روایت‌کننده: آقای دکتر علینقی عالیخانی

تاریخ مصاحبه: ۱۰ نوامبر ۱۹۸۵

محل‌مصاحبه: پورت اوپرنس ـ هائیتی

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۱۸

 

 

البته شرکای من هم به دانش من در مورد روش تصمیم‌گیری در سازمان اداری ایران ناچار بودند تکیه بکنند و به‌هرحال سهمی که من می‌توانستم در پیشرفت کار آن‌ها داشته باشم همین اطلاعات من بود وگرنه از نقطه‌نظر کارهای مهندسی که من صلاحیتی نداشتم و آن‌ها هم نیازی به من نمی‌توانستند پیدا کنند. بنابراین من تصمیم گرفتم نامه‌ای به حضور اعلیحضرت بنویسم و در آن توضیح بدهم که یک چنین امکانی برای شرکت‌های ایرانی پیش آمده ولی طبق اطلاعاتی که دارم می‌خواهند این‌کار را خارج از مناقصه و به صورت مذاکره به یک شرکت آلمانی بدهند و به‌هرحال هدف این است که این‌کار را خارجی‌ها انجام بدهند. چون در این مورد اطلاع کافی داشتم توانستم در نامه‌ام حتی ذکر بکنم که در هنگام نگارش نامه من دستگاه مسئول شرکت نفت به موافقت‌های اولیه هم رسیده و قرار است این‌کار را با مبلغی که تصور می‌کنم حدود هیجده یا نوزده میلیون دلار بود به آن شرکت آلمانی بدهند. و اضافه کردم که نوع توافق آن‌چنان است که بعداً می‌توانند تغییراتی هم در متن قرارداد بدهند و حجم قرارداد را به رقمی بالای بیست میلیون دلار برسانند. در ضمن توضیح دادم که نه فقط این شرکتی که من با آن‌ها کار می‌کنم صلاحیت انجام این‌کار را دارد و اشاره کردم چه کارهایی در گذشته انجام داده، بلکه صادقانه جلب توجه اعلیحضرت را کردم که چندین شرکت دیگری را هم که در لیست سیاه گذاشتند این‌ها شرکت‌های ایرانی باصلاحیت هستند آن‌ها هم می‌توانند بیایند در یک چنین مناقصه‌ای شرکت بکنند. و به‌هرحال در مورد شرکت‌های دیگر قضاوتش با مسئولان امر است ولی در مورد این کنسرسیوم من این استدعا را از اعلیحضرت دارم که اجازه بدهند که در این مناقصه، که اولاً این‌کار به صورت مناقصه انجام بپذیرد و بعد هم اگر هم از شرکت‌های خارجی دعوت می‌شود اجازه بدهند که ما هم در این مناقصه شرکت بکنیم و به ایشان اطمینان دادم که اگر با این درخواست موافقت بشود هزینه انجام این‌کار برای دولت بسیار کمتر از رقمی است که اکنون مورد توافق میان شرکت آلمانی و مقامات نفتی قرار گرفته است.

اعلیحضرت پس از خواندن این نامه سخت برآشفته می‌شوند و البته احساس می‌کنم مایل بودند با همه سردی که در رابطه ما وجود داشت به درخواست من هم پاسخ مثبتی بدهند چون اصولاً عادت ایشان این بود که هرکسی که از کار برکنار می‌شد نمی‌بایست به صورت یاغی و ناراضی مطلق دربیاید. بنابراین از راه دفتر مخصوص به دکتر اقبال ابلاغ می‌شود که کنسرسیوم اخگر ـ زیماگ از لیست سیاه شرکت نفت بیرون بیاید و کار نصب تلمبه‌خانه‌های شاه‌لوله گاز به صورت مناقصه و با دعوت از شرکت‌های فرنگی و ایرانی انجام بپذیرد. اقبال به خاطر انتریک‌های سلجوقی و بدون این‌که آگاه باشد من نامه‌ای در این باره نوشته‌ام گویا سعی کرده بود مخالفتی بکند ولی با تغیر و عصبانی شدن شاه روبه‌رو شده بود و آقای معینیان برای دلگرمی من گفتند اعلیحضرت هیچ تردید ندارد که مطالبی را که شما به‌عرض‌شان رساندید صحت دارد و بنابراین با کمال میل مایل هستند که در این زمینه اقدام بکنند. به این ترتیب اقبال ناچار شد به سلجوقی نتیجه را ابلاغ بکند و ما در آن مناقصه شرکت بکنیم. در این ضمن یک داستان دیگری هم پیش آمد که خیلی مفصل است و وارد بحثش نمی‌خواهم بشوم ولی به هر تقدیر قرار بود لوله‌کشی در ایران انجام بپذیرد و سلجوقی توافق‌هایی با یک شرکت خارجی کرده بود که این‌کار را به قیمت هنگفتی به آن‌ها بدهد و جریان امر و رشوه‌گیری سلجوقی برملا شد و در نتیجه او را از کار برکنار کردند و شخص دیگری به نام رمضان‌نیا را به جای او سر کار آوردند. در این ماه‌ها کار مناقصه انجام یافت و خوشبختانه یا آشنایی که شریکان من داشتند ما توانستیم با دادن پیشنهادی به مبلغ حدود تصور می‌کنم سیزده و نیم میلیون دلار این مناقصه را ببریم. بنابراین چنان‌که ملاحظه می‌فرمایید تقریباً توانستیم این‌کار را با دوسوم قیمت خارجی‌ها انجام بدهیم. این‌کار در عرض نزدیک به دو سال انجام شد و تدریجاً شرکای من به من اطلاع دادند که به سود رسیده‌ایم و برای اولین‌بار من به پول‌هایی دسترسی پیدا کردم که تا آن‌موقع در عمرم ندیده بودم و برایم تازگی داشت. وقتی کار به پایان رسید میزان سودی که نصیب من می‌شد و از آن استفاده کردم بیش از پنج یا شش میلیون تومان بود. به عبارت دیگر با این‌که ما این مناقصه را برده بودیم و کار را به دوسوم قیمت فرنگی‌ها انجام داده بودیم، ولی خود ما هم نزدیک به دو میلیون دلار سود کرده بودیم که بین سه گروه یعنی شرکت زیماگ، شرکت اخگر و من تقسیم می‌شد. آن‌ها هم از این‌کار خیلی راضی بودند چون خودشان قبول داشتند اگر آشنایی من نبود و اگر فشار من و نحوه استدلال من نبود، نه آن‌ها علاقه زیادی به خرج می‌دادند در این‌کار شرکت بکنند، نه این‌که بلد بودند چه شکلی باید این مسئله را به عرض شاه رساند.

البته در آن سال‌ها به‌هرحال کار مقاطعه‌کاری کار خوبی بود چون کارها در کشور در حال توسعه بود و سخت احتیاج داشتند به هر کسی که مختصر دانش فنی داشته باشد. به موازات این امر البته دوستان من در دولت و سازمان برنامه هم پیشنهاد کردند که من یک دستگاه مشاوره اقتصادی تشکیل بدهم و آن‌ها از خدمات من برای تهیه برنامه‌های اقتصادی استفاده بکنند ولی من به آن‌ها گفتم به‌هیچ‌وجه علاقه‌ای به تماس با دستگاه‌های دولتی ندارم. حتی خاطرم هست که دو بار لیلینتال به ایران آمد و از راه مهدی سمیعی با من آشنا شد و بسیار اصرار کرد که شرکت مختلطی با او که نام شرکت آمریکایی آن‌ها خاطرم نیست Development Resources است یا چیزی شبیه این  تشکیل بدهیم. ولی من هرگز قبول نکردم و به او هم گفتم که هدف من درآوردن پول است ولی به صورت مشروط. و یکی از این شرط‌ها این است که نمی‌خواهم مستقیم سرکار با دستگاه‌های دولتی داشته باشم. خواهید گفت در شرکت نفت هم به‌هرحال یا دستگاه‌های دولتی سروکار داشتیم. ولی آن‌جا به صورت مقاطعه‌کار انجام وظیفه می‌کردیم. درحالی‌که اگر می‌خواستم مشاور اقتصادی برای سازمان برنامه یا دستگاه‌های دیگر باشم باید خودم به دنبال کار می‌رفتم و خودم از طرح‌ها دفاع می‌کردم و این نوع آلودگی را از نظر روانی حاضر نبودم قبول بکنم.

وقتی این‌کار تمام شد من احساس کردم که دید شریک برادر من شیرازی با نوع کاری که من می‌خواهم بکنم تطبیق نمی‌کند و اصولاً نوع آدمی که من علاقه زیادی به دیدن روزانه او داشته باشم نبود. و این است که این نکته را به برادر خودم هم گفتم و او هم حرف مرا تأیید کرد. در نتیجه من پس از دریافت حق مشارکت خودم تصمیم گرفتم دست به کارهای دیگری بزنم. در این ضمن برادر کوچک من مسعود عالیخانی با من تماس گرفت و کم‌وبیش از دور می‌دانست که من زیاد علاقه‌ای به ادامه کار با کنسرسیوم اخگر ـ زیماگ ندارم. تا آن زمان من درست نمی‌دانستم برادر کوچک‌تر من چه می‌کند. و او هم به خاطر آلودگی من در کارهای دولتی ترجیح می‌داد در این باره چیزی به من نگوید و اصولاً خانواده من سعی می‌کردند که درباره کارهای خودشان مرا در جریان نگذارند. چون می‌دانستند که حاضر به استفاده از نفوذ خودم و کمک به آن‌ها نیستم و آن‌ها هم آن روش مرا قبول داشتند و به همین دلیل از هرگونه دادن اطلاعی به من خودداری می‌کردند.

در نتیجه واقعاً من درست نمی‌دانستم این برادر کوچک‌تر من چه می‌کند. به من توضیح داد که با شخصی به نام اکرم سلمان که از عراق به ایران مهاجرت کرده و در ایران با یک دختر ایرانی ازدواج کرده و خودش هم تبعه ایران شده مشغول کار تجارت و صادرات و واردات هستند و در ضمن برادر این آقای سلمان که در ایتالیاست و در میلان شرکت‌های متعدد و بسیار موفقی دارد به آن‌ها کمک‌های زیادی کرده و ترتیب‌هایی داده که نمایندگی‌هایی برای اتفاقاً کارهای نفتی بگیرند از جمله خود آن برادر برای منطقه مدیترانه نمایندگی چندین شرکت آمریکایی را در مورد حفاظت لوله‌ها و جلوگیری از زنگ‌زدن و غیره داشت و عین این نمایندگی‌ها را هم به مسعود و سلمان که شرکتی به نام کمیندوس داشتند منتقل کرده بود و مشابه این‌کار را هم شرکت کمیندوس در ایران انجام می‌داد. خود آن‌ها هم دست و پاهای دیگری کرده بودند و کارهای تجارتی هم انجام می‌دادند از جمله مقداری معامله برای واردات جوجه یک‌روزه تخم‌مرغ، کاغذ و روغن‌نباتی انجام می‌دادند.

در مورد روغن‌نباتی کارشان بسیار جالب بود چون طرف کار آن‌ها یکی از بروکرهای خیلی معروف نیویورک بود که به دلایل ارتباطات خانوادگی سلمان با آن‌ها آشنا شده بودند و بنابراین به این‌ها این امکان را می‌داد که در مواردی که در ایران احتیاج به روغن نباتی هست آن‌ها هم بتوانند offer بدهند و در چند مورد هم برنده می‌شدند و در نتیجه کمیسیونی می‌گرفتند. این مجموعه کار کمیندوس بود و در همین زمان مسعود به من پیشنهاد کرد که به آن‌ها بپیوندم. من توضیح دادم که به کارهای تجارتی آن‌ها وارد نیستم و در آن‌جا نمی‌توانم کار مهمی انجام بدهم. ولی او هر دو معتقد بودند که مایل هستند کار خودشان را کمی متنوع بکنند و بنابراین بودن من برای آن‌ها کمکی خواهد بود. این بود که از آن‌جا به دستگاه تازه کمیندوس رفتم و دوباره هر یک از ما یک‌سوم شریک شدیم و آن‌ها هم کار خودشان را به جای تازه‌ای منتقل کردند که کمی آبرومندتر و بهتر باشد و من هم بتوانم در آن‌جا هر روز کار بکنم.

در این اوان چیزی که پیش آمد افزایش ناگهانی درآمدهای نفتی ایران بود و در نتیجه دولت دست به خریدهای بزرگی زد و تمام شرکت‌هایی که در کار وارداتی بودند توانستند کالاهای مورد احتیاج دولت را عرضه بکنند و در ضمن خودشان هم سودهای قابل توجهی ببرند. شرکت کمیندوس هم به خاطر همین تجربه‌ای که در کار داشت توانست در این نوع مناقصه‌ها شرکت بکند و به خصوص در مورد روغن خام که به حجم کمتری به طور مداوم در چند سال گذشته فروخته بود مقدار بیشتری را به دولت بفروشد. در ضمن دولت مایل بود مقدار زیادی میوه به ایران وارد بکند و چون مسعود در اسرائیل تحصیل کرده بود و با تولیدکننده‌های میوه اسرائیل و همچنین منطقه غزه آشنایی کامل داشت، توانست ترتیب نمایندگی چند نفر از صادرکننده‌های بزرگ پرتقال غزه را برای شرکت کمیندوس بگیرد. سهم من در کار آن‌ها این بود که اگر با مانعی برخورد می‌کردند و احیاناً با این وضع روبه‌رو می‌شدند که نمی‌خواستند از شرکت آن‌ها قیمت بگیرند من تلاش بکنم که این تبعیض را به خرج ندهند و ما هم بتوانیم در عرضه قیمت شرکت بکنیم.

این‌جا باید یادآور بشوم که برای خرید بیشتر این کالاها روش این بود که شرکت معاملات خارجی offre می‌گرفت یا سازمان غله و دستگاه‌های دیگر وابسته به وزارت بازرگانی offre هایی از شرکت‌های صادرات ـ وارداتی می‌گرفتند و سپس این offre ها را در کمیسیونی با حضور وزیر و همکاران او مطرح می‌کردند و به این ترتیب خریدهای هفتگی یا روزانه خودشان را براساس پایین‌ترین قیمت انجام می‌دادند. تنها ترس من این بود که اگر ما قیمت ارزانی بدهیم احیاناً شخص ناپاکی بتواند از این جریان مطلع بشود و شرکت‌های مورد علاقه خودش را آگاه بکند و بتواند در هر مورد قیمتی کمتر از ما بدهند و در نتیجه ما را از کار بیرون بکنند. و به همین دلیل تا آن‌جایی که برایم میسر بود ترتیبی می‌دادم که پیشنهاد ما مستقیم به دفتر وزیر بازرگانی که فریدون مهدوی و از دوستان من بود فرستاده بشود و او هم دستور داده بود که این پیشنهاد را جداگانه در دفترش نگه دارند و در هنگام تشکیل جلسه باز کنند. به عبارت دیگر هیچ‌کس تا هنگام تشکیل جلسه از قیمت ما خبری نداشت. علت این‌کار هم این بود که اگر چه شرکای من اشخاص معصومی نبودند و راه رشوه‌دادن را بلد بودند، ولی چون من به آن‌ها پیوسته بودم برایم بسیار سخت و ناگوار بود که رفتار مشابهی بکنم.

از طرف دیگر قبول داشتم که اگر بخواهیم در کارها موفق بشویم باید ترتیبی بدهیم که رقیبان ما نتوانند ما را با روش‌های غیرعادلانه از میدان بیرون بکنند. نتیجه چنین رفتاری این بود که در چندین مورد مهم ما موفقیت‌هایی به دست بیاوریم و پس از دو سال توانستیم سود خوبی از این‌کار خود بکنیم و درآمد من از این معامله‌ها که شرکت‌های بی‌شماری در تهران شرکت می‌کردند، تصور می‌کنم، به چیزی شبیه هیجده میلیون تومان رسیده. به این ترتیب نزدیک پنج یا شش میلیون تومان پول از کنسرسیوم اخگر ـ زیماگ به دست من آمد و با این توسعه خریدهای به کلی بی‌سابقه دولتی در سال‌های مسیحی ۷۴، ۷۵، ۷۶، توانستم همچنان که اشاره کردم چیزی شبیه به هیجده میلیون تومان هم به آن اضافه بکنم. البته در عمل متوجه شدم که به خاطر حضور من در این کمیندوس ما در شرایطی نیستیم که بتوانیم این‌کار فروش مواد اولیه را به همین صورت ادامه بدهیم و به شریکان خودم توصیه کردم که تدریجاً حجم این‌کار را کم بکنند و سعی بکنند به کارهایی که در آن تخصص بیشتری دارند بپردازند مانند همان روغن‌نباتی که هرچندوقت یک‌بار ما می‌توانستیم در مناقصه‌اش شرکت بکنیم و به طور مرتب هم امکاناتی برای ما پیش می‌آمد و درآمدی هم که چند صد هزار تومان برای هر کس می‌شد برای ما تأمین می‌کرد. و به این ترتیب شرکای من قبول کردند که ما با سودی که در کارهای خود بردیم دست به کار فعالیت‌های صنعتی بشویم. برادر بزرگ من تقی عالیخانی هم موافق بود که در کارهای صنعتی با ما شریک باشد. به این ترتیب شرکتی برای تولید فرآورده‌های نسوز تشکیل دادند که در آن ده درصد از سهامش را تقبل کردم که سه میلیون و نیم تومان می‌شد. شرکتی برای ساخت در و پنجره آلومینیوم و anodize کردن آلومینیوم تشکیل دادم و کارخانه‌ای برای این امر در قزوین بنا کردم که در آن هم عملاً حدود سه یا چهار میلیون تومان پرداخت کردم. و همچنین امکانی پیش آمد که بتوانیم با بانک چیس مانهاتن بانک بین‌المللی ایران را تشکیل بدهیم که سهامش در آغاز دویست میلیون تومان بود و من سه درصد از سهام این بانک را پرداخت کردم، یعنی شش میلیون تومان هم در این‌جا پرداخت کردم. به این ترتیب بیشتر پول‌هایی را که در عرض آن چهار پنج سال گیر آورده بودم در کارهای صنعتی و این‌کار بانکی گذاشتم. از کارهای خودمان هم بسیار راضی بودم و همه این‌ها به صورت بسیار خوبی در حال ترقی بودند که جریان انقلاب ۱۳۵۷ پیش آمد و من هر چه داشتم در داخل ایران گذاشتم و ثروتم در خارج از ایران عبارت از آپارتمانی بود که در ۱۹۷۴ به خاطر تحصیل بچه‌هایم در انگلستان در لندن خریده بودم و وقتی در بحبوحه انقلاب در ۲۵ دسامبر ۱۹۷۸ به لندن رفتم صاحب آن آپارتمان و در حدود، تصور می‌کنم، بیست و پنج یا سی هزار دلار پول در بانک لندن بودم. و چند ماه پیش از آن هم برای دو تن از بچه‌هایم که در آمریکا درس می‌خواندند پنجاه هزار دلار پول فرستاده بودم که در حساب بانکی‌شان باقی بماند. به عبارت دیگر این مجموعه ثروت مرا در خارج از ایران تشکیل می‌داد و به این ترتیب هم نمی‌توانستم بیش از مدت کوتاهی دوام بیاورم. خوشبختانه در سال اولی که در انگلیس بودم توانستم دو معامله بسیار خوب با چند نفر از کسانی که در امارات متحده خلیج زندگی می‌کردند و با من آشنا بودن دو احتیاج به سرمایه‌گذاری‌هایی داشتند انجام بدهم و انجام این معامله باعث شد که بتوانم هم خودم به پولی برسم و هم به برادرم مسعود چیزی برسانم و در نتیجه چندین سال توانستیم به زندگی خود ادامه بدهیم. متأسفانه از آن پس هر چه کوشش کردیم همه تلاش ما فقط هزینه و خرج پول بود و دیگر موفقیتی به دست نیاوردیم به همین دلیل نیز او وارد کار تازه‌ای شد من هم ناچار شدم به صورت مشاور برای بانک بین‌المللی و سازمان ملل متحد کار بکنم و اکنون هم در هائیتی این خوشبختی را دارم که شما آقای حبیب لاجوردی دوست عزیزم را ببینم و با هم درباره این گذشته‌ها صحبت بکنیم.

س- حالا یک چند دقیقه‌ای که به جلسه امشب مانده می‌خواستم که یک چند دقیقه‌ای راجع به خاطرات‌تان از احیاناً وقایع یا ملاقات‌ها یا جلساتی که یا حضور داشتید یا اطلاعات دست‌اول راجع به آن چند ماه آخر انقلاب صحبت بکنید. آیا شما در آن چند ماه آخر شاه را دیدید، ندیدید؟ آیا تماسی با شما کسی گرفت که نظر شما راجع به راه‌حل چیست، آن‌جوری که با عده‌ای تماس گرفته بودند. آن جلساتی که دوروبر علیاحضرت بود آیا شما اطلاعی راجع به آن داشتید؟ شرکت داشتید؟

ج- من وقتی که این تظاهرات در تهران دامنه پیدا کرد و تیراندازی در میدان ژاله شد برای تعطیلات تابستانی به اروپا رفته بودم و هنگامی که به کشور بازگشتم با حکومت نظامی و وضع متشنج غیرقابل تصوری روبه‌رو شدم. البته از چند ماه پیش از آن به خاطر اتفاق‌های قم و یزد و تبریز و چند شهر دیگر می‌دانستم که تا حدودی مشکلاتی در پیش است. ولی ابداً تصور نمی‌کردم دامنه این مشکلات به چنین چیزی برسد. و باید اقرار بکنم که آن‌چنان اعتقادی به قدرت شاه و دستگاه داشتم که مطمئن بودم خبر مهمی پیش نیامده و بنابراین دلیلی برای نگرانی نیست. و نمونه خوشبینی من هم این‌که به توصیه برادر بزرگم سهام یکی از شرکای او را در شرکتی که برادرم ایجاد کرده بود و در آن‌جا فرآورده‌های غذاهای یخ‌زده درست می‌کردند و این شرکت در ایران کارش یکتا بود، من قبول کردم که با مسعود سهام آن شریک دیگر برادرم را بخریم و بنابراین در آن کار هم خودمان را وارد بکنیم. و بنابراین خیلی با خوشبینی به اوضاع نگاه می‌کردم. دیگران هم مثل من بودند و معتقد بودند که شاید این درس عبرتی برای شاه بشود ولی اتفاق مهمی نیفتاده. تنها چیزی که نگران‌کننده بود این بود که چند نفر از دوستان من می‌گفتند شاه ضعف به خرج می‌دهد. از جمله در همان هفته اول با پاکروان نهار خوردم و از او پرسیدم که علت این تشنجات چیست؟ و آن مرد که بسیار مؤدب بود و نهایت احترام را برای شاه قائل بود و همیشه هم خیلی ملایم حرف می‌زد با تعجب به من گفت، «اگر اعلیحضرت همایونی از ضعف خودشان دست بردارند هیچ اتفاق مهمی رخ نداده. ولی خوب متأسفانه اعلیحضرت همایونی از ضعف خودشان دست برنداشتند و دامنه کار بالا گرفته،» با این همه من هم مانند بسیاری از دست‌اندرکاران مغزم را قفل کرده بودم و حاضر نبودم قبول بکنم که اوضاع در حال دگرگونی است و آن ساختمانی که ما با آن عادت داشتیم پی‌هایش دارد سخت می‌لرزد و به زودی هم همه این ساختمان متلاشی خواهد شد و بر سر همه ما خراب می‌شود. در نتیجه مسائل را خیلی با خونسردی تلقی می‌کردم. بعد هم که کار خیلی بالاتر گرفت و وضع خطرناک‌تر شد حاضر نبودم از ایران خارج بشوم چون اگرچه برای مدتی رابطه سردی با شاه داشتم ولی خودم را جزو این دستگاه می‌دانستم و از نظر اخلاقی احساس دینی را نسبت به اعلیحضرت می‌کردم و معتقد بودم من به سهم خودم باید خونسردی به خرج بدهم و سرمشق بدی برای دیگران نباشم و نباید بی‌جهت ایران را ترک بکنم. به همین دلیل هم تا بیست‌وپنج دسامبر در ایران ماندم. و اگر هم در آن تاریخ بیرون رفتم برای این بود که از یک طرف وضع با سرعت عجیبی وخیم می‌شد و از طرف دیگر همسر من و بچه‌های من در واشنگتن در انتظار من بودند چون هر سال در هنگام سال نو مسیحی ما دور هم جمع می‌شدیم. و هنگامی هم که تهران را ترک کردم اگرچه از یک‌سو احساس می‌کردم دیگر به ایران برای مدت زیادی برنخواهم گشت، اما از سوی دیگر حاضر نبودم این حرف را تأیید بکنم و در نتیجه با یک چمدان و سه لباس خانه خودم را ترک کردم. در عرض این مدت تماس‌های غیرمستقیمی با من گرفته شد و چند نفری هم از کسانی که با اعلیحضرت نزدیک بودند به من توصیه می‌کردند که من اجازه شرفیابی بخواهم. اما پاسخ من به همه آن‌ها این بود که من در اختیار اعلیحضرت هستم اما دلیلی برای ابتکار در این زمینه نمی‌بینم و ایشان باید قضاوت بکنند که آیا احتیاجی به مشورت با من دارند یا نه؟ در غیر این صورت من فکر نمی‌کنم صحیح باشد که من شرفیاب حضور ایشان بشوم. ولی در همین مدت دکتر نصر رئیس دفتر مخصوص شهبانو با من تماس گرفت و گفت که شهبانو جلساتی دارند و مایل هستند که من هم در آن شرکت بکنم. در نتیجه من در آن جلسه‌ها شرکت کردم. اما باید اقرار بکنم که به اندازه کافی ورزیدگی سیاسی نداشتم که اوضاع را به صورت صحیح تجزیه و تحلیل بکنم. و اگرچه مسائل سیاسی زیاد می‌خواندم ولی این کافی نبود و نمی‌توانستم دورنمای روشنی را برای وضع ایران ترسیم بکنم.

س- بقیه کسانی که آن‌جا بودند آن‌ها هم

ج- بقیه کسانی هم که آن‌جا بودند شبیه من، هیچ‌کدام‌مان این تجربه را نداشتیم. از تیمسار صفاری پیرمرد گرفته تا جمشید آموزگار یا جمشید قرچه‌داغی، یا رضا قطبی یا هوشنگ نهاوندی، همه این‌ها کسانی بودیم که جزو به اصطلاح آن establishment و آن دستگاه بودیم و کار خودمان را کم‌وبیش به صورت یک تکنوکرات انجام داده بودیم و هیچ‌کدام ما مرد سیاسی نبودیم. و در ضمن هم اگر کسانی مانند نهاوندی، قطبی یا خود من به خاطر تحصیلات‌مان در فرانسه سرمان بوی قرمه‌سبزی می‌داد. اما در ضمن نوع تجزیه و تحلیل سیاسی ما محدود بود. به این معنی که همه ما مطمئن بودیم شاه در آخرین دم عکس‌العمل شدیدی از خود نشان خواهد داد. و بنابراین یک چیزهایی را حاضر نبودیم به صورتی که واقعاً وجود داشت بپذیریم. این برای من از نظر فلسفی درس بزرگی شده که برای اشخاصی که احیاناً خودشان را با هوش متوسط یا بالاتر از آن می‌دانند و تحصیلاتی کردند در نتیجه خودشان را جزو روشنفکران هم می‌دانند می‌توانند در خیلی از چیزها کور باشند درحالی‌که مردم خیلی معمولی واقعیت را آن‌چنان که هست می‌بینند. و این داستان مرا یاد آن قصه هانس کریستیان آندرسن درباره آن کلاهبرداری که می‌خواست برای شاه لباس بدوزد می‌اندازد که عاقبت آن شاه ساده‌لوح را لخت روانه خیابان کرد و تنها کسی که جرأت کرد فریاد بکند که این مرد لخت است یک کودکی بود که واقعیات را آن‌چنان که بود می‌دید نه آن‌چنان که در ذهن خودش تلاش می کرد تصور بکند. امیدوارم از این به بعد چشمم را بازتر بکنم و واقع‌بین‌تر باشم. ولی به‌هرحال در

س- روی آن جلسات می‌توانید چند کلمه بگویید که علیاحضرت چه می‌گفت، این افراد در چه زمینه‌ای صحبت می‌شد.

ج- همه صحبت این را می‌کردیم که باید یک اصلاحاتی بشود روحیه مردم بهتر بشود و خلاصه تمام حرف‌هایی که می‌زدیم پرت‌وپلا بود و همه آسپیرین‌هایی را پیشنهاد می‌کردیم که اگر یک سال پیش از آن انجام می‌دادیم به عنوان اصلاحات درخشان سیاسی ممکن بود تلقی بشود. ولی ما در شرایطی صحبت می‌کردیم که برای این حرف‌ها دیر بود. فرض کنید این‌که برای بنیاد پهلوی به جای شریف‌امامی باید مرد خوشنامی را گذاشت. یا این‌که زمین‌هایی را که والاحضرت غلامرضا در ساوه از وزارت منابع طبیعی گرفته بود و شروع به فروش آن‌ها کرده بود باید به صاحبان اصلی آن زمین‌ها پس داد. دیگر فرصت برای این‌گونه کارها نبود.

س- در مورد دستگیری این وزرا در آن جلسه اظهار نظری تصمیمی گرفته شد؟

ج- در هنگامی که من به آن جلسه‌ها رفتم این دستگیری‌ها شروع شده بود و تنها کاری که من کردم در یکی دو جلسه به اطلاع آن‌ها رساندم که این کار تف سربالاست و باعث تقویت روحیه مردم نخواهد شد. و همچنین در چند روزنامه شروع به بدگویی از بعضی از شریف‌ترین خدمتگزاران دولت مانند محمد یگانه شده بود که آن‌ها را من به عرض علیاحضرت رساندم و به ایشان گفتم باید جلوی یک چنین رفتاری را گرفت. ولی احساس می‌کردم که خارج از آن جلسه سطحی هفتگی ما بعضی از این کسانی که در این جلسه هم حضور دارند افکار احمقانه‌ای را ارائه کردند و متأسفانه درباریان دستپاچه هم این حرف‌ها را قبول کردند و بنابراین یک اشتباهات بسیار جبران‌ناپذیری انجام دادند.

س- پس شما هیچ ملاقاتی با شاه دیگر نداشتید؟

ج- نه متأسفانه ملاقاتی با اعلیحضرت نداشتم و آن کسانی هم که ملاقات داشتند فکر می‌کنم نتیجه‌ای از کار خودشان نگرفتند. و به این ترتیب این دوران کار ما در ایران خاتمه پیدا کرد.

س- خیلی متشکرم.