اصلاً عربی است. ما سعی میکردیم زبان فارسی را آن بهروز را اینها زبان فارسی را اشاعهاش بدهیم. آنوقت افسر از آن روز ۱۳۱۳ شد. رضاشاه به ما گفت: «افسران من بروید به دنبال ایجاد خانواده. اگر خانوادهتان را شما دوست داشته باشید، خانهتان را دوست داشته باشید، محلهتان را دوست دارید، اگر محلهتان را دوست داشته باشید، شهرتان را دوست دارید. اگر شهرتان را دوست داشته باشید، اگر استانتان را دوست داشته باشید، مملکتتان را دوست داشته باشید، بنابراین پایه وطنپرستی، خانواده است. دوست داشتن زن و فرزند و خانواده است». در هر صورت، آن هم خیلی بیراه نبود، خیلی بیراه نبود، مرد بسیار وطنپرستی بود. البته هر کسی اشتباه بکند، کیست که اشتباه نمیکند، اما من به شخصه فکر میکنم که رضاشاه اگر املاکی را گرفت دور و بریهایش گرفتند. این فکر میکرد که اینها را آباد بکند برای مملکت، فکر میکرد اینها را که برای مملکت آباد کرد ولی بعد از شهریور ۲۰ تمام خانههایی که برای دهاتیها در شمال ساختند، دهاتیها خودشان خراب کردند. پس ما خودمان هم خرابیم. حالا وسط صحبت پیش میآید. رفتم در کرمانشاه یک دسته زیر چادرشان پایین زندگی میکردند…
س- چه سالی آقا؟
ج- این مثلاً حدود هفت، هشت، ده سال پیش. یک دستهای پایین زندگی میکردند، خانهها را در و پنجرهها را شکسته بودند، سر تپه چه خانههای ماه و خوشگلی. گفتم آخه بابا آن خانهها چرا نمیروید تو آن. گفت: «به، آنها را برای ما ساختند، ما خودمان در را شکستیم ریختیم دور، میخواهیم تو چادر زندگی کنیم» حالا چکارش میشود کرد؟ این میخواهد تو چادر زندگی بکند، کاریش نمیشود کرد. این حالا اسمش را میگذارند آزادی یا هر چه میگذارند خوب هست دیگر. در هر صورت، ما آمدیم دانشکده افسری از دانشکده افسری ستوان سوم وظیفه هوایی شدم، آمدم نیروی هوایی دوره دیدبانی هوایی را دیدم. دوره دیدبانی هوایی را که تمام کردم، در وسط دوره به ما گفتند که اگر شما یک امتحانی بنویسید Ecole Supérieure aéronautique فرانسه. به ما گفتند که میفرستیم شما Ecole Supérieure aéronautique فرانسه به شما یک ماه مرخصی میدهیم. به ما یک ماه مرخصی دادند. ما رفتیم درس خواندیم و اگر داوطلب بشوید میفرستیمتان، من نمیخواستم داوطلب بشوم. ما به عشق رفتن به فرانسه و درس خواندن و Ecole Supérieure aéronautique خیلیخیلی چیز قشنگی بود آنوقت برای یک جوانی مثل من، مثل آن روز من. بنابراین، عشق به این Ecole Supérieure aéronautique مرا وادار به این کرد، ضمناً به شما بگویم من تمام دوران متوسطه، تمام درسهایم را به فرانسه خواندم. شیمی میخواندم، فیزیک میخواندم. مثلاً Astronomie درس… تمام معلمینمان فرانسه بودند. دانشکده افسری هم که آمدم همه افسرهایمان که به ما آموزش میدادند، فرانسوی بودند. بنابراین، من اصلاً کولتور فرانسوی را داشتم و فرانسه از نظر ادبیات تحصیل کردم. خوب، بهطور کلی آمدم دانشکده دیدبانی که رفتم به من گفتند داوطلب بشوید تا بفرستیمتان Ecole Supérieure. ما داوطلب شدیم، امضا کردیم. امضا کردیم بعد دیدیم که اه کسی را نفرستادند. فقط یک نفر را فرستادند. بنابراین من اعتراض کردم. گفتم من داوطلب شدم، مشروط به اینکه مرا بفرستید به Ecole Supérieure aéronautique فرانسه. گفتند: «امضا کردی، تمام شده دیگر کاری نمیشود». و واقعاً هم حکم رفته بود به ارتش و کاریش نمیشد کرد. ما ماندنی شدیم. گفتیم حالا که ما ماندنی شدیم، یواش یواش هم به ارتش آشنا شدیم دیگر. دیدیم که آتیه یک افسر منوط به این است که دورههای منظم تحصیلی نظامی را دیده باشد. گفتم آقاجان باید مرا بفرستید دانشکده افسری. ایستادم و اصرار کردم. بالاخره آنوقت دانشکده افسری دو سال بود، سال اول عمومی بود و سال دوم تخصصی. آنوقت ما را فرستادند دانشکده افسری گفتند بروید دانشکده افسری سال اول را امتحان بدهید. اگر قبول شدید، بروید سال دوم. پس، بنابراین من دوره پیاده را دیده بودم، دیدبانی هوایی را دیده بودم، رفتم دانشکده افسری سال اول را امتحان دادم گفتم میخواهم توپچی بشوم. رفتم سال دوم توپخانه دیدم. از توپخانه آمدم بیرون، آنوقت در طول یکسالی که دوره توپخانه را در دانشکده افسری دیدم، روز شنبه نمیرفتم دانشکده افسری. شنبهها میرفتم نیروی هوایی پرواز میکردم. بنابراین، من تنها کسی بودم که شنبهها با یکی چند نفر دیگر افسر احتیاطی که قبول شدند در دانشکده افسری، حالا نمیدانم کجا هستند با آنها ما میرفتیم نیروی هوایی پرواز میکردیم. هم حقوقم را میگرفتم، هم حق پروازم، و حقوق و پرواز من در دانشکده افسری پول بسیار عالیای بود. من تقریباً حقوق ستوان سومی ۵۷ تومان بود، ۳۰ تومان هم حق پرواز بود، ۸۰ تومان تقریباً من حقوق میگرفتم. ۸۰ تومان در آنوقت حقوق یک سروان بود. اصلاً میشد یک عائله ۱۵ نفری را شما با ۸۰ تومان اداره کنید. ما سال دوم را طی کردیم و برگشتیم نیروی هوایی رفتیم دوره خلبانی. دوره خلبانی را دیدیم و خلبان شدیم و تقریباً توی همدورهایهایم اولین نفری هم بودم که تنها و سالها دوره خلبانی را طی کردیم. بعد در جنگ دوم جهانی من سروان بودم.
س- یعنی در شهریور ۲۰.
ج- شهریور ۲۰ ستوان یکم بودند. فروردین ۲۱ سروان شدم. من در غالب جنگهای داخلی امنیت کردستان و کوه چیله و اینها شرکت کردم. بعداً در دسامبر ۴۲ یا اینکه زمستان ۱۳۲۲ من رفتم به انگلستان. مرا فرستادند به انگلستان بدون اینکه خودم بخواهم مرا فرستادند به انگلستان برای اینکه دورههای خلبانی را در زمان جنگ در انگلستان ببینم. آن دورهها را با موفقیت طی کردم، برگشتم به ایران.
س- شما ۱۳۲۲ تشریف بردید انگلستان؟
ج- سال ۲۴ هم برگشتم.
س- ۲۴ هم برگشتید، دو سال انگلستان بودید.
ج- هیجده ماه تقریباً، هیجده ماه انگلستان بودم. این در بحبوحه جنگ من در انگلستان بودم. با کشتی رفتم، با کشتی هم برگشتم تا سوئز. از تهران تا قاهره با وسایل زمینی، اتوبوس، ترن وترن و فلسطین و حیفا و اینها رفتم تا قاهره، از قاهره با کشتی با کولبوی رفتم به بریستول. آنجا دوره دیدم. با کشتی برگشتم به قاهره. از قاهره با هواپیمای نظامی برگشتم تهران. بعد پایهی پروازی نیروی هوایی را گذاشتم. وقتی که به ایران رسیدم، هواپیماهای دوموتوره انسون نیروی هوایی که انگلیسیها داده بودند به ما تمامشان تو آشیانه مانده بود، پرواز نمیکردند. شروع کردم به آموزش دادن خلبانها و تقریباً وقتی که انقلاب شد، تمام خلبانهای ایرانی را من تربیت کردم تا درجه تقریباً سرهنگی. سرهنگی به پایین دیگر از هواپیمایی آمده بودم بیرون.
س- در سال ۱۳۲۴ حدوداً نیروی هوایی ایران چقدر هواپیما داشت؟
ج- بهطور کلی نیروی هوایی ایران را به شما عرض کنم، رضاشاه پایه بسیار قشنگی برای نیروی هوایی گذاشت. رضاشاه پایه بسیار قشنگی برای ارتش گذاشت. رضاشاه به internal security یا همان امنیت داخلی اهمیت میداد. به همین دلیل، پادگانهایی که درست کرده بود براساس جمعیت اطرافش بود. لشکر تبریز، لشکر مشهد، لشکر کرمانشاه، لشکر خوزستان، اهواز، لشکر شیراز، کرمان، اصفهان، اینها را نسبت به اهمیت منطقه ایجاد کرد و همیشه به امنیت داخلی اهمیت میداد و یک مرد بسیار وطنپرست هم بود. هیچکس نمیتواند تو این دنیا اشتباه نکند، هیچکس. هر کس بگوید من اشتباه نکردم، دروغ میگوید. بهطور حتم، هر کسی تو زندگیاش یک اشتباه میکند و هر کسی هم یک اشتباه میکند دیگر. آنوقت من متأسفم که اصولاً هم اطرافیان بد هستند. همین محمدرضا شاه که رفت، والله خیلی از اطرافیانش بالاخره خودش هم یک کارهای بد کرد. ولی خوب بعضی از اطرافیانش بد بودند دیگر.
س- برمیگردیم به آن موضوع. فعلاً برگردیم راجع به نیروی هوایی.
ج- نیروی هوایی وقتی که…
س- سؤال من این بود که چند تا هواپیما داشت و از چه نوعی بودند؟
ج- آهان. در وقتی که جنگ دوم جهانی شروع شد، ما یک گردان شکاری فیوری داشتیم. هواپیماهای انگلیسی بود با موتور ملخدار (؟) که این در قلعهمرغی بود، دو گردان اکتشافی داشتیم.
س- رویهم رفته چند تا میشد آقای طوفانیان؟
ج- الان میگویم دیگر. ما یک هنگ مختلط شماره یک داشتیم در قلعهمرغی، یک هنگ بمباران داشتیم در دوشانتپه که من بعد رفتم آنجا، هنگ تبریز داشتیم، هنگ مشهد داشتیم، هنگ اهواز داشیتم، این هنگهایی بود که ما داشتیم. هواپیماهایمان یک هواپیمای مشقی بود تایگر موس داشتیم، هوکر هنگ داشتیم و هوکر اوداک داشتیم و هوکر فیوری. آنوقت سه چهار، پنج تا هواپیمای آرپیات به آن میگفتند R۵ روسی داشتیم. دوتا، سه تا هم هواپیماهای یونکرس آلمانی. اینها برای چه بود؟ اینها برای رقابت دول بزرگ. چه شکلی بود؟ برای اینکه رضاشاه وقتی میخواست نیروی هوایی درست کند، یک عده فرستاد انگلستان، یک عده فرستاد فرانسه، یک عده معدود فرستاد آلمان و شوروی. بعد رقابت اینها شروع شد. رقابت این کشورها برای فروش هواپیما به ایران شروع شد. رضاشاه چند تا دانه معدود کمتر از انگشتهای دست از فرانسه خرید. حالا اسمش یادم رفته، که اینها اصلاً به سلامت به ایران نرسید. چند تا هواپیما از R۵ از شوروی خرید، یونکرس از آلمان خرید و آخر سر اینها در ابتدا فقط ما یک قلعهمرغی را داشتیم، بعد مهرآباد اضافه شد، بعد دوشانتپه اضافه شد. بعد اینها ما تو آن قلعهمرغی تمام این متخصصین به جان هم بودند، کمونیستها از یکطرف، اینها تمام مبارزه کمونیستی بود اینها. مثلاً آن قائممقامی را آن بخش کمونیست کشت، هواپیمای تایگرموساش را فرمانهایش را زد در همان آبادان که داشت آزمایش میکرد، خرد زمین و مرد و هواپیما از بین رفت. این رقابتها بود، انگلیسها بردند. انگلیسهایی که بردند در زمان رضاشاه ما آن چندتایی که از شوروی و آلمان خریده بودیم، ماند و آخرین پروازش را هم من کردم. آخرین پرواز رو R۵ و یونکرس را من کردم. فرانسویها که اصلاً نرسید به ایران. آنوقت اینها ماند. ولی دیگر هواپیماهایمان شد تمام انگلیسی. تا یک محمود میرزای خسروانی بود که شاه فرستادش. آنوقت ما از انگلستان دو نوع هواپیما خریدیم. یک دانه هاریکن خریدیم. یک دانه هاریکن فرستادند برای آزمایشی برای ما. آنوقت سه تا اکسفورد خریدیم. قرار بود یک مقداری هم بلنهایم بخریم. بلنهایم دو موتوره بمباران که سه تا اکسفورد رسید، جنگ شروع شد. بلنهایمها ما را رو هواپیما برگرداندند انگلیسها، به ما پس ندادند که بعد فکر میکنم هواپیمای انسون که به ما دادند یا اینکه مسافرتی که نوع من را که ۱۲ نفر ما بودیم، ما را در انگلستان قبول کردند به حساب او بلنهایمها که فکر میکنم قبول کردند. آنوقت ما شروع کردیم از آمریکا خرید کردن. از آمریکا هم ما هواپیمای کرتیس خریدیم که این هواپیماهای کرتیس تمامش تو صندوق دربسته در آبادان به وسیله انگلیسها رفت به سنگاپور. جنگ که شروع شد و حتی کارخانه دوشانتپه ما، آقای دکتر ما هفتصد تا تایگرموس بیشتر ساختیم. آنوقت هوکر هاین و هوکر هوداکس هم میساختیم. منتهی، موتور ما نمیتوانستیم بسازیم. هر کشوری نمیتوانست موتور بسازد. موتورهایمان را وارد میکردیم، ولی به دنبال اینها پارچه بود و مالیت و اینها میساختیم و من خلبان آزمایشی همان کارخانه بودم که اینها را میساختند و ما ماشینهای قشنگ آلمانی هم آنجا داشتم. ماشینهای تراش خوب آلمانی که تمام ماشینهای خوب ما را از انگلیسیها وقتی آمدند به ایران، بردند. بنابراین، وقتی که جنگ دوم جهانی شروع شد ما توپهای خوب داشتیم، ما هواپیمای مناسب روز، البته آن هنوز جت نیامده بود، همهی دنیا ملخدار بود، ولی ما آنچه که مناسب روز بود، خوبش را داشتیم. البته حقّه به ما زدند، حقّه ما زدند همانوقت هم به ما حقّه زدند. من که خلبان آزمایشی هواپیماهای هانگ بودم در کارخانه میساختیم، همه چیزش را به ما دادند جز مسلسلهایش را. بنابراین سوم شهریور ۲۰ که هواپیماهای انگلیسی آمد روی تهران من هواپیما داشتم بدون اسلحه. به فرض هم پرواز هم کردم، فوراً هم رفتم عقبشان، ولی من کاری نمیتوانستم بکنم. انگلیسها میدانستند که کاری نمیتوانم بکنم. یک دانه هواپیما مسلح خوب که ما داشتیم، هاریکن پیش از سوم شهریور توی موتورش یک آشغالهایی ریختند که آن هم موتورش خرد شد و آمد نشست. بنابراین، میدانستند ما هیچی نداریم. میدانستند خوب خوب میدانستند ما هیچی نداریم. هر کاری میخواستند به وسیله چند تا آدمی که داشتند میکردند. این مال چیز.
س- حالا تیمسار، شما بنابراین خدمتتان به این ترتیب در آغاز در نیروی هوایی بود.
ج- نیروی هوایی بود.
س- میخواهم از حضورتان تقاضا کنم که به ترتیب مشاغلی را که داشتید، توضیح بفرمایید تا پایان و تا آخرین تصدی که در ایران داشتید آن را با ذکر تاریخ اگر امکان دارد.
ج- تاریخش را اصلاً نمیتوانم بگویم. تاریخش یادم نیست.
س- یا حدوداً تا آنجا که امکان دارد لطفاً اینها را بفرمایید.
ج- حدودی، حدودی برایتان میگویم. بهطور کلی، تا وقتی من سرهنگ بودم در نیروی هوایی بودم و من مسئول آموزش خلبانها بودم و مسئول مرکز آموزشی هم یک مدتی هم بودم، چه افسر فنی، چه افسر خلبان من تربیت میکردم. یک دسته رقیب داشتم البته. تلاش رقیبها این بود که من پایم هیچوقت به واحد رزمی باز نشود و دور و برم تمام مراقب من بودند که مرا… در ایران یک قصّه برایتان میگویم که آنوقت این معلوم میشود که من چه کارها کردم.
س- تمنّا میکنم.
ج- در ایران حزب کمونیست در نیروی هوایی نفوذ کرد. نفوذ حزب کمونیست جوانها ستوان دوم بودند زربخش و نمیدانم چی و اینها اسمهایشان یادم رفت..
س- اینها دیگر بعد از جنگ است، یعنی دیگر دوران اعلیحضرت محمدرضا شاه است.
ج- محمدرضا شاه. مثلاً اینها ستوان بودند میگفتند ما باید سرلشکر بشویم. میگفتم بابا صبر کنید. صبر کنید، زحمت بکشید، شما هم وقتی که رسیدید به یک مدتی خدمت کردید، بالا میروید. اما اینها تحریک شده بودند دیگر، تحریکشان کرده بود، واسه چی؟ واسه چیز مثلاً طوفانیان سروان باشد، تو ستوان باشی، خوب نمیشد. اینها هواپیماها را برمیداشتند و در رفتند. یک دسته هواپیما از واحد خود من برداشتند در رفتند پهلوی پیشهوری.
س- بله، آن موقع سروان بودید؟
ج- من آنوقت سرگرد بودم.
س- میشود ۱۳۲۴.
ج- ۱۳۲۴، سرگرد بودم. اینها برداشتند رفتند. در نتیجه، شاه آمد فرمانده نیروی هوایی را یک سرلشکر زمینی گذاشت، حالا اسمش یادم رفته، اسمش حالا یادم میآید. یک سرلشکر نیروی زمینی را گذاشت فرمانده نیروی هوایی. آن روز ولی که سرلشکر نیروی زمینی را گذاشت فرمانده نیروی هوایی، من سرنگهبان دوشانتپه بودم، سرگرد بودم و سرنگهبان دوشانتپه. بنابراین، پیشهوری هم تو آذربایجان شلوغ و اینها میکرد. بنابراین، این از راه رسید و ما را احضار کرد. روز اول مرا احضار کرد به دفترش و رفتم دفترش گفت: «چرا تو جاسیگاری من آشغال است؟» گفتم که به من چرا میگویید؟ گفت: «شما سرنگهبان هستید». گفتم من سرنگهبان، افسر نگهبان، ولی تو جاسیگاریتان آشغال است به گماشته دمِ درتان بگویید نه به من. گفت: «تو بیانضباطی». گفتم نه، خیلی خوب هم انضباط دارم. دو مرتبه هم ایین نامه انضباطی را امتحان دادم، هر دو مرتبهاش را هم بیست گرفتم. یکدفعه افسر احتیاط پیاده امتحان دادم، یکدفعه هم توپخانه امتحان دادم، بیست هم گرفتم. خیلی هم انضباط دارم اما جاسیگاریتان را نمیدانم. گفت: «ای وای». دید بدشکل طرف است. گفت: «ای وای تو توپچی بودی؟» گفتم: آره. گفت: «من هم توپچی بودم». گفتم: خیلی خوب. گفت: «دست بده با هم رفیق بشویم». گفتم: خیلی خوب، پس ما سرگرد بودیم با سرلشکر، حالا اسمش یادم رفت، دوست شدیم در هر صورت. ما با هم دوست شدیم. این خودش که میدانست هیچی از هواپیمایی نمیداند یک دسته شارک هم دور و برش بودند، گیلانشاه، این، آن اینها دور و برش بودند اذیّتش میکردند. این هر وقت گیر میکرد مرا یواش صدا میکرد. با من اینقدر نزدیک شده بود که مرا صدا میکرد میگفت چه کار کنم. من هم راهنمایی وجدانی راهنماییش میکردم، نه اینکه بخواهم برای اینکه نه دنبال جاه بودم نه دنبال مقام بودم نه دنبال پول، دنبال هیچی نبودم. دنبال خدمت بودم، چه خدمتی از دستم برمیآید بکنم به مملکتم، اصلاً طبیعتم این بود. این یک روز که از شرفیابی آمد، هفتهای یکدفعه میرفت شرفیاب میشد. من هم اتفاقاً برخورد کردم در موقعی که با ماشینش رفت. صدا کرد مرا گفت: «بیا دفتر من». آمدم تو دفترش. گفت: «الان پهلوی اعلیحضرت بودم»، یعنی محمدرضاه، قضیه آذربایجان هم بیخ گرفته بود، سخت شده بود. گفت: «الان آنجا بودم» ما انگلیسها گفتم به جبران بلنهایمهایی که به ما ندادند، به جبران یک هواپیما رفت در دوران جنگ به شمال آفریقا، وسط راه خورد زمین، قهرمانی و افخمی و شیبانی و همه اینها کشته شدند به جبران اینها به ما فکر میکنم سیودو تا هاریکن دادند. توجه میکنید؟ این هاریکنها یک فرمانهاش آمده بود، دوفرمانهاش نیامده بود. یک squadron leader gipps بود، مربی اینها بود. بنابراین، این هارکنها تو ایران نشسته بود تو زمین، ولی چون دوفرمانهاش نیامده بود که تعلیمش را بدهند، اینها همین جوری مانده بود. سرلشکر به من گفت که فرمانده نیروی هوایی به من گفت: نمیدانم چرا اسمش یادم نمیاید، به من گفت: «بیا چیز کن» گفت: «پهلوی شاه بودم، شاه بسیار اوقاتش تلخ بود، در اینکه این همه هاریکن اینجا هست، این آذربایجان هم وضعش این شکلی است و هیچکس نمیتواند بپرد». گفتم چطور نمیتوانند بپرند؟ میتوانند بپرند کاری ندارد پریدن با این هواپیماها. گفتم پریدن با این هواپیماها از آب خوردن هم آسانتر است. گفت: «یعنی چه؟» حالا ضمناً شاه هم شروع کرده بود به پرواز. وقتی شاه شروع کرده بود من مربیاش بودم. گفتم مثل آب خوردن است. گفت: «راست میگویی؟» گفتم والله اصلاً کاری ندارد بپرید. گفتم من الان ۱۴ تا ۱۶ تا خلبان اسم میبرم که میتوانند همین آن بپرند. گفت: «بنشین تو دفتر و این خلبانها را هم نگهش دار تا من برگردم». گفتم باشد. نشستم. رفتش شرفیاب شد و برگشت و گفت: «اعلیحضرت دو یا سه بعدازظهر میآید قلعهمرغی. این خلبانهایی که گفتید میتوانند بپرند بردار و بیاور و خودت هم هر چه میخواهی به او بگو. گزارشت را بده». گفتم: خیلی خوب. ما رفتیم و خلبانها را صدا کردیم که از جمله خلبانها خاتم بود، خاتم فرمانده نیروی هوایی بود. آنوقت من خیلی ارشدتر از او بودم. آمد و رفت آوردمشان و به خط کردم و شاه رسید. گفت: «آهان.. ». فرمانده نیروی هوایی مرا معرفی کرد به او و گفت: «طوفانیان». اعلیحضرت گفت: «خوب، چه میگویی؟ چه کار میکنی؟» گفتم: اعلیحضرت اینها همهشان میتوانند بپرند. گفت: «خطر ندارد؟» گفتم: اعلیحضرت از آب خوردن آسانتر چیزی سراغ دارید؟ یکدفعه این آب گلوله میشود توی گلوی آدم ممکن است آدم را خفه بکند، آب خوردن که خیلی آسان است. گفتم این پرواز مثل آن آب خوردن است، خطرش اینقدر است. اینها چندتایشان اصلاً در انگلیس (؟) پریدند، میتوانند بپرند، بلنهایم پریدند، کاری ندارد، اجازه بده همهشان بپرند. گفت: «خیلی خوب». خودش رفت و آنوقتها فرودگاهها باند و این چیزها نداشت. باند هم مثل اینکه داشت، باند داشت، ولی یک آمبولانس میگذاشتند، خودش هم پهلوی آمبولانس ایستاد و گفتم اگر اجازه بفرمایید من از جوانتر میفرستم. اولین جوانی که فرستادم یک ستوان بود اسمش جهانبین، جهانبینی یک همچین چیزی. یک جوان شارپی بود فرستادمش. آقا این هاریکن را گرفت، بلند شد رفت بالا، معمولاً من وقتی آکروباسی نزدیک زمین میکردیم آنوقت که جوان بودیم، طرف را تا نزدیک زمین میآوردیم، ولی میبردیم آن بالا، آن بالاها میچرخاندیمش. اما این طیاره را آورد از سر آشیانه رو سر شاه همانجا شروع کرد غلتش دادن و نمیدانم این مثل را برای چه آوردم، ولی این چیزی بود که من شروع کردیم اصولاً این آموزش و این چیزها را من میدادم و بالاخره حالا نفهمیدم این را برای چه، یادم رفت.
س- راجع به تصدی شما داشتیم صحبت میکردیم.
ج- آهان تصدی.
س- تصدی مشاغلی که داشتید.
ج- تصدی من بیشتر یک اشخاصی بودند که خود شاه هم علاقه داشت. مرا چون میشناخت برای اینکه هر دفعه میرفتم عملیات ۴۸ ساعت بعد هر عملیات مشکل بود زود ختمش میکردم. بنابراین، از اول اطرافیان من با شاه طوری کرده بودند که این شاه خوش نداشت من سر واحد رزمی باشم. در صورتی که من افسر رزمی بودم. بنابراین، من تا سرهنگ بودم توی نیروی هوایی بودم، فرمانده آموزش بودم و این گردن… بگویم چی. شما وقتی که راست باشید، درست باشید، قدرت دارید. کجی ضعف میآورد. من فرماندهی مرکز آموزش که بودم فرمانده نیروی هوایی، حالا فوت کرده گیلانشاه بود، این یک افسر نالایق را این آدمی بود که پول میخواست. من نه پول میگرفتم، نه پول میدادم. الانه شما توی یک مملکتی هستید که پرزیدنتهای کمپانیهای عظیم است، نورتروپ هست، ماکدانلد داگلاس هست، لاک هید هست، بوئینگ هست، گرومن هست، چی هست، یک نفر را پیدا بکنید که این بگوید مستقیم یا غیرمستقیم یک سیگار به من داده، نمیتوانید پیدا کنید، نیست. همین شکل هم بودم. وقتی که سرگرد و سرهنگ دوم و سرهنگ بودم، فرمانده مرکز آموزش بودم. یک نیت داشتم صبح که سوار، جیپ داشتم، آنوقت سوار جیپ میشدم میگفتم خدایا تو به من توفیق بده حق را ناحق نکنم، ناحق را هم حق نکنم. بنابراین، وقتی که میآمدم توی مدرسهام اگر کسی لایق تنها رفتن و پریدن بود، به او میگفتم بپرد. اگر نبود خودش را میکشت، نباید میگفتم. دیگر من نباید آنجا حقهبازی میکردم. از این پول میگرفتم آنکه میتوانست پرواز بکند، دلش نمیخواست میگفتم نکن، آنکه میخواست بکند، نبود این شکلی. بنابراین، نه کسی را تحت فشار بدون دلیل میگذاشتم که از او اخاذی بکنم و به کسی هم دیناری نمیدادم. حالا هر رئیسی هر کسی باشد. فرمانده نیروی هوایی نبود این شکلی، فرماندهها میخواستند اخاذی میخواستند بکنند با من نمیتوانستند. بنابراین، اینقدر هم عملم طوری بود در دل طبقه پایین جا گرفته بودم که میترسیدند مرا از جایم تکان بدهند. آنوقت مثلاً همان هاریکنی که به شما گفتم یک دفعه اینها مانور دادند، این خاتم دست راست من میپرید. من سر میپریدم. تو حسنآباد قم مانور که میکردم، فرمانده نیروی هوایی وقتی من فرمان به هواپیماها میدادم، میترسید، میگفت: «رادیو را خاموش کن، صدای این نیاید که شاه بفهمد». بعد میآمدند بچهها به من میگفتند. بنابراین، من سرهوایی دارم و این رقابتها بود. آخر سر وقتی میدیدند کاری نمیتوانند بکنند، من یکی دو دفعه استعفا دادم رفتم مرا دانشگاه، گفتم دانشگاه جنگ هوایی را ایجاد بکن. گفتم خیلی خوب. رفتم در دانشگاه جنگ و دوره ستاد هوایی را تشکیل دادم. برنامه نوشتم کار کردم، خیلی چیزهای دیگر. خوب برایشان دادم. باز یکروز دیگر گیلانشاه تلفن کرد و گفت: «طوفانیان، بالاخره تو مثلاً بیا سراداره سوم». ما رفتیم سراداره سوم همان آموزش عملیات. مثلاً همان اداره سوم هواپیماها که میرفتم مشهد و زاهدان و کاشان اینجاها، یک کرایه نومینالی از همه میگرفتند. این پول در اختیار من بود. پول ورزش هم یک پول نومینالی میگرفتند. اینها در اختیار من بودند. حالا اگر یک درجهداری میآمد آنجا به من میگفت که من زنم زاییده، گرفتارم اینها، من به او کمک میکردم، ولی گیلانشاه میخواست این پول را بخورد نمیشد. من نمیکردم. آخر سر که نوشت: «طوفانیان نمیشود من با تو نمیتوانم. تو خیلی ول و گشادی و پول خرج کنی، نمیشود». بالاخره ما را نمیتوانستند از هواپیمایی بیرون کنند تا اینکه پیمان بغداد تشکیل شد. پیمان بغداد که تشکیل شد شاه فرمانده نیروی هوایی گفت: «یک افسر هوایی بفرست به ستاد بزرگ برای پیمان بغداد که از نیروی زمینی هم خبر داشته باشد». من بودم که از نیروی زمینی هم دانشکده افسری پیاده دیدم، هم توپخانه هم اینکه میخواستند مرا دکّم بکنند. بنابراین، بهترین فرصتی بود که ما را محترمانه از مدرسه بیرون برویم نه بیرونمان بکنند. ما رفتیم ستاد بزرگ. اما ستاد بزرگ که رفتیم، آنوقت هدایت رئیس ستاد بزرگ بود. من رفتم در اداره سوم رئیس اداره آموزش شدم. یک مدتی رئیس بسیج شدم، طرحهای مختلف نوشتم و توی ستاد بزرگ هر ادارهای که که من بودم کنترل آن اداره دست من بود و برای طرحریزیهای پیمان بغداد میرفتم بغداد و میآمدم و از تمام اینها خبر داشتم، خبر دارم و با وجود اینکه ستاد بزرگ دارای اداره دومی بود که باید این کارهایش را میکرد، روابط خارجی ستاد بزرگ را بیشترش را من انجام میدادم.
روایتکننده: تیمسار حسن طوفانیان
تاریخ مصاحبه: ۹ مه ۱۹۸۵
محل مصاحبه: واشنگتن، واشنگتن دی.سی
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۲
ج- آنوقت در اداره سوم گفت: «مرتباً هر وقتی که برای طرحریزی میرفتیم، بغداد جزو طراحها بودم، چون مسئولش بودم». بعداً هر وقتی که کمیتهای برای کمیته نظامی یا شورای وزیران میشد، من با وزیر خارجه میرفتم و تمام پرسنلی که باید میرفتند برای سنتو که بعداً شد سنتو ما با اینها بودم.
س- شما آنموقع چه درجه نظامی داشتید؟ سرهنگ بودید؟
ج- آنموقع من سرهنگ بودم، آنموقع سرهنگ بودم. آنوقت من مثلاً از جم و خاتم و اینها ارشدتر بودم. آنوقتی که میرفتیم پیمان بغداد من بودم و جم بود و منصور افخمی بود و علی زند و اربابی. ما ۵ تا جزء طراحها بودیم که طرحهای مختلف نظامی را آنوقت آنجا هم خیلی حرف است. میدانید برای نوشتن هر طرح اولین چیز، آن چیز اول Concept است، Political guidance است، basic assumption است، threat است. سیاست چیست؟ خط مشی چیست؟ تهدید چیست؟ کسی نبود، چیزی نبود. همانوقت من رفتم مثلاً وزارت خارجه رفتم اداره آگاهی رفتم، اداره دوم دیدم اصلاً چیزی نمیدانند، گزارشات را که آوردند چه بود؟ آقای فلان از پشت دیوار سفارت انگلیس رد شده. بابا تو اگر میخواهی جزو یک پیمانی بشوی که خط دفاعی جلوی روسیه بکشی باید بدانی در شوروی چند تا، در مرز قفقاز چند تا لشکر نشسته، چند تا فرودگاه آنجا هست، چند تا هواپیما آنجا هست. آنوقت در ترکستان روسیه وضع چیست، راهها چیست، حسابتان چیست، راهتان کجاست، کمیتتان کجاست. اگر به شما الان هزار تا تانک دادند شما میتوانید هزار تا تانک را برگردانی؟ میتوانی این را حرکتش بدهی؟ این حسابها نبود.
آنوقت اولین برآورد تهدید من بودم. من نشستم آنجا دیدم اصلاً هیچی ندارم. هرچه در تهران مراجعه کردم نه وزارت، گفت: من نظر آخری را میدهم. نظر آخری چه کار کردم، نشستم ترکیه نظرش را داد، پاکستان نظرش را داد، انگلیس نظرش را داد، همه اینها یکی بالا داد یکی پایین داد، ما اینها را جمع کردیم، تقسیم به تعداد کردیم، حد وسطش را ما نظر دادیم. برای اینکه چیزی نداشتم. ما نمیدانستیم که آن هم به زحمت. اصلاً ما بلد نبودیم یک مدرک استراتژیکی را نگهش داریم. زحمت کشیده شده برای این ارتش. در هر صورت، ما توی اداره سوم معاون اداره سوم بودم و هر ادارهای بودم تمام تمرکز، حالا این را شما ممکن است یا اشخاصی که بشنوند این را تعبیر به خودستایی بکنند، ولی خودستایی نیست. این حقیقت بود و زیر نظر من بود آنوقت بعد من شدم سرلشکر. آنوقت مثلاً همانوقت که میرفتم طرح بغداد تو اداره سوم بودم یادم هست به هدایت گفتم آخر چرا؟ اگر من عیب دارم به من بگو عیب داری، اگر عیب ندارم من از جم ارشدترم، چرا به جم سرتیپ میدهند، خاتم را سرتیپ میکنید، مرا نمیکنید؟ میگفت: «والله ما به شاه گفتیم شاه گفته تو جوانی». گفتم یعنی چه؟ جوانی یعنی چه؟ من از همه شما پیرترم، چرا به اینها درجه میدهد به من نمیدهد؟ بالاخره به ما دادند تا اینکه سرلشکر شدیم.
س- یادتان هست که چه سالی شما سرتیپ و سرلشکر شدید؟
ج- سرتیپ و سرلشکر اینها باید یادم باشد، دفعه دیگر به شما میگویم. تمامش یادم هست، تمامش را بعد یادداشت بعد تطبیقش بکنم میتوانم بگویم. آنوقت سرلشکر کرد، من رئیس اداره طرح بودم. میدانید اگر این خمینیها عاقل بودند ما طرحهای در ستاد بزرگ من درست کرده، گذاشته، آماده داشتم که اینها صاف میتوانستند بروند به مغز بغداد صاف طرح اینها را داشتیم. تو اداره طرح وجود داشت. من اصولاً از کار مالی و آن قورخانه بدم میآید. من طراح بودم. خوشم میآمد آموزش و عملیات، آموزش و پرورش عملیات. اصلاً این کاره نبودم. اما تو اداره طرح که بودم اتفاق افتاد که من اولین قرارداد خرید نظامی را با آمریکا بستم. یعنی چه؟ یعنی ما تا چهارم جولای ۱۹۶۴ ما متکی بودیم به آنچه که آمریکا به ما میداد و ما چیز نمیخواستیم. من آنجا یک گزارش نوشتم به شاه و در کمیته در آنکارا به همین این متفقینمان گفتم. گفتم که روسها، برای اینکه Concept پیمان بغداد این چه بود؟ دفاع در خط البرز، دفاع در مقابل کمونیسم در خط البرز. ما در آنکارا به اینها گفتیم آقاجان این خط البرزی که شما درست کردید روسها از رویش پریدند آمدند در بغداد کودتا کردند، کمونیستی را آوردند پشت ما، من به شاه میگفتم. گفتم ناصر آمده، مصر و ناصر نه قدرتش را داشت، نه پولش را که برود یمن جنوبی. من به شاه میگفتم. میگفتم قربان این یمن جنوبی ناصر نرفته کمونیستها این را فرستادند در یمن جنوبی که کنترل بابالمندب را داشته باشند. جزیره سوکاترا و کنترل بابالمندب. ما اینقدر گفتیم و شاه گفت تا این ژنرال تویچر الان تو همین واشنگتن هست. این ژنرال تویچر را فرستادند با من نشستیم contingency plan نوشتیم. contingency plan برای امکان دفاع از جنوب است. براساس این contingency plan ما نیاز داشتیم به یک لشکر زرهی در جنوب. بنابراین، من به اعلیحضرت گفتم، یا اعلیحضرت صحبت من میکردم اینها را فقط من صحبت میکردم حالا اگر من، من، من بگویم شما چیز میکنید. اما بخواهید صحبت میکنم.
س- خواهش میکنم.
ج- گفتم اعلیحضرت باید یک کاری بکنیم، باید یک کاری بکنیم که آن چیزی که میخواهیم بخریم. ما صدو شصتهزار تفنگ کهنه M۱ داشتیم، تفنگ جنگ دوم جهانی یک تعدادی تانک M۴۷ کهنه، یک مقداری GMC کامیون کهنه، یک مقداری توپ کهنه. ما اصلاً چیز نو نداشتیم. آنوقت ۱۹۶۴ بالاخره، من رئیس اداره طرح بودم، این گزارشات را به شاه دادم. شاه صحبت کرد قرار شد دولت آمریکا براساس این طرح Contingency دویست میلیون دلار در ظرف ۴ سال به ما وام بدهد که وام اولش ۵۰ میلیون دلار بود و این قرارداد چهارم جولای ۱۹۶۴ را من امضا کردم. پس در نتیجه چون من طرف صحبت بودم و مکاتباتش را من از اداره طرح میکردم، این اتفاق افتاد که ما شدیم رئیس اداره خرید، ما رئیس خرید نبودیم. اما اشخاصی که دندان تیز کرده بودند برای یک میزی که بخرند، صنار از روش ببرند، اینها دائم حمله میکردند. حمله اینها چه شکلی بود؟ حمله اینها این ریختی بود که، به این شکل بود که اینها نامه مینوشتند به ستاد بزرگ، مخصوصاً فرمانده نیروی هوایی، نامه به ستاد بزرگ مینوشت که سرلشکر طوفانیان در اداره طرح حق ندارد از نظر لجستیک و ماتریال دستور بدهد. این رئیس اداره طرح است ما پروندههایمان قاطی پاتی شده.
بالاخره یکروزی شاه، آریانا بود رئیس ستاد بزرگ، به آریانا میگوید: «خوب، من نمی. .» حالا شاه هم در عقب من آدم گذاشته بود، حالا بعدها من فهمیدم یک کسی را پشت سر من گذاشته بود که این گزارشات مرتب به او میدادند. من اولین خریدی که مثل رئیس اداره طرح کردم یک ناوشکن کهنه و چهار ناوشکن نو از انگلستان بود. وقتی رفتم در انگلستان با سر ریموند براون رئیس فروش انگلستان صحبت کردم. حرفهای من آنجا رکورد شده بوده، به عرض شاه رسیده بوده. آنجا من چه گفته بودم؟ من میدانستم که چهار تا هواپیما کهنه خریدن گیلانشاه و اینها آنجا دعوا داشتند سر حقالحساب. من به او گفته بودم، میخواسته ببیند من چقدر حقالحساب باید میخواهم، من به او گفتم قیمتتان را بیاورید پایین دیناری به احدی ندهید. من اما نمیدانستم که این حرفهای من رکورد میشود میرود پهلوی شاه. این شاه پشت سر من ناظر داشت. بنابراین، من هم نمیدانستم چون نمیدانستم این گزارشها که از نیروی هوایی میآمد یا نیروی زمینی یا هر چی به حساب میبردند پهلوی شاه. شاه میگفت: «من میخواهم این سر این کار باشد. حالا اگر اداره طرح نیست کدام اداره هست؟» گفتند: اداره چهارم. بنابراین من از اداره پنجم رفتم سر اداره چهارم. اما اصولاً من وقتی که اولین قرارداد ۶۴ را امضا کردم آنوقت گزارشی در پشتیبانی این قرارداد ۴ July ۶۴ به شاه دادم. حجازی آنوقت رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران بود. حجازی گزارش میکند میبرد پهلوی شاه. ضمن اینکه شاه مرا از سروانی میشناسد. حجازی که گزارش مرا میبرد پهلوی شاه نمیتواند توضیح لازم را به او بدهد. شاه، آنوقت من هم سرلشکر بودم، گفت به حجازی، گفت: «دیگر گزارش طوفانیان را تو نیاور، خودش بیاورد». بنابراین، از آن تاریخ من به عنوان رئیس اداره طرح، مستقیم میرفتم پهلویش هفتهای دو روز و پای من به شاه باز شد.
س- شما نسبتی با خانواده پهلوی دارید؟
ج- هیچ ندارم، هیچ ندارم. من هیچ، خانواده پهلوی جرأت نمیکردند طرف من برند. تمام اینها پای خون من بودند برای اینکه جلوی دزدی، جلوی… نمیگذاشتم حالا قصه خیلی دارم برایتان بگویم. آنوقت ما از آنوقت رفتیم پهلوی شاه. شاه وقتی که دید به رئیس ستاد زور میآورند دستور داد من با پروندههای خریدم از اداره پنجم طرح بروم اداره چهارم طرح و من در اداره چهارم رئیس اداره بودم. آنوقت نه تنها من اولین مذاکرات با. .. مذاکراتی با آمریکاییها تمام شد. چهارم جولای ۱۹۶۴. آنوقت ما با روسها مذاکره کردیم. مذاکرات با روس را فقط من بودم و شاه و هیئت شوروی در کاخ سعدآباد. ویسکی on the rock هم با هم خوردیم. آنوقت ما با روسها در چهارم ژانویه ۶۵ صحبت کردیم. روسها آن شبی که ما نشستیم چهارم ژانویه ۶۵ که شاه من و هیئت ژنرال سزارویچ بود و ژنرال (؟) اسمهایشان را یادم رفته. سهزارویچ یادم هست اسمهایشان یادم رفته ولی میتوانم فکرش را بکنم اسمهایشان یادم بیاید. ما نشستیم اینها بعد رفتیم تو همان طبقه بالای سعدآباد یک سالن سینما دارد. اینها یک فیلمی درباره محصولاتشان به شاه و من نشان دادند. آن فیلم را ما تماشا کردیم و رفتیم و اعلیحضرت هم به من گفت: «با گاز barter پایاپای با آنها معامله کن ببین توپ و موپ و موشک و توپ ضدهوایی و اینها هر چه میتوانی و خودرو و اینها از آنها بخر که من وارد مذاکره شدم با آنها». فردایش یا پسفردایش اینها مرا دعوت کردند روبهروی در سفارت انگلیس یک انجمن فرهنگی ایران و و شوروی است دست راست، یک خیابان است که میخورد به خیابان شاه دست راست یک ساختمان هست که آن انجمن فرهنگی ایران و شوروی است.
س- بله، میدانم کجا را میگویید.
ج- مرا دعوت کردند آنجا، فقط من بودم و هیئت شوروی. آنجا اینها به من موشک ضدهوایی Sam ۳، Sam ۲ و Sam ۱ نشان دادند. اما من در درجه سرتیپ یا سرلشکریام در آمریکا در فورد، در آمریکا در تگزاس مرکز دوره Modern Weapon Orientation Course را دیدم. بادی ویسکی ot
Modern Weapon Orientation Course آن سالی که من دیدم، تمام این موشکها را دیده بودم، تمام این سیستمهای الکترونیکی را دیده بودم. بنابراین، من اطلاع داشتم. اینها به من موشک ضدهوایی خودشان Sam ۳، Sam ۲ و Sam ۱ که در ردیف Hawk است، اینها به من نشان دادند. وقتی که به من نشان دادند، اینها فقط launcherاش را و تیراندازش را نشان دادند. آن دستگاه هدایتش که من میدانم اینها کامپیوترها تو جعبه است، اینها را نشان ندادند. فردا من آمدم به شاه گفتم اینها دنبال این هستند، ولی اینها به من نشان ندادند، اینها میخواستند سادگی قضیه را به من نشان بدهند نه اصل قضیه را. بعداً هم که رفتم به شوروی برای مذاکرات با اینها اولین باری که من رفتم، یکدفعه با شاه رفته بودم ولی اولین دفعه که رفتم به شوروی برای مذاکره host من، مهماندار من یک ژنرال دوتا نشان hero داشت، شوروی هوایی او بود. این مرتب ودکا را میخورد میگذاشت رو سرش گیلاس خالیش را نشان میداد. آن جا میخواستند به من میگ بفروشند، آنوقت هنوز میگ ۲۵ و میگ ۲۶ نیامده بود، میگ ۱۷ و میگ ۱۹ اینها آمده بود و مرا بردند به فرودگاه. در فرودگاه یک چادر زده بودند و ودکا و کنیاک گذاشته بودند و صبح مرا بردند به فرودگاه. این میگها را نشان دادند. من به منطق خودم که ما الان رفتیم رو سیستم آمریکایی برای ما الان ساده نیست برگردیم به سیستم شوروی. من قبول نکردم. بالاخره وقتی که دیدند هواپیما نمیتوانند بفروشند برای کلوب خواستند به ما کلوب هوایی میخواستند قبول نکردم. بعد گفتند به ما این یک هواپیما executive به خودت میدهیم برای رفتن اینور و آنور، باز هم قبول نکردم. بالاخره آمدیم. یکدفعه فکر کردم نیروی هوایی ما روی right track است، روی مسیر صحیح است. از نظر آموزش و پرورش و هرچه هر کسی میگوید بیخودی میگوید. هر چیزی که خریدیم، با آموزشش است با قطعات یدکیاش است و با برنامه است. حالا در هر صورت رفتیم اداره چهارم، در اداره چهارم با شوروی صحبت کردیم، با انگلیس صحبت میکردیم، با آلمان صحبت میکردیم. این چیزها را کردیم و اما در هر صورت پاپوش و نگرانی برای ما داشتند یک اشخاصی.
بنابراین، رفتم پهلوی شاه به شاه گفتم این سازمان صنایع نظامی با این بودجهای که ما میخواهیم اینجا بگذاریم، این فعلاً آنوقت دریاسالار رأفت سرش بود، این حالا من هم سپهبد شده بودم. این نمیشود، این نمیتواند بکند وضع خراب است، تفنگ نساختیم، فشنگ نساختیم، گلوله توپ نساختیم. این را فقط طوفانیان میتواند اداره کند. اینقدر رفتند این را تو گوش شاه کردند، شاه هم قبول نمیکرد. تا یکروز من شرفیاب شده بودم. شاه گفت به ما: «میگویند که تو میتوانی سازمان صنایع نظامی را اداره بکنی. این سرمایهگذاری و من میخواهم که هم خرید نظامی با تو باشد، هم سازمان نظامی». گفتم: شما یعنی میفرمایید که تهیه و تولید با من باشد. گفت: «آره، بله همینطور است». گفتم که به من یکروز یا دو روز مهلت بدهید. یک سر من بروم سازمان صنایع نظامی نگاه کنم. هر امری بفرمایید میکنم، قبول دارم و انجام میدهم. بگذارید بروم نگاه کنم بعد ابلاغ بفرمایید. بعد امر بفرمایید. گفت: «خیلی خوب». ما رفتیم نگاه کردیم و دیدیم خیلی خراب، خرابتر از آن چیزی است که میخواهیم. به کارگر ۲۵۰ تومان حقوق میدادند. در هر صورت، نه غذا داشتند، نه جا داشتند. هیچ. بالاخره آمدم به شاه گفتم اعلیحضرت حاضرم بروم سر سازمان صنایع نظامی، اما اجازه بفرمایید که حقوق اینها از ۲۵۰ تومان به ۵۰۰ تومان برسد در ماه. اعلیحضرت گفت: «برای چه؟» گفتم: برای اینکه اینها باید زندگی کنند. نمیشود با ۲۵۰ تومان زندگی کرد. کارگر باید زندگی بکند، نمیشود با ۲۵۰ تومان. گفت: «آخر صددرصد هم نمیشود». گفتم شما امر بفرمایید من میکنم. یعنی اینقدر میفهمیدم که وقتی من امر اعلیحضرت را ابلاغ کردم کسی رویش حرف نمیتواند بزند. این را شما که دکتر تحصیلکردهاید، میدانید که من چه راهی را انتخاب کردم. از قدرت دیکتاتوری به نفع مستضعفین استفاده بکنم و شاه قبول کرد. من رفتم با اداره خرید هم در سازمان صنایع نظامی اولین کاری که کردم حقوقشان را دو برابر کردم و طبق یک طرحی که به شاه نشان دادم برای تمام اینها غذاخوری درست کردم، برای تمام اینها خانه درست. .. همهشان خانهشان دیگر نرسید، مهدکودک درست کردم، غذاخوری درست کردم زندگی، حقوقشان را، آخرین حقوقشان آقای دکتر حالا چون که دیگر یادم آمد دیگر این آخرین خدمت من همین است. آهان، ضمناً به شاه گفتم که اعلیحضرت اگر من مسئول تهیه و تولید باشم، من دو شغل، دو موقعیت رسمی سازمانی باید داشته باشم که هم دسترسی به طرحهای ستاد بزرگ ارتشتاران را داشته باشم، هم دسترسی به بودجه خرید. گفتم مشاور عالی تسلیحاتی رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران جانشین وزیر جنگ. قبول کرد. بنابراین من شدم رئیس سازمان صنایع نظامی، رئیس اداره خرید، جانشین وزیر جنگ، مشاور تسلیحاتی رئیس ستاد بزرگ. این آخرین شغل من بود. و در این آخرین شغلم من دسترسی داشتم به طرحهای سازمان ستاد بزرگ ارتشتاران که این چه طرحهایی دارند و چه نیازمندی دارند. بعد مثلاً من هر سال یک ماده واحده آقای دکتر مینوشتم. شاه میگفت: «نمیخواهد». میگفتم اعلیحضرت من کار غیرقانونی نمیکنم. به نفع اعلیحضرت هم هست. اینها بود که اعلیحضرت مرا دوستم داشت. گفتم اجازه بفرمایید من ماده واحده درست بکنم، اسم ماده واحده را هم گذاشته بودم ماده واحده تقویت بنیه دفاعی کشور. نگذاشته بودم «بودجه خرید وسائل دفاعی». «تقویت بنیه دفاعی کشور». یعنی اگر من تشخیص میدادم البته اعلیحضرت تصویب میکرد.
اگر من تشخیص میدادم که الان در بلوچستان نزاع پاکستانی میتواند الان جنگ بکند، چهار تا هلیکوپتر میدادم بهش، چهار تا هواپیمای C۱۳۰ میدادم به پاکستان. خودم خریده بودم، ولی منتقل میکردم، میگفتم اعلیحضرت پولش را از آنها نگیر. صدتا اتوبوس میدادم به پاکستان، پولش را نمیگرفتم. تا اینکه وزیر دفاع پاکستان میآمد پهلوی من و شاه صدمیلیون دلار بلاعوض به او میدادم به عنوان. .. این برای چه؟ برای تقویت بنیه دفاعی کشور. بعد این را منتها میتوانید یک شکل دیگر هم تعبیر بکنید. خوب تعبیر بکنید ولی ما نیت پاک بود، نیت خدمت به مردم بود. نیت خدمت به ملت بود، پاک بود. در هر صورت، در این ماده واحده تقویت بنیه دفاعی کشور مینوشتم که مجلسین به وزارت جنگ اجازه میدهد در غالب اینقدر برای تقویت بنیه دفاعی کشور هزینه بکند. این هزینه از قانون محاسبات دولتی مبراست. دیگر قانون محاسبات دولتی رویش، طبق قانون دولتی نباید بشود. یعنی وقتی ما تصمیم میگیریم اف ۱۴ بخریم، یکدانه اف ۱۴ است، دیگر من که نمیتوانم اف ۱۴ را با دولت شوروی به مناقصه بگذارم، تانک چیفتن را من نمیتوانم با فرانسه به مناقصه بگذارم. موشک تو را من نمیتوانم که با شوروی به مناقصه بگذارم، مال شوروی را هم که نمیتوانم با آمریکا به مناقصه بگذارم. بنابراین، باید این قانون را داشته باشم. این قانون را داشتم و این قانون را با دقت من انجام میدادم ولی هر انسانی جایز…
س- خطاست.
ج- ممکن است اشتباه بکند، به خطا من نمیکردم.
س- اشتباه.
ج- اشتباه ممکن است بکند. یا اینکه ممکن است کلاه سرش بگذارند. من همیشه به شاه میگفتم. میگفتم اعلیحضرت، من در ظرفیتم تلاش میکنم کلاه سرم نگذارند، اما وقتی کسانی از من زرنگترند، خوب کلاه سرم میگذارند. واضح است کلاه سرم میگذارند. وقتی کلاه سرم گذاشتند، کلاه سرم گذاشتند، کاری ندارد. بنابراین، من این شغل رسمیام بود. اما یک کارهای غیررسمی هم میکردم. مثلاً وقتی که هند و پاکستان با هم جنگشان شد در ۱۹۶۵ شاه مرا احضار کرد. شاه مرا خواست گفت: «طوفانیان فوراً سوار هواپیما شو برو قرارگاه جنگی پاکستان و به پاکستان هر کمکی میتوانی بکن». یعنی سیستم من با سیستم تمام افسرها تفاوت داشت. حالا این را تعبیر به خودخواهی بکنید هرچه، اختلافش را الان برایتان میگویم. اختلافش در این بود. این آرتیسته اسمش چی بود؟ یادم رفت که «پرندهها به لانه برمیگردند» مجید محسنی، مجید محسنی یک فیلم درست میکرد «پرندهها به لانه برمیگردند». این نیاز داشت به دو تا یا سه تا یا چهار تا یا ده تا یا بیست تا تفنگ که در این فیلم عکسش را بردارند. میرود به فرمانده نیروی زمینی مراجعه میکند، فرمنده نیروی زمینی گزارش مینویسد به ستاد بزرگ، رئیس ستاد بزرگ میبرد پهلوی شاه، شاه تصویب میکند. تفنگ میخواهد عکسش را بردارد، طوری نمیشود، زمین به آسمان نمیرود. یا فلان آقا میخواهد برود مرخصی یا فلان آقا، اما شاه به من گفت: «تو برو پاکستان به پاکستان کمک کن». من دیگر از شاه اجازه نگرفتم، طوری اجازه نگرفتم که من برای پاکستان Midget Submarine قاچاقی از ایتالیا خریدم ولی با اعلیحضرت رفتم پاکستان، پرزیدنت ایوب در پیشاور سر صبحانه با هم نشسته بودیم، اعلیحضرت و پرزیدنت ایوب و اینها. پرزیدنت ایوب از اعلیحضرت راجع به Midget Submarine تشکر کرد. اعلیحضرت ماند Midget Submarine چیست؟ گفتم اعلیحضرت من خریدم اینها را. گفت: «کی خریدی؟» گفتم: همانوقت که گفتید من برایشان خرید کنم و تشکرش را قبول بکنید. این، این تفاوتش است. Midget Submarine به من گفت خریدم. فقط یک دانهاش را برای اعلیحضرت گفتم، نود تا طیاره (؟) که از آلمان خریدم به اعلیحضرت گفتم. حالا چطوری خریدم؟ اعلیحضرت این ممکن است گرفتاری سیاسی پیدا بکند، خدابیامرز هویدا هم بود. هویدا تو این اتاق بود، من پهلوی شاه بودم. با هویدا (؟) گفتم: ممکن است گرفتاری سیاسی پیدا بکند. اعلیحضرت گفت: «چه کار کنیم؟» بعد اعلیحضرت گفت: «اگر گرفتاری سیاسی پیدا کرد، میگوییم تو اشتباه کردی». گفتم: بله به فرض هم من اشتباه کردم، بازنشستهام کنید، زندانم کنید، اگر گرفتاری سیاسی پیدا کرد. تلفن کرد به هویدا گفت: «طوفانیان میرود، ولی میگوید ممکن است گرفتاری سیاسی پیدا کند. اگر گرفتاری سیاسی پیدا کرد، میگوییم طوفانیان اشتباه کرده، بازنشسته و زندان». بله. آنوقت ما بلند شدیم و رفتیم. رفتیم و نود تا طیاره را هم خریدیم. وقتی خریدیم یکروزی گرفتاری سیاسی پیدا شد، هندیها آمدند اعتراض کردند که شما حق نداشتید. آنوقت خود این یک قصّه است.
س- که برای پاکستان هواپیما بخرند.
ج- آره. خود این یک قصّه، اصلاً به قدری شیرین است این حد ندارد خود این خرید هواپیماها. بعداً اعلیحضرت به من گفت: «گرفتاری شد؟» گفتم قربان دو تا solution اینجا داریم. گفت: «solutionها چیه؟» گفتم یکیش این است که مرا بازنشسته کنید، زندانم کنید، اسمی بکنید، من اسمی بازنشسته و زندان. Solution دیگرش، راهحل دیگرش این است که بیست روز دیگر، بیستوپنج روز دیگر نمایش روز هواپیمایی است. نمایش روز هوایی را در مهرآباد بگیرید. من تمام این هواپیماها را با پرچم ایران میآورم رژه میبرم. اینها را خلبان آسمانی از آلمان آورده بود دزفول و خلبان پاکستانی از دزفول برده بود پاکستان. گفتم من تمام اینها را میآورم رژه میروند. گفت: «خوبست». این برنامه را گذاشتیم. گفتم پرییدنت ایوب و موسی را هم دعوتشان کنید بیایند. پرزیدنت ایوب و موسی را هم دعوتش کردند و آمدند نشستند آنجا و ما هم نشستیم عقبش و طیارهها را هم ترتیباتش را دادیم و آمدند زاهدان بنزینگیری کردند و آمدند اصفهان بنزینگیری کردند و آمدند رژه رفتند با علامت ایران رفتند. من وابسته نظامی اسرائیل با من دوست بود. انگلیسی بلد بود، گذاشتم بغل دست کور دیپلماتیک. سفیر هند و وابسته نظامی هند گفتم گوش بده ببین اینها چه میگویند، بیا به من گزارش بده. آمد و بعد گفت اینها ماتشان برده بود. گفته بود ما صددرصد مطمئن بودیم این هواپیماها پاکستان است. این طوفانیان چه کار کرد ما نمیفهمیم. طیارهها آمدند، رژه رفتند و برگشتند. تمام شد.
س- همان روز هم برگشتند به پاکستان؟
ج- خوب طول میکشد. باید بیایند و بنزینگیری بکنند. مسافت طولانی است. این شوخی ندارد. الانه من ساده دارم به شما میگویم، ولی این چقدر گرفتاری داشت، خدا میداند. این خیلی گرفتاری داشت. در هر صورت، مثلاً آنوقت غالب اوقات من با پاکستان مشورت میکردم. مناسبات ایران و پاکستان… مرا در پاکستان بیشتر از ایران میشناسند، مرا در پاکستان بیشتر از ایران میشناسند. آخرین دفعهای که ضیاءالحق الان هم رئیسجمهورش است، آمد به ایران، فقط من بودم و شاه، چرا یکی دیگر هم بود آقای اردلان که شده بود وزیر دربار. آنوقت آنتراژ ضیاءالحق دیگر ایرانی دیگری نبود. هدف هم چه بود؟ من ضیاءالحق را گفته بودم با ضیاءالحق صحبت کردم که این شاه را تقویت بکن، روحیه به او بده تصمیم بگیرد این شکل مملکت را بیتصمیم نگذارد. مبارزه بکند، نمیشود شما یک کسی مبارزه بکند. نمیشود یک کسی بگوید جمهوری اسلامی نه یک حرف اضافه، نه یک حرف کم. یکی این شکلی بگوید، یکی هم بگوید بگذارید ببینیم چطور میشود. نمیشود، نمیشود، این دو تا نمیشود با هم. آنوقت وقتی که شام تمام شد تو سعدآباد مجلس عزا بود دیگر. شاه آمد تا دم پله تا دم ماشین برای او. ضیاءالحق گفت: «اجازه بفرمایید طوفانیان با من بیاید». آنوقتش ضیاءالحق آن خوابگاهشان باشگاه این بود که در نیاوران بود، یک جایی درست کرده بودند، نمیدانم. رفتیم آنجا نشستیم. گفت: «والله ما هرچه گفتیم شاه نمیتواند تصمیم بگیرد». گفت: «حتی من به شاه گفتم که در یک incident من صدوپنجاه تا، حالا درست رقمش یادم نیست، صدوپنجاه تا یا دویست و پنجاه نفر کشتم، ولی از این موضوع من پشیمان نیستم. به دلیل اینکه این صدوپنجاه تا یا دویست و پنجاه تا یا هر چند تا اینکه کشته شد، جلوگیری از کشته شدن دهها برابر این میکرد. گفت: «حتی این را گفتم». اما شاه گفته بود چی؟ جواب شاه هم آنترسان بود. گفته بود «یکی انقلاب میکند همه چیز را نابود میکند. من شاه هستم. من سلطنتی که پایهاش بر خون باشد نمیخواهم». آخر این دیگر کاریش نمیشود کرد. این چیکارش میتوانی بکنی شما. بارها به خود من هم گفت. گفت: «نمیشود، نمیشود من شاه باشم ولی پایه سلطنتم بخون باشد». این هم خوب البته خیلی مهم بود. خوب البته یک کارهای دیگر من خیلی میکردم، مثلاً من مناسبات با اسرائیل را اداره میکردم. با اسرائیل را خیلی اداره میکردم.
س- با چه سمتی آقا؟
ج- در همان محلهایی که آخر بودم من…
س- ممکن است آنها را بفرمایید کدام محلها بودید، کدام سمت را میفرمایید؟
ج- همین آخر دیگر. همین آخر که من رئیس سازمان صنایع- نظامی جانشین وزیر جنگ آخر اصولاً…
س- شما چه سالی از سرلشکری به سپهبدی و ارتشبد شدید. اینها را ممکن است لطفاً بفرمایید بگویید؟
ج- این سالهایش را ممکن است به شما بگویم، سالهایش را الان یادم نیست.
س- حدوداً لااقل.
ج- حدوداً ولی من جمعاً ۴۶ سال بدون مرخصی در ارتش خدمت کردم، ۴۶ سال. آنوقت مثلاً ارتشبدی مرا شاه خیلی راجع به من حساس بود، میدانید؟
س- از چه نظر آقا؟
ج- نمیخواست کسی به من منت بگذارد. میدانید؟ مثلاً نشان درجه یک همایون را تلفن کرد، خودش به من داد. من با تمام ارتشبدها یکوقت کسی نرفته تقاضای درجه ارتشبدی برای من بکند. خودش تلفن کرد که تو ارتشبد شدی. یک چیزهایی داشت هیچ، یک چیزهایی داشت. آنوقتش من همین پست جانشین وزیر جنگ، ولی میدانید چه شکلی بود؟ وقتی که آن ماده واحده که گفتم تصویب میشد وزیر جنگ بیشتر عظیمی بود، عظیمی بیشتر وزیر جنگ بود- زیرش مینوشتند ارتشبد طوفانیان مسئول اجرای این ماده است. دیگر اختیارش در دست من بود. به کسی گزارش نمیدادم. آنوقتش تهیه سیستمها در این مکانی که من بودم، در اینجایی که بودم، مثلاً شما میشنوید که ما اف ۱۴ خریدیم، شما میگویید که این اف ۱۴ را مثلاً نیروی هوایی خیلی رویش مطالعه کرده و کار کرده و اینها، آنوقت بعد تصمیم گرفتند. ولی همچین چیزی نبود، همچین چیزی نبود. شاه به من میگفت: «بین اف ۱۴ و اف ۱۵ را کدام بخریم؟» من هم میفهمیدم چه خبر است؟ من هم مواظب خودم بودم. من میرفتم فکر میکردم، مطالعه میکردم و کاملاً مشخصات اف ۱۴ را و مشخصات اف ۱۵ را قیمت و availability و production و در چه مراحلی است و اینها بررسی میکردم و آمدم به اعلیحضرت گزارش کردم که ما تا اینجاها رفتیم. اما میگفتم اعلیحضرت این مسئله سادهای نیست، اگر بخواهید تصمیم بگیرید بین اف ۱۴ و اف ۱۵ یک کدامش را بخرید، اجازه بدهید project manager اف ۱۴، project manager اف ۱۵ سفیر آمریکا با وزارت دفاع، نیروی هوایی، نیروی دریایی برای اینکه یک هواپیمایش مال نیروی هوایی است و یکیش مال نیروی دریایی. اینها بیایند دو تا رقیب در مقابل همدیگر اعلیحضرت را brief کنند. اگر همه راضی شدند کدام را بخرند، آنوقت نظر بدهند. گفت: «خوب نظری است بکن». ما آمدیم با سفیر هلمز بود آمباسادور هلمز با آمبا سادور هلمز صحبت کردیم یک هیئت هوایی آمد، یک هئیت دریایی. ژنرال نمیدانم (؟) هوایی بود با گرهات مال دریایی. اینها آدمیرالهای دریایی آمدند. آنوقت تو سعدآباد تو آن سالن نهارخوری دو تا رقیب تخته سه پایههایشان را گذاشتند و دوربینهایشان را گذاشتند، اسلایدهایشان را گذاشتند، کوروها و بررسیهایشان را گذاشتند، شاه آمد. شاه نشست، هلمز نشست، ازهاری رئیس ستاد بزرگ نشست، خاتم نشست و من. دو تا رقیب در مقابل هم مشخصات هواپیمایش را availability و technical و قیمت و price و اکونومیک و همه چیزهایش را گفتند. پس این جمعیتی که اینجا نشسته بود، این آدمهایی که اینجا نشسته بودند مقامهایی بودند دیگر باید تصمیم بگیرند. آنوقت شاه باید وقتی بلند میشود، باید چه کار کند؟ من و شما که الان اینجا نشستیم، میگوییم شاه باید وقتی که اینها را گوش کرد بلند شد از آن در برود تو دفترش. باید بگوید خاتم بیا من این را قبول کرد، یا آن را، ولی شاه این کار را نمیکرد. میدانید چه کار میکرد؟ شاه مرا صدا میکرد و میگفت: «بیا تو». ما رفتیم تو گفت: «من قانع نشدم» بلند شو برو آمریکا اینها را ببین. این برای من خیلی خطرناک بود. خیلی خطرناک بود ولی میگفت پاشو برو ببین.
س- از چه نظر آقا خطرناک بود؟
ج- آخر نمیدانم الان هم دلم نمیآید بگویم برای اینکه آنهایی که اشخاصی که این وسط بودند، میخواستند حقالحساب بخورند، آدم را میکشتند. چه بگویم؟ بالاخره ما پا شدیم و آمدیم. پا شدیم و آمدیم آمریکا. رفتیم long Island، اف ۱۴ را دیدیم. رئیس سفارت اف ۱۴ توی Long Island یک آدمیرال بازنشسته بود به نام Tomzan. میدانید اف ۱۴ Tomcat است که این اسمش گرفته شده از اسم دو تا آدمیرال که خیلی مهم بودند تو ارتش آمریکا، آن یکیش نمیدانم اسمش چه بود، ولی این Tomzan بود. Tomzan به من گفت: «ژنرال طوفانیان، این یک آقایی که وابستۀ دریایی آمریکا در ایران بوده، آمده این دلالی این هواپیمای اف ۱۴ را میخواهد». گفتم: این کیست؟ گفت: «اسمش کاپیتان پولارد است». گفتم: این کاپیتان پولارد چکاره است؟ کیست؟ واسه چی؟ گفت: «این کاپیتان پولارد میگوید من بودم که در سال ۱۹۵۲ دلارها را بردم ایران و شاه را روی تخت سلطنت نگهش داشتم».
س- ۵۳.
ج- و شاه به من مدیون است. بنابراین، باید به من حقالحساب بدهد نمایندگیاش را بدهد. گفتم که به هیچ عنوان، دیناری برای این هواپیماها به کسی نباید بدهید. گفت: «Armed Services Procurement Regulation, ASPR، گفت: «در ASPR یک ماده دارد که ما میتوانیم به توزیعکننده و نمیدانم چه اینها پول بدهیم. گفتم من ASPR را عوضش میکنم. نمیگذارم و ندهید قیمتتان را بیاورید پایین. رفتم همانجا سوار طیاره، آن هواپیما را تماشا کردم. رفتم ساندویچ اف ۱۵ را دیدم. رفتم لوسآنجلس و اف ۵ و اف ۵E و اینها را دیدم و برگشتم آمدم واشنگتن و رفتم پنتاگون. آنوقت یک آقایی رئیس میشود به نام اولدی. گفتم آقای اولدی شما در ASPR تان، مادهای دارید که حقالعمل میدهید. گفت: «بله». گفتم: من خریدی که میکنم نمیخواهم حقالعمل بدهم. گفت: «آخر برای چه؟» گفتم: نمیخواهم بدهم، پول دفاع مال مردم است، مال پیرزنهاست برای چه حقالعمل بدهم، نمیدهم. بنابراین من میخواهم به ASPR یک ماده برای ما اضافه کنید. رفت و آمد و گفت: «نمیشود». گفتم: نمیشود ندارد، من میخرم اگر خریدار منم، میگویم یک ماده باید بگذارید، یک note بگذارید. یک note به ASPR اضافه کردم، یک note گذاشتم procurement for Iran خرید با ایران. در خرید این ماده نوشته که هیچ نوع حقالعملی و پولی recurring expense حق ندارند منظور کنند. میدانید، اینجا هم باز به ما حقّه زدند. اینجا هم حقّه بود. برای چه؟ برای اینکه بعدها که گذشت… حالا خیلی رفتیم آنور.
س- خواهش میکنم، بفرمایید.
ج- بعدها که گذشت ما فهمیدیم که اه، این گرومن ۲۵ میلیون دلار به یکی داد. بامبلاس را صدایش کردم و گفتم بیا ایران. آمد ایران. گفتم من به شما چه گفتم؟ مگر نگفتم دیناری به کسی حقالعمل ندهید. شنیدم حقالعمل. .. گفت: «آره». گفتم: برای چه؟ گفت: «قرارداد داشتیم». گفتم: قرارداد چه داشتید؟ گفتم قرارداد را ببینم. آقا یک قرارداد داشتند با یک واسطه که این قرارداد اگر بر حسب آن قرارداد رفتار میکردند، ۱۲۰ میلیون دلار برای آن خرید این واسطه میگرفت. بعد دیده بودند که این پول را نمیشود گرفت. آمده بودند نصفش کرده بودند شصت میلیون. باز دیده بودند نمیشود این یک کاری کرده بودند که آخرش ۲۵ میلیون بود. آخرین تجدیدنظر بیستوپنج میلیون بود. بعد توهینآور. بالاخره ما آمدیم و رفتیم وزارت دفاع. گفتم که این پول مال من است، منی که میگویم یعنی دولت ایران. آخر از این نورتروپ هم من چهار میلیون گرفته بودم. این پدرسوختهها آخوندها این مدرکش وقتی گرفتند، اینجا آمدند چک به من دادند. این چک را بعد رفتم اینجا سفارت تو واشنگتن تلگراف کردم که این پول را من از نورتورپ گرفتم. وقتی انقلاب شد این احمقها، این نمیدانم چیها، این متقلبها، این دروغگوها، این کاغذ را آوردند توی تلویزیون و اینها که ببینید افسر شاه چه شکلی پول برای شاه گرفته؟ بابا این نه افسر، من افسر شاه بودم، اما من پول برای شاه نگرفتم. این پول را از خزانهی دولت آمریکا گرفتم که شکم کاردخورده شما حالا دارد میخورد. آنوقت گفتم این ۲۵ میلیون دلار مال من است، یعنی «من»، متوجه میشوید که مال من یعنی خزانه دولت. گفتند: «نه». و ما دعوایمان شد. آنوقت رامزفلد بود وزیر دفاع. گفتم که باید بدهد. این مدیرکل پرزیدنت است، گرومن زیربارش نمیرفت تا بالاخره یکدفعه دیگر آمدم و جلسه شد و business line شد با راملزفلد. آن فیش هم رئیس اداره فروش بود نشستند. گفتم ببینید من یکروزی آمدم تو این وزارتخانه، این رامزفلد مرد منصفی بود. من تقریباً نتوانستم نهار بخورم. گفتم: آقای رامزفلد، من یکروزی جملهای که الان به شما میگویم به آن کسی جای این ژنرال فیش نشسته بود، گفتم. من گفتم که خریدی که من میکنم نمیخواهم، گفتم من مخالف این نیستم که کسی که کار میکند، حق کارش را نگیرد، هر کسی کار میکند باید مزد کارش را بگیرد، ولی من مخالف این هستم که یک کسی یک گوشهای بنشیند، الکی پول مردم را بگیرد، برای چه؟ من آمدم گفتم یک مادهای بگذارید که من وقتی هواپیما، تانک، کشتی هرچه میخرم، پول مفت به کسی ندهیم. من دیگر ادبیات انگلیسی را نمیدانم که این جملهاش را چه کار کنم ولی من این را گفتم. حالا اینها دارید به من میگویید که این را ما جزو recurring expense نگذاشتیم، این را ما از corporate دادیم. آخر از چه corporate؟ corporate ای که در حال ورشکستگی بود، آخر گرومن وقتی که ما سفارش دادیم به او میخواست قرض بکند، هیچ جا به او قرض نمیداد. این میخواست صد، دویست میلیون دلار قرض بکند که کارش را راه بیاندازد. کسی به او قرض نمیداد. بانکها به او میگفتند: یکنفر اول به شما قرض بدهد که شصت میلیون، پنجاه میلیون، هفتاد میلیون به شما قرض بدهد، باقیش را ما میدهیم. اما تا یک کسی آن اولیش را نداده، ما نمیدهیم. اینها با من صحبت کردند گفتم من به شما میدهم. رفتم پهلوی شاه گفتم اعلیحضرت من الان پول دارم با یک بهره متداول مملکتی هرچه که… این پول را میدهم به بانک مرکزی یا بانک ملی هر کدام را که بگویید. این پول را میدهم به آنها به گرومن قرض بدهند با بهره متداول، با بهره روز آنچه که از نظر فنی- مالی آنها تأیید بکنند. این پول به گرومن که گرومن ورشکست نشود، بتواند باقی بماند. بنابراین، دادم پول را به بانک مرکزی یا بانک ملی، درست یادم نیست، آنها به گرومن وام دادند، گرومن تا روزی که بهرهاش را داد، بعداً هم یکمرتبه درست وقتی آن بیستوپنج میلیون آمد همهاش را برگرداند، همهاش را داد، هیچ صحبتی نیست. گفتم آخر ببینید آقای رامزفلد، گرومنی که وضعش این شکلی بوده من دادم این corporate اش پول از جیبش داشت که بدهد. پول من دادم، این خرید را من کردم، پول مرا میخواهد بیستوپنج میلیون بدهد به یکی برای چه؟ این از قیمت منست. آخر یک مسائلی هست وقتی که نیسکون آمد به آنجا من فقط میدانم کس دیگری نمیداند، نیکسون… برای اینکه من آمریکا بودم نیکسون میخواست بیاید ایران شاه تلفنی مرا از آمریکا احضارم کرد که پیش از مذاکرات نیکسون من با او حرف بزنم، بعداً هم با من حرف زد. نیسکون با شاه موافقت کرد که آنچه تسلیحات conventional شاه میخواهد به او بفروشد غیراتمی، آنوقت هم وزیر دفاع یکی دیگر بود که آن وزیر دفاع به من گفت: «دستور نیکسون این است که آنچه که شما بخواهید ما به شما بفروشیم». آنوقت گفته بود: «که شما همان قیمتی را خواهید داد که وزارت دفاع در مقابلش، مگر اینکه یک چیز اضافه بگیرید». بنابراین، وقتی ما یک هواپیما را میخریدیم ما قیمت flight-away را میگرفتیم. آنوقت اگر شما آموزش میخواهید، قطعه یدکی زیادتر بخواهید، اینها هر چقدر بخواهید، پول میدهید. اما مقایسه اصلی قیمت دو هواپیما، دو تا هواپیمای لخت قیمتهایش چند است؟ آنوقت هر چقدر رویش میآید، آنوقت آنها را همه با هم شما باید مقایسه کنید. اگر موشک مثلاً heat-seeking guidance میگوید این heat-seeking guidanceها این بردش است، این rateاش است، این وضعش است، این قدرت تخریبش است، این قیمتش است. اینها این شکلی تکتک هم این شکلی مقایسه میکنیم. در هر صورت، نمیدانم اینها را برای چه گفتم، آنوقت ما این بیستوپنج میلیون را ادعا کردیم که این بیستوپنج میلیون را باید پس بدهیم و بالاخره رامزفلد در آن جلسه گفت: «ژنرال طوفانیان صحیح میگوید». این خیلی بیشائبه، خیلی بدون کلک، بدون حقه دارد این حرفها را میزند، راست هم میگوید. حالا اگر شما بازی جمله کردید به این دخلی ندارد. این میگوید من این را گفتم، شما هم این ماده را برای من گذاشتید تو ASPR گذاشتید. بنابراین، حالا هم نباید بدهید حالا هم پس پرزیدنت چیز را باید به او بگویید بیستوپنج میلیوناش را باید برگرداند از قیمت.
س- گرومن را؟
ج- گرومن را بله و بیستوپنج میلیون را موافقت. آنوقت منتهای مراتب گرومن آمد ایران به من گفت: «من نمیتوانم پول بدهم. شما بیا از من قطعه یدکی بخر. شما که قطعه یدکی میخواهی». گفتم تو ممکن است قطعه یدکی وازده به من بدهی، من مستقیم از تو قطعه یدکی نمیخرم. نمایندههایت بنشینند با نیروی هوایی مطالعه کنید بررسی کنید آن قطعات fast using item میدانید در قطعات یدکی یک fast using item است، یک slow moving item است. شما اگر slow moving item بخرید، همهاش تو انبارتان میماند، ولی بهتر است که شما fast using item بخرید زیادتر که این همیشه تو انبارتان هست. نیروی هوایی هم بعد هم فکر میکنم که انقلاب شد او تحویل نداد و آن دلاله هم اینجا از او پولش را گرفت، یک همچین چیزها فکر میکنم، نمیدانم خبر ندارم دیگر. خوب حالا دیگر چه میخواهید سؤال کنید؟
س- تیمسار، شما قطعاً از دوران تصدی هر یک از مشاغلی که ذکر فرمودید، خاطرات مهمی دارید. ممکن است لطف بفرمایید و آن خاطراتی را که به نظر شما حائز اهمیت تاریخی است و میتوانند پژوهندگان تاریخ ایران را در شناخت عینی دستگاه رژیم سابق و علل سقوط آن یاری دهند، به تفصیل صحبت بفرمایید.
ج- عرض میشود حضور شما من اینقدر خاطرهها دارم، برای اینکه اولاً میدانید که من تا روز آخری که شاه بود در ایران بودم و من در تابستان ۱۹۷۸ وضع روانی شاه را تشخیص دادم. بنابراین، ترتیب یک بازدیدی را در پارچین تنظیم کردم. کمپانی فریتزورنر میخواست با من یک قراردادی درباره ساخت راکت، سوخت جامد و مواد شیمیایی و اینها ببندد، این مسئله را…
س- بفروشد
ج- بفروشد. این را به اصطلاح وسیلهای کردم که شاه را در وسط جمع ببرم و در حدود بیستوپنج هزار کارگر و خانوادهاش را در پارچین جمع کردم. اینها را که در پارچین جمع کردم، شاه و فرماندهان نیرو و رؤسای ستادش را همراه آوردیم و وزیر جنگ در یک سالن توجیه برای من یک brief درست کرده بودند، بعداً یک brief فنی بود. اما وقتی که پشت تریبون رفتم، آن تیکه کاغذی که brief برای من درست کرده بودند، پیش من بود انداختم. این کاغذ را کنار انداختم، شروع کردم شفاهی، شروع کردم فقط صحبت کردن. عصبانی شده بودم. ناراحت شده بودم. از اینکه شاه تصمیم نمیگیرد شروع کردم صحبت کردن. گفتم: «اعلیحضرت من نزدیک ۴۶ سال است برای اعلیحضرت خدمت کردم. من توی این تهران بودم، من این شترخوان یادم هست، دم دروازه خراسان. من این تهران یادم هست که توی کوچههای تهران آدم لخت میکردند، دروازه خراسان من یادم هست. من میدانم مملکت چقدر پیشرفت کرده. این مملکت را از دست ندهیم. شروع کردم به آن چیزهایی که بود و تغییر کرده بود و شد گفتم. گفتم در این پارچین که شما الان آمدید، آدمهایی که ما اینجا داشتیم شب تنشان را نفت سیاه میمالیدند که پشه مالاریا نزندشان مالاریا بگیرند. اگر میخواست این از دروازه خراسان بیاید به پارچین، باید با گاری میآمد، اگر یک گاری پیدا میشد، اما این جادهها را درست کردیم، این دانشگاهها را درست کردیم، اینها را از بین نگذاریم برود تصمیم بگیریم». یکوقتی من نگاه کردم دیدم وزیر جنگ و این افسرهایی که پشت سر شاه نشستند، شاه دارد گریه میکند، همه اینها هم دارند گریه میکنند. صحبتهایم را تمام کردم و خیلی گفتم آمدم پایین. آن روز گفته بودم تیپ گارد حفاظت شاه با من است نه با هیچ احد دیگری نیست من شاه را. بیستوپنج هزار نفرش هیچوقت شاه وقتی که از یک جایی عبور میکرد کسی حق نداشت تو بالکنی، تمام پشتبامها، دورتادور بیستوپنج هزار نفر شوخی نیست، اینها را آنجا گذاشتم، شاه را هم آوردم وسط اینها. قبلاً با قطبی رئیس تلویزیون و رادیو صحبت کردم که آدم بفرست آنجا فیلم بردارد، چیز بکند تو تلویزیون نشان بدهد و شاه روحیهاش بالا برود، بلکه تصمیم بگیرد و مملکت نجات پیدا بکند.
روایتکننده: تیمسار حسن طوفانیان
تاریخ مصاحبه: ۹ مه ۱۹۸۵
محل مصاحبه: واشنگتن- واشنگتن دی.سی
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۳
ج- تمام شد، آن روز تمام شد و طوفانی شد و باد گرفت و همه به هم خورد. شاه هم سوار هلیکوپتر شد، برگشت و اتومبیلها شلوغ شد و نشد. بالاخره به هم خورد آن روز رفت، شب آمدم من خانه. من آمدم شب خانه نگاه کردم به تلویزیون. دیدم اه یک معاون مرا دارد نشان میدهد با شاه سپهبد نجایی نژاد، پسر بسیار خوبی بود این معاونین من که به اسم میبرم، پسرهای بسیار خوبی بودند، این نجایی نژاد، این توکلی، اینها زار میزدند پهلوی من میگفتند: «به شاه بگو تصمیم بگیرد، نگذار این آخوندها این کار را بکنند». بعد شب تو تلویزیون نگاه کردم دیدم اه فقط این نجایی نژاد و شاه را نشان میدهد، جمعیت کو؟ به قطبی گفته بودم تلویزیون بیاورد، دوربین بیاورند، کو پس این جمعیت، هیچی. صبح آمدم اداره، نجایی نژاد آمد پهلوی من گفت: «تیمسار شما فکر میکنید دیشب من متأسف شدم از این فیلمی که دیدم یا خوشحال؟» گفتم اگر عقل داشته باشی، متأسف شدی. اگر عقل نداشته باشی، خوشحال شدی. گفت: «شما که میدانید من عقل دارم. من متأسف شدم در اینکه دیدم نه تلویزیون دست شاه است، نه رادیو، دست یک کسان دیگری است، مملکت دست شاه نیست دست. .».
س- تیمسار شاه در این بازدید یونیفرم نیروی هوایی پوشیده بودند؟
ج- بله. ممکن است.
س- بله. برای اینکه من عکس این را در روزنامه واشنگتن پست مثل اینکه دیدم.
ج- بله، آنموقع من آمده بودم. گفت: «خیلی بد است». گفتم: «خوب، کاری نمیشود کرد». فردا من رفتم پهلوی شاه، فردا یا پسفردا رفتم پهلوی شاه، قطبی هم تو دفتر آژدان نشسته بود، آره. به قطبی گفتم: «مگر من با شما تلفنی صحبت نکردم، مگر قرار نبود تلویزیون نشان بدهد؟». گفت: «والله رادیو تلویزیون دست من نیست، جوانها آمدند دست یک دسته دیگری است». گفتم: «یعنی چه آخر؟ یعنی چه دست من نیست؟» ما پا شدیم و رفتیم شرفیاب شدیم. کارهایمان را کردیم و گفتم «اعلیحضرت، این بازدیدی که تشریف آوردید، این چیزی که دیدند، تلویزیون دست شما نیست». هیچی نگفت. گفتم: «یک همچین اتفاقاتی افتاده، یک همچین چیزی دیشب که دیدید». خب حرفی نزد. این گذشت و چند روز گذشت و به من گزارش دادند که در پارچین اعلامیه بر ضد شاه پخش کردند، من اعلامیه را نگاه نکردم، ولی به من گزارش دادند گفتم که آن ضداطلاعات را هم خواستم و گفتم بروید پخشکننده اعلامیه را پیدا کنید، ببینید این اعلامیه از کجا آمده، پیدا کردند، یک کارگر پیدا کردند آوردند پهلوی من با پدرش، مادرش، خواهرش، برادرش که اینها پنج نفر بودند. بیستوپنج هزار تومان در ماه حقوق میگرفتند تو پارچین.
س- یعنی ۵ نفری.
ج- ۵ نفری، بیستوپنج هزار تومان، بیستوچهار هزار تومان، درست رقمش یادم نیست، ولی در این حدود پنج نفری حقوق میگرفتند. دو تا آپارتمان داشتند، همه جور زندگی داشتند، اما یک آخوند آمده بود دوکیلومتری پارچین تو یک مسجد، فکر میکنم این خلخالی بوده، فکر میکنم، نمیدانم یا یکی مشابه این که به من گزارش دادند که این آخوند رفته خوزستان را به هم زده، شیراز را به هم زده، حالا آمده اینجا. گفتم بگیریدش و گویا گرفتندش. حالا درست یادم نمیآید گرفتندش یا نگرفتندش. درست یادم نمیآید. برای اینکه خلخالی رفته بود تو زندان، خلی عقب من گشته بود. من فکر میکنم خلخالی بوده یا اینکه اینها نیستش پیش خودشان تبلیغات… آخر میدانید ملانصرالدین، خوب است وسط این صحبتها، گفت آنجا آش رشته میدهند دروغکی یک دسته دویدند تا دویدند یک چند نفر که دویدند این را گفت، خودش هم باور کرد، خودش هم دوید واسه دروغی که خودش گفت. برای اینکه این آخوندها اینقدر به ما دروغ گفتند، به ما نسبت دروغ بستند، که الان خودشان هم باور میکنند، برای اینکه به من نسبت دادند سیوپنج میلیون تومان من دادم، نمیدانم چه کردم، فلان چه کار کردم آمدم. اولاً از این خبرها نبود، از این پولها نبود. اینها الان دارند این کارها را میکنند. من مبارز حق و حساب دادن بودم در مملکت. آمریکایی میگوید سازمانی که ارتشبد طوفانیان داشت در دنیا بیسابقه است. برای اینکه من یک دسته جوان داشتم، میلیاردها دلار خرید میکردند، یک دانه سیگار نمیگرفتند، منتها تبلیغات. من وزیر دوره محمدرضا شاه را تو لوسآنجلس دیدم که زنش شیرینی پخته و در دکان شیرینی میفروخت. من سپهبد تو این واشنگتن میشناسم که نان ندارد بخورد. خوب، اینها دروغ میگویند، دروغ گفتند، تبلیغات کردند، اینقدر تبلیغات کردند برای خاطر اینکه من الان نتوانم تکان بخورم. این تبلیغات را بر ضد آن کسانی کردند که میتوانسته تکان بخورد. شما اگر مدیریت داشته باشید، شما اگر بتوانید در یک مملکتی مثل ایران یک صنایعی درست بکنید که جنازهاش الانه دارد با عراق میجنگد شما مدیریت دارید. باید شما را طوری بدنام بکنند که دیگر نتوانی سرت را بلند بکنی. باید طوری نسبتهای بد به تو بدهند، نسبت دزدی و خیانت و همه چیز به شما بدهند که زنت هم از تو متنفر باشد، این سیستم کمونیسم است، این سیستم کمونیسم است و دنیا نمیفهمد که این سیستم سیستم کمونیستی است، این سیستم، سیستم کمونیسم است آقاجان. آقای دکتر، ببین بگذار برایت باز یک خرده یک چیز دیگر بگویم. گفتی مثال بزن حالا برایت میگویم. ببین یکروزی من رفتم سعدآباد پهلوی شاه. این را من میدانم شاه به هیچکس نگفته من الان به شما میگویم. جلوی میزش ایستاد به من گفت: «در تاریخی که من رفتم به آستارا برای اتصال لوله گاز ایران به شوروی، برژنف به من گفت، به ما گفت، نگفت به من، به ما گفت. به ما گفت: «بیا نفوذ شوروی را از ایران و منطقه قطع بکن…
س- نفوذ آمریکا را
ج- «آمریکا را از منطقه قطع بکن ما سلطنت تو را پشتیبانی میکنیم آمریکایی نمیداند». ولی شاه دیگر پشت سر این، این در ۷۸ بود یک تاریخی در ۷۸ بود ولی شاه دیگر به من نگفت حیف شد نکردم، کاشکی میکردم. هیچی دیگر این را نگفت. ولی این را به من، شاه گفت. این را نمیگویم برای خود این نتیجه از این میخواهم بگیرم. آخرین میسیونی که آخرین هیئتی که از شوروی آمدند به ایران اسکاچ کف بود که وزیر تجارت خارجی آمریکا (شوروی) است با اسکاچ کف یک ژنرال چهار ستاره آمده بود. من بارها به شوروی رفتم و همیشه با شوروی مذاکره داشتم و مسئله داشتم، چیز میخواستم بخرم اینها. به receiving line که رسیدم خط پذیرایی که رسیدم خط پذیرایی که رسیدم اسکاچ کف رسید به من گفت که، از مجرای مترجم، گفت: «به پولدارترین ژنرال دنیا خوشامد میگویم، اما حیف که این ژنرال پولدار همه پولهایش را میدهد به آمریکا». گفت: «اینها مخصوصاً به همدیگر میگویند که برادر، به روسی چه میشود؟»
س- تاواریش.
ج- تاواریش، ولی من به اینها میگفتم Excellency مخصوصاً به آنها میگفتم Excellency میگفتم Excellency من به شما هم پول دادم، از مجرای مترجم، من به شما هم پول دادم، ولی یک تفاوت بین شما با آمریکاییها هست، آمریکاییها هر چه من میخواهم به من میفروشند، شما هر چه خودتان میخواهید میخواهید به من بفروشید، نمیشود. این را برای چه گفتم؟ برای اینکه من میدانستم که عراقیها موشک سطح به سطح اسکات دارند و من هم دنبال موشک سطح به سطح بودم، رفته بودم مسکو، به مسکو مراجعه کرده بودم که از آنها موشک سطح به سطح بخرم، نداده بودند و با آنها دعوا داشتیم. بنابراین، من جواب او را این شکلی دادم. وقتی که آمدم شوروی و من همیشه به روسها میگفتم من کاپیتالیستام، من کمونیست نیستم، من مثل شما نیستم، من خانهام برده بودم روسها را، به شاه میگفتم من تنها کسی بودم که همخانهی هر کسی میرفتم، خانهی هر کسی هم میآمدم. سیاسی و بدون اجازه هیچکس دیگر. هر کس دیگر تو مملکت اجازه میگرفت، روسها را من آوردم خانهام، آدم روسیدان هم وسطشان گذاشتم، وقتی که رفتند روسها آمد به من گفت: «تیمسار میدانی اینها چه میگفتند؟» گفتم نه. گفت: «هر کسی میخواهد تو ایران زندگی کند، باید ژنرال طوفانیان باشد». من فوراً رفتم پهلوی شاه. گفتم اعلیحضرت اینها را من خانهام دعوت کردم دیشب اینها یک همچین حرفی را زدند. اجازه بدهید من اینها را دعوت کنم به سلطنتآباد ببرم. همه خانه افسرها را ببینند که ببینند خانه افسرها بهتر از خانههای آنهاست». گفت: «آخر برای چه؟» گفتم اینها میدانند اینها چی چیه، چیزی نیست بگذارید ببینند. گفت: «بکن». روسها را من دعوت کردم سلطنتآباد بردم خانه سپهبد مقدم، نعمتی سروان، سرگرد، کارگر همه را دیدند. اینها خانهی کارگرها را که دیدند، دیدند خانه ۱۵۰ مترمربع است مفید زیربنا، همهشان قالی دارند، همهشان تختخواب دارند، همهشان میز نهارخوری دارند، همهشان مبل دارند، همهشان همه چیز دارند، اینها خیلی ناراحت شدند. اینقدر ناراحت شدند که سرتیپشان آمد پهلوی من. گفت: «تو میخواهی چه کار بکنی؟» اینها خیلی بیحیا هم هستند. گفت: «تو چه کار میخواهی بکنی؟» گفتم من میخواهم برای همه کارگرها خانه بسازم و دارم هم میسازم. گفت: «نمیتوانی». گفتم میتوانم. گفت: «من با تو دوستم دیگر روسها را نیاور این خانهها را نشان بده». روس نگفت، گفت: «مال ما را نیاور». گفت: «نمیتوانی». گفت: «اشتباه داری میروی». گفت: «اگر بخواهی برای تمام ملت خانه درست بکنی به هر خانواده بیش از شصت هفتاد متر بیشتر نمیرسد. با ۱۵۰ هیچ کشوری با هر ثروتی نمیتواند به همه خانه بدهد». اینقدر ناراحت شده بود از این. در هر صورت، وقتی که آمدیم با هم رفتیم تو سالن ژنراله آمد طرف من. ژنراله آمد طرف من، مرا کشید کنار و با مترجم گفت: «بیا بنشین کارت دارم». گفتم ها. نشستیم با هم. گفت: «جناب آقای طوفانیان تو اسمت وقتی که در پولیتبورو میرود همه میشناسندت بیا از فرصت استفاده کن». ببینید این دو تا مثل خیلی مهم است. برای چه خیلی مهم است؟ مهمیش این است که روسیه از نظر توسعه فعالیت، جاسوسی و توسعه رژیمش این offensive است، defensive نیست، این میداند شاه کمونیست نمیشود، اما به او مراجعه میکند، این میداند ژنرال طوفانیان کمونیست نمیشود، اما به او مراجعه میکند، این میآید اینقدر بیباک است که میآید سرتیپ مقربی را که نماینده… میآید دم در ستاد بزرگ ارتشتاران با او مذاکره میکند. آنوقت هدف هم نه برای شخصیت خودم است نه شخصیت شما، همه ما گذشتیم. هدف من این است که این کسی که این شکلی اقداماتش offensive است این میآید خمینی را ۱۴ سال نجف بگذارد با او ارتباط نداشته باشد؟ میشود، شما باور میتوانید بکنید؟ ۱۴ سال خمینی نجف بماند، اینها با او ارتباط نداشته باشند. آنوقت یک مملکت با این طرز تفکر میخواهد توسعه نفوذ بدهد در کشور همسایه. میآید زیر اسم حزب توده یا کمونیسم میآید توسعه نفوذ بدهد که غیرقانونی است در آن مملکت؟ خوب، نمیآید. میآید زیر یک اسمی توسعه نفوذ میدهد که همه مردم مستضعفی که میگویند اینها جذبش بکنند. میآید زیر عمامه توسعه میدهد. آنوقت این کاری ندارد، هیچ، هیچ کاری ندارد. شما که یک آنالیست هستید، بنویسید یک جدول درست کنید. بنویسید استالین، خمینی، مائو، پل پات چیست ما ویتنام شمالی؟ مال ویتنام شمالی کی بود؟
س- هوشه مین.
ج- هوشه مین اینها را بنویسید. طرز ادارهشان، تبلیغاتشان اینها را هم بنویسید. شما که درسخوانده هستید، اینها را grade ش بدهید، نمره بدهید. استالین اینقدر نگفته که خمینی گفته. خمینی گفته: «تمام افراد ملت من ساماوای من هستند. هر کسی باید از بغل دستش اطلاع بدهد». اگر استالین در اینجا پنجاه میگیرد، خمینی صد میگیرد دیگر. الانه هر کسی نفس بکشد، کشته میشود. پس اگر استالین پنجاه بگیرد، خمینی صد میگیرد. شما این نمرهها را بگذارید جمعش بکنید. اگر خمینی صفر آورد خمینی مسلمان است، اما اگر خمینی از استالین بیشتر نمره میگیرد، از هوشه مین بیشتر نمره گرفت، از پل پات بیشتر نمره گرفت، از مائو بیشتر از اینها، خوب کمونیست صددرصد کمونیست است دیگر. از فیدل کاسترو بیشتر نمره گرفت. آخر این که نمیشود که بگویند که «آن پدرسوخته شاه که رفت» من طرفداری از کسی که نمیکنم ولی بگوید «آن پدرسوخته شاه که رفت همه کوپنهایتان را هم برد». بابا کوپن به کسی نمیدادند که کسی کوپن ببرد.
س- تیمسار، شما از موقعی متوجه شدید که رژیم در معرض خطر است؟
ج- من از روزی که کارتر رفت. ..
س- از ایران؟
ج- از ایران و شاه در فرودگاه مصاحبه کرد. برای اینکه من با شاه صحبت میکردم، هیچکس نمیدانست و نباید کسی میدانست. من با شاه در مورد شاخ آفریقا صحبت کردم پیش از اینکه با کارتر صحبت بکند. در این اتفاق، حبشه پیش از حبشه صحبت کردم. نباید بگذارند حبشه کمونیست بشود، میدانستم من با یک جاهایی ارتباط دارم. اینها را صحبت میکردم با فهمیدهها، آدمهایی که به اینجاها آشنایی داشتند، فهمیده بودند صحبت میکردم. شاه وقتی که… باز میدانید این تعبیر به خودستایی میشود. شاه بیش از اینکه نیکسون را ببیند با من صحبت کرد. بعد هم که صحبت کرد به من گفت، پیش از اینکه کارتر را ببیند، با من صحبت کرد. بعد هم به من گفت. شاه به من گفت: «اصلاً کارتر نمیدانست، نمیداند تاریخ را، نمیداند Horn of Africa چیست. این مسائل را نمیدانم چطور به او نگفتند. چطور بیاطلاع است». بعد هم رفت تو فرودگاه. اگر خاطرتان باشد، تو فرودگاه یک خبرنگار از او یک سؤالی کرد راجع به شاخ آفریقا گفت: «اگر خطری ایجاد بشود، ما مثل عمان نیرو خواهیم فرستاد»، که خطرناک بود. این خطرناک بود، روسیه نمیگذارد، روسیه پدرش را درمیآورد. روسیه مگر میگذارد شاه به سومالی، آنوقت رئیسجمهور سومالی را هم دعوت کرد. بهطور اصولی، الان خیلی کتابها نوشتند اگر این کتابها را شما بخوانید اینها را با هم که تطبیق بکنید، اینها غالباً با هم نمیخواند. کتاب سالیوان نوشته. کتاب سر وزیر. ..
س- وانس
ج- نه، نه سفیر انگلستان در تهران بود سر…
س- میدانم چه کسی را میگویید الان دقیقاً در این لحظه اسمش یادم نمیآید.
ج- او کتاب نوشته. این کتاب یک کلمه راست ننوشته، یک کلمه راست ننوشته. میدانید اصلاً نمیشود اینها میگویند که ما توصیه میکردیم به شاه، حالا من میفهمم، اینها به شاه توصیه میکردند که با اینها راه بیاید. اینها توصیه میکردند که حکومت نظامی این شکلی… مگر میشود حکومت نظامی. میدانید این marine آمریکا در لبنان به علت این کشته شد که آمریکایی انگلیسی اجازه دادند سر تفنگ سرباز ایرانی در تهران گل میخک بگذارند. اصلا تو میدان ژاله سربازها کسی را نکشتند. فلسطینیها کشتند. فلسطینیها کشتند. آمریکاییها خوب میدانستند که اینها کجا دارند تروریست تربیت میکنند. با تروریست که نمیشود civilized و constitutional رفتار کرد. با تروریست باید مثل خودش رفتار کرد. نمیشود شما حکومت نظامی درست کنید، سرباز وظیفه را بیاندازید تو شهر و به او بگویید هیچ. آنوقت تانک چیفتن چرا انداختی تو شهر؟ تانک چیفتن نباید انداخت تو شهر. تانک چیفتن را بدون مهمات میخواهید چه کار کنید؟ غلط بود دیگر. هر چه هم من به شاه میگفتم قبول نمیکرد شاه. شاه خیال میکرد… من خیلی قصه دارم با شاه. من خیلی قصه دارم با شاه. خیلی قصه دارم با شاه. شاه را بد توصیه به او میکردند. چرا؟
س- تیمسار قبل از اینکه پرزیدنت کارتر بیاید به ایران و آن مصاحبه صورت بگیرد، یک ناآرامیهایی در ایران ظاهر شده بود.
ج- نماز میخواندند تو خوابگاه دانشجویان نماز میخواندند. این را ببینید آقای دکتر، باید مراقب بود. ببینید، شما اگر یواشیواش گفتید این ارث پدر من است، به من رسیده و مراقبت نکردید، ارث پدر را یک زرنگتر از دستتان میگیرد. ارث پدرش هم چه پول باشد، چه جاه باشد، چه مقام، آدم باید مراقبش بشود، مواظبش بشود، باید بداند. میدانید آقای دکتر، دانش یک چیزی است که اگر شما یک چیزهایی را بشناسید، یک چیزهایی را بدانید، در موقعی که گرفتار میشوید چه از نظر دفاع، چه از نظر تعرض، میتوانید به نفع خودتان از آن استفاده کنید.
در سازمان ساواک ما، دانش نبود، دانش نبود که ببیند آخوند دارد چه کار میکند. از بعد از جنگ جهانی دوم یک آفتی وقتی که در یک مزرعهای افتاد، باید ریشه آفت کنده بشود. شما اگر یک دوای رقیق زدید، فردا باز درمیآید، رضاشاه نتوانست ریشه این آفت را بکند، این آفت است برای همه آفت است. من وقتی تو لوسآنجلس نمیدانم کجا شنیدم که سادات دارد میگوید که سادات دارد اعلام میکند: «هر کی بخواهد رهبر مذهبی باشد باید دارای آموزش باشد، تا اجازه آن لباس به او بدهند». من فوراً به بچهها گفتم بچهها عمر سادات سررسید، برای اینکه این چیزی بود که رضاشاه گفت، رضاشاه میگفت: «هر کسی میخواهد مذهبی باشد، میخواهد آخوند باشد باید امتحان بدهد». آنوقت مسئله اداره یک مملکت… ببینید هفته پیش چندوقت پیش این فیلم چین را دیده باشید، مائوعین خمینی بود دیگر، مائو دستش را همچین میکرد هزار، هشتصد میلیون جمعیت زار زار گریه میکردند برای مائو. شما نمیتوانید بگویید که چینی نفهم است. من اولین بار این چینیها را در کاخ ورسای در فرانسه دیدم. رفته بودم شو aéronautique در فرانسه، آخرش یک مهمانی میدهند. نشستند تمام ملتها آنجا. ما ارتباط با چینیها نداشتیم. من دیدم چینیها وقتی که آمدند هر کدامشان یک کتاب قرمز دستشان بود هزار میلیون جمعیت این کتاب قرمز دستش است، این آسانترین وسیله برای خر کردن مردم است، هیپنوتیزم کردن مردم است. آخر چه شکل دکتری که میداند ماه یک کرهای است که رویش رفتند تغوط هم کردند، عکس خمینی را میخواهد تماشا کند؟ نیست دیگر، نیست. این همه روایات… من تمام این کتابها را خواندم آقای دکتر، دارم به شما میگویم. من این کتاب روایات و آیات نمیدانم مال انور، نمیدانم مال کی، مال کی، اینها را همه را بچه که بودم، چون خانوادهام مذهبی بود، اینها را خواندم. شما اگر بواسیرتان درآید، فلان کار را بکنید، اگر سرتان درد میکند فلان کار را بکنید، موی سرتان میریزد، فلان کار را بکنید، فلان دعا را سه دفعه دور خودتان… آقای دکتر اینها هست تا وقتی که در لوسآنجلس تا وقتی که در واشنگتن زن شما، زن بنده و امثالهم سفره حضرت رقیه میاندازند خمینی به خر خودش سوار است صددرصد.
س- شما چه موقعی از ایران بیرون آمدید؟
ج- من تقریباً سپتامبر ۷۹.
س- سپتامبر ۷۹.
ج- من تقریباً ۹ ماه قایم بودم.
س- یعنی بعد از خروج شاه شما در ایران بودید.
ج- بله. من در ایران بودم. من تا روز آخر در ایران بودم. ببینید، اینها را وقتی با هم تطبیق میکنیم…
س- آیا حقیقت دارد که شاه قبل از اینکه از ایران خارج بشود، امرای ارتش را جمع کرد و برای آنها سخنرانی اختصاصی کرد که بعد نوار آن سخنرانی پیدا شده بود
ج- به هیچ عنوان، به هیچ عنوان.
س- پس آن نوار ساختگی بود؟
ج- صددرصد ساختگی است. شاه تا آخر من با او بودم. ژنرال هایزر از راه که رسید دفتر من آمد. از دفتر من هم رفت. شاه یکروز همان روزها به من گفت: «این سالیوان و هایزر چه از من میخواهند؟ میخواهند بیایند مرا ببینند». گفتم: اعلیحضرت بپذیرشان، چرا نمیپذیرید؟ البته من تلاش میکردم بلکه شاه تصمیم بگیرد. شاه تصمیم نمیگرفت، ناخوش بود، نمیدانم چه بود. چه میگویند لیت و تعلل؟
س- لیت و لعل
ج- لیت و لعل. همینطور به لیت و لعل میگذراند. گفتم بپذیر اعلیحضرت، چرا نپذیری، پذیرفت ایشان. گفت: «پس فردا تو بیا ببینیم چطور میشود». سالیوان و هایزر آمدند رفتند پهلوی شاه. معمولاً دو تا در بود دفتر شاه. وسط بود تو نیاوران یک در ما میرفتیم، یک در وقتی که سیاسیون و اینها میآمدند ماشین میرفت دم آن در آن wing میرفت آن بال ساختمان میرفتند. من رفتم تو آن بالی که سیاسیون بودند. آنجا این شمشیرهای اهدایی و اینها بودند تماشا میکردم و اینها. منتظر شدم که ببینم. گفتم کی تو هست به آن پیشخدمت و اینها کشیکها و نگهبانها مرا میشناختند دیگر آنجا. گفتم کیست؟ «سالیوان و هایزر پهلوی شاه هستند». ایستادم تا سالیوان و هایزر آمدند بیرون. گفتیم چه شد؟ چه کار میکنید؟ بالاخره چه؟ آخر این شکلی که نمیشود، چه کار میکنید؟ سالیوان به من گفت: «اعلیحضرت تصمیم گرفتند از کشور بروند بیرون». من خیلی ناراحت شدم. من فوراً به آن گارد و پیشخدمته گفتم من میخواهم بروم پهلوی شاه، بگویید من میخواهم بیایم از همانطرف نه از آن طرف دیگرم. گفتند و رفتم تو. گفت: «آهان چه شد؟ چه خبر شد؟ سالیوان و هایزر اینها چه گفتند؟» برای اینکه معمولاً این کارهایش را من میکردم. «چه خبر شد؟ چه شد؟ کجا شد؟» گفتم که اینها به من گفتند تصمیم گرفتند اعلیحضرت بروند بیرون. گفت: «نه». این جملهای که میگویم عین جمله شاه است، «خیر، اینها به ما تکلیف کردند برویم». گفتم که تکلیف کردند به شما بروید؟ برای چه تکلیف کردند؟ یعنی چه؟ همین شکلی با او حرف زدم. گفتم نمیتوانند اینها تکلیف بکنند، نمیتوانند. گفتم اگر اعلیحضرت میخواهید بروید من باید با شما بیایم. من نمیمانم. گفت: «نه، شما بمانید وظایف میهنیتان را انجام بدهید». گفتم اعلیحضرت من هیچ وظیفه میهنی ندارم دیگر. وقتی که من یک عمر گفتم اعلیحضرت فرمانده کل قوا، اگر اعلیحضرت بروید بیرون، من نمیمانم تو این مملکت، من هم باید بروم، من هم باید ببرید. اعلیحضرت دید خیلی من محکم دارم حرف میزنم اصلاً نمیشود. گفت: «ببین، بمان اینجا برای ما روشن کن، ما که به انگلیس و آمریکا بد نکرده بودیم، چرا اینها این کار را با من کردند؟» گفتم اعلیحضرت خودتان نتوانستید بفهمید چرا انگلیسیها و آمریکاییها این کار را کردند، حالا میخواهید من بفهمم؟ من از کی بفهمم؟ گفتم من چه بفهمم اعلیحضرت؟ از کجا من بفهمم؟ مرا باید با خودتان ببرید. من نمیتوانم بیاعلیحضرت اینجا بمانم. اعلیحضرت گفت: «پس، فردا یا پسفردا بختیار و فرماندهان را من گفتم بیایند اینجا پهلوی من، شما هم بیا».
گفتم اعلیحضرت بازنشستگی مرا تصویب بکنید. گفت: «نمیشود آخر». گفتم نمیشود ندارد، مرا بازنشسته کنید من بروم. گفت: «من نمیتوانم تو مملکت بیکار بمانم، مرا بازنشستهام کنید من بروم. گفت: «بازنشستگی تو را تصویب کردیم، اما اعلام نکن. هر وقت دلت خواست موقع را مناسب دیدی، اعلام بکن، اما پسفردا بیا بختیار میآید پهلوی ما». گفتیم خیلی خوب، ما رفتیم بیرون.
س- هنوز بختیار نخستوزیر نشده بود؟
ج- تازه شده بود، تازه الان میشد هنوز وزیر جنگ معین نبود. ما رفتیم معمولاً دفتر شاه یک مبل بزرگ داشت اینجا، یک مبل کوچک داشت اینجا، یک مبل کوچک اینجا. آنوقت دو تا میز جلوی این بود عین این هم آنطرف بود. شاه روی آن مبل نشست. بختیار آنجا نشست. من رفتم پهلوی بختیار نشستم. نرفتم پهلوی بقیه افسرها بنشینم. قرهباغی نشست اینجا، افسرهای دیگر نشستند آنجا. شاه نفهمیدم الان هیچ یادم نمیآید، شاه چه گفت، هیچ نمیدانم. اینقدر ناراحت بودم که نمیتوانستم، یادم نمیآید چی گفت شاه. ولی میتوانم حس میکردم که مقصود از این جمع شدن، به اصطلاح این gathering و این آدمها با هم دور هم جمع شدیم. مقصود این بود که احتمالاً، این را صددرصد نمیدانم، شاه میخواست بگوید هنوز افسرها با من هستند، اگر هم تو را نخستوزیر گذاشتم، من گذاشتم. یک همچین چیزهایی آدم حس میکرد. یک چیزهایی گفت شما مثلاً به این بختیار مثلاً اعتماد داشته باشید یک همچین چیزهایی.
من نشستم افسرها را مرخص… آهان در اینجا بختیار یک چیزی گفت. در اینجا، بختیار گفت: «اعلیحضرت توی روزنامهها اشاعه انداختند که اعلیحضرت دهها. .» درست یادم نیست، نمیدانم گفت دهها یا صدها یادم نیست» بیلیون دلار بیرون فرستادید. «درست یادم نیست ولی دهها که بود حالا اگر صد بود یادم نیست. اعلیحضرت گفت: «طوفانیان». رو کرد به من گفت: «ما چقدر از نفت در تمام عمر سلطنتمان گرفتیم که اینقدر بیلیونش را من برده باشم». بعد شاه رو کرد به بختیار گفت: «حالا افسرها رفتند»، گفت که: «ما که رفتیم معلوم میشود که ما بردیم یا نبردیم». این تمام شد و گفتم اعلیحضرت من عرض کردم حضورتان، امروز فرمودید بیا من نمیمانم من ارشدترین افسر ایران هستم. من بیکار تو مملکت نمیمانم. موافقت فرمودید که من بازنشسته بشوم، من بازنشسته بشوم من بروم. من بختیار را نخستوزیر هم نگفتم. گفتم به آقای بختیار بگویید پاسپورت مرا گرفته ازهاری نداده، بختیار بده من بروم بیرون از مملکت من نمیایستم. بختیار گفت: «اگر شما هم دربروید دیگر کسی اینجا نمیماند». گفتم که من نمیمانم. من تقاضای بازنشستگی کردم و میروم. بختیار به من گفت: «تیمسار طوفانیان تا وقتی که حالا بازنشستگی کردید، نکردید با لباس نظامی، بیلباس نظامی، تا وقتی که من سر کارم شما مشاور من باشید. اعلیحضرت رو به من کرد گفت: «برو روزها دفتر قرهباغی به قرهباغی کمک بکن». ما هم مرتب تلفن تهدید به من میشد.
س- از کجا آقا؟
ج- نمیدانم کی.
س- آهان از آدمهای ناشناس.
ج- ناشناس. این تلفنهای تهدید میشد تو خانهی ما هم گارد داشتیم و مسلسل گذاشته بودم و اینها. ما آن روز گفتم که اعلیحضرت نمیمانم وزیر جنگ کیست آخر؟ من ارشدترین افسرم کی را گذاشتی وزیر جنگ؟ یعنی میدانی اینقدر درباره من حرف بد زده بودند که شاه میترسید، بگذارد وزیرجنگش، میترسید. حالا به شما میگویم اختیار دارد. این تبلیغات قشنگ شده بود بر ضد هر کسی که قدرت کاری داشت، اصلاً تو خیابان خون راه نیافتاده بود، کسی تو خیابان خون راه نیانداخته بود که اینها جوب خون نشان میدادند. اینها یک دستهبندی عظیمی بود. آن وقتش بختیار گفت: «شما هم اگر در بروید که نمیشود» شاه هم گفت: «برو آنجا». ما هم وقتی از جلسه آمدیم بیرون، مصلحتمان بود هر روز برویم دفتر قرهباغی و هر روز میرفتیم دفتر قرهباغی. تا روزی که من میگفتم قرهباغی… آهان حالا قرهباغی چطور شد؟ قرهباغی چطور شد رئیس شد؟ قرهباغی بیکار بود، من عصبانی و ناراحت بودم. مرتب میرفتم پهلوی شاه. میگفتم اعلیحضرت این شکلی نمیشود، من از تابستان از عید به شاه میگفتم. میگفتم این راه، راهش نیست. بگذارید برایتان بگویم. یکروزی وزیر جنگ نرفته بود شرفیاب بشود. عظیمی وزیر جنگ بود. گزارشاتش را آورد برای من، من گزارشها را بردم پهلوی اعلیحضرت. این گزارشها را میآوردند من همیشه با شاه راه میرفتم، صحبت میکردم، اشخاص دیگر نوشتهشان را میبردند شاه ورق میزد، میگفت تصویب کردم، تصویب نکردم، ولی من با شاه حرف میزدم، صحبت میکردم. گزارشات وزیر جنگ که میآمد من اینها را نگاه میکردم، بخوانم که ببینم چیست که وارد بشوم، رویش خلاصهاش را هم میگذاشت. وقتی که من صحبتهای خودم با شاه تمام شد، شاه میرفت پشت میزش مینشست. من گزارشها را میگذاشتم جلو میگفتم اینها مال وزیر جنگ است. ورق میزد، تصویب میکرد. قبل از اینکه اینها را من ببرم خواندم، دیدم نوشته، نمیدانم چی چیه حاج سیدجوادی وکیل دادگستری…
س- احمد صدر حاج سیدجوادی.
ج- نمیدانم، نمیدانم الان درست یادم نیست. حاج سیدجوادیاش یادم هست، حالا صدر بود نبود؟ هیچ این تیکهاش یادم نیست. حاج سیدجوادی به وکالت از آقای آیتالله شریعتمداری تولیت موقوفات سلطنتآباد که سازمان صنایع نظامی رویش بیمارستان و خانه ساخته به دادگستری شکایت کرده و از وزارت جنگ ۶۵ میلیون تومان پول زمینهای موقوفه را متولی خواسته که این ملک را تبدیل به احسن بکند. یعنی کلکبازی درست کرده بودند که ۶۵ میلیون تومان به آقای یت
آیتالله شریعتمداری بدهند. ما این را قبلاً خوانده بودیم گذاشتیم روی میز اعلیحضرت، اعلیحضرت این را ورقش زد یعنی تصویب کرده بود. گفتم اعلیحضرت کجا؟ این را چرا ورق زدید؟ گفتم اعلیحضرت این را ورق زدید، مطالعه نفرمودید. گفت: «چیه؟» گفتم اعلیحضرت ۶۵ میلیون تومان دارید به آیتالله شریعتمداری میدهید چی چیه؟ گفت: «خوب آره به او بگویید دهنش را ببندد». گفتم: اعلیحضرت چی؟ من زیر این بنویسم اعلیحضرت تصویب فرمودند ۶۵ میلیون تومان من بدهم به شریعتمداری و به آیتالله بگویم دهنش را ببندد، میتوانم بنویسم؟ گفتم اجازه بدهید خود وزیر جنگ بیاید به شما بگوید. بعد به اعلیحضرت گفتم که اعلیحضرت من رفتم پاکستان. .، من با ضیاءالحق دوست بودم. ضیاءالحق من دیدم خیلی اسلامیزه شده، چادر باز آمده، باز دارد این کارها میکند. در نهار… نمیتوانستم به خود شاه بگویم برای این مثل میزدم، به ضیاءالحق گفتم: «ضیاء یک دانه آخوند برای یک مملکت زیاد است». اعلیحضرت به این آخوندها اعتماد نکنید. خوب کرد دیگر. مگر خمینی کم پول گرفت. خوب از انگلیسها میگرفت از East Indian co. برایش مرتب میفرستادند خمینی در نجف، خوب الان کسی نیست، الان کسی به کسی پول نمیدهد. الان کسی نمیتواند کاری بکند، الان کسی زورش به این چیزها نمیرسد. خوب، داشتم چه میگفتم؟
س- تیمسار من میخواهم اینجا یک سؤالی از شما بکنم.
ج- بگو ببینم.
س- راجع به مسئله خرید اسلحه. صحبتش بود که عرض کنم خدمت شما، سفیر سابق آمریکا در ایران ریچارد هلمز.
ج- هلمز میشناسم.
س- بله، ایشان هم نقشی داشته در خرید اسلحههای ایران. شما از این موضوع چیزی به یاد میآورید؟
ج- ریچارد هلمز همه سفرا ما با آنها صحبت میکردیم. نقش داشته یعنی چه؟
س- یعنی اینکه… نه آن زمانی که سفیر بوده، بعد از زمان سفارتش.
ج- نخیر، هیچوقت. هلمز را من خوب میشناسم. من با هلمز ملاقات میکردم. نهار میخوردم. نقشی داشته یعنی چه؟ هیچ نقشی نداشته.
س- یعنی ایشان به اصطلاح شغل مشاوری
ج- نه، ببینید اشخاصی که مشاورت داشتند، من میشناختم میدانید مسئله، نخیر او عاقلتر از این است که این کار را بکند. این رئیس CIA بوده، این قوانین و مقررات آمریکا را میشناسد. این میداند اسمش چیست، این ارزش اسمش را دارد. این الان بازنشسته شده، شرکت consultation دارد، ولی او یک شخصیتی است اسمش خوب است، خودش ارزش اسمش را… او هیچ دخالتی در اسلحه نمیکند. الان برای شما گفتم. اف ۱۴، اف ۱۵ هلمز هم نشسته بود. دنبالهی همان هم که برایتان میگویم. من آمدم اینجا اف ۱۵ در سنلوئیز نتوانست بپرد. برای اینکه معمولاً اینها وقتی که پرواز آزمایشی میکنند، با Chase Plane میروند، یکی هم بغلشان میآید. یک عیب پیدا کرد نتوانست. بنابراین من پرواز اف ۱۵ ندیدم. رفتم لوسآنجلس برگشتم واشنگتن. در واشنگتن وزیر هواپیمایی از من خواهش کرد که «من یک طیاره جت در اختیار شما میگذارم، شما برو Edward Air Force Base مرکز آزمایش هواپیماهای آمریکا اف ۱۴ و اف ۱۵ را ببین. در آنجا با خلبانهای آزمایشی هم صحبت بکن». گفتم من الان رسیدم از لوسآنجلس، گفتم میروم. یک طیاره نظامی جت گرفتم رفتم لوسآنجلس Edward Air Force Base پرواز اف ۱۴ و اف ۱۵ را دیدم با خلبان آزمایشی صحبت کردم. برگشتم ایران. در ایران به اعلیحضرت گفتم، اعلیحضرت فعلاً نخرید. اعلیحضرت فرمودند: «برای چه نخریم؟» گفتم تصمیم نگیرید. گفت: «چرا تصمیم نگیرم». گفتم به دلیل اینکه هواپیماها باید آزمایشات عملیاتی و تیراندازی بمباران همه اینهاش تمام بشود، بعد مطلوب بود از آزمایش خوب درآمد، آنوقت بخیرد. حالا صبر بکنید من اطلاع میدهم به اعلیحضرت. گفت: «خیلی خوب». ماندیم چهار ماه، پنج ماه، شش ماه، ماند تا گزارشات مرتب به من میرسید که این آزمایش… گفتم این موتورش چه عیب دارد، آن موتورش چه عیب دارد، با خلبان آزمایش صحبت کردم. بعد از پنج، شش ماه، که شد رفتم گفتم اعلیحضرت طیاره حاضر است، هر دو طیاره الان حاضر است اما باز هم برای اینکه مراقب باید باشد آدم، گفتم باز هم اجازه میخواهم که همان دو تا تیم competitor را دعوتشان کنم. مجدداً پیشرفت کار را به اعلیحضرت گزارش بدهند. برای اینکه از من بهتر میدانند. گفت: «بسیار خوب است». مجدداً همان دو تیم را دعوت کردم. دو بار این تیم آمد ایران. دعوتشان کردم آمدند سعدآباد دو تا تیم. دو تا تیم آمدند و نشستند، هلمز هم نشست. اینها تشریح کردند همه چیزها را گفتند. من و اعلیحضرت میدانستیم اف ۱۴ خواهیم خرید، اما باز اعلیحضرت مرا صدا کرد، رفتم تو اتاق پهلوی اعلیحضرت. گفتم اعلیحضرت تصمیمتان را اینجا نگیرید، گفتم بروید طیارهها را هم خودتان ببینید. اعلیحضرت با ملک حسین بلند شد آمد آمریکا، برایش لباس پرواز اف ۱۴ درست کرده بودند، پرواز هم نکرد، هواپیماها را دید، تصمیمش را اینجا اعلام کرد که ما اف ۱۴ میخریم. نه، هیچ اینها… البته اینها کمک میکردند، ولی سفرای آمریکا در ایران کمک میکردند، راهنمایی میکردند، ولی میدانید؛ بهطور اصولی همه از وظایفشان منفک شده بودند آقای دکتر. CIA در ایران میدانید استیشن Chief داشت، این Station Chief باید اطلاعات میگرفت. این اطلاعات نمیگرفت. این فقط متکی بود به سازمان امنیت. سازمان امنیت هم خیلی قبلاً با آخوندها ساخته بود، سازمان امنیت خیلی قبلاً… اصلاً آقای دکتر تا الان مملکت ایران رو پایش مانده با ذخیره مالی گذشته از نظر مالی، سیستم اطلاعاتی ساواک و خرید ارتش من بود. این سه تا اگر نبود تا حالا از بین رفته بود. شما غافلید ما laser-guided bomb داشتیم. laser-guided bomb، ما موشکهایی داشتیم از ۱۴ کیلومتری میتوانستند تانک را بزنند. مگر نفس میتوانست بکشد عراق با جنازه ارتش ایران طرف شد. ما یک کارخانه خریده بودیم از آلمان، سالی ۴۰ هزار تا تفنگ میرساند، ۱۴ سال پیش از انقلاب، سالی ۴۰ هزار، هیچوقت به ظرفیت چهل هزار تا من رساندمش به صدهزار تا. در تمام دوران رضاشاه دو هزار تا تفنگ یک جور نداشت رضاشاه. وقتی انقلاب شد ما هشتصدهزار تفنگ دو سه جور داشتیم. سالی صدمیلیون گلوله تفنگ من میساختم.
س- تیمسار، راجع به این موضوعی که صحبت فرمودید، راجع به نقش CIA در ایران و اینکه اصولاً CIA برای اطلاعاتش متکی بود به سازمان امنیت، اصولاً مقامات آمریکایی میگویند که این قراری بوده بین CIA و شاه که اصولاً CIA درباره اطلاعات داخلی ایران دخالتی نکند و اگر اطلاعاتی لازم دارد از ساواک بگیرد. به این علت بود که از جریان داخلی ایران اطلاع نداشت.
ج- بله، نه غلط بوده. خودخواهی شاه بود. ببینید، خدا بیامرزد نصیری را، خدا بیامرزد مقدم را، هر دوتایشان کشته شدند. ولی نصیری بیسوادترین افسر ایران بود. مقدم هم پدر داماد من است. او هم دست کمی از او نداشت، نمیشود. اساس هر چیز اطلاعات است. چرا گذاشتند اینقدر تبلیغ. میدانید، خمینی زیرک است. زرنگ است، کلاه سر همه گذاشته، برای اینکه راهی که انتخاب کرده همان راهی است که مائو انتخاب کرد. همان راهی است که استالین انتخاب کرد و آنها در… این هم دوازده، چهارده سال عمر دارد، برای اینکه مردم را بالاخره اینقدر تحت فشار میگذارند که خود مردم یک کاوه آهنگر، اینها از (؟) هر چه بگویند الکی است. باید این مردم تحت همان فشار بمانند تا یک کاوه آهنگر از تو همان آن در ایران درآید و این ضحّاک را بزند زمین. اگر آن کاوه آهنگر بتواند ضحّاک را به مردم برساند، برای اینکه من و شما اینجاییم داریم میگوییم. آنجا میکشد. آنوقت آنجا شما نمیدانید کسی که مذهبی بودن اولین چیز یک نفر مذهبی کینهتوزی، انتقامجویی، یکدندگی است. بنابراین، اینهایی که مذهبی هستند کینهتوزند، اینها انتقامجو هستند، اینها یکدنده هستند. پدرسوخته، بیست و پنج هزار ایرانی، در کدام جنگ بینالمللی دوم در یک نبرد بیست و پنج هزار کشته شدند؟ اینها ارث پدر تو نیستند که، این جوانهای ایرانی ارث پدر تو نیستند. باید همه ایرانیها بلند شوند بروند جلوی سازمان ملل، همهتان میآیم، بروند آنجا بنشینند. خاک بر سر این سازمان ملل بکنند، بنشینند این پدرسگ نمایندهاش را بزنند تو کلهاش، بنشینند جلوی سازمان ملل. این انسان هستند اینها، اینهایی که کشته دارند، میشوند تو این جنگها انسانند، اینها جوان هستند. نمیتوانیم ما همهمان بگوییم که چشمشان کور شود. همین گهی که خوردند، خودشان خوردند، باید تکان بخورند.
س- معذرت میخواهم، برمیگردیم به این جریان خرید اسلحه. من میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم که اگر امکان دارد برای شما، برای ما توضیح بفرمایید ببینیم که آقای کرمیت روزولت آیا دخالتی در جریان خرید و فروش اسلحه ایران داشته یا نه؟ و همچنین صحبت آن زمان از برادران محوی بود…
ج- برادران محوی نیست، برادران لاوی.
س- معذرت میخواهم، لاوی بود و همچنین آقای محوی.
چ- عرض میشود حضور شما، کرمیت روزولت، کرمیت روزولت یک کتاب نوشته.
س- Counter-coup
ج- Counter-coup بله. خود آن کتاب تاریخ انتشارش اصلاً معلوم نیست، برای چه، برای چه در آن تاریخ این را انتشار داده. کتابش هم هیچی نیست. معلوم نیست برای چه. اما کرمیت روزولت. یک قصه دارم فقط میگویم.
س- تمنّا میکنم.
ج- یکروزی خاتم به من تلفن کرد، گفت: «طوفانیان، دیشب خانه قطبی بودیم. روزولت شروع کرد به تو حمله کردن، قطبی دایی ملکه، من کشیدمش کنار گفتم آقای روزولت با طوفانیان درنیفت، طوفانیان را شاه به او صددرصد اعتماد دارد و صحیح و روال درست هم است، با او کاری نداشته باش». گفت: «دهنش را بستم، اما مواظب باش یکدفعه به این حمله نکنی، این خطرناک است، این را فقط به تو گفتم که خبر داشته باشی». آنوقت ما چند سال قبل موشک Hawk را خریدیم. من رئیس اداره طرح بودم. موشک Hawk را خریده بودیم از Raytheon، مثل اینکه که مرکزش هم همانجایی است که شما هستید.
س- ماساچوست؟
ج- نه آن یکی.
س- کاناتیکت؟
ج- نه، نه. شهر که ورودی هم است، همان طرف شما شرق است.
س- از ایالت نیوانگلند است آقا؟
ج- نه، نه. همین جا شهر بزرگی است. حالا به شما میگویم.
س- تو ویرجینیاست؟
ج- نه، نه تو طرف شماست.
س- طرف ما باشد، این طرف ماساچوست باید باشد.
ج- دانشگاه شما کجاست؟ ایالتتان چیست؟
س- تو کمبریج است، تو ماساچوست است.
ج- ایالتتان چیست؟
س- ماساچوست.
ج- نه بعد از ماساچوست چیست؟ بوستون، بوستون.
س- بوستون تو ماساچوست است آقا.
ج- من رفتم بوستون. عرض میشود حضور شما، بوستون هم رفتم یک مقداری Hawk آنجا میسازند، همانوقتها رفته بودم. ما خریدیم برای اینکه رئیس اداره طرح بودیم این چیزها شد و این نفهمیدم. آدم، میدانید وقتی ما خریدهایی مثل Hawk میکردیم، این خدمه Hawk، Engineer Hawk یک عدهشان ۶ سال آموزش دارد، یک عدهشان ۴ سال، ۳ سال دارد تا میرسد به ۶ ماه. ما وقتی این را خرید میکنیم، اول آن long-term آدم را میفرستیم، بعد تاریخ تحویل را مطابق این میگذاریم که تمام این ۶ سال و ۴ سال و ۵ سال و ۲ سال و ۱ سال و ۶ ماه خدمه عملیاتی معمولاً ۳ ماه، ۴ ماه اینها با هم بیایند به ایران. ما آن Long-termها را هم فرستاده بودیم. من یکهو نفهمیدم چطور شد این به هم خورد. حالا چی فرمانده نیروی هوایی گزارش کرده بود به شاه و چه بوده اینها که این به هم خورد. این به هم خورد، یعنی به هم نخورد، تأخیر افتاد یا چیز شد. اینها دیگر قرارداد Hawk عملی نشد. آن آدمهای Long-range هم که فرستادند به پروژه دیگر فرستادند گذشت زمان. زمان گذشت و یکروز شاه به من تلفن کرد گفت: «کیم روزولت را میشناسی؟» گفتم: اسمش را شنیدم، حالا خاتم هم قبلاً به من تلفن کرده بود، دیدمش هم. گفت: «این الان به تو تلفن میکند، وقت به او بده بیاید پهلویت». گفتم: خیلی خوب. ما تلفن را گذاشتیم زمین، دیدیم او تلفن کرد. گفت: «من میخواهم بیایم». گفتم: شب بیا منزل. کیم روزولت با پرزیدنت Hawk و Raytheon آمد منزل من. آمدند منزل من و نشستند و یک خرده صحبت کردیم و اینها. گفت: اعلیحضرت امروز امر فرمودند که اینقدر گردان Hawk بخریم». گفتم اگر اعلیحضرت امر فرمودند میکنم. اینها رفتند. ما برداشتیم کاغذ نوشتیم به نیروی هوایی ستاد بزرگ که مطابق فرمان مطاع شاهانه اینقدر هم گردان Hawk باید بخریم. کارهایش را کردیم، گفتیم کارهایش را بکنیم، پیشنهاداتش را بیاوریم. پیشنهادات را که آوردند بعد از اینکه پیشنهادات را آوردند من رئیس هیئت مستشاران را خواستم گفتم این شکلی قبول ندارم باید یک affidavit برای من بیاورید که در این affidavit قید کرده باشید فروش این سیستم بدون واسطه است و مخصوصاً کرمیت روزولت در این دخالت ندارد. این آدم ژنرال ویلیامسن است و الان اینجا است ناخوش است الان. ویلیامسن گفت: «من چنین کاری نمیتوانم بکنم». گفتم برای چه؟ گفت: «مملکت ما دموکراسی است، اگر کسی نماینده کسی باشد، مستشار کسی باشد، پول میگیرد، به من دخلی ندارد دخالت بکنم». گفتم که برو با سفیرتان صحبت بکن بگو سفیرتان بیاید. سفیرشان هم Mac Arthur بود آنوقت با من دوست بود. گفتم بگو سفیرتان بیاید. اما تو فکر بودم. تو فکر بودم که چه کار بکنیم؟ چه شکلی میشود؟ خاتم هم به ما warning داده که «با این یکدفعه درنیفتی». ما رفتیم و ما یک خرده فکر کردیم و بعد از مدتی به من خبر داد که سفیر میآید. سفیر با مستشار هوایی آمد. اما من ناراحت بودم از این موضوع که خیلی احتمالات زیاد است. خیلی فکر کردم. به فکرم این شکلی رسید که من قبلاً Letter of intent قصد خرید این سیستم را دادم، اینها قبول کردند منتهی آن عقبافتاده متوقف شده. بعد از چند سال، حالا این پرزیدنت کمپانی با این آمده، بنابراین نمایندگی این به آن گذشته برنمیگردد. من وقتی صحبت کردم که این نماینده نبوده حالا پس بنابراین… این به فکرم رسید و گفتم پرونده را بیاورید و کاغذ خرید و Letter of intent بند و بساط و اینها را همه آوردند و ما خواندیم دیدیم بله، گفتیم اینها را قشنگ منظمشان کردیم و حالا Mac Arthur آمد. Mac Arthur آمد و گفتم آقای Mac Arthure من این سیستم را میخرم، ولی مشروط به اینکه affidavit بدهید که دیناری به کسی نده و مخصوصاً باید اسم کیم روزولت تو این نباشد. گفت: «ما نمیتوانیم بکنیم». گفتم: چرا؟ گفت: «برای اینکه ممکلت ما دموکراسی است». گفت: مملکت شما دموکراسی باشد، من دیکتاتوریم، اما پولم را دارم میدهم و نمیخواهم از روی پول من به کسی چیزی بده، خرید مال من است. گفت: «من نمیکنم». گفتم: شما به این عقیده داری که قانون عطف به ماسبق نمیشود؟ گفت: «چرا». گفتم: خوب، من قبلاً این را خریدم. این بعداً آمده. من میگویم دلالی که بعداً آمده حق ندارد روی مسئله معامله من که قبلاً گفتم دخالت بکند. گفت: «بیار پروندهات را ببینیم، اگر یک همچین چیزی تو داشته باشی، جالب توجه است». صدا کردم و پرونده را آوردند. Mac Arthur به این مستشار هوایی گفت: «پرونده را نگاه کن». پرونده را نگاه کرد و گفت: «عالی است، خیلی عالی است». گفت: «راست میگویی». گفتم: حالا که راست من میگویم تو این Letter of intent مرا برایم بنویس با این شرایطی که من میگویم.
روایتکننده: تیمسار حسن طوفانیان
تاریخ مصاحبه: ۹ مه ۱۹۸۵
محل مصاحبه: واشنگتن دی.سی- واشنگتن
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۴
ج- بله، آنوقت گفت: «من نمینویسم». گفتم آقای ambassador آقای سفیر من اگر بنویسم، انگلیسی من خیلی خوب نیست، اما ما دیگر دل تو دلمان نبود، خاتم هم به ما تلفن کرد گفت: «طوفانیان، این چیزی که من به تو گفتم تو که با این درافتادی». گفتم: خوب درافتادم حالا که شده دیگر. خاتم به من warning کرد. اما ما دیگر دل تو دلمان نبود تا فردا رفتیم پهلوی شاه. رفتیم پهلوی شاه و گفتم اعلیحضرت این Hawk را من دارم میخرم، ولی یکی از این شرایط این است که کیم روزولت نباید دخالت بکند affidavit دادند که دیناری به کسی ندهند. شاه گفت: «کیم روزولت به تو چه دخلی دارد؟ تو مگر چه کارهای تو این مملکت؟» گفتم: اعلیحضرت من تو این مملکت هیچ کارهام، اما کاری که به من دادید صحیح میکنم و نباید بشود. گفت: «آخر او خود کمپانی به او میدهد اگر یک چیزی به او بدهد». گفتم: اگر من نخرم کمپانی چیزی به او نمیتواند بدهد. نمیکنم. گفتم: فکر میکنم که اختلافش ۳۰ میلیون دلار است، ۳۰ میلیون دلار به یک کسی بدهیم؟ گفتم: نمیدانم چقدر است هیچ چیزش را نمیدانم، اما فکر میکنم یک همچین چیزی باشد، چرا آخر؟ گفتم: ببینید… گفت: «تو اصلاً میخواهی برخلاف عرف تجارت رفتار بکنی باز هم؟» گفتم: ببینید اعلیحضرت، اگر شما از من پشتیبانی بکنید من میکنم، برای اینکه این پول دفاعی مال مردم است، باید مراقبش بود، اگر نکنید هر چه دلتان میخواهد. گفت: «خیلی خوب، برو، برو هر کاری میخواهی بکن». ما پاشدیم و آمدیم گردن کلفت ایران چیزی که تنمان میلرزید با گردن کلفتی آمدیم و کارمان را کرده بودیم. یک نفر از Raytheon فرستادند برای اینکه با ما قراردادمان را مبادله بکند، یک آقایی بود سبزهرو هم بود، مثل اینکه ایتالیایی بود، گفت: «قشنگ کار کردی». گفت: «خیلی قشنگ کار کردی». گفت: «من هم بودم همین کار را میکردم». قرارداد تمام شد و کارها رفت. یکروزی ما خبردار شدیم که کیم روزولت آمده پهلوی علم، معمولاً هم کیم روزولت وقتی میآید پهلوی علم، تقاضای ملاقات با شاه میکرد، نهار را با شاه میخورد. ما از توی دفتر علم خبر داشتیم. به یک راهی که این آمده تو دفتر علم و تقاضای ملاقات کرده. ای داد و بیداد ما فکر کردیم که اگر ما باید نفسمان به نفس شاه پیش از این برسد، برای اینکه یک چیزهایی خواهد گفت که شاه را…
س- منصرف خواهد کرد.
ج- منصرفش خواهد کرد. در هر صورت، اما ما مراقب بودیم که چه خبر میشود. ما مراقبت کردیم و شاه اتفاقاً یکروز رفت پاکستان و آمد. همانوقت، نمیدانم چه تاریخی بود یادم نیست. ما دسترسی به شاه نداشتیم و شاه رفته بود پاکستان، فردا آمد، اما ما خبردار شدیم که وقتی شاه رسیده این تقاضا به شاه داده شاه گفته «نمیپذیرم». برای اولین بار گفته، «کیم روزولت را نمیپذیرم». به ما خبر داد آن عاملِ من که شاه نمیپذیرد. ما وقتی فهمیدیم نمیپذیرد، خیلی خوشحال شدیم. خوشحال شدیم و واقعاً هم واقعاً همین است که دارم میگویم. اگر دور و بر شاه خوب بودند، خوب میشد. شاه نپذیرفتش، خیلی هم خوب کرد. نپذیرفتن این مجدداً رفت پهلوی علم. به ما خبر دادند این به او ابلاغ کردند، مجدداً اصرار کرده یادداشت نوشته که من هدفم از ملاقات با اعلیحضرت گزارش درباره ژنرال طوفانیان است که این تابهحال به من خیلی زیان وارد آورده و میخواستم راجع به این… شاه هم گفته: «طوفانیان هیچ کاری. .» باز ما ناراحت شدیم، بعد مجدداً خبردار شدیم که شاه جواب داده به وسیله علم به او «طوفانیان هیچ کاری برخلاف دستور ما نمیکند. آنچه طوفانیان میکند دستور خود ما است». و دیگر شاه نپذیرفت روزولت را. ضمناً یک پولی هم میگرفت از سفارت اینجا، صدوپنجاه هزار دلار، دویستهزار دلار در سال میگرفت که آن پول هم مثل اینکه قطع شد. تا این گذشت فکر میکنم..
س- از سفارت ایران در واشنگتن؟
ج- بله، بله.
س- بابت چه آقا؟
ج- برای روزنامه. برای تبلیغات روزنامه، یک همچین چیزهایی بود. نمیدانم، نمیدانم.
س- Public Relation?
ج- آره. من اطلاع کافی ندارم من شنیدم، بله. آنوقت نپذیرفت تا وقتی که آخرین مسافرتی که شاه رفت سنموریس مثل اینکه یک کسی وسط افتاد با شاه ملاقات کرد و دید و اینها. وقتی شاه برگشت مرا خواست و به من گفت: «این روزولت را حال ندارد، بخواه و پسرش را هم بخواه و با خودش و پسرش یک کاری دارند کارشان را راه بیانداز». که من مجدداً روزولت را خواستم که فرستادم به اصطلاح reconciliation شد برایمان. این قصه روزولت بود. ولی روزولت البته بعدها شکایت کرده بود از مجاری مختلف که من اینجنت کمپانی نیستم من consultant هستم. من هم صابون consultant به تنم خیلی خورده بود. به دلیل اینکه همین این ابوالفتح محوی که میگویید ما با کمپانی راکول یک قرارداد داشتیم، یک قرارداد الکترونیکی داشتیم برای شبکه استراقسمع، آیبکس.
س- آیبکس بله.
ج- یک طرح آیبکس داشتیم برای استراق سمع. قراردادش را که آوردند پهلوی من، جوانی بود حالا باید یا تو زندان است یا پدرش را درآوردند تو ایران عصر جدید. این طفلک خیلی بچه خوبی بود. من قرارداد را توقیف کردم گفتم قرارداد مثل اینکه خوب نیست. گفت: «تیمسار شما پدر من هستید».
س- کی گفت آقا این را؟
ج- عصر جدید که مسئول قرارداد در نیروی هوایی بود. گفت: «شما پدر من هستید. مثل اینکه یک کسی تو این دخالت دارد». گفتم: چطور top secret آخر اول من صحبت کردم. بعد خاتم رفته بود با راکول صحبت کرده بود، قرارداد نوشتند. خاتم قرارداد را برده بود پهلوی شاه که امضا کند. شاه گفته بود: «قرارداد را بده برای طوفانیان، طوفانیان خودش باید امضا کند. شما حق ندارید امضا کنید». آنوقت قرارداد را فرستادند برای من. من وقتی قرارداد را نگاه کردم، دیدم قرارداد بو میدهد. بعد عصر جدید را صدا کردم. عصر جدید گفت: «آره، خوب حس کردی». گفتم چیه؟ گفت: «ابوالفتح محوی است». گفتم چطور آخر؟ به ابوالفتح محوی چیز top secret میگویند. راکول را خواستم، به حرفهای محوی کاری ندارم، من با او کار دارم. نماینده کمپانی را خواستم و یک آدم خیلی گردن کلفت و گندهای هم بود. گفتم به من affidavit دادی، امضا کردی که دیناری به کسی ندهی، sueات میکنم، پدرت را درمیآورم. این قد گنده اصلاً رنگ از رویش پرید، حالش به هم خورد. گفتم رو قرارداد سری چرا به کسی دادی. یک خرده داد و بیداد کردیم و گفتم قرارداد را درآور. قرارداد را درآورد، از او گرفتم. قرارداد امضاءشدهاش را agency agreement از او گرفتم. از او گرفتم، گفتم میروی لغوش میکنی. این را دیگر اشتباه کردم. نباید لغوش کنم. باید همان آن را لغو میکنم که اصلاً چیزی وجود نداشته باشد. رفت و یک لغو آورد برای من که قرارداد بوده، لغو کردم. ولی این خودش غلط است. باید قراردادی وجود نداشته باشد. اگر یک قرارداد باشد، لغوش کنید، خودش یک تعهدآور است. آنوقت گذشت. دیدم اینها تحقیق کردم دیدم اینها گفتم که، عصر جدید را صدا کردم. گفتم: چرا تعقیب نشد؟ وقتی قرارداد میگویند اینجنت نباشد، باید Feeش از آن رفته باشد، چرا نرفته. گفت: تیمسار، مثل اینکه هست». گفتم بگویید رئیس پرزیدنت کمپانی بیاید. پرزیدنت کمپانی آمد و گفتم که مثل اینکه باز هم (؟) گفت: «آخر شما به من گفتید ایجنسی نداشته باشد ما consultant داریم». گفتم: اه، consultant داری؟ چه consultant؟ درآور ببینم consultantات را. قراردادش را درآورد. دیدم که پشت جلدش نوشته consultation conduct. ورق زدم دیدم اه همان پورسانتاژ است، همه چیزش همان است، جلدش را عوض کرده. گفتم: مرتیکه خر، آخر مرا که نمیتوانی گول بزنی. درست است من ایرانیم تو آمریکایی هستی، آخر جلدش را عوض کردی؟ داد و بیداد سرش کردیم و گفتم میروی از قیمت چیزت کسر میکنی. گفت: «اخر اگر بخواهم پولی به. .» گفتم: من اگر کسی کاری انجام بدهد، برای کسی برای انجام کارش، کار بکند employee تو باشد، من هیچوقت به تو نگفتم صورت حقوق employeeات را بده، برای اینکه صورت حقوق employee تو را وزارت دفاع از طرف من چک میکند. اما به کسی کار نکند، حق نداری پول بدهی، واسه چی؟ در هر صورت، اما بعدها خبردار شدم که همین آقای ابوالفتح محوی رفته یک شرکت باز کرده در نیویورک و به نام employee آن حقالعمل را گرفته است، ولی از کنترات من هم آن پول را هم زدند. اما از این چیزها، خیلی زیاد بود. خیلی از این کارها کرده بود که من black listاش کردم. ولی شاه پشتیبانی از او میکرد، شاه بدون دلیل، شاه نباید پشتیبانی از او میکرد. پشتیبانی از او کرد آخر سر گرفت: «این یک مرد خوبی است و این مرد تمام دارایی ش را بنیاد محوی کرده و اقلاً یک لوطیگریهایی دارد و از black list درش بیاور». از black list درش آوردم. غیر از محوی، یکی دیگر را هم پرسیدید. برادران لاوی را؟
س- لاوی را بله؟
ج- برادران لاوی، بسیار مردمان زیرکی هستند، تاجرند. اولاً میدانید یک چیزی به شما بگویم. کسی که تاجر شد اطلاعات دارد. خیلی اطلاعات دارد. بسیار مردمان زیرکی هستند. محققاً میلیونها دلار به اسم من گرفتند از اشخاص مختلف بدون هیچ شک، بدون هیچ شک. برای اینکه یک بارش را یک شخصی آمد خودم دیدم، یک شخص ژاپنی آمد، یک کمپانی ژاپنی آمد گفت: «من اینقدر پول برای شما دادم به لاوی». محققاً گرفتند. اینها یک سیستم داشتند. اینها و انواع اینها یک سیستم داشتند. در تهران تو هیلتون مینشستند chase شکار قیافهی ناآشنا را به مملکت را شکار میکردند. آنوقت این را شکار که میکردند، اسامی ایران را هم میدانستند دیگر، میگفتند ما با این ارتباط داریم. ما با این ارتباط داریم، ما با این ارتباط داریم و این ارتباطات را اسم میبردند و حتی نه لاویها، یک کس دیگرشان، پرزیدنت یک کمپانی دانمارکی بود، یورگن هایر این آمد دفتر من، خیلی بولوند و اینها بود، نشست و یک خرده همچین همچین کرد. گفتم چرا ناراحتی؟ گفت: «آن ژنرال طوفانیانی که من دیدم تو نیستی، یک ژنرال طوفانیان دیگر من دیدم». گفتم: چطور قصهاش را بگو. بعد فهمیدم اولین باری که آمده از طیاره پایین آمده هیلتون برخورده به این sharkها، گیرش آوردند و بردندش تو یک خانه و یک نفر را هم لباس نظامی تنش کردند، گفتند ژنرال طوفانیان از او یک نمایندگی گرفتند و از او حقالحساب هم گرفتند و من اطلاع دارم که، حالا به من میگویند، هفته پیش یک کسی به من اطلاع داد که ۱۴ میلیون مارک به اسم من از یک کمپانی در آلمان گرفتند. حالا من باید چه کار کنم؟ یک دانه یکشاهیاش را هم به من هیچوقت به هیچ عنوان ندادند. ولی خوب، چه کار میتوانم بکنم؟ کاری نمیتوانم بکنم. کار نمیتوانم بکنم.
روایتکننده: تیمسار حسن طوفانیان
تاریخ مصاحبه: ۱۸ ژوئیه ۱۹۸۵
محل مصاحبه: شهر چوی چیس- مریلند
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۵
ادامه مصاحبه با تیمسار ارتشبد حسن طوفانیان در روز پنجشنبه ۲۷ تیرماه ۱۳۶۴ برابر با ۱۸ جولای ۱۹۸۵ در شهر چوی چیس- مریلند. مصاحبهکننده ضیاء صدقی
س- تیمسار، میخواهم از حضورتان تقاضا کنم که امروز شروع کنیم از خاطراتتان درباره شهریور ۱۳۲۰. از سوم شهریور ۱۳۲۰ شما چه خاطرهای دارید؟
ج- من در دوران شهریور ۱۳۲۰، ستوان یکم خلبان بودم و چند ماهی، یک یا دو ماه قبل از شهریور ۲۰، یک ماه هم کمتر بود، در آنموقع سه هواپیمای دوموتورهی آکسفورد از انگلستان برای ایران خریده بودند. اینها آمده بود به دوشانتپه، با یک خلبان آزمایشی و من اولین کسی بودم که روی این هواپیمای دو موتوره پرواز میکردم. رضاشاه یکروز سرزده به دوشانتپه آمد با امرای ارتش که به اصطلاح همیشه در التزام رکاب بودند. وقتی اعلیحضرت رضاشاه رسید به دم آشیانه بزرگی که این هواپیمای دوموتوره توش بود، اشاره کرد به امرا، امرا رفتند. اعلیحضرت ماند و من و من هم ستوان یکم حسن طوفانیان بودم. من در درجه ستوان یکمی جلو رفتم، به اعلیحضرت گزارش نظامی دادم که خلبان این هواپیمای دوموتوره هستم. اعلیحضرت به من گفت: «میتوانی راست بگویی؟». گفتم: که چه دلیل دارد که اگر سؤالی از من بکنید، دروغ بگویم. گفت: «چرا به من گزارش دادند این هواپیماهای دوموتوره را برای من خریدند؟ چرا برای من هواپیمای چوبی خریدند؟» گفتم که بله اولاً درست است این هواپیماها همهشان از چوب است، موتورش از فلز است. گفت: «بدنهاش چطور؟». گفتم: بدنهاش آن سکان فرمانش یک خرده فلزی است، بقیهاش همهاش چوب است. اما اعلیحضرت این هواپیما را برای مقصودی که خریدند، خوب است. مقصود خرید این هواپیماها، آشنایی خلبانان جوان با هواپیمای دوموتوره با جمع شدن چرخ، زدن flaps و اینهاست. برای این منظور خوب است. گفت: «این بمباران نیست؟» گفتم: برای بمباران از آن تمرین میشود کرد. بمبهای یک کیلویی، پنج کیلویی ولی هواپیمای بمباران نیست. گفت: «این بهتر است یا آن هواپیماهای هایند یک موتوره». گفتم: آن هایند یک موتوره میتواند بمب به مراتب بیشتر از این ببرد، اگر از نظر بمب میفرمایید. آن بهتر است، ولی این مشقی است. این در رل هواپیمای آموزشی، هواپیمای خوبی است، اما اعلیحضرت همایونی تا آنجا که من شنیدم، هواپیمایی بلنهایم هر خریدید و این هواپیما بلنهایم آن فلزی است، آن بمباران جنگی است، باید برسد ولی در هر صورت، آن هواپیماها که خریده بودید، نرسید و در یک کشتی که بود، گویا در قاهره توقیف شد. بعداً یک هیئتی میفرستند برای اینکه آن وسایل تو آن کشتی را در قاهره بفروشند و نرسید. اعلیحضرت رضاشاه یک هواپیمای دیگری خریده بود به نام کورتیس از آمریکا، این اولین هواپیمای غیرانگلیسی بود که شاه خریده بود که سرتیپ یا سرهنگ محمود میرزا خسروانی برادر احمد میرزا خسروانی فرمانده نیروی هوایی این رفته بود به آمریکا برای خرید و تحویل این هواپیماها و برگشته بود و میگفتند تو همین خرید هم یک نادرستیهایی شده. در هر صورت، این هواپیماها در شهریور ۲۰ با صندوق به آبادان رسیده بود. یک فروندش را سوار کرده بودند، آوردندش به تهران و سروان ابوالفتح افخمی که معلم خلبان بود با این هواپیما میپرید، تا آنجایی که من خبر دارم این هواپیماها را انگلیسیها بردند به سنگاپور. در روزی که شهریور ۲۰ ابلاغ شد من در دفتر سرگرد مهدی سپهپور فرمانده هنگ که بمباران تو دفترش بودم، از ستاد نیروی هوایی احضار شد. رفت به ستاد نیروری هوایی. از ستاد نیروی هوایی تلفنی به من خبر داد که بمان تا برگردم. وقتی که سپهبد برگشت گفت: «جنگ شروع شده، فوراً هواپیماهایتان را دور فرودگاه تقسیم بکنید و آماده باشیم برای اتفاقات». ولی در اینجا یک مسئله هست. مسئله عبارت از این بود که ما در دوشانتپه در سوم شهریور هواپیمای هوکر اوداکس، هوکر هاین و تایگر موس میساختیم. ما در حدود صد فروند تایگرموس در دوشانتپه در زمان رضاشاه ساختیم. این تایگرموس هواپیمای آموزشی بود، کاری برای جنگ نمیتوانست بکند، ولی دو هواپیمای دیگر هوکر هاین و هوکر اوداکس، من مثل خلبان این هواپیماها را آزمایش میکردم، ولی برای این هواپیماها مسلسل نیامده بود.
س- بله فرمودید اینها را
ج- بنابراین، هواپیما به غیر از اینکه پرواز بکند، کار دیگری نمیتوانست بکند. بنابراین، ما متفرق شدم در دور فرودگاه. هواپیما را متفرق کردیم و هواپیماهای انگلیسی آمدند روی تهران، هواپیماهای روسی آمدند تو تهران، روی تهران که آمدند، یکی دو تا بمب خیلی کوچک در مشرق دوشانتپه انداختند. چیزی نبودند اصلاً چیز مهمی نبود. هواپیمای انگلیسی هم یک پرواز نمایشی انجام دادند رفتند. ما هم بر حسب وظیفهای که میتوانستیم بلند شدیم، ولی کاری نمیتوانستیم بکنیم. تنها کاری که میتوانستیم بکنیم هواپیما خودمان را بزنیم، گو آنکه به آن هم نمیرسیدیم یا نرسیدیم و در همین روزها، وقتی که من به عنوان یک ستوان یکم با رضاشاه دربارهی اینها صحبت کردم، من بودم و رضاشاه. بنابراین کسی نبود. نفهمیدم عکسالعمل رضاشاه چه بود که بعداً فرمان دستور انتقال من از تهران به تبریز آمد، ولی دیگر فرصت نشد، من منتقل نشدم و آنجا که بودم همین دستهبندیها در نیروی هوایی هم بود. روز سوم یا چهارم شهریور که اصلاً تکلیف هیچکس روشن نبود، من به خاطرم میآید که افسرها ریختند آشپزخانه، دیگ غذا را برداشتند و رفتند. افسرها ریختند انبار بنزین، افسران جزء و درجهداران، بنزینها را برمیداشتند و میبردند یا اینکه اسلحه را میبردند، اصلاً انضباط به کلی از بین رفت.
س- شما خودتان کجا تشریف داشتید؟
ج- من دوشانتپه بودم. در همان موقع احمد وثیق، او هم ستوان یکم بود او یا سروان بود –او سروان بود، من ستوان یکم- او در قلعهمرغی بود. او جوانها را برمیدارند و انقلاب میکنند و شروع میکنند. فرمانده نیروی هوایی را میگیرند، بازداشت میکنند. بعد هواپیما مصطفوی از قلعهمرغی آمد به دوشانتپه گفت: آنجا شلوغ شده و بالاخره شلوغ شده بود و هیچ انضباطی. به کلی انضباط از بین رفته بود. هیچ انضباطی نبود و روز دوم سپهپور مرا صدا کرد گفت: «باید ما برویم به دزفول». گفتم الان که همه مملکت به هم خورده، ما کجای دزفول برویم؟ گفت: «بالاخره مثل اینکه ما را ستاد نیرو میخواهد من و تو را بفرستد که آنجا دم به اصطلاح برویم در آنجا، بالاخره مواجه با یک خطراتی میشدیم». و یک دقیقه دیگر همان چند لحظهای از این وضعیت گذشته بود که ما دیدیم چند تا هواپیماهای دیگر آمد. سرگرد شیبانی بود، فرمانده هنگ هوایی تبریز. این آمد نشست، لحظهای گذشت. جهانسوزی یک خلبان از اهواز او رسید. این اخباری که اینها دادند، معرف این بود که تبریز و خوزستان و اهواز و اینها، آبادان و اینها، همه متلاشی شده و یک خبر هم رسید که یک جهانسوز هم بود که برادر بزرگ این جهانسوز که از اهواز آمد، او در مشهد با هواپیما آمده بود که بیاید به تهران، در راه سانحهای دیده بود و فوت کرده بود. بنابراین، رفتن ما هم، سپهپور و من که ما آماده شده بودیم که با هواپیما پرواز بکنیم و برویم به خوزستان منتفی شد و در هر صورت، ارتش از هم پاشیده شد. انضباطی دیگر وجود نداشت و نیروی دریایی به کلی منحل شد. مثلاً چند نفر از افسرهای نیروی دریایی را فرستادند به نیروی هوایی، در نیروی هوایی، کریم آقاخان یک چند روزی به عنوان فرمانده نیروی هوایی شد که سرتیپ کریم آقاخان بوذر جمهری، چند روزی او فرمانده نیروی هوایی شد، ولی انضباط به کلی پاشیده بود که قرارداد به اصطلاح متارکه امضا شد.
س- چرا ارتش به آن شکل عمل کرد تیمسار؟
ج- من فکر میکنم به همین ترتیب که در این انقلاب در داخل ارتش نفوذ کرده بودند، درآن موقع هم قبلاً در داخل ارتش نفوذ بود. ببینید، برای شما این شکلی تشریح میکنم. ما یک هواپیمایی داشتیم که میتوانست با هواپیماهای مشابه متفقین، یک دانه ما داشتیم، که میتوانست این برابری بکند. یک دانه هاریکن ما داشتیم. سه روز قبل از اینکه سوم شهریور این هاریکن با خلبانش که روی قلعهمرغی پرواز میکرد، موتورش stop کرد. یعنی کاری روی موتورش کرده بودند که موتور متوقف شد و طیاره آمد نشست هیچی.
س- سقوط کرد آقا؟
ج- نه، سقوط نکرد. طیاره نشست ولی موتورش متوقف شد. آنوقت در دوشانتپه یک مستر پیترز متخصص انگلیسی بود و یک متخصص آلمانی هم بود. در مقابل چندین متخصص انگلیسی یک متخصص آلمانی بود، ولی اینها فشار میآوردند. این یک متخصص آلمانی برود، این متخصص آلمانی همه چیز این هواپیمای یونکرس را نگاه میکرد و اینها نفوذ داشتند، انگلیسها بودند دیگر. مثلاً انگلیسها بودند که به ما کمک میکردند ما آن هواپیما را میساختیم. موتورش از انگلستان میآمد، لون ژرون و بال و بدنه و اینها قطعاتش از انگلستان میآمد. در اینجا پارچهکشی میشد و اما لیت مالی میشد و دوخته میشد. اینها این طیارهها سرهم میشد. طیارهسازی این شکلی بود. آنوقت مثل حالا نبود. بعد این را مونتاژ میکردند و پرواز آزمایشی میشد. ولی همان انگلیسیها پیشبینی میکردند که برای این هواپیماها مسلسل نیاورده بودند. بنابراین چیز داخلی بود یعنی خرابکاری داخلی بود همیشه. این بار هم بود برای این انقلاب هم بود، بنابراین متلاشی شد. متلاشی شد از بین رفت. ارتش، نه، هیچ انضباط وجود نداشت. بعداً هم تا چندین ماه، انضباط وجود نداشت. به همین ترتیب، ناجور بود. بدون انضباط بود ارتش.
س- تیمسار وقتی محمدرضا پهلوی ولیعهد ایران به تخت نشست، باور عمومی بر این بود که او برعکس پدرش میخواهد سلطنت کند، نه حکومت. ولی او در اندک زمانی با کنترل ارتش، دولت را نیز تحت سلطه خود درآورد. درچه تاریخی محمدرضا شاه کنترل نیروهای مسلح را به دست گرفت و این کار را چگونه انجام داد؟
ج- نمیدانم که شما کتاب «سر دنیس رایت» را خواندید یا نه؟
س- بله.
ج- اگر کتاب «سر دنیس رایت» را خوانده باشید که در آخر کتاب گرچه اصولاً این کتاب به آن مرحله کاری ندارد، توجه داده که در سوم شهریور دولت انگلستان نمیخواست محمدرضا شاه، شاه بشود و علاقه داشت چون رضاشاه توجه کامل به منافع انگلستان نکرد، علاقه داشت بلکه از خانواده قاجار، یکی را بیاورد و حمید پسر محمدحسن میرزا را آماده کرده بودند. الان هم آن حمید قاجار، الان هم در لندن است.
س- بله. ما با ایشان مصاحبه کردیم. بله. آنچه که خاطرات شماست ما میخواهیم.
ج- بله. حالا من تا آنجا که من خاطرم میآید، محمدرضا شاه در دوران خلبانی من معلم خلبانش بود ۱۳۲۵. بسیار دموکرات بود. اولین بار با هواپیما من با ایشان رفتم به همدان. آن مراقب فرودگاه همدان اصولاً هیچ نمیدانست شاه کیست. اعلیحضرت آمد و نشست روی یک حلبی بنزینی، خیلی دموکرات رفتار میکرد، بیاندازه دموکرات رفتار میکرد. ولی اصولاً همیشه تا مقدار زیادی خودخواهی را داشت. برای اولین باری که محمدرضا شاه تصمیم گرفت به لار برود، لار میدانید کجاست؟
س- بله.
ج- لار پشت، یک دره لار پشت سلسله جبال البرز، لار یک جای خوبی است. رودخانه لار عبور میکند، یک فرودگاه کوچکی آنجا ساختند. من مثل معلم جلوی هواپیمای اعلیحضرت نشسته بودم. اعلیحضرت با دماغ میرفت توی سمت ارتفاعات. من یواش یواش سعی میکردم دماغ را بالا ببرم. وقتی که خواست بنشیند، من دیدم که بدجوری است، گاز دادم یک دور بلند شدیم و بعد آمدیم نشستیم و گفت: «چرا گاز دادی؟ مننشستم چرا دادی؟». گفتم: اعلیحضرت پرواز در کوهستان یک آموزشهای لازمی دارد برای اینکه در کوهستان (؟) و down draft است. بنابراین، باید مراقبت کرد آنجا هم بعد میرسیم. بعد هم به من گفت: «سوار اسب شو و بیا». من هم سوار یک اسب ایلخی شدم و رفتیم و شب آنجا ماندیم. خیلی دموکرات رفتار میکرد، خیلی دموکرات خیلی… اما حاضر نبود همیشه حرف را تا آنجایی گوش میکرد که خودش را مافوق همه تلقی بکند. من فکر میکنم که بعد از سال ۵۳-۱۹۵۲ بعد از مصدق، شروع کرد به اصطلاح حکومت…
س- کنترل ارتش.
ج- کنترل ارتش و حکومت کردن، ولی اصولاً همواره علاقه به ارتش فوقالعاده داشت و در همان دوران مصدق در شمال بود و با خاتم از شمال با هواپیمای بیچ کرافت رفتند به بغداد.
س- از کلاردشت.
ج- از کلاردشت که در شمال بود. بنابراین، من فکر میکنم بعد از دوران مصدق، به تدریج که قدرت میگرفت به سمت حکومت کردن میرفت. عقیده شخص من این است که بعد از آن. ولی ذاتاً دموکرات بود. میدانید، بعضی چیزهای متضاد را نمیشود با هم قاطی کرد. نمیشود هم دموکرات باشید هم دیکتاتور. نمیشود هم دلرحم باشید هم ظالم. اینها با هم نمیخورد. باید یک جایش باشید. فکر میکنم بعد از آن بود.
س- گفته میشود که وقتی که رضاشاه از ایران میرفته، به پسرش سفارشی که کرده بود این بود که ارتش را در نظر داشته باشید و مدنظر قرار بدهد و سعی بکند که ارتش را با خودش نگه بدارد.
ج- این محقق است. رضاشاه با زحمت ارتش ایران را درست کرد، رضاشاه گسترش ارتش را براساس امنیت داخلی پایهگذاری کرد. هر جایی که جمعیتی زیادتر بود، یک لشکر گذاشت و همیشه توجه به امنیت داخلی داشت. رضاشاه، شاهی و سلطنت یا حکومت را با زحمت به دست آورده بود و چون با زحمت به دست آورده بود. این را با زحمت و نظارت و مراقبت حفظش میکرد. گرچه اشخاص میگویند ولی خوب این باکی نداشت. من قصهای مثلاً از رضاشاه در همین جا برای شما بگویم: درست پیش از اینکه به دوشانتپه بیایم… یک شخص وطنپرست بود رضاشاه در روزی که میخواست هنگ هوایی تبریز را بفرستد، هنگ هوایی تبریز حاضر شده بود در قلعهمرغی. فرمانده هنگ شیبانی بود و افسرانش بهمنش و قلقسایی. رضاشاه، وقتی که این هنگ را بازدید میکرد که هنگ به تبریز برود، شیبانی خیلی چاق بود قلقسایی و بهمنش لاغر بودند. رضاشاه از شیبانی میپرسد: «تو خودت چرا اینقدر چاقی؟ زیردستهایت چرا اینقدر لاغرند؟» شیبانی پاسخ به رضاشاه میدهد: «قربان من به اصطلاح متأهل نیستم. من تنها زندگی میکنم. حقوقی که به من داده میشود کافی است که من چاق بشوم، ولی اینها زن و بچه دارند، حقوقشان کافی نیست. بنابراین، من استدعا دارم که به اینها هم حقوق بیشتری داده بشود و حق پرواز را اضافه کنید». آنوقت حق پرواز بود ۳۰ تومان. با اصرار شیبانی به رضاشاه، حق پرواز میشود ۴۵ تومان. آنوقت رضاشاه هم علاقه داشت به چیزهایی که خریده شده بود. آنوقت رضاشاه از هنگی که برگشت من فرمانده گروه هشت هنگ اکتشافی بودم. جلوی من که ایستاد، من احترامات نظامی گذاشتم. آمد تو صورت من قیافه من نگاه کرد، رو کرد به فرمانده نیروی هوایی گفت: «این افسر جوان را. .» گویا من ستوان دوم بودم یا تازه ستوان یکم شده بودم، گفت: «این افسر جوان را بفرستید فرنگ تحصیل بکند. این میتواند کار چندین بلژیکیهای نادان را بهتر انجام بدهد». اینها علاقه به کار داشتند ولی این امر رضاشاه تبدیل شد به آگهی مزایده که کی پول بیشتر بدهد، برای اینکه برود فرنگ. هیچکس را هم بالاخره نفرستادند. شهریور ۲۰ شد. من فکر میکنم بیشتر اوقات محمدرضاشاه خیلی دموکرات بود و دارای دو خاصیت متضاد بود، هم دموکرات بود، هم خودخواه بود.
س- گفته شده است که شاه در مقابله با خطرات جسمانی احتمالی مثلاً ناشی از رانندگی اتومبیل و پرواز هواپیماها، بینهایت شجاع بود، ولی در روبهرو شدن با موقعیتهای انسانی دشوار، بسیار ترسو بود. ممکن است ملاحظات خودتان را در اینباره توصیف بفرمایید؟
ج- اعلیحضرت خیلی شجاع بود. همین شکل که شما میفرمایید، همینطور بود. برای اینکه مرتبه دومی که با اعلیحضرت ما در خدمتشان رفتم، به لار بعدازظهر بود. فرمودند: «من تنها میخواهم با هواپیما پرواز کنم». تنها هواپیما را برداشتند رفتند، هواپیما تایگرموس بود آنوقت و تا نزدیک تاریکی برنگشتند. حالا این را میشود به دو چیز تعبیر کرد. هم میشود به عدم دانش، هم میشود به خودخواهی. هم میشود به شجاعت تعبیر کرد، همه اینها میشود تعبیر کرد. تا آنجایی که ما ناراحت شدیم و من دستور دادم که تمام سربازهایی که برای حفاظت آنجا هستند بوته جمع بکنند و دو طرف آن خیابانی که ممکن است هواپیما بنشیند، بوتهها را بگذارند و الو بزنند که اگر تاریک بشود، اعلیحضرت بتواند بنشیند. این را همان آنوقت ما تعبیر به شجاعت میکردیم، ولی خوب در رانندگی هم همین شکل بود. نمیدانم با جم مصاحبه کردید یا نه؟
س- بله.
ج- با جم مصاحبه کردید. من به خاطر میآورم که جم آنوقتهایی که من خودم شرفیاب نمیشدم جم برای من تعریف میکرد که خیلی اعلیحضرت دلش میخواست مردم قضاوت رضاشاه را رو او بکنند، نگویند پدرتان همچین بود و این به درجهای رسیده بود. آخرها که اگر کسی میگفت پدرتان این کار را کرده، خوشش میآمد. جم تعریف میکرد که، ماشین خیلی آنوقت کم بود و تازه اعلیحضرت شده بودند و با ماشین از شمیران به شهر میآمدند طرف قصر یک سرباز وظیفه را سوار ماشین میکنند. جم و اعلیحضرت و سرباز وظیفه هم آن پشت مینشینند. اعلیحضرت از سرباز وظیفه میپرسد: «شاه چطور است؟» میگوید: «این شاه، شاه نیست شاه باباش بود». هر کاری میکند که این سرباز وظیفه را وادارش بکند که صحبتی بکند در اینباره، این میگوید: «شاه آن باباش بود، نه این هیچ کاری نمیتواند بکند». این همیشه این شکلی بود، به این ترتیب شده بود. حالا ممکن است جم همین قصه را برای شما گفته باشد و غالباً اینکه شما میگویید صحیح است. غالباً تحت تأثیر قرار میگرفت، تحت تأثیر حرف. یکروزی به من فرمودند که… درباره خرید اقلام دفاعی صحبت کردم. گفتم اجازه بفرمایید نمیشود گذاشت هر کسی بیاید هر چه از وسایل دفاعی بخواهد بردارد. بنابراین ما در رادیو و تلویزیون من یک سخنرانی کردم و آمدند دفتر من فیلم سخنرانی را… من روی میز مشت زدم و گفتم که پول دفاعی متعلق به مردم است و من اجازه نمیدهم کسی پول دفاعی را به عنوان حقالعمل بگیرد و از حلقوم هر کسی درمیآورم. این را خیلی خشن و سخت صحبت کردم و مشت محکم روی میز… شب در یک جایی دعوت داشتم. سه بار شاه تلفن کرد، سه بار اعلیحضرت تلفن کرد به من که: «این چه صحبتی است کردی؟ چرا این صحبت را کردی؟» من حالا خبر داشتم که در دربار مهمانی است، این درباریها ریختند سر شاه که این کاری که طوفانیان کرده، حتی گفته بودند به من، به گوش من رسید، من خودم نبودم، به گوش من رسید گفته بودند این میخواهد بیاید جای شما را بگیرد. تا اینجا به او گفته بودند و اعلیحضرت به این موضوع بسیار حساس بود و آنها هم که با او ملاقات میکردند. بنابراین، اینقدر اطرافیان اعلیحضرت را تحت تأثیر قرار داده بودند که دو یا سه بار به من، عصر بود، مهمانی که من خانهی عطایی مهمان بودم، رمزی عطایی تلفن کرد و من از مهمانی رفتم پای تلفن. فردا یا پسفردا من رفتم خدمتشان. خیلی عصبانی بودند «این یعنی چه؟ این چه حرفی است؟ کی به تو گفت این حرفها را بزنی؟» گفتم: اعلیحضرت ببینید من حرف به نفع خودم زدم یا به نفع اعلیحضرت زدم؟ نه، وقتی که این اتفاقات میافتاد، اولین سؤالی که اعلیحضرت میکرد این همیشه لفظ… «تو چه کاره هستی که این صحبت را میکنی؟»، همیشه این صحبت را وقتی که میکردند، من فکر میکنم به بقیه هم با جم هم که من صحبت کردم، همین را میگفت، وقتی میگفت: «چه کاره هستی؟ میگفتم اعلیحضرت من هیچکاره هستم، اما یک کاری که اعلیحضرت به من مرحمت فرمودید من آن کار را باید بکنم و صحیح هم باید بکنم. این سؤال را کرد. آن روز هم سؤال کرد «چه کارهام؟» گفتم: اعلیحضرت هیچ کارهام، اما ببینید صحبتی که من کردم، حرفی که من کردم، به نفع من بوده یا به نفع اعلیحضرت؟ به نفع من که محققاً نبوده، برای اینکه من مورد بازخواست اعلیحضرت قرار گرفتم که نمیدانم نتیجهاش چه بشود. ولی این به نفع اعلیحضرت بوده صددرصد. برای خاطر اینکه در همه جا در افواه است که خانواده سلطنتی corrupt است. این حرفی که من میزنم به نفع اعلیحضرت است. فورا قانع شد، فوراً بدون معطلی، فوراً قانع شد. یعنی پس تحت تأثیر حرف اطرافیان فوراً قرار میگرفت و ما هم میدانستیم. بنابراین قانع شد و گفت: «آخر این شکلی نباید حرف زد به این خشنی، از من یاد بگیر، آرام صحبت بکن، ببین من چه جوری». گفتم: چشم در آتیه آرام صحبت خواهم کرد. بنابراین، این عقیدهای که شما میگویید صحیح است، ممکن است صحیح باشد برای اینکه تحت تأثیر قرار میگرفت یعنی گر چه با مواجهه رانندگی و اینها شجاع بود، با مواجهه با گرفتاریهای اشخاص ضعیف بود.
س- بله. من منظورم اینجا بیشتر مواجه شدن با بحرانهای سیاسی و اجتماعی در مملکت…
ج- در مملکت، محققاً ضعیف بود، ضعیفتر شده بود. میدانید این ضعیف بود، ولی ضعیفتر شده بود.
س- چرا آقا؟
ج- ناخوش بود، مدتها ناخوش بود و ما هم نمیدانستیم. ببینید شما اگر با قرهباغی و اشخاصی که شرفیاب شدند نگاه کنید، در این دوران آخر به تمام اشخاص اعلیحضرت میگفت: «بگذاریم ببینیم چطور میشود». ببینید ما حق و ناحق را میگذاریم کنار. میبینیم طرفیت دو فرد را میگوییم. یک فرد میگوید بگذاریم ببینیم چطور میشود، یک فرد میگوید جمهوری اسلامی نه یک حرف بالا نه یک حرف کم. این دو تا نمیتوانند با هم مبارزه بکنند. نمیدانم حالا عقیده شما… این دو تا سنخ فکر نمیتواند با هم مبارزه کند. یکی میگوید من نمیخواهم قدرتی داشته باشم یا سلطنتی داشته باشم که پایهاش بر خون باشد. یکی میگوید: «بکشید، نابود بکنید هر شکل که میشود». این دو تا نمیتوانند با هم روبهرو بشوند. شما درست است شاهی، نباید پایهاش بر خون باشد، شاهی نباید پایهاش بر ظلم باشد، اما شما وقتی که پای مملکت در میآید، پای مملکت میآید به میان، نباید مملکت را دست یک دسته قاتل داد، نباید داد. آخوند، آخوند است، شاه میدانسته… یک قصه برایتان میگویم.
س- تمنّا میکنم.
ج- یک قصه برایتان میگویم. اینجا خوب است. من تابستان ۷۸ حتی بهار ۷۸ بود وقتی که وزیر جنگ شرفیاب میشد، گزارشات وزیر جنگ را من میبردم، این را نمیدانم گفتم برایتان یا نه؟
س- یادم نیست الان.
ج- من شرفیاب میشدم. معمولاً پرونده وزیر جنگ را میآوردند پهلوی من. این پرونده گزارشات وزیر جنگ، بیمه و بازنشستگی و پرداختها و اینها بود. من اینها را، یک صفحه خلاصه هم رویش بود، این خلاصهاش را هم میخواندم و بعد میبردم به شرف عرض میرساندم. معمولاً شرفیابی من با همه یک تفاوت داشت. من با شاه راه میرفتم، صحبت میکردم، ولی وقتی که پرونده وزیر جنگ را میبردم، فوراً شاه مینشست روی صندلی، پشت میزش. من پرنده را میگذاشتم جلویش. اولین بار هم که رفتم پرونده را گذاشت جلویش گفت: «هر چه من ورق زدم یعنی تصویب کردم». بنابراین یک روش مخصوص بود. وزیر جنگ که میشد، مینشست پشت میز. بنابراین من پرونده وزیر جنگ را خلاصهاش را خواندم. دیدم یک پرونده هست نوشته حاج سیدجوادی به وکالت از طرف آیتالله شریعتمداری.
س- بله فرمودید.
ج- این گفتم به شما؟
س- بله، بله دقیقاً یادم هست.
ج- دقیقاً اگر یادان هست ضبط کردید؟
س- بله، بله.
ج- بنابرانی آنوقت من به شاه گفتم اعلیحضرت، بهار ۷۸ بود، یک آخوند برای مملکت زیاد است، پدرش هم به او گفته بود صددرصد و پدرش هم مراقب آخوندها بود. ولی شاه آخوند را فراموش کرد. برای چه فراموش کرد؟ برای خاطر سنتو. شاه ما را داخل آدم نمیدانست، ولی خارجی که با او حرف میزد، قبول میکرد.
س- آخوند چه ارتباطی به سنتو داشت آقا؟
ج- آخوند چه ارتباطی به سنتو؟ وقتی که سنتو… رضاشاه هدفش امنیت داخلی بود. وقتی که با سنتو رفتیم جزو سنتو شدیم، دیگر امنیت داخلی رفت کنار. ببینید، یک طرحی که مینویسند، شما که پروفسور هستید، طرح نظامی یا سیاسی همین است. طرح نظامی یک political guidance دارد، یک basic assumption دارد. یک trait دارد، بعد force development دارد، force requirement دارد. ما تو سنتو هم همین کار را میکردیم. این political guidance هم وزارت خارجه ما متأسفانه نمینوشت ما مینوشتیم. یک راهنمای سیاسی مینوشتیم که مثلاً چه شکلی است. بعد یک basic assumption مینویسند اگر جنگ شود، مثلاً اردن میآید طرف ما، اسرائیل میآید طرف ما چه شکلی میشود. بعد تهدید را بررسی میکردیم، ما وارد به این چیزها که نبودیم، ما وقتی که به سنتو… رضاشاه یک ارتشی درست کرده بود، مبنای ارتشش هم امنیت داخلی بود. هیچوقت رضاشاه ارتشی برای جنگ با خارج درست نکرد. شیخ خزعل بود، سمیتقو بود، میرزا کوچکخان بود. نمیدانم محمدتقی خان کلنل پسیان بود، فلان، فلان اینها همهاش برای امنیت داخلی درست کرد تا امنیت داخلی ایجاد شد و سلطنت هم به ارث نبرده بود، با زحمت به دست آورده بود. محمدرضا شاه این سلطنت را به ارث گرفت، با آن وضعی که انگلیسها او را میخواستند بگذارند، به ارث گرفت و بعد این را که به ارث گرفت، باید این را که به ارث گرفت باید در زمان رضاشاه این را محققاً باید فهمیده باشد، اگر نفهمیده باشد، ندانسته. میدانست برای اینکه من خودم خانه سادات روز عاشورا شب شام غریبان، خودم، رضاشاه با ملکه با محمدرضا شاه اینها را میدیدم میآمدند شمع قدی روشن میکردند. پس، بنابراین نمیتواند محمدرضا شاه بگوید من از ملا و آخوند بیاطلاع بودم، محققاً اطلاع داشته، محققاً از خطرات اینها اطلاع داشته، ولی چرا این خطرات را نادیده گرفت؟ بیشترش برای خاطر سنتو بود. سنتو اول که ما رفتیم، من طراح سنتو بودم. رئیس اداره طرح که بودم، فعالیت سنتو زیر دست من بود. وقتی که در عراق کودتا شد، ما رفتیم آنکارا فعالیت سنتو دست من بود. ما polical guidance این همه را که نوشتیم، آنوقت این تهدید، تهدید کمونیسم بود تا عراق کودتا شد، یعنی که تهدید کمونیسم و دفاع از ایران در خط البرز. وقتی که عراق کودتا شد، یعنی کمونیسم از روی خط دفاعی پیمان بغداد پرید، پشتش پرید. اتفاقاً همین جمله را من در آنکارا در کمیته نظامی میگفتم. گفتم حالا که عراق پرید ما باید فکر دیگری بکنیم. براساس همین فکر قرار شد ما یک contingency plan بنویسم که این تهدیدی که قرار. .. اولاً تهدید سنتو شد communist and communist inspired threat، آنوقت یک ژنرالی هست که الان هم اینجا هست، ژنرال توئیچر هم از آمریکا فرستادند. با هم ما نشستیم یک contingency plan نوشتیم که این contingency plan دفاع از سمت جنوب هم بود. برای چه؟ برای اینکه وقتی که عراق کودتا کرد، ناصر نیرو به یمن جنوبی فرستاد. این صحبتها بود که من شخصاً با شاه میکردم، من هم عواملی داشتم که صحبت میکردیم. میگفتیم تهدید کمونیست و اینها… آنوقت ژنرال توئیچر که آمد ما یک طرح contingency plan نوشتیم. نتیجه آن طرح contingency plan اولین خریدمان از آمریکا بود که در چهارم جولای ۱۹۶۴ وضع اقتصادیمان بهتر شد. اولین خرید نظامی را ما از آمریکا کردیم که دویست میلیون برای ۵ سال به ما اعتبار دادند که اول مثلاً ۴۵ میلیون خریدیم، بعد یواش بهتدریج اضافه شد. بنابراین ما همهاش رو تهدید کمونیسم صحبت میکردیم و الان هم اگر یک خرده عمق مسئله را بگردید، باز هم تهدید کمونیسم است، زیر عمامه است. الان هم تهدید کمونیسم است. به هدفشان رسیدند کمونیستها، تهدید کمونیسمها زیر عمامه. روسها اینقدر عقل دارند که اگر بخواهند کمونیسم را توسعه بدهند در یک کشور همسایه که کمونیسم یک حزب غیرقانونی است، این را نیایند به اسم آن، میآیند به اسم یک چیزی که مردم جذبش بکنند، توسعه میدهند. آن چیست؟ عمامه و دین است. وقتی که با عمامه و دین رفتید، البته همه میگویند مسلمان کمونیست نمیشود ولی یک کمونیسم هست، اسم هست، یکی هست فاکت است، فاکتها را ببینیم. ببینیم مثلاً استالین چه کارها کرده، الان تو ایران چه میشود، همان است دیگر.
س- تیمسار، میگویند خانم اشرف پهلوی در یاری دادن به شاه برای تسلط به دولت نقش اساسی داشت. مشاهدات شما در اینباره چیست؟
ج- ببینید بهطور اصولی من سیاسی نبودم، من یک نظامی بودم که کارم از ابتدا آموزش و پرورش بود و عملیات طرحریزی. اتفاق افتاد که من سر تسلیحات و خرید افتادم. یعنی من سر اداره طرح بودم. اولین قرارداد با آمریکا را بستم. در نتیجه، این اتفاق برایم افتاد. من اصلاً این کاره نبودم. بنابراین، در دورانی که من… از روزی که ما خرید نظامی را شروع کردیم من بدون آنکه بدانم، نمیدانم برایتان صحبت کردم یا نه، شاه برای من مراقب گذاشته بود، برایتان گفتم این را یا نه؟
س- یادم نمیآید این موضوع.
ج- اگر یادتان نمیآید برایتان میگویم.
س- تمنّا میکنم، بفرمایید.
ج- من وقتی که به درجه ارتشبدی رسیدم، وقتی که آجودان شاه شده بودم، ما هفتهای یک شب در قصر شاه میخوابیدیم و آجودان کشیک بودیم. در این آجودان کشیک شاه احضار میکرد ما را. ما میرفتیم حضورش شرفیاب میشدیم. او امری ابلاغ میکرد. این اوامر را به اوامرگیرندهها ابلاغ میکردیم. یک دفتری بود در سعدآباد، پشت اتاق انتظار در آنجا یک میز تحریر بود. یک تختخواب هم میگذاشتند. شام هم به اصطلاح از آشپزخاه شام میآوردند. ما آنجا میماندیم. یک شبی که من آنجا کشیک بودم، دیدم یک آقای سبزهای آنجا با کیفش نشسته. اعلیحضرت مرا احضارم کرد. یک مسئلهای راجع به وزارت آب و برق بود. امر فرمودند که بروم ابلاغ کنم. چون پیشخدمت آمد گفت: «تیمسار طوفانیان تشریف بیاورید اعلیحضرت احضار کرده». آن آقا اسم مرا شنید. آقایی که در اتاق انتظار نشسته بود، اسم مرا شنید. آمد جلو به من سلام و تعارف کرد. وقتی من برگشتم و گفت: «ما به شما افتخار میکنیم و فلان». گفتم من شما را اصلاً نمیشناسم. گفت: «من از شما گزارش دادم». گفتم: شما کی هستید؟ چه هستید که از من گزارش دادی به حضور شاه؟ گفت: «خوب به شما نشان میدهم». درِ کیفش را باز کرد. من دیدم یک گزارش British Aircraft Corporation دارد که British Aircraft Corporationآمده بود با ما یک موشک (؟) یک چیزی بفروشد، معامله هم تمام نشده بود. اینها یک گزارش از سفارت انگلیس فرستاده بودند برایش که در این گزارش نوشته بودند «ما امروز آمدیم با ژنرال طوفانیان مذاکره کردیم He was tough and polite » آخرش این جمله بود. این را برد پهلوی شاه. برد پهلوی شاه وقتی که برگشت گفت: «من از شاه اجازه گرفتم خودم را به شما معرفی کنم». گفتم: شما کی هستید؟ گفت: «من همیشه دنبال شما بودم. من شاپور اردشیرجی هستم. به نام شاپور ریپورتر liaison اینتلیجنت سرویس هستم با شاه و من همیشه دنبال شما بود و حالا شاه به من اجازه داده خودم را به شما معرفی کنم». من فکر میکنم اولین خریدی که ما کردیم براساس آن… پیش از آن contingency plan از انگلیسها بود که ما چهار تا ناو بوسپر خریدیم و یک ناوشکن آرتیمیز دست دوم که من رفتم و معاملهاش را انجام دادم، این عقب من بوده و آن وقت chief head of defense sale مرا تنها خانهاش دعوت کرد با من مذاکره کرد. من گفتم شما از قیمتتان پایین بیاورید، به کسی هم چیزی ندهید. این آنجا به من گفت: «من هیچوقت از خاورمیانه چنین جملهای را نشنیدم. از اشخاصی که از خاورمیانه، دفعه اولی است که از شما میشنوم». من فکر میکنم، اطمینان ندارم، اینکه عقب من بوده، گزارشاتی که دربارهی من میداده به شاه اعتماد شاه را به من زیاد کرده روی این گزارشات. این اعتماد شاه را زیاد کرد به من که همین اعتماد بود که هر کاری کردند که اداره خرید را از من جدا بکنند، هر جایی که من رفتم، شاه دستور میداد اداره خرید با تو بیاید کما اینکه اداره طرح که من بودم با اداره خرید بود، وقتی که گزارشات مختلف دادند که خرید را نمیتواند اداره طرح بکند، من رئیس اداره چهارم شدم. باز اداره خرید را با خودم بردم. بعد از اینکه رفتم خیلی صحبتها به اعلیحضرت کردند اطرافیان. شاه مجبور شد مرا بگذارد سر سازمان صنایع نظامی، من اداره خرید را با خودم بردم. شاه گفت: «به این شرط میروی آنجا». من رفتم رئیس سازمان صنایع نظامی شدم. اداره خرید هم با من بود، اما برای اینکه قادر باشم هم بودجه را هم طرحها را، اطلاع داشته باشم، مشاور عالی تسلیحاتی رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران بودم. طبق فرمان جانشین وزیر جنگ، طبق فرمان و کارهایی که میکردم، من قانونی میکردم و حتی خاطرم هست یکبار شاه گفت: «خوب بکن دیگر». گفتم: اعلیحضرت بهتر است که ما ماده قانونی به دست بیاوریم. آنوقت مثلاً در ظرف سال، میزانی که ما خرید میخواستیم بکنیم، این میزان خرید را من بررسی میکردم. یک برآوردی میکردم. با توجه به طرحها یک ماده واحده درست میکردم که این ماده واحده اسمش بود ماده واحده «خرید اقلام دفاعی به منظور تقویت بنیه دفاعی کشور». ما اینجا هیچ جایش نمینوشتیم خرید دفاعی برای ارتش، مینوشتیم خرید دفاعی به منظور تقویت بنیه دفاعی کشور و در غالب این پاراگراف که این را من میبردم پهلوی نخستوزیر، نخستوزیر میآورد به مجلس، مجلس تصویب میکرد، برمیگشت به دولت، من میرفتم در آن کمیسیون بودجه از این ماده دفاع میکردم، برمیگشت میآمد به وزارت جنگ. وزیر هم زیرش مینوشت: «ارتشبد طوفانیان جانشین وزیر جنگ مسئول اجرای این پاراگراف است». بنابراین، این اختیارات به من داده میشد. اختیارات که به من داده میشد، مثلاً اگر به پاکستان ما کمک مالی میکردیم، این را به چه استناد میکردیم؟ به استناد اینکه الان در بلوچستان شورش و اغتشاش است، یا ما هم باید سرباز بفرستیم، یا اینکه ما هلیکوپتر میفرستادیم یا پول میدادیم. ما پول میدادیم، هلیکوپتر میفرستادیم. از این اعتباری که میدادیم میتوانستیم برویم برای اینکه ما آن را تعبیر میکردیم به عنوان «تقویت بنیه دفاعی کشور».
س- شما که آجودان اعلیحضرت بودید، قطعاً با افراد خانواده سلطنت هم نزدیک بودید. هرگز ندیدید که والاحضرت اشرف پهلوی نقشی سیاسی ایفا بکنند یا.
ج- من بارها با شاه صحبت کردم راجع به اشرف پهلوی. میدانید یکی از آن مواردی که به اشرف پهلوی، این را میتوانم بگویم تهمت میزدند، تهمت میزدند مسئله خرید نود فروند هواپیمای جنگی از آلمان برای پاکستان بود که این را وقتی…
س- بله، آن را فرمودید داستانش را.
ج- داستانش را گفتم.
س- من اینجا فقط منظورم تحت نفوذ دادن شاه از نقطه نظر سیاسی است.
ج- از نظر سیاسی.
س- از نظر سیاسی که یاری بدهد به شاه برای حکومت کردن و کنترل کردن دستگاههای دولتی، آیا شما هیچوقت شاهد و ناظر این جریان بودید؟
ج- نه. شاه به اشرف علاقه داشت. وقتی که مثلاً تو روزنامهها مینوشتند تریاک و از این چیزها مینوشتند که این بوده، میگفت: «بیخودی میگویند به خواهر من، این نسبتها را بدون دلیل به این میگویند». ولی بهطور اصولی، اشرف اذعان داشت که پسرش شهرام دخالت در امور مالی مختلف میکند و کارهایی که میکرد خیلی بد بود، شهرام، خیلی بد بود، نمیباید این کارها را میکرد. برای اینکه یکروز پرزیدنت و وایس پرزیدنت مصر به من مراجعه کردند. اینها گفتند که کسی ما را برده در نیس و ما را تحت تلقین کرده خواسته نمایندگی برای ما بگیرد، برای ما بدهیم. البته به من وقتی که مراجعه کرد او به من میگفت پرنسس شهرام. گفتم: این پرنسس نیست، این پرنس است. حتی لقبش را اشتباهی میگفت و از این کارها شهرام زیاد میکرد. پرزیدنت یک کمپانی دیگر به من مراجعه کرد. من به او دستور دادم که شما هرچه بخواهید من میکنم به یک شرط. شما که میگویید همه زیر امر شماست، بیایید این امرتان را جلو روی من به ارتشبد طوفانیان بکنید، برای اینکه من به اینها دستور داده بودم با اینهایی که با من طرف بودند که وقتی با اینها طرف شدید، از اینها بخواهید که اینها بیایند حضور من این دستور را بدهند، نه اینکه در غیاب بگویند ما دستور میدهیم به فلانکس، اینها را قبول نکنید و هیچوقت نیامد و هیچوقت نتوانست بیاید. اما این مانع این نمیشود که اینها کمپانیها را تحت تأثیر قرار نداده باشند، برای اینکه میدانید ما مواجه بودیم با یک مقدار زیادی تبلیغات خیلی عمیق. آقای دکتر…
روایتکننده: تیمسار حسن طوفانیان
تاریخ مصاحبه: ۱۸ جولای ۱۹۸۵
محل مصاحبه:
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۶
ج- در هر صورت، من فکر میکنم که اعلیحضرت خودشان علاقهمند به کارهای سیاسی و اینها بودند و بهطور کلی هم اشخاصی که با ایشان صحبت میکردند، اگر به نفع این قسمتی بود که خودشان به آن توجه داشتند، توجه میکردند، محققاً توجه میکردند و اگر خوب به نفع میدانید در هر صورت، هر کسی دارای یک اخلاق ذاتی خودش است. مثلاً یکی است اصولاً ذاتاً خودخواه است. شما نمیتوانید این را تغییرش بدهید. ایشان یک اخلاقهای ذاتی داشتند، ولی در اینکه ایشان وطنپرست بودند، هیچ شکی نیست. در اینکه بهبود زندگی مردم را میخواستند، هیچ شکی نیست. هیچوقت نمیخواستند اشخاص واقعاً، این ذات خود ماست، من معتقدم که شاه نمیخواست که اشخاص را در زندان زجر بدهند، من عقیده شخصیام است. حالا ممکن است یک کسی بگوید دستور شاه است، من معتقدم که دستور شاه نیست. برای اینکه من خودم در این ارتش که خدمت کردم، در ستاد بزرگ ارتشتاران بودم. بارها رئیس اداره دوم آنوقت مثلاً من سرهنگ یا سرتیپ بودم، علاقه داشت مرا به اداره دوم ببرد، به شدت علاقهمند بود، ولی من هیچوقت نمیرفتم، برای اینکه پیش خودم معتقد بودم که این ادارات اطلاعاتی و ضد اطلاعاتی اصولاً اینها طوری هستند که ممکن است حق را ناحق و ناحق را حق بکنند و چون معتقداتم؛ عقیدهام این به نظر خودم این عبادت روزانه من بود. عبادت شما این نیست که عربی بخوانید، شما به هر زبانی که خدای خودت را بپرستی، خدای خودت را پرستیدی. من همیشه میگفتم که خدایا به من توفیق بده که حق را ناحق و ناحق را حق نکنم. بنابراین، وقتی که میدانستم یک ادارهای در آن اداره ممکن است حق، ناحق؛ ناحق، حق بشود، خوب نمیرفتم توی آن خدمت بکنم. از این، این نتیجه را میگیرم اشخاصی که میرفتند تو این ادارات ذاتاً خودشان دنبال این کارها بودند، ذاتاً خودشان. آنوقت همین که میگفتم برو کلاه بیاور سر میآوردند. اینها، این امثالی که در ایران بوده، اینها مثال نیست، اینها حقیقت است. به یک کسی گفتند برو کلاه را بیاور، رفت سر بریده را آورد. اینها تمام حقیقت است. من معتقدم که ما خودمان هستیم، ما خودمان هستیم. آخر چه شکل شما ممکن است فکر بکنید که یک کسی پیدا بشود با دو انگشت چشمهای یک کسی را دربیاورد. خوب اینها را در تاریخ وقتی ما برویم همه اینها را خوب میبینیم دیگر. پس ما خودمان یا اینکه الان چه کار میکنند.
س- شما هیچوقت شخصاً ناظر و یا شاهد نقشی از جانب خانم اشرف پهلوی در امور سیاسی و یا دولتی ایران نبودید؟
ج- در امور سیاسی و یا دولتی نبودم ولی در امور مالی بودم. اینها را نمیدانم برایتان گفتم یا نه؟
س- نمیدانم کدامشان مدنظر شماست، در حال حاضر.
ج- بهطور کلی، مثلاً RCA یکروز اشرف پهلوی مرا در قصر سعدآباد احضار کرد. رفتم در آن قصر سعدآباد. در آنجا به من گفت: «من به عنوان هیئت امنای دانشگاه جندی شاپور RCA به من مراجعه کرده، که اگر ما این چیزها را بخریم، ۱۰ درصد یا نصف منافعش را به این دانشگاه میدهد. به من دستور دادند که اگر ممکن است شما را، مرا، این وسایل را RCA بخرم که این منافعش به دانشگاه جندی شاپور برسد». گفتم که چرا این به خود من مراجعه نکرده؟ به خود من مراجعه میکرد من این کار را میکردم. اما این دستور ایشان برای من چیز نادرستی بود، دارای یک اشکالاتی توی آن بود. بنابراین رفتم دنبال این تحقیق کردم. تحقیقش این نیاز به یک تعدادی برجهای کنترل پروازی متحرک بود که این برجهای کنترل پروازی هم از نظر تعداد که هم نیروی دریایی درخواست کرده بود، هم نیروی زمینی تعداد اینها خیلی زیاد بود. خاتم و مینباشیان مرتباً تلفن میکردند که این معامله را هرچه زودتر من تمام بکنم، ولی من وقتی که مطالعه کردم، دیدم تعدادش اینها لازم ندارند. وقتی هم تعدادش را لازم ندارند، تعدادش را آوردم پایین، قیمتش را هم فرستادم مستشاری ببینم قیمتش چیست. مستشاری دیر کرد در دادن قیمت. در این دورانی که دیر کرد در دادن قیمت، من شرفیاب شدم دیدم اعلیحضرت یک کاغذ به من دادند. دیدم کاغذ RCA است. گرفتم و کاغذ را گذاشتم تو کیفم لای کتابچهام. آمدم دفتری خواندم، مطالعه کردم دیدم RCA تهمتهای زیادی این تو زده به من. من آنموقع نمیدانستم که RCA رفته پهلوی هیئت مستشاری دیده هیئت مستشاری من از مستشاری هم تقاضای قیمت کردم، هم تقاضای این کردم که این دستگاهها را از مجرای کمک نظامی بخرم.
س- هیئت مستشاری آمریکا؟
ج- آمریکا. RCA این اطلاع از آنجا گرفته یک کاغذ بر ضد من نوشته بود. نوشته بود که مثلاً من این وسایل را که مال جنگ دوم جهانی است و از خط خارج است به قیمت دو برابر و سه برابر خریدم. بعداً که این کاغذ را مطالعه کردم، دفعه دیگر که خدمت اعلیحضرت رسیدم، اعلیحضرت فرمودند: «چه شد جواب؟ گفتم: اعلیحضرت این کاغذ را من خواندم، اجازه بفرمایید اصل قضیه را حضورتان عرض کنم. گفت: «چیست؟» گفتم که اشرف مرا صدا کرده این صحبتها را با من کرده، اما اعلیحضرت به چه دلیل؟ اگر اعلیحضرت یا والاحضرت میخواهند به دانشگاه جندی شاپور کمک بشود، ما این پول کمکمان را بدهیم دست خارجی، آنوقت از خارجی دست نیاز دراز بکنیم، از خارجی استمداد و گدایی بکنیم، از خارجی بگیریم که پول خودمان را به خودمان برگردانند. اعلیحضرت اگر میخواهید پولی به دانشگاه جندی شاپور داده بشود، اجازه بفرمایید خودمان بدهیم. بعد گفتم که اعلیحضرت این کاغذ را من همهاش را خوانم این یک قسمتش. قسمت دیگرش نوشته این و این را مال جنگ… اصلاً این وسایل در جنگ دوم جهانی اختراع نشده بود که من قیمت جنگ دوم جهانی یا گرانتر بخرم. بعد حضورشان عرض کردم تا امروز قیمت این نیامده. اجازه بفرمایید هفته دیگر من قیمت از مستشاری بگیرم، مقایسه قیمت را بیاورم خدمتتان. هفته دیگر قیمت گرفتم، درست نمیدانم الان اصل قیمت چقدر است ولی مقایسه قیمت مثل مثلاً چهارصدهزار دلار یا هشتصدهزار دلار یا هفتصدهزار دلار، هفتصدوپنجاه هزار دلار، همچین چیزی بود هر یک دانهاش. بردم دو تا را جلوی اعلیحضرت گفتم ببینید اینها قیمتش است. گفتم ببینید وقتی من قیمت نمیدانم محققاً والاحضرت اشرف نمیدانند. آنوقت این کمپانی هم که نمیآید بگوید این را به دوبرابر فروختم. این کمپانی میآید میگوید این را رو این قیمت من ده درصد استفاده کردم. ۵ درصد مال شما. بنابراین این دزدی کمپانی کرده برای خودش به اسم اشرف. اعلیحضرت تأیید کرد گفت: «نخر دیگر». همین، ولی خوب اینها از این کارها میکردند، ولی بیشتر مردم بودند که وارد میکردند. مردم، دلالها، واسطهها، اینها را ول نمیکردند. اینها هم هر بشری هم دلش میخواهد اینها هم میرفتند دنبال اینها، اینها میآمدند. ولی من از نظر سیاسی هیچ نمیدانم دخالتی کرده یا نکرده.
س- تیمسار، درباره قتل افشار طوس شما چه به خاطر دارید؟ چه افرادی در این کار شرکت داشتند؟ چرا و کجا و چگونه افشار طوس را کشتند؟
ج- من از این موضوع، من افشار طوس را روز اولی که وارد خدمت وظیفه شدم، این به عنوان ستوان یکم فرمانده گروهان من بود و به هیچ عنوان از قتل این هیچ نوع خبری ندارم، برای اینکه این یک قدری سیاسی بوده.
س- همان چیزهایی که منتشر شده.
ج- منتشر شده بود.
س- درباره رویداد ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ چه خاطراتی دارید؟ آیا شما در این جریان نقشی داشتید؟
ج- در ۲۸ مرداد ۱۹۵۲.
س- ۱۹۵۳.
ج- من تازه از دوره ستاد آمریکا آمده بودم.
س- آمده بودید ایران.
ج- ایران. برای اینکه من ۱۹۵۲ دوره Air Command Staff College اینجا را دیده بودم. در اینجا، تو روزنامهها یک چیزهایی میدیدم. مثلاً میدیدم که مثلاً عکس ناصر را کشیدند، دماغ خودش را بریدند برای اینکه دماغش خیلی گنده است یا چیزهای مصدق را میدیدم.
س- به هر حال، روز ۲۸ مرداد کجا بودید؟
ج- من در روز ۲۸ مرداد دوشانتپه بودم. یادم نیست کی بود سفیر.
س- سفیر در کجا؟ در آمریکا؟
ج- سفیر آمریکا در ایران.
س- بله، لوئی هندرسن.
ج- مثل اینکه در روز ۲۸ مرداد لوئی هندرسن یک کسی، حالا درست یادم نمیآید برای اینکه توجه نداشتم. این آمد یک هواپیمایی مثل این که رفت از تهران بیرون که در تهران نباشد، یک همچین چیزی. من در دوشانتپه بودم. من در دوشانتپه بودم که خبر شلوغی شهر را شنیدم و تا به شهر رسیدم شلوغی به هم خورده بود، به عکس شده بود و من به هیچ عنوان در جریان نبودم و فقط این قدر میدانم که خاتم که با شاه بودند پرواز کردند به بغداد اینها. روزی که برمیگشتند من با یک دسته هواپیما به عنوان بدرقه شاه پرواز کردم به عنوان پیشواز.
س- استقبال.
ج- به استقبال شاه پرواز کردم، ولی چیز دیگری نمیدانم، ولی میتوانم این را بگویم که نیروی هوایی مرا بیاطلاع میگذاشت، به دلیل اینکه رقابت زیاد در نیروی هوایی بود. گیلانشاه- خاتم اینها بودند، رقابت بود، من اطلاع نداشتم که تمام اشخاصی که جزو… نظامیان حزب توده زیردست من آمده بودند. مثلاً یکیشان اسمش دادستان بود، این پسرخاله شاه بود. من اینها را بردم تحویل زندانشان دادم.
س- در چه تاریخی آقا؟
ج- این مثل اینکه همان حوالی…
س- بعد از اینکه سازمان نظامی کشف شده بود؟
ح- آهان کشف شده بود.
س- بایستی سال بله ۱۳۳۲ این موقعها باشد.
ج- اوضاع این شکلی بود به این ترتیب بود که مثلاً خود آجودان من، من از اتاقم که میآمدم بیرون وقتی برمیگشتم، توی کشوی میز من اعلامیه حزب توده بود. یعنی خود آجودان من حزب توده بود. بعد من این را تحویلش دادم. چون به من هیچ چیزی نمیگفتند و من فرمانده مرکز آموزش خلبان مکانیسین دانشگاه هوایی بود. فرمانده دانشگاه به من هیچ چیزی نمیگفتند، چون هیچ چیزی نمیگفتند، ما خبر نداشتیم تا آنکه چیز نظامی که گرفته شد، کشف شد.
س- سازمان نظامی.
ج- سازمان نظامی به ما اطلاع دادند ما اینها را برداشتیم تحویلشان دادیم. ما هیچ خبر نداشتیم. اینها چه کار کردند اینهاش هم هیچ نمیدانستم.
س- میتوانید به ما بگویید که از رؤسای مختلف ستاد ارتش ایران چه خاطراتی دارید؟ لطفاً اگر امکان دارد از اولین تا آخرین آنها را نام ببرید و در هر موردی توضیح دهید که چرا رئیس ستاد شاغل از کار برکنار شد، بهخصوص در مورد این سه نفر که نام میبرم: ارتشبد هدایت، ارتشبد آریانا و ارتشبد فریدون جم؟
ج- بهطور کلی، من عقیدهام است ممکن است غلطی فکر میکنم.
س- نه آنکه شما شاهدش بودید، اطلاع دارید.
ج- من شاهدش بودم، مثلاً من ارفع مرده است الان، خدا بیامرز، من این را یک آدم متعادل روانی نمیشناختم.
س- چرا آقا؟
ج- برای خاطر اینکه مثلاً من خودم ستوان یکم که بودم، باید سروان بشوم، رئیس ستاد ارتش بود، الکی گفته بود این نباید بدون دلیل گفته بود، حالا درجه بگیرد تا اینکه رفتم در عملیات کرمانشاه به من درجه دادند. من این را اصلاً غیرطبیعی میدانستم. باتمانقلیج را من رئیس ستاد ارتش… غیرطبیعی میدانستم. من اشخاصی را که رئیس ستاد ارتش بودند و صددرصد طبیعی بودند، هدایت میدانم ولی بقیه ممکن است طبیعی بودند، ولی دارای یک اخلاقهای بهخصوصی بودند. من افسر خلبان آس نیروی هوایی بودم. تنها افسرهوایی بودم که هم دوره پیاده دیده بودم، هم دوره توپخانه دیده بودم، هم مدارس خلبانی RF کالج را در انگلستان دیده بودم، هم United States Air Command Staff College آمریکا را دیده بودم، همه اینها را دیده بودم. وقتی که پیمان بغداد تشکیل شد، میخواست تشکیل بشود، نوری سعید و اینها بودند، علا بود و اینها مرا منتقل کردند به ستاد بزرگ. در حقیقت، با این عمل ما را محترمانه از نیروی هوایی بیرون کردند چون ما خدمتگزار نیروی هوایی بودیم، به این ترتیب ما آمدیم ستاد بزرگ. من وقتی که ستاد بزرگ که آمدم هدایت رئیس ستاد بزرگ بود، میرجلالی معاونش بود، حجازی رئیس اداره سوم بود. ما جای خودمان را در نیروی هوایی، در ستاد بزرگ باز کردیم و گرچه من هیچ کاری به مناسبات ارتش با خارجی اداره سوم، مناسبات ارتش با خارجی با اداره دوم است، اگر یک مهمانی میاید اگر یک کسی میاید، یک کسی میرود، من توی اداره سوم که بودم تقریباً تمام کارهای روابط خارجی با ارتشبد هدایت را من انجام میدادم و ارتشبد هدایت مرد بسیار فهمیده و بسیار منطقی بود و خیلی نظربلند بود و من از ارتشبد هدایت، همیشه نظرات خوب داشتم، به دلیل اینکه ما یک زندگی محدودی داشتیم به عنوان طراح پیمان بغداد میرفتیم. در سال دو، سه مرتبه در بغداد مینشستیم، طرحریزی میکردیم، وقتی برمیگشتیم، معادل فوقالعادهمان به ما پاداش میداد و این پاداشها روی انواع مثل من اثر میگذاشت. هیئتهایی که ما میرفتیم آنجا در بغداد بررسی میکردیم جم بود، منصور افخمی بود که خدا بیامرز مرد، من بودم، نصرتالله اربابی بود، علی زند. ما پنج نفر میرفتیم این طرحها را میریختیم، مینشستیم طرحریزی میکردیم که بعداً هم که من آمدم رئیس اداره طرح شدم، همه این فعالیتها تمامش زیر دست من بود. آنوقت ما اصلاً نمیدانستیم هیچ نمیدانستیم. بهطور کلی گفتم که در هر طرحریزی اول میآیند تهدیدها را میسنجند، من وچون اداره سوم بودم، تهدید به من دخل نداشت، تهدید با اداره دوم بود باید تهدید بگوید. چون اربابی مأموریت بودم من رفتم دنبال تهدید. ما به وزارت خارجه و به شهربانی هر کجا مراجعه کردیم دیدیم اینها اطلاع ندارند. وقتی که شما مینشینید در یک پیمان بغداد و میخواهید در مقابل تهدید کمونیسم بررسی بکنید باید بدانید در قفقاز، روسها چند تا لشکر مکانیزه دارند، چند تا لشکر موتوریزه دارد، چند تا لشکر زرهی دارند، چند تا فرودگاه دارند؟ چند تا هواپیما دارند؟ روسها در ترکستان چقدر دارند؟ irtention اینها چیست؟ باید اینها را بدانید، ما از این چیزها اصلاً نداشتیم. اصلاً از این چیزها نمیدانستیم. من وقتی که در آن کمیسیون رفتم هم پیمانها ما چه کسانی بودند؟ ترکها بودند، عراقیها بودند، انگلیس بود، آمریکا ناظر بود، پاکستان. پاکستان و ترکیه در سیتو و سنتو بودند و ما هیچی. انگلستان هم عواملی که میفرستاد از قبرس میفرستاد و اینها یک پروندههایی رو کاغذهای زرد داشتند، یعنی اطلاعات اینها اینقدر قدیمی بود که اینها میآمدند، اطلاع میدادند. ما آنجا مثلاً میگفتیم که… گفتم من آنجا که نشسته بودم هیچی نمیدانستم. گفتم من نفر آخر جواب میدهم. تو آنجا که مینشستم این ۴ تا که میگفتند نظرشان میدادند، آمریکا هم که هیچی نمیگفت چون ناظر بود. ولی این وسط پاکستانی خیال میکرد انگلیس و آمریکا میخواهند به آنها چیز بدهند، سعی میکرد پاکستانی تهدید را بالا ببرد. انگلیسه تهدید را میخواست پایین بیاورد که ما را قانع بکند به آن چیزی که داریم باشیم. من هم وقتی که اینها را میدیدم این چهار تا را میگرفتم جمع میکردم، تقسیم به چهار میکردم میگفتم این نظر من است. ما در ایران هیچی نداشتیم. آنوقت سر چهارراه پهلوی یک خانه بود مال ملکه مادر…
س- بله.
ج- آنوقت اداره دوم آنجا بود و ما را از انگلستان یک عده آمدند که به ما اصلاً یاد بدهند یک پرونده سری را چه شکلی نگه میدارید، ما اصلاً طبقهبندی و اینها را هیچ نمیدانستیم، اینها آمدند اینها را به ما یاد دادند طبقهبندی. آنوقت ما پروندههای سنتو زیر دست حاج علی کیا تو آن ساختمان بود. ما هر وقت راجع به پروندههای سنتو میخواستیم صحبت بکنیم میرفتیم آنجا صحبت میکردیم. نمیدانم مسئله چه بود که به اینجا رسید.
س- من داشتم از شما میپرسیدم که راجع به رؤسای ستاد ارتش ایران صحبت بفرمایید و چرا از کار برکنار شدند؟
ج- همیشه برای ما میرفتیم که طرحریزی میکردیم آنوقت یک مرتبه با حجازی میرفتیم کمیته deputy military committee آن چیزهایی را که ما نوشته بودیم، حجازی تصویب میکرد و معاونین ستاد اینها، بعد با هدایت میرفتیم در آن کمیته نظامی بعد council که میشد وزیر خارجهها میآمدند ما با هیئت آنها میرفتیم این طرحها را بررسی میکردیم…
س- راجع به هدایت صحبت میکردید.
ج- راجع به هدایت، هدایت من باید به شما بگویم که در هر مسائل نظامی یک اصول است. یکی وحدت فرماندهی است، وحدت فرماندهی یکی از اصول نظامی است. ما تا مدتی در طرحهای نظامی بر ضد این اصل دفاع میکردیم که سنتو یا پیمان بغداد اصلاً فرمانده نمیخواهد، این را مثلاً ممکن است از طرف شاه به هدایت گفته شده بود. بعد یادم هست که تو انگلستان که رفتیم یک مرتبه ما که چند سال بود برخلاف وحدت فرماندهی صحبت میکردیم، یکهو در توحید فرماندهی باید صحبت میکردیم. این یک برگشت صددرصد بود. هدایت دارای خانوادهی قدیمی و ثروت کافی بود و من نمیتوانم قبول بکنم که هدایت برای صدهزار تومان یا دویستهزار تومان یا پنجاههزار تومان یا یک میلیون تومان مرتکب دزدی شده بود که مستوجب محاکمه باشد. من این را نمیتوانم باور کنم. این مال هدایت. دیگر چه کسی را گفتید عوض شد؟ آریانا؟
س- بله. آریانا و بعد تیمسار فریدون جم.
ج- آهان. آریانا. بگذارید یک خرده جلوتر از آریانا برویم..
س- تمنا میکنم. بفرمایید. من عرض کردم بهخصوص این سه نفر را. بقیه را شما خودتان بفرمایید.
ج- حجازی رئیس ستاد بود و حجازی بعد از اینکه عبدالله هدایت را با دفتری اینها را تحویل محاکمه دادند و رفتند حجازی جای عبدالله هدایت آمد و چون من اداره سوم بودم و حجازی به من اعتماد داشت. یکی از چیزها من حقّه به کسی نمیزدم، مثلاً با حجازی مثل معاون رفته بودیم من دیدم این میخواهد گزارش شرفیابی را درست کند وقتی میآید به عرض برساند. افسرهای دیگر کمکش نمیکردند. من بیریا کمکش میکردم، گزارشش را مینوشتم. یک چیزی هم که من باید به شما بگویم این است که از زمان هدایت که من تو ستاد بزرگ رفتم، همیشه رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران که با خارجی ملاقات میکرد من بودم و من حرفها را گوش میکردم، میآمدم مینوشتم، ماشین میزدند و روزی که رئیس ستاد میرفت برای شرفیابی، میدادم برایش برود. بیشتر با این، رو این اصل با رئیس ستادها آشنا بودم.
وقتی که حجازی رئیس ستاد شد، من فکر میکنم، تنها کسی بودم که من بدون اجازه همیشه تو دفترش میرفتم، بدون اجازه همیشه تو دفترش میرفتم و کارهایش را میکردم. حجازی مرد شکاکی بود. مثلاً حقوقش را که آجودانش میآورد، پنجاه دفعه حقوقش را نگاه میکرد، صد دفعه این حقوقش را میشمرد، اصلاً شکاک بود ولی با من اینقدر این اعتماد داشت که وقتی که مرد بسیار سریعالعمل بود، مرد بسیار درست کردار بود. اینقدر ترسو بود که حد ندارد، حداکثر ترسو بود و خیلی خودخواه بود. بعد این خودخواهیاش هم خودش را کشت. بعد هفتهای یکروز هم با ملکه نهار میخورد.
س- کدام ملکه آقا؟ ملکه مادر؟
ج- ملکه مادر. هفتهای یک مرتبه میرفتم میگفت: «امروز میروم آنجا نهار» و این مرد یک خرده غیرطبیعی بود، عصبانی و فلان. در زمان این یک روزی به من گفت: «اعلیحضرت شما را در شمال میخواهند، در علیآباد شمال». گفت: «با لباس سویل برو». ما با لبس سیویل رسیدیم. ما با لباس سیویل رفتیم و رفتیم آنجا اعلیحضرت تو قصر مشغول نهار بود. از قصر آمد بیرون و شروع کرد با من قدم زدن دور قصر و صحبت کردن. صحبتش این بود که عارف آمده بود، قاسم را از بین برده بود، حالا عارف آمده بود کنترل را گرفته بود. مشایخ فریدنی سفیر ما در بغداد بود و آرام وزیر خارجه بود. شاه آن روز با من صحبت شفاهی کرد و گفت: «میروی فوراً دستور میدهی دو لشکر به کردستان حمله بکند، یک لشکر دو لشکر به کردستان حمله بکنند، هواپیماها هم روی کردستان پرواز بکنند و فلان بکنند». یک دستورهای این شکلی دارد…
س- کردستان ایران آقا؟
ج- کردستان عراق و دستور داد به من که من با پاسپورت سیویل، من برای اینکه همیشه با پاسپورت سیاسی مسافرت میکردم. دستور داد که من با پاسپورت عادی مثل یک تاجر به بغداد مسافرت بکنم و این حرفها را تکرار بکنم، یادداشت نکنم، دستوراتی که به من میدهند شفاهی به خاطر بسپارم و بروم با عارف مذاکره بکنم. من رئیس اداره طرح هم بودم. گفتم: اعلیحضرت ما نمیتوانیم لشکر بفرستیم. لشکر ما فاقد تحرک کافی است و بدترین چیز هم عبور از مرز بینالمللی است. گفتم من خیلی معذرت میخواهم هرچه اعلیحضرت بفرمایید من به خاطرم هست، اما وظیفه دارم از اعلیحضرت همایونی اجازه بخواهم به من بفرمایید چه کسی این پیشنهاد را کرده به اعلیحضرت که ما از مرز بینالمللی از هوا و زمین عبور کنیم. اعلیحضرت فرمودند: «سفیر به ما گفته و وزیرخارجه به من گفته». گفتم: اعلیحضرت این بدترین کاری است که ما میتوانیم بکنیم. با این عمل ما، گفتم اعلیحضرت رفتن توی جنگ نامنظم آسان است، بیرون آمدنش خیلی مشکل. گفتم الانه آمریکا با تمام قدرتش رفته توی ویتنام گرفتار است و ما نباید بکنیم. بنابراین، خیلی صحبت کردیم، این را من الان خلاصهاش را میگویم. خیلی صحبت کردیم، گفت: «پس برو حجازی و آرام را تفهیمشان بکن». ما برگشتیم آمدیم تهران، پاسپورتمان را هم گرفتیم اما گفت: «اگر توانستی اینها را تفهیم بکنی و اینها منصرف شدند ما منصرفیم والا برو». ما آمدیم اشکال ما این بود که آرام دفتر حجازی نمیرفت، حجازی هم دفتر آرام نمیرفتم. باید این دو تا بهم… آخر سر ما اینها را خانهمان دعوتشان کردیم نهار. سر نهار با اینها نشستیم، به حجازی گفتم تیمسار، من میدانم mobility ما از نظر خودرو چقدر کم داریم، من میدانم mobility ما نداریم. آنوقت ما نمیتوانیم در خانواده بینالمللی پاسخ عبور هوایی -زمینی را از مرز بینالملل بدهیم. ما متجاوز تلقی میشویم و ما وقتی که متجاوز تلقی شدیم، کوچکترین کمکی آمریکا به ما نخواهد کرد، کوچکترین اقدامی نخواهد کرد. ما با اینها نشستیم، خیلی صحبت کردیم و اینها منصرف شدند. پس، بنابراین حجازی… آنوقت حجازی با هم ما رفته بودیم به نوشهر و با بچههایمان با حجازی ما رفته بودیم آبتنی میکردیم. نفهمیدم، من فکر نمیکنم آبتنی و آفتاب به سر اثر داشت، هرچه بود آنجا حالش به هم خورد. هرچه بود، حجازی آنجا حالش به هم خورد. حالش که آنجا به هم خورد، من فوراً دستور دادم هواپیما آمد، حجازی را آوردیم تهران، بردیمش بیمارستان بازرگانان. من فوراً تلفن زدم حضور اعلیحضرت از اعلیحضرت اجازه گرفتیم یک دکتر متخصص مغز از انگلستان آوردیم آنجا و نگاه کردند و عکس گرفتند و کارهایش را کردند ولی حجازی دیگر خوب نشد. حجازی دیگر ناخوش بود. حجازی فراموشی آورده بود. من میرفتم مینشستم با او صحبت میکردم، طرحها را با او صحبت میکردم، آنوقت همان اولی که حجازی حالش به هم خورد یعنی همان اولی که ما ۱۹۶۴ که ما اولین قرارداد خرید نظامی را بستیم، اولین، دومین، سومین گزارش من بود که حجازی گزارش مرا میبرد پهلوی شاه، نتوانسته بود توضیح بدهد. وقتی نتوانسته بود توضیح بدهد شاه گفته بود: «طوفانیان را همیشه خودش را بفرست بیاید گزارشاتش را بکند». این وسیله شد که من همیشه مستقیماً خودم گزارشاتم را به شاه میدادم، دیگر منم گزارش هم به رئیس ستاد بزرگ و اینها نمیدادم. آنوقت یک طرحی بود، نمیدانم طرح تقویت نیروها بود، داشتم من مینوشتم، یک طرحی بود نوشتم، تهیه کردم حجازی، هی رفتم پهلویش تمرین کردم که این را از حفظ بکند. گفتم تیمسار حجازی این را بده من ببرم به شرف عرض برسانم شما نبر. گفت: «نه، من خودم… میگویی من نمیتوانم؟» گفتم خیلی خوب خودتان ببرید. ما با حجازی رفتیم در چهار راه پهلوی دفتر خاتم که میز خاتم بود، اتاق خاتم بود، همه چیزش خاتم بود، اعلیحضرت تو آن اتاق نشسته بود. من با یزدانپناه بیرون تو دفتر مجاور دفتر اعلیحضرت همایونی نشسته بودیم. حجازی رفت تو معطل کرد، یزدانپناه هم رئیس دفتر مخصوص بود، یک چیزی بود، میرفت هر روز شرفیاب میشد، گزارشات را به شاه میداد. من یادم هست که یزدانپناه خیلی معطل شد و حجازی هم آن تو بود. من یک مرتبه دیدم صدای بلند میآید. اعلیحضرت هیچوقت با صدای بلند حرف نمیزد. دیدم صدای بلند میآید «تو چه میگویی؟ تو پرت میگویی؟» یکهو در را باز کرد اعلیحضرت، اعلیحضرت خودش در را باز کرد. خودش در را باز کرد و به من گفت: «هاشمینژاد را بگویید، آریانا را بگوید بیاید و خودت هم بیا تو». حجازی آمد بیرون و من رفتم تو. گفت: «خوب افسری بود، حیف که همه چیزش مختل شده، همه چیزش قاطی شده». آنوقت حجازی عوض شد و حجازی رفت جای آریانا ژنرال آجودان شد، آریانا آمد رئیس ستاد بزرگ. آریانا که آمد رئیس ستاد بزرگ ما یک معرفی افسرها داشتیم که حجازی ما را معرفی کرد. آن که تمام شد من و فریدون جم رفتیم پهلوی آریانا. رفتیم پهلوی آریانا فریدون جم با من دوست است الان، اینکه میگویم حقیقت این است. فریدون جم به آریانا گفت: «تیمسار آریانا، فکر نکن حجازی رئیس ستاد بزرگ بود طوفانیان رئیس ستاد بزرگ بود. ما باید قدرت طوفانیان را حالا تقسیم بکنیم. اداره سوم باید کار خودش را بکند، اداره چهارم کار خودش را که» جلوی روی خود من با من گفت با آریانا بنابراین اگر حرفی زده بود جلوی روی خود من گفته بود. من هم بدم نیامد گفتم بکنید هر کاری میتوانید بکنید. آنها به اصطلاح کریملو را گذاشتند رئیس اداره سوم. سپهبد کریملو که ما را قدرتها را تقسیم بکنند. قدرتها را یک خرده تقسیم کردند. آریانا رئیس ستاد بزرگ شد. آریانا رئیس ستاد بزرگ شد. من معمولاً با کسی معاشرت نمیکردم، همین کاری که اینجا میکنم تهران هم میکردم. خانه هیچ افسری نمیرفتم. اداره بودم، خانه بودم. به جای اینکه بروم خانه این یا قمار، به عمرم دست به ورق نزدم، نزدم، نمیکنم، بلد نبودم. آنوقت بنابراین یا میرفتم اداره، یا میرفتم مطالعه میکردم. مطالعه همیشه بهتر از هر چیزی دیگری است. شما میتوانید عمرتان را با مطالعه شیرین بگذرانی، فکرت را متوجه بررسیهایت بکنی. در هر صورت، بعداً که معرفی شدیم به آریانا، آریانا برایش گل میآوردند. من برای کسی گل نمیبردم. یک کسی یک پست میگرفت دسته گل… من بیرون بودم. دیدم یک افسری یک دسته گل خیلی گنده آورده و «ای آریانا حق به حقدار رسید» فلان میدانید که میکنند مردم. من رفتم تو پهلوی آریانا. آریانا خودش را ناپلئون میدانست، بیخودی خودش را ناپلئون میدانست، فکر میکرد ناپلئون است. گفت: «طوفانیان». گفتم: بله. گفت: «من میخواهم دو ارتش زرهی دیگر، سه ارتش، نمیدانم، پیاده دیگر، دو لشکر زرهی دیگر اضافه کنم». گفتم: تیمسار آریانا، شما را میگویند رئیس. گفتم اولاً اجازه بفرمایید از روز اول تکلیفمان را روشن کنیم. اگر شما فکر میکنید که من بیایم مثل آن افسر تو دالان به حجازی فحش بدهم و تملق شما را بگویم من نمیگویم. برای اینکه اگر من آمدم به شما به حجازی فحش دادم تملق شما را گفتم فردا که شما رفتید من میمانم باید شما را فحش بدهم و تملق… نه به او فحش میدهم و نه تملق شما را میگویم. الان هم به شما رک میگویم ما کمک نظامی را از آمریکا مشروط به این میگیریم که سطح نیرو، پرسنل نیروهای مسلح ایران صدوشصتهزار نفر باشد و شما یک نفر نمیتوانید اضافه کنید و امروز در ارتش مسئله economy و اقتصاد مطرح است. من رئیس اداره طرح شما هستم. شما هر چه که بخواهید بخرید شما یک تفنگ که بخرید صد تومان در عمر تفنگ ده برابر این صد تومان این هزینه نگهداری دارد. هر سلاحی که بخرید، هزینه نگهداری دارد، چون اینها را میدانستم بررسی کرده بودم. گفتم شما هیچ نمیتوانید هیچی اضافه کنید. ضمن اینکه اجازه بدهید با شما رک صحبت کنم. شما رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران هستید. ممکن است اگر نخستوزیر عوض بشود، سیاست مملکت عوض بشود، ولی شما رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران هستید. افسر ستاد بررسی میکند، راهحل میدهد، فرمانده تصمیم میگیرد. بنابراین فرمانده که عوض نشده، شما رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران هستید. بنابراین عملی نمیتوانید بکنید. من هم مستقیماً با بزرگ ارتشتاران با فرمانده کل قوا تماس دارم. میدانم که کاری نمیتوانید بکنید مگر اینکه ما یواش یواش وضع پول و مالی طوری تنظیم بشود که بتوانیم. ولی در هر صورت، شاه ضعف اینها را میدانست. ضعف اینها را که میدانست من فکر میکنم آریانا را وقتی که نیروی دریایی را دستور دادند که از شط العرب خط القعر خط Thalweg مرز بشود از آن عبور بکند، نمیدانم چه اتفاق افتاده بود که همه افسرها را اعلیحضرت خواست آریانا هم بود. آریانا یک چیزی گفت مثل اینکه شاه تعبیر به ترس و وحشت کرد. گفت: «میترسید؟» شاه با من هیچوقت بیادب حرف نزد. هیچوقت. ولی به افسرها بعضی وقتها از جم و اینها شنیدم خشن حرف زده، ولی مؤدب حرف میزد. ولی آن روز یک خردهای خشن با آریانا صحبت کرد. فکر میکنم سر همان هم بیکارش کرد. اما روی جم چه اثر…
بهطور اصولی باید بگویم که من خودم وقتی میرفتم پاکستان، گارد احترام از سه نیرو برای من میگذشتند در موقع ورود. گارد احترام از سه نیرو مختص شاه است، مختص رئیس مملکت است، ولی بقیه دیگر باید گارد احترام از یک نیرو. آخرین دفعهای که من رفتم پاکستان گارد احترام سه نیرو گذاشته بودند. من نپرسیدم از جم فکر میکنم، فکر میکنم برای جم هم گارد احترام، نمیدانم، سه نیرو گذاشتند و اصولاً اعلیحضرت بعضی چیزهایش خیلی حساس بود. جم از پاکستان آمده بود. دادستان ارتش سرلشکر، اسمش را فراموش کردم. یک سرلشکر بود این را کشتند. دادستان ارتش کشته شد. میدانید هر کسی که به اصطلاح شهید میشد، هر کسی که شهید میشد فرسیو، دادستان ارتش لشکر فرسیو بود. فرسیو را به اصطلاح ترویستها زدند. بنابراین طبق قانون خودمان که اصلاً خود شاه امضا کرده بود این یک روز بعد از مرگش یک درجه بالا میگیرد. جم از پاکستان آمده بود و آمده بود شرفیاب بشود تو همان دفتر من هم با او نشسته بودم. گویا در روزنامه اعلان کرده بود که بنا به درخواست ستاد بزرگ ارتشتاران و تصویب ملوکانه سرلشکر فرسیو از یک روز بعد از مرگش به درجهی سپهبدی مفتخر شده بود. شاه به او تلفن کرده بود، گفته بود: «شما که درخواست نکردید من خودم گفتم». ولی کار جم بیمنطق نبود به هیچ عنوان. ما نشسته بودیم جم از این موضوع مکدر بود. «تکذیب بکنید که شما درخواست نکردید من خودم درجه دادم». جم با من صحبت میکرد. مبشر یک پسر احمقی هم مبشر آجودان کشیک بود. این با من صحبت کرد که من کار خلافی نکردم، آن قانون را هم اعلیحضرت توشیح فرمودند. اعلیحضرت مثل برادر بزرگ من است، اعلیحضرت سرپرست… من هیچ نوع… خیلی با احترام صحبت میکرد. ما نفهمیدیم چه شد، من نفهمیدم چه شد که مبشر رفت توی دفتر اعلیحضرت همایونی برگشت آمد بیرون همه چیز یک مرتبه به هم خورد. یکهو شلوغ شد و امر فرمودند جم برود و یک وضع ناجوری. حالا این پسر چه به شرف عرض رساند، ما نفهمیدیم. ما شرفیاب شده بودیم قبلاً این صحبت شد، یادم نیست، که آمدم دفترم، علم به من تلفن کرد. علم به من گفت: «شما که حضور داشتید جم چه گفت؟» من گفتم که جم به هیچ عنوان بیاحترامی نکرد، هیچ مقصود بیاحترامی نداشت، هیچ مقصود بیحرمتی نداشت جز احترام، جز اطاعت هیچگونه حرف دیگری نزد. ولی جم رفت که رفت. دیگر چون این سه تا را خواستید به شما گفتم که مثلاً این دو تا این شکلی است و آن هم که… عبدالله هدایت را هم که گفتم برای شما.
س- خیلی ممنون. تیمسار، چگونه ستاد ارتش ایران سازمان داده شد؟ ستاد بزرگ شامل چند اداره بود؟ کار ویژه یا عمل اصلی هر اداره چه بود؟
ج- بهطور کلی ۱۹۲۴ در آنوقتها نیروی دریایی پایهگذاری شد. وقتی که من آمدم به ارتش و رفتم به نیروی هوایی در ستاد ارتش یک دفتر بود به آن میگفتند: «دفتر امور ثلاث» که در آن دفتر یک افسرهوایی بود یک افسر دریایی یک افسر ژاندارمری و یک نیروی زمینی. بنابراین در آن دفعه ایران یک فرمانده… رضاشاه فرمانده بود، بعد هم محمدرضا شاه فرمانده شد، ولی یک رئیس ستاد داشت که نیروی هوایی یا نیروی دریایی جزو این سازمان ستاد ارتش بودند. فکر میکنم، الان درست یادم نمیآید، من درجه سرهنگی داشتم و فکر میکنم، حالا درست یادم نمیآید، سال ۵۶-۱۹۵۵ در آن سال سازمان ستاد بزرگ ارتشتاران تشکیل شد که گفتند فرمانده نیروی هوایی، فرمانده نیروی زمینی، فرمانده نیروی دریایی، رئیسی ستاد بزرگ ارتشتاران و یک ساختمان مرکزی که برای وزارت جنگ ساخته بودند یک طبقهاش، طبقهی بالا شد ستاد بزرگ ارتشتاران، طبقه زیرش شد وزارت جنگ که آنوقت بعدها برای ستاد بزرگ ارتشتاران محل ساختند که سر ساختن همان محل ارتشبد هدایت به زندان رفت و اینها. این ستاد بزرگ ارتشتاران هیچوقت چون شاه میخواست کنترل ارتش دستش باشد و بعد از ۵۳-۵۲ مصدق که رفته بود، هیچوقت یادش نمیرفتم محققاً که یک وقتی یک نخستوزیری بود که وزارت جنگ را از او بگیرد. یک وزارت جنگ بیاثر درست کرده بود و یک ستاد بزرگ ارتشتاران.
س- مؤثر؟
ج- بیاثرتر که ما هم توی آن بودیم. ما هم توی آن بودیم نمیگوییم… و کنترل همه اینها دست خودشان بود. بنابراین، روز دوشنبه و پنجشنبه هر هفته رئیس ستاد بزرگ… نه هر روز فرمانده نظامی و دریایی اینها نمیرفتند. رئیس ستاد بزرگ من هم میرفتم. من رئیس اداره طرح بودم، بعد رئیس اداره چهارم بودم، بعد رئیس سازمان…
س- راجع به این موضوع از شما سؤال میکنم. الان دلم میخواهد که توضیح بفرمایید که این ستاد بزرگ ارتشتاران شامل چند اداره بود و عمل اصلی هر کدام از این ادارات چه بود؟
ج- ما در ستاد بزرگ ارتشتاران یک رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران داشتیم و یک آجودان و معاون و دفتر و اینها داشت. اداره یک داشتیم، اداره یکم مسئول امور پرسنلی بود. اداره دوم مسئول اطلاعات و ضداطلاعات بود، اداره سوم مسئول آموزش عملیات بود. اداره چهارم مسئول لجستیک بود، اداره پنجم مسئول طرح بود، اداره ششم مسئول مخابرات بود، اداره هفتم داشتیم مسئول کنترل بود به نام کنترل بودجه و اینها. بنابراین ۷ تا اداره داشت. بهطور کلی، در هر هفته به تفاوت فرماندهان نیروهایی که مسئله داشتند دو روز نظامیها بود که رئیس ستاد بزرگ، فرمانده زمینی، هوایی، دریایی میامدند شرفیاب میشدند من هم میرفتم. رئیس شهربانی و ژاندارمری. بنابراین ۷ تا نظامی میآمدند شرفیاب میشدند. بعضی از اینها همیشه بودند، بعضی از اینها بعضی وقتها. رئیس ستاد همیشه بود، من همیشه بودم برای اینکه همیشه یک مسئلهای داشتیم. فرمانده نیروی هوایی مثلاً بیشتر چون خاتم بود مثل اینکه خودش یک شکل دیگر میرفت ولی وقتی که ربیعی بود، ربیعی میآمد، فرمانده نیروی دریایی میآمد. اینها میآمدند و اینها هم مسائلشان را حل میکردند. آنوقت ستاد بزرگ ارتشتاران جنبهی هماهنگکننده سه نیرو را داشت ولی فرمانده نیروها نبود. فرمانده نیروها به عنوان فرمانده نیرو میرفت شرفیاب میشد و دستوراتش را از شاه میگرفت از اعلیحضرت همایونی میگرفت. آنوقت هر نیرویی یک رئیس ستاد نیرو هم داشت، ولی دیگر رئیس ستاد نیرو شرفیاب نمیشد، فرمانده نیرو شرفیاب میشد. این کافی است یا اینکه توضیح بیشتر بدهم؟
س- خواهش میکنم، اگر توضیح بیشتر دارید بفرمایید.
ج- نه دیگر، توضیح بیشتر که نمیخواهد. بهطور اصولی، آنوقت یک طرحی که تنظیم میشد اداره طرح که مثلاً یک مدتی من بودم بعد از من یکی آمد این اداره طرح براساس راهنماییهایی که از رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران میگرفت براساس Political guidance و basic assumption و تهدید طرح گسترش نیروها را مینوشت و مثلاً اگر یک تهدیدی از عراق بود در موقعی که من خودم رئیس اداره طرح بودم ما مثلاً یک طرح داشتیم که اگر یک وقتی میخواستیم contingency paln داشتیم، برویم به سمت عراق چه شکلی باید برویم. یک طرحهایی داشتیم. آنوقت ضمن اینکه هر نیرو یک طرح آماده باش داشت. خوب اینها همه بستگی داشت به تصمیمگیری فرماندهان بسیار محدود بود ولی خوب خیلی… مثلاً برای نمونه به شما عرض بکنم. یک وقت یک کسی بود هم وکیل مجلس شد هم… مجید محسنی. مثلاً این میخواست یک فیلم «پرستوها به لانه برگردند» بنویسید. این چهار تا قبضه تفنگ میخواست. این دو تا قبضه تفنگ میخواهد از آن فیلم بردارد باید میرفت پهلوی فرمانده نیروی زمینی، فرمانده نیروی زمینی گزارش میداد به ستاد بزرگ ارتشتاران، ستاد بزرگ ارتشتاران گزارش میداد به رئیس اعلیحضرت همایونی، اعلیحضرت همایونی اجازه بدهد که این چهار تا تفنگ به دست اینها بدهند. در صورتی که خوب فرمانده نیرو میتوانست این کار را بکند، ولی اینقدر اینها مثلاً هر واحدی. ..
س- کنترل.
ج- هر واحدی کنترل. هر واحدی که میرفت برای مانور باید قبلاً اینها گزارش میشد به شرف عرض میرسید. اینها اصلاً این شکلی بود دیگر.
س- تیمسار، میتوانید به ما بگویید که از فرماندهای مختلف ارتش ایران چه خاطراتی دارید؟ لطفاً اگر امکان دارد نام آنها را ذکر کنید و در هر موردی بفرمایید که چرا فرمانده شاغل برکنار شد، بهخصوص در مورد ارتشبد فتحالله مینباشیان.
ج- میدانید. من اصولاً در نیروی هوایی بودم.
س- بالاخره با فرماندهان مختلف سر و کار داشتید.
ج- بله. سر و کار داشتم.
س- و از هر کدامشان خاطرهای دارید.
ج- بله و برخلاف بقیه افسرها که هم دوره داشتند، من تقریباً هم دوره نداشتم، برای اینکه اول آمدم دانشکده افسری. احتیاط پیاده بعد آمدم دانشکده دیدبانی هوایی دیدم، برگشتم دانشکده توپخانه دیدم، برگشتم مدرسه خلبانی دیدم. رفتم انگلستان دورههایی آنجا دیدم. آمدم آمریکا دوره command و فرماندهی ستاد را دیدم. برگشتم اینجا باز دوره Modern Orientation Course دیدم. دائم مسافرت میکردم. من خیلی اولاً با هیچکس معاشرت نمیکردم، با هیچکس نمیرفتم، نمیآمدم. برای اینکه عقیده نداشتم خیلی به آنها.
روایتکننده: تیمسار حسن طوفانیان
تاریخ مصاحبه: ۱۸ ژوئیه ۱۹۸۵
محل مصاحبه:
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۷
ج- من به اصطلاح سبک مخصوص خودم را داشتم. ولی مینباشیان را که چطور شد برداشتند میگویند مینباشیان در یک مسافرتی که اعلیحضرت همایونی به جنوب کرده بودند ایشان شکایت از وضع زندگی و اینها کرده بودند و اعلیحضرت به ایشان گفته بودند «ما که ترا فرستادیم برای معالجه به اروپا و اینقدر خرجت کردیم و اینها». ولی او گویا یک چیزی گفته بود راجع به اشرف و اینها، راجع به دربار یا اشرف حرفهایی زده بود که از سرکار او را برداشتند، ولی در هر صورت، هر کدام از اینها به عللی میرفتند و این علل را آن فردوست باید بگوید به شما. فردوست میدانید کجاست الان؟
س- نخیر.
ج- چه خبر دارید از او؟
س- ما هیچ خبری از ایشان نداریم.
ج- چطور خبر ندارید؟
س- همین شایعاتی است که شنیدیم.
ج- شایعات چه شنیدید؟ آخرین شایعات چه شنیدید؟
س- شایعات همینهایی هست میگویند که ایشان از قبل با آقای خمینی و گروه ایشان ارتباط داشت و هنوز هم برای رژیم حاضر کار میکند و مسئول اداره ساواما است. این چیزهایی است که ما شنیدیم، اطلاع بیشتری نداریم.
ج- نخیر، نخیر. آخرین خبر این است که ایشان الان در زندان اوین هستند. تا سال گذشته با چیز خمینی همکاری داشتند. سال گذشته املاک ایشان را میخواهند از او. او صورت املاک را میدهد، داراییاش را میدهد و مینویسد مال بنگاه مستضعفان. رئیس اداره مستضعفان قبول نمیکند، دفاتر ثبت اسناد را میبرند در اوین و تمام دارایی ش را به اسم منتقل میکنند به بنگاه مستضعفان و فعلاً در زندان اوین است. یک کسی که اخیراً از ایران آمده بود برای من این را گفت و این شکلی گفت. گفت: «حتی من خودم دیدم». ولی حالا تا چقدر اینها هم راست باشد آدم به حرف هیچکس نمیتواند خیلی گوش بدهد. هر کسی که فرمانده میشد، ببینید ملاحظه کنید فردوست کنترل ارتش، من میخواهم بگویم، دست فردوست بود. برای اینکه فردوست و نصیری و اینها یک رقابتی با هم کردند و یک گزارشاتی نوشتند. یک گزارشاتی فردوست نوشته بود بر ضد نصیری که نصیری کارهای اطلاعاتی را صحیح نمیکند، همیشه دنبال معامله و اینها هستند و گویا وقتی که یک گزارشات این شکلی میدادند در رده ما شاه این گزارشات را به خود ما میداد که ما دفاع بکنیم خودمان… و مثل اینکه نصیری این گزارش را شاه میدهد به خود نصیری و نصیری دفاع میکند و شاه نظر نصیری را میپذیرد. مثل اینکه فردوست یک بیادبیهایی هم میکند، در نتیجه تا اینجا که من شنیدم، من فردوست را در تمام عمرم سه یا چهار دفعه بیشتر ندیدم، این دیگر هیچگاه، این اصولاً هیچگاه فردوست شرفیاب یا اینکه کمتر شرفیاب میشده و فقط گزارشات روزانه را میداده اما تمام سپهبدهای ارتش به اصطلاح تحت تأثیر فردوست بودند. از معاون ستاد بزرگ ارتشتاران تمام این سپهبدها، بخش ۱۱، نمیدانم، تمام این سپهبدها تمام سپهبدها معصومی کی، کی، همه اینها که رده، اصلاً قرهباغی. قرهباغی دروغ میگوید تو کتابش نوشته من فقط یک دفعه فردوست را دیدم. قرهباغی اصلاً همه چیز فردوست بود، اصلاً نفس بدون اجازه فردوست نمیکشید. بیخودی میگوید، بیخود، بیخود میگوید و بنابراین این فرماندهان یک راه دیگری هم بوده یک گزارشی فردوست برایشان میداده، آن گزارشی که فردوست میداده باعث تغییرات اینها هم میشده دائماً. اصلاً هر سیویل، غیرنظامی، نظامی همه درباره همه فردوست گزارش میداده.
س- چطور بود که آقا، آقای فردوست توانسته بود یک چنین قدرتی به دست بیاورد، ولی در عین حال صحبت از این بود که ایشان نارضایی هایی هم داشتند به خاطر بدست نیاوردن رتبهای که ایشان خودشان را به اصطلاح شایسته آن میدانستند.
ج- چه رتبهای مثلاً؟
س- مثلاً ایشان ارتشبد نشدند.
ج- ارتشبد شد.
س- ارتشبد شدند؟
ج- بله. ارتشبد شد. به موقع هم شد. من از همه اینها ارشدتر بودم همیشه. ولی بهطور اصولی شما، الان که مدارک یواش یواش درمیآید، یک چیزهایی را بغل همدیگر بگذارید از نظر تاریخی خیلی چیزها را میفهمید. شما با حمید قاجار interview کردید. حمید قاجار دیدید فارسی بلد نیست. این Je ne parle pas un mot person یک کلمه ایرانی هم نمیداند. آنوقت بعد میبینید یک جای دیگر من تو یک مدرک خواندم که شاه تو یادداشتهای خودش هم نوشته که ما برای رفتن به مجلس دیر شد، تأخیر داشتیم، گرفتاری داشتیم. گرفتاریشان چه بود؟ انگلیس و آمریکا آخر سر هم نیامدند تو مجلس در مراسم قسم خوردن شاه، ولی شاه را البته افسرها یادم هست پروژه افسرها اینها اتومبیلش را حتی بلند کردند ما بودیم. ولی بهطور اصولی وقتی آدم نگاه بکند، الان تو مدارکی که میبینید، میبینید که فردوست در وقتی که سفیر آمریکا در ایران اسمش چه بود؟ سفیر آمریکا سر، حالا اسمش یادم میآید به شما میگویم، فردوست میآید پهلوی شاه به شاه میگوید: «اگر اجازه بدهید من میروم آشنا دارم با سر ریدر بولارد، میروم پهلوی سر ریدر بولارد و موافقت این را میگیرم که شما برویم مجلس قسم بخوریم». و با یک صراف دم سفارت انگلیس اعلیحضرت به او اجازه میدهد برود مشروط به اینکه تو سفارت نرود. من این را یک جایی خواندم نمیدانم. من به استناد آن خواندن دارم میگویم. آنوقت با آن صراف میروند خانه صرافه سر ریدر بولارد و فردوست ملاقات میکنند و در آنجا سر ریدر بولارد میگوید: «ما یک رضاخان دیگر نمیخواهیم». فردوست قول میدهد که محمدرضا دیگر رضاخان نخواهد بود. میگوید: «من این حرفهایی که زدید تا اینجا بهطور اصولی قبول دارم اما چون لرد (؟) فرمانده کل قوا خاورمیانه در ایران است، یک جلسه باید با او هم باشیم او خطمشی سیاسی میگذارد. آنوقت فردوست و سر ریدر بولارد و لرد (؟) همدیگر را ملاقات میکنند. بالاخره موافقت میکنند که این برود. موافقت میکنند که اعلیحضرت برود مجلس و قسم بخورد. آدم این را که وقتی نگاه میکند و آن حمید که او انگلیسی میخواند اینها را بغل همدیگر بگذارد به این نتیجه میرسد که فردوست جاسوس انگلیسها بوده از آنوقت و انگلیسها هم نمیخواستند محمدرضا شاه، شاه بشود. وقتی که آنجا تیرشان به سنگ میخورد و نمیتوانند برای اینکه اتمام حجتی با شاه کرده باشند، فردوست را تحریکش میکنند که برود پهلوی شاه و با شاه این قرار مدارها را بگذارد و بعد هم بگوید: «انگلیسها قبول میکنند که شما بروید». فروغی را هم از یکطرف چیز میکنند. آنوقت چیزی که برای خود من اتفاق افتاد وقتی که سالیوان و هایزر رفتند پهلوی شاه و شاه به من گفت: «بیا». من رفتم از در سیاسیون، آنجایی که سیاسیون قسمت انتظار سیاسیون پهلوی شاه، سالیوان و هایزر به من گفتند: «اعلیحضرت تصمیم گرفتند بروند از مملکت بیرون». من رفتم تو. اعلیحضرت گفت: «چه خبر است؟» گفتم اعلیحضرت تصمیم گرفتید تشریف ببرید، کجا میروید؟ اعلیحضرت به من گفت: «اینها به ما تکلیف کردند». این لغتی که میگویم عین حقیقت است «اینها به ما تکلیف کردند». گفتم اعلیحضرت نمیتوانند تکلیف بکنند به شما، کجا بروید؟ اگر میروید من هم باید با شما بیایم. گفت: «تو بمان به وظایف میهنیت رفتار کن». گفتم اعلیحضرت من یک عمر گفتم اعلیحضرت همایونی فرمانده کل قواست، گفتم بزرگ ارتشتاران فرمانده، کجا بمانم وقتی که شما تشریف میبرید؟ من نمیتوانم. من اینقدر به شما بگویم من نمیتوانم بمانم. گفت: «تو بمان برای ما روشن کن ما که به انگلیس و آمریکا بد نکرده بودیم چرا ما را گفتند بروید». این خیلی مهم است. بنابراین شاه باید، شاه عاقل که بود، میدانست فردوست جاسوس انگلیسها است و الا به او چیز نمیکرد. آنوقت آدم نمیآید یک کسی را بگذارد سردفتر شکایات مخصوص، آنوقت با او خوب نباشد، نپذیردش یگانگی به او نشان ندهد. نتیجه این میشود تمام گزارشاتی که به شاه داده عوضی داده. چطور شما میتوانید بگویید که گزارش عوضی به شاه نداده. نمیتوانید، نمیتوانید قبول بکنید. اگر این حرف صحیح باشد که دو سال آخر سلطنت شاه فردوست را شاه نمیپذیرفت فقط صبح آن کیف گزارشات را میداد دست شاه، بنابراین فردوست شاه را منحرف کرده بدون شک. آنوقت تمام سپهبدها هم در اختیار…
س- فردوست بودند؟
ج- فردوست بودند. آنوقت محققاً وقتی… آخر مهمترین لشکر گارد است. تمام گاردیها با فردوست بودند دیگر. آنوقت تانک بدون فشنگ در مملکت برای حکومت نظامی چه کار میتواند بکند؟ تانک بدون فشنگ چه کار میتواند بکند؟ چرا چیفتن را تو مملکت میگذارند و اصولاً نیروی زمینی را، من حضور اعلیحضرت بارها عرض کردم، اعلیحضرت این حکومت نظامی نیست. میدانید تمام گرفتاری الان، الان اگر شما یکوقتی خواستید یک مجله چاپ بکنید، یک لوله تفنگ درست کنید. تو لوله تفنگ یک گل میخک بگذارید. این را پرپرش بکنید. پرهایش را هر کدام بکنید یک گلوله، یک نارنجک دستی یا دینامیت، بچهها را که ریختند تو کوچه. من از این طرف میروم تمام پدر آمریکا را آن کسانی در آوردند که نگذاشتند اول اعلیحضرت جلوی این کار را بگیرد. من از اینور میگفتم اعلیحضرت مملکت دارد داغون میشود، به آتش کشیده میشود؟ خوب با مردمی طرفید که آن سینما رکس آبادان را درست میکنند، چهارصد تا چهارصدتا میکشند. آنوقت به مردم میخواهی بگویی خون از دماغ کسی نیاید؟ مگر میشود؟ تو با یک آدمی طرفی که در سینما را قفل میکند و به آتش میکشد، چهارصدوپنجاه نفر را داغون میکند. آنوقت مقدم بیچاره را به او تهمت میزنند که او کرده. تمام اینها را. تمام این گرفتاریهای امروز با تروریسم دست آن اشخاصی است که بچه مدرسه را از کلاس درآورد. فرستاد تو خیابان گفت: «تو لوله تفنگ گل میخک بگذارد». امروز هم تو بیروت هم همین است. ببینید این آمریکایی یک دانه آمریکایی ببینید الان سالیوان کتاب نوشته درباره ایران. چرا یک آمریکایی، سفر آمریکا به چه دلیل باید سناتور و congressmanها که می آیند به ایران با شاه ملاقات کنند با من ملاقات کنند؟ من کجای اعراب بودم؟ کجای قضیه بودم؟ من وزیر خارجه بودم؟ من رئیس دولت بودم؟ چرا اینها هیچوقت نپرسیدند؟ سالیوان و هایزر بعد از اینکه من از اوضاع شهر ناراحت بودم، جفتشان آمدند دفتر من جفتشان. من به اینها گفتم نکنید. من میگفتم نکنید ایران را تبدیل به لبنان نکنید، تهران را تبدیل به بیروت نکنید. این راهی را که شما دارید میروید و عقبنشینی شما. این کاری که دارید شما میکنید ایران را تبدیل به لبنان میکنید، تهران را تبدیل به بیروت میکنید. سالیوان و آنتونی پارکینگز، عوضی گفتم، دوتایی شان آمدند دفتر من. پارکینگز میگفت.
س- منظورتان پارسنز است.
ج- آنتونی پارسینگ.
س- پارسنز سفیر انگلستان در ایران.
ج- آره پارسنز دوتایی شان آمدند تو دفتر من. رو مبل بغل هم نشستند. پارسنز به من میگفت: «حالا ۳-۱۹۵۲ نیست که ما با هم اختلاف داشته باشیم. الان هر چه من میگویم، سالیوان میگوید هر چه وزیر خارجه آمریکا میگوید، وزیر خارجه انگلیس میگوید، هرچه نخستوزیر انگلستان میگوید، کارتر میگوید، هر چه وابسته دفاعی انگلستان میگوید.». گفتم بابا مملکت دارد میسوزد، دارد آتش میگیرد، میرود شما میگویید… ول کنید همه را. الان همه را ول کردند. آخر اینکه نمیشود چه آزادی؟ این ببینید بابا خمینی مثل آمپول هاری است، شما نمیتوانید آمپول هاری را به دست پلنگ حیوان بزنید و تو جمعیت رها کنید. این باید تو cage باشد. حکومت نظامی، من معتقدم، من معتقدم برای اینکه من در سهم خودم اینقدری که من کمک به مستضعفین کردم در تمام این ۶ سال خمینی نتوانسته بکند، بقدر یکسال من نکرده. حقوق مستضعفین را بالا بردم، خانه برای مستضعفین درست کردم، مدرسه برای مستضعفین درست کردم، همه چیز، غذا به آنها دادم، همه چیز دادم. اینها چه کاری برای مستضعفین دارند میکنند؟ اصلاً عیب کار چه بود؟ برای شما یک قصه گفتم. یک دکتر اینجا دیدم. این دکتره به من میگفت: «میدانید من برای چه با شاه مخالف بودم». گفتم برای چه مخالف بودی؟ گفت: «برای خاطر اینکه از هر افسری میخواست درجه بگیرد پول میگرفت». گفتم تو این را کی تو کلهات کرده؟ این داری به من میگویی؟ من از کوچکترین درجه تا بالاترین درجه آمدم یک شاهی هم به ارتش ندادم، کسی هم مرا پشتیبانی نکرده غیر از درس خواندن. من منتهی ۴۶ سال بدون مرخصی خدمت کردم، کی میتواند بکند؟ یکروز من نشد که ساعت ۷ تو دفترم نباشم. من در تمام عمرم ده تا سینما نرفتم، همهاش کار کردم، همهاش خواندم، همش مطالعه کردم. آنوقت گفت: «اگر از افسرها پول نمیگرفت شاه پس از سفرا میگرفت». گفتم: این سفیر آنجا نشسته از او بپرس پول میگرفت. او گفت: «من یک شاهی به کسی ندادم». گفت: «اگر این شکل نبود فرصت ندادند به همه». حالا من میدانستم این بچه یک دهاتی است مال. ..
س- بله. فرمودید اینها را دفعه قبل. تیمسار، شما از فرماندهان مختلف نیروی دریایی ایران با کدامشان آشنا بودید و میتوانید بفرمایید که چرا ایشان که زمانی که شاغل بودند از کار برکنار شدند. بهخصوص صحبت بفرمایید درباره دریاسالار رمزی عطایی.
ج- اولاً رمزی عطایی فکر نمیکنم… دریاسالار شد؟
س- نمیدانم.
ج- دریادار بود، سرلشکر شد. بهطور اصولی، در نیروی دریایی من همه آنها را میشناختم.
س- ممکن است راجع به هرکدامشان یک مقداری صحبت بفرمایید؟
ج- در نیروی دریایی، رسایی فرمانده نیروی دریایی شده بود و در ردیف دریابد یا ارتشبد رسید. رسایی نمیخواست پشتش پر باشد، میخواست پشتش خالی باشد که بیشتر سر کار بماند.
س- منظور از پشتش پر بودنت و پشتش خالی بودن را بفرمایید.
ج- یعنی این مثلاً یک سر ارتشبد است شش تا سپهبد داشت. تمام سپهبدها را یکدفعه بازنشسته کرد. نتیجه مجبور شد درجات موقت به افسرها بدهد برای اینکه این پست امیری بود. باید یک سرهنگ حداقل ۴ سال بماند امیر بشود، این سرهنگها را با ۲ سال امیر کرد. رمزی عطایی باجناق پسر من بوده و از من یک کاغذ بعد از انقلاب گیر آوردند تو جیببهای من که این را تو روزنامهها چاپ کردند. من تنها کسی هستم که هیچگاه از اعلیحضرت درخواست زمین نکردم، هر چقدر زمین مجانی به هر کسی میداد من هیچوقت درخواست نکردم. ولی همه امرا سعی داشتند در شمال، جنوب اینها و اگر هم یک تیکه زمین خواستم بچههایم خواستند رفتن یک زمین بایر را خریدم آبادش کردم. برای خودم باغ درست کردم، خانه درست کردم، آباد کردم. این یک کاغذ به من داده بود تو جیب من بود نوشته بود: «من هیچ جا خانه، زمین ندارم. یک تیکه زمین تو آبادان دارم میخواهم بفروشم». من رفتم وساطتش را با شاه بکنم. رفتم به شاه گفتم اعلیحضرت چرا این را زندانیاش کردید؟ این اینقدر دزدی نکرده که این را این شکلی زندانش دارید میکنید. اعلیحضرت گفت: «سر قرارداد چاه بهار بیش از ۱۰۰ میلیون دلار این میخواهند بگیرد».
س- گرفته؟
ج- میخواهد بگیرد. نمیدانم یا میخواهد بگیرد یا گرفته یا نه. گفتم: اعلیحضرت این نگرفته. اگر این گرفته تیربارانش کنید. من معتقدم اگر گرفته تیربارانش کنید. چرا زندانش میکنید؟ اعلیحضرت به من خیلی عصبانی شد گفت: «من نمیفهمم من میدانم این با تو نسبت سببی دارد ولی تو چرا در کار این دخالت میکنی؟ تو در کار این دخالت نکن». من هم خیلی ناراحت شدم و گفتم خیلی خوب. بعد مرا صدا کرد گفت: «تو شخصیتت بالاتر از این است که به اینها دخالت بکنی، تو دخالت نکن، نرو ببینش». گفتم خیلی خب. ما آمدیم سالها ولی من میدانستم که اصلاً قضیه چاه بهار امضا نشده که اینقدرت پول از آن بگیرند. گذشت از زندان آزاد شد. یک مدتی گذشت به من گفت: «طوفانیان، کی به ما گفت عطایی ۱۰۰ میلیون دلار قرارداد چاه بهار…» خود شاه اینکه میگویم عین حقیقت است. گفتم اعلیحضرت خود شما به من گفتید. من چه میدانم کی به شما گفت. گفت: «بله حقیقت ندارد، برو پروندهاش را. .» گفتم کجا من بروم پروندهاش را پیدا کنم؟ چه پروندهای من نگاه کنم؟ و میدانید البته یک فرمانده عاقلی نبود. یک فرمانده عاقل نبود. ممکن است دزدی کرده باشد، ممکن است قراردادهایی به برادرش داده باشد از برادرش پول گرفته باشد. آقای دکتر در هفته پیش یک ژنرال بازنشسته آمد پهلوی من. این ژنرال بازنشسته که یک وقتی رئیس هیئت مستشاری در ایران بود. گفت: «در ایران تمامش corruption بود». گفتم مگر اینها در ایران تمامش corruption نبود؟ گفتم من سالها بیلیون دلار از آمریکا خرید میکردم. سالی هیجده یا بیست میلیون دلار هزینهی هیئت مستشاری را در ایران من میدادم. گفتم که الان که من پرونده ندارم. ولی تمام رؤسای کمپانیهایی که من از آنها خرید کردم از گرومن گرفته، لاکهید گرفته، نورتروپ گرفته، مک دونالد دوکلاس گرفته، بوئینگ گرفته، همه همه صد تا کمپانی. همه رؤسای کمپانیها هستند، پروندههایشان هم اینجا هست. بروید از این کمپانیها سؤال بکنید این کمپانیها بگذارید بررسی کنند، آنالیز بکنند اگر یک کمپانی روی این بیلیونها دلار یک دانه صناری به ما دادند، یک پول سیاه، یک دلار به من یا وابستههای من به هر شکل و هر صورت دادند بیاورید بیرون. اما من تو ایران بودم سالی بیست میلیون دلاری که به مستشاری میدادم از این بیست، سی میلیون دلار اینقدر ناجور خرج کردیم که از وزارت دفاع auditor آمد سرهنگ مسئول پرونده را audit بکند. سرهنگ مسئول پرونده، پرونده را آتش زد. چرا سرهنگ مسئول پرونده، پرونده را آتش زد؟ غیر از اینکه توی آن corruption باشد؟ اینکه به او گفتم این سرهنگ به من گفت: «شما یک شاهی به من پول دادید؟» گفتم من هم میخواستم همین سؤال را از شما بکنم. آن یک سرهنگ ارتش آمریکا اگر corrupt شد این دلیل ندارد همه مردم آمریکا corrupt باشند. من این مثال را فقط برای شما آوردم تا شما این حرف را زدی و این جواب را به شما بدهم که دلیل ندارد اگر چند تا corrupt بودند همه مملکت corrupt است. نه corruption به طرق مختلف در تمام دنیا هست، در تمام ممالک هست به شکلهای مختلف. این شکلش تغییر میکند. شما دادن پورسانتاژ را اینجا میگویید پورسانتاژ. اینها میگویند distribution agency. اینها هیچوقت این را corruption نمیدانند. چطور شد اگر تو ایران یک شرکت سازندهای پول distribution یا پول حقالعمل پورسانتاژ بدهد همهاش corrupt میشود در جای دیگر corrupt نیست؟ مگر این کسی که ماشینها را میفروشد مگر agent نیست، مگر اینها چیز نیستند؟ شما یک ملکی میخواهید بخرید. همه جا هست. شما یک ملک بزرگ بخر بخواهد این را subdivide اش بکنید. شما تا نروید یک اصطلاحی هست برای پول جمع کردن، یک اصطلاحی هست plate میخرید، plate صد دلار، plate هزار دلار، plate دو هزار دلار. این plate را میخرید برای چه؟ برای اینکه آنجا شهردار درست بشود، آنجا برای اینکه فرماندار بشود، اسم اینها corrupt است؟
س- fund raising منظورتان است؟
ج- آهان fund raising. مثلاً خوب این fund raising چیست؟ شما یک زمین بزرگ بخر در یک منطقه. میخواهید این زمین را subdivide بکنید. اگر شما توانستیدsubdivide ش بکنید، تا اینکه اهل محله را ببینید، تا اینکه fund raising همه جا هست اسمش… بنابراین نمیشود نه با یک راست همه مملکت راست میشود، نه با یک کج همه مملکت کج. ولی در هر مملکتی یک اشخاصی هر کسی مسئولیت خودش را صحیح انجام بدهد، خوب است. دکتر، مهندس، اینها باید کار خودشان را بکنند.
س- تیمسار، از سایر فرماندهان نیروی دریایی ایران چه خاطراتی دارید؟ غیر از تیمسار رمزی عطایی؟
ج- من در دوران انقلاب حبیباللهی را هر روز میدیدم. برای اینکه هر روز در دفتر رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران بود و روزهایی هم که میرفتیم شرفیاب میشدیم حبیباللهی را میدیدم. من حبیباللهی را پسر زیرک و باهوش و منطقی میشناختم و وقتی که من کلیهی افسرانی که یکروز در نیاوران حاضر بودند به حضور اعلیحضرت همایونی بردم و به اعلیحضرت همایونی پیشنهاد کردم که در صورتی که اجازه بدهید این شورش و بلوا را من میتوانم در مدت بسیار کوتاهی خاموشش بکنم و میشود خاموش کرد و ضیاءالحق حتی آمد به ایران شب در مهمانی ما بودیم، ضیاءالحق با شاه صحبت کرد و به شاه گفت: «کشتن ۱۵۰ نفر در یک case جلوگیری کرد از ۱۵۰ هزار نفر.
س- بله فرمودید اینها را.
ج- وقتی اینها را گفت حبیباللهی هم با ما بود، حبیباللهی هم جزء آن افسران بود و تمام آن افسرها بسیار مردان پاک و شجاع و خوب بودند و تمام این افسرها نیت پاکی داشتند. بعد از اینکه اینها تمام شد، حبیباللهی رفت به من پیشنهاد کرد که اجازه بدهند قرهباغی هم بیاید در این تیم ما. من با او ارتباط خانوادگی دارم.
س- با کی آقا؟
ج- با قرهباغی و حبیباللهی ارتباط خانوادگی داشت و رفت قرهباغی را قصه این جلسه و هدف از این جلسه، هدفی که همه اینها قسم خورده بودند که برای نجات ایران فعالیت بکنند به قرهباغی هم گفت و محققاً قرهباغی این را به فردوست گفته، در نتیجه قرهباغی آمده جای این این کار را بکند، قرهباغی هم با حبیباللهی یکی بود. هر روز هم ما حبیباللهی را میدیدیم، حبیباللهی هم، قرهباغی تو کتابش نوشته: «من یک کمیته بحران درست کردم». من از کمیته بحران اصلاً خبر ندارم هیچوقت من به نام کمیته بحران نمیرفتم پهلوی او. من به شاه گفتم من ارشدترین افسرهای ارتش شما هستم. من نمیتوانم بیکار بمانم یا مرا ببرید با خودتان یا یک کاری بدهید که من الان در این بحران مملکت من یک وظیفهای دارم. مطابق این وظیفهام کار انجام بدهم. شاه هیچی به ما نداد وقتی هیچی نداد من چاره نداشتم جز اینکه بروم دفتر او. شاه هم به من گفت: «برو دفتر او». باید میرفتم دفتر او برای اینکه مرتب در خانه من هم تلفن میشد، هم به در و دیوار ما چیز مینوشتند. بعدها من فهمیدم که بچه باغبان من هم تلفنهای من را نوار میکرده دست اینها میداده. بنابراین، من حبیباللهی را آنجا دیدم. با قرهباغی خیلی یکی بود. بیشتر ترجمههایی که با هایزر میکرد حبیباللهی میکرد. من حبیباللهی را بچه باهوش و زیرک و پردانشی میشناسم ولی دیگر من با اینها شناسایی نداشتم که بتوانم درباره اینها حرفی بزنم.
س- با فرماندهان نیروی هوایی چطور؟
ج- با فرماندهان نیروی هوایی همهشان را میدانم.
س- ممکن است یک مقداری راجع به هر کدامشان صحبت بفرمایید و خاطراتتان را ذکر کنید؟
ج- میدانید، بهطور اصولی من آس خلبان نیروی هوایی بودم.
س- بله، فرمودید این را.
ج- وقتی که من در نیروی هوایی بودم، خاتم وقتی من با هاریکن پرواز میکردم wingman من بود، پهلوی من پرواز میکرد. یک فرمانده نیرو باید دارای مشخصاتی باشد که سازمانش اداره بشود. متأسفانه خیلی هزینه راجع به نیروی هوایی شد و فرمانده نیرو خاتم هم تقصیر نداشت. میدانید، جنگ دوم جهانی که شد، بین جنگ دوم جهانی و بعد از مصدق ۵۳ یک زمان بود. از زمان ۳-۴۲ تا زمان مصدق اینجا خیلی کم محصول افسر هوایی آمد خیلی کم. بعد از جنگ دوم جهانی، من خودم فرمانده مرکز آموزش هوایی بودم. این جوانی که از دانشکده افسری میآمد من میخواستم خلبانش بکنم، حالا این چه اثر چه بود؟ نمیدانم. من یادم هست رفتم در دانشکده افسری برای دانشجویان سال اول صحبت کردم که بیایید خلبان بشوید و در هواپیما خدمت بکنید. وقتی که این میآمد میگفت: «چند میدهی؟» میدانید، شما نمیتوانی خلبان بشوی فقط «چند میدهی» را بدانی. شما باید عاشق این خلبانی باشی، عاشق خدمت نظامی باشی نه عاشق «چند میدهی» باشی. گفتم آخر به تو پرواز که کردی ما حق پرواز هم خواهیم داد این کافی نیست؟ گفت: «من از دانشکده افسری که بیایم بیرون میروم فرمانده گروهان میشوم در مرز کردستان، در مرز فلان، ده برابر این حق پرواز تو من در ماه پول درمیآورم». وقتی که مدارس ما این شکل شد، دیگر مملکت نمیماند. بچههای من مدرسه طب بودند. من تنها ارتشبد ارتشم که چهارتا پسرم خدمت وظیفهشان را انجام دادند بدون اینکه به کسی متوسل بشوم خدمت نظام وظیفهشان را انجام دادند. این بچههای من برای من تعریف میکردند که دکترهایی که آمده بودند خدمت وظیفه بکنند، دوای همه را میخوردند. اگر میدانستند در مرز دوای این و آن را میخوردند این دیگر دکتر نیست، نمیشود این را گفت دکتر. یا اینکه تو بیمارستان میگفتند دکتر به آن یکی پول میدهد شکم مریض را عوض اینجا آن نرسه آنورش را پاره میکند. این وقتی که مردم این شدند، مردم با تبلیغات وقتی که به این شکل فاسد شدند، خوب این گرفتاریها برایشان پیش میآید. باید یک مقداری هر کسی در هر کاری یک مقداری ازخودگذشتگی داشته باشد، این ازخودگذشتگی نبود دیگر.
س- راجع به سایر فرماندهان نیروی هوایی چه بخاطر دارید؟
ج- خاتم، نباید تدین فرمانده نیروی هوایی میشد.
س- چرا آقا؟
ج- برای اینکه این اصلاً خلبان نبود. باید یک کسی فرمانده نیروی هوایی بشود که خلبان باشد. باید وقتی که یک سازمانی هست… ببینید این ربیعی، آذر برزین اینها تمام اینها هم دوره بودند.
س- از اینها چه خاطراتی دارید آقا؟
ج- اینها شاگردهای من بودند. اینها همدوره بودند. اینها را نباید شاه یک نفر اینها را انتخاب میکرد میگذاشت فرمانده نیروی هوایی. باید یکی را بالای سر اینها میگذاشت. وقتی که ربیعی و آذر برزین اینها با هم نساختند، یکروز من پهلوی شاه بودم شرفیاب بودم. شاه به من گفت: «طوفانیان، تو پیرمرد این ارتش، این نیروی هوایی هستی. اینها را بخواه با اینها صحبت بکن، بلکه اینها بسازند. به این آذر برزین قول وزارت بده. من اگر اوضاع درست بشود این را وزیرش میکنم. به اینها قول بده». ما هر کاری کردیم اینها با هم نمیساختند، سالها با هم نمیساختند. نتیجه چه شد؟ نتیجه خیلی بد بود. نتیجه اینکه آذر برزین با طالقانی ساخته بود، آذر برزین همین چیزهایی میگفت که همینها میگفتند. آذر برزین همان روزها به من گفت: «تیمسار طوفانیان ما میخواهیم آن چیزی که شما تو کلهی ما کردید، از کلهمان دربیاوریم عوضش کنیم». گفتم چی را میخواهی عوض کنی؟ گفت: «شما به ما یاد دادید خدا- شاه- میهن. ما میخواهیم خدا- میهن- شاه». گفتم بگو اما خودت را نکش. قرهباغی تمام فرماندهان را از صبح تا شب نگه میداشت تو دفترش. معاونینشان که همهشان با آخوندها ساخته بودند تو قسمتهایشان کارهای خودشان را میکردند. آنوقت یک چیزهای ناجور پیش آمده بود. وقتی که من به شاه گفتم اعلیحضرت این چیفتن را از تو خیابانها بردارید، نگذارید گل میخک بزنند سر تفنگها، این چیفتنها را از اینجا… اقلاً سربازبر روسی بگذارید. ما BMP Van خریده بودیم توی آن ۸ نفر آدم مینشست (؟) داشت این راحت هم بود، اقلاً سرباز یک جا راحت داشته باشد که بنشیند. گفتم اینها را بردارید BMP Van بگذارید. بالاخره اینقدر گفتم شاه قبول کرد که من به نیروی هوایی بگویم از اینها ۱۴۰۰ تا ۱۳۰۰ تا خریده بودیم. تقریباً هفتصد هشتصدتایش رسیده بود.. من تلفن زدم به اویسی، اویسی فرماندار نظامی بود. گفتم اعلیحضرت امر فرمودند هفتادتا صد تا از اینها را بیاورید تو شهر عوض چیفتنها. گفت: «من یک دانه راننده برایش ندارم». اه اینکه نمیشود. اگر شما آموزش نداده باشید یک نیرو را آموزش نداده باشید که نمیشود.
آنوقت خاتم وقتی که فرمانده نیروی هوایی بود اشخاص این را فرمانده پادگانها میگذاشت که آن اشخاص برای آن کار درست نشده بودند. مثلاً یک کسی را میگذاشت فرمانده پادگان دزفول. پادگان دزفول مهم بود. نمیشد افسری که از نظر اخلاقی فاسد است، سر یک پادگان گذاشت. آنوقت نمیشود یک عدهای در ستاد یک نیرو باشند دنبال منافع مادیشان باشند، خلبان در پایگاه بپرد، نمیشود برای اینکه آن خلبان میگوید چرا من در پایگاه بپرم. آنکه تو ستاد نیرو نشسته منافعش را ببرد نمیشود. من خیلی باز به خاتم میگفتم. یکروز به خاتم گفتم: خاتم نگذار افسرت یکوقت سرش hairpiece بگذارد. برود پول بگیرد یکوقت با سر کچلش برود پول بگیرد. گفت: «میدانم چه کسی را میگویی، اما چه کار کنم؟» گفتم: نگذار. گفت: «این شامه تجارت دارد». گفتم اگر این شامه تجارت دارد، بازنشستهاش کن، بگو برود سر تجارت، ولی نگذار تو نیروی هوایی باشد، این کار را بکند. اگر گذاشتی تو نیروی هوایی باشد، اینکار را بکند، نتیجهای این میشود که همه ناراضی میشوند، وقتی ناراضی شدند، میروند دنبال… تو ممکلت هم همین است. باید همه مراقبت کنند نباید بگذارند. مثلاً این بچه من است چون بچه من است تمام پول را باید من بدهیم به این نه؟ برای چه؟ باید برای همه باشد. ببینید این conceptای که من داشتم میگفتم پول دفاعی مال همه است. چون مال مردم است حق ندارد یک نفر به نام اینکه من والاحضرت هستم یا علیا حضرت هستم یا فلان هستم این همه این را بگیرد. این هیچ حق ندارد، حق ندارد. من اینجا که خرید میکردم به وزیر دفاع اینجا، به وزارت تجارت اینجا به وزارت خارجه گفتم هیچ کس حق به اسم من بگیرد اما با وجود این میدادند. به اسم من به اشخاص میدادند. آنوقت تا من گیرشان نمیآوردم، اینها میگرفتند. آنوقت اینها هم که نمیدانستند چه خبر است. چون تبلیغ روی این شده بود، اصولاً تبلیغات این شده بود. این سیستم باید برگردید، باید یک خرده شما که بررسی میکنید باید برگردید به زمان نادرشاه، به زمان صفویه، به زمان زندیه، به زمان قاجاریه، آنوقت میدانید این یک دوران خیلی کوتاهی بود. شصت سال، هفتاد سال در تاریخ خیلی کوتاه است که توانست تمامیت ایران جمع بشود در این مدت. و الا یکوقت شاه تهران بود، یک شاه اصفهان بود، یک شاه قزوین بود، یک شاه مشهد بود، اینها یک مدت. آنوقت این را رضاشاه نتوانست تمام بکند. شما وقتی که یک آفتی گیر میآورید، آفت را سمش میزنید. باید این سم طوری باشد که ریشه… این ریشهاش از بین نرفت، آن ریشه بود. آنوقت این استفاده چه شد؟ کمونیسم، کمونیسم از این استفاده، دست به دست هم دادند. ممکن است خمینی سر همهشان کلاه گذاشت، ممکن است خمینی همه اینها را منحرف کرد و رفت راهی را که میخواست، ولی اساسش عادت خودمان است.
س- بله، تیمسار از تیمسار ربیعی موقعی که در سمت فرماندهی نیروی هوایی بودند، چه خاطراتی دارید؟
ج- من ربیعی شاگردم بود. من نجاتم مرهون ربیعی است.
س- در چه موردی آقا؟
ج- بعد از انقلاب. به دو دلیل: یک دلیل این است که هواپیمایی که از دهران آمده بود به ایران، آمریکایی که مرا بردارد و بیاورد. این به آن کسی که با هواپیما آمده بود برای مأموریت دیگر ولی میخواست مرا هم ببرد به او گفته بود: «اگر طوفانیان بیاید میزنندش».
س- کجا بیاید آقا؟
ج- اگر بیاید تو فرودگاه که با این طیاره در برود. «همه جا دنبالش هستند». بعدها او به من گفت. گفت: «تو جانت را مدیون او هستی». این را او به من گفت. اما خودم وقتی که با قرهباغی، حبیباللهی، ربیعی، بدرهای، افشار، مقدم تو دفتر قرهباغی نشسته بودیم، من به آنها گفتم تصمیم بگیرید «دولت باید بکند» معنی ندارد، تصمیم بگیرید. رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران تصمیم بگیر، مملکت دارد از بین میرود، تصمیم بگیر. ربیعی برگشت به من گفت: «تیمسار نگو این را. شما مثل پدر من هستید، اما نگویید». گفتم برای چه آخر؟ گفت: «شما هیچ حرف نزن». گفت: «برای اینکه هرچه اینجا میگویی شب دست آخوندها است، حتی طرز نشستن ما در اینجا، اینجا قرهباغی مینشیند، اینجا شما مینشینید، اینجا من مینشینم، حتی این را هم رفتند گفتند». این خیلی مرا روشن کرد. یک warning را به من داد. اما وقتی که الغریق یتشبث بکل حشیش میگویند وقتی که گرفتار شد گفته بود: «طوفانیان…» در محاکمهاش گفته بود، محاکمه که نبود «طوفانیان مرا فرستاد». به او گفتند چند دفعه رفتی اسرائیل؟ گفت: «طوفانیان مرا فرستاد». راست میگوید من فرستادمش. یا اینکه میگفت: «من ساختمان ارزانتر از طوفانیان. .» این نمیدانست که آخوند دنبال ساختمان نیست، دنبال این حرفها نیست، بیخودی میگفت. این حرفهایش. من فکر نمیکردم اینقدر کمظرفیت باشد ولی وقتی آدم پای جان میرسد همه چیز میگوید. من از او یاد خوب دارم، پسر خوبی بود، پسر شجاعی بود.
س- به عنوان فرمانده چی آقا؟
ج- به عنوان فرمانده هم خوب بود. فقط عیبش این بود که یک دسته هم دوره بودند، میدانید؟ ببینید، ربیعی و آذر برزین و نمیدانم، اسمهایشان الان یادم رفته، اینها تقریباً هفت، هشت تا بودند. اینها تو مدرسه خلبانی زیردست من بودند. هفت، هشت تایی نیروی هوایی را میگرداندند. آنوقت هر، حاج سیدجوادی، هفتهشت تایشان میخواستند فرمانده باشند، نمیشود. باید یک کسی مسنتر بالای سر اینها میگذاشتند. آنوقت تدین نمیتوانست مسنتر باشد، برای اینکه تدین افسر فنی بود. اینها خلبان بودند زیر بارش نمیرفتند. بنابراین نمیشد.
س- در گفت و شنود قبلی شما ضمن صحبت عبارت اطرافیان فاسد شاه را بهکار بردید. ممکن است مطلب را کمی بشکافید و جزئیات آن را برای ما وصف کنید؟
ج- اطرافیان فاسد شاه که میگویم یکیاش هوشنگ دولو بود. راجع به هوشنگ دولو برایتان گفتم record کردید.
س- بله. ممکن است من الان دقیقاً یادم نمیآید.
ج- رکوردش کردید. هوشنگ دولو افسرها و وزرا میرفتند پای منقل وافورش مینشستند و من برای شما تشریح کردم که یکبار این رفته بود نمایندهی ری تیان را گرفته بود.
س- بله. فرمودید.
ج- گفتم برایتان. که حتی شاه سه کاغذ به من داد و بعد یک کاغذش. این فاسد بود دیگر. آنوقت شاه نمیباید از این پشتیبانی میکرد. شاه نمیباید مرا مجبور میکرد، من برای اینکه انسانم اول از همه جان خودم را دوست دارم تا یک مقداری میتوانم مقاومت بکنم. نباید شاه مرا مجبور میکرد که من زمین این را بخرم، رویش کارخانه باطریسازی بسازم، نباید. باید ولش میکرد شاه این عملش غلط بود. شاه به من میگفت: «جلوی دزدی را بگیر». اما اینها که دورش بودند، نمیگذاشتند. مثلاً آنوقت بعضیها اشتباه میکردند. بعضیها مثنوی یک شعر، خیلی قصه بلند دارد، میگوید کنیزک کدو را دید… قصهاش خیلی مفصل است.
س- بله. میدانم کدام را میگویید. قصه کنیزک و کدو و دیدن خانم خانهدار.
ج- این خیلی مهم است. من پایه ندادن agent را گذاشتم. این پایه ندادن agent قدرت میخواست بیاید تو وزارت دفاع بگوید حتی شما در اسپر میگویید پورسانتاژ بده من میگویم یک ماده برای ایران بگذارید. این را قبلاً میگذاشتم بعد اگر خبردار میشدم یقه Grumman را میگرفتم. میگفتم باید ۲۵ میلیون دلار را بدهید. این یقه نورتورپ را میگرفتم میگفتم چهار میلیون دلار، دو میلیون دلار، چقدر به محوی دادید باید بدهید. اما این کار را هویدا خواست بکند. این کار را هویدا سر یک چیز مخابرات بود با پیچ الکترونیک هویدا خواست بکند. نتوانست برای اینکه پیشبینی نکرده بود. آنوقت اطرافیان برای چه؟ میدانید، ما یک طرح مخابراتی امروز تو این ساختمان مدرن اینجا که من نشستم من مستقیم با لندن، پاریس، آلمان نمیتوانم حرف بزنم. باید صفر را بگیرم حرف بزنم. اما شما از رشت، مازندران، مستقیم میتوانید اینجا حرف بزنید. ما یک طرح مخابراتی داشتیم که این طرح مخابراتی را درست کردم ۵/۱۴ بیلیون دلار. این طرح مشترک مخابرات ارتش و سیویل بود. این طرح مخابراتی بعد از اینکه متخصصین آمریکایی آمدند شاه را briefاش کردند شاه دستور داد که این طرح زیر نظر من باشد. این طرح که زیر نظر من بود، یعنی این ۵/۱۴ بیلیون را من قبول کردم و گفتم خیلی خوب آمدم بیرون. آمدم تو تک آمدم به اتاق شاه پهلوی اعلیحضرت گفتم اعلیحضرت این نمیشود، این برخلاف پروتکل است. اعلیحضرت گفت: «برای چه برخلاف پروتکل است؟» گفتم مرا اعلیحضرت هیچوقت وزیر نگذاشتید، مرا وقتی وزیر نگذاشتید من نمیتوانم یک طرحی را اجرا بکنم که یک مقدار مسئولش وزیر پست و تلگراف است. من باید کمیتهای تشکیل بدهم. وزیر پست و تلگراف باید بیاید زیر دست من بنشیند. من خودم هیچوقت اسمم وزیر نبوده. گفت: «تو ارتشبدی بالاتر از وزیری». گفتم: اعلیحضرت نمیشود، این دوست من، امر بفرمایید میکنم.
س- چه کسی بود آقا وزیر پست و تلگراف؟
ج- وزیر پست و تلگراف؟ یادم نیست.
س- در چه کابینهای بود؟
ج- همین کابینه پیش از. .. کابینه هویدا دیگر. گفتم این نمیشود. آنوقت ملک ابهری رئیس مخابرات بود. ما اقدام کردیم و با دقت فوقالعاده. بل تلفن آمریکا را برای بررسی این طرح گذاشتیم که جزو این طرح دو تا satellite میتوانستیم بخریم و با آن satellite مسئله بیسوادی را در مملکت امکان داشت از بین ببریم، چون که با آن satellite در تمام ایران در یک وقت معین میتوانستیم که سوادآموزی را آموزش بدهیم با کمبود مربی و معلم. یکی از برنامههایش این بود. آنوقت بعد از اینکه این طرح اجرا شد من بعضی وقتها ملک ابهری میآمد از من دستور میگرفت. من سپهبد توکلی را که سپهبد مخابرات بود، این را گذاشتم سرپرستی این که این طرحها و هزینههای این را مطالعه بکند قراردادهایش را، قراردادهایش بدون واسطه باشد، بدون دغل باشد، بیدغل بازی و اینها باشد. این کاری که ما کردیم بعد دیدیم که کار درست پیشرفت ندارد. رفتم بازدید طراحها.
روایتکننده: تیمسار حسن طوفانیان
تاریخ مصاحبه: ۱۸ ژوئیه ۱۹۸۵
محل مصاحبه:
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۸
ج- این طرحها به وسیله یک عده جوان تحصیلکرده، آقای دکتر، در یک سالن بزرگی بود، یک عمارت بود تو میدان سپه که بالایش آنتن و اینها بود. آنجا یک سالن بود. این جوانها تو آن سالن جمع شدند، من رفتم پهلویشان. با آنها صحبت کردم، دلگرمی دادم، اینها از کمبود حقوق مینالیدند. من گفتم که یک کار برایتان اول میکنم. شماها چون دارید طرح مختلط مخابرات را انجام میدهید، شما مثل ارتش هستید. میدانید فوراً چه امتیازی میشود؟ فوراً اینها از دادن مالیات معاف میشوند. خود معافیت از مالیات وضع زندگیشان را بهتر میکند. اینها تابع ارتش شدند، جزو ارتش شدند و اقداماتش را کردند که مثل ارتش حقوق بگیرند و به آنها شب عید پاداش میدادم. زندگیشان خوب شد و این طرحها خیلی آرام و قشنگ به جریان میافتاد تا یک روز ملک ابهری آمد پهلوی من گفت: «تیمسار، این کابلهایی که ما برای تهران خریدیم آقای بوشهری شوهر اشرف آمده حق نمایندگیاش را میخواهد، چه کنم؟» گفتم حق نمایندگی ندارد. اینها مستقیم خریده شده و کسی نمایندگی نمیتواند داشته باشد که حق نمایندگی داشته باشد. این گفت: «آخر نمیشود». گفتم نه نشدن ندارد، میشود، نمایندگی نمیدهیم و نمایندگی به این گفتیم ندهیم. گذشت و یکی، دو، سه دفعه دیگر باز آمد و ملک ابهری گفت: «این میخواهد». گفتم نه. تا یکروز هویدا مرا خواست. هویدا مرا خواست و رفتم تو دفترش و گفت: «طوفانیان دیشب تو دربار خیلی خبر بود و باید مراقب باشی». گفتم: «چطور؟» گفت: «همه حرفها بر ضد تو بود». گفتم راجع به چی؟ گفت: «بوشهری و حقالعمل کابلها را میخواست. گوشی دستت باشد». گفتم ندادم و نمیدهم. گفت: «تو میتوانی، اما ما نمیتوانیم». گفت: «تو میتوانی اما من نمیتوانم». گفتم خیلی خوب حالا فکر میکنم. ما گوشی دستمان فردا رفتیم، فردا یا پسفردا شرفیاب شدیم. اعلیحضرت گفت: «این طرح را چه کار کردی؟» گفتم کدام طرح را. فهمیدم که اعلیحضرت را هم سخت briefاش کردند هم در مضیقهاش گذاشتند، در مضیقه سخت گذاشتندش. گفتم اعلیحضرت چه میگویی. بالاخره گفتم اعلیحضرت کابلهای تهران را میگویید؟ گفت: «آره، این چیه؟» گفتم اعلیحضرت من روز اول گفتم که این کار مشکلی است، اجازه بفرمایید من معاف باشم ولی اعلیحضرت کابل برای ایران خریدم، برای تهران خریدم، تلفن تهران لزومی ندارد حقالعمل به کسی بدهیم. اعلیحضرت گفت: «آخر تو میخواهی با عرف تجارت مخالفت کنی؟» دیدم briefاش کردند، اعلیحضرت brief شده. لغت «عرف تجارت» را یک کسی بر ضد ما گفته که این طوفانیان برخلاف عرف تجارت دارد رفتار میکند. گفتم خوب، گفتم نه قربان اگر اعلیحضرت پشتیبانی بکند عرف تجارت را هم میشود رد کرد. اعلیحضرت فرمودند که: «این قرارداد کابلها پیش از اینکه مسئولیت این پروژه با تو باشد، بسته شده یا بعدش؟» من دیدم اه چه brief ای کردند اعلیحضرت را. گفتم که پیش از اینکه من سر این کار بیایم بسته شده. گفت: «پس به تو کاری ندارد». گفتم به من کاری ندارد و اینها بد بودند اطرافیانی که میگویم اینها بد بودند. باید برود دنبال این. وقتی که من گفتم نباید حقالعمل بگیرد نباید بگیرد دیگر، نباید برود دنبال. وقتی بروند دنبال این آنوقت بدتر بشود. نتیجه چه شد؟ نتیجه این شد که آن جوانهایی که من همه نوع کمک به آنها کمک کرده بودم، پاداش داده بودم، حقوقشان را بالا بردم، اینها روزی که انقلاب شد اینها دسته اولی بودند، میدانید در اینجا وقتی که طرح را مینویسند رو کاغذ زرد و آبی و قرمز، رنگ و وارنگ مینویسند. با هلیکوپتر از روی میدان سپه دسته اولی بودند که این برگهای زرد و قرمز و آبی را پاره میکردند. از دفترها میریختند پایین، غافل از اینکه میلیونها دلار پول این بررسیها شده، میلیونها دلار پول این بررسیها داده شده.
س- در نشست قبلی شما گفتید که اختلافات زیادی با اعضای خانواده پهلوی داشتید، لطفاً ماهیت…
ج- نه، من که نگفتم.
س- بله، بله در نوار هست.
ج- نه، من اختلاف…
س- این اختلاف نظر، اختلاف سلیقه، حالا برای من دقیقاً روشن نیست که چه بوده. به همین دلیل من میخواستم که اگر لطف بفرمایید ماهیت بعضی از آنها را و چگونگی آن اختلاف را و این اختلاف سلیقه را…
ج- نه، من اختلاف سلیقه داشتم. من با همه نداشتم. من مثلاً فقط میگفتم شهرام نباید دخالت در معاملات دفاعی بکند. من میگفتم اعضای خانوادهی سلطنتی به هیچ عنوان نباید دخالت در خرید اقلام دفاعی بکنند و نباید نمایندگی بگیرند. اقلام دفاعی پولش مال مردم است. ببینید اولین وسپری که من خریدم، کمپانی وسپر تورنی کرافت لندن اولین ناوهایی که از آنجا من خریدم یک ارمنی بود که با اشرف یا خاتم اینها اگر من میگویم اختلاف نیست، طرز تفکر من این شکلی بود که با اینها مثل اینکه شریک بود، یک ارمنی بود. آن سعی میکرد که مثلاً مرا دعوتم بکند من هیچوقت نمیرفتم دعوت او در انگلستان. این آمده بود شکایت کرده بود به اعلیحضرت و اعلیحضرت شکایتش را به من داد. این نوشته بود «در مملکت اعلیحضرت، سیاست ایجاد کار را دارید به کار میبرید، یک ژنرال دارید به نام ژنرال طوفانیان ایجاد بیکاری میکند. من سالها نماینده تورنی کرافت آرمسترانگ بودم و این جز کشتی چیز دیگری نمیفروشد، نمایندگی مرا قطع کرده انگلستان و من آدمهایم تو ایران بیکار شدند». آنوقت ارتشبد هم نبودم. «یا ژنرال طوفانیان باید حقالعمل مرا بدهد یا به انگلیسیها بگوید نمایندگی به من بدهند من حقالعمل را بگیرم». اعلیحضرت یک کاغذ به من داد، کاغذ را خواندم. گفتم اعلیحضرت این یک مقداریش صحیح است، یک مقداریش غلط است. صحیح این است که اگر کسی کاری بکند باید مزد کارش را بگیرد. من نباید در ایران عملی بکنم که ایجاد بیکاری بشود. این آقا نه در ایران دفتر دارد نه کارمند دارد، ما یک کلوب دارد تو انگلیس، نمیدانم تو سوئیس چه دارد، نمیدانم جای دیگر نمیدانم یک کلوب دارد آنجا، آشپز دارد، پیشخدمت دارد، از اشخاص پذیرایی میکند. اگر پول نگیرد نمیتواند این پذیرایی را بکند و به من هم دخل ندارد. آخر سر هم نوشته «این یک پورسانتاژ جزئی است». درست است پورسانتاژ جزئی است ولی روی خرید چهار تا کشتی است خیلی هم کلی میشود. من نه پول دارم به این بدهم، نه اینکه میتوانم به انگلستان بگویم به این نمایندگی بدهد. فوراً میگوید اینقدر پول باید بدهی که من بدهم به این. من با اینها مخالف بودم. میگفتم نباید اشرف با این اینقدر نزدیک باشد، خاتم با این نباید نزدیک باشد. وقتی من میروم هواپیما را میخرم بدون agent نباید خاتم بعد از من برود یک کسی را هم ببرد بغل خودش که نمایندگی به او بدهند. با اینها من مخالف بودم و نباید بشود.
س- تیمسار، نقش دکتر ایادی غیر از پزشک مخصوص شاه بودن، چه بود؟
ج- دکتر ایادی وقتی شاه میرفت سن موریس، اگر ما تلفن میکردیم اول تلفن را ایادی برمیداشت. گزارشات شرف عرضی را میبرد به شرف عرض میرساند. این زیادتر از دکتر شاه بود، دکتر شاه نبود. آنوقت این در ایران یک بیمارستان درست شد که نقشهاش بدون تأیید دکتر ایادی بود، حقوق کارمندانش بدون تأیید ایادی بود، سیستمهای بهداشتیاش بدون… آن بیمارستانی بود که من درست کردم. تو ایران چند نفر انگشتشمار بودند که اشخاص یا به اینها احترام میگذاشتند یا میترساندند یا تقیه میکردند برای اینکه اینها به دربار بستگی داشتند. یک ایادی بود، یکی همین فردوست بود، یکی سازمان امنیت بود، ممکن است یکی هم من بودم نمیدانم مردم چه میگویند درباره من، نمیدانم. ولی من به اینها خیلی اهمیت نمیدادم. برای اینکه خودم ارتباط داشتم با شاه و همیشه هم سعی میکردم که حق و ناحق، ناحق و حق نکنم. ممکن است کرده باشم، ولی سعیام این بوده که نکنم، با درک هم نبوده.
س- لطفاً مراحل مختلف انتخاب و سفارش دادن وسایل مهم جدید نظامی را توضیح بدهید و در ضمن بفرمایید تا چه اندازه فرماندهای نیروهای مسلح، رئیس ستاد ارتش، هئیت مستشاری ایالات متحده و سایرین در چنین تصمیمگیری مشارکت داشتند؟
ج- میدانید محققاً نیازمندی ارتش براساس یک طرح گسترش است. ما وقتی که عضو کمک نظامی شدیم، دولت آمریکا در آن زمان به ما اطلاع داد که در صورتی که سطح ارتش را در صدوشصتهزار نفر نگه دارید از این صدوشصتهزار نفر پشتیبانی خواهد کرد و روی این در حدود صدوشصتهزار تفنگ M1 به ما داد، یک مقداری مسلسل داد، یک مقداری تانک داد، یک مقداری هواپیما داد. هواپیمای هارورد داد، هواپیمای LT۲۲ داد. هواپیمای استیلمن داد. کمک نظامی از آن اول شروع کرد به آموزش تدریجی. در سال ۱۹۶۴ که وضع اقتصادی مملکت بهتر شد شاه هم متوجه شد که حفظ موقعیت خودش باید متکی به ارتش قوی باشد شروع کردند به بررسی تقویت ارتش. آنوقت مثلاً اولین قرارداد که ما بستیم قرار بود چهارصدوشصت تا تانک M60 بخریم، چهار تا هواپیمای ۳۳۰. اگر ما مثلاً یک گروه هواپیمای اف ۵ بخریم، مثلاً ۲۵ تا بخریم ۲۵ تا هم آمریکا مجانی به ما میدهد، یک همچین چیزی. یک مقداری مسلسل بخریم یک همچین چیزها بود. آنوقت سال به سال که اینها زیادتر میشد و پول زیادتر میشد میتوانم من بگویم که براساس درخواست ستاد بزرگ ارتشتاران نمیشد. من میگفتم که چنین وسایلی را اینها دارند یک مقداری تصمیمات سیاسی توی آن بود. ببینید اعلیحضرت مثلاً میخواست از انگلستان خرید بشود. میخواست از نظر سیاسی از شوروی خرید بشود. بنابراین، رئوس مسئله را به من میگفت، نیازمندیهای ارتش را هم من میدیدم. آنوقت ما مثلاً چهارم جولای ۱۹۶۴ اولین قرارداد خرید را با آمریکا بستیم، چهارم ژانویه ۶۵ اولین قرارداد خرید را با روسها بستیم. تقریباً به فاصله هشت ماه، نه ماه. من نمیتوانم بگویم که آنها شرکت نمیکردند یا اینکه صددرصد شرکت میکردند. یک قصه برایتان میگویم تا قضیه روشن بشود. دولت آمریکا به اعلیحضرت مراجعه کردند گفتند دو تا جوان سیستم آنالیست بفرستند به دفتر من. این دو تا جوان سیستم آنالیست که آمدند اعلیحضرت به من گفت: «اینها را بگیر». گفتم قربان این سیتسم آنالیستها با سیستم ما جور درنمیآیند، نمیشود. اعلیحضرت گفت: «چرا؟ بیایند خوب بررسی میکنند». گفتم اعلیحضرت، اعلیحضرت میفرمایید که دویست تا هلیکوپتر B۲-۱۴ بخرید. اگر من به این سیستم آنالیستها بگویم این دویست تا را بخرید، اینها میآیند مسائل را تجزیه و تحلیل میکنند، آنوقت به ما میگویند بیست تا بخرید. وقتی اعلیحضرت به من امر فرمودید دویست تا بخرید، آنوقت با آن بیست تا جوردرنمیآید و من هم نمیتوانم همه چیز را به اینها بگویم. اعلیحضرت فرمودند: «خوب بیار اینها را تا آنجا که میشود از اینها استفاده کن». من اینها را آوردم. ضمناً تو سازمان هم جوانهای تحصیلکرده آمریکایی را آورده بودم مثل مثلاً کاظمزاده، مثل دهش، مثل اشخاصی که اینجا سالها زحمت کشیده بودند هم تو صنایع الکترونیک، هم تو (؟) یکروزی دو تا از اینها، من روزها نهار هم ده دقیقه یک چیز میگذاشتم دهنم و میرفتم سر کار. من خیلی مسئولیت داشتم. اینها آمدند سر نهار رو به من گفتند این سیستم آنالیستها یک بررسی کردند از این وامهایی که شما، آنوقتی بود که ما وام میگرفتیم، میگیرید سال دیگر دولت ایران ورشکست میشود، ورشکستگی دولت ایران هم مقصرش شما هستید. گفتم که اینها چرا… آنوقت اینها خیلی ناراحت بودند. گفتند اینها میروند این گزارشات را به کنگره میکنند، به سنا میکنند، اسباب زحمت میشود، آنوقت ما هیچی دیگر نمیتوانیم بخریم و اینها. من گفتم خیلی خوب، بعد از نهار اینها بیایند پهلوی من. اینها آمدند دفتر من و گفتم که شنیدم شما یک همچین گزارشی نوشتید؟ گفتند: «بله ما نوشتیم». ما در اثر وام گرفتن سال دیگر ورشکست خواهیم بود. این را باید بیاورید به من بدهید. نباید به این دو staff جوان من بدهید. ببینم. گرفتم و دویدم curveهایی کشیده بودند و اینها درست کردم و اینها. گفتم خیلی خوب، شما بروید خودتان را به رئیس هیئت مستشاری معرفی کنید من دیگر شما را نمیخواهم. برای اینکه curve را نگاه کردم و فاکتورهایی که روی آنالیز آنها effectهایش را نگاه کردم دیدم یک فاکتور را اینها نگذاشتند، یعنی من به اینها نگفتم هیچکس هم تو ایران نمیدانست این فاکتور عبارت از این بود که ما قیمت نفت را بالا خواهیم برد. غیر از شاه و من فکر میکنم خود من، من میدانستم حالا ممکن است کسان دیگر هم میدانستند، نمیدانم. اما من میدانستم، شاه با من با هم صحبت کرده بودیم. بنابراین اینها را بیرون کردم. اما وقتی که بیرون کردم دیدم که کار بزرگی کردم، شاه گفته اینها بیایند دفتر من، من اینها را الان بیرونشان کردم. ممکن است سفیر رئیس هیئت مستشاری بروند دو مرتبه اینها بیایند. فوراً تلفن کردم تقاضای ملاقات کردم. رفتم حضورشان گفتم اینها یک همچین چیزی آوردند این هم curveهاشان است. من همه چیز را نمیتوانستم به اینها بگویم، اینها را الان هم بیرونشان کردم و محققاً سفیر اینها میآیند خدمتتان. گفت: «خوب فهمیدم». دیگر هر کاری سفیر اینها کردند شاه قبول نکرد اینها مجدداً بیایند. آخر سر رئیس هیئت مستشاری آمد به من گفت: «طوفانیان، حقیقتاً اگر میخواهی بدانی اینها مجانی بودند، من پول همه را میدادم ولی این دو تا مجانی بودند». گفت: «اگر راستش را بخواهی اینها آمده بودند ببینند تو چه کار میکنی که این همه خرید میکنی با این staff کم». گفتم من به کمک شماها دارم میکنم. شماها متوجه نیستید. در هر صورت، غرض من این است که نه من میتوانم بگویم که رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران صددرصد مؤثر بود نه میگویم غیرمؤثر بود. یعنی مثلاً ما اف ۱۴ خریدیم. این را برایتان گفتم یا نه؟
س- نمیدانم آقا، بفرمایید اگر یادم بیاید به شما عرض میکنم.
ج- ببینید ما اف ۱۴ خریدیم. اعلیحضرت خوب میدانست چه کار دارد میکند، نمیخواست همه قدرتها دست خاتم باشد که از خارج نگاه میکردید فکر میکردید که انتخاب بین اف ۱۴ و اف ۱۵ باید شاه به خاتم بگوید و خاتم بگوید ولی شاه به من میگفت. من هم میدانستم که اگر بفهمند که من به شاه advise دادم گرفتاری برایم پیدا میشود. بنابراین من هم اینقدر هوش داشتم که با شاه چه شکلی صحبت بکنم. ما با شاه صحبت کردیم گفتم قربان اجازه بفرمایید project manager F۱۵ project manager بیایند شخص اعلیحضرت را brief بکنند.
س- بله، فرمودید اینها را.
ج- آنوقت اینها آمدند هلمز نشسته بود. هلمز الان اینجاست، شاه نشسته بود. در این سؤالی که میکنید رئیس ستاد نشسته بود، فرمانده نیرو نشسته بود. من هم نشسته بودم. آنوقت وقتی شاه از اتاق آمد بیرون مرا صدا کرد تو اتاق گفت: «تو برو نگاه کن». نمیدانم به شما گفتم که کاپیتان پولارد آمده بود نمایندگی گرومن را بگیرد.
س- نخیر، این را نفرمودید.
ج- آنوقت اعلیحضرت خاتم را صدا نکرد مرا صدا کرد. اما در briefing هم رئیس ستاد بود هم فرمانده نیرو هم اعلیحضرت. دو رقیب روبهروی همدیگر شاه را توجیه کردند. شاه مرا تو اتاقش صدا کرد گفت: «من قانع نشدم برو اینها را ببین». من آمدم اینجا long island پرواز اف ۱۴ را دیدیم. رفتم سن لوئیس پرواز اف ۱۵ را دیدم. رفتم لوسآنجلس پرواز F5E را دیدم. برگشتم واشنگتن وزیر هواپیمایی ایشان یک مهمانی داده بودند به من مراجعه کرد گفت… اف ۱۵ تو سن لویس نتوانست بپرد، معمولاً این هواپیماها با chase میرود، نتوانست بپرد مجدداً من رفتم Edward Air Force Base پرواز اف ۱۴ و اف ۱۵ را دیدم با خلبان آزمایشیشان صحبت کردم، نقاط ضعف و اینها را دیدم. آمدم ایران باز به اعلیحضرت توصیه کردم که تصمیم نگیرد چون هواپیماها هنوز operavional test شان و unit trial شان را نکرده بودند. گفتم من در جریان پیشرفت unit trial و operational test اینها هستم به موقع به عرضتان میرسانم. وقتی که موقعش شد باز مجدداً به عرض اعلیحضرت رساندم که الان هواپیماها برای خرید حاضر است. اجازه بفرمایید همان دو تیم را مجدداً دعوت بکنم بیایند اعلیحضرت را brief بکنند. مجدداً دو تیم رقیب آمدند اعلیحضرت را brief کردند. این بار اعلیحضرت تصمیمشان را گرفته بودند. من میدانستم اف ۱۴ را میخواهند بخرند. در صورتی که نیروی هوایی میخواست اف ۱۵ را بخرد. آنوقت به اعلیحضرت عرض کردم که اگر اجازه بفرمایید اعلیحضرت تشریف ببرید آمریکا اعلام آنجا بکنید. اعلیحضرت آمدند اینجا هم گرومن هم مک دونالد دوگلاس برایشان لباس پرواز درست کردند، طیاره به ایشان نشان دادند همه چیز، اینجا هم اعلام کردند اف ۱۴ میخرند. من گرچه از این نیروها دور بودم، ولی دانشم به مراتب از اینها بیشتر بود، برای اینکه من بیشتر میدیدم و بیشتر مطالعه میکردم و البته هیچوقت هم در ایران نمیگفتم، به احدی نمیگفتم و نمیباید هم میگفتم. اگر میگفتم جز دشمنتراشی هیچ چیز دیگر برای خودم نمیکردم. ما، اینکه شما میگویید چه کسی تصمیم میگرفت، براساس تصمیماتی که اعلیحضرت گرفته بود تانک شریدن را خریدیم با موشک شلیلی اما من مطالعات میکردم و بررسی میکردم. میدانید، یک نفر که رئیس است یک تاجر بیشتر از غیره اطلاعات دارد. میدانید، وقتی من این موتور دیزل را میخرم تمام دیزلسازها میآیند آوانتاژ دزآوانتاژی این را به من میگویند. اگر من عاقل باشم، باهوش باشم، لزومی ندارد متخصص دیزل باشم. آن آوانتاژ و دزآوانتاژ را خوب یاد میگیرم، خوب مطالعه میکنم. من بهتر این را میدانم تا یکی دیگر، روی همین اصل ما حتی پول هم دادیم، پول قبلی پول هم دادیم اینها سفارش هم داده بودند. اما من مطالعه میکردم اینها را ولی دیدم که در ویتنام این تانکهای شریدن خیلی ضعیف است، خیلی ضعیف است از زیر شکم منفجر میشدند. رفتم حضور اعلیحضرت و گفتم قربان ما این را خریدیم اما اگر اجازه بفرمایید این اولاً از خط ساخت آمریکا خارج شده نخرید برای اینکه ما بعدها قطعات یدکیاش را گیر نمیآوریم. اگر چیز خوبی بود آمریکا حالا حالاها میساخت، آمریکا هم دیگر نمیسازد. اعلیحضرت گفت: «از رئیس اداره لژ اردنانس و حمل و نقل و اینها را هم مهندسین اینها را هم با خودت یک دفعه ببر برو ببین بیا بعد گزارش بده. ما با نجایی نژاد و امجدی الان توی…
س- نجئی؟
ج- نجایی نژاد، بعداٌ آمد معاون خود من شد، آمد رئیس اردنانس شد. سپهبد امجدی الان لوسآنجلس است. اینها را برداشتم و آمدم رفتم آنجا که تانک را میساختند. تانک شریدن را، شنیده بودم که این محل کابینش خیلی تنگ است با مذاکرات و مطالعاتی که کرده بودم. گفتم یک لباس کار برای من بیاورید. من میخواهم با این تانک رانندگی بکنم. یکنفر هم به من یاد بدهد که چه شکلی رانندگی بکنم. این دو تا سرلشکر بودند، دو تا سرلشکر زمینی و سرتیپهای زمینی که با من بودند اینها آمدند «تیمسار شما نروید بد است اینها». ولی رفتم. رفتم به من هم یاد دادند و رانندگی کردم. دیدم نه جای کابینش خوب است و از روی این bump که درست میکنند برای تست حتی رانندگی کردم. رد شدم و گفتم مرا ببرید مرکز زرهی تیراندازی اینها را هم ببینم. بردندم تگزاس مرکز زرهی. در تگزاس گفتم طرز تیراندازی موشک شریدن و گلوله هم گلوله توپ با آن میشد و هم گلوله کسلس تیراندازی میشد. گفتم طرز تیراندازی اینها را به من بگویید. اتفاقاً از ایران هم آمده بودند، مربیاش سیاه بود. من برایم تعجبآور بود چون تو ایران بزرگ شده بود. آنوقت مربی آمد و laser و اینها به من یاد داد. رفتم تو میدان تیر هم تیراندازی کردم، تیراندازی خوب بود. اما همه را مطالعه میکردم. گرفتم و برگشتم. برگشتم آمدم ایران. همین چیزهایی که به شما گفتم حضور اعلیحضرت گزارش کردم. گفتم این کارها را کردم، اما نظرم توصیهام، عقیدهام به اعلیحضرت این است که ما اینها را پس بدهیم، نخریم. اعلیحضرت گفت: «نمیفهمم، چه شکلی، چطور تو خودت رفتی همه اینکارها را کردی، اما الان میگویی نخرید». آهان، ضمناً گفتم مرا ببرید تعمیرگاه. مرا بردند تعمیرگاه دیدم هر تانکی که از ویتنام آمده زیر شکمش پاره شده آدمها توش هم کشته شدند. رفتم همه اینها را برداشتم گفتم که… گفت: «چطور؟ میگویی خودت با آن خوب کار کردی، اما حالا میگویی نخرید». گفتم اعلیحضرت دلایل نخریدنم اولاً اینکه شما یک دانه ارتشبد طوفانیان دارید من ۲۰ سال خلبان بودم، بنابراین این زود یاد میگیرم. شما تانک را میخواهید بدهید دست سربازی که از ده آمده، این با امروز من خیلی تفاوت دارد و از طرفی عرض کردم اصلاً production اش متوقف شده و از زیر شکم… گفت: «پس بدهید». نمیشود گفت که آیا تصمیمگیری، آنوقت یک مقداری وسایل خریده بودند، قطعات یدکی اینها خریده بودند، یک مقداری هم ما زیان کردیم ولی آن زیان بیشتر از این بود که این تانک را ما برداریم بیاوریم توی… ولی این کار را من باید فقط خودم میکردم نباید درباره این کارها کوچکترین تبلیغی میکردم برای اینکه یک قضیه خیلی چیزی که در اینجا اتفاق افتاد. برایتان میگویم این است که ما با آن سرلشکر نجایی نژاد و امجدی در Hill Air Force Base درSalt Lake City بودیم. روز، اینها را هیچکس نمیداند، جمعه بود و ما باید فردا میرفتیم لوسآنجلس شنبه و یکشنبه را لوسآنجلس میماندیم از دوشنبه یک برنامه یک هفته تو لوسآنجلس داشتیم. سفیرمان از واشنگتن به من تلفن کرد که اعلیحضرت احضارت کرده فوراً بیا. بیا اعلیحضرت گفته نیکسون روز سهشنبه با من ملاقات میکند. پیش از ملاقات نیکسون به من گزارشاتت را بده. من هم از آنجا فوراً گفتم برایم هواپیما بگیرند، با این هواپیما آمدم لوسآنجلس. تو هیلتون یک شبی آنجا ماندم و مهمانی برایم دادند. نورتروپ میخواست من یک محصول پروژهاش که در دست مطالعه داشت ببینم. روز شنبه کارخانه را باز کرد، مرا بردند تو کارخانه، همه چیز هم اثاثیه مرا فرستادند تو فرودگاه، تو هواپیما، من از کارخانه مستقیماً رفتم تو هواپیما، رفتم لندن از لندن آمدم تهران. رفتم حضور اعلیحضرت و گزارشاتم را دادم و خدمتشان از نیاوران رفتم سعدآباد که نیکسون هم رفته بود، تاج گل بگذارد در مزار رضاشاه، آنجا هم خبردار شدم یک بمب ترکیده، سر دیوار و بمب ترکاندند. از آنوقت بود، از آنوقت باید مراقبت میکردند، بمب ترکیده بود. بالاخره رفتیم و اعلیحضرت را پیدا کردیم و آنوقت این ملاقات اعلیحضرت با نیکسون بود که اعلیحضرت قبول کرد نیسکون پیشنهاد کرد که ژاندارم خلیج و بعد از این ملاقات…
س- همان دکترین معروف نیکسون.
ج- همان دکترین. در این ملاقات انجام شد. البته من تو مذاکراتشان نبودم. من بیرون بودم ولی من با اعلیحضرت را دیدم من صحبت کردم که چه چیزهایی میخواهیم چه کار بکنیم، چه کار نکنیم، صحبت کرده بودم. آنوقت آن دکترین نیکسون در این ملاقات شد. آنوقت که من آمدم Schlesinger وزیر دفاع بود. آمدم اینجا Schlesinger به من گفت نیکسون به Schlesinger دستور داده غیر از سلاح nuclear هر سلاح دیگر را به ما بدهند که آنوقت ما با آنها صحبت کردیم. مثلاً من معتقد بودم که دو نفر با هم روبهرو میشوند باید سلاح مشاوره داشته باشند. روی این اصل من میدانستم عراق اسکود دارد، موشک سطح به سطح اسکود دارد. من اینجا اصرار کردم که به ما موشک سطح به سطح بدهند پرشینگ اینها داشتند. Schlesinger به من گفت موشک سطح به سطح یک سلاح رعب و وحشت است، یک سلاح accurate نیست، شما با یک هواپیما، نظر اعلیحضرت هم همین بود، میتوانید ده تا باریک موشک را ببرید. آنوقت بعد رفتم با روسها مذاکره کردم که روسها هم ندادند که آنوقت بعد با اسرائیلیها مذاکره کردم، موشک خریدم که نرسید به اینها. حالا بپرسید.
س- جلسات برای هماهنگی خرید وسایل نظامی که در آن فرماندهان نیروهای مختلف رئیس ستاد ارتش و شاه همگی حضور داشتند هرچند وقت به چند وقت تشکیل میشد؟
ج- تقریباً هیچ وقت تشکیل نشد.
س- هیچ وقت تشکیل نمیشد که همگی حضور داشته باشند؟
ج- نه، تقریباً هیچ وقت.
س- متناوباً هر چند وقت به چند وقت شاه در جلسات رسمی با امرای نظامیاش روبهرو میشد؟
ج- خیلی کم.
س- هیچکدامش را به خاطر دارید که یکی یا دوتایش را برای ما توضیح بدهید که چگونه بود و چه گذشت؟
ج- چرا دارم. یک دفعه اعلیحضرت آمد ستاد بزرگ ارتشتاران یک طرح گسترش نیروها بود که با آن شرکت، که تشریف آوردند و شرکت کردند. البته هر سال اعلیحضرت در دانشکده افسری و دانشگاه میآمدند با امرا روبهرو میشدند، با افسرها روبهرو میشدند. افسرها دائم شرفیاب میشدند. این آخرها یکی دو مرتبه، یک مرتبه در دانشگاه جنگ خودشان تشریف آوردند، برای افسرها صحبت کردند، نخستوزیر اینها آمدند صحبت کردند ولی…
س- ولی نظم و ترتیبی نداشت که هر چند وقت یکبار…
ج- چرا، نظم و ترتیب داشت.
س- تمام امرای ارتش با شاه ملاقات کنند.
ج- نه، تمام امرای ارتش. ببینید مثلاً ۲۱ آذر بود. رژه میشد، امرا میآمدند. آنوقت یا اینکه جشنهای دانشکده افسری بود، دانشگاه نظامی بود. آنوقت یک دفعه من یادم هست که در ستاد بزرگ اعلیحضرت شرکت کردند. یادم نیست جلسهاش راجع به چه بود، یادم نیست، آمد یک دفعه شرکت کرد.
س- ارتشبد فریدون جم گفتند که در زمانی که ایشان رئیس ستاد ارتش بودند، خرید وسایل مهم نظامی بدون آگاهی و رضایت او صورت میگرفت. اگر حرف ایشان حقیقت دارد توجیه منطقی این روش چه بود؟
س- خرید وسایل نظامی، برای اینکه ارتشبد جم دوست و رفیق من است، بسیار دوست و رفیق من است، ولی نمیخواست ارتشبد جم از قالب لباس و رخت و اینها، میدانید، نمیخواست خارج بشود. ببینید برای شما یک مثال میزنم. مثل اینکه میشود مسائل را با مثال. شما نیاز دارید به مطالعه تا اینکه مثلاً بفهمید این موشک چیست. آسانترین چیز در دنیا عیبجویی است. شما بگو فلانکس دزد است، فلانکس اینقدر دزدیده، کسی از شما برای این مالیات نمیگیرد. این آسانترین کار است. اما صحیحترین کار چیه؟ دانش است. شما هیچ جا حب زبان انگلیسی گیر نمیآورید به شما حب زبان انگلیسی. شما مفتی دکتر نشدید. چه شبها بیخوابی کشیدید تا دکتر شدید. یکروزی من رفتم پهلوی شاه. شاه یک کتاب به من داد به این کلفتی. به این کلفتی این نوار شما. من افسر هوایی بود و شروع کرد راجع به وسایل زرهی با من صحبت کردم. وقتی شروع کرد وسایل زرهی با من صحبت کردن، من یک خرده جوابش را دادم. بعد که توجه فرمودند، فرمودند: «این کتاب را بگیر، برو بررسی بکن. بخوان، مطالعه بکن، بعد بیا با من صحبت بکن». گفتم خیلی خوب. ما کتاب را گرفتیم. کتاب به این کلفتی این را برداشتیم، آوردیم خانه و شروع کردیم به خواندن. من آن وقتی که یک خرده سنم کمتر بود، کتابی که میخواندم زیر جملات جالب توجهاش یک خط نازک قشنگ میکشیدم. آنوقت هر جایی که با نظرم موافق بود، موافقتش را میگذاشتم، مخالف بود مخالفتش را میگذاشتم. به چه دلیل موافقش را… به اصطلاح آخوندهای قدیم حاشیهنویسی میکردم. اتفاقاً در آن هفته هویدا مرا هم صدا کرد. رفتم دفتر هویدا، هویدا خیلی از من تجلیل کرد و اینها. بالاخره نشستیم جلوی میزش. گفتم نفهمیدم آقای هویدا این تجلیلتان از چه بود؟ برگشت پشت میزش را به من نشان داد، دیدم یک کتاب اینقدری است. گفت: «این کتاب را خواندم، خواندی یا نه؟» گفتم نمیدانم که چیست. گفت: «این investigation عوامل لاکهید است». گفت: «این کتاب را اگر شما بخوانید هر اسمی که توی این کتاب است» لغت ملوث را گفت، «هر اسمی که تو این کتاب است ملوث است غیر از اسم تو. این را به شاه دادم یک هفته طول کشید خواندم. حالا شاه گفته بدهم به تو. این را میدهم به تو بخوان». ما این کتاب را گرفتیم و برداشتیم. بنابراین من دوشنبه شرفیاب شده بودم، پنجشنبه باید شرفیاب بشوم. آن کتاب گنده را داشتم، این کتاب هم خیلی برایم جالب بود، دیگر باید این کتاب را هم میخواندم. ما نشستیم روز ادارهمان رفتیم، کارهایمان را کردیم، شب که میآمدیم تا دو و سه بعداز نصف شب مینشستیم، این کتابها را میخواندیم. ما فردا رفتیم، روز پنجشنبه به اصطلاح، شرفیاب شدیم. وقتی شرفیاب شدیم، شروع کردم با شاه صحبت زرهی کردن اول. اولاً خود این حرفی که شاه به من زد نشان میداد که شاه هم میخواند، شاه هم بیمطالعه… من تا شروع کردم صحبت زرهی با او کردن اعلیحضرت به من گفت: «مثل اینکه همه کتاب را خواندی؟» گفتم بله. گفت: «چطوری خواندی؟» درِ کیفم را باز کردم و کتاب را درآوردم گفتم اینطوری خواندم، زیرش این خطها را کشیدم، ورق ورق زدم، حاشیهنویسی کردم. با این موافقم، با این موافق نیستم. گفت: «نه، این را نگفتم». گفتم پس چه شکلی فرمودید؟ گفت: «در این مدت کم چه شکلی توانستی این کتاب را بخوانی؟» گفتم اعلیحضرت این کتاب تنها نبود، شما یک کتاب گندهتر هم داده بودید به آقای هویدا راجع به investigation لاکهید که هویدا بدهد به من، آن را هم خواندم. گفت: «ای داد بیداد، کاشکی ما افسرهایمان اهل کتاب بودند. تو میتوانی کاری بکنی که افسرها را وادار به مطالعه بکنی؟» گفتم اعلیحضرت من چه شکل میتوانم. من تنها این بار خودم را اگر بکشم خیلی هنر کردم. آنوقت میدانید، آنوقت نتیجه چه بود؟ نتیجه این بود که همین که راجع به تانک شریدن به شما گفتم من قادر بودم نقاط ضعف این را پیدا کنم و به شاه بگویم و چیز خریده را برگردانم. اما اگر شما فقط بخواهید فقط افسر جشن باشید، ببینید ما یک اصطلاح داشتیم، میگفتیم افسر رزمی، افسر بزمی. اگر شما فقط در بزم باشید، آنوقت مطلع نیستید. میدانید، ما اسلحه نخریده بودیم به شما گفتم ما امنیت داخلی را فراموش کردیم. ما اسلحه نخریدیم برای برادرکشی، ما موشک ماوریک خریدیم آقای دکتر، که این television-guided missile من مطالعه میکردم و بازدید میکردم و میدیدم که effect اینها چیست. اگر یک ژنرال دیگری رئیس ستاد هم بشود، فقط بگوید من نمیدانستم، من مخالف بودم، این خیلی آسان است. اما اگر خواندی، من تو ایران بودم. جنگ ایران و عراق اتفاق میافتاد. یک سرباز عراقی نمیتوانست به ایران پا بگذارد. ببینید برایتان الان یک چیز میگویم. یک دفعه من رفتم لابورژه در پاریس، نمایش هوایی دیدم. پیش از من آریانا، کریملو یک دسته رفته بودند. آنها یک موشک اس.اس۱۱ داشتند ورولند بود. اینها مال آلمان و متشکل. گفتم که این نوعش این شکلی است در یک کمیتهای که بودیم. اینها گفتند ما هم همانجا بودیم که تو بودی، ما ندیدیم. گفتم برای اینکه شماها نگاه نکردید. شماها نخواستید ببینید. درست است شماها جمعاً بیست تا ستاره سر شانهتان بود، اما اگر آنجا را نگاه میکردید، میتوانستید ببینید. این تفاوت میکند. خیلی تفاوت میکند. من وقتی که میدیدم فرانسه، من به دانش دنیا مطلع بودم. وقتی میدانستم فرانسه موشک تلویزیون guided دارد، وقتی میدیدم laser-guided هست، وقتی اینها را مطالعه میکردم آنوقت میرفتم پهلوی شاه. راست میگوید جم، دروغ نمیگوید جم، برای اینکه جم نمیداند، نمیداند television-guided missile میتواند در فاصله سیزده کیلومتر یک دانه تانک را بزند. البته هر نوع سیستم سلاحی که شما بگیرید یک نقاط pro and con دارد. یک نقاط ضعف و قوت دارد. من مثلاً موشک TOW خریدم. من آنکه بهتر بود میخریدم. ببینید، من خمپارهانداز ۱۲۰ میلیمتری تامپلا از اسرائیل خریدم. کمک نظامی مال آمریکا چهار و دو اینچ آمریکایی بود. وقتی که این را آوردم تو میدان تیر آزمایش کردند، افسرهای آمریکایی میگفتند: «اگر ما قدرت تو را داشتیم ما چهار و دو اینچ با این صد و بیست عوض میکردیم». میدانید، اینجا، من اینجا آمدم ۱۲ هواپیمای ۷۴۷ دست دوم از TWA خریدم. هر هواپیما را خریدم ۵/۱۵ میلیون دلار. الانه هر چه رفته اگر من هر چقدر دزدی کرده باشم، امروز خوش به حالم، برای اینکه یک عائله بزرگی دارم و میدانم که الان دزدی ایران چه خبر است. بنابراین، باکی ندارم به شما بگویم میدزدم یا ندزدیم، میدزدیم یا نه، باکی از شما ندارم. از حرف هیچکس هم باک ندارم. هر کسی هرچه بخواهد بگوید، بگوید. من خودم باید خودم را بشناسم. به حرف احدی هم اهمیت نمیدهم، از هیچکس هم باک ندارم. این را هم شما بدانید. چه میخواستم بگویم؟
س- راجع به TWA صحبت میکردید.
ج- آهان. من ۱۲ تا TWA خریدم. اینها را دادم صندلیهایش را اینجا بیاندازند با بوئینگ قرارداد بستم که این را Tanker Cargo بکند. اگر این هواپیماها ایران نبود، الانه خمینی مرده بود تا الانه، بدکاری کردیم. اما وقتی اینها را تانکر کارگو کردم، میدانید بوئینگ آورده بود یک پیشنهاد داده بود به اعلیحضرت. اعلیحضرت داد به من. بالایش نوشته بود: «من بوئینگ ۹ را تانکر کارگو میکنم ۵۰ میلیون دلار». مثلاً ۴۰ میلیون دلار. اما این ۴۰ میلیون را درشت نوشته بود. ولی این زیرش، زیر یک چیزهایی نوشته این میشد ۱۲۰ میلیون دلار. اعلیحضرت گفت: «آخر این ۴۰ میلیون. .». گفتم اعلیحضرت شما درشتهایش را خواندید، این ریزهایش را هم استدعا دارم بخوانید. ببینید این ریزهایش را هم که بخوانید میشود ۱۴۰ میلیون یا ۱۲۰ میلیون دلار. آنوقت آمدم اینجا من رفتم پنتاگون به وزیر دفاع گفتم من استدعا دارم که مرا بفرستید در Strategic Air Mobility مرا briefام بکنند که شما در آتیه تانکر کارگو چه طیارهای انتخاب میکنید؟ ۱۰۱۱ را میگیرید؟ ۷۴۷ را میگیرید؟ یک طیارههای نمیدام چی چی را میگیرید. ما را فرستادند آنجا. من پیش از آنکه آن ژنرالهای هوایی مرا briefام بکنند، راجع به Strategic Air Mobility من رفتم پشت تریبون آنها را راجع به کاری که کردم brief کردم. گفتم من ۱۲ تا یا ۱۴ تا ۷۴۷ از این خریدم. یکی ۵/۱۵ میلیون دلار، یکی ۵ میلیون دلار هم دادم این را تبدیل به تانکر کارگو… یادم نیست الان رقم تبدیلش یادم نیست. ولی رقم خریدش یادم هست، کارگو کردند یک همچین چیزی. آنوقت من فکر میکردم برای اینکه این را دیده بودم، دیدم جنگ اعراب و اسرائیل هیچ جا به هواپیمای آمریکایی اجازه لندینگ ندادند. بنابراین فکر میکردم وقتی که ما تمام وسایلمان متکی به پشتیبانی قطعات یدکی آمریکاست، ما باید یک کاری بکنیم از آ مریکا یک سر بتوانیم جنسمان را بیاوریم ایران. آنوقت اینها را تانکر کارگو کرده بودم. هم کارگو بود هم میتوانست یکیش با (؟) پرواز بکند، با formation بنزینگیری بکند، رو هوا برساند. این فکر میخواهد، ممکن است الان این فکر غلط باشد به نظر شما، الان ما فکر بکنیم که ما از امنیت داخلی منفک شدیم، یک آخوند آمد هر کاری میخواست با ما کرد، اما ممکن است الان این فکرها بشود ولی آنوقت صحیح فکر میشد. صددرصد صحیح فکر میشد. ماتریالی که برای ایران خرید روی حساب میشد، میدانید، ما Laser-guided bomb داشتیم در ایران. در اینجا مارتن ماریتا آمد ایران به من گفت: «اینها سری است نمیشود». الان هم اینها سری است. میگفت: «ما گلوله داریم. .». میدانید در اروپا وقتی که مقابله ارتش ناتو و پاکت ورشو میشود تعداد تانک آنها به مراتب بیشتر از اینهاست. پس اینها حساب میکنند چی؟ اینها حساب میکنند که باید هرچه ممکن است وسیله باشد که تانک آنها را بزند. بنابراین اینها آمدند یک گلولههای توپخانهای درست کردند که این توپخانه Laser-guided projectile دارد و این Laser-guided projectile چه شکلی است؟ این گلولههایی که در میکنند آن نفر سرباز وسط Laser dedignator دستش است با Laser dedignator هدف میگیرد، آن گلوله میآید میخورد به آن. از نظر علمی، خیلی مهم است. ولی من گفتم نمیخواهم. برای چه؟ برای اینکه حسابهایش را میکردم. حسابهایش یک سرباز نمیتواند یک رادیو داشته باشد، یک سرباز نمیتواند… بیحساب هیچوقت. این چیزهایی که خریدیم اگر نیروهایمان میتوانستند، گرفتاری ما این بود، همین که گفتم، اعلیحضرت گفت: «چه کار کنم که هیچکس نمیخواند». وقتی هیچکس نخواند خوب نمیخواند دیگر. خوب واضح است ممکن است از یک نظر جم راست میگوید. من یکروزی یک مقداری سربازبر زرهی خریده بودیم از روسها. من غالباً هرجا میخواستم بروم با هلیکوپتر میرفتم. با هلیکوپتر پرواز کردم دیدم تو انبار اردنانس جنوب مهرآباد دیدم پر از این وسایل آنجا چیده. من وقتی از هواپیما آمدم رفتم حضور اعلیحضرت. گفتم اعلیحضرت نمیشود بخریم و بچینیم. همین قرهباغی دوست من است خیلی دوست من است، خیلی هم به من احترام دارد. این قرهباغی آمده بود گزارش کرده بود حضور شاه که یک تانک در سال ده کیلومتر راه برود بس است. اعلیحضرت به من گفت. گفتم نه، غلط میگوید نمیفهمد. گفتم تانک باید کار بکند، گفتم این Concept قدیم است که شما تانک را یک جا بگذارید گردو خاکش را بگیرد نه. تانک اگر راه نرود، نه رانندهاش آموزش میبیند نه gunner نه مکانیسین نه عیب پیدا میکند که مکانیسینه عیبش را رفع کند. بنابراین به چه درد میخورد؟ شما وسیله را باید مصرف بکنید و مصرفش که کردید آن مکانیسین تعمیرش بکند، آن بنزین. اگر شما بخواهید یک ارتش مدرن داشته باشید بنزین نخواهید بدهید، مگر میشود؟ باید بنزین باشد، باید تانک برود، باید هواپیما برود. کار ارتش کارکرد است، شما کارکرد باید بکنید. یک خلبان اگر دو ماه نپرد، باید برود روی trainer ruling برود ruling آموزش ببیند. حل میشود قضیه باید بخوانند، بکنند نکنند نمیشود. جم بسیار مرد خوبی است ولی عیب بزرگش این بود که این از کمربند و یراق و نشان و اینها نتوانست خارج بشود. زبان فرانسه خیلی خوب میدانست. زبان انگلیسی خیلی خوب میدانست. سخنرانیاش خیلی خوب است، مرد بسیار محترمی است، صحبت کردنش بسیار شیرین است. از نظر نظامی یک اصولی را خوب میداند، توانسته خودش را در اجتماع حفظ بکند. خوب داماد شاه بوده، من ارشدتر از او بودم روزی که افسر شدم. این هم دوره شاه یا یکسال قبل از اوست. من خیلی بیشتر از او. ولی وقتش را به مطالعه روی ارتش مدرن نداد. درست است ما اشتباه کردیم هیچ شکی نیست که ما تهدید داخلی را صفر گرفتیم. اعلیحضرت آن روزی که من به اعلیحضرت گفتم که اعلیحضرت
سرچشمه بتوان گرفتن به بیل چو سیلاب شد. ..
س- چو پُر شد نشاید گرفتن به پیل
ج- چو پر شد نشاید گرفتن به پیل. به اعلیحضرت گفتم اعلیحضرت نگذارید، نگذارید من رفتم پاکستان، آخرین سفری که رفتم پاکستان، جوانهای پاکستانی مرا خیلی دوست دارند.
روایتکننده: تیمسار حسن طوفانیان
تاریخ مصاحبه: ۱۸ ژوئیه ۱۹۸۵
محل مصاحبه:
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۹
ج- وقتی رفتم پاکستان در پاکستان، جوانهای پاکستان خیلی مرا دوست دارند، اینها مرا بردند مرکز تحقیقاتیشان مرکز اتمیشان تمام اینها را به من نشان دادند. یک جوانهای خیلی چیز هم در پاکستان بودند که اینها غالبشان به من چیزهایی که developed کرده بودند، به من نشان میدادند. من به آنها نظر میدادم که این، من به آنها میگفتم You are inventing the wheel چرا اینجا را از اینجا شروع کردی؟ اینها invent شده، اینها را ول کن بیا از اینجا شروع بکن. اینها هم برای این مرا خیلی دوست داشتند، با من خیلی صحبت میکردند. در آنجا جوانها به ما میگفتند ما داریم برمیگردیم. گفتم مرا ببرید تو شهر ببینم. رفتم تو شهر دیدم اه همان حجابها باز آمده، مثل کرباس یک چیز میانداختند سر شاه، اینجاش سوراخ سوراخ نگاه میکردند. آمدم نهار، ضیاء مرا دعوت کرده بود، رئیس ستاد هم بود، ضیاء مرا دعوت کرده بود و خیلی هم مرا دوست داشت. با هم نهار که میخوردیم سر نهار به ضیاء گفتم که ضیاء خیلی آخوند درست کردی اینجا، خیلی اینجا را داری مذهبی میکنی. گفتم که من به شما توصیه میکنم که یک آخوند برای مملکت زیاد است.
س- بله فرمودید اینها را، راجع به پاکستان.
ج- این را به شاه هم گفتم. گفتم یک آخوند برای یک مملکت زیاد است. نگذار. چرا ۶۵ میلیون تومان به آقای شریعتمداری بدهیم؟ آنوقت آقای شریعتمداری ۶۵ میلیون تومان بگیرد چه کار بکند؟ آنوقت رمزی عطایی را واسه چی میاندازید زندان؟ الانه زندگی رمزی عطایی میدانید چه شکلی است؟ دروغ است، رمزی عطایی الان واسه نان شبش محتاج است. زنش از او طلاق گرفته دو تا هم بچه دارد، واسه چی؟ ما همهمان گرفتار تبلیغات آخوند، دزد، مفتخور کلاش شدیم. همه ما. آزادی چیست؟ آزادی حد دارد. آزادی تا آن حدی که به آزادی شما لطمه نزند. شما نمیتوانید یک پلنگ را که مرض چه میگویند؟ ریبی داشته باشد.
س- هاری.
ج- هاری داشته باشد شما نمیتوانید یک گرگ هاری را تو جمعیت ول کنید. این دانشجویانی را که ول کردند الان سپاه پاسدار… این چیست زینب این دخترها، اینها را نمیشود ول کرد، اینها را باید کلاس برد اینها را باید… همه دنیا در قرن بیستم نیست آقای دکتر، همه دنیا در قرن بیستم نیست. الان من دیروز رفتم Air-Space Musuem یک دختر کثافت، یک مجسمه گذاشته، لباس زندانی تنش است، آنطرفش هم اعلان زده، این کیست تو پاریس الانه؟
س- بله، مجاهدین.
ج- مجاهد، خاک بر سرت کنند دختر پدرسوخته، آخر این مردیکه میخواهد چه کار کند؟ این مردیکه از خمینی بدتر است که.
س- تیمسار، گفته شده که وسایل نظامی بدون در نظر گرفتن نیروی انسانی موجود ابتیاع میشد. به عنوان مثال، هلیکوپترهایی که در اصفهان مستقر بودند غالباً به علت نداشتن خلبان که هرچند وقت آنها را به پرواز درآورد بدون استفاده مانده بودند؟
ج- ما تمام کارها طرحریزی است. شما به هیچ عنوان، عرض کردم…
س- معذرت میخواهم، اولاً این موضوع حقیقت دارد؟
ج- خیلی حقیقت ندارد. خیلی حقیقت ندارد، تدریجی است. میدانید، ما بزرگترین مرکز آموزش هلیکوپتر را در اصفهان درست کرده بودیم و هلیکوپترها میپریدند ولی تعدادش خیلی زیاد بود، تعدادش زیاد بود نسبتاً و پرواز میکردند و بسیار پیشرفت مرکز هلیکوپتر خوب بود. ما آن مرکز خلبانی و فنی را که ما درست کرده بودیم ممکن است یک مقداری تعداد نیروی انسانی کم بود. الان من میفهمم ولی به من هیچوقت گزارش ندادند من خریدار بودم. ببینید، این تقصیر از آن فرمانده نیرو است برای خاطر این است که باید اویسی میگفت من نمیتوانم مکانیسین تربیت بکنم. هیچوقت نگفت. ما بالاخره هلیکوپترها یک مقداری ممکن است تا حدی اگر میخواستیم همهشان را افسر بگذاریم نمیشد. باید درجهدار میشد. میشد بگذاریم مدرسه خلبانی خوب داشتیم، مدرسه خلبانی برای هلیکوپتر داشتیم. حالا سؤال کنید.
س- میگویند که حضور تعداد زیاد مستشاران آمریکا در ایران قبل از انقلاب تأثیر نامطلوبی در جامعه ایران داشت و موجب نارضایی توده مردم از رژیم شد. اگر این موضوع حقیقت دارد، آیا هرگز این موضوع با شاه به بحث گذاشته شده بود؟
ج- این موضوع هیچوقت با شاه به بحث گذاشته نشده بود. من بعد از انقلاب نواری که صحبتهایی که من برای مستشارها کردم این را… این تبلیغات اینقدر عمیق بود که نواری که من تو اصفهان برای مستشارها صحبت کردم، این نوارش را بعد از انقلاب اینها گذاشته بودند. من خسروداد، خدا بیامرزدش، یک وقت به من گزارش داد که اینها در اصفهان مشروب میخورند. ما اولاً با Bell و اینها با اینها صحبت کرده بدیم. اشخاصی که در ویتنام باعث دردسر شده بودند، اینها را به ایران نفرستند و متأسفانه میفرستادند. ولی بهطور کلی یک مسائلی حقیقت دارد. آن مسائل پول زیاد همه را از وظا یف اصلیشان منحرف کرده بود. همه رفته بودند. همه رفته بودند عقب تجارت، عقب کسب. سازمان امنیت غالب رده بالایشان دنبال کسب و کار بودند. افسرها غالبشان دنبال زمین و اینها بودند ولی این موریانه آخوند بود. آخوند و کمونیسم این موریانه که به جان ارتش افتاد آخوند افتاد و کمونیسم. آنوقت این آخوند و کمونیسم به اسمهای مختلف بود. مجاهدین خلق، فداییان خلق، نمیدانم مذهبیون. ببینید، این یکی از این مسائل… و اینها ببینید که ما یک دسته بدون اطلاع از تبلیغ یعنی ارتش بدون اطلاع از تبلیغ با یک دسته مبلّغ طرف شده بودیم. آخوند یعنی چه آقای دکتر؟ لغت آخوند یعنی چه؟ یعنی مبلّغ مذهبی دیگر. مبلغ مذهبی هیچ تفاوت نمیکند چه پریست و کشیش، اینها مبلّغ مذهبی هستند. ارتش یک مردمان ساده هستند. این مردمان ساده مواجه با یک دسته مبلّغ شده بودند که این مبلّغین به همه جای جوانها دخالت داشتند. آنوقت اینها سه دسته هستند. روسها و انگلیسها و شرکت نفت. این آخوندها را در اختیار داشتند و کمونیستها. اینها با هم ساختند و ایران را داغون کردند دیگر.
س- تیمسار، نقش هیئت مستشاران آمریکایی در ایران چه بود؟ تا چه اندازه هیئت مستشاران آمریکایی به جای حفظ منافع ایران حافظ منافع آمریکا بود؟
ج- آمریکاییها حافظ منافع آمریکا بودند، به ایران کاری نداشتند. حافظ منافع آمریکا را داشتند ولی مستشار بودند advise به ما میدادند، advise میدادند. مستشار ردههای مختلف دارد. ببینید، ما یک دسته داشتیم این مکانیسین روی هواپیما بود. این آموزشش میداد، به سیاست مملکت کاری نداشت. رئیس هیئت مستشاری هم به سیاست مملکت کار نداشت. این به آموزش و گسترش و خرید و پول دادن و اقساط دخالت داشتند، اینها کاری به سیاست مملکت نداشتند. سیاست مملکت دست دولت ایران بود. سفیر آمریکا با آنها کار داشت. آنوقت نماینده CIA هم آنجا بود. میدانید، در هر کشوری یک شعبه CIA هست. میگویند که Station Chief ایران هم یک Station Chief داشت. آخریها پیش از ما، ماقبل آخر اسمش بود مستر سایدل اینها… متأسفانه، اینها هم از وظیفهشان منحرف شدند. اینها نمیدانم با سازمان امنیت. ببینید، سازمان امنیت باید میدید، باید میدید این مدارس مذهبی چیست. یعنی باید اشخاص باسوادتری را در سازمان امنیت میگذاشتند. این چیزهایی که الان تو تاریخها مینویسند، باید آنوقت گفته میشد، اگر آنوقت گفته میشد، آنوقت این اتفاقات نمیافتاد. جدی میگویم. باید گفته میشد اینها. متأسفانه همه… این آخر چقدر مدرسه مذهبی درست شد. دختره را میگرفتند، دخترها را میبردند، روسری سرشان میکردند، ماهی پنجاه تومان حداکثر ما هی صدوپنجاه تومان برایش خرج میکردند. این پولها از کجا میآمد؟ از کجا یک مرتبه تمام ایران پر از رادیو یک موجی شد که فقط بیبیسی را میگرفت. اینها از کجا آمده؟ امروز این پولها چرا نیست. خوب آخوند را که شما بهتر میدانید از صد سال پیش از کمپانی هند شرقی حقوق میگرفتند دیگر. اینها از همه جهت حقوق میگرفتند، الان کسی نمیتواند مخالفت با اینها بکند، پول دستشان است.
س- شما یک مسئلهای را گفتید که این هیئت مستشاران آمریکایی در ایران در واقع بیشتر حافظ منافع آمریکا بودند. ممکن است این را با ذکر یک مثال یا دو مثال روشن بفرمایید.
ج- حافظ…
س- یعنی به جای اینکه در راه حفظ منافع ایران خدمت بکنند..
ج- آخر حفظ منافع ایران یعنی چه؟
س- مثلاً فرض بفرمایید که. .
ج- حفظ منافع ایران یعنی چه؟
س- عرض میکنم الان خدمتتان که منظور ما چیست.
ج- یک آمریکایی منافع خودش را میخواهد.
س- بله. ولی یک آمریکایی که استخدام شده که بیاید ایران و…
ج- در آن چهارچوب استخدامش وظایفش را انجام میداد. چهارچوب استخدامش چیست؟ آموزش است، کمک است. هم آموزشش را میکرد هم کمکش را میکرد. ولی آمریکایی است ایرانی نیست، به او دخلی ندارد، ما به او دخلی نداریم، ما به آمریکایی دخلی نداشتیم. آن منافع آمریکا، من اینکه میگویم منافع یک آمریکایی منافع خودش را میخواهد، ولی وظیفهای که به او محول شده بود وظیفهاش را انجام میداد. اگر در طرحریزی بود، طرحریزی میکرد. اگر در نگهداری بود، نگهداری میکرد، اگر آموزش بود، آموزش میکرد. من خیلی، یا متأسفانه یا خوشبختانه، مستشار ندیدم، ولی مستشارها را من پولشان را میدادم، زیر نظر من بودند. من برایشان خانه میساختم در اصفهان، حتی کلیسا برایشان میساختم، مدرسه برایشان میساختم. اینها کار خودشان را میکردند. کارشان آموزش بود. یک جایی که ما خودمان میتوانستیم بکنیم خودمان میکردیم، یک جایی که خودمان نمیتوانستیم، از اینها کمک میخواستیم. در دالاس مثلاً بل مرتب داوطلب میگرفت به نام مکانیسین و کمک مکانیسین اینها را میفرستاد آنجا. هلیکوپترها میپریدند تا وقتی که ما بودیم، هلیکوپترها میپریدند، تعدادشان زیاد بود. ولی خوب ممکن است خیلیهایشان رفتند بعد از اینکه انقلاب شد یا خیلیهایشا را کشتند.
س- آیا شما آگاه بودید که حضور این تعداد زیاد مستشار آمریکایی در ایران موجب نارضایی مردم است؟
ج- نه.
س- از این نارضایی اطلاع داشتید؟
ج- نه، ما هیچوقت اطلاع نداشتیم. من هیچوقت اطلاع نداشتم.
س- شما هیچوقت دستگاهی وسیلهای نداشتید که تأثیر حضور این همه آمریکایی را در جامعه ایران بررسی کند، یا اطلاعی داشته باشد؟
ج- نه، نه. من برای اینکه یک وظیفه داشتم. این وظیفه سازمان امنیت کشور بود و هیچوقت سازمان امنیت کشور به من نگفت.
س- گزارشی تهیه نکرد.
ج- چنین چیزی به من نگفت یا من خبر ندارم. نخواسته به من بگوید یا به من نگفتند. مرا در chain آن کسی که باید اطلاع بدهد، نمیدانستند، من نمیدانستم، ولی چرا ایرانی… خوب ممکن است، ممکن است این چیزی را که شما میگویید صحیح باشد. برای اینکه اینها وقتی آمدند اجارهخانه یکهو رفت بالا، چون به اینها ما پول میدادیم. آنوقت اینها به تدریج حقوقهایشان را هی بردند بالا. مثلاً اول یک مکانیسین میگرفت ۲۰۰۰ دلار. بعد رساندند به ۸۰۰۰ دلار. من غالباً به اینها میگفتم این عمل غلط است. چرا مکانیسین ۲۰۰۰ دلار، ۸۰۰۰ دلار میگیرد؟ این زیاد است. میگفتند این را corporate مسئول بیمه و دکتر و خانواده و مدرسه بچهاش و اینها است روی این اصل باید بدهیم. یک همچین چیزهایی میگفتند.
س- ۸۰۰۰ دلار آقا در ایران؟
ج- بله در ماه میگرفتند.
س- شایع بود که یکی از وظایف اصلی هیئت مستشاری ایالات متحده در ایران جلوگیری از کودتای ضدشاه بود.
ج- مزخرف است.
س- اگر این موضوع حقیقت دارد، چگونه این هیئت میتوانست از وقوع کودتا جلوگیری کند؟
ج- مزخرف میگویند. هیچ همچین چیزی نیست، هیچ همچین چیزی نیست.
س- شما در صحبت قبلی گفتید که شاه گزارشات را ورق میزد. منظورتان از این مطلب چه بود؟ شاه میبایست در روز گزارشهای زیادی دریافت میکرد که شاید متجاوز از چندصد صفحه بودند. تا چه اندازه شاه گزارشات را مطالعه میکرد؟ وقتی شاه با پیشنهادی موافقت میکرد آیا برداشت شما این بود که شاه کاملاً میداند با چه چیزی موافقت کرده است؟
ج- بهطور اصولی، هر گزارشی که به شاه میدادند، یک پرونده که جلویش میدادند، روی صفحه جلویش یک Summary بود. آن Summary را بهطور حتم شاه میخواند و اینها اینقدر کلاسیک بود شاه میدانست. شما مثلاً زندانیهایی را که اینها زندانی مسلح بودند، اینها مال وزارت جنگ مال من نبود. این زندانیها مسلح هستند. اینها محکوم شدند. بعضیهایشان تجدیدنظر دادند. اینها را شاه میدانست دیگر عادت کرده بود. اینها را میدانست. آنوقت مرخصی را دربست قبول میکرد. دیگر لزومی نداشت یکییکی بخواند. آن Summary را میخواند، آن-وقت میگفت: «اینها را قبول د ارم». همان است.
س- شما گفتید که شاه را زود میشد منصرف کرد. ممکن است با ذکر مثال کمی در اینباره توضیح بدهید؟
ج- منصرف کرد؟
س- بله. از امری اگر ایشان تصمیم میگرفت راجع به جریانی در مصاحبه قبلی شما صحبت کردید که میشد از آن امر منصرفش کرد. آیا میتوانید با ذکر چند تا مثال این موضوع را یک کمی روشن کنید؟
ج- نه نمیشد منصرف کرد. بگذارید ببینم چه شکلی، نمیدانم مقصودم چه بوده. گفتم که شما این را سؤال میکنید. نمیدانم چه بوده. شاه، من به شما گفتم…
س- مسلماً در مورد تصمیمگیری، اگر ایشان فرض بکنید که راجع به یک موضوع تصمیم میگرفت و یک موضعی اتخاذ میکرد، بعد میشد منصرفش کرد از آن قضیه.
ج- نه باید قانعش میکردیم.
س- خوب، منظور من هم همان است در واقع.
ج- این مسئله را من آنجا گفتم که اشخاصی که سعایت میکردند، من این را آنجا گفتم، آدم حرف صحیح که میزد قانعش که میکرد برمیگشت، آن سعایت اثر نمیگذاشت. برای شما قضیه ریتیان و هوشنگ دولو را گفتم که من تو اتاق بودم به اعلیحضرت تلفن کرده بود که اسباب نگرانی شده بود و وقتی که من به اعلیحضرت همایونی حقیقت را روشن کردم، از تحت تأثیر دولو خارج شد، این تفاوت میکند. یعنی آن سعایت رویش حقیقت را باید به او میگفتند، حقیقت را قبول میکرد. یعنی مرد منصفی بود.
س- شما گفتید روابط ایران با اسرائیل را شما اداره میکردید. ماهیت این ارتباط چگونه بود آقای طوفانیان؟
ج- من از نظر نظامی بودم.
س- بله. ممکن است یک مقداری راجع به این موضوع توضیح بدهید که ما چه ارتباط نظامی با اسرائیل داشتیم، اسرائیلی که ما حتی دولتش را به رسمیت نمیشناختیم؟
ج- برای چه نمیشناختیم؟
س- خوب رسماً که آنها سفارت در ایران نداشتند.
ج- سفیر داشتند لبرانی آنجا سفیر بود، عزی سفیر بود، وابسته نظامی داشتند، نمرودی نماینده نظامیشان بود.
س- بله. ممکن است که از شما تقاضا کنم که یک مقداری راجع به این موضوع توضیح بفرمایید که اصولاً ماهیت روابط ما با اسرائیلیها چگونه بود؟ مسلماً نظامی.
ج- ماهیت روابطمان، هم من آنجا نماینده داشتم هم ساواک داشت. وابستهی نظامی آنها در ایران داشتند. من از آنها وسایل دفاعی میخریدم. از آنها توپ ۱۰۶ ضد تانک خریدم. هم به پاکستان دادم هم به اردن. ما با هم معامله میکردیم. اوزی که دست هر کسی در هر کشوری بود، واضح است که هر کسی نگاه میکرد اوزی. اوزی ساخت اسرائیل است دیگر. ما از آنها انواع مورتارها را خریدیم تامپلها واضح است، تامپلها مال اسرائیل است. تامپلها مال فنلاند، صاحب تامپلها در فنلاند است ولی در اسرائیل ساخته میشود. کمپانی ۱۲۰ تامپلها و گلولهاش اسرائیلی است. من چندین سفر به اسرائیل رفتم و با اسرائیل همکاریهای نزدیک داشتم، هم ژنرال رابین، یادم نیست، ولی دایان محققاً به ایران آمد، شیمون پرز که الان نخستوزیرشان است محققاً به ایران آمد. من بارها به اسرائیل رفتم، یک قرارداد بزرگی هم آخر با آنها داشتیم، بارتر با نفت داشتیم. من دستور میدادم که نفت به آنها بدهند، نفت به آنها میدادند و پولش را میدادند. پولش هم به آنها میدادم برای یک قرارداد فنی که با آنها داشتیم. اگر مسلمانها با اسرائیلیها بسازند به نفع مسلمانها است. به ضررشان نیست. برای اینکه با یک مردم دانشمند ساختند. من فلسطین را در دسامبر ۱۹۴۲ دیدم. هم محله اسرائیلی، آنوقت اسرائیلی وجود نداشت، را توش رفتم و هم محله مسلمانها را. محله اسرائیلیها خیلی پاکیزهتر از محله مسلمانها بود، خیلی تمدن و فرهنگ اسرائیلیها بالاتر از مسلمانها بود. بنابراین، اگر این دو ملت با هم بسازند، درک بکنند همدیگر را و عقدهها را کنار بگذارند، میتوانند خوب زندگی بکنند. ولی اگر با هم نسازند هیچوقت نمیتوانند زندگی بکنند. اگر همدیگر را بکشند، هیچوقت نمیتوانند زندگی بکنند.
س- تیمسار، اسناد به دست آمده از سفارت آمریکا از ابوالفتح محوی به عنوان عضو مافیا که شرکت هواپیمایی و نیروی هوایی ایران را تحت کنترل داشت، یاد میکنند. شما درباره این اتهام چه میگویید؟
ج- من درباره این اتهام… تو اسناد نوشته؟ میگوید مافیاست؟
س- بله.
ج- مافیا یعنی چه؟ یعنی جزو دسته آمریکا؟
س- بله دیگر همین سازمان. .
ج- ابوالفتح محوی ابتدا دارای یک شرکت نفت بود.
س- همین سازمان مافیا که اینجا به عنوان organized crime معروف است.
ج- والله من محوی را غالباً در دفتر علم میدیدم و بارها به خانه من آمده و دفتر من آمده و غالباً به خانه من آمده. این را من یک تاجر باابتکار و باهوش میشناختمش. این هم ابتکار داشت، هم هوش داشت، هم بسیار مادی و کنس است. بارها سفارش ابوالفتح محوی را علم به من میکرد ولی علم به من میگفت: «من با ابوالفتح محوی رفیقم، نه شریک». چون آن سفارشاتی که میکرد جنبه بازرگانی داشت، جنبه خرید و فروش داشت، ولی از اینکه این جزو مافیا بود، خبر ندارم، ولی من به علت دخالت در خرید وسایل دفاعی این را در لیست سیاه گذاشتم. بعداً یک روز شاه به من گفت: «این آدم تمام اموالش را به بنیاد محوی واگذار کرده و چون این اموالش را واگذار کرده، این تنها فردی است که اگر یک خرده دلالی میکند، گذشت و مردانگی هم دارد». و به من بگوییم یا دستور داد یا خواست که این را از تو لیست سیاه دربیاورم. وقتی من این را از لیست سیاه درآوردم چند تا رفیق دیگر خودم هم که آنها را هم تو لیست سیاه گذاشته بودم، به علت دخالت در خریدهای دفاعی، آنها را هم از تو لیست سیاه درآوردم. ولی این مافیا بود، نمیدانم. ولی نمیشد. من خبر داشتم که این یک رل پرنس را بازی میکرد. این دلالها صحنه میساختند. ببینید شما باید یک موضوعهایی را توجه بکنید. دلالها صحنه میساختند. من این را در reviewای که با هم کردیم، غالباً گفتم. گفتم که یک روزی یک، تو همین نواری که خواندید گذاشته بودم، کسی، یک رئیس یک کمپانی آمد به من گفت این ژنرال طوفانیان که من دیدم آن ژنرال طوفانیانی که قبلاً دیدم نیست. بنابراین، دلالها صحنهسازی میکردند و این صحنهسازیها توأم میشد با تبلیغات عمیقی که از بعد از جنگ دوم جهانی در مملکت میشد. مثلاً این از آتش زدن سینما رکس آبادان این جزء طرح بوده، این اسامی افسرها و اشخاص مختلف را نوشتن که اینها ارز به خارج بردند. این جزء طرح بوده. حالا این طرح را آیا آخوند به تنهایی نوشته، آیا آخوند و مسلمان مارکسیست با او کمک کرده نوشته، آخوند و توده قسمت کرده، شرکت نفت را، این طرح بسیار دقیق بوده، بسیار عمیق بوده، بسیار طولانی بوده، حالا این طرح را آخوند تنها نوشته من نمیدانم، آخوند و کمونییست با او کار کرده، شوروی با او کرده؟ من نمیدانم. شرکت نفت انگلیس با اینها کار کردند؟ اینها از مجرای فداییان خلق اخوانالمسلمین این چه شکلی شده. در هر صورت، این طرح بسیار عمیق بوده، بسیار دقیق بوده از اول اینها پیشبینی کرده بودند که دختران مدرسه لچک به سر را در یک سالی اولین خط راهپیمایی بردند. برای همین این مدارس علوی و مذهبی را درست میکردند که اینها… برای اینکه شما نمیتوانید از یک عده بیتجربه در اینکار اینقدر ارگانیزیشن صحیح بدهید که راهپیمایی با تمام انتظامات. حالا خیلی معروف است که حکومت نظامی در میدان ژاله آدمها را کشت و بیچاره بدبخت ازهاری خیلی داد زد که نوار اللهاکبر به گردن سگها میبندند، خیلی داد زد که آب رنگی تو جوبها ریختند، عکس انداختند ولی شما باید بدانید که خیلی از اینها صحیح است. ببینید برای اینکه من در آن جریان میدانستم که علامه نوری سر خیابان نایبالسلطنه این رهبر تروریستهایی است که در ژاله… من تا یک مقداری هنوز قلباً معتقدم که اشخاصی را که در حکومت نظامی میدان ژاله کشتند، به گلوله سرباز ایرانی کشته نشد، بلکه به گلوله ترویستهای آموزشدیده در فلسطین، در لیبی، در یمن جنوبی که رهبریشان علامه نوری میکرد، اینها کشته شدند یا اینکه چون در همان موقع بیشتر اینها اصلاً خیلی عمیق بود، مادر یک سرتیپی ما داشتیم، یک سرتیپ بازنشسته که خودش اصلاً پیر بود. حالا ببینید مادرش چقدر پیر بود. این سالها بازنشسته بود، این اسمش حالا یادم نیست، این مادرش فوت کرده بود. این جنازهاش از دم بهشتزهرا که رسیده بود، رو دست بلند کرده بودند شهید راه خمینی، پدر ارتشبد ضرغامی. تمام اینها، اینها یک برنامه بسیار صحیح و این تبلیغات هم که مملکت را، حتی ممکن است پول میدادند که بگویند پول میدهند.
س- میخواستم از حضورتان تقاضا کنم که برگردیم راجع به آقای محوی و یک مقداری راجع به فعالیتهای مختلف و منافع معاملاتی آقای محوی صحبت بفرمایید و همچنین رابطه خاصی که ایشان داشتند با شاه، علم و ارتشبد خاتم.
ج- از خاتم بله. محققاً بدون هیچ شکی محوی و علم و خاتم با هم رفیق بودند و علم شخصاً به من گفت که «با محوی دوست و رفیق است ولی شریک نیست». ولی هیچگاه خاتم این را به من نگفت. ولی من میدانم یعنی من حس میکنم، نمیتوانم بگویم میدانم، که خاتم هم با محوی رفیق بوده برای اینکه نمیدانم اصلاً نمیدانم چه شکلی بگویم. نمیدانم که چه شکل. ولی بزرگترین، این را برایتان مثل اینکه گفتم.
س- نمیدانم، بفرمایید تا بعد بگویم.
ج- بزرگترین پولی که محوی گرفت از من گرفت برای فروش نمایندگی کامپوترهانی ول. گفتم برایتان؟
س- بله.
ج- فکر میکنم ۶۵ میلیون دلار پول گرفت برای فروش کمپانی هانیول که این ۶۵ میلیون دلار هم به وسیله اردلان یک چک بانک ملی یا بانک مرکزی به وسیله اردلان فرستادند در یک بانک سوئیس به او دادند ۶۵ میلیون دلار این بزرگترین. ولی خوب البته محوی ولکن هیچ چیز نبود. عقب نمایندگی همه چیز میرفت. آنوقت میدانید دلال انواع تقلبها را میکند آقای دکتر. شما اگر گیر دلال بیفتی، نزدیکترین دوستت اگر دلال باشد، به شما خیانت میکند. اگر شما گرفتار دلال باشی، حتی بدان به اسم شما پولها گرفته و میگیرند و میتوانند اینها میتوانند. اینها اول از همه اینها پولدار میشوند. وقتی که پولدار شدند با پولشان پول زیادتر میآید، اشخاصی را میخرند و اینها یک دسته بودند، یکی نبودند. اینها دسته بودند. مثلاً بهطور حتم آن پسر اشرف اسمش گفتم چیه؟
س- شهرام؟
ج- شهرام اینها بودند. اینها همه کار میکردند. همه جور حقّه میزدند.
س- چطور شد که ایشان اینقدر به شاه نزدیک بودند؟
ج- کی به شاه نزدیک بود؟
س- محوی
ج- من هیچ خوش ندارم راجع به شاه که مرده حرف بد بزنم و اگر حرف بد بزنم خودم خدمت به آدم بد کردم. ولی یک شاه مملکت است. یک آدم فرمانده است، یک کار شخصی است. کار شخصیاش با خودش است، مسئولش خودش است، ولی یک خرده آدم وقتی که به مقام بالا رسید باید یک خرده کف نفس داشته باشد. کف نفس از همه چیز میشود. میدانید من، این را از نظر خودستایی نمیگویم. وقتی که آمدم در سازمان صنایع نظامی من میدانستم کجا زندگی میکنم، با چه زندگی میکنم، در چه مملکتی زندگی میکنم. از پایینترین درجه بدون کوچکترین کمک، بدون کوچکترین پارتی، بدون کوچکترین فشار، آرام آرام آمدم بالا. وقتی که بالا رسیدم با زحماتی که کشیده بودم سعیام یک چیز بود، به شما گفتم، صبح که از خانهام میآمدم سوار ماشینم میشدم، میگفتم «خدایا به من توفیق بده حق را ناحق، ناحق را حق نکنم» و در این جمله همه چیز گنجانده شده بود، در این جمله گنجانده شده بود که دروغ نگویم، تقلب نکن، آزار نکنم، به زیردستهامی کمک بکنم. من وقتی آمدم رئیس سازمان صنایع نظامی شدم یک خانه داشتم چهارراه پهلوی تو آن خانهام نشسته بودم. یک هفته، دو هفته، سه هفته گذشته بود اول از همه به این شرط آمدم که حقوقها افزایش پیدا کند. گفتم کارگر یک انسان است، یک انسان…
س- بله فرمودید اینها را.
ج- آنوقت آمدم یک کارگر زنی رسید که گفت من شوهرم عمله است، بچهام فلان است. بچههایم را میدهم روزها اینقدر نگهاش دارند. آمدم آجودان و معاونینم مرا هدایتم کردند به خانهی سازمانی. گفتند این خانه سازمانی شماست. اما از دم در تا این خانه سازمانی من فکر آن زن کارگر بودم نه فکر خانه سازمانی. وقتی آمدم خانه سازمانی گفتم آیا میشود این خانه را یک کاری کرد که بچهها را نگه داشت. یک افسری که عقب من بود گفت زن من در این کار تجربه دارد. اسم این مهدکودک است. گفتم اینجا را فوراً مهدکودک بکنید. خانه سازمانیم را که تمام افسرهای ارتش برایش دست و پا میشکستند، من دادم. خانه سازمانی را مهدکودک کردند. هیچوقت در عمرم از خانه سازمانی استفاده نکردم. بنابراین این یک کف نفس است. این آدم میرسد به جایی میتواند کف نفس. وقتی که خانه جدیدم را ساختم این خانهام را ماهی ۴۰ هزار تومان اجاره دادم. خانهای که تویش نشستم ۴۰ هزار تومان اجاره دادم. خوب ۴۰ هزار تومان آن اول که میدادم خوب کمتر میدادم ۳۰ تا میدادم. اجاره کمتر بود ۲۰ تا میدادم. ۲۰ تا پول بود، پول را هر کسی دوست دارد. اما توانستم کف نفس اینقدر بکنم که نروم توی آن خانه سازمانی بنشینم و تو خانه خودم بنشینم. هر افسر دیگری که جای من بود، میرفتن این خانهاش را اجاره میداد از روز اول. همین شکل است در طبقات مختلف. یک شاه مملکت باید کف نفس داشته باشد چون شاه است. یک رئیس ستاد بزرگ باید کف نفس داشته باشد، یک کسی که وزیر میشود باید کف نفس داشته باشد، یک کسی که نخستوزیر میشود باید… یک کسی که به یک مقام بزرگ رسید، باید از خودگذشتگی داشته باشد، باید کف نفس داشته باشد. این کف نفس تو همه چیز است. از نظر سکس است، از نظر پول است، از نظر مال است، از نظر مقام است، از نظر خودستایی، خود نشان دادن همه چیز است. اگر کف نفس داشته باشید بد هم پیش نمیآید اما اگر کف نفس نداشته باشد، خوب نیست.
س- تیمسار، چرا کمپانی یاشا از آقای محوی گرفته شد؟
ج- یاشی؟
ج- بله.
ج- بهطور اصولی، اعلیحضرت خوب فکر میکرد. این اعلیحضرت به من میگفت: «تو باید به عنوان. .» من یک تاجر دولتی بودم، من قدرت تجارتی داشتم ولی دولتی بودم.
اعلیحضرت خیلی خوب میشناخت مرا، میدانست که من نه شهوت جاه دارم، نه شهوت مقام دارم، نه شهوت پول. میدانست که من میخواهم به مردم خدمت بکنم. خوب این را میدانست. بنابراین، به من میگفت: «آن چیزهایی که صنایع مادر کشور است برای مردم اینها را تو بگیر، نگذار دست اینها باشند». اعلیحضرت به من میگفت: «ایرتاکسی را بگیر از اینها». اعلیحضرت به من میگفت: «ایرتاکسی از دست خاتم، محوی، ایزی رانباشی اینها را از دست اینها بگیر».
س- ایزی ران هم در این مقوله است؟
ج- بله. میگفت: «اینها صنایع مادر مملکتند، این صنایع مادر مملکت نباید در دست عوامل مادی باشد». آنوقت بعضیها، آقای دکتر این را خیلی دقت بکنید، این طرز تفکر شاه را به سوسیالیستی تعبیر میکنند و یکی از دلایل سقوط شاه را هم این را میدانندها. چون اعلیحضرت به من میگفت: «باید صنایع مادر در دست تو تمرکز پیدا بکند». آنوقت این را من شنیدم: خیلیها میگفتند اعلیحضرت این آخرها داشت میرفت به سمت سوسیالیستی. اگر ما ایزیران یا اینها را خریدیم… مثلاً تمام ایران را IBM گرفته بود، من وقتی میگویم اینها بد فکر نمیکردند، آنوقت برای IBM ما لازم بود رقیب پیدا میکردیم. هانیول رقیب IBM شد. آنوقت IBM آمده بود تمام ایران، تمام ادارات، همه جا را گرفته بود. ما سعی کردیم هانیول را بگیریم و یک کاری بکنیم که هانیول دست منافع اشخاص نباشد، جوانها توی آن بیایند. شما نمیتوانید باور بکنید ما چقدر جوان به کار گذشته بودیم. این اردلان را من سر جوانها گذاشته بودم و مرتب تیم میفرستادند.
س- کدام اردلان آقا؟
ج- دریاسالار اردلان. الانه در اینجاست. من این را سر صنایع الکترونیک گذاشته بودم و سر این صنایع گذاشته بودم. این یک جوان فعال، صحیحالعمل، درست کردار و من تمام این قدرتها را داده بودم به این. شما نمیدانید این چه کارها کرده بود. تمام این جوانهای نخبه ایران را برداشته بود آورده بود ایران. در ایران مرکز تحقیقات درست کرده بود. الکترونیک درست کرده بود، همه چیز و من به این میدان میدادم و این هانیول و ایزایران اینها را من میخریدم میدادم دست این برای جوانهای مملکت. من میگفتم ۶۵ میلیون میدادم سگخور بگذار برود، بگذار یک کار این فقط باشد دیگر کسی دنبال این نیاید. ما این را بگذاریم دست جوانهای مملکت. جوانهای مملکت حقوق بگیرند، زندگی بکنند، کار بکنند. نیت ما خوب داشتیم. اگر کار بد شده، خوب بد شده، ولی نیت خوب بود.
س- تیمسار، چرا اسم آقای محوی وارد لیست سیاه شد؟
ج- این را که برایتان گفتم یک دفعه.
س- بله شما گفتید وارد لیست سیاه کردید ولی نگفتید چرا؟
ج- به شما گفتم. ببینید، گفتم وقتی که ما یک طرح Ibex داشتیم، طرح Ibex سری بود، یک طرح استراق سمع بود.
س- بله فرمودید.
ج- آنوقت ارتشبد خاتم، من موافقت دولت آمریکا را گرفتم، یک طرح سری را به این گفته بود این رفته بود نمایندگی گرفته بود.
س- بله فرمودید این را، اجازه بفرمایید برویم سر سؤال دیگر. آیا واقعاً آقای محوی تمام ثروتش را به بنیاد محوی داد؟
ج- او زیرکتر از این است، زرنگتر از این است که این حرفها باشد آقای دکتر. او میداند چه کار بکند، او خیلی خوب میداند چه کار میکند. شما مطمئن باشید که یک دینار به بنیاد محوی نداده اصلاً چنین بنیادی وجود خارجی نداشته.
س- چرا شاه رئیس افتخاری بنیاد محوی شد؟
ج- من خبر ندارم از این. شاه به من گفت که محوی بنیاد دارد ولی من از این خبر ندارم.
س- ارتباط آقای محوی با آن داستان دریاسالار یا دریادار شفیعی و رمزی عطایی چه بود آقا؟
ج- این من فکر میکنم هر چه بوده یک چیزهایی بوده ولی…
س- شما اطلاع دست اول از آن ندارید؟
ج- من اطلاع دست اول… ولی ببینید این را فقط یک جمله برای شما بگویم. میدانید همین شکلی که خمینی سر در گوادالوپ، سر پنج رهبر بزرگ دنیا کلاه را گذاشته و همه اینها را گول زده، شما مطمئن باشید که عطایی نمیتواند محوی را گول بزند و محوی اینها را گول زده. حتم بدانید. این جزء واقعیات این است.
س- چرا آقای محوی ایران را ترک کرد؟
ج- برای اینکه پول دارد اینجا، همه چیز دارد اینجا.
س- خوب در ایران هم داشت آقا.
ج- خوب در ایران ممکن بود از او بگیرند، اینجا دیگر نمیتوانند از او بگیرند. الانه خانهاش را دارند به او پس میدهند برای اینکه خانهاش مال یک زن خارجی است.
س- تیمسار، در چه زمانی بود که شما از بیماری شاه اطلاع پیدا کردید؟
ج- من تا لحظه آخر هم اطلاع پیدا نکردم، من در واشنگتن وقتی که آمدم اطلاع پیدا کردم. من هیچوقت اطلاع نداشتم.
س- شما در نشست قبلی صحبت کردید و این جلسه هم گفتید شما شاه را تشویق کردید در مقابل خمینی مقاومت بکند.
ج- بله همیشه گفتم.
س- و دست به اقدام قاطع بزند. چه نوع اقدامی را شما درنظر داشتید و پیشنهاد کردید؟
ج- من همان شعری را که برای شما گفتم، همان شعر است.
س- بله. ولی چه اقدامی را عملاً درنظر داشتید که انجام بشود؟ دقیقاً چه پیشنهادی دادید به شاه که چه بکند؟
ج- بهطور کلی، من میگفتم باید تصمیم گرفت. بدترین چیز در یک مملکت بیتصمیمی است. نباید آدم تصمیم بگیرد که تصمیم نگیرم، باید یک تصمیم قاطع گرفت. گفتم باید سرچشمه را از اول میگرفتند. وقتی که شلوغ شد نباید به امید آمریکا باشد، باید جلوی شلوغی را میگرفت. وقتی که من میدانستم که مقدم تمام صورت اشخاص را دارد، خوب یک روزی اینها را میگرفت طوری نمیشد. به فرض اینکه صدنفر، صدوپنجاه نفر کشته میشدند، بهتر از این بود که هر چه افسر است کشته بشود و مملکت به این روز بیفتد. من این شکلی فکر میکنم. حالا ممکن است شما خودتان الانه وضع را بهتر بدانید. من نمیدانم شما عقیدهتان چیست، ولی من میگفتم مردمی که جمع شدند برای اینکه من میدانم که یک تیر با هلیکوپتر روی کسی تیراندازی نشد. برای اینکه الانه باز هم گفتم، من معتقدم که آن میدان ژاله را سرباز نکشت، حالا هر کسی هر چه بگوید من میگویم فلسطینیها زدند.
س- شما از دوران کابینه شریف امامی چه خاطراتی دارید؟ شما شخصاً اعتماد داشتید که شریف امامی بتواند اوضاع سیاسی ایران را آرام بکند؟
ج- نخیر، نخیر. وقتی که شریف امامی آمد نخستوزیر شد، یکی از شیوخ عرب آمده بود به ایران و سازمان امنیت…
س- چه کسی بود آقا؟ شیخ زاید؟
ج- نمیدانم یک کسی بود یادم نمیآید کی بود و سازمان امنیت یک محل پذیرایی داشت و سازمان امنیت آنجا مهمانی داده بود. شریف امامی هم تو آن مهمانی بود. شریف امامی به من که رسید گفت: «یک چند بیلیون دلار از پول اعتبار دفاعی در اختیار ما بگذار». من گفتم که برای اطلاع شما از بودجه دفاعی اینقدر است میخواهید مملکت را اداره بکنید؟ و این اینقدر اصلاً از مملکت بیاطلاع بود. نمیدانست که در تمام دوران محمدرضا ما اصلاً ۵/۱۴ بیلیون دلار چیز خریدیم و حالا بنده ۵/۱۴ بیلیون را بنده ده، پانزده بیلیونش را میتوانم به ایشان بدهم؟ ایشان اصلاً رقم نمیدانست، عدد نمیدانست. من نمیدانم چه شکلی بود و ضمناً یک دفعه هم تو دفترش دیدم گفت: «آقا وضع خیلی بد است. یک خرده پول به ما بده». آنوقت من یک مقداری پول داشتم، این پول کجا بود؟ این پول را الان به شما میگویم. من سیستم دفاعی میخریدم. سیستم دفاعی عبارت بود از concurrent spare parts, end item این را من میخریدم. آنوقت بعدش نیروها خودشان قطعه یدکی میخریدند. وقتی که نیروها قطعه یدکی میخریدند، اینها بودجه هر سال را باید همان سال خرج میکردند ولی شما وقتی که order میدهید order Lead-time دارد براساس آن Lead-time به شما میدهند. اینها تمام بودجه سالشان را میدادند اینجا تو treasury میماند. آنوقت از اینکه اعتبارشان برنگردد، انوقت دو، سه سال دیگر پول میگرفتند. یک وقت من خبردار شدم در حدود دویست، دویستوپنجاه میلیون دلار نیروها در اینجا پول داشتند، این به حساب آنوقت میشد دوهزار و پانصدمیلیون تومان، یک همچین چیزهایی، یک رقم خیلی بزرگی. من رفتم پهلوی شاه به شاه گفتم اعلیحضرت وضع این شکلی است این پول ارزش دارد value دارد، منفعت دارد. اجازه میفرمایید من صحبت بکنم. منفعت این را بگیرم. اگر نگرفتم خود پول را میگیرم. من که طبق قانون قدرت تجارتی دارم من برایشان میخرم، ولی این پول را من مصرف میکنم به یک شکلی که به نفع مملکت باشد. اعلیحضرت گفت: «برو آمریکا و بکن». آمدم آمریکا و گفتم. گفتند که Treasury منفعت نمیدهد. گفتم اگر منفعت نمیدهید، پول value دارد، منفعت این را یک کسی دارد میگیرد. اگر نمیدهید پول ما را پس بدهید به خودمان. ما این پول را گرفتیم، قراردادها را هم ادامه دادیم. رفتیم پهلوی شاه، گفتم اعلیحضرت، من یک پیشنهاد دارم. این پول را بگیرید بدهید بانک سپه. هم بانک سپه تقویت میشود. از این پول من یک بهره خیلی جزئی میگیرم برای کارگرها خانه میسازم به آنها میفروشم. کمک میکنم به بانک سپه و بانک سپه وام مسکن به درجهداران بدهد و این پول را من دادم به بانک. اما اعلیحضرت هیچکس دیگر نباید بفهمد برای اینکه اگر کس دیگری بفهمد، مملکت به هم میخورد. ببینید اینها یک چیزهایی است که هیچکس نمیداند و فقط دزدی کردن و اینها را هو میاندازند ولی اینها را نمیگویند. این هزاروپانصد، دوهزار الان کمیتش یادم نیست، این را گذاشتم تو بانک سپه که وام بدهیم به درجهداران که همه چیز بخرند. آنوقت من یکی از آن دلایلی که… من میدانستم غنیآباد وقف است آقای حاج ملاعلی کنی است. اینها میدانید میکشتند آدم را، اینها برای این موقوفات. اعلیحضرت گفت: «چه کار بکنیم؟» گفتم من این زمینهای وقف نزدیک غنیاباد که کارخانه میسازیم میگیرم آنجا خانه درست میکنم. خانههای یک اتاق خوابه، دو اتاق خوابه با حیاط یک طبقه اینها را میفروشم به کارگرها. هزار تومان از اینها پیش قسط میگیرم، دوهزار تومان پیش قسط میگیرم از اینها، بقیهاش را هم سیساله بدهند. نتوانستند بدهند، ندهند. ماهی صدتومان بدهند. نتوانستند هم ندهند. آنوقت ما فکر میکنم دوهزار خانهاش درست شد و تحویل دادیم. میدانید صحت عمل، صحت این کار و درستی این کار و صداقت در این کار این بود که یک صدا بیرون نیامد. شما نمیتوانید صنار به یک کارگر بدهید، یکی دیگر صدایش درنیاید. این عمل طوری شد که صدا از احدی درنیامد. ما این پولها را خانه درست کردیم و هزار یا دوهزار تایش تمام شد. آب، خانه از یک بهره کوچک به درجهداران هم وام دادیم. آنوقت آخر سر از اصل این پول من دادم به شریف امامی یک مقداری، یادم نیست چقدر. ولی من برنامهام این بود که در حدود چهار، پنج هزار خانه برای کارگرها درست بکنم با هزار دلار یواش یواش بدهند. آنوقت آقای دکتر، وقتی که جنگ شروع شد، من برای شهربانی، همه میترسیدند به آنها نسبت دزدی بدهند. شهربانی اعتبار ساختمانش را میداد من برایش خانه میساختم، ژاندارمری میداد من برایش خانه میساختم، لشکر گارد میداد من برایش خانه میساختم. من برای همهشان خانه ساختم. شما در این دنیا یک نفر کنتراتچی یا ساختمان هم که من صدها داشتم نمیتوانی پیدا بکنی که بتواند ادعا بکند یک دانه یک شاهی مستقیم، غیرمستقیم به هر شکل، به هر نحو، به من داده باشد و اینها را درست کردیم. اینها خوب است، اینها بد نبود برای مملکت خیلی خوب بود. آقای دکتر، این صنایع الکترونیک component factory که من در شیراز دست این دریاسالار اردلان، باید یک دفعه با دریاسالار اردلان اینترویو بکنید شما، ببینید این چه کرده. این هزاران جوان را به کار میکشید. آخر مردم چه میدانند آقای دکتر. آقای دکتر، من وقتی که جنگ ۱۹۶۵ جنگ هند و پاکستان شروع شد، اعلیحضرت یک کلمه به من گفت. گفت: «به پاکستان کمک کن، من به پاکستان کمک کردم، من فوراً رفتم در ستاد جنگی پاکستان…
س- بله فرمودید اینها را.
ج- اینها را گفتم؟
س- بله.
ج- آنوقت این را هیچکس نمیداند همه میگویند همه دزدی کردند. نمیداند که اگر یک دانه، یک شاهی به من دادند من به ارتشبد موسی به فرمانده کل قوای پاکستان با چک که این عکس این چکهای من تو safeام بود، برداشتند. محققاً من این را دادم برای بچههای یتیم جنگ هند و پاکستان مرکز نگهداری بچهها درست بکنند.
روایتکننده: تیمسار حسن طوفانیان
تاریخ مصاحبه: ۱۹ ژوئیه ۱۹۸۵
محل مصاحبه: چهوی چیس- مریلند
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۱۰
ادامه مصاحبه با ارتشبد حسن طوفانیان، در روز جمعه ۲۸ تیرماه ۱۳۶۴ برابر با ۱۹ جولای ۱۹۸۵ در شهر چهوی چیس- مریلند. مصاحبهکننده ضیاء صدقی.
س- تیمسار، دیروز ما داشتیم راجع به نخستوزیری آقای شریف امامی صحبت میکردیم. سؤال من این است که آیا شاه قبلاً درباره انتخاب آقای شریف امامی به نخستوزیری با شما صحبت کرده بود؟
ج- به هیچ عنوان با من در این موارد با من صحبت نمیکرد. صحبتهایی که من با شاه میکردم به اصطلاح غیررسمی، خارج از کانال اداری و پروتکل بود یا درباره خرید بود. خرید اقلام دفاعی و بعضی اوقات هم سیاست کلی بینالمللی. به نظر من شریف امامی بدترین انتخابی بود که شاه میتوانست بعد از آموزگار برای نخستوزیری بکند.
س- میتوانید به ما بفرمایید چرا؟ و خاطرات خودتان از نخستوزیری شریف امامی را بازگو بفرمایید؟
ج- در وقتی که آقای شریف امامی نخستوزیر شد، تمام خرید نظامی ایران تا آنجایی که من الان به خاطرم هست تا آن تاریخ ما در حدود ۵/۱۴ بیلیون دلار خرید کرده بودیم، ولی در همان دوران یکی از شیوخ خلیجفارس مهمان بود. این شیخ خلیجفارس که آمده بود مهمان ایران بود یک مهمانی برایش داده بودند در باشگاه سازمان امنیت که من دعوت داشتم. شریف امامی به مجلس که میرسید، گفت: «تیمسار طوفانیان از بودجههای نظامی چند بیلیون دلار تو میتوانی به ما کمک بکنی». یعنی نخستوزیری بود که اولین کار یک دولت که نگاه کردن به وضع بودجه و مملکت و اوضاع و احوال مردم است، هیچ خبر نداشت. این نمیدانست و یک بار مرا احضار کرد که مثلاً کمک مالی از بودجه دفاعی میخواست. فقط میگفت اوضاع خیلی بدست «اوضاع خیلی بد است» گفتنش خیلی آسان است ولی یک نخستوزیر باید برای اوضاع بد، راهحل پیدا کند و همینطور هم است در دولتهای بعد. فقط نشستن و گفتن «اوضاع بد است اعلیحضرت اجازه نمیدهد مثلاً حکومت نظامی وظایفش را انجام بدهد» یا اشخاص بگویند «آنکه مسئول حکومت نظامی است وظایفش را انجام نمیدهد» اینها کافی نبود. اشخاصی که قدرت قانونی مملکت دستشان بود اینها باید یک اقداماتی میکردند، یک راهحلهایی ایجاد میکردند. یعنی یک طرف قضیه یک دستهبندی بسیار قوی بود. من نمیدانم، من هیچ نمیدانم که این دستهبندی چه شکلی بود؟ ولی سازمان داده شده بود.
س- بله فرمودید. آنچه که مربوط به این ورقضیه است.
ج- اینور قضیه هیچی نبود.
س- غیر از صحبتی که با آقای شریف امامی داشتید راجع به مسئله مالی، آیا ملاقاتهای دیگری هم با آقای شریف امامی داشتید؟
ج- نخیر، همه راجع به فقط مالی بود.
س- از اتفاقاتی که در آن دوران نخستوزیری آقای شریف امامی افتاد هیچ نوع اطلاعی دارید؟
ج- الان نمیتوانم هیچی بگویم، برای اینکه اینقدر مملکت در حال آشوب و نگرانی بود و از مدتها کسی به کسی نبود.
س- چطور شد که آقای ازهاری نخستوزیر شد آقا؟
ج- این هم تصمیم شخص شاه بود.
س- شما هیچ نوع اطلاعی از این تصمیم نداشتید؟
ج- وقتی که ازهاری از اتاق دفتر اعلیحضرت آمد بیرون به من اشاره کرد گفت: «کلهها رفت از بین». بعد من دیگر نفهمیدم این کلهها رفت از بین چه بود؟ یعنی مواجه با خطر شد خودش میدانست خطرناک است.
س- شما فکر میکردید که آقای ازهاری این توانایی را دارد که اوضاع سیاسی ایران را آرام بکند؟
ج- اصلاً هیچکس تواناییاش را نداشت. ازهاری به هیچ عنوان تواناییاش را نداشت. ببینید، برای اینکه میگویم یک سازمان، این خیلی عمیق بود. ببینید، شما در نظر بیاورید روزهایی که راهپیمایی شد. خط اول دخترهای لچک به سر بود، خط بعد مثلاً پیرمردا و آخوندها و خط بعد جوانها.
س- بله. آنها را که دیدیم. آن چیزی که از دستگاه رژیم در خاطر شماست.
ج- خوب اینها را که دیدیم. همین اینهاست. آنوقت من چه میکردم؟ من به سهم خودم ماشین آبپاش میخریدم که آب رنگی به من… گلوله پلاستیکی میخریدم، گلوله لاستیکی میخریدم.
س- از کجا آقا؟ از آمریکا؟
ج- از انگلستان میخریدم. گلوله لاستیکی را از انگلستان میخریدم، ماشین آبپاش را از اتریش خریدم، پلاستیکی را از آلمان میخریدم. دوستان آلمانی من حتی پول آبپاشها را من دیگر به آنها ترسیدم بدهم، به حسابها گذاشتند، پول نبود. من به آنها میگفتم این آبپاشها را میآوردند. ابتدا اصولاً مسئله مقابله با اغتشاش یک مسئلهای است که، مسئله برادرکشی که نیست. مسئله مقابله با اغتشاش این است که به نحوی اغتشاش را خاموش بکنند. برای اینکه اغتشاش را خاموش بکنند، به طرق مختلف که زیان جانی به مردم نرسد، اقدام میکنند. من در capacity خودم ابتدا تلاش میکردم. حتی من یک سرتیپی که در ایرلند متخصص عملیات ضداغتشاش است آوردم به تهران که این سرتیپ یک آموزش ضداغتشاش بدهد. بدون اینکه مردم کشته شوند، اوایل کار. بنابراین، ولی متأسفانه نه آنوقت رئیس ستاد وقت، نه نیروی زمینی، اینها توجه نمیکردند. آموزش ضداغتشاش باید در مملکت همان گلوله سپر میخواهد و چوب باتوم میخواهد و گلوله لاستیکی میخواهد و گلوله پلاستیکی میخواهد، طوری باشد که مردم متفرق بشوند برود سرکارش اما کشته نشوند. ما تمام این اقدامات را کردیم. وقتی که من میگویم من فکر میکنم و به این عقیده دارم که مردمی که در حکومت نظامی اویسی در میدان ژاله کشته شدند با گلوله تروریستهای فلسطینی کشته شدند برای خاطر اینکه تا آنجا که من خبر دارم، در اختیار آنها گلوله پلاستیکی و لاستیکی بود و همین عمل بود که به مخالفین فرصت میداد نترسید گلوله لاستیکی است، گلوله پلاستیکی است برو جلو نترسید، به هم بزنید. باز تکرار میکنم دو طرف قضیه: یک طرف قضیه علاقهاش این است که خرابی نشود، کشتار مردم بیگناه نشود، یکطرف میگوید بسوزانید، بکشید، من قدرت بگیرم. اینها با هم خیلی متفاوت است. من دیگر خیلی چیز یادم نیست.
س- دستگیری آقای هویدا و سایر مقامات عالی رتبه کشور چه بازتابی در شما داشت؟
ج- من منتظر بودم من هم را بگیرند.
س- چرا آقا؟
ج- برای خاطر اینکه هر کسی که خدمت کرده بود باید برای پوشش و یا برای… من خیلی فکر نمیکردم. اصولاً فکر نکردم مرا بگیرند به دلیل اینکه تا لحظه آخر من همیشه میرفتم پهلوی شاه و میآمدم. ولی شنیدم، آنوقت سازمان امنیت، این صورتها را هم بیشتر سازمان امنیت درست میکرد و اینها به عرض شاه میرساندند شاه تصویب میکرد. آنها هم فکر نمیکنم، من محققاً نزدیکی مرا با شاه میدانستند. اصلاً حقیقت با شایعه تفاوت دارد. خیلیها حقیقت را میدانستند و شایعه پخشکنندگان مخالفین بودند یا کمونیست بودند یا مذهبی. آنوقت به کمونیستش هم بروید رشتههای مختلف داشتند. از کمونیست…
س- خوب بله. آنها را که میدانم من فقط میخواهم ببینم آیا شما وقتی که اینها دستگیر شدند، فکر میکردید این دستگیری کار درستی بود؟ آیا شما عصبانی شدید، ناراحت شدید؟ چه بازتابی در شما داشت؟
ج- نه کار درستی نبود. بسیار ناراحت شدم. هیچ کار درستی نبود. نمیبایستی اینها برای تقویت مخالفین زندانی میشدند. حتی وقتی که حسین فولادی را گرفتند زنش آمد خانه من، پهلوی من. اینها هم به من متوسل شدند که میدانستند من دائم میروم پهلوی شاه، به شاه بگویم اینها را آزاد کنند.
س- شما به اعلیحضرت راجع به این موضوع صحبت کردید؟
ج- به اعلیحضرت گفتم. من راجع به فولادی گفتم. گفتم اعلیحضرت چرا آخر این را میگیرید؟ خیلی مسائل بود که معنی نداشت.
س- وقتی که آقای هویدا گرفتار شد، دیگر گرفتاری آقای فولادی مثل اینکه چندان اهمیتی نداشت؟
ج- هیچ بود دیگر. محقق است.
س- شما وقتی که صحبت کردید با اعلیحضرت، ایشان چیزی به شما گفتند راجع به دستگیری این آقایان؟
ج- اصلاً میدانید اعلیحضرت در این سال آخر تصمیم گرفته بود که تصمیم نگیرد و تصمیم نمیگرفت. حاتم وقتی که ازهاری نخستوزیر شد، مرحوم سپهبد حاتم Acting Chief of Staff بود. هفتهای دو روز که میآمد دربار، میآمد پهلوی من میگفت: «تیمسار طوفانیان، من چه کار کنم؟ اعلیحضرت هیچ تصمیم نمیگیرند». آخر نمیشود ببینید، همین بلایی که سر شاه آمد، همین بلا سر ما هم آمد. ببینید، در سال ۵۳-۵۲ آمریکا اینقدر به شاه کمک کرد باید در اینجا هم شاه کمک میشد برای اینکه شاه را عادت داد به این کمک.
س- به چه نحوی آقا؟ چه جوری میتوانست آمریکا به شاه کمک بکند در یک بحران سیاسی و اجتماعی داخلی ایران؟
ج- این بحران سیاسی- اقتصادی را یک مقداریش خودشان درست کردند به دلیل اینکه کنفدراسیون شما میدانید که در آمریکا به نام human rights پشتیبانی معنوی و مادی از آمریکا میگرفت، از تمام غرب میگرفت. این پشتیبانیها ضعف دولت ایران است دیگر. من در همین شلوغی سفیر چین را خواستم. به سفیر چین گفتم، چین کمونیست، شما بودید که مائوئیسم را راه انداختید. یک کاری بکنید که این مائونیستها حالا بیایند طرف ما، ما جلوی این بلوا و شورش را بگیریم. گفت: «تو درست میگویی، ما مائوئیست را کمک میکردیم اما از وقتی که با شما رابطه دوستانه پیدا کردیم دیگر ارتباطمان با آن قطع شد». من وابسته دفاعی آمریکا را صدایش کردم تو دفترم. گفتم آقای وابسته دفاعی، شما که کنفدراسیون را support مادی و معنوی میکردید، حالا یک کاری کنید برش گردانید. این به هیچ عنوان انکار نکرد از کنفدراسیون support مادی و معنوی میکند، به هیچ عنوان انکار نکرد. گفت: «اما ما دیگر حالا نمیتوانیم اینها را برگردانیم». اینکه من عرض میکنم این مسئله ریشه دارد آن روزی که به اعلیحضرت در آلمان تخممرغ گندیده زدند کنفدراسیونیها این ریشهاش شروع شد. شما خودت تو آمریکا بودی دیگر، دانشجو از تو فرودگاه نیویورک که میرسید یک سازمانی بود این دانشجو را جذبش میکرد، این دانشجو را میگرفت. حالا ممکن است اینها را مثلاً من نمیدانم چه شکل پشتیبانی میشد خود شما بهتر از من میدانید، دانشجو که از هواپیما که پیاده میشد به هزینه دولت، به هزینه بنیاد پهلوی در این مملکت درس میخواند بر ضد آن مملکت یا در هر جای دیگری. من این را میگویم اینها پشتیبانی است. من میگویم دیر بود آن وقتی که آقای شریف امامی نخستوزیر شد. این باید از خیلی زودتر جلویش را بگیرد. آنوقت ضمناً من یک دفعه یکی از منزلهای safe یک عدهای را گرفتند.
س- در چه تاریخی آقا؟
ج- همان وقتی که نصیری رئیس سازمان امنیت بود.
س- یعنی قبل از اینکه این انقلاب شروع بشود.
ج- بله. قبل از انقلاب، قبلاً. و در آن خانه safe همه آنهایی که تو آن خانه بودند، کشته شده بودند، تو روزنامه نوشته بودند. من با نصیری صحبت کردم، خدا بیامرز گفتم نصیری چرا یک مرتبه هفت تا هشت تا جوان باید کشته بشود؟ نباید کشته بشود. گفت: «طوفانیان من به همه نمیتوانم بگویم ولی به تو میگویم. ما یک دانه از اینها را نکشتیم و از پرسنل امنیتی دولت کشته شدند ولی اینها یک جوانهایی هستند هیپنوتیزم شده، مصمم خودشان رگهایشان را زدند. وقتی که ما در خانه safe را باز کردیم، وقتی که آن منزل که اینها پناه باز کردیم، همهشان رگهایشان را زده بودند، مرده بودند. ما نکشتیم اینها را». این یک تبلیغات بسیار جنبه هیپنوتیزم داشت. ببینید تو این مملکت هم همین است. تو این مملکت هم اگر شما به خاطرتان باشد، آن جو جونز یک عده بیسواد را، بیسواد آمریکایی حداقلش دیپلمه است، هیپنوتیزمشان کرد بردشان در گویا نمیدانم کجا مادر جام زهر را به بچهاش میداد میخورد، نهصد نفر کشته شدند. این هیپنوتیزم است. شما نباید از این غافل بشوید. شما مائو را به خاطر بیاور. من اولین دفعه که مائوئیستها را چین کمونیست را دیدم، رفته بودم برای نمایش هوایی در فرانسه. آخر نمایش یک مهمانی بزرگی در ورسای داده میشود. در آن مهمانی تیم چین آمد تو. همه یک جور لباس و همه یک کتاب قرمز مائو دستشان بود. هزار میلیون جمعیت هیپنوتیزم مائو شده بودند و آن انقلاب فرهنگی جز نابود کردن اساس فرهنگ عظیم چین چیز دیگری نبود. در زمانی که من در انگلستان بودم، فیلم چین را که نشان میدادند میگفتند China, its people, history, arts. همه چیز، این را انقلاب فرهنگی چین از بین برد. این انقلابات تعصبی که الان ما گرفتارش هستیم، همان آن است، همان آن است که مائو… الانه خمینی متعصّب است. الانه من دکتر- مهندس میشناسم در آمریکا که برای تصمیم گرفتن به معاملهای که انجام بدهد به تهران به یک آیتالله تلفن میکند او برایش استخاره بکند، بگوید خوب یا بد است که این انجام معاملهاش را بدهد. یا اینکه در همان شلوغی بچهی من، پسر دوم من، دکتر طوفانیان در دانشگاه بود. تمام دکترها امضا جمع میکردند. به پسرم گفتم تو امضا نده. میگفت بابا
س- امضا برای چه کاری؟ علیه رژیم؟
ج- علیه رژیم. گفتم امضا نده، گفت: «بابا، خوب میشود شاه میرود مملکت بهشت میشود». خوب این را تو کلهی جوانهای ما کرده بودند به این ترتیب که آخر سر یک دکتر یک مهندس عکس خمینی را روی ماه میخواست ببیند.
س- تیمسار، چرا ارتشبد ازهاری گذرنامه شما را توقیف کرد؟ جریان قضیه…
ج- نه، توقیف نکرد. ما گذرنامه سیاسی داشتیم همیشه. وقتی ما گذرنامه سیاسی داشتیم، ما گذرنامه سیاسی را که وارد فرودگاه میشدیم تحویل میدادیم هر وقت میخواستیم برویم باید آن گذرنامه سیاسی را میگرفتیم و اصولاً یکی از اعمال بد خود ما این بود که اگر مخالفین یک صورت میدادند که این عده ارز خارج کردند همه باور میکردند و این را میبردند تو دولت. اصلاً دولت اینقدر ضعیف بود، اشخاص تو دولت اینقدر ضعیف بودند و اینقدر هیپنوتیزم احتمال انقلاب شده بودند و خود انقلاب شده بودند که آن صورت ساختگی را که توی روزنامه نوشتند، آنهایی که اعضای دولت بودند میگفتند الحمدلله که ما نیستیم. خوب الحمدلله فردا اسم تو را هم میگذارند برای اینکه دروغ گفتن که مالیات ندارد، هر اسمی را میتوانند بگذارند. من نود میلیون که سهل است، من بیلیونها دلار از ایران پول فرستادم بیرون ولی پول برای خودم نفرستادم. من آخرین پولی که فرستادم ۲۶۰ میلیون دلار به اسرائیل فرستادم که از اسرائیل میخواستم یک سیستمهای سلاحی بخرم، هنوز هم حاضر نیستم بگویم چه سلاحی میخواستم بخرم.
س- آنوقت آن سلاحها هیچوقت به ایران نرسید؟
ج- هیچوقت به ایران نرسید. ۲۶۰ میلیون با نفت به اسرائیل دادم. ولی آن سلاحها اگر به ایران رسیده بود امروز خمینی… اولاً با آن سلاحهایی که در ایران بود نمیبایستی عراق قادر بود یک میلیمتر وارد خاک ایران میشد برای اینکه ما Laser-guided bomb با آن داشتیم، برای اینکه television-guided bomb داشتیم، راکتهای بسیار هوا به هوا، هوا به زمین بسیار دقیق داشتیم، توپخانه داشتیم. تعداد تانکی که ما داشتیم هیچکس نداشت. انواع ضدتانکها را ما داشتیم. آنوقت من در ایران پایهگذار reverse engineering بودم. براساس این reverse engineering من در ایران کارخانهای درست کرده بودم که بیش از سالی صدهزار RPG موشک ضدتانک میساخت، راکت ضدتانک میساخت، همین که الان دستشان است. این کارخانه صددرصد تمام شده بود و در production بود. این موشکی که الانه عکسش را میگیرند میگویند جمهوری اسلامی توانسته موشک درست کند، این کپی کاتیوشای روسی است که من کردم. اینها هیچ کاری نکردند. ما متأسفانه در ایران یک چیزهایی را دست نزده ول کردیم. مهمترین از این چیزهایی که دست نزده ول شد، سازمان امنیت و اطلاعات کشور بود که این یک سیستم مدرن کسب اطلاعات بود و از هر فردی دارای اطلاعات بود این دست نخورده دست آخوندها افتاد، کما اینکه کارخانههای من هم بهترین کارخانهها بود. من سالی صدهزار تفنگ ژه سه میساختم. سالی چهارهزار میتوانستم مسلسل MJ بسازم، سالی دویستهزار گلوله توپ ۱۵۵ میساختم. آنوقت انواع چیزها را میساختم. تمام اینها کارگرها، برای هر کارگری در حومه کارگاهش نهارخوری مرتب، منظم، سر ظهر غذای مجانی به همه آنها داده میشد، کارگرها متخصص ببینید آقای دکتر، وقتی که در مسافرت اعلیحضرت به آلمان به اعلیحضرت کنفدراسیون اینها اهانت کردند، اعلیحضرت دستور داد هیچ از ارتش کس دیگری به آلمان فرستاده نشود. من چون تکنولوژی سازمان صنایع نظایم براساس آلمانی بود، شرفیاب شدم و گفتم اعلیحضرت همایونی اجازه بفرمایید سازمان صنایع نظامی از این دستور مستثنی باشد و اجازه از اعلیحضرت گرفتم، من مستثنی بودم. این عمل مستثنی برای آلمان بسیار مهم بود و آلمان با من خیلی… برای من اولاً نشان حمایل و صلیب آهن فرستادند و خیلی با ما خوب بودند. آلمان موافقت کرد که من سالی صد دیپلمه بفرستم به آلمان برای اینکه مهندس بشود، یعنی من خواستم از آنها و آنها همه هزینهاش را میدادند. سالی صد دیپلمه برود آلمان مهندس بشود جوان از دهات مختلف بچههای کارگرها خیلی خوب است دیگر، از این بهتر کی میتواند خمینی بکند؟ آنوقت هر شش ماه، پنجاه تا یا صد تا، درست رقمش یادم نیست، سر کارگر برود در آلمان آموزش ببیند. ببینید اینها چقدر؟ اینها دست نخورده دست خمینی افتاد. آن روزی که انقلاب شد، علاوه بر اینکه آن خانههای کارگری تقسیم شده بود، نمیدانم هزار تا آپارتمان برای شهربانی من ساخته بودم، پایین دروازه خراسان، تمام شده بود از اعتبار. اینها را برای special forces ساخته بودم در باغ شاه مردم. آنوقت میدانید وقتی که آنوقت برنامه نبود از سر یک تیر چراغ من در تهران نه ماه مخفی بودم دیگر اینها را میدیدم به یک شکلهایی. از سر تیر چراغ مثل تار عنکبود سیم برق بردم برای اینکه یک دانه لامپ سرش هم نور یک شمع را نداشت اینها بدون کمک. خوب، بنابراین اطلاعات همان شکلی که ما در صنعت نفت آن قدر پیشرفت کرده بودیم که خودمان مستقل شده بودیم، این دست اینها افتاد دیگر.
س- لطفاً اوضاع و احوالی را که دکتر شاپور بختیار را به نخستوزیری رساند توضیح دهید و لطفاً تا آنجا که امکان دارد در جزئیات درباره نخستوزیری ۳۷ روزه ایشان صحبت بفرمایید.
ج- من به هیچ عنوان نمیدانم.
س- چه شد که تصمیم گرفته شد شاپور بختیار نخستوزیر بشود؟
ج- من به هیچ عنوان نمیدانم ولی در آنوقت من میشنیدم.. اولاً سازمان امنیت با جبهه ملی ارتباط داشت و با آخوندها هم ارتباط داشت. البته این را میشود تعبیر کرد که چون سازمان امنیت بود و رئیس سازمان بود میباید با اینها ارتباط داشته باشد.
س- چطور شد که اعلیحضرت تصمیم گرفتند که شاپور بختیار را نخستوزیر بکنند؟
ج- خوب، برای اینکه کس دیگری را پیدا نکردند. ببینید اشخاصی که احتمالاً ممکن بود قادر به تصمیمگیری باشند، اینها را که بدنام کرده بودند دیگر، همهشان را بدنام کرده بودند کسی نمیشد. ما هم که نظامی بودیم، ما هم که نظامی بودیم، ما مثل نظامیها ممکن است بگوییم که ما از سیاست بیخبر بودیم ولی یک نظامی محققاً از سیاست باخبر است. آن سیاستمدارها برای اینکه نظامیها را کنار بگذارند این تبلیغ را میکنند. ولی یک نظامی اگر اهل مطالعه باشد، قادر است، اگر سیاست سیاست باشد، اما اگر دستهبندی باشد، ممکن است با دستهبندی…
س- ولی خوب بالاخره در آن ۳۷ روزه شما با ستاد ارتش که رئیسش آقای قرهباغی رفیق شما بود.
ج- بله. میدانم. بله قرهباغی رفیقم بود، بله.
س- شما چه ملاقاتهایی کردید، چه اشخاص و راجع به چه موضوع…
ج- الان میگویم. الان میگویم برایتان. من یک بار با فرماندهان و رئیس ستاد و با بختیار شرفیاب شدیم که او اصرار من بود پیش از آن جلسه به اینکه من ارشدترین افسرها هستم در این بحران یا باید یک مسئولیت داشته باشم در مملکت یا اینکه من باید بازنشسته بشوم از مملکت بروم بیرون و هرچه اعلیحضرت فرمودند که تو میتوانی بازنشسته بشوی اما اعلام نکن هر وقت دلت میخواهد اعلام بکن اما بمان تو ایران و من اصرار داشتم که با خود ایشان بیایم بیرون.
س- بله، فرمودید آن را.
ج- برای اینکه من نمیتوانستم بمانم تو مملکت. من متأسفانه وضع بد را تشخیص میدادم، میدیدم بد است.
س- در جریان ملاقات آن روز چه گذشت آقا؟
ج- در ملاقات آن روز اعلیحضرت نشست آنجا، نخستوزیر روی مبلشان، من نشستم پهلوی نخستوزیر.
س- نخستوزیر یعنی آقای دکتر بختیار؟
ج- بله، بختیار. پهلوی بختیار نشستم. من هیچوقت به او نخستوزیر هم نگفتم، بختیار گفتم. آنوقت آن طرفها هم فرماندهان نشستند. اولاً اینقدر اوضاع ناراحتکننده بود که مگر یک کسی که واقعاً نمیفهمید اوضاع ناراحتکننده است او میتوانست آرامش داشته باشد. من اصلاً آرامش نداشتم. برای اینکه من میدانستم مملکت دارد بر باد میرود و هیچکس متوجه قضیه نیست. در آن روز وقتی که ما نشستیم یک اشارهای بختیار به شاه کرد گفت: «در افواه است که شما چندصد بیلیون»، رقم بیلیون، «دلار به خارج بردید» اعلیحضرت گفت: اشاره کرد به من گفت: «این میداند که ما اینقدر اصلاً پول داشتیم یا نه». برای اینکه تا آنجا که من میدانم، من بخاطر دارم در تمام دوران رضاشاه و محمدرضا شاه آن هم فکر میکنم حداکثر ۱۲۰ میلیارد، نمیدانم شما که تو دانشگاه هستید میتوانید به این آمارها دسترسی پیدا کنید، ما پول نفت نگرفتیم در مقابل، فکر میکنم «ما» که میگویم دولت ایران این ۱۲۰ میلیارد دلار آن دانشگاهها ساخته شده، آن راهها ساخته شده، آن مدارس ساخته شده، آن ارتش درست شده، تجهیزات وزارتخانهها، ساختمانها، خانهها همه اینها. اینها را باید یک اشخاصی که آنالیز میکنند، آن موقع بیایند بررسی بکنند آنوقت…
س- پاسخ اعلیحضرت چه بود آقا؟
ج- پاسخ اعلیحضرت اشاره کرد به من «این میداند ما چقدر. وقتی که ما از ایران رفتیم آن
وقت شما میفهمید که همچین پولهایی نبود».
س- چطور شد آقای دکتر بختیار در یک چنین جلسهی مهمی ابتدا به ساکن این مسئله را مطرح کرد؟ آن روز چه گذشت آقا؟ دیگر چه صحبتهایی مطرح شد؟
ج- آن روز همین صحبت اینکه با بختیار همکاری بکنیم، فکر میکنم…
س- یعنی اعلیحضرت سفارش میکرد؟
ج- آره، یک همچین چیزی شد.
س- نظر امرای ارتش راجع به این سفارش اعلیحضرت چه بود؟
ج- امرای ارتش قرهباغی مرد خوبی است، افسر خوبی است، ولی روی قرهباغی افسران ارتش حساب نمیکردند که بتواند یک مرد مصممی باشد، که بتواند در این بحران…
س- چگونه شد ایشان به ریاست ستاد ارتش انتخاب شدند؟
ج- من فکر میکنم که نزدیکیاش با فردوست، من فکر میکنم نزدیکیاش با فردوست برای اینکه در این مشاغل اعلیحضرت محققاً با فردوست تبادلنظر میکرد. من فکر میکنم فردوست… و ضمناً کس دیگری نبود. میدانید، همان شکل گفتم که افسران را عادت داده بود اعلیحضرت امرا را، در حقیقت، واقعاً دستور گرفتن از خودش. بنابراین، در حقیقت دیگر کسی نمانده بود و امرا وقتی که… آخر شاه را ما میگفتیم فرمانده کل قوا و حتی مرخصیهای افسران میرفت به شرف عرض میرسید، مشاغل همه چیز، همه چیز همه. پس بنابراین افسرها عادت کرده بودند به یک سیستم معین. وقتی که آن سیستم سرش رفت تقریباً از همدیگر فکر میکنم که پاشیده میشد. ضمن اینکه محققاً در داخل بود یعنی محققاً وقتی که قرهباغی رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران شد قرهباغی در تمام این جلسات میگفت دولت باید تصمیم بگیرد.
س- کدام جلسات را میفرمایید؟
ج- یک جلساتی که هر روز…
س- جلساتی که با امرای ارتش و هویزر تشکیل میدادند؟
ج- نه، هویزر هم گاهی به این جلسه میآمد ولی تقریباً هر روز صبح بدرهای از قرارگاهشان میآمد با هلیکوپتر به دفتر من. من سوار هلیکوپتر بدرهای میشدم، بلند میشدیم، میرفتیم سازمان امنیت مینشستیم. در سازمان امنیت مرحوم مقدم را هم برمیداشتیم میرفتیم ستاد بزرگ مینشستیم. ربیعی هم با هلیکوپتر میآمد آنجا، حبیباللهی هم که از یک قدمی میآمد، اداره دوم هم که همانجا بود. بنابراین، تمام سران ارتش در آن اتاق پهلوی قرهباغی جمع بودند. این را گرچه قرهباغی میگوید من کمیته بحران تشکیل دادم، ولی نه همچین نامهای دیدم یا به خاطرم نمیآید. ما بر سبیل یا اتفاق یا شرایط میرفتیم. من فکر نمیکنم همچین دستور یا حکمی بود که ما یک کمیته بحران درست کرده بودیم که همه فرماندهان باشند. من یادم نمیآید.
س- در این جلسات شما چه میگذشت آقا؟ موضوع بحث در جلسه چه بود؟
ج- در این جلسات هیچی، هیچی، هیچی، وقتگذرانی. وقتگذرانی مطلق. به چه دلیل؟ به دلیل اینکه قرهباغی مینشست بعضی وقتها نهار هم آنجا میخوردیم. اصلاً فقط وقتگذرانی بود. حالا این را چه شکلی ساخت بودند نمیدانم.
س- آقای هوبزر به نظر شما مأموریتش در ایران چه بود آقا؟
ج- هیچی، هویزر آمده بود اطلاعات بگیرد.
س- ایشان آمده بود که…
ج- ابداً، نمیتوانست بکند.
س- جلوی کودتای احتمالی را بگیرد؟
ج- نمیتوانست، نمیتوانست. اصلاً نه آشنایی داشت، نه قدرت داشت. اگر هم میخواست یک کسی مثل هویزر را بفرستد آنوقت نمیبایستی میفرستادند. باید خیلی قبل از اینها میشد.
س- بهطور کلی، راهنمایی و یا سفارش ایشان به امرای ارتش ایران چه بود؟
ج- هیچی، هیچی.
س- پس چه میگفتند که بالاخره یک…
ج- چیزی نمیگفت، چیزی نمیگفت. اصلاً چیزی نمیگفت. قرهباغی سه تا حرف داشت. میگفت: بیبیسی را خاموش کنید، خمینی را نگذارید اعلامیه پخش کند، خمینی را نگذارید بیاید ایران». این را هم به نخستوزیری میگفت. هم به هویزر میگفت. اینها هم از دستشان کاری برنمیآمد، اینها از دستشان هیچ کاری برنمیآمد. من ربیعی روز آخری که ما رفتیم دفتر بختیار، ما رفتیم دفتر بختیار، من تا بعدازظهر آنجا بودم، بعد میرفتم سرکارم، بعد میرفتم منزلم. تا روزی که ربیعی گفت: «تیمسار، شما اصرار نکنید».
س- اصرار به چه آقا؟
ج- اصرار به اینکه تصمیم بگیرید، آخر یک کاری بکنید. به دلیل اینکه هر چه شما بگویید شب دست آخوندهاست. ربیعی این را گفت. نمیدانم چطور شد؟ حالا یادم نمیآید همانروز بود، فرداش بود، پسفرداش بود، چه بود یا همان آن بود. قرهباغی به من گفت: «یک صورت آمده اشخاصی را که خمینی میخواهد اعدام بکند اسم تو آن سرش است». من این را هم آنجا دیدم. بعدازظهر اینها میرفتند به عنوان شورای امنیت من نمیرفتم. آن روز به من اصرار کرد قرهباغی که تو هم با ما بیا. ما با قرهباغی سوار هلیکوپتر شدیم، رفتیم دانشکده افسری نشستیم از دانشکده افسری رفتیم به دفتر آقای بختیار. وقتی رسیدیم ما در دفتر آقای بختیار، آقای بختیار سر میز نشسته بود، مرا اشاره کرد، دست راستش نشستم، افسرهای دیگر هم شروع کردند نشستن با تلفن داشت با اعلیحضرت در مراکش صحبت میکرد. تنها جملهای که من دیدم… اولاً بختیار بسیار مؤدب، بسیار با احترام با اعلیحضرت صحبت میکرد. خیلی با احترام که حتی ما در خدمتمان هم بلد نبودیم با این احترام صحبت بکنیم. بسیار بااحترام با اعلیحضرت صحبت میکرد. به اعلیحضرت هم گفت: «تیمسار ارتشبد طوفانیان الان پهلوی من دست راست من نشسته». گوشی را گذاشت زمین. من اصلاً نفهمیدم مقصود این چه بود؟ برای چه این جمله را گفت؟ چرا این را گفت، مقصود چه بود من نفهمیدم. آنوقت من دیدم فرماندهان و آقای بختیار اصلاً جدی قضیه را تلقی نمیکنند. آن حرف را هم که صبح شنیده بودم از ربیعی، آن صحبت هم که خود قرهباغی گفته بود، آن صورت هست پهلوی من آمده. من دیدم اه، چرا اینها درک نمیکنند وخامت اوضاع را. آمدیم بیرون. آمدیم بیرون هم باران بود و هم رعد و برق، هم ابر بود و اینها رفتیم دانشکده افسری. ما باید چند نفر، چند نفر تو هلیکوپتر مینشستیم، میرفتیم. ما آمدیم برویم دیدم ربیعی نمیرود. به ربیعی گفتم ربیعی چرا نمیآیی بالا؟ گفت: «من نمیتوانم بروم منزلم، اگر بروم منزلم. .» گفتم پس کجا میروی؟ گفت: «من یک دوست دندانساز دارم دم باغشاه از دانشکده افسری میروم آنجا و من برنمیگردم». گفتم خیلی خوب. ما آمدیم بالا، هلیکوپتر سوار شدیم من و قرهباغی با هم بودیم. آمدیم رعد و برق و طوفان و اینور و آنور بود، یک جایی هلیکوپتر نشست. ماشین من آنجا را پیدا نکرده بود. بنابراین من با قرهباغی سوار ماشین شدیم رفتیم به سمت خانهمان. اول خانه قرهباغی تو نیاوران بود. من با قرهباغی رفتیم طرف خانه قرهباغی. خانه قرهباغی که ما رفتیم قرهباغی به من تعارف کرد که برویم تو. من معمولاً نمیرفتم ولی نفهمیدم چطور شد که این تعارف تحت تأثیر قرار… بالاخره رفتم تو. تو که رفتم من دیدم یک خانه خالی است، یک رختخواب وسط هال است، تو آن دفترش هم یک میز و دو تا صندلی است. آن هم که صبح دیده بودم این را هم که اینجا دیدم، من برای خودم یک فرضیاتی تو مغز خودم یک وضعیتی خیلی بدتر از مثلاً روز قبلش دیدم. آمدم منزل دیگر نرفتم اداره، نه اداره رفتم فقط نوشتم به قرهباغی که من اعلیحضرت بازنشستگی مرا تصویب کردند. من به شما ابلاغ میکنم. همین و یک رونوشتش را هم فرستادم وزارت جنگ برای اینکه خیلی زودتر اعلیحضرت… در آن جلسه هم میگویم، در آن جلسه من که با حضور اعلیحضرت همایونی بختیار بود افسران که رفتند، من در آن جلسه ممکن است قرهباغی ایستاده بود، ولی بقیه افسرها رفته بودند، حالا درست یادم نیست. من رو کردم به اعلیحضرت از حضورشان استدعا کردم گفتم اجازه بفرمایید آقای نخستوزیر پاسپورت مرا بدهد من بروم بیرون. در هر صورت، من از زیر بار مسئولیت نمیخواستم شانه خالی بکنم. میگفتم چرا مسئولیت در این شرایط سخت به من نمیدهید که واقعاً کمک بکنم و این کمک نبود. کمک این نبود که من بروم از اول صبح تا آخر وقت تو دفتر قرهباغی بگیرم بنشینیم، چای بخوریم، یا احتمالاً دو تا فندق و پسته بخوریم. این کمک نبود، این کار من نبود و حتی من موقعی که اوضاع را وخیم دیدم، من به رئیس سازمان امنیت گفتم. یک روز آخری که داشتیم میآمدیم مقدم به من گفت: «امروز صبح نزدیک بود مرا در قرارگاه بکشند، بزنند». گفتم مقدم چرا وضع خطرناک مملکت را شماها حس نمیکنید. وضع را حس بکنید، خطرناک شده و آمدیم و گفتم که کار به جایی رسیده که من میروم، من دیگر نمیآیم. گفتم من نمیآیم برای اینکه میبینم علناً با چشمم میبینم. من میدیدم که بخشیآذر و سپهبد معاون ستاد بودند. میدیدیم اینها طرف آخوندها هستند، رفتند، رفته بودند. روزی که قرهباغی آمد سر اینها، اینها اصلاً رفته بودند طرف آنها. قرهباغی میرفت میگفت: «ما کاری نمیکنیم». خمینی از پاریس میگفت: «ما ملاقاتهایمان را کردیم». آنوقت خود قرهباغی با مقدم اینها میرفتند بازرگان را میدیدند، میرفتند سنجابی را میدیدند، اینها مشغول بودند. یک دفعه که رفته بودند که قرار بود که قرهباغی و اینها، سنجابی و… من اینها را که نمیشناختم، من وارد اینها نبودم که قرار بود سنجابی و اینها را ببینند. بهشتی نیامده بود. آنوقت قرهباغی گفت: «چطور پس بهشتی نیامده؟» گفتم بهشتی چون ملاست، عمامه سرش هست، نمیآید او را باید خانهاش رفت. اینها تا اینقدر پیش رفته بودند. بنابراین دستهبندی بود.
س- در آخرین تحلیل فکر میکنید که چرا شاه ایران را ترک کرد و توقع داشت که بعد از عزیمت او چه چیزی در ایران رخ دهد؟
ج- من فکر میکنم که estimateش estimate محققاً ملکه غلط بود.
س- چه بود آقا؟
ج- شهبانو estimateش غلط بود برای اینکه روزی که ما توی همان اتاق امرا نشسته بودیم، یک تلگرافی یادم میآید یک به اصطلاح messageای آمد که چند تا بنز بگذارید توی طیاره و بفرستید آنجا.
س- بفرستید کجا؟
ج- بفرستید مراکش. این درست مثل اینکه نبودند تو مملکت، مثل اینکه نمیدیدند اصلاً خطر را حس نمیکردند. خود مقدم هم خطر را حس نمیکرد، رئیس ستاد هم خطر را حس نمیکرد، میگفت: «نخستوزیر تصمیم بگیرد». ببینید آخر قرهباغی که اطلاع داشت به وسیله حبیباللهی که من همه افسران را حضور اعلیحضرت بردم، گفتم که باید اجازه بدهید ما این شورش و بلوا را بخوابانیم. بعداً اعلیحضرت این اختیار را داد به او. او پس بنابراین رئیس ستاد بزرگ تنها نبود و آمده بود در آنجا که تصمیم اتخاذ بکند، اما تصمیم نمیگرفت. وقتی هم که ما اصرار کردیم، ربیعی گفت: «نگو». ربیعی بسیار کار حسابی کرد. خدمت کرد به من، به من گفت نگو آنهایی که آمده بودند عقبم گفتند تو را میزنند، کما اینکه اسرائیلیها هم آمده بودند مرا ببرند، خود آنها هم فهمیدند که نباید مرا بردارند با هواپیما بیاورند. ممکن است بزنندم.
س- چطور شد آقا آن هلیکوپتر نظامی رفت و آقای خمینی را از خیابان یا از فرودگاه برداشت برد آنجا؟ چطوری تصمیم گرفته شد که هلیکوپتر نظامی این کار را انجام بدهد؟
ج- اینها را گفتم. اینها را کردند دیگر. اینها را خیلی بد کردند. من وقتی که به ربیعی خدا بیامرز گفتم. گفتم وقتی که هلیکوپتر بلند شد نتوانست جای آنجا بنشیند. اصلاً گفتم بزنید طیاره را طوری نمیشود. میزدند این طیاره را شر میافتاد. باید میزدند خوب نزدند. به بدرهای گفتم با توپ بزنید. ببینید یکوقت هست دوطرف با هم با منطق صحبت میکنند، باید با منطق صحبت کرد. اما وقتی که یکی گردن کلفتی میکند باید جلوی گردن کلفت، گردن کلفتی کرد.
س- میتوانید به ما بگویید که روز انقلاب شما کجا بودید؟ ۲۲ بهمن و چه میکردید؟ داستان عزیمتتان از ایران چطور انجام شد؟
ج- من خانهام بودم.
س- روز ۲۲ بهمن؟
ج- بله. پیش از آن خانهام بودم. شب من در خانه بودم. من بازنشستگیام را فرستادم و گفتم دیگر نمیآیم. قرهباغی چندین تلفن کرد که بیایم، من نرفتم. اما شب آخر همان ۲۱ از معاون من سپهبد نجایی نژاد تلفن میکرد میگفت: «تیمسار دارند حمله میکنند به مسلسلسازی». میگفتم بگو افسر نگهبان با من صحبت بکند. افسر نگهبان مسلسل با من صحبت کرد گفت: «ما یک تانکی بدون مهمات داریم، هشت تا سرباز، دور و بر ما اشخاصی هستند با (؟) هستند گرفتند. یک سرگردی اسمش الان یادم نیست، بسیار شجاع، هی تلفن کرد من، اصولاً میدانید شاه حساسیت داشت به وزارت جنگ. وقتی من درخواست میکردم که یک گردان پاسدار در اختیار سازمان صنایع نظامی بگذارید اعلیحضرت میگفت: «وزارت جنگ واحد رزمی نمیخواهد». پس، بنابراین من واحد رزمی نداشتم، من متکی بودم به نیروی زمینی. نیروی زمینی هم که آدمش را تربیت نکرده بود، نیروی زمینی هم که نداشت، نکرده بود. ماتریال داشت، ولی این کاری که باید پرسنل بکند، نکرده بود. آنوقت تا ساعت شش صبح، این همان سؤالی است که باید از قرهباغی بکنید، ساعت شش، پنج صبح من تلفن کردم…
س- در چه روزی آقا؟ ۲۲ بهمن؟
ج- همان ۲۲ بهمن.
س- بله روز انقلاب.
ج- تلفن که کردم سحر من و بچهام با هم گوش میکردیم. یک پسرم با من بود. بقیه خانوادهام را آنروز که افسرها را بردم حضور اعلیحضرت همایونی و امیدوار بودم که کنترل ارتش را بگیرم. خانوادهام را فرستادم به آمریکا که آزاد باشد سرم. یک پسرم با من ماند. من تلفن را گوش میکردم. به قرهباغی گفتم چرا دیشب تا صبح به من کمک نفرستادی؟ مسلسلسازی را زیر دیوار را کندند و گرفتند. گفت، با لهجه خودش که یک مقداری ترکی است، «من دیشب تا صبح شما را گول زدم». گوشی را من گذاشتم زمین و گفتم که به پسرم گفتم، حمید اگر قرهباغی مرا گول زده باشد، خیلی وضع بد است. من جلیقه زرهی داشتم، مسلسل داشتم نظامیها… وقتی دیدم این شد گفتم حمیدجان ما باید برویم، اگر قرهباغی مرا گول زده باشد، دیگر فایده ندارد مملکت. پاشو برویم. من پا شدم و Range-Rover را برداشتم و راه افتادم. راه افتادم رفتم خانه پسرم در نیاوران بروم آنجا. دیدم اینقدر شلوغ است که اصلاً نمیشود رفت. برگشتم و گفتم حمیدجان نشد برویم، برگشتم برویم یک جای دیگر. گفت: «بابا یک کارگری تلفن کرد گفت ما فدایی تیمسار هستیم به تیمسار بگو تو خانه ننشین. تو خانه نمان، دفاع نکن، برو از خانه بیرون، در برو هر چه زودتر». گفتم حمیدجان اگر این تلفن کرد اینها بچههای خوبی هستند کارگرها. پاشو تو هم زود بیا بیرون. رفتم یک جای دیگر. آن جای دیگر که رفتم حمید هم گفتم اسلحهها را باز کن. اینور و آنور بریز بعد بیا. اینور و آنور کرد و ریخت و آمد. آنجا که آمد، حمید که به آنجا که رسید تلفن آنجا زنگ زد دیدم قرهباغی است، گفتم چیه؟ گفتم تیمسار قرهباغی شما که ما را گول زدید. خودت گفتی من تا صبح شما را گول زدم، حالا چه میخواهی؟ چه میگویی؟ گفت: «نه» شروع کرد یک مقداری با احترام صحبت کردن. «ما همیشه نسبت به شخصیت شما احترام میگذاشتیم، شما را با شخصیت میدانستیم». شروع کرد تعریف کردن، تمجید کردن. گفتم مقصود از تلفن چیست؟ گفت: «چون به شما اعتماد دارم در این لحظه آخر میخواهم گفته صبحم را تصحیح بکنم. من صبح به شما گفتم من شما را گول زدم، اشتباه به شما گفتم خودم گول خوردم». گفتم شما کجایید؟ گفت: «خانه یک بیچاره، بدبختی هستم». گفتم تلفنت را به من میدهی؟ گفت: «نمیتوانم بدهم». گفتم که چطور شد گول خوردی؟ گفت: «از لباس آبیها گول خوردم». این را گفت و تلفن را گذاشت زمین، که دیگر ما همدیگر را ندیدیم تا الان هم همدیگر را ندیدیم.
س- چطور شد که آقای قرهباغی تلفن مخفیگاه شما را داشت؟
ج- از او سؤال کردم. گفتم چطور شد که اینجا را پیدا کردی؟ گفت: «گماشتهتان گفت به من. به خانهتان تلفن کردم گفت شما کجا رفتید و این تلفن را داد. تلفنتان را خواستم گفت این تلفن است». من فوراً جایم را عوض کردم یک جای دیگر رفتم. تقریباً هشت جا رفتم.
س- در چه مدتی آقا؟
ج- نه ماه. در نه ماه ریش گذاشته بودم و هشت جا رفتم. هیچگاه من زندانی نشدم. هیچگاه دیناری به هیچکس ندادم. تنها کسی بودم که تمام زندگیام را دستنخورده ول کردم از سر میز صبحانه آمدن بیرون و به هیچ عنوان دیناری. من اصلاً پول همراهم نداشتم که به کسی بدهم. با پیراهن و شلوار آمدم بیرون و بعد از آن هم که حسابهای ما را یواش یواش گرفتند.
س- تیمسار، با این قراردادهایی که برای خرید اسلحه بود، قبلاً شما این قراردادها را بسته بودید، بعد از اینکه آقای دکتر بختیار نخستوزیر شد و بعد از ایشان هم آقای مهندس مهدی بازرگان نخستوزیر شدند، اینها چه جوری عمل کردند با این قراردادها تا آنجا که شما اطلاع دارید؟
ج- تا آنجایی که من اطلاع دارم اولاً نه آقای بختیار اطلاع از ارتش داشت. اصلاً نمیتوانست در آن موقعیت بختیار نخستوزیر بشود برای اینکه از اصول نظامی خبر نداشت. آن موقعیتی نبود که بختیار نخستوزیر بشود. باید یک کسی بود قدرت داشت، باید یک کسی قدرت داشت و میشد در همان موقع هم میشد متفرق کرد مردم را.
س- اول راجع به این مسئله قراردادها صحبت کنیم.
ج- قراردادها را وقتی که من خودم اوضاع و احوال را دیدم، من خیلی از قراردادها را لغو کردم. از هیچکس هم دستور نگرفتم. هر کسی میگوید دستور دادم بیخودی میگوید…
س- به چه ترتیب آقا لغو کردید؟
ج- نوشتم. نوشتم نمیخواهم.
س- آخر این قراردها مبالغی برایش پرداخت شده بود قبلاً.
ج- باشد. سه تا Spruance هم ما بدهی داشتیم و هم طلب. سه تا Spruance-class destroyer بود. یک نفر نماینده از وزارت دفاع آمد آقای خون ماربوت اینها را حساب کردیم نوشتیم آقا این Spruance-class destroyer را نمیخواهم. یک مقداری هم داده بودیم. ولی مثلاً برای اف ۱۶ ما پولی نداده بودیم. قرار بود ما صدوشصت اف ۱۶ بخریم. نخریدیم، گفتیم نمیخواهیم. قرار بود ما ایواکس بخریم. گفتیم نمیخواهیم.
س- آن مبالغی که داده بودند به گرومن برای تحقیق کردن و طرح کردن یک هواپیمای جدید و اینها، آنها چطور شد آقا؟
ج- چیزی نداده بودیم. به گرومن هیچوقت نداده بودیم. سه چهار میلیون قرار بود ما به نورتروپ بدهیم برای تحقیق F 20L ولی این پول هیچوقت داده نشد. من همیشه فکر فردا بودم ما هواپیماهای اف ۱۴ فانتوم را تمام اینها را من up-to-dateش کردم در صنایع هواپیماسازی. صنایع هواپیماسازی شما این fatigue به آن میگویند خستگی میآورد فلزات. ما تمام فلزات خسته این را عوض کردیم، عمر فانتوم هم من تا ۱۹۰۰ تا ۲۰۰۰ رساندم. تمام اینها را کرده بودیم، ولی باید در فکر این بودیم که ما بهطور اصولی اف ۱۶، اف ۱۴ را یک combination خوبی بود برای air defense و air superiority و حمله به هدفهای زمینی. ما قبل از این اف ۵ داشتیم و اف ۴. این هم یک combination بسیار خوبی بود. ما بعداً فکر آتیه که میکردیم F 20L میگفتیم F 18L بود. اف ۲۰ جدید است. آنوقت ۱۸ بود. اف ۱۸ مال نیروی دریایی بود، ما land versionاش را میخواستیم F 18L. این را من با تام جونز پرزیدنت نورتورپ صحبت کرده بودم که من یک پولی بدهم که این را developmentاش را تسریع بکنند. آنوقت نه اینکه چند دستگی در ایران باشد، یک چیز استثنایی، تو آمریکا هم بود.
روایتکننده: تیمسار حسن طوفانیان
تاریخ مصاحبه: ۱۹ ژوئیه ۱۹۸۵
محل مصاحبه: چهوی چیس- مریلند
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۱۱
ج- وزارت دفاع با این مخالفت کرد ولی ما F-18L را میخواستیم بخریم جانشین F4 بکنیم. البته، ابتدا این دولت جمهوری اسلامی حتی آقای شریف امامی اینها همه از این خریدها خیلی بدگویی میکردند ولی آقای دکتر شما مطمئن باشید که آن کسی که الان در ایران دعا میکند به من، بدگویی نمیکند…
س- آقای بختیار رو آقای بازرگان چه کردند، با این قراردادها تا آنجا که شما اطلاع دارید؟
ج- قراردادها را به آن احترام گذاشتند، هیچ کاری نکردند، احترام گذاشتند. تا کسی سر دولت نباشد این حرفها را میزدند وقتی که آمد مسئولیت دفاع کشور دستش آمد دیگر نمیتواند مگر اینکه بیاید سپاه پاسدار درست کند. کار بدی نبود ارتش ایران یک ارتش مدرن بود. یک ارتش بسیار خوبی بود، ولی موریانه از داخلش رفت. فردوستی بود که شاه اینقدر به او اعتماد داشت و این آدم به شاه خیانت کرد و تمام سپهبدهای ارتش و حتی ارتشبدها اینها نوکر فردوست بودند.
س- چرا آقا؟ چرا فردوست اینقدر قدرت داشت؟
ج- نفوذ داشت برای خاطر اینکه شغل ایجاد میکرد، برای اینکه شغل به اینها میداد. برای اینکه شغل به اینها میداد.
س- مگر اینها نمیبایستی با مشورت اعلیحضرت انجام بشود؟
ج- خوب دیگر، مشورت اعلیحضرت میگفت ولی این توصیه میکرد، مهمانی میدادند، مهمانی و خیلی چیزها.
س- چطور شد که ایشان مورد غضب قرار گرفت و یکسال تمام آخر را میگفتند که اجازه ملاقات نداشت؟
ج- من این را شنیدم.
س- بقیه آقایان هم راجع به این موضوع صحبت کردند.
ج- اگر این باشد این بزرگترین، اگر بقیه آقایان صحبت کرده باشند و این موضوع حقیقت داشته باشد، اشتباهی است که شاه کرد. به دلیل اینکه من یک سرلشکری را میشناختم که این سرلشکر اسمش بود سرلشکر ناظم. دوست بسیار نزدیک جم است. این یک آدم ترک مخصوصی است. معاون من با این آشنا بود. این آمده بود کنتراتچی شده بود. خانههای کارگرها را من کنترات دادم به این. این کنتراتچی است دیگر، کنتراتچی اینها یک عادتهایی دارند. در سازمان من این عادتها را این امتحان نکرد. این میآمد پهلوی من، من کنتراتچیها را نمیپذیرفتم. میگفتم کارتان را میکنید صحیح، درست، اگر کار بد میکردند جریمهشان هم میکردم. این یکروز با معاون من سپهبد نجایی نژاد دوست بود آمد پهلوی من. گفت: «تیمسار، من میخواهم به شما یک چیزی بگویم». چند دفعه آمد آخر سر رویش به من باز شد. گفت: «تیمسار، من میخواهم به شما یک چیزی بگویم». گفت: «شما تو این مملکت چه شکلی ارتشبد شدید؟» گفتم: کار کردم. گفت: «نه، نمیشود». گفت: «من نمیتوانم باور بکنم تو اینجا چه شکلی ماندی؟» گفتم آخر چه؟ یعنی چه؟ گفت: «مملکت وضعش خیلی خراب است». آن ناظم گفت: «و تو این مملکت خراب تو نمیتوانی ادامه بدهی». بعد این با شریعتمداری ملاقات میکرد، میآمد به من میگفت. گویا یک دفعه رفته بود خمینی را هم در نجف دیده بود. درست یادم نمیآید. این بود یا یکی دیگر. میگفت: «خمینی دارای یک قفسههایی بود پر از شکایات مردم». من معتقدم این شکایات الانه که بگویند فردوست، فردوست من معتقدم اینها را فردوست برای خمینی خوراک میداده. در اینکه فردوست صددرصد جاسوس انگلیسها بود، هیچ شکی نیست. هیچ شکی نیست. شا نباید شک بکنید. آنوقت الان هم در حکومت فعلی یک تعدادی کمونیست هستند. خامنهای صددرصد کمونیست است، خوئینیها صددرصد کمونیست است، منتهی رفسنجانی مال اینتلیجنت سرویس مثل شاپور رپورتر است.
س- تیمسار، راجع به آقای پاکروان شما چه خاطراتی دارید؟
ج- پاکروان خاطرات قشنگ، خوب. پاکروان مردی بود صحیحالعمل، درست کردار، آخر عمرش الکلی شده بود. پاکروان از فرانسه که آمد افسر توپخانه بود. من دانشجوی دانشکده افسری رسته توپخانه بودم. مربی ما بود و این یک مدتی رئیس سازمان امنیت شد. مردی بود فاضل، دانشمند.
س- چرا ایشان را برکنار کردند از ریاست سازمان امنیت؟
ج- چرا برکنار کردند؟ این چراها را من هیچ نمیدانم.
س- از آقای نصیری چه خاطراتی دارید آقا؟
ج- نصیری را من خیلی با او تماس نداشتم.
س- ایشان خوب در سال ۱۹۵۳ سرهنگ بودند. بعد به مقام ارتشبدی هم رسیدند.
ج- خوب من هم ستوان بودم.
س- راجع به ایشان صحبتهای زیادی هست. شما چه خاطراتی از ایشان دارید؟
ج- چه مثلاً؟ یک صحبتی بگویید تا من بگویم.
س- مثلاً میگویند که ایشان آنطور که باید و شاید به امور سازمان امنیت نمیرسید و بیشتر با آقایانی مثل هژبر یزدانی و دیگران دستش در معاملات بود و…
ج- خوب، این مسئله یک کلی شده بود در سازمان امنیت.
س- بله. دیگران راجع به جزئیاتش هم صحبت کردهاند. من میخواهم ببینم شما چه خاطرهای دارید؟
ج- من هم چون یک کسی که مسئول خرید میشود، این اطلاعات را به دستش میآید. بنابراین، آنها از من فاصله میگرفتند ولی من اطلاعاتی داشتم که خودش و معاونینش از وظایف اصلیاش که سازمان امنیت و اطلاعات کشور محل میشود، منحرف شدند و وقتی که از وظایف اصلی منحرف شدید، شما وظایف اصلیتان را نمیتوانید خوب انجام بدهید. آنوقت وقتی که رهبر مملکت، پادشاه مملکت، فرمانده کل قوا او هم حساس باشد که مثلاً سازمانهای دیگر CIA در ایران احتمالاً با مخالفین ارتباط پیدا نکند، اطلاعات اونرود پیدا بکند و او هم برسد به جایی که فقط اطلاعات را از سازمان امنیت ما بگیرد، وقتی خود سازمان امنیت ما از وظایف اصلیاش منحرف شده باشد، بهطور حتم آن آقای سایدل هم که ماهی یک دفعه Station Chief شرفیاب میشد که گزارشات را به شرف عرض برساند، محققاً گزارشات او هم منحرف شده بود. بنابراین، با توجه به اینکه شما تأیید این را دارید که سالهای آخر فردوست را هم شاه میپذیرفت، بنابراین کلیه اطلاعاتی که به شاه میرسید انحرافی بوده، مسائل صحیح به اطلاع شاه نمیرسید.
س- تیمسار، شما از آوردن آقای نصیری از پاکستان به ایران و بعد دستگیری ایشان چه خاطراتی دارید؟
ج- من فقط تأسف.
س- خاطرهای ندارید؟
ج- خاطرهای ندارم.
س- یعنی نمیدانید چه جوری تصمیم گرفته شد ایشان بیایند از پاکستان؟
ج- نخیر. ولی باعث تأسف بود. باید هر فردی، انسانیت حکم میکند که خدمتگزاران خودش را تا آخرین لحظه حفظ بکند. اینها خدمتگزاران شاه بودند.
س- شما در ضمن مصاحبه راجع به مخالفین و نیروهای انقلاب، عرض کنم، نظم و ترتیب و طرح و نقشه و برنامه و ارتباط خارجی و این چیزهایشان صحبت کردید. ولی من میخواستم یک سؤالی از شما بکنم.
ج- بفرمایید.
س- حالا آنها که مطالب آن طرف قضیه بود. شما که در دستگاه دولت یک مقام بسیار مهمی داشتید و یکی از امرای درجه یک ارتش ایران بودید، آیا به نظر شما در رژیم سابق ایران، هیچ ایراد و اشکالی وجود نداشت که زمینه را برای انقلاب فراهم کرد؟
ج- چطور ممکن است در یک مملکتی هیچ زمینه وجود نداشته باشد؟
س- با تکیه به خاطرات شما ممکن است به ما بگویید آنها کدام بودند.
ج- محققاً، محققاً. بنده من یکدفعه که ارتشبد نشدم من هم مثل شما که دانشجو بودید من هم دانشجوی دانشکده طب بودم، من هم سختی کشیدم. یواش یواش آمدم بالا. بنابراین من هم دارای رقیب بودم و یواش یواش آمدم بالا. بنابراین ما به اصطلاح مزه سختی، ناراحتی را کشیدیم. بعداً یواش یواس بهتدریج آمدیم بالا. ولی میدانید تبلیغات… گفتم در زمان پیشهوری من یک دسته ستوان داشتم. این ستوانها کمونیست شده بودند. تحت تأثیر حزب کمونیست قرار گرفته بودند. حالا توده یا هر اسمی برایش بگذارید. اینها میگفتند چرا ما سرتیپ نشدیم و اینها هواپیماهای ما را برداشتند رفتند تبریز، فرار کردند رفتند تبریز. بعضیهایشان به عراق رفتند گویا، نمیدانم به تبریز.. ولی اینها برای چه؟ برای اینکه تبلیغاتی، یک شکلی تبلیغ میشد که اینها ناراضی بشوند. ببینید ملاحظه کنید یک آقایی بود دکتر نمیدانم چی.
س- نه. اینها باز هم مربوط به مخالفین رژیم است. من میخواهم آنچه که خاطرات شما بوده…
ج- من همین خاطراتم را دارم میگویم،
س- رژیم خودش چه نواقصی داشت که باعث شد یک همچین زمینهای فراهم بشود.
ج- هیچ رژیمی بدون عیب نمیشود. شما هیچ قانونی را نمیتوانید در هیچ جایی تصویب بکنید که به نفع صددرصد باشد. به نفع یک دستهای است به نفع یک دستهای نیست. هیچوقت نمیتوانید شما یک قانون حتی الهیاش را پیدا کنید که به نفع همه باشد، به نفع همه نیست. محققاً معایبی در کشور وجود داشت ولی من به شما اطمینان میدهم که صددرصد اعلیحضرت حسن نیت داشت و خوبی مملکت را میخواست، بهبود وضع زندگی مردم را میخواست و اصولاً میخواست مملکت توسعه پیدا کند. به شما گفتم که طرح شبکه مخابرات وقتی که شاه را توجیهاش کردند یکی از مواردش این بود که با این شبکه مخابرات و satellite ما قادر خواهیم بود بیسوادی را در مملکت از بین ببریم. در مملکت محققاً معایب وجود داشت.
س- خاطرات شما، شما که الان برمیگردید به جریانات گذشته فکر میکنید، فکر میکنید آن معایب کدام بودند که زمینساز انقلاب شدند؟
ج- خوب خیلی معایب بود دیگر.
س- مهمترینشان که به نظر شما میآید چه چیزهایی بودند؟ اگر من از شما بپرسم که سه تا از آنها را انتخاب بکنید یکیش اجتماعی، یکیش سیاسی و یکیش اقتصادی، به عنوان نمونه به ما بگویید که نقاط ضعف رژیم کجا بود؟
ج- از نظر اجتماعی الانه یک عدهای اظهار میکنند که در زمان پهلوی فرصت برای همه نبود.
س- نه آن که خاطره شما میگویید به من بگویید نه آنکه دیگران میگویند. آن که نظر شخصی شما است. شما برمیگردید به این همه سال که در ایران بودید و خدمت کردید و نزدیک بودید با بالاترین مقامات تصمیمگیری به من بگویید اگر سه تا را انتخاب بکنید کدامها هستند.
ج- اولین چیز عدم انتخاب شخص مناسب برای کار مناسب. این یک ضربالمثل دارد. شما که استادید بهتر میدانید. مرد مناسب برای کار مناسب. اول از همهاش این است. یعنی مرد مناسب را برای کار مناسب. انتخاب اعلیحضرت بعضی وقتها انتخابشان خوب نبود. یعنی این چیزی بود که انتخاب میکردند. آنوقت عوامل مختلفی در این انتخاب کردنها مؤثر بود. مثلاً، نمیدانم، سفرایی انتخاب میشدند که نه سنشان و نه تجربهشان متناسب مثلاً برای این محل سفارت نبود و برای این یک دلایلی میآوردند که آن دلایلش بدتر از خودش بود. اول از همه عدم انتخاب. ما یک سفیرمان اینقدر قماربازی کرد که خودش، خودش را کشت. خوب این نباید سفیر بشود دیگر. یعنی شخص مناسب برای کار مناسب انتخاب نمیشد. من فکر میکنم مهمترینش این است. یکی دیگرش هم عبارت از این است که ارتباطات کار میکرد. گرچه الان هم میبینید در همه جا ارتباطات کار میکند، ما آنوقت فکر میکردیم ارتباطات… یکی دیگرش هم این است که خارجیها را بیشتر از خودمان عاقل میدانستیم. فکر میکردیم که اگر این را یک خارجی بگوید درست است. اگر خودمان بگوییم درست نیست. مثلاً الانه در ایران اگر شما یک کار بدی هم بکنید، اما یک جمله عربی بگویید این عمل بدتان چون جمله عربی در پشتیبانی صحت کارتان گفتید این کارتان صحیح جلوه میدهد، چون عربی گفتید. در صورتی که تو زبان عربی هم حرف بد میشود زد و هم حرف خوب. آنوقت هم این شکلی بود حرف هر خارجی سند نیست. باید تحقیق کرد. باید فهمید این چه ردهای است، چیه، چه هدفی دارد. بعد به حرفش گوش کرد. به خارجیها زیادتر از اینها گوش میدادند. برای اینکه من فکر میکنم به خاطرم نمیآید ولی خاطرم میآید که یک خارجی که من با او شرفیاب بودم به اعلیحضرت توصیه کرد، میگویم به خارجیها گوش نکنید ولی خودتان هم تصمیم بگیرید فقط به حرف خارجی توجه نکنید، خودتان هم تصمیم بگیرید. آنوقت در این انقلاب زمینه حاضر بود، ولی از بعد از جنگ دوم جهانی این زمینه را به تدریج درست کردند.
س- کی آقا؟ وقتی میگویید درست کردند کی درست کرد؟
ج- من فکر میکنم از بعد از مصدق این را درست کردند. یعنی همین جبهه ملیها. شما جبهه ملی را میبینید اما دیدند که بختیارش آمد نخستوزیر شد، سنجابی آمدم در اتاق خمینی آن کلاه پوسته را سرش گذاشت بود به چه حال ایستاده بود.
س- اینها که آخر کار بود. از دورانی که کار به اینجا کشید، شما چه خاطراتی دارید؟
ج- خوب همین آدمهایی که در این دوران آخر این شکلی شدند همان از آن اول راه بدگویی را، بد کردن و بدنام کردن را یاد گرفته بودند. دکتر رزمآرا چه ناخوشی داشت که دکتر شده بود، فرانسه درس خوانده بود، متخصص قلب شده بود، آمده بود ایران چه ناخوشی داشت که از مملکت بد میگفت؟ مشابه او تمام جوانها بودند. جوانها، اینها را از نظر تاریخ شما باید بدانید که میآمدند شکایت به دربار میکردند. اعلیحضرت این شکایات را برای من میفرستاد. یک جوانی مهندس متالورژی شده بود در دانشگاه آریامهر شغل داشت، همه چیز داشت، این رفته بود شکایت کرده بود به اعلیحضرت که به من شغل مناسب نمیدهند. فلان نمیدهند اینها. اعلیحضرت به وسیله معینیان کاغذ اینها را میفرستاد پهلوی من. من این جوان را خواستم به این جوان گفتم آقا چیه؟ شما رفتید در آمریکا درس خواندید. الان آمدی استاد شدی در دانشگاه آریامهر، عیب کار چیه؟ چیه؟ گفتم اولاً تو نوشتی که من مافوق دکترم، این مافوق دکتر ترجمه چیست؟ من سوپر دکتر نشنیدم. این چه شکلی؟ گفت: «من postdoctorate هستم». گفتم پس post را ترجمه مافوق کردی؟ ولی فکر نمیکنم ترجمه مافوق باشد. گفت: «قبول میکنم». گفتم خیلی خوب تو قبول کردی من هم قبول میکنم. اما چه میخواهی؟ نمیدانست چه میخواهد. گفت: «من میتوانم بیایم قسمت آبکاری هلیکوپترتان الان خوابیده». مثل اینکه با یک کسی که در آنجا بود ارتباط پیدا کرده بود» این خوابیده من بیایم. این را راهش بیاندازم و فلزاتی درست بکنم که مقاومتش سه برابر باشد. دوبرابر باشد. فلزاتی آنجا طوری آب بدهم که دوبرابر مقاومت داشته باشد». گفتم ببین این حرفی که تو میزنی این میخواهی یک کسی را گول بزنی، نمیخواهی واقعاً صحیح حرف بزنی. من هلیکوپتری که میخرم با این specification میخرم. قطعاتش هم باید دارای این specification باشد. بنابراین، اگر تو بیایی یک قطعه مرا مقاومتش را دوبرابر کنی به درد من نمیخورد. این قطعه من باید دارای آن مقاومتی باشد که تو specification اش نوشته. تو میخواهی به اسم این را قویتر میکنم، بهتر میکنم. میخواهی ما را گول بزنی، من هم گول تو را نمیخورم. حالا چه میخواهی؟ نمیتوانست بگوید. گفتم خیلی خوب تو یک آقایی هستی که میگویی مافوق دکتری، میگویی در انگلستان درس خواندی، در آمریکا درس خواندی. پس بنابراین عقل فنیات از من که مافوق و دکتر نیستم زیادتر است. من این سازمانم و کارخانههایم را میگذارم در اختیار تو اما بدان که این کارخانههای من یک مقدارش طبقهبندی است، این نباید اخبارش برود به بیرون. برو این کارخانههای مرا ببین خودت بیا به من بگو چه کار برایت بکنم. هر چه که تو به من پیشنهاد کردی من حرف تو را گوش میکنم. شما فکر میکنید از این جواب و از این راهحل بهتر میشود به یک جوان داد؟ این جوان را فرستادم و یک نفر هم به اصطلاح راهنما برایش گذاشتم رفت تمام کارخانهها دید. شما فکر میکنید این جوان چه کار کرد؟
این جوان رفت یک گزارش چند ورقهای برخلاف من بر ضد من که این ژنرال طوفانیان بیعرضه است، بیلیاقت است، اینجا را نتوانسته است اداره کند، برخلاف من داد دست معینیان. باید این کار را بکند؟ خوب این ما خودمانیم. این جوان را کجا اذیتش کردند؟ جایی اذیتش نشده. چرا یک دکتر ۲۵ ساله اگر بیاید تو آمریکا یک خانه ۵ میلیون، ۴ میلیون دلاری بخرد و زندگی بکند از پشت ده بروجرد و یا اینکه نهاوند و نمیدانم سیرجان آمده باشد، این را حق خودش میداند. اما اگر ژنرال طوفانیان که ۴۶ سال بدون مرخصی تو ایران کار بکند، یک خانه یک میلیون دلاری داشته باشد این برخلاف انسانیت است؟ چرا برای او انسانیت… این طبیعت خود ماست. من فکر میکنم بیشتر بدبختی ما حسادت با خودمان است، الان هم که بیرون هستیم به جان همدیگر افتادیم، الان هم به جان همدیگر هستیم. این ذات خودمان است دیگر. آنوقت یک عده از موقع استفاده کن از موقع دارند استفاده میکنند. الانه مملکت خوب این شکلی است که است، الانه بهتر از آنوقت است؟
س- من با اجازه شما دیگر مصاحبه را اینجا خاتمه میدهم و خیلی ممنونم که این وقت را در اختیار ما گذاشتید. متشکرم.
ج- مرسی، خیلی ممنون متشکرم.
Leave A Comment