روایتکننده: دکتر مهدی آذر
تاریخ: سیویکم مارچ ۱۹۸۳
محلمصاحبه: شهر نورفولک – ویرجینیا
مصاحبهکننده: ضیاء الله صدقی
نوار شماره: ۳
خلاصه من بهواسطه اینکه کمی عربی میدانستم بعضی احادیث و آیات قرآن میدانستم در محافل این آقایان روحانیون راه داشتم، میرفتم گاهی صحبتها حرفهایشان را میشنیدم. و غالباً اظهار نارضایتی میکردند که این دکتر مصدق اینطور میکند آنطور میکند و این قضیه را که وقتی کاشانی گفت که این محضر شرع است من هم آن آیه را خواندم دکتر شایگان عصری به دکتر مصدق خبر داده بود که گفتوگو اینطور شده است. آقای دکتر مصدق شب هیئتدولت بود مرا خواست و گفت، «بسیار خوب گفتی آقا کاش دنبالش هم میگفتی السن بالسن والجروح قصاص دنبال این آیه است.» گفتم والله آن دیگر به خاطر من نیامد. گفت، «به خاطرت باشد که این حرف همین بود که گفتی.» مقصود این است که گاهی به ما یاد هم میداد که چهکار بکنیم خیلی وارد بود. اختلافات بود. من با وجود این، این لایحه اوقاف را اصلاحاتی کرده بودم. یک روز بردم پیشش که یکدفعه نگاه کرد و گفت، «آقا میخواهی تکفیرمان بکنند آخر این چه کاری است؟ آقا این را بینداز دور قایم کن یک جوری دست کسی نیفتد اینها اگر بدانند ما چه فکر میکنیم تکفیرمان میکنند کار مشکلتر میشود بگذارید باشد حالا هرجور هست یکجوری این کار اوقاف را یکجوری که خیلی هم خلاف نباشد عمل کنید.» عرض کنم ماه رمضان پیش آمد گفتند که افطاریه باید داد به این آقایان. از محل اوقاف هر سال از طرف دولت مبلغی داده میشود. آقای دکتر مصدق به من گفت، «شما هم افطاریه از اوقاف هرچه هست جمعآوری کنید.» من به رئیس اوقاف که خودم انتخابش کرده بودم آقای دکتر شهابی، علیاکبر شهابی برادر محمود شهابی که از فضلاء و فقهای خیلی واردی است گفتم آقا رسیدگی کن از دفاتر اوقاف ببین چقدر موجود هست. او هم رفت و آمد گفت آقا چهارهزار تومان افطاریه هست. گفتم این چهارهزار تومان بهجایی نمیرسد گفت این هست. آدم شب به دکتر مصدق گفتم آقا مجموع افطاریه ما چهارهزار تومان است. گفت آقا این چهارهزار تومان تنها بهبهانی را سیر نمیکند اینهمه اینها گوش خواباندند شب رمضان بایستی به اینها پول داد. گفتم والله همانطور که فرمودید از اوقاف است دیگر غیر از اوقاف محلی نداریم. او باور نکرده بود و سوءظن داشت. در غیاب من، رئیس اوقاف آنوقت این ملک اسماعیلی بود، مدیر دفترش را خواسته بودند دفاتر اوقاف را خواسته بودند او برداشته بود برده بود نشان داده بود، از اوقاف این مجموع همهی افطاریه است والسلام. شهابی هم واقعاً متشرعی بود برخلاف شرع و خلاف قانون نمیتوانستم چیزی پیشنهاد کنم از کجا اضافه کنم؟ خلاصه روی آن حرف من قانع نشده بود و از خودش از بودجه محرمانه نخستوزیر مبلغی اضافه کرده بود و آن چقدر بود من دیگر خبر ندارم. خلاصه آقایان فقها را به این ترتیب یک قدری ساکت میکردند. مقصود پول میخواستند مقام میخواستند و توصیه بود دائماً از هر طرف. همین آقای فلسفی مکرر به من تلفن میکرد و میگفت که آقا آقایحاجاحمدآقا پیشکار آقای بروجردی آمدند از قول بروجردی اینطور فرمودند شما فلان کار را فلانجور بکنید.
س- آقای فلسفی واعظ معروف؟
ج- بله. من گفتم آقا این حاج احمدآقا چرا نمیآید پیش خود من. آخر واقعاً هم باورم نمیآمد که آخر بروجردی… ولی راست بود. او دروغ نمیگفت. به من که رجوع نمیکردند ولی فلسفی سخنگویشان بود و هی توصیه بود فلان کار را فلان کار کنید. من هم حقیقتش اینکه زیاد گوش به این حرفها نمیدادم و بالاخره متهم شده بودم به تودهای بودن در پیش بروجردی. من اینحرف را از آشیخ مهدی حائری پسر آشیخعبدالکریم نائینی حائری که پیش از بروجردی مدتی در زمان رضاشاه مرجع تقلید بود شنیدم.
س- همان کسی که مدرس فیضیه را در قم تأسیس کرد؟
ج- بله، شاید.
س- و آقای خمینی را به آنجا آورد.
ج- شاید.
س- پدر اقای مهدی حائری یزدی است.
ج- بله بله. مهدی حائری.
س- مهدی حائری یزدی که استاد فلسفه هستند.
ج- بله. برادری دارد ایشان، درست است بله. ایشان هم با مرحوم دکتر مصدق دوست بود رابطه داشت من هم بر اثر نظر دکتر مصدق او را به عضویت شورای عالی فرهنگ انتخاب کردم با من هم آشنا بود دوست شده بودیم مرد خیلی فاضلی و وارد و خوشفکر بود. او یک روز به من گفت که آقا شما یک کارهایی میکنید من هم خدمت آقای بروجردی رسیده بودم به من گفت، «این وزیر فرهنگ کی است؟ میگویند این تودهای است، این را چرا به مصدق نمیگویید؟» مرحوم دکتر مصدق یک روز مرا خواست، بعدازظهر بود وقت اداره هم نبود، رفتم گفت، «علا از طرف شاه پیغامی به من داده و میخواهم جواب آن پیغام را در حضور خود شما بدهم و مسبوق باشید. ولی بههیچوجه نباید نگران شوید.» گفتم بفرمایید. تلفن کرد علا را گرفتند و دکتر مصدق به او گفت، «آقا درباره پیغام شما راجع به دکتر آذر من تحقیق کردم این آدم بههیچوجه سابقه تودهای بودن ندارد برادرش یک وقتی عضو توده بوده قرار کرده رفته به روسیه ربطی به عالم این ندارد و این آدمی است کاملاً بری از این حرفها.» این حرفها را از اطراف میزدند. معلوم میشود از طریق بروجردی به شاه هم تلقین شده بود. شاه خودش هم همین فکرها را داشت. دکتر مصدق ادامه داد، «اگر بنا بشود که با این ترتیبات وزرا را متهم کنند من کاری نمیتوانم بکنم و بعد این موضوع سومکا چیست؟ این اسباب اغتشاش در مدارس است این را اگر موقوف نکنند من مجبورم خودم دخالت کنم.»
س- سومکا مال آقای منشیزاده و داریوش همایون؟
ج- بله. آقا اینها هم محشر میکردند. من مکرر به دکتر مصدق سر این کار شکایت کرده بودم. اینها از خودشان افسرهایی داشتند با اونیفورم و یک دانه چوب خیزران هم دستشان، میرفتند مدارس را شلوغ میکردند. آقای دکتر مصدق همیشه میگفت آقا یکجوری مسالمت کنید با اینها. ولی بالاخره من این انتشارات اینها را همه را یک روز جمع کردم بردم خدمت آقای دکتر مصدق. اینها یک جایی هم شلوغ کرده بودند باز در یکی از دبیرستانها دیدم اینها را مطالعه کرده بود جواب آن را همان روزی که مرا خواسته بود داد و به علا گفت، «اگر بنا بشود که این سومکا کارش را ادامه بدهد من دخالت میکنم و به صلاح خاندان سلطنتی نیست. موقوف کنند این کارها را.»
س- سومکا با دربار و با روحانیون در ارتباط بود؟
ج- بله. علیرضا، علیرضا بانیش بود و پولش را هم آنها میدادند والا اینهمه اونیفورم برای این جوانهایی که هیچ معلوم نبود… مثل دانشجویان پیرو خط امام که هیچکدامشان معلوم نشد دانشجوی کدام مدرسه هستند آنها هم همینطور. خلاصه دکتر مصدق خیلی با خشونت به علا جواب داد، و بعد به من گفت که شما خیالتان راحت باشد که من به این حرفها ترتیب اثر نمیدهم ولی خب شاه را هم آزاد نمیگذارند راحت نمیگذارند. حالا یک قدری یک جوری عمل کنید که زیاد چیز نباشد.
س- این مطالب هنوز قبل از جریان ۹ اسفند بوده؟
ج- والله خاطرم نمیآید. چون خیلی وقت گذشته است. احتمال میدهم بعد از ۹ اسفند باشد. زیرا که بعد از ۹ اسفند بود که نظر دکتر مصدق نسبت به شاه و درباریها به کلی عوض شده بود دیگر واقعاً جداً مخالف بود، جداً مخالف بود. و ۹ اسفند هم که قضیهاش معروف است دیگر و آقایان شنیدهاید. من در صحبتی که دارم یادمان باشد این را توضیح بدهم.
س- خاطراتی که شما دارید اگر لطف بفرمایید و توضیح بدهید راجع به ۹ اسفند بسیار مفید خواهد بود چون گویا آیتالله بهبهانی، آیتالله کاشانی هم در جریان ۹ اسفند دخالتهایی داشتند.
ج- بله. و از همانجا هم باز بعضی اختلافات آشکار شد. در جلسه دیگری…
س- آقای دکتر آذر شما در نشست قبلی به اختلاف آیتالله بروجردی، آیتالله کاشانی و آیتالله بهبهانی با دکتر مصدق اشاره کردید و فرمودید که در نشست بعد دربارهی ۹ اسفند ۱۳۳۱ سخن خواهید گفت. دکتر مصدق در سخنرانیاش که از رادیو پخش شد و در مطبوعات نیز منتشر شد ۹ اسفند را توطئۀ دشمنان نهضت ملی ایران نامید و دربار و روحانیون را متهم به کارگردانی این توطئه کرد. این داستان ۹ اسفند ۱۳۳۱ چیست؟ آیا شما هم مانند دکتر مصدق آن را توطئه علیه دولت نهضت ملی میدانید؟ لطفاً دلایل خودتان را برای ما شرح بدهید؟
ج- عرض کنم که من روز ۹ اسفند در حدود ساعت دهونیم – یازده در مسجد مجد بودم برای برگزاری ختم (؟؟؟) از مسجد که درآمدم قصد داشتم بروم به وزارت دربار جیپ نخستوزیری جلویم ایستاد و مستخدم نخستوزیری به من گفت که آقای نخستوزیر فرمودند که هرچه زودتر شما بیایید به منزل ایشان. من برگشتم با عجله رفتیم منزل آقای دکتر مصدق، او به من گفت سایر وزرا هم هستند شما تعجیل کنید. با عجله رفتیم و دیدم کسی نیست، گفتند که آقای نخستوزیر رفتند به کاخ مرمر برای ملاقات شاه، شما هم بروید آنجا، من برگشتم از درب شمال غربی کاخ که در همان کاخ باز میشد درست روبهروی درب کاخ اختصاصی بود از آنجا رفتم به آن تالاری که گفتند آقایان وزرا آنجا هستند. وارد شدم و دیدم جمعیت هست ولی آقای دکتر مصدق را آنجا ندیدم. پرسیدم چه خبر است؟ هیچکس اطلاع درستی نداشت که آمدن آقای دکتر مصدق و احضار ما به اینجا برای چه کاریست. در آن ضمن آقای علا که وزیر دربار بود رسید و اصلاً با حالت عجله آمد و رفت و مجال نشد که از او هم سئوالی بکنیم. در این ضمن آقای مسعودی وزیر اطلاعات هم بود. او آمد از من میپرسید که شما برای چه اینجا آمدید؟ چه خبر است؟ اطلاع ندارید نخستوزیر کجا هست؟ گفتم که من اطلاع ندارم حالا منتظریم که ایشان به ما خبر بدهند. طولی نکشید که آمدند گفتند آقای نخستوزیر در کاخ اختصاصی هستند و گفتند که آقایان وزیرا هم تشریف بیاورند و ما دستهجمعی رفتیم به کاخ اختصاصی و وارد تالار پذیرایی شدیم و آقای نخستوزیر هم به حالت انتظار ایستاده بود گفت که اعلیحضرت قرار شده سفری بروند و من آقایان را خواستم که بیایید خداحافظی بکنید. در این ضمن شاه با ثریا آ«د. قدری از هوا و منظرۀ پنجرۀ شمالی و اینها صحبت کردند. بعد دکتر مصدق شروع کرد به صحبت برای اطلاع ما گفت که مدتیست که اعلیحضرت کسالتی دارند و قصد دارند برای معالجه به اروپا بروند. ولی من از ایشان خواهش کردم که اوضاع مملکت طوری است که حالا مسافرت اعلیحضرت چندان مصلحت نیست و بهتر است که همینجا تشریف داشته باشند و ما وسایل معالجه ایشان را از قبیل وسایل آزمایشگاهی هرچه باشد در ایران فراهم میکنیم، یا از اطبایی که معالج ایشان هستند خواهش میکنیم از فرانسه میآیند. ولی ایشان اصرار دارند بروند و مصلحت دانستند که تشریف ببرند. بنابراین ما ناچاریم که قبول کنیم. ایشان تشریف میبرند و من از آقایان خواهش کردم که برای خداحافظی تشریف بیاورند. شاه هم صحبتهایش را کرد و بعد با همه یکییکی دست داد و ثریا هم دست داد و خداحافظی کردند و رفتند. طولی نکشید که من دیدم دکتر مصدق متوجه درب ورودی کاخ است. من هم که نگاه کردم دیدم این درب وقت آمدن ما که چهارطاق باز بود حالا آن را بستهاند. دکتر مصدق یک دو دفعه رفتوآمدی کرد و هی متوجه درب بود متوجه شده بود که درب را چرا پیچ کردند چه خبر است؟ و گویا در یک دفعه هم که یک کسی وارد میشده درب نیمهباز شده بود جمعیتی را پشت درب دیده بود و خیلی ناراحت بود و گفت که اعلیحضرت تشریف بردند ولی به ما نگفتند که تا کی اینجا باشیم برویم یا بمانیم و خوب است که سؤالی بکنید. هرمز پیرنیا را که رئیس تشریفات بود خواستند و به ایشان گفتند که شما از اعلیحضرت سؤال کنید که آقایان هستند منتظرند. بروند؟ اعلیحضرت همین حالا تشریف میبرند کی میروند؟ هرمز رفت و آمدنش طول کشید. این بیشتر به نگرانی مصدق افزود در این ضمن که باز هی میرفت و متوجه درب بود درب نیمهباز شد آقای بهبهانی لنگانلنگان آمد تو در حالیکه آقای شیخ بهاءالدین نوری هم زیر بغلش را گرفته بود. دکتر مصدق یک دقتی کرد و یک قدری فکر کرد. حالا ما منتظر بودیم که بهبهانی هم میآید به همین تالار پذیرایی و خب بالاخره مثل ما شاید آمده برای خداحافظی. ولی نیامد و بردنش به یک اطاق دیگری. این بیشتر به سوءظن دکتر مصدق افزود و گفت، «هرمز چرا نیامد؟ ولی آقایان من میروم منتظر نمیشوم. شما هم نمانید هرچه زودتر از اینجا بروید. حالا شاه دستور داد یا نداد یک چند دقیقه فقط صبر کنید بروید اینجا نمانید.» و رفت ولی با عجله رفت. ما هم یک چند دقیقهای بودیم و بعد هرمز نیامد، هرمز نیامد و ما خودمان تصمیم گرفتیم که برحسب توصیه دکتر مصدق برویم. وقتی ما خارج میشدیم هرمز از آن طبقه بالا پیدا شد گفت اعلیحضرت فرمودند که آقایان میتوانند بروند. گفتیم خیلی خوب. وقتی آمدیم دیدیم روی پله هلالی جلوی درب ورودی خود ساختمان کاخ آقای دکتر صدیقی با لباس رسمی سرپا ایستاده یک چمدان دراز سیاهی هم پای دیوار هست. گفتم آقای دکتر مصدق رفتند ما هم داریم میرویم. شما اینجا میمانید؟ گفت که من باید بمانم بر حسب تشریفات همراه شاه میروم آن ماشینش را هم نشان داد و گفت که این هم ماشین شاه است و ایشان از راه زمین مسافرت میکنند من قاعدتاً باید تا سرحد ایشان را بدرقه بکنم. گفتم که آقا حالا دکتر مصدق گفت بروید. گفت که نه من دیگر باید بمانم. ما آمدیم که خب درب بسته بود دیگر، سر سهراهی که بالاخره یکیاش میرفت به طرف درب یکیاش به طرف ساختمان کاملاً طرف دست چپ به گوشه شمال شرقی محوطه کاخ منتهی میشد. آنجا نردهای بود سربازی ایستاده بود یک دربی هم بود و این همین کاخ شمالی کاخ اختصاصی است که بعدها گویا نخستوزیری شد مال اشرف بود یا مال علیرضا بود فروختند به نخستوزیری. خلاصه آنجا مرحوم دکتر فاطمی گفت، «آقا قرار شده که رکنالدین آشتیانی که عضو وزارت خارجه است تذکره شاه و حواله ارزی برایش بیاورد. یک چند دقیقهای اینجا بایستیم شاید بیاید من مطمئن بشوم که این آمد برویم.» یک دو – سه دقیقه توقف کردیم گفتوگو بود که برویم نرویم چه خبر شد دکتر مصدق چرا رفت؟ بهبهانی چرا آمد؟ کجا رفت که ما او را ندیدیم؟ در این ضمن باز درب باز شد آنجا من ملتفت شدم که واقعاً جمعیتی پشت درب هست که مترصد درب بودیم که همهمان که کی باز میشود. رکنالدین آشتیانی آمد و فوراً آمد به دکتر فاطمی نشان داد تذکره و اینها را و او هم گفت که بسیار خوب بروید. ما راه افتادیم که برویم. از کجا برویم؟ آن درب که بسته است درب حیاط. رفتیم به همان دربی که گوشه شمال شرقی بود و احتمال دادیم که آقای دکتر مصدق از آنجا باید رفته باشد. یکی از پیشخدمتها که آنجا دائم در جریان بود گفتند بله آقای دکتر مصدق از اینجا رفت. پرسیدم گفتند اینطور. ما رفتیم سرباز آنجا گفت که نمیشود از اینجا دم درب ایستاده بود کشیک میداد گفت نخیر. گفتیم آقای دکتر مصدق از اینجا رفتند؟ گفت که من نمیدانم کی بود کی رفت ولی از اینجا قدغن است نمیشود رفت. چه کنیم؟ باز یکی از آقایان از یکی از این پیشخدمتها که پشت ساختمان کاخ داشت میرفت پرسید که از اینجا از کجا میتوانیم ما برویم بیرون؟ گفت که راست از همین پشت کاخ ساختمان بروید حیاطی است معروف به حیاط پرون و از اینجا میروید درب آنجا هم معمولاً باز است ولی منتهی میشود به دربی که قفل نیست.
س- حیاط پرون؟
ج- پرون بله.
س- آن حیاط به نام ارنست پرون دوست شاه بوده؟
ج- بله. و بعد گفت که آنجا کوچهایست این کوچه طرف شمالش بالایش بسته است ولی طرف پایین دست طرف خیابان پاستور یک دربی هست اگر آن درب باز باشد میتوانید بروید. ما رفتیم حیاط پرون را هم ما دیدیم که چندتا خندق کندند و چیزشاسی گذاشتند مثل اینکه پرون گل باز بود پدرش باغبان بوده قصد داشته آنجا شاسی درست کند گل عمل بیاورد برای بهار اینها که گذاشته بود رفته بود و همینطور این خاکها را ریخته بودند بیرون کارها ناقص مانده بود. خلاصه رفتیم و درب مشکلی نبود بازکردند. من بیرون که آمدم یادم آمد که وزیر کشاورزی، نمیدانم کفیل بود یا وزیر بود، آقای مهندس عطایی، اسم کوچکش حالا درست خاطرم نیست، عطایی مصطفی یا عباس یا همچین اسمی دارد. دیدم که اینها نیامدند. دکتر صدیقی هم ماند. برگردیم به آنها بگوییم آقا دربها بسته است این درب را هم ممکن است ببندند. مرحوم لطفی به من گفت، «بدون شوخی به تو میگویم اگر میخواهی که از این درب کاخ مثل میرزا جهانگیرخان آویزانت کنند تو برو ما نمیآییم.»
س- میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل؟
ج- بله. «و شما میخواهی از آن درب کاخ آویزانت کنند برو ما نمیآییم.» او خیلی هوشیارتر بود. شاید هم وارد بود یا قبلاً از صحبتهای دکتر مصدق حدس زده بود. من گفتم که نه همچین هوسی ندارم که راه افتادیم با عجله اتفاقاً در آهنی سبزی بود پایین کوچه آن هم مشکل نبود باز شدنش یکجوری باز کردند آمدیم بیرون و گفتند آقا ما متفرق بشویم. نباید دستهجمعی با هم باشیم، هرکدام از طرفی رفتند منزل مرحوم سیفاللهخان معظمی گویا آن نزدیکیها بود چندنفری رفتند آنجا، من آنجا از خیابان کوچه متین دفتری آمدم به خیابان حشمتالدوله از آنجا یک راست رفتم به خیابان پهلوی. آنجا فکر کردم که این محمدخان شوفر وزارت فرهنگ و ماشین اینجا دم درب کاخ مانده این حالا آنجا مانده شاید متعرضش بشوند اذیتش بکنند و یکجوری بشود حالا شلوغ است. هان یک مطلب که در ضمنی که ما از آن ساختمان کاخ خارج میشدیم روی آن پله بودیم من دیدم یک های و هویی شد باز بیرون سر چندتا چوب دیده شد که معلوم شد که یک عدهای با کامیون آمدند پیاده شدند همهمه اینها بود و تقریباً قضیه دستگیرمان شده بود. بنابراین ایستادم آنجا و فکر میکردم چهکار کنم؟ و نگاه کرده بودم از همان سرچهار راه حشمتالدوله به طرف درب کاخ دیدم که شلوغ است جمعیت زیادی هستند یک عده هم چوب دستشان هست یک کامیون هست و جیپ هست و خلاصه یک عده زیادی آنجا هستند و این بود که فکری بودم در خیابان پهلوی ایستاده بودم. دیدم یک کسی که سوار ماشین بود متوقف شد از ماشین پیاده شد با عجله از من پرسید که آقای دکتر، من هیچ نمیشناختمش ولی او مرا شناخت، شما اینجا چرا ایستادهاید؟ گفتم هیچی میخواهم بروم. گفت که آخر کاری اگر هست بگویید به من، گفتم که والله حقیقتش این است که منتظرم از این محمدخان یکجوری خبر بگیرم. گفت که شما بفرمایید توی ماشین من بنشینید بیرون هم نیایید من میروم محمدخان را پیدا میکنم و میآورم. من رفتم توی ماشین نشستم و اظهارات این مرا بیشتر نگران کرد. طولی نکشید باز وسوسهام گرفت که من توی این ماشین نشستم حالا این معلوم نبود کی بود یکدفعه برگشت با همین ماشین مرا مثل عیادت زمان رزمآورا اگر بردند چه؟ داشتم پیاده میشدم که دیدم آمد و ماشین وزارت فرهنگ از خیابان پاستور پیچید و رو به شمال و این هم بغل دست رانندۀ ماشین نشسته آمد مرا به عجله سوار ماشین کرد گفت آقا زود تشریف ببرید اینجاها نمانید و من رفتم به منزل. دیگر کاری هم نداشتیم و محمدخان را هم مرخصش کردم رفت. منتظر خبر شدم. آن روز هم هیئتدولت نبود. ساعت سه بود کمی استراحت کرده بود که دیدم تلفن کردند آقای نخستوزیر دستور دادند که آقایان تشریف بیاورند به ستاد ارتش و ایشان آنجا هست.
س- آقایان وزرا؟
ج- بله وزرا. به من گفتند که شما هم سر ساعت پنج تشریف بیاورید آنجا. بسیار خوب. عرض کنم که سر وقت بود تاکسی گرفتم رفتم. رفتم آنجا اول پرسیدند کی هستید؟ چی هستید؟ نشانی دادم خلاصه رفتیم تو. دیدم آقای دکتر مصدق نبود یک اطاق دیگر بود چند نفری از آقایان بودند یک چند نفر هم با تأخیر آمدند و گفته شد که آقای دکتر مصدق درخواست کردند که جلسه خصوصی مجلس را تشکیل بدهند… و منتظرند که هروقت آقایان وکلا جمع شدند ما برویم به مجلس. یک نیمساعتی سه ربعی گذشت. با هم صحبت میکردیم که آقای دکتر مصدق با همان لباسی که در منزل بود در صورتیکه در موقعی که ما به کاخ رفته بودیم لباس رسمی کت و شلوار پوشیده بود کراوات زده بود، ولی اینجا با همان قبایی که در منزلش معمولاً روی نیمکتش دراز میکشیدو مینشست با آن بود.
س- آقای دکتر آذر رئیس ستاد ارتش در آنموقع کی بود؟
ج- رئیس ستاد ارتش…
س- سرتیپ ریاحی؟
ج- سرتیب ریاحی بود؟ نه بهارمست بود؟ بهارمست بود، نظرم نیست چون بهارمست بله آنجا در چهارم آبان هم بهارمست… بهارمست بود. این احتمالی است بله. هوا هم سرد بود ولی دیدم که آقای دکتر مصدق با همان قبا هستند. سر پله گفتم که آقا بفرمایید که عبایی برایتان بیاورند هوا خیلی سرد است شما هم… گفت، «آقا من حالا چنان گرم هستم که هیچ سرمایی و گرمایی حالیم نمیشود، ما باید برویم به مجلس.» ما هم حرفی نزدیم رفتیم. رفتیم و سوار ماشین شدیم همان ماشینهایی که دم دستمان بود از وزرا و اینها سوار شدیم و رفتیم به مجلس. یک چند دقیقهای طول نکشید که رفتیم به آن تالار، نه تالار عمومی و رسمی مجلس، یک تالار بزرگی که وکلا آنجا اجتماع کرده بودند. جلسات خصوصی ما هم نشستیم. مرحوم دکتر مصدق اول بهارمست را خواست و گفت، «آقا شما چطور مأمور انضباط هستید؟ زیردستتان اینهمه مأموریت انتظامی ارتش هستند چطور شما از این جمعیت که جلو کاخ جمع شده بودند هیچ خبردار نشدید و هیچ اقدامی برای جلوگیری از ازدحام اینها بهجا نیاوردید؟ چه کار شما کردید آخر؟ بعد درب خانۀ من آمدند آنجا را میخواستند بشکنند چه خبر بود؟ شما چه کار میکردید؟» او یکقدری منمن کرد. دکتر مصدق با تغیر گفت که بروید بروید. و بعد از آن عزلش کرد. چون اختیارات با او بود. و در این ضمن خبر دادند که جمال امامی آمده به مجلس. دکتر مصدق صبر کرد و گفت که بروند ببینند جمال امامی برای چه به مجلس آمده است. آنوقت او وکیل نبود. رفتند و برگشتند گفتند آمده توی محوطه سری زده و برگشته رفته. ایشان بعد پا شدند، اول دکتر معظمی صحبتی کرد او دلیل تشکیل جلسه خصوصی را توضیح داد و بر اثر درخواست آقای نخستوزیر…
س- دکتر عبدالله معظمی؟
ج- معظمی بله. نایبرئیس مجلس بود به نظرم آن زمان. بعد آقای دکتر مصدق پا شد و با حرارت تمام قضیه را توضیح داد. خلاصهاش اینکه شاه مدتی بود اصرار داشت که برود. در خارج هم شایع بود که شاه میخواهد برود، ولی بعد خودش پیشنهاد کرد که آن روزی که میخواهد برود برای اینکه… و در راه احیاناً کسی معترضش نشود تا خبر ورود او به عراق نرسیده اصلاً خبر حرکت و سفرش بهکلی مکتوم بماند و قرار بود که این سر بین مصدق و علا و شاه بماند و کس دیگری از این خبری نداشته باشد. بنابراین وقتی که دکتر مصدق میبیند که درب بسته شد و بعد بهبهانی آمد و آن بهاءالدین نوری آمد آنجا و آن جمعیت را در بیرون کاخ دید سوءظنش دیگر بهکلی تبدیل به یقین شده بود که یک توطئهای است و از آنجایی که خب از اخلاق شاه خوب خبر داشت از رفتارش با قوامالسلطنه و اینها بهخوبی مسبوق بود دیگر فکر کرده بود که زودتر برود و از همان درب شمالی هم رفته بود. بعد هجوم برده بودند به درب خانهشان و این شعبان بیمخ و عدهای زده بودند به درب و درب کج شده بود و نردههایش کج شده بود و یک نفر هم بالای یک درخت رفته بود که بپرد از روی دیوار به داخل حیاط و برود درب را باز کند آنجا این ممتاز جزو مراقبان درب خانه دکتر مصدق بود.
س- سرهنگ ممتاز؟
ج- سرهنگ ممتاز. و یکی هم فشارکی بود. فشارکی که بعد اسمش را عوض کرده بود این اواخر اسم دیگری داشت حالا خاطرم نمیآید. او وقتی دیده بود یک کسی رفته بالای درخت میخواهد بپرد به داخل تیری به هوا خالی کرده بود او هم از ترسش پایین پریده بود و شعبان بیمخ هم زده بود به درب و دیده بود درب هم نمیشکند در این ضمن وقتی قراولها را دیده بودند که مسلح هستند ممکن است خب اتفاقی بیافتد منصرف شده بود. دکتر مصدق وقتی خبر شده بود که میخواهند بیایند تو و درب را – بشکنند از همان خانهاش از راهی که میرفته منزل شریفامامی، همسایه بودند بهنظرم نزدیک بودند، و از آنجا هم میرود سوار درشکه میشود با همان لباس، لباسش را هم عوض کرده بوده در منزلش در فکر بوده که چهکار باید بکند از همانجا رفته بوده به ستاد ارتش به گمان اینکه آنجا دیگر کاری نمیتوانند بکنند. آنجا در پناه ستاد ارتش است و هر اتفاقی بیافتد معلوم است که دخالت شاه و ارتش بوده. بعد ما را هم احضار کرد و رفتیم و به تفصیل گفت، «شاه قصدش این بوده که ما بیخبر خارج بشویم و یکدفعه اینها بریزند سر ما با آن چماقهایشان کلک ما را بکنند خلاصه. و بعد هم بلافاصله این خبر شایع شد که شاه میخواست برود ملت رفته است درب خانهاش و مانع شدند و خواهش کردند. مصدق میخواسته شاه را از ایران خارج کند.» در ضمن این خبرها را هم شنیده بود. فوراً به او خبر داده بودند و این صحبتها بوده. این بود که من فرار کردم آمدم اینجا و مجلس را خواستم حالا اگر قضایا این است با این شاه نمیشود دیگر حکومت کرد اگر رأی اعتمادی میدهند دوباره میمانم والا تکلیف ما معلوم است بیخودی خودمان را و وزرا را من در معرض تلف قرار نمیدهم. این دسیسهای است و این مسلم است برای من که قصد تلف کردن من و هر یک از این آقایان که گیرشان میافتاد داشتند.» بنابراین دوباره گویا تجدید رأیای کردند رأی اعتماد دادند و ما برگشتیم. برگشتیم و روز بعد هم دیگر اوضاع عوض شده بود، شاه هم نرفته بود. شایعه شد که بله، این را دیگر همه ما شنیدیم که آقای بهبهانی و آقای کاشانی نامه نوشتند به شاه پیام فرستادند و آقای بهبهانی مخصوصاً رفته که از شاه از طرف ملت خواهش کند. مردم ریختند درب خانه بهبهانی که شاه را میخواهند بیرون کنند و رفته است که از قول ملت خواهش کند که تشریف نبرند و ایشان هم منصرف شدند.
س- این ملت که میگویند رفته بودند و ریخته بودند درب خانه بهبهانی درواقع چه کسانی بودند و از چه گروه و طبقهای از ملت بودند؟
ج- یک عده را گفتند که سربازانی بودند که با لباس عادی آمده بودند و سرلشکر شاهبختی هم درمیانشان بود و یک عده هم از همین حزباللهیها بودند. مثل حزباللهیهای امروز که برای خاطر دهتومان یا بیستتومان حاضرند که هر کاری با هر جنایتی مرتکب شوند. خلاصه جمعیت زیادی بود و به این ترتیب روز ۹ اسفند برگزار شد. آقای دکتر مصدق روز بعد در جلسهای باز دوباره توضیحاتی داد و به ما توصیه کردند که مواظب خودمان باشیم. از آن روز به بعد برای بعضی از وزرا مراقب گماشتند از آنجمله برای من دو نفر سرباز مأمور کردند که در ماشین من باشند. من به آنها میگفتم که در وزارت فرهنگ باشند و آنها میماندند و من عصر که میرفتم منزل دیگر آنها را مرخص میکردم. آن زمان در تابستان منزلم در شاهآباد بود ولی من از وزارتخانه میرفتم منزلم ناهار میخوردم و بعد عصری خودم میرفتم به شاهآباد. یکی از آنسربازها مرد خیلی روشنی بود اصراری داشت که همراه من بیاید یکی دو دفعه هم آمد تا شاهآباد و برگشت. من دیگر بعد منصرف شدم و گفتم که ما میآییم به ده کسی اینجا به سراغ ما نمیآید. ولی خب جریان به این صورت بود تا وقتیکه کودتای حسابی صورت گرفت.
س- آقای دکتر شاپور بخیتار در کتابشان که اخیراً چاپ شده و اسم فرانسهاش گویا Ma Fidelité است و به
فارسی بهنام یکرنگی ترجمهشده نوشتند که از جریان ۹ اسفند به بعد دیگر دکتر مصدق با شاه ملاقات نکرد و از آنموقع بود که دیگر روابط دکتر مصدق با شاه به کلی تیره و قطع شد آیا این موضوع صحت دارد؟
ج- بله. اولاً آقای دکتر شاپور بختیار جزو هیئتوزرا نبود معاون آقای دکتر عالمی در وزارت کار بود. نظریه سوابقی که در اداره کار شرکت نفت انگلیس و ایران داشت ایشان او را انتخاب کرده بودند و عضو حزب ایران هم شده بود. خود دکتر عالمی هم بعد معلوم شد که آدم خیلی قرصی نبود، معذرتخواهی او و نامهاش به شاه و به زاهدی، اینها بعد منتشر شد در روزنامه شاهد.
س- ایشان مثل اینکه تنها وزیر دکتر مصدق بودند که بعد از کودتا به رژیم پیوستند؟
ج- نپیوست، نه. من نامهاش را خواندم. اتفاقاً همان روزی که برای اولین دفعه آزموده مرا برای بازپرسی خواسته بود از من پرسید که چه چیزی لازم دارم. گفتم کتاب خواسته بودم و نفرستادید قبول نکردید. او گفت نه من خواستم آوردند، یک شجاعی نام سرگردی بود او را خواست و گفت که کتاب برای آقای دکتر آورده بودند چه شد نبردید برای ایشان؟ او گفت که آوردم ولی شما دیگر دستوری نفرمودید هست همینطور پیچیده است. گفت بروید بیاورید. رفت و آورد توی یک توری کوچکی پیچیده بودند. گفت به شجاعی که شما کوتاهی کردید و مجازاتتان این است که این را بردارید خدمت آقای دکتر ببرید در اطاق خودش روی میزش بگذارید و بیایید. و او هم همین کار را کرد.
س- راجع به آقای دکتر عالمی صحبت میفرمودید.
ج- حالا عرض کنم، من وقتی این بسته را آوردند دیدم توی یک روزنامهای پیچیدند، روزنامه شاهد، باز کردم اتفاقاً برخوردم به این نامه آقای دکتر عالمی که به عنوان معذرتخواهی به زاهدی نوشته بود و از این نامه در آنجا خبر شدم والا قبلاً بعد از کودتا خبر از هیچجا نداشتم. نامه را خواندم و فهمیدم که این آقای دکتر عالمی خب طاقت نیاورده معذرتخواهی کرده و اظهار بیاطلاعی کرده است از نیات مصدق و امثال اینها و او را معفو کردند ولی گویا در تعقیب انتشار این نامه دانشجویان دانشکده حقوق راهش نداده بودند و مدتها طول کشید تا بعد کمکم التیام پیدا کرد. ان یکی دو دوره عوض شد و کمکم ایشان به سر کلاسشان رفتند. این آقای دکتر شاپور بختیار معاون ایشان بود و راست است این به کلی روشن بود که رفتار آقای دکتر مصدق با شاه بهکلی عوض شده بود و دکتر مصدق دیگر یقین کرده بود که موضوع سیتیر هم تصادفی نبود و عمدی بود. و شاید شاه همانوقت قصد داشت که مصدق را دوباره توقیف و تبعیدش کند و ۹ اسفند قضیه را برایش ثابت کرده بود که شاه در صدد اتلاف او است. حالا به ملاقاتش نرفت یا رفت آن را من نمیدانم ولی میدانم که در بعضی موارد مثلاً من برای افتتاح اولین جلسۀ شورای عالی فرهنگ که در اثر قانونی که لایحهاش را خودم تنظیم کرده بودم و بهجای رجال سیاسی پیشنهاد کرده بودم نمایندگانی از فرهنگیها از دبیرستانها از دبستانها در آنجاها شرکت کنند و انتخابی باشد. آقای دکتر مصدق هم پسندیده بود و تصویب کرده بود و من با او مشورت کردم که شاه را برای افتتاح دعوت کنیم. گفت، «ابداً ابداً. با شاه چهکار دارید؟ شاه در عالم دیگری است آقا شما خبر ندارید.» گفتم که آخر بالاخره افتتاح یک جلسه فرهنگی است. گفت، «ابداً، نخیر شما کار خودتان بوده شاه را برای چه میخواهید؟» و یک روز هم راجع به کار شاه صحبت شد و دکتر مصدق گفت، «شاه مکرر به من میگوید، چند دفعه در همان بعد از سیام تیر هم گفته، پس من چهکارهام؟» من گفتم اعلیحضرت قوانین مصوبه مجلس را توضیح میفرمایید اجرا میشود. بعد گفت که همه قوانین را هم که شما وضع میکنید و کار به مجلس نمیرسد و اختیارات دارید. و من گفتم که اعلیحضرت کارهایی داریم مثلاً همین آسایشگاه معلولین شاهآباد آقا شلوغ است، آنجا بیانضباطی میکنند و از عهده ادارهی آنجا برنمیآیند. عیبی ندارد که اعلیحضرت گاهی تشریف ببرید آنجا خب نصیحت کنید. آنها حرف شاه را میپذیرند و یک قدری انضباط در آنجا بهوجود میآید. نظایر این کارها خیلی هست که اعلیحضرت میتوانید با کمال راحتی انجام بدهید. اوقاتش تلخ میشود که من پس دیگر چهکارهام. این بود که معلوم بود که روابطش با شا ه دیگر بههیچوجه رابطهی یک نخستوزیر با شاه مملکت نیست. این برای ما مسلم بود.
س- آیا این به خاطر این بود که شاه دلش میخواست که درواقع امور حکومت را بهدست بگیرد؟
ج- بله. بعدش هم که مسلم بود. حرف مصدق این بود که شاه مطابق قوانین مشروطیت مسئولیتی ندارد وقتی مسئولیتی نداشت دخالتش هم در امور که موجب مسئولیت میشود صلاح نیست. حکم عزل و نصب وزرا اینها هم فقط با تصویب مجلس باید باشد. این ماده تشریفاتی است که در قانون اساسی گذاشتند. کما اینکه در اولین بازپرسی از من که آقای آزموده کرد همین مطلب را مطرح کرد و به من گفت که در پروندههای شما اختلالی، عیبی، اشکالی پیدا نشده. در پروندههای وزارت فرهنگ مخصوصاً قسمتهای مالی که ما رسیدگی کردیم بازرسانی فرستادیم چهکار کردیم…
س- این بازجویی که میفرمایید بعد از کودتای ۲۸ مرداد و دستگیری شما بوده؟
ج- بله. در حدود یک ماه بیستوپنج – شش روز بعد از کودتا. ولی شما بهعنوان متمرد و قیام بر علیه حکومت مشروطه و ضدیت با شاه محکوم هستید مطابق ماده فلان. گفتم کدام ماده هست آن؟ گفت ماده ۶۰. گفتم این ماده ۶۰ چیست؟ گفت شما قانون اساسی نمیدانید؟ گفتم میدانم ولی خب حالا یادم نیست، شما بفرمایید ببینیم ماده ۶۰ چیست. باز کرد و گفت ماده ۶۰ این است که عزل و نصب وزرا به موجب فرمان همایونی است و شاه وقتی عزل کرده شما را شما تازه بعد از آن رفتید به وزارت و کارتان را ادامه دادید در صورتیکه معزول بودید فرمان شاه را نخواندید. گفتم که من مطابق همین ماده که شما میفرمایید تخلفی نکردم. گفت چطور؟ گفتم آقا میفرمایید که عزل و نصب وزرا من فرمان انتصاب به وزارت فرهنگ را به امضاء شاه دارم که روز چهارم مرداد فرمان داد. اما فرمان عزلی به من نرسیده. گفت آقا نخستوزیر وقتی هست… گفتم در قانون اساسی ما صحبت نخستوزیر نیست این یک تشریفاتی است که بر اثر سایر ملل پیش آمده نخستوزیر یک کسی را که مورد اعتماد بود دعوت میکند تشکیل کابینه میدهد و معرفی میکنند این میشود نخستوزیر و دیگران هم وزرا. ولی قانون عبارتش این است عزل وزرا بر حسب فرمان همایونی. به من فرمان عزلی ندادند. عصبانی شد داد زد «به! یک چیزی هم بدهکار شدیم» و رویش را کرد به آن کیهان خدیو گفت که آقا اینها همهشان نویسنده و خطیب و سخنگو قانونشناس هستند. چی میگوییم ما؟ بعد رویش را به من کرد و گفت که آقا این حرفها چیست؟ گفتم که آقا شما صحبت قانون میکنید من هم جواب قانونی میدهم. گفت که عصبانی شدید آقای دکتر خسته شدید. تقریباً اواسط بازجویی بود. بعد گفت که اجازه میدهید یک چای بخوریم یک قدری رفع خستگی بکنیم. گفتم اجازه ما هم دست شماست. رفت سر جایش نشست، آنوقت پهلوی من نشسته بود پشت میزش نبود، و چای دستور داد. چای آوردند خوردیم دوباره آمد نشست و گفت که ولی خواهش میکنم اینطور مطالب که مطرح میشود شما همهاش را ننویسید. گفتم پس بفرمایید هر چی شما فرمودید من مینویسم. دیکته بکنید، گفت که نه اینطور هم نیست. گفتم آخر چی، شما میگویید قانون، قانون را میگویم عصبانی میشوید.
س- این ماده ۶۰ بعداً به قانون اساسی اضافه شد، در آن مجلس مؤسسانی که بعداً شاه درست کرد یا از اصل در قانون اساسی ۱۹۰۶ هم بود؟
ج- نه. حالا من ماده ۶۰ یادم میآید ممکن است ماده دیگری هم باشد.
س- همین ماده که میگوید عزل و نصب وزرا موکول به فرمان شاه است این در قانون اساسی ۱۹۰۶ بوده یا نه بعد به آن اضافه شده؟
ج- بله متمم قانون اساسی بوده من این را راستش حالا اطمینان ندارم.
س- بله این را من تحقیق میکنم.
ج- بله مدتی گذشته است. ولی چون او خودش این ماده را عنوان کرد من دیدم جوابش خیلی روشن است. و بعد هم نگران بودم که نکند یک فرمان عزلی به تاریخ قبل ببرند درب خانه من و خانم من هم ملتفت نشود بگیرد و دفتر را امضاء کند. خیلی نگران بودم ولی این فکر را دیگر نکرده بودند. از آن بهبعد وضع بازپرسی ما یک قدری عوض شد برای اینکه خب دید که این جوابهایمان جواب قانونی است.
س- آقای دکتر شما اختلاف روحانیون را با دکتر مصدق برای ما شرح دادید حالا لطفاً بفرمایید که به نظر شما چرا اشخاص غیرروحانی مثل حائریزاده دکتر مظفر بقایی کرمانی و حسین مکی که لااقل از دورۀ شانزدهم جزو همراهان دکتر مصدق بودند در مقابل او قرار گرفتند و دست به مخالفت زدند.
ج- عرض کنم که بنده این مطلب را مکرر عرض کردم که در میان ملیون و نزدیکان خیلی محرم مرحوم دکتر مصدق اشخاصی بودند که هیچ صمیمیت نداشتند و بدبختی ملت ایران تا درجهای مدیون دوروییهای این دسته از اشخاص است که از یک طرف ملی بودند از یک طرف هم مخالف آزادی. در هر صورت بر حسب اقتضای روز از هر طرف که باد میوزید اینها میرفتند. حائریزاده یکی از آنها بود و حسین مکی هم بعد از سفرش به آمریکا کاملاً تغییر جهت داده بود. مظفر بقایی سر انتصاب دوباره دکتر فلاح برای مدیریت خود پالایشگاه که داوطلب شده بود آنجا را اصلاح کند و ضایعاتی را برطرف کند. چون انگلیسها بههم زده بودند و رفته بودند به این امید که کسی نتواند پالایشگاه را دایر کند. دکتر فلاح داوطلب شده بود و بر اثر پیشنهاد همین آقای طالقانی و مهندس معظمی مرحوم دکتر مصدق هم او را مأمور اینکار کرده بود. سر این مخالفت کردند که این دکتر فلاح مستخدم انگلیسها بوده شما دوباره او را آوردید آنجا ظاهر مطلب این بود ولی من میدانم که دکتر بقایی با شاه نزدیک بود، خیلی هم مربوط بود. اولاً این را عرض کنم که دکتر بقایی در زمانی که من در مدرسه سیروس تدریس میکردم شاگرد آن مدرسه بود. او بود، دکتر انورعلیخان وکیلی بود یک عدهای بودند کسانیکه ممتاز بودند از شاگردان برجسته آن زمان یادم میآید این مظفر بقایی پسر مرحوم شهاب کرمانی بود. یک بچه مظلوم سربهزیری بود ولی خوب مستعد بود. من معلم انشاء هم بودم و نوشتههایش بسیار خوب بود، هروقت با این حرف میزدم سرش را میانداخت پایین. بهقدری این محجوب بود و با این تا کلاس چهار دارالفنون هم که کمکم این بالا رفت من هم در آنجا یک تدریسی داشتم. آنزمان آقای دکتر صدیقی هم شاگرد آن کلاس چهار بود. من آنجا درس ژئولوژی میدادم و همینطور هم از خاطره از حفظ درس میدادم و جزوهای دستم نمیگرفتم، یک مطالعاتی کرده بودم و مطالعه هم میکردم درسهایم را بالاخره حاضر داشتم. و ایشان همین اواخر هم همیشه به من میگفت که من جزوه شما را دارم به این سلاست و به این فصاحت من هرگز جزوه ننوشتم. این خیلی خوب بود. او خودش که شاگرد من بود خیلی تعریف میکرد. از آنجمله اشخاص پروفسور عاملی بود. پروفسور عاملی که جراح مغز و پی بود. او هم به من میگفت که دائم در کلاس من بود. خلاصه بقایی را من از آنجا شناختم. یک روزی به من تلفن کرد و گفت که من نمیتوانم برای دیدن شما به منزل شما و یا به وزارت فرهنگ بیایم، خواهش میکنم شما یک صبحی سری به من بزنید.
س- آنموقعی که ایشان نماینده مجلس بود و شما وزیر بودید؟
ج- بله. من رفتم گو اینکه تکلیف چیزی بود ولی خب بقایی با من دوست بود و شاگرد من بود و خیلی به من احترام میگذاشت، رفتم. گفت که من برای این مزاحم شما شدم که دیروز در خدمت شاه صحبت شما بود و باز به ایشان گفته بودند که این تودهای است و من از شما دفاع کردم و شاه را قانع کردم. برای اینکه سابقۀ شما را داشتم شاید هفت سال یا شش سال شاگرد شما بودم حرفهای شما درسهای شما همه خاطر من هست. و من خب فهمیدم که ایشان با شاه رابطه دارند که اینطور محرم است و میرود و با او مطالب خودش را مطرح میکند و حرفهای او را گوش میدهد.
س- این قبل از ۳۰ تیر بود یا بعد از ۳۰ تیر آقای دکتر؟
ج- این بعد از ۳۰ تیر بود اینها همه بعد از ۳۰ تیر بود، چون بعد از ۳۰ تیر من خدمت آقای دکتر مصدق در کابینه دومش و زیر فرهنگ بودم. قبلاً رابطه اولی ما همان بود که برای انتخاباتش داشتیم و بعد من کاری با مصدق نداشتم و مشغول کار خودم و تدریسم در دانشگاه بودم. هیچ هم فکر نمیکردم که یک روزی داخل دولت بشوم. این بر اثر دعوت آقای دکتر مصدق بود که ایشان هم بعد از پرسشهایی به فکر من افتاده بودند دعوت کردند و تکلیف کردند و شد آنچه شد.
Leave A Comment