روایتکننده: آقای نصرتالله امینی
تاریخ مصاحبه: ۱۴ مه ۱۹۸۳
محلمصاحبه: شهر آناندل ـ ویرجینیا
مصاحبهکننده: ضیاءالله صدقی
نوار شماره: ۶
س- صحبت دیگری هم راجع به همان زمان هست و آن اینکه شایع است که آقای خمینی قول داده بودند به رهبران سیاسی که ایشان وقتی که برگشتند به ایران میروند قم و مثل سابق یک طلبه میشوند و به آنجا قناعت میکنند و در کار سیاسی دخالت نمیکنند.
ج- این باز با این طرز که بله بله. نوارها هست ایشان فرمودند که من میروم به قم و سیاست را به سیاستمداران واگذار میکنم آنجا، البته خب این حرفی بود که زدند منتها خب با مطالبی که ایشان قبلاً در کتابهایشان در درسهایشان گفته بودند، چون در درسهایشان هم ایشان همیشه صریحاً و آن درسهایی که بعد به صورت کتاب چاپ شد…
س- ولایت فقیه.
ج- به صورت ولایت فقیه همه را ذکر کرده بودند و نظرشان معلوم بود.
س- آقای امینی چه جور شد که رهبران جبهه ملی آن کتاب ولایتفقیه را خیلی جدی نگرفتند. یعنی منظورم این است که در اوایل کار این را مطالعه نکردند که بدانند افکار آقای خمینی یک سابقهای هم در نهضت مشروطه داشته و این با آن موضع جبهه ملی که طرفدار حاکمیت ملی و حکومت مردم است جور درنمیآید؟
ج- خب خود آقای خمینی هم در همانموقع در پاریس هم میفرمودند… خیلی راجع به آزادی، حتی در مصاحبهای که کردند با روزنامهی لوموند که من به آزادی معتقد هستم حتی کمونیستها هم میتوانند آزاد باشند منتها با آنها میشود بحث کرد صحبت کرد که همیشه صحبت این بحث بود صحبت چیز نبود و این نظرات ایشان، آنوقت حالا شما میتوانید اگر بیشتر میل داشته باشید آقای دکتر سنجابی در همین آمریکا هستند و با ایشان مذاکره کنید و ببینید چه نظری ایشان… بنده…
س- من کوشش میکنم که با ایشان مصاحبه بکنم، ولی موضوعی که مورد نظر من هست این نیست که فقط آدم وعده آزادی بدهد چیزی که منظور نظر من هست این است که در کتاب ولایتفقیه آقای خمینی رسماً تفکیک قوای سهگانه را منکر شدند و حکومت را از آن فقها دانستند و اینها اصولاً با مواضع کسانی که خودشان را دنبالهروی نهضت مشروطه و نهضت ملی ایران میدانند کاملاً در تضاد بود.
ج- خب این را حتی در قانون اساسی هم که به توشیح ایشان رسیده است و رفراندوم گذاشت در آنجا هم تفکیک قوا ذکر شده برای اینکه در همان قانون اساسی که الان اینجا موجود است بنده اشاره میکنم ذکر شده و حتی بنده یک پیشنویس قانون اساسی که قبلاً در پاریس تهیه شده بود و بعداً در تهران هم که یکقدری در آن دست برده شد و منقح شد و خدمت ایشان فرستادند. ایشان در خیلی موارد مخصوصاً یادم هست خط ایشان را بنده دارم که راجع به رئیسجمهوری مینویسند رئیسجمهور، که البته قبلاً ذکر شده بود معذرت میخواهم، نوشته شده بود رئیسجمهور باید مسلمان و تبعه ایران و ایرانیالاصل و شیعه اثنیعشری باشد ایشان به خط خودشان که بنده متنش را دارم دست بردند و اضافه کردند که انحرافات چپ و راست نداشته باشد و ملی باشد. این لغت ملی را ایشان در خیلی موارد با دست خودشان در این قانون اساسی در پیشنویس قانون اساسی اصلاح کردند. ولی خب وقتی که مجلس خبرگان تشکیل شد آنها اصلاً به کلی آن قانون اساسی که دولت داده بود آن طرح قانون اساسی را کنار گذاشتند و خودشان یک چیز دیگر تهیه کردند. معهذا در همان هم تفکیک قوا ذکر شده است.
س- آقای امینی شما بعد از سقوط رژیم شاه و روی کار آمدن دولت موقت آقای مهندس بازرگان پست استانداری فارس را داشتید. لطفاً خاطراتی که از آنزمان دارید برای ما شرح بدهید. و مایلم بدانم که شما چه مدتی در آن مقام بودید و دلیل استعفای شما چه بود؟
ج- عرض میشود که وقتی که این انقلاب به ثمر رسید، البته خیلی بنده یادم هست که آن شبی که رادیو اعلام کرد بنده اینجا جشنی گرفتم فریاد زدم همه را توی خانه بیدار کردم، چون بنده یک رادیوی قوی داشتم که دائماً میگرفتم، صبح اینجا نقل و نبات گذاشتیم جشن گرفتیم و بعد بنده منتظر شدم تا کابینهی آقای بازرگان تمام اعضا را انتخاب کرد، یعنی تصور نشود من چون خب با آقای بازرگان مربوط بودم و خود من او را اصلاً رئیس سازمان آب تهران کردم در منزل من با آقای خمینی آشنا شدند حالا قصد قبول پست مثلاً وزارتی یا چیزی دارم. تأمل کردم تا ایشان همهی آن وزارتخانههایش را انتخاب کرد مخصوصاً وزارت دادگستری را که بعد از وزارتخانههای دیگر آقای مبشری را انتخاب کرد بنده رفتم ایران. و خب من قصدم این بود که آنجا بروم خدمتی بکنم اگر از دستم بربیاید حتی به کوچکترین کار که توی مملکت کاری کرده باشم. بعد به من تکلیف کردند چون با علاقهای که من به فارسیها داشتم و شیرازیها داشتم گفتند که بنده به استانداری، خیلیها هم به من شماتت کردند که آقا اینکار را قبول نکن برای اینکه مثلاً شأن تو نیست از این حرفهایی که معمولاً میزنند، افرادی که در موقعی که تو متصدی کار بودی کارمند خیلی کوچکی بودند و حالا تو میخواهی بروی و اینکار را قبول کنی. گفتم من قصدم خدمت است هرکجا باشد حتی بگویند بخشدار فلانجا بشو من بتوانم ببینم که میتوانم کار بکنم قبول میکنم. اتفاقاً یاد دارم که این آقای مهندس بازرگان پیغامی دادند که من فردا قرار است که آقایان قشقاییها را خدمت امام ببرم و تو یک ربع زودتر بیا در مدرسهی علوی، مدرسه رفاه که ما از آقا خواهش کنیم که وقتی که قشقاییها خدمتشان میآیند یک توصیهای از تو به قشقاییها بکنند. گفتم بههیچوجه بنده حاضر نیستم اینکار را بکنم برای اینکه نه شأن من است که شما بخواهید بنده را معرفی کنید و نه اینکه ایشان به من توصیهای بکنند چه توصیهای؟ آنوقت اگر بشود خودم باید قدرت خودم را نشان بدهم.
س- خب قشقاییها شما را از زمان مصدق میشناختند.
ج- میشناختند بله بله. خب اینها…
س- شما هم آنها را میشناختید.
ج- بله بله. حالا من جلوتر بروم حالا که شما اینطور فرمودید. من وقتی در نوفللوشاتو خدمت آقای خمینی رسیدم ضمن این صحبتها گفتم آقای ناصرخان هم خدمت شما سلام عرض کردند. چون ناصرخان اینجا در آمریکا بود و اعلامیههایی که میخواست بر علیه دستگاه بر علیه شاه تهیه کند من تهیه میکردم و شدید حمایت از آقای خمینی و حتی مخصوصاً تجلیل از علمای شیراز آقای آقاشیخ هادی محلاتی آقای دستغیب اینها را همه را من تهیه میکردم اینجا ماشین داشتم ماشین میگیرم بعد میفرستادم ناصرخان امضا میکرد و بعد توزیع میشد. بعد ایشان خیلی میل کرده بودند که خدمت ایشان برسند. من به آقای خمینی عرض کردم که آقای ناصرخان هم سلام عرض کردند و خیلی میل دارند که خدمتتان شرفیاب بشوند ایشان فرمودند که بله خسرو هم اینجا آمد ولی به دیدار من موفق نشد. چون خب عدهای بودند آنجا بودند اطرافیان و اطراف ایشان که نمیگذاشتند نمیخواستند که خسروخان خدمت ایشان برسد. آن روز من به خاطرم رسید که به ایشان عرض کردم گفتم که شما که حافظ مثنوی هستید بهتر میدانید که مولوی در مثنوی میگوید: «گفت پیغمبر که رحم آرید بر / حال من کان» این عبارت حدیث نبوی است که حال من کان
«گفت پیغمبر که بر این سه گروه / رحم آرید [ار ز سنگید و ز کوه]»
«آنکه او بعد از عزیزی خوار شد / وآنکه بود با مال و بی دینار شد
[در چاپ نیکلسون از مثنوی این بیت به این شکل آمده است:
آنک او بعد از رئیسی خوار شد/ وآن توانگر هم که بیدینار شد]
زآنکه از عزت به خواری آمدن / همچو قطع عضو باشد از بدن»
این را بنده خدمت ایشان. ایشان فوری فرمودند که بگویید بیایند من حتماً میپذیرم، حتماً میپذیرم. هان گفتم که اینها همه عزیز بودند خوار شدند و هم مالدار بودند بیمال شدند و حالا به درد شما هم در جنوب میخورند فرمودند بگویید بیایند من حتماً میپذیرم. که وقتی من به آمریکا برگشتم به ناصرخان تلفن کردم و ایشان فوری رفت و حتی خسرو را هم برداشت و با هم رفتند. وقتی به اینجا برگشت ناصرخان گفت ایشان فرمودند خدا حفظ کند فلانکس را یعنی بنده را که باعث شد که شما پهلوی من بیایید. برای این سابقه بود. وقتی که آقای بازرگان به آقای خمینی میگویند من، از فلانکس خواهش کردم برای فارس یا آقای صدر حاج سیدجوادی ایشان وزیرکشور بود. شب چون آقای صدر به منزل من آمدند و گفتند که امروز چنین صحبتی شد که قشقاییها میآیند و شما توصیهای بکنید ایشان فرمودند من توصیهی امینی را به قشقایی بکنم؟ واحده کلالقوا این عبارتی است که حاجی ملاهادی سبزواری در … آقایان گفتند دربارهی هیچکس چنین چیزی نگفته بودند. و من رفتم فارس و حتی روز چهاردهم اسفند در احمدآباد سر خاک مرحوم آقای دکتر مصدق که آقای بازرگان از من پرسید آقا پس شما کی میروید؟ گفتم که من فردا. ولی به فارس گفته بودم من پسفردا میآیم به رئیس دفترم برای اینکه بنده از استقبال و این حرفها بیزار بودم چون معتقد بودم آدم باید خوب کار بکند اگر وقتی میخواهد از آن کار برداشته بشود و برگردد آنوقت بدرقه خوبی از او بکنند والا به استقبال حاکم جاری همه میکنند حاکم معزول را باید احترام گذاشت نه این. اتفاقاً فردا صبح خیلی عادی آنجا رفتم سوار شدم رفتم استانداری آنجا فوری خودم را معرفی کردم و گفتم که، البته من چون اعتقادی داشتم به همان آن رویهای که داشتم و فلان، چون خوب میدانستم در هر محلی افرادی جمع شدهاند و کمیتهای تشکیل دادند که معلوم نیست اینها صلاحیتشان چی باشد بنده از همان روز طبق اعلامیهای که دادم کمیتهها را منحل کردم و دادگستری را تقویت کردم. شهربانی و ژاندارمری را از محل بودجههای محرمانهای که در اختیار استاندار بود در اختیارشان گذاشتم و میتوانم ادعا بکنم که فارس را آرام کردم آنموقع بهطوریکه اشخاص مختلفی که رفتند و میآمدند میگفتند که در جاهای مختلف رفتند مخصوصاً ایام عید دیدند که فارس کاملاً در آسایش و امنیت است ولی بعد متوجه شدم باز در جایی جسته و گریخته عدهای هستند پاسدارهایی که اینها را من نمیشناختم که چه وضعی دارند هنوز هم قانون اساسی تصویب نشده بود که نهاد بهاصطلاح پاسدارهای اسلامی رسمیت پیدا کند. من باز مسائل دیگری چون داشتم آمدم به تهران که بروم به قم خدمت ایشان، چون میدانستم عدهای هم رفتند از من سعایتی کردند و ایشان فرمودند که شما طول دارد تا فلانکس را بشناسید بهتر است که تسلیم به ایشان بشوید و گوش بکنید. بعد درهرحال بنده به تهران آمدم، وقتی تهران آمدم آقای بازرگان فهمیدند من آمدم بهوسیلهی آقای دکتر سحابی پیغام فرستادند که شما قبل از اینکه بروید قم اول بیایید مرا ببینید چون آن مقداری که تو رویت به ایشان باز است ما باز نیست یک مقدار مطالبی داریم که تو ببری. من به نخستوزیری رفتم و ایشان نامههایی نوشتند راجع به اینکه این دادگاهها رؤسای ادارات را قبل از اینکه بخواهند بگیرند به ما خبر بدهند و اخلال در کارها نشود، مطالب دیگری یادم هست راجع به گوشت که آنوقت ایشان اعلامیهای داده بودند که گوشت یخزده حرام است و این خیلی به ضرر دولت تمام شده بود. بنده رفتم قم البته عصری به آقای پسندیده تلفن کردم که من میخواهم خدمت ایشان بیایم بعد از نیمساعتی آقای پسندیده تلفن کردند که من تماس گرفتم گفتند هر وقت میخواهد بیاید. گفتم الان بنده بیایم؟ گفت حالا شش بعدازظهر است بیایی هم خودت خسته هستی و هم ایشان، صبح زود. بنده صبح زود رفتم اول رفتم خدمت آقای پسندیده تلفن کردند بعد دیدم نخیر منتظر هستند از اشخاصی که آنجا هستند. رفتم خدمت ایشان یکی دو ساعت هم بودم و حرفهایم را زدم و منجمله گفتم آقا بنده اینجور کار کردم و مورد عنایت حضرتعالی هم بودم و باید این پاسدارها در اختیار استاندار باشند یا استاندار نفرستید به محل یا اگر میفرستید قدرت به او بدهید و این قدرتش هم همین پاسدارها هستند. من نمیدانم اینها کیها هستند مسلماً عدهای افراد صالح توی اینها هست ولی ممکن است که توی اینها اشخاص بدی هم، کسانی بعد معلوم شد، باشند.
س- شما اینها را به آقای خمینی گفتید؟
ج- بله بله بنده به ایشان گفتم. و گفتند همان داستانی که یک وقتی مرحوم مدرس گفته بود من اتفاقاً گفتم که بله ایشان در یکی از نطقهایشان باز، که مرحوم مدرس گفت که کسی دید که کاوه دارد میآید جلو رفت کنار گفت چرا میترسی؟ گفت که این هم عقلش کم است هم زورش زیاد است. گفتم که اینها اغلبشان ممکن است که عقلشان کم باشد زورشان هم اسلحهشان است که در دستشان هست و بهتر است که اینها تحت یک ضابطهای باشند و بعد اینها تعلیم داده بشوند حقوق به آنها داده بشود که اینها بدانند که از آن… و خیلی من با ایشان راجع به کارخانجات صحبت کردم گفتم این کارخانجاتی که الان صاحبانشان به خارج فرار کردند رفتند اینها را امر بفرمایید که تأمینی به آنها بدهند برگردند فرمودند که اینها اغلب دزد هستند وجوهات شرعی ندادند من به ایشان باز (؟؟؟) گفتم خب اینها را قرآن هم میفرماید (؟؟؟) گذشتهها را باید عفو کرد. اگر از حالا به بعد، همان اعلامیهای که بعد خود ایشان بعداً دادند. چون این کارخانجاتی است که به درد مملکت میخورد و اینها میدانند که کارخانه از کجا گرفتند مواد اولیه را از کجا باید بیاورند وسایل یدکیاش را بیاورند بعد اینها را چطور تبدیل کنند و مثلهایی زدم خدمتشان عرض کردم. بعد همانموقع که نشسته بودم اتفاقاً دیدم از آن کسی که پای تلفن بود نمیدانم آقایی که آنجا بود، خیال میکنم آقای توسلی بود ظاهراً خیال میکنم، آمد که آقا الان از (؟؟؟) تلفن میکنند. آنجا شلوغ است شما آنجا ژاندارم نمیفرستید. من گفتم چرا آقای ؟؟؟؟ عرض کردم آقا من برای (؟؟؟) حتی آنجا یک سروان معمولاً باید بفرستیم هیچکس گیر نمیآوریم ستوان خواستم بفرستم گیر نیاوردم، یک گروهبان، استوار، حتی به ژاندارم میگفتیم تو بیا رئیس پاسگاه آنجا بشو قبول نکردند میترسند چون الان این نامهای است که نشانتان میدهم. اتفاقاً پهلوی من بود که فرماندار آنجا و بخشدار و همینجوری نوشته بودند محکوم به اعدام. گفتم اینها است آن گرفتاری ما اینجا، اگر اینها را این پاسدارها را در اختیار من میگذارید امر میفرمایید در اختیار من باشند که من بتوانم اگر من خلافی کردم من مجازات بشوم، ایشان فرمودند میکنم. من چند روزی ماندم دیدم خبری نشد خب دیگر هم مورد نداشت که من برای ایشان مزاحمتی فراهم کنم بنده هم استعفا دادم. علت همین بود.
س- ایشان هیچ عکسالعملی در مقابل استعفای شما نشان ندادند شما بعد از استعفا باز هم با ایشان صحبت کردید؟
ج- نخیر نخیر. نه دیگر ملاقاتی نکردم.
س- از آن تاریخ تا الان دیگر هیچوقت با آقای خمینی ملاقات نکردید؟
ج- هیچوقت، نه نه نخیر نخیر بنده نداشتم هیچوقت. ولی با اخویشان داشتم با آقای پسندیده کراراً برخورد داشتم.
س- شما در زمان استانداری فارس با جبهه ملی هم در ارتباط بودید؟
ج- نخیر.
س- مثلاً با فعالیتهایی که آقای دکتر سنجابی و آقای دکتر آذر میکردند؟
ج- نخیر نه. چون وقتی بنده استاندار بودم معتقد بودم که باید استاندار یا اصولاً او خودش را به کلی بیطرف از جریانات نشان بدهد. بنده آنوقت میبایست برای من فرق نمیکرد که حزب جمهوری اسلامی که البته هنوز پایهریزی نشده بود یا هرچیز نه آنجا بهکلی بنده خودم را خنثی، البته نسبت به مرحوم آقای دکتر مصدق ارادت داشتم معتقد بودم در جشن ۲۹ اسفندی که برای خاطر ملی شدن نفت در شرکت نفت آنجا بود شرکت کردم اما اینکه به عنوان جبهه ملی من بخواهم اینکار را نکردم نخیر.
س- شما دیگر از آن به بعد به عنوان جبهه ملی فعالیتی نداشتید یعنی با این گروه…
ج- چرا بعد که برگشتم تهران بودم. یک مدتی بودم و البته خیلی کم. بعد هم که آقای دکتر سنجابی استعفا دادند. ولی بعد از یک چندماهی من خودم را به کلی کنار کشیدم و به عللی برای اینکه خیلی اختلافات شدید توی آنجا شده بود و از یک طرف دارودستهی آقای دکتر صدیقی یا آقای دکتر سنجابی بنده هم دیگر با این طرز و بنده خودم را به کلی کنار کشیدم چندین بار هم آمدند قبول نکردم و دیگر آمدم آمریکا دیگر برگشتم حتی وقتی که همان اعلامیهای صادر شده از طرف، که روزنامه جبهه ملی بود مال پیام جبهه ملی بنده دیگر شرکت نمیکردم.
س- بین آقای دکتر صدیقی و آقای دکتر سنجابی هم در آن جبهه ملی اختلاف بود؟
ج- خیلی شدید بله.
س- ممکن است که لطف بفرمایید و این را برای ما توضیح بدهید چون خودم شخصاً هیچ اطلاعی ندارم حالا دیگران را نمیدانم؟
ج- بله آقای دکتر صدیقی معتقد به رهبری جمعی بودند که عدهای باشند و اصولاً ایشان متأسفانه یک مقداری یک چیز جاهطلبی شخصی از پیش هم داشتند بنده با ایشان مربوط بودم، با آقای دکتر صدیقی آشنا بودم، من با آقای دکتر صدیقی حتی زودتر از اینکه با آقای دکتر سنجابی مربوط… گرچه ببخشید نخیر این را اشتباه کردم چون آقای دکتر سنجابی در مدرسه حقوق معلم ما بودند. با آقای دکتر صدیقی بنده وقتی که خدمت نظام انجام میدادم در ۱۳۱۷ در یک چادر ما بودیم، بنده و آقای دکتر صدیقی و دکتر مهدوی. بنده با ایشان مربوط بودم خیلی خیلی هم زیاد. ولی خوب یک جاهطلبی ایشان این است که عدهای دور ایشان باشند و ایشان را… و آنجا اصرار داشتند و میخواستند تقریباً منحصر به خودشان و اعوان و انصار خودشان بکنند.
س- یعنی سازمان جبهه ملی را؟
ج- بله. حتی ایشان با آقای دکتر آذر هم یک وقتی شدید، در همان شورای جبهه ملی، درافتادند. و عدهای از حواریون یا اشخاصی اطراف ایشان بودند که تسلیم ارادهی ایشان بودند. حتی خدابیامرزد مرحوم کریم آبادی میگفت من چه بکنم یک عمر با ایشان همسایه بودم و مطیع بودم ولی خب ناچارم چون دستوری است که ایشان میدهند. بعد این بود که بنده دیگر کنار کشیدم. و بعد دستهای ایشان درست کردند که آن دسته هم نگرفت. حالا هم ایشان در کرج هستند و به کلی از کار سیاست کنار کشیدند اینطور که شنیدم در این سفر که بنده رفتم ایران.
س- این مسئلهی لائیک بودن حکومت یا لائیک نبودن حکومت در اختلاف آقای دکتر صدیقی و آقای دکتر سنجابی نقشی داشته است؟
ج- نخیر آن نبوده است. نخیر مسلم است. آن لائیک بودن اختلافی بود که بین دارودستهی یعنی دستهی آقای مهندس بازرگان قبلاً در آنموقع جبهه ملی دوم آن بود که این کار باعث جدا شدن آقایان شد و بعد نهضت آزادی را تشکیل دادند.
س- من یادم هست که بعد از استعفای آقای دکتر سنجابی از پست وزارتخارجه، جبهه ملی یک موضع تقریباً مخالف آشکاری گرفت با دولت جمهوری اسلامی با عقاید شخص آقای خمینی و همچنین با گنجاندن ولایتفقیه در قانون اساسی بعد از آن لایحه قصاص و مخالفتهایی از این نوع که در واقع جبهه ملی شروع کرد به ایستادگی کردن و مخالف کردن، نظر شما در آنموقع راجع به این موضعگیری جبهه ملی چه بود؟ و اکنون چیست؟ آقای امینی.
ج- آنوقت من در آنجا نبودم، ولی فقط موقعی که در ایران بودم یادم هست که اعلامیهای دادند و صحبت شد که تظاهراتی بشود راجع به این بود که آقای خمینی صریحاً آمدند و گفتند که اینها مرتدند که البته آنوقت بنده نمیرفتم و شرکت نمیکردم. و همان تظاهرات در میدان فردوسی ظاهراً شده بود بعد ایشان خیلی شدید قبلاً کوبیده بودند که آقای بازرگان هم که قبلاً میل داشت، دارودستهی بازرگان هم شرکت کنند اعلام کردندکه ما خبر نداریم و شرکت نمیکنیم و از همان تاریخ دیگر جبهه ملی به کلی رفتند و آن محل جبهه ملی را هم گرفتند که ظاهراً هنوز هم در دست آقایان هست نمیدانم تا چه وضعی باشد در آن.
س- بله. این مسئلهی مرتد اعلام کردن جبهه ملی و بعد فقهایی که از طرفداران آقای خمینی هستند این معنای ارتداد را از نظر فقهی و شرعی توضیح دادند آیا این درواقع در اسلام سنتی [وجود] دارد؟ و مرتد اعلام کردن یک گروه یا یک شخصی…
ج- بنده یادم هست که وقتی که آقای آقامرتضی حائری در مریضخانهی ساسان بیمارستان آمریکایی سابق بستری بودند آقای خوانساری… بحث سر موضوع ارتداد بود، عرض کردم که یادم هست که در روزی که حضرت آقای آقامرتضی حائری فرزند مرحوم آقاشیخ هادی حائری یزدی که الان میتوان او را از بزرگترین فقهای عالم تشیع و مخصوصاً ایران دانست در مریضخانه بستری بودند من خدمت ایشان رسیدم تصادفاً آقای سید احمد خوانساری (؟؟؟) که از اعاظم علما و دانشمندان اسلامی هستند و الان مورد توجه کامل بازاریها و متدینین واقعی هستند ایشان هم به عیادت ایشان تشریف آوردند. آنجا آقای آقامرتضی خب که خودشان تازه یک فقیهی هستند راجع به ارتداد از ایشان سؤال کردند که آقا شما مرتد کی را میدانید؟ خدا میداند که ایشان چه بحث وافی و شافی راجع به این موضوع کردند و حتی صریحاً گفتند اینهایی را که این دستگاه مرتد میداند من مرتد نمیدانم، مرتد هم امر خیلی شدیدی است. خب اینگونه ارتداد دادن.
س- دربارهی ارتداد جبهه ملی؟
ج- اصولاً کلی را، کلی، آن روز اسمی از جبهه ملی برده نشد. و این یک امر بسیار مشکلی است به همین آسانی نمیتوان کسی را مرتد دانست. و بعداً حکم قتلش را داد. چون اصولاً کشتن آدم در اسلام خیلی خیلی کار مشکلی است به قول ناصرخسرو که:
«خلق همه یکسره نهال خدایند / هیچ نه بفکن از این نهال و نه بشکن»
خیلی کار مشکلی است اینجور حکم دادن خیلی باید رعایت همهی جوانب را کرد تا حکم ارتداد و حکم مهدور الدم بودن داد. این است که خیلی بجاست که اگر واقعاً یک وقتی من به ایران رفتم باز خدمت ایشان بنویسم و از ایشان بپرسم و این موضوع ارتداد را برایتان بفرستم. این است که من الان خودم را صالح نمیدانم.
س- خیلی ممنون خواهیم بود.
ج- بله این خیلی.
س- آقای امینی شما موقع گروگانگیری سفارت آمریکا در ایران بودید آیا شما فکر میکنید که این دانشجویان مسلمان پیرو خط امام مستقلاً دست به اینکار زدند یا این هم از برنامههایی بود که قبلاً بهوسیلهی آقای خمینی تدارک دیده شده بود؟
ج- بنده خیال میکنم، این خیال نزدیک به یقین است که شخص آقای خمینی از این جریان اطلاعی نداشتند. و قصد هم قصد گروگانگیری با این فرم نبود چنانچه بعداً معلوم شد و ثابت شد. تا اندازهای که من یادم میآید روز عید قربان که مردم در خزانه که در جنوب، کاملا جنوب تهران هست، بین تهران است و شاهعبدالعظیم آنجا اقامهی نماز عید میکردند به امامت آقای منتظری، اعلام شد که مردم پس از ادای نماز میآیند به طرف سفارت آمریکا. فردا صبحی که همان روزی که عید قربان بود دفعتاً رادیو اعلام کرد که چون راه طولانی است و مردم خسته میشوند این راهپیمایی به روز دیگری موکول میشود و بهم میخورد و مردم تا میدان شوش بیایند و متفرق بشوند. چند روز بعدش ۱۶ آذر بود، عدهای در دانشگاه اجتماع کرده بودند باز برای تظاهرات از آنجا راه افتادند به طرف سفارت. عدهای هم از افرادی که میشناختم که جوانانی بودند آنوقت مربوط به جبهه ملی بودند و اینها هم چیزی شنیده بودند دنبال اینها راه افتاده بودند وقتی به جلوی سفارت میرسند میبینند عدهای قبلاً آنجا آمدند و ایستادند مسلح و کارت مطالبه میکنند، اشخاصی را که کارت داشتند راه میدادند اشخاصی را که کارت نداشتند راه نمیدادند. بنابراین اشخاصی که رفتند با داشتن کارت و نقشهی قبلی و اینکه نه. و بعداً معلوم شد که عدهای از عناصر بسیار تند چپ ضمیمهی اینها هستند و حتی مطالبی در جراید در فلان… و در خارج همهجا راجع به این آقای خوئینیها گفته شد. چون این آقای خوئینیها را خب درست و حسابی مردم نمیشناختند و آدم نمیداند که از کجا یکدفعه… حتی من از اغلب این آقایان پرسیدم ایشان طلبهای بودند در قم بودند؟ درستوحسابی نمیدانستند. و گویا قرار هم این بوده است که دو سه روز بیشتر اینکار ادامه پیدا نکند بعد منتفی بشود. بعد کمکم این موضوع بیخ پیدا کرد. آقایی که الان اینجا مریض است و بستری است و کسالت قلبی دارد آقای دکتر فرهنگی که قبلاً قاضی دادگستری بود. ایشان گفتند که من وقتی که در ایران بودم و مریض بودم و همین کسالت قلبی را داشتم سه نفر از همشهریهای من از آذربایجانیها به دیدن من آمدند، یکیشان دکتر نظری بود. یکی دیگر را یادم نیست حالا ممکن است بپرسم و برایتان عرض کنم و نفر سوم هم ایشان اسمش را یادش نبود و گفتند قبلاً قاضی دادگستری بوده ولی از عناصر چپ بود من گفتم دکتر رضوانی نبود؟ گفتند چرا ایشان دکتر رضوانی بود درست است. یکوقتی هم روزنامه سوگند را اداره میکرد و قاضی دادگستری بود بعد هم یک مدتی مدیر مدرسهی اندیشه بود. گفت اینها آنجا پهلوی من بودند و ساعت چهار بعدازظهر پا شدند. هرچه اصرار کردم که آقا بمانید من دلم میخواهد که با شما بیشتر حرف بزنم. گفتند بالاخره با هم پیش و بیش کردند گفتم کجا میخواهید بروید؟ گفتند ما مأموریت داریم، امروز قرار است قطبزاده از طرف دولت و از طرف شورای انقلاب بیاید، و البته آنموقع دولت را همان شورای انقلاب اداره میکرد، و گروگانها را تحویل بگیرد ولی ما از طرف حزب توده مأموریت داریم برویم و نگذاریم اینکار بشود. این بسیار جالب است. و حضرات رفتند و شب همانجا خوابیدند و نگذاشتند اینکار بشود. سابقاً من رانندهای داشتم که این راننده یکی از بستگانش پاسدار بود توی همین، او گفت که این قوموخویش من آمده و گفته آقا من دیگر آنجا نمیروم. گفتم چرا؟ گفت برای اینکه این آقایانی که الان آنجا هستند به اسم دانشجویان خط امام روزها خب برای تظاهر به مردم میآیند جلو و نماز میخواندند و بعد شبها ماندیم اینها نمازی بخوانند… شبها ندیدم که اینها نماز بخوانند. آقای مدنی در همانموقع که در رأس کار بود روزی به من گفت که فلانی این آجودان من که من فرمانده نیروی دریایی هستم آمد به دیدن من، معذرت میخواهم، آجودان من پهلوی من آمد و گفت که شخصی به اسمی که البته او میدانست و گفت آمده و شما را میخواهد ببیند. گفتم این آدم که آلمانشرقی است اینجا نیست گفت نمیدانم یک آدمی است ریش دارد و گفته که من از دوستان ایشان هستم. گفتم بیاید، نگاه کردم دیدم خودش است پا شدم ماچوبوسه آقا تو اینجا نبودی آلمانشرقی بودی چطور آمدی؟ گفت بله من مدتی است اینجا هستم، گفتم کجا هستی؟ گفت توی دانشجویان خط امام. گفتم یک وقتی میشناسند میبینند فلان گفت نه غصه نخور اغلبشان مثل من هستند این مطالبی بود که آنوقت ما میدانستیم و معروف بود که میگفتند. و بعد هم نتیجهاش هم که متأسفانه دیدیم چیزی زیاد به نفع مملکت تمام نشد. مدتها اسم ما در خارج بود و بعد هم پولهای ما بلوکه شد اقتصاد ما اینطور شد بعداً هم همه را دادند و از نظر اقتصادی هم ما طرفی نیستیم و ضرر هم کردیم از نظر اجتماعی هم که معلوم است که دیگر نتیجهاش چی بود.
س- آقای امینی این مسائل به اطلاع آقای خمینی نرسید؟
ج- مدنی میگفت من بهعرض ایشان رساندم این مطلب را. حالا تا چه حد چیز باشد بنده نمیدانم.
س- ولی خب گویا ایشان صلاح دیدند که از این جریان برای مقاصد خودشان بهرهبرداری بکنند.
ج- نمیدانم، بله نمیدانم. نمیدانم.
س- آقای امینی شما آقای آیتالله بهشتی را میشناختید؟ با ایشان آشنایی داشتید؟
ج- بنده آقای دکتر حسینی بهشتی را دکتر سیدمحمدحسینی بهشتی ایشان هستند. ایشان را از سالهای پیش من میشناختم بله. آقای دکتر بهشتی لیسانسیه دانشکدهی زبان دانشگاه تهران بودند، قسمت زبان انگلیسی و بعد ایشان به عنوان دبیر زبان انگلیسی مأمور قم شدند در قم آنجا یک مدرسهای هم بود که به اتفاق پسر آقای آقامرتضی حائری آقای آقامحمدحسین حائری اداره میکردند. و مدتها در قم بودند و سمت، و خب البته جنبه طلبگی هم داشتند و میرفتند. مرد بسار باهوشی بود. تا موقعی که شما میدانید که به دستور آقای بروجردی، مرحوم آقای بروجردی در هامبورگ مسجدی درست شد و آقای دکتر محقق یا محققی ایشان مسئول امور ادارهی آنجا بود آمد و مریض شد در تهران و فوت کرد و بعد قرار شد کسی را آنجا بفرستند. با آقای آقاسیدهادی میلانی که آنموقع در مشهد بودند و آقایان دیگر صحبت میشود میگویند خب همین آقایی که زبان میداند و انگلیسی میداند خوب است که ایشان… آقای بهشتی را به او تکلیف میکنند که به آنجا برود. آقای بهشتی را گذرنامه به ایشان نمیدهند. عرض کنم که آقای میلانی، آقای خوانساری و آقایان اقدام کردند برای رفتن ایشان به هامبورگ ولی ظاهراً اشکالی برخورده بود برای گذرنامه ایشان، اقداماتی آقای خوانساری کرده بودند و دیگران به وسیلهی شریفامامی، بالاخره این جریان منعکس شده همهجا که شریفامامی کاغذی نوشت به آقای خوانساری که من اجازهی ایشان را گرفتم و ایشان میتوانند بروند. رفتند مدتی در هامبورگ در آنجا بودند ولی نمیدانم چی شد که ایشان زیاد آنجا نتوانستند مقاومت کنند و از ایشان راضی نبودند برگشتند به ایران و در سازمان کتابهای درسی که آنوقت در خیابان کشاورز فعلی چون آنموقع بلوار نهر کرج بود کوچهای بود اسمش کوچه سعید، ایشان اطاقی در آن اداره داشتند من اغلب آنجا میرفتم.
س- این بخشی از آموزش و پرورش بود؟
ج- بله بخشی از آموزش و پرورش بود. سازمان کتابهای درسی. که مدتی آقای بزرگنیا رئیسش بود که برادر همان بزرگ نیایی بود که در حادثهی دانشگاه شانزده آذر کشته شد. معذرت میخواهم برادرزادهی او بود اینکه آنجا بود عموی آن بزرگ نیایی بود که کشته شد. و مدتی هم رئیس آنجا آقای شمسآوری بود. مدتی هم نوایی بود که من اغلب آنجاها میرفتم پهلوی این آقایان و مضافاً بر اینکه خواهر من رئیس یکی از بخشهای آنجا بود من میرفتم توی اطاق او، خواهرم اغلب به آقای دکتر بهشتی تلفن میکرد که داداش اینجا هست و ایشان هم میآمدند پایین حال توی اطاقی که خانه ما نشسته بودند، خانمها هم معمولاً آنجا دیگر محجب و محجوب نبودند در آن زمان همه حتی اغلب آنجا من دیدم پای بیجوراب و فلان آقای بهشتی هم مینشستند با اینها حرف میزدند دست میدادند چایی میخوردند و من هیچ از ایشان این چیز که بعداً شد ندیدم.
س- آنموقع هم معمم بودند؟
ج- آنموقع معمم بودند بله. و خیلی خوشقیافه معمم با هوش خیلی خیلی و من هیچ به خاطر ندارم که آقای دکتر بهشتی در تمام جریاناتی که ما در زندان بودیم به اتفاق اغلب آقایان مثلاً عرض کنم آقایان معممینی که ما با آنها در زندان بودیم آقای طالقانی بودند که خب ایشان یک عمر مبارزه میکردند و زندان بودند زمان رضاشاه حتی با آن محسن جهانسوزی یا وقتی ما در قزلقلعه بودیم آقای شجونی که حالا وکیل مجلس از کرج است، آقای واعظ طبسی که الان تولیت آستان قدس رضوی را دارد. عدهای از این آقایان که با ما در زندان بودند بودند خب همیشه این آقایان. ولی هیچوقت ما نشنیدیم که آقای بهشتی در زندان باشد یا یک روز حقوقش قطع بشود و از کار برکنار بشود. بعد از انقلاب ما دیدیم آقای بهشتی پیدا شدند و همهکاره، همهکارهی مملکت. حتی از اول هم خودشان علاقهمند بودند در رأس قوهی قضاییه قرار بگیرند. و آن چیز را راه انداختند و آقای سجادی هم که رئیس دیوان کشور بود یک عدهای از این آقایان حزبالهی رفتند او را گرفتند در مستراح حبس کردند دادستان را گرفتند و بعد خب ایشان آمدند شدند رئیس دیوان کشور و همهکارهی مملکت، و همه کار هم تحت نظر ایشان، و خیلی باهوش خیلی مدیر در امور. حزب جمهوری اسلامی را هم ایشان درست کرد تا اینکه آن حادثه رخ داد ایشان و عدهای فوت کردند.
س- ایشان معروف بود که با مقامات خارجی و این حرفها هم در تماس هستند شما آیا اطلاعی از این جریان دارید؟
ج- ندیدم. نمیدانم.
س- آقای امینی شما رویهمرفته چندبار دستگیر و زندانی شدید و من میخواهم از شما خواهش کنم که شرح دستگیری هربار و خاطراتی را که از زندان دارید برای ما بفرمایید.
ج- خب این باز مثل آندفعه که عرض کردم مثنوی. کراراً من چه مستقلاً و تنها بنده بودم چه به اتفاق آقایان زندان بودیم چه حتی مثلاً رفتیم در مجلس سنا به اتفاق عدهای از آقایان ظاهراً ۱۶ نفر خیال میکنم بودند، رفتیم در سنا در انتخابات زمستانی شریفامامی که شریفامامی نخستوزیر بود ما اعتراض به انتخابات کردیم و عدهای از آقایان سران جبهه ملی در سنا رفتیم متحصن بشویم، آنجا ما را زندانی کردند. یک چند روزی ما متحصن بودیم به پای خودمان و ملاقات میآمدند غذا برایمان میآوردند ولی بعد زندانی آنجا شدیم. آقای کاظمی بودند مهذبالدوله. سالها وزیرخارجه بودند، مرد بسیار وطنخواه مسلمان با تقوا خیلی خیلی، آقای مهندس بازرگان بودند این اسامی را که من میدانم حالا تقریباً عرض کنم آقای دکتر صدیقی بود، آقای علی اشرف منوچهری که مستشار دیوان کشور بود مدیر کل ثبت و الان هم در آمریکا هستند. آقای منوچهری آقای عبدالحسین اردلان که استاندار کرمانشاه بود، آقای اقبال کرمانشاهی وکیل مجلس از کرمانشاه بود این آقای ادیب برومند، اصغر پارسا عضو محبوب جبهه ملی و آقای مهندس عبدالحسین خلیلی که سالها رئیس دانشکدهی فنی دانشگاه تهران بود، آقای دکتر سنجابی معذرت میخواهم آقای مهندس حسیبی، حسیبی هم بود و آقای دکتر سنجابی و شاپور بختیار رابط بین این آقایان متحصنین و خارج بودند ولی این به آنها گفته شد که آقا یا شما باید خارج باشید یا اگر متحصن هستید دیگر متحصن نمیتواند خارج بشود باید بمانید. همانموقع بود که میخواستند که دیگر ما را آنجا زندانی کنند آقایان هم گفتند خب ما میمانیم و ماندند زندانی شدند آن آقای غنیزاده بود و اینها که الان من حافظهام یاری میکند با ما بودند و مدت زیادی ما آنجا ماه رمضان هم بود پا میشدیم سحر سحری میخوردیم. خدا بیامرزد مرحوم کشاورزصدر بود، کشاورزصدر یادم رفت، کشاورزصدر اینها بودند که ما در آنجا متحصن میشدیم و بعد خیال داشتند خیلی عمل شدیدی هم نسبت به ما انجام بدهند ما را از همانجا ببرند زندان، اما اشهد بالله باید اذعان کرد که صدرالاشراف که رئیس مجلس سنا بود خیلی در این امر مقاومت کرد. و از اشخاصی که به ملاقات ما در آنجا میآمدند فقط آقای تقیزاده را میتوانم بگویم که چندینبار آمدند بعد آقایان اعتراضات خودشان را گفتند و گفتند آقا این مطالب ما را عنوان کنید و در مجلس به آقای صدرالاشراف گفتند ایشان گفتند آقا من چه بگویم؟ من جلسه خصوصی تشکیل دادم دشتی دیگر چیزی باقی نگذاشته اهانت کرد به شماها. و ما بودیم تا ماشین دکتر اقبال را که در دانشگاه آتش زدند آنوقت بعد از چند روزی ما را آزاد کردند دیگر ما هم متحصن بودیم و زندانی شده بودیم و بعد هم آزاد کردند که رفتیم خانههای خودمان و بالاخره حرفهای ما هم به جایی نرسید. توی یک اطاقی بود که مشرف به کتابخانه مجلس سنا بود بعد آقایان متصدیان کتابخانه که آقای دکتر زریابخویی و دکتر زرینکوب بود رد میشدند خب ما با آنها حرف میزدیم کتاب برای ما میآوردند آنها را هم گرفتند زندانی کردند که شما چرا با این آقایان حرف زدید. بعد باز من مدتی هم در قزلقلعه بودم توی یک سلول انفرادی تنها بودم، بعد باز دفعهی دیگر که همهی سران جبهه ملی را در ششم بهمن گرفتند بنده اعلام جرمی کردم و یکی از جاهایی که من اعلام جرم کردم و دادم به آقای علیآبادی دادستان کل کشور بود که همین آقایی که خودش زمان آقای دکتر مصدق عضو هیئت مدیرهی شرکت نفت به اتفاق آقای بازرگان بود ولی خب هر روز میتوانست نقش عوض کند و آمده بود دادستان کل کشور شده بود. وقتی من رفتم شکایتم را دادم اول به رئیسدفتر ایشان دادم برد و ثبت کرد، اتفاقاً هماسم شما بود اسم آقای صدقی داشت و وقتی به علیآبادی داده بود و او دیده بود که مهر ورود زدهاند عصبانی شده بود که این را چرا قبلاً وارد کردهاید اگر وارد نکرده بودند پاره میکرد و میریخت دور. او گفته بود آقا فلانکس آمده و قبلاً بر من ریاست داشت، من دادم وارد کردند باید وارد بکنیم. گفته بود نه بیخود کردید، بعد فرستاد بازرسی کل کشور و بعد هم شب هم آمدند بنده را گرفتند من مدتی در قزلقلعه به اتفاق همین آقای طالقانی بودم، اولش هم در یک سلول انفرادی بودیم به اسم داروخانه، که خیلی سرد و بد خیلی خیلی، بعد از مدتها خیلی بعد از اینکه من اقداماتی کردم ما را منتقل کردند به قسمتی که آقای طالقانی و آقای شجونی همین آقایان طبسی و دیگران بودند. بعد از مدتی بعضی از این آقایان را مرخص کردند و بعضی از آنها را منتقل کردند به داخل قلعه بنده باز تنها ماندم. باز اصرار کردیم و بنده را بردند که تو که خدا بیامرزد مرحوم قاسمیه که فوت کرد، آقای علی اردلان که در کابینهی آقای بازرگان که وزیر دارایی بود با ما بودند آقایان رفقای دیگر، و بعد هم بعد از مدتی داریوش فروهر را در همان قزلقلعه در سلولی آوردند. بعد از مدتی عدهای را از جنوب آوردند، مثل حیات داودی، آقای در موضوع حادثه در جنوب، محمد حسین قشقایی، و آقای سرهنگ مجللی که در انقلاب بعداً رئیس شهربانی شد. ما را آوردند باز هم در قلعه بودیم و بعد از مدتی خیال میکنم اواسط اسفند ۴۱ من و آقای اردلان و یک آقای دیگر را به زندان قصر منتقل کردند که آقایان دیگر آنجا بودند، آقای صالح، آقای کاظمی، آقای دکتر صدیقی، شاپور بختیار، کریمآبادی و عدهی زیادی از دانشجویان و کارگران در آنجا ما در زندان قصر بودیم که آن حادثهی ۱۵ خرداد آنوقت ما در زندان قصر بودیم. بعد از مدتی باز قرار شد عدهای از آقایان به زندان قزلقلعه منتقل بشوند که من در آن صورتجلسات قبلی داستان صنعتیزاده اینها که شد به شما عرض کردم و بعداً بنده مرخص شدم. و این است حادثه.
س- رفتار رژیم با رهبران ملی که آنموقع زندانی بودند. در زندان چگونه بود آقای امینی؟
ج- اولش رفتار خوب بود، یعنی اولش معذرت میخواهم کافی است که من چند مسئله را مطرح کنم، مثلاً آقای صالح را که شب گرفتند، آقای صالح را بردند در باشگاه سازمان امنیت، که به قول خودشان همیشه وقتی اینها نمیخواستند اسم سازمان امنیت را ببرند آنموقع میگفتند نخستوزیری فلان آقا را از او میپرسیدند تو چهکاره هستی؟ میگفت کارمند نخستوزیری معلوم میشد که کارمند سازمان امنیت است اما خجالت میکشد خودش بگوید کارمند سازمان امنیت ساواک است میگفت نخستوزیری. باشگاهی هم در داودیه بود این را باشگاه نخستوزیری میگفتند که مال سازمان امنیت بود. آقای صالح را آنجا برده بودند، بعدازظهر که شده بود آمده بودند به ایشان گفته بودند آقا بفرمایید سر ناهار، رفته بود دیده بود بله میزی چیدهاند و غذایی بعد گفته بود پس آقایان دیگر کجا هستند آقای کاظمی، صدیقی، سنجابی؟ گفته بودند آنها در زندان قصر هستند گفته بود اه، عجب پس بنده را در هتل آوردید آنها را در زندان بردید من غذا نمیخورم. و ایشان غذا نخوردند، گویا بعد به شاه گفتند چه کردند هرچه کرده بودند ایشان بالاخره گفته بود نه یا باید آنها را اینجا بیاورید یا مرا ببرید. آقای صالح را بعد در زندان قصر آوردند. در روزهای اول آقایانی که در زندان قصر بودند، البته من در زندان قزلقلعه بودم بعداً به من گفتند، اجازه آوردن غذا به آنها نمیدادند این آقای نصیری که رئیس شهربانی بود شدتعمل بهخرج میداد گفته بود نخیر اینها از همان غذای زندانیها بخورند. آقایان هم غذای زندان را نمیخوردند، و تخممرغی چیزی میگرفتند نان خشکی، نان خالی. تا بالاخره اجازه داده شد که برای آنها از خانههایشان غذا بیاورند. برای من در زندان قزلقلعه غذا میآوردند. و غذای زندان قزلقلعه اصولاً بهتر بود اگر هم غذا نبود آنجا چیزی که درست میکردند منزهتر و پاکیزهتر و بهتر بود. بعد حتی این را به شما عرض کنم که وقتی که من در زندان قزلقلعه بودم خانم من وقتی میخواست مطلبی را من بفهمم یک سالادی درست میکرد که این سالاد سفیدی بود توی این سالاد سفید ایشان مطالبی که داشت روی کاغذ نازک ریزریز مینوشت بعد به این نوارچسبها آن را میچسباند و میانداخت توی سالاد که ما وقتی که آن سالاد را میخواستیم بخوریم از دهانمان درمیآوردیم و بازش میکردیم میخواندیم و میدیدیم مطلب را. این آقای طالقانی شوخی میکرد چون گاه وقتها آن رئیس زندان به من اصرار میکرد که غذا را ببرم با او بخورم افطار و فلان میگفت آقا تکلیف این نوارها چی میشود میگفتم خوب آن نوارها خورده میشود. و وقتی ما آمدیم به زندان قصر دیدیم که بله برنامهای آقایان معین کردند و هر روزی دیدیم یکی از این آقایان زعمای جبهه ملی آنجا را اداره میکنند اتفاقاً در آن زندان عدهای از زندانیان جنایی هم حتی اشخاصی بودند که دوتا آدم کشته بودند یا محکوم به حبس ابد بودند یا چاقوکش بودند اینها هم بودند منتها چنان اینها تحتتأثیر آقایان واقع شده بودند که اصلاً تمام رویه و رفتارشان را عوض کرده بودند. چون آنجا روزها آقایان کلاس دایر کرده بودند، مثلاً یک ساعت آقای دکتر آذر زبان ترکی درس میداد. که یادم هست که آقای بازرگان اتفاقاً با اینکه پدرش رئیس بازرگانان آذربایجانی بود و خب ترکها زبان ترکی نمیدانست میآمد پهلوی آذر و پهلوی اصغر پارسا ترکی یاد میگرفت. یا مثلاً شاپور بختیار فرانسه درس میداد یا آقای دیگری انگلیسی درس میداد. و بعد روزی یکبار مطالب علمی کنفرانس داشتیم مثلاً دکتر آذر میآمد مسئله طبی را صحبت میکرد، مثلاً بنده گاهی وقتها صحبتهای حقوقی یا ادبی میکردم، آقای مهندس زیرکزاده همینجور، حقشناس آلمانی درس میداد و صحبتهای دیگری میکرد. و به قول آقای تولیت که یک وقتی با رئیس شهربانی رفته بود ملاقات کند گفته بود مثل آن مدرسهای که رابیندرانات تاگور زیر درختها و در جنگل درست کرده اینجا هم حالا این آقایان اینکار را کردهاند. و ملاقات ما هم تا موقعیکه در زندان قصر بودیم تقریباً هر چند روز یکدفعه سه نفر از زندانیها خانوادههایشان میآمد و توی یک اطاقی ملاقات میکردیم ولی از ۱۵ فروردین ۴۲ رئیس شهربانی دستور داده بود که نخیر دیگر ملاقات آقایان باید در پشت این میلهها باشد که ما تا موقعی که در زندان بودیم قبول نکردیم. بعد که منتقل به قزلقلعه شدیم دیگر اصلاً آنجا ملاقات طور دیگری بود. ولی آقایان نهضتیها بهاصطلاح در قصر ماندند تا بعد محاکمه شدند بعد بردند به جزیره… مدتی در آنجا بودند بعد وقتی قرار شد آقایان را به برازجان ببرند آمدند دستبند زدند که البته به آقای بازرگان و سحابی به علت کهولت سن دستبند نزدند ولی آقایان قبول نکردند گفتند یا باید دستبند همه باز بشود یا به ما هم دستبند زده بشود و دستبند زدند بردند مدتی در برازجان بودند. بعد من اقداماتی کردم، آن آقای سرتیپ کوهرنگی رئیس زندان بود خیلی اقدامات… آنوقت آقایان را ما به تهران منتقل کردیم. و بعد هم برای آزادی آقای بازرگان و آقای طالقانی من خیلی اقدام کردم به وسیلهی آقای خوانساری که نامه نوشتند به شریفامامی و کارهای دیگری که ما کردیم که بالاخره آقایان آزاد شدند بله. ولی رفتار اصولا رفتار رفتار چیزی نبود که مثلاً اهانت کنند و فحش بدهند یا ضربی و شتمی مطلقاً چنین چیزی نبود بههیچوجه.
س- شما را هیچوقت محاکمه نکردند آقای امینی؟
ج- بازرسی مرتب کردند ولی محاکمه نکردند. بعضی آقایان را محاکمه کردند از قبیل شاپور بختیار یکی دوبار در حکومت اینها را محاکمه…ولی چیز نکردند نخیر. آن شیخ مصطفی رهنما را یکی دوبار محاکمه کردند و محکوم کردند ولی ماها را هیچوقت محاکمه نکردند.
س- بله. بازجوهای شما که آدمهای معروفی نبودند مثل مثلاً تیمسار مقدم نمیدانم…
ج- چرا، چرا. یکی دوبار که در آن زندان قزلقلعه که بازجوی بنده یک اشخاص عادی بود که اسم او را حالا یادم نیست. اولاً بازجو غیر از بازپرس هم بود اول یک بازجویی میآمد و تحقیقاتی میکرد ولی بعد بازپرس در زندان در همان جریان بهمن که ما را گرفتند یک بازپرس ویژهای برای ما معین کردند که همان شخص ناصر مقدم بود که بعد مدیرکل سازمان امنیت شد. بازپرس اولیه بهزادی بود که بازپرس رسمی دادرسی ارتش بود ولی برای این پرونده آقایان جبهه ملی یک بازپرس ویژهای درست کردند که آقای مقدم بود به اسم بازپرس ویژه، که او میآمد و تحقیقاتی میکرد، ولی به همین همراهی بهزادی که بعداً دادستان ارتش شد.
س- شما خاطرات خاصی از این آقایان دارید؟ از تیمسار مقدم پاکروان و نعمتاله نصیری من از این نظر این سؤال را میکنم که نظریات آقایان مختلفی که من با آنها مصاحبه کردم نسبت به این آدمها تفاوت داشت مثلاً بین پاکروان و نصیری فرقی میگذارند. میخواستم ببینم نظر جنابعالی چیست.
ج- بدون تردید همینطور هست که میفرمایید. نصیری یک آدم بسیار رذلی بود و با اینکه خانوادهی محترمی بود دکتر نصیری برادر او که معاون وزارت…
س- سرهنگ؟
ج- در زمان آقای دکتر مصدق سرهنگ بود و بعد هم سرپرست محصلین شد. اصولاً مردی اهل علم بود. چون یادم هست که وقتی ما شاگرد دبیرستان بودیم کتابهایی در مدارس دارالفنون درس داده میشد به اسم مجموعهی امیر راجع به فیزیک و شیمی و علم الاشیاء که آنوقت بود این مجموعهی امیر که سه نفر مؤلف این مجموعه امیر بود یکی احمد آرام بود که خوشبختانه هنوز در قید حیات است و از افتخارات علمی مملکت است خدا به او طول عمر بدهد و آقای احمد آرام و ن-نصیری وف- فصیح ن-نصیری وف- فصیح ن- نصیری همین آقای برادر ارتشبد نصیری بود که ف-فصیحی هم قبلاً مرده بود. ولی این نعمتاله نصیری نه او چیز بسیار بیربطی بود و این همان سرهنگی بود که فرمان عزل دکتر مصدق را آورده بود و به همین مناسبت بعد سرتیپ شد آجودان شاه…
س- رئیس
ج- بعد رئیس شهربانی شد بعد رئیس ساواک و بعد هم مال و منال اندوخت. زمین و فلان اینور و آنور. و علیالتحقیق آدم خوبی نبود. هم نادرست بود و هم آدم… ولی پاکروان علیالتحقیق آدم فهمیدهای بود آدم درستی بود، آدم وطنخواهی بود و دلش هم از دستگاه خون بود. حتی من یکبار او را ملاقات کردم از زندان بردند دیدم که وقتی من شروع کردم گفتم که ما چه میدانیم. او بیشتر از من دارد میگوید ولی میگوید چه بکنم این حرفها فایده ندارد. به عقیدهی من آدم بسیار شریفی بود. آقای مقدم تا اندازهای که من میشناختم خیلی حسن نیت داشت هروقت من، الان او کشته شده و رفته و مرده است و حساب او با کرامالکاتبین است، کاری راجع به اشخاص به او رجوع کردم با کمال گشادهرویی انجام داد و یا راهنمایی کرد من هیچ عمل چیزی از… الی هر وقت هم صحبت آقای خمینی شد با احترام نام میبرد، من به خود آقای پسندیده چندی قبل در تهران گفتم که ایشان میخواستند مرا ملاقات کنند حتی من گفتم که گفتند من حاضرم به منزل شما بیایم. خیلی رفتارش، حتی رفتار تا آن حد بود که بعد از انقلاب آقای بازرگان گفتند که من نامهای به دادگاه انقلاب نوشتم که روز محاکمه او مرا بخواهید تا توضیح بدهم که اگر او نبود عدهی زیادی از افراد مملکت کشته شده بود. من هیچ چیزی از او چیز بدی ندیدم گفت که در ظاهرش عیب نمیدیدم ولی از باطنش غیب. ولی آنها حالا الان رفتهاند همهشان هر سه نفری که رفتهاند ولی خدایی هست و باید حقایق را گفت این است که من…
س- آقای امینی شما از دوران تصدی شهرداری تهران چه خاطراتی دارید برای اینکه آن زمان یک زمان بسیار مهمی بوده و دوران نهضت ملی بوده اگر لطف کنید آنها را برای ما توضیح بدهید؟
ج- بنده خیلی از دوران خدمت شهرداری خودم راضی هستم خیلی خیلی و روزی که مرحوم آقای دکتر مصدق بنده را مأمور تصدی شهرداری کردند خب بالاخره هر کسی که در تهران سالها سکونت داشته به امور شهری آشنا هست معهذا من به اتفاق مدیرکل امور شهر ماشین را سوار شدم و رفتم شهر را بگردم و رفتم وقتی به جنوب شهر رسیدم بسیار متأثر شدم دیدم که این مردم بدبختی در بیغولهها زندگی میکنند و همان روز دیدم که اگر خاطرتان باشد در آنموقع تهران آب لولهکشی نداشت و یک منجلابی به جنوب شهر میرفت و آب خوردنی تهران به وسیلهی این بشکههایی که بشکهدارها میآوردند.
س- آب شاه معروف بود.
ج- آب شاه. و این آب را برمیداشتند و درب خانهها سطلی میفروختند و هرکس توی خانهاش منبعی داشت و میریخت توی آن منبع و آب را آنشکل میدادند. یا عدهی دیگری از آبانبارهای معمولی، اما در جنوب اصلاً آبانبار قابلی نبود برای اینکه نمیشد. و روزی که من رفتم دیدم که یکی از همین بشکهدارها با تفرعن غروری آنجا ایستاده و این بیچاره مردم فقیر و مفلوک میآیند حتی خدا میداند کوزه نداشتند کوزه شکسته میآوردند و یک پول به آن یارو میدادند اجازه میگرفتند که بروند. شیر را باز کنند و آن کوزه شکستهشان نیمهکوزهشان آب بریزند. من به قدری متأثر شدم که به مجرد برگشتن به شهرداری دستور دادم که هر روز چندتانکر آب برود آب پر بکنند و برود آنجا بایستد و به این اشخاص مجاناً آب بدهد که آب نخرند و دستور دادم به سازمان آب تهران، ادارهی آب لولهکشی آب که اولبار آنجا چاه بزنند و لوله بگذارند و آب اهالی آنجا را اول آب آنجا را تأمین کنند، آنجا خیابانهای درستی هم نداشت، یعنی از میدان شوش به طرف دروازهی غار خیابانی نبود و از دروازهی غار هم به سوی شهر چیزی نداشتیم، یعنی خیابان جلیلآباد آنروز که بعد خیام شد این امتداد پیدا نمیکرد تا یکجایی بسته میشد. بنده اول کاری که کردم آمدم نقشهای دادم کشیدند که این خیابان درست بشود یعنی بهاصطلاح خط کمربندی آنوقت تهران به هم متصل بشود. و به نظر خودم آمد که خب ما بودجه هم که نداشتیم، چون وقتی بنده در شهرداری رفتم شهرداری تهران مقروض بود، من در مرداد که رفتم حقوق خرداد رفتگرها را هنوز نداده بودند.
Leave A Comment