روایت کننده: آقای دکتر غلامحسین مصدق
تاریخ مصاحبه: ۲ ژوئیه ۱۹۸۴
محل مصاحبه: پاریس – فرانسه
مصاحبه کننده: حبيب لاجوردی
نوار شماره: ۲
س- بله.
ج- ملی شدن نفت بحث شد و ملی شدن نفت هم پدر من قبول کرد نخستوزیری را و به هر صورت قدرت نداشت نفس بکشد اینقدر خسته شده بود که خود من مراقب سلامتیش بودم اینقدر این خسته شده بود اينقدر وا قعاً کوبیده شده بود که همیشه من تعجب میکردم چطور قبول کرد یک همچین بار سنگینی را.
س- یاد دارید آن روزی را که..
ج- بله بله. در مجلس بود همه وکلا گفتند که بالاخره راه حلش این بود که یک کسی پیدا شود این نفت را ملی کند و این کار را بکند. جمال امامی هم از مخالفين پدر من بود و مطمئن بود صددرصد که پدر من شانه خالی میکند و قبول نمیکند آن وقت میگفتند مصدق منفی است همیشه حرف میزند همیشه منفی است. جمال امامی هم برای اینکه صددرصد مطمئن باشد که پدر من منفی باشد گفت «آقای دکتر خودتان قبول بکنید این کار را، مسئولیت نخستوزیری را.» پدر من گفت «مثل اینکه به من الهام شده بود مثل فنری زود بلند شدم گفتم بله قبول کردم.» وقتی به من گفت که قبول کردم گفتم شما چه قبول کردید؟ من وضع فشار خون شما را میبینم، وضعتان را میبینم با این حال چطور میتوانید یک همچین بار سنگینی را بلند کنيد؟ گفت «دیگر شده جهنم، یا میمیریم با خوب میشویم بالاخره ما برویم جلو این نفت باید ملی بشود برگردد به ایران و دست خارجیها کوتاه میشود. من هر چه که میبینم میبینم که میخورد به خارجیها، ما تا مادامی که این نفت را داریم حسابی مستقل نیستیم تمام وزرایمان را انگلیسها انتخاب میکنند، رئيس وزرايمان را انگلیسیها انتخاب میکنند، وكلايمان را اینجا، پادشاهمان را انگلیسها درست میکنند خارجیها میکنند استقلال ما این نفت است، این به خاطر نفت است این نفت را که گرفتیم از دستشان دیگر خودمان مستقل هستيم و صاحب نفت هستیم و همه کار میتوانیم بکنیم.» و قبول کرد. در دربار قرا ر بود که سیدضیاء را بیاورند نخستوزیرکنند و حکم نخستوزیری سیدضیاء را هم نوشته بودند برایش.
س- عجب!
ج- حاضر بود، بله بله این را خود پدر من گفت. قرار بود که انگلیسها سیدضیاء را بیاورند که این ملی شدن نفت را به هم بزند چون نوکر انگلیسها بود این سابقه دارد، سابق هم که او این کار را بکند. و حكم هم چیزی برایش نوشته بودند برای نخستوزیری هم نوشته بودند. وقتی که وكلا آمدند… آخر شاه آن وقت تا اندازهای یک خرده آزادیخواهی نشان میداد، باز یک رعایت احترام آرا وکلا را داشت که یک نفر را انتخاب کند. میگفتند که دو نفر را انتخاب میکنند یکی بین این دو تا را پیشنهاد میدهند به مجلس یکی از بین این دو تا را شاه انتخاب میکند. بعد گفتند که مجلس unanimité تمامشان به دکتر مصدق رای دادند. یک دفعه شاه پرید و گفته بود «او که بنا نبود.» این حرف را خود شاه گفته بود که یکی آنجا بود برای من تعریف کرد. گفت «اعليحضرت بلند شد و گفت او که بنا نبود.» خب حالا شده است. بعد به کراهت حكم نخستوزیری پدر مرا صادر کرد و همیشه هم از اول این میدانست که پدر من زیاد موافق با دستنشانده خارجی نیست در ایران، همین خودش دستنشانده خارجی بود و هم بابایش بود و از اول هم مخالفت کرده بود. همیشه هم یک کمپلکسی که این شاه داشت چون خودش از خانواده نبود از یک طبقه چیزی نبود این همیشه با اشخاصی که شخصیتی داشتند و یک ریشهای داشتند مخالف بود. از اول پدرش هم همینطور آمد تمام القاب را از بین برد، نميدانم اصلاً تا توانست این طبقه حاکمه ایران قدیم را از بین بردند گفتند مخالف سلطنتالدولهها هستیم، گفت بسیار خوب. تمام اینها را از بین بردند. نقشه انگلیسها هم این بود که از اول چون در ایران قدیم که لیسانسیه و دکتر حقوق نبود، مثل حالا نبود، یک عده اشخاصی بودند که علاقه به این آب و خاک داشتند، ملکی داشتند زندگی داشتند رعایایشان را نگه میداشتند، کمک میکردند آبادی هم اگر دستشان بود اصلاً مملکت دست آنها بود حقيقتاً و مملکت را مثل خانه خودشان دوست داشتند، علاقه داشتند.
پادشاه مملکت هم همیشه علاقه داشت به مملکت برای اینکه باور نمیکرد یک کسی بیاید برش دارد، باور نمیکرد یک کس دیگر بيايد برش دارد ببرد مثل احمدشاه تا قیامت خیال کرد ایران تا میماند دست قاجاریه است، مملکت را ملک خودش میدانست پس فکر پول جمع کردن و مال و منالی نداشت احمدشاه، یک شاهی هم نداشت روزی که رفت بیچاره پول نداشت احمدشاه. رضاشاه که آمد به کلی از یک طبقه دیگری بود فوری به فکر پول جمع کردن افتاد. میلیونرشد چقدر میلیارد میلیارد پول گذاشت در لندن. اصلاً فکر پول جمع کردن پادشاه از دوره رضاشاه شروع شد. قدیمها، مثلاً مظفرالدینشاه یک دینار جمع نکرد از مردم نگرفت چیز نکرد. نفله خیلی کردند، تفریط کردند مال مملکت را، اما پول برای خودشان و شخص خودشان جمع نکردند. این رضاشاه که آمد، شروع کرد به پول جمع کردن و اینها و مخالف این طبقهای که پولدار از قدیم بودند شد. یکی از کارهای بزرگ و بدی هم که این شاه کرد همين تقسيم املاک بود، واگذاری املاک که گذاشتند. این مالکیت را در ایران ضعیف کرد و این مالکیت ایران هم یکی از پیلیه یکی از آن ریشههای این مملکت بود، در این مملکت بود. آمدند یک عدهای که ملکهای زیادی داشتند … حالا هم همش میگفت دکتر مصدق مالک است نمیگذارد این کار را بکنند وقتی که نخستوزیر بود، دکتر مصدق لندلرد است. گفت «آخرمن چه لندلردی هستم من یک ملک دارم احمدآباد است آن هم مال شما کاری ندارد. همین که آمدند و این قانون را گذراندند که املاک را برگرداندند اولین کسی که داوطلب شد پدر من بود و ارسنجانی هم که مامور این کار بود و این کار را انجام بدهد او گفت، کابینه قوامالسلطنه بود گمان کنم، اگر ..
س- کابینه دکتر امینی.
ج- امینی بود که این کار را بکنند اصلاً پایه تیشه به ریشه مملکت زدند، اصلاً مالکیت را از مملکت چیز کردند، سلب مالكيت كردند از همه مردم. آن وقت املاک را گرفتند از دست یک عده مالک دلسوز که توی دهشان خرج میکردند. مثلاً پدر من در دهش برای مردم مدرسه درست کرد، حمام برای اینها درست کرد، نظافت کرد و کمک به اینها میکرد، برای اینها کار ايجاد میکرد که یک نانی به اینها برساند، بیپولی بود. این را گرفتند از اينها دادند دست این رعيتها. یک کوپراتیوی هم بود که اینها تشکیلاتی نداشتند این تمام املاک اینها داغون شد، تمام زراعت ایران از بین رفت رو همین قضیه روی این خریتی که کردند تمام زراعت ایران از بین رفت و تمام رعایای ایران از ولايات آمده بود به تهران به این جمعیت تهران از یک میلیون دو میلیون شد هفت میلیون بالا هشت نه میلیون شده برای اینکه این بدبخت خب در ولایت نان ندارند بخورند، کار ندارند بکنند. میآید کنار خیابان دستفروشی میکند و یک چیزی در میآورد توجه میکنید؟ هیچ چیز نیست نه زراعتی هست نه کشتی هست نه علاقهای هست. این تمام زراعت ایران را آن agriculture ایران اینها را از بین بردند به واسطه همین قانونی که آوردند. پدر من به آنها گفت، پدر من همان روز هم به شاه گفت، این کار غلط است شما میکنید. اگر میخواهید این راه نیست، راهش اینست که در تمام دهات فرض کنید بگویید سهم رعیت را بیشتر بکنید. مثلاً دو تا رعيت ميبرد حالا سه تا رعيت ببرد، پنج تا مثلاً سه تا رعيت ببرد و دو تا ارباب ببرد که اینها بتوانند زندگی کنند و welfare اینها در دهات با این پول که بگیرند برای welfare شان بک پول داشته باشند. بعد گوش نکرد شاه. گفت نه نه دکتر مصدق لندلرد نمیگذارد و اینها. «آمریکاییوار این کار را درست کردند. آمریکاییها گرفتند ایران را داغان کردند، تمام زراعت ایران را از بین بردند. آن وقت آن سهمی که به رعایا رسید همه را رفتند با پولش رفتند کربلا و نجف، یا مکه رفتند، تمام شد و رفت دیگر. و رعیت هیچی نداشت. آن سهمی هم که به رعیت رسید از این … این پول را گرفتند رعایا و تمام پولشان را خرج کردند مکه رفتند و کربلا رفتند و هیچ آباد نشد. و بعدا دستتنگ بودند، بدبخت بودند، بیچاره شدند تمام قناتها خشک شد کسی نبود دلسوزی بکند و ده را آباد بکند. وقتی ده صاحب داشت یک اربابی بود میرفت از بانک، خانه خودش را پیش بانک گرو میگذاشت، یک پولی میگرفت که این ملک را آباد کند. این آبادی ملک و رعیت هم در رفاه بود. وقتی که افتاد دست چیز این تشکیلات البته منوط بود با یک کوپراتیوی باشد که به اینها کمک کند. کوپراتیو تشكيلات اصلاً نبود، تمام دهات از بین رفت.
این نقشه بود که اصلاً به كلی زراعت ایران را از بین ببرند. نقشه خارجیها بود و پدرم با اینها مخالفت هم میکرد. پدرم موافق بود که یک چند درصدی بیشتر از اینکه به روستاها میدادند بدهند و این پول در تحت نظر آن بزرگان ده باشد که برای خرج بهبود ده باشد برای خرج جادهاش باشد، برای خرج حمامش باشد، برای بهداشتش باشد، برای مدرسهاش باشد، هر دهی اینطور آباد میشد. اگر چند سال میگذشت تمام دهات آباد میشد مردم علاقه پیدا میکردند. این قانون را آوردند تمام ایران را داغان کردند، تمام فلاحت ایران را از بین بردند با همین قانون واگذاری املاک و نتیجهاش این شد که پدرم مخالفت میکرد و همیشه هم شاه برای اینکه تنقید بکند میگفت «دکتر مصدق چون لندلرد است نمیگذارد ما این کار را بکنیم، لجبازی کرده.» منباب مثال میخواهم یک چیز بگویم پدرم تعریف میکرد سابقاً وقتی در وزارت دارایی بود، دکتر ميليسپو که در وزارت دارایی بود، پدرم هم کفیل وزارت دارایی بود که بعداً پدر من ميليسيو را راه انداخت رفت به وسیله سهام سلطان بیات، که رئيسالوزرا شد، میلیسپورا راه انداختند رفت گفت فایده ندارد باشد اینجا. بعد یک شب پدرم تعریف کردگفت «منزل حاج امامجمعه خویی دعوت داشتیم برای روضه، روضهخوانی بود. دعوت داشتیم برویم به روضه و دیر رسیدیم در وزارت دارایی با ميليسپو داشتيم چانه میزدیم طول کشید. وقتی رفتیم به منزل حاج امامجمعه خویی رفتیم آنجا پرسید چرا شما دیر آمدید؟
کجا بودید؟ گفتیم والله وزارت دارایی بودیم راجع به ممیزی املاک بود با این آمریکاییها. هر چه ما به اینها گفتیم که آقا اینجا ایران است اینجا آمریکا نیست اینجا یک سهم مالک اینست، رعیت اینست، ملک آبی است، ملک دیمی است. آمریکاییها هیچ کدامش را نفهمیدند. بعد حاج امامجمعه گفت که این آمریکاییها یک کیلو جو به خرندادند تا بفهمند که ملک چیست. ملاحظه کردید؟» برای اینکه وارد نبودند آمریکاییها به املاک ایران، فکر کردند همه جا مثل ماساچوست است … نه خیلی فرق دارد.
س- حالا برگردیم به زمانی که مصدق کابینهاش را تشکیل دادند.
ج- آهان، وقتی کابینهاش را تشکیل دادند، آهان وقتی که نخستوزیرشد اول کارپدر من برای اینکه شاه ظنین به او نشود به شاه پيشنهاد کرد که شما هر كس امر ميفرمایيد بياید تو کابینه برای اینکه میخواست با سیاست با او راه برود. کابینه اولش را اگر نگاه کنید تمام اشخاصی بودند که هم پیاله پدر من نبودند.
س- راجع به این زیاد بحث شده.
ج- همین. یکی زاهدی بود، یکی هیئت بود، یکی اميرهمايون بوشهری بود، دیگر یکی آن وزیر جنگ پدر من بود سپهبد نقدی بود. تمام اینها نوکرهای شاه بودند. شاه میخواست تو این کابینه نوکرهایش باشند که راپورت به او بدهند و به او بگويند… نگذارند کار بکند. حكيمالدوله بود، حكيمالدوله ادهم که طییب دربار بود. خلاصه، اینها همه همردیف پدر من نبودند. بعد يواش يواش کابینه بعد که شد یک خرده ترمیم شد و کمتر شد تا کابینه آخریش شد که دیگر آقای دکتر فاطمی آمد تو کار. اینها آمدند دیگر انقلابی بودند و به کلی فرق کرد وضعیت … دکتر سنجابی بود، دکتر فاطمی بود، نميدانم، همه اینها آمدند که فرق کرد وضعیتش با سابق. این طرز کارش این بود.
س- پس علت آن انتخاب کا بينه اول روی این بود که میخواست ..
ج- به شاه گفت هر کسی اعليحضرت همایونی میفرمایید بیاید. دیگر یواش یواش، از اول تو ذوق شاه نزند که شاه رم بکند عقب برود. این مسئله این بود.
س- آن وقت مرحوم پدرتان یک دوستان نزدیک شخصی هم داشتند؟
ج- والله پدر من دوستان شخصی نزدیک نداشت برای اینکه از بچگی همسنهای خودش درباری بودند و همه تو دربار بودند و اشخاص دیگری بودند که اینها همه یا رفتند یا مردند یا کنار بودند. بعدا ز این جوانانی که اروپا آمده بودند دیپلمه بودند تحصیلکرده بودند خب یک عدهای بودند که البته بعد از همان که پدرم زمامدار شد پدرم انتخاب کرد. سعی میکرد همیشه از این جوانان انتخاب کند که اشخاص پاک و تمیز و خوب باشند. جز اینها افرادی بودند امثال دکترشایگان بود، دکتر، الان در تهران هست وزیرکشور بود …
س- دکتر صدیقی.
ج- دکتر صدیقی و اينها. خب اینها استادان دانشگاه بودند همه آدمهای … سنجابی بود، نمیدانم، اینها همه اشخاصی بودند که .. يك عده هم اشخاصی بودند که از قدیم چند تایی را میشناخت مثلاً مثل لطفی بود که وزیر دادگستریش بود اینها بودند، وزیر جنگ که اتفاقاً آقای چیز بود، کفيل وزارت جنگ شد که آن وقت هميشه وزارت جنگ دست شاه بود تا آن موقع. آن وقت سرلشکر مهنا شد که او هم با پدر من سابقه … این آخریها دیگر کابینهاش خیلی خوب بود، آنها که دلش میخواست بودند، اشخاصی که .. خب اینها هم استاد دانشگاه بودند، اینها سیاستمدار نبودند که، آن وقت پدر من از اینها استفاده میکرد که اینها آدمهای پاکی هستند، دیگر بهتر از این آدم پیدا نمیکرد تو مملکت بالاخره تو مملکت ایران خدا نکند.. پدرم همیشه میگفت «خدا نکند شما مامور یک کاری بشوید. آدم که شما پیدا نمیکنید که با صميميت همکاری کند.» همينهایی بودند ظاهر و باطن همين هایی بودند که هستند.
س- ولی مثلاً تو ایران اصولاً آدم روزهای جمعه، روزهای تعطیل دوستانش را دعوت میکرد. با هم نهاری میخوردند، تختهای بازی میکردند ..
ج- نه، پدرم اهل این کار نبود.. هیچی نه هیچ وقت .. آخر اینهایی که بودند همسن بابای من نبودند. همسن بابای من همه درباری بودند یا مردند یا تو دربار بودند یا دنبال شاه بودند. اینها همسن پدر من نبودند. نه، پدرم تنها بود همیشه. جوان هم بود تنها بود زیاد sociable نبود که با همه بنشيند صحبت کند، دست رفیقبازی نمیکرد نه هیچ وقت نداشت. نه این اخلاق را نداشت.
س- حالا میخواهم راجع به این کسانی که همکارشان بودند در زمان نخستوزیری و بعضیها هم تا روز آخر با ایشان ماندند، بعضیها وسط راه جدا شدند راجع به اینها بپرسم. مثلاً دکتر شایگان؟
ج- دکتر شایگان خوب بود و تا روز آخری هم بود، مرد بیچاره، خوب بود. خب اینها میدانید اینها همهشان به قول پدرم، استاد دانشگاه بودند اینها اهل سیاست … خب آدمهای خوبی بودند، آدمهای خوب تو ایران اینها بودند دیگر، اینهایی که با پدرم بودند. اینها بهترین آدمها بودند. آدمهای درستی بودند، طمعکار نبودند، رشوهبگیر نبودند، دزدی نمیکردند، خیانت نمیکردند آدمهای پاکی بودند همیشه.
س- بیشتر از همه به کدام یک از اینها پدرتان اعتقاد داشتند و به اصطلاح ..
ج- والله به همه اینها خیلی چیز داشتند. به همهشان پدر من علاقه داشتند.
س- از این چهار پنج نفر اصلی که بیش از همه به ایشان اعتقاد داشتند و تا دم آخر قبولشان داشتند و اعتماد داشتند چه کسانی بودند؟
ج- خب از این افراد دکتر معظمی بود، خیلی خوب بود همین دکتر معظمی بود، شایگان بود، دکتر فاطمی بود. فاطمی یک آدم دیگری بود. دکتر فاطمی یک آدم دیگر یک آدم انقلابی بود. اصلاً میخواست انقلابی کار بکند، پدر من مهارش میکرد نمیگذاشت و الا اگر دست فاطمی بود ممکن بود اصلاً وضعیت یک جور دیگر میشد. اگر گوش میکرد حرف فاطمی را. مثلاً خاطرم هست که روز ۲۵ مرداد که شبش قرار شد کودتا بکنند و پدر مرا بگیرند. نتوانستند بگیرند رفتند سراغ دکتر فاطمی در شمیران. دکتر فاطمی را گرفتند با زیرکزاده و حقشناس، بیچارهها را. اینها را گرفتند و بردندشان حبس، و فاطمی را ریختند تو خانهاش حتی از ساواک ریختند تو خانهاش حتی شنیدم که با زنش هم کاری کردند چی کردند توهین کردند به بچهاش و کتک زدند و اينها. خیلی مثل دیوانه. حالا این شب ۲۵ مرداد بود. شنبه شب، بین شنبه و یکشنبه بود، روز ۲۵ یکشنبه بود شب ۲۵ مرداد بود. من خودم اتفاقاً هتل دربند چیز مهمانی، چون به اصطلاح تشریفات بابایم را هم خودم میکردم، با آمریکاییها هم ارتباط داشتم دوست بودم اینها. با هندرسن دوست بودم، با مستر وارن که رئیس اصل ۴ بود با من دوست بود خیلی اینها، ما رفیق بودیم در نتیجه وارن را دعوتش کردم به شام با هندرسن شام میخوردیم در هتل دربند. شام میخوردیم و ساعت یازده و یازدهونیم بود که آمدم منزل بخوایم. آمدم منزل بخوابم صبح ساعت یک بعد از نیمهشب دیدم که خواهرم تلفن میکند که فلان کس میدانید چه خبر شده؟ کودتا خواستند بکنند. گفتم چه بوده؟ چه کودتایی؟ گفت «بله نصف شب رفتند سراغ آقا که آقا را بگیرند و نتوانستند آقا را بگیرند و آن نصیری رفته کاغذ عزل آقا را از شاه برده آنجا.» گفتم والله خبر ندارم تا ببینم پدرم. بابا، خانهاش با من پنجاه قدم راه بود، من بیایم آنجا الان؟ گفت «نه، نه.» اصلاً چه شده آخر؟ گفت «هیچی، خواستند غلغلک بدهند چیز مهمی نیست. تو بخواب راحت صبح بیا پهلوی من. صبح زود ييا.» من هر روز صبح زود ساعت ۶ میرفتم پهلوی پدرم. فشار خونش را میگرفتم یک آمپول بکوزین به او میزدم میآمدم، این کار من بود. صبح که ساعت شش رفتم پهلوی پدرم ساعت شش ونیم هفت ربع کم دکتر فاطمی مئل دیوانهها از شمیران آمده آزاده شده آمده موهای سرش راست روی سرش، جوشی هم بود دیوانه، داد زد و رفت پهلوی پدرم. وقتی از پیش پدرم آمد بیرون گفت «غلام..» دستش را بلند کرد عصا هم دستش بود چون از وقتی که عمل کرده بود عصا دستش بود. دستش را بلند کرد گفت «غلام، این مماشات پدر تو آخر ما را به اعدام میکشد.» فاطمی آمده بود پهلوی پدر من که الان برو پشت راديو و عزل شاه را بخوان پشت رادیو که شاه رفته تمام شده و فرار کرده، مملکت را گذاشته. شاه رفته ولی نمیدانستیم شاه کجا رفته شاه غیبش زد يک دفعه چون به او گفته بودند که تو برو رامسر اگر دیدی که گرفت این چیز، این نقشهای بود که هندرسن و اشرف و اینها با آلن دالس ريخته بودند که شاه فرار کند برود به رامسر و اگر این کودتا گرفت و نصيری آمد و خلع سلاح کرد دستگاه منزل پدر مرا، آن وقت آنها برگردند. اگر نشد شاه اینجا فرار کند برود.
نشد و شاه فرار کرد رفت با ثریا فرار کردند. با خانم آمدند به بغداد و از بغداد آمدند به رم.. پدرم گفت «شاه کجا رفته؟ شاه کجا رفته؟» که هیچ خبر دیگری نداشت و فاطمی میگفت که شما الان بیا پشت راديو و این را بگو. پدرم گفت، نه من نمیتوانم این کار را بکنم، من قسم وفا به شاه خوردم، من قرآن قسم خوردم، من برای کسی قسم نمیخوردم.» پدر من وقتی قسم خورد عهد رضاشاه که مجبور شد قسم بخورد به رضاشاه قسم نخورد. هی این را پس انداخت هي طفره رفت تا روز آخر داشت دوره مجلس تمام میشد دوره ششم مجلس تمام میشد. پدرم گفت «من بالاخره معلوم شد که باید قسمت را بخوری.» پدرم گفت چه کارکنم؟ رفت شمایل حضرت امیر را پیدا کرد آورد که من پادشاه اسلام به حضرت امیر قسم میخورم که به مشروطیت باوفا باشم و به شاه خیانت نکنم. قسم خورد گفت «من قسم خوردم برای شاه، قسم قرآن خوردم من آدمی نیستم که زیر قول و شرافتم بزنم. معهذا شاه میخواهم ببینم کجاست؟ چه شده؟» از هیچی خبر نداشت پدر من. چطور شده؟ چطور نشده؟ تا بعد ببينيم یک فکری بکنیم. من که نمیتوانم بروم پشت رادیو فریاد بزنم که شاه مجبور شده فرار کرده و رفته و مملکت جمهوری شده. من که نمیتوانم این کار را بکنم. نکرد پدر من که فاطمی اوقاتش تلخ شد و به من گفت «غلام این مماشات پدر تو ما را آخر به اعدام میکشاند.» و همین هم شد اتفاقاً. اعدامش کردند.
س- کسان دیگری هم بودند که موافق بودند با این طرز فکر فاطمی که جمهوری اعلام بشود؟
ج- گمان میکنم تنها کسی که بیشتر از همه با پدرم تماس یا کار داشتند یکی فاطمی بود یکی معظمی بود و یکی هم شایگان، این سه تا گمان میکنم اطلاع از این کار داشتند. ولی سایر وزرا دیگر هیچ اطلاعی، اصلاً اطلاعی از کاغذ پدر من نداشتند که معزول شده.
س- چطور؟
ج- برای اینکه کابینه دیگر تشکیل نشد که بعد از آن پدرم این را بگوید، دیگر کابینه تشکیل نشد. کابینه که تشکیل نشد یکی از وزرا، اتفاقاً دکتر ملکی که وزیر بهداری بود دوست صمیمی خود من بود، آمد گفت آقا ما هیچ خبر نداریم چیه؟ چی نیست؟ همه پیچپیچ میکنند پیچپیچ میکنند ما هیچ خبر نداریم. آقا چی شد؟
چه کار نکنیم و اینها. بعد روز سهشنبهاش پدر من گفت «کابینه تشکیل بشود.» دوشنبه هندرسن وارد تهران میشد. پدرم گفت «برو سراغ هندرسن مهرآباد است جلویش.» من عصری رفتم سراغ هندرسن مهرآباد ولی دیدم که سفارت آمریکا با ما امروز دیگر آن دوست قدیم نیستند. Hello, Dr. Mossadegh. How do you do? Welcome. از این حرفها ميزدند. دیدم هیچکسی همه سه تا سه تا آن مستر ولز بود رئیس اطلاعاتشان. هیچی سه تا سه تا جمع شدند و نجوا میکردند کپه کپه جمع بودند هی جواب سلام ما را نمیدادند دیگر ندیده میگرفتند ما را. من بودم اتفاقاً دکتر عالمی وزیر کار او هم از طرف دولت آمده بود آنجا بود که هندرسن میآمد. وقتی هندرسن آمد تا رسید دیدیم خیلی پریشان آمد How’s your father? گفتم All right گفت «.I want to see him» گفتم خیلی خوب. گفتم فردا عصری بیایید. دوشنبه عصرش قرار بود هندرسن بیاید پهلوی پدر من. هندرسن آمد پهلوی پدر من و رسيد و عصر دوشنبه پهلوی پدرم …، صبح ۲۵ مرداد، بعد از آن که شاه فرار کرد رفت، فاطمی عصبانی بود، با زنش نمیدانم چی کار کرده بودند و بچهاش را کتک زده بودند حبسش کرده بودند. این سید دیوانه شده بود و رفت پشت تریبون جلوی مجلس آن بالا میتینگ داد دیگر هر چه میخواست به شاه گفت. هرچه میخواست عرض ناموسی به اینها گفت، تو آن نطق کذایی که کرد آنجا. اینها را گفت فاطمی و هیچی روز دوشنبهاش که آمد پهلوی پدر من گفت «بله این مماشات پدر تو بالاخره ما را به اعدام میکشاند.» و پدرم هم هنوز میگشت که شاه را پیدا کند ببيند کجا رفته؟ مملکت را دست چه کسی میگذارد، مجلس هم که نیست مجلس هم که رفراندوم کردند جمع کردند. سنا هم که بسته شده هیچکس نیست. مملکت را دست چه کسی بدهم بروم آخر. زاهدی با یک کا غذ که شاه نوشته چرا نوشته؟ برای چه نوشته شاه اولاً حق نداشته مرا معزول بکند قانوناً. حالا که کرده من مملکت را دست چه کسی بسپارم و بروم؟ چه کار کنم؟ همینطور مردد بود تا اینکه اینها توسل بشوند و کودتای ۲۸ مرداد را یواشیواش زمینهاش را حاضر میکردند. دوشنبه شد یادم میآید مجسمهها را جمع کردند مردم و سنجابی رفت مجسمهها را دادند جمع کردند که توهین نکنند جمع کردند و کنارگذاشتند. روز سهشنبهاش هم گذشت و چهارشنبهاش که روز ۲۸ مرداد شده بود و آتش بلند شده بود که ریختند و چیز كردند.
بله، خب توی وزرا پدر من اینها همهشان چیز .. آخر یادم میآید وقتی که این وزرا صديقي و اینها خواستند چیز کنند در محاکماتی که کردند، پدرم را در دادگاه ارتش محاکمه میکردند، این صدیقی نمیدانم چه گفت، یک چیز پرت گفت که، آهان از او پرسیدند که شما چرا میدانستید که شاه عزل دکتر مصدق را داده این را فاش نکردید؟ بعد یک دفعه دکتر صدیقی رویش را کرد به پدر من توی همان چيز گفت «قربان، خدمتتان عرض کردم که این طور است؟» پدرم گفت «آقا ولش کن اینها استاد دانشگاه هستند اینها را باید درس بدهند اینها جوان هستند بچه هستند اینها، همه گردن من، من همه کار را کردم. همه من است اینها بچههای من هستند و استاد دانشگاه هستند، تحصیلاتی دارند، لیسانسیه هستند، دکتر حقوق هستند اینها. اصلاً تجربه سیاسی ندارند اینها همه گردن خود من. «همه را گردن خودش گرفت، بله.
س- دلم میخواست راجع به رابطه دکتر بقائی و دکتر مصدق صحبت کنید.
ج- دکتر بقائی والله با پدر من زیاد..
س- چه شد که اولش با هم نزدیک بودند و بعد جدا شدند؟
ج- بقائی والله از اول یک حزبی درست کرد و افتاد تو حزب.
س- آن حزب زحمتکشان.
ج- حزب زحمتکشان وابسته به جبهه ملی کرد و یواش یواش خودش را جا کرد تو دستگاه واينها. بعداً که پدر من فهمید که این چطور آدمی است دیگر زباد با بقایی چیز نداشت پدرم زیاد با بقایی .. او هم جزو وابسته جبهه ملی داشت رئیس زحمتکشان بود. مکی هم یک آدمی بود که به كلی بیسواد بود، یک آدم بیسوادی بود که یک نظامی بود وكيل بود به چه و چه متوسل شده بود و مخصوصاً همان روزی هم که مکی را کردند سرباز وطن و فلان کردند و طاق نصرت بستند که از آمریکا برگشته بود تمام طاق نصرت بستند دیگر مکی خودش را گم کرد. دیگر گفتم الان مکی تغوط کرد به خودش، دیگر از آن وقت خودش را خراب کرد. دیگر از آن به بعد میگفت «بله، یا من یا دکتر مصدق.»
س- عجب.
ج- بله. حتی به آمریکاییها گفته بود، «بله، اگر مصدق نمیتواند کار کند من خودم همه چیز میکنم، فلان میکنم.» خيال کرد سرباز وطن خیلی چیز است، هیچی. بعد هم شاه آمد… کاشانی هم پول میخواست از پدر من که پدر من به او نداد. يعنی پول گندهای هم نبود. حواله بده به فلان آخوند مثلاً پانصد تومان بدهید، به فلان کس ده هزار تومان بدهید. پدرم گفت پول به کی بدهم من، پول دولت را که نمیتوانم به این و آن بدهم. بیتالمال مردم است این پول را به کسی نمیتوانم بدهم. چند دفعه پدرم نداد کاشانی اوقاتش تلخ شد. اوقاتش تلخ شد و ميانهاش با پدرم به هم خورد. به هم خورد و یواش يواش مکی هم رفت اینها دیدند، انگليسها دیگر، چون کاشانی با انگلیسها بود. اینها دیدند و بالاخره یواش یواش زمینه را حاضرکردند با شاه و شاه هم وعده کرد به مکی که وزیر دربارش کند.
س- وزیر دربار؟
ج- بله، برایش فاتحه خواند و وزیر دربارش نکرد آخر. خلاصه مکی خودش را گم کرده بود خیلی، دیگر باد کرده بود به خودش و اینها. آنها يک طرف و اینها يك طرف دیگر به هم خورد. به عقیده من اینکه الان امام خمینی میگوید تا اندازهای صراحت دارد. این ملت ایران، حالا که گذشته اوضاع حالا میشود امروز بحث کرد، از روزی که دنیا آمده آخوند دیده تا روزی که مرده آخوند دیده. عروسیش آخوند داشته، مردنش آخوند داشته، خوشیاش روضه بوده و مسجد رفتنی که داشته با آخوند بوده، با آخوند بزرگ شده. پدر من به کلی آخوندها را گذاشت کنار، اصلاً لائیک بود به کلی آخوندها را گذاشت کنار و هیچ بازیشان نگرفت. تا آن مدتی هم که کاشانی را هم بازی گرفت تا مدتی که کاشانی با ما بود آخوندها با ما بودند. اصلاً کاشانی، من نميگويم کاشانی آدم خوبی بود اما آدم بدی هم نبود. کاشانی به سهم خودش در جبهه ملی خیلی کمک کرد. این خلقالله را کاشانی جمع میکرد حالا بعد از آن شاه آمد یک نرخ بود یکی پنج تومان میداد به اینها زنده باد مرده باد بکشند. اما پدرم به کسی پول نداد، از کدام پول ما بدهیم؟ پول دولت پول نداشت بدهد که بیستوپنج تومان به مردم بدهد بروند… از کدام بودجه پول به مردم بدهند که مردم بروند زنده باد مرده باد بکشند؟ این کاشانی جمع میکرد اینها را. یک مسجد نماز میخواند و هزار تومان پول به او میدادند همه را ميآوردندشان مجانی مفت و مسلم زنده باد مرده باد میکشیدند. اصلاً دیگر public opinion درست شده بود توی مردم، شوخی نیست، مردمی نبود اصلاً کسی نبود هیچکس نبود. در نتیجه دیدید که قبل از ۲۸ مرداد روز رفراندوم همه «یا مرگ یا مصدق» روز بعدش «مرگ بر مصدق جاوید شاه». همانهایی که انگشتشان توی مرکب آنجا سیاه شده بود که رای دادند روز پیشش یا مرگ یا مصدق بود روز بعدش همه برگشتند، دیگر چیز نبود محکم نبود public opinion روی … اما پدر من سعی میکرد که همیشه یک public opinion برای ایران درست بکند که در خارج که میرود با آمریکاییها صحبت میکند با انگلیسها صحبت میکند نگوید من دکتر مصدق درست تشخیص دادم این کار را کردم. نه، ملت ایران است که این را میخواهد، ملت ایران این را از من قبول ندارد یک همچین چیزی را. بگذارید من بگویم به ملت ایران، ملت ایران قبول میکند یا نمیکند. همش ملت ایران ملت ایران به رخ اینها میکشید. و اين هم بود که اینها چیز کردند و کاشانی یک رل خیلی کمک بزرگ به جبهه ملی بود. آخر خلقالله حالا که میبینید سواد که ندارند همینهایی که هستند. همان زنده باد مرده باد که میکشیدند حالا هم میکشند. حالا برای خمینی میکشند. فرق نمیکند. مغز ملت بیسواد است نوکر آخوند است هر چه هست الان شده به اصطلاح علىالظاهر و اگر روز 30 تیر این آخوندها با ما نبودند کاشانی نبود ما 30 تیر از شاه شکست خورده قوامالسلطنه شده بود نخستوزیر و پدر ما را در می آوردند. چه کسی نگذاشت که ما چیز کنیم؟ همین آخوندها بود و کاشانی و ملت خلقالله. اینکه هميشه الان امام میگوید دروغ نمیگوید ملت حاضر در صحنه، حاضر در صحنه همینها هستند دیگر. ملت که حاضر در صحنه بودند جمع بودند 30 تیر کسی نتوانست به ما چیز کند. ما موفق شديم به نفع خودمان تمام کردیم، حتی تودهایها هم کمک کرده بودند برای خلع سلاح دولتیها و اینها. ما روز آخر غروب 30 تیر تمام اینها را جبهه ملی به نفع خودش جمع کرد. اما ۲۸ مرداد هيچکس نبود. نه ملت حاضر در صحنهای بود نه آخوندی بود نه کسی، ما شکست خوردیم. اما اگر ۲۸ مرداد آخوندها با ما بودند کاشانی هم با ما بود شکست نمیخوردیم. حالا که گذشته اینها را میشود چیزکرد. این ملت حاضر در صحنه خیلی اهمیت دارد در ایران. بله روز ۳۰ تیر حاضر در صحنه بود اما ۲۸ مرداد هیچکس نبود که ما شکست خوردیم.
س- پس ميخواهید بگویید که این عامل جدایی بین دکتر مصدق و آیتالله کاشانی نقش خیلی عمدهای داشت؟
ج- بله بله ولی خود شاه کرد اين کار را. خب این آمریکاییها کردند. آخر کاشانی میدانید آخوند كلاش است پول میخواهد. هی کاغذ مینوشت آن سیدمحمد پسرش عین خط کاشانی تقلید میکرد امضا میکرد. به آقای کاشفالغطاء دوهزار تومان بدهید. کی بدهد؟ از طرف وزارتخانه از بودجه سری میآید بیستهزار تومان پول میگرفت، از کجا میگرفتش؟ تا اینکه هر وزارتخانه بیست سی هزارتومان چهل هزار تومان از بودجه وزارت خارجه گرفته بودند از بودجه سریاش که پدرم فهمیدگفت «نه پول کی را میخواهید بدهیش پول مردم را میخواهید بدهید؟ این چه حرفی است نخستوزیر پول نباید به کسی بدهد.» غافل از اینکه از نخستوزیریش هم آمده بودند بیستهزار تومان از بودجه سری گرفته بودند. همان مدیر روزنامه .. چه بود اسمش؟ با کاشانی بود، آخونده سیده کی بود که روزنامه چیز را اداره می کرد، با کاشانی هم بود اسم خوبی داشت.
س- قناتآبادی یا میراشرافی؟
ج- نه، میراشرافی نبود یک آخوندی بود، سید بود خیلی گردنکلفت بود او چیز را اداره میکرد اینها ميآمدند پول میگرفتند پدرم گفت نه از این به بعد موقوف.
س- میفرمودید آن آخرین بیستهزار تومان …
ج- بیستهزار تومان را پدرم از جیب خودش فرستاد دادند و امیرعلائی برد. امیرعلائی برد داد و قبض گرفت، قبضش را هم گرفتند. یعنی بیستهزار تومان آخری را که گرفته بودند پدرم برای اینکه بودجه را ببندد این بودجه سری را به کلی درش را ببندد و نگذارد دیگر پول بگیرند از جیب خودش گذاشت که این پول باشد اینجا دیگر به دست اینها ندهند. و یک وقتی خبردار شد که از بودجه شهربانی یک سیهزار تومان گرفتند. رئیس شهربانی هم سرتیپ کمال بود خیلی آدم خوبی بود اتفاقاً. این کمال رفیق مکی بود. این کمال یک روزی من دیدم که پدرم فهمید که از بودجه شهربانی این پول را داده فوراً فرستاد توقیف کرد کمال را، گرفتند حبسش کردند. کمال دربهدر عقب من میگشت، چون حلال مشکلات من بودم چون با پدرم ارتباط داشتم مردم سراغ من میآمدند. آن وقت ما از کار و زندگی و طبابت باز مانده بودیم و دیگر به هیچ چیز نمیرسیدیم. تا اینکه کمال من را خواست و زارزار هم گریه میکرد سرتیپ کمال رئیس رکن دو ستاد هم بود آن موقع. این آمد گریه فلان که دکتر جان قربانت بروم به آقا بگو برای اینکه به من بیلطفی کردند چرا این کار را کردند؟ من حاضرم یک خانه بیشتر ندارم این خانه را میفروشم این پول را میدهم. پدرم گفت «برو به او بگو که تو این پول را به چه کسی دادی؟ من قبول میکنم. تو بگو به کی دادی اقرار کن که به چه کسیب دادی.» بعداً اقرار کرد و آمد بيرون از حبس حالا کار ندارم. اینجور اتفاقات میافتاد همیشه و میانه کاشانی هم به علت همين اخاذی و این کارها و اینها. دیگر مکی اینها هم کمک شاه رفتند، و حتماً حتم دارم من «خب اگر پول میخواهی من به تو میدهم چرا از مصدق مثلا بگیری.» از اینطور کارها .. بالاخره آمریکاییها واینها اشرف هم با اینها بود. شاه که خودش چیزی نداشت اشرف بیشتر این کارها را میکرد، مغز متفکر شاه اشرف بود. آن وقت شاه اینقدر ضعیف بود اینقدر ناخوش بود مثلاً آن وقت سرطان نداشت اما خب خیلی ضعیف بود. به حدی بابایش قوی بود نتیجتاً این ضعیف بود. یک دژنره بود، یک چیز مهملی بود هیج. از خودش اختراع میکرد یک چیزهایی میگفت و الا چیزی نداشت. این بودجه سری بحث کردم کاشانی هم جدا شد و این اوضاع پیش آمد.
س- یکی از صحبتهای دیگری که میکنند میگویند اگر دکتر مصدق آن پیشنهاد بانک بینالملل را قبول کرده بود ..
ج- نه نه دروغ است حالا.
س- وضع اقتصادی بهتر میشد.
ج- درست است. این را دروغ میگویند. و همه اینها را هم گردن حسیبی بیچاره بدبخت میگویند حسیبی نگذاشت این کار بشود ..
س- بله.
ج- دروغ میگویند. البته پدر من هرچه میگفت ملت ایران از او قبول میکردند، اگر این کار به دست خود پدر من حل میشد خودش هر چه میگفت ملت ایران از پدر من قبول میکرد هر چه باشد و این وضعیت اینطور نميشد. حالا که گذشته میتوانیم بگوییم. اما پدر من نکرد این کار را. گفت من نمیخواهم من بگویم این کار بشود باید ملت ایران بشود. ملت ایران که شد یک پای حسیبی میآمد بیرون، پای شایگان ميآمد تو پای این میآید تو. پای اینها بود دیگر، نماینده ی ملت اينها بودنددیگر، وکیلها ی ملت اينها بودند. باید با اینها مشورت کند. خب اینها هم تا اندازهای مته به خشخاش بعضی اوقات میگذاشتند و میگفتند نه این موهن برای ایران همچین پیشنهادی کرد. خیال میکردند که مثلاً آنجا مثلاً برای اینها همه چیز پولها را کنار گذاشتند. نه همچین چیزی نبود، خبری نبود آیزنهاور قوی بود، چرچیل قوی بود پدر ما را در میآوردند. ملاحظه میکنید؟ اینها خیلی به خودشان مغرور شده بودند و میگفتند نه موهن است ما نمیتوانیم این کار را قبول کنیم، زیر بار این نرفتند. تا آخر دیگر پدرم مایوس شد بانک بینالمللی هم که رفت، دیگر پیشنهاد قابل قبول که برنخورد به ملت ایران، به ما نکردند که پدر من قبول کند. تا آخر کار که شد در ماه جولای همان 53 که ۱۹ آگوستش ۲۸ مرداد شد. در اوایل جولای بود که يک نفر انگلیسی، چون ما با انگلیس ارتباط نداشتیم در بغداد بودند، از طریق بغداد یک انگلیسی ارتباط پیدا کرد با پدر من یعنی K. B. Ross
س- Kabi؟
ج- K. B. Ross
س- K. B. Ross
ج- (؟) این را من از دهن خود پدرم شنیدم و از دهن فواد روحانی هم که مامور این کار بود شنیدم. فواد روحانی هم اتفاقاً مرد خیلی وطنپرستی بود و خیلی خدمت کرد در کار نفت خیلی کمک کرد. وکیل دعاوی نفت بود الان هم پاریس هست. اینجا پاريس هست. این فواد روحانی خیلی مرد، یک کتاب خیلی بزرگی هم نوشته راجع به ایران. «پنجاه سال نفت ایران» نمیدانم خواندید شما یا نخواندید؟ خیلی کتاب جالبی است. او چند روز پیش برای من در ژنو تعریف کرد، این را پدرم به من گفته بود این قضیه را که اینها آمدند به پدر من یک پیشنهاد بدهند وقتی که خب، ایدن و چرچیل به کلی مأیوس شدند از سرایت به ایران و دیگر هیچ امیدی نداشتند که برگردند به ایران که حتی توی روزنامه آمریکا هم یک مصاحبه مطبوعاتی چاپ شده و من خودم خواندم که ایدن گفته بود دیگر ما به کلی از رفتن به ایران مأیوس هستيم که نمیتوانیم به ایران … مگر با نردبان آمریکاییها بتوانیم وارد ایران بشویم. این حرف خود ایدن بود، که مگر با نردبان آمریکایی ما بتوانیم وارد ایران بشویم دیگر به کلی مأیوس از ایران بودند خیلی مایوس بود و چرچیل هم که ایدن ناخوش شد و (؟) آمد به بوستون عملش کردند و فلان اینها خیلی دمورالیزه بودند اینها، روحیهشان خراب بود آخر کار یک پیشنهاد دادند.
متاسفانه، دستگاه دولتی و آمریکاییها و دستگاه اشرف و شاه و اينها صبر نکردند اگر دو سه ماه دیگر چهار ماه سه ماه دیگر صبر میکردند این با موافقت خود انگليسها با پدرم چیز میکردند، پدر من دیگر بیچاره شده بود موافقت میکرد. این قضیه به نحو احسن تمام میشد ملت ایران این وضعیتی که امروز دارد نداشت و سلطنت پهلوی هم از بین نمیرفت، همینطور میماند تا یک ژنراسیون میمردند یک ژنراسیون ديگر ميآمد، پدر من که تا ابد زنده نبود. یک عدهای تربیت میشدند و روی کار میآمدند و بعد یک تعدادی جانشین آنها میشدند. به ترتيب همينطور فیصله پیدا میکرد تا امروز درست میشد. نکردند رفتند فوراً با دشمن ساختند و کلک ما را کندند و این K. B. Ross یک پیشنهاد کرده بود که قابل چیز بود، خب اين کار بزرگترین خیانت بود که اینها کردند به مملکت کردند شاه. شاه کرد و خیلی واقعا بزرگترین تیشهای بود که به ریشه این مملکت زدند و K. B. Ross پیشنهادی میکرد که قابل قبول بود و فواد روحانی را پدر من فرستاد به بغداد، چون آنها نمیتوانستند بیایند به ایران، رفت به بغداد. در بغداد هم اتفاقاً سفير ما آقاي نواب بود که خیلی مرد شریفی بود، حسین نواب، وطنپرست بود و او هم خیلی کمک کرد. ارتباط بین K. B. Ross و روحانی را درست کرد، در همان سفارت ایران درست کردند و چیز کردند K. B. Ross نظر خیلی خوبی داشت و خیلی هم آدم، دلش میخواست این قضیه به نحو احسن تمام بشود. این K. B. Ross از طرف شرکت نفت خیال میکنم آمده بود یا رابطی بود بین شرکت نفت که آن موقع میخواست صحبت کند. همه شرطها را هم قبول کرد. رفت به لندن و قرار شد که بعد بیاید به ژنو یک راندوو داشت با فواد روحانی و فواد روحانی را فوراً پدرم فرستاد رفت به ژنو دنبالش، او از لندن میآمد. دیگر از لندن نیامد. ولی وقتی رفت لندن دیگر آنجا به اینها رسانده بودند که بله بیخودی با این دولت دکتر مصدق صحبت نکنید، این عنقریب کلکش کنده است و صحبتی با دولت او نکنید. آن وقت K. B. Ross دیگر رو نشان نداد به فواد روحانی و خب او هم دست خالی بیچاره برگشت آمد تهران و در کتابش هم نوشته این را فواد روحانی خودش.
س- یکی از مطالبی دیگر که مطرح هست میگویند که این رفراندومی که دکتر مصدق انجام داد برای بستن مجلس این شاید یک کار صحیحی نبوده. شما در جریان مذاکرات و بحث این بودید؟
ج- والله در جریان مذاکرات این بود که پدر من راستش از سنا زياد دلخوشی نداشت. برای اینکه سنا یک آخوری بود که شاه درست کرد برای رفقای خودش پیرمردها پیر پاتالها که هیچ دمخور و همفکر پدر من هم نبودند، اینها همه را آورده بود آنجا با یک حقوقهای گنده گنده به اینها میداد، یک حقوقهای بزرگ به اینها میداد و اینها میخوردند و میخوابیدند. سناتور بودند به قول خودشان، هیچی. مجلس شورا هم این اواخر يک عواملی توی آن بودند که اینها وكلای دستنشانده شاه بودند مثل میراشرافی و اینها، از دسته اینها بودند که هر روز هر 24 ساعت چوب تو چرخ دولت میکردند، اصلاً دولت را به کلی فلج کرده بودند نمیگذاشتند که پیش برود. دیگر مجبور شد که رفراندوم کرد خب از ملت بپرسد چه میخواهد؟ میخواهید من اینها را بگذارم کنار. چون مجلس، همين مجلس نمیگذاشت که نفت ملی بشود و یک چیز دیگر هم هست که من میخواهم به شما عرض کنم این بود که این خود همين فداییان اسلام، اجداد آقای خمینی، همین فداییان اسلام هم اینها هم یک رلی داشتند که همان اول چیز آمدند در تهران و یک دستهای جمع شدند و آقای چیز بود رئیسشان همین، کی بود رئیس فداییان اسلام که کشتندش.
س- نواب صفوی.
ج- نواب صفوی. برادرش و یک باند ده پانزده تایی بود که اینها آدمکش بودند، هژیر را زدند کشتند، آن را کشتند این را کشتند، میکشتند همه را آدمکش بودند. میخواستند اسلام را پیاده کنند. حالا نقشه چه بود؟ نقشه این بود که پدر من گفت به من، نقشه این بود که میخواستند همان موقعی که پدرم تو جریان ملی کردن نفت است و گرفتار است آب را گلآلود کنند و نگذارند نفت ملی بشود، خلاصه شلوغ کنند مملکت را و نگذارند نفت ملی بشود که مردم را از ملی شدن نفت، صرافت پیدا کنند و عقب اسلام راه بیاندازند. یکی نقشه این بود که پدر من هم قبول نکرد. آن وقت اینها آمدند، پدرم که اینها را نمیپذیرفت ندیدشان اینها آدمکش بودند فقط به وسیله مکی یا بنایی و اینها بعد برای پدرم پیغام دادند که شما بيا حالا اسلام پیاده کن. که پدرم به اینها جواب داد و به خود من هم پدرم به من گفت و جواب داد «الان موقع اسلام پیاده کردن نیست، بگذار من نفت را ملی بکنم. الان داریم با انگلیس میجنگیم. نفت که ملی شد شما هر کاری دلتان میخواهد بکنید الان موقع اسلام پیاده کردن نیست بگذارید من نفت را ملی کنم بعد هر کار میخواهید بکنید بکنید.» که الان هم که هست امام امت در تهران فرمودند «دکتر مصدق از…» رو در و دیوارها هم نوشتند «به اسلام سیلی زد و از اسلام سیلی خورد. در صورتی که هیچ پدر من مخالف اسلام نبود و تزش هم دفاع از اسلام بود مسلمان هم به دنیا آمد و مسلمان هم مرد. مادر من همینطور. ما هیچ وقت (؟) نداشتیم. فقط آن موقع نمیخواست که تشنج بشود. به یک دلیلی، بیشترش هم این بود که همان موقع شروع کردند به تشکیلات دولت را دست بگذارند. اول آمد آقای لطفی اینها همه دستور شاه بود، دستور انگلیسها بود آمدند گفتند که بله قضات را باید حقوقشان را تامین کنیم قضات عدليه را. اینها که قاضی هستند با ماهي دوهزار تومان دیگر گران شده نمیتوانند زندگی کنند، آن وقت دوهزار تومان بابت حقوق بود دیگر، رتبه یازده بود. نمیتوانند زندگی بکنند و اینها باید تامین بشوند که اینها نروند پول از طرف بگیرند و لازم است سیر باشند قضات. گفتند درست است بعد به پدرم گفتند خب حالا که قضات را تامین میکنید تو این قضات یک عده هستند اشخاصی که پدرسوخته هستند، دزد هستند و یک اشخاص پاکی هستند. اول اینها را دزدهایشان را بریزید بیرون پاکهایشان را حقوقشان را زیاد کنید که اینها تامین بشود حقوقشان. پدرم هم گفت «بسیار خوب.» یک 350-360 تا از قضات دزدی بودند که واقعاً دزد بودند، از دزدهای درجه یک بودند اینها همه و ریختند بیرون و تشکیلات عدلیه را آقای لطفی داد، درست شد؟
یادم هست یک روزی قضاتی را که بیرون کرده بودند آمدند دم خانه پدر من که لطفی نگذاشت بیایند تو. ریخت و پدرسوختهها شما میدانید چقدر خیانت کردید، بروید گم شوید. همهشان فرار کردند رفتند. اینقدر ترسو بودند، اینقدر دزدی کرده بودند قضات. آنها رفتند پی کارشان. بعد گفتند ارتش را بيایيد درست کنیم. حالا کی؟ بعد از ۳۰ تیر است که پدرم وزیر جنگ است، وزارت جنگ را در ۳۰ تیر میخواست وزارت جنگ را از دست شاه بگیرد. علتش هم این بود که میخواست وزارت جنگ را بگیرد، پدرم نمیخواست ژنرال بشود یا فرمانده قوا بشود، پدرم میخواست این دست ارتش را از دخالت در انتخابات و در مملکت کوتاه کند. چون رئیس در هر کجایی تمام وكيل آنجا را او در میآورد به زور قشون ارتش میراشرافی را از آنجا در آوردند. هر کدام را به دستور ارتش، به دستور دربار. نظامیها هم که خب نوکر شاه بودند همهشان دیگر. این است که به وسیله زور دربار هر کسی را میخواستند دربیاورند انتخابات وکیلهای ناجور تو مجلس میآوردند که این وکیلها مانع ملی کردن نفت بودند و مثال میراشرافی و اینها بودند و خائن بودند، کثافت میکردند. به همین دلیل هم مجلس را بستند، روی این اصل شد. این است که پدر من که وزارت جنگ را از شاه گرفت، دعوایش ۳۰ تیر همین وزارت جنگ بود. اختیار را میخواست بگیرد، گفت فرمانده کل قوا شاه باشد چون نظامیها قسم خوردند به شاه، او گفت هرکسی قسم خورده باید نوکر شاه باشد تا آخر و حرفش را هم گوش کند اما دخالت در سیاست نکنند. تا اینکه سر همین وزارت جنگ قضيهاش را بگویم. پدر من آمدند و گفتند در وزارت جنگ هم یک عدهای از افسرها دزدی کردند و خائن هستند اینها هم باید تصفيه بشود و تميز بشود. آمدند یک شب و ليست و پدرم گفت «والله من که وزارت جنگ را هم شاه گفته در وزارت جنگ بعضی از این افسرها را هم تصفیه کنید یک مقداری، آن عدهای که دزد هستند بیاندازید بیرون.» خود شاه گفته بود.
س- خود شاه گفته بود.
ج- خب بله. که اینها به دست پدر من بشود که تشنج ایجاد بشود و نگذارند نفت ملی بشود. خود هدف این بود، نقشه این بود و آمدند. پدرم گفت «والله من که نمیشناسم افسران کی هستند، اطلاع ندارم که افسران کی هستند. خب، نماینده خود اعلیحضرت همایونی سپهبد نقدی وزیر جنگ من است. ایشان هستند و یک کمیسیون معین کنند ایشان با کفیل وزارت جنگ و با دو سه تا دیگر بنشینند و اینها را تصفیه کنند. «و یک رفراندوم هم کردند در خود ارتش يا توی ارتش رفراندوم کردند که بگویید دزدهای شما کی هستند؟ خود ارتشیها یک لیست درست کردند دادند ۱۳۰ نفر بودند افسر، اینها کثیفترین افسر بودند چقدر پول دزدی کردند و این افسرها هم اتفاقاً بهترین دوسیهها را داشتند با دزدیشانها، بهترین دوسیهها را همینها داشتند در دستگاه اما با طناً دزدترین اشخاص بودند. در نتیجه پول میدزدیدند و در ضمن پول میدادند صدآفرین هم تو دوسیهشان بود که حتی یکی از اینها یک سرهنگ خواجهنوری بود که بعد تیربارانش کردند همين دستگاه خمینی تیربارانش کرد یکی از این دزدهای کثیف ارتش بود. این آمد منزل ما صبح سحر که آقای دکتر مصدق شما ببینید این دوسیه را که من چقدر خدمات کردم. حالا مثلاً تو دوسیه کاغذ نشان داد که برداشتند نوشتند «افسران و درجهداران ارتش شما از این سرهنگ خواجهنوری سرمشق بگیرید مثل این باشید فلان باشید. این افسر فلان است.» نمره صدآفرین به او داده بودند. «مرا هم بیرون کردند با این دوسیه به این خوبی که دارم.» رئیس دزدها بود خلاصه. اینها همه را بیرون کردند. هی بیرون کردند هی اینها افتادند به مخالفت با دولت. از این افسرهای آمریکایی نشستند در باشگاه افسران هر شب جلسه میکردند که به تشکیلات این لوطیبازی کثافتکاری، ۲۸ مرداد درست کردند.
س- قانون افسران بازنشسته یا ..
ج- آره همان، این را بازنشسته کردند. بعد از اینکه کردند دیدند مزه کرد دهنشان شلوغ شده دیدند به خوب کاری کردند هفته بعد دویست تای دیگر آوردند. حالا این هفته بین آن هفته خیلی بامزهای است به شما بگویم. یک سفیری داشتیم در تهران سفیر ترکیه بود به اسم ترک یلدى. پیرمردی بود و این پیرمرد هم از این ترکهای جوان آتاتورک نبود، از آن ترکهای پیرمردهای قدیم دوره دولت عثمانی بود. این سفير ايران بود، پیرمردی بود هفتادوپنج سالش بود. خیلی مرد شریف و آدم پاکی بود. این آمد و ی کدفعه آمد، با پدرم هم خیلی دوست بود، و گفت «دکتر مصدق چه کار میکنی شما؟ چرا اینها را بازنشسته میکنی؟ اینها شلوغ میکنند نمیگذارند نفت ملی شود. پدرت را در میآورند. مملکت را در تشنج میاندازند اینها، مبادا این کار را بکنید.» میگفت «آره راست گفتی راست گفتی.» بعد دفعه بعد دیدیم یک دویست تای دیگر آوردند که اینها را باید بیرون کنید. گفت «بس است دیگر نمیکنم.»
س- دیگر بس است.
ج- دیگر بس است. هر غلطی کردید دیگر بستان است. ولی اینها … همان صدوسی تا که اول کردند همانها ۲۸ مرداد را راه انداختند و هر شب دسته دسته جمع میشدند و تو خانههایشان جلسه میکردند و در باشگاه افسران با آمریکابیها بندوبست کردند، با آن شوارتسکف که آمد به ایران و آن کثافتکاری را کرد، ۲۸ مرداد را راه انداخت.
س- افشارطوس را هم اینها کشتند؟
ج- افشارطوس اول چیز بود، از همین افسرها بود که همان چیز کشتش بيچاره. دکتر ژیانپور بود و با یکی دیگر بود سرتيپ بود و با … اسمش را فراموش کردم، اصغرمزینی که او هم سرتيپ بود. اینها را بردندشان تو رگش آمپول زدند و بیهوشش کردند تو تپههای گلندوئک، آن بالای تهران آنجا بردند کشتندش. خلاصه همه اینها این کارها را میکردند. دستور شاه بود همه این کارها را بکنند خلاصه افشارطوس هم خب یکی از نوکرهای شاه بود اما خب برای اینکه دولت دکتر مصدق را ضعیف کنند رئیس شهربانیش را ریختند و این بلا را سرش آوردند. تمام این مخالفتها از اول از روزی که پدر من نخستوزیر شد تا روزی که این اتفاقات ۲۸ مرداد افتاد و یک شب راحت نخوابید این مرد. هرشب دو سه تا قرص مسکن میخورد چیز میکرد اصلاً يك دقیقهای راحت نبود. 24 ساعت از داخلیمان، خارجیمان، دستگاه شاه همه اینها، اتفاقاً یک کتابی هست که چاپ شده که تمام اینها را نوشته است. در تهران چاپ شده کتاب خیلی نفيسي است چاپ شده، من برای هدا فعلاً فرستادم باید هدا داشته باشد. ببينيد دارد یا ندارد بگیرید از او. این تویش هست تمام این تشکیلاتی که بر علیه دکتر مصدق که ..
س- اسم کتاب چیست ؟
ج- کتاب «مخالفین دکتر مصدق» یک همچین چیزی که تمام دتا و مدرک و اینها. این تشکیلاتی بود که میخواستند دولت را فلج کنند یکی پشت یکی دیگر. اینها اصلاً کار.. اصلاً ما 24 ساعت همین قدر وقت داشتیم که این و آن را خنثی کنیم، نگذاریم داغانمان کنند. پدرم همیشه میگفت «انشاءالله نفت ملی بشود، پولی بیاید تو مملكت من بتوانم مملکت را آباد کنم. این پول نفت را خرج این مملکت کنم، مردم را باسواد كنم، دهات را درست کنم، welfare مردم را درست کنم.» نگذاشتند دیگر.
س- این مریضیهای دکتر مصدق و تو رختخواب بودنشان، بعضیها میگویند این مصلحتی بوده و این غش کردنشان و …
ج- خب نه، ضعیف بود که پدر من. از بس ضعیف بود اصلاً پدر من به زور رختخواب و اینها کار میکرد راستش، خیلی ضعیف بود. خیلی ضعیف شده بود، سابقه ناخوشی سل را هم که از قدیم داشت، خیلی ضعیف بود و ناراحت بود. وقتی ضعیف شد آن مرض ناراحتش میکرد. اینها بود. خب، بعضی اوقات هم … اما غش کردن نه، غش کردن یک حالت عصبی داشت که وقتی خیلی اذیتش میکردند حالش به هم میخورد. بعداً حالش جا میآمد و حتی در جامعه ملل هم که رفتیم، در United Nations در نیویورک تمام این تلويزيون چیز انداخته بودند روی ما که اگر غش کرد فوراً عکس بگیرند. نه اتفاقاً آن رور غش نکرد. من پشتش نشسته بودم آنجا، آن روز غش نکرد اتفاقاً، نه. خلاصه این فشار خونش میآمد پایین، از ضعیفی، یک دفعه بیهوش میشد سرش گیج میرفت و فوری غش میکرد. مثلاً در همان ۳۰ تير پدرم که نخستوزیرشد رفت پهلوی شاه، خود پدرم تعریف کرد، گفت «یک دفعه حال من به هم خورد. دیدم این شاه زانو زده یزدانپناه دارد قنداق حلق من میکند و سر من هم روی زانوی شاه است و شاه میگوید نمیر، نمير، نمير تو بمیری اسباب زحمت من بشود.» شاه دستپاچه شده بود. پدر مرا گرفته بود و میگفت «دکتر مصدق، مرا ولم نكن، من روی تو میشمارم مرا نگه دار من هر چه دارم از تو دارم..» شاه التماس به پدرم میگوید «مرا نگه دار.» ترسیده بود آن ۳۰ تیرکه انقلاب ۳۰ تير شد دیگر شاه گفت حالا کمونیست میشود و سلطنت را برمیدارند و به هم میخورد و ما را بیرون میکنند و میکشند و این حرفها. وحشت کرده بود شاه از این کار، پدر مرا گرفته بود «مرا ولم نكن، به من کمک کن فلان کن.» خیلی ترسیده بود.
س- اختلاف با تیمسار زاهدی چطور پیش آمد. اول کار که مثل اینکه …
ج- اختلاف تیمسار زاهدى، والله تيمسار زاهدی میدانید که از اول نوکر شاه بود مثل همه نظامیها طبیعی است. همین آخری هم اگر خاطرتان باشد در دوره همین خمینی آن سرتیپ چه بود که گرفتند و اعدامش کردند؟ تا دم آخر گفت «من نوکر شاه هستم، به شاه قسم خوردم، هنوز شاه را هم شاه میدانم.» جلوی تلویزیون در تهران گفت. فرمانده نظامی بود.
س- رحیمی.
ج- رحیمی. آن وقت من خیلی برایش احترام قائل شدم. نمیشناختم کی بود اما یک آدم خیلی رشیدی بود و از او این آقای ابراهیم یزدی پرسید «شما میدانید الان جلوی ملت ایران جلوی تلویزیون ایستادید میگویید.» گفت «بله، من میدانم هر کسی باشد. من نوکر شاه هستم، افسر هستم برای شاه قسم خوردم و هنوز هم اعليحضرت را شاه میدانم.» بردند کشتندش هم. اما آبرومندانه مرد کار ندارم. اینها همهشان نظامیها نوکر شاه بودند، همه نظامیها. هرچه داشتند از شاه داشتند، دردشان را از شاه داشتند، پولشان را از شاه داشتند، دزدیهایی که میکردند و شاه به روی خودش نمیآورد، طبیعتاً نوکر شاه بودند. زاهدی هم نوکر شاه بود. زاهدى آدم خیلی خوشگذرانی بود خیلی مردمدار بود، خب، با پول زندگی با شاه. اما خودش جنتلمن بود زاهدی، خودش شخصاً یک لوطیگری داشت که بعداً ما دیدیم بعد از ۲۸ مرداد. این زاهدی در همان کابینه اول که پدر من اینها را گرفت، وزیر کشور بود. وزیر کشور بود و یک روزی مردم اجتماع کردند و نمیدانم چه کار کرده بودند، آهان روزی بود که هریمن وارد تهران میشد.
هريمن وارد تهران میشد تودهای ها، پدرم این تودهایها را اسمش را گذاشته بود توده انگلیسی برای اینکه اینها تودهایها واسه انگلیسها بودند، کمونیست نبودند، روس نبودند، تودهای انگلیسی بودند و به اسم تودهای شلوغ میکردند. کمونیست بله، اقلاً revolution ميشد و این حرفها. شلوغ میکردند و ميريختند و کشت و کشتار میکردند میتینگ میدادند و تیراندازی کردند و کشت و کشتار کردند. حتی یکی دو تا تیراندازی، روی مردم تیراندازی کردند. شهربانی هم دستور دادند جلوگیری از اینها بکنند. خب پدرم گفته بود به این شهربانی که شما با پاشیدن آب و گاز اشکآور جلوگیری کنید. دو سه تا تیراندازی کرده بودند و تیر انداخته بودند روی مردم و اینها، رئيس شهربانی هم سرلشکر بقایی بود که با من دوست بود از قدیم خیلی، چون من نظام وظيفهام را پهلوی او کرده بودم سابقاً. خیلی آدم خوبی بود اتفاقاً. این هم بيچاره این آدم را آورده بودند رئیس شهربانی کرده بودند، رفیق زاهدی بود. گفتند که چه کسی دستور داده این کار را بکند؟ گفتند که سرلشکر بقایی. پدرم داد سرلشکر بقائی را گرفتند حبسش کردند. سرلشکر بقائی را حبسش کردند و بعد روز بعد که چیز شد سرلشکر بقایی گفت «والله به خدا..» به من گفت به خود من گفت «من به پدر شما ارادت دارم چیز دارم. من اصلاً اداره شهربانی را نمیدانم نیمکتش کجاست، اتاق رئیسش کجاست دفعه اول است که من نشستم آنجا. من هیچ همچین حکمی که روی مردم تیراندازی کنند ندادم، این را وزیر کشور داده -که زاهدي باشد- وزیر کشور این دستور را داده من ندادم.» وقتی که ثابت شد وزیر کشور داده، من خودم آنجا تو ایوان اتاق پدرم بودم، پدرم فحش داد به زاهدی گفت «مردکه احمق، برو گمشو، برو گمشو برو استعفا بده برو پی کارت. تو غلط کردی گفتی روی مردم تیراندازی کنند. زاهدی را فحشکاری کرد و بیرونش کرد از خانه. زاهدی که بیرون رفت از آن وقت دشمنی شروع شد دیگر. زاهدی رفت بیرون و از کار افتاد. افتادند علیه دولت با همين افسرهایی که بازنشسته شده بودند جمع کردند و بساط ۲۸ مرداد را راه انداختند.
س- یک موضوع دیگر است که میگویند که بین اللهیار صالح و مصدق شکرآب شده بود.
ج- آهان بین اللهیار صالح و مصدق، اللهيار صالح یک آدمی بود خیلی آدم شریفی بود و خیلی آدم پاکی بود درست بود مثل همه اینهایی که دور و بر پدر من بودند همه آدمهای خوبی بودند پاک بودند. پدرم میگفت «اینها آدمهای خوب مملکت شما هستند که با من کار میکنند.» آدم مثبتی نبود خیلی منفی بود اللهیار صالح، منفی بود و سرانتخابات شد اینقدر، وقتی پدرم وزیر کشورش کرد دید که خیلی وارد نیست به کارش (؟) ملی را نمیگذاشت چیزی بکنند، دخالت انتخابات، ارتش هم تند تند اینها را در میآورد و بعد پدرم یک کمیسیونی معین کرد که آن کميسيون به دست آقای شهشهانی بود و با یکی دو تای دیگر میرمحسن خان قریب بود و شهشهانی و یکی دیگر. یک کميسيون معین کرده بود که اینها انتخابات را کنترل کنند نگذارند ارتشیها… اللهيار صالح به او برخورد آمد به پدرم گفت «آقا شما من وزیر کشورت هستم این کمیسیون چه کار میکند؟» قانون هم همین بود، حرفش درست بود. خب، پدرم نمیتوانست بگوید تو نالايقی، نمیتوانست بگوید تو لیاقت این کار را نداری که مجبورم کمیسیون معین کنم. این را که نمیتوانست به او بگوید. به او برخورد و از آن وقت چیز شده بود که بعد گفت «شما نوکر میخواهید شما وزير نميخواهید.» از این حرفها و اینها. بعد میانهاش با پدر من، استعفا هم نداد، خوب نشد. بعد اوضاع به هم خورد و اللهيار صالح کنار بود و پدرم کنار بود.
س- فرستاده بودش واشنگتن دیگر. سفيرشد …
ج- نه، بود واشنگتن و واشنگتن سفير بود تا ۲۸ مرداد. بعد از ۲۸ مرداد خودش استعفا داد و گفت «تا این تاریخ دیگر من با دکتر مصدق بودم.» این هم یک مردانگی کرد صالح واقعاً. گفت «من تا حالا با دستگاه مصدق بودم دیگر با دستگاه زاهدی نمیتوانم وزیر زاهدی باشم.» استعفا داد آمد بیرون. در پاریس هم امیرعلائی بود. در بروکسل بود او هم استعفا داد و آمد به کنار گفت «من تا به امروز بودم دیگر از امروز نیستم.» مجبور کردند این آقای مهذبالدوله کاظمی که او هم استعفا بدهد. او هم استعفایش را داد و اینها آمدند کنار. اینها دیگر کنار بودند و جبهه ملی را اداره میکرد آقای …
س- اللهیار صالح.
ج- اللهیار صالح، بازرگان و آن رفقایش و اینها که دستگیر بودند که آقای مهندس … چه کسی بود که با بازرگان وزیر بود و اينها، با بازرگان همیشه بود پیرمردی بود مهندس .. رئیس دانشکده فنی هم بود. خلاصه یک عده گروهی بودند اینها از دانشگاه که اینها خیلی با …
س- سحابی.
ج- سحابی آره. مهندس سحابی اینها بودند و فعالیت میکردند در جبهه ملی. اینها دیگر کنگره جبهه ملی درست کردند و اینها همیشه با پدر من ارتباط داشتند. ارتباط داشتند که دستور میگرفتند از احمدآباد کاغذ میآوردند، کاغذ میبردند و یک ارتباط با پدر من داشتند.
س- این کاغذها چه کسی میآورد و میبرد؟
ج- کاغذها را هدا ميبرد یا من میبردم. هدایت میبرد و من میبردم میدادیم به آقا. آقا جواب میداد و ما ميداديم به آنها. خلاصه، اینها ارتباط با پدر من داشتند. پدر من یک روز گفت این کار را نکنید، این کنگرهای که درست میکنید توی آن کنگره دو سه تا از جاسوسهای زاهدی و دستگاه …
س- از ما بهتران.
ج- از ما بهتران آنجا نشستند و شما چه میدانید چه کسانی هستند. گوش نکردند و سرپیچی کردند. تا اینکه بازرگان و سحابی و اینها آمدند عضو جبهه ملی خواستند بشوند. عضو جبهه ملی بشوند و اینها نمیخواستند اینها وارد جبهه ملی بكنندشان. مهندس بازرگان خب یک پرسنالیتی بود و مهندس سحابی بود مثل آقای زیرکزاده بود. اینها چیزی نبودند پهلوی آنها، آنها خیلی مهمتر بودند. یک دفعه ديدند اگر اينها بیایند وارد جبهه ملی بشوند اینها را ممکن است … آنها نهضت مقاومت ملی داشتند، حزب نهضت مقاومت ملی داشتند که آیتالله زنجانی هم جزو اينها بود، زنجانی خیلی خدا رحمتشان کند خیلی مرد شریفی بود. اینها جزو اينها بودند. اینها که خواستند وارد بشوند اینها گفتند که نه شما مدارکتان کامل نیست که وارد جبهه ملی بشوید. اینها مثل دانشگاه که بگوید آقا تو برو ليسانست را بگیر مدارکت را کامل کن بعد بيا وارد دانشگاه شود. مثلاً اینطوری اینطوری. پدر من یک کاغذی نوشته بود برای صالح، کاغذ هم چاپ شده هستش، که شما چه میخواهید؟ مگر جبهه ملی کیست؟ جبهه ملی یک سرپوشی است برای هر کسی که وطنپرست است نه حزبی است نه دستهای است جبهه ملی که شما بیخودی دکان بازگردید و میگویید این را قبول دارم آن را قبول ندارم. اینها نميخواستند قبول کنند. اینها نمیخواستند بازرگان را قبول کنند. جبهه ملی حزبی نیست، دستهای نیست پولی کسی نمیدهد که برای جبهه جمع بشود، چیزی ندارند. جبهه ملی تشکیل شده از هر گروه وطنپرستی هر کسی وطنپرست است زیر یک لوا است وآن لوا جبهه ملی است، تمام شد رفت. پس شما این کار را نکنید. حتی پدر من برایش نوشته بود که اگر به ستارخان میگفتند که تو بيا مدارک و دیپلمت را نشان بده بعد برو به جنگ این نميرفت. اصلاً ستارخان یک آدم لوطی بود که اصلاً مدرک لیسانس و مافوق لیسانس نداشت. رفت و زد و جنگ کرد و مثلاً مشروطیت را گرفت چه کار کرد. حالا همین نوشته بودند اگر به ستارخان میگفتند تو برو مدرک دیپلمت را نشان بده درست کنیم نمیکرد این کار را. این کار را نکردند اینها هم گوش نکردند و پدر من مأیوس شد از اينها. بعد گفت «از این تاریخ جبهه ملی تعطیل کنید و با من کار ندارید دیگر، هر کاری خودتان میخواهید بکنید.» دیگر از آن تاریخ به بعد جبهه ملی افتاد دست سنجابی و دکتر امیرعلایی و افتاد دست آن آقای صالح بود. هر غلطی که خواستند کردند دیگر هیچ. جبهه ملی پدر من نبود. چون پدر من جبهه ملی را میگفت هر کسی وطنپرست است جایش توی جبهه ملی بود، شما بودید، نه حزبی، نه (؟) پولی بدهید چیزی بدهید توی جبهه ملی بودید. هر کس وطنپرست بود بیاید زیر لوای جبهه ملی دیگر، لزومی ندارد که اینها امتحان بدهند و بيايند تو نمیدانم چه کار بکنند. پدر من از آن وقت به بعد دیگر جبهه ملی را کنار گذاشت، نفی کرد جبهه ملی را و به کلی اسمش را هم نیاورد تا وقتی که مرد.
Leave A Comment