روایتکننده: آقای نصرتالله امینی
تاریخ مصاحبه: ۱۴ مه ۱۹۸۳
محلمصاحبه: شهر آناندل ـ ویرجینیا
مصاحبهکننده: ضیاءالله صدقی
نوار شماره: ۴
س- آقای امینی فکر میکنم که شما تنها شخصی هستید که با دکتر مصدق در تمام سیزده سال تبعیدش در احمدآباد تماس داشتید. میخواهم از شما خواهش بکنم که مطالبی را که در ارتباط با این قضیه هستند برای ما توضیح بدهید، اول اینکه میخواستم ببینم که شما در چه سمتی با ایشان در ارتباط بودید؟
ج- عرض میشود که من وکیل امور حقوقی ایشان بودم یعنی بعد از اینکه ایشان از مدت سه سال محکومیتشان در زندان لشکر ۲ زرهی به سرآمد و به احمدآباد رفتند کارهای حقوقی بیمارستان نجمیه و موقوفات بیمارستان نجمیه و خانهای مثلاً مربوط به دختر محجورشان خدیجه مصدق که الان در سوئیس هست و مریض است اینها را به من محول میفرمودند.
س- ایشان هنوز در قید حیات هستند؟
ج- بله بله آن خانم هنوز در قید حیات است وضع بدی هم دارد برای اینکه برای ایشان پول نمیگذارند بفرستند و میگویند که مرض ایشان طوری است که قابل علاج نیست بنابراین بیاید به ایران و او هم اصلاً نمیتواند. برای اینکه اصلاً در این محیط معلوم نیست چه کسی نگهداریاش کند چه وضعی باشد چون آنجا در یک بیمارستانی هست که سالیان دراز آن دختر بیچاره در آنجا بوده است. از تاریخی که آقای دکتر مصدق را به خراسان تبعید کردند بردند از آن تاریخ این دختر حالش بد شد و همینجور این ادامه داشت بردند به خارج به قصد اینکه معالجه بشود ولی متأسفانه معالجه نشد و محجور است. هنوز هم فکر میکند که پدرش و مادرش حیات دارند این خبر ندارد که هر دوی اینها فوت کردند.
س- این جریان را میتوانید لطف کنید برای ما توضیح بدهید که این اتفاق چهجوری افتاد که ایشان این بیماری را پیدا کردند؟
ج- اینجور که من شنیدم و از خود آقای دکتر مصدق و از آقای مهندس احمد مصدق دکتر غلامحسین خان مصدق که پسر دوم دکتر مصدق است، ایشان همانموقع وقتی که پدر را میگیرند چون بالاخره بچه بوده تحت تأثیر بوده و معمولاً هم بچههای کوچک بیشتر علاقهمندند به والدینشان و والدین هم به آنها علاقهمند وقتی که میآیند که پدر را بگیرند و ببرند به بجنورد حال این دختر بد میشود و از همان آن دیگر رو نمیآید و خوب نمیشود که بعد میفرستند به سوئیس…
س- این زمان رضاشاه بوده آقای امینی؟
ج- زمان رضاشاه بله بله. زمان رضاشاه بود که دکتر مصدق را بردند و مدتها در آنجا بود و حتی وقتی که ایشان را بردند آشپز ایشان هم که الان هم هست و منزل مهندس احمد مصدق به اسم جوادخان او التماس میکند که مرا هم با ایشان زندانی کنید. و این آشپز را هم میبرند زندانی میکنند مدتی در زندان. بعد خانهای میگیرند. بودند مدتی در آنجا تا ظاهراً شخصی که همکلاس این محمدرضاشاه بوده است به اسم پرون او کاری داشته است و مریض بوده است و تصادف کرده بود با آقای دکتر غلامحسین خان وقتی که دکتر غلامحسین خان به او میگوید او میرود و از ولیعهد وقت خواهش میکند آقای دکتر مصدق را بالاخره از آنجا از همان محل به قول عربها منفی یا منفا میبرند به احمدآباد در احمدآباد تبعید میکنند و ایشان تا شهریور ۲۰ در احمدآباد بودند. که بعد از شهریور ۲۰ به تهران آمدند که من قبلاً عرض کردم که من بعد از شهریور ۲۰ ایشان را در منزلشان در شمیران زیارت کردم و ملاقات کردم. و من به مناسبت همین کارهای ایشان خدمت ایشان میرسیدم و دعاوی که بود و کارهایی داشتند مخصوصاً مال بیمارستان نجمیه که یکی از جالبترین موضوعات مریضخانهی نجمیه یک موقوفهای داشت در بلوک غار نزدیک شاهعبدالعظیم یعنی پشت شاهعبدالعظیم راهش از طرف رباطکریم آنجا بود به اسم رستمآباد و عباسآباد. و اینجا قبلاً در اجارهی کسی بود این ملک موقوفه خیلی عایدات کمی میداد. بعد که مدت اجارهی او سر آمد حسبالعمول اعلان مزایدهای ادارهی اوقاف گذاشت با یاری آقای دکتر مصدق با نظارت اداره اوقاف برای اجاره اینجا، یک روزی که من رفتم خدمتشان فرمودند که آقا دو نفر از این افراد جبهه ملی به خیال اینکه از قبل این به من استفادهای برسد آمدند یک مبلغ معتنابهی پیشنهاد کردند که اگر تمام درختهای اینجا هم فروخته بشود و بکنند و بفروشند من یقین دارم که این عایدات درست درنمیآید و من نمیدانم چرا اینکار را کردند. آن مبلغ خیلی زیاد است بنابراین من ناچارم که یکجوری اینها را چون مسلما وقتی که ادارهی اوقاف و من هر دو قبول کنیم آنها نمیتوانند از عهدهی اجاره بربیایند و میخواستند مثلاً پول جمع کنند فلان کنند به خیال اینکه از این پول به دست من میرسد در صورتی که من یک دینار از آن عواید موقوفه حتی حقالتولیه هم چیزی برنمیدارم همه را میدهم به خرج بیمارستان نجمیه. بنابراین حالا به نظرم یک راهی میرسد و چون در اعلان ذکر شده است که اینها باید ضامن معتبر یا وثیقهی ملکی بسپارند من میگویم آقا وثیقه ملکی باید بسپارید چون اگر بگویم ضامن میآیند یخه یکی از شما را میگیرند میگویند آقا شما بیایید ضامن بشوید و شما هم ناچار هستید قبول بکنید. اما وقتی وثیقهی ملکی کسی نیست که این مبلغ داشته باشد بنابراین رد میشود و آنوقت وقتی که رد شد مطابق مقررات یک جریمه به آنها تعلق میگیرد. من آن جریمه را میبخشم، آن جریمه را میبخشم که اینها کنار بروند. و همین کار را ایشان کردند. نفر دوم یک سرهنگی بود به اسم منتظمی. او برداشت یک شرحی نوشت به ادارهی اوقاف که من همان قانون آقای دکتر مصدق را قبول دارم اگر نفر اول کنار برود من اینجا همان مبلغ به من بدهید در صورتی که چنین قانونی اصلاً وجود نداشت معمولاً در اینطور مواقع نفر دوم هرچه گفته باشد. این خیلی کمتر از آن مبلغ گفته بود. آن پیشنهاددهندگان اول گفته بودند سالی ۱۲۰ هزار تومان و این پنج ساله هم بود. بعد خب روی آن رویهای که بود آقای دکتر مصدق دستور دادند که وثیقه ملکی و ایشان آمدند سرلشکر حالا عرض میکنم اسمش را یادم میآید. او را معرفی کردند. ملک او را گفتند که ایشان ملکی حاضرند که البته ملک هم به اسم خانم ایشان بود خانم وثیقی، وثیق یا وثیقی. و ما رفتیم با زحمتی بنده چون اتفاقاً آن زمینی که ایشان داشت یک گاراژ خیلی مفصلی در خیابان شاهرضای آنروز بود که بعد شد آیزنهاور بعد حالا آزادی شد این را بنده رفتم توی ثبت اسناد اصلاً آثاری نبود برای اینکه همین این اسناد از بین رفته بود مال یک محضری بود که آتش گرفته بود بالاخره همه را پیدا کردیم ما یکییکی تا بالاخره رسانیدم به دورانی که به این سرلشکر و خانمش مربوط میشد ثبت کردیم ملک به وثیقه موقوفهی بیمارستان نجمیه درآمد و وثیقه این شش پنج سال که میشود ۶۰۰ هزار تومان. سال اول ایشان ضرر کرد این سرهنگ برای اینکه اینکاره نبود و اصلاً زارع نبود میرفت طبق همان رویهی ارتش و نظامی آن روز زارعین را به خط میکرد ببیند اینها ریششان را تراشیدند اینکار را نکردند که اصلاً هیچ ارتباطی به کار زراعت نداشت و آن سال ضرر کرد. آقای دکتر مصدق ناچار شدند از خودشان مقدار زیادی دادند گندم و بذر خریدند که ببرند آنجا و این را بکارند. ولی رعایای آنجا بهقدری وضعشان بد بود که مقدار زیادی از این گندم را خودشان چون هیچی نداشتند بردند و خوردند. باز از نو ایشان دادند بهوسیلهی مباشر خودشان ببرند بکارند. سال دوم هم این شخص ضرر کرد. آقای دکتر مصدق کاغذی به من مرقوم داشتند که این کاغذ خیال میکنم الان همینجا موجود باشد نوشتند که آقا این کاغذ خیلی محرمانه است. من اسم آن سرلشکر هم الان به خاطرم آمد سرلشکر مقبلی.
س- مقبلی؟
ج- مقبلی بله مقبلی. مدتی هم در رشت شما بود و آذربایجان بود بعد هم آن آخرین سمتش استاندار کرمانشاه بود. نوشتند به من که آقا اگر شما یک، که البته از این جریان مستحضر هستید که حالا بد نیست که من عین عبارت خود این نامهی آقای دکتر مصدق را برایتان بخوانم.
س- با کمال میل.
ج- بله خیال میکنم خیلی بله جالب باشد. بله ایشان، «محرمانه احمدآباد ۱۶ دیماه ۱۳۳۸، جناب آقای امینی وکیل محترم دادگستری، خاطر عالی از قطعه زمینی که خانم سرلشکر مقبلی وثیقه پرداخت مالالاجارهی املاک موقوفه قرار دادهاند مستحضر است و احتیاج به تفصیل نیست چند ماه قبل آقای سرلشکر نامهای به دکتر غلامحسین مصدق به این مضمون نوشته بودند که بنده جوانمردی کنم وثیقه را آزاد و مالالاجاره را از خود مستأجر مطالبه نمایم، به ایشان جواب داده شد این جوانمردی نیست و خیانت است به موقوفه که هرگز من مرتکب چنین کاری نمیشوم و برای اینکه تصور نکنند از روی عنادی با این پیشنهاد موافقت نشده خود اینجانب»، آن موضوع عناد را من توضیح بدهم که این آقای سرلشکر مقبلی رئیس دادگاه آقای دکتر مصدق بود در دادگاه نظامی دادگاههایی که تشکیل دادند برای محاکمهی آقای دکتر مصدق رئیس دادگاه بود. رئیس دادگاه بدوی بود، رئیس دادگاه بدوی بود و این را به این مناسبت، «و برای اینکه تصور نشود از روی عنادی با آن پیشنهاد موافقت نشده خود اینجانب پیشنهاد نمودم از دو سال مالالاجاره هرچه باقی است بدهند مستأجر هم فسخ کند و ضرر پرداخت بقیه مالالاجاره سال ۵-۴-۳ را جلوگیری فرمایند که جوابی ندادند. و البته اینطور تصور میکنند که هیچکس قادر نیست ملک خانم ایشان را برای ضمانتی که نمودهاند در معرض حراج درآورد و شاید همینطور باشد و خوب تصور کردهاند. بنده باز میخواهم با ایشان مذاکراتی بشود شاید از این خیال که هیچکس قادر نیست کسر مالالاجاره را از فروش ملک جبران کند خارج شوند با این فرق که اکنون کسر مالالاجاره سال سوم را هم باید بدهند. آقای مستأجر قابل اینکار نیست و اطرافیانش از او میبرند و میخورند و این بیچاره غیر از خستگی و زحمت بهره و نفعی ندارد از قرار که میگویند هشتاد خروار بذر داده نصف آن را مباشر و زارع سرقت کردهاند که بنده از راه ترحم ۲۰ خروار گندم به عنوان مساعده فرستادم که حامل نظارت کرد که کاشتند و مراجعت کرد. چنانچه یک وقت زائدی دارید و صلاح میدانید یک جلسه هم جنابعالی با ایشان مذاکره فرمایید که بدانند بنده هیچوقت نمیخواهم از فروش ملک دیگری وجهی برسد و صرف کار بیمارستان بشود ولی برخلاف وظیفه و قانون هم نمیتوانم کاری بکنم. وثیقه برای این گرفته شده که اگر مستأجر مالالاجاره را نپرداخت از آن محل وصول شود حتی در موقع تنظیم بودجهی سال ۱۳۳۸ ادارهی اوقاف دستور داد که چون وثیقه است تمام مالالاجاره باید در حساب جمع شود که در حساب سال ۱۳۳۷ که به ادارهی اوقاف داده شد همینطور عمل شده است بنابراین بنده نمیتوانم به این عنوان که مالالاجاره نرسیده است اجاره را فسخ کنم و تا سال آخر اجاره باید صبر کنم و بعد از فروش ملک هر چه باقی باشد وصول نمایم. وثیقه دهنده اگر میخواهد بیش از این ضرر نکند مالالاجاره سال سوم را هرچه باقی باشد بدهد و چون مستأجر هیچ محلی برای ارتزاق ندارد و تصور میکنم که از خویشان مالک وثیقه باشد برای دو سال آخر ماهی ۱۰۰۰ تومان به او بدهند که اجاره را فسخ کند. من هم از اول سال ۱۳۳۹ اعلان مزایدهی ملک را منتشر کنم که هر کس بیشتر پیشنهاد داد به او اجاره داده شود. حال بسته به این است که با پیشنهاد جنابعالی موافقت بکند یا نکند و باشد روزی که اگر موافقت ننمودند از کرده پشیمان شوند. چنانچه نمیخواهند اینکار را بکنند خوب است همانطور که از اول میخواستند شرکت کنند باز شرکت نمایند و از کارهای بیاساسی که میشود جلوگیری نمایند برای اینکه مستأجر فایده ببرد و در این دو سال به شهادت خود جنابعالی کار قنات با کمال جدیت تعقیب شده و اکنون در آن حدود هیچ ملکی نیست که ۱۸ سنگ آب داشته باشد.» تا الی آخر. حالا اینها را دیگر بنده. به هر حال بنده تلفنی به این آقای سرلشکر مقبلی کردم و گفتم آقا بنده وکیل جناب آقای دکتر مصدق هستم و این راجع به جناب هم باز یک توضیح اضافه بدهم که ایشان کاغذی به من نوشتند که من خواهش میکنم که در مکاتباتتان با من از ذکر عنوان جناب که همیشه از آن متنفر بودم خودداری فرمایید. «اوراقی که برای ملاحظهی بنده ارسال فرمودهاید مال تاریخ احمدآباد ۲۹ آبان ۱۳۳۸، مرقوم محترم عزوصول ارزانی بخشیده است توجهاتی که نسبت به کار قنات موقوفهی رستمآباد فرمودید» همین اتفاقاً قناتی که در آن نامه که قبلاً گفتم و خواندم ذکر شده «فرمودهاید نهایت تشکر حاصل گردید امیدوارم بهطوری که وعده دادهاید در ظرف این دو روزه رفع مزاحمت از طرف بشود و اینکار به لطف جنابعالی جریان خود را طی کند اوراقی که برای ملاحظه بنده ارسال فرمودهاید عودت داده میشود در خاتمه خواهانم که در نوشتجات بنده را از عنوان جنابی، توی گیومه، که همیشه از آن متنفر بودم محروم فرمایید با تجدید مراسم ارادت دکتر محمد مصدق.» درهرحال بنده به آقای مقبلی تلفن کردم و گفتم من وکیل جناب آقای دکتر مصدق هستم و راجع به نامهای که شما نوشته بودید به آقای دکتر غلامحسینخان ایشان به بنده مأموریت دادند که با شما مذاکره کنم حالا، ایشان گفتند کی و چه وقت؟ کجا و چه وقت؟ گفتم کجا که مسلماً دفتر من، و وقتش هم معین کردم ایشان آمدند. آمدند و مذاکره کردیم همهی حرفها را بنده زدم و ایشان گفتند نه من بههیچوجه تقبل و تعهدی نمیکنم و نسبت به گذشته هم چیزی نمیپردازم باید فسخ کنند. گفتم خیلی خوب ما هم اقدام میکنیم. گذشت ایشان سال همان جوری که آقای دکتر مصدق نوشتند سال سوم و چهارم و پنجم گذشت بدهی شد ۶۰۰ هزارتومان، بنده اجرائیه صادر کردم، اجرائیه صادر کردم اجرائیه ابلاغ شد ایشان عرضحال دادند و جلوی عملیات اجرایی را خواستند بگیرند فایده نکرد. بعد شکایت به شاه بردند که آقای دکتر مصدق میخواهد همانطور که آقای دکتر مصدق هم قبلاً در نامه نوشته بودند میخواهد از من انتقام بگیرد چون من رئیس دادگاه بودم. و بعد اینکار رجوع شد به وزیر وقت دادگستری او هم رسیدگی کرد و گزارش داد که نه این یک امر خیلی عادی است و هیچ کاری نمیشود کرد باید…
س- وزیر دادگستری وقت کی بود آقای امینی؟
ج- ظاهراً دکتر عاملی بود یعنی ظاهراً خیر باطناً دکتر عاملی بود. در صورتی که حکمی در دادگاه صادر شده بود راهی نبود و کاری نمیشد بکنیم هیچ کاری نمیشد کرد. و ما دنبال کردیم، ایشان دیگر خیلی اقداماتی کرد به وسایلی به امید اینکه خب این را حالا شاید شاه از محلی که خودش میداند کمک کند بدهد و چه که اینکار را هم نکردند بالاخره ملک به بیمارستان نجمیه منتقل شد. یادم هست که یک روزی در خیابان تختجمشید آن روز برخوردم به همین آقای سرلشکر مقبلی که به اتفاق آن سرتیپ یعنی خسروداد پدر این خسرودادی که تیرباران کردند و یک کس دیگری که یک وقتی رئیس ثبت کرمانشاه بود برخوردیم وقتی آنها ایستادند با من صحبت کردند ایشان با یک جوری گفت بله ایشان وکیل آقای مصدق هستند که ملک مرا بردند برای مریضخانه نجمیه، ملک من شش میلیون تومان میارزید در مقابل ششصد هزار تومان فلان. گفتم آقا ملک شما میارزد شش میلیون؟ گفتند بله. گفتم شما ششصد هزار تومان را بروید بدهید ملک شما را بنده فوری برمیگردانم. گفت محال است. گفتم بنده قول میدهم. آقای دکتر مصدق کسی نیست که بخواهد ملک مردم را بگیرد. گفت آقا به آن دو نفر گفت شما شاهد باشید گفتم که خدا بالاتر است که شاهد باشد شما اینکار را بکنید. آقای سرلشکر رفتند پول را تهیه کردند آوردند بنده اینجا کارش را کردیم و بلافاصله ما ملک را برگرداندیم به این سرلشکر مقبلی. و البته این سرلشکر مقبلی تا حیات داشت همیشه تشکر میکرد از این موضوع. حتی باز این را هم عرض کنم که یک خانهای خدیجه مصدق همین دختر محجور به نام او بود در کوچهی بیهقی روبهروی باشگاه افسران بازنشسته که این را باشگاه افسران بازنشسته میل داشتند این خانه را بخرند. خانه هم مستأجری داشت عرضحال دادم و تخلیه کرده بودم و بعد آن خانه مخروبه شده بود و خیال داشتیم بفروشیم. از همین باشگاه عنوان شد که رئیس باشگاه امانالله جهانبانی بود که هم سناتور بود ولی از طرف او همین آقای مقبلی آنجا را اداره میکرد. روزی به من اطلاع دادند من رفتم میزی بود همه امرای بازنشسته نشسته بودند و ایشان خیلی ادب کرد مقبلی اشهدبالله خیلی ادب کرد. بعد گفت که آقا ایشان هرچیزشان را برای ملت گذاشتهاند اینجا هم کار ملت است مال مردم و اینها. گفتم آقا ملک مربوط به ایشان نیست مال دختر محجورش است که در آنجا است و مریض است و ایشان نمیتوانند خلاف رفتار کنند درست است ایشان ولایت دارند ولایت شرعی دارند از نظر قانونی چون دختر محجور است حجرش هم منتسب به زمان صغره است و نمیتوانم عملی انجام بدهم. بعد گفتیم گفتیم یک وقتی دیدیم که یک سرتیپی که سرتیپ راستی گفت کی با یک لهجهی ترکی گفت که هان حالا فهمیدم که ملک مال دکتر مصدق است و شروع کرد فحش دادن که آن مرتیکه پدرسوخته نمیدانم فلان. بنده گفتم که ببخشید تیمسار من اجازه ندارم که از طرف ایشان بگویم پدرسوخته خودت هستی ولیکن شما حق ندارید که نسبت به موکل من توهین کنید اگر میخواهید توهین کنید بنده از این جلسه خارج میشوم. البته تقریباً جواب را دادم ولی در لفافه. آقای سرلشکر مقبلی با کمال صراحت گفتند که من هم اجازه نمیدهم چنین صحبتی بشود و بعد هم عرض میکنم که ایشان مرد بسیار شریفی هستند آقای دکتر مصدق و حتی من صریحاً اقرار میکنم که کاری را که اعلیحضرت نکرد و ملک من اینجور شده اینجور شد ایشان با کمال جوانمردی برگرداندند در صورتی که میتوانستند برنگردانند. و بعد یک سرلشکر دیگری که حالا اسم او را هم بنده دارم. آمد یواشی پهلوی من، او سپهبد بازنشسته بود که آقا افسوس که ایشان در جریان پیش نبرد والا همینها این غلطها نمیتوانستند خیلی با عبارت زنندهی دیگر یواشکی به من گفت. درهرحال این مختصری بود. بنده درهرحال مرتباً احمدآباد میرفتم و یک روز هم دیدم که آقای دکتر مصدق خیلی با عجله به وسیلهی نوکرشان کاغذی برای من فرستادند که آقا به من اینجا اطلاع رسیده است که اگر شما بیایید اینجا شما را میگیرند توقیف میکنند. ولی خب من با شما چون کار دارم و چیز دارم این است که شما خوبست یک اقداماتی خودتان بکنید که این محظور مرتفع بشود. من تلفن کردم اینور و آنور به آقای سرتیپ آنوقت سرتیپ بود مقدم که آقا این کاریست و گفتند نخیر بیخود کردند و شما میتوانید بروید. بنده مرتب خدمت ایشان میرفتم. باز از مطالبی که از نظر حقوقی و از نظر سیاسی قابل ذکر است این است که در مجاورت ملک احمدآباد یک ملکی بود به اسم ظفرآباد. که البته این غیر از آن ظفرآباد بزرگی است که مرحوم حاجی میرزاعبدالرحیم مقدم آنجا کارخانهای داشتند. این مال خالصه بود. ادارهی کل خالصه و وزارت کشاورزی این را به عنوان مزارعه داده بودند به شخصی به اسم ناصر نجمی و تبانی کرده بودند که به این عنوان آنها بیایند یک مقداری از ملک دکتر مصدق، ملک احمدآباد را که بیخود گفتم ملک دکتر مصدق چون احمدآباد مال دکتر مصدق نبود حالا این را عرض میکنم، این را تصرف بکنند. عنوان هم این بود که اینجا یک ملکی هست بین ملک آن ظفرآباد و احمدآباد به اسم شیرآباد و این را اینها را همه را مزارعه داده بودند به آن آقا او هم شب تراکتور فرستاده بود مقدار زیادی از زمینها را شخم زده بود. آقای دکتر مصدق بنده را احضار فرمودند گفتند آقا شما میدانید این ملک مال من نیست مال بچهها است و اصلاً به نام آنها است، این ملک اول اسمش قارپوزآباد بوده است احمدآباد اسمش قارپوزآباد بود ولی وقتی که دکتر مصدق اینجا را به نام بچههایش خرید به نام پسر بزرگش احمد مصدق احمدآباد کرد والا اسم در اسناد قبلی همه قارپوزآباد بوده است و به نام همین بچهها همه را متساوی تقسیم کرده بود. و گفتند من چندین بار به این احمد گفتم کوتاه آمدند تا کمکم دارد اینکار میشود میآیند این ملک را میبرند. من گفتم آقا باید اینجا عرضحال فوری بدهیم. ایشان فرمودند که من خیال میکنم از راه جزائی بهتر بتوانید کاری بکنید. گفتم من به نظرم راه جزائی نمیآید، گفتند آقای دکتر متین دفتری به خانمش گفته است که این راه جزائی دارد از طریق جزائی خیلی بهتر میشود ا نجام داد و شما یک ملاقاتی با ایشان بکنید، چون میدانید که دکتر متین دفتری هم نوهی برادر دکتر مصدق بود و هم دختر دکتر مصدق عیال ایشان بود خانم نسرین خانم. من رفتم پهلوی آقای متین دفتری. البته حقیقتش زیاد هم از ایشان خوشم نمیآمد ولی روی امر ایشان رفتم و گفتم آقا شما اینجور فرمودید بفرمایید که آن مادهای که به نظر شما میآید شما خودتان استاد حقوق جزا بودید و میدانید از چه طریقی من اقدام کنم. مادهای را پیدا کردند و گفتند که هرکسی که حدود ملک دیگری را تخریب بکند در قانون جزا هست. گفتم البته منظور از حدود ملک ذکر شده این است که مثلاً نهری باشد درختی باشد سنگی باشد یا آن پایههایی که میگذاشتند در آنموقع علائمی که میگذاشتند علائم حدود ملکی. گفتم آقا در این سند مالکیت ذکر شده است که حد شرقی خط مستقیم مفروض یعنی فرضی اصلاً چیزی نیست خط فرضی را که… گفت که همین است گفتم که اینکه به نظر من راهی ندارد. باز ماده دیگری پیدا کردند که هرگاه عدهای بروند با عنف و جبر ملک دیگری را تصرف کنند. گفتم این هم نیست عنف و جبر نبوده شب تراکتور فرستادند رفتند زمین را آنجا شخم زدهاند. بعد همان روز از همانجا منزل آقای دکتر متین دفتری رفتم احمدآباد و به ایشان عرض کردم که آقا من رفتم با ایشان صحبت کردم و ایشان این دوتا ماده را گفتند ماده اول را که بنده خواندم و گفتم که من جواب دادم که آخر این در سند مالکیت ذکر شده که حد شرقیاش خط مستقیم مفروض است آقای دکتر مصدق فرمودند آقا خط فرضی که قابل خراب کردن نیست وجود ندارد که بگویند. گفتم بنده هم همین را عرض کردم. جای دیگر و مادهی دیگری که ایشان گفته بودند گفتم به عنف فلان ایشان گفتند آقا یک خون از دماغ کسی اینجا ریخته نشده چه به عنف. عنف آخر یک کسی بریزند و بگیرند و این کار نشده و حق با شماست. بعد اقدامات دیگری کردم و ثبت اسناد، رئیس ثبت کرج که آنوقت یک شخصی بود به نام شیخالاسلامی صریحاً به اداره خالصه نوشت که اصلاً در تمام حدود ساوجبلاغ چون این ملک در ساوجبلاغ ملک احمدآباد یا آنوقت هم جزو کرج بود محلی به نام شیرآباد وجود ندارد و آن دفتر جزو (؟؟؟) آن هم دفتر ناصری هم نمیتواند ملاک عمل باشد و این ملک سالیان دراز به نام بچههای آقای دکتر مصدق به ثبت رسیده و هیچکس هم اعتراضی نکرده است و حدودش هم معین است بنابراین شیرآبادی اصلاً وجود ندارد. بعد اقدامات دیگری هم البته در خارج شد آن شخص کنار رفت فقط چیزی ماند زمینهای آن احمدآباد و چون آن زمین را اتفاقاً او شخم زده بود آب نداشت. خوشمزه است آن شخص آمده بود و التماس میکرد از چاه احمدآباد استفاده کند آب اجاره کند که ندادند. بالاخره موضوع منتفی شد. و از اینطور چیزها ما داشتیم. یا مثلاً یادم هست که آقایی بود به اسم زرکش. ملکی داشت باز مجاور او قنات میزد. آقای دکتر مصدق به بنده کاغذی نوشتند باز اینجا الان پهلوی بنده موجود است که آقا این آمده دارد اینکار میکند و مسلماً با این عملی که میکند آب اینجا خشک خواهد شد. چون آب هم خب آنجا به زحمت چون مقداری از زمینهای آنجا شورهزار بود و تا یک حدی میشد آب را اگر پایینتر از آن حد میرفت اصلاً آب شور میآمد که به درد زراعت نمیخورد. بنده عرضحال دادم، عرضحال فوری به دادگستری دادم، عرضحال فوری دادم و بعد کارشناس معین شد آن آقای مهندس ابراهیمی کارشناس شد در اینطور مواقع هم وقتی عرضحال فوری داده میشود لازم نیست که به طرف ابلاغ شود کارشناس میرود میبیند ولی چون موضوع مربوط به آقای دکتر مصدق و ممکن بود این تفوه[نامفهوم] بشود که با اعمال نفوذ اخلاقی شده است و آن قضات تحتتأثیر شخصیت آقای دکتر مصدق واقع شدهاند. من خود آن مهندس هم به من گفت آقا من روز پنجشنبه به محل میروم ولی خب شما خوب است که به این آقای زرکش خبر بدهید. من به این آقای زرکش تلفن کردم که آقا من وکیل آقای مصدق هستم و من عرضحالی دادم بر علیه شما برای این قنات آقای مهندس ابراهیمی روز پنجشنبه به محل میروند و شما میتوانید در سر محل باشید و توضیح بدهید… آقای زرکش در آن روز معین در محل رفته بوده و کارشناس هم آقای مهندس ابراهیمی، خدای بیامرزدش مرد بسیار شریفی بود و فوت کرد سرطان گرفت و فوت کرد، او هم وسایلی میخواهد که برود توی چاه نبود و بالاخره آن آقای زرکش برایش تهیه میکند هفتهی دیگر او میرود و ایشان گزارش دادند و نوشتند که تا حالا این اقداماتی که این آقای زرکش کرده است ضرری نیست ولی اگر ۵۰۰ متر، ۶۰۰ متر دیگر جلو برود مجدداً باید کارشناسی یا من یا دیگری محل را معاینه کند ببیند که ضرری هست یا نه. ولی هنوز طولی نکشیده بود که این آقای زرکش به من تلفن کرد که آقا شما گفتم بله بنده فلانکس هستم و گفتند من به احترام جناب آقای دکتر محمد مصدق و برای آن ژانتییسی که شما به خرج دادید و به من تلفن کردید و من رفتم من دستور دادم که آن کرخهها را از چاهها بردارند و مقنی را هم مرخص کردم و دیگر کار نمیکنند به ایشان شما بروید بگویید و خیالشان راحت باشد. گفتم آقای زرکش من تا امروز شما را ملاقات نکردم فقط با تلفن با هم صحبت کردیم حالا بالاغیرتاً بفرمایید برای احترام جناب آقای دکتر مصدق است و آن ژانتییس بنده یا برای اقدامات آقای دکتر ارسنجانی وزیر کشاورزی که شروع کرده بود به کار اصلاحات ارضی آنزمان. گفت نه آقا همین که شما میگویید مگر من دیوانهام بیایم چاه بزنم زحمت بکشم پول بدهم مقنی بیاورم بعد فردا خودم را توی ده راه ندهند این چه کاری است که نخیر نخیر همین است که شما گفتید دومی است. و این بود که مقنیها را مرخص کرد و بعد هم بنده اتفاقاً با او آشنا شدم. خب من خاطرات زیادی از ایشان یکی کارهای حقوقی بود اغلب و بهکرات راجع به همین اوضاع، یک روز اتفاقاً خاطرم هست که روز ۲۸ مردادی بود که من باز برای کاری رفتم خدمت ایشان دیدم توی ایوان نشستهاند این سربازهایی که آنجا از طرف دستگاه گذاشته بودند که ایشان فرار نکنند یا که میگویند که مثلاً اشخاص دیگری به ملاقات ایشان نروند اقداماتی نشود سربازها رادیو گرفتند با صدای بلند تمام این چیزهایی که مربوط به ۲۸ مرداد است میگذارند و فریاد میکنند من ناراحت شدم چون خودم معمولاً روزهای ۲۸ مرداد اصلاً رادیو نمیگرفتم ناراحت میشدم. به آقای دکتر مصدق عرض کردم که آقا قربان شما چرا توی ایوان نشستهاید بفرمایید توی اطاق آخر این صداها شما را اذیت میکند. گفتند نه آقا نه آقا من بسیار ممنونم و خیلی خوشم میآید لااقل خوبست که سالی یک روز این دستگاه مردم را بیاد مرا بیاد نه[نامفهوم]… عبارتشان را میخواهم درست بگویم درهرحال کاری خواهد کرد که مردم یاد من میکنند مردم اسم مرا میآورند به این عنوان بالاخره به قول نشاط اصفهانی البته ایشان نگفتند من حالا عرض میکنم که:
طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد / در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد
که نام مرا میآورند و مردم باز یادی از من میکنند نه من از این لحاظ خوشحالم. و خیلی با بیاعتنایی گوش میکردند و خب کراراً اینگونه امور با ایشان صحبت میشد چون معمولاً من صبح آنجا میرفتم و تا عصر میماندم و باز آن جریاناتی که به شما عرض کردم راجع به جبهه ملی که قبلاً… اتفاقاً روزی من رفتم و دیدم که ایشان اظهار ناراحتی راجع سق دهانشان میکنند. ما اراکیها این چیز بالای دهان را میگوییم سق نمیدانم حالا این عبارت چیزش چی است. گفتند تاول زده و ناراحتم میکند، ظاهراً دکتری را آن دکتر منتخب بود که او را برده بودند و دیده بود بعد از یکی دو سه ماه دیگر باز من گفتم آقا راستی دهان شما گفتند آقا این دکتره خیلی خر است برای اینکه باز دومرتبه آمده مرا نگاه میکند میگوید تو چیز داغ خوردی. آخر مگر من بچهام که چیز داغ بخورم سق دهانم تاول بزند. این چیز دیگری است. بعد خب اقداماتی شد دکتر دیگری بردند دکتری متخصص فک و دهان بود بردند او گفت باید حتماً عکس گرفته بشود باید این دستگاه دکتر فرهاد برود. با زحمتی اجازهاش از سازمان امنیت گرفته شد دستگاه و عکس گرفتند و تشخیص سرطان دادند. تشخیص سرطان دادند خب خیلی ما از این لحاظ ناراحت شدیم بنده بلافاصله تلفن کردم به مرحوم ناصر مقدم که آنموقع ظاهراً سرتیپ بود و مدیر کل این امور بود کارهای ما هم به او محول میشد کارهای مال جبهه ملی و گرفتاریهایشان، بعدش هم وقتی که مازندران بودیم بازپرس ما بود. بازرس ویژه شده بود بنده تلفن کردم وقت گرفتم و رفتم گفتم آقا شاعری که من حدس میزنم صائب باشد و نمیدانم کیست میگوید که به دامنش نرسد البته او خطاب به معشوقش میگوید به دامنت نرسد دست کس ولی من این را اضافه کردم و اینجوری گفتم به دامنش نرسد دست کس که جلوهی ناز Larousse ورا به بام فلک برد و نردبان برداشت شما حالا هر کاری میخواهید بکنید راجع به آقای دکتر مصدق اسمش را حذف کنید فلان کنید لاروس Larousse را بگویید اگر اسم دکتر مصدق هست ذکر شده چرا اینکار را کردند. اجازه ندارد در ایران بیاید که آن اسم را حذف کردند. ولی دنیا او را میشناسد و او را قهرمان ملی شدن صنعت نفت میداند و تمام این حرکات و چیزهایی که در شهر شده است همه او بود که آتشزنه بود در اینکارها. ایشان مبتلا به سرطان شدهاند اگر این آدم به مرض سرطان در ده خودش بمیرد میگویند که او را شما کشتید. زیرا این مردی است که از خودش مریضخانه دارد مریضخانه نجمیه مال مادرش است خودش هم هرچه داشت ضمیمه کرده وقف کرده برای آنجا. ولی اگر بیاید توی مریضخانهی خودش آنجا باشد خب میگویند که این اطباء آمدند دیدند و این اگر در آنجا بمیرد این ننگ ابدی برای دستگاه شما همیشه باقی میماند. بیشتر منظور بود که تحریک کنم که بلکه اجازه بدهند که ایشان را بیاورند و برای اینکه اطباء بتوانند برسند. گفت من به شرفم دنبال اینکار میروم و دو روز بعد به من تلفن کرد که آقا من رفتم و کسب اجازه کردم ایشان مجازند بدون هیچگونه مانعی و رادعی تشریف بیاورند در شهر و در بیمارستان بستری بشوند. من به آقای مهندس مصدق گفتم و آقای دکتر غلامحسینخان را رفتند ایشان را. ایشان گفتند نه من به این شرط میروم که مأمورین باشند که بعد نگویند که من… مأمورین سازمان امنیت لااقل دو نفر بودند که کشیک داشتند و یکیاش به اسم شهیدی بود یکی هم وثوقخانی. آقای دکتر مصدق به شهر منتقل شدند و در مریضخانه نجمیه آنجا اطباء معاینه میکردند و میدیدند و گفتند باید ایشان روزها بروند به مریضخانهی مهر آنجا چون آن ظاهراً تنها جایی که آن دستگاه برق را داشت برای سرطان آنجا بود ایشان را مرتب میبردند به آنجا بعد هم مدتی از مریضخانه آمدند در منزل دکتر غلامحسین خان آنجا بودند.
س- در تهران؟
ج- بله بله در تهران در همان خیابان حشمتالدوله سابق. چون منزل دکتر غلامحسینخان که قبلاً بود غارت شده بود و منزل دیگری که ساخته بود آنجا بودند. و من با خانمم اغلب خدمت ایشان میرسیدیم تقریباً هر روز. یک روزی که من آنجا رفتم خدمتشان نشسته بودم دیدم که پیشخدمت آمد و یک پاکتی داد گفت این را مأمور ساواک داده است. آقای دکتر مصدق گفتند که پاکت را بده به فلانکس یعنی به من، من باز کردم دیدم که آن آقای شهیدی نوشته است که آقا اجازه بدهید من چند دقیقهای خدمتتان شرفیاب بشوم. آقای دکتر مصدق گفتند آقا ایشان از جان من چه میخواهد برای چی میخواهد بیاید؟ من گفتم آقا این یک آدمی است که خواهش کرده تقاضا کرده این را خودتان میدانید که اینها اینقدر چیز هستند که میتوانند بدون اجازه درب را باز کنند و بیایند حالا که کاغذ نوشته ادب کرده شأن شما هم نیست که این ادب را جواب رد بدهید اجازه بدهید بیاید خب ببینید چه میگوید، گفت خب بگویید بیاید. رفتند و گفتند آمد تو. آمد تو تقریباً خودش را میخواست بیندازد روی پای دکتر مصدق که آقا تو را به خدا شما از اینجا بروید به احمدآباد. در احمدآباد برای خودتان آنجا روزها توی آن باغ راه میرفتید گردش میکردید و دیشب من تا صبح از ناله شما نخوابیدم و این آدم شروع کرد به گریه کردن که این ناله شما من را ناراحت کرد. دکتر هم فوری به او استمالت کرد به او محبت کرد گفتند چایی برای او آوردند. منظور، رفتار ایشان طوری بود که هر آدم دشمنی را هم تحتتأثیر خودش قرار میداد. حتی یادم هست در همان احمدآباد که ایشان بودند یک روزی که من و آقای مهندس مصدق به طرف شهر میآمدیم نرسیده یک وقت دیدیم که به آبیک هنوز نرسیده آقای مهندس مصدق از توی شیشهی آیینه گفتند آقا این مأمور ساواک دارد با جیپش با سرعت دنبال ما میآید. چون در احمدآباد ماشین دیگری نبود. و مثل اینکه مثلاً میخواهند نسبت به تو اقدامی بکنند و خوب است که ما بزنیم به بیراهه و برویم گفتم نه آقا نه شأن من است نه شأن شما است. خب بالاخره هرکجا باشد نگهداریم اصلاً ببینیم که چه معرکه است اگر بخواهند مرا بگیرند که از همین جا چیز کنند من کسی نیستم تحاشی بکنم. نگه داشتند آمد. آمد اتفاقاً باز همین شهیدی بود. گفت آقا، آقا فرمودند یک مسئلهای را من فراموش کردم به شما بگویم برگردید. و ما برگشتیم. منظور است که ملاحظه فرمایید که همان مأمور ساواک هم که آنجا بود وقتی میدید رفتار آن مرد چقدر بزرگوارانه است این اقدام را میکرد که بیاید مثل یک گماشته از طرف ایشان بیاید دنبال ما بگوید که ایشان فرمودند. خب مثلاً یادم هست که یک دفعه مرحوم شمشیری خیال میکنم یک جعبه پرتقال برای ایشان فرستاد توی احمدآباد. ایشان گفتند آقا من جعبه پرتقال برایم خوب نیست این را فوری ببرید بدهید به سربازها بخورند سربازها احتیاج دارند. یا اگر چیزی آنجا بود میگفتند ببرید توی ده بین رعایا تقسیم کنید همیشه جنبهی اینکه خودش را از مردم جدا نداند تافتهی جدابافتهای نداند این مطلب را همیشه ایشان رعایت میکرد و همیشه رعایت میکردند. در دورهی مثلاً نخستوزیرشان روی رویه خانوادگی ایشان داشت اگر کسی هدیهای برای ایشان میآورد رد نمیکردند شاید این را بعضی حمل بر این کنند که آقا مثلاً ایشان… ولی اینطور بود که هرکس که میآمد از مسافرت یک جایی مثلاً چیزی برای ایشان میآورد ایشان فوری میگرفتند ولی آن هدیه دهنده را نگه میداشتند توی اطاق و یواشی یک یادداشتی مینوشتند به آن شرافتیان پیشکارشان که یک چیزی که معادل دوبرابر قیمت آن هدیه ارزش داشته باشد بروند بگیرند بیاورند قلم خودنویسی قالیچهای چیزی بعد هنوز از اطاق بیرون نرفته میگفتند آقا این را هم از طرف من قبول کنید. بعد هم آن هدیه را اگر ارزش نداشت ارزش خیلی زیادی نداشت به اولین کسی که بعد از آن شخص خارج میشد و میآمد توی اطاق میدادند. این را آن بچههایی که آنجا بودند میدانستند. یا اگر ارزشی داشت مثلاً ساعت قیمتی بود این را فوری به موزه میفرستادند: برای خودشان هیچچیزی نگه نمیداشتند و نگه نداشتند.
س- خیلی ممنونم. در ضمن میخواستم که لطف کنید نظر ایشان را راجع به بعضی از رویدادهای سیاسی ایران برای ما شرح بفرمایید مثلاً وقتی که قرارداد کنسرسیوم تنظیم شد نظر ایشان راجع به این جریان چه بود و چه عکسالعملی نشان دادند؟
ج- خب ایشان فرمودند آن کاری که من زیر بار نرفتم و نکردم این را بر مردم ایران تحمیل کردند و تحمیل کردند و این به ضرر ایران تمام خواهد شد و این حرفی بود که همیشه ایشان میزدند.
س- در ضمن لطف بفرمایید مثلاً راجع به اصلاحات ارضی رابطه ایشان عرض کنم با رعایایی که در احمدآباد بودند، این را توضیح فرمودید که چگونه بود، ولی صحبتهایی هست که میگفتند ایشان قبلاً خودشان ملک را بین رعایا تقسیم کرده بودند و اصلاحات ارضی شامل آنجا نمیشد.
ج- نخیر نخیر نه خلاف گفتند ایشان اتفاقاً بعضیها همینجور که فرمودید میگفتند بله آقا قبلاً مقامات میبایست به ایشان گفته بودند که تو چه بکن فلان ایشان اینکار کرده بودند فروخته بودند در صورتی که بههیچوجه چنین چیزی نبود. اگر خاطرتان باشد در این قانون اصلاحات ارضی ذکر شده بود که ملک را از مالک به نسبت مالیاتی که داده است مالیاتی که داده است این بود که بعضی از مالکین که نفوذی داشتند قدرتی داشتند اینها میرفتند مالیات خیلی کم میدادند ولی در عوض مثلاً میرفتند از بانک کشاورزی برای آن ملک مبالغ هنگفتی پول قرض میکردند که وقتی قرار شد اصلاحات ارضی بشود آن پولی که دولت میخواست بدهد تکافو نمیکرد. به آن بدهی که باید به بانک کشاورزی بدهند. یک روزی رئیس دارایی کرج که در بچگی با من همکلاس بود خیال میکنم قائممقامی بود. اراکی هم بود آمد پهلوی من که آقا دستم به دامنتان. گفتم چه شده؟ گفت که ما فرستادیم که ملک های اینطرف را ساوجبلاغ و جالیزه و اینها را قیمت بکنیم ارزیابی بکنیم برای مالیات و مال احمدآباد را هم معین کردیم یک مقدار کمی و آقای دکتر مصدق یک نامهی تندی نوشتند که نخیر این صورت شما غلط است و مالیات اینجا بهمراتب بیش از این مبلغی است که شما نوشتهاید. و بروید به ایشان عرض کنید که آقا آنوقت این برای ما اسباب زحمت میشود چون وقتی که باشد باید ملک پهلویی، ملک پهلویی، ملک پهلویی همینجور ما به همان حساب بکنیم دلیل دارد خب ما که آمدیم ملک ایشان را مالیاتش را معین کردیم ایشان چه اصراری دارند زیادی بدهند. رفتم به ایشان عرض کردم فرمودند آقا اولاً شما میدانید این ملک به من مربوط نیست مال بچهها است ولی به خود بچهها جز خدیجه که من ولی او هستم گفتم که آقا اگر شما میخواهید مالیات کم بدهید من دیگر به کار شما دخالت نمیکنم چون آنموقع ایشان در کار ملک دخالت میکردند و نظارت میکردند، و چون من در عمرم نخواستم اجحافی بشود باید مالیات را آنطوری که واقع است داده بشود و بنابراین ایشان زیربار نرفتند و هر کاری که کردند حتی مالکین مجاور هم به بنده یک کسی دیگری بود که حمام هم داشت یک ملکی بود به اسم می[نامفهوم] آنجا مجاور داشت آنها آمدند به بنده گفتند ایشان گفتند نه این ملک بچهها این مقدار عایدات دارد و این مقدار باید مالیات داده بشود. بنابراین مالیات ایشان زیاد بود و وقتی مالیات زیاد شد روزی که اصلاحات ارضی خواستند به مأخذ مالیات قیمت ملک بالا بود و قیمت ملک را دادند. و بعد هم دولت آن را بین رعایا تقسیم کرد فقط همان باغی که منزل ایشان بود الان هم مقبره ایشان است این برای ایشان باقی ماند و قنات. یعنی آن چاه آبی که آنجا هست. نخیر ملک را خود ایشان تقسیم نکردند. آنوقت از بابت مثلاً این مال دخترشان خدیجه خانم که پولی که باقی مانده بود ایشان قبلاً یک ملکی در سوئیس برای این دختر خریده شده بود ولی ایشان گفتند نه اگر این ملک در سوئیس باشد بعد از اینکه این دختر بمیرد این ملک را ممکن است مثلاً ورثه بگیرد بعد به درد چیز نخورد در صورتی که من میل دارم که بعد از مرگ خدیجه دارایی او به مریضخانهی نجمیه تعلق بگیرد. این بود که آن را فروختند با همین پول باقی که از ملک مانده بود در چهارراه کالج یک ساختمانی بود که آن ساختمان بزرگی بود آن را خریدند که سند آن را هم بنده تنظیم کردم که عایدات این تا زمان حیات به خدیجه متعلق باشد ولی بعد از مرگ او عرصه و اعیان موقوفهی بیمارستان نجمیه باشد و متعلق به بیمارستان که این الان موجود است ولی الان متأسفانه عایداتش هم عایدات آن ملک خدیجه خانم را هم دادسرای انقلاب توقیف کرده که باید خود او بیاید که خود او نمیتواند بیاید. این است که این را نه به خدیجه میدهند از مستأجر میگیرند در همان دادسرای انقلاب نگهداری میکنند تا او خودش بیاید تا تکلیفش معین بشود بعد. در هر حال نظر ایشان همیشه به مریضخانه نجمیه خیلی خیلی هم علاقهمند بود به این مریضخانه حتی این را هم من ضمن چیز عرض کنم آقای دکتر مصدق چون مریضخانه خیلی دیگر قدیمی شده بود و احتیاج به وضع جدیدی داشت شروع کردند آنجا خرجهایی کردند. پول نداشتند از مرحوم شمشیری مقداری قرض میکردند. بعد مرحوم شمشیری گفتند آقا ایشان چرا قرض میکنند من اصلاً هدیه میکنم میبخشم و شمشیری شروع کرد مقداری از آن وجوهی که داشت دادن که بعد آزموده ایشان را احضار کرده بود، آنوقت دادستان ارتش بود، که شما این پولتان را از بانک برمیدارید میروید میدهید به دکتر مصدق برای چیست؟ گفت مردم میروند دفن میکنند من میدهم مریضخانه برای مردم بسازند. گفت خب چرا آنجا میسازی؟ گفت که آنجا برای اینکه به درد مردم میخورد اگر محلی دیگر باشد باید عایدات چیزی ضمیمهاش باشد موقوفه فلان اینجا که موقوفهاش هست و همه هم میدانند که دکتر مصدق کسی نیست که از این عایدات سوءاستفاده کند. و بنابراین من به آنجا میدهم. بعد هم شمشیری وصیتنامهای تنظیم کرد حتی که من ثلث داراییام را در اختیار آقای دکتر مصدق میگذارم برای هر مصرفی و مخصوصاً برای تکمیل مریضخانه نجمیه که همینطور هم شد. مریضخانهی نجمیه که آقای دکتر مصدق هم یک لوحهی یادگاری نوشتند و تهیه کردند و گذاشتند. و یادم هست که بعد از این وصیتی که تنظیم کرده بود چون خود شمشیری پولها را داده بود بعضی از وراث شمشیری، شمشیری که ورثهای نداشت جز زنش و خواهرش و برادرش چون اولاد نداشت. آن برادرش به من گفت آقا این برادرم که دیگر این کار خودش را کرد دیگر بنابراین آن وصیتنامه ملغی است. روزی که ما میخواستیم آن قسمت را افتتاح کنیم شمشیری حیات داشت به من گفت آقا مخصوصاً تو امروز که صحبت میکنی بگو که آن وصیتنامه به قوت خودش باقی است. آن محمود شمشیری برادر شمشیری هم بود. من گفتم که ایشان اینجور فرمودند که من بگویم که با اینکه ایشان این مقدار خرج کردند باز آن وصیتنامه به قوت خودش باقی است. بعد از مرگ آقای شمشیری هم ما ثلث را آمدیم باز در اختیار آقای دکتر مصدق گذاشتیم برای تکمیل مریضخانه نجمیه. این مطالبی که بله…
س- آقای امینی شما هرگز از آقای دکتر مصدق شنیدهاید که نظری داده باشد راجع به جریانات اصلاحات ارضی؟ قانون اصلاحات ارضی و انقلاب سفید؟
ج- ایشان همانموقع هم موافق نبودند. چون در زمان حکومتشان هم که خیلی فشار میآوردند اگر خاطرتان باشد ایشان میگفتند این مالکین باید عوایدشان کم بشود و بعد خرج ملک کنند. چنانچه که قانونی وضع کردند که ۲۰ درصد از بهرهی مالکانه کسر بشود ۱۰ درصد به نفع زارع ۱۰ درصد هم توی ده کار بشود. ایشان عقیدهشان این بود که این ممکن نیست بشود این املاک ایران را چون آب ندارد بذر ندارد باید یک کسی باشد اداره کند مگر مثل این کئوپراتیو که نشد به همین دلیل تا امروز هم این کار نگرفته و عمل نشده است.
س- ایشان بعد از ۱۵ خرداد هم در قید حیات بودند آیا شما هرگز از ایشان نظری درباره ۱۵ خرداد و وقایع آن روز شنیدید؟
ج- نخیر هیچچیزی ایشان. ایشان تا ۱۴ اسفند ۱۳۴۵ در قید حیات بودند بنده هم مرتب خدمت ایشان چه در احمدآباد چه در منزل دکتر غلامحسینخان چه در بیمارستان میرسیدم و ایشان چیزی اظهار نکردند و چیزی نفرمودند.
س- من مطمئن هستم که شما در روزهای آخر حیات ایشان هم با ایشان دائماً در تماس بودید و حتماً در روز اگر تشییع جنازهی مختصری چیزی برگزار شده شما خاطراتی که از آن لحظات دارید برای ما شرح بدهید.
ج- ایشان آن روزهای آخر باز حالشان طوری شد که از منزل دکتر غلامحسینخان آوردندشان به مریضخانه و در مریضخانه حالشان شروع کرد رفت رو به وخامت و خونریزی معده کردند. و اینجا بعضیها میگفتند در اثر همان کوبالت که گذاشتند این اصلاً بنده صلاحیتی ندارم که راجع به این موضوع چیزی عرض کنم ولی اینجور میگفتند در اثر آن کوبالت. این اثر گذاشته روی معده خونریزی معده داد بعد ایشان در حال اغماء افتادند کوما و همان صبح روز ۱۴ اسفند بله… شما میدانید که ایشان وصیتی کرده بودند که ایشان را در قبرستان شهدای سیتیر دفن کنند و عبارت این است که بله اگر اینجا وصیتنامه را داشته باشم. دارم و شاید در آن چیز باشد بله ایشان وصیتی کردند که مرا حتماً در قبرستان شهدای ۳۰ تیر دفن کنند و فقط بستگانم شرکت داشته باشند. ایشان در تاریخ ۲۰ آذر ۱۳۴۴ وصیتنامهی اصلیشان را تنظیم کردند: وصیتنامهی دکتر محمد مصدق به خط خودشان این عبارت هم عبارت خودشان است. وصیتنامه دکتر محمد مصدق: مادهی اولش «وصیت میکنم که فقط فرزندان و خویشان نزدیکم از جنازهی من تشییع کنند و مرا در محلی که شهدای ۳۰ تیر مدفون هستند دفن نمایند. ۲. بدون سند رسمی یا نوشته به خط و امضای خود به کسی مدیون نیستم. ۳. نظر به اینکه طبق اسناد رسمی ثبت شده در دفتر اسناد رسمی شماره ۳۹ تهران منافع دو سال از خانهها و مستقلاتی که به فرزندان خود بخشیدم پس از مرگ تعلق به اینجانب دارد به شرح ذیل: الف) منافع خانه واقع در کوچهی اظهری ملک خانم ضیاء اشرف بیات مصدق سند شماره فلان، منافع چهاردانگ از خانههایی که در آن سکونت داشتم، ملک آقای مهندس احمد مصدق، منافع خانهی مسکونی همسرعزیزم، ملک آقای دکتر غلامحسین مصدق، حق العرض عمارت دواشکوبه توی گاراژ، ملک آقای دکتر غلامحسین مصدق، مستقلات و بعد فلان، فلان، مستغلات واقع در خیابان ناصر خسرو ملک بانو منصوره متین دفتری از بابت منافع سال اول مبلغی که در صورت جداگانه به خط اینجانب تنظیم شده به اشخاص مفصله در آن صورت بپردازند و هرچه باقی ماند برای نماز و روزه و حج اینجانب بهکار برند.» این هم که این جواب آنهایی که میگویند دکتر اعتقاد مذهبی نداشت. «هرچه باقی ماند برای نماز و روزه و حج اینجانب بهکار برند» که بنده پول حج ایشان را به مرحوم آقای آسیدمحمود طالقانی دادم از طرف آقای مهندس احمد مصدق که ایشان انجام بدهند. و از عواید سال دوم قطعه زمینی برای باشگاه دانشجویان دانشگاه تهران مناسب باشد با نظر نمایندهی آقایان مزبور خریداری شود و چنانچه که آقایان دانشجویان قطعه زمینی در اختیار داشته باشند مبلغ مزبور را به نمایندهی یا نمایندگان قانونی آقایان دانشجویان تحویل فرمایند که آنها خود مبلغ مزبور را صرف تعمیر یا ساختمان جدید آن بنمایند. چنانچه وصیتنامهی دیگری جزو نوشتجات غارتشده و یا در خانه و نزد دیگران به دست آید از درجهی اعتبار ساقط است. احمدآباد ۲۰ اسفند ۱۳۴۴ هجری شمسی دکتر محمد مصدق.» بعد البته مطالب دیگری در ۱۴ اسفند ۱۳۴۴ درست یک سال قبل از مرگشان اضافه کردند. بله این وصیتنامه ایشان است باز یک چیزی اضافه کردند در ۲۰ آذر نخیر آن همان صورت جداگانه مال آن است، معذرت میخواهم، آن مال صورت قبلی است و ایشان وقتی که فوت کردند نظر ما این بود که در همان قبرستان شهدای ۳۰ تیر دفن بشوند. یادم هست که یک روزی که من باز به اتفاق خانمم خدمت ایشان در منزل آقای دکتر غلامحسین بودیم که روزهای تقریباً آخر حیات ایشان قبل از اینکه به حال اغماء بیفتند به مریضخانه منتقل بشوند. فرمودند که آقا من به شما گفتم که، این کلید را نشان دادند گردنشان، این کلید قفسهای است که بالای سر من است وصیتنامه من آنجا هست توی این قفسه هست باز میکنید و مرا همینطوری که در وصیتنامه ذکر کردم در آبانبار قاسمخان آنجا دفن میکنید. آبانبار قاسمخان از آن قبرستانهای سابق تهران است. ایشان دیگر حال کمکم نسیان ممکن بود به ایشان دست بدهد. من گفتم آقا به قول آن شاعر که:
عمرت دراز باد نگویم چو روزگار / چندان بمان که چشم من از خاک پر کنی…
Leave A Comment