روایت‌کننده: آقای دکتر علینقی عالیخانی

تاریخ مصاحبه: ۹ نوامبر ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: پورت او پرنس ـ هائیتی

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱۰

 

 

به‌هرحال من مصمم شدم که امیرعلی شیبانی را از کار صنایع و معادن برکنار کنم و به جای او مهندس رضا نیازمند را برگزینم. اتفاقاً همه این جریانات مصادف با موقعی شد که دولت علم رفت و دولت منصور سر کار آمد و بعضی‌ها هم تصور کردند که من به خاطر علم تا آن روز این تغییر را نداده بودم. ولی این مسئله کاملاً اتفاقی بود و هیچ ارتباطی نداشت. و واقعاً هیچ‌گاه از این انتخاب خودم پشیمان نیستم و معتقد هستم روی‌هم‌رفته تا آن مقداری که من در کار وزارت اقتصاد موفقیت به دست آوردم این را مدیون این هستم که همکاران بسیار خوب و برجسته‌ای داشتم که نه فقط تمام آن مدت با صمیمیت برای من کار کردند بلکه بیشتر آن‌ها برای همیشه دوستان خیلی نزدیک و عزیز من شدند. نیازمند بلافاصله پس از انتصاب به عنوان معاون صنعتی و معدنی وزارت اقتصاد، تغییراتی در دستگاه داد و به خصوص شخصی به نام مهندس شیرزاد را به عنوان مدیرکل صنعتی انتخاب کرد و

س- خسرو شیرزاد؟

ج- مهندس خسرو شیرزاد، و او هم از همکاران خیلی مفید ما شد. خلاصه این‌که در اسفند ۱۳۴۱ ناشناس و کم‌وبیش به صورت یتیم به وزارت اقتصاد آمدم و در پایان ۱۳۴۲ تمام هسته‌های اصلی یک گروه هم پیوسته و یکرنگ و یک فکر گذاشته شده بود و پایه‌های برنامه‌های سال‌های بعد ما هم ریخته شد. در این زمینه یکی از کارهای دیگر وزارت اقتصاد تماس با بانک‌های توسعه صنعتی بود. دو بانک توسعه صنعتی داشتیم یکی به نام بانک توسعه صنعتی و معدنی ایران که مقداری از سهامش متعلق به گروه‌های خارجی بود و باقی سهام میان ایرانی‌ها تقسیم شده بود. دولت هم برای تشویق این کار مقداری از portefeuille صنعتی خودش را در اختیار این بانک گذاشته بود. هنگامی که من وزیر اقتصاد بودم رئیس بانک یک هلندی به نام رابنشتاین بود و قائم‌مقام او مهدی سمیعی بود.

بانک دیگر بانک اعتبارات صنعتی ایران بود که سهام آن صددرصد متعلق به سازمان برنامه و مدیر عامل آن علینقی فرمانفرمائیان بود. طبق قانون برنامه سوم نحوه سرمایه‌گذاری میان این دو بانک تقسیم شده بود. بانک اعتبارات صنعتی مأموریت داشت به صنایعی که کمتر از پانصدهزار تومان سرمایه‌گذاری می‌کنند وام بدهد. و بانک توسعه صنعتی و معدنی ایران به صنایعی که بیش از این مبلغ سرمایه‌گذاری می‌کردند. ولی در عمل من متوجه شدم که کار بانک توسعه صنعتی و معدنی چندان چشمگیر نبود در ضمن این‌که ظاهراً قرار بر این بوده که طرح‌ها دقیقاً بررسی بشوند و بتوانند صنایع مفیدی را برای کشور ایجاد بکنند در عمل چند طرح مونتاژ بخاری علاءالدین و فیات و از این قبیل انجام داده بودند. اما از طرف دیگر توانسته بودند گروهی از افراد با صلاحیت و با کفایت را در داخل بانک استخدام بکنند بدون این‌که از این افراد استفاده صحیح شده باشد. به‌عنوان نمونه بعضی از این اشخاص را نام می‌برم، دکتر فریدون مهدوی، ایرج هدایت، سیروس غنی، و چندین نفر دیگر از این قبیل. ولی هیچ‌کدام این‌ها کاره‌ای نبودند و

س- رضا امین آن‌جا نبود؟

ج- رضا امین یک‌بار از آن‌جا گذری کرده بود ولی مدتی طولانی نبود. وقتی من وزیر اقتصاد شدم او رئیس سیمان اصفهان بود. به‌هرحال از همان ماه اول من متوجه شدم که این آقای رابنشتاین فقط برای گرفتن حقوق و تلف کردن وقت ملت ایران به آن‌جا آمده و برداشتش هم درباره ایران مانند استعمارگران هلندی در اندونزی است و به درد کار ما نمی‌خورد. و یک بار هم سر جریانی با او اختلاف نظر پیدا کردم و نامه مفصلی در پنج صفحه به او نوشتم و با خشونت و تندی به او یادآوری کردم که می‌بایست مجری سیاست‌های دولت و وزارت اقتصاد باشد. این نامه خوشبختانه اثر خودش را کرد و این شخص پیش از موعد تصمیم گرفت که استعفا بدهد و از ایران برود چون کاملاً حس کرد که امکان همکاری با مرا نخواهد داشت. و خوشبختانه به جای او قاسم خردجو را انتخاب کردند.

قاسم خردجو اگر چه به ظاهر مردی زمخت و خشن و نچسب به نظر می‌رسد، ولی در عمل مردی است خوش‌قلب، جدی، پاکدامن و با علاقه به کار. و بنابراین آمدن او برای من بسیار مغتنم بود و توانستم با او خیلی زود تفاهم پیدا کنم. البته نیازمند معاون صنعتی من در ماه‌های اول با او برخورد داشت ولی توانستم میان آن دو هم تفاهم ایجاد بکنم و پس از آن آن دو هم با هم بسیار نزدیک و صمیمی شدند و بنابراین با این‌که همه ما نهایت احترام را به استقلال بانک توسعه صنعتی و معدنی می‌گذاشتیم، ولی به قدری یگانگی نظر و تفاهم وجود داشت که خود کارمندهای بانک به شوخی و جدی می‌گفتند ما هم شعبه‌ای از وزارت اقتصاد هستیم. چیزی که به این امر کمک کرد این بود که خردجو بلافاصله پس از انتصاب به سمت مدیریت عامل از رضا امین دعوت کرد که با او همکاری بکند و علت پیشرفت این بانک و همچنین نزدیکی بسیار زیاد آن با وزارت اقتصاد هم شاید بودن رضا امین بود.

رضا امین را برای اولین‌بار من در جلسه تولیدکننده‌های سیمان کشور دیدم و از طرز استدلال و بیان و شرح گرفتاری‌های صنعت سیمان که به وسیله او انجام پذیرفت بسیار خوشم آمد. و از او چندین بار به صورت خصوصی خواستم که از اصفهان به تهران بیاید و به من در تصمیم‌گیری در مسائل مربوط به صنعت سیمان کمک بکند. در همین اوان، روزی دعوتی به وزارت اقتصاد رسید که نماینده‌ای را از طرف دولت به کنفرانس بین‌المللی سیمان در دانمارک بفرستند و من هم بی‌تردید تلگرافی از رضا امین خواستم که به عنوان نماینده دولت ایران به این کنفرانس برود. بعدها امین به من گفت که این کار بزرگ‌ترین اثر را در روحیه او داشته. چون هیچ‌وقت فکر نمی‌کرده که یک مقام دولتی حاضر است کسی را که در بخش خصوصی است به‌عنوان نماینده خودش به چنین کنفرانسی بفرستد و بعد هم یک چنین سفری بدون هیچ‌گونه سابقه دوستی و خویشاوندی و خلاصه پارتی‌بازی انجام بپذیرد. و بعد هم متوجه شده بود که در دستگاه وزارت اقتصاد کم‌وبیش همه کارها به همین صورت است. این خودش خیلی بین ما نزدیکی به وجود آورده بود. پس وقتی به بانک توسعه صنعتی رفت بدیهی است که مشکلی در پیش نداشتیم.

اصولاً هم باید به شما بگویم که من علاقه داشتم که او را به عنوان رئیس شرکت ملی پتروشیمی ایران انتخاب بکنیم ولی او چون به خردجو قول داده بود که به بانک برود، نتوانست این پیشنهاد مرا بپذیرد. به عبارت دیگر از من خواست که خودم به‌هرصورت هست تصمیم‌گیری بکنم ولی او قول به خردجو داده. طبیعی است که من هم احترام به قول او گذاشتم و در نتیجه شرکت ملی صنایع پتروشیمی نصیب آقای باقر مستوفی شد. و اما این صنعت سیمان در آن زمان گرفتاری بزرگی را برای ما ایجاد کرده بود به خاطر رکود شدید اقتصادی کارخانه‌های سیمان قادر به فروش محصولات خود نبودند و تقریباً همه آن‌ها ناچار شده بودند در محوطه کارخانه کوهی از کلینکر درست بکنند که البته کلینکر می‌توانست در هوای آزاد باقی بماند و در اثر برف و باران تغییری پیدا نمی‌کرد و برخلاف سیمان سفت یا تبدیل به سنگ نمی‌شد. و در این شرایط سخت کارخانه‌های سیمان فقط به بازیافت هزینه متغیر خودشان قانع بودند و به‌هیچ‌وجه با توجه به هزینه کلی خودشان قیمت سیمان را معین نمی‌کردند. به عبارت دیگر از نقطه نظر حسابداری به ضرر جنس خودشان را به بازار می‌فروختند. ولی در همان شرایط هم به خاطر این رقابت قادر به دست‌کم مراعات حدی در رقابت نبودند. من این‌ها را در وزارت اقتصاد جمع کردم و پس از ماه‌ها تلاش موفق شدم اتحادیه تولید‌کنندگان صنایع سیمان کشور را به وجود بیاوریم و با دست خودمان یک کارتل صنعتی در ایران ایجاد کردیم.

به آن‌ها توصیه کردم که قیمت سیمان را به حدی بالا ببرید که نه فقط تمام هزینه‌های آن‌ها را بپوشاند بلکه برای‌شان به اندازه کافی سود ایجاد بکند و به خاطر این سود بتوانند وام‌های خودشان را بازپرداخت بکنند و با توجه به امکانات گسترش فعالیت‌های اقتصادی کارهای خودشان را توسعه بدهند. ولی در فاز اول می‌بایست راهی برای سیمانی که در داخل کشور خریدار نداشت پیدا بکنیم. ترتیب کار را به این صورت دادیم که مقداری از سیمان کشور که مازاد بر نیاز تشخیص داده شده بود به خلیج فارس به قیمت جهانی صادر بکنیم و اختلاف قیمت را از محل صندوقی که تولیدکنندگان به نسبت تولید خود سهمی در آن می‌پرداختند تأمین بکنیم. به این ترتیب این اتحادیه تولیدکنندگان صنایع سیمان ایران یا در واقع از نظر اقتصادی کارتل سیمان ایران به وجود آمد و در عرض چند ماه کوه‌های کلینکر که در محوطه کارخانه‌ها بود ناپدید شد. بازار سیمان خلیج فارس به مقدار وسیعی در اختیار ایران قرار گرفت. و این‌کار فوایدی هم برای دستگاه‌های دیگر داشت.

مثلاً با وزیر راه توافق کردند که واگن‌های راه‌آهن که بیشترشان خالی به جنوب بازمی‌گشتند، چرا که میزان واردات از خرمشهر به سوی تهران دو یا سه برابر صادرات از تهران به سوی خرمشهر بود، بنابراین برای راه‌آهن صرف داشت که با کرایه کمتری حمل این سیمان‌ها را تقبل بکند. به این ترتیب توانستیم مسئله سیمان اضافه بر نیاز مملکت را حل بکنیم. وضع کارخانه‌های سیمان را بهتر بکنیم و پس از یک سال تقریباً این‌ها دیگر مشکلی نداشتند و شروع به توسعه کار خودشان کردند. این‌ها را که می‌گویم برای این است که برای مبارزه با آن رکود اقتصادی واقعاً همه این‌کارها را باید انجام می‌دادیم. یعنی هم می‌بایست از صنایع حمایت می‌شد، هم می‌بایست یک راه‌حل‌های تازه‌ای پیدا می‌کردیم، و هم می‌بایست کتابی فکر نمی‌کردیم. برای این‌که ایرادهایی که به کارتل گرفته می‌شود من هم می‌دانم. اما در آن شرایطی که بودیم می‌بایست کارها به راه بیفتد. می‌بایست امید در صاحبان صنایع و سرمایه‌گذاران ایجاد بکنیم. وقتی کارها بهتر می‌شد همیشه میسر بود که تغییری در مقررات با توجه به وضع روز بدهیم. درهرحال به این ترتیب می‌توانم بگویم که بیلان من در پایان سال ۱۳۴۲ خیلی دلگرم کننده بود و این کارهایی که انجام می‌شد جلب توجه هم بخش خصوصی را کرده بود و هم اعلیحضرت و مقامات دولتی و در نتیجه امکان کار ما خیلی زیادتر شده بود.

یک چیز دیگر هم که در ایران خیلی رواج داشت و ما تغییرش دادیم تبعیض و پارتی‌بازی و رشوه بود. و در بخش خصوصی تلاش زیادی کردند که بتوانند به همکاران من یا به خود من به هر نحوی شده رشوه‌ای بدهند یا به صورتی ما را راضی بکنند. ولی پس از مدتی متوجه شدند که چنین بساطی در کار نیست.

س- ممکن است بدون ذکر اسم یک نمونه‌اش را تعریف کنید که ببینیم در آن محیط چه‌جوری سعی می‌کردند به کسی رشوه بدهند؟ چه شکلی بوده؟

ج- در مورد خود من آن اوایل یکی دو بار به صورت غیرمستقیم تماس‌هایی مثلاً با برادرم یا با دوست‌های من گرفته بودند. ولی آن‌ها خیلی صمیمانه به این اشخاص گفته بودند که برای من مسائل مالی به‌هیچ‌وجه مطرح نیست و زندگی ساده و نسبتاً محقری دارم و به همان هم قانع هستم و بنابراین این فکر را از سر خودشان دور بکنند. البته آن‌ها همیشه منتظر این فرصت بودند. ولی چنین فرصتی را هیچ‌وقت پیدا نکردند.

یک‌بار چند سال بعد خاطرم هست که یکی از هم‌شاگردی‌های من در فرانسه نزد من آمد و برای یکی از صاحبان معادن درخواستی داشت. اتفاقاً حرف آن صاحب معدن هم که در کار سنگ فیروزه بود درست بود، به همین دلیل من هم دستور دادم که به کار او رسیدگی و رضایت او را جلب بکنند و این شخص این دوست من که واسطه بود که البته آن شخص هم واقعاً احتیاج به واسطه نداشت، ولی به‌هرحال از این شخص استفاده کرده بود، نزد من آمد با اصرار نزد من آمد چون بسیار هم گرفتار بودم، و به او گفتم، «باید به نخست‌وزیری بروم. می‌تواند در اتومبیل همراه من باشد.» و در ضمن راه او به من گفت که آن صاحب معدن بسیار سپاسگزار است و در ضمن مایل است که این سنگ‌ها را در اختیار من بگذارد. و روی یک مقوا مقداری سنگ فیروزه بسیار زیبا به صورت گردن‌بند چیده شده بود که من در آغاز امر متوجه نشدم چیست و فکر کردم که فقط نمونه‌های سنگ فیروزه است. و به همین دلیل هم خیلی ناراحت و برافروخته نشدم و به او گفتم که این سنگ‌ها را شما می‌توانید به قسمت معدنی وزارت اقتصاد بدهید که در ویترین بگذارند. و علت این حرف این بود که واقعاً نفهمیدم که این فیروزه‌های بسیار زیبا برای گردنبند و به خاطر من فرستاده شده. و پس از این‌که این شخص از ماشین پیاده شد و رفت من دومرتبه به تمام داستان فکر کردم و متوجه شدم که منظور این شخص رشوه دادن به من بوده. این را به شما می‌گویم که تا حس بکنید که وقتی انسان مغزش برای این‌طور چیزها کار نمی‌کند تا این اندازه هم ممکن است خرفت و خنگ باشد. و البته وقتی که متوجه شدم بسیار عصبانی شدم. گفتم آن معدنچی را بخواهند خودم نپذیرفتمش، و به او بگویند که این چنین اتفاقی افتاده و این شخص احتیاج به واسطه نداشت و بعد هم از طریق آن واسطه سعی کرده به صورت مالی از من تشکر بکند در واقع به من رشوه بدهد و باید بداند که اگر یک بار دیگر چنین کاری بکند او را در لیست سیاه وزارت اقتصاد خواهم گذاشت. البته خودم هم درست نمی‌دانستم لیست سیاه وزارت اقتصاد چه‌کار خواهد کرد. ولی این شخص بی‌نهایت هراسناک شد و به چندین نفر دیگر متوسل شد و قول داد که هرگز چنین کاری را تکرار نکند. و در ضمن به آن شخص که زمانی دوست من بود پیغام دادم که هرگز حق تلفن به من و آمدن به وزارت اقتصاد را ندارد و هر گاه هم با من روبه‌رو می‌شود حق گفت‌وگوی با مرا دیگر نخواهد داشت. این نحوه برداشت بود.

از همان ماه‌های اول دستور دادم که هیچ‌کس در وزارت اقتصاد حق قبول کادو به هیچ عنوان ندارد و فقط در هنگام مراسمی مانند عید نوروز می‌توانند شیرینی یا گل قبول کنند. البته بعضی از این افراد بخش خصوصی در این‌جا هم ظرافت به خرج می‌دادند و مثلاً چند نفر از آن‌ها در سال اول دسته‌گل خودشان را در گلدان‌های بسیار زیبا و قیمتی به خانه ما فرستادند. ولی گل‌ها را ما در منزل نگه داشتیم و گلدان‌ها را راننده من به وزارت اقتصاد برد و رئیس دفتر من علومی با تشکر به یکایک صاحبان صنایع یا بازرگانان پس داد و یادآور شد که از تکرار چنین کاری خودداری بکنند چون در صورت تکرار واکنش من به صورت دیگری خواهد بود. همین چیزهای کوچک برای بخش خصوصی کافی بود که ارزیابی بکنند به چه کسانی می‌شود رشوه داد به چه کسانی نمی‌شود. و البته بعضی موارد مسخره هم داشتیم.

مثلاً وقتی نیازمند معاون صنعتی وزارتخانه شده بود یک نفر دو قالیچه به خانه او برده بود و او هم واکنش شبیه من داشت یعنی اول متوجه نشده بود که این چیست؟ فکر کرده بود اشتباه آوردند و گفته بود من قالیچه نخریده‌ام. و توضیح به او داده بودند که نه این قالیچه‌ها را فلان شخص فرستاده. و این باز هم نفهمیده بود و اصرار کرده بود، «من قالیچه احتیاج نداشتم.» ولی آن طرف باز گفته بود «من موظف هستم قالیچه‌ها را این‌جا بگذارم، این مال شماست.» و رفته بود. و نیازمند با حالت ناراحت قالیچه‌ها را زیر بغل گرفته بود و در کوچه به دنبال آن شخص می‌دویده و وادارش کرده بوده که قالیچه‌ها را در اتومبیل بگذارد و ببرد. و همان روز نزد من آمد و گزارش این کار را داد. و رنگ پریده‌ای داشت و من فکر می‌کردم سکته خواهد کرد. به‌هرحال در این مورد هم به علومی گفتم که به آن شخص تلفن بکند و تهدیدش بکنند که چنین کارهایی مورد تعقیب قرار خواهد گرفت. این نوع اقدامات کوچک اثر داشت.

یک‌بار هم چنین جریانی برای مهندس خسرو شیرزاد مدیرکل صنعتی ما پیش آمد و شخصی نزد او آمده بود و تصور می‌کنم بیست یا سی هزار تومان پول در پاکتی در اختیار او گذاشته بود. و وقتی شیرزاد ماجرا را پرسیده بود، گفته بود که این را به خاطر فلان کاری که باید انجام بدهند یا انجام داده‌اند می‌دهد. شیرزاد هم فکر می‌کرد که این کسی که پول را آورده خودش ذینفع است. در اطاقش را بسته بود و کتک مفصلی به این شخص زده بود. باید در نظر بگیرید که شیرزاد مرد بسیار تنومند و قوی بود و من برای کسی که از او کتک بخورد بسیار متأسفم. ولی این شخص را در حالت نزاری از اطاقش بیرون کرده بود. و وقتی این شخص بیرون رانده شده بود تازه شیرزاد متوجه شده بود که این کارمند آن شرکت بوده و خودش کاره‌ای نبوده. ولی همه این‌ها نتیجه‌اش یعنی خبرش به همه می‌رسید. و برای من تعجب‌آور بود که چگونه کوچک‌ترین کاری که ما می‌کنیم پس از مدتی عکس‌العمل دارد بین افراد بخش خصوصی، به این ترتیب آن‌ها را هم ارزیابی کرده بودند احساس می‌کردند که چنین سیستم کار صرف ندارد.

یا مثلاً روش دیگری برای سوءاستفاده وجود داشت و آن هم این بود که عده‌ای در راهروهای کاخ بازرگانی یا کاخ صنایع وزارت اقتصاد قدم می‌زدند و به اشخاص ناوارد می‌گفتند که می‌توانند برای‌شان چنین یا چنان کاری را انجام بدهند. درحالی‌که انجام آن کارها طبق قانون حق آن اشخاص بود و این اشخاص بی‌خبر از همه‌جا هم پولی به آن‌ها می‌دادند به تصور این‌که مقامات وزارت اقتصاد درخواست رشوه کردند و بعد هم می‌دیدند کارشان انجام شده. چندین نفر از این نوع کلاش‌ها را ما پیدا کردیم و بعضی از آن‌ها را توانستیم با شاهد و دلیل و مدرک پرونده‌ای برای‌شان ترتیب بدهیم و به دادگستری بفرستیم. ولی اصلاً پس از چند سالی من تصمیم گرفتم که ورود مراجعان به وزارت اقتصاد را محدود بکنم. به همین ترتیب دفتری در محل ورودی وزارتخانه ترتیب دادم و هر کسی برای کار خودش به آن‌جا مراجعه می‌کرد کاغذ خودش را می‌داد و به او گفته می‌شد که پس از چند روز برای پاسخ باید مراجعه بکند. و حق ورود به وزارتخانه و دیدن کسی را نداشت مگر این‌که مسئولی چنین اجازه را بدهد که در آن صورت نام هر مراجع، تاریخ و ساعت ورود، موضوع مورد بحث، همه این‌ها ضبط شده بود و مورد کنترل قرار می‌گرفت در نتیجه رفت و آمد در داخل وزارتخانه بسیار محدود بود و کاخ وزارت اقتصاد شباهت زیادی به وزارتخانه‌های فرنگی پیدا کرده بود که در آن‌جا هم رفت و آمد مراجعان به‌هیچ‌وجه آزاد نیست.

مجموعه‌ی این‌کارها تدریجاً رشوه‌گیری و رشوه دهی را از بین برده بود. یک نکته دیگر را در این زمینه باید بگویم و آن هم این است که تدریجاً و واقعاً با زحمت زیاد ما برای تمام کارهای خودمان یک ضابطه‌هایی تهیه کردیم و این‌ها را نوشتیم و تکثیر کردیم و در اختیار تمام مراجعان می‌گذاشتیم، به‌طوری‌که هر کسی که درخواست پروانه صنعتی داشت می‌دانست در چه شرایطی ما با تقاضای او موافقت خواهم کرد و در چه شرایطی مخالفت. همچنین برای بعضی از واردات که مشروط بود مصرف‌کنندگان این قبیل کالاها می‌دانستند که در چه شرایطی باید کار کنند.

من به‌عنوان مثال باید به شما بگویم که ما مقداری پارچه کراواتی وارد می‌کردیم و این را در اختیار کسانی که در ایران این پارچه‌ها را می‌بریدند و کراوات می‌ساختند می‌گذاشتیم. و از یک طرف واردات این را خیلی تسهیل کردیم زیر کنترل وزارت اقتصاد، و از طرف دیگر مطابق نظر خود اتحادیه‌شان برای این‌ها سهمیه معین کردیم. ولی مقررات به این صورت بود که این سهمیه هر موقعی که درخواست می‌کنند در عرض پانزده روز جواب مثبتش را نامه‌رسان وزارت اقتصاد به این‌ها خواهد داد. و این‌ها حق مراجعه به وزارتخانه ندارند. چون طبق یک ضابطه‌ای یک کاری انجام می‌شود و ا گر می‌آمدند به وزارتخانه تنبیه‌اش این بود که کارشان پانزده روز عقب می‌افتاد. یا مثلاً بازرگان‌های ما یا صاحبان صنایع‌مان که جنس از ایران صادر می‌کردند ما قانونی گذراندیم که بتوانیم به آن‌ها drawback بدهیم به اصطلاح. یعنی مبلغ گمرکی را که بابت موادی که در آن کالای صادراتی مصرف شده بود و این را از خارج آورده بودند و بابتش گمرک داده بودند این را به آن‌ها بازپرداخت می‌کردیم. و تمام این‌ها ضابطه داشت و پولی که ما باید به صادرکنندگان خودمان پرداخت می‌کردیم به صورت چک به وسیله نامه‌رسان وزارت اقتصاد به این‌ها داده می‌شد. در این مورد هم از روز دریافت اوراق لازم تا پانزده روز بعد ترتیب این‌کار داده می‌شد و نامه‌رسان این پول را می‌داد. و اگر باز هم مراجعه می‌کردند پانزده روز کارشان را به عقب می‌انداختیم و به شوخی صاحبان صنایع و بازرگانان می‌گفتند که از امسال یک وضع خاصی در مملکت ایجاد شده چون برای اولین‌بار دولت نامه‌رسان‌های خودش را می‌فرستد و به ما پول می‌دهد. و این یکی را ما تا حالا ندیده بودیم که پول را در خانه‌مان بیاورند به ما تحویل بدهند.

به‌هرحال به این ترتیب سال ۱۳۴۲ پایان یافت و حسنعلی منصور نخست‌وزیر ایران شد و علم به دانشگاه شیراز رفت. حسنعلی منصور از همان روزهای اول سعی کرد تظاهراتی بکند چه در برابر شاه چه در برابر مردم خودش را به‌عنوان یک نخست‌وزیر اصلاح‌طلب و پر تلاش و فعال نشان بدهد. و در این نوع کارها هم بسیار ماهر بود. یعنی این شخص اصولاً بسیار توخالی بود. ولی جلوه کارهایش را خوب می‌توانست بدهد. مثلاً خاطرم هست که وقتی هیئت‌وزیران به حضور اعلیحضرت معرفی شدند پس از آن می‌بایست به مجلس شورای ملی برویم که در آن‌جا دولت برنامه کار خودش را به عرض مجلس برساند. و منصور خیلی مقید بود که ماشین‌های وزرا به صورت کاروان به حرکت بیفتند و ماشین خودش نخست‌وزیر جلو و بقیه در پشت سرش بیست‌تا ماشین سیاه دولتی حرکت بکنند. و بعد هم هیچ ابائی از این نداشت که از راهی برود که خلوت‌تر باشد و خوب خاطرم هست که ما از وسط خیابان استامبول مثلاً ساعت یازده صبح به طرف مجلس شورای ملی رفتیم. خوب، بدیهی است که هم یک مقدار در ترافیک اختلال ایجاد کرده بودیم. هم این‌که جلب توجه همه مردم شده بود که هیئت‌وزیران تازه به مجلس می‌روند.

یا این‌که جلسه هیئت‌وزیران تشکیل می‌داد و این جلسه گاهی وقتی تا یک یا دو بعد از نصف شب طول می‌کشید که بسیار چیز احمقانه بی‌ربطی بود. چون مثلاً برای من که کارم را از صبح خیلی زود شروع می‌کردم دیگر پس از ساعت نه یا ده شب واقعاً احتیاج به استراحت داشتم و این‌ها همین‌طور این بحث‌های خودشان را تکرار می‌کردند. و متوجه هم شده بودم که مثلاً از یک ساعتی به بعد در این‌گونه جلسات هیئت‌وزیران همه خسته بودند و جز تکرار مطلب کاری در پیش نبود. ولی خود حسنعلی منصور بعداً اعلامیه‌ای که می‌بایست رادیو بخواند تنظیم می‌کرد و این را می‌خواندند و می‌گفتند که جلسه هیئت‌وزیران تا یک و نیم یا دو صبح ادامه داشت. و این نه فقط برای بعضی از مردم ناآگاه خیلی جالب بود بلکه حتی شاه هم که مرد آگاهی بود خیلی تحت‌تأثیر این جریانات قرار گرفته بود. و بنابراین با این نوع بازی‌ها سعی می‌کرد که خودش را خیلی…

س- تغییری در نوع مسائلی که به هیئت‌وزیران رجوع می‌شد اتفاق نیفتاده بود؟

ج- نه، شاید با آمدن یکی دو نفر آدم‌هایی که تحصیلاتی بالاتر از حد رسول پرویزی و این‌ها داشتند مثلاً می‌خواستند یک جلوه بیشتری به کارها بدهند. ولی در عمق مطلب نمی‌توانم بگویم که تغییر خیلی زیادی داده شده بود. ولی البته منصور یک مقدار رفرم‌هایی به خیال خودش می‌خواست بکند. یکی‌اش مثلاً می‌خواست برای کالاهایی که کشاورزها تولید می‌کردند یک قیمتی را تثبیت بکند. و من در همان جلسه اول خیلی مخالفت کردم و به او هم توضیح دادم گفتم که اگر شما این‌کار را بخواهید بکنید این‌کار خطرناکی است. برای این‌که اگر می‌بینید در کشورهای پیشرفته یک‌همچین پشتیبانی را می‌کنند اول یک تکنیک کشاورزی پیشرفته‌ای دارند بعد دست به حمایت می‌زنند. اما اگر شما حمایت بکنید از کشاورزی عقب افتاده خیلی بی‌راندمان، مانع توسعه کشاورزی می‌شوید کار دیگری انجام نمی‌دهید. بنابراین از این‌کار منصرف شد.

ولی خاطرم هست که چندی بعد دومرتبه گفت که «ما فکر کردیم که این انحصار قند و شکر را از بین ببریم.» البته قند و شکر مسئولیتش با وزارت دارایی و با هویدا وزیر وقت دارایی بود بنابراین من اصراری در این جریان نداشتم و به منصور هم گفتم که این‌کار احتیاج به یک آمادگی‌هایی دارد برای این‌که در کشورهایی که قند و شکر انحصار دولت نیست یک هیئت نظارت بر صنعت و بازرگانی شکر دارند به صورت Sugar Board. ولی زیاد پاپی این حرف‌ها نبود و چون قیمت بین‌المللی قند و شکر هم بسیار گران شده بود، بنابراین توجیه‌شان هم این بود که ما می‌خواهیم از زیر بار این‌کار رد بشویم قیمتش هر چه هست خودشان می‌دانند. و به این ترتیب انحصار قند و شکر را برداشتند. البته چند ماه بعد هم قیمت‌ها شروع کرد به تنزل و بنابراین همه این کسانی که شکر خریده بودند دچار مقداری زحمت شدند برای فروش جنس‌شان.

ناگفته نماند که در این وسط خود حسنعلی منصور هم با همکاری مهدی لاله که از مؤسسان بانک تهران بود و سالیان دراز هم مدیر آن بانک بود، در این معامله قند و شکر دست داشت و استفاده خوبی هم توانست بکند به دلیلی که الان به شما توضیح خواهم داد. این پایین آمدن قیمت قند و شکر یک مرتبه باعث شد که این‌ها حس بکنند که در این شرایط بهتر است که جلوی افتتاح اعتبار را بگیرند برای این‌که کسان تازه‌ای که با قیمت‌های ارزان می‌توانند به بازار بیایند اگر این‌ها جنس را بفروشند تمام آن‌هایی که جنس پیش از آن وارد کردند از بین خواهند رفت، بانک‌ها بیچاره می‌شوند و غیره. و این حرف هم خیلی صحیح بود و خوب خاطرم هست که یک صبح شنبه‌ای بود که ما جلسه هیئت عالی برنامه داشتیم و پیش از جلسه منصور نظر مرا در این مورد خواست و من به او گفتم که وضع خیلی خطرناکی الان پیش آمده. و او گفت که آیا به نظر من می‌بایست جلوی واردات آزاد قند و شکر گرفته بشود یا نه؟ گفتم من این کار را تأیید می‌کنم. و او هم کاملاً آمادگی داشت هویدا هم به همچنین. به عبارت دیگر تصمیم گرفتیم به وضع قبلی برگردد. و منصور از من خواست که این جریان را فوری به بانک مرکزی اطلاع بدهم و به آن‌ها دستور بدهم که به همه بانک‌ها بگویند که جلوی افتتاح اعتبار را بگیرند. و من هم این‌کار را کردم و دستگاه هم آن‌چنان بر آن مسلط بودند و کارش را خوب می‌داد که مطمئن بودم که از داخل هیچ اتفاقی نمی‌افتد.

ولی بعداً به صورت خیلی مسلم به من گفته شد که درست همان موقع منصور مهدی لاله را هم مطلع کرده بود و از طریق آن یک مقدار شکر به قیمت ارزان خود آن‌ها خریدند و به قیمتی که دولت از بقیه واردکنندگان شکر را خرید به دولت فروختند. و این نوع پول‌ها هم به حسابی می‌رفت در سوئیس که به نام حسنعلی منصور و پدرش، البته این‌ها را بعداً فهمیدم. و در تابستان همان سال مذاکرات میان ایران و پاکستان و ترکیه پیش آمد برای تشکیل یک اتحادیه منطقه‌ای که بعداً به نام آ.سی.دی. معروف شد و من هم به‌عنوان رئیس هیئت نمایندگی ایران به آنکارا و استانبول رفتم و با همکاران ترک و پاکستانی گزارشی که به کنفرانس سران سه کشور می‌باید بدهیم تهیه کردم.

کنفرانس سران سه کشور در استامبول بود و نخست‌وزیر ایران حسنعلی منصور هم به همراه اعلیحضرت در آن شرکت کرد. پس از پایان کنفرانس حسنعلی منصور از اعلیحضرت اجازه خواست که به سوئیس به دیدن مادرش که دچار بیماری سرطان بود و چندی بعدش هم مرد برود. و البته این اجازه هم به او داده شد. ولی پس از مرگ منصور معلوم شد که در آن سفر منصور آن حساب شماره‌ی مشترک خود و پدرش را تغییر داده و تمام پول‌ها را در حساب دیگری گذاشته. و داستان هم به این صورت است که وقتی منصور تیر خورد و جریان به پدرش علی منصور که در آن زمان سفیر ایران در نزد سازمان ملل متحد در سوئیس بود، اطلاع دادند او نخستین اقدامش رفتن به بانک و رسیدگی به این حساب بود و در آن‌جا متوجه شد که پسرش این حساب را تغییر داده. و علی منصور از قرار معلوم بسیار از این جریان ناراحت شد و به همین دلیل هم این مرد درحالی‌که می‌دانست پسرش در حال مرگ است به ایران نیامد و فقط نزدیک چهل روز پس از مردن او بود که به ایران آمد و به سر خاک پسرش رفت.

ولی حالا باز برگردیم به همین زمان روی‌هم‌رفته این دوران کار منصور درخشانی‌ای نداشت و پس از مدتی مردم و نمایندگان مجلس، به‌هرحال آن کسانی که او را نمی‌شناختند متوجه شدند که این مرد خیلی متظاهر است و به حرف‌هایش نمی‌شود اعتماد کرد. و به‌هرحال، هیچ نوع صفت بارز و جالبی ندارد و بنابراین در مردم حتی طرز صحبت او یک مقدار ناراحتی ایجاد کرده بود. به خصوص که او پس از ماه‌های اول خیلی حالت پرمدعا به خودش گرفت و در طرز صحبت کردنش این حالت غرور و ادعا خیلی روشن بود. و واقعاً سخن‌هایش در مردم ایجاد آلرژی می‌کرد. و بعد هم جریان بالا رفتن قیمت نفت و بنزین پیش آمد که دولت متأسفانه در این مورد هیچ موفقیتی به دست نیاورد.

س- این در هیئت دولت مطرح شد تصمیم در افزایش قیمت…؟

ج- بله. برای این‌که ما احتیاج داشتیم به درآمد بیشتر برای کارهای عمرانی‌مان و با توجه به فشاری که اعلیحضرت می‌اوردند برای بودجه ارتش، ما اگر درآمد تازه‌ای گیر نمی‌آوردیم ناچار می‌شدیم که از هزینه‌های عمرانی خودمان بکاهیم. راه‌حلی که فکر کردیم این بود که قیمت نفت و بنزین را بالا ببریم. و من به شما راستش را بگویم، در ضمنی که این‌کار اشتباه بود، ولی من جزو طرفدارهای این برنامه بودم. و ناگهان ما قیمت نفت و بنزین را تغییر دادیم. در مورد بنزین خاطرم هست که از حدود پنج قران یا پنج ریال و نیم به یک تومان بردیم.

س- بله.

ج- خوب، این البته یک تکان عجیبی در اقتصاد کشور داد. درست است که در قیمت تمام شده تأثیر زیادی نداشت، ولی این‌کار ناگهانی و به این صورت اثر بدی داشت و یک مرتبه دیدیم که این قیمت‌هایی که به‌هیچ‌وجه در عرض این مدت تکان زیادی نخورده بود دارد به طرف بالا می‌رود. خیلی کوشش کردیم که جلوی این افزایش قیمت‌ها را بگیریم و در ضمن هم به مردم بفهمانیم که این تغییری که دادیم اثر زیادی ندارد. از نقطه‌نظر مردم معمولی اثر مهمش روی نفت بود بیشتر تا بنزین. برای این‌که در ایران نفت سفید را به‌عنوان سوخت بخاری مصرف می‌کردند و خاطرم هست وقتی که ما به جلسه شورای عالی نفت رفتیم که در آن‌جا این قیمت‌ها را به تصویب برسانیم، اقبال مدیرعامل شرکت نفت ایران به حالت التماس به ما گفت که «من از نظر دولتخواهی وظیفه دارم به شما بگویم که این‌کاری که می‌کنید خطرناک است و این‌کار را نکنید.» ولی ما کاملاً معتقد بودیم که این کار درست است و منصور هم که آن حالت بی‌حیایی خودش را در واقع داشت که تقریباً آن‌طور نشان داد که «شما نمی‌فهمید چه می‌خواهید.» ولی من خودم را در این اشتباه شریک می‌دانم.

و علت این هم که به این اندازه اشتباه کردیم این بود که ما متوجه نبودیم که یک کشوری که در آن دموکراسی وجود ندارد یک کارهایی را نمی‌تواند بکند. برخلاف تصور طرفداران دیکتاتور بدون نظر مردم تصمیم می‌گیرد. و در ضمن هم تصمیم گیرندگان دولتش به وسیله مردم انتخاب نشدند. درنتیجه وقتی یک‌چنین تصمیم حادی گرفته می‌شود و با واکنش مردم روبه‌رو می‌شوند هیچ نوع وسیله توجیهی وجود ندارد که به مردم گفته بشود «خودتان این‌ها را انتخاب کردید.» و یا این‌که مردم فکر بکنند که خوب، حالا این اشتباه شده، ولی پاسخش این است که دفعه دیگر به این افراد رأی نخواهند داد. بنابراین فوری یک حالت تشنج خیلی شدید بین همه به وجود می‌آید و دولت دیکتاتوری هم جا می‌زند.

و این حالت فقط برای ایران نیست. شما وقتی کتاب اشپر را درباره آلمان در زمان هیتلر بخوانید، می‌بینید که آن‌جا هم همین‌طور بوده. یعنی هیتلر تا سال آخر جنگ جرأت نکرد رستوران‌های لوکس برلین را ببندد.به خاطر این‌که مردم آلمان تصمیم به جنگ نگرفته بودند که حاضر باشند تحمل سختی را بکنند. و اشپر توی آن کتابش می‌گوید که «ما یکی از حسرت‌های‌مان این بود که روزنامه‌های انگلیسی برایمان می‌آمد و می‌دیدیم در انگلیس چه سختگیری اقتصادی و محرومیت شدید وجود دارد و مردم هم تحمل می‌کنند، ولی ما توی آلمان نمی‌توانستیم این را اجرا بکنیم.

درست شبیه همین در ایران پیش آمده بود و بنابراین اشتباه ما هم بیش از آن‌که اشتباه اقتصادی باشد یا پیش از آن‌که اشتباه اقتصادی باشد، یک عدم فهم شرایط و مسائل سیاسی یک مملکتی شبیه ایران بود. و باز هم تکرار می‌کنم در این جریان چندین نفر از وزرا دست داشتند

س- کی‌ها مخالف بودند غیر از دکتر اقبال؟

ج- دکتر اقبال که در شورای عالی نفت بود و تنها کسی بود که صحبت می‌کرد و پس از این بود که دولت تصمیم خودش را گرفته بود. در جلسه هیئت‌وزیران خاطرم نمی‌آید کسی مخالفتی می‌کرد. و بیشتر وزرایی که کارشان جنبه اقتصادی و این نوع داشت موافق بودند بنابراین کسی حرفی نمی‌زد. ولی من که دارم در این مورد کوتاهی خودم را به شما می‌گویم برای این است که خیلی خوب می‌دانم که من در شرایطی بودم که اگر مخالفت می‌کردم آن‌ها قدرت انجام این‌کار را نداشتند. و من این‌کار را نکردم و برعکس همه‌اش غصه برنامه‌های عمرانی کشور را می‌خوردم و فکر می‌کردم به این ترتیب می‌توانیم یک مقدار علیرغم ولخرجی‌های شاه در ارتش، ما برنامه‌های خودمان را انجام بدهیم.

س- ساواک چی؟ آن‌ها نظری نداشتند؟

ج- ساواک به کلی با این‌کار مخالف بود. و پاکروان که برخلاف همه ما شعور سیاسی داشت، با من تماس گرفت و واقعاً با گله گفت، «چرا چنین کاری را کردید؟» و گفت، «من به‌عنوان رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور از طریق راننده‌ام متوجه شدم که شما قیمت‌ها را بالا بردید. شما چه شکلی به خودتان اجازه می‌دهید یک‌همچین تصمیم‌هایی بگیرید و توجهی به واکنش مردم نکنید. بعد از من هم که مسئول امور امنیتی هستم بخواهید که کارم را خوب انجام بدهم؟»

اصولاً پاکدامن یک شعار بسیار خوبی داشت. از همان سال اول هم که من وزیر شده بودم به من می‌گفت، می‌گفت، «تو را به خدا کارتان را خوب انجام بدهید که مرا بی‌کار بکنید.» و توضیح می‌داد که منظورش از این حرف این است که این اقدامات امنیتی و بگیر و ببند مال موقعی است که مردم ناراضی هستند. ولی اگر ما کارمان را خوب انجام بدهیم. اگر بیکاری نباشد. اگر مردم زندگی مرفه‌ای داشته باشند دلیلی برای این‌کار نیست. البته این تجزیه و تحلیل روی‌هم‌رفته محدود است برای این‌که وقتی شما همه این‌ها را داشتید باز مردم آزادی سیاسی می‌خواهند. این را هم پاکروان بسیار خوب می‌فهمید. ولی به‌هرحال درصدی از قضیه همین بود که پاکروان می‌گفت و به همین دلیل هم این گله را از من کرد و تصور می‌کنم که به نخست‌وزیر و بقیه هم اعتراض کرد. ولی در …

س- در جلسه هیئت دولت شرکت نمی‌کرد رئیس سازمان امنیت؟

ج- نه. به‌هرحال پس از چند هفته شاه متوجه شد که این اشتباه بزرگی بوده و دستور داد که قیمت‌ها به صورت سابق خودشان برگردند و همین کار را هم کردیم و منصور که مورد محبوبیت مردم نبود و به شما گفتم خیلی حتی در این اواخر به صحبت‌هایش آلرژی داشتند و مسخره‌اش می‌کردند، پس از این جریان بیشتر مورد تحقیر مردم قرار گرفت.

س- تاکسی‌ها هم مثل این‌که اعتصاب کردند اگر …

ج- بله، بله همین‌طور است.

س- در مورد بنزین.

ج- بله همین‌طور است. و چیز دیگری که به این جریان شد این بود که در این موقع آن قرارداد میان ایران و آمریکا بسته شد که طبق آن مأمورین نظامی آمریکا در حقیقت نوعی اختیار درباره مسائل قضایی مربوط به سربازها و افسران خودشان داشتند و به آن‌ها یک حقی را می‌دادیم که در دوره قاجاریه در زمان کاپیتولاسیون فقط داده بودیم. و در مجلس عده‌ای با این قرارداد مخالفت کردند و یکی دو نفر از وکلا حتی به خودشان جرأت این را دادند که به منصور یادآور بشوند که با آمریکایی‌ها تماسش بیش از اندازه نزدیک است و حتی یادآور شدند که سرهنگ یاتسویچ رئیس سیا در ایران موجر خانه پدر حسنعلی منصور است. و اگر چه واقعاً این قرارداد به فشار شاه به مجلس داده شد. ولی من تصورم این است که اگر شخص دیگری جز منصور بود، یا می‌توانست با ظرافت و نرمش بیشتری پیش ببرد کار را. با این‌که وقتی چنین مخالفتی را می‌دید سعی می‌کرد از طریق شاه به آمریکایی‌ها تفهیم بکند که باید کمی کوتاه بیایند. ولی هیچ‌کدام از این‌کارها نشد و این لطمه بسیار شدیدی به دولت و به شاه زد و باز هم تکرار می‌کنم، با توجه به تمام صحبت‌هایی که دوباره ارتباط منصور با آمریکایی‌ها می‌شد خیلی برای او گران تمام شد. ولی او باز هم با همان غرور و تبختر همیشگی‌اش با این‌طور چیزها روبه‌رو می‌شد و اهمیتی نمی‌داد.

س- نقش هیئت‌دولت چه بود در این مورد؟

ج- هیئت‌دولتی که منصور سر کار آورد مرکب از آدم‌هایی بود که سن بیشترشان میان سی و سی و پنج بود و جز چند نفری مانند امیرعباس هویدا یا جواد صدر وزیر دادگستری بقیه سن خیلی زیادی نداشتند و به خودشان اجازه بحث زیادی نمی‌دادند و بیشترشان از همان اطرافیان خود منصور بودند که سالیان دراز عادت کرده بودند که پیروی از او بکنند. بنابراین در آن‌جا بحث زیادی نمی‌شد و به خصوص که این قرارداد در واقع در زمان علم تدوین شده بود و در زمان منصور آخرین دستکاری‌هایش شد و به مجلس داده شد.

بنابراین اصلاً تا آن‌جایی که خاطرم هست توی هیئت وزیران شاید بحثی هم در این باره نشد یک‌راست رفت به مجلس و بیشتر کار وزیر خارجه و نخست‌وزیر بود. در هر صورت مجموعه این داستان‌ها که به شما گفتم منصور را از نقطه‌نظر مردم یک آدم منفوری کرده بود. ولی از آن طرف او توانسته بود رگ خواب شاه را به دست بیاورد و شاه احساس می‌کرد که این دارد خوب کار انجام می‌دهد و تصور من این است که فکر می‌کرد که با این‌که با آمریکایی‌ها تماس داشته ولی خوب حالا خودش را خدمت‌گذار شاه کرده و بعد هم آمریکایی‌ها هم به او اعتماد داشته باشند چه اشکالی دارد.

و این نکته را که به شما می‌گویم این را علم به من گفت و خیلی هم با تعجب به من گفت که این اعلیحضرت همایونی سادگی عجیب و غریبی دارند برای این‌که حالا از منصور تعریف هم می‌کنند. به‌هرحال روز فکر می‌کنم اول بهمن بود که به سوی او تیراندازی شد و او چند روزی هم در بیمارستان پارس بستری بود و با تمام کوشش‌هایی که شد و پزشکانی که از خارج هم آوردند نتوانستند کاری انجام بدهند و در نتیجه فکر می‌کنم همان حدود پنجم یا ششم به همین منصور فوت کرد.