روایت کننده: آقای مهندس احمد زیرک‌زاده

تاریخ مصاحبه: ۱۹ مارس ۱۹۸۶

محل مصاحبه: شهر آرلینگتون ويرجينيا

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره1

مصاحبه با آقای مهندس احمد زیرک‌زاده در روز ۲۸ اسفند ۱۳۶۴ برابر با ۱۹ مارس ۱۹۸۶ در شهر آرلینگتون ويرجينيا. مصاحبه‌کننده ضياء صدقی.

س – آقای زیرک‌زاده در بخش اول مصاحبه می‌خواهم از شما خواهش کنم که راجع به شرح‌حال خودتان صحبت بفرمایید. با اجازه شما شروع می‌کنیم از سوابق خانوادگی، اجتماعی و سیاسی پدرتان. بعد بپردازیم به‌عین همین سوابق مادرتان، تاریخ و محل تولدتان و سایر جزئیات که من به‌تدریج مطرح خواهم کرد.

ج – پدر من در یک خانواده اهل منبر به دنیا آمده است مثل اکثر باسواد‌‌های آن زمان که اکثراً آخوند و ملا بودند.

س- بله یعنی جزء طبقه روحانيون بودند.

ج – بله جزء طبقه روحانیون بودند؛ و در جوانی پدرش می‌میرد ولی خوب مع‌هذا طلبه بوده است و کسب، علم می‌کرده در این قسمت‌‌‌های علوم که آن زمان متداول بوده.

س – بله در کجا آقا؟

ج- در يزد.

س- بله.

ج- هم پدر من، ما در من هر دو یزدی هستند.

س – بله.

ج – و عرض کنم که مثل همان‌طوری که رسم بوده است در آنجا پدر من خیلی جوان زن گرفته است و مادر من هم خیلی جوان شوهر کرده مثل‌اینکه در حدود شانزده سالش بوده که شوهر …

س – هر دو

ج – نخیر مادرم شانزده سالش و پدرم در حدود هیجده نوزده سالش بوده

س – بله خیلی جوان بودند.

ج- بله خیلی جوان بودند؛ و پدرم هم همین پدرش خیلی زود فوت می‌کند و یک زن و مادر و یک خواهر هم به گردنش می‌ماند.

س – بله

ج – آن زمان اکثر مردم فقیر بودند طلبه‌ها هم معلوم است که فقیر هستند.

س- بله.

ج – ولی در وضع خانواده من دو چیز مهم است. یکی اینکه از اتفاقات روزگار پدر من در دنیایی زندگی می‌کند که دنیای نوی ایران است؛ یعنی ایران، البته او خودش متوجه نیست، ولی ایران دارد به‌طرف تمدن اروپا باز می‌شود. این به‌طور کلی تمام زندگی خانواده مرا این پیش آمد در دنبال دارد تا آخرین روز سیاسی زندگی من این واقعه. از این جهت است که سیاست در خانواده ما این‌قدر مهم است؛ و از طرف دیگر یکی استعداد ذاتی که اینطوری که البته می­شنویم و از وضع زندگیش می‌بینیم در پدر من وجود داشته است، اولاً یک‌کمی شاعر بوده. فوق‌العاده حرّاف و مخصوصاً اینکه می‌گویند به موقع صحبت بكن. به موقع شیرین‌سخن به طریق.

س – بله.

ج- معنی حقیقی لغت. به معنی حقیقی لغت شیرین‌سخن بوده است و حقیقتاً جذب می‌کرده همه شنوندگان خودش را؛ و این دو تا سرمایه اصلی زندگیش بوده است. به طوری که بعد از مثل‌اینکه همین‌طور رسم زمان است مادرش گمان می‌کنم این‌طور که در تاريخ خانواده ما آمده، مادرش اصرار می‌کند که من می‌خواهم بروم زیارت کربلا.

س – بله.

ج – و او هم مادر را برمی‌دارد و می‌آید به‌طرف کربلا.

س- این حدوداً چه سالی است؟

ج – این در سال هزار و من دويست و هشتادوشش که به دنیا آمدم، هزار و دویست و شصت و اينطورهاست

س – بله.

ج – بلکه شصت و این‌طورها ست. این حدود سال‌ها.

س- بله بله

ج – در تاريخ ايراني‌ها، تاریخ هجری شمسي ايرانی.

س- بله.

ج- هزار و دویست و شصت.

س- قبل از اینکه بپردازید به این سفر ایشان به کربلا با مادرشان شما اشاره کردید که به‌اصطلاح ایران به‌طرف فرهنگ اروپایی رفتن…

ج – آها

س- یا اینکه فرهنگ اروپایی در فرهنگ ایرانی نفوذ کردن. می‌توانید این را یک مقداری توضیح بفرمایید

ج – بعد توضیح می‌دهم چون الآن هنوز موقعش نيست.

س – بله.

ج – چون الآن می‌گویم. همین‌طور که گفتم پدر من از این قضیه اصلاً هیچ توجهی در یزد از این چیزها خبری نیست.

س- بله بله

ج – یزد، يزد پانصد سال قبل است.

س- بله بله

ج- در آن و در مردم آنجا هیچ خبری نیست.

س- بله.

ج- و او و هم هیچ توجهی… من که حالا perspective نگاه می‌کنم این‌طور فکر می‌کنم.

س – بله.

ج- او مي‌آيد و نزدیک‌‌‌های اصفهان مادرش مریض می‌شود.

س – بله.

ج- مرض می‌شود و در یک دهی مجبور می‌شوند اينجا این‌ها بمانند که مادر حالش بهتر بشود. مادره حالش بهتر می‌شود ولي علاوه بر اینکه حالش بهتر می‌شود، برای اینکه مثل‌اینکه یکی دو ماهی می‌مانند. در ضمن مثل‌اینکه بالاخره کار عشقی هم پیدا می‌شود و به یک نفر آنجا شوهر می‌کند. مادره که شوهر می‌کند پسرش خوب بعد از یک چند وقتی مادر را می‌گذارد و برمی‌گردد.

س- در اصفهان

ج- نه در نزدیک ده خیلی کوچکی در نزدیک اصفهان.

س- نزدیک اصفهان، بله.

ج- یک ده گمشده‌ای.

س – بله.

ج- که حتماً در آن موقع شاید صد دویست نفر جمعيت داشت در نزدیکی اصفهان.

س- بله

ج- ميايد يزد تقریباً پنج شش ماهی می‌ماند. خواهرش بنا می‌کند آه و ناله کردن که من می‌خواهم مادرم را ببینم، من دلم برای مادرم تنگ‌شده. خواهر جوانی هم داشته؛ و اصرار می‌کند که مرا بردارید ببرید پهلوی مادرم {را ببینم}. خوب، او اتفاقاً خیلی آدم فامیلی علاقه‌مند به فاميل حاضر می‌شود که خواهر را ببرد بدهد به مادر. زن جوانش لابد از نقطه نظر اینکه خوب، مثلاً شوهرش تنها می‌رود هم با خواهرش نمی‌خواسته برود،

س- بله.

ج – می‌گوید «پس من هم می‌خواهم بروم» حالا در این موقع هم مثل‌اینکه یک دختر پنج‌شش‌ماهه هم دارند. این است که خواهر و دختر و زن را بر می‌دارد و می‌آید به‌طرف آن دهی که مادرش هست و به‌طرف مادرش. حالا در اینجا ما نمی‌دانیم چطور می‌شود که در این وسط‌ها آیا در وسط راه، آیا در نزدیکی اصفهان، در یک‌طوری با یکی از خوانین بختیاری که در آن موقع بحبوحه نفوذشان بود. ولی هنوز به آن نفوذ مملكتي نرسیده بود. ولی نفوذشان در اطراف اصفهان خیلی زیاد بود، مخصوصاً با یکی از خوانین بختیاری به اسم سپهدار

س – بله.

ج-که برادر از فامیل ايلخان، حالا یک ایل بگ ايلخان داشتند که حاج ایلخان. از سرکرده حاج ایلخان بختیاری بود.

س- حاج ایل؟

ج – حاج ایلخان.

س – حاج ایلخان.

ج- يک ايل خان بود یک حاج ایلخان

س – یک حاج ایلخان.

ج – يک ايل بگ. آن رئیس حاج ايلخان‌ها بود. با او آشنا می‌شود و لابد با همان کلام شیرین و سر زبان این مرد را فریفته خودش می‌کنند. به‌طوری که اصلاً او پهلوی خودش نگاهش می‌دارد. پهلوی خودش نگاهش می‌دارد و این مرد هم دیگر اصلاً زندگیش را پهلوی او می‌گذراند. زن و بچه اش را هم می‌گذارد در این ده و خودش بیشتر با او است. از اینجا در رفت‌وآمد با این خوانین بختیاری که می‌روند به تهران بیایند جای دو سه نفر هم تهران می‌رود. او با دنیای ایران جدید آشنا می‌شود؛ و حالا به چه ترتیب که برای ما هم هنوز مجهول است. ما گوشه کنار حدس می‌زنیم زبان فرانسه یاد می‌گیرد فرانسه حرف می‌زند فرانسه ترجمه می‌کند؛ و اکثر کتاب‌‌‌های سردار اسعد را که سردار اسعد ايلخان ترجمه کرده است با کمک او با هم ترجمه کرده اند. دو سه تا كتاب مثلاً خودش ترجمه کرده و چاپ کرده بعضی­هایش را؛ و شروع می‌کنند به علوم یک‌قدری نزدیک شدن و بالاخره به دربار ناصرالدین‌شاه راه پیدا می‌کند و اولین کسی است که در ایران یک کره زمین می‌سازد با مقوا؛ و اين کره زمین را تقدیم ناصرالدین‌شاه می‌کند. البته این کره را ما ندیدیم. ولی در تاریخ ما اغراقاً می‌گویند این کره به‌انداز‌‌های بزرگ بود که از در خزانه داخل نمی‌شد از سقف وارد، ولی خوب مسلماً اغراق است. برای اینکه ما یک نمونه کوچک‌تر آن را دیدیم که

س- بله.

ج – پدرم تقدیم کرده بود به ظل­السلطان آن شاهزاد‌‌های که فرمانفرمای اصفهان بود، آن تقریباً سی سانتيمتر بيشتر قطر نداشت. خلاصه این لابد در حدود پنجاه و شصت سانت قطر داشته است.

س- بله.

ج- یک چنین چیزی بوده است. در اين حیص هم مسلماً می‌رود دارالفنون.

س – بله.

ج- در آن سن که حالا مثلاً می‌شود بیست‌ودو سال بیست‌وسه سال می‌شود می‌رود دارالفنون. به‌طوری‌که من خودم که بیست سال بعد یا بیست‌وپنج سال بعد رفتم دارالفنون، ناظم دارالفنون که یک پیرمردی بوده به اسم اسدالله‌خان به من گفت «پدرت اينجا درس‌خوانده». در این مدت دو سه دفعه فاميل من کوچ می‌کنند به اصفهان؛ یعنی کوچ می‌کنند به این معنی که تمام معنی می‌روند یعنی کوچ می‌کنند به تهران، می‌روند تهران. دو سه سال هم تهران می‌مانند و یک اتفاقاتي که بر ما مجهول است، يعني مجهول است که ما حدس می‌زنیم ما تعبير مي‌کنيم كه{در اثر} ناسازگاری خانم‌ها{بوده}. برای اینکه آن‌ها هم مادرش هم خواهرش دلبندی داشتند به آن دهی که در آنجا بود. ولی من خودم به ذهنم می‌آید که از نقطه نظر اشكالات سیاسی بوده است. برای اینکه من این را می‌دانم که پدر من با مرحوم {شیخ‌هادی} نجم‌آبادی مربوط بوده و یکی از مریدان نجم‌آبادی بوده است و یا او مربوط بوده. ولی درهرحال ما در فامیلمان اثری از این قضیه نیست که آیا رل سیاسی بازی کرده است؟ نمی‌دانیم. ولی برادر بزرگم که با او نزدیک بود معتقد بود و به من گفت که پدرم در بعد از استبداد صغیر چون که آخوندها را مخصوصاً می‌گرفتند فرار کرده و برگشت از تهران آمد بیرون. البته ما سندی در دست نداریم.

س- بله.

ج – ولی با اخلاقی که از او می‌شناسیم و این آشنایی‌ها من و برادرم حدس می‌زدیم که حتماً یک جایی ریشش پهلوی یک کار‌‌های سیاسی گیر بوده است. ولی در تمام این مدت با خوانین بختیاری خیلی مربوط بود و پیش آمد خوانین بختیاری جلو می‌رفتند او هم وضعش {پیش می‌رفته است.} البته چون آدم فوق‌العاده درستکار و فوق‌العاده نجيب بوده است از حیث مالی وضعش تغییر نکرده بود. همین‌طور وضعیت شان فقیر و، یعنی نه اینکه محتاج نبودن…

س – بله.

ج- ولي مردمان هیچ‌وقت متمولی نبودند

س – بله.

ج- یک زندگی عادی داشتند. یک خان‌‌های و یک بخور و زندگی بخورونمیری، ولی خوب، آبرویی داشت و احترامی داشت. به‌طوری‌که در سال هزاروسیصدوسیزده خوانین بختیاری که در آن موقع بحبوحه انقلاب فرهنگی ایران است؛ یعنی در ایران یکی از اثرات بزرگ انقلاب مشروطیت که مردم به آن توجه ندارند یک روح معارف‌پروری و فرهنگ‌دوستی بود که در سراسر ایران نفوذ کرده بود. این را آن‌هایی که تهران بودند نمی‌فهمیدند. ولی بنده که پانصد فرسخ دور از تهران در یک ده کوره زندگی می‌کردم و در آنجا قرائت‌خانه و کتاب می‌دیدم و کتاب‌‌‌های ترجمه اروپایی می‌دیدم، آنجا بعدها فهمیدم که تا کجا این انقلاب فرهنگی رفته است؛ و هر کس هر توانایی داشت می‌کوشید به نحوی به فرهنگ کمک بکند. من‌جمله هرکس می‌کوشید به نحوی بچه‌هایش را به درس خواندن وا‌دارد. خوانین بختیاری که آن موقع و الآن هیچ خوانین بختیاری نمی‌دانم چی هستند، ولی آن موقع يک عده لر حقیقتاً لر به تمام معنی یعني هیچی نمی­فهمیدند. ولی نمی‌دانم این اثر انقلاب چه بوده است که این‌ها تصمیم گرفتند تمام بچه‌هایشان را بفرستند اروپا برای تحصیل. در حدود سی نفر از بچه‌‌‌های سران بختیاری، سران درجه اول بختیاری قرار می‌شود بروند اروپا به فرانسه برای تحصيل. صحبت می‌شود که کی این‌ها را سرپرستی کند؟ و آن‌وقت است که آن‌ها یگانه کسی را که برای این کار شایسته می‌بینند پدر من است. به پدر من پیشنهاد می‌کنند که بيا و سرپرستی این جوان‌ها را بگير و برو به اروپا؛ و آن‌وقت برای اینکه، خوب، هم به او لطفی کرده باشند و حالا درست نمی‌دانم که آیا خودش اظهار کرده یا آن‌ها آدم زرنگی بود. بالاخره جوری فهمانده یا آن‌ها به او اظهار کردند به او پیشنهاد می‌کنند که پسرت را هم می‌توانی جزء این‌ها بفرستی و خوب، او هم که از خدا می‌خواسته است که پسرش تحصیل بكند پسر بزرگش غلامحسین که آن‌وقت گویا سیزده سالش بوده است با این‌ها مي‌فرستند اروپا و به این ترتیب، آقای صدقی، سرنوشت بنده ای که بایستی در یک ده کوره ای، نمی‌دانم، یک بچه دهاتی نابودشده باشم زندگی‌ام بكلي خواهی‌نخواهی عوض شد. زندگی پدرم عوض شد، با انقلاب. زندگی برادرم عوض شد با انقلاب. زندگی من هم بدون اینکه خودم بدانم، من آن‌وقت سه سال داشتم یا دو سال داشتم، نمی‌دانم.

س- شما دقيقاً تاریخ تولدتان یعنی روز و ماه و سالش را بفرمایید.

س- روز و ماه و سالش را نمی‌دانم.

س – بله.

ج- یعنی می‌دانم به فارسی اش را می‌دانم ده صفر هزار و دویست و هشتادوشش است.

س – بله

ج- ده صفر را نمی‌دانم به‌طور دقیق به چه روزی تبدیل کنم.

س- خوب، این را می‌شود تبدیل کرد

. ج- بله ده صفر هزارودويست و هشتادوشش است.

س- بله.

ج- برای اینکه ما الآن هزار و دویست و هشتادوشش، هزار و نهصد و هفت می‌گویم دیگر

همیشه.

س. بله

ج- هزار و نهصد و هفته.

س – بله يعني با بله.

ج- بله؛ یعنی همان سال مشروطیت است دیگر.

س – بله بله دقیقاً

ج – بله؛ و این رفتن این برادر من به اروپا، خوب تأثیر بزرگی در زندگی و آينده من خواهد داشت.

س- بله. من همین‌جا می‌خواستم از شما تقاضا بکنم که يکه مقداری هم صحبت بفرمایید راجع به سوابق مادرتان.

ج – مادر من مثل همه مادر‌‌های آن زمان

س – بله

ج – یک زن بود مقدس

س- بله

ج – و ساده دل

س – ایشان از خانواده

ج- ايشان هم

س – خیلی معروف و سرشناس بودند؟

ج – نخير، ایشان هم یعنی در محل خودش معروف بود.

س- بله

ج- برای اینکه ایشان بازهم از خانواده پدرش یک مجتهد محل بود

س – بله.

ج- و گویا اینطوری که به نظر می‌رسد…

س- پس ايشان هم از خانواده روحانی بود.

ج- بله پدرش محترم‌تر هم از پدرِ پدر من … است.

س- بله

ج- مجتهد محل بوده است و اتفاقاً ما آثار پدربزرگ پدربزرگم را گم کرديم ولي آثار پدربزرگ مادری‌مان را پیدا کردیم.

س- بله

ج- برای اینکه نواده‌هايش و اينهایش را پيدا كرديم بعدها ولی آن‌ها را پیدا نکردیم.

س – بله

ج – ولي اين فامیل محترمی بودند در محل خودشان. ولی همه‌شان اهل منبر و روحانی مجتهد و این کاره بودند.

س- بله چند تا برادر و خواهر بودید؟

ج- ما یا پدرم؟

س- نه شما را دارم می‌گویم.

ج- ما سه تا برادر بودیم. دو خواهر از یک مادر و یک خواهر از يک مادر دیگر.

س- بله پس پدر شما دو بار ازدواج کردند.

ج – بله دوبار ازدواج کردند

س- آن‌وقت شما در کجای از نظر سنی این بچه‌ها قرار دارید؟

ج- من از نظر سني اول مادر من اول حالا چه سرگذشت مادرم می‌شود.

س – بله.

ج – اول دخترش را در يزد پیدا می‌کند. بعد با پدرم خوب، دنبال پدرم می‌آید و می‌آید در همان دهی که مادر شوهرش آنجا بوده است پهلوی مادر شوهر می‌ماند بعداً می‌رود دنبال

س – نزدیک اصفهان؟

ج – نزدیک اصفهان، بله. شوهر هم می‌رود دنبال ماجرا‌‌های خودش و آنجا می‌ماند و بعد از مدتي، ده سال در انتظار بچه دوم است که بالاخره پیدا نمی‌کند و خوب مثل این‌طوری که شنیدیم همان عادات قدیمی دعا و نمی‌دانم طلسم و…

س- بله.

ج- هزار از این کارها هر چه می‌کنند بی نتيجه می‌ماند. بالاخره در این سفری که به تهران می‌کنند یکی به او می‌گوید که برو کربلا. برو کربلا و زیارت بکن و از امام حسین بخواه شاید برایت کمکی بشود.

س – بله.

ج- خوب آن‌ها هم می‌آیند کربلا و نذر می‌کنند اگر پسری به من داد اسمش را می‌گذارم غلامحسین.

س- بله.

ج- اتفاقاً هم بعد پسری پیدا کرد و در ده سالی بعد.

س – بله.

ج- ده سال بعد پسری پیدا کرد اسمش را گذاشت غلامحسین. ولی بعدازآن مرتب سه سال به سال یک اولاد داشته است.

. س – بله.

ج – که اولاد دومش باز یک پسر بود محمد که او هنوز زنده است. بعد از او یک دختر بود که او با آلبومین در یک وضع حمل مرد؛ و بعد از او بنده هستم که آخری هستم احمد.

س. بله.

ج- و پدرم البته در اين وسط‌ها موقعی که من هنوز به دنیا نيامده بودم یک زن گرفت که آن زنش از خواهر من جوان‌تر بود؛ یعنی از دخترش جوان‌تر بود.

س- بله.

ج – ولی خوب حقیقتاً زن زیبایی اولاً بود؛ و خوب ما که با او بزرگ شدیم خیلی هم دوستش داشتيم، علاقه به او داشتیم، خیلی هم

س – یعنی با ما در شما در یک خانه بودند هر دو؟

ج – بله بله همیشه با هم زندگی می‌کردند. همیشه باهم زندگی می‌کردند. خیلی هم روابطشان با هم خوب بود.

س – بله.

ج – خیلی هم روابطتان باهم خوب بود و مخصوصاً ما هم خیلی به آن ما در دوم علاقه داشتیم.

س- بله.

ج – و او هم به ما حقیقتاً علاقه داشت.

س-خیلی عجیب است این قضیه.

ج – بله بله.

س- برای اینکه کم اتفاق می‌افتد.

ج- بله نخیر کم، اتفاق می‌افتد.

س – بله.

ج- و او بله خوب مادر من در زندگیش یک اشکالی داشت که آن اشكال خانوادگی همه ایرانی‌هاست.

س – بله

ج-  و اتفاقاً یکی از عللی که در زندگی من خيلي اثر گذاشته است؛ و آن اشکالي است که در خانواده‌ها زن‌ها به علت اینکه خوب هیچ وسیله معاشی ندارند.

س- بله.

ج – مجبور هستند در خانه شوهر به هر شرطی بمانند. هیچ راه نجاتی ندارند.

س- بله.

ج- پدر من بی‌اندازه علاقه به مادرش و خواهرش داشت، البته زنش هم بچه‌هایش را هم دوست می‌داشت، مخصوصاً بچه‌هايش را خیلی دوست می‌داشت.

س بله

ج- ولی به‌انداز‌‌های به مادر و خواهرش علاقه داشت که همیشه زندگیش دست مادر و خواهرش بود؛ و همیشه هم‌خان‌‌های که داشت آن‌ها توی خانه‌اش زندگی می‌کردند و رئیس خانواده‌اش آن‌ها بودند. البته من این‌ها را بعد می‌فهمم‌ها.

س – بله بله

ج- بعد می‌فهمم که خوب این زن مسلماً رنج می‌برده است که رئیس خانواده‌اش نیست. رئیس خانواده‌اش کسی دیگری است و از این جهت فوق‌العاده با وجودی که پدر من آدم مهربان و خوب و معروف بود به مهربانی، او هميشه ناراضی و ناراحت و غصه بخور بود. به‌طوری‌که من یادی که از این مادر دارم یک زنی است که روي سجاده نماز نشسته و همه‌اش گریه می‌کند. من فقط این به خاطرم هست. و از این جهت است که هميشه هروقت صحبت زنی می‌شود من فریادم بلند می‌شود و می‌گویم: «بابا زن ایرانی را باید نجات داد.»

س – بله.

ج – و حقیقتاً یکی از خون‌دلی‌‌‌های من همین وضع زن‌‌‌های ایران است؛ و آن بيشترش هم می‌دانم که ریشه‌اش از آن‌جاست. برای اینکه در ذهن من زن ایرانی آن پیرزنی است که من همیشه گريان به روی سجاده نماز می‌بینیم. همیشه اشک می‌ریخت؛ و من می‌بینم که اشک مگر چاره هیچ کاری نداشت نمی‌توانست بکند. بچه‌هايش را دوست داشت. از بچه‌هايش نمی‌توانست جدا بشود. راه علاجی هم نداشت؛ و این را زن دوم تقریباً یک کمکی بود برای‌اش. برای اینکه اولاً يک مقداری بار خانه را به دوش می‌کشید. زحمتش را کم می‌کرد و علاوه بر این در مقابل آن حریف‌باز یک کمکی بود.

س – بله.

ج- این است که باهم خوب بودند.

س – آها، بله

ج – در حقیقت هم علتش بايد قاعدتاً این باشد که با هم خوب باشند.

س – بله

ج- و با هم خوب بودند. ولی ما در من سواد داشت، خواندن می‌دانست و البته کار عمده‌اش خواندن قرآن و

س – بله.

ج- یک کتاب دعا داشت که به او می‌گفتند بیاض که من یادم هست همیشه داشت. همه‌اش کارش این بود، قرآن می‌خواند و دعا می‌خواند. کتاب دگری هیچ نمی‌خواند. در صورتی که در خانواده من خواندن مخصوصاً كتاب قصه خواندن یکی از عادت‌هایی است که بچه‌ها از چهارسالگی پنج‌سالگی یاد می‌گرفتند.

س – بله.

ج – همین‌طور باید بخوانند و کتاب از هم بقاپند و سر کتاب همیشه دعوا بوده است. ولی او نه او فقط قرآن بود و بياض.

س- بله. چه شرايط خانوادگی برای بچه‌ها وجود داشت. منظور من طرز تربیت بچه­هاست، آيا خيلي

ج- و الله، بنده از این قسمت

س – محیط مذهبی بود؟

ج- حالا اجازه بدهید به شما عرض می‌کنم. پدر من اختيار خانواده صد درصد دست پدر است البته.

س – بله

ج – بود البته حالا هم هست. ولی پدر من یک اشکالي در زندگی‌اش بود. اولاً فوق‌العاده علاقه‌مند به تربیت بچه‌هايش بود هم دختر هم پسر. برای اینکه ما الآن البته همه‌شان فوت کردند رفتند. از این دخترهایی که هم عصر او بودند. همین خواهر من و یک دختر آن عمه‌ام یعنی خواهرش که در عصر او بزرگ‌شده است آن‌ها خواندن و نوشتن را از او یاد گرفتند؛ و مخصوصاً چند تا کلمه همه‌شان فرانسه بلد بودند برای اینکه معلوم می‌شود او این چند تا کلمه فرانس‌‌های را که می‌دانسته به آن‌ها هم یاد داده بوده.

س – بله.

ج- و مسلماً تمام، ولی خوب مدرسه اصلاً وجود نداشت. در زمانی که من بودم، فقط در دهی که من بودم یک مکتب بود که من خوب خاطرم هست در این مکتب هرکس یک‌چیز که به آن می‌گفتند یک جل، که این جل آن چیزی بود که زیر پایش آدم می‌انداخت،

س – بله.

ج – حالا این زیرپا انداز ممکن بود یک پتوی کوچک باشد. ممکن بود، مال من گمان می‌کنم که پوست آهو یک چنین چیزی بود. یک چنین چیزی بود و با اين مي‌رفتم مدرسه. نمی‌دانم حالا غذا چه می‌بردیم؟ یا اصلاً برای ظهر برمی‌گشتیم. حالا دیگر این تاریک است خاطرم نيست…

س- بله

ج – ولي اين پوست آهو را خوب زيرانداز را خوب يادم بود.

س- این‌ها در يزد بود آقا؟

ج – نخير من که می‌گویم ما در يزد همان پدرم که دخترش یک ساله بود آمدیم و دیگر

برنگشتيم يزد.

س – آها.

ج- دیگر مراجعت به يزد روی نداد.

س- پس شما تهران به دنیا آمديد؟

ج – من تهران به دنیا آمدم. یک ساله که بودم آمدم همان ده.

س- بله

ج – من بیشتر از

س- ده نزدیک اصفهان را می‌فرمایید؟

ج- همان‌جا بله آمدم آنجا؛ و بعد دیگر همانجا ماندم. این است که می‌گویم اگر این پیش آمد‌ها به من یک بچه دهاتی گمنام

س- تا چند سال شما آنجا بودید؟

ج- تا بچه که ده بودم؟

س- بله

ج- تا شش سال. آخر این حالا یک حادثه دیگری دارد.

س- پس عجيب است که اسمش را بياد نمي‌آوريد اسم ده را.

ج – اسم ده را یادم می‌آید.

س- بله.

ج – چرا يادم مي‌آيد. این‌ها حوادث است. حالا ببینید که چطور ما با اين وقایع ایران من بزرگ شدم.

س- تمنا می‌کنم بفرمایید.

ج – من با وقایع ایران پیش می‌روم.

. س- بله بفرمایید.

ج – همه‌اش وقایع ایران است. بعدازاینکه حالا اگر سؤال دیگری دارید.‌ها، تربیت فامیلی مدرسه هیچی برای دخترها هيچ نبود. فقط توی خانه پدر من به آن‌ها خواندن نوشتن و فارسی یاد داده بود.

س- بله.

ج – و آن‌ها هم هر چه برمی‌خوردند اگر کتاب پیدا می‌کردند می‌خواندند. برادر بزرگ‌تر من نمی‌دانم حتماً او هم محمد، توی همان مكتب لابد رفته بوده چون من خاطرم نيست. ولی خود من شش ماه توی آن مکتب رفتم. مکتبی که عرض کردم. ولي هیچ‌گونه وسیله دیگری خانواده‌‌‌های دیگر بچه‌‌‌های دیگر هیچ وسیله دیگری نداشتند. اگر آن مکتب را می‌رفتند این مکتب هم غالباً بچه آخوندها می‌رفتند با بچه‌هایی از تیپ‌هایی مثل پدر من ولی کس دیگری بچه اش را مکتب نمی‌فرستاد.

س- بله

ج- ملاحظه می‌کنید. آن موقع درس خواندن مال همان بچه‌‌‌های آخوندها بود و بچه‌‌‌های کسانی که به یک علتی با کار‌‌های دولتی نزدیک بودند.

س – بله.

ج – ولی کس دیگری مثلاً رعایا و این‌ها اصلاً دنبال درس خواندن

س – تحصیل کردن.

ج – يعني وقت، نه پولش را داشتند نه وقتش را داشتند. بچه‌ها از سه چهارسالگی می‌رفتند توی مزرعه و دیگر درس نمی‌توانستند بخوانند… نبود هیچی نبود. این اروپا رفت و برادر من هم رفت اروپا و مادر بیچاره من هم حالا علاوه بر اینکه شوهرش از او جداست پسرش هم از او جدا شد. ولی خوب من حالا بچه هستم این چیزها هیچ یادم نیست که مادرم آن موقع هیچ یادم نیست که چه رنج و ناراحتی می‌کشید، یادم نیست. این‌ها چیزهایی است که بعدها ديدم. بعد از من در حدود شش ساله بودم تقریباً پنج شش ماه بود که دبستان رفتم مکتب رفته بودم که یک اتفاق جدیدی که بازهم به نظر من دنباله همان انقلاب فرهنگی است  روی داد؛ و آن این بود که خوانین بختياري آمدند بعد ازاینکه گفتند خوب حالا بچه­­هایمان را که فرستادیم یک فکری هم برای خان‌‌‌های کوچک‌تر، خوب، این‌ها که بچه‌هایشان را می‌فرستادند خیلی متمول، خان‌‌‌های درجه یک بودند که خیلی پول داشتند. خوب، خان‌‌‌های کوچک‌تر و روسای قبایل و دستجاتی بودند که توانایی فرستادن یک بچه به اروپا را نداشتند.

س – بله

ج- آن‌ها هم می‌خواستند بچه‌هایشان درس بخواند و علاوه بر این خوب اهل محل هم یعنی محل خودشان بختیاری‌ها می‌خواستند، مد بود مدرسه باز کردن.

س – بله

ج- مد بود کمک به فرهنگ. به سرشان زد که در مقر حکومتشان، حالا این‌ها دور از ماست‌ها

س- بله

ج – مقر حکومتشان در نزدیکی‌‌‌های بختیاری یک مدرس‌‌های باز بکنند؛ و بازهم برای این مدرسه دنبال میرزا زیرک پدر بنده آمدند.

س- اسم پدر شما ميرزا زيرک است؟

ج- پدر من اسمش رجبعلی است.

س – بله.

ج- ولی چون شعر می‌گفت تخلصي هم برای خودش گذاشته بود «زیرک»

س-آها

ج – آن‌وقت البته بختیاری‌ها خان‌ها به او می‌گفتند میرزا زیرک. لر‌‌های عادی می‌گفتند ملا زيرک. ما می‌گفتیم يعنی مردم عادی بعدازاینکه رفت مکه می‌گفتند حاج میرزا زیرک، این است که…

س – پس اسم فامیل شما زیرک‌زاده است

ج – از آنجا می‌آید.

س – از آنجا آمده.

ج- من بله ازآنجا آمده. ازآنجا آمده.

س – بله.

ج – و آمدند سراغ پدر من. البته بنده که خوب این چیزها را بعد خبر نداشتم. یک روزآمدند گفتند که بایستی فاميل کوچ می‌کند می‌رود شهرکرد. شهرکرد آن موقع اسمش ده کرد بود. یک دهی بود در اول شروع ایل بختیاری…

س- بله

ج- اسمش را نمی‌دانم شنیدید یا نه؟ در نزدیکی هشت فرسخی اصفهان است در یک سلسله کوه مابين

س – شهرکرد شنيدم

ج – همان، آن شهرکرد حالا اسمش شهرکرد است. آن موقع اسمش ده کرد بود.

س – ده کرد.

ج – بله و آنجا مقری بود که لرها بعدازاینکه موقع ييلاق و قشلاق معاملات‌شان را شکر و روغن و هر چه که داشتند می‌آمدند در آن محل تبدیل می‌کردند، می‌فروختند و جنس می‌خریدند و می‌رفتند.

س – بله

ج- در حقیقت هم یک مرکز بازرگانی ما بين ايل بختیاری و شهر اصفهان و آن محل‌ها بود  و اتفاقاً ده آباد و پرنعمتی هم بود. قرار شد که یک مدرسه ابتدایی در آنجا بسازند؛ و خوب، فامیل ما هم کوچ کردند و رفتند آنجا. ما هم رفتیم آنجا. در آن موق،ع آقای صدقی، گمان می‌کنم در خود اصفهان هم یا مدرسه ابتدایی نبود یا اگر بود یکی بود. نبود. در تهران دو سه تا بیشتر بود. كوشش خیلی می‌شد داشت فعالیت بود ولی هنوز پخش نشده بود.

س- بله.

ج- و این مدرسه در آن ناحیه درهرحال یگانه مدرس‌‌های بود که در تمام ناحیه خوزستان و شیراز و اصفهان و همه اینجا يعني غير از شهرها، در غیر از شهرها وجود داشت؛ و البته این اهمیت را هم داشت که مدیرش اروپا رفته بود و مدرسه‌دیده بود و معنی مدرسه و مدرسه جدید را می‌دانست. این است که این مدرسه از همان اول با یک سطح خیلی بالاتر از سطح ابتدای شروع شد؛ و معلمین خیلی خوبی از بهترین معلمين را برایش پیدا کردند و خوب بنده هم که از همان‌جا تحصیلم را شروع کردم. تحصیلم را شروع کردم و دو سه سال بعد جنگ بین‌المللی مجبور کرد ایران‌‌ها برگردند. محصلین ایرانی برگردند. نمی‌توانستند پول برایشان بفرستند، سلامتی شان در خطر بود. این است که من‌جمله برادر من هم برگشت. برگشت و آمد برای دیدنش به همين شهرکرد پهلوی ما. خوب، او را هم خدا بیامرزد چون آدم فوق‌العاده مهربان، مخصوصاً مادر دوست، برادر دوست بود و برنامه پدرم این بود که شش ماه اینجا بماند بعد برگردد به تهران. برای اینکه خوب جایش نبود آنجا دیگر. يک آقای اروپا رفته باید توی ده چه‌کار بکند؟ و اتفاقاً در این شش ماه چندین اتفاق روی داد که یکی اینکه اولاً زنش دادند و دوم اینکه چهار ماه بعد از آمدنش هم پدرم فوت کرد؛ یعنی با یک سرماخوردگی خیلی جزئی در آن ده به وسیله

س – بله.

ج – در عرض سه روز، سینه پهلو کرد و فوت کرد. فوت کرد و این جوان هیجده ساله گرفتار سه تا خانواده شد. خانواده زنش، زن خودش. مادر و خواهر خودش. فاميل زنش؛ و خوب، این‌ها نان می‌خواهند زندگی می‌خواهند و هیچ راه حرکتی نداشت بالاخره مجبور شد که فکر کرد خوب یک سال می‌ماند. مشکلی که بعد پیدا شد اينکه نمی‌دانم شما تاریخ ایران را می‌دانید یا نه؟ این تاریخ‌‌‌های دو سه سال داستان آخر جنگ ایران سال‌‌‌های عجیب‌وغریب ایران است؛ یعنی یک ناامنی و بی نظمی عجیب‌وغریبی در ایران حکم‌فرماست. هر گوش‌‌های از ایران یک دزد و قطاع الطریقی چند تا سواری دور خودش جمع کرده است و در آن منطقه حکومت می‌کند.

س- منظورتان جنگ بین‌الملل اول است؟

ج- بله بله جنگ بین‌المللى اول است.

س – بله.

ج – این صحبت جنگ بین‌المللی اول است. من‌جمله در منطقه اصفهان که دزدی به اسم رضاخان که به او می‌گفتند رضا جوزانی، این در حدود سیصد چهارصدتا سوار و پیاده داشت و همه جا را غارت می‌کرد به‌طوری‌که همه راه‌ها ناامن بود. البته مثل اطراف تهران را آن حسین کاشی اطراف تهران و این‌ها، این دزدها هم با خودشان حساب و کتاب‌هایی داشتند برای اینکه دهات دزد‌‌های معروف‌تر را نمی‌زدند.

مثلاً با دهات کله گنده‌ها سروکاری ندا شتند. مثلاً دهات سيد‌‌های مسجد شاهی، دهات مسجد شاهی اصفهان را سيد‌‌های بختیاری، دهات بختیاری‌ها را کاری نداشتند. اما آن بیچار‌‌های که صاحبی نداشتند و متعلق به کسی نبودند و مخصوصاً راه‌ها ناامن بود؛ یعنی شما نمی‌توانستید حرکت بکنید. به‌طوری‌که برادر من در حدود پنج ساله در این ده محبوس ماند. محبوس این برادر این حسن را داشت که یگانه مشغولیت او درس دادن ماها بود.

س- بله

ج – درنتیجه ما از ابتدایی گذشت و بنا کردنیم متوسطه را هم آنجا خواندن در همان مدرسه ابتدائي. این‌یک توفیق اجباری اینطوری شد.

س – اسم مدرسه تان یادتان هست؟

ج – آن موقع می‌گفتند مدرسه «بختیاری‌ها»

س- بله

ج -بعد حالا دولت گرفت و بعدها یک مدرسه، الآن مدرسه دولتي است. من بیست سال پیش که دیدمش یک مدرسه دخترانه بود. آن موقع می‌گفتند مدرسه «بختیاری­ها»

س – پس شما دبستان و دبیرستان را در همان

ج – بله بله. ولی خوب

س- ده کرد

ج- اسمش دبيرستان نبودها

س- بله.

ج- فقط همان کسی بود که در همان کلاس به ما درس می‌دادند..

س- بله.

ج- دبیرستانی در بین نبود.

س – بله

ج- اصلاً در آن موقع اصفهان هم دبيرستان نداشت.

س. بله.

ج – اصفهان هم دبیرستان، مثل‌اینکه سال، چون اول دفع‌‌های که ما و بردند اصفهان برای تصدیق ششم ابتدایی اصفهان سال دومی بود که ششم ابتدایی را امتحان می‌داد.

س- بله.

ج- بنا براین اصفهان هم یک سال بیشتر نبود که متوسطه داشت،

س- بله.

ج – این‌ است که ما به اسم دبیرستان نبود. همان مدرسه بختیاری بود که ما در همان کلاس درجا می‌زدیم منتهی درس‌‌‌های متوسطه را می‌خواندیم؛ و نه تنها در قسمت‌‌‌های علوم حتی در قسمت عربی و این چیزها هم همین‌طور. برای اینکه یک معلم عربی خیلی دانشمندی داشتیم که حقیقتاً یک استادی بود در این امور که اتفاقاً او هم اتفاقات روزگار آنجا انداخته بودش و به ما درس مي‌داد. این است که این فرصت به ما داد که متوسطه را ما چند نفر بودیم که مانديم. مابقی همین‌طور رفته‌رفته هی می‌رفتند دنبال کارشان در ده. ولی ما همین‌طور ادامه دادیم و البته این مدرسه پای‌‌های شد که معلمین آینده مدارس چهارمحال را این مدرسه تهيه کرد. در سال ۱۳۱۹ که آن ۱۹ معروف و قرارداد وثوق‌‌الدوله

س- بله

ج – که از یک واقع‌‌های است در تاريخ ایران، واقع‌‌های است در تاریخ ما. برای اینکه در این تاریخ آقای وثوق‌‌الدوله و انگلیسی­ها برای اینکه به ایران نشان بدهند که کار می‌کند، یکی از کارهایی که کردند گفتند، آخر می‌توانستند امنیت، دولت ایران می‌توانست امنیت را برقرار کند.

س – بله.

ج- نمی‌خواسته. دولت، تصمیم گرفته امنیت را برقرار کند. این بود که به حکومت اصفهان که آن موقع مثل‌اینکه سردار جنگ بختیاری بود، گفتند “آقا شوخی ندارد باید این‌ها را بگیری.” که او هم بعد از پنج روز گرفت آن‌ها را و همه‌شان را به دار زد دزدها را.

س – بله.

ج- آخر کاری نداشت نمی‌خواستند بگیرندشان.

س- بله.

ج – در عرض پنج روز این‌ها را، پنج روز هم اغراق من می‌گویم، ده روز گرفتندشان و چند نفر از روسا‌ي‌شان را به دار زدند و تمام شد و رفت، غائله خوابید. غائله که خوابید برادر من یک دفعه گفت که «دیگر من اینجا نمی‌مانم» حالا که راه‌ها باز شد و امکان حرکت هست من می‌روم اصفهان. آمد اصفهان و در اصفهان در مدرسه متوسطه اصفهان که تازه بازشده بود به وسیله صارم‌الدوله،

س – بله.

ج – صارم‌الدوله یک مدرس‌‌های باز کرد به اسم مدرسه متوسطه‌ی اصفهان. تازه تأسیس شد. این مدرسه متوسطه تازه تأسیس‌شده اصفهان برادر مرا استخدام کرد با حقوق خیلی خوبی در آن زمان و در نتيجه ما آمدیم اصفهان و بنده آمدم سال چهارم متوسطه از شهركرد مستقيماً آمدم سال چهارم متوسطه.

س – در تهران

ج – در اصفهان.

ج- در اصفهان. آمدم سال

س- بله.

ج- چهارم متوسطه اصفهان.

س- بله. در همان دبیرستان بختیاری.

ج – نه در اصفهان.

س- بله ولی فرمودید که این دبیرستان را هم بختیاری‌ها دائر کرده بودند

ج- نه آن دبیرستان اصفهان را صارم‌الدوله تأسیس کرد.

س – بله

ج – دبستان شهرکرد را بختیاری‌ها

س – بله بله معذرت می‌خواهم

ج – دبستان شهرکرد را بختیاری‌ها تأسیس کرده بودند. دبیرستان اصفهان را‌ها و صارم لدوله تاسیس کرد.

س – بله.

ج – صارم‌الدوله دبیرستان را تاسیس کرده و خوب، معلم می‌خواستند دیگر. برادر من هم با آن مسابقه تحصیلی که داشت استخدامش کردند و ما هم آمدیم آنجا و بنده هم با آن سابق‌‌های که در مدرسه شهرکرد داشتیم با یک نفر دیگر که او هم از آن مدرسه باقی‌مانده بود از آن عده‌ای  که در آن مدرسه بودند باقی‌مانده بود آمدیم به کلاس چهارم متوسطه، بنده چهارم و پنجم متوسطه را هم در اصفهان ماندم و ششم متوسطه را آمدم دارالفنون تهران.

س- بله

ج- یک سال هم تهران ماندم و بعد با وزارت جنگ آن موقع یک مسابق‌‌های گذاشت، اولين دسته محصلی که می‌فرستاد برای اروپا، من هم آن‌قدر اصرار داشتم که بروم اروپا این بود که داوطلب شدم و چون جزء ده نفر اول بودم حق داشتم که مهندسی را انتخاب کنم. مهندسی را انتخاب کردم و رفتم اروپا.

س- چه سالی است آقا اين؟

ج – این سال ۱۳۰۵ می‌شود. من ۱۳۰۴ آمدم تهران، ۱۳۰۵ رفتم اروپا.

س – بله.

ج – هزار و نهصد و بيست

س- نهصد و

ج – نهصد و بیست‌وشش.

س- ۱۹۲۶.

ج. حالا من شم‌‌های شما دارید از زندگی من در ایران. ما به یک‌قدری بنده رفع خستگی بکنم….

ایرانی که من در آن اوایل زندگی ام را گذراندم ايراني است که تحولات بزرگی در آن دارد شروع می‌شود؛ و خواهی‌نخواهی این تحولات در زندگی همه مردمش مؤثر است و مخصوصاً به‌واسطه همین‌که اتفاقات فاميل مرا در مسیر این تحولات قرار داده، من بیشتر از همه از این تحولات متأثر شدم. ولی خوب، خوب است که یک‌قدری راجع به وضع اجتماعی محیطی که من کودکی و جوانیم را در آن گذرانده‌ام بیان کنم.

س – بفرمایید.

ج- ایران هزار و سیصد، اطرافِ هزاروسیصد اگر بگوییم با ایران پانصد سال قبلش فرقی نداشت، البته تعجبی نخواهید کرد برای اینکه ایران چندین قرن بود که همین‌طور ثابت و لايتغير مانده بود. به‌طور که در محیطی که من به سر بردم در ضمن اینکه پدرم دو سفر اروپا کرده بود، یک برادر در اروپا داشتم ولی مع‌هذا محیط زندگی عادی من یک محیط پانصد سال قبل بود، یعنی همان وضعیت و همان عقايد و همان رسوم و همان وضع زندگی بوده است. منتها چیزهایی که من یادم هست می‌توانم بیان کنم. چندین حادث‌‌های که تا یک انداز‌‌های نشان می‌دهد روحیه‌‌‌های آن روز را یکی‌اش که در ذهن من باقی‌مانده است، اهمیتی است که زیارت در ذهن همه داشت که من هم باوجود آنکه آن موقع یک بچه سه ساله بودم اين در ذهنم مانده است. برای اینکه اولین سفری که من در این سن در ذهنم مانده سفری است که به قم کردیم.

س- بله.

ج – برای زیارت حضرت معصومه؛ و من چیزی که در ذهنم است آن بازار شلوغ و آن پشت‌بامی که رفتیم و مناره‌ها که می‌دیدم در ذهنم هست. البته مادرم صبح‌ها می‌رفت به زيارت و زن‌پدرم می‌ماند برای نگهداری من و خواهرم که دختر خودش از خودش بود و تقریباً پنج شش ماه از من کوچک‌تر بود ما را نگهداری می‌کرد. بعدازظهرها مادرم می‌ماند در خانه و زن‌پدر می‌رفته زیارت. موقع مهم دیگری در خانواده ما البته قضيه سفر پدر و برادرم بود که ما همیشه در انتظار خبر از آن‌ها بودیم؛ و چیزی که خوب خاطرم هست این‌ است که یک روز به ما گفتند که پدر من از سفر برمی‌گردد؛ و چون آن موقع پدر من از سفر اروپا در مراجعت به زیارت مکه هم رفته بود در آنجا بیشتر به اسم اینکه از مکه برمی‌گردد شهرت داشت و مراسم استقبال حاجی‌ها را درباره‌اش به کار می‌بردند؛ و همین جمعیتی بود و ما رفتیم و منتظر بودیم تا ايشان آمدند؛ و البته من فقط این التهابی که برای رفتن به استقبال هست در ذهنم مانده و الا چیز‌‌های دیگر یادم نیست.

س – بله.

ج – و اهمیتی که از همان موقع مکه در ذهنم داشت، و الا اصلاً اروپا و فرنگی و این‌ها کسی در ذهنش مهم نبود. مهم این بود که از مکه برمی‌گردد.

س – بله.

ج – یک‌چیز دیگری که در خاطرم هست همان مکتب‌مان، اين مکتب در نزدیکی یک مسجدی بود و یک آقایی که کلاهی هم بود، خوب، خاطرم است کلاهی بود عمام‌‌های نبود، کلاهی بود، درس می‌داد. ما در حدود پنج شش نفر هم بیشتر بودیم و يگانه چیزی که یادم هست ما يک زیرپوش، یک‌چیزی که به آن می‌گفتند زیرپوش که به زیر خودمان زیرانداز می‌بردیم؛ که من خوب در ذهنم است مال من به پوست آهو بود.

س – بله فرمودید این را.

ج – بله بله پوست آهو بود. ولی من هیچ نمی‌دانم به چه علت از آن مکتب هیچ خوشم نمی‌آمد به‌طوری‌که بعد از شش ماه این مکتب را ترک کردم و با وجودی که دو سه روز هم کتک خوردم ولی مع‌هذا دیگر حاضر نشدم بروم.

س- کتک از کی آقا؟

ج – از مادر

س- از مادرتان؟

ج – بله بله پدرم که نبود. از مادر کتک خوردم، ولی خوب خوشبختانه همان چند روزهایی که این دعواها بود صحبت انتقال به شهرکرد پیش آمد و دیگر اصلاً موضوع آن مکتب…

س – منتفی شد.

ج- منتفی شد. ولی از چیزهایی که از آن ده بیادم هست یکی‌اش همین دو قسمت بودن ده بود که در عین حال یک حالت ده بالا و ده پایین در ده کوچک هم وجود داشت.

س- بله.

ج- و مخصوصاً برادر من که برادر دوم من باشد که الآن هم زنده است محمد که هشت سال از من بزرگ‌تر است، او جز یک دست‌‌های بود که خیلی شلوغ می‌کرد و این حقیقتاً باعث دردسر و زحمت زیادی برای مادرم بود برای اینکه پدر من هم که نبود و خوب، مشکلات زیادی ایجاد می‌کرد. من‌جمله یکی از پیش آمدهایی که برای ما اتفاق افتاد که وضع آن زمان را نشان می‌دهد این‌ است که یک روزی من با همان خواهر کوچکم در گوشه و کنار خانه مشغول گردش بودیم و شیطنت می‌کردیم و بازی می‌کردیم یک کیس‌‌های پیدا کردیم که با همان کودکی متوجه بودیم که توی این کیسه باروت است؛ و خوب، می‌دانید بچه‌‌‌های آن دوره خیلی چیزها می‌دانستند باوجود اینکه بچه بودند.

س – بله.

ج – من‌جمله ما می‌دانستیم که باروت آتش می‌گیرد. ولی دیگر بیش از این‌که این آتش چقدر است و اذیت می‌کنند و ناراحت می‌کند.

س – اطلاع نداشتيد.

ج – اطلاع نداشتيم. فقط می‌دانستیم که الو می‌کند و چیز قشنگی است.

س – بله.

ج – این‌ است که اين کیسه را یواشکی برداشتیم و اتفاقاً موقع اسفند هم بود. اسفندماه هم بود یعنی کرسی‌ها را برنچیده بودند.

س- بله.

ج- ولی زياد هم روشن نگاه نمی‌داشتند.

س- بله.

ج- به‌طوری‌که دریکی از کرسی‌ها که ما رفتیم یک ذر‌‌های کمی آتش

س- بود

ج- بود. این‌ است که آمدیم و لحاف‌ها را سرمان انداختیم و این باروت را گذاشتيم کیسه باروت را گذاشتم روی این آتش و بنا کرديم فوت کردن. بله و یک دفعه تمام دستگاه پرید بالا؛ و خوب البته غیر از اینکه موها و ابروهاي‌مان رفت هیچ خطر دیگری متوجه‌مان نشد. ولی یک کتک محکمی هم ما خوردیم و هم آن برادر که این باروت‌ها را آورده بود آنجا قایم کرده بود توی خانه؛ و بعد معلوم شد که این باروت‌ها را این‌ها می‌آوردند و بعد ترقه می‌کردند و شب‌ها در کوچه‌ها می‌زدند و مزاحم مردم می‌شدند. و الا از آن ده من دیگر چیز دیگری در ذهنم نيست. مردمش همه فقير بودند برای اینکه ده متعلق به یکی از شاهزاده‌ها با خود صارم‌الدوله ظل السطان، آن‌وقت صارم‌الدوله که نبود ظل السلطان بود.

س – بله.

ج- و چیزی عاید مردم نمي‌شد و حقیقتاً وضع مردم خیلی خیلی ناجور بود. ما خوشبختانه پدرم یک خانه جدیدی ساخته بود که یگانه خانه دوطبقه در آن ده بود. ولی خوب، مع‌هذا وضع زندگی نمی‌توانست زياد توسعه داشته باشد.

س – اين تفاوتی که شما به آن اشاره کردید که در ده وجود داشت بعنوان ده بالا و ده پایین، این بر چه اساسی بود؟ براساس استطاعت مالي؟

ج – و الله، نه براساس، اینکه یک وقتی این‌طوری که حالا من یادم نیست، کدخدایی از آن قسمت بالا بوده كدخدایی از قسمت پائين. این دو تا باهم رقیب هم بودند.

س – بله.

ج – این‌ها همین‌طور مانده بود این رقابت. والا بعد هم به‌زودی از بین رفت. برای اینکه چیز ریشه‌داری نبود.

س – بله

ج – ریشه‌داری نبود همین‌طور، برای اینکه البته بعدها که من از آنجاها رد می‌شدم اسمی دیگر از این قضیه نبود. ولی این در اکثر دهات ایران این صحبت‌ها بود. ده از آب رودخانه یک قسمتی از آبی که از قنات می‌آمد و گاهی یک رودخان‌‌های که گويا از رودخانه زاینده‌رود منشعب می‌شد از نزدیک‌‌‌های نجف‌آباد منشعب می‌شد استفاده می‌کرد. آب هم کم داشتند ولی خوب یک زراعت خیلی کوچک و جمعیت هم گمان می‌کنم آن موقع بیشتر از پانصد نفر نبود. حداکثر پانصد جمعیتش بود.

س – شما می‌خواستید صحبت بکنید راجع به تأثیری که این انقلاب مشروطیت روی شرایط زندگی شما و شرایط سیاسی – اجتماعی ایران به‌طور کلی گذاشته بود.

ج- بله. اثر بزرگش روی تحصیل بود. يعني به نظر من آن چیزی که به من اجازه داد تحصيل بكنم و به من و خیلی‌ها مثل من يعنی خیلی­ها که بعداً از رجال ایران شدند از همان مدرسه آمدند و از مکتب اوليه آن روزها هستند. این فرصتی که پیدا شد که یک عده‌ای  تحصیل بکنند سواد پیدا کنند از یک دهات دورافتاده ایران، نمی‌گویم نه از تهران و از مثلاً اصفهان، از دهات دورافتاده ایران، مسلماً درنتیجه انقلاب بود. والا هیچ علتی دارد که در یک ده شهرکرد که یک ده حقیقتاً ایل‌نشین است حالا البته مردمش اینجا سکنی کرده بودند و تجارت می‌کردند يا زراعت می‌کردند ولی در حقیقت قسمت مهم زندگی‌شان با ایلیاتی و دهاتی بود، ایلیاتی بود؛ و عادات و رسوم ایلیاتی داشتند. عروس‌هایشان، زندگیشان، همه‌چیزشان مثل ايلياتي بود و یک زندگی ايلياتی داشتند و این‌ها اصلاً مفهوم مدرسه و این چیزها نداشتند.

س- بله.

ج – و یک مکتب البته مثل همین قدیم داشتند و زندگی همین جورشان را ادامه می‌دادند، ولی در همین ده بنده خودم بعدازآنکه به سن هشت نه‌سالگی رسیدم، سن نه‌سالگی حتی بلکه یازده‌سالگی تمام کتاب‌‌‌های رمان، ترجمه‌شده از فرانسه در آن عصر را بنده در شهرکرد دیدم؛ یعنی سه تفنگدار را آنجا من خواندم. کنت مونت دوکریستو را آنجا من خواندم. دو سه تا کتاب دیگر بود که شما اسم‌هایش را شاید نشنیده باشید. یک کتاب بود به اسم «بوسه عذرا» مثل‌اینکه ترجمه یک نویسنده معروف ایتالیایی است که حالا اسمش هم یادم رفته، بوکاچیو

س – بله.

ج -بوکاچیو، بله مال او بود. آنجا خواندم.

س – نویسنده دوره رنسانس بود..

ج – بله بله معروفه است بوکاچیو. واينها همه‌اش را این‌ها در ده بود و این‌ها درنتیجه انقلاب به دست آمده بود. والا چطور می‌شد این‌ها آنجا باشد؟

س – بله.

ج- و همان مدرسه در خوانین بختياری انقلابی پیش نیامده بود و به مفهوم فرهنگ در ایران پیدا نشده بود، آن‌ها چطور می‌آمدند یک مدرسه در آنجا ایجاد کنند؟ اصلاً چطور پدر من فرانسه یاد می‌گرفت؟ چطور می‌توانست برود اروپا؟ چطور می‌توانست بچه‌اش را بفرستد اروپا؟ تمام این‌ها زاییده انقلاب است؛ و مخصوصاً این روحی که علاق‌‌های که مردم به فرهنگ نشان می‌دادند. و الان من یک موضوعی را می‌خواهم نشان بدهم راجع به شهرکرد. شهرکرد آقا مثل همه جای ایران روحانیون نقش بزرگی را بازی می‌کردند …