مصاحبه با سپهبد صادق امیرعزیزی
فرمانده ژاندارمری کل کشور
وزیر کشور
استاندار خراسان و تولیت آستان قدس
روایتکننده: تیمسار سپهبد صادق امیرعزیزی
تاریخ مصاحبه: ۲۸ اکتبر ۱۹۸۵
محلمصاحبه: شهر پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
خاطرات تیمسار سپهبد صادق امیرعزیز، ۲۸ اکتبر ۱۹۸۵ در شهر پاریس. مصاحبه کننده حبیب لاجوردی.
س- تیمسار اگر اجازه بفرمایید در ابتدا میخواستم خواهش کنم که یک شرح مختصری در مورد سوابق خانوادگی پدری و مادری خودتان بفرمایید که بعد راجع به زندگی خودتان صحبت بکنید. اسم پدرتان چه بود؟
ج- عرض کنم اسم پدر بنده سید عبدالرحیم کارمند دولت بودند ایشان. تا آخر خدمت در شهرداری بودند و در همانجا هم بازنشسته شدند. پدر من اصولاً اهل تفرش بودند.
س- بله.
ج- خانوادهی ما هم بهطورکلی خانوادهی میرهادی لقب دارند که ما از آنها انشعاب پیدا کردیم به نام پدربزرگمان. یعنی جدمان که اسمش حاجرضا عزیز بود امیرعزیزی شدیم. مادرمان هم نسبت داشته با پدرم. معروف بوده است که پدرش منشیباشی و در زمان ناصرالدینشاه هنری داشته است در منشیباشیگری خودش.
س- بله.
ج- حتی کاغذ مختصری را که به او میگفتند انشاء بکند و بعد بنویسد از ته شروع میکرد به سر خاتمه میداده.
س- عجب.
ج- میگویند. بنده نمیدانم. بنده خطش را دیدم البته. داشتیم به یادگار در تهران اگر آخوندها باقی گذاشته باشند، خط خوبی داشته است. اصولاً در خانوادهی ما خوشخط زیاد بوده و اهل تفرش همینطور که سابقه دارید بیشتر باسواد هستند.
س- بله.
ج- یعنی در تفرش کمتر بیسواد پیدا میشود. به این جهت اصولاً حتی مثلاً، حالا که نیست معمول، خرکچیهای آنموقع هم که بار میآوردند، اینها همه باسواد بودند. کمتر مردم بیسواد بودند. به این ترتیب خانوادهی ما یعنی پدران بزرگ ما، در خدمت دولت بودند در عهد ناصرالدینشاه. و بعد از آن هم همینطور به ترتیب در خدمت دولت بودند. عرض کردم حضورتان خانوادهی ما از میرهادی نامی منشعب میشود که کاظمیها، میراشرافیها، امیرعزیزیها و خود میرهادیها.
س- بله.
ج- شبکه این خانواده را تشکیل میدهند.
س- بله.
ج- دیگر از نقطهنظر خانواده چیزی ندارم به عرض جنابعالی برسانم.
س- بله. متشکرم
ج- بله.
س- و خود سرکار در کدام شهر و چه تاریخی متولد شدید؟
ج- بنده در تهران در سال ۱۳۲۳ قمری، بله، که حالا تبدیلش کنند به هر چی،
س- بله.
ج- نمیدانم چه سالی درمیآید؟
س- آن را میشود بعد از آن تبدیل کرد.
ج- تقریباً حالا هشتاد سالم میشود شاید هم بیشتر.
س- بله، بله.
ج- در تهران متولد شدم و به اصطلاح تحصیلاتم در مدرسهی ابتدایی اقدسیه بوده است و در مدرسه متوسطه دارالفنون تحصیل کردم. رفتم به دانشگاه جنگ، ببخشید، دانشکده افسری که آنوقت مدرسه صاحبمنصبی نامیده میشد، بعد به خدمت ارتش رفتم. مدتی در گیلان خدمت میکردم. بعد آمدم به دانشگاه جنگ دورهی دوساله دانشگاه را تمام کردم. رفتم به مأموریت شیراز. از آنجا در موقع جنگ جهانی دوم تازه شروع شده بود، اعلیحضرت رضاشاه به فکر تقویت ارتش افتادند واحدهایی به ارتش افزودند به نام لشکرهای جدید.
س- بله.
ج- بنده را از شیراز به سمت رئیس ستاد لشکر اردبیل احضار کردند به تهران و رفتم به اردبیل.
س- بله.
ج- بعد از قریب مدت یک سالونیم کمی بیشتر خدمت در اردبیل تصادفاً منتقل شدم به کرمان. و در موقعی که متفقین داخل ایران شدند و به اصطلاح جنگ با ایران شروع شد بنده در کرمان بودم.
س- بله.
ج- کرمان هم فرمانده ما سرتیپ سیاهپوش بود. طبعاً شروع جنگ یک اختلالاتی در کارها به وجود آورد. از جمله باید این اختلالات در وضع نظامیها بیشتر باشد، در مردم و در جامعه بیشتر این اثر گذاشته بود. با اینکه کرمان یک نقطهای بود که دور از همهی این حوادث بود ولی دیده میشد دستهای از تجار، از کسبه، گاریای، درشکهای، اسبی چیزی پیدا کردند و خانوادهشان را به منطقهی کوهستانی انتقال میدادند. و بنده رفتم از کسی سؤال کردم «آخر برای چه میروید شما؟ اینجا که خبری نیست.» گفتند، «هواپیماست شاید آمد… اینطوری که ما اطلاع داریم هواپیماهای امروزه بردشان آنقدر نیست که بتوانند به کرمان هم بیاید.» علیایّحال آن جریانات مصادف شد با مسافرت اعلیحضرت رضاشاه به کرمان و از آنجا به بندرعباس و عزیمتشان از ایران.
موقعی که اعلیحضرت به کرمان تشریففرما میشدند فرمانده لشکر برای سرکشی واحدهای خارج از مرکز لشکر بیرون بود. رئیس ستاد لشکر که درجهاش با من یکی بود، رفته بود به استقبال اعلیحضرت با یک واحدی در یزد که از یزد همراه اعلیحضرت به کرمان بروند. بنده تنها افسر ارشدی بودم که در مرکز لشکر با درجهی سرهنگ دومی بودم. به هر حال ترتیبات ورود از نقطهنظر نظامی به عهدهی بنده واگذار میشد. واحد کوچکی از آموزشگاه گروهبانی لشکر برای تشریفات ورود اعلیحضرت در جایی که اعلیحضرت وارد میشدند منزل آقای هرندی یکی از تجار معروف و خیرخواه کرمان، منزل ایشان نزول اجلال میکردند. علت هم این بود که عمارت استانداری به قدری مخروبه بود که نمیشد اعلیحضرت را در آنجا سکونت داد.
آنوقت کرمان استاندار نداشت. فرماندار کرمان آقای مهدی شاهرخ بود، شخصیتی بود ایشان هم، که با جمعی رفته بودند به چند فرسخی کرمان محلی معروف به باغین به استقبال اعلیحضرت. باغین از مسیر جادهی یکقدری پرت افتاده. اینها متوجه نشدند که اعلیحضرت از جاده عبور کردند و درنتیجه مراسم استقبال را نتوانستند بهجا بیاورند. اعلیحضرت مستقیماً آمدند به شهر و راهنمایی شدند به همانجایی که منزل هرندی بود. البته منزل منزل قدیمی بود که اخیراً شنیدم یعنی قبل از این جریانات اخیر صاحبش همان آقای هرندی آن منزل خیلی بزرگی هم بود و قدیمی، وقف کرده است و موزه شده در حقیقت در کرمان. یک موزهای در کرمان تشکیل داده. وارد منزل شدند بنده طبعاً با آن واحدی که آنجا ایستاده بود همان واحد مراسم احترام نظامی خودش را بهجا آورد. رفتم با اعلیحضرت داخل عمارت، سؤال از فرمانده لشکر کردند که کجاست؟ جواب داده شد برای سرکشی به خارج از، میدانید که فاصلهی شروع جنگ و حرکت اعلیحضرت تا آمدن به کرمان فاصلهی زیادی بود.
س- بله.
ج- در این مدت هم کنسول انگلیس در کرمان فعالیتهایی شروع کرده بود. آن کنسولی که تا آن روز کسی حق نداشت در اتاقش هم نگاه بکند دروازه را باز کرده بود و هر طبقه و هر دستهای حالا به هر مناسبتی که بنده نمیتوانم فکرش را بکنم میرفتند دیدن کنسول. و خوب، شاید فرمانده لشکر نمیخواست این عمل را انجام بدهد، و اینطور تصور بنده است، از کرمان خارج شده بود که ملاحظاتی کرده باشد. به هر حال اعلیحضرت چند روزی در منزل هرندی متوقف بودند. اتفاقاً آنجا بیمار هم بودند
س- عجب.
ج- سردردی پیدا کرده بودند و طبیب معالجشان هم سرهنگ دکتر جلوه بود. از قصههایی که آنجا میگویند و بنده خودم نشنیدم این است که اعلیحضرت بایستی اسنادی را به ثبت میرساندند. برای این کار عکاسی لازم بوده است و رئیس ثبت اسناد لازم بوده است و یک محضردار.
س- بله.
ج- روزی که اینها وارد میشوند به منزل اعلیحضرت اینها هر سه لنگ بودند. نگاه اعلیحضرت به این سه نفر مرد لنگ که میافتد. البته آن عکاس هم عکاس منحصربهفرد کرمان در آنموقع بود. مثل درشکه منحصربهفرد کرمان که تا آن زمان فقط درشکه یک بود و بس. بعد دیگر دوره دو هم پیدا نکرد. اظهار میکنند که، گویا به جم اظهار میکنند که همراهشان بوده است که «ببین وقتی کار آدم لنگ میشود سروکار آدم هم با لنگها پیدا میشود. حالا راست است یا
س- داستان جالبی است.
ج- به هر حال اعلیحضرت بعد از چند روز اقامت در کرمان رفتند به جنوب طرف بندرعباس، بنده دیگر نبودم. از بندرعباس خارج شدند و فرمانده لشکر برگشت. نظر به اختلالی که در امنیت منطقه تولید شده بود بنده با یک واحد نسبتاً بزرگی مختلط از امنیه و جزو سوار و پیاده مأمور شدند در خط بندرعباس، خط کرمان بندرعباس جایی به نام حاجیآباد سبعه. آنجا متمرکز بشوند و به هر حال تأمین عبور و مرور در راه کرمان ـ بندرعباس را با قلعوقمع این عناصر نامطلوبی که شروع به دزدی کرده بودند عهدهدار باشم. مدتی آنجا ماندم. در همین دورانی که بنده آنجا بودم، فرمانده لشکر هم عوض شد. فرمانده لشکر که آمدند آقای سرلشکر کیکاوسی. سرتیپ سیاهپوش رفتند به فارس. مأموریت بنده هم به قول رفقا خاتمه پیدا کرد با حسن خاتمه.
آمدم به کرمان، چون فارس خیلی مغشوش بود اوضاعش، سیرجان منطقهای بود بین کرمان و فارس به لحاظ اینکه آن اختلالات و مسائل در هم برهم فارس رخنه پیدا نکند در کرمانی که خودش هم پر از آشوب بود، نه از نقطهنظر آشوبی مثل آشوب فارس که قشقایی فیالمثل ایجاد کرده بود. این دزدها و دستجات کوچک دزد که در گوشهوکنار پیدا شده بودند بنده را از کرمان با واحدم منتقل کردند به سیرجان و مدتی بنده در آنجا بودم. بعد از مدت قریب یک سال برگشتم به کرمان.
س- بله.
ج- مدتی رییس ستاد لشکر کرمان بودم. بعداً فرمانده تیپ زابل شدم رفتم به زابل. آنجا تغییراتی در کار پیدا شد. مرکز تیپ آمد به زاهدان مدتی در زاهدان بودم. وقتی از زابل فرمانده لشکر در آن مدتی که در زابل بودم برای کاری مرا احضار کرد به تهران، من همراه همسرم که میرفتم به طرف کرمان در بین راه در دهدوازده کیلومتری زاهدان با سارقین تصادف کردم و تیراندازی کردند به ما هفتهشت نفر سارق به اتومبیل تنهای ما و من زنم مجروح شد بهطوریکه انگشت دست راستش را بریدند یکی از انگشتها. چندین چارپاره روی شکمش خورد و برگشتیم به زاهدان و چند روزی در زاهدان بودیم و بعد یکی از رفقا رسید و مرحوم سپهبد رزمآرا برای معالجه اجازه دادند من مستقیماً بروم به تهران. از طریق مشهد عازم تهران شدیم. مفصل میشود جزئیات این مسافرت.
س- (؟؟؟)
ج- به هر حال در مشهد ما خیلی ناراحت شدیم. چون در اشغال همسایه شمالی بود، کمتر ما میتوانستیم دسترسی به بیمارستانی پیدا بکنیم. به هر صورتی یکی از پزشکان آنجا کمک کرد با ما، چون زن مجروح بود و اصلاً حالت جنون پیدا کرده بود. آمدیم به تهران، در تهران پس از معالجاتی که دیگر مفید هم نبود از نقطهنظر انگشت از بین رفته، آمدیم به تهران. و این حادثه در زندگی بنده خیلی اثر بد گذاشت.
س- بله.
ج- آمدیم به، ببخشید، مجدداً به زابل و زاهدان. بنده بر حسب امر ستاد ارتش بعد از مدتی احضار شدم به تهران. تهران شنیدم که بنده را میخواهند بفرستند به کردستان به سمت فرمانده لشکر. در حالیکه درجه من سرهنگ بود و سرهنگ دوسالهای هم بیشتر نبودم. رئیس ستاد ارتش سرلشکر ارفع بود. آنموقع وزیر جنگ بیشتر در امور دخالت میکرد تا رئیس ستاد ارتش. سرلشکر ارفع به من دستور دادند با وزیر جنگ ملاقات کنم. ملاقات من به این نتیجه رسید که چند روزی صبر کنم تا حضور اعلیحضرت شرفیاب بشوم. قبل از این کار اطلاع پیدا کردیم که مرحوم سپهبد جهانبانی که به مأموریتی در کردستان بوده صلاح ندیده فرمانده لشکر کردستان را در آنموقع عوض بکنند. هوشمند افشار بود فرمانده لشکر. چون تصمیم تعویض فرمانده لشکر کرمان گرفته بودند بنده را همانطور با همان درجه سرهنگی مأموریت دادند رفتم به لشکر کرمان. یک سالی در لشکر کرمان بودم سرلشکر ارفع از کار افتاد. قوامالسلطنه حاکم شد. سپهبد احمدی وزیر جنگ شد. خواه و ناخواه تغییراتی در ارتش پیدا میشد. بنده را هم احضار کردند آوردند در تهران معاون لشکر اول تهران شدم. بعد از یک سال رفتم به آذربایجان. البته این رفتن بنده تقریباً قضایای آذربایجان خاتمه پیدا کرده بود.
س- بله.
ج- ولی چون مسئله نفت و امتیازاتی که روسها مطالبه میکردند و قوامالسلطنه مذاکراتی کرده بود در پیش بود، به عنوان پیشبینی واحدهایی در مرز شمالی گمارده شده بودند که از جمله یکی از آنها واحدی بود که بنده فرماندهاش بودم و در محور تبریز ـ جلفا در درهدیز محلی بود آنجا… قضایای نفت در مجلس تمام شد و قوامالسلطنه هم رفت و یواشیواش آرامشی تقریباً پیدا شده بود. بنده هم آنجا ترفیع رتبه پیدا کردم سرتیپ شده بودم.
آمدم به تهران مرحوم رزمآرا دیگر نگذاشت بروم به… چند روزی در لشکر اول خودمان خدمت میکردم شدم معاون دانشکده افسری. شاید یک سال کمتر در آنجا بودم که منتقل شدم به لرستان فرمانده لشکر لرستان بودم. اوایل سال ۱۳۳۰ دستوری از فارس آمد که در ظرف چهلوهشت ساعت به تهران بروم و زود حرکت کنم به رضائیه. من شدم فرمانده لشکر رضائیه. آمدم به تهران شرفیاب حضور اعلیحضرت شدیم اوامری فرمودند که لشکر وضعش خیلی بد شده بروید. به هر حال بنده رفتم به رضائیه یک سال در رضائیه کمی بیشتر خدمت کردم. از آنجا منتقل شدم به فارس. در آنموقع مرحوم مصدقالسلطنه نخستوزیر بودند.
س- بله.
ج- رفتم به فارس، فارس شلوغ بود. اگر بنده اشتباه نکرده باشم، غیر از کلیاتی که به امنیت منطقه دخالت داشت مسئله خصوصی هم قشقاییها بودند که با نزدیکی با دکتر مصدق چون مخالفتی با طایفه دیگری که به ایل عرب مشهور بود و معمولاً بزرگی و ایلخانیاش، آقای قوام بودند. آن اختلال منطقه بیشتر با خود قشقاییها بود. اینجا خاطرهای است برای این آبادی. در همین چند روزی نگذشته بود استاندار را عوض کردند، نمیدانم بنده صحیح میگویم اسمش وارسته بود یا وارسته بود بله، بله.
س- بله.
ج- آقای وارسته استاندار بودند عوض کردند و مرحوم امیرموثق را فرستادند به سمت استانداری. روزی بنده در منزل رفته بودم برای ناهار. تلفن استاندار صدا کرد و «بیا منزل ما نهار. رفتم دیدم خسرو قشقایی نشسته آنجا. البته باید عرض کنم که روش بنده در آنمدت طوری بود که موافق نظر قشقاییها نبود. خوششان هم نمیآمد از بنده.
س- بله.
ج- مرحوم امیرموثق گفتند که «خسرو مایل است که کریم پورشیرازی در اینجا سخنرانی بکند. شما را احضار کردم. من اجازه دادم.» نهار تمام شد و خسرو حرکت کرد، رئیس شهربانی و فرمانده ژاندارمری که اینها اعضایش و کمیسیون امنیت منطقه بودند آنها آمدند باز دومرتبه همین مسئله مطرح شد. من سؤال کردم از امیرموثق که وقتی شما اجازه دادید دیگر آخر کمیسیون برای چیست؟ اگر کمیسیون میبایستی بررسی میکرد این مطلب را و اجازه میداد دیگر حالا که گذشته. به هر حال منجر به این شد که ببینیم شهربانی چه کمکی میخواهد برای این کار. واحدی خواستند و واحد هم فرستادیم و نزدیک غروب بود بنده بیرون شهر بودم شب شد دیدم صدای تیراندازی میآید خلاصه شلوغ شد و شلوغی شهر تا فردا ظهر به جایی رسید که آمریکاییهای اصل چهار مأمور اصل چهار در حقیقت ظاهراً در خطر واقع شدند و قشقاییها و عوامل و دوستانشان که این معرکه را به نظر من آنها اصلاً بهپا کرده بودند و هدفشان هم بیرون کردن بنده و استاندار از فارس بود، انتقال پیدا بکنند به باغ ارم و شلوغی به حدی میشود که نزدیک یک بعدازظهر از مرکز دستور حکومتنظامی میدهند و شیراز میشود حکومت نظامی و آشوب هم مثل آبی که بر آتش ریخته باشد یکمرتبه خاموش میشود.
چند روزی نگذشت که هواپیما آمد و عوض بنده و عوض استاندار آمد و ما را عوض کردند به تهران. در تهران مرحوم مصدق ما را شبی احضار کردند و به عنوانی که “خیانت کردید.” ولی چه خیانتی کردیم، اینطور به ایشان تفهیم کرده بودند که این بساط را ما بر علیه یعنی یک تشکیلاتی که ما هم در آن هستیم بر علیه آقای مصدق، بنده در عین حالی که حالا باید بگویم، راضی نبودم از حکومت مصدق، و این را به عنوان شارلاتانی نمیتوانم بگویم، راضی نبودم اصلاً از آن حکومت. حالا عقیدهام این بود. ولی هیچ نوع همچین تشکیلاتی و جمعیتی وجود نداشت. بازیای بود که خود قشقاییها درآوردند. به هر حال قرار شد که بنده را ببرند زندان که نبردند به زندان. یعنی بنده یکقدری سرپیچی کردم و بعد مرحوم، بخشید خدا عمر بیشتری به او بدهد، سرتیپ محمود امینی که مأمور دستگیری ابوالقاسم بختیار بود در آنموقع، از مسافرت برگشته بود. ایشان مطلع شد از جریان و از بگوومگوی بنده با رئیس ستاد وقت، که او هم با من دوستی داشت و متمایل به این زندانی شدن من نبود، سرتیپ تقی ریاحی، ایشان رفت منزل مصدق و هیاهو کرد که «آقا ما چهارتا پنجتا افسر داریم شما همه را بخواهید اینطوری بکنید.» به هر حال رفاقتی با بنده کردند و عقیدهای با من داشتند و بنده هم خیلی به ایشان اعتقاد، آمدند و حکم حبس بنده را تبدیل به توقیف در منزل کردند. بنده رفتم منزل و دیگر خبری از او نبود. بعد از چند روز هم ما را تحویل یک محکمهای دادند که نفهمیدیم جرم ما چه بود. چون پروندهی مقدماتیاش را اصلاً نداشتیم. پرونده مقدماتی از آنجا شروع شد که بازپرس از ما پرسید، «چه خبر بوددر فارس؟.» علی ایحال، دنبالهی آن پرونده رسید به قضایای ۲۸ مرداد، عصر ۲۸ مرداد رئیس ستاد ارتش وقت سپهبد باتمانقلیچ بنده را احضار کردند گذاشتند معاون در ستاد ارتش. و دو روز یا سه روز بعد که خیال میکنم شنبه روزی بود یا یکشنبه اعلیحضرت از ایتالیا مراجعت کردند خلاصه بنده احضار شدم زود بروم به تبریز و سرلشکر ریاحی را عوض کنند.
س- سرلشکر ریاحی در تبریز بودند؟
ج- در تبریز فرمانده لشکر بودند.
س- آها، نه تقی ریاحی؟
ج- نه تقی. اسماعیل ریاحی.
س- بله.
ج- که بعداً به سمت وزارت کشاورزی هم رسید.
س- بله، بله.
ج- بنده یک چند مدتی قریب پنجاه روزی در تبریز بودم که احضارم کردند و اعلیحضرت فرمودند فوراً بروم به شیراز. مجدداً فرمانده لشکر شیراز بشوم. شیراز را قشقاییها تهدیداتی کرده بودند، برادران قشقایی از تهران رفته بودند و ضمناً آقای هیئت را هم مرحوم زاهدی فرستاده بودند به سمت استاندار با اینها مذاکراتی کرده بود مثل اینکه مذاکرات به نتیجهای نرسیده بود. یکخرده سختی نشان داده بودند قشقاییها. بنده رفتم به شیراز به سمت فرمانده لشکر، فرمانده لشکر را عوض کردم. سرلشکر گرزن هم فرمانده ناحیه بود که طولی نکشید، استاندار هم بودند ضمن فرماندهی ناحیه، و ایشان عوض شدند و شدند وزیر راه. سرلشکر همت شدند استاندار فارس. بنده هم آمدم به تهران در یک کمیسیونی در حضور اعلیحضرت برای همین قضیه قشقاییها که البته سروصدایی دیگر نداشتند ولی خوب، مسلحانه در یک گوشهای نشسته بودند. مذاکراتی شد و آنجا بنده معلوم شد فرمانده سپاه شدم. با همان سمت فرمانده سپه برگشتم به فارس و همین مسئله خلع سلاح قشقایی و این موضوعاتی که فراهم شده بود بررسی میکرد. این برادران قشقایی یکییکی آمدند به تهران منهای خسرو که در فیروزآباد با یکعدهای مانده بود. و با ملاحظاتی هم که نخستوزیر وقت داشت از نقطهنظر مذاکراتی که دربارهی نفت کشور داشتند، عملیاتی جدی شروع نمیشد جنبه حفاظتی بیشتر ما داشتیم. بالاخره خسرو با اینکه میانهی خوبی با من نداشت، پیغامی داد به من در یک گوشهای از صحراهای فارس با من یک ملاقاتی کرد و اظهار تسلیم و عبودیت کرد و منتهی تقاضاهایی داشت از جمله پولی میخواست برای رفتن به خارج. ولی البته بنده این ملاقات را با کسب اجازه از مرکز کرده بودم. جریان را گفتم موافقت کردند که من خسرو را بفرستم به تهران و بعد ترتیباتی دادند پولی برایش بانک کشاورزی در حدود سیصد هزار تومان حواله کردند که قرضهایش را بدهد، البته شاید قرض نداشت یک چیزهایی لازم داشت. و بعد دستور دادند من خودم با خسرو بیایم به تهران. بنده با خسرو میآمدم به تهران، باز خاطرهای است، اوائل شب سیل شدیدی در بین راه گرفت. ما ناچار در یک مسیلی میآمدیم نزدیک بود آب ببردمان همهمان را که نتوانستیم شبانه راه را ادامه بدهیم. در یک کاروانسرایی منزل کردیم که مردم ساکن کاروانسرا آنجا را تخلیه کرده بودند. مأمورین ژاندارم کمکی کردند و غذایی برای ما تهیه کردند شب را در آن کاروانسرا ماندیم به هر صورت. صبح حرکت کردیم به سمت اصفهان. نهار در اصفهان و آمدیم به تهران در تهران خسرو را منزل حمزهپور نامی که کارهای بود از جمله وکیل عدلیه و آجودان بنده هم همراهش بود. فردا صبح بردیمش به ستاد ارتش و وزارت جنگ و بنده خودم شرفیاب شدم حضور اعلیحضرت ، دستور داده شد فوراً از مملکت خارج بشود. و خود بنده مأمور شدم که در فرودگاه باشم. در فوردگاه با ایشان خداحافظی کردیم، دیگر رفیق هم شده بودیم و آن عداوت قدیمی هم مثل اینکه مرتفع شده بود و ایشان را سوار هواپیما کردیم و رفتند و بنده برگشتم فارس. و خلع سلاح قشقایی و غیره را شروع کردیم تا استاندار را عوض کردند، آقای فرخ استاندارمیشدند، ما را هم تشخیص دادند که مثل اینکه نباید باشیم. یعنی جور نیستیم با آن استاندار. عوض شدم بنده آمدم به تهران.
تازه ستاد بزرگ تشکیل شده بود بنده به سمت رئیس بازرسی کل ستاد بزرگ در تهران ماندم. بعد از چندی مرحوم آریانا که در اروپا بود و به سمت رئیس ستاد ارتش بود که بعدها نیروی زمینی اسم گرفت، شده بود اقدامی کرد بنده بروم به سپاه غرب در لرستان. مدتی در آنجا بودم و سپاه غرب انتقال پیدا کرد به آذربایجان و زنجان. بنده دیگر از آنجا نرفتم برحسب امر اعلیحضرت ، تعجب خواهید فرمود، بنده مأمور شدم به سازمان برنامه.
س- عجب.
ج- بله، رفتم در سازمانبرنامه سازمانی تشکیل دادم به عنوان سازمان بازرسی سازمانبرنامه. و کار ما با یک مشت افسر و یک مشت کارمندان سازمانبرنامه رسیدگی به پیشرفت پروژههایی که در دست عمل بود میبود.
س- این زمان کی بود قربان؟
ج- ابتهاج.
س- بله.
ج- مرحوم ابتهاج.
س- حیات دارند.
ج- حیات دارند.
س- بله.
ج- پس آن مرحومش را زدید.
س- بله.
ج- بله، بنده خیال میکردم، یک برادرشان مثل اینکه فوت کرده بوده.
س- بله.
ج- بله. عرض کنم به حضورتان، بعد از یک سال خدمت در آنجا، بنده ناراحت بودم تغییراتی در تشکیلات یعنی مستشار که خیر متخصصی برای سازمانبرنامه آوردند که آن یک تشکیلاتی قائل شد بنده دیگر نتوانستم بمانم.
س- خارجی بود یعنی؟
ج- خارجی بود آمریکایی بود.
س- بله.
ج- برگشتم به ارتش باز شدم رئیس بازرسی ارتش. مدتی خدمت کردم در بازرسی قرار شد بشوم معاون ستاد ارتش، هنوز این حکم ابلاغ نشده بنده را احضار کردند به دربار بدون اینکه اطلاع داشته باشم شدم فرمانده ژاندارمری.
س- بله. این چه سالی بود؟
ج- سال ۱۳۳۷.
س- بله، زمان دکتر اقبال بود.
ج- زمان دکتر اقبال. حالا خدمات بنده در ژاندارمری گویا مورد پسند واقع شده بود. قریب یکسالونیم در ژاندارمری خدمت میکردم روزی که در بوشهر مشغول رسیدگی به کارهای واحدهای ژاندارمری بودم آقای شریفامامی بنده را پای تلفن احضار کردند گفتند «شما وزیر کشور هستید. و زود بیایید که باید به هیئت دولت معرفی بشوید.» گفتم، «این زود که امکان ندارد من نمیرسم. به هر حال حرکت میکنم.» هیئتدولت معرفی شده بود دو روز بعد از آن بنده در تهران به مجلس معرفی شدم. کابینهی آقای شریفامامی که بنده در آن بودم عمر زیادی نداشت. استحضار دارید که
س- بله.
ج- در اثر بگومگوهایی که در مجلس شروع شد ایشان استعفا کردند و آقای دکتر امینی نخستوزیر شدند. در کابینهی ایشان هم وزیر کشور بودم. ایشان هم بعد از یک سال تشریف بردند. بنده در کابینهی آقای علم وزیر کشور بودم. بعد از مدت شاید دو دفعه کابینه ترمیم شد بودم. ولی حقیقتش این بود که حس میکردم آقای علم، شاید این احساس من صحیح هم نبود، خوشش نمیآید که من وزیر کشورش باشم، شرحی خصوصی البته نه طی نامهی رسمی، نمیشود گفت خصوصی بنده نمیدانم چه اسمی برایش بگذارم، به حضور اعلیحضرت عرض کردم که مرا معاف بکنند. چون در همان اوان بنده قرار بود بروم به فیلیپین و ژاپن و هندوستان یکبار. اجازه فرمودند مسافرتم را بکنم بعد. در همان طول مسافرت در فیلیپین متوجه شدم که بنده شدم وزیر مشاور.
س- بله.
ج- مسافرت را انجام دادیم حالا به هر صورت آمدیم به توکیو آمدیم به ایران. ایران وزیر مشاوری بودم که کاری نداشتم. تقریباً اواخر اسفند سال ۴۱ بود.
در سلام فروردین آقای علم و قبلاً هم آقای پیراسته به من گوشزد کرده بودند که باید سمت استانداری یا خوزستان یا خراسان را قبول بکنید. آقای علم در سلام صراحتاً به من گفتند، «باید بروی خراسان.» بنده همچین تمایلی نداشتم به شغل غیرنظامی چون من حرفهام نبود. به هر حال، شدیم نایبالتولیه و استاندار خراسان در سال ۴۲ اواخر فروردین ۴۲ رفتیم به خراسان و مدتی در خراسان بودیم تا مهرماه سال ۱۳۴۴ که بازنشسته شدیم در ارتش و به خدمت من هم در خراسان خاتمه دادند و آمدیم به تهران.
س- بله.
ج- این وضع خدمتی بنده بود که به استحضارتان رسید. سرتان را هم درد آوردم خیلی زیاد هم بود.
س- خیر، خیر، بههیچوجه. آنوقت بعد از ۴۴ که سرکار بازنشسته شدید حتماً یک مشغلهای داشتید، یک کاری میکردید.
ج- هیچ کاری بنده نداشتم جز اینکه یک مدتی بر حسب تقاضای یکی از اقوامم همان مرحوم میراشرافی،
س- بله.
ج- اداره کارخانه ایشان را به عهده داشتم که آن هم مطابق ذوقم نبود. از آنجا هم بعد از فوت همسرم که همین هم بهانهای شد برای بنده،
س- بله.
ج- استعفا کردم و نرفتم دیگر در آنجا. تا اواخر این جریانی که عرض کردم، مسئله اغتشاشات تهران، احضار شدم و شدم استاندار خراسان مجدداً
س- این زمان کی بود قربان؟
ج- زمان ازهاری.
س- بله.
ج- شدم استاندار خراسان. بیش از پنجاه و چند روز هم استاندار نبودم. اوضاع خیلی درهم برهم بود. و قبل از رفتن به مسافرتم از حضور اعلیحضرت استدعا کرده بودم که به من اجازه بدهند بروم مطالعاتی بکنم نتیجهی آن مطالعات را بیایم به عرضشان برسانم. ولی بهقدری اوضاع شلوغ بود که طول کشید این کار یعنی با هفت هشت روز نشد. بعد هم درهم و برهمی و اعتصابات پشتسر هم دیگر با اینکه من اجازه داشتم بیایم به تهران نتوانستم بیایم.
بالاخره زمزمه تغییر حکومت ازهاری شد. بنده با آن اجازهای که داشتم ،شبانه از خراسان حرکت کردم آمدم شرفیاب شدم حضور اعلیحضرت ، اولین سؤالی که از من کردند پرسیدند، «استعفا دادی یا نه؟ اگر استعفا ندادی استعفا بده.» گفتم، «من یک استعفایی دادم و آمدم.» بعد معلوم شد که آقای دکتر بختیار میخواهند سمت نخستوزیری را قبول کنند. شاید هم اعلیحضرت میل نداشتند ما در یعنی امثال بنده نظامیهای قدیم باشند. این بود که بنده منزل نشستم و در دوران انقلاب هم یکی دو مرتبه به عنوانی که کی توی منزل شما جمع شده است و چه آمدند یکی دو ساعت مزاحمتی فراهم کردند. ولی بعداً تلفنی از مرکز کمیته شد که با شما کاری نداریم و ببخشید و خیلی فلان و
س- عجب.
ج- بنده چند ماهی در تهران ماندم. ولی چون نمیتوانستم جلوی رفتوآمد رفقایم را بگیرم که اغلب به دیدن ما میآمدند و همین این تولید دردسر برای من میکرد و هر روز چهارتا پاسداری به عنوانی میآمدند، بنده تصمیم گرفتم بیایم به خارج، البته با صورت قانونی آمدم.
س- بله.
ج- یعنی دادستان وقت موافقت کرد و نخستوزیری هم موافقت کردند و آمدم در مرداد ماه سال ۵۸، آخر مرداد، آمدم به پاریس و از آن تاریخ تا به حال هم اینجا هستم. و صراحتاً هم به جنابعالی بگویم که به هر علتی که بخواهند حساب کنند داخل در هیچ دستهای از این دستهجاتی که اپوزیسیون لقب دارند نبودم.
س- بله.
ج- ولی انکار نمیکنم که با دوستانم از جریان کار آنها بیاطلاع نبودم به بنده میگفتند.
س- بله.
ج- در اینجا.
س- بله. حالا بنده همانجور که جنابعالی صحبت میفرمودید یک سری یادداشت کردم. اگر اجازه میفرمایید اول با آذربایجان شروع کنیم. یکی از مطالبی که در بعضی کتب نوشته شده این است که وقتی که پیشهوری و به اصطلاح، از ایران فرار کرد و حکومت مرکزی مستقر شد در آذربایجان،
ج- بله.
س- عرض کنم که صحبت از این میکنند که میگویند در بعضی قسمتها ارتش که رفته بوده آنجا با مردم رفتاری کرده که زیاد متین و خوب نبوده. آیا آنطور که جنابعالی مستحضر هستید یا شاهد بودید، صحتی در این حرف هست که
ج- نخیر.
س- ارتش بدرفتاری کرده با اهالی آذربایجان؟
ج- بههیچوجه.
س- بله.
ج- این حرف صحت ندارد و بعکس،
س- بله.
ج- بنده خودم وقتی به آذربایجان میرفتم که تقریباً باید بگویم قضایای پیشهوری خاتمه پیدا کرده بود، ولی مسئلهی بارزانی هنوز مطرح بود، در شهر زنجان آنقدر مردم از واحدی که همراه من بود استقبال شایانی کردند که حقیقتاً گفتنی نبود.
س- بله.
ج- به قدری نقل پاشیدند سر این سربازها که ما، حقیقت میگویم، عبورمان یکقدری سخت شده بود.
س- بله.
ج- و به قدری گل به گردن اینها انداختند. و همینطور بنده بعد از آن قضایا یک سال در آذربایجان بودم آمدم در رضائیه خدمت کردم. بههیچوجه منالوجوه، بعکس رفتار ارتش خیلی خوب بوده با مردم و مردم هم خیلی راضی بودند. تا آن موقعی که عرض میکنم که بنده در آذربایجان در لشکر رضائیه بودم. یعنی تا سال ۱۳۳۱
س- بله.
ج- بنده در آذربایجان در سال ۱۳۳۱ با وجود اغتشاشاتی که در تهران بود، در رضائیه ندیدم تظاهراتی به صورت اغتشاش، مخالفت اصلاً وجود داشته باشد.
س- بله.
ج- خیلی امن و مرتب و منظم بود. سایر شهرها را خبر ندارم در آذربایجان. ولی مطلقاً بنده منکر این هستم که ارتش بعد از رفتن پیشهوری در آذربایجان اعمالی کرده باشد که ناراحتی مردم را فراهم کرده باشد. به عکس ارتش خیلی مورد احترام استقبال و تشویق مردم بود.
س- بله. سؤال دوم در مورد دورهی مصدق است. آیا جنابعالی از واقعهی ۳۰ تیر یا ۹ اسفند خاطرهای دارید که قابل ذکر باشد؟ یا اتفاقی که
ج- در این دو مورد من در تهران نبودم هیچکدام.
س- بله. نخیر
ج- نخیر، من سی تیر در رضائیه بودم همانطوری که عرض کردم.
س- پس در آنجا چه خبر
ج- هیچ اتفاقی نیفتاد و هیچ خبری هم نبود. خیلی هم وضع خوب بود. و در، چندم اسفند فرمودید؟ نهم اسفند.
س- ۹ اسفند که اعلیحضرت میخواستند از ایران خارج بشوند و عدهای رفته بودند و بعد
ج- بنده آنوقت هم در شیراز بودم. بله.
س- در مورد ۲۸ مرداد چی؟ جنابعالی چه خاطرهای دارید که چه مساعداتی در آن دو سه روز کردید؟ آن روزی که فرمان عزل مصدق را آورده بودند و ایشان قبول نکرده بوده و بعد در شهر گویا تظاهراتی بوده است.
ج- عرض کنم که در مورد روزهای ۲۸، از فاصله ۲۵ تا ۲۸ مرداد بنده اغلب روزها برای همان محاکمهای که قبلاً به عرض رساندم.
س- بله.
ج- برایم ترتیب داده بودند بعد از مراجعت از فارس، میرفتیم به باشگاه افسران و ستاد ارتش رفقایمان را هم میدیدیم.
س- بله.
ج- یک روز خبر کردند در دانشکده افسری. در دانشکده افسری رفقا مرا به زور بردند چون بنده کارهای نبودم دیگر حالا، منتسب بودم بعد چه بودم، آنجا آقای سرتیپ ریاحی رئیس ستاد ارتش نطقی کردند که شاه رفته است و افسرها بایستی، خلاصه باید آرام باشید. از شما سروصدای شما تابع انضباطی هستید و مسائل خلاصهاش سیاسی است، به شما ارتباطی ندارد. یکی دیگر از افسران هم نطقی کردند نوبری. از آن جلسه که بیرون آمدیم زمزمهای بین خیلی از افسرها بود دایر به مخالفت با این بیانات و صحبتها.
س- بله.
ج- روز بعدش قرار بود برای قسمت دیگری از افسران صحبت بکنند. یکی دو سه نفر افسر که بنده یکی از آنها اسمش یزدانستا است و خیال میکنم در آمریکاست، خیلی از آن طرفدارهای جدی سلطنت بود شاهپرست، آمد به منزل من در حالیکه اسلحه و آن رفیقش به کمرش، که ما الان میرویم و میگیریم ریاحی را میکشیم. بنده قدری با ایشان صحبت کردم تقریباً منعشان میکردم که این صحیح نیست افسرکشی است و اینحرفها. و ضمناً خودم هم آنها را رد کردم خودم رفتم به ستاد ارتش که ریاحی را هم متوجهاش کنم خطری هست یا نه؟ حالا شاید حرف آنها هم حرف مفتی بود، ولی به هر حال.
س- بله.
ج- بنده رفتم وضع ستاد ارتش را خیلی بد دیدم. ریاحی در اتاقش نشسته بود مرتب تلفنهایی میشد و بنده حتی دروغ نمیگویم هرگز، شاید اگر بد نشنیده باشم، صدای دکتر مصدق را میدیدم که دستور مقاومت جدی و زدن و این حرفها را میداد. ولی همان صبحی که من میرفتم به طرف ستاد ارتش دیدم شهربانی شهربانی وارفتهای است. مثل اینکه میل ندارد هیچ کاری بکند. و رئیس شهربانی که بایستی عوض میشد آن روز، مدبر بود، توی ایوانی ایستاده بود اعتنایی نداشت به این کار. پلیسی را هم دیدم در توی میدان سپه که از آن ادارهی راهنمایی و رانندگی بیرون آمده بود و چوب بلندی را سرش یک پتویی زده بود و آتش زده بود پتو را، فریاد میزد «ملت پتویش آتش گرفته.» این مقدمهای بود که من در آنجا دیدم. بعد در ستاد ارتش که بودم با تقی ریاحی صحبت میکردیم ایشان را ناراحت دیدم خیلی. ریاحی انصافاً به من گفت که «من چه کنم؟ من مخالف شاه نیستم. گیر رفقا افتادم.» این را بنده وکیل مدافعش هم که شهادتی از من خواست در همان موقع نوشتم برایش که اینطور گفت. و رویش را هم برگرداند به عکس اعلیحضرت قسم هم خورد. و من میدانم که در اتاقش هم عکس مصدق نبود و عکس هم برنداشته بود، من میدانم، یعنی تمثال اعلیحضرت بود.
س- برنداشته بود.
ج- نخیر، اتاق او بود. سایر اتاقها را خبر ندارم. آمدم سروقت رفقایم در وزارت جنگ، به من گفتند که از راهآهن شلوغ کردند مردم. تمثال شاه را برداشتند و فریاد زندهباد شاه راه افتادند. اینکه گفته شد بنده تا آمدم به میدان سپه دیدم جمعیت به طوری از طرف بازار میآید که راه عبور نیست. این را حقیقت به جنابعالی عرض کنم، بنده نتوانستم تا ساعت دو بعدازظهر تا اول لالهزار و بالاتر بپیچم چون منزلم آنوقت پشت مجلس بود. راهی پیدا کنم از وسط جمعیت، چون جمعیت بنده را با خودش میبرد یعنی نمیگذاشت.
س- پیاده تشریف میبردید؟
ج- بله پیاده شدم از، تاکسی سوار بودم پیاده شدم از تاکسی
س- بله.
ج- جمعیت نمیگذاشت من… و راه به جمعیت افزوده میشد. حالا عنوانی که بعضیها میکنند خریده بودند، نخریده بودند، اینها قضاوتش با دیگران است. بنده آن همه جمعیت خریدنش به نظر بنده مشکل بود. بله.
س- که آنوقت مرحلهی بعدی چه بود که
ج- مرحلهی بعدی بنده در منزلم بودم که صدای رادیو قطع شده بود. باید ساعت دو خبر میداد.
س- بله.
ج- بنده تازه رسیده بودم. خبری نبود. نگران بودم. پدر من آنوقت حیات داشت. پدر من هم بهعکس عموزادههایش مرد شاهپرستی بود و طرفدار سلطنت. آمده بود که ببیند بر من چه گذشته توی این جریانات، آنجا پهلوی من نشسته بود و نگران که چرا صدای رادیو بلند نمیشود. چند دقیقهای بیشتر، نیمساعتی شاید بیشتر طول نکشید که صدایی بلند شد از میراشرافی بود که رادیو را گرفتیم و به دروغ هم گفت، «دکتر فاطمی تکهتکه شده و نمیدانم چه؟»
س- بله.
ج- که بعدش بنده در بعدازظهر در جریان بودم چه اتفاق افتاد تا رفتند منزل مصدق را گرفتند. بنده هم فردا صبحش معاون ستاد ارتش بودم دیگر.
س- آها.
ج- بله.
مصاحبه با سپهبد صادق امیرعزیزی- نوار شماره ۲
روایتکننده: تیمسار سپهبد صادق امیرعزیزی
تاریخ مصاحبه: ۲۸ اکتبر ۱۹۸۵
محلمصاحبه: شهر پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲
س- جنابعالی آشنایی قبلی هم با تیمسار زاهدی یا باتمانقلیچ داشتید؟ یا همینجور ابتدا به ساکن یک همچین سمتی را
ج- بنده با تیمسار باتمانقلیچ، خوب، نظامی بودیم هر دو
س- بله، بله.
ج- در دانشکدهی افسری ایشان کلاس پایینتر از ما بود.
س- عجب.
ج- بنده کلاس دوم بودم ایشان کلاس اول. و همین خوب موجب آشنایی ما بود در جریان خدمت هم با هم آشنا بودیم.
س- بله.
ج- بله. با مرحوم سپهبد زاهدی بنده آشنایی نداشتم. ولی اول خدمت افسریم در رشت در واحدی شروع شد که ایشان فرمانده بودند. ایشان مقام خیلی بالایی داشتند، بنده خیلی کوچک. نمیتوانم بگویم با ایشان آشنایی داشتم. شاید در مسئلهی خلع سلاح قشقایی.
س- ایلها
ج- اختلافنظری هم بین بنده و ایشان یعنی اختلاف صحبتی در حضور اعلیحضرت پیدا شد که ایشان اعتقاد داشتند بایستی اقدامات مفصلی کرد و اینها مرتکب عملیاتی خواهند شد که به زحمت خواهیم افتاد. بنده مخالف بودم و میگفتم نه اینها اینقدر قدرتی ندارند و خود بنده با همین واحدهایی که دارم از عهدهشان برمیآیم. هیچ لازم نیست واحد اضافهتر. لازم نیست ایلاتی را مجهز کنیم. لازم نیست خواروباری در شهرها جمع کنیم اینها قدرت این را ندارند که قطع ارتباط بکنند. یکهمچین اختلاف کوچکی پیدا کردیم. چون سرلشکر همت با زاهدی ارتباط زیادی داشت و استاندار بود و همراه ما بود، زاهدی مطلع شد که من قبلاً هم زیردستش بودم، در یک مهمانی نهاری که روز در وزارتخارجه خیال میکنم، به ما دادند تذکر دادند که «فلانی تو با ما بودی؟» گفتم، «آره.» گفت، «اختلاف؟» گفتم، «بنده عقیدهای نداشتم شما رئیس هستید. قضیهای است باید انجام بشود. مأموریتی است به عهدهی من محول شده من وظیفهای که باید انجام بدهم در آن بحث کردم و صحبت کردم با شما.» و واقعاً هم اختلافی نداشتیم. نخیر، آشنایی با آن تا همین حد بود.
س- بله.
ج- ولی البته بعداً با پسرشان آقای اردشیر زاهدی آشنایی پیدا کردم و ایشان هم اگر قبول باشد، از دوستان خوب من هستند.
س- بله.
ج- بله، که من ارادت خیلی زیادی به ایشان دارم.
س- سرکار طی خدمتتان در ارتش رؤسای ستاد مختلفی را ناظر بر کارها دیدید یا با آنها همکاری داشتید. الان که به عقب برمیگردید کدامها بیشتر در ذهنتان جلوه میکنند از نظر لیاقت و جدیت و اینها و سایر صفات مختلف. از کدامها یک خاطرهای دارید که میدانید جالب است برای اینکه ثبت بشود.
ج- همه مردند و نمیشود پشت سرشان هم حرفی زد.
س- خوب، حرفهای خوبش را بزنید.
ج- اینها حرف بد ندارند بزنند. چون حرف بد اصلاً نمیشود.
س- البته
ج- بنده تا یک قسمتی درجهام خیلی کوچک بود که تماسی با اینها نداشتم و بررسی کلی نمیتوانستم از اینها داشته باشم.
س- بله.
ج- بنده بین رؤسای ستاد ارتش مرحوم رزمآرا را جدیتر و کاربردیتر از همه دیدم.
س- بله.
ج- صرفنظر از عقایدی که میگویند داشته یا نظریاتی که داشته که آنها بنده بههیچوجه وارد نیستم، از همه جدیتر و… و مرحوم سرلشکر ارفع را صمیمیتر.
س- ارفع؟
ج- بله، صمیمیتر، فوقالعاده هم صمیمی.
س- بله.
ج- و به خدمتش هم خیلی علاقهمند و واقعاً دانشمند هم بود. اگر چه زبان فارسی را خوب بلد نبود، ولی مرد دانشمندی بود با اطلاعات. و بعد از ایشان هم که دیگر مرحوم هدایت که مدتی رئیس ستاد بزرگ بودند ایشان هم شخصیت بزرگی بودند، دانشمند بودند از نقطهی نظر نظامی
س- بله.
ج- و همینطور اطلاعات عمومی. به عقیدهی من مرد درستی بودند خیلی صحیح. بنده تماس داشتم با ایشان، بنده هیچکدام از رؤسای ستاد را نادرست ندیدم.
س- بله.
ج- همه مردمان درستی بودند. چون نادرستی بایست با ما ارتباط پیدا میکردند. واحدهایی ما داشتیم که باید با ما… بنده همانطوری که عرض کردم رزمآرا را از نقطهنظر کاربری و پشتکار و کاردانی، ارفع از نقطهنظر صمیمیت، دانش و علم بیشتر. مرحوم هدایت را هم از نقطهنظر دانش و علم و واقعاً درستکاریاش و کاربری و فهم و ادراکش، اینها را
س- اینها این سؤال را مطرح میکند که تیمسار هدایت را چه شد که به آن ترتیب بازداشتش کردند و محاکمهاش کردند؟
ج- این را بنده میخواهم شما به من جواب بدهید؟ چون من
س- بنده که آن زمان اصلاً نبودم قربان.
ج- من جوابی نمیدانم. خاطر اعلیحضرت متغیر شد از ایشان یا نشد، معذرت میخواهم، به هر حال بنده باید عرض کنم آنموقع ایشان را که حبس کرده بودند بنده وساطت هم کردم. یعنی موقعیتم طوری بود در پیشگاه اعلیحضرت که میتوانستم از این حرفها بزنم.
س- بله.
ج- شاید آن روز هم میشد از این حرفها زد، وساطت کردم ولی دفعهی دوم به من متغیر شدند که اینها کارهای درستی نکردند. ولی به طور قطع بنده میدانم خصومت زیردستان و عدم رضایت بعضیها از جهت اینکه شغلی را که داوطلب بودند یا خواستار بودند به آنها واگذار نشده بود، استفاده کردند از بیباکی و تهور مرحوم ارتشبد هدایت در صدور دستورات. و ایشان را برایشان پروندهسازی کردند. بنده اعتقادم این است.
س- ولی خوب بسیار یک کار مهمتری ایشان کرده باشد با همچین سمت و با سوابق…
ج- آخر شما میدانید که محکومیتی که برای ایشان قائل شدند به عنوان این بوده است که مبلغی مثلاً زیرورو شده است در جریان ریاست ایشان و دستوراتی که ایشان دادند شاید هم اتهامی به ایشان وارد است. و به عنوان دیگری محاکمه نکردند.
س- بله.
ج- بله.
س- حالا که صحبت از این نوع محاکمات است سرکار راجع به جریان تیمسار وثوق و دفتری چه خاطرهای چیزی دارید، یا در جریان بودید اطلاعی دارید که آنها چهکار کرده بودند؟
ج- بنده آشنایی با هیچکدام از این دوتا ندارم. تیمسار وثوق تا آنجایی که بنده با او آشنا بودم و هنوز وزیر جنگ نشده بود، مرد درستی بود. تصور هم نمیکنم آن اندازهای که دربارهی ایشان گفتند و بعد عملی که با او کردند، به آن اندازه مستحق آن مجازات باشد. ولی در مورد دفتری من نمیتوانم حرفی بزنم چون ایشان بنده آشنایی ندارم یعنی در کارهایش نبودم. ولی وجهه خوبی نداشتند. زیاد خوب نمیگویند دربارهاش.
س- آنزمانی که جنابعالی در بازرسی ارتش بودید آنموقع این اتفاقات نیفتاده بود که شما
ج- نخیر، موقعی که بنده در بازرسی ارتش بودم به مرحوم وثوق تذکر دادم که در باربری ارتش، خدمتتان عرض کردم، مدت کمی بود بنده در دودفعه در بازرسی، گفتم در باربری ارتش یک اختلالاتی وجود دارد که شما جلویش را بگیرید. ایشان هم ناراحت شدند و دستوری هم دادند ولی من عوض شدم و رفتم دیگر ندیدم چه کرد.
س- در مورد آن جریان تیمسار قرنی شما چه خاطرهای دارید؟
ج- بنده رئیس دادگاه تجدیدنظر تیمسار قرنی بر حسب تصادف شدم.
س- چه بود جریان؟ از اینور میگویند ایشان میخواست کودتا بکند. از اینور میبینیم قرار بوده کودتا بکند پس چرا فقط سه سال حبسش کردند. یکهمچین جرمی را بایستی
ج- عرض کنم که پروندهای که بنده مطالعه کردم، مرحوم قرنی موجب تشکیل این پرونده شده بود نشان میداد که ایشان با جمعی که بنده اسامیشان را فراموش کردم، یکیشان ارسنجانی است یادم میآید، یکی دوتا دیگر اردوبادی مثلاً اینها، شاید بعضیها هم اصلاً توی آن جمع نبودند، نشسته بودند در یک دورهای که نخستوزیر خیال میکنم دکتر اقبال بودند،
س- بله.
ج- یا کس دیگر، اینها، قبل از دکتر اقبال آقای علاء بودند؟
س- علاء.
ج- نخیر، در دورهی همان دکتر اقبال بود به نظرم بله. به فکر این افتاده بودند که دولتی تشکیل بدهند که این دولت برش بیشتر و فعالیت بیشتی داشته باشد.مذاکراتی کردند، این پرونده اینطور حاکی بود و پرونده را سازمان امنیت درست کرده بود.
س- بله.
ج- حالا اتهامش را به کیا میدادند و غیره و اینها، نه، پروندهای که دست ما بود مال سازمان امنیت بود. البته عامل تشکیل یک همچین جلساتی خود مرحوم قرنی بوده.
س- بله.
ج- بعد از اینکه تصمیماتی میگیرند هیئت دولتی تعیین میکنند و فرمانده ژاندارمری و رئیس شهربانی، و آقای دکتر امینی را هم که خودش هم اطلاعی نداشته.
س- عجب.
ج- در آن پرونده روشن است که خودش هم اطلاعی نداشته، به سمت نخستوزیر. شخصی به نام بزرگمهر را مرحوم قرنی، این محتویات پرونده است عرض میکنم،
س- بله.
ج- با مبلغ پولی از ستاد ارتش بیرون میآمده آن پول مأمور میکنند برود به ترکیه شخص خارجی آمریکایی که در ترکیه بوده و چه مناسبتی با قرنی داشته، بنده نمیدانم. در ایران هم سوابقی داشته یا نه؟ باز اطلاع ندارم، با او ملاقات کند و این جریان را به ایشان حالی کند که آن مرد موجب بشود از طرف خارج مثلاً فشار یا اشارهای به اعلیحضرت در مورد تشکیل این دولت بشود. و این پرونده آن شخص یعنی بزرگمهر در مراجعت از ترکیه گیر میافتد. سازمان امنیت میگیردش و استنطاقش میکند و پرسشهایی میکند و بعد اشخاص هم میگیرند چند نفری را. ولی آنها را بعد از شاید چهل و هشت ساعت دو روز آزاد میکنند. چون من از دهان مرحوم ارسنجانی شنیدم که من به اعلیحضرت پیغام دادم تا روزی که مخالفت میکردم با تو مرا حبس نکردی. روزی که نشستیم کاری نکردیم، دولتی تشکیل دادیم نه برعلیه شما برای کمک به شما. حالا مرا گرفتی حبس کردی. و آنها را آزاد کردند.
مرحوم قرنی را به عنوان اینکه تو رئیس رکن دوم ستاد ارتش اقداماتی کردی چرا بیاجازه بوده؟ و چرا کتمان کردی پوشاندی؟ تو که همهچیز را گزارش میکردی بهعرض اعلیحضرت میرساندی؟ دادگاه اولی یک سال حبس کرده بود که هم دادستان تجدیدنظر کرده بود هم خود قرنی. و اعلیحضرت هم ناراضی بودند از این یک سال حبس. گفتند، «آدمی که اینقدر مورد محبت من بوده، مورد اعتماد من بوده و همهجور نگهداری از او شده چرا باید بدون اطلاع من همچین کاری بکند، با خارجی ارتباط پیدا کند، یک همچین کاری را به من اطلاع نداده.» و این کتمان حقیقت و پوشش کار جرم است. در ارتش جرم است.
س- بله.
ج- به همین علت باید مجازات بشود. و ما با خود قرنی صحبت کردیم. آنچه در محکمه هم آنچه که میگفت دلیل بر انکار بر این امر نبود. ولی میگفت، «من قصدم این بود که به اعلیحضرت اطلاع بدهم. ولی هنوز شروع کرده بودم کار تمام نشده بود.» به همین جهت هم محکومیت پیدا کرد و حبس شد و بعد هم یکدفعه دیگر حبس شد. حبس شدن دومش
س- دفعه دوم چه کار کرده بود؟
ج- دفعهی دوم در سال ۴۲ قاطی آن جمعیتی که شلوغ پلوغ کرده بودند در بازار و آنجاها هیاهو، در آن جمع افتاده بود رفته بود آخر جزو آن دسته نهضت میگویند نمیدانم چه،
س- عجب
ج- یا مقاومت میگویند، چه میگویند؟
س- با آقای بازرگان.
ج- نمیدانم با کی بوده آنموقع.
س- بله.
ج- با آنها بوده است و آنجا شلوغپلوغ میکند که میگیرندش و ایندفعه هم میآورند مدت یکی دو سه سال حبس بوده است بعد آزاد میشود. این اطلاع بنده است راجع به ایشان.
س- بله، خوب آن دورهای که سرکار برای اولینبار وزیر کشور شدید در کابینه شریفامامی هم، خوب، دوره پرتلاطم و جالبی بوده. جنابعالی چه خاطراتی از آن زمان دارید؟ یک انتخابات بود که منحل شد.
ج- عرض کنم که آن انتخابات منحل شده بود و انتخابات دیگری انجام شده بود به دست آقای شریفامامی. بنده که رفتم شاید بیستوپنج شش نقطه بیشتر باقی نمانده بود انتخاباتش. اعلیحضرت شاهنشاه مرا احضار کردند و به من فرمودند «این انتخابات را انجام میدهی بدون اینکه هیچ نظری ما داشته باشیم. فقط آدم صحیحی باشد هر که میخواهد باشد. آدم صحیحی باشد از این عناصر کج رو و اینها نباشند. سابقه بد نداشته باشند هر که باشد من هیچ نظری ندارم.» این واقعیتی است که عرض میکنم. بنده در وزارتکشور، مدیرکلهای وزارتکشور را خواستم و رئیس کارگزینیشان را، چند نفر فرماندار خیلی سالم از آنها خواستم. پنج شش نفر را معرفی کردند و بعد موکول شد که بقیه را بعد. ما این پنج شش نفر را به پنج شش نقطه فرستادیم انتخابات را در پنج شش نقطه شروع کردند. ولی وکلایش همینقدر که تعیین شدند مجلس منحل شد به جایی نرسید دیگر. آن قضایایی که اطلاع دارید به علت اعتصاب فرهنگیها و تجمع آنها و تظاهراتی که در جلو مجلس شورا میکردند که منجر شد به کشتن خانعلی شد، موجب شد که دولت عوض شد. شاید آقای رحمتالله مقدم نطق شدیدی در، در آن جلسه من نبودم در مجلس، نطق شدیدی کرد که به آقای دکتر شریفامامی خیلی ناراحت شد و برخورد. ایشان آمدند و استعفا دادند دولت عوض شد و دولت آقای امینی آمد. دولت آقای امینی که آمدند اولین جلسهای که در حضور اعلیحضرت تشکیل شد مسئلهی انحلال مجلسین بود که در آنجا مطرح شد و فرمان هم نوشتند، منتها بنده دیگر اجازه بدهید عرضی نکنم چون اینجا میشود خودنمایی. من روی نفهمی سؤال کردم چون وظیفه وزیر کشور این است که بلافاصله بعد از این انحلال مجلسین برای تشکیل مجلس مجدد حالا در چه فرصتی اقدام بکند.
س- سه ماه مثل اینکه.
ج- بله… گفتند، «اینجا صحبت شده است که برای اصلاح قانون انتخابات به عمل بیاید.» گفتم، «کی باید به عمل بیاورد؟ این قانون را که بایستی مجلس بعمل بیاورد.» البته در این قضایا آقایی بودند وزیر صنایع بودند
س- غلامعلی فریور.
ج- فریور بله.
س- بله.
ج- فریور هم مثل اینکه بدش نیامده بود از حرفهای ما، و از آنجا که آمدیم بیرون به من گفت، «تو نظامی چطور؟» گفتم، «من حرف مخالفی نزدم. انحلال مجلسین در اختیار اعلیحضرت است، قانون به ایشان اختیار داده. ولی یک تکالیفی برای وزیرکشور معین کرده که من از آن بابت سؤالی کردم.» که به عرضتان رساندم.
س- بله. این خودش جالب است که با وجود اینکه سرآمدن دولت آقای امینی خیلی صحبت است که خود اعلیحضرت هم در کتابشان نوشتند که نمیدانم، خارجیها آمریکاییها به من فشار آوردند و ایشان را به من تحمیل کردند و اینها. فکر کنم اقلاً یکی دوتا از وزرا از جمله سرکار از کابینه قبلی در کابینه بعدی هم بودید.
ج- بودیم بله.
س- این برای کسی که به تاریخ عقب نگاه میکند و این برایش یک نقطهی سؤالی هست یا این است که یعنی این توضیحش چه است؟ چطور است که به اینترتیب تغییر مهمی در نخستوزیر بهوجود میآید ولی بعضی از سمتها اینجور ثابت میمانند.
ج- اینهایی که ثابت ماندند، اشخاصی بودند که شخص اعلیحضرت همیشه، یعنی وزرایی بودند که شخص اعلیحضرت در انتخابشان خودشان نظر داشتند.
س- بله.
ج- حالا اگر فشار آمریکایی بوده چون بنده که در جریان نبودم. ولی خوب شهرت دارد که آن جریان فرهنگیها و آنها، یک انگشتی از خارج در آن بوده است. ولی به هر حال سلب این اختیار از شاه نمیشده است که چند نفر وزیری را مطابق میل خودش در… بنده بودم وزیر کشور. آقای سپهبد نقدی بود وزیرجنگ. آقای قدس نخعی بود وزیرخارجه. که این سهتا را خود اعلیحضرت میگفتند و مسلم بود.
س- بله.
ج- چون بنده با آقای امینی هیچ آشنایی نداشتم جز با عموی ایشان که سرتیپی بود و رفیق بودیم. ایشان هم مرا صدا زدند گفتند «آقای امینی با شما کار دارند.» ولی قبل از اینکه ایشان به من این حرفها را زدند، اعلیحضرت به من فرمودند، «تو برو توی وزارتکشور کارت را بکن.» گفتم، «نمیشود آقا بایست دولت مستعفی بنده فقط میتوانم بنشینم آنجا اگر آنها هم راهم بدهند.» به هر صورت فشار بوده یا نبوده که من اطلاعی ندارم، اعلیحضرت این اختیار را همیشه داشتند که یکی دو سه نفر از وزرا همیشه اشخاصی باشند که خودشان میل دارند.
س- خوب این تا یکحدی نشان میدهد که دکتر امینی آن مقداری که در ظاهر امر نشان میدهد قدرت را در دست نداشته. به خاطر اینکه، خوب، سهتا از ارکان اصلی، یعنی قدرت جدا از اعلیحضرت را عرض میکنم، که این سهتا از مهمترین وزارتخانهها چیزهایی بوده که به اصطلاح
ج- آخر چرا اصلاً امینی قدرتی در دست داشته باشد خارج از نظارت اعلیحضرت؟ بنده در تمام مدتی که آقای دکتر امینی نخستوزیر بودند، ایشان را عنصر مخالف شاه ندیدم.
س- عجب.
ج- بله.
س- خوب این را باید بدانیم. چون در بعضی جاها غیر از این (؟؟؟) کرده
ج- من ندیدم. بعضیها بگویند
س- این فرمایش جنابعالی
ج- ولی بنده ندیدم آقای دکتر امینی را عنصر مخالف شاه ندیدم. ایشان نمیخواستند نشان بدهند مثل بعضیها هی چاکر و غلام و غلام و غلام.
س- آها.
ج- مخصوصاً کلمه غلام و اینها را به کار نمیبردند. چاکر و خدمتگزار برای خودشان انتخاب میکردند. ولی در هیچ موردی نظری مخالف نظر اعلیحضرت بنده ندیدم از ایشان.
س- بله.
ج- و بلکه موافق هم دیدم و حتی جریانی پیش آمد که فکر میکردند آقای دکتر امینی را شاید اطلاعاتی به ایشان داده شده بود که عواملی در صدد کودتا هستند که منجر به خارج شدن تیمور بختیار از ایران شد. در آن عوامل اول کسی که آقای امینی متوسل شدند شخص اعلیحضرت بود که در مسافرت بودند به ایشان تلگراف کردند و استدعا کردند که زودتر تشریف بیاورند. این را بنده میدانم.
س- بله، بله.
ج- حالا عقاید و افکار آقای دکتر امینی، روش کارش چیز دیگری بوده است، ولی من مخالفت ندیدم هیچوقت از ایشان.
س- پس اختلاف سر چه بود؟ چرا نتوانستند این دو نفر با هم بهتر و نزدیکتر کار بکنند که شاید این مسائلی که بعداً برای ایران پیش میآمد از آنموقع جلوگیری میشد و
ج- عرض کنم که این مسائل یک قدری باید گفت که برمیگردد به گذشته.
س- بله.
ج- اشخاص هم در این کار دخالت داشتند. اصولاً شاید ذهن شاه، بنده فکر میکنم، ذهن شاه را نسبت به امینی مشوب کرده بودند.
س- عجب.
ج- نه شاه با امینی مخالف باشد به نحوی که مثلاً از بین ببرد. دوست نداشت خوش نداشته از ایشان، بنده این را فکر میکنم.
س- بله.
ج- حالا مسئلهای که اصولاً به صورت باطن و ظاهر هر دو جلوه کرد، مسئله کسر بودجه بود.
س- بله.
ج- که آن سال درآمد دولت خیلی کم بود. خرجهایی شده بود از اعتبارات سازمان برنامه. پولهایی خرج شده بود و اینها به اصطلاح اعتباراتی تصویب شده بود که اینها همه سررسیدش رسیده بود آنموقع و پولی هم نبود آنموقع بدهند. واقعاً امینی از نقطهنظر تنظیم بودجه در وضع مشکلی قرار گرفته بود. عنوان رفتن امینی هم این بود که نتوانسته است از عهدهی تنظیم بودجهای که کار مملکت را، چرخ مملکت را بگرداند بربیاید و استعفا داده است.
س- بله.
ج- حالا زیر کار چه بوده است؟ آنها را ما… ولی من هیچوقت نمیتوانم بگویم امینی را من شخص مخالف سلطنت دیدم، هیچوقت.
س- بله، بله. خوب، مسائل تا چه حدی در هیئتوزرا به بحث و مشورت گذاشته میشد؟ مسائل مهم مملکتی در دورهی آقای امینی؟ مثلاً یک مشکلاتی بود راجع به بودجه و اینها، این در هیئت وزرا هم مطرح شد؟
ج- بله مسلماً. همهی مسائل در هیئت دولت مطرح میشد. چیز محرمانهای که در هیئت دولت بحث شده باشد در جایی و یا عملی انجام شده باشد نبوده است.
س- نه منظور این است که آیا آنجا مجموع آقایان راهحلی پیدا نکردند که یکجوری به اصطلاح این مسئله به نحوی حل بشود که دولت بتواند سر کار بماند و به کارش ادامه بدهد به جای اینکه استعفا بدهد و کنارهگیری بکند. یا واقعاً به بنبست رسیده بود؟
ج- والله ظاهراً میگویند خشونت آقای دکتر جهانشاه صالح در وزارت، آنوقت فرهنگ، آموزشوپرورش یا فرهنگ اسمش بود
س- بله.
ج- وزارت فرهنگ، موجب عصبانیت معلمین شده و آن جریانات پیش آمد.
س- بله، زمان شریفامامی.
ج- زمان شریفامامی. آقای دکتر امینی هم بایستی به هر حال سروصورتی به این کار میدادند.
س- بله.
ج- آقای درخشش را هم که آورده بودند به عنوان وزیر فرهنگ، به هر حال بایستی تقویتش میکردند تا اندازهای جلب رضایت معلمین شده باشد. و این نمیشد. ارتش یک بودجهای لازم داشت خیلی هم نسبت به امروز خیلی کم بود، شاید تفاوتی که میخواستند در حدود صد میلیون بود.
س- بله.
ج- و میسر نمیشد به ارتش بدهند. و وزیر جنگ جداً ایستاده بود که این پول را احتیاج داریم ما. فرهنگ هم آن چهارصد میلیون پول را احتیاج داشت برای اقلاً جلب رضایت معلمین چون حقوق آنها در آنموقع، جنابعالی استحضار دارید، خیلی کم بود.
س- بله.
ج- و اگر دویست تومان را میخواستند چهارصد تومان کنند باز هم باید بودجه دوبرابر میخواستند. سروته کار به هم نمیآمد به خصوص که آقای وزیر دارایی هم استعفا کرده بود و رفته بود در زمان آقای شریفامامی. و در زمان آقای امینی هم رفت. دومرتبه در زمان آقای علم برگشت. اینها دو برادر بودند بنده
س- آقای بهنیا.
ج- بله؟
س- بهنیا
ج- آقای بهنیا.
س- بله.
ج- مرد خوبی هم بود مرد درستی هم بود. حتی آقای بهنیا هم رفتند نتوانستند مسئله را حل کنند. بنده دیگر از مسائل باطنی دیگری اگر وجود داشته اطلاعی ندارم، ظاهرا همین مساله بودجه بود که بالاخره آقای دکتر امینی نمیتوانستند…
س- به نظر سرکار آن موقع میرسید که راهحلی داره چون اگه…
ج- هیچ راه حلی نداشت.
س- چون که نظامی بودید و به مسائل ارتش وارد بودید، از یه وَر دیگر خب مساله معلمین و اغتشاشات و اینها را هم به عنوان وزیر کشور مشاهده میفرمودید. به نظر شما راهحلی میرسید که این مساله را یهجوری…
ج- بله راهحلی که داشت بنده شاید در یک جلسه دو سه نفر دوستان ما نشسته بودند که عموی دکتر امینی هم در آن جلسه از دوستان هم بود، بنده به امینی پیغام دادم که آقا شاید در این کار بنده ضرر هم کردم. یه وزیر جنگ بهتری بگذارید شاید بتواند این کسری بودجه را تامین کند ولی خب…
س- یک وزیر جنگ بهتر چی کار بکند که بدون پول اضافه بتواند…
ج- بله… بله…
س- رفع و رجوع بکند. بله…
ج- میشد صرفه جوییهایی کرد، و امروز میشود گفت، خیلی هم خوب میشد صرفهجوییهایی کرد که دیگر احتیاجی به این نباشد که اینقدر اصرار کنند که این پول حتما ضرورت دارد و امینی نتواند از عهدهاش بربیاید.
س- خب در حضور اعلیحضرت این مساله مطرح نشد که ایشان یه راهحلی پیدا بکنند؟
ج- نخیر… نخیر…
س- خب آنوقت آقای عَلَم که آمد چهجوری مساله را حل کرد؟ آقای علم خب دولتی بود که بعد از آقای دکتر امینی سرِ کار آمد دیگر، ایشان آیا…
ج- والا آقای لاجوردی، بنده اگر بگویم که در دولت آقای علم، بنده زیاد همونطور که عرض کردم خشنود نبودم یا ایشان هم خشنود نبودند، بنده زیاد در کار نبودم اما بنده میدانم وقتی من استاندار شدم، مرحوم بهنیا هنوز وزیر دارایی بود. در جلسهای از هیئت دولت گفت که الحمدلله سال گذشت و ما امور مالی مملکت را به هر صورت چَرخَش را گرداندیم. بنده وقتی استاندار خراسان شدم، اولین جایی که به آن مراجعه کرد که از بودجه سال گذشته، بودجه مصوبه هنوز نتوانستم برایش در حدود مثلا چهارصد پانصد هزار تومان پول بدهند اداره بهداری مشهد بود. بنده خیال میکنم حل نشده مانده بود. آنطوری که آقای امینی میل داشتند که باید حل بشود، حل نشده بود. بدهیهای دولت خیلی بود. ظاهرا تصویب شده و پرداخت شده بود از وزارت، ولی پولی نبوده بدهند.
س- بله… یعنی ظاهرش اینه که مثل این که از وزارتخانهای مثل بهداری که شاید زورش کمتر بوده، آخر ؟؟؟ او بوده.
ج- بنده آن اداره بهداری مشهد را صحبتش میکنم که پولش را… خیر… بنده در این مورد چندین تلفن و یا مکاتبه با وزیر دارایی کردم حتی چون با بهنیا رفیق و دوست هم بودم، گفتم مرد شما در جلسه هیئت دولت اظهار کردید که همه پولها را دادید الان اینها طلبکارند و ماندند، یعنی پیمانکارهایی که باید جنس به اینها بدهند دیگر نمیدهند. فکری برایشان بکنید. که موکول به سال بعد شد دیگر ، بعد دیگر یواشیواش راه افتاد دیگر به هر حال.
س- آیا امکان دارد مثلا یه مقایسهای بکنید بین این سه تا نخستوزیری که باهاشان همکاری کردید. آقای شریف امامی و دکتر امینی و آقای علم، از نظر لیاقت، قدرت، اداره وُزراشان ، اختیارات…
ج- والا بنده امینی را بهتر از همه دیدم. آقای امینی حالا هر چه هستند امروز پیرمرده، پیرمردی هستند ولی اطلاعات زیادی از آن ایران داشتند. آشنایی زیادی با طبقات مختلف در مملکت داشتند. قدرت اداره فراوانی داشتند در کار و اعصاب محکمی داشتند. اینها را بنده در آقای امینی بالاتر دیدم.
س- وقتی که… در مورد بازداشت آقای ابتهاج شما چه خاطرهای دارید؟ آیا با توجه به اینکه شما یه مدتی آنجا بازرس سازمان برنامه بودید، اگه اشتباه نکنم ایشان در دوره آقای شریفامامی یا امینی بازداشت شدند…
ج- مدت کوتاهی.
س- بله… آیا شما در جریان آن پرونده بودید؟
ج- نخیر… بنده در جریان نبودم.
س- راجع به جریان ۱۵ خرداد چه خاطرهای دارید؟ آیا در مشهد هم مثل تهران اغتشاشات بود و شلوغ بود…
ج- والا در… بله در مشهد قبل از ۱۵ خرداد شلوغ بود. روز ۱۵ خرداد به اوج خودش رسید. ولی در ۱۵ خرداد…
س- چه دستهجاتی شرکت داشتند حالا در این اغتشاشات فقط…
ج- آن روز دستور مردمان متعصب مذهبی بودند. نمیشود گفت که چپی و نمیدانم روشنفکرها و اینهایی که در این جریانات اسم میبرند. آن روز بنده در مشهد هر چه میدیدم مربوط به جریانات روز… ایام عاشورا هم بود و محرم بود، بیشتر جلسات روضهخوانی و آقایان روحانیون هم مثل آقای قمی و دیگران در مشهد، عوامل اصلی این کارها بودند.
س- اعتراضشان به چه بود قربان؟
ج- بله؟
س- به چی اعتراضی میکردند؟ حرفشان چی بود؟
ج- اصل مساله موضوع اصلاحات ارضی بود و دخالت زنان در امر انتخابات و آزادی بیشتر به زنان. اصولا این جلسه این موضوع بوده است آن موقع. و آنجا آقای مرحوم آیتالله میلانی مرد خیلی روشنفکر و واردی بود. بنده از ایشان خیلی استفاده کردم و به بنده خیلی کمک کرد. با کمک ایشان در روز ۱۴ مرداد در مشهد هیچ اتفاقی نیافتاد. ۱۴ خرداد هیچ اتفاقی در مشهد رخ نداد، مشهد خیلی هم آرام بود. و دولت آقای علم هم خیلی از این قضیه تعجب کردند و اظهار رضایت. نخیر… اتفاقی در مشهد، مثل تهران و سایر جاها رخ نداد.
س- عجب…
ج- بله… تنها جایی که خیلی هم دولت حساب میکرد که خیلی شلوغ خواهد شد، بنده باید بگویم که مرهون محبت آقای مرحوم آیتالله میلانی و اصلا روحیه صلحطلبی ایشان بود. اصلا مخالفت با هر نوع اغتشاش و هرج و مرجی ایشان موجب شد، خیلی هم کمک کردند و…
س- از آیتالله قمی بیشتر بود.
ج- بله… مرحوم میلانی، اولا دانشمند فوقالعادهای بود و بعد خیلی مرد ساده و صحیحی بود. هیچ وقت گرد دستهبندی و اختلال و اغتشاش و این جریانات برنمیآمد. و نصیحت هم میکرد مردم را. خیلی به… به بنده خیلی کمک کرد ولی به مملکت کمک کردند، استاندار بودند. بنده تماس زیادی باهاش داشتم و از روحانیون خیلی خوب میشناختمش. خیلی…
س- قبل از سرکار اگه اشتباه نکنم آقای سید جلال تهرانی استاندار بودند. آیا این صحت داره که ایشان با دستورات مرکز در مورد اجرای رفراندوم و اینجور چیزها مخالف بودند و سرپیچی میکردند و. . .
ج- موافقتی نداشتند. سرپیچی خیر ولی موافقتی نداشتند. بله. . .
س- خب اگر… تقریبا شاید چند سال میشود؟ تقریبا ۱۵ سال بین استانداری جنابعالی در خراسان در بار اول و دوم فاصله بینشان و از یک نظر هم یه وقایع مشابهی اتفاق افتاد در همان محل. شما وقتی که برای دوم برگشتید به خراسان چه تفاوتهایی دیدید و چه خاطرهای، چه ارتباطاتی.
ج- اصلا زمام امور به طوری خارج، از دست… بنده را بیموقع فرستادند. من نمیتوانم به جنابعالی آن اصول کار که موجب این همه اغتشاش شده بود بگویم، چون وقتی بنده رفتم اصلا درهم و برهم بود که اصلا با هیچ کس نمیشد صحبت کرد.
س- آقای وَلیان چی شده بود؟ رفته بود از آنجا؟
ج- آقای ولیان مدتی بود رفته بود و به جایش سراج حجازی مدتی استاندار بود و ایشان هم رفتند بنده رفتم جایشان . البته مردم از ولیان اظهار عدم رضایت میکردند ولی آن بساط و آن اغتشاش، ارتباطی با عدم رضایت مردم از آقای ولیان نداشت. شاید یک جزئی از آن شلوغیها مربوط به این، یا یه جزئی از کارهای ایشان مربوط به آن شلوغیها میشد. ولی اساس چیز دیگری بود. اصلا روحانیت به جنبوجوش افتاده بود.
س- یعنی کاری بود در اختیار شما باشد، میتونستید بکنید که آرامش برقرار کنید اگه اختیار بیشتری داشتید؟
ج- به هیچ وجه. جز فشار، اعمال زور که آن هم اصلا شخص اعلیحضرت مخالف بود و به هیچوجه و ما هم واقعا مخالف بودیم، صحیح نبود، جز اعمال زور هیچ ترتیب دیگری نمیشد. فقط زور بود. مدتها این به کار برده میشد.
س- پس این صحت دارد که اعلیحضرت موافق اعمال زور نبودند؟
ج- بله. چندین مرتبه با خود من صحبت کردند و یک… حتیالمقدور همهجور سعی کنید کشته نشوند. کسی کشته نشود. تیراندازی نشود به مردم، در موارد ضروری حتما با گلولههای پلاستیکی… خیلی با احتیاج پیدا کردند… گویی که استاندار در آن موقع با وجود فرماندار نظامی تقریبا عاملی نبود ولی معذالک خب چون بنده سابقه نظامی داشتم و نظامیها هم حرف شنوی، با بنده اعلیحضرت صحبت می کردند. چندین مرتبه در ضمن صحبتهاشان با بنده گفتند نکنند این کار رو، مخالف بودند.
یک دفعه هم در مشهد فرمانده لشکر عصبانی شد، مرحوم یزدگردی و اعمال قدرت کرد خیلی هم شدید. البته من هیچ اطلاعی نداشتم حتی برعکس، شبش قبل از آن واقعه هم به او دستور دادند قوای نظامی را از شهر خارج کند. هر روز هم که پسر آقای شیرازی از من میخواست که جلوی تیراندازی را بگیرم تا بروند آن انبار نیروی مقاومت ملی که مورد تهاجم مردم قرار گرفته بود نجات بدهند و مردم را رد کنند، من از ایشان پرسیدم کی آقا تیراندازی میکند؟ پلیس که در شهر نیست، قوای نظامی هم را که از شهر خارج کردند، الان ما با فرمانده لشکر صحبت میکنیم حالا شما بگویید کی تیراندازی میکند تا من بگویم جلویشان را بگیرند.. لابد یک چند عناصری هستند در داخل مردم از همینهایی که اغتشاش میکنند. ولی نیمساعت بعدش فرمانده لشکر در اثر عصبانیتی که در روز قبل پیدا کرده بود، حالا سر خود یا با دستور، بنده خیال میکنم سر خود، یک مرتبه شروع کرد به کشتن… میگویند حالا هفتصد تا هزار نفر ولی این هفتصد تا بیخود است. در حدود صد و خوردهای آدم کشته شد آن جا. یا هفتاد هزارنفر، باز هم بیخود است این. و خیلی شدید عمل کرد و در نتیجه شدت عمل ایشان ، مشهد یه ده دوازده روزی خوابید.
س- عجب…
ج- بله.
س- موثر واقع شد.
ج- خیلی هم… بله. ولی خب بعدش دیگر… خب فرمانده لشکر هم حق داشت. فرمانده لشکر خوبی بود. خیلی مرد خوب، افسر صحیحی بود، افسرش را سر بریدند این سرهنگش را. بله روز قبلش، روز قبل از این عمل فرمانده لشکر، سر یک افسرش گذاشتند لب جوب بریدند.
س- در خود مشهد؟
ج- در خود مشهد… بله بله… سرهنگی بود. و چند نفر از افرادش را هم گرفتند، بردند منزل آقای شیرازی حبس کردند، آمدند جنازه چند نفر از اینها را شب از تو منزل آقای شیرازی بیرون انداختند، اسلحههاشان را هم پس ندادند. و انبار خواروبار اداره تدارکات لشکر را آتش زدند و غارت کردند. اینها موجب عصبانیت فرمانده لشکر شد. چون این عمل را انجام داد و خب واقعا حالا عصبانیت ایشان هرچه بود، عملی انجام شد و نتیجهاش این بود که ده دوازده روز مشهد واقعا سروصدایی نبود، اصلا تظاهراتی نمیشد شلوغ هم نشد. ولی خب اعلیحضرت دستور دادند نکنند این کار رو.
س- آن بار اولی که سرکار از استانداری کنارهگیری کردید بازنشسته شدید، در سن بازنشستگی که نبودید؟
ج- یک سال داشتم تا بازنشستگی. ولی خب قانونی در ارتش وجود دارد که وزارت جنگ هر موقعی از نقطهنظر اصلاح امور ارتش، صلاح دید کسانی باشند، اشخاصی بیست سال خدمت کرده باشند ولو این که به سن بازنشستگی نرسیده باشند…
س- علت چه بود که شخصی با تجربیات جنابعالی را ازشان استفاده بیشتر نکنند؟
ج- حالا بایستی محل برای زیردست ها باز میشد، برای پایینها باز میشد. ما مانده بودیم اینجا، آنها را گرفته بودیم.
س- مثلا یه عنوانی از کدورت و اینها بردید، گفتید تیمسار اویسی اظهار داشته بودند که…
ج- یعنی رنجش بنده از همین بود که من را زود بازنشسته کرد. من کدورتی نداشتم. اظهار اویسی بود که اعلیحضرت گفتند که ما فلانی را هم رنجاندیم. هیچ کدورتی نداشتم بنده.
س- سرکار روزهای آخر یا ماههای آخر هم موقعیتهای شرفیابی داشتید، اعلی حضرت را ببینید، از نظر روحیهشان، از نظر…
ج- نخیر. نخیر. بنده فقط وقتی به… بنده قرار شد که برای دفعه دوم بروم به استاندار، اعلی حضرت را دیدم و روحیه اعلیحضرت هم خیلی خراب بود.
س- خراب بود؟
ج- بله.
س- پس صحت داره که میگویند آن روزهای آخر روی…
ج- بله. بله. اعلیحضرت حتی قبل از اینکه آقای بختیار نخستوزیر بشواند بنده شرفیاب شدم حضور اعلیحضرت، چند روز قبل تجمع استانداری استعفا کرده بودم و آمدم، اعلیحضرت خیلی روحیه خرابی داشتند. تا بنده در ضمن صحبت گفتم این تودهایها هم استفاده کردند و در این جریان خیلی شلوغ میکنند… فریاد زدند، جان من، این عین عبارته، «غرب است که با من این کار را… غرب غرب غرب… » خیلی هم ناراحت بودند خیلی.
س- در آن دورانی که آقای بختیار نخستوزیر بودند، سرکار تهران بودید دیگر؟
ج- بله.
س- آن روز که… چگونه مطلع شدید که اعلیحضرت تصمیم به خروج از ایران گرفتند و جنابعالی چه قضاوتی نسبت به این مساله کردید؟ آیا فکر کردید کاری است بایستی بشود، صلاح هستش؟ صلاح نبود؟
ج- نخیر. صلاح نبود. بنده اصلا و در حضور خود اعلیحضرت هم عرض کردم صلاح نیست. بنده هم از طریق همین اطلاعاتی که رفقا میدادند و تا رادیو میگفت را صحبتهایی که میشد اطلاع پیدا کردم. دیگر بنده بعد از آن دفعهای که رفتم حضور اعلیحضرت و بعدش نرفتم.
س- امرای ارتش مثل خود سرکار احساس خطری نمیکردید که این سیل دارد میآید و چه خواهد شد و شاید دست به دست هم بدهید و یک جوری مملکت را…
ج- احساس خطر میشد ولی بنده با اشاره خودتون سیزده چهارده سال بود از ارتش بیرون بودم. بنده یه دفعه ارتش نبودم و شاید… با تماسی نداشتم اصلا با امرای ارتش. بله.
س- میگفتند که از کسانی که سعی داشته که به اصطلاح با کمک ارتش اعمال قدرت بشود، آقای اردشیر زاهدی بودند که موفق نشدند.
ج- من اطلاع ندارم. در آن موقع من اطلاع نداشتم.
س- و خب روزی که به اصطلاح حکومت بختیار افتاد و
ج- بیست و دوم بهمن.
س- بله… از آن روز سرکار خاطراتی دارید؟ کجا تشریف داشتید؟ منزل تشریف داشتید یا تو خیابان مشاهداتی کردید؟
ج- بنده در منزل بودم. یک دو شب بعد از آن قضایا، گماشتهی ما رفته بود و شوفر ما هم رفته بود و بنده هم همسرم که فوت کرده بود، کسی نداشتم و بچههایم هم اروپا بودند. تنها بودم، یک ژاندارمی در منزل بنده از آن اولی که میساختند به عنوان این که ساختمان را نگهداری کند، مراعات کند، نشسته بود تو خانه ما ۱۷-۱۸ سال. آن هم با زن و بچهاش رفته بود خانه کسانش. البته وحشت کرده بودند از اوضاع و احوال. فکر میکردند که خانه سپهبدی هم است اگر اوضاعی بشود حتما، اینها هم بیچارهها زیر دست و پا میروند.
بنده تنها بودم، برادرم، برادر کوچیکم که الان در لندن است، آمد اصرار کرد که من را ببرد منزل خودش، چون زنش رفته بود به مسافرت، تنها بود. من حاضر نمیشدم، خواهر پیرزنی داشتم که فوت هم کرد بعدا، او آمد منزل ما ماند. این آمد کمک من، دید برادرم اصرار میکند، گفت برو من هستم، هر چی هم خواستیم آن خودش را نگهداری کنیم… خب نه آن واقعا شیرزنی بود، پیرزن نبود. به هر حال بنده را فرستاد منزل برادرم.
منزل برادرم که بودم، یک روز را… یک روز گذشته بود، اوایل شب، منزل در بهجتآباد ساختمان های بهجتآباد بود. طبقه یازدهم نمیدانم بلوکش چهار، پنج… یک هالی داشت این جلو و قبل از آن هال، یک راهرو کوچک بود که به در متصل میشد. ما در حال نشسته بودیم تلویزیون تماشا میکردیم. البته کشتاری هم شده بود از نصیری و غیره و غیره. صدای زنگِ در آمد، برادر من رفت بیرون من دیدم نیامد. من نگران شدم، بلند شدم در را باز کنم دیدم یکی من را به اسم صدا میکند اسم کوچیک بنده که هیچ وقت من را صدا نمیکردند، آمد ده دوازده نفر مسلح آمدند تو. به بنده هم گفتند دستها بالا، گفتم من چیزی دستم نیست که دستم بالا.
به هر حال آمدند تو شروع کردند تفتیش منزل. یکیشان مقابل بنده نشست… بنده جای آن، شما نه، بنده جای آن، اسلحه هم دستش بود، گذاشت زمین، من… خطر دارد، کاری است بیخودی یکوقت در میرود از دستتن، آشنا نیستی با این صحنهها. گفت شما اسلحه داری. گفتم من دارم ولی خراب است و آن جا گذاشتم. برادرم صبح آمده بازش کند، ببینید فشنگ هم ندارد برو برش دار. چند نفر دیگرشان مشغول شدند رختخوابها را به هم ریختند، زیر تخت و زیر لحاف و نمیدانم این ور و… همهجا را درهم و برهم کردند و… آن هم آدم مودبی بود نشست پهلو من، معلوم شد اسمش رفیقدوسته. حالا نمیدانم همین است که رئیس سپاه پاسداران شده یا کس دیگری.
بعد از اینکه همه تفتیشها را کردند به من گفت شما باید بیایید برویم به کمیته. بنده راه افتادم که برم کمیته، گفت چی همراتان است؟ گفتم دستگاه اصلاح صورت است. گفت نه. نیاورید برای این که آنجا باید آدم ریشش را بگذارد تا اینجا.
وقتی حرکت میکردیم گفت صبر کنید از پایین ما ارتباط گرفته با کمیته، با بیسیم، خبر میدهند. نشستیم و چند دقیقهای گذشت یه نفر آمد در گوشش چیزی گفت و گفت از کمیته میگویند شما اگه میل دارید بیایید کمیته بیایید، اگه میل ندارید نیایید. گفتم این حرف نشد که، من برای چی بیایم کمیته وقتی، میل دارید یا میل ندارید؟ گفت پس بگذارید… گفتم کمیته اگر من را میخواد من میآیم اگر نه کاری ندارم بکنم. بعد از چند دقیقهای گفت با شما تلفن خواهند کرد. تلفن را صدا کرده بود، صدایی بود که من هر چه هم سعی کردم بفهمم چه کسی است نگذاشت. خیلی خصوصیت به خرج داد و اظهار ملایمت کرد که آقا میبخشید و اشتباهی شده است و… نمیدانم چه موجب این اشتباه شده است. به هر حال با شما کاری نداریم و به این آقایان هم گفتیم بیایند از اینجا، شما منزل خودتان بروید چرا آنجا هستید؟ گفتم من مهمانی آمدم. گفتند نخیر بروید منزل خودتان. گفتم آقا شما کی هستید؟ گفت من هر کی هستم به شما ارادت دارم.
این یک جریان بود. یک روز هم منزل ما یک نفر آمد به نام افسر هوایی نشست، دو نفر از رفقای من یکی آقای نفیسی که قبلا شهردار بوده، پهلو من نشسته بود میخواست خداحافظی کند برای ایام عید، برود ببیند یک سرهنگ بازنشسته هم این طرف نشسته بود. آمدند ریختند تو منزل من این آقای سرهنگ بود و سه نفر. میگفت افسر نیروی هواییام. مستقیما رفتند سر وقت نفیسی، عوض اینکه این وسط من را بگیرند. رفتند نفیسی و گفتند کارت شناسایی و ایشان گفت ماموریتتان را شما باید نشان بدید، نشان داد و کارتشناسایی بدید و بعد رفت سر وقت آن سرهنگ و بعد هم به من با حالت نظامی ایستاد و معذرت خواست که ما شنیدیم یا اطلاع دادند که سه نفر افسر، بنده اسم یکیشان را یادمه، صفایی، اینها در منزل شما هر روز ساعت ۵ کمیسیون دارند. گفتم خب بشینید تا بیایند. شما که همه درها را… دو تا در که بیشتر نداریم شما اشغال کردید. گفت بله، اجازه میدهید بنشینیم؟ گفتم بنشینید. لابد که از ورود شما که آنها اطلاع ندارند پس بنشینید. نشست آنجا و مدتی هی با تلفن به صورت مرموز صحبت میکرد و شاید تا ساعت ۷ بعد از ظهر، نه گذاشت نفیسی برود، نه گذاشت آن سرهنگ برود، همینطور صحبت میکرد و چایی میخوردند. ساعت ۷ بعد از ظهر، بعد از یک تلفنی گفت آنها را ما دستگیر کردیم جای دیگری، خیلی ببخشید. یه مرد بدجنسی که اسباب زحمت شما را فراهم کرده بود. این هم اتفاقاتی بود که برای ما افتاد.
س- ما فقط راجع به بدرفتاریها با امرای سابق ارتش معمولا شنیدیم. یعنی این که مواردی مثل مال سرکار بوده که خب…
ج- با بنده اینطور عمل کردند ولی با سایرین خیلیها را گرفتند، بعضیها را اذیت کردند، شنیدیم، بنده که نبودم در آنجا، ولی گفته شده است… که اذیت کردند، صدمه زدند، بدرفتاری کردند، بعضیهایشان هم که کشته شدند، آنها هم که معلوم بود.
س- فکر میکنید که چجور این فرق و تفاوت را اینها گذاشتند؟ که با کی چجوری رفتار کنند؟ این روی حسابی بوده؟ روی شانس بوده؟ روی… خودتان که…
ج- همه را با هم حساب کنید.
مصاحبه با سپهبد صادق امیرعزیزی- نوار شماره ۳
روایتکننده: تیمسار سپهبد صادق امیرعزیزی
تاریخ مصاحبه: ۲۸ اکتبر ۱۹۸۵
محلمصاحبه: شهر پاریس، فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۳
س- بله؟
ج- عرض کردم همهی اینها را با هم حساب کنید،
س- آها.
ج- شانس را حساب کنید، سوابقشان، نزدیکیشان، کارهایی که داشتند، مأموریتهایی که داشتند، نوع روششان در انجام مأموریت، رفتارشان با مردم، همهی اینها دخالت داشته، بله.
س- این حرف که البته احتیاج به بررسی آماری دارد. ولی نمیدانم در آن زمانی که انقلاب اتفاق افتاد چند نفر در ردهی سپهبد در مملکت حضور داشتند؟ آیا میشود همینجور سرانگشتی حساب کرد که چند درصدشان مثل جنابعالی با آنها رفتار شد یا تقریباً کاری مزاحمت بزرگی برایشان فراهم نکردند، و چند درصدشان را…
ج- نمیشود با یک آمار که نیست صحبت کرد. ولی آن درصدی که با آنها یعنی کمتر برایشان مشکل پیش آمده خیلی کم است.
س- آها، بله.
ج- خیلی کم است. تعداد کمی هستند. و اغلب را گرفتند و آزاد هم کردند.
س- بله.
ج- ولی مدتی نگه داشتند و حالا در آنجا گفته میشود چون بنده تماسی نداشتم که صدمه زدند، شکنجه کردند، یا ناراحتشان کردند، اینها را نمیدانیم. ولی آزاد کردند. گرفتند و آزاد کردند. آنهایی که کمتر مزاحم بودند هیچ کاری با آنها نداشتند تعدادشان خیلی کم است.
س- کسانی هستند که سرکار میشناختید؟
ج- بنده؟
س- خود شما.
ج- عرض کردم به شما که من سیزده چهارده سال از ارتش بیرون بودم.
س- بله. نه منظور این است که
ج- زیردستان سروان و سرگرد بنده سپهبد شد بودند آنموقعی که من کمتر میشناختم. ولی این چندتایی را که میشناسم دهپانزده نفری هستند که کارشان نداشتند.
س- آها.
ج- بله.
س- از آقای احمد نفیسی نام بردید، ایشان هم یکی از آن اشخاصی هستند که علت برکناریشان از شهرداری هیچوقت برای ما روشن نشده که ایشان علتش چه بوده؟ چه کار کرده بوده که به اصطلاح در اوج قدرتش که رئیس شهرداری بوده
ج- به هر حال که تبرئه شدند.
س- بله.
ج- به هر حال تبرئه شدند. ایشان در مدتی که من در وزارتکشور کار میکردم و با من کار داشتند، به عقیدهی شخص من مرد درستکار و صحیحی بودند.
س- بله.
ج- خیلی هم جدی و فعال.
س- بله.
ج- از سوابقشان هم بنده اطلاعی ندارم. ولی من آدم درستی دیدمش، آدم صحیحی، مرد پرکار و جدیای. چه اختلافی پیدا کردند با آقای پیراسته، اعتقاد خودشان است.
س- بله.
ج- و بعد چه عملی موجب شد که از اعلیحضرت همایونی از او نگرانی حاصل کردند، گفتهها خیلی زیاد است. نمیشود به هیچکدامش اطمینان کرد چون صریحاً اعلیحضرت به هیچکس نگفتند. ولی بنده خودم وقتی ضمانت ایشان را میکردم در حضور اعلیحضرت ، آنوقت من استاندار خراسان بودم، شفاعت میخواستم، به من گفتند، «این مرد بدی است حیف. صحبت نکن. من متأسفم از اینکه عکسم را امضا کردم به ایشان دادم.»
س- به عنوان آخرین سؤال بود دیگر بیش از این وقتتان را نمیگیرم. کار مشکلی است آیا امکان اینکه سرکار بتوانید یک مقایسهای از رضاشاه پهلوی و محمدرضاشاه پهلوی به عنوان دوتا پادشاه مملکت که در دورهی سلطنت هر دوشان، سرکار خدمت کردید، آیا میتوانید بهطور خلاصه این دو پادشاه را با هم مقایسه بکنید.
ج- بله، هر دو پادشاه وطنپرستی بودند. هر دو هم به مملکت خدمت کردند. منتها رضاشاه، مرد باتجربهای بود، عمری بر او گذشته بود. زندگی ایشان از جایی شروع شده بود که با زندگی ایشان فرق داشت. به اینجهت بین این دوتا خیلی فرق بود.
س- بله.
ج- رضاشاه تجربیات زیادی داشت که ایشان نداشتند. اگر آن تجربیات را میداشتند ایشان با این سابقه که تحصیلات بیشتری داشتند و رضاشاه اصولاً تحصیلاتی هم نکرده بودند. ولی اینکه میگفتند بیسواد است بیخود میگویند اقلاً مینوشت و میخواند خوب.
س- بله.
ج- تجربیات ایشان بیشتر بود تجربیات ایشان کمتر بود. دوره هم فرق میکرد. شاید اگر رضاشاه هم در دورهی دیگر یعنی بعد از جنگ پادشاه بودند گرفتاریهای بیشتری از اعلیحضرت محمدرضاشاه پیدا میکردند. ولی ایشان در موقعی بودند که دنیا از نقطهنظر وضعیت سیاسی صورت دیگری داشت. دولت روسیه خودش گرفتاریهایی داشت. آمریکایی در بین نبود، انگلستان بود. بالاخره با یکی میشود به هر صورت راه آمد. عقیدهی من.
س- بله.
ج- بله.
س- در مورد محمدرضاشاه خیلیها صحبت از این میکنند که ایشان افراد خیلی قوی را به عللی در سمتهای مهم نداشتند یا نگذاشتند و در صورتی که رضاشاه افراد قوی و اینها را ازشان هراس نداشتند و برای کمک خودشان داشتند. آیا این
ج- بنده را هم که از کار برداشتند، دلخور بودم. دلخوری هم یک حرفهایی میآید. گفته میشود دیگر. هر دلخوری صحبتی میکند. نمیگوید که خدمت بنده تمام شده بود یا اصلاح امور ارتش یا بالا آمدن طبقات دیگر ضرورتی داشت که مرا بازنشسته کردند. اینها آدم را نمیخواهند آقا، اصلاً اشخاص کاری را نمیخواهند دوست ندارند. میگفتند.
س- بله.
ج- ولی یک اصل از نظر نباید فراموش بشود. مسلماً پادشاه همیشه احتیاطکار است مراقب خودش هست. یعنی این فکر را میکند که شاید یا شاید هر ذیقدرتی این فکر را بکند و اینطور هم هست، که مبادا یارو به اصطلاح، قدرتی پیدا کند دمبی بگیرد و اسباب زحمت بشود. میشود این. مخالفید جنابعالی با این قضیه؟
س- نخیر بنده فقط…
ج- هر صاحب قدرتی یکهمچین فکری دارد.
س- بله.
ج- همیشه یک ترسی دارد از اینکه مبادا کسی مانعش بشود و جلویش دربیاید.
س- بله. قربان بیش از این وقتتان را نمیگیرم.
ج- بنده وقت جنابعالی را گرفتم و امیدوارم که این صحبتهای بنده برای جنابعالی قابل استفاده باشد. ولی بنده فکر میکنم…
س- برای بنده خوب بوده و مطمئنم که کسانی که در سالهای آینده به این نوار گوش بکنند و متن ماشینشدهاش را مطالعه بکنند حتماً از تجربیات جنابعالی و اظهارات و مشاهدات
ج- یک اطلاعاتی بود بنده به عرضتان رساندم.
س- بله، به هر حال خیلی ممنون
ج- بله، متشکرم.
Leave A Comment