روایت‌کننده: دکتر علی امینی

تاریخ مصاحبه: چهارم دسامبر ۱۹۸۱

محل‌مصاحبه: پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۴

 

 

بنابراین این را بایستی رعایت کرد تا این‌که واقعاً بشه یک مملکتی اداره بشه آزادی جراید به شرطی که این‌قدر فحش ندید به شرطی که نمی‌دانم از عفت قلم و این ترتیبات تجاوز نکنید همه این‌ها. خب روز انتخابات هم می‌شد همه نگران بودند دائم خب خلق‌اله می‌گویند انتخابات بکنید می‌گفتم آقا این نمی‌ذاره به‌محض این‌که بنده انتخابات را شروع بکنم گرفتار هرج‌ومرج در تمام استان‌ها می‌شیم و الان برای ما پیوریته وضع اقتصادی است وضع اقتصادی مملکت باید روبه‌راه بشه تا مردم یه واقعاً آرامشی داشته باشند نمی‌ذاره کما این‌که مصدق‌السلطنه با تمام آن قدرتش نتونست انتخابات بکنه چرا؟ برای این‌که ایشون نمی‌گذاشت باید یک عده‌ای باشند که این نترسه والا خیال می‌کنه مجلسی تشکیل می‌شه میگن آقای دکتر امینی مثلاً رئیس‌جمهور شما هم بروید پی کارتان. این را من نمی‌توام از ذهن این بکشم بیرون بعد هم من مبارزه با شاه نمی‌خوام بکنم اصلاً غلطه توی خود مملکتی نعمتی و حیدری درست بکنیم برای چه کار؟ چون منافع مردم و مملکت مقدم است بر این حرف‌ها بنده جهنم نخست‌وزیر نباشم به‌هرحال این گرفتاری‌ها را ما داشتیم که از مکه برگشتیم و ایشون آمدند و این‌ها و چون شد که بودجه در این فاصله‌ها یک وقتی گفتند فلان‌کس یک ترمیمی اگر در دولت بکنید بد نیست. گفتم آقا جان من اهل ترمیم نیستم. یا همه‌مان با هم می‌ریم یا هستیم. خب این هم البته گفتم مثلاً ترمیم چی؟ گفت مثلاً علم گفتم آقا نه برای علم خوبست نه برای شما نه برای من. خب علم نشان دار است مال شماست ـ دوست من هم هست اما این دولت دولتی نیست که علم توش بیاد برای این‌که او کالیبر دیگری است. بنابراین باید یا همش بره یکی دیگر هم بیاد اهمیتی ندارد ولی برای خود من صحیح نیست. خوب ایشون آمدند عقب‌نشینی کرد و صحبت بودجه شد. حالا البته جزئیات مطالب که مثلاً من فلان چیز نباید بدونم فلان گفتم آقا شما چی را بدانید مثلاً راجع به (؟؟؟) واردات و صادرات این را بنده نباید می‌دیدم. گفتم آقا من نخست‌وزیر هم نمی‌بینم. وقتی وزیر اقتصاد بودم آن جزو کار من بود نگاه می‌کردم. شما آهن نبش‌آهن فلان ولی این‌وقت شما حالا چه اطلاعی دارید. اگر برای فرمالیته‌ست آن یک مطلبی اما این اصلاً ضرورت ندارد من هم ندیدم. یک خط‌مشی کلی است یک وزیر اقتصاد. این را می‌گه و تنظیم می‌کنه بنابراین اصلاً. حالا یک چیز عجیب‌وغریبی. گفتم آقا اصلاً اسم من را روز اول گفتم آقا اسم شاه آورد هرجا این اصلاً زشت است ـ سبک می‌شی گفت بله. مثلاً فلان‌جا را افتتاح می‌کنند به نام نامی اعلیحضرت گفتم حساب جسارت نیست مثلاً مستراح. گفتم آقا باید این را نکنند بعد یک‌روز گله کرد که بله درخشش فلان نطقی کرده اسم ما را نیاورده. گفتم قربان روضه خون وقتی بالای منبر می‌ره اول نمی‌گه حسن و حسین و این‌ها. صحبت می‌کنه و فلان تا مجلس مساعد می‌شه بعد گریز به صحرای کربلا می‌زنه. گفت بله شما گریز بلدید و خوب هم گریز می‌زنید. گفتم خیلی خوب ایشون بلد نیست. بنابراین اسم شاه را نباید آورد. گفتم مثلاً چند وقت پیش یک گاراژی را می‌خواستند افتتاح بکنند. از من دعوت کردند گفتم آقا اینو فریور باید بره که وزیر صنایع هست. شما هم حالا اگر یک کارخانه بزرگی باشه ـ بدی باشه والا همه را که نمی‌شه شما برید که آخه یک احترامی فلانی بنابراین این‌که گفتند ظل السایه خداست. سایه خدا اگر دستمالی بشه می‌شود بنده می‌رم. اینو باید حفظ کرد. پروتکل خودش یک‌نوع اسکلاوازه است حالا شما گاهی می‌خواهید برید تو مردم دستتون را هوا کنید این نمی‌شه. این باید یک حد البته ـ شما یک جاهایی می‌تونید برید که به‌جای خودش محفوظ است اما شما سنگلج یا سربولک نمی‌تونید برید ـ این من باید برم فلان وزیر باید بره. شما باید تماس‌تان با مردم یک تماس خیلی محدودی باشد. خب این‌ها را می‌گفتیم اثر می‌کرد نمی‌کرد ـ اثر نمی‌کرد. بالاخره صحبت بودجه شد ـ بودجه را تنظیم کردیم با جهانگیر آموزگار که بالاخره الف و ب ـ الف آن جاهایی‌ست که ما می‌تونیم بدیم در حدود آن درآمدمان و ب درآمدهای اتفاقی است. چون آمریکا هم گفته آقا ما دیگه بیش از این کمک نمی‌تونیم بکنیم. رفتم پهلو شاه و گفتم که آقا اینه. این‌قدر هم کسر بودجه است. گفت فلانکی این چیز مهمی نیست و فلان. گفتم بله ـ بنده خودم وقتی وزیر مالی بودم از این کارها بلد بودم. ولی این درست نیست برای این‌که بودجه مملکت این کسرش باید معتدل باشه والا اگه روزبه‌روز این صرفه‌جویی‌ها حرف مفت است. بنده وزیر بودم در کابینه‌های مختلف – صرفه‌جویی وجود نداره این هر روز می‌گویند بعد آخر سال هم این را می‌برند به سال بعد. این نمی‌شه بخصوص که ما دیگه رو کار کسی هم نمی‌تونیم حساب بکنیم. بنابراین نمی‌توانم این‌کار را بکنم. گفت خب حالا بین ما مال وزارت جنگ همش الف باشه. یعنی اون ب‌اش هم الف باشه. گفتم آقا بنده الان ۱0 درصد از اعتبار تمام وزارت‌خانه‌ها را حفظ کردم. وزارت بهداری جز حقوق کارمند هیچ چیز نداره. نه دوا داره خوب من چطور بگم که مال وزارت‌جنگه در حالی‌که این دروغ محضه ـ من نمی‌تونم همچی کاری بکنم. گفت خب شما که می‌گید در وزارت دارایی همین‌جور دروغ… گفتم آقا بنده تازه از مکه آمدم توبه کردم یک مدتی نباید دروغ بگم. گفتم اگه به این ترتیب ـ راستش من نمی‌تونم. چون واقعاً از آن اشخاص نیستم که آقا در مقام نخست‌وزیری هستم. غیر از این است که وزیر مالی باشم تعهدی که من می‌خوام بکنم باید یک تعهدی باشه که درست باشه و وضع اقتصادی مملکت اجازه نمی‌ده. بله در هر موقعی یک اولویتی هست. الان به نظر من اولویت وزارت جنگ نیست. اولویت بهداشت است ـ کشاورزی است عرض کنم فرهنگ است اینهاست. با کی جنگ داریم. گفت عراق ـ گفتم عراق چیه آقا ـ عراق با ما نمی‌تونه بجنگه چون نفعش نیست و دیگران هم نمی‌گذارند. اگر حمله شوروی است این‌ها به دردش نمی‌خوره و این‌ها. اون به یک فوت ما را می‌برد. بنابراین این یک مخارج آن پرودوکننده و این نمی‌ذاره ما به جایی برسیم. خلاصه گفتم آقا جان من نمی‌تونم آمدم و بالاخره یک استعفایی تهیه کردم و بردم پهلوی ایشون. گفت فلان‌کس اگر شما هم بمانید فلانه درست می‌شه گفتم آقا راستش اینه که به شما بگم هر کسی باید از تجربه دیگران استفاده بکنه اگر نکرد آدم فهمیده‌ای نیست. من از تجربه دوتا قوم‌وخویش و دوتا رئیسم باید استفاده کنم. یکی مصدق‌السلطنه و یکی هم قوام‌السلطنه گفت چطور؟ گفتم آقا شما تا الان عادت شده که اردنگ بزنید یکی بره بنده اهل این کار نیستم. گفت عجب مگه من مگه من این‌کار را کردم. گفتم حالا بنده کاری ندارم کردید یا نکردید این جریانه و من بالاخره نیستم از آن حرف‌ها. این هم خیال نکنید که با پا رد می‌کنم با دست می‌کشم این‌جور نیست. بنده الان که گفتم نه مرخص می‌شم و میرم مگر اینگه برانکار بنده را ببرند نخست‌وزیر ـ نمیام. هی گفت و گفتم نه آقا راستش نمی‌تونم و این سمبل بازی و این ترتیبات هم یک‌وقتی شاید الان نمی‌تونم این‌کار را بکنم. بالاخره بایستی آبرومندانه جدا شویم بدون دلخوری و این‌ها. خلاصه کی و چی و این‌ها گفتم خودتان می‌دونید انتظام و علم هم که دلتان می‌خواد بنده هم اگه کاری ازم بربیاد مضایقه نمی‌کنم تو کار ـ اما یک چیز می‌خوام به شما بگویم. این سیاست استریتی که فحشش را من خوردم عدم رضایتش را من تحمل کردم این اگر ول کنید دوباره سقوط به منزله اقتصادی است چون وضع اقتصادی مملکت فوق‌العاده فراژیله یک عده‌ای از این کارخانجات و این ترتیبات که مردنی بودند مردند. این‌ها را اگر بخواهید دوباره پول بدید و این ترتیبات پول هدر رفته‌ای‌ست ـ آن‌های دیگر هم ناسالم می‌شند حالا این هم می‌خواهید قبول کنید. خلاصه ـ آمدیم و استعفای‌مان را کردیم و رفتیم کنار و بعد این درس برای من شد. حالا ـ ایشون که علم را آوردند گفتند تمام این‌ها هم توش باشند. ارسنجانی ماند و درخشش قبول نکرد و الموتی هم قبول نکرد و خلاصه ما رفتیم جزو همان لیست سیاهی که همیشه بودیم منتهی یک قدری به نظر من سیاه‌تر. چون این وسط باعث شد که خوب همدیگر را بهتر بشناسیم و بدونیم که واقعاً در یک خط نیستیم چون مکرر در همان خود نخست‌وزیری من می‌گفت فلان‌کس من یا باید حکومت کنم یا می‌رم.

س- کی می‌گفتند؟

ج- خود شاه ـ گفت یا باید حکومت کنم یا می‌رم. جلو خود من ـ گفتم آره هروقت حکومت کردید می‌رید.

س- استدلال‌شان چی بود؟

ج- نمی‌گفت که ـ نمی‌توانست راحت بنشینه که من شاه انگلیس و شاه سوئد و این‌ها نیستم در حقیقت آن نخست‌وزیر باید مجری حرف‌های اون باشه من آن‌وقت هم که وزیر هم بودم نمی‌کردم حالا چه برسد به نخست‌وزیر. گفتم آقا این صلاح مملکت نیست.

س- از چه تاریخی ایشون این نقش را به عهده گرفتند چون شما از آغاز سلطنت ایشون تا بعد بودید ـ از چه تاریخی سلطنت تبدیل شد به حکومت؟

ج- از تاریخ اقبال و علاء. حالا اون اقبال البته یک پرانتری بود ولی از آن‌جا تملق شروع شد. وقتی اقبال تو مجلس در مقابل استیضاح مجلسی‌ها گفت بله باید صبر کنید تا شاه بیایند از شاه اجازه بگیریم. مردحسابی آخه این را تو مجلس آدم نمی‌گه خوب به اختیار دولته که آقا عجالتاً اجازه بدید یک‌ماه به من مهلت بدید برو شاه هم برمی‌گرده. این و تو مجلس می‌گه ـ‌بعد هم هرچی اعلیحضرت بگویند همان است خوب ببینید. این را یواش‌یواش شروع کردند که آقا شما هستید بعد هم البته تملقات داشتند. فرض بفرمایید در خود دولت علاء که آقای یزدان‌پناه بود ـ علم بود من بودم دیگران. علم می‌گفت غلام ـ یزدان‌پناه هم می‌گفت غلام. خوب ما هم می‌گفتیم چاکر ـ بنده فلان. یک‌روزی شاه که رفت البته به علاء گفتم آقا ـ آن‌ها هم بودند این تکلیف مرا روشن کنید. یک عنوان باشه که همه آن عنوان را بگند این غلام که به نظر من عنوان بسیار کثیفی است این‌را بگذاریم کنار. خوب بنده ـ چاکر علم و یزدان‌پناه گفتند که آقا ما جزو خاندان هستیم و از این حرف‌ها. گفتم پس ایشون بدانند که اگر من نمی‌گویم غلام این جزو توهین نیست. این عادت حضراته والا این کار درست نمیاد. حالا تملق و این‌ها من کار ندارم. شروع شد از اقبال که پا بیفتد از این کارها بکنه بعد علم هم البته بعد رسید به هویدا او این ترتیبات که دیگه رفت که رفت منصور رفت دیگه بعد از آن دیگه ایشون شد همه‌کاره و همه هم تشویقش کردند که بله خدایگان و فلان و این ترتیبات. ایشون اشتباه نمی‌کنند و اقتصاد هم کوفت و زهرمار همه. تا این‌که به خارجی‌ها اگر یادتان باشد دیدید دیگه. گفت من مشاوره می‌کنم… می‌کنم. به‌علاوه این‌ها منشی‌اند. هویدا بدبخت هم می‌گفت تأیید هم می‌کردند که ما اجرای امر می‌کنیم. نخست‌وزیر کی است؟ وزیر کی است؟ مجلس کیه؟ خود یک‌نفر است شاه. این یواش‌یواش شد به این صورت که آن‌وقت هم به من می‌گفت من باید یا حکومت کنم یا می‌رم دخالت در کار نمی‌تونست نکنه. بنده هم بهش می‌گفتم آقا یک کار غلطی رو بذارید گردن ما باشه خوب شما یک امری می‌کنید ما بیاییم… این از اول با من همین‌طور بود حالا نمی‌خواهم بگم که واقعاً دشمن بود ـ خوشش نمیاد از تنقید. می‌گفت حرف من ولی خوب اون اوایل پیش از این‌که این‌طور بشه خوب می‌گفتیم می‌شنیدیم دلخور می‌شد باطناً اما قبول می‌کرد ما هم نمی‌کردیم. مثلاً راجع به همین من و ابتهاج یک موقع فکر کردیم که خوب بنده وزیر مالیه بودم که ما این پشتوانه‌چی چیز طلای بانک ملی را ـ بانک مرکزی را اینه بوالوه بکنیم یعنی والور واقعی‌اش رو این تفاوتش را یک مقدار قروض دولت را بدیم یک مقدارش هم سرمایه ریالی سازمان‌برنامه باشه خوب ابتهاج هم موافقت کرد درست هم بود. تازه خبردار شدیم که می‌خواهند این ریالش را ـ حالا من شدم وزیر دادگستری ـ خرج یک کار دیگه بکنند. یک‌روز در سعدآباد ابتهاج هم بود شاه گفت آقا مثل این‌که این مطلب را شما زدید زیرش. ابتهاجم گفت نه آقا من هم گفتم نخیر زیرش نزدیم اما یک مطلب را اعلیحضرت متوجه باشید که این ریال اگر صرف کارهای دیگه بشه ایجاد تورم خواهد شد و اسباب زحمته. ما رفتیم به آمریکا و آقای شریف‌امامی شدند وزیر صنایع در کابینه اقبال و شروع کردند که آن موقع که بنده آمدم تمام خسارت‌های آن سیاست غلط بود. حسن حسین تقی اصلاً بدون این‌که بدانند این پولی که می‌دند برای چی می‌دند. کافی بود که شما یک نقشه صدمیلیونی ببرید آن‌جا بگویند آقا این صد میلیون را بگیرید بعد هم دیگه بعد از این موضوع نفت شلتاق به‌جایی رسید شما بهتر از من می‌دانید. که من با این‌که در بیرون بودم می‌دیدم که آقا این‌بار به منزل نمی‌رسه. آن بانک توسعه صنعتی که آقای خردجو خوب اون‌جا نشسته بودند می‌گفتند آقا برنامه صدهزار تومن و دویست‌هزار تومنی یعنی چه یک ده میلیون بیارید. اتفاقاً برای یک گاوداری که مال کهریزک از همین وزارت کشاورزی که آقا صد هزار تومن بدید این یک واحد گاوداری کوچیک است. گفت آقا صدهزار تومن چی چیه گفت آقا نمی‌تونه پس بده. اگر پنج میلیون بشه یک میلیون نمی‌تونند ـ گنجایشش هم ندارند ـ نشد. بنابراین برنامه‌ای به عقیده‌ی من تو کار نبود. حالا زمان ابتهاج هرچی بود بالاخره یک عروتیزی می‌کرد و داد و فریاد و ممکنه اخلال می‌شد اما نه به این میزان که اصلاً دیگه به‌کلی باز باشه که امروز این فردا آن. به ایشان گفتم آقا بنده برنامه پنج‌ساله هر روز هر هفته عوض نمی‌شه که به‌علاوه هر برنامه‌ای اولویتی می‌خواد که وزارت جنگ در یک موقع در هیچ کجای دنیا گفتم آقا در خود بلژیک یک سال فرهنگ است یک سال فرضی کنیم بهداشت است این پول را شما نمی‌توانید تقسیم کنید به همه‌جا باید یک‌مقدار ـ والا اصلاً هیچ کجای دنیا میلیارد هم داشته باشید این‌جوری نمی‌تونید. بالاخره یک مقداری اشخاص فهمیده به عقیده‌ی من اینام شدند بزاخوش حالا حفظ مقام وحشت من نمی‌دونم نتیجه این شد که ایشون واقعاً گمراه شد. حالا یک‌وقت شما تاندانس دارید می‌گید که خوب دیکتاتور بشه اما یک وسایلی هم می‌خواد که شما را دیکتاتور بکنند. تشویق و ترغیب و این نتیجه‌اش این شد که این تملق و این به‌اصطلاح سویسیون. من هستم خوب این مرض پاباروئید هرچه خودش را بگذارید این ممکنه در هر کسی باشد. خب این شدت پیدا کرد و من از روز اول هم واقعاً می‌‌دونم در کابینه قوام‌السلطنه هیچ‌وقت من عضو کابیننه نبود حالا موافق بودم بعد هم قبول نکردم این وزارتش را حتی آن کابینه‌ی آخرش شروع کرد به من دلخور هم شد چون می‌دانستم واقعاً من با قوام‌السلطنه نمی‌تونم. یک روزی از من پرسید چرا؟ حالا وقتی می‌خواست مرا وزیر مالیه بکنه که من سهام السلطان را گفتم آمد سر جای من ـ من قبول نکردم. یک روز از من پرسید که علی چرا؟ گفتم آقا شما قوم‌وخویش من هستید. شما وقتی می‌نویسید جناب آقای وزیر دارایی ته‌دلتان می‌گویید علی جون و من نمی‌کنم. وقتی نمی‌کنم اسباب دلخوری می‌شه. دلخوری شما و من هم غیر دلخوری ما شما با سهام‌السلطان همچین رابطه‌ای ندارید. گفت به گفتم نه آقا گفتم این حقیقت مطلبه بنابراین من همه‌جور حاضرم کار کنم اما وارد کابینه‌ی شما نمی‌شم و نشدم خیلی دلخور هم شد کار ندارم. خدا بیامرزه بعد روزهای آخری که من وزیر دادگستری بودم داشت حالش خوب نبود گفت خوب علی جان حالا نوبت توست که نخست‌وزیر بشی گفتم حالا نوبت من نمی‌دونم. حالا منظورم اینه که هر کسی این تاندانس درش هست. خود مصدق‌السلطنه خدا بیامرزه به نظر من یک دیکتاتور… حالا به آن جور بنده کار ندارم ولی از نظر این‌که تحمل تنقید نکنه ـ تحمل حرف‌های دیگه را نکنه فرق نمی‌کنه خوب دیکتاتور حتماً نباید چماق‌ ورداره ـ کسی را بزنه همان قبول نکردن تاندانس تک روی است تاندانسی که مال خودش را تأمین بکنه. خوب این اگر کسی تشویق کرد که خدا بیامرزه گفتم که صالح گفت که آقا قوام‌السلطنه می‌گه شما هم باید نظری داشته باشید همین‌طور هم بود پس بنابراین اون هم درواقع در مقام خودش دیکتاتور بود خوب چه برسه که شاه مملکت باشه و تمام قوا هم به اختیارش باشه.

س- چیزی که برای من روشن نبود ولی دانستنش جالب بود این بود که حتی در زمان جنگ که شاه هنوز بیست‌وچهار پنج شش سالش بود حتی در آن موقع صحبت از این بود که شاه نباید حکومت بکنه و ایراد به این‌که مثلاً داره نخست‌وزیر تعیین می‌کنه یا دست می‌ذاره روی تعیین وزیر می‌کنه چه‌جور آخه یک جوانی در آن سن و سال آن قدرت را گرفت بهش دادند بعد از این‌که رضاشاه رفت چه‌جور…؟

ج- ملاحظه بفرمایید یه قدری این آقایون دشتی ـ مسعودی و دیگران که در آن دولتی بودند که رضاشاه یعنی مجلس رضاشاهی بود وقتی‌که رضاشاه رفت خود این آقای مسعودی با امضاء یک کرور فحش در آن سرمقاله اطلاعات آقای دشتی در مجلس دو کرور فحش خوب این حضرات که آن تجربه را داشتند که اگه بنا شد هر جوانی فرق نمی‌کنه حالا البته بچه نیامده بود ولی می‌دیدند که بالاخره آن راهی که در آن زمان دکتر مصدق مدرس و این‌ها تذکر دادند آن‌طور شد این‌ها تقصیر این‌هاست. این‌ها رفتند حالا آمد فروغی شد نخست‌وزیر چی بسر فروغی آوردند. رفتند از ناحیه دربار شروع کردند به تحریک کردن. قوام‌السلطنه آمد همین آقای دشتی و دیگران با چماق شاه آمدند خب پس بنابراین او خودش دید این‌ها چرا این‌ها را بالاخره من اگر به جای ایشان بودم چطور از گناه دشتی می‌گذشتم ـ چطور از گناه مسعودی می‌گذشتم که اون فحش‌ها را دادند. این‌ها مردمانی هستند شخصیت ندارند. یه مردمانی هستند که رفتارشان رفتاری خیلی… پس این‌ها یه مردمانی هستند که حالا می‌گن من نمی‌دونم تا چه حد راسته سیدضیاءالدین هم می‌گفت آقاجان این ملت را باید زد تو سرشان. همان‌طور که پدر شما عمل کرد شما هم باید بکنید. خوب یک عده هم این‌جور تلقین می‌کردند که آقا این مردم اینند. این‌ها را باید زد تو سرشان کما این‌که پدر شما زد. این‌ها را یواش‌یواش حالا من نمی‌توانم واقعاً دلیل و مدرک هست ولی این‌ها ترغیب می‌کردند. جلسات خصوصی دربار این‌طرف و آن‌طرف و من یادم نمی‌ره که قوام‌السلطنه نخست‌وزیر و من هم معاونش. یک شبی در دربار دعوت کردند یک دعوت‌های خصوصی. حالا ولادت چیزی بود من نمی‌دانم. من و قوام‌السلطنه که وارد شدیم دیدم که فروغی آن‌جا نشسته از این کلاه‌های کاغذی سرش گذاشتند و بعد هم از این چیزهای کاغذی و کنفتی و بساط و این‌ها و ـ من اصلاً واقعاً فروغی را که نگاه کردم جداً ناراحت شدم. آمدند سر قوام‌السلطنه بگذارند دست‌شان را گرفت و گفت من از این کارها نمی‌کنم. همان مرحوم خواجه‌نوری یک سنی درست کرده بودند آن‌جا و این رقص چیز می‌کرد… مثل مال اپرا. مرحوم چی چیز نظام سلطان خواجه‌نوری که بعد مورد غضب واقع شد. من این جلسه را که دیدم خوب از همان وقت هم دیدم شاه همچین خیلی از آن دور هم است ـ حالا ظاهرش عیب نداشت ـ این رقص شروع شد و من نگاه می‌کردم که شاه در حین این‌که داره می‌رقصه این کونفتی دستش بود. این‌طوری نشون کرد که خورد به دماغ من درست. یک‌طوری خورد که آب از چشم من سرازیر شد و خوب خودش زد به خنده و من به روی خودم نیاوردم. یک چند دقیقه‌ای که گذشت به قوام‌السلطنه گفتم که بهتره که هم شما و هم من بریم برای این‌که این مجلس مناسب نیست. خوب دیدم که همان‌جا مرحوم فروغی که… خوب وزیر دربار بود بیاد اون‌جا بشیند و کلاه کاغذی سرش است جلو این عده‌ای که اشخاص معمولی این اصلاً درست نیست. یعنی از آن ولوانتیم باشه دیگه از آن ابهت فروغی بعد هم حالا هم مثلاً فرض کنید چقدر فحش به فروغی داد حالا کار ندارم. که فروغی واقعاً به عقیده‌ی من با تمام خدماتی که کرد دق مرگ شد. قوام‌السلطنه خیلی خوب آن هم در یک اوانی حالا اولش کار ندارم بعد آذربایجان را نجات داد ایشون گفتند من بودم. خوب ببینید این‌ها تمام دلیل بر این‌که این تاندانس بود و همه هم… خوب همه می‌دانستند که این کار ـ کار قوام‌السلطنه است و بعد هم مآلاً کار آمریکایی. خوب این به نام شاه شو مال من چشمش رو نداشت که نه این مال منه کسی حق… جناب اشرف بده پس بگیره. بنابراین یک آدمی بود به عقیده‌ی من کمپلکسه و آدم ضعیف چون تحریک را آدم ضعیف می‌کنه. آدمی که اعتمادبه‌نفس داشته باشد این‌کاره را نمی‌کنه. و این دو ماه آخر این جریان قبل از انقلاب ـ من دیدم که تمام آن برداشت‌هایی که جسته‌گریخته می‌شد این واقعاً متمرکزه. چون یک آدمی بود که دیگه اختیار… یعنی کنترلش از دستش رفته بود. بنابراین چیزهایی که می‌گفت و کارهایی که می‌کرد این حکایت می‌کرد از همان به اصطلاح مانتالیته واقعی‌اش. چون وقتی آدم در حال نرماله خوب سعی می‌کنه یک مقداری فقط بدونیه حالا نه این‌که طرف صددرصد نفهمه ـ یک مقداری مکتوم بکنه. ولی وقتی که حال دمیسیون پیدا کرد این همه‌اش ظاهر می‌شه. عیناً همان

س- که چه‌جور بود؟ چی ظاهر می‌شد؟

ج- ظاهرش همین راجع به خود من. که وقتی من بهش می‌گفتم که اجازه بفرمایید که انتظام و من این دو نفر درست نیست یه سه نفری هم اضافه بکنیم که هیئتی بشود. که یک مقدار از بار شما را ورداریم روی هیئت بگذاریم. گفت یعنی حالا لَلِه‌ی من بشید. گفتم والا خود آن ما را احضار فرمودید بگید که خوب مشورتی بکنیم این هم که بنده دارم می‌گم نه این‌که ما جای شما باشیم برای این‌که یک مقداری خوب روی اصل وضع شما… این یکی بعد هم که وقتی گفتم که رو مطابق این ماده 4۲ قانون اساسی شما می‌توانید مسافرتی کنید. گفت این از فکر شیطانی دکتر امینی می‌آید بیرون ـ دو. سه وقتی گفتم که آقا شما این سید جعفر بهبهانی را… گفت حرف‌هایی می‌زنی که منو روی صندلیم…

س- چکار بکنند؟

ج- تو هیئت چی‌چی دنبال شورای سلطنتی. گفتم سید جعفر را بذارید. گفت آقا یک چیزهایی شما می‌گویید که آدم… نخیر. من حس کردم. گفتم دوستانم. گفتم آقا نه بنده به ایشون اعتماد می‌کنم نه ایشون به من اعتماد می‌کنند. بنابراین در یه همچین موقعی یک اعتماد صددرصد متقابل می‌خواد تا ما از این معرکه خلاص بشیم. بعدش را من کار ندارم اما در این مرحله بحرانی ایشون ممکن نیست. مهندس بازرگان را ترجیح می‌دهم هم بنده من از خدا می‌خوام. آقای سنجابی از خودبه‌خود… بازرگان گفتم آقا ایشون از شما کمتر می‌ترسه تا از من. چون ما همدیگر را آزمایش کرده‌ایم و نمی‌توانیم. همین حرف‌هایی که می‌زد. مثلاً همین آقای بنی‌احمد و این‌ها یک حزبی درست کرده بودند «اتحاد برای آزادی» یک برنامه‌ای نوشته بودند مقدمه‌ای داشت. این را برده بودند پهلوی شاه گفتند دکتر امینی هم دیده گفتند عجب گیری کرده. رفتم پهلو شاه گفتم آقا من جزو حزب نیستم. این برنامه را دیدم بد هم نبود. ماده اولش این بود که انتقال قدرت. گفت انتقاله پس من چی. گفتم آقا شما که می‌گید شاه مشروطه می‌خواهید بشید. شاه مطابق قانون اساسی قدرتی نداره. بنابراین این قدرت را باید واگذار کنیم به این مرحله انتقال تا این صورت پیدا کنه. گفتش… دیدم اصلاً به قول بازرگان راست نمی‌گه. یعنی الان گیر کرده. گفت بازرگان این به محض این‌که از گیر آمد بیرون همان می‌شود و دلیل بنده هم این بود که آقا این را نمی‌شه صددرصد عوض کرد. باید یه‌جوری دور کرد تا ما از این بحران بگذریم ببینیم چه می‌شه ولی من می‌دونم درست شدنی نیست. آخه وقتی بهش گفتم که همان موقعی که قوام‌السلطنه یا مصدق‌السلطنه با شما هستند گفتم مصدق‌السلطنه آمد پهلو شما منو به عنوان وزیرکشور. شما قبول نکردید. گفت من؟ گفتم آقا اعلیحضرت حافظه خیلی خوبی دارید. شما هم این. گفت نخیر گفتم آقا گفت این ممکنه تغییر بکنه. خوب حالا ما کار نداریم یک‌جوری معلوم بود که واقعاً نمی‌شه اعتماد پیدا کرد چون راست نمی‌گه و بعد هم عقیده‌ام واقعاً با همین هویدا و این ترتیبات این سرراست نمی‌گفت منتهی خوب یک آدمی است که خوب این توی عیش‌ونوش است. این اگر می‌گفتند دکتر امینی افتاده به قماربازی و عیاشی و این ترتیبات به کلی راحت می‌شد. آن کسی که داخل سیاست باشه یا فهم سیاسی داشته باشه این باهاش مخالف بود. والا می‌گفت دیگه. فساد آقا چیز مهمی نیست همه‌جا فساد هست. بخورند و ببرند. اما داخل سیاست نشند که با من به‌اصطلاح نه رقابت روبه‌رو نشند خلاصه. خوب در تمام این مدت جز در همین اواخر مگه ایشون فقط در سلام می‌دیدم هیچ‌وقت صحبت ـ اون اولین بار بود. تاریخش را یادداشت کردم که با ایشون یک ساعت‌ونیم ـ دو ساعت صحبت کردم و تمام این گذشته‌ها را به ایشون یادآوری کردم. بله اولین ملاقات ما سه‌شنبه بیست‌وچهارم مهرماه بود ۱3۵7 با علیاحضرت که اول یک‌ساعت با ایشون صحبت کردم. خیلی صحبت شد بعد دیدم خیلی ناراحت شد و این‌طرف گفتم من نیامدم که نمک روی زخم شما بپاشم ولی متأسفانه این‌طور شد که من نخست‌وزیر هم که بودم فرصت نکردم که شما را دوبه‌دو ببینم. بعد ملاقات با شاه هم هشتم آبان ۵7 بود. بعد هم مهر و آبان ۲4 و هشتم آبان ۵7 که یک‌ و ساعت خورده‌ای با ایشون صحبت کردم ـ تمام این گذشته‌ها را. وقتی گفتم آقا وزارت جنگ که حرف نخست‌وزیر را… گفت می‌خواستید به من تلفن کنید. گفتم به شما تلفن کنم که آقای وزیرجنگ حاضر نیست که بالاخره اجناس داخلی برسه. نخست‌وزیر از وزیرش چقلی کنه. همین‌طور نگاه می‌کرد. یک دانه رآکسیون تو چشمش ندیدم. پیداس

س- درسته که آن سخنرانی‌اش را شما نوشته بودید؟

ج- بله؟

س- آن سخنرانی که تو رادیو کردند که من صدای انقلاب را می‌شنوم…

ج- ابدا هیچ ـ نخیر. بله به ایشون روز اول گفتم آقا شما اگر بیایید پهلو مردم. همین که بالاخره گفتید دیگه. می‌خواهید شاه مشروطه باشید بگید آقا این‌ها‌یی که دوروبر من بودند به من دروغ گفتند چه کردند چه کردند چه کردند ـ و من بالاخره اغفال شدم بنابراین می‌خوام از این به بعد سعی بکنم که این کارها پیش نیاد و این مردم واقعاً استقبال می‌کنند من قطع دارم هشتاد درصد مردم این را قبول خواهند کرد. گفت یعنی من بیام از مردم عذر بخوام. گفتم آقا عذرخواهی از مردم که خوب مردم بالاخره زجر کشیدند ناراحتی کشیدند ضرر نداره. اگر رئیس‌جمهور آمریکا نیکسون هم آمده بود در مقابل مردم گفت آقا من اشتباه کردم قطعا ازش می‌گذشتند به این روزگار نمی‌افتاد. خب این گذشت تا موقعی که ایشون می‌خواستند حکومت ازهاری را بیاورند. شب انتظام و من آن‌جا بودیم گفت فلان‌کس می‌ترسم ناگزیر بشیم ما یک دولت نظامی بیاریم. گفتم آقا شما حکومت‌نظامی دارید این دولت نظامی با حکومت نظامی که منافات داره. خوب بالاخره این شریف‌امامی را تقویت بکنید. گفت ما تقویت کردیم و حالام بعد از شما ایشون می‌آیند ملاقات من. پا شدم رفتم. رفتم منزل نیم‌ساعت سه ربع بعدش ایشون گفتند فلان‌کس ما مجبور شدیم حکومت شریف‌امامی هم استعفا کرد و ازهاری را آوردیم برای دولت. گفتم مختارید. گفت یک نطقی هم کردیم گفتم من نشنیدم اجازه بدهید که من بشنوم ببینم. خلاصه بنده شب که نشنیدم فردا هم ظهر خوابم برد و… بعد گوش کردم و واقعاً همان نطق با این‌که البته دیر بود این کلفتی که ما داشتیم در آن‌جا به من گفت فلان‌کس من گریه کردم پهلو شاه رفتم گفتم این گریه کرد (از این‌ها هم خلاصه خیلی زیاد باشند اما خب دیگه حالا یک موقع شد به نظر من حالا کی نمی‌شد واقعاً من نفهمیدم. چون یک مقداری اصولاً اظهار ضعف کردن در یه همچین موقعی همه را جری می‌کنه خب البته می‌شد مطلب را گفت محکم. انقلاب شما را شنیدیم بعد حضرات به یاد انقلاب نبوده جزو فتنه بوده. می.گم آقا خود شاه گفت انقلاب حالا خوب گفت یا بد من کار ندارم. پس وقتی خودش می‌گه انقلاب شما بگید فتنه؟ بعد با همین سلطنت طلب‌ها بگی آقا جان انقلاب بهم‌ریختگی ـ این زیر اجتماع آمده رو. منقلب شده ـ حالا انقلاب فرانسه نیست. انقلاب نمی‌دانم کثافتی از آب درآمده اما اصلش را منکر نشوید. این شده.