روایت‌کننده: آقای نصرت‌الله امینی

تاریخ مصاحبه: ۱۱ مه ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: شهر آناندل ـ ویرجینیا

مصاحبه‌کننده:  ضیاءالله صدقی

نوار شماره: ۲

 

 

بله صحبت مرحوم آیت‌الله کاشانی بود و این‌که ایشان میل داشت که در تمام کارها دخالت کند و همان‌طوری که عرض کردم روزی که من رفتم آن‌جا قبل از نهم اسفند بود دیدم که پورسرتیپ و عده‌ای میراشرافی، میراشرافی را فراموش کردم، میراشرافی همان صفایی و دیگران بیرون می‌آیند شمس قنات‌آبادی، شمس قنات‌آبادی هم بود که آن‌موقع وکیل مجلس بود و از ایادی کاشانی بود آن‌وقت معمم بود و بعداً کلاهی شد. پورسرتیپ به من گفت بله می‌خواهید شاه را از مملکت بیرون کنید که آن‌موقع هنوز هیچ‌کس این مطلب را نمی‌دانست که شاه قرار است که از مملکت خارج بشود که بعد آن قضایای نهم اسفند پیش آمد که حتماً آن قضایا را شما کاملا شنیده‌اید و می‌دانید و بهترین سند هم نطق مرحوم آقای دکتر مصدق است در رادیو در روز نهم اسفند که خوشبختانه بنده این‌جا نوارش را دارم تمام آن نوار قضیه نهم اسفند را این‌جا دارم که ایشان صحبت کردند. یادم هست که روزی صبح زود بود که مرحوم آقای کاشانی به من تلفن کرد با همان رویه و روالی که داشت آن عبارت مخصوصی که خاص خودش بود که بی‌سواد بیداری یا خواب؟ نماز خواندی؟ گفت ماشین داری؟ البته صبح خیلی زود بود هنوز آفتاب نزده بود گفتند من یک کاری با تو دارم بیا منزل من. بنده تاکسی سوار شدم چون آن‌موقع هم لزوم نداشت بنده تلفن کنم به شهرداری و ماشین شهرداری سراغ من بیاید و مرا ببرد با تاکسی منزل ایشان. رفتم دیدم که خانمی پهلوی ایشان هست گفتند که این خانم که با چادر مشکی نشسته بود گفتند این خانم دختردایی من است خواهر به قول خودشان آقا‌رضای شریف. آقای رضای شریف از قضات خوب دادگستری بود که به تمام معنا اسم بامسمایی بود ایشان در دادگاه استان مستشار بود. گفت این خواهر او است مطلبی دارد بشنو ببین چه می‌گوید بنده گفتم خانم بفرمایید. گفتند که در پشت خانه‌ی ما یک کارخانه‌ی قاشق‌درست‌کنی هست و این نه‌تنها روز کار می‌کند شب هم تا صبح عده‌ای هستند آن‌جا کار می‌کنند و تق‌تق و اصلاً آسایش از ما سلب شده است من گفتم بله حرفی است بسیار حسابی شکایت بسیار درستی است من می‌فرستم اگر مطلب همین‌طور باشد که شما می‌گویید و مسلم است که خلاف نمی‌گویید هیئتی می‌فرستیم بروند و بعد مانع این‌کار بشوند چون مقررات شهرداری این شکلی بود که باید جلوی این‌کارها را گرفت. در این‌موقع که این خانم با من این صحبت‌ها را می‌کرد و من هم جواب می‌دادم درب باز شد مرحوم لطفی آمد. مرحوم لطفی چشمش درست نمی‌دید و با کاشانی هم از نجف با هم هم‌طلبه بودند و با هم مربوط و رفیق.

س- آقای لطفی وزیر دادگستری؟

ج- لطفی وزیردادگستری بود. با آن لحن طنزی که داشت با شوخی و با زنندگی به کاشانی گفت که مگر من قابله هستم یا تو درد زایمانت گرفته که این‌موقع مرا می‌خواهی؟ این‌موقع معمولاً قابله را می‌خواهند بالای سر زائو… چکار داشتی که حالا تلفن می‌کنی من بیایم این‌جا؟ بعد که آمد نشست چشمش افتاد دید من هم آن‌جا هستم گفت اه تو این‌جا چه‌کار می‌کنی؟ گفتم مرا هم ایشان خواستند کاری داشتند. به من گفتند که صبحانه کوفت‌کردی؟ گفتم نه هنوز. رو کرد به کاشانی گفت بگو یک زهرماری بیاورند ما کوفت کنیم این‌موقع که ما را خواستی که ما هنوز چیزی نخوردیم. او هم آقامحمد آقازاده را خواست و دستور داد که صبحانه برای ما بیاورند. بعد آن خانم البته دیگر پا شد و رفت و بنده ماندم و آقای کاشانی و لطفی و آقامحمد. مرحوم کاشانی دفتری از جیبش درآورد یا از بغل چیزی که نشسته بود و اسم اولی را خواند گفت چرا به این اشرف احمدی کار حسابی نمی‌دهی؟ اشرف احمدی یک قضات دادگستری بود که زیاد خوش‌نام نبود و در آبادان هم که بود معروف بود که با عوامل انگلیسی‌ها ساخته است. آن‌جا رئیس دادگستری بود. به آن مناسبت که اصلاً خود آن‌ها هم پیشنهاد کردند رئیس دادگستری باشد. ولی در آن‌موقع دادستان استان اصفهان بود. کاشانی گفت که چرا به این کار حسابی نمی‌دهید؟ لطفی گفت که این کاری هم که الان به او دادیم زیادیش است و این آدم نادرستی است در محکمه جنایی که بوده کثافت‌کاری‌هایی کرده و من از آن کار هم برش خواهم داشت. نفر دوم را گفت. گفت که این آقا رئیس دادگاه خلاف بوده است در شهربانی برای این رانندگان. من دو درجه مقام به او بالاتر دادم مقامش را اضافه کردم و رئیس محکمه‌ی جنحه کردمش می‌گوید الله بالله مرا برگردانید بگذارید همان رئیس دادگاه خلاف رانندگان باشم چون می‌خواهد برود از آن‌ها پول بگیرد و من این‌کار را نمی‌کنم. نفر سوم را گفت. لطفی رو کرد به من که تو وقتی بجنورد رفتی این آدم امین صلح بجنورد بود چطور شده است که به او پرخاش کردی و تلگراف کردی که فوراً او را از کار برکنار کنند و سلب صلاحیت قضایی از او بکنند به او گفتم بله من کثافت‌کاری‌هایی از او دیدم که توی کشویش پر بود از شناسنامه. معلوم شد که راه می‌افتاده در دهات که من آمدم اگر کسی بستگانش مرده باشد حکم حصروراثت بدهم و از هر خانواده‌ای ۵۰ تومان می‌گرفت و شناسنامه را می‌گرفت حالا خوشبختانه شناسنامه‌ها آن‌جا بود که من دستور دادم همه را برگردانند و در بجنورد این خیلی کثافت‌کاری کرد و بعد هم می‌رفت در این دهات و ماشین داشت تریاک می‌گرفت و تریاک جمع می‌کرد از این کارهایی که در شأن یک قاضی نبود و سلب صلاحیت قاضی از او شد معزول شد. یادم هست که لطفی این دفتر را از دست مرحوم کاشانی گرفت و با یک نگاهی که معمولاً کاغذ را می‌چسباند به چشمش و نگاه می‌کرد چون خیلی چشمش از این لحاظ نابینا بود نگاه کرد و جلوی پنجره نشسته بود دفتر را بست و از پنجره پرت کرد پایین و گفت این که دفتر السارقین است هرچه دزد است اسمش توی این‌جا هست و پرت کرد که من خیلی ناراحت شدم که حالا کاشانی آن‌وقت هم رئیس مجلس بود ممکن بود عکس‌العملی نشان بدهد. خب این‌ها با هم خیلی روی‌شان باز بود. من برای این‌که این‌جا التیامی داده باشم گفتم آقا چرا شما به این آقای رضایی شریف مقام بالاتری نمی‌دهید الان همین خانمی که این‌جا بود خواهر او بود و این‌ها از بستگان حضرت آیت‌الله کاشانی هستند پسردایی‌اش هستند. گفت که نه من محض خاطر او خیر ولی دیشب اتفاقاً ابلاغ او را دادم او را رئیس شعبه‌ی استیناف کردم و خیلی هم خوشحال بود، نه برای خاطر این‌که قوم‌وخویش ایشان است خودش آدم خوبی است اما عوضش یکی از بستگان ایشان را سرش را خپ‌خپ بریدم. مرحوم آقای کاشانی گفتند کی؟ اسمی را برد که بنده الان می‌دانم ولی خب… اسم داماد کاشانی یکی از دامادهای کاشانی. و آقای کاشانی خیلی ناراحت شد و گفت این عائله‌مند است فلان گفت بله دزد است خرج عائله‌اش را تو بده. چرا من داماد دیگرت را آقای مصطفوی را هر روز مقامش را بالاتر می‌برم. چون داماد دیگر کاشانی مرحوم سیدعلی مصطفوی بود که یکی از بهترین و شریف‌ترین قضات دادگستری بود و زمان آقای دکتر مصدق و زمان لطفی در دادگستری معاون بود بعد هم مستشار دیوان کشور بود در شعبه ۷. وقتی گلشائیان وزیر دادگستری بود عده‌ای را از دادگستری کنار زد منجمله همین آقای مصطفوی را هم کنار گذاشت دعوت نکرد که او تقاضای بازنشستگی کرد و هم به مناسبت این‌که معاون لطفی بوده است. و بعد هم حتی بعد از ۲۸ مرداد هم معاون وزارت دادگستری بود وقتی جمال اخوی وزیر دادگستری بود. یک روزی مولوی که بعداً رئیس سازمان امنیت تهران شد و سرتیپ شد آن‌وقت سرگرد بود می‌آید توی اطاق این آقای مصطفوی و می‌گوید که جناب آقای نخست‌وزیر به‌وسیله‌ی فرماندار نظامی گفته‌اند که من به تو، به همین عبارت، به تو ابلاغ کنم که تو با دست خودت داری گور خودت را می‌کنی. ایشان می‌گویند که تکرار کن و همین عبارت را تکرار می‌کند تصادفاً آن‌وقت وزیر دادگستری مریض بود توی منزلش بود آقای مصطفوی می‌رود منزل جمال اخوی این مطلب را می‌گوید و از معاونت استعفا می‌دهد. و بعد هم مستشار شعبه ۷ دیوان کشور بود که گلشائیان او را هم کنار گذاشت. بسیار مرد شریفی بود. گفت بله او را هم من حفظ می‌کنم و ترقی می‌دهم ولیکن آن یکی دامادت. منظور لطفی این‌جور بود و کاشانی دخالت در کارها می‌کرد. و بعد هم خب متأسفانه کاشانی را اول زمان زاهدی که ایشان یک اعتراضاتی کرده بودند و بعد رئیس دفتر نخست‌وزیری یک نامه‌ی بی‌ادبانه‌ای به کاشانی نوشت که آقای سیدابوالقاسم کاشانی نامه‌ی شما به نظر آقای نخست‌وزیر رسید ایشان گفتند در این‌گونه امور شما مداخله نکنید. بدون آن‌که رعایت مقام معنوی ایشان و مقام حتی اداری و سیاسی ایشان هم شده باشد با این ترتیب…

س- این بعد از ۲۸ مرداد بود؟

ج- بله بله بعد از ۲۸ مرداد

س- زمان زاهدی؟

ج- بله زمان زاهدی. و بعد هم خب ایشان را گرفتند و ایشان را یکی دو بار زندان کردند و کاشانی در زندان بود ولی معهذا خوشش می‌آمد دیگر. این اواخری نامه‌ای حتی یک وقتی آقای مصطفوی نامه‌ای از ایشان به من نشان داد که به مشهد رفته بودند [خطاب] به شاه که شما بهترین راه این است که دادگستری را تقویت کنید فلان گفتم آقا این من آن کاشانی را قبول دارم که وقتی با او در اسفند ۲۹ مصاحبه می‌کنند که اگر شاه بخواهد دیکتاتوری بکند چه می‌کنیم گفت او را هم به سرنوشت رزم‌آرا دچار می‌کنیم و حالا کاغذ تضرع‌آمیز به او نوشت. شاه چه کاره است که ایشان کاغذ به شاه می‌نویسند که شما دادگستری را این‌کار را بکنید این‌کار را بکنید شاه مقام غیرمسئول است. ولی بعد هم داستان دیگری با مرحوم کاشانی داریم که حالا به عنوان وقت…

س- مسئله‌ای که می‌خواستم از شما سؤال کنم این است که گذشته از این مسائل مربوط به جاه‌طلبی کاشانی و دخالت کردن در امور مملکت فکر نمی‌کنید که یک زیربنای فکری هم برای این جریان بوده که یعنی اصولاً جناح روحانی زیاد از لائیک بودن حکومت خوشش نمی‌آمد و قصد این را داشت که تقریباً حکومت اسلامی را از آن‌موقع بنیانش را بگذارد. چون آقای کاشانی هم صحبت از تشکیل آن جامعه‌ی اسلامی کرده بود و این‌طور که من شنیدم مثل این‌که برای راه‌انداختن امور آن سازمان از دولت یک‌وجهی هم می‌خواست.

ج- نخیر نخیر.

س- آیا این مسئله حقیقت دارد؟

ج- نخیر نخیر مطلقاً نخیر بنده یقین دارم که این مطلب حقیقت ندارد. آن‌موقع اصلاً چنین مطالبی نه تنها از طرف ایشان بلکه از طرف مرحوم آیت‌الله به‌اصطلاح امروز چون این عناوین حالا باب شده ولی آن‌موقع که این عناوین نبود که بگویند آیت‌الله العظمی فرق‌اش با آیت‌الله چیست. ولی خب حالا که دیگر مد شده بنده عرض می‌کنم. مرحوم آقای بروجردی آن‌وقت مرجع بلامنازع عالم تشیع بود مرحوم آقای بروجردی که در قم بودند. آن‌موقع حتی ایشان هم چنین توقعی نداشتند از دولت که بخواهند در مقابل دولت این‌جور اصرار کنند که دولت مذهبی باشد نه به‌هیچ‌وجه

س- صحبت از حکومت اسلامی نبود؟

ج- به‌هیچ‌وجه نبود به‌هیچ‌وجه من الوجوه نبود. به‌هیچ‌وجه من الوجوه بله.

س- ولی آقای بروجردی هم مخالفت‌هایی با آقای دکتر مصدق داشتند.

ج- بله بله ایشان داشتند و ایشان خب با شاه بی‌ارتباط نبودند ولی نه آن جور اولش علنی، ایشان مثلاً میل داشتند که در بروجرد یا قم وکلایی که انتخاب می‌شود با این‌که دولت دخالتی نمی‌کند معهذا نظر ایشان رعایت بشود و یا در یک موردی خیلی شدید ایشان به دیوان کشور فشار می‌آوردند یک پرونده‌ای بود که این پرونده مربوط، پرونده خیلی معروفی بود، به ابرقو بود که سه نفر بهایی متهم شده بودند که یک مسلمان را کشته‌اند و در آن‌موقع طبق قوانین آن روز اگر سه نفر به اتفاق هم و به شرکت هم کسی را می‌کشتند این هر سه نفر را نمی‌شد محکوم به اعدام کرد. اگر یک نفر یک نفر را کشته بود این را متأسفانه همین شعبه‌ی آقای اشرف‌احمدی هر سه نفر را محکوم به اعدام کرده بود برای خاطر خوش‌آمد مقامات روحانی. و این پرونده در دیوان کشور در شعبه‌ی بدوی دیوان کشور که رئیسش مرحوم آقای حائری شاه‌باغ بود که یکی از قوی‌ترین و فاضل‌ترین قضات دادگستری است دانشمندترین افراد، این پرونده مانده بود و این‌ها نمی‌دانستند چه بکنند و آقای بروجردی مرتب فشار می‌آورد که این حکم ابلاغ بشود. و این سه نفر اعدام بشوند که این‌کار تا آن‌موقع که من یادم هست نشد. و بین آقای بروجردی و آقای دکتر مصدق هم اغلب مراوداتی بود کراراً من از طرف آقای دکتر مصدق وقتی که ایشان کارهایی داشتند با آقای بروجردی آقای دکتر مصدق به من امر می‌فرمودند که من می‌رفتم صحبت می‌کردم. و چون آن‌موقع آقای بروجردی از آقای تولیت حمایت می‌کردند و موقع انتخابات بود آقای تولیت جمعیتی بر علیه آقای دکتر مصدق تشکیل می‌داد ولی بعداً خیلی تولیت نسبت به آقای دکتر مصدق ارادت پیدا کرد و حتی بعد از ۲۸ مرداد هم مدت‌ها این مرد با ما در زندان بود و خیلی از خودش بزرگواری و مکرمت و حتی سکینه‌ای نشان داد که کم‌نظیر بود که خدا رحمتش کند این را خیلی خیلی خوب این اواخر عمرش از آب درآمد از امتحان و از این کوره. و کراراً مطالبی که بود بین آقای بروجردی ولی خب همان‌موقع هم آقای کاشانی نسبت به آقای بروجردی لحن بی‌ادبی و چیز داشت یادم هست که یک شبی در خدمت ایشان ما رفتیم به مسجد ارک آن‌جا در آن مسجد ارک در یک اطاقی ،اطاق دفتر، عکس آقای بروجردی بود آقای کاشانی به طرز طنزی گفتند که من باعث شدم که این مسجد ساخته شده در صورتی که حالا عکس این سید لر را زده‌اند به این‌جا. من گفتم آقا من که در این جریان وارد بودم من خودم کراراً خدمت شما رسیدم و عرض کردم که برای این مسجد یک اقدامی بکنید و شما هی به آقا محمد گفتید ولی بعد آقای بروجردی اقدام کردند که دور این مسجد را دیوار کشید. یک مسجدی بود به اسم مسجد حرمخانه این را دورش را یک دیوار کشیده بودند و ضمیمه‌ی بنای وزارت دادگستری می‌بایست بشود و بعد بروجردی اقدام کرد و بالاخره این مسجد مرحوم سید محمود کاشانی سرمایه داد و این مسجد ساخته شد. ولی بعد هم در مقابل آقای بروجردی ایشان آمدند و آقای دکتر آذر که آن‌موقع دکتر شروین رئیس اوقاف بود دکتر آذر را وادار کردند که شخصی را به اسم سیدمحمد مشکات بفرستند قم و رئیس اوقاف بشود البته من درست به خاطر دارم که آقای دکتر مصدق صریحاً دستور دادند به آقای دکتر آذر که اگر ایشان آن‌جا می‌روند فقط رئیس اوقاف است در امر تولیت نباید دخالتی بکند چون آن وقف‌نامه‌ای است و باید طبق آن وقف‌نامه آن چیزها رفتار بشود. ولی دکتر شروین در قم رفت و مشکات را برد و آن‌جا در جلوی حرم چهارپایه گذاشت و رفت گفت که بر حسب امر حضرت آیت‌الله العظمی آقای کاشانی آقای مشکات برای تصدی حوزه‌ی علمیه‌ی قم و امور تولیت و موقوفات و اداره اوقاف معین شدند. در صورتی که این برخلاف نظر دولت بود و نمی‌خواست که برخلاف میل آقای بروجردی عملی انجام بگیرد که بعد همین مطلب را آقای بروجردی به من فرمودند که من گفتم این سید بی‌سواد فرمودند کاش این فقط بی‌سواد بود عقل یک بچه مکتبی را هم ندارد به من کاغذ می‌نویسد برای خودش عنوان قائل می‌شود. که خیلی گله‌مند از این لحاظ بودند. این چیزهایی که اغلب پیش می‌آمد که مثلاً یک روزی گفتند فرماندار این‌جا هست که این توده‌ای است و این را فوری آقای دکتر مصدق او را عوض کردند. و آقای دکتر مصدق به نظرات آقای بروجردی احترام می‌گذاشتند منتها آقای بروجردی بیشتر تمایل به طرفداری از شاه داشتند که بعد از ۲۸ مرداد هم نشان دادند ایشان تلگراف کردند به شاه و خلده الله مخصوصاً ذکر کردند و هیچ اقدامی هم برای آقای دکتر مصدق یا حتی من می‌دانم علم دارم که مرحوم حاج‌آقا رحیم ارباب که از علمای خیلی محترم اصفهان بودند که البته معمم هم نبود و کلاهی بود او کاغذی برای مرحوم آقای بروجردی نوشت که ایشان در امر دکتر فاطمی وساطتی بکند و کاری بکند این مرد اعدام نشود آقای بروجردی اقدامی نکردند این را هم بنده تا آن اندازه می‌دانم.

س- روابط آقای سیدابوالقاسم کاشانی با فدائیان اسلام و نواب‌صفوی چگونه بود آیا شما هرگز با نواب صفوی ملاقات کرده بودید؟ او کی بود و چه می‌گفت؟

ج- به شما عرض می‌شود که من نواب‌صفوی را خب همین‌جور اسمش را در روزنامه‌ها می‌خواندم و هر وقتی یک اعلامیه‌ای می‌آمد به اسم هوالعزیز یا اعلامیه‌هایی که جداگانه پخش می‌شد یا در روزنامه‌های خودشان می‌دانستم. و وقتی من رئیس دفتر وزارت دادگستری بودم یک روزی اتفاقاً سه نفر از هواخواهان درجه‌ی اول ایشان که شاید یکی از آن‌ها حتی عنوان معاونت نواب‌صفوی را داشت به اسم واحدی که بعداً معروف بود که بختیار او را در اطاق خودش کشته است به اطاق من آمده بودند که وزیر دادگستری را ملاقات کنند زیرا نواب‌صفوی را در ساری که دستور داده بود که بریزند مدرسه دخترانه را تصرف کنند و شیشه‌ها را بشکنند.او را آن‌جا توقیف کرده بودند. من تصادفاً که این‌ها روبه‌روی میز من نشسته بودند من احتیاجی پیدا کردم حالا خیلی من سختم است این حرف را بزنم که فکر می‌شود که تظاهر به مثلاً دینداری این حرف‌ها می‌خواهم بکنم ولی خب عقیده من بوده است من انگشتری در دستم بود انگشتر عقیقی که آیه‌ی ومن(؟؟؟) در رویش نقش شده بود چون می‌خواستم به توالت بروم این انگشتر را درآوردم و گذاشتم سر میزم بعد رفتم وقتی برگشتم مجدداً انگشتری را برداشتم و بوسیدم و دست کردم غافل از این‌که این‌ها توجه دارند به این حرکت من. یک‌وقت دیدم همین واحدی پا شد و آمد با من مصافحه کرد بعد معانقه کرد که آقا ما دیدیم که تو خواستی بروی توالت این حرکات را کردی پس معلوم شد تو اعتقادات مذهبی داری که این‌کار را می‌کنی از یک آدم فوکلی و فلان ما ندیده بودیم خیلی خوشحالیم و ما به تو ارادت داریم و ما هم اقداماتی این‌جا می‌خواستیم بکنیم شدید ولی به احترام تو آن اقدامات را نمی‌کنیم و بعد هم رفتند با وزیر دادگستری ملاقات کردند. بعد این‌ها گاهی وقت‌ها کارهایی که داشتند مستقیماً می‌آمدند به من مراجعه می‌کردند من هم تا اندازه‌ای که مقدور بود و برخلاف چیز نبود آن‌جا می‌دادم. یک روزی وقتی من رئیس بازرسی نخست‌وزیری شده بودم از طرف آقای دکتر مصدق این‌ها آمدند که آقای به قول خودشان آقا که من پرسیدم گفتند بله آقای نواب‌صفوی میل دارد تو را ببیند. من هم بی‌میل نبودم که ببینم که این چیست و کیست و عقایدش چه شکلی است. گفتم خیلی خوب من تا فردا به شما خبر می‌دهم من خدمت آقای دکتر مصدق عرض کردم که آقا این آدم پیغام داده و به من گفتند پس برو ولی مراقب‌باش که وقتی چیزی به تو نزنند من به اتفاق برادرم رفتم و به برادرم جایی که آدرس داده بودند گفتم سرکوچه تو بایست و مواظب باش و من رفتم و این سید را دیدم. خیلی قیافه‌ی جذابی داشت خیلی در صحبت تحت‌تأثیر قرار می‌داد. به علت همین بود که عده‌ای هم از قبیل عبدخدایی دیگران که بعد ضارب مرحوم دکتر فاطمی بود عبدخدایی و حالا هم وکیل مجلس است ولی این‌که این‌ها از کجا آب می‌خوردند چی بود من هنوز هم نفهمیدم چون خیلی مطالبی در روزنامه‌ها این‌ور آن‌ور گفته شده اما این‌که آدم بخواهد درست‌وحسابی محققانه برسد من هنوز به این‌جا نرسیدم که این‌ها چی بودند ولی خب یک عده بودند که واقعاً به تمام معنا جان در کف بودند و بدون تردید هم و کاشانی هم در همان حالا صحبت فرمودید بی‌ارتباط با خلیل طهماسبی نبود. خلیل طهماسبی وقتی که از زندان بیرون آمد و آن لایحه را دادند توی مجلس که رزم‌آرا…

س- لایحه عفو خلیل طهماسبی.

ج- بله عفو دادند به عنوان این‌که ایشان مهدورالدم بوده آقای دکتر مصدق در این‌کار کوچک‌ترین مداخله‌ای نداشت و حتی البته شاید حالا این ایرادی همین فعلا از او بگیرند این آقایانی که الان سر کار هستند ولی دخالت نداشت. بعد هم یادم هست که حاضر نشد که خلیل طهماسبی را بپذیرد ولی کاشانی عکسش هست که رفت و دست به سرش کشید و خیلی به او استمالت کرد تا موقعی که بود بعد هم که در قضیه این پرونده‌ی هژیر و دیگران او و همه را گرفتند و همه متأسفانه اعدام شدند.

س- ولی آقای سیدابوالقاسم کاشانی ارتباطی با نواب‌صفوی داشته و با توجه به آن مصاحبه‌ای که کرده که گفته اگر شاه هم چنین کاری بکند ما با او عین آن کار را می‌کنیم این معنی‌اش این است که یعنی ما هم در قتل رزم‌آرا دخالت داشتیم و از آن‌جایی که نواب‌صفوی و گروه او همیشه صحبت از حکومت اسلامی می‌کردند بنابراین من به این علت بود که فکر کردم که آیا چنین فکری در ذهن آیت‌الله کاشانی هم بوده یا نه فقط وسیله‌ای بود؟

ج- نبود. نخیر وسیله‌ای نبود ولی اگر بود که این قوانینی که ایشان رئیس مجلس بود آن قوانینی که وضع شد اغلب آن قوانین زیاد با مقررات اسلامی شاید تطبیق نمی‌کرد و مثلاً من یک صورت‌مجلسی را برای شما نقل می‌کنم که بین این دو عقیده ببینید که یادم هست که در اواخر حکومت آقای دکتر مصدق آقای خمینی که ما آن‌موقع البته حاج آقا روح‌اله خمینی می‌گفتیم چون عنوان امام و نایب امام آن‌موقع برای ایشان معین نشده بود یا ایشان هم چنین ادعایی نداشتند. ایشان با این‌که خب با من خیلی مربوط بودند و منزل من آمده بودند شب خوابیده بودند صبح که پا شدیم به من فرمودند که به آقای آقا مهدی حائری تلفن کن که من با ایشان کاری دارم.

س- آقای خمینی گفتند؟

ج- بله بله. من میل دارم ایشان را ببینم. خب با آقای حائری ایشان علاوه بر این‌که آقای خمینی همیشه افتخار می‌کرد که شاگرد مرحوم حاج خلیل یزدی پدر آقای حائری بوده است خود آقای حائری هم شاگرد آقای خمینی بود در قسمت فلسفه و عرفان. من به آقای حائری تلفن کردم که آقای حاجی‌آقا روح‌الله این‌جا تشریف دارند و میل دارند که تو را ببینند. آقای حائری گفتند که عجب من هم اتفاقاً کار خیلی واجبی با ایشان دارم و گوشی را بدهید که ایشان با من صحبت کنند. ما روی زمین نشسته بودیم صبحانه می‌خوردیم من گوشی را دراز کردم و گفتم آقای حائری می‌خواهند با شما صحبت کنند. آقای خمینی فرمودند که ببینید چه‌کار دارند؟ من تعجب کردم خود ایشان گفتند که تلفن کنید ایشان بیایند من کارشان دارم حالا می‌گویند که ببینید که چه کار دارد. من دستم را توی دهنی تلفن گذاشتم و گفتم که شما خودتان میل ندارید با ایشان صحبت بکنید؟ گفتند نه بعد علتش را به تو می‌گویم. من رابط شدم و حرف‌هایی را رد و بدل کردم بعد قرار شد آقای حائری تشریف بیاورند منزل ما و با آقای خمینی آن‌جا ملاقات کنند. وقتی این صحبت تمام شد من گوشی را گذاشتم روی تلفن گفتم آقا شما چطور صحبت نفرمودید؟ حالا نفهمیدم. فرمودند که یک هفته است که شرکت تلفن ملی شده است من شرعاً جایز نمی‌دانم که با تلفنی که صاحبانش راضی نیستند صحبت بکنم. آن‌موقع شرکت تلفن یک ترکت خصوصی بود قبلاً و مال آن یمین اسفندیاری و مشایخی و دیگران عده‌ای بودند صاحبان سهام که قانونی از مجلس گذشت لایحه‌ای که این شرکت را ملی کرد و گفتند من شرعاً جایز نمی‌دانم با این تلفن صحبت کنم. من به خنده گفتم خب پس من چطور صحبت کنم؟ فرمودند شما که از من تقلید نمی‌کنید خودتان می‌دانید. منظور اگر آن‌موقع آقای کاشانی هم چنین عقیده‌ای داشتند خب همان‌موقع ایشان هم راجع به این موضوع تلفن و این‌طور قوانین صحبت می‌کردند. و علی‌التحقیق آقای کاشانی آن‌موقع این نظر را نداشتند به‌هیچ‌وجه. این عقیده‌ی بنده است تا آن‌موقع که می‌دانم.

س- آقای خمینی آن زمان که شما با ایشان آشنایی داشتید چه نظری نسبت به دولت دکتر مصدق و ملی شدن صنعت نفت و نهضت ملی به طور کلی داشتند؟

ج- تا آن‌موقع که من می‌دانستم مطلقاً ایشان هیچ اظهار مخالفتی نمی‌کردند، هیچ. من یک بار از ایشان یک عبارت مخالفت‌آمیزی نشنیدم. حتی اگر این‌طور بود با من که مربوط بودند می‌فرمودند که مثلاً تو چرا توی دستگاه کار می‌کنی. چه وقتی رئیس بازرسی نخست‌وزیر بودم چه موقعی که شهردار بودم ایشان هیچ‌وقت هیچ همچین چیزی به من نفرمودند بله هیچ‌وقت

س- ما حالا موضع آقای خمینی را می‌گذاریم بعد دوباره برمی‌گردیم به ایشان در یک نشست دیگری. ولی امروز دلم می‌خواهد که شما خاطراتی که از ملی شدن صنعت نفت دارید و آن فعالیت‌هایی که آن‌زمان برای اجرای قانون ملی شدن صنعت نفت می‌شد برای ما توضیح بفرمایید.

ج- این مطالب را به عقیده من جرائد روز که کاملا نوشته‌اند مضافاً کتابی است که شما حتماً دیده‌اید به اسم تاریخ ملی شدن صنعت نفت تاریخ ملی شدن صنعت نفت.

س- بله این کتاب را دیدیم.

ج- مال فؤاد روحانی که تمام این کتاب درست است. در این‌که تمام تاریخ این کتاب درست است مضافاً…

س- من فکر کردم که شاید شما خاطراتی داشته باشید که در کتاب‌ها و جرائد ذکر نشده‌اند.

ج- حالا عرض می‌کنم. بله خاطرات تا اندازه‌ای…

س- فعلا آقای امینی موضوع نفت را می‌گذاریم بعد دوباره به این مسئله برمی‌گردیم من دلم می‌خواست که از شما تقاضا کنم که اگر شما خاطره‌ای از جریان ۳۰ تیر و همچنین ۹ اسفند دارید برای این‌که آن دو درواقع مقدمه‌ای بوده‌اند برای ۲۸ مرداد.

ج- بله بله درست است.

س- این خاطرات در جراید و یا در کتابی جایی ثبت نشده آن را برای ما بفرمایید که در تاریخ ضبط بشود.

ج- بنده راجع به این موضوع چه راجع به نهم اسفند و سی‌تیر هر دو دو چیز خدمتتان نقل می‌کنم که به قول شما در جراید هم منعکس نشده یکی که چون قبلاً گفتم که یک روزی در منزل کاشانی پورسرتیپ به من گفت که بله شاه را می‌خواهید دک کنید و ما نمی‌گذاریم، این عبارت او بود که معلوم شد که در همان‌جا در آن منزل نقشه‌ای برای این کار بوده است. و در آن پرونده‌ای که من خدمتتان عرض کردم و در این‌جا هم منعکس گردید که پرونده‌ای که در دیوان کشور بود راجع به بهایی‌ها، آقای حائری یک روزی به من گفتند که آقای بروجردی مرا به قم احضار فرمودند یعنی آقای حائری را

س- این آقای حائری همین آقای حائری است که این‌جا تشریف داشتند.

ج- بودند بله آقای مهدی حائری. گفتند مرا و مصطفوی را خواستند مصطفوی مردی تاجر اهل قم بود که خانواده‌ی محترمی در قم بودند به اسم آقازاده که منزلی که آقای بروجردی سکونت داشت مال این‌ها بود معروف بود به آقازاده‌ی بلور فروش. گفتند ما دوتا را ایشان خواستند و گفتند می‌روید پهلوی آقای بهبهانی و از قول من می‌گویید فشار بیاورد به دادگستری برای مختومه‌کردن این پرونده و ابرام آن رأی محکمه‌ی جنایی یعنی بالاخره اعدام آن سه بهایی. آقای حائری گفتند که ما در همان اوایل اسفند سال ۳۱ من و آقای مصطفوی پهلوی آقای بهبهانی رفتیم و به بهبهانی پیغام آقای بروجردی را رساندیم و حتی من گفتم آقا آقای بروجردی به‌قدری راجع به این موضوع ناراحت بودند که به پهنای صورت‌شان گریه کردند و از شما خواستند که این‌کار را… آقای بهبهانی گفتند که در این کار عجله نکنید. مرحوم مصطفوی به ایشان عرض می‌کند که می‌گویند (؟؟؟) تأخیر آفات. آقای بهبهانی می‌گویند که این نه این از آن تأخیرها نیست که آفت داشته باشد این به نفع ما آخر تمام می‌شود. می‌پرسد آخر چطور؟ آقای بهبهانی می‌گویند این‌ها می‌روند. آقای حائری به من فرمودند که من خیال کردم که منظور از این‌که این‌ها می‌روند یعنی این اعضای شعبه‌ی ۲ دیوان کشور که این پرونده آن‌جا مطرح هست از قبیل آقای حائری شاه‌باغ و آقای حسین معظمی، آن آقای مصطفوی می‌گوید که خب آقا بر فرض که این اعضای شعبه بروند خب یک عده‌ای دیگر می‌آیند مثل آن‌ها. می‌گوید نه آخر من که نمی‌توانم همه‌ی حرف‌ها را بزنم همشون می‌روند. خود مصدق می‌رود. این‌ها تعجب می‌کنند که اصلاً هیچ باورشان نمی‌شد آقای حائری به من گفتند. خب آن‌موقع من هم به نظرم این حرف خیلی مسخره می‌آمد تا بعد از این‌که قضایای نهم اسفند رو آمد و آقای دکتر مصدق آن نطق کذایی را کردند و بهبهانی به طرف دربار رفت آن‌جا جلوی قصر ایستاد. بعد خیال داشتند که دکتر مصدق که بیرون بیاید بگیرند و بکشند و حتی شعبان بی‌مخ با طناب آمده بود که ایشان را توی خیابان بکشند که آقای دکتر مصدق تصادفاً از در دیگری می‌روند و بعد می‌گویند مرغ از قفس پرید. معلوم می‌شود که آن حرف بهبهانی بی‌ارتباط با این جریان نهم اسفند نبود. که بعد این کار نگرفت و آقای دکتر مصدق در فروردین آن سال درب را به روی خودشان بستند نه کسی را پذیرفتند و نه به دربار سلام آمدند به‌هیچ‌وجه. عنوان کرده بودند که به احمدآباد رفته‌اند و استراحت می‌کنند. من برای یک کار واجبی رفتم کاغذی به ایشان نوشتم ایشان مرا خواستند و من قضایایی که می‌دانستم به ایشان گفتم و گفتم آقا مردم هم دلشان می‌خواست که شما در این‌موقع بروید و ملاقاتی بکنید به عنوان تحبیب همه‌ی نقل‌ها… گفتند نه آقا این‌ها می‌خواستند مرا بکشند حالا همین نقشه در کار هست و همان‌موقع هم من بعد مجدداً همین مطلبی که آقای حائری به من گفته بودند نقل کردم و به ایشان عرض کردم، گفتند بله ما حالا فهمیدیم که این نقشه بوده است و خیال داشتند مرا به کلی از بین ببرند. شما این‌ها را تمام توی این کتاب ایدن عرض کردم خیلی عجیب است که خاطرات ایدن که در فارسی هم ترجمه شده است آن آقای کاوه دهقان ترجمه کرده است و همه را ذکر کرده که ایدن گفتند که ما بالاخره من به چرچیل گفتم، آن که قبلاً عرض کردم، که شاه چنین پیغامی داده و ما آن نماینده را احضار کردیم و بعد از مدتی دیدیم که کاشانی از جبهه ملی و از آقای دکتر مصدق سوا شد و فهمیدیم که از داخل خودشان دارند… که شاه گفته بود من از داخل این‌کار را می‌کنم و دکتر مصدق را ساقط می‌کنم. متأسفانه یکی از رل‌های شاه که خیلی‌ها را گول می‌زد این بود که یکی‌یکی افراد را می‌خواست و به این‌ها وعده می‌داد که تو چه چیزت از دکتر مصدق کمتر است خود تو مثل دکتر مصدق هستی. اول مرحوم دکتر فاطمی را خواسته بود به او گفته بود به خیال این‌که خب او هم جاه‌طلبی می‌کند که بله بالاخره آقای دکتر مصدق پیر شده است باید کنار باشد و تو خودت بیایی نخست‌وزیر بشوی. دکتر فاطمی این شهامت را داشت که آمد این را به دکتر مصدق گفت و دکتر مصدق خودشان به من فرمودند که من به او گفتم که تو به مسافرت برو والا بمانی این تو را می‌کشد و نمان، که به مسافرت رفت.

س- یعنی دکتر فاطمی به مسافرت برود‌

ج- بله بله. آقای حسین مکی که اصلاً زبدی[نامفهوم] بود به قول اوران آمده بود رو. دست تصادف روزگار بود. ایشان خودشان در یکی از نطق‌هایشان گفتند که من در شاهی مهمان آقای دکتر پرفسور علی‌آبادی بودم آن‌جا شاه رد می‌شد بعد تصادفاً توی خانه‌ی او آمد و مرا دید و با من صحبت کرد. ایشان هم از همان‌هایی بود که شاه به او وعده داده بود، ایشان هم که به تمام معنا جاه‌طلب و با این‌که اصلاً هیچ بود یک آدم بی‌سواد عامی حتی نوشته‌هایی که از قول او نقل می‌شود او خودش نمی‌تواند بخواند نسخه‌بردارِ گفته‌ها است. ایشان وقتی که آقای کاظمی از طرف آقای دکتر مصدق به عنوان نایب نخست‌وزیر لایحه اختیارات را آورد از مجلس قهر کرد رفت بیرون و عده‌ای هم دنبال او و بعد شروع شد، از همان‌وقت معلوم است که این نقشه بوده است.

س- ایشان بعداً انتخاب شدند به کمیسیون رسیدگی به امور بانک‌ها در مجلس شورای ملی.

ج- نخیر. حالا عرض می‌کنم، حالا عرض می‌کنم این را. مطابق قانون نشر اسکناس دو نفر باید عضو نظارت براندوخته‌ی اسکناس مجلس انتخاب بکند. تا قبل از این جریان انتخاب مجدد آقای کهبد بود و دیگری که حالا من اسم او یادم نیست ولی کهبد را یادم هست. آقای مکی خودش را کاندید کرده بود که عضو بشود. و خب آن‌موقع دولت ناگزیر بود برای خاطر حقوق کارگران شرکت نفت و این‌که صنعت نفت خوابیده بود و اخلال می‌کردند دربار و نظامی‌ها و دولت هم احتیاج به پول داشت یک مقداری اسکناس منتشر شده بود و این خیلی محرمانه بود. البته همین دو نفر وکیل مجلس می‌دانستند و مکی را کاندید کردند که برود که بعد بیاید و این را عنوان بکند که اگر عنوان می‌کرد خب از نظر اقتصادی مملکت صدمه می‌خورد. و اصولاً همین رفراندم و انحلال مجلس یکی از علل آن همین مسئله بود. و آقای مکی خودش را کاندیدای این کار کرده بود و یادم هست که آقای دکتر مصدق آن رفراندوم را کرد و مجلس را منحل کرد که بعداً خیلی‌ها هم مخالف البته دکتر معظمی خیلی با این کار مخالف بود و می‌گفت آقا این کار صلاح نیست برای این‌که الان مجلسی هست اگر شما مجلس را منحل کنید با یک فرمان شما را ساقط می‌کنند. آقای دکتر مصدق گوش نکرد و سر همین موضوع هم یک مقداری از دکتر معظمی رنجید در صورتی که معظمی واقعاً وطن‌خواه بود مرد خیلی خیلی خیلی فهمیده و لایق…

س- عبدالله معظمی؟

ج- دکتر عبدالله معظمی. تا این آخر سر مرحوم دکتر مصدق از او رنجش داشت و حتی می‌گفت که این رفته با ماشین ریاست مجلس زاهدی را از مجلس که متحصن بود خب برداشت و با خودش، چون…

س- این موضوع حقیقت داشت؟

ج- بله. چون زاهدی، البته او می‌گفت که من کاری بود که من که نمی‌خواستم که کسی که او متحصن شده حالا سر این بخورد مضافاً یک نسبتی هم داشتند. زاهدی با برادر معظمی باجناق بود یعنی دوتا خواهر که از خانواده‌ی اتحادیه بودند یکی زن دکتر ولی‌الله معظمی بود یکی زن فضل‌الله زاهدی است که بعد از زاهدی که جدا شد زن دکتر افشار شد که رئیس دانشکده حقوق و وکیل مجلس بود. آقای دکتر مصدق گفتند این‌کار را کرده و دکتر معظمی با ماشین مجلس او را برده و به منزلش رسانده. و خیال می‌کنم دیگر حالا این…

س- راجع به رفراندوم و نظر مخالفین و موافقین.

ج- بله. خیلی‌ها مخالف با این موضوع رفراندوم بودند و حتی می‌گفتند نباید این چادرها جدا باشد برای این‌که وقتی که قرار شد آزادی باشد نباید کسی بداند که من چه رأی می‌دهم ولی وقتی که چادر جدا باشد مردم مرعوب می‌شوند معلوم می‌شود که این‌که مقابل آن چادر مخالف است می‌خواهد رأی مخالف بدهد این حرف‌هایی بود که مردم آن‌موقع به حق می‌زدند.

س- آقای امینی بعد از سی‌تیر و جریان ۹ اسفند برای دکتر مصدق کاملاً روشن شده بود که با دربار کاملاً روبه‌رو است و نمی‌شود که با شاه به‌هیچ‌وجه کنار آمد و این‌طور که شایع است دیگر از آن تاریخ به بعد ایشان با شاه هیچ نوع ارتباط رسمی نداشتند، با علم به این موضوع چطور شد که دکتر مصدق در روز ۲۸ مرداد و وقایع ۲۵ مرداد که منجر به ۲۸ مرداد شد یک ایستادگی سرسختانه‌ای از خودش نشان نداد و یا این‌طور که آقای دکتر بختیار در کتاب اخیرشان به نام «یکرنگی» ترجمه شده ایشان نوشتند که دکتر مصدق به محبوبیت خودش و نام نیک خودش به مراتب بیشتر علاقه‌مند بود تا این‌که بیاید و با قدرت بایستد و مبارزه بکند و پیروز بشود، علت این‌که ایشان ایستادگی محکمی در آن جریان نکردند چه بود؟

ج- علت این بود که متأسفانه این ماری که در آستین مملکت ما بود یعنی حزب توده آن‌موقع با کمک شوروی‌ها اسلحه هم داشت و بعد هم معلوم شد عده‌ی زیادی در ارتش هم…

س- سازمان نظامی؟

ج- سازمان نظامی دارند این‌ها آمدند پهلوی آقای دکتر مصدق که شما به ما اسلحه بدهید ما در مقابل این‌ها ایستادگی می‌کنیم. آقای دکتر مصدق گفتند من فدا بشوم بهتر است تا مملکت فدا بشود. این را کراراً… شما می‌دانید که تنها کسی که غیر از بستگان مرحوم دکتر مصدق آقای دکتر مصدق را در احمدآباد زیارت می‌کرد و ملاقات می‌کرد من بودم. این است که به کرات ایشان این مطالب را گفتند که به من تکلیف کردند و من گفتم دست آن نخست‌وزیری بریده باد که اسلحه ملت را به دست مخالفین ملت بدهد که بعد من بر فرض فدا بشوم. چنانچه که شد خودش و خانه‌اش و زندگی‌اش ولی مملکت بالاخره یک روزی باید باقی بماند. من مملکت را دودستی تسلیم روس‌ها نمی‌کنم و این کار را نمی‌کنم و این بود که ایستادگی نکرد بعد هم خب اطمینان به ارتش نداشت. چون تصفیه‌ای که در ارتش شده بود و این حرف را آقای صدقی خیال می‌کنم بهترین چیزش را خدا بیامرزد مرحوم دکتر فاطمی در ساعاتی که اعدام می‌شد گفت. در ساعتی که ایشان را می‌خواستند اعدام کنند و افسرانی را برده بودند در همان لشکر ۲ زرهی نگه داشته بودند و ساعت ۴ صبح می‌روند آن آزموده کلید می‌زند با این‌که به دکتر آمپول زده بودند که بخوابد و مریض بوده و تب داشته از خواب می‌پرد او می‌گوید که تو که از مرگ نمی‌ترسیدی پس چرا حالا متوحش شده‌ای؟ می‌گوید متوحش نشدم من خوابیده بودم چراغ زدند بیدار شدم و هرکسی … بعد وقتی که به او اعلام می‌کنند که تو اعدام خواهی شد و اگر کاری داری بگو می‌گوید من بچه‌ام را از روز ۲۸ مرداد تا امروز ندیدم و میل دارم او را ببینم می‌گویند آن مقدور نیست می‌گوید خواهرم را ندیدم باز می‌گویند مقدور نیست بعد می‌گوید در این‌جا در همین عمارت که آقای دکتر مصدق هست مرا ببرید و یا به ایشان اطلاع بدهید که من زیارت‌شان بکنم می‌گوید آن هم مقدور نیست بالاخره دکتر شایگان و مهندس رضوی را که اطاق مجاور بودند آن‌ها را ایشان میل دارند ملاقات کنند آن‌ها را بیاورند این‌ها می‌بوسند.[نامفهوم] بعد دکتر فاطمی در دقایق آخر می‌گوید که آقایان افسران این موقعی است که دیگر جایی برای عوام‌فریبی نیست چون بین مرگ و حیات من دقایقی بیش نیست. ما بیست و چند ماه در این مملکت حکومت کردیم و قصدمان این بود که مردم را روشن کنیم که نوکر خودشان باشند ولی متأسفانه دربار نگذاشت. دکتر مصدق نمی‌خواست واقعاً آن‌جور که می‌شود و نمی‌دانم فلان با مردم آن‌جور مبارزه کند و ایستادگی بکند. خیال می‌کرد یعنی فکر هم می‌کرد که ارتش باز در اختیار شاه است و اصولاً این روحیه‌ای که در آن‌موقع بود. دکتر مصدق هم نظرش این بود همان‌طور که عرض کردم مملکت بماند بهتر از این است که… چون فکر می‌کرد بالاخره این موج بر فرض هرطور هم باشد تمام می‌شود. و او بر فرض برود و شهید هم بشود و همیشه می‌گفت که من آرزو می‌کنم در راه مملکت از بین بروم. و این بود که مقاومتی نشان داد.

س- آقای امینی حقیقت داشت که دکتر فاطمی را بعد از ۲۸ مرداد سازمان نظامی حزب توده مخفی کرده بود و ایشان قبل از ۲۸ مرداد هم با حزب توده ارتباط داشته؟

ج- قبل از آن‌که من نمی‌دانم ولی اول که منزل کسی بوده است که آن شخص چون یک ارتباطی متأسفانه با سفارت اردن داشته و چیز بوده او نگران می‌شود دکتر از آن‌جا و می‌آید یک کسی او را می‌آورد منزل که بعد معلوم شد که آن آدم عضو حزب توده بوده و الان هم مثل این‌‌که این‌جا باشد او را می‌توانم اطلاعات دقیق‌تری چون وقتی گفته بود من یادم است از آقایی که این‌جا برای من تمام داستان را نقل کرده یادداشت کنم و بعد به شما بگویم همین داستان مرحوم دکتر فاطمی را.

س- خیلی ممنون. حالا برمی‌گردیم به زمان بعد از ۲۸ مرداد و اولین سؤالی که من می‌خواهم از شما بکنم راجع به وزارت دارایی آقای دکتر علی امینی و قرارداد کنسرسیوم است؟

ج- بله قرارداد پیچ، قرارداد پیچ به قول مرحوم کشاورزصدر ساخته بود که یادگار پدرت پیچ امین‌الدوله است. چون دکتر امینی پسر امین‌الدوله و نوه‌ی امین‌الدوله بزرگ بود.

یادگار پدرت پیچ امین‌الدوله است / یادگار تو قراریست که بستی با پیچ؛

یادگار پدرت بود معطر لیکن / از تو جز گندوکثافت نبود باقی هیچ

آقای دکتر امینی که حالا ادعای وطن‌خواهی می‌کند ایشان وزیر دارایی زاهدی شد و این قرارداد کنسرسیوم را تهیه کرد و قبول کرد که تمام غرامات را بدهد و باز نفت را بدهد در اختیار هیئتی که سابقاً فقط یک انگلیس بود شرکت‌های مختلف آمریکایی و هلندی انگلیسی و همان کنسرسیوم به‌اصطلاح که آن شرکت‌های مختلفی بود. و شهرت‌هایی هم آن‌موقع داشت که من تا آن حد نمی‌دانم که یک وقتی در مجله‌ی نیشن چیزهایی نوشته شد تا چه حد آن‌ها درست باشد آن‌ها را بنده پول‌هایی که ردوبدل شده بود حتی برادر دکتر امینی وقتی…

س- ابوالقاسم امینی؟

ج- ابوالقاسم امینی نخیر ابوالقاسم خیر معذرت می‌خواهم. سرتیپ محمود امینی، سرتیپ محمود امینی یک نامه‌ای نوشته بود که ایشان پول‌هایی که گرفتند و آمدند و این‌جا صحبت شد او این مطالب را عنوان کرده بود که یک وقتی رئیس ژاندارمری بود. و من راجع به قرارداد کنسرسیوم توضیح بیش‌تری به شما بدهم و آن نامه‌ای است که حتماً شنیده‌اید که ما تهیه کردیم و خدا بیامرزد مرحوم دکتر معظمی و آقای صالح نامه‌ای قرار شد تهیه بکنند آقای مهندس بازرگان و بنده عده‌ای بودیم که این نامه تهیه شد و بعد بنده راه افتادم معذرت می‌خواهم مهندس بازرگان این را به امضای عده‌ای از استادان دانشگاه رساند و بعد من هم این را آوردم سه صفحه بود و سه نسخه به امضای علامه دهخدا بردم رساندم که ایشان امضا کردند و مهندس حسن شقاقی که یکی از شریف‌ترین مردم روزگار بود پهلوی ایشان بردم امضا کرد و بعد که امضا کردند گفتند که بهتر است که من این را از نو یک دفعه دیگر بخوانم که اگر فردا آمدند از من پرسیدند من بتوانم جواب بدهم بعد با هم خواندیم با هم بحث کردیم و اتفاقاً بعد از مدتی همان مولوی که بعد رئیس سازمان امنیت تهران بود رفته بود گفته بود که این را امضای شما را جعل کردند ایشان گفته بود نه من مخصوصاً بعد از این‌که امضا کردم بالایش هم نوشتم مهندس حسن شقاقی که این افتخار نصیب خودم باشد نه به نام دیگری. بعد بردم به شاه عبدالعظیم در حوض خانه منزل مرحوم آسیدرضا فیروزآبادی و دادم ایشان هم با دقت خواند و امضا کرد. اتفاقاً پهلوی یک آقای دیگری بودم که آن زمان آقای دکتر مصدق مقامی داشت مقام اقتصادی داشت و خواند و گفت که آقا در این‌جا نوشته شده است کودتای خائنانه نهم اسفند ۲۸ مرداد فکر نمی‌کنید فردا این امر باعث بشود که ما را تعقیب جزایی بکنند؟ تو که خودت قاضی بودی؟ و اگر این عبارت اصلاح بشود من امضا می‌کنم. من آمدم و باز با آقایان نشستیم دقایقی فکر کردیم این عبارت را عوض کردیم. کردیم وقایع تأسف‌آور نهم اسفند و بیست‌وهشتم مرداد و بعد باز بنده راه افتادم به امضای این آقایان رساندم و آقای بازرگان هم داد به آن استادها امضا کردند و آقای صالحی و معظمی که قبلاً امضا کرده بودند و بعد که بردم پهلوی این آقا ایشان گفت آقا بنده را ندیده بگیرید. و بعد همین آقا… هان بعد وقتی که این نامه منتشر شد شاه دستور داد که تمام ما را اگر در ادارات هستیم از خدمت برکنار کنند. و حتی به دانشگاه دستور داده شد که این ۱۲ استادی که این نامه را امضا کردند از دانشگاه اخراج بکنند. دکتر سیاسی زیر بار نرفت ولی جعفری که وزیر فرهنگ آن روز بود که بعد تقسیم شد به اسم فرهنگ و آموزش عالی و آموزش و پرورش او گفته بود که چون انتصاب استادها به امضای وزیرفرهنگ است پس عزل و انتظار خدمتشان به امضای من است من امضا می‌کنم و این ۱۲ استاد را منتظر خدمت کرد که این‌ها آمدند شرکتی درست کردند به اسم شرکت یاد که اغلب هم در منزل من بود این مرکز این‌کار و حتی همین آقای دکتر ابراهیم یزدی آن‌موقع شاگرد دانشکده‌ی داروسازی بود خب خیلی می‌دوید و فعالیت می‌کرد آن مرحوم رحیم عطایی بود مرحوم رادنیا بود آقایان دیگری بودند که حالا درست اسمشان شاید… و همین کم‌کم شالوده‌ و پایه‌گذاری جبهه ملی دوم وقتی که در منزل آقای صالح وقتی بنده پیشنهاد کردم این را بگذارید در روز سی‌ام تیر این را جبهه ملی دوم آقای دکتر سنجابی گفتند آقا… جبهه ملی دوم به خط بنده تهیه شد و منتشر شد این جبهه ملی که در منزل آقای صالح تشکیل شد.

س- مطالبی هست راجع به جبهه ملی دوم آقای امینی و اختلافی که جبهه ملی دوم با شخص دکتر مصدق داشته و من می‌خواستم این موضوع را یک مقداری در جزئیاتش بحث بکنیم برای این‌که برای وقایعی که بعداً اتفاق افتاد برای شناخت وقایعی که بعداً اتفاق افتاد اهمیت شایانی دارد. از جمله مخالفت دکتر مصدق بود با اساسنامه‌ی جبهه ملی دوم.

ج- بله کراراً با مرحوم آقای دکتر مصدق که بنده در احمدآباد صحبت می‌کردم ایشان می‌گفتند آقا من فعلا در این گوشه‌ی ده هستم و آن‌جور که باید و شاید به امور وارد نیستم ولی متأسفانه افرادی بودند که می‌رفتند ذهن ایشان را مشوب می‌کردند. در کنگره که تشکیل شد کنگره‌ای جبهه ملی دوم در منزل آقای قاسمیه در تهران‌پارس وقتی که اساسنامه و هم این‌که بعد رأی گرفته شد برای انتخاب اعضای بعضی اشخاص که علاقه‌مند بودند که انتخاب بشوند انتخاب نشدند با کمال تأسف من باید اسم ببرم که با این‌که الان من به او علاقه‌مند هستم و الان هم او در غربت بسر می‌برد آقای هدایت‌الله متین دفتری او میل داشت که عضو شورای جبهه ملی بشود، به عضویتش انتخاب بشود انتخاب نشد. آقای فروهر و مرحوم کشاورزصدر و آقای دکتر شاپور بختیار هم کم رأی آوردند؛ بعد وقتی که شورا تشکیل شد و انتخاب خواستند بکنند به عنوان هیئت اجرایی باز آقای کشاورزصدر و شاپور بختیار و فروهر به عضویت هیئت اجرایی انتخاب نشدند. مرحوم کاظمی هم رنجش‌هایی داشت چون ایشان سال‌ها رئیس شورا بود ایشان هم رأی برای ریاست شورا نیاوردند و دکتر آذر رئیس شورا شد. این رنجش‌ها باعث شد که این‌ها خودشان را کنار کشیدند و با کمک آقای هدایت‌الله متین دفتری پیغام‌هایی برای آقای دکتر مصدق فرستادند و ذهن آقای دکتر را مشوب کردند آقای دکتر مصدق نامه‌ای نوشتند که من این شورا را قبول ندارم و این اساسنامه را قبول ندارم و باید… به خاطرم هست که آن شب اتفاقاً در منزل من این جلسه بود که آقای صالح به قدری ناراحت شد که تقریباً نزدیک بود گریه کند و گفت من از این تاریخ به کلی از تمام فعالیت سیاسی خودم را کنار می‌کشم و استعفا می‌دهم. آقایان اصرار کردیم که آقا استعفا ندهید بهتر است که بگذارید که یک نامه‌ای نوشته بشود و به آقای دکتر مصدق و مطالب را روشن کنیم. همان شب نامه تهیه شد و من آن نامه را برداشتم روز جمعه خدمت آقای دکتر مصدق بردم و با ایشان مفصل صحبت کردیم. این را هم عرض کنم که نامه‌ای که آقای دکتر مصدق نوشته بودند نامه این بود که نامه‌ای به عنوان دانشجویان طرفدار جبهه ملی اروپا و آمریکا به ایشان نوشته بودند و راجع به این اساسنامه جبهه ملی و اعضای انتقاداتی کرده بودند. آقای دکتر مصدق جوابی داده بودند و همان روزی که ایشان جوابی به آن دانشجویان جبهه ملی آمریکا و اروپا داده بودند آن را همان شب آقای داریوش فروهر و آقایان رفقای دیگرشان فتوکپی از این گرفتند و تمام درب خانه‌های دوستان و آشنایان و اعضای جبهه ملی و حتی به قراری که شنیده شد به دست شاه هم این نامه رسید که تعجب کردم. وقتی که من رفتم احمدآباد و به آقای دکتر مصدق عرض کردم و گفتم این خیلی اثر بد خواهد کرد. این‌ها افرادی بودند که همه در زندان بودند گفت: «خیلی‌ها در زندان هم بودند ولی خب از‌ما‌بهتران هم»، به همین عبارت، «توی شما هست.»[نامفهوم] گفتم آقا آن از‌مابهتران کی‌ها هستند شما بگویید لااقل ما تحقیق کنیم و همین‌جور بی‌خودی….

س- این اصطلاح را ایشان در نامه هم به کار بردند.

ج- بله گفتند ازمابهتران هستند. و ایشان آخرسر قانع شدند که نامه‌ای به آقای صالح بنویسند… هان ایشان قانع شدند که اصولاً نامه‌ را پس بگیرند. بعدازظهر بود که من در اطاق پایین آمده بودم همین‌جا که الان مدفن دکتر مصدق است آن‌جا آمده بودم که نمازی بخوانم دیدم که ماشینی آمد دیدم هدایت‌الله خان متین دفتری است و رفت خدمت پدربزرگ‌شان.نصرت‌الله امینی