روایت‌کننده: آقای دکتر غلامحسین مصدق

تاریخ مصاحبه: ۲ ژوئیه ۱۹۸۴

محل مصاحبه: پاریس- فرانسه

مصاحبه‌کننده: حبيب لاجوردی

نوار شماره: ۳

س- خاطراتتان را از روزی که دکتر مصدق دستگیر شدند بعد از ۲۸ مرداد و جریان محاکمه‌شان و دوره زندانشان تعريف بفرمایید که چگونه بود؟

ج- والله پدر من که گرفتندش بردندش در لشکر۲، لشکر۲ آن بالا بود، و یک ویلایی بود یک اتاقی.. دو تا اتاق یک اتاق که صاحب‌منصب کشیک بود و یکی هم اتاق پدر من بردند آنجا و محاكمات شروع شد. اول از همه در سلطنت‌آباد بود، در برج سلطنت‌آباد. بعد آوردندش لشکر۲، در لشکر۲ آن بالای قصر آنجا بود. آنجا هر روز تو اتاق بود و ما هم هر جمعه می‌‌‌رفتیم دیدنش و مي‌آمدیم. تک و تنها، مجرد بود تک و تنها آنجا بود حتى به حدی ناراحت بود از… هیچ‌کسی نبود حرف بزند، دلش می‌‌‌خواست آدمی که 24 ساعت فعال سیاسی است حرف نمي‌تواند بزند. داشت دیوانه می‌‌‌شد از حرف نزدن. تقاضا کرده بود يك نفر مجرم دیگر هم بفرستید با من اینجا، حرف بزنم. بعد یکی از این لات چاقوکش‌ها را فرستادند یک روز برای امتحان گفتند «بیا، برای هم‌صحبت با این بیا با این.» به حساب به او چیز کردند. او گفت «نمي‌خواهم هیچ‌وقت! گذشتیم.» خب می‌‌‌رفتیم می‌‌‌دیدیمش می‌‌‌آمدیم. بختيار هم به اصطلاح خیلی..

س- چه کسانی بودید که می‌‌‌دیدیدشان ؟

ج- بله؟

س- روزهای جمعه چه کسانی..

ج- هر جمعه بعدازظهر می‌‌‌رفتیم دیدنشان.

س- کی می‌‌‌رفت؟

ج- من، خواهرم بود، برادرم بود، مادرم بود ما می‌‌‌رفتیم دیدنش و می‌‌‌آمدیم. چیزی می‌‌‌خواست برایش می‌‌‌بردیم، خودش تک و تنها توی یک اتاق بود. ریشش را مي‌تراشید، حمام نداشت بکند یک توالت داشت داغ و گرم آب جوش داشت می‌‌‌مالید تنش را می‌‌‌شست و درست می‌‌‌کرد. همه را خودش تنها آنجا می‌‌‌کرد، تک و تنها بود.

س- غذا برایش می‌‌‌بردید

ج- غذا برایش می‌‌‌بردند بله.

س- هر روز؟

ج- نه، همانجا به او می‌‌‌دادند، نمی‌گذاشتند غذا ببریم ما. یا می‌‌‌بردند غذا، یا از منزل غذا مي‌بردند- بله غذا می‌‌‌بردند. بعد بختيار هم اتفاقاً جنتلمنی کرد.

س- فرماندار نظامی بود؟

ج- بله. خیلی جنتلمنی کرد و چون پدرش با پدر من بختیاری بودند. آن سالی که پدر من رفت بختیاری سردار محتشم بود، با خوانین بختیاری دوست بود پدر من. چون خوانین بختیاری را پدرم آزادی‌خواه می‌‌‌دانست سردار اسعد بود و آن سردار بزرگ بود و سردار ظفر بود و سردار محتشم بود همه اینها با پدرم دوست بودند، دوست بختیاری‌ها بود پدر من. نوه امیرمفخم بود این بختیار، این هم روی سوابق خانوادگی داشتند و اینها با پدر من، انصافاً به پدرم محبت کرد از حق نباید گذشت خیلی انسانیت کرد، خیلی محبت کرد و پذیرایی کرد. گفت «اینجا مهمان ما هستند و اینها باید باشند. هر چه هم می‌‌‌خواهند بگویند ما برایشان درست کنیم که راحت باشند.» آن وقت این روزها می‌‌‌بردند پدر مرا محاکمه می‌‌‌کردند. عصرها آزموده پدرسوخته می‌‌‌آمد پهلوی پدر من پای پدر مرا می‌‌‌بوسید تو حبس از روی پتو، پدرم می‌‌‌گفت «برو گمشو مردیکه احمق.» دعوایش می‌‌‌کرد. می‌‌‌آمد پایش را می‌‌‌بوسید. چیز می‌‌‌کرد که مرا ببخشید، من باید رل بازی کنم چاره ندارم من ارادت به شما دارم. در صورتی که خود این آزموده بعد از ۲۸ مرداد، ۲۵ مرداد تا ۲۸ مرداد یک کارت تبریک برای پدرم نوشت «الحمدالله تو آمدی و موفق شدی و فلان کردی.» اینطور می‌‌‌کرد، آن سه چهار روزه خیلی چیز داشت. و در ظاهر منظور با پدرم به حساب که در حبس که بود دادستان کل بود. بالاخره پدرم را می‌‌‌بردند عصرها محاکمه می‌‌‌کردند. آن محاكمات اولش آن یک سرلشکری بود که اتفاقاً اسمش را فراموش کردم مرد خیلی خوبی بود او هم به پدر من ارادت داشت و خیلی شل می‌‌‌گرفت، یک چیز فورمالیته بود دیگر می‌‌‌دانست خودش چه رلی بازی می‌‌‌کند. او هم انسانیت کرد، محبت کرد گذاشت پدر من هر چه خواست حرف که بزند در صحبت دفاعش باشد هر چه بخواهد بگوید آنجا گفت، تو آن قسمت اولش. و اين هم آدم بدی نبود. بختیار هم آنجا دفاع می‌‌‌کرد و حتی یک روز پدرم به بختیار گفته بود، «بله، شما برای چه قانون محاكمات ارتش را به هم زدید؟»

بعد این محاكمات همین‌طور گذشت و تا یک روزی طبیعتاً موقعی بود که پدر من خیلی اطمینان داشت که این در جلسه دوم هم آن یک سرلشکر دیگر بود که…

س- دادگاه تجدید نظر.

ج- تجديدنظر، او یک خرده سخت‌تر می‌‌‌گرفت نمی‌گذاشت دفاع کنند. مردم هم از راه و بيراه هر چه مدرک چیزی بود پیدا می‌‌‌کردند له پدرم باشد یواشکی تو دادگاه که مي‌آمد تو جیبش می‌‌‌چپاندند. بعد یک کاغذی برایش فرستاده بودند که خود آزموده تشکر از بابای من کرده بوده، کاغذش را برایش فرستادند. بعد از اینکه آزموده گفته «بله همچین کرده» گفت «بله، از خیلی افسران اینجا از من تشکر کردند.» گفت «یکیش همین آقای آزموده بود و این هم کاغذش.» و كاغذش را نشان داده بود که پدر آزموده درآمد آبرویش رفت آزموده. یکی دیگر هم یک کاغذی بود که گفت پدر ما [مصدق] تمام زندگی ما را چاپیدند و بردند و مال بچه‌هایم را همه داغان کردند و بردند یک کاغذی نوشت برای ستاد ارتش، احمقی ببینید این خودش گیر افتاد تویش، رئیس ستاد ارتش بلافاصله بعد از ۲۸ مرداد یک متحدالمال چاپ داده بود به تمام افسران می‌‌‌فرستد «افسران و درجه‌داران ارتش» این توده‌ای‌ها را پیدا کردند، آخر يک گروه توده‌ای در ارتش بودند که اینها علیه کار می‌‌‌کردند که نمی‌دانستند اینها کی هستند، که همان‌ها که تیرباران شدند. یک سری همه را تیرباران کردند. اینها پیدا می‌‌‌کردند می‌‌‌دادند مدارک را به پدرم می‌‌‌رساندند. و این مدرکی بود که گفته بود «افسران و درجه‌داران ارتش شما از این به بعد یک غنائمی گیرتان آمده این چند روزها مبادا در معرض فروش قرار بدهید که به اشد مجازات تنبیه می‌‌‌شوید.» گفت «این هم دلیلش است.» خلاصه، مردم خیلی کمک می‌‌‌‌کردند به پدرم، خیلی، خیلی. خیلی کمک می‌‌‌کردند.

س- پس مطالبی که آقای دکتر مصدق در دادگاه می‌‌‌گفتند تماماً در روزنامه درج می‌‌‌شد يا نه؟

ج- نه، در روزنامه که درج نمي‌شد. یک کتابی هم در بغداد چاپ شد «روزهای اول انقلاب» که خلاصه این محاكمات پدر من بود اما کمی ناقص بود. اما کتاب خوبی که چاپ شد سرهنگ بزرگمهر بود که وکیل تسخیری پدر من بود که اتفاقاً باجناق معظمی اینها یا داماد معظمی اینها بود، آدم خیلی خوبی بود اتفاقاً. او خوب از آب درآمد. او بود که پدر من نگذاشت از او دفاع بکند، او گفت «لعنت خدا به سرت اگر دفاع… خودم دکتر حقوق هستم از خودم دفاع می‌‌‌کنم. نمی‌خواهم احتياج به وکیل ندارم دفاع می‌‌‌کنم.» او خیلی کمک کرد. حالا او یک مجموعه قشنگی درست کرده بود که قرار بود چاپ بکند و موفق هم شده چند نفر هم از همان وکلای عدلیه این را درست کردند و یک چیز حسابی است، اگر چاپ بشود آن مجموع دفاعیات آقا خواهد بود حالا ان‌شاءالله چاپ بشود من برای شما تهیه می‌‌‌کنم می‌‌‌فرستم برایتان اما هنوز چاپ نشده. الان وضعیت اجازه نمی‌دهد چاپ بکنیم اینها. افکار عمومی مثلاً له دکتر مصدق بشوند همچین حرف‌ها، آخوندها می‌‌‌ترسند این چاپ بشود. بله، پدرم تو حبس بود تا روزی که امیدوار بود پدر من که این دیوان تمیز که این رای را..

س- باطل کند.

ج- باطل کند. تميز هم آن آقای هیئت پدرسوخته و آن الاغ که نوکر شاه بود البته و آقای تقوی پسر حاج سیدنصرالله که او هم به اصطلاح جزو ديوان تميز بود اینها از ترس شاه یک حکمی نوشتند که اصلاً نه دوپهلو بود، نه نقض بود نه ابرام، هیچ‌کدامشان! یک چیز مزخرفی نوشتند. جمال امامی گفت «اینها خجالت نکشیدند این یک همچین حکمی را صادر کنند برای مصدق؟» در مجلس گفته بود جمال امامی.

س- که چی صادر کنند؟

ج- یک همچین حکمی صادر کنند. حالا درست ننوشته بود یک جوری بود که نه سیخ بسوزد و نه کباب. نه دکتر مصدق به او توهین بشود، احترامش را گذاشته باشند در ضمن شاه را هم راضی بکنند. یک چیزی دوپهلو نوشتند دادند که مثبت حسابی نبود خلاصه. بعد هم خب ما گفتیم اگر اینطور بشود تا حالا پدر ما توی یک اتاق بود تنها بود تمیز بود آن بالا در لشکر۲ بود و غذا هم برایش می‌‌‌بردند و باز، معلوم بود مجرد بود اما باز یک احترامی مثلاً داشتند. من همش از این می‌‌‌ترسیدم که اگر اینکه این حکم ابرام بشود بیایند جل و پلاسش را بردارند و بختیار ببردش بیاندازدش توی حبس عمومی دیگر. خب او سه سال حبس بود و سه سال حبس را توی زندان بکند. من رفتم خودم بختیار را دیدم و بختیار گفت «نه نه فلان کس سرور ما است..» خودش به من گفت خود سپهبد بختيار «سرور ما است و میهمان ما است و تا روزی که حبس است همین‌جا نگهش می‌‌‌داریم، سه سالش را هم همين‌جا نگه می‌‌‌دارم میهمان ما است و باید پیش ما باشد.» و همین هم کرد و به همه افسرها گفته بود، «همه احترام دکتر مصدق را داشته باشید.» خیلی با احترام و با انسانیت خوب، بالاخره هرچه بود بختیار نوه سردار محتشم بود سردار محتشم از خوانینی بود که با پدر من بالاخره دوست بود، یک سابقه فامیلی داشتند.

س- هیچ نگرانی از اینکه ممکن است یک مجازات سنگین‌تری باشد خدای نکرده مثلاً اعدامی چیزی باشد مطرح نبود؟

ج- نه پدر من نگران نبود، پدر من نگران نبود..

س- خود شما چی؟

ج- او می‌‌‌گفت «من برای مردن حاضرم، من چندین دفعه خدا…

س- نه، فکر می‌‌‌کردید همچین کاری بکنند؟

ج- نه نه.

س- بالاخره در حین محاکمه.

ج- نه نه نه. برای اینکه خود من وقتی که پدرم را گرفتند، بعد از ۲۸ مرداد، رفتم هندرسن را دیدمش مخفیانه چون من خودم قایم بودم دو ماه قایم بودم. رفتم هندرسن را دیدم، هندرسن با من دوست بود خیلی، هندرسن با من خیلی میانه داشت و همیشه خانه ما می‌‌‌رفت و مي‌آمد و خیلی نهار بخورد و شام بخورد و اينها. من به او گفتم «فلان کس، این پدر من اینجا خیلی ناراحتم من برای پدرم چه کار کنم؟ چه کار نکنم؟» گفت «تو مطمئن باش که پدر تو هیچ صدمه‌ای نخواهد خورد.» یعنی یک فرمالیته‌ای باید بشود این را به من گفت هندرسن. ما هم طبعاً می‌‌‌دانستیم که همه اینها یک سن تئاتری است که باید تا ته‌اش را رد شویم برویم. و یک چیزی که خیلی مهم بود این بود که وقتی که پدر مرا گرفتند حبس کردند مرحوم حاج سیدرضا فیروزآبادی…

س- کی؟

ج- حاج سیدرضا فیروزآبادی، این یک مجتهدی بود آیت‌الله بود و آدم خیلی خوب، واقعاً آخوند پاک او بود. آخوند بود پاک تمیز یک شال سبز کمرش بود یک جفت نعلين پایش بود کور هم.. چشمش هم نمی‌دید. پیرمرد بود و این عصازنان می‌‌‌آمد را ه می‌‌‌رفت بیچاره. خیلی مرد شریفی بود. این می‌‌‌آمد به مطب من، من مطب داشتم، گفت که فلان کس من برای آقا ناراحت هستم در سلطنت‌آباد که هست مبادا اذیتش کند این شاه، این شا، مثل پدرش اذیتش کند. گفتم حالا آقای فیروزآبادی من حالا نمی‌دانم چه کار کنم؟ چه کار می‌‌‌توانم بکنم من؟ گفت «من می‌‌‌روم اقدام می‌‌‌کنم کاری بکنم.» رفت رفت و بعدا زد، پانزده روزی آمد پهلوی من و گفت «من رفتم پهلوی بروجردی» این اینقدر انسان بود، «رفتم پهلوی بروجردی» آقای بروجردی که مجتهد بزرگ قم بود اینها «پهلوی آقای بروجردی رفتم و به او گفتم که آقای بروجردی الان یک کاغذی شما برای شاه بنویسید که دکتر مصدق را اذیت نکند آن جایی که هست، اذیتش نکنند و بالاخره دکتر مصدق هر کاری کرده از نظر اسلام بد نکرده، جهاد كرده كفار را بیرون کرده، او کار بدی که نکرده چون این کار را کرده.» (؟) گفت «می‌دانید به من چه جواب داد؟» خودش بیچاره گریه می‌‌‌کرد اشک می‌‌‌ریخت به والله به ارواح خاک پدرم اشک می‌‌‌ریخت می‌‌‌گفت «می‌دانی به من چه جواب داد؟» گفت «مصدق بر روی انگلیزم پنجه زده است شفاعتش را نمی‌شود کرد.»

س- ده.

ج- بله همین آقای مجتهد جامع‌الشرایط خودمان. بعد گفت «پدرسوخته همه انگلیسی بودند.» همان ملای کل انگلیسی بود.

س- عجب.

ج- بله، و اتفاقاً بعد از آن آقای شهشهانی، این آخوند بود سابقاً شهشهانی.. آخوند بود که لباس آخوندی پوشیده بود و معاون وزارت کشور بود با پدر من بود، از همراهان پدر من بود. او هم از طرف اللهیار صالح و اينها رفته بود، با مليون رفت با بروجردی صحبت کرده بود به او هم همین حرف را زده بود.

س- عجب.

ج- تعجب نکنید.

س- آن وقت این دورانی که در زندان بودند دکتر مصدق خاطرات به خصوصی دارید؟ می‌‌‌رفتید هفته‌ای یک بار باز هم می‌‌‌دیدیدش

ج- همان تو زندان خاطراتش را می‌‌‌نوشت که ما داریم، در تهران هست، داريمش حالا. همان تو زندان اینها را می‌‌‌نوشت، بی‌کار بود می‌‌‌نوشت. من می‌‌‌رفتم می‌‌‌گرفتم و می‌‌‌آوردم. ‌

س- مخفیانه بود یا..

ج- نه، مخفیانه نبود افسرها خیلی با او چیز بودند. نه بابا، می‌‌‌نوشت همه را حاضر می‌‌‌کرد و کپی می‌‌‌کرد و کاغذ کپی داشت می‌‌‌گذاشت روی چهارپایه با خط خودش می‌‌‌نوشت اینها را. سه چهار تا کپی درست کرد یکی داد به احمد، یکی به من داد، یکی به خواهرم داد. اینها بود تا بعد از آن هم که، من فوراً اینها را گرفتم آوردم سوئیس گذاشتم تو بانک توی صندوق یک Coffre جدید برايش گرفتم پول نداشتم گفت «این را بگذار تو بانک.» بعد از اینکه اوضاع تمام شد و گذشت و بعد شاه رفت و اینها رفتم آوردم، از سوئیس آوردم به ایران. آوردم به ایران و خانه هست و منزل هست. آن هم چون خیلی به شاه احترامات گذاشته و چیز کرده، خب عادتش بود. پدرم بالاخره بزرگ شده دربار مظفرالدین‌شاه بوده، احترام بزرگتر و کوچکتر را داشت، یک آدم باتربیتی بود، Education داشت. نمی‌گفت شاه پسر قرتی است، کونی است مثلاً این حرف را بزند. مثل بعضی اشخاصی که بگویند شاه همچین بود، بد بود. خیلی احترام شاه را داشت و همیشه هم تا روز آخری که مرد می‌‌‌گفت «خدمت اعليحضرت عرض کردم اعليحضرت فرمودند…» این…

س- عادتش بود.

ج- عادت است و چیز تربیتش بود. حالا اینکه چون دیگر خیلی ازش چیز بکنند برای اینکه این آخوندها حالا این مدرک را بگیرند و بگویند با شاه اینقدر… که عرض می‌‌‌کرد به شاه، به طاغوت عرض می‌‌‌کرده، از طاغوت فرمایش گوش می‌‌‌کرده و از این حرفها و اینها…

س- چون الان صلاح نیست چاپ بشود.

ج- نه، بله این هم مال..

س- آن وقت که دوران زندان ایشان تمام شد..

ج- بعد از اینکه دوران زندانش تمام شد آمد به احمدآباد دیگر.

س- با ماشین بردید او را.. ‌

ج- آوردیم احمدآباد. بود احمدآباد تا یک ماه یا دو ماه به اینکه فوت بکند یک سینوزیتی گرفت..

س- ببخشید، وقتی که رفتند احمدآباد به او تکلیف کردند که بروند به احمدآباد یا..

ج- نه، گفتند که تهران نیاید تبعید است برود احمدآباد بماند تهران نیاید که مبادا مردم دورش جمع بشوند. تهران نیاید.

س- بعداً مثل اینکه… بعد از چند وقت بود که سرباز گذاشتند به بهانه اینکه..

ج- همیشه بود، سرباز بود آنجا.

س- از روز اول؟

ج- از روز اول که رفت احمدآباد سه تا ساواکی دم خانه ما هميشه می‌‌‌‌پاییدندش آنجا و پدرم پالتو مي‌خرید، برای اینها برای ساواکی‌ها هم پالتو می‌‌‌خرید.

س- آن وقت چه کسانی اجازه داشتند بیایند و بروند؟

ج- فقط ما خانواده بود و گاه‌گاهي وكيل کارهای عدلیه‌اش هم نصرت‌الله امینی بود که گاه‌گاهی می‌‌‌آمد و می‌‌‌رفت.

س- مورد اعتمادشان بود آقای امینی؟

ج- خب، نه. پدرم به هیچ‌کس اعتماد نداشت راستش را بخواهید.

س- علت اینکه می‌‌‌پرسم این است که ما حدود دوازده سیزده ساعت نوار از خاطرات آقای نصرت‌الله امینی در مورد دکتر مصدق ضبط کردیم و برای من مهم است که بدانم که تا چه حدی می‌‌‌شود روی حرف‌های ایشان حساب کرد؟

ج- نه نه چیزی نداشت زیاد، با هیچ‌کس چیزی نداشت. شاید امینی محبت می‌‌‌کرد می‌‌‌آمد آنجا می‌‌‌رفت و اینها چیزی داشت اما نه چیزی نداشت. بله، بعد از آن هم دو ماه به فوتش که بود یک ورم سینوزیت که من اجازه گرفتم طبيب برایش بردم آنجا دید و یک بایوپسی کردند و آوردند تهران، تهران منزل من بود.

س- چه گفتيد؟‌

ج- بایوپسی کردند، تکه‌برداری کردند.

س- نه، فرمودید دکتر بردید گفتم چه کسی را بردید؟

ج- دکتر که بردیم دکتر اسماعیل یزدی، برادر همین دکتر یزدی که با خمینی آمد تهران این متخصص جراحی فک و صورت بود در دانشگاه کار می‌‌‌کرد. زنش یک زن آمریکابی بود. زنش هم مسلمان بود که طلاق داد و حالا زن ایرانی گرفت بعداً. این بود این را بردم با یک دکتر دیگر بود که بردمشان آنجا و دیدند پدر مرا، بعد بردیم تهران بیمارستان نجميه. دو روز هم آنجا خوابانديم و یک بایوپسی کردند و تکه‌برداری کردند و دیدند یک پولیپی دارد که منزل من منزلش بود و می‌‌‌رفت روزها برق می‌‌‌گذاشت بعد. یک پولیپی دارد که این ممکن است سرطانی بشود. برای پوفیلاکتیکمان، پوفیلاکسی که داشت گفتند که این را بایستی برق بگذارد، کوبالت. برق کوبالت هم دیگر آن دست من نبود آن دکتر متخصص کوبالت این را زیاد گذاشت، dosage اش کم بود زیاد کرد این تمام غده‌های گردنش ورم کرد به این بزرگی شد، تمام در اثر کوبالت ورم کرد و دردهای شدید فریاد فریاد درد می‌‌‌کرد. هی قرص مسکن خورد، مسکن خورد و سابقه یک زخم معده هم داشت پدر من..

س- بله.

ج- سابقه زخم معده داشت و تب هم داشت خیلی ناراحت بود دکتر آذر هم می‌‌‌آمد می‌‌‌دیدش و می‌‌‌رفت…

س- مهدی آذر.

ج- او هم می‌‌‌آمد و می‌‌‌دید و می‌‌‌رفت و اینها بالاخره به او قرص مسکن مي‌داد بخورد تا ساکت بشود تا اینکه بالاخره یك دفعه این قرص‌های مسکن این زخم معده‌اش را چيز کرد شروع کرد خون قی کرد. افتاد به خون قی کردن، خون مزاجش عمل کرد. یک Hémorragie [خونریزی] شدیدی کرد تا صبح و خونریزی کرد و بردیم بیمارستان و یک ترانسفیوژن خون کردند دیگر نشد اینها، تا بعد سه چهار روز بعد مرد. روز ۱۴ اسفند مرد. ‌

س- آن وقت برای مراسم و اينها مثل اینکه اجازه..

ج- مراسم نه گفته بود «فقط بچه‌هایم و زنم تشييع جنازه از من بکشند.» ماشين سوار کردیم و بردیم احمدآباد و بازرگان هم آمد، مهندس سحابی آمد و اینها آمدند همه، آیت‌الله زنجانی آمد. آیت‌الله زنجانی بهش نماز گزارد. خود بازرگان و مهندس سحابی شستندش…

س- عجب.

ج- غسلش دادند، کفنش کردند، تو تابوت گذاشتند و دفنش کردند. قبرش هم خود بازرگان با ماله برداشت و آجر چید داد درست کردند.

س- بازرگان.

ج- تو همان چیز. چون من از هويدا نخست‌وزیر پرسیدم که چه کار کنیم اینها گفت همان بیاوریم.. ۳۰ تیر. پدرم وصیت کرده بودکه ۳۰ تیر دفنش کنند قبرستان ۳۰ تیر.

س- کنار شهدای ۳۰ تیر.

ج- کنار شهدای ۳۰ تیر در..

س- ابن‌بابویه.

ج- ابن‌بابويه. آخر روزی که ما رفتیم ابن‌بابويه جایی که شهدای 30 تیر را دفن کرده بودند همان موقع دو روز بعد از ۳۰ تیر اوایل مرداد رفتیم آنجا، شب که رفتیم آنجا بیست و سه چهار هشت نفر بودند که کشته شده بودند بیچاره‌ها در این راه، پدر من رفت سر قبر اينها نشست گریه کرد. دیدم گریه کرد برای اینها خیلی ناراحت شده بود. بعد به من گفت «غلام، جای من پهلوی این بچه‌های من است. من روزی که مردم باید همین‌جا پهلوی این بچه‌ها دفن بشوم.» این وصیت را کرد به من. امینی هم بود آنجا همه اینها بودند. امینی هم شهردار بود. بعد اینها گذشت و ما گفتیم که وصیت بعد من به هویدا، امیرعباس، با من دوست بود. برای شاه پيغام دادم که فلان کس همچین وصیتی کرد، گفته بود «نه همان احمدآباد خاکش کنید.» جا نداشتيم، همان نهارخوری که همه نهار می‌‌‌خوردیم با هم رفتيم وسط اتاق نهارخوری را کندیم و همانجا امانت گذاشتيمش تو تابوت. چون دفن کردن با امانت فرق دارد. دفن که کردی دیگر نمی‌شود نبش قبر کرد و مرده را درآورد وقتی دفنش کردی به موجب اسلام نبش قبر حرام است، دیگر نمی‌شود مرده را در آورد. هر کسی را امانت گذاشتی تو تابوت گذاشتی که امانت بود می‌‌‌شود از تو تابوت دربیاوری و ببری در جای دیگر. ما امانت گذاشتیم و تو تابوت گذاشتیم و دفنش کردیم و آنجا گذاشتیمش که یک روزی اگر شد بياوريمش 30 تیر. خوشبختانه هم نیاوردیم با این آخوندبازی (؟) کثافت می‌‌‌کردند پدرش را در می‌‌‌آوردند. خلاصه، هر چه هم بختیار و اینها خواستند که این آقا را ما ببریمشان به چیز، من و احمد، داداشم، زیر بار نرفتیم، نمی‌خواهیم همین جور باشد. همان‌جا احمدآباد ماند آنجا.

س- کدام بختیار؟ دکتر شاپور بختیار؟

ج- همین شاپور بختیار بله. شاپور بختیار با فروهر خیلی اصرار کردند. فروهر برایش یک سنگ خارا بزرگ درست کردند، دکتر مصدق قبرش را نوشته بودند و حاضر کرده بودند که دفنش کنند..

س- زمان خمینی؟

ج- زمان خمینی. اصلاً آن سنگ را هم کندند و انداختند دور. خب، فروهر که رفت همه را جمع کردند. خوشبختانه دفنش نکردیم وگرنه می‌‌‌رفتند و می‌‌‌‌شکافتند قبر را و كثافت توی آن می‌‌‌‌کردند. نه هیچ چیز نکردند همان احمدآباد نگهش داشتیم همانجا هست.

س- خب، مثل اینکه خسته‌تان کردیم و خیلی ممنون از این لطفی که کردید.

ج- من هر خدمتی اگر بتوانم بکنم با کمال میل حاضرم هر جور کمکی بکنم، با کمال میل.

س- ممنونم.

ج- خیلی متشکرم.