روایت‌کننده: آقای دکتر علینقی عالیخانی

تاریخ مصاحبه: ۱۰ نوامبر ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: پورت اوپرنس ـ هائیتی

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱۶

 

 

بعد هم برای من باعث تعجب بود که دبیرخانه دانشگاه تهران که چند صد نفر در آن کار می‌کردند و یک ساختمان پرعرض و طول پنج شش طبقه‌ای را در کنار دانشگاه داشت، کارمندانش صبح می‌آمدند و در حدود دو بعد از ظهر مثل کارمندان دیگر دولت می‌رفتند. درحالی‌که دانشکده‌ها همه روز باز بودند و کار می‌کردند و حتی دوره‌های شبانه هم در دانشگاه برقرار بود. بنابراین نیاز کادر آموزشی و دانشجویان به مراجعه به دبیرخانه محدود به چند ساعت صبح یا یکی دو ساعت بعد از ظهر نمی‌شد و لازم بود که دبیرخانه دانشگاه و همچنین دبیرخانه‌های دانشکده‌های مختلف دوسره کار بکنند یعنی هم صبح و هم بعد از ظهر تا ساعت شش بعدازظهر. همین کار را هم کردیم و تصمیم گرفتیم برای دبیرخانه دانشگاه و تمام دانشکده‌ها کافه تریا برای کارمندان درست بکنیم و آقایان مفیدی و مژدهی خیلی تعجب کردند و گفتند که درست کردن کافه تریا مدت زیادی طول می‌کشد، ولی به آن‌ها اطمینان دادم که با وجود معاون تازه اداری این‌کار را در عرض چند روزی می‌شود انجام داد و به‌هرحال او به ما تاریخش را خواهد گفت. و در جلسه اداری که با حضور هر سه معاون داشتم ضیایی یک تاریخی را که بیش از دو سه هفته نبود تعیین کرد و همکاران من هم اگر چه ادب به خرج دادند ولی خیلی تردید درباره صحت این‌کار داشتند ولی وقتی درست در تاریخ معین دیدند که برنامه به همان صورتی که گفته انجام شده و به صورت خیلی خوبی هم این‌کار پیش رفته، خیلی تحت تأثیر قرار گرفتند و احساس کردند با کسانی روبه‌رو شدند که وقتی حرف می‌زنند پای حرف‌شان هم می‌ایستند. البته چیزهای جزئی‌ای است. ولی باز برای این‌که آتمسفر آن روزها را به شما بگویم، وقتی این کافه تریا باز شد کارمندان ارشد چندان علاقه‌ای به رفتن به آن نداشتند چون حاضر نبودند در صف بایستند و کارمندان جزء یا نگهبان‌ها و پیشخدمت‌های دانشگاه جلوی آن‌ها باشند. من هم هیچ ایرادی به آن‌ها نگرفتم. ولی از روز اول خودم رفتم و وقتی در صف قرار گرفتم کسانی که جلوتر از من بودند با ناراحتی تعارف کردند که من به جلو بروم و به آن‌ها هم خیلی قاطعانه گفتم که هر کس می‌بایست به نوبت خودش حرکت بکند. به همراه من طبیعی است معاونان من هم بودند و دیدن این سرمشق باعث شد که آن آقایان رؤسای اداراتی که زیاد افاده به خرج می‌دادند احساس بکنند که اگر رئیس دانشگاه و معاونان او می‌توانند در خط پشت سر پیشخدمت‌ها و بقیه بایستند برای آن‌ها هم ایرادی نیست که همین کار را بکنند.

بعد هم که چندی پس از آن دانشگاه باز شد و استادها به سر کار خود آمدند آن‌ها هم می‌خواستند از این کافه‌تریای مرکزی دانشگاه که در باشگاه قدیمی دانشگاه بود استفاده بکنند ولی خیلی ناراحت بودند که در سالنی غذا بخورند که پیشخدمت‌ها و کارمندان جزء در آن‌جا هستند. و من دستور دادم سالن دیگری را برای استادها و کسانی که در کادر آموزشی هستند اختصاص بدهند. ولی خودم و همکارانم در سالن عمومی غذا می‌خوردیم. و باز هم پس از چند هفته این اشخاص دیدند اگر می‌خواهند جلب توجه رئیس دانشگاه را بکنند یا به نحوی با او اظهار آشنایی بکنند یا احیاناً به سر میز من بیایند می‌بایست تغییر سالن بدهند. و پس از یکی دو هفته سالنی که به استادها تخصیص داده شده بود به کلی خالی ماند و آن سالن را بستیم. من در مورد این یگانگی و حذف این رفتار احمقانه اشرافی خیلی تلاش داشتم.

کار دیگری که کردم این بود که آرم دانشگاه تهران را به صورت نشانی دادم ساختند و این را به به قیمت بسیار ارزانی به همه می فروختیم. و هم خود به سینه زدم هم کارمندان دانشگاه. و اتفاقاً کارمندان جزء و پیشخدمت‌ها بیشتر افتخار می‌کردند که چنین نشانی را به سینه بزنند و باز هم با انتقاد بعضی از استادها که باید مظهر روشنفکری باشند روبه‌رو شدم. ولی چاره‌ای نداشتند چون باز در میان آن‌ها هم کسانی که اشخاص برجسته‌تر و فهمیده‌تری بودند با کمال میل از یک‌چنین یکسانی در رفتار پشتیبانی می‌کردند و آن‌ها خواه و ناخواه به چنین راهی گرایش پیدا کردند.

علت این‌که این نکته‌ها را که کوچک هستند ذکر می‌کنم برای این است که اعتقاد من به افراد این است که کسی به تنهایی نمی‌تواند کار بکند و باید سعی بکند که تمام نیروهای موجود را بسیج بکند و در کادر دانشگاهی بسیج کردن نیروها معنی‌اش این است که از آن نگهبانی که دم در هست احساس بکند که خدمتی به آموزش عالی کشور می‌کند تا عالیقدرترین استاد. و در ضمن همه این‌ها باید احساس بکنند به خاطر این‌که برای یک هدف کار می‌کنند در نتیجه با هم یک پیوند و نزدیکی هم دارند. و این کارهای کوچک نتیجه خیلی خوبی هم به من داد.

برگردیم به برنامه‌هایی که دپارتمان‌ها در اختیار من گذاشتند. پس از این‌که من گزارش آن‌ها را خواندم دومرتبه با هریک از این‌ها تماس گرفتم و به آن‌ها صریحاً گفتم که بر اساس بررسی‌هایی که کمیته‌های منتخب من کردند می‌بایست تغییراتی در روش کارشان بدهند و با حذف بعضی از دپارتمان‌ها توانستیم صرفه‌جویی قابلی در بودجه‌مان بکنیم و این صرفه‌جویی را تخصیص بدهیم برای توسعه فعالیت‌های واقعاً آموزشی دانشگاه. در این باره باید توضیح بدهم که یک رئیس دپارتمان هزار تومان اضافه‌کار می‌گرفت و بنابراین برای دوست‌یابی و پارتی‌بازی در دانشکده‌ها متداول بود که بی‌جهت دپارتمان درست بکنند تا این‌که شخصی به نوایی برسد. و این واقعاً زشت بود و در شأن دانشگاه تهران نبود. آن‌چنان‌که کتابخانه‌های دانشگاه هم به ریاست بعضی از استادها اداره می‌شد. درحالی‌که این استادها هیچ‌گونه صلاحیت کتابداری نداشتند. باز هم علت وجودی این اختصاص شغل به استادان به خاطر اضافه حقوقی بود که دریافت می‌کردند. این را هم من حذف کردم و تمام کتابخانه‌های دانشکده‌های دانشگاه تهران از آن پس به وسیله کتابدار متخصص و حرفه‌ای اداره شد که البته در کیفیت کار کتابخانه‌ها تأثیر بسیار بسزایی گذاشت.

در بعضی دانشکده‌های کوچک نیاز به تغییرات خیلی اساسی بود. یکی از آن‌ها دانشکده اقتصاد بود که می‌بایست به شکل دانشکده‌های اقتصاد کشورهای پیشرفته دنیا کار بکند ولی در عمل استادان کهنه فکر و مرتجع مانع این تغییرات در برنامه می‌شدند. و چون رشته‌ای بود که برای من آشنایی بیشتری داشت، خود هم در جلسات آن دانشکده به عنوان یک عضو شرکت کردم ولی به خاطر حضور من تصویب تغییر برنامه کار آسان‌تری بود. و توانستیم تمام دست‌های زائد را که ارتباط با حقوق و چیزهایی از این قبیل داشت حذف بکنیم و برنامه‌ها را گرایش بدهیم به طرف آموزش اقتصاد، آمار، ریاضی و تخصص در رشته‌های ریز اقتصادی. و به خصوص به همکاران خودم توضیح دادم که البته کسی که تحصیل اقتصاد می‌کند ممکن است احتیاج به دانستن تاریخ یا حقوق یا جامعه‌شناسی یا خیلی چیزهای دیگر پیدا بکند ولی وظیفه ما اول این است که یک اقتصاددان خوب تربیت بکنیم و فکر او را آن‌چنان تقویت کنیم که خودش بتواند از عهده مطالعات بعدی بربیاید. و این تغییر برنامه به قدری مؤثر بود که پس از یک سال دانشجویانی که در سال‌های بالاتر بودند یا به عبارت دیگر مقدار بیشتری واحد گرفته بودند به ما اعتراض بکنند که چرا برای آن‌ها فکری شده. ولی خوب ما نمی‌توانستیم عقربه زمان را به عقب ببریم و برای آن‌ها هم که سه سال یا چهار سال پیش وارد دانشگاه تهران شده بودند برنامه مدرنی تنظیم بکنیم.

در ضمن بعضی از استادهای خارجی هم که به دانشکده اقتصاد می‌آمدند از این رفرم و تغییر برنامه خیلی تحسین می‌کردند و بعضی از دانشگاه‌های معتبر دنیا هم قبول کردند که کسانی که با این برنامه جدید از دانشکده لیسانسیه می‌شوند بدون هیچ‌گونه شرطی بتوانند برای دوره‌های بالا به آن دانشکده‌های معتبر بروند که از جمله آن‌ها می‌توانند دانشگاه لندن و آکسفورد را نام ببرم. نظیر همین کار را هم من در دانشکده دندان‌پزشکی کردم. ولی در آن‌جا با مشکلات باورنکردنی روبه‌رو بودم.

این دانشکده دندان‌پزشکی در حقیقت به وسیله یک مافیایی اداره می‌شد به نام جامعه دندان‌پزشکان ایران، که این جامعه دندان‌پزشکان ایران که مؤسسانش استادهای قدیمی دانشکده دندان‌پزشکی بودند به طور مطلق تعیین برنامه، انتخاب افراد و ارتقاء این‌ها را در کنترل خود داشتند. و ا گر کسی جزو پیروان آن‌ها نبود نه می‌توانست به‌عنوان کادر آموزشی استخدام بشود یا اگر هم به خاطر صلاحیت زیاد استخدام می‌شد آزادی عمل نداشت و تا آن‌جا که میسر بود مانع ارتقاء مقام چنین افرادی می‌شدند. شاید باورکردنی نباشد اگر بگویم که بعضی از این رؤسای دانشکده با همکاری کارمندان و در بعضی موارد پیشخدمت‌های دانشکده دست به سوءاستفاده و دزدی‌هایی زده بودند که ذکر نمونه‌های آن شرم‌آور خواهد بود. همین‌قدر می‌گویم که چندین تن از دندان‌پزشکان سرشناس تهران همه وسایل موردنیاز مطب خود و وسایل ترمیم دندان را به هزینه دانشگاه تهران تأمین می‌کردند.

همچنین این افراد سفارش خریدهای بی‌موردی را به بازار داده بودند و در انبارهای دانشکده کودی(؟) بود از لوازم عجیب و غریب که هیچ‌گونه کاربردی در دانشکده نداشت و کاملاً روشن بود که این خریدها به خاطر سوءاستفاده مالی انجام گرفته. من در این مورد کاملاً حس کردم که نه فقط می‌باید یک رئیس دانشکده مصمم به سر کار بیاید و به همراه او می‌بایست چند نفر کادر آموزشی مؤمن و فداکار از خودگذشتی نشان بدهند و به کلی یک چنین سیستم فاسدی را به هم بریزند، بلکه احساس کردم که باید اختیارات خاصی را بگیرم تا بتوانم بعضی از این افراد فاسد را از کار برای همیشه برکنار بکنم.

این افراد را همه می‌شناختند مورد کار آن‌ها را همه می‌دانستند، عدم صلاحیت علمی آن‌ها برای همه روشن بود. این اشخاص بسیاری از آن‌ها قدرت خواندن یک کتاب علمی در رشته خودشان را نداشتند. چندین نفر از این‌ها مقاله‌هایی به چاپ رسانده بودند که بعداً معلوم شد ترجمه غلط مقاله‌هایی است که در مجله‌های خارجی چاپ شده و به صورت مسخره‌ای یکی از آن‌ها مقاله‌ای را که در یک مجله آمریکایی چاپ شده بود و مربوط به شهری بود فرض کنیم چارلستون، تبدیل کرده بود به قم و آقای فردجانسون به‌عنوان نمونه شده بود محمدعلی قربانی. و اسم این را جز دزدی و کلاهبرداری علمی چیز دیگری نمی‌شود گذاشت. ولی حد کار این‌ها هم همین بود.

بعضی از آن‌ها حتی توقع داشتند نه فقط در این دانشکده در دانشکده‌های دیگر که اگر کتابی یک کادر تازه‌وارد به دانشگاه چاپ می‌کند اسم آن‌ها هم در کنار باشد وگرنه اجازه نشر آن کتاب را به وسیله انتشارات دانشگاه تهران نمی‌دادند. بدیهی است که یک چنین رفتارهایی از روز اول کادر آموزشی را مأیوس می‌کرد و چه‌بسا که اشخاص با صلاحیت ترجیح می‌دادند اصلاً پا به چنین محیط آموزشی نگذارند. مشابه همین وضع در دانشکده پزشکی بود و در آن‌جا هم سوءاستفاده‌های عجیبی می‌شد. و از همه مسخره‌تر این بود که دبیرخانه دانشکده پزشکی که در اختیار مافیای پزشکی بود ترتیبی می‌داد که اگر کسانی تحصیلات پزشکی درخشانی کردند و به امیدی درخواست استخدام در دانشگاه و پیوستن به کادر آموزشی دانشکده پزشکی را کردند این‌ها را مأیوس بکند.

روش کارشان هم به این صورت بود که رئیس این دبیرخانه که شخص بسیار پشت‌هم‌انداز و زرنگی بود به نام تاجیک با همکاری کارمندان خودش از این تازه‌واردهای بسیار خوب درس خوانده استقبال گرمی می‌کرد و به آن‌ها اطمینان می‌داد که پرونده‌شان تکمیل خواهد شد و به دبیرخانه مرکزی دانشگاه تهران برای تصمیم نهایی فرستاده خواهد شد. وقتی این شخص پس از چندی خبری نمی‌شنید و به دبیرخانه دانشکده پزشکی مراجعه می‌کرد به او می‌گفتند پرونده‌اش به دبیرخانه مرکزی دانشگاه رفته. این فرد گمگشته به دبیرخانه مرکزی دانشگاه می‌آمد و در آن‌جا به او می‌دند که پرونده‌ای که از دانشکده پزشکی فرستادند به کلی ناقص است و هیچ‌یک از مدارک‌هایی که خواستند در آن نیست. که البته متقاضی تعجب می‌کرد چون تمام این مدارک‌ها را به دبیرخانه دانشکده پزشکی داده بود. وقتی از دبیرخانه دانشکده پزشکی پرسیده می‌شد که پس این ورقه‌های پرونده چه شد پاسخ همیشگی‌شان این بود که حتماً در میان راه گم شده. که البته من به صورت شوخی ولی برای فهماندن این‌که این حرف احمقانه است به آن‌ها گفتم پس بهتر است یک مأموری بگذاریم و در روبه‌روی دانشکده فنی و دانشکده حقوق اطراف خیابان‌ها را بگردند چون باید پوشیده باشد از ورقه‌هایی که از پرونده این متقاضیان به زمین افتاده و قاعدتاً هم در میان راه جز این دو دانشکده جای دیگری را من به عنوان محل گمشدن ورقه نمی‌توانم پیدا بکنم.

واقعیت قضیه این بود که این ورقه‌ها را خیلی راحت روز پس از دریافت آن از متقاضی به سبد کاغذهای باطله می‌انداختند و سعی می‌کردند افراد را دلسرد بکنند. حال اگر این شخص سماجتی به خرج می‌داد یا به دلیلی آشنایی‌هایی داشت که ناچار می‌شدند پرونده‌اش را به جریان بیندازند آن امر دیگری بود. کار به همین‌جا هم خاتمه نمی‌یافت. چند نفر از پیشخدمت‌های دانشکده پزشکی انحصار چاپ جزوه‌های درسی استادهای دانشکده را در دست گرفته بودند و در داخل ساختمان دانشکده پزشکی قسمتی برای تکثیر این جزوه‌های درسی داشتند که در آن‌جا کار خصوصی و تجارتی خودشان را انجام می‌دادند و همه هم این کار را طبیعی می‌دانستند. قدرت این پیشخدمت‌ها آن‌چنان بود که هیچ‌یک از رؤسای دپارتمان‌های دانشکده پزشکی یا رؤسا یکی پس از دیگری دانشکده پزشکی جرأت تغییر این افراد را نداشتند. چنین شرایطی کم‌وبیش در بعضی از دانشکده‌های دیگر هم بود ولی کثیف‌ترین موردهایش را من در گروه پزشکی دیدم یعنی در دانشکده داروسازی دانشکده پزشکی و دانشکده دندان‌پزشکی. ولی در جاهای دیگر هم باز غفلت‌هایی به چشم می‌خورد.

در دانشکده حقوق مردی از بیش از سی سال پیش یک دکان صحافی داشت. در آغاز از این مرد دعوت شده بود که بیاید و مقداری از کتاب‌های دانشکده حقوق را صحافی کند. و این مرد هم که صحاف بسیار زبردست خوبی بود، این‌کار را به بهترین نحو انجام داد و گویا بعد مقداری صحافی برای بعضی از استادان دانشکده و رؤسای دانشکده کرده بود و آن‌ها هم در برابر به این شخص اجازه داده بودند که در محلی در داخل دانشکده به کار صحافی ولی به حساب شخصی خود ادامه بدهد. به عبارت دیگر دکانی در داخل دانشکده باز کرده بود. بدیهی است که این نوع کسان را من از دانشگاه بیرون کردم به خدمت آن فراشان دزد یا به‌هرحال توطئه‌گر پایان دادم. و بعضی مواقع ناچار بودم از حیله‌های مقرراتی استفاده بکنم.

مثلاً آن چند نفری که در دانشکده پزشکی کتاب‌های درسی را پلی‌کپی می‌کردند و کارمند رسمی دولت بودند به آن‌ها مأموریت دادم که به واحد ژئوفیزیک دانشگاه تهران در کرمانشاه و شیراز بروند. و البته آن‌ها از اجرای این دستور سرپیچی کردند آن‌وقت طبق مقررات به خدمت‌شان پایان دادم. آن رئیس دبیرخانه دانشکده پزشکی را هم بازنشسته کردم و تعدادی از کارمندهای او را هم به صورت‌هایی تارومار. به این ترتیب تدریجاً شروع به پاک کردن محیط اداری کهنه و بی‌صاحب دانشگاه تهران کردم. بعد هم گروهی را فرستادم که انبارهای دانشکده‌ها را برای من ارزیابی بکنند و چیزهایی در این انبارها پیدا شد که هیچ‌کس تصور وجود آن‌ها را نمی‌کرد. موتور سیکلت‌های فراوانی در انبار دانشکده حقوق پیدا شد. نوعی پنبه برای کارهای دندان‌پزشکی در یکی از انبارها پیدا کردیم که بیش از احتیاج ۹ سال دانشکده دندان‌پزشکی بود و از این نوع موارد مسخره. ولی همین ارزیابی‌ها و جمع کارها خوب خیلی به ما کمک می‌کرد.

کار دیگری که کردیم این بود که حساب‌های متعدد و گوناگونی که دانشگاه تهران داشت این‌ها را یکی کردیم و در این میان متوجه شدیم که دانشگاه سالیان دراز مقداری پول داشته که هیچ‌وقت به این‌ها دست نزده، و اگر اشتباه نکنم بیش از یک میلیون تومان پول در همان هفته‌های اول پیدا کردیم که برای سالیان چندی بلااستفاده مانده بود و فوراً ما آن‌ها را به کار همین تغییراتی که می‌خواستیم بدهیم بردیم. و داستانش به این صورت بود که بعضی از کسانی که روزی در دانشگاه تهران استاد بودند به خاطر شغلی که در دولت یا در سازمان‌های وابسته به دولت پیدا کرده بودند از کار دانشگاهی کنار رفته بودند ولی کارگزینی غفلت کرده بود و این نکته را به دفتر بودجه و حسابداری اطلاع نداده بود. در نتیجه حسابداری سر هر ماه حقوق این اشخاص را به حساب مربوط می‌ریخت و بدیهی است که این اشخاص هیچ‌وقت از این حساب بهره‌برداری نمی‌کردند چون دریافت دو حقوق از دولت مخالف مقررات بود. و این پول‌ها در عرض چند سال جمع شده بود به مبلغی بالاتر از یک میلیون رسیده بود که ما از آن استفاده کردیم.

به‌هرحال با این‌طور شناسایی‌ها ما توانستیم تدریجاً یک حرکتی به کارها بدهیم و مثلاً در دانشکده دندان‌پزشکی من پس از مصاحبه با تعدادی دندان‌پزشک چه از کادر دانشگاه و چه از دندان‌پزشکان سرشناس و باسواد خارج از دانشگاه عاقبت یکی از افراد خود دانشکده دندان‌پزشکی را پیدا کردم به نام دکتر اسماعیل یزدی که واقعاً به صورتی بسیار درخشان و در نهایت شهامت توانست آن تغییراتی که ما می‌خواستیم در دانشکده دندان‌پزشکی بدهیم اجرا بکند. البته او هم برای اجرای چنین برنامه‌ای نیازمند به تعداد همکار خوب بود که خوشبختانه توانست از میان کادر خود دانشکده پیدا بکند و مجموعه آن‌ها به طور مداوم با من در تماس بودند و من هم به آن‌ها قول هرگونه پشتیبانی را دادم و همین کار را هم کردم و پس از چند ماهی هم از هیئت امنای دانشگاه تهران اختیار گرفتم که بتوانم با مشورت با همکاران دانشگاهی خودم کسانی را که زائد بر نیاز دانشگاه تشخیص داده می‌شوند در کادر آموزشی، یا این‌که از نظر علمی واجد شرایط لازم نیستند با افزایش پنج سال به دوره خدمت آن‌ها به خدمت‌شان خاتمه بدهیم آن‌ها را بازنشسته بکنیم. به عبارت دیگر اگر کسی واجد شرایط نبود و زائد بود و شانزده سال در دانشگاه کار کرده بود ما او را به‌عنوان کسی که بیست و یک سال سابقه خدمت دارد بازنشسته می‌کردیم. به این ترتیب خواستیم هم یک نوع کمکی به این‌گونه افراد کرده باشیم و جایی برای انتقاد بیش از اندازه آن‌ها نگذاریم. و از طرف دیگر هم از شر این‌گونه افراد راحت بشویم.

البته علت این‌که رقم پانزده را انتخاب کردیم این بود که بیشتر کسانی که می‌بایست از کادر آموزشی برکنار بشوند اشخاص سابقه‌دار دانشگاه بودند نه این‌که در میان آن‌هایی که کمتر از پانزده سال سابقه خدمت داشتند اشخاص بی‌صلاحیت نبوده باشد. ولی به‌هرحال می‌بایست این‌گونه اصلاحات را قدم‌به‌قدم کرد و نمی‌توانستیم از همان آغاز امر به همه این‌گونه کارها بپردازیم. در نتیجه تصمیم گرفتیم به آن قسمتی که احتمال وجود افراد کم صلاحیت در میان آن‌ها بیشتر است به آن قسمت تقدم بدهیم.

این برنامه را اول اتفاقاً از دانشکده پزشکی شروع کردم و خوب خاطرم هست که نخستین کسی را که بازنشسته کردم آذر ابتهاج همسر ابوالحسن ابتهاج بود. آقای ابوالحسن ابتهاج یکی از خدمت‌گزاران ایران بوده و من برای او احترام عمیقی دارم و او هم متقابلا از هنگامی که با من آشنا شد کاملاً در هر جلسه‌ای نشان می‌داد که به معاشرت و گفت و شنود با من علاقه‌مند است. و برای کسانی هم که به اخلاق او آشنا بودند این موضوع کاملاً چشمگیر بود و به من هم گفتند که ابتهاج آدم بی‌تعارفی است و اصولاً اگر کسی را نپسندد با او معاشرت نمی‌کند. به‌هرحال کار معاشرت ما به جایی رسیده بود که او حتی چندین بار سرزده روز تعطیل به خانه من آمد و شروع به درددل معمولی کرد. و من هم هرچند یکبار به منزل او برای نهار یا شام می‌رفتم. و در این شرایط خانم آذر ابتهاج مطمئن بود که وضع او در دانشگاه کاملاً محکم است.

ولی این زن هیچ‌گونه صلاحیتی برای این‌که جزو کادر آموزشی دانشگاه تهران باشد نداشت و علت انتخاب شدنش هم به این کادر این بود که روزگاری که ابتهاج رئیس سازمان برنامه بود و می‌بایست بودجه‌های هنگفتی را در اختیار دانشگاه تهران برای ساختمان‌های نو بگذارد، از رئیس وقت دانشگاه خواسته بود که در برابر همسر او را به عنوان دانشیار دانشکده دندان‌پزشکی انتخاب بکنند و آن آقای رئیس دانشگاه هم با همکاری رئیس دانشکده دندان‌پزشکی به این کار تن در داده بود. و این زن جز یک دیپلم دندان‌پزشکی از دانشگاه تهران هیچ‌چیز دیگری نداشت و هیچ‌وقت هم نه در مطبی بود و نه حرفه دندان‌پزشکی را به صورت عملی انجام داده بود. به عبارت دیگر یک فرد بی‌سواد ولی زمانی بسیار زیبا با کمک شوهر سوم خودش توانسته بود خود را جزو کادر آموزشی دانشگاه بکند. مسخره این‌جاست که این خانم یکی دو هفته پیش از این‌که من او را بازنشسته بکنم به نزدم آمد و از من درخواست کرد ترتیبی بدهم که او به درجه استادی ارتقا پیدا بکند. به او گفتم ارتقا به درجه استادی در اختیار من نیست و از وظیفه‌های دپارتمان مربوطه دانشکده و بعد هم هیئت‌ممیزه دانشگاه است و رئیس دانشگاه حق دخالت در این‌کار را ندارد. البته او باور نمی‌کرد ولی به او اطمینان دادم که من مقررات دانشگاه را محترم می‌شمارم. در ضمن از او پرسیدم که او که نیاز پولی به چنین کاری ندارد بنابراین چرا چنین اصراری را می‌کنید؟ پاسخ داد یکی از امکانات سناتور شدن این است که شخص استاد دانشگاه باشد. و او هم آرزو دارد که سناتور بشود و به این دلیل نیازمند ارتقا به درجه استادی است، من با اظهار تأسف به او گفتم که کاری از دست من ساخته نیست. و البته دو هفته پس از آن هم نخستین حکم بازنشستگی را بر طبق اختیاراتی که از هیئت امنا گرفته بودم امضا کردم و به خدمت این خانم در دانشگاه پایان دادم.

پس از آن هم سعی کردم در مرحله اول در همه دانشکده‌هایی که چنین کسانی وجود داشتند اول اشخاص بسیار متنفذ را بازنشسته بکنم و بعد به افراد بی‌پارتی یا کم‌پارتی بپردازم. چون در عمل به من ثابت شده که وقتی انسان برای یک چنین پاک‌سازی‌هایی از خود قاطعیت نشان بدهد بقیه جا می‌زنند. ولی برعکس اگر اول بخواهید از اشخاص ضعیف شروع بکنید فرصت برای دیگران هست که همه شهر و مملکت را به سر شما بریزند و اگر هم موفق نشوند دست‌کم مزاحمت عجیبی برای شما ایجاد بکنند. به این ترتیب ما در دانشکده‌های مختلف دانشگاه تهران توانستیم در حدود سیصد یا چهارصد نفر را بازنشسته بکنیم.

س- کادر آموزشی بودند همه‌شان؟

ج- همه این‌ها در کادر آموزشی دانشگاه تهران بودند. و در برابر ترتیبی دادیم که دبیرخانه‌ها دیگر تقلب و حقه‌بازی را به کنار بگذارند و با گماشتن افراد قابل اعتمادی در این دبیرخانه‌ها مراجعان مطمئن بودند که پرونده آن‌ها واقعاً به جریان می‌افتد و در صورتی که دانشگاه به آن‌ها نیاز داشته باشد مورد استفاده قرار می‌گیرند. در این مورد کار دیگری هم در یک سال پس از بودن در دانشگاه انجام دادم و آن هم با همکاری دکتر مژدهی که از او خواهش کردم شغل معاونت را ترک بکند و ریاست دانشکده پزشکی را قبول بکند، یک اصلاح اساسی در سیستم آموزشی پزشکی کردیم. به این صورت که در ساختمان دانشکده پزشکی دانشگاه تهران فقط دوره‌های پیش پزشکی را آموختیم و تمام آموزش کلینیک واگذار شد به مرکزهای آموزشی پزشکی. و برای این‌کار دو یا سه مرکز درست کردیم که یکی از آن‌ها در بیمارستان به اصطلاح معروف هزار تخت‌خوابی بود به نام بیمارستان پهلوی و دیگران در بیمارستان امیراعلم. ولی تصور می‌کنم یک مرکز سومی هم داشتیم اما الان خوب خاطرم نیست. و در این‌جا هر یک از افراد کادر آموزشی که در بیمارستان کار می‌کردند موظف به آموزش هم بودند. طبیعی است آن‌هایی که جوان‌تر بودند و تازه از دانشگاه‌های دنیا بیرون آمده بودند حضور ذهن بیشتری داشتند و می‌توانستند بهتر درس بدهند. برعکس کسانی که سنی از آن‌ها گذشته بود و مدت‌ها بود که با تدریس آشنایی نداشتند و مقاله و کتابی هم نمی‌نوشتند برای‌شان سخت بود که درس بدهند. و در نتیجه یکباره معلوم شد چه کسانی مورد توجه دانشجویان هستند و صلاحیت تدریس دارند و چه کسانی این صلاحیت را ندارند.

این رفرمی که کردیم یک اثر دیگری هم داشت برای این‌که در ضمن این‌که دانشگاه تهران به اصطلاح روش آموزشی آمریکایی را در پیش گرفته بود و سیستم وا حدی را انتخاب کرده بود ولی در عمل آموزش در خیلی از دانشکده‌ها مانند دانشکده پزشکی به صورت کرسی بود. یعنی مثلاً فلان قسمت جراحی را یک استاد معینی درس می‌داد. با رفرم تازه هر جراحی که جزو کادر آموزشی دانشگاه تهران بود و متعلق به یکی از این مراکز آموزشی بود برای گروهی از دانشجویان همان درس جراحی را می‌داد. در این‌جا امکان مقایسه و قضاوت برای کادر آ‌موزشی و برای دانشجویان موجود بود. این رفرم باعث شد که شماره‌ای از استادان خود درخواست بازنشستگی و رفتن از دانشگاه تهران بکنند. و از طرف دیگر امید عجیبی در دل کادر جوان آموزشی دانشگاه به وجود آورد. چون این‌ها فکر می‌کردند تا پایان عمر فقط کارشان پزشکی یعنی اجرای حرفه خودشان در بیمارستان‌ها و احیاناً تربیت چند نفر دستیار خواهد بود و به آن‌ها هیچ‌گاه امکان تدریس داده نخواهد شد. ولی با این تغییر همه آن‌ها موظف به تدریس بودند. و البته خیلی هم این‌کار را استقبال کردند. این‌گونه رفرم‌ها حرکت زیادی را در دانشگاه ایجاد می‌کرد ولی خوب باعث ناراحتی بعضی از آن کهنه‌کارها هم می‌شد. اما من چاره‌ای هم برایش نمی‌دیدم و نمی‌توانستم کاری بکنم.

یکی از گرفتاری‌های دیگر ما این بود که بعضی از استادها با این‌که به سن بازنشستگی رسیده بودند و حتی سالیان دراز بود که دیگر جزو کادر رسمی دانشگاه نمی‌توانستند به حساب بیایند و سن‌شان از هفتاد گذشته بود، اما به محل کار خودشان می‌آمدند و از تمام امکانات محل کار خودشان استفاده می‌کردند و هیچ‌کس هم جرأت نداشت به این‌ها حرفی بزند. و من تدریجاً سعی کردم این‌گونه استادها را هم قانع بکنم که اگر هم می‌خواهند در دانشگاه تدریس بکنند ولی باید به محل کار خیلی محدودی قناعت بکنند و نمی‌توانند باز هم همان حالت ریاست و مداخله در کارهای اداری را داشته باشند. به عبارت دیگر نمی‌خواستم این‌ها را دلسرد بکنم و دلیلی نمی‌دیدم که دانشگاه را خانه خودشان ندانند. اما حضور آن‌ها در محل کار سابق‌شان مانع می‌شد که جوان‌ترها بتوانند از خودشان ابتکار به خرج بدهند. به همراه این‌ها من با دانشجویان تماس خیلی زیادی داشتم. عادت داشتم ساعت‌های زیادی در محوطه دانشگاه تهران قدم بزنم و بعضی از کسانی که با من ملاقات داشتند

در ضمن همین قدم‌زدن حرف‌های خودشان را به من بگویند که در ضمن هم من دانشجویان را ببینم هم آن‌ها مرا ببینند. و گاهی هم می‌ایستادم و با آن‌ها صحبت می‌کردم. و به این ترتیب پس از چند ماهی توانستم در هر دانشکده دست‌کم چند نفر از دانشجویان را به اسم صدا بکنم و این در روحیه بقیه دانشجویان فوق‌العاده مؤثر بود و با این‌که در مرحله اول یک نوع سوءظنی من در آن‌ها نسبت به هر نوع گفت و شنودی با هر مسئول دانشگاهی می‌دیدم. ولی پس از مدتی متوجه شدند که واقعاً من علاقه دارم که با آن‌ها گفت‌وگو بکنم و درددل آن‌ها را هم گوش بکنم. البته حرف‌های آن‌ها در بسیاری از موارد خیلی بی‌ربط بود و روی‌هم‌رفته باید بگویم که به خاطر این محیط خفقان‌آور سیاسی که در کشور وجود داشت همه دولت‌ها کوشش کرده بودند که تا آن‌جایی که می‌توانند کاری بکنند که این دانشجوها ساکت باشند و شلوغ نکنند و به آن‌ها درواقع به نحوی رشوه داده بودند و آن‌ها را خیلی لوس تربیت کرده بودند.

به‌عنوان نمونه چند نفری را که از دوستان من بودند و به نظام وظیفه رفته بودند و تحصیلات خودشان را در خارج از ایران انجام داده بودند به من می‌گفتند که در دوران انجام خدمت وظیفه عمومی‌شان متوجه شده بودند که آن‌هایی که از دانشگاه ایران دیپلم گرفته‌اند بسیار در سربازخانه افراد قُرقُرو و متوقعی بودند. ولی همه آن‌هایی که در خارج تحصیل کرده بودند معتقد بودند که شرایطی که برای آن‌ها در سربازخانه‌ ترتیب داده شده بسیار خوب و بیش از حد انتظاری است که می‌توانستند داشته باشند و تصور نمی‌کردند حتی در اروپا هم چنین تسهیلاتی را برای این‌گونه افراد وظیفه فراهم کرده باشند. و من این نکته را تأیید می‌کنم و معتقد هستم که به خاطر این دلایلی که گفتم دانشجویان ما در خیلی از موارد پرتوقع و لوس بودند. ولی این دلیل نمی‌شد که من در میان آن‌ها نباشم و سعی نکنم با آن‌ها گفت و شنود داشته باشم و احیاناً بتوانم ترتیبی بدهم که به دردهای واقعی آن‌ها هم برسم. چرا که در میان همه این گفته‌ها به حرف‌های حسابی هم برخورد می‌کردم. به همین دلیل هم مثلاً متوجه شدم خیلی از این‌ها از طبقه‌های، از خانواده‌های محروم کشور هستند. بعضی از آن‌ها از روستاهای دوردست آمده بودند و به خاطر برجستگی ذاتی خودشان توانسته بودند از بورس‌های گوناگونی استفاده بکنند و تحصیلات دبستانی و دبیرستانی خودشان را به هر نحوی بود به پایان برسانند و بعد هم در کنکور بسیار سخت ورودی دانشگاه شرکت بکنند و جزو دانشجویان طراز‌ یک باشند.

ولی در ضمن این‌که در سر کلاس می‌توانستند دانشجویان خیلی برجسته‌ای باشند اما از نظر اجتماعی هیچ‌گونه آشنایی و تفاهمی با محیط اطراف خود در شهر تهران نداشتند و با عادت‌ها و رفتارهایی روبه‌رو می‌شدند که برای آن‌ها به کلی تازگی داشت. این از یک طرف بغضی نسبت به دانشجویان مرفه و شهرنشین ایجاد کرده بود و از طرف دیگر تدریجاً دوری و ناآشنایی با خانواده خودشان. و این‌ها گم‌گشتگانی بودند که از میان‌شان بسیاری از ناراضی‌های سیاسی دیده می‌شد. نمی‌خواهم بگویم که کسانی که وارد فعالیت‌های سیاسی بودند الزاماً از این طبقه بودند.

ولی برعکسش را می‌بایست بگویم که کسانی که فعالیت سیاسی می‌کردند در میان این‌گونه دانشجویان مواد اولیه خوبی را می‌توانستند پیدا بکنند. من سعی کردم تا آن‌جایی که میسر است وضع تحصیلی و مالی این‌گونه دانشجویان را بهبود بدهم و به این منظور به بخش خصوصی که به خاطر شغل قبلی‌ام با آن‌ها تماس نزدیکی داشتم متوسل شدم و آن‌ها هم به هیچ رو مضایقه نکردند و در عرض مدت کوتاهی توانستم صدها بورس دانشجویی برای دانشجویان دانشگاه تهران از آن‌ها بگیرم. همچنین کمک‌های زیادی به صورت هدیه تلویزیون برای شبانه‌روزی‌های دانشگاه. یا هدیه لوازم لابراتواری برای دانشکده‌های مختلف در اختیار من گذاشتند.

و در میان بخش خصوصی شهرت داشت که فلانی ما را به یک چلوکباب سه تومن و پنج ریالی باشگاه دانشگاه دعوت می‌کند و در برابر متعهد می‌شویم که هر ماه چندین هزار تومان یا ده‌ها هزار تومان در ماه پرداخت بکنیم. و تعجب‌آور این است که از این‌کار بسیار لذت می‌بردند چون تا آن روز این‌ها پای‌شان به دانشگاه تهران باز نشده بود و خیلی خوشحال می‌شدند که در صف بایستند سینی غذای خودشان را بگیرند و با رئیس دانشگاه و استادهای دانشگاه گفت و شنود داشته باشند و بعد هم از دانشکده‌های مختلف بازدید بکنند و دانشجویان را ببینند. و به قدری از این کار خوششان می‌آمد که بعدها بعضی از آن‌ها به من تلفن کردند و گفتند خارج از بورس‌هایی که شرکت‌شان در اختیار دانشگاه می‌گذارد مایل هستند شخصاً هم از جیب خودشان کمک‌هایی به دانشگاه بکنند. در این‌جا من این نکته را می‌خواهم خاطرنشان بکنم به خاطر ارتباط بین بخش خصوصی و دانشگاه تهران که اصولاً بخش خصوصی ما که به پول و ثروتی در عرض آن چند سال رسیده بود خیلی دست و دلباز بودند. خیلی راحت حاضر بودند برای این‌گونه امور خرج بکنند و در این مورد رفتارشان بسیار سخاوتمندانه‌تر بود تا بسیاری از فرنگی‌ها. چرا که این فرنگی‌ها با توجه به این‌که کمک فرهنگی به حساب هزینه آن‌ها گذاشته می‌شود و از مالیات‌شان کم می‌کند از خود سخاوت به خرج می‌دادند. ولی این افراد در ایران مالیات چندانی نمی‌پرداختند و بنابراین چنان انگیزه‌ای نداشتند. ولی از ته دل خودشان علاقه‌مند بودند که سهمی در کمک به پیشرفت آموزش کشور داشته باشند.

و من در دو سالی که در دانشگاه تهران بودم خیلی سعی کردم که این رابطه بین دانشگاه و بخش خصوصی توسعه پیدا بکند و همیشه ما از این منبع حسن نیت بتوانیم بهره‌برداری بکنیم. اولین‌باری که من با تعجب متوجه شدم که مسائل دانشگاهی فقط جنبه اداری و مدیریت ندارد و بعد سیاسی مهمی هم دارد هنگامی بود که ناگهان از دفترم صدای سروصدای دانشجویان را در محوطه دانشگاه شنیدم.