مصاحبه با آقای خسرو اقبال

وکیل و حقوقدان، مشاور حقوقی شرکت ملی نفت

صاحب امتیاز روزنامه نبرد و رهبر حزب پیکار

برادر نخست‌وزیر منوچهر اقبال

 

 

روایت‌کننده: آقای خسرو اقبال

تاریخ مصاحبه: ۲۵ ژوئن ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: شهر واشنگتن دی‌سی

مصاحبه‌کننده:  ضیاء صدقی

نوار شماره: ۱

 

مصاحبه با آقای خسرو اقبال در روز سه‌شنبه چهارم تیرماه ۱۳۶۴ برابر با ۲۵ ژوئن ۱۹۸۵ در شهر واشنگتن دی‌سی. مصاحبه کننده ضیاء صدقی.

 

س- آقای اقبال می‌خواهم از حضورتان تقاضا کنم که بخش اول مصاحبه را شروع کنیم با شرح‌حال خانوادگی شما. لطفاً برای ما بفرمایید که شما کجا به دنیا آمدید و در چه شرایط خانوادگی بزرگ شدید و تحصیلات‌تان را در کجا آغاز کردید؟

ج- من در شهر مشهد متولد شدم. در اول بهمن ماه ۱۲۹۱ که ۲۱ ژانویه ۱۹۱۳ می‌شود. در یک خانواده متوسط و مرفهی به دنیا آمدم. پدرم از ملاکین خراسان بود. البته ثروت خیلی زیادی نداشت و اهل کاشمر بود، هم پدرم و هم مادرم هر دو اهل کاشمر هستند. پدرم مرد بسیار فعالی بود و به رشته فلاحت خیلی علاقه داشت و از همین نظر بود که شغلش ملاکی و ملک‌داری بود. علاوه بر این‌ها او مرد خیلی با اراده و با عزم و با پشتکار و در شهر مشهد خیلی مرد محترمی بود. به‌طوری که خانه ما همیشه مرکز مراجعه مردم برای حل و عقد کارهای‌شان بود و کلیه مأمورین دولتی که از تهران می‌آمدند به ایران همه‌شان خواه و ناخواه از نظر نفوذ معنوی که پدر من در مردم مشهد داشت به منزل ما مراجعه می‌کردند. اغلب فرماندهان لشکر، استاندارها همیشه با پدر من در خراسان محشور بودند. پدر من دارای نه فرزند بود که شش پسر و سه دختر. و خودش علاوه بر ملک‌داری اهل سیاست هم بود و سیاستمدار بود در خراسان. از برادرهای من که فعلاً یک نفر زنده است و به غیر از من و دو خواهر بقیه همه فوت کردند. اغلب این‌ها شغل‌های سیاسی داشتند. برادر بزرگم چندین دوره نماینده مجلس بود. پدرم خودش در دوره‌ی چهارم مجلس نماینده مجلس شد از مشهد. برادر دیگرم نماینده مجلس بود و استاندار بود. یک برادر دیگرم وکیل مجلس بود وکیل از

س- این‌ها را ممکن است لطف بفرمایید با اسم کوچک‌شان ذکر کنید؟

ج- بله. برادر بزرگم علی اقبال که از وکلای دوره رضاشاه بود.

س- بله.

ج- و وکیل مقتدری بود و تا دوره‌ی محمدرضاشاه هم چندین دوره وکیل مجلس بود. بعد برادر دوم من آقای عبدالوهاب اقبال که او هم وکیل مجلس بود، استاندار کرمان بود و بعداً در ده سال اخیر تولیت قم را به عهده داشت تا زمان انقلاب. برادر دیگر من مرحوم محمدعلی اقبال آن هم وکیل مجلس بود و وکیل عدلیه که در ۱۳۳۶ فوت کرد. برادر دیگر من دکتر منوچهر اقبال است که او نخست‌وزیر بوده است و شغل‌های خیلی زیادی در ایران داشته است که درباره او بعداً با هم صحبت خواهیم کرد.

س- بله.

ج- یک برادر دیگر هم داشتم که او هم بعد از پدرم در ۱۳۱۱ فوت کرد. مرحوم عبدالعلی اقبال که او البته به کارهای پدر می‌رسید بیش‌تر در خراسان بود. از خواهرهای من، خواهر بزرگم او هم در مشهد زندگی می‌کرد که او هم فوت کرده است. دو خواهر دیگر دارم. خانم ایراندخت اقبال که او هم وکیل مجلس بود و فعلا در مشهد است از من بزرگ‌تر است دو سال او هفتادوچهار سالش است. و یک خواهر کوچک‌تر از خودم دارم خانم توراندخت اقبال که آن هم در لندن زندگی می‌کند. برادر دیگر من آقای احمد اقبال هستند که او سفیر ایران در کشورهای مختلف بوده است و معاون وزارت‌خارجه بوده و آخرین شغلش هم قبل از انقلاب سفیر دولت ایران در هلند بوده است. و او هم فعلا با خانم فرانسوی‌اش در پاریس زندگی می‌کند. این به طور خلاصه شرح زندگی خانوادگی من بود.

اما من خودم، تحصیلات، پدرم خیلی مرد روشنفکری بود. در همان ایام هم در خراسان به تأسیس چند مدرسه ابتدایی دست زد که در آن‌وقت آن‌جا خیلی بی‌سابقه بود و چون به آستان، نسبتاً مرد مذهبی نه متعصب، معتقدات مذهبی داشت، این بود که به آستان قدس رضوی خدمات مفصلی انجام داد. از جمله چندین ساختمان در صحن مشهد انجام داد و من یادم هست که در آن‌وقت که آستان رضوی وضعش خیلی بد بود وضع مالی بدی داشت، پدرم صبح‌های زود که از خواب بلند می‌شد ما را همه را بیدار می‌کرد و با او می‌رفتیم به حرم حضرت رضا و چون آنجا کسی نبود که حرم را تمیز کند ما با کمک او همیشه حرم را جارو می‌کردیم و تمیز می‌کردیم.

من تحصیلات ابتدایی خودم را مقدمتاً در مشهد کردم ولی بعداً به اتفاق برادرم مرحوم دکتر اقبال و عبدالوهاب اقبال، پدرم ما را به تهران فرستاد برای تحصیلات. و این موضوع بعد از کودتای ۱۲۹۹ است و ما ۱۳۰۱ آمدیم به تهران. در منزل خیلی کوچکی زندگی می‌کردیم هر سه برادر و مدرسه می‌رفتیم. بنابراین من مدرسه ابتدایی را در تهران تمام کردم در مدرسه ثروت. و مدرسه متوسطه را هم در مدرسه علمیه تهران به پایان رساندم.

از خاطرات کوچکی خودم که قبل از این‌که بیایم به تهران داستان کودتای ۱۲۹۹ بود که من یک بچه هشت ساله‌ای بودم. پدرم با مرحوم قوام‌السلطنه که آن‌وقت استاندار خراسان بود خیلی مربوط بودند خیلی با هم رفیق بودند و روز سیزده یک نوروزی بود که پدرم با قوام‌السلطنه و عده زیادی رفته بودند به خارج شهر برای سیزده‌بدر و وقتی که برگشتند آقای مرحوم کلنل محمدتقی‌خان که فرمانده ژاندارمری خراسان بود، به دستور سید ضیاءالدین، قوام‌السلطنه و عده‌ی زیادی از همراهان او را توقیف کردند. و من بچه خیلی کوچکی بودم رفته بودم به تماشا و وقتی که قوام‌السلطنه با پدرم و این‌ها با کالسکه از بیرون شهر می‌آمدند که بیایند شهر مرحوم کلنل محمدتقی‌خان، هیچ‌وقت این منظره را فراموش نمی‌کنم، آمد جلوی کالسکه قوام‌السلطنه سلام نظامی داد و یک فرمان توقیفش را به قوام‌السلطنه نشان داد. در آن‌جا یک کاروانسرایی بود در همان خیابان ارگ مشهد، بنابراین تمام این کالسکه‌ها رفتند به آن‌جا و هر کسی هم همراه قوام‌السلطنه بود با پدرم همه را توقیف کردند. این اولین خاطره سیاسی کوچکی من بود در مشهد.

دومین خاطره سیاسی مرگ کلنل محمدتقی‌خان بود در مشهد که او در جنگ با اکراد وقتی قوام‌السلطنه نخست‌وزیر شد در تهران بنا به خصومتی که داشت با مرحوم کلنل محمدتقی‌خان در غائله قوچان جنگی راه افتاد آن‌جا بین اکراد کرد و قوای دولتی و مرحوم کلنل محمدتقی‌خان در آن جنگ با شهامت زیاد جنگید خودش و همراهانش تمام‌شان کشته شدند و سر او را کردها بریدند و مردم خراسان تشییع جنازه بسیاربسیار مجللی از این مرد کردند که من هیچ‌وقت این کار را فراموش نمی‌کنم و یک طفلی که بودم این را یک نقشی است در ذهن من همیشه مانده است. چون مرحوم کلنل محمدتقی‌خان مرد بسیار وطن‌پرست و یکی از افسران تحصیل‌کرده و شجاع ایران بود و فقدان او برای ایران به نظر من یک ضایعه بسیار بزرگی بود. مرحوم کلنل اگر زنده بود تقی‌خان زنده بود حتماً وقایع تغییر سلطنت به آن کیفیتی که در ایران شده بود پیش نمی‌آمد و او یکی از رهبران لایق ایران می‌شد که ایران را ممکن بود سیر تاریخ ایران را به کلی عوض بکند. و این هم یکی دیگر از خاطرات ایام کودکی است که در این ضمن می‌گویم.

من تحصیلات خودم را در مدرسه حقوق تهران در ۱۳۱۴ به پایان رساندم بعد از آن خدمت نظام وظیفه کردم به مدت یک سال شش ماه در دانشکده افسری و شش ماه در با درجه ستوان سومی در ارتش ایران خدمت کردم. در هنگ سوار خدمتم را انجام دادم و یکی از حوادثی که باز خیلی خوب است که این‌جا گفته شود که بعد فراموش نکنم این است که ما روز نوروز ۱۳۱۴ بود که ما درجه گرفته بودیم از دانشکده افسری و هشتاد نفر افسر وظیفه بودیم و رفتیم برای این‌که به رضاشاه معرفی بشویم. در آن روز رضاشاه بعد از این‌که سلام تمام شد آمد به بازدید افسرهای وظیفه. اولین دوره‌ای بود که ما هشتاد نفر افسر وظیفه بودیم، دوره‌های قبل از آن خیلی کمتر حداکثر بیست‌تا سی‌تا بیش‌تر نبودند. من شاگرد اول سوار بودم در صف سوار ایستاده بودیم اول پیاده‌ها، بعد سوار، بعد توپخانه، بعد مهندسین.

زیر دست من نفر سوم یک دوستی داشتیم به نام رضا لطفی که این پدرش مرحوم لطفی‌ای بود که در عدلیه مقامات مفصلی داشت و این رئیس عدلیه خراسان بود در ۱۳۱۴ که آن غائله خراسان راه افتاد که بهلول در آن‌جا قیام کرد و به مناسبت رفع حجاب و رضاشاه دستور حمله به حرم را داد و این آقای سرلشکر مطبوعی که فرمانده لشکر خراسان بود به رفع غائله به حرم حمله کردند و آن‌جا خون‌ها ریخته شد و در نتیجه لطفی هم متهم شد که در آن غائله دست داشته به حبس افتاد. پسرش آن روز شهامت عجیبی به خرج داد، آن ابهت رضاشاه و آن اقتدارش و این حرف‌ها وقتی که به لطفی رسید با همه دست می‌داد رضاشاه، لطفی دست رضاشاه را نگه داشت و گفت که «اعلی‌حضرت من پدرم را از شما عیدی می‌خواهم.» رضاشاه پرسید که «پدرت کیست؟» گفت، «لطفی و بی‌گناه در حبس است.» رضاشاه رویش را کرد به مرحوم شکوه‌الملک که آن رییس دفترش بود آن گوشه ایستاده بود، گفت «شکوه بگو لطفی را آزادش کنند.» و این یکی از وقایع بسیاربسیار جالب بسیار مهمی بود و آن روز فرمانده دانشکده افسری و تمام آن‌هایی که شاهد این قضیه بودند مثل بید به خودشان می‌لرزیدند که الان چه اتفاقی خواهد افتاد که یک افسر وظیفه‌ای این شهامت را این جرأت را کرده که به رضاشاه این حرف را بزند. البته اتفاقی نیفتاد و پدر او هم آزاد شد.

من بعد از خاتمه خدمت وظیفه‌ام از نظر عشق و علاقه‌ای که داشتم تصمیم گرفتم بروم به وزارت‌خارجه. مرحوم سمیعی وزیرخارجه بود و خیلی مرد خوبی بود، وزیرخارجه بسیار خوبی هم بود. مرحوم علی سهیلی معاون وزارت خارجه بود. آن‌وقت اشتغال در وزارت‌خارجه بسیار مشکل بود خیلی کار سختی بود.

س- معذرت می‌خواهم شما در رشته قضایی فارغ‌التحصیل شده بودید؟

ج- من در رشته‌ی قضایی فارغ‌التحصیل شدم.

س- بله.

ج- رفتم به وزارت‌خارجه و بالاخره با فشار و این حرف‌ها ما را قبول کردند که برویم به وزارت‌خارجه مشغول کار بشویم. ولی در آن چند روزی که من وزارت‌خارجه ماندم این محیط را به قدری کوچک و بد دیدم که آن عشق و آن چیز از سرم رفت بیرون به کلی. مردمان تنگ‌نظر، بی‌اطلاع، بی‌سواد، حرف‌های خیلی کوچک. من در اداره قنسولی آن‌جا که پرکارترین اداره وزارت‌خارجه بود مشغول کار شدم. و یک روزی بعد از ۱۵ روز دیدم که این محیط، محیط من نیست و رفتم پهلوی مرحوم سمیعی، مرحوم سمیعی گفت، «با من کاری داشتید؟» گفتم که «آمدم از شما اجازه مرخصی بگیرم.» گفت، «مرخصی می‌خواهید بروید شما؟» گفتم، «نه، می‌خواهم از خدمت وزارت‌خارجه بروم.» یکه خورد و گفت، «چطور آقا؟ شما نیم‌ساعت به من فشار آوردید این‌جا مستخدم بشوید. حالا چطور شده بعد از ۱۵ روز می‌خواهید بروید؟» گفتم که، «این محیط محیط من نیست. محیط خیلی کوچکی است برای من. آدم‌های خیلی تنگ‌نظر و حرف‌های کوچک و این‌جا جای من نیست که محیط برای من.» به من گفت که «شما می‌خواستید مثلاً روز دوم شما را سفیرتان بکنند؟» گفتم، «نه اتفاقاً یک همچین آرزویی نداشتم. می‌خواستم یک جایی بروم کار یاد بگیرم این‌جا جایی نیست که من کار یاد بگیرم. این‌جا آنچه هم که بلدم از دستم می‌رود.» به من گفت که «من از شما خواهش می‌کنم که شما بروید یک چهل‌وهشت ساعت فکر کنید بعد دوباره بیایید پهلوی من.» گفتم، «نه، فکری ندارد تصمیمم را گرفتم و خیلی هم متشکرم آمدم از شما خداحافظی بکنم.» خدمت وزارت‌خارجه را ترک کردم.

بعد از آن از آن روح آزادمنشی و آزادی که توی خودم داشتم می‌خواستم بروم عقب یک کار دولتی‌ای که مستقل و آزاد باشم این بود که رفتم در وزارت عدلیه. مرحوم دکتر متین‌دفتری وزیر عدلیه بود. در یک شبی که یک‌جا مهمان بودیم من هم بودم او به من گفت که «شما چرا نمی‌آیید وزارت عدلیه؟» گفتم که…، گفت، «فردا بیایید مرا ببینید من ترتیب کار را می‌دهم شما بیایید آن‌جا کار بکنید.» من رفتم به وزارت عدلیه و اولین شغل من در آن‌جا با رتبه سه قضایی رفتم آن‌جا پنجاه و دو تومان حقوق می‌گرفتم در ۱۳۱۵. شغل اول من در آن‌جا بازپرس بود بعد شدم عضو علی‌البدل دادگاه شهرستان تهران. بعد شدم امین صلح تهران و بعد هم شدم رئیس دادگاه تجارت تهران. و این مراحل را من در مدت چهار سال طی کردم. یعنی خیلی سریع در عدلیه هیچ‌کسی به سرعت من در عدلیه این مراحل را طی نکرد که من طی کردم. آدمی بودم پرکار محکمه هم کارش خیلی زیاد بود و همه کارها را انجام می‌دادم تا وقایع شهریور. وقایع شهریور که اتفاق افتاد ناچاراً روی همان عشق سابق به سیاست و این حرف‌ها از خدمت وزارت عدلیه دست کشیدم. دست کشیدم و به شغل روزنامه‌نویسی و تأسیس یک حزب سیاسی به نام حزب سیاسی «پیکار» و روزنامه، روزنامه «نبرد» با کمک یک عده از رفقا و دوستداران خودم به این کار پرداختم. این خلاصه شرح حال زندگی بنده است تا آن وقتی که این کار را کردم.

س- در چه تاریخی بود آقا تأسیس این حزب؟

ج- ۱۳۲۱.

س- ۱۳۲۱.

ج- ۲۱ بله.

س- یعنی در زمان اشغال ایران.

ج- جنگ، بله، بله. زمان اشغال ایران، بله.

س- ممکن است یک مقداری توضیح بفرمایید راجع به همین حزب «پیکار» که اصولاً چه افرادی در تأسیسش شرکت داشتند؟ عضو هیئت مؤسسانش چه کسانی بودند؟

ج- بله، عرض کنم که من این حزب را

س- و عرض کنم خدمت شما، مبلغ چه ایدئولوژی‌ای بود این حزب؟

ج- بله، عرض کنم من «حزب پیکار» را با کمک یک عده از دوستانم که از آن جمله آقای جهانگیر تفضلی، آقای اسمعیل پوروالی و آقای جلال شادمان، آقای آقاسید حسین دهاء و عده دیگر از جوان‌ها آن‌جا تشکیل دادیم. «حزب پیکار» مرام خیلی مترقی داشت،

س- بله.

ج- که در آن‌وقت اصلاً برای همه حیرت‌انگیز بود. در مرامنامه «حزب پیکار» ما این‌طور نوشته بودیم «کسانی باید بر ایران حکومت کنند که برگزیدگان اکثریت مردم ایران باشند و اکثریت مردم از آنان پشتیبانی کنند. هر ایرانی باید کاری فراخور استعدادش داشته باشد و پاداشی فراخور کارش. حکومت باید ناتوان و کودکان بی‌سرپرست را نگه‌داری کند. وسایل پرورش و آموزش و بهداشت را حکومت برای همه ایرانیان باید فراهم کند.» این اصلی مهم‌تر از همه است که بی‌سابقه بوده در ایران. «هر ایرانی از هر کیش باید بتواند هر ایرانی از هر کیش را که بخواهد به نمایندگی خود بگمارد. زنان و مردان در همه حقوق اجتماعی باید با یکدیگر برابر باشند. کشاورزان باید مالک زمین باشند و مالکیت زمین‌های کشاورزی باید محدود گردد. بالا بردن سطح زندگی توده مردم و نظارت در پخش عادلانه ثروت باید نخستین هدف اقتصادی حکومت باشد.» ما در اطراف این هدف موفق شدیم که طبقه جوان مملکت را به سمت خودمان جلب کنیم. و روزنامه «نبرد» یکی از پرشورترین روزنامه‌های ایران بود که اسمش در تاریخ روزنامه‌نگاری ایران برای همیشه باقی خواهد ماند. سبک روزنامه‌نگاری ما در ایران به کلی عوض کردیم. این سبک روزنامه‌نگاری جدید ایران را ما پایه‌گذاری کردیم، گروه ما پایه‌گذاری کرد به کلی.

ما موفق شدیم که به سرعت در تمام ایران تمام جوان‌ها را به دور خودمان جمع بکنیم و شعبات حزب را در تمام ایران تأسیس بکنیم به طوری که این امر باعث نگرانی حزب توده و انگلیس‌ها هر دو شد. البته ما تجربه کافی نداشتیم و متشکل‌ترین حزب در ایران حزب توده بود که تشکیلات مرتب و منظم داشتند و پشتیبانی شوروی‌ها را هم داشتند. ولی ما نه تجربه داشتیم و نه وسایل مادی در اختیار داشتیم. همه روی پای خودمان ایستاده بودیم با کمک خودمان این دستگاه را می‌چرخاندیم. حتی روزنامه را ما یک دینار از هیچ‌کسی کمک نگرفتیم. همه با کمک اعضای حزب با کمک شخص خود من.

یک مقدار ارثیه مختصری که از پدرم باقی مانده بود آن را فروختیم در راه روزنامه خرج کردیم بقیه هم کمک کردند و این روزنامه به راه افتاد. روزنامه در مدت انتشارش که مدتش خیلی کوتاه بود دچار توقیف‌های شدیدی شد به علت مقالات میهنی که می‌نوشتیم در روزنامه، انتقادی که از دولت‌ها می‌کردیم و فلان می‌کردیم، همیشه در محاق توقیف بودیم. ولی خوب، همیشه ما چندین روزنامه یدکی داشتیم که این توقیف می‌شد روزنامه دیگر می‌دادیم بیرون. حزب توده چندین‌بار مرحوم ایرج اسکندری به ما مراجعه کرد که بیایید با ما ائتلاف بکنید فلان کنیم ما همه این‌ها را رد کردیم. گفتیم ما یک حالت ناسیونالیستی داریم و شما این حالت را ندارید. بنابراین ائتلاف ما ممکن نیست با هم‌دیگر به هیچ عنوانی. انگلیس‌ها از این حزب خیلی به وحشت افتادند. به علت این‌که ما احساسات ملی زیاد داشتیم و احساسات ضد انگلیسی‌مان هم شدید بود به دلیل این‌که مملکت ما از انگلیس‌ها همیشه صدمه زیادی خورده بود. احساسات ضد روسی‌مان، احساسات ضد انگلیس‌مان خیلی شدید بود. این بود که آن‌ها خیلی به وحشت افتادند و انواع و اقسام به توسط حکومت‌های ایران ما را تحت فشار قرار گذاشتند.

از جمله چیزهایی که اتفاقاتی که افتاد این بود که مرحوم حسن ارسنجانی که او از نویسنده‌های روزنامه ما بود آن‌وقت جوان بیست‌ساله‌ای بود و از نویسنده‌های روزنامه بود و ما او را آورده بودیم آن‌جا جزء حزب ما او را پرورش داده بودیم، یک سلسله مقالاتی نوشت در اشتباهات سیاسی انگلستان در ایران. در نتیجه آن سفیر انگلیس Sir Reader Bullard از من شکایتی کرد به دادگستری ایران و مرا تحت تعقیب قرار داد و من با این مرد در دادگستری ایران به مدت چهار سال محاکمه کردیم و آخر سر هم من تبرئه شدم. و عجیب‌تر از همه این است که یک روزی مرحوم سهیلی که نخست‌وزیر بود به من تلفن کرد گفت که «آقای اقبال شما مرا مستأصل کردید. این سفیر انگلیس هر روز یک دفعه به من تلفن می‌کند هفته‌ای دو دفعه می‌آید این‌جا و می‌گوید این کار این محاکمه چه شد؟ شما بگذارید یک محکومیت دوماهه‌ای برای شما درست بکنند و از این کار خلاص بشویم ما.» گفتم که «آقای سهیلی شما خجالت نمی‌کشید این حرف را به من می‌زنید؟ شما یک ایرانی هستید من هم یک ایرانی هستم. شما عوض این‌که مفتخر باشید که من یک نفر ایرانی با سفیر انگلیس توی محاکم ایران دعوا می‌کند، شما به من می‌گویید که من محکوم بشوم؟ من هیچ‌وقت این کار را نمی‌کنم و می‌جنگم تا آخر سر و این محاکمه را هم خواهم برد.» که البته این محاکمه را هم بردیم.

بعد از این‌جا که این‌ها زورشان به ما نرسید، اگر نظرتان باشد خاطرتان باشد، این‌ها یک عده زیادی را به دولت ایران فشار آوردند که به جرم همکاری با آلمان‌ها توقیف بکنند که تمام رجال مملکت از نظامی‌ها تمام نظامی‌های درجه اول، رجال مملکت، وزراء این‌ها همه جزء آن بودند، مأمورین راه‌آهن که از آن جمله شریف‌امامی که آن‌وقت عضو راه‌آهن بود او هم بود و عده زیادی، یک عده چهارصد نفری. و ما را هم بر زدند جزء این‌ها ما را توقیف کردند. در صورتی‌ که ما نه با آلمان‌ها ارتباطی داشتیم نه سندی این‌ها داشتند که ما با آلمان‌ها ارتباطی داشته باشیم. از این فرصت استفاده کردند مرا و آقای تفضلی را که به اصطلاح گرداننده‌های عمده این کار بودیم هر دو را گرفتند و لیست دادند و ما را توقیف کردند. البته بردند ما را به عراق در زندان عراق بودیم همه با هم آن‌جا و چون بر علیه من یک شخص بخصوص، هیچ نوع دلیل و مدرکی نداشتند نه از من سؤالی کردند نه چیزی بود قضات ایرانی هم می‌آمدند آن‌جا نظارت در کار این بازداشتی‌ها می‌کردند در کار سؤال و جواب و این‌ها از من در تمام این مدت یک‌بار هم سؤال نکرده بودند چون من نه با آلمان‌ها کاری داشتم و من می‌دانستم که جرمم چیست. جرمم همین نبرد با انگلیس‌ها بود که توقیفم کردند. مرا بدون سؤال و جواب بعد از شش ماه آزادم کردند البته.

س- شش ماه شما عراق بودید؟

ج- بله.

س- و این در سال ۱۳۲۱ است آقا؟

ج- بیست‌ودو.

س- بیست‌ودو است.

ج- بیست‌ودو است، بله.

س- بیست‌ودو.

ج- بله. در عراق بودیم بعد هم از راه بندر، مرا آزاد کردند من آمدم به تهران. البته در غیبت ما تمام این تشکیلاتی که ما درست کرده بودیم تمام این‌ها به هم خورد، تمام تشکیلات حزبی به هم خورد، روزنامه در حال تعطیل بود به هم خورد و این‌ها. به کلی بساط تشکیلات ما اصولش که ریخته بودیم این‌ها همه‌اش داغان شد. یعنی از آن راه نتوانستند از این راه تشکیلات ما را به هم زدند و اصلاً دیگر.

س- بله. بعد از این شما به چه فعالیت‌هایی ادامه دادید آقای اقبال؟

ج- بعد از این ما یک روزنامه دیگر درست کردیم به نام روزنامه‌ی «ایران ما».

س- بله.

ج- که مدیرش آقای تفضلی بود. یک مدتی آن روزنامه را اداره‌اش می‌کردیم و دنباله «حزب پیکار» را می‌گرفتیم، ولی تشکیلات چیز زیادی نداشتیم. هنوز به عنوان یک روزنامه بود درواقع. ولی آن روزنامه را هم من در وسط کار دیگر ولش کردم به علت این‌که یک حالت چپ‌روی پیدا کرده بود از حالت

س- بله، بله.

ج- یک حالت چپ‌روی پیدا کرده بود. مثلاً از نهضت پیشه‌وری در تبریز پشتیبانی می‌کردند فلان می‌کردند این بود که من آن روزنامه را هم دیگر بعد از یک مدتی ول کردم. ول کردم و در وقتی که مرحوم قوام‌السلطنه نخست‌وزیر بود برای رفع غائله آذربایجان رفت به مسکو

س- بله.

ج- که البته آن‌وقت از طرف همان روزنامه «ایران ما» آن آقای تفضلی رفت به مسکو جزء هیئت قوام‌السلطنه. سال بعد من رفتم به مسکو با والاحضرت اشرف. از مسکو که من مراجعت کردم بعد تصمیم گرفتم که یک مدتی کار سیاسی را ترک بکنم چون خیلی هم خسته شده بودم، به این نتیجه رسیده بودم که با این اوضاع و احوالی که در ایران هست آن فکر بلندی که ما داریم که دل‌مان می‌خواهد که چه‌کار بکنیم، مملکت آزادی درست کنیم، محیط آزادی درست کنیم، این کار به این آسانی‌ها این‌جا عملی نیست به هیچ عنوان عملی نیست. این بود که گفتم که این کار اول بکنم فعلا و بروم یک مدتی بیرون از ایران.

مرحوم قوام‌السلطنه به من پیشنهاد کرد که یک پستی در لندن خالی است اگر می‌خواهید شما بروید آن‌جا. و آن پست این بود که ما در آن وقت یک هیئت نمایندگی داشتیم در شرکت نفت ایران و انگلیس به عنوان ناظر به اصطلاح. و پست معاونت این نمایندگی خالی بود چون اخیراً آقای دکتر شادمان آن‌جا بود که از آن‌جا آمده بود به ایران و این پست خالی بود. مرحوم قوام‌السلطنه به من گفت که شما اگر می‌خواهید که من به شما ابلاغ بدهم بروید آن‌جا. من هم چون خسته شده بودم و چیز بودم این بود که رفتم به لندن. ولی آن‌جا هم آرام نبودم به علت این‌که به عقیده خودم بزرگ‌ترین کار خدمت به مملکت را در همان پست انجام دادم. شما اگر نظرتان باشد در جریان نفت مرحوم دکتر مصدق السلطنه و عده‌ای دیگر طرحی داشتند که حقوق تضییع شده ایران رااز شرکت نفت بگیرند. من در لندن در ۱۳۴۸، در تابستان ۴۸ یک روز روزنامه تایمز را می‌خواندم،

س- ۱۳۴۸؟

ج- ۱۹۴۸ ببخشید.

س- ۱۹۴۸.

ج- ببخشید ۱۹۴۸ روزنامه تایمز را می‌خواندم به یک موضوعی برخوردم که خیلی جالب به نظرم آمد. در مجلس انگلستان سؤالی از مرحوم بوین وزیرخارجه انگلستان کردند. خیال می‌کنم کابینه سر استوارت کریبس بود، کردند که دولت بیرمانی نفت خودش را ملی کرده و چرا دولت انگلستان به این امر اعتراض نمی‌کند؟ مرحوم بوین جواب داد که ملی شدن و ملی کردن حق هر ملتی است مشروط بر این‌که خسارات طرف را بدهند.

س- کی پاسخ داد آقا این را؟

ج- وزیر خارجه انگلستان به دولت.

س- بله.

ج- «ملی شدن حق هر ملتی است حق هر دولتی است، مشروط بر این‌که خسارات طرف را بدهند. ما با دولت بیرمانی مشغول مذاکره هستیم و این موضوع را تعقیب می‌کنیم.» بنده از این نطق استفاده کردم و این نطق را چیدم و فرستادم تهران برای دوستم مرحوم عباس اسکندری که وکیل مجلس بود. به او گفتم که این بهترین سندی است که ما می‌توانیم نفت‌مان را ملی کنیم. و شما بلند شوید البته به موجب این سند تقاضای ملی شدن نفت را بکنید. عباس اسکندری در شهریور ۲۷ در ضمن استیضاحی که از دولت هژیر کرد این موضوع را مطرح کرد و گفت که «امروز نامه‌ای به دست من از طرف یک ایرانی وطن‌پرست که اجازه ندارم اسمش را فاش بکنم از لندن رسیده و سندی برای من ارسال داشته است که به موجب این سند من امروز در این مجلس پیشنهاد می‌کنم که اصلاً ما باید نفت‌مان را ملی بکنیم.» و آن سند را در مجلس خواند و گفت، «من از این ایرانی پاک‌نهاد تشکر می‌کنم.» بعد هم یک نامه‌ای به من نوشت که آن‌نامه را هم الان اگر بخواهید بعد به شما یک نسخه‌اش را می‌دهم به شما که در آرشیوتان داشته باشید که «بله کاغذتان به من رسید و من حقش را ادا کردم در مجلس چهار ساعت نطق کردم و از تو هم تشکر کردم و چون از تو اجازه‌ای نداشتم اسم تو را هم نگفتم.»

بعد Elwell-Sutton که یک نویسنده انگلیسی است که سابقاً هم در تهران در سفارت انگلیس کار می‌کرد و بعد هم استاد دانشگاه آکسفورد شد در یک کتابی که راجع به نفت نوشته است این‌طور می‌نویسد که «در نطقی که عباس اسکندری در مجلس شورای ملی کرد او پایه ملی شدن صنعت نفت را در ایران گذاشت. در نطقی که کرد در مجلس نطق او باعث شد که پایه ملی شدن نفت.» بنابراین من خیلی خوشحال هستم که باز در همان مأموریتی هم که در آن‌جا داشتم به مدت چهار سال تا ۵۱ که نفت ملی شد برگشتم به ایران، توانستم یک کار خیلی مهمی یک صنعت مهمی را در صورتی که این کار وظیفه سفارت‌خانه‌های ما بوده که هیچ کدام این‌ها اصلاً توجهی به این کارها ندارند. آن‌ها مأمور هستند که بنشینند مهملات بنویسند بفرستند به تهران. آن‌ها را باید آن‌ها می‌کردند که اصلاً نه کسی متوجه بود نه فلان بود. من خودم خیلی خوشحال هستم که با فرستادن این سند نطفه ملی شدن صنعت نفت را در ایران در آن مدت کاشتم بعد نتیجه داد. بعداً من در هزار و سیصد و چیز بعد از ملی شدن برگشتم به ایران. چون آن دستگاه هم که برچیده شد نمایندگی نبود برگشتم به ایران.

س- بعد از هزار و سیصد و سی و دو

ج- سی و یک.

س- هزار و نهصد و

ج- سی و یک.

س- در سال ۳۱ شما آمدید

ج- ما ۳۱ که بعد نفت ملی شد، ۳۱ ملی شد دیگر بله.

س- بله، بله.

ج- ۳۱ ملی شد من برگشتم به ایران.

س- در زمان نخست‌وزیر‌ی دکتر مصدق.

ج- مصدق. برگشتم به ایران. البته در آن مدت باز برگشتم فکر این بودم که روزنامه را منتشر کنم یک روزنامه

س- چطور شد آقا شما برگشتید به ایران؟

ج- ملی شد نفت دیگر. ملی شد آن

س- بله، شما دیگر آن شغلی که در لندن داشتید چه کار کردید؟

ج- هیچی دیگر آن شغل دیگر از بین رفت به کلی.

س- بله.

ج- چون من جزء هیئت نمایندگی دولت بودم در شرکت نفت.

س- بله.

ج- و چون نفت ملی شد دیگر شرکت ‌نفتی نبود دیگر که

س- بله.

ج- این بود که من برگشتم به ایران بعد از ملی شدن صنعت نفت و بعداً یک مدتی روزنامه «نبرد» را دوباره منتشر کردم. مدت خیلی کوتاهی که مصادف شد بعد با وقایع سی‌تیر معروف که و آن اوضاع که بعد از آن هم دیگر من روزنامه را منتشر نکردم و افتادم به کار وکالت دادگستری بعد از آن. این خلاصه مطلبش است تا آن تاریخ.

س- بعد از جریان سی‌تیر شما پرداختید به کار وکالت دادگستری.

ج- بله در کار دادگستری بودم و البته

س- خوب بعد از آن سی‌تیر وقایع مهمی در ایران اتفاق افتاد.

ج- خیلی.

س- شما به عنوان ناظر بر آن وقایع

ج- بله.

س- خاطرات‌تان را ممکن است برای ما

ج- خاطرات خیلی مفصلی دارم.

س- توضیح بفرمایید.

ج- ناظر بر آن وقایع خیلی خاطرات مفصلی دارم. اولاً که در همان کار کودتا البته من در آن دستی نداشتم ولی با مرحوم زاهدی خیلی رفیق بودم.

س- بله.

ج- چون زاهدی هم یکی از آنهایی بود که در زندان افتاد در، زندان متفقین افتاد در مدت جنگ.

س- بله.

ج- او را از اصفهان گرفتندش و بردنش به فلسطین آن‌جا حبسش کردند. بعد که از آن‌جا آمد بیرون، ما با هم خیلی رفیق بودیم دوست بودیم با هم‌دیگر. او در جریان نخست‌وزیری‌اش در جریانی که افتاده بود بر ضد مصدق اختلالاتی بکند، یک روزی از من کمکی خواست. مرحوم، نه نمرده ببخشید، آقای ابوالقاسم امینی آن‌وقت کفیل وزارت دربار بود که البته وابسته به مصدق هم بود، برادر دکتر امینی، او هم با من خیلی مربوط بود خیلی زیاد رفیق نزدیک بودیم با هم‌دیگر. به من مرحوم زاهدی یک روز گفت که «اگر ممکن است،» البته او خودش هم با زاهدی خیلی رفیق بود، به من گفت که «اگر ممکن است این آقای امینی را بیاور من یک پیغامی دارم به شاه بدهم.» البته فراموش نکنید که شاه همیشه با زاهدی بد بود، هیچ از زاهدی خوشش نمی‌آمد، خیلی با او بد بود. گفت، «من یک پیغامی دارم به شاه بگو این پیغام را به شاه بدهد.» من به امینی گفتم امینی گفت که «من نه منزل زاهدی نمی‌آیم چون مصدق خیلی مواظب است و اگر پیغامی دارد به تو بگوید و تو به من بگو من به شاه می‌دهم پیغامش را.» من به زاهدی گفتم و زاهدی گفت که «پیغام من این است به شاه، که شما فرمان نخست‌وزیری مرا بدهید،» این در اسفند ۱۳۳۱ است دارم صحبت می‌کنم. به من گفت که، «شما فرمان نخست‌وزیری را به من بدهید من اگر موفق شدم که به نفع شماست اگر موفق نشدم خوب من از بین می‌روم اهمیتی ندارد.» من به امینی گفتم امینی گفت «من پیغام را به شاه می‌دهم.» فردایش به من تلفن کرد و من رفتم منزل امینی، گفت که «من به شاه گفتم. شاه به من نگاهی کرد و گفت که من به دست این دزد فرمان بدهم؟ دستم را ببرند فرمان نخست‌وزیری به این نمی‌دهم. بگو برود پی کارش.» به امینی گفتم که «من که این پیغام را این طور نمی‌دهم به او که.» گفت که «حالا چه می‌گویی به او؟» گفتم «به او می‌گویم که شاه گفته است که حالا وقتش نیست. هروقت وقتش باشد من فرمان را به شما می‌دهم به هر صورت.» چون من شاه را می‌شناختمش، شاه بسیاربسیار آدم ضعیف یعنی از این ضعیف‌تر آدم در دنیا شما کمتر می‌توانستید پیدا کنید و من با این زندگی‌های خیلی بخصوصی داشتم در مدت شاهی‌اش چه قبل از مصدق و چه بعد از مصدق. این مرد بسیاربسیار ضعیفی بود و این هروقت تحت‌فشار بود مثل پیراهن عوض‌کردن تغییر عقیده می‌داد همیشه. و من می‌دانستم که بالاخره. این یکی از وقایع خیلی جالبی بود که در زمان… البته من در خود کودتا دخالتی هیچ نداشتم با آقای زاهدی همکاری در خود کودتا نمی‌کردم. این کمکی بود که از من خواسته بود که پیغام را به او بدهم دادم و آن هم جوابی بود که آن داد به هر صورت شد نخست‌وزیر هم. این هم یکی از این چیزهای جالب زندگی بنده بود که برای شما گفتم.

س- بله. خوب، آقا، بعد از کودتای ۱۳۳۲ وقایع مهمی در ایران اتفاق افتاد. شما در آن دوره آیا هیچ سمت دولتی داشتید؟

ج- هیچ. من بعد آن هیچ‌گونه سمت دولتی اصلاً قبول نکردم. حتی مرحوم دکتر اقبال وقتی که نخست‌وزیر شد به من چند دفعه پیشنهاد کرد هیچ‌وقت قبول نکردم.

س- بله.

ج- و علتش هم این بود که می‌گفتم که آقا من یک آدمی هستم آزادم آزاده‌ام آزاده. فکر می‌کنم. دلم می‌خواهد در یک جایی کار کنم که حرفم را بتوانم آزاد بزنم. و من جلوی زبانم را نمی‌توانم بگیرم اصولاً، عقیده‌ام را نمی‌توانم نگویم. وکیل شدن من یا وزیر شدن من این به ضرر شخص شما تمام خواهد شد. به علت این‌که من آن‌جا نه وکیلی هستم که با دکمه بزنید فشار بدهند بلند شوم بنشینم و نه وزیری هستم که حرفی به من بزنند گوش بکنم. بنابراین من حرفم را خواهم زد و این خوب، سر مدت کوتاهی طول خواهد کشید چه وزارت من چه وکالت من مدت کوتاهی طول خواهد کشید و بعد یا مجبور می‌شوم استعفا بدهم یا اسباب زحمت شما بشوم بنابراین بهتر این است که هیچ‌وقت کاری نکنم.

شاه هم این مطلب را می‌دانست. شاه با من هیچ‌وقت به تمام چیز از ته قلب هیچ‌وقت با من بد نبود. ولی با من نسبتاً احترام داشت چون می‌دانست که من طرز فکرم چه‌جوری‌ست. ولی همیشه می‌گفت که این آدم ناسازگاری است. این لقبی که به من داده بود هیچ‌وقت، می‌گفت «این ناسازگار است. سازگار نیست اصلاً.» حتی یک وقتی که دکتر اقبال می‌خواست انتخابات کند به او گفته بود که «خسرو را وکیلش بکنید.» گفته بود «نه خسرو به درد وکالت نمی‌خورد. شما یک برادر دیگری دارید او خوب است برای وکالت.» او برادر کوچک‌تر من بود محمدعلی بود که او وکیل شد البته (؟؟؟) البته من از دکتر اقبال هم برای این کار خواهشی نکرده بودم به این‌که وکیل بشوم. حتی مرحوم زاهدی هم وقتی رو کار آمد به من پیشنهاد کرد که وکیل بشوم. گفتم «نه آقا به درد من نمی‌خورد. این وکالت‌ها این‌ها به درد من نمی‌خورد. من همیشه آزادی خودم را حفظ کردم حالا هم حفظ می‌خواهم بکنم. من خودم را نمی‌خواهم آلوده کنم با این دستگاه‌های…

س- خوب شما بعداً پرداختید به کار وکالت باز هم؟

ج- بله. من دفتر وکالتی داشتم در تهران. دفتر وکالتی داشتم و پنج شش نفر از وکلا با هم کار می‌کردیم یک law firm داشتیم. یعنی اولین‌بار بود در ایران یک law firm درست کردیم در ایران.

س- اسم law firm شما چه بود آقا؟

ج- همراز.

س- همراز؟

ج- دفتر وکالت همراز. بله

س- آقایان دیگری که با شما کار می‌کردند کی‌ها بودند؟

ج- آقای محمد هرمز بود که از وکلای درجه اول تهران بود.

س- بله.

ج- آقای دکتر باقری بود از وکلای درجه اول تهران بود. آقای ابوالقاسم تفضلی بود. آقای شمس‌الدین بهبهانی بود. آقای چیز دیگر داشتیم که اهل کاشان بود، جوانی بود که یک پسر خیلی خوبی بود. پنج نفر بودیم که با هم کار می‌کردیم آن‌جا در تهران، بله.

س- بله.

ج- بله.

س- خوب، آقا شما در تمام این دوران از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ تا انقلاب ۱۹۷۹ ناظر بر خیلی رویدادهای سیاسی

ج- اولاً خیلی

س- بودید.

ج- بله.

س- من می‌خواهم از حضورتان تقاضا بکنم که شما دیگر خودتان ادامه بفرمایید و آن خاطرات سیاسی‌ای را که دارید و ناظر بر رویدادهایی که بودید آن‌ها را آن‌طور که میل خودتان است برای ما تصویب بفرمایید.

ج- اولاً بگذارید یک مقداری هم باز از قبل از کودتا به شما بگویم.

س- تمنا می‌کنم بفرمایید.

ج- قبل از کودتا ما در آن مدتی که حزب داشتیم اولین خاطره من بود اولین ملاقات من با شاه در شهریور ۲۱ بود در کاخ سعدآباد با او ملاقات کردم.

س- بله.

ج- آن‌وقت جوانی بود البه در حدود ۲۲ سال، گمان می‌کنم بله، بیست‌ودو سه سالش بود. تازه هم رو تخت نشسته بود. من رفتم پهلویش و مرامنامه‌ی «حزب پیکار» را که برای شما خواندم با تشکیلات این‌ها برایش بردم. شاه خواند و گفت «خیلی خوب است. خیلی خوب است. من اگر که شاه نبودم، حتماً عضو حزب شما می‌شدم.» بعد ما با او خوب، آن وقت‌ها ما خیال می‌کردیم که واقعاً خوب جوانی است دیگر، جوانی است که آلوده نشده بود و آن‌وقت آدم خوبی بود، خیلی آدم خوبی بود. احساسات وطن‌پرستی داشت. مرد خوبی بود آن‌وقت. و فکر می‌کردیم که خوب دیگر تقویت او باشد به صلاح مملکت است این بود که ما در قدم اول‌مان او را تقویتش می‌کردیم زیاد و بنابراین بود که ما رابطه خوبی با شاه داشتم آن‌وقت و اغلب می‌دیدمش. و حتی در زمان غائله توده‌ای‌ها و در اوج عظممت توده‌ای‌ها که آن تظاهرات را در تهران می‌کردند

س- تظاهرات برای پشتیبانی

ج- برای نفت و

س- از تقاضای نفت؟

ج- نفت و مردم یک خرده قدرت نشان می‌دادند فلان می‌کردند، این را من اغلب می‌دیدم، آن‌وقت هم خیلی تنها بود و در سعدآباد می‌دیدمش گاهی، می‌دیدمش صحبت می‌کردم. دلداری‌اش می‌دادیم که آقا چیز نکنید. حالا این آن‌وقت آن‌قدر ضعیف بود که همان وقت می‌خواست که از ایران برود.

این را من به شما امروز می‌گویم. جرج آلنی بود سفیر آمریکا در تهران، او با من مربوط بود که بعد آمد این‌جا سفیر خوبی هم بود. قبل از آن هم آن آقای Dreyfus بود در تهران که هم سفیر خوبی بود خیلی محبوب بود او را انگلیسی‌ها برداشتندش از تهران چون خیلی محبوب بود در ایران هم زنش هم خودش، خیلی آدم‌های محبوبی بودند. ما اطلاع پیدا کردیم از داخله شاه که شاه صحبت رفتن می‌کند. می‌گوید این‌جا جای ما نیست ما دیگر نمی‌توانیم این‌جا بمانیم. از تظاهرات توده‌ای‌ها خیلی ترسیده بود خیلی می‌ترسید. من و یک دوست دیگرم، حالا اسمش را نمی‌خواهم ببرم، که او هم با جرج آلن خیلی رفیق بود، گفتیم که برویم پهلوی جرج آلن و به او بگوییم و برود به این قوت قلب بدهد این‌جا خالی نکند چون رفتن این از ایران در این موقع حتماً مملکت را می‌اندازد به دامن کمونیست‌ها. ما به جرج آلن گفتیم جرج آلن گفت «من چه می‌توانم بکنم؟ چه‌جوری بروم به این بگویم؟» گفتیم که «شما برو دیگر برو البته یکی دو سه روز با او تنیس بازی کن، قوت قلب به او بده فلان بهش بده.» گفت، «آخر من با اتومبیل سفارت نمی‌توانم بیایم.» رفیق من گفت «من شما را با اتومبیل می‌برم می‌رسانم تا سعدآباد و شما را برمی‌گردانم.» و این رفیق من در مدت یک ماه این کار را کرد. جرج آلن را می‌برد به سعدآباد با شاه تنیس بازی می‌کرد. و این را تقویتش کرد و آن‌جا ماند. و اگر جرج آلن نبود و ما هم این فکر را نکرده بودیم این شاه چون آدم خیلی ضعیفی بود همان وقت رفته بود. همان وقت از ایران رفته بود و مملکت را به این وضع چیز انداخته بود. خیلی وضع ناگوار بدی بود آن‌وقت. بعد ما از کارهایی که در آن‌وقت کردیم در قسمت روزنامه‌نویسی این بود که ما اولین press association ایران را درست کردیم، اولین انجمن روزنامه‌نگاران ایران را درست کردیم که خود من هم رئیسش بودم و یک مدت زیادی رئیسش بودم. و برای اولین بار در ۱۹۴۶، یعنی درست بعد از جنگ، من رفتم به نمایندگی انجمن روزنامه‌نگاران در اولین کنگره روزنامه‌نگاران بین‌المللی در پراگ که تشکیل شده بود شرکت کردم. در آن‌جا هم یک نطقی راجع به آزادی مطبوعات و این‌ها کردم.

وقتی می‌رفتم به پراگ، شاه به من گفت که من یک پیغامی دارم به بنش رئیس‌جمهور چکسلواکی شما بدهید به او. به او گفت که از قول من سلام برسانید، چون بنش در مدت جنگ از طریق ایران آمد رفت به مسکو یک سفری، بنابراین با شاه آشنا بود. به من گفت که «از قول من به او سلام برسانید و بگویید که ما در وضع خیلی دشواری هستیم این‌جا، شاید شما بتوانید به ما یک کمکی بکنید.»

من رفتم در قصر بنش، با او یک عکس خیلی خوبی هم دارم، پهلوی بنش و پیغام شاه را دادم. آن‌وقت اوضاع چکسلواکی خیلی بد بود. مازاریک بود وزیر خارجه چکسلواکی بود که خیلی مرد وطن پرستی بود و کمونیست‌ها داشتند که اوضاع را می‌گرفتند در دست، هنوز چون کمونیست نشده بود چکسلواکی، ولی نزدیک بود که بگیرندش در. من رفتم بنش را دیدم پیغام شاه را به او دادم. بنش به من گفت که «به شاه از قول من سلام برسانید بگویید که ایران و چکسلواکی در آسیا و اروپا هر دو در یک وضعیت هستند نسبت به شوروی‌ها. ما از بین رفته هستیم امیدوارم شما از بین نروید.» بنش این پیش‌بینی را همان وقت می‌کرد. شش ماه بعدش هم آن‌جا سقوط کردند و دولت به دست کمونیست‌ها افتاد. بعد در آن‌جا شش ماه بعد دولت چکسلواکی به دست کمونیست‌ها افتاد. البته در آن انجمن روزنامه‌نگاران از همه‌جا بودند از انگلستان بودند که ما با آن‌ها آشنا شدیم و همه آن روزنامه‌نگاران آن‌جا بودند. بعد من از آن سفر که برگشتم، سفر شوروی پیش آمد برای من. در سفارت شوروی در تهران دو دسته شده بودند یک دسته‌ای بودند که می‌گفتند که باید که در ایران نفوذ کرد از طریق حزب توده. یک دسته‌ای هم بودند که می‌گفتند که در ایران باید نفوذ کرد از بالا از دربار. سردسته آن دسته‌ای که می‌گفتند که در ایران باید نفوذ را از دربار شروع کرد یک دکتری بود به نام دکتر بارویان ارمنی بود.

س- بارویان؟

ج- بارویان. این رئیس مریض‌خانه شوروی بود در تهران. این موفق شد یک مسافرتی درست بکند به مسکو و والاحضرت اشرف را دعوت کردند از طرف صلیب سرخ شوروی به مدت یک ماه. مرحوم امیرالملک مرزبان وزیر بهداری بود که او هم همراه بود. دو سه تا از خانم‌ها همراهش بودند. مرحوم سرلشکر شفائی که تحصیلاتش را در روسیه کرده بود زبان هم خوب می‌دانست، او هم به عنوان آجودان والاحضرت همراهش بود. بندد هم که هم با والاحضرت آشنایی داشتم و همین که رئیس انجمن روزنامه‌نگاران بودم به عنوان روزنامه‌نگار با آن‌ها رفتیم به مسکو. این سفر ما یک ماه طول کشید، در بادکوبه اولین جایی بود که رفتیم. بعد رفتیم به مسکو، لنینگراد و کیف و خارکف و استالینگراد و بعد برگشتیم به ایران. البته این بارویان خیلی آدم شوخی بود، خیلی آدم خوشمزه‌ای بود.

به بادکوبه که رسیدیم اول که نهار می‌خواستیم بخوریم این زندگی آن‌جا بود می‌زد کسی بیاید کسی نیامد. اول گفت که دموکراسی بزرگ شروع شد. باید هر کسی کار خودش را خودش بکند. بلند شد و رفت پیشخدمت را صدا کرد که بیاید که یک کاری بکند. آن سفر برای من سفر خیلی آموزنده‌ای بود. چون من خودم هم آدم خیلی curieux بودم کنجکاوی هستم از این‌ها، و روس‌ها هم پذیرایی خیلی عجیبی کردند، پذیرایی خیلی عالی کردند. با وجودی که بعد از جنگ بود و هیچ‌چیز در روسیه نبود واقعاً رقت آور بود، غذا و، هیچ هیچ، خیلی وضع بدی بود. و این‌ها پذیرایی درجه اولی سنگ تمام گذاشتند و جاهای مختلف رفتیم دیدیم. ولی من خود من آدم خیلی کنجکاوی بودم شب‌ها اغلب مهمانی‌ها نمی‌رفتم می‌رفتم توی شهر گردش می‌کردم با مردم صحبت می‌کردم این‌ور آن‌ور صحبت می‌کردیم. به طوری که در یک در خارکف یادم می‌آید که یک شبی که رفته بودم یک جایی صحبت می‌کردم یا معلوم شد این‌ها خبر شده بودند البته همه تحت‌نظر بودیم ما آن‌جا. صبحی سوار طیاره که شدیم یک میزی بود چهار نفری من و بارویان و اسمعیل خان شفایی و یک نفر دیگر با هم نشستیم میزی هم وسط‌مان بود. این بارویان درآمد به اسمعیل خان گفت که، شفایی که، «این اقبال آخرش مرا به کشتن می‌دهد.» گفت «چرا؟» گفت «او شب‌ها می‌رود این ور و آن‌ور.» گفت، « این‌شب‌ها می‌رود این‌ور و آن‌ور و با مردم صحبت می‌کند فلان می‌کند. این خیال می‌کند ما هم خبر نداریم از این‌ها. و من هم مسئول این مسافرت هستم خواهش می‌کنم این بقیه مسافرت را این کارها را نکنید چون من جانم در خطر است.» ما هم به او قول دادیم گفتیم، «چشم، نمی‌کنیم دیگر از این‌کارها.»

و ما وقتی برگشتیم به تهران رفقای من آمده بودند به فرودگاه دیدن من. همه از من با یک ولع و حرص می‌پرسیدند که «خوب، چه خبر بود روسیه؟» فلان از این حرف‌ها. من به آن‌ها گفتم که سرتان را بگذارید زمین و سجده‌ای بکنید. قدر این مملکت را بدانید زمین را سجده کنید. شما باید بروید آن‌جا را ببینید چه خبر است تا دیگر هوس، نمی‌دانم که، چپی بودن و نمی‌دانم کمونیست بودن و فلان این‌ها از سر همه‌تان بیاید بیرون. آن‌جا داستان دیگری است، وضع دیگری است، مملکت دیگری است این‌ها. اصلاً نه با روحیات ما نه با اخلاق ما با هیچ‌چیز ما سازگار نیست.

شاه به من گفت که «شما از این مسافرت‌تان مقاله می‌نویسید؟» گفتم، «نه.» گفت، «چرا؟» گفتم گفتم، «آن چیزی که من دلم می‌خواهد بنویسم که نمی‌توانم بنویسم و صحیح هم نیست به علت این‌که من مهمان یک مملکتی بودم برگردم از آن‌جا یک چیزهایی بر ضد آن‌ها بنویسم، مشاهدات حقیقی خودم را بنویسم صحیح نیست چیز خوبی نیست.» گفت، «‌آخر چیزی هم که ننویسید بد است.» گفت، «من می‌توانم بنویسم فقط می‌نیسم که امروز وقایع روز را می‌نویسم که رفتیم امروز آن‌جا فلان‌جا را دیدیم، فلان موزه را دیدیم، فلان‌جا را دیدیم. فلان‌جا نهار خوردیم، فلان‌جا شب بودیم. هیچ تفسیری غیر از این نمی‌توانم بنویسم. چون آن‌چه که باید بنویسم آن برخلاف ادب است و نزاکت است و صلاح ما هم نیست.» گفت که، «خیلی خوب، پس یک چیزی بنویسید.» بنده دو تا مقاله نوشتم و یک روز تلفن کردند از دربار که بنده عصری رفتم پهلوی شاه، گفت، «آقا این‌ها را که ننویسید بهتر است که.» گفت، «خوب، بنده گفتم به شما که من چه می‌نویسم به هر صورت. من وقایع را می‌نویسم چیز دیگری نمی‌نویسم.

س- کجا منتشرش کردید آقا؟ «ایران ما»؟

ج- اطلاعات.

س- اطلاعات؟

ج- بله. در هر حال من به این‌ها گفتم که نه من اینی که می‌نویسم همین است دیگر روز کجا بودیم، شب کجا بودیم. غیر از این نمی‌توانم بنویسم. صلاح نیستش و این‌ها را هم دیگر موقوفش کردیم و ننوشتیم اصلاً. این شاه همان‌طوری که خدمت‌تان عرض کردم آدم خیلی ضعیفی بود بسیاربسیار ضعیف بود و هیچ‌وقت خودش درباره خودش تصمیم نمی‌توانست بگیرد. هروقت مشکلی پیدا می‌شد باید سایرین درباره‌اش تصمیم بگیرند. یعنی یک‌همچین آدمی بود. کما این‌که شما دیدید که در وقایع کودتای ۱۳۳۲ هم خودش گذاشت و رفت دیگر آمریکایی‌ها تصمیم گرفتند بر گرداندندش. این واقعه اخیر هم خیال می‌کرد همین‌طوری می‌شود برای همین هم بود که عوض این‌که بیاید به آمریکا، چون قرار بود بیاید به آمریکا، آمریکایی‌ها موافقت کرده بودند که از تهران مستقیماً بیاید به آمریکا برود در کالیفرنیا در آن منزل علم برود بماند. ولی این باز خیال کرد که این وقایع هم وقایع ۱۳۳۲ است. رفت به مصر آن‌جاها نزدیک‌ها نشست، گفت که اگر قرار است برگردانند زود برگردد به ایران، می‌دانید؟ ولی نه این آدم آدمی بود بسیاربسیار ضعیفی بود خیلی‌خیلی ضعیف بود شما هیچ فکرش را نمی‌توانید بکنید. ضعف این به قدری است که ایرانی‌ها یک مثلی داشتند می‌گفتند که این با خواهر دوقلویش وقتی که مادرش حامله بوده آن خواهش مردی این را برداشته برای خودش، به این درجه معروف بوده داستان. خیلی آدم ضعیفی بود.

این آدم به نظر من اصولاً آدم خوبی بود و تا کودتایی که در ۳۲ شد این آدم مسلماً هم آدم تمیزی بود و هم آدم خوبی بود. چون وقتی که پدر این رفت برای این هشتاد میلیون تومان پول نقد گذاشت و مقدار زیادی ملک. تمام این پول را از این به انواع و اقسام وکلا و این‌ها اصلاً گرفتند مدرسه بسازند فلان، این پول‌ها را همه را داد. بعد املاک را هم که آمدند و گرفتند و تقسیم کردند و نمی‌دانم یکی بگیرد بردارد ببرد. بنابراین این خودش نه آدم مادی بود و نه آدمی بود که عقب پول و مول و فساد و این حرف‌ها باشد. از بعد از مرداد که برگشت به ایران این را ما ایرانی‌ها این کاوش کردیم، یعنی ما ایرانی‌ها می‌خواهم بگویم طبقه بخصوص ایرانی‌ها، و از خصائص ما ایرانی‌ها این است که اصلاً بی‌تاس و تراشیم. برای این‌که ملتی نیستیم که حس مسئولیت داشته باشیم برای خودمان همیشه دل‌مان می‌خواهد یک بتی را بتراشیم بگذاریم آن‌جا و دور این بت جمع بشویم تمام کارها را بیندازیم روی دوش آن، تمام بدی‌ها مال او باشد ما خودمان در این‌جا مشغول زندگی مرفه و خوب و مشغول چپاول و دزدی خودمان باشیم. این هم وقتی برگشت از رم برگشت و دلیل این‌که این هیچی نداشت وقتی که وارد رم شد آن مرحوم اریه که وکیل مجلس بود دسته چکش را برد پهلوی این و یک چک سفید امضاء کرد و داد به این‌جا و گفت «شما اعلی‌حضرت هرچقدر پول می‌خواهید از حساب من می‌توانید بردارید.» و این در رم هم یک شاهی پول نداشت به‌هیچ‌وجه. به هیچ عنوان پول نداشت. این‌که برگشت به ایران آقای علم و دارودسته‌اش دورش جمع شدند و گفتند که ملاحظه فرمودید؟ تشریف بردید آن‌جا یک شاهی هم پول نداشتید و این است که اعلی‌حضرت باید فکر خودتان باشید. البته این‌ها فکر اعلی‌حضرت نبودند فکر خودشان بودند. منتها به این کیفیت گفتند به اعلی‌حضرت «اعلی‌حضرت هم باید به فکر خودتان باشید.»

 

 

 

روایت‌کننده: آقای خسرو اقبال

تاریخ مصاحبه: ۲۵ ژوئن ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: شهر واشنگتن دی‌سی

مصاحبه‌کننده:  ضیاء صدقی

نوار شماره: ۲

 

 

ج- این‌ها مقدمه چیدند و شاه را انداختندش توی راه بد توی راه فساد. دورش را محاصره کردند ارتباط شاه را با مردم و با آن آدم‌هایی که خوب بود ممکن است با او چیز بکنند، به کلی قطع کردند. دورش یک حلقه‌ای درست کردند از یک مشت آدم فاسد و خودشان مشغول چپاول شدند و او را هم آلوده‌اش کردند و از او هم دیکتاتور ساختند و این را انداختند توی این راهی که آخرش هم به این روز به این بدبختی افتاد که هیچ‌جا قبول نکردند و در نکبت و فلاکت مردش به هر صورت. البته این آدم تا آن‌وقت مسلماً آدم خوبی بوده مسلماً آدمی بوده است که به مملکتش علاقه داشته دلش می‌خواسته ایران خوبی باشد هیچ در آن تردیدی نیست اساساً.

ولی متأسفانه ما ایرانی‌ها این‌طوری هستیم. پدرش را هم ما خرابش کردیم به علت این‌که مرحوم رضاشاه وقتی که به سلطنت رسید او هم چیزی نداشت در هزار و سیصد و هشت و نه دو سه سال بعد از سلطنتش یک روزی آن سرلشکر خدایارخان می‌رود پهلویش می‌گوید «قربان اهالی رودهن آمدند این اسناد مالکیت را می‌خواهند تقدیم کنند به اعلی‌حضرت.» شاه عصبانی می‌شود اسناد را پرت می‌کند توی صورت این می‌گوید که من احتیاج به سند ندارم. احتیاج به ملک ندارم تمام ایران مال من است. برو پی کارت.» البته ما ایرانی‌ها که نقشه داریم از در بیرون می‌کنند از پنجره، از پنجره بیرون می‌کنند از توی راه آب بالاخره. این را دو سه دفعه دیگر این کار (؟؟؟) که آخر سر شد بزرگ‌ترین ملاک ایران. املاک مردم را گرفت و فلان را گرفت و افتاد تو این کار.

مقصودم این است که می‌خواهم بگویم ما ایرانی‌ها این خاصیت را داریم اصلاً یک ملت خیلی‌خیلی بخصوصی هستیم که در دنیا به نظر من نظیر ما خیلی کم است و علتش هم این صفاتی که داریم علتش این است که ما کمتر ملتی یا مملکتی در دنیا شما می‌بینید که به اندازه ایران تهاجم داشته باشد و این مهاجمین برای ما یک اخلاق‌های بسیاربسیار بدی گذاشته‌اند. اولاً که ما یک نژاد خالصی نیستیم برخلاف این‌که هم می‌گویند. نژاد خالصی هستیم؟ عرب آمده چندین قرن در ایران مانده، مغول آمده چندین قرن در ایران مانده. اسکندر آمده در ایران مانده، این‌ها همه زاد و ولد کردند این‌ها همه چه کار کردند. ولی ما یک نژاد مخلوطی هستیم. آن‌وقت این هر مهاجمی که آمده، رویه هر مهاجم هم این‌طوری است دیگر، مردم را به هم می‌اندازد جاسوسی می‌کنند برای هم‌دیگر، عدم اعتماد به هم دارند و خبرچینی می‌کنند، در مقابل قدرت تسلیم هستند و در مقابل ضعیف به ضعیف زور می‌گویند، این خاصیتی است این صفاتی است که برای ما گذاشتند این‌ها همه. و این‌ها همه رفته توی خون ما، بنابراین ما ایرانی‌ها اولاً به هم‌دیگر هیچ اعتماد نداریم عادت نداریم حرف راست حرف صاف و پوست‌کنده بزنیم به هیچ عنوانی در مقابل قدرت تسلیم هستیم. هیچ ملتی به اندازه ما دیکتاتوری نداشته و تحمل دیکتاتوری نکرده. هیچ ملتی در دنیا به اندازه ایرانی به دیکتاتوری عادت ندارد و تحمل دیکتاتوری را نکرده. تمام تاریخ ایران را شما ورق بزنید پر از پادشاهانی بوده است که همه دیکتاتور بودند.

ما یک روزی با مرحوم عباس اقبال و مرحوم تقی‌زاده در دفتر مجله «یادگار» در تهران نشسته بودیم صحبت می‌کردیم و گفتند «آقا ببینیم از این پادشاه‌های ایران کی خوب بوده؟» پانصد و شصت پادشاه این‌ها یادداشت کرده بودند و به سوابق این‌ها که می‌رسیدند یک نفر از این‌ها را نتوانستند این‌ها بگویند که یک نمونه‌ای ما یک پادشاهی خوب باشد. شاه عباس کبیر از آن ظالم‌های درجه اول بوده. کریم‌خان زند از آن‌ها بود انوشیروان عادل از آن بدتر از همه. تمام این‌ها ظالم و نادرشاه با آن کور کردن پسرش چشم درآوردنش. تمام این‌ها یکی از یکی بدتر، هیچ کدام این‌ها پادشاه خوبی ما نداشتیم. فقط رسیدند به یک کسی آن قازان خانی بود که آن هم چنگیز بود گفتند «این passable است این را می‌شود از ازش گذشت. این نسبتاً توی این‌ها خیلی… او هم مغول بوده اصلاً. بنابراین ما این اخلاق در تمام ما ایجاد شده که به دیکتاتور تعظیم می‌کنیم هیچ‌وقت حرف‌مان را نمی‌زنیم هیچ‌وقت عادت نداریم ما حرف بزنیم حرف رو راست بزنیم. من یادم هست که همین شاه یک روزی هم به او گفتم که همان اوائل قبل از مصدق این‌ها، «شما چرا یک شورای مشورتی شما جوان هستید، شما چرا یک شورای مشورتی درست نمی‌کنید که این مسائل مملکتی این‌ها را مشورت کنید صحبت کنید؟» به من گفت که « پدرم به من یک نصیحت کرده گفته که با ایرانی دست‌جمعی مشورت نکن. با ایرانی تنها تنها صحبت بکن چون این‌ها وقتی دسته‌جمعی می‌شوند حرف نمی‌زنند. این ملاحظه این را می‌کند آن ملاحظه آن را. در دسته‌جمعی در اجتماع ایرانی حرف نمی‌زند این ملاحظه این را می‌کند آن ملاحظه آن را باید بکند، هیچ‌وقت در دسته‌جمع مشورت نکن و همیشه تک‌تک اگر حرفی هم بزنند تک‌تک می‌زنند هیچ‌وقت دسته‌جمعی مشورت نکن.»

بنابراین ما هیچ‌وقت ملتی هستیم که صراحت‌لهجه نداریم. صمیمیت نداریم، اعتماد نداریم، ما به خارجی بیش از خودمان اعتماد داریم بیش از خود ایرانی‌ها، ایرانی‌ها به یک خارجی اعتماد می‌کنند ولی به یک ایرانی خیلی کمتر اعتماد می‌کنند. این‌هاست که معایب اجتماع ماست و این‌ها توی خون ما رفته این‌ها هم جز با تربیت، جز با تعلیم و تربیت با چیز دیگری بیرون نمی‌آید از خون ما. و عجب است که، این را من به شما بگویم که ما محصل هم که می‌فرستادیم به اروپا آن‌هایی هم که می‌رفتند اروپا تحصیل می‌کردند و برمی‌گشتند به ایران این عادت را ترک نکرده بودند. یعنی این به قدری قوی است در ما هنوز توی خون ما مانده است که هنوز با تحصیل خارج هم رفع نمی‌شد هنوز. این‌ها می‌آمدند به آن‌جا یا مقاومت نمی‌کردند می‌گذاشتند می‌آمدند یا اگر می‌ماندند آن‌جا همرنگ اجتماع می‌شدند عین اجتماع می‌شدند هم‌رنگ اجتماع می‌شدند این کارها را می‌کردند عین کار. این این‌قدر در ما قوی است. من خودم از آن‌هایی هستم که معتقدم که بلا و بدبختی ما ایرانی‌ها و این مملکتی‌ که امروز داریم سر دو چیز است. یکی از وقتی است که اسلام آمده به ایران که اصلاً مملکت ما را به کلی زیر و رو کرده با این خرافاتش و با این حرف‌ها مخصوصاً شیعه‌ای که ما درست کردیم. اما اسلام اول عیبی ندارد که ولی این شیعه‌ای که ما درست کردیم که الان نمونه‌اش را شما می‌بینید این بلای جان این مملکت شده که هیچ‌وقت به این زودی‌ها هم خلاص از آن نمی‌شویم اصلاً. یکی دیگر هم رژیم سلطنتی ایران است، رژیم سلطنتی هیچ‌وقت در ایران نمی‌گذارد که مردم به سوی دموکراسی بروند. نه این‌که او نمی‌گذارد آن عده‌ای هم که منفعت‌شان نیست که ایران به سوی دموکراسی برود آن‌ها هم نمی‌گذارند اصلاً. رژیم سلطنتی را این‌ها تقویت می‌کنند. الان همین عده‌ای که افتادند دنبال پسر شاه. آقا شما از همین‌ها بپرسید «آقا در این اوضاع آشفته ایران، در این وضعی که ایران دارد این اوضاع بین‌المللی یک جوان ۲۴ ساله‌ای که مملکتش را نمی‌شناسد تجربه‌ای ندارد، این چه امیدی می‌تواند برای مردم ایران باشد؟ این را شما به من بگویید. یک جواب بدهید آقا این جوان چه می‌تواند بکند برای این مملکت؟ چه امیدی می‌تواند برای ایران باشد که شما دور این جمع شدید؟» ولی دور این جمع شدند برای چی؟ برای این‌که این را هم مثل پدرش بکنند آن‌جا اگر موفق بشوند، که موفق نخواهند شد به نظر من، این را بگذارندش آن‌جا دورش جمع بشوند یک حلقه‌ای درست بشوند و همه را بگیرند و عین بابایش بروند همان بلایی که سر بابایش درآوردند دربیاورند و برود پی کارش وسط راه. این سلسله پهلوی خوب از سلسله‌های کم‌نظیر دنیاست دوتا پادشاه داشته هر دو هم یک‌جور روی کار آمدند هر دو هم به یک سرنوشت مبتلا شدند هردوی‌شان، هردوی‌شان به یک سرنوشت مبتلا شدند هم او پدرش به آن صورت مرد این هم به همان سرنوشت مبتلا شد. این دو چیز به نظر بنده باعث بدبختی ایران است و تا این دو کار هم حل نشود این ما روی آسایش و خوبی نخواهیم دید اصلاً. و این هم واقعاً آقای درخشش یک سؤالی کرده بود هفت هشت تا سؤالی کرده بود چند وقت پیش،

س- بله، بله.

ج- که بنده یک جوابی به او دادم که البته حالا بعد چاپ خواهد کرد شاید آن را هم بعد ملاحظه بفرمایید ضمناً، این نوشته بود که دموکراسی چه‌جور می‌شود در ایران برقرار کرد؟ گفتم، «آقا دموکراسی یک راه خیلی طول و درازی دارد. و این مملکتی که مردمش این‌قدر اکثریتش بی‌سواد هستند و حتی وزرای این مملکت هم قانون اساسی‌شان را نمی‌دانند چیست؟ یعنی شما از تمام این‌ها که الان سنگ قانون اساسی به سینه می‌زنند بپرسید قانون اساسی ایران چیست؟ چه می‌گوید قانون اساسی؟ اگر کسی به شما توانست بگوید، نود و نه درصدشان اگر توانستند به شما بگویند بنده به شما هر چه بخواهید به شما می‌دهم. همان طبقه حاکمه‌ای هم که در ایران بودند هیچ‌کدام قانون اساسی را نخوانده بودند. نمی‌دانستند. چون موجبی نبوده بخوانند. چون یک رژیمی بوده با یک سیستم دیگر برخلاف قانون اساسی اداره می‌شده.

س- بله.

ج- اصلاً موجبی نبوده برای قانون اساسی یعنی رئیس‌الوزرایش هم نمی‌دانسته قانون اساسی چیست، وزیرش هم نمی‌دانسته، وکیلش هم نمی‌دانسته قانون اساسی چیست. الانش هم نمی‌دانند اصلاً. گفتم بنابراین در یک همچین وضعیتی برقراری دموکراسی خیلی کار مشکلی است. گفتم به نظر من اولش این است که باید یک جمعیتی درست بشود که معتقد باشند که دموکراسی برای ایران خوب است و این‌ها جمعیت حمایت از برقراری اصول دموکراسی در ایران.

س- آقای اقبال می‌خواهم از حضورتان تقاضا بکنم که فعلا بحث، اگر اشکالی ندارد، بحث نظری و تحلیلی را بگذاریم کنار بپردازیم به توصیف آن رویدادهای مشخص تاریخی که شما ناظر بر آن‌ها بودید.

ج- از بعد از چی داشتیم؟ بعد از

س- من سؤال را مطرح کرده بودم از بعد از کودتا تا دوران انقلاب، خوب، شما دوران انقلاب را هم قبلاً به من گفتید که با آقای خمینی ملاقات داشتید

ج- بله، بله، بله.

س- و شما فرمودید که شروع بکنیم از قبل از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲.

ج- بله

س- و بنابراین شروع کردید از ملاقات خودتان در سال ۱۳۲۱ با محمدرضاشاه.

ج- بله.

س- و بنابراین می‌خواهم از حضورتان تقاضا بکنم که از همان‌جا شروع بکنید و آن رویدادهای مشخصی را که شما ناظر بر آن‌ها بودید آن‌ها را برای توصیف بفرمایید که اهمیت تاریخی دارد.

ج- رویدادهای مشخصی که من برای شما بتوانم یکی‌یکی بگویم چون که رویدادهای مشخص ایران بعد از کودتا در آن زمان زاهدی و عرض کنم.

س- بله، که چطور شد مثلاً زاهدی برکنار شد؟ آیا شما اطلاعاتی از برکنار شدن و چگونگی برکنار شدن آقای زاهدی دارید؟

ج- بله، زاهدی را ملاحظه بفرمایید، وقتی زاهدی برکنار شد، خوب، من با سابقه قبلی زاهدی با شاه خوب نبود هیچ‌وقت، یعنی شاه هم با زاهدی خوب نبود به‌هیچ‌وجه با هم میانه‌ای نداشتند. بنابراین مخصوصاً چون که نظامی بود اصلاً چون که نظامی بود آمده بود سر کار و شاه خوشش

س- بله.

ج- نمی‌آمد که نظامی سر کار بیاید. یک وقتی هم که رزم‌آرا آمده بود سر کار شاه گفته بود که این یک مورد استثنایی بوده است که سر کار آمده. دیگر این نظامی‌ها پشت گوش‌شان را ببینند نخست‌وزیری را ببینند پس بنابراین

س- بله.

ج- اصلاً از نظامی خوشش نمی‌آمد که بیاید سر کار قدرت دستش بگیرد. و این بود که همیشه با او کلنجار می‌رفت با زاهدی. همیشه با زاهدی کلنجار می‌رفت چوب لای چرخش می‌گذاشت اذیتش می‌کرد اصلاً. با این‌که بالاخره آمریکایی‌ها را قانع کرد که این زاهدی را بردارند. آمریکایی‌ها را قانع کرد و زاهدی هم به طور خیلی فرم‌ بدی برداشتش خیلی. پیغام به او داد که «بروید شما استعفا بدهید.» علم را فرستاد پهلویش که «شما بروید استعفا بدهید.» به طور خیلی زننده‌ای برداشتش. خوب، آن هم استعفا داد و بعد رفت به سوئیس فرستادش به سوئیس که ان‌جا سفیر شد در سوئیس به هر صورت. و بعد از آن خوب آقای علاء آمد روی کار.

س- بله.

ج- آن‌وقت هم هنوز شاه باز چیزی نبود در زمان کابینه علاء هم البته شروع شد به تمایل به سمت کار آمریکایی‌ها رفتند و کارهایی شد که تمایل به سمت آمریکا پیدا شد آن وقت. از بعد ازعلاء کابینه مرحوم دکتر اقبال روی کار آمد. در این‌جا من به شما خیلی چیز می‌توانم بگویم در کار کابینه مرحوم دکتر اقبال.

س- تمنا می‌کنم.

ج- بنده با مرحوم دکتر اقبال توی برادرها از همه بیشتر نزدیک بودم یعنی با تنها کسی که نزدیک بود من بودم. مرحوم دکتر اقبال مرد بسیاربسیار شریف و خوبی بود فوق‌العاده. و این تنها آدم درست این دستگاه بود. یعنی تنها آدمی که درست بود در دستگاه شاه این بود. حسابش هم با شاه با حساب سایرین فرق داشت. این حسابش با شاه رسمی بود این در زندگی خصوصی شاه شریک نبود. در صورتی که علم و این‌ها همه در زندگی خصوصی شاه شریک بودند، مهمانی‌های شبانه‌اش، نمی‌دانم، فلان. ولی این همیشه در ضمن این‌که به شاه نزدیک بود ولی داخل زندگی خصوصی شاه فعل و انفعالاتش، کارهای (؟؟؟) به‌هیچ‌وجه نبود اصلاً.

شاه دکتر اقبال را خیلی دوست داشت چون این دکتر اقبال خیلی آدم صمیمی‌ای بود به شاه و روی عقیده به شاه خدمت می‌کرد یعنی معتقد بود که واقعاً وجود این آدم برای این مملکت لازم است جز این هم alternative دیگری نیست. روی این بود که تمام تخم‌مرغ‌هایش را در سبد شاه گذاشته بود و واقعاً از هیچ‌کاری هم برای این مضایقه نمی‌کرد. خالصاً مخلصاً با شاه چیز بود یکی بود. من به مرحوم دکتر اقبال وقتی که البته خوب آن در دوره مصدق مورد غضب قرار گرفت مورد غضب مصدق قرار گرفت و استاندار آذربایجان بود و از آن‌جا مصدق برداشتش و آمد به تهران. و به شما می‌خواهم بگویم که شاه چقدر ضعیف بود، این دکتر اقبالی که با شاه این‌قدر رفیق بود از ۱۳۲۲ که معاون وزارت بهداری شد و بعد همان‌طور با شاه بود، این از ترس مصدق، دکتر اقبال را نمی‌پذیرفت اصلاً، استاندارش بود دیگر از آذربایجان آمده بود آن هم نزدیکی‌اش با همین فلان از این حزب‌ها، نمی‌پذیرفت از ترس مصدق این‌قدر آدم ضعیفی بوده. بعد هم خوب، زاهدی که آمد این را رئیس دانشگاهش کردند البته در زمان زاهدی رئیس دانشگاه شد.

س- بله.

ج- البته آن‌جا خوب، جوهر خودش را بیشتر نشان داد که البته نظامی‌ها را برداشت از آن‌جا و دستگاه داشت و دانشگاه را یک تکانی داد و فلان کرد و این‌ها. دکتر اقبال ذاتاً به نظر من مأمور خیلی خوبی بود. یعنی یک عضو دولت خیلی خوبی بود. یک رئیس دانشگاه خیلی خوبی بود. اولاً تحصیلات خیلی عالی داشت، تحصیلات خیلی عالی در فرانسه داشت و ذاتاً هم آدم پرکاری بود، آدم درستی بود، آدم خوش‌فکری بود. یک عضو دولت خیلی خیلی خوبی بود. ولی به نظر من یک سیاستمدار بسیاربسیار بدی بود. یعنی اصلاً سیاستمدار نبود به هیچ عنوانی این مرد سیاستمدار نبود که نبود. بنده با این همیشه در سر زندگی‌اش با شاه صحبت می‌کردم و او با تعصب زیاد می‌گفت که من اشتباه می‌کنم. من می‌گفتم که نه شما بی‌خود این‌قدر به شاه چیز هستید (؟) و این‌قدر اطاعت از او می‌کنید و حرفش را گوش می‌کنید و هرچه. این‌قدر کار برایش می‌کنید. بی‌خود شما تخم‌مرغ‌ها را توی سبد شاه گذاشتید. شما باید که در مقابلش هم مقاومت بکنید. این کار را بکنید این کار را بکنید این کار را. و او می‌گفت، نه باید که در مقابلش تسلیم بود. ما همیشه با هم این بحث را همیشه داشتیم با هم‌دیگر سر این اختلاف سلیقه را با هم داشتیم.

من وقتی که این وزیر دربار شد، بعد از دانشگاه که وزیر دربار شد، گفتم به او «خوب‌، شما الان آن‌طوری که من می‌بینم در خط صراط نخست‌وزیری هستید. می‌روید به سمت نخست‌وزیری. پس بنابراین شما بیایید من برایتان یک کاری بکنم. و بیایید الان که وقت دارید وقت مطالعه دارید یک دولتی برایتان تشکیل بدهم و اعضایش را الان معلوم بکنیم. و شما با این هیئت دولت جلسات داشت باشید. بنشینید فکر کنید اگر روزی روی کار آمدید چه کار خواهید کرد؟ با چه برنامه‌ای بیایید روی کار؟ چه کار می‌کنید؟» این فکر بنده را پسندید و ما یک عده از رفقایش را که بعداً همه توی کابینه‌اش آمدند جمع کردیم. جمع کردیم و هفته‌ای یک روز ما با هم جلسه داشتیم با این‌ها. اسم تهیه می‌کردیم که کی برای استانداری خوب است، کی برای وزارت خوب است، کی برای فلان خوب است، از این حرف‌ها. برنامه تهیه می‌کردیم برای (؟؟؟) و در تمام این جلسات من یادم هست که دو سال طول کشید این جلسات. البته هفته‌ای یک دفعه ما دو سال جلسه داشتیم با آن‌ها، یک موضوع مطرح بود این را هم همیشه من مطرح می‌کردم، می‌گفتم که «فراموش نکنید آقایان که در مقابل شاه، شما تسلیم نباید بشوید. شما وزیر هستید مسئولیت دارید. تسلیم شاه نشوید. به شاه احترام می‌گذارید شاه مقام طبق قانون اساسی است فقط تسلیم شاه نشوید نگذارید شاه سوار شما بشود.»

همه یادم هست توی هر جلسه‌ای ختم می‌شد با این موضوع، شب نزدیکی‌های عید بود، عید ۱۳۳۶ که دکتر اقبال همان سال بعد نخست‌وزیر شد. من در اسفند بود می‌آمد به آمریکا دکتر علی امینی این‌جا سفیر بود در آمریکا. من با او خیلی مربوط بودم خیلی زیاد. آمدم این‌جا و قبل از این‌که خواستم بیایم از ایران دکتر اقبال به من گفت که «من با شاه دارم می‌روم به مکه و شاه به من گفته است که خودتان آماده باشید بعد از عید شما می‌آیید روی کار.» و من هم چون مسافرت می‌آمدم از من خواهش کرد که آن صورت‌ها و اسامی و لیست‌ها این‌ها همه را بگذارم پهلویش باشد که اگر کار…. گفتم خیلی خوب.

بنده آمدم به آمریکا و پهلوی همین سفارت پهلوی علی امینی بودم و منزلم آن‌جا بود اصلاً. خبر از تهران آمد که کابینه دکتر اقبال تشکیل شده است و بعد امینی گفت که خوب، کی‌ها هستند وزرایش؟ گفتم، «بردار بنویس.» گفت، «تو از کجا می‌دانی؟» گفتم که، «والله این کار را برایش کردم.» گفت، «عجب کاری کردی برایش.» و بعد از همان‌جا به بنده یک تلگرافی کرد که شما هر شغلی می‌خواهید بگویید که ما برایش… من جواب به او دادم که من در جلسات هم به شما گفته بودم. حالا هم به شما می‌گویم که شغلی خودم نمی‌خواهم.

بنده از این‌جا که برگشتم از آمریکا که برگشتم به تهران چندتا از وزرایش آمده بودند به فرودگاه که مرا ببینند، توی راه به من گفتند «آقا آن صحبت‌هایی که ما می‌کردیم در این‌که دکتر اقبال تسلیم شاه نشود، عوض شده و این حالت تسلیم پیدا شده به شاه.» گفتم، «پس مرا شما به منزل نرسانید من می‌روم نخست‌وزیری یک‌سره دکتر اقبال را می‌بینم.» رفتم به نخست‌وزیری و دکتر اقبال را دیدمش و گفتم که «کارتان چطور است و فلان؟» گفت، «خوب است و مشغول هستم و پیشرفت می‌کنیم.» گفتم که «رفقایتان یک ‌همچین صحبتی با من می‌کنند، این صحت دارد؟» گفت، «نه.» گفت، «من اگر تا سه ماه دیگر نتوانم آن‌طور که دلم می‌خواهد کار بکنم استعفا می‌دهم و می‌آیم بیرون.» البته خوب، آن کار که نشد و کار هم برعکس شد و همین‌طور که خارجی‌ها هم نوشتند در کتاب‌هایشان. مثلاً Cottam در یک کتابش نوشته خیال می‌کنم این است که پایه دیکتاتوری شاه را متأسفانه دکتر اقبال گذاشت در ایران، متأسفانه. و آن وقتی بود که رفت در مجلس، شاه در آمریکا بود مسافرت کرده بود به آمریکا، و از او استیضاح کردند دکتر اقبال را. این رفت به مجلس و جواب داد این‌طوری که «آقایان من به رأی شما احتیاجی ندارم. من رأی یک نفر را می‌خواهم و آن یک نفر هم این‌جا نیست باید صبر کنم تا آن یک نفر برگردند اعلی‌حضرت همایونی، اگر اجازه دادند من جواب استیضاح شما را می‌دهم. اگر ندادند نمی‌دهم اصلا.»

و آن روز بود به نظر بنده که فاتحه همان دموکراسی ظاهری و همان اصولی که ظاهراً هم بود که خوب، گاهی هم خود شاه رعایت می‌کردند. پدرش بیش از همه رعایت می‌کرد، پدر این هر کار که می‌خواست بکند همه‌اش از راه قانون می‌کرد. این مجلسش را می‌برد فلانش را می‌برد کسی این حرف‌ها را هم نمی‌زد که می‌گفت مجلس مجلس است فلان و فلان. ولی این آن روز دکتر اقبال که این حرف را زد این پایه دیکتاتوری شاه گذاشته شد و پایه‌اش دکتر اقبال بود. خوب، بعد دکتر اقبال رفت به آن سمتی که حتی یک روزی یک کسی به شاه گفته بوده است که «شما چرا به دکتر اقبال اختیار نمی‌دهید کارهایش را بکند؟» گفته بود که «اختیار را نمی‌دهند اختیار را می‌گیرند. دکتر اقبال وقتی می‌آید پهلوی من برای یک مرخصی رئیس بانکش از من اجازه می‌خواهد این اختیار نمی‌خواهد از من.» آن‌وقت آن نتیجه آن کار این شد که شاه عادت کرد که از تمام جزیی‌ترین کارها مطلع باشد و همه‌ی کارها با اجازه‌ی او بشود. این عادت را گذاشت دکتر اقبال که افتاد مملکت روی سراشیبی آن‌جوری که دیدیم که خود دکتر اقبال هم روی همین کار رفتش که آن داستان مفصلی است که بعد به موقعش به شما می‌گویم. که افتاد مملکت رو به سراشیبی و کارها از جریان خارج شد و هرکه هر کار دلش خواست می‌کرد می‌رفت پی کارش.

یکی از کارهای مهمی که دوره دکتر اقبال شد که بعد کار به فساد و بدی کشید این پایه‌گذاری صنایع ایران بود. در آن وقت در کابینه دکتر اقبال آمدند و گفتند مملکت باید صنعتی بشود. و برای این کار پول که نداشتند آن‌وقت و گفتند پول از کجا بیاوریم؟ گفتند بیایید پشتوانه اسکناس را که طلا بود این‌ها را تقویم بکنیم جواهرات سلطنتی ایران، و این‌ها ارزشش خیلی بیش از این‌هاست و ما آن‌وقت صددرصد پشتوانه داشتیم پشتوانه طلا و جواهرات داشتیم برای اسکناس‌مان. آمدند تقویم کردند سیصد میلیون تومان اضافه درآمد. گفتند «خوب، این سیصد میلیون تومان را می‌گذاریم برای توسعه صنایع. آقای شریف‌امامی وزیر صنایع بود و آمدند و گفتند که هر کسی که بخواهد کارخانه وارد کند نصف سرمایه را خودش بدهد نصفش را هم ما بدهیم و حمایت می‌کنیم صنایع ایران را درست می‌کنیم. یکی از بدترین کارهای ایران بود. این صنایعی که در ایران این‌ها درست کردند به این کیفیتی که این‌ها درست کردند که تمام صنایع مونتاژ به ضرر مصرف‌کننده. این آقایان چه کار کردند؟ آقایان آمدند رفتند فاکتورهای جعلی درست کردند کارخانه‌ای که یک میلیون تومان می‌ارزید فاکتور گرفتند دو میلیون تومان آمدند گفتند که بنابراین شما یک میلیون تومان به ما قرض بدهید دیگر، این فاکتور دو میلیون تومان می‌ارزد یک میلیونش را ما می‌دهیم یک میلیونش را شما بدهید. بنابراین پولی نداشتند تمام پول کارخانه را از دولت گرفتند. بعد دولت به ضرر مصرف‌کننده تمام مواد اولیه این‌ها را از گمرک معاف کرد. بعد روی واردات مشابه این‌ها تکس گذاشت از خارج و این‌ها با آزادی عمل افتادند به غارت مردم به ضرر مصرف‌کننده بدون این‌که مالیاتی بدهند. پنج سال ده سال معافیت مالیاتی به این‌ها داد. مواد اولیه را اصلاً چیزی گمرک نگرفت. هر قیمتی خواستند این‌ها این‌ها گذاشتند به ضرر مصرف‌کننده بدبخت بیچاره مردم ایران.

یک صنایع قلابی پوشالی مونتاژ برای ایران درست کردند و شروع کردند این‌ها به غارت مملکت. تمام مملکت را این‌ها غارت کردند از همین راه. البته هم وزیر صنایع‌اش هم معاونینش در تمام این کارخانجات همه سهم گرفتند این‌ها همه‌شان، تمام‌شان، همه این‌ها سهم داشتند، تمام‌شان. و با کمک این آقایان تمام آن کاری که توانستند اولین پایه سقوط این رژیم و خرابی مملکت روی این کار گذاشته شد به نظر من. این اولین پایه‌اش بود که بعد افتاد به اشل‌های خیلی بزرگ و مفصل. دکتر اقبال روی همان خلوص عقیده‌اش و صمیمیتش و صداقتش و از این حرف‌ها، خوب، افتاد کار عقب شاه و رفتند و رفت و رفت تا آن انتخابات معروف انجام گرفت. در آن انتخابات که البته آن هم با نظر شاه بود.

س- دوره بیستم؟

ج- نخیر دوره چندم بود که؟ بیستم نبود. انتخاباتی که زمان دکتر اقبال شد دوره بیست نبود. بیست‌وچندم بود.

س- بیست‌ویکم بود آقا.

ج- بله، که مجلس را منحل کردند بعدش.

س- بله، بله، مجلس ۲۱ بود.

ج- آن دور انتخابات شد که آن‌وقت حزب مردم بود و حزب

س- ملیون.

ج- ملیون بودند و دکتر اقبال ملیون بود و آقای علم هم مردم بودند و پست‌ها را با نظر خود شاه در جلسه‌ای که با شاه کردند تقسیم کردند که این قدر وکیل مال این‌ها باشد این‌قدر وکیل هم مال این‌ها باشد. این‌ها همه این‌ها شد با نظر خود شاه توزیع شد. بعد از انتخابات یک کمی سروصدا بلند شد و فلان شد. خوب، انتخابات هم شاه آمد به هم زد. به هم زد و دکتر اقبال در نتیجه آن کار از کار استعفا داد رفت کنار بعد از آن. البته شاه آن‌جا همیشه یک فدایی می‌خواست برای هر کاری که می‌شد. ولی این انتخابات مثل همه انتخابات‌ها بود. همه‌اش قلابی بود با نظر خود شاه هم بود با نظر سازمان‌ها بود همه می‌دانستند خوب عده‌ای ناراضی شده بودند فلان شده بودند آمدند به هم زدند و دکتر اقبال هم رفت کنار و استعفا داد. استعفا داد و بعد هم که مجلس منحل شد و انتخابات دوباره کردند و آقای شریف‌امامی سر کار آمد که انتخابات مجددی کردند و دکتر اقبال هم آن‌جا تهران بود و سناتور شد آن‌جا.

بعد از این‌که کابینه امینی سر کار آمد قبل این‌که امینی روی کار بیاید پست سفارتی دادند به او در لندن که امینی آمد آن را به هم زد. بعد یک پست سفارتی در اسپانیا به او دادند که بعد آن هم به هم خورد و بعد شد سفیر ایران در یونسکو و رفت به پاریس. یک دو سالی رفت به پاریس تا برگشت رئیس شرکت ملی نفت شد. می‌خواستم بگویم راجع به کار دکتر اقبال صحبت می‌کردم.

س- بله.

ج- بعد از آن آمدیم کابینه آقای شریف‌امامی آمد روی کار دیگر.

س- بله، بله.

ج- آن‌ها هم که دنباله همان برنامه‌هایی که بود گرفته بودند و دیگر خط‌ مشی معلوم شده بود دیگر اصلاً. آن‌وقت خط‌ مشی مملکت معلوم شده بود که هر چه شاه، می‌گوید همان حرف است و کسی هم جرأت حرف زدن ندارد و عرض کنم، راه این است. عده‌ای هم که مجهز شده بودند با پول زیاد و آن‌ها هم مشغول دزدی و چپاول خودشان. تبعیض و نمی‌دانم، این‌ها هم که به حد اعلی در مملکت شده بود. و این‌ها شروع کردند طبقه جوان را و تحصیل کرده را ناراضی درست کردن و نطفه این کار انقلاب ایران از ۱۳۴۰ گذاشته شده بود این کاری نبود که دو روزه بشود. در بین محصلین که همان محصلین در خارج، محصلین در داخل، استادهای دانشگاه، در نتیجه این‌ها نطفه این کار در آن‌وقت گذاشته شد در نتیجه همین تبعیضات در نتیجه همین ناروایی‌ها نطفه گذاشته شده بود. که بعد واقعه‌ی خمینی اتفاق افتاد ۴۲

س- ۱۵ خرداد.

ج- ۱۵ خرداد اتفاق افتاد در زمان کابینه‌ی آقای علم و آن کشتاری شد در تهران که نطفه این کار خمینی هم در آن روز کاشته شد البته. البته عده خیلی زیادی عقیده دارند حالا نمی‌دانم اگر درست یا غلط است که این کار انقلاب، نطفه‌اش همان وقت زمان خمینی کاشته شد و به دست انگلیس‌ها کاشته شد چون می‌گویند که آخوند همیشه نوکر انگلیس است و شکی هم بر این کار هست که آدم این را بتواند دلیل قبولی باشد این است که همین خمینی را شاه می‌خواست بکشدش و علم که وابسته به انگلیس‌هاست و وابسته نزدیک به انگلیس‌ها و همه‌کاره انگلیس‌ها بود در ایران رفت پهلوی شاه، او واسطه شد و نجاتش داد و الا شاه می‌خواست خمینی را بکشدش.

س- شما در ایران تشریف داشتید در ۱۵ خرداد؟

ج- بله، بله.

س- آیا در آن‌موقع جریانی بود که شما خودتان مستقیماً در آن شرکت داشتید؟

ج- نه.

س- یا ناظر بر آن بودید؟

ج- نه.

س- که شما اطلاعی داشتید در

ج- نه، نه. در کجا؟

س- در ارتباط با وقایع ۱۵ خرداد؟

ج- نه، نه، نه، من هیچ ارتباطی نداشتم ولی فقط شاهد آن کشت و کشتار بودم که آن روز توی خیابان بودم اتفاقاً تیراندازی‌هایی که می‌شد

س- بله.

ج- و کشت و کشتار مفصلی هم کردند از این‌ها.

س- شما در آن‌موقع هنوز در سمت وکالت دادگستری

ج- بله، بله من

س- فعالیت می‌کردید.

ج- من تا آخر آن‌موقع تا وقتی که انقلاب هم شد شغل وکالت دادگستری داشتم.

س- آیا شما بین خودتان دوستانی یا یک گروه سیاسی داشتید که از آن طریق بتوانید که نقشی در رویدادهای سیاسی که در ایران بود بازی بکنید یا این‌که ناظر باشید؟

ج- من خودم منفرداً. نه، نه گروه آن‌طوری نداشتم ولی خودم من منفرداً به اصطلاح گاهی اوقات یک کارهایی می‌کردم که توی کار مملکت مؤثر بود بدون این‌که کسی هم بداند بدون این‌که صحبتی. این قضیه مثلاً

س- بله آن‌ کارها را ممکن است برای ما توضیح بفرمایید؟

ج- حالا مثلاً این قضیه مثلاً همین ملی شدن صنعت نفت را این تازه مثلاً رو شده مثلاً یک سال است رو شده من تا آن‌وقت به هیچ‌کس نگفته بودم.

س- بله.

ج- آن هم نتیجه‌اش این بود که این آقایان روزنامه «جبهه»ای هست در لندن منتشر می‌شود.

س- بله.

ج- آن‌ها هم یک نشریه‌ای منتشر می‌کردند راجع به کودتا یک روز از من سؤالی کردند که این‌جا ما به یک مطلبی برخوردیم که Elwell-Sutton یک همچین کتابی نوشته گفته که عباس اسکندری این کار را کرده ما هم نطق عباس اسکندری را گرفتیم او اشاره به یک شخصی کرده است که آن فکر را داده. آن شخص را شما می‌شناسید یا نمی‌شناسید؟ اول بنده انکار داشتم بگویم و بعد بالاخره گفتم که بله آن شخص من هستم به هر صورت. چون تا آن‌وقت هم ابرازی نکرده بودم چون به نظر بنده آدم اگر کاری انجام می‌دهد که قصدی جز خدمت به مملکتش ندارد گفتنی هم ندارد تظاهری هم ندارد گفتنی هم ندارد

س- بله.

ج- به هر صورت. بله تا آن روز شد. بله، عقیده دارند عده زیادی که چون این نجات یافته دست علم است و علم خودش ارتباط با انگلیس‌ها دارد این نطفه را از آن روز کاشتندش و این را بردندش بیرون بعد نشو و نما دادند و منتظر یک فرصتی بودند که این را بیاورندش برگردانندش پیاده‌اش بکنند در ایران. و در این کار هم می‌گویند خوب، نظرهای مختلفی داشته. اولاً با آمریکایی یک حساب‌خرده‌ای داشتند در سر کار نفت ایران تصفیه کنند با ایشان بعد هم بازارهای خاورمیانه از دست‌شان رفته بود در مقابل سایرین این‌ها می‌خواستند بازارها را دوباره بگیرند که البته در این دستگاه خمینی این‌ها خیلی استفاده کردند خیلی پول گرفتند خیلی تجارت کردند. با سایر ممالک خاورمیانه هم همین‌طور. دلائلی می‌گویند البته این‌ها همه حدسیات است کسی دلیل متیقنی ندارد ولی خوب دلائلی است حدسیاتی است که می‌شود کمی باور کرد یک کمی رویش صحبت کرد که ممکن هم است که این طور باشد ولی کسی دلیل قطعی ندارد برایش. این کار کار خمینی را می‌گویند ساخته و پرداخته کار آن‌ها است. به هر صورت که الان هم آن‌ها تقویتش می‌کنند که مانده سر کار.

س- بله.

ج- و تا آن‌ها هم نخواهند این کار حل نمی‌شود دست خودشان است به طوری که می‌گویند شایع است که این این‌طوری می‌گویند به هر صورت. بله از آقای دکتر اقبال صحبت می‌کردیم و بعد هم که آقای منصور آمد که با آن وضع بد رفت که به دست همین چیزها رفت به دست همین مسلمان‌ها کشتندش او را. توطئه‌ی همین‌ها بود.

س- بله.

ج- که دنبال آن از بین رفت. او هم بیشتر سر قراردادی بود که با آمریکایی‌ها بست. بر سر این بود که درواقع یک نوع کاپیتولاسیون را برای آمریکایی‌ها در ایران درست کرد که اگر نفرات آمریکایی کسی را زیر بگیرند کسی را بکشند

س- بله، بله.

ج- آن مردم را تحریک کرد بعد هم بالاخره از همان طریق فدائیان اسلام او را زدند و کشتندش.

س- آقای اقبال شما در این دوره هیچ‌وقت با شاه ملاقات کردید؟ یا با مسئولیت مملکت در سطح بالا مثلاً با نخست‌وزیر یا وزیر

ج- همیشه، همیشه.

س- و یا سفارت‌خانه‌ها

ج- بله، بله.

س- این‌ها تماسی داشتید؟

ج- بله، بله.

س- ممکن است که این‌ها را برای ما توصیف بفرمایید

ج- عرض کنم که،

س- که در چه موقعیتی بوده و در ارتباط با چه رویدادی؟

ج- بله الان عرض می‌کنم خدمت‌تان. البته بنده با سفارت آمریکا که در اول جنگ ارتباط داشتم وقتی که آن دریفوس سفیرشان بوده آن موقع مربوط بودم به هر صورت. می‌دیدم گاهی او را همیشه هم صحبت‌های بنده همین صحبت‌های اصولی و صحبت‌های قدیم همیشه

س- بله.

ج- این‌ها را برحذر می‌داشتم همیشه آمریکایی‌ها را از کمک زیادی به شاه و از مخصوصاً کار نظامی. همیشه به آن‌ها می‌گفتم این کارها را نکنید این کارها عاقبت ندارد (؟؟؟) چندین بار با چندین آتاشه‌های نظامی‌شان با سفرای‌شان اغلب. با سفرای‌شان اغلب. ارمین مایری بود در تهران، یک

س- بله.

ج- مک آرتوری بود در تهران از همان زمان‌ها با این‌ها مربوط بودم با همه این‌ها صحبت می‌کردم اغلب با این‌ها صحبت می‌کردم و همه‌اش هم تکیه‌کلام من این بود که آقا این کارهایی که شما این‌جا می‌کنید همه‌اش کار نسنجیده است این کارها عاقبت خوبی ندارد. بی‌خود این‌قدر نظامی را تقویت نکنید. شاه را این‌قدر تقویت این‌طوری نکنید شاه را هدایتش بکنید در کارهایش. ولی متأسفانه یک‌طوری شد که شاه سوار آمریکایی‌ها شد در ایران نه آمریکایی‌ها سوار شاه. یعنی یک بساطی درست کرد شاه که شاه مخصوصاً بعد از نیکسون سوار آمریکایی‌ها شد. نیکسون کارت بلانش به شاه ایران داد با کسینجر و شاه سوار این‌ها شد به کلی. و این‌ها از اوضاع ایران، باور بکنید که اصلاً غافل بودند هیچ خبر اصلاً نداشتند از اوضاع ایران چه می‌گذرد در ایران، چون که نه با اپوزیسییون جرأت می‌کردند تماس بگیرند به‌هیچ‌وجه، با این‌ها شرط کرده بودند که شما با هیچ‌کس تماس نباید داشته باشید. این‌ها با هیچ‌کس تماس نداشتند در جریان انقلاب این‌ها شروع کردند یک تماس پیدا کردن با اپوزیسیون، اواخر انقلاب بود نه در اوائلش. و این همیشه بنده این‌ها را برحذر می‌داشتم از این‌که این کارها را نکنید این کارها کار خوبی نیست عاقبتی ندارد. بعد با آمریکایی‌ها که این کارها این‌طوری شد بنده دیگر ول‌شان کردم دیگر برایشان این فایده ندارد دیگر. این‌ها افتادند توی یک خطی اصلاً گفتن و نگفتن، این‌ها می‌روند اثری ندارد.

بنده با این آقای دکتر رضا امینی این خودش شاهد بزرگ بنده است که همیشه به بنده می‌گوید، همین گاهی می‌دیدمش گاهی با هم نهار می‌خوردیم این‌ها، همیشه این مطالب را می‌گفتم فساد مملکت را می‌گفتم، فلان را می‌گفتم، می‌گفتم «رژیم قابل دوام نیست این رژیم سقوط می‌کند. به این رفقای آمریکایی‌تان بگویید که ما بی‌خود این سیستمی که در ایران عمل می‌کنند سیستم غلطی است و من نگرانم.» از طرف دیگر اصولاً اخلاقاً و عقیده سیاسی بنده در این است که ایران با موقعیت جغرافیایی که دارد که ما ایران توی کاسه‌ای است افتاده از هر سمت محصور است مثلاً لبنان نیست که جایش آزاد باشد به دریایی باز باشد، ایران یک کاسه‌ای است از جغرافیایی محصور است. یک سمتش افغانستان است، شمالش روسیه است و آن سمت ترکیه و آن سمت عراق و جنوبش هم که خلیج فارس است که آن هم بسته است و یک چیز محدودی است. ما ناچاریم خواهی نخواهی ما باید که با شوروی‌ها روابط حسنه داشته باشیم. راهی نداریم ما. این مرتیکه‌ای است نشسته آن بالا هزار و پانصد مایل با ما سرحد دارد. آذربایجانی دارد آذربایجانی داریم. ترکمن دارد ترکمن داریم، عرضم به حضورتان که افغانی دارد افغانی داریم.

س- بله.

ج- ملاحظه کردید؟ نژاد دارد مثل ما. این‌ها همیشه، ما زمان تزار هم با این‌ها گرفتاری داشتیم زمان این‌ها هم با این‌ها گرفتاری داریم. بنابراین ما چاره‌ای نداریم جز با این‌ها روابط حسنه باید داشته باشیم. نباید این‌ها را به هیچ عنوانی تحریک‌شان بکنیم. یکی از کارهای بدی که شاه کرد به نظر من این بود که شاه آمد این‌ها را تحریک‌شان کرد. تحریک شاه هم به این‌ها این بود که فرض بفرمایید که می‌رفت با چین کمونیست که با روسیه بد بود روابط نزدیک برقرار می‌کرد، خوب، این‌ها بالطبع تحریک می‌شدند. حالا فرض کنید فردا اگر ما اختلاف‌مان با شوروی پیدا بشود چین کمونیست به ما چه کار می‌تواند بکند؟ چه کمکی می‌توانست بکند به ما؟ یا می‌رفت با رومانی که با شوروی اختلاف دارد و یک سیاست مستقل گرفته روابط نزدیک و فلان و فلان برقرار می‌کرد. حالا فرض کنید فردا اگر ما با روسیه کار ما (؟؟؟) رومانی چه‌کار می‌تواند با ما بکند؟ کاری نمی‌تواند بکند. یا می‌رفت در اریتره که آن‌جا چیز بودند می‌خواست برعلیه اریتره که با شوروی نمی‌دانم فلان بود، آن‌جا در دریای قرمز برود یک کارهایی فراهم بکند. یا این‌که با خود امریکا این نزدیکی زیادی با آمریکا، یعنی یکی شدن با آمریکا تقریباً، پنجاه‌هزار آمریکایی در ایران نگه‌داشتن به عنوان مشاور و این حرف‌ها این‌ها به هر حال هیچ‌کدام صلاح ایران نبود به این شدت. ملاحظه می‌فرمایید؟ این‌ها همه عواملی بود که این‌ها را همه را تحریک‌شان کرد. تحریک‌شان می‌کرد البته چیزی نمی‌گفتند سیاستمدار هستند و کارشان را بلدند آن‌ها . آن‌ها کارشان را بلدند چه کار می‌کنند چیزی نمی‌گویند ولی این‌ها عوامل تحریک این‌ها بودند این‌ها عواملی است که این‌ها را تحریک می‌کرد.

من عقیده‌ام این بود که همیشه عقیده‌ام این بود که ما باید با این‌ها بدون این‌که باید بدانیم که این‌ها می‌خواهند ما را بگیرند. این را باید بدانیم که این‌ها می‌خواهند مملکت ما را بخورند، این‌ها همه را باید بدانیم. ولی در عین حال باید این‌ها را تحریک‌شان نکنیم که دست به این کارها بزنند. ما باید با این‌ها رابطه خوب داشته باشیم. رابطه خوب‌مان هم یعنی رابطه خوب فرهنگی داشته باشیم. آرتیست‌های‌شان بیایند بروند ایران. سابقاً هم ایران این کارها را می‌کردند خواننده‌های روسی می‌آمدند می‌رفتند توی ولایات نمایش می‌دادند یک چهارتا ادبیات ایرانی می‌رفت آن‌جا در هر حال در این حدودی که به کار اساسی ما لطمه نزند. این‌ها را راه‌شان ندهیم که توی ایران نفوذ بکنند، این‌ها را باید با این‌ها ما رابطه خوب داشته باشیم. این عقیده شخصی-سیاسی‌ام است الان هم عقیده سیاسی‌ام این است. هیچ ما راه دیگر نداریم. بنده حتی این عقیده سیاسی را در ۱۳۴۲ در یکی از روزنامه‌های تهران منتشر کردم در همان عین قدرت شاه. یک طرحی از طرف مرحوم سید ضیاءالدین بحث شد در ایران که آیا ایران باید بی‌طرف باشد یا نباشد؟ بنده در آن طرح همین مقاله را نوشتم بعد هم یک مقاله نوشتم در آن‌جا این را صراحتاً نوشتم «ما باید که بی‌طرف باشیم بی‌طرفی ما را هم باید که آمریکا، انگلیس، شوروی هر سه تضمین بکنند. این سه نفر اگر هر سه‌شان تضمین کردند بی‌طرفی ما را، آن بی‌طرفی برای ما معتبر است و ما می‌توانیم زندگی کنیم. هرکدام این‌ها تنها به درد ما نمی‌خورد. آمریکای تنها به درد ما نمی‌خورد، شوروی تنها به درد ما نمی‌خورد، انگلیس تنها به درد ما نمی‌خورد. الان هم عقیده‌ام این است که کلید سیاسی ایران الان اینجاست که اگر ما موفق بشویم که این سه نفر بیایند یک چیزی با ایران ببندند که بی‌طرفی ایران را تضمین کنند هرسه‌شان با هم‌دیگر و ایران بی‌طرف بماند آن روز روز خوشبختی ایران است. ما آزادی عمل خواهیم داشت کارمان را بکنیم. مادامی که ایران صحنه کشمکش دعوای بین آمریکاست و شوروی با انگلیس و شوروی و با فلان است، ایران همین بساط است که شما خواهید دید. هیچ روز هم روز خوشی ما نخواهیم که نخواهیم داشت. و من آن‌وقت هم توی روزنامه نوشتم که ما باید که بی‌طرف بشویم. قرارداد دوجانبه ایران و آمریکا لغو بشود، ایران از سنتو بیاید بیرون. این‌ها باید کمک بکنند هرسه‌شان کمک بکنند وضع اقتصادی ایران خوب بشود. این قشون ایران باید کم بشود. قشون بیشتر برای حفظ امنیت داخلی باشد. اگر ما بی‌طرف بمانیم کسی کاری با ما ندارد مسلماً. این پول‌ها باید صرف فرهنگ و رفاه مردم بشود. الان هم معتقد هستم. بنابراین من در این رشته خود گاهی با، و اتفاق عجیبی افتاد که حالا این را باید بگویم به شما، چون شوروی‌ها هم از توی جنگ ما وقتی روزنامه‌نویس بودیم حزب داشتیم مرا خوب می‌شناختند که ما چه‌جوری هستیم، چه‌جور فکر می‌کنیم. ناسیونالیست هستم و اهل زدوبست با این‌ها و با آن‌ها و این حرف‌ها نیستیم. این بود که برای گروه ما هم همان‌وقت‌ها هم احترام قائل بودند خیلی احترام قائل بودند. هیچ‌گاه از ما تقاضایی، نمی‌دانم، فلان، به‌هیچ‌وجه این‌ها نمی‌کردند.

روی این سابقه هم که بود بنده در همین اواخر یعنی ده سال اخیر یعنی این ده سال قبل از انقلاب را عرض می‌کنم این‌ها خودشان، در صورتی که من یک دفتر وکالت داشتم. دفتر وکالت داشتم یک روزی ناگهانی یک کسی تلفن کردند آن‌جا که ما می‌خواهیم بیاییم شما را ببینیم آن‌جا. بنده هم خوب چون آن‌وقت چیز بود دستگاه این‌ها همه‌شان تحت مراقبت بودند در دستگاه انتظامی بود از این حرف‌ها، به مرحوم نصیری تلفن کردم که من یک‌همچین تلفنی گرفتم این‌ها را می‌خواهم ببینم. شما مسبوق باشید، همین. نه این‌که بخواهم اجازه چیزی بگیرم به‌هیچ‌وجه. گفت «خب، شما پس بنابراین اگر مطلبی بود شما به ما می‌گویید.» گفتم «اگر مطلبی بود که قابل گفتن باشد و چیز باشد راجع به مملکتم باشد به شما می‌گویم.»

این‌ها آمدند با بنده یک‌سر ارتباطی برقرار کردند برای موضوعات مزخرفی هم. ولی تمام صحبت‌هایی که با من می‌کردند صحبت سیاسی می‌کردند راجع به اوضاع ایران طبق معمول. و من همیشه به این‌ها می‌گفتم که آقا این مملکت شما بایستی با ما رابطه مساوی خوب داشته باشید. این تحریکات کمونیست بازی و توده‌بازی و این‌ها را این‌ها همه را بگذارید کنار. مردم ایران با مردم شوروی هیچ اختلافی ندارند. ما همه با هم‌دیگر خوب هستیم. شما اگر این‌جا تحریک نکنید اذیت نکنید فلان نکنید ما می‌توانیم بهترین دوست با هم‌دیگر باشیم. بهترین تجارت را با هم داشته باشیم. تجارت ما با شما به صرفه ماست به صرفه شماست هم مرز هستیم نه ترانسپورت داریم نه فلان داریم. می‌دهیم می‌گیریم می‌سازیم با هم. ولی شما رویه‌تان را اگر عوض بکنید ما با شما دعوایی نداریم. ولی مادامی که شما این رویه تحریک را دارید این‌ها جاسوسی می‌کنید، نمی‌دانم، فلان و فلان می‌کنید. بنده همیشه با این‌ها توی این رشته… و بنده کاری هم که می‌کردم کپی این مذاکرات را یک نسخه می‌فرستادم برای شاه که این‌ها دیروز آمدند این‌جا این‌ها این‌ها را گفتند من این را گفتم. می‌دادم به دکتر اقبال. دکتر اقبال می‌داد به شاه که در جریان باشد که عقیده من چیست، فلان چیست. بنده همیشه با این‌ها این کار را می‌کردم می‌گفتم به آن‌ها که آقا شما نباید. در این جریانات اخیر هم که شد این‌ها البته در به وجود آوردن این نقشی نداشتند ولی بعد خوب، حداکثر استفاده را کردند شوروی‌ها از این کار دیگر در این جریان انقلاب ایران حداکثر استفاده را کردند. آن‌وقت هم به آن‌ها می‌گفتم که آقا این کارها را نکنید در ایران. این مملکت را بگذارید به حال خودش باشد. این مملکت شما اگر ایران دوست داشته باشید بهتر از این است که یک ایران هرج‌ومرج و مزخرف و فلان داشته باشید اصلاً. نکنید این کارها را اصلاً. این است که من چون عقیده‌ام این بود اغلب این سفرای خارجی را که می‌دیدم‌شان یا آمریکایی‌ها را یا انگلیس‌ها را یا فلان و این‌ها، در این رشته همیشه با آن‌ها صحبت می‌کردم در این رشته کلی‌ها، نه این‌که جزئیات و فلان و این‌ها. از نظر رسم سیاست‌شان در ایران و کارهای‌شان درایران همیشه با این‌ها صحبتی داشتم. با آمریکایی‌ها که در مدت انقلاب که خیلی دیگر دو ماه تمام من با این‌ها تماس داشتم. اغلب

س- با کی به طور مشخص آقا؟

ج- این لامبارکیس بود آن‌جا که مستشار سیاسی‌شان بود.

س- بله.

ج- ملاحظه کردید؟ او نقطه تماس عمده‌شان با من لامبارکیس بود در مدت انقلاب. و با وجودی که مدت‌ها با این‌ها ارتباطی نداشتم از اروپا که برگشتم ماه اکتبر بود آخر اکتبر بود که اوضاع ایران را آشفته دیدم تصمیم گرفتم با این‌ها صحبتی بکنم دیگر. با این‌ها صحبت کردم. جلسات متعدد داشتیم که راهنمایی خوب به این‌ها کردم بنده که اگر این‌ها را گوش کرده بودند آن‌موقع مسلماً ایران وضعش این‌جور نمی‌شد. مسلماً نمی‌شد حالا خودشان هم معترف هستند که مسلماً ایران وضعش این‌طور نمی‌شد پس از این‌ها. و راهنمایی‌های بنده هم روی شناسایی‌ای بود که من از شاه مملکت داشتم، از اوضاع ایران داشتم و شاه را برای‌شان درست تشریح می‌کرم. می‌گفتم «آقا این شاه این است این است این است. این را رویش حساب نکنید. این سر بزنگاه می‌رود. این سر بزنگاه این خواهد رفت. این آدم قابل اعتمادی نیست بنابراین شما باید که بیایید این کارها را بکنید این قابل نجات نیست این از بین رفته است، راهی ندارد این راه. شما بیایید یک کاری بکنید که این رژیم برقرار بماندو یک‌طوری این رژیم به هم نخورد، چون به هم خوردن این رژیم اصلاً بلایی است برای مملکت ما بلایی است برای شما، بلا برای همه است. شما بیایید این‌کارها را بکنید که این رژیم به هم نخورد.» کارش هم خیلی ساده بود، خیلی‌خیلی ساده بود. من به لامبارکیس روز اولی که ملاقاتش کردم در سفارت آمریکا ما نهار خوردیم سه ساعت طول کشید، همین آقای رضا امینی هم شاهد من است که سر نهار با من بود سه نفری با هم نشسته بودیم، به من گفت که شما عقیده‌تان این است چه کار باید بکنیم ما الان؟ حالا ماه نوامبر است اولاً، اوائل نوامبر است. گفتم که خیلی‌خیلی ساده است خیلی کار پیچیده‌ای نیست. اولش این است که این شاه کارش تمام است این قابل دوام نیست به‌هیچ‌وجه. دوم این‌که این باید یک کارهایی بکند و استعفا بدهد به نفع پسرش از سلطنت الان. آن کارها را اگر کرد و این استعفا را داد این مملکت نجات پیدا می‌کند. گفت، «آن کارها چیست؟ من گفتم «ها این کارها چیست.» گفتم، «این باید بیاید پشت رادیو و تلویزیون.» یادم نمی‌رود گفتم «یک مقدار فلفل هم درست کنید توی چشمش بریزیم گریه کند.» یک نطقی برایش تهیه می‌کنیم این نطق را باید پای رادیو بگوید تلویزیون بگوید. و این نطق بازش اصولش این است که من در مقابل مردم ایران سر تعظیم فرود می‌آورم. من از موقع سلطنتم سعی کردم که حیثیت ایران را مقام ایران را مقام ایرانی را در دنیا در همه‌جا بالا ببرم. مملکت را رو به ترقی ببرم. ولی من سعی خودم را در دو رشته به کار بردم یکی سیاست خارجی ایران، یکی قشون ایران، و در این دو نوشته هر دویش موفق بودم. هم وضع ایران در خارج خوب بود و هم قشون ایران خوب بود. ولی در امور داخلی من این کارها را به دولت‌ها واگذار کرده بودم. الان که اوضاع این‌طور شده می‌فهمم که دولت‌ها به وظایف خودشان عمل نکردند. گزارش‌های دروغ به من دادند. ولی این مانع از این نیست که من در این کار مسئول نباشم من در این کار هم مسئول هستم. من از شما معذرت می‌خواهم امروز این تصمیمات را گرفتم.

(۱)- به نفع پسرم از سلطنت استفعا می‌دهم. اموال خودم و خانواده سلطنتی را تمام را می‌دهم به مردم ایران. خانواده سلطنتی همه از ایران می‌روند بیرون. دولت مستعفی می‌شود. شورایی از بزرگان مملکت به عنوان شورای سلطنت، چون پسرش کبیر نبود، تشکیل می‌دهم، دولت جدید را این شورا انتخاب می‌کند. انتخابات مجلس از سر می‌شود. و هر کس که تخلف کرده هر کس فلان شده طبق قانون بگیرند محاکمه‌اش بکنند من هم… گفتم این نطق اولاً این خشم و غضب مردم را پنجاه درصد می‌آورد پایین. گفتم شما ایرانی را نمی‌شناسید. گفتم شما در نه اسفند که مصدق می‌خواست شاه را بفرستد بیرون چه شد که شاه نرفت؟ چمدانش را هم بسته بود صبح هم می‌خواست حرکت کند دیگر. مردم ایران ریخته بودند دم قصر سلطنتی و گریه کردند و فلان کردند و فلان کردند، هی فلان و فلان، شما نروید، و شما فلان و بالاخره نقشه به هم خورد دیگر. الان هم این خشم و غضب مردم که اصلاً وقتی ببینند که آن کسی که باعث خشم و غضب است می‌آید اعتراف می‌کند به گناهش اعتراف می‌کند به گناهش، اعتراف می‌کند گریه می‌کند فلان می‌کند، این خشم می‌آید پایین پنجاه درصد. آن‌وقت مجالی پیدا نمی‌کند که آن یک کس دیگر از آن‌جا پا شود برود، آخوند پا شود بیاید به ایران. همین جبهه ملی‌ها همین‌هایی که هستند همان شورای سلطنتی‌ها این‌ها کار را دست‌شان بگیرند. این کار را دست‌شان بگیرند این دنباله این کار با یک متد دموکراسی به تدریج ادامه پیدا خواهد کرد. قشون هم به هم نمی‌خورد فلان نمی‌کند. به من گفت که خوب، این زنگوله را کی گردن گربه ببندد؟ گفتم، «شما.» گفت، «چرا ما؟» گفتم که ایشان به زور ملت ایران آن‌جا ننشستند. به زور شما و انگلیس‌ها آن‌جا نشستند. بنابراین حرف این ور را گوش نمی‌کنند. حرف شما را گوش می‌کنند. شما بنابراین اگر بگویید حرف شما را گوش می‌کند چون با زور شما آن‌جا نشسته با زور من آن‌جا ننشسته حرف مرا گوش نمی‌کند اساساً. بعلاوه الان این در این مورد ممکن بود حرف دو نفر را گوش بکند و آن دو نفر هر دو مردند. یکی مرحوم دکتر اقبال است یکی مرحوم علم است این‌ها هر دو مردند. بنابراین حرف این دو نفر را نیستند حرف کس دیگر هم گوش نمی‌کند به کسی هم اعتماد ندارد. بنابراین این کار کار شماست. گفت، «خیلی خوب.»

س- این را به آقای

ج- لامبارکیس گفتم.

س- لامبارکیس گفتید.

ج- گفتم، «این کار کار شماست کار من نیست. کار هیچ‌کس نیست. کار هیچ ایرانی نیست. حرف هیچ‌کس را گوش نمی‌کند.» گفت، «خیلی خوب.» ما نهارمان تمام شد. من از امینی پرسیدم «این چه کار می‌کنید؟» گفت، «این حالا می‌رود به سفیر گزارش می‌دهد همین جلسه را گزارش می‌دهد و ببینیم چه کار می‌کند؟» بعد از یک هفته به من تلفن کرده و گفت، «من می‌آیم منزل شما.» آمد منزل من و گفت که «رفتیم گفتیم گفته من نمی‌کنم این کارها را.» گفتم، «نگفتید به او.» گفت، «چطور نگفتیم؟» گفتم، «به عنوان نظر به او گفتید. از او نخواستید که این کارها را بکنید.» گفتم، «خیلی فرق است. یک وقت می‌روی می‌گویی نظر ما بر این است

س- بله.

ج- هیچ‌کس نمی‌خواهد قدرتش را ول بکند کسی قدرتش را نمی‌خواست ول بکند. چرا این کارها را بکنم؟ اتفاقی نیفتاده هنوز که؟ یک وقتی می‌روی می‌گویی آقا باید این کار را بکنید. اگر نکنید ما پشتیبان شما نیستیم. آن‌وقت آن کار را می‌کند. شما نرفتید این‌طوری بگویید.» البته خوب، مدتی گذشت و باز چندین جلسه دیگر با این‌ها کردیم. همین‌طور دیگر، اوضاع هم به قدری به سرعت جلو می‌رفت که هر نظری را اگر همان روز اقدام نمی‌کردید فردا دیگر کهنه می‌شد. بعد از یک ماه لامبارکیس به من گفت. شاه آن نطق معروف را کرد که «من صدای انقلاب شما را شنیدم…» گفت، «این نطق را کرد.» گفتم، «این آن نطق نبود. این‌که اصلاً پدر خودش را درآورد اصلاً. این اصلاً رفت پی کارش دیگر اصلاً. این نطق را که کرد گفت، «ملت ایران من صدای انقلاب شما را شنیدم و من در کنار شما هستم…» و اعتراف کرد به تمام گناهانش که آقا بعد از این قانون اساسی را من اجرا می‌کنم. بعد از این انتخابات فلان درست می‌کنم. دزدی را فلان…» این رفت پی کارش اصلاً این. بنابراین دیر شده بود همه کارها دیر شده بود که من هم آمدم تا وقتی از ایران مریض شدم، من دو سفر هم به وزارت‌خارجه آمدم این‌جا، با این‌جا هم صحبت کردم با دسک ایران با همان آقای که حالا چیز شده دیگر Precht

س- بله.

ج- با Precht و معاونش در این‌جا صحبت کردم اصلاً فایده نداشت دیگر. به قدری کارها به سرعت پیش می‌رفت که

س- ممکن است جریان صحبت خودتان را با این آقایان برای ما توضیح بفرمایید که در چه شرایطی بود،

ج- من به Precht هیچی.

س- و چه مذاکراتی صورت گرفت؟

ج- همین، من با Precht که آمدم این‌جا دو سفر آمدم به آمریکا. خوب، صحبت کردم این‌جا. عرض کنم به Precht همین صحبت‌هایی که من، آن‌ها البته تمام گزارش‌های صحبت‌های مرا به این‌ها داده بودند البته.

س- بله.

ج- معمول‌شان است دیگر البته گزارشات و این‌ها. آمدم با این‌ها صحبت کردم روی همین زمینه. روی همین زمینه که آقا راه این است چاره این است فلان این است اوضاع ایران بعد این‌جا شما اطلاع دارید خودتان که در دستگاه وزارت‌خارجه این‌جا یک بلبشوی عجیبی بود راجع به کار ایران. وزارت‌خارجه یک دسته شده بودند برژنسکی و کارتر این‌ها یک دسته دیگر بودند بعد آن دارودسته جرج بال و آن‌ها یک دارودسته‌ای بودند. اصلاً بلبشوی عجیبی بود اصلاً مرکز تصمیم‌گیری این‌جا نبود. سفیر تهران یک چیز دیگر می‌گفت، این یک چیز دیگر می‌گفت. این کتاب‌هایی که همه نوشته شده تمام این چیزها را به جزئیات نشان دادند که آخرین کتابی هم که نوشته شده، نمی‌دانم شما خواندید یا نخواندید؟ این مال گاری سیک است.

س- بله.

ج- که کتاب خیلی خوبی است به نظر بنده بهترین کتابی است که راجع به ایران از نظر آمریکایی‌ها نوشته شده راجع به ایران تمام جزئیات این کارش را تشریح کرده. این کتابی است که گاری سیک نوشته “All Fall Down” بهترین کتابی است به نظر من راجع به کار ایران از نظر آمریکایی‌ها نوشته شده. خوب، که این‌همه را تشریح کرده این‌جا بلبشو بوده اصلاً. هیچ‌کس اصلاً سگ صاحبش را نمی‌شناخته در وزارت‌خارجه این‌جا. هر کسی یک چیزی می‌گفت برای خودش و تمام‌شان هم روی بی‌اطلاعی که از اوضاع ایران اطلاعی نداشتند نمی‌دانستند ایران چه می‌گذرد و نمی‌دانستند این ایرانی‌ها کی هستند. این‌ها چه می‌گویند. ایرانی چه خاصیتی دارد. اصلاً هیچ هیچ هیچ، بدون هیچ اطلاعی هرکسی همان‌طور هم که سیک هم توی کتابش نوشته. نوشته هرکسی برای خودش یک نقشه‌ای داشت بدون این‌که از اوضاع خبر داشته باشد که اوضاع ایران چه خبر است چه می‌گویند هر کسی یک چیزی می‌گفت مثلاً. این بود که این‌ها هم فایده نکرد. این‌ها هیچ‌کدام فایده نکرد بالاخره من دیگر مأیوس شدم از همه‌جا، گفتم، خوب، بروم با خود این مردیکه بنشینم صحبت بکنم.

س- با آقای خمینی؟

ج- خمینی، خمینی را بروم ببینمش. این بود که از تهران یک باجناقی داشت که با بنده مربوط بودش آن را خواستم دفترم و او با این‌ها تماس گرفت و یک قرار ملاقاتی گذاشت و بنده آمدم به این‌جا که خمینی را ببینمش. بعد هم با

س- این زمانی است که آقای خمینی پاریس بود؟

ج- بله پاریس بود بله. این مال دهم ژانویه است

س- بله.

ج- که خمینی اول فوریه آمد به تهران. شاه هم هنوز نرفته بود شاه هم شانزدهم می‌رفت البته من هم خبر داشتم شاه شانزدهم می‌رود وقتی آمدم آن‌جا خبر نداشتم شاه شانزدهم می‌رود. آ‌مدم پاریس و بعد خمینی را با مبشری که رفیق من بود و بعد هم وزیر دادگستری کابینه بازرگان شد، او هم به من گفت، «من می‌آیم با تو خمینی را ببینم.» ما هم رفتیم آن‌جا خمینی را دیدیم بنده با خمینی در حدود بیست‌وپنج دقیقه نیم ساعت صحبت کردم. شما اگر خیال بکنید از دیوار صدا درآمد از این مرد صدا درآمد

س- پس شما فقط صحبت کردید.

ج- بله.

س- ایشان پاسخی ندادند.

ج- نه. از دیوار هیچ. تم صحبت من هم بر این بود که ایران همیشه در تاریخ اخیرش این قیام‌هایی که بر علیه سلاطین شده یا این‌که بر علیه ظلم شده همیشه پیشوایان مذهبی چیز بودند.

س- نقشی داشتند.

ج- نقشی داشتند. در این کار هم شما حالا نقشی به عهده گرفتید. چون برای بنده مسلم شد که می‌آید به ایران دیگر هیچ بروبرگرد نداشت. این نقش به عهده شما واگذار شده شما به عهده گرفتید. و چون معمولاً روحانیون به کار سیاست وارد نیستند در هر قیامی اگر که این‌ها دست‌شان را با سیاستمدارها تو دست هم می‌گذاشتند این‌ها این قیام موفق می‌شد هر وقت که نگذاشتند این قیام شکست خورده. دلیلش هم این است که قیام مشروطیت وقتی روحانیون و چیزها همه با هم بودند آن قیام به نتیجه رسید. قیامی که به نتیجه نرسید قیام مصدق بود. وقتی که دارودسته کاشانی و ماشانی با مصدق بودند دوتایی‌شان با هم‌دیگر بودند این کار با سرعت و با قدرت بود وقتی این‌ها از هم جدا شدند دوتا صف مختلف شدند آن‌ها هر دو شکست خوردند هم کاشانی شکست خورد هم مصدق، هر دو از بین رفتند. بنابراین من از شما خواهم این است که اوضاع ایران خیلی بد است وضع اجتماعی ایران الان بد است اعتصابات همچین کرده اقتصاد ایران خراب است. و شما فراموش نکنید که شمال مملکت شوروی نشسته و این‌ها به خاک ایران نظر دارند این‌ها اگر آن‌جا بلبشویی بشود شلوغی بشود اوضاع بدتر از این بشود تنها استفاده کننده حقیقی این‌ها خواهند بود.

 

 

 

 

مصاحبه با آقای خسرو اقبال- نوار شماره ۳

 

 

روایت‌کننده: آقای خسرو اقبال

تاریخ مصاحبه: ۲۵ ژوئن ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: شهر واشنگتن دی‌سی

مصاحبه‌کننده:  ضیاء صدقی

نوار شماره: ۳

 

 

ج- بعد استفاده کننده حقیقی گفتم فقط شوروی‌ها خواهند بود هیچ‌کس دیگر نخواهد بود و بالمآل (؟؟؟) این‌ها استفاده خواهند کرد. و بنابراین شما که تهران می‌روید با این سیاستمدارها که باقی ماندند فلان دست به یکی بکنید و یک وضعی پیش نیاورید که وضع این مملکت آشفته‌تر و بدتر از این بشود. من خودم شخصاً یک حالتی دارم که عقیده‌ام این است که چشم هرکسی معرف خیلی از صفاتش است. بنده خودم از راه چشم خیلی می‌توانم قضاوت کنم که این آدم‌ها چه‌جوری هستند، صادق هستند، صادق نیستند، آدم‌های نرمی هستند، آدم‌های تندی هستند. چون چشم آیینه خیلی چیزهای آدم است خیلی. بنده در این صحبتی که با این می‌کردم که این البته هیچ جواب نمی‌داد گوش می‌کرد همین‌طور، سعی می‌کردم که چشم این را ببینم و این شگرد خیلی بخصوصی داشت من وقتی که نگاهش می‌کردم این سرش همین‌طور پایین بود نگاه نمی‌کرد. وقتی که من او را نگاهش نمی‌کردم او مرا برانداز می‌کرد. بنده در این تمام این مدت در دو لحظه چشمم به چشم این افتاد به فاصله چند ثانیه، بنده این چشم‌ها را دیدم یک چشم‌های انتقام‌جو، یک چشم‌های بی‌رحم بی‌عاطفه، هیچ عاطفه‌ای بنده در این چشم اصلاً ندیدم. یک چشم‌های انتقام‌جو و شقی. بعد تمام شد صحبت ما. گفت که «مطلب تمام شد؟» گفتم که «به اختصار بله تمام شد.» گفت که «متشکرم فکر می‌کنم.» این تنها جوابی بود که به بنده داد. در آن جلسه علاوه بر مبشری، آقای دکتر یزدی و آقای اشراقی هم بود بلند شدیم و به او تواضعی کردیم. مبشری دستش را بوسید در خداحافظی. بنده که بیرون آمدم گفتم «مبشری تو تحصیل کرده هستی با سواد هستی. یک عمری درس و بدبختی دست این را چرا بوسیدی؟ دست آخوند را چرا بوسیدی اصلاً تو؟ چه کار بود کردی؟ عقیده‌ام از تو برگشت اصلاً.» بعد به او گفتم. گفت، «حالا کردم دیگر.» گفتم به او که «مبشری من آمده بودم این‌جا خمینی را ببینم برگردم بروم ایران. ولی الان تصمیم را گرفتم الان تصمیم گرفتم به ایران برنگردم. با وجودی که نه در دستگاه دولت هستم، نه شغل دولتی داشتم، نه در دستگاه و این‌ها. نه این‌ها بر علیه من پرونده‌ای دارند نه فلان این‌ها، ولی تصمیم گرفتم به ایران برنگردم. چون با آمدن این به ایران کار ایران تمام است اصلاً محیط محیط قابل زندگی در ایران نیست به هر صورت. و به تو هم یک چیزی بگویم»، گفتم «به شما چیزی نمی‌رسد. به جبهه ملی چیزی نمی‌رسد. شما موقتی هستید بعد شما را هم بیرون‌تان خواهد کرد.» به من درآمد مبشری گفت، حالا خودش زنده است، که «آقا تو اصلاً گاهی افکار بدبینی‌داری، بدبین هستی. نه آقا مگر نطق‌هایش را ندیدی چه نطقی کرده این‌جا؟ آزادی چه گفته راجع به چه گفته، چه گفته و همه را.» گفتم، «این‌ها همه‌اش شما را اغوا کرده گول خوردید شما منتها آدم‌های بزرگی هستید گول خوردید. من که این را بیست دقیقه است دیدم بیست‌وپنج دقیقه، عقیده‌ام این است.» گفت، «اشتباه می‌کنی.» گفتم، «خدا کند من اشتباه کن.» گفتم که «خدا کند که از مواردی است که من دلم می‌خواهد که خدا کند من اشتباه بکنم اصلاً. ولی به شما چیزی نمی‌رسد شما را هم بیرون‌تان می‌کنند اصلاً،» بنده از آن‌جا آمدم شب دو تلفن کردم به تهران. یکی به مرحوم سناتور موسوی یکی هم به آقای دکتر رضا امینی که معاون اداره اطلاعات سفارت آمریکا بود. تلفن را به امینی از این نظر کردم که آمریکایی‌ها اطلاع داشتند که من می‌آیم خمینی را می‌بینم و منتظر بودند ببینند نتیجه ملاقات من با خمینی چیست. من به امینی گفتم که «رضا به لامبارکیس بگو من آمدم این آدم را دیدمش. این آدم اصلاً قابل صحبت و قابل معامله و قابل هیچ‌چیز نیست. رسیدن پای این به ایران، ایران فاتحه‌اش خوانده شده. آمریکایی‌ها هم که اصلاً به کلی فاتحه‌شان خوانده شده. هیچ راهی ندارد. این یک هیولای متکبری است و به علاوه ما از گرفتار دیکتاتوری نظامی گرفتار دیکتاتوری نعلین خواهیم شد. من هم تصمیم گرفتم به ایران برنگردم.» امینی گفت «من پیغام را می‌رسانم.» البته پیغام را رسانده بود دلیلش هم این است که توی اسناد سفارت آمریکا عین همین جملات بنده آن‌جا نوشته شده و این‌ها هم ترجمه کردند به فارسی خوانده شده به هر صورت. اما یک پیغامی که بنده به سناتور موسوی گفتم که به بختیار بدهد، دلیلش این بود که من قبل از این‌که بیایم خمینی را ببینم، این مرحوم سناتور موسوی از رفقای خیلی خوب من بود، آدم خیلی خوبی هم بود، سناتور خوزستان بود، با هم خیلی مربوط بودیم، جلسات سیاسی زیاد با هم داشتیم. و این در این سه دولت اخیری که در ایران تشکیل شد، دولت‌های بعد از چیز، نقش موافق مشروط را داشت. آقای جلالی نائینی مخالف صحبت می‌کرد، سناتوری بود مخالف صحبت می‌کرد این در سنا موافق مشروط صحبت می‌کرد در هر سه کابینه، از کابینه شریف‌امامی، کابینه ازهاری، کابینه آقای بختیار. و این چون با بختیار هم آشنا بود رئیس‌کار خوزستان بود یک وقتی، این‌ها هم خوزستانی بودند، بختیار را که دیده بود گفته بود فلان‌کس می‌خواهد برود به پاریس خمینی را ببیند. گفت، «من از شما خواهش می‌کنم که اگر ممکن باشد چند دقیقه‌ای من فلان‌کس را ببینم.» به من گفت، گفتم، «والله من بختیار را نمی‌شناسم. من تمام عمرم بختیار را دو دفعه توی کلوب یک دفعه توی کلوب فرانسه دیدمش. با او آشنایی ندارم. به‌علاوه من این کاری که می‌خواهم بروم بکنم از نظر خود من از نظر مملکتم است می‌خواهم بروم با این مردیکه صحبتی بکنم. نه به بختیار کاری دارند نه به دولت بختیار کار دارد.» گفت، «حالا این از من خواهش کرده. شما محض خاطر من بیایید برویم با هم‌دیگر.»

ما یک شبی رفتیم آن‌جا، روز چهارم نخست‌وزیریش بود، روز شنبه‌ای بود یادم نمی‌رود، رفتیم دفتر بختیار با آقای موسوی اتاقش رفتیم توی اتاق‌شان خیلی گرفتاری داشتند راجع به کارهای کردستان آن‌جا. کردها خلع سلاح کرده بودند یک پادگانی را، رؤسای انتظامی آن‌جا بودند و همین آقای قره‌باغی آن‌جا بود و همه‌شان آن‌جا بودند جمع بودند. من اولاً قره‌باغی را که آن‌جا دیدمش، گفتم که «تیمسار چه خبر است؟» این وسط اتاق نخست‌وزیری دستش را به هوا کرد، گفت، «خدا مگر خودش کمک بکند.» این فرمانده ارتش، گفت، «خدا مگر خودش کمک بکند.» بعد بختیار را دیدیم و بختیار به من گفتش که «شنیدم شما می‌خواهید که بروید به پاریس و خمینی را ببینید. من یک پیغامی دارم شما این پیغام مرا به خمینی می‌دهید یا نمی‌دهید؟» گفت، «پیغام‌تان چه باشد؟» گفت، «به خمینی بگویید که به من دو ماه تا شب عید مهلت بدهید. اگر من آن کارهایی که می‌خواست نکردم می‌آیم دستش را می‌بوسم مرخص می‌شوم.» البته من خندیدم به بختیار و بختیار گفت، «چرا می‌خندید؟» گفتم، «آقا من این پیغام را هیچ‌وقت نمی‌دهم. این پیغام پیغام یک مرد سیاسی نیستش‌. آخر آن مرتیکه که این بامبول‌ها را درست کرده این بایستی بیاید خودش این کارها را بکند به شما چه کریدیتی می‌خواهد بدهد؟ شما چه کارهایی می‌خواهید بکنید؟ آن کارها را خودش می‌خواهد به سبک خودش بیاید بکند. آن کارهای شما به درد او نمی‌خورد اصلاً. من که این پیغام را به او نمی‌دهم.» بعد به سناتور موسوی گفتم که «به بختیار از قول من بگو که، من که پیغام شما را به او ندادم. ولی من یک پیغام برای شما دارم و آن پیغام این است که به هر قیمتی که شده شما باید از آمدن این مرد به ایران جلوگیری کنید. خمینی را شما نباید بگذارید پایش به ایران برسد ولو این‌که صدهزار ایرانی کشته بشود این کار ارزش دارد.» حالا موسوی مرده بختیار را هم من ندیمش بعد بپرسم که این پیغام مرا به او دادند یا ندادند به هر صورت.

س- بعداً دیگر شما

ج- من دیگر برگشتم به ایران و بعد از آن هم باز روی آن قاصله‌ای

س- فرمودید برنگشتید به ایران؟

ج- برنگشتم به ایران نه دیگر

س- بله.

ج- پاریس ماندم و برنگشتم به ایران و دو سفر باز آمدم به آمریکا این‌جا با این‌ها صحبت کردم و بعد هم از سوم نوامبر ۷۹ روز قبل از این‌که گروگان‌گیری بکنند این‌ها، بنده آمدم به آمریکا. روز سوم آمدم روز چهارم هم دیگر گروگا‌نگیری شد نتوانستم برگردم دیگر به هر صورت به اروپا.

س- بله.

ج- این‌جا ماندم و تا این‌که حالا مقیم این‌جا شدیم متأسفانه به هر صورت دیگر بله.

س- من آقا امروز دیگر مصاحبه را در همین‌جا خاتمه می‌دهم.

ج- خیلی متشکرم.

س- و بقیه را می‌گذاریم برای جلسه آینده.

ج- بسیار خوب هروقت دلتان خواست

س- خیلی ممنون از لطف شما.

ج- بله، مرسی،‌متشکرم.

 

 

 

 

مصاحبه با آقای خسرو اقبال- نوار شماره ۴

 

 

روایت‌کننده: آقای خسرو اقبال

تاریخ مصاحبه: ۲ جولای ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: شهر واشنگتن دی‌سی

مصاحبه‌کننده:  ضیاء صدقی

نوار شماره: ۴

 

ادامه مصاحبه با آقای خسرو اقبال در روز سه‌شنبه پانزده تیر ۱۳۶۴ برابر با ۲ جولای ۱۹۸۵ در شهر واشنگتن دی‌سی. مصاحبه کننده ضیاء صدقی.

 

س- آقای خسرو اقبال می‌خواهم که از حضورتان تقاضا کنم در ابتدای این مرحله دوم مصاحبه برای ما صحبت بفرمایید که چه چیزهایی به خاطر می‌آورید راجع به ملاقات اشرف پهلوی با استالین؟

ج- طوری که خدمت‌تان عرض کردم این دعوت، دعوت دولت شوروی نبود. دعوت صلیب‌سرخ شوروی بود از والاحضرت اشرف. بنابراین در آن‌جا ظاهراً ملاقات‌های سیاسی انجام نگرفت مگر یک ملاقات خصوصی بین  والاحضرت اشرف و استالین که در آن کسی شرکت نداشت ولی آن‌قدری که ما آن‌وقت شنیدیم و والاحضرت هم به خود من گفتند بیشتر این ملاقات در اطراف قضیه آذربایجان دور می‌زد که تخلیه بشود. قوای شوروی از آذربایجان در آن و بهبود روابط ایران با شوروی و آن‌قدری که من شنیدم در آن جلسه استالین از والاحضرت اشرف خیلی تعریف و تمجید کرد و شخصیتش را و این‌که مملکت را اصلاً. این تنها اطلاعی است که من دارم از این امر، اطلاع دیگری ندارم.

س- آقای اقبال در چه دوران تاریخی مطبوعات  ایران از حداکثر آزادی برخوردار بودند و جامعه تا چه اندازه از این آزادی نفع برد و یا زیان دید؟

ج- من آن‌قدر که یادم می‌آید در دو مرحله مطبوعات ایران از آزادی کامل برخوردار بودند. یکی در مورد کودتا و بعد از کودتای سیدضیاءالدین ۱۲۹۹ تا تقریباً ۱۳۰۵ که این‌ها از آزادی برخوردار بودند. آزادی‌ای که برخوردار بودند این‌ها البته خیلی مردم استفاده کردند از این آزادی ولی این آزادی یک مقداری هم به زیان مطبوعات تمام شد و علتش هم این بود افراط تفریط‌هایی بود که در مطبوعات پیش می‌آمد. مقالات زننده‌ای بود گفته می‌شد.

س- هیچ مثالی به خاطرتان می‌آید که برای ما ذکر بفرمایید؟

ج- بله. الان عرض می‌کنم که مثلاً در آن تاریخی که من یادم هست که واقعاً بچه‌ای بودم روزنامه‌ای بود به نام روزنامه «قرن بیستم» که مرحوم عشقی منتشر می‌کرد. و یک روزنامه‌ای بود «طوفان» که مرحوم فرخی که هر دوی آن‌ها از آزادی‌خواهان معروف ایران بودند. در این هر دو روزنامه مقالات بسیار تند و شدیدی نوشته می‌شد و حملات بسیاربسیار شدیدی بر علیه این طبقه حاکمه ایران انجام می‌شدند که البته این‌ها در روشن کردن افکار عمومی و سوق مردم به سمت آزادی بسیاربسیار خوب بود. ولی در همین روزنامه‌ها آن‌وقت به طور بسیار زننده‌ای، نه انتقادآمیز تنها نسبت به اشخاص حمله می‌شد که این یک نوع نگرانی در تمام مردم ایجاد می‌کرد که آقا فردا ممکن است که همین انتقادات، همین فحاشی‌ها همین چیزها برعلیه ما بشود. این باید که این‌کار مقدمه می‌شد که مردم یواش‌یواش یواش‌یواش خودشان را آماده می‌کردند برای این‌که جلوی این افراد تفریط‌ها گرفته بشود و به حکومت وقت این فرصت را می‌داد که یواش‌یواش جلوی این‌ها را بگیرد که کما این‌که هر دو موفق شدند که این‌کار را کردند.

س- آقای خسرو اقبال، در چه دوران تاریخی

ج- حالا…

س- معذرت می‌خواهم بفرمایید.

ج- بعد یک دوره‌ی دیگری که مطبوعات ایران بسیار استفاده کردند دوره بعد از شهریور بود، بعد از شهریور ۱۳۲۰. در آن دوره که من خودم یکی از بنیان‌گذاران مطبوعات جدید ایران بودم و روزنامه «نبرد» داشتم مطبوعات آزادی بسیاربسیار کاملی داشتند در نوشتجات‌شان واقعاً در آن دوره بسیاربسیار کوتاه البته، دوره کوتاهی بود رشد مطبوعات ایران خیلی‌خیلی سریع بود. نویسنده‌های بسیار خوبی پیدا شدند با افکار خوب و مقالات خوب و یک محیط و یک حالت دموکراسی در ایران و مطبوعات ایران ایجاد شد. ولی در همین دوره هم باز ما گرفتار همان افراط و تفریط‌های مطبوعاتی شدیم. یعنی هیچ کسی مصونیت از دست مطبوعات نداشت به طور کلی، مردم شب خواب راحت از دست مطبوعات نداشتند. هتاکی می‌کردند فحاشی می‌کردند و این روشی بود که همیشه به ضرر مطبوعات تمام می‌شد. من خودم خیلی سعی کردم با تشکیل انجمن روزنامه‌نگاران ایران که برای اولین بار در ایران تشکیل شد و خود من هم رئیسش بودم این مطبوعات را بیاندازیم به یک راه دموکراسی صحیح.. یعنی فحاشی و بدگویی را جدا کنیم از انتقاد. ولی متأسفانه توفیقی پیدا نکردیم.

و در آن مورد هم ما یک محدودیت‌هایی داشتیم در مورد جنگ که پیدا شد و آن وجود متفقین در ایران بود و وجود متفقین در ایران آن آزادی که مطبوعات داشتند از آن‌ها گرفته می‌شد به دلیل این‌که آن‌ها نمی‌توانستند انتقاد بکنند، نمی‌توانستند از کارهای آن‌ها در ایران انتقاد بکنند و آن‌ها هم یک ترمز دیگری بوند جلوی آزادی مطبوعات را گرفتند و در نتیجه دولت‌ها تقریباً از هزار و سی… این کار ادامه داشت نسبتاً یواش‌یواش کم شد در دوران مصدق که وقتی وکیل مجلس بود مطبوعات نسبتاً آزادی داشتند و این تضییقاتی که برای دولت فراهم می‌کردند بیش‌ترش با توقیف مطبوعات بود. زیاد محاکمه‌ای کسی را نکردند هیچ‌وقت محاکمه‌ی مطبوعاتی در دست من یادم نیست. من خودم فقط یادم هست که محاکمه مطبوعاتی با سفیر انگلیس داشتم. ولی دولت کسی را محاکمه نکرد، کسی را پای میز محاکمه نبرد ولی تنها کاری که می‌کردند توقیف بود. توقیف مطبوعات بود به کرات که به سر روزنامه خود ما آمد ده دفعه ما توقیف شدیم روزنامه‌های دیگر هم همین‌طور، همه در همین راه بودند. مثلاً در همین دوره اخیر روزنامه «مرد امروز» با محمد مسعود یک روزنامه فوق‌العاده خوبی بود، قلم خوب بود فلان بود ولی روزنامه‌ای بود نسبتاً فحاش بود و این فحاشی‌ها سبب شد که جلوی این مطبوعات را دولت بگیرد و مردم هم ناراضی از این کار نبودند. یک روزنامه‌نویس دیگری بود کریم پورشیرازی

س- روزنامه «شورش»

ج- «شورش» که او واقعاً وقاحت می‌کرد. انتقاد نمی‌کرد وقاحت و فحش ناموس و فلان و این‌ها که برخلاف شئون مطبوعات است. این‌ها سبب شدند که این اختناق مطبوعات دوباره در ایران برقرار شد و جلویش را هم دولت‌ها موفق شدند بگیرند.

س- یعنی تا آن‌جایی که شما بیاد می‌آورید می‌شود گفت دوران بعد از شهریور ۲۰ دورانی بود که مطبوعات ایران از حداکثر آزادی برخوردار بودند؟

ج- از حداکثر آزادی، در یک مدت کوتاهی البته. در یک مدت کوتاهی برای ۴ سال ۵ سال از حداکثر آزادی برخوردار بودند و خیلی هم دوره خیلی خوبی بود.

س- تا آن‌جایی که شما به خاطر می‌آورید آیا جامعه از این برخورداری از آزادی مطبوعات سود برد یا زیان دید؟

ج- در اوایلش به نظر بنده سود برد، اوائل کار سود برد. ولی وقتی مطبوعات افتادند به آن راه و این‌ها مجبور شدند جلوشان را بگیرند البته زیان برد دیگر. بعد دیگر گرفته شد جلوی مطبوعات آن دریچه اطمینان بسته شد در ایران آن‌وقت دولت‌ها توانستند آزادانه هر کار دل‌شان می‌خواست بکنند به هر صورت البته زیان بردند آخر سر. چون یک آزادی منطقی نبود که و دلیلش هم این بود که مردم بعد از آن فشار دوره اواخر پهلوی که همه‌چیز سانسور بود یک‌دفعه آزاد شدند و در این آزادی دیگر هرکس هر چیز دلش می‌خواست می‌گفت رعایت هیچ چیز را نمی‌کردند در صورتی که خوب آزادی مطبوعات همان‌طوری که شما خودتان می‌دانید در همه‌جای دنیا اصولی دارد و آزادی مطبوعات آدم باید آن اصول را رعایت بکند اگر می‌خواهد مطبوعات آزادی باشد باید آدم اصول و پرنسیپ‌های آزادی مطبوعات را رعایت بکند به هر صورت. (؟؟؟) آن پیدا بود که دوام نخواهد داشت آن آزادی که به قول بنده لجام‌گسیختگی شده بود و دوام پیدا نمی‌کرد و همین‌طور هم شد.

س- آقای اقبال، در چه دورانی قوه قضاییه ایران دارای حداکثر استقلال بود و تا چند اندازه‌ای از قوه مجریه مستقل بود و چگونه شد که این استقلال از قوه مجریه را به تدریج از دست داد؟

ج- عرض کنم که من خودم همان‌طوری که گفتم یک مدت کوتاهی قاضی بودم و در عدلیه کار می‌کردم. آن‌قدری که من یادم هست عدلیه ایران را مرحوم داور بنیان‌گذاری کرد وقتی از فرنگ برگشت آن عدلیه قدیمی که یک عدلیه متروک بدی بود و قضات قدیمی داشت این را منحل کرد به موجب یک قانونی که از مجلس گذراند و یک عدلیه جدیدی طبق سیستم اروپایی و این‌ها مرحوم داور در ایران درست کرد. در این عدلیه‌ای که مرحوم داور درست کرد یک مقدار زیادی تعداد زیادی از قضات تحصیل‌کرده اروپا رفته به سر کار آورد مرحوم داور و یک مقدار هم از قضات قدیمی که فقیه بودند و خوب هم بودند همه این‌ها. همه این‌ها آدم‌های مستقلی بودند آدم‌های باسوادی بودند این‌ها را هم سر کار آورد. بنابراین عدلیه ایران از زمان مرحوم داور که عدلیه ایران را تشکیل داد مسلماً از استقلال کامل قضایی برخوردار بود. صرف‌نظر از این‌که بگذرید اگر هم دستگاهی دارند اگر یک قاضی شخصاً رشوه‌گیر پیدا می‌شد او به کار استقلال مملکتش ارتباطی نداشت استقلال قضایی ارتباطی نداشت. ولی اصولاً قضات در کار خودشان آزاد بودند.

این کار ادامه پیدا کرد تا وقتی که مرحوم رضاشاه به نظر من آلوده شد به کار خریدن و ملک‌داری در آن دوران شروع شد به این‌که استقلال قضایی مملکت به آن لطمه وارد کرد و دلیلش هم این بود که دعاویی مطرح می‌شد در عدلیه ایران گاهی که این دعاوی نتیجتاً اگر قضات می‌خواستند رأی درست بدهند برخورد می‌کرد با منافع رضاشاه از سر ملک‌هایی که خریده بود. مثلاً یک ماده‌ای بود در قانون ثبت اسناد گذاشته بودند که وقتی که یک ملکی در دفتر املاک ثبت شد هیچ دعوایی بر علیه این پذیرفته نمی‌شود در عدلیه در صورتی که آن‌جا یک کلمه‌ای دارد «اگر یک ملکی قانونا در دفتر املاک صحیحاً به ثبت رسید.» بنابراین اگر تشریفات ثبت یک ملکی غلط باشد پس از این‌که ثبت شد باید هر کسی حق داشته باشد که برود و اعتراض بکند بگوید آقا این ثبت بر خلاف قانون است وقتی در محکمه رای داد که برخلاف قانون است آن ثبت باید عوض بشود. ولی این کار چون بر می‌خورد به کار مرحوم رضاشاه، او املاک مردم را به زور گرفته بود و فلان کرده بود اگر یک‌جا تخطئه‌ای پیدا می‌شد این بود اولین قدمی که برداشته شد در کار محدودیت قضات و دخالت قوه‌ قضاییه این کار بود که من خودم یادم هست که در یک محکمه بدایت که وقتی من بودم دعوایی در آن‌جا مطرح شد به همین استناد کسی اقامه دعوا کرده بود که این ملکی که به نام طرف من ثبت شده است در ثبت این رعایت قانون نشده بنابراین محکمه بیاید رسیدگی بکند به این و ثبت را باطل بکند. محکمه که به این کار رسیدگی می‌کرد به ریاست مرحوم دکتر سید حسن امامی امام‌جمعه تهران بود آن‌وقت. آقای دکتر امامی در آن‌وقت یک قراری صادر کرد که به این‌کار رسیدگی بشود. در سر صدور این قرار جنجالی برپا شد، چون این کار صدمه می‌زد به کار مرحوم رضاشاه، و نتیجتاً اقداماتی شد که آن قرار فسخ شد و به آن کار رسیدگی نشد و محکمه هم رأی داد بر این‌که نه چون ملک ثبت شده است هیچ دعوایی بر علیه‌اش پذیرفته نمی‌شود به هیچ عنوان. بنابراین در دوران رضاشاه علت عمده‌اش هم این کار بود. این بود و یک دلیل دیگرش هم این بود که آن‌جا یک دسته‌ای کمونیستی پیدا شدند در ایران که به ریاست مرحوم ارانی بود و این‌ها را می‌خواستند دولت مجازات‌شان بکند فلان بکند بر سر آن کار هم دولت با کمال دقت در قضات عدلیه اعمال نفوذ کرد که آن رایی را که دلش می‌خواست آن‌ها بدهند و آن‌ها هم دادند البته. بنابراین از اواخر حکومت رضاشاه یعنی از ۱۳۱۶، ۱۳۱۷ دخالت دولت در قوه قضائیه شروع شد آن هم به علت اقتدار رضاشاه بود، اقتدار منافع شخصی رضاشاه بود و بعد هم به علت کارهای سیاسی‌اش بود که می‌خواستند بکنند در کشور. این‌جا شد که عدلیه ایران ضعیف شد.

ولی بعد از شهریور هم یک مدتی دموکراسی و این‌کارها بود کسی در خود عدلیه ایران دخالتی نمی‌کرد ولی بعداً باز بعد از این‌که خود محمدرضاشاه قدرت گرفت بعد از رفتن مصدق باز همان کارهای پدرش را شروع کرد و اعمال نفوذ در عدلیه و سازمان امنیت و این‌ها تمام دخالت در عدلیه ایران می‌کردند به طوری که اصلاً قضات را این‌ها بیشتر انتخاب می‌کردند. البته هنوز هم قضاتی بودند در دیوان کشور آن‌هایی که زیر بار هیچ صحبتی نمی‌رفتند حرفی نمی‌زدند کاری نمی‌کردند حرف دولت را گوش نمی‌کردند فلان نمی‌کردند در همین اوضاع خیلی قضات بودند که آدم‌های شریف بودند و به‌هیچ‌وجه زیر بار دخالت دولت نمی‌رفتند ولی خوب دولت آن‌جاهایی که لازم بود می‌خواست منافعش ایجاب می‌کرد با کمال قدرت عمل می‌کرد و حتی قاضی‌ها را عوض می‌کردند به راحتی قاضی‌هایی که زیربار نمی‌رفتند این‌ها را به کل عوض می‌کردند و اغلب دادستان‌ها و اغلب چیزها را آن‌هایی می‌دادند که مورد قبول ساواک بودند. ساواک آن‌ها را می‌گذاشت سر کار و هرچه دل‌شان می‌خواست به دست این‌ها انجام می‌داد. می‌خواهم بگویم که حاشیه‌ای بروم که در دوره رضاشاه قضات نسبتاً آزادی عمل بیشتری از دوره محمدرضاشاه داشتند در دوره اواخر رضاشاه.

من خودم یادم می‌آید که رئیس محکمه هدایت بودم در آن‌وقت مرحوم مختاری هم خیلی رئیس شهربانی خیلی قوی بود و یک گشتاپویی بود که همه از او می‌ترسیدند بسیار هم. یک روزی پهلوی من یک محاکمه‌ای مطرح بود که این محاکمه خیلی جالب بود. یک باغبان از دست یک کسی شکایت کرده بود که این مجرای آب من از ملک این رد می‌شود و این مرا اذیت می‌کند و مجرای آب ملک مرا می‌بندد و می‌خواهد باغ مرا به زور از من بخرد و محکمه دستور داد که این رفع تصرف عدوانی از او بشود. البته این آقا طرف توجه مختاری بود خیلی طرفش یعنی طرف موردتوجه مختاری بود و این کار را رفته بودند در محکمه اولیه که صلحیه بود رای گرفته بودند به نفع همین زارع و بر علیه او چیز… بعد استیناف این‌ها آمده بود پهلوی من. من یک روز در محکمه بودم این شریف العلمای خراسانی که بعد هم مشاور دینی آقای امینی شدند در کابینه‌شان یک روز آمد به محکمه پهلوی من، من محاکمه داشتم وسط محاکمه من آمد و جلوی میز من رسید گفت، «یک عرض محرمانه‌ای دارم.» گفتم بنشینید آن‌جا کار محکمه تمام بشود و در ضمن کار محرمانه نباید بکنیم، صحبت‌های‌تان را باید بلند بکنید. محاکمه من که تمام شد بعد به من گفتند آمد جلوی میز باز هم با صدای ملایم‌تر گفت، «تیمسار رئیس شهربانی سلام رسانده‌اند خدمت‌تان گفتند در این دعوا حق با آن یکی دیگر است همان‌طور که صلحیه رای داده، این را شما این‌جا رعایت بکنید.» من البته با صدای بلند گفتم به تیمسار سلام برسانید بگویید این‌جا ما آرا را به نام شاه می‌دهیم و هرکس حقش باشد همان‌طور رای خواهیم داد. البته من آن رأی را شکستم و رای دادم به نفع آن زارع و البته آن رای هم رفت و در تمیز هم ابرام شد. می‌خواستم بگویم که در آن‌وقت هم اگر که اشخاصی بودند که می‌خواستند استقلال‌شان را حفظ کنند اشکالی نداشت کسی هم کارشان نداشت و به بنده هم هیچ کسی نه اعتراضی کرد و نه چیزی اعتراض شد. همان‌وقت هم قضات خیلی خوب بودند البته این کارها را می‌کردند به هر صورت از هیچ کس هم اعتراض نشد.

س- شما در بخش اول مصاحبه راجع به مشارکت تدریجی شاه در فساد صحبت کردید. ایشان به چه وسایلی سود مالی تحصیل می‌کرد؟

ج- عرض کنم که به نظر بنده شاه تا وقتی که از رم برنگشت آدم سالمی بود و به هیچ عنوان تردیدی در آن نمی‌شود کرد. این مرد مرد سالمی بود، هیچ آلوده به فساد نبود. از رم که برگشت، همان‌طور که آن‌دفعه هم خدمت‌تان گفتم، این آقای علم وعده‌ی دیگری دور این جمع شدند و به او گفتند که ملاحظه کردید شما که رفتید رم پول نداشتید این برای شما باید درسی باشد. درس این این‌طور شد که دورش را اولاً محاصره کردند. دور شاه را هر چه آدم خوب بود از دورش جدا کردند و نگذاشتند آدم‌های خوب دورش جمع بشوند و خود این‌ها دور شاه را گرفتند و چون خود این‌ها همه‌شان مردمان فاسدی بودند می‌خواستند دزدی بکنند بنابراین چاره‌ای نداشتند جز این‌که شاه را هم آلوده کنند به این‌کار. بنابراین این آقایان شروع کردند به آلوده کردن شاه به این کارها. اولاً که برایش بنیاد پهلوی را درست کردند که آن‌جا به نظر بنده یکی از مراکز فساد مملکت شده بود و این در درون بنیاد پهلوی که سرمایه‌اش مال شاه بود از محل املاک شاه بود، املاک را برگردانده بودند دوباره به شاه، اموالی را که سابقاً برگردانده بود بخشیده بود به مردم برگردانده بودند به شاه این‌ها را سرمایه آن‌جا کردند.

بنیاد پهلوی وارد کارهای کارخانه‌داری، خرید زمین، ساختمان، ساختمان‌های هتل تمام این کارها شد و این کارها را هم همش با زد و بست با پول‌هایی که از بانک ملی می‌گرفتند با بهره‌های خیلی کم و عواید این کار هم تمام می‌رفت به جیب خود شاه. بنابراین شاه در آخر سر بنیاد پهلوی یکی از بزرگ‌ترین سرمایه‌دارهای ایران شده بود که این‌ها هم از نفوذ شاه، قدرت شاه با کمک شاه استفاده کردند و این کارها را کردند. علاوه بر این‌ها شاه یک‌عده ایادی داشت در این کارها که توسط آن‌ها، آن‌ها کار می‌آوردند پهلوی شاه و آن‌ها کارها را که می‌آوردند پهلوی شاه یک سهمی را به شاه می‌دادند و یک سهمی هم خودشان می‌بردند و شاه از همه این کارها اطلاع داشت. آن ایادی شاه عبارت بودند از خود همین علم، مرحوم دکتر ایادی، آقای شریف‌امامی از نظر بنیاد پهلوی که همه‌اش کار می‌بردند آن‌جا، بهبهانیان که چیز آن کار بود و اردشیر زاهدی و عده‌ای و چند نفر و از همه مهم‌تر مرحوم امیرهوشنگ دولو بود که منزلش یکی از بزرگ‌ترین مراکز فساد این مملکت بود به هر صورت. این‌ها کارها را می‌بردند پهلوی شاه چه مقاطعه‌کاری پیش چه خریدهای ایران. از همه مهم‌تر بعد شاه در کارهای خرید اسلحه وارد شد که در آن خریدهای اسلحه شاه به نظر من و طبق پرونده‌هایی که در کنگره آمریکا هست و این‌جا سروصدایش را در نیاوردند به‌هیچ‌وجه زمان نیکسون خواباندند سروصدایش را. او و واسطه‌هایش…

س- مسئول آن کار آقای طوفانیان بود.

ج- بله، بله. آقای طوفانیان و واسطه‌هاشان این‌ها در آن کارها پول‌های هنگفتی گرفته شده است و این سوابقش هم در کنگره خود آمریکا هست که خواباندند و سروصدایش را درنیاوردند به هر صورت به طوری که شاه در این اواخر یکی از متمول‌ترین آدم‌های دنیا بود. و بعد هم یک بانکی درست کرده بود شاه به نام بانک عمران. بانک خصوصی خودش بود و آن را هم به عهده شخصی گذاشته بود به نام آقای رام و آن رام هم…

س- هوشنگ رام.

ج- آن هوشنگ رام هم در آن‌جا در آن بانک و در سرمایه‌گذاری شاه در خارج و از این حرف‌ها غوغا کرد و انواع و اقسام آن کارها را مخصوصاً در آمریکا و بانک خود شاه هم در آمریکا همین دارودسته چیز بودند، مال بانک آقای … دارودسته کیسینجر و این رئیس بانک چیس مانهاتن و دارودسته همین‌ها بودند که این‌ها همکارهای آمریکا‌یی‌اش را در این‌جا اداره می‌کردند دیوید داکفلر این‌ها دسته‌ای این‌جا داشتند و دارودسته‌ای هم ایران داشتند و این کار را می‌کردند. به‌علاوه این‌ها خود خانواده سلطنتی همه‌شان از دم‌شان از والاحضرت اشرف گرفته تا محمودرضا گرفته، عبدالرضا گرفته، والاحضرت شمس گرفته این‌ها تمام این‌ها، تمام چیزهای مملکت را تقسیم کرده بودند بین خودشان و تمام معاملات، هیچ کار معامله‌ای در مملکت بدون دخالت این‌ها به‌هیچ‌وجه انجام نمی‌شد و در رأس این‌ها خود والاحضرت اشرف بود و شهرام پهلوی بود که این‌ها هرکدام‌شان ثروت‌های هنگفتی و استفاده‌های هنگفتی کردند. عتیقه‌های ایران را شهرام از مرحوم رب‌النوع یهودی که یک عتیقه‌شناسی بود تمام را به دست همین شهرام و این‌ها از ایران خارج می‌کردند و تمام معاملات حتی شهرام پهلوی.

س- اسمش شهرام پهلوی است یا شهرام شفیق؟

ج- پهلوی‌نیا. نه، نه شفیق آن پسر دیگرش است که خوب بود، آن شهریار شفیق بود که او پسر خوبی بود، خیلی پسر تمیزی بود. یعنی تنها پسر تمیز این خانواده همان شهریار شفیق بود و بقیه‌شان همه‌شان فاسد بودند. فقط آدم درست‌شان او بود فقط.

س- پس فامیل آقای شهرام پهلوی‌نیاست؟

ج- پهلوی‌نیاست بله، شهرام پهلوی‌نیا. و این‌ها ثروت‌های هنگفتی به دست می‌آوردند مخصوصاً والاحضرت شمس در کار تقسیم زمین‌هایش در کرج این‌ها زمین‌ها را به مقدار زیادی این‌جا تقسیم کردند و به مقدار زیادی فروختند به مردم و حتی نمی‌گذاشتند که زمین‌ها یکس دیگری آن‌جا به فروش برود مادامی که زمین‌های خودشان را نفروشند. این‌ها از تمام چیزهای نامشروع این‌ها ثروت‌های گزافی به دست آوردند. ایران هر قسمتش تقسیم شده بود و در تیول یک نفر بود، شاپور محمودرضا در جنوب ایران بود، شاپور غلامرضا در گرگان بود، شاپور عبدالرضا در مهردشت بود و شمس در کرج بود، پهلوی‌نیا در همه کارها دخالت می‌کرد. حتی بنده اطلاعی دارم که در کار معاملات با شوروی‌ها هم دخالت می‌کردند و از آن‌ها هم رشوه می‌گرفتند حتی، حتی در کار آن‌ها هم از آن‌ها کمک می‌گرفت.

س- شما پخش تلویزیونی مذاکرات بازرسی شاهنشاهی و نقشی را که سپهبد حسین فردوست و آقای معینیان در این جریان داشتند چگونه ارزیابی می‌کردید؟

ج- به نظر من شاه هر وقتی گرفتار می‌شد یک کسی را باید فدا می‌کرد به هر صورت و یک دستگاه جدیدی را درست می‌کرد. چون سازمان شاهنشاهی که درست شده بود شاه هیچ‌وقت همان سازمان شاهنشاهی که درست شد برای بازرسی شاهنشاهی به اصطلاح که درست شد که به شکایت‌های مردم رسیدگی بکنند آن‌جا را هم هیچ‌وقت آزاد نمی‌داشت. مرحوم یزدان‌پناه رئیس آن چیز بود که به نظر من مرد درستی بود، او رئیس سازمان بازرسی شاهنشاهی بود. شکایاتی که آن‌جا می‌آمد آن‌جا را هم همه را سبک و سنگین می‌کرد، آن‌که دل‌شان نمی‌خواست به آن ترتیب اثر نمی‌دادند. از آن جمله مثلاً آن چیزی که من به خاطر دارم که یزدان‌پناه برای خود من یک روز تعریف کرد. یک روز شکایتی شده بود از همین آقای عصار که رئیس سازمان اوقاف بود آن‌جا و عصار یکی از رفقا و دوستان بسیار صمیمی و نزدیک مرحوم هویدا بود. از او شکایتی شده بود. مرحوم یزدان‌پناه گفت، «پرونده‌ها را ما رسیدگی کردیم حدود ۶ ماه و ۶۰ پرونده تخلف و سوء استفاده از این ما درست کردیم و یک‌روزی من بردم پهلوی شاه و گفتم این پرونده‌های عصار است اجازه بدهید بفرستیم این‌ها را برای رسیدگی به عدلیه. شاه به من گفت «باشد من با نخست‌وزیر صحبت بکنم.» نخست‌وزیر که رفته بود پهلوی شاه به او گفته بود، «این پرونده‌ها را یزدان‌پناه آورده که شما رسیدگی بکنید و بفرستید عدلیه.» چون عصار رفیق هویدا بود هویدا این‌طور جواب می‌دهد به شاه. می‌گوید، «قربان، ما اوقاف را از دست آخوندها گرفتیم. اگر ما الان این‌کار را بکنیم آخوندها ما را هو خواهند کرد که اوقاف گرفته شد دست فکلی‌ها و ببینید چه کثافت‌کاری‌هایی توی آن انجام شده. اجازه بفرمایید این پرونده‌ها ساکت بماند و من عصار را از این کار برمی‌دارم.» البته پرونده‌ها را ساکت نگه داشتند هیچ‌وقت هم به عدلیه نرفت. عصار را هم از آن شغل برداشتند و یک شغل بسیار بسیار بهتری به او دادند و او دبیرکل سنتو بود و او را فرستادند به خارج و یک شغل بسیاربسیار خوبی بود. البته می‌بینید در همان سازمان شاهنشاهی هم کارها را سبک سنگین می‌کردند آن‌جا که دل‌شان می‌خواست یک سروصدایی راه بیندازند و یک کسی را تأدیب بکنند می‌کردند … آن‌جایی هم که دل‌شان نمی‌خواست نمی‌کردند و این موردش است. بعد، آن‌جا که دیدند نتیجه‌ای نگرفتند و سروصدای مردم بلند شد دوباره شاه آمد این دستگاه تازه را درست کرد که آقای معینیان می‌آمد آن‌جا و شکایت را می‌شنید. ولی در واقع به نظر من دستگاهی بود که محکومیت رژیم شاه را نشان داد در این دستگاه. یا آن‌جا می‌آمد و می‌گفت گزارشی راجع به اداره برق رسیده ما آن‌جا شکایت کردیم این، این این. این وزیر این کار را کرده، این وزیر این کار را کرده. آن‌جا بود که به نظر بنده ماهیت دستگاه شاه رو آمد کاملاً از نظر مردم قضایا و البته آن‌جا هم اقدامی نشد به اصطلاح یک کاری که کسی را بردارند از کار، تنبیهی بکنند فلانی بکنند این‌ها هیچ‌کدام انجام نشد.

ولی آن‌جا را شاه و یک scapegoat ای بود برایش پیدا کرد که آقا ببینید من دارم که به کار این‌ها رسیدگی می‌کنم، من دارم به معایب کار رسیدگی می‌کنم الان، و الا آن دستگاه هم دستگاه بسیار بی‌اثری بود هیچ کار حسابی در آن دستگاه انجام نشد جز این‌که آبروی خود دستگاه حکومت شاه برده می‌شد در آن دستگاه، همه یا علنی می‌شد مردم از تلویزیون می‌دیدند و می‌دیدند دستگاه چقدر خراب است و به نظر من آن دستگاه هم بسیار بسیار کمک می‌کرد به عدم رضایت مردم و مردم از خیلی کارهایی که تا آن‌وقت اطلاعی نداشتند فسادی که در این دستگاه بود، سهل‌انگاری‌هایی که در این دستگاه بود توسط این چیز آگاه شدند و آن‌هم به نظر بنده بسیار کمک مؤثری کرد به این کار انقلاب و تکان دادن مردم به نظر من خیلی مؤثر بود.

س- آقای دکتر منوچهر اقبال در چه شرایطی فوت کردند؟ گفته شده است که ایشان در آخرین شرفیابی مورد بدرفتاری شاه قرار گرفته بود

ج- عرض کردم که این را من می‌خواستم آن‌دفعه با شما صحبت کنم. این‌دفعه هم می‌خواستم صحبت کنم شما خودتان مطرح کردید. همان‌طوری که آن دفعه به شما گفتم دکتر اقبال صمیمانه، مخلصانه از ۱۳۲۱ به شاه خدمت کرد و به مملکتش خدمت کرد و خیلی در این کارش معتقد بود یعنی عقیده داشت به شاه که وجود این برای این مملکت لازم است و او را شخص سالمی می‌دانست و مرد خوبی می‌دانست. شاه هم با او مدت زیادی خیلی خوب عمل کرد یعنی این را واقعاً دوستش داشت او را ترقی‌اش داد تا مقام نخست‌وزیری رساندش.

(؟؟؟) در سال‌های دو سال قبل از فوت دکتر اقبال شاه نظرش را به دکتر اقبال عوض کرد از این نظر که هر خارجی و هر داخلی در یک نقطه متفق بودند راجع به دکتر اقبال و می‌گفتند که این آدم در اطرافیان شاه یک آدم درست است و آن دکتر اقبال است و شاه تحمل این حرف را اصلاً نداشت، این حرف برای شاه خیلی سنگین بود و این برای این بود از وقتی که این شایعه قوت گرفت و همه می‌گفتند چه خارجی‌ها و چه داخلی‌ها همه می‌نوشتند و می‌گفتند که از اطرافیان شاه فقط یک آدم درست است و آن دکتر اقبال شاه تحمل این کار را اصلاً نداشت. این بود که از آن روز با دکتر اقبال میانه خوبی نداشت و به انواع و اقسام این را ناراحتش می‌کرد، اذیتش می‌کرد که این بگذرد و برود.

مثلاً در کارهای نفتی دکتر اقبال را همیشه دور می‌زد از آن تاریخ به بعد، از طریق دکتر فلاح از طریق سایرین کارهایش را انجام می‌داد و دکتر اقبال آن‌جا بعداً مطلع می‌شد. این بود کاری که با او از نظر شرکت نفت کرد که این را ناراحتش بکند. دوم این بود که او رئیس نظام پزشکی هم بود دکتر اقبال از نظر احترامی که اطبا به او دادند فلان داشتند او در ضمن رئیس نظام پزشکی بود. آن‌وقت این دکتر شیخ‌الاسلام‌زاده که وزیر بهداری بود او یک طرحی را برده بود که نظام پزشکی را از استقلال بیاورد بیرون ببرد زیر وزارت بهداری که البته تمام اطبا و دکتر اقبال با این کار مخالفت می‌کردند و این شاه یک جنگی راه انداخت بین دکتر شیخ‌الاسلام‌زاده و دکتر اقبال.

البته دکتر شیخ‌السلام‌زاده اولاً شاگرد دکتر اقبال بوده وقتی در مدرسه طب و بعد هم این از کمونیست‌های درجه اول بود خودش و زنش و هر دوی این‌ها یک مدتی حبس بودند در حال پخش اعلامیه این‌ها را گرفتند و حبس شدند. بعد هم این در همان قضایایی که این‌ها در جلوی دانشگاه تظاهرات می‌کردند، همین شیخ الاسلام‌زاده آن‌جا نطقی کرد بر علیه شاه و گفت، «شاه را ما باید بیاوریم این‌جا با روده‌هایش و روده‌هایش را ببندیم به این تیرهای دانشگاه و خفه‌اش بکنیم این‌جا»، این یک همچین آدمی بود ولی خوب چون مورد توجه هویدا بود و برای هویدا رقص شکم می‌کرد و از این‌کارها را می‌کرد این بود که شاه هم از این موقعیت استفاده کرد و این را انداخت به جان دکتر اقبال و دکتر اقبال را از این طریق اذیت می‌کرد. البته شیخ‌الاسلام‌زاده موفق نشد که این قانون را به اجرا بگذارد. ولی همیشه یک نقطه کدورتی درست کرده بود، عقده‌ای را درست کرده بود برای دکتر اقبال چه در کابینه هویدا چه‌ در کابینه آقای آموزگار. این‌جا را هم این را ناراحتش کرده بود از این نظر که این دکتر اقبال بگذارد و برود. دکتر اقبال البته از این کار خیلی پکر بود. به من یک روز گفت، «من در یک سفری که به جنوب می‌رفتم و ملکه تو طیاره بود به ملکه گفتم که «شما چرا از این آدم حمایت می‌کنید؟ این آدم آدم فاسدی است این‌قدر دزدی تو وزارت بهداری شده، این‌قدر فلان… عوض این‌که این‌ها را رسیدگی بکنید به کارشان این را شما تقویتش می‌کنید در مقابل من. برای من فرق نمی‌کند که نظام پزشکی مستقل باشد یا مستقل نباشد، شما نمی‌خواهید این‌جا مستقل باشد یک قانون ببرید بگیریدش به هر صورت من اصراری به این کار ندارم. یا در کارهای شرکت نفت شما نمی‌خواهید که من آن‌جا باشم اعلی‌حضرت به من می‌گوید من می‌روم به هر صورت این کارها چیست می‌کنند که مرا دور می‌زنند اشخاص را در مقابل من قرار می‌دهند و فلان می‌دهند.» بعد هم ملکه به من گفته نه این‌طور نیست شما خیال می‌کنم اشتباه می‌کنید اعلی‌حضرت نظرشان نسبت به شما این‌طوری است و هیچ‌کس را به شما ترجیح نمی‌دهند» و از این صحبت‌ها.

ولی عملا این بود که در دو سال آخر سال عمرش دکتر اقبال را شاه خیلی آزار داد، خیلی اذیتش کرده بود. همان‌طور که من آن‌دفعه خدمت‌تان گفتم من همیشه با دکتر اقبال از اول شهریور ۲۲ که سر کار آمد و او شد معاون وزارت بهداری، جریانش هم این بود که ما در وقایع ۱۷ آذر که اتفاق افتاد در ایران با مرحوم قوام‌السلطنه اختلاف پیدا کردیم و بر علیه او اقدامات زیادی کردیم. قوام‌السلطنه من و عده زیاد دیگری را حبس کرد بیست نفرمان را حبس کرد و چون، روزنامه‌ها را تمام تعطیل کرد منتها (؟) که روزنامه نداشت ما را حبس کرد و ما را حبس کرده بود و چون با برادر من مرحوم علی اقبال که وکیل مجلس بود روابط خوبی داشت به جبران این کار آمد که ترمیمی بکند دکتر اقبال را آورد و معاون وزارت‌بهداری کرد برای اولین‌بار.

من با آن برادرم که بسیار مرد خوبی بود مرد شریفی بود، مرد وطن‌پرستی بود نظیر نداشت در رجال اخیر ایران با او خیلی نزدیک بودم و همیشه هم به او نزدیک بودم به او. همیشه هم با او در این کار که شما بی‌خود این‌قدر تخم‌مرغ‌ها را تو سبد شاه نگذارید، وابستگی به شاه دلیل تسلیم شدن به شاه نمی‌شود. گفت شما حرف‌های‌تان را بزنید صحبت‌های‌تان را با هم بکنید… ما با هم خیلی صحبت می‌کردیم که او همیشه عقیده‌ی خودش را داشت که، «نه، این وجودش برای مملکت لازم است. این هرچه می‌گوید برای مملکت خوب است.» و این حرف را صمیمانه می‌زد چون نه در آلودگی‌های شاه دخالتی داشت، نه در زندگی خصوصی شاه دخالتی داشت، رابطه‌اش هم با شاه روابط نزدیک رسمی بود. یعنی هیچ‌وقت رابطه خصوصی با شاه نداشت از نظر زندگی خصوصی شاه، در زندگی شبانه شاه به‌هیچ‌وجه دخالتی نداشت. تا این‌که در این دو سال اخیر یک روزی به من گفت، «من به این نتیجه رسیدم که حق با شماست. ولی من نه راه پس دارم و نه راه پیش. هیچ کار نمی‌توانم بکنم. من باید این‌جا بمانم من که استعفا بده نیستم چون اگر استعفا بدهم می‌دانم این خوشش نمی‌آید شاه خوشش نمی‌آید. من این‌جا هستم تا وقتی مرا یا جوابم بکند یا بگوید استعفا بده که من استعفا خواهم داد. بنابراین چون نه راه پس دارم و نه راه پیش چاره‌ای ندارم جز این‌که دندان رو جگر بگذارم و این جریان را ادامه بدهم.»

جریان فوت دکتر اقبال را برای اولین بار از زبان من می‌شنوید شما که چه بود و چطور شد دکتر اقبال فوت کرد. البته وقتی که فوت کرد همان‌طور که شما گفتید شایعه‌های خیلی زیادی بود که دکتر اقبال را کشتندش، دکتر اقبال را قهوه به او دادند سم به او زدند کشتندش ولی هیچ‌کدام این‌ها نبود. دکتر اقبال به نظر من خودکشی کرد، خودکشی طبی.

جریانش هم این است که به شما عرض می‌کنم. پارسون آخرین سفیر انگلیس در تهران در کتابی که نوشته است یک نیم صفحه راجع به دکتر اقبال نوشته در آن کتاب. در آن کتاب اشاره می‌کند تعریفی که از دکتر اقبال می‌کند که این آدم آدم (؟) است آدم سالمی است آدم فلان است نوشته اوضاع ایران به قدری بد است که دکتر اقبالی که به شاه این‌قدر صمیمی است در مذاکراتی که با ما می‌کند همیشه یک حرف‌های انتقادآمیز می‌زند و از ما می‌خواهد که برویم این مطالب را به شاه بگوییم. می‌گوید، «من آخرین ملاقاتی که با دکتر اقبال کردم ۱۵ روز یا ۲۰ روز قبل از فوتش بود و آن هم در منزلش بود و آن‌شب دکتر اقبال خیلی حرف‌های زیادی به من زد. ولی من آن‌شب او را مصمم دیدم که خودش هم می‌خواهد این حرف‌ها را به شاه بزند، از بدی اوضاع مملکت این حرف‌ها را بزند.» و این حرف پارسون و آنچه که من به شما می‌گویم درست تطبیق می‌کند.

من در اواخر اکتبر ۷۷ از مسافرت اروپا برگشتم به ایران. روز چهارشنبه‌ای بود تاریخ‌هایش درست یادم هست همیشه. دکتر اقبال یک دختری دارد در سوئیس که زن یک دکتر سوئیسی است. او در پاریس به من تلفن کرد که، «شما که می‌روید به تهران به پدرم بگویید که من پنجشنبه شب می‌آیم به تهران. برای من ماشین بفرستید به فرودگاه.» من به او گفتم که «پدرت که تازه از مسافرت آلمان که برگشته بود شما را آن‌جا دیده. شما برای چه می‌آیید تهران؟» گفت، «من دلم تنگ شده. دلم تنگ شده می‌خواهم بیایم به تهران پدرم را ببینم.» گفتم خیلی خوب. من پنجشنبه صبحی به دکتر اقبال تلفن کردم که مونیک دختر شما می‌آید و شما برای او ماشین بفرستید. گفت، «به من چیزی نگفته؟» گفتم خوب به من گفته است که شما برایش بفرستید. بعد به من گفت، «پس شما روز جمعه نهار را بیایید منزل ما که با هم نهار باشیم.» من جمعه رفتم نهار پهلوی دکتر اقبال، این جمعه‌ای است که دو هفته بعد دکتر اقبال فوت می‌کند. دیدم خیلی گرفته است و خیلی پکر است روی ایوان منزلش نشسته بودیم با هم‌دیگر دیدم خیلی پکر و تا اندازه‌ای گرفته است. گفتم به او که چرا شما این‌قدر پکر هستید؟ چقدر گرفته‌اید؟ اول چیزی نگفت. گفت، «نه، پکر نیستم.» من اصراری کردم و به پیشخدمتش گفت، «این‌جا کسی نیاید.» بعد یک آهی کشید و گفت، «من روز سه‌شنبه که پهلوی شاه بودم. اتفاقی افتاد که هم من ناراحت شدم و هم شاه ناراحت شد و اتفاق این بود که من هر سه‌شنبه‌ها پهلوی شاه می‌رفتم برای کارهای شرکت نفت. وقتی کارهایم تمام شد به شاه گفتم عرایضی دارم اجازه می‌فرمایید بگویم یا خیر؟ شاه به طور خیلی با خشونت گفت بگو. گفتم من قبل از این‌که صحبتم را بکنم هر شب که به رخت‌خواب می‌روم از خدا یک آرزو دارم و آن این است که مرا زنده نگه ندارد که برای وقایعی که می‌بینم به زودی در این مملکت اتفاق خواهد افتاد من شاهد آن وقایع باشم. اعلی‌حضرت اطلاع داریم که من ۱۴ سال است در پست ریاست شرکت نفت هستم و من هر روز صبح ساعت ۶ سر کارم هستم از ۶ تا ۸ که کار اداری‌ام شروع می‌شود من در حدود سی نفر چهل نفر آدم می‌پذیرم و این‌ها کسانی هستند که گرفتارند از آخوند گرفته تا کاسب و همه‌ی این‌ها. این‌ها پهلوی من می‌آیند. آن‌قدری که کارشان را من بتوانم انجام بدهم انجام می‌دهم و آن‌هایی را که نتوانم به رئیس‌الوزراء تلفن می‌کنم به این تلفن بکنم به آن‌ها کمک بکند. ولی این شش ماه اخیر اشخاصی که پهلوی من می‌آیند حالت طغیان و عصیان دارند و این به نظر من علامت این است که اوضاع مملکت خوب نیست و این گزارش‌هایی که به اعلی‌حضرت می‌دهند همه آن دروغ است، فساد، رشوه و این‌ها در مملکت خیلی زیاد است من می‌خواستم به اعلی‌حضرت عرض بکنم که اعلی‌حضرت فکری برای این کار بکنند. این مملکت با این وضع قابل دوام نخواهد بود. شاه گفت مطالبت تمام شد؟ گفتم بله قربان. رو کرد به من گفت که دکتر اقبال این مملکت مملکتی نیست که شما ۱۵ سال و ۱۴ سال پیش این‌جا نخست‌وزیر بودید. برای سه سال و نیم این مملکت به کلی عوض شده شما هم اطلاعی ندارید بروید سر کار خودتان.» گفتم به او که خوب شما برمی‌گردید به آن حرف اولی که من همیشه به شما می‌زدم. حالا هم همان‌طوری که خودتان می‌گویید شما راهی ندارید شما چرا خودتان را ناراحت می‌کنید؟ باید بسازید با همین که هست دیگر. شما باید بسازید تا روزی که جواب‌تان بکند سیستم این است الان به نظر من. بی‌خود این‌قدر عصبانی نباشید، ناراحت نباشید به هر صورت تحمل بکنید راهی ندارید.

س- این را چه کسی گفت؟

ج- من گفتم به ایشان.

س- شما گفتید به آقای دکتر اقبال.

ج- بله، گفتم شما رسیدید به آن حرفی که من همیشه به شما می‌زدم. بنابراین شما راهی هم که ندارید، استعفا بده که نیستید بنابراین این‌قدر باید بمانید یا شاه برتان دارد یا به شما بگوید شما استعفا بدهید به هر صورت شما کار خودتان را بکنید چاره‌ای هم ندارید. این مرد به یک جایی رسیده است که هیچ فایده‌ای ندارد نه حرفی راهی دارد نه فلان… هیچ فایده ندارد. این جریان آن روز بود. بعد هفته بعد آقای دکتر اقبال به من تلفن کرد که، روز چهارشنبه‌ای بود، گفت، من می‌خواهم بروم به بندرعباس، دخترش زن مرحوم شهریار شفیق بود که معاون فرمانده نیروی دریایی بود در بندرعباس آن‌جا زندگی می‌کردند، گفت، «‌من می‌خواهم بروم آن‌جا بچه‌ها را ببینم بعد از کار اداری‌ام پنجشنبه و جمعه هم که تعطیل است بروم بچه‌ها را ببینم آن‌جا و شما جمعه صبح که من طیاره می‌فرستم، طیاره شرکت نفت را می‌فرستم شما و آقای دکتر عزیزی که یکی از رفقایش بود و نزدیک بودند با هم‌دیگر و استاد دانشکده طب بود و خانمش هم شما هم بیایید به بندرعباس و عصر هم با هم برمی‌گردیم.» گفتم بسیار خوب. بنده همیشه به دکتر عزیزی که با او خیلی رفیق بود می‌گفتم که این دکتر اقبال دو سه ماه است قیافه خوبی ندارد. کارش عیبی دارد از نظر مزاجی؟! و می‌گفت، «نه» گفت، «مرتب معاینه‌اش می‌کنیم و قلبش خوب است. تجزیه‌هایش خوب است عیبی ندارد به هر صورت به نظر من.» گفتم پس چرا خودش را این‌قدر لاغر کرده. گفت، «خودش خواسته خودش را لاغر بکند.» گفتم قیافه‌اش قیافه سالمی نیست. این قیافه قیافه‌ی آدم لاغر می‌خواهد بکند این سالم نیست به نظر من مریض است. گفت، «نه.» ما رفتیم بندرعباس دکتر اقبال آمده بود به فرودگاه. مرحوم شفیق بندرعباس نبود رفته بود به دریا برای مانور نظامی. ما از طیاره‌ای که پیاده شدیم با دکتر عزیزی دکتر اقبال که آمده بود آن‌جا من به دکتر عزیزی گفتم دکتر عزیزی این دکتر اقبال را نگاه کن چه قیافه‌ای دارد این مثل آدم‌های مرده می‌ماند آخر این چه قیافه‌ای است تو می‌گویی سالم است سالم است. او هم نگاهش کرد و گفت، «آره راست می‌گویی مثل این‌که قیافه‌اش قیافه‌ی خوبی نیست. ما رسیدیم به او و به او گفتم که چه‌تان است؟ گفت، «این‌جا کولر دارد منزل این‌ها بندرعباس و من از کولر خوشم نمی‌آید سرما خوردم، سرماخوردگی دارم.» سوار ماشین شدیم که با هم برویم منزل شفیق ولی این توی ماشین هم یک حالت بی‌حالی داشت، یک حالت بی‌علاقگی داشت. خیلی آدمی بود که خودش را ول کرده بود و این‌طوری بود و به قول خراسانی‌ها ما خراسانی‌ها او لخ‌لخ می‌کرد خودش را می‌کشید در راه رفتن در فلان، آدمی که به هیچی علاقه نداشته باشد، به هیچی فلان نباشد هیچ. حتی یادم هست تو ماشین دخترش گفت، «باباجون، چه ساعت قشنگی دست‌تان است.» گفت، «خیلی خوب،» این ساعتش را هم باز کرد و گفت، «این هم مال تو.» ما رفتیم آن‌جا روز را با هم رفتیم به کشتی میکل‌آنژ آن‌جا تماشا کردیم و نهار آن‌جا خوردیم و عصر هم برگشتیم که بیاییم به تهران. در توی طیاره این همیشه به تخته خیلی علاقه داشت و با من هم تخته بازی می‌کرد، توی طیاره‌اش همیشه یک تخته‌ای بود. من گفتم به ایشان که تخته بازی می‌کنید؟ گفت، «نه، من بازی نمی‌کنم حوصله ندارم. شما با عزیزی بازی کنید.» من با عزیزی تخته بازی کردم او هم مثل آدم‌های کز کرده گوشه طیاره نشسته بود دو روزنامه‌ای می‌خواند و رسیدیم به تهران. تهران رسیدیم و من رفتم منزل و آن‌ها هم رفتند منزل و فردا صبح به او تلفن کردم و احوالش را پرسیدم گفت، «سرما خوردم و اداره نرفتم امروز.» و این برای دکتر اقبال خیلی بعید است. چون با حال سرماخوردگی درهرحالی اداره می‌رفت مگر این‌که قادر به حرکت نباشد، مرضی داشته باشد که مثلاً استخوان دردی داشت یا پایش خوب نباشد رماتیسم داشته باشد که حرکت… و الا محال بود به اداره نرود به هر حال اداره می‌رفت. و گفت، «امروز و فردا را استراحت می‌کنم منزل. بعد دوشنبه صبحی باید بروم اداره.» به من گفت، «باید بروم اداره. یک گزارشی باید که برای شاه تهیه کنم و شاه هم در جنوب است باید بفرستم برای شاه. بنابراین دوشنبه را می‌روم به اداره.» دوشنبه را می‌رود به اداره، گزارشش را تهیه می‌کند و می‌فرستند به جنوب. در روز دوشنبه دو سه کار دیگر می‌کند. از پیشخدمت‌اش می‌پرسد که شما وضعتان خوب است؟ ناراحتی ندارید؟ می‌گوید، «نه قربان ما وضعم خیلی خوب است و ناراحتی نداریم.» به شوفرش می‌گوید، «من به تو پانزده تومان پریروزها پول دادم که چندتا کار بکنید به تو بدهکارم یا بدهکار نیستم؟» گفت، «نه قربان، بدهکاری ندارید. نمی‌دانم پنج تومان هم پهلوی من دارید.» می‌گوید، «خیلی‌خوب.» نبیدی رئیس دفترش منشی‌اش را می‌خواهد و می‌گوید به او، «شما از دانشگاه…» چون در دانشگاه رئیس دفترش هم بوده گفت، «از دانشگاه که شما منتقل شدید به شرکت نفت سوابق دانشگاهی‌تان هم منتقل کردید یا نکردید؟» چون می‌خواسته است که این مثلاً وقتی متقاعد می‌شود عضو شرکت نفت باشد حقوق زیادتری بگیرد. گفته، «نه، قربان منتقل نکردم به علت این‌که باید یک پول تقاعد زیادی بدهم و این پول را من ندارم.» گفته، «بروید شما این پول را قرض بکنید و این‌کار را بکنید. این پول تقاعد را بدهید و خودتان را منتقل کنید به شرکت نفت.» تمام میز این آدم تروتمیز بود به خصوص. یک پوشه کاغذ نه در کشوهایش در هیچ‌جا دیده نمی‌شده به‌هیچ‌وجه تمام کارهایش… عرض کنم که سه‌شنبه صبحی که عید قربان بود این می‌رود پهلوی دکترش. یک دکتری داشته است به نام دکتر وهاب‌زاده که ظاهراً دکتر قلبش بوده. می‌رود پهلوی دکتر و قلبش را که معاینه می‌کند دکتر به او می‌گوید، «آقای دکتر شما طبیب درجه‌اول ایران هستید. شما خودتان می‌دانید که این قلب چیست. این قلب قابل دوام نیست شما باید که بروید منزل و بیست روز روی تخت بخوابید و استراحت بکنید و این دواها را هم بخورید.» می‌گوید، «خیلی خوب.» دکتر اقبال از آن‌جا می‌آید بیرون البته دوایی نمی‌خرد و می‌رود منزلش و استراحت هم نمی‌کند. فردا چهارشنبه بوده و مثل معمول می‌رفته دفترش. این‌جا را من از قول کس دیگر نقل می‌کنم برای شما. آقای عباس نراقی داریم ما این مدیر جزء آن ۵۳ نفری بود که در زمان رضاشاه محکوم شدند. بعد هم آخرین شغلش این بود هم وکیل عدلیه بود و هم مدیر بانک تهران بود. او برای من تعریف کرد، «من جمعه می‌خواستم بروم به اروپا، مدتی بود دکتر اقبال را ندیده بودم و گفتم بروم سر راه دفترش ببینم و خداحافظی کنم.» گفت، «صبح زود وقت هم نگرفته بودم ساعت ۷ صبح رفتم تو دفترش پنج شش نفر هم منتظرش بودند. دکتر اقبال وقتی تو دفترش آمد منشی‌اش خبر داد من آن‌جا هستم. من با وجودی که وقت نگرفته بودم مرا پذیرفت. مرا پذیرفت و مدت یک‌ساعت‌ونیم این مرد مرا نگه داشت و مطالبی که آن روز این با من صحبت کرد این وحشتناک بود راجع به اوضاع ایران، راجع به حکومت، راجع به فلان، راجع به دزدی‌ها. هرچه من می‌خواستم بلند شوم نمی‌گذاشت. نمی‌گذاشت می‌گفت بنشین. آخر سر گفتم آقای دکتر اقبال من هیئت مدیره دارم به من اجازه بدهید من مرخص بشوم. گفت همان‌موقع هم که بلند شدیم تقریباً ده دقیقه هم باز سرپا نگه داشت و در این مدت هم رئیس دفترش آمد و گفت آقایان منتظرند وقت دادم. گفت بگو باشند همه. آخرین دفعه هم که آمد گفت بگو امروز من کسی را نمی‌پذیرم بروند شنبه بیایند چون من کسی را نمی‌پذیرم.» گفت، «این حرف‌ها را زد به من. من از آن‌جا آمدم به بانک ملی…

س- هیچ‌کدام از این‌حرف‌ها را به طور مشخص یادتان هست یکی دوتایش را به عنوان مثال بفرمایید؟

ج- نه، همین راجع به بدی اوضاع. راجع به بدی اوضاع فساد، رشوه‌خواری، اعمال نفوذ، کارهای بدی که شده از مدت‌ها پیش تا حالا. بعد گفت به من گفت، «رفتم به بانک تهران به هیئت مدیره گفتم که آقا امروز من چیز عجیبی دیدم .من الان از پهلوی دکتر اقبال می‌آیم و این مرد یک‌ساعت‌ونیم مرا نگه داشت و یک حرف‌هایی زد که من وحشت کردم و این حرف‌ها را از دکتر اقبال شنیدن خیلی عجیب‌وغریب است من وحشت کردم.» بعد گفت، «جلوی من هم تلفن کرد به منشی‌اش گفت وهاب‌زاده را بگیر.» گفت، «من نمی‌دانم وهاب‌زاده کی بود.» معلوم شد که همان دکتر قلبش بوده که گفتم «و بگو که من امروز بعدازظهر ساعت ۵ می‌آیم آن‌جا. روز قبلش هم به من تلفن کرده بود که من روز جمعه و پنجشنبه را یک برنامه درست کردم، پنجشنبه می‌رویم به مشهد که غبارروبی حرم است که آقای ولیان ما را دعوت کرده، جمعه صبح هم گفتم می‌رویم به پیست آبعلی را که تازه درست کردیم که شاه قرار است زمستان افتتاح بکند آن‌جا را بازدید می‌کنیم و نهار را هم گفتم که با آتابای در جاجرود درست بکند برویم نهار بخوریم. عصر برمی‌گردیم آن دخترم که می‌رود سوئیس، از سوئیس آمده برمی‌گردد به سوئیس و آن دخترم که بندرعباس است می‌رود بندرعباس. گفته بسیار خوب.» آقای دکتر اقبال می‌رود پهلوی دکترش وهاب‌زاده. وهاب‌زاده با کمال ترس و وحشت می‌گوید، «آقا، شما راه می‌روید هنوز؟ من آن روز که به شما گفتم که باید بیست روز بخوابید این‌که شوخی نبوده باید بیست روز می‌خوابیدید. حالا شما اگر یک آدم عادی بودید من به زن‌تان تلفن می‌کردم و می‌گفتم که این شوهرت را بگذار تو رخت‌خواب دست‌وپایش را ببند بگذار بخوابد. حالا باید به شاه تلفن بکنیم به شما امر بکنند تو رخت‌خواب بخوابید؟» جواب دکتر اقبال به دکتر وهاب‌زاده این است که، «آقای دکتر، عمر آدم دست خداست حالا فرض کنید که چند صباحی هم آدم زنده ماند و دو سه‌تا نهار و دو سه‌تا شام خورد فایده‌اش چیست مثلاً؟» از آن‌جا برمی‌گردد می‌آید خانه. می‌آید خانه شب به من تلفن کرد. آن‌جا مطمئن می‌شود که این قلبش این روزها یک کاری دستش خواهد داد حتماً دیگر و جلویش را هم نمی‌خواسته بگیرد به هیچ عنوانی. به من تلفن کرد که «من این برنامه‌ها را به هم زدم.» نمی‌خواسته تو طیاره یا هیچ‌جای دیگر اتفاق بیفتد می‌خواسته تو خانه‌اش اتفاق بیفتد. «این برنامه‌ها را به هم زدم…» البته ما این‌ها را بعد از دکترش شنیدیم آن‌شب به خصوص خبر به خصوصی نداشت راجع به این کار. گفت، «این برنامه‌ها را من به هم زدم من به مشهد نمی‌آیم شما با خانم‌ها بروید به مشهد.» من گفتم من هم به مشهد نمی‌آیم. خانم‌ها خودشان تنها بروند مشهد.» و برنامه روز جمعه را هم آبعلی و این‌ها همه را به هم زدم و روز جمعه شما نهار بیایید این‌جا با هم نهار می‌خوریم بعد هم می‌روم پی کار خودم.» گفتم خیلی خوب. عرض کنم که خانم‌ها سوار طیاره می‌شوند و می‌روند به مشهد روز پنجشنبه است البته هوای مشهد بد بوده طیاره ننشسته بوده. برمی‌گردند به تهران و می‌روند منزل دکتر اقبال. یکی دوتا خانم دیگر هم همراهشان بودند و آن‌جا نهار می‌خورند. بنده ساعت دوونیم منزلم بودم یکی از آن خانم‌ها به من تلفن کرد. گفتم اه مگر شما مشهد نرفتید؟ گفت، «رفتیم نشد و رفتیم منزل دکتر اقبال نهار خوردیم. من از شما یک خواهشی دارم.» گفتم خواهش شما چیست؟ گفت، «شما بروید دکتر اقبال را الان ببینییدش به نظر من حالش خیلی بد است.» گفتم یعنی چه بد است؟ گفت، «حالش بد است به نظر من خیلی و یک حرف‌های بودار می‌زند.» گفتم چه می‌گوید؟ گفت، «به ما گفت که شما به مشهد نرفتید غصه نخورید هفته دیگر با من به یک مشهدی بروید که به عمرتان فراموش نکنید.» یعنی مشهدی که جنازه‌اش را بردیم البته، «و شما یک مشهدی ببینید که به عمرتان فراموش نکنید.» بعد با یکی از آن خانم‌ها تخته زده و تخته را از او برده گفته، «یادداشت بکن که تخته را من از تو بردم تقویم را یادداشت بکنید.» بعد همین‌طور که نشسته بود یک‌دفعه آن سمت چپ صورتش را این‌طوری می‌گیرد که گویا قلبش درد می‌گیرد. بعد از او می‌پرسند، «آقا چه‌تان است؟ دردی چیزی دارید.» گفته، «نه، دندانم درد می‌کند.» بعد دخترش گفت، «من وقتی بردمش بالا برسانم استراحت بکند گفتم پدر اگر دندان‌تان درد می‌کند دکتر… گفت نه تمام سمت چپم درد می‌کند، این سمت چپ بدنم درد می‌کند خوب می‌شود چیز مهمی نیست، خوب می‌شود.» من به آن خانم گفتم آقا این دکتر است اگر حالت بدی داشته ما که خبر که نداشتیم می‌خواهد چه کار بکند خودش. این خودش دکتر دارد می‌رود می‌بیندش. گفت، «نه آقا، پاشو برو ببینش، این دکتر و این حرف‌ها ندارد پاشو برو ببینش.» گفتم من نه نمی‌روم فردا ما نهار آن‌جا هستیم به هر صورت می‌بینمش. گفتم که او زود می‌خوابد شب و چرا ناراحتش بکنم. این گذشت و بنده صبحی کارهایم را کرده بودم باید می‌رفتم یک جایی که برای ساعت یازده بروم دکتر اقبال نهار بخوریم. ساعت نه تلفنم زنگ زد. زنگ زد و نوکر منزل دکتر اقبال گفت، «خانم می‌گویند که شما زود بیایید این‌جا چون آقا حال‌شان به هم خورده.» منزل من نزدیک منزل دکتر اقبال بود به فاصله پنج دقیقه رفتم آن‌جا بعد از پنج دقیقه وارد شدم البته تو خانه خوب زنش چون اروپایی بود سروصدایی نبود به‌هیچ‌وجه هیچ‌کس هم اطلاعی نداشت که چه اتفاقی افتاده بود. آن‌جا رفتم وارد اتاق آقای دکتر اقبال شدم و دیدم دکتر اقبال روی تخت دراز کشیده لخت لخت دراز کشیده است و دخترش هم بالای سرش است و سرش روی زانوی دخترش است. البته خوب خیلی منقلب شدم بنده و فلان. بعد گفتم به زنش چه شده است؟ گفت، «هیچی امروز صبح…» گفت، «دیشب اتفاقاً خوب خوابید امروز صبحی طبق معمول ساعت هفت‌ونیم آمد پایین صبحانه‌اش را خورد بعد ساعت هشت خبرها را گوش کرد. معمولاً هفته‌ای یک‌دفعه سرش را با شامپو می‌شست و ساعت هشت‌ونیم هم رفت بالا حمام بگیرد و سرش را بشورد.» گفت، «ببین هشت‌ونیم و نه من چند دفعه تو اتاق‌خواب که رفتم آن‌جا مشغول شست‌وشو صدایش می‌آمد به هر حال. ساعت نه که وارد شدم دیدم که این لخت خودش را از تو حمام کشیده و این گوشه تخت‌خواب همین‌طور دراز کشیده. من یک دفعه دخترم را صدا زدم و آمد و سرش را گرفت تو بغلش گفت بابا، بابا و آخرین نفس را هم توی بغل دخترش کشید.» و این یک قیافه‌ای داشت آقای صدقی اصلاً غیرقابل تصور بود. این قیافه بیست سال جوان شده بود. تمام این چروک‌های صورت رفع شده بود، چهره‌اش یک گلی انداخته بود و یک لبخند کوچولویی به لبانش بود. البته خوب ما آن‌جا اطلاع دادیم به نخست‌وزیر و…

س- آن‌موقع دیگر فوت کرده بود آقا وقتی شما رسیدید آن‌جا؟

ج- بله، بله آن‌موقع فوت کرده بود.

س- پس خیلی سریع اتفاق افتاد.

ج- خیلی سریع اتفاق افتاد. توی حمام اتفاق افتاده بود، خودش را کشانده است فلان و همان‌جا و خودش هم می‌دانسته که این کار می‌شود، دیگر برو و برگرد ندارد خواسته راحت بشود. در تأیید این صحبت یک آقای انتخابی بود که این عضو هیئت‌مدیره شرکت نفت بود و او در سفر پاریس بود و وقتی شنیده بود آمد به تهران که تشییع جنازه کارهایش را بکند. فردا صبح که من منزل دکتر اقبال بودم و انتخابی آمد به من گفت، «آقای اقبال، به شما یک چیز عجیبی تعریف بکنم.» گفتم چیه؟ گفت، «دیروز صبحی،» همان ساعتی که دکتر اقبال فوت کرد می‌شود ساعت شش‌ونیم پاریس ۵/۲ ساعت اختلاف است. گفت، «من خواب بودم پاریس.» گفت، «خواب عجیبی دیدم.» گفت، «خواب دیدم دکتر اقبال لباس سیاهی پوشیده میان یک جمعیتی ایستاده و به شدت گریه می‌کند. من رسیدم به دکتر اقبال گفتم آقای دکتر شما چه‌تان است؟ گفت انتخابی تا این‌جا رسیده بود. یعنی جانم به لبم رسیده بود ولی فوری خنده‌ای کرد دستش را برد به سمت راست ولی گفت تمامش کردم. گفت تمامش کردم. و این خواب واقعاً یکی از خواب‌های عجیب‌وغریب بود و این داستان تعبیر می‌کند که این مرد بسیار خودش را خواست از بین ببرد و این داستان اولین دفعه‌ای است که من برای شما تعریف می‌کنم.

س- آقای اقبال شما در مصاحبه قبلی صحبت کردید که شاه سوار آمریکایی‌ها شد. ممکن است که لطف بفرمایید و یک مقداری توضیح بدهید که این کار چگونه انجام شد؟

ج- به‌طوری که اطلاع دارید آمریکایی‌ها از زمان کندی به بعد در مقابل شاه یک مقدار مقاومت می‌کردند مخوصاصً کِنِدی این‌ها و به درخواست‌هایی از نظر اسلحه و این‌ها پاسخ درستی نمی‌دادند. بیش‌تر اتکا داشتند بر این‌که این باید که اصلاحات اجتماعی بکند در ایران و ایران احتیاج به این‌قدر اسلحه و به اصطلاح این حرف‌ها ندارد. وقتی که انگلیس‌ها از شرق کانال سوئز رفتند و تخلیه کردند به اصطلاح خلیج فارس را و این حرف‌ها و این‌ها شاه از این موقعیت استفاده کرد. استفاده شاه بر این بود که آقا انگلیس‌ها از این‌جا رفتند و یک کسی باید منافع شما را در خلج فارس این‌جا حفظ بکند.

 

 

 

 

مصاحبه با آقای خسرو اقبال- نوار شماره ۵

 

 

روایت‌کننده: آقای خسرو اقبال

تاریخ مصاحبه: ۲۵ ژوئن ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: شهر واشنگتن دی‌سی

مصاحبه‌کننده:  ضیاء صدقی

نوار شماره: ۵

 

 

او به آمریکایی‌ها گفت که «یک کس باید منافع شما را این‌جا حفظ بکند و در این‌جا دو مملکت هست یکی اسرائیل است یکی ما که با شما متحد هستیم و با شما صمیمی هستیم. و بنابراین شما باید مرا تقویت بکنید که من این کار را بتوانم بکنم.» البته کنگره آمریکا اگر یادتان باشد در آن‌وقت هم از آن‌وقت‌ها هم هنوز هم با این کار مخالف بود. ولی نیکسون و کیسینجر هردو با این کار موافق بودند. و کیسینجر از سفری که به تهران کرد از طرف نیکسون کارت بلانش داد به شاه ایران هر اسلحه‌ای که شاه می‌خواهد باید به او داده بشود. بنابراین از آن‌وقت آمریکایی‌ها از دو جهت یکی از نظر کنترل شوروی‌ها در ایران، یکی از نظر حفظ نفوذ خودشان در خاورمیانه تمام وزن‌شان را بر روی شاه گذاشتند. و شاه هم با این‌ها شرط کرده بود که، «شما در کار ایران در کار من مطلقاً دخالتی نکنید. این‌جا با اپوزیسیون با مخالفین از این حرف‌ها سفارت شما حق تماس گرفتن ندارد.» این‌ها را با شاه چیز طی کرده بود همه را. و آن‌ها هم از این نظر تسلیم این شده بودند. یعنی از وقتی که نیکسون آمده بود روی کار آمریکایی‌ها تقریباً در ایران هیچ‌گونه تماسی با مخالفین دستگاه و اپوزیسیون نداشتند و هیچ‌گونه در صدد کسب اطلاع هم نبودند. اطلاعات این‌ها فقط از مجرای سازمان امنیتی بود که شاه داشت. اطلاعات را این‌ها به آن‌ها می‌دادند.

بنابراین شاه از آن‌وقت کنترل خودش را روی آمریکایی‌ها زیاد کرد و هر سفیری که می‌خواست به میل شاه می‌آمد. یعنی سفرای آمریکا در ایران، سفارت آمریکا آزادی عملی نداشت زیاد. اگر هم یک سفیری می‌فرستاد که شاه نمی‌خواست او را برمی‌داشت. اگر که یادتان باشد فارلاندی بود که از پاکستان فرستاده شد به تهران سفیر شد، این را شاه خوشش ازش نمی‌آمد چون این رفته بود در یک جایی، جایی که بود دوتا کودتا کرده بود فلان‌کس. او وقتی فارلاند آمد به تهران به او پیغام داده بود که «این‌جا، نمی‌دانم، پاکستان و این‌جا آن جای دیگر نیست که تو آن کارها را کردی. این‌جا ایران است مواظب کار خودت باش.» و بعد از شش‌ماه او را برداشتش. فارلاند را بعد از شش ماه از ایران جوابش کرد بردش اصلاً. و آخرین سفیری که این به میل خودش آورد، و به نظر بنده بزرگ‌ترین خبط آمریکا بود، این هلمز بود. هلمز در مدرسه «روزه» در سوئیس وقتی شاه درس می‌خواند با شاه هم‌کلاس بود و این را وقتی که می‌خواستند چیز کنند از نیکسون خواستش که این را شما بفرستیدش به ایران. و این به نظر بنده بزرگ‌ترین اشتباه دولت آمریکا بود که هلمز را فرستادند ایران به علت این‌که رئیس سازمان… از آن‌وقت مردم ایران همه معتقد شدند که آها ایران دربست زیر نفوذ و زیر نظر آمریکایی‌هاست به هر صورت.

س- شاه گزارش‌هایی را که برای او تهیه می‌شد با چه دقتی می‌خواند؟

ج- گزارش‌هایی که برای شاه تهیه می‌شد نمی‌توانست با دقت زیادی بخواند. اول، وسط، آخرش را می‌خواند، وقت این کار را نداشت چون که شما می‌دانید، سیستم شاه این بود که تمام گزارش‌های مملکت باید برود پهلوی او. شما بیست‌وچهار ساعت چیز دارید بیست‌وچهار ساعت بیشتر وقت ندارید یک مقدارش را باید بخوابید یک مقدارش را باید کار بکنید استراحت کنید. بنابراین شما یک مقدار پذیرایی دارید این را می‌پذیرید آن را. بنابراین شاه به طور کلی وقتی نداشت که این گزارشات را به دقت بخواند، یک کلمه اولش را می‌خواند، یک کلمه وسطش را می‌خواند، یک کلمه آخرش را می‌خواند پهلوش هم یک دستوری می‌داد بنابراین به نظر بنده یکی از گرفتاری‌های شاه برای این بود که از بس کار برای خودش درست کرده بود از بس باید تمام، مرکزیت داده بود کارها را پهلوی خودش به هیچ کاری نمی‌رسید که دقیقاً رسیدگی بکند. چون شما چندتا گزارش را می‌توانید در روز درست بخوانید و دستور صحیح بدهید. بنابراین به نظر بنده شاه هیچ‌وقت، گزارش‌ها را شاه به‌هیچ‌وجه وقت نمی‌کرد اصلاً بخواند، سرسری یکی اول آخرش را می‌خواند و بعد می‌رفت پی کارش بله.

س- گفته شده است که شاه معمولاً با آخرین شخصی که با او صحبت می‌کرد با حرف‌های او موافقت می‌کرد. آیا این موضوع حقیقت دارد؟

ج- به نظر بنده درست است. آخرین حرف همان کسی بود که پهلوی شاه می‌رفت. چون شاه خیلی آدم دهن‌بینی بود، فوق‌العاده دهن‌بین بود و این هم معمولاً هم این از همه بهتر را علم این بازی را می‌کرد. همه می‌رفتند صحبت‌های‌شان را می‌کردند آخر سر همیشه علم پهلوی شاه بود و حرف علم پهلوی شاه دررو داشت حرفی که علم می‌گفت شاه این‌طوری بود، بله، این صفت را داشت.

س- مسئولین دولتی به چه ترتیب می‌توانستند که در شاه نفوذ بکنند و موضعی را که شاه نسبت به مسئله‌ای می‌گرفت آن را تغییر بدهند. آیا اصلاً این کار عملی بود؟

ج- نه، به نظر بنده در مأمورین دولتی ایران همه مراقب بودند که ببینند که، یک حسی شامه‌ای داشتند این‌ها همه‌شان، که شاه چه کاری را می‌خواهد و آن حرفی را می‌زدند که شاه خوشش بیاید و آن کاری را می‌کردند که شاه می‌خواست انجام بدهد برایش انجام می‌دادند این‌ها. هیچ‌کدام این‌ها برخلاف میل شاه کاری نمی‌کردند و تمام کارهایی هم که می‌کردند به نظر بنده برخلاف عقیده‌شان بود. ولی چون مقام‌شان را می‌خواستند دوست داشتند روی صندلی بنشینند و آن‌جاه و جلال را می‌خواستند و آن‌ها را می‌خواستند، هیچ‌کدام این‌ها علیه شاه صحبتی نمی‌کردند. همه این کارها هم اغلبشان اعتقادی نداشتند این‌ها را انجام می‌دادند برخلاف عقیده‌شان برای خوش‌آیند شاه همه این‌ها را انجام می‌دادند. هیچ‌کدام‌شان…

س- راجع به انقلاب اخیر گفته شده است که قطع کمک مالی به روحانیون باعث دامن زدن به آتش انقلاب شد. شما چه اظهار نظری در این باره دارید؟

ج- من به این شدت با این کار مخالفم که ظرف… تخم انقلاب ایران خیلی قبل از کابینه آموزگار که متهم به این کار است که این کارها را کرده است، گذاشته شده بود. تخم انقلاب ایران خیلی

س- بله این‌ها هم نمی‌گویند که این تخم انقلاب ایران بود یا

ج- بله

س- سبب انقلاب ایران بود

ج- بله سبب

س- می‌گویند به آتش انقلاب دامن زد.

ج- حتی در زمان کابینه خود آقای آموزگار سروصدا بلند شده بود قبل از این‌جور وقایع. ولی البته این کار چیز کردش دامن زد در آن‌جا، نه به شدت زیادی ولی به مقدار زیادی کمک کرد به این کار. و تأیید این صحبت شما من یک داستانی را که از آقای ولیان شنیدم بگذارید برای شما نقل بکنم، آن بود ولیان گفت که «من وقتی که در خراسان بودم یک روزی در زمان کابینه آموزگار او متصدی کاری که ما کمک می‌کردیم به آخوندها و آخوندها ما یک کمک به اوقاف داشتیم می‌کردیم گفت، «یک کمکی از آستانه می‌کردیم و بعضی‌ها هم بودند آن‌جا پول نمی‌گرفتند به هیچ عنوانی از ما آخوندهای آن‌جا. گفت، «یک روزی آن متصدی آمد گفت که سه ماه است که آقای نخست‌وزیر کمک آخوندها را نفرستادند.» گفتم، «چطوری می‌شود همچین چیزی نفرستند.» گفت، «من فردا پنجشنبه‌ای بود می‌رفتم تهران، رفتم پهلوی شاه، اولین صحبتی که با شاه کردم گفتم، «قربان این کمک…» گفت، «شاه خیلی عصبانی شد، گفت چطور؟ چطور نرسیده؟ کی گفته این کمک را قطع بکنند؟ گفتم، «نرسیده.» گفت، «تلفن را برداشت و به آموزگار گفت که ولیان این‌جا‌ست الان می‌آید آن‌جا شما این کمک را اولاً به اجازه کی قطع کردید؟ کی گفته شما این کمک را قطع بکنید؟ این ترتیب کار مشهد را شما به او بدهید و بعد هم که حال‌تان خوب شد بیایید به من توضیح بدهید چرا این کمک را قطع کردید.» گفت، «من رفتم پهلوی آموزگار منزلش خوابیده بود ناخوش بود روی تخت خوابیده بود و وزنه به پایش بسته بودند پایش درد می‌کرد از این حرف‌ها، به من درآمد گفتش که آقا شما از ما به شاه چغلی کردید؟» گفتم، «چغلی چیچی است آقا؟» گفت، «آقا شما استاندار هستید شما زیرنظر دولت هستید.» گفتم، «من استاندار هستم ولی یک مأموریت دیگر هم دارم نایب التولیه هستم این به شما ارتباطی ندارد آن با شاه ارتباط دارد و شما این پول را قطع کردید چرا؟ چرا قطع کردید؟ ما آن‌جا گرفتاریم با این‌ها. ما به این‌ها پول می‌دهیم.» هر ماه یک میلیون تومان به آن‌ها پول می‌دادند به آن آخوندهای مشهد. گفت که «اِه الان که پنجشنبه است من کاری نمی‌توانم.» گفتم، «نخیر بگویید رئیس بانک‌تان در را باز بکند چون من فردا باید بروم مشهد این پول را هم باید ببرم مشهد. بگویید پول را بیاورند به من بدهند.» گفت، «بالاخره آوردند و پول سه میلیون، و به یک مقام چهار میلیون تومان را به من دادند و من بردم به مشهد و البته طبق معمول تقسیم کردم وسط این‌ها.» ولی می‌خواستم بگویم که آن‌جا گفتش که شاه از آموزگار بازخواست کرد که کی به شما گفته است که این کمک را قطع بکنید؟ این را می‌خواستم، چون گفت، «کی گفته (؟) بنده را بنده خوب البته، تا یک حدی، چون که آن‌ها خود مرحوم دکتر اقبال هم به آخوندها خیلی کمک می‌کرد از شرکت نفت. آن‌ها به آن‌جا دستگاه شرکت نفت به آخوندها کمک می‌شد به هر صورت. خیلی از آخوندها از آن‌جا پول می‌گرفتند، کمک می‌کردند چه آخوندهای قم چه آخوندهای تهران شنیدم به آن‌ها کمک می‌کردند. البته مسلم است که این قطع کمک بی‌اثر در این کار نبوده ولی باعث این کار نبوده که چون این‌که قطع شده این انقلاب شده نه همچین چیزی نبود. ولی بی‌اثر نبوده به هر جهت.

س- شما در چه زمانی احساس کردید که رژیم سلطنتی ایران در حال سقوط است؟

ج- من از چهار سال…

س- من می‌خواهم ازتان لطفاً تقاضا بکنم که وقتی که این جریانات شروع شد و ادامه پیدا کرد آن، عرض کنم، رویدادهایی را که نقش تعیین کننده داشتند که شما را متقاعد بکنند که دیگر کار رژیم سلطنتی ایران تمام شده، آن‌ها را لطف بفرمایید. به ما بگویید که کدام‌ها بودند؟ و در ضمن برای توصیف بفرمایید که عکس‌العمل شما نسبت به این رویدادها چه بود؟ و در آن زمان شما راجع به این رویدادها و به این مسائلی که سرنوشت سلطنت را در ایران تعیین می‌کرد چه بحث‌ها و مذاکراتی با دوستان و با همکاران نزدیکتان داشتید؟

ج- بله، عرض کنم، به نظر بنده پایه سقوط سلطنت شاه از ۱۹۷۳ که پول نفت آمد به ایران گذاشته شد.

س- بله، ولی شما آن را به این حساب نگرفتید آن موقع که الان که پول آمده

ج- چرا، نه، نه، نه.

س- دیگر رژیم در حال سقوط است؟

ج- نه، نه. من از هزار درست هزار و نهصد و هفتاد و چهار

س- بله

ج- معتقد بودم که این رژیم سقوط می‌کند.

س- چرا آقا؟

ج- حالا عرض می‌کنم چرا. چندین دلیل داشت این کار. اولاً از نظر اجتماعی شاه به یک غرور و یک تفرعنی رسیده بود که مردم ایران را به حساب به‌هیچ‌وجه نمی‌آورد، مردم ایران را داخل آدم نمی‌دانست.

س- بله.

ج- و تمام فشارش و کارش را گذاشته بود روی خارجی‌ها، پروپاگاندا خارج و سیاست خارج و حمایت خارجی‌ها روی خودش. این یک پایه عمده بود اصلاً که مردم را ناراضی کرده بود هیچ‌کس در ایران داخل آدم نبودند از نظر شاه. شاه می‌گفت که من هر کسی را دلم می‌خواهد می‌آورم وزیر می‌کنم بنابراین اصول اداری ایران را همه ناراضی هستند. هیچ‌کسی به کارش علاقه ندارد. همه فکر می‌کردند که صبح بلند شوند بروند یک پارتی درست کنند که با یک نزدیک شاه نزدیک باشد و بروند برای خودشان یک کاری به این‌ها کار بدهند.

بعد مردم ایران را مادی کرد شاه ایران. یعنی وقتی پول نفت پیدا شد مردم ایران مادی شدند، یعنی همه‌چیزی را گذاشتند کنار در راه مادیات. فرض کنید حتی دکترهای ایران، اطباء ایران، بنده می‌دیدم این‌ها را، این‌ها در مطلب‌شان صبح تا غروب گوشی تلفن دست‌شان بود با دلال‌ها «آقا این زمین چهارنبش را بخر. آن زمین دونبش را بخر. آن زمین فلان را بخر.» این‌ها هم افتادند به تجارت. تمام این‌ها. آن‌وقت تبعیض‌هایی که در ایران شد این بیش از همه صدمه زد به کار و بعد این طبقه خاصه خرجی، یک طبقه ممتازه‌ای در ایران درست شد.

س- بله، بله.

ج- که تمام این چیزها محصولات مال این‌ها بود از هر جهتی. و بعد طبقه نظامی‌هایی که در ایران درست شده بود با تمام مزایایی که این‌ها داشتند

س- بله.

ج- بدون این‌که این‌ها کاری بکنند. آدم وقتی که وارد یک اجتماعی باشد این‌ها همه را وقتی مخصوصاً خودش هم آلوده نباشد در این اجتماع، این‌ها همه را از خارج خیلی خیلی خیلی خوب می‌بینند تمام این‌ها را. بعد بنده وارد بودم که این خارجی‌هایی که می‌آمدند ایران چه‌جور معامله می‌کردند با چه فسادی معامله می‌کردند، با چه رشوه‌هایی معامله می‌کردند. این پول‌ها چه‌جوری می‌رفت، کجاها می‌رفت از دست این‌ها. و این‌ها تمام کمک می‌کرد به این‌که

س- ممکن است یکی دوتایش را برای ما به عنوان مثال ذکر بفرمایید؟

ج- من حالا

س- چون این صحبت‌ها را دیگران هم خیلی می‌کنند ولی برای یک مورخ جالب‌تر خواهد بود که لااقل یکی دوتا نمونه را به عنوان واقعیت داشته باشد.

ج- بله، عرض کنم که، من خودم

س- که نگوید این‌ها همه شایعات است.

ج- نه، نه، این چیزها نیست شایعات. حالا من نمی‌خواهم بگویم که من واسطه این کار بودم.

س- بله.

ج- یعنی واسطه رشوه دادن و رشوه گرفتن. بنده هرکسی که می‌آمد پهلوی بنده از مشتری‌های خارجی هم برای همین کارها می‌آمدند کار داشتند شرکت می‌خواستند درست کنند ایرانی‌ها معامله داشتند فلان داشتند، قرارداد برایشان بنویسم و این حرف‌ها

س- بله.

ج- بنده یک چیزی را به آن‌ها چون فساد ایران را که دیده بودید می‌شناسم دیگر همه جای را

س- بله.

ج- گرفته بود همه‌جا را. بنده یک مطلبی به آن‌ها می‌گفتم، می‌گفتم که «شما در یک کاری مرا دخالت ندهید همه کارهای‌تان را من می‌کنم کمک‌تان می‌کنم، عرض کنم، معرفی‌تان می‌کنم فلان می‌کنم، در یک کاری فقط من دخالت نمی‌کنم که آن کارش هم بدون آن کار کار شما انجام نمی‌شود. توجه فرمودید؟ بدون آن کار کار شما انجام نمی‌شود و آن کار رشوه دادن‌تان است. آن را خودتان بروید هر کاری می‌کنید خودتان بروید بکنید به هر صورت هر کاری. من در یکی دو موردی که باز هم حالا به آن اکراه دارم اسم بخصوصی را ببرم برای شما، یکی از مشتری‌های من یک کاری داشت در شرکت نفت این کار را داشت البته با یکی از متصدیان شرکت نفت که به نظر بنده همه‌شان همه‌شان فاسد بودند تمام‌شان، بنده کار آن‌ها را که خیلی خوب خبر دارم بنده، همه‌شان فاسد بودند و این‌حرف‌ها، آدم سالمی توی آن‌جا اصلاً نبود. چون خود مرحوم دکتر اقبال، این گفت که من رفتم پهلوی این که این کارمان قراردادمان را امضاء کنند، گفت که البته به من گفت توی اتاق که چی باید به من بگوید اصلاً این‌ها و گفت این چون می‌ترسید که مثلاً حتی ضبط صوتی باشد ماشینی باشد ضبط بشود از این حرف‌ها، چیزهایش را می‌نوشت روی کاغذ مطالبی از این حرف‌ها را و این چیزها. بعداً ماشین حسابش را درمی‌آورد ضرب و تقسیم می‌کرد و فلان و فلان و فلان می‌کرد بعد به ما نمره حساب می‌داد و فلان می‌کرد که بروید این پول را بگذارید به حساب ما در آن‌جا. یک نمونه‌ای که فساد خیلی شدیدی که من می‌خواهم به شما بگویم که فساد به کجا کشیده بود چطور بود. یعنی اسم می‌برم این را دیگر. شرکت نفت دو شرکت جداگانه‌ای داشت به نام شرکت گاز و شرکت پتروشیمی.

س- بله.

ج- در رأس این‌ها دو آدم بودند یکی مهندس مصدقی و یکی مهندس مستوفی. مستوفی در پتروشیمی بود و مصدقی سر گاز. این‌ها هر دو از آدم‌های بسیار ناسالم ایران بودند. دکتر اقبال چندین بار از این‌ها گزارش داد به شاه که این‌ها را عوض بکند ولی خوب، نتوانست زورش نمی‌رسید چون این‌ها با علم این‌ها ساخته بودند و به تمام مقاطعه‌کارهایی که علم معرفی می‌کرد این‌ها کار می‌دادند سهم علم را می‌دادند یکی هم سهم خودشان را برمی‌داشتند و combinaison شان چون خیلی رایج بود. این‌ها از دست دکتر اقبال مستاصل شدند و البته شاه هم به حرف دکتر اقبال تأثیر نداد که این‌ها را برشان دارد، برشان نداشت آخر نتوانست، و گفتند ما برویم یک کاری کنیم که از زیر نفوذ شرکت نفت بیاییم بیرون و مستقل بشویم.

یک مرحوم امیرهوشنگ دولوئی بود در ایران که منزل این در تجریش منزل خیلی مجللی داشت و با شاه خیلی خیلی مربوط بود. رفیق انیس شاه بود و عنوانش را هم داده بودند به عنوان پیشخدمت شاه، از خانواده قاجار بودند. این شخص در شاه نفوذ فوق‌العاده‌ای هم داشت. به شاه هم تریاک هم می‌داد، تریاک هم شاه می‌کشید و شاه هم منزل او می‌رفت تریاک می‌کشید و هم این می‌رفت به چیز تریاک می‌کشید. و حتی این‌قدر نفوذ داشت که این قانون منع کشت تریاک را این لغو کرد. قانونی بردند که در بعضی جاها دولت اجازه داد بشود که تریاک. این درست کرد برای کار خودشان. و در آن معاملات قاچاق تریاک و این چیزها هم کارها کرد. که از آن جمله معامله معروفش بود که در سوئیس گیر افتاد، اگر شما نظرتان باشد،

س- بله

ج- و شاه هم این را برداشت توی طیاره‌اش گذاشت و به عنوان پیشخدمت خودش برداشت برد البته، تا این حد.

س- بله

ج- و در این مورد هم حتی ملکه فرح گفتند که به شاه اعتراض کرد که «شما که مردم را برای یک دو مثقال تریاک می‌گیرید اعدام می‌کنید، این چه کاری بود شما امیرهوشنگ را برداشتید با طیاره خودتان آوردید (؟).» شاه هم گفته بود به او که «شما در کارهای خصوصی من دخالتی نکنید.»

یک مورد دیگری هم برای همین هوشنگ برای تریاک، یک مرحوم هراتی بود که زنده هم هست شاید هنوز، آن تریاک‌کش معروفی بود در اصفهان، این سر منقل منزل امیرهوشنگ تمام وزراء، وکلاء، مدیرکل‌ها، همه آن‌جا جمع بودند، همه همه جمع بودند و مرکز حل و عقد تمام کارهای مملکت بود آن‌جا از نظر مالی و سفیر می‌تراشیدند، سه میلیون می‌گرفتند سفیر می‌کردند، دو میلیون تومان می‌گرفتند فلان کار می‌کردند. همه کارها آن‌جا می‌شد. و او هم ثروت خیلی فوق‌العاده‌ای، آدم لاتی بود ولی ثروت فوق‌العاده‌ای به هم زد سر همین کارها. و این‌ها این آقایان دو نفری فکری به نظرشان می‌رسید که ما برویم پهلوی امیرهوشنگ و او را بگوییم بفرستیمش پهلوی شاه که ما را مستقل بکند. این‌ها یک روزی دو روزی دو نفری می‌روند منزل امیرهوشنگ دولو و جریان را می‌گویند، می‌گویند «آقا دکتر اقبال نمی‌گذارد ما کار بکنیم خلاصه مطلب. شما یک کاری کنید ما مستقل بشویم و شما اگر آن‌جا کاری دارید برایتان هم ما انجام می‌دهیم.» امیرهوشنگ هم با این‌ها طی میکنند که «شما چهار میلیون تومان می‌دهید من این کار را می‌کنم.» و این‌ها هم می‌گویند «بسیار خوب.» و این‌ها دو میلیون تومان پول نقد می‌دهند به امیرهوشنگ در همان جلسه و امیرهوشنگ فردا می‌رود پهلوی شاه و از دفتر مخصوص آن مورد هم همان موردی بود دوره‌ای بود که شاه با دکتر اقبال قلباً میانه‌ای نداشت. نامه‌ای به هویدا می‌نویسند که «حسب الامر مقرر فرمودند که از امروز این شرکت گاز و شرکت پتروشیمی مستقلاً عمل کنند و قانون‌اش و اساسنامه‌اش هم بعد ببرید به مجلس.»

س- آقای دولو آن تلفن را می‌کند به آقای

ج- نه، نه، نه. از دربار کاغذ می‌نویسند. اول دولو رفته اقدام کرده با شاه.

س- بله.

ج- موافقت شاه را گرفته، شاه به وزیر دربار دستور می‌دهد که این کاغذ را بنویسد به هویدا.

س- زمان نخست‌وزیری آقای هویداست.

ج- بله، بله. بنده این کاغذ را خودم دیدم. هویدا هم که آدم زرنگی بود البته بدون هیچ تفسیری یک کاغذی می‌گذارد که رونوشت نامه‌ای که از دربار رسیده است برای اطلاع شرکت نفت و شرکت گاز و شرکت پتروشیمی فرستاده می‌شود. خودش هم دستوری نمی‌دهد که این کار بشود چون که برخلاف قانون بوده. چون این‌ها

س- آقای دکتر اقبال هم این زمان هنوز رئیس هیئت مدیره بودند؟

ج- بله، بله، بله. چون این برخلاف قانون بود چون که این‌ها جزء شرکت نفت بودند. اساسنامه مال شرکت نفت بوده جزء شرکت نفت، هر کاری باید بکنند باید اجازه بگیرند. بنابراین از آن تاریخ تا زمانی که قانون‌شان را بردند به مجلس یک سال و نیم طول کشید. این‌ها تمام این مدت غیرقانونی عمل کردند یعنی تصرف در اموال دولت کردند چون قانون نداشتند هیچی نداشتند دیگر. طبق یک دستوری که از آن‌جا آمده بود عمل کردند البته بعد هم از قرار معلوم آن دو میلیون تومان بعد نداده بودند و بعد امیرهوشنگ توسط یکی از سفرای سابق به ایشان پیغام داده که «آن کسی این خر را برده بالا می‌آورد پایین. بیایید پول‌ها را بدهید.» البته آن‌ها هم بردند پول‌ها را دادند به هر صورت. حالا می‌گویم این فساد که حالا از این‌هاش من اطلاعات خیلی زیادی دارم در این باره که نمی‌خواهم با جزئیات با شما صحبت بکنم. این‌ها همه‌شان هم که شایعه نیست، همه‌اش سند دارد دلیل دارد مدرک دارد این صحبت‌ها. حالا یکی‌اش را به شما گفتم.

به نظر بنده فساد، تبعیض، امتیاز طبقاتی، عدم اعتنای به مردم، و تمام توجه‌شان را گذاشتند روی کارهای سیاست خارجی، و ندادن آزادی به مردم، ندادن آزادی به مطبوعات، این‌ها تمام مجموعه کارهایی بود که این مملکت را به این روز انداخت. شاه اگر همیشه می‌گفت که

س- بله.

ج- شاه اگر همیشه می‌گفتش که «بله تمام آزادی‌ها در این مملکت هست جز آزادی خیانت به مملکت.» در صورتی که در مملکت همه می‌دانند هیچ آزادی نبود. اگر شاه می‌آمد می‌گفتش که آقا من این رژیمی که درست کردم، این سیستمی که من دارم بهترین رژیم است برای این مملکت، کسی حرفی نداشت. ولی من می‌آمدم می‌گفتم که شاه می‌گفت «آقا تمام آزادی‌ها توی این مملکت هست.» در صورتی که می‌دانستیم آزادی مطبوعات نبود، آزادی صحبت نبود، آزادی حزب نبود، هیچ نوع آزادی نبود. هیچ نوع آزادی نبود.

س- بله.

ج- این بود که این مردم را عصبانی کرده بود. والا اگر شاه می‌آمد می‌گفت که «آقا نه من تشخیص دادم این رژیم برای این مملکت خوب است.» و کسی متوقع نبود هم. مردمی که از (؟) می‌گفت، آقا آزادی انتخابات است و انتخابات را خودشان می‌کردند.

س- بله.

ج- آزادی صحبت هست، آزادی مطبوعات چی‌چی؟ مطبوعات تمام سانسور می‌شد. این مردم را عصبانی و ناراحت کرده بود همه‌جور. ولی می‌آمدند می‌گفتند، آقا مصر مجلس نداشت سال‌ها، عراق نداشت سال‌ها می‌گفتند، آقا ناصر یا آن یکی، می‌گفت آقا این رژیم برای این مملکت خوب است. این کارها بود که به نظر بنده پایه انقلاب را در ایران گذاشت مردم را اذیت کردند فلان کردند.

س- بله. شما آقای اقبال علل انقلاب را یعنی چیزهایی که موجب انقلاب شد توصیف کردید ولی من می‌خواهم از حضورتان تقاضا کنم که الان برای من بفرمایید کدام رویدادها بود که سبب شد که به شما ثابت بکند که شما بگویید که کار رژیم دیگر تمام است. مثلاً فرض بفرمایید اگر شما این سؤال را از من بکنید من به شمال می‌گویم که من وقتی که دولت آقای ازهاری آمد و نتوانست که آن کاری را که یک دولت نظامی را معمولاً آدم ازش توقع دارد در موقع بحرانی انجام بدهد یعنی نظم و ترتیب را در خیابان‌ها برقرار بکند خیلی سریع و نکرد، من احساس کردم که کار رژیم تمام است.

ج- نه

س- شما این‌جوری اگر قضیه را در نظر بگیریم کدام‌یک از رویدادهای، عرض بکنم خدمتتان، از ۱۹۷۸ تا ۷۹ که رژیم سقوط کرد شما را متقاعد کرد که دیگر رژیم قابل نجات دادن نیست و سقوط می‌کند؟

ج- عرض کنم حضورتان که من اولاً به شما گفتم که من از ۷۴ معتقد بودم به همین دلائلی که به شما گفتم که این رژیم سقوط می‌کند. آن‌وقت نه صحبت خمینی بود هنوز نه صحبت هیچی.

س- بله.

ج- من احساسم بر این بود برای این کار شواهد زیادی دارم نه این‌که حرف می‌زنم صحبت می‌کنم.

س- بله.

ج- ده‌تا خارجی برای شما می‌آورم که این‌ها مشتری‌های من بودند می‌گفتم که این‌جا سرمایه‌گذاری نکنید این‌جا سقوط می‌کد. صد نفر ایرانی برای شما شاهد می‌آورم که این‌ها همه بودند گفتم به آن‌ها که این کارها را نکنید این‌جا سقوط می‌کند. چون به نظر من عوامل سقوط یک رژیمی از هر جهت فراهم بود، این منتظر یک فرصتی بود

س- بله.

ج- که این عواملی که جمع شده این ضربه را بزند. این‌ها یواش‌یواش جمع شده بود جمع می‌شد و جمع، جمع می‌شد تا این ضربه را بزند.

س- حالا کدام یکی به نظر شما ضربه قاطع بود از این رویدادها؟

ج- حالا این‌ها همه‌اش چیز. از این رویدادها ضربه قاطع کسالت شاه بود.

س- بله.

ج- شاه را بنده می‌دانستم ناخوش است به دکتر اقبال، منتها نمی‌دانستم سرطان دارد.

س- بله.

ج- بنده یک روزی به دکتر اقبال گفتم که شاه مریض است. گفت، «چرا؟» گفتم، «از فرانسه یک دکتر برایش آوردند. دکتر اقبال هم خبر نداشت. چهار نفر از کسالت شاه اطلاع داشتند کسی دیگر اطلاع نداشت هیچ‌کس اطلاع نداشت که شاه

س- یکی از این چهار نفر شما بودید؟

ج- نه، نه. من خبر نداشتم. من خبر نداشتم که کسالت دارد نمی‌دانستم چه دارد؟

س- بله.

ج- از نوع کسالت، ملاحظه می‌فرمایید؟ نوع کسالت

س- از نوع بیماری‌اش اطلاع نداشتید.

ج- شاه که سرطان است کسالت. ملاحظه فرمودید؟ چهار نفر اطلاع داشتند.

س- کسالتش را شما از کجا حدس زدید

ج- ها، دکتر آوردند از فرانسه یکی از نزدیک‌هایش به من گفت از خانه داخله خود شاه ملاحظه فرمودید؟

س- بله.

ج- گفته بود که شاه نمی‌دانم چه کسالتی دارد دکتر از فرانسه برایش آوردند.

س- بله.

ج- من به دکتر اقبال گفتم که این شاه ناخوش است مریض است از نظر من. گفت، «از کجا خبر داری؟» گفت، «من شنیدم» گفتم، «من شنیدم که برایش دکتر فرانسوی آوردند. شما که وسیله دارید بهتر می‌توانی تحقیق کنی.» این اولین دفعه بود من آن‌جا بودم. بعد هم شاه یک خون‌ریزی خیلی بدی کرد. خون‌ریزی بدش وقتی بود در شیراز بود وقتی که کودتای افغانستان انجام شد.

س- بله.

ج- ملاحظه فرمودید؟ وقتی کودتای افغانستان اجرا شد که داودخان را انداختند.

س- بله، بله.

ج- آن‌وقت شاه در شیراز بود، آن‌وقتی بود که شاه آن‌جا خون‌ریزی کرد فوری خبر را شنیدند ظهر، خون‌ریزی کرد بردندش از آن‌جا به

س- خون‌ریزی چی آقا؟ خون‌ریزی معده؟

ج- خون‌ریزی معده، خون‌ریزی معده خیلی بدی کرد. این کسالت شاه به نظر بنده که ما تا آن‌وقت هم نمی‌دانستیم که بعد فهمیدیم که این کسالت سرطان دارد، این بزرگ‌ترین علل، باعثی بود که این رژیم دیگر دوام پیدا نکند. چون شاه شخصاً ضعیف بود. آدم خیلی‌خیلی ضعیفی بود، همان‌طوری که به شما گفتم، این کسالت هم بر ضعفش و این‌ها اضافه کرد. دیگر تصمیم بگیر نبود این دیگر با این کسالتی که داشت. به نظر من بزرگ‌ترین ضربه‌ای که این رژیم را ساقطش کرد علاوه بر آن‌هایی که بنده گفتم به شما، در این دوران اخیر، این این یکی بود. بعد هم در این دوران این سه کابینه‌ای که آمدند. کابینه شریف‌امامی بعدش آقای ازهاری است و بعدش هم بختیار، به نظر من ضربه قاطع را هم آن نطق شاه به او زد. آن نطقی که آمد گفت که «انقلاب شما به گوش من رسیده است. من بعد از این این کارها را نخواهم کرد.» و تصدیق کرد تمام کارهای گذشته را که خلاف بوده، قانون اساسی را رعایت می‌کنم، انتخابات را فلان می‌کنم. دولت را فلان می‌کنم و این‌ها. خود آن اقراری که کرد دیگر آن ضربه قاطع بود به نظر بنده. آن‌جا دیگر کار شاه تمام شده بود به کلی.

س- بله.

ج- به‌هیچ‌وجه

س- شما در آخرین سال سلطنت شاه با شاه ملاقاتی داشتید؟

ج- هیچ‌وقت، هیچ‌وقت.

س- هرگز دیده بودیدش؟

ج- هیچ‌وقت، هیچ‌وقت. من شاه را تقریباً خیلی

س- آخرین‌باری که شما ایشان را دیدید کی بود؟

ج- الان من می‌گویم. آخرین

س- آخرین بار

ج- آخرین باری که شاه را دیدم ۱۳۳۷.

س- آه، بله.

ج- ۱۳۳۷ و بعد هم سر عروسی چیز دیدمش، سر عروسی دختر دکتر اقبال دیدم یک روز در سعدآباد که رفتم مراسم عقدکنانش.

س- بله.

ج- دیگر ندیدمش. نه دیگر با او هیچ خصوصیتی و صحبت خصوصی به‌هیچ‌وجه نداشتم به‌هیچ‌وجه. به هیچ‌وجه نداشتم نه.

س- در آخرین ماه سلطنت پهلوی شهبانو فرح چه نقشی بازی کرد؟

ج- شهبانو فرح او عقب نیابت سلطنت بود خیلی.

س- بله.

ج- و شاه هم از این کار خیلی عصبانی بود، خیلی عصبانی بود که این هی می‌گوید، ما نایب‌السلطنه، نایب‌السلطنه بشوم. خیلی عصبانی بود از این کار. او دلش می‌خواست که یک کاری بشود که اگر هم شاه می‌رود او نایب‌السلطنه بشود آن‌جا یک‌طوری. نقشش توی این کار بود تمامش. یک شورایی هم درست کرده بود که همین شاهین فاطمی و قطبی و دو سه نفر دیگر هم، آقای نصر و آقای گنجی و این‌ها تمام عضو آن شورا بودند. مشاورین ملکه بودند این‌ها. این‌ها می‌رفتند هر روز با ملکه آن‌جا صحبت‌هایشان را می‌کردند کارها… او خودش برای خودش یک دربار علی‌حده‌ای درست کرده بود. رئیس دفتر داشت فلان داشت، پیغام می‌داد، دستور می‌داد فلان می‌کرد از این‌ها. ملکه در خط این بود که این حتماً نایب‌السلطنه بشود. توی این خط عمل می‌کرد. و من از قول آقای جم به شما می‌گویم، آقای جم به من گفت که «من وقتی که از پهلوی شاه آمدم بیرون، گفتند که علیاحضرت ملکه هم می‌خواهند شما را ببینندتان. رفتم پهلوی ملکه، ملکه به من گفتش که، «خوب، چطور است که حالا اعلی‌حضرت بروند من این‌جا نایب‌السلطنه بشوم.» فقط گفت، من گفتم، «قربان، مردم شاه را قبول ندارند شما نایب‌السلطنه چه می‌خواهید بشوید؟ شما را کی قبول دارد که نایب‌السلطنه بشوید؟» مثلاً او توی این خط کار می‌کرد، او توی خط نایب‌السلطنه کار می‌کرد، بله، این مسلم است.

س- دستگیری هویدا و سایر مقامات عالی‌رتبه مملکت تا آن‌جایی که شما می‌دانید که این تصمیم چگونه و به وسیله چه شخصی گرفته شده بود، چه عکس‌العملی در شما داشت؟

ج- عکس‌العمل به من هیچی. چون که من می‌دانستم که این کار را باز شاه می‌خواسته یک seapegoat یک مفری فراهم کند. هنوز امید داشت شاه که با گرفتن این‌ها مردم ساکت خواهند شد و او می‌ماند سر کارش. به این قصد این کار را کرد. شاه به نظر من با این نیت این کار را کرد که این‌ها را که می‌گیرد مردم ساکت می‌شوند. بعد هم می‌تواند یک کارهای دیگر بکند و از زیر این فشار بیاید بیرون. و او غافل بود که تمام این کارها اصلاً دیر بود کسی این کارها را اصلاً باور نمی‌کرد. هیچ، همه می‌دانستند چون من خودم یادم هستش که وقتی که در جلسه اول به لامبارکیس گفتم که باید این کارها را بکند و فلان کند، دزدها را محاکمه فلان کند. بعد که به شاه گفته بودند، شاه گفته بود که محاکمه هویدا محاکمه رژیم من است. من این کار را نمی‌کنم به هر صورت. ملاحظه فرمودید؟ بله آن‌وقت قصد این کارها را نداشت بعد که هی روز به روز ضعیف‌تر می‌شد هی دست به یک اقداماتی می‌زد که شاید که مثل یک غریقی می‌ماند که دست به هر گیاهی، حشیشی بزند به اصطلاح خودش را نگه دارد، این با این اقدامات می‌خواست ببیند که می‌تواند خشم مردم را پایین بیاورد؟ می‌تواند غضب مردم را پایین بیاورد؟ می‌تواند این طغیان را فرو بنشاند؟ او به این قصد این کار را می‌کرد والا نیت، مسلماً نیت نداشت که این‌ها را محاکمه‌شان کند به‌هیچ عنوان، به‌هیچ عنوانی نداشت. او نمی‌خواست که مثلاً نصیری را محاکمه کند. او نمی‌خواست که هویدا را محاکمه کند، به‌هیچ‌وجه. به این قصد کرد گفت که شاید که با گرفتن این‌ها باز خشم مردم کمتر بشود و بعد هم یادشان برود به هر صورت. به هیچ عنوان قصد این کار را نداشت، نیت این کار را نداشت. حملات احتیاطی می‌کرد.

س- آقای اقبال من حالا اسم یک عده از شخصیت‌های سیاسی و تاریخی ایران را می‌برم و می‌خواهم از حضورتان تقاضا بکنم که یک یا دو رخدادی را که شما در آن‌ها ناظر رفتار این آقایان بودید که توصیف رفتار این آقایان در آن رویدادها می‌تواند که مبین شخصیت سیاسی و اجتماعی ایشان باشد برای ما یک مطالبی را ذکر بفرمایید. و اولش شروع می‌کنم با سید ضیاءالدین طباطبایی.

ج- من اسم سید ضیاءالدین طباطبایی را در کودتای ۱۲۹۹ برای اولین‌بار بچه بودم شنیدم. بعد تا این‌که آقای سید ضیاءالدین در بعد از شهریور ۱۳۲۰ آمدند به ایران با تشریفات مفصلی که حزب درست کردند و روزنامه درست کردند و این‌ها. بعد هم در آن مدتی که ایشان حزب و روزنامه داشتند، چون به نظر ما جناح ارتجاعی بود و ما هم آن جناح لیبرال بودیم و آزادی‌خواه بودیم با او در روزنامه مدت زیادی مبارزه می‌کردیم، مبارزات زیادی با او داشتیم. بعد از آن به یک جهاتی بعد از این‌که بنده تقریباً از فعالیت روزنامه‌نویسی و این‌ها همه دست برداشته بودم و از لندن هم مراجعت کرده بودم، توسط یکی از دوستانم با ایشان آشنا شدم. اشنا شدم و ایشان در سعادت‌آباد منزلی درست کرده بود به کارهای فلاحتی این‌ها می‌پرداخت و ضمناً هم با شاه خیلی مربوط شده بود هفته‌ای یک دفعه هم می‌رفت و شاه را می‌دید. من با آشنایی که با آقای سیدضیاء پیدا کردم تقریباً هر پانزده روز یک دفعه یک ماهی یک دفعه منزل ایشان با آن رفقای بنده با هم نهار می‌خوردیم.

س- بله.

ج- نهار می‌خوردیم و صحبت‌های مختلف می‌کردیم. بنده سیدضیاء را البته آن‌قدری که آن‌جا شناختمش،

س- بله.

ج- به عقیده خود بنده، مرد خوش‌فکری یافتمش، آدم زحمت‌کشی یافتمش به علت این‌که یزدی است و تمام یزدی‌ها اصلاً آدم‌های زحمت‌کشی هستند. و آدم دوستی درستی پیدایش کردم یعنی در رفاقت و دوستی و این‌ها ثابت‌قدم بود. و در نزدیکی‌اش هم با شاه یک صحبت‌هایی تا یک حدودی می‌کرد. ولی آخر سر او هم از شاه زده شده بود. به علت این‌که یک روز من گفتم که «شما که می‌روید آن‌جا چرا حرف‌هایی راجع به اوضاع و احوال و این حرف‌ها نمی‌زنید؟» به من گفت، «آقای اقبال این توی سرازیری افتاده است این باید برود برود برود برود تا سرش به سنگ بخورد. راه دیگری ندارد. حرف به این دیگر اثری ندارد به هر صورت دیگر.» این مجموع استنباطات من بود از آقای سیدضیاءالدین و مباحثاتی که می‌کرد.

س- بله

ج- این موضوع برداشت من از او بود. برداشت بیشتری دیگر ندارم. کار بخصوصی هم نبود که با هم کرده باشیم یا صحبتی کرده باشیم یا اقدامی کرده باشیم مثلاً بشود صحبت بکنم.

س- آقای دکتر احمد متین دفتری.

ج- آقای دکتر احمد متین دفتری را البته من از زمانی که در عدلیه مشغول کار بودم شناختمش. اخلاقاً یک آدم بسیار خسیس و نظرتنگی بود از نظر مالی. بعد هم در این ساختمانی که برای وزارت عدلیه در زمان او شد، ساختمان مجللی است در تهران کاخ دادگستری.

س- بله.

ج- او با چکسلواکی‌ها آن‌وقت می‌ساختند، شرکت اشکودا آن‌جا را می‌ساخت برای این، این یک ساختمانی هم برای خودش در نبش لاله‌زار نو و شاهرضا از شکم این انجام داد، که آن‌جا عمارات چندین طبقه‌ای ساختند که بعد هم آن‌جا را کرایه داده بود، به هر صورت. این یکی از آدم‌هایی بود که بسیار ضعیف‌کش و در مقابل قوی سرتعظیم فرود می‌آورد. و یکی از فرمان‌برداران چیز رضاشاه بود. رضاشاه در عدلیه اگر سوار می‌شد توسط این سوار می‌شد به وسیله مختاری. خیلی آدم جاه‌طلب، خیلی آدم ممسک و خیلی آدمی بود که فرمان‌بردار بود. این صفات متین دفتری بود. این یکی از کارهای بدی که در عدلیه ایران کرد این بود که یک روزی به این خبر دادند که فرض کنید که در قزوین، در قزوین هم بود، بازپرسی آن‌جا رشوه گرفته یک کاری کرده است.

س- بله.

ج- این، خیلی خوب، بازپرس رشوه گرفته باید پرونده‌اش را بیاورند آن‌جا محاکمه‌اش کنند، این توهین به عدلیه را از آن‌جا شروع کرد که فرستاد بازپرس آن‌جا را بدون این‌که از او تحقیقی بکند، بدون این‌که بداند قضیه درست است یا درست نیست، دستبند زدنش از توی شهر قزوین، بازپرسی را دستبند زدند و با دستبند آوردندش به تهران. و این بسیار اثر خیلی بدی در محیط قضایی ایران کرد. و این اولین توهینی بود که این توی عدلیه ایران این شروع کرد. و در یک مورد دیگری هم و یک بازپرس دیگری که یادم می‌آید در شهر یزد یک کاری کرده بود، او را هم داد و با همان فضاحت آوردندش به تهران و در زندان هم البته زجر و این‌هایش دادند اصلاً. بعد این تا آمد و نخست‌وزیر شد در زمان رضاشاه دیگر. آخرین نخست‌وزیر رضاشاه بود که به شاه گفت که «خاطر مبارک آسوده باشد خبری نیست.» کلمه این بود که بعد از او منصور را آوردند که متفقین آمدند به ایران. «خاطر مبارک آسوده باشد.» و بعد این را هم در وقایع وقتی متفقین به ایران آمدند این را به اتفاق عده زیادی سیصد چهارصد نفر دیگر حبس کردند که بنده هم جزء آن‌ها بودم و من شش ماه در زندان این را خوب شناختمش از نظر اخلاقش و از نظر کردارش و رفتار و این‌ها.

س- ممکن است یکی دو تایش را توصیف بفرمایید؟

ج- بله، این همان‌طور که خدمت‌تان عرض کردم، این خیلی‌خیلی مرد جاه‌طلبی بود. فوق‌العاده جاه‌طلب بود و خیلی هم کنس بود. هیچ خرجی اصلاً یک قران دو قران هم خرج نمی‌کرد. بنده هم چون این را خوب می‌شناختمش این‌ها نقشه‌ها می‌ریختیم این را در زندان اذیتش می‌کردیم به انواع و اقسام. این یک مدتی تابستان بود زیر چادرها ما را نگهداشته بودند و این یک باجناقی داشت عزت‌الله خان بیات که از متمولین عراق بود این برای این از شهر عراق انگور می‌فرستاد میوه می‌فرستاد فلان می‌کرد. این در زیر چادری که بود با دو سه نفر دیگر از رفقای ما بود این‌ها همه را قایم می‌کرد که شب خودش تنهایی این‌ها را بخورد. بعد این‌جا توطئه برایش می‌چیدیم می‌رفتیم این‌ها را همه خالی می‌کردیم و سروصدایش بلند می‌شد، اذیتش می‌کردیم خیلی اذیتش می‌کردیم. یک روزی هم، این هر کسی را هم که از تهران می‌آوردند، شب‌های جمعه یک عده توقیفی می‌آوردند، این می‌رفت دیدنش که آقا تهران چه خبر است و فلان و از این حرف‌ها. ما یک روز برایش توطئه خیلی عجیبی درست کردیم گفتیم که تازه واردی که آمده بود گفتیم که این آقا که آمدند پهلوی شما بگویید آقا تهران دیروز شلوغ شده بود مردم ریختند جلوی سفارت انگلیس و گفتند که متین دفتری تا آزاد نشود ما دست از شلوغی برنمی‌داریم و قرار است که شما را همین روزها آزاد بکنند. این هم رفته بود آن‌جا و خیلی خوشحال شده بود که مردم طرفدار این هستند و ما هم رفتیم پهلویش و گفتیم «آقا باید شما یک سوری بدهید این‌جا.» گفت، «چه‌کار کنیم؟» گفتیم، «آقا همه‌ی زندانیان را چلوکباب بدهید.» آن رئیس کانتین آن‌جا را هم خواستیم و به او گفتیم که خرجش را ببر بالا. خلاصه در آن روز همه را چلوکباب داد و آشپزخانه آن‌جا سیصد تومان از او پول گرفتند خرج کردند آن روز و این برایش ضربه مهلکی بود بعد هم گفتیم خبر دادیم که خبرها همه دروغ بود که خیلی کوک بشود. آدمی بود این‌طوری بود و در زندان هم خیلی تملق این خارجی‌ها را می‌گفت خارجی‌ها این افسرهای انگلیسی خیلی آدم پایین بود در سطح بسیاربسیار پایینی بود ایشان اصلاً. بعد در این مأموریت‌ها هم که این این‌ور و آن‌ور می‌رفت، همه‌اش باید مأموریت‌های مجانی باشد بلیط یکی دیگر بدهد. در بیرون که آمد منزل کس دیگر باشد، هزار. خاویارهایی که می‌ریخت میاوردش بیرون در بیرون می‌فروخت. آدم خیلی‌خیلی در سطح بسیاربسیار پایینی بود اصلاً ولی خوب، ضمناً آدم بی‌سوادی نبود آدم سوادداری بود. تحصیلات خوبی کرده بود سوادش هم سواد بدی نبود به هر صورت. ولی آدم خیلی‌خیلی در سطح پایینی بود از نظر اخلاق از نظر چیز مملکت، بله.

س- بله. آقای احمد قوام.

ج- آقای احمد قوام را بنده وقتی بچه بودم در خراسان این استاندار بود آن‌جا که با پدر من مربوط بود. من بچه هفت‌ساله هشت‌ساله‌ای بودم آن‌وقت، از آن‌جا اسمش را شنیده بودم منزل ما می‌آمد یک دفعه دیده بودمش در منزل ما فقط. دیگر تا آن آمدند و به تهران رئیس‌الوزراء شد که بنده خبر نداشتم تا بعد از شهریور که آزادی شده بود او هم شروع به فعالیت کرد بنده از آن‌جا با او آشنا شدم و رفت و آمد پیدا کردم. احمد قوام به نظر بنده یکی از بهترین استخوان‌دارترین سیاستمداران دوره اخیر ایران بود. آدم بسیاربسیار با تدبیر و بسیاربسیار محکم و قرصی بود و میانه‌اش هم با شاه یعنی میانه‌اش با او خوب نبود به علت این‌که شاه چون خودش ضعیف بود از هر آدم مقتدری می‌ترسید همیشه این. این خاصیت آدم‌های ضعیف است به هر صورت. آدم ضعیف همیشه آدم ضعیف را دوست دارد آدم قوی را دوست ندارد. و در این کارهایی که این مدتی که این کرد و تماس‌هایی که ما با این داشتیم این همیشه واقعاً یک مرد وطن‌پرستی بود و مسلماً قضیه آذربایجان را اگر قوام‌السلطنه نبود و این تدبیری که این به خرج داد، این کار به این آسانی‌ها و این‌طوری که شاه ادعا می‌کند حل نمی‌شد. شاید آن داستان تماس بعد ما با این خیلی رفیق شدیم، اول با هم زدوخورد کردیم زیاد و این مرا حبس کرد مدت چهل روز حبس کرد در شهربانی تهران. از همان مبارزاتی که با او کردیم در روزنامه و این‌ها. ولی بعد با هم رفیق شدیم و آشنا شدیم. و وقتی هم که از کار افتاد یک سفری که از کار افتاد آمد به لندن بنده مراقبش بودم مریض‌خانه بردمش با آن کاغذ معروفی که به شاه در جواب لقب جناب اشرفی که از او گرفته بود نوشته بود، آن را با کمک من در لندن این را خودش نوشت من به او کمک کردم که چاپ کردیم فرستادیم به تهران و آن کاغذ هم اصلش پهلوی من است که در تهران است جزء کاغذهای من در تهران است. و او در هر حال مرد خیلی هم وطن‌پرست بود و هم شجاع بود خیلی خیلی شجاع و خیلی خونسرد، خیلی خونسرد بود. آدم عجیب‌وغریبی بود خونسرد بود. البته ولی به او هم در زمان قدیمش نسبت رشوه‌گیری می‌دادند در آن وقتی که، در آن دورد پایین.

س- بله.

ج- یعنی در اوائل چیزهایش. ولی در این آخر سر من از این چیزی ندیدم که رشوه‌ای گرفته باشد از کسی چیزی گرفته باشد من چیزی نشنیدم از این‌ها. ولی در آن زمان قدیم اگر ‌هم یادتان باشد در ایران همیشه رشوه و این‌ها خیلی متداول بوده دیگر.

س- بله.

ج- استاندار رشوه می‌داده فرمان از شاه می‌گرفته. بعد آن می‌رفته به آن‌جا مردم پیشکش می‌آوردند فلان می‌آوردند. این چیز مرسومی در ایران بوده همیشه می‌گرفتند. ولی من نادرستی در این دوره‌ای که خود من شاهد بودم از این مرد ندیدم. و آخرین واقعه‌ای که من با قوام‌السلطنه داشتم واقعه سی‌تیر بود. البته من در آن چند روزی که در منزلش بودم منزل قوام‌السلطنه بودم که البته هم مریض بود و آن واقعه خیلی واقعه بسیار جالبی بود. وقتی که شاه به این فرمان نخست‌وزیری را داد، فرمان را آوردند برای چیز، آن‌وقت سفیر انگلیس از تهران رفت بیرون رفت به لار برای ماهی‌گیری. سفیر آمریکا که پشتیبان قوام‌السلطنه بودند هندرسن بود آن‌جا او تهران ماند. بنده همان وقت به همه می‌گفتم که آقا این سفیر انگلیس که رفته این کار را قوام‌السلطنه نمی‌ماسد به نظر من چون در این موقع حساس که سفیر نمی‌گذارد پا شود برود به لار مسلماً. البته هندرسن هم آمد آن‌جا با قوام‌السلطنه با او ملاقات کردند اظهار پشتیبانی از او کردند و گفتند و از این حرف‌ها. ولی پیدا بود که این کار قوام‌السلطنه سی‌تیر نمی‌ماسد. و این با ما خیلی مربوط بود خیلی رفیق بود. با برادر بزرگ من علی اقبال خیلی مربوط بود. این آن روزی که قوام‌السلطنه رفت پهلوی شاه و استعفایش را به شاه داد و مردم ریختند به خیابان‌ها و آن تظاهرات عجیب را بر علیه قوام‌السلطنه کردند، برادر من قوام‌السلطنه را گذاشت توی اتومبیل و برد

س- کدام برادرتان آقا؟

ج- علی اقبال.

س- بله.

ج- این را با من و با مرحوم دکتر اقبال و مرحوم سلمان اسدی و یکی دو نفر دیگر رفتیم در منزل برادر من که در زرگنده بود. نهار رفتیم آن‌جا الان مردم تو خیابان دویست قدمی منزل برادر من، شعار می‌دهند و فلان می‌کنند و «مرگ بر قوام.» و «قوام را باید کشت.» و این‌ها. و این آدم آن‌جا خونسرد نشسته بود خیلی راحت اصلاً نهارش را خورد و

س- این روز سی‌تیر را می‌فرمایید؟

ج- بله. بعد نهارش را خیلی راحت خورد آن‌جا و بعد گفت «یکی ورقی بیاورید. ورق بازی کنیم.» ورق آوردیم بازی کردند. برادر من هم خیلی آدم رشیدی بود خیلی هم متعصب بود، او هم دوتا تفنگ داشت تفنگ‌هایش را پر کرده بود گذاشته آن‌جا گفته بود، «هرکسی این‌جا بیاید بخواهد به قوام‌السلطنه حمله کند من می‌زنمش با تفنگ. هیچ بروبرگرد ندارد اصلاً می‌زنم‌شان.» و این مرد آن روز خیلی خونسرد آن‌جا نشسته بود تا غروب شب. غروب شب که سروصداها یک کمی خوابیده بود و این حرف‌ها، آن برادر دیگر من این را گذاشت توی اتومبیل و بردندش به منزل برادر قوام‌السلطنه مرحوم معتمدالسلطنه که در امامزاده قاسم باغی داشت آن‌جا که بردند آن‌جا. بعد هم بنده این را یک مدتی هم در مخفیگاهش دیدمش. یک روز در منزل علی امینی که قایم شده بود مخفی بود او را آن‌جا دیدمش و بساط و این‌ها. که آن‌وقت که اموالش می‌خواستند ضبط کنند و نمی‌دانم بگیرند و فلان کنند از این حرف‌ها

س- بله.

ج- که بعد گذشت، او را آن‌جا دیدمش دیگر که بعد هم که فوت کرد دیگر وقتی که برایش چیز… ولی به نظر من یکی از رجال خوب ایران بود آدم خیلی هم خوبی بود به نظر بنده.

س- بله. شما آن روزهای آقای احمد مهبد را هم دیدید دوروبر قوام؟

ج- بله.

س- ایشان چه نقشی داشتند

ج- در منزل

س- داشتند در

ج- نمی‌دانم. او آمد آن‌جا

س- جریان سی‌تیر؟

ج- آمد احمد مهبد در منزل قوام‌السلطنه، آن‌جا من خودم هم بودم، آمد و پیغامی از طرف سفیر آمریکا آورده بود.

س- بله

ج- برای قوام‌السلطنه، توجه فرمودید؟ که بعد هم هندرس خودش آمد آن‌جا که من آن‌جا بودم

س- آقای هندرسن هم با آقای مهبد آمده بود آن‌جا.

ج- نه، نه، نه. اول مهبد آمد.

س- بله.

ج- اول مهبد آمده بود بعد گویا پیغامی آورده بود از قوام‌السلطنه

س- بله.

ج- برای قوام‌السلطنه از هندرسن. و بعد هم خود هندرسن خودش آمد آن‌جا و رفت توی اتاق با قوام‌السلطنه صحبت می‌کردند.

س- تنها؟

ج- تنها.

س- و آقای مهبد نبودند آن روز با ایشان؟

ج- نه، نه، آن روز مهبد در آن مذاکرات نبود، نخیر

س- بله. آقای حسن ارسنجانی.

ج- آقای حسن ارسنجانی، آن‌دفعه هم خدمت‌تان عرض کردم، این زندگی سیاسی‌اش را با من شروع کرد یعنی وقتی که ما روزنامه‌نویس بودیم

س- بله.

ج- روزنامه‌ منتشر کردیم این هم عضو «حزب پیکار» بود و هم جزء نویسنده‌های روزنامه «پیکار» بود.

س- بله.

ج- حسن ارسنجانی آدم بسیار بچه بسیار باهوشی بود، خیلی باهوش بود. ولی بچه تنها برویی بود همیشه. هیچ‌وقت این توی اجتماع و با تیم کار نمی‌کرد همیشه تنها می‌رفت، تنها برو بود اصولاً

س- بله.

ج- و خیلی احساسات ملی نسبت به طبقه پایین زیاد داشت نسبت به کارگر و کشاورز و این‌ها احساساتش خیلی رقیق بود خیلی طرفدار این‌ها بود. و این کار کشاورزی‌اش هم بیشتر روی آن اساس آن به اصطلاح علاقه‌ای که به این دهقان‌ها داشت، احساسات رقیقی که نسبت به این‌ها داشت او با قوام‌السلطنه ارتباط پیدا کرد و قوام‌السلطنه با او خیلی مربوط شد و خیلی به او اعتقاد داشت. بعضی چیزهای قوام‌السلطنه را او می‌نوشت. ولی آن روزی که ما آن‌جا بودیم او هم همیشه آن‌جا بود ارسنجانی هم همیشه آن‌جا بود و آن قرار بود که برود و رئیس تبلیغات بشود ارسنجانی. البته آن کار را قبول نکرد ارسنجانی همان وقت همان دو سه روزه کرد قوام‌السلطنه که نرسید کابینه‌اش را تشکیل بدهد، ولی آن کار را هم قبول نکرد ارسنجانی. ولی تبلیغات را به طور مستقیم و غیرمستقیم اداره می‌کرد، یک چیزهایی می‌گفت آن‌جا می‌گفتند به هر صورت. آن نطق معروفی که قوام‌السلطنه کرد که سر آن نطق هم از بین رفت، آن نطق را مرحوم مورخ‌الدوله سپهر برای قوام‌السلطنه نوشت.

س- کشتیبان را سیاستی دگر آمد؟

ج- بله، بله. آن را مرحوم مورخ‌الدوله سپهر نوشت که وقتی هم نوشته شد و خوانده شد از رادیو همه تعجب کردند همین ارسنجانی و همه این‌ها و گفتند که مرحوم سپهر این نطق را نوشت به قوام‌السلطنه تلافی آن کاری کرد که قوام‌السلطنه این را توقیفش کرد تبعیدش کرد به کاشان آن‌وقت که وزیر صنایع بود.

س- بله.

ج- این رفته بود با شاه ساخته بود بر ضد قوام‌السلطنه و قوام‌السلطنه این را گرفتش و توقیفش کرد و فرستاد به کاشان. و گفتند این را به تلافی آن کار آن نطق را برای قوام‌السلطنه نوشته بود که البته آن نطق هم خیلی کمک کرد به سقوط قوام‌السلطنه و به آن شلوغی‌ها و از این حرف‌ها.

س- بله.

ج- بله.

س- خانم اشرف پهلوی.

ج- خانم اشرف پهلوی را من از هزاروسیصد و بیست و دو بیست و سه بیست و چهار می‌شناسمش تقریباً که با هم، از نظر روزنامه‌نویسی و شغل روزنامه‌نویسی آشنا شده بودیم ایشان را می‌شناختم‌شان. او زن خیلی مقتدر و جاه‌طلبی است، خیلی خیلی مقتدر و خیلی جاه‌طلب. و خیلی زن نقشه‌کشی است در کارهایش و برخلاف برادرش که خیلی آدم ضعیفی بود، او زن خیلی مقتدر و نقشه‌کش و دوستی درست یعنی با رفقایش و دوستانش از این حرف‌ها خیلی همین الان هم که هستش او تنها عضو خانواده سلطنتی است که یک عده‌ای دورش جمعند و منزلش هستند چون ازشان جمع‌آوری می‌کند نگاه‌داری می‌کند کمک می‌کند به آن‌ها، این تنها عضو خانواده سلطنتی است که با هر کسی رفیق باشد و فلان باشد دوستی‌اش این‌ها درست است.

بعد هم من در آن سفری که به مسکو دعوتش کرده بودند من هم از نظر این‌که رئیس‌ انجمن روزنامه‌نگاران بودم مسافرت به مسکو با او رفتم به مسکو به هر صورت. از مسکو هم که برگشتیم بنده چند دفعه او را دیدمش، بعد از آن بنده رفتم به مأموریت لندن. برگشتن هم سه چهار دفعه پنج شش دفعه دیدمش. در آخرین دفعه‌ای که ایشان را دیدم‌شان قبل از سقوط رژیم وقتی بود که هویدا عوض شده بود و آموزگار آمده بود سر کار. من رفتم پهلوی‌شان چون خوب با برادر من که نسبت داشت چون پسرش داماد برادر من بود دیگر، برادرم دکتر اقبال پسرش شهریار شفیق. رفتم برای این موضوع که حتماً این موضوع را به او بگویم. رفتم گفتم که به او که، «شما اگر که به اعلی‌حضرت نمی‌توانید خودتان بگویید این را از قول من بگویید شما به اعلی‌حضرت.» گفتم، «اعلی‌حضرت نطقی کردند و گفتند که این دولت خوب کار نکرده بنابراین دولت را عوضش می‌کنیم. خیلی خوب. همه منتظر بودند که این دولتی که خوب کار نکرده عوض می‌شود بالاخره آخر حسابی و کتابی هم بگویید آقا کی محاکمه می‌شود؟ کی فلان می‌شود؟ کی چه کار کرد؟ هیچی. نتیجه این کار این شده است که آقای هویدا رفته وزیر دربار شده. آقای آموزگار که خودش جزء این هیئت بوده مسئولیت مشترک داشته چندین سال جزء این هیئت هستند، ایشان آمدند نخست‌وزیر شدند. هیجده تا وزیر این هیئت رفتند دوباره توی کابینه آموزگار. بقیه هم رفتند کار دیگر گرفتند. آخر این مردم ایران سؤال می‌کنند که آخر این چه مسخره‌بازی است، این چه تئاتری است شما درآوردید؟ آخر این که عوض شده قیافه‌ها که همان‌ها هستند همه سر کار هستند پس تقصیر با کی بوده آخر؟ چه‌جوری شده؟ شما اگر که نمی‌توانید این حرف را بزنید از قول خودتان بزنید از قول من به ایشان بگویید.» به من گفتش که، «آقای اقبال ولش کنید اصلاً این صحبت‌ها را نکنید در هر صورت.» گفتم، «خوب، من آمدم نظرم را به شما بگویم که مردم این سؤال را می‌کنند این جواب را بدهید به مردم چه می‌گویید شما به مردم؟ این دولتی که کار خلاف کرده فلان کرده چطور شد که باز آن رفت نخست‌وزیر شد و این یکی هم رفت فلان شد و همه موضوع‌ها به هم خورد رفت پی کارش، تمام شد تمامشان؟‌ نتیجه بد کار کردن چه بود؟» این آخرین دفعه‌ای بود که من والاحضرت اشرف را دیدم. از وقتی هم که آمده این‌جا یک دفعه در نیویورک چهار سال پیش دیدمش، همان اوائل کار، وقتی که به اصطلاح پسرش را کشتند،

س- بله.

ج- از نظر این‌که برادرزاده من زنش بوده از این حرف‌ها،

س- بله.

ج- حالا من رفتم به او تسلیتی گفتم در نیویورک دیدمش. دیگر با او تماس چیز دیگری ندارم راستش.

س- آقای عبدالحسین هژیر.

ج- عبدالحسین هژیر را مناسبات من با او خیلی نزدیک بود در یک مدت خیلی کوتاهی در ایران. او وزیر دارایی بود ما گاهی هم‌دیگر را می‌دیدیدم. او یک دوستی داشت به نام آقای جلال شادمان که این از رفقای نزدیکش بود که بعد سناتور شد، از طریق او من با او آشنا شده بودم و گاهی می‌دیدمش. او هم به نظر من آدم بسیاربسیار باهوشی بود، خیلی باهوش بود. البته انگلوفیل بود صحبتی درش نبود، هیچ درش صحبتی نبود، نه این‌که آنگلوفیل، معتقد بود که همکاری ایران با انگلستان لازم است. جزء دارودسته گروه تقی‌زاده و این‌ها بود. و او خیلی هم آدم بسیار جاه‌طلبی بود و با والاحضرت اشرف خیلی نزدیک بود و یکی از اشخاصی که کمک کرد که او به نخست‌وزیری رسید مسلماً والاحضرت اشرف بود اطلاعات دیگری از جزئیات کار او من به‌هیچ‌وجه ندارم دیگر. چون بعد من رفتم به لندن و بعد در لندن که بودم او را آن‌جا کشتندش و خبردار شدم والا چیز دیگری اطلاع زیادی ندارم راجع به هژیر.

س- آقای عباس اسکندری.

ج- آقای عباس اسکندری را هم من البته با او نزدیک بودم از وقتی که این ما یک دوره‌ای داشتیم با او و مرحوم ملک‌الشعرای بهار و آقای ابوالقاسم امینی و مرحوم آقاسیدمحمدصادق طباطبایی، که آن‌جا هم‌دیگر را ما می‌یدیدم.

س- بله.

ج- او البته بعداً یک روزنامه‌ای به نام روزنامه «سیاست» درست کرده بود و یک مدتی هم فرماندار تهران شد. یک مدتی هم در زمان چیز فرماندار تهران شد در زمان قوام‌السلطنه. آقای عباس اسکندری هم یک آدمی بود که بسیاربسیار باهوش بود. هم ناطق خوبی بود هم نویسنده خوبی بود هر دو، هر دویش. آدم فاضلی بود و او در زمان قوام‌السلطنه استفاده‌ای که او کرد یک مقدار اراضی داشت در فرودگاه مهرآباد آن اراضی را زنده کرد به اصطلاح به قول خودش و از آن‌جا ثروت قابل‌ملاحظه‌ای به هم زد. از آن کاری که آن‌جا کرد (؟) کرد. و بعد هم افتاده بود این آخر سر به زندگی خصوصی خودش به کار سیاست و از این حرف‌ها دیگر نداشت. خانه‌ای داشت در پاریس، خانه‌ای داشت در سوئیس پولی داشت و زندگی‌ای می‌کرد و بیشتر وقت را صرف زندگی خودش می‌کرد دیگر.

س- بله.

ج- دیگر اطلاع زیادی از کار او ندارم من به شما بدهم.

س- آقای عباس مسعودی.

ج- آقای عباس مسعودی را من از ۱۳۰۴ می‌شناسمش خیلی، آقای مسعودی آن‌وقت در خیابان ناصرخسرو مقابل در اندرون یک مغازه‌ای داشت یک ورق روزنامه می‌داد به عنوان خبر یک رو روزنامه. بچه خیلی آدم چیزی هم بود بدوئی هم بود یک‌وقت روزنامه‌ها هم به ادارات می‌رفت این‌ور آن‌ور می‌رفت خبر جمع می‌کرد می‌رفت روزنامه خبری می‌داد. البته من با او محشور نبودم بنده آن‌وقت با هم هم‌سن نبودیم که با او محشور باشم. بچه‌ای بودم آن‌وقت که به کار مطبوعات علاقه‌مند، از آن‌وقت با او آشنایی این‌طوری داشتم. دیگر من با ایشان آشنایی و معاشرتی نداشتم تا وقایع شهریور که من وارد روزنامه‌نویسی شدم با ایشان آشنایی پیدا کردم. آقای مسعودی به نظر من ذاتاً آدم خوبی بود خیلی آدم خوش‌جنسی بود. ذاتاً آدم خوبی بود. ولی آدم بسیار محافظه‌کاری بود بسیاربسیار محافظه‌کار بود. آدمی بود به مملکتش خیلی علاقه داشت. با شاه و این‌ها همه‌چیز خیلی مربوط بود و البته آدمی هم بود که نان را به نرخ روز می‌خورد مسلماً. یعنی همیشه طرف‌دار اوضاع حاکم وقت بود. یک دفعه فقط این خبط و خطا را کرد که با قوام‌السلطنه درافتاد که روزنامه‌اش را توقیف کردند فلان کرد، فقط یک دفعه از جاده خودش خارج شد که افتاد روی مخالفت با یک دولت و از این حرف‌ها. که البته بعد از آن هم این کار را دیگر نکرد مسعودی. مسعودی به نظر من آدم خیلی‌خیلی خوبی بود و او هم سر رفتار بدی که با او کرد شاه در دفترش یک روز سکته کرد.

س- رفتار بد چه بود آقا؟

ج- آن‌قدری که من یادم می‌آید شنیدم یک مقاله‌ای بوده است که داده بودند به او بنویسد یا کاری بکند این مطلبی را نوشته بود در روزنامه که مورد عتاب و خطاب شاه قرار گرفت همین شاه فعلی قرار گرفت، خیلی سخت به او توپیده بودند که او اصلاً انتظار این کار را نداشت. موضوع مقاله درست یادم نیست. بعد هم می‌آید به دفترش بعد از نهار و بعد همان‌جا در نتیجه فشار روحی که به او آوردند آن‌جا سکته می‌کند به هر صورت و می‌میرد.

مسعودی به نظر من آدم وطن‌پرستی بود. ادم فعالی بود. در کارهای خلیج و این‌ها با ارتباط شاه با عرب‌ها و این‌ها این نقش موثری بازی می‌کرد و می‌رفت همیشه آن‌جا با این‌ها ارتباط برقرار می‌کرد و بعد هم آخر سر هم پسرش را آورده بود که این روزنامه را بچرخاند که پسرش آدم لایقی از کار درنیامد به هر صورت. ولی به نظر بنده آدم بدی نبود آدم خوبی بود.

س- آقای نواب صفوی.

ج- نواب صوفی را من اصلاً یک دفعه در عمرم دیدمش فقط.

س- کجا؟

ج- آن‌وقتی که ما روزنامه می‌نوشتیم

س- بله.

ج- روزنامه «نبرد» را می‌نوشتیم، این یک روز با دارودسته‌اش این‌ها هنوز البته نضج…

 

 

 

 

مصاحبه با آقای خسرو اقبال- نوار شماره ۶

 

 

روایت‌کننده: آقای خسرو اقبال

تاریخ مصاحبه: ۲۵ ژوئن ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: شهر واشنگتن دی‌سی

مصاحبه‌کننده:  ضیاء صدقی

نوار شماره: ۶

 

 

بله آمده بود آن‌جا. بله او آمد دفتر روزنامه ما و البته آن‌وقت بساطش هم هنوز نضجی چیزی نگرفته بود خیلی آدم عادی‌ای بود به هر صورت.

س- بله.

ج- آمد آن‌جا و هم‌دیگر را دیدیم.

س- چه می‌خواست آقا؟

ج- هیچی او می‌خواست که ارتباط برقرار کند دیگر. او هم می‌خواست که

س- بله.

ج- دارودسته‌ای درست کند و ارتباط برقرار کند آمد آن‌جا و یک کمی حرف‌های دری‌وری می‌زد و بعد هم رفت دیگر. بنده هم او را ندیدمش دیگر هیچ‌وقت، هیچ‌وقت ندیدمش.

س- بله. آقای حسین فاطمی.

ج- حسین فاطمی را ما از دوره روزنامه‌نویسی با هم آشنا بودیم یعنی آن‌وقت که ما شروع کردیم او هم مرحوم دهقان روزنامه او را علم کرد روزنامه

س- احمد دهقان؟

ج- احمد دهقان. مرحوم احمد دهقان ما یک عده روزنامه‌نویس بودیم با هم مربوط بودیم. محمد مسعود بود و بنده بودم و آقای مصباح‌زاده بود و عرض کنم که، گنجه‌ای باباشملی بود، این‌ها عده‌ای بودیم که با هم بودیم آقای چیز را بنده از آن‌جا شناختمش. البته مرحوم فاطمی سواد چیزی نداشت، سواد نه درس‌خوانده‌ای، نمی‌دانم مدرسه رفته و از این حرف‌ها نداشت. ولی خوب آدم بسیار بسیار مستعدی بود هم خوب چیز می‌نوشت هم خوب صحبت می‌کرد به هر صورت. ما در کارهای روزنامه‌نویسی مدتی با هم بودیم. بعد هم یک سفری رفت به اروپا از آن‌جا بدون این‌که هیچ چیزی گرفته باشد برگشت و دکتر شد البته، درجه دکتریش هم مایه و فلان و این حرف‌ها نیست

س- بله.

ج- به‌هیچ‌وجه نداشت به هر صورت. بعد خودش را انداخت جزء دارودسته مرحوم مصدق‌السلطنه و وارد آن جریان‌ها شد که بقیه‌اش را خودتان و همه‌خبر دارید از آن‌که

س- بله.

ج- ولی آدم خیلی جاه‌طلبی بود بود و خیلی هم آدم پشت‌کاردار بود. ولی خوب در ضمن حال هم آدم خیلی خیلی شجاعی و این حرف‌ها نبود.

س- شما در هیچ کار بخصوصی ایشان را رفتارشان را مشاهده کردید؟

ج- نه در راجع به کار بخصوصی نه، رفتاری از او راجع به کار بخصوصی هیچ‌وقت ندیدم

س- بله

ج- از او نه هیچ‌وقت.

س- آقای سپهبد تیمور بختیار.

ج- تیمور بختیار را من از ۱۳۱۶ می‌شناسمش. هزاروسیصد و ببخشید چهارده.

س- بله.

ج- من افسر وظیفه بودم و او هم تازه از اروپا آمده بود. مدرسه (؟؟؟) فرانسه را خوانده بود افسر بود. آن‌وقت هم زمان رضاشاه افسرهای بختیاری‌ها را کار به آن‌ها نمی‌دادند این را استثنائاً رضا شاه با درجه نایب دومی آوردش اجازه خدمت به او داد که برود افسر بشود. او را من از آن‌جا شش ماهی که افسر بودم بنده در هنگ حمله کار می‌کردم، در یک اسواران با هم بودیم با هم کار می‌کردیم می‌دیدمش. آن‌وقت این آدم خیلی خوبی بود فوق‌العاده. اولاً آدم خیلی پرکار به کارش علاقه داشت، سواد نظامی‌اش خیلی‌خیلی خوب بود و آدم خیلی sincere بود بعداً چیزی هم نداشت هیچی، نه مالی نه منالی، چیزی از این حرف‌ها نداشت. بعد افتاد در غائله آذربایجان این حرف‌ها، با این مرحوم آریانا این‌ها مسافرت‌هایی به کردستان می‌کردند این ورها می‌کردند آن‌جا خودش را خیلی خوب نشان داد که این آدم لایقی است و فلان شد. بعد تا افتاد به جلو و تا جریان به اصطلاح کودتا شد و بعد از آن‌جا این را آوردندش فرماندار نظامی تهران کردند و رئیس سازمان امنیت کردند. و از آن‌جا افتاد در این کارهای آلودگی‌های مالی در سازمان امنیت و این حرف‌ها. و چون آدم خیلی عیاشی هم بود به کار زن و من و این حرف‌ها خیلی علاقه داشت این. زن‌های مختلفی داشت و زن‌های مردم را قر می‌زد و

س- بله.

ج- و در کارهای مالی خیلی خیلی، خیلی مرد متولی شد و دوتا خاطره بنده از او دارم که باید برای‌تان بگویم.

س- تمنا می‌کنم.

ج- یک روزی من، البته بنده گاهی می‌دیدمش،

س- بله.

ج- بعضی وقت‌ها می‌دیدمش. یک روزی منزلش بودم یک منزلی داشت توی الهیه، با هم صحبت می‌کردیم این حرف‌ها، به من گفت که «می‌دانید چه خبر شده؟» گفتم، «نه.» گفت، «آقا این،» سروصدایی بلند شد اگر یادتان باشد که بحرین جزء ایران است.

س- بله.

ج- مرحوم عباس اسکندری می‌خواست نطق بکند و برود بحرین را بگیرد و از این حرف‌ها.

س- بله.

ج- گفت، «این روزها که صحبتی از «بحرین جزء ایران است» ایرانی‌هایی که آن‌جا هستند تلگرافاتی به ما می‌کنند، می‌گویند که اگر شما به هوای ما می‌آیید این‌جا به هوای ما این‌جا نیایید. ما از دست ظلم و جور و ظلم و ستم شما فرار کردیم آمدیم این‌جا. اگر پای شما به این‌جا برسد ما همه از این‌جا خواهیم رفت.» این از این چیزهای خوشمزه‌ای بود که تعریف می‌کرد. بعد هم آخرین دفعه‌ای که من این را دیدمش یک قصر خیلی مجللی در جوار قصر شاه در سعدآباد برای خودش ساخته بود.

س- بله.

ج- خیلی مجلل بود، خیلی مجلل بود (؟؟؟) یک روز عصری که من پهلویش بودم آن‌جا نمی‌دانم برای چه مطلبی پهلویش بودم، صحبت این شد که «ملاحظه بکن آقا من هم اگر که مثل خیلی‌ها دزدی نکرده بودم»، حالا توی قصری نشسته که آن‌وقت چندین میلیون می‌ارزید اساسیه‌ش یک چیزی. گفت، «من الان اگر مثل خیلی‌ها دزدی نکرده بودم، امروز وضعم خیلی بهتر از این بود که هست بساطم (؟؟؟) ولی خوب چون

س- اگر دزدی کرده بودم؟

ج- نکرده بودم.

س- نکرده بودم.

ج- بله، وضعم خیلی بهتر از این بود و بساط و این‌ها. مثل خیلی‌ها که دزدی کردند وضع‌شان خوب است وضع من هم امروز خوب بود. توی آن قصر چندین میلیونی نشسته بودیم. بعد هم که البته اطلاع دارید که زمان امینی با امینی در افتاد که آن هم درافتادنش هم به تحریک شاه بود می‌خواست امینی را مستأصل کند برود پی کارش.

س- بله.

ج- و شاه خوب البته آن را گفت خوب، مدتی برود به اروپا. رفت به اروپا و بعد هم که خوب، آن چیزها پیش آمد که با شاه درافتاد و بعد آمد به بیروت و که آن‌طور گرفتار شد و بعدش هم گرفتند کشتندش.

س- بله در عراق کشته شد، در مرز ایران و عراق

ج- عراق به دست هژبر یزدانی، هژبر یزدانی کمک کرد این را کشتندش اصلاً در عراق یعنی آوردندش سر مرز و به عنوان چوپان و

س- بله من از این موضوع اطلاعی نداشتم.

ج- بله، بله، نخیر. با هژبر یزدانی توطئه را چیدند و دوتا گروهبان سازمان امنیت را فرستادند آن‌جا به عنوان ناراضی که ما از آن‌جا دررفتیم و فلان کردیم و آمدیم با شما باشیم و آن‌ها مراقبش بودند و هژبر یزدانی هم از این ور یک اوضاعی درست کرد به عنوان چوپان و موپان و از این حرف‌ها، یک مقدار گوسفند، خوب، چون مرتیکه چوپان هم بوده چوپان سنگسری بوده هژبر یزدانی.

س- بله.

ج- این‌ها رفتند به مرز یک روزی آن‌ها به عنوان شکار آوردندش و این‌ها هم به چیزهایی که همراهش بودند همراه هژبر یزدانی بودند زدندش آن‌جا و کشتندش و از آن‌ور هم آوردنش این‌جا. بعد هم پاداش این کار این، آن آزادی عملی بود که به هژبر یزدانی در ایران داده شده بود میلیاردها پول از ایران برد و هر کار دلش می‌خواست در ایران می‌کرد به هر صورت.

س- بله. آقای جعفر شریف‌امامی.

ج- جعفر شریف‌امامی را بنده از ۱۳۲۱ می‌شناسمش. او یک عضو معمولی راه‌آهن بود و ما آن‌وقت حزب پیکار را داشتیم. مرحوم ارفع آمده بود یک حزب دیگری درست کرده بود سرلشکر ارفع و یک عده‌ای را دور خودش جمع کرده بود که از آن‌جمله شریف‌امامی بود. شریف‌امامی بود، دکتر جلالی بود و یک آقایی بود سلامت بود از این حرف‌ها. یک روزی ارفع به من پیغام داد که ما یک جلسه داریم شما بیایید منزل ما با هم صحبت بکنیم و ائتلاف بکنیم و نمی‌دانم از این صحبت‌ها. بنده رفتم منزل ارفع خیابان ارفع، آن‌جا من دفعه اول شریف‌امامی را دیدم. شریف‌امامی جزء دارودسته آن‌ها بود. البه آن شب ارفع نقشه نظامی گذاشته بود می‌گفت «دشمن ایران فقط روس‌ها هستند و ما باید که بر ضد این‌ها بجنگیم و انگلیس‌ها دوست ما هستند.» از این صحبت‌های چرت‌وپرت می‌گفت. بعد هم یکی از آن آقایانی که آن‌جا بود آن هم خیلی آلمانوفیل بود به اصطلاح، او هم درآمد در جواب ارفع گفت که «این جنگی که شروع شده است جنگ حق است و باطل و حق با آلمان‌ها است. اگر در این جنگ آلمان شکست بخورد من از خدا عقیده‌ام سلب می‌شود به هر صورت. این جنگ جنگی است که آلمان باید ببرد چون حق با آن است و آن‌های دیگر همه باطل هستند.» این یک جنبه شناسایی من بود با آقای شریف‌امامی. بعد هم دو سه دفعه ایشان را دیدم همین‌طوری با مرحوم آرامش دیدم که شوهر خواهر شریف‌امامی بود. البته آرامش آن‌وقت هم مهم‌تر از شریف‌امامی بود و هم با نفوذتر از شریف‌امامی، شریف‌امامی کسی نبود آن‌وقت. و آرامش شریف‌امامی را به اصطلاح جلویش انداخت و این‌ور و آن‌ور بردش و جایش انداخت به اصطلاح به کارش و از این حرف‌ها. و بعد ما با شریف‌امامی جزء دارودسته‌ای که گرفته بودند حبس شدیم البته جزو متفقین یک عده راه‌آهن ایران بودند عده زیادی راه‌آهنی‌ها بودند مهندسی راه‌آهن بودند شاید در حدود بیست سی نفر که با شریف‌امامی همه حبس شدیم آن‌جا. آن‌ها راه‌آهنی‌ها مسلماً جزء دارودسته‌هایی بودند که با آلمان‌ها ارتباط داشتند بدون شک چون همه‌شان تحصیل کرده آلمان بودند و راه‌آهن ایران را بیشتر آلمان‌ها ساخته بودند مهندسین آلمانی آن‌جا بودند. این‌ها مسلماً کم‌وبیش یک ارتباطی با آلمان‌ها داشتند بیخود نگرفته بودندشان به هر صورت. و آن‌جا در زندان هم با هم بودیم. آن‌جا در زندان رفتارش خیلی معقول و سنگین و مرتب و منظم بود چیز بدی بنده از او ندیدم. آدم خیلی سنگین و رنگینی بود. بعد هم که از آن‌جا آمدیم بیرون که خوب، افتاد توی خط‌های سیاست و بعد رئیس سازمان برنامه شد در چیز و بعد هم زمان کابینه دکتر اقبال برای اولین بار دکتر اقبال وزیر صنایع‌اش کرد در آن کابینه و البته خوب، خیلی‌ها او را آدم سالمی نمی‌دانند از نظر مالی از این صحبت‌ها و دلایل زیادی هم دارند که، شواهد زیادی هم هست که شاید درست بگویند. ولی من خودم شخصا البته اطلاعی از این کار بخصوص‌اش ندارم

س- بله.

ج- و چون خیلی آدم محتاطی است و خیلی آدم باهوش و زرنگی است اگر هم کاری کرده باشد، کاری هم کرده باشد خیال نمی‌کنم که اثری چیزی گذاشته باشد. بعد هم که خوب رئیس بنیاد پهلوی بود آن‌جا. می‌گفتند در کار ساختمان هتل‌های هیلتون و این‌حرف‌ها آن‌جا زد و بندهایی با اسرائیلی‌ها کرده فلان کرده که یک سفر هم به اسرائیلی رفته که البته من اطلاعات دقیقی از این کارهایش نداشتم اصلاً.

س- بله. آقای احمد آرامش.

ج- احمد آرامش آقا خیلی آدم جالبی بود. خیلی آدم جالبی بود. او یزدی بود و مثل تمام یزدی‌ها آدم خیلی پرکار و باهوش و زحمت‌کش بود. ولی تحصیل‌کرده نبود انگار. او یک آدم خیلی عضو خیلی کوچکی در وزارت پیشه و هنر بود. در کارخانجات فنی و این حرف‌ها آدم خیلی (؟؟؟) ولی چون خیلی باهوش بود و خیلی فلان بود وقتی اوضاع شهریور این‌ها پیش آمد آن خودش را نزدیک کرد به قوام‌السلطنه از همان اول و رفت و یک روزنامه‌ای راه انداخت به دست قوام‌السلطنه و پشت‌سر قوام‌السلطنه راه افتاد و خودش را به قوام‌السلطنه نزدیک کرد تا این‌که بالاخره وزیر شد در دستگاه قوام‌السلطنه وزیر پیشه و هنر شد. آدم خیلی رک به نظر بنده و آدم جاه‌طلبی بود ولی خیلی رک بود. حرف‌هایش را می‌زد آدم نترس، فوق‌العاده نترس بد این آدم. از هیچ‌چیز نمی‌ترسید خیلی شجاع بود خیلی نترس بود و همین‌طور که دیدید مبارزات زیادی را با دستگاه و با سازمان امنیت و فلان و این حرف‌ها کرد و با وجودی که خوب، شریف‌امامی به شاه نزدیک بود و چند دفعه هم شاه از شریف‌امامی خواسته بود این را آرامش بکند و فلان. ولی این زیر بار این حرف‌ها نمی‌رفت و همه‌اش فعالیت‌های سیاسی داشت همه‌اش بر ضد دستگاه چیز می‌کرد مقاله می‌نوشت. مقالات خیلی مفصلی بر علیه آمریکایی‌ها نوشت. خیلی با آمریکایی‌ها بد بود و تمام بدبختی ایران را زیر سر آمریکایی‌ها می‌دانست و بالاخره در این راه هم بالاخره کشته شد دیگر

س- بله.

ج- یعنی سازمان امنیت کشتش یک روز گرفتنش توی همان پارک فرح،

س- بله.

ج- کشتندش و گفتند که این خودش درمی‌رفت و نمی‌دانم کشته شد و از این حرف‌ها شد و

س- دکتر علی امینی.

ج- دکتر علی امینی را بنده از زمان کابینه قوام‌السلطنه که این معاون نخست‌وزیر، رئیس دفتر قوام‌السلطنه بود از آن‌جا شناختمش اولین‌بار آشنایی بنده. دکتر علی امینی به نظر بنده تا آن‌جا که من اطلاع دارم البته آدم سوءاستفاده‌چی و اهل دزدی و این صحبت‌ها نیست مسلماً. ولی خوب، زنش که این خوب، خیلی تحت نفوذ زنش هست، به او خیلی نسبت‌هایی می‌دهند از نظر این‌که سالم نیستش و در معاملات دخالت می‌کرده و فلان می‌کرده و شواهد و اثراتی هم در این کار هست. او نسبت به زنش خیلی نقطه ضعف داشت خیلی خیلی نقطه ضعف داشت و یک پسر هم داشت که این پسرش هم خیلی نقطه ضعف داشت. آدم بسیار بسیار جاه‌طلب و آدمی بود بسیاربسیار به اصطلاح برای رسیدن به شغل و به مقام هر کاری را می‌کرد. این را اگر شما ملاحظه کرده باشید در تمام دولت‌ها در تمام فلان‌هایی که همه با هم‌دیگر بد بودند این عضویت داشته فرض بفرمایید. فرض کنید که با قوام‌السلطنه خوب، قوم‌وخویش بودند قوام‌السلطنه آوردش معاون نخست‌وزیرش کرد این کارش کردند. او رفت باز در دولت بعد که با او بد بود این را آوردندش. بعد با مصدق‌السلطنه یک مدتی همکاری کرد بعد رفت مصدق زاهدی آمد. در دوره‌ی زاهدی آوردندش. این‌همه این کارها را می‌کرد تا بالاخره هم عقب نخست‌وزیری بود تا این‌که به مقام نخست‌وزیری هم رسید به اصطلاح به آرزویش رسید و منتهی در آن مقام هم مصادف شد با وقتی که شاه یواش‌یواش قدرتش زیادتر شده بود و آن‌جا هم نتوانست دوام بیاورد بالاخره دیگر شاه. و خیلی آدمی است.

س- بله.

ج- که به نظر بنده ترسو است خیلی به جانش علاقه دارد و خیلی آدمی است که حس آخوندی و مذهبی در او بیشتر زیاد است. با آخوندها خیلی مربوط است بنده اسمش را گذاشتم آخوندباز، با آخوندها خیلی مربوط است و این در بچه‌های مرحوم فخرالدوله، مرحوم فخرالدوله این را از روز اول می‌خواست بفرستدش به نجف این درس آخوندی بخواند یعنی این‌قدر در این کار قوی بود. و یک مدتی هم این کار را کرد و بعد البته رفت به اروپا و درس حقوق خواند و از این حرف‌ها.

س- بله. آقای اسدالله علم

ج- اسدالله علم را عرض کنم که بنده او را نسبتاً خوب می‌شناسمش از نظر خراسانی‌گری بودن و بعد هم ما ارتباط خانوادگی زیاد با هم داشتیم. بله، او یک آدم بسیار جالب بخصوصی بود. ظاهر خیلی آرام، نرم و این به اصطلاح ایرانی‌ها مثل انگلیس‌ها با پنبه سر آدم را می‌برید. هیچ‌وقت دشمنی‌اش را به آدم نشان نمی‌داد همیشه با خنده، خوش‌رو. شما پهلویش بودید نمی‌دانستید با شما بد است؟ یا با شما خوب است؟ از این حرف‌ها. ولی شاه هم بسیاربسیار تحت نفوذش بود، بسیار. یعنی نفوذی که این روی شاه داشت بنده خیال نمی‌کنم هیچ‌کسی در ایران این نفوذ را داشت واقعاً. و با آن تاکتیک خودش با آن سیستم خودش شاه را کاملاً توی دستش داشت. یعنی حرف آخر با این بود همیشه و به شاه همیشه حرف آخر را این می‌زد و شاه هم حرف این را خیلی گوش می‌کرد. و چون شاه هم معتقد بود، همین‌طور هم بود البته، که این با انگلستان خیلی مربوط است به طوری که این را توی کتاب‌هاشان هم که نوشتند همیشه این موضوع را نوشتند که ما با علم خیلی مربوط بودیم. پدرشان با انگلیس‌ها خیلی مربوط بود برای کار هندوستان و این‌ها که در بیرجند بودند به اصطلاح مرزدار آن‌جا بودند، این‌ها یکی از آن‌هایی بودند که خیلی با انگلیس‌ها مربوط بودند. انگلیسی‌ها هم به این‌ها خیلی اعتماد داشتند. و خودش هم علم هم آدمی بود سوادی نداشت مدرسه متوسطه کشاورزی را خوانده بود در کرج خوانده بود تحصیلاتش از آن‌جا بود. ولی آدم خیلی خوش‌مشرب، به کار زن و این‌ها هم خیلی علاقه خیلی خیلی علاقه داشت و آخرسر هم کاری که کرد یک عده چپی‌ها را دور خودش همه را جمع کرد و این‌ها هم دور شاه جمع شدند که از قبیل آقای خانلری.

س- رسول پرویزی.

ج- رسول پرویزی، آقای خانلری، آقای باهری،

س- باهری.

ج- این‌ها همه‌شان این‌ها همه‌ چپی‌ها بودند این‌ها را همه دور خودش جمع کرده بود و زندگی خیلی خیلی خوبی داشت. صبح‌ها خیلی دیر از خواب بلند می‌شد ساعت ده می‌رفت به دربار. زندگی خیلی آرام و مجلل و خوبی داشت و زد و بست‌های خیلی بخصوصی داشت با محوی، علینقی اسدی و تمام کارهای مالی‌اش با این دو نفر بود که اینها هم هر کاری دل‌شان می‌خواستند می‌کردند، استفا%