روایت کننده: آقای مهندس احمد زیرک‌زاده

تاريخ مصاحبه: ۱۹ مارس ۱۹۸۶

محل مصاحبه: شهر آرلینگتون ویرجینیا

مصاحبه‌کننده: حبيب لاجوردی

نوار شماره: ۲

روحانیون نقش خیلی بزرگی را بازی می‌کردند و در حقیقت سرور و آقای محل بودند مخصوصاً به آن‌هایی شان که سید بودند، آن‌وقت آن‌ها از دو جهت برتری داشتند و آقایی می‌کردند، یکی اینکه سید بودند. همین‌که سید بودند خودش یک مقامی بود براي‌شان و بعد هم خوب برای اینکه پیش نماز بودند و روحانی بودند. ولی همین روحانیون روی اینکه اختلافی ما بین خودشان بود. البته با مدرسه ابتدایی رفتارشان هم اختلاف داشت. ولی تمامشان بدون استثناء بچه‌هایشان را توی این مدرسه می‌فرستادند. درصورتی‌که یک مدرسه دیگر به فرم قديم، نه مدرسه، مکتب دیگر. مکتب دیگر در آن محل وجود داشت؛ که البته کم‌کم از بین رفت وقتی‌که تمام شاگردهايش کم‌کم ول کردند که رییسش هم یک آخوندی از خودشان بود، ولي مع‌هذا بچه­هایشان را می‌فرستادند توی این مدرسه و چیز مهم‌تر اینکه چندین نفر از این روحانیون جداً همیشه با این مدرسه کمک کردند؛ یعنی هر وقت که مدیر مدرسه خواسته یک برنامه جديدی را اجرا کند، برای اینکه همان‌طور که عرض کردم ما دیگر ابتدایی نبودیم ما دیگر کار‌‌های متوسطه می‌کردیم. صحبت جغرافيا آمد میان. صحبت فرانسه آمد میان. صحبت علم الاشياء آمد وسط و راجع به همه این‌ها آخوندها اول نق می‌زدند. ولی یک دسته از آخوندها همیشه از مدرسه تقویت کردند. به‌طوری‌که مدير مدرسه توانسته با کمک این آقایانی که طرفدارش بودند آن آقایانی هم که نق می‌زدند قانعشان بکند که ساکت بشوند و برنامه‌هایش را اجرا کنند؛ و در تمام این مدت این آقایان هیچ‌گونه مخالفت جدی با مدرسه نکردند. انصافاً بايد گفت مخالفت نکردند؛ و یک‌چیز مهمتري که بایستی من بگویم، بازهم من یقین دارم این را من پای احترام به علم و دانش و علاقه … پدر من دو سال بیشتر نبود در آن ده آمده بود یعنی غریبه بود خواهی‌نخواهی. ولی وقتی‌که فوت کرد او را در امامزاده ده  دفن کردند؛ و این احترامی بود به او گذاشتند؛ و این احترام را به مدرسه می‌گذاشتند. احترام را به علم و دانش می‌گذاشتند.

س. بله. آقای زیرک‌زاده شما راجع به دوران دبستان و دبیرستان‌تان صحبت کردید و راجع به زمانی صحبت کردید که دبیرستان دارالفنون می‌رفتید؛ و آن‌طوری هم که من فهمیدم مثل‌اینکه شما سال ۱۹۲۶ به اروپا اعزام شدید.

ج- بله

س- شما ۱۹۰۷ به دنیا آمدند و بنابراین آن موقع می‌بایستی که عرض بکنم خدمت‌تان کاملاً آگاهی نداشته باشید به شرایط محیط و سوابق تاریخی مملکت و این‌ها. می‌خواهم ببینم که آن زمانی که شما دارالفنون بودید چه اثری انقلاب مشروطیت داشت روی شما و چه آگاهي شما از چند و چون انقلاب مشروطیت در آن زمان داشتید؟

ج – بله به شما عرض کنم که تعجبی است، اینکه برای خود من تعجب است. من آقا از همان سن دوازده سیزده‌سالگی که برادرم از اروپا برگشت، یعنی خیلی جوان‌تر، برادر من که از اروپا برگشت در یک موقعی برگشت که جنگ بین‌المللي اول در بحبوحه‌اش بود و او شاهد هیجان‌‌‌های فرانسوی‌ها در جنگ بود. وقتی‌که آمد با يک روحيه پر از هیجان میهن‌پرستی، داخل ایران شد و صحبتی غير از وطن و وطن‌پرستی نداشت. به‌طوری‌که من از کودکی مفهوم با وطن و وطن‌پرستی آشنا شدم، یعنی همه‌اش این را می‌شنیدم و حقیقتاً با این بدون اینکه درست درک بکنم‌ها، این کلام را مرتب می‌شنیدم و احساس می‌کردم که یک هیجانی ایجاد می‌کند. ولی تعجب در این است که در تمام این مدتی که من با این برادرم بودم در تمام مدتی که من در مدرسه متوسطه اصفهان بودم. در تمام مدت یک سالی که من در تهران بودم هیچ‌وقت اسم انقلاب و مشروطیت را نشنیدم.

س- عجیب است.

ج – عجیب است، هیچ نشنيدم. البته ما در سالی که آمدیم اصفهان همان سال اول اسم سردار سپه را رضاخان و این‌ها در جریان بود و معبود بود و همه می‌پرستیدنش و مورد صحبت و علاقه همه و افتخار همه بود. این درش بحثی نیست و همه فرياد «زنده‌باد رضاخان» می‌دادند.

س- علتش را می‌توانید به ما بگویيد؟

ج- علتش خیلی ساده است. آقا، وقتی‌که رضاخان، قبل از اینکه رضاخان بيايد ایران، آقا، یک جهنم بود، یک جهنم بود. ناامن

س – زمان احمدشاه؟

ج- بله مخصوصاً اواخر احمدشاه. ناامنی همین‌طور که عرض کردم، بنده رک می‌گویم پنج سال برادر من در شهرکرد میخکوب شد برای اینکه نمی‌توانست تکان بخورد، برای اینکه دزدها تمام راه‌ها را ناامن کرده بودند، ناامنی، قحطی، فقر، یکه بدبختی این مملکت را گرفته بود که هر چیزی که این امنیت را اول برقرار می‌کرد مردم او را می‌پرستیدند. هرکسی که این کار را می‌کرد؛ و آمدن رضاشاه با برقراری امنیت البته امنیت از همان زمان اول وثوق‌‌الدوله شروع شد. ولی رضاخان راست‌راستی به آن قیافه اصلي داد؛ یعنی حقیقتاً دیگر ریشه ناامنی را از ایران کند.

س- بله

ج – و این آقا به نعمت بزرگی بود؛ و ژست‌هایش هم ژست‌هایی بود که خوب حقیقتاً روشنفکران آن زمان همان حرف‌هایی بود که روشنفکران آن زمان می‌زدند. القاء کاپیتولاسيون، نمی‌دانم، به هم زدن قرارداد ۱۹۱۹. همین چیزها را ایرانی‌ها می‌خواستند. مردم روشنفکر می‌خواستند. آمال روشنفکران را اگر فراموش نکرده باشید اول کار هم با آزادیخواهان همکاری می‌کرد. اول کار رضاخان با آن‌ها همکاری می‌کرد؛ بنابراین در حقيقت رضاخان با نماینده آزادیخواهان سر کنار آمده است جلو آمده است؛ و بنابراين بحبوحه، محبوبيتش بود و چیزی جز او در بین نبود. البته من شخصاً، حالا این را می‌گویم من شخصاً برای اینکه حقیقتاً خیلی کم دیدم مثل خودم، من شخصاً در من یک حالت مخصوصی بود که اولاً مثلاً نمی‌دانم یک حالت علاقه به نمی‌توانم اسمش را بگویم سیاست علاقه به اينكه ببينم چه خبر است، چطور می‌شود، در من وجود داشت؛ و همیشه می‌خواستم.

س- من برای همین از شما سؤال می‌کنم. برای اینکه شما در سال ۱۹۳۵ بين عرض کنم خدمتتان، هیجده و نوزده سالتان بود؛ و زمانی هم که می‌رفتید، اروپا بین نوزده و بیست سالتان بود؛ و خوب، یک جوان

ج – بله من همین را می‌خواهم بگويم.

س- نوزده برای من این مسئله مطرح است که شما چه آگاهي از انقلاب مشروطیت که اتفاق افتاده بود داشتید.

ج – آگاهي از مشروطیت

س- و نظرتان نسبت به آنچه بود؟

ج – من مشروطیت هیچی نمی‌دانستم فقط اسم می‌دانستم که مشروطیت است. اگرچه در تاریخ خواندیم انقلاب مشروطیت شده است، ولی ابداً در جزئیاتش داخل نشده بودم و هیچ کتابی هم اتفاقاً برخلاف آن چیزی که در همه جای دنیا رسم است.

س- بله

ج – ببخشید‌ها، من یک‌جا این را به یکی گفتم، گفتم «اگر این ستارخان و باقر خان آمریکایی بودند یا اروپایی بودند، حالا مجسمه‌شان در هر کوچه و بازاری بود.» ولی در مملکت ما سال‌‌‌های سال کسی اسمشان را نمی‌برد. نه اسمشان را می‌بردند نه كتابي از آن‌ها بود. هیچی نبود راجع به این‌ها. اصلاً تابو بود. می‌دانید؟ آخر این چیزها برای اینکه برای مخصوصاً من که کتاب می‌بلعیدم. شما نمی‌توانید تصور کنید من در عمرم چقدر کتاب خواندم.

س – پس شما فقط یک مقدار صحبت از بزرگ‌ترها راجع به انقلاب مشروطیت شنیده بودید.

ج- من حتی اسمش را هم نشنیده بودم…

س- اطلاعي

ج – نه هیچی. من فقط در کتاب تاریخ خوانده بودم که انقلاب مشروطيت شد. حالا البته

س- که این چه بود و

ج – البته اگر هم یک‌چیزهایی، هیچ یادم نیست که حقیقتاً

س -بله بله.

ج – فقط البته می‌دانستم که الآن انتخابات است. برای اینکه انتخابات بود و برای انتخاب، با وجودی که من مثلاً سنم مقتضی نبود رفتم رأی دادم برای یک وکیلی که فکر می‌کردم خوب آدمی است در اصفهان.

س- انتخابات چگونه بود آقا آن موقع؟

ج- آن موقع من نمی‌فهمیدم ولی

س – بله.

ج- همین‌قدر می‌فهمیدم … من که سنم مقتضی نبود ولی آن‌که در هیئت‌منصفه نشسته بود با وجود اینکه می‌دانست من سنم مقتضی نیست.

س – اجازه داد که شما رأی بدهید.

ج – چون خودش کاندید بود گذاشت رأی بدهم.

س- بله.

ج- ولی خوب، هیچ احساس نمی‌کردم که قلابی است.

س – بله بله.

ج – هيچ احساس نمی‌کردم. و در تهران هم که آمدم دو سال بعدش باز انتخابات بود من یادم هست، خوب خاطرم است، اتفاقات روزگار چیز عجیبی است، برای اینکه ببینید ما چقدر ناآگاه هستیم یعنی برای اینکه اطلاعات نداریم، من خوب، خاطرم هست که پلاکاردی دستم بود و برای سید ضیاءالدین فعاليت می‌کردم در خیابان‌ها، حالا خودم هم هیچ یادم نیست که کی به من این پلاکارد را داده بود.

س – بله.

ج- ولی خوب می‌دانم چرا برای سید ضیاءالدین فعالیت می‌کردم. برای اینکه سید ضیاءالدین را میرزاده عشقی و شعرهایش و این‌ها در ذهن‌ها اسمش را انداخته بود.

س- بله.

ج- و آزادیخواهان و این‌ها. ملاحظه می‌کنید؟

س – بله.

ج- و این‌ است که من هم برای او فعالیت می‌کردم. ولي حالا کی به من این پلاکارد را داده بوده این‌ها هیچ یادم نیست. برای اینکه من آن موقع كلاس شش متوسطه شاگرد مدرسه بودم. ولی چیزی که می‌دانم این‌ است که حقیقتاً مردم علاقه عجیب‌وغریبی به رضاخان داشتند. این تردیدی ندارد؛ و من خودم که می‌گویم باوجودی که مثلاً من اولین کسی هستم در این دبیرستان، ما یک مدیر مدرس‌‌های داشتيم حقیقتاً آدم فعالی بود. خودش روحانی بود آقا، این مدیر مدرسه روحانی بود. عمامه به سرش بود. ولی اولاً هر، آخر معلم کافی نداشتیم دیگر.

س- بله

ج – هر معلمی کسر بوده خودش جایش درمی‌داد. فرانسه درس می‌داد. انگليسي درس می‌داد. ژیمناستیک درس می‌داد. باور کنید عمامه را کنار می‌گذاشت. قبایش را دور شالش جمع می‌کرد و از خرک می‌پرید برای اینکه به ما ورزش یاد بدهد.

س – ورزش یاد بدهد.

ج – باور کنید همه این کارها را می‌کرد. من‌جمله یک روزآمد و گفت که من خيال دارم برای اینکه آقایان نطق کردن یاد بگیرند در مدرسه جلسه‌‌‌های کنفرانس قرار داد. ولی اولین کسی که کاندید شد من بودم؛ و من یک بچه دهاتی بودم تازه از ده آمده بودم چهارده سالم هم بود. ولی با همه این‌ها که این‌قدر علاقه‌مند بودم بازهم اقرار می‌کنم که راجع به مشروطیت، بی‌خبر بی‌خبر بودم. وطن را می‌فهمیدم

س – بله.

ج – راجع به آن هم هی حرف می‌زدند. ولی راجع به مشروطیت. هیچی نمی‌دانستم و می‌گویم در همه‌چیز هم رضاخان بود. خدا و قبله و همه‌چیز رضاخان بود.

س- بله برسیم به سفر اروپای شما آقای زیرک‌زاده. شما که اعزام شدید به اروپا همراهان شما کی‌ها بودند؟

ج – و الله، ما همین‌طور که عرض کردم این کنکوری که گذاشتند، مسابق‌‌های که گذاشتند مال وزارت جنگ بود. و یک تعدادی افسر بود. افسرانی که بودند مال دانشکده شاگرد‌‌های دانشکده افسری بودند. یک عده‌شان هم از قسمت‌‌‌های دیگر ارتش می‌آمدند؛ و یک عده‌ای  هم دیپلمه‌‌‌های متوسطه بودند. من‌جمله ما پنج شش نفر بودیم که از اصفهان باهم آمده بودیم. ما را به قولی خودشان می‌گفتند اصفهانی‌ها. ما اصفهانی‌ها بودیم و یک عده دیگری.

س – بله

ج – تقریباً در حدود مثل‌اینکه هشتاد نفر می‌شدیم؛ که از این هشتاد نفر گمان کنم در حدود بیست نفرش ارتشی بود، شصت نفرش غير ارتشی.

س – هیچ‌کدام از این آدم‌ها بعدها مقام مهمی در ایران اشغال کردند که یا عهده‌دار شدند که شما اسمش را به خاطر داشته باشید؟

ج – از آن دسته به خاطر بنده از ارتشی‌ها، اجازه بدهید که خوب ارتشی‌ها سپهبد حجازی مهم شد که خوب به درجه سپهبدی هم رسید.

س- بله.

ج- یک سرتیپ مزيني هم بود که در قضيه افشارطوس اسمش بود و  بعد هم گويا در این اواخر کشتندش. البته مثل‌اینکه شنیدم حالا نمی‌دانم صحت‌وسقمش را نمی‌دانم. اين از ارتشی‌ها، از سیویل­ها از آن دسته ما مهم‌هایشان آن‌هایی بودند که طب خواندند.

س- اسمشان را به خاطر نمی‌آورید.

ج- بله چرا به خاطر می‌آورم. یکی‌شان همان دکتر ایادی است که

س – بله

ج- ایادی معروف است که اول بيطاری خواند. چون جزو آخری‌ها بود.

س- بله

ج- آخرى‌ها كه بيطاری رفتند و بحريه.

س – بله.

ج – چون او جزو آخری‌ها بود بيطاری خواند. بيطاری خواند و بعد هم رفت آنجا یگانه بيطاری بود که بعد از تحصيلات بيطاری به او اجازه دادند که طب بخواند.

س- بله.

ج- بعد از بیطاری طب خواند و بعد هم که سپهبد ایادی شد و که عاقبتش هم نمی‌دانم چطور شد؟ یک عده‌ای  می‌گویند خودکشی کرد، نمی‌دانم. يکی او بود که معروف بود یکی هم یکی دوست من بود که حقیقتاً به آن صورت معروف نیست. ولی در محیط پزشکی ایران فوق‌العاده، معروفيت دارد، دکتر محمدعلی‌صدر بود. نه دکتر صدر با ما نیامد. نه آن. از همه معروف‌ترش همان ایادی بود.

س- بله

ج- ایادی هم. صدر دوره بعد بود. از سیویل‌ها مهم‌تر از همه از نقطه فرهنگی. پروفسور تقي فاطمی بود که مدرسه عالی فرانسه را دیده بود، دانشسرای عالی فرانسه را دیده بود و هنوز هم مثل‌اینکه زنده است و چندین سال استاد ریاضیات در دانشگاه تهران بود.

س – بله چه خاطراتی از دوره تحصیل‌تان در فرانسه دارید آقا؟

ج – و الله خاطرات

س- کدام مدرسه رفتید در آنجا؟

ج – من آقا، به من هم که مهندسی خوانده بودم، خوب، می‌دانید در آن موقع که من در اروپا بودم یعنی در فرانسه بودم. در فرانسه در محیط مهندسي يعنی آن‌هایی که مهندسی می‌خواستند بخوانند مدرسه پلی‌تکنیک پاریس یک شهرت عجیب‌وغریب داشت.

س – بله.

ج- و خوب، می‌دانید جوان‌ها هم به اطرافیانشان نگاه می‌کنند.

س- بله بله.

ج- این‌ است که ما هم که با این‌ها بودیم گفتیم می‌خواهیم برویم پلی‌تکنیک.

س – بله.

ج – خوب، البته این کار آسانی نبود. این‌ است که دو سه سالن همین‌طور هی زحمت کشیدیم و مسابقه تهیه کردیم و بالاخره داخل مدرسه پلی‌تکنیک شدم. ولی بعد از اینکه پلی‌تکنیک را تمام کردم گرفتار اشکال شدم؛ و آن این بود که خوب من یک ارتشی بودم و ارتش به من گفت که «شما بعد از پلی‌تکنیک باید حتماً یک مدرسه نظامی هم ببینید.» و من از همان اول که رفتم ارتش و مهندس هم بودم همه­اش به فکرم بود که من ارتش بمان نیستم و یک‌طوری باید رفت، رشت‌‌های بگیرم که بتوانم به‌زودی از ارتش خارج بشوم، این بود که هر چه دیدم من باید چه‌کار کنم که این راه پیدا بشود. خوب، البته آن موقع برای کسانی که از پلی‌تکنیک می‌آمدند بیرون یکی رفتن فونتن بلو بود که تقي رياحی رفت که او هم با من پلی‌تکنیک بود. تقی رياحي رفت. یکی مدرسه معدن بود که مهندس حسیبی رفت. ولی خوب من معدن که نمی‌توانستم بروم برای اینکه شخصی سیویل بود. فونتن بلو هم نمی‌خواستم بروم برای اینکه بیشتر توی ارتش گیر می‌کردم. این بود که فکر کردم باز بهتر از همه یک مدرسه دریایی است که خوب آن موقع نیروی دریایی ایران اصلاً وجود خارجی نداشت،

س- بله.

ج- گفتم خوب با يک اسم می‌گیریم و بعد نیروی دریایی هم که ندارند مرا ولم می‌کنند.

س- صحيح؟

ج- غافل از اینکه این‌طور نشد. خلاصه یک مدرس‌‌های به اسم می‌گویند. مدرس‌‌های به اسم ژنی ماريتين را ديدم.

س- بله.

ج – و بعدازآن برگشتم به ایران.

س- چه سالی برگشتید آقا به ايران؟

ج- در سال ۱۳۱۴

س – بله.

ج – هزار و نهصد و بیست و

س – ۱۹۳۵ می‌شود.

ج – ۱۹۳۵، بله

س – بله.

ج- من در فرانسه که بودم خیلی علاقه داشتم به اینکه، حالا اینجا را می‌خواهم یک‌چیزی عرض کنم.

س – بفرمایيد.

ج – خیلی علاقه داشتم به فرهنگ و مخصوصاً به امور سیاسی و این‌ است که کاملاً همه روزنامه­ها را می‌خواندم. کتاب‌هایی که منتشر می‌شد می‌خواندم؛ و به‌طوری‌که در حقیقت من یک اشکالی که بعداً برای من پیدا شد همین شد که من تقریباً غرق شدم در فرهنگ فرانسه.

س- بله

ج – و فرصتی که با فرهنگ ایران آشنایی بیشتری پیدا کنم نداشتم. يعني من در تمام این مدتی که در فرانسه بودم اصلاً تقریباً هیچ‌چیز فارسی نخواندم. نه سالی که آنجا بودم. هیچی، هیچی. همه‌اش ولی عوضش فرانسه خیلی خواندم یعنی حقیقتاً غير از کتاب‌‌‌های درسی من یکی از ایرانی‌‌‌های استثنایی بودم چون اکثراً همان کتاب‌‌‌های درسی‌شان را می‌خواندند. استثنا از این نظر بودم که همه روزنامه‌ها را اكثر روزنامه‌ها را می‌خواندم. کتاب­هایی که ادبی که چاپ می‌شد همه را می‌خواندم. حقیقتاً up to date بودم از حیث ادبيات و سياست. به‌طوری‌که وقتی‌که ایران آمدم حقیقتاً اذعان می‌کنم که خیلی راجع به محیط ایران کم بودم؛ و از فرهنگ ایران دورافتاده بودم.

س – بله. خوب آقا وقتی‌که به ایران برگشتید به چه‌کاری مشغول شديد؟

ج – وقتی‌که من به ایران برگشتم البته چون همین برخلاف انتظار من که فکر می‌کردم نیروی دریایی کاری ندارد یک نیروی دریایی بود و بنده را فرستادند خرمشهر. به نیروی دریایی خرمشهر، پنج سال در خرمشهر بودم که یک پنج سال خیلي خیلی سختی به من گذشت. ولی خوب درهرحال گذشت؛ و بعد از پنج سال بالاخره بنده شانسی آمد و اتفاقی آمد و باآنکه از ارتش به‌هیچ‌وجه نمی‌شد منتقل بشوی باز ما یک شانسی آوردیم و در آن موقع در هزار و سیصد و نوزده. هزاروسیصد و نوزده بله. هزاروسیصد و نوزده بنده از ارتش منتقل شدم به وزارت راه. يعنی در اسفند ۱۳۱۹. به‌طوری‌که بنده در اول سال ۱۳۲۰ رفتم به بندر پهلوی به مأموریت، ارتشی نبودم دیگر حالا سيويل هستم شخصی هستم.

س – پس شما در زمان اشغال ایران در بندر انزلی بودید؟

ج – در انزلی بودم و بنده بمباران انزلی را دیدم. مخصوصاً آن بمبارانی که یکی از نیروی دریایی و یکی از دوستان من اسدالله بایندر کشته شد مقابل چشمم بود؛ یعنی آن‌ها آن طرف مرداب بودند من این طرف. من آخر می‌دانید این‌ها یک بمب‌‌‌های هفتادوپنج کیلوئی بود و خوب کاملاً دیده می‌شد که وقتی آدم نمی‌ترسد دستپاچه نمی‌شد، خوب، می‌دید که بمب چطوری دارد می‌آید و کجا دارد می‌آید؟

س- حالا این حمله روس‌هاست که صحبت می‌فرمایید؟

ج – بله بله بله چون بنده گرفتار حمله روس‌ها بودم. آن‌هایی که در جنوب که اصلاً یک نوع دیگری بود. روس‌ها دو روز بعد از اینکه بعد از ۲۵ مرداد. حمله کردند، ۲۵ شهریور حمله کردند. بمباران کردند؛ یعنی همین‌طور این بمب که می‌افتاد من جلو می‌دیدم که افتاد روی آن منطقه نیروی دریایی و بعد عصرش شنیدم که یک نفر کشته‌شده و آن اعتماد زاده دستش رفته است. من شاهد بودم؛ و آن‌وقت آقای صدقی من یک ماه بعدش تقریباً یک ماه بعدش گمان می‌کنم. یک ماه بعدش من به یکی از دوستانم که آنجا معلم بود. معلم ریاضیات بود در فرانسه هم تحصیل‌کرده بود گفتم، آقای اسمش را می‌گفتیم صفایی، یک چنین: گفتم، «آقای صفایی حالا موقع فعالیت سیاسی است». گفت «آقا چه می‌گویی؟» گفتم، «بله. حالا دیگر موقع فعالیت سیاسی است.» دو روز بعدش آقای رئیس بندر که من در بندر کار می‌کردم، به من گفت «آقا شما شدید رئیس بندر و من فرد حکمش را به شما می‌نویسم و به شما تبریک می‌گویم»

س- شما این موقع در وزارت راه بودید؟

ج – بله بله در وزارت راه، منتقل‌شده وزارت راه. آقا بنده آمدم گفتم بنده رئیس بندر در این موقع؟ می‌خواهم چه کنم ریاست بندر را به‌جای اینکه منتظر حکم ریاست بندر بشوم چمدان را برداشتم آمدم تهران. هیچی، دیگر حالا متمرد از کار دولت کارم را هم ول کردم آمدم و از همان فردایش درصدد برآمدم به مقاله‌نویسی به روزنامه‌ها. حالا عقلم هم نمی‌رسد چه‌کار کنم؟ به کی بنویسم؟ این چیزها را اصلاً نمی‌فهمیدم. محیط ایران را نمی‌شناختم. مثل اروپا است به خيالیم که روزنامه نوشتن و مقاله نوشتن کار مشکل … به چه روزنام‌‌های بدهم؟ بالاخره حالا این‌یک حکایتی است بعد می‌کنم که چقدر طول کشید تا اینکه…

س- تمنا می‌کنم. من می‌خواهم که در این مرحله مصاحبه از حضورتان تقاضا بکنم که لطفاً فهرست‌وار تا آنجایی که جزئیات را به خاطر مياوريد مشاغل اجتماعی و سیاسی را که عهده‌دار بودید از نخستین آن‌ها تا آخرین را ذکر بفرمایید ازجمله آخرین فعالیت‌‌‌های سیاسی که در ایران داشتید.

ج – و الله شغل‌هایی که بنده داشتم همان‌طور که عرض کردم، بنده اول به‌عنوان افسر ارتش آمدم خرمشهر؛ و در اسفند ۱۳۱۹ از ارتش منتقل شدم به وزارت راه؛ و فرمان مأموریتی هم که می‌دادند بندر پهلوی بود. در اداره بندر پهلوی، در بندر پهلوی که آمدم آنجا پنج ماه تقریباً من ماندم بدون اینکه تكليف حقوقم را معلوم … حالا این‌ها جزئیات است به قول شما، در جزئيات داخل نشویم، بعدازآن با پیش آمدن بیست شهریور و وقایع شهریور من متوجه شدم که موقع فعالیت سیاسی است. این‌ است که با وجود اینکه پیشنهاد به من شد که ریاست بندر را به من بدهند مع‌هذا آمدم تهران. آمدم تهران و مدتی تهران بودم. البته تهران گرفتار این اشکال بودم که پنج سال بود من از محیط تهران دورافتاده بودم. غیر از پنج شش نفر از آن‌هایی که در فرانسه شناخته بودم کسی دیگر را نمی‌شناختم. رفقایی که زودتر آمده بودند اکثر پست‌ها را داشتند. من خیلی چنین سرگردان بودم. ولی خوب، در این وسط هم اعتصاب کانون مهندسین پیش آمد و …

س- شما عضو کانون مهندسین بودید؟

ج- بنده در حقیقت من چون اصلاً می‌گویم من از خارج آمده بودم و چون مهندس بودم خوب عضو کانون مهندسين بودم ولی …

س – آشنایی با اشخاص نداشتید.

ج- فقط سه چهار نفر را می‌شناختم.

س- کی‌ها بودند آقا؟

ج- آقای مهندس فریور را می‌شناختم.

س- بله

ج – ولی اول آقای مهندس زنگنه و آقای مهندس حسیبی را می‌شناختم. این دو تا را از فرانسه می‌شناختم.

س – بله

ج- آقای مهندس فریور را چون با این‌ها رفيق بود آنجا شناختم. و این سه نفر را خوب شناختم؛ و وقتی‌که این اعتصاب شد دو سه تا نطق کردم این‌ است که اکثریت مهندسين مرا شناختند.  و درنتیجه در اولین کمیته مرکزی کانون مهندسين انتخاب شدم؛ و دیگر در تمام کمیته‌‌‌های کانون بودم تا آن روزی که دیگر خودم نرفتم. بعدازآن بنده کار‌‌های مهم قابل‌ملاحظ‌‌های ندارم. از وزارت راه منتقل شدم به وزارت دارایی،

س- در چه سالی آقا؟

ج- در سال ۱۳۲۲ و این‌طورها. یا ۲۱، ۲۲، درست سال‌هایش خاطرم نیست. و در وزارت دارایي همین‌طور کار معینی هم نداشتم، مدتی در یک ادار‌‌های بود به اسم اداره سیلوها. آنجا کار می‌کردم و سرپرست اداره سیلوها و بیمارستان پانصد تخت‌خوابی که می‌ساختند داشتم. تا اینکه آقایان آمریکایی‌ها مستشاران آمریکایی آمدند و وزارت دارایی را تصرف کردند و به من گفتند که شما باید بروید ببینید آمریکایی‌ها چه‌کاری برای‌تان معلوم می‌کنند. من حقيقتش ديگر ديدم حوصله‌اش را ندارم. گفتم خوب، عجالتاً که به ما حقوق می‌دهند ما برویم چه کنیم دیگر؟ اصلاً دیگر وزارت دارایی هم نرفتم. این‌ است که همین‌طوری می‌آمدم کانون مهندسین و از همان موقع هم مثل‌اینکه اگر خاطرم هست، در آن موقع فعالیت‌‌‌های حزبی را شروع کرده بودم. این است که فعالیت‌‌‌های حزبی را

س – با کدام حزب آقا؟

ج – حزب ايران. داشتیم حزب ایران را تأسیس می‌کردیم. من از مؤسسین حزب ایران هستم. حزب ايران را تأسیس می‌کردیم و کانون مهندسین را، اعتصاب کانون مهندسین در جریان بود و این‌ها دیگر مانع شد که من بروم اصلاً به وزارتخانه اصلاً سر بزنم. تا اینکه آقای قوام‌السلطنه یک جلس‌‌های تشکیل داد به اسم برای تشکیل سازمان برنامه. در این جلسه بنده را هم دعوت کردند. بنده هم رفتم و بعد هم دیگر دنبال نکردم. ولی بعد از یک مدتی فهمیدم که تمام آن آقایانی که آن روز آنجا دعوت شدند آنجا یک تشکیلاتی هست و هرکدام حقوق می‌گیرند. گفتم «ای‌بابا ما چرا بی‌خبریم». هیچی، ما هم رفتیم گفتيم آقا اگر… پس ما هم بیکاریم که کاری هم به ما بدهید و یک حقوقی هم به ما این است که، آها، آن‌وقت در سازمان برنامه یک کاری به من دادند به اسم رئيس قسمت مهندسی کانون مهندسین.

س- چه سالی است آقا؟

ج- این سال تقریباً هزار و بیست‌وپنج و این‌طورهاست.

س- هزاروسیصدو بیست‌وپنج.

ج- ۲۵، همچنین نه؛ این‌که مطمئن باشم. درست تاریخ‌ها برایم دیگر خیلی شلوغ‌پلوغ است این ایام.

س- بله

بعدازاین دیگر بنده در سازمان برنامه همیشه بودم. حالا باکار فعالیتی داشتم با نداشتم. مثل‌اینکه بعضی موقع هم …

س – تا چه سالی آقا؟

ج- تا سال ۲۷ و ۲۸؛ یعنی من تا آخر تا مجلس باز شد من عضو سازمان برنامه بودم. منتهی دیگر به یک موقعی رسید که

س- کدام مجلس را می‌فرمایید؟

ج – دوره هفدهم.

س – دوره هفدهم.

ج – یک موقعی رسید که من دیگر مجلس (سازمان برنامه) نمی‌رفتم. عضو سازمان برنامه بودم ولی سازمان نمی‌رفتم. برای اینکه در حقيقت متوجه بودم که نمی‌خواهند که من بيایم. با وضع سیاسی که داشتم و این‌ است که نمی‌رفتم. ولی اسماً عضو سازمان برنامه بودم و حقیقتاً کار فعالی نداشتم. تا کابينه اول مصدق، در کابینه اول مصدق من معاون وزارت اقتصاد شدم.

س- بله بفرمایید.

ج- و بعدازاینکه در این کابینه بودم تا اینکه انتخابات دوره هفدهم شروع داشت می‌شد؛ و آن‌وقت علی امینی شد وزیر اقتصاد. من هم مدتی البته كفيل بودم. برای این‌که وزیر نبود من اکثرش كفيل بودم.

س- بله شما با ایشان کار می‌کردید

ج – با کی؟ با على امینی من کار نکردم. برای اینکه علی امینی که آمد دو روز بعدش من رفتم. من استعفا دادم و رفتم، من فقط یک‌دو ماهی يا امیر علایی کارکردم و بعدش همیشه من خودم مستقلاً وزارتخانه را اداره می‌کردم به اسم کفیل.  و بعد علی امینی که آمد من تقریباً برای خاطر احترام او که زیاد تو ذهن نخورد یک هفته ماندم و بعد از یک هفته رفتم.

س- برای؟

ج – رفتم و برای فعالیت انتخاباتي.

س- فعالیت انتخاباتي.

ج- و بعد هم رفتم در مجلس هفدهم و بعد هم 28 مرداد پیش آمد و بعدازآن هم که دیگر هیچ فعالیتی نداشتم.

س-شما در دوران دکتر مصدق بنابراین هیچ شغل دولتی نداشتید؟

ج- همين در دوران او است که من وزير

س – نخير، منظور من این است که بعد از اینکه از وزارت اقتصاد آمدید بیرون…

ج- نه یک‌چیزی طولی نکشید آخر.

س- فقط در مجلس شورای ملی بودید.

ج- طولی نکشید برای اینکه باقی‌اش به فعالیت انتخاباتی گذشت. دو ماه طول کشید. دو سه ماه فعالیت انتخابات می‌کردیم. فعاليت انتخاباتی می‌کردیم و بعد هم مجلس باز شد.

س- بله. بعد از ۲۸ مرداد چه می‌کردید آقا؟

ج- هیچی. بعد از ۲۸ مرداد من بیکار بودم. آها، بعد از ۲۸ مرداد … می‌خواهید باز عرض بکنم برايتان؟ يعنی از نقطه دولتی من همه‌اش بیکار بودم. ولی از نقطه کسب‌وکار، بنده وقتی‌که آقا از. بعد از ۲۸ مرداد دو سالی و نیم مخفی بودم. بعد از دو سال و نیم مخفی بودن آمدم و بالاخره خودم را معرفی کردم به شهربانی و بعد هم پنج ماه زندان ماندم و بعد از پنج ماه بالاخره آزاد شدم. از زندان که آمدم بیرون خودم بودم و لباسم، یک شاهی نداشتم. باور کنید یک شاهی به تمام معنا، نه خانه نه زندگی، در تمام مدت هم آخر من منزل برادرم زندگی می‌کردم.

س- چه سالی بود آقا؟

ج – اين سال هزار و سیصد و سی و ببينم ۲۸

س – ۱۳۳۲ بود ۲۸ مرداد.

ج- سه سال هم آنجا

س- شما دو سال و نیم؟

ج- 34، 34

س- دو سال ونیم که شما مخفی بودید؛ یعنی می‌شود سال

ج- پنج ماه هم زندان بودم

س – ۱3۳۴

ج- پنج سال هم

س- بله

ج – هزار و سیصد و سی پنج سی‌وشش، بله. يک، يک ماهي همین‌طور، خوب، بالاخره با مهمانی و بعدازاین همه‌وقت که نبودم با مهمانی و دیدوبازدید گذشت. من هم اکثراً یک‌شب منزل این برادر، یک‌شب منزل آن برادرزاده می‌ماندم و بالاخره یک‌دو سه نفر از دوستان آمدند و یک پولی روی‌هم گذاشتند و یکی پنج هزار تومان گذاشتند ما یک دکان آهنگری باز کردیم.

س – کجا؟

ج – در تهران دیگر در یک گاراژی

س- در کجای تهران؟

ج – یکی از دوستان من حسین صدر اسمش بود. برادر آن مرحوم علی‌صدر دکتر صدر که گاراژی داشت در چهارراه پهلوی. توی این گاراژ. یک دهنه، گاراژ را به قول خودش، یک دهنه گاراژ را به ما داد. ما این دهانه گاراژ را کردیم آهنگری. خوب آن آهنگری شش تا کارگر داشت و بنده خودم…

س – بله. وقتی می‌گویید آهنگری چه‌کار می‌کردید آنجا؟ چه می‌ساختید؟

ج- آهنگری همین. و الله کار‌‌های آهنگری است. آهنگر سر کوچه ندیدید در ایران؟ همان كارها. لحیم‌کاری، جوشکاری، نمی‌دانم، از این کارها.

س- ولی آهنگر سر کوچه که من دیدم داس می‌ساخت. تبر می‌ساخت.

ج- همین، نه داس و تبر که آن آهنگر است.

ج- نه. در و پنجره و این چیزها ما می‌ساختیم.

س- برای ساختمان و این‌ها.

ج – اگر خیلی مهم بوديم مثلاً تیرآهن سقف و سقف بندی و این چیزها.

س- تا چند سال این کار ادامه داشت آقا؟

ج- این کار ادامه داشت تا پنج سال، چهار سال پنج سال. البته بعد وضعم بهتر شد بعد برای اینکه بعد بالاخره توانستم یک زمینی در نارمک بگیرم رفقا، خیلی رفقا ، حقیقتاً من مرهون، تمام زندگی‌ام مرهون دوستان بودم. دوستانم خیلی کمک کردند. زمين به من دادند قبل از اینکه پولش را بدهم ساختمان برایم ساختند. باور بكنید در بیابان نارمک از کارخانه من تا اداره برق سه کیلومتر راه بود. این سه کیلومتر راه را خود کارمندان برق سیم برق و تلفن را کشیدند در عرض سه روز برای من. ولی کار نداریم این را.

بالاخره این کارخان‌‌های شد و بالاخره از هشت‌تا کارگر به بيست سی تا کارگر رسید. تا ۱۳۴۲، چهل و این‌طورها.  تا چهل و این‌طورها که دیگر ما کم‌کم دیگر از حالت غضبی بیرون آمدیم برای اینکه من این وضع را داشتم که اصلاً نه دولت حقوق به من می‌داد. نه وضعم را روشن می‌کرد. نه اینکه هرچه می‌گفتم «آقا من چه‌کاره‌ام توی این مملکت؟ کارمند دولت هستم؟ اگر کارمند دولت هستم شغلم چیست؟ اگر نیست» هیچی بالاخره رفتم دیوان کشور و دیوان کشور حکم داد که آقا این را بالاخره بایستی بازنشسته‌اش شناخت. بالاخره ما را بازنشسته شناختند. بعد از در حدود همين سال‌‌‌های هزار و سیصد … همان اوایل جبهه دوم

س – ۱۳۳۹

ج – ۲۹، ۴۰. نه ۳۹ و ۴۰ همين سال‌ها.

س- بله شما هم شرکت کردید در جبهه ملی دوم؟

ج – بله عرض کردم من جبهه، حالا جبهه ملی هم را بعد عرض می‌کنم، در این سال بنده بالاخره یک‌قدری افق سیاسی برای من روشن شد؛ یعنی روشن شد یعنی سازمان امنیت یک‌قدری فشارش را روی من کم کرد. به‌طوری‌که بنده هم ادعایم زیاد شد. اين بود که آقای مهندس اصفيا که خوب چون همان مدرسه پلی‌تکنیک را دیده بود که من دیده بودم. البته خیلی جوان‌تر از من بود. ولی خوب چون همان مدرسه را دیده بود. ما باهم قبل از ۲۸ مرداد خیلی مربوط بودیم. خیلی باهم ارتباط داشتيم.

بعدازاینکه من از زندان آمدم و این دوران ولی خوب گاهي اوقات می‌دیدم همیشه صحبت به من ولی خوب، من هم برای اینکه می‌دانستم یک وضعی که من دارم وضعی نیست که من خودم را به او نزدیک کنم. البته هیچ‌وقت در اداره مزاحمش نمی‌شدم. ولی وقتی‌که دیدم حالا دیگر وضعی است که دیگر کسی زیاد با من کاری ندارد، به این دیرتر است از بعد از جبهه دوم است. چهل‌وچهار

س- مسلم است، بله.

ج- چهل‌وپنج و این‌طورها بایستی. بله چون دیگر سازمان امنیت با من کار نداشت. چهل‌وپنج و چهل‌وشش و این‌ها، بلکه دیرتر، چهل‌وهفت و چهل‌وهشت، این سال‌هاست.

س- من برای همین از شما سؤال کردم که هزار و سیصد و سی‌ونه که جبهه ملی دوم تشکیل شد شما شرکت کردید در آن یا نه؟

ج- بله بله من بودم و این قضیه بعد است.

س- حالا برمی‌گردیم به جزئیاتش.

ج – بله.  در سال‌‌‌های همان چهل‌وهفت و چهل‌وهشت و این‌طورها باید باشد چون آن موقع سازمان امنیت تقریباً دیگر مرا ول کرده بود.   بعد من رفتم پهلوی اصفیا و گفتم که «من می‌خواهم تقاضای مهندسی مشاور بکنم»   و او هم گفت «من حرفی ندارم» گفتم که «مزاحمتی برای شما ندارد؟» گفت، «نه مزاحمتي ندارد. اگر مزاحمتی برایم داشت به تو می‌گفتم» خوب ما هم این را معنايش را گرفتیم که برو بکن دیگر. برای اینکه اگر راستی راستی اگر مزاحمت برایش داشت به من می‌گفت، این بود که ما یک مهندس مشاوری درست کردیم؛ و البته دیگر مجبور شدم آن آهنگری را ول‌کنم. البته مهندس مشاوری طبقه بالاتر بود و وضعم خیلی بهتر شد.

س – با کی‌ها بودید آقا؟

ج- من در مهندس مشاور فقط یک شریک داشتم آقای مهندس حق‌شناس که وزیر راه دکتر مصدق بود. و در این شغل بودم این کار را داشتم تا…

س – شما فقط دو نفر بودید. شما بودید و آقای حق‌شناس. شما تأسیس کرده بودید.

ج- ما تأسیس کنندگان شرکت بودیم. خوب البته شرکت مهندسی مشاور بود اعضا داشت و تشکیلات داشت.

س – بله بفرمایید.

ج – بله و کار هم می‌کردیم. مقداری هم کارکردیم و وضع مادی‌مان هم بد نبود این اواخر. بعد از سال‌ها عمر یک‌قدری به قول چیز قدری پول گیرمان آمد.

س- منظور من همین چیزهاست.

ج – بله بله؛ و بودیم تا همین این انقلاب که پیش آم.د که دیگر بعد بنده آمدم اینجا. در 1980 و آمدم اینجا به‌عنوان، حقیقتاً نه آمده بودم برای گردش.

س – شما در جبهه ملی که حالا من اسمش را چهارم

ج – يا سوم چرا نمی‌گذارید؟

س- سوم برای اینکه در جبهه ملی دوم یک اختلافی بود. بعد مدعی شدند یک عده که

جبهه ملی سوم را می‌خواستند تشکیل بدهند نشد،

ج- بله.

س- به‌این‌علت من آن را می‌گویم جبهه ملی سوم که تقسیم‌بندی تاریخی

ج- بله با مال خودتان دارید.

س- که ما داریم. جبهه ملی چهارم منظورم آن جبهه ملی است که

ج- حالا من در آنجا

س- نامه‌اش را آقای

ج – نخير ابداً

س – دکتر بختیار و

ج- من در آن هیچ دخالت ندارم.

س – آقای فروهر نوشتند.

ج- بعد راجع به آن صحبت می‌کنم. من فقط دو تا دخالت دارم که بعد به شما می‌گویم ولی فقط اتفاقی است.

س- بله

ج – دخالت

س- تمنا می‌کنم. من وارد جزئیات آن بعداً می‌شوم از شما سؤال می‌کنم.

ج- بله آن دخالت من، آن‌وقتی می‌خواهید من راجع … من الآن راجع به کارهایم داشتم صحبت می‌کردم.

س. بله بفرمایید.

ج- فعالیت سیاسی را قرار شد بعد بگوییم.

س- بله

ج – بعدازاین من شرکت را گذاشتم و آمدم و شرکت هم بین دو سال بعد منحل شد. این‌ است که اين دوره فعاليت بنده است.

س- خوب آقای زیرک‌زاده فعاليت، سیاسی

ج- حالا فعالیت سیاسی را می‌خواهید شروع کنيم؟

س – بله تمنا می‌کنم. فعالیت سیاسی البته وارد جزئیاتش در این مرحله من نمی‌خواهم بشوم بعداً از شما می‌پرسم. ولی فعالیت سياسي شما خوب مسلماً شما از حزب ایران شروع کردید فعالیت سیاسی‌تان را.

ج – بله حزب ایران شروع کردیم

س- و در مجلس هفده نماینده بودید. بعدازآن دیگر فعالیت سیاسی که مسئله‌اش منتفی بود تا سال ۱۳۳۹ تأسيس جبهه ملی دوم. یک مقداری آنجا فعالیت داشتيد. بازهم آن تعطیل شد. شما ..

ج – بله دیگر فعالیت نداشتم.

س- دیگر فعاليت نداشتید و در جبهه ملی چهارم هم ..

ج- فعالیت نداشتم. ولی در یک‌دو سه تا اتفاق بودم.

س – بله رویداد‌‌های سیاسی و این حرف‌ها بودید. حالا ممکن است آن‌ها را فهرست‌وار ذکر بفرمایید کدام‌ها بودند.

ج- و الله من،‌ ها، در این آخری‌ها؟

س- هرکدام این‌ها را که در این ضمن من اشاره نکردم به آن. از اول فعالیتت‌ان در مجلس هفدهم که مشخص است. ما وارد جزئیاتش می‌شویم. بعداً مفصل صحبت می‌کنیم.

ج – منظورتان را نمی‌فهمم. شما که تمام را شرح دادید.

س- منظور من این است که ببینید

ج – شما شرح دادید همه این کارها را که دیگر من چیزی ندارم.

س. بله ما وارد جزئياتش نشدیم. فهرست‌وار بنده خدمت‌تان عرض کردم، توی این دوران آخر يعنی فعالیت‌‌‌های عرض بكنم دوران قبل از انقلاب هزار و سیصد و پنجاه‌وهفت. عرض کنم شما در یک سری از رویداد‌‌های سیاسی ایران یک مشارکت داشتيد نداشتید؟ با آقایانی که در جبهه ملی بودند. با آقای دکتر سنجابی، آقای مهندس حق‌شناس. فرض بفرمایید که آن تماس‌هایی که دربار می‌گرفت.

ج- یعنی چی؟

س- شاه می‌گرفت با آقايان جبهه ملی سابق.

ج – در context انقلاب.

س – بله کدام مسائل مهم بود که

ج-‌ها، و الله در این قضایایی که برای من چیزی که فقط مهم است این‌ است که آن مشورتی است که آقای دکتر بختیاری راجع به نخست‌وزیری‌شان کردند. دیگر غیرازآن هیچ‌چیز مهمی ندارد.

س- دیگر بعدازآن، خوب، من وارد جزئیات نمی‌خواهم بشوم.

ج – برای اینکه من همین‌طوری که عرض کردم هیچ دخالتی نداشتم. حتی نه در حزب ایران رفتم، قدم گذاشته بودم. نه در جبهه قدم گذاشته بودم. هیچ هیچ‌گونه فعالیتی نداشتم. یک روز صبحی آقای مهندس حق‌شناس به من تلفن کرد که آقای دکتر بختیار، چون منزلش نزدیک منزل من بود. من با دکتر بختیار خیلی رابطه نزدیکی داشتیم؛ و هر دو هفته یک‌مرتبه همدیگر را می‌دیدیم باهم نهار می‌خوردیم. و اکثراً باهم خانه‌مان هم نزدیک بود خیلی باهم رفت‌وآمد داشتیم. تلفن کرد، گفت «دکتر بختیار می‌آید سراغ تو، برت می‌دارد می‌آید منزل ما باهم یک کاری دارند آقایان باهم صحبت بکنیم» من هم خوب، گفتم لابد دوستانه کاری دارند برویم. بعد از چند لحظ‌‌های آقای دکتر بختیار آمد و خودش آمد دم در با آنکه اتومبيلش آن طرفه با شوفر ایستاده بود، آمد دم در، در زد و من هم حاضر بودم آمدم و با هم رفتیم منزل آقای حق‌شناس. آنجا که رفتیم من دیدم آقای دکتر سنجابی و آقای علی اردلان هم آنجا بودند. در وسط راه آقای دکتر بختیار اشاره زیادی به من نکرد، فقط به من گفت که «یک صحبت‌هایی هست که جبهه ملی تشکیل دولت بدهد» خوب. این صحبت‌ها چندين دفعه شده بود و تازگی نداشت. بارها صحبت شده بود، رفتيم آنجا و وقتی‌که رفتیم آقای دکتر بختیار گفت که «بله»، با من شروع کرد به صحبت «بله با من صحبت شده است» طرز صحبت آقای دکتر بختیار، من جزئياتش یادم نیست‌ها. ولی طرز صحبت ایشان طوری بود که آن‌طوری که من فهمیدم و آن‌طوری که همه آن آقایان که در آن جلسه بودند فهمیدند مفهومش اين بود که شاه پیشنهاد کرده است که جبهه ملی دولت را تشکیل بدهد و حتی شورای سلطنتی را هم رئیسش را معلوم بکند. یک چنین مفهومی ما از

س- بله. کی‌ها بودند آقا در این جلسه.

ج- دکتر سنجابی، علی اردلان ، مهندس حق‌شنا ، دکتر بختیار و بنده. هیچ‌کس دیگر نبود.

س- بله

ج – ما این‌طور فهميديم و آقایانی هم که آنجا بودند همه‌شان این‌طور و با این مفهوم، خوب و مفهومی است که در حقیقت صحبت این بود که بعد جبهه ملي بنشيند و نخست‌وزیر معلوم بكند و معلوم بشود کی نخست‌وزیر است؟ کی شغلش چیست؟ و این روشن بشود.   بعد البته صحبت شد که آقا این بدون موافقت گرفتن این کار، بدون موافقت خمینی معنی ندارد. برای اینکه خمینی اگر موافقت نکند ما باید با ملت روبرو بشویم.  جبهه ملی نمی‌تواند که با ملت بجنگد. پس باید موافقت خمینی را گرفت.   و آقای دکتر سنجابی گفت که من نمی‌دانم به کی­ها یادم نیست، گفت «به بنی‌صدر تلفن می‌کند.» خلاصه هر دوی‌شان گفتند ما وسیله داریم که همین‌طور دکتر سنجابی هم بختیار «که ما وسیله داریم که این پیغام را به خمینی بدهد آقای آیت‌الله خمینی بدهیم و موافقت ايشان را جلب می‌کنیم و جوابش را بگيريم» خوب، ما حرفی نداريم، بعد هم جلسه تمام شد و آقای دکتر بختیار بنده را گذاشت پهلوی خودش و برگشت؛ و ما آمديم، مرا دم منزل پیاده کرد و رفت.

بنده هم که عرض کردم اصلاً چون داخل سیاست نبودم اصلاً دیگر این قضیه را دنبال نکردم. در حدود چهار یا پنج بعدازظهر دیدم یکی از دوستان تلفن کرد که «می‌دانی چطور شده؟» گفتم، نه گفت «آقای دکتر سنجابي نمایندگان روزنامه‌ها را خواسته و اینجا آمده است و دکتر بختیار را از جبهه ملی اخراج کرده.» آه، چی؟ چرا؟ چطور؟ گفت، «برای اینکه دکتر بختیار نخست‌وزیر شاه شده». گفتم، «بابا چنین چیزی قرار نبود که. تازه اولاً او چطور خودش بختیار را از جبهه خارج می‌کند؟ چطور او اصلاً قرار چنین صحبتی نبود.» گفتم، «صحیح نيست ما قرار گذاشتیم. صحبت غیر از این بود.» گفت «نخير او نخست‌وزیر شده» هیچی من باور نکردم. حقيقتش باور نکردم. گفتم خوب تماس بگیرم با خود بختيار. اتفاقاً حالا من تا ساعت سه شب هر چه تلفن کردم دیگر نتوانستم بگیرمش. حالا دیگر نمی‌دانم نبود خانه­اش، چه بود؟ نشد. ساعت تقریباً يازده باز همان آقای حق‌شناس به من تلفن کرد که «من» به حق‌شناس هم تلفن کردم که من پیدایش نمی‌کنم. تلفن کرد «من پیدایش کردم و بالاخره گردنش گذاشتم که فردا باز یک جلسه داشته باشیم». فردا که آمدیم گفت که شما بد مرا فهمیدید. من همان دیروز گفتم که گفتند جبهه ملی و من نخست‌وزیر باشم و کابینه‌ام را از جبهه ملی تشکیل بدهم؛ و شما بد منظور مرا فهمیدید. البته من حقیقتاً نمی‌توانم بگویم شاید ما بد فهميديم، ولی آن چیزی که ما فهمیدیم این بود. ولی او گفت که «شما بد فهمیدید. اشتباه کردید».

س- بله

ج- «اشتباه کردید و بد فهمیدید» من می‌دانید من بختیار را حقیقتاً دوستش دارم. الآن هم دوستش دادم. برای اینکه اولاً سال‌ها، صفات خیلی خوبی دارد. مرد با وفایی است و صمیمی است حقیقتاً. حقیقتاً خیلی صفات دارد. حقیقتاً گفتم «آخر بختیار تو مگر نمی‌دانی به چه روز … اگر که خمینی موافقت …» گفت «موافقت خمینی را می‌گیرم» گفتم، «آخر تو موافقت خمینی را چطوری می‌گیری؟ تو اگر نتوانی بگیری باید به روی این ملت اسلحه بکشی.» گفت، «نخير، موافقت خمینی را می‌گیرم». گفتم آخر.‌ ها، گفت «شاه را بیرون می‌کنم» گفتم، «تو شاه را بیرون می‌کنی با ارتش چه‌کار می‌کنی؟ ارتش از تو اطاعت نمی‌کند». گفت، «نخير شاه گفته ارتش از من اطاعت کند.» گفتم «دکتر جان تو می‌گویی. آخر ارتش برای خودش تشکیلات دارد مقررات دارد. من نمی‌بینم ارتش همیشه از تو اطاعت بکند.» گفت، «نخیر می‌کند.» من دیگر خیلی اصرار نکردم گفتم، «خوب، هر کاری می‌خواهی بکنی بکن» بعد دیگر از هم جدا شدیم و من دیگر نديدمش.

س – بله این دقیقاً این آخرین ملاقات شما چه روزی بود؟

ج – آخرین ملاقات. و الله همان روزهایش را من نمی‌توانم به شما بگویم.

س – تاریخ دقیقش را؟

ج- نخیر

س- در اين آخرين ملاقات شما با ایشان کس دیگری هم وجود داشت؟

ج- همان آقایان بودند که

س- همان

ج- جلسه بودند

س- همان آقایان جلسه اول در

ج- همان آن جلسه اول بودند

س- این جلسه هم بودند.

ج – این جلسه هم بودند. بله.

س- بله

ج – من دیگر ایشان را نديدم. البته دو سه دفعه با ايشان اتفاق افتاد، تلفن کردم. ولی من خودم یک دفعه مستقیماً به او تلفن کردم. این را هم می‌خواستم به شما بگویم. برای اینکه حقیقتاً هم روحيه او را نشان می‌دهد هم اوضاع‌واحوال را. برای اینکه، خوب، یک دو سه دفعه کسان دیگری به او تلفن کرده بود که من ، من آنجا حاضر بودم. خوب، من هم یک تلفني به او کردم و حالش را پرسیدم. ولی یک دفعه همان روزی که

س- من زمان نخست‌وزیریش.

ج – بله زمان نخست‌وزیریش. آن روزی بود که گمان می‌کنم روزی که آن چیز کشته شد. آن نماينده، آن استاد دانشگاه کشته شد در قضیه، در حکومت ازهاری بود؟

س- بله بله.

ج- یک نفر کشته شد.

س- بله بله. الآن اسمش یادم نمی‌آید ولی می‌دانم

ج- آها آره اسمش یادم نیست.

س- بله

ج – بله بله. آن در مقابل دانشگاه در نزدیک ژاندارمری که زدوخورد شدیدی شد.

س- بله

ج – من در حدود ساعت شش منزل بودم دیدم یکی زنگ زد. تلفن را برداشتم دیدم یک کسی فریاد می‌زند يک دکتری است. اسمش را گفت. من دکتر را می‌شناختم از اعضای قديم حزب ایران بود؛ که «آقا اینجا نمی‌دانید چه خبر است؟ همین‌طور نعش می‌آورند و همین‌طور زخمی می‌آورند، همین‌طور، ترا خدا به این رفیقت تلفن بکن بگو دست از این کشتار بردارد.» گفتم، «بابا چی، خوب، من چه به او بگویم؟» گفتم «من بگویم چه؟ به او بگویم نکش. خوب می‌گوید سربازها را تیراندازی به آن‌ها می‌کنند خوب آن‌ها هم می‌زنند. من جوابش را می‌دانم. من چه به او بگویم؟» گفت، «من نمی‌دانم. نمی‌دانی چه خبر است» من حقیقتاً و گوشی را گذاشته و رفت. من گفتم خوب، من چی به او تلفن بکنم. ولی بعد حقیقتاً به‌انداز‌‌های صدای این مرد مرا ناراحت کرده بود. گفتم خدا با این مرد یگانه راه نجاتی که به نظرش رسیده این بود که این تلفن بشود. خوب بگذار من این تلفن را بکنم. می‌دانم که نتيجه را. ولی بگذار من اين تلفن را بکنم ببینم شايد حالا اتفاقات روزگار ما تلفن کردیم و نمی‌دانم چطور بود که تلفن فوری راه داد. خوب، اكثراً تلفن نخست‌وزیر این وقت ساعت هفت شب گرفته بود ولی گرفته‌شده بود.

س- بله.

ج- صبح همان فردای همان شد. گفت که «من چه‌کار کنم؟» گفت، «می‌گویی چه‌کار کنم؟» «دارند می‌زندشان می‌کشند. خوب، چه کند سرباز؟» بعد گفتم که «آقا مگر تو همان کاری که در همه جای دنیا می‌کنند بكن» گفت، «چه؟» گفتم «دنيا چه‌کار می‌کند؟ وقتی این آشوب شد آشوبگران را می‌گیرند می‌برند زندان حبس می‌کنند بعد از مدتی ولشان می‌کنند.» گفت «هان من این …» دیدم راست می‌گوید. گفت «این‌یک عده سرباز و نمی‌دانم پاسبان تمرین کرده می‌خواهد. این سربازها غیراز تیراندازی هیچ‌چیز بلد نیستند. این‌ها فقط بلد هستند تیراندازی کنند، بله اگر آن تیپ‌ها من داشتم این کار را می‌کردم؛ اما ندارم. الآن هم شنیدم در اصفهان یک هنگی راجع به این کار تربیت‌شده و این را فرستادند بیاید. ولی آن‌هم گمان نمی‌کنم بتواند کار کند.» و این هم آخرين … من هم گوشی را دیگر گذاشتم و این هم آخرین تماس تلفنی هم بود که با او داشتم.

س- بله. آن‌وقت شما تا یک سال بعد از انقلاب هم در ایران بودید.

ج- من آگوست ۱۹۸۰ از ایران آمدم بیرون.

س- به‌طور قانونی و رسمی از ایران و آمدید بیرون؟

ج -بله به‌طور قانونی و رسمی

س- هیچ مزاحمتی هم برای شما ایجاد نشد.

ج – نخير ابداً، ابداً.

س- بله؛ و دیگر مراجعت نکردید.

ج- نخیر، دیگر همين، می‌دانید من اصلاً به‌قصد مهاجرت نیامده بودم. اذعان می‌کنم که به‌قصد مهاجرت نیامده بودم. من آمده بودم گفتم، خوب، یک‌قدری بایستی که همین‌طور هی دیگر مدتی بود حزب ایران و همین جبهه به من فشار می‌آوردند که بیا فعالیت بکن. یک مقداری برای فرار از این‌ها. یک. مقداری که حقیقتاً حالم بد بود. این‌ است که گفتم بروم یک مدتی کنار باشم استراحت بکنم.  یک‌قدری قوا تازه کنم.

س – آقای زیرک‌زاده شما متاهل هستيد؟

ج- نخیر

س- هیچ‌وقت ازدواج نکردید؟

ج – هیچ‌وقت. اشکال زندگی‌ام همین است که حالا که پیر شدم می‌بینم چه اشتباهي کردم. بله

س – بله. خیلی خوب، پس می‌پردازیم من تا آنجایی که امروز وقت شما اجازه می‌دهد و فرصتتان اجازه می‌دهد به جزئیات قضيه. ولی خوب اینجا مثل‌اینکه شما یک مقداری احتیاج به استراحت داريد.