روایتکننده: تیمسار حسن طوفانیان
تاریخ مصاحبه: ۹ مه ۱۹۸۵
محل مصاحبه: واشنگتن، واشنگتن دی.سی
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۲
ج- آنوقت در اداره سوم گفت: «مرتباً هر وقتی که برای طرحریزی میرفتیم، بغداد جزو طراحها بودم، چون مسئولش بودم». بعداً هر وقتی که کمیتهای برای کمیته نظامی یا شورای وزیران میشد، من با وزیر خارجه میرفتم و تمام پرسنلی که باید میرفتند برای سنتو که بعداً شد سنتو ما با اینها بودم.
س- شما آنموقع چه درجه نظامی داشتید؟ سرهنگ بودید؟
ج- آنموقع من سرهنگ بودم، آنموقع سرهنگ بودم. آنوقت من مثلاً از جم و خاتم و اینها ارشدتر بودم. آنوقتی که میرفتیم پیمان بغداد من بودم و جم بود و منصور افخمی بود و علی زند و اربابی. ما ۵ تا جزء طراحها بودیم که طرحهای مختلف نظامی را آنوقت آنجا هم خیلی حرف است. میدانید برای نوشتن هر طرح اولین چیز، آن چیز اول Concept است، Political guidance است، basic assumption است، threat است. سیاست چیست؟ خط مشی چیست؟ تهدید چیست؟ کسی نبود، چیزی نبود. همانوقت من رفتم مثلاً وزارت خارجه رفتم اداره آگاهی رفتم، اداره دوم دیدم اصلاً چیزی نمیدانند، گزارشات را که آوردند چه بود؟ آقای فلان از پشت دیوار سفارت انگلیس رد شده. بابا تو اگر میخواهی جزو یک پیمانی بشوی که خط دفاعی جلوی روسیه بکشی باید بدانی در شوروی چند تا، در مرز قفقاز چند تا لشکر نشسته، چند تا فرودگاه آنجا هست، چند تا هواپیما آنجا هست. آنوقت در ترکستان روسیه وضع چیست، راهها چیست، حسابتان چیست، راهتان کجاست، کمیتتان کجاست. اگر به شما الان هزار تا تانک دادند شما میتوانید هزار تا تانک را برگردانی؟ میتوانی این را حرکتش بدهی؟ این حسابها نبود.
آنوقت اولین برآورد تهدید من بودم. من نشستم آنجا دیدم اصلاً هیچی ندارم. هرچه در تهران مراجعه کردم نه وزارت، گفت: من نظر آخری را میدهم. نظر آخری چه کار کردم، نشستم ترکیه نظرش را داد، پاکستان نظرش را داد، انگلیس نظرش را داد، همه اینها یکی بالا داد یکی پایین داد، ما اینها را جمع کردیم، تقسیم به تعداد کردیم، حد وسطش را ما نظر دادیم. برای اینکه چیزی نداشتم. ما نمیدانستیم که آن هم به زحمت. اصلاً ما بلد نبودیم یک مدرک استراتژیکی را نگهش داریم. زحمت کشیده شده برای این ارتش. در هر صورت، ما توی اداره سوم معاون اداره سوم بودم و هر ادارهای بودم تمام تمرکز، حالا این را شما ممکن است یا اشخاصی که بشنوند این را تعبیر به خودستایی بکنند، ولی خودستایی نیست. این حقیقت بود و زیر نظر من بود آنوقت بعد من شدم سرلشکر. آنوقت مثلاً همانوقت که میرفتم طرح بغداد تو اداره سوم بودم یادم هست به هدایت گفتم آخر چرا؟ اگر من عیب دارم به من بگو عیب داری، اگر عیب ندارم من از جم ارشدترم، چرا به جم سرتیپ میدهند، خاتم را سرتیپ میکنید، مرا نمیکنید؟ میگفت: «والله ما به شاه گفتیم شاه گفته تو جوانی». گفتم یعنی چه؟ جوانی یعنی چه؟ من از همه شما پیرترم، چرا به اینها درجه میدهد به من نمیدهد؟ بالاخره به ما دادند تا اینکه سرلشکر شدیم.
س- یادتان هست که چه سالی شما سرتیپ و سرلشکر شدید؟
ج- سرتیپ و سرلشکر اینها باید یادم باشد، دفعه دیگر به شما میگویم. تمامش یادم هست، تمامش را بعد یادداشت بعد تطبیقش بکنم میتوانم بگویم. آنوقت سرلشکر کرد، من رئیس اداره طرح بودم. میدانید اگر این خمینیها عاقل بودند ما طرحهای در ستاد بزرگ من درست کرده، گذاشته، آماده داشتم که اینها صاف میتوانستند بروند به مغز بغداد صاف طرح اینها را داشتیم. تو اداره طرح وجود داشت. من اصولاً از کار مالی و آن قورخانه بدم میآید. من طراح بودم. خوشم میآمد آموزش و عملیات، آموزش و پرورش عملیات. اصلاً این کاره نبودم. اما تو اداره طرح که بودم اتفاق افتاد که من اولین قرارداد خرید نظامی را با آمریکا بستم. یعنی چه؟ یعنی ما تا چهارم جولای ۱۹۶۴ ما متکی بودیم به آنچه که آمریکا به ما میداد و ما چیز نمیخواستیم. من آنجا یک گزارش نوشتم به شاه و در کمیته در آنکارا به همین این متفقینمان گفتم. گفتم که روسها، برای اینکه Concept پیمان بغداد این چه بود؟ دفاع در خط البرز، دفاع در مقابل کمونیسم در خط البرز. ما در آنکارا به اینها گفتیم آقاجان این خط البرزی که شما درست کردید روسها از رویش پریدند آمدند در بغداد کودتا کردند، کمونیستی را آوردند پشت ما، من به شاه میگفتم. گفتم ناصر آمده، مصر و ناصر نه قدرتش را داشت، نه پولش را که برود یمن جنوبی. من به شاه میگفتم. میگفتم قربان این یمن جنوبی ناصر نرفته کمونیستها این را فرستادند در یمن جنوبی که کنترل بابالمندب را داشته باشند. جزیره سوکاترا و کنترل بابالمندب. ما اینقدر گفتیم و شاه گفت تا این ژنرال تویچر الان تو همین واشنگتن هست. این ژنرال تویچر را فرستادند با من نشستیم contingency plan نوشتیم. contingency plan برای امکان دفاع از جنوب است. براساس این contingency plan ما نیاز داشتیم به یک لشکر زرهی در جنوب. بنابراین، من به اعلیحضرت گفتم، یا اعلیحضرت صحبت من میکردم اینها را فقط من صحبت میکردم حالا اگر من، من، من بگویم شما چیز میکنید. اما بخواهید صحبت میکنم.
س- خواهش میکنم.
ج- گفتم اعلیحضرت باید یک کاری بکنیم، باید یک کاری بکنیم که آن چیزی که میخواهیم بخریم. ما صدو شصتهزار تفنگ کهنه M۱ داشتیم، تفنگ جنگ دوم جهانی یک تعدادی تانک M۴۷ کهنه، یک مقداری GMC کامیون کهنه، یک مقداری توپ کهنه. ما اصلاً چیز نو نداشتیم. آنوقت ۱۹۶۴ بالاخره، من رئیس اداره طرح بودم، این گزارشات را به شاه دادم. شاه صحبت کرد قرار شد دولت آمریکا براساس این طرح Contingency دویست میلیون دلار در ظرف ۴ سال به ما وام بدهد که وام اولش ۵۰ میلیون دلار بود و این قرارداد چهارم جولای ۱۹۶۴ را من امضا کردم. پس در نتیجه چون من طرف صحبت بودم و مکاتباتش را من از اداره طرح میکردم، این اتفاق افتاد که ما شدیم رئیس اداره خرید، ما رئیس خرید نبودیم. اما اشخاصی که دندان تیز کرده بودند برای یک میزی که بخرند، صنار از روش ببرند، اینها دائم حمله میکردند. حمله اینها چه شکلی بود؟ حمله اینها این ریختی بود که، به این شکل بود که اینها نامه مینوشتند به ستاد بزرگ، مخصوصاً فرمانده نیروی هوایی، نامه به ستاد بزرگ مینوشت که سرلشکر طوفانیان در اداره طرح حق ندارد از نظر لجستیک و ماتریال دستور بدهد. این رئیس اداره طرح است ما پروندههایمان قاطی پاتی شده.
بالاخره یکروزی شاه، آریانا بود رئیس ستاد بزرگ، به آریانا میگوید: «خوب، من نمی. .» حالا شاه هم در عقب من آدم گذاشته بود، حالا بعدها من فهمیدم یک کسی را پشت سر من گذاشته بود که این گزارشات مرتب به او میدادند. من اولین خریدی که مثل رئیس اداره طرح کردم یک ناوشکن کهنه و چهار ناوشکن نو از انگلستان بود. وقتی رفتم در انگلستان با سر ریموند براون رئیس فروش انگلستان صحبت کردم. حرفهای من آنجا رکورد شده بوده، به عرض شاه رسیده بوده. آنجا من چه گفته بودم؟ من میدانستم که چهار تا هواپیما کهنه خریدن گیلانشاه و اینها آنجا دعوا داشتند سر حقالحساب. من به او گفته بودم، میخواسته ببیند من چقدر حقالحساب باید میخواهم، من به او گفتم قیمتتان را بیاورید پایین دیناری به احدی ندهید. من اما نمیدانستم که این حرفهای من رکورد میشود میرود پهلوی شاه. این شاه پشت سر من ناظر داشت. بنابراین، من هم نمیدانستم چون نمیدانستم این گزارشها که از نیروی هوایی میآمد یا نیروی زمینی یا هر چی به حساب میبردند پهلوی شاه. شاه میگفت: «من میخواهم این سر این کار باشد. حالا اگر اداره طرح نیست کدام اداره هست؟» گفتند: اداره چهارم. بنابراین من از اداره پنجم رفتم سر اداره چهارم. اما اصولاً من وقتی که اولین قرارداد ۶۴ را امضا کردم آنوقت گزارشی در پشتیبانی این قرارداد ۴ July ۶۴ به شاه دادم. حجازی آنوقت رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران بود. حجازی گزارش میکند میبرد پهلوی شاه. ضمن اینکه شاه مرا از سروانی میشناسد. حجازی که گزارش مرا میبرد پهلوی شاه نمیتواند توضیح لازم را به او بدهد. شاه، آنوقت من هم سرلشکر بودم، گفت به حجازی، گفت: «دیگر گزارش طوفانیان را تو نیاور، خودش بیاورد». بنابراین، از آن تاریخ من به عنوان رئیس اداره طرح، مستقیم میرفتم پهلویش هفتهای دو روز و پای من به شاه باز شد.
س- شما نسبتی با خانواده پهلوی دارید؟
ج- هیچ ندارم، هیچ ندارم. من هیچ، خانواده پهلوی جرأت نمیکردند طرف من برند. تمام اینها پای خون من بودند برای اینکه جلوی دزدی، جلوی… نمیگذاشتم حالا قصه خیلی دارم برایتان بگویم. آنوقت ما از آنوقت رفتیم پهلوی شاه. شاه وقتی که دید به رئیس ستاد زور میآورند دستور داد من با پروندههای خریدم از اداره پنجم طرح بروم اداره چهارم طرح و من در اداره چهارم رئیس اداره بودم. آنوقت نه تنها من اولین مذاکرات با. .. مذاکراتی با آمریکاییها تمام شد. چهارم جولای ۱۹۶۴. آنوقت ما با روسها مذاکره کردیم. مذاکرات با روس را فقط من بودم و شاه و هیئت شوروی در کاخ سعدآباد. ویسکی on the rock هم با هم خوردیم. آنوقت ما با روسها در چهارم ژانویه ۶۵ صحبت کردیم. روسها آن شبی که ما نشستیم چهارم ژانویه ۶۵ که شاه من و هیئت ژنرال سزارویچ بود و ژنرال (؟) اسمهایشان را یادم رفته. سهزارویچ یادم هست اسمهایشان یادم رفته ولی میتوانم فکرش را بکنم اسمهایشان یادم بیاید. ما نشستیم اینها بعد رفتیم تو همان طبقه بالای سعدآباد یک سالن سینما دارد. اینها یک فیلمی درباره محصولاتشان به شاه و من نشان دادند. آن فیلم را ما تماشا کردیم و رفتیم و اعلیحضرت هم به من گفت: «با گاز barter پایاپای با آنها معامله کن ببین توپ و موپ و موشک و توپ ضدهوایی و اینها هر چه میتوانی و خودرو و اینها از آنها بخر که من وارد مذاکره شدم با آنها». فردایش یا پسفردایش اینها مرا دعوت کردند روبهروی در سفارت انگلیس یک انجمن فرهنگی ایران و و شوروی است دست راست، یک خیابان است که میخورد به خیابان شاه دست راست یک ساختمان هست که آن انجمن فرهنگی ایران و شوروی است.
س- بله، میدانم کجا را میگویید.
ج- مرا دعوت کردند آنجا، فقط من بودم و هیئت شوروی. آنجا اینها به من موشک ضدهوایی Sam ۳، Sam ۲ و Sam ۱ نشان دادند. اما من در درجه سرتیپ یا سرلشکریام در آمریکا در فورد، در آمریکا در تگزاس مرکز دوره Modern Weapon Orientation Course را دیدم. بادی ویسکی ot
Modern Weapon Orientation Course آن سالی که من دیدم، تمام این موشکها را دیده بودم، تمام این سیستمهای الکترونیکی را دیده بودم. بنابراین، من اطلاع داشتم. اینها به من موشک ضدهوایی خودشان Sam ۳، Sam ۲ و Sam ۱ که در ردیف Hawk است، اینها به من نشان دادند. وقتی که به من نشان دادند، اینها فقط launcherاش را و تیراندازش را نشان دادند. آن دستگاه هدایتش که من میدانم اینها کامپیوترها تو جعبه است، اینها را نشان ندادند. فردا من آمدم به شاه گفتم اینها دنبال این هستند، ولی اینها به من نشان ندادند، اینها میخواستند سادگی قضیه را به من نشان بدهند نه اصل قضیه را. بعداً هم که رفتم به شوروی برای مذاکرات با اینها اولین باری که من رفتم، یکدفعه با شاه رفته بودم ولی اولین دفعه که رفتم به شوروی برای مذاکره host من، مهماندار من یک ژنرال دوتا نشان hero داشت، شوروی هوایی او بود. این مرتب ودکا را میخورد میگذاشت رو سرش گیلاس خالیش را نشان میداد. آن جا میخواستند به من میگ بفروشند، آنوقت هنوز میگ ۲۵ و میگ ۲۶ نیامده بود، میگ ۱۷ و میگ ۱۹ اینها آمده بود و مرا بردند به فرودگاه. در فرودگاه یک چادر زده بودند و ودکا و کنیاک گذاشته بودند و صبح مرا بردند به فرودگاه. این میگها را نشان دادند. من به منطق خودم که ما الان رفتیم رو سیستم آمریکایی برای ما الان ساده نیست برگردیم به سیستم شوروی. من قبول نکردم. بالاخره وقتی که دیدند هواپیما نمیتوانند بفروشند برای کلوب خواستند به ما کلوب هوایی میخواستند قبول نکردم. بعد گفتند به ما این یک هواپیما executive به خودت میدهیم برای رفتن اینور و آنور، باز هم قبول نکردم. بالاخره آمدیم. یکدفعه فکر کردم نیروی هوایی ما روی right track است، روی مسیر صحیح است. از نظر آموزش و پرورش و هرچه هر کسی میگوید بیخودی میگوید. هر چیزی که خریدیم، با آموزشش است با قطعات یدکیاش است و با برنامه است. حالا در هر صورت رفتیم اداره چهارم، در اداره چهارم با شوروی صحبت کردیم، با انگلیس صحبت میکردیم، با آلمان صحبت میکردیم. این چیزها را کردیم و اما در هر صورت پاپوش و نگرانی برای ما داشتند یک اشخاصی.
بنابراین، رفتم پهلوی شاه به شاه گفتم این سازمان صنایع نظامی با این بودجهای که ما میخواهیم اینجا بگذاریم، این فعلاً آنوقت دریاسالار رأفت سرش بود، این حالا من هم سپهبد شده بودم. این نمیشود، این نمیتواند بکند وضع خراب است، تفنگ نساختیم، فشنگ نساختیم، گلوله توپ نساختیم. این را فقط طوفانیان میتواند اداره کند. اینقدر رفتند این را تو گوش شاه کردند، شاه هم قبول نمیکرد. تا یکروز من شرفیاب شده بودم. شاه گفت به ما: «میگویند که تو میتوانی سازمان صنایع نظامی را اداره بکنی. این سرمایهگذاری و من میخواهم که هم خرید نظامی با تو باشد، هم سازمان نظامی». گفتم: شما یعنی میفرمایید که تهیه و تولید با من باشد. گفت: «آره، بله همینطور است». گفتم که به من یکروز یا دو روز مهلت بدهید. یک سر من بروم سازمان صنایع نظامی نگاه کنم. هر امری بفرمایید میکنم، قبول دارم و انجام میدهم. بگذارید بروم نگاه کنم بعد ابلاغ بفرمایید. بعد امر بفرمایید. گفت: «خیلی خوب». ما رفتیم نگاه کردیم و دیدیم خیلی خراب، خرابتر از آن چیزی است که میخواهیم. به کارگر ۲۵۰ تومان حقوق میدادند. در هر صورت، نه غذا داشتند، نه جا داشتند. هیچ. بالاخره آمدم به شاه گفتم اعلیحضرت حاضرم بروم سر سازمان صنایع نظامی، اما اجازه بفرمایید که حقوق اینها از ۲۵۰ تومان به ۵۰۰ تومان برسد در ماه. اعلیحضرت گفت: «برای چه؟» گفتم: برای اینکه اینها باید زندگی کنند. نمیشود با ۲۵۰ تومان زندگی کرد. کارگر باید زندگی بکند، نمیشود با ۲۵۰ تومان. گفت: «آخر صددرصد هم نمیشود». گفتم شما امر بفرمایید من میکنم. یعنی اینقدر میفهمیدم که وقتی من امر اعلیحضرت را ابلاغ کردم کسی رویش حرف نمیتواند بزند. این را شما که دکتر تحصیلکردهاید، میدانید که من چه راهی را انتخاب کردم. از قدرت دیکتاتوری به نفع مستضعفین استفاده بکنم و شاه قبول کرد. من رفتم با اداره خرید هم در سازمان صنایع نظامی اولین کاری که کردم حقوقشان را دو برابر کردم و طبق یک طرحی که به شاه نشان دادم برای تمام اینها غذاخوری درست کردم، برای تمام اینها خانه درست. .. همهشان خانهشان دیگر نرسید، مهدکودک درست کردم، غذاخوری درست کردم زندگی، حقوقشان را، آخرین حقوقشان آقای دکتر حالا چون که دیگر یادم آمد دیگر این آخرین خدمت من همین است. آهان، ضمناً به شاه گفتم که اعلیحضرت اگر من مسئول تهیه و تولید باشم، من دو شغل، دو موقعیت رسمی سازمانی باید داشته باشم که هم دسترسی به طرحهای ستاد بزرگ ارتشتاران را داشته باشم، هم دسترسی به بودجه خرید. گفتم مشاور عالی تسلیحاتی رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران جانشین وزیر جنگ. قبول کرد. بنابراین من شدم رئیس سازمان صنایع نظامی، رئیس اداره خرید، جانشین وزیر جنگ، مشاور تسلیحاتی رئیس ستاد بزرگ. این آخرین شغل من بود. و در این آخرین شغلم من دسترسی داشتم به طرحهای سازمان ستاد بزرگ ارتشتاران که این چه طرحهایی دارند و چه نیازمندی دارند. بعد مثلاً من هر سال یک ماده واحده آقای دکتر مینوشتم. شاه میگفت: «نمیخواهد». میگفتم اعلیحضرت من کار غیرقانونی نمیکنم. به نفع اعلیحضرت هم هست. اینها بود که اعلیحضرت مرا دوستم داشت. گفتم اجازه بفرمایید من ماده واحده درست بکنم، اسم ماده واحده را هم گذاشته بودم ماده واحده تقویت بنیه دفاعی کشور. نگذاشته بودم «بودجه خرید وسائل دفاعی». «تقویت بنیه دفاعی کشور». یعنی اگر من تشخیص میدادم البته اعلیحضرت تصویب میکرد.
اگر من تشخیص میدادم که الان در بلوچستان نزاع پاکستانی میتواند الان جنگ بکند، چهار تا هلیکوپتر میدادم بهش، چهار تا هواپیمای C۱۳۰ میدادم به پاکستان. خودم خریده بودم، ولی منتقل میکردم، میگفتم اعلیحضرت پولش را از آنها نگیر. صدتا اتوبوس میدادم به پاکستان، پولش را نمیگرفتم. تا اینکه وزیر دفاع پاکستان میآمد پهلوی من و شاه صدمیلیون دلار بلاعوض به او میدادم به عنوان. .. این برای چه؟ برای تقویت بنیه دفاعی کشور. بعد این را منتها میتوانید یک شکل دیگر هم تعبیر بکنید. خوب تعبیر بکنید ولی ما نیت پاک بود، نیت خدمت به مردم بود. نیت خدمت به ملت بود، پاک بود. در هر صورت، در این ماده واحده تقویت بنیه دفاعی کشور مینوشتم که مجلسین به وزارت جنگ اجازه میدهد در غالب اینقدر برای تقویت بنیه دفاعی کشور هزینه بکند. این هزینه از قانون محاسبات دولتی مبراست. دیگر قانون محاسبات دولتی رویش، طبق قانون دولتی نباید بشود. یعنی وقتی ما تصمیم میگیریم اف ۱۴ بخریم، یکدانه اف ۱۴ است، دیگر من که نمیتوانم اف ۱۴ را با دولت شوروی به مناقصه بگذارم، تانک چیفتن را من نمیتوانم با فرانسه به مناقصه بگذارم. موشک تو را من نمیتوانم که با شوروی به مناقصه بگذارم، مال شوروی را هم که نمیتوانم با آمریکا به مناقصه بگذارم. بنابراین، باید این قانون را داشته باشم. این قانون را داشتم و این قانون را با دقت من انجام میدادم ولی هر انسانی جایز…
س- خطاست.
ج- ممکن است اشتباه بکند، به خطا من نمیکردم.
س- اشتباه.
ج- اشتباه ممکن است بکند. یا اینکه ممکن است کلاه سرش بگذارند. من همیشه به شاه میگفتم. میگفتم اعلیحضرت، من در ظرفیتم تلاش میکنم کلاه سرم نگذارند، اما وقتی کسانی از من زرنگترند، خوب کلاه سرم میگذارند. واضح است کلاه سرم میگذارند. وقتی کلاه سرم گذاشتند، کلاه سرم گذاشتند، کاری ندارد. بنابراین، من این شغل رسمیام بود. اما یک کارهای غیررسمی هم میکردم. مثلاً وقتی که هند و پاکستان با هم جنگشان شد در ۱۹۶۵ شاه مرا احضار کرد. شاه مرا خواست گفت: «طوفانیان فوراً سوار هواپیما شو برو قرارگاه جنگی پاکستان و به پاکستان هر کمکی میتوانی بکن». یعنی سیستم من با سیستم تمام افسرها تفاوت داشت. حالا این را تعبیر به خودخواهی بکنید هرچه، اختلافش را الان برایتان میگویم. اختلافش در این بود. این آرتیسته اسمش چی بود؟ یادم رفت که «پرندهها به لانه برمیگردند» مجید محسنی، مجید محسنی یک فیلم درست میکرد «پرندهها به لانه برمیگردند». این نیاز داشت به دو تا یا سه تا یا چهار تا یا ده تا یا بیست تا تفنگ که در این فیلم عکسش را بردارند. میرود به فرمانده نیروی زمینی مراجعه میکند، فرمنده نیروی زمینی گزارش مینویسد به ستاد بزرگ، رئیس ستاد بزرگ میبرد پهلوی شاه، شاه تصویب میکند. تفنگ میخواهد عکسش را بردارد، طوری نمیشود، زمین به آسمان نمیرود. یا فلان آقا میخواهد برود مرخصی یا فلان آقا، اما شاه به من گفت: «تو برو پاکستان به پاکستان کمک کن». من دیگر از شاه اجازه نگرفتم، طوری اجازه نگرفتم که من برای پاکستان Midget Submarine قاچاقی از ایتالیا خریدم ولی با اعلیحضرت رفتم پاکستان، پرزیدنت ایوب در پیشاور سر صبحانه با هم نشسته بودیم، اعلیحضرت و پرزیدنت ایوب و اینها. پرزیدنت ایوب از اعلیحضرت راجع به Midget Submarine تشکر کرد. اعلیحضرت ماند Midget Submarine چیست؟ گفتم اعلیحضرت من خریدم اینها را. گفت: «کی خریدی؟» گفتم: همانوقت که گفتید من برایشان خرید کنم و تشکرش را قبول بکنید. این، این تفاوتش است. Midget Submarine به من گفت خریدم. فقط یک دانهاش را برای اعلیحضرت گفتم، نود تا طیاره (؟) که از آلمان خریدم به اعلیحضرت گفتم. حالا چطوری خریدم؟ اعلیحضرت این ممکن است گرفتاری سیاسی پیدا بکند، خدابیامرز هویدا هم بود. هویدا تو این اتاق بود، من پهلوی شاه بودم. با هویدا (؟) گفتم: ممکن است گرفتاری سیاسی پیدا بکند. اعلیحضرت گفت: «چه کار کنیم؟» بعد اعلیحضرت گفت: «اگر گرفتاری سیاسی پیدا کرد، میگوییم تو اشتباه کردی». گفتم: بله به فرض هم من اشتباه کردم، بازنشستهام کنید، زندانم کنید، اگر گرفتاری سیاسی پیدا کرد. تلفن کرد به هویدا گفت: «طوفانیان میرود، ولی میگوید ممکن است گرفتاری سیاسی پیدا کند. اگر گرفتاری سیاسی پیدا کرد، میگوییم طوفانیان اشتباه کرده، بازنشسته و زندان». بله. آنوقت ما بلند شدیم و رفتیم. رفتیم و نود تا طیاره را هم خریدیم. وقتی خریدیم یکروزی گرفتاری سیاسی پیدا شد، هندیها آمدند اعتراض کردند که شما حق نداشتید. آنوقت خود این یک قصّه است.
س- که برای پاکستان هواپیما بخرند.
ج- آره. خود این یک قصّه، اصلاً به قدری شیرین است این حد ندارد خود این خرید هواپیماها. بعداً اعلیحضرت به من گفت: «گرفتاری شد؟» گفتم قربان دو تا solution اینجا داریم. گفت: «solutionها چیه؟» گفتم یکیش این است که مرا بازنشسته کنید، زندانم کنید، اسمی بکنید، من اسمی بازنشسته و زندان. Solution دیگرش، راهحل دیگرش این است که بیست روز دیگر، بیستوپنج روز دیگر نمایش روز هواپیمایی است. نمایش روز هوایی را در مهرآباد بگیرید. من تمام این هواپیماها را با پرچم ایران میآورم رژه میبرم. اینها را خلبان آسمانی از آلمان آورده بود دزفول و خلبان پاکستانی از دزفول برده بود پاکستان. گفتم من تمام اینها را میآورم رژه میروند. گفت: «خوبست». این برنامه را گذاشتیم. گفتم پرییدنت ایوب و موسی را هم دعوتشان کنید بیایند. پرزیدنت ایوب و موسی را هم دعوتش کردند و آمدند نشستند آنجا و ما هم نشستیم عقبش و طیارهها را هم ترتیباتش را دادیم و آمدند زاهدان بنزینگیری کردند و آمدند اصفهان بنزینگیری کردند و آمدند رژه رفتند با علامت ایران رفتند. من وابسته نظامی اسرائیل با من دوست بود. انگلیسی بلد بود، گذاشتم بغل دست کور دیپلماتیک. سفیر هند و وابسته نظامی هند گفتم گوش بده ببین اینها چه میگویند، بیا به من گزارش بده. آمد و بعد گفت اینها ماتشان برده بود. گفته بود ما صددرصد مطمئن بودیم این هواپیماها پاکستان است. این طوفانیان چه کار کرد ما نمیفهمیم. طیارهها آمدند، رژه رفتند و برگشتند. تمام شد.
س- همان روز هم برگشتند به پاکستان؟
ج- خوب طول میکشد. باید بیایند و بنزینگیری بکنند. مسافت طولانی است. این شوخی ندارد. الانه من ساده دارم به شما میگویم، ولی این چقدر گرفتاری داشت، خدا میداند. این خیلی گرفتاری داشت. در هر صورت، مثلاً آنوقت غالب اوقات من با پاکستان مشورت میکردم. مناسبات ایران و پاکستان… مرا در پاکستان بیشتر از ایران میشناسند، مرا در پاکستان بیشتر از ایران میشناسند. آخرین دفعهای که ضیاءالحق الان هم رئیسجمهورش است، آمد به ایران، فقط من بودم و شاه، چرا یکی دیگر هم بود آقای اردلان که شده بود وزیر دربار. آنوقت آنتراژ ضیاءالحق دیگر ایرانی دیگری نبود. هدف هم چه بود؟ من ضیاءالحق را گفته بودم با ضیاءالحق صحبت کردم که این شاه را تقویت بکن، روحیه به او بده تصمیم بگیرد این شکل مملکت را بیتصمیم نگذارد. مبارزه بکند، نمیشود شما یک کسی مبارزه بکند. نمیشود یک کسی بگوید جمهوری اسلامی نه یک حرف اضافه، نه یک حرف کم. یکی این شکلی بگوید، یکی هم بگوید بگذارید ببینیم چطور میشود. نمیشود، نمیشود، این دو تا نمیشود با هم. آنوقت وقتی که شام تمام شد تو سعدآباد مجلس عزا بود دیگر. شاه آمد تا دم پله تا دم ماشین برای او. ضیاءالحق گفت: «اجازه بفرمایید طوفانیان با من بیاید». آنوقتش ضیاءالحق آن خوابگاهشان باشگاه این بود که در نیاوران بود، یک جایی درست کرده بودند، نمیدانم. رفتیم آنجا نشستیم. گفت: «والله ما هرچه گفتیم شاه نمیتواند تصمیم بگیرد». گفت: «حتی من به شاه گفتم که در یک incident من صدوپنجاه تا، حالا درست رقمش یادم نیست، صدوپنجاه تا یا دویست و پنجاه نفر کشتم، ولی از این موضوع من پشیمان نیستم. به دلیل اینکه این صدوپنجاه تا یا دویست و پنجاه تا یا هر چند تا اینکه کشته شد، جلوگیری از کشته شدن دهها برابر این میکرد. گفت: «حتی این را گفتم». اما شاه گفته بود چی؟ جواب شاه هم آنترسان بود. گفته بود «یکی انقلاب میکند همه چیز را نابود میکند. من شاه هستم. من سلطنتی که پایهاش بر خون باشد نمیخواهم». آخر این دیگر کاریش نمیشود کرد. این چیکارش میتوانی بکنی شما. بارها به خود من هم گفت. گفت: «نمیشود، نمیشود من شاه باشم ولی پایه سلطنتم بخون باشد». این هم خوب البته خیلی مهم بود. خوب البته یک کارهای دیگر من خیلی میکردم، مثلاً من مناسبات با اسرائیل را اداره میکردم. با اسرائیل را خیلی اداره میکردم.
س- با چه سمتی آقا؟
ج- در همان محلهایی که آخر بودم من…
س- ممکن است آنها را بفرمایید کدام محلها بودید، کدام سمت را میفرمایید؟
ج- همین آخر دیگر. همین آخر که من رئیس سازمان صنایع- نظامی جانشین وزیر جنگ آخر اصولاً…
س- شما چه سالی از سرلشکری به سپهبدی و ارتشبد شدید. اینها را ممکن است لطفاً بفرمایید بگویید؟
ج- این سالهایش را ممکن است به شما بگویم، سالهایش را الان یادم نیست.
س- حدوداً لااقل.
ج- حدوداً ولی من جمعاً ۴۶ سال بدون مرخصی در ارتش خدمت کردم، ۴۶ سال. آنوقت مثلاً ارتشبدی مرا شاه خیلی راجع به من حساس بود، میدانید؟
س- از چه نظر آقا؟
ج- نمیخواست کسی به من منت بگذارد. میدانید؟ مثلاً نشان درجه یک همایون را تلفن کرد، خودش به من داد. من با تمام ارتشبدها یکوقت کسی نرفته تقاضای درجه ارتشبدی برای من بکند. خودش تلفن کرد که تو ارتشبد شدی. یک چیزهایی داشت هیچ، یک چیزهایی داشت. آنوقتش من همین پست جانشین وزیر جنگ، ولی میدانید چه شکلی بود؟ وقتی که آن ماده واحده که گفتم تصویب میشد وزیر جنگ بیشتر عظیمی بود، عظیمی بیشتر وزیر جنگ بود- زیرش مینوشتند ارتشبد طوفانیان مسئول اجرای این ماده است. دیگر اختیارش در دست من بود. به کسی گزارش نمیدادم. آنوقتش تهیه سیستمها در این مکانی که من بودم، در اینجایی که بودم، مثلاً شما میشنوید که ما اف ۱۴ خریدیم، شما میگویید که این اف ۱۴ را مثلاً نیروی هوایی خیلی رویش مطالعه کرده و کار کرده و اینها، آنوقت بعد تصمیم گرفتند. ولی همچین چیزی نبود، همچین چیزی نبود. شاه به من میگفت: «بین اف ۱۴ و اف ۱۵ را کدام بخریم؟» من هم میفهمیدم چه خبر است؟ من هم مواظب خودم بودم. من میرفتم فکر میکردم، مطالعه میکردم و کاملاً مشخصات اف ۱۴ را و مشخصات اف ۱۵ را قیمت و availability و production و در چه مراحلی است و اینها بررسی میکردم و آمدم به اعلیحضرت گزارش کردم که ما تا اینجاها رفتیم. اما میگفتم اعلیحضرت این مسئله سادهای نیست، اگر بخواهید تصمیم بگیرید بین اف ۱۴ و اف ۱۵ یک کدامش را بخرید، اجازه بدهید project manager اف ۱۴، project manager اف ۱۵ سفیر آمریکا با وزارت دفاع، نیروی هوایی، نیروی دریایی برای اینکه یک هواپیمایش مال نیروی هوایی است و یکیش مال نیروی دریایی. اینها بیایند دو تا رقیب در مقابل همدیگر اعلیحضرت را brief کنند. اگر همه راضی شدند کدام را بخرند، آنوقت نظر بدهند. گفت: «خوب نظری است بکن». ما آمدیم با سفیر هلمز بود آمباسادور هلمز با آمبا سادور هلمز صحبت کردیم یک هیئت هوایی آمد، یک هئیت دریایی. ژنرال نمیدانم (؟) هوایی بود با گرهات مال دریایی. اینها آدمیرالهای دریایی آمدند. آنوقت تو سعدآباد تو آن سالن نهارخوری دو تا رقیب تخته سه پایههایشان را گذاشتند و دوربینهایشان را گذاشتند، اسلایدهایشان را گذاشتند، کوروها و بررسیهایشان را گذاشتند، شاه آمد. شاه نشست، هلمز نشست، ازهاری رئیس ستاد بزرگ نشست، خاتم نشست و من. دو تا رقیب در مقابل هم مشخصات هواپیمایش را availability و technical و قیمت و price و اکونومیک و همه چیزهایش را گفتند. پس این جمعیتی که اینجا نشسته بود، این آدمهایی که اینجا نشسته بودند مقامهایی بودند دیگر باید تصمیم بگیرند. آنوقت شاه باید وقتی بلند میشود، باید چه کار کند؟ من و شما که الان اینجا نشستیم، میگوییم شاه باید وقتی که اینها را گوش کرد بلند شد از آن در برود تو دفترش. باید بگوید خاتم بیا من این را قبول کرد، یا آن را، ولی شاه این کار را نمیکرد. میدانید چه کار میکرد؟ شاه مرا صدا میکرد و میگفت: «بیا تو». ما رفتیم تو گفت: «من قانع نشدم» بلند شو برو آمریکا اینها را ببین. این برای من خیلی خطرناک بود. خیلی خطرناک بود ولی میگفت پاشو برو ببین.
س- از چه نظر آقا خطرناک بود؟
ج- آخر نمیدانم الان هم دلم نمیآید بگویم برای اینکه آنهایی که اشخاصی که این وسط بودند، میخواستند حقالحساب بخورند، آدم را میکشتند. چه بگویم؟ بالاخره ما پا شدیم و آمدیم. پا شدیم و آمدیم آمریکا. رفتیم long Island، اف ۱۴ را دیدیم. رئیس سفارت اف ۱۴ توی Long Island یک آدمیرال بازنشسته بود به نام Tomzan. میدانید اف ۱۴ Tomcat است که این اسمش گرفته شده از اسم دو تا آدمیرال که خیلی مهم بودند تو ارتش آمریکا، آن یکیش نمیدانم اسمش چه بود، ولی این Tomzan بود. Tomzan به من گفت: «ژنرال طوفانیان، این یک آقایی که وابستۀ دریایی آمریکا در ایران بوده، آمده این دلالی این هواپیمای اف ۱۴ را میخواهد». گفتم: این کیست؟ گفت: «اسمش کاپیتان پولارد است». گفتم: این کاپیتان پولارد چکاره است؟ کیست؟ واسه چی؟ گفت: «این کاپیتان پولارد میگوید من بودم که در سال ۱۹۵۲ دلارها را بردم ایران و شاه را روی تخت سلطنت نگهش داشتم».
س- ۵۳.
ج- و شاه به من مدیون است. بنابراین، باید به من حقالحساب بدهد نمایندگیاش را بدهد. گفتم که به هیچ عنوان، دیناری برای این هواپیماها به کسی نباید بدهید. گفت: «Armed Services Procurement Regulation, ASPR، گفت: «در ASPR یک ماده دارد که ما میتوانیم به توزیعکننده و نمیدانم چه اینها پول بدهیم. گفتم من ASPR را عوضش میکنم. نمیگذارم و ندهید قیمتتان را بیاورید پایین. رفتم همانجا سوار طیاره، آن هواپیما را تماشا کردم. رفتم ساندویچ اف ۱۵ را دیدم. رفتم لوسآنجلس و اف ۵ و اف ۵E و اینها را دیدم و برگشتم آمدم واشنگتن و رفتم پنتاگون. آنوقت یک آقایی رئیس میشود به نام اولدی. گفتم آقای اولدی شما در ASPR تان، مادهای دارید که حقالعمل میدهید. گفت: «بله». گفتم: من خریدی که میکنم نمیخواهم حقالعمل بدهم. گفت: «آخر برای چه؟» گفتم: نمیخواهم بدهم، پول دفاع مال مردم است، مال پیرزنهاست برای چه حقالعمل بدهم، نمیدهم. بنابراین من میخواهم به ASPR یک ماده برای ما اضافه کنید. رفت و آمد و گفت: «نمیشود». گفتم: نمیشود ندارد، من میخرم اگر خریدار منم، میگویم یک ماده باید بگذارید، یک note بگذارید. یک note به ASPR اضافه کردم، یک note گذاشتم procurement for Iran خرید با ایران. در خرید این ماده نوشته که هیچ نوع حقالعملی و پولی recurring expense حق ندارند منظور کنند. میدانید، اینجا هم باز به ما حقّه زدند. اینجا هم حقّه بود. برای چه؟ برای اینکه بعدها که گذشت… حالا خیلی رفتیم آنور.
س- خواهش میکنم، بفرمایید.
ج- بعدها که گذشت ما فهمیدیم که اه، این گرومن ۲۵ میلیون دلار به یکی داد. بامبلاس را صدایش کردم و گفتم بیا ایران. آمد ایران. گفتم من به شما چه گفتم؟ مگر نگفتم دیناری به کسی حقالعمل ندهید. شنیدم حقالعمل. .. گفت: «آره». گفتم: برای چه؟ گفت: «قرارداد داشتیم». گفتم: قرارداد چه داشتید؟ گفتم قرارداد را ببینم. آقا یک قرارداد داشتند با یک واسطه که این قرارداد اگر بر حسب آن قرارداد رفتار میکردند، ۱۲۰ میلیون دلار برای آن خرید این واسطه میگرفت. بعد دیده بودند که این پول را نمیشود گرفت. آمده بودند نصفش کرده بودند شصت میلیون. باز دیده بودند نمیشود این یک کاری کرده بودند که آخرش ۲۵ میلیون بود. آخرین تجدیدنظر بیستوپنج میلیون بود. بعد توهینآور. بالاخره ما آمدیم و رفتیم وزارت دفاع. گفتم که این پول مال من است، منی که میگویم یعنی دولت ایران. آخر از این نورتروپ هم من چهار میلیون گرفته بودم. این پدرسوختهها آخوندها این مدرکش وقتی گرفتند، اینجا آمدند چک به من دادند. این چک را بعد رفتم اینجا سفارت تو واشنگتن تلگراف کردم که این پول را من از نورتورپ گرفتم. وقتی انقلاب شد این احمقها، این نمیدانم چیها، این متقلبها، این دروغگوها، این کاغذ را آوردند توی تلویزیون و اینها که ببینید افسر شاه چه شکلی پول برای شاه گرفته؟ بابا این نه افسر، من افسر شاه بودم، اما من پول برای شاه نگرفتم. این پول را از خزانهی دولت آمریکا گرفتم که شکم کاردخورده شما حالا دارد میخورد. آنوقت گفتم این ۲۵ میلیون دلار مال من است، یعنی «من»، متوجه میشوید که مال من یعنی خزانه دولت. گفتند: «نه». و ما دعوایمان شد. آنوقت رامزفلد بود وزیر دفاع. گفتم که باید بدهد. این مدیرکل پرزیدنت است، گرومن زیربارش نمیرفت تا بالاخره یکدفعه دیگر آمدم و جلسه شد و business line شد با راملزفلد. آن فیش هم رئیس اداره فروش بود نشستند. گفتم ببینید من یکروزی آمدم تو این وزارتخانه، این رامزفلد مرد منصفی بود. من تقریباً نتوانستم نهار بخورم. گفتم: آقای رامزفلد، من یکروزی جملهای که الان به شما میگویم به آن کسی جای این ژنرال فیش نشسته بود، گفتم. من گفتم که خریدی که من میکنم نمیخواهم، گفتم من مخالف این نیستم که کسی که کار میکند، حق کارش را نگیرد، هر کسی کار میکند باید مزد کارش را بگیرد، ولی من مخالف این هستم که یک کسی یک گوشهای بنشیند، الکی پول مردم را بگیرد، برای چه؟ من آمدم گفتم یک مادهای بگذارید که من وقتی هواپیما، تانک، کشتی هرچه میخرم، پول مفت به کسی ندهیم. من دیگر ادبیات انگلیسی را نمیدانم که این جملهاش را چه کار کنم ولی من این را گفتم. حالا اینها دارید به من میگویید که این را ما جزو recurring expense نگذاشتیم، این را ما از corporate دادیم. آخر از چه corporate؟ corporate ای که در حال ورشکستگی بود، آخر گرومن وقتی که ما سفارش دادیم به او میخواست قرض بکند، هیچ جا به او قرض نمیداد. این میخواست صد، دویست میلیون دلار قرض بکند که کارش را راه بیاندازد. کسی به او قرض نمیداد. بانکها به او میگفتند: یکنفر اول به شما قرض بدهد که شصت میلیون، پنجاه میلیون، هفتاد میلیون به شما قرض بدهد، باقیش را ما میدهیم. اما تا یک کسی آن اولیش را نداده، ما نمیدهیم. اینها با من صحبت کردند گفتم من به شما میدهم. رفتم پهلوی شاه گفتم اعلیحضرت من الان پول دارم با یک بهره متداول مملکتی هرچه که… این پول را میدهم به بانک مرکزی یا بانک ملی هر کدام را که بگویید. این پول را میدهم به آنها به گرومن قرض بدهند با بهره متداول، با بهره روز آنچه که از نظر فنی- مالی آنها تأیید بکنند. این پول به گرومن که گرومن ورشکست نشود، بتواند باقی بماند. بنابراین، دادم پول را به بانک مرکزی یا بانک ملی، درست یادم نیست، آنها به گرومن وام دادند، گرومن تا روزی که بهرهاش را داد، بعداً هم یکمرتبه درست وقتی آن بیستوپنج میلیون آمد همهاش را برگرداند، همهاش را داد، هیچ صحبتی نیست. گفتم آخر ببینید آقای رامزفلد، گرومنی که وضعش این شکلی بوده من دادم این corporate اش پول از جیبش داشت که بدهد. پول من دادم، این خرید را من کردم، پول مرا میخواهد بیستوپنج میلیون بدهد به یکی برای چه؟ این از قیمت منست. آخر یک مسائلی هست وقتی که نیسکون آمد به آنجا من فقط میدانم کس دیگری نمیداند، نیکسون… برای اینکه من آمریکا بودم نیکسون میخواست بیاید ایران شاه تلفنی مرا از آمریکا احضارم کرد که پیش از مذاکرات نیکسون من با او حرف بزنم، بعداً هم با من حرف زد. نیسکون با شاه موافقت کرد که آنچه تسلیحات conventional شاه میخواهد به او بفروشد غیراتمی، آنوقت هم وزیر دفاع یکی دیگر بود که آن وزیر دفاع به من گفت: «دستور نیکسون این است که آنچه که شما بخواهید ما به شما بفروشیم». آنوقت گفته بود: «که شما همان قیمتی را خواهید داد که وزارت دفاع در مقابلش، مگر اینکه یک چیز اضافه بگیرید». بنابراین، وقتی ما یک هواپیما را میخریدیم ما قیمت flight-away را میگرفتیم. آنوقت اگر شما آموزش میخواهید، قطعه یدکی زیادتر بخواهید، اینها هر چقدر بخواهید، پول میدهید. اما مقایسه اصلی قیمت دو هواپیما، دو تا هواپیمای لخت قیمتهایش چند است؟ آنوقت هر چقدر رویش میآید، آنوقت آنها را همه با هم شما باید مقایسه کنید. اگر موشک مثلاً heat-seeking guidance میگوید این heat-seeking guidanceها این بردش است، این rateاش است، این وضعش است، این قدرت تخریبش است، این قیمتش است. اینها این شکلی تکتک هم این شکلی مقایسه میکنیم. در هر صورت، نمیدانم اینها را برای چه گفتم، آنوقت ما این بیستوپنج میلیون را ادعا کردیم که این بیستوپنج میلیون را باید پس بدهیم و بالاخره رامزفلد در آن جلسه گفت: «ژنرال طوفانیان صحیح میگوید». این خیلی بیشائبه، خیلی بدون کلک، بدون حقه دارد این حرفها را میزند، راست هم میگوید. حالا اگر شما بازی جمله کردید به این دخلی ندارد. این میگوید من این را گفتم، شما هم این ماده را برای من گذاشتید تو ASPR گذاشتید. بنابراین، حالا هم نباید بدهید حالا هم پس پرزیدنت چیز را باید به او بگویید بیستوپنج میلیوناش را باید برگرداند از قیمت.
س- گرومن را؟
ج- گرومن را بله و بیستوپنج میلیون را موافقت. آنوقت منتهای مراتب گرومن آمد ایران به من گفت: «من نمیتوانم پول بدهم. شما بیا از من قطعه یدکی بخر. شما که قطعه یدکی میخواهی». گفتم تو ممکن است قطعه یدکی وازده به من بدهی، من مستقیم از تو قطعه یدکی نمیخرم. نمایندههایت بنشینند با نیروی هوایی مطالعه کنید بررسی کنید آن قطعات fast using item میدانید در قطعات یدکی یک fast using item است، یک slow moving item است. شما اگر slow moving item بخرید، همهاش تو انبارتان میماند، ولی بهتر است که شما fast using item بخرید زیادتر که این همیشه تو انبارتان هست. نیروی هوایی هم بعد هم فکر میکنم که انقلاب شد او تحویل نداد و آن دلاله هم اینجا از او پولش را گرفت، یک همچین چیزها فکر میکنم، نمیدانم خبر ندارم دیگر. خوب حالا دیگر چه میخواهید سؤال کنید؟
س- تیمسار، شما قطعاً از دوران تصدی هر یک از مشاغلی که ذکر فرمودید، خاطرات مهمی دارید. ممکن است لطف بفرمایید و آن خاطراتی را که به نظر شما حائز اهمیت تاریخی است و میتوانند پژوهندگان تاریخ ایران را در شناخت عینی دستگاه رژیم سابق و علل سقوط آن یاری دهند، به تفصیل صحبت بفرمایید.
ج- عرض میشود حضور شما من اینقدر خاطرهها دارم، برای اینکه اولاً میدانید که من تا روز آخری که شاه بود در ایران بودم و من در تابستان ۱۹۷۸ وضع روانی شاه را تشخیص دادم. بنابراین، ترتیب یک بازدیدی را در پارچین تنظیم کردم. کمپانی فریتزورنر میخواست با من یک قراردادی درباره ساخت راکت، سوخت جامد و مواد شیمیایی و اینها ببندد، این مسئله را…
س- بفروشد
ج- بفروشد. این را به اصطلاح وسیلهای کردم که شاه را در وسط جمع ببرم و در حدود بیستوپنج هزار کارگر و خانوادهاش را در پارچین جمع کردم. اینها را که در پارچین جمع کردم، شاه و فرماندهان نیرو و رؤسای ستادش را همراه آوردیم و وزیر جنگ در یک سالن توجیه برای من یک brief درست کرده بودند، بعداً یک brief فنی بود. اما وقتی که پشت تریبون رفتم، آن تیکه کاغذی که brief برای من درست کرده بودند، پیش من بود انداختم. این کاغذ را کنار انداختم، شروع کردم شفاهی، شروع کردم فقط صحبت کردن. عصبانی شده بودم. ناراحت شده بودم. از اینکه شاه تصمیم نمیگیرد شروع کردم صحبت کردن. گفتم: «اعلیحضرت من نزدیک ۴۶ سال است برای اعلیحضرت خدمت کردم. من توی این تهران بودم، من این شترخوان یادم هست، دم دروازه خراسان. من این تهران یادم هست که توی کوچههای تهران آدم لخت میکردند، دروازه خراسان من یادم هست. من میدانم مملکت چقدر پیشرفت کرده. این مملکت را از دست ندهیم. شروع کردم به آن چیزهایی که بود و تغییر کرده بود و شد گفتم. گفتم در این پارچین که شما الان آمدید، آدمهایی که ما اینجا داشتیم شب تنشان را نفت سیاه میمالیدند که پشه مالاریا نزندشان مالاریا بگیرند. اگر میخواست این از دروازه خراسان بیاید به پارچین، باید با گاری میآمد، اگر یک گاری پیدا میشد، اما این جادهها را درست کردیم، این دانشگاهها را درست کردیم، اینها را از بین نگذاریم برود تصمیم بگیریم». یکوقتی من نگاه کردم دیدم وزیر جنگ و این افسرهایی که پشت سر شاه نشستند، شاه دارد گریه میکند، همه اینها هم دارند گریه میکنند. صحبتهایم را تمام کردم و خیلی گفتم آمدم پایین. آن روز گفته بودم تیپ گارد حفاظت شاه با من است نه با هیچ احد دیگری نیست من شاه را. بیستوپنج هزار نفرش هیچوقت شاه وقتی که از یک جایی عبور میکرد کسی حق نداشت تو بالکنی، تمام پشتبامها، دورتادور بیستوپنج هزار نفر شوخی نیست، اینها را آنجا گذاشتم، شاه را هم آوردم وسط اینها. قبلاً با قطبی رئیس تلویزیون و رادیو صحبت کردم که آدم بفرست آنجا فیلم بردارد، چیز بکند تو تلویزیون نشان بدهد و شاه روحیهاش بالا برود، بلکه تصمیم بگیرد و مملکت نجات پیدا بکند.
Leave A Comment