روایتکننده: آقای دکتر علینقی عالیخانی
تاریخ مصاحبه: ۱۰ نوامبر ۱۹۸۵
محلمصاحبه: پورت اوپرنس ـ هائیتی
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱۵
وقتی به تهران بازگشتیم احساس کردم بار سنگینی از دوش من برداشته شده. و خوشحال بودم که تا چند هفته یا تا چند ماه دیگر نیازی به دیدن هر روز هویدا و این وزیران بیشخصیت متملق و نوکرمآب ندارم و ناچار نیستم به دروغ از دیدن آنها اظهار خوشحالی کنم و آنها هم به دروغ از دیدن من شاد باشند.
تصمیم گرفتم چند روزی به خود مرخصی بدهم و به خانهای که اصفیا در قاسمآباد مازندران نزدیکی رامسر داشت رفتم و سه روز در این خانه تنها همراه دختر کوچکم و یکی از همبازیهای او بود که چون به این دختر علاقه فراوانی دارم دلم میخواست نزد خودم باشد. و تمام این سه روز در اتاق نشسته بودم و صفحههای اپرای رینگ واگنر را میشنیدم. من به واگنر خیلی علاقهمندم و داستان رینگ که برخورد بین مردان نیرومند روی زمین و مردان محقر شیطان صفت کوچک زیر زمین است برایم همیشه بسیار دلچسب بود. و در آن از یکسو بزرگی دید انسانها و از سوی دیگر کوچکی و حقارت و وابستگی به مال و مقام به صورت درخشانی به چشم میخورد. حتی امروز هم اعتقاد دارم شنیدن این اپرا که یکی از شاهکارهای هنری بشری است برای هر ایرانی میتواند سودمند باشد. چرا که قسمت آخر این سری اپرا که به نام Der Ring des Nibelunger یا زبان خدایان نامیده میشود، بیشباهت به آنچه برای خاندان پهلوی و همه ما پیش آمد نیست.
بههرحال شنیدن موسیقی واگنر و این افسانه کهن ژرمانیک روحیه مرا بسیار نیرومند و قوی کرد و در چنین حالی پس از سه روز به تهران بازگشتم. یادم رفت خاطرنشان کنم که پیش از دست زدن به این سفر هویدا مرا به دفتر خود خواست و به صورت گله گفت، «خوب آقای وزیر اقتصاد حالا بدون اجازه ما درخواست استعفا میکنید.» من هم پاسخی نداشتم و مسئله را مطابق میل او هر دوی ما سمبل کردیم.
از آن پس برای یک مدتی که تصور میکنم حدود یک ماه یا کمی بیشتر بود، به کار وزارت اقتصاد خود ادامه دادم و سپس از طرف وزیر علوم به حضور شاهنشاه به عنوان رئیس دانشگاه تهران معرفی شدم. به این ترتیب کارنامه فعالیت من در وزارت اقتصاد بسته شد. دوره کار من در این وزارتخانه برای من یکی از بهترین و زیباترین سالهای زندگیام بوده است و همیشه به کاری که در آنجا کردم افتخار میکنم. بههیچوجه ادعا ندارم که اشتباه نکردهام. حتی در سالهای بعد به بسیاری از کارهای خود خرده گرفتهام و اگر فرصت بکنم آرزو دارم روزی بتوانم وضع اقتصادی ایران و تحول آن را در آن سالها به صورت کتابی درآورم و در نهایت تواضع اشتباهات خود را در آن خاطرنشان خواهم کرد. ولی اشتباه، بشری است.
من میدانم در چه شرایطی شروع به کار کرده بودم و احساس میکنم با توجه به آن شرایط رویهمرفته سربلند از بوته آزمایش بیرون آمدهام. اصولاً بین کسانی که دستی از دور به آتش دارند و آنان که مرد عمل هستند و میخواهند کاری را اجرا کنند تفاوت زیادی هست. در این مورد پل رنو سیاستمدار فرانسوی که سالیان دراز مسئول امور اقتصادی در فرانسه بود، جمله جالبی گفته است، گفته، «اقتصاددان عملی مانند پزشک روستایی است که ناچار است بیمار را روی میز آشپزخانه با کارد آشپزخانه جراحی کند. مرد آن است که در چنین شرایطی بتواند بیمار را از مرگ نجات دهد. وگرنه به صورت کتابی به کارها قضاوت کردن کار بسیار آسانی است.»
باید قیافه درباریها، والاحضرتها، شریفامامیها، جعفر اخوانها، و اینگونه افراد را در نظر گرفت و آنگاه اگر علیرغم وجود همه اینها انسان بتواند به نتیجه مطلوبی برسد هنر کرده است. وگرنه در خلأ هر کس هر گونه اظهار سلیقهای میتواند بکند. چیزی که میتوانم بگویم این است که روزی که به وزارت اقتصاد رفتم آخرین سرمایهگذاریهایی که با سروصدا انجام داده بودند همان مونتاژ بخاری علاءالدین و فیات بود. و روزی که از وزارت اقتصاد رفتم کارخانه ذوبآهن در حال ساختمان بود. کارخانه آلومینیوم در حال پایان بود. تبریز به شکل یکی از کانونهای اساسی صنایع مکانیکی ایران درمیآمد. اراک کانون دیگری برای توسعه صنعتی ایران شده بود. اهواز و مناطق جنوب کشور گسترش صنعتی بیسابقهای داشتند. صنایعی هم که از پیش وجود داشت چندین برابر کار خود را توسعه داده بودند و کیفیت کار آنها بههیچوجه قابل مقایسه با گذشته نبود. بازرگانی ایران با کشورهای خارجی توسعه یافته بود و چه در خلیج فارس و چه در کشورهای خاورمیانه یا در کشورهای شرقی کالاهای فراوان ساخت ایران به چشم میخورد.
چندی پیش کتابی را دیدم که در آن به مناسبتی به جدول رشد اقتصادی کشورهای مختلف جهان در سالهای ۶۰ منتشر شده بود و جز سنگاپور بالاترین رشد اقتصادی را در دهه ۶۰ به ایران داده بودند. و این سالهایی بود که همکاران من و من افتخار انجام قسمت مهمی از کارهای اقتصادی را داشتیم. در اینجا ناگفته نگذارم که یکی از علتهای موفقیت من گذشته از پشتیبانی بیدریغ شاه، تفاهم بسیار نزدیکی بود که با سازمان برنامه و اصفیا داشتم و همچنین رویهمرفته تفاهم خوبی با بانک مرکزی وجود داشت. و در نتیجه فعالیتهای این سه دستگاه به میزان زیادی با هم هماهنگ بود و این نکته برای هیئتهایی که از سوی بانک جهانی یا صندوق بینالمللی پول هر سال به ایران میآمدند سخت تعجبآور بود چون هنگام مراجعه به این سه دستگاه کموبیش با پاسخهای یکسانی روبهرو میشدند و این خود برای آنها تفاهم و هماهنگی بین دستگاهها را نشان میداد و در ضمن چون تجربه کشورهای دیگر را هم داشتند میدانستند که چنین چیزی کمنظیر است. و حتی یکبار رئیس یکی از این هیئتها که انگلیسی بود به من گفت، «درجه هماهنگی شما برای ما کاملاً بیسابقه و تعجبآور است و “As good as in Whitehall and much better than in Washingtion.” که درهرحال به این صورت میخواست تحسین خود را از موقعیتی که در این امر پیدا کرده بودیم نشان بدهد.
در این چند سال من سازمانهای تازهای را با کمک همکارانم به وجود آوردم. سازمان گسترش و نوسازی صنایع ایران که مسئول ایجاد صنایع بزرگ جز ذوبآهن و پتروشیمی بود و در رأس آن مهندس رضا نیازمند که تا آن هنگام معاون صنعتی من بود قرار گرفت. و به جای او فرخ نجمآبادی را معاون صنعتی و معدنی خود کردم و او هم در نهایت صمیمیت با من همکاری کرد و اصولاً او را فرد بسیار باهوش و برجستهای میدانم و اگرچه در سالهای بعد شاید نتوانست به همان خوبی به کار خود ادامه دهد ولی من این را تقصیر او نمیدانم.
گذشته از سازمان گسترش، مرکزی برای توسعه صادرات ایجاد کردم. و همچنین نمایشگاه بینالمللی ایران را در مقیاس وسیعی ساختم. این نمایشگاه تا هنگام آمدن من به وزارت اقتصاد عبارت از زمینی بود در تپههای غرب هتل هیلتون و جنوب اراضی اوین و شمال باشگاه ورزشی شاهنشاهی. در عمل باشگاه شاهنشاهی مقداری از این زمینها را برای بازی گلف گرفته بود. مقدار دیگری از این زمینها را کسانی که وارد به وضع مالکیت آنها بودند از دهقانان اوین خریده بودند. توضیح اینکه این زمینها خالصه دولت بود ولی دهقانان اوین در آن کشت میکردند. به عبارت دیگر عرصه به دولت تعلق داشت و اعیانی یعنی آن چیزی که دیده میشد از آن کشاورزان بود. دستاندرکاران میتوانستند این اعیانی را از کشاورزان بخرند و سپس در آنجا برای خود خانه یا باغ بسازند و بعداً هم خواهناخواه دولت ناچار است به نحوی با آنها کنار بیاید چون خانه هم جزو اعیانی است.
به این ترتیب چند نفر از وزیران سابق بازرگانی هم که متوجه این امکان شده بودند برای خود زمینی دست و پا کرده بودند. و همچنین رئیس وقت نمایشگاه هم زمینی گرفته و برای خود خانه زیبایی ساخته بود. از این مسخرهتر اینکه حتی گروهی از قضات وزارت دادگستری نیز متوجه این امکان شده و مقداری از زمنیها را خریده بودند. بههرحال وقتی به وزارت اقتصاد آمدم نخست آن رئیس نمایگاه معاملهگر را بیرون کردم و بعد هم که تصمیم به ایجاد ساختمانهای مفصلی برای ترتیب نمایشگاه بینالمللی دادیم همه آن زمینها را از این کسانی که اعیانی آن را خریده بودند با پرداخت غرامت به آنها پس گرفتیم و توانستم این چند کیلومتر مربع از زمینهای شمال تهران را برای یک کار عمومی حفظ کنم و در غیر این صورت مطمئن هستم در عرض چند سال آنجا هم تبدیل به یک منطقه مسکونی میشد و امکان استفاده از آن برای نمایشگاه و امکان مردم برای تفریح در آن به کلی از بین میرفت.
ساختمان خود این نمایشگاه نمونهای از روحیه و طرز کار همکاران من در وزارت اقتصاد بود. ما تصمیم گرفته بودیم در ۱۹۶۹ نمایشگاه آسیایی را در تهران برگزار بکنیم و وقتی شروع به ساختمان غرفهها کردیم که تمام این تپهها زیر برف و گل پوشیده بود. ولی من مصمم بودم که در همان شرایط میبایست کار ساختمانی آغاز بشود به خصوص که دفتر مرکزی نمایشگاه عبارت از یک ساختمان سهطبقه در چندین هزار متر مربع بود و اگر در زمستان دست به کار احداث آن نمی شدیم هیچوقت برای شهریور که تاریخ افتتاح نمایشگاه بود نمیتوانستیم آماده باشیم.
به من گفتند با توجه به برف و گل هیچ کاری نمیتوان کرد. به آنها پاسخ دادم در این صورت در کشورهای سردسیر مانند شوروی، کانادا و کشورهای مشابه چه میکنند؟ و اضافه کردم خود دیدهام چگونه در شوروی تا هنگامی که سرما به منهای چهل نرسد کار ساختمانی ادامه دارد. مهندسی که به دفتر نمایشگاه وابسته بود خود از شوروی مهاجرت کرده بود و حرف مرا تصدیق کرد و قول داد ترتیب شروع کار را در همان زمستان در برف و گل و شل بدهد. و برای اینکار مقدار زیادی تراورس خریدیم و در میان گلها به صورت راهی درآوردیم که از روی آن کامیونها هرگونه مصالح ساختمانی را به سر زمین میبردند. در آنجا پس از پیریزی بتونی و نصب تیرهای فولادی بر روی این تیرها برزنتهای محکمی کشیدیم و زیر این برزنتها کار ساختمانی شروع شد. به این ترتیب ساختمانهای نمایشگاه دائمی ایران که مهمترین آنها دفتر نمایشگاه همچنان که گفتم در سه طبقه و در چند هزار متر بود در عرض مدتی نزدیک به شش ماه به صورت کامل به پایان رسید.
این روحیهای بود که با آن همکاران من کار میکردند. گذشته از این سازمانها مرکزی برای صنایع کوچک و مرکز دیگری برای راهنمایی صنایع درست کردیم. شروع به ایجاد قطبهای صنعتی در چند شهر ایران کردیم تا به تدریج تهران را تا آنجایی که ممکن است از رشد بیرویه صنعتیاش جلوگیری بکنیم و نگذاریم همهگونه فعالیت فقط در یک شهر متمرکز بشود. و یکی از یادگاریهای این دوران برای کاهش فشار تهران ایجاد شهر صنعتی قزوین بود که تا سال ۱۳۵۷ نزدیک به صد و پنجاه کارخانه بزرگ و متوسط در آن ایجاد شده بود و به صورت مرکز تولیدی نیرومند و واقعاً تماشایی درآمده بود.
همانطور که گفتم در این چند سال بخش خصوصی هم شکل دیگری به خود گرفته بود. نسل جوانتری تدریجاً به سر کار آمده بود و این نسل جوان با همکاری نسل گذشته با روحیه محکم و خوشبینی به آینده سخت مشغول به کار بودند. و اگر چه سود فراوانی از فعالیت خود میبردند، اما همه این سود را با کمال میل به صورت سرمایهگذاری برای کارهای دیگر درمیآوردند. مثالی داشتم که اگر کارفرمایی یا صاحبصنعت و بازرگانی به من بگوید که در کار خود سود نمیبرم من از او پشتیبانی نخواهم کرد. چون معتقدم کار خصوصی با بنگاه نیکوکاری فرق دارد. و اگر یک صاحب صنعت یا یک بازرگان سود نبرده و اگر راست بگوید پس در واقع مدیر خوبی نیست و شایستگی پشتیبانی را ندارد. بههرحال همه این را میدانستند و به همین دلیل هم با خیال راحت به فعالیت خود ادامه میدادند.
پشتیبانی از بخش خصوصی آنچنان بود که حتی چندینبار وقتی وزارت دارایی و یا وزیر دارایی به من نامه نوشتند و از من اطلاعاتی درباره بعضی از صنعتها خواستند پاسخ دادم که از دادن هر گونه پاسخی به وزارت دارایی معذور هستم. چرا که معتقد بودم بخش خصوصی میباید وزارت اقتصاد را خانه خود بداند و بدون محابا تا آنجا که میسر است با ما راستگو و صدیق باشد. حال این وظیفه وزارت دارایی است که بتواند درآمد اشخاص را معین و از آنها مالیات بگیرد. ولی من وظیفه دیگری را داشتم. این را افراد بخش خصوصی میدانستند و به همین دلیل اطمینان زیادی میان ما وجود داشت. و حتی بعضی از آنها اسرار بسیار مهم کار خود را به من میگفتند مانند اینکه چه رشوههایی به کارخانههای بزرگ اروپایی دادهاند تا بتوانند پروانه ساخت کالایی را در ایران به قیمت ارزانتری به دست بیاورند بعضی از اینگونه مسائل، البته به همراه اینکار من اگر خطایی از صاحبصنعتی میدیدم سعی میکردم به هر نحوی هست ترتیبی برای ایجاد مضیقه برای او در وزارت اقتصاد به وجود بیاورم تا این درسی برای او و دیگران باشد.
به عنوان نمونه کمیسیونی داشتیم به نام کمیسیون معافیت که در این کمیسیون کسانی که میخواستند صنعت جدیدی را به وجود بیاورند میتوانستند فهرست ماشینآلاتی را که میبایست از خارج بخرند عرضه کنند و برای آنها معافیت حقوق گمرکی و سود بازرگانی بگیرند تا سرمایهگذاری آنها با حداقل قیمت انجام بشود.
این کمیسیون معافیت خیلی در کار خود جدی بود و با سرعت هم به درخواستها رسیدگی میکرد و قاعدتاً هم تقلبی پیش نمیآمد. ولی یکبار به من گزارش داده شد که شرکت لاستیکسازی جنرال صورتی به کمیسیون معافیت داده و در آن درخواست معافیت برای وارد کردن مقدار زیادی لوازم آزمایشگاهی کرده. ولی وقتی به نسخه انگلیسی این مدارک رسیدگی کرده بودند متوجه میشوند که اینها لوازم آزمایشگاهی نیست بلکه عبارت از یک سرویس بسیار مفصل و گرانقیمتی است که حبیب ثابت میخواسته وارد ایران کند و چون حاضر به پرداخت حقوق گمرکی و سود بازرگانی آن نمیبوده یا ترجیح میداده چنین پولی را ندهد، تصمیم گرفته به نام لوازم آزمایشگاهی برای آن معافیت بگیرد. و البته ترجمه این مدارک هم بسیار مسخره بود. مثلاً saucer یا نعلبکی ترجمه شده بود وسیله آزمایشگاهی گرد پهنِ کمعمق. یا قاشق ترجمه شده بود همزن دستهدراز. و اینگونه ترجمههای احمقانه مسخره.
من نه فقط دستور دادم که مسئولان شرکت جنرال مورد بازخواست سخت قرار بگیرند، بلکه از آن پس مقرر شد همه شرکتهای مربوط به حبیب ثابت هرگاه درخواست معافیت برای وارد کردن ماشینآلات میکنند موظف باشند پیش از آن همه مدارک خود را به وسیله یک مترجم رسمی دادگستری ترجمه کرده باشند. توضیح اینکه میان بخش خصوصی و ما اعتمادی بود و آنها مدرک خود را بدون نیاز به ترجمه رسمی در اختیار کمیسیون میگذاشتند. به این ترتیب کار سریعتر انجام میشد و هزینه بیجایی را صاحبان صنایع متحمل نمیشدند. ولی در این مورد خواستم تبعیضی به این صورت به وجود بیاید تا او بداند که کار خطایی کرده. و در ضمن به مسئولان شرکت جنرال گفته شد که از آن پس کارهای آنها با تأخیری در حدود پانزده روز رسیدگی خواهد شد. یعنی به جای پانزده روز معمول صاحبان صنایع زودتر از یک ماه به درخواستشان پاسخی داده نخواهد شد. اینکارها ممکن است به نظر کوچک بیاید ولی در آن فضای فعالیت اقتصادی و در آن فضای صمیمیتی که میان دستگاه وزارت اقتصاد و بخش خصوصی وجود داشت بسیار برای حبیب ثابت و شرکای او گران میآمد. البته ثابت و شرکایش سعی کردند به دیدار من بیایند. ولی اطلاع دادم که حاضر به پذیرفتن هیچیک از آنها نیستم.
چندی بعد از این جریان شاه و هویدا به پیشنهاد رضا قطبی تصمیم گرفتند که تلویزیون خصوصی متعلق به ثابت را جزو تلویزیون ملی ایران کنند. تا اینجا در کار ایرادی نبود. ولی اینکار را به نحو بسیار زشتی انجام دادند. به این معنی که بدون داشتن هیچگونه مجوز قانونی یک روز مسئولان تلویزیون ملی ایران با تصور میکنم، بعضی از مقامهای انتظامی یا بههرحال با کسانی که زوری داشتند، به تلویزیون متعلق به ثابت ریختند و آنجا را تصرف کردند و حتی آپارتمان خصوصی ثابت را با همه مبل و اثاثی که در آن بود در اختیار خود گرفتند. و پس از آن قرار شد که وزیر اطلاعات جواد منصور لایحه مربوط به الحاق این تلویزیون را به تلویزیون ملی ایران به مجلس ببرد.
به عبارت دیگر بدون داشتن مجوز قانونی اقدام کردند و بعد از مجلس مجوز گرفتند. من هنگامی که از این جریان آگاه شدم از هویدا وقت گرفتم و به نزد او رفتم و گفتم: «چنین حرکاتی باعث سلب اطمینان مردم از ما میشود.» به او یادآور شدم که اگر چه مجلس ما قدرت چندانی ندارد ولی بههرحال هیچ کاری بدون مجوز دو مجلس قابل عمل نیست. و مردم میدانند که هر تصمیمی را دولت بگیرد می بایست از طریق قانونی انجام بدهد. و بنابراین چندین ماه فرصت هست که بتوانند اگر نظری دارند این را به صورتی منعکس بکنند. و به همین دلیل اعتمادی در کارها هست و حس میکنند حساب و کتابی هست. به او یادآور شدم که در دولت علم تا موقعی که مجلس تشکیل نشده بود برای ما آماده ساختن مردم به سرمایهگذاری و فعالیت بسیار کار سختی بود. چون میگفتند، «شما اعضای هیئت وزیران میتوانید هر روز دور هم بنشینید و فردا ما را از یک تصویبنامه قانونی تازه آگاه سازید. به عبارت دیگر در عرض چند ساعت میتوانید با سرنوشت ما بازی کنید. به این دلیل ما جرأت سرمایهگذاری نداریم.»
ولی همین اشخاص پس از تشکیل دو مجلس آمادگی کامل برای فعالیت داشتند این نکته را به هویدا خاطرنشان کردم و گفتم: «چرا چنین شرایط خوبی را ضایع میکنند؟ و به چه دلیل با مردم رفتار غیرموجه خشنی میکنند؟» او البته پاسخی نداشت و مسئله را به خنده برگزار کرد. خاطرم نیست چه کسی در دفتر او بود، ولی بههرحال پس از مدتی متوجه شدم که داستان به گوش حبیب ثابت رسیده است. حبیب ثابت تلفن کرد و از من وقت خواست با اینکه رئیس دفتر من به او گفت آمادگی پذیرایی را ندارم، ولی اصرار و التماس کرد که باید به دیدن من بیاید و چند دقیقه نکتهای را که هیچ ارتباطی با کار وزارت اقتصاد ندارد به اطلاع من برساند. به این ترتیب نزد من آمد و به مجرد اینکه نشست یکباره زد به گریه و گفت: «اگر کسی به تو و به این وزارتخانه دروغ بگوید آدم بیشرفی است. و آمدهام به تو قول بدهم که از این پس هرگز چنین کاری را نخواهم کرد و علت آمدنم هم این است که از منبع موثقی شنیدهام که درحالیکه تو از من و شرکای من گله داشتهای در مورد تلویزیون سخت از من دفاع کردهای و به همین دلیل هم از تو سپاسگزارم و هم آمدهام که چنین قولی را به تو بدهم.»
این طرز روحیه صاحبان صنایع ما بود و واقعاً هم با همین روش با من ادامه دادند. البته کار ما نقطههای ضعفی هم داشت. مثلاً من به مداخله دولت در کارهای صنعتی و سرمایهگذاری صنعتی از طرف دولت اعتقاد زیادی نداشتم. معتقد بودم ما باید در صنایعی سرمایهگذاری بکنیم که بخش خصوصی آمادگی آن را ندارد. ولی اگر در همان آغاز کار بخش خصوصی حاضر است در یک صنعت سرمایهگذاری بکند دلیلی ندارد که ما او را کنار بگذاریم و خود مقدم بشویم. یا اگر هم در یک زمان معینی بخش خصوصی آمادگی ندارد و ما صنعتی را به وجود آوردهایم اگر پس از گذشت زمانی بخش خصوصی آماده شد که آن صنعت را از ما بخرد میبایست ما آن را بفروشیم. به عبارت دیگر مداخله ما در سرمایهگذاری صنعتی میبایست محدود به ایجاد صنعتهای تازهای باشد که بخش خصوصی جردت اجرای آن را ندارد.
به خصوص که در سالهای آخری که در وزارت اقتصاد بودم احساس میکردم بخش خصوصی ما جرأت بیشتری را پیدا کرده و آمادگی پا در میان گذاشتن در صنایع بسیار نو را هم دارد. به همین دلیل در جلسههای شورای اقتصاد هم به عرض اعلیحضرت رساندم که به نظر من هم ذوبآهن و هم پتروشیمی تا آنجایی که میسر است باید به کمک بخش خصوصی پیدا شود. ولی ایشان که پس از اصلاحات ارضی به هر دلیل خوششان میآمد کمی به اصلاحات خود رنگ سوسیالیستی بدهند میگفتند که میبایست صنایع مادر در اختیار دولت باشد. بنابراین فولاد را ما تولید میکنیم ولی نورد را میتوانند صاحبان صنایع در بخش خصوصی انجام دهند. یا آلومینیوم را دولت تولید میکند ولی تهیه هر گونه فرآوردهای از آلومینیوم در بخش خصوصی خواهد بود.
در اینجا البته تناقضهای مسخرهای هم به وجود میآمد. مثلاً در صنعت پتروشیمی در بیشتر موارد ما شریک خارجی داشتیم، و ایراد من این بود که چرا میتوانیم شریک خارجی داشته باشیم ولی اگر ایرانی بخواهد به جای خارجی با ما مشارکت کند میسر نخواهد بود. و البته پاسخی هم برای این امر نداشتند. نتیجه اینکه علیرغم میل من سهم دولت در سرمایهگذاری صنعتی بیش از آن شد که معقول بود و این کار اثرات نامطلوبی در آینده میتوانست بگذارد و به عقیده من گذاشت. چون بههرحال هرچقدر دولت بیشتر در این نوع کارها آلوده میشد خواهوناخواه حالت انحصار طلبانه به خود میگرفت و جلوی رقابت بخش صنعتی را در آن زمینهها میگرفت.
به این ترتیب در تابستان ۱۳۴۸ من بهعنوان رئیس دانشگاه تهران شروع به کار کردم. در این زمینه از دو نفر از همکاران خودم در وزارت اقتصاد خواهش کردم که به همکاری خودشان با من در دانشگاه ادامه بدهند. یکی احمد ضیایی که به وجودش سخت برای تنظیم و بهبود کارهای اداری دانشگاه نیازمند بودم. و دیگری ایرج علومی رئیس دفتر من که میتوانست برای سروصورت دادن به بعضی از سازمانهای وابسته به دانشگاه برای من کمک مفیدی باشد. علت این هم که چنین تشخیصی را در هنگام رفتن به دانشگاه داده بودم این بود که درواقع از زمانی که اطلاع داشتم که میبایست به دانشگاه تهران بروم تا موقعی که عملاً به آنجا رفتم چند هفتهای فاصله بود و در عرض این چند هفته وزیر علوم وقت، مجید رهنما ترتیبی داد که همکاران او مرا تا آنجایی که برایشان میسر بود در جریان کار دانشگاه تهران بگذارند و همچنین توانستم مقداری کتاب و نشریه درباره مسائل دانشگاهی بخوانم و بنابراین کاملاً ناوارد و بیاطلاع از جریان کار نبودم. و پس از آن هم به این خواندن و مطالعه دائمی ادامه دادم و به عنوان نمونه تا آخرین هفتهای که در دانشگاه تهران کار میکردم مجله معروف Journal of Education را با دقت میخواندم. و البته صرفاً به خواندن یک مجله اکتفا نمیکردم بلکه سعی میکردم تا آنجایی که برایم میسر است با کتابها و نشریههای مهم آموزش عالی آشنایی پیدا بکنم.
و اما هدف من از اینکه به دانشگاه تهران رفتم این بود که این دانشگاه به خود من تعلق داشت یعنی روزی من در این دانشگاه درس خوانده بودم و هر ایرادی هم ممکن است به آن داشته باشم ولی بههرحال احساس تعلقی میان خودم و این مؤسسه کهن محترم کشور میکردم. و در ضمن با تمام مطالبی که به من گفته شده بود احساس میکردم که واقعاً آن چیزی که در دانشگاه مانع کار است ایجاد یک سیستم صحیح مدیریت و ایجاد روش کار برای سازمانهای مختلف آموشی است. میبایست ما درست روشن بکنیم که وظیفه هر دستگاه چیست و اصلاً به چه دلیل به وجود آمده و به اصطلاح فرانسوی raison d’être هر دستگاه چیست؟ و بعد در داخله آن مشخص بکنیم که با توجه به این توجیه وجود چه هدفی میبایست این دستگاه داشته باشد و برای رسیدن به این هدف چه راههایی را باید انتخاب بکنیم.
در اینجا البته مسائل مختلفی پیش میآید یعنی احتیاج داریم که مقررات و قوانین اداری، حسابداری، بودجه و غیره خودمان را تطبیق بدهیم با اینگونه نیازمندیهای دانشگاه. و به عنوان نمونه فرض کنید بودجه صددرصد متمرکز را تبدیل به بودجه تا آنجایی که در شرایط دانشگاه میسر بود، غیرمتمرکز تبدیل بکنیم. یا اینکه چه اختیاراتی را باید رئیسان دپارتمان داشته باشند تا با سرعت بیشتری بتوانند کارهای خودشان را انجام بدهند و بسیاری از مسائل اداری دیگر. بههرحال من با امید فراوان به امکان خدمت در دانشگاه به این مؤسسه رفتم و در ضمن هم باید به شما اقرار بکنم که یکی از نقطههای قوی من که در ضمن نقطه ضعف بزرگ من هم است، اعتمادبهنفسی است که به خودم دارم. که البته باعث شده که در بعضی موارد نتیجه خوبی برای من حاصل بکند. ولی در بعضی از موارد هم متوجه شدم که این اعتمادبهنفس را به کار بردم درحالیکه درست آشنا به تمام جنبههای کار نبودم. و یکی از آن نمونههایش همین دانشگاه تهران بود. بههرحال وقتی به دانشگاه تهران رفتم در آغاز امر سعی کردم با یکایک دانشکدهها تماس بگیرم و با رؤسای دپارتمانهای دانشکدهها آشنا بشوم. و از هریک از آنها خواستم که از همان جلسه اول به من توضیح بدهند که کارشان چیست و به چه دلیل میباید وجود داشته باشند. این یک سؤال شاید پیشپاافتادهای به نظر بیاید ولی در کارهای دیگر خودم هم تجربه کردم که بعضیها وجود یک مؤسسه یا یک دپارتمان یا هر چیزی را آنچنان طبیعی میدانند که هیچوقت از خودشان دلیل وجودی آن را سؤال نکردند. و به همین خاطر هم هیچوقت نتوانستند مشخص بکنند که حال که وجود چنین دستگاهی لازم است چه هدفهای مرتبط با دلیل وجودی آن باید باشد. و روی همین ابهام و تنبلی در تجزیه و تحلیل کار نتوانستند نتیجه مطلوبی بگیرند. بنابراین سؤال من برای دانشگاهیها یک کمی تازگی داشت و بعضی از آنها را به تعجب وادار میکرد. ولی بعد در عمل متوجه شدند دادن جواب چندان کار آسانی نیست. چون حتی وقتی در دانشکده پزشکی میپرسیدند که به چه دلیل میبایست دپارتمان جراحی داشته باشیم. آنها قادر نبودند به یک صورت روشن و سیستماتیک به من پاسخ بدهند. البته مطمئن بودم که جواب دارند. ولی اگر این جواب را برای خودشان قبلاً تجزیه و تحلیل کرده بودند در روش کارشان مؤثر میشد. ولی همچین کاری را نکرده بودند.
این سؤال معصومانه البته در بعضی از موارد باعث میشد که متوجه بشوم که یک دپارتمانی زائد است و اصلاً معنی ندارد وجودش، که در این مورد هم باز من ترجیح میدادم که اول خود آنها را در برابر یک چنین سؤالی بگذارم و بعد با آنها مذاکره بکنم که چه کاری باید کرد. درهرحال این گفتوگوی با رؤسای دانشکدهها و دپارتمانها باعث شد که یک گفت و شنودی بین آنها و من و همکارهایم پیدا بشود و از هر یک از آنها خواستم که برای من یک یادداشتی دربارهی هدفهای دپارتمان خودشان، مشکلاتی که با آن روبهرو هستند و کارهایی که در دانشگاه میتوانند بکنند تهیه بکنند.
به اینها یادآور شدم که نباید تصور بکنند که من نظرات آنها را یکپارچه قبول خواهم کرد بلکه آنها را سبک و سنگین میکنم و میسنجم. ولی اگر در کمیسیونهای دیگری که تعیین خواهم کرد به این نتیجه برسم که حق با آنهاست آنوقت خیلی جدی عمل خواهد شد. بنابراین شروع کردم این دانشکدهها را از این نقطهنظر به کار انداختن. اما از طرف دیگر در خود دبیرخانه سعی کردم یک کمی کارها را سادهتر بکنم.
وقتی به آنجا رفتم متوجه شدم رئیس پیشین دانشگاه که شخصی بود به نام رضا که خودش را پروفسور رضا میخواند و علیرغم دانشمند بودن مرد سبکمغزی بود، جزو کارهای عجیبوغریبی که کرده بود یکی هم این بود که در حدود ده دوازده نفر از دانشگاهیها را به صورت مشاور تعیین کرده بود که از اینها کار خاصی هم نمیخواست فقط یک پول اضافی به این افراد میپرداخت. بعضی از آنها از دوستهای قدیم من بودند و حتی یکی از آنها همشاگردی دبیرستان من بود. ولی از همان روز اول عذر همه این مشاوران بیجهت را خواستم. اصولاً در کار مدیریت من اعتقاد زیادی به اسم مشاور ندارم. برای اینکه یا یک شخص کار مشخصی میتواند انجام بدهد باید آن اسم را رویش گذاشت، یا اینکه کار مشخصی نمیتواند انجام بدهد به درد نمیخورد. ولی صرف لغت مشاور معنی ندارد. حاضر هستم قبول بکنم که مثلاً بگویند یک نفر دستیار رئیس دانشگاه است برای مسائل آموزش فنی یا دستیار رئیس دانشگاه برای آموزش پزشکی، ولی باید مشخص باشد که این شخص چهکاره است. اما همین صورت مشاور رئیس دانشگاه یعنی حرف مفت و پول مفت، به همین دلیل هم به کار این اشخاص خاتمه دادم.
معاون وقت اداری دانشگاه هم که استاد بسیار برجستهای در رشته هواشناسی بود و از سالیان پیش او را میشناختم به کار اصلی خودش در دپارتمان جغرافیا دانشکده ادبیات روانه کردم و واقعاً هم نهایت احترام را برای او داشتم ولی به او توضیح دادم که روشهایی که برای تغییر کار اداری دانشگاه میخواهم انجام بدهم نیازمند کسی است که عادت به فکر من داشته باشد و درست بتواند درک بکند چه چیزهایی میخواهم انجام بدهم. و او هم کاملاً پسندید و به نحو بسیار خوبی کار خودش را ترک کرد. و در این مورد هیچ مقایسهای با برکنار کردن معاونان وزارت بازرگانی نمیشد کرد. در آنجا برای کارهای اداری همانطوری که اشاره کردم احمد ضیایی را به جای این شخص که نامش دکتر گنجی بود انتخاب کردم.
و دو معاون دیگر دانشگاه داشت. یکی به نام دکتر مفیدی و دیگری دکتر مژدهی. از هر دوی اینها خواهش کردم به کار خودشان ادامه بدهند. اینها افراد بسیار باشخصیتی بودند و خودشان روز اول به من پیشنهاد کردند که با توجه به سلیقهای که هر کس در کار خود دارد شاید لازم باشد که آنها استعفا بدهند. من هم به آنها صریحاً گفتم که این حرفشان به دل من نشسته ولی از طرف دیگر درباره آنها فقط خوب شنیدم و امیدوار هستم که بتوانیم با هم کار بکنیم. ولی اگر هم واقعاً نتوانستیم و سلیقههای مختلفی داشتیم البته همیشه فرصت برای تغییر کار هست. اما در عمل این دو نفر نهفقط همکاران بسیار خوبی برای من شدند، بلکه بعداً دوستان خوبی هم برای من بودند و هنوز هم هستند و هر دوی اینها هم به مقامهای بسیار بالا رسیدند. هر دوی آنها هم رئیس دو دانشگاه مختلف کشور شدند و هردویشان به مقام وزارت رسیدند. بنابراین نمیخواهم بگویم اینها دلیل لیاقت افراد است. ولی بههرحال اشخاصی بودند که در میان همکاران خودشان حتماً برجستگی داشتند و بههرحال من به دوستی و همکاری با آنها افتخار میکنم.
همانطور که اشاره کردم برای من تجدید سازمان اداری دانشگاه خیلی مهم بود. از ضیایی خواستم که در این مورد فورا اقدام بکند و او هم قسمتهای پرسنل و بودجه و آموزشی و اداری دانشگاه را مورد بررسی قرار داد. رؤسای تازه و خیلی باکفایتی سر کار آوردیم که اسم یکی از آنها قاضیعسکر بود که در سازمان امور اداری کار میکرد و دوست من شد و بعد هم با من به بخش خصوصی آمد و مدیرعامل یکی از کارخانههایی که ایجاد کرده بودم شد. و یک نفر دیگر که برای کارهای آموزشی در نظر گرفته بودیم دکتر باطنی بود که یکی از برجستهترین استادان دپارتمان زمینشناسی دانشگاه تهران بود و پس از من مدت زیادی مورد ظلم و بیلطفی قرار گرفت ولی به نظر من یکی از باکفایتترین کسانی بود که در کادر آموزشی دانشگاه تهران میشد پیدا کرد.
درهرحال، جمع کردن اینها و برکنار کردن افراد بیکفایت خودش باعث حرکتی در کار شده بود و همچنان که اشاره کردم به خاطر یک ماه و اندی وقت که داشتم توانسته بودم آشنا بشوم با روحیه افراد و اینکه چه کسانی به درد من نمیخورند و اصلاً بدنام هستند. واقعاً بعضی از اینها در شأن دانشگاه تهران نبودند. همان روز اول که به دفترم رفتم شخصی خودش را بهعنوان مسئول روابط عمومی معرفی کرد که در زمان رضا کارش تبلیغ برای رضا و تملق و چاپلوسی از او بود. و بدیهی است که من به چنین فردی احتیاج نداشتم و همان روز به کارش خاتمه دادم. یک شخص دیگری هم سالیان دراز در دانشگاه بود که به قول خودش مسئول امور امنیتی دانشگاه بود ولی در واقع کارش این بود که اطلاعیههایی درست بکند و در آن بگوید که طبق خبری که دریافت کرده فلان کار رئیس دانشگاه فوقالعاده مورد توجه فلان قسمت قرار گرفته و از این نوع یاوهها. که در نتیجه رئیس دانشگاه هم همیشه احساس رضایت و وابستگی به یکهمچین فردی بکند و او را نزد خود نگه دارد. طبق اطلاعاتی که من داشتم این فرد تماسهایی با سازمان امنیت و پلیس داشت و مرد خوشنامی نبود. و اصلاً دیده شدن یکهمچین فردی با من یا با همکاران من خودش یک دردسری ایجاد میکرد و کمکی به کار من نمیکرد. بنابراین پس از دو سه روزی که برای من هم این مرد شروع به فرستادن اطلاعیههای تملقآمیز کرد. بهعنوان تشکر از کار برکنارش کردم. یعنی میخواهم بگویم که در یکهمچین آتمسفر مسخرهای رئیس دانشگاه کار میکرد.
Leave A Comment