مصاحبه با آقای فلیکس آقایان

فرزند دکتر الکساندر آقایان وکیل و نماینده مجلس

نماینده ارامنه شمال در مجالس ۱۹، ۲۰ و ۲۱

سناتور دوره‌های ۵ و ۶ از تهران

بازرگان و رییس فدراسیون اسکی

 

روایت‌کننده: آقای فلیکس آقایان

تاریخ مصاحبه: ۵ مارس ۱۹۸۶

محل‌مصاحبه: شهر پاریس، فرانسه

مصاحبه‌کننده:  حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱

 

 

خاطرات آقای فلیکس آقایان، ۵ مارس ۱۹۸۶ در شهر پاریس، مصاحبه‌کننده حبیب لاجوردی.

ج- عرض کنم اگر بخواهم یک نتیجه‌ای بگیرم مجبورم برگردم به ۱۹۵۳ و وقایع ۹ اسفند.

س- اگر اجازه می‌دهید اول خواهش کنم یک خلاصه‌ای از شرح حال خودتان بفرمایید.

ج- خودم یک قسمت از تحصیلاتم در کالج آمریکایی بوده و در کالج سن میشل بروکسل.

س- بله.

ج- بعد هم در دانشگاه لوزان که دکترا در حقوق گرفتم و لیسانس تکمیلی در حقوق فرانسه. بعد برگشتم به ایران و

س- چه سالی برگشتید به ایران؟

ج- سال ۳۸ بود، ۳۹-۳۸. بعد رفتم خدمت وظیفه و شاه فقید سال سوم بود. من در دانشکده‌ی افسری آن‌جا وقتی که البته شاه ولیعهد بود، در یک مسابقه دو مرا دید و از من چندین سؤال کرد و آشنایی ما از آن‌جا شروع شد. بعداً این آشنایی برای خاطر اسکی و بازی بریج ادامه پیدا کرد تا جایی که به من لطف داشتند.

س- از همان اوایل شما آمد و شد پیدا کردید؟

ج- بله، بله. از زمانی که ولیعهد بود شاه ولیعهد بود.

س- پس شما مثلاً با ملکه فوزیه این‌ها هم آشنا بودید؟

ج- خیلی خوب. هم خودم هم زنم. زنم وقتی می‌آمد ایران پیش والاحضرت اشرف منزل داشت و آن‌موقع خب با رفت و آمد با فوزیه هم آشنا شدیم و ایشان هم لطف داشتند به هم من هم زنم. اما برگردیم به مسائل سیاسی.

س- بله.

ج- یک روز جمعه بود هشت اسفند، من اسکی بودم. سفیر فرانسه گفت به دکتر فرزامی که فردا شاه می‌رود. من خیلی ناراحت شدم و آمدم برگشتم از اسکی، آمدم تلفن کردم به دربار، پرون را خواستم پای تلفن. گفتم یک چنین شایعه‌ای هست. گفت، «نخیر شاه این‌جا هست و جریان روزهای جمعه مهمانی طبق معمول برقرار است.» بعد فتح‌الله امیرعلائی را خواستم از او سؤال کردم، او هم گفت که نخیر خبری نیست. یک همچین چیزی نیست. همان شب خانه جمشید بختیار یعنی جمعه، یک مهمانی بوده رفتیم آن‌جا، سرتیپ دفتری رئیس شهربانی آن‌جا بود.

س- بله.

ج- از او پرسیدم که یک همچین شایعه‌ای هست. جواب به من نداد ولی از طرز صورتش و از چهره‌اش فهمیدم که این حقیقت دارد. بعدها فهمیدیم که مصدق‌السلطنه به شاه گفته بود که این شرکت نفت تسلیم نمی‌شود. صلاح است اعلیحضرت تشریف ببرند مسافرت بلکه این‌ها تسلیم بشوند. شاه هم راضی شده بود. ضمناً شاه آن‌موقع تلگراف می‌کند یعنی تلگراف می‌کنند دولت یا شاه یا وزارت خارجه، تلگراف می‌کنند به ترومن و چرچیل که روی کشتی بودند در آن زمان بین اقیانوس اطلس. از آن‌جا جواب سیاسی می‌آید، خیلی سیاسی که متأسفیم ولی اگر مایلند تشریف می‌خواهند ببرند، ببرند. ولی خب شایعات همان‌شب توسعه پیدا می‌کند و صبحش که ۹ اسفند باشد، دستجات مختلف می‌ریزند و جلوگیری می‌کنند از این‌که شاه کشور را ترک کند. سیدابوالقاسم کاشی، روحانیون و اکثر طرفداران شاه و بیش‌تر ملت جنوب شهر و اصناف و کسبه و غیره. بعد به یک نکته‌ای من توجه می‌کنم و آن این بود که شب جمعه قبلش خسرو قشقایی می‌آید پارک هتل، می‌نشیند روی میز من و دیدم خیلی خوشحال است و شنگول است. من تعجب می‌کنم از وضعش. او همیشه معتقد بود که تنها شخص شاه است که این‌ها نمی‌توانند مقاومت بکنند بر علیه مملکت و حکومت. و اگر شاه نباشد با قدرتی که دارند و پولی که در اختیار دارند می‌توانند که وضع سیاسی خودشان را مستحکم بکنند یا آنچه را که می‌خواهند در ایران اجرا بکنند.

س- کی؟ یعنی قشقایی‌ها یا مصدق؟

ج- قشقایی‌ها. ناگفته نماند که موقعی که اختیارات را از مجلس می‌گیرد هشت ماده اختیارات را مصدق از مجلس می‌گیرد، خسرو قشقایی که سنش را اضافه کرده بودند برای این‌که بتواند وکیل مجلس بشود، چون حداقل سن سی سال است، او پیشنهاد کرد که اختیارات نظامی را هم به مصدق بدهند. این خواست مصدق نبود. بالاخره این جریان پیش می‌آید و مصدق‌السلطنه برمی‌گردد و می‌رود مجلس متحصن می‌شود و شاه هم البته نمی‌گذارد که این جمعیت بریزند و خانه مصدق را تاراج بکنند. بعد در همان زمان به شاه همان اریک پولارد و کرمیت روزولت پیشنهاد می‌کنند که بر علیه مصدق کودتا بکنیم. شاه قبول نمی‌کند. قبول نمی‌کند برای این‌که می‌داند که مصدق تضعیف شده، چون بیش‌تر همکارانش را کنار گذاشته به خاطر این‌که دزد بودند. ولی خب، این‌ها را که بیرون کرد دیگر کسی باقی نماند، امثال مکی، بقایی و خیلی‌ها دیگر. شاه قبول نمی‌کند آمریکایی‌ها بعد می‌روند پیشنهاد می‌کنند به ارتشبد هدایت که بیاید کودتا بکند بر علیه مصدق. مصدق‌السلطنه آن زمان، البته ارتشبد هدایت هم قبول نمی‌کند می‌رود به شاه بازگو می‌کند. همین پیشنهاد را هم به سرتیپ دفتری رئیس شهربانی می‌کنند که کودتا بکند. او هم قبول نمی‌کند می‌رود به شاه بازگو می‌کند. در خلال این مدت اریک پولارد مهمانی‌های مختلف می‌دهد یعنی هم از طرفداران شاه دعوت می‌کرد بعضی روزها بعضی روزهای دیگر هم از طرفداران از مخالفین.

س- ایشان جزو سفارت بود این آقای پولارد.

ج- آقای اریک پولارد Air Naval Attaché ولی سیا بود.

س- بله.

ج- بله. الان هم باید باشد این. البته این پیشنهاد می‌کند به قشقایی‌ها که حاضرند همه‌جور کمک مالی به آن‌ها بکنند از پشتیبانی از مصدق دست بردارند. ولی قشقایی‌ها می‌گویند که، همان محمد حسین خان که الان هم هست، می‌گوید، «ما به او وعده کردیم قول دادیم تا آخر مجبوریم می‌دانیم هم که موفق نمی‌شود از همه این مزایایی که آمریکایی‌ها به من پیشنهاد می‌کنند صرف‌نظر می‌کنیم ولی سر قولمان می‌ایستیم. می‌دانیم هم که مصدق‌السلطنه موفق نمی‌شود. البته خسرو قشقایی این وضع را نمی‌توانست قبول بکند. بعد برمی‌گردم به این‌که یک روزی همین اریک پولارد به من می‌گوید که «تو به مجلس بگو که ادعایی که مصدق‌السلطنه می‌کند که آمریکایی‌ها با من موافق هستند غلط است.» من به او جواب می‌دهم که «این‌طوری گفتن که فایده ندارد. من راه‌حل به شما نشان می‌دهم. مصاحبه مطبوعاتی بکنید ضمن مصاحبه مطبوعاتی خبرنگار از شما می‌پرسد که شما موافقید با این طرز حکومت دکتر مصدق؟ بعد آن‌جا هرچه خواستید بگویید.» وضع سفارت آمریکا در آن زمان این‌طوری بود. کوائیران نماینده سیاسی…

س- بله.

ج- کجا بودیم؟

س- کوائیران.

ج- آها کوائیران نماینده سیاسی سفارت مخالف با شاه بود. پولارد سیا موافق بود، هندرسن سفیرکبیر دو تابلو بازی می‌کرد و این سه گزارش مختلف می‌رفت به Iranian desk واشنگتن که آن‌جا هم این‌ها نمی‌توانستند یک تصمیم صحیح بگیرند. بالاخره تصمیم می‌گیرند که در روز و ساعت معینی در اتاق وابسته اقتصادی پارک این مصاحبه مطبوعاتی انجام بشود. من هم سه نفر را تعیین می‌کنم. یکی‌اش عمیدی نوری که روزنامۀ «داد» را داشت. دکتر فرزامی از «فرانس‌پرس» و یک نفر دیگر. منتها یک ساعت قبل از این‌که این مصاحبه قرار بود انجام بشود تلفناً می‌گویند که نخیر. نه، می‌روند آن‌جا، می‌روند آن‌جا بعد می‌گویند ما برای مصاحبه آمدیم. به آن‌ها می‌گویند که چنین خبری نیست و قراری نیست که مصاحبه‌ای انجام بشود. تا حدودی آبروی من می‌رود توی این کار. بعد کم‌کم باز این فکر کودتا پیش سیا و آمریکایی‌ها باقی می‌ماند تا می‌رسد به روز ۲۴ مرداد. که آن روز چهار چمدان دلار اسکناس این‌ها می‌آورند. یکی‌اش را می‌دهند به نصیری. یکی‌اش را می‌دهند به فردوست. یکی‌اش را می‌دهند به لشکر گیلانشاه. یکی‌اش را هم می‌دهند به زاهدی. که در حقیقت این هزینه کودتا باشد. و قرار می‌شود که نصیری همان شب بیست‌وچهارم حکم انفصافل مصدق را ببرد با تانک و چند نفر نظامی ببرد در خانه مصدق و این حکم را به او بدهد و ضمناً توقیفش بکند و خبر بدهد به سه نفر دیگر که آن‌ها هم با عملیاتی که انجام دادند یعنی با قرار و مداری که گذاشتند با ارتش و با مقامات دیگر این کودتا را انجام بدهند. شاه هم می‌رود کلاردشت منتظر جواب نتیجه این طرح کودتا می‌شود. نصیری می‌رود که این را ابلاغ کند، می‌گویند، «بفرمایید تو.» و چایی می‌آورند برایش. چون خودش تنها رفته بوده تو. بعد هم مصدق‌السلطنه دستور می‌دهد گارد داخلی‌اش می‌گیرندش. از قرار معلوم یکی از افسرهای گارد به نام فولادی به او تلفناً اطلاع داده بود که این کودتا انجام می‌شود و آن‌ها مجهز بودند. گیلانشاه و زاهدی و فردوست می‌روند می‌گردند جایی که قرار بود، می‌بینند که همه‌جا ارتش منظم و مرتب برای دفاع آماده است. یعنی تمام کارهایشان را انجام داده‌اند که جلوگیری بکنند. و این‌ها فوراً می‌روند پنهان می‌شوند و شاه هم از کلاردشت می‌رود به عراق، می‌رود به بغدادبا طیاره. روز بیست‌وپنجم حزب توده که مجهز بود و اسلحه دستش بود و می‌توانست تهران را با خیلی آسانی تصرف کند، ولی حزب توده در ایران رئیس نداشت. یعنی کمیته مرکزی بود ولی سر نداشت. این‌ها می‌روند تلگراف می‌کنند به مسکو کسب تکلیف بکنند که وضع این‌طوری است ما می‌توانیم شهر را بگیریم، دستور بگیرند. دستور یا جواب نمی‌آید یا خیلی دیر می‌آید، برای این‌که روس‌ها به ایرانی‌ها زیاد اطمینان نداشتند به همان حزب توده‌شان هم اطمینان نداشتند. بالاخره روز بیست‌وششم مصدق السلطنه تصمیم می‌گیرد که خودش یک تظاهراتی انجام بدهد. می‌آیند و این میدان بهارستان را چهارخانه چهارخانه تقسیم‌بندی‌اش می‌کنند و قرار می‌گذارند که هر صدوپنجاه نفر یک‌جا بایستد بدون اسلحه توده‌ای‌ها، و یک نفر از حزب خودش یعنی از جبهه ملی با اسلحه آن‌جا باشد که وضع را بتوانند کنترل کنند. این کار را هم می‌سپرند به سعید فاطمی که او روزنامه‌ای داشت آن‌جا، آن قوم‌وخویش وزیر خارجه بود. ولی آن سعید فاطمی یا مصدق‌السلطنه در دستگاهشان هرچه می‌گردند که صدوپنجاه نفر پیدا کنند که این تظاهرات را کنترل بکند پیدا نمی‌کنند یعنی کسی حاضر نمی‌شود که اسلحه بگیرد برود در آن میدان با حزب توده همکاری بکند. این کودتای نافرجام سیا است. همه فکر می‌کنند که شاه را سیا برگرداند به ایران. اشتباه است کاملاً. پنجاه شصت نفر از سربازهای نیروی هوایی را لباس عمله می‌پوشانند روز بیست‌وهشت مرداد می‌فرستند جنوب شهر که ببینند وضع مردم چیست. این مثل این‌که کبریت را بزنید به بشکه باروت می‌ترکد. جمعیت اصلاً خود‌به‌خود همه را می‌افتند. من چون دفترم در میدان سپه بود خودم آن روز ناظر این جریان بودم که این‌ها چه‌جوری جمع شدند و بالاخره راه افتادند توی خیابان‌ها و کشت‌وکشتار شروع شد و آمدند که شهربانی را بگیرند. یک مشت بچه ده پانزده ساله پابرهنه این کامیون‌هایی که سرباز می‌آورد با اسلحه که می‌آمد وارد توپخانه می‌شد میدان سپه که برود به طرف شهربانی و آن‌جا را حفظ بکند، این بچه‌ها می‌پریدند توی کامیون‌ها به عنوان «زنده‌باد شاه»، «زنده‌باد شاه» اصلاً این سربازها را خلع سلاح می‌کردند. یعنی یک بچه ده دوازده ساله یک کامیون سرباز را خلع سلاح می‌کرد. کمربندهایشان را درمی‌آوردند عین زمان جنگ وقتی انگلیس و شوروی وارد ایران شدند. من از آن‌جا از میدان سپه راه افتادم آمدم جلوی شهربانی دیدم که ملت ریختند درها را بستند. ملت ریختند که در را بشکنند بروند تو، در باچه را. و این ورش هم کامیون‌های ارتشی آمدند که حفظ کنند شهربانی را که ملت داخل نشوند. تیراندازی شروع می‌شود یک نفر از پلیس آن‌طرف در کشته می‌شود. آن‌ها هم زنده‌باد شاه، زنده‌باد شاه، وارد شهربانی می‌شوند و شهربانی را تسخیر می‌کنند. می‌آیم پایین‌تر چهارراه قوام‌السلطنه و سوم اسفند ستاد کل. رحیمی رئیسش است و یک معین نایب هم آن‌جا هست با تپانچه دم در ایستاده دربان است. جمعیت هنوز نرسیده. رحیمی هم آدم مصدق بود. من می‌روم پیش، خب، من جریان شهربانی را دیدم الان پیاده دارم می‌روم خانه پدرم سوم اسفند یک خانه… می‌پرسم «چه خبر است؟» می‌گویند، «آقا یک مشت توده‌ای هستند به نام زنده‌باد شاه می‌خواهند همه‌جا را بگیرند.» بالاخره این جریان ادامه، بیخ پیدا می‌کند و بالاخره بعد از ظهرش همه‌جا را می‌گیرند. خانه مصدق را هم می‌گیرند. ارتش هم قیام می‌کند دونفری که خیلی فعال بودند یکی‌اش این حسین دولتشاهی است که الانش هم هست در ژنو است. یکی‌اش اکبر دادستان بود که فرمانده‌اش را حبس کرد و بعد قسمتش را برداشت آورد بیرون. البته قرار هم بود بختیار با ارتشش بیاید وارد تهران بشود برای کمک. ولی دیگر احتیاج پیدا نشد برای این‌که این‌ها همه‌جا را گرفتند. البته مصدق‌السلطنه فرار کرد و شاه نجاتش داد، والا تیکه پاره‌اش می‌کردند. آمد توی دربار شاه نجاتش داد.

س- اعلیحضرت که در خارج بودند.

ج- نه آن، آها درست است. این دفعه دوم است. دفعه اول در نهم اسفند نجات داد.

س- بله

ج- من این‌جا اشتباه کردم. دفتری را هم می‌گیرند می‌گویند «بگو زنده‌باد شاه.» اول نمی‌گوید، می‌گوید «زنده‌باد ایران.» و از این حرف‌ها. بالاخره او هم تسلیم می‌شود. بعد خود دفتری ترتیب مراجعت شاه را می‌دهد. این پیشنهادات کودتا و وضع این کودتا تأثیر عمیقی در روحیه شاه می‌کند. یعنی چشمش می‌ترسد یک کمپلکس ایجاد می‌شود از نظر روانی. و خیلی با لطافت ظرف ده پانزده سال آینده‌اش و به تدریج تمام اشخاص با شخصیت چه در ارتش و چه در سیویل آن‌ها را یکی‌یکی کنار می‌گذارد.

س- مثل کی‌ها مثلاً؟

ج- مثل مثلاً انتظام. مثل خود ارتشبد هدایت را که به عنوانی محکومش می‌کنند از کار برکنارش می‌کنند. اول سناتورش می‌کنند بعد بر کنارش می‌کند. مثل همان دفتری که زندانی‌اش می‌کنند. این‌ها همه چوب این جریان را می‌خورند. مثل خیلی‌های دیگر. خیلی از افسرها، مثل جم. مثل خیلی‌ها.

س- خب، این‌جور که فرمودید هدایت و دفتری که خبر داده بودند. کار خلاقی نکرده بودند.

ج- درست است، ولی این‌ها رفته بودند خبر داده بودند. ولی شاه نمی‌خواست که این اشخاص قوی در کشور باشند که یک روزی بر علیه خودش به این‌ها مراجعه کنند که بیایید کودتا بکنیم. مثل این‌که برژینسکی خودش پیشنهاد کرد به سفیر آمریکا در ایران که بر علیه خمینی یک کسی را پیدا کنید کودتا کند.

س- بله.

ج- ولی دیگر کسی نبود. اگر کسی بود، خب، ممکن بود باز با این ارتش و با این قدرتی که داشتیم. از آن نظر. و کارها را دادند به یک افرادی که قدرت و ضابطه کافی برای اداره کردن نداشتند. مجلس کم‌کم اختیاراتش گرفته شد. بعد هم سنا بعد هم دولت. بالاخره کار به جایی رسید که آب خوردن هم با اجازه شاه بود. و بیش‌تر کارها به دست بهایی‌ها سپرده شد به ترتیبی که اکثر پست‌های مهم را در کانون بهایی‌ها تعیین می‌کردند و بعد می‌آوردند پیش شاه که شاه تصویب می‌کرد و ابلاغ می‌کردند.

س- غیر از آقای ایادی دیگر کی بود که

ج- همه بودند. خود هویدا، تمام دوروبر هویدا. روحانی. نمی‌دانم، همه‌شان همه‌شان بهایی بودند. یا این‌که بهایی ما داشتیم در ایران خیلی کم بود تعدادشان. وقتی این وضع بهایی‌ها خوب شد و شاه به این‌ها لطف پیدا کرد و این‌ها شاه را به عنوان خدا معرفی می‌کردند، خیلی‌ها مصلحتی رفتند بهایی شدند. نه واقعی مصلحتی. مصلحتی بهایی شدند که پست‌های خوبی بگیرند. حتی در یکی از گزارش‌های من صراحتاً من روی کاغذ نوشتم، گزارش کردم به شاه که «سازمان برنامه دستورات فرقه را مقدم بر اوامر ملوکانه می‌داند.» و این‌طور هم بود. برای این‌که دفتر مخصوص دستور می‌داد، ابلاغ می‌کردند می‌رفت توی کمیسیون‌ها، می‌رفت طرح باید تصویب بشود، نمی‌دانم، فلان شورای عالی باید تصویب بکند. این بکند آن بکند. بالاخره یک تشریفاتی داشت مهندس مشاور، این، آن، که این اصلاً دو سه سال طول می‌کشید بعد هم خود به خود از بین می‌رفت. منتها وقتی که یک امری به دست بهایی‌ها می‌آمد، مثلاً فرض کنید که امیرهوشنگ دولو دستورات مختلفی از شاه می‌گرفت، شاه به او لطف داشت، هیچ‌وقت اجرا نمی‌شد. رفت با ایادی شریک شد. ایادی این اوامر شاه را می‌گرفت دستش می‌رفت آن‌جا سه روزه تصویب می‌شد روز چهارم تخصیصش به سازمان برنامه ابلاغ می‌شد، تخصیصش به خزانه ابلاغ می‌شد که پولش را بپردازد. این‌طوری شده بود. بعد خب شاه می‌دانست که در یک کشور مسلمان بهایی نمی‌تواند کودتا بکند از این نظر فکرش راحت بود. ولی خب، جدایش کردند از ملت. به تدریج جدایش کردند و کار به جایی رسید که دیگر به امور داخلی شاه توجه نمی‌کرد و اختیارات تماماً دست ثابتی بود. ثابتی معاون سازمان امنیت و نصیری هم در حقیقت یک figurehead بود. هیچ‌کاره بود، کارها دست او بود.

س- آن هم بهایی بود؟

ج- بله.

س- ثا بتی؟

ج- مثلاً حسین فردوست گزارش هفتگی می‌داد به شاه. این گزارش را در سال‌های قدیم این گزارش را با دستخط خودش می‌نوشت که کسی نفهمد چه می‌نویسد. خیلی با دقت شاه این را می‌خواند مثل این‌که لای خطوط را هم می‌خواهد بخواند. این را توی یک صندوق دربسته می‌آوردند و لاک و مهر شده، و باز می‌کرد نگاه می‌کرد. سال‌های اخیر سلطنتش هروقت که این‌ها را می‌آوردند می‌گفت بگذارید توی ماشین. هیچ توجه نمی‌کرد به گزارشات دفتر ویژه و به گزارشات بازرسی شاهنشاهی. فقط و فقط گزارشات سازمان امنیت بود که آن کارها را مورد توجه شاه بود. و کم‌کم خوب از ملت دورش کردند. بخصوص دلیل اصلی از بین رفتن این حکومت و دگرگون شدن ایران نارضایتی اصناف و بازار. چون من سابقه زیادی داشتم در امور اصناف، مشاور عالی حقوقی‌شان بودم و همیشه به آن‌ها کمک می‌کردم که زورگویی به آن‌ها نشود. ولی اختیاراتم از دست من گرفته شد در مرحله اول وقتی که حزب رستاخیز نه حزب قبلی

س- ایران نوین؟

ج- ایران نوین تأسیس می‌شد ما یک جلسه‌ای داشتیم که در استادیوم شهر آن سالن سرپوشیده سازمان تربیت‌بدنی که از طرف فدراسیون‌های ورزشی من مأمور شدم که تبریک بگویم. تبریک را گفتم.

س- به کی تبریک بگویید؟

ج- تبریک بگوییم این تأسیس که شده.

س- حزب را.

ج- حزب را به شاه یعنی ایران نوین، برنامه این ایران نوین را…. که مثلاً سرکرده‌اش هم شهردار بود

س- نفیسی؟

ج- نفیسی بـله. من تبریکی گفتم و آن‌جا وضع کشور خوب شده بود، یعنی شاه خیلی به ملت نزدیک شده بود در آن زمان. ولی خب به تدریج با این حکومت سازمان امنیت که خواست همه اختیارات را به دستش بگیرد. البته این جریان خیلی مفصلی دارد که من بعداً برایتان یا ضبط می‌کنم می‌فرستم با این‌که می‌نویسم (؟؟؟) برایتان. این موجب شد که اصناف و بازار را تحت مهمیز قرار بدهند و سازمان امنیت می‌خواست که اختیار مطلق بر این‌ها داشته باشد چون به قدرت این‌ها آشنا بود برای این‌که جمع بشوند، صدوچهل‌وپنج‌هزار تا واحد صنفی خودش هر واحد را اگر پنج نفر حساب کنید خودش می‌شود یک‌میلیون نفر. بازار هم که جای خود دارد. و یک سال دو سال طول کشید نارضایتی عجیبی ایجاد شد بین مردم. هر کاری کردم من موفق نشدم که یک ترتیبی بدهم که این اتاق اصناف در عوض این‌که از حقوق اصناف دفاع بکند این‌ها را زجر ندهد و اذیت نکند و آزادشان بگذارد، موفق نشدم. و به طور عجیبی این‌ها واقعاً در هر مورد این اصناف بیچاره را اذیت کردند به قدری که بعد هم چندبار به عرض رساندم که قربان این‌ها جانشان به لبشان رسیده. این‌ها از همه‌جا ناامید شدند و اگر اعلیحضرت یک کمکی نکنند این‌ها هم می‌روند توی صف مخالفین قرار می‌گیرند. و دیگر شاه گوشش به این‌ها دیگر بدهکار نبود و یک دست هم که صدا ندارد.

س- چرا بدهکار نبود آقا؟

ج- بدهکار نبود برای این‌که به قدری به او گفته بودند که تو خدایی و آن‌قدر از او تعریف کرده بودند که دیگر اهمیت نمی‌داد به این چیزها که فکر می‌کرد این‌ها چیزهای کوچکی هستند. و باور هم نمی‌کرد در آن مراحل که ملت از او جدا شده و می‌دید جریان ادامه پیدا کرد. جریان ادامه پیدا کرد تا این‌که به وضعی رسید که خودتان بهتر از من می‌دانید که شاه مریض شد به نظر من. مریض شد به طوری که قدرت تصمیمش یعنی مرض روا نیست که قدرت تصمیمش فلج شد. کاملاً واقف بود که چه کار باید بکند. من چهاربار خودم رفتم تهران مسائلی به عرضتان رساندم

س- این پاییز ۵۷ است.

ج- ۵۸ است. نه ۵۸ نه.

س- ۷۸ است.

ج- ۷۸ است.

س- بله.

ج- چندبار رفتم چند مطلب به عرضشان رساندم. همه را تصدیق کردند ولی قبلاً، هروقت اجازه ابلاغ خواستم، فرمودند «باشد خودم می‌گویم.» معمول این بود که به من می‌فرمودند به هاشمی‌نژاد بگو به این بگو به آن بگو، به این ابلاغ کن. یا می‌گفتند که به معینیان بگو که دستور بدهد. یا بنویس که من رویش دستور بدهم. ولی هر چهار باری که من رفتم تهران فرمودند «باشد خودم می‌گویم.» و هیچ اقدامی نکردند. و من شخصاً معتقد هستم که این انقلاب را خود شاه کرد. برای این‌که گفتند اضافه حقوق می‌خواهیم. گفت بدهید. گفتند مثلاً آن چیز از این از یک نفر از سران جبهه ملی، اسمش را الان به خاطر ندارم، آمد با خمینی این‌جا ملاقات کرد.

س- سنجابی.

ج- دکتر سنجابی. آمد ملاقات کرد برگشت آمد تهران مصاحبه کرد از فرودگاه، گفت «ما همه‌جا در تمام شئون gréve را چه می‌گویید؟

س- اعتصاب.

ج- اعتصاب می‌کنیم شاه را به زانو درمی‌آوریم.» هیچ توجه نکرد. هرجا خواستند اعتصاب بکنند گفت «بگذارید بکنند.» می‌گویند که قتل دو جور است یک وقت یکی را شما می‌کشید یک وقت می‌گذارید بمیرد. چون هیچ‌جا عکس‌العمل نشان نداد و هرچه گفتند قبول کرد. خب، بالاخره گفتند که ما جمهوری اسلامی می‌خواهیم. مثلاً من خوب یادم هست که موقع ایران ایر اعتصاب کرد. اقلاً پنجاه شصت‌هزار نفر بلیط خریدند که بروند زیارت مکه. دکتر کنی مسئول وزیر بود یا، وزیر شریف‌امامی بود یا معاونش بود، نمی‌دانم، خلاصه این کارهای مذهبی اوقاف با او بود. اگر که دکتر کنی رفت پیش شاه از شاه استدعا کرد، شاه دستور داد که این زوار را با طیاره نظامی ببرند مکه. در صورتی که اگر این کار را نمی‌کرد این‌هایی که این بلیط‌ها را خریده بودند فشار می‌آوردند به روحانیون که این اعتصاب را اقلاً برای این کار بخصوص از بین ببرید یا متوقفش کنید. یا این‌که

س- این به نتیجه رسید این هواپیمای نظامی

ج- با آن بردند بله، با هواپیمای نظامی همه‌شان را بردند. با این C-۱۳۰؟ طیاره‌ی بزرگ باربری.

س- بله.

ج- با طیاره باربری نظامی همه‌شان را بردند. اصلاً روزی که حکومت نظامی اعلام کردند آن روز جمعه سیاه.

س- بله.

ج- که آن کشتار عجیب و غریبی شد.

س- شما تهران بودید؟

ج- نه من این‌جا بودم فردایش رسیدم تهران روز شنبه‌اش. من اطلاع حاصل کردم که این‌ها فشنگ لاستیکی از آمریکا خواستند به آن‌ها ندادند. و خب دستور تیراندازی هم بعد داده شده بود که عوض این‌که به پاهایشان تیراندازی کنند یک تعداد چندصد نفری کشته شدند. حکومت‌نظامی برقرار شد بعد از ظهرش شریعتمداری اعلامیه داد، که در حقیقت این coup de grace بود که هیچ قانونی نمی‌تواند جلوی عبادت مردم را بگیرد. یعنی که این اجتماعات در مساجد مجدداً برقرار می‌شود و هر مسجدی هم ده بیست هزار نفر دورش جمع می‌شوند. ولی حکومت نظامی درواقع هیچ‌وقت عملی نشد. یا سربازها را وقتی به آن‌ها سنگ می‌انداختند با فحش می‌دادند یا به آن‌ها می‌گفتند «مرده‌باد شاه» این‌ها بعضی‌ها عکس‌العمل نشان می‌دادند. بعد دستور دادند که درجه‌دارها را لباس سربازی بپوشانید بگذارید توی خیابان‌ها. هرچه فحش می‌دهند سنگ می‌اندازند هر کاری می‌کنند عکس‌العمل نشان ندهند. آن‌موقع من تهران بودم.

س- این کار عملی شد؟

ج- بله آن کار عملی شد یک چند ماه هم طول کشید. چند ماه هم طول کشید تا این‌که آن افتضاح روزهای عاشورا و تاسوعا.

س- از اسرائیل هم کمک گرفته شده بود؟ آن‌که می‌گفتند از اسرائیل مشاور فرستادند یا این‌که

ج- برای چی؟

س- مردم می‌گفتند آن‌زمان، که می‌گفتند سرباز اسرائیلی آوردند.

ج- نه اسرائیل که کاری نمی‌کرد. اسرائیل منتها همکاری می‌کرد با ساواک. همکاری می‌کرد با ساواک ولی کسی را نیاورده بود. ممکن بود که یکی دو نفر محرمانه همیشه رابط این‌ها بین همدیگر داشتند. ولی احتیاجی به اسرائیل نداشتند. این‌ها خودشان آن‌قدر قدرت داشتند که بی‌حد و حدود. یعنی صد برابر بیشتر از این‌که احتیاج داشتند برای حفظ نظم داخلی آدم داشتند. مگر مصدق‌السلطنه حرف اصلی‌اش چه بود؟ می‌گفت که «ما ارتش احتیاج نداریم ارتش به این قدرت. اگر آمریکایی‌ها می‌خواهند یک ارتش قوی در ایران باشد بگذار خرجش را بدهند.

س- بله.

ج- این یکی از حرف‌های مصدق بود. بعد که خب جریان را شما می‌دانید چه بود چه شد. ولی می‌شود گفت که اگر شاه این مرض را می‌گرفت یعنی این مرض روانی را نمی‌گرفت، که به احتمال قوی خودش هم از آن مطلع نبود. و من معتقدم هرکس می‌دانست و فاش نکرد خیانت کرد به مملکت، این جریانات پیش نمی‌آمد.

س- این مرض روانی که شما صحبتش را می‌کنید غیر از آن سرطانی است که…

ج- غیر از آن سرطان است هیچ ارتباطی به سرطان ندارد. حالا این مرض روانی آیا در نتیجه سرطان پیش آمد یا از نتیجه هورمون‌ها یا دواهایی که به او می‌دادند از آن‌جا آمد، یا این‌که درنتیجه این‌که شاه خودش فکر کرد که ملت از او جدا شده بعد یکی از این، من طبیب نیستم، ولی فکر می‌کنم که هورمون‌هایی که به او تزریق می‌کردند، معالجه‌ای که از او می‌کردند، یعنی ایادی می‌کرد یا نظارت می‌کرد، این مرض را پیش آورد. البته من باز هم معتقدم که جنگ، انقلاب، همه‌اش سر نفت بود. شاه ؟؟؟ قوی شده بود در اوپک، انگلیس‌ها خواستند گوشمالی‌اش بدهند ولی نفهمیدند که این کبریت را می‌زنند به بشکه‌ی باروت. و این‌طور هم که از گوآدلوپ معلوم است انگلیس‌ها که مسبب اصلی این انقلاب بودند یعنی شروع این کار از آن‌جا سرچشمه گرفت، مخالف بودند با رفتن شاه. ولی خب شاه فقط اسمش مانده بود دیگر خودش نبود. و کسی هم نمی‌دانست چون تمام… و هر کسب تکلیفی که از شاه می‌شد جواب می‌داد، «من تصمیم می‌گیرم. من دستور می‌دهم. من ابلاغ می‌کنم.» ولی هیچ کار نمی‌کرد. یعنی کاملاً قدرت تصمیم و اراده‌اش فلج بود.

 


روایت‌کننده: آقای فلیکس آقایان

تاریخ مصاحبه: ۵ مارس ۱۹۸۶

محل‌مصاحبه: شهر پاریس، فرانسه

مصاحبه‌کننده:  حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۲

 

 

ج- سؤال دارید بفرمایید.

س- راجع به این مریضی به اصطلاح سرطان شاه شما کی فهمیدید؟

ج- من نفهمیدم. من نفهمیدم ولی بعداً که فاش شد از گفته‌های شاه سر میز بریجیا در اسکی پی بردم که در هفت هشت سال، پنج شش سال آخر سلطنتش خودش می‌دانست که محکوم است. برای این‌که یک‌بار بار اول می‌گفت که «من تصمیم دارم چند سال دیگر از کار کنار بکشم و ولیعهد سلطنت بکند من هم از دور نظارت بکنم.»

س- شما خودتان شنیده بودید؟

ج- سه دفعه من شنیدم. یک‌بار دیگر هم می‌گفت فرمودند که «ای کاش من بیست سی سال دیگر عمر می‌کردم تا بتوانم این مملکت را آباد کنم.» البته در آن زمان حتی شصت سالش هم نبود. بنابراین اگر اطلاع نداشت این حرف‌ها را نمی‌زد. من نفهمیدم نه من نفهمیدم که مریض است. حتی همان‌طوری هم که گفتم پروفسور عدل که هفته‌ای پنج شب را آن‌جا بود و بلوت بازی می‌کرد و آدم خیلی باهوشی است و دکتر خیلی خوبی است، آن هم آمده بود از او پرسیدم او هم هیچ‌وقت نفهمید که شاه مریض است.

س- خب وقتی ایشان دوا می‌خوردند یا تزریق می‌کردند هیچ‌کس نمی‌دید؟

ج- خب، این دوایشان، این دواها را محرمانه ما که نمی‌فهمیدیم که این چه دارویی است که می‌خورند. معمولاً عادت داشتند که ساعت شش شش‌ونیم با ایادی میرفتند بالا حمام می‌گرفتند و ماساژ می‌کردند و هالتربازی می‌کردند، هالتر بلند می‌کردند و بعدش لباس می‌پوشیدند و می‌آمدند برای شام. حالا چه دواهایی می‌دادند به او من فکر می‌کنم بیش‌تر دواهای هورمونی بود که برای این ضعف اعصاب خیلی بد است.

س- آن دکترهای فرانسوی که می‌آمدند چی؟ آن‌ها را هم کسی متوجه نشدند؟

ج- آن را فهمیدند.

س- آن‌ها که می‌آمدند آن‌جا شما نمی‌دیدنشان؟

ج- ما نه، ما نه، نه همه‌چیز خیلی محرمانه بود. این دکترهایی که آمدند از فرانسه با خود دکتر خودش که در وین شاه همیشه می‌رفت پهلویش فیلینگر، این‌ها خوب می‌دانستند، ولی من فکر می‌کنم این موضوع عصبی را، این مرض روانی را به خودش هم نگفته باشند. ممکن است خودش هم اطلاع نداشت. من نمی‌دانم. ولی آن‌چه که قدر مسلم اس این است که به کلی قدرت تصمیمش فلج شده بود یعنی ظاهرش وقتی صحبت می‌کردی صددرصد منطقی بود عین سابق صددرصد منطقی بود. همه‌چیز را خوب جواب می‌داد. همه‌چیز را خوب درک می‌کرد ولی هیچ دستوری نمی‌داد. یعنی خودش هم می‌دانست. چون قرار بود من از پشت پرده انتخابات اصناف انجام بدهم آزادانه که به تدریج از یک صنف و بعد صنف دوم صنف سوم که مردم مجدداً یک مقداری، این زمان آموزگار بود، آموزگار هم موافق بود مردم بفهمند که آزادی برقرار شده دیگر سازمان امنیت دخالت ندارد. بعد یک ماه گذشت برگشتم شاه از من پرسید که چطور شد آن جریان؟ گفتم «قربان قرار بود خود اعلیحضرت ابلاغ کنند.» بعداً رفتم اقدام کردم که دولت عوض شد و این به نامه هم از بین رفت. با فردوست ما یک جلساتی داشتیم که طبق پیشنهاد من یک وزارتخانه جدیدی برای جوانان و ورزش تشکیل بدهیم. چون کوهنوردی هم با من بود و روزهای جمعه در حدود دویست‌هزار نفر می‌رفتند به توچال. همه‌نوع دستجات آن‌جا بودند. فعالیت‌های سیاسی می‌شد تفریح هم بود. همه نوع کار می‌کردند.

س- یعنی چه فعالیت سیاسی؟

ج- فعالیت سیاسی دستجات سیاسی می‌رفتند آن‌جا با هم جمع می‌شدند در یک قسمت از توچال بعد آن‌جا صحبت می‌کردند حتی تیراندازی تمرین می‌کردند. هزار جور کار می‌کردند.

س- عجب.

ج- بله. من نظرم این بود از آن‌موقعی که بالاخره یکی دو سال آخر سلطنت‌شان بود، که جنبه سیاسی را جدا کنم و سعی کنم این کوهنوردی یا کوهپیمایی هر جوری می‌خواهید بگویید، بیش‌تر جنبه ورزشی و تفریحی پیدا کند. من می‌خواستم که در این وزارتخانه، اگر تصویب می‌شد، یک فرم جدیدی داده بشود. ولی خب این جلسات بود و فردوست هم بود چند نفر دیگر هم بودند برای این‌که نارضایتی در بین ورزشکاران هم خیلی زیاد بود. ولی آن هم به نتیجه نرسید. برای این‌که حرف‌های فردوست را نمی‌خواندند. بعد هم آن دزدی‌ها بود. دزدی‌های عجیب‌وغریبی می‌شد.

س- در چه کاری؟

ج- در همه‌ی کارها. در همه‌ی کارها. و این سوءاستفاده‌ها هم به دست چند نفر انگشت‌شمار بود یعنی مثلاً به یکی می‌گفتند که اجازه می‌دادند که شما می‌توانید دویست‌هزار تن برنج وارد کنید. برنج سه تومان وارد می‌شد پنج تومان می‌رفت فروش. دویست هزار تن می‌شود دویست‌میلیون کیلو. دویست میلیون دوتومان، چهارصد میلیون تومان. به یکی دیگر می‌گفتند که شما آهن انحصارت باشد، این‌ها را که شما بهتر از من می‌دانید.

س- چرا این کار را می‌کردند؟ یعنی چه انگیزه‌ای در این کار بود؟

ج- انگیزه نفع شخصی بود.

س- یعنی محبت بود برای این افراد یا…

ج- بیش‌تر روی این بود که لطفی کرده باشند به ایکس، ایگرگ، زد. من مثلاً یادم هست آن سالی که هفتادوپنج بود من انتخاب نشدم، سازمان امنیت نگذاشت. رأی داشتم، خیلی هم رأی داشتم. آن حسین خواجه نوری هم خیلی رأی داشت او هم انتخاب نشد. رفتم به شاه گفتم که قربان، چون کارهای فدراسیون دست من بود با وزارتخانه‌ها کار داشتم، جاده‌پاک‌کنی، نمی‌دانم، سازمان برنامه ساختمان وسایل دیگر کار داشتم. گفتم، «قربان، اعلیحضرت امر بفرمایید که الان که من انتخاب نشدم این وزرای اعلیحضرت فکر می‌کنند که من مورد لطف اعلیحضرت دیگر نیستم جواب تلفن‌های مرا نمی‌دهند. نمی‌توانم با آن‌ها تماس بگیرم. اعلیحضرت لطف بفرمایید که یک مدال، نشان، درجه‌سه‌اش را داشتم، درجه دو به من بدهند.» فرمودند، «برو به چیز بگو به

س- قریب؟

ج- قریب بگو.» به قریب تلفن کردم گفتم، «من یک محذوراتی دارم جریان این است و وزرایتان جواب مرا نمی‌دهند نمی‌توانم تماس بگیرم کارهایم لنگ است. یک نشان اعلیحضرت فرمودند به من بدهید نشان درجه‌دو»، سه را داشتم، «که بگویم روزنامه بنویسند که مردم دستگاه خودم که اداره می‌کنم این کوهنوردی و اسکی، بفهمند که خب انتخاب نشدم. نشدم ولی مورد محبت شاه هستم.» به عرض شاه می‌رساند که این پنج سالش نشده و یک ایرادهای دیگر می‌گیرد که، پس شاه به او می‌گوید که به خودش تلفن کن بگو. به من تلفن می‌کند که این خلاف مقررات است این است. در صورتی که مثلاً به چند نفری که هیچ سابقه نداشتند مثل همین رضایی این‌ها درجه دو را داده بودند همین‌طور بی‌خود. یا به امیرهوشنگ یا به خیلی‌های دیگر. سال بعدش دیدم قریب آمد پهلوی من با خنده که حالا من درست کردم و الان موقعش است. من وساطت کردم پیش اعلیحضرت و این نشان را برایت گرفتم. گفتم، «من نمی‌خواهم.» گفت، «چطور؟» گفتم، «نمی‌خواهم.» گفتم، «موقعی که به تو گفتم من لازم داشتم حالا هم احتیاج ندارم. وزرا جواب مرا می‌دهند کاکا هم می‌گویند.» برای این که موقعی بود که من بر علیه وزارت بازرگانی و آن‌ها اعلام جرم کرده بودم و از نظر کارهای خودم هم همه فهمیده بودند که به اندازه‌ی کافی قدرت دارم. و من خیلی به اسکی علاقمند بودم. خب، خیلی‌ها از این راه نان می‌خوردند و خب الان هم توسعه‌اش بیش‌تر از سابق است.

س- این در مورد انتخابات شما اعلیحضرت دخالت نکردند به نفع شما؟

ج- من به عرض رساندم به مهدی خان گفتم

س- مهدی خان؟

ج- مهدی خان که برو به عرض برسان. پیشخدمت خوابگاهشان بودند.

س- بله، بله.

ج- گفتم، «مهدی خان برو به عرض برسان که آراء مرا نمی‌خوانند. به عنوانی که این ارمنی است باید بروند توی صندوق‌های خودشان بریزند. هر رأیی هم که اسم من رویش است می‌گویند باطل است.» انتخابات را آموزگار اداره می‌کرد. من حالا این انتخابات یک جریان مفصلی دارد. مثلاً یک مثال میزنم برایتان. شمیران‌نو، شمیران‌نو آب نداشت. یک عده زمین‌خور آمده بودند آن‌جا زندگی درست کرده بودند و آب به این‌ها نمی‌دادند این‌ها مجبور بودند با تانکر آب بیاورند. خیلی هم در زحمت بودند. وحیدی وزیر آب‌وبرق بود عمومیش پیش من کار می‌کرد. گفتم، «به او بگو بابا این آب این‌ها بیچاره بدبخت»، نشد، بالاخره مجبور شدم به علیاحضرت وساطت بکنم به عرضشان برسانم که خب، این‌ها درست است زمین‌خور هستند این هستند این هستند، زن و بچۀ این‌ها چه تقصیر دارند. یک لوله آب این‌ها لازم دارند. علیاحضرت امر فرمودند یک لوله آب به این شمیران‌نو دادند حالا آن‌جا ده بیست‌هزار نفر جمعیت است. این‌ها مثل این‌که دنیا را به آن‌ها دادی. حالا ما میتینگ داشتیم و هر جا اجتماع می‌شد در پانزده محل مختلف تهران میتینگ می‌دادیم. کاندیدهایی که حزب رستاخیز تعیین کرده بود برای سنا حدود چهل نفر، سی‌ونه نفر، باید بین این‌ها پانزده تا انتخاب بشود. والله من دیدم که حالا یکی از میتینگ‌ها هم در شمیران‌نو است. روز میتینگ صبحش سازمان امنیت به من تلفن می‌کند که شما نروید. آن‌جا امنیت نیست و ما نمی‌توانیم که نظم آن‌جا را حفظ کنیم. من می‌گویم «من چون وعده کردم می‌روم. ولی به همکارانم خواهم گفت که چنین خطری هست. اگر خواستند می‌آیند نخواستند نمی‌آیند آزاد هستند.» یک چندنفرشان آمدند ما رفتیم آن‌جا. آن‌جا اصلاً بجز من کسی را نمی‌شناختند برای این‌که حزب رستاخیز بود مثل این‌که شرق تهران را داده بود به من. یعنی آن‌جا دویست و چندتا انجمن محلی بود.شرق تهران دست من بود. دوتا معاون داشتم یکی‌اش رهنوردی بود، دکتر رهنوردی. و یکی‌اش هم خانم دکتر طالقانی که در آن‌جا یک مدرسه داشت. و می‌خواستیم آن‌جا را آباد بکنیم. آن جلسه اول نشستیم آن‌جا در شهرداری دیدم همه پیشنهاد می‌کنند که این اشخاصی که آمدند این زمین‌ها را تصرف کردند ما این‌ها را بیرون کنیم. من برگشتم به این‌ها گفتم «شما وکیل ملت هستید یا وکیل دولت؟ بیرون کنید که بدهید شهرداری بیرون کند. دولت بیرون کند. به ما چه مربوط است ما آمدیم آباد کنیم.» آن بود. بعد این دویست‌وپنجاه یا بیش‌تر انجمن محلی جمع شدند در آن یک سینمایی آن‌جا هست در نارمک از همه از طرف شرق تهران. آن‌جا آمدند و جلسه‌ای کردند و نیک‌پی آمد و رئیس حزب آمد، آن دکتر کلالی آن‌موقع رئیس بود، هی نطق کردند و تعریف کردند. بعد دکتر آشتیانی هم آن‌جا بود. دکتر آشتیانی، گفت حالا از مجلس صحبت کردند و تعریف کردند، گفتند یک نفر هم از سنا صحبت کند. پیشنهاد کردند به دکتر آشتیانی که شما بفرمایید. او گفت، «به من خبر ندادید من آمادگی ندارم. ولی آقای دکتر آقایان این‌جا هست اگر مایل هستید بیاید.» این‌ها هم گفتند، «بفرمایید.» من رفتم بالا. گفتم، «والله این شهر ما صیغه و عقدی شده، آخر تمام این بودجه معلوم نیست کجا خرج می‌شود. هرچه پول است شما می‌برید در شمال یا غرب شهر خرج می‌کنید. این‌ها هم جزو ملت هستند این‌ها هم یک اختیاراتی دارند. یک حقوقی دارند. شما باید یا به مناسبت جمعیت یا به مناسبت مساحت این بودجه شهرداری را تنظیم کنید. نه که این‌ها نه آب دارند نه خاک دارند نه هیچی ندارند بعد جاهای دیگر شما این هزینه‌های هنگفت را می‌کنید.» بعد اصرار کردم، گفتم که روز ۲۸ مرداد وقتی که این مشروطه ما به خطر افتاده بود من که نرفتم قیام کنم، همین اشخاصی بودند که پابرهنه و دست‌خالی قیام کردند و آمدند مجدداً این مشروطه‌ای که به خطر افتاده بود مستقرش کردند. یک هورا، هورا، حالا هر جمله‌ای که من می‌گویم یک پنج دقیقه دست می‌زنند. خب، از تو دلشان دارم صحبت می‌کنم. چون همه‌اش تظاهر بود دیگر.

س- بله.

ج- بعد سه بار هم رفتم بودجه گرفتم از سازمان برنامه که آن‌جا کوچه‌ها را آسفالت کنند. دفعه اول پول را برداشتند سر یک پل نمی‌دانم چیچی خرج کردند. دفعه دوم همان پول را برداشتند توی استادیوم خرج کردند. دفعه سوم کاغذ به آن‌ها نوشتیم که آقا این جرم است. اگر ما یک پولی به شما می‌دهیم تشخیص می‌دهیم برای آسفالت این کوچه و خیابان‌های شرق تهران، قلعه‌مرغی، نارمک، وحیدیه، این را شما حق ندارید جای دیگر خرج کنید. به نیک‌پی گفتم، «آقا این چه کاریست شما می‌کنید؟» گفتم که «پس پول آسفالتش را شما بدهید.» سازمان برنامه نوشت که ما آسفالتش را هم می‌دهیم. گفتم، «خب، اعلیحضرت علیاحضرت امر می‌فرمایند این کار این کار این کار را بکن، بگو قربان چشم اجازه بفرمایید که سازمان برنامه بودجه‌اش را تأمین کند.» نیک‌پی به من گفت، «من نمی‌توانم این حرف را بگویم. اعلیحضرت، علیاحضرت هر چه می‌فرمایند من فقط می‌روم چشم بگویم نمی‌توانم بگویم که امر بفرمایید بودجه‌اش را تأمین کنند. و این است که من پول‌ها را برمیدارم آن‌جایی که امر می‌فرمایند آن‌جا خرج می‌کنم.» بله جریان یکی دوتا سه‌تا نبود.

س- پس با وجود این‌که پیغام فرستادید راجع به انتخابات صلاح ندانستند که اقدامی بکنند.

ج- نه فرض بکنیم این‌جوری شد.

س- یعنی دخالت بکنند به اصلاح.

ج- مهدی خان به من گفت، «اعلیحضرت دستور دادند که به آموزگار بگویم که آراء فلانی را چرا نمی‌خوانید؟» بعد این قرائت آراء سه روز طول کشید. حالا برگردیم به این تهران نوئی که می‌گفتم. (؟؟؟) تهران‌نو صبح ساعت یازده شد هنوز صندوق را نیاوردند. دوازده شد نیاوردند. من نگران شدم. چهار پنج‌تا اتبوس اجاره کردم فرستادم آن‌جا گفتم آن‌هایی که می‌توانند سوار اتوبوس بکنید ببرید آن اتوبوسرانی که پهلویش بود یک اسم خوبی داشت، دوتا صندوق داشت، به آن‌جا بریزند آراء را. این‌ها تمام بعدازظهر را آن‌جا ریختند بعدازظهر این‌جا هم آوردند این‌جا هم ریختند. این صندوق این شمیران‌نو اصلاً به‌جز اسم من اسم دیگری نبود. بعد دوازده که شد بازرسانی که خودشان انتخاب کرده بودند چون من از خودم به قدری اطمینان داشتم که به من وقتی نوشتند بازرس تعیین کنید، من بازرس هم تعیین نکرده بودم. بازرسانی که خودشان انتخاب کرده بودند حالا وارد شدند که درها را بستند. گفتند این بازرس انتخابات است بازرس قرائت ‌آراء نیست. پس فردایش من آموزگار را دیدم قانون انتخابات را نشانش دادم که در آن مقرر است که استخراج و قرائت آراء باید در حضور رأی‌دهنده باشد حالا بازرس انتخابات جای خود ولی شمارش و قرائت باید رأی‌دهنده آن‌جا باشد باید آزاد باشد همه می‌توانند بیایند تو نگاه کنند. گفتند «بروید از رضایی بگیرید اجازه را.» بعد دو سه روز نگه داشتند مسلماً که

س- کی از رضایی اجازه بگیرد.

ج- یک فورمولوهایی داده بودند به رضایی

س- بله.

ج- که بازرس‌ها را تعیین می‌کرد.

س- آن‌که خودش کاندید بود.

ج- خودش کاندید بود دیگر. خب، این هم آموزگار به او داده بود.

س- آها.

ج- حالا سازمان امنیت خواسته بود به او بدهد.

س- خودش کاندید بود بازرس‌ها را او تعیین می‌کرد.

ج- آها.

س- بله.

ج- یعنی کاغذ سفید داشت سفیدامضاء داشت از طرف فرماندار خودش پر می‌کرد. البته من اعتراض کردم. ولی حتماً شاه را راضی کرده بودند برای این‌که وزارت کار آمد شناسنامه‌ها را جمع کرد. شناسنامه‌ها را که جمع کردند، سرکرده این‌ها کارگرها یک وکیل مجلسی بود ته‌ریش داشت رضایی بود، نمی‌دانم چه اسمی داشت.

س- اردوخانیان؟

ج- نه، نمی‌دانم، رضایی بود؟

س- یادم نیست.

ج- وکیل مجلس بود. خواستمش منزل، گفتم، «شما این شناسنامه‌ها را که جمع می‌کنید کارگرهای ارامنه را هم جمع کردید. و تکلیف من چه می‌شود؟» حالا کارگرها همه اکثر با من بودند. یک قرآن از جیبش درآورد و بوسید و گذاشت روی سرش گفت، «به این قرآن قسم من اسم تو را در وزارت کار روی آراء می‌نویسم.» شش صبح معینیان می‌آید وزیر می‌بیند دارد می‌خواهد بنویسد فلیکس آقایان می‌گوید «خودشان بنویسند.» نمی‌گذارد. نمی‌گذارد در صورتی که کشتارگاه آن‌جاها همه نوشته بودند. قصاب‌ها همه نوشته بودند. جنوب‌شهر همه نوشته بودند. ولی خوب نخواندند گفتند این ارمنی است باید بروند صندوق خودش به او رأی بدهند. آن‌وقت برای این‌که مرا گول بزنند شریف‌امامی مرا فرستاد به یک جلسه بود پیش رضایی که «یادتان نرود اسم دکتر آشتیانی را هم بنویسید.» من رفتم آن‌جا دیدم نشستند و حالا این ائتلاف است اسم پانزده نفر را نوشتند. ساعت شش صبح آن پلی‌کپی آراء را می‌نویسند چهارده‌تا اسم می‌نویسند پانزدهمی‌اش که قرار بود اسم من باشد مثلاً این‌جایش را خالی می‌گذارند. یکهو می‌بینم اغذیه‌فروش‌ها آمدند که اسم شما را ننوشتند. قصاب‌ها آمدند که اسم شما را ننوشتند. گفتم، «خب، شماها بنویسید. ولی خب دیر شده. با وجود این رأی من خیلی بود یعنی خیلی زیاد بود. یعنی اشخاصی آن روز انتخاب شدند که یک‌دهم آراء مرا نداشتند. مثلاً معاون وزارت بهداری انتخاب شد که اصلاً چهارتا رأی هم نداشت. ولی نگه داشتند درست کردند دیگر. نگه داشتند درست کردند بعد صورت‌مجلس‌ها را خواستند، صورت‌مجلس هر محلی را. گفتند صندوقش رفته و نمی‌دانم کجاست. بعد نیاوردند. تمام شمیرانات به دو نفر رأی داده بودند، خواجه‌نوری و من. شمشک بود، گاجره بود. همین‌طور می‌آمد تا کرج. از آن روز می‌آمد، همه همه آن‌جا فقط مرا می‌شناختند و خواجه‌نوری آن وکیل کرج را. این‌ها را هیچ‌کدام را نخواندند. خب، این هم بلکه یک شانسی بود برای من.

س- می‌خواستم برگردم به چیز. اسم آقای حسین فردوست را بردید. با آشنایی که شما با ایشان داشتید صحبت‌هایی که راجع به ایشان هست در مورد انقلاب، خود اعلیحضرت هم توی کتابشان نوشتند که درست نگفتند که نظرشان چیست، ولی خوچب، یک اشاراتی هست که احتمالاً ممکن است آقای فردوست با این آخوندها همکاری کرده باشد یا از قبل با آن‌ها در جریان بوده؟

ج- تنها چیزی که من می‌توانم بگویم که فردوست تا مدتی که وفادار به شاه بود و جلوی خیلی از مقامات می‌ایستاد. ولی آخرسری یعنی پنج شش ماه آخر یا در جریان انقلاب تغییر عقیده داد. ممکن است. ممکن هم است که خیلی‌ها فکر می‌کنند که قرار بود فردوست جانشین شاه بشود تا این‌حد هم بعضی‌ها می‌گویند.

س- آها.

ج- اگر نظامی می‌شد.

س- بله.

ج- ولی فردوست که در زمانی که شاه در ایران بود خیانت کرده باشد، من یکی شخصاً فکر نمی‌کنم.

س- شما فرمودید که آن ماه‌های آخر اعلیحضرت به علت کسالت روانی که پیدا کرده بودند نمی‌توانستند اتخاذ تصمیم بکنند. نقش علیاحضرت، تا آن‌جایی که شما اطلاع دارید در آن مدت در به اصطلاح تصمیم گرفتن و کمک به اعلیحضرت در تصمیمات و این‌ها

ج- والله

س- به عادی کردن امور چه بود؟

ج- من توی جریانش نبودم نمی‌توانم به‌طور صریح به شما جواب بدهم. آن‌چه که می‌دانم که خیلی‌ها وقتی از اعلیحضرت مأیوس شدند به علیاحضرت مراجعه می‌کردند. حالا علیاحضرت چه می‌گفت؟ مثلاً امجدی برای من تعریف می‌کرد که جعفری یک روز یک جلسه‌ای می‌کنند با ارتش

س- سرلشکر جعفری؟

ج- آها.

س- بله.

ج- می‌گوید که من یک پیشنهادی دارم. این را گویا منشی آن کمیسیون تعریف می‌کند. که ما، پیشنهاد می‌کند به شرطی که کسی از اتاق خارج نشود. بعد می‌گویند که ما شبانه بفرستیم شصت هفتاد نفر از سرکرده‌های این دستجات روحانیان را توقیف کنیم و این غائله می‌خوابد و کار تمام می‌شود. می‌روند این را تلفناً به عرض می‌رسانند شاه می‌گوید «یک‌ربع دیگر جواب می‌دهم.» حالا شاه آن‌موقع آیا با آمریکایی‌ها یا با انگلیس‌ها تماس گرفته، تماس نگرفته، آن را نمی‌دانند. فقط می‌دانند که یک‌ربع بعدش علیاحضرت تلفن می‌کند و می‌گویند که اعلیحضرت آن طرح شما را تصویب نفرمودند.» اینست که من شنیدم.

س- بله.

ج- از سپهبد

س- امجدی.

ج- بعد آن‌چه که مربوط به هایزر است من نمی‌دانم. یک کاغذی قره‌باغی فتوکپی کرد به همه فرستاد که شما اطلاع دارید.

س- بله، بله.

ج- که در قسمت ارتش رفت تابع خمینی شد. نه ارتش تا چه حدودی حرف‌های بختیار را گوش می‌داد دستوراتش را، من نمی‌دانم. در آن قسمتش من زیاد وارد نیستم. منتها اوایل انقلاب، دو سه ماه بعد از انقلاب فعالیت‌هایی بود من…

س- بله و بعد از چند ماه از انقلاب جلساتی بود.

ج- نه دستجاتی فعالیت می‌کردند.

س- بله.

ج- من یک یادداشت کوچکی دادم به اویسی گفتم بده به شاه که این‌ها فعالیت‌هایشان

س- به محمدرضاشاه یا

ج- به محمد رضاشاه.

س- بله.

ج- که این‌ها فعالیت می‌کنند ولی هیچ‌کدام سر ندارند ستاد ندارند.

س- به کی دادید؟ به اویسی؟

ج- اویسی.

س- به اویسی.

ج- سرهنگ اویسی. و اگر بختیار خیانت نکرده بختیار، اگر خیانت هم کرده کس دیگری تعیین کنید که دور آن جمع بشوند.

س- بله.

ج- یعنی پراکنده نمانند. که جواب نیامد. البته بختیار توی نطق مجلسش گفته بود که قانون اساسی ما همه نوع راه را باز کرده. یعنی منظورش این بود که اگر جمهوری می‌خواهید جمهوری هم می‌شود کرد.

س- بله، بله.

ج- این‌طور از این حرفش این استنباط را می‌شود بکنید. این را گفته. این را که گفت من خودم شخصاً آن روز مظنون شدم چون تهران بودم و شنیدم. ولی با بختیار من آشنایی نداشتم. حرف‌هایی که می‌زد به‌جز این یک حرفش، بقیه‌اش همه‌اش منطقی بود در آن زمان.

س- خب، در ماه‌ها و سال‌های قبل که شما آمد و رفت در دربار داشتید نفوذ و قدرت علیاحضرت چقدر بود؟

ج- والله من قبل از این جریانات علیاحضرت اختیاراتش محدود بود. یعنی محدود بود به آن اختیاراتی که شاه به او می‌داد.

س- بله.

ج- یعنی هنرهای زیبا نمی‌دانم، بعضی امور ورزشی یا بعضی چیزها که به عرضشان می‌رسید که اختیار به او می‌داد. ولی در امور سیاسی اصلی یا مثلاً در مورد وزارت کشور یا امور مجلسیان و این‌ها فکر نمی‌کنم که علیاحضرت اختیاراتی داشت مگر این‌که ماه‌های آخر باشد.

س- آن ماه‌های آخر را نطقی که اعلیحضرت پای رادیو کردند که «من صدای انقلاب را شنیدم و این‌ها». شما شنیدید آن را؟ در تهران بودید؟

ج- من شنیدم بله. ولی درست نشنیدم. آن را می‌گویند که دکتر امینی برایش نوشته، می‌گویند، نمی‌دانم حالا کی نوشته، و آن کار خیلی اشتباهی بود.

س- نه می‌خواستم ببینم عکس‌العمل شما چه بود وقتی شنیدید آن را؟

ج- خب، عکس‌العمل این بود که من آن موقع فکر می‌کردم که، یعنی من شخصاً فکر می‌کردم که این وضع خیلی خطرناک است. قبلاً هم فکر کرده بودم حتی آن‌موقعی که سه سال قبل از انقلاب، دو سال قبل از انقلاب، سه سال قبل، این (؟؟؟) هست ها مال

س- بله.

ج- نیوزویک بود تایم بود؟ چی بود؟

س- (؟؟؟)

ج- این‌ها را با یک نفر از نماینده‌شان را من خواستم آمدند و توی خیابان فرانسوا (؟؟؟) توی کافه نشستیم دعوتشان کردم، فکر کردم که راجع به بهایی‌ها ما هر چه بگوییم در ایران تأثیری در شاه نمی‌کند، بلکه بتوانم این‌جا بدهم بنویسند که توجه کند. این‌جا هم نوشتند یک چیزهایی نوشتند. چون از من پرسید پس خود شاه حتماً بهایی است که این کار را می‌کند. گفتم، «نه.» ولی خب، نوشتند ولی نتیجه نگرفتند. نتیجه نگرفتند و بعد من خیلی سعی کردم دکتر سجادی را به عناوینی به شاه نزدیک کنم که بلکه نخست‌وزیرش بکند. ولی شریف‌امامی را انتخاب کردند. دکتر سجادی شد رئیس سنا. اگر دکتر سجادی انتخاب می‌شد جلوی همه‌ی این کارها را می‌گرفت. ولی ازهاری که به نظر من بهایی بود صددرصد… کجا بودیم؟

س- ازهاری می‌فرمودید.

ج- بله، که می‌خواستند معرفی‌اش کنند که روحانی است. شریف‌امامی را خواستند معرفی کنند که روحانی است. یعنی روابط. ولی آن هم اشتباه کرد. ولی خلاصه مطلب این است که امروز خمینی دارد می‌جنگد و هر کاری که بکنیم که خمینی را تضعیفش بکنیم، ما خیانت به ایران کردیم. برای این‌که اگر ایران شکست بخورد این مملکت متلاشی می‌شود. این‌هایی که فکر می‌کنند بلکه شکست بخورد و درست می‌شود و این‌ها خارج می‌شوند، این‌ها حرف‌های مفت است. اگر این‌ها وارد خوزستان بشوند دیگر نمی‌روند.

س- آن دوستان نزدیک اعلیحضرت که برای جلسات این بلوت و از این حرف‌ها آن‌جا می‌آمدند کی‌ها بودند و هفته‌ای چندبار یعنی چه دفعاتی؟

ج- هفته‌ای پنج بار. حاجبی بود، محمود حاجبی بود. پروفسور عدل بود. عرض کنم که اسم زنجیری چیست؟ اسمش؟ برادرشوهر والاحضرت اشرف اسمش چیست؟

س- بوشهری؟

ج- بوشهری؟

س- پروفسور عدل.

ج- دیگر کی بود؟

س- پروفسور عدل چطور؟

ج- آن بود دیگر.

س- بله. مجید اعلم؟

ج- مجید اعلم بعضی اوقات بود. ولی بود.

س- امیرهوشنگ‌.

ج- امیرهوشنگ بود. در بلوت بود.

س- هفته‌ای پنج شب این برقرار بود.

ج- هفته‌ای پنج شب، بله. برای این‌که کار می‌کرد خسته بود شاه. شام که می‌خورد یا سینما نگاه می‌کرد با این‌که بازی می‌کرد.

س- آن‌وقت شما هم هر هفته‌ای پنج شب بودید؟

ج- نه، من از قدیمش بودم برای این‌که بریج بود. بعد من هفته‌ای دو شب آن‌جا بودم.دو شب یا سه شب.

س- آن‌وقت چه می‌گذشت دور این میز؟ آیا فقط راجع به همین بازی مطرح بود؟ یا مسائل سیاسی مملکتی؟

ج- هیچ‌وقت مطرح نبود.

س- هیچ‌وقت؟

ج- خیلی کم. من حرف‌هایم را وقتی می‌خواستم بزنم به شاه حرف بزنم در… کجا بودیم؟

س- این مطلبتان را دور میز نمی‌گفتید.

ج- بعضی‌ چیزها را بعد از بازی می‌گفتم. ولی اکثراً وقتی مطلب مهم بود یا نمی‌خواستم دیگران بشنوند، بعد از شام قبل از این‌که بیایند سر بازی، می‌رفتم تعظیم می‌کردم و «قربان اجازه فضولی می‌دهید؟ اجازه می‌دهید؟» می‌گفتم بالاخره. به هر نحوی که بود می‌گفتم.

س- آها.

ج- ولی خب شاه، این شاه آن شاه نبود.

س- یعنی چه؟

ج- یعنی این‌که شاه حتی وزرایش هم نفهمیدند، افسرهایش هم خیلی‌هایشان نفهمیدند شاه بیست بیست و پنج سال پیش همه نوع می‌شد با او صحبت کنید ولی شاه ده سال آخر سلطنتش کسی جسارت این‌که بتواند یک حرفی یک مطلبی را به عرض برساند نداشت و هر که هم می‌گوید دروغ می‌گوید. البته هویدا می‌توانست تا یک حدودی یک چیزهایی بگوید ولی نمی‌توانست بحث کند.

س- آها.

ج- یعنی بلافاصله وقتی شاه یک حرفی را می‌زد دیگر تمام بود. یا جواب نمی‌داد یعنی رد بود.

س- هیچ‌کس نتوانست؟ آقای علم چی؟

ج- آقای علم می‌توانست. آقای علم می‌توانست. آقای علم یک روز آمد گفت که، به پروفسور عدل که به این مهمان‌های شاه بگویید که در زمان تفریح حرف از کار نزنند. آخر کار، بعضی کارها هم بود که هیچ مربوط به سیاست مملکت نبود کارهای شخصی خودشان بود. من قدرتم در این بود که نسبت به کار شخصی هیچ‌وقت هیچ تقاضایی نمی‌کردم، همه‌اش مال جامعه بود یا مال ارامنه بود یا مال اصناف یا مال یک کارهایی که جنبه عمومی داشت. ولی بقیه بعضی اوقات راجع به کارهای خودشان صحبت می‌کردند گفت نگویید. پروفسور عدل به علم گفت که «من این حرف را به بعضی‌ها می‌توانم بزنم ولی مثلاً به امیرهوشنگ و این‌ها خودت برو بگو.» شاه خوشش می‌آمد از این‌که بروند از او یک استدعایی یک تقاضایی بکنند.

س- چرا؟

ج- اخلاقش این بود. اگر تقاضایی نمی‌کردند استدعایی نمی‌کردند مثل این‌که خودش خوشش نمی‌آمد.

س- عجب.

ج- دوست داشت که بروند از او یک چیزی بخواهند خواهش کنند.

س- می‌گویند آقای امیرهوشنگ یک سبک خاصی داشته برای این کارهایش. برای این تقاضاها و نمی‌دانم…

ج- نه خب آن زبانش که خوب بود. می‌رفت مثلاً یک قباله می‌آورد نشان می‌داد که این این‌طور شده آن‌طور شده. امیرهوشنگ هم آن حساب و کتابش خیلی عاقلانه بود. امیرهوشنگ را اگر می‌رفتی به او می‌گفتی که این کارخانه نود درصدش مال تو برو اجازه بگیر. می‌گفت نمی‌خواهم.

س- آها.

ج- نقد چه می‌دهی؟ آن را بردار بیاور من بروم برایت اقدام کنم.

س- آها.

ج- این بود که خیلی کارها انجام داد.

س- یک شخصی که نقشش توی دربار خیلی بحث بود توی این مصاحبه‌هایی که ما کردیم این امیر متقی است. و چیزهای مختلفی راجع به او می‌گویند که حتی یک نفر از قول آقای علم می‌گفت که این آقای علم گفته «این شخص را علتی که من نگهش می‌دارم برای این است که من می‌دانم ایشان نسبت به کارهای من به اعلیحضرت گزارش می‌کند. و برای این است که من نزدیک خودم نگهش می‌دارم.»

ج- دروغ است. آن متقی نوکر خود آقای علم بود. نوکر یعنی غلام حلقه‌به‌گوشش بود و محال بود بگوید. و متقی کاره‌ای نبود. منتها یک وقتی آقای علم مریض است یک اتفاقی می‌افتاد متقی دوتا نامه می‌آورد مثل یک فراش.

س- آها.

ج- ولی متقی که بتواند برود با شاه صحبت کند که نبود. یک تلگرافی از یک جایی فوری می‌آمد علم نبود یا مسافرت بود او برمی‌داشت می‌آورد آن‌جا. ولی صحبت کند با شاه نه، هیچ‌کدام. ولی از خیلی چیزها اطلاع داشت. چون من شنیدم مثلاً، این را که می‌گویند، که علم به بارون کروناکر گفته بوده، که رئیس یک دستگاهی است در بلژیک، یک زمانی رئیس مجلس بود و این‌ها این کارخانجات قند آستان قدس را گذاشته بودند و شریک بودند با بنیاد. گفته بوده «یک سال دیگر من نیستم و یک سال بعدش هم مملکت بهم می‌خورد. شما این سهمتان را بفروشید.» و آن‌ها سهمشان را فروختند.

س- عجب.

ج- و اگر علم این حرف را زده، اگر واقعیت داشته باشد، معلوم است انگلیس‌ها به نحوی از انحاء به او فهمانده بودند.

س- شما این آقای پرون را می‌شناختید؟

ج- خب.

س- آن چه‌جور آدمی بود؟ (؟؟؟) چه نقش سیاسی داشت؟

ج- آن یک نفوذی داشت روی شاه که آن‌موقع شاه دهن‌بین بود. یعنی من می‌رفتم یک چیزی می‌گفتم شما می‌رفتید یک چیزی می‌گفتید سومی می‌رفت یک حرفی را می‌زد، آن هم از روی دلسوزی یک حرف‌هایی می‌زد. نقش سیاسی‌اش چندان مهم نبود. ولی در شاه تأثیر می‌کرد. مثلاً وقتی که رضاشاه رفت در حدود صد میلیون تومان پول نقد بود توی بانک شاهی. این پول را با راهنمایی پرون هی به مخالفین دادند و به این و آن دادند. به یک روزنامه دادند به یکی ندادند. این پول‌ها اصلاً همین‌طور لوطی خورش همه‌اش رفت. پرون آن‌جا مقصر بود. ولی آدم بدبخت بیچاره‌ای بود. پرون وقتی که اولاد پسر از شاه نمی‌شد می‌گفت والاحضرت شهناز خیلی لایق است و این (؟؟؟) را. و این‌طور هم بود ها والاحضرت شهناز خیلی باهوش بود بچگی‌اش می‌گوید می‌توانست سلطنت بکند اگر قانون را عوض کنند. ولی چندان همچین بد آدمی نبود. من فکر نمی‌کنم که. منتها شاه دهن‌بین بود آن‌موقع تغییر عقیده می‌داد. و حتی کار به جایی رسیده بود که من یک روز به عرضشان رساندم که اعلیحضرت رأساً تصمیم بگیرند. فرمودند که مشورت که برای یک فرد سیاسی غلط نیست؟ گفتم آن مشورتی که…

س- گفتند مشورت که

ج- برای فرد سیاسی که

س- ضرر ندارد.

ج- ضرر ندارد. عرض کردم که وقتی رئیس‌جمهور آمریکا مشورت می‌کند با متخصصی آن‌ها نظر ندارند نظر می‌دهند. ولی در ایران هرکدام از این‌ها که شرف‌یاب می‌شوند یک نظر خاصی دارند. این است که اعلیحضرت رأساً تصمیم بگیرید ممکن است پنج درصدش اشتباه بشود ولی نودوپنج درصدش مسلماً صحیح خواهد بود. البته این جریان مال اوایل حکومت زاهدی است یا هنوز زاهدی نخست‌وزیر نشده بود. این کار را ضرغام می‌کرد در ایران. تا یک مطلبی به عقلش گرد می‌آمد فوری اجرا می‌کرد. اشتباه چند تا کرد ولی اصل کارش هرجا بروید اثری از کارهایش هست.

س- در بیست‌وهشت مرداد خدماتی کرده آقای پرون؟

ج- نه فکر نمی‌کنم. اگر خدمتی کرده باشد خودش که مطلع نبود به نظر من.

س- بله.

ج- اگر اطلاع داشت به تلفن من جور دیگر جواب می‌داد. فرض که اطلاع داشت و این‌جور جواب نداد ممکن است اگر روابطی می‌گویید داشت با سفارت فرانسه به سفیر فرانسه گفته بود. چون خیلی بعداً سر این موضوعی که من عنوان کرده بودم که سفیر فرانسه به من گفته ایراد از او گرفتند که چرا این را. گفت، «سفیر آمریکا لابد به او گفته بوده دیگر.» بعد آن جریان تلگراف هندرسن را که به عرضتان رساندم

س- به ترومن و چرچیل.

ج- به ترومن و چرچیل، آن زن هندرسن می‌آمد پیش در خیاط‌خانه این تعریف را کرده بود که این‌جوری جواب آمده.

س- آقای رشیدیان چی؟ چون آن‌جور که آمریکایی‌ها می‌گویند واقعاً در ۲۸ مرداد نقش مهمی داشته؟

ج- ممکن است. ولی نه مهم. ممکن است از طرف رشیدیان هم با علیاحضرت ملکه مادر بود، هم با والاحضرت اشرف. ولی آن دستجاتی که راه افتاد یک روز سال اول ۲۸ مرداد جشن گرفته بودند. شاه که برگشت یک دو سه ماه با من رفتارش خیلی سرد بود. جمشید بختیار به او گفته بود به‌عرض رسانده بودند که فاطمی آن روزنامه‌نویسی که گفتم.

س- فاطمی.

ج- آها روزنامه‌نویس نه وزیرخارجه، او توی خانه من قایم شده بوده.

س- کی؟ همین سعید فاطمی؟

ج- سعید فاطمی.

س- بله.

ج- البته من که هیچی نگفتم. سال اول جشن ۲۸ مرداد است. شنا می‌کردیم و اعلیحضرت رفته بودند سر شام، همه این اطرافیان حالا شصت هفتاد نفر که ایستادند همه تعریف می‌کنند که من چه‌کار کردم. آن یکی می‌گوید من چه‌کار کردم. آن‌یکی می‌گوید من چه‌کار کردم. شاه هم باهوش است می‌پرسد که فلیکس کجا بوده.

س- یعنی ۲۸ مرداد کجا بوده؟

ج- حالا این‌ها همه‌اش دارند

س- بله.

ج- مجید بختیار یک چیزی می‌گوید. آن یکی یک چیزی می‌گوید که ما فلان کردیم فلان کردیم فلان کردیم. می‌فرستند عقب من، من داشتم لباس می‌پوشیدم آمدم… کجا بودم؟

س- از شما پرسیدند که شما چه‌کار کردید بیست‌وهشت مرداد؟

ج- من رسیدم آن‌جا که «فلیکس تو کجا بودی؟» گفتم، «من هیچ‌جا نبودم و همه‌جا بودم. از دفترم راه افتادم و دور زدم رفتم خانه پدرم و همه‌چیز را دیدم. همه‌جا بودم. هیچ کاری هم انجام ندادم. و این‌ها هم که این‌جا هستند هرچه می‌گویند همه‌شان دروغ می‌گویند. اگر یک مگس می‌پرید می‌شنیدید.» همچین سکوتی شد که هفتاد نفر مثل این‌که یک سکوت وحشتناکی. همه دروغ می‌گویند به‌جز این حسین دولتشاهی و این اکبر دادستان. بقیه‌شان من همه‌جا بودم هیچ کار نکردند. آخر آن‌هایی که کار نکرده بودند رفتند تومار درست کردند خیلی‌هایشان رفتند مدال و نشان گرفتند. هرچه آن‌هایی که مخالف شاه بودند و بر علیه شاه اقدام کرده بودند

س- عجب.

ج- این‌ها از ترس این‌که فردا نگویند شما مخالف بودید، رفتند کاغذ درست کردند تصدیق درست کردند که ما به نفع ۲۸ مرداد اقدام کردیم. اقدام همان جنوب شهر بوده و قصاب‌ها بودند و ارتشی‌ها بودند که چیز کردند، باشگاه آرارات بود. خیلی مهم. آن با تانک زد رفت تو که تانکیست را زدند با تیر کشتند یکی از جوان‌ها بچه‌ها را پریدند توی تانک را زدند در را شکستند رفتند.

س- رفتند منزل مصدق.

ج- بله. مصدق هم طرفدار شاه بود منتها آخر سر وقتی از همه‌جا ناامید شد، متوسل به حزب توده شد. حزب توده‌ای که خیلی ضعیف شده بود. قوام‌السلطنه از بین برد حزب توده را. حزب توده خیلی قوی بود در ایران. قوام‌السلطنه آمد حزب دموکرات را درست کرد. آن چپ‌چپ را می‌خورد دیگر. مثل این‌جا مثلاً که میتران پدر کمونیزم این‌جا را درآورد دیگر. خیلی تضعیفش می‌کردند. قوام‌السلطنه خیلی تضعیف کرد حزب توده را.

س- این نوار هم به ته کشید آیا مطلب دیگری هست که

ج- مطلبی نیست و اگر توضیح بیش‌تری بخواهید من یک چیزی می‌نویسم که با تاریخ و با چیز همزمان باشد که یک جمعی باشد که

س- خیلی ممنون.

ج- که بیشتر روشن بکند. ولی اصل موضوع همینی است که این مرض روانی شاه بود.

س- خیلی ممنون.