روایت­کننده: تیمسار ارتشبد حسن طوفانیان

تاریخ مصاحبه: ۹ مه ۱۹۸۵

محل مصاحبه: واشنگتن- واشنگتن دی.سی

مصاحبه­کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۱

مصاحبه با تیمسار ارتشبد حسن طوفانیان در روز پنج­شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۶۴ برابر با ۹ مه ۱۹۸۵ در شهر واشنگتن دی.سی- مصاحبه­کننده ضیاء صدقی.

س- تیمسار امروز اولین بخش مصاحبه را به شرح حال شما اختصاص می­دهیم. تقاضای من این است که بعد از ذکر تاریخ و محل تولدتان به تفصیل درباره سوابق پدر، مادر، شرایط خانوادگی و اجتماعی محیط رشد و دوران تحصیل خودتان صحبت کنید.

ج- به­طور کلی، آنچه که من یادم هست، تولد من در ۱۵ شعبان ۱۳۳۱ قمری بود و پدرم این را پشت قرآن نوشته بود و آخرش هم نوشته بود که انشاءا… عاقبت بخیر باشی. بعداً آن روزی که من متولد شدم در ایران سازمان سجل احوال، سازمان ثبت اسناد، سازمان­های اداری منظم وجود نداشت، بنابراین من دارای سجل احوال نبودم. چیزی نبود که سجل احوال بگیرم. به خاطرم می­آید حالا چندساله بودم نمی­دانم، به خاطرم می­آید که پدرم، من و یک یا دو برادرم را همراه خودش برد در خیابان ری در کلانتری برای ما شناسنامه گرفت. یعنی من راه می­رفتم که این شناسنامه درست شد، اداره سجل احوال درست شد. شناسنامه من عبارت بود از یک تیکه کاغذ نوشته بودند حسن آقا پسر آمیرزا مهدی متولد هزارودویست­ونودویک شمسی. نه روز داشت نه چیزهای دیگر. این سجل احوال من بود. بنابراین بعدها فهمیدم ۱۵ شعبان ۱۳۳۱ قمری مطابق ۱۲۹۲ است اما حالا که در آمریکا آمدم با آنچه که یادم بود و تطبیق کردم و گفتم تاریخ تولدم در اینجا شده ۱۲ جون ۱۹۱۲. محل تولد من تهران است، پدر من یک مغازه خیاطی داشت و یک مغازه پارچه­فروشی محقر، خیلی بزرگ نبود، ولی یک زندگی سلامت و متدیّن داشت. من به مدرسه ابتدایی به نام مدرسه ترقی رفتم، دولتی ترقی. این فکر می­کنم اولین مدرسه­ی دولتی بود که در زمان رضاشاه ایجاد شد. اما در افراد خانواده من اشخاصی بودند که می­گفتند آمیرزا مهدی از دین خارج شده، برای اینکه بچه­اش را مدرسه ترقی گذاشته. این خیلی جالب است برای خاطر چی؟ برای خاطر اینکه آن روزی که من به دنیا آمدم و آن روزی که من به مدرسه رسیدم، تقریباً همه چیز دست آخوند بود و ملا. این نه تنها آن روزی که پهلوی آمد دست آخوند و ملا بود، در زمان سلسله قاجاریه هم شاه­های قاجاریه سلطنت نمی­کردند، شاه بی­تخت و تاج ملاها بودند، سادات اخوی بودند، حجت­الاسلام فلان بودند، آیت‌الله فلان بودند، اینها بودند نه شاه­ها. ملاحظه کنید آقاجان چه شکلی است. یک مملکتی دارای سه بنیه­ی قدرت است. قدرت قانون­گذاری، قدرت قضایی، قدرت اجرایی. آن وقتی که من به دنیا آمدم قدرت قانون­گذاری دست آخوند بود، دست ملا بود. یعنی مطابق قوانین مذهبی اسلامی شیعه اثنی عشر به استناد آیات و روایات و احادیث تمام مملکت اداره می­شد. پس قدرت مقننه، قوه مقننه دست آخوند بود. قوه قضایی ه چیست؟ عدلیه است، ثبت اسناد است و ثبت احوال. پدر من که می­خواست یک خانه بخرد، من به خوبی یادم هست حمام نواب خانه ما بود. پدر من مرا برداشت برد منزل آشیخ جعفر نهاوندی، آشیخ جعفر نهاوندی، یک کاغذ زیرش امضا کرد انتقال آن خانه از خریدار به…

س- از فروشنده به خریدار.

ج- از فروشنده به خریدار. یا اینکه اگر بین پدر من و همسایه و یا میرآبی که آب تو خانه می­انداخت دعوا می­شد، این دعوا را کی حل می­کرد؟ آشیخ جعفر نهاوندی و آمیرزا حسن فلان که آشیخ بودند. پس، بنابراین قوه قضایی هم دربست دست آخوند بود. بعد می­ماند قوه اجرایی، قوه اجرایی چیست؟ در یک قوه اجرایی دو عامل مهم است: یکی آموزش و پرورش، یکی Finance مالی. آموزش و پرورش دربست در انحصار آخوند بود، برای چه؟ برای اینکه دم حمام نواب سرتخت یک دکان بود، ته آن خاک، گل بچه­ها صبح گلیمشان را زیربغلشان می‌گذاشتند می­آمدند آنجا می­نشستند، آمیرزا به آن­ها می­گفت: الف دو زبر اَن دو زیر اِن دو پیش اُن». این عمّ جز که تمام می­کرد، تمام بود یا در امامزاده یحیی زیر چراغ سوخته یک آمیرزای دیگر نشسته بود، بچه­ها هم یک پوست بره پاره و یا یک گلیم زیربغلشان، می­آمدند می­گذاشتند آنجا. این بود مدرسه. آن وقت این که تمام می­شد، این­ها می­رفتند مسجد. در هر مسجدی یک حجره داشت، این حجره­ها آخوندها توی آن بودند. جوان­ها از دهات مختلف می­آمدند تو این حجره­ها بودند. آن­وقت در هر جایی مثلاً من آشنایی‌ام با مسجد مروی و مسجد حاج ابوالحسن در حمام نواب است. آنجا یک مدرَس داشت. این مدرسه یک آخوند می­آمد، آموزج و شرح­النامه و نساءالمبیان و اینها را می­داد. این می­شد مدرسه متوسطه، بعد می­رفتند یا قم یا کربلا شرح­نامه و معانی و بیان و این­ها را می­خواندند، آخوند می­شدند، حجت­الاسلام می­شدند. بنابراین، وقتی که من به دنیا آمدم، ممکلت در دست آخوند بود، اما رضاشاه چه کار کرد؟ رضاشاه آرام، بی­سر و صدا، خیلی یواش، اولاً آمد خودش هم شکل آخوندها شد. من خودم به خوبی یادم هست که رضاشاه با ملکه با محمدرضا ولیعهد و همه­ی بچه­ها روز عاشورا شب شام غریبان اینها آمدند خانه سادات، شمع قدی روشن می­کردند، شمع روشن کردن آخر چیست؟ این می­آمد شمع روشن می­کرد. یا من خودم دسته­ی سربازخانه قزاق‌خانه را یادم است. این­ها، آن­وقت چه کار کرد؟ رضاشاه خیلی آرام آمد ضمن سازمان دادن به اصطلاح آمریکایی­ها این آخوند را از این حقوق مسلم که مال خودش بود، deprive کرد، محروم کرد. یادم رفت بگویم که گفتم که در یک قوه اجرایی مهم­ترینش یکی آموزش است که برایتان تشریح کردم چه شکل صددرصد انحصار آخوند بود، یکی قدرت مالی که اینجا می­گویم finance مالیه. این هم به وسیله تمام موقوفات صددرصد قدرت آخوند بود.

آن­وقت آخوند چه بود؟ آخوند بچه­های یک آخوند دیگر بود که تحصیل نداشتند. ببینید برای اینکه پدر من، پدر شما اینها یک چیزی دادند. آخوند می­آید طوری در اعصاب این آدم اثر می­کند که این اگر کسی هم پول دارد، می­آید این را وقف می­کند. وقف­نامه را چه کسی می­نوشت؟ آخوند می­نویسد. چه شکلی می­نویسد؟ طوری می­نویسد که این ثروت اعم از منقول و غیرمنقول، این ثروت از دست خودش و بچه­هایش خارج نشود. بنابراین، شیخ بودند. وقف­نامه­اش چه می­گوید؟ می­گوید این باغ، این زمین، این خانه، این را من وقفش می­کنم برای سیدالشهداء، اما این آخوند باید اجاره­اش را بگیرد، منافعش را بگیرد، خرجش بکند، حالا این چه شکلی خرجش می­کند؟ حساب را به چه کسی پس می­دهد؟ یا اینکه می­­گوید تولیت این املاک در دست این آخوند و اولاد این نسل اندر نسل، در صورتی که عمامه سرش باشد، باشد. پس بنابراین نتیجه چه می­شود؟ نتیجه می­شود آخوند در آخوند، نسل به نسل آخوند، اما چون خود من قوم و خویش آخوند دارم، خود من دارم، سادات دربندی دایی ­های من هستند، خوب من دیدم که این آقای مثلاً آسیدمحمد دربندی، آسید علینقی دربندی، این تمام این­ها، این دربندی­ها را من دیدم. آن­ها بچه­هایشان این­قدری که راه افتادند، یک عمامه هم سرشان می­گذارند، برای اینکه… اما رضاشاه آمد چه کار کرد؟ رضاشاه گفت این لباس باید به تن کسی باشد که تحصیلاتش را داشته باشد. برای چه شما باید بیست سال زحمت بکشید تا دکتر بشوید. سی سال زحمت بکشید تا دکتر بشوید، یک آخونده بلند شود چون پسر آخوند است، عمامه سرش بگذارد، آخوند بشود، آن­وقت این می­شود که الان می­شود جز تقلّب، جز دروغ چیز دیگر آخوند ندارد. بنابراین، رضاشاه آن روز که من به دنیا آمدم، خیلی معذرت می­خواهم آقای دکتر چیز، من توی شرح حال خودم رسیدم به اینجاها. ..

س- بله. شما یک مقداری راجع به شرایط اجتماعی آن زمان صحبت کردید. من می­خواهم از حضورتان تقاضا بکنم که بپردازیم به سوابق پدر شما و سوابق مادرتان و بپردازیم به دوران تحصیل شما.

ج- آهان، سوابق پدرم گفتم پدر من یک کاسب بود.

س- اسم ایشان چه بود؟

ج- میرزا مهدی، آمیرزا مهدی اسمش بود میرزا مهدی.

س- کاسب که می­فرمایید…

ج- کاسب گفتم خیاط دیگر. اول گفتم برای شما خیاطی داشت و پارچه­فروشی داشت. یک کاسب بود، اما

س- شما همیشه ساکن تهران بودید؟

ج- همیشه ساکن تهران و اما یک کاسب روشنفکر بود. به عقیده­ی آن روز خودش دوستانش تمام از همان آخوندها. برای اینکه آخوند دو جور است، چند جور است، هزار جور است، ولی یک عده­ای­شان هستند که واقعاً تحصیل­کرده هستند، دانشمندند. به­هر حال، این پدر من با این نوع آخوندها چیز بودش، شب­ها که خانه­ی ما یا خانه­ی دوستانش مهمانی بود، تمام این موضوع­هایی که من الان می­شنوم، آن وقت بحث می­شد، این موضوع ولایت فقیه من خیلی­خیلی کوچک بودم، خیلی­خیلی کوچک بودم، دور پای کرسی نشسته بودیم و مهمانی همین پلو و خورش اینها می‌خوردند. این آخوندها و همین مسئله ولایت فقیه بود، همین چیزها. الان که من می­شنوم یادم می­آید اه این­ها در زمان رضاشاه و پیش از رضاشاه بود این­ها، موضوع معراج روحانی بحث می­کردند، معراج جسمانی بحث می­کردند. تمام این­ها را این دوستان پدر من که می­آمدند می‌نشستند، بحث می­کردند، من می­دیدم آن­وقت بود. بنابراین من مدرسه ابتدایی م را در مدرسه ترقی تمام کردم.

س- مادر شما فرمودید که از خانواده روحانی بود؟

ج- مادر من از، مادر مادر من سادات دربندی بود. پدر مادر من اسمش بود آشیخ علی عرب. او هم روحانی بود.

س- روحانی.

ج- بله، روحانی بود. اینها روحانی بودند، متمول بودند، زندگی داشتند، دربند همش مال این­ها بود که می­دادند مردم به آن­ها می­دادند. به همین شکل که گفتم.

س- شرایط خانوادگی شما چطور بود؟ آیا در محیط مذهبی بزرگ شدید؟

ج- محققاً، محققاً، محققاً. پدرم نماز می­خواند، روزه می­خواند، مادر من قرآن از حفظ بود. من خودم الان می­توانم خیلی از قسمت­های قرآن را از حفظ برای شما بخوانم.

س- بله، بله.

ج- می­توانم. برای اینکه من وقتی که بچه بودم چون در یک خانواده روحانی بزرگ شدم می­رفتم همان مسیر حاج ابوالحسن.

س- یعنی همان مکتب­خانه؟

ج- نه. مسجد حاج ابوالحسن، مدرس بود. دوستان بودند. این­ها بعد آمدند با همان عمامه ما رفتیم متوسط. من عمامه نداشتم، اما دوستان من عمامه داشتند.

س- پس شما دبیرستان را در واقع در آن نوع…

ج- نه، نه. دبستان را من در دبستان دولتی ترقی خواندم، دولتی بود، اما این در پهلوی، این درس­های عربی مثلاً نصاب‌الصبیان و آموزش و شرح­نامه و معانی و بیان را تو مسجد با آن آخوندها خواندم و به همان شکل با آخوندها می­خواندم پی بردم به این آخوندی. ابتدا پدرم می­گفت من سعی کردم. ارتش و نظام را دوست داشتم، سعی کردم پدرم هفت تا بچه داشت، ۵ تا پسر، ۲ تا دختر. بعد، امکان نداشت برای یک کسب کوچک که همه این­ها کار نکنند، همه­ی این­ها درس می­خواندند، فقط من کار می­کردم.

س- شما پسر چندمی بودید؟

ج- من اولی. من اولی کار…

س- شما اولاد بزرگ بودید.

ج- بله، بله. من کار می­کردم. بعد رسیدم به جایی که هم درس مدرسه ترقی را خواندم، بعد رفتم مدرسه ادب، دبیرستان ادب. ضمن دبیرستان با دوستانم که این­ها لیسانس حقوق شدند، این­ها فرماندار شدند، هر کدام ما یک راهی را رفتیم، دکتر شدند، آن­وقت من مدرسه متوسطه را در دبیرستان ادب و دارالفنون طی کردم. ادب، علمیه، دارالفنون دیپلم علمی از دارالفنون گرفتم. دیپلم علمی که از دارالفنون گرفتم، رفتم مدرسه طب. مدرسه طب آن­وقت خیلی زحمت کشیده شده آقا تا مدرسه طب ایجاد شده. مدرسه طب، آن­وقت چهار راه لاله­زار، تو خانه سردار اسد بختیاری بود، چند تا اتاق بود، ادیب­الملک هم رئیسش بود. آن­وقت برای تشریح، یک مجسمه­های مقوایی چوبی بود. این­ها را می­گفتند و من ارشد آن کلاس بودم رحمتیان این­ها این دکتر این­ها آنجا هم­دوره من بودند. آن­وقت ما آنجا پول نداشتیم بدهیم برای اینکه بیعانه می­خواستند برای لابراتوار، من سر و صدا راه انداختم. ادیب­الملک مال پلیس با اسب و این­ها آمدند و بعداً ادیب‌الملک من را صدا کرد و گفت: «پسر چرا اینجا را شلوغ می­کنی؟ چرا شلوغ». گفتم ما کاخ نمی­خواهیم، اتاق تشریح می­خواهیم. این چیست؟ داد و بیداد کردم. گفت: «بچه زبانت را ببند والا بد می­بینی». من از همان جا آمدم بدون اینکه به پدرم بگویم بدون اینکه به مادرم بگویم، بدون اینکه به خانواده­ام بگویم، صاف رفتم دانشکده افسری، صاف رفتم اداره نظام وظیفه. اداره نظام وظیفه رفتم گفتم من می­خواهم بروم نظام وظیفه. گفتند: «اه آقا این یک ماه باید رضاشاه دستور داده که اشخاصی که تحصیل­کرده هستند، دیپلمه و لیسانس و دکتر هستند، یک ماه بروند توی سربازخانه مثل سرباز زندگی بکنند، تا اینکه به زندگی سربازی پی ببرند. این کار دو هفته است، انجام گرفته. بنابراین، تو را نمی­توانیم قبول بکنیم و از طرفی، هم درمی­روند، تو چطور می‌خواهی بیایی خدمت سربازی کنی؟» گفتم من دلم می­خواهد. رو میزش نگاه کردم دیدم اه دارد معافی مرا می­نویسد برای مدرسه طب. گفتم: آقاجان این معافی من است؟ ننویس. من می­خواهم بیایم خدمت بکنم. گفت: «خیلی خوب». گفت: «اما دو تا عکس می­خواهد». گفتم یک عکس که روی این است یک عکس هم من توی جیبم دارم بگذار رویش. گذاشت رویش. گفتم برادر من گفتم، یک استوار بود نبود آن­وقت که من نمی­فهمیدم نظام یعنی چه، اصلاً این درجات را نمی­شناختم، رسته­ها را نمی­شناختم. گفت: «برو تو آن اتاق باید معاینه­ات بشود». رفتم آنجا دیدم یک آقایی هم آنجا ایستاده، یک گروهبان بود از این طبیب مجازها یک کسی آنجا ایستاده و گفت: «تو می­خواهی خودت بیایی خدمت وظیفه؟» گفتم آره می­خواهم بیایم خدمت وظیفه. گفت: «همه درمی­روند». گفتم من می­خواهم بیایم. سلامت هم هستم. گفت: «اگر سلامتی برو». اصلاً نگاهم نکرد. رفتیم دانشکده افسری، خدا بیامرزد این دفتری، دفتری ستوان بود، آجودان دانشکده افسری بود. گفت: «کجا می­روی؟» گفتم والله من هیچی نمی­دانم، هر جا مرا بفرستی می­روم. گفت: «برو هنگ بهادر پهلوی». رفتیم هنگ بهادر. هنگ بهادر رفتیم، یک جوان زبر و زرنگ بودیم. رفتیم، رفتیم آنجا این افشارطوسی که کشتندش او ستوان بود، فرمانده آن گروهان دانشجوها بود. گفت: «این آقا فکل را ببرید کله­اش را بتراشید، رخت­های نظامی‌اش را تنش کنید، کراواتش را وردارید». ما کراوات هم داشتیم. آن­وقت به حساب ایران یک خرده هم فرنگی مآب بودیم. آمدند و کله­مان را هم تراشیدند و لباس نظامی تن­مان کردند. رفتیم به میدان گفتند قدم آهسته. قدم آهسته کردیم و شب جمعه بود و مرخص­مان کردند. حالا پدر و مادرم دنبالم می­گردند که من کجا هستم. بالاخره آمدیم شب با کاتلیک و قابلمه و نان، جیره­مان را هم که دادند با خودمان برداشتیم و آمدیم خانه­مان. آمدیم خانه پهلوی پدر و مادرم، نگاه کردند «اه، چرا همچین شدی؟» گفتم: رفتم دیگر، رفتم، رفتم نمی­توانستم. حالا می­دانی برای چه نمی­توانستم؟ من یک پدر و مادر داشتم، می­آیم می­رفتم در پلی­کلینیک شیر و خورشید سرخ با دکتر ملک افسری کار می­کردم. این تهران، این نبود که روز انقلاب ما ولش کردیم. من اینجایی که میدان بود تمام لجن بود. تمام لجن بود، تمام گل بود. ما این پلی­کلینیک پایین این میدان، نه این میدان، ایستگاه راه­آهن بود، راه­آهنی که می­رود شاه عبدالعظیم روبه­رویش اصلاً گل بود.

س- میدان ری را می­گویید یا مولوی را؟

ج- نخیر. ری و مولوی وجود نداشت، ری و مولوی بعدها شد. آن پایین تمام لجن­زار بود، تمام مالاریا بود، تمام بدبختی بود، تمام بیچارگی بود. ما رفتیم تو آن پلی­کلینیک، تو این پلی­کلینیکی که ما رفتیم یکی آمد گفت: «آقای دکتر به داد من برسید امشب». ملک افسری به من گفت: «طوفانیان بیا با هم برویم». ما با هم رفتیم. آقای دکتر شما نمی­دانید این خانه چه بود. یک در داشت گود، اصلاً یک وضعی، همه بیمار، همه حصبه. ما این­ها را نگاه کردیم، اما من اعصابم می­لرزید، تنم می­لرزید از بدبختی. آمدم منزلم. یک مادرِ پدر داشتم که خانم بسیار خوبی بود. به مادرِ پدرم گفتم: مادر امشب من وضعیت بدی دیدم و نمی­دانم چه کار کنم. به من گفت: «مادر می­خواهی دکتر بشوی؟ یک دکتر طب همیشه مواجه با بدبختی مردم است، هر چقدر پول داشته باشد». آن­وقت لغت میلیون و میلیارد را آن خانم­ها نمی­دانستند ولی مقصودش این بود که اگر شما میلیاردر هم بشوید، ناخوش که بشوید بدبختی. گفت: «اگر که می­خواهی با خوشی. .» گفت: «اما تو اگر دکتر بشوی، می­توانی مردم را از بدبختی نجات بدهی، اما همیشه خودت مواجه با بدبختی مردم هستی، باید ببینی اگر می­خواهی خوشی مردم را ببینی برو رقاص بشو، برو مطرب بشو، دایره زنگی بزن، ختنه­سوران، حمام زایمان، عروسی هر جا که رقص است، دعوتت می­کنند». اما من… بالاخره این­ها هزینه داشت، خرج داشت. پدرم دو تا برادرهای کوچک­تر مرا و بعدی مرا بعد از من یعنی دوم و سومی را گذاشته بود تو بازار. من که می­رفتم از آن طرف می­خواستم بروم پلی­کلینیک، دیدم این­ها رو کولشان بقچه­ی جوراب است، توپ پارچه است. خودم پیش خودم فکر کردم گفتم چه فایده دارد من دکتر بشوم، برادرهایم حمال بشوند، همان روز این چیزها را هم دیدم و به مادربزرگم گفتم تصمیم گرفتم بیایم بروم خدمت وظیفه­ام را بکنم ببینم چطور می­شود و این برادرهایم را دربیاورم درس بخوانند و کردم. رفتم دانشکده افسری و بردندم هنگ بهادر و سرم را تراشیدم و آمدم مهر ۱۳۱۳ آقای دکتر که اولین کلنگ ساختمان سالن دانشگاه را زدند، من افسر وظیفه هوایی شدم. حالا چرا هوایی؟ من عاشق هواپیمایی بودم. به شما گفتم وقتی که من مدرسه ابتدایی می­روم، آخوندها جورا واجور هستند. کلاس سوم ابتدایی بودم یک آخوندی بود به نام شیخ محمد موحد نیشابوری. هواپیماهای یونکس که می­آمد و می­رفت آلمانی­ها می‌آمدند، می­رفتند دوشان­تپه می­نشستند. من به دو می­رفتم این هواپیماها را تماشا می­کردم. نفهمیدم چطور شد. من این هواپیما را که دیدم، تو حیاط مدرسه بالا و پایین می­پریدیم. برگشتم تو اتاق این آخوند به من گفت: «پدر خر، بالون را که می­بینی نپر بالا و پایین، سرت را بیانداز پایین خجالت بکش جاپنی­ها…» ژاپن را می­گفت جاپن، می­گفت: «جاپنی­ها پنجره­ی اتاقشان را شیشه نیانداختند با پوست آهو می­پوشاندند تا وقتی خودشان شیشه ساختند، برو دنبال صنعت». و این تو کله من بود. وقتی هم که از مدرسه طب آمدم، صاف رفتم دانشکده افسری. تو دانشکده افسری یادم هست مرحوم نخجوان، تیمسار نخجوان با یزدان­پناه آمدند تو سالن بزرگ. گفتند: «اعلی‌حضرت رضاشاه دستور داده که چون داوطلبین وظیفه بچه­های تحصیل­کرده بهترین هستند» می­دانید؟ من دیپلم علمی گرفته بودم، ولی آن روزی که من رفتم دانشکده افسری، با کلاس ۵ متوسطه دبیرستان نظامی هیچ سواد نداشت، می­آمدند دانشکده افسری. بنابراین برای ما خیلی ارزش قائل بودند. گفتند: «رضاشاه گفته امسال برای هوایی هم وظیفه بگیرند». من اولین نفری بودم که بلند شدم گفتم حاضرم بیایم. خیلی هم از من تمجید کردند. بنابراین با وجود اینکه من دانشکده افسری احتیاط پیاده را دیده بودم، لباس افسری هوایی پوشیدم، لباس پیاده دیگر نپوشیدم. آن­وقت رفتیم به رضاشاه معرفی شدیم.

س- شما هم دیگر بالکل مدرسه طب را ول کردید.

ج- مدرسه طب را ول کردم.

س- چه مدتی شما در مدرسه طب بودید؟

ج- مدرسه طی یک­سال هم نشد. سال اول PCN را دیدم. PCN را دیدم تحمل نتوانستم بکنم.

س- بعد رفتید دیگر نیروی هوایی را…

ج- رفتم زمین و بعد نیروی هوایی رفتم و یک حرف قبلی…

س- فرمودید که بردندتان پیش رضاشاه.

ج- رضاشاه آره. یک جمله آنجا رضاشاه گفت که این آدمی را که می­گفتند بی­سواد. آن روز اولین روزی بود که رضاشاه گفت: «افسران من». برای اینکه پیش از آن روز مهر ۱۳۱۳ افسران را می­گفتند صاحب­منصب. آن روز گفت. آن­وقت یک بهروز بود تو نیروی هوایی به او کار داده بودند با نخجوان اینها. ما یک فرهنگستان درست کرده بودیم توی نیروی هوایی که این فرهنگستان سعی می­کردیم لغات فارسی را، این دره ناصری را خواندید؟

س- بله، بله.

ج- تمامش اصلاً عربی است. ما سعی می­کردیم زبان فارسی را آن بهروز را اینها زبان فارسی را اشاعه­اش بدهیم. آن­وقت افسر از آن روز ۱۳۱۳ شد. رضاشاه به ما گفت: «افسران من بروید به دنبال ایجاد خانواده. اگر خانواده­تان را شما دوست داشته باشید، خانه­تان را دوست داشته باشید، محله­تان را دوست دارید، اگر محله­تان را دوست داشته باشید، شهرتان را دوست دارید. اگر شهرتان را دوست داشته باشید، اگر استان­تان را دوست داشته باشید، مملکت‌تان را دوست داشته باشید، بنابراین پایه وطن­پرستی، خانواده است. دوست داشتن زن و فرزند و خانواده است». در هر صورت، آن هم خیلی بی‌راه نبود، خیلی بی‌راه نبود، مرد بسیار وطن­پرستی بود. البته هر کسی اشتباه بکند، کیست که اشتباه نمی­کند، اما من به شخصه فکر می­کنم که رضاشاه اگر املاکی را گرفت دور و بری‌هایش گرفتند. این فکر می­کرد که این­ها را آباد بکند برای مملکت، فکر می­کرد این­ها را که برای مملکت آباد کرد ولی بعد از شهریور ۲۰ تمام خانه­هایی که برای دهاتی­ها در شمال ساختند، دهاتی­ها خودشان خراب کردند. پس ما خودمان هم خرابیم. حالا وسط صحبت پیش می­آید. رفتم در کرمانشاه یک دسته زیر چادرشان پایین زندگی می­کردند…

س- چه سالی آقا؟

ج- این مثلاً حدود هفت، هشت، ده سال پیش. یک دسته­ای پایین زندگی می­کردند، خانه­ها را در و پنجره­ها را شکسته بودند، سر تپه چه خانه­های ماه و خوشگلی. گفتم آخه بابا آن خانه­ها چرا نمی­روید تو آن. گفت: «به، آن­ها را برای ما ساختند، ما خودمان در را شکستیم ریختیم دور، می­خواهیم تو چادر زندگی کنیم» حالا چکارش می­شود کرد؟ این می­خواهد تو چادر زندگی بکند، کاریش نمی­شود کرد. این حالا اسمش را می­گذارند آزادی یا هر چه می­گذارند خوب هست دیگر. در هر صورت، ما آمدیم دانشکده افسری از دانشکده افسری ستوان سوم وظیفه هوایی شدم، آمدم نیروی هوایی دوره دیدبانی هوایی را دیدم. دوره دیدبانی هوایی را که تمام کردم، در وسط دوره به ما گفتند که اگر شما یک امتحانی بنویسید Ecole Supérieure aéronautique فرانسه. به ما گفتند که می­فرستیم شما Ecole Supérieure aéronautique فرانسه به شما یک ماه مرخصی می­دهیم. به ما یک ماه مرخصی دادند. ما رفتیم درس خواندیم و اگر داوطلب بشوید می­فرستیم­تان، من نمی­خواستم داوطلب بشوم. ما به عشق رفتن به فرانسه و درس خواندن و Ecole Supérieure aéronautique خیلی­خیلی چیز قشنگی بود آن­وقت برای یک جوانی مثل من، مثل آن روز من. بنابراین، عشق به این Ecole Supérieure aéronautique مرا وادار به این کرد، ضمناً به شما بگویم من تمام دوران متوسطه، تمام درس­هایم را به فرانسه خواندم. شیمی می­خواندم، فیزیک می­خواندم. مثلاً Astronomie درس… تمام معلمین­مان فرانسه بودند. دانشکده افسری هم که آمدم همه افسرهایمان که به ما آموزش می­دادند، فرانسوی بودند. بنابراین، من اصلاً کولتور فرانسوی را داشتم و فرانسه از نظر ادبیات تحصیل کردم. خوب، به­­طور کلی آمدم دانشکده دیدبانی که رفتم به من گفتند داوطلب بشوید تا بفرستیم­تان Ecole Supérieure. ما داوطلب شدیم، امضا کردیم. امضا کردیم بعد دیدیم که اه کسی را نفرستادند. فقط یک نفر را فرستادند. بنابراین من اعتراض کردم. گفتم من داوطلب شدم، مشروط به اینکه مرا بفرستید به Ecole Supérieure aéronautique فرانسه. گفتند: «امضا کردی، تمام شده دیگر کاری نمی­شود». و واقعاً هم حکم رفته بود به ارتش و کاریش نمی­شد کرد. ما ماندنی شدیم. گفتیم حالا که ما ماندنی شدیم، یواش یواش هم به ارتش آشنا شدیم دیگر. دیدیم که آتیه یک افسر منوط به این است که دوره­های منظم تحصیلی نظامی را دیده باشد. گفتم آقاجان باید مرا بفرستید دانشکده افسری. ایستادم و اصرار کردم. بالاخره آن­وقت دانشکده افسری دو سال بود، سال اول عمومی بود و سال دوم تخصصی. آن­وقت ما را فرستادند دانشکده افسری گفتند بروید دانشکده افسری سال اول را امتحان بدهید. اگر قبول شدید، بروید سال دوم. پس، بنابراین من دوره پیاده را دیده بودم، دیدبانی هوایی را دیده بودم، رفتم دانشکده افسری سال اول را امتحان دادم گفتم می­خواهم توپچی بشوم. رفتم سال دوم توپخانه دیدم. از توپخانه آمدم بیرون، آن­وقت در طول یک­سالی که دوره توپخانه را در دانشکده افسری دیدم، روز شنبه نمی­رفتم دانشکده افسری. شنبه­ها می­رفتم نیروی هوایی پرواز می­کردم. بنابراین، من تنها کسی بودم که شنبه­ها با یکی چند نفر دیگر افسر احتیاطی که قبول شدند در دانشکده افسری، حالا نمی­دانم کجا هستند با آن­ها ما می­رفتیم نیروی هوایی پرواز می­کردیم. هم حقوقم را می­گرفتم، هم حق پروازم، و حقوق و پرواز من در دانشکده افسری پول بسیار عالی­ای بود. من تقریباً حقوق ستوان سومی ۵۷ تومان بود، ۳۰ تومان هم حق پرواز بود، ۸۰ تومان تقریباً من حقوق می­گرفتم. ۸۰ تومان در آن­وقت حقوق یک سروان بود. اصلاً می­شد یک عائله ۱۵ نفری را شما با ۸۰ تومان اداره کنید. ما سال دوم را طی کردیم و برگشتیم نیروی هوایی رفتیم دوره خلبانی. دوره خلبانی را دیدیم و خلبان شدیم و تقریباً توی هم­دوره­ای­هایم اولین نفری هم بودم که تنها و سال­ها دوره خلبانی را طی کردیم. بعد در جنگ دوم جهانی من سروان بودم.

س- یعنی در شهریور ۲۰.

ج- شهریور ۲۰ ستوان یکم بودند. فروردین ۲۱ سروان شدم. من در غالب جنگ­های داخلی امنیت کردستان و کوه چیله و این­ها شرکت کردم. بعداً در دسامبر ۴۲ یا اینکه زمستان ۱۳۲۲ من رفتم به انگلستان. مرا فرستادند به انگلستان بدون اینکه خودم بخواهم مرا فرستادند به انگلستان برای اینکه دوره­های خلبانی را در زمان جنگ در انگلستان ببینم. آن دوره­ها را با موفقیت طی کردم، برگشتم به ایران.

س- شما ۱۳۲۲ تشریف بردید انگلستان؟

ج- سال ۲۴ هم برگشتم.

س- ۲۴ هم برگشتید، دو سال انگلستان بودید.

ج- هیجده ماه تقریباً، هیجده ماه انگلستان بودم. این در بحبوحه جنگ من در انگلستان بودم. با کشتی رفتم، با کشتی هم برگشتم تا سوئز. از تهران تا قاهره با وسایل زمینی، اتوبوس، ترن وترن و فلسطین و حیفا و اینها رفتم تا قاهره، از قاهره با کشتی با کولبوی رفتم به بریستول. آنجا دوره دیدم. با کشتی برگشتم به قاهره. از قاهره با هواپیمای نظامی برگشتم تهران. بعد پایه­ی پروازی نیروی هوایی را گذاشتم. وقتی که به ایران رسیدم، هواپیماهای دوموتوره انسون نیروی هوایی که انگلیسی­ها داده بودند به ما تمامشان تو آشیانه مانده بود، پرواز نمی­کردند. شروع کردم به آموزش دادن خلبان­ها و تقریباً وقتی که انقلاب شد، تمام خلبان­های ایرانی را من تربیت کردم تا درجه تقریباً سرهنگی. سرهنگی به پایین دیگر از هواپیمایی آمده بودم بیرون.

س- در سال ۱۳۲۴ حدوداً نیروی هوایی ایران چقدر هواپیما داشت؟

ج- به­طور کلی نیروی هوایی ایران را به شما عرض کنم، رضاشاه پایه بسیار قشنگی برای نیروی هوایی گذاشت. رضاشاه پایه بسیار قشنگی برای ارتش گذاشت. رضاشاه به internal security یا همان امنیت داخلی اهمیت می­داد. به همین دلیل، پادگان­هایی که درست کرده بود براساس جمعیت اطرافش بود. لشکر تبریز، لشکر مشهد، لشکر کرمانشاه، لشکر خوزستان، اهواز، لشکر شیراز، کرمان، اصفهان، این­ها را نسبت به اهمیت منطقه ایجاد کرد و همیشه به امنیت داخلی اهمیت می­داد و یک مرد بسیار وطن­پرست هم بود. هیچ­کس نمی­تواند تو این دنیا اشتباه نکند، هیچ­کس. هر کس بگوید من اشتباه نکردم، دروغ می­گوید. به­طور حتم، هر کسی تو زندگی‌اش یک اشتباه می­کند و هر کسی هم یک اشتباه می­کند دیگر. آن­وقت من متأسفم که اصولاً هم اطرافیان بد هستند. همین محمدرضا شاه که رفت، والله خیلی از اطرافیانش بالاخره خودش هم یک کارهای بد کرد. ولی خوب بعضی از اطرافیانش بد بودند دیگر.

س- برمی­گردیم به آن موضوع. فعلاً برگردیم راجع به نیروی هوایی.

ج- نیروی هوایی وقتی که…

س- سؤال من این بود که چند تا هواپیما داشت و از چه نوعی بودند؟

ج- آهان. در وقتی که جنگ دوم جهانی شروع شد، ما یک گردان شکاری فیوری داشتیم. هواپیماهای انگلیسی بود با موتور ملخ­دار (؟) که این در قلعه­مرغی بود، دو گردان اکتشافی داشتیم.

س- روی­هم رفته چند تا می­شد آقای طوفانیان؟

ج- الان می­گویم دیگر. ما یک هنگ مختلط شماره یک داشتیم در قلعه­مرغی، یک هنگ بمباران داشتیم در دوشان­تپه که من بعد رفتم آنجا، هنگ تبریز داشتیم، هنگ مشهد داشتیم، هنگ اهواز داشیتم، این هنگ­هایی بود که ما داشتیم. هواپیماهایمان یک هواپیمای مشقی بود تایگر موس داشتیم، هوکر هنگ داشتیم و هوکر اوداک داشتیم و هوکر فیوری. آن­وقت سه چهار، پنج تا هواپیمای آرپیات به آن می­گفتند R۵ روسی داشتیم. دوتا، سه تا هم هواپیماهای یونکرس آلمانی. اینها برای چه بود؟ اینها برای رقابت دول بزرگ. چه شکلی بود؟ برای اینکه رضاشاه وقتی می­خواست نیروی هوایی درست کند، یک عده فرستاد انگلستان، یک عده فرستاد فرانسه، یک عده معدود فرستاد آلمان و شوروی. بعد رقابت اینها شروع شد. رقابت این کشورها برای فروش هواپیما به ایران شروع شد. رضاشاه چند تا دانه معدود کمتر از انگشت­های دست از فرانسه خرید. حالا اسمش یادم رفته، که اینها اصلاً به سلامت به ایران نرسید. چند تا هواپیما از R۵ از شوروی خرید، یونکرس از آلمان خرید و آخر سر اینها در ابتدا فقط ما یک قلعه­مرغی را داشتیم، بعد مهرآباد اضافه شد، بعد دوشان­تپه اضافه شد. بعد اینها ما تو آن قلعه­مرغی تمام این متخصصین به جان هم بودند، کمونیست­ها از یک­طرف، اینها تمام مبارزه کمونیستی بود اینها. مثلاً آن قائم­مقامی را آن بخش کمونیست کشت، هواپیمای تایگرموس­اش را فرمان­هایش را زد در همان آبادان که داشت آزمایش می­کرد، خرد زمین و مرد و هواپیما از بین رفت. این رقابت­ها بود، انگلیس­ها بردند. انگلیس­هایی که بردند در زمان رضاشاه ما آن چندتایی که از شوروی و آلمان خریده بودیم، ماند و آخرین پروازش را هم من کردم. آخرین پرواز رو R۵ و یونکرس را من کردم. فرانسوی­ها که اصلاً نرسید به ایران. آن­وقت اینها ماند. ولی دیگر هواپیماهایمان شد تمام انگلیسی. تا یک محمود میرزای خسروانی بود که شاه فرستادش. آن­وقت ما از انگلستان دو نوع هواپیما خریدیم. یک دانه هاریکن خریدیم. یک دانه هاریکن فرستادند برای آزمایشی برای ما. آن­وقت سه تا اکسفورد خریدیم. قرار بود یک مقداری هم بلنهایم بخریم. بلنهایم دو موتوره بمباران که سه تا اکسفورد رسید، جنگ شروع شد. بلنهایم­ها ما را رو هواپیما برگرداندند انگلیس­ها، به ما پس ندادند که بعد فکر می­کنم هواپیمای انسون که به ما دادند یا اینکه مسافرتی که نوع من را که ۱۲ نفر ما بودیم، ما را در انگلستان قبول کردند به حساب او بلنهایم­ها که فکر می­کنم قبول کردند. آن­وقت ما شروع کردیم از آمریکا خرید کردن. از آمریکا هم ما هواپیمای کرتیس خریدیم که این هواپیماهای کرتیس تمامش تو صندوق دربسته در آبادان به وسیله انگلیس‌ها رفت به سنگاپور. جنگ که شروع شد و حتی کارخانه دوشان­تپه ما، آقای دکتر ما هفتصد تا تایگرموس بیشتر ساختیم. آن­وقت هوکر هاین و هوکر هوداکس هم می­ساختیم. منتهی، موتور ما نمی­توانستیم بسازیم. هر کشوری نمی­توانست موتور بسازد. موتورهایمان را وارد می­کردیم، ولی به دنبال اینها پارچه بود و مالیت و اینها می­ساختیم و من خلبان آزمایشی همان کارخانه بودم که اینها را می­ساختند و ما ماشین­های قشنگ آلمانی هم آنجا داشتم. ماشین­های تراش خوب آلمانی که تمام ماشین­های خوب ما را از انگلیسی­ها وقتی آمدند به ایران، بردند. بنابراین، وقتی که جنگ دوم جهانی شروع شد ما توپ­های خوب داشتیم، ما هواپیمای مناسب روز، البته آن هنوز جت نیامده بود، همه­ی دنیا ملخ­دار بود، ولی ما آنچه که مناسب روز بود، خوبش را داشتیم. البته حقّه به ما زدند، حقّه ما زدند همان­وقت هم به ما حقّه زدند. من که خلبان آزمایشی هواپیماهای هانگ بودم در کارخانه می­ساختیم، همه چیزش را به ما دادند جز مسلسل‌هایش­ را. بنابراین سوم شهریور ۲۰ که هواپیماهای انگلیسی آمد روی تهران من هواپیما داشتم بدون اسلحه. به فرض هم پرواز هم کردم، فوراً هم رفتم عقبشان، ولی من کاری نمی­توانستم بکنم. انگلیس­ها می­دانستند که کاری نمی­توانم بکنم. یک دانه هواپیما مسلح خوب که ما داشتیم، هاریکن پیش از سوم شهریور توی موتورش یک آشغال­هایی ریختند که آن هم موتورش خرد شد و آمد نشست. بنابراین، می­دانستند ما هیچی نداریم. می­دانستند خوب خوب می­دانستند ما هیچی نداریم. هر کاری می­خواستند به وسیله چند تا آدمی که داشتند می­کردند. این مال چیز.

س- حالا تیمسار، شما بنابراین خدمتتان به این ترتیب در آغاز در نیروی هوایی بود.

ج- نیروی هوایی بود.

س- می­خواهم از حضورتان تقاضا کنم که به ترتیب مشاغلی را که داشتید، توضیح بفرمایید تا پایان و تا آخرین تصدی که در ایران داشتید آن را با ذکر تاریخ اگر امکان دارد.

ج- تاریخش را اصلاً نمی­توانم بگویم. تاریخش یادم نیست.

س- یا حدوداً تا آنجا که امکان دارد لطفاً اینها را بفرمایید.

ج- حدودی، حدودی برایتان می­گویم. به­طور کلی، تا وقتی من سرهنگ بودم در نیروی هوایی بودم و من مسئول آموزش خلبان­ها بودم و مسئول مرکز آموزشی هم یک مدتی هم بودم، چه افسر فنی، چه افسر خلبان من تربیت می­کردم. یک دسته رقیب داشتم البته. تلاش رقیب­ها این بود که من پایم هیچ­وقت به واحد رزمی باز نشود و دور و برم تمام مراقب من بودند که مرا… در ایران یک قصّه برایتان می­گویم که آن­وقت این معلوم می­شود که من چه کارها کردم.

س- تمنّا می­کنم.

ج- در ایران حزب کمونیست در نیروی هوایی نفوذ کرد. نفوذ حزب کمونیست جوان­ها ستوان دوم بودند زربخش و نمی­دانم چی و اینها اسم­هایشان یادم رفت..

س- اینها دیگر بعد از جنگ است، یعنی دیگر دوران اعلی‌حضرت محمدرضا شاه است.

ج- محمدرضا شاه. مثلاً اینها ستوان بودند می­گفتند ما باید سرلشکر بشویم. می­گفتم بابا صبر کنید. صبر کنید، زحمت بکشید، شما هم وقتی که رسیدید به یک مدتی خدمت کردید، بالا می­روید. اما اینها تحریک شده بودند دیگر، تحریک­شان کرده بود، واسه چی؟ واسه چیز مثلاً طوفانیان سروان باشد، تو ستوان باشی، خوب نمی­شد. اینها هواپیماها را برمی­داشتند و در رفتند. یک دسته هواپیما از واحد خود من برداشتند در رفتند پهلوی پیشه­وری.

س- بله، آن موقع سروان بودید؟

ج- من آن­وقت سرگرد بودم.

س- می­شود ۱۳۲۴.

ج- ۱۳۲۴، سرگرد بودم. اینها برداشتند رفتند. در نتیجه، شاه آمد فرمانده نیروی هوایی را یک سرلشکر زمینی گذاشت، حالا اسمش یادم رفته، اسمش حالا یادم می­آید. یک سرلشکر نیروی زمینی را گذاشت فرمانده نیروی هوایی. آن روز ولی که سرلشکر نیروی زمینی را گذاشت فرمانده نیروی هوایی، من سرنگهبان دوشان­تپه بودم، سرگرد بودم و سرنگهبان دوشان­تپه. بنابراین، پیشه­وری هم تو آذربایجان شلوغ و اینها می­کرد. بنابراین، این از راه رسید و ما را احضار کرد. روز اول مرا احضار کرد به دفترش و رفتم دفترش گفت: «چرا تو جاسیگاری من آشغال است؟» گفتم که به من چرا می­گویید؟ گفت: «شما سرنگهبان هستید». گفتم من سرنگهبان، افسر نگهبان، ولی تو جاسیگاری‌تان آشغال است به گماشته دمِ درتان بگویید نه به من. گفت: «تو بی­انضباطی». گفتم نه، خیلی خوب هم انضباط دارم. دو مرتبه هم ایین ­نامه انضباطی را امتحان دادم، هر دو مرتبه­اش را هم بیست گرفتم. یک­دفعه افسر احتیاط پیاده امتحان دادم، یک­دفعه هم توپخانه امتحان دادم، بیست هم گرفتم. خیلی هم انضباط دارم اما جاسیگاری‌تان را نمی­دانم. گفت: «ای وای». دید بدشکل طرف است. گفت: «ای وای تو توپچی بودی؟» گفتم: آره. گفت: «من هم توپچی بودم». گفتم: خیلی خوب. گفت: «دست بده با هم رفیق بشویم». گفتم: خیلی خوب، پس ما سرگرد بودیم با سرلشکر، حالا اسمش یادم رفت، دوست شدیم در هر صورت. ما با هم دوست شدیم. این خودش که می­دانست هیچی از هواپیمایی نمی­داند یک دسته شارک هم دور و برش بودند، گیلانشاه، این، آن اینها دور و برش بودند اذیّتش می­کردند. این هر وقت گیر می­کرد مرا یواش صدا می­کرد. با من این‌قدر نزدیک شده بود که مرا صدا می­کرد می­گفت چه کار کنم. من هم راهنمایی وجدانی راهنماییش می­کردم، نه اینکه بخواهم برای اینکه نه دنبال جاه بودم نه دنبال مقام بودم نه دنبال پول، دنبال هیچی نبودم. دنبال خدمت بودم، چه خدمتی از دستم برمی­آید بکنم به مملکتم، اصلاً طبیعتم این بود. این یک روز که از شرفیابی آمد، هفته­ای یک­دفعه می­رفت شرفیاب می­شد. من هم اتفاقاً برخورد کردم در موقعی که با ماشینش رفت. صدا کرد مرا گفت: «بیا دفتر من». آمدم تو دفترش. گفت: «الان پهلوی اعلی‌حضرت بودم»، یعنی محمدرضاه، قضیه آذربایجان هم بیخ گرفته بود، سخت شده بود. گفت: «الان آنجا بودم» ما انگلیس­ها گفتم به جبران بلنهایم­هایی که به ما ندادند، به جبران یک هواپیما رفت در دوران جنگ به شمال آفریقا، وسط راه خورد زمین، قهرمانی و افخمی و شیبانی و همه اینها کشته شدند به جبران اینها به ما فکر می­کنم سی­ودو تا هاریکن دادند. توجه می­کنید؟ این هاریکن­ها یک فرمانه­اش آمده بود، دوفرمانه‌اش نیامده بود. یک squadron leader gipps بود، مربی اینها بود. بنابراین، این هارکن­ها تو ایران نشسته بود تو زمین، ولی چون دوفرمانه­اش نیامده بود که تعلیمش را بدهند، اینها همین جوری مانده بود. سرلشکر به من گفت که فرمانده نیروی هوایی به من گفت: نمی­دانم چرا اسمش یادم نمی­اید، به من گفت: «بیا چیز کن» گفت: «پهلوی شاه بودم، شاه بسیار اوقاتش تلخ بود، در اینکه این همه هاریکن اینجا هست، این آذربایجان هم وضعش این شکلی است و هیچ­کس نمی­تواند بپرد». گفتم چطور نمی­توانند بپرند؟ می­توانند بپرند کاری ندارد پریدن با این هواپیماها. گفتم پریدن با این هواپیماها از آب خوردن هم آسان­تر است. گفت: «یعنی چه؟» حالا ضمناً شاه هم شروع کرده بود به پرواز. وقتی شاه شروع کرده بود من مربی‌اش بودم. گفتم مثل آب خوردن است. گفت: «راست می­گویی؟» گفتم والله اصلاً کاری ندارد بپرید. گفتم من الان ۱۴ تا ۱۶ تا خلبان اسم می­برم که می­توانند همین آن بپرند. گفت: «بنشین تو دفتر و این خلبان­ها را هم نگهش دار تا من برگردم». گفتم باشد. نشستم. رفتش شرفیاب شد و برگشت و گفت: «اعلی‌حضرت دو یا سه بعدازظهر می­آید قلعه­مرغی. این خلبان­هایی که گفتید می­توانند بپرند بردار و بیاور و خودت هم هر چه می­خواهی به او بگو. گزارشت را بده». گفتم: خیلی خوب. ما رفتیم و خلبان­ها را صدا کردیم که از جمله خلبان­ها خاتم بود، خاتم فرمانده نیروی هوایی بود. آن­وقت من خیلی ارشدتر از او بودم. آمد و رفت آوردمشان و به خط کردم و شاه رسید. گفت: «آهان.. ». فرمانده نیروی هوایی مرا معرفی کرد به او و گفت: «طوفانیان». اعلی‌حضرت گفت: «خوب، چه می­گویی؟ چه کار می­کنی؟» گفتم: اعلی‌حضرت اینها همه­شان می­توانند بپرند. گفت: «خطر ندارد؟» گفتم: اعلی‌حضرت از آب خوردن آسان­تر چیزی سراغ دارید؟ یک­دفعه این آب گلوله می­شود توی گلوی آدم ممکن است آدم را خفه بکند، آب خوردن که خیلی آسان است. گفتم این پرواز مثل آن آب خوردن است، خطرش این‌قدر است. اینها چندتایشان اصلاً در انگلیس (؟) پریدند، می­توانند بپرند، بلنهایم پریدند، کاری ندارد، اجازه بده همه­شان بپرند. گفت: «خیلی خوب». خودش رفت و آن­وقت­ها فرودگاه­ها باند و این چیزها نداشت. باند هم مثل اینکه داشت، باند داشت، ولی یک آمبولانس می­گذاشتند، خودش هم پهلوی آمبولانس ایستاد و گفتم اگر اجازه بفرمایید من از جوان­تر می­فرستم. اولین جوانی که فرستادم یک ستوان بود اسمش جهان­بین، جهان­بینی یک همچین چیزی. یک جوان شارپی بود فرستادمش. آقا این هاریکن را گرفت، بلند شد رفت بالا، معمولاً من وقتی آکروباسی نزدیک زمین می­کردیم آن­وقت که جوان بودیم، طرف را تا نزدیک زمین می­آوردیم، ولی می­بردیم آن بالا، آن بالاها می­چرخاندیمش. اما این طیاره را آورد از سر آشیانه رو سر شاه همانجا شروع کرد غلتش دادن و نمی­دانم این مثل را برای چه آوردم، ولی این چیزی بود که من شروع کردیم اصولاً این آموزش و این چیزها را من می­دادم و بالاخره حالا نفهمیدم این را برای چه، یادم رفت.

س- راجع به تصدی شما داشتیم صحبت می­کردیم.

ج- آهان تصدی.

س- تصدی مشاغلی که داشتید.

ج- تصدی من بیشتر یک اشخاصی بودند که خود شاه هم علاقه داشت. مرا چون می­شناخت برای اینکه هر دفعه می­رفتم عملیات ۴۸ ساعت بعد هر عملیات مشکل بود زود ختمش می­کردم. بنابراین، از اول اطرافیان من با شاه طوری کرده بودند که این شاه خوش نداشت من سر واحد رزمی باشم. در صورتی که من افسر رزمی بودم. بنابراین، من تا سرهنگ بودم توی نیروی هوایی بودم، فرمانده آموزش بودم و این گردن… بگویم چی. شما وقتی که راست باشید، درست باشید، قدرت دارید. کجی ضعف می­آورد. من فرمانده­ی مرکز آموزش که بودم فرمانده نیروی هوایی، حالا فوت کرده گیلانشاه بود، این یک افسر نالایق را این آدمی بود که پول می­خواست. من نه پول می­گرفتم، نه پول می­دادم. الانه شما توی یک مملکتی هستید که پرزیدنت­های کمپانی‌های عظیم است، نورتروپ هست، ماکدانلد داگلاس هست، لاک هید هست، بوئینگ هست، گرومن هست، چی هست، یک نفر را پیدا بکنید که این بگوید مستقیم یا غیرمستقیم یک سیگار به من داده، نمی­توانید پیدا کنید، نیست. همین شکل هم بودم. وقتی که سرگرد و سرهنگ دوم و سرهنگ بودم، فرمانده مرکز آموزش بودم. یک نیت داشتم صبح که سوار، جیپ داشتم، آن­وقت سوار جیپ می­شدم می­گفتم خدایا تو به من توفیق بده حق را ناحق نکنم، ناحق را هم حق نکنم. بنابراین، وقتی که می­آمدم توی مدرسه­ام اگر کسی لایق تنها رفتن و پریدن بود، به او می­گفتم بپرد. اگر نبود خودش را می­کشت، نباید می­گفتم. دیگر من نباید آنجا حقه­بازی می­کردم. از این پول می­گرفتم آنکه می­توانست پرواز بکند، دلش نمی­خواست می­گفتم نکن، آنکه می­خواست بکند، نبود این شکلی. بنابراین، نه کسی را تحت فشار بدون دلیل می­گذاشتم که از او اخاذی بکنم و به کسی هم دیناری نمی­دادم. حالا هر رئیسی هر کسی باشد. فرمانده نیروی هوایی نبود این شکلی، فرمانده­ها می­خواستند اخاذی می­خواستند بکنند با من نمی­توانستند. بنابراین، این‌قدر هم عملم طوری بود در دل طبقه پایین جا گرفته بودم که می­ترسیدند مرا از جایم تکان بدهند. آن­وقت مثلاً همان هاریکنی که به شما گفتم یک دفعه این­ها مانور دادند، این خاتم دست راست من می­پرید. من سر می­پریدم. تو حسن­آباد قم مانور که می­کردم، فرمانده نیروی هوایی وقتی من فرمان به هواپیماها می­دادم، می­ترسید، می­گفت: «رادیو را خاموش کن، صدای این نیاید که شاه بفهمد». بعد می­آمدند بچه­ها به من می­گفتند. بنابراین، من سرهوایی دارم و این رقابت­ها بود. آخر سر وقتی می­دیدند کاری نمی­توانند بکنند، من یکی دو دفعه استعفا دادم رفتم مرا دانشگاه، گفتم دانشگاه جنگ هوایی را ایجاد بکن. گفتم خیلی خوب. رفتم در دانشگاه جنگ و دوره ستاد هوایی را تشکیل دادم. برنامه نوشتم کار کردم، خیلی چیزهای دیگر. خوب برایشان دادم. باز یک­روز دیگر گیلانشاه تلفن کرد و گفت: «طوفانیان، بالاخره تو مثلاً بیا سراداره سوم». ما رفتیم سراداره سوم همان آموزش عملیات. مثلاً همان اداره سوم هواپیماها که می­رفتم مشهد و زاهدان و کاشان اینجاها، یک کرایه نومینالی از همه می­گرفتند. این پول در اختیار من بود. پول ورزش هم یک پول نومینالی می­گرفتند. اینها در اختیار من بودند. حالا اگر یک درجه­داری می­آمد آنجا به من می­گفت که من زنم زاییده، گرفتارم اینها، من به او کمک می­کردم، ولی گیلانشاه می­­خواست این پول را بخورد نمی­شد. من نمی­کردم. آخر سر که نوشت: «طوفانیان نمی­شود من با تو نمی‌توانم. تو خیلی ول و گشادی و پول خرج کنی، نمی­شود». بالاخره ما را نمی­توانستند از هواپیمایی بیرون کنند تا اینکه پیمان بغداد تشکیل شد. پیمان بغداد که تشکیل شد شاه فرمانده نیروی هوایی گفت: «یک افسر هوایی بفرست به ستاد بزرگ برای پیمان بغداد که از نیروی زمینی هم خبر داشته باشد». من بودم که از نیروی زمینی هم دانشکده افسری پیاده دیدم، هم توپخانه هم اینکه می­خواستند مرا دکّم بکنند. بنابراین، بهترین فرصتی بود که ما را محترمانه از مدرسه بیرون برویم نه بیرونمان بکنند. ما رفتیم ستاد بزرگ. اما ستاد بزرگ که رفتیم، آن­وقت هدایت رئیس ستاد بزرگ بود. من رفتم در اداره سوم رئیس اداره آموزش شدم. یک مدتی رئیس بسیج شدم، طرح­های مختلف نوشتم و توی ستاد بزرگ هر اداره­ای که که من بودم کنترل آن اداره دست من بود و برای طرح­ریزی­های پیمان بغداد می­رفتم بغداد و می­آمدم و از تمام اینها خبر داشتم، خبر دارم و با وجود اینکه ستاد بزرگ دارای اداره دومی بود که باید این کارهایش را می­کرد، روابط خارجی ستاد بزرگ را بیشترش را من انجام می­دادم.