روایت­کننده: تیمسار حسن طوفانیان

تاریخ مصاحبه: ۹ مه ۱۹۸۵

محل مصاحبه: واشنگتن- واشنگتن دی.سی

مصاحبه­کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۳

ج- تمام شد، آن روز تمام شد و طوفانی شد و باد گرفت و همه به هم خورد. شاه هم سوار هلیکوپتر شد، برگشت و اتومبیل­ها شلوغ شد و نشد. بالاخره به هم خورد آن روز رفت، شب آمدم من خانه. من آمدم شب خانه نگاه کردم به تلویزیون. دیدم اه یک معاون مرا دارد نشان می­دهد با شاه سپهبد نجایی ­نژاد، پسر بسیار خوبی بود این معاونین من که به اسم می­برم، پسرهای بسیار خوبی بودند، این نجایی ­نژاد، این توکلی، اینها زار می­زدند پهلوی من می­گفتند: «به شاه بگو تصمیم بگیرد، نگذار این آخوندها این کار را بکنند». بعد شب تو تلویزیون نگاه کردم دیدم اه فقط این نجایی ­نژاد و شاه را نشان می­دهد، جمعیت کو؟ به قطبی گفته بودم تلویزیون بیاورد، دوربین بیاورند، کو پس این جمعیت، هیچی. صبح آمدم اداره، نجایی ­نژاد آمد پهلوی من گفت: «تیمسار شما فکر می­کنید دیشب من متأسف شدم از این فیلمی که دیدم یا خوشحال؟» گفتم اگر عقل داشته باشی، متأسف شدی. اگر عقل نداشته باشی، خوشحال شدی. گفت: «شما که می­دانید من عقل دارم. من متأسف شدم در اینکه دیدم نه تلویزیون دست شاه است، نه رادیو، دست یک کسان دیگری است، مملکت دست شاه نیست دست. .».

س- تیمسار شاه در این بازدید یونیفرم نیروی هوایی پوشیده بودند؟

ج- بله. ممکن است.

س- بله. برای اینکه من عکس این را در روزنامه واشنگتن پست مثل اینکه دیدم.

ج- بله، آن­موقع من آمده بودم. گفت: «خیلی بد است». گفتم: «خوب، کاری نمی­شود کرد». فردا من رفتم پهلوی شاه، فردا یا پس­فردا رفتم پهلوی شاه، قطبی هم تو دفتر آژدان نشسته بود، آره. به قطبی گفتم: «مگر من با شما تلفنی صحبت نکردم، مگر قرار نبود تلویزیون نشان بدهد؟». گفت: «والله رادیو تلویزیون دست من نیست، جوان­ها آمدند دست یک دسته دیگری است». گفتم: «یعنی چه آخر؟ یعنی چه دست من نیست؟» ما پا شدیم و رفتیم شرفیاب شدیم. کارهایمان را کردیم و گفتم «اعلی‌حضرت، این بازدیدی که تشریف آوردید، این چیزی که دیدند، تلویزیون دست شما نیست». هیچی نگفت. گفتم: «یک همچین اتفاقاتی افتاده، یک همچین چیزی دیشب که دیدید». خب حرفی نزد. این گذشت و چند روز گذشت و به من گزارش دادند که در پارچین اعلامیه بر ضد شاه پخش کردند، من اعلامیه را نگاه نکردم، ولی به من گزارش دادند گفتم که آن ضداطلاعات را هم خواستم و گفتم بروید پخش­کننده اعلامیه را پیدا کنید، ببینید این اعلامیه از کجا آمده، پیدا کردند، یک کارگر پیدا کردند آوردند پهلوی من با پدرش، مادرش، خواهرش، برادرش که اینها پنج نفر بودند. بیست­وپنج هزار تومان در ماه حقوق می­گرفتند تو پارچین.

س- یعنی ۵ نفری.

ج- ۵ نفری، بیست­وپنج هزار تومان، بیست­وچهار هزار تومان، درست رقمش یادم نیست، ولی در این حدود پنج نفری حقوق می­گرفتند. دو تا آپارتمان داشتند، همه جور زندگی داشتند، اما یک آخوند آمده بود دوکیلومتری پارچین تو یک مسجد، فکر می­کنم این خلخالی بوده، فکر می­کنم، نمی­دانم یا یکی مشابه این که به من گزارش دادند که این آخوند رفته خوزستان را به هم زده، شیراز را به هم زده، حالا آمده اینجا. گفتم بگیریدش و گویا گرفتندش. حالا درست یادم نمی­آید گرفتندش یا نگرفتندش. درست یادم نمی­آید. برای اینکه خلخالی رفته بود تو زندان، خلی عقب من گشته بود. من فکر می­کنم خلخالی بوده یا اینکه اینها نیستش پیش خودشان تبلیغات… آخر می­دانید ملانصرالدین، خوب است وسط این صحبت­ها، گفت آنجا آش رشته می­دهند دروغکی یک دسته دویدند تا دویدند یک چند نفر که دویدند این را گفت، خودش هم باور کرد، خودش هم دوید واسه دروغی که خودش گفت. برای اینکه این آخوندها این‌قدر به ما دروغ گفتند، به ما نسبت دروغ بستند، که الان خودشان هم باور می­کنند، برای اینکه به من نسبت دادند سی­وپنج میلیون تومان من دادم، نمی­دانم چه کردم، فلان چه کار کردم آمدم. اولاً از این خبرها نبود، از این پول­ها نبود. اینها الان دارند این کارها را می­کنند. من مبارز حق و حساب دادن بودم در مملکت. آمریکایی می­گوید سازمانی که ارتشبد طوفانیان داشت در دنیا بی­سابقه است. برای اینکه من یک دسته جوان داشتم، میلیاردها دلار خرید می­کردند، یک دانه سیگار نمی­گرفتند، منتها تبلیغات. من وزیر دوره محمدرضا شاه را تو لوس­آنجلس دیدم که زنش شیرینی پخته و در دکان شیرینی می­فروخت. من سپهبد تو این واشنگتن می­شناسم که نان ندارد بخورد. خوب، اینها دروغ می­گویند، دروغ گفتند، تبلیغات کردند، این‌قدر تبلیغات کردند برای خاطر اینکه من الان نتوانم تکان بخورم. این تبلیغات را بر ضد آن کسانی کردند که می­توانسته تکان بخورد. شما اگر مدیریت داشته باشید، شما اگر بتوانید در یک مملکتی مثل ایران یک صنایعی درست بکنید که جنازه­اش الانه دارد با عراق می­جنگد شما مدیریت دارید. باید شما را طوری بدنام بکنند که دیگر نتوانی سرت را بلند بکنی. باید طوری نسبت­های بد به تو بدهند، نسبت دزدی و خیانت و همه چیز به شما بدهند که زنت هم از تو متنفر باشد، این سیستم کمونیسم است، این سیستم کمونیسم است و دنیا نمی­فهمد که این سیستم سیستم کمونیستی است، این سیستم، سیستم کمونیسم است آقاجان. آقای دکتر، ببین بگذار برایت باز یک خرده یک چیز دیگر بگویم. گفتی مثال بزن حالا برایت می­گویم. ببین یک­روزی من رفتم سعدآباد پهلوی شاه. این را من می­دانم شاه به هیچ­کس نگفته من الان به شما می­گویم. جلوی میزش ایستاد به من گفت: «در تاریخی که من رفتم به آستارا برای اتصال لوله گاز ایران به شوروی، برژنف به من گفت، به ما گفت، نگفت به من، به ما گفت. به ما گفت: «بیا نفوذ شوروی را از ایران و منطقه قطع بکن…

س- نفوذ آمریکا را

ج- «آمریکا را از منطقه قطع بکن ما سلطنت تو را پشتیبانی می­کنیم آمریکایی نمی­داند». ولی شاه دیگر پشت سر این، این در ۷۸ بود یک تاریخی در ۷۸ بود ولی شاه دیگر به من نگفت حیف شد نکردم، کاشکی می­کردم. هیچی دیگر این را نگفت. ولی این را به من، شاه گفت. این را نمی­گویم برای خود این نتیجه از این می­خواهم بگیرم. آخرین میسیونی که آخرین هیئتی که از شوروی آمدند به ایران اسکاچ کف بود که وزیر تجارت خارجی آمریکا (شوروی) است با اسکاچ کف یک ژنرال چهار ستاره آمده بود. من بارها به شوروی رفتم و همیشه با شوروی مذاکره داشتم و مسئله داشتم، چیز می­خواستم بخرم اینها. به receiving line که رسیدم خط پذیرایی که رسیدم خط پذیرایی که رسیدم اسکاچ کف رسید به من گفت که، از مجرای مترجم، گفت: «به پولدارترین ژنرال دنیا خوشامد می­گویم، اما حیف که این ژنرال پولدار همه پول­هایش را می­دهد به آمریکا». گفت: «اینها مخصوصاً به همدیگر می­گویند که برادر، به روسی چه می­شود؟»

س- تاواریش.

ج- تاواریش، ولی من به اینها می­گفتم Excellency مخصوصاً به آن­ها می­گفتم Excellency می­گفتم Excellency من به شما هم پول دادم، از مجرای مترجم، من به شما هم پول دادم، ولی یک تفاوت بین شما با آمریکایی­ها هست، آمریکایی­ها هر چه من می­خواهم به من می­فروشند، شما هر چه خودتان می­خواهید می­خواهید به من بفروشید، نمی­شود. این را برای چه گفتم؟ برای اینکه من می­دانستم که عراقی­ها موشک سطح به سطح اسکات دارند و من هم دنبال موشک سطح به سطح بودم، رفته بودم مسکو، به مسکو مراجعه کرده بودم که از آن­ها موشک سطح به سطح بخرم، نداده بودند و با آن­ها دعوا داشتیم. بنابراین، من جواب او را این شکلی دادم. وقتی که آمدم شوروی و من همیشه به روس­ها می­گفتم من کاپیتالیست­ام، من کمونیست نیستم، من مثل شما نیستم، من خانه­ام برده بودم روس­ها را، به شاه می­گفتم من تنها کسی بودم که هم­خانه­ی هر کسی می­رفتم، خانه­ی هر کسی هم می­آمدم. سیاسی و بدون اجازه هیچکس دیگر. هر کس دیگر تو مملکت اجازه می­گرفت، روس­ها را من آوردم خانه­ام، آدم روسی­دان هم وسط­شان گذاشتم، وقتی که رفتند روس­ها آمد به من گفت: «تیمسار می­دانی این­ها چه می­گفتند؟» گفتم نه. گفت: «هر کسی می­خواهد تو ایران زندگی کند، باید ژنرال طوفانیان باشد». من فوراً رفتم پهلوی شاه. گفتم اعلی‌حضرت اینها را من خانه­ام دعوت کردم دیشب اینها یک همچین حرفی را زدند. اجازه بدهید من اینها را دعوت کنم به سلطنت­آباد ببرم. همه خانه افسرها را ببینند که ببینند خانه افسرها بهتر از خانه­های آن­هاست». گفت: «آخر برای چه؟» گفتم این­ها می­دانند اینها چی چیه، چیزی نیست بگذارید ببینند. گفت: «بکن». روس­ها را من دعوت کردم سلطنت­آباد بردم خانه سپهبد مقدم، نعمتی سروان، سرگرد، کارگر همه را دیدند. اینها خانه­ی کارگرها را که دیدند، دیدند خانه ۱۵۰ مترمربع است مفید زیربنا، همه­شان قالی دارند، همه­شان تختخواب دارند، همه­شان میز نهارخوری دارند، همه­شان مبل دارند، همه­شان همه چیز دارند، اینها خیلی ناراحت شدند. این‌قدر ناراحت شدند که سرتیپ­شان آمد پهلوی من. گفت: «تو می­خواهی چه کار بکنی؟» این­ها خیلی بی­حیا هم هستند. گفت: «تو چه کار می­خواهی بکنی؟» گفتم من می­خواهم برای همه کارگرها خانه بسازم و دارم هم می­سازم. گفت: «نمی­توانی». گفتم می­توانم. گفت: «من با تو دوستم دیگر روس­ها را نیاور این خانه­ها را نشان بده». روس نگفت، گفت: «مال ما را نیاور». گفت: «نمی­توانی». گفت: «اشتباه داری می­روی». گفت: «اگر بخواهی برای تمام ملت خانه درست بکنی به هر خانواده بیش از شصت هفتاد متر بیشتر نمی­رسد. با ۱۵۰ هیچ کشوری با هر ثروتی نمی­تواند به همه خانه بدهد». این‌قدر ناراحت شده بود از این. در هر صورت، وقتی که آمدیم با هم رفتیم تو سالن ژنراله آمد طرف من. ژنراله آمد طرف من، مرا کشید کنار و با مترجم گفت: «بیا بنشین کارت دارم». گفتم ها. نشستیم با هم. گفت: «جناب آقای طوفانیان تو اسمت وقتی که در پولیت‌بورو می­رود همه می­شناسندت بیا از فرصت استفاده کن». ببینید این دو تا مثل خیلی مهم است. برای چه خیلی مهم است؟ مهمیش این است که روسیه از نظر توسعه فعالیت، جاسوسی و توسعه رژیمش این offensive است، defensive نیست، این می­داند شاه کمونیست نمی­شود، اما به او مراجعه می­کند، این می­داند ژنرال طوفانیان کمونیست نمی­شود، اما به او مراجعه می­کند، این می­آید این‌قدر بی­باک است که می­آید سرتیپ مقربی را که نماینده… می­آید دم در ستاد بزرگ ارتشتاران با او مذاکره می­کند. آن­وقت هدف هم نه برای شخصیت خودم است نه شخصیت شما، همه ما گذشتیم. هدف من این است که این کسی که این شکلی اقداماتش offensive است این می­آید خمینی را ۱۴ سال نجف بگذارد با او ارتباط نداشته باشد؟ می­شود، شما باور می­توانید بکنید؟ ۱۴ سال خمینی نجف بماند، اینها با او ارتباط نداشته باشند. آن­وقت یک مملکت با این طرز تفکر می­خواهد توسعه نفوذ بدهد در کشور همسایه. می­آید زیر اسم حزب توده یا کمونیسم می­آید توسعه نفوذ بدهد که غیرقانونی است در آن مملکت؟ خوب، نمی­آید. می­آید زیر یک اسمی توسعه نفوذ می­دهد که همه مردم مستضعفی که می­گویند اینها جذبش بکنند. می­آید زیر عمامه توسعه می­دهد. آن­وقت این کاری ندارد، هیچ، هیچ کاری ندارد. شما که یک آنالیست هستید، بنویسید یک جدول درست کنید. بنویسید استالین، خمینی، مائو، پل پات چیست ما ویتنام شمالی؟ مال ویتنام شمالی کی بود؟

س- هوشه مین.

ج- هوشه مین این­ها را بنویسید. طرز اداره­شان، تبلیغاتشان این­ها را هم بنویسید. شما که درس­خوانده هستید، اینها را grade ش بدهید، نمره بدهید. استالین این‌قدر نگفته که خمینی گفته. خمینی گفته: «تمام افراد ملت من ساماوای من هستند. هر کسی باید از بغل دستش اطلاع بدهد». اگر استالین در اینجا پنجاه می­گیرد، خمینی صد میگیرد دیگر. الانه هر کسی نفس بکشد، کشته می­شود. پس اگر استالین پنجاه بگیرد، خمینی صد می­گیرد. شما این نمره­ها را بگذارید جمعش بکنید. اگر خمینی صفر آورد خمینی مسلمان است، اما اگر خمینی از استالین بیشتر نمره می­گیرد، از هوشه مین بیشتر نمره گرفت، از پل پات بیشتر نمره گرفت، از مائو بیشتر از اینها، خوب کمونیست صددرصد کمونیست است دیگر. از فیدل کاسترو بیشتر نمره گرفت. آخر این که نمی­شود که بگویند که «آن پدرسوخته شاه که رفت» من طرفداری از کسی که نمی­کنم ولی بگوید «آن پدرسوخته شاه که رفت همه کوپن‌هایتان را هم برد». بابا کوپن به کسی نمی­دادند که کسی کوپن ببرد.

س- تیمسار، شما از موقعی متوجه شدید که رژیم در معرض خطر است؟

ج- من از روزی که کارتر رفت. ..

س- از ایران؟

ج- از ایران و شاه در فرودگاه مصاحبه کرد. برای اینکه من با شاه صحبت می­کردم، هیچ­کس نمی­دانست و نباید کسی می­دانست. من با شاه در مورد شاخ آفریقا صحبت کردم پیش از اینکه با کارتر صحبت بکند. در این اتفاق، حبشه پیش از حبشه صحبت کردم. نباید بگذارند حبشه کمونیست بشود، می­دانستم من با یک جاهایی ارتباط دارم. اینها را صحبت می­کردم با فهمیده­ها، آدم­هایی که به اینجاها آشنایی داشتند، فهمیده بودند صحبت می­کردم. شاه وقتی که… باز می­دانید این تعبیر به خودستایی می­شود. شاه بیش از اینکه نیکسون را ببیند با من صحبت کرد. بعد هم که صحبت کرد به من گفت، پیش از اینکه کارتر را ببیند، با من صحبت کرد. بعد هم به من گفت. شاه به من گفت: «اصلاً کارتر نمی­دانست، نمی­داند تاریخ را، نمی­داند Horn of Africa چیست. این مسائل را نمی­دانم چطور به او نگفتند. چطور بی­اطلاع است». بعد هم رفت تو فرودگاه. اگر خاطرتان باشد، تو فرودگاه یک خبرنگار از او یک سؤالی کرد راجع به شاخ آفریقا گفت: «اگر خطری ایجاد بشود، ما مثل عمان نیرو خواهیم فرستاد»، که خطرناک بود. این خطرناک بود، روسیه نمی­گذارد، روسیه پدرش را درمی­آورد. روسیه مگر می­گذارد شاه به سومالی، آن­وقت رئیس­جمهور سومالی را هم دعوت کرد. به­طور اصولی، الان خیلی کتاب­ها نوشتند اگر این کتاب­ها را شما بخوانید اینها را با هم که تطبیق بکنید، اینها غالباً با هم نمی­خواند. کتاب سالیوان نوشته. کتاب سر وزیر. ..

س- وانس

ج- نه، نه سفیر انگلستان در تهران بود سر…

س- می­دانم چه کسی را می­گویید الان دقیقاً در این لحظه اسمش یادم نمی­آید.

ج- او کتاب نوشته. این کتاب یک کلمه راست ننوشته، یک کلمه راست ننوشته. می­دانید اصلاً نمی­شود اینها می­گویند که ما توصیه می­کردیم به شاه، حالا من می­فهمم، اینها به شاه توصیه می­کردند که با اینها راه بیاید. اینها توصیه می­کردند که حکومت نظامی این شکلی… مگر می­شود حکومت نظامی. می­دانید این marine آمریکا در لبنان به علت این کشته شد که آمریکایی انگلیسی اجازه دادند سر تفنگ سرباز ایرانی در تهران گل میخک بگذارند. اصلا تو میدان ژاله سربازها کسی را نکشتند. فلسطینی‌ها کشتند. فلسطینی‌ها کشتند. آمریکایی­ها خوب می­دانستند که اینها کجا دارند تروریست تربیت می­کنند. با تروریست که نمی­شود civilized و constitutional رفتار کرد. با تروریست باید مثل خودش رفتار کرد. نمی­شود شما حکومت نظامی درست کنید، سرباز وظیفه را بیاندازید تو شهر و به او بگویید هیچ. آن­وقت تانک چیفتن چرا انداختی تو شهر؟ تانک چیفتن نباید انداخت تو شهر. تانک چیفتن را بدون مهمات می­خواهید چه کار کنید؟ غلط بود دیگر. هر چه هم من به شاه می­گفتم قبول نمی­کرد شاه. شاه خیال می­کرد… من خیلی قصه دارم با شاه. من خیلی قصه دارم با شاه. خیلی قصه دارم با شاه. شاه را بد توصیه به او می­کردند. چرا؟

س- تیمسار قبل از اینکه پرزیدنت کارتر بیاید به ایران و آن مصاحبه صورت بگیرد، یک ناآرامی­هایی در ایران ظاهر شده بود.

ج- نماز می­خواندند تو خوابگاه دانشجویان نماز می­خواندند. این را ببینید آقای دکتر، باید مراقب بود. ببینید، شما اگر یواش‌یواش گفتید این ارث پدر من است، به من رسیده و مراقبت نکردید، ارث پدر را یک زرنگ­تر از دست­تان می­گیرد. ارث پدرش هم چه پول باشد، چه جاه باشد، چه مقام، آدم باید مراقبش بشود، مواظبش بشود، باید بداند. می­دانید آقای دکتر، دانش یک چیزی است که اگر شما یک چیزهایی را بشناسید، یک چیزهایی را بدانید، در موقعی که گرفتار می­شوید چه از نظر دفاع، چه از نظر تعرض، می­توانید به نفع خودتان از آن استفاده کنید.

در سازمان ساواک ما، دانش نبود، دانش نبود که ببیند آخوند دارد چه کار می­کند. از بعد از جنگ جهانی دوم یک آفتی وقتی که در یک مزرعه­ای افتاد، باید ریشه آفت کنده بشود. شما اگر یک دوای رقیق زدید، فردا باز درمی­آید، رضاشاه نتوانست ریشه این آفت را بکند، این آفت است برای همه آفت است. من وقتی تو لوس­آنجلس نمی­دانم کجا شنیدم که سادات دارد می­گوید که سادات دارد اعلام می­کند: «هر کی بخواهد رهبر مذهبی باشد باید دارای آموزش باشد، تا اجازه آن لباس به او بدهند». من فوراً به بچه­ها گفتم بچه­ها عمر سادات سررسید، برای اینکه این چیزی بود که رضاشاه گفت، رضاشاه می­گفت: «هر کسی می­خواهد مذهبی باشد، می­خواهد آخوند باشد باید امتحان بدهد». آن­وقت مسئله اداره یک مملکت… ببینید هفته پیش چندوقت پیش این فیلم چین را دیده باشید، مائوعین خمینی بود دیگر، مائو دستش را همچین می­کرد هزار، هشتصد میلیون جمعیت زار زار گریه می­کردند برای مائو. شما نمی­توانید بگویید که چینی نفهم است. من اولین بار این چینی­ها را در کاخ ورسای در فرانسه دیدم. رفته بودم شو aéronautique در فرانسه، آخرش یک مهمانی می­دهند. نشستند تمام ملت­ها آنجا. ما ارتباط با چینی­ها نداشتیم. من دیدم چینی­ها وقتی که آمدند هر کدامشان یک کتاب قرمز دستشان بود هزار میلیون جمعیت این کتاب قرمز دستش است، این آسان­ترین وسیله برای خر کردن مردم است، هیپنوتیزم کردن مردم است. آخر چه شکل دکتری که می­داند ماه یک کره­ای است که رویش رفتند تغوط هم کردند، عکس خمینی را می­خواهد تماشا کند؟ نیست دیگر، نیست. این همه روایات… من تمام این کتاب­ها را خواندم آقای دکتر، دارم به شما می­گویم. من این کتاب روایات و آیات نمی­دانم مال انور، نمی­دانم مال کی، مال کی، اینها را همه را بچه که بودم، چون خانواده­ام مذهبی بود، اینها را خواندم. شما اگر بواسیرتان درآید، فلان کار را بکنید، اگر سرتان درد می­کند فلان کار را بکنید، موی سرتان می­ریزد، فلان کار را بکنید، فلان دعا را سه دفعه دور خودتان… آقای دکتر اینها هست تا وقتی که در لوس­آنجلس تا وقتی که در واشنگتن زن شما، زن بنده و امثالهم سفره حضرت رقیه می­اندازند خمینی به خر خودش سوار است صددرصد.

س- شما چه موقعی از ایران بیرون آمدید؟

ج- من تقریباً سپتامبر ۷۹.

س- سپتامبر ۷۹.

ج- من تقریباً ۹ ماه قایم بودم.

س- یعنی بعد از خروج شاه شما در ایران بودید.

ج- بله. من در ایران بودم. من تا روز آخر در ایران بودم. ببینید، اینها را وقتی با هم تطبیق می­کنیم…

س- آیا حقیقت دارد که شاه قبل از اینکه از ایران خارج بشود، امرای ارتش را جمع کرد و برای آن­ها سخنرانی اختصاصی کرد که بعد نوار آن سخنرانی پیدا شده بود

ج- به هیچ عنوان، به هیچ عنوان.

س- پس آن نوار ساختگی بود؟

ج- صددرصد ساختگی است. شاه تا آخر من با او بودم. ژنرال­ هایزر از راه که رسید دفتر من آمد. از دفتر من هم رفت. شاه یک­روز همان روزها به من گفت: «این سالیوان و هایزر چه از من می­خواهند؟ می­خواهند بیایند مرا ببینند». گفتم: اعلی‌حضرت بپذیرشان، چرا نمی­پذیرید؟ البته من تلاش می­کردم بلکه شاه تصمیم بگیرد. شاه تصمیم نمی­گرفت، ناخوش بود، نمی­دانم چه بود. چه می­گویند لیت و تعلل؟

س- لیت و لعل

ج- لیت و لعل. همین­طور به لیت و لعل می­گذراند. گفتم بپذیر اعلی‌حضرت، چرا نپذیری، پذیرفت ایشان. گفت: «پس فردا تو بیا ببینیم چطور می­شود». سالیوان و هایزر آمدند رفتند پهلوی شاه. معمولاً دو تا در بود دفتر شاه. وسط بود تو نیاوران یک در ما می­رفتیم، یک در وقتی که سیاسیون و اینها می­آمدند ماشین می­رفت دم آن در آن wing می­رفت آن بال ساختمان می­رفتند. من رفتم تو آن بالی که سیاسیون بودند. آنجا این شمشیرهای اهدایی و اینها بودند تماشا می­کردم و اینها. منتظر شدم که ببینم. گفتم کی تو هست به آن پیشخدمت و اینها کشیک­ها و نگهبان­ها مرا می­شناختند دیگر آنجا. گفتم کیست؟ «سالیوان و هایزر پهلوی شاه هستند». ایستادم تا سالیوان و هایزر آمدند بیرون. گفتیم چه شد؟ چه کار می­کنید؟ بالاخره چه؟ آخر این شکلی که نمی­شود، چه کار می­کنید؟ سالیوان به من گفت: «اعلی‌حضرت تصمیم گرفتند از کشور بروند بیرون». من خیلی ناراحت شدم. من فوراً به آن گارد و پیشخدمته گفتم من می­خواهم بروم پهلوی شاه، بگویید من می­خواهم بیایم از همان­طرف نه از آن طرف دیگرم. گفتند و رفتم تو. گفت: «آهان چه شد؟ چه خبر شد؟ سالیوان و هایزر اینها چه گفتند؟» برای اینکه معمولاً این کارهایش را من می­کردم. «چه خبر شد؟ چه شد؟ کجا شد؟» گفتم که اینها به من گفتند تصمیم گرفتند اعلی‌حضرت بروند بیرون. گفت: «نه». این جمله­ای که می­گویم عین جمله شاه است، «خیر، اینها به ما تکلیف کردند برویم». گفتم که تکلیف کردند به شما بروید؟ برای چه تکلیف کردند؟ یعنی چه؟ همین شکلی با او حرف زدم. گفتم نمی­توانند اینها تکلیف بکنند، نمی­توانند. گفتم اگر اعلی‌حضرت می­خواهید بروید من باید با شما بیایم. من نمی­مانم. گفت: «نه، شما بمانید وظایف میهنی­تان را انجام بدهید». گفتم اعلی‌حضرت من هیچ وظیفه میهنی ندارم دیگر. وقتی که من یک عمر گفتم اعلی‌حضرت فرمانده کل قوا، اگر اعلی‌حضرت بروید بیرون، من نمی­مانم تو این مملکت، من هم باید بروم، من هم باید ببرید. اعلی‌حضرت دید خیلی من محکم دارم حرف می­زنم اصلاً نمی­شود. گفت: «ببین، بمان اینجا برای ما روشن کن، ما که به انگلیس و آمریکا بد نکرده بودیم، چرا اینها این کار را با من کردند؟» گفتم اعلی‌حضرت خودتان نتوانستید بفهمید چرا انگلیسی­ها و آمریکایی­ها این کار را کردند، حالا می­خواهید من بفهمم؟ من از کی بفهمم؟ گفتم من چه بفهمم اعلی‌حضرت؟ از کجا من بفهمم؟ مرا باید با خودتان ببرید. من نمی­توانم بی­اعلی‌حضرت اینجا بمانم. اعلی‌حضرت گفت: «پس، فردا یا پس­فردا بختیار و فرماندهان را من گفتم بیایند اینجا پهلوی من، شما هم بیا».

گفتم اعلی‌حضرت بازنشستگی مرا تصویب بکنید. گفت: «نمی­شود آخر». گفتم نمی­شود ندارد، مرا بازنشسته کنید من بروم. گفت: «من نمی­توانم تو مملکت بی‌کار بمانم، مرا بازنشسته­ام کنید من بروم. گفت: «بازنشستگی تو را تصویب کردیم، اما اعلام نکن. هر وقت دلت خواست موقع را مناسب دیدی، اعلام بکن، اما پس­فردا بیا بختیار می­آید پهلوی ما». گفتیم خیلی خوب، ما رفتیم بیرون.

س- هنوز بختیار نخست­وزیر نشده بود؟

ج- تازه شده بود، تازه الان می­شد هنوز وزیر جنگ معین نبود. ما رفتیم معمولاً دفتر شاه یک مبل بزرگ داشت اینجا، یک مبل کوچک داشت اینجا، یک مبل کوچک اینجا. آن­وقت دو تا میز جلوی این بود عین این هم آن­طرف بود. شاه روی آن مبل نشست. بختیار آنجا نشست. من رفتم پهلوی بختیار نشستم. نرفتم پهلوی بقیه افسرها بنشینم. قره­باغی نشست اینجا، افسرهای دیگر نشستند آنجا. شاه نفهمیدم الان هیچ یادم نمی­آید، شاه چه گفت، هیچ نمی­دانم. این‌قدر ناراحت بودم که نمی­توانستم، یادم نمی­آید چی گفت شاه. ولی می­توانم حس می­کردم که مقصود از این جمع شدن، به اصطلاح این gathering و این آدم­ها با هم دور هم جمع شدیم. مقصود این بود که احتمالاً، این را صددرصد نمی­دانم، شاه می­خواست بگوید هنوز افسرها با من هستند، اگر هم تو را نخست­وزیر گذاشتم، من گذاشتم. یک همچین چیزهایی آدم حس می­کرد. یک چیزهایی گفت شما مثلاً به این بختیار مثلاً اعتماد داشته باشید یک همچین چیزهایی.

من نشستم افسرها را مرخص… آهان در اینجا بختیار یک چیزی گفت. در اینجا، بختیار گفت: «اعلی‌حضرت توی روزنامه­ها اشاعه انداختند که اعلی‌حضرت ده­ها. .» درست یادم نیست، نمی­دانم گفت ده­ها یا صدها یادم نیست» بیلیون دلار بیرون فرستادید. «درست یادم نیست ولی ده­ها که بود حالا اگر صد بود یادم نیست. اعلی‌حضرت گفت: «طوفانیان». رو کرد به من گفت: «ما چقدر از نفت در تمام عمر سلطنت­مان گرفتیم که این‌قدر بیلیونش را من برده باشم». بعد شاه رو کرد به بختیار گفت: «حالا افسرها رفتند»، گفت که: «ما که رفتیم معلوم می­شود که ما بردیم یا نبردیم». این تمام شد و گفتم اعلی‌حضرت من عرض کردم حضورتان، امروز فرمودید بیا من نمی­مانم من ارشدترین افسر ایران هستم. من بی‌کار تو مملکت نمی­مانم. موافقت فرمودید که من بازنشسته بشوم، من بازنشسته بشوم من بروم. من بختیار را نخست­وزیر هم نگفتم. گفتم به آقای بختیار بگویید پاسپورت مرا گرفته ازهاری نداده، بختیار بده من بروم بیرون از مملکت من نمی­ایستم. بختیار گفت: «اگر شما هم دربروید دیگر کسی اینجا نمی­ماند». گفتم که من نمی­مانم. من تقاضای بازنشستگی کردم و می­روم. بختیار به من گفت: «تیمسار طوفانیان تا وقتی که حالا بازنشستگی کردید، نکردید با لباس نظامی، بی­لباس نظامی، تا وقتی که من سر کارم شما مشاور من باشید. اعلی‌حضرت رو به من کرد گفت: «برو روزها دفتر قره­باغی به قره­باغی کمک بکن». ما هم مرتب تلفن تهدید به من می­شد.

س- از کجا آقا؟

ج- نمی­دانم کی.

س- آهان از آدم­های ناشناس.

ج- ناشناس. این تلفن­های تهدید می­شد تو خانه­ی ما هم گارد داشتیم و مسلسل گذاشته بودم و اینها. ما آن روز گفتم که اعلی‌حضرت نمی­مانم وزیر جنگ کیست آخر؟ من ارشدترین افسرم کی را گذاشتی وزیر جنگ؟ یعنی می­دانی این‌قدر درباره من حرف بد زده بودند که شاه می­ترسید، بگذارد وزیرجنگش، می­ترسید. حالا به شما می­گویم اختیار دارد. این تبلیغات قشنگ شده بود بر ضد هر کسی که قدرت کاری داشت، اصلاً تو خیابان خون راه نیافتاده بود، کسی تو خیابان خون راه نیانداخته بود که اینها جوب خون نشان می­دادند. اینها یک دسته­بندی عظیمی بود. آن وقتش بختیار گفت: «شما هم اگر در بروید که نمی­شود» شاه هم گفت: «برو آنجا». ما هم وقتی از جلسه آمدیم بیرون، مصلحت­مان بود هر روز برویم دفتر قره­باغی و هر روز می­رفتیم دفتر قره­باغی. تا روزی که من می­گفتم قره­باغی… آهان حالا قره­باغی چطور شد؟ قره­باغی چطور شد رئیس شد؟ قره­باغی بی‌کار بود، من عصبانی و ناراحت بودم. مرتب می­رفتم پهلوی شاه. می­گفتم اعلی‌حضرت این شکلی نمی­شود، من از تابستان از عید به شاه می­گفتم. می­گفتم این راه، راهش نیست. بگذارید برایتان بگویم. یک­روزی وزیر جنگ نرفته بود شرفیاب بشود. عظیمی وزیر جنگ بود. گزارشاتش را آورد برای من، من گزارش­ها را بردم پهلوی اعلی‌حضرت. این گزارش­ها را می­آوردند من همیشه با شاه راه می­رفتم، صحبت می­کردم، اشخاص دیگر نوشته­شان را می­بردند شاه ورق می­زد، می­گفت تصویب کردم، تصویب نکردم، ولی من با شاه حرف می­زدم، صحبت می­کردم. گزارشات وزیر جنگ که می­آمد من اینها را نگاه می­کردم، بخوانم که ببینم چیست که وارد بشوم، رویش خلاصه­اش را هم می­گذاشت. وقتی که من صحبت­های خودم با شاه تمام شد، شاه می­رفت پشت میزش می­نشست. من گزارش­ها را می­گذاشتم جلو می­گفتم اینها مال وزیر جنگ است. ورق می­زد، تصویب می­کرد. قبل از اینکه اینها را من ببرم خواندم، دیدم نوشته، نمی­دانم چی چیه حاج سیدجوادی وکیل دادگستری…

س- احمد صدر حاج سیدجوادی.

ج- نمی­دانم، نمی­دانم الان درست یادم نیست. حاج سیدجوادی­اش یادم هست، حالا صدر بود نبود؟ هیچ این تیکه­اش یادم نیست. حاج سیدجوادی به وکالت از آقای آیت‌الله شریعتمداری تولیت موقوفات سلطنت­آباد که سازمان صنایع نظامی رویش بیمارستان و خانه ساخته به دادگستری شکایت کرده و از وزارت جنگ ۶۵ میلیون تومان پول زمین­های موقوفه را متولی خواسته که این ملک را تبدیل به احسن بکند. یعنی کلک­بازی درست کرده بودند که ۶۵ میلیون تومان به آقای یت

آیت‌الله شریعتمداری بدهند. ما این را قبلاً خوانده بودیم گذاشتیم روی میز اعلی‌حضرت، اعلی‌حضرت این را ورقش زد یعنی تصویب کرده بود. گفتم اعلی‌حضرت کجا؟ این را چرا ورق زدید؟ گفتم اعلی‌حضرت این را ورق زدید، مطالعه نفرمودید. گفت: «چیه؟» گفتم اعلی‌حضرت ۶۵ میلیون تومان دارید به آیت‌الله شریعتمداری می­دهید چی چیه؟ گفت: «خوب آره به او بگویید دهنش را ببندد». گفتم: اعلی‌حضرت چی؟ من زیر این بنویسم اعلی‌حضرت تصویب فرمودند ۶۵ میلیون تومان من بدهم به شریعتمداری و به آیت‌الله بگویم دهنش را ببندد، می­توانم بنویسم؟ گفتم اجازه بدهید خود وزیر جنگ بیاید به شما بگوید. بعد به اعلی‌حضرت گفتم که اعلی‌حضرت من رفتم پاکستان. .، من با ضیاءالحق دوست بودم. ضیاءالحق من دیدم خیلی اسلامیزه شده، چادر باز آمده، باز دارد این کارها می­کند. در نهار… نمی­توانستم به خود شاه بگویم برای این مثل می­زدم، به ضیاءالحق گفتم: «ضیاء یک دانه آخوند برای یک مملکت زیاد است». اعلی‌حضرت به این آخوندها اعتماد نکنید. خوب کرد دیگر. مگر خمینی کم پول گرفت. خوب از انگلیس­ها می­گرفت از East Indian co. برایش مرتب می­فرستادند خمینی در نجف، خوب الان کسی نیست، الان کسی به کسی پول نمی­دهد. الان کسی نمی­تواند کاری بکند، الان کسی زورش به این چیزها نمی­رسد. خوب، داشتم چه می­گفتم؟

س- تیمسار من می­خواهم اینجا یک سؤالی از شما بکنم.

ج- بگو ببینم.

س- راجع به مسئله خرید اسلحه. صحبتش بود که عرض کنم خدمت شما، سفیر سابق آمریکا در ایران ریچارد هلمز.

ج- هلمز می­شناسم.

س- بله، ایشان هم نقشی داشته در خرید اسلحه­های ایران. شما از این موضوع چیزی به یاد می­آورید؟

ج- ریچارد هلمز همه سفرا ما با آن­ها صحبت می­کردیم. نقش داشته یعنی چه؟

س- یعنی اینکه… نه آن زمانی که سفیر بوده، بعد از زمان سفارتش.

ج- نخیر، هیچ­وقت. هلمز را من خوب می­شناسم. من با هلمز ملاقات می­کردم. نهار می­خوردم. نقشی داشته یعنی چه؟ هیچ نقشی نداشته.

س- یعنی ایشان به اصطلاح شغل مشاوری

ج- نه، ببینید اشخاصی که مشاورت داشتند، من می­شناختم می­دانید مسئله، نخیر او عاقل­تر از این است که این کار را بکند. این رئیس CIA بوده، این قوانین و مقررات آمریکا را می­شناسد. این می­داند اسمش چیست، این ارزش اسمش را دارد. این الان بازنشسته شده، شرکت consultation دارد، ولی او یک شخصیتی است اسمش خوب است، خودش ارزش اسمش را… او هیچ دخالتی در اسلحه نمی­کند. الان برای شما گفتم. اف ۱۴، اف ۱۵ هلمز هم نشسته بود. دنباله­ی همان هم که برایتان می­گویم. من آمدم اینجا اف ۱۵ در سن­لوئیز نتوانست بپرد. برای اینکه معمولاً اینها وقتی که پرواز آزمایشی می­کنند، با Chase Plane می­روند، یکی هم بغلشان می­آید. یک عیب پیدا کرد نتوانست. بنابراین من پرواز اف ۱۵ ندیدم. رفتم لوس­آنجلس برگشتم واشنگتن. در واشنگتن وزیر هواپیمایی از من خواهش کرد که «من یک طیاره جت در اختیار شما می­گذارم، شما برو Edward Air Force Base مرکز آزمایش هواپیماهای آمریکا اف ۱۴ و اف ۱۵ را ببین. در آنجا با خلبان­های آزمایشی هم صحبت بکن». گفتم من الان رسیدم از لوس­آنجلس، گفتم می­روم. یک طیاره نظامی جت گرفتم رفتم لوس­آنجلس Edward Air Force Base پرواز اف ۱۴ و اف ۱۵ را دیدم با خلبان آزمایشی صحبت کردم. برگشتم ایران. در ایران به اعلی‌حضرت گفتم، اعلی‌حضرت فعلاً نخرید. اعلی‌حضرت فرمودند: «برای چه نخریم؟» گفتم تصمیم نگیرید. گفت: «چرا تصمیم نگیرم». گفتم به دلیل اینکه هواپیماها باید آزمایشات عملیاتی و تیراندازی بمباران همه اینهاش تمام بشود، بعد مطلوب بود از آزمایش خوب درآمد، آن­وقت بخیرد. حالا صبر بکنید من اطلاع می­دهم به اعلی‌حضرت. گفت: «خیلی خوب». ماندیم چهار ماه، پنج ماه، شش ماه، ماند تا گزارشات مرتب به من می­رسید که این آزمایش… گفتم این موتورش چه عیب دارد، آن موتورش چه عیب دارد، با خلبان آزمایش صحبت کردم. بعد از پنج، شش ماه، که شد رفتم گفتم اعلی‌حضرت طیاره حاضر است، هر دو طیاره الان حاضر است اما باز هم برای اینکه مراقب باید باشد آدم، گفتم باز هم اجازه می­خواهم که همان دو تا تیم competitor را دعوتشان کنم. مجدداً پیشرفت کار را به اعلی‌حضرت گزارش بدهند. برای اینکه از من بهتر می­دانند. گفت: «بسیار خوب است». مجدداً همان دو تیم را دعوت کردم. دو بار این تیم آمد ایران. دعوتشان کردم آمدند سعدآباد دو تا تیم. دو تا تیم آمدند و نشستند، هلمز هم نشست. اینها تشریح کردند همه چیزها را گفتند. من و اعلی‌حضرت می­دانستیم اف ۱۴ خواهیم خرید، اما باز اعلی‌حضرت مرا صدا کرد، رفتم تو اتاق پهلوی اعلی‌حضرت. گفتم اعلی‌حضرت تصمیم­تان را اینجا نگیرید، گفتم بروید طیاره­ها را هم خودتان ببینید. اعلی‌حضرت با ملک حسین بلند شد آمد آمریکا، برایش لباس پرواز اف ۱۴ درست کرده بودند، پرواز هم نکرد، هواپیماها را دید، تصمیمش را اینجا اعلام کرد که ما اف ۱۴ می­خریم. نه، هیچ اینها… البته اینها کمک می­کردند، ولی سفرای آمریکا در ایران کمک می­کردند، راهنمایی می­کردند، ولی می­دانید؛ به­طور اصولی همه از وظایفشان منفک شده بودند آقای دکتر. CIA در ایران می­دانید استیشن Chief داشت، این Station Chief باید اطلاعات می­گرفت. این اطلاعات نمی­گرفت. این فقط متکی بود به سازمان امنیت. سازمان امنیت هم خیلی قبلاً با آخوندها ساخته بود، سازمان امنیت خیلی قبلاً… اصلاً آقای دکتر تا الان مملکت ایران رو پایش مانده با ذخیره مالی گذشته از نظر مالی، سیستم اطلاعاتی ساواک و خرید ارتش من بود. این سه تا اگر نبود تا حالا از بین رفته بود. شما غافلید ما laser-guided bomb داشتیم. laser-guided bomb، ما موشک­هایی داشتیم از ۱۴ کیلومتری می­توانستند تانک را بزنند. مگر نفس می­توانست بکشد عراق با جنازه ارتش ایران طرف شد. ما یک کارخانه خریده بودیم از آلمان، سالی ۴۰ هزار تا تفنگ می­رساند، ۱۴ سال پیش از انقلاب، سالی ۴۰ هزار، هیچ­وقت به ظرفیت چهل هزار تا من رساندمش به صدهزار تا. در تمام دوران رضاشاه دو هزار تا تفنگ یک جور نداشت رضاشاه. وقتی انقلاب شد ما هشتصدهزار تفنگ دو سه جور داشتیم. سالی صدمیلیون گلوله تفنگ من می­ساختم.

س- تیمسار، راجع به این موضوعی که صحبت فرمودید، راجع به نقش CIA در ایران و اینکه اصولاً CIA برای اطلاعاتش متکی بود به سازمان امنیت، اصولاً مقامات آمریکایی می­گویند که این قراری بوده بین CIA و شاه که اصولاً CIA درباره اطلاعات داخلی ایران دخالتی نکند و اگر اطلاعاتی لازم دارد از ساواک بگیرد. به این علت بود که از جریان داخلی ایران اطلاع نداشت.

ج- بله، نه غلط بوده. خودخواهی شاه بود. ببینید، خدا بیامرزد نصیری را، خدا بیامرزد مقدم را، هر دوتایشان کشته شدند. ولی نصیری بی­سوادترین افسر ایران بود. مقدم هم پدر داماد من است. او هم دست کمی از او نداشت، نمی­شود. اساس هر چیز اطلاعات است. چرا گذاشتند این‌قدر تبلیغ. می­دانید، خمینی زیرک است. زرنگ است، کلاه سر همه گذاشته، برای اینکه راهی که انتخاب کرده همان راهی است که مائو انتخاب کرد. همان راهی است که استالین انتخاب کرد و آن­ها در… این هم دوازده، چهارده سال عمر دارد، برای اینکه مردم را بالاخره این‌قدر تحت فشار می­گذارند که خود مردم یک کاوه آهنگر، اینها از (؟) هر چه بگویند الکی است. باید این مردم تحت همان فشار بمانند تا یک کاوه آهنگر از تو همان آن در ایران درآید و این ضحّاک را بزند زمین. اگر آن کاوه آهنگر بتواند ضحّاک را به مردم برساند، برای اینکه من و شما اینجاییم داریم می­گوییم. آنجا می­کشد. آن­وقت آنجا شما نمی­دانید کسی که مذهبی بودن اولین چیز یک نفر مذهبی کینه­توزی، انتقام­جویی، یک­دندگی است. بنابراین، اینهایی که مذهبی هستند کینه­توزند، اینها انتقام­جو هستند، اینها یک­دنده هستند. پدرسوخته، بیست و پنج هزار ایرانی، در کدام جنگ بین­المللی دوم در یک نبرد بیست و پنج هزار کشته شدند؟ اینها ارث پدر تو نیستند که، این جوان­های ایرانی ارث پدر تو نیستند. باید همه ایرانی­ها بلند شوند بروند جلوی سازمان ملل، همه­تان می­آیم، بروند آنجا بنشینند. خاک بر سر این سازمان ملل بکنند، بنشینند این پدرسگ نماینده­اش را بزنند تو کله­اش، بنشینند جلوی سازمان ملل. این انسان هستند اینها، اینهایی که کشته دارند، می­شوند تو این جنگ­ها انسانند، اینها جوان هستند. نمی­توانیم ما همه­مان بگوییم که چشمشان کور شود. همین گهی که خوردند، خودشان خوردند، باید تکان بخورند.

س- معذرت می­خواهم، برمی­گردیم به این جریان خرید اسلحه. من می­خواهم از حضورتان تقاضا بکنم که اگر امکان دارد برای شما، برای ما توضیح بفرمایید ببینیم که آقای کرمیت روزولت آیا دخالتی در جریان خرید و فروش اسلحه ایران داشته یا نه؟ و همچنین صحبت آن زمان از برادران محوی بود…

ج- برادران محوی نیست، برادران لاوی.

س- معذرت می­خواهم، لاوی بود و همچنین آقای محوی.

چ- عرض می­شود حضور شما، کرمیت روزولت، کرمیت روزولت یک کتاب نوشته.

س- Counter-coup

ج- Counter-coup بله. خود آن کتاب تاریخ انتشارش اصلاً معلوم نیست، برای چه، برای چه در آن تاریخ این را انتشار داده. کتابش هم هیچی نیست. معلوم نیست برای چه. اما کرمیت روزولت. یک قصه دارم فقط می­گویم.

س- تمنّا می­کنم.

ج- یک­روزی خاتم به من تلفن کرد، گفت: «طوفانیان، دیشب خانه قطبی بودیم. روزولت شروع کرد به تو حمله کردن، قطبی دایی ملکه، من کشیدمش کنار گفتم آقای روزولت با طوفانیان درنیفت، طوفانیان را شاه به او صددرصد اعتماد دارد و صحیح و روال درست هم است، با او کاری نداشته باش». گفت: «دهنش را بستم، اما مواظب باش یک­دفعه به این حمله نکنی، این خطرناک است، این را فقط به تو گفتم که خبر داشته باشی». آن­وقت ما چند سال قبل موشک Hawk را خریدیم. من رئیس اداره طرح بودم. موشک Hawk را خریده بودیم از Raytheon، مثل اینکه که مرکزش هم همانجایی است که شما هستید.

س- ماساچوست؟

ج- نه آن یکی.

س- کاناتیکت؟

ج- نه، نه. شهر که ورودی هم است، همان طرف شما شرق است.

س- از ایالت نیوانگلند است آقا؟

ج- نه، نه. همین جا شهر بزرگی است. حالا به شما می­گویم.

س- تو ویرجینیاست؟

ج- نه، نه تو طرف شماست.

س- طرف ما باشد، این طرف ماساچوست باید باشد.

ج- دانشگاه شما کجاست؟ ایالت­تان چیست؟

س- تو کمبریج است، تو ماساچوست است.

ج- ایالت­تان چیست؟

س- ماساچوست.

ج- نه بعد از ماساچوست چیست؟ بوستون، بوستون.

س- بوستون تو ماساچوست است آقا.

ج- من رفتم بوستون. عرض می­شود حضور شما، بوستون هم رفتم یک مقداری Hawk آنجا می­سازند، همان­وقت­ها رفته بودم. ما خریدیم برای اینکه رئیس اداره طرح بودیم این چیزها شد و این نفهمیدم. آدم، می­دانید وقتی ما خریدهایی مثل Hawk می­کردیم، این خدمه Hawk، Engineer Hawk یک عده­شان ۶ سال آموزش دارد، یک عده­شان ۴ سال، ۳ سال دارد تا می­رسد به ۶ ماه. ما وقتی این را خرید می­کنیم، اول آن long-term آدم را می­فرستیم، بعد تاریخ تحویل را مطابق این می­گذاریم که تمام این ۶ سال و ۴ سال و ۵ سال و ۲ سال و ۱ سال و ۶ ماه خدمه عملیاتی معمولاً ۳ ماه، ۴ ماه اینها با هم بیایند به ایران. ما آن Long-termها را هم فرستاده بودیم. من یکهو نفهمیدم چطور شد این به هم خورد. حالا چی فرمانده نیروی هوایی گزارش کرده بود به شاه و چه بوده اینها که این به هم خورد. این به هم خورد، یعنی به هم نخورد، تأخیر افتاد یا چیز شد. اینها دیگر قرارداد Hawk عملی نشد. آن آدم­های Long-range هم که فرستادند به پروژه دیگر فرستادند گذشت زمان. زمان گذشت و یک­روز شاه به من تلفن کرد گفت: «کیم روزولت را می­شناسی؟» گفتم: اسمش را شنیدم، حالا خاتم هم قبلاً به من تلفن کرده بود، دیدمش هم. گفت: «این الان به تو تلفن می­کند، وقت به او بده بیاید پهلویت». گفتم: خیلی خوب. ما تلفن را گذاشتیم زمین، دیدیم او تلفن کرد. گفت: «من می­خواهم بیایم». گفتم: شب بیا منزل. کیم روزولت با پرزیدنت Hawk و Raytheon آمد منزل من. آمدند منزل من و نشستند و یک خرده صحبت کردیم و اینها. گفت: اعلی‌حضرت امروز امر فرمودند که این‌قدر گردان Hawk بخریم». گفتم اگر اعلی‌حضرت امر فرمودند می­کنم. اینها رفتند. ما برداشتیم کاغذ نوشتیم به نیروی هوایی ستاد بزرگ که مطابق فرمان مطاع شاهانه این‌قدر هم گردان Hawk باید بخریم. کارهایش را کردیم، گفتیم کارهایش را بکنیم، پیشنهاداتش را بیاوریم. پیشنهادات را که آوردند بعد از اینکه پیشنهادات را آوردند من رئیس هیئت مستشاران را خواستم گفتم این شکلی قبول ندارم باید یک affidavit برای من بیاورید که در این affidavit قید کرده باشید فروش این سیستم بدون واسطه است و مخصوصاً کرمیت روزولت در این دخالت ندارد. این آدم ژنرال ویلیامسن است و الان اینجا است ناخوش است الان. ویلیامسن گفت: «من چنین کاری نمی­توانم بکنم». گفتم برای چه؟ گفت: «مملکت ما دموکراسی است، اگر کسی نماینده کسی باشد، مستشار کسی باشد، پول می­گیرد، به من دخلی ندارد دخالت بکنم». گفتم که برو با سفیرتان صحبت بکن بگو سفیرتان بیاید. سفیرشان هم Mac Arthur بود آن­وقت با من دوست بود. گفتم بگو سفیرتان بیاید. اما تو فکر بودم. تو فکر بودم که چه کار بکنیم؟ چه شکلی می­شود؟ خاتم هم به ما warning داده که «با این یک­دفعه درنیفتی». ما رفتیم و ما یک خرده فکر کردیم و بعد از مدتی به من خبر داد که سفیر می­آید. سفیر با مستشار هوایی آمد. اما من ناراحت بودم از این موضوع که خیلی احتمالات زیاد است. خیلی فکر کردم. به فکرم این شکلی رسید که من قبلاً Letter of intent قصد خرید این سیستم را دادم، اینها قبول کردند منتهی آن عقب­افتاده متوقف شده. بعد از چند سال، حالا این پرزیدنت کمپانی با این آمده، بنابراین نمایندگی این به آن گذشته برنمی­گردد. من وقتی صحبت کردم که این نماینده نبوده حالا پس بنابراین… این به فکرم رسید و گفتم پرونده را بیاورید و کاغذ خرید و Letter of intent بند و بساط و اینها را همه آوردند و ما خواندیم دیدیم بله، گفتیم اینها را قشنگ منظمشان کردیم و حالا Mac Arthur آمد. Mac Arthur آمد و گفتم آقای Mac Arthure من این سیستم را می­خرم، ولی مشروط به اینکه affidavit بدهید که دیناری به کسی نده و مخصوصاً باید اسم کیم روزولت تو این نباشد. گفت: «ما نمی­توانیم بکنیم». گفتم: چرا؟ گفت: «برای اینکه ممکلت ما دموکراسی است». گفت: مملکت شما دموکراسی باشد، من دیکتاتوریم، اما پولم را دارم می­دهم و نمی­خواهم از روی پول من به کسی چیزی بده، خرید مال من است. گفت: «من نمی­کنم». گفتم: شما به این عقیده داری که قانون عطف به ماسبق نمی­شود؟ گفت: «چرا». گفتم: خوب، من قبلاً این را خریدم. این بعداً آمده. من می­گویم دلالی که بعداً آمده حق ندارد روی مسئله معامله من که قبلاً گفتم دخالت بکند. گفت: «بیار پرونده­ات را ببینیم، اگر یک همچین چیزی تو داشته باشی، جالب توجه است». صدا کردم و پرونده را آوردند. Mac Arthur به این مستشار هوایی گفت: «پرونده را نگاه کن». پرونده را نگاه کرد و گفت: «عالی است، خیلی عالی است». گفت: «راست می­گویی». گفتم: حالا که راست من می­گویم تو این Letter of intent مرا برایم بنویس با این شرایطی که من می­گویم.