مصاحبه با آقای امیر خسرو افشار قاسملو

وزیر امور خارجه

دیپلمات و سفیر ایران در آلمان، بریتانیا و فرانسه

 

روایت‌کننده: آقای امیرخسرو افشار

تاریخ مصاحبه: ۱۵ اکتبر ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: لندن ـ انگلیس

مصاحبه‌کننده:  حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱

 

خاطرات آقای امیرخسرو افشار در شهر لندن ۱۵ اکتبر ۱۹۸۵، مصاحبه‌کننده حبیب لاجوردی.

س- جناب افشار، ابتدا می‌خواستم از شما خواهش کنم که چند کلمه‌ای راجع به سوابق خانوادگی پدری خودتان شرح دهید.

ج- من از یک فامیل خیلی قدیمی هستم. قدیمی منظورم این است که آباء و اجداد من اسامیشان و مقداری از کارهایشان تا آن‌جایی که ممکن باشد که جایی به حافظه‌ها سپرده شده باشد و نسل اندر نسل، نسل بعد از نسل گفته شده باشد، از زمان شاه عباس کبیر شروع می‌شود. افشارها مورخین هرکدام یک عقیده‌ی خاصی دارند که از کجا آمده‌اند، در کدام قسمت آسیا بوده‌اند، به هر حال، آباء و اجداد من آن‌طور که مورخین می‌گویند در خراسان بودند. یعنی بعداً بعد از چند قرن که به خراسان آمدند، البته زمان زمان شاه عباس کبیر است که الان مورد توجه ماست. در آن‌موقع شاه عباس یک قسمتی از طوایف افشار را به طرف آذربایجان کوچ داد. افشارها رشته‌های مختلف داشتند یعنی در ایل افشار رشته‌های مختلف بود مثل افشار ارشلو یا ارخلو، افشار قاسملو، افشار قره‌حسن‌لو و غیره. خیال می‌کنم که آن‌طور که مورخین می‌گویند شاید در حدود هشت دسته، افشارها به هشت دسته با اسامی مختلفی که آخر اسم افشار گذاشته می‌شد، مثل افشار قاسملو یا افشار ارشلو و غیره تقسیم شدند. ما از افشارهای قاسملو هستیم که شاه عباس ما را به ارومیه که بعداً اسمش رضائیه شد و در زمان دوران پهلوی ما را به آن‌جا کوچ داد. قسمتی از افشارها در خراسان ماندند که نادرشاه از آن افشارها بود یعنی آن‌ها از افشار‌های ارشلو-ارخلو بودند. باری، ما همیشه در خدمت دولت بودیم. حالا این بین فاصله سوابق خانوادگی خودم را از فاصله شاه عباس و خدماتی که البته تمام خدمات، خدمات نظامی بود به شاهان وقت و به دولت می‌کردند می‌گذرم، عبور می‌کنیم وقت نیست برای این مسائل تاریخی. برمی‌گردم فقط به یک، به یادم آمد الان، در زمان ناصدرالدین‌شاه اوایل سلطنت ناصرالدین شاه که حسام‌السلطنه به هرات حمله کرد و شهر هرات را گرفت و ایل افشار یکی از ایلات و دستجاتی بود که در خدمت دولت تحت فرماندهی اردوی حسام‌السلطنه به جنگ برای تسخیر هرات رفت و جد من اولین کسی بود که وارد قلعه هرات شد. جد من در آن‌جا سمتش فرماندهی فوج افشار بود که در خدمت حسام‌السلطنه بود. به پاس این رشادت و جان‌فشانی ناصرالدین‌شاه معمولاً در سال به سالروز آن فتح هرات، فرمانی برای ما صادر می‌کرد که خدمات، یعنی فرمانی برای جد بزرگ من صادر می‌کرد، که خدمات آن روز و جان‌فشانی‌های شما در آن تاریخ از نظر ما پوشیده نیست و بنابراین شما را مفتخر به یک جبۀ تن‌پوش و صدتومان انعام مفتخر می‌سازیم. این مختصری است از سوابق فامیلی من و مراجعه به پدرم. پدرم هم همان‌طور که سنت فامیلی قدیمی خودمان تقریباً از اواسط سلطنت ناصرالدین‌شاه بنا به امر ناصرالدین شاه ما ساکن تهران شدیم و دیگر ارومیه نبودیم. پدرم سوابقش را در قسمت نظام از بچگی شروع کرد و در موقع کودتای ۱۲۹۹ لقب سرداری داشت. یعنی در کودتای ۱۲۹۹، کودتای رضاشاه ایشان سردار سیف‌السلطنه افشار اسم‌شان بود. بعد از کودتا که تمام ارتشی‌ها را، دستجات مختلف ارتش را رضاشاه یکنواخت کرد، یعنی ژاندارم و قزاق و وزارت جنگ را یکی کرد و درجات را هم یکی کرد، بنابراین پدر مرا درجه سرتیپی را موافقت کرد در صورتی که سوابقش بالاتر را ایجاب می‌کرد و به همین جهت یک کدورتی پدر من به دل داشت از این موضوع. به هر حال، بعدها در زمان سلطنت اعلیحضرت محمدرضاشاه، خیال می‌کنم از دوره دوم سنا، پدرم سناتور تهران بود تا روزی که فوت شد.

س- اسم‌شان چه بود آقا؟

ج- اسم‌شان را خدمتتان گفتم سردار سیف‌السلطنه افشار.

س- (؟؟؟)

ج- بله. و البته جلوتر از سناتوری هم یک چندی در زمان دوران مصدق استاندار گیلان بودند که بعد خود ایشان استعفا کردند. بعد از مدت کوتاهی استاندار خراسان بودند که آن‌جا هم ایشان بعد از مدتی به دلایلی شاید خودشان استعفا کردند با وجود اصرار، این‌که استعفای ایشان پذیرفته نمی‌شد و بلافاصله یکی دو هفته شدند سناتور تهران و از آن‌موقع سناتور بودند تا… شاید آن‌وقت سناتور خراسان شدند اولین دفعه ولی سناتور بودند همان‌طوری که گفتم تا موقع فوتشان. این مختصری از سوابق فامیلی ما…

س- چه سالی ایشان فوت کردند؟

ج- هزار و نهصد و… خیلی معذرت می‌خواهم به فرنگی با شما صحبت می‌کنم، ۱۹۷۰.

س- راجع به سوابق خانوادگی مادریتان اگر ممکن است بفرمایید.

ج- مادرم از فامیل مستوفی‌ها بود و پدر ایشان مرحوم آقامیرزا رضا مستوفی بود. پسر حاج میرزا نصرالله مستوفی. حاج میرزا نصرالله مستوفی از، عملاً، مستوفی بزرگ زمان ناصرالدین‌شاه بود. این‌که عرض می‌کنم عملاً برای این‌که مستوفی‌الممالک هم بود البته ولی تمام کارهای مستوفی‌گری به دست حاج میرزا نصرالله بود، حاج میرزا نصرالله خیلی معروف بود، یکی از پسرهایش میرزا محمد وزیر بود که وزیر شد خودش هم مقام خیلی بالایی داشت. پدربزرگ مادریم که می‌شود پسر، نمی‌دانم، حاج میرزا نصرالله مستوفی ایشان هم باز در همان رشته فامیلی خودشان که مستوفی‌گری باشد بودند. اصلشان هم گرگان بود و در خیلی… نسبتاً در سن ۶۲، ۶۳ سالگی مرد و همان‌طوری که عرض کردم سوابق خدمتش بیشتر، یعنی همه‌اش در قسمت‌های وزارت دارایی می‌شود تعبیرش کرد. وزارت دارایی آن زمان که مستوفی‌گری باشد بود.

س- خود سرکار و در چه تاریخی و در کجا متولد شدید؟

ج- من در شمیرانات متولد شدم. تاریخ تولدم یک قدری در آن اختلاف است برای این‌که هجری و قمری و بعد یکی دو سال بعد مجبور بودند به گرفتن شناسنامه. اگر که اشتباه نکنم ۱۲۹۸ تولد من بوده.

س- اگر ممکن است یک خلاصه‌ای راجع به سوابق تحصیلیتان

ج- من تحصیلاتم در تهران، تحصیلات متوسطه‌ام در کالج آمریکایی تهران بود که وقتی که من رفتم اسمش تبدیل شده بود به کالج البرز ولی کماکان آمریکایی‌ها اداره‌اش می‌کردند و خاطرات بسیار بسیار خوبی با آن کالج دارم برای این‌که آن کالج یک‌نوع تقریباً یک کپی بود از کالج‌های آمریکایی با همان روحیه و کم‌وبیش با همان تعلیمات، رؤسای اساتید ما اکثراً آمریکایی بودند و قسمت‌های البته چند استاد برای زبان فارسی داشتیم ولی کار دست آمریکایی‌ها بود و من خیال می‌کنم که آمریکایی‌ها یک خدمت بسیار بزرگی به ایران کردند با ایجاد این کالج. هرچند این کالج جنبه مذهبی داشت ولی توفیق زیادی در این قسمت آمریکایی‌ها پیدا کردند که بتوانند عده‌ای را به دین عیسوی بگرایند ولی در قسمت دیگر آدم ساختن باشد به نظر من یک کمک بسیار بزرگی به ایران کردند. خدا رحمت کند زمانی که من آن‌جا بودم دکتر جوردن بود رئیس و هیچ‌وقت خاطراتی که از زمان دکتر جوردن دارم که رئیس دانشگاه بود فراموش نمی‌کنم. بعد از متوسطه من به اروپا آمدم برای…

س- چه سالی متوسطه را تمام کردید؟

ج- متوسطه را هزارونهصدو، ببخشید باز هم فرنگی عرض می‌کنم، ۱۹۳۷. البته تاریخ‌ها یک‌خرده… ۱۹۳۷، بله ۱۹۳۷. به اروپا آمدم برای دوره لیسانس. اول رفتم به آلمان برای این‌که در آن‌موقع وسایل آسان‌تر بود برای رفتن به آلمان ارتباطات بیشتری با آلمان بود و آلمان هیتلری تسهیلات زیادی برای ایرانی‌ها قائل می‌شد از جهت تبدیل ارز به قول خودشان به registered Mark ولی بعد از مدت کوتاهی که در آلمان بودم و علاقه داشتم حقوق بخوانم متوجه شدم که حقوق آلمان به درد ایران نمی‌خورد برای این‌که حقوق ما کاملاً یک ریشه‌های دیگری دارد تا حقوق آلمان. از آن‌جا به پاریس آمدم و در سوربون اسم نوشتن ولی در سوربون هم مدت زیادی نتوانستم بمانم برای این‌که شروع جنگ را عده‌ی زیادی پیش‌بینی می‌کردند و ناچار به ژنو رفتم و در دانشگاه ژنو تحصیلاتم را ادامه دادم و درجه لیسانس را از دانشگاه ژنو گرفتم.

س- در چه سالی؟

ج- ۱۹۴۱.

س- پس همان در بحبوحه جنگ بوده دیگر.

ج- بله.

س- آن‌وقت…

ج- بعد از چند ماهی به ایران آمدم با اشکالات فراوان البته برای این‌که آسان نبود به ایران برگشتن. به ایران برگشتم و به فاصله خیلی کوتاه. البته اول می‌خواستم در کارهای آزاد بروم و می‌خواستم… مثلاً یکی از کارهایی که در نظرم بود این بود که بروم وکیل دعاوی بشوم که خیلی به این کار علاقه‌مند بودم. یک کار دیگری که در نظرم بود بروم در فعالیت‌های اقتصادی. اما وقتی که آمدم به تهران دیدم زمینه نه برای فعالیت‌های اقتصادی هست و نه آینده خیلی روشنی دیدم برای وکالت. وکالت البته منظورم وکالت دادگستری نه وکالت… یعنی حقوق، قسمت حقوقی این بود که به فاصله خیلی کوتاه یعنی چند هفته‌ای تصمیم گرفتم و رفتم به وزارت‌خارجه. وقتی رفتم به وزارت‌خارجه دیدم جالب این‌جا‌ست که در تمام دوران تحصیلیم هیچ‌وقت و هیچ زمان به فکر این نبودم که یک روزی مستخدم دولت بشوم یا بروم در وزارت‌خارجه یک عنوانی در وزارت‌خارجه پیدا کنم با وجود این‌که یک علاقۀ شدیدی به سیاست خارجی داشتم ولی در فکرم نبود که، هیچ‌وقت در فکرم نبود که وارد دستگاه وزارت‌خارجه بشوم ولی خوب تصادف و تقدیر این بود که من وارد وزارت‌خارجه بشوم و البته از این موضوع به‌هیچ‌وجه ناراضی نیستم.

در وزارت‌خارجه که وارد شدم ترقیات من در وزارت‌خارجه خیلی سریع بود. یعنی اول که در وزارت‌خارجه رفتم

س- آن‌موقع چه کسی وزیر بود؟

ج- وقتی به وزارت‌خارجه رفتم سهیلی. وقتی وارد وزارت‌خارجه شدم اولین شغلی که به من دادند نوشتن اندیکاتور بود و من مدت کوتاهی اندیکاتور می‌نوشتم. بعد مورد توجه رئیس اداره قرار گرفتم و رئیس اداره یک روزی به من گفت، «من چند مینوت هم می‌دهم تو حالا یواش یواش باید مینوت‌نویسی هم یاد بگیری.» چندتا از این مینوت‌های خیلی پیش‌پاافتاده که عبارت از ارسال رونوشت نامه به دفتر مخصوص یا به نخست‌وزیر‌ی باشد به من می‌داد که من آن‌ها را می‌نوشتم. بنابراین هم اندیکاتور می‌نوشتم هم گاهی اوقات مینوت می‌نوشتم، هم برای رئیس اداره می‌رفتم از اداره بایگانی پرونده می‌آوردم. این شغل اولیه من بود در وزارت‌خارجه. مدت کوتاهی هم مترجم شده بودم در اداره ترجمه، ولی تمام مدارج را سریعاً پیمودم و خیال می‌کنم که تا زمان معاونت سیاسی من در وزارت‌خارجه جوان‌ترین عضوی بودم در وزارت‌خارجه که به این مقامات رسیده بودم. یعنی جوان‌ترین عضوی بودم که دبیر اول شده بودم، جوان‌ترین عضوی بودم که وزیر مختار شده بودم یا جوان‌ترین عضوی بودم که مدیرکل سیاسی شده بودم، جوان‌ترین عضوی بودم که مقام سفیری گرفته بودم، جوان‌ترین عضوی بودم که معاون سیاسی شده بودم و یا سفیر ببخشید اگر منظورم مقام سفارت گرفته باشم. البته من مال آن زمان را می‌گویم بعد هم دیگر قضیه عوض شد. به هر حال این هم، اما تصادف یا هرچه اسمش را می‌گذارید طوری بود که تا این در حدود از ۱۹۵۷ تا روزی که شاه از ایران خارج شد منهای سه سال، آن سه سالی که قبل از این‌که من وزیرخارجه بشوم که به کلی به دلایلی از کار دور بودم در متن سیاست خارجی مملکت بودم یا پشت پرده یا رسماً و خیلی از کارهای بزرگ سیاست خارجی را متصدی آن بودم و در تصدی من بود و خوشحالم که توانستم در این قسمت تا آن‌جایی که برایم امکان داشته باشد خدمت به مملکتم کرده باشم.

س- می‌شود به صورت اجمالی سمت‌های مهم‌تر، سمت‌هایی که داشتید از ورودتان به وزارت‌خارجه تا برسیم به ۱۹۵۷ که

ج- یعنی از ورود به وزارت‌خارجه.

س- از ورود به وزارت‌خارجه.

ج- بله، در ادارات مختلفی سیاسی بودم وزارت‌خارجه و بعد خیلی جوان بودم که شدم رئیس اداره سازمان ملل متحد البته ریاست به من ندادند برای این‌که سنم اقتضا نمی‌کرد و اگر که به من عنوان حکم ریاست می‌دادند وزارت‌خارجه منفجر می‌شد در آن‌موقع بعد در رأس اداره سوم سیاسی بودم که باز هم حکم مرا صادر نمی‌کردند.

س- این‌ها را که گفتید در چه زمان‌هایی بود؟ اتفاقات جالبی از نظر سالش.

ج- بله. اتفاق جالبی آن‌موقع اگر هم بود من به اصطلاح junior بودم.

س- مثلاً در جریان آذربایجان شما آن‌موقع سمتی داشتید؟

ج- نه، در جریان آذربایجان من خیلی junior بودم و آن خیلی جلوتر از این جریانات بوده.

س- در جریان به اصطلاح زمان مصدق چه؟

ج- در زمان مصدق هم رئیس اداره سوم سیاسی بودم ولی به علت اختلاف یعنی اداره انگلیس. در آن‌موقع مهم‌ترین اداره سیاسی وزارت‌خارجه اداره سوم سیاسی بود که تمام کارهای اروپا و آمریکا منحصراً در یک اداره بود و من رئیس آن اداره بودم و کارهایی که در آن‌موقع شد که در اداره من شد بستن تمام کنسولگری‌های انگلیس در ایران بود و البته خاطره جالبی هم از آن دارم برای این‌که سه نفری که برای این کار که من بودم و دو نفر آقایان دیگر که معین شدیم کاظمی مرحوم که وزیرخارجه بود ما را صدا کرد، «این قنسولگری‌ها لانه‌ی جاسوسی هستند باید این‌ها را بست.»

س- این اصطلاح پس آن‌موقع باب شده بود، «لانه جاسوسی»

ج- بله. بعد و این‌که شما بروید یادداشتی برای این کار حاضر کنید. آن دو نفر که من برای یکیشان مخصوصاً خیلی احترام داشتم و از او خیلی چیز یاد گرفته بودم درآمدیم به اتاق من، دفتر من. از آن دو نفر یکیشان ترسید گفت، «فردا انگلیس‌ها به ایران برمی‌گردند و کلک ما را می‌کنند، حساب ما را می‌رسند.» شخص دیگری که برایش خیلی احترام داشتم و از او خیلی چیز یاد گرفته بودم یک حقوق‌دان بسیار ورزیده و اعلایی بود اظهار کرد که «۶ ماه است که حقوق مرا نپرداختند و این کار خلاف اصول حقوقی است.» و چند ماه حقوق بین‌المللی را هم ذکر کرد که «ما نمی‌توانیم این کار را بکنیم.» من از آقایان خواهش کردم گفتم وقت تنگ است و عرض کنم شما اگر موافق نیستید تشریف ببرید و مرا به حال خود بگذارید من خود یادداشت را تهیه می‌کنم. و من خودم آن یادداشت را تهیه کردم و بعد از چند ساعتی بردم پهلوی کاظمی و کاظمی خیلی پسندید و عیناً آن را برد پهلوی دکتر مصدق و تقریباً همانی را که من تهیه کرده بودم همان به سفارت انگلیس ابلاغ شد. به علت این‌که من با علاقه دنبال این کار می‌رفتم برای این‌که اعتقاد داشتم که واقعاً این کنسولگری‌ها یکی از لانه‌های دخالت در اوضاع داخلی ایران بود.

س- این واقعیت داشت؟

ج- بله. دخالت بود و در آن‌موقع که ما با انگلیس‌ها درافتاده بودیم سر قضیه نفت لزومی نداشت که انگلیس‌ها کنسول‌گری‌هایشان این فعالیت‌های زیاد را در ایران داشته باشند و به‌علاوه استدلال بزرگ‌تر من برای آن دو نفر دوست دیگرم که حاضر نشدند به نحوی در تهیه یادداشت با من شریک باشند، استدلال بزرگی که داشتم این بود که بزرگ‌ترین قانون برای ما مصالح مملکتمان است وقتی مصالح مملکت ما در خطر باشد من شخصاً توجهی به حقوق بین‌الملل و قانون بین‌الملل ندارم برای من اول مصالح مملکتم است و اگر تشخیص این است که مصالح مملکت این است که این کنسولگری‌ها باید بسته بشود، برو و برگرد ندارد. ما باید راهی پیدا کنیم و این کنسولگری‌ها را ببندیم. این نظر من بود که بنابراین داوطلبانه و مشتاقانه من این کار را کردم. به هر حال، بعد از این‌که کاظمی از وزارت‌خارجه رفت و نواب وزیرخارجه شد مدت کوتاهی.

س- چطور شد که رفت؟

ج- ایشان رفت وزیر دارایی شد بعد نواب آمد. بعد از نواب وقتی حسین فاطمی آمد به علت آن‌که با ایشان سوابق نامطلوبی داشتیم از زمانی که ایشان در پاریس ظاهراً به عنوان تحصیل آمده بود و من هم در آن‌موقع در آن‌جا مجمع عمومی ۱۹۴۸ مجمع‌عمومی سازمان ملل متحد در پاریس تشکیل شده بود، متهم آن‌جا بودم یک عضو کوچک هیئت نمایندگی ایران بودم. ایشان را اغلب آن‌جا می‌دیدم دنبال دشتی بود، دشتی هرجا می‌رفت ایشان هم دنبالش بود از قیافه‌اش خوشم نمی‌آمد. به هر حال وقتی ایشان وزیرخارجه شد، من از وزارت‌خارجه رفتم و مشاجره‌ای بین من و ایشان پیدا شد و ترک کردم وزارت‌خارجه را تا ۲۸ مرداد.

س- ایشان الان برای یک عده‌ای یک‌ نوع قهرمانی شده ولی معمولاً این قهرمان‌ها وجهه ظاهری و کسانی که می‌شناسند یک دید دیگری می‌دهند. آیا شما چیزی می‌توانید بگویید که

ج- والله من خیلی راجع به ایشان نمی‌توانم اظهار عقیده بکنم ولی دیدم چند وقت پیش که جنوب فرانسه بودم، دیدم آقای مفتاح یک کتابی نوشته که آن‌موقع حسین فاطمی آورد و ایشان معاون وزارت‌خارجه کرد بنابراین ارتباطات داشت یا حسین فاطمی و با نهایت ؟؟؟ یک چیزهایی از حسین فاطمی نوشته. من اگر راجع به حسین فا طمی صحبتی بکنم، بی‌طرف نیستم با حسین فاطمی، بنابراین صحبت‌هایی که می‌کنم هرچقدر هم سعی بکنم که آدم بی‌طرفی باشم درواقع بی‌طرف نیستم چون با ایشان یک چیز تندی داشتم.

س- خوب است یک موردش را بفرمایید که معلوم بشود چه اختلاف‌هایی ایشان ایجاد می‌کرده است.

ج- خیلی کم. مثلاً از وقتی ایشان وزیرخارجه شد تا وقتی که من از وزارت‌خارجه رفتم یک‌هفته‌ای بیشتر طول نکشید، به آن‌جاها نرسید. اصولاً مثلاً من وقتی که در پاریس ایشان را می‌دیدم، یعنی مرحوم دشتی را می‌دیدم و اغلب تو این کافه‌های تو شانزه‌لیزه بود و من قبلاً نشسته بودم از آقای دشتی خواهش می‌کردم بفرمایید سر میز ما یک چای با هم بخوریم، این هم دنبال دشتی بود، اکراه داشتم این بیاید. فرداش که مرا می‌دید اصلاً سلام‌وعلیک نمی‌کرد در صورتی که چای با من خورده بود. ایشان البته در هوش و فهم و رشادتش تردیدی نیست، ولی من خیال می‌کنم که آدمی بود فحاش، هتاک. من خیال نمی‌کنم از لحاظ انتگریته، انتگریته‌اش کامل بود و مخصوصاً وقتی ایشان در اصفهان بود و در کتابخانه کالج انگلیسی اصفهان کار می‌کرد و از آن‌جا اخراجش کردند و کینه را به دل گرفت و کینه‌ی این اخراج را به دل گرفت. گویا وقتی اخراجش کردند به یک دلایل اخلاقی بوده و بنابراین اولین کاری که کرد آن اسقف تامپسن را که ده‌ها سال در اصفهان بود از ایران اخراج کرد و اسقف تامپسن که به دیدن من آمد در تهران من نمی‌شناختمش ولی به او گفته بودند بیاید مرا ببیند شاید من بتوانم کاری برایش در وزارت‌خارجه بکنم که متأسفانه نمی‌توانستم. از اسقف تامپسن پرسیدم که این بیشتر به کینه‌توزی و یک کینه شخصی مربوط می‌شود بین شما و حسین فاطمی که این‌جور به شما فشار آورده که ۴۸ ساعته باید از ایران بروید بیرون. حالا این‌قدر واسطه شدند که این ۴۸ ساعت یک‌خرده مدتش را… او با آن، نمی‌شناختم هم درست، به من گفت: «خواهش می‌کنم در این زمینه از من زیاد سؤال نکنید. یک چیزهایی بود در اصفهان موقعی که ایشان در کتابخانه بودند. نه، سؤالی از من خواهش می‌کنم نکنید.» با ایما و اشاره فهماند که ایشان را اخراجش کردیم به دلایلی. بنابراین من خیال نمی‌کنم که در موقعیتی… به علت این‌که بی‌طرف نیستم بتوانم راجع به حسین صحبت بکنم.

س- چه زبان‌های خارجی بلد بود؟

ج- حسین فاطمی قدری فرانسه می‌دانست.

س- انگلیسی؟

ج- نه، نه. خیال نمی‌کنم.

س- آن‌وقت میزان نزدیکی‌اش، تا آن‌جا که شما می‌توانستید ببینید، واقعاً این‌قدر به مصدق نزدیک بود و

ج- بسیار، بسیار، بسیار، بسیار به مصدق نزدیک بود و من خیال می‌کنم که مصدق را کاملاً در دست داشت و آخر سر هم خیلی به مصدق در روزی که آخرین باری که مصدق را دیده بود که نمی‌دانم بیست‌وپنجم بود، بیست‌وششم مرداد بود، در اتومبیل وزارت‌خارجه که سوارشده بود به اتفاق دکتر شایگان خیلی به مصدق بد می‌گفته در آن اتومبیل و اطلاع من از این‌جاست که راننده اتومبیل وزیرخارجه، علیخان، که خب راننده وزارت‌خارجه بود همیشه راننده وزیرخارجه بود من خوب می‌شناختمش گاهی یک‌خرده هم خب… ای… به هر حال راننده‌ای بود و با هم خیلی صحبت می‌کردیم راجع به حسین فاطمی برای این‌که من با حسین فاطمی هم بد بودم. او هم خیلی دل پرخونی از دست حسین فاطمی داشت. شاید برای این‌که به اندازه‌ی کافی نه انعامی تو کار بود نه چیزی دیگر. به هر حال، او برایم تعریف کرد که از خانه مصدق که آمدیم بیرون، همان روزی بود که وسط راه تیراندازی می‌شود و حسین فاطمی فرار می‌کند از تو اتومبیل و می‌آید بیرون و فرار می‌کند. می‌گوید: «در اتومبیل که بودیم خیلی برافروخته بود و به دکتر شایگان می‌گفت این مرتیکه پیر و خرفت شده،» که البته منظورش مصدق بود، من هرچه به این فشار می‌آورم که شورای سلطنت را تشکیل بدهیم و کلک پهلوی را بکنیم زیربار نمی‌رود و این خرفت شده من می‌دانم که اگر این‌کار را نکنیم ما همه‌مان از بین رفتیم. این است که تو اقلاً یک کاری بکن این نمی‌فهمد دارد چه کار می‌کند.» این را علیخان برایم تعریف کرد. علیخان راننده برایم تعریف می‌کرد. به هر حال همان‌طور که من در وطن پرستی دکتر مصدق تردیدی ندارم ولی راجع به حسین فاطمی به غیر از همان چند صفتی که برایش گفتم که عبارت از ذکاوت و هوش و تیزبینی‌اش باشد، چیزهای دیگری من دستگیرم نشد و نمی‌دانم بنابراین ترجیح می‌دهم که چیز دیگری اظهار عقیده نکنم.

س- حالا برمی‌گردیم چند سال به عقب ولی مثل این‌که قوام‌السلطنه در دوران نخست‌وزیریش در وزارت‌خارجه بوده

ج- بله.

س- شما خاطره‌ای دارید از حضور و وجود قوام‌السلطنه در آن عمارت؟

ج- نه، خیلی junior بودم برای این‌که در آن عمارت فقط می‌دانم که تا دیروقت من معاون یک اداره‌ای بودم در آن‌موقع که فقط می‌دانم که تا دیروقت چراغ‌های وزارت‌خارجه آن قسمتی که قوام‌السلطنه کار می‌کرد البته که کارهای وزارت‌خارجه نبود، کارهای نخست‌وزیر‌ی و آذربایجان بود، چراغ‌هایش تا دیروقت روشن بود و خیلی کار می‌کرد و در وزارت‌خارجه کاری نداشت.

س- علت این‌که آن محل را انتخاب کرده بود برای چه بود؟

ج- برای این‌که محل راحت‌تر بود در آن‌جا از لحاظ اتاق‌ها، سالن‌ها راحت‌تر بود، نسبت به عمارت دفتر کاخ ابیض اگر اشتباه نکنم اسمش بود که نزدیک شمس‌العماره است، جایی که دفتر نخست‌وزیر‌ی بود و نخست‌وزیر معمولاً آن‌جا تشکیل جلسه می‌داد راحت‌تر بود و در وزارت‌خارجه استراحت می‌کرد می‌خوابید، خانه‌اش را آن‌جا قرار داده بود وسایل راحتی‌اش در آن‌جا خیلی بیشتر بود.

س- زمانی که شما از وزارت‌خارجه رفتید کنار به خاطر این‌که دکتر فاطمی وزیرخارجه شده بود، فعالیتی داشتید؟

ج- نخیر، فعالیت من آن‌موقع عبارت بود از سواری و سروکله زدن با نعل‌بند و مهترها و سرکشی به اسب‌ها و بازی تنیس و به این‌جور چیزها می‌گذشت.

س- آن‌وقت چه شد که شما برگشتید؟

ج- ۲۸ مرداد. بعد از ۲۸ مرداد مرا خواستند و بعد از مدت کوتاهی که ایجاد روابط شد با انگلیس من آمدم برای باز کردن سفارت ایران و ایجاد مجدد روابط بین ایران و انگلیس.

س- شما تشریف آوردید به لندن.

ج- بله، یک مدت کوتاهی به عنوان کاردار بودم تا مرحوم سهیلی به عنوان سفیر از ایران آمد و من به عنوان نفر دوم ایشان تا آخر بودم باقی ماندم. البته در این مدت هم خدا رحمت کند مرحوم سهیلی را. مرحوم سهیلی به علت کسالت کشنده‌ای که داشت، اغلب نبود یا در بیمارستان بود یا در منزل بود یا در مسافرت بود. بنابراین در آن ۴ سال هم عملاً من شارژ دافر بودم، کاردار بودم.

س- چه خاطراتی از مرحوم سهیلی دارید؟

ج- بله، من خاطرات خیلی خوبی از مرحوم سهیلی دارم. البته آشنایی من با مرحوم سهیلی فقط در لندن بود. آدمی بود که خیلی خوش‌مشرب بود بسیار باهوش بود بسیار خوش‌فکر بود. خیلی قشنگ و ساده فارسی می‌نوشت. خطش خیلی خوب بود و خاطرات خیلی جالبی داشت از ۳ شهریور به بعد و حتی جلوتر مثلاً ارتباطاتش با رضاشاه و چطور شد بعد رضاشاه ایشان را کنار گذاشت و باهاش مورد غضب قرار گرفت، دومرتبه مورد محبت قرار گرفت، رضاشاه به او وقتی محبت داشت به او می‌گفت بله درست است که آن‌موقع آنتونی ایدن که خیلی در سنین جوانی بود وزیرخارجه شده بود. رضاشاه یک‌روزی برای ابراز توجه و محبتش به سهیلی گفته بود که، «خب ما هم در این‌جا یک جوانی مثل تو داریم که الان می‌خواهیم بفرستیمش به لندن. آن‌ها نیستند که یک جوانی در رأس وزارت‌خارجه‌شان است.» خاطرات بسیار جالبی داشت من هیچ‌وقت خاطرات او را عصرها می‌نشستیم چون در آن‌موقع در سفارت کار زیادی هم نبود بنابراین عصرها در ساعت چهار و نیم پنج که همه می‌رفتند می‌آمد به اتاق من و می‌نشستیم و صحبت می‌کردیم که البته بیشتر ایشان صحبت می‌کردند از خاطراتش نسبت به اشخاص. نسبت به آن اتفاقات زمان رضاشاه چه‌جور برکنار شد و ۳ شهریور به بعد خیلی خاطرات جالبی داشت.

س- راجع به آن اعلام جرمی که بر علیه‌اش کرده بودند تو مجلس.

ج- نه، راجع به آن هیچ‌وقت صحبتی نکردم. نخیر، آن اعلام جرمی که کردند نمی‌دانم به کجا رسید، نمی‌دانم. البته آن‌ها یک مقداری دسته‌بندی‌های سیاسی بود که در آن‌موقع می‌شد، می‌گشتند پی یک بهانه‌هایی. نمی‌خواهم نه تبرئه‌اش کنم نه تأییدش کنم ولی هیچ‌وقت برای من مسئله‌ی مهمی نبود که درباره‌اش…

س- راجع به انتخابات بود دیگر.

ج- نخیر، راجع به انتخابات نبود. گفتند راجع به دستگیره‌‌ها بود که وزارت‌خارجه مقداری از سفارشات دستگیره‌ای که وزارت‌خارجه برای ساختمان خودش داده بود ایشان بردند خانه‌ی خودشان کار گذاشتند. اعلام جرم در این حدودها بود خیال می‌کنم و اگر اشتباه نکنم کسانی هم که… بله یکی از کسانی هم که بر علیه، به نظرم بر علیه ایشان اعلام جرم کرد، سید مهدی فرخ بود، مرحوم فرخ بود که او هم وکیل مجلس بود. نه، آن مسئله‌ای نبود که من به آن نه علاقمند بودم و نه قابل این بود که ما بنشینیم بعد از سال‌ها راجع به آن صحبت کنیم. بیشتر صحبت‌های سیاسی می‌کردیم یعنی بیشتر خاطرات بود، کار بزرگی هم آن‌وقت ما در سفارت نداشتیم. کار بزرگ عبارت از قرارداد یا کنسرسیوم نفت بود که آن هم همه‌ش در تهران متمرکز بود اصلاً ما به کلی بی‌اطلاع بودیم که چه می‌گذشت در تهران و کار سیاسی مهمی ما آن‌موقع نداشتیم. البته در خلال آن مدت ایران عضو پیمان بغداد شد که آن‌هم باز هر چه بود در تهران متمرکز بود ما فقط مطلع می‌شدیم از طریق وزارت‌خارجه. خیلی رسم نبود که… البته متأسفانه این رسم سال‌ها در وزارت‌خارجه رسم بود که سفارت‌خانه‌ها را به بازی نمی‌گرفتند به آنچه که می‌گذشت. مثلاً راجع به پیمان بغداد ما را اصلاً به بازی نگرفتند که ما بگوییم آیا مصلحت ایران بود که عضو پیمان بغداد بشود یا نه مصلحت نیست ولی خب خودشان درست کردند ما فقط مطلع بودیم و باید مدافع آن سیاست می‌بودیم.

س- تا چه سالی این‌جا تشریف داشتید؟

ج- من وقتی این‌جا بودم مدیرکل سیاسی مرا معرفی کردند یعنی در نظر گرفتند به جای مرحوم آرام. آرام مدیر کل سیاسی وزارت‌خارجه بود در آن‌موقع و سفیر شده بود به ژاپن من جانشین آرام شده بودم. اما البته نه به طور رسمی ولی به من نوشته بودند که شما زودتر حرکت کنید. البته مرحوم سهیلی هیچ راضی نبود که من از لندن بروم برای این‌که در بستر بیماری بود و به من اعتماد داشت و خوب بعد از یک ۴ سالی با هم نزدیک شده بودیم. به‌هیچ‌وجه مایل نبود که من بروم ولی خود آن مرحوم به من گفت، «من می‌دانم که این یک ارتقاء خیلی مهمی است برای تو،» که راست هم می‌گفت، «بنابراین جلوی ارتقاء تو را نمی‌خواهم بگیرم و با نهایت تأسف تو داری می‌روی از پهلوی من.» و وقتی یک خداحافظی بسیار بسیار سوزناکی من با ایشان داشتم من واقعاً نمی‌دانستم که آیا این آخرین باری است که ایشان را می‌بینم. ولی مثل این‌که ایشان این‌طور به او برات شده بود و وقتی می‌رفت به من گفت، «من یک پسر دارم در وزارت‌خارجه هیچ‌چیز ندارد، خیلی پسر… سروزبان چرب و نرمی ندارد، خیلی گوشه‌گیر است، من این پسرم را به دست تو سپردم.» من به قدری متألم و متأثر شدم که گفتم که آقای سهیلی مرا باید به دست شما بسپارند شما چرا پسرت را به دست من می‌سپاری؟ این حرف‌ها چیست؟ انشاءالله خوب می‌شوید می‌آیید ایران و وزیر می‌شوید، نخست‌وزیر می‌شوید ما را هم زیر پروبال خودتان می‌گیرید این چه حرفی است که شما می‌زنید. به هر حال یک خداحافظی بسیار سوزناکی داشتم. وقتی به ایران رفتم به فاصله چند ماهی هم آن مرحوم یعنی سهیلی فوت شد.

س- همین‌جا؟

ج- بله.

س- این‌جا دفن‌شان کردند یا…؟

ج- نخیر، آوردند به تهران. آوردند به تهران البته وزارت‌خارجه هم سنگ تمام گذاشت برای تشییع جنازه ایشان که البته من از نفر اولی بودم که در مراسم شرکت می‌کردم به دلایل مختلف. هم به دلایل مقامی که در آن‌موقع در تهران داشتم و هم به دلایل خصوصی که با آن مرحوم داشتم.

س- شما از چه سالی برگشتید به ایران؟

ج- ۱۹۵۸. اول بود…

س- آن‌موقع دکتر اقبال بود.

ج- بله.

س- و وزیرخارجه هم آن‌موقع ..

ج- من وقتی که به ایران آمدم دو سه تا وزیرخارجه عوض شدند. من وقتی که به ایران آمدم وزیرخارجه علیقلیخان اردلان بود که رفت از وزارت‌خارجه سفیر شد به واشنگتن عرض کنم و مرحوم علی اصغرخان حکمت برای دومین‌بار شد وزیرخارجه.

س- ایشان چه‌جور آدمی بود؟

ج- والله در حکمت هم ممکن است که من آدم خیلی بی‌طرفی نباشم راجع به قضاوت راجع به آقای حکمت برای خاطر این‌که به ایشان علاقه‌مند بودم و ایشان هم به من بسیار علاقه‌مند بود بنابراین در اظهار عقیده نسبت به ایشان مقداری احساسات ممکن است مخلوط…

س- خوب، با توجه به این‌که علاقه‌مند بودید به ایشان شنونده خودش تردید می‌کند.

ج- بله، مرحوم حکمت آدم پرکاری بود و آدم لایقی بود و آدمی بود که کارها را می‌خواست یک سروصورتی به وزارت‌خارجه بدهد، می‌خواست وزارت‌خارجه را بزرگ بکند. آدم با هوش بود و البته در قسمت… کتاب خوانده بود، در ادبیات فارسی خیلی کتاب خوانده بود که خیلی مورد علاقه‌اش بود. در ترجمه انگلیسی، انگلیسی را با لهجه بسیار بد صحبت می‌کرد ولی در ترجمه انگلیسی خوب بود. متأسفانه یکی از گوش‌هایش شنوایی خودش را از دست داده بود و این نه تنها ضرری به او می‌زد در انجام وظیفه‌اش. این به طور خلاصه چیزهایی است که راجع به حکمت می‌توانم بگویم.

س- آن‌زمان هم رسم بود که وزیرخارجه به‌طور روزانه یا مرتب حضور اعلیحضرت شرفیاب بشود و گزارش بدهد و این‌ها؟

ج- خیر.

س- هنوز آن‌موقع نشده بود.

ج- نه، خدا رحمت کند حکمت گاهی روزها به من می‌گفت، «بد نیست امروز یک چند تلگرافی حاضر کنیم ببریم حضور اعلیحضرت ایشان خودشان می‌آید که شرفیاب بشویم.» و بعد خودش چند تلگرافی را انتخاب می‌کرد و می‌رفت به حضور اعلیحضرت و تلگراف‌ها را نشان می‌داد.

س- یعنی به طور روزانه و مرتب نبود.

ج- نخیر، نخیر.

س- پس گزارش‌ها را به چه کسی می‌داد؟ به نخست‌وزیر می‌داد؟

ج- خب استقلال بیشتری داشت در آن‌موقع وزیرخارجه بله، بله به نخست‌وزیر و البته هفته‌ای یکی دو روز هم شرفیاب می‌شد نه این‌که به‌هیچ‌وجه شرفیاب نمی‌شد. هفته‌ای یکی دو روز شرفیاب می‌شد، مسائل مهم را با خود اعلیحضرت صحبت می‌کرد اما نه این‌که به طور این‌که این اواخر رسم بود که روزانه ولو این‌که گزارشات جالبی هم نباشد مع‌ذلک وزیرخارجه شرفیاب بشود و یک مشت تلگرافات خیلی پیش‌پاافتاده را ببرد به عرض برساند. نه، مسائل مهم را به عرض می‌رساند، مسائل مهم را دستور می‌گرفت از اعلیحضرت ولی نه به طور روزانه. اما اگر که در یک هفته‌ای پشت سر هم یک مسائلی پیش می‌آمد که البته هرروز شرفیاب می‌شد.

س- بعد از آقای حکمت چه کسی وزیر خارجه شد؟

ج- بعد آقای حکمت، بله، مدت کوتاهی جلال عبده بود و بعد آرام بود، برای دفعه اول وزیر خارجه شد آرام. جلال عبده چند روزی بیشتر وزیرخارجه نبود بعد آرام بود.

س- آقای فروغی یک مدتی کفیل بودند مثل این‌که؟

ج- نشنیدم، نه، معاون وزارت‌خارجه بود.

س- معاون بود.

ج- نه کفیل که به آن معنا خیر. ممکن است وزیرخارجه غایب بوده معاون کارهایش را می‌کرده. نه، به عنوان این‌که… و بعد از این‌که کابینه اقبال برکنار شد و شریف‌امامی نخست‌وزیر شد بعد از چند روز مرحوم عضدی وزیرخارجه شد.

س- خوب برگردیم به آن مراجعات خود شما از انگلیس و آن‌جور که می‌فرمودید مثل این‌که شما مدیرکل سیاسی شدید.

ج- بله. در آن‌موقع البته وزارت‌خارجه فقط یک مدیرکل سیاسی داشت و کارهای حساس هم به دست مدیرکل بود. یعنی یک مدیرکل سیاسی حقیقتش از زمانی نضج گرفت که آرام شد مدیرکل سیاسی. البته قبل از آرام هم عبده مدیرکل سیاسی بود یک مدت کوتاهی ولی مدیرکل سیاسی مقامی نبود که از سال‌ها قبل از وزارت‌خارجه ایجاد شده باشد نه، این مقام از زمان آرام نضج به خودش گرفت و آن هم برای این بود که آرام آدم بسیار پرکاری بود، بسیار باتجربه بود، زبان انگلیسی خیلی خوب می‌دانست و سوابق فراوانی داشت از لحاظ کاری در آمریکا. با آمریکایی‌ها خیلی آشنایی زیادی داشت با انگلیس‌ها همچنین و بنابراین طرف مراجعه دائمی وزیرخارجه بود. در آن‌موقع معاونین وزارت‌خارجه بیشتر روی ارشدیت انتخاب می‌شدند و ارشدیت همیشه مستلزم این نیست که کسی که ارشد است واقعاً از سایر جهات هم برای آن کار ارشد باشد. بنابراین آرام خیلی طرف توجه وزیر خارجه بود. در آن‌موقع ایران عضو پیمان بغداد شده بود و کارهای پیمان بغداد را وزیرخارجه منحصراً به آرام مراجعه کرده بود و درواقع با وجود این‌که یک اراده‌ای در پیمان بغداد به وجود آمده بود در وزارت‌خارجه که همیشه سعی می‌کردند یک اعضای بسیار از جوان‌های با استعداد، با سواد را در آن اداره بگذارند. همچنین رئیسش آدم فعالی باشد که قطعاً زبان انگلیسی بداند مع‌ذلک گزارشات برای معاون وزارت‌خارجه نمی‌‌رفت، گزارشات پهلوی مدیرکل سیاسی که آرام باشد، می‌رفت و آرام بود که یا رأساً تصمیم می‌گرفت یا به عرض وزیرخارجه می‌رساند و تصمیم را ابلاغ می‌کرد. با معاون کاری نداشت بنابراین یکی از کارهای مهم آرام در موقعی که مدیرکل سیاسی بود اداره پیمان بغداد بود علاوه بر سایر چیزهایی که داشت و من وارث کارهای آرام و کارهای آن اداره پیمان بغداد شدم.

س- حالا اگر مطلب جالبی در این زمینه هست بفرمایید.

ج- بله، بله. مطلب جالبی که در این زمینه هست این است که همان‌طوری که می‌دانید در ۱۹۵۸ کودتای عراق شد. در ۱۴ ژوئیه ۱۹۵۸ فامیل سلطنتی عراق را قتل‌عام کردند نوری سعید را کشتند و سلطنت در عراق برچیده شد و کودتاگران آمدند به سر کار. البته می‌دانید که کودتا بسیار کودتای خونینی بود از لحاظ افراد معصومی که کشته شدند. البته بیشتر افراد معصومی که منظورم است افراد خاندان سلطنت عراق بودند، چه از خود شخص پادشاه گرفته که واقعاً جوان معصومی بود من در لندن دیده بودم ایشان را و چه افراد دیگر فامیل سلطنت که به کلی بی‌گناه بودند. البته راجع به نایب‌السلطنه عبدالاله بحث دیگری است که نه می‌خواهم موافق او صحبت بکنم نه می‌خواهم مخالف او صحبت کرده باشم. این خونریزی و این کودتا اثر بسیار عمیقی در ایران داشت بسیار عمیق به دلایل مختلف. همان‌طور که شاید شنیده باشید که قرار هم یک سفر رسمی بود که پادشاه عراق به ایران بیاید و یک صحبت‌هایی هم می‌کردند که ممکن است، صحبت‌های وصلتی هم می‌کردند. ایشان با یکی از افراد خاندان سلطنتی ایران وصلت بکند. از این حرف‌ها زیاد بود. به هر حال نزدیکی زیادی بود. این کودتا خیلی اثر عمیق داشت و اعلیحضرت پادشاه بسیار به حق ناراحت شده بود. مقارن همین اوقات جلسه‌ی شورای وزیران پیمان بغداد در لندن منعقد می‌شد. یعنی اگر اشتباه نکنم خیال می‌کنم که اواسط ماه ژوئیه بود این جلسه که مدتش قبلاً تعیین شده بود. ببخشید موقعش قبلاً تعیین شده بود نه مدتش. و ما اولین کاری که کردیم تقاضا کردیم که جلسه به تأخیر بیفتد یک هفت هشت چند روزی. در این چند روز اعلیحضرت ما را احضار کرد و فرمود که «پیمان بغداد بدون شرکت آمریکا به درد نمی‌خورد یا آمریکا باید وارد پیمان بغداد بشود یا ما از پیمان بغداد خارج می‌شویم. این چه پیمانی است که عراق که یکی از کشورهای عضو پیمان بغداد است از کشورهای اولیه بوده است که عضو پیمان بغداد شده این اتفاق عجیب و فجیع روی می‌دهد و هیچ‌کدام از هم‌پیمانان کاری نمی‌کنند دست رو دست هم گذاشتند و تماشا کردند، این پیمان به چه درد ما می‌خورد؟ مگر این‌که آمریکا عضو ما بشود.» و بسیار اعلیحضرت ناراحت بودند. البته این‌جا یک بحث حقوقی پیش می‌آید که آیا واقعاً پیمان بغداد آن‌چنان پیمانی بود که در چنین موقعی از لحاظ حقوقی می‌توانست دخالتی بکند یا خیر؟ اگر از من بپرسید می‌گویم خیر. پیمان بغداد وقتی که مواد پیمان بغداد را ما می‌خوانیم به این‌جا برنمی‌خوریم که در مسائل داخلی یک مملکتی بتواند اظهارنظر بکند. پیمان بغداد اولاً بسیار موادش شل و ول بود، منجز نبود، به طور قاطعیت از لحاظ تعهدات نداشت. بیشتر پیمانی بود که راجع به تحریکات کمونیستی و یا اگر که کمونیست‌ها به یک کشور یکی از این اعضاء حمله بکنند چه می‌شود کرد، آن هم باز به طور جنبه‌ی نظامی‌اش بسیار شل‌ و ول بود یعنی کمک نظامی‌اش. به هر حال، ولی اعلیحضرت جور دیگری فکر می‌کردند. ما با این دستورات که ما وقتی عرض می‌کنم منظورم دکتر اقبال است و مرحوم حکمت است و من عازم لندن شدیم البته سایر اعضاء هم بودند که وارد کارهای سیاسی نبودند آن‌ها هر کدام کارهای دیگر خودشان را داشتند مثل ارتشبد هدایت و سپهبد تیمور بختیار و آقای جمشید آموزگار که در آن‌موقع اگر اشتباه نکنم معاون وزارت بهداری بود که قسمت اقتصادی دست ایشان بود، قسمت اقتصادی پیمان بغداد آنچه که مربوط به ایران می‌شود یعنی رئیس نمایندگی اقتصادی ایران در شورای وزیران بود. ما با این دستورات منجز اعلیحضرت روانه شدیم و البته خب معلوم بود که تمام کار روی دوش من است، برای این‌که دکتر اقبال خیلی وارد… عملاً وارد مسائل سیاسی به‌هیچ‌وجه نبود مسائل وزارت‌خارجه، انگلیسی هم نمی‌دانست ارتباطاتی هم نداشت مرحوم علی اصغرخان حکمت هم خیلی وارد نبود و همش علی اصغرخان حکمت اتکایش به من بود و همان‌طور که اول متذکر شدم ارتباطات من با مرحوم حکمت بسیار نزدیک و بسیار مثل پدر – فرزندی بود. یعنی به من همان اندازه اعتماد داشت که اگر یک پسری می‌داشت. حالا به‌جا یا بی‌جا خیلی هم اعتقاد داشت به نظریات من. به هر حال، ما با این دستورات سریع آمدیم به لندن. من اولین کاری که کردم  با ترک‌ها و با پاکستانی‌ها صحبت کردم که یا آمریکا باید وارد پیمان بشود یا این پیمان به درد ما نمی‌خورد آن‌ها هم با ما هم‌عقیده بودند. بعد از چند جلسه‌ای که در خلال همان یکی دو روز با همدیگر داشتیم به این نظر رسیدیم که اتفاق نظر داشته باشیم در پیشنهادی که می‌دهیم. بنابراین ما با ترک‌ها و با پاکستانی‌ها مسئله را تمام کردیم که یا ما عضو پیمان بغدادیم با آمریکا یا نیستیم می‌رویم یک فکر دیگری می‌کنیم. بعد به دیدن معاون وزارت‌خارجه انگلیس رفتم و با ایشان مسئله را صحبت کردم. خب انگلیس باطناً خیلی میل داشتند که آمریکا وارد پیمان بغداد بشود و از این‌که آمریکا وارد پیمان بغداد نشده ناراحت هم بودند برای این‌که اگر که به کتاب سر آنتونی ایدن یا به بوین مراجعه بکنیم که راجع به پیمان بغداد شرحی دارد می‌گوید این پیمان بغداد را خود آمریکایی‌ها درست کردند آخر سر خودشان رفتند کنار نیامدند تو، ایراد می‌گیرد. ولی خوب البته انگلیس‌ها با محذوراتی که داشتند من می‌دانستم حس می‌کردم چقدر مایلند آمریکا وارد بشود ولی هیچ‌وقت به ما نگفتند که نه ما هم با شما هستیم. من به هر حال معاون وزارت‌خارجه انگلیس را در جریان گذاشتم چون می‌خواستم یک محیطی به وجود بیاورم که آمریکایی‌ها قبلاً بدانند وضع از چه قرار است و ما تا چه اندازه مصمم هستیم راجع به این کار، بابت مشورت پهلوی ایشان نرفته بودم با معاون وزارت‌خارجه. به معاون وزارت‌خارجه گفتم ما تصمیم قطعی داریم که از این پیمان خارج بشویم مگر این‌که آمریکا وارد پیمان بشود و ترکیه و پاکستان هم با ما هستند، عراق هم که بیچاره این‌جا وضعش اصلاً دیلیگاسیونی ندارد و هنوز هم رسماً از چیز خارج نشده ولی خب حالا که عضو سازمانی است با این‌ترتیب. البته او گوش کرد به حرف‌های من و گفت… البته محذورات زیادی در مقابل آمریکایی‌ها داشتند این‌ها،  نمی‌خواست چیزی بگوید که ما را تشویق بکند به این‌کار از یک‌طرف هم نمی‌خواست نظر ما را بزند بالاخره به نعل و به میخ ولی من منظورم چیز دیگری بود و منظور خودم را حالی کردم.

 


روایت‌کننده: آقای امیرخسرو افشار قاسملو

تاریخ مصاحبه: ۱۵ اکتبر ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: لندن ـ انگلیس

مصاحبه‌کننده:  حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۲

 

ج- باری، وقتی که جلسه هیئت‌وزیران تشکیل شد، در آن‌موقع رسم بر این بود که کشورهای منطقه که یعنی عراق و ایران و پاکستان و ترکیه، رئیس نمایندگی نخست‌وزیرانشان بود ولی آمریکا و انگلیس، وزرای خارجی رئیس نمایندگیشان می‌شد. ما وقتی که به انگلیس آمدیم برای پیمان شورای جلسه وزیران، البته آن‌وقت هنوز مک‌میلان نخست‌وزیر بود و مک‌میلان فرودگاه به استقبال دکتر اقبال آمد ولی خوب با کارها دست سلوین لوید، دست وزارت‌خارجه‌اش بود یعنی کارهای پیمان بغداد. باری، در جلسه اول که معمولاً یک مقداری نطق‌های تشریفاتی بود و جلسه مهم جلسه سرّی بود. در جلسه سرّی در آن‌موقع از هر نمایندگی رسم بود بیش از ۳ نفر نباید شرکت کنند، صورتجلسه را هم کسی حق نداشت بردارد و حرف‌ها آزاد بود. ما در جلسه سرّی که رفتیم، خوب، هرکدام از یکی از کشورها مسائل جالبی را بیان کردند و نوبت ایران که رسید دکتر اقبال هیچی نگفت سکوت کرد که البته از این کار هم خیلی خوشش آمد برای این‌که

س- خوشش آمد

ج- بله، برای خاطر این‌که ما باید در کنار دستش یک مترجم می‌گذاشتیم هرچه می‌گفت ترجمه می‌شد چون آن‌موقع زبان زبان انگلیسی بود نه فرانسه. باری سکوتی برقرار شد و البته می‌دانستم که چرا دکتر اقبال سکوت کرده و تنفس داده شد. تنفسی داده شد که در خلال تنفس من به دکتر اقبال گفتم خب این دیگه حالا باز ما مسئله را علنی کنیم. یک پاراگراف کوتاهی نوشتیم تأیید نوشتیم که دکتر اقبال آن را بخواند که پیمان بغداد خلاصه‌اش عبارت از این بود که ما انتظار داریم که آمریکا وارد پیمان بغداد بشود و اگر آمریکا وارد پیمان بغداد نشود ما مجبوریم که یک فکر دیگری بکنیم. البته در آن جلسه یعنی در آن پاراگراف گفته نشد که ما از پیمان خارج بشویم ولی فکر دیگری خواهیم کرد و من هم با اقداماتی که کرده بودم به همه این اعضای این دیلیگاسیون‌های یعنی انگلیس و آمریکا فهمانده بودم که ما خارج می‌شویم. وقتی که دومرتبه رفتیم بعد از تنفس در جلسه و دکتر اقبال آن پاراگرافی را که برایش من حاضر کرده بودم خواند سکوتی برقرار شد و آقای فاستر دالس که رئیس نمایندگی آمریکا بود سعی کرد که بگوید آمریکا با شماست و مقداری سفسطه کرد. سفسطه کرد ولی فایده نداشت. من که کنار دست پهلوی دست دکتر اقبال نشسته بودم البته این صحبت‌ها در جلسه سرّی بود. به دکتر اقبال یادآور شدم که شما حرف خودتان را تکرار کنید و بگویید که این حرف آخری ماست.  دکتر اقبال حرف خودش را دومرتبه آن پاراگراف را تکرار کرد گفت، «این آخرین حرفی است که ما به شما.» فاستر دالس که وضع را این‌طور دید و با آن زمینه‌سازی که قبلاً شده بود و دید که می‌دانست که دیگر شوخی نیست و با سفسطه نمی‌شود کاری کرد گفت، «این مسئله را من باید به رئیس‌جمهور پرزیدنت آیزنهاور گزارش کنم و بدون دستور او من کاری نمی‌توانم انجام بدهم.» و بنابراین تا فردا به من مهلت بدهید. جلسه تعطیل شد. فردا ایشان با یک طرحی آمد از طرف آیزنهاور. متأسفانه من تمام اسنادم تهران است شاید هم از بین رفته باشد ولی البته این طرح‌ها این‌ها به رکوردها می‌شود مراجعه کرد این‌ها علنی آن طرح. خلاصه آن طرح این بود که ما قرارداد دوجانبه حاضریم امضاء بکنیم با سه کشور منطقه و آنچه که شما انتظار و توقع دارید از عضویت آمریکا در پیمان بغداد ما طبق قراردادهای دوجانبه که امضاء خواهیم کرد با شما، در آن می‌گنجانیم و بنابراین نظر شما تأمین است با قراردادهای دوجانبه. ما تنفس خواستیم و بعد از تنفس و مشورت دیدیم که تقریباً نظر ما را… البته محذورات خودشان را هم گفت در آن‌جا.

س- چه بود؟

ج- محذوراتش در آن‌موقع بیشتر برای مصری‌ها بود که ما هم این را پیراهن عثمان… یعنی ما هم بیشتر می‌کوبیدیم که شما پس معلوم می‌شود که عبدالناصر را دارید به ما ترجیح می‌دهید. او این‌قدر دارد به شما فحاشی می‌کند، تو سر شما می‌زند مع‎ذلک شما وارد پیمان بغداد نمی‌شوید برای خاطر این‌که مبادا عبدالناصر و عرب‌ها را بر علیه خودتان بکنید، این چه نوع دوستی است؟ باری، ما بعد از مشورت‌هایی که با خودمان کردیم تو خودمان این‌که عرض می‌کنم با خودمان یعنی سه کشور منطقه‌ای دیدیم آنچه که می‌خواهیم به دست آوردیم و قبول کردیم.

س- با تهران هم مذاکره کردید؟

ج- درست قطعاً نمی‌توانم بگویم ولی به احتمال قوی خیر، برای این‌که در آن‌موقع سیستم تلگراف تلکست نبود، تلفن که به این ترتیب نبود. آن را به طور قطع نمی‌توانم به شما بگویم. من به خاطر ندارم که به اعلیحضرت مراجعه… ولی آنچه که می‌خواستیم ما گرفته بودیم و به تهران که رفتیم بعد از یک مدتی، دو ماهی، سفارت آمریکا پیش‌نویس طرح قرارداد دوجانبه را به وزیرخارجه داد که وزیرخارجه به عرض رساند و اعلیحضرت مرا مأمور این کار کردند، مأمور تهیه طرح متقابل، مطالعه دقیق طرحی که آن‌ها دادند، بخشید و تهیه طرح متقابل و نماینده خودشان در مذاکره با آمریکایی‌ها. ما چون قرارمان با کشورهای منطقه‌ای عضو پیمان این بود که هر اقدامی می‌کنیم با هم بشود، بنابراین، و مسئله هم خیلی سری بود نمی‌خواستیم کسی مطلع بشود، بنابراین قرار شد که مذاکرات ما در آنکارا باشد یعنی بین ما و پاکستان و ترکیه و این مذاکرات قرار بود بعد از این‌که طرح‌ها را مطالعه کردیم یعنی هم پاکستانی‌ها هم ایران هم ترکیه یک تاریخی را معین کنیم و در آن‌جا قرار بگذاریم و با هم مشورت کنیم سه تایی یک طرح متقابل بدهیم که البته این کار هم شد. این کار شد، بنده به کرات می‌رفتم به آنکارا و برمی‌گشتم برای همین طرح‌ها و طرح‌ها را تسلیم آمریکایی‌ها می‌کردیم آمریکایی‌ها بعد از مدتی جواب می‌آوردند و رد می‌کردند و دومرتبه ما مورد مطالعه می‌کردیم یک طرح دیگری می‌دادیم. من خیال می‌کنم جمعاً پنج شش طرح بین ما رد و بدل شد، بین ما و آمریکایی‌ها. وقتی عرض می‌کنم ما منظورم ترکیه و ایران و پاکستان است و البته که رُل بزرگ را ما داشتیم برای خاطر این‌که ترکیه که عضو پیمان آتلانتیک بود، پاکستان هم عضو… آن‌موقع کشورهای مشترک‌المنافع قرصی بیشتری داشت و این‌طور شل و ول نشده بود که بعداً دچار شد بنابراین آنی که دستش به هیچ جا بند نبود ایران بود و حرارت از ما بود تهیه طرح متقابل هم از ما بود یعنی من طرح‌های متقابل را با مشورت با حقوق‌دان‌ها تهیه می‌کردم می‌بردم به آنکارا آن‌ها هم تا آن‌جایی که من به خاطرم است هیچ‌کدام نه ترک‌ها نه پاکستانی‌ها هیچ‌وقت هیچ تغییری در طرح‌هایی که ما تهیه کرده بودیم، من تهیه می‌کردم، با مشورت البته حقوقدانی که من به او عقیده داشتم، تغییری نمی‌دادند به آن. به هر حال در خلال این مدت یک روزی که آمده بودم به تهران و طرح‌ها را هم، آخرین طرح را داده بودیم به آمریکایی‌ها و منتظر جواب بودیم حکمت مرا خواست. حکمت مرا خواست و به من گفت، «یک مسئله‌ای را می‌خواهم به شما بگویم ولی باید قول به من بدهید که این مسئله از بین من و شما تجاوز نکند.» گفتم، «البته قول می‌دهم.» گفت، «ما با شوروی‌ها مشغول مذاکره هستیم که قرارداد عدم تجاوز می‌خواهیم ببندیم و در این قرارداد مواد پنج و شش قرارداد ۱۹۲۱ را لغو می‌کند اما شوروی‌ها یک شرط گذاشتند و شرطشان این است که ما قرارداد دوجانبه را با آمریکا امضاء نکنیم، به این شرط و ما مشغول مذاکره هستیم با شوروی‌ها داریم مطالعه می‌کنیم طرح‌هایی با هم رد‌وبدل کردیم من می‌خواستم شما از این موضوع مطلع باشید که ما آن قراردادی که شما با آن هستید امضاء ما آن را امضاء نمی‌کنیم.»

س- متصدی آن کار چه کسی بود؟

ج- الان عرض می‌کنم. من البته یک چیزهایی حس می‌کردم این چند روز آخر یک چیزی باید تو کار باشد ولی خوب هیچ از موضوع اطلاع نداشتم. از حکمت توضیحات بیشتری خواستم. حکمت توضیحات بیشتری داد راجع به قراردادی که خیال داشتند با… من به حکمت گفتم که آیا، اشاره کردم به عکس اعلیحضرت که بالا سر حکمت بود، ایشان موافق است؟ گفت، «بله.» گفتم، «می‌دانید که این کار خطرناک است برای ایشان.» باز اشاره به عکس اعلیحضرت. گفت، «چرا خطرناک است؟» گفتم، «این کار ما داریم یک تعهد قطعی را که آمریکایی‌ها به ما کمک می‌کنند، کمک نظامی می‌کند اگر مورد هجوم قرار بگیریم

س- از خارج.

ج- از خارج، از دست داریم می‌دهیم بابت یک تعهد واهی.» این‌که واهی عرض می‌کنم از لحاظ این‌که می‌دانید ما مطالعات حقوقی مفصلی کردیم که ماده پنج و شش دیگر منسوخ است و قرارداد عدم تجاوز با شوروی هم کی به قول شوروی، رو قول شوروی می‌تواند حساب بکند بنابراین شما یک چیز واهی را روی آن دارید حساب می‌کنید و یک قراردادی که جنبۀ تعهدش بیشتر است البته نمی‌خواهم بگویم صددرصد آمریکایی‌ها هم پایش می‌ایستند ممکن است آن‌ها هم یک روزی به عناوین مختلف بازی دربیاورند ولی ما داریم از دست می‌دهیم در هر حال اگر بنای مقایسه باشد بیشتر می‌شود روی تعهدات آن ‌طرف حساب کرد تا این ‌طرف یعنی اجرا بکنند رو قولشان. این ‌طرف ما می‌دانیم که خیلی پایبند این حرف‌ها نیستند سابقه هم دارد قرارداد عدم تجاوز هم داشتند مع‌ذلک به آن مملکت تجاوز هم کردند، بهانه‌گیری خیلی کار آسانی است. حکمت گفت، «شما با این کارها کار نداشته باشید شما دنبال کار خودتان بروید.» گفتم آقای حکمت من کار خودم را تمام کردم و الان منتظر جواب آمریکایی‌ها هستم و به آمریکا هم گفتم دیگر این آخرین پیشنهاد است ما بیش از این نمی‌توانیم معطل بشویم. خدا رحمت کند حکمت را. حکمت به من گفت، «کلید این کار دست شماست باید چندهفته‌ای این‌ها را دَوَل بدهی.» من به حکمت گفتم آقای حکمت این کار برای من خیلی مشکل است برای این‌که من یک اصلی را که به آن معتقد هستم در سیاست این‌که با اشخاصی که خارجی که صحبت می‌کنیم رو حرف آدم حساب بکنند و این‌ها رو حرف من حساب می‌کنند و نمی‌خواهم خودم را یک آدم دروغگو معرفی کرده باشم و الا در آینده هیچ‌وقت نمی‌توانم کار بکنم با خارجی‌ها. بهترین چیزش این است که من یک دو هفته‌ای، یک هفته‌ای دو هفته‌ای نباشم، یعنی مرخصی بگیرم و چون این کار منحصراً دست من است این‌ها هم به جایی دسترسی ندارند بنابراین کار می‌ماند دو سه هفته‌ای. مرخصی هم که می‌گیرم مرخصی ظاهری است یعنی می‌آیم دفتر می‌روم ولی رسماً در مرخصی هستم. گفت، «بد فکری نیست.» ما ظاهراً در مرخصی بودیم این است که سفیر آمریکا هم هر دفعه‌ای مراجعه می‌کرد می‌گفتند فلان‌کس نیست. بالاخره یک‌روزی هم در یک جایی هم مرا دید تا خواست صحبت بکند گفتم که من الان باید بروم با یک کسی وعده دارم بعد همدیگر را می‌بینیم. خلاصه از زیر ملاقات با سفیر آمریکا…

س- چه کسی بود آن‌موقع؟

ج- ولز، تام ولز اسم کوچکش نمی‌دانم چه بود، در می‌رفتم. بعد از چند روزی من به حکمت گفتم آقای حکمت من نگرانم راجع به این ‌کاری که شما دارید می‌کنید. حکمت گفت، «هیچ نگران نباش نه تنها خودشان موافقند -که اشاره می‌کرد به اعلیحضرت- بلکه حضرات هم این را می‌خواهند، موافقند.» البته منظور از حضرات انگلیس‌ها بودند که می‌خواهند که این قرارداد امضا بشود، قرارداد با شوروی‌ها. و من خیلی در تعجب بودم که چطور انگلیس‌ها می‌خواهند این قرارداد امضاء بشود. ولی البته طبق قولی که به حکمت داده بودم این مسئله فقط پهلوی خودم محفوظ بود. باری یک‌روزی صبح حکمت مرا خواست سراسیمه. گفتم، «چه شده آقای حکمت؟» گفت، «ما باید آن قرارداد با آمریکایی‌ها را امضاء بکنیم و قرارداد با شوروی را امضاء نکنیم اگر شرط این است شرط شوروی‌ها این است.» و خیلی هم نگران بود. معلوم شد که انگلیس‌ها و آمریکایی‌ها از موضوع مطلق شدند تا آن‌موقع مطلع نشده بودند از این جریان و آیزنهاور یک نامه‌ای به اعلیحضرت نوشته بود. من آن نامه را دیدم به من نشان دادند کپی آن را هم داشتم برای این‌که اعلیحضرت مرا خواست راجع به آن نامه. نامه آیزنهاور تعبیری و تفسیری که می‌شد از آن نامه کرد این بود که اعلیحضرت مختارید که هر کاری، هر قراردادی میلتان است امضاء بکنید اما متوجه باشید مبادا قراردادی امضاء کنید که با تاج و تختتان بازی کرده باشید، یک همچین چیزی، در این زمینه بود و یک‌مرتبه حکمت چشم‌هایش باز شد نه از لحاظ نامه‌ی آیزنهاور برای این‌که خب او اعتنایی نداشت او می‌گفت ما آمریکایی‌ها را گول بزنیم دَوَلشان بدهیم ولی از لحاظ انگلیس‌ها که انگلیس‌ها، دانگن سانز که آن‌موقع زیر جنگ انگلیس بود و به پاکستان می‌رفت سر راه آمد به تهران و رفت به حکمت و صریحاً به حکمت گفت در اتاقش که این قرارداد مضر است برای شما قرارداد با شوروی‌ها. یعنی مضر از لحاظ این‌که اگر بخواهید در عوض قرارداد با آمریکایی‌ها را باید امضاء نکنید اما اگر هر دو را امضاء کنید بسیار خوب است ولی نه این‌که بهای عدم امضاء قرارداد با آمریکا قرارداد با شوروی را امضاء بکنید. حکمت یک‌مرتبه بیدار شد. البته این جریاناتی را وقتی که برای من تعریف کرد که همش در عرض ۲۴ ساعت اتفاق افتاده بود به من گفت، «حالا چه بکنیم؟» من از ایشان خواهش کردم که پرونده‌اش که پهلوی خودش بود در اختیار من بگذارد. پرونده بیش از، دلیگاسیون شوروی هم وارد تهران شده بود برای امضاء برای مذاکره و امضای این قرارداد. رئیس هیئت نمایندگی شوروی آقای سیمیانف بود که معاون وزارت‌خارجه شوروی بود. من جالب این‌جا‌ست، وقتی قرارداد را خواستم تو پرونده، پرونده چند صفحه بیشتر توی آن کاغذ نبود که پهلوی حکمت بود که خدا رحمت کند بعد هم آن چند صفحه کاغذ را به من داد بعد از این‌که به فاصله یکی دو ماه بعد که از وزارت‌خارجه مستعفی شد. قرارداد به خط مرحوم حمید خان سیاح بود. دیکته سید ضیاءالدین طباطبایی. چون سیدضیاء دنبال این کار بود و این قرارداد را دیکته کرده بود به حمیدخان و روی این مفصلاً با حکمت صحبت کرده بودند و از آن‌طرف هم با پکف سفیر شوروی در تهران که بین سفرای شوروی یک آدم خوبی بود و به ایران هم علاقه‌مند بود مذاکره کرده بود. حکمت برداشتش این بود که انگلیس‌ها این کار را می‌خواهند چون سیدضیاء دارد این کار را می‌کند و پیشرفت کرده بود در مذاکرات حالا به یک بن‌بستی رسیده که باید مذاکرات را به هم زد. من وقتی که قراردادی که خطی بود خواندم گفتم که این قرارداد را خوب حالا این‌ها آمدند تهران دو روز هم است این‌ها را محرمانه یک‌جا منزل به آن‌ها دادید بیشتر از این هم که نمی‌شود نگه‌شان داشت باید وارد صحبت شد یک‌دفعه هم که نمی‌توانیم به این‌ها بگوییم نه. بنابراین من از آن روز وارد مذاکرات با شوروی شدم. پیشنهادی که کردم به حکمت این بود که ما در ضمن یکی از این مواد که الان خاطرم نیست کدام ماده بود یک چیزی می‌گنجانیم یک سطر که این انعقاد قرارداد مانع از این نخواهد بود که ایران قراردادهایی که طبق ماده ۵۳ اگر اشتباه نکنم، به نظرم ۵۳ بود منشور ملل متحد، قراردادهایی که طبق ماده ۵۳ منشور ملل متحد امضاء می‌شود ملحق نشود یا به عبارت دیگر قراردادهایی که که طبق آن ماده به‌خصوص منشور ملل متحد به وجود می‌آید امضاء نکند اگر میلش باشد البته. آن ماده ۵۳ راجع به قراردادهای منطقه‌ای بود و قراردادهایی که اصولاً طبق منشور ملل متحد تنظیم می‌گردد. حکمت گفت، «خیلی‌خوب، این فایده این چیست؟» گفتم که ما اسمی از جایی نبردیم اگر این‌ها بگویند که شما دیگر آن قرارداد به‌خصوص را نمی‌خواهید امضاء بکنید می‌گویم با کمال میل حرفتان را قبول داریم اما آن قرارداد طبق مواد اصول منشور ملل متحد بود، مگر شما به منشور ملل متحد ایراد دارید؟ ما طبق آن داریم کار می‌کنیم این هم بعداً ما ثبت می‌کنیم در سازمان ملل متحد بنابراین مخالفت خودتان را با منشور ملل متحد شما اعلان کردید، اگر بخواهید ایراد بگیرید. حکمت گفت، « اطمینان داری که این‌ها این را رد می‌کنند؟» گفتم، «اگر قبول کردند که چه بهتر ما هر دو را امضاء می‌کنیم ولی اعتقاد من این است که این‌ها را رد می‌کنند، این چند کلمه را رد خواهند کرد.

س- آن قرارداد با شوروی به طور صریح نوشته شده بود که ایران با آمریکا حق ندارد قرارداد ببندد؟

ج- نخیر، نخیر به‌هیچ‌وجه، به‌هیچ‌وجه، به‌هیچ‌وجه. ما جلسه‌ی اولی که بنده در آن شرکت کردم آقای سیمیانف آقای پکف در تحت ریاست آقای سیمیانف، پکف از این‌طرف هم آقای مرحوم حکمت بود حمیدخان سیاح هم مترجم بود و مرحوم مسعود انصاری که البته آن‌ها هم دنبال این کار بودند. روس‌ها وقتی که متن قرارداد را به سیمیانف شروع کرد به خواندن آن ماده‌ای که گفته بود که، ماده ۵۶ دیگر منسوخ است آن را نخواند. حکمت گفت، «آقا، تکلیف آن دو ماده چه شد؟» آن‌ها گفتند، «نه، ما هیچ‌وقت آن دوتا ماده را به شما پیشنهاد نکرده بودیم.»

س- چه گفته او؟

ج- ما هیچ‌وقت به شما همچین پیشنهادی را نکرده بودیم که آن دو ماده را برمی‌داریم نه، آن دو ماده هست ما یک قرارداد عدم تجاوز با شما فقط می‌بندیم. من به محض این‌که این را شنیدم علامت خوب دانستم برای این‌که بهترین بهانه به دست ما می‌داد و بعد هم صریحاً گفتم حکمت کاغذ نشان داد گفت، «این کیه پس؟» گفت، «این به ما مربوط نیست، ما به شما این پیشنهاد کتبی را نداده بودیم.» یعنی آن موادی را که به خط حمیدخان سیاح بود حالا دیکته سیدضیاء بود. گفت، «این به ما مربوط نیست ما این را به شما ندادیم.» حکمت خیلی یکه خورد. سیاح بی‌چاره هم خیلی ناراحت شد از این موضوع برای این‌که این با مذاکرات با پکف سید ضیاء این طرح را تهیه کرده بود. این‌که گفتم پکف آدم خوبی به نظر می‌آمد برای این بود که در تمام این مدت این مذاکرات سیمیانف وقتی مذاکره می‌کرد در این جلسه به‌خصوص سرش را پایین انداخته بود چون تا آن‌موقع او را وارد این صحبت‌ها بود و او تأیید کرده بود که ماده ۵ و ۶ نباید باشد. بسیار خوب، من یک یادداشتی به مرحوم حکمت برایش فرستادم که جلسه را تعطیل می‌کنیم فردا صبح. مذاکرات آن روز قطع شد فردا. وقتی فردا شد حکمت گفت، «بسیار خوب، حالا که شما آن دو ماده را زدید از اصل قرارداد بنده می‌خواهم یک سطر هم علاوه کنم که ما طبق منشور ملل متحد هر قراردادی را مجازیم امضاء بکنیم و کتباً هم به آن‌ها داد. این‌ها فرصت خواستند برای مطالعه و قرار شد، چون عجله‌ای هم در کار بود، ساعت ۱۰ شب بعد از شام منزل حکمت جلسه باشد. ساعت… البته قبلاً من آن‌جا بودم، ما رفتیم در جلسه آقایان هم آمدند تقریباً تا دو و سه صبح جلسه طول کشید. در آن جلسه سیمیانف شدیداً حمله کرد به ایران و تهدید کرد ایران را بر حذر کرد که «شما خیال می‌کنید به اتکای آمریکا این‌جا می‌توانید در مقابل ما ایستادگی بکنید؟ خیالتان راحت باشد. ما با آمریکایی‌ها ممکن است سازش هم بکنیم و حالا کار شما به جایی رسیده که می‌خواهید ما»، درست جمله‌ای که گفت که هنوز به یاد دارم، «پای قرارداد راهزنی صحه بگذاریم؟» قرارداد راهزنی منظورش قرارداد سنتو بود البته. تو پرانتز باید به شما بگویم که این‌ها با قرارداد سنتو یعنی با پیمان بغداد مخالف نبودند برای این‌که این‌قدر عقلشان می‌رسید که پیمان بغداد هیچی نیست، هیچ جنبه‌ی تعهدآمیز منجّز ندارد از لحاظ نظامی، این را می‌دانستند، از قرارداد دو جانبه می‌ترسیدند و در مذاکرات شفاهی هم با حکمت – پکف به حکمت گفته بود که شما تو سنتو بمانید به آن هیچ اهمیتی ندهید این را امضاء نکنید، در مقابل آن‌وقت ما با شما قرارداد عدم تجاوز را امضاء خواهیم کرد. به هر حال، خیلی شدیداً تاخت به ایران  و به شخص حکمت خیلی پرخاش کرد و گفت، «ما دیگر این قرارداد را امضاء نخواهیم کرد و این پیشنهادی را هم که به شما دادیم پس می‌گیریم.» حکمت جواب داد، هیچ‌وقت من حکمت را به این خوبی ندیده بودم که آن شب دیدم در جوابی فی‌البداهه‌ای که به سیمیانف داد خیلی عاقلانه خیلی قشنگ خیلی پخته صحبت کرد آن‌شب و گفت، «اگر قرارداد را ما امضاء نکردیم دلایلی دارد به شما هم طرح متقابل دادیم. شما هم آن دو ماده را حذف کرده بودید.» البته چون فی‌البداهه صحبت می‌کنم باید بگویم که بعداً پکف گفته بود که آن دوتا ماده را می‌گذاریم قبول داریم و استنباط من این بود که روی آن اصل کلی که شوروی‌ها در این مسائل دارند که اصل‌شان عبارت است از چانه‌زدن است آن دوتا را گذاشته بودند که آخر سر آن ماده‌ای که مربوط می‌شود به منسوخ بودن دو ماده‌ی پنج و شش، گذاشته بودند که آخرسر از تو آستینشان دربیاورند به عنوان یک امتیاز به ما بدهند. یعنی یک امتیازاتی از ما بگیرند آن‌وقت آن را بدهند می‌دانستند که ما همش طرف او هستیم یعنی دنبال منسوخ بودن ماده پنج و شش هستیم این را می‌دانستند بنابراین از لحاظ تاکتیکی برداشته بودند ولی بعد می‌گذاشتند چون که پکف بعداً خصوصی گفت، «ما آن دوتا را می‌گذاریم.» ولی دیگر دیر بود ما تصمیم‌مان را گرفته بودیم. آن‌ها آخرین حرف‌شان را هم گفته بودند ما هم گفته بودیم. و البته این‌جا باز سیاست شوروی بود که به نظر من از بس دنبال گرفتن امتیاز و چانه زدن بودند باختند چون اگر همان‌جوری که آن قرارداد را نوشته بودند همان‌جوری آورده بودند، خیلی مشکل بود که ایران امضاء نکند، چه می‌گفت، مگر این‌که دولت عوض می‌شد. دولت عوض می‌شد یک وزیرخارجۀ دیگری می‌آمد می‌گفت آقا من اصلاً آن را قبول ندارم آن را که دولت قبلی با شما صحبت کرده دومرتبه از نو با هم صحبت می‌کنیم والا خیلی مشکل می‌شد این‌جا اشتباه روس‌ها بود که دو ماده را حذف کردن، اول برداشتند گفتند ما همچین حرفی نزدیم و بعداً از تو آستینشان می‌خواستند دربیاورند بدهند به عنوان یک امتیاز به ما.

باری، آن شب یک شب فراموش‌نشدنی بود و با تهدیدات فراوان نسبت به ایران سیمیانف خداحافظی خیلی سردی با حکمت کرد و عازم شوروی شد.

س- تاریخش را دقیقاً یادتان هست؟

ج- ۵۸، همه این اتفاقات در ۵۸.

س- چه ماهی بود؟

ج- زمستان بود.

س- بله.

ج- به فاصله‌ی مدت کوتاهی هم رفت و البته از فردای آن‌روز هتاکی و فحاشی رادیو مسکو و روزنامه‌های شوروی و مقامات صلاحیت‌دار شوروی به ایران شروع شد خیلی شدید. به فاصله کوتاهی هم قرارداد دوجانبه با آمریکا امضاء شد. امضاء قرارداد هم برای خاطر این‌که ما می‌خواستیم خیلی بی‌سروصدا باشد در آنکارا از طرف دولت ایران آقای حسن ارفع که سفیر ایران بود در آنکارا امضاء شد. اسم قرارداد با آمریکا را هم گذاشتیم قرارداد همکاری دوجانبه در صورتی که قرارداد، قرارداد نظامی بود. البته این مال زمانی است که رسم قراردادها خیلی توکار بود ولی خوب دیگر به مرور دیگر همه این‌ها چیز شد که این قرارداد همکاری نظامی را هم که می‌دانید که دولت خمینی یعنی یکی از کارهای اولی که وزیرخارجه بازرگان کرد دکتر یزدی، خیال می‌کنم دکتر یزدی بود، که این قرارداد را فسخ کرد که به نظر من اشتباه بود برای این‌که این قرارداد ضرری برای ما نداشت بلکه منفعت هم برایمان می‌توانست داشته باشد ولی به هر حال

س- ماندن مستشاران آمریکایی، آن‌ها هم جزو همین قرارداد بود یا آن‌ها چیزهای جداگانه‌ای بود؟

ج- نخیر، آن به کلی چیز جداگانه‌ای بود.

س- پس عملاً آمریکا حضوری پیدا نمی‌کرد در ایران در نتیجه این قرارداد یا می‌کرد؟

ج- یک ماده‌ی این‌که برای… این‌ها از یک ماده آن قرارداد استفاده می‌توانستند بکنند، از یک ماده آن قرارداد. متأسفانه قرارداد جلوی چشمم نیست. الان سال‌هاست ده پانزده سال هم است.

س- پس ایراد روس‌ها بابت چه بوده؟

ج- ایراد روس‌ها برای این بود که طبق آن قرارداد اگر که فرض بفرمایید که یک دولت کمونیستی به ایران حمله بکند، شوروی که خیر، فرض کنید که افغانستان که کمونیست شده به ایران حمله بکند با عراق اگر کمونیست می‌شد به ایران حمله بکند با دستجات کمونیستی از یکی از این کشورها به ایران حمله بکنند، آمریکا باید کمک نظامی به ما بکند. البته یک ماده‌ای که شما گفتید مستشاران، چون من بعد دیگر وارد این کار نشدم که مستشاران نظامی چون بعد دیگر من همه‌ش در مأموریت‌های خارج بودم بعد از این کار. وقتی این سروصدای مستشارهای خارجی‌ها من در پاریس سفیر بودم این زمان کابینه حسنعلی منصور بود که آمدند به سنا و آن قرارداد را امضاء‌کردند و راجع به آمریکایی‌ها.  آمریکایی‌ها استناد می‌کردند به یکی از این مواد این ‌که البته قابل رد بود، بهانه بود. مستمسک بود قابل رد بود یعنی موظف نبودند.

س- چون برای من درست روشن نیست که ایراد شوروی‌ها به این شدت به این قرارداد چه بود؟

ج- ایراد‌شان وارد بود از لحاظ خودشان.

س- چون فقط در شرایطی که اگر یک کسی به ایران حمله می‌کرد این قرارداد مورد استفاده قرار می‌گرفت.

ج- بله، بله.

س- بنابراین ظاهراً دفاعی بوده.

ج- کاملاً دفاعی بود حکمت هم روی حرف‌هایش همین‌ها را، نطقش همین حرف‌ها را زد گفت، «این قرارداد دفاعی است چیز دیگری نیست.» ولی خوب آن‌ها ناراحتی داشتند برای خاطر این‌که دیگر دست… از لحاظ حمله دستجات کمونیستی به ایران با یک دولت کمونیستی به ایران خیلی صراحت داشت که آمریکایی‌ها می‌توانند به ما کمک بکنند و از این موضوع ناراحت بودند. شاید هم پیش‌بینی می‌کردند که یک‌روزی و پاره‌ای از این مواد این را آمریکایی‌ها از آن بخواهند استفاده کنند و بیشتر در ایران نفوذ پیدا کنند که البته بالمآل وقتی ما متحد بودیم و متحد شدیم، آمریکا متحد ما بود به تمام معنا به مناسبت قرارداد دوجانبه ما متحد بودیم خوب روابط دو کشور متحد فرق می‌کند با کشوری که متحد نیستند مثلاً با شوروی ما متحد نبودیم همسایه بودیم. روی این پیش‌بینی‌ها پیش‌بینی‌ها می‌کرد ولی خوب می‌دانید این کمک‌های نظامی که این هفت هشت ده سال آخر به ایران می‌شد و ارتباطات شدید نظامی بین ایران و آمریکا دیگر ارتباطی با این قرارداد نداشت. یعنی به موجب این قرارداد و این‌ها نبود خیلی، یکی چیزهایی بود که رأساً بین ایران  آمریکا به وجود می‌آمد.

س- بیشتر مثل این‌که مربوط به خرید اسلحه و تعلیمات

ج- همین‌ها. بله منظورم همان‌هاست خرید و تعلیمات و غیره و ذلک و این‌ها. اعم از این‌که این قرارداد به نظر من بود یا نبود با رویه و سیاستی که اعلیحضرت در پیش گرفته بود این نزدیکی‌ها با آمریکا پیش می‌آمد.

س- آن‌وقت آن حملاتی که مصر به سردستگی ناصر به ایران می‌کرد همزمان با همین جریان بود با این‌که قبل از این بود؟

ج- نخیر جلوتر بود بله.

س- جلوتر بود.

ج- بله. آن، نخیر آن قدری جلوتر بود. آن‌قدری جلوتر بود برای خاطر این‌که سفیرشان… خب عبدالناصر هیچ‌وقت نسبت به شاه سمپاتی نداشت، سفیرشان در ایران گزارش داده بود که به زودی ایران با اسرائیل ایجاد رابطه خواهد کرد و عبدالناصر پیش‌دستی کرد آن نطق کذا را کرد و سفیرش را احضار کرد. بله.

س- خوب مرحله بعد این چه بود؟ چه شد که به اصطلاح این اختلافات با شوروی یک مقداری تحلیل رفت و کم شد.

ج- اختلافات با شوروی به مرور، خوب تهدیدات ادامه داشت. اغلب در مرز آذربایجان مانور قشون ارتش شوروی بود برای ترساندن. می‌دانیم آن حرف‌های خروشچفی که راجع به ایران به والترلیپمن گفته بود. ساعد به عنوان رئیس یک دیلیگاسیون پارلمانی ایران یک‌دفعه آمد به انگلیس بعد رفت به شوروی و در آن‌جا توی یکی از این مراسم خروشچف سخت به ساعد حمله کرد راجع به همین پیمان سنتو. ساعد بیچاره هم جواب داد به او.

س- سنتو با دوجانبه یا هر دو؟

ج- هر دو، سنتو دوجانبه همه. نه دیگر صحبت این‌ها بیشتر روی سنتو بود، بعداً دیگر اسم دوجانبه را کمتر می‌آوردند برای این‌که خب آن‌ هم طبق سنتو به وجود آمده بود آن دوجانبه. تا بالاخره همان‌موقع هم ما حاضر بودیم که یک تعهدی بدهیم که ایران پایگاه موشکی بر علیه شوروی نخواهد شد. در همان‌موقع هم ما این را حاضر بودیم یک نامه‌ی علی‌حده‌ای بنویسیم شوروی‌ها قبول نمی‌کردند. بالاخره بعد از این‌که تمام انواع فشارها را بر سر ایران آوردند و شاه به تمام معنا ایستادگی کرد این‌ها دیگر دیدند فایده‌ای ندارد با گرفتن آن نامه که ایران پایگاه موشکی بر علیه شوروی نخواهد شد روابط فرق کرد و روابط بهتر شد و به اعتقاد من تا آن هفت هشت ماه آخری که اعلیحضرت در ایران بود روابط با شوروی روزبه‌روز، یعنی روابط خوبی داشتیم با شوروی‌ها چون اطمینان پیدا کرده بودند تا حدود زیادی. البته این صحبت‌هایی که من کردم همه‌ش فی‌البداهه بود.

س- بله، بله.

ج- متأسفانه هیچ‌کدام از مدارک جلوی چشمم نیست. خیلی میل داشتم این مدارک بود که من با قطعیت بیشتری راجع به همه‌ی این‌ها می‌توانستم صحبت بکنم امیدوارم یک روزی بشود که این مدارک در اختیارم باشد که بتوانم تجدیدنظر کنیم و بتوانیم شسته و رفته‌تر صحبت کنیم.

س- آن‌وقت تغییر به اصطلاح کابینه رفتن آقای دکتر اقبال و آمدن آقای مهندس شریف‌امامی هیچ ارتباطی به این رابطه با روس‌ها داشت؟ نداشت؟

ج- البته روس‌ها با دکتر اقبال خیلی موافق نبودند، هیچ. یکی از مخالفین سرسخت این قرارداد هم دکتر اقبال بود ولی زورش نمی‌رسید و ظاهراً هم نبایست مطلع می‌شد و اغلب هی به من تلفن می‌کرد مرا می‌خواست و من هم به بهانه‌های مختلف…

س- با کدام قرارداد مخالف بود؟ قرارداد با…

ج- شوروی.

س- با شوروی مخالف بود.

ج- و اغلب هم همان هفته به دلایل مختلف و به بهانه‌های مختلف من از زیر دیدن ایشان در ‌می‌رفتم برای این‌که از همه جا بی‌خبر بود یک‌چیزی فقط شنیده بود ولی سخت مخالف بود. البته آن‌ها با دکتر اقبال، آن‌ها هم خیلی با دکتر اقبال مخالف بودند. وقتی شریف‌امامی آمد سر کار و مرحوم عضدی هم… ببخشید اول که بنده یک اشتباهی آن‌جا کردم به نظرم اسم آقای قدس نخعی را نبردم

س- نخیر نبردید.

ج- متأسفم برای این‌که قبل از مرحوم عضدی، قدس نخعی وزیرخارجه بود. به مرور یک خرده‌ای وضع تغییر کرد. وضع تغییر کرد که منتهی شد به سکوت و به مرور بهبود روابط با ایران. این‌ها از زمان کابینه شریف‌امامی به بعد شروع شد.

س- به طور اجمال جنابعالی بعد از این ماجرا چه سمت‌ها و مسئولیت‌هایی داشتید تا آخر به اصطلاح…

ج- من بعد از این ماجرا معاون وزارت‌خارجه بودم معاون سیاسی وزارت‌خارجه بودم

س- چه زمانی؟ از زمان

ج- همان مواقع. یعنی تقریباً با یک فاصله کوتاه.

س- زمان دکتر اقبال.

ج- بله، بله. بعد سفیر شدم در زمان شریف‌امامی، اول حکومت شریف‌امامی یعنی آخر دوره اقبال تقریباً مأمور شدم سفیر شدم در آلمان بعد برگشتم. بعد از آلمان سفیر شدم در فرانسه بعد برگشتم به ایران. بعد از یک مدتی شدم قائم‌مقام وزارتخارجه بعد هم سفیر شدم در انگلیس در حدود پنج سال و نیم در انگلیس سفیر بودم برگشتم به ایران دیگر سمت رسمی نداشتم تا وزیرخارجه شدم، تا اول سپتامبر ۶۷، ۶۸ که وزیر خارجه شدم

س- ۱۹۷۸.

ج- ۷۸.

س- قائم‌مقام وزارت‌خارجه شما کی بودید؟ زمان…

ج- اردشیر زاهدی.

س- بله. تقریباً می‌شود از شصت و…

ج- ۶۹-۶۷ مثلاً.

س- ۶۹. آقای زاهدی آمدند به آمریکا آن‌وقت، بله؟ آن‌وقت شما رفتید به انگلیس؟

ج- من وقتی آمدم به انگلیس آقای زاهدی کماکان وزیرخارجه بود. بعد رفت کنار مدت یک سال تقریباً کنار بود و بعد سفیر شد آمریکا.

س- شما خاطراتی از تیمسار هدایت و تیمور بختیار ندارید؟ دونفری که آن‌جا… آن‌ها چه جور آدم‌هایی بودند؟

ج- خیلی کوتاه می‌توانم صحبت کنم راجع به هدایت. هدایت افسری بود که آن‌طور که شنیدم بودم خیلی خیلی علاقه‌مند بوده به رضاشاه. قوه بیانش خیلی خوب بود. فرانسه بد صحبت نمی‌کرد و افسر لایقی بود. البته بیشتر اداری بود تا جنگی. ارتباط زیاد شخصی با ایشان نداشتم مگر این‌که ارتباط کار، اداری.

س- در همان جلساتی که در آنکارا بودید

ج- هان. در جلساتی که در آنکارا بودیم رُل بزرگی ایشان نداشتند. رل بزرگ را، برای این‌که این‌ها همه تابع وزیرخارجه بودند. این‌ها قسمت نظامی، قسمت ضد تخریب که تیمور بختیار بود یعنی سازمان امنیت به عهده می‌گرفت قسمت اقتصادی، این‌ها قسمت‌های مختلف بودند که قبل از جلسه‌ی شورای وزیران این‌ها جلسه تو خودشان داشتند، گزارش کارشان می‌آمد توی شورای وزیران وقتی گزارش کار این‌ها تو شورای وزیران می‌آمد معمولاً خودشان هم حاضر می‌شدند برای این‌که گزارش مطرح بود بعد دیگر حضور پیدا نمی‌کردند.

س- تیمور بختیار برای آن کسانی که ندیدنش فقط راجع به او شنیدند شخصیت خیلی وحشتناک سیاهی از او مانده. واقعاً شما که او را شخصاً دیده بودید.

ج- تیمور بختیار را من بیشتر می‌شناختم، خیلی بیشتر. تیموربختیار آدم لوطی بود، رفیق‌باز بود، دست‌ودل‌باز بود، بسیار رشید بود، از قتل و خونریزی و این قبیل چیزها هم باکی نداشت وحشتی نداشت به‌هیچ‌وجه. ولی من خیلی خیلی متأسف شدم که تیمور بختیار که واقعاً صفاتی داشت دیدم با عراقی‌ها هم‌دست شد بر علیه ایران و راجع به شط‌العرب حق را به عراقی‌ها داد برای این‌که آن‌موقع من از این‌طرف مأمور کارهای شط‌العرب شده بودم از طرف اعلیحضرت، وقتی دعوای ما با عراقی‌ها اوج گرفت من مأمور بودم و متأسف بودم که می‌دیدم که تیموربختیار حق را به جانب عراقی‌ها می‌دهد و حتی با آن حرف‌های عراقی‌ها که ایران باید به طور استان اداره بشود، حرف‌هایی که عراقی‌ها راه انداخته بودند این با آن حرف‌ها موافق کرده بود خیلی متأسف شدم که تیمور خودش را بست به عراقی‌ها و این‌جور آلت‌ آن‌ها شد و این از لحاظ ما ایرانی‌ها این حرف‌های ابلهانه را راجع به ترس حکومت ایران و یا شط‌العرب که حق با عراقی‌هاست تأیید می‌کرد خیلی متأسف شدم.

س- ولی از نظر هوش و درک مسائل

ج- متوسط بود، متوسط بود ولی همان‌طور که گفتم آدم لایقی بود آدم بسیار رشیدی بود، لایق بود و نترس.

س- چطور می‌شود اصلاً با تیمسار نصیری مقایسه‌اش کرد دو نفری که رئیس ساواک بودند؟

ج- بله، هیچ قابل قیاس نبود هیچ قابل قیاس نبود، برای این‌که فهم و شعورش از نصیری خیلی بیشتر بود، اقلاً زبان فرانسه را خوب صحبت می‌کرد برای این‌که مدرسه سن سیر بود و نه، نه خیلی به مراتب از نصیری بالاتر بود از هر جهت که حساب بکنید از هر جهت.

س- راجع به برکناری تیمسار عبدالله هدایت شما…

ج- این برای من جنبه اسراره. نمی‌دانم. من نفهمیدم چرا. یک چیز شخصی در کار بوده. من خیال می‌کنم که یک حرفی یک جایی گفته بوده که برای شاه زننده بوده به طور خصوصی به یک کسی گفته بوده که بعد به گوش شاه رسیده بوده. مثلاً مثل این‌که این نمی‌گذارد ما کارمان را بکنیم، در این قبیل چیز، در این زمینه باید می‌بود. بعد هم معلوم شد تهمت‌هایی که به او می‌بستند از لحاظ مالی همه آن بی‌خود بود و همچین صحیح نبود، بله. سرنوشت بدی داشت بیچاره. من شخصاً خیلی متأسفم برای او و متأسف شدم برای این‌که به‌هیچ‌وجه در خور یک همچین سرنوشتی نبود.

س- پاکروان را هم می‌شناختید؟

ج- خوب، آدم نازنینی بود از هر جهت.

س- ولی خب بعضی‌ها می‌گویند که ایشان برای محیط ایران و تیپ کارهایی که در ایران باید می‌شد و رئیس سازمان ساواک نامناسب بود.

ج- بله از آن جهات ممکن است، ممکن است، هیچ فراموش نمی‌کنم که این، نمی‌دانم، علم برای من تعریف می‌کرد که این رئیس سازمان امنیت بوده یا نمی‌دانم رئیس، وزیر چه بوده، آن‌موقع من ایران نبودم، بعد از قضیه ۱۵ خرداد علم یک چیزی می‌نویسد که ایشان بخواند بابت سمتی که داشته حالا نمی‌دانم رئیس سازمان امنیت بوده یا وزیر بوده آن‌موقع، خلاصه، یک مسئله‌ای مربوط به امر داخلی بوده. پاکروان وقتی که می‌خواند و این‌ها به علم می‌گوید، «خیلی معذرت می‌خواهم من این را پای رادیو به مطبوعات نخواهم داد به امضای من.» علم می‌گوید، «چرا؟» می‌گوید، «برای این‌که یک مقدار از این دروغ است من نمی‌کنم این کار را.» و علم خودش مجبور می‌شود با امضای خودش آن را به مطبوعات بدهد. بله، آدم نازنینی بود. شنیدم خیلی هم رشید مرده.

س- عجب.

ج- بله، وقت کشته شدنش هیچ اظهار عجز و لابه نکرده. بسیار کتاب خوانده بود آدم بسیار… ولی متأسفانه خوب الکل او را به کلی از پا درآورده بود دیگر نمی‌شد از او استفاده کرد. به کلی از پا درآورده بود ولی آدم نازنینی بود.

 

 


روایت‌کننده: آقای امیرخسرو افشار قاسملو

تاریخ مصاحبه: ۱۵ اکتبر ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: لندن ـ انگلیس

مصاحبه‌کننده:  حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۳

 

ادامه خاطرات آقای امیرخسرو افشار ۱۷ اکتبر ۱۹۸۵ شهر لندن مصاحبه‌کننده حبیب لاجرودی.

س- در جلسه قبل که حضورتان بودم راجع به مرحوم قوام‌السلطنه صحبت شد و سرکار اظهار داشتید که چند خاطره تاریخی از آن مرحوم به یاد دارید. اگر ممکن است آن‌ها را برای ثبت در روی نوار مطرح بفرمایید.

ج- من خودم به علت سنم که پایین بود و همچنین شغل بالایی در وزارت‌خارجه نداشتم این است که تماس مستقیمی با مرحوم قوام‌السلطنه نداشتم. ولی خیلی از شخصیت این مرد در دوره‌ی نخست‌وزیر‌یش مجذوب شده بودم یا این‌که شخصیتش مرا گرفته بود. البته ایشان با پدرخانم من مرحوم عبدالحسین نیکپور دوستی خیلی عمیقی داشت به‌طوری‌که در موقع ازدواج ما یکی از شهود عقد ازدواج من با دختر نیکپور مرحوم قوام‌السلطنه بود. باری، این چندتا خاطره‌ای که از ایشان دارم یعنی شنیدم مال دوران نخست‌وزیری ایشان است که منجر می‌شود به نجات و آزادی آذربایجان. قوام از آن‌هایی بود که به خلاف تصویری که از این پهلوی اعلیحضرت شاه ساخته بودند که این مخالف سلطنت است و یک بغضی نسبت به سلطنت پهلوی دارد من خیال نمی‌کنم صحیح باشد. قوام از کسانی بود، نخست‌وزیرانی بود که عقیده داشت که اعلیحضرت باید سلطنت بفرمایند و نه حکومت. باری، یک خاطره جالبی که در همین زمینه یادم الان می‌آید این است که یکی از وزرای قوام‌السلطنه که شاید وزیر کار بود یا صنایع یک کدام از این دوتا مرحوم مورخ الدوله سپهر بود.

س- وزیر پیشه و هنر بود.

ج- بله آن‌موقع، پیشه و هنر.

س- که وزارت کار هم جزو آن‌جا بود.

ج- بله، بله به هر حال آن را درست خیلی به طور قطع نمی‌توانم بگویم کدام ولی وزیر بود. البته مرحوم مورخ الدوله سپهر هم یک آدم بسیار باهوش و زرنگی بود که بعد از سال‌ها ده‌ها سال ایشان مسند یک کار مهمی شده بود و شاید برای اولین دفعه وزیر شده بود ولی شهرت به این داشت که بسیار آدم زرنگی است، بسیار آدم باهوشی است و آدمی است که مرتب، یعنی راحت نمی‌نشیند مرتب در پی کسب خبر و این‌جور چیزهاست. باری، مرحوم قوام ایشان را وزیر کرد و تشخیص مورخ الدوله گویا این بود که بهتر است که ارتباط مستقیمی با اعلیحضرت پیدا کند. گفتیم خوب قوام نخست‌وزیرند و نخست‌وزیران می‌آیند و می‌روند ولی آن کسی که باقی می‌ماند خود شاه است، خیال می‌کنم این‌جوری فکر می‌کرد. در هر حال چو در صدد این برآمد که با شاه ارتباط مستقیمی پیدا بکند از بالای سر قوا‌م‌السلطنه این است که من فکر می‌کنم، او فکر می‌کرد که بهتر است که با شاه ارتباط مستقیم پیدا کند و قوام و نخست‌وزیر‌ها گذرانند. باری، ایشان روزی یک بار صبح‌های زود شرفیاب می‌شد و گزارشاتی را به عرض می‌رساند. آن‌طور استباط شده بود که اکثر گزارشاتی که به عرض می‌رساند راجع به کارهای قوام بود و این‌که قوام در فکرهای بالاتری است از فکر نخست‌وزیری و به کلی ذهن اعلیحضرت را مثل این‌که نسبت به قوام مشوب شده بود. یکی از این روزها که مورخ‌الدوله قرار بوده، وسط هفته، که شرفیاب بشود البته این شرفیابی‌های ایشان هم خیلی محرمانه بوده بدون اطلاع قوام بدون اطلاع کسی آن‌وقت‌ها هم که خوب البته وضع شرفیابی فرق داشت با سال‌های بعد. یکی از این روزها که مورخ الدوله قرار بوده شرفیاب بشود و صبح نسبتاً زود بوده ساعت‌های شرفیابی ایشان در حدود ۲ بعد از نیمه‌شب این ‌وقت‌ها دوتا جیپ می‌روند جلوی در خانه آقای مورخ‌الدوله سپهر که وزیر کابینه بود ایشان را می‌گذارند در جیپ و تحت‌الحفظ تبعید می‌شوند به کاشان. مورخ الدوله هم هر چه سؤال می‌کند چرا؟ غیره و ذلک. مأمورین ژاندرمری که ایشان را می‌برند می‌گویند ما اطلاعی نداریم، امر نخست‌وزیر است و ما شما را داریم می‌بریم. خلاصه، ایشان می‌روند به کاشان تحت‌نظر در آن‌جا. صبح اعلیحضرت می‌بینند که خبری از مورخ‌الدوله نشد، ساعت مقرر نیامد و خیلی تعجب می‌کند. دستور می‌دهد که تحقیق کنند مورخ الدوله چه بلایی به سرش آمده. با خانه مورخ‌الدوله تماس می‌گیرند و می‌گویند بله دوتا جیپ آمد بعد از نیمه‌شب بود و آقا را بردند، تبعید کردند و یک مختصر لباسی هم همراه خودش برداشت و رفت. اعلیحضرت خیلی اوقاتش تلخ می‌شود. اتفاقاً یا بر روی فکر قبلی قوام‌السلطنه نزدیکی‌های ظهر شرفیاب می‌شود برای عرض گزارشات معمولی یا جاریه به حضور اعلیحضرت. وقتی شرفیاب می‌شود اعلیحضرت سؤال می‌کنند می‌گویند، «مورخ الدوله سپهر چه شد؟» قوام‌السلطنه یک جواب خیلی کوتاه و خیلی قوی و خیلی خشک می‌دهد. می‌گوید، «مصلحت اعلیحضرت در آن بود که من ایشان را توقیف کنم و فعلاً در توقیف در کاشان هستند.» همین و بس. خب این معرف این شخصیت بالای این آدم است که وقتی حس می‌کند که یک وزیرش را باید بگیرد دیگر تمجمج نمی‌کند با نهایت قدرت و تدبیر می‌گیرد و به عرض اعلیحضرت هم جوری می‌رساند. یعنی دیگر صحبت در این باره نداریم چون مصلحت اعلیحضرت می‌گوید، «مصلحت اعلیحضرت در این بود که ایشان را من بگیرم.» این یکی از چیزهایی است که من به خاطر مانده در آن‌موقع. یک مسئلۀ دیگری که به خاطرم مانده یک شبی بود و مرحوم هژیر که ایشان هم وزیر دارایی قوام‌السلطنه بود از دوستان نزدیک مرحوم نیکپور بود او و مؤید ثابتی، اگر اشتباه نکنم، آقای دکتر علی امینی که junior بود در آن‌موقع این‌ها آمدند به دیدن نیکپور تابستان هم بود من هم در آن‌موقع منزلم با نیکپور که با هم در یک باغ زندگی می‌کردیم در شمیران آمدند و به نیکپور گفتند که، «ما از طرز حکومت قوام‌السلطنه نگران و ناراحتیم همه‌کاره این مظفر فیروز است، سه‌تا وزیر توده‌ای هم آورده و وضع معلوم نیست چه می‌شود و نگران هستیم. چون شما با ایشان خیلی نزدیک هستید این است که از شما خواهش می‌کنیم که شما این نگرانی‌ها را به عرض ایشان برسانید. ما هر کدام یک محذوراتی داریم که نمی‌توانیم با این صراحت به ایشان بگوییم و ممکن است بین ما پاره بشود اما شما چون مقام مسئولیت‌داری نیستید و رفاقت نزدیکی هم با ایشان دارید این است که از شما این خواهش را می‌کنیم.» نیکپور هم فی‌الفور روانه منزل قوام‌السلطنه می‌شود همان‌طور که عرض کردم فصل تابستان بود ایشان هم در باغ سفارت آلمان قوام‌السلطنه ساکن بود می‌رود آن‌جا و می‌رود و قوام‌السلطنه را می‌بیند و مسائل را به ایشان می‌گوید. قوام‌السلطنه با یک حالت هم شمرده و وزینی که اغلب صحبت می‌کرد اظهار می‌کند، «به آقایان بگویید که نگران بی‌خود نباشند هرچه هست دست خودم است آن‌موقعی که مصلحت مملکت ایجاب کرد من این‌ها را به فاصله چند دقیقه برمی‌دارم. راجع به مظفر فیروز هم، کدام یکی از شماها کارهای این را می‌توانید بکنید؟» با این ترتیب می‌خواسته برساند که از مظفر فیروز هم دارم استفاده می‌کنم، آن استفاده‌ای که از شماها این‌کاره نیستید بتوانید که این استفاده‌ها را به من برسانید و نگرانی و این‌ها هیچ موردی ندارد من هستم در رأس دولت، من هستم که تصمیم می‌گیرم در دولت و لاغیر و هر وقت هم که ایجاب کرد ممکن است که ترتیب دیگری بدهم ولی این آقایان کارهایی که من از مظفر می‌کشم این آقایان هیچ‌کدام اهلش نیستند هیچ‌کدامشان. راجع به توده‌ای‌ها هم نگرانی ندارد این‌ها کارهایشان را می‌کنند و من هم مواظب هستم و خلاصه منم و این‌ها به من غالب نمی‌شوند. البته نیکپور برمی‌گردد و این پیغام قوام‌السلطنه را به آقایان می‌دهد. آقایان هم ناراضی می‌شوند هم یک‌خرده ته دلشان قرص می‌شود اما همان‌طوری که می‌دانید به فاصله مدت کوتاهی سه تا وزیر توده‌ای را از کار بدون مقدمه برداشت آب هم از آب تکان نخورد و روی یک مقدماتی مظفر فیروز را هم سفیر مسکو کرد که البته من خیال می‌کنم یکی از دلایلی که مظفر فیروز را سفیر مسکو کرد این بود که می‌خواست جلب توجه و جلب نظر شوروی‌ها را بکند برای این‌که شوروی‌ها به مظفر فیروز خیلی علاقه نشان می‌دادند و خیلی علاقه‌مند بودند. این یکی از علل انتخاب مظفر فیروز خیال می‌کنم البته این‌ها خیال است چون همان‌طوری که گفتم تو کار من نبودم. به مسکو برای این بود که در عین حال باز روس‌ها را دلشان را قوی بکند راجع به یک موضوع نفت، امتیاز نفت شمال چون مظفر فیروز هم با کفش و کلاه دنبال این کار بود که ببینید من یک آدم مورد علاقه شما را الان دارم سفیر می‌کنم آن‌جا و بنابراین با شما هستم و گول بزند روس‌ها را خلاصه‌اش گول بزند چنانچه می‌دانیم که روس‌ها را کاملاً گول زد و من فراموش نمی‌کنم که در این درصد گول زدن یک روزی رفتیم با مرحوم آرام که مستشار سفارت ایران در واشنگتن بود مرحوم علا سفیر بود و من هم عضو جدیدالورود سفارت ایران در واشنگتن بودم و مرحوم آرام که عضو ارشد سفارت بود. مرا برد که معرفی بکند به وزارت‌خارجه به دایره ایران، اداره ایران، و رئیس آن قسمت وقتی که با ما صحبت می‌کرد گفت، «ما هیچ باور نمی‌کردیم که نخست‌وزیر یک مملکت ضعیفی مثل ایران نخست‌وزیر یک مملکت قوی که بعد از ما قوی‌ترین مملکت دنیاست، این‌طور سرش را بچرخاند و استالین را گول بزند.» این را در مدح قوام‌السلطنه گفت. بنده از این جور خاطرات جسته‌وگریخته چیزهایی، البته یکی هم راجع به سفر مسکوست که این را خیلی جاها دیدم گفتند و نوشتند و من هم دیدم از کسانی که از همراهان قوام‌السلطنه بودند که در آن‌جا استالین خیلی با قوام‌السلطنه جلسه اول خیلی با خشکی رفتار می‌کرده و قوام‌السلطنه هم که خیلی آدم مؤدبی بود و انتظار داشت همه به او احترام بگذارند از این موضوع ناراحت شده بوده ولی به روی خودش نمی‌آورده. شنیدم از خود قوام برای همراهانش که از جمله یکی‌اش پدرخانم من بود مرحوم نیکپور در آن سفر تعریف کرده بود که «وقتی وارد اتاق استالین شدم استالین به من تعارف کرد و رفتیم میزی که خودش نشسته بود تو همان‌جا نشسته بود من هم آن‌ور میز نشسته بودم تعارف کرد جا نشستیم. بعد از یک مدت کوتاهی از جیبش یک قوطی سیگاری درآورد و سیگاری از توی آن کشید، بدون این‌که به من تعارف بکند و من از این موضوع یک‌خرده رنگ به رنگ شدم و دست کردم جیبم و یک قوطی سیگاری داشتم در صورتی که سیگارکش به آن معنا نبودم یک دانه سیگار درآوردم و گذاشتم تو کیفم و همان‌طور نگاه می‌کردم روی میز یعنی من کبریت می‌خواهم. و استالین وقتی متوجه شد از جیبش یک کبریت درآورد برای من کبریت کشید.» البته این یک نوع از آن ظریف‌کاری‌های قدیمی‌هاست. چنانچه می‌دانیم که دکتر محمد مصدق هم که آمد از سفر آمریکا وقتی که دعوتش کردند نحاس پاشا در قاهره که مهمانشان باشد وقتی به علت این‌که هر دو به اصطلاح در یک جبهه بودند بر علیه انگلیس و از این رو دعوت کرده بود مصدق را به قاهره، وقتی مصدق رفت به فرودگاه دید نخست‌وزیر مصر در فرودگاه نیست. مصدق خیلی ناراحت شد رفت به هتل و وقتی رفت به هتل فوراً خبر آوردند که نخست‌وزیر آمده است و جناب آقای دکتر مصدق نخست‌وزیر ایران را می‌خواهد ملاقات کند. مصدق می‌گوید، «من حالم خوب نیست اگر می‌خواهد بیاید تو اتاق. به محض این‌که او می‌خواهد بیاید تو اتاق مصدق دراز می‌کشد و می‌رود زیر پتوی تختخوابش و کمترین تواضعی هم به نحاس پاشا نمی‌کند که یک‌خرده از جایش تکانی بخورد.

س- اخیراً من این عکس را دیدم که مصدق گرفته خوابیده و…

ج- بله آن تعمد بود، این‌ها یک چیزهای قدیمی‌هاست که همیشه متوجهش بودند. باری، صحبت چیزهای قوام‌السلطنه بود. من باید البته فکر قبلی‌ام که می‌کردم که چه چیزهایی از قوام‌السلطنه یادم می‌آید اما راجع به استالین حالا ادامه می‌خواهم بدهم راجع به آن سفر کذا و خوب مذاکرات این‌ها به‌جایی نمی‌رسد و وقتی این‌طور می‌بینند استالین، قوام‌السلطنه تقاضا می‌کند که گذرنامه‌های ما را بدهید ما می‌خواهیم مراجعت بکنیم. همان‌روز دیروقت خبر می‌آورند که استالین به افتخار شما یک شامی می‌خواهد بدهد البته خیلی غیرمترقبه بود این برای قوام و برای همه همراهان. ایشان می‌روند در آن شام و همراهان همه‌شان هم بودند. خب به سبک شوروی‌ها مشروب خوردن شروع می‌شود به سلامتی دانه دانه از کسانی که دوروبر میز هستند و همان‌طور که روس‌ها این رویه را دارند یک چند کلمه‌ای هم راجع به هر کسی باید صحبت بشود یا به طور شوخی یا به طور جدی صفاتی از او گفته بشود یا به عکس. خوب آقای مولوتف و استالین رو به هم نشسته بودند دست راست استالین آقای قوام‌السلطنه بود. مولوتف هم آن‌شب شیرین‌زبانی می‌کرد و آن قیافه سخت عبوس و تلخش را کنار گذاشته بود و برای خوردن جام‌های یا گیلاس‌های ودکا به سلامتی حضار، شیرین‌کاری‌هایی هم می‌کرد و یک نطقی هم کرده. وقتی نوبت به قوام‌السلطنه می‌رسد، قوام‌السلطنه می‌گوید، «خیلی امشب برای من یک تعجبی بود. برای این‌که در ملاقات‌هایی که با آقای مولوتف داشتم هیچ‌وقت در ایشان این محبت و علاقه و مهربانی را نسبت به خودم و هیئت نمایندگی ایران حس نکردم ولی بنابراین من این را به این تعبیر می‌کنم که چون ایشان در مقابل ژنرال استالین نشسته‌اند و این انعکاس صحبت‌ها و حسن نظر استالین نسبت به ماست این است که ایشان دارند منعکس می‌کنند. مثل ماه که حرارت خورشید را منعکس می‌کند.» که البته این هم از لحاظ یک لطیفه ادبی قشنگی بود و ضمناً نیشی بوده است به مولوتف که گویا مولوتف هم با ایشان با سختی رفتار کرده است. وقتی قوام‌السلطنه از مسکو برگشت وحشت عمومی گرفته بود و حتی این وحشت که به حد اشد شاه داشت و خیلی‌ها و همچنین آمریکایی‌ها مطابق آن اسناد سفارت آمریکا که بعد از ۳۰ سال منتشر شد من دیدم که مبادا ایشان در مسکو یک معامله‌ای انجام داده باشد. خیلی این نگرانی بود که بعداً معلوم شد که قضیه به‌هیچ‌وجه این‌طور نیست و من باز هم در گزارشات سفیر آمریکا دیدم به وزارت‌خارجه‌اش که بعداً منتشر شده بود که تقریباً هشت نه سال پیش دیدم این گزارشات را که وقتی این دیگر علنی شده بود می‌گفت که ما در چه اشتباهی بودیم که خیال می‌کردیم که قوام‌السلطنه ممکن است رفته باشد و در آن‌جا یک معامله‌ای را انجام داده باشد به ضرر ایران راجع به آذربایجان و پیداست که این آدم چقدر وطن‌پرست بوده و چقدر زیرک بوده و ما در اشتباه بودیم راجع به ایشان که آن‌موقع اینط‌ور فکر می‌کردیم.

س- پس رفتن والاحضرت اشرف به دیدن استالین بلافاصله به این علت بود؟

ج- من هم خیال می‌کنم این‌که به این دلیل بود والاحضرت اشرف از آن‌جایی که همیشه دلش می‌خواست که سری تو سرها داشته باشد و این‌ها راه افتاد رفت به مسکو به احتمال قوی فقط به این دلیل و البته وقتی هم که ایشان رفت به مسکو من در آن‌موقع در ایران نبودم آمریکا بودم. وقتی که رفت به مسکو نمی‌دانم که آیا استالین به ایشان اجازه صحبت داد در، صحبت سیاسی، این زمینه یا نه؟ البته ایشان شروع کردند یک حرف‌هایی بزنند ولی بیشتر آن‌طوری که شنیدم صحبت به لطیفه و شوخی و تعریف از والاحضرت که شما چه علاقه‌ای دارید به برادرتان این‌جور چیزها گذشته بود. ولی به احتمال قوی برای این کار رفته بوده ولی بعید می‌دانم که وضع طوری بوده که در حضور استالین والاحضرت اشرف صحبت این را بکند که آیا شما با قوام‌السلطنه معامله‌ای انجام دادید یا نه. بعید می‌دانم.

س- بعد از این‌که قوام‌السلطنه برکنار شد شما چه مطلبی از ایشان شنیدید؟ کجا رفت؟ چه می‌گفت؟

ج- قوام‌السلطنه بعد از این‌که از کار برکنار شد

س- بدجوری هم گویا برکنار شده بوده که وزراء استعفا داده بودند

ج- بله، بله. همه‌ی وزراء استعفا دادند و به هر حال رفت و باز هم من در ایران نبودم. رفت ولی خوب بین او و شاه پاره شد. پاره شد و بعد اروپا بود، مدتی اروپا بود و بعد در اروپا بیشتر شد به‌طوری که از تهران گفتند که اعلامیه‌ای داد یک اعلامیه‌ی بسیار ناپخته‌ای دربار داد به وزیر دربار که اتفاقاً هم وزیر وقت هم از دوستان قوام‌السلطنه بود که حکیم الملک بود که، به نظرم حکیم الملک بود اگر اشتباه نکنم، شما دیگر حق برگشتن به ایران را ندارید، یک. دوم، لقب جناب اشرفی را هم از شما گرفتم. و قوام‌السلطنه یک جواب تاریخی داد به این اعلامیه دربار و بعد هم عکس‌برداری کرد برای عده‌ای از رفقایش در تهران فرستاد عکس نامه‌ای که نوشته بود و یکی از این‌ها را برای مرحوم نیکپور فرستاده بود که ایشان به من داد من این را خواندم. الان هم خوشبختانه در خاطرات دکتر غنی یک‌جایی این نامه را کاملاً منعکس کرده است دکتر غنی. خیلی خواندن دارد این نامه. وقتی آدم این نامه را می‌خواند واقعاَ می‌فهمد که قوام‌السلطنه چه‌جور آدمی بوده، چه‌جوری فکر می‌کرده راجع به شاه چه‌جور فکر می‌کرده و همچنین راجع به قضیه آذربایجان که برای شاه هیچ‌گونه رُلی قائل نبوده در قضیه آذربایجان وهمه‌ش را منحصر به خودش می‌داند و بعد هم توی آن نامه نوشته که هروقت من اراده کنم به ایران می‌آیم. من یک ایرانی هستم کسی نمی‌تواند جلوی مرا بگیرد. بعد هم امد به ایران. قوام‌السلطنه دیگر علیل شده بود. علیل شده بود و یعنی این دو سال و خرده‌ای کار که در قضایای آذربایجان کرد خیلی او را فرسوده کرده بود و علیلش کرده بود و دیگر مزاجاً آن آدم سابق نبود. به طوری که می‌دانید وقتی هم که مجدداً وزیر شد در زمانی که دکتر مصدق مستعفی شد قوام‌السلطنه دیگر آن آدم نبود. یک آدمی بود که مریض بود گرفتاری داشت ناخوش بود.

س- در تهران بودید؟ دیدید او را؟

ج- آن‌موقع من نه ندیدمش. مریض بود، ناخوش بود، علیل بود و خوب وقتی آدم علیل و مریض است دیگر آن قدرت کار را ندارد مسلماً اثر می‌گذارد در قوای فکریش، در قوای دماغیش. نه، این قوام‌السلطنه دیگر آن قوام‌السلطنه نبود. اگر آن قوام‌السلطنه بود جور دیگری رفتار می‌کرد. ولی این قوام‌السلطنه دیگر آن قوام‌السلطنه نبود.

س- کی و کجا فوت کرد، شما چیزی می‌دانید در این مورد؟

ج- قوام‌السلطنه شاید ایران فوت کرد شاید. نمی‌دانم به طور قطع کجا فوت کرد یا اروپا. به هر حال جنازه‌اش ایران در قم است. جنازه‌اش را آوردند در قم آن‌جا فامیلاً یک مقبره‌ای دارند در همان نزدیکی‌های صحن در آن‌جاست.

س- دلم می‌خواست اگر می‌شود چند کلمه‌ای راجع به خود مرحوم نیکپور می‌فرمودید چون ایشان همان‌طوری که شما حتماً بهتر می‌دانید که واقعاً یک قدرتی بود بین تجار و این‌ها و بعد چه‌جوری شد که به اصطلاح دیگر ریاست اطاق بازرگانی از ایشان گرفته شد بعد خوب افراد دیگری سر کار آمدند. حتی من از برادرم شنیدم که ایشان مثل این‌که برای دوره کوتاهی می‌خواستند حزبی تشکیل بدهند، حزب صنایع ایران یا تعاون صنایع یک همچین چیزی.

ج- بله، بله. این مرحوم نیکپور البته باز سعی می‌کنم که کاملاً بی‌طرف باشم چون اصولاً من در مسائل همیشه سعیم این است که احساسات شخصی‌ام را تا آن‌جا که بتوانم قاطی نکنم. مرحوم نیکپور بسیار آدم جالبی بود. آدمی بود خودساخته در وهله اول که باید بگویم. آدمی بود در فهم و شعور فوق‌العاده و خوش قریحه، اطلاعات دانشگاهی اقتصادی نداشت ولی تجربیات اقتصادی که داشت او را فوق‌العاده فرد ممتازی از لحاظ اقتصادی کرده بود. حالا تعجب می‌کنید که عشق نیکپور بیشتر به سیاست بود تا تجارت. آن‌قدر که لذت می‌برد از مجالس سیاسی از مجالس تجارت که در آن مسائل اقتصادی مطرح باشد لذت نمی‌برد. نیکپور آدمی بود خیلی با شخصیت بسیار با شخصیت در صورتی که خوب از لحاظ فامیلی نمی‌شود مقایسه‌اش کرد با قوام‌السلطنه ولی بسیار آدم باشخصیت بود. هیچ‌وقت خودش را کوچک و سبک نمی‌کرد هیچ‌وقت و همیشه فاصله را نگه می‌داشت در هر جا که عنوان ریاست را داشت فاصله را نگه می‌داشت. در گفتن مسائل بی‌پروا بود شاید هم زیاد بی‌پروا بود به نظر من و کارهایی را که داشت خیلی علاقه‌مند بود به آن کارها خیلی و آدمی بود پشتکار زیاد داشت ولی همان‌طوری که گفتم هیچ‌وقت خودش را جلف و کوچک نمی‌کرد هیچ‌وقت، خیلی برایش مشکل بود از یک کسی خواهش کند یا از کسی تقاضا کند. من نشنیدم که از کسی خواهش و تقاضا کرده باشد. این‌که عرض کردم پشتکار داشت پشتکار داشت ولی نه این‌که منزل این و آن برود برای تقاضا و خواهش کارهایش نه.

س- ولی منزل خودش گویا در باز بوده و روزهای جمعه…

ج- همیشه، بله روزهای جمعه. خب، از لحاظ سیاست یک رکنی بود نیکپور اولاً قبلاً ایشان خیلی طرف توجه رضاشاه بود.

س- عجب.

ج- رضاشاه به او خیلی، تا آن‌جایی که بشود گفت، علاقه‌مند بود و در سنین خیلی جوانی نیکپور نماینده مجلس مؤسسان بود در صورتی که خیلی خیلی هم جوان بود. رضاشاه خیلی به ایشان علاقه پیدا کرده بود و از او خوشش می‌آمد از نیکپور و به همین جهت هم به نیکپور کمک می‌کرد رضاشاه و همان‌طوری که هم خدمتتان گفتم در سن خیلی جوانی ایشان وکیل مجلس بود و همین‌طور هم بود. در زمان جنگ به علت آن فهم و شعوری که داشت و شخصیتی که داشت و واقعاً آدم خیلی با شخصیتی بود یکی از متولی‌های مجلس بود، خیلی در مجلس ذی نفوذ بود.

س- بله.

ج- خب، چون آدمی بود که تشخیصش خیلی خوب بود اتاق تجارت را بزرگ می‌کرد. اتاق تجارت برایش یک سنگری بود درواقع، یک سنگر سیاسی بود که از این سنگر سیاسی همیشه استفاده می‌کرد. تجار را بزرگ می‌کرد اتاق تجارت را بزرگ می‌کرد، بازار را بزرگ می‌کرد و اعضای اتاق تجارت هم که می‌دیدند که یک رئیسی دارند که در فکر بزرگ کردن اتاق است، در نتیجه در فکر بزرگ کردن دونه دونه افراد اتاق است، در فکر بزرگ کردن بازار و قدرت بازار است از یک‌طرف و از آن‌طرف همان‌جوری که گفتم فاصله‌ای با این‌ها می‌گرفت یعنی رو نمی‌داد تا آن‌جایی که من اطلاع دارم ظاهراً همه مطیعش بودند و همه نهایت احترام را به او می‌گذاشتند. بنابراین به اتاق تجارت یک رکنی شده بود نه تنها اقتصادی بلکه سیاسی. بازار در دستش بود. مجلس هم به علت نفوذی که نیکپور در مجلس داشت مجلس هم در دستش بود آقایان اعضای تجارت و اتاق تجارت اگر هر کدام هم ناراحتی شکایتی چیزی داشتند نیکپور با قدرتی که داشت این را برطرف می‌کرد و قدرت نیکپور به جایی رسیده بود که همیشه وزیر اقتصاد با نظر نیکپور تعیین می‌شد و اگر احیاناً یک وزیر اقتصادی با نظر نیکپور و علی‌رغم میلش تعیین می‌شد بر علیه آن دولت اقدام می‌کرد و مجبور می‌کرد که آن وزیر اقتصاد را عوض بکند و مطابق میل خودش بکند چنانچه با رزم‌آرا همین کار را مثلاً کرد و رزم‌آرا وزیر اقتصاد اولش آدم بدی هم نبود آدم خوبی بود…

س- رزم‌آرا.

ج- نیکپور به او سمپاتی نداشت به هر دلیل ولو این‌که بعداً با او خیلی خوب شد و او یک نفر دیگر را می‌خواست وزیر بکند و رزم‌آرا این کار را نکرده بود و ایشان با رزم‌آرا درافتاد و یک روز صبح زود رزم‌آرا بدون خبر قبلی ۴ صبح آمد به منزل نیکپور دم در گفتند، «کیست؟» گفت، «علی رزم‌آرا.» و آمد تو و با نیکپور در همان جلسه با همدیگر به تفاهم رسیدند یعنی رزم‌آرا گفت، «آقا، من با هیچ‌کدام از این وزرایم شیر نخوردم.

س- کی بود؟ دکتر نصر بود‌

ج- نمی‌دانم کی بود به طور قطع نمی‌توانم اسمش را بگویم «شیر نخوردم»، شاید دکتر نصر بود، شاید، «و برش می‌دارم شما هم در مقابلش باید تو مجلس تعهداتی نسبت به من انجام بدهید.» همین‌طور هم شد ایشان او را برداشتند یک وزیر اقتصادی که نیکپور به او سمپاتی داشت جانشین او شد شاید دکتر نصر بود شاید من خیال می‌کنم دکتر نصر بود، و مشغول کار شد. به هر حال منظورم این است که در قسمت وزیر صنایع، وزیر تجارت نظر نیکپور شرط بود. تو تمام این کابینه‌هایی که من به خاطر دارم و اگر شرط نبود نیکپور مزاحم بود و مجبور بود هم.

س- در دوران مصدق چه نقشی داشت؟

ج- در دوران مصدق نیکپور نقشی نداشت روابطی با مصدق نداشت، تفاهمی با مصدق نداشت. این است که نیکپور در دوران مصدق برکنار بود ولی آرام نمی‌نشست فعالیت زیادی نداشت ولی آرام هم نمی‌نشست. نیکپور موقع شناس بود. نیکپور در کمال خوبی می‌دانست چه موقعی باید سکوت کند هیچ عجله نداشت. چه موقعی باید کنار برود و چه موقعی دومرتبه وارد میدان بشود. زمان مصدق تشخیص این بود که بهتر است دور باشد و کاری نداشته باشد و تقریباً دور بود خودش را دور نگه می‌داشت. نیکپور یک چیزی که داشت که من نمی‌پسندیدم کینه داشت و من کینه ایشان را نمی‌پسندیدم آدم پرکینه‌ای بود و بنابراین از دشمنانش به سختی می‌گذشت و اگر یک کسی به او توهینی کرده بود و بی‌احترامی می‌کرد فراموش نمی‌کرد. حالا یک حکایتی است برای شما بگویم که البته این فقط از لحاظ آشنایی به روحیۀ نیکپور است ولاغیر. جنبۀ تاریخی اصلاً ندارد. یعنی اگر لازم بدانید می‌گویم والا چون جنبه تاریخی ندارد این به‌هیچ‌وجه. نیکپور یک خانه‌ای داشت یک منزلی داشت در خیابان صاحبقرانیه خیابانی که از سرپل می‌رفت به خیابان نیاوران. وقتی که می‌خواست دیواری برای آن خانه بکشد مأمورین شهرداری آمدند و مانع شدند گفتند باید شما ۵ متر بروید عقب‌ برای این‌که آن‌موقع برنامه این بود که آن خیابان که خیلی باریک بود عریض بشود. آن بنا و عمله‌هایی که آن‌جا بودند هی گفته بودند که، «نه ما مشغول کار می‌شویم.» بعد تلفن کرده بودند و خود نیکپور رفته بود آن‌جا. مأمورین شهرداری هتاکی کرده بودند به نیکپور گویا بد گفته بودند. نیکپور این را بدل گرفت و به فاصله مدت کوتاهی دولت را استیضاح کرد. هفت هشت ماده اعلام جرم کرد بر علیه شهردار تهران.

س- شهردار کی بود آن‌موقع؟

ج- دکتر منتصر. اعلام جرم کرد. دکتر منتصر برگزیده علم بود و از دوستان علم، علم وزیر کشور بود، علاء نخست‌وزیر بود. خب، ما می‌دانیم که علم با علاء یعنی علاء و علم یا علم با علاء با هم هیچ خوب نبودند به‌هیچ‌وجه. دارودسته‌ای که نیکپور داشتند با هم بودند دادگر بود، تقی‌زاده بود، جم بود، علاء نخست‌وزیر به علت تقی‌زاده به این‌ها مربوط بود، خلاصه تمام رجال سنا تقریباً یکپارچه بودند و تقریباً با یک استثناهای کم هم از دوستان نیکپور بودند و نیکپور در مجلس سنا هم یکی از کارگردان‌های سنا بود. خلاصه، اعلام جرم کرد. این اعلام جرم خیلی سروصدا کرد برای این‌که آن‌وقت‌ها به دولت که نمی‌شد اعلام جرم کرد. و نیکپور البته چیزش در این بود که اعلام جرم را مخصوصاً متوجه… اعلام جرم راجع به شهرداری بود و وزیر کشور که مسئول شهرداریست و جوابگوست در شهرداری. تقی‌زاده هم با علم خوب نبود. بنابراین در این جریانات تقی‌زاده با علم خوب نبود، آقای نخست‌وزیر علاء هم با علم خوب نبود. بنابراین این‌ها باطناً هر دو طرف نیکپور بودند. رئیس کمیسیون کشور هم جم بود که ایشان هم از دوستان نزدیک نیکپور بود. باری، قضیه مطرح شد در مجلس و این‌ها به هر نحوی پیغام‌های زیادی از دربار آمد که نیکپور از استیضاح خودش بگذرد و بگذرد و این‌ها نیکپور به‌هیچ‌وجه، چون آدم یک‌دنده‌ای هم بود، گذشت نکرد. گفت، «نه، این مسئله‌ای نیست که من گذشت بکنم مسائل مملکتی مطرح است و بایستی سوءاستفاده‌هایی که ایشان کردند علنی بشود. من اعلام جرم کردم جواب مجلس را بدهند.» خلاصه در مجلس کار را به کمیسیون کشاندند این‌جا موضوع پرستیژ علم در کار بود که اعلیحضرت هم سخت از علم تقویت می‌کرد خیلی سخت و در این قضیه به خصوص استیضاح نیکپور علی‌رغم میل اعلیحضرت بود و اعلیحضرت بسیار از این موضوع ناراحت شده بود ولی نیکپور ول کن نبود. قضیه را در مجلس تصمیم گرفتند بگذارند به عهده کمیسیون کشور و کمیسیون کشور هم رئیسش آقای جم بود. آقای جم هم رأی را به نفع نیکپور بود. خلاصه، افتضاح شد مسئله. بالاخره گفتند برای این‌ها که حفظ ظاهر را بکنند یک مدت کوتاهی طول دادند و آقای منتصر را از شهرداری تهران برداشتند و این یک فتحی بود برای نیکپور و یک شکست سیاسی برای نیکپور. برای این‌که از آن‌موقع دیگر اعلیحضرت روی اسم نیکپور خط کشیدند و به مرور با یک فاصله کوتاهی نیکپور کنار گذاشته شد. البته وقتی نیکپور را کنار گذاشتند نیکپور تنها نبود. من خاطرم هست یک روز اتفاقاً حضور داشتم که تقی‌زاده آمد منزل نیکپور

س- چه‌جوری کنار گذاشتند؟ پیغام فرستادند؟

ج- به نحوی به او گفتند که شما بهتر است که از اتاق تجارت، به اندازه‌ی کافی ۲۵ سال بودید و جشن‌های مفصلی گرفته باشد به افتخار بیست‌وپنجمین سال ریاست شما در اتاق تجارت و از اتاق تجارت باید کنار برود. نیکپور هم قبول کرد با خیلی خونسردی جشن‌هایی گرفتند به افتخار ایشان در تهران و کادوهایی دادند و از اتاق‌های تجارت بعضی ممالک دیگر هم تلگرافاتی آمد و خیلی با احترامات زیاد ایشان استعفا کرد از اتاق تجارت. تقی‌زاده بعداً یک روزی آمد و به نیکپور گفت، «می‌دانید برنامه چیست؟ دیگر ما را نمی‌خواهند و اگر هم ما را بخواهند ما برنامه‌مان باید سکوت باشد.» درست این جمله‌اش که یادم است. من تصادفاً در اتاق بودم گفت، «سکوت، سکوت ولاغیر.» بعد هم مانع سناتوری نیکپور شدند یعنی مانع از این شدند که نیکپور دیگر فهمید وضع از چه قرار است داوطلب دیگر نشد گفت، «این دیگر برای ما فایده ندارد.» داوطلب سنا و سناتوری نشد و رفت به گوشه‌ای ولی ارتباطات خودش را داشت و بسیار در انتقاد از شاه بی‌پروا بود خیلی بی‌پروا در این مرحله خیلی بی‌پروا تا موقع فوتش و گاهی اوقات من ناراحت می‌شدم برای این‌که من به علت شغلی که داشتم از طرفی هم پدرخانم من بود یک‌خرده خواهش می‌کردم که کوتاه بیایند مضافاً به این‌که روزهای جمعه عدۀ زیادی همیشه در منزل ایشان باز بود و عدۀ زیادی روزهای جمعه می‌آمدند به دیدن آن‌جا و ایشان بالای منبر می‌رفت و انتقادات خودش را می‌گفت. من یک خرده تو محذور بودم برای این‌که یکی دو دفعه هم به من یک اشاره‌ای اعلیحضرت کردند که، «نیکپور نمی‌تواند جلوی دهن خودش را بگیرد؟» ولی خوب او ابایی نداشت برای این‌که درواقع ریگی به کفش نداشت و اهمیتی نمی‌داد حرف خودش را می‌گفت از اول هم اخلاق و کاراکترش این بود که حرف خودش را می‌گفت همیشه این‌جا هم حرف خودش را می‌گفت و ابایی هم نداشت و انتقاد می‌کرد خیلی شدید،‌ خیلی شدید.

س- کی فوت کردند ایشان؟

ج- متأسفانه باید فرنگیش را به شما بگویم. هزار و نهصد و شصت و هشت، شصت و نُه به نظرم شصت و هشت.

س- اواخر هم کار اصلیشان بانک پارس بود دیگر؟

ج- ایشان وقتی از آن‌جا آمدند، وقتی که برکنار شد، اموال خودش را قسمت کرد که بانک پارس بود و کارخانه شیشه بود و یک مقداری مستقلات بین اولادهای خودش قسمت کرد. بنابراین بانک پارس هم دیگر پسرش آقای جهانگیر نیکپور اداره می‌کرد و به او تعلق پیدا کرده بود.

س- آن‌وقت این جریان بحرین تقریباً در چه زمانی پیش آمد؟ تقریباً همزمان یا چندسال بعد از این بود؟

ج- هان… نه عزیز، نه. نخیر، خب این را که از خیلی اول شروع کردیم نه. بحرین شروعش از اواخر شصت و هفت، شصت ‌و هشت بلکه. حالا شاید هم باز من تاریخ‌ها را همین‌طوری که می‌گویم چون هیچ‌گونه document ای

س- این هست همه‌جا…(؟؟؟)

ج- در جلوی من نیست ولی به هر حال اواخر دهه شصت. خیال می‌کنم انگلیس‌ها با ایادی که داشتند با شاه صحبت کرده بودند حالا ممکن است یعنی با شاه صحبت کرده بودند یا ایادیشان صحبت کرده یا رئیس قسمت اینتلیجنسشان در ایران که هفته‌ای یک‌روز شرفیاب می‌شد عصرها و خصوصی

س- حیات دارند هنوز ایشان؟

ج- خب عوض می‌شد، رئیس اینتلیجنس در تهران، عوض می‌شد. خوب مثل چهار سال پنج سال مأموریت‌ها.

س- ولی آن شخصی که در آن زمان

ج- نمی‌دانم کی بود برای این‌که همیشه این اسامی قسمت اینتلیجنس مستور بود کسی

س- می‌توانستند؟

ج- به اشکال، تو مهمانی‌ها جایی هیچ جا هم نمی‌رفت. خود اعضای سفارت هم خیلی با او

س- جزو کادر سفارت نبود؟

ج- چرا، جزو کادر سفارت بود ولی اصطلاح خود کادر سفارت این بود که می‌گفتند:

The other side of the embassy. The other side of the embassy

یعنی قسمت اینتلیجنس. آن‌ها با اعلیحضرت خیلی تماس داشتند تماسشان هم بلاواسطه بود یعنی بدون حضور رئیس سازمان ایران با وزیرخارجه یا وزیر دربار یا نخست‌وزیر یا رئیس ستاد به‌هیچ‌وجه، هیچ‌کس نبود از این‌ها. خودش مستقیماً و این تماس، این اواخری که من در کار بودم یعنی این چند سال آخر، به طور دائم بود، یعنی حالا هفته‌ای یک روز یا دو روز یا مرتب یعنی به طور مرتب بود.

س- مال CIA همچین قرار داشت؟

ج- CIA هم داشت. به هر حال حالا یا قسمت MI۶ یا به نحو دیگری به اعلیحضرت خیال می‌کنم، این‌ها خیال است رکورد هیچ از آن ندیدم. گفته بودند که ما از خلیج‌فارس خارج می‌شویم و شما بایستی تکلیف بحرین روشن بشود ما نمی‌توانیم استخوان لای زخم بگذاریم و همین‌جوری برویم از خلیج فارس، ما عجله داریم در یک تاریخ معینی دولت اعلان کرده که از خلیج فارس خارج می‌شویم و تا قبل از آن شما باید کار بحرین تمام بکنید. این خلاصه این‌ها بود حالا استدلال‌های دیگری هم کرده بودند من که حضور نداشتم ولی این البته استنباط من است از این بعدها فهمیدم. اعلیحضرت یک‌روزی که من شرفیاب بودم برای یک کارهای دیگری، آن‌وقت قائم‌مقام وزارت‌خارجه بودم و وزیرخارجه اغلب در مسافرت بود بنابراین کارها

س- چه کسی بود آن‌موقع؟

ج- همین آقای اردشیر زاهدی، موضوع بحرین را پیش کشید. موضوع بحرین را پیش کشید و قدری ما صحبت کردیم و من به اعلیحضرت عرض کردم که بسیار بسیار موضوع بغرنجی است برای خاطر این‌که ما نمی‌توانیم از حقوق خودمان بگذریم، از آن‌ور هم اشکالات کار را می‌دانیم چه هست، انگلیس‌ها دارند خارج می‌شوند، حالا انگلیس‌ها حاضرند این‌جا را به ما واگذار کنند؟ بعید می‌دانم. واگذار نکنند ما چه باید بکنیم؟ و ما در تمام دورۀ قاجاریه و ضعف قاجاریه هیچ‌وقت دولت ایران حاضر نشد که سرسوزنی به حقوقی که نهضت بحرین دارد خدشه‌ای وارد کند یعنی یک یادداشتی بنویسد یا یک کاری بکند که از حقوق خودش صرف‌نظر کرده باشد. از وقتی هم که، به اعلیحضرت عرض می‌کردم، از وقتی هم که من در وزارت‌خارجه بودم و تصادفاً از کارهای اولیه‌ام رئیس اداره انگلیس بود ما به هر ترتیبی که شده بود یادداشتی به سفارت انگلیس می‌نوشتیم تذکر می‌دادیم که حقوق خودمان را راجع به بحرین و این‌که بحرین جزء لایتجزّای خاک ایران است. این جمله دیگر اصلاً دیگر کلیشه شده بود، بحرین جزء لایتجزّای خاک ایران است و نمی‌شود همچین به این صورت کرد. اعلیحضرت به من گفتند، که البته دستشان را باز کردند، «اولاً بحرین قسمت اعظمشان عرب هستند، اکثراً زبان عربی حرف می‌زنند بحرین یک‌وقت نفت داشت، از بین رفته، صید مروارید هم دیگر جالب نیست. از لحاظ اقتصادی یک باری است روی دوش ما یعنی ما از بودجه مملکت مبالغ زیادی بایستی بگذاریم صرف عمران و آبادی و کارهای دیگری که در بحرین در پیش است بکنیم، بنابراین این یک باری است بر دوش ما. از لحاظ اجتماعی هم بحرین را من باید به زور نظامی نگه دارم یعنی آن‌جا همیشه باید یکی دوتا لشکر داشته باشیم و من اهل این نیستم که به زور حضور لشکرم یک جایی را ضمیمه خاک خودم بکنم، خاک ایران بکنم. و این لشکر خوب این سربازها می‌روند تو خیابان حالا یا با لباس سویل معمولی می‌روند، خب یکی شب به آن‌ها چاقو می‌زند، کارد می‌زند، می‌کشد این‌ها همیشه در معرض حمله هستند. معنی ندارد. بنابراین بحرین یک‌جایی است که نه از لحاظ اقتصادی به درد ما می‌خورد نه از لحاظ استراتژی با داشتن تنگه هرمز در دستمان و جزایرمان. نه از لحاظ سیاسی و جز زحمت و دردسر و خرج هیچ‌چیز دیگر برای ما ندارد.» خوب، این استدلال ایشان بود. اما خوب از آن طرف هم مسئله افتخارات یک دولتی مطرح بود برای این‌که افتخارات دولت فقط تنها عبارت از این نیست که مسائل اقتصادی مطرح باشد بلکه خیلی چیزهای دیگری هم مطرح است. من به حضور اعلیحضرت عرض کردم که باید خیلی فکر کرد. البته این‌ها همین‌طوری مرور بود. در خلال این مدت کویتی‌ها، وزیرخارجه کویت با آقای زاهدی تماس گرفت، راجع به بحرین معلوم می‌شود که انگلیس‌ها کویتی‌ها را تحریک کرده بودند، و اظهار کرد که، «قضیه بحرین را ما اصلاً خودمان حل کنیم ما به انگلیس‌ها کار نداشته باشیم.» زاهدی هم از این موضوع خیلی خوشحال شد غافل از این‌که کویتی هر کاری می‌کند به دستور انگلیسی است و به دستور انگلیس است. زاهدی برای این‌که اصولاً بگویم یک آدم خیلی ناسیونالیستی است، خیلی آدم وطن‌پرستی است و در قسمت بحرین هم درست نظریاتش مخالف نظیات شاه بود. یعنی می‌گفت بحرین را به هر جوری است باید رفت گرفت و نگه داشت. به هر حال، از این پیشنهاد کویتی‌ها زاهدی خوشحال شد که انگلیس‌ها اصلاً تو کار نیستند و بعد هم گفتند که ما یک نماینده می‌فرستیم تهران با شما صحبت بکند. این را وزیرخارجه کویت به زاهدی گفته بود در یکی از این جلسات خارج از مملکت. زاهدی که این گزارش را داده بود به اعلیحضرت، اعلیحضرت فرمودند بودند که، «خیلی خوب، ما هم از این‌طرف افشار را معین می‌کنیم.» که من آن‌وقت قائم‌مقام وزارت‌خارجه بودم. یک‌روزی آقای زاهدی به من تلفن کرد، «آقا، آن شخص آمده الان تو اتاق من است.» بنده یکباره رفتم و یک آدم قدبلندی را دیدم که از طرف دولت کویت آمده بود و صحبتی کردیم و این‌ها و معرفی شد و این‌ها. من دیدم پرت است این آدم از مرحله اصلاً نه وارد مسائل حقوقی است. آمدیم پایین و گفتم برویم اتاق من. رفتیم اتاق قدری صحبت کردیم. گفت، «من می‌خواهم شما با بحرینی‌ها مستقیم وارد مذاکره بشوید.» گفتم «بله با کمال حسن استقبال این کار را می‌کنم.» بنابراین من صحبتی نمی‌کنم که البته من خوشحال شدم چون دیدم این پرت است با این‌که من هم عقیده‌ام این بود که کویت چه می‌گوید این وسط؟ برای این‌که یک منّتی هم می‌خواهد، چون می‌شناختم‌شان خوب، سر ما بگذارد هم سر بحرینی‌ها که من کار را درست کردم. لزومی ندارد. دست ما را بگذارد تو دست هم با بحرینی‌ها، خودمان ببینیم چه‌کار می‌کنیم. گفتم کاملاً حسن استقبال می‌کنم. گفت، «در ایران نه.» گفتم، «نه، در ایران هم نه.» گفت، «به شما خبر می‌دهم.» بعد از یه مدتی خبر داد که ما آماده‌ایم و به من گفتند «کجا می‌خواهی باشد؟» گفتم، «ژنو، محرمانه.» خبر دادن به ما که بحرینی‌ها، «ما بسیار خوب می‌آییم ژنو و نماینده‌ی ما هم آقای…» یک جوانی بود که از فامیل سلطنتی شیخ بود، اسم کوچکش الان یادم رفته ولی خلیفه به او می‌گفتیم شیخ خلیفه، نوه عموی به نظرم شیخ بحرین بود قوم و خویشش بود که بعدها هم شد وزیر خارجه‌اش سال‌ها، نمی‌دانم الان هم وزیرخارجه‌اش باشد یا نه ولی آن‌وقت رئیس اداره اطلاعاتشان بود در بحرین. اطلاعات منظورم اطلاعات ساواکی نیست، اطلاعات و تلویزیون و نمی‌دانم روزنامه‌ها و این‌طور چیزها ایشان هم نماینده می‌شوند. من وقتی این را دیدم گفتم بسیار خوب ما هم این‌جا مدیرکل اطلاعاتیمان را می‌فرستیم با ایشان صحبت کند برای خاطر اینکه نه او می‌تواند از خودش اظهار مسئولیت‌داری بکند نه آن یکی این است که مسخره است. گفتند، «شما چه کسی را می‌خواهید؟» گفتم، «من ولیعهد را.» که این‌ها همه از فامیل خلیفه‌اند شیخ‌خلیفه، اسم کوچکش الان یادم نیست. فقط من با شیخ خلیفه صحبت می‌کنم پایین‌تر اگر بخواهید البته این‌جا هستند، ما رؤسای ادارات را می‌فرستیم اما به جایی نمی‌رسیم. گفتند، «بسیارخوب.» آقای زاهدی هم پیشنهاد کرد که مذاکرات در مونترو منزل ایشان بشود. که البته خوب بود از لحاظ security از لحاظ این‌که دیگر روزنامه‌نویسی کسی هم آن‌جا نیست تو آن خانه، خود زاهدی هم در تهران بود  خلاصه، کویتی‌ها هم می‌گفتند ما می‌آییم. من برای خاطر این‌که کویتی‌ها را به کلی بیرون بگذارم از جریان و سفیرمان در کویت او را هم همراه خودم، تلگراف کردم آمد به تهران، بردم و برنامه‌ای که با ایشان گذاشته بودیم صبح با این‌ها قرار گذاشته بودیم که بیایند آقایان در مونترو مذاکرات بکنیم نهار بخوریم بعد از نهار هم یک‌ساعت مذاکرات تا آن جلسه تمام بشود. اگر احتیاج شد یک جلسه بعدی. ما وقتی که رفتیم دیدیم که همان شخصی که اول آمده بود کویتی صحبت کرده بود که بیایید می‌خواهیم راجع به بحرین صحبت بکنیم یعنی همان شخصی که با آقای زاهدی صحبت کرد و بعد آمد به اتاق من و سفیر کویت در تهران آن‌ها هم تو طیاره‌ای که ما می‌رفتیم پیدایشان شد یعنی طیاره‌ای که ما از تهران می‌آمدیم معلوم شد این‌ها هم جزء دیلیگاسیون هستند که خوب البته آن آدم اولی باید باشد که معرفی بکند. ما رفتیم خوب آن‌ها در ژنو پیاده شدند و ما رفتیم به مونترو و به آقای سفیر خودمان گفتم که من شما را برای این آوردم: اولاً وقتی که ولیعهد و این‌ها می‌آیند چون عرب‌ها را من می‌شناسم خیلی اهل تکریم هستند و این‌که به آن‌ها احترامات گذاشته باشد شما جلوی راه پله یا از دم اتومبیل که رسید جلوی راه‌پله‌ها از این‌ها مشایعت می‌کنید، وارد می‌شوند من تو سرسرا می‌ایستم همگی می‌رویم تو اتاق یک قهوه چای می‌آورند معرفی می‌شویم بعد من رو می‌کنم به شیخ خلیفه و سه نفر بودند و آن کسی که بعدها رئیس دارایی شد و آن کسی که بعدها رئیس خارجه‌اش شد. آن کسی که وزیر دارایی شد اسمش عللی بود اصلش هم ایرانی بود آقای عللی و آن شخص دیگر که بعد وزیر کار خارجه‌شان شد من به آن‌ها رو می‌کنم برویم بالا این دوتا یعنی سفیر کویت و آن واسطه اصلی را تعارف نمی‌کنم بیایند بالا. بنابراین شما این پایین می‌مانید با این‌ها صحبت می‌کنید چای می‌خورید قهوه می‌خورید گردش می‌کنید، این‌ها را من تو مذاکراتمان راه نمی‌دهم و همین کار را هم کردیم. بعد از معرفی من بحرینی‌ها را هدایت کردم به طبقه‌ی بالا که آماده کرده بودیم برای مذاکرات و از این اعلیحضرت سفیر خودمان هم خواهش کردم از آقایان پذیرایی کن تا ما بیاییم. ما رفتیم بالا و مذاکرات مفصلی کردیم که البته قبل از این‌که برسم به این مذاکرات یک مسئله مهم دیگری راجع به حل مسئله بحرین بایستی طرح بکنم ولی متأسفانه وقت ما دارد کم می‌شود برای این‌که من وعده‌ای دارم و آن مسئله مهم عبارت از این بود که بعد از مدت‌ها فکر وقتی من اعلیحضرت را این‌طور مصمم دیدم و وقتی اعلیحضرت شبیه همین افکار خودش را در یک مصاحبه مطبوعاتی گفت، «من به زور نمی‌خواهم یک جایی را غصب کنم اگر مردم می‌خواهند خودشان بیایند جلو آن‌وقت یک چیزی است و به زور نظامی نمی‌خواهم جایی را بگیرم،»‌این را در هندوستان این مصاحبه مطبوعاتی را کردند، من به فکرم رسید که به اعلیحضرت عرض کنم که قربان خوب حالا که شما اعلیحضرت این تصمیم را دارید باید به طرز آبرومندی این کار عملی بشود، مبادا اسم اعلیحضرت یک‌روزی لکه‌دار بشود. باز هم عرض می‌کنم قاجاریه حاضر به این کار نشد. گفت، «مثلاً چیکار بکنیم؟» گفتم باید فکر کنیم که یک مرجع دیگری، سازمان ملل مثلاً. این فکر همین‌جوری به نظرم آمد. تا من اسم سازمان ملل را گفتم اعلیحضرت اظهار کرد، «خیلی خوب فکری است همین را بچسبیم، همین را بچسبیم و راجع به این مطالعه بکنیم که اصلاً قضیه را بگذاریم به عهده سازمان ملل متحد هرچه آن نظر می‌دهد و هر چه او رای می‌دهد.» بنده آمدم و یک مقداری در این موضوع فکر کردم و از تهران آمدم طبق قرار قبلی گذاشته بودم با پروفسور هانری رولن که از دوستان مصدق بود و وکیل مصدق وکیل ایران بود در لاهه شده بود و از کسانی بود که خیلی به مصدق احترام داشت اعلیحضرت هم از او خوشش نمی‌آمد ولی این‌جا دیگر مسئله مملکت بود خوش‌آمدن و خوش‌نیامدن تو کار نبود. وقتی من اسم رولن را بردم اعلیحضرت حرفی نزد. من با رولن قرار گذاشتم و آمدم به دیدن رولن در بروکسل و مسئله را برایش عنوان کردم که ما یک راه حقوقی می‌خواهیم، از مجرای سازمان ملل که او دخالت کند و هرجور تصمیمی هست او بگیرد و بگذاریم به عهده او.

س- من خیال می‌کنم که بقیه صحبت‌هایمان را باید بگذاریم برای یک جلسه دیگری.