روایت‌کننده: آقای دکتر غلامحسين مصدق

تاریخ مصاحبه: ۲ ژوئیه ۱۹۸۴

محل مصاحبه: پاریس- فرانسه

مصاحبه‌کننده: حبيب لاجوردی

نوار شماره: ۱

 

س- در ابتدای امر می‌‌‌‌خواهم از حضورتان استدعا کنم که یک خلاصه‌ای از شرح حال خانواده پدرتان مرحوم دکتر مصدق بیان بفرمایید به خصوص اینکه چند فرزند داشتند، نام آنها چه بود؟

ج- پدر من در طول جوانی همیشه در یک محیط آریستوکراتیک خیلی چیز دنیا آمد و در یک محیط آریستوکراتیک هم بزرگ شد. منتها فرقش این بود که پدر من تو آن محیط آریستوکراتیک که تمام، حالا می‌‌‌گویند در قنداق ترمه ایشان چیز شدند به عکس یک آدمی بود که فوق‌العاده humain بود، خیلی humain بود و خیلی با طبقه سوم مردم خیلی تماس داشت و علاقه‌ی سخت و شدیدی به مردم بدبخت و بیچاره و اینها داشت از اول زندگیش هميشه در تاریخ زندگیش همیشه اینطور بوده و همیشه در منزل هم که ما بودیم مثلاً خوراک یا غذا هم که می‌‌‌‌خوردیم می‌‌‌‌گفت، همان اندازه ای که کلفت نوکرهای من غذا .. ما می‌‌‌‌خوریم آنها هم باید همان قدر بخورند. «مثل سایر منازل نبود که مثلاً اول ارباب بخورد بعد ته‌اش را بدهند به نوکر. می‌‌‌‌گفت، «همان اندازه همان فرم باید با هم زندگی بکنیم با هم بخوریم.» لباس هم که می‌‌‌پوشید همیشه، لباسی که command می‌‌‌داد همیشه اول زمستان ده تا دوازده تا پالتو command می‌‌‌داد. آن موقع خاطرم هست دانه‌ای چهل تومان می‌‌‌خریدند هر پالتویی، دو تا به نوكرش می‌‌‌داد، به دربان ده می‌‌‌داد، به شوفرش می‌‌‌داد و یکی هم خودش می‌‌‌پوشید و من هیچ فراموش نمی‌کنم یک وقتی از لندن آمده بودم به دیدن پدرم در چند سال گذشته موقعی که احمدآباد بود، یک روزی یک پالتویی از لندن خریده بودم من، پدرم نگاه کرد دست زد، موهر بود، خیلی خوشش آمد. گفت «این پالتو، چند خریدی این پالتو را؟» گفتم پالتو را به پول ایران حساب کردم چهارصد تومان. گفت «خیلی احمق هستی. تو چهارصد تومان دادی پالتو خریدی، من چهارصد تومان را ده تا پانزده تا پالتو مي‌خرم و پانزده نفر را از خودم راضی می‌‌‌‌کردم و خودم هم .. مگر این، پالتوبی را که چهل تومان دادم می‌‌‌پوشم مگر بیشتر از پالتو چهارصد تومان تو تو را گرمت می‌‌‌‌کند؟» اصلاً این اخلاق همیشه در پدر من بود و همیشه داشت. پدرم موقعی که عازم اروپا شد برای تحصیلات در ۱۹۰۷ تنها آمد. آمد به پاریس در مدرسه‌ی Science Politique پاریس اینجا لیسانس Science Politique گرفت. موقعی بود که هنوز اوایل سلطنت مشروطه بود، آخر استبداد اوایل دوره محمدعلی‌شاه بود که دید دیگر در محیط ایران استفاده علمی و تحصیلاتی نمی‌شود کسب کرد. تحصیلات قدیمی، خودش هم تحصيلات قدیمی ایران بود که پهلوی معلم داشت، مدرسه داشت و درس می‌‌‌‌خواند. برای اینکه تحصیلات جدید می‌‌‌خواست بکند آمد به اروپا. آمد به اروپا و در همین پاریس در مدرسه‌ی Science Politique اینجا اسم نوشت و در اینجا سه سال یا دو سال دوره Science Politique را تمام کرد دیپلم Science Politique را گرفت و به قدری زیاد کار کرد که ناخوش شد حتی مسلول شد، ریه‌اش یکیش خراب شد که مجبور شد از اینجا یک پرستار همراه خودش بردارد بیاید به ایران. با پرستارش آمد به ایران یک چند ماه در ایران ماند و استراحت کرد بعد دو مرتبه این دفعه که آمد به اروپا با خانمش که مادر من باشد با بچه‌ها، من و اخويم با همشیره‌ام با همدیگر عازم اروپا شدیم برای ادامه تحصيلات. این دفعه دیگر به پاریس نیامد گفتند پاریس هوایش بد است و خوب نیست آمد به سوئیس. رفت به نوشاتل، شهر نوشاتل. در شهر نوشاتل پدرم با مادرم، من هم آن وقت همراهش بودم با او بودم و در آنجا تحصيلات حقوقش را شروع کرد. وارد مدرسه حقوق شد لیسانس حقوقش را گرفت و دکترای حقوقش را گرفت تا ۱۹۱۴ که تزش را نوشت در شیعه «Testament en Droit Musulman» يعني «وصیت در حقوق اسلامی مخصوص زن‌ها». زن‌ها چه حق ارثی دارند و این یک تز خیلی مفصل بود که در سوئیس نوشت و در ۱۹۱۴ عازم ایران شد. پدر من روی هم رفته شش تا بچه داشت که یکیش در خود نوشانل که ما آنجا بودیم فوت کرد و آنجا دفنش کردیم..

س- دختر بود یا پسر؟

ج- پسر بود.

س- بزرگترین بود؟

ج- نه، بزرگترینش دختر بود که خانم ضیاء‌اشرف بیات است که زن پسر عموی خودش شده است و الان در سوئیس هستند. دومیش احمد مصدق است، سومیش خود من هستم. چهارمیش یک پسر بود که در سوئیس مرد و همانجا … ایران دنیا آمد بعد در سوئیس مرد، در سوئیس در نوشاتل هم دفنش کردیم.

س- چند سالش بود فوت کرد؟

ج- او بچه بود در حدود .. سرخک گرفت، مخملک گرفت آنجا ذات‌الریه کرد مرد. بله، بعد از من هم در ۱۹۱۲ یا ۱۹۱۳ بود که به ایران آمدیم آن وقت یک دختر پیدا کرد که منصوره متین‌دفتری بود، مادر هدایت و اینها. این پنج تا، حالا از اولاد او بعد از آن هم یک دختر دیگر هم هست خديجه مصدق است. او هم الان در سوئیس در یک بیمارستان تحت معالجه اینجا هست. پنج تا بچه‌ای که از او مانده همین‌ها هستند.

س- آن وقت آن خانم ضياء‌اشرف بيات همسرکدام بیات شده؟ همان که نخست وزیر بود؟

ج- نه، برادر او، برادر سهام‌سلطان، عزت‌الله‌خان بیات. آن سهام‌سلطان این عزت‌الله خان بیات بود. و بعد از آن هم آمد به ایران، اول که ایران آمد وارد ..

س- خود سرکار متولد چه سالی هستید؟

ج- بنده خودم ۱۹۰۷، همان سالی که مشروطیت .. يعنی یک سال بعد از اعطاء مشروطیت ایران. یک سال بود که مظفرالدین‌شاه مشروطیت را داده بود که بله من دنيا آمدم.

س- می‌‌‌‌فرمودید که دکتر مصدق که برگشت تهران …

ج- بله، وقتی پدر من آمد به تهران اول کاری که کرد وارد وزارت دارایی شد چون سابقاً هم بچه که بود در وزارت دارایی کار می‌‌‌کرد، قبل از اینکه بیاید به اروپا مستوفی خراسان بود، و عهد آن محمدعلي‌شاه بود یا مظفرالدین‌شاه بود، محمدعلي‌شاه، در وزارت دارایی کار می‌‌‌کرد بعد هم مثلاً رفت وزارت دارایی، در اداره ترخیص حواله‌جات بود یک مدتی بعد یواش یواش ترقی کرد آمد شد معاون وزارت دارایی آن تشکیلات بزرگ وزارت دارایی را داد که به ضررش تمام شد یعنی مخالف خیلی شد چون او می‌‌‌خواست بودجه را کم بکند، فشار پول به دولت را کمتر بکند، یک عده حقوق‌ها را کم کردند و به قولی بد کرد .. به عكس اینهایی که حقوق مردم را زیاد کردند هي (؟) درست کردند او در موردش چیز کرد. اولین کاری که کرد از حقوق احمدشاه کم کرد.

س- عجب.

ج- گفت «دربار نمي‌خواهد اينقدر پول، می‌‌‌خواهد چه کار کند؟ مملکتی که پول ندارد باید بودجه اش تعادل پیدا کند.» از حقوق احمدشاه کم کرد. حقوق وزرا را کم کرد. از همه حقوق‌ها، همه را به کلی با خودش دشمن کرد. بعد هم خب دیگر البته دشمنان زیاد بودند برش داشتند. افتاد و بعد هم شد تا ۱۹۱۹. 1919 یا ۱۹۲۰ بود که آمد در اروپا. حالا آمد به اروپا که خانم ضياءاشرف بیات و احمد مصدق که از قبل از جنگ در اروپا بودند اینها را برگرداند بیاورد به ایران. تا چهار سال مدت جنگ، من همیشه با پدر و مادرم با هم بودیم. من را بردند هم بچه بودم کوچک بودم مرا بردند به ایران همراه خودشان. اما آنهای دیگر اینجا ماندند در سوئیس. ماندند در سوئیس مدرسه ابتدایی می‌‌‌رفتند، درس می‌‌‌خواندند تا اینکه پدرم دید اینها هیچ زبان نمی‌دانند، اصلاً آداب مذهبشان را نمی‌دانند چیست، هیچی ندارند اینها را جفتشان را‌ برگرداند به ایران و همان موقعی بود که قرارداد ۱۹۱۹ وثوق‌الدوله با انگلیسی‌ها امضاء می‌‌‌‌شد که پدرم از همان موقع از ایران آمد بیرون که اینقدر چیز شده بود که حتی می‌‌‌‌خواست ترک تابعیت ایران را بکند اگر ابران می‌‌‌‌رفت زیر نفوذ انگلیس، خیلی ناراحت بود از این قسمت. تا اینکه بعد عازم ایران شد با اخوي‌مان مهندس احمد مصدق و ضياء‌اشرف مصدق آمد به ایران. نمی‌خواست که اول بیاید به ایران یک مدتی می‌‌‌‌خواست همان جا بماند و کار کند در همان جا‌ها، کار حقوقی بکند در دفتر مسیو پوتی‌پیر. مسیو پوتی‌پیر که پدر این پوتی‌پیری است که رئیس‌جمهور سوئیس شد اهل نوشاتل بود، بله. می‌‌‌‌خواست بماند کار بکند دیگر در سوئیس بماند اصلاً، کار بکند، دیگرنشد. بعد کابينه چیز که افتاد.

س- وثوق‌الدوله.

ج- وثوق‌الدوله، کابينة وثوق‌الدوله که سقوط کرد مرحوم مشیرالدوله پیرنیا او نخست‌وزیر شد، او چون خیلی به پدر من ارادت داشت دوست داشت پدر مرا وزير عدلیه کرد. از سوئیس احضارش کرد به ایران، از آنجا باید بیایی با ما همکاری کنی. پدر من عازم ایران شد و با برادرم وخواهرم از راه اسلامبول و تفليس و بادکوبه عازم ایران شدند. درست بعد از جنگ بود، بلافاصله بعد از جنگ بود آمدند حتی تا تفلیس هم آمدند. در تفلیس مجبور شدند بمانند برای اینکه انقلاب روسیه و قفقاز شد تمام پل‌های راه‌آهن را ترکانده بودند قفقازی‌ها و راه ایران به کلی بند شد. ما در تهران انتظار داشتیم از راه بادکوبه با کشتی وارد ایران بشود که نشد، نتوانست بشود و در تفلیس ماندگار شد. يك ماه اقامت کرد در تفلیس که در همانجا خواهر من تيفوس گرفت تب محرقه گرفت، تیفوس.

س- کدام خواهرتان؟

ج – همان خواهرم همسر بيات. که آن خواهردیگرم منصوره خانم دنیا نیامده بود هنوز. دنیا آمده بود ولی در تهران بود، در تهران دنیا آمده بود در تهران بود. آن خواهر دیگر که در سوئیس بود می‌‌‌خواست با برادرم بیاورد به ایران، و اينها را آورد. اینها هیچکدامشان چندین چند ساله به کلی بچه بودند زبانشان را فراموش کرده بودند فارسی حرف نمی‌زدند می‌‌‌خواست اینها را بیاورد تویشان یک Education ایرانی و مذهب ایران را این چیزها را به آنها بدهد. بعد اینها را آورد به ایران در تفلیس که دید که نمی‌تواند به ایران بیاید مجبور شد دو مرتبه برگشت آمد به اروپا. برگشت به آن مبلغین خیلی هم سخت بود کشتی پیدا نمی‌شد خیلی ناراحت بود. آمد به اروپا یک دو سه ماهی دیگر، دو ماهي در سوئیس ماند و از سوئیس حرکت کرد از راه بمبئی، از راه بمبئی عازم ایران شد آمد. با کشتی آمدند از راه هندوستان بود با کشتی آمدند به بوشهر. وارد بندر بوشهر که شد پدر من با اخوی و خواهرم بودند. آنجا کارگزار بوشهر يمين اسفندیاری بود، يمين‌الممالک اسفندیاری کارگزار بوشهر بود. از آنجا، هتل نبود منزل يمين‌الممالک اسفندیاری از او پذیرایی کرد. آن قدیم کارگزاری بود در ایران آن سیستم چیز نبود کارگزار داشتند در هر کجایی، آنجا کارهای وزارت خارجه را می‌‌‌کردند سابقاً. ولی در بوشهر که رسیدند آنجا یک پنج شش روزی در بوشهر ماندند. اتفاقاً یکی از حکایتی که خیلی بامزه است در بوشهر که رسیدند آنجا یک روزی پدر من برادر و خواهرم را گذاشته بود منزل يمين اسفندیاری آنجا بعد رفته بودند دید و بازدید اشخاصی که آمد بودند دیدنشان که بازدید کنند آن وقت آمد دید که یک بشقاب خرما و یک بشقاب تخم‌مرغ آوردند گذاشتند آنجا و یک ساعت کهنه. یکی از این تجار بوشهر که خیلی آدم ساده‌ای بود گفته بود، «بله ما شنیدیم این پسر شما از سوئیس آمده و این ساعت من خراب شده.» حالا برادر من شانزده سالش هفده سالش بود، شانزده سالش بود، «این ساعت را درست بکنید چون از سوئیس آمده این ساعت را تعمیرکند اجرش هم این یک بشقاب خرما ست و این تخم مرغ.» حالا برادر من هم که از سوئیس آمده بود خرما کم خورده بود تمام خرما‌ها را خورده بود و ساعت را نمی‌توانست درست بکند. پدرم هم فرستاد دو مرتبه خرما خریدند و تخم مرغ خریدند و گذاشتند و با حالت خجلت پس دادند به صاحبش که آقا این الان بچه است متوسل به این نشو که ساعت تو را تعمیر کند. این اطلاع ساعت‌سازی ندارد. بله این یکی از حکایاتی بود که آنجا داشت. بعد از آنجا آمد به شیراز، با اتوموبیل آمدند به شیراز. در شیراز، آهان موقعی بود که فرمانفرما والی فارس بود و خیلی هم مردم از او ناراضی بودند برای اینکه خیلی اخاذی می‌‌‌کرد، از مردم پول می‌‌‌گرفت اذیت می‌‌‌کرد مردم را، فرمانفرما دایی پدر من بود. رسید به شیراز و مردم ریختندبه دور پدر من که ما می‌‌‌خواهیم شما والی ما باشید والی فارس باشید. پدرم با یک کیف دستی هیچ چیزی نداشت آمد و فرمانفرما احضار شد به مرکز و آمد به طرف تهران. پدر من ماند در شیراز والی فارس شد. حالا ما درتهران انتظار داشتیم که اینها بیایند برسند به تهران. برادرم و خواهرم همراه فرمانفرما کرد که شما این را ببرید به تهران همراه خودتان ببرید آنجا تحویل خانواده ما بدهید، خودش در شیراز ماند.

س- رابطه‌شان خوب بود با فرمانفرما؟

ج- بله، البته خوب بود آن کار سیاسی نبود، او خواهرزاده‌اش بود دیگر، با آنها خیلی خوب بود تا اینکه … البته پدر من هم‌عقیدۀ فرمانفرما نبود از نظر سیاسی به کلی مخالف فرمانفرما بود چون فرمانفرما یک آدم به خصوصی بود اما پدر من آن اخلاق او را نداشت و به عکس فرمانفرما که همه چیزاخی بود. قدیم‌ها، سابقاً رسم بود که خب حکام که وارد می‌‌‌شدند هر جا که می‌‌‌رفتند حاکم می‌‌‌شدند علنی یک پولی به شاه می‌‌‌دادند یک پانصد اشرفی هزار اشرفی به شاه پول می‌‌‌دادند که حکومت را بگیرند، هر وقت می‌‌‌رسیدند به حکومت آن پانصد اشرفی را دو روزه پیشکش می‌‌‌گرفتند رسم این بود که مردم پیشکش بدهند. قالیچه می‌دادند، جنس، هر چه، پول می‌‌‌‌دادند برای حاکم رسم بود پیشکش می‌‌‌‌‌دادند و پدرم وقتی رسید دید هی پیشکش می‌‌‌‌‌‌آورند. گفت «اینها چیه آوردید؟» همه را برگرداند. شیرازی‌ها هم اهالی فارس تعجب که چطور ممکن است یک حاکم پیشکش نخواهد از ما. می‌‌‌‌گفت پیشکش نمی‌خواهم حتی یک روز ..

س- پیشکش، بله؟

ج- پیشکش. خب یعنی وقتی پیشکش می‌‌‌‌دادند انتظارات هم داشتند، بیخود پیشکش که نمی‌دادند. این رسم بود در قدیم اصلاً. اگر یک حاکم می‌‌‌‌رفت یک جا حکومت می‌‌‌‌کرد والی می‌‌‌‌شد چون ایران چهار پنج تا ایالت بیشتر نداشت که، فارس بود و خراسان بود و آذربایجان بود و کرمان. چهار پنج تا ایالت بزرگ بودند که وقتی یک حاکم می‌‌‌‌رفت آنجا با همان پول پیشکشی بار چند سالش را مي‌بست، مثلاً اندوخته چند سالش را پیشکشی می‌‌‌‌کرد حالا هر چند یک مقداری هم به شاه در تهران رشوه داده بود اما این رسم قدیم بود. این حاکم بود که بدون رشوه و بدون هیچ چیز مفت و مسلم آنجا نشسته بود با کیف دستش و اتفاقاً طوری بود که یک روزی به خاطرم هست در شیراز یکی از این آقایان آمده بود که چند تا لیمو شیرازی، دو تا لیمو دستش بود. گفت می‌‌‌‌خواهم پیشکش بکنم. گفت خب لیمو شیرازی اهمیت ندارد مرحمت … خیلی متشکر هستم. و خاطرم هست که ما که در شیراز بودیم آن وقت ما از تهران آمدیم به شیراز، مادرم و من و خواهرم منصوره متین‌دفتری و اینها و با مادرم و اخویم و با خواهرم همه عازم شیراز شدیم. وقتی رسیدیم به شیراز پدرم گفت «من استعفا دادم شما برای چه آمدید اصلاً.» چطور استعفا؟ چه شده؟ گفت «بله در تهران کودتا شده سید ضياء آمده روی کار. انگلیس‌ها هستند که آن نقشی را که می‌‌‌‌خواهند در ایران بازی کنند به وسیله آن قرارداد ۱۹۱۹ که Lord Curzon می‌‌‌‌خواست با ایران ببندد. نتوانستند آن نقش را بازی کنند حالا یک سیستم دیگری به ایران آوردند که یک فرم دیگر به صورت سیدضیاء یک مردی که روزنامه‌نویس گمنامی بود که روزنامه «رعد» را می‌‌‌نوشت سیدضياء.

س- بله.

ج- یک سیدی بوده، سید مهمی نبود. او را آوردند کردند رئيس‌الوزراء. سیدضیاء هم امر کرده بود که من تمام اعیان و اشراف را داده بودند گرفته بودند و حبس کرده بودند و به اصطلاح از این وسط يک دفعه رضاخان درآمد که آن شرح مفصلش را تو کتاب آیرون ساید نوشته، آیرون ساید یک کتابی نوشته آنجا نوشته که رضاخان از این وسط درآمد و مقصود آوردن دولت رضاخان روی کار بود. رضاخان آمد که وزیر جنگ شد که رئیس کل قوا شد. پدر من در شیراز بود، بعداً هم یک تلگراف برای سید ضياء کرد که «من به هیچ وجه این دولت شما را نمی‌شناسم. و دولت انگلیسی است و من به هیچ وجه زیر بار این دولت …» یاغی شد خلاصه، «هیچ وقت زیر بار این دولت انگلیسی که در مرکز هست نمی‌روم که احمدشاه هم گفته باشد، باشد.»

س- احمدشاه چه گفته بود؟

ج- احمدشاه هم اگرتصویب کرده باشد پادشاه مملكت من زیر بارش نمی‌روم. و برداشت از همان روز که ما در حین راه که مي‌آمديم، آخر سفر ما از تهران به شیراز یك ماه بود، یک ماه پانزده روز بود تا اصفهان. منزل به منزل با درشکه و کالسکه بود دیگر، اسب بود دیگر با اسب. چهار فرسخ چهار فرسخ مثلاً می‌‌‌‌شد بیست‌وپنج شش کیلومتر هر روز می‌‌‌‌آمدیم تا می‌‌‌‌رسیدیم به اصفهان، پانزده روز تا برسیم به اصفهان، پانزده روز از اصفهان بود تا شيراز اين يك ماه. يك ماه که ما تو راه بودیم در تهران کودتا شده بود. کودتا شده بود و سیدضياء آمده بود و یک عده اعيان و اشراف را گرفته بود حبس کرده بود و سیستمش هم این بود که اینها را حبس کرد که بعداً گفته بود من همه اینها را می‌‌‌‌کشم، سر اینها را مي‌برم پدر اينها را در می‌‌‌‌آورم که يک نفر که این وسط درآمد رضاخان درآمد که گفت نه دست به اینها زدی نزدی، اینها همه چیز من هستند. که رضاخان محبوب بشود. مقصود نقشه این بود که رضاخان را محبوبش کنند یواش یواش پایه سلطنتش را درست کنند، این نقشۀ انگلیس‌ها بود در ایران، بعد ما رسیدیم به شیراز. پدرم گفت «شما برای چه آمديد من استعفا دادم.» گفتیم برای چه؟ گفت «بله، من سیدضیاء بود که با او مخالفت کردم.» استعفا داد که شرح مفصلش در کتب و اینها نوشته شده، اینها هست مفصل هست جزئیاتش اینها هست. حالا من جزئياتش یادم نیست اما کلیاتش را می‌‌‌‌توانم خدمتتان عرض کنم. بعد ماندیم در شیراز. فوراً برداشته بود تلگراف به سید ضياء نفرستاده بود، استعفا داده بود از والی فارس استعفا داده بود به شاه، به احمدشاه تلگراف کرد. احمدشاه يك ماه گذاشت تا جواب ما را بدهد، جواب تلگراف پدر مرا بدهد. بعد از یک ماه تلگراف کرد، «مصدق‌السلطنه استعفا شما را قبول کردیم و شما هر چه زودتر به تهران حرکت کنید.» که ما عازم تهران شدیم.

روزی که عازم تهران شدیم در عرض راه یک گاری بود که مستخدمين و اینها توی آن بودند. دلیجان، دلیجان بود که مثل اتوبوس‌های آن وقت بود که اسب می‌‌‌‌کشیدید با اسب می‌‌‌‌آمد. اینها اسب‌ها را برداشتند دليجان معلق شد رو زمین و دو تا از نوکرها یکی دستش شکست و یکی پایش شکست. برای خاطر این پدر من مجبور شد که بماند آنجا، ما رفتیم، نصیرالملک بود نصیرالملک شیرازی بود که قوامی فامیلش است نصیرالملک شاید هم .. معاون پدر من بود. این نصیرالملک یک دهی داشت در سيدان نزدیک سیوند در پشت .. هشت فرسخی شیراز. به ما گفت «شما بروید به سيدان بمانید تا این نوکرها بروند به بیمارستان گچ گرفتند پایشان را خوب بشوند اینها بعد شما عازم شوید.» پدرم می‌‌‌‌گفت «تا اینها خوب نشوند من نمی‌توانم این نوکرها را اینجا بگذارم بروم، اینها را همراه خودم وابسته من هستند باید با من باشند.» اینها را همه روز منتظر شدیم یک ماه ما در سیدان مانديم. در سیدان با پدرم و از آنجا یواش یواش منزل به منزل عازم اصفهان شديم. حالا بین پرانتز باید بگویم در شیراز یک روزی مرحوم نصیرالملک پدرم و ما را همه را دعوت کرده بود در باغ ارم چون باغ ارم مال نصیرالملک بود شیرازی بود که بعد فروخت به قشقایی‌ها فروختند. آنجا دعوت کرد ما را، بعد یک مهمانی خیلی مفصلی داده بود. با پدرم صحبت کرد صحبت از گلستان سعدی شد. نصیرالملک گفت «جناب آقای دکتر مصدق از قائم‌مقام پرسیدند…» این چیزشیرازی‌ها بود، «که از کجا به این مقام رسیدی؟ گفت برای اینکه همیشه یک گلستان سعدی در آبداریم (؟) همراه من بود. حالا اجازه می‌‌‌‌دهید یک گلستان تقدیم آقازاده بکنم؟» پدرم گفت «اگر خطی باشد نمی‌خواهم اگر چاپی باشد که خیلی متشکرم لطف کنید.» چون چاپش دو سه تومان بیشتر قیمت نداشت. آن وقت یک گلستان هم ما آنجا گرفتیم از نصیرالملک منتها خطی نبود چاپی بود. گفت «اگرخطی باشد نمي‌خواهم» چون خطی ممکن است خیلی قیمت داشته باشد یک گلستان چاپ‌کرده خطی نبود. یکی از حرکات شیراز این بود و یکی هم این بود که چندین سال گذشته، چندین سال بود که میانه قشقایی‌ها و قوام‌الملک شیرازی میانه اینها به هم خورده بود یعنی امنیت فارس بسته بود به توافق اينها. وقتی اینها با هم مخالف بودند یک ناامنی در واقع در شیراز تولید می‌‌‌‌شد که یکی از عواملش این بود که وقتی پرنس ارفع‌الدوله که نماینده ایران بود در سازمان ملل آمد از راه شیراز برود، خب پسر ارباب کیخسرو آمدند در راه دزدهای قشقایی بودند یا نمی‌دانم دزدهای ایل قوام بودند ريختند اینها تمام اموالشان چاپیدند و پدر ارباب کیخسرو کشته شد و این بود که همیشه ناامنی بود شیراز و فرمانفرما از اينها هر کدام نمی‌دانم چندین صدهزارتومان، آن وقت خیلی بود صدهزارتومان پول ولی ليره طلا دو تومان بود بیست‌وپنج زار بود آن وقت قديم لیره طلا (؟) طلا، آن وقت این فرمانفرما یک مقدار زیادی پول از اینها می‌‌‌‌خواست که میان اینها آشتی بدهد. پدر من اینها را آورد در شیراز هر دو تایشان را دعوت کرد در ارک شیراز همدیگر را بوسیدند و دست به دست هم گذاشتند و آشتی‌شان داد. وقتی آشتی‌شان داد صولت‌الدوله قشقایی یک سرویس غذاخوری طلا برای پدر من، تمام طلا بود تمام کارد و چنگال و همه اینها. فوراً پدرم پس فرستاد و گفت «اگر اینطور بکنید من دیگر نمی‌توانم کاری بکنم. میانه‌تان باید به هم بخورد من زیر بار این نمی‌روم.» پسشان داد، این سه هفته شیراز ما بود. تا عازم اصفهان شدیم. اصفهان که رسیدیم همان که در دروازه اصفهان وارد شدیم یک بختیاری آمد جلوی اتوموبیل ما. حاکم اصفهان سردار محتشم بختیاری بود، سردار محتشم که یکی از دوستان پدر من بود رئیس ایل بختیاری بود، یک کاغذ برای پدر من نوشته بود ما بعداً فهمیدیم (؟) که الان در تهران حکم دستگیری شما را صادر شده که شما را هرجورش شده کت‌بسته بگیرند و روانه تهرانتان کنند به دست سیدضياء بدهند. سیدضیاء وقتی دید پدر من این طور با او بی‌اعتنایی کرده بود، بی‌احترامی کرده بود به او حتی دشمن خونی پدر من شده بود به وسیله خب سردار (؟) می‌‌‌‌خواست پدر مرا بگیرد. «شما مهمان ما هستید الان من یک نفر بختیاری را می‌‌‌‌فرستم به اینجا شما از اینجا بروید به ایل بختیاری، آنجا مهمان ما هستيد در ایل بختیاری بروید آنجا پهلوی ما مهمان ما هستید.» که پدر من از همان جا با اتوموبیل، یک اتوموبیل کوچک داشت پدر من از بمبئی خریده بود همراه خودش، با شوفرش و با خودش و با آن بلد بختیاری عازم چهارمحال شدند، چهارمحال بختیاری قهوه‌رخ. ما که خانواده بودیم عازم تهران شدیم. رسیدیم به کاشان هرجا تو راه می‌‌‌‌رفتیم ما را می‌‌‌‌گشتند پلیس‌ها و ژاندارم‌ها يك عده می‌‌‌‌گفتند «دکتر مصدق کجاست؟» ما می‌‌‌‌گفتیم همراه من نیست کسی نیست. حتی خانم را مي‌آمدند می‌‌‌‌گشتند. ببینند نکند دکتر مصدق چادر کرده باشد و جزء اینها قاطی شده باشد پیدا نکردند، پدر من رفت با بختیاری.

بعد رسیدیم به قم، به قم که رسیدیم شب عید نوروز بود نزدیک عید نوروز بود به قم رسیدیم. مادربزرگ من که مادر پدرم باشد یک منزلی داشت آنجا بود ما رفتیم منزل او ماندیم و بعد یک دو سه روزی که آنجا ماندیم فوراً از تهران خبر رسید که سیدضیاء فرار کرد و رفت به هم خورد دوره سیدضیاء و سیدضیاء رفت و آن سیستم به هم خورد. خوب البته رضاخان ماند. رضاخان وزیر جنگ بود و یواش یواش تبدیل به رئیس کل قوا شد. رضاخان آمد تمام اینها را آزاد کرد تمام اینها را که حبس بود آزاد کرد گفت «اگر یک مو از سر اینها کم بشود من پدرت را در می‌‌‌‌آورم.» به سیدضياء. سیدضیاء هم فرار کرد رفت ولی رضاخان در تهران بود. حکومت قوام‌السلطنه شد رئيس‌الوزراء بلافاصله بعد از سیدضياء. قوام‌السلطنه پدر مرا وزیر دارایی کرد، وزیر مالیه کرد که پدر من آمد به تهران. پدر من که آمد به تهران یک دو روز سه روزی ماند آن موقعی هم بود که دکتر میلیسپو را آمریکایی‌ها فرستاده بودند ایران. نه ميليسپو نبود یکی دیگر بود یک مستشار مالی انگلیسی بود که انگلیس‌ها، آخر می‌‌‌‌خواستند ایران را تحت‌الحمایه کنند انگلیس‌ها -آن موقع Lord Curzon بود- که می‌‌‌‌خواست ایران را تحت‌الحمایه کند. قشون ارتش ایران را و مالی ایران را می‌‌‌‌خواستند انگلیس با دسته بگیرند که از (؟) مهم ایران بود و یک نفر فرستاد که پدر من زیر بارش نرفت که از کابینه قوام‌السلطنه استعفا کرد آمد بیرون تا بعد از آن دو مرتبه یک کابینۀ دیگر آن انگلیسی که رفت قوام‌السلطنه دو مرتبه نخست‌وزیر شد نمی‌دانم مشیرالدوله بود کی شد پدرم شد دو مرتبه وزیر دارایی. بعدوزیر دارایی شد که آن تشکیلات وزارت دارایی را داد و مفصل و بعد هم وكيل مجلس شد از دوره سوم بود و چهارم بود و پنجم که در دوره پنجم مجلس بود یواش يواش رضاخان شد کاندید رضاشاهی شد و آمد مجلس رأی بگیرد پدر من رأی به او نداد و آن نظق کذائی مفصلی بود که در مجلس به قرآن قسم خورد که من هر چه می‌‌‌‌گویم نظری چیزی ندارم اما نمی‌تواند رضا هم پادشاه باشد و هم رئیس قوا باشد. خیلی حمله کرد به رضاشاه و از همانجا هم قرآن را بوسید و از مجلس به كلی آمد بیرون. و نمی‌خواست چیز کند حتی پنج شش نفر هم بودند که با پدر من بودند اینها آن روز اصلاً آن روزی که اینها می‌‌‌‌خواستند رأی به رضاشاه بدهند پدر من رفت… اینها نمي‌خواستند بروند مجلس امتناع کرده بودند. رفته بود منزل مشیرالدوله. پدرم با مشیرالدوله و موتمن‌الملک اینها خیلی میانه‌اش خوب بود. مستوفی‌الممالک که عموزاده‌اش بود و با آنها هم خیلی خوب بود رفت به اینها گفت «آقا شما چرا نمی‌آیید مجلس؟ توپچی تمام سال حقوقش را می‌‌‌‌گرفت که یک موقع که می‌‌‌‌خواهد توپ بیاندازد به درد بخورد. حالا که موقع توپ انداختن است شما در می‌‌‌‌روید کجا می‌‌‌‌روید شما. چندین سال است حقوق گرفتيد از مردم، از دولت گرفتید حالا موقعی که وجود شما لازم است در مجلس باشد کجا می‌‌‌‌خواهید بروید؟» اینها را وادار کرد که آمدند و پنج شش نفر هفت نفر علا هم ضمیمه اینها شد.

س- بله، شش نفرکسانی بودند که مخالفت کردند.

ج- اجباراً پدر من اینها را برد که مخالفت کردند و از همان وقت هم از سیاست کنار رفت و در منزل بود و مطالعه می‌‌‌‌کرد و رفت به احمدآباد. یک دهی داریم در صد کیلومتری تهران است که یک ده کوچکی است احمدآباد که آنجا، احمدآباد، استراحت می‌‌‌‌کرد و مشغول رسیدگی به کار فلاحت و این کارها بود معاش و زندگیش را آنجا می‌‌‌‌کرد. چون پولی نداشت از همان

عایدی همان ملک و اينها زندگی می‌‌‌‌کرد می‌‌‌‌خورد و

س- چه زراعتی بود آنجا؟

ج- آنجا گندم بود چغندر بود. مثلاً پدر من یادم می‌‌‌‌آید برای کارخانه قند کرج یک جایزه گذاشته بودند که هرکسی بهترین چغندر را بیاورد.. پدرم جایزه گرفت جایزه بهترین چغندر را او درست کرد داد به آنجا. درشت بود خیلی کود دادند. پدر من همیشه در ده که بود همیشه این چندین ساله که این … حالا این دهات هم، علت این شد، چون بخشیده بود، پدر من هر چه داشت فروخت و خورد در تمام دورۀ زندگیش دیناری از دولت حقوق نگرفت هیچ وقت از روزی که پایش را در دستگاه دولت گذاشت تا روزی که مرد دیناری از دولت حقوق نگرفت و همیشه از خودش چیز می‌‌‌‌کرد. این اواخر چون پول دیگر چیزی نداشت آمد احمدآباد هم که بود این احمدآباد را بخشیده بود به ما پنج تا بچه نمی‌توانست بفروشد اینجا را. نصفش مال مهریه مادر من بود سه دانگش و سه دانگش را هم بخشیده به ما که نمی‌توانست بفروشد و الا همه را فروخته بود و خورده بود. این شد که رفت تو آن ده نشست و زراعت می‌‌‌‌کرد و کتاب می‌‌‌‌نوشت و کار می‌‌‌‌کرد و چیزی می‌‌‌‌خواند و مطالعه می‌‌‌‌کرد و بود همانجا تا موقعی که رضاشاه رفت.

س- آن وقت در این مدت سرکار…

ج- در این مدت که مادرم تهران بود برادرم هم مهندس بود در وزارت راه کار می‌‌‌‌کرد خودم هم که طبابت داشتم بیمارستان نجمیه که موقوفه مادربزرگ من بود آنجا را اداره می‌‌‌‌کردم و آنجا را داشتم.

س- ایشان تنها بودند آنجا در احمدآباد؟

ج- تک و تنها بودند آنجا با يک نفر كلفت تنها و هر شب جمعه ما می‌‌‌‌رفتیم آنجا پهلوی پدرم هفته‌ای یک مرتبه می‌‌‌‌رفتیم ومي‌آمدیم و بالاخره بعد از چندین سال که گذشت همین قبل از فوتش صحبت از چيز بود، گفت «من فقط کاری که کردم آنجا شام و نهار مفت خوردم تو این ده، فقط کاری که کردم.» چون هر چه داشت آنجا خرج می‌‌‌‌کرد و ايجاد کار برای رعایا می‌کرد. مثلاً قنات آب نداشت خب قنات را زیاد می‌‌‌کرد، پیشکار قنات را زیاد می‌‌‌کرد خرج می‌‌‌کرد، قرض می‌‌‌کرد از بانک دو مرتبه می‌‌‌داد قنات را راه می‌‌‌انداخت. موقعی که رعایا کار نداشتن او برای اینکه نانی به اینها برساند همین‌طور نهر می‌‌‌کندند درختکاری می‌‌‌کردند که یک چیزی به این رعیت بیچاره برساند. برای اینها حمام درست کرده بود آنجا، مدرسه درست کرد. یک مدرسه درست کرد تحصیلاتش را از (؟) سه کلاسه چهار کلاسه ابتدایی بود. معلم و آخوند از طالقان آورده بود و استخدام کرده بود آنجا، اینها درس به بچه‌ها می‌‌‌دادند.

می‌گفت «من دلم می‌‌‌خواهد این بچه‌ها سواد یاد بگیرند وقتی که رأی به آنها می‌‌‌دهند اسم آن کسی را که می‌‌‌نویسند بدانند رو کاغذ مي‌نويسند کیست، تو صندوق می‌‌‌اندازند بدانند کیست، یعنی اینقدر چيز داشت که اینها بتوانند رأی را بنویسند. و اتفاقاً بچه‌هایی را که از قدیم پدر من بزرگ کردند اینها بزرگ شدند الان خیلی خوش‌خط هستند و سواد فارسی قديميشان هم خیلی خوب است و ادارات و اینها هم خیلی از آنها استفاده می‌‌‌کردند از همین اینها ..

س- آن وقت شب‌های جمعه که شما تشریف می‌‌‌برديد به احمدآباد آیا برایشان روزنامه یا اخبار از تهران می‌‌‌بردید؟

ج- همیشه، همیشه می‌‌‌فرستادیم. اصلاً قاصد از تهران می‌‌‌برد روزنامه همه چیز کتاب همه چیز، همه چیز.

س- آن وقت یادتان هست که ایشان اظهار نظری راجع به اوضاع مملکتی در این دوران بکنند؟

ج- خب اوضاع همیشه می‌‌‌گفت «والله فعلاً که زندگی دست خارجی‌ها است که به وسیله رضاشاه اینجا را اداره می‌‌‌کنند و مرا هم دیگر دستم را کوتاه کردند از کار.» و مطالعه می‌‌‌کرد و به انتظار این که یک روزی دو مرتبه برگردد بيايد تهران. تا اینکه بالاخره رضاشاه که رفت

س- آیا هیچ کار رضاشاه هم بود که ایشان بپسندند از فعالیت‌هایی که رضاشاه می‌‌‌کرد؟

ج- نه، نه.

س- مثلاً کارهای آبادانی و امنیت یا ..

ج- نه، نه. فقط از وطن‌پرستی رضاشاه خوشش می‌‌‌آمد. برای اینکه رضاشاه خب خیلی نسبت به پسرش خیلی چیزتر بود، یک شخصیتی داشت. قدیمی بود اصلاً تحصیلاتی نکرده بود یک شخصیتی داشت، غيرتی داشت که پسرش نداشت، خلاصه فرقشان این بود والا.. آهان فقط یک چیزی بود که در همان موقع رضاشاه، اواخر سلطنت رضاشاه بود که یک روزی آمدند چیز پدر مرا گرفتند و بردند به حبس …

س- چرا، چه موجب شد؟

ج- هیچ علتش معلوم نشد، هیچکس. همین تا امروز هم هنوز ما نفهمیدیم که علت چه بود. آمدند پدر مرا گرفتند. روز پنجم تیر هزاروسیصدو… تاریخش درست یادم نیست. درست تاریخش همان سالی که رضاشاه گذاشت رفت، یک سال قبل از اینکه رضاشاه برود.

س – ۱۳۱۹ مثلاً.

ج – بله؟

س- ۱۳۱۹ احتمالاً.

ج- بیست بود رضا شاه رفت؟

س- بله.

ج- بله ۱۳۱۹ بود آن موقع، روز پنجم تیرخاطرم هست در شمیران هوا هم گرم بود آمدند پدر مرا گرفتند و بردند ..

س- پدرتان در شمیران بود آن موقع؟

ج- در شمیران یک باغی داشتیم اجاره کرده بودیم در شمیران بودیم ما.

س- پس از احمدآباد آمده بودند تهران ؟

ج- آمده بود تهران بله. آمد تهران پهلوی ما بود آنجا و در آنجا آمدند پدر مرا گرفتند و بردند به شهربانی. س- هیچ معلوم نیست چرا؟

ج- هیچ، هرچه هم کتاب متاب نداشت، تمام کتابخانه‌اش را هدیه کرده بود به دانشکده حقوق چندین سال پیش. همین کتاب‌های درسی خواهر کوچکم که همین خواهرم که الان اروپاست و تحت معالجه اینجاست. همین خوا هر کوچک من با او بود. اصلاً این خواهر کوچک من موقعی دنیا آمد که پدر من از سیاست کنار رفت. این بود که صبح تا غروب تو خانه با این دختر با این بچه مشغول بود، درس‌های او را حاضر می‌‌‌کرد کمکش باشد مشغولیاتی برای او بود این بچه و خیلی علاقه به پدر من داشت این بچه. غیر از ما که بچه بودیم پدر ما سرکار بود اصلاً پدرمان را شب‌ها هم نمی‌دیدیم. اغلب اوقات ما صبح مي‌رفتيم مدرسه او دير مي‌آمد آخر شب و صبح زود هم می‌‌‌رفت کار سیاستش. ما پنج شش روز یک دفعه هم پدرمان را نمی‌دیدیم موقعی که بچه بودیم. اولاً خواهر من روی زانوی پدرم بزرگ شد درس و دروسش را حاضر می‌‌‌کرد کمک می‌‌‌کرد اینها ، خیلی به او علاقه داشت.

س- این خواهرتان احمدآباد زندگی می‌‌‌کرد یا تهران بود؟

ج- نه تهران بود.

س- تهران بود.

ج- بله. آن وقت این پدرم را بردند به حبس، و عهد مختاری بود سرپاس مختار بود ، شهربانی یک ۱۵ روز نگهش داشتند. تمام کتاب‌هایش را هم توقیف کردند و آمدند بازدید تو خانه و هر چه بود برداشتند بردند. بعد حتی یادم می‌‌‌آید دیگر آن پسر جوانی که بازرس بود مال شهربانی بود یک جوانکی بود که لیسانسیه حقوق هم بود. این آمد و گفت که یک کتاب پدر من داشت به نام مرامنامه دموکرات ضد تشکیلی، یک همچین چیزی بود مال قدیم دوره مشروطیت بود. گفت «زود زود این کتاب را جمعش کنید قایمش کنید اگر این کتاب را گیر بیاورند ۲۰ سال حبس برایتان می‌‌‌نویسند.» کتاب برنامه دموکرات و تشکیلات هیچی نبود. خلاصه، پدرم را بردند حبسش کردند و بعد از ۱۵ روز آمدند و گفتند که شما، خود سرپاس مختار بود و رؤسای شهربانی همه نشسته بودند اینها پدرم را بردند تو اتاق شهربانی.

س – شما هم تشریف داشتید؟

ج- من نبودم نه، تو حبس بود، تو داخل شهربانی بود. سرپاس مختار موقعی بود که دیگر منتهای اقتدار و آدمکشی. یک عده را می‌‌‌زدند دیدیم تیمورتاش را زدند خفه کردند سردار اسعد را کشتند و خان‌بابا بختیاری را تو دیوار گچ گرفتند. اینها همه آن موقع خیلی تمام کثافت‌کاری‌هایی که عهد رضاشاه شد آن موقع بود. پدرم را گرفتند بردند آنجا، بعد پدر من گفت که … گفتند که بله شما حسب‌الامر رئیس شهربانی باید ببریمتان به یکی از شهربانی‌های دوردست ولايات. پدر من گفت «بنده نمي‌روم برای اینکه تا به حال شما به من مشکوک بودید قانوناً ۱۵ روز هم وقت داشتید مطالعه کردید خانۀ مرا گشتید، از من بازپرسی کردید. اگر گناه مرا پیدا کردید به من بگویید گناه من چیست سر مرا ببرید. بی‌گناه زیر بار هیچ چیز نمی‌روم مگر اینکه کت مرا ببندید به زور مرا ببرید اما من خودم نمی‌روم، نخواهم رفت. «و حتی همانجا بود که یک عکس رضاشاه هم آن بالای سر این رئیس شهربانی بود. پدر من رو کرد و گفت «سعدی الله‌رحمه فرموده است شعر.» سعدی گفته بود: ای زبردست زیردست‌آزار/ تا کی بماندت این بازار. این یک شعری بود که بعد آخر می‌‌‌گوید: تو که مردم‌آزاری/ مردنت به که مردم آزاری، یک همچین چیزی که اینها از شنیدن این شعر تمام وحشت کردند که چطور همچین جرات کرد همچین حرفی بزند با آن اقتداررضا شاه این حرف را بزند.

س- روايات را سرکار چطوری شنیدید؟

ج- بله؟

س- شما که خودتان آنجا تشریف نداشتید.

ج- خب، این را خود پدرم تعریف کرد.

س- بعداً.

ج- بعداً تعریف کرد و اصلاً خود شهربانی‌ها با ما آشنا بودند چند تا برای ما تعریف کردند که یک همچین چیزی بوده. بعد یک روزی آمدند و پدر مرا به زور اتومبیل ما را گرفتند و با شوفر خودشان و پدر مرا انداختند تو اتومبیل و همان روزی بود که خواهر من، خواهر کوچک من، می‌‌‌رفتند غذا ببرند برای پدر من تو شهربانی بود. قابلمه و غذا برایش می‌‌‌بردند. دید که پدر من لوله کردند، نمی‌خواست برود به زور طناب‌پیچش کردند انداختند تو اتومبیل و بردندش. این شوکی بزرگ به خواهر من داد، شوک روحی داد که از آن وقت خواهر من دیوانه شد. خواهر من دیوانه شد که هنوز هم است، هنوز هم در سوئیس، هست و دیوانه است الان. یک شوک روحی شدید به خواهر من داد که خواهر مرا دیوانه کرد و پدرم را بردند به چیز حالا. پدر من همیشه همراه خودش یک سری دوا داشت، دوای سردرد، دوای خواب داشت، دوای مسکن داشت. سه چهار پنج شیشه از این لوله درآورد و همه را خورد، چون آن وقت‌ها هر کس را می‌‌‌بردند به ولایات می‌‌‌کشتندش. مثلاً مدرس را بردند کشتندش، نصرت‌الدوله را بردند خفه‌اش کردند در سمنان. گفت مرا که می‌‌‌برند مرا به طرف مرگ می‌‌‌فرستند بگذار خودم به دست خودم خودم را… چرا دست اینها کشته شوم. تمام این دواها را که داشت سمی و همه اینها را خورد و بی‌هوش شده بود دیگر …

س- تو ماشین.

ج- به کلی بی‌هوش شده بود، بی‌هوش شده بود تو اتومبیل بود می‌‌‌برندش. رئیس شهربانی آن وقت اتفاقاً خیلی مرد خوبی بود. آن کسی که همراهش بود رئیس شهربانی زاهدان بود. قرار بود که این با اتومبیل ما می‌‌‌رود پدر مرا ببرد در بیرجند تحویل زندان آنجا بدهد و خودش هم برود به زاهدان. اتفاقاً خیلی مرد خوبی هم بود برادر این هم یکی از شاگردان قدیم پدر من در دانشکده حقوق بود، موقعی که پدرم درس می‌‌‌داد دانشکده حقوق، این در دانشکده حقوق آنجا، دهخدا رئیس دانشکده بود، با پدر من خیلی دوست بود. او یکی از شاگردان قدیم پدر من بوده، خیلی مرد خوبی بود اسمش را حالا فراموش کردم. این پدر مرا می‌‌‌برد، می‌‌‌‌بیند که حال پدرم به هم خورده است و مرده است. همینطور که تو راه خراسان می‌‌‌رفتند رسیدند به شاهرود دیدند پدر من دیگر نبض ندارد، به کلی نعشش یخ کرده افتاده دارد می‌‌‌میرد. فوری رسیدند به شاهرود و بردند بهداری و آوردند و دیدند نبضش را و حالش خوب نیست. یک آمپولی به او زدند. نگو که تمام این دوایی را که خورده بود، خدا نخواست بمیرد، تمام توی راه پیچ در پیچ آن راه مشهد که می‌‌‌رفتند فیروزکوه تو آنجا حالش به هم خورده و قی کرد. حالش به هم خورد چون بی‌هوش بود قی کرد تمام سم‌ها را قی کرده بود. اینها را قی کرده بود و نمرد اما یک حالت رخوت و بی‌هوشی شدید داشت که نبضش به کلی سقوط کرده بود خیلی پایین بود. به او یک آمپولی زدند و تقویت کردند و یک دو سه روزی هم در (؟) تا بردند به مشهد. مشهد که رسیدند آنجا رئیس بهداری زندان می‌‌‌گوید که این نمی‌تواند می‌‌‌میرد اگر بخواهید بمیرد می‌‌‌میرد اما نباید ببریدش. نگهش داشت در زندان مشهد یک دو سه روز بود. دید حالش بهتر شد آن وقت از آنجا بردندش به بیرجند، بردند به بیرجند انداختند توی، آن آقای رئیس شهربانی که همراهش می‌‌‌رفت که مامور بود که پدر مرا در بیرجند بگذارد و خودش برود به زاهدان او محبتی کرد رفت اتاق صاحب‌منصب کشیک و آنجا را خالی کرد برای پدر من که آنجا باشد تو زندان عمومی نرود. و پدرم آنجا بود تک و تنها آنجا مانده بود، آن دکتر زندان که می‌‌‌آمد می‌‌‌دیدش و احوالش را می‌‌‌پرسید پدرم به اوگفت «یک چیزی به من بده بخوانم، من چند شب است که هیچ چیز نخوانده‌ام و هیچ کار نکردم. کتاب طب داری یا نداری؟» پدر من دوست داشت. او كتاب طب فرانسه داشت آن دکتر. دکتر بیچاره محبت کرد این کتاب طبش را داد به پدرم و از آن روز مشغول خواندن بود. بعدگفتند که پدرم داشت توحبس طبابت یاد می‌‌‌گرفت. کتاب طبی داشت و مشغول می‌‌‌خواند اینها تا یک روزی در تهران و هرچه کردیم با سرپاس مختار ارتباط پیدا کنیم نشد. یک روزی روز چهاردهم مرداد بود جشن مشروطیت بود در مجلس شورای ملی همان سال. من یقۀ این سرپاس مختار را گرفتم آقا من پدرم را می‌‌‌خواهم ببینم. گفت «نه، نه، نه مبادا شما بروید آنجا.» گفتم نه من نمی‌خواهم بروم، تا اجازه ندهید نمی‌روم اما خب بالاخره من می‌‌‌خواهم ببینم کجاست، چه‌طور است حالش. گفت «نه، ولش کنید نروید.» گفتم بسیار خوب. بعد از همان جا مجلس که آمد بیرون و روز چهاردهم مرداد می‌‌‌رود دفترش و تلگرافی به رئیس شهربانی آنجا که اگر کسی هست دکتر مصدق را ببیند، اگر غریبه باشد و دکتر مصدق را ببیند شما به اشد مجازات تنبیه می‌‌‌شوید. رئيس شهربانی آن محل هم اینقدر ترسو بود دید که حالا دکتر مصدق را آوردند تو زندان باشد. تو اتاق چیز گذاشتند این بالا. آمد جل و پلاس پدرم را جمع کرد برد انداختش تو زندان عمومی، رفت زندان عمومی آنجا یک اتاق خيس بود و آنجا پر از شپش بود، یک کثافتی. اصلاً زندان تهران چه بود که زندان ولایت باشد، پر از شپش بود و کثافت و اینها با یک عده‌ای هفت هشت ده نفر توی یک اتاق بودند. به اصطلاح یک دکتر افغانی هم بود که او را بابت نمی‌دانم چه از سرحد افغانستان و ایران آنجا گرفته بودندش و این هم آورده بودند انداخته بودند تو حبس و اينها. این نسبتاً آدم چیزفهم‌تری بود. با پدرم صحبت می‌‌‌کردند قرار گذاشته بودند که هر کدام زودتر آزاد شدند اقدام آزادی آن یکی دیگر را بکند. هیچی خیلی … بعد از حبس که آمد بیرون به پدرم می‌‌‌گفت من حالا آمدم هیچی ندارم یک کمکی به من بکنید که من می‌‌‌خواهم مطب بازکنم و اینجا کار کنم، بیچاره، آن افغانی. بعدا و تو حبس آنجا بود و ما هم برایش پرستار، پزشکیار فرستادیم آنجا دیگر نگذاشتند کسی برود. تا اینکه بالاخره من یک خانمی بود که این یک خرده مرام توده‌ای نبود خانم توده‌ای، پزشکیار خود من بود در بیمارستان نجميه پهلوی من کار می‌‌‌کرد. یک خانمی بود به نام خانم روزبه. این خانم روزبه مرام آزادی‌خواهی داشت مثل جبهه ملی بود، مارکسیست نبود که توده‌ای باشد چون عهد شاه هر کسی جبهه ملی بود می‌‌‌گفتند اینها توده‌ای هستند، اتیکت توده‌ای به آنها مي‌زدند، توده‌ای نبود بیچاره. این گفت «من می‌‌‌روم.» دید من خیلی ناراحت شدم، بعد آن خانم را من خودم آورده بودم پزشکیارش کرده بودم، کار یاد داده بودم، برایش حقوق درست کردم تو مریضخانه کار می‌‌‌کرد این رهین منت من بود و می‌‌‌خواست جبران کند. او وقتی دید من خیلی اوقاتم تلخ است و ناراحت هستم گفت «چه شده دکتر؟ شما چه‌تان است؟» گفتم والله پدرم اینطور شدند و من نمی‌توانم … گفت «من خودم می‌‌‌روم.» این رفت، داوطلب شد رفت. رفت به بیرجند و رئيس شهربانی گفته بود که به شرطی ما می‌‌‌گذاریم که شما بروید پهلوی دکتر مصدق که شما حبس بشوید. گفت «من حبس می‌‌‌شوم، حاضرم هر چه بشوم.» مدتی هم تو حبس..

س- خانم.

ج – خانم. داوطلب تو حبس. رفت تو حبس و آنجا پهلوی پدرم بود و او هر روز شپش‌های پدر مرا می‌‌‌کشت. شپش سرش بالا می‌‌‌رفت و اینکه تا کمرش پایش تمام فلج شده بود تو رطوبت و اینها و خوابیده بود و حال خیلی بدی داشت. در تهران ..

س- این خانم با خسرو روزبه هم نسبتی داشتند؟

ج – نه، نه این یک خانم دیگری بود. بعد در تهران هم در همین موقعی که پدر مرا به بیرجند برده بودند موسیو پرون بود از رفقای مدرسه سوئیس شاه، سوئیسی بود که از رفقای او بودکه آمد به تهران، با شاه آمد تهران از آنجا. این مسيو پرون خیلی جوان خوبی بود چون من خودم هم شانزده هفده سال سوئیس بودم و تحصیلاتم را سوئیس کرده بودم، طبيب رسمی سفارت سوئیس بودم در تهران طبيب معتمد سفارت سوئیس بودم این هم با من خیلی دوست بود اینها. این گفت «چه شده؟»

س- شما سوئیس همدیگر را دیده بودید؟

ج- نه، من در تهران شناختمش. این آمده بود به تهران و با ما آشنا شده بود و من طبيب رسمی سفارت سوئیس بودم. این ناخوش شده بود من معالجه‌اش می‌‌‌کردم آن وقت من …

س- این چه جور آدمی‌ بود؟

ج- آدم خوبی بود، مرد خیلی ساده‌ای بود . مذهبی بود خیلی مرد ساده‌ای بود و حالا نسبت‌های سکسی هم می‌‌‌دادند که با شاه داشته. اینها دروغ است برای اینکه خودش جان نداشت کاری بکند اصلاً این دماغش را می‌‌‌گرفتی جانش در می‌‌‌رفت چطور می‌‌‌تواند؟ یک گردن کلفت باید کار سکسی انجام بدهد با شاه، این کار نبوده، نه نه‌خیر. این خیلی آدم خوبی بود اتفاقاً، خیلی مرد پاکی بود خیلی. مثل سوئیسی‌ها آدم پاکی بود.

س- این شاگرد باغبان بوده؟

ج- خیر، باغبان مدرسه لاروزه سوئیس در لاروزه بود بله.

س- آن وقت شاه با این دو ست شده بود ..

ج- با هم دوست بودند، پسر خوبی بود. همش می‌‌‌گفت برویم تهران، تو می‌‌‌روی تهران من هم می‌‌‌آیم با تو. گفته بود خیلی خوب، آمد تهران. در سوئیس هم من از وقتی شاه مدرسه لاروزه بود آن روز هم منزل آقای سپهبدی که آقای انوشیروان خان سپهبدی که سفیر ایران بود در منزلش در ژنو بود که با من دوست بود و من معالجه‌اش کرده بودم و عملش کرده بودم با من خیلی دوست صمیمی بود و یک قرابت دوری هم با ما داشت. ما را جمعه‌ها دعوت می‌‌‌کرد آنجا منزل چلوكباب درست می‌‌‌کرد و این شاه و شاهپور عليرضا برادرش و با این فردوست..

س- حسین فردوست.

ج- حسین فردوست و با مهربد پسر تیمورتاش، اینها را دعوت می‌‌‌کردند می‌‌‌آمدند منزل سپهبدی چلوکباب بخورند. ما هم می‌‌‌رفتیم آنجا چلوكباب بخوریم. از همان وقت من شاه را می‌‌‌شناختم و با او آشنا بودم با شاه، اما خب ارتباطی با شاه نداشتم هیچ وقت.

س- رفتارش چطور بود در آن زمان وقتی که دانشجو بود…

ج- والله من با او زندگی نکردم که بگویم …

س- نه تو همان روز جمعه سر نهار.

ج- نه، خیلی ساده خیلی خوب، خیلی معمولی خیلی خیلی هیچی نداشت نه. بعد پرون در تهران سنگ کلیه می‌‌‌گیرد ناخوش شد آوردیم بیمارستان نجمیه عملش بکنيم تنها بیمارستانی هم که نسبتاً خوب بود و مرتب بود بیمارستان نجمیه بود. آورده بودند آنجا و خوابانده بودندش آنجا، من و با پروفسور عدل با همدیگر او را عملش کردیم با همدیگر دو تائی. عملش کردیم و اتاق بیمارستان خوابیده بود تا اینکه هر شب شاه، اعلي‌حضرت والاحضرت بود آن وقت اعلي‌حضرت نبود هنوز والاحضرت بود، می‌‌‌آمد دیدن پرون دوست بود احوالش را بپرسد. یک روزی پرون به من گفت «غلام، تو چرا اینقدر پکری؟» گفتم والله همچین بلایی سر پدر من آوردند نمی‌دانم زنده است مرده است، تکلیف من چیست؟ یک فکری بکن برای من. گفت «صبرکن پرنس فردا شب می‌‌‌آید اینجا تو هم بیا اینجا.» ما هم فردا شب دیگر مراقب بودیم که مطبمان که تمام شد، مطب من پهلوی بیمارستان نجمیه بود، مطب تمام شد دیدیم پرنس آمده و رفت توی اطاق رفت پهلوی پرون. حالا به هوای این که نبضش را بگیرم احوالش را بپرسم. بعد گفت به من معرفی … شاه گفته «من خودم می‌‌‌شناسم فلان كس اينها.» بعد گفت «فلان کس خیلی پکر است و ناراحت است برای پدرش و از شما خواهش دارد که یک اقدامی‌ کنید، کاری بکنید نجاتش بدهید.» شاه گفت «چشم، من وعده می‌‌‌دهم این کار را بکنم برایشان. اما وقت می‌‌‌خواهد.» گفتم چشم. چون رضاشاه از تنها کسی که حرف می‌‌‌شنید فقط پسرش بود چون خیلی دوست داشت پسرش را و هیچکس دیگر نمی‌توانست این کار را بکند.

س- دخالت بکند.

ج- حالا چه علتی انگليس‌ها بود که پدر مرا بگیرند حبس کنند، نفهمیدیم علت چه بود که پدرم حبس شد. خلاصه، هیچی از او مدرک هم پیدا نکردند که بگویند دلیلش اینست. بالاخره، ما هي صبر کردیم صبر کردیم چند روزی دیدیم که خبری نیست. بعد آخرش دیدیم که به پرون گفتم والله دیگر ناامید هستم. او گفت «نگران نباش.» بعد گفت «بله پرنس تلفن کرده که بگویید بروند عقب دکتر مصدق بیاورندش از بیرجند آزاد است.» وقتی پدرم را از بیرجند آوردند گفت «به شرطی بیاید که برود راست به احمدآباد، تهران نماند.» ما آمدیم سر راه مهرآباد که اتومبیلی از بیرجند مي‌آمد، از خراسان می‌‌‌آمد مهرآباد آنجا سر راه پدرم را دیدم با یک حال خیلی نزع به حال خیلی بدی بود. شپش گرفته بود و تب داشت و خیلی از کمر تا پائين پايش فلج بود با همان پزشکیارش رفتند به احمدآباد. رفتند به احمدآباد و دو سه روز بعد ما رفتیم احمدآباد. آنجا پدرم را دیدیم آنجا دیدیم حالش خیلی بد است و بالاخره من دوا برایش بردم و چیز بردم اینها، آمپول تقویت اینها پزشکیار هم داشت آنجا، این تمام شپش‌هایش را کشتیم و تمام را چیزکردیم و او حالش بهتر شد و یکی دو ماهی گذشت تا یواش یواش یواش پدرم به حال اولش برگشت و آن پزشکیارش هم رفت دیگر و حالش خوب شد، دیگر ما همیشه آنجا بودیم. تا اینکه روز شهریور ۱۳۲۰ شد. شهریور ۲۰ شد که رضاشاه را بیرونش کردند بردندش و این شاه شاه شد.

س- عکس‌العمل پدرتان چه بود وقتی که رضاشاه رفت؟

ج- چی؟

س- عکس‌العمل …

ج- گفت «یک نوکری را دیروز آوردند و امروز هم باید ببرندش دیگر.» همان عده، کسی نبود بگوید… اصلاً در این چندین سال این ملت نگفتند این شاه ما را کجا می‌‌‌برید؟ خود بچه‌هایش اصلاً نگفتند بابای ما را کجا می‌‌‌برید؟ همه‌شان که این طور ناراحت شدند. خلاصه، برداشتند بردند. رضاشاه را که بردندش حاکم نظامی تهران امیراحمدی بود. امیراحمدی حاکم نظامی تهران بود و ایشان یک کاغذی دادند به پدر من در احمدآباد که حسب‌الامر ملوکانه از این تاریخ شما آزاد هستید می‌‌‌توانید بروید به تهران، آزاد هستید دیگر تبعید نیستید به احمدآباد. هیچی، حالا احمدآباد که این چند سال پدر من بود همیشه دو تا سه تا مامور شهربانی دم خانه ما بود آنجا، دو تا مامور ساواک. ساواک که نه ..

س- امنیه آن زمان بود.

ج- امنيه بود. نه، حکومت نظامی بود و بعد هم ساواک بود خلاصه. آنها هم، مثلاً پدر من پالتو می‌‌‌خرید برای اینها برای این ساواکی‌ها هم پالتو مي‌خرید. آنها می‌‌‌گفتند ما نوکر در خانه شما هستیم اینجا ماندیم یک چیزی هم به ما بدهید.

س- آن زمان آگاهی بود.

ج- بله آگاهی بود. خلاصه، بعد پدر من آمد به تهران..

س- منزل کجا کردند تهران؟

ج- بله؟

س- تهران که آمدند کجا زندگی می‌‌‌کردند؟

ج- منزل خودمان.

س- همين تو خیابان کاخ.

ج – همان خیابان کاخ منزل خودمان بود. خب البته آن کاخ بزرگی که داشتیم اینها اجاره سفارت ژاپن بود و آنها همه را گرفته بودند و سفارت ژاپن بود و یک خانه کوچکی که بیرونی پدر ما بود آنجا مادر من منزل داشت، من هم با مادرم آنجا منزل داشتم با خانمم و با بچه‌ام، پسرم محمود آنجا بودیم و پدرم هم آنجا منزل داشت و آمد به تهران بعد یک روزی پدرم گفت «فلان کس این جوان به من خیلی کمک کرده، محبت کرده یک مدتی حالا به وسیله پرون بوده هر کی بوده خیلی محبت کرد من یک روزی می‌‌‌خواهم یک تشکری بکنم.

س- این جوان منظور ..

ج- شاه. من فوراً گفتم بسیار خوب اشکال ندارد. می‌‌‌خواست انسانیت کند که به اصطلاح جواب محبتش را بدهد. بعد من به نصرالله انتظام که رئیس تشریفات دربار بود گفتم که فلان کس ما می‌‌‌خواهیم بیاییم. یک روز دوشنبه‌ای را به ما قول دادند که ما برویم، به ما وعده کردند که برویم پهلوی شاه وقت معین کردند. رفتیم کاخ اختصاصی بود همین…

س- چهارراه کاخ.

ج- چهارراه کاخ نصر مرمر. آن دست قصر مرمر بود این دست کاخ اختصاصی بود، کاخ اختصاصی خود شاه. وقتی هم که ولیعهد بود آنجا منزل داشت. رفتیم آنجا و وقتی که شاه شد و سه چهار سالی از شاهی‌اش گذشت رفت سعدآباد منزل کرد اول آنجا بود. آنجا بودیم و بعد ساعت ۵ به ما وقت دادند. آنجا پنج و ربع پنج و بیست دقیقه دیدیم از شاه خبری نشد. پدرم آن نوکر را خواست که «پالتو مرا بده بروم، من کار ندارم با شاه، اگر او كار دارد من هم کار دارم.» بالتویش را گرفت که برویم. آمدیم برویم داشتيم می‌‌‌رفتیم دیدیم انتظام از پشت دوید که «تو را خدا قربانت بروم آقا جان چه کن فلان کن برگردید بیایید.» پدرم را برگرداند و برد. وقتی هم وارد کاخ اختصاصی می‌‌‌شدی دست راست یک دفتر داشت دفتری بود یک سالن کوچکی بود. رفتيم آنجا، دفتر خود شاه بالا بود دیگر پدر مرا نبردند از پلکان بالا، آنجا که آسانسوری نداشت بالای پلکان نبردند همان پایین بودیم. اعليحضرت آمد و نشستند آنجا و چای آوردند و برای پدرم چای ریخت و گفت «چند تا قند بیاندازم؟» گفت «بسته به کرامت اعلیحضرت همایونی است.»

س- خود شاه گفت چند تا قند بریزم؟

ج- شاه برايش چای ریخت بعدگفت «چند تا قند بریزم؟» گفت «بسته به کرامت اعلیحضرت همایونی است.» حالا شوخی.

س- عجب.

ج- بله.. بعد چای خورد و اينها. بعد شرح زندگیش را گفت «آمدم از اعليحضرت تشکر کنم برای محبتی که برای من کردید آن موقع اینها.» شاه گفت «خب، چه کار می‌‌‌کردید؟» بعد پدرم شروع کرد شرح زندگی خودش را گفت. از اولی که با پدرش تماس داشت توی کابینه قوام‌السلطنه او وزیر جنگ بود پدرم هم وزیر دارایی بود. او وزیر جنگ بود پدرم وزیر خارجه بوده در کابینه مشیرالدوله او هم وزیرجنگ بود هميشه رضاخان. بعد گفت «به من یک موزر داد که می‌‌‌خواستم بروم والی آذربایجان بشوم یک موزر بمبی داد رضاشاه به من یک موزر داد که همراه من باشد…

س- موزر چیست ؟

ج- موزر چیزهایی بود که…

س- هفت‌تیر؟

ج- شش‌لول بزرگی بود که ده‌تير بود. مثل کلاشینکف‌های حالا که آن موقع موزر بهش می‌‌‌گفتند به پدر من داد و پدر من هم قبول کرد که برود و والی آذربایجان بشود. به شرطی که قشون تمام در تحت نظر پدر من باشد، دیگر نوکر قشون نباشد آنجا دستش باز باشد. مرحوم حبيب‌الله‌خان شیبانی هم که آدم خیلی فهمیده‌ای بود و فرمانده قشون آذربایجان بود که او هم خیلی مرد تحصیلکرده‌ای بود، آدم خیلی تحصیلکرده‌ای بود حبيب‌الله‌خان شیبانی مرد، مرد شریفی بود او هم کمک کرد به پدر من. اینها مقصودشان چه بود؟ اینها مقصودشان از انتخاب پدرم برای آذربایجان این بود که پدرم برود آنجا یک سردار عشایری بود در آنجا که یاغی به دولت بود که او را دستگیرش کند چون هر حاکمی که می‌‌‌رفت از عشایر پول می‌‌‌گرفت رشوه می‌‌‌گرفت ولش می‌‌‌کرد و کاری نمی‌کرد. دید آدم پاکی است رشوه‌بگیر نیست برود دستگیرش کند. رفت سردار عشایر را گرفت و دستگیر کرد و کاری کرد که دیگر از مرکز بایکوته‌اش کردند. هر چه گفته بود اجرا نکرده بودند، او هم استعفا کرد آمد تهران. مقصود این بود. بعد دیگر از آن تاریخ..

س- اینها را به شاه می‌‌‌گفت.

ج- بله؟

س- این داستان‌ها را …

ج- برای شاه تعریف کرد. بعد تمام زندگیش را برای شاه تعریف کرد که از اول که با پدرش تماس داشت چطور بود اینها. گفت «یک روزی که من آمدم اینجا پدر شما گفتند که این مردم اینقدر بخیل هستند که این سردر سنگی را به من نمی‌توانند ببینند؟ گفتم به ایشان که این سردر سنگی هیچ قابلیتی ندارد.»

س- منظور از سردر سنگی چه بود؟

ج- سردر آن قصر مرمر یک سردر درست کرده بود شاه برایش که سنگی… زمان قدیم سنگ اصلاً لوکس

بود. قدیم سنگ لوکس بود. برای شاه …

س- تعریف کردند این داستان‌ها را.

ج- آهان، تعریف کرد داستان‌ها را. زمان قدیم سنگ لوكس بود یک تکه سنگ کوچک، حالا که ماشین سنگ‌تراشی آوردند تمام خانه‌ها دیوارش را همه را سنگ می‌‌‌کنند، این لوکس بود. یک تکه سنگ خیلی گران، اصلاً مردم تو سالن‌هایشان پول نداشتند که سنگ بگذارند. این شاه، رضاشاه که وزیر جنگ بود این سردر قصر مرمر را با سنگ درست کرده بود. مردم هم هی چشم‌تنگ هستند فقیر هستند بدبخت هستند «هو! سردر سنگی درست کرده شاه سردر سنگی درست کرده رضاخان فلان.» خیلی چیز شده بود این هم خیلی بهش برخورده بود که یک همچین حرفی را زدند. گفته بود «به من یک سردرسنگی را نمی‌توانند ببینند این همه خدمت به این مملکت کردم؟» پدر من گفت «سردر سنگی که قابلیتی ندارد سردر سنگی، منزل اعليحضرت باید در قلب مردم باشد سردر سنگی چه قابلیتی دارد اینها.» به او گفت. بعد هم گفت «پدر شما، باید اعليحضرت اگر بخواهید از این به بعد سلطنت کنید به شما یک نصحیت می‌‌‌کنم که باید حسابتان را از بابايتان جدا کنید به کلی همان طوری که مرحوم احمدشاه کرد. وقتی که احمدشاه پادشاه شد گفت که پدر من محمدعلی‌شاه جابر بود، ظالم بود، مجلس را به توپ بست، نمی‌دانم، تمام این کارها را کرد اما من به کلی ارث مستعبد را می‌‌‌گذارم من پادشاه مشروطه هستم و عدالت دارم و دخالت در این کارها نمی‌کنم، به کلی حساب من از پدرم جداست. شما هم باید همین کار را بکنید.» گفت «نه پدر من خدمت کرده است به این مملکت.» شاه گفت «پدر من خدمت کرده است به این مملکت.» بعد پدرم هم به او گفت «اعليحضرت پدر جانت خیانت کرد به این مملکت.»

س- اعليحضرت گفت چه؟

ج- پدر جانت خیانت کرد به این مملکت. گفت «چه؟ چه خیانتي؟» خیلی هم شاه متعصب بود نسبت به پدرش. «چه خیانتی کردند؟» گفت «والله من تا آنجایی که شنیدم همش مال مردم را گرفتند، تمام مازندران را گرفتند از این طرف و آن طرف همه را از مردم گرفتند به زور و عایدات یک سال ملک را دادند به صاحبش و ملك را از او گرفتند. اگر نمی‌خواست بدهد حبسش کردند و به زور از او گرفتند و حالا من می‌‌‌بینم که اعليحضرت شما عطيه ملوکانه دارید می‌‌‌کنید یک تعداد زمین‌ها را دارید برمی‌گردانید به رعایا، اگر اینکه شما یک کار خوب می‌‌‌کنید او بد کرده که گرفته. اگر او می‌‌‌گویید کار خوب کرده پس شما بد می‌‌‌کنید به مردم پس می‌‌‌دهید. اگر شما خوب می‌‌‌کنید او بد کرده.» شاه فهمید که این طور raisonné برایش و ثابت کرد برایش خیلی ناراحت شد. از آن وقت تکلیف خودش را فهمید که با چه کسی سروکار دارد. رودرواسی نداشت پدر من، تقاضایی نداشت کاری نداشت او نظر خودش را به او گفت، بعد هم گفت «من دوره محمدعلي‌شاه پهلوی محمدعلي‌شاه رفتم یک روزی، محمدعلي‌شاه گفت که یک کاری کنید که این مردمی که این دور حاج سید عبدالله بهبهانی جمع شدند پهلوی من بیایند.» گفت به محمدعلي‌شاه گفتم «اعليحضرت همان دکانی که حاج سید عبدالله بهبهانی باز کرده شما باز کنید همه اینها پهلوی شما می‌‌‌آیند. تا مادامی که دکان شما استبداد و بکش بکش هست کسی پهلوی شما نمی‌آید. یک دکان انسانيت و محبوبیتی باز بکنید همه می‌‌‌آیند پهلوی شما فرق نمی‌کند.» خلاصه این را هم به او گفت و بعد هم خیلی شاه یکه خورد ناراحت شد و از همان وقت شاه تکلیف خودش را فهمید و دیگر سراغ پدر من نیامد. تا بعد انتخابات شد و دوره چهاردهم شد که پدر من، انتخابات نسبتاً آزاد بود، وکیل اول تهران شد و یواش یواش دیگر وارد مجلس شدند و مبارزات اینها بود و ابستروكسیون بود و تشریح این شرایط توی کتابها مفصل‌تر است و از من دقيق‌تر نوشتند اینها را. اینجا شد تا این که یک روزی پدر من آمدند و ملی شدن نفت بحث شد.