روایتکننده: دکتر مهدی آذر
تاریخ: سیویکم مارچ ۱۹۸۳
محلمصاحبه: شهر نورفولک – ویرجینیا
مصاحبهکننده: ضیاء الله صدقی
نوار شماره: ۲
هرچند در این سفر وظیفه ما عبارت بود از اینکه اولاً این قانون بیست درصد افزایش سهم کشاورزان را هم به مالکها بفهمانیم توضیح بدهیم هم به رعایا که این حقوق خودشان را بدانند هر دو طرف و عرض کنم که به آن عوارض مختلفی هم که در ولایتها گرفته میشود از رعایا اینها را هم رسیدگی کنیم و ترتیب لغو اینها را بدهیم و به مردم حالی کنیم به ملّاکها حالی کنیم و در ضمن به همه کارها خلاصه رسیدگی کنیم. من همین کارها را کردم خب از جمله برخوردم که در، در صحنه یا در کنگاور، یک جایی سر هنوز بعضی خرمنها برداشته نشده، سرما پیش افتاده بود آنجا رفتیم به یک مزرعهای خرمن را مهر کردند با آن پادوهای مخصوص که دست نخورد. در وسط دو سهم، سهم رعیت و سهم اول یک تودۀ کوچکی هم هست، این چیست گفتند این اسمش میان بردار است. میانبردار چیست؟ گفتند این است که سهمی مالک میدهد سهمی رعیت میدهد و این به مصرف مصالح عمومی ده میرسد از قبیل تکیه و روضهخوانی و درست کردن و تعمیر قناتها امثال اینها. ولی خب مالک میآید برمیدارد میبرد و خودش میداند این اسمش میانبردار است. ما توضیح دادیم هم به مالک هم به رعیت که دیگر با این قانون دکتر مصدق احتیاجی به اینها نیست. او معین کرده که آن کارهای عمومی ده از چه محلی و به چه صورتی به توسط شورای منتخب اهل ده بایستی که رسیدگی بشود و درست بشود. و یکجا مالیاتی بود در همدان به این قضیه برخوردم ولی در راهها هم تأیید شد به اسم ترکی جوچونچه خان یعنی جایی که دود میآید بیرون مالیات دود به این معنا که مالک مدعی است که درختها مال اوست خارهای بیابان، چون زمین مال اوست، مال اوست رعایا وقتی میروند اینها را میکَنند جمع میکنند زمستانها یا در تابستان طبخی میکنند یا برای گرم کردن خودشان مصرف میکنند این از مال مالک است بنابراین یک چیزی بایستی به مالک بدهند که اسمش را به ترکی گذاشته بود چوچونچه خان، مرغانه بوده چه بوده چه عوارض عجیب و غریبی در هر شهر. ما اینها را همه را اطلاع دادیم هم به مردم هم به مالکها دعوتشان میکردیم حالیشان میکردیم یک عدهای واقعاً به طیب خاطر قبول میکردند یک عده هم البته ناچار بودند قبول میکردند. در کردستان هم همین بازیها بود. آنجا من ملتفت شدم که تمام ادارات کردستان رؤسایشان همه قوم و خویشهای هم هستند. آصف، آصفی وزیری، آصفی مشیری، مشیری، مشیری وزیری، مشیری آصفی امثال اینها همه با هم متحدند و این کردستان مخصوصاً سنندج را با هم اداره میکنند. اینها همه دوستان هم هستند. گاهی اگر مأموری هم غیر اینها در کردستان منصوب میشود اینها از همان روز اول دمش را میبینند و تابع خودشان میکنند. این مشکل خیلی بزرگی بود. ما هر روز هم گرفتار بودیم صبح تا ظهر این آقایان رؤسای ادارات و خانها اینها میآمدند اوقات ما را میگرفتند و بعدازظهرها هم گاهی مجبور میشدم که عذر بخواهم. از اصناف از بازار از مردم تقاضا میکردیم بیایند حرفهای خودشان را به ما بگویند. بالاخره چارهای ندیدم یک روز تصمیم گرفتم که پیشنهاد کنم یک عده از اینها را منتظر خدمت کنم، ازجمله مطالبی که در همان روزهای اول دستگیرم شد این بود از زمانیکه قانون مالالاجاره در ۱۳۱۷ در زمان رضاشاه، تعدیل مالالاجاره وضع شده بود یک تقاضا در سنندج اجرا نشده بود، حتی یک تقاضا. مردم شکایت کرده بودند تقاضاها داده بودند اینها یکجور اینها را همینطوری روی هم گذاشته بودند و اولین درگیری اینجا شروع شد با رئیس اداره ثبت. خواستیماش گفتیم این چیست؟ گفت آقا سالهاست اینطور عمل شده. اینقدر هست که من به نوبت شروع کردم. دیدیم درست نمیگوید این هم مثل سابقها عمل کرده این تقاضاها را روی هم انباشته و مردم هم بالاخره ناامید شدند دیگر تقاضای تعدیل نمیکنند. و یک جنگی هم بین ادارهی برقی که جزو شهرداری بود و اداره دخانیات سر محل دستگاه برق پیدا شده بود که ادارهی دخانیات آنجا چندتا اتاقی میخواستند اجاره کنند تشخیص داده بودند که آنجا برای اینکه موتور برق کار بگذارند ادارهی برق تأسیس کنند مناسبترین جاست. ولی خب سر مبلغ کرایه آنجا اختلاف داشتند و یک جنگ زرگری با هم داشتند و به تهران مراجعه میکردند. درصورتیکه قضیه به راحتی حل شدنی بود و حل کردند. رفتند در محضر و اجارهنامه ثبت کردند ترتیب اجاره آنجا را به مبلغ ارزانی دادند در حدود هشت تومان یا هفت تومان در ماه میشد با نظر خود رئیس اداره دخانیات. درصورتیکه اجاره آنجا را قبلاً ۱۰۰ تومان ۱۲۰ تومان کرده بودند. این برای این بود که وقتی شهرداری اینجا را اجاره بکند این خودش دلیل بشود برای صاحب مغازهها صاحبخانهها اینها که اجاره بهاها را بالا ببرند. برای اینکه خب وقتی شهرداری یک جایی را که هفت تومان هشت تومان میشود اجاره کرد و منصفانه اجاره بهایش همین است اجاره بکند به ۱۰۰ تومان یا ۱۲۰ تومان پیداست که سایر مالکها چه مستمسک قوی در دست خواهند داشت، خلاصه یکشب تصمیم گرفتم که عدهای را منتظر خدمت کنم، بله. همراهم آقای دکتر صابر فرمانفرمائیان موافقت نکرد ولی من تنها نوشتم گزارشی تلگراف کردم به تهران، ایشان وقتی دید که من تصمیم دارم و میکنم بعد از شام قبول کرد. من فرستادم تلگرافخانه ببینم تلگراف مخابره شده یا نه دیدیم هنوز نشده بود برگرداندیم او هم امضاء کرد. و قرار ما هم گفتم این بود که پیشنهادی که میکنیم دولت قبول کند دیگر محتاج توضیحات و نوشتن نامه اینها نباشد. روز بعد جواب مساعد آمد مرحوم دکتر مصدق تلگراف کردند اینها هم از طرف وزارتخانههای مربوطه منتظر خدمت میشوند و ابلاغ میشود به آنها. همانروز هم تلگرافی ابلاغ انتظار خدمتشان مال رئیس ثبت و رئیس دخانیات و یکعدهای رسید. این خودش یک چیزی شد یکقدری مردم جانی گرفتند و مراجعاتشان به ما خیلی راحتتر شده بود. خلاصه تأمین غله زمستان تأمین سوخت زمستان تقاضاهایشان اینکه شهر را آسفالت کنند و تلفن داشته باشند، تلفن کاربر با تهران مخابره بتوانند بکنند مکالمه بتوانند بکنند. این تقاضاهایشان را من همه را پیشنهاد کردم همهاش پذیرفته شد اعلام میکردیم در چیز. بعد من رسمم این بود غروب به غروب کارهایی را که کرده بودیم مخابره میکردم و صبح یا ظهر بعد منتظر جواب بودیم جواب میآمد مساعد بود. بعد گفتم رفتم به بانه رفتم به سقز آنجا تقاضاها بیشتر از ملّاکان بود. آنها را خواستیم آمدند. رعایا هم ناراضی بودند رعایا از این ناراضی بودند که مزد آنها را نمیدادند. ملّاکها هم حرفشان این بود که آقا محصول ما بیشتر توتون است و این خب اداره دخانیات یکطوری عمل میکند که ما نمیتوانیم پولش را وصول کنیم و متضرر میشویم راه نداریم اینها را باید ببریم در سنندج تحویل دخانیات بدهیم راه دسترسی نیست، یک راه باریکی ساخته بودند از دوتا گردنه مخوف میگذشت گردنه آرجوگاران امثال اینها و واقعاً هم وحشتناک بود بهطوریکه من وقتی میرفتم آنجا توی راه مجبور بودم چشمم را ببندم برای اینکه تماشای آن درههای هولناک آن راه باریک ناراحتم میکرد سرگیجه میگرفتم بله.
خلاصه تقاضای اینها را پذیرفتیم قرار شد که اداره دخانیات در موقع تحویل جنس محصول اینها پنبه یا توتون و امثال اینها نمایندگانی بفرستد در همان شهر خودشان در بانه، در سقز تحویل بگیرند و در آنجا قیمتش را تعیین کنند درجهبندی کنند یا حضور نمایندگان خودشان و خب هرچه قیمتش بود بپردازند. این ترتیبش را بدهند که تأخیر نشود آنها هم بتوانند مزد رعایا را بدهند. گفتند اینها به همین راضی هستیم. و یک حرفشان این بود که آقا یکیشان واقعاً هم خیلی عجیب بود میگفت من یک تخم در یک مزرعه به توسط یک عده کارگر معین میکارم حاصلش را برمیدارم وقتی میبریم بعد از مدتها در سنندج میآیند درجهگذاری میکنند یکی میگوید درجه ۲ است یکی درجه ۵ درصورتیکه هر دو محصول همه این محصولها مال یک مزرعه است. و از این قبیل شکایات دارند. من همه اینها را ترتیبش را دادم و تلگراف کردم آقای دکتر مصدق قبول کردند پیشنهادها را ادارهی دخانیات قبول کرد که حتماً در همان محل خودشان در شهر خودشان جنس را تحویل بگیرند. و توصیه راهکاران و آرج را هم قبول کردند من در راه دیده بودم که مقدار زیادی عدلهای توتون همینطور ریخته رانندهها یا بهانه آوردند یا مشکل شده برایشان ریختند رفتند. این مال مردم همینطور در معرض تلف، قبول کردند. ببینید خیلی اسباب رضایت و خوشحالی هم مالک شد هم رعایا، و قانونها را هم که به همهی آنها توضیح میدادیم انصافاً حالیشان میشد قبول میکردند. خلاصه بعد از ۱۵-۱۰ روز کارمان تقریباً تمام شد تلگراف کردم که این کارها را من کردم حالا اگر باز فرمایشی هست دنبال کنم اگر نه برگردم. ایشان دستور دادند برگردید. عرض کنم یک نکته جالب بود در مراجعت از کرمانشاهان از نزدیکیهای همدان طرف عصر بود دیدم جمعیتی ایستادهاند هر ماشینی که رد میشود دست بلند میکنند ماشین متوقف میشود رد میشود تا ما هم رسیدیم دیدیم ما را شناختند گفتند ما منتظر شما هستیم، این سید بنیصدر پدر این بنیصدر بود که جزو هم روحانیون همدان بود و هم جزو ملّاکهای آنجا. ملّاکها آمده بودند گفتند این قانون دکتر مصدق را ما قبول کردیم ولی اعتراضاتی به آن داریم، یکی دوتا را گفتند. گفتم والله من اینها را میتوانم بگویم به دکتر مصدق ولی تعهد نمیکنم که دکتر مصدق قبول بکند. بنیصدر گفت که یکیش را من میگویم و شما حتماً باید به دکتر مصدق برسانید اینها وارد نیستند. آن این است که در قانون دکتر مصدق شکایات رعیت از مالک خارج از نوبت رسیدگی میشود ولی راجع به شکایت مالک از رعیت صحبتی نشده و بنابراین بهطور معمول میدانید باید مطابق جریان معمول دادگستری باشد. گفت این عادلانه نیست. گفتم من این را قبول میکنم و من یقین دارم که دکتر مصدق این را قبول میکند. و این را من خدمتشان عرض میکنم. بعد ساعت یازده بود به تهران رسیدیم من سری منزل دکتر مصدق زدم دیدم که بیدار بود رفتم پیشش و خب آخر وقت بود، خسته بود اینطور لمیده بود. گفت بفرمائید بنشینید خیلی خوشآمدید فلان و بعد تازه چه دارید؟ گفتم والله من هر روز مطلبی بوده خدمت جنابعالی عرض کردم چیزی از زمان مسافرت در کردستان کرمانشاهان اینها ندارم فقط یک مطلب امروز عصر در سر راه دستگیرم شد و آن پیشنهاد بنیصدر ملاک بود. این تا شنید همینجور نشست ناراحت شد گفت، «آقا ما خودمان چرا همچین فکری نکردیم؟ شما آقایان هم سه شب در اینکار بحث کردید چرا به فکر اینکار نیفتادید؟ واقعاً عجب اشتباهی کردیم.» خیلی ناراحت شد. ملاحظه بفرمائید که علاقهاش بود واقعاً موجبات نارضایتی مردم برطرف بشود نشان میداد. گفت، «آقا من یک تبصرهای همین امشب به این قانون اضافه میکنم فردا اعلام میکنم و شما هم در اولین فرصت به بنیصدر خبر بدهید که پیشنهاد ایشان حق است و پذیرفته شد.» ما همین کار را کردیم صبح زود تلفن کردم به بنیصدر خیلی تشکر کردند و این خیلی در آرامش اوضاع مؤثر بود. نظایر این را از دکتر مصدق من مکرر دیدم که واقعاً از اینجهت احترامی برایش قائلم. خاصه بعد از برگشتن من، ایشان مرا فرستاده بودند به خیال اینکه یک ماهی لااقل در کردستان سرگردان میمانم و بعد برمیگردم این موضوع نادعلیخان کریمی دیگر فراموش شده است، همانشب بعد از اینکه دیدم که این ناراحت شد و قبول کرد که آن را مطرح کردم گفت، «آقا یکقدری سخت نگیرید آخر این را…» گفتم والله من ناچاراً با این وضع نمیتوانم در وزارت فرهنگ بمانم. گفت حالا فکری میکنیم. ولی بالاخره کار به آنجا رسید که مرحوم کاشانی یک روز مرا دعوت کرد رفتم دیدم دکتر شایگان هم هست. صحبت کرد راجع به نادعلیخان که آقا نماینده ملت است تصادفی شده اشتباهی کرده این سلب مصونیت از او کردن… نمیدانم صحبت چی شد که بالاخره گفت که آخر اینجا محضر شرع است شما همینطوری میگویید. گفتم آقا کار من را خیلی آسان کردید. گفت چطور؟ گفتم که همین شرع حکم میکند که و جزاء سیئته سیئته مثلها، زده توی گوش یک مرد مستخدمی و جزایش این است که بنشیند روی صندلی و آن مستخدم در حضور سایر افراد توی گوشش بزند این حکم شرعی است. گفت بیسواد، شوخی میکرد گاهی، تو این حرفها را از کجا یادگرفتی؟ گفتم از محضر شرع یاد گرفتم. خلاصه کار رسید به آنجا ایستادگی کردیم که نادعلیخان کریمی بالاخره آقایان دکتر شایگان و سنجابی و دوستان من خیلی پافشاری کردند سلب مصونیت را کنار بگذارید بیاید عذرخواهی بکند. آنها به من گفتند، «تو که از رزمآرا بالاتر نیستی.»امدند و چندتا از رؤسای وزارت فرهنگ را هم دعوت کردیم رئیس کتکخورده هم را معرفت را دعوت کردیم آمد رسماً در حضور آنها عذرخواهی کرد و رویش را بوسید. خب این سبب شد که واقعاً وضعیت من در وزارت فرهنگ یک قدری مستحکمتر شد. ولی خب آقای دکتر مصدق از آن سختگیری من حس میکردم که خیلی خوشش نمیآید، خیلی خوشش نمیآید. گاهی نصیحتم میکرد میدانست واقعاً نمیدانم کیها رفته بودند شکایت کرده بودند. گفت، «آقا آخر اینها که همشهریهای خودتان هستند اینها وکلای آذربایجان هستند، نمیدانم چرا همیشه اخم میکنید همیشه توهین میکنید یک تبسمی بکنید گاهی یک چلوکبابی بدهید.» گفتم آقا من همشهریهای خودم را میشناسم اینها با یک تبسم، با یک چلوکباب… گفت خودتان هم همینطور هستید. خلاصه من امر شما را اطاعت میکنم. دعوت کردم مرحوم کاشانی را هم دعوت کردم ازجمله یک چیزهایی که باز خیلی در من واقعاً اثر گذاشت و یقین کردم که این کاشانی اختیار از خودش ندارد. من قناتآبادی را دعوت نکرده بودم ولی همراه کاشانی قناتآبادی هم آمد. خب نمیشد که عکس را بخواهم. آنها نمیگذاشتند که کاشانی تنها با ما یک مکالمهای چیزی داشته باشد. خلاصه این بود تا وقتیکه سر یک تبصرهی مادهی واحدهی قانون بودجه باز یک اختلافنظری پیدا کردیم، این تبصره عبارت از این بود که مجموع مستخدمین دولت از شهرداری، غیر شهرداری، اداری، فرهنگی و اینها به استثناء قضات و افسران ارتش همه مشمول یک اشل میشوند یک اشل و رتبههایشان را معین کردند رتبه یک تا رتبه یازده و حقوقهایشان را. گویا این ماده با فرهنگ جور درنمیآمد. فرهنگ مستخدم اینجوری ندارد فرهنگ مطابق یک آئیننامهها و قوانین یک عده آموزگار میشوند اینها آموزگارند، اینها را نمیشود دبیر کرد. البته یک عده بعد از تحصیلات دبیر میشوند، یک عدهای دانشیار میشوند، استاد میشوند. اینها را باید بیاوریم همه را مثل مستخدمین عادی دولت ردیف هم بکنیم و بالاخره یک مستخدم عادی یک روز میشود استاد دانشگاه در اثر زمان خدمتش. این درست درنمیآید و من این را در همان جلسهای که برای جلسه بررسی بودجه بود مطرح کردم. در آن جلسهای که تشکیل داده بودند به این قضیه برخوردم که من نمیتوانم این را قبول کنم. به مرحوم کاظمی که پهلویش نشسته بودم گفتم آقا تقاضا میکنم این تبصره را نگذارید مطرح بشود. ایشان گفتند «آقا چطور میشود؟ آقای نخستوزیر امضاء کرده من امضاء کردم این لایحه را فرستادیم مجلس چاپ شده توزیع شده حالا دارند رسیدگی میکنند ما بگوییم این را مسکوت بگذارید؟» هرچه کردم قبول نکرد گفتم آقا اگر قبول نکنید من میروم آنطرف مینشینم اگر این تبصره مطرح شد مخالفت میکنم و پا میشوم میروم، برای اینکه من به عنوان وزیر فرهنگ و استاد دانشگاه و کهنهمعلم نمیتوانم یکهمچین مادهای را قبول کنم. این صلاح دولت هم نیست. همین امروز که این تبصره تصویب بشود های و هوی از هر طرف بر علیه دکتر مصدق بلند خواهد شد. قبول نکردند من رفتم و او دید که واقعاً هم جدی است. مرحوم سیفالله خان معظمی را که پهلوی من نشسته بود خواست پیش خودش و به او چیزی گفت و او آمد به من گفت، «آقا بچه نشو تو میخواهی درست با لایحهای که دولت فرستاده نخستوزیر امضاء کرده مخالفت بکنی؟» گفتم چاره نیست، من هم حیثیت خودم در خطر است و هم حیثیت دکتر مصدق و این خیانت است اگر سکوت بکنم. وقتی کاظمی دیده بود که واقعاً کار جدی است تقاضای تعطیل جلسه را کرده بود، جلسه تعطیل شد. بیرون هم هرچه به او گفتم آقا بنشین من این را به شما توضیح بدهم قبول نکرد.
س- به آقای دکتر مصدق؟
ج- نه به آقای کاظمی، و من میدانستم که این بلافاصله خواهد رفت پیش دکتر مصدق اوقاتش خیلی از دست من از دلایل دیگر هم تلخ بود و گفتیم هرچه باداباد برود، من خودم هیچ چیزی به دکتر مصدق نگفته بودم. آقا بعد از دو سه یا چهار روز تقریباً اواخر اسفندماه بود یک روز آقای دکتر مصدق توسط پسرش به من پیغام داد که شما مخالفید و وقتی مخالفید استعفا کنید. من استعفا کردم شب رفتم استعفایم را به دکتر مصدق بدهم، ایشان صحبتهایی کردند و من هم یکقدری تند صحبت کردم خیلی اوقاتش تلخ شد. من برنامه امتحانات را تنظیم کرده بودم همۀ جزئیاتش را معین کرده بودم که این امتحانات آینده به صورتی باشد که دیگر قال و قیل، تحصّن و اینها تویش نباشد و لایحهی قانونیاش را هم دکتر مصدق تصویب کرده بود. به دکتر مصدق گفتم این برنامه را من میدهم خدمت جنابعالی و خواهش میکنم ترتیبی بدهید که این اجرا بشود، روی این زحمت کشیده شده است. گفت، «آقا اینها دیگر حرف است این وزیری که میآید خودش میداند چه کار باید بکند. نمیشود از حالا به او بگوییم.» دیدم خب رنجیده است اصلاً قبول نمیکند. استعفایم را ندادم فکر کردم که باید دلایل استعفایم را بنویسم از جمله شرحی نوشتم، آنشب ندادم روز بعد فرستادم برایش که من مدتها زحمت کشیدم در وزارت فرهنگ ترتیباتی دادم کارهایی کردهام پیشنهاداتی کردم که چون مورد قبول قرار نگرفته شما هم گرفتارید مسئولیت بزرگی بر عهده دارید حالا در وضع امروزی مملکت دست شما را آزاد میگذارم و استعفا میکنم. بردم دادم. آقای دکتر مصدق از خواندن این استعفا فکری شده بود که چه پیشنهادی من دادم که مورد قبول قرار نگرفته، جوابی به من نداد. تعطیلات عید پیش آمد و من فقط یک کارت تبریکی برایش فرستادم. مرسوم بود میرفتند به دیدن او ولی من نرفتم. روز ششم فروردین که ادارات دایر میشد صبح زود تلفن کرد که آقا چند دقیقه پیش از اینکه تشریف ببرید به وزارت فرهنگ تشریف بیاورید بنده عرضی دارم. گفتم این را میدانید که من به وزارت فرهنگ نخواهم رفت. گفت حالا تشریف بیاورید بعد. من رفتم، سلام علیک روی صندلی که جلوی تختخوابش گذاشته بود نشستم و بدون مقدمه گفت آقا کدام پیشنهاد شما قبول نشده که شما نوشتهاید؟ من اول یکقدری مطالب ساده و پیشنهادهایی که واقعاً هم قبول نشده بود یکییکی مطرح کردم، بعد گفت، «آقا اینها که حرفی نیست همۀ اینها پذیرفته است و شما بروید سر کارتان.» گفتم آقا پیشنهاد اصلیام این تبصره ۳ مادهی واحده. گفت که آن را با کاظمی صحبت کنید. گفتم والله من با کاظمی دیگر صحبت نخواهم کرد چون قبلاً به ایشان گفتهام و من هم احترام برای ایشان قائلم دلم نمیخواهد که طوری بشود که این کار به اختلاف صریح با ایشان برسد و احیاناً خشونتی پیش بیاید. گفت که خب حالا با وجود این یک مذاکرهای شما بکنید عیبی ندارد. گفتم چشم. من رفتم صبحانه نخورده بودم رفتم منزل که اول صبحانهام را بخورم و بعد بروم. حالا که ایشان استعفایم را قبول نکردند. بروید سر کارتان استعفا بیخود است. دیدم معاون وزیر دارایی آقای انواری مرد بسیار خوبی بود.
س- اسم اول آقای انواری یادتان هست آقای دکتر چه بود؟
ج- اسم کوچکش یادم نمیآید انواری معروف بود و خیلی هم مثل خود وزیر دارایی مقدس و متدین بود و نماز میخواند ولی از عجایب اینکه جای مهر نماز که اینجا باید باشد در اینجا بود، من گاهی شوخی میکردم با آقای انواری میگفتم آقا شما سجدۀ درستی نمیکنید. عرض کنم که تلفن کرد که آقای وزیر دارایی فرمودند که امروز باز کمیسیون بودجه هست تشریف بیاورید و گفتم من نخواهم آمد به کمیسیون بودجه پیشنهاد من قبول نشده و من اگر بیایم باز همان حرفها خواهد بود. گفت نه ایشان گفتند تشریف بیاورید ولی خود لایحه را که نمیشود دست برد شما باید بهعنوان پیشنهاد چیزی بنویسید ضمیمه این تبصره بشود، تبصره چهارم باشد آن را بنویسید و بیاورید قبول میکنیم. معلوم شد که دکتر مصدق با او صحبت کرده بود وارد شده بود در آنمدت هی تحقیق کرده بود از جمله کسانی که به من گفت مهندس رضوی بود. یک روز آمد پیش من گفت که نامۀ شما را من خواندم خیلی خوب نوشته بودید و آقای دکتر مصدق هم خیلی متعجب شده بود از اینکه این لایحه درست تنظیم نشده این تبصره را او هم ملتفت شده بود که بههیچوجه صلاح نیست و حالا قبول میکند پیشنهاد شما را. بنده یک شرحی نوشتم گفتم من نخواهم آمد ولی معاونم را میفرستم که آقای دکتر نصیری بود، همین نصیری برادر همین عنایتاللهخان نصیری، او نصفالله نصیری بود. عنایتاللهخان برادر بزرگشان بود این نصیری معروف نعمتاللهخان بود. گفت حالا خودتان میدانید. با مشورتی با آقایان سایر ادارات، ما که همیشه با هم مشورت میکردیم، من پیشنهاد را نوشتم و دادم. دادیم و بردند ظهر برگشت گفت که قبول شد، پیشنهاد شما به عنوان یک تبصره قبول شد در کمیسیون بودجه آقای کاظمی مطرح کردند دفاع کردند اصلاح شده قبول شد. من خیلی خوشحال شدم. دکتر مصدق هم خیلی از آن بهبعد یکقدری اعتمادش به من بیشتر شده بود. لوایحی را که دادم، من در حدود ۱۹-۱۸ لایحه پیشنهاد کردم، اولیها را با هزار زحمت با توضیحات زیاد، واسطهکردن این آقایان وکلائی که با آنها زیاد رفتوآمد داشتند دکتر معظمی دکتر سنجابی، دکتر شایگان تذکر میدادم بالاخره به زور قبول میکرد خودش دست میبرد. بعد دیگر کمکم لوایح مرا میپذیرفت. ازجمله لوایحی که واقعاً کار این پیرمرد اسباب تعجب من شد یک لایحهای بود مربوط به ساختن مدرسه. من به فکر افتادم که برای ساختن مدرسه یک بودجهای تأمین کنیم در همهجای عالم مرسوم است شهرداریها کمک میکنند به ساختن مدارس. من یک لایحهای پیشنهاد کردم که بر حسب آن دهدرصد از عوائد شهرداری به وزارت فرهنگ پرداخته بشود فقط برای ساختن مدرسه. اول دبستان بعد از مستغنی شدن از دبستان در شهرستانها، حومه، دهات و اطراف بعد دبیرستان، بعد اگر لازم شد دانشگاه و بعد در ضمن آزمایشگاه برای این دبیرستانها، به ترتیب و آئیننامهاش را هم نوشتم که این بودجه تحتنظر وزارت و دولت نباشد، از معتمدین محل یکعدهای تعیین بشوند. از طرف وزارت دارایی هم یک نفر حسابدار تعیین بشود که مطابق مقررات دیوان محاسبات عمل بشود. ولی دیگر دخالتی نه وزارت فرهنگ نه وزارتخانههای دیگر در باب مصرف شدن این پول نداشته باشند. یک آئیننامهی مفصلی هم بود که بعد از مدتی زحمت برایش نوشته بودم. بیشتر مطرح کنندهی این قضیه مرحوم میرزا رضاخان مزینی بود که آن زمان من خواسته بودم مدیرکل وزارت فرهنگ شده بود و مرد بسیار وارد و مصلحتاندیشی بود حقیقتش. همکار بسیار خوبی بود. و آنها آمدند و در شورای اداری مطرح کردیم، خلاصه همهکارش شد. یک شب، شب تعطیل بود. جمعه بود نمیدانم، روز بعدش تعطیل بود. بردم خدمت آقای دکتر مصدق دادم. گفتم این لایحهای است که باید بفرمایید که هرچه زودتر مطرح بشود، قبول کرد. روز بعد از تعطیل صبح زود تلفن کرد. که آقا قبل از رفتن به وزارتخانه تشریف بیاورید باز بنده عرضی دارم، همیشه هم میگفت بنده عرضی دارم. چشم شرفیاب میشوم. رفتم دیدم که اوراق زیادی این…، این را روز تعطیلش در نظر گرفته مطابق سلیقه خودش این مواد را پسوپیش کرده، چه در قانون چه در لایحه قانونی چه در آئیننامه بعضی اصلاحات عبارتی هم کرده، اینها را هم پاکنویسی کرده دوباره یک نسخه دیگری هم نوشته خلاصه تمام وقت تعطیلش را صرف اینکار کرده. گفت، «آقا این لایحه خیلی خوب لایحهای است و من این را تصویب میکنم هیچ هم لازم نیست به کمیسیون لوایح برود یا در هیئت دولت مطرح بشود این لایحه بسیار خوبی است، فقط یک پیشنهادی دارم که شما اگر قبول بکنید من همین امروز آن را امضاء میکنم.» گفتم بفرمائید. گفت، «این دهدرصد زیاد است من میدانم که ما تحمیلات دیگری هم به شهرداری در نظر داریم و شهرداری شاید به سهولت قبول نکند وزیرکشور هم ناچار باید حمایت بکند از شهرداری، بحث میشود در هیئتدولت کار دراز میشود شما این را تخفیف بدهید.» من گفتم هفتدرصد. گفت که نه زیاد است. گفتم پس چقدر؟ گفت پنج درصد. گفتم حالا میفرمائید بنده حرف شمار قبول میکنم. گفت بسیار خوب. امضاء کرد و گفت که من میدهم این را ماشین کنند و به جراید بدهند. قبول. این لایحه خیلی خوبی است. من واقعاً متعجب شدم که یک رئیسالوزرائی یک لایحهای را که مطابق میلش بود یک روز جمعه تعطیلش را صرف اینکار کرده خودش نشسته این را نوشته پسوپیش کرده اصلاح کرده درهرحال بدون تشریفات دیگر این را قبول کرده. خیلی هم اعتمادش نسبت به من اضافه شده بود. واقعاً ارادت من در او خیلی اثر کرد برای اینکه خب ما دیده بودیم وزرای دیگری مثل مرحوم محتشمالسلطنه، مثل منصورالملک اینها حرف به این سهولتها نمیشد حالیشان کنیم، یک تقاضای کوچکی مدتها طول میکشیده تشریفات داشت. این به مجرد اینکه دیده مطلب خوب است، درست است خودش زحمتش را کشیده و خلاصه از این قبیل کارها مرحوم دکتر مصدق داشت. حقیقتاً در هیئت دولت یک دموکراسی حسابی حکمفرما بود. اینطوریکه میگویند که مرعوب بودند و مجذوب بودند، نبود. قضایا را مطرح میکردند، بحث میکردند و آن قسمتی را که پذیرفتنی بود خودش میپذیرفت. غیر از موضوع نفت که در هیئتدولت زیاد مطرح نمیشد یک کمیسیون مخصوص و مشاوران مخصوصی داشتند، من هم ابداً هیچوقت در صدد نبودم دربارهی نفت دخالتی بکنم اظهارنظری بکنم. ولی لوایح قانونی دیگر را از قبیل قانون معادن و قانونهای دیگر خلاصه زیاد مطرح میشد. مرحوم لطفی هم وزیر دادگستری بود و لطفی به من پیدا کرده بود. غالباً مرا میخواست شبها میرفتم در وزارت دادگستری. او تا نصفشب آنجا مینشست به این لوایح رسیدگی میکرد چون قانوندان بود به عبارت دیگر میبایستی او اول در آن باره نظر بدهد، مشورت میکردیم خیلی نظر مرا میپسندید. در روز بیستم و پنجم مرداد که شبش قرار بوده کودتا بشود و نشده بود صبح که رفتم به وزارت فرهنگ، من ماشینم رادیو نداشت و در شاهآباد شمیران هم منزل داشتم تلفن نداشتم از جریان شب به کلی بیخبر بودم، این آقای نصیری امد فوراً رنگپریده، لبولوچهاش آویزان گفت آقا از منزل آقای نخستوزیر چند دفعه تلفن کردند شما بروید آنجا. خب وسیله نبوده شما هم خبردار نشدهاید. من فوراً رفتم، رفتم دیدم بله عدهای از آقایان هستند این لایحهایکه به اصطلاح اعلامیهای که شب بنا بوده کودتا بشود چه بشود اینها و دولت بهموقع جلوگیری کرده است خلع سلاح کردند پادگان… یکی از این پادگانها که بنا بود از اینجا شروع بشود.
س- این کدام آقای نصیری بود آقای دکتر که آمد دنبال شما؟
ج- بله؟
س- این کدام آقای نصیری بود که آمد دنبال شما؟
ج- این نصیری همان دکتر نصرتالله نصیری معاون من بود دیگر، او جلوتر از من رفته بود، شب هم از منزلش خبردار شده بود.
س- این برادر نعمتالله است؟
ج- برادر عنایتاللهخان، برادر نعمتاللهخان بعله برادر بزرگ عنایتاللهخان بود.
س- چون برادر خودش در کودتا بود.
ج- بله به همین جهت چون توقیفش کرده بودند شب ناراحت شده بود که صبح که آمد دیدم رنگپریده، لبولوچه آویزان و به من هم گفت که عنایتاللهخان را توقیف کردند. ولی مخاطره است. حالا صحبت سر همین مطلب است. من رسیدم بعد کمکم مرحوم دکتر فاطمی آمد و مهندس حقشناس آمد و کمرش خم شده اینطور اینطوری راه میرفت. اصلاً هم خم بود ولی اینطور معلوم شد شب چندتا قنداق تفنگ به کمرش زدند.
س- به کمر مهندس حقشناس؟
ج- بله. از همان سعدآباد که مأمور شدند بیایند اینکارها را بکنند سر راه منزل دکتر فاطمی رفتند کتکش زدند و توقیفش کردند بیاحترامی به زن و بچهاش کردند. او خیلی آشفته بود، پریشان بود.
س- مهندس حقشناس و مهندس زیرکزاده را هم توقیف کرده بودند؟
ج- بله مهندس حقشناس، ولی مهندس زیرکزاده نبود نه. مهندس حقشناس چون وزرا را قرار بود اینها توقیف کنند. مهندس حقشناس و فاطمی را گرفته بودند ولی وقتی رسیده بودند به پادگان با غشاء دیده بودند وضعیت عوض شده آنجا را خلع سلاح کردند. اینها دیگر دیدند کودتا نگرفته است خلاصه شاه هم تا خبر شده بود در کلارآباد بود کجا بود؟
س- کلاردشت.
ج- کلاردشت بود بله. از آنجا فرار کرده بود و اعلامیه صادر شده بود. خلاصه منتظر شدیم تا سایر آقایان هم آمدند و آقای دکتر مصدق هم آمد و آقایان سخت ایستادند. از آنجمله من خوب یادم میآید مرحوم سیفالله، سیفاللهخان معظمی، گفت اینها را باید اعدام کرد این نصیری را این فلانفلان را باید اعدام کرد والا این دنباله پیدا میکند و خطر بزرگی است کودتا میخواهند بکنند. هرطور باشد شاه اینکار را میکند.
س- آقای معظمی چه سمتی داشتند؟
ج- وزیر پست و تلگراف بود.
س- آقای سیفاله معظمی؟
ج- سیفاله خان معظمی. مرحوم دکتر مصدق هم همیشه میآمد هیئتدولت همان دم درب این عبایش را پوشیده بود دستش را بلند کرد و گفت، «اعدام کنید، اعدام کنید» آقا مطابق چه قانونی اعدام کنیم؟ قصد جرم داشتند درست است ولی جرمی که صورت نگرفته. کجای عالم قصد جرم را جرم حساب میکنند که ما اینها را به دلیل اینکه قصد جرمی داشتند و هنوز جرمی انجام ندادند و جرمی صورت نگرفته اعدام بکنیم؟ آقایان بحث کردند.
س- چه کسان دیگری موافق با شدت عمل بودند آقای دکتر؟
ج- والله حالا من درست خاطرم نمیآید ولی حرف مرحوم سیفاللهخان معظمی درست خاطرم هست که در دنباله حرف او دکتر مصدق عصبانی شد و گفت، «آقایان حالا اصرار میکنید بسمالله این آقای وزیر دادگستری قوانین را خوب میداند این هم آقای وزیر کشور که باید وارد قوانین باشد بنشینند امروز تا ظهر قوانین مربوط را هرچه هست رسیدگی کنند یک مادهای پیدا کنند که در آن من حق داشته باشم اینها را توقیف کنم لااقل تا به اعدامش برسیم. آن را به من ارائه بدهند چشم قبول میکنم.» هیئت دولت بهم خورد و ایشان رفتند من هم رفتم سر کارم. ظهر رفتم ببینم که این دو نفر چهکار کردند در منزل دکتر مصدق، من پهلوی او نشستم یک میز کوچکی جلویش بود همهی کتابهای قوانین مجموع قوانین را این را چیدند روی هم، هردوشان هم لبولوچهشان آویزان. خب چه کار کردید؟ گفتند هیچی آقا قانونی برای این کار نیست. راست میگفت دکتر مصدق حق دارد. مطابق چه قانونی اینها را اعدام کنیم؟ دکتر مصدق کار خلاف قانون نمیکند. گفتند ما قانونی نداریم.
حقیقتش این بود که من هم دلم میخواست اعدام نه لااقل اینها را یک محاکمه سختی بکنند ولی دیدیم هیچی نخواهد شد همان روز سوم – چهارم نصیری را هم مرخص کردند. سرلشکر شاهبختی جزو توقیفشدهها بود او را هم مرخصش کردند. شاهبختی را در روز نهم اسفند هم یک دفعه توقیف کرده بودند ولی با وساطت دکتر صدیقی آزاد شده بود. و من متعجب بودم که دکتر صدیقی به چه مناسبت از سرلشکر شاهبختی طرفداری کرده بود.
س- دکتر صدیقی آنموقع وزیر کشور بود؟
ج- وزیر کشور بود بله. خودش برای من تعریف کرد که شب رفتم خدمت آقای دکتر مصدق و صحت کردیم گفتم این مرد درهرحال مرد شریفی است نظامی است خب دستور شاه بوده شرکت کند در این غوغا، این چیزیکه بر علیه مصدق بوده. دکتر صدیقی گفت، «اجازه گرفتم خودم رفتم از زندان بردمش به خانهاش.» متعجب بودم. بعد معلوم شد که نسبتی دارد و او و ورهرام داماد مرحوم شاهبختی با خانم دکتر صدیقی نسبت نزدیکی دارند و ایشان به این دلیل مداخله کرده بودند. خلاصه کارها به این صورتها بود که کار به کودتا انجامید بالاخره.
س- آقای دکتر قبل از اینکه دقیقاً راجع به کودتا صحبت بکنیم من میخواهم از شما خواهش کنم که یک کمی از نظر تاریخی برگردیم به عقب و به جریانات اختلاف بین جناح روحانی و جناح غیرروحانی نهضت ملی بپردازیم.
حوادث مهمی که در آن زمان اتفاق افتاد از جمله دستگیری افشار طوس یک کمی صحبت بکنید برای ما و همچنین راجع به جریاناتی که منجر به وقایع ۹ اسفند شد.
ج- بله. عرض کنم که اختلافات با روحانیون سابقۀ خیلی طولانی داشت، هیچوقت روحانیون و مخصوصاً روحانیون شیعه با دولتها موافق نبودند. اینها از زمان امام جعفر صادق از آن زمانها همیشه ادعاهایی داشتند و مدعی بودند که حکومت مثل زمان پیغمبر باید دست جانشینهای پیغمبر باشد. جانشینهای پیغمبر هم که به عنوان خلفا بودند. بعد از علی ابن ابیطالب، آن سه خلیفه قبل از او را هم که قبول نداشتند، فقط اولاد علی یعنی آن دوازده امام حق ولایت دارند. و بعد پیغمبر هم بر اثر یک حدیثی حکومت را واگذار کرده به علماء وفقها. حدیثها ساختگی است معلوم است. برای اینکه در زمان پیغمبر اصلاً اصطلاح فقیه نبوده که پیغمبر گفته باشد که الفقها حکاماً علی السلاطین، این معلوم است این اصطلاح فقیه تقریباً بعد از ۹۰-۸۰ سال بعد از پیغمبر مطرح شده، مد شده. بنابراین در قرآن هم کلمه فقیه نیست. مقصودم این است که از همان زمانها این اختلافات بوده. در زمان مصدق هم خب طبعاً یک همچنین چیزی بود. من مکرر از مرحوم کاشانی در ضیافتها و اینها شنیدم که میگفت، «این نهضت مذهبی است» این ادعا را داشت. بخصوص که بخوردش میدادند تلقین میکردند. و خب یک مقدار اختلافات بود. مخصوصاً درباره اوقاف که گویا قبلاً در کابینه اولش دکتر مصدق فکری برای اوقاف کرده بود. آقای دکتر سنجابی که وزیر فرهنگ بوده قبل از دکترحسابی قبل از اینکه بروند به دیوان داوری لاهه بر اثر دستور او یک لایحهای برای اوقاف تهیه کرده بود که مطرح بشود. من هم روی سوابق این لایحه را بررسی کردم و اصلاحاتی به نظر خودم در آن کردم، اوقاف واقعاً شلوغ بود. چقدر از این متولیها بودند که پولهای بیخودی میگرفتند و همان برادر بهبهانی حاجی میرسیدعلی دکانهایی…
س- آیتاله بهبهانی؟
ج- بله، آیتاله بهبهانی. دکانهایی جزو موقوفهای بود که تحت تولیت او بود. او اینها را خراب کرده بود دو دکان و سه دکان را پنج – شش دکان کرده بود و به عنوان سرقفلی یک چیزهایی گرفته بود بعد به مبالغی اجاره داده بود. خب این بهعنوان اینکه تولیت است و تبدیل به احسن میکند اینکار را کرده بود ولی بیشتر درآمدش از سرقفلیش بود. در قم یک تشکیلاتی یک شرکت ساختمانی بود، در آن زمان من خبر داشتم تحتنظر همین مصباح التولیت و این آقای رفسنجانی و برادرش و دوستش همین رفیقدوست بود. اینها جزو سهامداران آن شرکت ساختمانی بودند. هرکدام سی سهم داشتند، صورت اینها را من گیر آورده بودم. کارشان این بود اراضی اوقاف را چه در شهر چه در خارج میگرفتند اینها را دکان میساختند، خانه میساختند و صورت مخارجش دفاتری داشت. خب حالا درست یا نادرست یک دفاتری داشت. ولی مطلبی که هیچ ذکر نشده بود در این دفاتر سرقفلیهایی بود که این آقایان میگرفتند و محل درآمد عمده اینها بود. خب این چیزها بود و علاوه بر اینها مخالفت خود تولیت با دکتر مصدق بر اثر نفوذ بروجردی، سبب انفصال تولیت شد. خب بروجردی هم بهانه گیر آورد تقاضای تذکره کرد که از ایران برود سر این کار.
س- این قبل از واقعه نه اسفند است، تقاضای تذکره آیتالله بروجردی که مرجع تقلید بود؟
ج- بله. یعنی خب دکتر مصدق هم درمیماند. شب صحبتی داشتیم یک مقدار مطلبی بود راجع به قم. دکتر مصدق گفت، «آقا این بروجردی دستبردار نیست این تولیت را ما باید برگردانیم سر جایش.» و واقعاً متأثر بود. گفت، «ببینید ما چهکار میکنیم چه فکری داریم مصالح مملکت را در نظر داریم این آقایان فقط افکار خودشان را ادامه میدهند بههیچوجه منصرف نمیشوند. یککاری بکنید.» گفتم من چهکار میتوانم بکنم؟ گفت، «این خرابکاریها و تقلبهای تولیت را یک گزارشی تنظیم کنید و یک بازپرس دقیقی بفرستید تحقیق کند و اینها را گزارش بدهیم به بروجردی که آقا تحت حمایت شما این خرابکاریها هم هست.» من با آقای لطفی صحبت کردم ایشان یک نفری از قضات خیلی دقیق و وارد شهبندی نامی را معین کرد شهبندی را بعد آن مکی اینها در نوشتهها و گزارشات شهیدی خواندند. شهبندی را فرستادیم رفتوبرگشت ده بیست روز دقیقاً به موضوع رسیدگی کرده بود. آن درآمد و وجوهاتی که در ضریح میریختند حقوق تولیت، تصرفاتی که تولید در اوقاف میکرده، اینها همه با اطلاع بروجردی بوده یا نبوده کاری به اینها نداریم ولی خب خرابکاریهای این تولیت را تنظیم کرد. من این را فرستادم خدمت آقای بروجردی. گفته بود که اینها بهدرد نمیخورد این مأمورین دولت مثل خود دولت همهشان متقلب و دروغگو هستند. من بالاخره یک نفری از دوستانمان که سابقاً در قم رئیس اوقاف بود، گنجعلیزاده نامی بود، او را خواستم. او خیلی به بروجردی اظهار ارادت میکرد. هروقت میآمد پیش من میگفت که من محرمش هستم. به او گفتم شما با این سابقه ارادت خواهش دارم این را ببرید فقط یکی دو صفحهاش را یکجوری برایش بخوانید کافی است. رفت بعد از ده یازده روز برگشت گفت که آقا چقدر رفتم پیشش شبها، زمستان هم بود، عرض کنم مینشستیم صحبت میکردیم بالاخره اجازه گرفتم که یکصفحه از این گزارش را بخوانم همچنین پنج – شش سطری را بیشتر نخوانده بودم گفت، «آقا برای من تولید تکلیف میکنید. تولید تکلیف نکنید» یعنی نمیخواهم وارد بشوم چون بله وقتی خبر شدم مکلفم کاری بکنم. بنابراین ایجاد تکلیف نکنید. این روحانی مرجع عامه. همین بهبهانی واسطه بود. هرشب تلفن از طرف بروجردی به بهبهانی میشد بهبهانی به دکتر مصدق. بهبهانی هم در میان همه باز مرا، چون بیشتر در کار اوقاف بودم، میخواست و گلههایش را میکرد در ضمن توصیههایش را هم میکرد. این پسر مرا نمیدانم پسر آقا جعفر را بفرستید حکمی برایش بدهید خرج تحصیل بدهید برود فرنگ آن یکی را چهکار کنید…
Leave A Comment