روایتکننده: تیمسار حسن طوفانیان
تاریخ مصاحبه: ۹ مه ۱۹۸۵
محل مصاحبه: واشنگتن- واشنگتن دی.سی
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۳
ج- تمام شد، آن روز تمام شد و طوفانی شد و باد گرفت و همه به هم خورد. شاه هم سوار هلیکوپتر شد، برگشت و اتومبیلها شلوغ شد و نشد. بالاخره به هم خورد آن روز رفت، شب آمدم من خانه. من آمدم شب خانه نگاه کردم به تلویزیون. دیدم اه یک معاون مرا دارد نشان میدهد با شاه سپهبد نجایی نژاد، پسر بسیار خوبی بود این معاونین من که به اسم میبرم، پسرهای بسیار خوبی بودند، این نجایی نژاد، این توکلی، اینها زار میزدند پهلوی من میگفتند: «به شاه بگو تصمیم بگیرد، نگذار این آخوندها این کار را بکنند». بعد شب تو تلویزیون نگاه کردم دیدم اه فقط این نجایی نژاد و شاه را نشان میدهد، جمعیت کو؟ به قطبی گفته بودم تلویزیون بیاورد، دوربین بیاورند، کو پس این جمعیت، هیچی. صبح آمدم اداره، نجایی نژاد آمد پهلوی من گفت: «تیمسار شما فکر میکنید دیشب من متأسف شدم از این فیلمی که دیدم یا خوشحال؟» گفتم اگر عقل داشته باشی، متأسف شدی. اگر عقل نداشته باشی، خوشحال شدی. گفت: «شما که میدانید من عقل دارم. من متأسف شدم در اینکه دیدم نه تلویزیون دست شاه است، نه رادیو، دست یک کسان دیگری است، مملکت دست شاه نیست دست. .».
س- تیمسار شاه در این بازدید یونیفرم نیروی هوایی پوشیده بودند؟
ج- بله. ممکن است.
س- بله. برای اینکه من عکس این را در روزنامه واشنگتن پست مثل اینکه دیدم.
ج- بله، آنموقع من آمده بودم. گفت: «خیلی بد است». گفتم: «خوب، کاری نمیشود کرد». فردا من رفتم پهلوی شاه، فردا یا پسفردا رفتم پهلوی شاه، قطبی هم تو دفتر آژدان نشسته بود، آره. به قطبی گفتم: «مگر من با شما تلفنی صحبت نکردم، مگر قرار نبود تلویزیون نشان بدهد؟». گفت: «والله رادیو تلویزیون دست من نیست، جوانها آمدند دست یک دسته دیگری است». گفتم: «یعنی چه آخر؟ یعنی چه دست من نیست؟» ما پا شدیم و رفتیم شرفیاب شدیم. کارهایمان را کردیم و گفتم «اعلیحضرت، این بازدیدی که تشریف آوردید، این چیزی که دیدند، تلویزیون دست شما نیست». هیچی نگفت. گفتم: «یک همچین اتفاقاتی افتاده، یک همچین چیزی دیشب که دیدید». خب حرفی نزد. این گذشت و چند روز گذشت و به من گزارش دادند که در پارچین اعلامیه بر ضد شاه پخش کردند، من اعلامیه را نگاه نکردم، ولی به من گزارش دادند گفتم که آن ضداطلاعات را هم خواستم و گفتم بروید پخشکننده اعلامیه را پیدا کنید، ببینید این اعلامیه از کجا آمده، پیدا کردند، یک کارگر پیدا کردند آوردند پهلوی من با پدرش، مادرش، خواهرش، برادرش که اینها پنج نفر بودند. بیستوپنج هزار تومان در ماه حقوق میگرفتند تو پارچین.
س- یعنی ۵ نفری.
ج- ۵ نفری، بیستوپنج هزار تومان، بیستوچهار هزار تومان، درست رقمش یادم نیست، ولی در این حدود پنج نفری حقوق میگرفتند. دو تا آپارتمان داشتند، همه جور زندگی داشتند، اما یک آخوند آمده بود دوکیلومتری پارچین تو یک مسجد، فکر میکنم این خلخالی بوده، فکر میکنم، نمیدانم یا یکی مشابه این که به من گزارش دادند که این آخوند رفته خوزستان را به هم زده، شیراز را به هم زده، حالا آمده اینجا. گفتم بگیریدش و گویا گرفتندش. حالا درست یادم نمیآید گرفتندش یا نگرفتندش. درست یادم نمیآید. برای اینکه خلخالی رفته بود تو زندان، خلی عقب من گشته بود. من فکر میکنم خلخالی بوده یا اینکه اینها نیستش پیش خودشان تبلیغات… آخر میدانید ملانصرالدین، خوب است وسط این صحبتها، گفت آنجا آش رشته میدهند دروغکی یک دسته دویدند تا دویدند یک چند نفر که دویدند این را گفت، خودش هم باور کرد، خودش هم دوید واسه دروغی که خودش گفت. برای اینکه این آخوندها اینقدر به ما دروغ گفتند، به ما نسبت دروغ بستند، که الان خودشان هم باور میکنند، برای اینکه به من نسبت دادند سیوپنج میلیون تومان من دادم، نمیدانم چه کردم، فلان چه کار کردم آمدم. اولاً از این خبرها نبود، از این پولها نبود. اینها الان دارند این کارها را میکنند. من مبارز حق و حساب دادن بودم در مملکت. آمریکایی میگوید سازمانی که ارتشبد طوفانیان داشت در دنیا بیسابقه است. برای اینکه من یک دسته جوان داشتم، میلیاردها دلار خرید میکردند، یک دانه سیگار نمیگرفتند، منتها تبلیغات. من وزیر دوره محمدرضا شاه را تو لوسآنجلس دیدم که زنش شیرینی پخته و در دکان شیرینی میفروخت. من سپهبد تو این واشنگتن میشناسم که نان ندارد بخورد. خوب، اینها دروغ میگویند، دروغ گفتند، تبلیغات کردند، اینقدر تبلیغات کردند برای خاطر اینکه من الان نتوانم تکان بخورم. این تبلیغات را بر ضد آن کسانی کردند که میتوانسته تکان بخورد. شما اگر مدیریت داشته باشید، شما اگر بتوانید در یک مملکتی مثل ایران یک صنایعی درست بکنید که جنازهاش الانه دارد با عراق میجنگد شما مدیریت دارید. باید شما را طوری بدنام بکنند که دیگر نتوانی سرت را بلند بکنی. باید طوری نسبتهای بد به تو بدهند، نسبت دزدی و خیانت و همه چیز به شما بدهند که زنت هم از تو متنفر باشد، این سیستم کمونیسم است، این سیستم کمونیسم است و دنیا نمیفهمد که این سیستم سیستم کمونیستی است، این سیستم، سیستم کمونیسم است آقاجان. آقای دکتر، ببین بگذار برایت باز یک خرده یک چیز دیگر بگویم. گفتی مثال بزن حالا برایت میگویم. ببین یکروزی من رفتم سعدآباد پهلوی شاه. این را من میدانم شاه به هیچکس نگفته من الان به شما میگویم. جلوی میزش ایستاد به من گفت: «در تاریخی که من رفتم به آستارا برای اتصال لوله گاز ایران به شوروی، برژنف به من گفت، به ما گفت، نگفت به من، به ما گفت. به ما گفت: «بیا نفوذ شوروی را از ایران و منطقه قطع بکن…
س- نفوذ آمریکا را
ج- «آمریکا را از منطقه قطع بکن ما سلطنت تو را پشتیبانی میکنیم آمریکایی نمیداند». ولی شاه دیگر پشت سر این، این در ۷۸ بود یک تاریخی در ۷۸ بود ولی شاه دیگر به من نگفت حیف شد نکردم، کاشکی میکردم. هیچی دیگر این را نگفت. ولی این را به من، شاه گفت. این را نمیگویم برای خود این نتیجه از این میخواهم بگیرم. آخرین میسیونی که آخرین هیئتی که از شوروی آمدند به ایران اسکاچ کف بود که وزیر تجارت خارجی آمریکا (شوروی) است با اسکاچ کف یک ژنرال چهار ستاره آمده بود. من بارها به شوروی رفتم و همیشه با شوروی مذاکره داشتم و مسئله داشتم، چیز میخواستم بخرم اینها. به receiving line که رسیدم خط پذیرایی که رسیدم خط پذیرایی که رسیدم اسکاچ کف رسید به من گفت که، از مجرای مترجم، گفت: «به پولدارترین ژنرال دنیا خوشامد میگویم، اما حیف که این ژنرال پولدار همه پولهایش را میدهد به آمریکا». گفت: «اینها مخصوصاً به همدیگر میگویند که برادر، به روسی چه میشود؟»
س- تاواریش.
ج- تاواریش، ولی من به اینها میگفتم Excellency مخصوصاً به آنها میگفتم Excellency میگفتم Excellency من به شما هم پول دادم، از مجرای مترجم، من به شما هم پول دادم، ولی یک تفاوت بین شما با آمریکاییها هست، آمریکاییها هر چه من میخواهم به من میفروشند، شما هر چه خودتان میخواهید میخواهید به من بفروشید، نمیشود. این را برای چه گفتم؟ برای اینکه من میدانستم که عراقیها موشک سطح به سطح اسکات دارند و من هم دنبال موشک سطح به سطح بودم، رفته بودم مسکو، به مسکو مراجعه کرده بودم که از آنها موشک سطح به سطح بخرم، نداده بودند و با آنها دعوا داشتیم. بنابراین، من جواب او را این شکلی دادم. وقتی که آمدم شوروی و من همیشه به روسها میگفتم من کاپیتالیستام، من کمونیست نیستم، من مثل شما نیستم، من خانهام برده بودم روسها را، به شاه میگفتم من تنها کسی بودم که همخانهی هر کسی میرفتم، خانهی هر کسی هم میآمدم. سیاسی و بدون اجازه هیچکس دیگر. هر کس دیگر تو مملکت اجازه میگرفت، روسها را من آوردم خانهام، آدم روسیدان هم وسطشان گذاشتم، وقتی که رفتند روسها آمد به من گفت: «تیمسار میدانی اینها چه میگفتند؟» گفتم نه. گفت: «هر کسی میخواهد تو ایران زندگی کند، باید ژنرال طوفانیان باشد». من فوراً رفتم پهلوی شاه. گفتم اعلیحضرت اینها را من خانهام دعوت کردم دیشب اینها یک همچین حرفی را زدند. اجازه بدهید من اینها را دعوت کنم به سلطنتآباد ببرم. همه خانه افسرها را ببینند که ببینند خانه افسرها بهتر از خانههای آنهاست». گفت: «آخر برای چه؟» گفتم اینها میدانند اینها چی چیه، چیزی نیست بگذارید ببینند. گفت: «بکن». روسها را من دعوت کردم سلطنتآباد بردم خانه سپهبد مقدم، نعمتی سروان، سرگرد، کارگر همه را دیدند. اینها خانهی کارگرها را که دیدند، دیدند خانه ۱۵۰ مترمربع است مفید زیربنا، همهشان قالی دارند، همهشان تختخواب دارند، همهشان میز نهارخوری دارند، همهشان مبل دارند، همهشان همه چیز دارند، اینها خیلی ناراحت شدند. اینقدر ناراحت شدند که سرتیپشان آمد پهلوی من. گفت: «تو میخواهی چه کار بکنی؟» اینها خیلی بیحیا هم هستند. گفت: «تو چه کار میخواهی بکنی؟» گفتم من میخواهم برای همه کارگرها خانه بسازم و دارم هم میسازم. گفت: «نمیتوانی». گفتم میتوانم. گفت: «من با تو دوستم دیگر روسها را نیاور این خانهها را نشان بده». روس نگفت، گفت: «مال ما را نیاور». گفت: «نمیتوانی». گفت: «اشتباه داری میروی». گفت: «اگر بخواهی برای تمام ملت خانه درست بکنی به هر خانواده بیش از شصت هفتاد متر بیشتر نمیرسد. با ۱۵۰ هیچ کشوری با هر ثروتی نمیتواند به همه خانه بدهد». اینقدر ناراحت شده بود از این. در هر صورت، وقتی که آمدیم با هم رفتیم تو سالن ژنراله آمد طرف من. ژنراله آمد طرف من، مرا کشید کنار و با مترجم گفت: «بیا بنشین کارت دارم». گفتم ها. نشستیم با هم. گفت: «جناب آقای طوفانیان تو اسمت وقتی که در پولیتبورو میرود همه میشناسندت بیا از فرصت استفاده کن». ببینید این دو تا مثل خیلی مهم است. برای چه خیلی مهم است؟ مهمیش این است که روسیه از نظر توسعه فعالیت، جاسوسی و توسعه رژیمش این offensive است، defensive نیست، این میداند شاه کمونیست نمیشود، اما به او مراجعه میکند، این میداند ژنرال طوفانیان کمونیست نمیشود، اما به او مراجعه میکند، این میآید اینقدر بیباک است که میآید سرتیپ مقربی را که نماینده… میآید دم در ستاد بزرگ ارتشتاران با او مذاکره میکند. آنوقت هدف هم نه برای شخصیت خودم است نه شخصیت شما، همه ما گذشتیم. هدف من این است که این کسی که این شکلی اقداماتش offensive است این میآید خمینی را ۱۴ سال نجف بگذارد با او ارتباط نداشته باشد؟ میشود، شما باور میتوانید بکنید؟ ۱۴ سال خمینی نجف بماند، اینها با او ارتباط نداشته باشند. آنوقت یک مملکت با این طرز تفکر میخواهد توسعه نفوذ بدهد در کشور همسایه. میآید زیر اسم حزب توده یا کمونیسم میآید توسعه نفوذ بدهد که غیرقانونی است در آن مملکت؟ خوب، نمیآید. میآید زیر یک اسمی توسعه نفوذ میدهد که همه مردم مستضعفی که میگویند اینها جذبش بکنند. میآید زیر عمامه توسعه میدهد. آنوقت این کاری ندارد، هیچ، هیچ کاری ندارد. شما که یک آنالیست هستید، بنویسید یک جدول درست کنید. بنویسید استالین، خمینی، مائو، پل پات چیست ما ویتنام شمالی؟ مال ویتنام شمالی کی بود؟
س- هوشه مین.
ج- هوشه مین اینها را بنویسید. طرز ادارهشان، تبلیغاتشان اینها را هم بنویسید. شما که درسخوانده هستید، اینها را grade ش بدهید، نمره بدهید. استالین اینقدر نگفته که خمینی گفته. خمینی گفته: «تمام افراد ملت من ساماوای من هستند. هر کسی باید از بغل دستش اطلاع بدهد». اگر استالین در اینجا پنجاه میگیرد، خمینی صد میگیرد دیگر. الانه هر کسی نفس بکشد، کشته میشود. پس اگر استالین پنجاه بگیرد، خمینی صد میگیرد. شما این نمرهها را بگذارید جمعش بکنید. اگر خمینی صفر آورد خمینی مسلمان است، اما اگر خمینی از استالین بیشتر نمره میگیرد، از هوشه مین بیشتر نمره گرفت، از پل پات بیشتر نمره گرفت، از مائو بیشتر از اینها، خوب کمونیست صددرصد کمونیست است دیگر. از فیدل کاسترو بیشتر نمره گرفت. آخر این که نمیشود که بگویند که «آن پدرسوخته شاه که رفت» من طرفداری از کسی که نمیکنم ولی بگوید «آن پدرسوخته شاه که رفت همه کوپنهایتان را هم برد». بابا کوپن به کسی نمیدادند که کسی کوپن ببرد.
س- تیمسار، شما از موقعی متوجه شدید که رژیم در معرض خطر است؟
ج- من از روزی که کارتر رفت. ..
س- از ایران؟
ج- از ایران و شاه در فرودگاه مصاحبه کرد. برای اینکه من با شاه صحبت میکردم، هیچکس نمیدانست و نباید کسی میدانست. من با شاه در مورد شاخ آفریقا صحبت کردم پیش از اینکه با کارتر صحبت بکند. در این اتفاق، حبشه پیش از حبشه صحبت کردم. نباید بگذارند حبشه کمونیست بشود، میدانستم من با یک جاهایی ارتباط دارم. اینها را صحبت میکردم با فهمیدهها، آدمهایی که به اینجاها آشنایی داشتند، فهمیده بودند صحبت میکردم. شاه وقتی که… باز میدانید این تعبیر به خودستایی میشود. شاه بیش از اینکه نیکسون را ببیند با من صحبت کرد. بعد هم که صحبت کرد به من گفت، پیش از اینکه کارتر را ببیند، با من صحبت کرد. بعد هم به من گفت. شاه به من گفت: «اصلاً کارتر نمیدانست، نمیداند تاریخ را، نمیداند Horn of Africa چیست. این مسائل را نمیدانم چطور به او نگفتند. چطور بیاطلاع است». بعد هم رفت تو فرودگاه. اگر خاطرتان باشد، تو فرودگاه یک خبرنگار از او یک سؤالی کرد راجع به شاخ آفریقا گفت: «اگر خطری ایجاد بشود، ما مثل عمان نیرو خواهیم فرستاد»، که خطرناک بود. این خطرناک بود، روسیه نمیگذارد، روسیه پدرش را درمیآورد. روسیه مگر میگذارد شاه به سومالی، آنوقت رئیسجمهور سومالی را هم دعوت کرد. بهطور اصولی، الان خیلی کتابها نوشتند اگر این کتابها را شما بخوانید اینها را با هم که تطبیق بکنید، اینها غالباً با هم نمیخواند. کتاب سالیوان نوشته. کتاب سر وزیر. ..
س- وانس
ج- نه، نه سفیر انگلستان در تهران بود سر…
س- میدانم چه کسی را میگویید الان دقیقاً در این لحظه اسمش یادم نمیآید.
ج- او کتاب نوشته. این کتاب یک کلمه راست ننوشته، یک کلمه راست ننوشته. میدانید اصلاً نمیشود اینها میگویند که ما توصیه میکردیم به شاه، حالا من میفهمم، اینها به شاه توصیه میکردند که با اینها راه بیاید. اینها توصیه میکردند که حکومت نظامی این شکلی… مگر میشود حکومت نظامی. میدانید این marine آمریکا در لبنان به علت این کشته شد که آمریکایی انگلیسی اجازه دادند سر تفنگ سرباز ایرانی در تهران گل میخک بگذارند. اصلا تو میدان ژاله سربازها کسی را نکشتند. فلسطینیها کشتند. فلسطینیها کشتند. آمریکاییها خوب میدانستند که اینها کجا دارند تروریست تربیت میکنند. با تروریست که نمیشود civilized و constitutional رفتار کرد. با تروریست باید مثل خودش رفتار کرد. نمیشود شما حکومت نظامی درست کنید، سرباز وظیفه را بیاندازید تو شهر و به او بگویید هیچ. آنوقت تانک چیفتن چرا انداختی تو شهر؟ تانک چیفتن نباید انداخت تو شهر. تانک چیفتن را بدون مهمات میخواهید چه کار کنید؟ غلط بود دیگر. هر چه هم من به شاه میگفتم قبول نمیکرد شاه. شاه خیال میکرد… من خیلی قصه دارم با شاه. من خیلی قصه دارم با شاه. خیلی قصه دارم با شاه. شاه را بد توصیه به او میکردند. چرا؟
س- تیمسار قبل از اینکه پرزیدنت کارتر بیاید به ایران و آن مصاحبه صورت بگیرد، یک ناآرامیهایی در ایران ظاهر شده بود.
ج- نماز میخواندند تو خوابگاه دانشجویان نماز میخواندند. این را ببینید آقای دکتر، باید مراقب بود. ببینید، شما اگر یواشیواش گفتید این ارث پدر من است، به من رسیده و مراقبت نکردید، ارث پدر را یک زرنگتر از دستتان میگیرد. ارث پدرش هم چه پول باشد، چه جاه باشد، چه مقام، آدم باید مراقبش بشود، مواظبش بشود، باید بداند. میدانید آقای دکتر، دانش یک چیزی است که اگر شما یک چیزهایی را بشناسید، یک چیزهایی را بدانید، در موقعی که گرفتار میشوید چه از نظر دفاع، چه از نظر تعرض، میتوانید به نفع خودتان از آن استفاده کنید.
در سازمان ساواک ما، دانش نبود، دانش نبود که ببیند آخوند دارد چه کار میکند. از بعد از جنگ جهانی دوم یک آفتی وقتی که در یک مزرعهای افتاد، باید ریشه آفت کنده بشود. شما اگر یک دوای رقیق زدید، فردا باز درمیآید، رضاشاه نتوانست ریشه این آفت را بکند، این آفت است برای همه آفت است. من وقتی تو لوسآنجلس نمیدانم کجا شنیدم که سادات دارد میگوید که سادات دارد اعلام میکند: «هر کی بخواهد رهبر مذهبی باشد باید دارای آموزش باشد، تا اجازه آن لباس به او بدهند». من فوراً به بچهها گفتم بچهها عمر سادات سررسید، برای اینکه این چیزی بود که رضاشاه گفت، رضاشاه میگفت: «هر کسی میخواهد مذهبی باشد، میخواهد آخوند باشد باید امتحان بدهد». آنوقت مسئله اداره یک مملکت… ببینید هفته پیش چندوقت پیش این فیلم چین را دیده باشید، مائوعین خمینی بود دیگر، مائو دستش را همچین میکرد هزار، هشتصد میلیون جمعیت زار زار گریه میکردند برای مائو. شما نمیتوانید بگویید که چینی نفهم است. من اولین بار این چینیها را در کاخ ورسای در فرانسه دیدم. رفته بودم شو aéronautique در فرانسه، آخرش یک مهمانی میدهند. نشستند تمام ملتها آنجا. ما ارتباط با چینیها نداشتیم. من دیدم چینیها وقتی که آمدند هر کدامشان یک کتاب قرمز دستشان بود هزار میلیون جمعیت این کتاب قرمز دستش است، این آسانترین وسیله برای خر کردن مردم است، هیپنوتیزم کردن مردم است. آخر چه شکل دکتری که میداند ماه یک کرهای است که رویش رفتند تغوط هم کردند، عکس خمینی را میخواهد تماشا کند؟ نیست دیگر، نیست. این همه روایات… من تمام این کتابها را خواندم آقای دکتر، دارم به شما میگویم. من این کتاب روایات و آیات نمیدانم مال انور، نمیدانم مال کی، مال کی، اینها را همه را بچه که بودم، چون خانوادهام مذهبی بود، اینها را خواندم. شما اگر بواسیرتان درآید، فلان کار را بکنید، اگر سرتان درد میکند فلان کار را بکنید، موی سرتان میریزد، فلان کار را بکنید، فلان دعا را سه دفعه دور خودتان… آقای دکتر اینها هست تا وقتی که در لوسآنجلس تا وقتی که در واشنگتن زن شما، زن بنده و امثالهم سفره حضرت رقیه میاندازند خمینی به خر خودش سوار است صددرصد.
س- شما چه موقعی از ایران بیرون آمدید؟
ج- من تقریباً سپتامبر ۷۹.
س- سپتامبر ۷۹.
ج- من تقریباً ۹ ماه قایم بودم.
س- یعنی بعد از خروج شاه شما در ایران بودید.
ج- بله. من در ایران بودم. من تا روز آخر در ایران بودم. ببینید، اینها را وقتی با هم تطبیق میکنیم…
س- آیا حقیقت دارد که شاه قبل از اینکه از ایران خارج بشود، امرای ارتش را جمع کرد و برای آنها سخنرانی اختصاصی کرد که بعد نوار آن سخنرانی پیدا شده بود
ج- به هیچ عنوان، به هیچ عنوان.
س- پس آن نوار ساختگی بود؟
ج- صددرصد ساختگی است. شاه تا آخر من با او بودم. ژنرال هایزر از راه که رسید دفتر من آمد. از دفتر من هم رفت. شاه یکروز همان روزها به من گفت: «این سالیوان و هایزر چه از من میخواهند؟ میخواهند بیایند مرا ببینند». گفتم: اعلیحضرت بپذیرشان، چرا نمیپذیرید؟ البته من تلاش میکردم بلکه شاه تصمیم بگیرد. شاه تصمیم نمیگرفت، ناخوش بود، نمیدانم چه بود. چه میگویند لیت و تعلل؟
س- لیت و لعل
ج- لیت و لعل. همینطور به لیت و لعل میگذراند. گفتم بپذیر اعلیحضرت، چرا نپذیری، پذیرفت ایشان. گفت: «پس فردا تو بیا ببینیم چطور میشود». سالیوان و هایزر آمدند رفتند پهلوی شاه. معمولاً دو تا در بود دفتر شاه. وسط بود تو نیاوران یک در ما میرفتیم، یک در وقتی که سیاسیون و اینها میآمدند ماشین میرفت دم آن در آن wing میرفت آن بال ساختمان میرفتند. من رفتم تو آن بالی که سیاسیون بودند. آنجا این شمشیرهای اهدایی و اینها بودند تماشا میکردم و اینها. منتظر شدم که ببینم. گفتم کی تو هست به آن پیشخدمت و اینها کشیکها و نگهبانها مرا میشناختند دیگر آنجا. گفتم کیست؟ «سالیوان و هایزر پهلوی شاه هستند». ایستادم تا سالیوان و هایزر آمدند بیرون. گفتیم چه شد؟ چه کار میکنید؟ بالاخره چه؟ آخر این شکلی که نمیشود، چه کار میکنید؟ سالیوان به من گفت: «اعلیحضرت تصمیم گرفتند از کشور بروند بیرون». من خیلی ناراحت شدم. من فوراً به آن گارد و پیشخدمته گفتم من میخواهم بروم پهلوی شاه، بگویید من میخواهم بیایم از همانطرف نه از آن طرف دیگرم. گفتند و رفتم تو. گفت: «آهان چه شد؟ چه خبر شد؟ سالیوان و هایزر اینها چه گفتند؟» برای اینکه معمولاً این کارهایش را من میکردم. «چه خبر شد؟ چه شد؟ کجا شد؟» گفتم که اینها به من گفتند تصمیم گرفتند اعلیحضرت بروند بیرون. گفت: «نه». این جملهای که میگویم عین جمله شاه است، «خیر، اینها به ما تکلیف کردند برویم». گفتم که تکلیف کردند به شما بروید؟ برای چه تکلیف کردند؟ یعنی چه؟ همین شکلی با او حرف زدم. گفتم نمیتوانند اینها تکلیف بکنند، نمیتوانند. گفتم اگر اعلیحضرت میخواهید بروید من باید با شما بیایم. من نمیمانم. گفت: «نه، شما بمانید وظایف میهنیتان را انجام بدهید». گفتم اعلیحضرت من هیچ وظیفه میهنی ندارم دیگر. وقتی که من یک عمر گفتم اعلیحضرت فرمانده کل قوا، اگر اعلیحضرت بروید بیرون، من نمیمانم تو این مملکت، من هم باید بروم، من هم باید ببرید. اعلیحضرت دید خیلی من محکم دارم حرف میزنم اصلاً نمیشود. گفت: «ببین، بمان اینجا برای ما روشن کن، ما که به انگلیس و آمریکا بد نکرده بودیم، چرا اینها این کار را با من کردند؟» گفتم اعلیحضرت خودتان نتوانستید بفهمید چرا انگلیسیها و آمریکاییها این کار را کردند، حالا میخواهید من بفهمم؟ من از کی بفهمم؟ گفتم من چه بفهمم اعلیحضرت؟ از کجا من بفهمم؟ مرا باید با خودتان ببرید. من نمیتوانم بیاعلیحضرت اینجا بمانم. اعلیحضرت گفت: «پس، فردا یا پسفردا بختیار و فرماندهان را من گفتم بیایند اینجا پهلوی من، شما هم بیا».
گفتم اعلیحضرت بازنشستگی مرا تصویب بکنید. گفت: «نمیشود آخر». گفتم نمیشود ندارد، مرا بازنشسته کنید من بروم. گفت: «من نمیتوانم تو مملکت بیکار بمانم، مرا بازنشستهام کنید من بروم. گفت: «بازنشستگی تو را تصویب کردیم، اما اعلام نکن. هر وقت دلت خواست موقع را مناسب دیدی، اعلام بکن، اما پسفردا بیا بختیار میآید پهلوی ما». گفتیم خیلی خوب، ما رفتیم بیرون.
س- هنوز بختیار نخستوزیر نشده بود؟
ج- تازه شده بود، تازه الان میشد هنوز وزیر جنگ معین نبود. ما رفتیم معمولاً دفتر شاه یک مبل بزرگ داشت اینجا، یک مبل کوچک داشت اینجا، یک مبل کوچک اینجا. آنوقت دو تا میز جلوی این بود عین این هم آنطرف بود. شاه روی آن مبل نشست. بختیار آنجا نشست. من رفتم پهلوی بختیار نشستم. نرفتم پهلوی بقیه افسرها بنشینم. قرهباغی نشست اینجا، افسرهای دیگر نشستند آنجا. شاه نفهمیدم الان هیچ یادم نمیآید، شاه چه گفت، هیچ نمیدانم. اینقدر ناراحت بودم که نمیتوانستم، یادم نمیآید چی گفت شاه. ولی میتوانم حس میکردم که مقصود از این جمع شدن، به اصطلاح این gathering و این آدمها با هم دور هم جمع شدیم. مقصود این بود که احتمالاً، این را صددرصد نمیدانم، شاه میخواست بگوید هنوز افسرها با من هستند، اگر هم تو را نخستوزیر گذاشتم، من گذاشتم. یک همچین چیزهایی آدم حس میکرد. یک چیزهایی گفت شما مثلاً به این بختیار مثلاً اعتماد داشته باشید یک همچین چیزهایی.
من نشستم افسرها را مرخص… آهان در اینجا بختیار یک چیزی گفت. در اینجا، بختیار گفت: «اعلیحضرت توی روزنامهها اشاعه انداختند که اعلیحضرت دهها. .» درست یادم نیست، نمیدانم گفت دهها یا صدها یادم نیست» بیلیون دلار بیرون فرستادید. «درست یادم نیست ولی دهها که بود حالا اگر صد بود یادم نیست. اعلیحضرت گفت: «طوفانیان». رو کرد به من گفت: «ما چقدر از نفت در تمام عمر سلطنتمان گرفتیم که اینقدر بیلیونش را من برده باشم». بعد شاه رو کرد به بختیار گفت: «حالا افسرها رفتند»، گفت که: «ما که رفتیم معلوم میشود که ما بردیم یا نبردیم». این تمام شد و گفتم اعلیحضرت من عرض کردم حضورتان، امروز فرمودید بیا من نمیمانم من ارشدترین افسر ایران هستم. من بیکار تو مملکت نمیمانم. موافقت فرمودید که من بازنشسته بشوم، من بازنشسته بشوم من بروم. من بختیار را نخستوزیر هم نگفتم. گفتم به آقای بختیار بگویید پاسپورت مرا گرفته ازهاری نداده، بختیار بده من بروم بیرون از مملکت من نمیایستم. بختیار گفت: «اگر شما هم دربروید دیگر کسی اینجا نمیماند». گفتم که من نمیمانم. من تقاضای بازنشستگی کردم و میروم. بختیار به من گفت: «تیمسار طوفانیان تا وقتی که حالا بازنشستگی کردید، نکردید با لباس نظامی، بیلباس نظامی، تا وقتی که من سر کارم شما مشاور من باشید. اعلیحضرت رو به من کرد گفت: «برو روزها دفتر قرهباغی به قرهباغی کمک بکن». ما هم مرتب تلفن تهدید به من میشد.
س- از کجا آقا؟
ج- نمیدانم کی.
س- آهان از آدمهای ناشناس.
ج- ناشناس. این تلفنهای تهدید میشد تو خانهی ما هم گارد داشتیم و مسلسل گذاشته بودم و اینها. ما آن روز گفتم که اعلیحضرت نمیمانم وزیر جنگ کیست آخر؟ من ارشدترین افسرم کی را گذاشتی وزیر جنگ؟ یعنی میدانی اینقدر درباره من حرف بد زده بودند که شاه میترسید، بگذارد وزیرجنگش، میترسید. حالا به شما میگویم اختیار دارد. این تبلیغات قشنگ شده بود بر ضد هر کسی که قدرت کاری داشت، اصلاً تو خیابان خون راه نیافتاده بود، کسی تو خیابان خون راه نیانداخته بود که اینها جوب خون نشان میدادند. اینها یک دستهبندی عظیمی بود. آن وقتش بختیار گفت: «شما هم اگر در بروید که نمیشود» شاه هم گفت: «برو آنجا». ما هم وقتی از جلسه آمدیم بیرون، مصلحتمان بود هر روز برویم دفتر قرهباغی و هر روز میرفتیم دفتر قرهباغی. تا روزی که من میگفتم قرهباغی… آهان حالا قرهباغی چطور شد؟ قرهباغی چطور شد رئیس شد؟ قرهباغی بیکار بود، من عصبانی و ناراحت بودم. مرتب میرفتم پهلوی شاه. میگفتم اعلیحضرت این شکلی نمیشود، من از تابستان از عید به شاه میگفتم. میگفتم این راه، راهش نیست. بگذارید برایتان بگویم. یکروزی وزیر جنگ نرفته بود شرفیاب بشود. عظیمی وزیر جنگ بود. گزارشاتش را آورد برای من، من گزارشها را بردم پهلوی اعلیحضرت. این گزارشها را میآوردند من همیشه با شاه راه میرفتم، صحبت میکردم، اشخاص دیگر نوشتهشان را میبردند شاه ورق میزد، میگفت تصویب کردم، تصویب نکردم، ولی من با شاه حرف میزدم، صحبت میکردم. گزارشات وزیر جنگ که میآمد من اینها را نگاه میکردم، بخوانم که ببینم چیست که وارد بشوم، رویش خلاصهاش را هم میگذاشت. وقتی که من صحبتهای خودم با شاه تمام شد، شاه میرفت پشت میزش مینشست. من گزارشها را میگذاشتم جلو میگفتم اینها مال وزیر جنگ است. ورق میزد، تصویب میکرد. قبل از اینکه اینها را من ببرم خواندم، دیدم نوشته، نمیدانم چی چیه حاج سیدجوادی وکیل دادگستری…
س- احمد صدر حاج سیدجوادی.
ج- نمیدانم، نمیدانم الان درست یادم نیست. حاج سیدجوادیاش یادم هست، حالا صدر بود نبود؟ هیچ این تیکهاش یادم نیست. حاج سیدجوادی به وکالت از آقای آیتالله شریعتمداری تولیت موقوفات سلطنتآباد که سازمان صنایع نظامی رویش بیمارستان و خانه ساخته به دادگستری شکایت کرده و از وزارت جنگ ۶۵ میلیون تومان پول زمینهای موقوفه را متولی خواسته که این ملک را تبدیل به احسن بکند. یعنی کلکبازی درست کرده بودند که ۶۵ میلیون تومان به آقای یت
آیتالله شریعتمداری بدهند. ما این را قبلاً خوانده بودیم گذاشتیم روی میز اعلیحضرت، اعلیحضرت این را ورقش زد یعنی تصویب کرده بود. گفتم اعلیحضرت کجا؟ این را چرا ورق زدید؟ گفتم اعلیحضرت این را ورق زدید، مطالعه نفرمودید. گفت: «چیه؟» گفتم اعلیحضرت ۶۵ میلیون تومان دارید به آیتالله شریعتمداری میدهید چی چیه؟ گفت: «خوب آره به او بگویید دهنش را ببندد». گفتم: اعلیحضرت چی؟ من زیر این بنویسم اعلیحضرت تصویب فرمودند ۶۵ میلیون تومان من بدهم به شریعتمداری و به آیتالله بگویم دهنش را ببندد، میتوانم بنویسم؟ گفتم اجازه بدهید خود وزیر جنگ بیاید به شما بگوید. بعد به اعلیحضرت گفتم که اعلیحضرت من رفتم پاکستان. .، من با ضیاءالحق دوست بودم. ضیاءالحق من دیدم خیلی اسلامیزه شده، چادر باز آمده، باز دارد این کارها میکند. در نهار… نمیتوانستم به خود شاه بگویم برای این مثل میزدم، به ضیاءالحق گفتم: «ضیاء یک دانه آخوند برای یک مملکت زیاد است». اعلیحضرت به این آخوندها اعتماد نکنید. خوب کرد دیگر. مگر خمینی کم پول گرفت. خوب از انگلیسها میگرفت از East Indian co. برایش مرتب میفرستادند خمینی در نجف، خوب الان کسی نیست، الان کسی به کسی پول نمیدهد. الان کسی نمیتواند کاری بکند، الان کسی زورش به این چیزها نمیرسد. خوب، داشتم چه میگفتم؟
س- تیمسار من میخواهم اینجا یک سؤالی از شما بکنم.
ج- بگو ببینم.
س- راجع به مسئله خرید اسلحه. صحبتش بود که عرض کنم خدمت شما، سفیر سابق آمریکا در ایران ریچارد هلمز.
ج- هلمز میشناسم.
س- بله، ایشان هم نقشی داشته در خرید اسلحههای ایران. شما از این موضوع چیزی به یاد میآورید؟
ج- ریچارد هلمز همه سفرا ما با آنها صحبت میکردیم. نقش داشته یعنی چه؟
س- یعنی اینکه… نه آن زمانی که سفیر بوده، بعد از زمان سفارتش.
ج- نخیر، هیچوقت. هلمز را من خوب میشناسم. من با هلمز ملاقات میکردم. نهار میخوردم. نقشی داشته یعنی چه؟ هیچ نقشی نداشته.
س- یعنی ایشان به اصطلاح شغل مشاوری
ج- نه، ببینید اشخاصی که مشاورت داشتند، من میشناختم میدانید مسئله، نخیر او عاقلتر از این است که این کار را بکند. این رئیس CIA بوده، این قوانین و مقررات آمریکا را میشناسد. این میداند اسمش چیست، این ارزش اسمش را دارد. این الان بازنشسته شده، شرکت consultation دارد، ولی او یک شخصیتی است اسمش خوب است، خودش ارزش اسمش را… او هیچ دخالتی در اسلحه نمیکند. الان برای شما گفتم. اف ۱۴، اف ۱۵ هلمز هم نشسته بود. دنبالهی همان هم که برایتان میگویم. من آمدم اینجا اف ۱۵ در سنلوئیز نتوانست بپرد. برای اینکه معمولاً اینها وقتی که پرواز آزمایشی میکنند، با Chase Plane میروند، یکی هم بغلشان میآید. یک عیب پیدا کرد نتوانست. بنابراین من پرواز اف ۱۵ ندیدم. رفتم لوسآنجلس برگشتم واشنگتن. در واشنگتن وزیر هواپیمایی از من خواهش کرد که «من یک طیاره جت در اختیار شما میگذارم، شما برو Edward Air Force Base مرکز آزمایش هواپیماهای آمریکا اف ۱۴ و اف ۱۵ را ببین. در آنجا با خلبانهای آزمایشی هم صحبت بکن». گفتم من الان رسیدم از لوسآنجلس، گفتم میروم. یک طیاره نظامی جت گرفتم رفتم لوسآنجلس Edward Air Force Base پرواز اف ۱۴ و اف ۱۵ را دیدم با خلبان آزمایشی صحبت کردم. برگشتم ایران. در ایران به اعلیحضرت گفتم، اعلیحضرت فعلاً نخرید. اعلیحضرت فرمودند: «برای چه نخریم؟» گفتم تصمیم نگیرید. گفت: «چرا تصمیم نگیرم». گفتم به دلیل اینکه هواپیماها باید آزمایشات عملیاتی و تیراندازی بمباران همه اینهاش تمام بشود، بعد مطلوب بود از آزمایش خوب درآمد، آنوقت بخیرد. حالا صبر بکنید من اطلاع میدهم به اعلیحضرت. گفت: «خیلی خوب». ماندیم چهار ماه، پنج ماه، شش ماه، ماند تا گزارشات مرتب به من میرسید که این آزمایش… گفتم این موتورش چه عیب دارد، آن موتورش چه عیب دارد، با خلبان آزمایش صحبت کردم. بعد از پنج، شش ماه، که شد رفتم گفتم اعلیحضرت طیاره حاضر است، هر دو طیاره الان حاضر است اما باز هم برای اینکه مراقب باید باشد آدم، گفتم باز هم اجازه میخواهم که همان دو تا تیم competitor را دعوتشان کنم. مجدداً پیشرفت کار را به اعلیحضرت گزارش بدهند. برای اینکه از من بهتر میدانند. گفت: «بسیار خوب است». مجدداً همان دو تیم را دعوت کردم. دو بار این تیم آمد ایران. دعوتشان کردم آمدند سعدآباد دو تا تیم. دو تا تیم آمدند و نشستند، هلمز هم نشست. اینها تشریح کردند همه چیزها را گفتند. من و اعلیحضرت میدانستیم اف ۱۴ خواهیم خرید، اما باز اعلیحضرت مرا صدا کرد، رفتم تو اتاق پهلوی اعلیحضرت. گفتم اعلیحضرت تصمیمتان را اینجا نگیرید، گفتم بروید طیارهها را هم خودتان ببینید. اعلیحضرت با ملک حسین بلند شد آمد آمریکا، برایش لباس پرواز اف ۱۴ درست کرده بودند، پرواز هم نکرد، هواپیماها را دید، تصمیمش را اینجا اعلام کرد که ما اف ۱۴ میخریم. نه، هیچ اینها… البته اینها کمک میکردند، ولی سفرای آمریکا در ایران کمک میکردند، راهنمایی میکردند، ولی میدانید؛ بهطور اصولی همه از وظایفشان منفک شده بودند آقای دکتر. CIA در ایران میدانید استیشن Chief داشت، این Station Chief باید اطلاعات میگرفت. این اطلاعات نمیگرفت. این فقط متکی بود به سازمان امنیت. سازمان امنیت هم خیلی قبلاً با آخوندها ساخته بود، سازمان امنیت خیلی قبلاً… اصلاً آقای دکتر تا الان مملکت ایران رو پایش مانده با ذخیره مالی گذشته از نظر مالی، سیستم اطلاعاتی ساواک و خرید ارتش من بود. این سه تا اگر نبود تا حالا از بین رفته بود. شما غافلید ما laser-guided bomb داشتیم. laser-guided bomb، ما موشکهایی داشتیم از ۱۴ کیلومتری میتوانستند تانک را بزنند. مگر نفس میتوانست بکشد عراق با جنازه ارتش ایران طرف شد. ما یک کارخانه خریده بودیم از آلمان، سالی ۴۰ هزار تا تفنگ میرساند، ۱۴ سال پیش از انقلاب، سالی ۴۰ هزار، هیچوقت به ظرفیت چهل هزار تا من رساندمش به صدهزار تا. در تمام دوران رضاشاه دو هزار تا تفنگ یک جور نداشت رضاشاه. وقتی انقلاب شد ما هشتصدهزار تفنگ دو سه جور داشتیم. سالی صدمیلیون گلوله تفنگ من میساختم.
س- تیمسار، راجع به این موضوعی که صحبت فرمودید، راجع به نقش CIA در ایران و اینکه اصولاً CIA برای اطلاعاتش متکی بود به سازمان امنیت، اصولاً مقامات آمریکایی میگویند که این قراری بوده بین CIA و شاه که اصولاً CIA درباره اطلاعات داخلی ایران دخالتی نکند و اگر اطلاعاتی لازم دارد از ساواک بگیرد. به این علت بود که از جریان داخلی ایران اطلاع نداشت.
ج- بله، نه غلط بوده. خودخواهی شاه بود. ببینید، خدا بیامرزد نصیری را، خدا بیامرزد مقدم را، هر دوتایشان کشته شدند. ولی نصیری بیسوادترین افسر ایران بود. مقدم هم پدر داماد من است. او هم دست کمی از او نداشت، نمیشود. اساس هر چیز اطلاعات است. چرا گذاشتند اینقدر تبلیغ. میدانید، خمینی زیرک است. زرنگ است، کلاه سر همه گذاشته، برای اینکه راهی که انتخاب کرده همان راهی است که مائو انتخاب کرد. همان راهی است که استالین انتخاب کرد و آنها در… این هم دوازده، چهارده سال عمر دارد، برای اینکه مردم را بالاخره اینقدر تحت فشار میگذارند که خود مردم یک کاوه آهنگر، اینها از (؟) هر چه بگویند الکی است. باید این مردم تحت همان فشار بمانند تا یک کاوه آهنگر از تو همان آن در ایران درآید و این ضحّاک را بزند زمین. اگر آن کاوه آهنگر بتواند ضحّاک را به مردم برساند، برای اینکه من و شما اینجاییم داریم میگوییم. آنجا میکشد. آنوقت آنجا شما نمیدانید کسی که مذهبی بودن اولین چیز یک نفر مذهبی کینهتوزی، انتقامجویی، یکدندگی است. بنابراین، اینهایی که مذهبی هستند کینهتوزند، اینها انتقامجو هستند، اینها یکدنده هستند. پدرسوخته، بیست و پنج هزار ایرانی، در کدام جنگ بینالمللی دوم در یک نبرد بیست و پنج هزار کشته شدند؟ اینها ارث پدر تو نیستند که، این جوانهای ایرانی ارث پدر تو نیستند. باید همه ایرانیها بلند شوند بروند جلوی سازمان ملل، همهتان میآیم، بروند آنجا بنشینند. خاک بر سر این سازمان ملل بکنند، بنشینند این پدرسگ نمایندهاش را بزنند تو کلهاش، بنشینند جلوی سازمان ملل. این انسان هستند اینها، اینهایی که کشته دارند، میشوند تو این جنگها انسانند، اینها جوان هستند. نمیتوانیم ما همهمان بگوییم که چشمشان کور شود. همین گهی که خوردند، خودشان خوردند، باید تکان بخورند.
س- معذرت میخواهم، برمیگردیم به این جریان خرید اسلحه. من میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم که اگر امکان دارد برای شما، برای ما توضیح بفرمایید ببینیم که آقای کرمیت روزولت آیا دخالتی در جریان خرید و فروش اسلحه ایران داشته یا نه؟ و همچنین صحبت آن زمان از برادران محوی بود…
ج- برادران محوی نیست، برادران لاوی.
س- معذرت میخواهم، لاوی بود و همچنین آقای محوی.
چ- عرض میشود حضور شما، کرمیت روزولت، کرمیت روزولت یک کتاب نوشته.
س- Counter-coup
ج- Counter-coup بله. خود آن کتاب تاریخ انتشارش اصلاً معلوم نیست، برای چه، برای چه در آن تاریخ این را انتشار داده. کتابش هم هیچی نیست. معلوم نیست برای چه. اما کرمیت روزولت. یک قصه دارم فقط میگویم.
س- تمنّا میکنم.
ج- یکروزی خاتم به من تلفن کرد، گفت: «طوفانیان، دیشب خانه قطبی بودیم. روزولت شروع کرد به تو حمله کردن، قطبی دایی ملکه، من کشیدمش کنار گفتم آقای روزولت با طوفانیان درنیفت، طوفانیان را شاه به او صددرصد اعتماد دارد و صحیح و روال درست هم است، با او کاری نداشته باش». گفت: «دهنش را بستم، اما مواظب باش یکدفعه به این حمله نکنی، این خطرناک است، این را فقط به تو گفتم که خبر داشته باشی». آنوقت ما چند سال قبل موشک Hawk را خریدیم. من رئیس اداره طرح بودم. موشک Hawk را خریده بودیم از Raytheon، مثل اینکه که مرکزش هم همانجایی است که شما هستید.
س- ماساچوست؟
ج- نه آن یکی.
س- کاناتیکت؟
ج- نه، نه. شهر که ورودی هم است، همان طرف شما شرق است.
س- از ایالت نیوانگلند است آقا؟
ج- نه، نه. همین جا شهر بزرگی است. حالا به شما میگویم.
س- تو ویرجینیاست؟
ج- نه، نه تو طرف شماست.
س- طرف ما باشد، این طرف ماساچوست باید باشد.
ج- دانشگاه شما کجاست؟ ایالتتان چیست؟
س- تو کمبریج است، تو ماساچوست است.
ج- ایالتتان چیست؟
س- ماساچوست.
ج- نه بعد از ماساچوست چیست؟ بوستون، بوستون.
س- بوستون تو ماساچوست است آقا.
ج- من رفتم بوستون. عرض میشود حضور شما، بوستون هم رفتم یک مقداری Hawk آنجا میسازند، همانوقتها رفته بودم. ما خریدیم برای اینکه رئیس اداره طرح بودیم این چیزها شد و این نفهمیدم. آدم، میدانید وقتی ما خریدهایی مثل Hawk میکردیم، این خدمه Hawk، Engineer Hawk یک عدهشان ۶ سال آموزش دارد، یک عدهشان ۴ سال، ۳ سال دارد تا میرسد به ۶ ماه. ما وقتی این را خرید میکنیم، اول آن long-term آدم را میفرستیم، بعد تاریخ تحویل را مطابق این میگذاریم که تمام این ۶ سال و ۴ سال و ۵ سال و ۲ سال و ۱ سال و ۶ ماه خدمه عملیاتی معمولاً ۳ ماه، ۴ ماه اینها با هم بیایند به ایران. ما آن Long-termها را هم فرستاده بودیم. من یکهو نفهمیدم چطور شد این به هم خورد. حالا چی فرمانده نیروی هوایی گزارش کرده بود به شاه و چه بوده اینها که این به هم خورد. این به هم خورد، یعنی به هم نخورد، تأخیر افتاد یا چیز شد. اینها دیگر قرارداد Hawk عملی نشد. آن آدمهای Long-range هم که فرستادند به پروژه دیگر فرستادند گذشت زمان. زمان گذشت و یکروز شاه به من تلفن کرد گفت: «کیم روزولت را میشناسی؟» گفتم: اسمش را شنیدم، حالا خاتم هم قبلاً به من تلفن کرده بود، دیدمش هم. گفت: «این الان به تو تلفن میکند، وقت به او بده بیاید پهلویت». گفتم: خیلی خوب. ما تلفن را گذاشتیم زمین، دیدیم او تلفن کرد. گفت: «من میخواهم بیایم». گفتم: شب بیا منزل. کیم روزولت با پرزیدنت Hawk و Raytheon آمد منزل من. آمدند منزل من و نشستند و یک خرده صحبت کردیم و اینها. گفت: اعلیحضرت امروز امر فرمودند که اینقدر گردان Hawk بخریم». گفتم اگر اعلیحضرت امر فرمودند میکنم. اینها رفتند. ما برداشتیم کاغذ نوشتیم به نیروی هوایی ستاد بزرگ که مطابق فرمان مطاع شاهانه اینقدر هم گردان Hawk باید بخریم. کارهایش را کردیم، گفتیم کارهایش را بکنیم، پیشنهاداتش را بیاوریم. پیشنهادات را که آوردند بعد از اینکه پیشنهادات را آوردند من رئیس هیئت مستشاران را خواستم گفتم این شکلی قبول ندارم باید یک affidavit برای من بیاورید که در این affidavit قید کرده باشید فروش این سیستم بدون واسطه است و مخصوصاً کرمیت روزولت در این دخالت ندارد. این آدم ژنرال ویلیامسن است و الان اینجا است ناخوش است الان. ویلیامسن گفت: «من چنین کاری نمیتوانم بکنم». گفتم برای چه؟ گفت: «مملکت ما دموکراسی است، اگر کسی نماینده کسی باشد، مستشار کسی باشد، پول میگیرد، به من دخلی ندارد دخالت بکنم». گفتم که برو با سفیرتان صحبت بکن بگو سفیرتان بیاید. سفیرشان هم Mac Arthur بود آنوقت با من دوست بود. گفتم بگو سفیرتان بیاید. اما تو فکر بودم. تو فکر بودم که چه کار بکنیم؟ چه شکلی میشود؟ خاتم هم به ما warning داده که «با این یکدفعه درنیفتی». ما رفتیم و ما یک خرده فکر کردیم و بعد از مدتی به من خبر داد که سفیر میآید. سفیر با مستشار هوایی آمد. اما من ناراحت بودم از این موضوع که خیلی احتمالات زیاد است. خیلی فکر کردم. به فکرم این شکلی رسید که من قبلاً Letter of intent قصد خرید این سیستم را دادم، اینها قبول کردند منتهی آن عقبافتاده متوقف شده. بعد از چند سال، حالا این پرزیدنت کمپانی با این آمده، بنابراین نمایندگی این به آن گذشته برنمیگردد. من وقتی صحبت کردم که این نماینده نبوده حالا پس بنابراین… این به فکرم رسید و گفتم پرونده را بیاورید و کاغذ خرید و Letter of intent بند و بساط و اینها را همه آوردند و ما خواندیم دیدیم بله، گفتیم اینها را قشنگ منظمشان کردیم و حالا Mac Arthur آمد. Mac Arthur آمد و گفتم آقای Mac Arthure من این سیستم را میخرم، ولی مشروط به اینکه affidavit بدهید که دیناری به کسی نده و مخصوصاً باید اسم کیم روزولت تو این نباشد. گفت: «ما نمیتوانیم بکنیم». گفتم: چرا؟ گفت: «برای اینکه ممکلت ما دموکراسی است». گفت: مملکت شما دموکراسی باشد، من دیکتاتوریم، اما پولم را دارم میدهم و نمیخواهم از روی پول من به کسی چیزی بده، خرید مال من است. گفت: «من نمیکنم». گفتم: شما به این عقیده داری که قانون عطف به ماسبق نمیشود؟ گفت: «چرا». گفتم: خوب، من قبلاً این را خریدم. این بعداً آمده. من میگویم دلالی که بعداً آمده حق ندارد روی مسئله معامله من که قبلاً گفتم دخالت بکند. گفت: «بیار پروندهات را ببینیم، اگر یک همچین چیزی تو داشته باشی، جالب توجه است». صدا کردم و پرونده را آوردند. Mac Arthur به این مستشار هوایی گفت: «پرونده را نگاه کن». پرونده را نگاه کرد و گفت: «عالی است، خیلی عالی است». گفت: «راست میگویی». گفتم: حالا که راست من میگویم تو این Letter of intent مرا برایم بنویس با این شرایطی که من میگویم.
Leave A Comment