مصاحبه با آقای نصرت‌الله امینی

ریاست بازرسی نخست‌وزیری در زمان دکتر مصدق

شهردار تهران

وکیل شخصی دکتر مصدق

فعال سیاسی ملی‌گرا

 

روایت‌کننده: آقای نصرت‌الله امینی

تاریخ مصاحبه: ۱۱ مه ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: شهر آناندل ـ ویرجینیا

مصاحبه‌کننده:  ضیاءالله صدقی

نوار شماره: ۱

 

مصاحبه با جناب آقای نصرت‌الله امینی در شهر آناندل ـ ویرجینیا ۱۱ مه ۱۹۸۳.

س- آقای امینی قبل از این‌که بپردازیم به گفت‌وگو راجع به رویدادهای سیاسی ایران و خاطرات شما می‌خواستم از حضورتان تقاضا کنم که یک شرح مختصری بفرمایید راجع به سوابق فامیلی و تحصیلی و همچنین آغاز کار سیاسی شما.

ج- امروز همان‌طوری‌که فرمودید تاریخ میلادی را گفتید من خیلی میل دارم که چون ما ایرانی هستیم تاریخ فارسی را من مقدم بگذارم و بگویم امروز بیست‌ویکم اردیبهشت ۱۳۶۲ است و خوشبختانه امروز مصادف با روز مبعث هم است که از نظر ما مسلمان‌ها بسیار روز مبارکی است و این است که این مصاحبه در روز مبعث و ۲۱ اردیبهشت با جنابعالی انجام می‌پذیرد. من در ۱۲۹۵ در اراک که آن‌موقع به نام سلطان‌آباد نامیده می‌شد متولد شدم، تحصیلات ابتدایی‌ام را در همان شهر انجام دادم و تا کلاس دوم متوسطه در اراک بودم ولی بعد چون دیگر در اراک کلاس‌های بالاتری نبود من به تهران آمدم و در مدرسه دارالفنون که آن‌موقع یکی از بهترین مدارس متوسطه ایران بود وارد شدم کلاس نهم را آن‌جا به پایان رساندم و بعد وارد قسمت ادبی همان دارالفنون شدم. معلمین ما بسیار دانشمند بودند که بعداً همه‌ی آن‌ها به استادی دانشگاه رسیدند از قبیل استاد جلال‌الدین همایی فاضل تونی، بهمنیار، دکترعلی‌اکبر سیاسی این‌ها معلمین ما بودند و نصرالله فلسفی، در ۱۳۱۴ من از دارالفنون فارغ‌التحصیل شدم و وارد دانشکده‌ی حقوق شدم چون مدرسه حقوق نصف روزه بود نصف روز هم بنده وارد دادگستری شدم. آن‌موقع رسم بود که شاگردان مدرسه حقوق می‌رفتند به عنوان استاژیه یا به قول آن‌موقع از نظر کار اداری دون اشل در دادگستری وارد می‌شدند که کار یاد بگیرند هم علمی را در دانشکده فرا بگیرند هم عملی را در دادگستری زیردست قضاتی که بودند و کارکشته بودند. بنده از ۱۳۱۴ هم وارد دادگستری شدم هم مدرسه‌ی حقوق. در ۱۳۱۷ من مدرسه‌ی حقوق را تمام کردم آن‌موقع رئیس مدرسه‌ی حقوق علامه دهخدا بود که البته در مدرسه کمتر می‌آمد و مشغول تدوین لغتنامه‌اش بود، مرحوم دکتر سیدعلی شایگان دانشکده را اداره می‌کردند و اساتید بسیار دانشمندی هم بودند از قبیل آقای دکتر سنجابی، خود آقای دکتر شایگان و مرحوم شیخ محمد عبده بروجردی که به ما حقوق مدنی درس می‌داد و آیت‌الله‌زاده‌ی مازندرانی و اساتید دیگری که حالا اسم‌شان.. و بعد عده‌ای معلمین فرانسوی داشتیم از قبیل پرفسور فوبتاناک Loi Civile Comparée درس می‌داد و درهرحال مدرسه حقوق را بنده در ۱۳۱۷ تمام کردم و به نظام رفتم به دانشکده‌ی افسری برای خدمت نظام، دو سال هم خدمت نظام طول کشید در ۱۳۱۹ که خدمت نظام پایان یافت بنده وارد دادگستری شدم رسماً به عنوان قاضی، و مدتی در اداره‌ی نظارت آن‌موقع بودم و بعداً دادستان ثبت‌کل شدم که سال‌ها این مقام را داشتم تا دادگاهی تشکیل شد به اسم دادگاه مبارزه با گران‌فروشی بنده رئیس آن دادگاه شدم ولی بعداً یک مأموریت مهمی پیش آمد که من به خوزستان رفتم از طرف دیوان کیفر و بازرسی کل کشور برای کشف یک جرائمی و بعد شدم معاون اداره‌ی بازرسی وزارت دادگستری که سال‌ها در این سمت بودم. بعداً رئیس اداره‌ی سرپرستی صغار شدم که از این‌کار هم من بسیار بسیار بسیار راضی بودم چون مستقیماً می‌توانستم خدمتی بکنم به اشخاص محجور و صغیر. در خلال بودن در اداره سرپرستی قانونی از مجلس گذشت به اسم قانون بند «جیم» معروف بود داستان بند «جیم» بنده را آقای سروری که به بنده علاقه‌ای داشت و ایشان رئیس این هیئت هفت نفری شده بودند بنده را به عنوان رئیس دفتر انتخاب کردند و چون این کار خیلی خیلی محرمانه می‌بایست باشد آقایان آشناهای ما دوستان توقع داشتند که من اسرار آن‌جا را به آن‌ها بدهم و نمی‌دادم این بود که مورد غضب وزیر دادگستری وقت که خودش بند «ب» شده بود و معاون او هم بند «جیم» فلان که حالا نمی‌خواهم اسم ببرم واقع شدم و بنده را از آن پست اداره‌ی سرپرستی برداشت و مستشار استیناف رئیس کتابخانه‌ی وزارت دادگستری کرد که من خیلی از آن کار هم راضی بودم. یادم هست که وقتی رئیس اداره سرپرستی بودم من این آیه‌ی قرآن را که «وَ لا تَقْرَبُوا مالَ الْيَتِيمِ إِلَّا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ» این را شعار این اداره قرار داده بودم و بالای سر خودم نوشته بودم و روی قیم‌نامه‌ها هم چاپ کرده بودم. و وقتی رئیس کتابخانه شدم یکی از قضات عالی‌مقام دادگستری آمد پهلوی من و گفت خب فلان‌کس این‌جا چی می‌خواهی شعار بنویسی چون آن‌جا نوشته بودی «وَ لا تَقْرَبُوا مالَ الْيَتِيمِ إِلَّا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ». اطاق کتابخانه وزارت‌دادگستری در بالاترین طبقه‌اش بود و مشرف بود بر این پارک شهر. گفتم که این‌جا می‌خواهم بنویسم که «خوش‌تر از این گوشه پادشاه ندارد» برای این‌که ارباب‌رجوعی نداشتم و فقط سروکارم با کتاب بود ولی خب دیری نپایید کابینه رزم‌آرا سقوط کرد با رزم‌آرا کشته شد و در حدود خیال می‌کنم ۱۵ اسفند ۲۹ بود و علاء نخست‌وزیر شد و آقای امیرعلایی وزیر دادگستری شد و مرحوم دکتر سمیعی معاون بود که با بنده خیلی دوست بود و بنده را دعوت کردند به‌عنوان رئیس دفتر وزارتی. مدتی رئیس دفتر وزارتی بودم تا آن‌جا هم کارهایی پیش‌آمد از قبیل شورای انتخابات و باز توی شورای انتخابات من شرکت داشتم به اتفاق عده‌ای از قضات و باز کار دیگری بود که شورای نخست‌وزیری نامیده می‌شد که معاونین وزارتخانه‌ها قبل از این‌که تصویب‌نامه‌ها به مرحله‌ی تصویب در هیئت برسد آن‌جا مطرح می‌کردند. مرحوم آقای دکتر مصدق که نخست‌وزیر شدند من اولش همان رئیس دفتر وزارت دادگستری بودم و کارهایی که مربوط به این شوراها بود به نظر ایشان می‌رساندم. من به مرحوم آقای دکتر مصدق از سالیان دراز ارادت می‌ورزیدم و عشق می‌ورزیدم، اولین‌بار من ایشان را از طریق مطبوعات و مخصوصاً مجله‌ی آینده و نطق‌های ایشان در مجلس مؤسسان که مخالف با تغییر رژیم بودند با این‌که خودشان مرد آزادیخواهی بودند می‌گفتند که من همچنان‌که همه می‌دانند فکر می‌کنم که این تغییر رژیم به نفع مملکت نباشد زیرا سردارسپه می‌خواهد هم نخست‌وزیر باشد هم بعد پادشاه باشد و قدرت دست بگیرد و این صلاح مملکت نیست. به خاندان قاجار هم علاقه‌ای نداشت با این‌که مادر او از قاجاریه بود همیشه مخالف بود و در تمام موارد نشان داد که ایشان در عقیده‌ی خودش راسخ است و علت مخالفتش با رضاشاه مسئله‌ی حمایت از قاجاریه نبود حتی در نطقش هم گفته بود که من هنوز در این قاجاریه هم فرد صالحی نمی‌بینم ولی آمدن رضاشاه را هم به عنوان شاه صلاح و مصلحت مملکت نمی‌دانم. درهرحال من ایشان را از طریق مطبوعات می‌شناختم تا بعد از شهریور ۲۰ که ایشان از احمدآباد به تهران آمدند من در همان‌موقع که دادستان ثبت کل بودم به زیارت ایشان در شمیران که منزل ایشان در باغ فردوس بود در آن‌جا به زیارت ایشان رفتم و برای انتخابات ایشان که البته احتیاجی به فعالیت فردی مثل من نداشت چون همه‌ی مردم به ایشان معتقد بودند ولی همان‌موقع هم من و مرحوم آقای ارسلان خلعتبری فعالیت می‌کردیم از آن‌موقع من به ایشان آشنایی حضوری هم پیدا کردم غیر از این‌که از طریق مطبوعات آشنا بودم. و مضافاً به این‌که من استادی داشتم مرحوم میرزا طاهر تنکابنی که بزرگ‌ترین فیلسوف قرن اخیر بود و سال‌ها در تبعید و زندان در زمان رضاشاه او علاقه‌ی عجیبی به مرحوم آقای دکتر مصدق داشت و همیشه با احترام مصدق‌السلطنه او را می‌گفت به مناسبت ایشان هم من مربوط بودم. تا ایشان وقتی نخست‌وزیر بودند روزی بنده را احضار فرمودند و گفتند که تو از این تاریخ رئیس بازرسی نخست‌وزیری هستی. و من با ابلاغ ایشان و امر ایشان رفتم بازرسی نخست‌وزیر را تحویل گرفتم. بودم تا سی‌ام تیر، قضایای سی‌ام تیر که خیلی وقتی که دکتر مصدق سقوط کرد و قوام‌السلطنه نخست‌وزیر شد من از نظر مملکتی نه از نظر مقام خودم که اصلاً روی این عناوین معتقد نبودم و چیزی نداشتم به‌قدری ناراحت بودم که اصلاً خواب پریشان می‌دیدم که مملکت چه می‌شود. ولی خب همان ایام هم که هیچ‌کس با ایشان، یعنی کمتر کسی با ایشان تماس داشت، قبول نمی‌کردند. من خدمت ایشان می‌رسیدم تا ایشان مجدداً در اثر قیام ملی و قیام مردم در سی‌تیر مجدداً نخست‌وزیر شدند و مرا به عنوان شهردار انتخاب کردند. امر فرمودند. خب در آن‌موقع البته من علاوه بر این‌که شهردار بودم تماسم دائما با ایشان بود و مطالبی را که شاید ایشان به کس دیگری نمی‌گفتند به من می‌گفتند و حتی یک روز ایشان به خنده و شوخی فرمودند که تو Bureau de renseignements من هستی چون من اتفاقاً روی حافظه‌ای که دارم و علم انساب رجالی که دارم و اشخاص را می‌شناسم خیلی به محیط ایران آشنایی دارم و اشخاص را می‌شناسم و ارتباطات نسب‌ها… ایشان گاهی وقت‌ها مطالبی که می‌خواستند محرمانه از من می‌پرسیدند. حتی یادم هست که یک روزی ایشان فرمودند آقا من پنج‌تا آدم خوب می‌خواهم تو معرفی کن، من عرض کردم برای چه کاری می‌خواهید؟ فرمودند که نه نمی‌گویم. گفتم بنده هم عرض نمی‌کنم. گفتند چرا؟ گفتم که شما پنج‌تا آدم خوب برای میرغضبی می‌خواهید یا برای پیش‌نمازی؟ این‌ها فرق می‌کند. ایشان خندید گفت حق با تواست من برای فرمانداری می‌خواهم. بنده فوری پنج نفر را نوشتم که بعد آن‌هم داستان درازی دارد بعداً. درهرحال من با ایشان بودم تا شهرداری را اداره می‌کردم. بعداً من رئیس سازمان بیمه‌های اجتماعی شد.

س- شما چند وقت در شهرداری بودید آقای امینی، یعنی به عنوان شهردار تهران از چه تاریخی تا چه تاریخی؟

ج- بنده از همان بعد از سی‌تیر بلافاصله شهرداری را تحویل گرفتم که قبل از من آقای محمد مهران بود و من جای او رفته بودم در ۳۰ تیر ۱۳۳۰ تا تقریباً حدود خیال می‌کنم خرداد یا تیر باز دومرتبه سال بعدش ۳۲ بنده در شهرداری بودم بعد ایشان فرمودند که این سازمان بیمه‌های اجتماعی آن‌جا شنیدم خیلی نادرستی در آن‌جا شده است و جای خیلی عجیبی است و من میل دارم که تو بروی آن‌جا و بعد برای تو کار دیگری و مهم‌تری در نظر می‌گیرم من البته چون مطیع اوامر ایشان بودم رفتم به سازمان بیمه‌های اجتماعی رئیس هیئت مدیره سازمان بیمه‌های اجتماعی شدم که خیلی هم همان‌جور که فرمودند خیلی وضع ناهنجاری داشت. در همان حدود مرداد ۳۲ که بعد قضایای ۲۸ مرداد پیش‌آمد و…

س- شما پس در ۲۸ مرداد در سازمان بیمه‌های اجتماعی کار می‌کردید.

ج- بنده در سازمان بیمه‌های اجتماعی بودم ولی خب دائماً ارتباطم با ایشان محفوظ بود و واقعاً این ۲۸ مرداد اصلاً یک شوکی بود که بر من وارد شد و بر هر مرد وطن‌خواهی هر فردی.

س- معذرت می‌خواهم که حرف شما را قطع می‌کنم

ج- استدعا می‌کنم، خواهش می‌کنم.

س- چون می‌خواهم از نظر تاریخی برگردیم کاملا به‌عقب که بعد به تدریج من بتوانم درباره‌ی جزئیات این مسئله با شما صحبت بکنم. شما راجع به تغییر رژیم صحبت کردید که منظورتان تغییر سلطنت از قاجاریه به پهلوی…

ج- از قاجاریه بله بله بله.

س- از نظر دکتر مصدق که مخالف بود اما یک مسئله‌ای را من می‌خواستم از شما سؤال کنم. این‌که در آن زمان یک زمزمه‌ی جمهوری هم بود می‌خواستم ببینم که شما اطلاع دارید که نظر دکتر مصدق درباره‌ی جمهوری آن‌موقع چه بوده؟

ج- من آن را درست نمی‌دانم چون نمی‌دانم چیست و الان یادم نیست. عرض کنم من آن را درست نمی‌دانم و باید دوباره مراجعه کنم به آثار و نوشته‌های ایشان و آن را بدانم. ولی این‌که می‌دانم اصولاً با آمدن سردارسپه وقتی مجلس مؤسسان تشکیل شد ایشان در مجلس مؤسسان بودند و از افراد نادری که مخالفت کردند با آن مجلس مؤسسان و آن تغییر قانون اساسی، مرحوم آقای دکتر محمد مصدق بودند.

س- با ایشان مرحوم مدرس هم بود که مخالفت می‌کرد با سلطنت رضاشاه؟

ج- بله بله. عده‌ای بودند که بله.

س- پس ناچاریم که یک مقداری بیاییم جلوتر سؤالی که من دارم مربوط می‌شود به روی کار آمدن رزم‌آرا و اوائل زمزمه‌ی ملی شدن صنعت نفت

ج- بله درست است.

س- شما راجع به قتل رزم‌آرا می‌دانید که شایعات زیادی هست یک عده معتقدند که خب ظاهر قضیه این بود که فدائیان اسلام کشتند و قاتل هم خلیل طهماسبی بوده اما عده‌ای را عقیده بر این است که قاتل اصلی خلیل طهماسبی نبوده و شاه در این جریان دست داشته آیا شما راجع به این موضوع اطلاعی دارید؟

ج- بنده تا اندازه‌ای که اطلاع دارم این است که شاه از این‌کار مسلماً بدش نیامد و چون رزم‌آرا علی‌التحقیق بر علیه شاه قصد کودتا داشت و این مطلب مثل روز برای من روشن است. مردی که الان اسم او را شاید درست ندانم من در آن‌موقع در زمان رزم‌آرا با دکتر مظفر بقایی که بعداً به کلی از او جدا شدم و بریدم چون او متأسفانه بر علیه دکتر مصدق اقداماتی کرد و می‌کرد و می‌کند من با او خیلی خیلی آن‌موقع نزدیک بودم حتی یادم هست که وقتی که دکتر مظفر بقایی می‌خواست بر علیه رزم‌آرا بیاید و اقداماتی بکند وقتی رئیس ستاد ارتش بود به‌جای این‌که منزل خودش برود منزل من وارد شده بود من شب که منزل آمدم دیدم چمدانی توی منزل هست گفتم کیست؟ گفتند مال دکتر بقائی. گفتند گفته که کسی نفهمد که من این‌جا آمدم. صبح به اتفاق، بعد آمد گفتم چی؟ گفت بله منزلم تحت‌نظر است و من می‌خواهم بر علیه رزم‌آرا کارهایی بکنم و صبح اتفاقاً به اتفاق رفتیم منزل سیدمحمدصادق دیدیم که آقای سیدمحمدصادق مشغول تدوین آیین‌نامه‌ی مجلس مؤسسان است که فوری بقایی گفت که من آمدم با این صحبت کنم حالا می‌بینم که نخیر ایشان خودش دست‌اندرکار تدوین این قانون اساسی است. آن‌موقعی بود که این تصمیم گرفته شده بود. و بقایی رفت و در مجلس متحصن شد و شروع کرد به مبارزه بر علیه رزم‌آرا و مردی که از نزدیکان رزم‌آرا بود این روزی منزل دکتر بقایی نقل کرد که سه‌شنبه رزم‌آرا در منزلش معمولاً عصر یک جلسه‌ای یا به قول امروزی‌ها میتینگ خانوادگی داشت که از بستگانش و نزدیکانش جمع می‌شدند و تصمیماتی می‌خواستند بگیرند آن‌جا می‌گرفتند و البته خیلی این جلسات محرمانه بود من چون خیلی با این آدم نزدیک بودم سرزده وارد شدم دیدم که این‌ها صحبت است که روز پنجشنبه عده‌ای از جنوب‌شهر از میدان و این‌ها بیایند در جلوی مجلس و آن‌ها به عنوانی که نان نیست و گندم نیست و ارزاق در دست مردم نیست تظاهراتی راه بیندازند و یک عده از کردها را هم که رزم‌آرا آورده بود در قسمت‌های ارتش نگهداری کرده بود. چون رزم‌آرا با عشایر خیلی مربوط و نزدیک بود و این‌جا ناچارم به یک پاراگراف چیز عرض کنم که یک آقایی یک روزی به منزل من آمد گفت که وقتی که بعد از این‌که رزم‌آرا را کشتند گفت رزم‌آرا ایران را خوب می‌شناخت ولی تهران را نمی‌شناخت، گفتم آقا این حرف مال تو نیست از دهان تو بزرگ‌تر است مال کی هست؟ گفت بله مال دکتر طاهری است، دکتر طاهری گفته است او خوب مرد پهلوان سیاست در کار خودش بود. درهرحال این با عشایر خیلی مربوط بود عده‌ای از این‌ها را آورده بود نگه داشته بود و قرار بود آن‌ها هم مسلحانه بیایند جلوی مجلس و به‌مجردی که سروصدا می‌شود فوراً بریزند توی مجلس و عده‌ای از وکلا را بگیرند و بکشند منجمله بقایی را و سیم‌های ارتباطات شهرها را هم قطع کنند و ژاندارمری هم چون گیلانشاه رئیس ژاندارمری بود و از بستگان نزدیک رزم‌آرا بود این‌ها همه اقداماتی بکنند و بعد هم شاه را بگیرند. این آدم می‌گفت که من تصمیم گرفتم و هر چی که یک کاری بکنم بلکه به دکتر بقایی می‌گفت که من تو را مطلع کنم دیدم که این خلاف مروت و اخلاق است که من اسراری را که می‌دانم فاش کنم بالاخره به نظر خودم آمد که بیایم روز چهارشنبه صبح که شده بود بیایم و تو را توی منزلت به بهانه‌ای که کار لازمی با تو دارم و محرمانه ببرم توی خانه‌ی خودم و توی خانه‌ درب را قفل کنم توی یک اطاقی و تو را نگذارم بیرون بیایی تا پنجشنبه که این حادثه پنجشنبه تمام بشود بعد تو آزاد بشوی یا بیرون بیایی از منزل. همین‌جور که پیاده آمدم به طرف منزل تو که، منزل او در کوی معاون سلطان بود. از سرچشمه که رد شدم جلوی مسجد میرزا محمود وزیر نرسیده به کوچه میرزا محمود و زیر یک مسجدی هست آن‌جا مسجد محمودیه منزل پدر رزم‌آرا هم آقا میرزا محمد رزم‌آرا هم آن بغل بود. آن‌جا که رسیدم دیدم روزنامه‌ها فریاد می‌کنند قتل رزم‌آرا آن فوق‌العاده را گرفتم و از همان‌جا برگشتم دیگر نرفتم دیدم رزم‌آرا کشته شده موضوع منتفی شده. و درهرحال همان‌موقع هم صحبت بود که علم می‌آید به شاه می‌گوید که چون می‌گوید که رزم‌آرا هم کشته شد و چون شاه مشغول تنیس‌بازی بود شاه اصلاً هیچ مثل این‌که قضیه‌ای واقع نشده.

س- این‌جا یک صحبتی هم هست یک شایعه‌ای که خود آقای علم آمدند و رزم‌آرا را بردند آن‌وقت.

ج- این بله همان‌وقت که آن علم آمد و رزم‌آرا را برداشت برد یک ختمی بود مال مرحوم فیض

س- آیت‌الله فیض.

ج- آیت‌الله فیض اگر حافظه‌ام درست… و در مسجدشاه آن روز که آن البته از نظر چیز اسمش مسجدسلطانی است اسم رسمی آن که حالا عوض کردند. و اصرار می‌کند او را برمی‌دارد می‌برد آن‌جا که بعد آن حادثه رخ داده بود. بنده خیال می‌کنم کار خلیل طهماسبی البته آن‌موقع هم معروف بود که این‌ها بی‌ارتباط نبودند یکی دوبار ملاقات نمی‌دانم خود نواب‌صفوی با شاه داشته است تا این‌حد من نمی‌دانم تا چه حد درست باشد چون با حدس و تقریب نباید به ضرس قاطع صحبت کرد، مگر این‌که آدم علم داشته باشد. این است که بنده آن را نمی‌توانم بگویم، ولی این شهرت‌هایی که بود و این‌ها… ولی مسلماً رزم‌آرا چنین قصدی داشت. خب او ارتش هم که دستش بود شهربانی را خودش رئیس شهربانی انتخاب کرده بود دفتری را کرده بود رئیس شهربانی که از عواملش بود و قدرت داشت. این کار را می‌خواست بکند. شاه هم آن‌موقع معمولاً در مقابل قدرت‌ها همیشه خاضع می‌شد زمان قوام‌السلطنه زمان آقای دکتر مصدق ولی وقتی به‌مجردی که آن فشار برداشته می‌شد آن‌وقت دومرتبه می‌گفت که بله من شیر بیشه مازندرانم.

س- یک صحبتی هست که می‌گفتند آقای رزم‌آرا علاوه بر مسئله‌ی قصد کودتا و این‌حرف‌ها یک توافقی هم درباره‌ی نفت با انگلیس‌ها انجام داده بود می‌گویند که می‌خواست آن قرارداد را بیاورد به مجلس.

ج- این‌که مسلم بود، حتی وقتی که جنازه‌اش را گویا در همان بیمارستانی که برده بودند آن چیزی را که می‌خواست اعلام کند از جیبش درآورده بودند که این به ۵۰-۵۰ معروف است که فیفتی فیفتی ایشان در جیبش بوده و می‌خواسته به خیال خودش این کار را تمام بکند. و بعد هم آن نطق عجیبی که کرد که خیلی به ضررش تمام شد که ما یک لوله هنگ هم نمی‌توانیم بسازیم چطور می‌توانیم که نفت را خودمان اداره بکنیم. این مطلبی بود که رزم‌آرا گفته بود و قرار را با انگلیس‌ها تمام کرده بود که ۵۰-۵۰ باشد که دکتر مصدق و جبهه ملی آن‌موقع به‌هیچ‌وجه موافق با این امر نبودند.

س- من می‌خواستم از حضورتان تقاضا بکنم که یک مطالبی راجع به چگونگی روی کار آمدن حکومت مصدق برای ما توضیح بدهید اگر شما خاطره‌ای از آن‌موقع دارید پیشنهاد مثلاً جمال امامی.

ج- جمال امامی بله بله مسلم است.

س- به نظر شما روی چه اصلی بوده که جمال امامی همچین پیشنهادی به آقای دکتر مصدق کرده بود؟

ج- جمال امامی بدون تردید قصد انشایی[نامفهوم] نداشته است. چون جمال امامی تکلیفش معلوم بود یک آدمی بود کثیف و نادرست و هیچ‌وقت هم او نمی‌توانست در خط و راه، مرحوم دکتر مصدق باشد. مسلماً شاه آن‌موقع اصرار داشت که سیدضیاء‌الدین را بیاورد و سیدضیاء هم شناخته شده بود در همان موقع هم که در کودتای ۱۲۹۹ آمد عده‌ای از افراد را گرفت و زندانی کرد و بستگی او به انگلستان دیگر هیچ‌جایی برای شک و شبهه‌ای نیست. حتی اخیراً یادم هست که در مجله آینده در تهران که بودم خاطراتی از استاد سید محمدعلی جمال‌زاده بود که مطالبی که سیدضیاء در سوئیس به او گفته بود این‌ها را همه را نوشته بود در مجله چاپ شد. او با انگلیس‌ها کاملا مربوط بود و انگلیس‌ها به او تکلیف کرده بودند و او آمد شاه اصرار داشت که بعد از رزم‌آرا که یادم هست که بعد از رزم‌آرا موقتاً فهیم الملک کفالت نخست‌وزیری را به عهده داشته باشد تا تکلیف معلوم بشود آن‌موقع هم باز رسم این بود که در مجلس رأی تمایل می‌گرفتند برای انتخاب… البته بعداً شاه این‌کار را دیگر از بین برد و خودش انتخاب می‌کرد حتی نخست‌وزیر شاید هنوز خیال می‌کرد نخست‌وزیر است ولی نخست‌وزیری دیگر را معرفی می‌کردند تا این حد بی‌اعتنا به این مقررات و اصول بود که هیچ خودش را محتاج نمی‌دانست که نخست‌وزیر یا وزراء استعفا بدهند که جایشان انتخاب بشوند. چه‌بسا وزیری یادم هست که مجلسی در مجلس داشت از یک لایحه‌ای دفاع می‌کرد به عنوان وزیردادگستری یا کفیل وزارت‌دادگستری دکتر هدایتی را در مجلس سنا به عنوان وزیر معرفی کردند او آن‌جا بود این‌جا اصلاً خبر نداشت. یا مثلاً وزیر دیگری که در وقتی می‌رفت به منزل از رادیو شنیده که جای او وزیری انتخاب شده. این‌کار را بعداً می‌کردند که بی‌اعتنا به این مقررات باشند. که یعنی شاه همه‌کاره باشد که بعد معلوم شد که هیچ‌کاره است. بعد از کشته شدن رزم‌آرا البته یک حال عجیبی در مملکت بود و این قتل او و ترور او خیلی اثر خوبی کرده بود و آن‌وقت هم مجلس مؤسسان نبود مجلس، معذرت می‌خواهم، سنا نبود.

س- مجلس سنا بود.

ج- مجلس سنا بود. معذرت می‌خواهم. بله و آن‌جا که صحبت سیدضیاء می‌شود خب بعضی از این افراد فکر می‌کنند سیدضیاء بیاید می‌گیرند توقیف می‌کنند فلان می‌کنند شروع می‌کنند انقلت کردن. جمال امامی به طور مسخره نه به طور قطعی و جذبی که نسبت… می‌گوید چه لزومی دارد او را خب همین آقای دکتر مصدق که بعد وکلا دست می‌زنند و او هم قصد انشاء نداشته رأی اعتماد به دکتر مصدق می‌دهند. که هیچ خیالی نداشته که جمال امامی که مثلاً نسبت به ایشان ارادتی داشته باشد و بگوید و این بود که بعد سنا هم یادم هست که سنا هم که بود سنا هم رأی داد و دکتر مصدق آمد نخست‌وزیر شد. خیلی آن‌موقع مردم خوشحال شدند خیلی خیلی و ایشان نخست‌وزیر شدند بعد چون فکر می‌کردند که، چون هنوز اگر خاطرتان باشد وقتی که دکتر مصدق به نخست‌وزیری انتخاب شد هنوز قانون ملی شدن صنعت نفت را شاه توشیح نکرده بود.

س- ولی تصویب شده بود.

ج- تصویب شده بود بله تصویب شده بود در بیست‌ونهم اسفند سال قبلش تصویب شده بود ولی شاه امضاء نکرده بود. و این بود که دکتر مصدق گفت که شرط قبولی من این است که اول شاه این قانون را توشیح کند تا من قبول نخست‌وزیری بکنم. این بود که شاه هم مجبور شد توشیح کرد و قانون این شد و بعد آقای دکتر مصدق هم رفت در مجلس شورا آن‌جا متحصن شد ماند تا افراد کابینه‌اش را انتخاب کند رأی اعتماد بگیرد وقتی رأی اعتماد گرفت آن‌وقت مشغول به کار شد.

س- آیا فکر نمی‌کنید که این پیشنهاد را به دکتر مصدق کرده بودند برای این‌که خب فکر می‌کردند که دکتر مصدق می‌آید و برایش امکان ندارد که بتواند با شرکت نفت مبارزه بکند و در نتیجه در اثر استیضاح یا عدم موفقیت به یک طریقی حکومتش ساقط می‌شود و از شرش در مجلس راحت می‌شوند؟

ج- مسلماً این فکر را داشتند حتی در موارد دیگری هم بنده می‌دانم که تحریکات خیلی شدیدی بود که دکتر مصدق را از صحنه خارج کنند. بنده دو مطلب را که شاید کمترکسی الان از این معاصرین بداند نقل می‌کنم که تأیید این سؤال شما است. یکی که شما می‌دانید که یکی از شما می‌دانید که یکی از افرادی که خیلی در آن زمان مؤثر بود این اشرف بود خواهر توأمان شاه. شبی در قصر اشرف عده‌ای از وکلا جمع بودند و اشرف یک طرحی را تهیه کرده بود برای ساقط کردن حکومت دکتر مصدق و رأی عدم اعتماد. عده‌ای از وکلا بودند…

س- این گردهمایی وکلای مجلس در منزل اشرف پهلوی در چه سالی بوده آقای امینی؟

ج- الان به ضرس قاطع نمی‌دانم که عرض کنم اواخر ۳۱ یا اوایل ۳۲، در هر حال مسلم در این موقع بوده. و اشرف اصرار داشته که این وکلا، عده‌ای از وکلا امضا می‌کنند در این موقع دکتر طاهری وارد می‌شود این را بنده مثل روز…

س- اسم کوچک آقای دکتر طاهری چی بود آقای امینی؟

ج- الان یادم نمی‌آید بله. دکتر طاهری

س- ایشان چه‌کاره بودند؟

ج- ایشان از لیدرهای مجلس بودند. یزدی بود و چند نفری بودند که مجلس گردان بودند. اتفاقاً اغلب هم یزدی بودند آن جلیلی مثلاً بود که با این‌که اصلاً هیچ سوادی نداشت ولی خیلی…

س- به خاطر می‌آورید که آقای طاهری نماینده کجا بودند؟

ج- نماینده یزد بود. نماینده یزد بود بله

س- نماینده یزد، اسم کوچک‌شان را بعد می‌توانیم پیدا کنیم.

ج- دکتر طاهری که وارد می‌شود آقایان وکلا عنوان می‌کنند که حالا که دکتر طاهری آمده است اول باید ایشان امضا کنند. دکتر طاهری با آن لهجه‌ی یزدی می‌گوید چی هست فلان فلان، می‌گویند این. می‌گوید حالا آقایان دیگر امضا کنند و امضا نمی‌کند. بعد خود اشرف پا می‌شود ورقه را می‌آورد جلو و می‌گوید آقای دکتر من از تو خواهش می‌کنم که حتماً امضا کنید ایشان می‌گویند حقیقتش این است که کله‌ی من از بوی باروت بدش می‌آید و همین حرف باعث می‌شود همه بخندند و اصلاً موضوع منتفی می‌شود. این مطلب را بعد من بودم که کسی آمد و به آقای دکتر مصدق گفت همان‌موقع هم اتفاقاً از آن تاریخ آقای دکتر مصدق به دکتر طاهری علاقه‌ای پیدا کرد و به او نزدیک شدند. و این یکی. یکی دیگر این‌که باز یادم هست که آقای دکتر مهدی مجتهدی که مدتی دادستان تهران بود و صاحب تألیفاتی است راجع به آذربایجان یکی راجع به اسم رجال آذربایجان و یکی شرح حال تقی‌زاده، روزی من، منزل یکی از دوستان مشترک‌مان بودم آقای دکتر مهدی مجتهدی ظهر آن‌جا آمدند و گفتند که این دوست شما، البته دوست که باید می‌گفت این مراد شما، عجب شانسی دارد. گفتم کی؟ گفت آقای دکتر مصدق، گفتم چطور؟ گفت من امروز پهلوی تقی‌زاده بودم چون با او می‌روم مصاحبه‌هایی انجام می‌دهم راجع به شرح حال او که در این کتاب تاریخ رجال آذربایجان شرح حال او را مفصل‌تر و صحیح‌تر بنویسم. آن‌جا بودم که دو نفر آمدند البته آن‌موقع او اصرار داشت که اسم این دو نفر را نگوید ولی چون هر دو نفر فوت کردند من بعداً از مجتهدی پرسیدم یعنی وقتی که تصادفاً بهم برخوردیم گفت حالا من می‌توانم بگویم که آن دو نفر کی بودند، جمال امامی بود و احمد فرامرزی این‌ها آمدند پهلوی تقی‌زاده و گفتند آقا ما یک مطلب محرمانه‌ای با شما داریم. مجتهدی گفت من بلند شدم که از اطاق خارج بشوم آقای تقی‌زاده گفتند بنشینید و گفتند من از این آدم هیچ چیزی پنهان ندارم و بگویید. گفتند نه ما نمی‌توانیم در حضور ایشان. مطلب به‌قدری محرمانه است که به‌هیچ‌وجه جایز نیست که در حضور دیگری گفته بشود. باز مجتهدی گفت من برخاستم بروم تقی‌زاده گفت که خب شما تشریف می‌برید در اطاق دیگر یا پهلوی خانم من آن‌جا می‌نشینید ولی آقایان بدانید که من الان به شما این‌جا می‌گویم که هر مطلبی که به من بگویید من بعداً تمام و کمال برای این شخص خواهم گفت حالا می‌خواهید به من بگویید می‌خواهید نگویید. آن‌ها گفتند حالا که این‌طور است پس ایشان باشد چه لزومی دارد که خارج بشوند. من نشستم گفتند که آقا ما به این نتیجه رسیدیم که در مجلس نمی‌توانیم بر علیه دکتر مصدق اقدامی بکنیم و عده‌ای را در خارج جمع کردیم که برعلیه ایشان جمعیتی تشکیل بدهیم و اقداماتی بکنیم و دنبال یک زعیم و لیدر می‌گردیم به اتفاق آرای گفته شد که شما و آمدیم به شما تکلیف کنیم و پیشنهاد کنیم. تقی‌زاده گفت نه من این‌کار را قبول نمی‌کنم. گفتند آقا دکتر مصدق سنا را منحل کرد و تو را خانه‌نشین کرد و در مجلس هم گفت مادر دهر خیانت‌پیشه‌تری از تو نزاییده است. بنابراین خب شما باید این کار را قبول کنید. ایشان گفتند معهذا باز هم من قبول نمی‌کنم. گفتند آقا نگران نباشید ما عده و عُده‌ هم داریم گفت نمی‌فهمم یعنی چه؟ بیشتر توضیح بدهید. گفتند آقا شاه در اختیار ما هم عده گذاشته هم عُده و او گفته است که ما بیاییم و به شما این را تکلیف کنیم. تقی‌زاده گفت صحیح است آقای دکتر مصدق… البته همیشه تقی‌زاده نام دکتر مصدق را با احترام می‌برد حتی در مجلس گفت که چرا به ایشان لعن می‌فرستید و گفت که، یادم هست در جواب همین جمال امامی این حرف را زد که یک روزی گفت دکتر مصدق ملعون، لعن نفرستید ایشان خدماتی به مملکت کرده، وقتی تقی‌زاده رئیس مجلس سنا بود. گفت که بله شاه گفته است ولی اذعان کنید که بعد از شهریور ۲۰ هیچ دولت صالحی سر کار نیامد مگر دولت حکیم‌الملک که مرد درست و شریفی بود. دربار با انگشت هژیر آن دولت را ساقط کرد. الان تنها کسی که در مقابل دربار و کثافت‌کاری‌های دربار ایستاده است و مقاومت می‌کند شخص مصدق‌السلطنه است و من به‌هیچ‌وجه حاضر نیستم با این آدم مبارزه کنم و برعلیه او تشکیلاتی جمع کنم. من از همان مجلس ناهار که خوردیم یک سر رفتم خدمت آقای دکتر مصدق و این جریان را عرض کردم ایشان فقط فرمودند بله تقی‌زاده مرد عاقلی است، مرد عاقلی است با همان لهجه که می‌فرمودند. این است که برعلیه ایشان مشغول بودند و مرتباً شاه دست از چیزهای خودش برنمی‌داشت حتی این که دیگر در کتاب ایدن خاطرات ایدن هست که چه اقداماتی می‌کردند بعد اشرف تعزیه‌گردان این کار بود آن‌جا همین سقوط دکتر مصدق آن جریان سوئیس و شوارتسکف و آلن دالاس و جان فاستر دالاس و این اقدامات با پسر روزولت که این کار، کارهایی کردند که دیگر این‌ها در کتاب‌های این‌جا منعکس است و احتیاج به گفتن بنده ندارد.

س- آقای امینی می‌خواستم از حضورتان خواهش کنم که لطفاً یک مقدار خاطراتتان را راجع به تشکیل جبهه ملی اول در سال ۱۳۲۸ تحصن دکتر مصدق در دربار، و گردآوری اشخاصی که دکتر مصدق از آن‌ها استفاده کرد و یا از همکاری آن‌ها استفاده کرد برای تشکیل جبهه ملی اول برای ما شرحی بفرمایید.

ج- جبهه ملی اول به آن‌صورتی که واقعاً بشود جبهه ملی حسابی نامید نمی‌شود اسمش را گذاشت. چون افراد مختلف البته مختلف العقیده‌ای که مثلاً فقط برای منظور شخصی جمع شده بودند، چون اگر خاطرتان باشد آقای دکتر مصدق در آن‌موقع برای موضوع انتخابات رفت در دربار متحصن شد چون مجلسی هم نبود والا در مجلس متحصن می‌شد. رفت در دربار و اگر خاطرم باشد هژیر وزیر دربار بود.

س- بله.

ج- که مرد بسیار مرموز نادرست ناپاکی بود. از عوامل مسلم انگلیس‌ها و بسیار خطرناک بود و قبلاً هم معین کرده بود و می‌دانست که چه اشخاصی قرار است از صندوق سردربیاورند. آقای دکتر مصدق آن‌جا در دربار متحصن شده بود و حتی یادم هست که یک روزی ایشان جلوی چادر آمدند و گفتند هیچ‌کس حق ندارد که شعار بدهد، چون او یقین داشت که عده‌ای از مأمورین از طرف دربار می‌آیند یک شعاری برای شاه می‌دهند که بعد شلوغ بشود بریزند و بگیرند و چه بکنند.

س- منظور شما این چادر رأی‌گیری؟

ج- نخیر نخیر چادر رأی‌گیری که همان‌جا که چادری که جلوی چیز زده بودند که برای همین کاری که بود.

س- برای تحصن؟

ج- برای تحصن که رفتند که توی دربار ولی باز چادر دیگری هم بود که آمدند بیرون که صحبت بکنند. بعد یکی فریاد کرد مرگ بر شاه که دکتر مصدق گفت خفه‌اش کنید چون می‌دانست که این از طرف خود دربار است که آمده این را می‌گوید نه این‌که واقعاً مرد ملی است. که ساکت شدند و بعد این البته پایه‌ای شد والا افرادی بودند که بعداً کاملاً رویه‌شان با رویه‌ی دکتر مصدق مخالف بود مثل آن احمد ملکی مدیر روزنامه ستاره که خب آدم خوش‌نامی نبود، مثل عمیدی نوری این‌ها خب شناخته شده بودند، که حتی عمیدی نوری مدتی هم معاون زاهدی شد و افراد مختلفی که البته دکتر بقایی این آقایان بودند. ولی بعداً همین باعث همین به‌اصطلاح منشأ این افکار شد که عده‌ای از افراد علاقه‌مند به آقای دکتر مصدق و به تمام معنا ملی این‌ها دور آقای دکتر مصدق جمع شدند و فراکسیون جبهه ملی را در مجلس تشکیل دادند که آن‌ها دیگر بودند جز دکتر بقایی‌شان که جدا شد. و آن هم داستان طولانی دارد که چرا جدا شد همه‌ی این‌ها را بنده اتفاقاً می‌دانم.

س- بله ما وارد آن مبحث می‌شویم بنابراین در آن جبهه ملی اول یکی از احزاب اصلی که شرکت کرد حزب ایران بود.

ج- بله حزب ایران بود بله مسلم حزب ایران بود.

س- من می‌خواستم از حضورتان تقاضا کنم که شما اگر اطلاعاتی راجع به حزب ایران دارید و فعالیت‌هایش بالاخص از آن زمانی که حزب ایران مورد اتهام است که با پیشه‌وری پیمان همکاری بست یا ائتلاف کردند این مسئله را برای ما توضیح بفرمایید؟

ج- این به آن صورت همکاری و پیمان نبود. آن‌موقع الهیار صالح، دکتر مهندس فریور مهندس زنگنه دکتر سنجابی اینهایی که در حزب ایران بودند به این فکر رسیده بودند که افکار آزادیخواهانه را جمع کنند و مطلقاً با رویه‌ و روال پیشه‌وری هم موافق نبودند. بنده آن‌موقع در حزب ایران نبودم ولی علاقه‌مند به آقای دکتر مصدق بودم و این‌ها هیچ ائتلاف آن‌چنانی حتی این اتهاماتی که می‌زنند که آقای الهیار صالح به سلامتی پیشه‌وری باده نوشیده بنده می‌توانم به شما قول قطعی بدهم که نه این‌که حالا بخواهم بنده جانماز آب بکشم و بخواهم حالا مثلاً مذهبی بشوم ولی آقای صالح در عمرش مشروب نخورده بود و معتقد بود و مقید بود. در تمام مدتی هم که ما با هم در زندان هم بودیم ایشان نمازش را می‌خواند تا اندازه‌ای که می‌توانست و مزاجش اجازه می‌داد روزه هم می‌گرفت و مطلقاً ایشان مشروب نخورد که حتی بگویند به‌سلامتی ایشان گیلاس به قول روزنامه‌های آن‌وقت بالا انداخت به‌اصطلاح فلان کرده. و این یک چیزی بود و هیچ‌وقت به این عنوان که با پیشه‌وری هم‌پیمانی کرده باشند حزب ایران نکرده است بنده این را به شما قول می‌دهم در جراید آن‌وقت هم منعکس است. منتها جواب مخالفین همان‌موقع از طرف حزب ایران به این جریان داده شد. و تازه بعد از مدت‌ها معلوم شد که پیشه‌وری هم آن پیشه‌وری که آن‌موقع خیال می‌کردند… چون بعداً می‌دانید او با این رویه و روالی که در این کتاب آقای دکتر فریدون کشاورز که نوشتند که «من متهم می‌کنم» صریحاً ذکر شده است که پیشه وری را چه شکلی روس‌ها کشتند در آن ماشینی که به اتفاق غلام یحیی دانشیان بود. چون یکی از رویه و کارهایی که روس‌ها دارند این تصادف کردن است، تصادف دستی چیزی که من اخیراً که در ایران بودم معروف بود که این آقای ربانی شیرازی که نماینده‌ی آقای خمینی در شیراز بود و بعد هم عضو شورای نگهبان بود و آدم بدی هم نبود تا اندازه‌ای که من می‌دانستم او چون راه افتاده بود در شهرهای مختلف بر علیه حزب توده صحبت‌هایی می‌کرد او را هم بین راه دلیجان و قم ماشین به او زدند و وقتی که پیاده شد و فلان این افرادی که بودند گفتند نه آقا نخیر شما مریض هستید بروید مریضخانه و بعد گفتند کشته شده مرده است و پرونده هم چیز شد و این بدون تردید باز کار همین حضرات بود که حالا گرفتار شدند.

س- بله من الان می‌خواستم از حضورتان تقاضا کنم راجع به مطالبی برای ما صحبت بفرمایید که من مطمئن هستم که شما صالح‌ترین شخصی هستید و دقیق‌ترین اطلاعات را راجع به این موضوع دارید و آن مسئله‌ی این‌که چگونه بین دکتر مصدق و آیت‌الله سیدابوالقاسم کاشانی ارتباط برقرار شد؟

ج- ارتباط این‌ها کاشانی در همان‌موقع اگر شما خاطرتان باشد واقعاً لیدر مذهبی بود و مردم به او اعتقاد داشتند. چون اصولاً در خون او این مبارزه‌جویی که در موقعی که در عراق بود به اتفاق پدرش مرحوم آسیدمصطفی این‌ها بر علیه انگلیس‌ها حتی جنگیدند. بنده آقای دکتر از سال ۱۳۲۰ بعد از شهریور ۲۰ با آیت‌الله کاشانی در تماس بودم و یادم هست که جلساتی داشتیم آقای دکتر سنجابی بودند و عده‌ای از دوستان من که از شاگردان مرحوم آقا میرزا تقی‌خان تنکابنی بودند و فارغ‌التحصیل دانشکده معقول و منقول آن‌وقت مثل این یوسف‌شیرازی آقای امین، آقا کمال نوربخش که بعد این‌ها اغلب آن کمال نوری آقای امین عراقی بود ربانی بود محمدعلی ربانی، که املشی البته غیر از این ربانی املشی که بعداً شد دادستان کل کشور پسرعموی او. این‌ها جلساتی با آقای کاشانی داشتیم و تشکیلات تقریباً به عنوان یک جمعیت، به صورت جمعیت سیاسی می‌خواستیم تشکیل بدهیم هرعده عده‌ای را جمع کند دور خودش ده نفر را بعد ده نفر با یک نفر تماس و ارتباط داشته باشد کاشانی خیلی مبارز بود ولی متأسفانه یک نقص بزرگ عیب نمی‌توان گفت نقص بزرگ و آن این جاه‌طلبی‌اش بود ولی از نظر فضل بسیار فاضل بود کاشانی با اغلب این علمای زمان از نظر فضل قابل مقایسه نبود ولی خیلی تحت تأثیر متأسفانه بچه‌هایش واقع بود و بچه‌هایش بچه‌های سالمی نبودند. آن بچه‌هایی که آن روز ایشان داشت این کوچکه را آن‌وقت هنوز به چیزی نرسیده بودند آن آقا محمدش که خب به قول خودشان آقا‌زاده می‌گفتند در ثبت اسناد یک سمتی در ثبت شمیران داشت که بعداً نیمه‌کلاهی یک عمامه می‌گذاشت با کت‌وشلوار و بعد از شهریور ۲۰ یک عبایی هم رویش می‌انداخت. در ساوه ملکی داشت و کاری، ولی خب دومیش که خیلی موردعلاقه‌ی ایشان بود مرحوم مصطفی بود که خب حالا خدا رحمتش کند ولی بسیار فاسد بود پول می‌گرفت دو سه بار من به آقای کاشانی گفتم آقا این از مردم پول می‌گیرد واسطه می‌شود فلان می‌شود ایشان گفتند حق‌الجعاله می‌گیرد چیزی نیست حق‌الجعاله می‌گیرد. بعد هم دیگر خیلی آن‌موقع هم که نشان داده شد که این‌قدر این مشروب خورده بود که و همان در اثر خوردن مشروب زیاد فوت کرد که پزشک قانونی هم در گزارش گفتند مقدار الکلی که در خون این بوده فلان مقدار بوده. خیلی از این لحاظ… بعد از ۲۸ مرداد از طالش وکیلش کردند که کاشانی را به این طریق راضی کنند. ولی اصولاً کاشانی یک مرد مبارزی بود و هیچ یادم نمی‌رود که وقتی‌که رزم‌آرا کشته شده بود مصاحبه‌ای با کاشانی کرده بودند که من این مصاحبه را حتی در ایران دارم که از او پرسیده بودند که خب شما راجع به شاه نظرتان چیست اگر این بخواهد قدرت‌نمایی کند گفت: «او را هم به سرنوشت رزم‌آرا دچار می‌کنیم.» این حرف را صریحاً با این طرز در زمانی که شاه هنوز سر کار بود این را زد و خیلی آن‌موقع گفتن این حرف… و با آقای دکتر مصدق هم خوب بود ولی متأسفانه بعد می‌خواست در تمام امور دخالت بکند.

س- ایشان چه‌جوری با آقای دکتر مصدق آشنا شدند؟ آشنایی ایشان با شخص دکتر مصدق و نهضت ملی و آغاز این همکاری چگونه شد؟ از کجا شروع شد؟

ج- آغاز این همکاری، همان‌موقع عرض کردم این چون مردم می‌دانید اصولاً مردم احتیاج داشتند به این‌که یک مرد مذهبی در کارها باشد و او چون واقعاً مبارزه می‌کرد و برخلاف این‌که شهرت دارد ایشان با انگلیس‌ها نه به‌هیچ‌وجه ایشان مخالف بود البته بعداً تحت‌تأثیر واقع شد و عواملی رفتند ایشان را روی همین جاه‌طلبی خریدند نه به عنوانی که مثلاً پول به او دادند فلان نه چیز کردند که این دکتر مصدق این‌کارها را می‌کند و این هم شروع کرد و اصلاً با دکتر مصدق از قدیم مربوط بود ارتباط داشت و در این امر نهضت هم او خیلی اعلامیه‌هایی می‌داد برای ملی شدن نفت برای کار که البته ملی شدن و جبهه ملی و شخص آقای دکتر مصدق علمدار بودند او هم از کنار حمایت می‌کرد اما متأسفانه وقتی که دکتر مصدق در رأس کار آمد ایشان شروع کردند دخالت‌هایی کردن و توصیه‌ها اولاً برای ایشان توصیه خیلی عادی بود و نه‌تنها خودش بلکه عده‌ای بودند که امضاء و خط ایشان را جعل می‌کردند. حالا در مثل یک چیزی را خدمتتان عرض کنم یک روزی یادم هست که آقای مهندس نجم که رئیس اداره‌ی برق بودند. در شهرداری در دفتر من بودند. در این موقع رئیس دفتر آمد گفت: «آقای سلیمی با تو کاری دارند.» من مخصوصاً برای خاطر این‌که یک مسئله‌ای را نشان آقای مهندس نجم بدهم خواهش کردم که آقای سلیمی بیاید توی اطاق. اجازه دادم که ایشان… آمدند. وقتی آمد نشست گفتم: «آقای سلیمی آقای مهندس نجم هستند که رئیس برق هستند تو دستور بده که یک شعله برقی به یکی از بستگان شما بدهند.» ایشان روی کاغذ مارک شهرداری برداشت کاغذی نوشت به آقای مهندس نجم و در زیرش سید ابوالقاسم کاشانی امضا کرد. وقتی کاغذ را دادم به مهندس نجم‌ یک‌دفعه تکان خورد گفت اه این کاغذ را شما کجا داشتید؟ گفت من الان این را نوشتم روی کاغذ مارک شهرداری است. به‌قدری این آدم شبیه خط کاشانی و شبیه امضای او امضا می‌کرد و شبیه خط او می‌نوشت که کمتر کسی می‌توانست تشخیص بدهد که این خط کاشانی هست یا نیست، یا خود آقا محمد پسر بزرگ کاشانی. و در تمام مدت هر کسی می‌رفت سراغ ایشان خب آن رویه‌ای که این آقایان روحانیون داشتند نمی‌خواستند کسی را از خودشان برنجانند این توصیه و سفارش‌ها را می‌کردند. و شروع مخالفت مرحوم کاشانی با آقای دکتر مصدق از این‌جا شروع شد که عرض کردم همین ایشان می‌خواست در تمام شئون دخالت بکند و اشخاصی را منصوب کند اشخاصی را بردارد. یادم هست که وقتی ایشان رفته بودند در یک باغی در گردنه قوچک آن‌جا بودند مرا خواستند که پیغامی برای آقای دکتر مصدق بدهند. من آن‌وقت رئیس بازرسی نخست‌وزیری بودم. و رفتم و آقای کاشانی بنده رفتم به اتفاق ،خدا رحمت کند، مرحوم دکتر طرفه که از بستگان مرحوم کاشانی بود و رئیس بیمارستان وزارت راه بود که بعداً همان بیمارستان به نام دکتر طرفه نامیده شد، پیش آقای کاشانی ما رفتیم در همان دهی که ایشان بودند در گردنه قوچک بالای اقدسیه و بین اقدسیه و گردنه قوچک آن‌جا آقای کاشانی با یک طرز عجیبی گفتند که بله این فرماندار کی است که برای سبزوار انتخاب کردند این خیلی آدم مزخرفی است فلان گفتم آقا این از عوامل و از ارادتمندان شما بوده است که انتخاب شده اتفاقاً اسم او را من داده بودم. گفت نه این حالا با من بد شده، گفتم که کی می‌تواند با شما بد باشد شما مقامی دارید و حالا منظور چیست فرماندار سبزوار که این‌قدر مهم نیست، گفتند این، به قول خودشان، آقا معال می‌خواهد از آن‌جا وکیل بشود باید وکیل بشود این ممکن است مخالفت کند. منظور از آقا معال آقای سیدابوالمعالی پسر ایشان بود که بعد از مصطفی بود. بعد از آن آقا مصطفی بود. یعنی کوچک‌تر از آقا مصطفی بود و سن او هنوز از بیست و خرده‌ای سال تجاوز نمی‌کرد که بتواند وکیل بشود من گفتم آقا اهالی سبزه‌وار که ابوالمعالی را نمی‌شناسند مضافاً به این‌که سن ایشان وافی نیست و کافی نیست. با رسمی که معمولاً این آقای کاشانی داشت و در محاوره رعایت ادب و نزاکت اخلاقی را نمی‌کرد فرمودند که خیلی من معذرت می‌خواهم از این‌که این عبارت را من در مصاحبه می‌گویم «برین توسن برین توسن، این حرف‌ها چیست. نخیر این باید وکیل بشود و در سبزه‌وار هم وکیل بشود. و بعد هم این خود الهیار صالح آدم بدی نیست ولی این جارویی که به دمش بسته و به جای دیگرش بسته فلان این چیز بی‌ربطی است.» گفتم منظور؟ گفتند سرتیپ شیبانی این هم بی‌ربط است نباید او وکیل بشود باید مصطفی بشود وکیل دوم کاشان. من گفتم آقا مردم باید رأی بدهند رئیس دولت که در این‌کار دخالتی ندارد. گفت نه باید شما با ایشان بگویید که باید مصطفی از کاشان وکیل بشود و ابوالمعالی از سبزه‌وار بشود و آقا محمد هم به قول خودش آقا‌زاده هم از ساوه. گفتم من تا اندازه‌ای که می‌دانم مردم ساوه زیاد از ایشان دل خوشی ندارند و دائماً توی دادگستری عده‌ای با این دعوا دارند گفت نخیر باید ایشان وکیل بشود. گفتم آقا جنابعالی با رویه‌ای که دارید همه‌ی افراد ملت وکیل شما هستند و احتیاج نیست که این آقازاده‌هاتان وکیل بشوند. گفت نه من باید این بچه‌هایم در مجلس وکیل باشند و اگر نشوند من تنبان را از چیز دکتر مصدق، با آن عبارتی که معمول ایشان بود، می‌کشم. من آمدم و به آقای دکتر مصدق خب و «مَا عَلَى الرَّسُولِ إِلَّا الْبَلَاغُ» گفتم ایشان فرمودند که بروید به ایشان بگویید که اگر میل دارند من استعفا می‌دهم خود ایشان بیایند دولت تشکیل دهند. من این کار را نمی‌کنم، اصلاً من نمی‌توانم دخالت بکنم الان شورای انتخابات تشکیل شده، شورای انتخابات چون همان‌موقع شورای انتخاباتی بود از عده‌ای از قضات عالی‌مقام دیوان کشور از قبیل جمال اخوی ،اگر خاطرم باشد، جمال اخوی بود، ویشکایی بود آقای مهدی اعتمادمقدم بود مستشار دیوان کشور آقای میرزا قوام‌الدین مجیدی نایب‌رئیس کانون وکلا و خودم که رئیس بازرسی نخست‌وزیری بودم و چندنفری که این‌ها دکتر سنگ بود دکتر سنگ که مدت‌ها وکیل مجلس بود و آن دکتر عالمی که بعد وزیر کار شد این‌ها را هم از دانشگاه انتخاب کرده بودند این‌ها شورای انتخابات بود که رسیدگی می‌کردند به امر انتخابات. گفتند یک شورایی است این‌کار را می‌کند این اصلاً شأن آقای دکتر مصدق نیست که ایشان دخالت بکند. از این‌جاها شروع شد به مخالفت و در صورتی‌که تا سی‌ام تیر بین آقای دکتر مصدق و کاشانی اتفاق کامل بود و با هم خوب بودند ولی از آن تاریخ شروع شد این اختلاف بالاگرفتن بعد از سی‌ام تیر و مخصوصاً این‌که دربار تحریک می‌کرد که در مقابل کاندیدهای ریاست مجلس از طرف جبهه ملی که یکی آقای دکتر عبدالله معظمی بود یکی آقای دکتر شایگان. دربار به‌وسیله ایادی و حتی من می‌دانم که خدابیامرز مرحوم آقا ضیاء حاج سیدجوادی یکی از این عوامل دربار که آقای سیدمهدی پیراسته باشد می‌آورد پهلوی ایشان که دربار حاضر است که به تو ده‏هزار تومان پول بدهد قرض‌ات را بدهد و خانه هم برایت بگیرد به شرط این‌که رأی فقط به کاشانی بدهی برای ریاست مجلس. او می‌گوید رأی من در اختیار جبهه ملی است و هرکس را جبهه ملی بگوید من به او رأی می‌دهم. این را صریحاً آقای حاج‌سیدجوادی به من آن‌موقع گفت که فوت کرد. و دربار مخصوصاً برای خاطر این‌که یکی از این افراد جبهه ملی رئیس نشود اول که قبل از سی‌ام تیر دکتر امامی را رئیس مجلس کردند و اصولاً وکیل شدن او هم خیلی عجیب بود و یک مردی که امام‌جمعه‌ی تهران بود از مهاباد که یک ناحیه‌ی سنی نشین است این را تحمیل کردند که وکیل بشوند و بعد هم رئیس مجلس کردند. که بعد در سی‌تیر که او چیز شد و بعد استعفا داد. و بعد کاشانی را رئیس مجلس کردند که کاشانی تا آخر بود. و کاشانی بعد شروع کرد به همین طرز خرد خرد مخالف آقای دکتر مصدق شد. یادم هست یک روزی من منزل آقای کاشانی رفته بودم و دیدم که عده‌ای از این سردمداران مخالفین دکتر مصدق از قبیل آن فتح‌الله‌پور سرتیپ مرحوم صفایی ،که وکیل قزوین شده بود، سید احمد صفایی این‌ها از منزل کاشانی بیرون آمدند و فتح‌الله‌پور سرتیپ روی آن سادگی لری که هست گفت بله خب حالا پس می‌خواهید شاه را از مملکت بیرون کنید؟ قبل از نهم اسفند بود که کسی نمی‌دانست که چنین صحبت‌هایی هست همان‌موقع این زمزمه بود که می‌خواهند مثلاً شاه را از مملکت، دکتر مصدق شاه را از مملکت بیرون کند و گفتند بله ما مبارزه می‌کنیم که تمام این‌ها و حتی ایدن در خاطراتش نوشته است که حتماً جنابعالی خواندید که ما می‌خواستیم که معذرت می‌خواهم هی حرف در حرف می‌آید و این…

س- تمنا می‌کنم.

ج- که ما و دولت انگلیس تصمیم گرفته که بالاخره در مقابل دکتر مصدق تسلیم بشود و یک میسیونی را از طریق بغداد مأمور کردند که برود با دکتر مصدق صحبت کند و در موضوع ملی شدن نفت تسلیم بشود. که سفیر ایران که از دوستان ما بود از دوستان قدیمی ما بود که البته در کتاب اسم را نبرده ولی خب همان‌موقع سهیلی بوده که معروف بود او به ملاقات من آمد و به من گفت که این مطلب را به چرچیل که نخست‌وزیر بود عنوان کنید که شاه پیغام داده است که اگر شما این میسیون را بفرستید دیگر من نمی‌توانم دکتر مصدق را ساقط کنم.

 


 

روایت‌کننده: آقای نصرت‌الله امینی

تاریخ مصاحبه: ۱۱ مه ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: شهر آناندل ـ ویرجینیا

مصاحبه‌کننده:  ضیاءالله صدقی

نوار شماره: ۲

 

 

بله صحبت مرحوم آیت‌الله کاشانی بود و این‌که ایشان میل داشت که در تمام کارها دخالت کند و همان‌طوری که عرض کردم روزی که من رفتم آن‌جا قبل از نهم اسفند بود دیدم که پورسرتیپ و عده‌ای میراشرافی، میراشرافی را فراموش کردم، میراشرافی همان صفایی و دیگران بیرون می‌آیند شمس قنات‌آبادی، شمس قنات‌آبادی هم بود که آن‌موقع وکیل مجلس بود و از ایادی کاشانی بود آن‌وقت معمم بود و بعداً کلاهی شد. پورسرتیپ به من گفت بله می‌خواهید شاه را از مملکت بیرون کنید که آن‌موقع هنوز هیچ‌کس این مطلب را نمی‌دانست که شاه قرار است که از مملکت خارج بشود که بعد آن قضایای نهم اسفند پیش آمد که حتماً آن قضایا را شما کاملا شنیده‌اید و می‌دانید و بهترین سند هم نطق مرحوم آقای دکتر مصدق است در رادیو در روز نهم اسفند که خوشبختانه بنده این‌جا نوارش را دارم تمام آن نوار قضیه نهم اسفند را این‌جا دارم که ایشان صحبت کردند. یادم هست که روزی صبح زود بود که مرحوم آقای کاشانی به من تلفن کرد با همان رویه و روالی که داشت آن عبارت مخصوصی که خاص خودش بود که بی‌سواد بیداری یا خواب؟ نماز خواندی؟ گفت ماشین داری؟ البته صبح خیلی زود بود هنوز آفتاب نزده بود گفتند من یک کاری با تو دارم بیا منزل من. بنده تاکسی سوار شدم چون آن‌موقع هم لزوم نداشت بنده تلفن کنم به شهرداری و ماشین شهرداری سراغ من بیاید و مرا ببرد با تاکسی منزل ایشان. رفتم دیدم که خانمی پهلوی ایشان هست گفتند که این خانم که با چادر مشکی نشسته بود گفتند این خانم دختردایی من است خواهر به قول خودشان آقا‌رضای شریف. آقای رضای شریف از قضات خوب دادگستری بود که به تمام معنا اسم بامسمایی بود ایشان در دادگاه استان مستشار بود. گفت این خواهر او است مطلبی دارد بشنو ببین چه می‌گوید بنده گفتم خانم بفرمایید. گفتند که در پشت خانه‌ی ما یک کارخانه‌ی قاشق‌درست‌کنی هست و این نه‌تنها روز کار می‌کند شب هم تا صبح عده‌ای هستند آن‌جا کار می‌کنند و تق‌تق و اصلاً آسایش از ما سلب شده است من گفتم بله حرفی است بسیار حسابی شکایت بسیار درستی است من می‌فرستم اگر مطلب همین‌طور باشد که شما می‌گویید و مسلم است که خلاف نمی‌گویید هیئتی می‌فرستیم بروند و بعد مانع این‌کار بشوند چون مقررات شهرداری این شکلی بود که باید جلوی این‌کارها را گرفت. در این‌موقع که این خانم با من این صحبت‌ها را می‌کرد و من هم جواب می‌دادم درب باز شد مرحوم لطفی آمد. مرحوم لطفی چشمش درست نمی‌دید و با کاشانی هم از نجف با هم هم‌طلبه بودند و با هم مربوط و رفیق.

س- آقای لطفی وزیر دادگستری؟

ج- لطفی وزیردادگستری بود. با آن لحن طنزی که داشت با شوخی و با زنندگی به کاشانی گفت که مگر من قابله هستم یا تو درد زایمانت گرفته که این‌موقع مرا می‌خواهی؟ این‌موقع معمولاً قابله را می‌خواهند بالای سر زائو… چکار داشتی که حالا تلفن می‌کنی من بیایم این‌جا؟ بعد که آمد نشست چشمش افتاد دید من هم آن‌جا هستم گفت اه تو این‌جا چه‌کار می‌کنی؟ گفتم مرا هم ایشان خواستند کاری داشتند. به من گفتند که صبحانه کوفت‌کردی؟ گفتم نه هنوز. رو کرد به کاشانی گفت بگو یک زهرماری بیاورند ما کوفت کنیم این‌موقع که ما را خواستی که ما هنوز چیزی نخوردیم. او هم آقامحمد آقازاده را خواست و دستور داد که صبحانه برای ما بیاورند. بعد آن خانم البته دیگر پا شد و رفت و بنده ماندم و آقای کاشانی و لطفی و آقامحمد. مرحوم کاشانی دفتری از جیبش درآورد یا از بغل چیزی که نشسته بود و اسم اولی را خواند گفت چرا به این اشرف احمدی کار حسابی نمی‌دهی؟ اشرف احمدی یک قضات دادگستری بود که زیاد خوش‌نام نبود و در آبادان هم که بود معروف بود که با عوامل انگلیسی‌ها ساخته است. آن‌جا رئیس دادگستری بود. به آن مناسبت که اصلاً خود آن‌ها هم پیشنهاد کردند رئیس دادگستری باشد. ولی در آن‌موقع دادستان استان اصفهان بود. کاشانی گفت که چرا به این کار حسابی نمی‌دهید؟ لطفی گفت که این کاری هم که الان به او دادیم زیادیش است و این آدم نادرستی است در محکمه جنایی که بوده کثافت‌کاری‌هایی کرده و من از آن کار هم برش خواهم داشت. نفر دوم را گفت. گفت که این آقا رئیس دادگاه خلاف بوده است در شهربانی برای این رانندگان. من دو درجه مقام به او بالاتر دادم مقامش را اضافه کردم و رئیس محکمه‌ی جنحه کردمش می‌گوید الله بالله مرا برگردانید بگذارید همان رئیس دادگاه خلاف رانندگان باشم چون می‌خواهد برود از آن‌ها پول بگیرد و من این‌کار را نمی‌کنم. نفر سوم را گفت. لطفی رو کرد به من که تو وقتی بجنورد رفتی این آدم امین صلح بجنورد بود چطور شده است که به او پرخاش کردی و تلگراف کردی که فوراً او را از کار برکنار کنند و سلب صلاحیت قضایی از او بکنند به او گفتم بله من کثافت‌کاری‌هایی از او دیدم که توی کشویش پر بود از شناسنامه. معلوم شد که راه می‌افتاده در دهات که من آمدم اگر کسی بستگانش مرده باشد حکم حصروراثت بدهم و از هر خانواده‌ای ۵۰ تومان می‌گرفت و شناسنامه را می‌گرفت حالا خوشبختانه شناسنامه‌ها آن‌جا بود که من دستور دادم همه را برگردانند و در بجنورد این خیلی کثافت‌کاری کرد و بعد هم می‌رفت در این دهات و ماشین داشت تریاک می‌گرفت و تریاک جمع می‌کرد از این کارهایی که در شأن یک قاضی نبود و سلب صلاحیت قاضی از او شد معزول شد. یادم هست که لطفی این دفتر را از دست مرحوم کاشانی گرفت و با یک نگاهی که معمولاً کاغذ را می‌چسباند به چشمش و نگاه می‌کرد چون خیلی چشمش از این لحاظ نابینا بود نگاه کرد و جلوی پنجره نشسته بود دفتر را بست و از پنجره پرت کرد پایین و گفت این که دفتر السارقین است هرچه دزد است اسمش توی این‌جا هست و پرت کرد که من خیلی ناراحت شدم که حالا کاشانی آن‌وقت هم رئیس مجلس بود ممکن بود عکس‌العملی نشان بدهد. خب این‌ها با هم خیلی روی‌شان باز بود. من برای این‌که این‌جا التیامی داده باشم گفتم آقا چرا شما به این آقای رضایی شریف مقام بالاتری نمی‌دهید الان همین خانمی که این‌جا بود خواهر او بود و این‌ها از بستگان حضرت آیت‌الله کاشانی هستند پسردایی‌اش هستند. گفت که نه من محض خاطر او خیر ولی دیشب اتفاقاً ابلاغ او را دادم او را رئیس شعبه‌ی استیناف کردم و خیلی هم خوشحال بود، نه برای خاطر این‌که قوم‌وخویش ایشان است خودش آدم خوبی است اما عوضش یکی از بستگان ایشان را سرش را خپ‌خپ بریدم. مرحوم آقای کاشانی گفتند کی؟ اسمی را برد که بنده الان می‌دانم ولی خب… اسم داماد کاشانی یکی از دامادهای کاشانی. و آقای کاشانی خیلی ناراحت شد و گفت این عائله‌مند است فلان گفت بله دزد است خرج عائله‌اش را تو بده. چرا من داماد دیگرت را آقای مصطفوی را هر روز مقامش را بالاتر می‌برم. چون داماد دیگر کاشانی مرحوم سیدعلی مصطفوی بود که یکی از بهترین و شریف‌ترین قضات دادگستری بود و زمان آقای دکتر مصدق و زمان لطفی در دادگستری معاون بود بعد هم مستشار دیوان کشور بود در شعبه ۷. وقتی گلشائیان وزیر دادگستری بود عده‌ای را از دادگستری کنار زد منجمله همین آقای مصطفوی را هم کنار گذاشت دعوت نکرد که او تقاضای بازنشستگی کرد و هم به مناسبت این‌که معاون لطفی بوده است. و بعد هم حتی بعد از ۲۸ مرداد هم معاون وزارت دادگستری بود وقتی جمال اخوی وزیر دادگستری بود. یک روزی مولوی که بعداً رئیس سازمان امنیت تهران شد و سرتیپ شد آن‌وقت سرگرد بود می‌آید توی اطاق این آقای مصطفوی و می‌گوید که جناب آقای نخست‌وزیر به‌وسیله‌ی فرماندار نظامی گفته‌اند که من به تو، به همین عبارت، به تو ابلاغ کنم که تو با دست خودت داری گور خودت را می‌کنی. ایشان می‌گویند که تکرار کن و همین عبارت را تکرار می‌کند تصادفاً آن‌وقت وزیر دادگستری مریض بود توی منزلش بود آقای مصطفوی می‌رود منزل جمال اخوی این مطلب را می‌گوید و از معاونت استعفا می‌دهد. و بعد هم مستشار شعبه ۷ دیوان کشور بود که گلشائیان او را هم کنار گذاشت. بسیار مرد شریفی بود. گفت بله او را هم من حفظ می‌کنم و ترقی می‌دهم ولیکن آن یکی دامادت. منظور لطفی این‌جور بود و کاشانی دخالت در کارها می‌کرد. و بعد هم خب متأسفانه کاشانی را اول زمان زاهدی که ایشان یک اعتراضاتی کرده بودند و بعد رئیس دفتر نخست‌وزیری یک نامه‌ی بی‌ادبانه‌ای به کاشانی نوشت که آقای سیدابوالقاسم کاشانی نامه‌ی شما به نظر آقای نخست‌وزیر رسید ایشان گفتند در این‌گونه امور شما مداخله نکنید. بدون آن‌که رعایت مقام معنوی ایشان و مقام حتی اداری و سیاسی ایشان هم شده باشد با این ترتیب…

س- این بعد از ۲۸ مرداد بود؟

ج- بله بله بعد از ۲۸ مرداد

س- زمان زاهدی؟

ج- بله زمان زاهدی. و بعد هم خب ایشان را گرفتند و ایشان را یکی دو بار زندان کردند و کاشانی در زندان بود ولی معهذا خوشش می‌آمد دیگر. این اواخری نامه‌ای حتی یک وقتی آقای مصطفوی نامه‌ای از ایشان به من نشان داد که به مشهد رفته بودند [خطاب] به شاه که شما بهترین راه این است که دادگستری را تقویت کنید فلان گفتم آقا این من آن کاشانی را قبول دارم که وقتی با او در اسفند ۲۹ مصاحبه می‌کنند که اگر شاه بخواهد دیکتاتوری بکند چه می‌کنیم گفت او را هم به سرنوشت رزم‌آرا دچار می‌کنیم و حالا کاغذ تضرع‌آمیز به او نوشت. شاه چه کاره است که ایشان کاغذ به شاه می‌نویسند که شما دادگستری را این‌کار را بکنید این‌کار را بکنید شاه مقام غیرمسئول است. ولی بعد هم داستان دیگری با مرحوم کاشانی داریم که حالا به عنوان وقت…

س- مسئله‌ای که می‌خواستم از شما سؤال کنم این است که گذشته از این مسائل مربوط به جاه‌طلبی کاشانی و دخالت کردن در امور مملکت فکر نمی‌کنید که یک زیربنای فکری هم برای این جریان بوده که یعنی اصولاً جناح روحانی زیاد از لائیک بودن حکومت خوشش نمی‌آمد و قصد این را داشت که تقریباً حکومت اسلامی را از آن‌موقع بنیانش را بگذارد. چون آقای کاشانی هم صحبت از تشکیل آن جامعه‌ی اسلامی کرده بود و این‌طور که من شنیدم مثل این‌که برای راه‌انداختن امور آن سازمان از دولت یک‌وجهی هم می‌خواست.

ج- نخیر نخیر.

س- آیا این مسئله حقیقت دارد؟

ج- نخیر نخیر مطلقاً نخیر بنده یقین دارم که این مطلب حقیقت ندارد. آن‌موقع اصلاً چنین مطالبی نه تنها از طرف ایشان بلکه از طرف مرحوم آیت‌الله به‌اصطلاح امروز چون این عناوین حالا باب شده ولی آن‌موقع که این عناوین نبود که بگویند آیت‌الله العظمی فرق‌اش با آیت‌الله چیست. ولی خب حالا که دیگر مد شده بنده عرض می‌کنم. مرحوم آقای بروجردی آن‌وقت مرجع بلامنازع عالم تشیع بود مرحوم آقای بروجردی که در قم بودند. آن‌موقع حتی ایشان هم چنین توقعی نداشتند از دولت که بخواهند در مقابل دولت این‌جور اصرار کنند که دولت مذهبی باشد نه به‌هیچ‌وجه

س- صحبت از حکومت اسلامی نبود؟

ج- به‌هیچ‌وجه نبود به‌هیچ‌وجه من الوجوه نبود. به‌هیچ‌وجه من الوجوه بله.

س- ولی آقای بروجردی هم مخالفت‌هایی با آقای دکتر مصدق داشتند.

ج- بله بله ایشان داشتند و ایشان خب با شاه بی‌ارتباط نبودند ولی نه آن جور اولش علنی، ایشان مثلاً میل داشتند که در بروجرد یا قم وکلایی که انتخاب می‌شود با این‌که دولت دخالتی نمی‌کند معهذا نظر ایشان رعایت بشود و یا در یک موردی خیلی شدید ایشان به دیوان کشور فشار می‌آوردند یک پرونده‌ای بود که این پرونده مربوط، پرونده خیلی معروفی بود، به ابرقو بود که سه نفر بهایی متهم شده بودند که یک مسلمان را کشته‌اند و در آن‌موقع طبق قوانین آن روز اگر سه نفر به اتفاق هم و به شرکت هم کسی را می‌کشتند این هر سه نفر را نمی‌شد محکوم به اعدام کرد. اگر یک نفر یک نفر را کشته بود این را متأسفانه همین شعبه‌ی آقای اشرف‌احمدی هر سه نفر را محکوم به اعدام کرده بود برای خاطر خوش‌آمد مقامات روحانی. و این پرونده در دیوان کشور در شعبه‌ی بدوی دیوان کشور که رئیسش مرحوم آقای حائری شاه‌باغ بود که یکی از قوی‌ترین و فاضل‌ترین قضات دادگستری است دانشمندترین افراد، این پرونده مانده بود و این‌ها نمی‌دانستند چه بکنند و آقای بروجردی مرتب فشار می‌آورد که این حکم ابلاغ بشود. و این سه نفر اعدام بشوند که این‌کار تا آن‌موقع که من یادم هست نشد. و بین آقای بروجردی و آقای دکتر مصدق هم اغلب مراوداتی بود کراراً من از طرف آقای دکتر مصدق وقتی که ایشان کارهایی داشتند با آقای بروجردی آقای دکتر مصدق به من امر می‌فرمودند که من می‌رفتم صحبت می‌کردم. و چون آن‌موقع آقای بروجردی از آقای تولیت حمایت می‌کردند و موقع انتخابات بود آقای تولیت جمعیتی بر علیه آقای دکتر مصدق تشکیل می‌داد ولی بعداً خیلی تولیت نسبت به آقای دکتر مصدق ارادت پیدا کرد و حتی بعد از ۲۸ مرداد هم مدت‌ها این مرد با ما در زندان بود و خیلی از خودش بزرگواری و مکرمت و حتی سکینه‌ای نشان داد که کم‌نظیر بود که خدا رحمتش کند این را خیلی خیلی خوب این اواخر عمرش از آب درآمد از امتحان و از این کوره. و کراراً مطالبی که بود بین آقای بروجردی ولی خب همان‌موقع هم آقای کاشانی نسبت به آقای بروجردی لحن بی‌ادبی و چیز داشت یادم هست که یک شبی در خدمت ایشان ما رفتیم به مسجد ارک آن‌جا در آن مسجد ارک در یک اطاقی ،اطاق دفتر، عکس آقای بروجردی بود آقای کاشانی به طرز طنزی گفتند که من باعث شدم که این مسجد ساخته شده در صورتی که حالا عکس این سید لر را زده‌اند به این‌جا. من گفتم آقا من که در این جریان وارد بودم من خودم کراراً خدمت شما رسیدم و عرض کردم که برای این مسجد یک اقدامی بکنید و شما هی به آقا محمد گفتید ولی بعد آقای بروجردی اقدام کردند که دور این مسجد را دیوار کشید. یک مسجدی بود به اسم مسجد حرمخانه این را دورش را یک دیوار کشیده بودند و ضمیمه‌ی بنای وزارت دادگستری می‌بایست بشود و بعد بروجردی اقدام کرد و بالاخره این مسجد مرحوم سید محمود کاشانی سرمایه داد و این مسجد ساخته شد. ولی بعد هم در مقابل آقای بروجردی ایشان آمدند و آقای دکتر آذر که آن‌موقع دکتر شروین رئیس اوقاف بود دکتر آذر را وادار کردند که شخصی را به اسم سیدمحمد مشکات بفرستند قم و رئیس اوقاف بشود البته من درست به خاطر دارم که آقای دکتر مصدق صریحاً دستور دادند به آقای دکتر آذر که اگر ایشان آن‌جا می‌روند فقط رئیس اوقاف است در امر تولیت نباید دخالتی بکند چون آن وقف‌نامه‌ای است و باید طبق آن وقف‌نامه آن چیزها رفتار بشود. ولی دکتر شروین در قم رفت و مشکات را برد و آن‌جا در جلوی حرم چهارپایه گذاشت و رفت گفت که بر حسب امر حضرت آیت‌الله العظمی آقای کاشانی آقای مشکات برای تصدی حوزه‌ی علمیه‌ی قم و امور تولیت و موقوفات و اداره اوقاف معین شدند. در صورتی که این برخلاف نظر دولت بود و نمی‌خواست که برخلاف میل آقای بروجردی عملی انجام بگیرد که بعد همین مطلب را آقای بروجردی به من فرمودند که من گفتم این سید بی‌سواد فرمودند کاش این فقط بی‌سواد بود عقل یک بچه مکتبی را هم ندارد به من کاغذ می‌نویسد برای خودش عنوان قائل می‌شود. که خیلی گله‌مند از این لحاظ بودند. این چیزهایی که اغلب پیش می‌آمد که مثلاً یک روزی گفتند فرماندار این‌جا هست که این توده‌ای است و این را فوری آقای دکتر مصدق او را عوض کردند. و آقای دکتر مصدق به نظرات آقای بروجردی احترام می‌گذاشتند منتها آقای بروجردی بیشتر تمایل به طرفداری از شاه داشتند که بعد از ۲۸ مرداد هم نشان دادند ایشان تلگراف کردند به شاه و خلده الله مخصوصاً ذکر کردند و هیچ اقدامی هم برای آقای دکتر مصدق یا حتی من می‌دانم علم دارم که مرحوم حاج‌آقا رحیم ارباب که از علمای خیلی محترم اصفهان بودند که البته معمم هم نبود و کلاهی بود او کاغذی برای مرحوم آقای بروجردی نوشت که ایشان در امر دکتر فاطمی وساطتی بکند و کاری بکند این مرد اعدام نشود آقای بروجردی اقدامی نکردند این را هم بنده تا آن اندازه می‌دانم.

س- روابط آقای سیدابوالقاسم کاشانی با فدائیان اسلام و نواب‌صفوی چگونه بود آیا شما هرگز با نواب صفوی ملاقات کرده بودید؟ او کی بود و چه می‌گفت؟

ج- به شما عرض می‌شود که من نواب‌صفوی را خب همین‌جور اسمش را در روزنامه‌ها می‌خواندم و هر وقتی یک اعلامیه‌ای می‌آمد به اسم هوالعزیز یا اعلامیه‌هایی که جداگانه پخش می‌شد یا در روزنامه‌های خودشان می‌دانستم. و وقتی من رئیس دفتر وزارت دادگستری بودم یک روزی اتفاقاً سه نفر از هواخواهان درجه‌ی اول ایشان که شاید یکی از آن‌ها حتی عنوان معاونت نواب‌صفوی را داشت به اسم واحدی که بعداً معروف بود که بختیار او را در اطاق خودش کشته است به اطاق من آمده بودند که وزیر دادگستری را ملاقات کنند زیرا نواب‌صفوی را در ساری که دستور داده بود که بریزند مدرسه دخترانه را تصرف کنند و شیشه‌ها را بشکنند.او را آن‌جا توقیف کرده بودند. من تصادفاً که این‌ها روبه‌روی میز من نشسته بودند من احتیاجی پیدا کردم حالا خیلی من سختم است این حرف را بزنم که فکر می‌شود که تظاهر به مثلاً دینداری این حرف‌ها می‌خواهم بکنم ولی خب عقیده من بوده است من انگشتری در دستم بود انگشتر عقیقی که آیه‌ی ومن(؟؟؟) در رویش نقش شده بود چون می‌خواستم به توالت بروم این انگشتر را درآوردم و گذاشتم سر میزم بعد رفتم وقتی برگشتم مجدداً انگشتری را برداشتم و بوسیدم و دست کردم غافل از این‌که این‌ها توجه دارند به این حرکت من. یک‌وقت دیدم همین واحدی پا شد و آمد با من مصافحه کرد بعد معانقه کرد که آقا ما دیدیم که تو خواستی بروی توالت این حرکات را کردی پس معلوم شد تو اعتقادات مذهبی داری که این‌کار را می‌کنی از یک آدم فوکلی و فلان ما ندیده بودیم خیلی خوشحالیم و ما به تو ارادت داریم و ما هم اقداماتی این‌جا می‌خواستیم بکنیم شدید ولی به احترام تو آن اقدامات را نمی‌کنیم و بعد هم رفتند با وزیر دادگستری ملاقات کردند. بعد این‌ها گاهی وقت‌ها کارهایی که داشتند مستقیماً می‌آمدند به من مراجعه می‌کردند من هم تا اندازه‌ای که مقدور بود و برخلاف چیز نبود آن‌جا می‌دادم. یک روزی وقتی من رئیس بازرسی نخست‌وزیری شده بودم از طرف آقای دکتر مصدق این‌ها آمدند که آقای به قول خودشان آقا که من پرسیدم گفتند بله آقای نواب‌صفوی میل دارد تو را ببیند. من هم بی‌میل نبودم که ببینم که این چیست و کیست و عقایدش چه شکلی است. گفتم خیلی خوب من تا فردا به شما خبر می‌دهم من خدمت آقای دکتر مصدق عرض کردم که آقا این آدم پیغام داده و به من گفتند پس برو ولی مراقب‌باش که وقتی چیزی به تو نزنند من به اتفاق برادرم رفتم و به برادرم جایی که آدرس داده بودند گفتم سرکوچه تو بایست و مواظب باش و من رفتم و این سید را دیدم. خیلی قیافه‌ی جذابی داشت خیلی در صحبت تحت‌تأثیر قرار می‌داد. به علت همین بود که عده‌ای هم از قبیل عبدخدایی دیگران که بعد ضارب مرحوم دکتر فاطمی بود عبدخدایی و حالا هم وکیل مجلس است ولی این‌که این‌ها از کجا آب می‌خوردند چی بود من هنوز هم نفهمیدم چون خیلی مطالبی در روزنامه‌ها این‌ور آن‌ور گفته شده اما این‌که آدم بخواهد درست‌وحسابی محققانه برسد من هنوز به این‌جا نرسیدم که این‌ها چی بودند ولی خب یک عده بودند که واقعاً به تمام معنا جان در کف بودند و بدون تردید هم و کاشانی هم در همان حالا صحبت فرمودید بی‌ارتباط با خلیل طهماسبی نبود. خلیل طهماسبی وقتی که از زندان بیرون آمد و آن لایحه را دادند توی مجلس که رزم‌آرا…

س- لایحه عفو خلیل طهماسبی.

ج- بله عفو دادند به عنوان این‌که ایشان مهدورالدم بوده آقای دکتر مصدق در این‌کار کوچک‌ترین مداخله‌ای نداشت و حتی البته شاید حالا این ایرادی همین فعلا از او بگیرند این آقایانی که الان سر کار هستند ولی دخالت نداشت. بعد هم یادم هست که حاضر نشد که خلیل طهماسبی را بپذیرد ولی کاشانی عکسش هست که رفت و دست به سرش کشید و خیلی به او استمالت کرد تا موقعی که بود بعد هم که در قضیه این پرونده‌ی هژیر و دیگران او و همه را گرفتند و همه متأسفانه اعدام شدند.

س- ولی آقای سیدابوالقاسم کاشانی ارتباطی با نواب‌صفوی داشته و با توجه به آن مصاحبه‌ای که کرده که گفته اگر شاه هم چنین کاری بکند ما با او عین آن کار را می‌کنیم این معنی‌اش این است که یعنی ما هم در قتل رزم‌آرا دخالت داشتیم و از آن‌جایی که نواب‌صفوی و گروه او همیشه صحبت از حکومت اسلامی می‌کردند بنابراین من به این علت بود که فکر کردم که آیا چنین فکری در ذهن آیت‌الله کاشانی هم بوده یا نه فقط وسیله‌ای بود؟

ج- نبود. نخیر وسیله‌ای نبود ولی اگر بود که این قوانینی که ایشان رئیس مجلس بود آن قوانینی که وضع شد اغلب آن قوانین زیاد با مقررات اسلامی شاید تطبیق نمی‌کرد و مثلاً من یک صورت‌مجلسی را برای شما نقل می‌کنم که بین این دو عقیده ببینید که یادم هست که در اواخر حکومت آقای دکتر مصدق آقای خمینی که ما آن‌موقع البته حاج آقا روح‌اله خمینی می‌گفتیم چون عنوان امام و نایب امام آن‌موقع برای ایشان معین نشده بود یا ایشان هم چنین ادعایی نداشتند. ایشان با این‌که خب با من خیلی مربوط بودند و منزل من آمده بودند شب خوابیده بودند صبح که پا شدیم به من فرمودند که به آقای آقا مهدی حائری تلفن کن که من با ایشان کاری دارم.

س- آقای خمینی گفتند؟

ج- بله بله. من میل دارم ایشان را ببینم. خب با آقای حائری ایشان علاوه بر این‌که آقای خمینی همیشه افتخار می‌کرد که شاگرد مرحوم حاج خلیل یزدی پدر آقای حائری بوده است خود آقای حائری هم شاگرد آقای خمینی بود در قسمت فلسفه و عرفان. من به آقای حائری تلفن کردم که آقای حاجی‌آقا روح‌الله این‌جا تشریف دارند و میل دارند که تو را ببینند. آقای حائری گفتند که عجب من هم اتفاقاً کار خیلی واجبی با ایشان دارم و گوشی را بدهید که ایشان با من صحبت کنند. ما روی زمین نشسته بودیم صبحانه می‌خوردیم من گوشی را دراز کردم و گفتم آقای حائری می‌خواهند با شما صحبت کنند. آقای خمینی فرمودند که ببینید چه‌کار دارند؟ من تعجب کردم خود ایشان گفتند که تلفن کنید ایشان بیایند من کارشان دارم حالا می‌گویند که ببینید که چه کار دارد. من دستم را توی دهنی تلفن گذاشتم و گفتم که شما خودتان میل ندارید با ایشان صحبت بکنید؟ گفتند نه بعد علتش را به تو می‌گویم. من رابط شدم و حرف‌هایی را رد و بدل کردم بعد قرار شد آقای حائری تشریف بیاورند منزل ما و با آقای خمینی آن‌جا ملاقات کنند. وقتی این صحبت تمام شد من گوشی را گذاشتم روی تلفن گفتم آقا شما چطور صحبت نفرمودید؟ حالا نفهمیدم. فرمودند که یک هفته است که شرکت تلفن ملی شده است من شرعاً جایز نمی‌دانم که با تلفنی که صاحبانش راضی نیستند صحبت بکنم. آن‌موقع شرکت تلفن یک ترکت خصوصی بود قبلاً و مال آن یمین اسفندیاری و مشایخی و دیگران عده‌ای بودند صاحبان سهام که قانونی از مجلس گذشت لایحه‌ای که این شرکت را ملی کرد و گفتند من شرعاً جایز نمی‌دانم با این تلفن صحبت کنم. من به خنده گفتم خب پس من چطور صحبت کنم؟ فرمودند شما که از من تقلید نمی‌کنید خودتان می‌دانید. منظور اگر آن‌موقع آقای کاشانی هم چنین عقیده‌ای داشتند خب همان‌موقع ایشان هم راجع به این موضوع تلفن و این‌طور قوانین صحبت می‌کردند. و علی‌التحقیق آقای کاشانی آن‌موقع این نظر را نداشتند به‌هیچ‌وجه. این عقیده‌ی بنده است تا آن‌موقع که می‌دانم.

س- آقای خمینی آن زمان که شما با ایشان آشنایی داشتید چه نظری نسبت به دولت دکتر مصدق و ملی شدن صنعت نفت و نهضت ملی به طور کلی داشتند؟

ج- تا آن‌موقع که من می‌دانستم مطلقاً ایشان هیچ اظهار مخالفتی نمی‌کردند، هیچ. من یک بار از ایشان یک عبارت مخالفت‌آمیزی نشنیدم. حتی اگر این‌طور بود با من که مربوط بودند می‌فرمودند که مثلاً تو چرا توی دستگاه کار می‌کنی. چه وقتی رئیس بازرسی نخست‌وزیر بودم چه موقعی که شهردار بودم ایشان هیچ‌وقت هیچ همچین چیزی به من نفرمودند بله هیچ‌وقت

س- ما حالا موضع آقای خمینی را می‌گذاریم بعد دوباره برمی‌گردیم به ایشان در یک نشست دیگری. ولی امروز دلم می‌خواهد که شما خاطراتی که از ملی شدن صنعت نفت دارید و آن فعالیت‌هایی که آن‌زمان برای اجرای قانون ملی شدن صنعت نفت می‌شد برای ما توضیح بفرمایید.

ج- این مطالب را به عقیده من جرائد روز که کاملا نوشته‌اند مضافاً کتابی است که شما حتماً دیده‌اید به اسم تاریخ ملی شدن صنعت نفت تاریخ ملی شدن صنعت نفت.

س- بله این کتاب را دیدیم.

ج- مال فؤاد روحانی که تمام این کتاب درست است. در این‌که تمام تاریخ این کتاب درست است مضافاً…

س- من فکر کردم که شاید شما خاطراتی داشته باشید که در کتاب‌ها و جرائد ذکر نشده‌اند.

ج- حالا عرض می‌کنم. بله خاطرات تا اندازه‌ای…

س- فعلا آقای امینی موضوع نفت را می‌گذاریم بعد دوباره به این مسئله برمی‌گردیم من دلم می‌خواست که از شما تقاضا کنم که اگر شما خاطره‌ای از جریان ۳۰ تیر و همچنین ۹ اسفند دارید برای این‌که آن دو درواقع مقدمه‌ای بوده‌اند برای ۲۸ مرداد.

ج- بله بله درست است.

س- این خاطرات در جراید و یا در کتابی جایی ثبت نشده آن را برای ما بفرمایید که در تاریخ ضبط بشود.

ج- بنده راجع به این موضوع چه راجع به نهم اسفند و سی‌تیر هر دو دو چیز خدمتتان نقل می‌کنم که به قول شما در جراید هم منعکس نشده یکی که چون قبلاً گفتم که یک روزی در منزل کاشانی پورسرتیپ به من گفت که بله شاه را می‌خواهید دک کنید و ما نمی‌گذاریم، این عبارت او بود که معلوم شد که در همان‌جا در آن منزل نقشه‌ای برای این کار بوده است. و در آن پرونده‌ای که من خدمتتان عرض کردم و در این‌جا هم منعکس گردید که پرونده‌ای که در دیوان کشور بود راجع به بهایی‌ها، آقای حائری یک روزی به من گفتند که آقای بروجردی مرا به قم احضار فرمودند یعنی آقای حائری را

س- این آقای حائری همین آقای حائری است که این‌جا تشریف داشتند.

ج- بودند بله آقای مهدی حائری. گفتند مرا و مصطفوی را خواستند مصطفوی مردی تاجر اهل قم بود که خانواده‌ی محترمی در قم بودند به اسم آقازاده که منزلی که آقای بروجردی سکونت داشت مال این‌ها بود معروف بود به آقازاده‌ی بلور فروش. گفتند ما دوتا را ایشان خواستند و گفتند می‌روید پهلوی آقای بهبهانی و از قول من می‌گویید فشار بیاورد به دادگستری برای مختومه‌کردن این پرونده و ابرام آن رأی محکمه‌ی جنایی یعنی بالاخره اعدام آن سه بهایی. آقای حائری گفتند که ما در همان اوایل اسفند سال ۳۱ من و آقای مصطفوی پهلوی آقای بهبهانی رفتیم و به بهبهانی پیغام آقای بروجردی را رساندیم و حتی من گفتم آقا آقای بروجردی به‌قدری راجع به این موضوع ناراحت بودند که به پهنای صورت‌شان گریه کردند و از شما خواستند که این‌کار را… آقای بهبهانی گفتند که در این کار عجله نکنید. مرحوم مصطفوی به ایشان عرض می‌کند که می‌گویند (؟؟؟) تأخیر آفات. آقای بهبهانی می‌گویند که این نه این از آن تأخیرها نیست که آفت داشته باشد این به نفع ما آخر تمام می‌شود. می‌پرسد آخر چطور؟ آقای بهبهانی می‌گویند این‌ها می‌روند. آقای حائری به من فرمودند که من خیال کردم که منظور از این‌که این‌ها می‌روند یعنی این اعضای شعبه‌ی ۲ دیوان کشور که این پرونده آن‌جا مطرح هست از قبیل آقای حائری شاه‌باغ و آقای حسین معظمی، آن آقای مصطفوی می‌گوید که خب آقا بر فرض که این اعضای شعبه بروند خب یک عده‌ای دیگر می‌آیند مثل آن‌ها. می‌گوید نه آخر من که نمی‌توانم همه‌ی حرف‌ها را بزنم همشون می‌روند. خود مصدق می‌رود. این‌ها تعجب می‌کنند که اصلاً هیچ باورشان نمی‌شد آقای حائری به من گفتند. خب آن‌موقع من هم به نظرم این حرف خیلی مسخره می‌آمد تا بعد از این‌که قضایای نهم اسفند رو آمد و آقای دکتر مصدق آن نطق کذایی را کردند و بهبهانی به طرف دربار رفت آن‌جا جلوی قصر ایستاد. بعد خیال داشتند که دکتر مصدق که بیرون بیاید بگیرند و بکشند و حتی شعبان بی‌مخ با طناب آمده بود که ایشان را توی خیابان بکشند که آقای دکتر مصدق تصادفاً از در دیگری می‌روند و بعد می‌گویند مرغ از قفس پرید. معلوم می‌شود که آن حرف بهبهانی بی‌ارتباط با این جریان نهم اسفند نبود. که بعد این کار نگرفت و آقای دکتر مصدق در فروردین آن سال درب را به روی خودشان بستند نه کسی را پذیرفتند و نه به دربار سلام آمدند به‌هیچ‌وجه. عنوان کرده بودند که به احمدآباد رفته‌اند و استراحت می‌کنند. من برای یک کار واجبی رفتم کاغذی به ایشان نوشتم ایشان مرا خواستند و من قضایایی که می‌دانستم به ایشان گفتم و گفتم آقا مردم هم دلشان می‌خواست که شما در این‌موقع بروید و ملاقاتی بکنید به عنوان تحبیب همه‌ی نقل‌ها… گفتند نه آقا این‌ها می‌خواستند مرا بکشند حالا همین نقشه در کار هست و همان‌موقع هم من بعد مجدداً همین مطلبی که آقای حائری به من گفته بودند نقل کردم و به ایشان عرض کردم، گفتند بله ما حالا فهمیدیم که این نقشه بوده است و خیال داشتند مرا به کلی از بین ببرند. شما این‌ها را تمام توی این کتاب ایدن عرض کردم خیلی عجیب است که خاطرات ایدن که در فارسی هم ترجمه شده است آن آقای کاوه دهقان ترجمه کرده است و همه را ذکر کرده که ایدن گفتند که ما بالاخره من به چرچیل گفتم، آن که قبلاً عرض کردم، که شاه چنین پیغامی داده و ما آن نماینده را احضار کردیم و بعد از مدتی دیدیم که کاشانی از جبهه ملی و از آقای دکتر مصدق سوا شد و فهمیدیم که از داخل خودشان دارند… که شاه گفته بود من از داخل این‌کار را می‌کنم و دکتر مصدق را ساقط می‌کنم. متأسفانه یکی از رل‌های شاه که خیلی‌ها را گول می‌زد این بود که یکی‌یکی افراد را می‌خواست و به این‌ها وعده می‌داد که تو چه چیزت از دکتر مصدق کمتر است خود تو مثل دکتر مصدق هستی. اول مرحوم دکتر فاطمی را خواسته بود به او گفته بود به خیال این‌که خب او هم جاه‌طلبی می‌کند که بله بالاخره آقای دکتر مصدق پیر شده است باید کنار باشد و تو خودت بیایی نخست‌وزیر بشوی. دکتر فاطمی این شهامت را داشت که آمد این را به دکتر مصدق گفت و دکتر مصدق خودشان به من فرمودند که من به او گفتم که تو به مسافرت برو والا بمانی این تو را می‌کشد و نمان، که به مسافرت رفت.

س- یعنی دکتر فاطمی به مسافرت برود‌

ج- بله بله. آقای حسین مکی که اصلاً زبدی[نامفهوم] بود به قول اوران آمده بود رو. دست تصادف روزگار بود. ایشان خودشان در یکی از نطق‌هایشان گفتند که من در شاهی مهمان آقای دکتر پرفسور علی‌آبادی بودم آن‌جا شاه رد می‌شد بعد تصادفاً توی خانه‌ی او آمد و مرا دید و با من صحبت کرد. ایشان هم از همان‌هایی بود که شاه به او وعده داده بود، ایشان هم که به تمام معنا جاه‌طلب و با این‌که اصلاً هیچ بود یک آدم بی‌سواد عامی حتی نوشته‌هایی که از قول او نقل می‌شود او خودش نمی‌تواند بخواند نسخه‌بردارِ گفته‌ها است. ایشان وقتی که آقای کاظمی از طرف آقای دکتر مصدق به عنوان نایب نخست‌وزیر لایحه اختیارات را آورد از مجلس قهر کرد رفت بیرون و عده‌ای هم دنبال او و بعد شروع شد، از همان‌وقت معلوم است که این نقشه بوده است.

س- ایشان بعداً انتخاب شدند به کمیسیون رسیدگی به امور بانک‌ها در مجلس شورای ملی.

ج- نخیر. حالا عرض می‌کنم، حالا عرض می‌کنم این را. مطابق قانون نشر اسکناس دو نفر باید عضو نظارت براندوخته‌ی اسکناس مجلس انتخاب بکند. تا قبل از این جریان انتخاب مجدد آقای کهبد بود و دیگری که حالا من اسم او یادم نیست ولی کهبد را یادم هست. آقای مکی خودش را کاندید کرده بود که عضو بشود. و خب آن‌موقع دولت ناگزیر بود برای خاطر حقوق کارگران شرکت نفت و این‌که صنعت نفت خوابیده بود و اخلال می‌کردند دربار و نظامی‌ها و دولت هم احتیاج به پول داشت یک مقداری اسکناس منتشر شده بود و این خیلی محرمانه بود. البته همین دو نفر وکیل مجلس می‌دانستند و مکی را کاندید کردند که برود که بعد بیاید و این را عنوان بکند که اگر عنوان می‌کرد خب از نظر اقتصادی مملکت صدمه می‌خورد. و اصولاً همین رفراندم و انحلال مجلس یکی از علل آن همین مسئله بود. و آقای مکی خودش را کاندیدای این کار کرده بود و یادم هست که آقای دکتر مصدق آن رفراندوم را کرد و مجلس را منحل کرد که بعداً خیلی‌ها هم مخالف البته دکتر معظمی خیلی با این کار مخالف بود و می‌گفت آقا این کار صلاح نیست برای این‌که الان مجلسی هست اگر شما مجلس را منحل کنید با یک فرمان شما را ساقط می‌کنند. آقای دکتر مصدق گوش نکرد و سر همین موضوع هم یک مقداری از دکتر معظمی رنجید در صورتی که معظمی واقعاً وطن‌خواه بود مرد خیلی خیلی خیلی فهمیده و لایق…

س- عبدالله معظمی؟

ج- دکتر عبدالله معظمی. تا این آخر سر مرحوم دکتر مصدق از او رنجش داشت و حتی می‌گفت که این رفته با ماشین ریاست مجلس زاهدی را از مجلس که متحصن بود خب برداشت و با خودش، چون…

س- این موضوع حقیقت داشت؟

ج- بله. چون زاهدی، البته او می‌گفت که من کاری بود که من که نمی‌خواستم که کسی که او متحصن شده حالا سر این بخورد مضافاً یک نسبتی هم داشتند. زاهدی با برادر معظمی باجناق بود یعنی دوتا خواهر که از خانواده‌ی اتحادیه بودند یکی زن دکتر ولی‌الله معظمی بود یکی زن فضل‌الله زاهدی است که بعد از زاهدی که جدا شد زن دکتر افشار شد که رئیس دانشکده حقوق و وکیل مجلس بود. آقای دکتر مصدق گفتند این‌کار را کرده و دکتر معظمی با ماشین مجلس او را برده و به منزلش رسانده. و خیال می‌کنم دیگر حالا این…

س- راجع به رفراندوم و نظر مخالفین و موافقین.

ج- بله. خیلی‌ها مخالف با این موضوع رفراندوم بودند و حتی می‌گفتند نباید این چادرها جدا باشد برای این‌که وقتی که قرار شد آزادی باشد نباید کسی بداند که من چه رأی می‌دهم ولی وقتی که چادر جدا باشد مردم مرعوب می‌شوند معلوم می‌شود که این‌که مقابل آن چادر مخالف است می‌خواهد رأی مخالف بدهد این حرف‌هایی بود که مردم آن‌موقع به حق می‌زدند.

س- آقای امینی بعد از سی‌تیر و جریان ۹ اسفند برای دکتر مصدق کاملاً روشن شده بود که با دربار کاملاً روبه‌رو است و نمی‌شود که با شاه به‌هیچ‌وجه کنار آمد و این‌طور که شایع است دیگر از آن تاریخ به بعد ایشان با شاه هیچ نوع ارتباط رسمی نداشتند، با علم به این موضوع چطور شد که دکتر مصدق در روز ۲۸ مرداد و وقایع ۲۵ مرداد که منجر به ۲۸ مرداد شد یک ایستادگی سرسختانه‌ای از خودش نشان نداد و یا این‌طور که آقای دکتر بختیار در کتاب اخیرشان به نام «یکرنگی» ترجمه شده ایشان نوشتند که دکتر مصدق به محبوبیت خودش و نام نیک خودش به مراتب بیشتر علاقه‌مند بود تا این‌که بیاید و با قدرت بایستد و مبارزه بکند و پیروز بشود، علت این‌که ایشان ایستادگی محکمی در آن جریان نکردند چه بود؟

ج- علت این بود که متأسفانه این ماری که در آستین مملکت ما بود یعنی حزب توده آن‌موقع با کمک شوروی‌ها اسلحه هم داشت و بعد هم معلوم شد عده‌ی زیادی در ارتش هم…

س- سازمان نظامی؟

ج- سازمان نظامی دارند این‌ها آمدند پهلوی آقای دکتر مصدق که شما به ما اسلحه بدهید ما در مقابل این‌ها ایستادگی می‌کنیم. آقای دکتر مصدق گفتند من فدا بشوم بهتر است تا مملکت فدا بشود. این را کراراً… شما می‌دانید که تنها کسی که غیر از بستگان مرحوم دکتر مصدق آقای دکتر مصدق را در احمدآباد زیارت می‌کرد و ملاقات می‌کرد من بودم. این است که به کرات ایشان این مطالب را گفتند که به من تکلیف کردند و من گفتم دست آن نخست‌وزیری بریده باد که اسلحه ملت را به دست مخالفین ملت بدهد که بعد من بر فرض فدا بشوم. چنانچه که شد خودش و خانه‌اش و زندگی‌اش ولی مملکت بالاخره یک روزی باید باقی بماند. من مملکت را دودستی تسلیم روس‌ها نمی‌کنم و این کار را نمی‌کنم و این بود که ایستادگی نکرد بعد هم خب اطمینان به ارتش نداشت. چون تصفیه‌ای که در ارتش شده بود و این حرف را آقای صدقی خیال می‌کنم بهترین چیزش را خدا بیامرزد مرحوم دکتر فاطمی در ساعاتی که اعدام می‌شد گفت. در ساعتی که ایشان را می‌خواستند اعدام کنند و افسرانی را برده بودند در همان لشکر ۲ زرهی نگه داشته بودند و ساعت ۴ صبح می‌روند آن آزموده کلید می‌زند با این‌که به دکتر آمپول زده بودند که بخوابد و مریض بوده و تب داشته از خواب می‌پرد او می‌گوید که تو که از مرگ نمی‌ترسیدی پس چرا حالا متوحش شده‌ای؟ می‌گوید متوحش نشدم من خوابیده بودم چراغ زدند بیدار شدم و هرکسی … بعد وقتی که به او اعلام می‌کنند که تو اعدام خواهی شد و اگر کاری داری بگو می‌گوید من بچه‌ام را از روز ۲۸ مرداد تا امروز ندیدم و میل دارم او را ببینم می‌گویند آن مقدور نیست می‌گوید خواهرم را ندیدم باز می‌گویند مقدور نیست بعد می‌گوید در این‌جا در همین عمارت که آقای دکتر مصدق هست مرا ببرید و یا به ایشان اطلاع بدهید که من زیارت‌شان بکنم می‌گوید آن هم مقدور نیست بالاخره دکتر شایگان و مهندس رضوی را که اطاق مجاور بودند آن‌ها را ایشان میل دارند ملاقات کنند آن‌ها را بیاورند این‌ها می‌بوسند.[نامفهوم] بعد دکتر فاطمی در دقایق آخر می‌گوید که آقایان افسران این موقعی است که دیگر جایی برای عوام‌فریبی نیست چون بین مرگ و حیات من دقایقی بیش نیست. ما بیست و چند ماه در این مملکت حکومت کردیم و قصدمان این بود که مردم را روشن کنیم که نوکر خودشان باشند ولی متأسفانه دربار نگذاشت. دکتر مصدق نمی‌خواست واقعاً آن‌جور که می‌شود و نمی‌دانم فلان با مردم آن‌جور مبارزه کند و ایستادگی بکند. خیال می‌کرد یعنی فکر هم می‌کرد که ارتش باز در اختیار شاه است و اصولاً این روحیه‌ای که در آن‌موقع بود. دکتر مصدق هم نظرش این بود همان‌طور که عرض کردم مملکت بماند بهتر از این است که… چون فکر می‌کرد بالاخره این موج بر فرض هرطور هم باشد تمام می‌شود. و او بر فرض برود و شهید هم بشود و همیشه می‌گفت که من آرزو می‌کنم در راه مملکت از بین بروم. و این بود که مقاومتی نشان داد.

س- آقای امینی حقیقت داشت که دکتر فاطمی را بعد از ۲۸ مرداد سازمان نظامی حزب توده مخفی کرده بود و ایشان قبل از ۲۸ مرداد هم با حزب توده ارتباط داشته؟

ج- قبل از آن‌که من نمی‌دانم ولی اول که منزل کسی بوده است که آن شخص چون یک ارتباطی متأسفانه با سفارت اردن داشته و چیز بوده او نگران می‌شود دکتر از آن‌جا و می‌آید یک کسی او را می‌آورد منزل که بعد معلوم شد که آن آدم عضو حزب توده بوده و الان هم مثل این‌‌که این‌جا باشد او را می‌توانم اطلاعات دقیق‌تری چون وقتی گفته بود من یادم است از آقایی که این‌جا برای من تمام داستان را نقل کرده یادداشت کنم و بعد به شما بگویم همین داستان مرحوم دکتر فاطمی را.

س- خیلی ممنون. حالا برمی‌گردیم به زمان بعد از ۲۸ مرداد و اولین سؤالی که من می‌خواهم از شما بکنم راجع به وزارت دارایی آقای دکتر علی امینی و قرارداد کنسرسیوم است؟

ج- بله قرارداد پیچ، قرارداد پیچ به قول مرحوم کشاورزصدر ساخته بود که یادگار پدرت پیچ امین‌الدوله است. چون دکتر امینی پسر امین‌الدوله و نوه‌ی امین‌الدوله بزرگ بود.

یادگار پدرت پیچ امین‌الدوله است / یادگار تو قراریست که بستی با پیچ؛

یادگار پدرت بود معطر لیکن / از تو جز گندوکثافت نبود باقی هیچ

آقای دکتر امینی که حالا ادعای وطن‌خواهی می‌کند ایشان وزیر دارایی زاهدی شد و این قرارداد کنسرسیوم را تهیه کرد و قبول کرد که تمام غرامات را بدهد و باز نفت را بدهد در اختیار هیئتی که سابقاً فقط یک انگلیس بود شرکت‌های مختلف آمریکایی و هلندی انگلیسی و همان کنسرسیوم به‌اصطلاح که آن شرکت‌های مختلفی بود. و شهرت‌هایی هم آن‌موقع داشت که من تا آن حد نمی‌دانم که یک وقتی در مجله‌ی نیشن چیزهایی نوشته شد تا چه حد آن‌ها درست باشد آن‌ها را بنده پول‌هایی که ردوبدل شده بود حتی برادر دکتر امینی وقتی…

س- ابوالقاسم امینی؟

ج- ابوالقاسم امینی نخیر ابوالقاسم خیر معذرت می‌خواهم. سرتیپ محمود امینی، سرتیپ محمود امینی یک نامه‌ای نوشته بود که ایشان پول‌هایی که گرفتند و آمدند و این‌جا صحبت شد او این مطالب را عنوان کرده بود که یک وقتی رئیس ژاندارمری بود. و من راجع به قرارداد کنسرسیوم توضیح بیش‌تری به شما بدهم و آن نامه‌ای است که حتماً شنیده‌اید که ما تهیه کردیم و خدا بیامرزد مرحوم دکتر معظمی و آقای صالح نامه‌ای قرار شد تهیه بکنند آقای مهندس بازرگان و بنده عده‌ای بودیم که این نامه تهیه شد و بعد بنده راه افتادم معذرت می‌خواهم مهندس بازرگان این را به امضای عده‌ای از استادان دانشگاه رساند و بعد من هم این را آوردم سه صفحه بود و سه نسخه به امضای علامه دهخدا بردم رساندم که ایشان امضا کردند و مهندس حسن شقاقی که یکی از شریف‌ترین مردم روزگار بود پهلوی ایشان بردم امضا کرد و بعد که امضا کردند گفتند که بهتر است که من این را از نو یک دفعه دیگر بخوانم که اگر فردا آمدند از من پرسیدند من بتوانم جواب بدهم بعد با هم خواندیم با هم بحث کردیم و اتفاقاً بعد از مدتی همان مولوی که بعد رئیس سازمان امنیت تهران بود رفته بود گفته بود که این را امضای شما را جعل کردند ایشان گفته بود نه من مخصوصاً بعد از این‌که امضا کردم بالایش هم نوشتم مهندس حسن شقاقی که این افتخار نصیب خودم باشد نه به نام دیگری. بعد بردم به شاه عبدالعظیم در حوض خانه منزل مرحوم آسیدرضا فیروزآبادی و دادم ایشان هم با دقت خواند و امضا کرد. اتفاقاً پهلوی یک آقای دیگری بودم که آن زمان آقای دکتر مصدق مقامی داشت مقام اقتصادی داشت و خواند و گفت که آقا در این‌جا نوشته شده است کودتای خائنانه نهم اسفند ۲۸ مرداد فکر نمی‌کنید فردا این امر باعث بشود که ما را تعقیب جزایی بکنند؟ تو که خودت قاضی بودی؟ و اگر این عبارت اصلاح بشود من امضا می‌کنم. من آمدم و باز با آقایان نشستیم دقایقی فکر کردیم این عبارت را عوض کردیم. کردیم وقایع تأسف‌آور نهم اسفند و بیست‌وهشتم مرداد و بعد باز بنده راه افتادم به امضای این آقایان رساندم و آقای بازرگان هم داد به آن استادها امضا کردند و آقای صالحی و معظمی که قبلاً امضا کرده بودند و بعد که بردم پهلوی این آقا ایشان گفت آقا بنده را ندیده بگیرید. و بعد همین آقا… هان بعد وقتی که این نامه منتشر شد شاه دستور داد که تمام ما را اگر در ادارات هستیم از خدمت برکنار کنند. و حتی به دانشگاه دستور داده شد که این ۱۲ استادی که این نامه را امضا کردند از دانشگاه اخراج بکنند. دکتر سیاسی زیر بار نرفت ولی جعفری که وزیر فرهنگ آن روز بود که بعد تقسیم شد به اسم فرهنگ و آموزش عالی و آموزش و پرورش او گفته بود که چون انتصاب استادها به امضای وزیرفرهنگ است پس عزل و انتظار خدمتشان به امضای من است من امضا می‌کنم و این ۱۲ استاد را منتظر خدمت کرد که این‌ها آمدند شرکتی درست کردند به اسم شرکت یاد که اغلب هم در منزل من بود این مرکز این‌کار و حتی همین آقای دکتر ابراهیم یزدی آن‌موقع شاگرد دانشکده‌ی داروسازی بود خب خیلی می‌دوید و فعالیت می‌کرد آن مرحوم رحیم عطایی بود مرحوم رادنیا بود آقایان دیگری بودند که حالا درست اسمشان شاید… و همین کم‌کم شالوده‌ و پایه‌گذاری جبهه ملی دوم وقتی که در منزل آقای صالح وقتی بنده پیشنهاد کردم این را بگذارید در روز سی‌ام تیر این را جبهه ملی دوم آقای دکتر سنجابی گفتند آقا… جبهه ملی دوم به خط بنده تهیه شد و منتشر شد این جبهه ملی که در منزل آقای صالح تشکیل شد.

س- مطالبی هست راجع به جبهه ملی دوم آقای امینی و اختلافی که جبهه ملی دوم با شخص دکتر مصدق داشته و من می‌خواستم این موضوع را یک مقداری در جزئیاتش بحث بکنیم برای این‌که برای وقایعی که بعداً اتفاق افتاد برای شناخت وقایعی که بعداً اتفاق افتاد اهمیت شایانی دارد. از جمله مخالفت دکتر مصدق بود با اساسنامه‌ی جبهه ملی دوم.

ج- بله کراراً با مرحوم آقای دکتر مصدق که بنده در احمدآباد صحبت می‌کردم ایشان می‌گفتند آقا من فعلا در این گوشه‌ی ده هستم و آن‌جور که باید و شاید به امور وارد نیستم ولی متأسفانه افرادی بودند که می‌رفتند ذهن ایشان را مشوب می‌کردند. در کنگره که تشکیل شد کنگره‌ای جبهه ملی دوم در منزل آقای قاسمیه در تهران‌پارس وقتی که اساسنامه و هم این‌که بعد رأی گرفته شد برای انتخاب اعضای بعضی اشخاص که علاقه‌مند بودند که انتخاب بشوند انتخاب نشدند با کمال تأسف من باید اسم ببرم که با این‌که الان من به او علاقه‌مند هستم و الان هم او در غربت بسر می‌برد آقای هدایت‌الله متین دفتری او میل داشت که عضو شورای جبهه ملی بشود، به عضویتش انتخاب بشود انتخاب نشد. آقای فروهر و مرحوم کشاورزصدر و آقای دکتر شاپور بختیار هم کم رأی آوردند؛ بعد وقتی که شورا تشکیل شد و انتخاب خواستند بکنند به عنوان هیئت اجرایی باز آقای کشاورزصدر و شاپور بختیار و فروهر به عضویت هیئت اجرایی انتخاب نشدند. مرحوم کاظمی هم رنجش‌هایی داشت چون ایشان سال‌ها رئیس شورا بود ایشان هم رأی برای ریاست شورا نیاوردند و دکتر آذر رئیس شورا شد. این رنجش‌ها باعث شد که این‌ها خودشان را کنار کشیدند و با کمک آقای هدایت‌الله متین دفتری پیغام‌هایی برای آقای دکتر مصدق فرستادند و ذهن آقای دکتر را مشوب کردند آقای دکتر مصدق نامه‌ای نوشتند که من این شورا را قبول ندارم و این اساسنامه را قبول ندارم و باید… به خاطرم هست که آن شب اتفاقاً در منزل من این جلسه بود که آقای صالح به قدری ناراحت شد که تقریباً نزدیک بود گریه کند و گفت من از این تاریخ به کلی از تمام فعالیت سیاسی خودم را کنار می‌کشم و استعفا می‌دهم. آقایان اصرار کردیم که آقا استعفا ندهید بهتر است که بگذارید که یک نامه‌ای نوشته بشود و به آقای دکتر مصدق و مطالب را روشن کنیم. همان شب نامه تهیه شد و من آن نامه را برداشتم روز جمعه خدمت آقای دکتر مصدق بردم و با ایشان مفصل صحبت کردیم. این را هم عرض کنم که نامه‌ای که آقای دکتر مصدق نوشته بودند نامه این بود که نامه‌ای به عنوان دانشجویان طرفدار جبهه ملی اروپا و آمریکا به ایشان نوشته بودند و راجع به این اساسنامه جبهه ملی و اعضای انتقاداتی کرده بودند. آقای دکتر مصدق جوابی داده بودند و همان روزی که ایشان جوابی به آن دانشجویان جبهه ملی آمریکا و اروپا داده بودند آن را همان شب آقای داریوش فروهر و آقایان رفقای دیگرشان فتوکپی از این گرفتند و تمام درب خانه‌های دوستان و آشنایان و اعضای جبهه ملی و حتی به قراری که شنیده شد به دست شاه هم این نامه رسید که تعجب کردم. وقتی که من رفتم احمدآباد و به آقای دکتر مصدق عرض کردم و گفتم این خیلی اثر بد خواهد کرد. این‌ها افرادی بودند که همه در زندان بودند گفت: «خیلی‌ها در زندان هم بودند ولی خب از‌ما‌بهتران هم»، به همین عبارت، «توی شما هست.»[نامفهوم] گفتم آقا آن از‌مابهتران کی‌ها هستند شما بگویید لااقل ما تحقیق کنیم و همین‌جور بی‌خودی….

س- این اصطلاح را ایشان در نامه هم به کار بردند.

ج- بله گفتند ازمابهتران هستند. و ایشان آخرسر قانع شدند که نامه‌ای به آقای صالح بنویسند… هان ایشان قانع شدند که اصولاً نامه‌ را پس بگیرند. بعدازظهر بود که من در اطاق پایین آمده بودم همین‌جا که الان مدفن دکتر مصدق است آن‌جا آمده بودم که نمازی بخوانم دیدم که ماشینی آمد دیدم هدایت‌الله خان متین دفتری است و رفت خدمت پدربزرگ‌شان.

 


روایت‌کننده: آقای نصرت‌الله امینی

تاریخ مصاحبه: ۱۱ مه ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: شهر آناندل ـ ویرجینیا

مصاحبه‌کننده:  ضیاءالله صدقی

نوار شماره: ۳

 

هرکی پشت کارت‌شان شرحی مرقوم بفرمایید که آیا اجازه می‌دهید که من راجع به مطالبی که رفتیم با طرف مقابل هم، دسته‌ی مقابل هم صحبت بکنم؟ بنده پیغام دادم به وسیله‌ی آقای مهندس مصدق شما صاحب‌اختیار هستید و هر تصمیمی دارید می‌توانید اتخاذ بفرمایید. بعد رفتیم بالا زیرکرسی نشستیم و این عکس‌هایمان موجود است الان عکس‌های بنده هست با ایشان که، بنده عنوان کردم که آقا این کاغذی که شما مرقوم فرمودید در جواب نامه‌ای است آن نامه کجا هست بنده ببینم. فرمودند که من رسمم نیست که کاغذها را نگه دارم چون که مبادا به دست مأمورین بیفتد روزی بریزند توی این‌جا کاغذ را پاره کردم. ستم[نامهوم] خب شما یک کاغذی امروز برایتان نوشتند به اسم دانشجویان اروپا و آمریکا شما بلافاصله امروز جواب دادید و رسم این است که این کاغذ به دست طرف برسد طرفین راضی باشند تا منتشر بشود اما این کاغذ هنوز از تهران بیرون نیامده شب فتوکپی شده است و پلی‌کپی و به تمام جاها هم منتشر شده. من در نامه‌ی اصلی‌اش تردید دارم و این جز این‌که بگویم خدای نکرده جعل باشد یک عده‌ای… که بعد بین من و آقای هدایت متین دفتری آن روز تعارضی شد. و فقط این‌که آقای دکتر مصدق کاغذی نوشتند به آقای صالح که شما، یک مرد سیاسی نباید قهر بکند من از شما خواهش می‌کنم یک هفته‌ای من اجازه می‌گیرم فلان شما بیایید این‌جا و بنشینید با هم صحبت بکنیم. ولی باز متأسفانه نگذاشتند این‌کار بشود و قضیه بین آقای دکتر… و آقای صالح هم استعفا داد از جبهه ملی دوم خودش را دیگر از کار کنار کشید.

س- آن‌طور که من از آن نامه‌ی دکتر مصدق به یاد می‌آورم چیزی که مورد اعتراض دکتر مصدق بود مسئله اساسنامه جبهه ملی بود و این‌که چرا جبهه ملی اعضا را موظف می‌کنند که سوابق خودشان و مدارک خودشان را به دبیرخانه جبهه ملی ارائه بدهند و ایشان می‌گفتند که این‌کار کار درستی نیست و گذشته از آن قبول یک سازمان جدید و یا حزب جدید را موکول می‌کنند به تشکیل کنگره که می‌بایستی شاید مثلاً هر دو سال یک‌بار تشکیل بشود و ایشان می‌گفتند که جبهه ملی احتیاج به نمایندگان احزاب و سندیکاها دارد و راه داده اشخاص منفرد به شورای عالی جبهه ملی مثل مجلسی می‌ماند که از وکیلان بی‌موکل تشکیل شده باشد. درواقع این اعتراض را به جبهه ملی داشتند.

ج- در مورد اشکال اول که چرا باید این‌ها اساسنامه‌شان و اسامی افرادشان را به دبیرخانه بدهند اتفاقاً آن‌موقع دبیر بنده بودم و دبیرخانه تحت نظر بنده بود. ما عنوان می‌کردیم که آقا ما باید بدانیم که آخر این‌ها چند نفرند و کی‌ها هستند. این جمعیتی که عنوان می‌کنند. مخصوصاً همین بیشتر مثلاً دارودسته‌ی آقای مهندس بازرگان آقایان بودند که جمعیتی درست کرده بودند می‌گفتند آقا این صورت. شما بگویید که این افراد کی‌ها هستند و اساسنامه‌تان چیست؟ آقای دکتر مصدق گفتند نه آقا شما بایست قبول کنید وقتی که یک جمعیتی گفتند ما هواخواه آزادی هستیم و استقلال. گفتم آقا من به ایشان عرض کردم هیچ جمعیتی اگرچه قصدش قصد شیطنت و خرابکاری باشد نمی‌آید در اساسنامه بنویسد من قصدم قصد شیطنت هست قصدم این است که این مملکت را بدهم به دیگری. اگر وثوق‌الدوله هم زنده بود و می‌خواست باز جمعیت درست کند برای عقد قرارداد می‌نوشت برای مملکت خواهی و فلان. ما باید بدانیم. گفتم خب اگر آقای دکتر بقایی الان بیاید جمعیت زحمت‌کشانش را باز، چون می‌دانستم ایشان حساسیت دارند، از نو درست کند. گفت نه آقا نباید ایشان را راه بدهید. گفتم خب چه فرق می‌کند وقتی نوشتند اساسنامه‌ای خب ما باید بدانیم کی‌ها هستند و چی هستند آن هیئت مؤسسش و هیئت‌مدیره جبهه جدید کی‌ها هستند. این‌جا تقریباً ایشان قانع شدند. قانع شدند این بود که بعد فکر کردند که نامه را پس بگیرند و اصلاح بکنند. راجع به موضوع افراد همان‌طوری که می‌دانید بعضی افراد هستند که خب موجه هستند ولی جزو جمعیتی نیستند چنان‌که خود همان جبهه ملی اول هم که خودتان تشکیل دادید این‌ها مربوط به جمعیت‌هایی نبودند یک عده‌ای همین‌جوری جدا جدا جدا مدیر روزنامه بود چه بود آمده بودند و این‌ها شدند جبهه ملی. ولی حالا این‌ها اشخاصی هستند که موجه هستند در بین مردم و جامعه این‌ها می‌آیند و تا بعد جمعیت‌هایی تشکیل بشود. ایشان قانع نشدند.

س- یکی دیگر از اعتراضات ایشان هم این خواست جبهه ملی دوم بود که تمام سازمان‌ها و احزاب خودشان را در جبهه ملی دوم منحل بکنند و آقای دکتر مصدق نظرشان این بود که این دیگر جبهه نخواهد بود و حزب خواهد بود.

ج- درست است کاملاً صحیح است و این در تمام جبهه ملی هم خودش قانع شد که این درست نیست فقط یک دسته آمدند و اعلام انحلال کردند و آن هم دسته‌ی آقای دکتر خنجی بود که گفت از این تاریخ چون جبهه ملی هست ما انحلال خودمان را اعلام می‌کنیم و تمام افرادمان و سرمایه‌مان و دفترمان را در اختیار جبهه ملی می‌گذاریم ولی بقیه این‌کار را نکردند نیروی سوم نکرد که آن دارودسته یعنی حزب ملت ایران معذرت می‌خواهم که مال داریوش فروهر بود. و دستجات دیگر هم این کار را نکردند بعد هم در کنگره هم حتی خب آقای مهندس بازرگان و دکتر سحابی با این‌که نهضت‌آزادی تشکیل داده بودند به عنوان چیز شرکت کردند.

س- آقای امینی بعد از آن نامه‌ی دکتر مصدق جبهه ملی تصمیم گرفت که سیاست صبر و انتظار را در پیش بگیرد. آیا فکر نمی‌کنید که اجرای سیاست صبر و انتظار باعث شد که میدان مبارزه‌ی ضددیکتاتوری خالی بماند و راه برای گروه روحانیون یا ملایان باز بشود؟

ج- گروه ملایان همیشه در بین مردم و مخصوصاً قشر پایین نفوذ داشته‌ است. مخصوصاً در ماه محرم و صفر و ماه رمضان مجالس عبادت، نماز، و مخصوصاً شب‌های احیاء روزهای عاشورا تاسوعا این ایام همیشه بوده است و مردم توجه به امور مذهبی داشته‌اند. ولی هیچ‌وقت این‌ها جرأت نمی‌کردند که مطلبی خیلی صریح بر علیه دستگاه بگویند یا اغلب این‌ها متأسفانه خریداری شده بودند به وسیله‌ی سازمان اوقاف و سازمان امنیت. حتی یادم هست که یک وقتی این آقا سرهنگ نشاط که مأمور بود ضمن تعریف و تجلیلی که از آقای طالقانی می‌کرد می‌گفت ما همه این‌ها را رفتیم و دیدیم با آن‌ها برخورد کردیم مثلاً پول دادیم و تنها کسی که ما دیدیم توی این جمعیت آقای طالقانی است که چیزی نگرفته است. حتی یادم هست که یکی از فرزندان آقای پسندیده برادر بزرگ آقای خمینی فوت کرده بود می‌خواستند فلسفی را دعوت بکنند آقای طالقانی گفت که ایشان به شرطی در این مجلس بیایند و صحبت بکنند که اسم آقای خمینی را ببرند و تجلیل بکنند. فلسفی حاضر نشد و نیامد. فلسفی با دستگاه بود و فلسفی با دستگاه لاس می‌زد و کارهایی که داشت انجام می‌داد پول می‌گرفت خیلی هم وضعش خوب بود. تنها موقعی که فلسفی یک‌دفعه اسم آقای خمینی را آورد و گل کرد که معلوم نشد چه شکلی بوده است در مجلس ختم حاج میرزاعبدالله تهرانی سعید معروف به حج‌میرزاعبدالله چهل‌ستونی بود. یک هفته قبلش دولت مجلسی تشکیل داده بود در مسجد سید عزیزالله یعنی مسجد مرکز بازار که آقای خوانساری نماز می‌خوانند آن‌جا برای معاودین به قول خودشان این‌هایی که از عراق ردشان کردند یا آن‌هایی که در عراق کشته شدند. و فلسفی آن‌جا خیلی خوب صحبت کرده بود و خیلی صحبتش گل کرده بود. بعد در مجلس حاج‌میرزا عبدالله چهل‌ستونی هم آن‌جا منبر رفت و آن‌جا برای اولین‌بار ایشان تجلیل کردند از آقای خمینی و حمله کردند به آن دو سناتوری که در مجلس از ایشان بدطوری نام برده بودند. یعنی علامه‌ی وحیدی و پرفسور اعلم که مردم وقتی اسم خمینی برده شد همه صلوات فرستادند و آقای فلسفی گفت این است رفراندوم آقای هویدا. و بعد هم شاه پیغام داده بود برای او به‌وسیله‌ی رئیس کلانتری بازار که تو من‏بعد اگر پشت گوشت را دیدی منبر را هم می‌بینی. که اولین بار فلسفی والا هیچ‌کدام این‌ها. بعد دیگر کم‌کم شروع شد این نهضت. ولی جبهه ملی آقای دکتر چاره‌ای نداشت بعد از این‌که آقای دکتر مصدق آن نامه را نوشته بود دیگر نمی‌توانست که به قول آقای صالح که گفت من یک عمر پای علم دکتر مصدق سینه زدم حالا که نمی‌توانم بیایم بایستم در مقابل ایشان عرض‌اندام کنم و… سکوت می‌کنم تا خود ایشان متوجه بشوند من این کار را نمی‌کنم. آن‌وقت بعد یک دسته‌ای به خیال خودشان جبهه ملی سوم را خواستند تشکیل بدهند که جنابعالی هم می‌دانید که نگرفت کار بله.

س- بله من از این نظر این سؤال را کردم برای این‌که آن‌موقع در سال ۱۳۴۲ اگر درست خاطرم باشد جریان ۱۵ خرداد اتفاق افتاد بنابراین این اولین بار بود که نیروهای مذهبی به صورت دسته‌جمعی در میدان سیاسی ظاهر شدند. و در آن‌موقع بود که دانشجویان جبهه ملی شعار «اصلاح ارضی آری ولی دیکتاتوری شاه نه» را می‌دادند و درعین‌حال این قضیه مصادف شد با سیاست صبر و انتظار جبهه ملی.

ج- نه نخیر.

س- من از این نظر بود که این سؤال را کردم.

ج- نخیر نخیر قربان نخیر این شما چون یک قدری تاریخ گذشته است فراموش فرمودید در آن‌موقع جبهه ملی بود قدرت هم داشت و هنوز هم آقای دکتر مصدق آن نامه را ننوشته بود.

س- در ۱۵ خرداد؟

ج- بله بله بله بله. ما در زندان بودیم. ما در زندان بودیم

س- آیا جبهه ملی با جریان ۱۵ خرداد موافقتی داشت؟

ج- حالا اجازه بفرمایید. بنده اساساً ۱۵ خرداد را برای شما روشن کنم ۱۵ خرداد را فقط به شما عرض کنم سازمان امنیت راه انداخت. این یک مسئله‌ای است که باید گفته بشود و نوشته بشود و بعد پرده از روی این کار برداشته بشود.

س- من این را تاکنون از هیچ‌کس نشنیدم.

ج- این را مطمئن باشید که ۱۵ خرداد ساخته و پرداخته‌ی دست ساواک بوده است و روحانیت و این را درست کردند برای این‌که بتوانند آیت‌الله خمینی را بگیرند تبعید کنند. و ۱۵ خرداد را مردم قیام نکردند. ما زندان بودیم داستان خیلی جالبی است که من به شما عرض می‌کنم.

س- راجع به ۱۵ خرداد صحبت می‌کردید.

ج- بله هان ما در ،همان‌جوری که قبلاً خدمتتان عرض کردم، در ششم بهمن به زندان رفتیم. و زندان بودیم تا ۱۴ خرداد و ۱۵ خرداد پیش آمد. بنابراین ما چون یادم هست که یک روزی یکی از آقایان این‌جا در یک جلسه‌ای به جبهه ملی ایراد گرفت که چرا جبهه ملی در ۱۵ خرداد هیچ عکس‌العملی نشان نداد گفتم در مقابل برای خاطر حمایت از روحانیت. گفتم اول شما بگویید که چطور شد که در بعد از ۲۸ مرداد روحانیت هیچ عکس‌العملی در مقابل کودتای شاه نشان نداد و حتی تأیید کرد آقای بروجردی و دیگران. یا سکوت کردند یا تأیید کردند. ولی ۱۵ خرداد تمام سران جبهه ملی در زندان بودند در زندان هم کسی نمی‌تواند اقدامی بکند و کاری بکند. ما صبح ۱۵ خرداد دیدیم که مراقبت از هر روزی بیشتر شده و درب‌ها را بسته‌اند روزنامه هم نمی‌آورند و آهسته بیا آهسته برو که گربه شاخت نزند. بعد پاسبانی که معمولاً برای ما روزنامه می‌آورد من یواشکی از او پرسیدم که آقا مطلب از چه قرار است؟ گفت آقا شلوغ است شهر شلوغ است، از جلوی بازار و دانشگاه و فلان و یک اسمی هم می‌برند به اسم خمینی و نمی‌دانیم روزنامه هم نیاوردیم. بعد آن روز یا فردای آن روز خاطرم هست که مصاحبه‌ای اول با علم کردند بعد هم با پاکروان و یک سؤال کردند که آیا در این جریانات جبهه ملی هم دخالتی داشته است او گفت نه آن‌ها در این‌کار مطلقاً دخالتی نداشتند. حالا ایراد بر این است که اگر مداخله‌ای نداشتند پس چرا عکس‌العمل نشان ندادند به قول جنابعالی؟ بنده مثل روز برایم روشن است و می‌دانم با اطلاعات دقیقی که دارم که ۱۵ خرداد را تمام تظاهراتش را سازمان امنیت ترتیب داد لباس سیاه در بازار از روزهای پیش سفارش داد حاج میرزا عباسعلی اسلامی که یکی از گردانندگان بازار بود رئیس صنف عطار و سقط فروش و مورد عنایت آقای خوانساری و مراجع دیگر، ایشان به من گفت من دیدم که توی بازار، چون من و او در کار مرحوم شمشیری دخالت داشتیم او وصی بود بنده ناظر مرحوم شمشیری. گفت که دیدیم که لباس سفارش می‌دهند. گفتم بله این برای یک جا دستگاه دولتی سفارش دادند بعد گفت همان روز ۱۵ خرداد من از منزل بیرون آمدم. منزل او سرچشمه بود دیدم که جمعیتی از جنوب شهر طرف میدان دارد می‌آید به طرف دانشگاه خب من هم که یک مرد مذهبی، معمولاً او در این کار همیشه بوده است در این عزاداری‌ها او شرکت می‌کند. آن ایام ایام عاشورا بود اگر به خاطرتان باشد. وقتی که حاج میرزا عباسعلی می‌آید برود جلو یکی از افراد باباشمل‌هایی که جلو بوده تعزیه‌گردان بوده می‌شناسد حاجی را، می‌گوید که حاجی برو کنار برو کنار این از آن دسته‌هایی نیست که شما تویش دخالت کنید و دهانش بوی مشروب می‌داده. این را حاجی عباسعلی اسلامی که مرد بسیار مورد اعتمادی است به من گفت. جوانی که کارمند ساواک بود و این قبلاً کاره دیگری بود بعد آقای مدیر چاپخانه اوفست این را معرفی کرده بود به یکی از بستگانش و او برده بود مأمور در ساواک شد همان روز که آن آقا می‌رود صندوق پستش را در پست مرکزی باز کند می‌بیند که این جزو دسته دارد… صدایش می‌کند به فحش که آخر مرتیکه من تو را نجات دادم فلان کردم حالا دیگر باز دومرتبه چطور فعالیت می‌کنی؟ می‌گوید که آقا به من مأموریت دادند این جزو کار من است من دارم این مأموریت را انجام می‌دهم. سرهنگ مجللی که بعداً رئیس شهربانی شد نقل کرد که من رسیدم جلوی اداره‌ی بهداری ارتش و دیدم که یک آمبولانس ارتشی که می‌خواهد برود آن‌جا ریختند می‌خواهند آن را آتش بزنند من در لباس سرهنگی بودم رفتم جلو مانع بشوم یک آقایی مرا کنار کشید گفت جناب سرهنگ بفرمایید کنار از زیر پشت کتش نشان داد که من گروهبان ارتش هستم مأموریت ما داریم این‌کار را بکنیم شما بروید کنار ما مأموریت داریم. قضیه‌ی ۱۵ خرداد صددرصد کار سازمان امنیت بود ولی مردم هم بعد افتادند در آن. من که عرض نمی‌کنم که مردم، مردم که دیدند عکس آقای خمینی هست اسم آقای خمینی هست آن هم به عشق این‌کار افتادند در جریان بدون این‌که بدانند که قصد قصد دیگری است. قصد دیگری است یعنی می‌خواهند که این بهانه‌ای باشد که بروند آقای خمینی را از قم بگیرند و تبعید کنند به بورسا که البته اول صحبت‌هایی دیگر بود بالاخره صحبت این شد که بگیرند و ببرند در بورسا که می‌دانید اول ایشان را بردند در بورسای ترکیه آن‌جا خانه‌ای برایشان گرفتند و تحت‌نظر نگه داشتند.

س- آقای خمینی دوبار گرفتار شدند دفعه‌ی اول زندانی شدند….

ج- دفعه‌ی اول زندانی شدند آقای خمینی و آقای شیخ‌بهاءالدین محلاتی و آقای حاجی‌آقا حسن قمی که الان در مشهد هستند. این‌ها را با هم گرفتند با هم زندانی کردند بعد این‌ها را نیمچه آزاد کردند یعنی آقای خمینی را در سرقنات دروس منزلی که قبلاً مال آقای علی‌اصغر تمدن بود بعد روغنی نامی اصفهانی خریده بود آن خانه را ساواک گرفت و آقای خمینی در آن‌جا تحت‌نظر زندگی می‌کردند کسی ملاقات‌شان نمی‌کرد جز یکی دو نفر از افراد نزدیک‌شان، آقای شیخ‌ بهاءالدین محلاتی را هم در اول خیابان دولت قلهک منزل جم که باغی بود و حالا خراب شده است توی آن‌جا نگه داشتند و آقای قمی هم در همان قلهک منزل برادرش. بعد آن‌وقت این آقایان را آزاد کردند آقای خمینی تشریف بردند به قم و حتی وقتی که می‌خواستند به قم بروند مولوی می‌خواسته که بیاید سوار ماشین بشود ایشان اجازه ندادند که اگر این سوار بشود من نمی‌روم. رفتند قم بعد مجدداً ایشان نطقی کردند سر آن موضوع کاپیتولاسیون و به قانون شدید حمله کردند و مردم گریه کردند بعد ۱۵ خرداد همان‌طور رفتند ایشان را گرفتند و به بورسا بردند.

س- این صحبتی هست که آقای شریعتمداری نقشی بازی کرده در نجات دادن جان آقای خمینی، برای این‌که آقای خمینی را می‌خواستند اعدام بکنند؟

ج- این جریان این است که آقای خمینی آن‌موقع هنوز رساله‌ی عملیه نداشتند این اصطلاحی بین فقها است که مجتهد مرجع رساله‌ی عملیه دارد. البته ایشان در حواشی بعضی رساله‌ها رسالاتی نوشته بودند ولی رساله‌ی مدون جداگانه‌ای که همین توضیح‌‌المسائل که الان دارند این توضیح‌المسائل این نبود. این توضیح‌المسائل که می‌دانید توضیح‌المسائل مربوط به ایشان تنها نیست هر مجتهدی این مسائل را از قبل همیشه داشته حواشی می‌نویسند و بعد تطبیق می‌کنند. ایشان در نجف این توضیح‌المسائل به نظرشان رسید تأیید کردند و بعد هم در بیروت چاپ شد و از آن‌جا هم یادم هست که یک مقداری صدتایی برای بنده این‌جا فرستادند که من این‌جا توزیع کردم دادم که به همین ناهیدیان و دکتر یزدی از من گرفتند که داشتند. و این است که آن‌موقع این‌جور که در افواه شایع است که آقایان علماء برداشتند صریحاً نوشتند که ایشان جزو مراجع هستند.

س- به شاه نوشتند؟

ج- نمی‌دانم. این به ضرس قاطع که به کجا نوشتند. نوشتند که بله ایشان جزو مراجع هستند.

س- پس این داستان درواقع به همین‌جا ختم می‌شود قضیه به این شکل نبود که آقای شریعتمداری وساطت کرده باشند به شاه برای نجات جان آقای خمینی.

ج- بله بله. نخیر.

س- آقای امینی شما از این تماس‌هایی که آقای علم و آقای صنعتی‌زاده با رهبران جبهه ملی می‌گرفتند برای این‌که این‌ها را تشویق بکنند برای همکاری با رژیم به یک نوعی یا حتی قبول حکومت اطلاعی دارید؟

ج- بله مفصل. آقای همایون صنعتی‌زاده که الان زندان است: ایشان را الان گرفته‌اند.

س- ایشان همان رئیس مؤسسه فرانکلین هستند؟

ج- بله بله و الان زندان است بله. خودش و خانمش زندان بودند که خانمش آزاد شده است و خودش زندان است. ایشان با پاکروان مربوط بود با علم هم بی‌ارتباط نبود و یکی از علل این بود که ایشان یک کار بسیار مفیدی که در آن‌موقع کرده بود این بود که دستگاه چاپ افغانستان را تحت‌نظر گرفته بود و یک‌عده متخصص از ایران برد و یک‌عده از آن‌جا آورد این‌جا که تربیت بکند و چون عجیب است که افغان‌ها تا قبل از این جریانات کتاب‌هایی را که چاپ می‌کردند به فرم لاتین یعنی اگر می‌خواستند بنویسند مثلاً امینی به جای این‌که «ا» «م» «ی» «ن» «ی» بنویسند اول «ی» را می‌نوشتند «ی» و «ی» بعد «ی» «ن» باز «ی» باز «م» «ا» از چپ به راست آن حروف را می‌گذاشتند، حروفچینی می‌کردند چون عادت به همین چپ. و صنعتی‌زاده واقعاً صنعت چاپ آن‌جا را عوض کرد و می‌رفت و کتاب هم می‌آورد در ایران چاپ می‌کرد و خیلی اثر خوبی بود. این به این مناسبت با دربار ارتباط و مضافاً به این‌که اصولا کتاب‌های درسی با اشرف این‌ها بی‌ارتباط نبود. و این ارتباط داشتن او باعث شد که در زندان می‌آمد دیدن ما که می‌آمد، آن‌موقع دیدن ما تقریباً آزاد بود. و بعد یکی دوبار آن‌جا به آقای مهندس حقشناس و دیگران که آقا اجازه می‌دهید… ایشان با این‌ها مربوط بود و پیغام داد می‌آمد اغلب با آقایان ملاقات می‌کرد بعد گفت که این‌جا مقدور نیست که من درست‌وحسابی صحبت کنم بهتر است که یک عده از آقایان منتقل بشوند به زندان قزل‌قلعه چون در اختیار سازمان امنیت است من بیشتر می‌توانم تماس بگیرم. این بود که آقای صالح و بعد هم آقای دکتر سنجابی خیال می‌کنم شاپور بختیار هم خیال می‌کنم یا نه حق‏شناس، حق‏شناس این‌ها منتقل شدند به قزل‌قلعه. آقای کاظمی هم چون مریض بود بردند اصولاً به باشگاه نخست‌وزیری و او در آن‌جا تماس می‌گرفت ولی بعد آن‌وقت صحبت شد که افراد جبهه ملی و عده‌ای را به قزل قلعه منتقل کنند که توی آن‌جا صنعتی‌زاده بیشتر بتواند تماس بگیرد صحبت بکند. که یک جلساتی داشته باشند. یادم هست در جلساتی که داشتیم آقایان… اتفاقاً من چون پدرم سرطان داشت پسرم هم فلج بود مریض شد و مریض بود عده‌ای که آزاد شدند جزو آن عده‌ای که آزاد شدند یکی هم من بودم که آزاد شدم ولی من تماسم با آقایان باز می‌رفتم زندان و می‌آمدم. آقایان در این جریان گفتند که آقا صنعتی‌زاده می‌آید و این صحبت را می‌کند در آن عمارتی که این آقایان زندانی بودند سران جبهه ملی. آقای صالح باز مریض شد بردند در بیمارستان مهر برای چیز کلیه‌اش و معنی ندارد که ما در زندان بخواهیم توافقی بکنیم. مسئله توافق هم این بود که جبهه ملی انتقادی دیگر از شاه نکند البته آقایان قبول نکردند گفتند که از هر عمل بدی انتقاد می‌کنیم. و شاه هم اعلان بکند که، ظاهراً یکی‌اش این بود که این جبهه ملی همین اصلاحات ارضی این‌ها را تأیید بکند. این بود که این اصلاحات ارضی و این چیزها را که تهیه‌شده برای انقلاب سفید تأیید بکند و شاه هم نسبت به جبهه ملی اعلان بکند که این‌ها مردمان وطن‌پرستی هستند من چیزی ندارم و دیگر هم راجع به مرحوم آقای دکتر مصدق شاه حرفی نزند بعد انتخابات را آزاد بگذارد و جبهه ملی در انتخابات شرکت کند. البته عنوانش این بود که ۱۵ وکیل از جبهه ملی در مجلس بیاید ولی جبهه ملی گفتند این از حالا گفته‌اند ۱۵ وکیل از جبهه ملی بیاید پس بنابراین یعنی دولت دخالت بکند. ما می‌گوییم آزاد باشد اگر ما بردیم بردیم نبردیم هم که نبردیم. بعد هم گفتند این ما معنی ندارد که در زندان که باشیم چیزی توافق کنیم یعنی مجبور بودیم. یادم هست که باز همان رابط می‌گفت که آقا پادشاه مراکش هم که پدر این حسن بن یوسف اسمش اگر خاطرم باشد بن یوسف است او هم در زندان و تبعید بود که با فرانسه توافق کرد و مال الجزائر هم همین‌جور اغلب سرانشان و دیگران در زندان بودند که توافق کردند این مانعی ندارد که توافقی باشد و باز یادم هست که وقتی که من مرخص شده بودم یکی از بستگان من که این مستوفی کمره‌ای باجناق من که پسرخاله‌ی آقای خمینی هم هستند ایشان به منزل ما تلفن می‌کنند که فلان‌کس قرار است آزاد بشود. خانم من می‌گوید از کجا می‌دانید؟ می‌گوید من حالا نمی‌توانم بگویم فردا می‌آیم می‌گویم. ظاهراً می‌گوید که من برای امر نان پیراسته وزیر کشور از من خواسته بود چون ایشان تخصصی در امور نان داشت سال‌ها مدیر کل نان بود و رئیس اداره نان بوده و در غله از من دعوت کرده بودند در نخست‌وزیری وقتی که من رفتم دیدم که جلسه‌ای است و افراد را هم را نمی‌شناختم بعد در اطاق علم که نخست‌وزیر بود دیدم که یکی آمد معلوم شد نصیری است گفتند یکی دیگر پاکروان بود و به اتفاق آقای همین صنعتی‌زاده. و بعد پاکروان پا شد تلفن کرد که این افراد جبهه ملی را همین‌جور که دستور دادم ببرید به قزل‌قلعه از قصر. بعد آقای نصیری شروع کرد حمله کردن که این صنعتی‌زاده، حالا با این‌که صنعتی‌زاده نشسته بود، این یک مرتیکه‌ی بی‌سروپایی است، صنعتی‌زاده در امور دخالت می‌کند این کی است این بچه مناسبت این‌کار را می‌کند من این جبهه ملیها را اول در زندان که ملاقات‌شان آزاد بود ملاقات‌شان را ممنوع کردم بعد هم گفتم پشت میله‌ها این‌ها باید ملاقات کنند. این‌جا که گراندهتل نیست که این‌ها بخواهند چیز بشوند. نخیر من به این‌ها سخت‌گیری را به حد اعلا می‌رسانم بعد طوری کرد که پاکروان پاشد تلفن کرد که آقا آن دستوری که داده شده ملغی است. بعد علم باز افتاد وسط و دخالت کرد و قرار شد این آقایان را ببرند به قزل‌قلعه، بعد دیگر صنعتی‌زاده دخالت می‌کرد بعد خرد خرد آقایان… دیگر جبهه ملی نرسید که سازشی برقرار بشود.

س- پس این دعوت به حکومت درواقع به آن معنا صحت نداشته؟

ج- نخیر نخیر.

س- فقط به این عنوان بود که جبهه ملی را وارد رژیم و بخشی از آن بکنند؟

ج- بله همین بله تا این حدود.

س- آقای امینی شما در این جبهه ملی‌ای که در اواخر دوران رژیم شاه که مجدداً تشکیل شد در آن‌جا هم شرکت و فعالیت داشتید؟

ج- بنده نبودم این‌جا بودم. بنده در این‌جا بودم.

س- پس شما لااقل از کم‌وکیف آن اطلاع دارید؟

ج- بله از کم‌وکیف آن همان است که آقایان که نشستند و باز دومرتبه تصمیم گرفتند نامه‌ای روی مارک جبهه ملی نوشته بشود شاه و مخصوصاً مقید بودند که عنوان آریامهر در آن ذکر نشود و تاریخ هم تاریخ شمسی هجری باشد نه تاریخ شاهنشاهی… و تاریخ هم تاریخ شاهنشاهی ذکر نشود. این‌جا یک جمله‌ی معترضه‌ای عرض بکنم که من در تمام مدتی که این تاریخ شاهنشاهی جریان داشت یک‌بار نشد که من این تاریخ را استعمال بکنم و درنامه‌هایم بنویسم و حتی این‌جا در همین سفارت این آقای فرزانه که الان شاهد است که آن‌وقت متصدی کار کنسولی بود. من نامه‌هایی که می‌نوشتم و راجع به کارهایی که داشتم تا تصدیق بشود می‌نوشتم هزاروسیصد و مثلاً پنجاه و شش غیر شاهنشاهی و هم قید می‌کردم غیرشاهنشاهی که این باشد. البته عده‌ای اعتراض می‌کنند که چرا نامه را به شاه نوشتند و به ملت ننوشتند اعلامیه ندادند. در صورتی که آن نامه به نظر من نامه بسیار خوبی بود و آن‌جور که من بعد شنیدم قرار بود آقای مهندس بازرگان هم در این نامه چون در این جلسه شرکت داشته یک امضا بکند منتها بعد ایشان گفته بودند که این نامه را من به این شرط امضا می‌کنم که آقای مهندس صباغیان و دوستان دیگر من هم در این امضا شرکت داشته باشند و من ببرم آن‌ها هم ببینند. آقایان قبول نکردند گفتند که یا باید امضا بشود یا این‌که بعد بروید ممکن است تویش دستی ببرند فلان بشود ما قبول نمی‌کنیم آن نامه با این طرز منتشر شد.

س- ولی من یک سؤال دیگری که دارم این راجع به ۱۵ خرداد هست باز هم ۱۵ خرداد این‌جور که شما فرمودید یک توطئه ساواک بوده و تا آن‌جا که من خاطرم هست جبهه ملی دوم هم از آن پشتیبانی نکرده بود ولی چطور شد که این جبهه ملی که بعداً تشکیل شد و در صفحه‌ی اول اساسنامه‌اش جبهه ملی اعلامیه‌ای داد و ۱۵ خرداد را قیام ملت ایران ذکر کرد به زعامت آقای آیت‌الله خمینی. این تغییر عقیده به چه علت بوده از آن زمان تاکنون؟

ج- نمی‌دانم. من این را نمی‌دانم.

س- پس شما آن اعلامیه را…

ج- نخیر نه‌ ندیدم.

س- یک مسئله دیگری که من می‌خواستم از شما سؤال بکنم راجع به موضعی بودش که این جبهه ملی آخر، من نمی‌دانم جبهه ملی سوم صدایش بکنم یا چهارم. می‌دانید که منظورم کدام‌یکی است،

ج- بله بله.

س- در مقابل روحانیون گرفتند بالاخص در مقابل شخص آقای خمینی و چیزی که برای خیلی‌ها باعث تعجب است این است که چگونه این رهبران ملی از نوشته‌ها و مطالب آقای خمینی که صراحتاً در کتاب ولایت‌فقیه ذکر شده بود اطلاعی نداشتند و این را به اطلاع مردم ایران نرساندند؟

ج- من همان‌جور که عرض کردم خدمت‌تان در آن‌موقع در ایران نبودم. ولی این را هم عرض کنم که وقتی که آقای دکتر سنجابی آمدند در پاریس که قصدشان هم البته این بود که بیایند به کانادا در این جمعیت سوسیالیست‌ها شرکت بکنند ایشان وقتی که آمدند پاریس و در نوفل‌لوشاتو خدمت آقای خمینی رسیدند اتفاقاً من هم بودم رفتم. آن‌جا آن اعلامیه‌ای که تهیه شد عنوانش این بود که ملت اعلام، ما اعلام جمهوری می‌کنیم و در حضور آقای خمینی این نامه خوانده شد و ایشان تأیید فرمودند…

س- شما در آن جلسه حضور داشتید؟

ج- بله بله بنده در آن جلسه حضور داشتم بله. و حتی آقای دکتر سنجابی پرسیدند که ما می‌خواهیم از آقا استعلام بکنیم که آیا این را چه وقت منتشر کنیم. در این‌جا منتشر کنیم؟ در ایران منتشر کنیم؟ ایشان فرمودند که از همین الان بیرون بروید توی هتل‌تان بروید توی فرودگاه بروید هرکجا بروید این را منتشر کنید. بعد که خوانده شد وقتی در پایین آن گفته شد که اعلام جمهوری آقای دکتر یزدی گفتند آقای دکتر سنجابی توجه داشته باشید که این جمهوری، جمهوری اسلامی است، آقای دکتر سنجابی گفتند که آنچه ما در حضور آقا الان صحبت کردیم و مورد توافق ایشان قرار گرفت جمهوری است بقیه‌اش را ملت باید تصمیم بگیرد و به عنوان جمهوری هم منتشر شد این را بنده عرض کنم که…

س- ولی در آن سه ماده‌ای که با همدیگر توافق کردند در ماده‌ی دوم ذکر شده و راجع به دموکراسی اسلام صحبت شده آیا در تمام تاریخ اسلام یک زمانی وجود داشته که اسلام به خاطر به‌اصطلاح اثبات حقانیت خودش به آرای عمومی متوسل شده باشد؟ آیا دموکراسی و اسلام با همدیگر توافقی دارند که آقای سنجابی یک‌همچین ماده‌ای را می‌پذیرند اصلاً؟

ج- من یادم نیست چنین چیزی حالا من باید آن را ببینم که بعد بگویم. و یادم نیست حالا.

س- بله. عرض بکنم شما از دعوت شاه از آقای دکتر صدیقی برای نخست‌وزیری اطلاعی دارید آقای امینی؟

ج- بنده همان‌موقع بله شنیدم. من این‌جا بودم که شنیدم و خود شاه هم که در کتابش نوشته است.

س- بله بله.

ج- خود شاه هم درکتابش نوشته است و آن را هم بنده می‌دانم که صدیقی گفته بوده است که شاه باید بماند و بنده حالا یه ‌جمله معترضه‌ای به شما عرض کنم آقای دکتر صدیقی یک بسته‌ای داشتند، قوم‌وخویشی داشتند به اسم یوسف‌بلور منتظم صدیقی این آدم یک‌قدری خل بود و هروقتی که یک دولتی استعفا می‌داد یا ساقط می‌شد این توی یک روزنامه اعلام می‌کرد که بنده مهیای قبول نخست‌وزیری هستم. عبایش را می‌انداخت کولش این‌ور و آن‌ور می‌رفت عضو اداره‌ی بهداری وزارت‌کشاورزی بود منتها یک‌قدری چیز بود و اغلب هم وزرایش را خودش معرفی می‌کرد توی روزنامه می‌نوشت که بنده خوب یادم هست میرزا هادی خان اشتری مهندس بازرگان این‌ها هم جزو وزرایش همیشه ذکر می‌کرد و این یک‌قدری خل بود. یک‌وقتی هم یک پرونده‌ای پیدا کرد در دادسرای تهران و بعد به محکمه جنحه رسید بعد بی‌کارش کرده بودند از خدمت معلقش کرده بودند به عنوان توهین به علاء، کاغذ خیلی توهین‌آمیزی به علاء نوشته بود و بعد وکیلش هم داریوش فروهر بود یعنی وکیل تسخیری‌اش که کمک بکند، این همیشه همیشه دائم معروف بود به خلی به این عنوان که حتی یادم هست که داریوش فروهر توی آن محکمه‌ای که آن روز که من هم بودم به او گفت آقا شما بهتر است که، به رئیس محکمه چیز کرد، شما اعلام حجر ایشان را بکنید که ایشان از مجازات معاف بشود. گفت آقا یعنی چی من می‌خواهم نخست‌وزیر بشوم من اعلام حجر بکنم من می‌خواهم نخست‌وزیر بشوم. و من همان‌موقع آقای خدای بیامرزد مرحوم کریم‌آبادی که خیلی نزدیک بود به آقای دکتر صدیقی و همسایه دیوار‌به‌دیوار از بچگی بزرگ شده بود در دامن دکتر صدیقی و ارتباط داشت من به او تلفن کردم که وقتی شنیدم آقای دکتر صدیقی قرار است نخست‌وزیر بشود تلفن کردم به آقای کریم‌آباد در استانفورد که آقا بالاخره آقای یوسف بلور منتظمی صدیقی به آرزو و آمالش رسید و نخست‌وزیر شد. گفت فلانی یعنی چه او که فوت کرده مرده گفتم خب عموزاده‌اش آقای دکتر صدیقی. گفت یعنی چه؟ گفتم بله گفت نه آقا. گفتم عکسش هم توی روزنامه‌ها انداختند که ایشان می‌خواست نخست‌وزیر بشود. خیلی ناراحت شد و رفت تهران به این عنوان که به آقای دکتر صدیقی بگوید آقا این خوب نیست و قبول نکنید. درهرحال این صحبت بوده و شاه رفته بود بعد هم به شاه هم گفته بود که نخیر باید شما بمانید.

س- دلیل این‌که آقای دکتر صدیقی از شاه خواسته بودند بماند چه بود به نظر شما؟

ج- این را باید از خود ایشان پرسید نمی‌دانم.

س- ایشان در مصاحبه‌ای که کردند من یادم هست که در مجله امید ایران هم چاپ شده ایشان گفته بودند من از این نظر می‌خواستم که شاه ایران بماند برای این‌که در ایران بهتر می‌شد شاه را کنترل کرد که اگر می‌رفت به خارج دستش باز می‌ماند برای توطئه کردن علیه حکومت ملی، من به این علت بوده که می‌خواستم او در ایران بماند.

ج- حالا عرض کنم که یک شوخی این‌جا بکنم، دوستی دارم اصفهانی خیلی خوش چیز است و ایشان را گرفته بودند در این قسمت خلخالی بعد آن دادستان که رضوانی نامی بود به او می‌گوید که من شنیدم که شما از مرگ شاه متأثر شدید. ایشان می‌گوید بله من متأثر شدم. این هم خیلی خوشحال می‌شود که این اقراری کرده حالا پدرش را دربیاورد. بعد می‌گوید که خب چرا متأثر شدید؟ می‌گوید من آرزو داشتم که او را بیاورند ایران این‌جا محاکمه‌اش کنند همین‌جا مجازات بشود چرا مرد؟ حالا حدیث آقای دکتر صدیقی هم شاید نهایت نظرش این بوده که دست ایران بمانده نمی‌دانم تا چه نظر ایشان را باید از خود ایشان پرسید.

س- بله. آقای دکتر بختیار وقتی که نخست‌وزیری را پذیرفتند آیا ایشان با جبهه ملی با همان رفقا و دوستانی که آن‌جا بودند، چون شما که آن‌موقع ایران تشریف نداشتید، خواستم ببینم که شما اطلاعی دارید ایشان مذاکراتی در این مورد کرده‌اند؟

ج- مطلقاً مطلقاً. گلۀ آقایان هم این است که همان‌موقع من بعد که ایران رفتم. من بلافاصله رفتم ایران، وقتی رفتم ایران تحقیق کردم و گفتند آقای دکتر بختیار مطلقاً مذاکره‌ای نکرده بود تا آن شب آخر که قرار بود یا همان دقایق آخر که گویا قرار بوده برود و معرفی بشود به آقای حق‌شناس و آقایان می‌گوید که آقا من قرار است که نخست‌وزیر بشوم شما نظرتان چیست؟ می‌گویند آقا شما می‌بایست که قبلاً با ما صحبت کرده باشید و مطلقاً. حتی اگر شما این کتاب شاه را خوانده باشید «پاسخ به تاریخ» نوشته است که من با دکتر بختیار در زمان آموزگار هم بی‌ارتباط نبودم ولی افراد جبهه ملی کوچک‌ترین خبری نداشتند.

س- بله خب دلیلی که آقای بختیار می‌آورد این است که هیچ‌کس در جبهه ملی حاضر نبود که حکومت را بپذیرد و سدی در مقابل هجوم ملایان ایجاد بکند. به این علت بوده که من فداکاری کردم و آن را پذیرفتم. با آشنایی که شما نسبت به روحیات رهبران جبهه ملی دارید آیا آن‌ها هیچ نوع احساس خطری از این قبضه‌کردن حکومت به وسیله‌ی ملایان می‌کردند؟ یا آمادگی این را داشتند که سدی در مقابل آن‌ها بگذارند؟

ج- نه. نخیر. شما ببینید آقای دکتر بختیار در آن اعلامیه‌ای که هرسه نفر امضا کردند آقای سنجابی و فروهر و ایشان صریحاً نوشته‌اند که این دوره‌ی ۲۵ ساله‌ی شاه را قبول ندارند انتخابات انتخابات غیرقانونی است این وکلا وکلای ملت نیستند افرادی که در مقامات بالا بوده همه غیرقانونی و غاصب هستند. آن‌وقت ایشان تعجب است که وقتی بهشون تکلیف می‌شود و مشورت هم نمی‌کنند اصرار دارد رأی تمایل همان نمایندگان را چه در شورا و چه در سنا بگیرد بعد هم رأی اعتماد بگیرد. آقای دکتر شما که امضاء کردید که این‌ها غیرقانونی هستند و نماینده ملت نیستند چطور می‌خواهید رأی تمایل بگیرید و رأی اعتماد بگیرید؟ این ایراد به ایشان این است.

 


روایت‌کننده: آقای نصرت‌الله امینی

تاریخ مصاحبه: ۱۴ مه ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: شهر آناندل ـ ویرجینیا

مصاحبه‌کننده:  ضیاءالله صدقی

نوار شماره: ۴

 

س- آقای امینی فکر می‌کنم که شما تنها شخصی هستید که با دکتر مصدق در تمام سیزده سال تبعیدش در احمدآباد تماس داشتید. می‌خواهم از شما خواهش بکنم که مطالبی را که در ارتباط با این قضیه هستند برای ما توضیح بدهید، اول این‌که می‌خواستم ببینم که شما در چه سمتی با ایشان در ارتباط بودید؟

ج- عرض می‌شود که من وکیل امور حقوقی ایشان بودم یعنی بعد از این‌که ایشان از مدت سه سال محکومیت‌شان در زندان لشکر ۲ زرهی به سرآمد و به احمدآباد رفتند کارهای حقوقی بیمارستان نجمیه و موقوفات بیمارستان نجمیه و خانه‌ای مثلاً مربوط به دختر محجورشان خدیجه مصدق که الان در سوئیس هست و مریض است این‌ها را به من محول می‌فرمودند.

س- ایشان هنوز در قید حیات هستند؟

ج- بله بله آن خانم هنوز در قید حیات است وضع بدی هم دارد برای این‌که برای ایشان پول نمی‌گذارند بفرستند و می‌گویند که مرض ایشان طوری است که قابل علاج نیست بنابراین بیاید به ایران و او هم اصلاً نمی‌تواند. برای این‌که اصلاً در این محیط معلوم نیست چه کسی نگهداری‌اش کند چه وضعی باشد چون آن‌جا در یک بیمارستانی هست که سالیان دراز آن دختر بیچاره در آن‌جا بوده است. از تاریخی که آقای دکتر مصدق را به خراسان تبعید کردند بردند از آن تاریخ این دختر حالش بد شد و همین‌جور این ادامه داشت بردند به خارج به قصد این‌که معالجه بشود ولی متأسفانه معالجه نشد و محجور است. هنوز هم فکر می‌کند که پدرش و مادرش حیات دارند این خبر ندارد که هر دوی این‌ها فوت کردند.

س- این جریان را می‌توانید لطف کنید برای ما توضیح بدهید که این اتفاق چه‌جوری افتاد که ایشان این بیماری را پیدا کردند؟

ج- این‌جور که من شنیدم و از خود آقای دکتر مصدق و از آقای مهندس احمد مصدق دکتر غلامحسین خان مصدق که پسر دوم دکتر مصدق است، ایشان همان‌موقع وقتی که پدر را می‌گیرند چون بالاخره بچه بوده تحت تأثیر بوده و معمولاً هم بچه‌های کوچک بیشتر علاقه‌مندند به والدین‌شان و والدین هم به آن‌ها علاقه‌مند وقتی که می‌آیند که پدر را بگیرند و ببرند به بجنورد حال این دختر بد می‌شود و از همان آن دیگر رو نمی‌آید و خوب نمی‌شود که بعد می‌فرستند به سوئیس…

س- این زمان رضاشاه بوده آقای امینی؟

ج- زمان رضاشاه بله بله. زمان رضاشاه بود که دکتر مصدق را بردند و مدت‌ها در آن‌جا بود و حتی وقتی که ایشان را بردند آشپز ایشان هم که الان هم هست و منزل مهندس احمد مصدق به اسم جوادخان او التماس می‌کند که مرا هم با ایشان زندانی کنید. و این آشپز را هم می‌برند زندانی می‌کنند مدتی در زندان. بعد خانه‌ای می‌گیرند. بودند مدتی در آن‌جا تا ظاهراً شخصی که همکلاس این محمدرضاشاه بوده است به اسم پرون او کاری داشته است و مریض بوده است و تصادف کرده بود با آقای دکتر غلامحسین خان وقتی که دکتر غلامحسین خان به او می‌گوید او می‌رود و از ولیعهد وقت خواهش می‌کند آقای دکتر مصدق را بالاخره از آن‌جا از همان محل به قول عرب‌ها منفی یا منفا می‌برند به احمدآباد در احمدآباد تبعید می‌کنند و ایشان تا شهریور ۲۰ در احمدآباد بودند. که بعد از شهریور ۲۰ به تهران آمدند که من قبلاً عرض کردم که من بعد از شهریور ۲۰ ایشان را در منزل‌شان در شمیران زیارت کردم و ملاقات کردم. و من به مناسبت همین کارهای ایشان خدمت ایشان می‌رسیدم و دعاوی که بود و کارهایی داشتند مخصوصاً مال بیمارستان نجمیه که یکی از جالب‌ترین موضوعات مریضخانه‌ی نجمیه یک موقوفه‌ای داشت در بلوک غار نزدیک شاه‌عبدالعظیم یعنی پشت شاه‌عبدالعظیم راهش از طرف رباط‌کریم آن‌جا بود به اسم رستم‌آباد و عباس‌آباد. و این‌جا قبلاً در اجاره‌ی کسی بود این ملک موقوفه خیلی عایدات کمی می‌داد. بعد که مدت اجاره‌ی او سر آمد حسب‌العمول اعلان مزایده‌ای اداره‌ی اوقاف گذاشت با یاری آقای دکتر مصدق با نظارت اداره اوقاف برای اجاره این‌جا، یک روزی که من رفتم خدمت‌شان فرمودند که آقا دو نفر از این افراد جبهه ملی به خیال این‌که از قبل این به من استفاده‌ای برسد آمدند یک مبلغ معتنابهی پیشنهاد کردند که اگر تمام درخت‌های این‌جا هم فروخته بشود و بکنند و بفروشند من یقین دارم که این عایدات درست درنمی‌آید و من نمی‌دانم چرا این‌کار را کردند. آن مبلغ خیلی زیاد است بنابراین من ناچارم که یک‌جوری این‌ها را چون مسلما وقتی که اداره‌ی اوقاف و من هر دو قبول کنیم آن‌ها نمی‌توانند از عهده‌ی اجاره بربیایند و می‌خواستند مثلاً پول جمع کنند فلان کنند به خیال این‌که از این پول به دست من می‌رسد در صورتی که من یک دینار از آن عواید موقوفه حتی حق‌التولیه هم چیزی برنمی‌دارم همه را می‌دهم به خرج بیمارستان نجمیه. بنابراین حالا به نظرم یک راهی می‌رسد و چون در اعلان ذکر شده است که این‌ها باید ضامن معتبر یا وثیقه‌ی ملکی بسپارند من می‌گویم آقا وثیقه ملکی باید بسپارید چون اگر بگویم ضامن می‌آیند یخه یکی از شما را می‌گیرند می‌گویند آقا شما بیایید ضامن بشوید و شما هم ناچار هستید قبول بکنید. اما وقتی وثیقه‌ی ملکی کسی نیست که این مبلغ داشته باشد بنابراین رد می‌شود و آن‌وقت وقتی که رد شد مطابق مقررات یک جریمه به آن‌ها تعلق می‌گیرد. من آن جریمه را می‌بخشم، آن جریمه را می‌بخشم که این‌ها کنار بروند. و همین کار را ایشان کردند. نفر دوم یک سرهنگی بود به اسم منتظمی. او برداشت یک شرحی نوشت به اداره‌ی اوقاف که من همان قانون آقای دکتر مصدق را قبول دارم اگر نفر اول کنار برود من این‌جا همان مبلغ به من بدهید در صورتی که چنین قانونی اصلاً وجود نداشت معمولاً در این‌طور مواقع نفر دوم هرچه گفته باشد. این خیلی کمتر از آن مبلغ گفته بود. آن پیشنهاد‌دهندگان اول گفته بودند سالی ۱۲۰ هزار تومان و این پنج ساله هم بود. بعد خب روی آن رویه‌ای که بود آقای دکتر مصدق دستور دادند که وثیقه ملکی و ایشان آمدند سرلشکر حالا عرض می‌کنم اسمش را یادم می‌آید. او را معرفی کردند. ملک او را گفتند که ایشان ملکی حاضرند که البته ملک هم به اسم خانم ایشان بود خانم وثیقی، وثیق یا وثیقی. و ما رفتیم با زحمتی بنده چون اتفاقاً آن زمینی که ایشان داشت یک گاراژ خیلی مفصلی در خیابان شاه‌رضای آن‌روز بود که بعد شد آیزنهاور بعد حالا آزادی شد این را بنده رفتم توی ثبت اسناد اصلاً آثاری نبود برای این‌که همین این اسناد از بین رفته بود مال یک محضری بود که آتش گرفته بود بالاخره همه را پیدا کردیم ما یکی‌یکی تا بالاخره رسانیدم به دورانی که به این سرلشکر و خانمش مربوط می‌شد ثبت کردیم ملک به وثیقه موقوفه‌ی بیمارستان نجمیه درآمد و وثیقه این شش پنج سال که می‌شود ۶۰۰ هزار تومان. سال اول ایشان ضرر کرد این سرهنگ برای این‌که این‌کاره نبود و اصلاً زارع نبود می‌رفت طبق همان رویه‌ی ارتش و نظامی آن روز زارعین را به خط می‌کرد ببیند این‌ها ریش‌شان را تراشیدند این‌کار را نکردند که اصلاً هیچ ارتباطی به کار زراعت نداشت و آن سال ضرر کرد. آقای دکتر مصدق ناچار شدند از خودشان مقدار زیادی دادند گندم و بذر خریدند که ببرند آن‌جا و این را بکارند. ولی رعایای آن‌جا به‌قدری وضع‌شان بد بود که مقدار زیادی از این گندم را خودشان چون هیچی نداشتند بردند و خوردند. باز از نو ایشان دادند به‌وسیله‌ی مباشر خودشان ببرند بکارند. سال دوم هم این شخص ضرر کرد. آقای دکتر مصدق کاغذی به من مرقوم داشتند که این کاغذ خیال می‌کنم الان همین‌جا موجود باشد نوشتند که آقا این کاغذ خیلی محرمانه است. من اسم آن سرلشکر هم الان به خاطرم آمد سرلشکر مقبلی.

س- مقبلی؟

ج- مقبلی بله مقبلی. مدتی هم در رشت شما بود و آذربایجان بود بعد هم آن آخرین سمتش استاندار کرمانشاه بود. نوشتند به من که آقا اگر شما یک، که البته از این جریان مستحضر هستید که حالا بد نیست که من عین عبارت خود این نامه‌ی آقای دکتر مصدق را برایتان بخوانم.

س- با کمال میل.

ج- بله خیال می‌کنم خیلی بله جالب باشد. بله ایشان، «محرمانه احمدآباد ۱۶ دی‌ماه ۱۳۳۸، جناب آقای امینی وکیل محترم دادگستری، خاطر عالی از قطعه زمینی که خانم سرلشکر مقبلی وثیقه پرداخت مال‌الاجاره‌ی املاک موقوفه قرار داده‌اند مستحضر است و احتیاج به تفصیل نیست چند ماه قبل آقای سرلشکر نامه‌ای به دکتر غلامحسین مصدق به این مضمون نوشته بودند که بنده جوانمردی کنم وثیقه را آزاد و مال‌الاجاره را از خود مستأجر مطالبه نمایم، به ایشان جواب داده شد این جوانمردی نیست و خیانت است به موقوفه که هرگز من مرتکب چنین کاری نمی‌شوم و برای این‌که تصور نکنند از روی عنادی با این پیشنهاد موافقت نشده خود اینجانب»، آن موضوع عناد را من توضیح بدهم که این آقای سرلشکر مقبلی رئیس دادگاه آقای دکتر مصدق بود در دادگاه نظامی دادگاه‌هایی که تشکیل دادند برای محاکمه‌ی آقای دکتر مصدق رئیس دادگاه بود. رئیس دادگاه بدوی بود، رئیس دادگاه بدوی بود و این را به این مناسبت، «و برای این‌که تصور نشود از روی عنادی با آن پیشنهاد موافقت نشده خود اینجانب پیشنهاد نمودم از دو سال مال‌الاجاره هرچه باقی است بدهند مستأجر هم فسخ کند و ضرر پرداخت بقیه مال‌الاجاره سال ۵-۴-۳ را جلوگیری فرمایند که جوابی ندادند. و البته این‌طور تصور می‌کنند که هیچ‌کس قادر نیست ملک خانم ایشان را برای ضمانتی که نموده‌اند در معرض حراج درآورد و شاید همین‌طور باشد و خوب تصور کرده‌اند. بنده باز می‌خواهم با ایشان مذاکراتی بشود شاید از این خیال که هیچ‌کس قادر نیست کسر مال‌الاجاره را از فروش ملک جبران کند خارج شوند با این فرق که اکنون کسر مال‌الاجاره سال سوم را هم باید بدهند. آقای مستأجر قابل این‌کار نیست و اطرافیانش از او می‌برند و می‌خورند و این بیچاره غیر از خستگی و زحمت بهره و نفعی ندارد از قرار که می‌گویند هشتاد خروار بذر داده نصف آن را مباشر و زارع سرقت کرده‌اند که بنده از راه ترحم ۲۰ خروار گندم به عنوان مساعده فرستادم که حامل نظارت کرد که کاشتند و مراجعت کرد. چنانچه یک وقت زائدی دارید و صلاح می‌دانید یک جلسه هم جنابعالی با ایشان مذاکره فرمایید که بدانند بنده هیچ‌وقت نمی‌خواهم از فروش ملک دیگری وجهی برسد و صرف کار بیمارستان بشود ولی برخلاف وظیفه و قانون هم نمی‌توانم کاری بکنم. وثیقه برای این گرفته شده که اگر مستأجر مال‌الاجاره را نپرداخت از آن محل وصول شود حتی در موقع تنظیم بودجه‌ی سال ۱۳۳۸ اداره‌ی اوقاف دستور داد که چون وثیقه است تمام مال‌الاجاره باید در حساب جمع شود که در حساب سال ۱۳۳۷ که به اداره‌ی اوقاف داده شد همین‌طور عمل شده است بنابراین بنده نمی‌توانم به این عنوان که مال‌الاجاره نرسیده است اجاره را فسخ کنم و تا سال آخر اجاره باید صبر کنم و بعد از فروش ملک هر چه باقی باشد وصول نمایم. وثیقه دهنده اگر می‌خواهد بیش از این ضرر نکند مال‌الاجاره سال سوم را هرچه باقی باشد بدهد و چون مستأجر هیچ محلی برای ارتزاق ندارد و تصور می‌کنم که از خویشان مالک وثیقه باشد برای دو سال آخر ماهی ۱۰۰۰ تومان به او بدهند که اجاره را فسخ کند. من هم از اول سال ۱۳۳۹ اعلان مزایده‌ی ملک را منتشر کنم که هر کس بیشتر پیشنهاد داد به او اجاره داده شود. حال بسته به این است که با پیشنهاد جنابعالی موافقت بکند یا نکند و باشد روزی که اگر موافقت ننمودند از کرده پشیمان شوند. چنانچه نمی‌خواهند این‌کار را بکنند خوب است همان‌طور که از اول می‌خواستند شرکت کنند باز شرکت نمایند و از کارهای بی‌اساسی که می‌شود جلوگیری نمایند برای این‌که مستأجر فایده ببرد و در این دو سال به شهادت خود جنابعالی کار قنات با کمال جدیت تعقیب شده و اکنون در آن حدود هیچ ملکی نیست که ۱۸ سنگ آب داشته باشد.» تا الی آخر. حالا این‌ها را دیگر بنده. به هر حال بنده تلفنی به این آقای سرلشکر مقبلی کردم و گفتم آقا بنده وکیل جناب آقای دکتر مصدق هستم و این راجع به جناب هم باز یک توضیح اضافه بدهم که ایشان کاغذی به من نوشتند که من خواهش می‌کنم که در مکاتباتتان با من از ذکر عنوان جناب که همیشه از آن متنفر بودم خودداری فرمایید. «اوراقی که برای ملاحظه‌ی بنده ارسال فرموده‌اید مال تاریخ احمدآباد ۲۹ آبان ۱۳۳۸، مرقوم محترم عزوصول ارزانی بخشیده است توجهاتی که نسبت به کار قنات موقوفه‌ی رستم‌آباد فرمودید» همین اتفاقاً قناتی که در آن نامه که قبلاً گفتم و خواندم ذکر شده «فرموده‌اید نهایت تشکر حاصل گردید امیدوارم به‌طوری که وعده داده‌اید در ظرف این دو روزه رفع مزاحمت از طرف بشود و این‌کار به لطف جنابعالی جریان خود را طی کند اوراقی که برای ملاحظه بنده ارسال فرموده‌اید عودت داده می‌شود در خاتمه خواهانم که در نوشتجات بنده را از عنوان جنابی، توی گیومه، که همیشه از آن متنفر بودم محروم فرمایید با تجدید مراسم ارادت دکتر محمد مصدق.» درهرحال بنده به آقای مقبلی تلفن کردم و گفتم من وکیل جناب آقای دکتر مصدق هستم و راجع به نامه‌ای که شما نوشته بودید به آقای دکتر غلامحسین‌خان ایشان به بنده مأموریت دادند که با شما مذاکره کنم حالا، ایشان گفتند کی و چه وقت؟ کجا و چه وقت؟ گفتم کجا که مسلماً دفتر من، و وقتش هم معین کردم ایشان آمدند. آمدند و مذاکره کردیم همه‌ی حرف‌ها را بنده زدم و ایشان گفتند نه من به‌هیچ‌وجه تقبل و تعهدی نمی‌کنم و نسبت به گذشته هم چیزی نمی‌پردازم باید فسخ کنند. گفتم خیلی خوب ما هم اقدام می‌کنیم. گذشت ایشان سال همان جوری که آقای دکتر مصدق نوشتند سال سوم و چهارم و پنجم گذشت بدهی شد ۶۰۰ هزارتومان، بنده اجرائیه صادر کردم، اجرائیه صادر کردم اجرائیه ابلاغ شد ایشان عرض‌حال دادند و جلوی عملیات اجرایی را خواستند بگیرند فایده نکرد. بعد شکایت به شاه بردند که آقای دکتر مصدق می‌خواهد همان‌طور که آقای دکتر مصدق هم قبلاً در نامه نوشته بودند می‌خواهد از من انتقام بگیرد چون من رئیس دادگاه بودم. و بعد این‌کار رجوع شد به وزیر وقت دادگستری او هم رسیدگی کرد و گزارش داد که نه این یک امر خیلی عادی است و هیچ کاری نمی‌شود کرد باید…

س- وزیر دادگستری وقت کی بود آقای امینی؟

ج- ظاهراً دکتر عاملی بود یعنی ظاهراً خیر باطناً دکتر عاملی بود. در صورتی که حکمی در دادگاه صادر شده بود راهی نبود و کاری نمی‌شد بکنیم هیچ کاری نمی‌شد کرد. و ما دنبال کردیم، ایشان دیگر خیلی اقداماتی کرد به وسایلی به امید این‌که خب این را حالا شاید شاه از محلی که خودش می‌داند کمک کند بدهد و چه که این‌کار را هم نکردند بالاخره ملک به بیمارستان نجمیه منتقل شد. یادم هست که یک روزی در خیابان تخت‌جمشید آن روز برخوردم به همین آقای سرلشکر مقبلی که به اتفاق آن سرتیپ یعنی خسروداد پدر این خسرودادی که تیرباران کردند و یک کس دیگری که یک وقتی رئیس ثبت کرمانشاه بود برخوردیم وقتی آن‌ها ایستادند با من صحبت کردند ایشان با یک جوری گفت بله ایشان وکیل آقای مصدق هستند که ملک مرا بردند برای مریضخانه نجمیه، ملک من شش میلیون تومان می‌ارزید در مقابل ششصد هزار تومان فلان. گفتم آقا ملک شما می‌ارزد شش میلیون؟ گفتند بله. گفتم شما ششصد هزار تومان را بروید بدهید ملک شما را بنده فوری برمی‌گردانم. گفت محال است. گفتم بنده قول می‌دهم. آقای دکتر مصدق کسی نیست که بخواهد ملک مردم را بگیرد. گفت آقا به آن دو نفر گفت شما شاهد باشید گفتم که خدا بالاتر است که شاهد باشد شما این‌کار را بکنید. آقای سرلشکر رفتند پول را تهیه کردند آوردند بنده این‌جا کارش را کردیم و بلافاصله ما ملک را برگرداندیم به این سرلشکر مقبلی. و البته این سرلشکر مقبلی تا حیات داشت همیشه تشکر می‌کرد از این موضوع. حتی باز این را هم عرض کنم که یک خانه‌ای خدیجه مصدق همین دختر محجور به نام او بود در کوچه‌ی بیهقی روبه‌روی باشگاه افسران بازنشسته که این را باشگاه افسران بازنشسته میل داشتند این خانه را بخرند. خانه هم مستأجری داشت عرض‌حال دادم و تخلیه کرده بودم و بعد آن خانه مخروبه شده بود و خیال داشتیم بفروشیم. از همین باشگاه عنوان شد که رئیس باشگاه امان‌الله جهانبانی بود که هم سناتور بود ولی از طرف او همین آقای مقبلی آن‌جا را اداره می‌کرد. روزی به من اطلاع دادند من رفتم میزی بود همه امرای بازنشسته نشسته بودند و ایشان خیلی ادب کرد مقبلی اشهدبالله خیلی ادب کرد. بعد گفت که آقا ایشان هرچیزشان را برای ملت گذاشته‌اند این‌جا هم کار ملت است مال مردم و این‌ها. گفتم آقا ملک مربوط به ایشان نیست مال دختر محجورش است که در آن‌جا است و مریض است و ایشان نمی‌توانند خلاف رفتار کنند درست است ایشان ولایت دارند ولایت شرعی دارند از نظر قانونی چون دختر محجور است حجرش هم منتسب به زمان صغره است و نمی‌توانم عملی انجام بدهم. بعد گفتیم گفتیم یک وقتی دیدیم که یک سرتیپی که سرتیپ راستی گفت کی با یک لهجه‌ی ترکی گفت که هان حالا فهمیدم که ملک مال دکتر مصدق است و شروع کرد فحش دادن که آن مرتیکه پدرسوخته نمی‌دانم فلان. بنده گفتم که ببخشید تیمسار من اجازه ندارم که از طرف ایشان بگویم پدرسوخته خودت هستی ولیکن شما حق ندارید که نسبت به موکل من توهین کنید اگر می‌خواهید توهین کنید بنده از این جلسه خارج می‌شوم. البته تقریباً جواب را دادم ولی در لفافه. آقای سرلشکر مقبلی با کمال صراحت گفتند که من هم اجازه نمی‌دهم چنین صحبتی بشود و بعد هم عرض می‌کنم که ایشان مرد بسیار شریفی هستند آقای دکتر مصدق و حتی من صریحاً اقرار می‌کنم که کاری را که اعلیحضرت نکرد و ملک من این‌جور شده این‌جور شد ایشان با کمال جوانمردی برگرداندند در صورتی که می‌توانستند برنگردانند. و بعد یک سرلشکر دیگری که حالا اسم او را هم بنده دارم. آمد یواشی پهلوی من، او سپهبد بازنشسته بود که آقا افسوس که ایشان در جریان پیش نبرد والا همین‌ها این غلط‌ها نمی‌توانستند خیلی با عبارت زننده‌ی دیگر یواشکی به من گفت. درهرحال این مختصری بود. بنده درهرحال مرتباً احمدآباد می‌رفتم و یک روز هم دیدم که آقای دکتر مصدق خیلی با عجله به وسیله‌ی نوکرشان کاغذی برای من فرستادند که آقا به من این‌جا اطلاع رسیده است که اگر شما بیایید این‌جا شما را می‌گیرند توقیف می‌کنند. ولی خب من با شما چون کار دارم و چیز دارم این است که شما خوبست یک اقداماتی خودتان بکنید که این محظور مرتفع بشود. من تلفن کردم این‌ور و آن‌ور به آقای سرتیپ آن‌وقت سرتیپ بود مقدم که آقا این کاریست و گفتند نخیر بی‌خود کردند و شما می‌توانید بروید. بنده مرتب خدمت ایشان می‌رفتم. باز از مطالبی که از نظر حقوقی و از نظر سیاسی قابل ذکر است این است که در مجاورت ملک احمدآباد یک ملکی بود به اسم ظفرآباد. که البته این غیر از آن ظفرآباد بزرگی است که مرحوم حاجی میرزاعبدالرحیم مقدم آن‌جا کارخانه‌ای داشتند. این مال خالصه بود. اداره‌ی کل خالصه و وزارت کشاورزی این را به عنوان مزارعه داده بودند به شخصی به اسم ناصر نجمی و تبانی کرده بودند که به این عنوان آن‌ها بیایند یک مقداری از ملک دکتر مصدق، ملک احمدآباد را که بی‌خود گفتم ملک دکتر مصدق چون احمدآباد مال دکتر مصدق نبود حالا این را عرض می‌کنم، این را تصرف بکنند. عنوان هم این بود که این‌جا یک ملکی هست بین ملک آن ظفرآباد و احمدآباد به اسم شیرآباد و این را این‌ها را همه را مزارعه داده بودند به آن آقا او هم شب تراکتور فرستاده بود مقدار زیادی از زمین‌ها را شخم زده بود. آقای دکتر مصدق بنده را احضار فرمودند گفتند آقا شما می‌دانید این ملک مال من نیست مال بچه‌ها است و اصلاً به نام آن‌ها است، این ملک اول اسمش قارپوزآباد بوده است احمدآباد اسمش قارپوزآباد بود ولی وقتی که دکتر مصدق این‌جا را به نام بچه‌هایش خرید به نام پسر بزرگش احمد مصدق احمدآباد کرد والا اسم در اسناد قبلی همه قارپوزآباد بوده است و به نام همین بچه‌ها همه را متساوی تقسیم کرده بود. و گفتند من چندین بار به این احمد گفتم کوتاه آمدند تا کم‌کم دارد این‌کار می‌شود می‌آیند این ملک را می‌برند. من گفتم آقا باید این‌جا عرض‌حال فوری بدهیم. ایشان فرمودند که من خیال می‌کنم از راه جزائی بهتر بتوانید کاری بکنید. گفتم من به نظرم راه جزائی نمی‌آید، گفتند آقای دکتر متین دفتری به خانمش گفته است که این راه جزائی دارد از طریق جزائی خیلی بهتر می‌شود ا نجام داد و شما یک ملاقاتی با ایشان بکنید، چون می‌دانید که دکتر متین دفتری هم نوه‌ی برادر دکتر مصدق بود و هم دختر دکتر مصدق عیال ایشان بود خانم نسرین خانم. من رفتم پهلوی آقای متین دفتری. البته حقیقتش زیاد هم از ایشان خوشم نمی‌آمد ولی روی امر ایشان رفتم و گفتم آقا شما این‌جور فرمودید بفرمایید که آن ماده‌ای که به نظر شما می‌آید شما خودتان استاد حقوق جزا بودید و می‌دانید از چه طریقی من اقدام کنم. ماده‌ای را پیدا کردند و گفتند که هرکسی که حدود ملک دیگری را تخریب بکند در قانون جزا هست. گفتم البته منظور از حدود ملک ذکر شده این است که مثلاً نهری باشد درختی باشد سنگی باشد یا آن پایه‌هایی که می‌گذاشتند در آن‌موقع علائمی که می‌گذاشتند علائم حدود ملکی. گفتم آقا در این سند مالکیت ذکر شده است که حد شرقی خط مستقیم مفروض یعنی فرضی اصلاً چیزی نیست خط فرضی را که… گفت که همین است گفتم که این‌که به نظر من راهی ندارد. باز ماده دیگری پیدا کردند که هرگاه عده‌ای بروند با عنف و جبر ملک دیگری را تصرف کنند. گفتم این هم نیست عنف و جبر نبوده شب تراکتور فرستادند رفتند زمین را آن‌جا شخم زده‌اند. بعد همان روز از همان‌جا منزل آقای دکتر متین دفتری رفتم احمدآباد و به ایشان عرض کردم که آقا من رفتم با ایشان صحبت کردم و ایشان این دوتا ماده را گفتند ماده اول را که بنده خواندم و گفتم که من جواب دادم که آخر این در سند مالکیت ذکر شده که حد شرقی‌اش خط مستقیم مفروض است آقای دکتر مصدق فرمودند آقا خط فرضی که قابل خراب کردن نیست وجود ندارد که بگویند. گفتم بنده هم همین را عرض کردم. جای دیگر و ماده‌ی دیگری که ایشان گفته بودند گفتم به عنف فلان ایشان گفتند آقا یک خون از دماغ کسی این‌جا ریخته نشده چه به عنف. عنف آخر یک کسی بریزند و بگیرند و این کار نشده و حق با شماست. بعد اقدامات دیگری کردم و ثبت اسناد، رئیس ثبت کرج که آن‌وقت یک شخصی بود به نام شیخ‌الاسلامی صریحاً به اداره خالصه نوشت که اصلاً در تمام حدود ساوجبلاغ چون این ملک در ساوجبلاغ ملک احمدآباد یا آن‌وقت هم جزو کرج بود محلی به نام شیرآباد وجود ندارد و آن دفتر جزو (؟؟؟) آن هم دفتر ناصری هم نمی‌تواند ملاک عمل باشد و این ملک سالیان دراز به نام بچه‌های آقای دکتر مصدق به ثبت رسیده و هیچ‌کس هم اعتراضی نکرده است و حدودش هم معین است بنابراین شیرآبادی اصلاً وجود ندارد. بعد اقدامات دیگری هم البته در خارج شد آن شخص کنار رفت فقط چیزی ماند زمین‌های آن احمدآباد و چون آن زمین را اتفاقاً او شخم زده بود آب نداشت. خوشمزه است آن شخص آمده بود و التماس می‌کرد از چاه احمدآباد استفاده کند آب اجاره کند که ندادند. بالاخره موضوع منتفی شد. و از این‌طور چیزها ما داشتیم. یا مثلاً یادم هست که آقایی بود به اسم زرکش. ملکی داشت باز مجاور او قنات میزد. آقای دکتر مصدق به بنده کاغذی نوشتند باز این‌جا الان پهلوی بنده موجود است که آقا این آمده دارد این‌کار می‌کند و مسلماً با این عملی که می‌کند آب این‌جا خشک خواهد شد. چون آب هم خب آن‌جا به زحمت چون مقداری از زمین‌های آن‌جا شوره‌زار بود و تا یک حدی می‌شد آب را اگر پایین‌تر از آن حد می‌رفت اصلاً آب شور می‌آمد که به درد زراعت نمی‌خورد. بنده عرض‌حال دادم، عرض‌حال فوری به دادگستری دادم، عرض‌حال فوری دادم و بعد کارشناس معین شد آن آقای مهندس ابراهیمی کارشناس شد در این‌طور مواقع هم وقتی عرض‌حال فوری داده می‌شود لازم نیست که به طرف ابلاغ شود کارشناس می‌رود می‌بیند ولی چون موضوع مربوط به آقای دکتر مصدق و ممکن بود این تفوه[نامفهوم] بشود که با اعمال نفوذ اخلاقی شده است و آن قضات تحت‌تأثیر شخصیت آقای دکتر مصدق واقع شده‌اند. من خود آن مهندس هم به من گفت آقا من روز پنجشنبه به محل می‌روم ولی خب شما خوب است که به این آقای زرکش خبر بدهید. من به این آقای زرکش تلفن کردم که آقا من وکیل آقای مصدق هستم و من عرض‌حالی دادم بر علیه شما برای این قنات آقای مهندس ابراهیمی روز پنجشنبه به محل می‌روند و شما می‌توانید در سر محل باشید و توضیح بدهید… آقای زرکش در آن روز معین در محل رفته بوده و کارشناس هم آقای مهندس ابراهیمی، خدای بیامرزدش مرد بسیار شریفی بود و فوت کرد سرطان گرفت و فوت کرد، او هم وسایلی می‌خواهد که برود توی چاه نبود و بالاخره آن آقای زرکش برایش تهیه می‌کند هفته‌ی دیگر او می‌رود و ایشان گزارش دادند و نوشتند که تا حالا این اقداماتی که این آقای زرکش کرده است ضرری نیست ولی اگر ۵۰۰ متر، ۶۰۰ متر دیگر جلو برود مجدداً باید کارشناسی یا من یا دیگری محل را معاینه کند ببیند که ضرری هست یا نه. ولی هنوز طولی نکشیده بود که این آقای زرکش به من تلفن کرد که آقا شما گفتم بله بنده فلان‌کس هستم و گفتند من به احترام جناب آقای دکتر محمد مصدق و برای آن ژانتی‌یسی که شما به خرج دادید و به من تلفن کردید و من رفتم من دستور دادم که آن کرخه‌ها را از چاه‌ها بردارند و مقنی را هم مرخص کردم و دیگر کار نمی‌کنند به ایشان شما بروید بگویید و خیال‌شان راحت باشد. گفتم آقای زرکش من تا امروز شما را ملاقات نکردم فقط با تلفن با هم صحبت کردیم حالا بالاغیرتاً بفرمایید برای احترام جناب آقای دکتر مصدق است و آن ژانتی‌یس بنده یا برای اقدامات آقای دکتر ارسنجانی وزیر کشاورزی که شروع کرده بود به کار اصلاحات ارضی آن‌زمان. گفت نه آقا همین که شما می‌گویید مگر من دیوانه‌ام بیایم چاه بزنم زحمت بکشم پول بدهم مقنی بیاورم بعد فردا خودم را توی ده راه ندهند این چه کاری است که نخیر نخیر همین است که شما گفتید دومی است. و این بود که مقنی‌ها را مرخص کرد و بعد هم بنده اتفاقاً با او آشنا شدم. خب من خاطرات زیادی از ایشان یکی کارهای حقوقی بود اغلب و به‌کرات راجع به همین اوضاع، یک روز اتفاقاً خاطرم هست که روز ۲۸ مردادی بود که من باز برای کاری رفتم خدمت ایشان دیدم توی ایوان نشسته‌اند این سربازهایی که آن‌جا از طرف دستگاه گذاشته بودند که ایشان فرار نکنند یا که می‌گویند که مثلاً اشخاص دیگری به ملاقات ایشان نروند اقداماتی نشود سربازها رادیو گرفتند با صدای بلند تمام این چیزهایی که مربوط به ۲۸ مرداد است می‌گذارند و فریاد می‌کنند من ناراحت شدم چون خودم معمولاً روزهای ۲۸ مرداد اصلاً رادیو نمی‌گرفتم ناراحت می‌شدم. به آقای دکتر مصدق عرض کردم که آقا قربان شما چرا توی ایوان نشسته‌اید بفرمایید توی اطاق آخر این صداها شما را اذیت می‌کند. گفتند نه آقا نه آقا من بسیار ممنونم و خیلی خوشم می‌آید لااقل خوبست که سالی یک روز این دستگاه مردم را بیاد مرا بیاد نه[نامفهوم]… عبارت‌شان را می‌خواهم درست بگویم درهرحال کاری خواهد کرد که مردم یاد من می‌کنند مردم اسم مرا می‌آورند به این عنوان بالاخره به قول نشاط ‌اصفهانی البته ایشان نگفتند من حالا عرض می‌کنم که:

طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد / در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد

که نام مرا می‌آورند و مردم باز یادی از من می‌کنند نه من از این لحاظ خوشحالم. و خیلی با بی‌اعتنایی گوش می‌کردند و خب کراراً اینگونه امور با ایشان صحبت می‌شد چون معمولاً من صبح آن‌جا می‌رفتم و تا عصر می‌ماندم و باز آن جریاناتی که به شما عرض کردم راجع به جبهه ملی که قبلاً… اتفاقاً روزی من رفتم و دیدم که ایشان اظهار ناراحتی راجع سق دهان‌شان می‌کنند. ما اراکی‌ها این چیز بالای دهان را می‌گوییم سق نمی‌دانم حالا این عبارت چیزش‌ چی است. گفتند تاول زده و ناراحتم می‌کند، ظاهراً دکتری را آن دکتر منتخب بود که او را برده بودند و دیده بود بعد از یکی دو سه ماه دیگر باز من گفتم آقا راستی دهان شما گفتند آقا این دکتره خیلی خر است برای این‌که باز دومرتبه آمده مرا نگاه می‌کند می‌گوید تو چیز داغ خوردی. آخر مگر من بچه‌ام که چیز داغ بخورم سق دهانم تاول بزند. این چیز دیگری است. بعد خب اقداماتی شد دکتر دیگری بردند دکتری متخصص فک و دهان بود بردند او گفت باید حتماً عکس گرفته بشود باید این دستگاه دکتر فرهاد برود. با زحمتی اجازه‌اش از سازمان امنیت گرفته شد دستگاه و عکس گرفتند و تشخیص سرطان دادند. تشخیص سرطان دادند خب خیلی ما از این لحاظ ناراحت شدیم بنده بلافاصله تلفن کردم به مرحوم ناصر مقدم که آن‌موقع ظاهراً سرتیپ بود و مدیر کل این امور بود کارهای ما هم به او محول می‌شد کارهای مال جبهه ملی و گرفتاری‌هایشان، بعدش هم وقتی که مازندران بودیم بازپرس ما بود. بازرس ویژه شده بود بنده تلفن کردم وقت گرفتم و رفتم گفتم آقا شاعری که من حدس می‌زنم صائب باشد و نمی‌دانم کیست می‌گوید که به دامنش نرسد  البته او خطاب به معشوقش می‌گوید به دامنت نرسد دست کس ولی من این را اضافه کردم و این‌جوری گفتم به دامنش نرسد دست کس که جلوه‌ی ناز Larousse ورا به بام فلک برد و نردبان برداشت شما حالا هر کاری می‌خواهید بکنید راجع به آقای دکتر مصدق اسمش را حذف کنید فلان کنید لاروس Larousse را بگویید اگر اسم دکتر مصدق هست ذکر شده چرا این‌کار را کردند. اجازه ندارد در ایران بیاید که آن اسم را حذف کردند. ولی دنیا او را می‌شناسد و او را قهرمان ملی شدن صنعت نفت می‌داند و تمام این حرکات و چیزهایی که در شهر شده است همه او بود که آتش‌زنه بود در این‌کارها. ایشان مبتلا به سرطان شده‌اند اگر این آدم به مرض سرطان در ده خودش بمیرد می‌گویند که او را شما کشتید. زیرا این مردی است که از خودش مریضخانه دارد مریضخانه نجمیه مال مادرش است خودش هم هرچه داشت ضمیمه کرده وقف کرده برای آن‌جا. ولی اگر بیاید توی مریضخانه‌ی خودش آن‌جا باشد خب می‌گویند که این اطباء آمدند دیدند و این اگر در آن‌جا بمیرد این ننگ ابدی برای دستگاه شما همیشه باقی می‌ماند. بیشتر منظور بود که تحریک کنم که بلکه اجازه بدهند که ایشان را بیاورند و برای این‌که اطباء بتوانند برسند. گفت من به شرفم دنبال این‌کار می‌روم و دو روز بعد به من تلفن کرد که آقا من رفتم و کسب اجازه کردم ایشان مجازند بدون هیچ‌گونه مانعی و رادعی تشریف بیاورند در شهر و در بیمارستان بستری بشوند. من به آقای مهندس مصدق گفتم و آقای دکتر غلامحسین‌خان را رفتند ایشان را. ایشان گفتند نه من به این شرط می‌روم که مأمورین باشند که بعد نگویند که من… مأمورین سازمان امنیت لااقل دو نفر بودند که کشیک داشتند و یکی‌اش به اسم شهیدی بود یکی هم وثوق‌خانی. آقای دکتر مصدق به شهر منتقل شدند و در مریضخانه نجمیه آن‌جا اطباء معاینه می‌کردند و می‌دیدند و گفتند باید ایشان روزها بروند به مریضخانه‌ی مهر آن‌جا چون آن ظاهراً تنها جایی که آن دستگاه برق را داشت برای سرطان آن‌جا بود ایشان را مرتب می‌بردند به آن‌جا بعد هم مدتی از مریضخانه آمدند در منزل دکتر غلامحسین خان آن‌جا بودند.

س- در تهران؟

ج- بله بله در تهران در همان خیابان حشمت‌الدوله سابق. چون منزل دکتر غلامحسین‌خان که قبلاً بود غارت شده بود و منزل دیگری که ساخته بود آن‌جا بودند. و من با خانمم اغلب خدمت ایشان می‌رسیدیم تقریباً هر روز. یک روزی که من آن‌جا رفتم خدمت‌شان نشسته بودم دیدم که پیشخدمت آمد و یک پاکتی داد گفت این را مأمور ساواک داده است. آقای دکتر مصدق گفتند که پاکت را بده به فلان‌کس یعنی به من، من باز کردم دیدم که آن آقای شهیدی نوشته است که آقا اجازه بدهید من چند دقیقه‌ای خدمت‌تان شرفیاب بشوم. آقای دکتر مصدق گفتند آقا ایشان از جان من چه می‌خواهد برای چی می‌خواهد بیاید؟ من گفتم آقا این یک آدمی است که خواهش کرده تقاضا کرده این را خودتان می‌دانید که این‌ها این‌قدر چیز هستند که می‌توانند بدون اجازه درب را باز کنند و بیایند حالا که کاغذ نوشته ادب کرده شأن شما هم نیست که این ادب را جواب رد بدهید اجازه بدهید بیاید خب ببینید چه می‌گوید، گفت خب بگویید بیاید. رفتند و گفتند آمد تو. آمد تو تقریباً خودش را می‌خواست بیندازد روی پای دکتر مصدق که آقا تو را به خدا شما از این‌جا بروید به احمدآباد. در احمدآباد برای خودتان آن‌جا روزها توی آن باغ راه می‌رفتید گردش می‌کردید و دیشب من تا صبح از ناله شما نخوابیدم و این آدم شروع کرد به گریه کردن که این ناله شما من را ناراحت کرد. دکتر هم فوری به او استمالت کرد به او محبت کرد گفتند چایی برای او آوردند. منظور، رفتار ایشان طوری بود که هر آدم دشمنی را هم تحت‌تأثیر خودش قرار می‌داد. حتی یادم هست در همان احمدآباد که ایشان بودند یک روزی که من و آقای مهندس مصدق به طرف شهر می‌آمدیم نرسیده یک وقت دیدیم که به آبیک هنوز نرسیده آقای مهندس مصدق از توی شیشه‌ی آیینه گفتند آقا این مأمور ساواک دارد با جیپش با سرعت دنبال ما می‌آید. چون در احمدآباد ماشین دیگری نبود. و مثل این‌که مثلاً می‌خواهند نسبت به تو اقدامی بکنند و خوب است که ما بزنیم به بیراهه و برویم گفتم نه آقا نه شأن من است نه شأن شما است. خب بالاخره هرکجا باشد نگهداریم اصلاً ببینیم که چه معرکه است اگر بخواهند مرا بگیرند که از همین جا چیز کنند من کسی نیستم تحاشی بکنم. نگه داشتند آمد. آمد اتفاقاً باز همین شهیدی بود. گفت آقا، آقا فرمودند یک مسئله‌ای را من فراموش کردم به شما بگویم برگردید. و ما برگشتیم. منظور است که ملاحظه فرمایید که همان مأمور ساواک هم که آن‌جا بود وقتی می‌دید رفتار آن مرد چقدر بزرگوارانه است این اقدام را می‌کرد که بیاید مثل یک گماشته از طرف ایشان بیاید دنبال ما بگوید که ایشان فرمودند. خب مثلاً یادم هست که یک دفعه مرحوم شمشیری خیال می‌کنم یک جعبه پرتقال برای ایشان فرستاد توی احمدآباد. ایشان گفتند آقا من جعبه پرتقال برایم خوب نیست این را فوری ببرید بدهید به سربازها بخورند سربازها احتیاج دارند. یا اگر چیزی آن‌جا بود می‌گفتند ببرید توی ده بین رعایا تقسیم کنید همیشه جنبه‌ی این‌که خودش را از مردم جدا نداند تافته‌ی جدابافته‌ای نداند این مطلب را همیشه ایشان رعایت می‌کرد و همیشه رعایت می‌کردند. در دوره‌ی مثلاً نخست‌وزیرشان روی رویه خانوادگی ایشان داشت اگر کسی هدیه‌ای برای ایشان می‌آورد رد نمی‌کردند شاید این را بعضی حمل بر این کنند که آقا مثلاً ایشان… ولی این‌طور بود که هرکس که می‌آمد از مسافرت یک جایی مثلاً چیزی برای ایشان می‌آورد ایشان فوری می‌گرفتند ولی آن هدیه دهنده را نگه می‌داشتند توی اطاق و یواشی یک یادداشتی می‌نوشتند به آن شرافتیان پیشکارشان که یک چیزی که معادل دوبرابر قیمت آن هدیه ارزش داشته باشد بروند بگیرند بیاورند قلم خودنویسی قالیچه‌ای چیزی بعد هنوز از اطاق بیرون نرفته می‌گفتند آقا این را هم از طرف من قبول کنید. بعد هم آن هدیه را اگر ارزش نداشت ارزش خیلی زیادی نداشت به اولین کسی که بعد از آن شخص خارج می‌شد و می‌آمد توی اطاق می‌دادند. این را آن بچه‌هایی که آن‌جا بودند می‌دانستند. یا اگر ارزشی داشت مثلاً ساعت قیمتی بود این را فوری به موزه می‌فرستادند: برای خودشان هیچ‌چیزی نگه نمی‌داشتند و نگه نداشتند.

س- خیلی ممنونم. در ضمن می‌خواستم که لطف کنید نظر ایشان را راجع به بعضی از رویدادهای سیاسی ایران برای ما شرح بفرمایید مثلاً وقتی که قرارداد کنسرسیوم تنظیم شد نظر ایشان راجع به این جریان چه بود و چه عکس‌العملی نشان دادند؟

ج- خب ایشان فرمودند آن کاری که من زیر بار نرفتم و نکردم این را بر مردم ایران تحمیل کردند و تحمیل کردند و این به ضرر ایران تمام خواهد شد و این حرفی بود که همیشه ایشان می‌زدند.

س- در ضمن لطف بفرمایید مثلاً راجع به اصلاحات ارضی رابطه ایشان عرض کنم با رعایایی که در احمدآباد بودند، این را توضیح فرمودید که چگونه بود، ولی صحبت‌هایی هست که می‌گفتند ایشان قبلاً خودشان ملک را بین رعایا تقسیم کرده بودند و اصلاحات ارضی شامل آن‌جا نمی‌شد.

ج- نخیر نخیر نه خلاف گفتند ایشان اتفاقاً بعضی‌ها همین‌جور که فرمودید می‌گفتند بله آقا قبلاً مقامات می‌بایست به ایشان گفته بودند که تو چه بکن فلان ایشان این‌کار کرده بودند فروخته بودند در صورتی که به‌هیچ‌وجه چنین چیزی نبود. اگر خاطرتان باشد در این قانون اصلاحات ارضی ذکر شده بود که ملک را از مالک به نسبت مالیاتی که داده است مالیاتی که داده است این بود که بعضی از مالکین که نفوذی داشتند قدرتی داشتند این‌ها می‌رفتند مالیات خیلی کم می‌دادند ولی در عوض مثلاً می‌رفتند از بانک کشاورزی برای آن ملک مبالغ هنگفتی پول قرض می‌کردند که وقتی قرار شد اصلاحات ارضی بشود آن پولی که دولت می‌خواست بدهد تکافو نمی‌کرد. به آن بدهی که باید به بانک کشاورزی بدهند. یک روزی رئیس دارایی کرج که در بچگی با من همکلاس بود خیال می‌کنم قائم‌مقامی بود. اراکی هم بود آمد پهلوی من که آقا دستم به دامن‌تان. گفتم چه شده؟ گفت که ما فرستادیم که ملک های این‌طرف را ساوجبلاغ و جالیزه و این‌ها را قیمت بکنیم ارزیابی بکنیم برای مالیات و مال احمدآباد را هم معین کردیم یک مقدار کمی و آقای دکتر مصدق یک نامه‌ی تندی نوشتند که نخیر این صورت شما غلط است و مالیات این‌جا به‌مراتب بیش از این مبلغی است که شما نوشته‌اید. و بروید به ایشان عرض کنید که آقا آن‌وقت این برای ما اسباب زحمت می‌شود چون وقتی که باشد باید ملک پهلویی، ملک پهلویی، ملک پهلویی همین‌جور ما به همان حساب بکنیم دلیل دارد خب ما که آمدیم ملک ایشان را مالیاتش را معین کردیم ایشان چه اصراری دارند زیادی بدهند. رفتم به ایشان عرض کردم فرمودند آقا اولاً شما می‌دانید این ملک به من مربوط نیست مال بچه‌ها است ولی به خود بچه‌ها جز خدیجه که من ولی او هستم گفتم که آقا اگر شما می‌خواهید مالیات کم بدهید من دیگر به کار شما دخالت نمی‌کنم چون آن‌موقع ایشان در کار ملک دخالت می‌کردند و نظارت می‌کردند، و چون من در عمرم نخواستم اجحافی بشود باید مالیات را آن‌طوری که واقع است داده بشود و بنابراین ایشان زیربار نرفتند و هر کاری که کردند حتی مالکین مجاور هم به بنده یک کسی دیگری بود که حمام هم داشت یک ملکی بود به اسم می[نامفهوم] آن‌جا مجاور داشت آن‌ها آمدند به بنده گفتند ایشان گفتند نه این ملک بچه‌ها این مقدار عایدات دارد و این مقدار باید مالیات داده بشود. بنابراین مالیات ایشان زیاد بود و وقتی مالیات زیاد شد روزی که اصلاحات ارضی خواستند به مأخذ مالیات قیمت ملک بالا بود و قیمت ملک را دادند. و بعد هم دولت آن را بین رعایا تقسیم کرد فقط همان باغی که منزل ایشان بود الان هم مقبره ایشان است این برای ایشان باقی ماند و قنات. یعنی آن چاه آبی که آن‌جا هست. نخیر ملک را خود ایشان تقسیم نکردند. آن‌وقت از بابت مثلاً این مال دخترشان خدیجه خانم که پولی که باقی مانده بود ایشان قبلاً یک ملکی در سوئیس برای این دختر خریده شده بود ولی ایشان گفتند نه اگر این ملک در سوئیس باشد بعد از این‌که این دختر بمیرد این ملک را ممکن است مثلاً ورثه بگیرد بعد به درد چیز نخورد در صورتی که من میل دارم که بعد از مرگ خدیجه دارایی او به مریضخانه‌ی نجمیه تعلق بگیرد. این بود که آن را فروختند با همین پول باقی که از ملک مانده بود در چهارراه کالج یک ساختمانی بود که آن ساختمان بزرگی بود آن را خریدند که سند آن را هم بنده تنظیم کردم که عایدات این تا زمان حیات به خدیجه متعلق باشد ولی بعد از مرگ او عرصه و اعیان موقوفه‌ی بیمارستان نجمیه باشد و متعلق به بیمارستان که این الان موجود است ولی الان متأسفانه عایداتش هم عایدات آن ملک خدیجه خانم را هم دادسرای انقلاب توقیف کرده که باید خود او بیاید که خود او نمی‌تواند بیاید. این است که این را نه به خدیجه می‌دهند از مستأجر می‌گیرند در همان دادسرای انقلاب نگهداری می‌کنند تا او خودش بیاید تا تکلیفش معین بشود بعد. در هر حال نظر ایشان همیشه به مریضخانه نجمیه خیلی خیلی هم علاقه‌مند بود به این مریضخانه حتی این را هم من ضمن چیز عرض کنم آقای دکتر مصدق چون مریضخانه خیلی دیگر قدیمی شده بود و احتیاج به وضع جدیدی داشت شروع کردند آن‌جا خرج‌هایی کردند. پول نداشتند از مرحوم شمشیری مقداری قرض می‌کردند. بعد مرحوم شمشیری گفتند آقا ایشان چرا قرض می‌کنند من اصلاً هدیه می‌کنم می‌بخشم و شمشیری شروع کرد مقداری از آن وجوهی که داشت دادن که بعد آزموده ایشان را احضار کرده بود، آن‌وقت دادستان ارتش بود، که شما این پول‌تان را از بانک برمی‌دارید می‌روید می‌دهید به دکتر مصدق برای چیست؟ گفت مردم می‌روند دفن می‌کنند من می‌دهم مریضخانه برای مردم بسازند. گفت خب چرا آن‌جا می‌سازی؟ گفت که آن‌جا برای این‌که به درد مردم می‌خورد اگر محلی دیگر باشد باید عایدات چیزی ضمیمه‌اش باشد موقوفه فلان این‌جا که موقوفه‌اش هست و همه هم می‌دانند که دکتر مصدق کسی نیست که از این عایدات سوءاستفاده کند. و بنابراین من به آن‌جا می‌دهم. بعد هم شمشیری وصیت‌نامه‌ای تنظیم کرد حتی که من ثلث دارایی‌ام را در اختیار آقای دکتر مصدق می‌گذارم برای هر مصرفی و مخصوصاً برای تکمیل مریضخانه نجمیه که همین‌طور هم شد. مریضخانه‌ی نجمیه که آقای دکتر مصدق هم یک لوحه‌ی یادگاری نوشتند و تهیه کردند و گذاشتند. و یادم هست که بعد از این وصیتی که تنظیم کرده بود چون خود شمشیری پول‌ها را داده بود بعضی از وراث شمشیری، شمشیری که ورثه‌ای نداشت جز زنش و خواهرش و برادرش چون اولاد نداشت. آن برادرش به من گفت آقا این برادرم که دیگر این کار خودش را کرد دیگر بنابراین آن وصیتنامه ملغی است. روزی که ما می‌خواستیم آن قسمت را افتتاح کنیم شمشیری حیات داشت به من گفت آقا مخصوصاً تو امروز که صحبت می‌کنی بگو که آن وصیت‌نامه به قوت خودش باقی است. آن محمود شمشیری برادر شمشیری هم بود. من گفتم که ایشان این‌جور فرمودند که من بگویم که با این‌که ایشان این مقدار خرج کردند باز آن وصیت‌نامه به قوت خودش باقی است. بعد از مرگ آقای شمشیری هم ما ثلث را آمدیم باز در اختیار آقای دکتر مصدق گذاشتیم برای تکمیل مریضخانه نجمیه. این مطالبی که بله…

س- آقای امینی شما هرگز از آقای دکتر مصدق شنیده‌اید که نظری داده باشد راجع به جریانات اصلاحات ارضی؟ قانون اصلاحات ارضی و انقلاب سفید؟

ج- ایشان همان‌موقع هم موافق نبودند. چون در زمان حکومت‌شان هم که خیلی فشار می‌آوردند اگر خاطرتان باشد ایشان می‌گفتند این مالکین باید عوایدشان کم بشود و بعد خرج ملک کنند. چنانچه که قانونی وضع کردند که ۲۰ درصد از بهره‌ی مالکانه کسر بشود ۱۰ درصد به نفع زارع ۱۰ درصد هم توی ده کار بشود. ایشان عقیده‌شان این بود که این ممکن نیست بشود این املاک ایران را چون آب ندارد بذر ندارد باید یک کسی باشد اداره کند مگر مثل این کئوپراتیو که نشد به همین دلیل تا امروز هم این کار نگرفته و عمل نشده است.

س- ایشان بعد از ۱۵ خرداد هم در قید حیات بودند آیا شما هرگز از ایشان نظری درباره ۱۵ خرداد و وقایع آن روز شنیدید؟

ج- نخیر هیچ‌چیزی ایشان. ایشان تا ۱۴ اسفند ۱۳۴۵ در قید حیات بودند بنده هم مرتب خدمت ایشان چه در احمدآباد چه در منزل دکتر غلامحسین‌خان چه در بیمارستان می‌رسیدم و ایشان چیزی اظهار نکردند و چیزی نفرمودند.

س- من مطمئن هستم که شما در روزهای آخر حیات ایشان هم با ایشان دائماً در تماس بودید و حتماً در روز اگر تشییع جنازه‌ی مختصری چیزی برگزار شده شما خاطراتی که از آن لحظات دارید برای ما شرح بدهید.

ج- ایشان آن روزهای آخر باز حال‌شان طوری شد که از منزل دکتر غلامحسین‌خان آوردندشان به مریضخانه و در مریضخانه حال‌شان شروع کرد رفت رو به وخامت و خونریزی معده کردند. و این‌جا بعضی‌ها می‌گفتند در اثر همان کوبالت که گذاشتند این اصلاً بنده صلاحیتی ندارم که راجع به این موضوع چیزی عرض کنم ولی این‌جور می‌گفتند در اثر آن کوبالت. این اثر گذاشته روی معده خونریزی معده داد بعد ایشان در حال اغماء افتادند کوما و همان صبح روز ۱۴ اسفند بله… شما می‌دانید که ایشان وصیتی کرده بودند که ایشان را در قبرستان شهدای سی‌تیر دفن کنند و عبارت این است که بله اگر این‌جا وصیت‌نامه را داشته باشم. دارم و شاید در آن چیز باشد بله ایشان وصیتی کردند که مرا حتماً در قبرستان شهدای ۳۰ ‌تیر دفن کنند و فقط بستگانم شرکت داشته باشند. ایشان در تاریخ ۲۰ آذر ۱۳۴۴ وصیت‌نامه‌ی اصلی‌شان را تنظیم کردند: وصیت‌نامه‌ی دکتر محمد مصدق به خط خودشان این عبارت هم عبارت خودشان است. وصیت‌نامه دکتر محمد مصدق: ماده‌ی اولش «وصیت می‌کنم که فقط فرزندان و خویشان نزدیکم از جنازه‌ی من تشییع کنند و مرا در محلی که شهدای ۳۰ تیر مدفون هستند دفن نمایند. ۲. بدون سند رسمی یا نوشته به خط و امضای خود به کسی مدیون نیستم. ۳. نظر به این‌که طبق اسناد رسمی ثبت شده در دفتر اسناد رسمی شماره ۳۹ تهران منافع دو سال از خانه‌ها و مستقلاتی که به فرزندان خود بخشیدم پس از مرگ تعلق به این‌جانب دارد به شرح ذیل: الف) منافع خانه واقع در کوچه‌ی اظهری ملک خانم ضیاء اشرف بیات مصدق سند شماره فلان، منافع چهاردانگ از خانه‌هایی که در آن سکونت داشتم، ملک آقای مهندس احمد مصدق، منافع خانه‌ی مسکونی همسرعزیزم، ملک آقای دکتر غلامحسین مصدق، حق العرض عمارت دواشکوبه توی گاراژ، ملک آقای دکتر غلامحسین مصدق، مستقلات و بعد فلان، فلان، مستغلات واقع در خیابان ناصر خسرو ملک بانو منصوره متین دفتری از بابت منافع سال اول مبلغی که در صورت جداگانه به خط این‌جانب تنظیم شده به اشخاص مفصله در آن صورت بپردازند و هرچه باقی ماند برای نماز و روزه و حج این‌جانب به‌کار برند.» این هم که این جواب آن‌هایی که می‌گویند دکتر اعتقاد مذهبی نداشت. «هرچه باقی ماند برای نماز و روزه و حج این‌جانب به‌کار برند» که بنده پول حج ایشان را به مرحوم آقای آسیدمحمود طالقانی دادم از طرف آقای مهندس احمد مصدق که ایشان انجام بدهند. و از عواید سال دوم قطعه زمینی برای باشگاه دانشجویان دانشگاه تهران مناسب باشد با نظر نماینده‌ی آقایان مزبور خریداری شود و چنانچه که آقایان دانشجویان قطعه زمینی در اختیار داشته باشند مبلغ مزبور را به نماینده‌ی یا نمایندگان قانونی آقایان دانشجویان تحویل فرمایند که آن‌ها خود مبلغ مزبور را صرف تعمیر یا ساختمان جدید آن بنمایند. چنانچه وصیت‌نامه‌ی دیگری جزو نوشتجات غارت‌شده و یا در خانه و نزد دیگران به دست آید از درجه‌ی اعتبار ساقط است. احمدآباد ۲۰ اسفند ۱۳۴۴ هجری شمسی دکتر محمد مصدق.» بعد البته مطالب دیگری در ۱۴ اسفند ۱۳۴۴ درست یک سال قبل از مرگ‌شان اضافه کردند. بله این وصیت‌نامه‌ ایشان است باز یک چیزی اضافه کردند در ۲۰ آذر نخیر آن همان صورت جداگانه مال آن است، معذرت می‌خواهم، آن مال صورت قبلی است و ایشان وقتی که فوت کردند نظر ما این بود که در همان قبرستان شهدای ۳۰ تیر دفن بشوند. یادم هست که یک روزی که من باز به اتفاق خانمم خدمت ایشان در منزل آقای دکتر غلامحسین‌خان بودیم که روزهای تقریباً آخر حیات ایشان قبل از این‌که به حال اغماء بیفتند به مریضخانه منتقل بشوند. فرمودند که آقا من به شما گفتم که، این کلید را نشان دادند گردن‌شان، این کلید قفسه‌ای است که بالای سر من است وصیت‌نامه من آن‌جا هست توی این قفسه هست باز می‌کنید و مرا همین‌طوری که در وصیت‌نامه ذکر کردم در آب‌انبار قاسم‌خان آن‌جا دفن می‌کنید. آب‌انبار قاسم‌خان از آن قبرستان‌های سابق تهران است. ایشان دیگر حال کم‌کم نسیان ممکن بود به ایشان دست بدهد. من گفتم آقا به قول آن شاعر که:

عمرت دراز باد نگویم چو روزگار / چندان بمان که چشم من از خاک پر کنی…

 


روایت‌کننده: آقای نصرت‌الله امینی

تاریخ مصاحبه: ۱۴ مه ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: شهر آناندل ـ ویرجینیا

مصاحبه‌کننده:  ضیاءالله صدقی

نوار شماره: ۵

 

چندان بمان که جسم مرا و تن مرا / در خاک پر کنی و به خاکم بیاکنی

 

شما قبلاً در احمدآباد به من فرموده بودید که در آن قبرستان شهدای ۳۰ تیر حالا می‌فرمایید آب‌انبار قاسم‌خان. گفتند همان‌جایی که یک عده‌ای محض خاطر من کشته شدند. گفتم آن‌جا قبرستان شهدای ۳۰ تیر است و در ابن‌بابویه. گفتند همان‌جا همان‌جا پس من اشتباه کردم. و نظر من این بود. حتی من به اتفاق خدا رحمت کند مرحوم ابراهیم کریم‌آبادی همان روزهای آخر حیات ایشان رفتیم در ابن‌بابویه پهلوی آن آقایی که مسئول ابن‌بابویه بود به اسم جلوه با او صحبت کردیم که آقا این‌جا می‌خواهیم یک قبری فلان در ضمن پهلوی قبرستان شهدای سی‌تیر بگیریم و ایشان حالا فهمید یا نه من به اسم خودم این‌کارهایش را کردم و بعد رفتیم سراغ آقای مفید که آن‌جا یک محلی داشت و گرفته بود مهیا کردیم که آقای دکتر مصدق را همان‌جوری که خودشان گفتند بدون سروصدا بیاوریم آن‌جا دفن کنیم. ولی آقای دکتر غلامحسین‌خان یک اشتباهی کرد یا حالا اشتباه درست بود یا اشتباه نبود ایشان تلفن کردند به هویدا که پدرم فوت کرده و چنین وصیتی کرده است و ما می‌خواهیم ببریم به ابن‌بابویه. بعد ایشان گفتند که گفته بوده آن نخست‌وزیر که من یک‌ربع دیگر به شما خبر می‌دهم یک ربع دیگر تلفن کرد معلوم شد که خواسته است اجازه بگیرد گفتند نخیر ایشان را در همان احمدآباد دفن کنید و صلاح نیست جای دیگر ببرید.بنابراین همان ۱۴ اسفند آقای مهذب‌الدوله کاظمی آقایان رفقای دیگر همه بودند که آمدند آن‌جا و جنازه را حرکت دادیم آقای آیت‌الله زنجانی تشریف داشتند دکتر سحابی مخصوصاً یادم هست که در این امر که تمام اعمال را بیشتر دکتر سحابی انجام داد. در آن‌جا به امانت گذاشتند در احمدآباد. ولی مرحوم آقای آیت‌الله طالقانی ایشان همیشه معتقد بودند که اصلاً امانت چنین چیزی در اسلام نیست همان‌جا که دفن شده دفن شده این انتقال دادن استخوان و این حرف‌ها اصلاً درست نیست شرعاً بنابراین بهتر است اصلاً در همان احمدآباد گو این‌که برخلاف وصیتنامه ایشان است ولی آن‌جا بالاخره یک جایی شده است که خب در ۱۴ اسفند ۵۷ تمام شاید مثلاً حدود یک‌میلیون جمعیت به آن‌جا رفت و تظاهراتی کردند مراسم را برگزار کردند. الان آن‌جا مردم اغلب برای خواندن فاتحه دیدن قبر ایشان و زندگی ایشان می‌روند. آن خانه آن‌ها همان‌جور و به همان وضع باقی است.

س- الان رفت و آمد برای عموم آزاد است؟

ج- بله بله می‌روند. بله الان می‌روند. مزاحمتی ایجاد نمی‌کنند.

س- من الان این‌جا روی دیوار یک عکسی می‌بینم که شما هستید با آقای دکتر مصدق دهخدا هم آن‌جا حضور دارند، می‌خواستم که لطف بفرمایید از رابطه‌ی دهخدا و آشنایی ایشان با آقای دکتر مصدق و آن روز بخصوص برای ما خاطراتتان را بفرمایید.

ج- آقای مرحوم علامه‌ی دهخدا علاقه‌ی بسیار بسیار زیادی به آقای دکتر مصدق داشتند. و ایشان یک روزی به بنده چون من همیشه خدمت مرحوم دهخدا می‌رفتم، گفتند آقا من می‌خواهم که آقای دکتر مصدق را ببینم دکتر مصدق هم خیلی اظهار اشتیاق کرد بنده خودم رفتم و آقای دهخدا را برداشتم و بردم خدمت آقای دکتر مصدق در همان‌موقعی که نخست‌وزیر بودند. برخلاف این شهرت عجیبی که هست که به ایشان گفته شد رئیس‌جمهور باشید فلان، به‌هیچ‌وجه آن‌وقت این حرف‌ها نبود. و بنده ایشان را بردم در همین عکس هم که ملاحظه می‌فرمایید مدتی در مذاکرات ایشان بودم و آن عشق و علاقه‌ای که هر دو به هم داشتند و به قدری مرحوم دهخدا به آقای دکتر مصدق علاقه‌مند بود که حتی می‌دانید که در وصیت‌نامه‌اش هم ذکر کردند که بعد از مرگ من این لغت‌نامه تحت‌نظر آقای دکتر محمد مصدق انجام پذیرد و اگر ایشان برایشان مقدور نبود آقای دکتر معین که شاگرد ایشان بود خدای بیامرزد یکی از بهترین ارادتمندان دانشمندان زمان بود و مخصوصاً در کار لغت و ادب فارسی اگر آقای دکتر مصدق برایشان محظوری هست آقای معین انجام بدهد. اغلب ایشان در امور سیاسی اظهارنظر می‌کرد آقای دهخدا و خیلی وقتی که آقای دکتر مصدق یادم هست که ایشان یک کاغذی مثلاً به نمازی نوشته بود که آقا شما که حالا در آمریکا هستید الان دولت ایران احتیاج دارد به پول به چیز شما کمک کنید شما می‌توانید قرض کنید فلان کنید که این صادرات الان نفت دچار نقصان شده از شما… خیلی از این لحاظ همیشه در این فکر و ذکر بود همیشه به یاد مردی که تا آخرین دقیقه‌ی حیاتش. حالا این در آخرین دقیقه حیات گفتم باز من متأسفانه شاید حرف‌هایم منظم نیست این عیب من است.

س- آقای امینی ایرادی ندارد. این مصاحبه شفاهی همیشه این‌جوری می‌شود.

ج- بله. یادم هست که یک روزی که من در مریضخانه نجمیه در همین ساختمانی که مرحوم شمشیری [درست] می‌کرد چون از طرف ایشان افتخاری نظارت می‌کردم آن‌جا بودم دیدم اتفاقاً آقای الهیارخان صالح را آورده بودم که ایشان این ساختمان شمشیری را ببینند. با ایشان داشتیم می‌گشتیم روی ساختمان دکتر غلامحسین‌خان با عجله آمد که آقا بفرمایید زود برویم از منزل دهخدا یک پرستار خواستند و حال ایشان بد است برای آمپول و این حرف‌ها. آقای صالح و بنده سوار شدیم آقای دکتر غلامحسین‌خان یک پرستار هم برداشتند با عجله خودش پشت رل نشست و به منزل علامه دهخدا رفتیم. وقتی رفتیم دیدیم که بله حال ایشان به‌اصطلاح در حال سکرات هستند در حال احتضار ولی هنوز هوش‌وحواسی داشتند. مرحوم آقای دکتر معین که خدایش رحمت کند ایشان را رو به قبله گذاشته بودند تقریباً نشانده بودند مثلاً ولی آن سینه… و مرحوم دهخدا همیشه هم از تنفس رنج می‌برد یک آسم خیلی شدیدی داشت. و آقای دکتر معین گفتند که آقا جناب آقای الهیار صالح جناب آقای دکتر غلامحسین مصدق و نصرت‌الله امینی به عیادت شما آمدند. ایشان توانایی این‌که خیلی حرف بزنند نداشتند گفتند «من مخلص دکتر مصدق‌ام» با همان طرز «من مخلص دکتر مصدق‌ام که مپرس، که مپرس». این چندبار این مپرس را تکرار کرد. آقای معین گفتند آقا منظورتان از «که مپرس» غزل حافظ است؟ گفت آره. گفت می‌خواهید بیاورم بخوانم، رفت و دیوان حافظ را آوردند آن غزل معروف حافظ را شروع کردند خواندن تا رسیدن به این بیت که: «گشته‌ام در جهان و آخر کار» بله… عجیب حافظه‌ی من دیگر کم‌کم دارد سن که می‌رود بالا… «گشته‌ام در جهان و آخرکار / دلبری برگزیده‌ام که مپرس» گفتند و تمام شد و مردند. با این شعر مرحوم دکتر شایگان در آن مرثیه‌ای که برای ایشان ساخته‌ است گفته: اندر بر یار خود غزل خوان رفت. این غزل‌خوان را به این مناسبت دکتر شایگان ساخته است. باز یادم هست که یک روزی آقای سرهنگ بزرگمهر که وکیل آقای دکتر مصدق بودند در آن محکمه‌ی نظامی میل کردند که علامه‌ی دهخدا را ببینند. من به اتفاق ایشان به منزل دهخدا رفتیم. رفتیم منزل مرحوم دهخدا اطاق ایشان طوری بود که اطاق آفتاب‌رویی بود تا پایین پنجره داشت اول آدم از جلوی پنجره رد می‌شد بعد می‌رفت به درب ورودی، معمولاً اشخاصی که می‌خواستند بیایند ایشان می‌دیدند. آقای دهخدا و خانمش و نادختریش که زن آقای ستار آل‌بویه قاضی دادگستری بود و آن بچه‌ی کوچکی نشسته بودند معمول دهخدا هم این بود همیشه روی زمین می‌نشست روی آن تشکی که داشت آن شیشه‌ها بغل دستش بود. وقتی که دیدند سرهنگی به اتفاق من دارد می‌آید فکر کردند که این سرهنگ از حکومت نظامی است مرا گرفته حالا می‌خواهند بیایند ایشان را هم بگیرند. چون مدتی قبل به خانه‌ ایشان ریخته بودند بالا و پایین… و بعد وقتی که من وارد شدم، چون معمولاً من کفش‌هایم را می‌کندم و می‌رفتم پهلوی ایشان روی زمین می‌نشستم آقای بزرگمهر هم شروع کرد بند، کفش‌هایش بند داشت، کفش‌هایش را باز کند همین‌طور که دولا شده بود داشت بند کفشش را باز می‌کرد من رفتم جلو و دیدم این‌ها خیلی بهت‌زده و ناراحت هستند گفتم که جناب آقای دهخدا که «دوستان خدا ممکن‌اند در اوباش» این آقای سرهنگ آقای بزرگمهر هستند که وکیل جناب آقای دکتر محمد مصدق‌اند. آقای دهخدا که روی زمین دوزانو نشسته بود مثل قرقی از جای خودش پرید هنوز دست بزرگمهر به بند کفشش بود که دهخدا دولا شد دست بزرگمهر را گرفت و بوسید و گفت این دستی است که به دست مراد و مولای من دکتر محمد مصدق می‌خورد. این‌طور این مرد علاقه‌مند بود. باز در این عکس که الان این‌جا بالای سر من هست که شما ملاحظه می‌فرمایید، این عکس مال همان زمان بود که زمان نخست‌وزیری آقای دکتر مصدق بود اتفاقاً من بعد از همان کودتای ۲۸ مرداد و سقوط آقای دکتر مصدق اتفاقاً این عکس را روزی برداشتم و بردم خدمت آقای دهخدا و از ایشان خواهش کردم که ایشان امضا بکنند. آقای دهخدا قلمش را گذاشت بالا که الان جایش را نشان شما می‌دهم این‌جا یک نقطه‌ای گذاشت بالا و بعد یک‌دفعه قلم را برداشت گفت نه من باید پایین پای دکتر مصدق امضا کنم و امضایشان را پایین پای دکتر مصدق کرد. که من بعد بردم به احمدآباد و این را دادم به آقای دکتر مصدق و ایشان هم همان‌جا بغل امضای دهخدا برای بنده امضا کردند که این عکس هر دو امضا را دارد. آن روزی که به اتفاق آقای بزرگمهر خدمتشان بودیم فرمودند که بله «می‌دانید که مرا چند روز قبل»، البته من خبر داشتم، «آزموده احضار کرد و از صبح در دادرسی ارتش برد و روی صندلی چوبی که من عادت نداشتم که بنشینم از صبح شروع کردند از من تحقیق کردن، تحقیق کردن، تحقیق کردن تحقیق کردن که تو می‌خواستی رئیس‌جمهور بشوی و بالاخره شب مرا تشنه و گرسنه و فلان آوردند و انداختند توی جوی درب خانه که بگویند مثلاً من بیرون آمدم خودم تصادفاً و من افتادم اصلاً بدون این‌که حالی داشته باشم. تصادفاً رفتگر محل رد می‌شود و مرا می‌بیند.» خب معمولاً دهخدا به این‌ها خیلی کمک می‌کرد اصولاً مرد عجیبی بود حالا آن را هم بنده عرض می‌کنم که چیزها از ایشان دارم. نگاه می‌کند می‌بیند ایشان افتاده توی جوی فوراً درب خانه را در می‌زند صدا می‌کند آقا افتاده‌اند می‌روند بغل می‌کنند می‌برند. خب طبیب خبر می‌کنند حالش جا می‌آید. صبح ایشان یک قطعه‌ای ساخته بودند که:

«یقین کردمی مرگ اگر نیستی‌ست / از این ورطه خود را رهانیدمی

بدان عرصه‌ی پهن بی‌ازدحام/ پروبال خود را کشانیدمی

به جسم و به جان هر دو وان مردنی / ز گیتی رسن بگسلانیدمی

من این معدن خار و خس را به‌جای / بدین خوش علف گله مانیدمی»

که این را به آقای بزرگمهر داد و بزرگمهر هم به آقای دکتر مصدق دادند و آقای دکتر مصدق این را در محکمه خواندند. و بعد هم اشاره کردند به همین نظامیانی که آن‌جا بودند به این خوش‌علف گله مانیدمی. باز این‌که خدمت‌تان عرض کردم این آدم این مرد بزرگوار پولی نداشت دارایی نداشت می‌رفت قرض می‌کرد و می‌رفت درب خانه‌ی اشخاصی که نداشتند به آن‌ها کمک می‌کرد. که منجمله یک روزی به خود من پیغام دادند که من با تو کار لازمی دارم. من خدمت‌شان رفتم دیدم در اطاق چندنفری هستند و آن‌جا نشستند گفتند تو امروز کاری نداری؟ گفتم نخیر. گفتند که پس ناهار پهلوی من باش گفتم با کمال افتخار. بعد دیگر وقتی که آن‌ها رفتند و خواستیم که سر ناهار برویم گفتند راستی یادت باشد این بسته‌ای که بغل تشک من هست این مال تو است بردار ببر. من خیال کردم فیشی چیزی جمع کردند که مثلاً من این‌ها را یک نگاهی بکنم فلان بکنم، از فیش این لغت‌نامه گاهی وقت این‌کار را می‌کردند. چیزی نپرسیدم رفتیم ناهار خوردیم برگشتیم که خانمش مخصوصاً قهوه‌ی خیلی خوبی درست می‌کرد آوردند گفت آقا آن یادت نرود آن چیز، گفتم آقا این چیست؟ گفتند برمی‌داری می‌بری توی خانه و می‌بینی چیست. گفتم نه من یک سوءظنی پیدا کردم گفتم خواهش می‌کنم بفرمایید. فرمودند که این من معمولم هست که در آخر سال به حساب زندگی‌ام می‌رسم ببینم که چی دارم چی ندارم امسال الحمدلله یک مقداری دارم و یک چهار هزار تومان برای تو گذاشتم باقیش برای خودم و چون می‌دانم وضعت خوب نیست دوتا مریض توی مریضخانه داری و هفته پیش مقداری قالیچه فروختی یک چیزهایی که داشتی مثلاً نقره‌ای که در خانه مال زنت داشتی فروختی. گفتم آقا کی این‌ها را به شما گفته بسیار کار بدی کرده است ولی خب اگر گفته‌اند درست است من آن‌ها را فروختم و الان پول دارم و احتیاجی ندارم بنابراین… من یقین داشتم که این مرد رفته قرض کرده با بهره، با بهره رفته قرض کرده و گذاشته است که من ببرم. من هرچه کردم خواستم بتوانم دست ایشان را ببوسم قبول نکردند و قبول نکردند رفتم. ایشان گفتند من میل دارم الهیار صالح را ببینم من فردا الهیار صالح را برداشتم الهیارخان صالح را و بردم خدمت ایشان. ایشان روی صندلی نشسته بودند من پایین نشسته بودم بعد دیدم که همچین دارند با صالح حرف می‌زند و ضمناً جواب ایشان ایشان باز یک یادداشتی به بنده نوشتند به من دادند که عبارتش این است که: «آنچه را که دیشب عرض کرده‌ام شما لابد قرض‌های کوچکی کرده‌اید آن مختصر را می‌توانید برای آن کار مصرف فرمایید.» من همین یادداشت فیض را گرفتم و روی همان کاغذهای فیش ایشان برداشتم و بوسیدم. این را توی جیبم گذاشتم گفتم این برای من از آن ارزشش بیشتر است که الان هم با خودم در همین‌جا دارم و نگه داشتم. بعد هم یک قطعه‌ای که ساخته بودند به استقبال قطعه رودکی:

«پوپک دیدم به حوالی سرخس / بانگک بر برده به ابر اندرا

چادر کی دیدم رنگین در او / رنگ بسی گونه بر آن چادرا»

این را هم باز به خط خودشان نوشتند که مال خودشان:

«لیسک را بین زبر لاله برگ / یازان هر سو کشف آسا سرا»

که این را به بنده لطف فرمودند که من این‌جا با خودم دارم. بله این هم از خاطرات… باز یک عکسی نشان شما بدهم این‌جا یادم افتاد.

س- بله بله.

ج- درهرحال مثنوی هفتاد من کاغذ می‌شود اگر بخواهیم باز عرایضی…

س- بله من می‌خواستم یک سؤالی هم از شما بکنم که… معذرت می‌خواهم یک چیزی می‌خواهید بفرمایید؟

ج- استدعا می‌کنم. بله بله چون حیفم می‌آید که این مسئله را من عرض نکنم.

س- بفرمایید آن سؤال را بعد می‌کنم.

ج- یک روزی رفتم خدمت علامه‌ی دهخدا دیدم که ایشان خیلی ناراحت است و گفتم آقا امروز چرا شما این‌قدر… گفتند بله امروز از وزارت معارف به قول خودشان معارف کاغذی برای من آمده است که این منزل را تخلیه کنید و از این‌جا بروید. این منزل را ایشان هدیه کرده بود به… این خانه‌ی ایشان که در خیابان ایرانشهر واقع بود که وقتی که من شهردار تهران بودم آن خیابان را به نام خیابان دهخدا کردم و حتی پستخانه آن‌جا هم دادم مهر را درست کرد که خیابان دهخدا، این منزل را ایشان به وزارت معارف داده بود و چون آقای دهخدا اولادی نداشتند. آقای جعفری وزیر معارف وزیر فرهنگ کاغذی نوشته بود شما خانه را خالی کنید. خیلی این امر ایشان را متأثر کرده بود در حاشیه کاغذ نوشته بود که به من در سر سیاه زمستان می‌گویند از خانه‌ی خودت که به معارف هدیه کرده‌ای برو گمشو برو بمیر برای این‌که عقیده داری به… یعنی دکتر محمد مصدق البته این عناد به این مناسبت بود. به قدری از این موضوع من متأثر شدم که هرچه فکر کردم چه بکنم، آمدم ظهر با آقای، خدابیامرزد، مرحوم دکتر معظمی با هم بودیم، من رفتم به دکتر معظمی گفتم…

س- عبدالله معظمی؟

ج- بله بله. آقای دکتر عبدالله معظمی فوراً… من این جریان را به مرحوم دکتر عبدالله معظمی گفتم ایشان خیلی ناراحت شدند و گفتند اتفاقاً وقتی من نایب رئیس مجلس بودم قانونی را به تصویب مجلس رساندم که لغت‌نامه دهخدا در اختیار مجلس باشد و تقبل خرجش را هم مجلس بکند بنابراین الان من به رئیس مجلس تلفن می‌کنم که مانع این‌کار بشوند، به سردار فاخر تلفن کرد و خیلی خوب و یا بعد رفت ملاقات، سردار فاخر نامه خیلی تندی به جعفری نوشت که این منزل مرکز لغت‌نامه دهخدا است و شما حق دخالت در این‌کار ندارید و این باید تا زمانی که دهخدا حیات دارد و این لغت‌نامه می‌خواهد تدوین بشود در همین محل باشد، و مانع این‌کار شد. و دهخدا هم در همان منزل فوت کرد و بعداً آن‌جا مدرسه شد. و الان لغت‌نامه‌ی دهخدا چون ضمیمه دانشگاه شده در شمیران نزدیک باغ فردوس و زعفرانیه منزلی را که دکتر محمود افشار وقف کرده است و به دانشگاه اهدا کرده مرکز لغت‌نامه‌ی دهخدا در آن‌جا هست. و روزی که دهخدا فوت کرده بود خب ما جاهای مختلفی که می‌خواستیم ایشان را ببریم به هر کجا متوسل شدیم، نظر من اول این بود که چون علامه قزوینی هم در سر قبرش، شیخ ابوالفتوح رازی همان‌جایی که قائم‌مقام هم مدفون هست آن‌جا دفن کنیم. متولی حضرت عبدالعظیم که خودش استاد دانشگاه بود غیبش زد و جاهای دیگر بالاخره خدا بیامرزد مرحوم شمشیری گفت آقا نگرانی شما چیست؟ گفتیم چنین چیزی، گفت «این خودش کس بود می‌خواهد چه کند؟» به همان لغت عامیانه «این خودش کس بود، می‌خواهد چه کند پهلوی کس دیگر برود بخوابد؟ یک جای دیگر بگیریم جایی بگیریم که دیگران را این‌جا بیاوریم.» و محلی تهیه شد و دهخدا را در آن‌جا دفن کردند. و باید این را هم اضافه کنم که خب دانشجویان خیال داشتند در تشییع جنازه‌اش شرکت کنند ولی رئیس دانش‌سرای عالی آقای دکتر بیانی درب دانشسرا را قفل کرد که شاگردان نتوانند بیرون بیایند و بروند در تشییع جنازه. روز ختم هم جمعیت عجیب آمد و مرحوم حاج سیدجوادی هم منبر عجیبی رفت و بماند این‌ها دیگر مربوط به جریان دیگری است.

س- در رابطه با بیماری دکتر مصدق شایع هست که دکتر مصدق را می‌خواستند ببرند خارج از ایران برای معالجه و شاه اجازه نداده، این موضوع حقیقت دارد آقای امینی؟

ج- نخیر نخیر هیچ نه ایشان خودشان راضی بودند، حتی ایشان فرمودند که من هم مثل سایر افراد هستم در این مملکت و هیچ احتیاجی نیست، من، من هم راضی نیستم خود ایشان هم راضی نبود نخیر به‌هیچ‌وجه چنین چیزی صحبت نشد.

س- آقای امینی می‌توانم بگویم که شما یکی از اشخاص نادری هستید که با آقای خمینی از سال‌های قبل در ارتباط مستقیم بودید. البته نادر از این نظر می‌گویم که ممکن است در ایران دیگران هم باشند ولی در این‌جا فکر می‌کنم که ما به تنها کسی که دسترسی داریم شما هستید. می‌توانید لطف کنید و برای ما یک مقدار مطالبی راجع به شخصیت آقای خمینی راجع به افکار آقای خمینی و این‌که چگونه ایشان وارد کارهای سیاسی شدند بفرمایید.

ج- آقای خمینی، من ایشان را از سالیان دراز یعنی شاید از حدود سال ۱۳۱۴ که سفر اولم به خمین بود که رفتم، من با ایشان و خانواده‌ی ایشان آقای پسندیده برادر بزرگ ایشان، آقای مرتضی پسندیده، آقای سید نورالدین هندی برادر دیگر ایشان که فوت کردند و وکیل دادگستری و مرد بسیار نظربلندی درِخانه‌بازیْ بود. بنده با این خانواده آشنا بودم. در تهران هم بنده اصولاً به آخوندباز معروف بودم، با این‌که خانواده من همه از خوانین بودند چه بودند ولی ارتباطم با آقایان روحانیون زیاد بود خود من هم علاقه‌ی مذهبی داشتم. و با ایشان خیلی مربوط و مأنوس بودم. و اغلب در مجالس صحبت هم که می‌نشستیم ایشان خیلی اهل ذوق و شعر و ادب بودند. گاهی وقت‌ها خودشان شعر می‌ساختند و می‌خواندند گاهی وقت‌ها بنده به مناسبت شعر شعرایی را که آن‌وقت بود مخصوصاً ملک‌الشعرای بهار که ایشان خیلی خوششان می‌آمد، یا مثنوی ایشان می‌خواندند و خیلی به مثنوی وارد بودند. مسائلی را که گاهی وقت‌ها من نمی‌دانستم می‌پرسیدم. در سال ۱۳۲۲ یادم هست که من از طرف دیوان کیفر و بازرسی کل کشور یک مأموریتی در خوزستان داشتم. روزی که من از محلی که بودم آمدم بروم به دادگستری دیدم کنار شط کارون، نهر کارون عبایی روی زمین افتاده و دو نفر آن‌جا هستند خوب نگاه کردم دیدم که آقای حاجی آقا روح‌اله هستند. آن‌وقت ما به ایشان آقای حاج‌آقا روح‌اله می‌گفتیم. رفتم جلو و سلام کردم دیدم ایشان هستند با آقای آقاشیخ محمدعلی ادیب تهرانی که یکی از ادباء بود و معروف بود که استاد ادب ایشان هستند با هم خیلی مأنوس بودند. ما هم معانقه‌ای کردیم، آقا این‌جا چی؟ گفتند بله من دیشب از عتبات آمدم با چیز هم آمدیم این‌جا هیچ کجا جا گیر نیامد. و همین‌جا خوابیدیم. بعد بنده ایشان را بردم در اطاقی که بودیم نشستیم، گفتند اولین سؤال این بود که شعر تازه چی داری؟ ملک‌الشعرای بهار دو قصیده ساخته بود یکی

«گویند حکیمان که پس از مرگ بقا نیست / ورهست بقا فکرت و اندیشه بجا نیست

من نیز بر آنم که سعادت بود آندم / کاویخته زین قبه قنادیل طلا نیست»

تا الی آخر که، و یک قصیده‌ی دیگری بود که:

«ای خوش آن ساعت که آید پیک جانان بی‌خبر / گویدم بشتاب سوی عالم جان بی‌خبر

ای خوش آن ساعت که جام بی‌خودی از دست دوست / گیرم و گردم ز خواهش‌های دوران بی‌خبر

تا خبر شد جانم از اسرار پنهان وجود / گشتم از قیل و مقال کفر و ایمان بی‌خبر»

تا آخرش. این را ایشان خیلی خوشش آمد اصرار کرد که برای من بنویس. من این دو قصیده را به خط مرحوم ملک داشتم. من گفتم شما همین‌جا تشریف دارید این‌ها را بنویسید من باید برویم سری به دادگستری کاری دارم و باز برمی‌گردم. بله ایشان را گذاشتم. منظور ایشان خیلی اهل ذوق و ادب بودند. و خب همیشه خیلی متین بودند خیلی در رفتارشان یک سکینه و وقار و طمأنینه‌ای بود. و بعد خب ایشان، اتفاقاً آن سفر از عتبات هم همان‌جور که خودشان فرموده بودند آمدند. بعد هم ارتباط ما محفوظ بود تا اتفاقاً ۱۳۲۴ که باز اتفاقاً من اغلب به همین خمین می‌رفتم و می‌آمدم البته ایشان که در قم مقیم بودند. ولی تابستان بود و اول اردیبهشت در عید بود که تصادفاً ایشان…

س- شما به خاطر دارید ایشان چه سالی از خمین به قم آمدند؟

ج- ایشان اول از خمین بعد از این‌که پدر ایشان را کشتند، مرحوم حاجی‌آقا مصطفی را، که بین راه اراک و خمین کشتند و ایشان طفلی بودند ایشان مدت‌ها در اراک بودند. البته در خمین بودند ولی بعد برای تحصیل، آن‌وقت هنوز قم مرکز علمی نشده بود. ایشان اولش مدتی اصفهان بودند آن‌جا خود آقای مرتضی پسندیده هم، که نام خانوادگی ایشان هم هندی بود آقای پسندیده هم نام خانوادگی پسندیده نداشت همه خانواده نام خانوادگی هندی را داشتند آقای پسندیده. ولی بعد که صدرالاشراف وزیر دادگستری بود و خواست آن حدود دفتر اسناد رسمی دائر کند و بهترین شخص را آقای آقا‌مرتضی را در نظر گرفت و برای ایشان ابلاغی تهیه کرد…

س- آقا مرتضی فرمودید؟

ج- و آقا مرتضی…

س- آقا مرتضی پسندیده؟

ج- پسندیده بله. البته مخصوصاً گفتم آقا مرتضی و عنوان نام خانوادگی نگفتم چون آن‌وقت ایشان آقا مرتضی هندی بودند. وقتی که ابلاغ‌شان تهیه شد اتفاقاً صدرالاشراف از وزارت افتاد و متین دفتری وزیر شد…. دکتر متین دفتری با مرحوم صدرالاشراف بد بود با این‌که معاونش بود وقتی وزیر شده بود می‌خواست تمام اقدامات او را هم خنثی کند و اذیت بکند و برای او پرونده‌ای بسازد، و منجمله وقتی همین آقای آقامرتضی رفتند ابلاغ‌شان را بگیرند ایشان گفتند که من به هندی دفتر نمی‌دهم. آقامرتضی گفتند آقا نام خانوادگی من هندی است من در خمین به دنیا آمدم پدرم در خمین به دنیا آمده است و یکی هست نام خانوادگی‌اش مکی است یکی مدنی یکی نجفی، یکی حائری این‌ها دلیل نشد که گفتند نه باید عوض کنی. و با آن غروری که دکتر متین دفتری داشت فشار آوردند و بالاخره خود ایشان این نام خانوادگی پسندیده را، یعنی خود متین دفتری انتخاب کرد و به اداره‌ی آمار و ثبت و احوال تلفن کرد که نام خانوادگی ایشان را عوض کنند و ایشان شدند پسندیده والا تا آن‌موقع ایشان هم هندی بودند آقامرتضی هندی بودند. بنده در خمین یک مأموریتی از طرف یعنی خمین، گلپایگان، خوانسار، اراک این‌ها یک مأموریتی از طرف بازرسی کل کشور و دیوان کیفر داشتم و رفته بودم آن‌جا. و دوست بسیار بسیار عزیزی داشتم آقای دکتر آقاحسین عطایی که در خمین رئیس بهداری بود. در خمین که می‌آمدم منزل او وارد می‌شدم. و این دوستی و ایشان هم مستأجر آقای حاج‌آقا روح‌اله خمینی بودند. آقای خمینی منزلی داشتند چون خودشان نبودند خانه را اجاره داده بودند. و من با خانم فعلی‌ام که خانم من، یعنی خانم فعلی که خانم همیشگی‌ام که دختر همان آقای دکتر عطایی بود می‌خواستم وصلت کنم و ازدواج کنم، و همین آقای پسندیده در دفترشان ثبت کرده بودند. که اخیراً در قم که پارسال خدمتشان بودم گفت یادت می‌آید این‌جور و فلان، چون با ایشان بنده خیلی مربوط و مأنوس هستم با این آقای پسندیده. ارتباط من اتفاقاً بعد دختر دیگر مرحوم دکتر عطایی خانم آقای میرزاحسن‌خان مستوفی کمره‌ای بود که او هم پسرخاله‌ی آقای خمینی و آقای پسندیده بود. ولی ارتباط من با ایشان هیچ ارتباطی به این نسبت باجناق بودن با پسرخاله‌ی ایشان نداشت برای این‌که من قبلاً با ایشان قبل از این‌که این وصلت را بکنم و قوم‌وخویش بشوم باجناق بشوم با آقای مستوفی با ایشان مربوط بودم. ایشان به بنده خیلی زیاد لطف داشتند محبت داشتند هروقتی تهران می‌آمدند منزل من وارد می‌شدند. پریروز عرض کردم خدمتتان مثل این‌که در یکی از مصاحبات راجع به موضوع تلفن مثل این‌که چیز شد این‌جا ضبط کردیم. و بعد از ۲۸ مرداد هم باز ایشان مریض شدند تهران آمدند مثل این‌که من عرض کردم که در چیز که من برای استخاره هم رفتم پهلوی ایشان گفتم مثل این‌که ظاهراً…

س- من یادم نمی‌آید.

ج- من خیال می‌کنم گفته باشم. من بعد از ۲۸ مرداد که آقای دکتر مصدق سقوط کرده بود و ایشان را زندانی کرده بودند من دیگر به‌هیچ‌وجه حاضر نبودم که با دستگاه دولتی کار بکنم با این‌که خب جای دیگری ممر معاشی نداشتم، قبلاً قاضی دادگستری بودم و قاعدتاً باید همان در دادگستری به ادامه‌ی شغل مشغول بشوم، ولی میل نداشتم چون دست و دلم به کار نمی‌رفت. تنها کاری که من می‌توانستم بکنم اگر مثلاً پینه‌دوزی کرده بودم می‌رفتم کفاشی باز می‌کردم. خب من یک عمر توی دادگستری بودم فقط تنها کاری که می‌توانستم بکنم این بود وکالت بکنم. ولی خب وکالت هم لازمه‌اش این بود که من قبلاً با یکی جایی بندوبست بکنم فلان مشاور قضایی را بگیرم مشاورت قضایی هیچ. این بود که با یک حال خوف و رجایی رفتم قم و منزل آقای خمینی. رفتم خدمت ایشان و معمولاً که بنده خدمت ایشان می‌رفتم آقای آقامرتضی حائری هم پسر مرحوم آقاشیخ هادی حائری یزدی که بعداً دختر ایشان عروس آقای خمینی شد ایشان هم می‌آمدند. یا بالعکس من منزل آقای حائری که می‌رفتم آقای خمینی تشریف می‌آوردند. آن‌جا بعد از موقع نماز من از ایشان خواهش کردم یک استخاره‌ای بکنند. نظر من این بود برای همین کار وکالت. ایشان با قرآن استخاره‌ای کردند گفتند خوب است ولی زحمت و مشقت و مرارت هم دارد. خب من یک قدری دل چرکین شدم. فکر کردم خب حالا یک استخاره‌ی دیگر بکنم بروم همان دنبال کارم را در دادگستری بگیرم و ادامه بدهم آن‌وقت‌ها اعتقادی داشتم و دارم. باز خواهش کردم که استخاره دیگری بکنند بدون این‌که مطلب را بگویم که ایشان استخاره دوم را کردند گفتند بسیار بد است. من خندیدم گفتم خب آقا راحت شدم چون راه بازگشت مرا خراب کردید. گفتند چی بود؟ اولش این بود که دنبال کار آزاد کار وکالت بروم، دومی‌اش این بود که من بروم همان دنبال دادگستری و ادامه بدهم به خدمت که این دومی بد آمد. گفتند آن اولی سوره یوسف بود و غنیمت هم دارد درست است زحمت و مشقت دارد غنیمت هم دارد. و بعد آمدم و تقاضای جواز وکالت کردم. البته خیلی هم اولش واقعاً سختی دچار شدم چون خب طول داشت تا مردم بشناسند و کار وکالتی به من رجوع بکنند. تا اول‌بار که من برای خاطر کارم ناچار شدم یک ماشین بخرم، رفتم یک ماشین نویی خریدم تصادفاً آقای خمینی تهران تشریف آوردند منزل من بودند و می‌خواستند به دکتر مراجعه کنند وقتی که سوار ماشین شدند به اتفاق آقای آقامرتضی حائری، ماشین من گفتند این ماشین مال کیست؟ گفتم مال خودم است من که کار دولتی و چیزی ندارم که ماشین یا … گفتند اه عجب پس این از همان غنیمت‌هایی است که من گفتم در استخاره یادشان بود که گفتند غنیمت. ما ارتباط‌مان محفوظ بود و ایشان هروقت تشریف می‌آوردند تهران منزل من بودند یا اگر احیاناً می‌خواستند زیادتر بمانند جایی را می‌گرفتند مخصوصاً بیشتر در حدود پامنار نزدیک منزل پدرخانم‌شان آقای ثقفی باشد آن‌جا منزل می‌گرفتند می‌ماندند. من خدمت‌شان خیلی نزدیک مربوط بودم. چه قبل از ۲۸ مرداد زمان آقای دکتر مصدق که من کار داشتم شهردار تهران بودم یا این‌که بعد ادامه داشت. و یادم هست که ایشان یک سفری که به تهران تشریف آوردند کابینه علم بود. ایشان آمدند به من فرمودند که من میل دارم راجع به دو نفر از تو بپرسم و تحقیق کنم چون به تو اطمینان دارم. یکی مهندس روحانی است که وزیر نیرو شده است. البته بعداً وزیر کشاورزی شد و یکی دکتر غلامحسین خوشبین. گفتند که این‌ها بهایی هستند. گفتم من راجع به هردوی این‌ها یک صورت‌مجلسی نقل می‌کنم نظر خود جنابعالی صائب است. گفتم من وقتی که شهردار تهران بودم آقای مهندس بازرگان را رئیس سازمان آب تهران کردم با تصویب‌نامه هیئت وزیران و مقررات این‌ها. بعد از مدتی آقای مهندس بازرگان ابلاغی پهلوی من فرستاد که من امضاء کنم آقای مهندس منصور روحانی را برای معاونت ایشان. من هم همچنین الان جنابعالی چیزی شنیدید من هم شنیده بودم که یک اتهامی نسبت به مهندس روحانی، اتهام بهایی بودن و به قول کسروی بهایی‌گری. طبق فرمول اداری این حرف‌ها یک کاغذی روی این ابلاغ گذاشتم که جناب آقای مهندس بازرگان مذاکره فرمایید و این را برگرداندم. فردا آقای مهندس بازرگان گفت بله این ابلاغ آمد و من می‌دانم برای چی این را فرستادی من خود صاحب عله را می‌فرستم و بیاید به شما توضیح بدهد. خب من به مهندس بازرگان هم اعتماد داشتم که ایشان مرد مذهبی است. بعد از یکی دو ساعت دیدم که رئیس دفتر آمد که آقای مهندس روحانی، گفتم بیاید، آمد توی اطاق بنده و از جیبش قرآنی درآورد و گفت که آقا من به این قرآن بهایی نیستم. می‌دانم شما برای چی ابلاغ را برگرداندید، پدرم بهایی است زنم بهایی است و مادر من خواهر راغب کفاش است که با تو هم آشنا است توی خیابان لاله‌زار مغازه دارد. مادر من بعد از این‌که فهمید پدرم بهایی است گفت بودن من در خانه‌ی تو شرعاً جایز نیست و جدا شد. و حال هرکجا که می‌گویید من اعلام کنم و بنویسم برای این‌که مگر احمق هستم در این عصروزمان بیایم مذهب انتخاب کنم مذهب بهایی را اتنخاب کنم؟ نخیر. می‌خواهید اعلام کنم. من این را خدمت آقای خمینی عرض کردم ایشان فرمودند که برای من کافی است. قرآن می‌فرماید (؟؟؟) کافی است برای من کافی است. اتفاقاً همین مهندس روحانی در مواقعی که من هم بی‌کار بودم نیمه‌شعبان برای این‌که نشان بدهد که چیز نیستم می‌آمد منزل ما تبریک عید بگوید. حالا بعد البته کشته شد. و راجع به دکتر خوشبین هم گفتم که ایشان پدرش حاج ندیم باشی یک وقتی به اتفاق آقایی به اسم شهاب فردوس که آن‌موقع در معارف در فرهنگ بود غیر از شهاب فردوس دادگستری برادر بزرگ او، آمده بودند در خمین برای تبلیغ بهائیت. اتفاقاً چون در خمین مهمانخانه و مسافرخانه نبود هرکسی آن‌جا می‌آمد منزل آقای هندی وارد می‌شد. منزل ایشان اصلاً مهمانخانه‌ی مجانی و عمومی بود برای هرکسی بدون این‌که بدانند کی می‌آمدند و وارد می‌شدند و پذیرایی می‌شدند چه خود آقای هندی بود چه نبود. یادم هست که مثلاً کوهی کرمانی یک سفری تهران آمد و گفت آقا من رفتم خمین سه ماه تمام منزل مردی بودم شب شام می‌خوردم تریاک را می‌کشیدم رختخوابم آن‌جا سر پشت‌بام افتاده بود می‌خوابیدم صبح پا شدم باز همین‌جور تریاکم صبحانه فلان می‌رفتم چوب می‌گرفتم این فورکلوروس را جمع کنم درهرحال ظهر هم همین‌جور ناهار. ولی در این سه ماه ما صاحب این خانه را ندیدیم که این آقای هندی کیست ولی درب خانه باز بود و از ما پذیرایی می‌کردند. واقعاً از این لحاظ مرد عجیبی است خیلی خانواده. خود آقای حاجی آقاروح‌اله هم خیلی از نظر مالی و از نظر تقوا تا آن‌جا که من ایشان را می‌شناختم خیلی از آن‌موقع متقی بودند و برخلاف بعضی دیگران که مثلاً هی صیغه‌ای زنی فلان ایشان جز با همین خانم‌شان هیچ با زن دیگری نبودند و نگرفتند. گفتند به‌هرحال این‌ها منزل آقای هندی وارد شدند و آقای هندی چون وکیل دادگستری بود و ارتباط با دادگستری داشت می‌گویند یک خوشبینی شما خوشبین هستید یک خوشبین هم در دادگستری هست با شما، می‌گوید بله او پسر من است ولی ارتباطی با این کار من ندارد. علت این بود که دکتر خوشبین در کابینه علم وزیر دادگستری شده بود و روحانی وزیر نیرو بعد من…

س- کابینه اول آقای علم بود؟

ج- بله کابینه‌ی اول علم بله. بعد از امینی، بعد از این‌که او رفت.

س- آقای دکتر باهری توی این کابینه وزیر دادگستری نبود؟

ج- نخیر. بعد شد، بعد شد نخیر. و من راجع به او گفتم خوشبین هم چون این شهرت را داشت. گفتم اتفاقاً بنده یک سفری به اتفاق ایشان برای بازرسی به خراسان می‌رفتیم، به اتفاق دکتر غلامحسین خوشبین و وقتی از هواپیما به زمین نشستیم آمدیم پایین بیرون آمدیم که عده‌ای به استقبال آمده بودند من از ایشان پرسیدم که حالا کجا می‌رویم و منزل کی می‌رویم؟ گفت که منزل جدم. من خیال کردم که چون خوشبین اصلاً اهل خراسان است و این‌جا یک منزل اجدادی دارد دیدم نخیر ما مشرف شدیم به حرم و بعد هم از جیبش قرآنی درآورد درهرحال بنده به آقای خمینی عرض کردم که ایشان قرآن توی جیبش بود وقت برگشتن هم باز قرآن را خواست و ایشان فرمودند برای من کافی است. درهرحال ایشان از همان‌موقع من حس کردم در جریانی است که می‌خواهد خودش را در امور سیاسی بیشتر مداخله بدهد. چون خب قبلاً هم ایشان در قم هم که بودند با آقای بروجردی اولش خیلی نزدیک بودند البته بعد یک قدری کناره‌جویی کردند و بعداً شروع کردند آن نامه‌ها را نوشتن به شاه و راجع به علم این موضوع اصلاحات ارضی پیش آمد. اصلاحات ارضی که در کابینه‌ی امینی بود که ایشان مخالفت کردند و اصلاحات ارضی شاه. بعد هم نامه‌هایی راجع به انتخاب نمایندگان مجلس و یا انجمن ولایتی بود یادم هست که ایشان اصولاً مخالف دخالت خانم‌ها بودند که نامه‌هایی، بله نامه‌ها چاپ شده است هست در…

س- بله بله.

ج- بله هست در همه‌جا. که بعد منجر شد به آن قضایای توقیف ایشان مرحوم آقای آقاشیخ بهاءالدین محلاتی و آقای حاجی‌آقا حسین قمی که این‌ها را در تهران زندانی کردند و بعد از مدتی هم که من در جلسه‌ی قبل مثل این‌که گفتم بعداً هرکدام را در هر جای دیگری بردند نگه داشتند و بعد هم تا قضایای ۱۵ خرداد و بعد بردن آقای خمینی به بورسا در بورسا بودند. خب باز بعضی‌ها با ایشان تماس داشتند البته خیلی کم. و تا انتخابات ترکیه شد و سروصدا در ترکیه شد مگر ما این‌جا ژاندارم ایران هستیم که مراجع را این‌جا نگهداری کنیم تحت‌الحفظ باشند مراقبت ایشان را آن‌جا آزاد کردند و آقای خمینی خب ایران تشریف نیاوردند و رفتند به نجف دیگر در نجف مقیم بودند آن‌جا شروع کردند شدیداً صریحاً اعلامیه دادن و نوار فرستادن این اقداماتی بود که دیگر همه مستحضر و مطلع شدند. رادیو بود رادیو عراق بود که بیانات ایشان را منتشر می‌کرد همین آقای دعایی که الان روزنامه‌ی اطلاعات را اداره می‌کند و بعد از انقلاب سفیر ایران در عراق شد ایشان آن دستگاه رادیوی فارس را در رادیو بغداد از طرف آقای خمینی اداره می‌کرد و مطالب و نظرات ایشان را و نظرات دیگری را پخش می‌کردند تا موقعی که شاه رفت به الجزائر و با همین صدام آشتی کردند و قرار شد که ایران به کردها کمکی نکند و از حمایت بارزانی دست بردارد و آن‌ها هم محدودیت‌هایی برای آقای خمینی قائل بشوند. که همان‌طور شد و خانه‌ی ایشان را محاصره کردند که من از این‌جا تماس تلفنی گرفتم و پرسیدم. بعد از مدتی که باز مجدداً تلفنی کردم منزل مرحوم آقا مصطفی خانم ایشان معصومه‌خانم دختر آقای آقا‌مرتضی حائری و حسین‌آقا نوه‌ی آقای خمینی و نوه‌ی آقای حائری گفتند که ایشان تشریف بردند به کویت که معلوم شد کویت هم اجازه نداده بود که ایشان آن‌جا وارد بشوند. این داستان‌هایی که دیگر معروف است و توی روزنامه‌ها نوشته شده که از آن‌جا بالاخره ایشان تماس گرفتند و بعد بالاخره آن‌جا یک شب اجازه ندادند حتی به فرودگاه کویت بروند بصره هم نمی‌گذاشتند بروند بالاخره برگشتند به کاظمین و سامره آن‌جا تماس تلفنی ظاهراً با بنی‌صدر گرفتند و آقای یزدی تماس گرفت و قرار شد ایشان به پاریس بروند تا بعد یک جایی که آن‌جا بیشتر البته علاقه‌مند بودند ایشان در یک مملکت اسلامی رحل اقامت بیافکنند تا این‌که بتوانند فعالیت… نامه‌ای که ایشان وقتی بنده اتفاقاً از این‌جا رفتم پاریس خدمت‌شان معلوم شد آقای آقا‌مهدی حائری دوست بسیار عزیز بنده این‌جا استاد بودند و مقام علمی خیلی ارزنده‌ای داشتند معلوم شد تلگرافی کردند برای آقای خمینی و این تلگراف بی‌جواب مانده بود. بعد من که به ایشان عرض کردم فرمودند که من اتفاقاً این آدرس ایشان را گم کردم و نداشتم و نامه‌ای به ایشان نوشتند من خیال می‌کنم کپی آن نامه را این‌جا داشته باشم… بله مفاد نامه‌ی ایشان که حالا بعد پیدا می‌کنم و می‌خوانم این است که تلگراف شما رسید و من در این اسباب‌کشی و جابه‌جا شدن چون کاغذ و تلگراف وقتی رسید ایشان در شهر پاریس بودند ولی وقتی که رفتند به نوفل‌لوشاتو در اثر این جابه‌جا شدن به قول خودشان تلگراف گم شد و آدرس‌شان هم معلوم نبود و نوشتند حالا که آقای نصرت‌اله امینی آمده‌اند و نامه‌شان جواب داده شد. آن‌وقت وقتی نوشتند امینی ولی من فکر کردم مبادا که با آن امینی دیگر اشتباه شود ابرو زدم بالا یک نصر‌ت اله هم اضافه کردند و جواب می‌دهم و من امیدوارم همین روزها بتوانم به یکی از ممالکت اسلامی بروم و آن‌جا چون هرکجا می‌خواهم بروم مانع می‌شوند. ولی بعد بالاخره همان در پاریس ماندند و من چند روز آن‌جا بودم و بعد برگشتم به تهران که اتفاقاً همان‌موقع آقای دکتر سنجابی هم بودند آقای مانیان بودند آقای مهدیون بودند و آمده بودند. عده‌ی دیگری از آقایان می‌آمدند و می‌رفتند دکتر صادقی دیگران که می‌آمدند شب‌ها و وقت‌هایی که ایشان نماز می‌خواندند بعد از نماز هم معمولاً یک نیم‌ساعتی صحبت می‌کردند که نوارشان ضبط می‌شد. و حتی در یکی از نوارها بنده یادم هست که ایشان راجع به این‌که شاه گفته بود که آقای خمینی با من نظر شخصی دارد گفتند من چه نظر شخصی با ایشان می‌توانم داشته باشم من در قم بودم در یک خانه‌ی محقری ایشان مرا تحویل گرفتند و بردند در زندان آن‌جا در زندان هم اطاق بسیار خوبی بود یک اطاق پاکیزه‌ای بود این سربازهای بیچاره به من خدمت می‌کردند و محبت به من و آقایان محلاتی و قمی و بعد از آن‌جا هم بردند در یک منزلی خیلی منزل مجللی که از منزل خود من خیلی خیلی بهتر بود. و من با ایشان عداوتی و عنادی ندارم. من اصول کلی را صحبت می‌کنم بعد هم که آمدم قم و بعد هم باز ترکیه فرستادند و تبعید کردند. ولی اصولاً بعد از شهریور ۲۰ می‌شد که کلک این خاندان کنده بشود که متأسفانه رجال قوم نکردند رجال آن‌موقع. اولش در همان‌موقع در شهریور ۲۰ حق بود که این‌ها حل بکنند رد بکنند که نکردند بعد هم دوسه‌بار دیگر در دست دولت‌ها فرصت‌هایی به دست آمد از قبیل زمان قوام‌السلطنه و حتی مخصوصاً زمان آقای دکتر مصدق، خیلی با احترام هم نام بردند گفتند که آقای دکتر مصدق که قصد خدمت به مملکت داشت، این را مخصوصاً آن‌موقع فرمودند، قصد خدمت به مملکت داشت می‌توانست که گلوی این را فشار بدهد و از مملکت خارج کند که نکردند. این ایراد ایشان بود. تنها ایرادی که داشتند.

س- آقای امینی من می‌خواستم از شما بپرسم که از کی آقای خمینی آیت‌الله شد و اصلاً ترتیب آیت‌الله شدن چگونه است؟ من می‌دانم که شما با اطلاعاتی که دارید می‌توانید بهتر از هرکسی این را برای ما توضیح بدهید.

ج- اصولاً در مذهب شیعه علما عنوانی ندارند که این مثلاً این عناوینی که اخیراً مد شده که آیت‌الله، آیت‌الله العظمی، حجت‌الاسلام، در مکاتباتی که ردوبدل می‌شد بسته به وضع آن شخص، مثلاً فلان روحانی که خانه‌اش مردم مراجعه می‌کردند و کارهایی در ده و شهر انجام می‌دادند به این می‌گفتند ملاذ العمل، ملاذ بود مردم می‌رفتند یا یک قدری مثلاً عنوان علمی بیشتر داشت به او در کاغذ ثقه‌الاسلام می‌نوشتند. عنوان حجت‌الاسلام ما فقط چه برای اهل تشیع چه تسنن چند نفر را یکی حجت‌الاسلام غزالی، امام غزالی، این‌ها اسم‌شان در تاریخ به نام حجت‌الاسلام والا اصلاً مثلاً صاحب کفایه که یکی از بزرگ‌ترین مجتهدین بود می‌گفتند آخوند ملا محمد کاظم هیچ عنوان یا تیتری برایشان قائل بشوند و بگویند آیت‌الله، آیت‌الله العظمی و فلان اصلاً. یا مثلاً یادم هست که وقتی که این آقایان از نجف به تهران آمده بودند برای جریانی، حجج‌اسلام می‌گفتند رادیو که نبود در روزنامه‌ها می‌نوشتند یا مردم در منابر گفته می‌شد حجج‌اسلام به ایران آمدند. و اصلاً عنوانی هم، شما در همین اواخر هم آخوند ملاعلی کنی هیچ به عنوان، یا آقای نائینی، هیچ اصلاً آیت‌الله نائینی هیچ‌وقت گفته نمی‌شد، یا آقا‌سید محمدکاظم خراسانی که این آن روز از بزرگ‌ترین مراجع بود صاحب (؟؟؟). و این عناوین اخیراً خیلی مد شده مثلاً کاشانی و دیگران که آیت‌الله، آیت‌الله العظمی، این‌ها هیچ عنوان شرعی و به اصطلاح مدونی این‌کار ندارد که این فلان‌کس آیت‌الله است یا آیت‌الله العظمی یا حجت‌الاسلام این‌ها هیچ. چه زمان مرحوم آقا آقا سید ابوالحسن چه مرحوم آقا‌سید شیخ عبدالحسین یزدی،

س- آقا سیدابوالحسن (؟؟؟) را می‌فرمایید؟

ج- بله؟

س- آقا سیدابوالحسن…؟

ج- نخیر آقای حاجی آقا حسین بروجردی، آقا سید ابوالحسن که اصفهانی بود. آقای آقا سید ابوالحسن اصفهانی، این اواخر یکی از بزرگ‌ترین مراجع مرحوم آقا‌سید ابوالحسن اصفهانی بود که در نجف مقیم بودند و رساله‌های ایشان که اتفاقاً الان بنده همین‌جا هم دارم که یک دوره‌ی فقه کاملی است به اسم وسیله‌النجات، بنده این‌جا دارم و از آن استفاده هم می‌کنم. کتاب فقهی است. و هیچ عنوان ایشان هم هیچ‌وقت چیز… بعد که همین جریان سیاسی پیش آمد و سروصداها آن‌وقت دیگر مردم این عناوین را قائل شدند و گفتند.

س- آقای امینی شما هم عضو شورای مرکزی جبهه ملی بودید و هم این‌که در زمان ملاقات آقای سنجابی و خمینی در آن جلسه حضور داشتید، ممکن است لطف بفرمایید و ما را در جریان آن مذاکرات بگذارید که منجر به امضای آن توافقنامه‌ی سه ماده‌ای شد؟

ج- بنده در آن‌موقعی که آقای سنجابی قصد عزیمت به پاریس داشتند که در ایران نبودم که ببینم چه مأموریتی به ایشان محول شده و ایشان برای چه منظور آمد. ولی تا اندازه‌ای که شنیدم بعداً هم در ایران آقای دکتر سنجابی قرار بود که بیایند و بروند به کانادا برای انجمن جمعیت سوسیالیست، کنگره‌ی سوسیالیست‌ها که بعد وقتی به پاریس آمدند چون وزیر خارجه انگلیس هم که به این عنوان شرکت می‌کرد بر علیه ایران مطالبی گفته بود آقای سنجابی گفتند که من در جلسه‌ای که وزیرخارجه انگلستان هست که آن مطالب را که گفته شرکت نمی‌کنم و کسی دیگر از طرف خودشان معین کردند و ایشان در پاریس ماندند. بنده که به پاریس رفتم به اتفاق ایشان چندبار خدمت آقای خمینی رفتیم و همین مقدمات تهیه این چیز فراهم شد آن اعلامیه‌ی چندماده‌ای که من آن روز هم عرض کردم که شب باز در جلسه‌ای فردا صبح که با آقای سنجابی آن‌جا رفتیم در منزل… چون آقای خمینی در دو منزل بودند یکی معمولاً می‌آمدند در روز استراحت می‌کردند بیتوته می‌کردند غذا می‌خوردند به‌اصطلاح منزلی بود یکی هم روبه‌روی آن‌جا، حالا من یادم هست یکی از این منازل مال آقای دکتر عسکری بود که عضو جاما بود عضو آن جمعیت آقای که الان هم هستند نمی‌دانم در تشکیلات، آقای دکتر سامی که این جمعیت را اداره می‌کرد. این دکتر عسکری مشهدی هم بود خراسانی بود منزل مال او بود که آقای خمینی در آن‌جا وارد شد. آن‌وقت دو منزل یکی بود که همین منزل عسکری بود یکی هم منزل دیگری بود حالا این را نمی‌دانم کدام‌یک مال عسکری بود کدام‌یک مال دیگری، روبه‌روی این گرفته بودند که آن‌جا هم در یکی از آن‌ها نماز می‌خواندند که هوا هم سرد بود و چادر زده بودند و نماز می‌خواندند برای نماز و ملاقات‌های عمومی در این یکی منزل می‌آمدند بعد هم می‌رفتند در منزل که بیتوته می‌کردند. اتفاقاً آن روز آخر ما در آن‌جا برخورد کردیم که ایشان آن‌جا تشریف داشتند و وقتی که آقای دکتر سنجابی گفتند آقا این شرح را ما تهیه کردیم و حالا می‌خواهیم ببینیم که این را در کجا منتشر بشود. آیا من بروم در ایران بروم منتشر کنم یا در پاریس. وقتی که خوانده شد ایشان فرمودند که نخیر از همین حالا از همین‌جا که می‌روید بیرون اصلاً همین جا و توی هتل‌تان توی هرکجا منتشر کنید اشکالی ندارد. بعد آن عبارت آخرش این بود که جمهوری باید اعلام بشود که آقای دکتر یزدی گفتند آقای دکتر سنجابی توجه داشته باشید این جمهوری جمهوری اسلامی است.

س- در حضور آقای خمینی؟

ج- بله بله. و بعد آقای دکتر سنجابی گفتند آقای دکتر یزدی آن‌که این‌جا توافق شده و قبلاً صحبت شده و الان هم ما این‌جا امضا می‌کنیم جمهوری است بقیه‌اش را ملت ایران باید معین کنند و اسلامی در… بعد هم بیرون آمدیم آن‌جا یک‌قدری مورد. چون آقای قطب‌زاده در آن جلسه نبودند بیرون بودند یک‌قدری او شروع کرد حرف‌هایی زدن که آقای آقا شهاب اشراقی داماد ایشان در مقابلش بود گفت آقا این حرف‌ها را نزنید مخصوصاً راجع به من که آقا ما ارتباط‌مان با فلان‌کس این است من رفتم به آمریکا منزل فلان‌کس وارد شدیم با خانمم که دختر آقای خمینی باشد. بله وضع این بود البته بعضی ایراد گرفتند لحن آن اعلامیه را خواستند بعضی از آقایان طرفدار ملیون عوض بکنند که چرا این ذکر شده. بعد دیگر آقای سنجابی به ایران رفتند و بنده هم به آمریکا آمدم. بنده دیگر در آمریکا بودم…

س- نظر خود آقای خمینی آن‌موقع راجع به جمهوری چه بود؟ ایشان هم اصرار داشتند که جمهوری حتماً باید اسلامی باشد؟

 


روایت‌کننده: آقای نصرت‌الله امینی

تاریخ مصاحبه: ۱۴ مه ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: شهر آناندل ـ ویرجینیا

مصاحبه‌کننده:  ضیاءالله صدقی

نوار شماره: ۶

 

س- صحبت دیگری هم راجع به همان زمان هست و آن این‌که شایع است که آقای خمینی قول داده بودند به رهبران سیاسی که ایشان وقتی که برگشتند به ایران می‌روند قم و مثل سابق یک طلبه می‌شوند و به آن‌جا قناعت می‌کنند و در کار سیاسی دخالت نمی‌کنند.

ج- این باز با این طرز که بله بله. نوارها هست ایشان فرمودند که من می‌روم به قم و سیاست را به سیاستمداران واگذار می‌کنم آن‌جا، البته خب این حرفی بود که زدند منتها خب با مطالبی که ایشان قبلاً در کتاب‌هایشان در درس‌هایشان گفته بودند، چون در درس‌هایشان هم ایشان همیشه صریحاً و آن درس‌هایی که بعد به صورت کتاب چاپ شد…

س- ولایت فقیه.

ج- به صورت ولایت فقیه همه را ذکر کرده بودند و نظرشان معلوم بود.

س- آقای امینی چه جور شد که رهبران جبهه ملی آن کتاب ولایت‌فقیه را خیلی جدی نگرفتند. یعنی منظورم این است که در اوایل کار این را مطالعه نکردند که بدانند افکار آقای خمینی یک سابقه‌ای هم در نهضت مشروطه داشته و این با آن موضع جبهه ملی که طرفدار حاکمیت ملی و حکومت مردم است جور درنمی‌آید؟

ج- خب خود آقای خمینی هم در همان‌موقع در پاریس هم می‌فرمودند… خیلی راجع به آزادی، حتی در مصاحبه‌ای که کردند با روزنامه‌ی لوموند که من به آزادی معتقد هستم حتی کمونیست‌ها هم می‌توانند آزاد باشند منتها با آن‌ها می‌شود بحث کرد صحبت کرد که همیشه صحبت این بحث بود صحبت چیز نبود و این نظرات ایشان، آن‌وقت حالا شما می‌توانید اگر بیشتر میل داشته باشید آقای دکتر سنجابی در همین آمریکا هستند و با ایشان مذاکره کنید و ببینید چه نظری ایشان… بنده…

س- من کوشش می‌کنم که با ایشان مصاحبه بکنم، ولی موضوعی که مورد نظر من هست این نیست که فقط آدم وعده‌ آزادی بدهد چیزی که منظور نظر من هست این است که در کتاب ولایت‌فقیه آقای خمینی رسماً تفکیک قوای سه‌گانه را منکر شدند و حکومت را از آن فقها دانستند و این‌ها اصولاً با مواضع کسانی که خودشان را دنباله‌روی نهضت مشروطه و نهضت ملی ایران می‌دانند کاملاً در تضاد بود.

ج- خب این را حتی در قانون اساسی هم که به توشیح ایشان رسیده است و رفراندوم گذاشت در آن‌جا هم تفکیک قوا ذکر شده برای این‌که در همان قانون اساسی که الان این‌جا موجود است بنده اشاره می‌کنم ذکر شده و حتی بنده یک پیش‌نویس قانون اساسی که قبلاً در پاریس تهیه شده بود و بعداً در تهران هم که یک‌قدری در آن دست برده شد و منقح شد و خدمت ایشان فرستادند. ایشان در خیلی موارد مخصوصاً یادم هست خط ایشان را بنده دارم که راجع به رئیس‌جمهوری می‌نویسند رئیس‌جمهور، که البته قبلاً ذکر شده بود معذرت می‌خواهم، نوشته شده بود رئیس‌جمهور باید مسلمان و تبعه ایران و ایرانی‌الاصل و شیعه اثنی‌عشری باشد ایشان به خط خودشان که بنده متنش را دارم دست بردند و اضافه کردند که انحرافات چپ و راست نداشته باشد و ملی باشد. این لغت ملی را ایشان در خیلی موارد با دست خودشان در این قانون اساسی در پیش‌نویس قانون اساسی اصلاح کردند. ولی خب وقتی که مجلس خبرگان تشکیل شد آن‌ها اصلاً به کلی آن قانون اساسی که دولت داده بود آن طرح قانون اساسی را کنار گذاشتند و خودشان یک چیز دیگر تهیه کردند. معهذا در همان هم تفکیک قوا ذکر شده است.

س- آقای امینی شما بعد از سقوط رژیم شاه و روی کار آمدن دولت موقت آقای مهندس بازرگان پست استانداری فارس را داشتید. لطفاً خاطراتی که از آن‌زمان دارید برای ما شرح بدهید. و مایلم بدانم که شما چه مدتی در آن مقام بودید و دلیل استعفای شما چه بود؟

ج- عرض می‌شود که وقتی که این انقلاب به ثمر رسید، البته خیلی بنده یادم هست که آن شبی که رادیو اعلام کرد بنده این‌جا جشنی گرفتم فریاد زدم همه را توی خانه بیدار کردم، چون بنده یک رادیوی قوی داشتم که دائماً می‌گرفتم، صبح این‌جا نقل و نبات گذاشتیم جشن گرفتیم و بعد بنده منتظر شدم تا کابینه‌ی آقای بازرگان تمام اعضا را انتخاب کرد، یعنی تصور نشود من چون خب با آقای بازرگان مربوط بودم و خود من او را اصلاً رئیس سازمان آب تهران کردم در منزل من با آقای خمینی آشنا شدند حالا قصد قبول پست مثلاً وزارتی یا چیزی دارم. تأمل کردم تا ایشان همه‌ی آن وزارتخانه‌هایش را انتخاب کرد مخصوصاً وزارت دادگستری را که بعد از وزارتخانه‌های دیگر آقای مبشری را انتخاب کرد بنده رفتم ایران. و خب من قصدم این بود که آن‌جا بروم خدمتی بکنم اگر از دستم بربیاید حتی به کوچک‌ترین کار که توی مملکت کاری کرده باشم. بعد به من تکلیف کردند چون با علاقه‌ای که من به فارسی‌ها داشتم و شیرازی‌ها داشتم گفتند که بنده به استانداری، خیلی‌ها هم به من شماتت کردند که آقا این‌کار را قبول نکن برای این‌که مثلاً شأن تو نیست از این حرف‌هایی که معمولاً می‌زنند، افرادی که در موقعی که تو متصدی کار بودی کارمند خیلی کوچکی بودند و حالا تو می‌خواهی بروی و این‌کار را قبول کنی. گفتم من قصدم خدمت است هرکجا باشد حتی بگویند بخشدار فلان‌جا بشو من بتوانم ببینم که می‌توانم کار بکنم قبول می‌کنم. اتفاقاً یاد دارم که این آقای مهندس بازرگان پیغامی دادند که من فردا قرار است که آقایان قشقایی‌ها را خدمت امام ببرم و تو یک ربع زودتر بیا در مدرسه‌ی علوی، مدرسه رفاه که ما از آقا خواهش کنیم که وقتی که قشقایی‌ها خدمت‌شان می‌آیند یک توصیه‌ای از تو به قشقایی‌ها بکنند. گفتم به‌هیچ‌وجه بنده حاضر نیستم این‌کار را بکنم برای این‌که نه شأن من است که شما بخواهید بنده را معرفی کنید و نه این‌که ایشان به من توصیه‌ای بکنند چه توصیه‌ای؟ آن‌وقت اگر بشود خودم باید قدرت خودم را نشان بدهم.

س- خب قشقایی‌ها شما را از زمان مصدق می‌شناختند.

ج- می‌شناختند بله بله. خب این‌ها…

س- شما هم آن‌ها را می‌شناختید.

ج- بله بله. حالا من جلوتر بروم حالا که شما این‌طور فرمودید. من وقتی در نوفل‌لوشاتو خدمت آقای خمینی رسیدم ضمن این صحبت‌ها گفتم آقای ناصرخان هم خدمت شما سلام عرض کردند. چون ناصرخان این‌جا در آمریکا بود و اعلامیه‌هایی که می‌خواست بر علیه دستگاه بر علیه شاه تهیه کند من تهیه می‌کردم و شدید حمایت از آقای خمینی و حتی مخصوصاً تجلیل از علمای شیراز آقای آقا‌شیخ هادی محلاتی آقای دستغیب این‌ها را همه را من تهیه می‌کردم این‌جا ماشین داشتم ماشین می‌گیرم بعد می‌فرستادم ناصرخان امضا می‌کرد و بعد توزیع می‌شد. بعد ایشان خیلی میل کرده بودند که خدمت ایشان برسند. من به آقای خمینی عرض کردم که آقای ناصرخان هم سلام عرض کردند و خیلی میل دارند که خدمت‌تان شرفیاب بشوند ایشان فرمودند که بله خسرو هم این‌جا آمد ولی به دیدار من موفق نشد. چون خب عده‌ای بودند آن‌جا بودند اطرافیان و اطراف ایشان که نمی‌گذاشتند نمی‌خواستند که خسروخان خدمت ایشان برسد. آن روز من به خاطرم رسید که به ایشان عرض کردم گفتم که شما که حافظ مثنوی هستید بهتر می‌دانید که مولوی در مثنوی می‌گوید: «گفت پیغمبر که رحم آرید بر / حال من کان» این عبارت حدیث نبوی است که حال من کان

«گفت پیغمبر که بر این سه گروه / رحم آرید [ار ز سنگید و ز کوه]»

«آن‌که او بعد از عزیزی خوار شد / وآن‌که بود با مال و بی دینار شد

[در چاپ نیکلسون از مثنوی  این بیت به این شکل آمده است:

آنک او بعد از رئیسی خوار شد/ وآن توانگر هم که بی‏دینار شد]

زآن‌که از عزت به خواری آمدن / همچو قطع عضو باشد از بدن»

این را بنده خدمت ایشان. ایشان فوری فرمودند که بگویید بیایند من حتماً می‌پذیرم، حتماً می‌پذیرم. هان گفتم که این‌ها همه عزیز بودند خوار شدند و هم مالدار بودند بی‌مال شدند و حالا به درد شما هم در جنوب می‌خورند فرمودند بگویید بیایند من حتماً می‌پذیرم. که وقتی من به آمریکا برگشتم به ناصرخان تلفن کردم و ایشان فوری رفت و حتی خسرو را هم برداشت و با هم رفتند. وقتی به این‌جا برگشت ناصرخان گفت ایشان فرمودند خدا حفظ کند فلان‌کس را یعنی بنده را که باعث شد که شما پهلوی من بیایید. برای این سابقه بود. وقتی که آقای بازرگان به آقای خمینی می‌گویند من، از فلان‌کس خواهش کردم برای فارس یا آقای صدر حاج سیدجوادی ایشان وزیرکشور بود. شب چون آقای صدر به منزل من آمدند و گفتند که امروز چنین صحبتی شد که قشقایی‌ها می‌آیند و شما توصیه‌ای بکنید ایشان فرمودند من توصیه‌ی امینی را به قشقایی بکنم؟ واحده کل‌القوا این عبارتی است که حاجی ملاهادی سبزواری در … آقایان گفتند درباره‌ی هیچ‌کس چنین چیزی نگفته بودند. و من رفتم فارس و حتی روز چهاردهم اسفند در احمدآباد سر خاک مرحوم آقای دکتر مصدق که آقای بازرگان از من پرسید آقا پس شما کی می‌روید؟ گفتم که من فردا. ولی به فارس گفته بودم من پس‌فردا می‌آیم به رئیس دفترم برای این‌که بنده از استقبال و این حرف‌ها بی‌زار بودم چون معتقد بودم آدم باید خوب کار بکند اگر وقتی می‌خواهد از آن کار برداشته بشود و برگردد آن‌وقت بدرقه خوبی از او بکنند والا به استقبال حاکم جاری همه می‌کنند حاکم معزول را باید احترام گذاشت نه این. اتفاقاً فردا صبح خیلی عادی آن‌جا رفتم سوار شدم رفتم استانداری آن‌جا فوری خودم را معرفی کردم و گفتم که، البته من چون اعتقادی داشتم به همان آن رویه‌ای که داشتم و فلان، چون خوب می‌دانستم در هر محلی افرادی جمع شده‌اند و کمیته‌ای تشکیل دادند که معلوم نیست این‌ها صلاحیت‌شان چی باشد بنده از همان روز طبق اعلامیه‌ای که دادم کمیته‌ها را منحل کردم و دادگستری را تقویت کردم. شهربانی و ژاندارمری را از محل بودجه‌های محرمانه‌ای که در اختیار استاندار بود در اختیارشان گذاشتم و می‌توانم ادعا بکنم که فارس را آرام کردم آن‌موقع به‌طوری‌که اشخاص مختلفی که رفتند و می‌آمدند می‌گفتند که در جاهای مختلف رفتند مخصوصاً ایام عید دیدند که فارس کاملاً در آسایش و امنیت است ولی بعد متوجه شدم باز در جایی جسته و گریخته عده‌ای هستند پاسدارهایی که این‌ها را من نمی‌شناختم که چه وضعی دارند هنوز هم قانون اساسی تصویب نشده بود که نهاد به‌اصطلاح پاسدارهای اسلامی رسمیت پیدا کند. من باز مسائل دیگری چون داشتم آمدم به تهران که بروم به قم خدمت ایشان، چون می‌دانستم عده‌ای هم رفتند از من سعایتی کردند و ایشان فرمودند که شما طول دارد تا فلان‌کس را بشناسید بهتر است که تسلیم به ایشان بشوید و گوش بکنید. بعد درهرحال بنده به تهران آمدم، وقتی تهران آمدم آقای بازرگان فهمیدند من آمدم به‌وسیله‌ی آقای دکتر سحابی پیغام فرستادند که شما قبل از این‌که بروید قم اول بیایید مرا ببینید چون آن مقداری که تو رویت به ایشان باز است ما باز نیست یک مقدار مطالبی داریم که تو ببری. من به نخست‌وزیری رفتم و ایشان نامه‌هایی نوشتند راجع به این‌که این دادگاه‌ها رؤسای ادارات را قبل از این‌که بخواهند بگیرند به ما خبر بدهند و اخلال در کارها نشود، مطالب دیگری یادم هست راجع به گوشت که آن‌وقت ایشان اعلامیه‌ای داده بودند که گوشت یخ‌زده حرام است و این خیلی به ضرر دولت تمام شده بود. بنده رفتم قم البته عصری به آقای پسندیده تلفن کردم که من می‌خواهم خدمت ایشان بیایم بعد از نیم‌ساعتی آقای پسندیده تلفن کردند که من تماس گرفتم گفتند هر وقت می‌خواهد بیاید. گفتم الان بنده بیایم؟ گفت حالا شش بعدازظهر است بیایی هم خودت خسته هستی و هم ایشان، صبح زود. بنده صبح زود رفتم اول رفتم خدمت آقای پسندیده تلفن کردند بعد دیدم نخیر منتظر هستند از اشخاصی که آن‌جا هستند. رفتم خدمت ایشان یکی دو ساعت هم بودم و حرف‌هایم را زدم و منجمله گفتم آقا بنده این‌جور کار کردم و مورد عنایت حضرت‌عالی هم بودم و باید این پاسدارها در اختیار استاندار باشند یا استاندار نفرستید به محل یا اگر می‌فرستید قدرت به او بدهید و این قدرتش هم همین پاسدارها هستند. من نمی‌دانم این‌ها کی‌ها هستند مسلماً عده‌ای افراد صالح توی این‌ها هست ولی ممکن است که توی این‌ها اشخاص بدی هم، کسانی بعد معلوم شد، باشند.

س- شما این‌ها را به آقای خمینی گفتید؟

ج- بله بله بنده به ایشان گفتم. و گفتند همان داستانی که یک وقتی مرحوم مدرس گفته بود من اتفاقاً گفتم که بله ایشان در یکی از نطق‌هایشان باز، که مرحوم مدرس گفت که کسی دید که کاوه دارد می‌آید جلو رفت کنار گفت چرا می‌ترسی؟ گفت که این هم عقلش کم است هم زورش زیاد است. گفتم که این‌ها اغلب‌شان ممکن است که عقل‌شان کم باشد زورشان هم اسلحه‌شان است که در دستشان هست و بهتر است که این‌ها تحت یک ضابطه‌ای باشند و بعد این‌ها تعلیم داده بشوند حقوق به آن‌ها داده بشود که این‌ها بدانند که از آن… و خیلی من با ایشان راجع به کارخانجات صحبت کردم گفتم این کارخانجاتی که الان صاحبان‌شان به خارج فرار کردند رفتند این‌ها را امر بفرمایید که تأمینی به آن‌ها بدهند برگردند فرمودند که این‌ها اغلب دزد هستند وجوهات شرعی ندادند من به ایشان باز (؟؟؟) گفتم خب این‌ها را قرآن هم می‌فرماید (؟؟؟) گذشته‌ها را باید عفو کرد. اگر از حالا به بعد، همان اعلامیه‌ای که بعد خود ایشان بعداً دادند. چون این کارخانجاتی است که به درد مملکت می‌خورد و این‌ها می‌دانند که کارخانه از کجا گرفتند مواد اولیه را از کجا باید بیاورند وسایل یدکی‌اش را بیاورند بعد این‌ها را چطور تبدیل کنند و مثل‌هایی زدم خدمت‌شان عرض کردم. بعد همان‌موقع که نشسته بودم اتفاقاً دیدم از آن کسی که پای تلفن بود نمی‌دانم آقایی که آن‌جا بود، خیال می‌کنم آقای توسلی بود ظاهراً خیال می‌کنم، آمد که آقا الان از (؟؟؟) تلفن می‌کنند. آن‌جا شلوغ است شما آن‌جا ژاندارم نمی‌فرستید. من گفتم چرا آقای ؟؟؟؟‌ عرض کردم آقا من برای (؟؟؟) حتی آن‌جا یک سروان معمولاً باید بفرستیم هیچ‌کس گیر نمی‌آوریم ستوان خواستم بفرستم گیر نیاوردم، یک گروهبان، استوار، حتی به ژاندارم می‌گفتیم تو بیا رئیس پاسگاه آن‌جا بشو قبول نکردند می‌ترسند چون الان این نامه‌ای است که نشان‌تان می‌دهم. اتفاقاً پهلوی من بود که فرماندار آن‌جا و بخشدار و همین‌جوری نوشته بودند محکوم به اعدام. گفتم این‌ها است آن گرفتاری ما این‌جا، اگر این‌ها را این پاسدارها را در اختیار من می‌گذارید امر می‌فرمایید در اختیار من باشند که من بتوانم اگر من خلافی کردم من مجازات بشوم، ایشان فرمودند می‌کنم. من چند روزی ماندم دیدم خبری نشد خب دیگر هم مورد نداشت که من برای ایشان مزاحمتی فراهم کنم بنده هم استعفا دادم. علت همین بود.

س- ایشان هیچ عکس‌العملی در مقابل استعفای شما نشان ندادند شما بعد از استعفا باز هم با ایشان صحبت کردید؟

ج- نخیر نخیر. نه دیگر ملاقاتی نکردم.

س- از آن تاریخ تا الان دیگر هیچ‌وقت با آقای خمینی ملاقات نکردید؟

ج- هیچ‌وقت، نه نه نخیر نخیر بنده نداشتم هیچ‌وقت. ولی با اخوی‌شان داشتم با آقای پسندیده کراراً برخورد داشتم.

س- شما در زمان استانداری فارس با جبهه ملی هم در ارتباط بودید؟

ج- نخیر.

س- مثلاً با فعالیت‌هایی که آقای دکتر سنجابی و آقای دکتر آذر می‌کردند؟

ج- نخیر نه. چون وقتی بنده استاندار بودم معتقد بودم که باید استاندار یا اصولاً او خودش را به کلی بی‌طرف از جریانات نشان بدهد. بنده آن‌وقت می‌بایست برای من فرق نمی‌کرد که حزب جمهوری اسلامی که البته هنوز پایه‌ریزی نشده بود یا هرچیز نه آن‌جا به‌کلی بنده خودم را خنثی، البته نسبت به مرحوم آقای دکتر مصدق ارادت داشتم معتقد بودم در جشن ۲۹ اسفندی که برای خاطر ملی شدن نفت در شرکت نفت آن‌جا بود شرکت کردم اما این‌که به عنوان جبهه ملی من بخواهم این‌کار را نکردم نخیر.

س- شما دیگر از آن به بعد به عنوان جبهه ملی فعالیتی نداشتید یعنی با این گروه…

ج- چرا بعد که برگشتم تهران بودم. یک مدتی بودم و البته خیلی کم. بعد هم که آقای دکتر سنجابی استعفا دادند. ولی بعد از یک چندماهی من خودم را به کلی کنار کشیدم و به عللی برای این‌که خیلی اختلافات شدید توی آن‌جا شده بود و از یک طرف دارودسته‌ی آقای دکتر صدیقی یا آقای دکتر سنجابی بنده هم دیگر با این طرز و بنده خودم را به کلی کنار کشیدم چندین بار هم آمدند قبول نکردم و دیگر آمدم آمریکا دیگر برگشتم حتی وقتی که همان اعلامیه‌ای صادر شده از طرف، که روزنامه جبهه ملی بود مال پیام جبهه ملی بنده دیگر شرکت نمی‌کردم.

س- بین آقای دکتر صدیقی و آقای دکتر سنجابی هم در آن جبهه ملی اختلاف بود؟

ج- خیلی شدید بله.

س- ممکن است که لطف بفرمایید و این را برای ما توضیح بدهید چون خودم شخصاً هیچ اطلاعی ندارم حالا دیگران را نمی‌دانم؟

ج- بله آقای دکتر صدیقی معتقد به رهبری جمعی بودند که عده‌ای باشند و اصولاً ایشان متأسفانه یک مقداری یک چیز جاه‌طلبی شخصی از پیش هم داشتند بنده با ایشان مربوط بودم، با آقای دکتر صدیقی آشنا بودم، من با آقای دکتر صدیقی حتی زودتر از این‌که با آقای دکتر سنجابی مربوط… گرچه ببخشید نخیر این را اشتباه کردم چون آقای دکتر سنجابی در مدرسه حقوق معلم ما بودند. با آقای دکتر صدیقی بنده وقتی که خدمت نظام انجام می‌دادم در ۱۳۱۷ در یک چادر ما بودیم، بنده و آقای دکتر صدیقی و دکتر مهدوی. بنده با ایشان مربوط بودم خیلی خیلی هم زیاد. ولی خوب یک جاه‌طلبی ایشان این است که عده‌ای دور ایشان باشند و ایشان را… و آن‌جا اصرار داشتند و می‌خواستند تقریباً منحصر به خودشان و اعوان و انصار خودشان بکنند.

س- یعنی سازمان جبهه ملی را؟

ج- بله. حتی ایشان با آقای دکتر آذر هم یک وقتی شدید، در همان شورای جبهه ملی، درافتادند. و عده‌ای از حواریون یا اشخاصی اطراف ایشان بودند که تسلیم اراده‌ی ایشان بودند. حتی خدابیامرزد مرحوم کریم آبادی می‌گفت من چه بکنم یک عمر با ایشان همسایه بودم و مطیع بودم ولی خب ناچارم چون دستوری است که ایشان می‌دهند. بعد این بود که بنده دیگر کنار کشیدم. و بعد دسته‌ای ایشان درست کردند که آن دسته هم نگرفت. حالا هم ایشان در کرج هستند و به کلی از کار سیاست کنار کشیدند این‌طور که شنیدم در این سفر که بنده رفتم ایران.

س- این مسئله‌ی لائیک بودن حکومت یا لائیک نبودن حکومت در اختلاف آقای دکتر صدیقی و آقای دکتر سنجابی نقشی داشته است؟

ج- نخیر آن نبوده است. نخیر مسلم است. آن لائیک بودن اختلافی بود که بین دارودسته‌ی یعنی دسته‌ی آقای مهندس بازرگان قبلاً در آن‌‌موقع جبهه ملی دوم آن بود که این کار باعث جدا شدن آقایان شد و بعد نهضت آزادی را تشکیل دادند.

س- من یادم هست که بعد از استعفای آقای دکتر سنجابی از پست وزارت‌خارجه، جبهه ملی یک موضع تقریباً مخالف آشکاری گرفت با دولت جمهوری اسلامی با عقاید شخص آقای خمینی و همچنین با گنجاندن ولایت‌فقیه در قانون اساسی بعد از آن لایحه قصاص و مخالفت‌هایی از این نوع که در واقع جبهه ملی شروع کرد به ایستادگی کردن و مخالف کردن، نظر شما در آن‌موقع راجع به این موضع‌گیری جبهه ملی چه بود؟ و اکنون چیست؟ آقای امینی.

ج- آن‌وقت من در آن‌جا نبودم، ولی فقط موقعی که در ایران بودم یادم هست که اعلامیه‌ای دادند و صحبت شد که تظاهراتی بشود راجع به این بود که آقای خمینی صریحاً آمدند و گفتند که این‌ها مرتدند که البته آن‌وقت بنده نمی‌رفتم و شرکت نمی‌کردم. و همان تظاهرات در میدان فردوسی ظاهراً شده بود بعد ایشان خیلی شدید قبلاً کوبیده بودند که آقای بازرگان هم که قبلاً میل داشت، دارودسته‌ی بازرگان هم شرکت کنند اعلام کردندکه ما خبر نداریم و شرکت نمی‌کنیم و از همان تاریخ دیگر جبهه ملی به کلی رفتند و آن محل جبهه ملی را هم گرفتند که ظاهراً هنوز هم در دست آقایان هست نمی‌دانم تا چه وضعی باشد در آن‌.

س- بله. این مسئله‌ی مرتد اعلام کردن جبهه ملی و بعد فقهایی که از طرفداران آقای خمینی هستند این معنای ارتداد را از نظر فقهی و شرعی توضیح دادند آیا این درواقع در اسلام سنتی [وجود] دارد؟ و مرتد اعلام کردن یک گروه یا یک شخصی…

ج- بنده یادم هست که وقتی که آقای آقا‌مرتضی حائری در مریضخانه‌ی ساسان بیمارستان آمریکایی سابق بستری بودند آقای خوانساری… بحث سر موضوع ارتداد بود، عرض کردم که یادم هست که در روزی که حضرت آقای آقا‌مرتضی حائری فرزند مرحوم آقا‌شیخ هادی حائری یزدی که الان می‌توان او را از بزرگ‌ترین فقهای عالم تشیع و مخصوصاً ایران دانست در مریضخانه بستری بودند من خدمت ایشان رسیدم تصادفاً آقای سید احمد خوانساری (؟؟؟) که از اعاظم علما و دانشمندان اسلامی هستند و الان مورد توجه کامل بازاری‌ها و متدینین واقعی هستند ایشان هم به عیادت ایشان تشریف آوردند. آن‌جا آقای آقا‌مرتضی خب که خودشان تازه یک فقیهی هستند راجع به ارتداد از ایشان سؤال کردند که آقا شما مرتد کی را می‌دانید؟ خدا می‌داند که ایشان چه بحث وافی و شافی راجع به این موضوع کردند و حتی صریحاً گفتند این‌هایی را که این دستگاه مرتد می‌داند من مرتد نمی‌دانم، مرتد هم امر خیلی شدیدی است. خب این‌گونه ارتداد دادن.

س- درباره‌ی ارتداد جبهه ملی؟

ج- اصولاً کلی را، کلی، آن روز اسمی از جبهه ملی برده نشد. و این یک امر بسیار مشکلی است به همین آسانی نمی‌توان کسی را مرتد دانست. و بعداً حکم قتلش را داد. چون اصولاً کشتن آدم در اسلام خیلی خیلی کار مشکلی است به قول ناصرخسرو که:

«خلق همه یک‌سره نهال خدایند / هیچ نه بفکن از این نهال و نه بشکن»

خیلی کار مشکلی است این‌جور حکم دادن خیلی باید رعایت همه‌ی جوانب را کرد تا حکم ارتداد و حکم مهدور الدم بودن داد. این است که خیلی بجاست که اگر واقعاً یک وقتی من به ایران رفتم باز خدمت ایشان بنویسم و از ایشان بپرسم و این موضوع ارتداد را برای‌تان بفرستم. این است که من الان خودم را صالح نمی‌دانم.

س- خیلی ممنون خواهیم بود.

ج- بله این خیلی.

س- آقای امینی شما موقع گروگانگیری سفارت آمریکا در ایران بودید آیا شما فکر می‌کنید که این دانشجویان مسلمان پیرو خط امام مستقلاً دست به این‌کار زدند یا این هم از برنامه‌هایی بود که قبلاً به‌وسیله‌ی آقای خمینی تدارک دیده شده بود؟

ج- بنده خیال می‌کنم، این خیال نزدیک به یقین است که شخص آقای خمینی از این جریان اطلاعی نداشتند. و قصد هم قصد گروگان‌گیری با این فرم نبود چنانچه بعداً معلوم شد و ثابت شد. تا اندازه‌ای که من یادم می‌آید روز عید قربان که مردم در خزانه که در جنوب، کاملا جنوب تهران هست، بین تهران است و شاه‌عبدالعظیم آن‌جا اقامه‌ی نماز عید می‌کردند به امامت آقای منتظری، اعلام شد که مردم پس از ادای نماز می‌آیند به طرف سفارت آمریکا. فردا صبحی که همان روزی که عید قربان بود دفعتاً رادیو اعلام کرد که چون راه طولانی است و مردم خسته می‌شوند این راه‌پیمایی به روز دیگری موکول می‌شود و بهم می‌خورد و مردم تا میدان شوش بیایند و متفرق بشوند. چند روز بعدش ۱۶ آذر بود، عده‌ای در دانشگاه اجتماع کرده بودند باز برای تظاهرات از آن‌جا راه افتادند به طرف سفارت. عده‌ای هم از افرادی که می‌شناختم که جوانانی بودند آن‌وقت مربوط به جبهه ملی بودند و این‌ها هم چیزی شنیده بودند دنبال این‌ها راه افتاده بودند وقتی به جلوی سفارت می‌رسند می‌بینند عده‌ای قبلاً آن‌جا آمدند و ایستادند مسلح و کارت مطالبه می‌کنند، اشخاصی را که کارت داشتند راه می‌دادند اشخاصی را که کارت نداشتند راه نمی‌دادند. بنابراین اشخاصی که رفتند با داشتن کارت و نقشه‌ی قبلی و این‌که نه. و بعداً معلوم شد که عده‌ای از عناصر بسیار تند چپ ضمیمه‌ی این‌ها هستند و حتی مطالبی در جراید در فلان… و در خارج همه‌جا راجع به این آقای خوئینی‌ها گفته شد. چون این آقای خوئینی‌ها را خب درست و حسابی مردم نمی‌شناختند و آدم نمی‌داند که از کجا یک‌دفعه… حتی من از اغلب این آقایان پرسیدم ایشان طلبه‌ای بودند در قم بودند؟ درست‌وحسابی نمی‌دانستند. و گویا قرار هم این بوده است که دو سه روز بیشتر این‌کار ادامه پیدا نکند بعد منتفی بشود. بعد کم‌کم این موضوع بیخ پیدا کرد. آقایی که الان این‌جا مریض است و بستری است و کسالت قلبی دارد آقای دکتر فرهنگی که قبلاً قاضی دادگستری بود. ایشان گفتند که من وقتی که در ایران بودم و مریض بودم و همین کسالت قلبی را داشتم سه نفر از همشهری‌های من از آذربایجانی‌ها به دیدن من آمدند، یکی‌شان دکتر نظری بود. یکی دیگر را یادم نیست حالا ممکن است بپرسم و برایتان عرض کنم و نفر سوم هم ایشان اسمش را یادش نبود و گفتند قبلاً قاضی دادگستری بوده ولی از عناصر چپ بود من گفتم دکتر رضوانی نبود؟ گفتند چرا ایشان دکتر رضوانی بود درست است. یک‌وقتی هم روزنامه سوگند را اداره می‌کرد و قاضی دادگستری بود بعد هم یک مدتی مدیر مدرسه‌ی اندیشه بود. گفت این‌ها آن‌جا پهلوی من بودند و ساعت چهار بعدازظهر پا شدند. هرچه اصرار کردم که آقا بمانید من دلم می‌خواهد که با شما بیشتر حرف بزنم. گفتند بالاخره با هم پیش و بیش کردند گفتم کجا می‌خواهید بروید؟ گفتند ما مأموریت داریم، امروز قرار است قطب‌زاده از طرف دولت و از طرف شورای انقلاب بیاید، و البته آن‌موقع دولت را همان شورای انقلاب اداره می‌کرد، و گروگان‌ها را تحویل بگیرد ولی ما از طرف حزب توده مأموریت داریم برویم و نگذاریم این‌کار بشود. این بسیار جالب است. و حضرات رفتند و شب همان‌جا خوابیدند و نگذاشتند این‌کار بشود. سابقاً من راننده‌ای داشتم که این راننده یکی از بستگانش پاسدار بود توی همین، او گفت که این قوم‌وخویش من آمده و گفته آقا من دیگر آن‌جا نمی‌روم. گفتم چرا؟ گفت برای این‌که این آقایانی که الان آن‌جا هستند به اسم دانشجویان خط امام روزها خب برای تظاهر به مردم می‌آیند جلو و نماز می‌خواندند و بعد شب‌ها ماندیم این‌ها نمازی بخوانند… شب‌ها ندیدم که این‌ها نماز بخوانند. آقای مدنی در همان‌موقع که در رأس کار بود روزی به من گفت که فلانی این آجودان من که من فرمانده نیروی دریایی هستم آمد به دیدن من، معذرت می‌خواهم، آجودان من پهلوی من آمد و گفت که شخصی به اسمی که البته او می‌دانست و گفت آمده و شما را می‌خواهد ببیند. گفتم این آدم که آلمان‌شرقی است این‌جا نیست گفت نمی‌دانم یک آدمی است ریش دارد و گفته که من از دوستان ایشان هستم. گفتم بیاید، نگاه کردم دیدم خودش است پا شدم ماچ‏وبوسه آقا تو این‌جا نبودی آلمان‌شرقی بودی چطور آمدی؟ گفت بله من مدتی است این‌جا هستم، گفتم کجا هستی؟ گفت توی دانشجویان خط امام. گفتم یک وقتی می‌شناسند می‌بینند فلان گفت نه غصه نخور اغلب‌شان مثل من هستند این مطالبی بود که آن‌وقت ما می‌دانستیم و معروف بود که می‌گفتند. و بعد هم نتیجه‌اش هم که متأسفانه دیدیم چیزی زیاد به نفع مملکت تمام نشد. مدت‌ها اسم ما در خارج بود و بعد هم پول‌های ما بلوکه شد اقتصاد ما این‌طور شد بعداً هم همه را دادند و از نظر اقتصادی هم ما طرفی نیستیم و ضرر هم کردیم از نظر اجتماعی هم که معلوم است که دیگر نتیجه‌اش چی بود.

س- آقای امینی این مسائل به اطلاع آقای خمینی نرسید؟

ج- مدنی می‌گفت من به‌عرض ایشان رساندم این مطلب را. حالا تا چه حد چیز باشد بنده نمی‌دانم.

س- ولی خب گویا ایشان صلاح دیدند که از این جریان برای مقاصد خودشان بهره‌برداری بکنند.

ج- نمی‌دانم، بله نمی‌دانم. نمی‌دانم.

س- آقای امینی شما آقای آیت‌الله بهشتی را می‌شناختید؟ با ایشان آشنایی داشتید؟

ج- بنده آقای دکتر حسینی بهشتی را دکتر سیدمحمدحسینی بهشتی ایشان هستند. ایشان را از سال‌های پیش من می‌شناختم بله. آقای دکتر بهشتی لیسانسیه دانشکده‌ی زبان دانشگاه تهران بودند، قسمت زبان انگلیسی و بعد ایشان به عنوان دبیر زبان انگلیسی مأمور قم شدند در قم آن‌جا یک مدرسه‌ای هم بود که به اتفاق پسر آقای آقا‌مرتضی حائری آقای آقا‌محمدحسین حائری اداره می‌کردند. و مدت‌ها در قم بودند و سمت، و خب البته جنبه طلبگی هم داشتند و می‌رفتند. مرد بسار باهوشی بود. تا موقعی که شما می‌دانید که به دستور آقای بروجردی، مرحوم آقای بروجردی در هامبورگ مسجدی درست شد و آقای دکتر محقق یا محققی ایشان مسئول امور اداره‌ی آن‌جا بود آمد و مریض شد در تهران و فوت کرد و بعد قرار شد کسی را آن‌جا بفرستند. با آقای آقا‌سیدهادی میلانی که آن‌موقع در مشهد بودند و آقایان دیگر صحبت می‌شود می‌گویند خب همین آقایی که زبان می‌داند و انگلیسی می‌داند خوب است که ایشان… آقای بهشتی را به او تکلیف می‌کنند که به آن‌جا برود. آقای بهشتی را گذرنامه به ایشان نمی‌دهند. عرض کنم که آقای میلانی، آقای خوانساری و آقایان اقدام کردند برای رفتن ایشان به هامبورگ ولی ظاهراً اشکالی برخورده بود برای گذرنامه ایشان، اقداماتی آقای خوانساری کرده بودند و دیگران به وسیله‌ی شریف‌امامی، بالاخره این جریان منعکس شده همه‌جا که شریف‌امامی کاغذی نوشت به آقای خوانساری که من اجازه‌ی ایشان را گرفتم و ایشان می‌توانند بروند. رفتند مدتی در هامبورگ در آن‌جا بودند ولی نمی‌دانم چی شد که ایشان زیاد آن‌جا نتوانستند مقاومت کنند و از ایشان راضی نبودند برگشتند به ایران و در سازمان کتاب‌های درسی که آن‌وقت در خیابان کشاورز فعلی چون آن‌موقع بلوار نهر کرج بود کوچه‌ای بود اسمش کوچه سعید، ایشان اطاقی در آن اداره داشتند من اغلب آن‌جا می‌رفتم.

س- این بخشی از آموزش و پرورش بود؟

ج- بله بخشی از آموزش و پرورش بود. سازمان کتاب‌های درسی. که مدتی آقای بزرگ‌نیا رئیسش بود که برادر همان بزرگ نیایی بود که در حادثه‌ی دانشگاه شانزده آذر کشته شد. معذرت می‌خواهم برادرزاده‌ی او بود این‌که آن‌جا بود عموی آن بزرگ نیایی بود که کشته شد. و مدتی هم رئیس آن‌جا آقای شمس‌آوری بود. مدتی هم نوایی بود که من اغلب آن‌جا‌ها می‌رفتم پهلوی این آقایان و مضافاً بر این‌که خواهر من رئیس یکی از بخش‌های آن‌جا بود من می‌رفتم توی اطاق او، خواهرم اغلب به آقای دکتر بهشتی تلفن می‌کرد که داداش این‌جا هست و ایشان هم می‌آمدند پایین حال توی اطاقی که خانه ما نشسته بودند، خانم‌ها هم معمولاً آن‌جا دیگر محجب و محجوب نبودند در آن زمان همه حتی اغلب آن‌جا من دیدم پای بی‌جوراب و فلان آقای بهشتی هم می‌نشستند با این‌ها حرف می‌زدند دست می‌دادند چایی می‌خوردند و من هیچ از ایشان این چیز که بعداً شد ندیدم.

س- آن‌موقع هم معمم بودند؟

ج- آن‌موقع معمم بودند بله. و خیلی خوش‌قیافه معمم با هوش خیلی خیلی و من هیچ به خاطر ندارم که آقای دکتر بهشتی در تمام جریاناتی که ما در زندان بودیم به اتفاق اغلب آقایان مثلاً عرض کنم آقایان معممینی که ما با آن‌ها در زندان بودیم آقای طالقانی بودند که خب ایشان یک عمر مبارزه می‌کردند و زندان بودند زمان رضاشاه حتی با آن محسن جهانسوزی یا وقتی ما در قزل‌قلعه بودیم آقای شجونی که حالا وکیل مجلس از کرج است، آقای واعظ طبسی که الان تولیت آستان قدس رضوی را دارد. عده‌ای از این آقایان که با ما در زندان بودند بودند خب همیشه این آقایان. ولی هیچ‌وقت ما نشنیدیم که آقای بهشتی در زندان باشد یا یک روز حقوقش قطع بشود و از کار برکنار بشود. بعد از انقلاب ما دیدیم آقای بهشتی پیدا شدند و همه‌کاره، همه‌کاره‌ی مملکت. حتی از اول هم خودشان علاقه‌مند بودند در رأس قوه‌ی قضاییه قرار بگیرند. و آن چیز را راه انداختند و آقای سجادی هم که رئیس دیوان کشور بود یک عده‌ای از این آقایان حزب‌الهی رفتند او را گرفتند در مستراح حبس کردند دادستان را گرفتند و بعد خب ایشان آمدند شدند رئیس دیوان کشور و همه‌کاره‌ی مملکت، و همه‌ کار هم تحت نظر ایشان، و خیلی باهوش خیلی مدیر در امور. حزب جمهوری اسلامی را هم ایشان درست کرد تا این‌که آن حادثه رخ داد ایشان و عده‌ای فوت کردند.

س- ایشان معروف بود که با مقامات خارجی و این حرف‌ها هم در تماس هستند شما آیا اطلاعی از این جریان دارید؟

ج- ندیدم. نمی‌دانم.

س- آقای امینی شما روی‌هم‌رفته چندبار دستگیر و زندانی شدید و من می‌خواهم از شما خواهش کنم که شرح دستگیری هربار و خاطراتی را که از زندان دارید برای ما بفرمایید.

ج- خب این باز مثل آن‌دفعه که عرض کردم مثنوی. کراراً من چه مستقلاً و تنها بنده بودم چه به اتفاق آقایان زندان بودیم چه حتی مثلاً رفتیم در مجلس سنا به اتفاق عده‌ای از آقایان ظاهراً ۱۶ نفر خیال می‌کنم بودند، رفتیم در سنا در انتخابات زمستانی شریف‌امامی که شریف‌امامی نخست‌وزیر بود ما اعتراض به انتخابات کردیم و عده‌ای از آقایان سران جبهه ملی در سنا رفتیم متحصن بشویم، آن‌جا ما را زندانی کردند. یک چند روزی ما متحصن بودیم به پای خودمان و ملاقات می‌آمدند غذا برای‌مان می‌آوردند ولی بعد زندانی آن‌جا شدیم. آقای کاظمی بودند مهذب‌الدوله. سال‌ها وزیرخارجه بودند، مرد بسیار وطن‌خواه مسلمان با تقوا خیلی خیلی، آقای مهندس بازرگان بودند این اسامی را که من می‌دانم حالا تقریباً عرض کنم آقای دکتر صدیقی بود، آقای علی اشرف منوچهری که مستشار دیوان کشور بود مدیر کل ثبت و الان هم در آمریکا هستند. آقای منوچهری آقای عبدالحسین اردلان که استاندار کرمانشاه بود، آقای اقبال کرمانشاهی وکیل مجلس از کرمانشاه بود این آقای ادیب برومند، اصغر پارسا عضو محبوب جبهه ملی و آقای مهندس عبدالحسین خلیلی که سال‌ها رئیس دانشکده‌ی فنی دانشگاه تهران بود، آقای دکتر سنجابی معذرت می‌خواهم آقای مهندس حسیبی، حسیبی هم بود و آقای دکتر سنجابی و شاپور بختیار رابط بین این آقایان متحصنین و خارج بودند ولی این به آن‌ها گفته شد که آقا یا شما باید خارج باشید یا اگر متحصن هستید دیگر متحصن نمی‌تواند خارج بشود باید بمانید. همان‌موقع بود که می‌خواستند که دیگر ما را آن‌جا زندانی کنند آقایان هم گفتند خب ما می‌مانیم و ماندند زندانی شدند آن آقای غنی‌زاده بود و این‌ها که الان من حافظه‌ام یاری می‌کند با ما بودند و مدت زیادی ما آن‌جا ماه رمضان هم بود پا می‌شدیم سحر سحری می‌خوردیم. خدا بیامرزد مرحوم کشاورزصدر بود، کشاورزصدر یادم رفت، کشاورزصدر این‌ها بودند که ما در آن‌جا متحصن می‌شدیم و بعد خیال داشتند خیلی عمل شدیدی هم نسبت به ما انجام بدهند ما را از همان‌جا ببرند زندان، اما اشهد بالله باید اذعان کرد که صدرالاشراف که رئیس مجلس سنا بود خیلی در این امر مقاومت کرد. و از اشخاصی که به ملاقات ما در آن‌جا می‌آمدند فقط آقای تقی‌زاده را می‌توانم بگویم که چندین‌بار آمدند بعد آقایان اعتراضات خودشان را گفتند و گفتند آقا این مطالب ما را عنوان کنید و در مجلس به آقای صدرالاشراف گفتند ایشان گفتند آقا من چه بگویم؟ من جلسه خصوصی تشکیل دادم دشتی دیگر چیزی باقی نگذاشته اهانت کرد به شماها. و ما بودیم تا ماشین دکتر اقبال را که در دانشگاه آتش زدند آن‌وقت بعد از چند روزی ما را آزاد کردند دیگر ما هم متحصن بودیم و زندانی شده بودیم و بعد هم آزاد کردند که رفتیم خانه‌های خودمان و بالاخره حرف‌های ما هم به جایی نرسید. توی یک اطاقی بود که مشرف به کتابخانه مجلس سنا بود بعد آقایان متصدیان کتابخانه که آقای دکتر زریاب‌خویی و دکتر زرین‌کوب بود رد می‌شدند خب ما با آن‌ها حرف می‌زدیم کتاب برای ما می‌آوردند آن‌ها را هم گرفتند زندانی کردند که شما چرا با این آقایان حرف زدید. بعد باز من مدتی هم در قزل‌قلعه بودم توی یک سلول انفرادی تنها بودم، بعد باز دفعه‌ی دیگر که همه‌ی سران جبهه ملی را در ششم بهمن گرفتند بنده اعلام جرمی کردم و یکی از جاهایی که من اعلام جرم کردم و دادم به آقای علی‌آبادی دادستان کل کشور بود که همین آقایی که خودش زمان آقای دکتر مصدق عضو هیئت مدیره‌ی شرکت نفت به اتفاق آقای بازرگان بود ولی خب هر روز می‌توانست نقش عوض کند و آمده بود دادستان کل کشور شده بود. وقتی من رفتم شکایتم را دادم اول به رئیس‌دفتر ایشان دادم برد و ثبت کرد، اتفاقاً هم‌اسم شما بود اسم آقای صدقی داشت و وقتی به علی‌آبادی داده بود و او دیده بود که مهر ورود زده‌اند عصبانی شده بود که این را چرا قبلاً وارد کرده‌اید اگر وارد نکرده بودند پاره می‌کرد و می‌ریخت دور. او گفته بود آقا فلان‌کس آمده و قبلاً بر من ریاست داشت، من دادم وارد کردند باید وارد بکنیم. گفته بود نه بی‌خود کردید، بعد فرستاد بازرسی کل کشور و بعد هم شب هم آمدند بنده را گرفتند من مدتی در قزل‌قلعه به اتفاق همین آقای طالقانی بودم، اولش هم در یک سلول انفرادی بودیم به اسم داروخانه، که خیلی سرد و بد خیلی خیلی، بعد از مدت‌ها خیلی بعد از این‌که من اقداماتی کردم ما را منتقل کردند به قسمتی که آقای طالقانی و آقای شجونی همین آقایان طبسی و دیگران بودند. بعد از مدتی بعضی از این آقایان را مرخص کردند و بعضی از آن‌ها را منتقل کردند به داخل قلعه‌ بنده باز تنها ماندم. باز اصرار کردیم و بنده را بردند که تو که خدا بیامرزد مرحوم قاسمیه که فوت کرد، آقای علی اردلان که در کابینه‌ی آقای بازرگان که وزیر دارایی بود با ما بودند آقایان رفقای دیگر، و بعد هم بعد از مدتی داریوش فروهر را در همان قزل‌قلعه در سلولی آوردند. بعد از مدتی عده‌ای را از جنوب آوردند، مثل حیات داودی، آقای در موضوع حادثه در جنوب، محمد حسین قشقایی، و آقای سرهنگ مجللی که در انقلاب بعداً رئیس شهربانی شد. ما را آوردند باز هم در قلعه بودیم و بعد از مدتی خیال می‌کنم اواسط اسفند ۴۱ من و آقای اردلان و یک آقای دیگر را به زندان قصر منتقل کردند که آقایان دیگر آن‌جا بودند، آقای صالح، آقای کاظمی، آقای دکتر صدیقی، شاپور بختیار، کریم‌آبادی و عده‌ی زیادی از دانشجویان و کارگران در آن‌جا ما در زندان قصر بودیم که آن حادثه‌ی ۱۵ خرداد آن‌وقت ما در زندان قصر بودیم. بعد از مدتی باز قرار شد عده‌ای از آقایان به زندان قزل‌قلعه منتقل بشوند که من در آن صورت‌جلسات قبلی داستان صنعتی‌زاده این‌ها که شد به شما عرض کردم و بعداً بنده مرخص شدم. و این است حادثه.

س- رفتار رژیم با رهبران ملی که آن‌موقع زندانی بودند. در زندان چگونه بود آقای امینی؟

ج- اولش رفتار خوب بود، یعنی اولش معذرت می‌خواهم کافی است که من چند مسئله را مطرح کنم، مثلاً آقای صالح را که شب گرفتند، آقای صالح را بردند در باشگاه سازمان امنیت، که به قول خودشان همیشه وقتی این‌ها نمی‌خواستند اسم سازمان امنیت را ببرند آن‌موقع می‌گفتند نخست‌وزیری فلان آقا را از او می‌پرسیدند تو چه‌کاره هستی؟ می‌گفت کارمند نخست‌وزیری معلوم می‌شد که کارمند سازمان امنیت است اما خجالت می‌کشد خودش بگوید کارمند سازمان امنیت ساواک است می‌گفت نخست‌وزیری. باشگاهی هم در داودیه بود این را باشگاه نخست‌وزیری می‌گفتند که مال سازمان امنیت بود. آقای صالح را آن‌جا برده بودند، بعدازظهر که شده بود آمده بودند به ایشان گفته بودند آقا بفرمایید سر ناهار، رفته بود دیده بود بله میزی چیده‌اند و غذایی بعد گفته بود پس آقایان دیگر کجا هستند آقای کاظمی، صدیقی، سنجابی؟ گفته بودند آن‌ها در زندان قصر هستند گفته بود اه، عجب پس بنده را در هتل آوردید آن‌ها را در زندان بردید من غذا نمی‌خورم. و ایشان غذا نخوردند، گویا بعد به شاه گفتند چه کردند هرچه کرده بودند ایشان بالاخره گفته بود نه یا باید آن‌ها را این‌جا بیاورید یا مرا ببرید. آقای صالح را بعد در زندان قصر آوردند. در روزهای اول آقایانی که در زندان قصر بودند، البته من در زندان قزل‌قلعه بودم بعداً به من گفتند، اجازه آوردن غذا به آن‌ها نمی‌دادند این آقای نصیری که رئیس شهربانی بود شدت‌عمل به‌خرج می‌داد گفته بود نخیر این‌ها از همان غذای زندانی‌ها بخورند. آقایان هم غذای زندان را نمی‌خوردند، و تخم‌مرغی چیزی می‌گرفتند نان خشکی، نان خالی. تا بالاخره اجازه داده شد که برای آن‌ها از خانه‌هایشان غذا بیاورند. برای من در زندان قزل‌قلعه غذا می‌آوردند. و غذای زندان قزل‌قلعه اصولاً بهتر بود اگر هم غذا نبود آن‌جا چیزی که درست می‌کردند منزه‌تر و پاکیزه‌تر و بهتر بود. بعد حتی این را به شما عرض کنم که وقتی که من در زندان قزل‌قلعه بودم خانم من وقتی می‌خواست مطلبی را من بفهمم یک سالادی درست می‌کرد که این سالاد سفیدی بود توی این سالاد سفید ایشان مطالبی که داشت روی کاغذ نازک ریزریز می‌نوشت بعد به این نوارچسب‌ها آن را می‌چسباند و می‌انداخت توی سالاد که ما وقتی که آن سالاد را می‌خواستیم بخوریم از دهانمان درمی‌آوردیم و بازش می‌کردیم می‌خواندیم و می‌دیدیم مطلب را. این آقای طالقانی شوخی می‌کرد چون گاه وقت‌ها آن رئیس زندان به من اصرار می‌کرد که غذا را ببرم با او بخورم افطار و فلان می‌گفت آقا تکلیف این نوارها چی می‌شود می‌گفتم خوب آن نوارها خورده می‌شود. و وقتی ما آمدیم به زندان قصر دیدیم که بله برنامه‌ای آقایان معین کردند و هر روزی دیدیم یکی از این آقایان زعمای جبهه ملی آن‌جا را اداره می‌کنند اتفاقاً در آن زندان عده‌ای از زندانیان جنایی هم حتی اشخاصی بودند که دوتا آدم کشته بودند یا محکوم به حبس ابد بودند یا چاقوکش بودند این‌ها هم بودند منتها چنان این‌ها تحت‌تأثیر آقایان واقع شده بودند که اصلاً تمام رویه و رفتارشان را عوض کرده بودند. چون آن‌جا روزها آقایان کلاس دایر کرده بودند، مثلاً یک ساعت آقای دکتر آذر زبان ترکی درس می‌داد. که یادم هست که آقای بازرگان اتفاقاً با این‌که پدرش رئیس بازرگانان آذربایجانی بود و خب ترک‌ها زبان ترکی نمی‌دانست می‌آمد پهلوی آذر و پهلوی اصغر پارسا ترکی یاد می‌گرفت. یا مثلاً شاپور بختیار فرانسه درس می‌داد یا آقای دیگری انگلیسی درس می‌داد. و بعد روزی یک‌بار مطالب علمی کنفرانس داشتیم مثلاً دکتر آذر می‌آمد مسئله طبی را صحبت می‌کرد، مثلاً بنده گاهی وقت‌ها صحبت‌های حقوقی یا ادبی می‌کردم، آقای مهندس زیرک‌زاده همین‌جور، حق‌شناس آلمانی درس می‌داد و صحبت‌های دیگری می‌کرد. و به قول آقای تولیت که یک وقتی با رئیس شهربانی رفته بود ملاقات کند گفته بود مثل آن مدرسه‌ای که رابیندرانات تاگور زیر درخت‌ها و در جنگل درست کرده این‌جا هم حالا این آقایان این‌کار را کرده‌اند. و ملاقات ما هم تا موقعی‌که در زندان قصر بودیم تقریباً هر چند روز یک‌دفعه سه نفر از زندانی‌ها خانواده‌هایشان می‌آمد و توی یک اطاقی ملاقات می‌کردیم ولی از ۱۵ فروردین ۴۲ رئیس شهربانی دستور داده بود که نخیر دیگر ملاقات آقایان باید در پشت این میله‌ها باشد که ما تا موقعی که در زندان بودیم قبول نکردیم. بعد که منتقل به قزل‌قلعه شدیم دیگر اصلاً آن‌جا ملاقات طور دیگری بود. ولی آقایان نهضتی‌ها به‌اصطلاح در قصر ماندند تا بعد محاکمه شدند بعد بردند به جزیره… مدتی در آن‌جا بودند بعد وقتی قرار شد آقایان را به برازجان ببرند آمدند دستبند زدند که البته به آقای بازرگان و سحابی به علت کهولت سن دستبند نزدند ولی آقایان قبول نکردند گفتند یا باید دستبند همه باز بشود یا به ما هم دستبند زده بشود و دستبند زدند بردند مدتی در برازجان بودند. بعد من اقداماتی کردم، آن آقای سرتیپ کوه‌رنگی رئیس زندان بود خیلی اقدامات… آن‌وقت آقایان را ما به تهران منتقل کردیم. و بعد هم برای آزادی آقای بازرگان و آقای طالقانی من خیلی اقدام کردم به وسیله‌ی آقای خوانساری که نامه نوشتند به شریف‌امامی و کارهای دیگری که ما کردیم که بالاخره آقایان آزاد شدند بله. ولی رفتار اصولا رفتار رفتار چیزی نبود که مثلاً اهانت کنند و فحش بدهند یا ضربی و شتمی مطلقاً چنین چیزی نبود به‌هیچ‌وجه.

س- شما را هیچ‌وقت محاکمه نکردند آقای امینی؟

ج- بازرسی مرتب کردند ولی محاکمه نکردند. بعضی آقایان را محاکمه کردند از قبیل شاپور بختیار یکی دوبار در حکومت این‌ها را محاکمه…ولی چیز نکردند نخیر. آن شیخ مصطفی رهنما را یکی دوبار محاکمه کردند و محکوم کردند ولی ماها را هیچ‌وقت محاکمه نکردند.

س- بله. بازجوهای شما که آدم‌های معروفی نبودند مثل مثلاً تیمسار مقدم نمی‌دانم…

ج- چرا، چرا. یکی دوبار که در آن زندان قزل‌قلعه که بازجوی بنده یک اشخاص عادی بود که اسم او را حالا یادم نیست. اولاً بازجو غیر از بازپرس هم بود اول یک بازجویی می‌آمد و تحقیقاتی می‌کرد ولی بعد بازپرس در زندان در همان جریان بهمن که ما را گرفتند یک بازپرس ویژه‌ای برای ما معین کردند که همان شخص ناصر مقدم بود که بعد مدیرکل سازمان امنیت شد. بازپرس اولیه بهزادی بود که بازپرس رسمی دادرسی ارتش بود ولی برای این پرونده آقایان جبهه ملی یک بازپرس ویژه‌ای درست کردند که آقای مقدم بود به اسم بازپرس ویژه، که او می‌آمد و تحقیقاتی می‌کرد، ولی به همین همراهی بهزادی که بعداً دادستان ارتش شد.

س- شما خاطرات خاصی از این آقایان دارید؟ از تیمسار مقدم پاکروان و نعمت‌اله نصیری من از این نظر این سؤال را می‌کنم که نظریات آقایان مختلفی که من با آن‌ها مصاحبه کردم نسبت به این آدم‌ها تفاوت داشت مثلاً بین پاکروان و نصیری فرقی می‌گذارند. می‌خواستم ببینم نظر جنابعالی چیست.

ج- بدون تردید همین‌طور هست که می‌فرمایید. نصیری یک آدم بسیار رذلی بود و با این‌که خانواده‌ی محترمی بود دکتر نصیری برادر او که معاون وزارت…

س- سرهنگ؟

ج- در زمان آقای دکتر مصدق سرهنگ بود و بعد هم سرپرست محصلین شد. اصولاً مردی اهل علم بود. چون یادم هست که وقتی ما شاگرد دبیرستان بودیم کتاب‌هایی در مدارس دارالفنون درس داده می‌شد به اسم مجموعه‌ی امیر راجع به فیزیک و شیمی و علم الاشیاء که آن‌وقت بود این مجموعه‌ی امیر که سه نفر مؤلف این مجموعه امیر بود یکی احمد آرام بود که خوشبختانه هنوز در قید حیات است و از افتخارات علمی مملکت است خدا به او طول عمر بدهد و آقای احمد آرام و ن-نصیری وف- فصیح ن-نصیری وف- فصیح ن- نصیری همین آقای برادر ارتشبد نصیری بود که ف-فصیحی هم قبلاً مرده بود. ولی این نعمت‌اله نصیری نه او چیز بسیار بی‌ربطی بود و این همان سرهنگی بود که فرمان عزل دکتر مصدق را آورده بود و به همین مناسبت بعد سرتیپ شد آجودان شاه…

س- رئیس

ج- بعد رئیس شهربانی شد بعد رئیس ساواک و بعد هم مال و منال اندوخت. زمین و فلان این‌ور و آن‌ور. و علی‌التحقیق آدم خوبی نبود. هم نادرست بود و هم آدم… ولی پاکروان علی‌التحقیق آدم فهمیده‌ای بود آدم درستی بود، آدم وطن‌خواهی بود و دلش هم از دستگاه خون بود. حتی من یک‌بار او را ملاقات کردم از زندان بردند دیدم که وقتی من شروع کردم گفتم که ما چه می‌دانیم. او بیشتر از من دارد می‌گوید ولی می‌گوید چه بکنم این حرف‌ها فایده ندارد. به عقیده‌ی من آدم بسیار شریفی بود. آقای مقدم تا اندازه‌ای که من می‌شناختم خیلی حسن نیت داشت هروقت من، الان او کشته شده و رفته و مرده است و حساب او با کرام‌الکاتبین است، کاری راجع به اشخاص به او رجوع کردم با کمال گشاده‌رویی انجام داد و یا راهنمایی کرد من هیچ عمل چیزی از… الی هر وقت هم صحبت آقای خمینی شد با احترام نام می‌برد، من به خود آقای پسندیده چندی قبل در تهران گفتم که ایشان می‌خواستند مرا ملاقات کنند حتی من گفتم که گفتند من حاضرم به منزل شما بیایم. خیلی رفتارش، حتی رفتار تا آن حد بود که بعد از انقلاب آقای بازرگان گفتند که من نامه‌ای به دادگاه انقلاب نوشتم که روز محاکمه او مرا بخواهید تا توضیح بدهم که اگر او نبود عده‌ی زیادی از افراد مملکت کشته شده بود. من هیچ چیزی از او چیز بدی ندیدم گفت که در ظاهرش عیب نمی‌دیدم ولی از باطنش غیب. ولی آن‌ها حالا الان رفته‌اند همه‌شان هر سه نفری که رفته‌اند ولی خدایی هست و باید حقایق را گفت این است که من…

س- آقای امینی شما از دوران تصدی شهرداری تهران چه خاطراتی دارید برای این‌که آن زمان یک زمان بسیار مهمی بوده و دوران نهضت ملی بوده اگر لطف کنید آن‌ها را برای ما توضیح بدهید؟

ج- بنده خیلی از دوران خدمت شهرداری خودم راضی هستم خیلی خیلی و روزی که مرحوم آقای دکتر مصدق بنده را مأمور تصدی شهرداری کردند خب بالاخره هر کسی که در تهران سال‌ها سکونت داشته به امور شهری آشنا هست معهذا من به اتفاق مدیرکل امور شهر ماشین را سوار شدم و رفتم شهر را بگردم و رفتم وقتی به جنوب شهر رسیدم بسیار متأثر شدم دیدم که این مردم بدبختی در بیغوله‌ها زندگی می‌کنند و همان روز دیدم که اگر خاطرتان باشد در آن‌موقع تهران آب لوله‌کشی نداشت و یک منجلابی به جنوب شهر می‌رفت و آب خوردنی تهران به وسیله‌ی این بشکه‌هایی که بشکه‌دارها می‌آوردند.

س- آب شاه معروف بود.

ج- آب شاه. و این آب را برمی‌داشتند و درب خانه‌ها سطلی می‌فروختند و هرکس توی خانه‌اش منبعی داشت و می‌ریخت توی آن منبع و آب را آن‌شکل می‌دادند. یا عده‌ی دیگری از آب‌انبارهای معمولی، اما در جنوب اصلاً آب‌انبار قابلی نبود برای این‌که نمی‌شد. و روزی که من رفتم دیدم که یکی از همین بشکه‌دارها با تفرعن غروری آن‌جا ایستاده و این بیچاره مردم فقیر و مفلوک می‌آیند حتی خدا می‌داند کوزه نداشتند کوزه شکسته می‌آوردند و یک پول به آن یارو می‌دادند اجازه می‌گرفتند که بروند. شیر را باز کنند و آن کوزه شکسته‌شان نیمه‌کوزه‌شان آب بریزند. من به قدری متأثر شدم که به مجرد برگشتن به شهرداری دستور دادم که هر روز چندتانکر آب برود آب پر بکنند و برود آن‌جا بایستد و به این اشخاص مجاناً آب بدهد که آب نخرند و دستور دادم به سازمان آب تهران، اداره‌ی آب لوله‌کشی آب که اول‌بار آن‌جا چاه بزنند و لوله بگذارند و آب اهالی آن‌جا را اول آب آن‌جا را تأمین کنند، آن‌جا خیابان‌های درستی هم نداشت، یعنی از میدان شوش به طرف دروازه‌ی غار خیابانی نبود و از دروازه‌ی غار هم به سوی شهر چیزی نداشتیم، یعنی خیابان جلیل‌آباد آن‌روز که بعد خیام شد این امتداد پیدا نمی‌کرد تا یک‌جایی بسته می‌شد. بنده اول کاری که کردم آمدم نقشه‌ای دادم کشیدند که این خیابان درست بشود یعنی به‌اصطلاح خط کمربندی آن‌وقت تهران به هم متصل بشود. و به نظر خودم آمد که خب ما بودجه هم که نداشتیم، چون وقتی بنده در شهرداری رفتم شهرداری تهران مقروض بود، من در مرداد که رفتم حقوق خرداد رفتگرها را هنوز نداده بودند.

 


روایت‌کننده: آقای نصرت‌الله امینی

تاریخ مصاحبه: ۱۴ مه ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: شهر آناندل ـ ویرجینیا

مصاحبه‌کننده:  ضیاءالله صدقی

نوار شماره: ۷

 

 

حقوق خردادماه رفتگران را نداده بودند. من اولاً که لیستی خواستم از تمام کارمندان شهرداری و یک‌عده‌ای که بی‌جا حقوق‌های گزاف می‌گرفتند و کل بر شهرداری بودند و مدیرکل بودند و معاون بودند فقط، این‌ها را همه را یک اختیار از آقای دکتر مصدق گرفتم، اختیار قانونی، این‌ها را بازنشسته کردم که البته این‌ها دشمن من شدند و بعد هم می‌خواستند یک‌دفعه مرا بکشند. و من با بازنشسته کردن این‌ها توانستم بودجه شهرداری را متعادل کنم و بتوانم کارهای عمرانی که می‌شود انجام داد. بعد، عرض کردم در اثر نداشتن بودجه به این فکر افتادم که یک مقداری ما از کارهای شهرداری را می‌توانیم به کمک سایر دستگاه‌ها مخصوصاً دستگاه ارتش و وزارت راه بکنیم. چون من قبلاً رئیس بازرسی نخست‌وزیری بودم یک شرحی به مرحوم آقای دکتر مصدق نوشتن که آقا وضع این‌شکلی است شما اجازه بدهید که ما بتوانیم از این تریلرها و جاده‌ ساختمان‌های وزارت‌راه استفاده کنیم، روغن و بنزینش را ما بدهیم و فوق‌العاده هم بگیرند این‌ها بیایند این خیابان‌ها را درست بکنند. مثلاً همین جنوب را که خاک بریزند و چه بکنند. چون این‌جا اغلب‌شان گودال‌هایی بود که خاکش را برداشته بودند برای خاطر آجر از آن‌جا بردارند و ببرند آجر در شمال شهر بسازند و این‌جا گود بود و آب و کثافت. و مضافاً به این‌که این سرباز‌هایی که توی سربازخانه هستند و کاری ندارند فعلا، این‌ها را هم شما اجازه بدهید آن قسمت مهندسی ارتش این سربازها را بیاورند و روزها آن‌جا کار بکنند که بی‌کار هم نباشد. بنده این را نوشتم و آقای دکتر… می‌دانستم ایشان موافقت خواهد کرد قبلاً روی کاغذ‌های مارک نخست‌وزیری که خودم داشتم نامه‌ای از طرف آقای دکتر مصدق تهیه کرده بودم به عنوان وزارت‌راه، یکی هم به عنوان اداره مهندسی ارتش و یکی هم به ستاد ارتش به همین مطالب من، این را دادم و ایشان امضا کردند. گفتند آقا این کار را بکنید. گفتم آقا حاضر کن. گفت بله این شد کار حسابی. ایشان امضا کردند و بنده رفتم پهلوی آقایان و راه افتاد کار و این خیابان الحمدالله الان ایجاد شده، حتی همان‌موقع اصرار داشتند مثلاً یکی از خیابان‌ها را به اسم بنده بگذارند که من به هیچ وجه قبول نکردم. یک بیغوله‌ای در وسط شهر بود که این را همان میدان سنگلج بود که این را زمان رضاشاه خریده بودند که بورس بکنند چه بکنند. من دیدم این بیجا همین‌جور افتاده و با ابتکار شخص خودم آمدم، چون آقای دکتر مصدق قانونی وضع کرده بودند که از هر لیتر بنزین یک عباسی بگیرند به شهرها بدهند برای این فقرا را شب‌ها در گرمخانه نگهداری کنند، من گفتم این‌ها که می‌خواهید گرمخانه بیجا من گدا درست نکنم. گفتم بهتان پول هم می‌دهم، جا هم بهتان می‌دهم به شرطی که بیایید توی این پارک کار کنید. چند مهندس از وزارت کشاورزی قرض کردم و یک مهندس هم دوست داشتم که آن‌هم هیچ چیز نگرفت، نقشه دادیم و درخت هم خریدیم از کرج و جاهای دیگر. این پارک شهر را که الان می‌بینید من درست کردم با این مشخصات که هر هفته یادم هست که خانم رئیس آن‌جا جلساتی داشت برای شیروخورشید. می‌گفت آقا هر دفعه من می‌آیم می‌بینم عوض شده با هفته قبل فرق دارد. باز از کارهای خیلی جالبی که من کردم و خیلی خوشحالم در آن‌موقع این دارودسته‌ قصاب‌ها به تحریک عباس مسعودی که البته آن‌موقع از عوامل دربار بود می‌خواستند بر علیه دولت اقداماتی بکنند، یک‌روز من خبر شدم که قصاب‌ها کشتار نکردند چون می‌خواستند قصاب‌ها گوشت را از بیست‌ودو ریال کیلویی، که البته حالا به سلامتی کیلویی ۱۲۵-۱۲۰ تومان است، بکنند بیست و چهار ریال، من زیربار نرفتم و این‌ها کشتار نکردند چون قصابخانه دست چهار پنج نفر بود. بقیه از این دکان‌ها همه شاگردهای آن‌ها بودند که قصابی معمولی را اداره می‌کردند، پنج نفر بیشتر مالک تمام قصابی تهران نبودند، آقا میرزا جواد و کدخدا حسین و کدخدا اسماعیل و این میرمحمد صادقی یک چند نفری بودند، همایونی و… پنج نفر از آن‌ها. بنده کاری کردم ـ یک‌روز خبر شدم که این‌ها خیال دارند فردا کشتار نکنند. فوری به آقای دکتر مصدق تلفن کردم و گفتم آقا چنین چیزی است و فردا می‌خواهند این‌ها کاری بکنند که شهر شلوغ بشود و… گفت خب به نظر شما چکار بکنیم؟ گفتم الان دستور بدهید به رئیس شیلات که آنچه ماهی صید شده در اختیار من بگذارند و فوراً دادم ماشین‌های حمل زباله و ماشین‌های شهرداری را پاکیزه کردند و فرستادم بندر پهلوی. فرستادم و ایشان دستور داده بودند عجیب است که آن‌سال هم شانس من ماهی زیاد صید شده بود. چندین کامیون ماهی آوردیم تهران و بنده مأموریتی گذاشتم در رأس این‌ها توی تمام میادین شهر و ماهی را دانه‌ای یک تومان فروختیم. ماهی‌ای که الان دانه‌ای ششصد‌ هفتصد تومان است مسلماً

س- من یادم هست.

ج- بله. ماهی را دانه‌ای یک‌تومان فروختیم، به‌طوری که از اصفهان و سبزوار و قم و جاهای دیگر هی تلگراف می‌کردند التماس می‌کردند به ما که آقا برای ما ماهی بفرستید و ما این ماهی را، تازه به‌طوری که دیگه قصاب‌ها چیز کردند و همین شاگردهای قصابی می‌رفتند ده تا پانزده‌ تا ماهی می‌خریدند می‌آوردند جلو دکانشان دانه‌ای یازده‌زار (ریال) می‌فروختند به جای یک تومان که لااقل چیزی دربیاورند. و با این طرز بنده آن‌ها را… بعد مجدداً بقول قصاب‌ها در سیاره بهاری باز دومرتبه این‌ها وقتی موقعی بود که ماهی نبود باز دومرتبه کشتار نکردند. بنده فوری رئیس کشتارگاه که به من خبر نداده بود و مدیرکل خواربار این‌ها را منتظر خدمت کردم و توقیف کردم. بعد به معاونم گفتم هرچه پول هست در صندوق بردارید به اتفاق رئیس انتظامات و رئیس حسابداری بروید گوسفند بخرید. در هر حال، ما گوسفند خریدیم و توی قصابخانه فرستادیم توی پاچال و این‌ها قصاب‌ها سلاخ‌ها را برده بودند. من آن عبدالله‌خان کرمیت (؟؟؟) را خدا بیامرزد که از هواخواهان ما بود، او را خواستم و یک عده شاگرد قصاب‌ها را جمع کرد و برد آن‌جا و کشتار کردند و با کامیون باز دومرتبه بنده توی شهر لاشه گوسفند راه انداختم و این گوسفند هم حیوانی است که از پوستش تا مدفوعش، معذرت می‌خواهم، به درد می‌خورد و استفاده می‌کنند. روده‌اش را، پوستش را همه‌چیزش را می‌خرند، منجمله خونش را برای کود باغ‌دارها می‌خریدند. این قصاب‌ها دیدند اگر این کار پیشرفت کند خب ما دیگر اصلاً احتیاجی به آن‌ها نداریم. افتادند به التماس و آمدند منزل من قرآن قسم خوردند که تا تو شهردار هستی ما دیگر از این کارها نمی‌کنیم و نکردند. این کارهایی بود که خب بنده خیلی از کار خودم راضی بودم.

س- آقای دکتر امینی راجع به علل شکست نهضت ملی ایران در بیست و هشت مرداد صحبت‌های بسیاری شده است و من می‌خواهم از شما خواهش بکنم که به اختصار درباره عللی که به نظر شما منجر به سقوط حکومت دکتر مصدق شد صحبت بفرمایید.

ج- خیال می‌کنم من آن روز در جلسه قبل هم به شما عرض کردم که اصولاً صرف‌نظر از تمام تحریکاتی که در درجه اول انگلستان و شاه و آمریکا و هندرسن و همه‌ی این‌ها می‌کردند و اشرف و دیگران، خب وضع اقتصادی مملکت هم بد شده بود برای این‌که ما نفت‌مان صادر نمی‌شد البته بهترین دوران اقتصاد مملکت دوران آقای دکتر مصدق بود که صادرات بر واردات ـ غلبه داشت و این حرف را حتی ارسنجانی وقتی سفیر ایران در رم بود ضمن مقالاتی که در روزنامه داریا یا ایران ما می‌نوشت این مطلب را عنوان کرد که منصور برده بودشان شاه داده بود که این دلیل محکومیت شما است یعنی فقط این دوره دوره درخشانی مملکت بوده است که آن را برکنار کرده از کار. معهذا خب با این‌که آقای دکتر مصدق محرمانه عرض کردم آن روز یک مقداری اسکناس چاپ می‌کرد تحریک کرده بودند که مکی بشود عضو اندوخته اسکناس و بیاد اعلام کند و بعد تورم ایجاد بشود و سروصدا بشود. و بعد این بود که آقای دکتر مصدق رفراندوم را پیش کشیدند که کار ظاهراً درستی نبود و بعد هم شاه فرمان داد و آقای دکتر مصدق هم. بعد هم من یک روز این‌جا در همین دوران بعد از سقوط آقای بازرگان به یکی از این آقایان به قول خودشان دولت من آن‌وقت گفتم که کی مملکت را اداره می‌کند که هر روزی به بهانه‌ای مردم را می‌آورند در صحنه. آن‌موقع خب ما این کار را نمی‌کردیم بلد نبودیم باید اذعان کرد. الان خوبست مردم را مشغول می‌دارند، آن‌موقع مردم را مشغول نمی‌داشتند، خب مردم هم بیکار که ماندند ناراحت می‌شوند دل‌شان می‌خواهد یک چیزی باشد و این بود که نهضت شکست خورد و خب البته آن دست‌ها هم یک مدتی نظامی‌هایی را که آقای دکتر مصدق از ارتش پاکسازی کرده بود، بیرون کرده بود این‌ها جلساتی داشتند. بردن افشار طوس و کشتن او، رئیس شهربانی این‌ها همه شوخی نبود آن کارهایی که می‌کردند. بعد قضیه بختیاری آن عبدالقاسم‌خان بختیار آن‌جا رفت قیام کرد که بعد متأسفانه آقای تیمور بختیار مأمور شد برود برای دستگیری او.

س- آن داستانش چی بود آقای امینی؟ این را لطف کنید برای ما بگویید.

ج- ابوالقاسم بختیار خب یک آدمی بود که پولکی و آدم تریاکی و فلان رفته بود آن‌جا شلوغ کرده بود و بعد آقای سرتیپ ریاحی هم چون خودشان…

س- کجا بود؟

ج- در چهارمحال بختیاری بود. آقای سرتیپ ریاحی هم چون خودش اصلاً اهل بختیاری بود و با تیمور هم رفیق بود مرد بسیار شریفی بود ولی به درد ستاد ارتش نمی‌خورد تحصیل‌کرده و پلی تکنیسین بود چون ما در ایران، چون شش نفر فقط پلی تکنیسین داریم… ایشان نمی‌توانست اداره کند و چیز کند مثل یک سرباز و یک قزاق به اصطلاح. چون گاهی وقت‌ها قزاق لازم است، زیاد علم به درد نمی‌خورد. ایشان هم تیمور بختیار را که حتی من یک‌روز بهش اعتراض کردم که آقا شما آخه این تیمور را گفت بلکه ایشان فرشته است. گفتم آقا اگر فرشته است که نمی‌رود عمویش را بگیرد و بکشد. آخه عمویش هر چه باشد، ارادت خانوادگی. اگر این رفت و با او ساخت که باز شما مگر آدم دیگری نداشتید. و رفتند و بعد بالاخره آن قضیه بختیاری تمام شد. ولی خب از جاهای مختلف، همه تحریکات شاه بود، برادران شاه بود و مادر شاه و اشرف و آن میر اشرافی و دیگران همه‌ی این‌ها بودند.

س- آقای امینی من می‌خواستم همچنین دلیل عدم موفقیت جبهه ملی دوم را از شما بپرسم به این دلیل که در سال ۱۳۳۹ یعنی هفت سال بعد از کودتا که جبهه ملی تشکیل شد خیلی من تا آن‌جایی که یادم هست مورد استقبال قرار گرفت.

ج- بله درست است.

س- از طرف تمام مردم ایران و واقعاً یک قدرت و نیروی عظیمی را در اختیار گرفت من دلیل عدم موفقیتش را از شما سؤال می‌کنم برای این‌که شما عضو شورای مرکزی‌اش بودید و می‌خواهم که این را فقط از نظر داخل و ساخت خود جبهه ملی برای ما بفرمایید، من می‌دانم که جبهه ملی تحت فشار بوده است از نظر رژیم و این‌ها. می‌خواهم بدانم چه عواملی از داخل باعث این عدم موفقیت شد.

ج- از داخل یک مقداری همین، خیلی سرسری عرض کنم، همین دارودسته آقای بازرگان که خیلی متعصب بودند و خیلی خرافی بودند و مخصوصاً توی‌شان اشخاصی بودند که خیلی کوچک فکر بودند مثل خدابیامرزد مرحوم رحیم عطایی و آقای عباس شیبانی که این‌ها همین‌جور ناخودآگاه بر علیه، همان‌موقع که ما کنگره داشتیم در جبهه ملی به جای این‌که اتفاق نظر باشد عباس شیبانی توی زیرزمین دارد یک‌چیزی تایپ می‌کند فحش بر علیه آقایان بر علیه دکتر سنجابی، کاظمی، صدیقی. که آمدم به بازرگان گفتم آقا این دیگه که تف سربالا است. به قول ملک‌الشعرای بهار می‌گوید که: «شادی دشمن و آزار دل دوست مخواه / زآن‌که چون گریه کند دوست بخندد دشمن» این‌ها کاری می‌کردند، دشمن شادی می‌کردند. چون همان‌موقع ما می‌دانستیم که پشت آن دیوارهای منزل قاسمیه دستگاه قوی سازمان امنیت، دستگاه ضبط صوت قوی ضبط می‌کند مطالب را و آقا این درست نیست. و همین حرکات و این جاه‌طلبی‌ها باعث متأسفانه. و بعد هم فشار شدید دستگاه. چون اگر خاطرتان باشد باز این لازم است گفته بشود که وقتی که جبهه ملی خیلی خوب کار می‌کرد و حتی صحبت بود که قدرت را در دست بگیرد قرار بود که یک میتینگی در جلالیه برگزار بشود و آن میتینگ یکی از بهترین و بعد باید گفت یکی از بدترین، هم بهترین و هم بدترین بود. زیرا شب در شورای جبهه ملی برای برنامه میتینگ جلسه‌ای تشکیل شد که چه چیزهایی گفته بشود و چه اشخاصی صحبت بکنند. قرار شد اشخاصی که صحبت می‌کنند اول آقای کاظمی باشد بعد دکتر صدیقی باشد و بعد آقای شاپور بختیار از طرف هیئت اجرائیه بیاید و بعد هم آن قطعنامه به وسیله‌ی آقای فروهر خوانده شود. آقایان هرکدام مطالبی که داشتند آوردند خواندند. شاپور بختیار گفت که من معمولم نیست چیز بنویسم و بیاورم بخوانم اگر هم بنویسم وقتی خواستم بخوانم از دستم درمی‌رود، بنابراین من نمی‌نویسم. آن‌جا صحبت بود که حالا فعلاً راجع به دو موضوع ما صحبتی نکنیم. یکی راجع به سنتو و یکی راجع به کنسرسیوم. این دوتا مسکوت بماند که اگر دولتی آمد سر کار بعد اقدام بکنیم الان مقتضی نیست که خودمان را به طرف‌مان معرفی بکنیم.

س- این تصمیم مستقلاً از طرف شورای مرکزی جبهه ملی گرفته شد یا این‌که به مناسبت به‌اصطلاح توافق‌هایی که با امینی یا با اشخاص دیگری…

ج- نخیر، نخیر. این چیز بود و آن‌ها خوشحال شدند. امینی خوشحال شد. خوشحال شد که این قطعنامه به این شکل نوشته نشد. بعضی قطعنامه نوشته شد ولی مطالبی که باید گفته بشود. وقتی که آقای کاظمی صحبت کرد و بعد هم صدیقی صحبت کرد، آقای شاپور بختیار که آمد صحبت کرد وسط صحبت یکدفعه گفت ما باید اول کاری که بکنیم قرارداد کنسرسیوم را پاره کنیم. و همه‌چپی‌ها که در میدان بودند دست زدند و بعد هم از پیمان سنتو خارج بشویم. میتینگ تمام شد و ما آمدیم دیدیم که ریختند و جلوی چیز را دیگر بستند، جبهه ملی را پلیس تصرف کرد. هرچه هم من رفتم اقدام قضایی کردم و دادسرا و فلان هیچ کجا حرف مرا نشنیدند. مرحوم دکتر معظمی می‌گفت که در نیویورک بودم از هتلم آمدم پایین دیدم توی نیویورک تایمز نوشته شکاف در جبهه ملی و انحلال جبهه ملی. و همین کارها باعث شد متأسفانه… علم سیاست غیر از علم احساس است. یک‌وقتی ناگزیر از نظر سیاسی آدم باید پا روی احساسش هم بگذارد.

س- چون این مسئله را دیگران هم عنوان کردند که آن سخنرانی آقای شاپور بختیار در میدان جلالیه باعث ترساندن آمریکایی‌ها شد.

ج- بله درست است، جبهه را بهم می‌زند.

س- و باعث شد که جلوی جبهه ملی را بگیرند.

ج- بله درست است.

س- آقای امینی شما با هیچ‌یک از نخست‌وزیران سابق ایران آشنایی نزدیک داشتید؟

ج- من با مرحوم صدرالاشراف بله آشنایی داشتم، نزدیک بودم. دیگر با آقای بیات ما همشهری بودیم، مدت کمی نخست‌وزیر بود ـ آشنایی داشتم. دیگر یادم نمی‌آید آن‌های دیگر را. نخست‌وزیر بعدی را شریف‌امامی بود چون شوهر خواهر دکتر معظمی بود، بعد هم با آقای مهندس مصدق مربوط می‌شناختم.

س- می‌توانم از شما تقاضا کنم که خاطرات خودتان را با اطلاعاتی را که شما نسبت به این اشخاص دارید، راجع به افکارشان، طرز حکومتشان برای ما شرح بفرمایید.

ج- متأسفانه طرز حکومت همه‌ی این‌هایی که من می‌شناختم تابع زمان بود و شاه و شریف‌امامی که یک نوکر حلقه‌بگوشی بود و متأسفانه آدم کثیفی هم بود، آدم نادرستی بود. مشاغل مختلفی را به عهده داشت از قبیل بنیاد پهلوی و چیزهای دیگر. بازیگر بود. معذرت می‌خواهم من باز یکی از آن‌هایی که من تصادفاً باهاش به مناسبتی برخورد کردم رزم‌آرا بود که یک قانون وضع شده بود به اسم قانون تصفیه‌ی کارمندان دولت، بند ج و بند الف. من رئیس دفتر آن‌جا بودم و این داستان طولانی است.

س- رئیس دفتر کجا؟

ج- رئیس دفتر آن هیئت تصفیه بندها. بند ج به اصطلاح…

س- این هیئت مال کدام وزارتخانه بود؟

ج- مال تمام، مال مملکت. قانون مخصوصی وضع شد که معروف است به قانون بند ج. بعد به همین مناسبت ما برخوردیم به رزم‌آرا. خیلی مرد جدی و خیلی خیلی انرژیک به تمام معنا و اختیارش هم، منهای حالا این‌که خارجش را بنده نمی‌دانم، دست خودش بود. غیر از این بود که مثل آن‌های دیگر هرچیز را از شاه اجازه بگیرد. مثل هژیر یا مثل… باز از نخست‌وزیرهایی که قطعاً درست بود ولی خیلی بی‌عرضه بود حکیم‌الملک بود که بدون تردید هیچ‌گونه لکه مالی یا چیز دیگری به او چسبیده نمی‌شد ولی خیلی ضعیف بود. خیلی خیلی خیلی ضعیف بود ولی وزراء خوبی از قبیل نجم‌الملک، سروری و این‌ها داشت که الان سروری در همین‌جاست، او هم در آمریکا است. نجم‌الملک که یکی از لایق‌ترین و شایسته‌ترین افراد مملکت بود در کار وزارت دارایی، در کارهای مختلفی داشته است. بله این‌هایی که من دیدم این بود.

س- راجع به رابطه‌ی آقای مهندس شریف‌امامی با روحانیون چه اطلاعی دارید آقای امینی؟

ج- رابطه‌ی شریف‌امامی، پدر شریف‌امامی جزو عمله اکره مرحوم امام‌جمعه تهران بود. پدربزرگ دکتر حسن امامی. به این مناسبت امامی، شریف‌امامی و نظام امامی که این‌ها عموزاده بودند، ارتباط این دو فقط که بابابش آخونده بوده والا ارتباط خودش هم لاس می‌زد. مثلاً خدمت آقای خوانساری می‌رفت، کاغذ آقای خوانساری بهش می‌نوشتند ادب می‌کرد. بازیگر بود. و خب دکتر معظمی هم بهش علاقه‌مند بود چون دکتر معظمی برادرزنش هم بود او هم باعث می‌شد رابط می‌شد. من یادم هست که بعد از بیست و هشتم مرداد در یک محلی که تصادفاً ما شب بودیم منزل آقای عباسعلی‌خان صالح، شریف‌امامی آمد و من بهش دست ندادم. گفتم نخست‌وزیری که بعد از کودتا می‌آید من بهش معتقد نیستم. بعد به دکتر معظمی گفته بود. دکتر معظمی تلفن کرد گله کرد از من و گفت حالا اگر ایشان به لایحه کنسرسیوم… معذرت می‌خواهم آن‌وقت سناتور بود گفتند بیاید سناتور بشود. گفت اگر به دولت زاهدی رأی اعتماد ندهد تو بهش اعتقاد پیدا می‌کنی؟ گفتم خب این را بهش می‌گویند برای این‌که معلوم بشود یک دانه هم رأی مخالف بوده. چون هم به دولت زاهدی رأی نداد و هم به کنسرسیوم رأی نداد. از این کارها کرد.

س- شریف‌امامی به کنسرسیوم رأی نداد؟

ج- نخیر رأی نداد. نخیر به این دوتا رأی نداد. این‌ها که من می‌دانستم از او. منتها بعد خب خیلی با دستگاه، رئیس بنیاد بود، رئیس هیئت مدیره بانک توسعه و صنایع بود. از هفت هشت ده جا حقوق و الان هم در نیویورک است و زندگی‌اش هم خیلی خوب است.

س- با آیت‌الله خوانساری شما آشنایی داشتید آقای امینی؟

ج- خیلی خیلی زیاد بله. الان هستند ایشان و الحمدالله در قید حیات هستند. و الان موجه‌ترین مرد روحانی توی ایران هستند. در سفری که من به مشهد مشرف بودم در چندین سال قبل، خیال می‌کنم همان در زمان مرحوم آقای دکتر مصدق بود که من به مشهد مشرف بودم به اتفاق آقای مهدی حائری، رفته بودیم آقای خوانساری آن‌جا تشریف داشتند. آقای حائری خواستند بروند به زیارتشان و مرا هم بردند. وقتی بنده را معرفی کرد گفتند بله من با پدربزرگ ایشان در اراک که بودم، در سلطان‌آباد، چون اراک اول اسمش سلطان‌آباد بود، آن‌جا با ایشان مربوط بودم. و من اغلب بازار می‌روم پشت سر ایشان نماز می‌خوانم. خیلی مرد موجهی هستند و خیلی مرد متدین و فاضل به‌تمام معنا.

س- شایع بود که ایشان خیلی مورد علاقه‌ی محمدرضاشاه هم بوده.

ج- محمدرضاشاه خیلی به آقای خوانساری احترام می‌گذاشت.

س- ولی مثل این‌که آقای آیت‌الله خوانساری آن‌چنان به مطالب سیاسی و…

ج- نه اصولاً کنار هست هیچ‌وقت ندارد. هیچ‌وقت نداشته. دخالتی در کاری بکند، فلان بکند هیچ‌وقت. ولی خب من خودم رفتم با آقای حائری پهلوی ایشان که کاغذی بنویسم برای آقای طالقانی و آقای بازرگان. ایشان نوشتند منتهی به شریف‌امامی می‌نوشت که اقدام کند.

س- شما من مطمئن هستم که با آیت‌الله شریعتمداری هم روابط نزدیکی داشتید. ممکن است که یک مقدار اطلاعاتی را که شما راجع به ایشان دارید و شناختی را که نسبت به ایشان دارید برای ما شرح بدهید.

ج- بنده با آقای شریعتمداری از سال‌ها قبل خوب مربوط بودم. حتی در سال ۱۳۴۵ که من به مکه مشرف شدم، همان سالی که آقای دکتر مصدق فوت کردند فردای آن‌روز چهاردهم اسفند ایشان فوت کرده بودند پانزدهم اسفند رفتم به مکه ایشان با قافله شربت‌اوغلی آمده بودند، من به اتفاق آقای صدربلاغی که رفتیم مجلسی داشتند که می‌خواستند (؟؟؟) نماز بخوانند به مجرد این‌که از دور ما را دیدند صدا کردند پهلوی خودشان نشاندند و یک‌دفعه هم که آقای طالقانی از تبعید و زندان برگشته بودند و منزل من بودند به اتفاق رفتیم قم. رفتیم قم و این شوهر خواهر یعنی داماد آقای شیخ عبدالحسین یزدی آقای داماد همین که الان پسرشان رئیس بازرسی کل کشور است محمد میرداماد فوت کرده بود، آن پدر فوت کرده بود ما به اتفاق آقای طالقانی که رفتیم بعد رفتیم منزل آقای شریعتمداری ایشان خیلی خوشحال شدند و نهار ما را نگه داشتند و بعد ما شب رفتیم خدمت آقای آقامرتضی حائری. آخرین باری که بنده ایشان را دیدم وقتی بود که از فارس آمدم از پهلوی آقای خمینی که بیرون آمدم آقای پسندیده قبل از این‌که بروم منزل آقای آقامرتضی حائری رفتم سری به منزل آقای شریعتمداری و آن‌وقت خب ایشان دورشان جمع بودند. خیلی موجه بود از نظر تبریزی‌ها ولی خب متأسفانه الان دیگر آن وجهه را ایشان ندارند. مطلقاً.

س- آقای شریعتمداری چطور شد که وجهه‌اش را میان مردم از دست داد. به خاطر این اعترافی که آمدند از ایشان گذاشتند پشت تلویزیون؟ این موضوع حقیقت دارد؟ که ایشان خودشان شخصاً آمدند پشت تلویزیون و اعتراف کردند مثل بقیه آدم‌ها که الان می‌آیند.

ج- خب این‌ها را مردم که دیدند بعد هم آن نامه‌ای که خودشان به خط خودشان نوشته بودند خط خودشان بود چاپ شده بود به خاطر دامادشان عباسی. بله این‌ها را دیدند.

س- اختلاف آیت‌الله پسندیده با آقای خمینی سر چه مسئله‌ای است آقای امینی؟

ج- الان اختلاف مطلقاً نیست، الان دیگر هیچ نیست.

س- ولی سابقاً بوده؟

ج- یک مدت کمی بود. بله مدت کمی بود خب ایشان حرف‌هایی می‌زدند، بعضی‌ها اخلال می‌کردند حتی یک بار در نمازجمعه‌ای، خب راجع به خود من وقتی گفته بودند که ایشان منزل آقای پسندیده هم زیاد آمدوشد می‌کنند ـ بعد اتفاقاً وقتی که مادر من فوت کرده بود و آقای پسندیده تقریباً سه ماه پیش به منزل من آمدند به اتفاق عروس‌شان و دخترشان و این‌ها و پسرشان، داماد که فوت کرد مهندس کشاورز ـ گفتم آقا می‌دانید که منزل شما هم جزو جاهایی‌ست که می‌گویند که چرا اشخاص می‌روند. گفت بله مگر ندیدید که در نمازجمعه هم آقای رفسنجانی گفتند که ما ردپای مخالفین را در منزل برادر امام می‌بینیم. بله ایشان این حرف را زدند.

س- بله من دقیقاً به همین علت بود که سؤال کرده بودم ببینم که چه.

ج- ولی سه روز بعد ما دیدیم در روزنامه عنوان کردند که از طرف دفتر امام که آقای آیت‌الله پسندیده نماینده‌ی تام‌الاختیار ایشان برای تصدی حوزه‌ی علمیه به قم رفتند. بعد من اتفاقاً کاری داشتم به پسرشان تلفن کردم گفت بله می‌خواستند با تو هم صحبت کنند که هرچی تلفن کردند تو نبودی. اتفاقاً من روز پنجشنبه‌ای که دوشنبه‌اش حرکت کردم رفتم قم خدمت ایشان رسیدم و بودم خدمت ایشان و دیدمشان.

س- شما با آقای دکتر مطهری هم آشنایی داشتید؟

ج- خیلی کم. در مجالسی ایشان را، آن‌وقتی که من خیلی با بازرگان آشنا بودم و دکتر خیر، آقای مطهری ـ عنوان دکتری من نشنیده بودم برای ایشان.

س- بله ولی خب حالا می‌گویند، خطاب می‌کنند دکتر مطهری. من یک موضوع دیگری که می‌خواستم از حضورتان سؤال بکنم مربوط به جریان سفارت ایران در واشنگتن بود و مأموریت آقای مهدی حائری یزدی که سفارت را به عهده بگیرد. شما اطلاع داشتید از برخورد ایشان با افرادی که سفارت را اشغال کرده بودند و آیا ایشان مأموریتی از طرف آقای خمینی داشتند که این کار را بکند یا نه؟

ج- بنده وقتی در فارس بودم آقای دکتر سنجابی که وزیرخارجه بودند به وسیله‌ای تلفن کردند از من پرسیدند که آقا تو که مدت‌ها در آمریکا بودی من الان با این وضعی که پیش آمده چه بکنم. چون شما می‌دانید آن‌موقع یک‌عده‌ای از عواملی بودند که دخالت‌هایی می‌کردند مثل آقای شهریار روحانی، آقای ناهیدیان یا آقای…

س- سجادی

ج- سجادی که کوچک‌تر بود. سجادی خب شوهر خواهر ناهیدیان بود…

س- علی آگاه

ج- و علی آگاه بله این‌ها بودند. آقای دکتر ضرابی بود که ظاهراً از تگزاس آمده بود. به ایشان گفتم بهترین فردی که الان می‌تواند آن‌جا در مقابل این‌ها چیز بکند آقای حائری است که هم مورد علاقه آقای خمینی است و هم تحصیل کرده است لااقل می‌شود درش آورد. آقای سنجابی تلگرافی کردند به آقای حائری. آقای حائری می‌گویند نه من با این طرز قبول نمی‌کنم مگر این‌که آقای خمینی امر کنند. آقای دکتر گفتند به من و اشخاص دیگری که اطراف ایشان بودند که ایشان به قم تلفن می‌کنند وقتی آقای خمینی در قم بودند به آقا احمد که حضور آقا عرض کنید که من چنین تصمیمی دارم. آیا ایشان موافقت می‌فرمایند که آقای حائری آن‌جا را اداره کند؟ آقا احمد جواب می‌دهد که عجب این فکر شیطانی را کی به شما یاد داده، خیلی فکر خوبی است در مقابل این دارودسته که آن‌جا را اداره می‌کنند. بعد به عرض ایشان می‌رسانند. آقای خمینی تلگرامی به وزارت‌خارجه می‌کند که این تلگرام را من در ایران توی میزم بود و داشتم، که وزارت امورخارجه در مورد تقاضای مأموریت حضرت آقای مهدی حائری که شما نظر دادید ایشان امور واشنگتن را اداره کنند من تصمیم داشتم از ایشان و معلومات بسیار زیاد ایشان برای حوزه علمیه قم استفاده بشود. اکنون که شما تصور می‌کنید حضور ایشان برای آن‌جا لازم است توفیق ایشان را از خداوند متعال مسئلت می‌نماید. این را تلکس کردند به… یا تلگرام کردند به وزارت خارجه و وزارت‌خارجه عیناً همین‌طور به آقای حائری، و آقای حائری رفتند ولی متأسفانه همان ایادی که این‌جا بودند و خب اتومبیل لیموزین‌شان را سوار می‌شدند، آقای حائری که اهل این حرف‌ها نبود شروع کردند اخلال کردن و حتی آقای دکتر سنجابی گفتند به من که من اتاق بازرگان بودم دیدم از آمریکا تلفن شد خانمی که حالا می‌گویند خانم دفتر آقای دکتر یزدی بوده است، تلفن کرده بود که آقا ایشان یعنی آقای حائری نماز نمی‌خواند و مشروب می‌خورند. در صورتی که آقای حائری در مجلسی که مشروب باشد حتی مال آمریکایی‌ها هم شرکت نمی‌کند. اگر دعوت‌شان می‌کردند می‌گفتند من به این شرط شرکت می‌کنم که سر میز مشروب نباشد و ایشان هم مرد متقی، من یقین دارم در تمام عمر ایشان نماز و روزه‌شان، شاید روزه را مثلاً در اثر کسالت گاهی وقت‌ها چون سردرد خیلی شدیدی داشتند نمی‌توانستند و شرعاً نمی‌بایستی بگیرند ولی نمازشان مسلم است. که نماز نمی‌خوانند و مشروب می‌خورند برای این‌که ایشان را خراب بکنند. بعد هم خب ایشان دیدند که فایده ندارد و ول کردند.

س- بله من این حرف‌های شما را کاملاً قبول دارم برای این‌که خودم هم ایشان را می‌شناختم و آشنایی نزدیکی با ایشان داشتم.

ج- بله. حتی ایشان را بنده، بالاتر به شما بگویم که من یک‌وقتی این صحبت بود که ایشان متأهل نبودند زنی بگیریم برای‌شان. خانمی بود که با ما ارتباط داشت و این خیلی ثروت داشت و دو بچه صغیر داشت. این را من دعوت کردم منزلم، مادرم و خانمم دعوت کردند و او را با آقای حائری آشنا کردیم. خب او هم خیلی خوشحال شد که عروس مرحوم شیخ عبدالکریم یزدی بشود. بعد یک‌روزی ما با آقای حائری یک شبی رفتیم منزل این خانم. بعد وقتی رفتیم آقای حائری به من گفت خب وضع چیست؟ گفتم که بله ایشان دو بچه صغیر دارد ولی شوهرشان وصیت کرد، این خانه و زندگی همه مال این خانم است ولی وصیت کرده که تا موقعی که این بچه‌ها به سن کبر می‌رسند این خانم در این خانه سکونت کند. ایشان گفتند پس من این ازدواج را نخواهم کرد چون من نمی‌خواهم که زندگی من با زندگی صغیر مخلوط بشود. هرچه هم احتیاط بکنم ممکن است یک‌وقتی خدای ناکرده رعایت غبطه نشود و آن آیه ولاتقربو مال الیتیم الا بالتی هی احسن رعایت نشود و این‌کار را نکردم. و باز من خبر دارم که یعنی خبر دارم که منزل من بودند آقای حائری، حالا ایشان را این دستگاه متهم کردند که نامه به شاه نوشته است و با شاه چیز داشته است. یکی از چیزهایی که به ایشان می‌گویند. ایشان منزل من بودند بعد از بیست و هشت مرداد یک‌روزی تلفن زنگ زد و گوشی را من برداشتم و موقعی بود که ایشان خانه‌اش را فروخته بود و دنبال خانه بود ولی خب منزل من بیتوته می‌کرد. تلفن کردند آقای حائری آن‌جا است؟ گفتم بله تشریف دارند. من گوشی را دادم و معلوم شد از… پرسیدند حال شما چطور است؟ گفت الحمدالله. بعد معلوم شد دربار است. و ایشان را از دربار می‌خواهند که اعلیحضرت میل دارند الان شما را ملاقات کنند. آقای حائری به من گفتند اگر می‌دانستم که آن‌جا است تمارض می‌کردم و گفت چه بکنم. بالاخره آمدند سراغ ایشان و ایشان را بردند. من گفتم آقا پس من منتظرم تا ببینم چه می‌شود. رفتند و وقتی برگشتند گفتند بله شاه خیلی به من ادب کرد و خیلی محبت و نشاند بالای دست خودش و بعد گفت بله من کراراً سپرده بودم شما هروقتی این‌جا می‌آیید بدون گرفتن وقت قبلی و حتی اگر جلسه‌ای داشته باشم خبر کنند شما بیایید پهلوی من و الان مدتی است نیامده‌اید. گفتم که من گرفتار تدریس در دانشگاه هستم و وقتم مصروف کارهای علمی است. گفتند خب حالا من از شما می‌خواهم یک مطلبی را و آن این‌که موضوع انتخابات قم برای دولت یک مسئله‌ای شده. آقا یعنی آقای بروجردی نظر به کسی دارند که دولت با او موافق نیست یعنی تولیت. دولت نظر به کسی دارد که آقا با او موافق نیستند دکتر مدرسی که داماد سیدمحمدصادق طباطبایی بود. با من صحبت کردند، من گفتم بهترین فردی که می‌تواند جامع هر دو نظر باشد آقای حائری هستند که هم مورد علاقه آقای بروجردی هست و هم مورد علاقه من. بنابراین شما تشریف ببرید در قم و خودتان را کاندید کنید که این‌کار تمام بشود. گفتند من گفتم همان که خدمتتان عرض کردم. من در دو جا درس دارم. یکی دانشکده معقول و منقول حالا اسمش شده الهیات و یکی در مدرسه سپهسالار قدیم که طلبه‌های خیلی قوی‌ای آن‌جا هستند من باید تمام شب تا صبح را مطالعه کنم و روز هم زحمت دارم و می‌روم به این‌ها درس بدهم. بنابراین وقتی برای من باقی نمی‌ماند. گفتند شاه گفتند که آقا در دوره قبل شما را کاندید یزد کردند هیچ مخالفتی نکردید یعنی دوره آقای دکتر مصدق. گفت گفتم یک چیزی را من به شما بگویم خیالتان را راحت کنم. در دوره قبل مردم یزد به احترام پدرم مرحوم آقا شیخ عبدالحسین یزدی می‌خواستند مرا وکیل یزد بکنند من سکوت کردم. حالا شما می‌خواهید بنده را به مردم قم تحمیل بفرمایید من قبول نمی‌کنم. گفت دیگر شاه اصلاً هیچ حرفی نزد و من هم پا شدم. خب این شرافت را ایشان داشتند که این‌جور در مقابل شاه بایستد. باز یک‌دفعه دیگر سپهبد کمال را فرستاده بودند که تو بیا برو به واشنگتن و در مقابل دسته احمدی و این ناصر، ما پول می‌دهیم آن‌جا تشکیلات بده. گفت به‌هیچ قیمت من حاضر نیستم این کار را بکنم.

س- دسته احمدی کدام است؟

ج- یک دسته احمدی هستند این‌جا مسجدی دارند. احمدی‌ها، قادیانی‌ها، هندی‌ها هستند این‌جا مسجد دارند و مسجد احمدی‌ها. قادیانی‌ها.

س- البته من یک شایعه‌ای شنیدم نمی‌دانم این حقیقت دارد یا نه و به همین علت است که از شما می‌پرسم. و آن این است که من شنیدم بعد از جریان بیست و یک آذر، مربوط به آذربایجان، آقای آیت‌الله شریعتمداری و همچنین آقای خمینی با شاه ملاقات کردند یا نامه‌ای نوشتند بهش تبریک گفتند، شما از این جریان اطلاعی دارید؟

ج- نخیر، نخیر.

س- آقای امینی یک مقدار زیادی صحبت هست راجع به نفوذ بهایی‌ها در رژیم قبلی این موضوع تا چه اندازه حقیقت دارد. من حتی شنیدم که گفته‌اند که شش وزیر بهایی اواخر در کابینه بودند آیا این موضوع حقیقت دارد؟

ج- نخیر. نفوذ مثلاً به آن شکلی که می‌گفتند نفوذ بهایی، طبیب شخصی شاه بهایی بود سپهبد ایادی. خب مال هم میاندوخت و دخالت در کارها می‌کرد و خیلی هم قدرت داشت مخصوصاً در کارهای ارتش و کارهای به‌اصطلاح دوا و چیزهایی که ارتش احتیاج داشت حتی دوای عمومی که می‌خواستند او رئیس این هیئت بود و خیلی هم نفوذ داشت. هرچه هم به شاه می‌گفتند می‌گفت که ائمه هم طبیب‌شان یهودی بوده است. این ضعف را نشان می‌داد نسبت به بهایی‌ها. اما وزیر خب مثلاً یکی از همان وزرایی که معروف بود به بهایی روحانی بود که من مطلبش را گفتم. ولی وزیر بهایی که بود تا مدتی در کابینه و در دستگاه بعد رفت، این صنیعی بود که مدتی وزیر دفاع بود. بعد یک‌وقتی وزیر نمی‌دانم خواربار شد چی شد. حالا اسم اداره‌اش چیز بود که هم مواد غذایی را تهیه می‌کردند که او هم… اما افراد دیگر. مثلاً خود هویدا را. هویدا مسلماً پدرش بهایی بود عین‌الملک ولی مادرش بهایی نبود. خود او هم تربیت بهایی نداشت تربیتی که او داشت در بیروت با مادرش و این خانواده‌هایی که بودند خیال نمی‌کنم تعصب بهایی… حالا او هم کشته شد و رفت ولی نخیر.

س- من شنیدم که ایشان ازلی بودند.

ج- نه ازلی هم نبود. نمی‌دانم درهرحال این‌ها نخیر چیز نبود. اون چون مادرش مسلمان بود اصلاً نگذاشته بود که او آلوده بشود به این حرف‌ها نمی‌دانم دیگر. نخیر. از ازلی‌ها دیگر چیزی اصلاً این‌قدر باقی نماندند در ایران. آن پیروان صبح ازل.

س- آقای امینی من شما را واقعاً خسته کردم

ج- استدعا می‌کنم، خواهش می‌کنم.

س- من فقط می‌خواستم یک سؤال دیگر از شما بکنم و جلسه‌مان را خاتمه بدهیم چون می‌دانم واقعاً شما خسته شدید. و آن این است که می‌دانید من با افراد ملی و این‌ها کم و بیش معاشرتی دارم و در میان این‌ها یک سؤالی مطرح است مخصوصاً راجع به شما که رفت و آمد می‌کنید و در آن رژیم هم می‌کردید بین ایران و آمریکا و یا خارج از کشور. مسئله به این‌ترتیب برایشان مطرح است که آن رژیم درواقع یک رژیم آزادی‌کش بود و این رژیم هم یک رژیم آزادی‌کش است. و شما یکی از شخصیت‌های آزادیخواه ایران بودید و طبعاً هم هستید. در زمانی که همه آزادیخواهان، رهبران آزادیخواه مثل آقای دکتر آذر مثل دکتر سنجابی و دیگران همه یا فراری هستند یا یک عده‌شان کشته شدند یا زندانی هستند شما به راحتی می‌توانید که مسافرت بکنید بین ایران و آمریکا. هم در آن رژیم و هم در این رژیم. این چگونه است که شما می‌توانید که ترتیب یک‌همچین کاری را بدهید؟

ج- بنده خیلی متشکرم که این سؤال را فرمودید و من هیچ باکی ندارم. آدم باید پهلوی خودش و نفس خودش و خدای خودش شرمنده نباشد و گردن فراز باشد. کراراً در آن دوره بنده شنیدم از اشخاص که بنده مأمور ساواک هستم البته در غیاب من. هیچ بنده، یعنی من به خودم که دیگر اعتماد داشتم که لااقل خب آن‌موقع من می‌رفتم دنبال کار آقایان با کمال صراحت با کمال شجاعت و شما می‌دانید در اسلام یک عده‌ای بودند که بهشان می‌گفتند ملامتی که یکی از آن‌ها حافظ بود. حاضر بودند هر ملامتی را بکشند، بشنوند ولی کار خودشان را بکنند. بنده هم از آن ملامتی‌ها بودم که خوشم می‌آمد. بگذار بگویند هرچی می‌خواهند بگویند من پهلوی خودم که باید گردنم… حتی موقعی که آقایان را گرفته بودند و من را نگرفته بودند. گفتند آقا دیدید که این فلان‌کس را نگرفتند در همان زمان شاه که در…بنده در همان‌موقع زمان شاه که با زحمتی اولاً من اجازه گرفتم که به خارج بیایم، نمی‌دادند اجازه. اول به اسم کسالت چشم یک سفری به مکه مشرف شدم و بعد هم به اسم کسالت چشم گذرنامه گرفتم که ندادند و بعد باید بروم این‌ور و آن‌ور تا گرفتیم. آمدیم. آمدم من برای خاطر این‌که این بچه‌ها مخصوصاً محمد پسر اولم که میل داشتم تحصیلاتش را تمام کند. خیلی ذوق به تحصیل داشت و متأسفانه افتاد در کوران سیاستی که من میل نداشتم صریح عرض می‌کنم. بعد خب گفتم بیایم این‌جا سرپرستی این‌ها را بکنم به قول آقای حق‌شناس نوشته بود که آقا تو بی‌خود رفتی آن‌جا، مجالس ما را بی‌سخنگو گذاشتی. اگر تو تصور می‌کنی که می‌روی آن‌جا و نفس تو در آن‌ها گیراست مگر نخوانده‌ای داستان سعدی را که گفت که: کسی را فرستادند برای راهنمایی کردن ملاحده رفت و آمد و گفت که حجت من قرآن است و آن‌ها قرآن را منکر. حالا حجت تو هم هرچه باشد این‌ها آن مطالب تو را قبول ندارند. بنده آن‌موقع آمدم و برخلاف این‌که آن‌وقت می‌گفتند هر دفعه‌ای که بنده می‌رفتم ایران از همان توی فرودگاه اسباب زحمت بنده را فراهم می‌کردند. تا اسم بنده را در لیست می‌دیدند فوری مأمور ساواک را خبر می‌کردند و می‌ریختند و تمام اسباب و اثاثیه بنده را زیر و رو می‌کردند که حتی یک‌روزی به یکی‌شان گفتم آقا من این‌قدر احمق نیستم که چیزی بیاورم که به درد شما بخورد. اونی را که آوردم مغزم است، آن را شما کاری نمی‌توانید بکنید آن مغزم است. نوار داشتم مثلاً چیزهای خانواده بود بردند نگه داشتند، صفحه‌ای بود که باز نشده بود اصلاً، یک کاغذ سفید بود خیال می‌کردند حالا این دوا رویش بریزند مطالبی فاش می‌شود. این یک‌دفعه‌اش بود. یک‌دفعه دیگر که باز دومرتبه اولش نشان دادند به اون ‌افسون خانمی که پشت دستگاه‌های چیز بود نگاه کرد و رفت و افسری را آورد. افسر نگاه کرد و گفت نه بابا این مال پیش بود ول کن برود و بعد مهر زد و ما آمدیم بیرون. وقتی خواستیم اسباب را ببریم دیدیم که همان خانمی که افسر پلیس بود دوید که آقا ببخشید گذرنامه شما یک تشابه است. به ایشان گفتم نخیر تشابه نیست خود بنده هستم. باز ما را بردند توی اطاق دیگر و معطل کردند. حتی گرم بود گفتم آقا یک لیوان آب به ما بدهید، آخه اگر یک کسی را هم که بخواهند بکشند یک لیوان آب می‌دهند بهش. که ندادند آخر سر گفتم که به قول حافظ: «رندان تشنه‌لب را آبی نمی‌دهد کس / گویا ولی‌شناسان رفتند از این ولایت» گذرنامه مرا گرفتند. دوربین‌ها که بود بردند و به این نشانی که یک سال و دو ماه و ده روز گذرنامه بنده را توقیف کردند که آن چیز بنده از بین برود. که باز به زحمتی بنده گرفتمو آمدم. و بعد دیگه موقع انقلاب بنده رفتم ایران. حتی در آن‌موقع هم که بودم یک‌روزی یادم هست که رفته بودم بروم مسجد این آقای ناهیدیان به اتفاق او می‌رفتیم من مخصوصاً چون شنیده بودم که چند نفر از این آقایان رفقای او گفتند که بنده مأمور ساواک هستم. آهان تلفن کردم به منزلم آن‌ها گفتند که فلان آقا می‌خواهد بیاید. گفت دهه مگر او منزلش… گفتم بله برخلاف نظر دوستان شما که می‌گویند بنده مأمور ساواک هستم او منزل من هست. گفت شما از کجا فهمیدید؟ گفتم من می‌دانم. خیلی ناراحت شد گریه کرد. تلفن کرد به آن آقای سوری که آقا تو چنین چیزی گفتی؟ آقا چرا می‌گویی گفت نگفتم. گفت به خود من گفتی. بعد اتفاقاً ما سفری به اتفاق همین ناهیدیان مکه مشرف شدیم از این‌جا. آن‌جا توی راه باز در آن شب‌هایی که با هم حالی داشتیم هی می‌گفت آقا مرا ببخش ما می‌خواستیم تو را برای فلان مسجد دعوت کنیم فلان این‌جور گفته بودند. گفتم باشد مهم نیست. حالا هم در همین جریان هم بنده همین ایرادها همین مطالب را شنیده‌ام. در صورتی که خب من خودم می‌دانم در تهران چه وضعی دارم. حتی در چه مظانی هستم. و این سفر هم هیچ امیدی نداشتم که بگذارند من بیایم. مادرم فوت کرده بود. من اصلاً رفتم ایران که برنگردم خیال آمدن نداشتم. گفتم این خانه را… منتهی رفتم وکالت بدهم برای فروش این خانه که این را با قرض‏وقوله گرفته بودیم برای بچه‌های‌مان. آن وکالت را یک‌ماهه داد آن دفتر حفاظت منافع آمریکا در ایران مال سوئیس. بعد اتفاقاً مادرم که فوت کرد در اسفند من دیدم که شب عید را نمی‌توانم توی آن خانه تنها بمانم. گفتم با این‌که گذشته بود رفتیم اقدام کردیم و وزارت خارجه هم اجازه داد. وقتی من آمدم این‌جا دیدم. گوشه‌وکنار. هی گوشه که آقا شما بحمدالله خوب می‌روید، می‌آیید. و این ملت قربان تا یک آدمی سرش بالای دار نرود، خدا بیامرزد مرحوم دکتر فاطمی را، ما یک‌خرده راه دور رفتیم، که آقای دکتر مصدق فرمودند که من در تمام دوران خدمت این مرد خلاف مروتی از او ندیدم. ولی الان هم بنشینید به یک عده از این بد می‌گویند بله آقا این مأمور فلان بود آمد این کار را کرد.

س- بله من خودم این را بارها شنیدم که دکتر فاطمی نوکر انگلیس‌ها بود.

ج- درهرحال بنده هم هیچ باکی از این حرف‌ها ندارم. من پهلوی خدای خودم شب و نصف‌شب که می‌گذارم سرم را توی رختخواب باید راحت باشم و الحمدالله آسایش و آرامش و سکینه دارم. هرچه می‌خواهند بگویند بگویند.

س- خیلی متشکرم آقای امینی که مخصوصاً به این سؤال من جواب دادید. برای این‌که من مطمئن هستم با این شایعاتی که الان هست این سؤال در آینده هم مطرح خواهد شد.

ج- بله. بنده مثلاً الان با این دستگاه من چه‌کار می‌توانستم بکنم. من یک آدمی بودم مثلاً روحانی بودم، من یک آدمی بودم که با آقای خمینی مربوط بودم، یقین داشتم هر کاری اگر می‌خواستم ایشان مثلاً مضایقه نمی‌کردند اما رفتم آن‌جا و یک‌ماه بیشتر نماندم و ول کردم. نه گول اتومبیل رولز رویس، عرض کنم در شیراز استاندار دوتا اتومبیل عجیب داشت. یکی رولز رویس و یکی بنز ششصد که بنده سوار نشدم. چون اعتنا به این عناوین و مقام… گفت:

«بر دل مردم نشین کین کشور بی‌مدعی / ساحتش پرنعمت و گنجینه‌اش پر گوهر است»

س- خیلی متشکر هستم از لطف‌تان و با شما خداحافظی می‌کنم.

ج- خدا حافظ.

 


روایت‌کننده: آقای نصرت‌الله امینی

تاریخ مصاحبه: ۳ ژوئن ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: شهر آناندل ـ ویرجینیا

مصاحبه‌کننده:  ضیاءالله صدقی

نوار شماره: ۸

 

 

مصاحبه با آقای نصرت‌الله امینی در شهر اناندل ویرجینیا. روز سیزده خرداد ۱۳۶۲ برابر با سوم ژوئن ۱۹۸۳، مصاحبه‌کننده ضیاء صدقی

س- آقای امینی این قسمت اول صحبت‌های امروز ما مربوط می‌شود به کابینه دکتر مصدق و چگونگی انتخاب وزرای‌شان. اگر امکان دارد لطف بفرمایید و برای ما توضیح بدهید که دکتر مصدق وزرای کابینه‌اش را چه‌جوری انتخاب می‌کرد و برای انتخاب وزراء چه نوع خصایصی را در افراد در مد نظر داشت؟

ج- ایشان معمولاً برای انتخاب وزرا از اشخاصی که بهشان اعتماد داشت و اطمینان می‌خواست که یک صورتی بدهند، از اشخاص مختلف البته. بعد این صورت‌ها را با هم تطبیق می‌کرد و سبک سنگین می‌کرد و دقت کامل می‌کرد و باز هم مشورت می‌کرد. مثلاً اگر به نظرش می‌آمد کسی صورتی، اسمی را برده است باز با دیگری هم صحبت می‌کرد آقا این آدم چه‌طور است؟ اگر خودش می‌شناخت قبلاً که خب، اگر نمی‌شناخت بیشتر دقت می‌کرد و روی آن دقتی که کرده بود انتخاب می‌کرد. طرف مشورتش بیشتر آقای مرحوم دکتر شایگان بود. با او خیلی مشورت می‌کرد. تا زمانی که دکتر معظمی بود که بعداً یک‌قدری نسبت به ایشان بعد از این‌که ایشان زاهدی را از مجلس با ماشین ریاست مجلس خارج کرده بود یک‌قدری ایشان از او دل‌نگران شدند، ناراحت بودند که تا آخر هم مرتباً می‌گفتند. با این‌که دکتر معظمی هیچ دلتنگی از این مطلب نشان نداد ولی آقای دکتر مصدق از این لحاظ که حالا بعداً ممکن است عرض کنم. کراراً از من می‌پرسید برای اشخاصی. یادم هست که در آن مواقع در مورد وزیر دادگستری از من پرسیدند که چه شخصی به نظرت می‌آید. من مرحوم نقوی را مثلاً پیشنهاد کردم چون به او واقعاً معتقد بودم بسیار مرد حسابی و شریفی بود. یا باز یادم هست که ایشان قانونی وضع کرده بود برای دادگاه عالی انتظامی ارتش و خودشان مرحوم عرفان را در نظر گرفته بودند به عنوان ریاست، محمود عرفان و قرار بود که چند نفر از امرا هم در این دادگاه عالی انتظامی باشند. من به ایشان عرض کردم که این نظامی‌ها یک تعصبی دارند و آن این‌که عرفان را کوچک‌تر از خودشان می‌دانند. یا مثلاً سرتیپ یا سپهبدی حاضر نیست که زیر دست آقای عرفان باشد. گفتند کی به نظرت؟ باز نقوی را گفتم. گفتم چون سناتور است، عنوانی دارد، مقامی دارد، معاون وزارت دادگستری بوده، رئیس شعبه دیوان کشور بوده. گفتند بسیار خوب پس الان بروید و با ایشان صحبت کنید. من رفتم صحبت کردم و نقوی گفت نه. من وجودم در سنا بیشتر به درد می‌خورد و به درد دولت خواهد خورد. از این‌کار هم خوش‌اش هم نمی‌آید. من برگشتم به ایشان عرض کردم. دکتر سجادی را پیشنهاد کردم. گفتم بالاخره دکتر سجادی از زمان رضاشاه وزیر راه بوده است، عنوانی داشته و این‌ها، تمکین می‌کند. گفتند پس بروید صحبت کنید. من رفتم صحبت کردم دکتر سجادی فوری قبول کرده بود. تا بیست و هشت مرداد رئیس دادگاه انتظامی ارتش بود. یا یادم هست که یک‌وقتی ایشان تصمیم داشتند که دادستان کل کشور را عوض کنند. باز از من پرسیدند به نظر تو کی می‌آید؟ من باز نقوی را گفتم. و وقتی که به من مأموریت دادند که بروم با نقوی صحبت کنم، من رفتم صحبت کردم. مرحوم نقوی گفتند که نه من خودم می‌روم با ایشان صحبت می‌کنم که صلاح نیست الان دادستان دیوان کشور که آن‌وقت حشمت قضایی بود عوض بشود. من رفتم و ایشان آمدند و صحبت کردند و خیلی دکتر مصدق احترام می‌گذاشت به نظرات نقوی. درهرحال منظور بنده از این مطالب این است که… یا یادم هست که همان‌جور که عرض کردم برای وزارت دادگستری وقتی که با من صحبت کردند که نقوی قبول نکرد، من گفتم دکتر سجادی چون اتفاقاً دکتر سجادی در آن‌موقع که وزیر دادگستری بود خوب کار می‌کرد. گفتند نه آقا او فعلا استاندار آذربایجان است و آن‌جا را خوب اداره کرده. من به این نتیجه رسیدم که اگر یک کسی در جایی هست و اداره می‌کند دلیلی ندارد که او را بردارم و جای دیگر بگذارم چون ممکن است آن‌جا را هم نتواند اداره کند و آن جای قبلی هم خراب شود بنابراین آن‌جا باشد بهتر است، در همان استانداری آذربایجان و بعد عوض شد. این وزرا را اغلب صحبت می‌کرد با اشخاص مختلف. با این‌که آقای مهندس مصدق پسر بزرگ ایشان خیلی میل داشت کناره‌گیری کند از این‌گونه امور و دخالت‌ها و واقعاً هم می‌کرد معهذا در بعضی موارد با ایشان راجع به مثلاً وزارت راه با ایشان صحبت می‌کرد که آقا وزیر راه… چون سال‌ها در زمان رضاشاه هم مدیرکل راه بود و خیلی هم مورد توجه کارکنان وزارت راه بود با او صحبت می‌کرد. آقای مهندس حق‌شناس را ایشان معرفی کردند برای وزارت راه تا آن‌جایی که من می‌دانم. خب خیلی هم خوب بود. بعضی اوقات افرادی از حزب ایران هم اظهارنظرها و می‌خواهم بگویم یک اعمال نفوذهایی می‌کردند ولی زیاد دکتر مصدق تحت تأثیر واقع نمی‌شد. ولی خب افرادی که خوب بود به نظرشان انتخاب می‌کردند. یادم هست که برای بانک ساختمان که ممکن است بعداً من توضیح مفصلی بدهم که اصلاً چرا بانک ساختمان تأسیس شد و چه شد و چه شد، ایشان یک مهندس کورس را در نظر گرفته بودند. بعد وقتی که کورس قبول نکرد چون در قانون هم ذکر شده بود که حتماً باید مهندس آرشیتکت باشد، آن آقایان حزب ایرانی‌ها مهندس بیانی را پیشنهاد کردند. آقای مهندس بیانی مهندس آرشیتکت نبود. ناگزیر ایشان آن قانون را اصلاح کردند فقط نوشتند مهندس و این را حزب ایرانی‌ها معرفی کردند و انتخاب شد به بانک ساختمان و بود تا بعد از بیست‌وهشتم مرداد. منظور وزرا را این‌جور تحقیق میکرد. در کابینه‌ی اول ایشان خیلی با عجله وزرا را انتخاب کرد، یک مقدار هم برای خاطر این‌که مورد تأیید مجلس هم باشد و رأی اعتماد از مجلس هم داشته باشند، افرادی که بعداً خیلی ایشان بدشان آمد مثلاً امیرهمایون بوشهری بود که او را به عنوان وزیر راه انتخاب کرده بود، سوابقی داشتند آشنایی داشتند. ولی بعداً این جور به ایشان القا شد، حالا یا حقیقت یا غیرحقیقی که اسرار جلسه هیئت وزیران را مخصوصاً راجع به بستن کنسول‌گری‌های انگلیس ایشان به دربار و سفارت انگلیس اطلاع داده است. این بود که در کابینه بعدی ایشان را دعوت نکرد. یا قبل از مثلاً سی‌ام تیر، وزیر آموزش و پرورش را که البته آن‌وقت اسمش فرهنگ بود چون همه این‌ها با هم یعنی وزارت فرهنگ بعداً سه قسمت شد. وزارت آموزش عالی شد، آموزش و پرورش شد و وزارت فرهنگ و هنر برای این‌که پستی برای آقای پهلبد بعداً درست بکنند این وزارت را درست کردند. آن‌موقع حتی، معذرت می‌خواهم، اداره‌ی اوقاف هم ضمیمه بود. اداره‌ی اوقاف را هم… سابقاً وزارت فرهنگ را می‌گفتند وزارت معارف و اوقاف و صنایع مستظرفه، این‌ها همه که بود اوقاف هم ضمیمه‌ی وزارت فرهنگ بود. آقای دکتر حسابی که خودشان را انشتاین می‌دانستند ایشان انتخاب شدند. مرد خب با سوادی بود ولی کار اداری نکرده بود، کار سیاسی نکرده بود. ایشان یک‌روزی تصمیم می‌گیرند عده‌ای از رؤسای وزارت فرهنگ را عوض بکنند. منجمله به‌طوری‌که خاطرم هست رئیس دبیرستان البرز را….

س- دکتر مجتهدی.

ج- دکتر مجتهدی را عوض کردند و شخصی به اسم محسن حداد رئیس بازرسی بود، او شیطنت می‌کرد برای این‌که خودش نظر داشت که وقتی بیاید. البته آن‌موقع ایشان آدم خوش‌نام را به اسم دکتر اسفندیاری کرده بود رئیس دبیرستان البرز ولی شاگردها و اولیای شاگردها بسیار از دکتر مجتهدی راضی بودند چون خیلی خوب اداره کرده بود. اعتصاب کردند. بنده تازه شده بودم رئیس بازرسی نخست‌وزیری. آقای دکتر مصدق صبحی بود بنده را احضار کردند و فرمودند که شنیده‌ام که دبیرستان شاگردها اعتصاب کردند و سر کلاس‌ها نمی‌روند شما بروید رسیدگی کنید و ببینید مطلب چیست‌ اتفاقاً آن‌روز من آقای دکتر مصدق را، از روزهای استثنایی بود، که با لباس و کراوات دیدیم. دم در اطاق ایستاده بود و تعجب کردم. معلوم شد که منتظر دیدار سفیر فرانسه است. معمول ایشان بود که این سفرا را که می‌آیند ایران برای دفعه اول ایشان با لباس می‌دیدند ولی بعد که می‌گویند که من مریض هستم و نمی‌توانم همیشه لباس بپوشم و عذرخواهی می‌کرد برای دفعات بعد اگر می‌خواهید مرا ملاقات کنید من با لباس استراحت و راحت هستم در رختخواب تا من بعد رفتم و رسیدگی کردم و پرونده‌های مختلف را دیدم از وزارت فرهنگ، یک مقدار چیزهایی در دادگستری بود و در اداره‌ی آگاهی، راجع به دکتر مجتهدی راجع به دیگران. این‌ها همه را رسیدگی کردم و خود دکتر حسابی پنهان شده بود از ترس این‌که مبادا اذیتش بکنند. من با معاونین وزارت فرهنگ آن‌روز مرحوم دکتر نصیری بود که بسیار مرد خوبی بود برخلاف برادرش ارتشبد نصیری. برادر او بود که معاون بود. آدم خیلی خوبی بود، نصرت‌الله نصیری. و دکتر فرشاد بود، این دوتا معاون بودند. این‌ها را بنده ملاقات کردم و پرونده‌ها را گرفتم و رفتم و گزارش مستدلی تهیه کردم از وقتی که دبیرستان البرز از اختیار آمریکایی‌ها، یعنی کالج آمریکایی از وقتی‌که جوردن رفته بود و مرحوم وحید تنکابنی رئیس شده بود بعداً دکتر صورتگر و کی و کی و فلان. بنده همه را توضیح داده بودم و تا به این‌جا رسیده بود که دکتر مجتهدی را که من تا آن‌روز هم ندیده بودم هیچ، البته بعداً ایشان آمد به ملاقات من، که من ایشان را ندیدم ولی قطعاً مدرسه را خیلی خوب اداره می‌کرده، یکی از بهترین دبیرستان‌های ایران بود دبیرستان البرز که منظم و مرتب. هیچ‌گونه نقصی نمی‌شد به آن مدرسه گرفت و ایرادی گرفت. و در آن‌جا نوشته بودم که من مقام علمی آقای دکتر حسابی سر تعظیم فرود می‌آورم ولی ایشان مسلماً مرد اداری و سیاسی نیستند زیرا وسط سال تحصیلی هیچ وزیری رئیس دبیرستان را عوض نمی‌کند آن‌هم… می‌گذارد تابستان وقتی تعطیل شد عوض می‌کند. این را بنده گزارشش را دادم. البته گزارش خیلی مفصل بود. آقای دکتر مصدق شب این را می‌دهند در هیئت وزیران که یکی از آقایان ظاهراً آقای دکتر صدیقی خیلی این گزارش بنده را با آب‌وتاب می‌خواند. بعد آقای دکتر مصدق به آقای دکتر حسابی می‌گویند که آقا نظر شما چیست. ایشان می‌گویند که نظر من همان تصمیمی است که گرفتم و از نظر خودم عدول نمی‌کنم. ایشان رو می‌کنند به وزرا و همه وزرا می‌گویند که گزارش فلان‌کس درست است و این‌کار صحیح نبوده است. باز دکتر حسابی در عقیده‌ی خودش پافشاری می‌کند. آقای دکتر مصدق می‌فرمایند که آقا این یک Question D’etat و نمی‌شود به صرف این‌که شما تصمیم گرفتید اکتفا کرد. من این را الان به نظر هیئت وزیران می‌سپارم و هیئت وزیران هر تصمیمی گرفت آن را اجرا می‌کنم. هیئت وزیران تصمیم‌نامه صادر می‌کند، این لغتی بود که اولین‌بار شاید هم فقط منحصراً در این مورد صادر شد که تصویب‌نامه نبود و تصمیم‌نامه صادر کردند که دکتر مجتهدی برگردد به دبیرستان البرز و دکتر مجتهدی برگشت. بعد که آقای دکتر مصدق مجلس رسمیت پیدا کرد و ناگزیر می‌بایستی استعفا بدهند بعد خب قضایای سی‌تیر و آن قضایا که پیش آمد من یادم هست در هیئت وزیران بودم آقای دکتر حسابی آن‌جا بودند و من به ایشان گفتم آقا شما می‌دانید که، ما دیگر می‌دانستیم که وزرا کدام می‌روند و دیگر برنمی‌گردند کدام برمی‌گردند، خب می‌دانستیم مثلاً دکتر صدیقی وزیر پست و تلگراف بود برمی‌گردد و می‌شود وزیر کشور. بنده به آقای دکتر حسابی گفتم آقا شما که می‌دانید که دیگر برنمی‌گردید در کابینه، حالا راجع به آن گزارش من نظرتان چیست؟ گفت نخیر گزارش شما درست نبود. گفتم من در آن گزارش نوشته بودم شما تحت‌تأثیر آقای محسن حداد واقع شده بودید و آن‌موقع شما تعریف کردید ولی بعد شنیدم خودتان او را منتظر خدمت کردید. گفت بله آدم بدی بود. گفتم پس چطور شد؟ گفت این یک قسمتش درست بود. گفتم خب اگر می‌ماندید می‌دیدید بقیه‌اش هم درست است. خب بعد البته دیگر ایشان انتخاب نشدند بعد سناتور شدند و سناتور انتصابی است. منظور ایشان در وزرا دقت می‌کرد ولی خب بالاخره می‌بایست از توی همین مردم انتخاب بشود. یا مثلاً آقای رام را ایشان… موقعی که انتخابات همین دوره هفدهم بود مرحوم شیخ علی مدرس را به عنوان رئیس انجمن نظارت انتخاب کرد. مرد بسیار خوش‌نامی هم بود. از علمای خیلی خوشنام بود خیلی خیلی خوشنام بود که حتی به شما عرض کنم که این‌قدر این خوشنام بود که در دوره‌های قبل هم معروف است که بیشترین رأی که مردم تهران دادند به مدرس رأی مال ایشان بود. بعد ایشان گفتند نخیر سید حسن مدرس انتخاب بشود. خیلی مرد موجه‌ای بود آقا شیخ علی مدرس. این رئیس انجمن نظارت شده بود خب کار اداری‌اش را نایب‌الرئیس انجمن که آقای رام بود انجام می‌داد. آن‌موقع پهلوی آقای دکتر مصدق می‌آمد و می‌رفت، جلب توجه‌شان را کرده بود. وقتی که ایشان خواستند وزیر کشور را انتخاب کنند آقای رام را انتخاب کردند. ولی بعد ایشان متوجه شدند که نخیر آقای رام زیاد آن‌جور که تصور می‌کردند آدم صاف و منظم و مرتبی نیستند. مثلاً از قضایایی که من به خاطر دارم یک‌روزی آقای دکتر مصدق مرا احضار فرمودند، من خیال می‌کنم این مطلب را گفته باشم به شما نمی‌دانم گفتم در پیش یا نگفتم.

س- یادم نیست الان چه مطلبی در نظرتان هست.

ج- بله. گفتند آقا من پنج تا آدم خوب می‌خواهم.

س- بله این را فرمودید.

ج- بله. درهرحال بعد از این جریان‌ها ایشان… پس گفتم دیگر تکرار نمی‌کنم. به آقای رام گفتند آقا شما…

س- شما سوال کردید از ایشان که برای چه کاری می‌خواهید برای پیش‌نمازی یا میرغضبی؟

ج- بله.

س- بله، آن‌ را فرمودید.

ج- این‌طور. گاهی وقت‌ها ذهن ایشان خیلی نسبت به اشخاص یک سوءظنی پیدا می‌کرد و مشوب می‌شد. مثلاً از افرادی که به عقیده من خیلی آدم خوبی بود و خیلی خیلی منظم بود مرحوم دکتر حسن سمیعی بود که مدتی کفیل وزارت دادگستری بود. بسیار آدم درستی بود. علی التحقیق خوب هم دادگستری را اداره کرده بود. خیلی خوب اداره کرده بود. منتهی آقای دکتر مصدق گویا به ایشان القا شده بود که ایشان با علا و با دربار مربوط است و بعد ایشان را کردند استاندار تهران. استاندار تهران یعنی چرخ پنجم، اصلاً هیچ، هیچ کاره که بعداً کسالتی پیدا کرد و فوت کردند. این بود که همان‌طور که عرض کردم وزرا را با این طرز، دقت می‌کرد. منتهی گاهی وقت‌ها دیگر دقت از دست درمی‌رفت. چون شوخی نبود آقای دکتر صدقی در آن زمان، دستجات مختلف که منافع‌شان در خطر بود خود دربار، درباری‌ها، متنفذین و پیوستگان به سیاست دولت انگلستان این‌ها اخلال می‌کردند در کارها و اداره کردن مملکت کار مشکلی بود و از طرف دیگر هم توده‌ای‌ها هم و روس‌ها هم تا می‌توانستند چه قبل از آمدن آقای دکتر مصدق و ملی کردن صنعت نفت که آن‌ها تحت‌تأثیر سیاست دولت شوروی اصرار داشتند که صنعت نفت فقط در جنوب ملی بشود و اصلاً تمام مملکت نباشد. بعد هم اخلال‌هایی که می‌کردند، تحریکاتی که می‌کردند اعتصاباتی که راه می‌انداختند. یادم هست که من که در شهرداری بودم یک‌عده از این رفتگرهایی که عضو حزب توده شده بودند جمع می‌شدند و از بنده ماسک می‌خواستند و شیر پاستوریزه و چکمه که اصلاً شیر پاستوریزه در آن‌موقع در ایران نبود ولی یک چیزی به آن‌ها گفته بودند که اصلاً شاید نمی‌دانستند این شیر پاستوریزه یعنی چه. ماسک هم اصلاً یک چیزی نبود که رسم باشد که رفتگر ماسک به … هنوز هم نیست. این‌ها می‌خواستند… تحریکاتی بود که توده‌ای‌ها می‌کردند و روس‌ها می‌کردند. بعد همان آدم را دیدم یک‌روزی، مثلاً رئیس‌شان بود، دیدم با حال خیلی… گفتم چطوری؟ حکومت نظامی گرفته بود همه را انداخته بود توی سوراخ، آن یارو کز کرده جلو اطاق شده پیشخدمت. بله این چیزهایی بود که بنده می‌خواستم عرض کنم خدمتتان.

س- یک بخش از سؤال‌مان این بود که وقتی که دکتر مصدق می‌خواست افرادی را برای وزارت انتخاب بکند چه خصائصی را مدنظرش قرار می‌داد در افراد. چه جنبه‌های اخلاقی و شخصی افراد برایش مهم بود؟

ج- در درجه‌ی اول درستی و خوشنام بودن. شما می‌دانید که بین آقای دکتر مصدق و مرحوم تقی‌زاده زیاد خوب نبود، در آن جلسات قبل هم عرض کردم.

س- ایشان چون آقای تقی‌زاده را آلت فعل و این‌ها….

ج- بله ولی خب من نسبت به او احترام خاصی قائل هستم. یکی از مردمان وطن‌پرست و خیلی مثبت می‌دانم. مرده است و رفته من چیزهایی راجع به تقی‌زاده می‌دانم که همیشه ایشان نسبت به آقای دکتر مصدق، همیشه نهایت احترام را تا دقیقه‌ی آخر حیاتش داشت. من به عنوان شهردار انتخاب شده بودم، به عنوان شهردار تهران بعد آقای سروری که الان هم در آمریکا هستند از خارج آمده بود و بنده به دیدن ایشان رفته بودم. وقتی رفتم آقای نجم‌الملک و آقای تقی‌زاده آن‌جا تشریف داشتند. نجم‌الملک هم از مردمان بسیار شریف است. آقای تقی‌زاده گفتند به آقای سروری که بله شما در آلمان به من گفتید که فلان‌کس شهردار تهران است. من آن‌موقع تحقیقی نکردم ولی اشهد باالله باید اذعان کرد که هر کسی را که مصدق‌السلطنه، ایشان همیشه می‌گفتند مصدق‌السلطنه، دعوت می‌کند برای کاری سعی می‌کند که آدم درست و با تقوا و با شرف باشد. این حتی آقای تقی‌زاده در مورد دکتر مصدق و انتخاباتش. سعی می‌کرد آقای دکتر مصدق این‌جور انتخاب بکند. حالا از دست درمی‌رفت دیگر… خب دربار آرا نمی‌ماند. [نامفهوم] دربار و درباری‌ها اشخاص را می‌خریدند. یادم هست مثلاً آقای دکتر مصدق سرتیپ شیبانی را کرد رئیس شهربانی. خب این بعداً با دربار ساخته بود و با دارودسته… یا سپهبد کمال را رئیس شهربانی کرد. البته سپهبد آن‌وقت نبود سرتیپ کمال بود. سرتیپ کمال فرماندار نظامی آبادان بود، او را رئیس شهربانی کرد. بعداً متوجه شد نخیر زیر جلکی ارتباطاتی دارد. با این‌که با من هم دوست است ولی حقیقت را بالاتر از دوستی می‌دانم. این بود که از کار برکنارش کرد. و آوردن افشار طوس با این‌که او از لحاظی حسن شهرتی نداشت یعنی معروف بود که در قضایای املاک شاه خیلی با مردم بدرفتاری و سختگیری کرده بود. ولی همه راجع به درستی او و جدّی بودنش اذعان داشتند. به همین دلیل هم شهربانی را خوب اداره کرد و به همین دلیل هم آن‌ها رفتند خواستند بخرندش که نشد و بردند آمپول بهش زدند و بردند در پلور آن دارودسته‌ای که می‌روند…

س- بله. ایشان رابطه فامیلی هم با دکتر مصدق داشتند؟

ج- بله. ایشان زن افشارطوس دختر شیخ العراقین بیات بود. یعنی برادر سهام‌السلطان که این‌ها خواهرزاده‌های دکتر مصدق بودند. بله این نسبت از این لحاظ است. نسبت افشارطوس با دکتر مصدق.

س- آقای امینی وقتی که به دکتر مصدق فکر می‌کنید به عنوان یک انسان او را در نظر می‌گیرید نه به عنوان یک دولتمرد یا یک رهبر سیاسی، چه چیزی بیش از همه به خاطرتان مانده؟ چه چیزی را بیش از همه به یاد می‌آورید؟

ج- پیش از همه، همان‌طور که فرمودید انسان بودن او و صحیح‌العمل بودن او به حد وسواس، به حد وسواس و عفت مالی‌اش، عفت از هر لحاظ ـ آن که دیگر. وطن خواهی‌اش به عنوان اصلاً بی‌نظیر از این لحاظ و بی‌نظیر بودنش، متواضع بودنش با این‌که خب از یک خانواده بالاخره اشرافی بود و مادرش نجم‌السلطنه خواهر فرمانفرما، پدرش وزیر دفتر بوده هدایت‌الله وزیر دفتر به قول روزنامه‌های آن‌موقع یک کسی بود که گهواره‌اش نمی‌دانم از چی بوده، نمی‌دانم قنداقش…

س- توی ترمه بزرگ شده بود.

ج- بله توی ترمه بزرگ شده بود معهذا این خیلی اصرار داشت که به کلی خودش را کنار از این جریانات بگیرد. لباسش خیلی لباس عادی بود. چه در دوره… که سعی کند مثل بعضی‌ها، نه اصرار داشت که به ساده‌ترین… ممکن نبود که مثلاً کسی به ایشان کاغذی بنویسد و ایشان شخصاً جواب ندهد. روی همان سیره خانوادگی اگر کسی به ایشان هدیه می‌داد مثلاً بگوید نخیر نخیر قبول نمی‌کنم. از اول وقتی هم که والی فارس بود من در فارس از خیلی‌ها شنیدم قبول می‌کرد ولی، آن‌دفعه هم عرض کردم خدمت‌تان، قبل از این‌که آن هدیه‌دهنده از پهلویش برود بیرون دستور می‌داد به پیشکارش که یک چیزی که خیلی ارزنده‌تر از آن باشد می‌آورد و این را می‌داد به آن شخص. قالی، قلم خودنویس چیزهای مختلف. خیلی از این لحاظ بلندنظر بود. بنده عرض کردم از نظر مالی که واقعاً دیگر بی‌نظیر، در تمام دوران نخست‌وزیری حقوق نگرفت، در مسافرت‌ها خرج سفر را خودش داد. کوچک‌ترین ایرادی از این لحاظ نمی‌شد از این مرد گرفت.

س- آقای امینی بارزترین جلوه‌های شخصیت مصدق در چی بود؟ کدام‌ها بودند؟

ج- وطن‌پرستی‌اش به تمام معنا.

س- در چه مسائلی ایشان با قدرت عمل می‌کرد؟ به اصطلاح آن نکات قدرت مصدق به نظر شما در چی بود؟ و همچنین نقاط ضعف‌اش، اگر به نظر شما نقاط ضعفی هم داشت.

ج- یک نقطه ضعف ایشان متأسفانه یک مقداری لجبازی که این خب عیب است، نقص است عیب اگر نباشد لااقل نقص است برای یک مرد سیاسی چون در این‌طور مواقع باید آن چیزی را که فرنگی‌ها بهش Tolerance می‌گویند فرانسوی، داشته باشد. دکتر مصدق از این لحاظ نداشت. وقتی که از یکی می‌رنجید شدید دیگر می‌رنجید. و خیلی طول می‌کشید که بشود التیام کرد و گفت و یک‌جوری جبران کرد. آن توی قلب ایشان آن‌کینه توزی باقی می‌ماند. مثلاً راجع به همین موضوع آقای دکتر معظمی با این‌که کراراً بنده چه احمدآباد گفتم آقا ایشان این‌کار را می‌کنند این‌کار را می‌کنند. الان در این جلسات می‌آیند، چندین بار زندانی شدند، ایشان را بردند. معهذا قلبش پاک نمی‌شد این نقصی بود که برای یک مرد مخصوصاً سیاستمدار. باید این گذشت‌ها را داشته باشد. آقای دکتر مصدق از این لحاظ بی‌گذشت بود، این نقص را داشت.ولی باز صفات بارز او همان‌طوری که عرض کردم باز وطن‌پرستی و درستی و تقوای سیاسی بود.

س- چه مواردی بود که دکتر مصدق واقعاً در آن‌جاها با قدرت عمل می‌کرد؟ نقاط قوت مصدق در چی بود؟

ج- حفظ استقلال مملکت و این‌که تحت‌تأثیر واقع نشود، بود. خیلی خوب ایشان در این مورد و این‌که شاه باید سلطنت بکند نه حکومت، در این مورد خیلی سخت پافشاری می‌کرد چون بالاخره زندگی خودش را، نخست‌وزیری را روی همین کار داد و رفت.

س- چرا مصدق همیشه با پیژامه یا در رختخواب ظاهر می‌شد آقای امینی؟

ج- این یک مقداری واقعاً از لحاظ وضع جسمانی و سلامت ایشان بود. مضافاً به این‌که یک مقدارش هم سیاست بود. زیرا اگر ایشان می‌خواست که با لباس باشد باید هر روزی مثلاً برود شرفیاب می‌شد. برای این‌که از این معاف بشود این را بهانه می‌آورد. البته واقعاً هم این شکلی بود که راحت باشد. دلش می‌خواست که… چون وقتی آن لباس را می‌پوشید ناراحت می‌شد اصلاً. چون سال‌ها بود ایشان در حبس بود، تبعید بود، عادت کرده بود و بعد هم خب برای این‌که از این موضوعات راحت باشد که هی هر روز نخواهد برود. چون اگر خاطر شما باشد تا قبل از حکومت آقای دکتر مصدق جلسات هیئت‌وزیران هفته‌ای یک یا دوبار در حضور شاه تشکیل می‌شد. آقای دکتر مصدق برای این‌که این موضوع را از بین ببرد لباس نمی‌پوشید و می‌گفت لزومی ندارد این‌کار. جلسات هیئت وزیران را اوایل‌اش در نخست‌وزیری و بعد هم در منزلش تشکیل می‌داد.

س- ترس از سوءقصد هم نقشی در این جریان داشت؟ به وسیله‌ی فدائیان اسلام؟

ج- مسلم است. بله آن‌هم مسلماً داشت. برای این‌که بعداً حتی آن قسمت خانه خودش را که در چوبی بود تبدیل به در آهنی کرد. بعد ایوانی که می‌نشستند شب‌ها تابستان بود، آن ایوان را دیوار بلند کشیدند که چیز نشود. گرما خیلی اذیت می‌کرد آن‌موقع، این‌قدر کولر معمول نبود، کولر نبود و این‌کارها را می‌کردند.

س- آیا غش کردن‌های دکتر مصدق واقعی بود یا ساختگی بود و فقط برای تحت‌تأثیر قراردادن دیگران بود که این‌کار را می‌کرد؟

ج- واقعاً از لحاظ احساس این کسالت چیزی داشت. خب مثلاً در جریان همان قضایای قبل از سی‌ام تیر که بین او و شاه سر موضوع وزارت دفاع خیلی شدید شد حالش بهم خورد. حالا آیا چیز بود بنده دیگر آن را… ما در احمدآباد در این مدتی که بنده می‌رفتم هیچ‌وقت ندیدم که ایشان غش بکند، در احمدآباد برای این‌که من اغلب اوقات می‌رفتم خب آن‌جا چیز بود، بنده ندیده بودم که غش بکند.

س- از نحوه زندگی آقای دکتر مصدق چی به یاد می‌آورید؟ آیا زندگی پرتجمل را دوست داشت یا به زندگانی ساده علاقه‌مند بود؟

ج- بسیار به زندگانی ساده علاقه‌مند بود، خیلی خیلی. زندگی ایشان و خانم ضیاءالسلطنه که خانم‌شان باشد و دختر مرحوم امام جمعه. او با خودش زندگی جدایی داشت و با عده‌ای معاشرت و مربوط و همان زندگی متعّینانه. ولی آقای دکتر مصدق نخیر یک زندگی بسیار ساده‌ای داشت. هم از لحاظ لباس پوشیدنش یا پذیرایی، خیلی خیلی چیز پذیرایی‌شان گز بود و نقل. بخواهد زیاد تفرعن و… یا غذایی که داده می‌شد گاهی وقت‌ها. خیلی خیلی غذای ساده توی آن‌جا…

س- خربزه کدخدا حسینی و…

ج- بله. خب هندوانه‌های خود احمدآباد… چون احمدآباد همان‌طور که عرض کردم اصلا اسم احمدآباد قارپوزآباد بود یعنی مرکز هندوانه. خیلی زندگی ساده به تمام معنا زندگی ساده‌ای می‌کرد.

س- آقای امینی جلسات هیئت‌وزیران را دکتر مصدق چگونه اداره می‌کرد؟

ج- جلسات هیئت‌وزیران را اوایل دکتر مصدق اداره می‌کرد ولی بعداً که کار زیاد شد و اختیار ایشان… دوبار اختیارات را گرفتند معمولاً در حضور ایشان تشکیل نمی‌شد. ایشان در اطاق خودشان بودند و یک اطاق بزرگ‌تری نزدیک اطاق ایشان بود که جلسات هیئت وزیران در آن‌جا تشکیل می‌شد به ریاست نایب نخست‌وزیر که مدت‌ها آقای مهذب‌الدوله کاظمی بودند که نایب نخست‌وزیر بودند. بعداً که ایشان به سفارت ایران در پاریس مأمور شدند آقای دکتر صدیقی بودند و جلسات را اداره می‌کردند. مطالبی که لازم و ضروری بود می‌رفتند با ایشان مشورت می‌کردند، یا ایشان تشریف می‌آوردند در هیئت وزیران. معمولاً چون کارهای مختلفی هم بود، مخصوصاً در همان اوایل، آن شورای نخست‌وزیری و شورای انتخابات. چون ایشان برای این‌که چیزهایی که می‌آید در هیئت وزیران روی آن قبلاً بحث بشود… یک مقرراتی وضع کردند که کلیه تصمیماتی که می‌خواهد گرفته بشود، مگر این‌که آنی و فوری و فوتی بود، این‌ها را قبلاً یک شورایی درست کرده بودند به اسم شورای نخست‌وزیری که از معاونین وزارتخانه‌ها تشکیل می‌شد به ریاست آقای جمال اخوی که دادستان کل کشور بود. که اولش ایشان خیلی مورد اعتماد آقای دکتر مصدق بودند، حتی چندین بار به ایشان تکلیف وزارت‌های مختلف کردند. ولی بعداً در قضایای سی تیر او امتحان بسیار بدی داد که تلگراف کرد به شاه که معذرت می‌خواهم اشتباه کردم.

س- به قوام‌السلطنه

ج- تلگراف کرد به قوام‌السلطنه تبریک گفت به جناب اشرف به قول خودش و عنوان کرد که امیدوارم با آمدن جناب اشرف اوضاع بی‌سر و بی‌سامان گذشته جبران شود. در صورتی که در تمام امور، در اغلب امور و اکثریت امور آقای جمال اخوی مورد مشورت آقای دکتر مصدق واقع می‌شد. و از این لحاظ خیلی واقعاً ناجوانمردی به خرج داد و این بود که از دادستانی کل کشور ایشان کنار رفتند و یادم هست که در روز اول آذر ۱۳۳۱ که من به اتفاق شاه به بازدید کارهای شهرداری می‌رفتیم، مخصوصاً چاهی که بنده زده بودم در خارج شهر و معروف بود به چاه شیان، شاه پشت رل بود و من بغل دستش خیلی آن‌وقت هم او تفرعن و تکبر این اواخر را پیدا نکرده بود، خیلی ساده صحبت می‌کرد و بنده هم که اصلاً رسمم بود که اهل مداهنه نبودم. همه درباریان می‌گفتند ما خوشمان می‌آید در سلام‌ها و حتی صحبت‌هایی که می‌کنی برخلاف شهرداران قبلی هیچ تملق نمی‌گویی و خیلی ساده صحبت می‌کنی. از من شاه پرسید که تو قاضی دادگستری بودی و فلان و فلان چرا در دادگستری این مقدار افراد چپ هستند. گفتم که اولاً داشتن افکار چپ لازمه سنینی است که یکی از علمای علم الاجتماع می‌گوید که اگر جوانی از هیجده سال تا بیست‏وپنج سال تا حتی مثلاً این حدود افکار چپ نداشته باشد مریض است و اگر از بیست‌وپنج سال به بعد هم افکار چپ داشته باشد مریض است. خب یک عده از جوانان هستند در دادگستری این‌جور فکر می‌کنند ولی بعداً… بله عرض کردم که این یک مقدار هم مأمورین انتظامی هستند که می‌خواهند قضات را بد جلوه بدهند. زیرا هرجا ما بین یک نظامی و مأمور انتظامی مثل شهربانی یا

ژاندارمری این است که آن‌ها عادت کرده‌اند در آیین‌نامه انضباطی‌شان دائم توی مغزشان رفته است اطاعت کورکورانه و هرچی بهشان دستور می‌دهند باید دستشان را بزنند بالا بگویند اطاعت می‌شود و حتی سؤال نکنند. اما یک قاضی دادگستری همش باید بگوید چرا؟ به چه دلیل؟ به اصطلاح دادگستری دلایل محکمه پسند داشته باشد. یک کسی را شهربانی می‌گیرد یا ژاندارمری و می‌فرستد دادگستری. بدون این‌که تحقیقات کافی کرده باشد. خب یک بازپرس وقتی این را آوردند به پرونده نگاه می‌کند. اگر دلایل قانع‌کننده نباشد این را آزاد می‌کند. یا با قید التزام مختصری. مأمورین انتظامی گزارش می‌دادند که حتی خود من این گزارش را وقتی دیدم و خدا بیامرزد مرحوم دکتر سمیعی جواب بسیار بسیار تند و خوبی داد به دربار وقتی راجع به این موضوع. این است که این‌جور وانمود می‌کنند. پرونده‌ی یک بازپرس می‌رود زیر دست دادیار، زیر محکمه جنحه و جنایی یا دادگاه انتظامی بالاخره باید دلایل محکمه‌پسند داشته باشد. شاه از من پرسید که نظر تو با این اصلاحات و تصفیه‌ای که در دادگستری شده است چیست؟ گفتم که این‌ها لازم بود ولی کافی نبود. باز توی عدلیه افراد ناسالمی هستند ولی این‌هایی که کنار گذاشته شدند قطعاً افراد ناسالمی بودند. گفت مثلاً دیوان کشور تویش افراد ناصالحی بود؟ گفتم که بله. گفتند که با این انحلال دیوان کشور تو نظرت چیست؟ عقیده تو راجع به این چیست؟ گفتم اتفاقاً این خیلی بحث شده است و اول مرحوم لطفی نظر نداشت که دیوان کشور را منحل کند ولی چون نمی‌خواست که دیوان کشور افراد ناصالحی هستند آن‌ها را مشمول تصفیه قرار بدهد آمد به این فکر که منحل کند و بعد بلافاصله روز بعد تشکیل بدهد و افرادی که به نظر می‌آید یک قدری غیرصالح هستند آن‌ها را کنار گذاشتند. ایشان پرسیدند از من که مثلاً جمال اخوی ناصالح بود؟ گفتم که اگر آقای دکتر مصدق خدمت یا خیانتی کرده باشد در تمام این‌ها آقای جمال اخوی شریک و سهیم بودند و ایشان مثل این‌هایی که توی روزنامه اطلاعات و کیهان اعلان ختم و نمی‌دانم تسلیت و تبریک می‌گویند ایشان هم به قوام‌السلطنه به مجرد این‌که آمد هنوز مُرکّب فرمان خشک نشده بود تلگراف کرد که امیدوارم با آمدن جناب اشرف اوضاع نابسامان جبران بشود و خب بنابراین اگر بوده است ایشان مضافاً به این‌که قبل از ایشان یکی از لایق‌ترین و تواناترین و فاضل‌ترین قضات دادگستری دادستان کل کشور بود. یعنی آقای سیدعلی حائری شاه باغ. شاه به من گفت که ضمناً بگویید که یکی از وقیح‌ترین. گفتم بله متأسفانه این عیب را هم ایشان داشتند که خیلی در صحبت‌های‌شان وقاحت به خرج می‌دادند و رعایت ادب و عفت بیان را نمی‌کردند. بعد ایشان داستان‌هایی به من درباره شاه گفت و درهرحال گفتم ایشان را که فقط بنده می‌دانم و مرحوم دکتر سمیعی که فوت کرده است حالا، آن‌موقع هنوز ظاهراً فوت نکرده بود، که بر حسب اشاره اعلیحضرت چون یک اقدامی کرده بود به نفع همین نواب صفوی، او را از دادستانی دیوان کشور برداشتند و با این‌که قضاتی بودند حق و اولی از آقای جمال اخوی، از قبیل خود همین لطفی، آقای دکتر مصدق آقای جمال اخوی را کردند دادستان کل کشور. و این آدم این‌کار را کرد. بعداً هم آقای دکتر مصدق به قدری به او اختیارات داده بود. شورای انتخابات را دربست در اختیارشان گذاشته بود. شورای نخست‌وزیر را دربست در اختیارشان گذاشته بود. هر تصویب‌نامه‌ای که برای ایشان تهیه می‌شد که از طرف دولت می‌رفت و ایشان می‌گفتند درست نیست آقای دکتر مصدق رد می‌کردند. یا در مورد انتخابات هرکجا ایشان می‌گفتند که انتخابات درست نیست ایشان قبول می‌کردند. با این‌حال یک چنین عملی جمال اخوی انجام داد.

س- این جلسات هیئت دولت بر حسب یک برنامه منظم تشکیل می‌شد؟

ج- بله. جلسات هیئت دولت از سابق همیشه هفته‌ای سه روز بوده است. روزهای شنبه، دوشنبه، چهارشنبه. این رویه و سنتی بوده است که از پیش بوده است. یادم هست که یک وقتی دکتر اقبال نخست‌وزیر شده بود یک مصاحبه‌ای کرد یا اعلامیه‌ای داد که از این پس ما جلسات هیئت وزیران را هرچند یک‌دفعه در یکی از استان‌ها تشکیل می‌دهیم تا آن‌جا آباد بشود و دفعه اول هم در بلوچستان. و کسی که معمولاً از این کاغذها می‌نوشت، آن‌ سرهنگ عزیزالله امیررحیمی که خوشمزه هم چیز می‌نوشت که سه بار هم گرفتند زندانی‌اش کردند، کاغذ نوشته بود که آقا اگر جلسات هیئت وزیران باعث آبادی می‌شود سال‌ها است که جلسات هیئت‌وزیران هفته‌ای سه روز در تهران تشکیل می‌شود و تهران هم آباد نشده است. به‌هرحال این رویه‌ای بود… مگر یک کار فوق‌العاده‌ای پیش می‌آمد تلفن می‌‌کردند و وزرا را می‌خواستند که در جلسه فوق‌العاده. ولی معمولاً جلسات هیئت‌وزیران شنبه و دوشنبه و چهارشنبه شب در نخست‌وزیری تشکیل می‌شد و زمانی هم که رضاشاه بود هفته‌ای یک روز در قصر خود شاه، در زمان این شاه هم همین‌جور، یک‌بار یا دوبار با حضور شاه تشکیل می‌شد. ولی معمولاً شنبه و دوشنبه و چهارشنبه بود.

س- این جلسات هیئت‌وزیران دکتر مصدق در زمان نخست‌وزیری دکتر مصدق در کدام محل، در نخست‏وزیری برگزار می‌شد؟

ج- نخیر، منزل خود دکتر مصدق.

س- چرا در منزل آقای دکتر مصدق؟

ج- برای این‌که مطالبی اگر لازم شد بروند با ایشان صحبت کنند. چون ایشان که از منزل بیرون نمی‌رفت. علت این بود که اول که ایشان نخست‌وزیر شد، می‌دانید که اول در مجلس بودند، ایشان در مجلس که متحصن بودند همان‌جا هم هیئت‌وزیران را تشکیل می‌دادند که یک سری تصمیمات را می‌گرفتند تا موقعی که رأی اعتماد می‌گرفتند. بعد چند روزی آمدند در عمارت نخست‌وزیری، کاخ گلستان است، ولی بعد که صحبت بود که ایشان را ممکن است ترور بکنند فدائیان اسلام، ایشان دیگر در منزل‌شان ماندند و جلسات هیئت‌وزیران هم… اصلاً منزل ایشان شده بود مرکز کار. در دستگاه نخست‌وزیری در همان عمارت کاخ گلستان بود، خود بنده که رئیس بازرسی نخست‌وزیری بودم، محل کارم آن‌جا بود. معاونین در آن‌جا بودند و کارهای اداری آن‌جا انجام می‌شد ولی کارهای مربوط به خود نخست‌وزیر، دفتر خاصی داشتند، این دفتر در خود همان‌جا بود. در منزل خود ایشان قسمت بیرونی تمام منحصراً در اختیار کارهای نخست‌وزیری بود.

س- غیر از این جلسات رسمی هیئت دولت که تشکیل می‌شد، جلسات محدودتری هم از بعضی از وزرا تشکیل می‌شد؟

ج- بله. کراراً. برای بعضی امور ایشان برای کارهایی که لازم بود… مثلاً یادم هست که یک موردی که وقتی ایشان یک قانونی به تصویب رساندند خودشان که از بهره مالکانه بیست درصد کم بشود، ده درصد به نفع رعایا، ده درصد هم به نفع ده جاده‌سازی و این‌طور کارها بشود. و این سروصدایی تولید کرده بود بین مالکین که چرا نسبت به اشخاصی که مستغلات دارند این‌ها نباید از آن‌ها تخفیفی گرفته بشود و عواید آن‌ها کم نشود ولی عواید مالکین زراعی کسر بشود. این سروصدا شده بود و آقای دکتر مصدق یک شرحی نوشته بودند و عده‌ای را دعوت کرده بودند منجمله سه‌تا از وکلای مجلس بودند و سه‌تا از استادان دانشگاه بودند، چند نفر از بازاری‌ها بودند، بنده هم به مناسبت سمتم شهرداری و آقای کی استوان هم که پیشکار دارایی تهران بود ایشان هم به عنوان مدیرکل مالیاتی. نوشته بودیم در نامه که چنین مسئله‌ای و مطلبی است. حالا می‌خواهیم ببینیم که چه‌کاری می‌شود کرد که این تعادل بشود که مالکین نگویند که مردم می‌روند ملک را می‌فروشند و می‌روند مستغلات می‌خرند و دیگر از شر این‌گونه تخفیفات راحت هستند. این جلسه معین کرده بودند ما رفتیم. یادم هست که آقای مهندس حق‌شناس هم آن‌موقع رئیس شرکت بیمه بودند، در جلسه بودند. آن دکتر بیژن استاد دانشگاه بود، مرحوم حاج سیدجوادی وکیل مجلس بود، یکی از بازاری‌ها بودند. اول این بود که در حضور خود آقای دکتر مصدق جلسه تشکیل بشود و این آقای حق‌شناس گفتند آقا بهتر است اول ما برویم حرف‌هایمان را بزنیم وقتی به نتیجه رسیدیم برویم با ایشان صحبت بکنیم. آقای کی استوان پیشنهاد کرد که آقا ده درصد مالیات اضافه بشود بر مستغلات که جبران بشود. نه، حتی ایشان گفت بیست درصد چون آن‌جا هم بیست درصد بود این‌جا هم بیست درصد. بنده گفتم آقا این بیست درصدی که شما می‌گویید تحمیل خواهد شد بر مستأجر. آن کسی که ملکش را اجاره می‌دهد به ماهی صد تومان می‌گوید آقا من بعد بنده می‌دهم صد و بیست تومان می‌خواهی بگیر می‌خواهی نگیر. گفتم همان‌جا که آقا اگر قانونی هست که مالیات بهره را باید داین بدهد. یعنی آن کسی که استفاده می‌کند. ولی عملا این را مدیون می‌دهد توی همان محضر که سند تنظیم می‌شود اول آن مالیات بهره را کسر می‌کنند بعد پول را می‌دهد به آن مدیون. چون احتیاج دارد. در این‌جا هم این کار خواهد شد. یکی از آقایان گفتند که از میزان اجاره کسر می‌کنیم، می‌گوییم بیست درصد به نفع مستأجر باشد. باز بنده آن را عنوان کردم که آقا این از زمانی که میلسپو آمد قانون روابط مالک و مستأجر را آئین‌نامه‌اش را وضع کرد با آن اختیاراتی که داشت مرتب دعواست بین مالک و مستأجر و آن صفا برقرار نمی‌شود ممکن است خانه‌های فراوانی باشد که خالی باشد و اجاره ندهند و این کار درست نیست و باید فکر دیگری کرد. درهرحال به نتیجه نرسیدیم و رفتیم خدمت دکتر مصدق. وقتی عنوان شد ایشان نظر مرا پسندیدند مخصوصاً در قسمت مالیات. گفتند آقا مالیات اگر اصلاً الان هم بگوییم یکهو قیمت‌ها را می‌برد بالا. مالیات باید عادلانه باشد تا مردم به میل و رغبت بدهند. در مورد آن مسئله دیگر هم که کسر بکنند بالاخره من گفتم آقا راهش این است که این‌همه زمین دولت دارد، این زمین‌ها را بگیرید و این‌ها را بدهید به مردم خانه بسازند که این شالوده بانک ساختمانی آن‌جا ریخته شد و تهیه شد که این‌کار بشود. در جلسات، اغلب جلسه‌ای لازم می‌شد برای مطالب خاصی لزومی ندارد که همه وزرا شرکت بکنند. اگر لازم نبود که تصویب‌نامه‌ای صادر بشود وزرای خاصی می‌آمدند یا خودشان مستقیماً می‌رفتند پیش آقای دکتر مصدق یا چند نفری می‌آمدند راجع به مطالبی صحبت می‌کردند.

س- ولی افراد خاصی نبودند که فقط توی این جلسات محدود شرکت می‌کردند.

ج- نخیر.

س- بستگی به این داشت که چه مسئله‌ای باشد.

ج- بله چه مسئله‌ای مطرح باشد.

س- در میان همکاران مصدق چه کسانی بیش از همه مورد اعتمادش بودند؟ به عنوان مثال وقتی سرهنگ نعمت‌الله نصیری آن‌زمان فرمان عزل مصدق را در بیست‌وپنج مرداد ۱۳۳۲ به در منزل مصدق برد، مصدق این رویداد را با کدام شخص و یا کدام اشخاص مورد اعتمادش در میان گذاشت؟

ج- عرض می‌شود که آن شب کذایی که آبستن حوادث بود قبل از همه شخصی به نام اعظام الدوله آشتیانی که خانه‌اش در بلوار نهر کرج بود او به مصدق تلفن کرد، چون معمولاً شب دکتر مصدق نمی‌خوابید، که آقا این‌جا تانک و توپ‌هایی هست، و خبرهایی هست، مثل این‌که نقشه‌ای هست. دکتر مصدق سپرد به مأمورین محافظ بیشتر مراقبت کنند و دو نفر از افسرانی که مورد اعتماد کامل ایشان بودند و فرمانده به‌اصطلاح پادگان تهران بودند. سرهنگ ممتاز و سرهنگ… خیال می‌کنم سرتیپ شده بود آن‌موقع، پارسا خواهرزاده مرحوم دکتر شایگان، این دوتا را هم خواستند و دستور دادند کاملاً مراقب باشند. مستحفظین منزل آقای دکتر مصدق هم که یکی‌اش سرگرد داورپناه بود و یکی سروان فشارکی آن روز که حالا اخیراً تغییر نام خانوادگی داده است و کرده است مهران، داماد آقای عباسعلی‌خان صالح، این دوتا هم افسری بودند که مراقب منزل بودند این‌ها هم مراقب بودند و وقتی که نصیری آمد و آن ابلاغ را داد آقای پارسا و ممتاز او را توقیف کردند. آقای نصیری را آن‌ها توقیف کردند. که قضایا به آن صورتی که می‌دانید…

س- مصدق با اعضای کابینه‌اش چه رفتاری داشت آقای امینی؟‌یعنی تا چه اندازه به آن‌ها قدرت تصمیم‌گیری و قدرت اجرایی می‌داد؟

ج- بسته به این‌که چه نوع بودند. خب مثلاً اشخاصی که مثل آقای کاظمی تا موقعی که وزیر بود و سالیان دراز خودش در وزارت‌خارجه بوده است، چه موقعی که وزیرخارجه بود، چه موقعی که بعد شد وزیر دارایی که بعد از وزارت دارایی شد سفیر ایران در پاریس. یا مرحوم لطفی وزیر دادگستری بود. این‌ها اختیاراتی داشتند. ممکن بود در بعضی امور بیایند با آقای دکتر مصدق مشورت کنند ولیکن در کار خودشان استقلال داشتند و کارشان را می‌کردند و این‌جور نبود، در هر کاری دکتر مصدق در کار جزئی تحمیل بکند و به آن‌ها القا بکند. راهنمایی‌هایی می‌کردند، می‌آمدند می‌پرسیدند. حالا مثلاً بنده عرض کنم خدمتتان قانونی ایشان وضع کردند برای هیئت منصفه. مطابق آن قانون در استان‌ها هیئتی که معین می‌کردند، انتخاب می‌کردند هیئت منصفه را عبارت بودند از: استاندار و ضمناً فرماندار. رئیس دادگستری… فرماندار، رئیس دادگستری…

 

 


روایت‌کننده: آقای نصرت‌الله امینی

تاریخ مصاحبه: ۳ ژوئن ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: شهر آناندل ـ ویرجینیا

مصاحبه‌کننده:  ضیاءالله صدقی

نوار شماره: ۹

 

 

ج- رئیس فرهنگ و شهردار شهرستان. در تهران این هیئت که می‌بایست اعضای هیئت منصفه را انتخاب کند مطابق قانون عبارت بود از فرماندار تهران، شهردار تهران، رئیس فرهنگ تهران که در آن‌موقع از طرف فرهنگ آقای حبیب یغمایی که از شعرا و دانشمندان و نویسندگان بسیار مبرز است که خدا طول عمرشان بدهد که الان در قید حیات هستند. و رئیس کل استیناف، دادگاه استان که آقای ممتاز بود که بعداً هم شدند وزیر دادگستری در بعد از ۲۸ مرداد. ما هر کدام‌مان از آن عده‌ای که می‌بایستی انتخاب بشوند دستجات مختلف صورت‌هایی تهیه کرده بودیم و رفتیم و نشستیم و این صورت‌ها را یکی‌یکی عرضه کردیم سبک و سنگین کردیم. چون از مالکین و کشاورزان عده‌ای بودند از سردفتران و وکلای دادگستری از بازاریان از افراد مختلف دستجات مختلف بودند، کارگران این‌ها را خب من خودم صورت تهیه کرده بودم و آقای یغمایی خیلی بی‌نظرانه دخالت می‌کرد، آقای ممتاز صددرصد نظرش مغرضانه بود افرادی را که صورت آورده بود معلوم شد همه نشسته‌اند در جلساتی و افرادی را در نظر گرفته‌اند، افرادی بودند که به دستجات به اصطلاح آن روز شاهی بیشتر سوق داده می‌شد. این‌ها را می‌بایست ما از هر دسته‌ای انتخاب کنیم و بعد قرعه بکشیم آخر سر از بین این‌ها چند عده‌ای انتخاب بشوند که در روزنامه اعلام بشود، اول به آن‌ها ابلاغ بشود اگر قبول کردند بعد در روزنامه‌ها اعلام بشود. بنده این‌جا دیدم که ممکن است بعداً مورد ایراد آقای دکتر مصدق واقع بشوم به بهانه‌ای آمدم بیرون و رفتم مرحوم دکتر سمیعی استاندار تهران را که در اطاق مجاور اطاقش بود همان اطاق فرماندار. گفتم آقا یک چنین چیزی است و امروز این‌کار ممکن است به رأی گذاشته بشود بعد دیگر ما نتوانیم عوض بکنیم، شما بهتر است به یک بهانه‌ای فرماندارتان را بخواهید و یک مأموریتی به او بدهید که این را من لااقل با آقای دکتر مصدق صحبت بکنم. ایشان هم پسندیدند و فرماندار را که آقای صوفی‌نیا بود خواستند و گفتند یک قضیه الان در دماوند رخ داده تلفن کردند فلان کردند شما باید فوری آن‌جا بروید. چون فرماندار تهران معمولاً معاون استانداری هم بود. به‌هرحال این جلسه را آن روزها بهم زدیم که فردا مجدداً تشکیل بدهیم و رأی و تصمیم نهایی‌مان را اتخاذ کنیم. من از همان‌جا یک‌سر خدمت آقای دکتر مصدق رفتم. و به ایشان عرض کردم که آقا این‌کار هیئت منصفه است ما این‌کار را کردیم این افراد را… ایشان گفتند بخوانید من خواندم، باز گرفتند نگاه کردند گفتند «آقا بعضی از آن‌ها آدم‌های خوبی نیستند» گفتم آقا این نشد بعضی از آن‌ها آدم‌های خوبی نیستند این را شما باید معین کنید که به نظرتان کی خوب نیست، بعضی از آن‌ها همه‌اش می‌شود. راجع به چند نفری ایشان نظر دادند گفتند بله این‌ها مغرض هستند. خیلی خوب، راجع به بقیه‌اش چیزی نگفتند. یادم هست راجع به یکی‌اش به جای او مرحوم نقوی را گذاشتیم و یکی هم همان ضیاءالملک فرمند، دکتر یحیی مهدوی این‌ها را انتخاب کردیم. در هر حال بنده آمدم فردا در جلسه رسماً گفتم که آقا من حقیقتش چون این جلسه بهم خورد و کاری با آقای دکتر مصدق داشتم به ایشان عرض کردم و آقای دکتر نسبت به این چند نفر نظر منفی دادند. خوب آن‌ها هم که ناگزیر تسلیم شدند آن چند نفری را که بیشتر نظر ممتاز بود کنار گذاشتند و همین عده را جایش نقوی بود دکتر مهدوی این‌ها گذاشتند و قرار شد به یکی‌یکی ابلاغ بشود یعنی ابلاغ این‌ها بشود. دیگر این وظیفه رئیس دادگاه استان بود که این‌کار را بکنند که چون هیئت منصفه مربوط به محکمه جنایی بود در محاکمات سیاسی و مطبوعاتی. یک روزی دیدم آقای دکتر مصدق بنده را احضار فرمودند رفتم خدمت ایشان و دیدم اوضاع دیگرگون است، خب بنده دیگر قیافه ایشان را می‌شناختم که گاهی وقت‌ها که دستی زیر سرشان بود و سقف را نگاه می‌کردند و خوابیده بودند اوضاع بد است وقتی نشسته بود و می‌خندید و گز تعارف می‌کرد. دیدم نخیر از آن اوضاع قمر در عقرب است من هم خب چون خیلی به خودم همیشه اعتماد داشتم و اطمینان داشتم با خیلی سادگی گفتم آقا باز امروز چی شده است؟ گفتند «آقا شما می‌آیید این هیئت منصفه چیست که شما انتخاب کرده‌اید؟ هر چه آدم بی‌ربط و فلان بوده است» گفتم که آقا بنده این‌ها را آوردم خود شما این صورت را دیدید. خوشبختانه آن روز آن اسامی توی کیف من بود، اسامی قبلی و بعد آن… این‌ها را درآوردم دادم دست ایشان گرفتند خواندند گفتم من آمدم با جنابعالی صحبت کردم فرمودید بعضی‌ها بد هستند، گفتند «نه من یادم نمی‌آید» در صورتی که یقین دارم که تجاهل العارف بود ایشان یادشان هم می‌آمد. هی چیز کردند بالاخره گفتم آقا، گفتند هان اعیان و اشراف این‌جا هستند آن صورت اعیان و اشراف لیست‌اش کی است گفتم قربان قانونی که خودتان تصحیح کردید با اختیارات اصلاً لغت اعیان و اشراف را حذف کردید که در قانون سابق بوده گذاشتید مالکین و زارعین و اگر افرادی باشند در هیئت منصفه این همان مالکین و زارعین هستند که به جای فلان آدم فلان آدم آن‌ها را من دادم. آقای نقوی و آقای ضیاءالملک فرمند را هم گذاشتم این‌ها دیگر مالکین هستند، زارعین افرادی که من می‌نویسم، بالاخره آخرش هم گفتم قربان بفرمایید آن کسی‌که شما نظرتان هست کیست من جواب بدهم، گفتند «آقا من دستور دادم که این جاسوس این جاسوس این جاسوس را از دربار کنار بگذارند آن‌وقت شما ایشان را جزو هیئت منصله کرده‌اید»

س- منظورش کی بود؟

ج- منظورش اسدالله علم بود. یا آن فرخ را شما جزو هیئت منصفه کرده‌اید. من مثل این چیزهایی که من حالا اسم آن یادم رفته که توی این میدان‌ها بساط پهن می‌کردند مثل مارگیر بودند یا فلان بود.

س- معرکه گیر؟

ج- معرکه‌گیر احسنت احسنت قربان شما که این لغت را گفتید. این معرکه‌گیر که آخرسر که می‌خواستند که چرا غله‌اش را جمع کنند این بساط‌شان را که جمع می‌کردند من هم مثل این معرکه‌گیرها فوری بساطم را جمع کردم و گذاشتم توی کیفم از سر میزشان که ولو کرده بودم جمع کردم و بعد توی کیف گذاشتم و پایم را انداختم روی پایم نشستم خیلی … گفتم آقا راحتم کردید گفتم با تلفن هم می‌پرسیدید بنده جواب می‌دادم لازم نبود بنده را این‌جور ناراحت کنید. گفت «چی شده آقا؟» گفتم دیشب شما این را در روزنامه خواندید که من هم خواندم این‌که اسم فرخ تویش هست و آقای علم هم هست که به محکمه جنایی دعوت کرده این مال هیئت‌منصفه‌ای است که الان هست هیئت منصفه‌ای که ما انتخاب کردیم از سال دیگر شروع می‌شود و الان ماه بهمن است این باید اعلام بشود و چه بشود و فلان بشود از سال دیگر است این مال سال قبل است که به بنده مربوط نیست. ایشان گفتند «بله آقا بله حق با شما است شما با من هم مشورت کردید و بروید به آقای وزیرخارجه بگویید به دکتر فاطمی که چرا بیخود می‌آیی سعایت می‌کنی به و حق با تو است حق با تو است «چند دفعه پشت‌سرهم» او به من گفته است.» خب دو و سه بعدازظهر بود و بنده هم پا شدم دیگر خب ناراحت بودیم خیلی از این چیزی که کرده بودند. آمدم به منزل و تلفن کردم به وزارت خارجه هرکجا تلفن کردم خدا بیامرزد مرحوم دکتر فاطمی را پیدا نکردم فردا صبح زود به وزارت‌خارجه رفتم، رفتم وزارت‌خارجه و توی اطاقش رفتم، رفتم و آن‌جا هم وارد شدم دکتر فاطمی خندید و گفت «بله دیشب آقای دکتر مصدق به من فرمودند رفع اشکال شد. ولی فلانی من از شما گله‌ای دارم» گفتم بفرمایید، گفتند «خب شما که می‌خواهید هیئت‌منصفه انتخاب بکنید فلان نمی‌آیید با من مشورت کنید» گفتم اه دخلین وار.[نامفهوم] این چه ارتباطی به وزارت‌خارجه دارد؟ اگر وزیری حق دارد از من گله بکند وزیر کشور است بالاخره قاعدتاً شهرداری تهران الان که انجمن شهر نیست تحت‌نظر او است.

س- جزو وزارت‌کشور.

ج- جزو وزارت‌کشور، چون قائم‌مقام انجمن شهر وزارت کشور است او حق دارد از من گله بکند که من با ایشان مشورت نکردم ولی من وقتی با آقای دکتر مصدق صحبت می‌کنم چون که صد آید نود هم… ایشان حرفی می‌زدند که البته حرف آقای دکتر فاطمی درست بود خدا رحمتش کند گفت «آقا این حرف‌ها چیست ما یک تیمی هستیم که با هم آمدیم من بالاخره مطبوعات‌چی هستم کار من کار مطبوعات است و از طریق مطبوعات هم آمدم پشت این میز ریاست. کار من اصلاً کار اصلی‌ام از این نظر می‌گویم چون من در کار مطبوعات بیشتر واردم تا آقای دکتر صدیقی یا آقای دکتر مصدق، از این نظر می‌گویم والا نه این‌که بگویم که شما به من باید شرح بدهید نه ما یک تیمی هستیم با هم و بعد هم موضوع منتفی است دیگر.» منظور آقای دکتر مصدق در این‌گونه موارد خب کار شهرداری تهران ولی خب با ایشان لازم بود من صحبت می‌کردم یا لازم بود ایشان به بنده دستوراتی می‌دادند یا وزرای دیگر کارهایی که داشتند خصوصی با ایشان می‌رفتند مشورت می‌کردند صحبت می‌کردند. مثلاً من بعد از این‌که آقای دکتر مصدق از لاهه برگشتند من تصمیم گرفتم که یکی از خیابان‌های تهران را خدمت‌تان آن دفعه هم عرض کردم به اسم پرفسور رولن بکنند.

س- نخیر این را نفرمودید.

ج- بله بله. پرفسور رولن کسی بود که از حقوق ایران از منافع ایران دفاع کرد.

س- در دادگاه بین‌المللی لاهه.

ج- در دادگاه لاهه بله. و خیلی آقای دکتر مصدق از او راضی بودند Maitre rolin Maiter Rulin همیشه می‌فرمودند. چون در اروپا به وکیل خیلی‌ها به آن‌ها Maitre می‌گویند من آمدم به ایشان عرض کردم که آقا اجازه بدهید که ما یکی از خیابان‌های تهران را به نام این پرفسور رولن بکنیم، گفتند «بسیار فکر خوبی است بسیار کجا به نظرتان می‌آید؟» گفتم من نمی‌خواهم خیلی چشم‌گیر باشد برای این یک خیابان کوچکی هست که عمارت شرکت نفت در آن واقع است عمارت سابق شرکت نفت حالا شده جزو وزارت‌خارجه یعنی جزو باغ‌ملی سابق بین بانک ملی عمارتی بود که اصلاً شرکت نفت انگلیس آن‌جا ساخته شده بود که بعداً آن واگذار شد به وزارت‌خارجه وقت، گفتند «بسیار خوب» بنده فوری طرح آن را تهیه کردم و فرستادیم به وزارت‌کشور، چون معمولاً باید انجمن شهر تصویب کند قائم‌مقام انجمن شهر هم وزارت‌کشور بود. و آمدیم یک سنگ مرمر بسیار زیبایی هم تهیه کردیم دوتا، یکی به همان عمارت شرکت نفت با حضور اعضای هیئت‌مدیره شرکت نفت یادم هست آقای بیات بود و آقایان دیگر پایین آمدند ایستادند و آن را نصب کردیم که الان هم خوشبختانه هنوز هنوز هم هست. یک بار دختر پرفسور رولن کاغذی به آقای مهندس مصدق نوشته بود که من شنیدم اسم پدرم را برداشتند چون رولن فوت کرد. ولی من رفتم به همان دوره‌ی قبل از انقلاب آن‌جا با این‌که مشکل هم بود عکس‌برداری، عکسی گرفتیم و فرستادیم که نخیر این هست، الان هم خوشبختانه هنوز دستگاه نفهمیده که این را بهم بزند. یک سنگ مرمر را آن‌جا نصب کردیم یکی هم به بغل عمارت موزه چون این خیابان یک‌طرفش موزه است یک‌طرفش همین عمارت پستخانه است این چیزها و عمارت شرکت نفت و بعدش هم پستخانه. رئیس موزه اعتراض کرده بود که آقا این‌جا این خیابان اسمش خیابان موزه بود خب مردم خیابان می‌دانند موزه کجاست اما این نام می‌خواهیم باشد هنوز هم هست خوشبختانه. منظور این را بنده با آقای دکتر مصدق می‌رفتم مشورت می‌کردم بعد هم تلگراف کردیم به رولن و گفتیم این کار شده است و او هم تشکر کرد.

س- تا چه اندازه وزرای مصدق در تصمیمات هیئت دولت شرکت داشتند آقای امینی؟

ج- در تمام کارشان دیگر وقتی تصمیمی لازم بود…

س- یعنی منظور این سؤال این است که قضیه این‌طوری نبود که درواقع حرف آخر متعلق به دکتر مصدق باشد و وزرا نقش‌شان در تصمیم‌گیری فقط یک اظهارنظر و گذشتن از آن باشد احیاناً؟

ج- در موارد مهم چرا حرف دکتر مصدق آخر بود. یا شاید بعضی چیزها را اصلاً دکتر مصدق مشورت نمی‌کرد بی‌رودربایستی، مثلاً وقتی که ایشان می‌خواست باز اختیارات را از مجلس بگیرد، معمولاً باید هر لایحه‌ای که اصولاً تهیه می‌شود این لایحه را دولت ببیند، آقای دکتر مصدق یک پاکتی به آقای کاظمی که نایب نخست‌وزیر بود می‌دهد که این پاکت را توی راه هم باز نکنید. به آقای کاظمی که نایب نخست‌وزیر فرموده بودند این پاکت را پشت تریبون مجلس باز کن و بخوان. دیگر تا این حد که می‌خواستند هیچ‌کس این مطلب را، که بعد توی مجلس وقتی خواندند آقای مکی پا شد و اعتراض کرد قهر کرد و از جلسه خارج شد که داستان آن در روزنامه‌های آن‌موقع منعکس است. گاهی وقت‌ها این تصمیمات هم این شکلی می‌گرفتند. یا مثلاً لوایحی که به عنوان قانون تهیه می‌کردند اختیاراتی که داشتند اغلب خودشان تصمیم می‌گرفتند که گاهی وقت‌ها وزرا متوجه می‌شدند و ایراد می‌گرفتند آن‌وقت اصلاح می‌کردند و درست می‌کردند این‌ها هم بود.

س- ولی ایشان قبل از وضع قوانین جدید با وزرایش مشورت می‌کرد و تأیید آن‌ها را هم می‌گرفت؟

ج- اغلب بله اغلب.

س- ولی نه همیشه؟

ج- ولی نه همیشه. چون گاهی وقت‌ها صلاح نمی‌دانست این‌کار بشود.

س- من این‌طور شنیدم که ایشان مسئله‌ی نفت را بخصوص چندان در هیئت دولت مطرح نمی‌کردند و خودشان مستقلاً با مشاورین خاص خودشان…

ج- با عده‌ای که لازم بود دعوت می‌کردند تصمیم می‌گرفتند بله این مسلم است بله.

س- این از این نظر بود که شاید بعضی از وزرا در کار نفت وارد نبودند؟

ج- نه بعضی‌ها ممکن بود بگویند نمی‌گویم سوءنیت داشتند دهانشان شل باشد یک تصمیمی که هست بیایند در جایی منعکس کنند قبل از این‌که این تصمیم قطعی بشود.

س- آیا رفتار مصدق درواقع با وزرایش یک رفتاری دموکراتیک بود یعنی اصول دموکراسی را واقعاً ایشان رعایت می‌کرد

ج- به تمام معنا.

س- یا نه او هم مثل دیگران نشانه‌هایی از خودکامگی داشت؟

ج- نه نه نخیر هیچ به تمام معنا بله بله. اگر چیزی بود بعد البته خب مثلاً اگر وزیری بود نمی‌توانستند با هم کنار بیایند به او اصرار می‌کرد که استعفا بدهد والا معمولاً رفتار رفتار این‌طور نبود که خیلی… به همین دلیل هم به او وفادار بودند و خب بودند تا آخر هم بودند.

س- آقای امینی شما در مقام بازرسی نخست‌وزیری چه وظایفی را بر عهده داشتید؟

ج- بنده شکایاتی که اشخاص می‌کردند یک افرادی داشتیم از هر وزارتخانه‌ای یک نفر دو نفر این‌ها را بنده به ایشان ارجاع می‌کردم می‌رفتند رسیدگی می‌کردند یا مطالبی بود از طرف خود آقای دکتر مصدق ارجاع می‌شد. مثلاً یادم هست یکی از مهمترین کارهایی که به بنده ارجاع شد رسیدگی کنم موضوع معامله تریاک با آمریکا بود که این را قبلاً برنده کسی شده بود خیال می‌کنم وهاب‌زاده نامی بود خیال می‌کنم همچین چیزی بود بعد کس دیگری پیشنهاد کرده بود یک معامله با اداره تریاک انجام داده بود. آقای دکتر مصدق بنده را مأمور کردند من هم دو نفر از اعضای وارد بازرسی نخست‌وزیری یکی آقای ملک‌نیا بود که بعد من او را به عنوان معاون انتخاب کرده بودم بعداً هم وقتی که من شهردار تهران شدم او را پیشنهاد کردم شد رئیس بازرسی نخست‌وزیری. این آقای معزی بود. این‌ها را به اتفاق بنده و آن‌ها رفتیم و رسیدگی دقیق کردیم و یک گزارش مستدلی دادیم که هیچ این عمل… چون در مجلس راجع به این موضوع سروصدا شده بود که این‌جا برخلاف اصول رفتار شد بعد بنده ثابت کردم نخیر این به نفع مملکت بوده و معامله کاملاً درست بوده که بعد از شهریور ۲۰ هم معذرت می‌خواهم بعد از ۲۸ مرداد من همیشه این دو تاریخ را… بعد از ۲۸ مرداد هم باز در مجلس سنا وقتی ظاهراً فرخ این موضوع را مطرح کرد که عمل خلافی انجام شد که دکتر امینی به عنوان وزیر دارایی جواب داده بود که این مطلب را قبلاً هیئتی تحت نظر نصرت‌الله امینی که رئیس بازرسی نخست‌وزیری بود رسیدگی کردند و من هم بعداً به این موضوع شخصاً چون در امری بود که خودم هم صلاحیت داشتم چون در کار تریاک وارد بودم رسیدگی کردم و صددرصد این کار درست انجام گرفته. این کارها را ما می‌کردیم. یا همان موضوع دبیرستان البرزی که بنده عرض کردم و کار دیگری را راجع به انتخابات مخصوصاً بعداً، بعداً که موضوع انتخابات پیش آمد شورایی تشکیل شده بود، شورای انتخابات که بنده هم به عنوان رئیس بازرسی نخست‌وزیری در آن شرکت داشتم برای فرستادن به ولایات افرادی را در نظر می‌گرفتیم برای انتخابات و بازرسی نخست‌وزیری این افراد را در نظر می‌گرفت بعد در آن شورا مطرح می‌کرد رأی می‌گرفتند اغلب البته با قرعه در هر کجا اشخاصی انتخاب می‌کردیم و می‌فرستادند گزارش می‌آمد که بنده مطرح می‌کردم. بنده بودم تا وقتی که ۲۰ شهریور معذرت می‌خواهم ۲۸ مرداد شد، معذرت می‌خواهم باز نخیر این‌جا باز سی‌ام  تیر، سی‌ام تیر آقای دکتر مصدق قبلاً به بنده فرمودند که شما مجلس ختمی برای این شهدای ۳۰ تیر ترتیب بدهید، بعد هم بنده شهردار تهران شدم.

س- حالا برمی‌گردیم به مسئله‌ی دکتر مصدق و روابط‌اش با دربار و شاه، روابط دکتر مصدق با شخص شاه چگونه بود آقای امینی؟

ج- اصولاً ایشان رفتارش رفتار خیلی مؤدبانه‌ای بود. حتی وقتی ایشان نخست‌وزیر شده بودند یادم هست که همان‌وقت هم در جراید هم منعکس شده وقتی که شاه در سعدآباد در نیاوران، در نیاوران بود آقای دکتر مصدق رفته بودند فاصله‌ی آن‌جایی که ماشین‌ها را نگه می‌دارند تا محل شاه خیلی فاصله بود، دکتر مصدق آن‌جا پیاده شده بود مأمورین گارد آمده بودند که نخیر که اعلیحضرت دستور داده‌اند اتومبیل شما استثنائاً باید تا دم درب برود، ایشان گفته بود «نخیر این مقام سلطنت محترم است من از این‌جا باید پیاده بروم» خیلی احترام می‌گذاشت روی آن رویه‌ای که داشت منتهی ایشان در عین حال احترام می‌گذاشت ولی می‌گفت که شاه باید سلطنت کند. و نفوذ این برادر و خواهرها را کم بکنند. از پول املاک شاه که این‌ها خب قبلاً مال مردم بود بعد هم که بعد از شهریور ۲۰ هم که دیگر تاریخ را بنده درست می‌گویم. شهریور ۲۰ است. رضاشاه که تمام دارایی‌اش را به پسرش واگذار کرده بود و او هم به ملت واگذار کرد. بعد از مدتی دبه درآوردند این را باز گرفتند یک اداره املاک درست کردند از پول آن‌جا خیلی سوءاستفاده‌هایی می‌شد و به اشخاصی که لازم بود می‌دادند برای تحریکاتی و برای خرج عطینای دربار. آقای دکتر مصدق گفتند آقا این پول مال ملت است باید این املاک برگردد. حتی آقای گلشائیان که وزیر دارایی شده بود وقتی که قرار شد که این املاک که زمان قبل از آقای دکتر مصدق برگرداند به دربار یک مقداری املاک دیگر خالصه را هم ضمیمه کرد مثل املاک جیرفت کرمان را که یک هندوستانی است این را هم ضمیمه کرده بود و داده بود به دربار. آقای دکتر مصدق گفته بود که این‌ها باید برگردد یا مثلاً آستان قدس رضوی باید حسابش رسیدگی بشود این‌ها یک مقداری موقوفاتی که معین المصرف است و این‌ها متولی دارند. دربار کاری کرده بود که تمام املاکی که وقف شده بود برای آستان قدس رضوی همه را نایب‌التولیه آن‌جا می‌گرفت اداره می‌کرد و آن پول‌هایش را هم هر جور که شاه دلش می‌خواست مصرف می‌کرد. می‌گفتند این‌ها باید تحت‌نظر اوقاف باشد تحت‌نظر دولت باشد اوقاف باشد نظارت اوقاف باشد. یا متولی‌ها، یا مثلاً همین خب قم را که آقای…. از جایی هست که حالا لازم است که باز برگردیم به حرف‌های سابق‌مان که وزیر معارف یعنی فرهنگ آقای دکتر آذر بود آقای دکتر شروین هم مدیرکل اوقاف بود و تولیت رفتاری که می‌کرد آن‌موقع مورد احترام آقای دکتر مصدق نبود بعد رئیس اوقاف معین کردند سید محمد مشکات را، آقای دکتر مصدق مخصوصاً گفتند، یادم هست من توی آن نخست‌وزیری بودم که به دکتر آذر گفتند که به این آقای شروین بگویید که این آقای مشکات که می‌آید فقط اوقاف آن‌جا را نظارت کند کاری به آستانه نداریم آن آستانه را بنده حسابش را جداگانه می‌رسم و می‌بینم که… ولی او رفته بود و نطقی کرده بود که حسب‌الامر حضرت آیت‌الله العظمی آقای کاشانی برای تصدی حوزه‌ی عملیه‌ی قم آقای مشکات آمدند و چه می‌کنند آستانه و آن موزه علمیه که خیلی برخورده بود به آقای بروجردی که در آن جلسه قبل بنده خیال می‌کنم خدمتتان عرض کردم یادداشت فرمودید منعکس شد. و وضع آقای دکتر مصدق نظرش این بود که به شاه کاملاً احترام می‌گذاشت. حتی بعد از بیست‌وپنجم مرداد هم که شاه از ایران رفته بود خواهر شاه شمس به وسیله‌ی خیال می‌کنم این را باز منعکس کرده بودم، دو نفر یکی آقای دکتر عباس نفیسی که دبیر شیروخورشید سرخ خیال می‌کنم بود. و یکی دکتر خطیبی که بعداً مدیرعامل شیروخورشید سرخ شد و آن‌موقع آقای دکتر معظمی او را به ما معرفی کرده بود و آن‌موقع رئیس دفتر نخست‌وزیری بود. آخرین رئیس دفتر نخست‌وزیری همین آقای حسین خطیبی بود. تلگراف کرده بودند که تکلیف من چی می‌شود اصلاً، آقای دکتر مصدق با کمال ادب جواب داده بودند که اعلیحضرت به میل خودشان برای مدت موقتی رفته‌اند خارج برای استراحت و مراجعت خواهند فرمود. همیشه احترام را، حتی در محاکمه‌ی ایشان به من می‌گفتند که «آقا من رویم را می‌کردم به مجسمه‌ی رضاشاه و شاه تعظیم می‌کردم ولی بعد حرفم را می‌زدم.» بی‌ادبی هیچ‌وقت ایشان در شأنش نبود که همیشه اعلیحضرت همایون شاهنشاهی ایشان در نوشته‌جات‌شان در گفتارشان حتی در محاکمات. اما عقیده‌شان بود باید شاه سلطنت کند نه حکومت و این عقیده‌ی ایشان بود. من داستان آن نطق ناصرالملک را در آن جلسات قبل گفتم یا نگفتم به شما‌؟

س- من فکر نمی‌کنم آقای امینی.

ج- یادم هست که در موقع محاکمات ایشان شخصی آقای یمین نامی که یکی از قدما بود پیرمردها بود به اتفاق آقای میرزا احمدخان‌راد شبی پهلوی من آمدند و گفتند آقا من دوتا کتاب دارم دو جزوه که ممکن است این به درد آقای دکتر مصدق بخورد و این نطق ناصرالملک نایب‌السلطنه است که در حضور اعیان و رجال و یکی‌اش را هم در مجلس عنوان کرده. خیلی هم این را با طرز خیلی خوب چاپ کرده بود به‌اصطلاح با اکلیل به‌قول آن‌وقت، با آب‌طلا. و عنوان این بود که شماها از من از ناصرالملک که نایب‌السلطنه بود قره‌گوزلو توقع زیادی دارید من وقتی که قانون اساسی ایران را مقایسه می‌کنم با قانون اساسی انگلستان و ممالک دیگر می‌بینم که مخصوصاً در ممالک دیگر شاه اختیاراتی دارد که در قانون اساسی ایران برای شاه آن اختیارات منظور نشده است، مثلاً در قانون اساسی انگلستان شاه حق وتو قوانین… من اولین باری هم که لغت وتو را در این یک «و» «تو» وتو، وتو قوانین را دارد که در ایران ندارد. که البته بعداً در قانون اساسی که تحمیل کردند و درست کردند این را گذاشتند. و در قانون اساسی انگلستان شاه حق عفو و تخفیف مجرمین را دارد ولی در ایران ندارد که بعداً طبق قوانین عادی این را درست کردند گذاشته بودند در قانون اساسی نبوده است. تنها موردی که در قانون اساسی ایران ذکر شده برای مقام سلطنت این است که وزرا به موجب فرمان شاه منصوب می‌شوند… که وزرا به موجب فرمان شاه منصوب می‌شوند و این جز یک امر تشریفاتی چیز دیگری نمی‌تواند باشد زیرا وقتی که همه‌ی اختیارات و اقتدارات از ملت ناشی می‌شود و نمایندگان ملت هم نمایندگان مجلس هستند چطور می‌شود فکر کرد که وزرا را شاه انتخاب کند، وزرا باید تحت‌نظر مجلس باشد آن‌ها در… و من این را همان شبانه با دقتی خواندم زیر این مواردی که و مطالبی که به نظرم می‌آمد لازم باشد خط کشیدم و یک‌تکه کاغذ هم جداگانه نوشتم به آقای سرهنگ بزرگمهر که وکیل آقای دکتر مصدق بود تلفن کردم و ایشان را خواستم گفتم آقا این را حتماً به نظر ایشان برسانید. گفت «ای آقا کجا می‌شود.» گفتم آقا در هر حال این را تو بده و ضرر ندارد.» فردا شب که روزنامه آمد دیدم عجب اصلاً به کلی لحن دفاع عوض شده و همه‌اش راجع به این موضوع آقای دکتر مصدق عنوان کرد بعد آقای بزرگمهر آمد گفت، «بله من این را به ایشان دادم گفتم فلان‌کس داده و یک چیزی هم تویش نوشته و آقای دکتر مصدق این را گذاشتند توی آن کیف‌شان و آمدیم به محکمه، آمدیم به دادگاه بعد ایشان مطالب‌شان را در دادگاه گفتند وقتی تنفس داده شد آن‌وقت ایشان یک‌دفعه این کاغذ را که از کتابچه درآورد از بغلش یک دفعه برق زد تمام یادداشت‌هایش را کنار گذاشت شروع کرد تند تند از روی این‌ها نوشتن مخبرین دور من جمع شدند که آقا این چی بود ایشان درآوردند؟ گفتم من نمی‌دانم دیدید که من که خبر ندارم ایشان… و تمام مطالب از آن به بعد راجع به همین موضوع اختیارات مقام سلطنت بود، ناصرالملک چی گفته است و تأیید شده.» منظور نظر ایشان همیشه این بود که شاه باید سلطنت بکند نه حکومت. این بود که آن هیئتی را که معلوم کرد هیئت هشت نفری که بنشینند و اختیارات سلطنت را معین کنند.

س- هیئت حل اختلافات؟

ج- نخیر هیئت همین هشت نفر اختیارات مقام سلطنت. که بعد به جایی نرسید و ۲۸ مرداد شد.

س- این وزرای دکتر مصدق به طور انفرادی یا خصوصی هم با شاه ملاقات می‌کردند که از او احیاناً اظهارنظر بخواهند و یا دستوراتی بگیرند مثل مثلاً وزیر امورخارجه یا وزیرجنگ یا رئیس ستاد ارتش؟

ج- تا اندازه‌ای که من می‌دانم خیر. ولی راجع به نظام اطلاعات دقیقی ندارم چون زیر جلکی شاه با این‌ها کار می‌کرد.

س- یعنی با رئیس ستاد ارتش؟

ج- رئیس ستاد خیر. رئیس ستاد چون آدم خیلی ساده‌ای بود و اصلاً نظامی نبود باید عرض کنم الان با این‌که من برای ایشان نهایت احترام را قائل هستم.

س- رئیس ستاد کی بود؟

ج- آقای سرتیپ ریاحی بود. ایشان یک پلی‌تکنیسین بودند شما می‌دانید مدرسه پلی‌تکنیک در فرانسه یکی از مشکل‌ترین مدارس است که خیلی شاگردهایش درس باید خوب بخوانند، خیلی دیسیپلین شدیدی آن‌جا اجرا می‌شد. ما در ایران هفت نفر داشتیم که این‌ها پلی‌تکنیسین بودند تا اندازه‌ای که من به خاطرم می‌آید همین آقای سرتیپ ریاحی بود، آقای مهندس حسیبی بود، مهندس زنگنه بود معذرت می‌خواهم مهندس زنگنه خیر اشتباه گفتم مهندس زیرک‌زاده، زیرک‌زاده بود، مهندس مجیداعلم، دکتر حسین پیرنیا و مهندس صفی‌اصفیا و این آخرسر هم ابوالعلای سودآور، یک جوانی بود که تازه برگشته بود پسر مرحوم سودآور و نوه‌ی حاج حسین‌آقا ملک. این‌ها این انگشت‌شمار پلی‌تکنیسین بودند. سرتیپ ریاحی هم از آن‌هایی بود که پلی تکنیسین بود استاد دانشکده فنی در ایران بود بعداً هم امور شرکت نفت به او واگذار شده بود امور فنی، خیلی خوب آن‌جا را اداره می‌کرد. و بعد آقای دکتر مصدق بعد از سی‌ام تیر ایشان را رئیس ستاد ارتش کردند که وقتی رفته بود پهلوی شاه خودش را معرفی کند شاه گفته بود «بله روزبه هم در کتابش از تو تعریف کرده»….

س- خسرو روزبه؟

ج- خسرو بله بله. خسرو روزبه بله به طعنه البته گفته بود. و ایشان منتها مرد جنگی و مرد نظامی نبود الحق. من یک خاطره‌ای نقل کنم از این‌که شاه محرمانه در کار ارتش دست داشت. مرحوم ملک‌الشعرای بهار دامادی داشت به اسم یزدانبخش قهرمان که شاعر بسیار توانایی هم هست مخصوصاً در فکاهیات و هزل الان خیلی استاد است. یک وقت خانم ایشان پهلوی من آمد که، و دوست دیگری داریم که آقای ابوالقاسم انجوی که با او خیلی مربوط بود، آقا این را گرفتند و زندان هست چون رفته بود با ابوالقاسم بختیار رفیق بود گویا پای منقل او داشته تریاک می‌کشیده. بنده صبح خیلی زودی منزل آقای دکتر مصدق رفتم، خیلی زود بود، وقتی رفتم آقای ریاحی هم آن‌جا در اطاق انتظار بود، وقتی مرا دید گفت «مگر برای حلیم صبحانه به این‌جا آمده‌ای؟ صبحی چه خبر است؟» گفتم که تو برای چی آمده‌ای؟ گفت «خب من کارم» گفتم من هم این‌جا آمدم یکی از دامادهای ملک‌الشعرای بهار زندانی است از بختیاری برمی‌گشته او را گرفتند گفت «آقا بی‌خود نرو پرونده او این‌جا پهلوی من است و ایشان محکوم می‌شود و بی‌خود هم نرو و آبرویت را نریز» گفتم آخر آقا این کاری نبود. آقای ریاحی گفتند که «نه بالاخره ما باید زهرچشمی بگیریم فلان» گفتم آقا زهرچشم را شما این ابوالقاسم‌خان بختیار رفته آن‌جا و سر به شورش برداشته شما دیگر آدم قحط بود برادرزاده‌اش تیمور بختیار را مأمور می‌کنید آن‌جا برود، گفت «این تیمور ماه است خیلی خوب است» گفتم که به عقیده بنده نیست، این اگر برود بر علیه عمویش اقدام کند که اصولا آدم بدی است که عمویش را بگیرد مثلاً بکشد یا فلان، اگر هم برود با آن‌ها بسازد باز بد است، اصلاً شما یک آدم دیگری، این‌همه کس دیگر توی نظام بود، گفت «نه شما نمی‌دانید چقدر خوب است.» و من خیلی ناراحت شدم و آمدم به این‌ها گفتم که آقا وضع یزدانبخش قهرمان بد است من هم کاری نتوانستم بکنم. خب بعد از یک هفته من دیدم یزدانبخش قهرمان آزاد شد، من البته خیلی خوشحال شدم. ولی بعد ۲۸ مرداد شد و دیگر مجالی نشد که من این‌قدر گرفتاری و ناراحتی بود که تا وقتی همین آقای انجوی تبعیدش کرده بودند به، در جزیره خارک زندانی‌اش کرده بودند و بعد از مدتی که از خارک که برگشته بود من دیدن او رفتم تا هم رفتم دست انداخت گردن من بوسید و چی کرد از من تشکر کرد گفت «آقا این یزدانبخش قهرمان را ما از تو داریم» گفتم یعنی چه؟ من هیچ کاری برای او نکردم. گفت نه دیگران همه رفتند و دروغ گفتند که آقا درست می‌کنیم و تو یکی آمدی به ما راستش را گفتی که وضعش خیلی خطرناک است. من به سلیمان بهبودی تلفن کردم که آقا من می‌خواهم تو را فوری ببینم و پای منقل او رفتم به او گفتم آقا دستم به دامنت یک چنین چیزی از تو می‌خواهم و تو که با ملک‌الشعرا رفیق بودی و یزدانبخش را می‌شناسی گفت این لازمه‌اش این است که تو شخصاً بیائی با شاه ملاقات کنی، گفتند من در این روزنامه آتشبار شرق دیگر چیزی برای شاه و خانواده سلطنتی نگذاشته‌ام حالا چطور بروم؟ گفت نه همین که به تو می‌گویم، همان‌جا حضوراً جلوی من به شاه تلفن کرد قرار شد من بروم، گفتم آقا با این لباس ریش و فلان، گفت که همین‌جوری برویم بهتر است و مرا برداشت آن‌جا برد. خب رفتم من خواهش کردم و بلافاصله ایشان دستور داد یزدانبخش قهرمان آزاد شد. بعد ای آقا پس معلوم شد که شاه در عین حال که ما خیال می‌کردیم قدرتی در ارتش ندارد این‌قدر قدرت دارد که این دستور می‌دهد آقای ریاحی به من می‌گفت آن‌جا محکوم می‌شود او آزاد می‌شود. درهرحال ارتباط داشتند اما مرحوم دکتر فاطمی یک وقتی به آقای دکتر مصدق گفته بود شاه مرا خواسته و آن‌جا رفتم خیلی محبت و فلان بعد گفت آقا چه چیز تو از دکتر مصدق کمتر است ایشان دیگر پیر شدند و فلان شدند و ایشان خوب است رهبر باشد و در آن بالاها باشد و تو خودت بیا من تو را نخست‌وزیرت می‌کنم، خود تو برای نخست‌وزیری خیلی خوب هستی و این را آمد به آقای دکتر مصدق آمد و گفت. این کاری بود که شاه قاعدتاً با دکتر بقایی کرده بود، با مکی کرده بود و دکتر فاطمی زیربار نرفت و دکتر مصدق به او گفت «آقا این تو را خواهد کشت و یک مسافرتی به خارج بکن.» که خارج رفت. منظور این ارتباطات گاهی وقت‌ها بود. در سلام هم خب، یا مثلاً یادم هست در دانشکده افسری که اغلب تشریفاتی بود و فلان بود شاه دیگر با وزرا خیلی رفتارش، رفتارش خیلی صمیمانه هیچ عنوان بعدی که این‌جور تکبر و تفرعن به خرج نمی‌داد می‌نشست با آن‌ها، با خود بنده هم نشسته بودند چایی می‌آوردند و چایی می‌خوردیم هیچ‌چیزی نبود که، یا یادم هست که روز سوم آبان که شروع کردند «مرگ بر شاه، مرگ بر شاه» شاه نشسته بود و ثریا هم بغل دستش…

س- چهارم آبان، روز تولدش.

ج- چهارم آبان تولدش بله بله در امجدیه. بعد حالا این‌که آیا وزرا می‌رفتند فقط وزرا برای معرفی مثلاً استانداری اگر لازم بود یا معاونین چیزی که لازم بود یا وزیری یادم هست که مثلاً دکتر صدیقی این آقای دکتر ملکی را برداشت برد به عنوان وزیر بهداری معرفی کند. این‌طور چیزها می‌رفتند ولی…

س- ولی به این شکل نبود که مثل این اواخر شخاص آن‌جا بروند و گزارش بدهند.

ج- نخیر نخیر، نه نه نه مطلقاً نخیر. چون این را سابقاً این شکلی بود، جنابعالی می‌دانید که سابقاً شاه مستقیماً، ولی هر وقتی که یک نخست‌وزیر مقتدری بود شاه توی سوراخ می‌رفت. قوام‌السلطنه وقتی نخست‌وزیر شده بود یکی از وزرا را ایشان در کاخ سلطنتی دیده بود گفته بود این‌جا شما چه کار می‌کنید؟ گفته بود من آمدم گزارش بدهم گفته بود تو گزارش را باید به من بدهی بفرما پاشو برو بیرون پاشو برو سراغ کارت. قوام‌السلطنه تا بود که خب قدرت نشان می‌داد. یا رزم‌آرا قدرت نشان می‌داد. ولی نخست‌وزیرهای دیگر خیر خود شاه دخالت می‌کرد و خود شاه حتی معاون انتخاب می‌کرد، خود وزیر نشسته بود یک دفعه کسی را شاه گفته است که ایشان معاون فلان وزارتخانه است، خودش در این‌گونه امور دخالت شدید می‌کرد. ولی تا این‌که یک نخست‌وزیر مقتدر می‌داشت توی سوراخ می‌رفت و دیگر دخالت نمی‌کرد.

س- در تمام دوران نخست‌وزیری دکتر مصدق تیمسار سرتیپ ریاحی رئیس ستاد ارتش بود؟

ج- نخیر نخیر، در دوران آقای دکتر مصدق رؤسای ستاد ارتش تا اندازه‌ای که من می‌دانم یکی بهارمست بود، بهارمست، نه آن‌که کتاب برای فردوسی نوشته است برادر بزرگش، و افرادی دیگری بودند. ولی تا این روز آخر سرتیپ ریاحی بود که با آقای دکتر مصدق هم محاکمه شد.

س- من فقط این سؤال را از این نظر کردم ببینم که آیا آن‌ها هم تا حدود زیادی تحت نفوذ شاه و دربار بودند و با شاه ارتباط داشتند.

ج- بله آن‌ها بودند. بله آن‌ها کاملاً، بله کاملا داشتند.

س- نقشی که شما در شورای انتخابات داشتید چه بود آقای امینی؟

ج- شورای انتخابات را آقای دکتر مصدق یک هیئتی را معین کرد برای این‌که نظارت بکند بر انتخابات مملکتی. و آن دفعه خدمتتان عرض کردم و اسامی افراد را هم گفتم مثل این‌که یادداشت کردید خیال می‌کنم یعنی در صحبت‌هایم گفتم حالا خیال می‌کنم. افرادی که در شورای انتخابات آقای دکتر مصدق انتخاب کرده بودند. معذرت می‌خواهم قبل از این‌که من رئیس بازرسی نخست‌وزیری بشوم من رئیس دفتر وزارت دادگستری بودم و این رئیس دفتر وزارت دادگستری که بودم این هیئت که عبارت بود از هیئت شورای انتخابات آقای جمال اخوی بود که رئیس هیئت بود، رئیس هیئت را به عنوان دادستان کل کشور هم بود، و آقای مهدی اعتماد مقدم مستشار دیوان کشور، آقای ویشکایی باز مستشار دیوان کشور، دکتر سنگ که یک وقتی سال‌ها وکیل مجلس بود دکتر سنگ، قوام‌الدین مجیدی نایب رئیس کانون وکلا، پدر همان مجیدی که بعد رئیس سازمان برنامه شد، دکتر عالمی که بعد وزیر کار شد، آقای دادبان باز رئیس شعبه دیوان کشور بود، این‌ها عضو شورای نخست‌وزیری و رئیس بازرسی نخست‌وزیری که قبل از بنده آقای سراج حجای بود. اینگونه امور دفتری را این ابلاغ‌ها را من تهیه می‌کردم که رئیس دفتر وزارت دادگستری بودم و می‌بردیم آقای دکتر مصدق امضا می‌کرد برای بازرس‌های دیگر بعد آقای دکتر مصدق یک روز بنده را احضار فرمودند گفتند «آقا شما از این تاریخ رئیس بازرسی نخست‌وزیری هستید چون این آقای رئیس بازرسی سراج حجازی بوده من در روزنامه دیدم که ایشان خودشان را به اتفاق آقای خاکباز کاندیدای اراک کردند آقا اگر ایشان رئیس بازرسی من هستند که دیگر نباید خودشان را کاندیدای انتخابات بکنند باید بی‌نظر باشند» بعد من رئیس بازرسی نخست‌وزیری شدم ولی بالطبع به مناسبت سمتم هم در همین شورا دخالت می‌کردم و بودم افرادی را در نظر می‌گیریم مثلاً طبق مقرراتی که آن‌وقت معین شده بود می‌بایست تمام رؤسای ادارات مؤثر از قبیل رئیس شهربانی، استاندار، رئیس ژاندارمری رئیس دارایی این‌گونه افراد تحت‌نظر شورای انتخابات با قرعه انتخاب بشوند. و بعد هم بازرس‌هایی که برای انتخابات معین می‌کردیم. آن‌وقت نظراتی که می‌آمد آن‌جا مطرح می‌کردند اگر مثلاً به نظر می‌آمد که این‌جا شورای انتخابات، هیئت نظارت انتخابات از قانون تخطی کردند فلان آن انتخابات را می‌گفتند باطل است یا ملغی بماند. این جریان بود تا آقای صالح وزیرکشور شدند، آقای صالح که وزیر کشور شدند گفتند آقا این شورای انتخابات چه صیغه‌ای است چنین چیزی در قانون نداریم بنابراین هرکجا که انتخابات شده است وزارت‌کشور نظارت می‌کند دیگر… شورای انتخابات را ایشان منحل کردند زیر بار شورای انتخابات آقای الهیار خان صالح نرفتند. و این بود که دیگر شورای انتخابات بهم خورد.

س- نظر دکتر مصدق راجع به انتخابات دوره‌ی هفدهم چی بود؟

ج- نظر آقای دکتر مصدق این بود که دربار شدید دخالت می‌کند. یادم هست که مخصوصاً وقتی‌که… در چند جا که شدید دربار عجیب… یکی انتخاب اردبیل بود خیال می‌کنم که میراشرافی را دربار آن‌جا از صندوق درآورد، یا از همه…

س- مشکین شهر نبود؟

ج- مشکین‌شهر، همان شهر مشکین‌شهر بود. یا مثلاً جایی که خیلی از همه عجیب‌تر بود و خیلی هم… دکتر مصدق می‌گفت آقا آخر این شد یک محل سنی نشین هیچ آدم نداشت امام جمعه تهران شیعه را از مهاباد دکتر حسن امامی انتخاب شده بود. خودش هم صریحاً می‌گفت. «همیشه امام جمعه‌ها تابع دربار بودند، برای این‌که فرمان امام جمعه‌ای بنده را شاه داده است بنابراین من باید از او اطاعت کنم.» و بعد هم او را رئیس مجلس کردند. و خب دربار دخالت شدید می‌کرد خیلی خیلی. یا مثلاً بالاتر از همه به شما عرض کنم برای انتخابات زابل بازرسی از تهران رفت علینقی کوثر، این علینقی کوثر وقتی که می‌خواهد برود به زابل در تربت‌حیدریه یکی از همکلاس‌هایش که با هم مدرسه حقوق بودند به او می‌گوید آقا بی‌خود نرو وقت خودت را تلف نکن و عمر خودت را سر این‌کار نگذار برای این‌که من در اطاق آقای سیدجلال تهرانی که استاندار و نایب‌التولیه خراسان بود بودم که رفتم گفتم من می‌خواهم خودم را کاندیدای تربت‌حیدریه کنم، گفت آقا نخیر بی‌خود این حرف‌های دکتر مصدق پوچ است از تربت‌حیدریه باید عماد تربتی دربیاید و از زابل هم خزیمه اعلم، و هر کسی دیگر که بخواهد بی‌خود است و این است که او را درمی‌آورند، این علینقی کوثر بیچاره آن‌جا رفت و رفتن آن‌جا همانا ریختند تکه‌تکه‌اش کردند و او را کشتند و آقای خزیمه اعلم را درآوردند. من یک هیئت بازرسی تحت ریاست آقای باقر شهیدی فرستادم رفت گزارش مفصلی نوشت و انتخابات آن‌جا بهم خورد این هم یادم افتاد که این‌کاری که من کردم. و این است که نخیر شاه دخالت می‌کرد، دخالت می‌کرد دربار و ایادی دربار و نظامی‌ها شدید دخالت می‌کردند و نمی‌گذاشتند انتخابات و آن‌جوری که مردم… یک بازرسی ما فرستاده بودیم برای باز همین حدود بلوچستان این وقتی برگشته بود می‌گفت اصلاً مردم نمی‌فهمیدند انتخابات چیست اصلاً دولت چیست، پول رایج‌شان پول پاکستان بود، اصلاً واقعاً نمی‌دانستند که چی هست این‌جا. بله منتها دیگر نگذاشتند. از طریق مختلف دربار دخالت می‌کرد.

س- به همین علت هم بود که دکتر مصدق انتخابات را ناتمام گذاشت.

ج- بله انتخابات را ناتمام گذاشت برای این‌که آن‌موقع گفتند موقع همین موضوع نفت است تا این موضوع حل بشود و ایشان که به لاهه رفتند انتخابات متوقف ماند تا برگردند و بعد هم که…

س- آیا این مسئله‌ی انتخابات مجلس هفدهم را دکتر مصدق در هیئت وزرا هم به مورد بحث گذاشت؟

ج- نمی‌دانم. چون بنده که در هیئت وزیران نبودم.

س- گویا یک موردی بوده که سر همین جریان انتخاب میراشرافی بین مصدق و الهیارخان صالح یک گفت‌وگویی شده بود، شما آن را به خاطر دارید؟

ج- آن را همین که آقای دکتر مصدق می‌گفتند آقا که مثلاً شما باید این انتخابات را باطل بکنید و آقای صالح می‌گفتند که من صلاحیت ندارم و این‌کار با مجلس است، من این‌کار… مطابق قانون من صلاحیت ندارم که لغو کنم باید مجلس این‌کار را بکند. این چیزی بود که بود هست بله.

س- روابط دکتر مصدق با نمایندگان مجلس شورای ملی چگونه بود؟

ج- خیلی خوب بود. یعنی آن‌هایی که جزو به‌اصطلاح جبهه ملی بودند که حساب‌شان جدا بود مثل مرحوم آقای ضیاء حاج سیدجوادی که معمم هم بود با این‌که آن‌موقع… خیلی خب دکتر مصدق نسبت به او… خیلی هم دستگاه دربار اصرار داشت او را بخرد چنان‌که خرید آن آقای صفایی را که با هم وکیل شده بودند او هم معمم بوده از قزوین او را دربار دید به وسایلی که می‌توانست ولی حاج سیدجوادی را نتوانست. و این‌ها می‌آمدند با دکتر مصدق ملاقات می‌کردند و در همان‌موقع هم که انتخاب شدند توی منزل آقای دکتر مصدق چادری زدند این آقایان وکلا آمدند. حتی یادم هست که از طوالش و طالش به‌اصطلاح که طوالش می‌نویسند و طالش می‌خواندند. این‌جا دو نفر ادعا می‌کردند که ما وکیل آن‌جا شدیم یکی هلاکو رامبد بود و یکی قائم‌مقامی بود، قائم‌مقام رفیع، و با این‌که یک وکیل آن‌جا بیشتر نداشت هر دو آمدند، هر دو آمدند آقای دکتر مصدق می‌گفت باید مجلس معین کند که این‌ها کدام‌شان وکیل واقعی هستند.که خیال می‌کنم بالاخره همان قائم‌مقام شد که رامبد نشد.

س- این نقشی که قوه‌ی مقننه و مجلس، یعنی منظورم مجلس شورای ملی است، داشت در بین سال‌های ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ در این ۱۲ سال واقعاً چگونه بود، منظور من این است که بحث‌هایی که در مجلس شورای ملی می‌شد و یا مطالبی که مورد بحث قرار می‌گرفت آیا این بحث‌ها واقعاً حقیقی بوده و اساس و پایه‌ای داشته یا نه فقط به خاطر سرگرم کردن مردم بود؟

ج- نه اساس و پایه داشت آقای دکتر. باز برمی‌گردیم به آن حرفی که بنده زدم وقتی که یک دولت مقتدری بود نوک این‌ها را می‌چید مثل مثلاً قوام‌السلطنه یا مثلاً همان رزم‌آرا که بود ولی وقتی که دولت‌های ضعیفی بودند وکلا خیلی زبان درازی می‌کردند دخالت می‌کردند البته اغلب‌شان مغرض بودند دخالت می‌کردند در کار جواز در چیزهای دیگر در انتخابات در انتصابات، در کارهای حوزه‌های خودشان حتی بالاتر از حوزه‌های خودشان، یک عده‌ای تعزیه گردان در مجلس بودند. در مجلس ملک مدنی، یا اعلی‏حضرت آقای جلیلی یا دکتر طاهری این‌ها که سردمدار مجلس بودند و اداره کننده‌ی مجلس بودند هرکدام‌شان اعمال نفوذ می‌کردند و دخالت‌هایی می‌کردند ولی خب کارهایی که می‌شد اگر از خارج هم می‌خواست القا بشود به وسیله‌ی این چند نفر… ولی خب اگر دولتی مقتدر بود می‌رفت و حرف خودش را به کرسی می‌نشاند. یا مثلاً شما می‌دانید تا یک مدتی اصلاً رأی وزرا و نخست‌وزیران که انتخاب می‌شدند این‌ها می‌رفتند در مجلس رأی… ولی بعد آمدند وقتی که چیز بود، نخست‌وزیر ضعیف می‌شد می‌آمدند رأی تمایل بخواهند که ببینند رأی تمایل بدهند ندهند، برای این‌که بعد اهانت نشود که یک نخست‌وزیری را شاه انتخاب بکند برود به مجلس، مجلس رد بکند. اول می‌گفتند رأی تمایل بدهند. ولی اغلب‌شان این شکل نبودند مثلاً نخست‌وزیرهایی که من یادم هست که مثلاً در مجلس زیاد با آن‌ها چیز نکردند مثلاً صدرالاشراف نخست‌وزیر شده بود آقای دکتر مصدق وادار کردند که وکلا اوبستراکسیون کردند و در تمام دوره‌ای که آقای صدرالاشراف نخست‌وزیر بود مجلس اکثریت پیدا نمی‌کرد و او ناچار بودجه را یک دوازدهم، یک دوازدهم خود هیئت وزیران تهیه می‌کرد تا موقعی که دکتر مصدق رفت، معذرت می‌خواهم، صدرالاشراف اصلاً استعفا داد و رفت. و اغلب نخست‌وزیرهایی که می‌آمدند در این خلال بسته به این‌که چه وضعی داشتند وضع مقتدری داشتند یا نداشتند، قوام‌السلطنه که می‌آمد چون خب مشغول… او جواز می‌داد جواز می‌آورد حزب درست می‌کرد آدم نادرستی بود و وکلا را می‌خرید و خودش هم انتخاب می‌کرد. آقای حسن مکی را ایشان از ولایت بنده اراک انتخاب کردند. چیزی نبود که مثلاً یک یزدی… و که بعد هم او برگشت. و بسته به این‌که دولت چه دولت مقتدری بود ولی اصولاً مجلس در گفتارش آزادی بیان داشت.

س- من می‌خواستم ببینم که تا آن‌جایی که شما به خاطر می‌آورید من‌حیث‌المجموع قوه‌ی مقننه‌ی مملکت یک استقلالی از خودش نشان می‌داده یا نه؟

ج- استقلال نشان می‌داده است. مسلماً بله.

س- مصدق این تقاضایی را که می‌کرد برای گرفتن اختیارات به چه شکلی این را توجیه می‌کرد آقای امینی؟

ج- می‌گفت اگر من این کار را نکنم ناچار مقدار چیزهایی است راجع به ان… بیشتر کار او راجع به موضوع همین انتخابات بود و راجع به نفت بود که اگر من این اختیارات را نداشته باشم و بخواهم به عهده‌ی مجلس بگذارم قبل از این‌که مطلب عنوان بشود آن اخلالاتی که می‌بایست بشود می‌شود. بنابراین من این اختیارات را می‌خواهم که بتوانم این‌کار را انجام بدهم. و واقعاً هم کرد مال نفت را مخصوصاً کارهایی که لازم بود برای نفت.

س- مسئله‌ی رفراندوم آیا در هیئت وزیران به مورد بحث گذاشته شد و یا راجع به این مسئله با افراد خاصی مشورت شد؟

ج- با افراد خاصی مشورت شد و اغلب آن‌هایی که صاحب عقیده‌ای بودند مخالفت می‌کردند. یادم هست یکی از اشخاصی که شدید مخالف بود مرحوم نقوی بود، آقای دکتر معظمی شدید مخالفت کرد می‌گفت آقا این‌کار را نکنید برای این‌که اگر شما این‌کار را بکنید شاه با یک فرمان شما را عزل می‌کند می‌تواند دیگر در مقابلش کسی نیست ولی آقای دکتر مصدق هم نه روی همان مسئله‌ای که آن دفعه به شما عرض کردم در جلسات قبل سر موضوع نشر اسکناس و آن کارهایی که حسین مکی شروع کرده بود و دیگران او خیلی مصر در این‌کار بود و به نفع مملکت هم این‌کار نشد به عقیده‌ی بنده.

س- موافقین این جریان کی‌ها بودند آقای امینی؟ موافقین رفراندوم؟

ج- نمی‌دانم.

س- چرا در روز رفراندوم محل آرا منفی دادن و آرای مثبت دادن، محل رأی‌گیری این دو را از هم دیگر جدا کرده بودند، برای این‌که این واقعاً نشان می‌داد که دیگران جرأت نمی‌کردند بروند.

ج- بله این اصولاً برخلاف اصل انتخابات هم بود که باید انتخابات محرمانه باشد و باید این رأی محرمانه باشد در صورتی که وقتی که این شکل باشد این رأی محرمانه نبود معلوم بود که کی می‌خواهد مخالف بدهد این کاری است که به نظر بنده کار صحیحی نبود.

س- در مقام شهردار تهران شما خودتان را پاسخگو به مجلس شورای ملی می‌دانستید؟

ج- نخیر نخیر… برای این‌که اصولاً شهردار تهران طبق قانون مسئول است در مقابل انجمن شهر. و در تمام دوره‌ای که بنده بودم انجمن شهری وجود نداشت. طبق قانون امور شهرداری‌ها در غیاب انجمن شهر وزارت کشور قائم‌مقام انجمن شهر بود. و من قاعدتاً می‌بایست مسئول باشم در مقابل وزارت‌کشور. ولی من نه تمام کارهایم را با شخص آقای دکتر مصدق حل می‌کردم و با ایشان صحبت می‌کردم. البته دکتر صدیقی هم ما با هم رفیق بودیم، از پیش ما از ۱۳۱۷ بنده با دکتر صدیقی در نظام ما زیر یک چادر بودیم با هم مربوط بودیم و همیشه هم رعایت نهایت احترام را برای بنده قائل بود و من بیشتر کارها را با خود آقای دکتر مصدق انجام می‌دادم.

 


روایت‌کننده: آقای نصرت‌الله امینی

تاریخ مصاحبه: ۳ ژوئن ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: شهر آناندل ـ ویرجینیا

مصاحبه‌کننده:  ضیاءالله صدقی

نوار شماره: ۱۰

 

 

جنابعالی می‌دانید که اصولاً شهرداری تهران غیر از مثلاً شهرداری اراک است یا ملایر یا فلان. شهردار تهران یک وضعی دارد که استثنایی است، خب در عداد وزرا محسوب می‌شود این است که خودش را پایین‌تر از وزرا نمی‌دانست. که بخواهد هر کاریش را با نظر وزارت‌کشور، این بود مستقیماً با نخست‌وزیر یعنی مخصوصاً وقتی آقای دکتر مصدق بودند بنده کارهایی که لازم بود انجام می‌دادم.

س- وقتی که شما شهردار تهران بودید، آقای امینی، نسبت به مطالبی که روزنامه‌ها راجع به شما می‌نوشتند حساسیتی داشتید؟

ج- بنده یک کار استثنایی آقای دکتر صدقی کردم که این خیلی خوشمزه بود، کار خودش از خودم بود. خب می‌دیدم هر روز آن رئیس دفتر می‌آید و روزنامه‌ها را می‌آورد. بعضی روزنامه‌ها تعریف می‌کنند، بعضی روزنامه تکذیب می‌کنند. بنده سپردم که آقا این قفسه‌ای درست کنید و تمام این‌ها را بریزید توی آن‌جا، این‌ها خودشان توی روزنامه‌ها با هم دعوا کنند. اما اگر واقعاً مطلبی که سازنده باشد هست، چون اداره‌ای بود که این‌ها را رسیدگی می‌کرد، اگر فحش هست برای بنده اصلاً نیاورید، چه اثری دارد فلان، هرکسی توقع دارد. و آن‌هایی که به نظر راهنمایی و سازندگی دارد بیاورید تا بنده رویش اقدام بکنم. شما می‌دانید در آن‌موقع انجمن شهر هم نبود. یکی انجمنی بود به اسم شورای انجمن‌های محلی که این‌ها دلشان می‌خواست عنوانی خودشان داشته باشند و هفته‌ای یک روز می‌آمدند در سالن شهرداری می‌نشستند و بنده هم یا خودم می‌رفتم یا معاونم را می‌فرستادم و نظرات آن‌ها را اصغاء می‌کردیم. می‌دیدیم کاری که از ما ساخته بود انجام می‌دادیم والا نمی‌شد که مثلاً بنده پیشنهادی بکنم مثل انجمن شهر بروند تصویب بکنند و به مورد اجرا بگذاریم. آن‌ها ایده می‌دادند، آن‌ها راهنمایی می‌کردند. یا انتقاد می‌کردند. نخیر چیزی نبود که…

س- به نظر شما رفتار مطبوعات در آن زمان چگونه بود؟

ج- مطبوعات رفتارشان آقای دکتر، متأسفانه خوب نبود. برای این‌که یک‌عده روزنامه‌ها بود که مال دربار بود مثل روزنامه‌ آتش، یک روزنامه‌ای بود که…

س- فرمان مال آقای عمیدی نوری.

ج- فرمان و این‌ها که مال عمیدی نوری بود. یک مقدار روزنامه‌هایی هم مال، روزنامه جبهه بود خیال می‌کنم مال حزب ایران بود. غرض تویش بیشتر از راهنمایی یا هدایت بود با کمال تأسف بله. روزنامه‌ای که نسبتاً خوب بود باختر امروز بود که انصافاً روزنامه خوبی بود. اشهد بالله باید گفت روزنامه خوبی بود. روزنامه اطلاعات خیلی مغرضانه و خیلی با کمال ارقه‌گی کارش را می‌کرد. یادم هست که یک روزی من آمدم به منزل آقای دکتر مصدق، آن‌وقت رئیس بازرسی نخست‌وزیری بودم خیال می‌کنم، آمدم توی اطاق انتظار ایشان به اتفاق معاونم آقای ملک‌نیا که بعداً رئیس بازرسی شد. وقتی که من وارد شدم خب عده‌ای پا شدند احترام کردند و نشستند. بعد آقایی رو کرد به من که آقای فلان حال شما چطور است؟ گفتم به شما مربوط نیست. این معاون من گفت که، آقای ملک‌نیا که، ایشان کی بود تو باهاش این‌جور حرف زدی؟ گفتم عباس مسعودی مدیر روزنامه اطلاعات. گفت خب خیلی تو خفیفش کردی گفتم که خیلی بدتر از این باید بهش گفته باشم. اتفاقاً همان موقع آقای دکتر مصدق بنده را احضار کردند من رفتم و کارهایی که داشتم به نظرشان رساندم یا انجام شد. برگشتم دیدم اطاق خلوت شده فقط آقای ملک‌نیا و عباس مسعودی آن‌جا هستند. من به آقای ملک‌نیا گفتم آقا بیایید برویم. مسعودی مرا نگه داشت و کشید جلو گفت «آقا کجا برویم. پدر مرا درآوردی و آبروی مرا جلوی آن‌ها ریختی. این چه حرکتی بود با من کردی؟» گفتم که شما آبروی‌تان را توی روزنامه‌تان می‌ریزید. در این‌موقع که تمام افراد مملکت باید همه دست به دست هم بدهند به نفع آقای دکتر مصدق شما می‌گردید توی روزنامه‌تان و بدترین خبرها را پیدا می‌کنید، چاپ می‌کنید و بعد از توی آن‌جا هم بدترین عبارتش را می‌کنید تیتر روزنامه. مثلاً از روزنامه «آقشام» ترکیه یک چیزی پیدا کردید و نوشتید که مصدق بادبادک هوا می‌کند، این را درشت چاپ کردید. این یکی. گفت «آقا من اتفاقاً آمدم امروز به ایشان عرض کنم که آقا من خدا می‌داند در کار روزنامه‌ام دخالتی ندارم و این روزنامه‌ای است که خب روی رویه‌ای که دارد اداره می‌شود. آمدم به ایشان بگویم که آقا خودتان یک‌نفر را معین کنید و بگذارید در رأس روزنامه و من بروم خارج.» و این بود که روزنامه‌ها یا مثلاً روزنامه کیهان، خدا بیامرزد مرحوم فرامرزی را، مرد خیلی مغرضی بود و توانا بود در نویسندگی. می‌توانست در عین حال در یک روز دو مقاله بنویسد یکی به نفع موضوع یکی به ضرر موضوع. از این کارها می‌کرد. از این کارها بدون امضا می‌کرد. او و مصباح‌زاده روزنامه کیهان را اصلاً سرمایه اولی‌اش را دربار داده بود و راه‌انداخته بود. این‌ها روزنامه‌هایی بودند که در آن‌موقع… روزنامه‌ای که واقعاً آن‌موقع مردم خیلی مردم چیز بودند روزنامه باختر امروز بود که خیلی مردم بهش توجه داشتند.

س- یعنی به نظر شما درواقع به قول معروف رکن چهار مشروطیت آن وظیفه‌ای را که داشت درست انجام نمی‌داد.

ج- نخیر، متأسفانه انجام نمی‌داد.

س- آیا به نظر شما باز هم همان مقدار آزادی که برای مطبوعات بود هرچند که آن‌ها از این سوءاستفاده می‌کردند بهتر از این وضعی که بعداً بود که مطبوعات کاملا تحت سانسور…

ج- بله، خب مسلم است. آخر تا آن حد حد این‌ها اگر بهشان آگهی می‌دادند، آخر یکی از بدبختی‌های دستگاه‌های دولتی هم این موضوع آگهی‌های دولتی است که اگر واقعاً یک‌روزی بخواهید باید به کلی این روزنامه‌ها را از آگهی دولتی… که چشمشان به این‌ها نباشد. البته این اواخر بدتر می‌کردند و می‌رفتند سراغ این شرکت‌ها و مقاطعه‌کاران فلان که بیایید آگهی تبلیغاتی بدهید. می‌رفتند یک مصاحبه‌ای دور خودشان راه می‌انداختند درست می‌کردند یک چیز عجیب و غریب. بعد هم یک لیست می‌گذاشت که این‌قدر پول بدهید. اگر نمی‌دادید بهت فحش می‌دادند. تا موقعی که روزنامه روی پای خودش نباشد و بخواهد این‌جور استفاده‌ها و سوءاستفاده‌ها را بکند همین بساط هست.

س- آقای امینی نظر خصوصی دکتر مصدق نسبت به ابرقدرت‌ها به قول معروف چه بود؟ مثلاً راجع به اتحاد شوری و انگلستان و ایالت متحده آمریکا.

ج- انگلستان را که شما می‌دانید آقای دکتر مصدق در تمام دوره‌ای که بود، آقای دکتر مصدق ارتباطش را با دولت انگلستان قطع کرده بود. و ما قطع رابطه با انگلستان کرده بودیم. نسبت به آمریکا ایشان خیال می‌کرد که آمریکا به ایران کمک می‌کند، چنان‌که می‌کرد تا زمان ترومن. بعد وقتی که آیزنهاور آمد به کلی وضع عوض شد. روس‌ها هم که از اول با ایران، با آقای دکتر مصدق بد بودند و اخلال می‌کردند. این دیگر از بس گفته شده است دیگر بنده خیال می‌کنم… طلاهای ما را ندادند، اختلافات مرزی ما را حل نکردند. تمام این‌ها را گذاشتند تا بعد از این‌که بیست و هشت مرداد شد طلاها را دودستی دادند به آقای زاهدی و اختلافات مرزی را هم حل کردند و هیئت‌هایی معین شد رفتند. نخیر آن‌ها اخلال می‌کردند. حتی یک قطره نفت از ما نخریدند، آن تجارت تهاتری هم که بود که با تمام دنیا دکتر مصدق راه انداخته بودند آن‌ها هیچ زیر بار نرفتند و نکردند کاری. و همه‌اش این بود که مملکت ایران… چون اصولا با ملیت بد بودند و نمی‌خواستند که این نضج بگیرد موضوع ناسیونالیته و ملیت در ایران. و با دولت انگلستان هم که شما می‌دانید قطع رابطه کردند. بعد از بیست و هشت مرداد، باز خدا رحمت کند مرحوم نقوی. که من امروز خیلی اسم او را بردم، یک روز این نقوی برای من نقل کرد گفت که امروز یک جریان خیلی عجیبی شد و نامه‌ای از نخست‌وزیری آمد برای ماها که سناتور بودیم. البته سناتوری که زمان آقای دکتر مصدق مجلس سنا منحل شده بود ولی بعد از بیست و هشت مرداد این آقایان آمدند گفتند آن قانونیت نداشته بنابراین ما کماکان سناتور هستیم و جلسات‌شان را تشکیل می‌دادند. آقای نقوی گفتند که نامه‌ای رسید برای ما که برای مشورت در امری به عمارت باشگاه افسران که مقر نخست‌وزیری بود که اتفاقاً عجیب است حالا هم همان‌جا شده است مقر ریاست‌جمهوری، همان عمارت باشگاه افسران. چون این باشگاه افسران را زاهدی وقتی که سرتیپ بود ساخته بود. او مأمور شد برای این ساختمان. بنابراین به آن عمارت یک علقه و علاقه‌ای داشت. وقتی هم شد نخست‌وزیر محل کارش را آن‌جا قرار داد. و آقای دکتر مصدق هم، حالا ممکن است آن را بعد بهتان عرض کنم، وقتی که اول‌بار او را توقیف کردند توی آن عمارت بردند. و آقای نقوی گفتند کاغذی آمد از نخست‌وزیری که برای مشورت در امری فلان ساعت به باشگاه افسران تشریف بیاورید. ما رفتیم. بقیه سناتورها هم بودند. نشسته بودیم زاهدی رفت پشت تریبون و پشت میز و گفت که «من خواستم به اطلاع آقایان برسانم که رابطه‌ی ایران با انگلستان که قطع شده بود من از امروز اعلام کردم که رابطه مجدداً برقرار بشود و این را خواستم به اطلاع آقایان سناتورها برسانم. ایشان گفتند» فرخ معتصم‌السلطنه فوری پا شد و گفت که من به شما تبریک می‌گویم از طرف خودم و عموم سناتورها. من زدم پشت میز. و پا شدم گفتم آقا شما می‌گویید از طرف خودتان و عموم سناتورها، من که به شما چنین وکالتی ندادم که این صحبت را از طرف من بکنید که بگویید عموم سناتورها. لااقل بگویید که عده خاصی و رو کردم به مرحوم تقی‌زاده که آیا شما وکالت به ایشان دادید؟ ایشان گفتند نخیر بنده هم ایشان را فقط سر پله‌ها دیدم و سلام و علیکی با هم کردیم من به ایشان نمایندگی ندادم. بعد ایشان گفتند من اجازه صحبت خواستم و رفتم و گفتم که نامه‌ای که به دست ما رسیده است این است که برای مشورت در امری شرکت کنیم. مشورت معمولاً همیشه قبل از اتخاذ تصمیم است. ما آمدیم این‌جا به خیال این‌که شما می‌خواهید یک کاری بکنید، می‌خواهید با ما مشورت کنید. حالا می‌بینیم آن‌چیزی را که شب در روزنامه می‌خواندیم شما این‌جا به اطلاع ما می‌رسانید. لزومی نداشت که ما پا شویم و بیاییم این‌جا، این مشورت نیست. شما یک مطلبی را اعلام می‌کنید، شب هم توی روزنامه می‌خوانیم یا از رادیو می‌شنیدیم. حالا که آمدیم این‌جا بنده ناچارم این مطلب را بگویم که بین ایران و دول خارج چندین بار تا کنون قطع رابطه شده است. در زمان رضاشاه دو دفعه، در زمان…

س- با چه دولی؟

ج- با دول خارجه.

س- بله ولی کدام…؟

ج- حالا عرض می‌کنم. «در زمان این شاه هم دوبار. در زمان رضاشاه یک بار با آمریکا قطع رابطه شد به مناسبت این‌که وزیرمختار ما جلال غفار مورد اهانت واقع شد و بردند توقیفش کردند. ظاهراً هم گفتند سیلی به گوشش زدند، رضاشاه عصبانی شد و رابطه را با دولت آمریکا قطع کرد. یکی هم با دولت فرانسه بود که مقالاتی علیه رضاشاه در روزنامه‌ها منتشر می‌شد که کرم زمین‌خواری آمده است در ایران و زمین‌ها را می‌خورد. رضاشاه رابطه‌اش را با فرانسه قطع کرد و در هر دوبار آن دول که با آن‌ها قطع رابطه شد عذرخواهی کردند و قول دادند که آن اعمال انجام نشود و رضاشاه رابطه را برقرار کرد. در زمان این شاه هم یک‌بار با عربستان سعودی به علت کشتن ابوطالب یزدی در مکه که گردنش را زدند و گفتند استفراغ کرده است و فلان دولت ایران با آن‌ها قطع رابطه کرد و یکبار هم با دولت انگلستان. در تمام آن موارد غیر از این مورد اخیر که با تأیید مجلس و نظر مجلس هم تأیید شده بود، آن دولت که با آن‌ها قطع رابطه شده بود عذرخواهی کردند و گفتند دیگر این کار انجام نمی‌شود و رابطه برقرار شد. در این مورد بخصوص با انگلستان هم عللی باعث شده بود که دولت قطع رابطه کرد و مجلس هم تأیید کرد. آیا آن علل مرتفع شده، آن مانع مفقود شده، دیگر دولت انگلستان قول می‌دهد در امور داخلی ایران دخالت نکند که همان‌جور می‌کرده که شما رابطه را برقرار کردید؟ یا همین‌جور بی‌خودی برقرار کردید؟» این صحبت آقای نقوی باعث شد که ایشان دیگر در لیست سیاه قرار گرفتند حتی دیگر نگذاشتند ایشان سناتور بشوند و به کلی کنار بود تا فوت کرد.

س- ماهیت روابط دکتر مصدق با حزب توده چه بوده است آقای امینی؟ و همچنین نظر خصوصی ایشان راجع به حزب توده؟

ج- خب ایشان کراراً همیشه می‌فرمودند توده نفتی، توده نفتی. ایشان کراراً در نطق‌هایش همه‌جا گفتند و این نسبت به حزب توده… اصولاً چون ایشان یک اعتقاد آزادی را داشت همیشه معتقد بود که احزاب باید آزاد باشند. والا این همه فحش روزنامه‌های حزب توده، روزنامه به سوی آینده، روزنامه سوگند، روزنامه مردم این‌همه اهانت‌هایی که به آقای دکتر مصدق کردند ایشان گفتند بکنند. نظر ایشان آزادی بود، اعمال آزادی بود. ولی خب متأسفانه نتیجه‌اش هم همان بود که دیدیم و ایشان معتقد بودند که توده‌ای‌ها یک عده‌شان آلت بلا‌اراده انگلستان هستند که توی آن‌جا ریشه کردند که من در آن دفعات راجع به شیراز مثل این‌که گفتم و منعکس شد. و بقیه‌شان هم که نوکر بدون قید و شرط.

س- جیره و مواجب.

ج- نخیر، با جیره و مواجب. نوکر با جیره مواجب. به طوری که بعداً بردن‌شان به آن‌طرف و نگهداری‌شان کردند و بعد هم آوردن‌شان و حال هم که معلوم شد که دیگر این‌جور صریحاً آمدند اقرار کردند که ما جاسوس این‌ها بودیم.

س- روابطی دکتر مصدق رسماً با حزب توده نداشت؟

ج- می‌آمدند ملاقات می‌کردند، چرا. این‌ها می‌آمدند. یادم هست چندین‌بار این آقای خدابنده و لنکرانی و این‌ها بنده می‌دیدم می‌آمدند می‌نشستند و بحث می‌کردند. ولی خب، حتی این‌دفعه آخریش که عرض کردم خدمتتان که این‌ها آمدند به آقای دکتر مصدق که شما اسلحه بدهید که ما بایستیم. و آقای دکتر مصدق گفت دست آن نخست‌وزیر را باید قطع کرد که اسلحه بدهد به دست عده‌ای که این‌ها را عوامل بیگانه می‌داند و بر علیه این مملکت اقدام می‌کنند و نداد. بعد هم معلوم شد عده زیادی افسر این‌ها داشتند که همه‌شان را گرفتند و عده‌ی زیادی‌شان را هم اعدام کردند از قیبل عطارد و مبشری، آن‌هایی که بودند اعدام شدند.

س- سیامک

ج- سیامک.

س- ولی این‌طوری که دکتر کیانوری بارها توی مصاحبه‌هایش و این‌ها گفته گویا مرتب تماس تلفنی با دکتر مصدق داشته، آیا شما هیچ چیزی در این مورد به یاد می‌آورید.

ج- خب تلفن آقای دکتر مصدق را نمره‌اش را هر کسی می‌‌توانست بگیرد. می‌گرفتند و ایشان مخصوصاً از شب به بعد خودش گوشی را برمی‌داشت و جواب می‌داد. این‌طور صحبت‌ها را می‌کرد. برای این‌که این‌قدر نزدیک باشد، حالا به عنوان این‌که زن ایشان دختردایی آقای دکتر مصدق است. می‌دانید که مریم فیروز دختر فرمانفرما بود که دایی مصدق بود. نه آن‌قدر ارتباط نزدیک نداشت.

س- آقای دکتر مصدق هیچ نوع نظری داشته راجع به توزیع ثروت و همچنین مالکیت خصوصی. نظرشخصی دکتر مصدق نسبت به این مسائل چه بوده است آقای امینی؟

ج- با اصلاحات ارضی شاه که شدیداً مخالف بود. می‌گفت که این رویه‌ای که در مملکت ما هست برای ملک باید همان که خود ایشان هم کردند، باید بهره مالکانه را کم کرد به نفع زارع ولی این وضع کشاورزی مملکت ما ایجاب می‌کند که در این دهات، چون ما که کئوپراتیو و این‌حرف‌ها نداریم، در رأسش یک کسی باشد که بتواند آن ملک را اداره کند. چون شما می‌دانید که در دهات ایران، حالا شما چون گیلانی هستید مثل ما اراکی‌ها نمی‌دانید یا مثلاً یزدی‌ها که این آب را باید قطره‌قطره از زمین گدایی کرد جمع کرد و رساند. دیروز اتفاقاً با کسی این‌جا توی منزل من صحبت بود سر این استخرها که در دهات هست که گفتند این استخرها… گفتم نه آن استخرها که در دهات هست برای خاطر این نبوده که بروند شنا بکنند، این‌ها آبی که بوده است اگر این آب همین‌جور بخواهد برود به زراعت این آب به اصطلاح پِرتش زیاد می‌شود. تا بخواهد برسد اصلاً… این را، این ذره‌ذره آب را در یک به قول خودشان استل جمع می‌کردند که بماند بعد یک مخرجی داشت یک چیزی داشت می‌گفتند ناژه که او را بکشند آب با سرعت برود و آبیاری بکند. خب این را کی می‌کرد، یک مالک ده. حالا ممکن بود یک مالک ده هم یک آدم بدی باشد، استثمارگر باشد، استثمار بکند رعایا را، ولی بعضی جاها هم بشود مثل آقای ضیاءالملک فرمند در همدان املاکی داشت و به قدری با رعایا خوب رفتار می‌کرد، به قدری این‌ها از او راضی بودند. مثلاً همان‌موقع که اغلب این مالکین دهات سر موضوع قند، شکر یا چیزهای دیگر یا انتخابات این‌ها می‌آمدند سوءاستفاده کنند از سهمیه زارعین آقای ضیاءالملک خواهش می‌کرد که مأمور دولت خودش بیاید و این چیزها را بیاورد در ده و توزیع بکند و خودش هم کمک می‌کرد به رعایا و زارعین. مالک بنده می‌شناختم که اجازه نمی‌داد توی ده‌اش، حالا مرده و رفته است پی کارش اعلیحضرت آقای دکتر معاون در دهات بین همدان و کرمانشاه، که توی ده‌اش مدرسه ساخته بودند رفته بود خراب کرده بود که این دهاتی نباید باسواد باشد اگر باسواد باشد دیگر حاضر نیست که توی ده کار بکند. یا جاده را خراب می‌کردند اما عده‌ای هم بودند که توی ده‌شان مدرسه می‌ساختند، کمک می‌کردند. همان کسی که مثلاً، حالا من اسمش را به بدی بردم از طرف آقای دکتر مصدق، این آقای امیرشوکت‌الملک علم انصافاً در دهات بیرجند مدرسه می‌ساخت، جاده درست می‌کرد این‌ها بودند. عده زیادی دیگر اصلاً خیرات و مبراتی که در شیراز در جاهای دیگر، در فارس در اراک این‌ها می‌کردند خیلی زیاد بود. و دکتر مصدق هم معتقد بود که من خیال می‌کنم در آن جلسات‌مان راجع به آن موضوع آن زرکش و آن قنات عرض کردم خدمت‌تان که یک قناتی آن‌جا می‌ساختند که آقای دکتر مصدق هم گفتند که رفتم از…

س- بله.

ج- و این است که واقعاً اگر یک مالکی نبود که این قنات را حفر کند، تنقیه کند مراقبت بکند دهاتی‌ها خودشان این کار را نمی‌کردند. دهاتی‌ها نمی‌کردند. این‌ها اغلب با هم اختلاف پیدا می‌کردند و این اختلاف‌ها می‌رسید به جاهایی که اغلب کشت و کشتار می‌شد. در دهات.

س- اصولاً دکتر مصدق راجع به تقسیم ثروت و مالکیت خصوصی چه نظری داشت؟

ج- نسبت به تقسیم ثروت هیچ عقیده‌ای نداشت و نسبت به مالکیت خصوصی خیلی احترام می‌گذاشت، خیلی هم زیاد.

س- یعنی اگر مثلاً ضروری هم بود برای وضع مملکت ایشان حاضر نبود که برنامه‌ای داشته باشد برای توزیع ثروت؟

ج- ایشان نخیر، بنده چنین چیزی از ایشان نشنیدم هیچ‌وقت.

س- در سال‌های آخر عمرشان، آیا دکتر مصدق هرگز اظهار پشیمانی کرده بود از بعضی اعمالی که انجام داده؟

ج- از کجاش؟

س- آن اوایل…

ج- من اظهار پشیمانی از ایشان هیچ‌وقت نشنیدم. یک‌بار فقط من به تقریب و کنایه که خیال می‌کنم در آن جلسات قبل هم عرض کردم و ضبط شد، بالای سر ایشان من کتاب پنجاه سال صنعت نفت در ایران مصطفی فاتح را دیدم و به ایشان عرض کردم که «آقا این کتاب را خواندید؟» فرمودند که «بله. بسیار کتاب جامعی است و خیلی خوب است.» گفتم نظرتان. گفتند که «بله آدم بسیار وارد و مطلعی است این فاتح. این‌که آقای حسیبی نیست.» گفتم «متأسفانه دیر متوجه شدید.» البته این عبارت این بود که چون حسیبی در این کار نفت خیلی اخلال کرد. با کمال تأسف بنده باید بگویم که اگر این دخالت‌های بی‌جای حسیبی نبود شاید کار نفت حل شده بود. و او با خودش مثلاً در آن کمیسیون‌های هریمن و کمیسیون‌های دیگر که هی اخلال می‌کرد آخر سر یک‌جایی گفته بود من خواب دیدم این کار درست می‌شود. با خواب و با تصورات واهی یک آدم پلی تکنیسینی این‌طور متأسفانه فکر می‌کرد. که حالا هم همین‌جور، و نگذاشت والا اگر این کار حل شده بود به نظر من وضع مملکت ما خیلی خیلی بهتر از این بود که ما می‌توانستیم داشته باشیم. و نگذاشت این کار را. این را به تعویق انداخت.

س- آیا هرگز شده بود که در آن روزهای آخر حیاتش دکتر مصدق وقتی که درباره نخست‌وزیریش فکر می‌کرد به‌اصطلاح اعتماد یا عدم اعتمادی را که نسبت به بعضی‌ها در کار داشت مورد سؤال قرار بدهد؟ مورد تردید قرار بدهد؟

ج- نه. نه‌تنها چیز بلکه خیلی عذر می‌خواهم مخصوصاً راجع به مرحوم دکتر فاطمی که خیلی از افراد نسبت به او نظر بد داشتند، بنده صریح بگویم. و حتی خب این‌جا واقعاً نمی‌خواهم من چیزی بگویم راجع به … بعضی وقت‌ها من از مرحوم دهخدا حتی من چیزی شنیدم که… اما آقای دکتر مصدق فرمودند که من در تمام دورانی که دکتر فاطمی با من کار می‌کرد خلاف مروتی هم از او ندیدم و حتی گریه کردند راجع به فاطمی. و خیلی احترام کردند به دکتر فاطمی. بعد هم که شما دیدید آن مرد، آن مرد بزرگوار جان خودش را روی این کار گذاشت دکتر فاطمی. در محاکمه‌اش هم نهایت مردانگی و مروت را به خرج داد. یادداشت‌های ایشان در زندان، خیال می‌کنم در مصاحبه قبلی گفتم که آن‌هایی را که در زندان می‌نوشت و به خارج می‌فرستاد…

س- بله

ج- در آن‌جا یک‌دفعه پیغام داده بود به وسیله‌ی آقای آیت‌الله زنجانی که به آقای مهندس رضوی پیغام بدهید که ضعف نشان ندهد در محاکمه. چون سه نفر را با هم محاکمه می‌کردند دکتر فاطمی و دکتر شایگان و مهندس رضوی. و به آن آقایان بگویید چرا ضعف نشان می‌دهند، مرا خواهند کشت، این را خودش می‌دانست و خیلی هم مردانه محاکمه، خیلی شدید، خیلی مقتدرانه جواب می‌داد از خودش. آقای دکتر مصدق هم نهایت احترام را داشت. و حتی با مخصوصاً آن رئیس دادگاه که سرتیپ مزین بود، او گفت چرا فریاد می‌کنید، این‌جا سربازخانه نیست. می‌گفت من راجع به یک، معذرت می‌خواهم، یک فاحشه‌خانه‌ای دارم صحبت می‌کنم، منظورش دربار بود، و من هم سرباز نیستم شما سرباز هستید. بعد در آن یادداشت‌هایی که برای آیت‌الله زنجانی به خارج محرمانه می‌نوشت پیغام داده بود که به آقایان هم زندانی‌های من که با من محاکمه می‌شوند یعنی آقای دکتر شایگان و مهندس رضوی پیغام بدهید که از خودتان ضعف نشان ندهند مرا خواهند کشت، شماها را که نمی‌کشند. و با این‌حال خیلی خیلی شرافتمندانه رفتار کرد تا آخرین روز حیاتش.

س- حالا برمی‌گردیم به موضوع دادگاه دکتر مصدق. اگر لطف بفرمایید و برای ما توصیف بکنید زندگانی دکتر مصدق را لحظه‌ای که دستگیر شد یعنی در مرداد ۱۳۳۲ تا لحظه‌ای که از زندان آزاد شد درواقع، قبل از رفتن به احمدآباد.

ج- بنده خیال می‌کنم که این کار پنج شش ساعت وقت می‌گیرد که نه من مجال دارم و نه شما حوصله‌اش را.

س- اگر شما مجال داشته باشید من حوصله‌اش را دارم.

ج- قدر مسلم این است که در روز بیست و هشتم مرداد آقای دکتر مصدق و عده‌ای از آقایانی که در منزلشان بودند از دیوار شرقی خانه‌شان رفتند بالا و آمدند پایین و در خانه مجاور منزل آقای دکتر مصدق یعنی مجاور آن اصل چهار سابق، که مال ایشان بود و اجاره به اصل چهار داده بودند، آن‌جا منزل آقای حسین معظمی بود، برادر دکتر معظمی بود، که قبلاً این خانه مال مرحوم و جدایی بود که دادستان دیوان عالی کشور بود بعد حسین معظمی خریده بود. آقای دکتر مصدق و آقای دکتر شایگان و آقایان دیگری که با ایشان بودند آقای دکتر صدیقی این‌ها می‌روند در آن خانه و کسی نمی‌دانسته که آقای دکتر مصدق کجا هستند. شاید گفتم دکتر معظمی اشتباه کردم، دکتر معظمی خیر، می‌روند منزل حسین معظمی سیف‌الله معظمی هم جزو این عده بود، برادر دکتر معظمی که وزیر پست و تلگراف بود. اغلب آقایان وزرایی که با ایشان بودند. خواهر آقای سیف‌الله معظمی و دکتر معظمی و حسین معظمی، عشرت خانم، عیال آقای شریف‌امامی است. آقای سیف‌الله خان معظمی و خانمش که آن‌جا بودند، خانم پریوش صالح دختر برادر الهیارخان صالح تلفن می‌کنند به شریف‌امامی. چون شریف‌امامی از همان موقع با دستگاه مربوط بود و همکاری داشت. مضافاً به این‌که با رئیس وقت اصل چهار که در ایران بود خیلی نزدیک بود و رفیق بود. چون آقای دکتر مصدق خیلی اصرار داشته است که شخصاً خودشان را معرفی کنند، قبل از این‌که بریزند و اهانتی کنند و بکشند خودشان را معرفی کنند. تلفن می‌کنند به شریف‌امامی این خانواده معظمی صحبت می‌کنند ولی نمی‌گویند ما کجا هستیم. شریف‌امامی جواب می‌دهد که شما یک نیم‌ساعت دیگر به من تلفن کنید. نیم‌ساعت دیگر این‌ها تلفن می‌کنند شریف‌امامی می‌گوید که از طرف دستگاه هیچ خطری متوجه آقای دکتر مصدق نخواهد شد و ایشان همان‌طور که نظر خودشان هست اگر خودشان را معرفی کنند خیلی بهتر است. ماشین می‌خواهند و سوار می‌شوند همه‌ی آقایان و می‌روند به عمارت باشگاه افسران که مقر زاهدی بوده است. البته آن‌جا که از ماشین پیاده می‌شوند. یک مرد بسیار رذلی سپهر خیلی بدنام هم بود نه مورخ الدوله البته. لسان سپهر، او توهینی به آقای دکتر مصدق می‌کند حتی می‌گویند که شاید آب دهن به صورت ایشان می‌پاشد و یا از این کارهایی که حالا گفتنش… ولی زاهدی با کمال ادب از آقای دکتر مصدق استقبال می‌کند و حتی می‌گوید که خیلی متأسفم از این پیش‌آمدی که شده است. و آقای دکتر مصدق را می‌برند در اطاقی آن‌جا تختخواب می‌دهند که بماند. آقای دکتر مصدق و آقای سیف‌الله خان معظمی و دکتر شایگان و این‌ها. بعد از چند روزی خود ایشان اصرار می‌کند که این‌جا جای من نیست. دوباره آقای دکتر مصدق و آقایان را منتقل می‌کنند به لشکر دو زرهی آن‌جا زندانی به صورتی معین می‌کنند و آقای دکتر مصدق را می‌برند آن‌جا. البته آن‌موقع آقای دکتر غلامحسین خان هم در زندان شهربانی بودند که بعد از مدتی مرخص می‌شوند. بعد از مدتی صحبت… آهان چیزی را که فراموش کردم بگویم این است که حتماً شما ممکن است از شریف‌امامی یا آقای لاجوردی بپرسید. شریف‌امامی می‌گوید که ایشان نگران نباشند از نظر دستگاه، ضاری به ایشان نخواهد شد و ایشان سه سال در باغی نگه داشته می‌شوند و بعد تمام می‌شود کار. یعنی سه سال محکومیت را همان‌موقع گفته بودند. این سه سال را من همان‌وقت شنیدم و می‌دانستم، سه سال. ایشان را در لشکر دو زرهی نگه می‌دارند و وسایلی هم بعد از منزل می‌برند برایشان. پسرهایشان می‌آیند ؟؟؟ می‌کنند. آزموده مرتب می‌آید برای تحقیقات تا محاکمه ایشان می‌خواهد شروع بشود. به ایشان تکلیف می‌کنند که وکیل معرفی کنید. آقای دکتر مصدق سپهبد نقدی را به عنوان وکیل خودش معرفی می‌کند. سپهبد نقدی یکی از خوش‌نام‌ترین افسران ارتش بود که مورد علاقه‌ی آقای دکتر مصدق هم بود. ایشان را در آن دادگاه انتظامی و ارتش هم گذاشته بودند. آقای نقدی می‌گوید که من باید کسب تکلیف بکنم. آقای سرهنگ جلیل بزرگمهر که خیلی معتقد به آقای دکتر مصدق بود و در زمان ایشان مدتی فرماندار نظامی آبادان بعد از کمال و بعد هم مدیرکل غله کشور بود و ضمناً خانم ایشان هم دختر برادر آقای الهیار صالح است و باجناق آقای سیف‌الله معظمی که وزیر پست و تلگراف بود. سیف‌الله معظمی و آن آقای سروان فشارکی که بعد شد مهران، مستحفظ منزل دکتر مصدق این هر سه با هم باجناق بودند. ایشان به آقای نقدی مراجعه می‌کند و می‌گوید که شما آقا این‌کار را قبول کنید اگر این‌کار را قبول کردید من هم پادویی کار شما را می‌کنم چون من حقوق خواندم و لیسانسیه حقوقم پادویی کار شما را می‌کنم برای این‌که کمکی کرده باشم. ولی شاه به نقدی اجازه نمی‌دهد بنابراین نقدی رد می‌کند. وقتی نقدی رد می‌کند آقای دکتر مصدق هم دیگر وکیلی معرفی نمی‌کند و می‌گوید من دیگر وکیل معرفی نمی‌کنم. خب این‌جا دیگر دادگاه باید وکیل تسخیری معین کند. می‌آیند با نقدی صحبت می‌کنند که آقا به نظر تو کی را بکنیم وکیل تسخیری. می‌گویند خوب است همین بزرگمهر را که آمد به من چنین پیشنهادی را کرد او خوشش می‌آید از این کار. به آقای بزرگمهر تکلیف می‌کند. بزرگمهر البته خیلی میل داشت ولی خانمش خیلی سختش بود. من به آن خانم گفتم ببینید خانم شما دوتا شوهر خواهرتان الان در زندان هستند، یکیی آقای سیف‌الله خان معظمی و یکی سروان فشارکی. و تو چه چیزت از آن‌ها کمتر است که شوهرتان نباید توی این‌کار باشد بر فرض که زندانی بشود، این‌کار افتخاری است. و قبول می‌کند. آقای سرهنگ بزرگمهر قبول کرد و خیلی هم خوب از عهده‌ی این‌کار برآمد و مرتباً می‌رفت توی زندان و کارهایی که ایشان دستور دادند انجام می‌داد و طبق مقررات ارتش هم وقتی یک محاکمه‌ای است و یک افسری وکیل می‌شود تا مادامی‌که آن محاکمه در جریان است آن افسر از مشاغلی که دارد، شغلی که دارد معاف می‌شود، این حسن را هم دارد. بنابراین ایشان کارش همین بود. در دادگاه می‌گویند که، در دادگاه بدوی که آقای دکتر مصدق تریبون در اختیارش افتاده و مرتباً دارد مطالبی می‌گوید که این خب به ضرر شاه و دستگاه و این‌ها باشد. به طوری که متین دفتری یک روز رفته بود به شاه گفته بوده است که این محاکمه مصدق نیست این محاکمه دستگاه سلطنت است و این‌کار خیلی به ضرر سلطنت دارد تمام می‌شود این محاکمه دکتر مصدق. روزی بزرگمهر را در وزارت جنگ می‌خواهند و می‌گویند که آقا این محاکمه خیلی دارد به درازا می‌کشد پس تو چه‌کاره هستی. رئیس دادگاه سرلشکر مقبلی می‌گوید که من فردا وقتی آقای دکتر مصدق آمد نشست رو می‌کنم که خب بیانات و مدافعات شما تمام شد وکیل پا شود و دفاع کند و تو بلافاصله پا شو و شروع کن به دفاع کردن که دیگر دکتر مصدق نتواند حرف بزند. بزرگمهر این مطلب را محرمانه به دکتر مصدق می‌گوید. می‌گوید آقا من را خواستند و به من تکلیف کردند که ما به تو این‌شکلی می‌گوییم و تو پاشو و دیگر دفاع کن که مصدق حرف نزند. آقای دکتر مصدق هم می‌شوند و وقتی‌که دادگاه تشکیل می‌شود سرلشکر مقبلی رو می‌کند به بزرگمهر که بیانات آقای دکتر مصدق تمام شده است و شما پا شوید آقای وکیل صحبت بکنید. بزرگمهر هم خیلی یواش این کاغذهایش را دستش می‌گیرد که پا شود و صحبت بکند یک‌دفعه آقای دکتر مصدق می‌پرد تمام اوراق بزرگمهر را از دستش می‌گیرد و می‌گذارد زیر نشیمنش، زیر خودش و رویش می‌نشیند و می‌گوید پدرسوخته باشی اگر حرف بزنی. این پدرسوخته باشی خب آن هم تبانی بوده است بین آن‌ها ولی این اثر را کرده بود که بعد که بزرگمهر را بازنشسته کردند و از کار برکنار کردند، چندین بار که سپهبد یا ارتشبد البته هدایت که خیلی علاقه‌مند بود به بزرگمهر با شاه راجع به بزرگمهر صحبت می‌کند شاه می‌گوید که او نوکری مصدق را بر شرافت سربازیش ترجیح داد و این همان‌موقع که مصدق گفت که پدرسوخته باشد اگر حرفی بزنی، این حقش بود برگردد بزند توی گوش مصدق و نزد و گرفت نشست. به هر حال بزرگمهر نشست و دکتر مصدق پا شد ادامه داد به بیاناتش. رئیس دادگاه هم اشهدبالله همان‌طور که به شما هم قبلاً گفتم آدم رذلی نبود مقبلی با این‌که چیزهایی پیش آمد که به شما در جلسات قبل گفتم. او هم ناچار تسلیم می‌شود. خب از خارج هم ما چیزهایی که لازم بود به وسیله‌ی بزرگمهر می‌رساندیم. بزرگمهر هم دیگر نهایت جد و جهدش را به کار می‌برد تا محاکمه بدوی و به قول من که شوخی می‌کردم همیشه این دادگاه را می‌گفتم دادگاه بدوی. یک آقایی توی منزل من خیال می‌کرد من اشتباه می‌کنم و نمی‌فهمم. گفتم نخیر این دادگاه‌های چیزی بدوی است. ایشان را محکوم می‌کنند به سه سال حبس که البته همین سه سالی بود که قبلاً هم در همان روز اوایل بیست و هشت مرداد هم به ایشان گفته بودند. آقای دکتر مصدق تقاضای تجدیدنظر می‌کند. در این‌جا برای این‌که جبران کرده باشند آن پدرسوخته‌باشی را که به بزرگمهر گفته بود جبران کرده باشند، شخصاً این‌دفعه بزرگمهر را به عنوان وکیل تعیینی معرفی می‌کند. یعنی خودشان ایشان را به عنوان وکیل معرفی می‌کند. دفعه قبل تسخیری بود دادگاه معین کرده بود این‌دفعه شخصاً خودشان معرفی می‌کنند بزرگمهر را. دادگاه تجدیدنظر هم که البته رئیسش آدم رذلی بود آقای جوادی و چقدر دکتر مصدق به این محبت کرده بود، چقدر محبت کرده بود، او باز محاکمه می‌کند و باز آقای دکتر مصدق حرف‌هایش را می‌زند. معذرت می‌خواهم این‌جا یک مسئله را من فراموش کردم بگویم. این تشکیل دادگاه تجدیدنظر دکتر مصدق مدتی به درازا می‌کشد. به‌طوری‌که ایشان اعتصاب غذا می‌کنند. ایشان در اسفند ماه آن سال اعتصاب غذا می‌کنند و این‌که تا تکلیف من معین نشود من غذا نمی‌خورم تا این کار تجدیدنظر من… دادگاه می‌خواسته بازی کند البته. دادگاه می‌خواسته بازی کند چون خیلی تحت فشارهایی بودند. شاه که رفته بود در هندوستان نهرو خیلی در این‌مورد صحبت کرده بود که این برای شما خیلی ننگ‌آور است که این مرد که این خدمات را کرده است حالا محاکمه می‌کنید. او هم گفته بوده که کار را زودتر تمام بکنند و رأی بدهند. این ولوله‌ای در ارتش ایجاد کرده بود مخصوصاً شب عید که تکلیف چیست و ایشان اعتصاب غذا دارد و اگر حادثه‌ای رخ بدهد چه خواهد شد. معاونی وزارت جنگ داشت در آن‌موقع به نام مرتضی زاهدی که البته از این خانواده فضل‌الله زاهدی نیست، اصفهانی است او، بسیار مرد شریف با تقوی درست واقعاً این مرد از اولیاءالله است. زمان آقای دکتر مصدق سرتیپ بود ایشان و رئیس کارگزینی ارتش بود. بعد رئیس بازرسی مالی ارتش شده بود خیلی مرد مورد اعتماد بود. بعد هم ایشان شد معاون وزارت جنگ و سرلشکر شده بود در آن‌موقع. تا سپهبدی هم ارتقاء مقام پیدا کرده بود و بازنشسته شده بود. الان در تهران است خوشبختانه حیات دارند. ایشان در آن جلساتی که بوده می‌گوید «آقا مرا مأمور کنید من می‌روم روزه ایشان را می‌شکنم.» و ایشان به اتفاق آزموده و بختیار می‌روند به زندان لشکر دو زرهی. خود آقای زاهدی برای من نقل کرد که «من رفتم توی اطاق ایشان و همان ادب و احترامی را به‌جا آوردم که وقتی ایشان نخست‌وزیر وزیر دفاع بودند و من رئیس کارگزینی ارتش بودم به‌جا می‌آوردم و با همان طرز رفتم مثل سربازی ایستادم. ایشان بلافاصله مرا شناختند و فوری دست انداخت گردن من و مرا بوسیدند و تبریک درجه‌ام را گفتند که من سرلشکر شدم و روی تخت‌شان مرا نشاندند. من گفتم که قربان من آمدم امروز از شما دست لاف بگیرم، اصطلاحی است که عیدی از شما بگیرم پدر ولی همان‌موقع به آقای آزموده و بختیار محل سگ هم نگذاشتند. رو کردند به من و گفتند که چه می‌خواهی؟ گفتم که جنابعالی باید این روزه‌تان را بشکنید، این بهترین عیدی من است. گفتند آخه آقا این محاکمه مرا ترتیبش را نمی‌دهند تمام نمی‌کنند. گفتم من به شما قول می‌دهم که بعد از این، این‌کار را بکنند. گفتند اگر تو قول می‌دهی من قبول دارم. گفتم نخیر من قول می‌دهم. و فوری رفتم پشت در آن‌جا لیوان شیری حاضر کرده بودیم و لیوان شیر را آوردم و دادم و ایشان از دست من لیوان شیر را نوشیدند.» باز از حوادث توی آن زندان ایشان وصیتنامه می‌خواستند تنظیم کنند، می‌خواستند که با آقای عنایت، حسن عنایت که سردفتر بود و همیشه مورد اعتماد ایشان بود، با ایشان مشورت کنند. پیغام می‌دهند حسن عنایت به ارتشبد هدایت که باز با او دوست بود و مربوط بود تلفن می‌کند آقا ایشان می‌خواهند وصیت‌نامه‌ای تنظیم کنند و با من می‌خواهند مشورت کنند. هدایت می‌گوید من به شما خبر می‌دهم. تلفن می‌کند که فردا سرگردی می‌آید سراغ شما با ماشینش و شما را می‌برند به زندان لشکر دو زرهی که با ایشان ملاقات کنید. فردا صبح سرگردی می‌رود سراغ آقای عنایت و می‌گوید من سرگرد ناصر مقدم هستم، همان آدمی که بعداً تا درجه‌ی سپهبدی ارتقا پیدا کرد و رئیس ساواک شد و بعد هم کشته شد. و من دیشب از شوق نخوابیدم که امروز این سعادت نصیب من می‌شود که می‌توانم رهبر ملت ایران را زیارت بکنم. این را آقای عنایت شخصا به من گفت. و به اتفاق ناصر مقدم می‌روند زندان و آقای دکتر را زیارت می‌کنند. محاکمه‌ی ایشان تجدیدنظر شد و باز همان رأی تأیید شد و ایشان را در آن‌جا نگه داشتند. بعد ایشان گفتند آقا من محکوم به زندان مجرد که نشدم این‌جا تنها هستم. آقای آزموده و این‌ها یک آدم زندانی را، مثلاً محکوم شده است به حبس ابد با قل‌ومنقلش و بساط برمی‌دارد می‌رود توی اطاق ایشان که آقا شما گفتید که فلان پس بنابراین ایشان با شما هم زندانی هستند. از این اداها و از این لوس‌بازی‌هایی که … که بعد البته پس از چند ساعتی او را ردش می‌کنند. در تمام مدتی که آقای دکتر مصدق در آن زندان بود دو سه بار به ایشان تکلیف کردند که آقا مثلاً اگر حمام بخواهید بروید حمام. ایشان نخیر همان یک گالری فیکس بود و رسم بود کالری فیکس یک بخاری بود که اتفاقاً من دادم برای ایشان بردند، این را آن‌جا آب رویش گرم می‌کرد و همان‌جا خودش را می‌شست و می‌گفت من اگر از این‌جا بیرون بیایم یک سربازی به عنوان این‌که احساسات ملی‌اش، سلطنت خواهیش غلبه پیدا کند یک تیری می‌اندازد بعد هم این موضوع… این است که ایشان از توی آن اطاق مطلقاً بیرون نیامدند. البته پسرهایشان، دخترشان می‌رفتند ملاقات‌شان. تا تقاضای فرجام کردند در همان‌جا. این‌جا سه وکیل برای خودشان انتخاب کردند. آقای حسن صدر، مرحوم مجد زاده صهبا که وکیل مجلس بود زمان ایشان کرمانی و بعد هم انتحار کرد و آقای شهیدزاده از وکلای مبرز دادگستری و خیلی فاضل. این سه نفر را ایشان معین کردند که لایحه فرجامی را بدهد. آن‌ها با مشورت خود آقای دکتر مصدق لایحه‌ای تهیه کردند و دادند به دیوان کشور. پرونده‌های دیوان کشور معمولاً تقسیم می‌شد به شعب جزایی. یکی از شعب جزایی که خیلی خوب بود شعبه ۲ بود که در رأسش آقای حائری شاه‌باغ بودند که یک‌وقتی دادستان کل کشور بودند. و حسین معظمی هم مستشار بود. قاعدتاً می‌بایستی این پرونده را به این شعبه بدهند ولیکن چون حائری شاه‌باغ گفته بود اگر پرونده من می‌گویم که این محاکمه بر خلاف اصول بوده است زیرا محاکمه ایشان محاکمه سیاسی است و باید در حضور هیئت منصفه باشد و بنابراین باید در دادگستری باشد، این را به آن‌جا ارجاع نکردند. شعبه ۹ رئیسی نداشت ولی عضو مقدم شخصی بود به نام فرهت که از قبل هم معروف بود که این نوکر دستگاه بوده است همیشه مطیع و منقاد دستگاه، او را به این شعبه رجوع می‌کنند. در صورتی که در آن‌موقع این شعبه رئیسش در مرخصی بوده و معمولاً پرونده زندانی دار را نباید به شعبه‌ای رجوع کنند که در حال تعلیق باشد. باید مهیای کار باشد. این را هم آقای هیئت که رئیس دیوان کشور بود به این شعبه رجوع کرد برخلاف اصول. اعضای شعبه عبارت بودند از آقای فرهت عضو مقدم، محمد حسین عقیلی و شجیعی خراسانی به دادیاری میرزا یحیی آقای انصاری مدت‌ها پرونده در این شعبه بود و تصمیم اتخاذ نمی‌کردند. روزی آقای دکتر مبشری که رئیس اداره فنی بود و این آقای فرهت علاوه بر سمت کفالت شعبه و عضو اقدام شعبه مدیرکل حقوقی وزارت دادگستری بود آقای مبشری تلفن کرد که من یک کار لازمی با تو دارم. من رفتم. و آقای مبشری مرا توی اطاق فرهت برد و فرهت گفت آقا من می‌خواهم از شما که قاضی دادگستری بودید به حفظ حیثیت دادگستری علاقه‌مند هستید یک خواهشی بکنم. و آن این‌که از آقای دکتر مصدق خواهش کنید که این تقاضای فرجامشان را پس بگیرد. گفتم برای چی؟ گفت برای این‌که خب ما ناچاریم، مجبوریم که این رأی را ابرام کنیم و نمی‌خواهیم این‌کار بشود. ما مجبوریم. اگر بخواهیم نکنیم هرچه به نظرتان می‌آید که رأی قطعی… گفت آخه اگر این‌کار را نکنیم بعد آزموده می‌آید و او را وزیر دادگستری می‌کنند. گفتم خب باز همین می‌شود. گفتم خب بالاخره چه خواهد شد؟ از این وضع که بهتر خواهد بود اگر آزموده بیاید البته این را هم بگویم که آزموده روزها توی محکمه به آقای دکتر مصدق اهانت می‌کرد ولی شب‌ها می‌رفت در زندان روی پای دکتر مصدق می‌افتاد که آقا مرا ببخشید، من چه بکنم، من مجبورم که توی محکمه این حرف‌های اراجیف را بزنم. این خیلی واقعاً مسخره بود. چون خیلی دکتر مصدق به این آزموده محبت کرده بود. یک‌وقتی ایشان را که در رشت یک آدم زیرگرفته بود، این آقای دکتر مصدق به کشاورزصدر استاندار گیلان سپرد که این چون آدم درستی است شما آنچه از دستتان بیاید کمک بکنید، ورثه را بخواهید جلب رضایت و این‌ها را بکنید خیلی بهش محبت می‌کرد. حتی یک‌وقت بهش پیشنهاد کرده بود برای همین دادرسی ارتش او کاغذ نوشته بود که من صلاحیت این کار را ندارم، اطلاعاتی ندارم ولی بعد آمد در محکمه و رذالت‌ها را کرد.

س- سند این را مثل این‌که دکتر مصدق ارائه داده بود در دادگاه.

ج- بله. در هرحال بنده به آقای فرهت گفتم که آقا شما می‌دانید با کی طرف هستید؟ دکتر مصدق را مگر می‌شود گول زد؟ دکتر مصدق همه‌چیزش را گذاشته برای حیثیت مملکت. شما آدمی هستید که… آقای فرهت خوشنام نبود وقتی دادستان تهران بود معروف بود که جزو ابزار کار رکن الدین مختاری بود، مگر شما همان نبودید که در کاخ گلستان وقتی که من و میرزا علیخان اشتری با هم بودیم شما رد شدید من خیال کردم معرفی می‌کنم، مرحوم مصطفوی هم بود. آقای اشتری گفتند ایشان به دستور اون فلان. شروع کرد فحش به وزیر وقت دادگستری سابق دادن.

 


روایت‌کننده: آقای نصرت‌الله امینی

تاریخ مصاحبه: ۳ ژوئن ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: شهر آناندل ـ ویرجینیا

مصاحبه‌کننده:  ضیاءالله صدقی

نوار شماره: ۱۱

 

 

به دستور متین دفتری می‌خواست برای من پرونده تشکیل بدهد، مثلاً اهانت کردم و مرا زندانی کنند. گفتم شما درهرحال نام خوشی نداشتید آقای فرهت بیایید این‌جا کفاره‌ی گناهان گذشته‌تان را این‌جا جبران کنید و به خودتان آبرو بدهید. و نکرد. خدا رحمت کند مرحوم وثیقی معاون وزارت دادگستری بود بسیار مرد شریف و خوبی بوده میرزا غلامحسین خان وثیقی. من با ایشان خیلی مربوط بودم و منزل‌شان می‌رفتم، یک روز تلفن کرد کار لازمی دارم من منزل ایشان رفتم سر نماز بودن، گفت «فلانی من می‌خواهم از تو خواهش کنم که بروی خدمت آقای دکتر مصدق در زندان از ایشان بخواهید که از این‌کار این…» گفتم آقا این حرف را فرهت هم به من زده است آخر این‌کار شما با بچه که طرف نیستید، محال است که آقای دکتر مصدق چنین کاری بکنند. در این‌جا بود که حالا یادم هست که شاه به هندوستان رفته بود که چون نهرو به او فشار آورده بود او تلگراف کرده بود که هرطور شده این‌کار را در دیوان کشور تمام بکنید، روزی آقای فرهت، این را که من عرض می‌کنم علم دارم که عرض می‌کنم. حالا بعد عرض می‌کنم رأی‌ای که این‌ها نوشته بودند سه صفحه رأی بود، سه صفحه رأی دایر بر ابرام، آقای فرهت این رأی را برمی‌دارد و می‌آورد در اطاق وزیر وقت دادگستری یعنی جمال اخوی. جمال اخوی از فرهت خوشش نمی‌آمد. وقتی که او می‌گوید من با شما کار دارم می‌خواهم بیایم او از پشت میزش پا می‌شود به این عنوان که می‌خواهم بروم بیرون، که وقتش را نگیرد، فرهت به وزیر دادگستری می‌گوید آقا ما این رأی دکتر مصدق را نوشتیم می‌خواهیم شما هم ببینید، اخوی اجمالاً نگاهی می‌کند می‌گوید «آقا سه صفحه رأی؟» می‌گوید «آقا اگر رأی را نقض می‌کردید احتیاج به استدلال داشت وقتی ابرام می‌کنید که احتیاج به استدلال ندارد» می‌گوید چه بکنیم، اخوی دو سه کلمه عنوان می‌کند که آقای فرهت کاغذ دم دستش نبود چون نزدیک میز نبود تقویم جیبی‌اش را درمی‌آورد توی تقویم می‌نویسد عبارتی که القا می‌کند و املا می‌کند آقای جمال اخوی که «نظر به خاصه‌ی مورد رأی صادره ابرام می‌شود» که این باعث شد که خیلی سروصدا کرد این‌مورد حتی جمال امامی در مجلس سنا گفت «آقا دیگر افتضاح است آخر این شد رأی؟ که دیوان کشور برداشته نظر مورد خاصه‌ی یا خاصه‌ی مورد که این معلوم می‌شود یعنی برای خاطر دستور. در صورتی که این یک اصطلاح حقوقی بود. و بعد که گلشائیان وزیردادگستری شد و داد دیوان کشور را منحل کرد و از نو تشکیل داد که به‌اصطلاح عده‌ای را تصفیه بکند، منجمله همین فرهت و عقیلی و این اعضای شورا را به کار دعوت نکرد، روزی آقای مصطفوی داماد کاشانی که مرد بسیار شریفی بود که او را هم به کار دعوت نکرده بودند…

س- آیت‌الله کاشانی؟

ج- بله داماد او بسیار مرد خوبی بود خیلی خیلی، فوت کرد. او به منزل فرهت می‌رود و می‌گوید که «آقا حالا من می‌گفتم این‌جور بودم فلان شما را آخر چرا؟» می‌گوید مرا برای خاطر… هان معذرت می‌خواهم ببخشید ببخشید او می‌گوید آقای فرهت به مصطفوی می‌گوید که خب شما حالا داماد کاشانی بودید نمی‌دانم فلان یعنی در اعمال نفوذ مرا چرا؟ اتفاقاً این آقای فرهت به خارج برای ترک تریاکش رفته بوده مرا چرا بی‌کار کردند، می‌گویید «آقا شما را در مجلس گفتند این رأی‌ای که داده‌اید آن عبارت خاصه‌ی مورد، میگوید «آقا این رأی را من ندادم این رأی را آقای جمال اخوی به من املاء کرد و من کاغذ نداشتم روی تقویمم نوشتم این رأی را او گفته است.» این را فرهت به مصطفوی عنوان می‌کند… بعد آقای دکتر مصدق پس از انقراض سه سالی که در آن‌جا بودند که البته سه سال طبق آرای دیوان کشور و قانون دادرسی جزایی که سال را ۳۶۰ روز می‌دانند نه ۳۶۵ روز. سال از نظر ماه ۳۰ روز است و سال ۳۶۰. بنابراین اگر کسی محکوم به سه سال بشود این لازم نیست که اگر مثلاً در اول سال زندان رفته باشد آخر سال سوم، نه ۱۵ روز زودتر می‌شود. ایشان را هم ۱۵ روز زودتر با مأمورین گروهان، گروهان نمی‌توانم بگویم ظاهراً یک دسته‌ای بود با عده‌ای سرباز از لشکر ۲ زرهی به احمدآباد بردند. سربازها اطاقی داشتند دوتا اطاق دم درب قلعه‌ی ایشان توی قلعه بودند. که من افتخار زیارت مجدد ایشان را در این عمارت در این مدت برای کارهای حقوقی ایشان و کارهایی که مال مریضخانه نجمیه بود داشتم و دیگر رفتم و اجازه گرفتم و مرتباً خوشبختانه این سعادت نصیب من شد که به اتفاق خانمم و بچه‌هایم که عکس‌هایی هم داریم که بچه‌های من هم هستند دیگر، اگر نمی‌رفتم که البته من خودم با شوق فراوان می‌رفتم و ایشان هم احضار می‌کردند و خدمت‌شان می‌رفتم و می‌ماندم تا عصری و برمی‌گشتم. یک روز فقط ایشان پیغام برای من دادند که آقا شما، کاغذی نوشتند این‌جا به من خبر دادند که اگر شما این‌جا بیایید شما را ممکن است بگیرند و چون من احتیاج دارم به ملاقات شما و کارهایی که دارید شما خودتان اقدام کنید، بعد من به آقای مقدم که آن‌وقت رئیس اداره‌ی، رئیس سوم بود که مربوط بود تلفن کردم و بعد ایشان هم به مولوی که رئیس ساواک تهران بودند گفتند من دیگر باز تا آخرین روز حیات ایشان که البته معذرت می‌خواهم تا آخرین روز که ایشان در احمدآباد بودند و مریض شدند و مبتلا به سرطان سغ شدند فک یعنی همان سغ دهان به اصطلاح و ایشان به مریضخانه نجمیه منتقل شدند و باز بنده هر روز به مریضخانه هم می‌رفتم و بعد هم به منزل آقای دکتر غلامحسین‌خان منتقل شدند باز بنده تقریباً هر روز می‌رفتم. و این‌جا چون اسم بزرگمهر برده شده نمی‌دانم در آن جلسات قبل گفتم یا نه، بزرگمهر یک روز به من گفت «آقا من میل دارم که اگر بشود آقای دکتر مصدق را ببینم.» این را قبلاً نگفتم؟

س- نخیر، من یادم نیست.

ج- ولی خیلی میل دارم چون من سال‌هاست که ایشان را زیارت نکردم. مأمورین ساواک دو نفر بودند که آن‌جا مراقبت می‌کردند. یکی یوسف خانی بود و یکی شهیدی، من با شهیدی خیلی مربوط بودم و آدم خوبی هم بود. من به آقای بزرگمهر گفتم من می‌روم هر روزی که نوبت یوسف خانی است که معلوم است فردا دیگر نوبت او نیست به تو خبر می‌دهم که فردا که شهیدی هست تو بیایی با هم خدمت ایشان برویم. روزی این‌طور شد می‌دانستم فردا نوبت شهیدی است و به آقای بزرگمهر خبر دادم و ایشان دم درب مریضخانه نجمیه بودند، یک قسمت این ساختمان مرحوم شمشیری بالا ساخته شده بود برای سرپرستاری که در مریضخانه زندگی می‌کرد که آن‌موقع هم فرانسوی بود و رفته بود. آقای دکتر مصدق آن‌جا زندگی می‌کردند تخت‌شان آن‌جا بود. بنده این آقای بزرگمهر را برداشتم و از آسانسور رفتیم بالا و به این مأمور ساواک گفتم که این آقای دکتر را آقای دکتر مصدق احضار کردند برای کارهای معاینه‌شان، به عنوان این‌که ایشان یک طبیب هستند، و به آقای دکتر و من، ایشان گفت استدعا دارم بفرمایید، به من نگفت که من ایشان را شناختم این… من رفتم و آقای دکتر مصدق تا که چشمش به او افتاد بزرگمهر را نشناخت چون او دیگر لباس سویل تنش بود با اشاره به من گفتند «ایشان کی هستند؟» گفتم آقا ارادتمند جنابعالی سرهنگ بزرگمهر، گفتند «ای آقا من مدتی بود دیگر ایشان را در این لباس ندیده بودم» دست انداختند و ایشان را گرفتند بوسیدند گفتند «به احترام آقای بزرگمهر پس یک چایی هم بگویید برای من هم بیاورند که خودم هم چایی بخورم.» مدتی دیگر بزرگمهر را نگه داشتند دیگر درددل‌های فراوان و خیلی‌ خوشحال شدند مخصوصاً که بزرگمهر که خیلی به زور می‌خواست دست آقای دکتر مصدق را ببوسد. وقتی که بیرون آمدیم آقای شهیدی با یک ادبی به من گفتند که فلان‌کس غیر از من مأمورین دیگر هم این‌جا هستند ممکن است در پایین باشند و بعد اسباب زحمت بشود شما ممکن است با آسانسور بروید جناب سرهنگ را بگویید از پله بروند. گفتم «جناب سرهنگ کی هستند؟» گفت «همین آقای دکتری که شما گفتید. جناب سرهنگ بزرگمهر است بنده می‌دانم آن‌وقت هم شناختم و نخواستم بگویم.» و ایشان بعد منتقل شدند، حال آقای دکتر مصدق… هان ایشان روزها قرار شد چون سرطان چیز بود بروند به مریضخانه مهر آن‌جا برق کوبالت بگذارند. با همین مأمور و با پرستار از مریضخانه به مریضخانه مهر می‌رفتند و برق می‌گذاشتند. بعد بالاخره ایشان به منزل آقای غلامحسین‌خان رفتند و از آن‌جا هم باز به مریضخانه می‌رفتند. ولی همین برق گذاشتن گویا اثر بدی در معده کرده و خونریزی و بردند مریضخانه‌ی نجمیه ۱۴ اسفند در مریضخانه ایشان به رحمت ایزدی پیوستند.

س- آن زمانی که ایشان زندانی بودند غیر از وکیل مدافع‌شان چه کسان دیگری اجازه ملاقات با ایشان را داشتند؟

ج- هیچ‌کس. این‌جا فقط بچه‌های‌شان و بستگان‌شان، خانم‌شان، خانم ضیاءالسلطنه آقای مهندس احمدخان و آقای دکتر غلامحسین‌خان مصدق، بچه‌های‌شان را ملاقات می‌کردند.  در احمدآباد آقای هدایت‌الله خان متین دفتری و این‌ها هم می‌آمدند.

س- آقای امینی چرا دکتر مصدق این‌همه رفتارش در دادگاه نمایشی بود اگر یادتان باشد کلید کیفش را با سنجاق قفلی می‌زد به کتش یا روی نیمکت دراز می‌کشید و تمام این جریاناتی که محققاً شما خوب به یاد دارید؟

ج- بله. خب ایشان می‌خواست مسخره کند، برای این‌که این‌جا داد… مسخره کند. گاهی وقت‌ها حتی گوشه‌هایی می‌زد اگر خاطرتان باشد مثلاً می‌گفت «تیمسار خواجه نوری» به جای آزموده برای این‌که می‌دانست که در پشت پرده مثلاً ابراهیم خواجه‌نوری به آزموده کمک می‌کند می‌گفت «تیمسار خواجه‌نوری.» این‌ها همه‌ی چیزهایی بود که ایشان…

س- آیا یک متن کاملی از دفاع دکتر مصدق موجود هست؟

ج- بله بله.

س- از این ما می‌توانیم یک نسخه‌ای داشته باشیم آقای امینی؟ یا چه‌جوری باید این را به دست آورد؟

ج- نخیر. این را در تهران به چاپش شروع شد ولی بعد این دستگاه نگذاشت ولی این‌کار خواهد شد، من خیال می‌کنم که این را شما پیدا خواهید کرد و متن دفاع به دست شما خواهد رسید.

س- خیلی ممنون می‌شویم اگر یک نسخه‌اش را برای ما بفرستید.

ج- بله حتماً حتماً.

س- ممکن است آقای امینی شما لطف بفرمایید یک شرح احوال مختصری راجع به این اشخاصی که من اسم آن‌ها را خواهم خواند، چه اشخاصی که شما می‌شناختید یا هنوز هم می‌شناسید برای ما بگویید و یکی دوتا موضوع را که یا به‌اصطلاح موقعیتی را که این‌ها در آن نقشی داشتند برای ما توضیح بدهید تا شخصیت این آدم‌ها بهتر روشن بشود. و الان من شروع می‌کنم با کسانی که اعضای کابینه اول دکتر مصدق بودند، مثلاً من شروع می‌کنم با آقای علی هیئت که وزیر دادگستری بودند، اگر لطف بفرمایید یک شرح حال مختصری راجع به زندگی ایشان بگویید.

ج- علی هیئت از قدیمی‌ترین قضات دادگستری بود، و اهل آذربایجان بود مدت‌ها رئیس دادگستری غرب بود به‌اصطلاح آن زمان که مرکزی در همدان بود. و مستشار دیوان کشور بود، رئیس شعبه‌ی دیوان کشور بود، و نسبتاً آدم خوش‌نامی بود. ایشان در اولین کابینه‌ی آقای دکتر مصدق وزیر دادگستری شدند به جای آقای امیرعلایی که در کابینه‌ی علاء وزیر دادگستری بودند. من در همان‌موقع رئیس دفتر وزارت دادگستری بودم. معمولاً این است که رئیس دفتر باید خیلی مورد اعتماد وزیر باشد و این است که در قوانین سابق هم دو پست به‌اصطلاح می‌گفتند اورکادر یعنی لازم نیست که کارمند باشد مثلاً مدیرکل وزارتخانه باید حتماً کارمند آن وزارتخانه باشد یا سلسله مراتب طی کرده باشد رتبه‌اش به رتبه‌ی مدیرکلی رسیده باشد. ولی معاون و رئیس دفتر را می‌گفتند اورکادر زیرا می‌گفتند وزیر کسی را باید بیاورد که مورد اعتماد خودش باشد. من چون قبلاً که رئیس دفتر بودم وقتی آقای هیئت آمد رفتم که آقا بنده استعفا می‌دهم و شما هرکس را که می‌خواهید بیاورید رئیس دفترتان کنید. گفتند «نخیر» گفتم آخر شما شاید بخواهید افرادی باشند که زبان آذربایجانی بدانند، چون معمولاً این آقایان آذربایجانی‌ها خیلی به این زبان‌شان تعصب دارند که، گفتند «نه نه با همان اختیاراتی که بودی باش.» بنده بودم. و یادم می‌آید که ایشان یک روزی وقتی که این هریمن به ایران آمده بود و یک مهمانی به افتخار او تشکیل شده بود من کارت دعوت را بردم به ایشان دادم، آقای هیئت گفتند که «این پاکتش پاکتش بیاور» چون آذربایجانی‌ها معمولاً در گفتارشان آن «را» را که ما فارسی زبان‌ها داریم نمی‌گویند، «و پاکتش را بیاور». گفتم آقا پاکتش را برای چه می‌خواهید؟ گفت «برای این‌که روی کارت اسم من نیست ولی روی پاکت هست من می‌خواهم این پاکت را نگه دارم و این سند افتخاری است برای خانواده‌ی من که من وقتی که در کابینه‌ی دکتر مصدق وزیر دادگستری بودم و وقتی که این جریانات نفت ایران این‌ها بوده است من در کابینه بودم هریمن…» ولی همین آقای هیئت بعد سناتور شد و بعد از ۲۸ مرداد اول در یک برهه‌ی مختصری از زمان یک مأموریت فارس به او دادند که با قشقایی‌ها کنار بیاید و بعد هم رئیس دیوان کشور شد. و من به ایشان رفتم گفتم آقا مگر شما همان آدمی نبودید که آن پاکت هریمن را گفتید «پاکتش بیاور» که افتخار می‌کردید، حالا این پرونده‌ی آقای دکتر مصدق زیردست شما هست شما رئیس دیوان کشور هستید. ولی خب متأسفانه علاقه‌ای به مقام و به موقعیت همه این چیزها را از یاد برد. و اصولاً مرد نادرستی نبود ولی تابع این مقام‌ها بود. و بعد که گلشائیان وزیر دادگستری شد دیوان کشور را منحل کرد ایشان را برداشت و آقای سروری را رئیس دیوان کشور کرد. بله این اطلاعات بنده که از …

س- آقای باقر کاظمی وزیر امورخارجه؟

ج- بله. ایشان آقای مهذب‌الدوله کاظمی به عقیده‌ی من از شریف‌ترین مأمورین دولت و از لایق‌ترین افراد، ایشان از فارغ‌التحصیلان دوره‌های اول مدرسه‌ی علوم سیاسی و بعد هم معلم آن مدرسه، بعد وارد خدمت وزارت‌خارجه شد. با خط بسیار، بسیار زیبایی که داشت اغلب قراردادهای آن زمان را ایشان می‌نوشت و حتی این جریان شط‌العرب را ایشان به قدری وارد بود که در وقتی که ما به اتفاق ایشان… حالا آن را بعد خدمتتان عرض می‌کنم. درهرحال خوشبختانه ایشان خاطرات‌شان را با قلم بسیار شیوا و زیبایی نوشته‌اند که امیدوارم روزی منتشر بشود. تاریخ پر مایه‌ی حیات‌شان و پربرکت، برای این‌که عمر خوبی داشتند و از دوره‌ی رضاشاه ایشان وزیر طرق بودند بعد وزیر خارجه سال‌ها بودند. در اغلب ممالک سفیر بودند وزیرمختار ایران در افغان بودند، در بغداد بودند، در جاهای مختلف بودند و در دوره‌ی آقای دکتر مصدق هم آمدند وزیرخارجه شدند. در زمان رضاشاه هم وزیرخارجه بود که بعد از کار افتادند. و بعد در دوره‌ی آقای دکتر مصدق اول وزیرخارجه شدند و بعد هم وزیر دارایی شدند از وزارت دارایی سفیر ایران در پاریس شدند. در پاریس بودند که ۲۸ مرداد شد ایشان و الهیار صالح و شمس الدین امیرعلایی که سفیر ایران در بلژیک بود و حسین نواب این‌ها هر چهار نفر با هم با تلفن تماس گرفتند و هر چهارتا استعفا دادند و گفتند ما دیگر حاضر نیستیم که با دستگاه بعد از دکتر مصدق کار کنیم. البته حسین نواب بعداً یک مأموریتی گرفت. ولی آقای کاظمی از روز اول هم که در این اجتماعاتی که ما داشتیم آمد، اولش به اسم نهضت مقاومت بعد جبهه ملی ایشان مرتب بودند. بعد شبی منزل شمشیری که بعد از چهلم پدر این ابراهیم کریم‌آبادی مرحوم شد اسماعیلی قهوه‌چی مجلسی آن‌جا داشتیم آقای کاظمی و دکتر معظمی و امیرعلایی را گرفتند آن صبح و این آقای کاظمی را در بوشهر زندانی کردند، آقای امیرعلایی را در برازجان و آقای دکتر معظمی را در کازرون. بعد اقدامات خیلی شدیدی شد. مخصوصاً تقی‌زاده برای آقای کاظمی خیلی اقدام کرد و جلال بایار که رئیس‌جمهور ترکیه بود به ایران آمد با تبانی که با آقای دکتر تقی‌زاده کرده بودند روزی به شاه می‌گویند که زمانی که پدرتان به ترکیه آمد یکی از اشخاص خیلی دانشمند وطن‌خواهی که همراه ایشان بود وزیرخارجه بود او زنده است یا مرده؟ می‌گویند کی؟ می‌گوید «کاظمی». می‌گوید او اخلال کرده است و حالا در زندان است. می‌گوید «ای آقا او مرد اخلال نیست.» و خیلی اقدام کرد تا بالاخره ایشان را از آن‌جا به تربت‌حیدریه تبعید کردند. و بعد از مدتی هم دکتر معظمی را هم به نیشابور و آقای امیرعلایی را هم به یزد و بعد هم آزادش کردند و تهران آمدند. بعد از مدتی باز ما با آقای کاظمی رفتیم در سنا متحصن بشویم در انتخابات شریف‌امامی، آن‌جا ما را زندانی کردند در همان عمارت سنا، مدت زیادی در آن‌جا بودیم یعنی مدت زیادی که… حدود یک ماه. بعد هم در سال ۱۳۴۱ هم که انقلاب شاه و فلان شد این اصطلاحی که بود باز آقای کاظمی و ما همه را زندانی کردند ایشان را اولش بردند در زندان قصر بودند. خیلی هم ایشان مریض بودند و ناراحت بودند. خیلی حتی نمی‌توانستند بخوابند می‌بایست بغل‌شان کنیم بخوابانیم. در زندان قصر بودند بعد خیلی حال‌شان بد شد ایشان را به باشگاه نخست‌وزیری بردند آن‌جا تحت‌نظر بودند. یک دفعه ایشان توی حمام یک حال سکته به ایشان دست داد که اطاق مجاور آن حمام سرلشکر فولادوند متوجه می‌شود توی آن حمام مشترکی که هست صدای خرخری می‌آید منتها درب بسته است و خبر می‌دهند و آقای کاظمی… بعد از مدتی ایشان را، خب همه‌ی ماها را که مرخص کردند ایشان را هم مرخص کردند. بعد از مدتی دیگر ایشان به خارج رفتند در خارج بودند که فوت کردند که جنازه‌شان را بر حسب وصیت‌شان در تهران آوردند و در توی قبر مادرشان در شاه‌عبدالعظیم دفن کردند.

س- سرلشکر فضل‌الله زاهدی وزیرکشور، در ضمن لطف بفرمایید و یک مختصری توضیح بدهید که چطور شد دکتر مصدق ایشان را انتخاب کردند.

ج- آقای سرلشکر که آن‌وقت سرتیپ بود، سرتیپ فضل‌الله زاهدی بصیر دیوان، بصیر دیوان بله ظاهراً. ایشان در زمانی که رئیس شهربانی بود در جریان انتخابات خیلی بی‌نظری نشان داده بود و طوری کرده بود که مورد احترام جبهه ملی و دکتر مصدق واقع شده بود.

س- انتخابات دوره‌ی شانزدهم؟

ج- بله بله. و روی همین اصل وقتی که آقای دکتر مصدق نخست‌وزیر شدند ایشان را روی همین حساب که آن‌موقع این خوش‌خدمتی را کرده بود کردند وزیرکشور. ولی اصولاً آدم خوش‌نامی نبود. مرد نظر بلندی بود ولی مسلم ناپاک بود.

س- روی چه حسابی ایشان کمک کرده بودند به این جریان انتخاب نمایندگان جبهه ملی که به مجلس راه پیدا کنند؟ هرچند آن‌موقع هنوز جبهه ملی نبود.

ج- جبهه ملی بله، جبهه ملی به آن شکل نبود ولی خب کمک کرده بود و دستور داده بود مراقبت بشود در حفظ صندوق‌ها و همین باعث محبوبیت او شده بود.

س- می‌توانید حدس بزنید که ایشان چطور شده بود که یک‌همچین رویه‌ای را پیش گرفته بود؟

ج- نه من با حدس هیچ‌وقت نمی‌خواهم انشاءالله حرفی بزنم.

س- سپهبد نقدی وزیر جنگ راجع به ایشان چه به یاد دارید؟

ج- عرض کردم. من قبلاً به شما گفتم که آدم درستی بود و مورد اعتماد آقای دکتر مصدق بود و آدم خوش‌نامی بود بله.

س- محمدعلی وارسته وزیر کار

ج- خیلی آدم شریف درست خوب خوب، خیلی خوب بود برخلاف عمویش آقای منصور، ایشان برادرزاده‌ی منصورالملک بود. ولی خودش خیلی آدم خوش‌نامی بود، خیلی آدم درستی بود، شوهرخواهر ارسلان خلعتبری و مرد خوب خیلی خیلی خوب هم رفتار می‌کرد.

س- هیچ جریانی را به یاد می‌آورید از فعالیت‌های ایشان در زمان کارشان؟

ج- نه فعالیت زیادی نداشت. اصولاً آهسته بیا آهسته برو که گربه شاخت نزند» بود ولی آدم بدی نبود.

س- آقای دکتر کریم سنجابی وزیرفرهنگ.

ج- ایشان خب سالیان دراز استاد بنده بودند، در مدرسه حقوق. سه نفر بودند که با هم مدرسه علوم سیاسی را تمام کردند. آقای دکتر سنجابی، دکتر عبدالحمید اعظمی زنگنه، آقای دکتر سیدعلی شایگان این‌ها شاگردان مدرسه علوم سیاسی بودند با هم همدرس بودند با هم به فرنگستان رفتند با هم همان‌جا درس خواندند با هم برگشتند و به تواتر آقای سنجابی نیابت ریاست مدرسه حقوق را داشتند و بعد هم زنگنه و بعد هم آقای دکتر شایگان که بودند تا سال‌ها معاون بودند، معاون دانشکده‌ی حقوق، یعنی معاونی که دهخدا رئیس بود و لیکن هیچ‌وقت دهخدا شرکت نمی‌کرد جز یک دوبار که آمد در… و این‌ها با هم خیلی نزدیک بودند و سنجابی هم خیلی خوب درس خوانده بود و استاد علوم اداری بود و خیلی هم خوب وزارت آموزش و پرورش یعنی وزارت فرهنگ آن روز را اداره کرد تا وکیل مجلس شد و بعد دیگر استعفا داد.

س- جواد بوشهری وزیر راه؟

ج- عرض کردم همان آقای امیرهمایون بوشهری است که بعداً معلوم شد که ایشان با دستگاه و با انگلیس‌ها ارتباط داشته است و بعداً هم رئیس نمی‌دانم شورای مال جشن‌های دوهزاروپانصد ساله این حرف‌ها شد و بله ایشان پسر امیرهمایون بزرگ بوشهری و داماد حاج امین ضرب بود ولی آدم خیلی خوش‌نامی نبود، بله آقای جواد بوشهری.

س- ایشان با این بوشهری شوهر اشرف پهلوی

ج- عموی او بود، یکی از شوهران اشرف پهلوی چیز بود که پدرش آقا رضای بوشهری بود و مادرش هم فرانسوی بود. این برادر این آقای جواد بوشهری برادر رضای بوشهری بود.

س- دکتر حسن ادهم وزیر بهداری.

ج- دکتر حسن ادهم این‌ها سه برادر بودند دکتر لقمان‌الدوله، دکتر حکیم‌الملک حسن ادهم، و دکتر عباس ادهم اعلم الملک. این‌ها خانواده بیت طبیب بودند که البته باید گفت که چهار برادر، چون روزی رضاشاه از این‌ها می‌پرسد که «شما چند برادرید؟» می‌گویند ما همین سه‌تا هستیم، رضاشاه به مسخره می‌گوید «نخیر آن آدمه‌تان آن بود که با اربابش رفت.» برادر این‌ها طبیب محمدحسن میرزای ولیعهد بود که با هم رفتند از ایران خارج شدند و در فرانسه زندگی می‌کرد. و طبیب خوبی بود خوش‌نام بود خیلی آدم خوبی بود.

س- یوسف مشار وزیر پست و تلگراف؟

ج- وزیر پست و تلگراف، بله همان بود که بعد در مجلس هم نطق کرد و گفت «که بعضی مرعوب شدند بعضی مجذوب»، این مال همان است. آدم بدی نبود مسلماً آدم درستی بود. منتها بعد جدا شد توی مجلس هم یک وقتی مثل این‌که بین آقایان یک عده مجذوب شدند یک عده… حالا هم در اروپا زندگی می‌کنند با وضع خیلی بدی.

س- علت اختلافش با مصدق چی بود آقای امینی؟

ج- این را نمی‌دانم. نه نمی‌دانم.

س- آقای ضیاءالملک فرمند وزیر کشاورزی؟

ج- آقای حسنعلی ضیاءالملک فرمند قره‌گوزلو از خانواده‌ی قره‌گوزلو است یکی از متشخص‌ترین خانواده‌ها و خودش بسیار بسیار مرد شریف، عرض کردم و ضمن مصاحبه‌ام گفتم که ایشان آقای فرمند… آقای فرمند به تمام معنا یک مرد کشاورز علاقه‌مند به امور کشاورزی بود وارد و اهل مطالعه و کتاب و تحصیلاتش هم خیلی خوب بود. در مجلس هم همیشه وقتی وکیل مجلس بود به آن جهت آقای دکتر مصدق، و اعتبارنامه‌ی سیدضیاءالدین که مطرح می‌شود ایشان هم جزو افرادی بودند که بر علیه سیدضیاء صحبت می‌کند که بعد که نوبت آقای دکتر مصدق می‌رسد دکتر مصدق می‌گوید اگر حزب توده‌ای‌ها، آن فراکسیون حزب توده از چیزشان صرف‌نظر کنند من صحبت می‌کنم. ضیاءالملک هم از آن‌ها بود که بر علیه سیدضیاء صحبت کرد و خیلی هم به دکتر مصدق علاقه‌مند بود. ولی بعداً چون ایشان خب قره‌گوزلو بود و نسبت نزدیک با علاء داشت و در کابینه‌ی علاء هم ایشان وزیر کشاورزی بود. ایشان وزارت کشاورزی را ادامه داد یعنی در کابینه‌ی بعد از رزم‌آرا، بعد از رزم‌آراء وقتی که علاء نخست‌وزیر شد آقای ضیاءالملک فرمند وزیر کشاورزی بود بعد آقای دکتر مصدق هم ایشان را در پست وزارت کشاورزی انتخاب کردند منتهی خودشان استعفا دادند. آدم بسیار شریفی، بسیار درست، بسیار بسیار با تقوا.

س- آقای محمد امیرابراهیم امیرتیمور کلالی.

ج- ایشان از مردمان بسیار خوش‌نام خراسان که مورد تقدیس و احترام آن ایل خودشان هستند که حضرت سردار به او می‌گویند و آن آداب چیزی حتی دستش را می‌بوسند که آقایانی را که من دیدم… و الان هم سنی از او گذشته شاید حدود ۱۰۰ سال، تا پارسال هم در همین سانتیاگو لاهویا بودند و اخیراً که من ایران بودم به ایران برگشتند. و خیلی آدم درست منتهی ضعیف بود، خب یک قدری معتاد بود، معتاد به تریاک بود. و خیلی آدم درست…، خودش نمی‌توانست وزارت کشور را درست اداره بکند متأسفانه این بود که خودش هم کنار کشید. ولی همیشه عقیده‌اش جزو ملّیون بوده است حالا هست. و دختر ایشان زن اولین رئیس‌جمهور پاکستان اسکندر میرزا، دختر ایشان ناهید زن او بود.

س- آقای صمصام الدین امیرعلایی وزیر اقتصاد.

ج- آقای صمصام الدین امیرعلایی نداشتیم آقای شمس‌الدین امیرعلایی.

س- شمس‌الدین من عذر می‌خواهم.

ج- آقای شمس‌الدین امیرعلایی از قضات قدیمی دادگستری است سال‌ها در دادگستری بودند. همان‌جوری که عرض کردم دادستان دیوان کیفر بود و رئیس اداره‌ی فنی وزارت دادگستری بود. یک مدتی هم زمان داور به وزارت دارایی منتقل شد، مجدداً به دادگستری برگشت زمانی که متین دفتری آمد. و من خاطرم نمی‌آید ایشان وزیر اقتصاد؟ نشنیده بودم نه؟

س- بله این‌طوری که این‌جا نوشته‌اند، در لیستی که الان جلوی من هست نوشته اقتصاد ملی.

ج- من تا خاطرم می‌آید ایشان…

س- من هم یادم نمی‌آید که ایشان وزیر اقتصاد شده باشند.

ج- من تا اندازه‌ای که یادم هست ایشان در کابینه‌ی علاء وزیر دادگستری شدند. در کابینه‌ی رزم‌آرا استاندار گیلان بود، بعد در کابینه‌ی علاء وزیر دادگستری شد در کابینه‌ی قوام‌السلطنه مدتی کفیل وزارت کشاورزی بود. بعد در زمان آقای دکتر مصدق یک مدتی وزیر مشاور بود وزیر مشاور بود بعد وزیر کشور شد. مدت‌ها وزیر کشور بود. باز مجدداً وزیر مشاور و معاون نخست‌وزیر بود، و وزیر اقتصاد یادم نمی‌آید باشد.

س- شما درست می‌گویید این‌جا اشتباه شده الان لیستی که دارم می‌خوانم مربوط می‌شود به لیست کابینه‌ی اول دکتر مصدق که مطابق با ۱۲ اردیبهشت ۱۳۳۰ است.

ج- بله درست است.

س- اگر شما لطف بفرمایید و دلایل تغییر بعضی از این وزرا را که من این‌جا این لیست این‌ها را می‌خوانم، اسامی کسانی که بعداً به وزارت خوانده شده‌اند و برای وزارت انتخاب شدند و اسامی کسانی را که کنار گذاشته شده‌اند برای شما می‌خوانم و اگر شما لطف بفرمایید دلیل کناره‌گیری‌های این وزرا و همچنین یک شرح احوال مختصری از وزرای جدیدی که وارد کابینه شدند به ما بدهید متشکر می‌شویم. اولیش که زاهدی بود که برکنار شد و به جای ایشان امیرعلایی وزیر‌کشور.

ج- شمس‌الدین امیرعلایی که عرض کردم.

س- دلیل برکناری زاهدی چه بود آقای امینی؟

ج- نمی‌دانم.

س- آقای وارسته برکنار شدند و آقای محمود نریمان وزیر دارایی شدند.

ج- برای این‌که ضعیف بود، و آقای وارسته خودش نخواست و ضعیف بود در مقابل چیز و نمی‌توانست آن‌موقع و موضوع مهم نفت مطرح بود بایستی یک آدم قوی‌تری، خب نریمان هم بسیار قوی بود و درست، هردوشان درست بودند و این بود که نریمان وزیر دارایی شد.

س- بله. راجع به آقای محمود نریمان اگر بتوانید شرح احوال مختصری بفرمایید ممنون می‌شویم.

ج- آقای نریمان از خانواده‌ی سادات جزایری هستند مثل دکتر جزائری سیدمحمدعلی شوشتری این‌ها از جزائری‌ها هستند و خیلی مرد درست یک‌دنده‌ی، در کارش هم خیلی صحیح بود، یک مدتی شهردار تهران بود خیلی خوب کار کرده بود، بعد هم که وزیر دارایی شد همین‌جور، و خیلی وضع مالی‌اش هم بد بود خیلی ایشان منیع‌الطبع بود. کاری هم حاضر نبود بکند کارهایی به او تکلیف کردند زیربار نرفت. خانه‌ی خیلی محقری اجاره کرده بود که وقتی که فوت کرد ما با مرحوم شمشیری رفتیم. به قدری شمشیری متأثر شد که تمام هزینه‌ی دفن و کفن یک مقبره‌ی بسیار عالی شمشیری برای او درست کرد و تشییع جنازه‌ی مفصلی هم جبهه ملی از ایشان کردند در قلهک در یک قبرستان خیلی چیز… آن‌جا ساختمانی کرد…

س- (؟؟؟)

ج- بله ایشان را آن‌جا دفن کردند. بسیار مرد خوش‌نام و شریفی بود.

س- آقای حسن ادهم که منتقل شد به پست دیگری به نام وزیر مشاور.

ج- بله وزیر مشاور،

س- و دکتر محمد ملکی رفتند وزیر بهداری شدند.

ج- بله. دکتر ملکی خب علاقه‌مند به آقای دکتر مصدق بود. آقای غلامحسین‌خان هم او را خیلی خوب می‌شناخت چون با هم در دانشکده‌ی پزشکی استاد بودند ایشان معرفی کردند و آقای دکتر ملکی مدتی وزیر بهداری بود باز دومرتبه بعد از یک مدتی رفت، این آخرسر هم باز دومرتبه آقای دکتر مصدق ایشان را آوردند و وزیر بهداری‌شان کردند. ملکی شوهرخواهر داور بود. ملکی اصلاً یزدی بود.

س- در ۱۰ آذر ۱۳۳۰ آقای هیئت کنار گذاشته شدند و آقای امیرعلایی وزیر دادگستری شدند.

ج- آقای هیئت سناتور شد، سناتور شد. آقای هیئت یکی از سناتورها همان منصور‌السلطنه عدل فوت کرد جای او خالی شد منصورالسلطنه رفت. عرض کردم من همان‌وقت رئیس‌دفتر بودم و ایشان سناتور شدند و جایش امیرعلایی آمد و وزیر دادگستری شد.

س- بله. این دلیل تعویض آقای نقدی و جایگزین کردن ایشان با آقای یزدان‌پناه برای وزارت جنگ چه بود؟

ج- نمی‌دانم.

س- و همچنین آقای علی امینی که در آن کابینه وزیر اقتصاد شدند راجع به ایشان شما خاطره‌ای چیزی ندارید؟

ج- چرا من گفتم در آن دفعه هم پر شد این نوار پر شد گفتم راجع به موضوع جواز این حرف‌ها بنده گفتم. اول ایشان را آقای دکتر مصدق وزیر کرد این را من گفتم این را من نقل کردم و این را ضبط کردید خیال می‌کنم در نوارتان باشد.

س- بله بله. آقای امیرتیمور از وزارت کار به وزارت کشور منتقل شدند. بله. آقای سنجابی هم وکیل مجلس شدند و آقای محمود حسابی….

ج- دکتر محمود حسابی بله بله…

س- که وزیر فرهنگ شده بودند.

ج- که من داستانش را نقل کردم بله بودند.

س- آقای مشار کنار گذاشته شدند و آقای دکتر غلامحسین صدیقی…

ج- صدیقی شدند. آقای صدیقی وزیر پست و تلگراف بودند تا سی‌ام تیر که سی‌ام تیر آقای سیف‌الله معظمی وزیر پست و تلگراف شدند و آقای صدیقی وزیر کشور شدند.

س- بله. بعدش آقای فرمند و آقای خلیل طالقانی وزیر کشاورزی شدند. راجع به آقای خلیل طالقانی اگر یک شرح‌حال مختصری بفرمایید ممنون می‌شویم.

ج- بله آقای مهندس خلیل طالقانی در انگلستان تحصیل کرده بود و بیشتر تخصص او در سدسازی بود و ایشان در گلپایگان سد خاکی را که می‌خواستند بسازند برای آب‌های آن‌جا آقای دکتر معظمی با ایشان آشنا شدند و چون آقای دکتر معظمی خیلی علاقه‌مند به گلپایگان بود و مرتباً سرکشی به سد می‌کرد و با ایشان مربوط بود و بعد هم با سیف‌الله معظمی این‌ها در انگلستان با هم تحصیل می‌کردند با هم مربوط شدند وقتی‌که آقای ضیاءالملک خسته شد و گفت استعفا می‌دهم آقای دکتر مصدق مشورت کرد و آقای خلیل طالقانی را به عنوان وزیر معرفی کرد. ایشان در وزارت کشاورزی بودند و حقوق هم نگرفتند مطلقاً دیناری حقوق نگرفتند حقوق‌شان را بخشیدند به شرحی چک نوشتند به آقای دکتر مصدق و آقای دکتر مصدق هم باز به ایشان گفتند باید بگیری، البته این‌جا صحبت‌هایی است که ایشان چون منشی جلسات نفت هم بودند چون جوان‌ترین وزیر بودند بعد که ایشان استعفا دادند به‌عنوان ناخوشی و تمارض کرد که من مریض هستم فلان آقای دکتر مصدق هم قبول کردند ولی بعداً شهرت داشت که ایشان چون با آن وارن رئیس اصل چهار رفیق بوده او به ایشان گفته است که آقا اوضاع خراب است و تو استعفا بده و این بود که خلیل طالقانی قبل از ۲۸ مرداد مدتی قبل از ۲۸ مرداد استعفا داد. اگر خاطرم باشد آقای مهندس عطایی کفیل وزارت کشاورزی شد که خواهرزاده بازرگان باشد و استاد دانشکده‌ی کشاورزی بود. و خلیل طالقانی مدت‌ها کنار بود، دنبال همین کارهای مقاطعه‌کاری بعداً در کابینه‌ی زاهدی ایشان باز وزیر مشاور شدند و رئیس سازمان سد کرج و آن سد کرج را او ایجاد کرد و حال هم در آمریکا هست.

س- در تاریخ ۵ دی ۱۳۳۰ آقای وارسته کنار گذاشته شد و آقای علی اصغر فروزان کفیل وزارت دارایی شدند اگر لطف بفرمایید یک شرح‌حالی راجع به آقای اصغر فروزان بدهید ممنون می‌شویم.

ج- آقای فروزان ایشان هم از مأمورین قدیمی وزارت دارایی بودند یک مدتی هم باز در شهرداری کار می‌کرد بعد از آن‌جا آمد در شرکت تلفن، شرکت تلفن را اداره می‌کرد، آن‌وقت شرکت مخابرات نبودش ولی شرکت تلفن بود. و چون مالیه‌چی بود آمد و در وزارت دارایی بود ولی بعد او هم نتوانست چندی بماند آقای کاظمی وزیر دارایی شدند، آقای مهذب‌الدوله کاظمی وزیر دارایی شدند. با معاونت محسن قریب.

س- در کابینه از ۴ مرداد ۱۳۳۱ تا ۳۰ تیر در این فاصله آقای امیرعلایی کنار گذاشته شدند و آقای عبدالعلی لطفی وزیر دادگستری شدند. ایشان را اگر شرح‌حالی بفرمایید و خاطراتی از ایشان دارید بفرمایید خیلی ممنون خواهم شد.

ج- آقای لطفی از قضات بسیار لایق دادگستری و کاری و همیشه هم مهیای خدمت، مثلاً معروف بود که در تابستان گرم به ایشان می‌گفتند آقا در خوزستان فلان حادثه رخ داده شما باید بروید ایشان فوری حرکت می‌کرد و به خوزستان می‌رفت. در بعد از قضایای آذربایجان و آن ۲۱ آذر یک دنبال شخصیتی می‌گشتند و خیلی لایق و درست و توانا برای ریاست دادگستری آذربایجان مرحوم نقوی در همان کابینه‌ی قوام‌السلطنه معاون وزارت دادگستری بود ایشان گفتند که من به آقای لطفی تلفن کردم که من یک کار لازمی دارم و ایشان تشریف آوردند توی اطاق من و گفتم آقا وضع مملکت ایجاب می‌کند یک شخصیت لایق و توانایی برود آذربایجان را الان اداره کند به عنوان رئیس تشکیلات دادگستری، و این قرعه‌ی فال را ما به نام شما زدیم که همیشه برای خدمات حاضرید و ایشان گفتند که من حرفی ندارم ولی تأمل کنید تا آخر برج آقای نقوی گفت من گفتم چرا؟ گفتند «چون من هنوز ذغال و هیزم خانه‌ام را تهیه نکردم که برای زنم و بچه‌هایم و مضافاً پالتوی کلفت هم برای آذربایجان رفتن ندارم.» آقای نقوی می‌گفت این مطلب به قدری مرا متأثر کرد فوراً از محل بودجه‌ی محرمانه حواله‌ای دادم که به ایشان داده بشود گفتم محتاج نیست آخر برج من الان این مبلغ را برای این‌کار و می‌دهم و ایشان گفتند «خیلی خوب من فردا حرکت می‌کنم.» و ایشان رفتند بعد از آن قضایا و غائله آذربایجان دادگستری آذربایجان را به نحو اتم و اکمل اداره کردند و خیلی قاضی ورزیده‌ی، لایق، و در کارش بی‌گذشت بود. معروف است که یکی از وکلای مبرز دادگستری شیخ رضای ملکی یک روزی در محکمه‌ی دیوان جزا که لطفی رئیس آن‌جا بود کسی را محاکمه می‌کردند اسم او علی قاچاق بود، یادم هست که اسمش علی قاچاق بود. لطفی به شوخی می‌گوید آقا این‌که دیگر اسمش معلوم است اسمش دیگر قاچاق است حالا هم که متهم به عمل قاچاق است. شیخ رضای ملکی می‌گوید که آخر اغلب اسامی بی‌مسمّا است همان‌جوری که اسم شما هم لطفی است ولی هیچ‌گونه لطفی ندارید اسم این هم قاچاق است به همین مناسبت. و داستان کاشانی را من در نوارم برای‌تان نقل کردم و گفتم که وقتی که لطفی وزیر دادگستری بودند. درهرحال بسیار توانا بود و خیلی درست بود در آن موضوع بند «جیم» بند «ب» هم گفتم و حتی پسرش، ایشان گفتند «پسرم هم بند «جیم» دادگستری را خیلی خوب اداره کرد خیلی خیلی خوب. خیلی آدم، بعد هم از طرف شاه یک روز توی خانه‌اش ریختند که آن پیراسته و دیگران که چشمش را کور کردند چه کردند و بعد توی همان خانه بودند تا بعد مرد.

س- چشم آقای…

ج- لطفی را بله بله ریختند. بعد توی خانه‌اش ریختند که بعد از ۲۸ مرداد مدت‌ها زندان بود و حتی در زندان اگر خاطرتان باشد وقتی که آقای دکتر مصدق را محاکمه می‌کردند ایشان را هم آوردند برای شهادت و وقتی که آزموده شروع کرد سؤالاتی کردن فلان، ایشان گفت «آقا مرا به عنوان متهم این‌جا می‌آورید یا به عنوان شاهد؟ اگر سؤالی است، این رسم نیست.» و خیلی کوبید و این شهامت را توی آن‌جا به‌خرج داد. که بعد آقای دکتر مصدق گفت «آقا این پیرمرد را که الان پایش روی گور است این را دیگر ولش کنید این را دیگر اذیت نکنید.» مدت‌ها بیچاره زندان بود و بعد مرد.

س- اتهامی هم در مورد ایشان بود که با توده‌ای‌ها خیلی در ارتباط نزدیک بودند.

ج- آن نخیر. در آن کار کبوتر صلح و خانه صلح و آن حرف‌ها آمدند از ایشان امضا گرفتند.

س- امضا گرفتند؟

ج- بله. نخیر ایشان…

س- آقای حسین نواب وزیرخارجه‌

ج- وزیرخارجه بله. ایشان از همان خانواده‌های نواب هست و خیلی اصولاً یک عمر در وزارت‌خارجه بوده است و آدم یک‌دنده‌ی عبوس و خب اهل فضل و از شاگردان مدرسه علوم سیاسی و مدتی بعد از ۲۸ مرداد هم مجدداً با این‌که یک مدتی استعفا داد و خانه‌نشین شد ولی باز کار قبول کرد و در یکی از چیزهای برزیل یا آرژانتین آن‌جا سفیر بود و بعد از مدتی فوت کرد.

س- دلیل اختلاف آقای امیرتیمور کلالی با دکتر مصدق چی بود که ایشان را کنار گذاشتند و دکتر صدیقی را وزیر کشور کردند.

ج- خود آقای امیرتیمور هیچ اختلافی چیزی نبود. آقای امیرتیمور خیلی ضعیف بود اصلاً معتاد بود سنی هم از او گذشته بود اصلاً نمی‌توانست اصلاً کار اداری را نمی‌توانست، یک آدمی بود همیشه در پارلمان بود سال‌ها بقول خودش چند سال پیش به من می‌گفت که «من زمان احمدشاه جزو هیئت رئیسه‌ی مجلس بودم.» حالا ببینید که سن باید چی باشد این جزو هیئت‌رئیسه مجلس بود. نخیر توانایی، خیلی خوش‌باور بود و هرچه به او می‌گفتند قبول می‌کرد این بود که یک آدم قوی‌تری برای وزارت‌کشور لازم بود.

س- البته خب با ایشان که صحبت شده بود ایشان یک نظری داشتند که گویا دکتر مصدق می‌خواسته که در انتخابات دخالت بکند و ایشان مثل این‌که موافق نبودند با این جریان می‌خواستم…

ج- نخیر. ایشان نخیر. زیاد حقیقت نمی‌فرمایند. در جلسات هیئت وزیران که من اغلب بودم آقای امیرتیمور متأسفانه حالا نمی‌خواستم که صریحاً… آقای امیرتیمور خیلی ضعف نشان می‌داد و خیلی این اطرافیانش بر او مسلط بودند. به‌طوری که حالا مثلاً من یک مثلی را می‌زنم که خود بودم حاضر، به مناسبت کارم. ایشان یک رئیس کارگزینی داشتند که معروف بود آدم خوبی نیست برای فرمانداری جاهایی، مثلاً صحبت بود رسم بود که چهارنفر پنج نفر را وزارت‌کشور انتخاب می‌کرد صورت می‌داد بعد می‌گفتند که این‌ها را می‌ریختند قرعه می‌کشیدند از توی قرعه بیرون بیاورند. به آقای دکتر مصدق گفتند که این افراد را این آقای رئیس کارگزینی حقه می‌زند وقتی که در حضور این وزیر دولت می‌خواهد بنویسد به جای این‌که مثلاً اسم آقای صدقی امینی آقای لاجوردی کی کی چند نفر را بنویسد وقتی که او نظرش فقط به آقای صدقی است هر پنج‌تا را صدقی می‌نویسد بعد خوب یکی درمی‌آید می‌شود صدقی می‌کند باقی‌اش را پاره می‌کند. وقتی که این را در یک موردی نوشت آقای دکتر مصدق یک‌دفعه مشت کرد و تمام آرا را برداشت باز کرد دید همه‌اش یک نفر نوشته شده. این‌طور چیزها باعث می‌شود که بعد… بعد هم توی جلسات هم آقای امیرعلایی هم توهین می‌کرد به او مثلاً هر کاری که آقای امیرتیمور پیشنهاد کرده بود آقای امیرعلایی چون خودش در وزارت‌کشور اصلاً بود می‌گفت که آقا تو فلان این آدمی که می‌گویی این آدم بدنامی است و می‌دانم تو پای منقل تحت‌تأثیر او واقع شد[ی]. از این‌کارها پیش می‌آمد بالاخره کنار رفت.

س- آقای دکتر حسابی بعداً کنار گذاشته شد و آقای آذر وزیر فرهنگ شدند.

ج- بله. جریان دکتر حسابی را من عرض کردم بنابراین به همان دلیل که چیز بودند، بعد هم خب ایشان با دستگاه ساخت و سناتور شده بود تا این اواخر هم که با شاه نزدیک بود، خودش را انشتاین عصر می‌دانست و انشتاین ایران می‌دانست و نه خبری نبود.

س- راجع به آقای دکتر مهدی آذر اگر یک شرح‌حال مختصری بفرمایید اگر خاطراتی از ایشان دارید؟

ج- ایشان طبیب بسیار عالی‌قدری بودند. از اهل خراسان هستند بسیار فاضل، پدرشان از معممین بودند و خیلی فاضل بود، خودشان نقل می‌کردند که وقتی من می‌خواستم بیایم تهران تحصیل بکنم آمد تا دروازه‌ی تهران ما را سوار ماشین کرد من تهران آمدم. تحصیل کرد و به اروپا رفت. و دکتر آذر عربی خیلی خوب می‌دانست. بعد برگشت اولین مأموریت ایشان در رضائیه رئیس بهداری بود. از رضائیه آن‌جا فرخ که استاندار بود و با ایشان مربوط بود وقتی فرخ وزیر صنایع شد آقای دکتر آذر را برد رئیس بهداری وزارت‌ صنایع آن روز حالا اسمش، وزارت صنایع نبود وزارت اقتصاد که صنعت هم جزوش بود کرد با او مربوط بود. بعداً هم رئیس قسمت در بیمارستان رازی که تأسیس شده بود رئیس قسمت پزشکی داخلی بود آن‌جا زمانی که رزم‌آرا نخست‌وزیر بود مریضی را می‌برند چون جا نبوده مریض را نمی‌خوابانند پشت درب بیمارستان مریض می‌میرد و آقای رزم‌آرا خب می‌خواست در همه‌ی امور دخالت بکند و قدرت نشان بدهد می‌رود مریضخانه و شروع می‌کند با اطبا…. بالاخره وقتی دکتر آذر می‌گوید جا نداریم آن‌جا رزم‌آرا سیلی به گوش دکتر آذر می‌زند و همین امر باعث شد که اطبا دست از کار کشیدند و اطبای مریضخانه اعتراض کردند. چون بیمارستان‌ها ضمیمه‌ی دانشکده‌ی پزشکی شده بود از زمان او یک مرد فرانسوی، حالا اسمش را یادم نیست. و این امر باعث شد که بالاخره رزم‌آرا ناچار شد برود از دکتر آذر رسماً، در جلسه‌ی عمومی که اطبا بودند، عذرخواهی بکند. دکتر آذر این‌جا اسمش رو آمد کم‌کم معروف شد تا بعد آقای دکتر مصدق او را وزیر فرهنگ کرد.

س- آقای بوشهری بعداً کنار گذاشته شد و آقای داود رجبی وزیر راه شد.

ج- این رجبی عضو راه‌آهن بود زیردست آقای مهندس مصدق هم بود و این از اول از بچگی هم توی خانه‌ی آقای دکتر مصدق… چون نزدیک بود و همسایه بودند، رجب‌اوف، این خانواده‌ی رجب‌اوف. و خودش هم کارخانه‌ی آهنگری داشت ایشان وزیرراه شد. ولی بعد در محاکمه خیلی اهانت‌آمیز صحبت کرد و آقای دکتر مصدق که این‌ها جیک و (؟؟؟) با هم بود و با فاطمی بود من نمی‌دانم خیلی خودش را از این لحاظ خراب کرد و اصلاً به کلی هم دیگر کنار رفت هیچ…

س- بعداً آقای دکتر ملکی کنار گذاشته شد.

ج- و مجدداً باز برگشت.

س- و آقای فرمانفرمائیان…

ج- صبار میرزا فرمانفرمائیان که استاندار فارس هم شد و ایشان پسر فرمانفرما است، یعنی پسردایی آقای دکتر مصدق و در کار بهداری و بهداشت خیلی وارد به‌طوری که ایشان را سالیان دراز دعوت کردند برای ویتنام برای امور بهداشت جهانی در آن‌جا بود و در قاهره و این اواخر هم رئیس بنگاه پاستور، بنگاه پاستور ایران شد و خیلی مرد شریف در کار خودش هم مؤمن و معتقد و اصولی.

س- بعداً آقای سیف‌الله معظمی وزیر پست و تلگراف و تلفن شد و شما مثل این‌که قبلاً راجع به ایشان صحبت کردید.

ج- بله عرض کردم. راجع به ایشان گفتم. بله بودند آقای سیف‌الله خان معظمی تا زندان هم با آقای دکتر مصدق بودند و بعد هم شرکتی درست کردند با آقای مهندس زنگنه که رئیس سازمان برنامه بود جزو وزرایی که شما شاید اسمشان مهندس زنگنه رئیس سازمان برنامه بود.

س- بعد آقای امینی کنار گذاشته شدند و آقای علی اکبر اخوی شدند وزیر اقتصاد…

ج- بله بله. آقای دکتر اخوی و ایشان سالیان دراز قاضی دادگستری بودند و بعد به آمریکا آمد و مدتی در آمریکا هم تحصیل کرد. البته تحصیلاتش در فرانسه بود. در آمریکا به کار تجارت مشغول بود بعد به ایران آمد آن دون باکستر را درست کرد از این چیزهایی که تزریق می‌کنند مواد… و خیلی هم خوب وزارت‌کشاورزی را… منتها یک قدری اخلاقش تند بود تجار از او ناراضی بودند. یادم هست که کاشانی اولین اختلافاتی که با آقای دکتر مصدق پیدا کرد نامه‌ای نوشته بود ایراد کرده بود که چرا دکتر اخوی وزیر اقتصاد شده و امینی شهردار شده و سرتیپ وثوق معاون وزارت جنگ شده است. آقای دکتر مصدق جواب خیلی تندی به ایشان داده بود که آقا من اگر نتوانم وزرایم را انتخاب کنم این‌ها همه‌شان از بهترین افراد هستند، آقای دکتر اخوی تحصیلاتش این است کارش این است. و خیلی هم خوب اداره کرد وزارت اقتصاد ملی را خیلی خوب اداره کرد. حالا هم کارهای آزاد دارد.

س- علت کنار گذاشتن آقای امینی چه بود؟

ج- علت کنار گذاشتن آقای علی امینی، عرض کردم خدمتتان که به من ایشان در قبل از سی‌ام تیر که می‌خواستند استعفا بدهند خبر دادند که مقدار زیادی جواز صادر شده. و این راحتی به شما گفتم در آن جلسه‌ای که آقایانی که من بردم خدمت آقای دکتر مصدق با آقای مقدم و فاطمی و دیگران گفتند در زمان ایشان مقداری جواز صادر شده یا ایشان می‌دانستند با نمی‌دانستند…

س- جواز چی آقای امینی؟

ج- جواز، جواز مثلاً برای برنج. برای این‌طور چیزها که معمولاً اصطلاحی داشتند آن‌موقع‌ها جواز. و سر این بود که ایشان را کنار گذاشتند.

س- مثل این‌که آقای امینی یک مصاحبه‌ای هم آن‌موقع کرده بوده و راجع به ملی شدن صنعت نفت و این‌حرف‌ها در خارج بعداً…

ج- بعد کرد. بعداً بله خیلی از این حرف‌ها که…

س- که مورد اعتراض دکتر مصدق قرار گرفت.

ج- بله بله. آن را نمی‌دانم.

س- آقای دکتر ابراهیم عالمی وزیر کار.

ج- ایشان استاد دانشگاه بودند و عضو آن شورای انتخابات بودند و آرام‌آرام و نجیبی بود و وزیرکار شد وزارت‌کار را هم اداره می‌کرد. ولی ایشان هم در محاکمه یک‌قدری وقتی آوردند برای تحقیقات یک‌قدری ضعف نشان داد ولی بعد بیچاره آمد و گریه‌ها کرد که من نفهمیدم چه کردم. گفتند تحت‌تأثیر آن صفایی واقع شده. آدم بدی نبود ولی خب بعد بیچاره…

 

 


روایت‌کننده: آقای نصرت‌الله امینی

تاریخ مصاحبه: ۳ ژوئن ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: شهر آناندل ـ ویرجینیا

مصاحبه‌کننده:  ضیاءالله صدقی

نوار شماره: ۱۲

 

خاطرم هست که وقتی آقای عالمی شده بودند وزیرکار در دانشگاه تهران مجلس جشنی درست کرده بودند که ایشان چون استاد دانشگاه بودند. بنده به اتفاق آقای جمال اخوی که آن‌وقت همان شورای انتخابات… اعضای شورای انتخابات که آقای عالمی هم جزو آن بودند رفتیم به دانشگاه تهران. وقتی ما می‌رفتیم دکتر محمود حسابی برمی‌گشت، مرا نمی‌شناخت. رو کرد به جمال اخوی که آقا این نصرت‌الله امینی که قاضی دادگستری بوده و حالا رئیس بازرسی نخست‌وزیری شده کی است؟‌ من اشاره کردم به آقایان که نگویید من هستم. گفتند چطور مگر؟ گفت بله راجع به این کار من و دبیرستان البرز یک گزارشی حسین مکی نوشته است به او داده و او امضا کرده و داد به آقای دکتر مصدق. من گفتم که جناب آقای دکتر حسابی، من الان با تله‌پاتی با نصرت‌الله امینی تماس گرفتم. او به من گفت که اگر آن گزارشی را که امضا شده و به دولت داده شده و به آقای دکتر مصدق داده شده، آقای مکی خواندند و در این سه صفحه صدتا غلط نکردند در خواندن، حرف شما درست است. اگر این گزارش را ایشان با کمتر از صد غلط آقای حسین مکی بخواند حرف شما درست است. خب همه‌ی آقایان خندیدند. دکتر حسابی فهمید که آن نصرت‌الله امینی من هستم. گفت که ای آقا من که به شما ارادت دارم. گفتم آقا بنده که به شما تلفن هم کردم ولی شما را نتوانستم ملاقات کنم. آخه چه حرفی است می‌زنید. آقای مکی اصلاً جرأت داشت این گزارش را تهیه کند؟ و این خاطره را از آقای دکتر عالمی را. ولی بیچاره بعد پس از آن‌که آن چیز را کرد، در محاکمه آن حرف‌ها را زد، بعد آمد گریه‌ها کرد منزل آقای زنجانی بعد هم ناراحت شد بیچاره. بعد دیگر خب حالا کنار است دیگر بیچاره.

س- در بیست و سه مرداد ۱۳۳۱ آقای دکتر محمدحسین علی‌آبادی معاون نخست‌وزیر شده بود. اگر لطف بفرمایید یک مختصری از شرح حال زندگی‌شان و خاطراتی که از ایشان دارید…

ج- ایشان سال‌ها قاضی دادگستری بودند. بعد از دادگستری رفتند به دانشگاه استاد دانشگاه شدند. زبان فرانسه را خیلی خوب می‌دانستند. شاعری است بسیار توانا. شعری دارد راجع به خاکستر خیلی معروف است، آن شعر خاکستر محمدحسین علی‌آبادی. و در سفری که آقای دکتر مصدق به لاهه می‌خواستند بروند برای این‌که کارهای فرانسه قدری چیز باشد ایشان را با خودشان بردند. وقتی برگشتند به عنوان معاون. که این یکی از معاونین وزیری ایشان را انتخاب کردند. ولی عملا کاری نداشت و بیشتر کارهای سیاسی را آقای ملک‏اسماعیلی انجام می‌داد. کارهای اداری هم آن آقای ملکوتی و بعد هم اصلاً خودش را کنار کشید و هیچ‌وقت هم در جبهه ملی شرکت نکرد. ولی بسیار مرد شریفی است، بسیار مرد شریف، استاد است یعنی اصلاً اصولاً اهل مطالعه و کتاب، کار اداری نمی‌خواست بکند.

س- ایشان تا این اواخر هم رئیس دیوان کشور بودند.

ج- نخیر. آن دکتر عبدالحسین علی‌آبادی است، برادر سروری دادستان دیوان کشور بود. نخیر او اصلاً قابل مقایسه با هم نیستند. او آدمی است که در آن موقع‌ها آقای دکتر مصدق به عنوان عضو هیئت مدیره شرکت نفت انتخاب کرد ولی خیلی بازیگر بود. آن موقع با آقای دکتر مصدق بود بعد آمد رئیس کمیسیون ارز شد بعد از بیست‌وهشتم مرداد. بعداً شد دادستان دیوان کشور. بعد مشاغل مختلف، بعد در شرکت بیمه عضو هیئت مدیره شد. این اواخر هم باز همین بود تا دادستان دیوان کشور. نخیر ایشان وقتی بنده اعلام جرم هم کردم، بر علیه آقایان راپورت داد. نه او مال نیست، برادر آقای سروری است و اصلاً مال نیست.

س- دکتر ملک‏اسماعیلی معاون وزیر شد.

ج- بله. دکتر عزیزالله. ایشان سال‌ها در دادگستری معاون دادسرای تهران بودند در دادسرای استان بودند، مستشار دیوان کشور بود، داماد این کوثرها است. مرد خیلی اداری لایقی است و خیلی هم خوب کار کرد در دوره‌ی آقای دکتر مصدق. و در بیست‌وپنجم مرداد هم ایشان مأمور شد برود چیزهای کاخ سلطنتی را مهروموم کند، بگیرد و ببندد. رفت آن‌جا روی همین طرز هم بعد گرفتند اذیتش کردند. مرد اداری لایق و قاضی و در امور جزایی بسیار وارد خیلی خوب درس می‌داد در مدرسه شهربانی درس می‌داد. امور جزایی را درس می‌داد. در کلاس قضایی درس می‌داد، مقالات معرفی کرد و خوب هم کار می‌کرد. یک مدتی معاون وزارت دادگستری بود و بعد هم آوردند معاون نخست‌وزیرش کردند.

س- آقای حق‌شناس

ج- آقای مهندس جهانگیر حق‌شناس. بله ایشان تحصیلات‌شان را در آلمان کردند و مهندس مکانیک است و مرد خیلی فهمیده پخته لایقی است. و ایشان اصلاً هم سال‌ها در وزارت راه بود. بعد معاون وزیر راه شد. بعد از وزارت راه مجدداً استعفا داد کنار کشید. بعد شد رئیس شرکت بیمه. شرکت بیمه را هم خیلی خوب اداره کرد. باز مجدداً وزیر مشاور شدند و با ما هم کراراً در زندان بودند. الان هم برای کسالت آمده است در انگلستان. بعد یک مدتی هم مشاور بود در بانک توسعه صنعتی. خودش هم یک شرکتی با مهندس زیرک‌زاده چون با هم اصلاً بودند داشتند برای کارهای… اول شرکت ساختمانی بود شرکت هامون، چند شریک بودند با هم. آقای دکتر شاپور بختیار بود و حق‌شناس و زیرک‌زاده و یکی دیگر از آقایان و بعد آن را به هم زدند و یک شرکت شوسه‌ای درست کرد و الان هم الحمدالله بسیار خوب است، برای معالجه آمده است الان به انگلستان.

س- آقای فرمانفرمائیان بعداً کنار گذاشته شد در هیجده تیر ۱۳۳۲ و آقای دکتر ملکی مجدداً…

ج- ایشان شدند استاندار فارس آقای فرمانفرمائیان. آن‌موقع احتیاج داشت که استاندار فارس. ایشان چون پدرش هم سال‌ها والی فارس بود، به قول خودشان فرمانفرما فارس. رفتند فارس و در فارس بودند و ملکی مجدداً شد وزیر بهداری.

س- آقای طالقانی بعداً کنار گذاشته شد و آقای عطایی شدند وزیر کشاورزی…

ج- آقای طالقانی، عرض کردم خدمتتان، خودش چون به او گفتند چون که قبلاً گفتم معروف است که وارن به او گفت که اوضاع خراب است و او استعفا داد و آقای مهندس عطایی یکی از افرادی است که استاد دانشکده کشاورزی بود، رئیس دانشکده کشاورزی بود، خواهرزاده آقای مهندس بازرگان است.

س- اسم کوچک ایشان چیست آقای امینی؟ اگر به یاد بیاورید.

ج- یادم نمی‌آید الان.

س- بعد آقای کاظمی کنار گذاشته شد.

ج- آقای کاظمی کنار گذاشته نشد.

س- آقای مبشر.

ج- آقای مبشر، کفیل شدند. آقای کاظمی کنار گذاشته نشد، آقای کاظمی شدند سفیر ایران در… این لغت کنار گذاشتن یک قدری…

س- من عذر می‌خواهم که این لغت را به کار بردم.

ج- بله ایشان شدند سفیر ایران در پاریس، در فرانسه. رفتند آقای مبشر که خزانه‌دار بود کفیل وزارت دارایی شدند موقتاً تا کسی انتخاب بشود. که بعد دیگر نشد.

س- از این اشخاص که من این‌جا اسم بردم کدام‌شان در حال حاضر در قید حیات هستند. این‌ها را به سرعت می‌گویم اگر شما لطف کنید و به من بگویید که ببینم این‌ها کجا تشریف دارند. آقای امیرعلایی؟

ج- امیرعلایی تهران هستند.

س- آقای نواب

ج- نواب فوت کرد.

س- آقای حسابی.

ج- حسابی هست بله دکتر حسابی.

س- آقای بوشهری.

ج- فوت کرد.

س- داود رجبی.

ج- هست.

س- آقای حسابی تهران تشریف دارند؟

ج- بله، ظاهراً.

س- آقای رجبی

ج- هست. تهران است ظاهراً من نمی‌دانم.

س- آقای دکتر ملکی.

ج- تهران است که پزشک است و محکمه‌ای دارد و متخصص امراض پوستی است.

س- آقای صبار فرمانفرما.

ج- تهران هست.

س- آقای سیف‌الله معظمی.

ج- فوت کردند. چند سال است فوت کرده است.

س- آقای علی‌اکبر اخوی.

ج- تهران است.

س- آقای ابراهیم عالمی.

ج- نمی‌دانم.

س- ایشان فوت کردند.

ج- نخیر.

س- آقای محمدحسین علی‌آبادی.

ج- هست.

س- ایشان هم تهران تشریف دارند؟

ج- بله.

س- آقای ملک‏اسماعیلی.

ج- هست ایشان.

س- آقای جهانگیر حق‌شناس.

ج- الان برای معالجه به لندن آمده‌اند، اصولاً تهران هستند و برای معالجه به لندن آمده‌اند الان.

س- آقای طالقانی.

ج- در وایومینگ آمریکا هستند.

س- آقای عطایی.

ج- عطایی تهران بود. تا آن‌جایی که من می‌دانم. و در آن شرکت یاد که با بازرگان بودند چون جزو امضاکنندگان آن نامه اعتراض کنسرسیوم که بنده تهیه کرده بودم ایشان هم بود که بعد همین عطایی جزو آن یازده استاد دانشگاه، ی الف یاد که گفتم به شما، ایشان جزو آن‌ها بودند.

س- آقای مبشر.

ج- تهران هستند.

س- آقای امینی حالا می‌خواهم بپردازیم به جبهه ملی و محققاً این‌جا منظور جبهه ملی اول است که در سال ۱۳۲۸ تشکیل شد. آیا این جبهه ملی اول دارای یک شورای مرکزی بود؟

ج- نخیر اصلاً هیچ چیز نبود. برای این‌که این همین شکلی چون یک عده‌ای بودند که در دربار متحصن شده بودند و اعتراض به انتخابات کردند عنوان جبهه ملی گذاشتند ولیکن خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود. اصلاً چیزی نبود، افراد خیلی بی‌تناسب با هم… عمیدی نوری، احمد ملکی، مدیر روزنامه ستاره، این‌ها یک عده که همین‌جور جمع شده بودند و معلوم نبود برای چه منظوری. غیر از آن جبهه ملی واقعی که آقای دکتر مصدق بعداً پایه‌گذاری کرد. آن‌ها همه کنار رفتند.

س- آن جبهه ملی واقعی که می‌فرمایید بعداً پایه‌گذاری شد در چه سالی بود، کی بود؟

ج- آن همین‌جوری به تدریج. در مجلس این‌ها که بودند از آقایان دور آقای دکتر مصدق که جمع شده بودند. غیر از آن اولش که گفتند که جبهه ملی از افراد مختلف ـ آن به کلی دیگر پاشیده شد. ولی بعداً افرادی که مثل همین آقای زیرک‌زاده، حسیبی، حق‌شناس این‌هایی که بودند از همین رفقای ما که دور آقای دکتر مصدق جمع شده بودند. ولی تشکیلات و چیزی نداشت. چون یک عده از حزب ایرانی‌ها بودند که در حزب ایران بودند یک عده از جای دیگر بودند. بعداً وقتی که این جبهه ملی دوم تشکیل شد آن‌جا دیگر بعد از آقای دکتر مصدق. والا آن‌موقع حتی در مجلس این‌ها بودند، عده زیادی از آقایان در مجلس بودند که نمایندگان جبهه بودند اما تشکیلات منظم چیزی نداشتند که با هم هماهنگی داشته باشند.

س- پس این جبهه ملی درواقع در تمام دوران حکومت دکتر مصدق دارای یک تشکیلات منسجم و یک دفتر و رهبران انتخابی و شورای مرکزی و روزنامه ارگان و این چیزها نبود.

ج- نخیر، حتی آقای دکتر مصدق یک‌روزی به بنده فرمودند که آقا ببینید این آقایانی که ادعا می‌کنند جبهه و نمی‌دانم فلان، این‌ها همه با هم اتفاق کلمه ندارند آن‌وقت متولی باشی. منظورشان تولیت بود که البته بعداً نسبت به او خیلی علاقه‌مند شدند دکتر مصدق چون خیلی خوب امتحان داد مرحوم تولیت. این‌ها می‌روند و بر علیه دولت تشکیلاتی می‌دهند و جمع می‌شوند. نخیر نداشتند. یک عده از حزب ایرانی‌ها بودند که آن‌ها صرفاً کارهای خودشان را در نظر داشتند و بعضی افراد دیگر که در حزب ایران نبودند کنار بودند.

س- بعد از کودتای بیست‌وهشت مرداد محققاً یک عده از رهبران جبهه ملی خب زندانی بودند بعد که آزاد شدند وقتی که سازمانی نبود چگونه با همدیگر تماس می‌‌گرفتند؟

ج- چرا سازمانی بود. برای این‌که همان‌وقت بعد از بیست‌وهشت مرداد ما شروع کردیم تشکیلاتی دادن به اسم نهضت مقاومت ملی و این تشکیلات را ما، که عده‌ی زیادشان اغلب اوقات هم در منزل من بودند، آقای مهندس بازرگان، دکتر سحابی بود آیت‌الله زنجانی بود، آیت‌الله طالقانی بود، دکتر معظمی عرض کردم که همان‌موقع هم گفتم، دکتر معظمی بود، بنده بودم.

س- دکتر عبدالله معظمی.

ج- بله. این‌ها تشکیلاتی می‌دادند. آقای کشاورزصدر بود. بعد یک‌عده هم از کنار، مرحوم رحیم عطایی بود، مرحوم رادنیا، آقای محمدتقی انوری از تجار بازار که بسیار مرد شریفی است. این‌ها ما نهضت مقاومت ملی را تشکیل دادیم که همین نهضت مقاومت ملی ما اغلب جمع می‌شدیم دور هم و همین کارهایی که لازم بود مثل اعلامیه‌ی نفت تهیه کردن، کارهای دیگر کردن. روزنامه‌ای داشتیم و تظاهراتی که توی بازار کارهایی می‌کردیم.

س- تظاهرات برای انتخابات، تظاهرات در مقابل دانشگاه.

ج- بله انتخابات. همه این‌کارها را می‌کردیم که بعداً همین روزی در منزل آقای صالح که بودیم گفتیم اسم این را دیگر بگذاریم دکتر مصدق. که آقای دکتر سنجابی گفتند آقا این اسم جبهه ملی سرقفلی دارد که خب ما همه قبول داریم که وقتی که دکتر سنجابی را در دانشگاه زده بودند، آمد پشت تریبون و گفت آقا این را هم من از همان سرقفلی استفاده کردم. بعد دستک و چیز پیدا کرد که من دبیر بودم و همین‌ها بود.

س- بنابراین، این درواقع اولین اقدام برای تشکیل جبهه ملی به صورت یک سازمان متشکل بود.

ج- بله. اول همین تشکیلات بعد از ۲۸ مرداد و این نهضت مقاومت ملی. که خدا بیامرزد مرحوم دکتر معظمی خیلی در این کار، خیلی خیلی ـ دکتر معظمی و آقای زنجانی خیلی خیلی در این کار مجاهدت شدید کردند. این آقای طهماسبی که الان در همین آمریکا هستند که دیدید و شما می‌شناسید آقای طهماسبی را…

س- بله

ج- ایشان جزو افرادی بودند که خیلی فعالیت کردند در همین نهضت مقاومت ملی. همین آقای ابراهیم یزدی بود. البته هنوز شاگرد دانشکده پزشکی بود و در این جلسات ما هم می‌آمد و کمک می‌کرد، می‌دوید می‌رفت. بعد آمد آمریکا و کم‌کم شد آقای دکتر یزدی.

س- در دوره‌ی دوم جبهه ملی، وقتی که جبهه ملی در سال ۱۳۳۹ مجدداً تشکیل شد چه کسانی عضویت شورای مرکزی جبهه ملی را داشتند؟ شورای مرکزی جبهه ملی چگونه انتخاب شده بود چون اسم افرادش هست به‌هرحال.

ج- همین‌جوری انتخاب شده بود یعنی همین‌جور که ما دور هم خرد خرد نهضت مقاومت را داشتیم بعد وقتی مثلاً ده نفر اول تشکیل شده بود وقتی که می‌خواستیم یک‌نفر را انتخاب کنیم رأی می‌گرفتیم. ولی بعد که جبهه ملی شد آن‌وقت قرار شد که روی ضابطه‌ای قبلاً تحقیق بشود اگر کسی مخالفت می‌کند مثلاً یکی دو نفر بودند پیشنهاد کردند آقای دکتر صدیقی. من صدایش کردم بیرون توی اطاق گفتم آقا این شخص این است، عیب این… نگذارید ما علنا بگوییم. گفتم حالا فلان مقدار هم خواسته پول بدهد بیخود کرده. و با این طرز، با دقت اعضا انتخاب می‌شدند. یادم هست مثلاً همین خدا بیامرزد مرحوم آقای نریمان را ما انتخاب کردیم، ایشان آمدند. امیرعلایی را انتخاب کردیم که نبودند چون امیرعلایی مدتی در خارج مانده بود که بعد آمد. آقای کاظمی بودند. این‌ها همه عضو جبهه ملی بودند که افرادی را که شما اسامی‌شان را دارید که… بنده از اول تا آخرش هم بودم. تا کنگره و بعد از آن. بعد البته دسته آقای بازرگان به مناسبتی کنار کشیدند و رفتند دسته نهضت آزادی را درست کردند. ولی در کنگره جبهه ملی شرکت کردند. در زندان همه با هم بودیم.

س- بنابراین این افراد شورا در واقع به وسیله آرا و این‌ها انتخاب نشده بودند بلکه با تبادل نظر آقایان طراز اول جبهه ملی.

ج- بله. و همان‌جا هم رأی می‌گرفتند. همان‌ها هم رأی می‌گرفتند.

س- آیا جبهه ملی دوم دارای یک دفتر مرکزی بود؟

ج- بله. دفتر مرکزی داشت.

س- کجا آقای امینی؟

ج- بیشتر منزل بنده بود. دفتر نخیر جا نداشت. جا نداشت و متغیر بود.

س- این‌طور نبود که محل خاصی داشته باشد؟

ج- نخیر. ولی بنده مدت‌ها دبیر بودم و آقای کریم‏آبادی و این دفترش منزل بنده بود. خبر می‌دادیم و دعوت می‌کردیم.

س- از روی مدارکی که سازمان جبهه ملی نگه می‌داشت حدوداً اعضای رسمی جبهه ملی چقدر بودند آقای امینی؟

ج- هیچ نمی‌شد آن شکلی گفت. البته چون دستجات دیگری بودند که حاضر نبودند که اسامی‌شان را بگویند. مثلاً افرادی که مال آن دسته آقای فروهر بودند آن‌ها بودند.

س- حزب ملت ایران‌

ج- حزب ملت ایران. آن نیروی سوم…

س- جامعه سوسیالیست‌ها

ج- بله جامعه سوسیالیست‌ها، خنجی که خب خیلی مرد معتقد است برخلافی که بعضی‌ها نسبت به او آن‌جور بودند بسیار مرد شریف، به عقیده‌ی من، من نسبت به آقای خنجی…

س- از حزب سوسیالیست ایشان داشتند. جامعه سوسیالیست‌های نهضت ملی ایران مال خلیل ملکی بود.

ج- بله خلیل ملکی. که او هیچ‌وقت در جبهه ملی نیامد. در جبهه ملی دوم نیامد در دسته خلیل ملکی.

س- بله ایشان…

ج- بله معتقد نبودند.

س- ایشان تقاضای عضویت و این‌ها کرده بودند ولی آن معلق مانده بود آن‌جا و تصویب نشد.

ج- بله نشد.

س- روزنامه ارگان جبهه ملی اسمش چه بود؟

ج- روزنامه‌های مختلفی منتشر می‌شد ولی نه به عنوان رسمی و فلان، شب‌نامه مانند. شب‌نامه مانند بود ولی روزنامه‌ ارگانی نداشت.ولی یک روزنامه منظمی نداشت. کسی سردبیری باشد.نخیر. بله یک چیزهایی بود که همین آقای رحیم عطایی منتشر می‌کردند. ولی چیزی مرتب منتشر بشود نبود.

س- فعالیت‌های عمده و به‌اصطلاح کارهای عمده‌ای که این جبهه ملی دوم انجام داد به نظر شما چه بودند؟

ج- تا آن‌جا که من یادم می‌آید از کارها یکی همین موضوع اعتراض به قرارداد کنسرسیوم بود. بعد تظاهراتی که اغلب می‌شد. بستن بازارها که بازار چندین بار به عنوان اعتراض به انتخابات در انتخابات مختلف بسته شد. رفتن ما در مجلس سنا و متحصن شدن که اثر کرد. بعد هم کنگره جبهه ملی. بعد هم آن میتینگ عظیم جلالیه. میتینگ عظیم جلالیه که اگر خاطرتان باشد که خیلی…

س- بله.

ج- بله این‌ها کارهایی بود که جبهه ملی انجام داد. بعد دیگر آن‌وقت جبهه ملی محل داشت. در آن‌موقع بالاخره محلی را در خیابانی که بیمارستان ورجاوند ته آن بود، در آن‌جا محلی را که ؟؟؟ جایی را که تابلو زد معذرت می‌خواهم حالا کم‌کم یادم می‌آید. اولین جایی که جبهه ملی رسماً محل میتینگ‌هایش قرارداد در خیابان فخرآباد بود. یک محلی را شرکت یاد گرفته بود که بعد ساختمان بکند که نشد. آن‌جا میتینگ‌های جبهه ملی و مرکز دفتر این‌ها در خیابان فخرآباد بود. بعد از آن‌جا منتقل شد به خیابان ابوالعلا است اسم خیابان… حالا یادم نمی‌آید. که توی آن‌جا جبهه ملی دایر شد و نزدیک دانشگاه که بعد آمدند تابلو را برداشتند و آن‌جا هم مأمور گذاشتند کسی را راه نمی‌دادند مدت‌ها هم ما اجاره آن‌جا را می‌دادیم.

س- این زمان نخست‌وزیری آقای امینی است.

ج- بله.

س- از زمانی که جبهه ملی دوم بعد از آن اختلاف‌نظری که با دکتر مصدق پیدا شده بود و پیشنهاد سیاست صبر و انتظار مطرح شد و خودشان را منحل کردند درواقع، تا موقع انقلاب در سال ۱۹۷۸ فعالیت‌های جبهه ملی چگونه بود؟ اصلاً فعالیتی داشت؟

ج- فعالیت‌ها فقط فعالیت به قول خانم من فعالیت مجلس ختم. وقتی که کسی می‌میرد یک تظاهراتی. آقای کاظمی مرده مجلس تشکیل می‌دادیم این‌طور. با دور هم جمع شدن‌های این شکل فقط. البته قبل از انقلاب. آن اعلامیه‌ای که آقای دکتر سنجابی و شاپور بختیار و فروهر امضا کردند قبل از انقلاب بود. اولین نامه اعتراض‌آمیزی بود که به شاه نوشته شد و صدا کرد.

س- لطف بفرمایید و یک توضیحی بدهید که این فعالیت مجدد جبهه ملی که با نوشتن آن نامه شروع شد چه افرادی در آن شرکت داشتند و ملاقات در کجا بود و در چه تاریخی بود و چه مطالبی را آن‌جا مورد بحث قرار دادند؟

ج- بنده آقای دکتر آن‌وقت در آمریکا بودم. در ایران نبودم ولی خب جسته و گریخته شنیدم که وقتی این تهیه شد بعداً آقای بازرگان هم موافق بود منتهی می‌گفت من باید این را ببرم و با رفقای دیگرم هم صحبت کنم و امضا[ی] آقای صباغیان هم مثلاً در ذیل آن باشد. آقایان قبول نکردند. گفتند نه آقا این رأی را می‌خواهید همین‌جا. این‌طور که بعد من شنیدم این‌جا، آقای مانیان و دیگران گفتند. من آن‌وقت در ایران نبودم.

س- یک عده اشخاص تاریخی هستند که نقشی بازی کردند در این سال‌ها و من می‌خواستم از شما خواهش کنم که اگر شما یک شرح حال مختصری راجع به این‌ها برای ما بگویید و اگر از این‌ها یک خاطراتی بیاد دارید آن‌ها را برای ما توصیف بفرمایید. اولیش آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی است.

ج- آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی پسر مرحوم امیرشهاب کرمانی علی‌التحقیق مرد مبارزی است. این را از حق نباید گذشت که مرد مبارزی است و برخلاف گفته معاندین و فلان. بنده البته عرض کنم خدمتتان الان با او میانه‌ی خوشی ندارم ولی با حقیقت میانه خوش‌تر دارم که بگویم. این است که علی‌التحقیق مرد درستی است و این را برخلاف این‌که دیگران خیال می‌کنند که ایشان… هیچ مطلقاً اهل سوءاستفاده اهل چیزی نیست. منتها خب مثل اغلب اشخاص متأسفانه آن حس جاه‌طلبی را دارد. مثلاً در مقام مقایسه او و مکی این‌ها اصلاً قابل مقایسه نیستند. این آدمی بود تحصیل‌کرده فهمیده، اصیل، خانواده‌دار و به تمام معنا مبارز و نترس. آقای دکتر بقایی که تحصیلاتش را در جامعه‌شناسی در فرانسه انجام می‌داد. بعد از این‌که رابطه ایران و فرانسه بهم خورد و رضاشاه این‌ها همه را احضار کرد این‌ها تحصیلات‌شان ناتمام ماند. آقای دکتر صدیقی، دکتر یحیی مهدوی، مظفر بقایی این‌ها بدون اخذ درجه دکترا از فرنگ برگشتند. بعد در ایران آن‌جا امتحانی دادند و تزی رد کردند و عنوان دکترا گرفتند. صدیقی تا این آخر سر هم هیچ‌وقت برای خودش عنوان دکترا نمی‌نوشت و می‌نوشت غلامحسین صدیقی یا دکتر مهدوی. آقای دکتر مظفر بقایی باید عرض کنم که ایشان به تمام معنا عاشق کرمان هم است. خیلی کرمان را دوست دارد. ایشان در عین حال که استاد دانشگاه بود ریاست فرهنگ کرمان را هم قبول کرده بود و رفت در کرمان. آن‌جا را خیلی خوب اداره می‌کرد و در آن‌جا شروع کرد به مبارزه کردن بر علیه رزم‌آرا. این را عرض کنم که آقای دکتر بقایی به اتفاق همان آقای دکتر صدیقی و آقایان به فرنگ آمدند. دکتر صدیقی در ۱۳۱۷ به دانشکده‌ی افسری آمد و دکتر مهدوی، دکتر بقایی ۱۳۱۸ آمد که بنده افسر وظیفه بودم و اغلب می‌رفتم یک سری بهش می‌زدم که برایش سیگار ببرم، حوله و صابون ببرم. آن‌جا بود و افسر شد و بعد هم خدمت وظیفه هم دو سال خدمت وظیفه انجام داد. بعد دیگر آمد وارد دانشگاه و فرهنگ کرمان شد. ضمن این‌که خیلی زندگی ساده‌ای داشت خودش و مادرش و خواهرهایش. پسر منحصر مرحوم آقا میرزا شهاب کرمانی بود. بعد در انتخابات کرمان وکیل شد و در همان‌جا شروع کرد مبارزه بر علیه رزم‌آرا.

س- این زمان قوام‌السلطنه بود که ایشان از کرمان وکیل شدند؟

ج- یادم نیست. بعد آمد تهران. من مثل این‌که در آن جلسه قبل عرض کردم که شبی من آمدم منزل و دیدم که چمدانی منزل من هست…

س- بله فرمودید.

ج- بعد معلوم شد این مال بقایی است. صبح به اتفاق رفتیم منزل سیدمحمدصادق طباطبایی. ایشان می‌خواست اعتراض بکند برای انتخابات، برای این‌کار مجلس مؤسسان، به او بگو، چون خیلی به او معتقد بود که نشسته است و دارد آیین‌نامه مجلس مؤسسان را می‌نویسد. بعد ایشان رفت در مجلس متحصن شد و شروع کرد بر علیه رزم‌آرا آن مبارزه را کردن. حتی برای این‌که یک‌قدری فارغ‌البال باشد چون متأهل شده بود بقایی و صاحب بچه‌ای به اسم شهاب شده بود. بچه مرد و زن را طلاق داد برای این‌که دیگر اصلاً به‌کلی… مدتی در مجلس متحصن بود و روزها می‌رفت بیرون. کابینه ساعد بود خیال می‌کنم. کابینه ساعد بود خیلی شدید راجع به رزم‌آرا، دخالت‌هایی که رزم‌آرا می‌کند و اقداماتی که می‌کند. او و مهندس رضوی هر دو مخصوصاً ایشان. بعد در مجلس ما هم خیلی با هم مربوط و مأنوس بودیم. یادم هست که وقتی دکتر بقایی در خیابان نزدیک منوچهری در خیابان فردوسی یک زمینی بود. آن‌جا روزها می‌رفت و میتینگ می‌داد و صحبت می‌کرد، گاهی وقت‌ها همین آقای مکی می‌آمد پشت سر او راه می‌رفت که مردم ببینند که این آقا هم هست. حالا مکی اصلاً هیچ، نه شخصیتی داشت و نه چیزی بود. بقایی خب آدمی بود. بعد هم در انتخابات بعدی وکیل تهران شد. از دو جا وکیل شد در دوره‌ی هفدهم. در دوره‌ی هفدهم دکتر بقایی هم از کرمان وکیل شد و هم از تهران و می‌خواست هر دو را حفظ کند که البته این درست نبود. هم علاقه به کرمان داشت و هم علاقه‌مند بود که وکیل تهران باشد. وکیل بعد کرمان هم آن دیگری شد منتهی تهران قبول نکرد. او آقای علی روحی بود حالا یادم نیست کدام روحی این را قبول کرد. ایشان وکیل بود و با آقای دکتر مصدق هم خیلی مربوط. تا یک‌روزی که ما با هم، در آن جلسه قبل گفتم، رفتیم منزل آقای دکتر مصدق من ظاهراً رئیس بازرسی نخست‌وزیری بودم خیال می‌کنم، با هم رفتیم پرسید که خدمت آقا کی هست؟ گفتند که استاندار کرمان را معرفی کردند. آمدند و معرفی کردند. دکتر بقایی یک‌دفعه هاج‌وواج شد. گفت استاندار کرمان؟ ناراحت شد که بدون جلب‌نظر او، چون علاقه‌مند به کرمان است، آن‌هم توی دستگاه و دستگاه، گفتند کی را؟ گفتند رکن‏الملک صدری. رکن‌الملک صدری رئیس شعبه دیوان کشور بود و زیاد خوشنام نبود، شعبه‌اش معروف بود به شعبه نقض ولایت جاه. پرونده را که می‌آوردند آن‌جا نقض می‌کردند که بلااجرا بشود و خب خوشنام نبود. ایشان دخترش زن آقای واثق‌السلطنه نوری بود که واثق‌السلطنه نوری خواهرش زن آقای دکتر غلامحسین مصدق بود. ظاهراً به علت همین نسبت یک کاغذی رکن‌الملک صدر توی آرشیو خانه‌اش داشت که دخالت‌های انگلیس را در امور نشان می‌داد. این را آورده بودند و نشان آقای دکتر مصدق داده بودند. دکتر مصدق هم از این کاغذ خیلی خوششان آمد که استفاده بکنند. که خب روی همین داشتن این کاغذ و ارائه این کاغذ دکتر این را کرد استاندار کرمان. سر این کار اولین علت برخورد بقایی و مرحوم آقای دکتر مصدق این انتخاب بود که دکتر بقایی دیگر رنجید. رنجید و رنجید… دوتا آدم لجباز، بعد هم خب آن آقای مکی خودی انداخت جلو و وکیل اول تهران هم که دیگر شده بود در اثر آن نطقی که در مجلس تهیه می‌کردند آقای حسینی، زیرک‌زاده در خارج به او می‌دادند، خواند، خواند تا مجلس نتوانست آن لایحه نفت را تصویب کند و روی همین چیز وکیل شد. بعد در کمیسیون نفت هم چون بود تقریباً پهلوان میدان شد آن‌موقع بعد از دکتر مصدق. برود و شیر نفت را ببندد خوزستان. خوزستان دربست در اختیار مکی بود. خب این‌هم یک‌قدری باعث…

س- سرباز فداکار.

ج- بله سرباز فداکار. باعث حقد و کینه آقای دکتر بقایی شده بود. حتی یک‌دفعه که دکتر بقایی که رفته بود… در صورتی که دکتر بقایی سهمش خیلی بیشتر بود به عقیده‌ی بنده. اولین کسی که در میدان بهارستان ملی کردن صنعت نفت را عنوان کرد دکتر بقایی بود. بنده آن‌جا بودم در آن بالاخانه مال روزنامه کشور.

س- دکتر لقمان ادهم مطب داشت همان بالا در میدان بهارستان.

ج- بله. آن‌جا روزنامه کشور بود و دفتر سید محمدعلی حجازی بود و آن بالکنش مال روزنامه آقای جلالی بود. روزنامه کشور. آن‌جا می‌آمد و خب ما هم… و آن‌جا او اصلاً گرما گرم دکتر بقایی اداره می‌کرد آن‌جا را. بعد بقایی گفت که اگر این‌ها به ما پیشنهاد صحبت از پنجاه‌پنجاه است این را قبول نخواهیم کرد. پنجاه‌ویک درصد است قبول نمی‌کنیم. شصت درصد، چهل درصد ما قبول نمی‌کنیم، هفتاد درصد… بالاخره آخر اگر نودونه درصد هم مال ما و یک درصد مال دیگران ما می‌گوییم صددرصد باید متعلق به ایران باشد که فریاد هلهله مردم بلند شد. من هم آن‌وقت به نظرم آمد که آیا این… که بعد آقای دکتر مصدق هم در مجلس شروع کرد که این

س- بله من آن‌روز توی آن متینگ بودم.

ج- ولی همین متأسفانه لجبازی‌ها و این چیزها باعث شد که آقای دکتر بقایی خب دیگر نرفت سراغ آقای دکتر مصدق، شروع کرد کنار کشیدن و کنار کشیدن. یادم هست که سفری مکی آمده بود به آمریکا، خب مکی اصلاً نه سواد داشت و نه شعور، این را بنده صریح عرض می‌کنم و در آمریکا شروع کرده بود این‌ور و آن‌ور برود و هر کاری بکند. آقای دکتر مصدق او را احضارش کرد که بیاید به ایران. وقتی خواست بیاید به ایران، این دکتر بقایی تلفن کرد به من که فلانی تو ماشین داری؟ گفتم برای چی؟ گفت برویم استقبال مکی. گفتم: «مکی چرا؟» گفت نه ایجاب می‌کند برویم، با این‌که با هم خیلی بد بودند آن‌موقع. کما این‌که من نرفتم و بقایی رفت. بعد آن‌روز نیامده بود و روز دیگر رفت. کم‌کم دکتر بقایی کنار کشید و کشید تا قضایای آن موضوع افشار طوس پیش آمد. که منزل حسین خطیبی و آن آمپول زدن دکتر منزه، بایند[نامفهوم] رو آن جریانات که معلوم است که افشار طوس را آن‌جا بی‌هوش کردند و بردند در غارتلو. من آقای دکتر یکی از تأسفاتم واقعاً خدا می‌داند این بود که یادم هست که دکتر بقایی در مجلس متحصن شده بود به اتفاق همین زاهدی این‌ها. وقتی که آقای دکتر مصدق مجلس را منحل کرد بعد از رفراندوم، در میدان بهارستان باز میتینگ بود. و آن‌جا به مردم مژده دادند که الان دکتر مظفر بقایی را از مجلس بیرون آوردند و زندانی کردند. من تأثرم این بود که خب چطور اوضاع برمی‌گردد که یک آدمی که خودش تعزیه‌گردان این میدان و این بساط بوده حالا باید مژده بدهد که این را گرفتند و زندانی‌اش کردند. چرا باید. خب این‌ها همه تحریکاتی بود که شاه می‌کرد. ایدن هم در کتابش و خاطراتش نوشته است و اتفاقاً چه خوب شد یادم آمد به شما بگویم. من شاید هم راجع به این خاطرات ایدن و این حرف‌ها عرض کردم در آن جلسه‌ای که قرار بود کسی از انگلستان بیاید و کار نفت را حل بکند که ایدن نوشته است و ما هیئت وزیران تصمیم گرفتیم و بعد شاه پیغام داد به‌وسیله‌ی سهیلی، خوشبختانه در یکی از روزنامه‌هایی که اخیراً آمده بود برای من دیدم فؤاد روحانی که خیلی در این کار وارد بود یک مقاله مفصلی راجع به این موضوع نوشته است که حالا ممکن است این مقاله را به شما بدهم که داشته باشید یا همین‌جا دارم کپی‌اش را بگیرید یا خودتان روزنامه را تهیه کنید. مقاله بسیار خوبی است. ضمیمه کتابش کردم ضمیمه کتاب فؤاد روحانی کردم که نوشته است این آدم می‌خواست بیاید و بعد در بغداد خبر داد آقای دکتر مصدق مرا فرستاد بروم بغداد صحبت با او صحبت بکنم. بعد او گفت که من می‌آیم ژنو و چی و بعد منصرف شد. که اگر آمده بود کار نفت تمام شده بود. داشت تمام می‌شد که باز دومرتبه شاه نگذاشت. و همین‌طور شاه با این‌ها بازی می‌کرد. من خیال می‌کنم که جزو افرادی که گول شاه را خورد یکی همین دکتر بقایی بود. در صورتی که همیشه دکتر بقایی به من می‌گفت که من از این آدم خبیث‌تر و ناپاک‌تر و دوبه‌هم‌زن‌تر ندیدم چنان‌که من هفته‌ای یک‌روز که می‌روم باهاش نهار می‌خورم یک‌روز بهش گفتم… گفت: «آقا چه بکنیم برای مبارزه با فساد؟» گفتم: «قربان شما دروغ می‌گویید، هرچه می‌گویید دروغ می‌گویید». آن‌وقت به شاه می‌شد از این حرف‌ها زد. گفت: «من؟» گفتم: «بله. شما از یک‌طرف به من می‌گویید مبارزه با فساد و نقشه بکشید و چه بکنید و از یک‌طرف داماد سپهبد جهانبانی که گویا گفتم در آن جلسات قبل، سپهبد جهانبانی که این‌قدر دزدی کرده آقای امان‌پور، این‌جور کرد این‌جور کرد چه کثافت‌کاری‌ها کرد، بعد باز به یک نحوه‌ای دادگستری رسیدگی کرد و گرفت و محکومش کرد در دیوان کیفر به زندان، شما دستور دادید از زندان آزاد بشود.» گفت: «من؟» فلان. زنگ زد و جم وزیر دربار را گفت که امان‌پور را آیا دستور دادید از زندان آزاد بشود؟ او گفت: «بله قربان داماد جهانبانی است، خودتان دستور فرمودید، فرمان را آوردند امضا کردید.» گفت: «عجب دکتر حالا می‌شود این را به همه…» گفتم: «دیشب توی مهمانی دربار رقصیده این‌جا در حضور اعلیحضرت، چه می‌فرمایید؟» گفت: «حالا می‌شود ما برگردیم.» گفتم: «آقا این حرف‌ها چیست.» گفتم: «یک آدمی است که تو خودت گفتی که با صادق هدایت رفته بودی به سینما بعد سرود شاهنشاهی زدند زمان رزم‌آرا. صادق هدایت پا نشد و تو هم پا نشدی. چراغ‌ها را روشن کردند داد و قال و گرفتند هر دوتا را. که بعد گفتی من دکتر مظفر بقایی نماینده مجلس و ایشان را هم من نگذاشتم بلند بشود و بالاخره سینما بهم خورد و ما آمدیم بیرون و رفتیم شمیران و بعد از مدتی که راه رفتیم من دیدم دارم خفه می‌شوم. فشار چکمه را به گردنم حس کردم. کراواتم را بیرون آوردم و دکمه‌هایم را باز کردم که نفسی بکشم ولی دیدم باز هم دارم خفه می‌شوم. چطور شد آن‌موقع تو این خفقان را حس می‌کردی اما حالا که بر علیه دکتر مصدق داری اقدام می‌کنی حس نمی‌کنی که چه می‌شود. این را من درست روز دوم سوم بعد از بیست و هشت مرداد بهش گفتم که آقا بدان این شتر در خانه‌ی خودت هم می‌خوابد.»

س- دکتر بقایی.

ج- بله. و دیگر هم باهاش معاشرت نکردم. هروقت توی خیابان هرکجا رسید حتی پیغام‌ها به وسیله‌ی اشخاص داده بود که فلانی من با تنها کسی که با هم در عمرمان Tutoyer می‌کردیم فلان‌کس بود و حالا مرا می‌بیند سرش را برمی‌گرداند. گفتم: «خب راهمان عوض شد دیگر. آخر من نمی‌توانم. تو مُردی.» درهرحال این اشتباهی بود که دکتر بقایی کرد. و بعد هم لجبازی و… حتی مثلاً در این جریان قانون نیمچه کاپیتالاسیونی که زمان شاه وضع شد ایشان یک اعلامیه داده بود. بعد حمله کرده بود به آقای دکتر مصدق که چطور شد ایشانی که برای فوت یک قهوه‌چی اعلامیه می‌داد و مجلس ختم می‌گیرد در این مورد حساس…

س- منظورش آقای کریم‌آبادی بود؟

ج- منظورش نخیر شمشیری بود. حالا در این مورد حساس که خود ایشان رساله روی این موضوع نوشته است ساکت است. بله چغندرهای احمدآباد را باید بفروشد. آخه این سبک… اخیراً هم باز دومرتبه پارسال که من رفتم تهران دیدم که بله یک کسی یک چیزی آورده که چندتا نوار و کتاب و این‌ها ـ وصیت‌نامه دکتر بقایی است گفتم باشد. خودشان میل بفرمایند بنده برایم دیگر بس است. درهرحال این به عقیده من حیف بود بقایی، خراب شد و ای‌کاش نشده بود.

س- حالا که صحبت دکتر بقایی شد، سؤال بعدی که من می‌خواهم از حضورتان بکنم مربوط به خلیل ملکی است و شما به یاد می‌آورید که هر دو این‌ها در حزب زحمت‌کشان ملت ایران بودند

ج- مثل این‌که معمولاً مال مکی….

س- عرض کنم خدمتتان که دکتر عیسی سپهبدی هم نمی‌دانم شما ایشان را می‌شناختید؟

ج- خیلی خوب می‌شناختم، خوب خوب. رفیق بقایی بود و…

س- ایشان هم خیلی نزدیک بودند به بقایی.

ج- بله. این‌ها سه نفر با هم بودند، زهری بود و…

س- علی زهری که مدیر و صاحب امتیاز روزنامه شاهد بود…

ج- بله

س- بعد آقای دکتر عیسی سپهبدی در بیست‌ونهم تیر از طرف آقای دکتر بقایی رفته بوده به ملاقات آقای قوام‌السلطنه و این جریان در داخل حزب زحمتکشان مطرح شده بود و اولین برخورد بین طرفداران خلیل ملکی و دکتر مظفر بقایی درواقع در جلسه گویندگان حزب سر این قضیه مطرح شد. خواستم که اگر شما اطلاعی از این جریان ملاقات ایشان دارید…

ج- نخیر. هیچ اطلاعی ندارم. البته خلیل ملکی را از سالیان دراز، از دوره طفولیت‌ام می‌شناختم زیرا آقای خلیل ملکی که لهجه ترکی داشت ایشان در اراک اصلاً بودند. الان حسن ملک هم در چیزهایش می‌نویسد من در اراک. این‌ها آذربایجانی بودند. ناپدری خلیل ملکی که… بعد هم آمدند در اراک ما، حتی خانه‌ای بود از خانه‌های دایی من که اجاره کرده بودند و دوتا برادرهای‌شان جلیل آقا و این‌ها یک دواخانه‌ای از پدر من اجاره کرده بودند، دواخانه ملکی در میدان شهریوره، و خیلی هم خوشنام بود. ملکی بعد رفت آلمان تحصیلات آن‌جا کرد. شیمی مثل این‌که ظاهراً خوانده بود اگر حافظه‌ام یاری بکند، که آن‌جا هم با یک معلمی کتک‌کاری کرده بود. اصولاً آدمی بود که سازگار نبود، خیلی ناسازگاری غلبه می‌کرد بر سازگاری. ولی خب مرد صاحب‌عقیده‌ای بود، صاحب اراده‌ای بود بدون تردید. اول هم با دکتر ارانی با هم بودند در جریانات پنجاه‌وسه نفر. بعد وضع زندگی‌اش هم خوب نبود. خواهر مهندس گنجه‌ای باباشمل زنش بود، ثریا خانم. خودشان می‌گفتند…

س- صبیحه خانم.

ج- این‌ها ثریا را می‌گفتند ثریا. درهرحال، زنش بود و زندگی خیلی، هیچ بریز و بپاش، چیزی نداشت که ثروتی داشته باشد. مرد خیلی درستی بود، در کار سیاسی هم درست بود، درست می‌فهمید به عقیده‌ی من. منتهی یکدنده بود و جدایی‌انداز، به‌طوری که دیگر شوخی می‌کردند می‌گفتند این آقای خلیل ملکی به قدری اهل شقاق و نفاق است که یک‌روز بین خلیل و ملکی هم جدایی می‌اندازد. این از جوک‌هایی بود که درست می‌کردند راجع به او. مرد خوشنامی بود. به نظر بنده خلیل اصلاً با این‌ها قابل مقایسه نبود.

س- شما خودتان هیچ به اصطلاح تماس شخصی یا کاری چیزی با ایشان داشتید؟ یک خاطره شخصی و خصوصی از ایشان دارید از ملکی؟

ج- نخیر.

س- راجع به آقای حسین مکی چه اطلاعاتی دارید؟

ج- آقای حسین مکی متأسفانه خیلی اطلاعات دارم. آقای مکی یک گروهبانی بود در نظام که بازنشسته شده بود و طالب مجهول مطلق بود و خیلی می‌خواست سری توی سرها بیاورد و سواد حسابی هم نداشت. ولی خب این رو را داشت که هی این‌ور و آن‌ور برود و خودش را در مجامع داخل کند. می‌آمد منزل ملک‌الشعرا بهار. من اول بار آن‌جا می‌دیدم حسین مکی را. می‌آمد منزل ملک و خب من هم زیاد منزل ملک‌الشعرا می‌رفتم، منتهی خیلی ملک به من احترام می‌گذاشت و مرا پهلوی دست خودش می‌نشاند. همین آقای امیرتیمور کلالی، مؤید ثابتی می‌آمدند. ملک هم یک رسمی داشت که وقتی که می‌خواست به یک کسی مثلاً فحش بدهد فلان کند اگر شأن خودش نبود می‌نوشت می‌داد به اشخاص که آقا کراراً من می‌دیدم که چیز می‌نوشت و می‌داد به مکی که آقا بگیر این را به اسم خودت چاپ کن. و مکی با این طرز شروع کرد اسمش را توی روزنامه‌ها انداختن و خدا می‌داند که یک‌دفعه آمده بود پهلوی من و من دادستان ثبت کل بودم که آقا حتی رشوه لفظی به من می‌داد که جناب آقای دکتر امینی انصاف است آدمی مثل من جوانی مثل من توی این شهر بیکار باشد، یک فکری به حال من بکنید. یک روزی من با ملک‌الشعرا بهار بودم و ایشان گفتند آقا پاشو می‌خواهیم راه برویم. راه رفتیم و از منزلشان رفتیم رفتیم تا خیابان کاخ، در منزلی بود که این را، در جلسه قبل شاید گفتم، آن‌جا ایشان به من گفتند که بیا برویم تو. گفتم کجاست؟ گفت منزل قوام‌السلطنه است و این آدم می‌آید عنقریب صدراعظم می‌شود. گفتم من از این آدم خوشم نمی‌آید و این را خوشنام نمی‌دانم و هیچ میل ندارم که ببینم. گفت آقا اشتباه می‌کنید. من می‌خواستم تو را بیاورم این‌جا و تو را معرفی کنم بعد تو را وکیل اراک کنم. گفتم که من اولاً طالب این عناوین نیستم و اگر هم باشم مردم باید مرا وکیل کنند، مردم اراک نه این‌که یک آدمی بنده را تحمیل بکند بنابراین. آقای ملک به قدری به من علاقه‌مند بود که حتی تکلیف می‌کرد که بیا تو داماد من بشو، یکی از دخترهای مرا بگیر تا این حد. ملک رفت تو و من برگشتم. دو سه روز بعد که من رفتم منزل ملک‌الشعرا بهار، اتفاقاً همین آقای مکی هم آن‌جا بود. ملک جلوی دیگران، جلوی همین آقای امیرتیمور شروع کرد به من چیز کردن که بله تو آقا نیامدی چرا؟ شروع کرد که بله من این را بردم که با قوام‌السلطنه آشنا کنم منتهی این نیامد. در صورتی که اگر آمده بود من این را قول می‌دادم که وقتی او نخست‌وزیر بشود و صدراعظم بشود وکیل اراکش کنم. باز بنده همان حرف‌ها را تکرار کردم. آقای مکی اصرار کرد آقا مرا ببر. معلوم شد روزی با مکی می‌روند و مکی را ملک الشعرا معرفی می‌کند. بعد دیگر ایشان جزو اصحاب و عمله‏واکره قوام شد. قوام‌السلطنه اتفاقاً دستور داد ایشان را از اراک وکیل کنند. همان شهری که مسقط‌الرأس بنده بود و ایشان یزدی بودند. یک‌دفعه یادم هست من به اراک رفتم این مرا دید و گفت: «ای آقا! این‌جا چه‌کار می‌کنید؟» گفتم: «من این‌جا چه‌کار می‌کنم؟ این‌جا همین‌جا که جلوی پای تو است بشکاف قبر اجداد من این‌جا خوابیده‌اند. از روزی که شهر اراک را ساختند ما این‌جا هستیم. تو این‌جا چه‌کار می‌کنی؟» ولی بعد همین آدم اواخر حکومت قوام‌السلطنه چون دید که دیگر اوضاع قوام بد است از حزب او بیرون آمد و شروع کرد به ضدقوام رفتار کردن.

س- ایشان عضو حزب دموکرات هم بود؟

ج- بله. اگر نبود که وکیلش نمی‌کردند اصلاً. بعد دیگر دید اوضاع… خودش را چسباند به این رفقا و آن نطق‌ها را که تهیه می‌کردند این چون وقت گرفته بود از مجلس صحبت بکند و آن‌وقت هم وقت محدود نبود، آن نطق‌ها را دادند به او و او خواند و خواند تا آن قراردادگس ـ گلشائیان تصویب نشد و مجلس تمام شد. و خب این حقی به گردن دارد. چون این چندین روز و ساعت صحبت کرد. نطق‌هایش را دیگران می‌نوشتند. بعد وکیل شد و به آقای دکتر مصدق هم خیلی نزدیک. در کمیسیون نفت هم ایشان عضو شدند و رفتند خوزستان، شیر نفت را ببندند. آن‌جا دیگر خیلی گل کرد. ولی کم‌کم هوا برش داشت. البته هوا برش داشت که شاه او را مثل اغلب افراد گول زده بود در شاهی خانه‌ای بود مال آقای دکتر یا به قول خودشان پروفسور هادی علی‌آبادی، ایشان همسایه بودند در همان منزلی که می‌نشیند. او را دعوتش کرده بود و شاه به قول خودش که شاه از آن‌جا رد می‌شده است و می‌بیند آن‌جا است و می‌رود آن‌جا. در آن‌جا شاه می‌گوید که آقا بیا تو خودت مثل مصدق‌السلطنه هستی و تو خودت نخست‌وزیر بشو. آقا پشت کردند به دکتر مصدق و خیال کرد کسی است. یک داستانی مثنوی دارد، من هروقت آن داستان را می‌خوانم به یاد مکی می‌افتم که مثنوی می‌گوید که: «پیش از عثمان یکی نساخ بود / کو به نسخ وحی جدی می‌نمود» شما می‌دانید قبل از عثمان کس دیگری نسخ قرآن می‌کرد و قرآن می‌نوشت ولی کم‌کم امر به خودش مشتبه می‌شود که این الهامی که به پیغمبر می‌شده به من هم می‌شود چون پیغمبر گفت بنویس فتبارک الله این نوشته فتبارک الله احسن الخالقین پیغمبر گفت که بنویس احسن الخالقین. گفت نوشتم. گفت چطور؟ گفت من قبلاً فکر کردم همین است دیگر. خب مغرور شد و گفت خود من هم پیغمبر.

«هم ز نساخی بیفتاد هم ز دین / شد عدوی مصطفی و دین به کین

مصطفی فرمود کی گبر عنود / چون سیه گشتی اگر نور از تو بود»

بعد مثنوی خیلی قشنگ آخرش می‌گوید که سبزه‌ها می‌گویند ما خودمان سبز هستیم ولی وقتی که خزان می‌آید می‌ریزند و از بین می‌روند. پس این سبزی مال خودشان نیست. شاید دیواری که نور بهش تابیده خیال می‌کند این تابش مال خودش است ولی وقتی غروب می‌شود آن تابش می‌رود پس مال خودش نیست. آقای مکی هم خیال کرد خودش است در صورتی که خودش نبود. یک‌روزی در یک مجلس ختمی، یک کسی یک لنگه کفشی را دزدیده بود. بعد پیغام داد برایش که آقا من یک لنگه… برای این‌که اذیتت کنم والا دوتا کفشت را می‌بردم. خب حالا هم آقا کتاب می‌نویسد چون اول‌بار هم یک چیزی راجع به آقای دکتر مصدق نوشته بود. معمولاً ایشان مطالب دیگران را به قلم خودش می‌نویسد. نطق‌های دکتر مصدق به قلم حسین مکی مثلاً. این را چاپ کرده بود یک مدتی.

س- پس این تاریخ‌ها را کی نوشته آقای امینی؟

ج- همین جمع می‌کند، از این‌ور و آن‌ور جمع می‌کند می‌دهد چاپ می‌کنند. از چیزی که خودش نیست جمع کردن از روزنامه‌ها که هنری نشد. نخیر ایشان مالی نیستند. بعد هم یادتان هست که بعد از بیست‌وهشت مرداد هم خیال کرده بود حالا آدمی از آن دربندسر نامه‌ای نوشته بود به زاهدی. رئیس دفتر زاهدی جواب داده بود که استوار بازنشسته حسین مکی این نامه‌ای که شما نوشتید به‌عرض رسید و دیگر از این فضولی‌ها نکنید. این هم زاهدی بهش نوشته بود. آخر خیال کرده بود یک قربان. آقای طالقانی فرمودید؟

س- آقای آیت‌الله محمود طالقانی…

ج- بله، رحمت‌الله علیه.

س- اگر لطف بفرمایید و یک شرح‌حال مختصری از ایشان بگویید، و خاطراتی که از ایشان دارید و نقشی که ایشان بازی کردند در صحنه سیاسی.

ج- آقای طالقانی من سالیان دراز ایشان را می‌شناختم. این مردی بود که از زمان رضاشاه در زندان رفت، سید محمود علایی طالقانی. علایی هم ایشان دارد.

س- ایشان مثل این‌که آن‌موقع جزوه‌ای منتشر کرده بودند علیه رضاشاه؟

ج- بله. یک جزوه‌ای بود و اصولاً چند نفری بودند که خدا بیامرزد یکی از همکلاس‌ها و هم‌دوره‌های من بود که کشتند و تیربارانش کردند در نظام که بود. آن محسن جهان‌سوزی. دسته‌ای و جمع بودند که بعد طالقانی را هم گرفته بودند. که بعد از شهریور بیست از زندان آزاد شد ولی مجالس خیلی، اگر لغت روشنگرانه را…. خیلی خوب قرآن را تفسیر می‌کرد، خیلی خوب جمع می‌شدند اول در خیابان سپه یک جایی بود و کم‌کم آمد و این مسجد هدایت را در اختیارش گذاشتند. در خیابان اسلامبول مسجدی است که این خانواده مخبرالسلطنه هدایت، آن‌ها این مسجد را ساختند و قبرشان… آن‌جا را اداره می‌کرد. خیلی مرد منزه، مرتبی بود. به طوری که حتی سازمان امنیت هم اذعان می‌کرد که ما خیلی از آقایان را مثلاً توانستیم رفتیم خریدیم، ایشان را به‌هیچ‌وجه نتوانستیم. زندگی خیلی منظمی با این‌که دوتا زن داشت، خیلی خوب اداره بکند. و بچه‌ها را خوب تربیت کرده بود. ولی قدرت بیان زیاد و نترس به تمام معنی ـ شهامت. ایشان کراراً در همین دوره محمدرضاشاه کراراً زندان رفته بود چندین‌بار. بعد هم در نهضت مقاومت که بودند کاملاً. و تمام اعلامیه‌ها را ایشان امضا می‌کردند.

 


روایت‌کننده: آقای نصرت‌الله امینی

تاریخ مصاحبه: ۵ ژوئن ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: شهر آناندل ـ ویرجینیا

مصاحبه‌کننده:  ضیاءالله صدقی

نوار شماره: ۱۳

 

 

حتی یاد دارم که در مجالسی هم که ایشان را دعوت می‌کردند به مناسباتی. مثلاً یکی از آقایان از اعضای جبهه ملی که فوت می‌کرد یا مثلاً در ایام ماه محرم و صفر که مجالسی بود مخصوصاً خاطرم هست که در اتحادیه اصناف که مرحوم آقای کریم‌آبادی دوست بسیار عزیز من مدیر آن‌جا بود و آن‌جا را اداره می‌کرد. آقای طالقانی را دعوت می‌کرد ایشان منبر می‌رفتند و شب‌های ماه صفر و خیلی تند حمله می‌کردند خیلی خیلی تند به‌طوری که واقعاً اشخاصی که آن‌جا می‌نشستند و می‌شنیدند می‌ترسیدند و ایشان هیچ ترس و خوفی به خودش راه نمی‌داد. در جلسات جبهه ملی ایشان مرتب شرکت می‌کرد تا موقعی که آقایان دوستان نهضتی ما، نهضت آزادی جدا شدند و نهضت آزادی را به‌اصطلاح ایجاد کردند که آقای طالقانی هم در رأس. ولی همیشه نسبت به این آقایان جبهه‌ای‌ها محبت داشتند و لطف داشتند و تعصب بیجا مثال بعضی آقایان دیگر نداشتند. بعد هم که کنگره‌ی جبهه ملی در منزل قاسمیه تشکیل شد آقایان نهضتی‌ها هم قرار شد که شرکت کنند و آقای طالقانی هم تشریف داشتند و چون روز مبعث هم بود رئیس سِنی کنگره مرحوم حسین واعظ‌زاده اراکی خواهش کردند که ایشان جلسه را افتتاح کنند و آقای طالقانی پشت تریبون رفتند و به مناسبت روز مبعث آیه‌ای از قرآن خواندند که خیلی در حضار تأثیر عجیبی کرد گفتند «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ يَا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ» «ای پتو به خود پیچیده برخیز» این «پتو به‌خود پیچیده» ایمانی داشت به آقای دکتر مصدق هم که آن‌موقع در قید حیات بودند. خیلی اثر خوبی داشت (؟؟؟). بعد از مدتی ایشان را گرفتند، یعنی همه ما را که گرفتند که ما با ایشان مدتی با هم در قزل‌قلعه بودیم، در زندان قزل‌قلعه، بعد به زندان قصر منتقل کردند آن‌جا هم خیلی رفتارشان با زندانی‌ها با دانشجوها کارگرها همه خیلی گرم و صمیمانه، یکی دوبار هم آمدند ایشان را بردند پهلوی پاکروان و ایشان همان حرف‌هایی که نسبت به شاه می‌زد همان‌جا هم می‌زد و ایرادهایی که داشت می‌گرفت. بعداً که افراد جبهه ملی مرخص شدند و آقایان نهضتی‌ها آن هم داستان مفصلی دارد به مناسبت یادداشتی که توی جوراب آقای دکتر سحابی بیرون آمد که وقتی می‌خواست وضو بگیرد که آقای علی بابایی نوشته بود که قرار بود این‌ها مرخص بشوند و آن یادداشت باعث شد که این‌ها را نگه داشتند و بعد به محاکمه کشید آقای طالقانی در محاکمه نه وکیل انتخاب کرد و نه جواب داد ولی گفت «من مجتهدم و آنچه کرده‌ام عقیده‌ام است.» همین که عرض کردم برخلاف آن آقایی که الان صحبتش شد. و خیلی قرص ایستاد در مورد… ولی خب محکوم‌شان کردند. آقایان را محکوم کردند مدت‌ها این‌ها در زندان قصر بودند بعد قرار شد آقایان نهضتی‌ها را به برازجان ببرند به‌استثنای آقای طالقانی که در همان زندان قصر ماندند. البته این‌جا خیلی بجا است من عرض کنم که وقتی که آقایان را می‌خواستند به برازجان ببرند به تمام آن افراد دستبند زدند جز به آقای مهندس بازرگان و دکتر سحابی ولی آقایان دکتر سحابی و بازرگان گفتند که یا باید دستبند آن آقایان هم باز بشود یا به ما هم دستبند بزنید. بالاخره به آن‌ها هم به آن دو نفر هم دستبند زدند و بردند مدت‌ها در برازجان بودند تا بعد بالاخره به تهران منتقل شدن. و بعد آقای طالقانی در زندان مریض شدند خدا سلامت بدارد یک مرد بسیار بسیار باشرفی رئیس زندان قصر بود که آن‌موقع سرهنگ دو بود کوه‌رنگی که بعداً تا درجه‌ی سرتیپی رسید. معاون کل شهربانی هم در بعد از انقلاب شد با بنده دوست بود. خیلی احترام هر موقع که من می‌رفتم خدمت آقای طالقانی او هم می‌آمد دست ایشان را می‌بوسید. با این‌که برایش پرونده ساخته بودند به همین مناسبت ولی آن افسر معهذا اعتنا به این حرف‌ها نمی‌کرد. او به من گفت من مرحوم دکتر قریب را خبر کردم و ایشان هم یک دکتر نصیرزاده آن‌جا وسایل را فراهم کردند که بردند همان‌جا، چون مشتبه بود به این‌که ایشان سرطان رکتوم دارند ولی معلوم شد که نه همین یک بواسیری است و عمل کردند در همان‌جا. بعد دیگر اقدامات خیلی زیادی بنده و آقای آقا مهدی حائری به وسایلی کردیم به وسیله‌ی آقای آیت‌الله آسیداحمدخوانساری که ایشان نامه‌ای نوشتند بالاخره باعث شد که با آن اقدامات آقای طالقانی و آقای بازرگان آزاد شدند و دکتر سحابی مدت محکومیتش تمام شده بود قبلاً آزاد شده بود. ولی باز ایشان دست از فعالیت نمی‌کشیدند و حتی یک روز به من گفتند آقا من از این آزادیم ناراضی‌ام برای این‌که وقتی که در زندان بودم تکلیفی نداشتم حالا که بیرون آمدم باز تکلیف دارم و همین تکلیف اسباب زحمت می‌شود. باز ایشان را گرفتند روی اقداماتی که می‌کردند. بردند در زاهدان و آن‌جا جاهای خیلی گرم و بدهوا مدت‌ها آن‌جا بودند. بعد آوردند در تفت نمی‌دانم مال یزد است یا مال کرمان، تفت مال کرمان است. آن‌جا ایشان مدت‌ها بودند و بالاخره اقداماتی برای آزادی‌شان شد وقتی که به تهران می‌آمدند یادم هست که به من تلفن کردند که آقا من دارم می‌آیم و میل ندارم که خانه‌ی خودم بروم، چون خانه‌ی خودم بروم عده‌ای دیدن من می‌آیند و بعد دستگاه‌ها و مأمورین امنیتی می‌آیند و اسباب زحمت من می‌شوند می‌آیم به منزل تو وارد می‌شوم که هرکس را بخواهم آن‌جا ببینم و تشریف آوردند به منزل من و لطف فرمودند منزل من بودند. بعد دیگر گاهی وقت‌ها شب‌ها هم در همان شمیران منزل آن خانم‌شان که در شمیران بود یا در شهر در ولی‌آباد بود می‌رفتند. که بعد دیگر آفتابی شدند. و باز هم شروع به فعالیت کردند. من به آمریکا آمدم. ولی ارتباطم با ایشان برقرار بود و کاغذ می‌نوشتیم. در یک سفری من از مکه کاغذ به ایشان نوشتم که رفته بودم. تا وقتی که برگشتم دیدم که جلساتی هست و دوره‌ای دارند که تصافاً آن شبی که بنده را دعوت کردند منزل دریادار مدنی آن‌جا بودیم، آقای طالقانی و آقایان بودند و آقای بازرگان و آقایان. این جلسات ماهی یک‌بار بود بعد کم‌کم یک عده‌ای اضافه شدند از قبیل سرتیپ‌ قرنی و دیگران. من شبی در منزل آقای علی بابایی به آقای طالقانی گفتم آقا فکر نمی‌کنید که یک وقتی اسباب زحمتی بشود، گفتند «من هم به این فکر هستم. حالا آقایان گفتند یک اسمی روی این بگذاریم» گفتم خب آخر دستگاه که گول اسم را نمی‌خورد که. اتفاقاً شب منزل آقای علی بابایی بودیم و ایشان تشریف می‌بردند به منزل از همان‌جا باز ایشان را گرفتند، گرفتند و بردند و دیگر این آخرین زندانی بود که ایشان مدت‌ها طول کشید و در زندان اوین بودند. دخترشان، معذرت می‌خواهم قبلاً دختر ایشان اعظم طالقانی را گرفته بودند و ایشان خیلی نگران بودند چون اعظم برای مجاهدین پول جمع می‌کرد. می‌گفتند می‌ترسم که و فکر می‌کنم در اثر گرفتن اعظم پی ببرند به اقداماتی هم که من کردم. و همین‌طور هم شد که ایشان را گرفتند اول مدتی که معلوم نبود کجا هستند بعد معلوم شد که اول زندان کمیته هستند از کمیته به اوین بردند. دیگر ایشان در زندان بودند بودند تا جریان قبل از انقلاب که قرار بود زندانی‌های سیاسی آزاد بشوند ایشان آزاد شدند و دیگر فعالیت را به حد اعلا شروع کردند تا منتهی به درگذشت ایشان شد. درهرحال خیلی واقعاً وجود مغتنمی بود و مرگ ایشان هم به تمام معنا ضایعه‌ای بود و از نظر روشنفکری و توانایی و خیلی چیزهای دیگر که بی‌اعتنا به امور دنیوی و مقامات هیچ به این عناوین و مقامات هم علاقه‌مند نبودند این چیزی است که من از ایشان سراغ دارم گفتم.

س- آقای امینی اگر لطف بفرمایید و یک مقدار راجع به موضعی که آقای سید محمود طالقانی در دوران بعد از انقلاب داشت صحبت بفرمایید ممنون خواهم شد. چون این مسئله‌ای است که برای خیلی‌ها مورد سؤال است. بعضی‌ها آقای طالقانی را به عنوان دنبال روی مستقیم آقای خمینی می‌شناسند و بعضی‌ها فکر می‌کنند که نه ایشان یک استقلال فکری داشت که آن استقلال فکری هماهنگ با موضع آقای خمینی نبوده، کدام‌یک از این نظریات حقیقت دارد؟

ج- ایشان خیلی به آقای خمینی معتقد بودند خیلی معتقد بودند و می‌گفتند اصولاً ایشان محکم است و عزم و جزم ایشان باعث شده است. و خیلی معتقد بودند در نطق‌هایشان هم گفتند حتی در نمازجمعه که ایشان اداره می‌کردند همین عناوین را می‌گفتند.

س- خیلی متشکرم . می‌خواهم از شما تقاضا بکنم که اطلاعاتی که راجع به آقای آیت‌الله زنجانی دارید برای ما توضیح بفرمایید.

ج- بنده سال‌ها است که با آقای حاجی‌آقا رضای فرید زنجانی آشنایی و ارادت، به تمام معنا ارادت دارم و ایشان را یک مرد به تمام معنا با تقوای با شهامت شریفی می‌دانم. ایشان از نزدیک‌ترین افراد به مرحوم حاج شیخ عبدالکریم یزدی مؤسس حوزه‌ی علمیه قم، ایشان از نزدیک‌ترین افراد به آن مرحوم بودند. و حتی من می‌دانم که مرحوم حاج شیخ عبدالکریم به طوری که آقازادگان ایشان مثل آقای آقا مرتضی حائری و آقای آقا مهدی حائری دوست بسیار بسیار عزیز بنده می‌فرمودند، فرمودند که پدرم اصولاً میل نداشت منزل کسی برود تنها منزلی که می‌رفت منزل آقای حاج آقا رضا بود با میل. طرف شورشان امور مالی‌شان همه‌چیز با آقای… ایشان هم یک مناعت طبعی، اصولاً از وجوهات شرعیه هم آقای زنجانی در قم که بودند استفاده نمی‌کردند. ایشان در قم بودند تا زمان بعد از فوت مرحوم حاج شیخ عبدالکریم یزدی دیگر به تهران می‌آمدند و به زنجان می‌رفتند ولی بیشتر در تهران بودند و منزل‌شان واقعاً مرکز بود برای افراد آزادیخواه و روشنفکر و آنچه هم از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد. و خیلی هم نسبت به آقای دکتر مصدق علاقه‌مند بود بدون این‌که هیچ‌گونه توقع مقامی یا مثل بعضی از آقایان دیگر برای کسی توصیه بکند. نه، از روی اصول و روی عقاید. بعد از ۲۸ مرداد هم شخص ایشان و منزل ایشان مرکزی شد برای مخالفین دستگاه و موافقین مرحوم آقای دکتر مصدق. ایشان از بنیان‌گذاران اولیه نهضت مقاومت ملی هستند و در تمام امور ایشان پیش‌قدم بودند مورد شور بودند. اگر همان‌که مقدم بودند حتی با مرحوم آقای دکتر معظمی، الهیار صالح و مرحوم حاج سیدجوادی یعنی مرحوم سیدضیاءالدین حاج سیدجوادی، مرحوم سیدمحمدباقر جلالی، مرحوم آقای رضوی که در بازار نماز می‌خواندند پدر (؟؟؟) از علمای قم در تهران بودند. و ایشان به قدری فعالیت می‌کردند که ایشان را گرفتند. چندین بار دستگاه به ایشان نصیحت کردند فلان کردند و ایشان اعتنا نکردند و ایشان در زندان لشکر دو زرهی نزدیک همان زندانی که آقای دکتر مصدق زندانی بودند و مرحوم دکتر فاطمی آن‌جا زندانی شدند. خیال می‌کنم در نوارهای قبلی راجع به داستان ارتباطی که ایشان به وسیله‌ی کاغذ سیگار با مرحوم فاطمی پیدا کردند ظاهراً گفته باشم.

س- اشاره فرموده‌اید.

ج- بله اگر اشاره کرده باشم کافی است والا خب مفصل‌تر در همان یادداشت‌ها الان خیال می‌کنم موجود باشد این یادداشت‌هایی که بین ایشان و مرحوم دکتر فاطمی ردوبدل شد. خیلی در زندان قرص و محکم بدون این‌که هیچ‌گونه توقعی از دستگاه داشته باشند و تقاضای مثلاً آزادی بکنند نه همین که برای من مثل همیشه زندان که خانه همیشگی است. و چندین بار ایشان در زندان مزاحمت‌هایی برای ایشان فراهم کردند ولی ایشان هیچ اعتنا نمی‌کرد حتی می‌گفتند آقا ملاقات‌های‌تان را کم بکنید هیچ اصلاً و ابدا. و الآن هم خداوند طول عمر و سلامت به ایشان بدهد باز منزلشان مرکز است چه منزل خودشان چه منزل برادر بزرگوارشان آقای آقا سید ابوالفضل زنجانی که او هم بسیار مرد شریفی بسیار مرد بزرگوار و فاضل و از دانشمندان عالم فقه هستند و عالم تشیع در امور فقه هستند.

س- آقای امینی من می‌خواستم از حضورتان خواهش کنم آشنایی که شما با آقای سید حسن تقی‌زاده داشتید و مطالب و حوادثی را که ایشان در آن‌ها نقشی داشتند و شما به یاد می‌آورید اگر لطف بکنید برای ما یک مقداریش را توضیح بفرمایید.

ج- بنده از طریق روزنامه‌ها و مجلات با آقای تقی‌زاده آشنایی داشتم. یعنی در وهله اول مجله‌ی کاوه که یکی از بهترین مجلاتی بود که خب بنده جوان بودم و حتی تازه شروع کرده بودم به این مطالب را خواندن ولی عاشق و اصولاً علاقه‌مند به امور سیاسی بودم. می‌دانستم که تقی‌زاده در مجالس اولیه از پیشقدمان آزادیخواهان و مشروطه‌طلبان بودند و حتی می‌دانستم که این محمدعلی شاه کراراً گفته بود که صدای توپ شرابنل برای من گواراتر از شنیدن صدای سیدحسن تقی‌زاده است. و ایشان از تبریز به تهران آمده بودند بعد هم که از ایران خارج شدند در خارج هم یک آن از فعالیت باز نایستادند و مجله‌ی یعنی روزنامه‌ی کاوه را حالا روزنامه‌ یا مجله عنوان کنیم فرق نمی‌کند آن را دائر کردند. عده‌ای از آزادیخواهان آن‌موقع محمدعلی تربیت، سید محمدعلی جمال‌زاده ،که افتخار به شاگردی تقی‌زاده می‌کند همیشه در مکاتباتش در نوشتجاتش در مقالاتش، مجله‌ی کاوه را راه انداختند. و برخلاف نوشته‌ی بعضی از این افراد که نمی‌دانم ایشان نوکر انگلیس‌ها بودند من یقین دارم که تقی‌زاده جز نوکری ایران نوکری هیچ جایی را قبول نکرده بود. و البته در انگلستان ناچار بوده است کار بکند و در یک کتابخانه‌ای مثل کتابدار کار می‌کرده و یک حقوقی می‌گرفته خودش و این خانمی که داشت او قبلاً منشی‌اش بوده خانم آلمانی، ادیت یا عطیه، اسمش را عطیه گذاشته بود. بعد می‌دانید که در زمان رضاشاه هم او چندین‌بار وزیر دارایی و وزیر طرق بود. در تمام دوره‌ی وزارتش هم در درستی و محکمی و موی را از ماست کشیدن خیلی معروف و مشهور بود. و ایشان وزیر دارایی بودند تا آن قرارداد نفت پیش آمد که این همین باعث اختلافات او و مرحوم آقای دکتر مصدق همین موضوع قرارداد و بستن قرارداد مجدد با کمپانی دارسی بود. مجدداً ایشان به خارج رفتند. یک وقتی وزیر مختار ایران در لندن بودند. بعداً هم که سفیر شدند. بعد از شهریور ۲۰ ایشان به تهران آمدند، به تهران آمدند و وکیل مجلس شدند. در مجلس هم همیشه طرفدار آزادی و اصول بودند و یک‌بار هم در اثر سؤال مرحوم آقای دکتر مصدق راجع به نفت گفتند ایشان پا شدند و صریحاً گفتند «من اذعان می‌کنم که آلت فعل در این جریان بودم.» و همین اذعان ایشان باعث شد که آقای دکتر مصدق در جاهای مختلف پیش بردند در آن ملی شدن نفت و اقدامات ملی شدن نفت. و مرد بسیار اصولی بود مرد خیلی درستی بود هیچ‌چیز نداشت. من به مناسباتی با ایشان مربوط شدم. اولین بار که بنده با ایشان… یادم هست یک شبی دکتر محمود صناعی در محلی کنفرانسی داشتند. من هم روی ارادتی که به آقای دکتر صناعی دارم رفته بودم، آقای دکتر حسن علوی پهلوی من نشسته بودند و گفتند که من آقای تقی‌زاده را با ماشین خودم آوردم به این کنفرانس، توی راه از من پرسید که این گرفتاری و کاری که تو در دادگستری داری کسی هست دنبال بکند؟ من گفتم بله دوستی دارم به اسم نصرت‌الله امینی او به من کمک می‌کند و ایشان خیلی از تو تعریف کردند. در صورتی که من تا آن‌وقت اصلاً تقی‌زاده را مواجهتاً ندیده بودم. عرض کردم مقالات ایشان را خوانده بودم مخصوصاً مجله‌ی تقدم و کاوه این‌ها را همه را داشتم. مقالات مختلف دیگر مقاله‌ای که راجع به فرهنگستان نوشته بود و بعد باعث توقیف مجله‌ی تعلیم و تربیت شد عزل علی اصغر حکمت از وزارت معارف. وقتی که کنفرانس تمام شده تنفس داده بودند برای چای و قهوه من پهلوی آقای تقی‌زاده رفتم و گفتم آقا بنده از حسن ظن جنابعالی خیلی متشکرم، و او هم با یک لحن مخصوصی خب آن آقایان آذربایجانی‌ها اصولاً یک قدری خشن و تند هستند. با یک طرزی گفت «آقا بنده شما را نمی‌شناسم.» من گفتم: «معذرت می‌خواهم آقای دکتر علوی گفتند که شما از من صحبت کردید.» گفت: «نخیر»، گفت «اسم شما؟» گفتم: «من نصرت‌الله هستم.» گفت «نه من راجع به یک‌نصرت‌الله امینی دیگری در دادگستری صحبت کردم» گفتم: «تا اندازه‌ای که من می‌دانم در دادگستری جز من نصرت‌الله امینی کسی نیست.» گفت که ای آقا این شما هستید با این سن کم نمی‌دانم فلان و صاحب این… و ایشان شروع کردند از من تعریف‌هایی کردن که البته زائد بر آن چیزی بود که من خودم راجع به خودم می‌دانستم و ایشان گفتند «نه این کافی نیست. و من میل دارم تو را بیشتر ببینم.» و وقتی دادند و من خدمت ایشان رفتم. اتفاقاً می‌دانستم ایشان به مرحوم میرزا طاهر تنکابنی علامه‌ی معروف و حاکم الحکماء و استاد بنده بود و من به او ارادت داشتم و مراد من بود. و من در دیماه ۱۳۲۰ مقاله‌ای راجع به ایشان نوشته بودم در اطلاعات هفتگی آن‌وقت که بعداً چند سال پیش در راهنمای کتاب آن را نقل کرده بودند آن را بردم خدمت ایشان و همین باعث شد که من با ایشان خیلی مربوط شدم. بعد من رئیس اداره‌ی سرپرستی صغر در وزارت دادگستری بودم یک محجوری بود به اسم مهران از همین خانواده‌ی مهران که دکتر محمود مهران قیم بود بعد ما دنبال یک آدم قوی می‌گشتیم برای سرپرستی او من همین‌جور به آقای تقی‌زاده گفتم ایشان قبول کردند در صورتی که فکر نمی‌کردم که یک آدمی که این مقام را داشته باشد و بیاید سرپرستی، گفتند «من به این شرط قبول می‌کنم که مجانی باشد.» خب این قدما این‌کارها را می‌کردند و باور بفرمایید آقای دکتر مثل یک آدم موظفی این آدم راجع به این‌کار رسیدگی می‌کرد دقت می‌کرد و مرتباً برود و به این دکان‌ها سربزند و به بچه‌های این محجور خودش و زنش عجیب واقعاً این مرد از این لحاظ پهلوی من… تا موقعی‌که رئیس سنا شدند دیگر مجال نداشتند از من خواهش کردند من کس دیگری را به جای او معین کردم. و خیال می‌کنم که من در جلسات قبل به شما گفتم خیال می‌کنم که در زمان مرحوم آقای دکتر مصدق نمی‌دانم این را گفتم و اگر گفته باشم تکرار می‌کنم.

س- بفرمایید مانعی ندارد.

ج- بله. روزی من منزل یکی از دوستانم آقای علی اشرف منوچهری که مدیرکل ثبت بود در آن‌موقع بودم آقای مهدی مجتهدی که بعداً دادستان تهران شدند و دادستان استان. ایشان از ارادتمندان تقی‌زاده بوده و کتاب راجع به تقی‌زاده می‌نوشت. یعنی اصولاً کتاب رجال آذربایجان را ایشان نوشته بیشتر می‌خواست راجع به تقی‌زاده از دهان خود ایشان مطالبی بشنود می‌رفت پهلوی ایشان مصاحبه می‌کرد. ایشان با بنده و آقای منوچهری دوست بودند آن روز منزل آقای منوچهری آمدند چون با هم در همدان هر دو با هم قاضی بودند و بازپرس بودند. آمد گفت که امروز من منزل آقای تقی‌زاده بودم و جریان عجیبی دیدم که دو نفر آمدند که آن‌موقع آقای مجتهدی اصرار کردند از من نپرسید که این دو نفر کی هستند چون اخلاقاً نخواهم گفت. ولی بعداً که آن دو نفر فوت کردند به من گفتند: «آقا آن دو نفری که آن‌وقت گفتم چون حالا مرده‌اند می‌گویم که یکی‌اش جمال امامی بود و یکی احمد فرامرزی. این‌ها پهلوی تقی‌زاده آمدند و گفتند که آقا ما با تو یک مطلب محرمانه‌ای داریم من فوراً بلند شدم، آقای تقی‌زاده به آن دو نفر گفتند که من هیچ‌چیز محرمانه‌ای از این آقا ندارم و هر مطلبی دارید بگویید و مرا نشاندند و آن‌ها گفتند که نه آقا مطلب به قدری محرمانه است که ما به‌هیچ‌وجه نمی‌توانیم که به دیگری بگوییم. باز من پا شدم آقای تقی‌زاده گفتند بسیار خوب ایشان تشریف می‌برند در اطاق مجاور می‌نشینند شما مطلب‌تان را بگویید ولی بدانید که من تمام مطالبی را که شما به من گفته باشید و جوابی که من به شما داده باشم تابعاً نعل‌بالنعل من بعداً به ایشان خواهم گفت، از حالا به شما می‌گویم که از من قول نگیرید که نگو من به ایشان خواهم گفت.» گفتند: «خب حالا که این شکلی هست پس ایشان بنشینند و دیگر لزومی ندارد که بروند.» و گفتند که آقا شما می‌دانید که آقای دکتر مصدق نطق کرد در مجلس و گفت که مادر دهر خیانت‏پیشه‌تری از تقی‌زاده نیافریده است. آقای دکتر مصدق مجلس سنا را منحل کرد و شما را خانه‌نشین کرد. حالا ما عده‌ای هستیم در خارج جمع شدیم چون در مجلس قدرتی نمی‌توانیم داشته باشیم که ایشان را ساقط کنیم، چون ایشان نفوذ در مجلس دارند و اکثریت را دارند. در خارج جمع شدیم و عده‌ای هستیم و مشغول فعالیت بر علیه ایشان، برای سقوط ایشان، و دنبال لیدر می‌گردیم. به اتفاق آرا گفته شده است که شما بهترین فرد هستید که زعامت و لیدری این کار را قبول کنید. ایشان گفتند: «نه من این‌کار را قبول نمی‌کنم برفرض که دکتر مصدق گفته باشد که مادر دهر خیانت پیشه‌تری از من نیافریده است و مرا هم خانه‌نشین کرد من به‌هیچ‌قیمت حاضر نیستم بر علیه ایشان قدمی بردارم و شما هم روزتان به جایی نمی‌رسد.» گفتند: «آقا رک بگوییم که ما را شاه پهلوی شما فرستاده است ما عده و عُده هم داریم پول هم داریم همه‌چیز هم به ما داده‌اند و شخص ایشان گفته که بیاییم از شما بخواهیم.» تقی‌زاده پوزخندی زد و گفت: «بله تنها دولتی که بعد از شهریور ۲۰ صالح بود و سر کار آمد دولت حکیم‌الملک بود دربار با انگشت هژیر آن دولت را ساقط کرد تنها دولتی که در مقابل دربار ایستادگی کرد و دارد به نفع مملکت کار می‌کند مصدق‌السلطنه است من به هیچ قیمت حاضر نیستم بر علیه این مرد قدمی بردارم…» و این‌ها خیلی پکر شدند و دمشان را گذاشتند روی کول رفتند. و باز یادم هست که روزی در منزل آقای سروری که… این را مخصوصاً گفته بودم و باز تکرار می‌کنم وقتی‌که ایشان از سفر آمده بودند و من منزل سروری بودم به سروری گفتند که آقا یادت هست که در آلمان وقتی ما شنیدیم که نصرت‌الله امینی شهردار تهران شده است من اول تکبیر نکردم بعد که تو گفتی گفتم اشهد بالله آقای مصدق‌السلطنه هرکس را دعوت می‌کند و کاری می‌دهد سعی می‌کند از صحیح‌ترین و سالم‌ترین افراد باشد که منجمله تو باشی. وقتی خبر شدم که مخبر نیویورک تایمز اگر در اسم اشتباه نکنم مثل این‌که سالیزبوری اسمش بود اگر حافظه‌ام یاری بکند شاید هم، در همان در مورد ایران. و با اشخاص و رجالی ملاقات کرده و مصاحبه کرده بود من شنیدم که در برخوردش با آقای تقی‌زاده جریاناتی پیش آمده است و این را کسی به من گفته بود من خودم شخصاً خدمت ایشان رفتم و گفتم آقا من میل دارم که شما این جریان ملاقات و مصاحبه‌ی با مخبر نیویورک تایمز را بفرمایید گفت «از کجا شنیدید؟» گفتم: «شنیدم این‌طور»، گفت «بله روزی به من تلفن کرد کسی که من مخبر نیویورک تایمز هستم و می‌خواهم با شما مصاحبه‌ای کنم، وقتی دادم آمد کسی هم همراه او بود. البته من این شخصی که همراه او بود شناختم که مال دستگاه امنیتی است ولی خودم را به آن راه نزدم و گفتم آقا من به اندازه کافی زبان خارجی می‌دانستم انگلیسی می‌دانم، فرانسه می‌دانم آلمانی می‌دانم، عربی می‌دانم احتیاج نبود که دیگر به این آقا زحمت بدهید ولی آن آقا هم هیچ حرفی نزد که چه‌کاره است. بعد از من سؤالاتی کرد من سؤالات را جواب دادم، وقتی که تمام شد گفتم خب آقا سؤالات شما همین بود؟ گفتم خب این را می‌توانستید بنویسید و من جواب بدهم از همان آمریکا بنویسید لازم نبود این‌جا بیایید شما این‌جا با چه اشخاصی ملاقات کردید؟ گفتند ما نخست‌وزیر را دیدیم بعضی وزرا را دیدیم اشخاصی را، گفتم نه آقا این کافی نیست یک خبرنگار اگر می‌خواهد به کنه قضایا وارد بشود باید توی مردم برود توی کوچه و بازار برود اما نه با این آقا. با این آقا بروید هیچ‌کس به شما جوابی نخواهد داد. مثلاً شما با این سران جبهه ملی ملاقات کرده‌اید؟» گفت «نه» گفتم «خب بروید این‌ها از وطن‌پرست‌ترین افراد این مملکت هستند برخلاف این شهرتی که دستگاه داده است که این‌ها کمونیست هستند و طرفدار چپ هستند. به‌هیچ‌وجه این‌جور نیست این‌ها بسیار وطن‌پرستند آقا اگر واقعاً این دستگاه معتقد است که در ایران کمونیست هست شما باید با آن‌ها هم ملاقات کنید ببینید آن‌ها هم چه می‌گویند.» و خیلی تجلیل از جبهه ملی و مرحوم دکتر مصدق کرده بود. و بعد از مدتی ایشان گفتند که نامه‌ای از دربار برای من رسیده که نامه را آوردند نشان من دادند به امضای علاء بود که اطلاعیه‌ای به دربار رسید که جنابعالی مطالبی به مخبرین نیویورک تایمز گفتید و اعلیحضرت مرا مأمور کردند که بپرسم که آیا این گزارش‌ها درست است یا نه و آن اطلاعیه هم ضمیمه بود. آقای تقی‌زاده گفتند «من جواب دادم آنچه آن مأمور گفته است حرف‌های من است به غیر از آنچه او فراموش کرده است و از یادش رفته است که من از آن حرف‌ها هم تندتر زده بودم.» در هر حال آدمی بود با این طرز و آقای صدقی با این‌که خب مرحوم آقای دکتر مصدق این‌جور درباره‌ی ایشان گفته بودند. من معذرت می‌خواهم من همان روزی که آن جریان را شنیدم راجع به همان ملاقات جمال امامی و احمد فرامرزی همان عصری خدمت آقای دکتر مصدق رسیدم و به ایشان عرض کردم، ایشان فقط فرمودند «بله تقی‌زاده مرد عاقلی است.» با همین طرز مخصوصاً این کشیدند مرد عاقلی است. و باز هروقت من پهلوی آقای تقی‌زاده می‌رفتم کارهایی که داشتند، کارهای حقوقی اگر. ولیکن یک خانه‌ای داشت تنها چیزی که داشت یک خانه‌ای داشت که من نظارت کرده بودم در اجاره دادن آن‌جا، به خانمش می‌گفت «ادیت تو هر کاری بعد از من هست به فلان‌کس رجوع کن و بعد کسی که مورد اعتماد آقای دکتر مصدق است این باید مورد اعتماد همه باشد» و می‌گفت «آقا می‌روید خدمت ایشان عرض سلام و اخلاص مرا حضور ایشان عرض کنید من بودم که برای یک پنی درب خانه‌ی این انگلیس‌ها رفتم و دست رد به سینه‌ی ما زدند، ما هرچه داریم از دولت ‌سر او است.» وقتی که روزنامه را هم نگاه می‌کرد و عایدات نفت را می‌دید می‌گفت «هرچه داریم از دولت سر او است.» و حتی آقای دکتر خدا می‌داند یک روزی به من گفتند «آقا من یک چیزی به شما بگویم مصدق‌السلطنه صد سال برای ما زود بود.» این حرفی بود که تقی‌زاده نسبت به آقای دکتر مصدق می‌زد که دکتر مصدق‌السلطنه صد سال برای ما زود بود. و همیشه نهایت احترام می‌کرد. بعد از مرگ دکتر مصدق هم نامه‌ی خیلی عالی برای خانواده‌ی دکتر مصدق نوشت و تسلیت گفت همیشه احترام می‌کرد همیشه نهایت احترام را به ایشان داشتند. حالا من یک مطلب دیگری راجع به ایشان بگویم که سختم است که مبادا این توهین بشود… اصولاً آقایان اهالی آذربایجان یک‌مقداری صرفه‌جو و مقتصد هستند و بعد هم اشخاصی که اصولاً اولاد ندارند هم این‌ها نمی‌دانم به چه مناسبت یک‌قدری… تقی‌زاده آذربایجانی بود و اولاد هم نداشت ولی عجیب نظر بلند بود. یادم هست که یک روزی مدیر شرکت افست پهلوی ایشان آمده بود، خب ایشان رئیس هیئت‌مدیره افست بود گفت آقا این ماه حقوق مرا، حق‌الزحمه‌ی مرا، خانم نفهمد این را به این راننده‌ی سابق من که شنیدم وضع زندگی‌اش خوب نیست به او بدهید رسید هم نگیرید. و از این‌کارها هم داشت از این‌کار‌هایی که مثل مرحوم دهخدا که او که، او که دیگر عجیب بود او می‌رفت قرض می‌کرد و به فقرا می‌داد و به مردم می‌داد. قرض می‌کرد با منفعت مرحوم دهخدا. این آن چیزی که من از آقای تقی‌زاده می‌دانم و خدایش بیامرزد خیلی مرد قرص خیلی عاشق ایران بود علاقه‌مند به ایران و بعد هم محقق بود واقعاً به تمام معنا یک محقق مثل محققین اروپایی یک سطر نمی‌نوشت مگر این‌که با دقت هرچه تمام‌تر باشد مثل مرحوم علامه‌ی قزوینی که آن‌جور وسواس در نوشته‌هایش داشت. و سعی داشت مثلاً در همان مجلس سنا هم که ایشان رئیس سنا شده بودند آن‌جا کتابخانه‌ای تأسیس کرده بود و آقای دکتر زریاب‌خویی و دکتر زرین‌کوب را برده بود آن‌ها را مسئول کرد و تمام کتبی که راجع به ایران در دنیا تألیف شد دستور داده بود که بگیرند و در این کتابخانه باشد.

س- ایشان عضو فراماسون هم بودند آقای امینی؟

ج- این‌جور که در کتب هست بله عضو فراماسون بودند. منتها فراماسونی بود که نمی‌دانم چطور بود که این اواخر این دارودسته‌ی فراماسون اخیر قبول نداشتند نمی‌دانم چرا، چون آن دیگر جنبه ملی، اگر این لغت کسروی را بتوانیم ملی‌گرایی داشت به طوری که وقتی که مرد هیچ‌یک از فراماسون‌ها در تشییع جنازه‌ی او نیامده بودند. و این را بله. هیچ هم دیگر ارتباطی با همین آقایان مثل شریف‌امامی، چون (؟؟؟) عوض شدند شریف‌امامی بود و دکتر لقمان ادهم، دکتر سعید مالک، سعید مالک در مدتی او رئیس کل لژ و این حرف‌ها بود. و کنار بود. چند نفر از این‌ها بودند که مثل این‌که قبلاً در فراماسون، مثل ابوالحسن حکیمی و دیگران این‌ها کنار بودند دیگر بازی‌شان نمی‌گرفتند چرا؟ بنده نمی‌دانم چون من در فراماسون نبودم.

س- ما در صحبت‌هایی که با سایر آقایان کردیم، یکی از آقایان که من الان نمی‌خواهم اسم ببرم گفتند که آقای تقی‌زاده و آقای محمدعلی فروغی و آقای دکتر مصدق عضو فراماسون بودند.

ج- علی التحقیق آقای دکتر مصدق نبودند. بنده کراراً من از آقای دکتر مصدق پرسیدم و ایشان عضو فراماسون نبودند. این را آقای رائین برای این‌که دربار اجازه بدهد کتابش چاپ بشود فلان برای این‌که با آن‌ها هم بستگی داشت بی‌تردید جمعیتی بود به اسم آدمیت، جمعیت آدمیت که هیچ ارتباطی با فراماسونی نداشت. آن هم البته جمعیتی بود که پهلوی خودشان می‌نشستند قسم بخورند فلان باشد و فلان باشد که مرحوم عباسقلی آدمیت پدر آقای فریدون آدمیت و طهمورث آدمیت مؤسس بود. و شاهزاده عزیزالسلطان پسر مظفرالدین‌شاه که قوم و خویش آقای دکتر مصدق بود یعنی خواهر دکتر مصدق خانم دفترالملوک زنش بود او آقای دکتر مصدق را معرفی کرده بود در همان چیز هم که در کتاب فراماسونی رائین چاپ شده او نوشته است که بله بنده ایشان را معرفی کردم. ایشان عضو جمعیت آدمیت بودند آن هم خیلی کم و این جمعیت آدمیت جزو فراماسونی نبود مسلم.

س- حالا که اشاره فرمودید به جمعیت آدمیت تا آن‌جایی که من اطلاع دارم، چون اطلاعاتی درباره‌ی این جمعیت روی نوارهایی که ما داریم ثبت نیست اگر شما اطلاعاتی دارید لطف بفرمایید و آن را برای ما توضیح بدهید.

ج- نه آن را بنده اطلاعات زیادی ندارم و انشاءالله آقای طهمورث آدمیت می‌آید ایشان دیگر بهترین، یا می‌توانید به تهران بنویسید و به آقای فریدون آدمیت به خود طهمورث آن‌ها برای‌تان توضیحات بیشتری بدهند.

س- آیا شما اطلاعاتی درباره‌ی آقای علی دشتی دارید و یا با ایشان آشنایی داشتید؟

ج- نه بنده زیاد آشنایی نداشتم و ایشان را آدم بسیار بدی می‌دانستم و مرد صاحب قلمی بود، خب قلمش خیلی خوب بود. موقعی که در جوانی‌اش اعتماد به نفس داشت آن روزنامه‌ی شفق را می‌نوشت خوب بود. بعد وکیل مجلس شد. بعد هم مدتی بی‌کار بود، زمان رضاشاه هم مدتی ایشان را رئیس اداره‌ی سانسور مطبوعات در شهربانی کردند. و بعداً باز بیکار بود یک روز توی خیابان رضاشاه می‌بیند بی‌کار است وکیلش می‌کند. دو نفر که رضاشاه و به دستور او بیایند وکیل بشوند یکی سیدیعقوب انوار بود یکی دشتی بود که شروع کردند فحش دادن نمی‌دانم چمدان‌های ایشان را بگردید فلان کنید. نه آدم بسیار بی‌ربطی بود.

س- ایشان سابقاً معمم بودند؟

ج- بله بله. عکس با عمامه‌اش همه‌جا هست. توی خانه‌ی خواهرزاده‌هایش که معمم هستند. و بعد این کتاب آخر کارش کتاب ۲۳ سالی بود که علی‌التحقیق ایشان نوشتند با کمک کسی که حالا بیچاره زندان هست من نمی‌خواهم اسم او را ببرم و ناراحت بشود.

س- شما درباره‌ی آقای عباس مسعودی چه می‌دانید و چه اطلاعاتی راجع به ایشان دارید؟

ج- آن اطلاعاتی که همه‌ی مردم راجع به او دارند اطلاعاتی است. نخیر.

س- و درباره‌ی آقای حسنعلی منصور چی؟

ج- حسنعلی منصور و پدرش هر دو دزد بودند کثیف بودند و بعد هم خودش هم اقرار کرده بود که آن مستأجری که داشته که مأمور… بله آقای حسن منصور به وسیله‌ی آن کسی که مستأجرش بوده آمریکایی که اسم روسی هم داشت حالا اسمش یادم نیست او را لانسه کرده بودند و آمد نخست‌وزیر شد هوچی‌بازی بعد هم قیمت بنزین را بعد دوبرابر کرد که بعد اعتصاب کردند اتوبوس‌ها را شکستند و بلافاصله قیمت بنزین آمد همان قیمت سابق و منتها قیمت‌ها بالا رفت و بعد هم که کشته شد.

س- ایشان هیچ‌وقت در کابینه‌ی دکتر مصدق پستی داشتند رئیس دفتر آقای دکتر مصدق بودند؟

ج- مطلقاً. آقای منصور در کابینه‌ی علاء رئیس دفتر بود یعنی در کابینه منصورالملک جواد صدر رئیس دفتر بود بعد از او رزم‌آرا نخست‌وزیر شد در زمان رزم‌آرا سرتیپ غضنفری که افسر نیروی هوایی بود رئیس دفتر نخست‌وزیر بود. در کابینه‌ی علاء که بعد از رزم‌آرا شد آقای… همین حسنعلی منصور رئیس دفتر بود تا موقعی که آقای دکتر مصدق آمدند و آقای دکتر مصدق تا موقعی که در مجلس بودند که رأی اعتماد بگیرند رئیس دفتری انتخاب نکردند ولی همان‌موقع که اعتماد گرفتند آقای سیدجمال ملکوتی را که قبلاً منشی آقای دکتر شایگان بودند و عضو وزارت آموزش و پرورش بود و یعنی وزارت فرهنگ آن‌وقت ایشان را رئیس دفتر کردند. آقای ملکوتی رئیس دفتر بودند تا سی‌ام تیر، سی‌ام تیر آقای دکتر مصدق بعد از سی‌ام تیر ملکوتی را عنوان معاونت به او دادند و ملکوتی و ملک اسماعیل و دکتر محمدحسن علی‌آبادی، معذرت می‌خواهم قبل از این جریان هم آقای دکتر عباس نفیسی معاون امور اداری بود. بعد از سی‌ام تیر که این‌ها معاون شدند آقای شیخ احمد بهار رئیس دفتر آقای دکتر مصدق شد که در اثر یک جریاناتی که یک مقداری اوراق و یک نامه‌هایی به شهربانی و به اشخاصی نوشته شده بود جواز صادر بشود برای رفتن به کربلا، آقای دکتر مصدق ایراد گرفتند از شیخ احمد بهار و ایشان گفتند که این‌ها را خانم ضیاءالسلطنه دستور دادند گفتند. «پس شما رئیس دفتر من هستید یا رئیس دفتر خانم ضیاءالسلطنه پس بروید به ایشان خدمت کنید.» بعد ایشان را کنار زدند و آقای تویسرکانی دکتر تویسرکانی نامی تویسرکان حالا یا دکتر نمی‌دانم، ایشان برادرش مسلم دکتر بود دکتر قلب بود. تویسرکانی را آوردند رئیس دفتر کردند که او هم نتوانست مدتی اداره کند، آخرین رئیس دفتر آقای دکتر مصدق آقای دکتر حسین خطیبی بود که درعین‌حال در شیروخورشید بود او را هم آقای دکتر معظمی معرفی کرده بودند ایشان بودند.

س- آقای امینی تاریخچه‌ی این شورای نخست‌وزیری چیست، درواقع در چه تاریخی تشکیل شده و طرز کارش چی بوده؟ آیا من این عنوانش را درست می‌گویم این شورای نخست‌وزیری بود؟

ج- بله. آن شورای عالی نخست‌وزیری، آقای دکتر مصدق نظرشان این بود که طرح تصویب‌نامه‌هایی که به هیئت‌وزیران می‌آید و یا تصمیماتی که می‌خواهند بگیرند قبلاً به جای این‌که زیاد در آن‌جا در دولت وقت دولت را بگیرد قبلاً جلساتی باشد از معاونین وزارتخانه‌ها که این‌ها تمام این تصویب‌نامه‌هایی که لازم باشد قبلاً آن‌جا منقح بشود از غربال رد بشود بعد بیاید به… این بود که بنده هم بودم به مناسبت سمتی که داشتم که مدیرکل دفتر بازرسی نخست‌وزیری بودم آقای جمال اخوی بودند و معاونین وزارتخانه‌ها اگر خاطرم باشد عرض کردم آقای اخوی رئیس… بله مسلم آقای جمال اخوی که دادستان کل کشور بود ایشان رئیس شورای نخست‌وزیری بودند و معاونین وزارتخانه‌ها، تصویب‌نامه‌ها می‌آمد و کراراً هم تصویب‌نامه‌ها رد می‌شد و این است که دیگر به هیئت وزیران نمی‌رفت که وقت آن‌ها را بگیرد یعنی چیزهایی که ضرور نبود، بود تا مدت‌ها این کارهای هیئت، مقدمات کارهای هیئت ‌وزیران را آن‌ها انجام می‌دهند. و حتی من یادم هست که یک موضوعی مربوط به ارتش بود که آوردند و نماینده وزارت جنگ شخصی بود به اسم سرتیپ مجلسی من وقتی مخالفت کردم آن و سرتیپ خیلی خوشش آمد، گفت «آقا من خیلی خوشم آمد از شما که این را رد کردید با این‌که من باید دفاع کنم ولی می‌دانم این کار مزخرفی است ولی جرأت نمی‌کنم خودم حرف بزنم.» و این‌کار می‌شد در زمان آقای دکتر مصدق کارها قبلاً منقح می‌شد و تنقیح می‌شد.

س- آقای امینی این جریان بیست درصد سهم کشاورزان را که باعث مخالفت مالکین با حکومت دکتر مصدق شد اگر شما خاطراتی راجع به این موضوع دارید و مطالبی هست که می‌توانید برای ما تجزیه و تحلیل بکنید که چگونه شد که این مسئله باعث مخالفت مالکین با حکومت دکتر مصدق شد بفرمایید.

ج- آقای دکتر یکی از گرفتاری‌هایی که همیشه مراجع قضایی داشتند این موضوع بهره‌ی مالکان بود. یعنی هیچ‌وقت در ایران به صورت منظم و مرتبی این بهره‌ی مالکان تدوین نشده بود. در بعضی از دهات سه‌کوت بود یعنی دوتا ارباب می‌برد یکی رعیت، یا بلعکس بعضی جا پنج کوت بود چهار تا رعیت می‌برد یکی ارباب. بسته به این بود که در نقاط مختلف آب و زمین چون معمولاً آب و زمین مال ارباب بود. گاهی بعضی جاها بود که بذر هم ارباب می‌داد این‌جا همیشه مورد اختلاف بود و رل عمده را در این‌جا ژاندارمری‌ها بازی می‌کردند وقتی اختلافات در ده روی می‌داد آن مالک سراغ رئیس ژاندارمری می‌رفت و یک پولی می‌داد و یک کاری می‌کرد و آن هم می‌آمد آن رعیت بیچاره را می‌گرفت حبسش می‌کرد تا این‌که… و این همیشه در دهات اسباب زحمت بود و کشت و کشتار می‌شد سروصدا می‌شد. حتی زمان رضاشاه یادم هست که اراک ما به قدری این‌کار باعث اختلاف شد که صدرالاشراف که آن‌موقع دادستان کل کشور بود برای رسیدگی آمد و دو نفر از مالکین مهم را که یکی آقای آقا مهدی یسروی پسر حاج‌آقا محسن بود و یکی حبیب بدری این‌ها را گرفتند تبعید کردند به جاهای مختلف که این چیز بخوابد. کراراً هم در دادگستری این مطلب مطرح بود که بنشینند یک طرحی بریزند برای این‌کار که چقدر بگیرند این‌کار میسر نشد. بعد آقای دکتر مصدق به این فکر افتاد که برای کمک به زارعین بیست درصد از بهره‌ی مالکانه که هر جایی که هر چیز بیست درصد از سهم مالک کسر بشود ده درصد به نفع رعیت ده درصد هم به نفع ده، جاده سازی در ده بکنند. که این سروصدا شد و مالکین بر علیه ایشان اقدام کردند. حتی نامه‌هایی کراراً به ایشان نوشتند که آقا بله هر کسی که دهش را فروخت و آمد در شهر مستقل خرید او باید این مالیات را ندهد این چیز را ندهد ولیکن آن کسی که در ده هست و زحمت می‌کشد باید این‌گونه عوارض را بپردازد. این جریانی بود که باعث مخالفت مالکین با ایشان شد که بعدا هم که موضوع اصلاحات ارضی پیش آمد. یادم هست که من یک روزی معذرت می‌خواهم در بعد از ۲۸ مرداد که هنوز آن قضایای به قول خودشان اصلاحات ارضی نشده بود منزل یک کسی بودیم. یکی از وکلای مجلس از مجلس آمد بعد آن دوست من پرسید که آقا امروز چه خبر بود؟ گفت بله لایحه نفت را آوردند و ما امروز تصویب کردیم گفت که چه بود؟ گفت من چه می‌دانم چی بود. من طرفدار شاه هستم دکتر مصدق می‌خواهد پدر ما را دربیاورد ولی ما مالکین باید طرفدار شاه باشیم. که بعد همان آدم بعداً جزو مخالفین شد دیگر خواستند گرفتند و زندانیش کردند که می‌خواست ملکش را ندهد.

س- اگر لطف بفرمایید اطلاعاتی که شما دارید درباره‌ی چگونگی تشکیل حزب ایران و تاریخچه‌ی حزب ایران تا آن‌جایی که ممکن است صحبت بفرمایید ما ممنون می‌شویم.

ج- من درست و حسابی اطلاعات زیادی راجع به این موضوع ندارم حقیقتش.

س- راجع به قتل احمد کسروی اگر شما خاطراتی دارید برای ما توضیح بفرمایید چون این مسئله‌ای است که جایی به دقت ثبت نشده که به وسیله‌ی ناظری گفته شده باشد.

ج- این اولاً یک مقدمه‌ی خوشمزه‌ای دارد راجع به شخص من که البته جایش در نوار نیست ولی خب چون ارتباط دارد با آن روز بنده عرض می‌کنم. من مدتی بود کسالتی داشتم شب‌ها نمی‌خوابیدم دوستی داشتم خدا بیامرزد دکتر نوربخش که من با او خب خیلی رفیق بودم. به او گفتم گفت که تو صبح‌ها که می‌خواهی بروی سر کار بیا من یک آمپولی می‌زنم که این آرام‌بخش باشد چی باشد فلان باشد. و این آقای دکتر نوربخش خدا رحمتش کند ضمناً تریاکی‌ها را معالجه می‌کرد. عده‌ی زیادی از این رجال مملکت می‌آمدند صبح یا عصر توی محکمه گوش به گوش می‌نشستند و تریاک‌شان را ترک می‌داد یعنی آمپولی می‌زد که مرفین که کم بشود کم بشود تا… بنده یک صبحی از منزلم که آن‌وقت سه راه امین‌حضور بود آمدم سر کوچه میرزا محمودوزیر محکمه‌ی آقای دکتر رفتم به این دکتر هم می‌گفتم «سکُتر» شوخی می‌کردم که این آمپول را به من بزند من دیدم که وقتی که آمپول را زد این دوساژش به اندازه‌ی هر روز نیست گفتم سکتر این چطور اندازه‌اش امروز کم شد یک‌دفعه زد توی سرش ای آقا من به تو امروز مرفین زدم. به جای آن دوا و آمپولی که می‌خواستم، عوضی مال تریاکی‌ها را زدم. گفتم خب حالا من چه بکنم؟ گفت که من نمی‌دانم چه خاکی به سرم بکنم. چون اگر یک چیزی خورده بودی من الان توی مریضخانه می‌خواباندم و معده‌ات را می‌شستم اما این الان رفته داخل خون تو شده و تو فقط کاری که باید بکنی باید سعی کنی نخوابی خوشبختانه مقدار زیاد نبوده ولی نباید… خب بنده هم هیچ‌گونه اعتیادی حتی سیگار بنده نمی‌کشیدم و نمی‌کشم این بود که روی من اثر می‌کرد. گفت که تو باید سعی کنی که نخوابی. خیلی خوب ما هم آمدیم هی گفتیم نخوابیم نخوابیم ولی خب آدم بیشتر در این‌طور مواقع وقتی به خودش تلقین می‌کند دلش می‌خواهد بخوابد. بنده به دادگستری آمدم. آن‌موقع بنده معاون اداره‌ی بازرسی وزارت دادگستری بودم که رئیس نداشت تقریباً بنده کفیل آن اداره بودم. چون رئیس قبلی‌اش آقای فولادوند برای انتخابات رفته بود وکیل بشود. عمارت دادگستری هم هنوز در اختیار دادگستری نبود فقط قسمت دادسرا آن‌جا آمده بود و همین اداره‌ی بازرسی فقط. ولی بقیه وزارتخانه در عمارت سابق دادگستری بود که حالا اداره‌ی تبلیغات شده. یعنی اداره رادیو و آن حرف‌ها شده. و بقیه محاکم هم در جاهای مختلف استیناف در اول توی باب‌همایون بود محاکم بدایت در اول لاله‌زار بود فقط همین دادسرا آمده بود که مدت‌ها هم رانندگان اتوبوس‌ها این شاگرد شوفرها، وقتی می‌رسیدند به آن ایستگان دادگستری، می‌گفتند «دادسرا دادسرا.» بنده همین‌جور که توی اطاقم نشسته بودم که مشرف به حیات بود که راهم منحصر از همین خیابان خیام، خیابان جلیل‌آباد سابق بود به دادگستری آن درب اصلی باز نشده بود دیدم صدای الله اکبری می‌آید و شلوغ شده. بنده پا شدم نگاه کردم شلوغ است به پیشخدمت گفتم برو ببین چه خبر شده. رفت برگشت گفت آقا کسرایی را کشتند. ما یک بازپرسی داشتیم بازپرس شعبه‌ی یک دادسرای تهران به اسم کسرایی بنده خیلی ناراحت شدم دویدم آمدم پایین که بروم ببینم چی شده رفتم توی آن قسمت دادسرا دیدم جلوی شعبه‌ی هفت بازپرسی شلوغ است. خب بنده پرسیدم گفتند نخیر کسروی کشته شده بنده وارد شدم آن پیشخدمت‌ها چون راه باز کردند بنده رفتم توی اطاق دیدم دم درب اطاق یک جوانی افتاده کارد خورده و مرده که معلوم شد بادی‌گارد سید احمد کسروی است و وسط اطاق هم کسروی افتاده از شکمش مقدار زیادی روده این‌طور چیزها بیرون آمده دندان مصنوعی‌اش افتاده بیرون و فوت کرده و زیر میز هم آقای بلیغ بازپرس شعبه هفت غش کرده افتاده. بنده آقای بلیغ را با پیشخدمت‌ها کشیدیم بیرون و بردیم اطاق دیگر دادستان تهران آقای مجلسی بود آمدند بعد ایشان تلفن کرد که خود بنده هم توی اطاق بودم تلفن کردیم به فرماندار نظامی چون جرمی واقع شده بود در صلاحیت فرماندار نظامی آن‌وقت‌ها بود. سرگرد شجره از دادسرای حکومت نظامی آمد. بنده کاری که کردم تلفن کردم به وزارتخانه و گفتم چنین وضعی شده گفتند شما اجازه بدهید ما امروز دادسرا را تعطیل کنیم یعنی کسی را دیگر راه ندهیم. بنده چندتا از این منشی‌ها را دم درب نشاندم که اخطاریه‌هایی که می‌آیند رویش بنویسند به مناسبت حادثه‌ای که واقع شده دادسرا تعطیل است تجدید بشود که مثلاً اگر اشخاصی را خواستند در ظرف سه روز بیایند اگر احیاناً نمی‌نوشتند که آمدند ممکن بود که طبق مقررات جلب‌شان کنند برای این‌که این‌کار نشود این‌کار را من سپردم بکنند. بعد جلوی این راهروی شعبه‌ی هفت را هم بنده بستم پیشخدمت‌های دادگستری گذاشتم تا کسی نرود تا تکلیف جنازه ایشان معلوم بشود. یک‌وقت دیدم یک جوانی آمد مشت زد صف را باز کرد رفتم گفتم آقا چه خبره گفت آقا کجا است پدر من کجا افتاده است؟ گفتم پدر شما کی هست گفت کسروی، من البته سلام به ایشان کردم معلوم شد که آقای جلال کسروی است پسر کسروی تسلیت گفتم و خب او را من بردم توی اطاق دید جنازه پدرش را. معلوم شد که آن روز کسروی را برای ادای توضیحاتی برای توضیحات راجع به همین کتاب شیعه‌گری و ظاهراً اهانت‌هایی که به امام جعفر صادق شده است یا… بازپرس احضار کرد. البته این احضار کردن او در خارج منعکس شده بود و بنابراین دسته‌ی فدائیان اسلام می‌دانست که کسروی آن روز به دادگستری خواهد آمد. یک روز هم همین آقایانی که آن روز آمدند و باعث قتل کسروی شدند امامی‌ها در درشکه به کسروی حمله کرده بودند. ولی آن روز به‌طوری که خود بلیغ بعداً به من گفت و من از او پرسیدم گفت که وقتی که کسروی نشست و من شروع کردم که از او تحقیق بکنم و یقیناً دو نفر وارد شدند یکی آمد بالای سر کسروی با کارد آخته به گردن ایشان زد و وقتی که کارد زد آن بادی‌گارد کسروی که دم درب نشسته بود از این به قول ما می‌گفتیم «پیشتو» از چیزهای روسی داشت بلند کرد که این ضارب را بزند ولی برادر این امامی که دم درب بود او با کارد زد به دست آن حدادپور. اسمش هم حدادپور بود اگر حافظه‌ام یاری بکند که دست این تکان خورد به جای این‌که این گلوله بخورد به ضارب کسروی خورد به شکم کسروی…

 


روایت‌کننده: آقای نصرت‌الله امینی

تاریخ مصاحبه: ۵ ژوئن ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: شهر آناندل ـ ویرجینیا

مصاحبه‌کننده:  ضیاءالله صدقی

نوار شماره: ۱۴

 

وقتی که آن برادر ضارب کسروی کارد می‌زند به دست حدادپور، دستش تکان می‌خورد و تیر به جای این‌که بخورد به ضارب می‌خورد به شکم کسروی و از توی شکم کسروی بیرون می‌آید و می‌خورد به رادیاتور شوفاژ و می‌خورد به سقف که پوکه‌اش توی اطاق بود. و ظاهراً در فرمانداری نظامی دادگاه هم همین بساط را درست کردند که باعث قتل کسروی آن گلوله‌ای است که منشی‌اش زده، آن کارد باعث قتلش نشده، باعث قتل آن گلوله شده بنابراین آن‌ها را روی اعمال نفوذی که کردند دستگاهی که از فدائیان اسلام حمایت می‌کردند که آن ضاربین تبرئه شدند و مجازات نشدند. ما گرفتار شدیم آقای دکتر توی همین جریانات. برای این‌که این جنازه کسروی را هیچ مسجدی و هیچ قبرستانی حاضر نبود قبول بکند و روی همین سروصدا. تا بالاخره چهار بعدازظهر با زحمتی آن آقای مهندس متین که آن‌وقت رئیس انتظامات دادگستری بود و بنده هم بودم و اقدام کردیم تا بالاخره این جنازه را از دادگستری بردند. وقتی من آمدم منزل دیدم که خیلی مادر و خانم من نگران هستند و می‌گویند که… چون من هم آن‌وقت تلفن نداشتم، از منزل مجاور که آقای سرتیپ زاهدی بودند گفتند چندین‌بار از مریضخانه فیروزآبادی دکتر مؤبد تلفن کرد و حال تو را پرسیده. من فهمیدم قرار بوده من امروز بخوابم، یادم رفته. با این پیشامدها اصلاً فراموش کردم که به من آمپول مرفین زده شده. به این مناسبت من آن موضوع مرفین را گفتم، برای من یک حادثه و یک مسئله‌ای بود این‌کار، این اطلاعی بود که می‌خواستم بگویم.

س- در آن روزی که این سوءقصد واقع شد آیا در اطاق بازپرسی غیر از آقای بلیغ و محافظ آقای کسروی و این‌ها کس دیگری بود؟

ج- هیچ‌کس دیگر. نخیر معمولاً در بازپرسی‌ها نباید کسی باشد و مطلقاً کسی نبود. نمی‌توانست کس دیگری باشد.

س- آقای امینی من الان می‌خواهم یک سؤالی از شما بکنم که شامل یک دوران طولانی می‌شود. تقریباً از ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ و این از نظر تاریخ ایران هم من فکر می‌کنم که سؤال مهمی باشد و این مربوط به استقلال دادگستری است و از آن‌جا که شما آشنایی زیادی با این سازمان داشتید می‌خواستم از شما سؤال بکنم که آیا این استقلال قوه قضایی مملکت در این دوره دوازده‌ساله از ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ چگونه بوده؟ آیا چنین استقلالی وجود داشته؟

ج- بنده معتقدم، بوده است. بنده معتقد بودم که همین دادگستری با همه‌ی نواقصش باز خیلی خوب بود. جلوی خیلی کارها گرفته می‌شد و دادگستری اغلب قدرت نشان می‌داد. ممکن بود در مملکت، مثل همه‌جای دنیا باشد، افراد افراد ناصالح، افراد نادرست باشند ولی باز در دادگستری خوبش بر بدش غلبه داشت. و ما در دادگستری قضات بسیار شریف و با شهامت و با تقوایی داشتیم مثل مرحوم آقا سید محمد قمی، آقا سید محمد فاطمی که یکی از علمای طراز اول بود. محکمه انتظامی آقای حاج شیخ محمد بروجردی یا در همان خود دیوان کشور باز آقای آقا حسن رضوی، سیدحسن مشکان طبسی، در محکمه انتظامی خود صدرالاشراف که مدت‌ها بود و آقای آقا میرزا مهدی آشتیانی، آقا میرزا فضل‌الله خان آشتیانی، مشکان طبسی در جاهای مختلف و قضات بسیار شریف با تقوای، در محاکم بدایت در محاکم دادگاه استان همیشه قضات… حتی تا همین اواخر من به شما عرض کنم بعد از بیست‌وهشتم مرداد هم من به شما عرض کنم ـ بعد از بیست‌وهشت مرداد هم درست به یاد دارم که وقتی‌که… همین سر موضوع پرونده‌ی آقای دکتر مصدق کشمکش بود خب خیلی قضات اظهار ناراحتی می‌کردند که این کار درست نیست در دادرسی ارتش. در مقابل دادرسی ارتش دادگستری می‌ایستاد. در مقابل این آرایی که کمیسیون امنیت اجتماعی صادر می‌کرد… این‌جا بنده دلم می‌خواهد یک مسئله‌ای را عنوان کنم که بعضی‌ها به آقای دکتر مصدق ایراد می‌گرفتند همیشه که آقا این سازمان امنیت در زمان آقای دکتر مصدق این قانونش تصویب شده. این یک اشتباه لفظی است. آن چیزی‌ که در زمان آقای دکتر مصدق تصویب شد قانون امنیت اجتماعی بود نه سازمان امنیت. قانون امنیت اجتماعی این بود که اگر در دهات عده‌ای شلوغ می‌کنند یا در کارخانجات کمیسیونی متشکل از رئیس دادگستری و دادستان و رئیس شهربانی یا رئیس ژاندارمری تصمیم می‌گیرند که این شخص را یا اشخاص را به یک نقاطی که حتماً آن نقطه خوش آب‌وهوا باشد و بد آب و هوا نباشد برای یک مدت محدودی که از یک سال کمتر باشد تبعید کنند و تازه در آن‌جا ذکر شده است که این تصمیم قابل شکایت است در محکمه استیناف و باید خارج از نوبت رسیدگی بشود و رأی دادگاه استیناف قطعی است و کراراً برای اشخاصی که مثلاً حکم صادر می‌شد باعث می‌شد که کمیسیون استیناف رأی می‌داد در همین مورد هم کراراً قضات دادگستری ایستادگی می‌کردند. مُثل اعلایش در قم بود که وقتی که سازمان امنیت فشار می‌آورد راجع به اشخاص که بگیرند و تبعید کنند رئیس دادگستری آن‌جا که آقای هادوی که بعداً در انقلاب هم شد دادستان کل انقلاب مقاومت می‌کرد و همین مقاومت او باعث شد که روزی که از منزل می‌خواست بیاید بیرون مخصوصاً راجع به تبعید آقای خمینی، رئیس سازمان امنیت در خانه‌ی او می‌ایستد و او را هل می‌دهد تو و هفت‌تیر می‌گذارد روی سینه‌اش که یا استعفا بده از ریاست دادگستری یا الان می‌زنم. او هم استعفا داد. این مقاومت را دادگستری می‌کرد و این را بنده می‌توانم اذعان کنم که دادگستری، یادم هست که خدا رحمت کند مرحوم دکتر سمیعی که کفیل وزارت دادگستری بود و من هم رئیس دفتر وزارت دادگستری بودم، روزی در اطاق ایشان یکی از وکلای مجلس، وکلای ذی نفوذ مجلس آمده بود و به ایشان می‌گفت آقا فلان پرونده که مربوط به مادرزن من است در فلان شعبه است و شما یک توصیه‌ای بکنید. گفت یعنی چه آقا. من توصیه بکنم به نفع مادرزن شما. گفت نه توصیه بکنید که یک‌وقتی به نفع طرف اعمال نفوذ نشود. گفت همین تلفن من باعث می‌شود که فکر بکنند که من می‌خواهم به نفع شما توصیه بکنم. نخیر دادگاه اگر رأی داد، دادگاه بالاتری هست، در استیناف است. باز یادم هست که یک روزی، یکی از سردمداران مجلس، مرحوم ملک مدنی آمده بود پهلوی دکتر سمیعی که شما فلان آدم را بکنید دادستان اراک گفت بله این شما قبلاً گفتید من رسیدگی کردم از او قاضی ارشد و اولایی در آن شهر هست. گفت آقا این حرف‌ها را ما نداریم چیزی را که ما گفتیم باید بشود. گفت نه، شما می‌توانید در مجلس استیضاح کنید من این‌کار را نمی‌کنم. این بود. در مورد دیگری من یادم هست، حتی این‌که شما محدود کردید تا سال ۱۳۳۲، حتی بعد از ۳۲ ما یک بازپرس بسیار شریفی در دادگستری داشتیم که الان در واشنگتن هست و مریض است آقای فرهنگی، پرونده آقای آقا سید ابوالقاسم کاشانی در آن‌جا مطرح بود. دادرسی ارتش اصرار داشت این پرونده را به همین جریان موضوع اتهام مال خلیل طهماسبی و دیگران ـ حمایت از خلیل طهماسبی و قتل رزم‌آرا این پرونده را بکشند و ببرند دادرسی ارتش. این آقا شدیداً ایستادگی کرد و گفت این در صلاحیت دادگستری است و من زیر بار نمی‌روم. بعد جلسات مختلف با حضور آزموده آمدند در اطاق وزیر وقت دادگستری آقای جمال اخوی، و این‌ها هم با تمام قوا ایستادگی کردند و زیر بار نرفتند. این دادگستری انصافاً این چیزها را داشت. حسنش از عیب و نقصش بیشتر بود و غلبه داشت مسلماً و استقلال داشتند بله مسلماً.

س- این استقلال تا چه زمانی بود آقای امینی؟ چه زمانی بود که دادگستری واقعاً استقلالش را از دست داد و چرا؟

ج- استقلال‌شان چیز نبود ملاحظه می‌فرمایید. یک‌بار اولاً به شما گفتم که زمان آقای دکتر مصدق دیوان کشور را منحل کردند. خب بعضی افراد چیز بود و همان‌موقع تازه یک عده‌ای از قضات ایستادگی می‌کردند. بعد گلشائیان وزیر دادگستری بود و آمد روی فشار شاه عده‌ای از قضات صلح را دعوت نکرد، بازنشسته کرد. روی اصل همین فشارهایی که سازمان امنیت می‌آورد. تا آن اندازه‌ای که من می‌دانستم همیشه دادگستری سعی می‌کرده این قضات که استقلال خودشان را حفظ بکنند و نه از تعصبی که خودم قاضی بودم و در دادگستری بودم. این عقیده‌ی من هست عرض می‌کنم.

س- آقای امینی من این‌جا می‌خواستم از شما تقاضا بکنم که راجع به جریان بانک ساختمانی که اصلاً چرا بانک ساختمانی تأسیس شد و چگونه تشکیل شد لطف بفرمایید و یک‌مقداری برای ما توضیح بدهید.

ج- اگر قرار باشد بنده در هر موضوعی بخواهم… من خیال می‌کنم یک دو سه ماهی این مصاحبه‌های ما طول بکشد. با این‌که بنده می‌دانم شما به قول قدما می‌گویند: (؟؟؟) هر حرفی که بنده حتی بعد و در وسط نوارها یک اشاره‌ای می‌کنم شما فوری یادداشت می‌کنید و همان را می‌گیرید و باز می‌گویید که… که من ناچارم که دیگر زبان دربندم. عرض کردم خدمتتان در ضمن محاوره یا بعد از محاوره که بعد از این‌که این قانون بیست درصد را آقای دکتر مصدق تصویب کردند برای کسر کردن از بهره مالکانه، عده‌ای از مالکین اعتراض کردند که آقا چرا راجع به مستغلات شما چنین تخفیفی را قائل نشدید و فقط این تحمیل را بر مالکین املاک مزروعی کردید. آقای دکتر مصدق عده‌ای را دعوت کردند من خیال می‌کنم این را به شما گفته باشم.

س- راجع به تأسیس بانک ساختمانی.

ج- همین وقتی که آن جلسه در حضور ایشان… اول در غیاب ایشان و بعد در حضورشان تشکیل شد و صحبت شد که آقا بهترین راه این است که این زمین‌های مواتی که در این تهران هست و در جاهای مختلف، این‌ها گرفته بشود و یک بانکی درست بشود. این بود که صحبت شد که بانک ساختمانی و ایشان قانون تصویب فرمودند و در آن قانون هم گفته شد مدیرعامل این‌جا باید مهندس آرشیتکت باشد. آقای کورس قبول نکردند و مهندس آرشیتکت هم گیر نیامد. بعد ناچار او را عوض کردند و آقای دکتر بیانی شدند مدیر رئیس بانک ساختمانی.

س- من خیلی ممنونم و عذر می‌خواهم. چون می‌دانید که جزو نوارهای آخرمان من یک مقدار سؤال‌های پراکنده دارم از خدمتتان می‌کنم.

ج- بنده هم ناچارم آن‌وقت پراکنده‌گویی می‌کنم.

س- این سؤال‌های ما تمامش مربوط به همدیگر نیست در این‌جا. مثلاً می‌خواهم حالا از شما تقاضا بکنم که راجع به جریان بند جیم یک‌مقداری صحبت بفرمایید و اطلاعاتی که دارید. اصلاً این موضوع بند جیم چه بوده و چرا مطرح شده؟

ج- حدود تاریخش یادم نمی‌آید ولیکن در کابینه ساعد بود. این علی‌التحقیق کابینه ساعد بود که می‌توانید حالا معین کنید. خیال می‌کنم حدود سال ۱۳۲۷ و آن دروه‌ها بود. خیال می‌کنم ۱۳۲۷ بود. که ساعد مراغه‌ای نخست‌وزیر بود قانونی از مجلس گذشت که دولت نه نفر از اشخاص بصیر و مورد اعتماد را انتخاب می‌کند که این‌ها در ظرف یک سال دو وظیفه را انجام بدهند. یکی تشکیلات وزارتخانه‌ها را و مؤسسات مربوط به دولت را معین کنند. یعنی این‌که هر وزارتخانه‌ای چقدر عضو، چه تشکیلاتی داشته باشد که البته این‌کار خیلی می‌بایست به درازا بکشد و طول بکشد ولی خب قانون بود. و یکی این‌که تمام کارمندان دولت را که در رأس هستند البته، این‌ها را تقسیم‌بندی کند عده‌ای که ناصالح و دزد هستند و بدنام و خوش‌نام نیستند مشمول بند جیم کنند و از دستگاه طرد کند. ولی آن‌هایی که نه نادرست نیستند ولی بی‌عرضه هستند این‌ها را مشمول بند ب. کند و اشخاص صالح را مشمول بند الف. که البته من عوضی گفتم. حقش بود که اول بگویم اشخاص صالح مشمول بند الف، و اشخاص بی‌عرضه بند ب. و نادرست‌ها هم بند «جیم». این هیئت را دولت دعوت کرد با فرمان شاه. این عده تا اندازه‌ای که من حافظه‌ام یاری می‌کند و شاید جای دیگر الان منعکس نباشد عبارت بودند از آقای اسدالله ممقانی که رئیس شعبه دیوان کشور بود، آقای محمد سروری، آقای مختارالملک صبا، آقای شیخ عبدالعلی لطفی، آقای سیداحمد امامی، آقای باقر شاهرودی و آقای دکتر تقی‌نصر. این هفت نفر، من هفت نفر گفته بودم یا نه نفر؟ هفت نفر بله. درهرحال، من مثل این‌که اشتباهاً گفتم نه نفر را. ولی علی‌التحقیق هفت نفر. هفت نفر اشخاص بصیر را او انتخاب کند. بعد آقای ساعد وقتی که این آقایان را دعوت می‌کند در نخست‌وزیری، ابلاغی هم می‌دهد به آقای ممقانی که شما به عنوان رئیس هیئت معین شده‌اید. آقایان بهشان برخورده بود که اگر ما هستیم که خودمان باید بین خودمان رئیس معین کنیم، دولت نباید برای ما رئیس معین کند. و خود ما حتی ممکن است خودمان آقای ممقانی را معین کنیم ولی بهتر است که این اختیار به خودمان داده بشود نه این‌که دولت بنویسد. یک شوخی هم آقای ساعد کرده بود. گفته بود که بله شما برای کاری انتخاب شده‌اید، من فکر می‌کنم فردا کاری بکنم که زن‌هایتان هم دیگر شما را توی خانه راه ندهند. بعد این‌ها بعد از رفتن ساعد و این صحبتی که کردند رأی گرفتند و آقای سروری شدند رئیس این هیئت و آقای مختارالملک صبا نایب رئیس و آقای شاهرودی منشی. روی علاقه وافری و اعتمادی که آقای سروری به بنده داشتند از من خواستند که ریاست دفتر این هیئت را قبول بکنم. البته وزیر دادگستری که آقای دکتر سجادی بود خیلی مخالفت می‌کرد با این کار. من چون آن‌وقت رئیس اداره سرپرستی بودم که این‌کار باعث می‌شد فلان‌کس نتواند وظیفه‌ی خودش را انجام بدهد. کار رسیده بود گویا در هیئت وزیران و حضور شاه هم صحبت شده بود و بالاخره با من صحبت شد. با من که آقای وزیر وقت دادگستری صحبت کردند. گفتم نه من کار خودم را انجام می‌دهم. چون جلسات آن‌جا اغلب عصر است و من انجام می‌دهم. یک‌مقدار هم مال این بود که نمی‌خواستند که این‌کار مثلاً چوب لای چرخ این‌کار بگذارد ظاهراً. درهرحال بنده رفتم و دفتر آن‌جا را اداره کردم. این هیئت قرار شده بود که یک نامه‌ای بنویسند به وزارتخانه‌ها و در هر وزارتخانه‌ای سه نفر را معین کنند با نظر این هیئت که این سه نفر قبلاً راجع به کارمندان و مخصوصاً کارمندان ارشد رسیدگی کنند و نظر بدهند و آن نظرشان بعداً بیاید در این هیئت رسیدگی بشود. ضمناً یک پرسشنامه‌هایی هم این هیئت تهیه کرد و دادیم چاپ کردند و فرستادیم به وزارتخانه‌ها که تمام کارمندان اطلاعات خودشان را راجع به دارایی خودشان، راجع به دارایی خانواده‌شان، زن‌شان بچه‌های‌شان، و سوابق خدمت‌شان این‌ها همه را روشن کنند و بفرستند. و این‌ها را فرستادند و آمد. این‌جا ناچارم من یک شوخی که پیش آمد بکنم. و آن شوخی این است که یک‌روزی یکی از این اعضا مال وزارت کشور که عضو هیئت سه نفری وزارت‌کشور بود، آقای دکتر هنجنی، ایشان تلفن کردند و به من گفتند شما یک‌وقتی از آقای سروری بگیرید که من می‌خواهم بیایم آن‌جا توضیح بپرسم. بنده هم گفتم وقت دادند آمدند. آمد و من معمولاً در جلسات هیئت شرکت می‌کردم، رئیس دفتر بودم و شرکت می‌کردم. می‌نشستم بدون این‌که حق رأی داشته باشم. آقای دکتر هنجنی پرسیدند از آقای سروری که آقا شما دستور دادید ما راجع به کارمندان وزارت‌کشور بنویسیم ما به چه طرز این را تهیه کنیم. سروری گفت یعنی چه آقا، منظورتان چیست؟ گفت آقا ببینید شما هم وزیر کشور بودید هم وزیر دادگستری. حالا می‌خواهیم ببینیم این کارهایی که این‌جا می‌کنید با عینک وزارت‌کشوری‌تان رسیدگی می‌کنید یا با عینک وزارت‌دادگستری‌تان. گفت یعنی چه آقا؟ گفت معنی‌اش این است که از لحاظ وزارت‌کشور بهترین و لایق‌ترین کارمند آن است که خوب بتواند صندوق عوض کند. ولی با دید وزارت‌دادگستری این جرم است باید تعقیب بشود. این بند جیم است. از نظر وزارت کشور این بند الف است، از نظر دادگستری بند جیم است. که همه خندیدند و این شوخی بود که آن آقای هنجنی کرد که من هیچ یادم نمی‌رود. این‌ها آمدند و رسیدگی کردند. البته از کله‌گنده‌ها شروع کردند. مثلاً قوام‌السلطنه شد بند جیم. و منصورالملک شد سه به سه خیال می‌کنم. سه نفر رأی دادند که بند جیم. چیزی که من فراموش کردم بگویم آقای دکتر تقی‌ نصر فقط یک جلسه در این جلسات شرکت کرد دیگر شرکت نکرد. نکرد که نکرد. و این ‌هم این بود که این اعضای هیئت شش نفر شدند نبود که اکثریت که فرد باشد. و راجع به منصور سه به سه شد. راجع به سردار فاخر حکمت تا اندازه‌ای که یادم هست او مشمول بند جیم شد. بله مسلم بند جیم شد. دکتر اقبال بند جیم شد و وقتی که موضوع منصور آمده بود یکی از اعضا هیئت این موضوع را با این‌که خیلی سعی می‌کردند مطالب محرمانه باشد و حتی من به قدری وسواس در این کار داشتم، آن دفتری که صورتجلسه می‌کردند و شاهرودی می‌نوشت با خط خوشش من این را می‌بردم منزلم و زیر تشکم می‌گذاشتم که هیچ‌کس به آن دسترسی پیدا نکند و باز فردا آن را با خودم بیاورم. که یک شبی در هیئت وزیران، شاه می‌پرسد که چطور خب منصورالملک سه به سه شد؟ می‌فهمم که این مسئله درز پیدا کرده. آن‌وقت معروف بود که بعضی‌ها می‌گفتند آقای شاهرودی چون رفیق آقای حکیم‌الملک است به حکیم‌الملک گفته، آن‌وقت حکیم‌الملک وزیر دربار بود، یا بعضی‌ها می‌گفتند که به مرحوم لطفی این را چون با منصور مربوط و رفیق است گفته. معلوم نشد درهرحال که کسی این را گفته. به طوری که سروری سر این کار خیلی ناراحت شد و گفت اگر این شکل باشد من دیگر حاضر نیستم و تمارض کرد. دیگر جلسات خیلی با شلی به‌اصطلاح تشکیل می‌شد. سروری تمارض کرد تا اتفاقاً شاه که به مسافرت رفته بود ایشان یک شرحی نوشتند و استعفا دادند و من این را بردم به دفتر مخصوص، نخست‌وزیری دادم وارد کردند و بعد ایشان همان‌روز هم که آمدند و من رسید را دادم گفت حالا حال من خوب است و آمد بیرون. بعد عده‌ای هم دیگر نیامدند و چون تقی‌نصر هم که نیامده بود، آقای مختارالملک صبا هم استعفا داد، دکتر محمد سجادی و گلشائیان و قبل از این‌که این‌ها استعفا بدهند معذرت می‌خواهم محسن قریب هم شد عضو هیئت به‌جای تقی‌ نصر. ولی بعداً به جای محسن قریب هم محمدمهدی شاهرخی که دادستان دیوان محاسبات بود یا رئیس دیوان محاسبات بود  او انتخاب شد. بنابراین اعضای هیئت شدند این عده. بعداً گلشائیان شد استاندار فارس و رفت. به جای او دکتر هومن معین شد. دکتر هومن که آمد روی چیزی که داشت با منصورالملک فشار آورد که تکلیف منصورالملک معین بشود. رأی گرفتند و او چهار به سه شد بند الف. از آن بند جیمی که بود درآمد. و این‌ها تا آخر یک‌سال رأی‌شان را دادند. این‌جا ناگزیرم یک مسئله‌ای را عرض کنم. مثل این‌که گفتم راجع به مرحوم لطفی، مثل این‌که گفتم به شما، این خیلی جالب است این مسئله راجع به این تقوای مرحوم لطفی. یک‌روزی مرحوم لطفی به من گفتند آقا تو هروقت دیدی که جواد لطفی پسر من می‌خواهد موضوعش مطرح بشود دو نفر را قبل از او که رسید به من خبر بده یواشکی. من وقتی که پرونده‌ها پهلویم بود یکی یکی می‌دادم و مطرح می‌کردم آن گزارش هیئت سه نفری را، وقتی دیدم که دو نفر مانده است به جواد لطفی به مرحوم لطفی اشاره کردم و لطفی پاشد. لطفی پا شد و گفت من امروز یک کاری دارم و می‌روم، از جلسه خارج می‌شود. بعد دم در مرا صدا کرد و گفت بیا این رأی مرا بگیر و لیکن باز نکن وقتی که موضوع جواد مطرح شد این رأی مرا هم بینداز توی آن سبدی که هست و رفت. بعد وقتی که جواد لطفی نوبتش رسید این آقایان همه هاج‌وواج شدند و گفتند اه عجب آقای لطفی هم که رفته است ما چه بکنیم. گفتم ایشان مخصوصاً رفتند و به من قبلاً گفته بودند هروقت رسید به نوبت پسر من ـ دو نفر رسید به او به من بگویید که من خارج بشوم. خب گزارش آن هیئت را ما خواندیم که بسیار بد بود. گفتند خب حالا ماجرا رأی بدهیم با این ترتیب، با شرم حضور و ناراحتی. گفتند یک چیزی پچ‌پچ دم در به تو کرد چه بود؟ گفتم که ایشان رأی‌شان را دادند به من و این رأی پهلوی من هست و گفتند هم که نشان کسی ندهم و رأی را من فقط در سبد بیندازم. بعد آقایان دیگر رأی را که دادند و باز کردند. دیدند لطفی نوشته است پسر من رأی‌اش بند جیم. خب آن‌ها هم بالطبع دیگر آن شرم حضورشان از بین رفت و آن‌ها هم رأی دادند به بند جیم و این بزرگواری لطفی را می‌رساند. بعد این صورت را وقتی که روز آخر شد دیگر کابینه رزم‌آرا بود. بنده همه مال وزارتخانه‌های مختلف را جدا و یکی هم برای وزارتخانه‌ها همه را تهیه کردیم به امضای آقای دکتر سجادی که حالا شده بود رئیس سازمان برنامه، بنده این‌ها را بردم به وزارتخانه‌های مخصوص دادم. یادم هست که اغلب وزارتخانه‌ها بلافاصله اجرا کردند. مثلاً در وزارت راه و راه‌آهن خسرو هدایت بند جیم بود، آن مسعودی نامی بند جیم بود، عده‌ای را همان بلافاصله از خدمت برکنار کردند. دکتر اقبال را برکنار کردند ولی بعد اتفاقاً به مناسبتی… آهان بنده در این جریان توی دادگستری کتک خوردم. یعنی یک آقایی که مشمول بند ب شده بود آمد توی اطاق من و سیلی زد توی گوش من و عینک من افتاد شکست. من به وزیر دادگستری بوذری شکایت کردم. بوذری این کار را رجوع کرد به معاونش. گفتم آقا شما خودتان بند ب. شدید و آن آقا هم که مرا زده بند ب. است ولی آن که شما رجوع کردید بهش بند جیم است بدتر. جشنی گرفتند این‌ها بند جیمی‌ها در دادگستری که آن‌روز بنده کتک خوردم. رو کردند به بازپرسی که آقای صادق احمدی بعد هم وزیر دادگستری شد. حالا بماند این. بعد کار همین حرکتی که نسبت به این‌ها کردند باعث شده بود که سروری که سناتور بود و آقایانی که به بنده علاقه‌مند بودند در مجلس سنا، سؤال کردند از دولت و یک‌روزی محمود هدایت که معاون رزم‌آرا بود تلفن کرد که آقا رزم‌آرا تو را می‌خواهد. بنده رفتم. رفتم و سوابق آن خلاصه پرونده خودم را و خلاصه پرونده آن آقایی که به بنده سیلی زده بود بردم. رفتیم توی اطاق رزم‌آرا، رزم‌آرا خیلی مرد مؤدبی بود اصولاً. دم در پا شد آمد و گفت بله از شما من تعریف شنیدم. وقتی من آن سوابق خدمت خودم و مال آن آقا را دادم تلفن کرد وزیر دادگستری که آقا شما یک آدمی که این شکل است ازش استفاده نمی‌کنید و این‌جور به او اهانت می‌شود و… و بعد به من گفت بله من خودم تصمیم داشتم راجع به این‌ها شدیداً عمل بکنم به این بند جیمی‌ها ولی وقتی آدمی مثل گلشائیان توی این هیئت است و خودش مشمول بند جیم نمی‌شود من چطور می‌توانم راجع به دیگران… چطور شد راجع به گلشائیان مطرح نشد. گفتم اتفاقاً راجع به گلشائیان هم اوراق خیلی زیادی آمده بود. راجع به معامله پنبه، راجع به معامله کتیرا و چیز دیگر این‌ها را هم من تهیه کردم. وقتی بردیم مطرح شد موضوع ایشان آقایان گفتند آقا در قانون گفته شده دولت هفت نفر از اشخاص بصیر و مورد اعتماد را انتخاب بکند، بنابراین برای ما مجلس رأی داده و انتخاب شدیم دیگر معنی ندارد راجع به خودمان اتخاذ تصمیم بکنیم. این را گفتند که ما صلاحیت نداریم و نکردند. و این مانده تا بالاخره در مجلس روی فشار سردار فاخر حکمت رأی داد که تصمیمات این هیئت کان لم یکن است ولی این را در سنا، که می‌بایستی آن سنا هم تصویب کند، سنا بردند و سنا رأی نداد و همین‌جوری ماند. ماند که ماند تا دیگر این بساط منحل شد و از بین رفت. این اوراق همین‌جور مانده بود. مرحوم فهیم‌الملک مرد خیلی خوشمزه‌ای بود. گویا یک روزی شاه از او می‌پرسد که خب آقای فهیم‌الملک تو مشمول بند چی شدی؟ گفته بود بند «ت». گفتم ما بند «ت» که نداشتیم بند الف بود و ب. و جیم. می‌گوید نخیر بند «ت.» می‌گوید بند «ت» چه هست؟ می‌گوید بند تنبان، و در رفتم من.

س- آقای امینی می‌خواستم از حضورتان خواهش کنم که برگردیم به یک‌مقدار رویدادهای زمان دکتر مصدق. من این‌ها را نام می‌برم و تاریخ‌شان را می‌گویم، شما اگر لطف بفرمایید تجاربی که خودتان شخصاً داشتید نسبت به این رویدادها برای ما توضیح بفرمایید. اولین مسئله موضوع اعتصاب آبادان و حکومت نظامی در آبادان است.

ج- معذرت می‌خواهم دنبال آن کار مال بند جیم بنده ناچارم یک مسئله کوچکی را اضافه بکنم.

س- تمنا می‌کنم.

ج- آن این است که یادم هست بعد از این‌که این صورت را ما به دولت دادیم و من سعی کرده بودم هیچ جای دیگری درز نکند و منتشر نشود و این همیشه هم توی کیف من بود، یک‌روز دیدم این آقای دکتر هومن تلفن کرد به من که آقا من یک کار خیلی واجبی با تو دارم ا گر فرصت داری یک سری به من بزن. رفتم منزلش از همان راه اداره رفتم و دیدم احمد ملکی آن‌جا هست. ایشان به من گفتند آقا آن صورتی که دارید بدهید به ما ببینیم. گفتم بنده آن صورت را صلاحیت ندارم بدهم. شما تلفن کنید به دکتر سجادی که رئیس هیئت بود اگر ایشان گفتند خودشان بدهند من نخواهم داد. معلوم شد دکتر هومن وقتی در این جلسات بوده خودش یک یادداشت‌هایی برمی‌داشته. به من گفت که من خودم یادداشت‌هایی دارم و من این یادداشت‌ها را می‌خوانم. گفتم بخوانید ولی من چیزی به یادداشت‌های شما اضافه نخواهم کرد. گفت که فقط پس این‌کار را بکنید. اگر این بود بگو که این… اگر مثلاً یکی را من گفتم بند جیم است. گفتم به این شرط که من می‌گویم که نیست اما مشمول بند چیست نخواهم گفت. این‌ها گفته شد و ملکی هم یادداشت کرد. بعد این را فردا در روزنامه ستاره چاپ کردند و همین باعث شهرت و اشتهار این افراد شد. در صورتی که آن صورت زیاد درست نبود. بعد خیال می‌کنم دولت ناچار شد آن اسامی را منتشر کند.

س- حالا برمی‌گردیم به سؤال قبلی من درباره‌ی رویدادهای زمان نخست‌وزیری دکتر مصدق. اولیش موضوع اعتصاب کارگران آبادان و حکومت نظامی در شهر آبادان است.

ج- من درست یادم نیست.

س- آقای امینی اگر لطف بفرمایید درباره رویداد سی‌ام تیر که معروف است به قیام ملی سی‌ام تیر، از شروعش در واقع از تاریخ بیست‌وپنجم تیرماه، برای ما توضیح بفرمایید تا آن‌جایی که امکان دارد، ساعت به ساعت. از تجربیاتی که خودتان شخصاً داشتید.

ج- قضایای سی‌ام تیر، قبل از این‌که سی‌ام و بیست‌وپنجم تیر باشد باید یک‌قدری جلوتر رفت و آن انتخابات مجلس است. وقتی که مجلس اکثریت وکلا رأی اعتماد گرفتند و اعتبارنامه‌های‌شان تصویب شد روی اصول پارلمانی دولت استعفا می‌دهد. چون در همان‌موقع هم رسم شده بود که قبلاً رأی تمایل بگیرند این موکول شد به رأی تمایل مجلس. مقدمتاً عرض کنم که یک‌روزی آقای دکتر مصدق بنده را احضار فرمودند و گفتند که من روی اصول پارلمانی باید استعفا بدهم. استعفایم را هم نوشتم. ولی به من اطلاع رسید که در وزارت اقتصاد که وزیر اقتصاد آقای دکتر علی امینی بود مقداری جواز صادر شده است. شما همه‌ی کارهای‌تان را بگذارید زمین و بروید دنبال این کار و ببینید که این جوازها چطور صادر شده، و تمام را شما پیدا کنید بیاورید و من تصویب‌نامه‌ای صادر کنم و این را لغو کنم و بعد استعفا بدهم. بعد به شوخی گفتند معمولاً یک رئیس دولتی که می‌خواهد استعفا بدهد قبلاً برای اطرافیانش و بستگانش یک کارهایی می‌کند. من هم بستگانم و اطرافیانم ملت هستند، باید به نفع ملت کاری بکنم. درهرحال ایشان استعفا دادند. استعفا دادند و باز رأی تمایل داده شد برای نخست‌وزیری ایشان. معمول این بود که رئیس دولت قبل از این‌که وزرایش را معرفی بکند روی احترامی که می‌گذاشتند قبلاً می‌رفتند و آن صورت را می‌بردند پهلوی شاه که من این افراد را برای وزارت انتخاب کردم تعاطی فکری می‌شد و بعد رسماً معرفی می‌کردند. آقای دکتر مصدق تشریف می‌برند پهلوی شاه و وزرا را می‌گویند تا به وزارت جنگ می‌رسد. ایشان می‌گویند که اول اسم وزارت جنگ را من می‌خواهم عوض کنم، ما با کسی جنگ نداریم اسمش را می‌گذاریم وزارت دفاع و مضافاً به این‌که من به این  نتیجه رسیدم تا وزارت دفاع تحت‌نظر رئیس دولت نباشد همیشه اخلال‌هایی می‌شود به نام اعلیحضرت و اگر شما به من اعتماد دارید باید وزارت دفاع هم به عهده‌ی خود من باشد. شاه قبول نمی‌کند. به‌طوری که آقای دکتر مصدق اتفاقاً همان‌طور که شما گفتید نطق هم کردند و کراراً گفتند، در محاکمات‌شان هم گفتند، در محضر محاکمات‌شان هم گفتند سه ساعت بین این و شاه جروبحث می‌شود. به‌طوری که دکتر مصدق پا می‌شود می‌آید برود به عنوان اعتراض و قهر بیرون که حالش بهم می‌خورد و می‌افتد زمین. سپهبد یزدان‌پناه که بیرون در بوده، ژنرال آجودان شاه بوده فوری می‌آید و می‌بیند دکتر مصدق حالش بهم خورده، آب می‌آورد و به صورتش می‌ریزد و بالاخره حال‌شان را جا می‌آورند و بالاخره بین ایشان و شاه این قرار گذاشته می‌شود که اگر در ظرف بیست‌وچهار ساعت شاه تلفن بکند و بگوید من قبول کردم پیشنهاد شما را، دکتر مصدق بیاید و دولتش را معرفی کند والا ایشان دیگر کنار باشند و دولت دیگری معین بشود. آقای دکتر مصدق بیرون می‌آیند. بعد از بیست‌وچهار ساعت خبری از دربار نمی‌شود بنابراین مسلم می‌شود که پس بنابراین پیشنهادشان را رد کردند. دکتر مصدق هم اعلام می‌کند که بنابراین من از قبول نخست‌وزیری به این دلیل معاف هستم، معذرت می‌خواهم. مجلس تشکیل می‌شود و رأی اعتماد می‌دهند به قوام‌السلطنه. و عجیب است که عده‌ای از افرادی که متأسفانه همه آن‌ها هم به آقای دکتر مصدق رأی داده بودند چون طرفدار بودند، بعد روی اشاره دربار رأی می‌دهند به قوام‌السلطنه. حالا قوام‌السلطنه‌ای که شاه نامه‌ای نوشته و به‌وسیله‌ی حکیم‌الملک چندی قبل و آن‌چه اهانت بود به او کرده بود و حتی عنوان جناب اشرافی را هم از او سلب کرده بود. یادم هست که، با این‌که این یک‌قدری مستهجن است ولی خب جزو تاریخ ایران می‌ماند، ابوالحسن ورزی شاعر منزل من بود وقتی که این فرمان قوام‌السلطنه را در روزنامه خواهد مرتجلاً شعری ساخت:

«کرد با (؟؟؟) کینه‌توزی و خشم / دستخط جناب اشرف را

آنکه یک لحظه در تمامت عمر / بی‌جنابت ندید اشرف را»

اتفاقاً این جریان فرمان عزل عنوان جناب اشرفی و اهانت‌هایی که… اگر خود این نامه نباشد نامه‌ای که قوام‌السلطنه در جواب دربار داده است در این کتاب خاطرات دکتر غنی، بنده خواندم، که البته منتشر نشد. قوام‌السلطنه نامه خیلی تندی و خیلی نامه جانانه‌ای نوشته است به شاه که من این کار را کردم، این کار را کردم و تو این‌کار را کردی، این‌کار را کردی و حالا هم باید مزدش را این‌جوری بدهی. موضوع آذربایجان بود و مطالب دیگر. و قوام‌السلطنه را که با این‌که آن‌موقع فرمانش را لغو کرده بود مجدداً با عنوان جناب اشرفی دعوت می‌کند. و او هم می‌آید در رادیو و آن نطق معروف را که می‌گوید حسن ارسنجانی برایش نوشته بود که، «کشتی‌بان را سیاستی دیگر آمد»، آن را تهیه می‌کند و روزنامه‌ها را توقیف کرد که روزنامه نباید باشد و با شدت عملی شروع کرد رفتار کردن. آقای دکتر مصدق هم به اسم این‌که من احمدآباد رفتم دیگر به‌کلی در را به روی خودشان بستند. یادم هست که من تا آن‌موقع هنوز رئیس بازرسی نخست‌وزیری بودم. صبحی رفتم به نخست‌وزیری دیدم که جلوی نخست‌وزیری را، جلوی بازرسی نخست‌وزیری را که در عمارتی بود مشرف به میدان ارک، در را بسته‌اند و یک افسر شهربانی آن‌جا نشسته که کسی را راه ندهد. آمدم توی کاخ گلستان که معاون نخست‌وزیر و رئیس دفتر و این‌ها معمولاً آن‌جا بودند. رفتم آن‌جا و دیدم آن‌جا هم اطاق‌ها را بسته‌اند و جلوی حوضی که جلوی اداره حسابداری بود و تا آن‌موقع هم آقایی به اسم نصر رئیس حسابداری بود آن‌جا آقایان جمع شدند. من گفتم آقایان چرا این‌جا جمع شدید خب بروید خانه‌هایتان. وقتی شما را نمی‌خواهند بروید خانه‌تان دیگر، این‌جا ایستادن چه معنی دارد. وقتی با این اهانت با شماها رفتار می‌کنند. آقای نصر گفت که پس اجازه بدهید من تلفن کنم منزل آقا و کسب تکلیف کنم. بنده گفتم که من صبح خدمت آقا بودم و ایشان فرمودند که من در هیچ گونه اموری دیگر دخالت نمی‌کنم، چون من قبلاً از منزلم یک‌سر رفتم خدمت جناب آقای دکتر مصدق و ایشان را زیارت کردم و بعد آمدم. آقای نصر گفتند نه منظور من آقای قوام‌السلطنه است. گفتم ایشان را جناب اشرف می‌توانید بگویید ولی بعد از مستوفی الممالک هیچ کس عنوانی آقایی در این مملکت پیدا نکرد جز دکتر مصدق. آقا منحصراً دکتر مصدق است و آقای قوام‌السلطنه را بگویید جناب اشرف. این هم حرفی بود که من با صراحت آن‌جا زدم و بعد هم آمدم خانه. بعد خب مردم که شروع کردند به قیام، شروع کردند اعتراض کردن و توی خیابان‌ها ریختن و جلوی مجلس ریختن و از تمام نواحی شهر به طرف مجلس آمدند. اول عده‌ای از نظامی‌ها آمدند که حمله کنند ولی خود من ناظر بودم که عده ایشان، و حتی از تانک پیاده شدند آمدند به طرف مردم یعنی به مردم پیوستند. عصر من هم خب در کوران بودم در جریان بودم، دائماً یا با تلفن تماس می‌گرفتم با این دوستان مجلسی‌مان تا بالاخره خودم آمدم توی مجلس. در مجلس بودم پهلوی مرحوم حاج سیدجوادی در همان سرسرای پایین خبر می‌آمد می‌رفت بالا  می‌آمد پایین که خبر استعفای قوام‌السلطنه را ما شنیدیم. مردم همه هلهله و شادی و آن‌شب هم از شب‌های… آن‌جا خدا می‌داند من بودم که شخص شاه تلفن کرد با مرحوم مهندس رضوی نایب‌الرئیس مجلس صحبت کرد که تکلیف من چیست بمانم یا بروم؟ این با همین عنوان. آقای مهندس رضوی گفتند که این مطلب را من نمی‌توانم تصمیم بگیرم خودتان… و چرا بروید؟ گفت آخه ممکن است خطر جانی متوجه من باشد. گفت من یقین دارم خطری… آن‌شب با این‌که یک دانه پاسبان در شهر نماند ولی مردم شهر را اداره کردند و یک قطره خون از دماغ کسی نیامد و یک پوش از مغازه‌ای یا خانه کسی برده نشد. بعد فردا مجلس تشکیل شد و رأی اعتماد به آقای دکتر مصدق دادند. پس فردایش سنا رأی داد به دکتر مصدق و پنجشنبه فرمان ایشان صادر شد. این‌جا ناچارم که من یک داستانی را با این‌که زیاد میل ندارم ولی به قول شما از نظر این‌که در تاریخ بماند. صبح جمعه[ای که] دوشنبه[اش] سی‌تیر بود، سه‌شنبه سی‌ویکم تیر بود، چهارشنبه اول مرداد و پنجشنبه دوم مرداد. سوم مرداد صبح زودی آقای دکتر مصدق بنده را احضار کردند. بنده رفتم خدمت‌شان. فرمودند ماشین دارید؟ آهان… و از زیر بالش‌شان کاغذی درآوردند. دیدم که کاغذی است به خط آقای نادر باتمانقلیچ که رئیس اداره تسلیحات ارتش بود. ایشان کاغذی به آقای دکتر مصدق نوشتند با تضرع و زاری، و تعریف فراوان خیلی خیلی زیاد، تقدیس و بعد من یک مطلب محرمانه‌ای دارم که شما بهتر است که نزدیک‌ترین افراد را بفرستید که با من بیایند صحبت کنند. خب دادن این کاغذ به من معنی‌اش این بود که تو برو. از من پرسیدند که ماشین داری؟ گفتم نخیر. راننده شخصی خودشان را خواستند و گفتند که در اختیار فلان‌کس برو. بنده آمدم و از این خیابان عباس‌آبادی که هنوز درست نشده بود، یک قسمتش در اختیار ارتشی‌ها بود و داشت کم‌کم یک خیابان ایجاد می‌شد از این‌جا جلوی ماشین من را می‌گرفتند بعد من هم خودم را معرفی می‌کردم تا آمدم به سلطنت‌آباد. آن‌جا پیغام دادم به آقای باتمانقلیچ و رفتم پهلویشان. حالا این‌جا را داشته باشید تا… بعد از بیست‌وهشت مرداد موقعی که آقای دکتر مصدق را محاکمه می‌کردند، یکی از آشنایان من تلفن کرد که آقا امروز در خواندنی‌ها مقاله‌ای نوشته شده به قلم آقای باتمانقلیچ رئیس ستاد ارتش و اسمی از تو برده شده. من فوری فرستادم و مجله خواندنی‌ها را آوردند. دیدم بله با لحن بسیار موهنی نوشته است که اولین و آخرین برخورد من با مصدق. نوشته است که روز سی‌ام تیر در حالی که من در همان محلی که مصدق محاکمه می‌شود در حوضخانه سلطنت آباد بستری بودم، والاحضرت شاهپور علیرضا درحالی‌که ماشین‌اش اجامرواوباش خرد کرده بودند به دیدن من آمد. من به قدری متأثر شدم که فرداش کاغذی، به مصدق نوشتم که تو نزدیک‌ترین افراد را بفرست عصر آن‌روز نصرت‌الله امینی به دیدن من آمد، من برای مصدق پیغام دادم که شما هر عقیده و ایمانی دارید، شاه سمبل استقلال مملکت است باید از او اطاعت کنید، ارتش حافظ حدود و ثغور است باید آن را تقویت کنید و کاشانی از نظر مذهبی مورد تقدیس و تکریم مردم است باید با او هم اختلاف پیدا نکنید. و امینی رفت و جوابی برای من نیاورد. من به وسایلی که داشتم پیغام دادم به آقای باتمانقلیچ که آقا من معروف است که حافظه‌ام در حکم کامپیوتر است و تمام مطالب هم، مطالبی که بین من و شما ردوبدل شده به ساعت و تاریخ می‌توانم بگویم. شما چرا من که هنوز زنده‌ام این مطلب را نوشتید. اگر میل دارید من آن مطلبی که بین شما و من ردوبدل شده عنوان بکنم. دست‌پاچه شد و پیغام‌ها داد به وسایلی، شوهر خواهری داشت مرتضی بهروان برادر مسعود شاعر، و عقیلی مدیر کل شهرداری بود که آقا تو هرچه بخواهی من چه می‌کنم و فلان و من بی‌خود کردم این‌کار را کردم. من پیغام داده بودم که آقا اولاً که آقای دکتر مصدق مرا روز جمعه سوم مرداد پهلوی شما فرستادند و صبح زود هم من آمدم نه عصر روز سه‌شنبه سی‌ویکم تیر. چون هنوز فرمان ایشان صادر نشده بود. بعد هم بین شاه و کاشانی آن‌موقع اتفاق کلمه بود که لازم نبود شما…

س- بین شاه و کاشانی، معذرت می‌خواهم، یا مصدق و کاشانی؟

ج- بین مصدق و کاشانی، معذرت می‌خواهم. اشتباه کردم. درهرحال بنده رفتم پهلوی آقای باتمانقلیچ. آدم بدبختی است. رفتم و ایشان اول با من بازی کرد که آیا واقعاً این کاغذ از راه صحیح به دست من رسیده است. با من بازی کرد تا بالاخره دید نه من آدمی هستم که درست از طرف آقای دکتر مصدق آمدم. اولین حرفی که زد «آقا مرا شما با برادرم اشتباه نکنید، مقایسه نکنید. آن برادر من آدم درستی نیست.» در صورتی که بیچاره مرد کاسبی مرد کاری و لایقی بود و روی پای خودش ایستاده حاج مهدی باتمانقلیچ. من هیچ چیزی ندارم برادرم چه هست  فلان و درهرحال به آقا عرض کنید که آقا ریشه فساد در این مملکت «با انگشت اشاره کرد به عکس شاه»، این مادرقحبه است، مرا بکنید رئیس ستاد ارتش در ظرف یک‌هفته کلک او را می‌کنم. خب من آمدم به آقای دکتر مصدق گفتم. آقای دکتر مصدق گفتند الان برگردید و به ایشان بگویید که من چنین قصدی ندارم و برای شما هم کار قحط نیست. حالا هم مریض هستید و بروید خارج معالجه بشوید، برگشتید کار بهتان می‌دهم. من برگشتم و برخلاف ایشان که نوشته بود که رفت و خبری نیاورد، برگشتم کسی پهلوی ایشان بود ـ سرتیپ سپه‌پور تا این‌که آمد دید من هستم گفت «آقا من با ایشان مطلبی محرمانه دارم.» او رفت بیرون و من آن پیغام را دادم. بعد که ایشان رفت خارج و برگشت. آقای دکتر مصدق ایشان را کردند رئیس تربیت‌بدنی. بعد در قضایای نهم اسفند جزو افرادی که در خانه آقای دکتر مصدق را شکستند همین خود آقای باتمانقلیچ بودند. این را محض خاطر جمله زائده عرض کردم. به‌هرحال، بعد فرمان ایشان صادر شد و ایشان با قدرت آمدند. دیگر خب این‌جا شاه فهمید که این‌دفعه… دیگر به‌کلی خودش را ظاهراً کنار کشید ولی ایادی او… و بعد هم قرار شد که مادرش خارج برود و خواهرهایش در کار مملکت دخالت نکنند. املاکی که از مردم گرفته شده بود، البته مازندران و املاک دیگران و مخصوصاً آن قسمت جیرفت که در زمان وزارت گلشائیان جزو آن‌هایی که برگردانده بودند به شاه جیرفت هم آقای گلشائیان مال خالصه را ضمیمه کرده بود برگردانده بود، یعنی داده بود به املاک پهلوی، این‌ها را آقای دکتر مصدق گفتند باید همه برگردد. چون می‌دانستند این پول‌های این دربار است، این املاک است که خرج… و بعد هم آخر سر تمام رسید به قضایای. البته شاه آرام نمی‌ماند. بعد قضایای نهم اسفند پیش آمد. همین‌طور مرتب حوادثی پیش آمد که ایادی مختلف، ایادی خارجی و نظامی‌ها و طرفداران شاه و آن‌هایی که می‌خواستند حقه‌بازی و لفت‌ولیس کنند و مخصوصاً ایادی انگلیس و آمریکا. که دیگر هم آمریکا هم آن هندرسن که سفیر بود چنان‌که خود ایدن می‌گوید در کتاب خاطراتش که این سفیر آمریکا نبود سفیر ما هم بود، سفیر ما بیشتر بود. بعد هم قضایای نهم اسفند پیش آمد که قضایای نهم اسفند را آقای دکتر مصدق در نوارشان که من دارم موبه‌مو گفتند ساعتش و روزش را. چون یادم هست که یک‌روزی من منزل کاشانی می‌رفتم دیدم که چند نفر از این وکلا بیرون می‌آیند. پورسرتیپ و صفایی و میراشرافی و شمس قنات‌آبادی و بعد پورسرتیپ چون لر است و خیلی ساده گفت بله شما می‌خواهید شاه را از مملکت بیرون کنید. گفت بله ما خبر داریم. هنوز اصلاً قضایا را کسی نمی‌دانست که بعد آن‌وقت معلوم شد که این‌ها افرادی بودند که مشغول توطئه بودند که بر علیه دکتر مصدق بلکه دکتر مصدق را بکشند که خود ایشان هم در نوار گفته است که بالاخره مرغ از قفس پرید. بهبهانی می‌دانست چون من عرض کردم خدمتتان که وقتی آن پرونده بهایی‌ها در دیوان کشور مطرح بود، آقای بروجردی، آقای آقا سید احمد مصطفوی، آقای مهدی حائری را پهلوی آقای بهبهانی می‌فرستد که تو یک اقدامی بکن به این پرونده.

س- این پرونده را ممکن است لطف بفرمایید راجع به آن یک توضیحی بدهید.

ج- پرونده در ابرقوی یزد سه‌تا بهایی یک مسلمان را کشته بودند و این اتهام‌شان بود. در محکمه جنایی خب بازپرس رفت و رسیدگی کرد و چون این کار احاله شد به تهران، چون معمولاً باید این را در استان کرمان، دادگاه جنایی کرمان رسیدگی کند. ولی چون پرونده‌های مهم را که در محل نباشد دیوان کشور رأی می‌دهد احاله می‌کند به محل دیگر. این را احاله به تهران کرده بودند. در تهران محکمه جنایی بعد از این‌که بازپرس دیده بود، آمد به محکمه جنایی. در محکمه جنایی اشرف احمدی رئیس محکمه بود. این سه بهایی را محکوم به اعدام کرده بود در صورتی که در آن موقع طبق قوانین آن‌وقت در مقابل کشته شدن یک نفر نمی‌شد بگویند سه نفر کشتند. چون اگر این سه نفر هستند پس بنابراین یا مشارکت داشتند یا معاون بودند. یکی‌شان مثلاً محکوم می‌شد به اعدام آن دو تا به حبس. تا این‌که اگر مثلاً طناب انداخته باشند و کشیده باشند دو نفر هستند. دو نفر محکوم به اعدام نمی‌شوند. این یک مسئله‌ای بود که در دیوان کشور، در شعبه دو دیوان کشور که آقای حائری شاه‌باغ رئیسش بود و حسین معظمی بود این پرونده مانده بود که نمی‌توانستند. از طرف آقای بروجردی اصرار داشت که حتماً باید این سه بهایی محکوم به اعدام بشوند. از یک‌طرف هم خلاف اصول محاکمات آن‌موقع بود، محاکمات جزایی بود و نمی‌خواستند. آقای حائری یک روز به من گفتند که ما امروز رفتیم به اتفاق آقای مصطفوی از طرف آقای بروجردی خدمت آقای بهبهانی و گفتیم آقا ایشان چنین چیزی گفتند و حتی گریه کردند. آقای بهبهانی فرمودند که نه عجله نکنید، درست می‌شود. بعد من گفتم آقا آخه می‌گویند رفع تأخیر و آفات. گفت نه، این از آن تأخیرها نیست که آفت داشته باشد این خوب است، این از آن تأخیرها نیست. بعد مصطفوی گفت آقا یعنی چه؟ گفت این‌ها عوض می‌شوند. گفت ما خیال کردیم منظور از عوض شدن این است که این محکمه شعبه دو دیوان کشور قضاتش عوض می‌شود. گفتم آقا بر فرض که این‌ها عوض بشوند. گفت نه آقا چی می‌گویید، خود لطفی می‌رود بالاترش می‌روند. خود مصدق می‌رود این را اوایل اسفند گفته بود. از اول این نقشه بوده است که این کار را بکنند. شاه به بهانه رفتن و بیایند به آقای دکتر مصدق بگویند هندرسن آمده پهلوی تو و کار لازمی با تو دارم. بعد برود آن‌جا بگوید که نخیر من کاری نداشتم. که آقای دکتر مصدق مفصل در نوارشان گفته‌اند که من این نوار را دارم، تمام را گفتند و حتماً شما هم آن را شنیدید.

س- آقای امینی، در روز سی‌ام تیر این‌طور صحبتش بود که فراکسیون نهضت ملی که در مجلس بود با شاه ملاقات کرده بود و با شاه صحبت و مذاکره‌ای کرده بود راجع به اوضاع مملکت.

ج- فقط مذاکره تلفنی بود، ملاقات نکرده بود.

س- شما این مذاکرات تلفنی اطلاعی دارید؟

ج- همین تلفن‌هایی بود که تکلیف من چیست؟ من بمانم یا بروم؟ و این تا اندازه‌ای است که من می‌دانم.

س- این را کی پرسیده بود که من بمانم یا بروم؟

ج- شاه، عرض کردم.

س- از فراکسیون نهضت ملی؟

ج- بله. که مخصوصاً از آقای مهندس رضوی که نایب‌الرئیس مجلس بود و رئیس کمیسیون فراکسیون نهضت ملی بود.

س- این در روز سی‌تیر…

ج- در سی تیر بله.

س- من خیلی ممنونم از وقتی که به ما دادید و مصاحبه را در این‌جا دیگر به اتمام می‌رسانم.

خیلی متشکرم.