روایتکننده: آقای نصرتالله امینی
تاریخ مصاحبه: ۱۴ مه ۱۹۸۳
محلمصاحبه: شهر آناندل ـ ویرجینیا
مصاحبهکننده: ضیاءالله صدقی
نوار شماره: ۷
حقوق خردادماه رفتگران را نداده بودند. من اولاً که لیستی خواستم از تمام کارمندان شهرداری و یکعدهای که بیجا حقوقهای گزاف میگرفتند و کل بر شهرداری بودند و مدیرکل بودند و معاون بودند فقط، اینها را همه را یک اختیار از آقای دکتر مصدق گرفتم، اختیار قانونی، اینها را بازنشسته کردم که البته اینها دشمن من شدند و بعد هم میخواستند یکدفعه مرا بکشند. و من با بازنشسته کردن اینها توانستم بودجه شهرداری را متعادل کنم و بتوانم کارهای عمرانی که میشود انجام داد. بعد، عرض کردم در اثر نداشتن بودجه به این فکر افتادم که یک مقداری ما از کارهای شهرداری را میتوانیم به کمک سایر دستگاهها مخصوصاً دستگاه ارتش و وزارت راه بکنیم. چون من قبلاً رئیس بازرسی نخستوزیری بودم یک شرحی به مرحوم آقای دکتر مصدق نوشتن که آقا وضع اینشکلی است شما اجازه بدهید که ما بتوانیم از این تریلرها و جاده ساختمانهای وزارتراه استفاده کنیم، روغن و بنزینش را ما بدهیم و فوقالعاده هم بگیرند اینها بیایند این خیابانها را درست بکنند. مثلاً همین جنوب را که خاک بریزند و چه بکنند. چون اینجا اغلبشان گودالهایی بود که خاکش را برداشته بودند برای خاطر آجر از آنجا بردارند و ببرند آجر در شمال شهر بسازند و اینجا گود بود و آب و کثافت. و مضافاً به اینکه این سربازهایی که توی سربازخانه هستند و کاری ندارند فعلا، اینها را هم شما اجازه بدهید آن قسمت مهندسی ارتش این سربازها را بیاورند و روزها آنجا کار بکنند که بیکار هم نباشد. بنده این را نوشتم و آقای دکتر… میدانستم ایشان موافقت خواهد کرد قبلاً روی کاغذهای مارک نخستوزیری که خودم داشتم نامهای از طرف آقای دکتر مصدق تهیه کرده بودم به عنوان وزارتراه، یکی هم به عنوان اداره مهندسی ارتش و یکی هم به ستاد ارتش به همین مطالب من، این را دادم و ایشان امضا کردند. گفتند آقا این کار را بکنید. گفتم آقا حاضر کن. گفت بله این شد کار حسابی. ایشان امضا کردند و بنده رفتم پهلوی آقایان و راه افتاد کار و این خیابان الحمدالله الان ایجاد شده، حتی همانموقع اصرار داشتند مثلاً یکی از خیابانها را به اسم بنده بگذارند که من به هیچ وجه قبول نکردم. یک بیغولهای در وسط شهر بود که این را همان میدان سنگلج بود که این را زمان رضاشاه خریده بودند که بورس بکنند چه بکنند. من دیدم این بیجا همینجور افتاده و با ابتکار شخص خودم آمدم، چون آقای دکتر مصدق قانونی وضع کرده بودند که از هر لیتر بنزین یک عباسی بگیرند به شهرها بدهند برای این فقرا را شبها در گرمخانه نگهداری کنند، من گفتم اینها که میخواهید گرمخانه بیجا من گدا درست نکنم. گفتم بهتان پول هم میدهم، جا هم بهتان میدهم به شرطی که بیایید توی این پارک کار کنید. چند مهندس از وزارت کشاورزی قرض کردم و یک مهندس هم دوست داشتم که آنهم هیچ چیز نگرفت، نقشه دادیم و درخت هم خریدیم از کرج و جاهای دیگر. این پارک شهر را که الان میبینید من درست کردم با این مشخصات که هر هفته یادم هست که خانم رئیس آنجا جلساتی داشت برای شیروخورشید. میگفت آقا هر دفعه من میآیم میبینم عوض شده با هفته قبل فرق دارد. باز از کارهای خیلی جالبی که من کردم و خیلی خوشحالم در آنموقع این دارودسته قصابها به تحریک عباس مسعودی که البته آنموقع از عوامل دربار بود میخواستند بر علیه دولت اقداماتی بکنند، یکروز من خبر شدم که قصابها کشتار نکردند چون میخواستند قصابها گوشت را از بیستودو ریال کیلویی، که البته حالا به سلامتی کیلویی ۱۲۵-۱۲۰ تومان است، بکنند بیست و چهار ریال، من زیربار نرفتم و اینها کشتار نکردند چون قصابخانه دست چهار پنج نفر بود. بقیه از این دکانها همه شاگردهای آنها بودند که قصابی معمولی را اداره میکردند، پنج نفر بیشتر مالک تمام قصابی تهران نبودند، آقا میرزا جواد و کدخدا حسین و کدخدا اسماعیل و این میرمحمد صادقی یک چند نفری بودند، همایونی و… پنج نفر از آنها. بنده کاری کردم ـ یکروز خبر شدم که اینها خیال دارند فردا کشتار نکنند. فوری به آقای دکتر مصدق تلفن کردم و گفتم آقا چنین چیزی است و فردا میخواهند اینها کاری بکنند که شهر شلوغ بشود و… گفت خب به نظر شما چکار بکنیم؟ گفتم الان دستور بدهید به رئیس شیلات که آنچه ماهی صید شده در اختیار من بگذارند و فوراً دادم ماشینهای حمل زباله و ماشینهای شهرداری را پاکیزه کردند و فرستادم بندر پهلوی. فرستادم و ایشان دستور داده بودند عجیب است که آنسال هم شانس من ماهی زیاد صید شده بود. چندین کامیون ماهی آوردیم تهران و بنده مأموریتی گذاشتم در رأس اینها توی تمام میادین شهر و ماهی را دانهای یک تومان فروختیم. ماهیای که الان دانهای ششصد هفتصد تومان است مسلماً
س- من یادم هست.
ج- بله. ماهی را دانهای یکتومان فروختیم، بهطوری که از اصفهان و سبزوار و قم و جاهای دیگر هی تلگراف میکردند التماس میکردند به ما که آقا برای ما ماهی بفرستید و ما این ماهی را، تازه بهطوری که دیگه قصابها چیز کردند و همین شاگردهای قصابی میرفتند ده تا پانزده تا ماهی میخریدند میآوردند جلو دکانشان دانهای یازدهزار (ریال) میفروختند به جای یک تومان که لااقل چیزی دربیاورند. و با این طرز بنده آنها را… بعد مجدداً بقول قصابها در سیاره بهاری باز دومرتبه اینها وقتی موقعی بود که ماهی نبود باز دومرتبه کشتار نکردند. بنده فوری رئیس کشتارگاه که به من خبر نداده بود و مدیرکل خواربار اینها را منتظر خدمت کردم و توقیف کردم. بعد به معاونم گفتم هرچه پول هست در صندوق بردارید به اتفاق رئیس انتظامات و رئیس حسابداری بروید گوسفند بخرید. در هر حال، ما گوسفند خریدیم و توی قصابخانه فرستادیم توی پاچال و اینها قصابها سلاخها را برده بودند. من آن عبداللهخان کرمیت (؟؟؟) را خدا بیامرزد که از هواخواهان ما بود، او را خواستم و یک عده شاگرد قصابها را جمع کرد و برد آنجا و کشتار کردند و با کامیون باز دومرتبه بنده توی شهر لاشه گوسفند راه انداختم و این گوسفند هم حیوانی است که از پوستش تا مدفوعش، معذرت میخواهم، به درد میخورد و استفاده میکنند. رودهاش را، پوستش را همهچیزش را میخرند، منجمله خونش را برای کود باغدارها میخریدند. این قصابها دیدند اگر این کار پیشرفت کند خب ما دیگر اصلاً احتیاجی به آنها نداریم. افتادند به التماس و آمدند منزل من قرآن قسم خوردند که تا تو شهردار هستی ما دیگر از این کارها نمیکنیم و نکردند. این کارهایی بود که خب بنده خیلی از کار خودم راضی بودم.
س- آقای دکتر امینی راجع به علل شکست نهضت ملی ایران در بیست و هشت مرداد صحبتهای بسیاری شده است و من میخواهم از شما خواهش بکنم که به اختصار درباره عللی که به نظر شما منجر به سقوط حکومت دکتر مصدق شد صحبت بفرمایید.
ج- خیال میکنم من آن روز در جلسه قبل هم به شما عرض کردم که اصولاً صرفنظر از تمام تحریکاتی که در درجه اول انگلستان و شاه و آمریکا و هندرسن و همهی اینها میکردند و اشرف و دیگران، خب وضع اقتصادی مملکت هم بد شده بود برای اینکه ما نفتمان صادر نمیشد البته بهترین دوران اقتصاد مملکت دوران آقای دکتر مصدق بود که صادرات بر واردات ـ غلبه داشت و این حرف را حتی ارسنجانی وقتی سفیر ایران در رم بود ضمن مقالاتی که در روزنامه داریا یا ایران ما مینوشت این مطلب را عنوان کرد که منصور برده بودشان شاه داده بود که این دلیل محکومیت شما است یعنی فقط این دوره دوره درخشانی مملکت بوده است که آن را برکنار کرده از کار. معهذا خب با اینکه آقای دکتر مصدق محرمانه عرض کردم آن روز یک مقداری اسکناس چاپ میکرد تحریک کرده بودند که مکی بشود عضو اندوخته اسکناس و بیاد اعلام کند و بعد تورم ایجاد بشود و سروصدا بشود. و بعد این بود که آقای دکتر مصدق رفراندوم را پیش کشیدند که کار ظاهراً درستی نبود و بعد هم شاه فرمان داد و آقای دکتر مصدق هم. بعد هم من یک روز اینجا در همین دوران بعد از سقوط آقای بازرگان به یکی از این آقایان به قول خودشان دولت من آنوقت گفتم که کی مملکت را اداره میکند که هر روزی به بهانهای مردم را میآورند در صحنه. آنموقع خب ما این کار را نمیکردیم بلد نبودیم باید اذعان کرد. الان خوبست مردم را مشغول میدارند، آنموقع مردم را مشغول نمیداشتند، خب مردم هم بیکار که ماندند ناراحت میشوند دلشان میخواهد یک چیزی باشد و این بود که نهضت شکست خورد و خب البته آن دستها هم یک مدتی نظامیهایی را که آقای دکتر مصدق از ارتش پاکسازی کرده بود، بیرون کرده بود اینها جلساتی داشتند. بردن افشار طوس و کشتن او، رئیس شهربانی اینها همه شوخی نبود آن کارهایی که میکردند. بعد قضیه بختیاری آن عبدالقاسمخان بختیار آنجا رفت قیام کرد که بعد متأسفانه آقای تیمور بختیار مأمور شد برود برای دستگیری او.
س- آن داستانش چی بود آقای امینی؟ این را لطف کنید برای ما بگویید.
ج- ابوالقاسم بختیار خب یک آدمی بود که پولکی و آدم تریاکی و فلان رفته بود آنجا شلوغ کرده بود و بعد آقای سرتیپ ریاحی هم چون خودشان…
س- کجا بود؟
ج- در چهارمحال بختیاری بود. آقای سرتیپ ریاحی هم چون خودش اصلاً اهل بختیاری بود و با تیمور هم رفیق بود مرد بسیار شریفی بود ولی به درد ستاد ارتش نمیخورد تحصیلکرده و پلی تکنیسین بود چون ما در ایران، چون شش نفر فقط پلی تکنیسین داریم… ایشان نمیتوانست اداره کند و چیز کند مثل یک سرباز و یک قزاق به اصطلاح. چون گاهی وقتها قزاق لازم است، زیاد علم به درد نمیخورد. ایشان هم تیمور بختیار را که حتی من یکروز بهش اعتراض کردم که آقا شما آخه این تیمور را گفت بلکه ایشان فرشته است. گفتم آقا اگر فرشته است که نمیرود عمویش را بگیرد و بکشد. آخه عمویش هر چه باشد، ارادت خانوادگی. اگر این رفت و با او ساخت که باز شما مگر آدم دیگری نداشتید. و رفتند و بعد بالاخره آن قضیه بختیاری تمام شد. ولی خب از جاهای مختلف، همه تحریکات شاه بود، برادران شاه بود و مادر شاه و اشرف و آن میر اشرافی و دیگران همهی اینها بودند.
س- آقای امینی من میخواستم همچنین دلیل عدم موفقیت جبهه ملی دوم را از شما بپرسم به این دلیل که در سال ۱۳۳۹ یعنی هفت سال بعد از کودتا که جبهه ملی تشکیل شد خیلی من تا آنجایی که یادم هست مورد استقبال قرار گرفت.
ج- بله درست است.
س- از طرف تمام مردم ایران و واقعاً یک قدرت و نیروی عظیمی را در اختیار گرفت من دلیل عدم موفقیتش را از شما سؤال میکنم برای اینکه شما عضو شورای مرکزیاش بودید و میخواهم که این را فقط از نظر داخل و ساخت خود جبهه ملی برای ما بفرمایید، من میدانم که جبهه ملی تحت فشار بوده است از نظر رژیم و اینها. میخواهم بدانم چه عواملی از داخل باعث این عدم موفقیت شد.
ج- از داخل یک مقداری همین، خیلی سرسری عرض کنم، همین دارودسته آقای بازرگان که خیلی متعصب بودند و خیلی خرافی بودند و مخصوصاً تویشان اشخاصی بودند که خیلی کوچک فکر بودند مثل خدابیامرزد مرحوم رحیم عطایی و آقای عباس شیبانی که اینها همینجور ناخودآگاه بر علیه، همانموقع که ما کنگره داشتیم در جبهه ملی به جای اینکه اتفاق نظر باشد عباس شیبانی توی زیرزمین دارد یکچیزی تایپ میکند فحش بر علیه آقایان بر علیه دکتر سنجابی، کاظمی، صدیقی. که آمدم به بازرگان گفتم آقا این دیگه که تف سربالا است. به قول ملکالشعرای بهار میگوید که: «شادی دشمن و آزار دل دوست مخواه / زآنکه چون گریه کند دوست بخندد دشمن» اینها کاری میکردند، دشمن شادی میکردند. چون همانموقع ما میدانستیم که پشت آن دیوارهای منزل قاسمیه دستگاه قوی سازمان امنیت، دستگاه ضبط صوت قوی ضبط میکند مطالب را و آقا این درست نیست. و همین حرکات و این جاهطلبیها باعث متأسفانه. و بعد هم فشار شدید دستگاه. چون اگر خاطرتان باشد باز این لازم است گفته بشود که وقتی که جبهه ملی خیلی خوب کار میکرد و حتی صحبت بود که قدرت را در دست بگیرد قرار بود که یک میتینگی در جلالیه برگزار بشود و آن میتینگ یکی از بهترین و بعد باید گفت یکی از بدترین، هم بهترین و هم بدترین بود. زیرا شب در شورای جبهه ملی برای برنامه میتینگ جلسهای تشکیل شد که چه چیزهایی گفته بشود و چه اشخاصی صحبت بکنند. قرار شد اشخاصی که صحبت میکنند اول آقای کاظمی باشد بعد دکتر صدیقی باشد و بعد آقای شاپور بختیار از طرف هیئت اجرائیه بیاید و بعد هم آن قطعنامه به وسیلهی آقای فروهر خوانده شود. آقایان هرکدام مطالبی که داشتند آوردند خواندند. شاپور بختیار گفت که من معمولم نیست چیز بنویسم و بیاورم بخوانم اگر هم بنویسم وقتی خواستم بخوانم از دستم درمیرود، بنابراین من نمینویسم. آنجا صحبت بود که حالا فعلاً راجع به دو موضوع ما صحبتی نکنیم. یکی راجع به سنتو و یکی راجع به کنسرسیوم. این دوتا مسکوت بماند که اگر دولتی آمد سر کار بعد اقدام بکنیم الان مقتضی نیست که خودمان را به طرفمان معرفی بکنیم.
س- این تصمیم مستقلاً از طرف شورای مرکزی جبهه ملی گرفته شد یا اینکه به مناسبت بهاصطلاح توافقهایی که با امینی یا با اشخاص دیگری…
ج- نخیر، نخیر. این چیز بود و آنها خوشحال شدند. امینی خوشحال شد. خوشحال شد که این قطعنامه به این شکل نوشته نشد. بعضی قطعنامه نوشته شد ولی مطالبی که باید گفته بشود. وقتی که آقای کاظمی صحبت کرد و بعد هم صدیقی صحبت کرد، آقای شاپور بختیار که آمد صحبت کرد وسط صحبت یکدفعه گفت ما باید اول کاری که بکنیم قرارداد کنسرسیوم را پاره کنیم. و همهچپیها که در میدان بودند دست زدند و بعد هم از پیمان سنتو خارج بشویم. میتینگ تمام شد و ما آمدیم دیدیم که ریختند و جلوی چیز را دیگر بستند، جبهه ملی را پلیس تصرف کرد. هرچه هم من رفتم اقدام قضایی کردم و دادسرا و فلان هیچ کجا حرف مرا نشنیدند. مرحوم دکتر معظمی میگفت که در نیویورک بودم از هتلم آمدم پایین دیدم توی نیویورک تایمز نوشته شکاف در جبهه ملی و انحلال جبهه ملی. و همین کارها باعث شد متأسفانه… علم سیاست غیر از علم احساس است. یکوقتی ناگزیر از نظر سیاسی آدم باید پا روی احساسش هم بگذارد.
س- چون این مسئله را دیگران هم عنوان کردند که آن سخنرانی آقای شاپور بختیار در میدان جلالیه باعث ترساندن آمریکاییها شد.
ج- بله درست است، جبهه را بهم میزند.
س- و باعث شد که جلوی جبهه ملی را بگیرند.
ج- بله درست است.
س- آقای امینی شما با هیچیک از نخستوزیران سابق ایران آشنایی نزدیک داشتید؟
ج- من با مرحوم صدرالاشراف بله آشنایی داشتم، نزدیک بودم. دیگر با آقای بیات ما همشهری بودیم، مدت کمی نخستوزیر بود ـ آشنایی داشتم. دیگر یادم نمیآید آنهای دیگر را. نخستوزیر بعدی را شریفامامی بود چون شوهر خواهر دکتر معظمی بود، بعد هم با آقای مهندس مصدق مربوط میشناختم.
س- میتوانم از شما تقاضا کنم که خاطرات خودتان را با اطلاعاتی را که شما نسبت به این اشخاص دارید، راجع به افکارشان، طرز حکومتشان برای ما شرح بفرمایید.
ج- متأسفانه طرز حکومت همهی اینهایی که من میشناختم تابع زمان بود و شاه و شریفامامی که یک نوکر حلقهبگوشی بود و متأسفانه آدم کثیفی هم بود، آدم نادرستی بود. مشاغل مختلفی را به عهده داشت از قبیل بنیاد پهلوی و چیزهای دیگر. بازیگر بود. معذرت میخواهم من باز یکی از آنهایی که من تصادفاً باهاش به مناسبتی برخورد کردم رزمآرا بود که یک قانون وضع شده بود به اسم قانون تصفیهی کارمندان دولت، بند ج و بند الف. من رئیس دفتر آنجا بودم و این داستان طولانی است.
س- رئیس دفتر کجا؟
ج- رئیس دفتر آن هیئت تصفیه بندها. بند ج به اصطلاح…
س- این هیئت مال کدام وزارتخانه بود؟
ج- مال تمام، مال مملکت. قانون مخصوصی وضع شد که معروف است به قانون بند ج. بعد به همین مناسبت ما برخوردیم به رزمآرا. خیلی مرد جدی و خیلی خیلی انرژیک به تمام معنا و اختیارش هم، منهای حالا اینکه خارجش را بنده نمیدانم، دست خودش بود. غیر از این بود که مثل آنهای دیگر هرچیز را از شاه اجازه بگیرد. مثل هژیر یا مثل… باز از نخستوزیرهایی که قطعاً درست بود ولی خیلی بیعرضه بود حکیمالملک بود که بدون تردید هیچگونه لکه مالی یا چیز دیگری به او چسبیده نمیشد ولی خیلی ضعیف بود. خیلی خیلی خیلی ضعیف بود ولی وزراء خوبی از قبیل نجمالملک، سروری و اینها داشت که الان سروری در همینجاست، او هم در آمریکا است. نجمالملک که یکی از لایقترین و شایستهترین افراد مملکت بود در کار وزارت دارایی، در کارهای مختلفی داشته است. بله اینهایی که من دیدم این بود.
س- راجع به رابطهی آقای مهندس شریفامامی با روحانیون چه اطلاعی دارید آقای امینی؟
ج- رابطهی شریفامامی، پدر شریفامامی جزو عمله اکره مرحوم امامجمعه تهران بود. پدربزرگ دکتر حسن امامی. به این مناسبت امامی، شریفامامی و نظام امامی که اینها عموزاده بودند، ارتباط این دو فقط که بابابش آخونده بوده والا ارتباط خودش هم لاس میزد. مثلاً خدمت آقای خوانساری میرفت، کاغذ آقای خوانساری بهش مینوشتند ادب میکرد. بازیگر بود. و خب دکتر معظمی هم بهش علاقهمند بود چون دکتر معظمی برادرزنش هم بود او هم باعث میشد رابط میشد. من یادم هست که بعد از بیست و هشتم مرداد در یک محلی که تصادفاً ما شب بودیم منزل آقای عباسعلیخان صالح، شریفامامی آمد و من بهش دست ندادم. گفتم نخستوزیری که بعد از کودتا میآید من بهش معتقد نیستم. بعد به دکتر معظمی گفته بود. دکتر معظمی تلفن کرد گله کرد از من و گفت حالا اگر ایشان به لایحه کنسرسیوم… معذرت میخواهم آنوقت سناتور بود گفتند بیاید سناتور بشود. گفت اگر به دولت زاهدی رأی اعتماد ندهد تو بهش اعتقاد پیدا میکنی؟ گفتم خب این را بهش میگویند برای اینکه معلوم بشود یک دانه هم رأی مخالف بوده. چون هم به دولت زاهدی رأی نداد و هم به کنسرسیوم رأی نداد. از این کارها کرد.
س- شریفامامی به کنسرسیوم رأی نداد؟
ج- نخیر رأی نداد. نخیر به این دوتا رأی نداد. اینها که من میدانستم از او. منتها بعد خب خیلی با دستگاه، رئیس بنیاد بود، رئیس هیئت مدیره بانک توسعه و صنایع بود. از هفت هشت ده جا حقوق و الان هم در نیویورک است و زندگیاش هم خیلی خوب است.
س- با آیتالله خوانساری شما آشنایی داشتید آقای امینی؟
ج- خیلی خیلی زیاد بله. الان هستند ایشان و الحمدالله در قید حیات هستند. و الان موجهترین مرد روحانی توی ایران هستند. در سفری که من به مشهد مشرف بودم در چندین سال قبل، خیال میکنم همان در زمان مرحوم آقای دکتر مصدق بود که من به مشهد مشرف بودم به اتفاق آقای مهدی حائری، رفته بودیم آقای خوانساری آنجا تشریف داشتند. آقای حائری خواستند بروند به زیارتشان و مرا هم بردند. وقتی بنده را معرفی کرد گفتند بله من با پدربزرگ ایشان در اراک که بودم، در سلطانآباد، چون اراک اول اسمش سلطانآباد بود، آنجا با ایشان مربوط بودم. و من اغلب بازار میروم پشت سر ایشان نماز میخوانم. خیلی مرد موجهی هستند و خیلی مرد متدین و فاضل بهتمام معنا.
س- شایع بود که ایشان خیلی مورد علاقهی محمدرضاشاه هم بوده.
ج- محمدرضاشاه خیلی به آقای خوانساری احترام میگذاشت.
س- ولی مثل اینکه آقای آیتالله خوانساری آنچنان به مطالب سیاسی و…
ج- نه اصولاً کنار هست هیچوقت ندارد. هیچوقت نداشته. دخالتی در کاری بکند، فلان بکند هیچوقت. ولی خب من خودم رفتم با آقای حائری پهلوی ایشان که کاغذی بنویسم برای آقای طالقانی و آقای بازرگان. ایشان نوشتند منتهی به شریفامامی مینوشت که اقدام کند.
س- شما من مطمئن هستم که با آیتالله شریعتمداری هم روابط نزدیکی داشتید. ممکن است که یک مقدار اطلاعاتی را که شما راجع به ایشان دارید و شناختی را که نسبت به ایشان دارید برای ما شرح بدهید.
ج- بنده با آقای شریعتمداری از سالها قبل خوب مربوط بودم. حتی در سال ۱۳۴۵ که من به مکه مشرف شدم، همان سالی که آقای دکتر مصدق فوت کردند فردای آنروز چهاردهم اسفند ایشان فوت کرده بودند پانزدهم اسفند رفتم به مکه ایشان با قافله شربتاوغلی آمده بودند، من به اتفاق آقای صدربلاغی که رفتیم مجلسی داشتند که میخواستند (؟؟؟) نماز بخوانند به مجرد اینکه از دور ما را دیدند صدا کردند پهلوی خودشان نشاندند و یکدفعه هم که آقای طالقانی از تبعید و زندان برگشته بودند و منزل من بودند به اتفاق رفتیم قم. رفتیم قم و این شوهر خواهر یعنی داماد آقای شیخ عبدالحسین یزدی آقای داماد همین که الان پسرشان رئیس بازرسی کل کشور است محمد میرداماد فوت کرده بود، آن پدر فوت کرده بود ما به اتفاق آقای طالقانی که رفتیم بعد رفتیم منزل آقای شریعتمداری ایشان خیلی خوشحال شدند و نهار ما را نگه داشتند و بعد ما شب رفتیم خدمت آقای آقامرتضی حائری. آخرین باری که بنده ایشان را دیدم وقتی بود که از فارس آمدم از پهلوی آقای خمینی که بیرون آمدم آقای پسندیده قبل از اینکه بروم منزل آقای آقامرتضی حائری رفتم سری به منزل آقای شریعتمداری و آنوقت خب ایشان دورشان جمع بودند. خیلی موجه بود از نظر تبریزیها ولی خب متأسفانه الان دیگر آن وجهه را ایشان ندارند. مطلقاً.
س- آقای شریعتمداری چطور شد که وجههاش را میان مردم از دست داد. به خاطر این اعترافی که آمدند از ایشان گذاشتند پشت تلویزیون؟ این موضوع حقیقت دارد؟ که ایشان خودشان شخصاً آمدند پشت تلویزیون و اعتراف کردند مثل بقیه آدمها که الان میآیند.
ج- خب اینها را مردم که دیدند بعد هم آن نامهای که خودشان به خط خودشان نوشته بودند خط خودشان بود چاپ شده بود به خاطر دامادشان عباسی. بله اینها را دیدند.
س- اختلاف آیتالله پسندیده با آقای خمینی سر چه مسئلهای است آقای امینی؟
ج- الان اختلاف مطلقاً نیست، الان دیگر هیچ نیست.
س- ولی سابقاً بوده؟
ج- یک مدت کمی بود. بله مدت کمی بود خب ایشان حرفهایی میزدند، بعضیها اخلال میکردند حتی یک بار در نمازجمعهای، خب راجع به خود من وقتی گفته بودند که ایشان منزل آقای پسندیده هم زیاد آمدوشد میکنند ـ بعد اتفاقاً وقتی که مادر من فوت کرده بود و آقای پسندیده تقریباً سه ماه پیش به منزل من آمدند به اتفاق عروسشان و دخترشان و اینها و پسرشان، داماد که فوت کرد مهندس کشاورز ـ گفتم آقا میدانید که منزل شما هم جزو جاهاییست که میگویند که چرا اشخاص میروند. گفت بله مگر ندیدید که در نمازجمعه هم آقای رفسنجانی گفتند که ما ردپای مخالفین را در منزل برادر امام میبینیم. بله ایشان این حرف را زدند.
س- بله من دقیقاً به همین علت بود که سؤال کرده بودم ببینم که چه.
ج- ولی سه روز بعد ما دیدیم در روزنامه عنوان کردند که از طرف دفتر امام که آقای آیتالله پسندیده نمایندهی تامالاختیار ایشان برای تصدی حوزهی علمیه به قم رفتند. بعد من اتفاقاً کاری داشتم به پسرشان تلفن کردم گفت بله میخواستند با تو هم صحبت کنند که هرچی تلفن کردند تو نبودی. اتفاقاً من روز پنجشنبهای که دوشنبهاش حرکت کردم رفتم قم خدمت ایشان رسیدم و بودم خدمت ایشان و دیدمشان.
س- شما با آقای دکتر مطهری هم آشنایی داشتید؟
ج- خیلی کم. در مجالسی ایشان را، آنوقتی که من خیلی با بازرگان آشنا بودم و دکتر خیر، آقای مطهری ـ عنوان دکتری من نشنیده بودم برای ایشان.
س- بله ولی خب حالا میگویند، خطاب میکنند دکتر مطهری. من یک موضوع دیگری که میخواستم از حضورتان سؤال بکنم مربوط به جریان سفارت ایران در واشنگتن بود و مأموریت آقای مهدی حائری یزدی که سفارت را به عهده بگیرد. شما اطلاع داشتید از برخورد ایشان با افرادی که سفارت را اشغال کرده بودند و آیا ایشان مأموریتی از طرف آقای خمینی داشتند که این کار را بکند یا نه؟
ج- بنده وقتی در فارس بودم آقای دکتر سنجابی که وزیرخارجه بودند به وسیلهای تلفن کردند از من پرسیدند که آقا تو که مدتها در آمریکا بودی من الان با این وضعی که پیش آمده چه بکنم. چون شما میدانید آنموقع یکعدهای از عواملی بودند که دخالتهایی میکردند مثل آقای شهریار روحانی، آقای ناهیدیان یا آقای…
س- سجادی
ج- سجادی که کوچکتر بود. سجادی خب شوهر خواهر ناهیدیان بود…
س- علی آگاه
ج- و علی آگاه بله اینها بودند. آقای دکتر ضرابی بود که ظاهراً از تگزاس آمده بود. به ایشان گفتم بهترین فردی که الان میتواند آنجا در مقابل اینها چیز بکند آقای حائری است که هم مورد علاقه آقای خمینی است و هم تحصیل کرده است لااقل میشود درش آورد. آقای سنجابی تلگرافی کردند به آقای حائری. آقای حائری میگویند نه من با این طرز قبول نمیکنم مگر اینکه آقای خمینی امر کنند. آقای دکتر گفتند به من و اشخاص دیگری که اطراف ایشان بودند که ایشان به قم تلفن میکنند وقتی آقای خمینی در قم بودند به آقا احمد که حضور آقا عرض کنید که من چنین تصمیمی دارم. آیا ایشان موافقت میفرمایند که آقای حائری آنجا را اداره کند؟ آقا احمد جواب میدهد که عجب این فکر شیطانی را کی به شما یاد داده، خیلی فکر خوبی است در مقابل این دارودسته که آنجا را اداره میکنند. بعد به عرض ایشان میرسانند. آقای خمینی تلگرامی به وزارتخارجه میکند که این تلگرام را من در ایران توی میزم بود و داشتم، که وزارت امورخارجه در مورد تقاضای مأموریت حضرت آقای مهدی حائری که شما نظر دادید ایشان امور واشنگتن را اداره کنند من تصمیم داشتم از ایشان و معلومات بسیار زیاد ایشان برای حوزه علمیه قم استفاده بشود. اکنون که شما تصور میکنید حضور ایشان برای آنجا لازم است توفیق ایشان را از خداوند متعال مسئلت مینماید. این را تلکس کردند به… یا تلگرام کردند به وزارت خارجه و وزارتخارجه عیناً همینطور به آقای حائری، و آقای حائری رفتند ولی متأسفانه همان ایادی که اینجا بودند و خب اتومبیل لیموزینشان را سوار میشدند، آقای حائری که اهل این حرفها نبود شروع کردند اخلال کردن و حتی آقای دکتر سنجابی گفتند به من که من اتاق بازرگان بودم دیدم از آمریکا تلفن شد خانمی که حالا میگویند خانم دفتر آقای دکتر یزدی بوده است، تلفن کرده بود که آقا ایشان یعنی آقای حائری نماز نمیخواند و مشروب میخورند. در صورتی که آقای حائری در مجلسی که مشروب باشد حتی مال آمریکاییها هم شرکت نمیکند. اگر دعوتشان میکردند میگفتند من به این شرط شرکت میکنم که سر میز مشروب نباشد و ایشان هم مرد متقی، من یقین دارم در تمام عمر ایشان نماز و روزهشان، شاید روزه را مثلاً در اثر کسالت گاهی وقتها چون سردرد خیلی شدیدی داشتند نمیتوانستند و شرعاً نمیبایستی بگیرند ولی نمازشان مسلم است. که نماز نمیخوانند و مشروب میخورند برای اینکه ایشان را خراب بکنند. بعد هم خب ایشان دیدند که فایده ندارد و ول کردند.
س- بله من این حرفهای شما را کاملاً قبول دارم برای اینکه خودم هم ایشان را میشناختم و آشنایی نزدیکی با ایشان داشتم.
ج- بله. حتی ایشان را بنده، بالاتر به شما بگویم که من یکوقتی این صحبت بود که ایشان متأهل نبودند زنی بگیریم برایشان. خانمی بود که با ما ارتباط داشت و این خیلی ثروت داشت و دو بچه صغیر داشت. این را من دعوت کردم منزلم، مادرم و خانمم دعوت کردند و او را با آقای حائری آشنا کردیم. خب او هم خیلی خوشحال شد که عروس مرحوم شیخ عبدالکریم یزدی بشود. بعد یکروزی ما با آقای حائری یک شبی رفتیم منزل این خانم. بعد وقتی رفتیم آقای حائری به من گفت خب وضع چیست؟ گفتم که بله ایشان دو بچه صغیر دارد ولی شوهرشان وصیت کرد، این خانه و زندگی همه مال این خانم است ولی وصیت کرده که تا موقعی که این بچهها به سن کبر میرسند این خانم در این خانه سکونت کند. ایشان گفتند پس من این ازدواج را نخواهم کرد چون من نمیخواهم که زندگی من با زندگی صغیر مخلوط بشود. هرچه هم احتیاط بکنم ممکن است یکوقتی خدای ناکرده رعایت غبطه نشود و آن آیه ولاتقربو مال الیتیم الا بالتی هی احسن رعایت نشود و اینکار را نکردم. و باز من خبر دارم که یعنی خبر دارم که منزل من بودند آقای حائری، حالا ایشان را این دستگاه متهم کردند که نامه به شاه نوشته است و با شاه چیز داشته است. یکی از چیزهایی که به ایشان میگویند. ایشان منزل من بودند بعد از بیست و هشت مرداد یکروزی تلفن زنگ زد و گوشی را من برداشتم و موقعی بود که ایشان خانهاش را فروخته بود و دنبال خانه بود ولی خب منزل من بیتوته میکرد. تلفن کردند آقای حائری آنجا است؟ گفتم بله تشریف دارند. من گوشی را دادم و معلوم شد از… پرسیدند حال شما چطور است؟ گفت الحمدالله. بعد معلوم شد دربار است. و ایشان را از دربار میخواهند که اعلیحضرت میل دارند الان شما را ملاقات کنند. آقای حائری به من گفتند اگر میدانستم که آنجا است تمارض میکردم و گفت چه بکنم. بالاخره آمدند سراغ ایشان و ایشان را بردند. من گفتم آقا پس من منتظرم تا ببینم چه میشود. رفتند و وقتی برگشتند گفتند بله شاه خیلی به من ادب کرد و خیلی محبت و نشاند بالای دست خودش و بعد گفت بله من کراراً سپرده بودم شما هروقتی اینجا میآیید بدون گرفتن وقت قبلی و حتی اگر جلسهای داشته باشم خبر کنند شما بیایید پهلوی من و الان مدتی است نیامدهاید. گفتم که من گرفتار تدریس در دانشگاه هستم و وقتم مصروف کارهای علمی است. گفتند خب حالا من از شما میخواهم یک مطلبی را و آن اینکه موضوع انتخابات قم برای دولت یک مسئلهای شده. آقا یعنی آقای بروجردی نظر به کسی دارند که دولت با او موافق نیست یعنی تولیت. دولت نظر به کسی دارد که آقا با او موافق نیستند دکتر مدرسی که داماد سیدمحمدصادق طباطبایی بود. با من صحبت کردند، من گفتم بهترین فردی که میتواند جامع هر دو نظر باشد آقای حائری هستند که هم مورد علاقه آقای بروجردی هست و هم مورد علاقه من. بنابراین شما تشریف ببرید در قم و خودتان را کاندید کنید که اینکار تمام بشود. گفتند من گفتم همان که خدمتتان عرض کردم. من در دو جا درس دارم. یکی دانشکده معقول و منقول حالا اسمش شده الهیات و یکی در مدرسه سپهسالار قدیم که طلبههای خیلی قویای آنجا هستند من باید تمام شب تا صبح را مطالعه کنم و روز هم زحمت دارم و میروم به اینها درس بدهم. بنابراین وقتی برای من باقی نمیماند. گفتند شاه گفتند که آقا در دوره قبل شما را کاندید یزد کردند هیچ مخالفتی نکردید یعنی دوره آقای دکتر مصدق. گفت گفتم یک چیزی را من به شما بگویم خیالتان را راحت کنم. در دوره قبل مردم یزد به احترام پدرم مرحوم آقا شیخ عبدالحسین یزدی میخواستند مرا وکیل یزد بکنند من سکوت کردم. حالا شما میخواهید بنده را به مردم قم تحمیل بفرمایید من قبول نمیکنم. گفت دیگر شاه اصلاً هیچ حرفی نزد و من هم پا شدم. خب این شرافت را ایشان داشتند که اینجور در مقابل شاه بایستد. باز یکدفعه دیگر سپهبد کمال را فرستاده بودند که تو بیا برو به واشنگتن و در مقابل دسته احمدی و این ناصر، ما پول میدهیم آنجا تشکیلات بده. گفت بههیچ قیمت من حاضر نیستم این کار را بکنم.
س- دسته احمدی کدام است؟
ج- یک دسته احمدی هستند اینجا مسجدی دارند. احمدیها، قادیانیها، هندیها هستند اینجا مسجد دارند و مسجد احمدیها. قادیانیها.
س- البته من یک شایعهای شنیدم نمیدانم این حقیقت دارد یا نه و به همین علت است که از شما میپرسم. و آن این است که من شنیدم بعد از جریان بیست و یک آذر، مربوط به آذربایجان، آقای آیتالله شریعتمداری و همچنین آقای خمینی با شاه ملاقات کردند یا نامهای نوشتند بهش تبریک گفتند، شما از این جریان اطلاعی دارید؟
ج- نخیر، نخیر.
س- آقای امینی یک مقدار زیادی صحبت هست راجع به نفوذ بهاییها در رژیم قبلی این موضوع تا چه اندازه حقیقت دارد. من حتی شنیدم که گفتهاند که شش وزیر بهایی اواخر در کابینه بودند آیا این موضوع حقیقت دارد؟
ج- نخیر. نفوذ مثلاً به آن شکلی که میگفتند نفوذ بهایی، طبیب شخصی شاه بهایی بود سپهبد ایادی. خب مال هم میاندوخت و دخالت در کارها میکرد و خیلی هم قدرت داشت مخصوصاً در کارهای ارتش و کارهای بهاصطلاح دوا و چیزهایی که ارتش احتیاج داشت حتی دوای عمومی که میخواستند او رئیس این هیئت بود و خیلی هم نفوذ داشت. هرچه هم به شاه میگفتند میگفت که ائمه هم طبیبشان یهودی بوده است. این ضعف را نشان میداد نسبت به بهاییها. اما وزیر خب مثلاً یکی از همان وزرایی که معروف بود به بهایی روحانی بود که من مطلبش را گفتم. ولی وزیر بهایی که بود تا مدتی در کابینه و در دستگاه بعد رفت، این صنیعی بود که مدتی وزیر دفاع بود. بعد یکوقتی وزیر نمیدانم خواربار شد چی شد. حالا اسم ادارهاش چیز بود که هم مواد غذایی را تهیه میکردند که او هم… اما افراد دیگر. مثلاً خود هویدا را. هویدا مسلماً پدرش بهایی بود عینالملک ولی مادرش بهایی نبود. خود او هم تربیت بهایی نداشت تربیتی که او داشت در بیروت با مادرش و این خانوادههایی که بودند خیال نمیکنم تعصب بهایی… حالا او هم کشته شد و رفت ولی نخیر.
س- من شنیدم که ایشان ازلی بودند.
ج- نه ازلی هم نبود. نمیدانم درهرحال اینها نخیر چیز نبود. اون چون مادرش مسلمان بود اصلاً نگذاشته بود که او آلوده بشود به این حرفها نمیدانم دیگر. نخیر. از ازلیها دیگر چیزی اصلاً اینقدر باقی نماندند در ایران. آن پیروان صبح ازل.
س- آقای امینی من شما را واقعاً خسته کردم
ج- استدعا میکنم، خواهش میکنم.
س- من فقط میخواستم یک سؤال دیگر از شما بکنم و جلسهمان را خاتمه بدهیم چون میدانم واقعاً شما خسته شدید. و آن این است که میدانید من با افراد ملی و اینها کم و بیش معاشرتی دارم و در میان اینها یک سؤالی مطرح است مخصوصاً راجع به شما که رفت و آمد میکنید و در آن رژیم هم میکردید بین ایران و آمریکا و یا خارج از کشور. مسئله به اینترتیب برایشان مطرح است که آن رژیم درواقع یک رژیم آزادیکش بود و این رژیم هم یک رژیم آزادیکش است. و شما یکی از شخصیتهای آزادیخواه ایران بودید و طبعاً هم هستید. در زمانی که همه آزادیخواهان، رهبران آزادیخواه مثل آقای دکتر آذر مثل دکتر سنجابی و دیگران همه یا فراری هستند یا یک عدهشان کشته شدند یا زندانی هستند شما به راحتی میتوانید که مسافرت بکنید بین ایران و آمریکا. هم در آن رژیم و هم در این رژیم. این چگونه است که شما میتوانید که ترتیب یکهمچین کاری را بدهید؟
ج- بنده خیلی متشکرم که این سؤال را فرمودید و من هیچ باکی ندارم. آدم باید پهلوی خودش و نفس خودش و خدای خودش شرمنده نباشد و گردن فراز باشد. کراراً در آن دوره بنده شنیدم از اشخاص که بنده مأمور ساواک هستم البته در غیاب من. هیچ بنده، یعنی من به خودم که دیگر اعتماد داشتم که لااقل خب آنموقع من میرفتم دنبال کار آقایان با کمال صراحت با کمال شجاعت و شما میدانید در اسلام یک عدهای بودند که بهشان میگفتند ملامتی که یکی از آنها حافظ بود. حاضر بودند هر ملامتی را بکشند، بشنوند ولی کار خودشان را بکنند. بنده هم از آن ملامتیها بودم که خوشم میآمد. بگذار بگویند هرچی میخواهند بگویند من پهلوی خودم که باید گردنم… حتی موقعی که آقایان را گرفته بودند و من را نگرفته بودند. گفتند آقا دیدید که این فلانکس را نگرفتند در همان زمان شاه که در…بنده در همانموقع زمان شاه که با زحمتی اولاً من اجازه گرفتم که به خارج بیایم، نمیدادند اجازه. اول به اسم کسالت چشم یک سفری به مکه مشرف شدم و بعد هم به اسم کسالت چشم گذرنامه گرفتم که ندادند و بعد باید بروم اینور و آنور تا گرفتیم. آمدیم. آمدم من برای خاطر اینکه این بچهها مخصوصاً محمد پسر اولم که میل داشتم تحصیلاتش را تمام کند. خیلی ذوق به تحصیل داشت و متأسفانه افتاد در کوران سیاستی که من میل نداشتم صریح عرض میکنم. بعد خب گفتم بیایم اینجا سرپرستی اینها را بکنم به قول آقای حقشناس نوشته بود که آقا تو بیخود رفتی آنجا، مجالس ما را بیسخنگو گذاشتی. اگر تو تصور میکنی که میروی آنجا و نفس تو در آنها گیراست مگر نخواندهای داستان سعدی را که گفت که: کسی را فرستادند برای راهنمایی کردن ملاحده رفت و آمد و گفت که حجت من قرآن است و آنها قرآن را منکر. حالا حجت تو هم هرچه باشد اینها آن مطالب تو را قبول ندارند. بنده آنموقع آمدم و برخلاف اینکه آنوقت میگفتند هر دفعهای که بنده میرفتم ایران از همان توی فرودگاه اسباب زحمت بنده را فراهم میکردند. تا اسم بنده را در لیست میدیدند فوری مأمور ساواک را خبر میکردند و میریختند و تمام اسباب و اثاثیه بنده را زیر و رو میکردند که حتی یکروزی به یکیشان گفتم آقا من اینقدر احمق نیستم که چیزی بیاورم که به درد شما بخورد. اونی را که آوردم مغزم است، آن را شما کاری نمیتوانید بکنید آن مغزم است. نوار داشتم مثلاً چیزهای خانواده بود بردند نگه داشتند، صفحهای بود که باز نشده بود اصلاً، یک کاغذ سفید بود خیال میکردند حالا این دوا رویش بریزند مطالبی فاش میشود. این یکدفعهاش بود. یکدفعه دیگر که باز دومرتبه اولش نشان دادند به اون افسون خانمی که پشت دستگاههای چیز بود نگاه کرد و رفت و افسری را آورد. افسر نگاه کرد و گفت نه بابا این مال پیش بود ول کن برود و بعد مهر زد و ما آمدیم بیرون. وقتی خواستیم اسباب را ببریم دیدیم که همان خانمی که افسر پلیس بود دوید که آقا ببخشید گذرنامه شما یک تشابه است. به ایشان گفتم نخیر تشابه نیست خود بنده هستم. باز ما را بردند توی اطاق دیگر و معطل کردند. حتی گرم بود گفتم آقا یک لیوان آب به ما بدهید، آخه اگر یک کسی را هم که بخواهند بکشند یک لیوان آب میدهند بهش. که ندادند آخر سر گفتم که به قول حافظ: «رندان تشنهلب را آبی نمیدهد کس / گویا ولیشناسان رفتند از این ولایت» گذرنامه مرا گرفتند. دوربینها که بود بردند و به این نشانی که یک سال و دو ماه و ده روز گذرنامه بنده را توقیف کردند که آن چیز بنده از بین برود. که باز به زحمتی بنده گرفتمو آمدم. و بعد دیگه موقع انقلاب بنده رفتم ایران. حتی در آنموقع هم که بودم یکروزی یادم هست که رفته بودم بروم مسجد این آقای ناهیدیان به اتفاق او میرفتیم من مخصوصاً چون شنیده بودم که چند نفر از این آقایان رفقای او گفتند که بنده مأمور ساواک هستم. آهان تلفن کردم به منزلم آنها گفتند که فلان آقا میخواهد بیاید. گفت دهه مگر او منزلش… گفتم بله برخلاف نظر دوستان شما که میگویند بنده مأمور ساواک هستم او منزل من هست. گفت شما از کجا فهمیدید؟ گفتم من میدانم. خیلی ناراحت شد گریه کرد. تلفن کرد به آن آقای سوری که آقا تو چنین چیزی گفتی؟ آقا چرا میگویی گفت نگفتم. گفت به خود من گفتی. بعد اتفاقاً ما سفری به اتفاق همین ناهیدیان مکه مشرف شدیم از اینجا. آنجا توی راه باز در آن شبهایی که با هم حالی داشتیم هی میگفت آقا مرا ببخش ما میخواستیم تو را برای فلان مسجد دعوت کنیم فلان اینجور گفته بودند. گفتم باشد مهم نیست. حالا هم در همین جریان هم بنده همین ایرادها همین مطالب را شنیدهام. در صورتی که خب من خودم میدانم در تهران چه وضعی دارم. حتی در چه مظانی هستم. و این سفر هم هیچ امیدی نداشتم که بگذارند من بیایم. مادرم فوت کرده بود. من اصلاً رفتم ایران که برنگردم خیال آمدن نداشتم. گفتم این خانه را… منتهی رفتم وکالت بدهم برای فروش این خانه که این را با قرضوقوله گرفته بودیم برای بچههایمان. آن وکالت را یکماهه داد آن دفتر حفاظت منافع آمریکا در ایران مال سوئیس. بعد اتفاقاً مادرم که فوت کرد در اسفند من دیدم که شب عید را نمیتوانم توی آن خانه تنها بمانم. گفتم با اینکه گذشته بود رفتیم اقدام کردیم و وزارت خارجه هم اجازه داد. وقتی من آمدم اینجا دیدم. گوشهوکنار. هی گوشه که آقا شما بحمدالله خوب میروید، میآیید. و این ملت قربان تا یک آدمی سرش بالای دار نرود، خدا بیامرزد مرحوم دکتر فاطمی را، ما یکخرده راه دور رفتیم، که آقای دکتر مصدق فرمودند که من در تمام دوران خدمت این مرد خلاف مروتی از او ندیدم. ولی الان هم بنشینید به یک عده از این بد میگویند بله آقا این مأمور فلان بود آمد این کار را کرد.
س- بله من خودم این را بارها شنیدم که دکتر فاطمی نوکر انگلیسها بود.
ج- درهرحال بنده هم هیچ باکی از این حرفها ندارم. من پهلوی خدای خودم شب و نصفشب که میگذارم سرم را توی رختخواب باید راحت باشم و الحمدالله آسایش و آرامش و سکینه دارم. هرچه میخواهند بگویند بگویند.
س- خیلی متشکرم آقای امینی که مخصوصاً به این سؤال من جواب دادید. برای اینکه من مطمئن هستم با این شایعاتی که الان هست این سؤال در آینده هم مطرح خواهد شد.
ج- بله. بنده مثلاً الان با این دستگاه من چهکار میتوانستم بکنم. من یک آدمی بودم مثلاً روحانی بودم، من یک آدمی بودم که با آقای خمینی مربوط بودم، یقین داشتم هر کاری اگر میخواستم ایشان مثلاً مضایقه نمیکردند اما رفتم آنجا و یکماه بیشتر نماندم و ول کردم. نه گول اتومبیل رولز رویس، عرض کنم در شیراز استاندار دوتا اتومبیل عجیب داشت. یکی رولز رویس و یکی بنز ششصد که بنده سوار نشدم. چون اعتنا به این عناوین و مقام… گفت:
«بر دل مردم نشین کین کشور بیمدعی / ساحتش پرنعمت و گنجینهاش پر گوهر است»
س- خیلی متشکر هستم از لطفتان و با شما خداحافظی میکنم.
ج- خدا حافظ.
آقای امینی خاطرات جالبی را برایمان تعریف کردید. ممنون از شما و همچنین از آقای صدقی که زحمات مصاحبه را بر عهده کرفتند،