روایتکننده: آقای دکتر علینقی عالیخانی
تاریخ مصاحبه: ۹ نوامبر ۱۹۸۵
محلمصاحبه: پورت اوپرنس ـ هائیتی
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۱
س- از صحبتهای شما اینطور برمیآید که شایعاتی که در مورد حداقل خشنودی شاه از قتل ایشان بعضیها مطرح کردند احتمالاً صحت نداشته لیکن علت اینکه خانم ایشان اینقدر آشفته شده بود و مطالبی مطرح کرده در مورد قصور دوروبریها در ایران. نمیدانم شما در این مورد اطلاع دارید یا ندارید و چهجور….
ج- منظورتان از قصور دوروبریها چیست؟
س- یعنی اینجور که بعضیها گفتند ایشان فکر میکردند که یا در مورد قتلش دستهایی در کار بوده، یا اینکه در مورد نجاتش و نرسیدن دکتر و نمیدانم
ج- نه.
س- معالجهاش در بیمارستان و مطالب مختلفی… و این را میگویند از قول خانمشان بوده.
ج- نه این حرف هیچ معقول به نظر نمیآید. و من البته خاطرم هست که فریده منصور از همان روزی که شوهرش تیر خورد بینهایت اعصابش خراب شد و به کلی کنترل خودش را از دست داده بود. ولی هرگونه تهمتی به اینکه مثلاً توطئهای از طرف شاه در کار بوده به عقیده من خیلی غیرمنصفانه است و هیچگونه پایه و مبنایی ندارد. البته هرکس بدون مدرک و دلیل هر چه دلش میخواهد میتواند بگوید. ولی من با توجه به تمام شرایط ابداً به چنین چیزی اعتقاد ندارم. حتی شاه در آبعلی بود و مشغول برنامه اسکی زمستانی خودش بود و وقتی خبر این تیراندازی را شنید سراسیمه به تهران بازگشت و بعدازظهر همان روز از دربار به ما اطلاع داده شد که جلسهای در حضور اعلیحضرت خواهیم داشت. و اعلیحضرت در آن جلسه خیلی اظهار تأسف از این واقعه کردند و بعد هم گفتند که تا مدتی که منصور در بیمارستان است مسئولیت کار هیئتوزیران با امیرعباس هویدا خواهد بود. و معنی این حرف این بود که میخواستند به همه بفهمانند که اگر منصور نیست نزدیکترین و صمیمیترین دوست او دارد همان کارها را انجام میدهد. این درست برعکس کسانی است که بخواهند فکر بکنند که شاه میخواسته منصور را از میان ببرد و منطقاً بنابراین باید کس دیگری را بخواهد به جایش بیاورد. و در آن صورت بهترین آدم که نمیتواند دوست نزدیک منصور باشد. و خاطرم هست وقتی هم که جلسه تمام شد شاه بلافاصله با علیاحضرت به دیدار منصور رفتند و تصور میکنم شاید هر روز این دیدار ادامه داشت. و البته به همه وزیران هم دستور داده شد که خیلی مراقب خودشان باشند و مراعات بکنند و بلافاصله ترتیبی دادند که وزیران اگر مایل هستند در اتومبیلشان گارد محافظ باشد که همیشه همراه آنها حرکت بکند و پشت دفترشان باشد و از این قبیل کارهای ناهنجار به عقیده من، که البته من قبول نکردم. ولی برای بعضیها حالت پرستیژی پیدا کرده بود که وقتی از ماشین پیاده میشوند یک چند نفر هم
س- از آنموقع شد اینکار؟
ج- از آنموقع شروع شد ولی من هیچوقت قبول نکردم و اجازه ندارم سوار ماشینم بشوند، چون اصولاً خوشم نمیآمد. ولی چیز دیگری که همه قبول کردند و خیلی هم خوب بود این بود که پاسبانی در منزلمان بیستوچهار ساعت بود اقلا خیالم راحت بود که خانه من هم که تا حدودی بی در و پیکر بود محافظت میشود از نظر دزد و ولگرد و اینطور چیزها، وگرنه اهمیتی به بقیه مسئله نمیدادم. و شبی که منصور فوت کرد خاطرم هست که به من تلفن شد از نخستوزیری و همهمان در نخستوزیری جمع شدیم و هویدا به ما اطلاع داد که متأسفانه منصور فوت شده و تلاشها به جایی نرسیده و فردا صبح هیئت دولت تازه به حضور اعلیحضرت معرفی میشود و او نخستوزیر خواهد بود. و بعد هم گفتند که اعلیحضرت برای اینکه مرحمت خودشان را به خانواده منصور نشان بدهند خودشان دستور دادند که جواد منصور که معاون نخستوزیر بود به مقام وزارت برسد و وزیر مشاور بشود یا وزیر تبلیغات یا بعداً وزیر تبلیغات شد، بههرحال جواد منصور هم وزیر شد. بقیه دولت هم به همان صورت سابق بود. اتفاقاً تمام اینها یک نوع دوامی در کار نشان میدهد و به این ترتیب دوران منصور به پایان رسید و هویدا سر کار آمد. یک جمله زیبایی درباره مرگ منصور سردنیس رایت سفیر وقت انگلیس در ایران به علم گفته بود که “It was a pity, but it was not a loss.” و در این جمله خیلی حرفها هست. دوران هویدا در آن هفتههای اول همراه با سختی زیادی بود. چون هویدا خودش را آماده برای نخستوزیر نکرده بود و اطرافیان منصور هم که تا آن روز خودشان را همطراز او میدیدند برایشان شاید کمی سخت بود که از این به بعد او را بهعنوان رئیس خودشان.
س- عجب.
ج- قبول بکنند.
س- الان که آدم عادت کرده به این موضوع برایش تصورش مشکل است که در یک زمانی یکهمچین وضعی بوده.
ج- و خود هویدا هم متوجه نقطههای ضعف منصور شده بود که با بهاصطلاح، بیشرمی یا با تندی و غرور و بیاعتنایی حرف میزند، و تصمیم گرفت که درست وا روی او عمل بکند و در همه موارد خیلی از خودش تواضع نشان بدهد و در تمام موارد هی تکرار بکند که چیزی نمیداند و آمده که از بقیه چیزی یاد بگیرد. و در مجلس شورای ملی یا در مجلس سنا نطقهایی که میکرد خیلی حالت متواضعی: بیش از اندازه به خودش میگرفت و از همه درخواست کمک و راهنمایی داشت.
درحالیکه آدمی بود به تحقیق بسیار انتلکتوئل. آدمی بود که هر هفته دستکم یک یا دو کتاب تمام میکرد با همه گرفتاریهایش. و فورماسیون بسیار خوبی داشت. و خودش هم میدانست که دارد تعارف میکند ولی فکر میکرد که برای آرام کردن مردم در مرحله اول احتیاج به چنین کاری داشته باشد. شاید هم برای چند روزی چنین رفتاری بد نبود. ولی تدریجاً اینکار را ادامه میداد. و من خیلی مایل بودم که او به عنوان نخستوزیر بتواند در کارش موفق باشد چون با من دوست بود و معتقد بودم که مرد صمیمی و با سوادی است و برخلاف منصور هم آن آلودگیهای سیاسی و وابستگی به آمریکاییها را ندارد. و به همین دلیل هم با تمام سابقه دوستیام با او در جلسات عمومی خیلی زیادی رسمی با او رفتار میکردم و ادب بیش از اندازه به خرج میدادم. او هم یک کمی تعجب میکرد و لبخندی میزد. ولی بعد به صورت خصوصی به او یادآوری کردم و به او گفتم که دو مسئله را باید از هم جدا کرد. از یک طرف دوست من است ولی از طرف دیگر بهعنوان نخستوزیر ایران وظیفه من به هر وزیر دیگری است که به او احترام بگذاریم و توصیه من هم به او این است که خودش را جدی بگیرد. و اگر در جلسهای که دو نفر هستیم به هم تو میگوییم، که اینکار را هم میکردم من با او، و همدیگر را با اسم کوچک صدا میکنیم، ربطی به موضوع ندارد. و در ضمن هم به او توصیه کردم که یک مقداری لفتدادن در تواضع هم بیربط است و پس از مدتی مردم عادت میکنند به اینکه اصولاً این شخص به یکهمچین رفتار ضعیفی ادامه بدهد درحالیکه آن باطنا چنین آدم ضعیف و احتیاج به کمک فکری همگان نداشته به آن اندازهای که او میگفت. و این حرف خیلی در او اثر کرد و از آن روز به بعد روشش را تغییر داد.
و از همین چند هفته اول نشان داد که یک کالیبر دیگری است. هویدا در میان همه ما از روزی که این مسئولیت نخستوزیری به او محول شد نشان داد که شم سیاسی بسیار قویای دارد و میتواند از تمام تجربیات گذشته خودش استفاده بکند و آنالیز سیاسی بکند و با توجه به آنها تصمیم بگیرد. به عبارت دیگر برای او برخلاف بیشتر ما که تکنوکرات بودیم، بازده و کارآیی در کارها اهمیت نداشت. آن چیزی که مهم بود این بود که مردم خوشحال و راضی باشند. و بارها هم این نکته را میگفت که او تقدم را به رضایت مردم میدهد نه کارآیی. و این وظیفه ماست که با توجه به این تقدمهای سیاسی سعی بکنیم که بهترین راندمان را در کارهایمان داشته باشیم. بنابراین از این نقطهنظر این آدم خیلی نه فقط یا منصور تفاوت داشت بلکه با تمام نخستوزیران مثلاً ده سال پیش از خودش فرق داشت.
از زمان هویدا کارهای نخستوزیری و دولت نظم بیشتری پیدا کرد. علتش هم این بود که هویدا چندین سال در شرکت نفت به روشهای نوین مدیریت عادت کرده بود و میدانست که دفتر یک نخستوزیر چگونه باید کار بکند، چگونه باید برایش گزارش تهیه بکنند. و همه اینکارها احتیاج به عدهای کارمند دارد و مقداری از نامهها و چیزهایی که از طرف وزارتخانهها یا دستگاههای دیگر فرستاده میشود باید پیش از اینکه او رویش نظر بدهد از طرف همکارانش بررسی بشود. به این ترتیب یک گروهی را در نخستوزیری دور خودش جمع کرد. و از این نقطهنظر خیلی کارش نو بود. تنها ایرادی که به این کارش وارد بود این است که نوع آدمهایی که دور خودش جمع کرده بود رویهمرفته خیلی متوسط و درجه دو بودند. یعنی کسانی مانند نیکپی یا ناصر یگانه که وزیر مشاور بود و در ضمن در نخستوزیری کار میکرد یا شخصی به نام دکتر تدین یا شخص دیگری که از شرکت نفت آمده بود به نام یدالله شهبازی، اینها آدمهای درجه دویی بودند و در مورد شهبازی و تدین من اطلاع داشتم که اینها زدوبند هم با افرادی دارند و خیلی از مسائلی را که به اطلاع نخستوزیر میرسانند روی غرض خصوصی خودشان است. بنابراین روش مدیریتش درست بود ولی انتخاب آدمهایش هیچگونه تعریفی نداشت.
به این صورت ما سال ۱۳۴۳ را آغاز کردیم و هویدا هم به جای خودش جمشید آموزگار را که وزیر بهداری بود تا آن هنگام به عنوان وزیر دارایی معرفی کرد و از او خواست که قانون جدید مالیات بر درآمد کشور را که در دست تهیه بودند دنبال و به پایان برساند. خاطرم هست که در همان ماه فروردین ۱۳۴۳ روزی در نخستوزیری با آموزگار و چند نفر دیگر مشغول تدوین این قانون بودیم و در وسط جلسه من به آموزگار گفتم که چون وقت شرفیابی دارم ناچارم جلسه را ترک بکنم و بعداً دومرتبه به نزد آنها خواهم آمد. از کاخ نخستوزیری خارج شدم و وارد کاخ مرمر شدم که به طرف ساختمان اصلی بروم، و از همان لحظه ورود یک حالت غیرعادی در کاخ دیدم.
یکی از گاردهایی که لباس شخصی داشت و قاعدتاً مرا میشناخت و سلامی میکرد، بدون توجه سراسیمه به طرفی در حال دویدن بود. و وقتی از در شمال غربی کاخ که مسیر همیشگی ما بود خواستم وارد کاخ بشوم دو نفر از پیشخدمتهای دربار را دیدم که با دو سطل خونابه در حال خروج از آن در هستند. و بنابراین وجود یک حالت به کلی غیرعادی برای من روشن بود ولی هیچ نمیدانستم چه اتفاقی افتاده. و بعد در روی کنارهای که در راهرو کاخ بود با وجود رنگ قرمز کناره لکههای فراوان خون دیده میشد. وقتی به طرف دست راست پیچیدم که به سرسرای اصلی کاخ مرمر و دفتر اعلیحضرت بروم شماره زیادی از درباریان را دیدم که بلند بلند مشغول گفتوگو هستند و هیچگونه توجهی به اینکه احیاناً اعلیحضرت در دفتر خودش مشغول کار است ندارند. من که نزدیک شدم دیدم که روی دیوار چندین سوراخ و جای گلوله هست و یکی دوتا از بخاریهایی هم که در سرسرا بود سوراخ شده بودند ولی در آنجا دیگر اثری از خون دیده نمیشد و همهچیز را پاک کرده بودند. به احتمال قوی هم همان سطلهایی بود که من در هنگام ورود به کاخ دیده بودم. از رئیس تشریفات وقت لقمان ادهم پرسیدم و او ماجرا را به من گفت که سربازی از گارد شاهنشاهی غافلگیرانه به طرف در اصلی کاخ دویده و شروع به تیراندازی کرده و سعی کرده که خودش را به دفتر اعلیحضرت برساند ولی دو گارد اعلیحضرت که لباس شخصی میپوشیدند و دو گروهبان بودند شروع به تیراندازی میکنند با اینکه خودشان تیر میخورند و میمیرند ولی آن سرباز را هم از پای درمیآورند. روی در اتاق دفتر اعلیحضرت هم سوراخ چندین گلوله به چشم میخورد. وقتی هم که نزد اعلیحضرت رفتم مسیر گلولهها به صورت چندین سوراخ روی میزشان و دیوار روبهرو معلوم بود.
در این مورد هم شاه یک شانس عجیبی آورده بود برای اینکه قاعدتاً سر یک ساعت معینی به کاخ مرمر میآمده و آن روز چند دقیقهای زودتر حرکت کرده. و در ضمن هم عادت داشته که هر وقت از ماشینش پیاده میشود پیش از ورود به کاخ به آسمان نگاه بکند و ببیند که ابری خواهد بود، بارانی خواهد آمد یا نه. چون همه ما ایرانییها به یک چیز حساسیت داریم و آن هم خشکسالی است. از زمان داریوش تا امروز. و در آن روز به خصوص شاه هم کمی زودتر میآید و هم وقتی از اتومبیل پیاده میشود یکسره به دفترش میرود بدون اینکه در بیرون توقف بکند. درحالیکه طبق گفته لقمان ادهم اگر این دقیقهها کمی فرق داشت، آن شخص که گویا به او دستور داده بودند در ساعت معینی این حمله را انجام بدهد میتوانست شاه را یا در جلوی در یا در داخل سرسرا از پا دربیاورد.
بههرحال من به وسیله لقمان ادهم به عرض اعلیحضرت رساندم که شاید بهتر باشد در جلسه دیگری شرفیاب بشوم. ولی ایشان گفتند که هیچ اتفاقی نیفتاده و باید همان روز برنامه مطابق معمول انجام بشود و من هم نزد ایشان رفتم. البته اظهار تأسف از این واقعه کردم ولی ایشان رویهمرفته خیلی خونسرد و محکم دیدم. ولی من برایم خیلی سخت بود که گزارشم را تمام بکنم، اما ایشان اصرار داشتند که باید برنامهها انجام بشود. در این ضمنی که من گزارشم را میدادم یکمرتبه در باز شد و علیاحضرت پدیدار شدند و اعلیحضرت هم به طرف در رفتند من هم به دنبالشان بیرون رفتم و علیاحضرت خیلی برآشفته بودند و ایراد میگرفتند که این چه امنیتی است که در کاخ وجود دارد که یک نفر میتواند به این سادگی تیراندازی بکند و اینها. خیلی ناراحت بودند. شاه هم کمی به او گوش کرد.
دومرتبه برگشتند به دفترشان به من هم اشاره کردند پشتسرشان بروم. من رفتم و چند دقیقهای باز گزارشم را ادامه دادم ولی در این ضمن در ناگهان باز شد و علیاحضرت با چشم اشکبار که تا آنموقع خودداری کرده بود خودش را در آغوش شاه انداخت. من هم ترجیح دادم که اتاق را ترک بکنم. و بعد هم تدریجاً بعضی از افراد خاندان سلطنتی سروکلهشان پیدا شد. خاطرم میآید والاحضرت غلامرضا آمده بود شاید هم چند نفر دیگر. و یک نکته جالب هم این بود که شاه هم خونسرد بود و هم مثل اینکه هیچ نوع توقع زیادی هم از این دستگاه امنیتی خودش و گارد شاهنشاهی خودش نداشت. خاطرم هست که وقتی علیاحضرت آمدند و من هم به همراه شاه به سرسرا رفتیم، سرشان را تکان دادند و چندین بار گفتند که، «بله این هم گارد جاویدان، گارد جاویدان.» به عبارت دیگر متوجه بودند که با این واژهها نمیشود تصور کرد که اینها هم سربازان داریوش یا کوروش هستند و غیره. این یکی از جنبههای جالب اعلیحضرت است که همانطور که به شما گفتم هم در جریان ۱۵ خرداد خیلی خونسرد بودند، هم آن روزی که من ایشان را دیدم از این خطر در رفته بودند، کاملاً بر اعصاب خودشان مسلط بودند. و بعد هم همان روز یک آمیرال فرانسوی میبایست به حضورشان شرفیاب بشود و همان شب من این آمیرال را در یک مهمانی دیدم و او اظهار تعجب عجیبی میکرد که هیچوقت تصور نمیکرده که برای کسی که چنین اتفاقی میافتد با این حالت از اشخاص پذیرایی بکند و به من میگفت که شاه آنچنان تمرکز در مذاکراتش داشت و آنچنان سؤالهای دقیقی میکرد که کاملاً معلوم بود که موضوع سوءقصد را در هنگام ملاقات به کنار گذاشته و فراموش کرده.
ولی خوب، همین مرد از طرف دیگر شاید دارای شهامت اخلاقی برای روبهرو شدن با توده مردم یا با شورش و بلوا نبود. و این دو جنبه مختلف شخصیت شاه را نشان میداد. پس از خروج از کاخ مرمر دوباره من به نخستوزیری برگشتم ولی پیش از ورود به کاخ با پاکروان روبهرو شدم و او به من توصیه کرد که درباره این سوءقصد با هیچکس و از جمله با وزیران دولت گفتوگویی نکنم. من هم این توصیه را قبول کردم چون فرض میکردم که به یک دلیل خاصی خود شاه یا نخستوزیر این تصمیم را گرفتند. و این بود که دومرتبه به همان جلسه کذایی تجدید قانون مالیات بر درآمد بازگشتم بدون اینکه گفتوگویی در این باره بکنم. و در بعد از ظهر آن روز که جلسه هیئتوزیران داشتیم هویدا به وزرا گفت که یک چنین شایعهای امروز بوده که به شاه سوءقصد شده و این حرف مطلقاً بیربط است و اصلاً همچین چیزی اتفاق نیفتاده و بقیه هم خوب قبول کردند.
و حتی خاطرم هست که جمشید آموزگار بعدها برای من تعریف کرد که آن شب به مهمانی رفته بوده و عدهای دقیق جریانات کاخ مرمر را تعریف کرده بودند و او با قدرت منطقی بسیار خوبی که دارد، سعی کرده بود همه آنها را قانع بکند که این حرف بیربط و بیپایه است و او بهعنوان وزیر دولت دقیق میداند که همچین چیزی اتفاق نیفتاده. خوب، فردای آن روز ناچار شدند حرف را برگردانند و واقعیت را بگویند و این اثر روانی بسیار بدی در وزرا کرده بود که بعضی از آنها مانند آموزگار حتی کارشان به مشاجره هم با دیگران رسیده بود. باز خود همین آن حالت نبودن اطلاع. ندادن اطلاع، و حتی بیاعتنایی به کسانی که مقامات حساس و مسئول در مملکت دارند نشان میداد. و هیچکس در آن سیستم از چنین رفتاری ناراحت نمیشد یا تعجب نمیکرد. و اگر هم برای این وزرا چنین پیشآمدهایی ناگوار بود پس از مدتی خواه و ناخواه عادت میکردند. پس از جریان
س- هیچ معلوم شد که این تصمیم با ابتکار کی بوده یا در چه مقامی گرفته شده بوده که بخواهند پنهان بکنند. خود هویدا وقتی به هیئت دولت گفته بود این داستان را، خودش میدانست که واقعیت ندارد یا او هم مطلع نبود؟
ج- نه، خودش متوجه شده بود که واقعیت چیست چون به او راستش را گفته بودند.
س- آها.
ج- ولی در ضمن به هر دلیلی به او هم توصیه شده بود که راستش را نگوید. و بههرحال این موضوع را به این صورت یک اطلاعی اول دادند و بعد ناچار شدند راستش را روز
س- معلوم نشد که کی تصمیم گرفته بوده؟
ج- نه بههرحال من نمیدانم. اما این نوع چیزها تعجبآور نبود و اتفاق میافتاد. در این زمان من دیگر در کار وزارت اقتصاد سخت درگیر بودم و نتیجههایی هم از کار خودم گرفته بودم. تغییرات اساسی هم که میخواستم بدهم بیشترش انجام شده بود. چندتا را برای نمونه اینجا میبایست ذکر بکنم. یکی اینکه در شرکت معادن و ذوب فلزات همگام با انتصاب نیازمند به عنوان معاون فنی وزارت اقتصاد تغییراتی دادیم و شخص جدیدی به نام مهندس زند مدیرعامل شرکت معادن و ذوب فلزات شد و در عرض چند سالی که با هم همکار بودیم این مرد توانست آن شرکت را هم از حالت کسادی و ورشکستگی بیرون بیاورد و تبدیل به شرکت سود ده و بسیار فعالی بکند. و برنامههای خیلی خوبی را برای توسعه معادن به خصوص در مرکز ایران انجام داد و همچنین برنامههایی را برای تربیت حرفهای کارگزاران معدن در دست اجرا داشتیم که متأسفانه پس از رفتن من از وزارت اقتصاد دنبال نشد.
همچنین فراموش کردم یادآور بشوم که پنج شش ماه پس از اینکه به وزارت اقتصاد آمدم با مشورت با نخستوزیر و کسب اجازه از اعلیحضرت ترتیبی دادم که به علی وکیلی رئیس اتاق بازرگانی تهران توصیه بشود که از کار خودش کنار برود و دلیل آن را هم این آوردیم که اعلیحضرت مایل هستند که ایشان خودشان را خیلی خسته نکنند. به خاطر اینکه مریض بود و واقعاً هم حال خوشی نداشت آنچنان که در حدود یک سال پس از این جریان هم فوت کرد.
ولی از نظر من اینها بهانه بود. دلیل اصلی من این بود که تا مقداری اتاق بازرگانی تهران را جوان بکنیم. نباید این نکته را ناگفته بگذارم که متأسفانه ترتیب انتخاب اتاق بازرگانی تهران به صورت کاملاً آزادی انجام نمیپذیرفت و اگر هم میخواستند برای هر کسی که کارت بازرگانی دارد و حق رأی دارد این امکان را بدهند که نماینده انتخاب بکنند شاید هیچکدام از این کسانی که در اتاق بازرگانی بودند به نمایندگی انتخاب نمیشدند. چرا که بیشتر اینها کسبه خردهپا و یا تیپهای بازاری بودند و بنابراین نوع کسانی که مورد نظر آنها بود با کسانی که صنایع تازه و نو را ایجاد کرده بودند تفاوت داشتند.
و اگر ما در یک مملکت دموکراتیک زندگی میکردیم شاید اصلاً صحیحتر بود که آنها برای خودشان یک چنین اتاق بازرگانی را درست میکردند و صاحبان صنایع هم در جای دیگری جمع میشدند یا حتی بازرگانان مدرن که دستگاههای بزرگ داشتند آنها هم به عنوان یک اتحادیه جداگانهای دور هم گرد میآمدند. ولی در ایران به این صورت نبود و همه اینها در آن مرحله به نام اتاق بازرگانی شناخته شد و ما هم باید با توجه به شرایط روز کار میکردیم. چون از ترتیب انتخابات قلابی هم خیلی من بدم میآمد. تنها ترتیبی که فکر کردم این بود که توصیه بکنم که اگر مایل هستند کارت بازرگانی خودشان را در اختیار یک نفر بگذارند و از او خواهش بکنند که از طرف یک گروهی برود رأی بدهد. و اقلا حس بکنند که در انتخابات در صندوق تقلب نکردند یعنی یک کمی جنبه شرعی بیشتری به آن داده بودیم.
ولی در واقع این اتاق نماینده کسانی که کارت بازرگانی داشتند نبود. به همراه آن البته اتاق صنایع و معادن هم درست شده بود و اولین رئیسش شریفامامی بود و او هم همان همقطارهای سابق خودش طاهر ضیایی و رضا رزمآرا را به آنجا برده بود. و آنها هم سعی میکردند از امکاناتی که ممکن است برایشان در آنجا پیدا بشود استفادهای بکنند و لفت و لیسی به هم برسانند. نکته دیگر اینکه در
س- من یک سری سؤال راجع به اتاق بازرگانی داشتم و شاید بهترین موقعش همینجاست که روشن بشود. اصولاً قرار بود نقش این اتاق چه باشد؟ چه قرار بود باشد و چه در عمل بود؟
ج- این اتاق سابقه تاریخیاش به این صورت بود که در زمان رضاشاه که سعی کردند هر نوع نهادی را در اروپا شنیدند وجود دارد در ایران هم ایجاد بکنند بنابراین به فکر تشکیل اتاق بازرگانی هم افتادند و اتاق بازرگانی در آن زمان باز هم اگر میبایست انتخاب بشود از میان بازرگانان، که تعریفش این بود «کسی که دارای کارت بازرگانی باشد.» ولی در آن زمان هم در عمل اعضایش را دستچین میکردند. و در زمان جنگ که اتاق بازرگانی نقش خیلی بزرگی نداشت و باز هم کسانی که در بازار نفوذ زیاد داشتند میتوانستند تحمیل بکنند و مقداری کارت در اختیار خودشان قرار بدهند و هر کسی را میخواهند انتخاب بکنند. بعد هم دومرتبه انتخابات به این صورت درآمد که میان خودشان آن اشخاص متنفذ که با مقامات بالا تماس داشتند اینها را تقسیم بکنند در واقع صندلیهای اتاق بازرگانی را.
البته شاه نظر خاصی درباره اتاق بازرگانی و اعضایش نداشت فقط نظر درباره رئیس اتاق بازرگانی میداد. باقی را هم محول میکرد به اینکه فقط اشخاصی باشند که از نقطهنظر سیاسی گرفتاری ایجاد نکنند. به عبارت دیگر اگر ما میخواستیم آزاد بگذاریم بدیهی است که خیلی از آن بازارهایهایی که طرفدار روحانیون مخالف دولت هم بودند ممکن بود به اتاق بیایند و این بههیچوجه برای رژیم قابل قبول نبود. از این گذشته رژیم حرفی نداشت که نمایندگان یک صنفی به صورتی دور هم جمع بشوند و محلی باشد برای اینکه آنها حرفهای خودشان را بزنند و احیاناً دولت هم اگر بعضی مواقع به دلایل سیاسی نیازهایی دارد بتواند از آنها استفاده بکند. رویهمرفته میتوانم بگویم که برای دولت حتی یک نوع انتخابات آزاد بین فرض کنید کارفرمایان صنعتی مانع اساسی نمیداشت. ولی خوب، ترجیح میدادند که همهچیز کاملاً در اختیار خودشان باشد.
س- کنترل اینکار دست کی بود؟ دست وزارت اقتصاد بود یا دست سازمان امنیت بود؟ یا دست کدام
ج- نه، نه، در مورد اطاقهای بازرگانی کاملاً در اختیار وزارت اقتصاد بود. در مورد اتاق صنایع با توجه به شخصیت و سابقه شریفامامی من مداخلهای نمیکردم و او را در واقع به عنوان حیطه اختیار او قبول کرده بودم. ولی او هم البته ملاحظه میکرد چون میدانست که اگر کسانی انتخاب بشوند که احیاناً مورد سلیقه ما نباشند از میزان همکاری که ما ممکن است با اتاق داشته باشیم کاسته خواهد شد. بنابراین ملاحظهای میکرد ولی چیزی در این باره هیچ نوع قراری در این باره وجود نداشت. من هم کار خیلی زیادی با آنها نداشتم چون به جای تماس با اتاق با یکایک صاحبان صنایع تماس داشتم و اصولاً هم از همان ماههای اول شروع به بازدید کارخانهها چه در تهران چه در شهرستانها کردم و پس از مدتی با همه آنها آشنا بودم.
یک کار اساسی که در این زمینه ما کردیم و آن خیلی برای ما مؤثر بود این است که از بهمن، بله، از همان بهمن ۱۳۴۳ که منصور فوت شد و دولت هویدا سر کار آمد، ما شروع کردیم دست زدیم به تشکیل کنفرانس اطاقهای بازرگانی ایران، که اولینش هم در همان زمستان ۱۳۴۳ در خرمشهر آبادان شروع به کار کرد که برای من فرصتی بود که باز هم دوست عزیزم خسرو هدایت را ببینم و آن چند روز شبها نزد او باشم و روزها به کنفرانس بروم. و آن کنفرانس اثر خیلی عمیقی داشت چون از یک طرف بازرگانهای شهرستانها و به خصوص شهرستانهای کوچک و دورافتاده با همکاران پیشرفتهتر خودشان آشنا میشدند و این تبادل فکری خیلی در تغییر فکر آنها و برداشتشان راجع به مسائل مؤثر بود. و بعد هم در عرض این چند روز من بیشتر وقت خودم را با بازرگانان و صاحبان صنایع شهرستانها میگذاشتم و در نتیجه این امکان برایم وجود داشت که بتوانم در این چند روز واقعاً با تمام نمایندههای بخش خصوصی کشور گفتوگو داشته باشم و نه فقط به حرفهای آنها گوش بدهم بلکه به آنها توجیه بکنم که به چه دلیل ما کارهای مختلفی را انجام میدهم.
البته همکاران وزارت اقتصاد من هم همراهم بودند و از آنها هم خواسته بودم که هر کدام با گروههای کوچکتری یک چنین تماسی را بگیرند. و پس از چندبار که این کنفرانس تشکیل شد خوب احساس میکردم که تفاهم خیلی بیشتری بین ما و طبقه صاحب صنعت و بازرگان سراسر کشور پیدا شده و حس دوستی و تفاهم و علاقه دوجانبه میان ما وجود دارد. بنابراین حتی این اطاقهای بازرگانی با همان صورتی هم که تشکیل میشدند چیزهای بسیار مفیدی بودند و این کنفرانسها خیلی برای ما نتیجه خوبی داشتند و محمد خسروشاهی هم در این زمینه خیلی خوب کار میکرد. و بار اول همینطوری که گفتم این کنفرانس را در جنوب تشکیل دادیم، پس از آن کنفرانسهای دیگری در اصفهان، شیراز، تبریز تشکیل شد. بعد از آن خاطرم نمیآید تصور میکنم که کنفرانس بازرگانی مشهد پس از آن بود که مقارن با موقعی بود که من از وزارت اقتصاد استعفا داده بودم و هوشنگ انصاری جانشین من شده بود.
س- اینها هیچ نوع قدرتی نداشتند این اتاق بازرگانی اظهارنظر بکنند در مورد مقررات یا اثری بگذارند در تصمیمات اقتصادی مملکت. در عمل چه اثری داشتند؟
ج- اثرشان در مورد مقررات به این صورت بود که اطاقهای بازرگانی از اعضای خودشان میخواستند نظراتی که در مورد سهمیه دارند به آنها منعکس بکنند و آنها هم تجزیه و تحلیل زیادی نمیکردند که توجیهی بکنند. اینها را به همین صورت درواقع میفرستادند به وزارت اقتصاد. بنابراین ما در آنجا ناچار بودیم خودمان از نو نگاه بکنیم که کدام اینها مواردی است که میبایست مورد توجه قرار بگیرد چون در میان آنها بعضی وقتها یک درخواستهای خیلی منطقی و صحیحی هم بود. ولی واقعاً هیچ نوع مشارکت مثبتی در کار آنها نمیدیدم بیشتر حالت صندوق پستی داشتند که واسطهای میان اعضای خودشان باشند و وزارت اقتصاد.
س- اولین چیز راجع به تغییر رئیس صحبت کردید و قرار شد آقای وکیلی برود و
ج- محمد خسروشاهی
س- محمد خسروشاهی
ج- جانشین او شد و عرض کردم کارش را هم بسیار آبرومندانه و خوب انجام داد تا آن مدتی که من در وزارت اقتصاد بودم. و بعد هم البته با عبدالله انتظام دوستی دیرینه و خیلی نزدیک داشت و به همین دلیل با هویدا هم آشنایی زیاد داشت و این است که با دولت هم تفاهم داشت. در ضمن پس از آمدن او ما توانستیم یک گروهی از جوانترها و کسانی که فکر نو داشتند آنها را هم به طرف اتاق بازرگانی تهران بیاوریم چون علی وکیلی که مرد بسیار خوبی بود ولی تعلق به دوران دیگری داشت و تحمل اشخاص خیلی باشخصیت و قوی را نمیتوانست بکند.
یک نکته دیگر این است که در تابستان ۱۳۴۳ من به مسکو رفتم و این به دنبال تفاهم و قراردادی بود که در تهران بسته بودیم و بر آن پایه توانستم در عرض چند روز اقامتم در مسکو با وزیر بازرگانی آن کشور نیکلای پاتولیچف درباره یک قرارداد چند ساله پایاپای میان ایران و اتحاد جماهیر شوروی به نتیجه برسیم و حجم معامله بین دو کشور را بالا ببریم و برای اولینبار یک مقدار کالاهای ساخت ایران را در این قرارداد به عنوان کالاهای صادراتی خودمان ذکر بکنیم و این مقدمهای شد برای فعالیتهای بعدی ما با کشورهای بلوک شرق.
من خیلی اعتقاد داشتم که ما میباید در آن بازار کشورهای سوسیالیستی برای گسترش صادرات صنعتی خودمان استفاده بکنیم و وقتی نحوه صادرات به آن بازارها را که نسبتاً آسانتر بود یاد گرفتیم آنوقت به سوی بازارهای کشورهای غربی روانه بشویم. و به همین دلیل یکی پس از دیگری با کشورهای شرقی قراردادهای بازرگانی تازهتری منعقد کردیم و با همه اینها هم یک کمیسیون مختلف تشکیل دادیم که یک بار در ایران تشکیل میشد و یکبار در این کشور. به این ترتیب حجم معاملات ما با رومانی، مجارستان، چکسلواکی و لهستان و همچنین اتحاد جماهیر شوروی و بلغارستان توسعه خیلی زیادی پیدا کرد.
بعدش هم البته قراردادهای ذوبآهن و گاز با شوروی بسته شد که سر موقع اشاره خواهم کرد. نکته دیگر اینکه در همان تابستان ۱۳۴۴ که هویدا به سر کار آمده بود من ترتیبی دادم که هیئت دولت و خود من سفری به آن نقاط بکنیم. خاطرم نیست که در سال ۴۴ بود یا در سال ۴۵، ولی بههرحال تابستان پیش از آن من با یگانه و یکی از مهندسان وزارت اقتصاد به آذربایجان رفته بودم و مطالعاتی درباره وضع منطقه کردیم. بله، در ۱۳۴۳ بود یعنی در دولت منصور که من این مسافرت را به آذربایجان شرقی و غربی را کردم و یک امکاناتی را پیدا کردیم و بدنیال آن یک گروه مهندس و اقتصاددان فرستادیم که طرحهای دقیقتری را برای ما تهیه بکنند و گزارش جامعی دستمان بیاید. و بر این اساس برای اولینبار وزارت اقتصاد توانست یک نشریهای منتشر بکند به نام امکانات سرمایهگذاری صنعتی در آذربایجان شرقی و غربی و چون منطقه را هم خوب با آن آشنا شده بودم، به هویدا پیشنهاد کردم که همه هیئت وزیران سفری به آذربایجان بکنند و او هم از من درخواست کرد که مسیر مسافرت هیئت وزیران را تعیین بکنم که اینکار را من کردم و او هم تصویب کرد. به این ترتیب در تابستان ۱۳۴۴ هیئت وزیران رهسپار، با ترن، رهسپار آذربایجان شدند.
و خوب خاطرم هست که وقتی به مراغه رسیدیم طبق روشی که تا آن زمان معمول بود که اهالی محل نق بزنند و هی اظهار ناراحتی از این بکنند که کاری برایشان انجام نشده، شهردار واژگون بخت مراغه هم شروع به سخنرانی در برابر نخستوزیر کرد و گفت که ما در این شهر چه میخواهیم، چه میخواهیم، چه میخواهیم. و تنها چیزی را که شاید ذکر نکرد مثلاً یک کارخانه برق اتمی بود. و هویدا که دیگر به کار خودش مسلط شده بود و آن آدم سرگشته روزهای اول نبود خیلی با استحکام پاسخ این شهردار را داد و اظهار تأسف کرد که به جای اینکه درباره پیشرفت شهرش در کارهایی که او به عنوان شهردار کرده فقط یاد گرفته که نق بزند. البته شاید چنین لغتی را به کار نبرد ولی هر لغتی به کار برد از این هم ملایمتر نبود. و گفت به اینجا نیامده که یک عده برایش فهرستی از خوابهایی که دیدند تهیه بکنند. آمده ببیند که مردان کار در منطقه کیها هستند و تاکنون به چه نتیجه و موفقیتهایی رسیدند و برای آینده به چه پشتیبانیهایی احتیاج دارند که موفقیتهای بیشتری به دست بیاورند. و به این ترتیب تودهنی خیلی محکمی به این شهردار که واقعاً هم کار بیربطی کرد زد. و در خود شهر که رفتیم دیدیم مقدار زیادی کار در آنجا انجام شده و بهعنوان نمونه اعضای کمیته فرهنگی منطقه را به ما معرفی کردند که یک سیستمی بود در ایران که از میان خود مردم عدهای را انتخاب میکردند و ساختمانهای مدرسه به دست آنها انجام میشد. و این کمیته به ما چندین مدرسه بسیار زیبا نشان دادند که با قیمتهای تعجبآوری ارزان ساخته شده بود و وقتی هم که از آنها پرسیدیم که چگونه توانستند اینکار را انجام بدهند به ما گفتند که این پول که در اختیار ما گذاشته شده بود مال بیتالمال است و ما میبایست به آن برسیم و به بنا و معمار و تمام کسانی هم که سر کار بودیم گفتیم که این پول بیتالمال است و اگر بخواهند در اینجا زیادهروی بکنند گناه دارد و بعد هم این در راه خیر انجام میشود که درست کردن مدرسه است. و این به من خیلی چیز یاد داد که واقعاً توی همان شرایط ایران وقتی که شما به مردم این امکان را میدادید که از خودشان اختیاری داشته باشند و بتوانند برای کارهایی که مربوط به خودشان بود عملی انجام بدهند نتیجه خیلی خوب میگرفتند و هیچ احتیاج نبود که اینها اروپا رفته باشند یا تحصیلات درخشانی کرده باشند که کار خوب انجام بدهند. چه بسا که چون نرفته بودند و اعتقاد به مهندس مشاور و این نوع تعارفات نداشتند خیلی سادهتر و اقتصادیتر و سالمتر کار میکردند.
بههرحال از آن شهر مراغه که رفتیم شهردارهای دیگر حساب کارشان روشن شد و به هر نقطه که میرسیدیم شهردارهای بدبخت فتحنامهای درباره کارهایی که خیال میکردند انجام دادهاند برای ما میخواندند که هر دو اینها در واقع مسخره بود. نه رفتار شهردار مراغه صحیح بود و نه رفتار صدوهشتاد درجه متفاوت باقی شهردارها. ولی این یکی از خواص کشورهای فاقد دموکراسی است و کاریاش هم نمیشود کرد. این سفر رویهمرفته خیلی خوب بود و هویدا هم توانست خوب خودش را با مردم نزدیک بکند. فقط نقطه ضعف کار ما در این بود که من متوجه شدم هویدا مدتی است مشروب بیش از اندازه میخورد و خاطرم هست شبی که در رضائیه بودیم و استاندار شهر تمام مقامهای رضائیه و آذربایجان غربی را به شام دعوت کرده بود، هویدا سخت مست شد.
س- مشروب را سر شام که سرو نمیکردند که.
ج- بله.
س- آها.
ج- بله. به همراه شام برای اینکه در سر میز خاصی که نبود. بیش از صد نفر مهمان بودند. و سخت مست شد و شروع به پرت و پلا گفتن کرد بهطوریکه محافظینش ناچار شدند به هر وسیله شده او را دور بکنند و به اتاق خوابش ببرند. و این حالت هویدا برای من تازگی داشت ولی بعد هم بارها تکرار شد و بعضی وقتها یک جنبه نگرانکنندهای را هم پیدا میکرد.
به خصوص در حدود یک سال بعدش هم که با لیلا امامی ازدواج کرد، من متوجه شدم که هر دوی اینها به طور عجیبی مشروبخور هستند. خاطرم میآید که شبی من به منزل او رفتم که راجع به مسائل هیئتوزیران با او به مسائل، معذرت میخواهم، وزارت اقتصاد با او مذاکره بکنم و بعد هم با هم به شامی که من به افتخار هیئتی میدادم برویم. و پیش از خروج از خانه او این زن و شوهر هر یک بیش از سه گیلاس ویسکی نوشیدند و تازه پس از آن هم که به مهمانی من رفتیم هویدا مرتب مشغول مشروب خوردن بود. در ضمن هم به خاطر فشار زیاد کاری که داشت قرص والیوم مثل نقل و نبات میخورد و به من هم توصیه میکرد که این چیز خوبی است باید بخورم که البته من هیچوقت اینکار را نکردم و اصولاً کمی از دارو خوردن بیزار هستم.
اما از این جریان که بگذریم رویهمرفته هویدا بلد بود چطوری کارش را انجام بدهد. خاطرم میآید در همان آذربایجان وقتی ما این نسخههای امکانات توسعه اقتصادی آذربایجان را پخش کردیم هویدا خوب توانست از این کار بهرهبرداری بکند و واقعاً هم همه ما را تشویق کرد و به همه هم تبریک گفت و ترتیبی داد که رادیوی تبریز این موضوع را خیلی با سروصدا منتشر بکند. و بعد هم جریان را به عرض اعلیحضرت رساند.
Leave A Comment