روایتکننده: دکتر مهدی آذر
تاریخ: سیویکم مارچ ۱۹۸۳
محلمصاحبه: شهر نورفولک – ویرجینیا
مصاحبهکننده: ضیاء الله صدقی
نوار شماره: ۴
س- آقای دکتر آذر، دکتر بقایی متهم شده بود که در قتل افشار طوس دخالت داشته، و حتی تقاضا شده بود که در مجلس از ایشان سلب مصونیت بشود، آیا شما اطلاعی از این جریان دارید؟ به نظر شما این اتهام درست بود؟
ج- والله، این اتهام مطرح شد و تحقیقاتی هم که بعد بهعمل آوردند که بر حسب آن تحقیقات رفتند آن چالهای که افشار طوس را آنجا دفن کرده بودند پیدا کردند ثابت شد که این مطالبی که تحقیق شده همه درست بوده که به این نتیجه منتهی شد. و بقایی هم که متهم بود و لابد این اتهام درست بود. کسانی هم بالاخره قضیه را خبردار شده بودند، به نظر من پیدا شدن افشارطوس در ظرف دو روز یا سه روز تحقیق و پییگیری تمام اتهاماتی را که به نظر من بر اشخاص وارد میشد تقریباً ثابت کرد. یک اختلاف بزرگ بقایی با مرحوم دکتر مصدق، علاوه بر قضیه دکتر فلاح، موضوع اسنادی بود که در یک کیسهای در منزل سدان بعد از خلع ید از شرکت نفت و تخلیه شدن خانه سدان گیر آمد. حالا سدان اینها را عمداً گذاشته بود برای اینکه خبر بشوند مردم از اوضاع و حال خودشان با اینکه غفلت شده بود و مانده بود، این کیسه را دکتر بقایی ضبط میکند. یک مقداری از اسنادش را منتشر کردند. ولی بعد دکتر بقایی دیگر از دادن اینها امتناع کرده بود و گاهی گفت که به دادگستری و دیوان عالی کشور سپردند و یا گفته بودند که در مجلس به بایگانی محرمانه مجلس سپردند. این کیسه اصلاً دیگر بهدست نیامد و مرحوم دکتر مصدق هم خیلی اصرار نداشت، برای اینکه میدانست اسرار خیلی از رجال اطرافش هم ممکن است به دست بیاید و این شعر را من از او شنیدم:
پر در خیال تجربه دوستان مباش صائب غریب و بیکس و بییار میشوی
این روش مرحوم دکتر مصدق بود که خیلی نمیخواست افشاگری بشود و خودش هرچه تشخیص میداد روی تشخیص خودش گاهی هم با چشمپوشی عمل میکرد، مثل قضیۀ نصرتالله امینی که برایتان عرض کردم. او خیلی خوب اینها را شناخته بود. بقایی را هم خیلی خوب شناخته بود و کاشانی را هم همینطور.
س- نصرتالله خان امینی؟
ج- امینی. کاشانی را هم بالاخره همه گفتارهای کاشانی و کارهای آن شمسالدین قناتآبادی و میراشرافی و بعضی از وکلای مجلس، بهادری و امثال اینها مرتباً به اطلاعش میرسید و پلیس مخفی هر روز اطلاعاتی میداد. از آنجمله آن چیزهایی که مربوط به وزارت فرهنگ بود مستقیماً برای من میفرستادند و من هم میدیدم مثلاً جلساتی آقایان دکتر صالح و دکتر (؟؟؟) و دکتر نامدار و اینها تشکیل میدهند و کارهایی و اقداماتی دارند میکنند. گاهی در دواخانه، گاهی در یک جایی، این در خانههایشان نبود. ولی خب ما هم به روش دکتر مصدق چاره نداشتیم. من هم از افشاگری همانطور که روش دکتر مصدق بود زیاد خوشم نمیآمد، خب مدارا میکردیم با اینها و کار به آن صورت میگذشت. مخصوصاً بقایی یکروز بستری شده بود در بیمارستان و سن رفتم به احوالپرسیاش نظر به سابقهای که داشتیم. بعد یک عده از فرهنگیها آمدند شروع کردند که شما رفتید به دیدار بقایی، بقایی چنین، بقایی چنان. گفتم این روابط اینطوری ما ربطی به عالم سیاست و کارهای سیاسی ندارد. خب بقایی را من میشناسم، پدرش را میشناختم، مریض بود، در حق من هم لطفی دارد گفتم یک احوالپرسی از او بکنم. گفتند این تریاکی است و برای ترک مرفین است. گفتم هر کاری میکند بکند من که نرفته بودم آنجا مرض تشخیص بدهم رفتم یک احوالی بپرسم. مقصود خیلی بدنام شده بود. علاقۀ من به بقایی برای این بود که او یکی از مدافعان جدی من در قضیه رزمآرا بود. در روزنامه شاهد هر روز تا مدتها مقاله مینوشت و به رزمآرا میتاخت. تا اینکه بالاخره آقای دکتر صالح بعد از عذرخواهی رزمآرا آقای دکتر حفیظی را فرستاد پیش من که آقا شما یک چیزی بدهید در روزنامه منتشر کنند که قضیه را خاتمه یافته تلقی کنید. من هم نوشتم یک چیزی که با آقای نختوزیر سوءتفاهمی پیش آمده بود و تشریف آوردند به دانشگاه و اظهار التفات کردند، خیلی با عبارات متین نوشتم و موضوع معذرتخواهی و اینها ننوشتم، رفع سوءتفاهم شد و من از آقایان نویسندگان جراید خواهش میکنم که قضیه را خاتمه یافته تلقی کنند. این بقایی باز یک چیزی نوشت که ما بر حسب دستور خود استاد قضیه را خاتمه یافته تلقی میکنیم ولی درواقع این خاتمه نخواهد یافت. این هم یادم میآید که در شاهد منتشر شد. خب روابط من با او حسنه بود ولی حالا حقیقتش این است که من در عالم وزارت فرهنگ و ارتباطم با مصدق هیچ دلیلی نمیدیدم که روابط خصوصیام را با اشخاصی مثل بقایی قطع کنم. از او بهتر مرحوم معتصمالسلطنه فرخ از مخالفان جدی مصدق بود و تنها کسی بود که در سنا بر له من صحبت کرد و آن دکتر طاهری، آنهایی که معروف بودند به ضدیت با مصدق، چون با من رفتار خوبی داشتند، حتی دکتر نامدار که مخالف جدی بود و شهردار زمان رزمآرا و بعداً خب بازیش نگرفته بودند، او با شاه هم مخالف بود ولی با مصدق هم مخالف بود، نظر به وفاداری نسبت به رزمآرا. یکوقت پیش من آمد برای کاری و پذیرفتم و کارش را انجام دادم. بعد خواست برود گفتم که بنشین و یک چای با من بخور. گفت، «آقا ماندن من پیش شما برای شما خوب نیست.» گفتم که آقای دکتر نامدار این حرفها را بگذار کنار ما همکار هستیم در دانشگاه، آنوقت هنوز دانشکده پزشکی و داروسازی با هم یکی بود و جدا نشده بود از هم، ما همکار هستیم در شورای دانشکده هستیم. شما کاری داشتید کارتان را هم من رسیدگی کردم. کارش هم این بود که مؤسساتی از قبیل این کلاس هنرآموزی و یک کلاسی هم در مسجد سپهسالار داشتند، بدیعالزمان و اینها دایر کرده بودند، یک کلاسهای اینجوری بود، کلاس ترویج موسیقی مرحوم خالقی اینها یک کمکهایی از وزارت فرهنگ میگرفتند من دستور داده بودم که اینها باید بودجهشان را بما بدهند. اینکه ما ماهیانه یا سالیانه مبلغی همینطور بدهیم به اینها و نفهمیم چطور شد این درست نیست، باید بودجهشان و مصارف این پول را به ما گزارش بدهند و اینها هیچوقت صورتحسابی، بودجهای چیزی ندارد و این آقای دکتر نامدار برای خاطر این آمده بود پیش من. به او گفتم میآیند مدرسهتان را بررسی میکنند وضع را میبینند، چشم انشاءالله تصمیم موافق میگیریم و همین کار را کردیم و بعد به من گفت که ماندن من پیش شما صلاح شما نیست.به او گفتم آقا این موضوع وزارت یک چیزی است ولی حیثیت شخصی من و روابط من با اشخاص و دوستیهایمان یک چیز دیگری است در عالم ارتباط و همکاری من نمیتوانم شما را نپذیرم و پذیرفتم. حالا هم که آمدید یک چای باید بخورید. صرف کرد. و البته اینها بود و اینها به دکتر مصدق گزارش داده میشد. ایشان حالا یا به دستور او یا به دستور این سعید فاطمی یا خود مرحوم دکتر فاطمی نمیدانم، العلم و عندالله، در روزنامه باختر امروز…
س- باختر امروز.
ج- بله، هر روز شایعهای بود که وزیر فرهنگ عوض میشود و وزیر فرهنگ نمیدانم خیلی مخالف دارد، وزیر فرهنگ چنین است. بالاخره یکروزی من حوصلهام سرآمد و به آقای دکتر مصدق گفتم که آقا اینها را توی روزنامه مینویسند، خبرش به شما میرسد یا نمیرسد؟ خندید و گفت که برای چه مینویسند؟ گفتم که خب پس چه میفرمایید آخر؟ من جواب بدهم به اینها یا همینطوری بگذارم. دیگر چیزی نگفت ولی بعد خودش قدغن کرده بود. مقصود اینکه جریان یکطوری بود که من مخالفینی هم داشتم و هر اتفاقی میافتاد فوراً در روزنامهها نوشته میشد. همانطوریکه عرض کردم اگر به روزنامههای آن زمان و صورتمجلسها مراجعه بشود ملاحظه میکنید که در میان وزرای مصدق یکی مرحوم کاظمی بود که یکدفعه بهش تعرض شد، یکی مرحوم لطفی و بیشتر از همه من. هی شکایت میکردند. مثلاً آقای مهندس حسیبی، دوست مصدق، محرم مصدق، به من از روی استهزاء میگفت، «دکترخان – دکترخان.» و بعد هی توصیه میکرد. من جواب نمیدادم توصیهها را قبول نمیکردم. اوقاتش تلخ میشد، پیش دکتر مصدق گله کرده بود. بر اثر همین شکایتها آقای دکتر مصدق دستور داد یک دفتری در دفترش باز گذاشتند که هر کس شکایت از هر وزیری دارد آنجا بنویسد و وزیر مسئول طرف هم جواب بنویسد، اگر جوابش درست نیست رسیدگی میشود. اگر این دفتر باشد و شما به آن مراجعه کنید میبینید که صفحهای از این دفتر خالی از اسم و شکایت از من نیست. از جمله همین آقای مهندس حسیبی بود. من هم جواب مینوشتم که آقایان توصیههای بیجا میکنند، دخالت میکنند در کار.
س- آقای دکتر شما راجع به رزمآرا چندین بار صحبت کردید و همچنین درباره دکتر نامدار که شهردار بود در زمان نخستوزیری او و فرمودید که دکتر نامدار هم با شاه مخالفتی داشت اینطور شایع بود که خود رزمآرا هم با شاه مخالف بود، آیا این صحت دارد؟ و اگر صحت دارد آیا شاه از این موضوع اطلاع داشت؟ و اگر اطلاع داشت چطور بود که به رزمآرا فرمان نخستوزیری داد؟
ج- والله اختلاف شاه با رزمآرا من شنیدم بعد از قضیه پانزده بهمن در دانشگاه پیش میآید. سوءظن شاه از آنجا پیدا شد که آن کسی را که قصد کشتن شاه را داشت خود دکتر نامدار به من گفت که داد زدم نکشیدش بگذارید از او تحقیق کنیم، دو سه تا از این افسرها تیربارانش کردند و همانجا کشتندش. از آنجا یکقدری به شک افتاد و بعد کارهای رزمآرا هم دیگر آشکار بود که خیلی به خودش مینازید به عبارت دیگر. چند دفعه در دانشکده حقوق آمد صحبت کرد برای استادان دانشگاه و اینها، یک هوای دیگری داشت و شاه هم خب آب داشت، شاه همیشه تشکیلات خبریش خیلی درست بود. علاوه بر سازمان امنیت یک دسته اشخاصی داشت که اخبار و اتفاقات و شایعات را به او خبر میدادند. اعتماد زیادی هم به سازمان امنیت و تنها به نصیری نداشت. تشخیص داده بود که نصیری یک آدم خیلی زرنگی نیست. این فردوست را بر او گماشته بود.
س- حسین فردوست.
ج- بله، فردوست را و بنابراین خبری داشت و معروف هم این است که در کشته شدن رزمآرا شاه دست داشت. آن روز علم میرود پیش رزمآرا و رزمآرا را برمیدارد که آقا، مجلس ختمی بوده در مسجد شاه، حتماً باید برویم آنجا. رزمآرا هم بر اثر اصرار علم میرود و آن کسی هم که رزمآرا را میزند غیر از آن کسی بود که متهم شد. کی بود متهم شد؟
س- خلیل طهماسبی بود.
ج- خلیل طهماسبی او آنجا بود ولی زننده یک کس دیگری بود، تیرانداز ماهری بود که خود شاه تعیین کرده بود که رزمآرا را بزند. این شایع شد در همانروز. و برعکس شایع شد که رزمآرا قصد داشت یکروزی که شاه را دعوت میکند برای چیزی آنجا شاه را بکشند و کودتایی بکند. یک همچین کارهایی در نظر داشت و بنابراین این اختلاف بین اینها خیلی واضح و آشکار بود.
س- ولی یک مسئله عجیبی که اینجا هست این است که خلیل طهماسبی عضو فدائیان اسلام بود که رهبرش نواب صفوی بود که با آیتالله کاشانی بسیار نزدیک بود. ولی درعینحال این مسئله هست که رزمآرا را شاه کشته است. آیا فدائیان اسلام و نواب صفوی از طریق کاشانی احتمالاً ارتباطی هم با دربار داشتند؟
ج- والله آن را من نمیدانم. من همین اندازه میدانم که یک عکسی از خلیل طهماسبی در روزنامههای آنزمان منتشر شد که کاشانی دست روی سرش گذاشته بود و از او استمالت میکرد، بعد از آزاد شدنش.
س- آزادیش را مجلس شورای ملی تصویب کرده بود زمان دکتر مصدق.
ج- گویا. من باز اطمینان ندارم. بله، یکهمچین چیزی بوده، بله.
س- آقای دکتر آذر یک مسئله دیگری را که من ممنون خواهم شد برای ما یک مقداری توضیح بفرمایید مسئله حزب توده است در زمان نخستوزیری دکتر مصدق. خب مسلماً موضوع مخالفت حزب توده با دکتر مصدق و با ملی شدن صنعت نفت از اوایل کار در همهجا هست. ولی از آنجایی که بسیاری از کتابها و مطبوعات غربی دکتر مصدق را گاهی متهم به همکاری با کمونیستها کردند و گاهی وقتها هم او را متهم کردهاند که درواقع با سیاستی که در پیش گرفته بود میدان را برای حزب توده باز گذاشته بود و کشور را در جهت سقوط به دامن کمونیستها هدایت میکرد، آیا این مسئله حقیقت دارد؟
ج- والله آنچه من از قول دکتر مصدق شنیدم، در مدافعاتش هم گفت، گفت که اینها تودهایهای نفتی هستند، اینها تودهایهای واقعی نیستند و قابل توجه و قابل اهمیت نیستند، های و هویی راه میاندازند. خب ولی تودهایها بودند جماعتی مخصوصاً از جوانشان که واقعاً خیلی سمج و مصر بودند در کار و با اینکه نخستوزیر موافق باشد یا نباشد آنها دنبال کارها و تشکیلات خودشان بودند. از جمله مثلاً اتفاقی افتاده بود در نیشابور. چندتا از معلمها آنجا شلوغ کرده بودند و آن موضوع حزب توده پیش آمده بود و اینها تودهای بودند و تبلیغاتی کرده بودند. خلاصه جنجالی در نیشابور برپا کرده بودند در مدرسه. خبرش را که به من دادند من دستور دادم که آنها را منتظر خدمت کنند. این جنجال برانگیختنها و شلوغکردنها در مدارس به هر ترتیبی است به هر عنوانی است باید متوقف بشود والا هر روز ما کارمان این است. آنها هفت نفر بودند. طولی نکشید سهچهار روز بعد یک تلگرافی از اتحادیه معلمین پراگ رسید. اعتراض کرده بودند که شما فرهنگیان را بدون دلیل منتظر خدمت کردید و اینها معلم هستند و محترم هستند و چنین و چنان. من در پای این ورقه نوشتم که من متعجب هستم که تا بهحال عده زیادی از اعضاء وزارت فرهنگ و از معلمها را بازنشسته یا منتظر خدمت کردم ولی هیچوقت این اتحادیه معلمان پراگ اعتراضی نکردند برای خاطر این هفت نفر اعتراض کردند و از پراگ تلگراف کردند به من و معلوم است که این هفت نفر با آنها ارتباط داشتند و این خودش نشانه ارتباط اینهاست.
بنابراین، در رابطه با حفظ انضباط در مدارس من کار درستی کردم. این به داد من رسید. قضیه از این قرار است که وقتی بعد از کودتا باز متهم شدم به تودهای بودن، یکنفر از اعضای وفادار وزارت فرهنگ این ورقه را دیده بود در بایگانی و این را برداشته بود برده بود پیش باجناق من معاونی و به او داده بود که این نمونه ضدیت دکتر با حزب توده است، او هم بر اثر خواهش همسر من این نامه را فرستاده بود برای زاهدی. خود همسر من نامهای نوشته بود، نوشته بود که این متهم است به تودهای بودن ولی از نمونههای کار او این حاشیه است که بر این نامه نوشته که بعد از آن یکقدری این موضوع تودهای بودن تعدیل شد. ولی خب تودهایها واقعاً یک اخلاقی داشتند، مثل این پاسدارها و چیزهای امروزمان، که اصلاً منطق و بحث و اینها حالیشان نمیشد. از بس اینها مراجعه میکردند چند دفعه متحدالمآل صادر کردم که آقا من مراجعه دستهجمعی را نمیپذیرم. هرکس هر کاری دارد اولاً بنویسد اگر رسیدگی نشد اجازه بخواهد بیاید توضیح بدهد. بعد اینها گاهی نامههایی مینوشتند، بعضیها جواب نداشت. حالا اجازه میگرفتند میآمدند پیش من. همچین که صحبت شروع میشد میرفتند توی کار توده. فلان تودهای اینطور، فلانکس… میگفتم که آقا شما برای مطلب دیگری پیش من آمدهاید ولی گوش نمیدادند. بالاخره مجبور میشدم عذرشان را بخواهم. شما آقا مطلبی پیش کشیدید، اجازه گرفتید آمدید پیش من وارد این شدید که فلان هم حزبتان، فلان تودهای را بازنشسته کردیم. یکهمچین اخلاقی داشتند، بههیچوجه ول کن معامله نبودند. خب مرحوم دکتر مصدق هم تقریباً همین معامله را با اینها میکرد. و گویا یکوقتی از او جایی خواسته بودند که در آنجا میتینگی بدهند یا اجتماعی داشته باشند. به آقای سرلشکر… کی بود که رئیس حکومتنظامی بود در اواخر؟ به! و مراجعه کرده بودند اینور و آنور دکتر مصدق گفته بود بابا در منظریه اجازه دهید بروند اینها میتینگشان را برگزار کنند. اینها دستبردار نیستند و همچین اتفاقی افتاده بود.آنروز قبلاً آمدند پیش من. من آنها را نپذیرفتم و رفته بودند. خب، این معروف شد که آقای دکتر مصدق تودهایها را ملاقات میکند و بلافاصله بعد از آن قصد کودتای انجام شده در همهجا نوار منتشر کردند «جمهوری». دکتر مصدق هی میگفت اینها را هی جمع میکردند ولی دوباره منتشر میشد نوارها را توی خیابانها نصب میکردند، «جمهوری لازم است»، «زندهباد جمهوری»، «شاه فلان است». دکتر مصدق هم در گیرودار کار بود و چارهای جز رفتار ملایم نداشت.
س- آقای دکتر مصدق این اصطلاح تودة نفتی را بکار میبرند منظورشان را ممکن است توضیح بفرمایید که منظور از توده نفتی چیست؟
ج- مقصود از تودهی نفتی یعنی اینها تحریکات انگلیسها است، و واقعاً تحریکاتی داشتند انگلیسها، بهطوریکه بالاخره مرحوم دکتر مصدق تصمیم گرفت که قطع رابطه بکند. یکی از شبهای تاریخی بهخاطر من میآید همین موضوع قطع رابطه با انگلیسها بود. مرحوم دکتر مصدق آنشب، حالا تاریخ درست خاطرم نیست، آمد به هیئت دولت گفت، «آقایان من یک مطلبی دارم میخواهم با آقایان مشورت کنم.» صحبت این در خارج بود که میخواهند قطع رابطه کنند با انگلیسها ولی خب جدی نبود. ایشان گفتند، «من یک مطلبی را امروز میخواهم مطرح کنم و بدون رودربایستی از آقایان میخواهم خواهش کنم که وقتی ما وارد بحث شدیم دیگر از این اتاق کسی خارج نشود تا به نتیجه برسیم. و اگر حالا کسی کاری دارد، قضای حاجتی دارد یا میخواهد برود به منزلشان خجالت نکشند بروند کارشان را بکنند، ما هم کار خودمان را میکنیم.» یکی دو نفر پا شدند رفتند کاری داشتند در خارج انجام دادند و آمدند. گفت در را بستند، درب راهروی آن اتاق را هم بستند قضیه را مطرح کرد، که من بالاخره تصمیم گرفتم که قطع رابطه بکنم برای اینکه اینها از دسیسه دست برنمیدارند. مخصوصاً این میدلتون که کاردار سفارت انگلیس بود، خود سفیر شپرد بود کی بود که قبلاً رفته بود، حالا با آقایان مشورت میکنم نظرشان را بدهند. بحثی شد یکقدری طولانی از چپ و راست ولی بالاخره تصمیم گرفتند که قطع رابطه بکنند. گفت بسیار خوب، حالا که تصمیم گرفتیم آن متصدی رادیو، که اسمش متأسفانه من همین دو سه روز پیش هم فکر میکردم یادم نمیآید او را قبلاً خواسته بود در اتاق پایین…
س- بشیر فرهمند.
بشیر فرهمند، آفرین. عرض کنم که در حضور ما به ایشان دستور دادند که شما همین حالا موضوع قطع رابطه ما را به تمام سفارتخانههای ایران اطلاع میدهید و به آنها هم از قول من میگویید که فوراً به مقامات مربوط در آن مملکتی که هستند اطلاع بدهند که ما با دولت انگلیس قطع رابطه کردیم. و به ما هم گفت تا جواب آقای بشیر فرهمند بیاید به ما که این کارها شده و آنها مطلع شدند ما توی این اتاق میمانیم، کسی از اینجا بیرون نباید برود. نشستیم صحبتهای مختلف گاهی شوخی گاهی جدی، طول کشید تا یک بعد از نصف شب. بشیر فرهمند آمد و نتیجه را خبر داد. البته نه به همه، به آن دول مهم خبر دادند آنها هم به مقامات مربوطه، وزارت خارجه و آنجاهایی که باید خبر بدهند خبر دادند و قضیه قطعی شده بود. آقای دکتر مصدق پا شد رفت و گفت شما آقایان هم تشریف ببرید. صبح یک جلسه فوقالعاده به نظرم تشکیل دادیم. یا من تصادفاً رفتم. دیدم آقای دکتر مصدق مشغول صحبت است درباره این موضوع که بلافاصله بعد از رفتن آقایان و انتشار خبر شاه تلفن میزند که آقا یکهمچنین کاری کردید شما، چرا؟ گفتم که آقا ما وظیفه داریم، ما مشورت میکنیم، هیئتدولت تصمیم گرفته و این را هیچ لازم نبود به شما خبر بدهیم، کسب اجازه بکنیم. ولی شاه خیلی اوقاتش تلخ بود. شاه گفت، «آقا جواب این میدلتون را چه بدهم؟ این آمده پیش من، «دکتر مصدق گفت که آقا ما قطع رابطه کردیم جوابش خیلی ساده است. نیمساعتی گذشت دوباره تلفن کرد که آقا این میدلتون دستبردار نیست میگوید این را در هر صورت اقلاً یک بیستوچهار ساعتی، نشد یک دوازده ساعتی عقب بیندازید. من جواب دادم که آقا کار گذشته، ما همهجا خبر دادیم و همهجا مطلع هستند، قضیه عالمگیر شده است و ما کاری نمیتوانیم بکنیم. مقصود اینکه شاه خیلی سر این کار هم اوقاتش تلخ شده بود. دکتر مصدق خب تصمیماتی میگرفت، مشورتش را میکرد و اجرا میکرد و اعتنایی به شاه و اینها نداشت. اینها روزبهروز بر عداوت شاه اضافه میکرد. بعد هم که انگلیسها در ظرف چهار پنج روز همه را مرخص کردند حتی یک پرستاری بود در بیمارستان پهلوی به اسم میس وات. این میس وات مثل همه انگلیسها یک پرستار عنود و تسلط طلب و برتری جو بود و بیمارستان مالک را ابتدا اداره میکرد. بعضی از اطبای آنجا مراجعه کرده بودند که میس وات این بیمارستان را اداره میکند و اگر این برود کار ممکن است مختل بشود یک فرصتی بهش بدهید. مصدق گفته بود نمیشود که یک انگلیسی بخصوص سر مقامات رسمی باشد. حتی من بعد از یکی از این آقایان همکارانم که با دربار هم رابطه داشت شنیدم که میس وات هرشب بعضی رجال و دانشگاهیها را به منزلش دعوت میکرد. آنها خب مشغول توطئه و دسیسه بودند. خلاصه میس وات را هم بیرونش کردیم. همچین که کودتا شد میس وات دوباره برگشت سر همان پستش و با همان اقتدار اداره بیمارستان را عهدهدار شد. معلوم بود که واقعاً این اقدام مصدق یک اقدام خیلی لازمی بود. گرچه خود ایرانیها هم بودند امثال حائریزاده و مکی و امثال اینها. من یکروز، همان روزهای اوایل رفتن ما به مجلس بود از آقایان وزرا کس زیادی نمانده بود مرحوم کاظمی بود و من بودم، و یک صندلی فاصله داشتم، مکی بود و یکی دو نفر دیگر بودند مکی آمد بیخ گوش مرحوم کاظمی یک حرفی زد، من شنیدم آقای کاظمی گفت آقا نمیشود آخر شما حالا میگویید ولی آقای دکتر مصدق قبول نمیکند. مکی دست زد روی آن پیشدستی و گفت، «ما نوکر مصدقالسلطنه نیستیم.» من این را شنیدم، واقعاً از آنجا تکلیفم با مکی مشخص شد که این با همهی ملی بودن و سرباز فداکار و نمیدانم وکیل اول تهران و اینها اینجوری از آب درآمده که میگوید ما نوکر مصدقالسلطنه نیستیم. و بعد هم اتفاقاتی افتاد که قضیه را خیلی روشن کرد. بالاخره اختلافات بود و مرحوم دکتر مصدق هم در بعضی موارد چارهای جز مسامحه و اغماض نداشت، حقیقتش همان شعر صائب بود که: «صائب غریب و بیکس و بییار میشوی.» چارهای نبود. مسئولیت بزرگی داشت، گرفتار آن بود، ان جریانهای معمولی داخل مملکت زیاد در نظرش مهم نبود. حالا تودهایها هم بودند گاهی تظاهراتی میکردند. این را بعدها حمل کردند به موافقت با تودهایها. دیشب عرض کردم که در این آنسیکلوپدی فرانسه آخرین چاپش گراند آنسیکلوپدی که ده جلد است، دو جلد هم ضمیمه داشت، من شرح حال مصدق را آنجا نگاه کردم دیدم در آنجا به عنوان رهبر و رئیس تودهایهای ایران معرفی شده است. خب وقتی یک همچین تبلیغاتی میشود که حتی نویسندگان آنسیکلوپدی که این هم کمکاری نیست این همه نشریات لاروس به این اهمیت، اینطور خلاف مینویسند دیگر افکار مردم عادی و یا خارج از ایران پیدا است که ممکن است چقدر گمراه شده باشد.
س- آیا آزادیای که دکتر مصدق تا حدود زیادی برای حزب توده قائل شده بود بهخاطر اعتقاد دکتر مصدق به اصل تحزب و آزادی احزاب در حکومت مشروطه نبود؟
ج- والله من در امور سیاسی خیلی با مرحوم مصدق تماس نداشتم که کنه افکار او را بدانم. من ارتباطم بیشتر همان در عالم وزارت فرهنگ بود، گاهی خودش یک مطالبی اظهار میکرد. حالا واقعاً یکهمچین قصدی داشت یا نه. البته دکتر مصدق فکرش آزادی بود. یک آزادی پارلمانیتر مطابق اصول مشروطیت و قانون اساسی و متکی به این بود، بنابراین هیچ بعید نیست که طرفدار آزادی احزاب بوده باشد ولی من باور نمیکنم که حزبهایی مثل حزب توده را که ما خودمان دیدیم که در قضیه تقاضای نفت روسیه از ایران آن سادچیکف به ایران آمده بود، اینها یک تظاهراتی کردند. من خوب خاطرم هست در خیابان شاهآباد ایستاده بودم…
س- کافتارادزه را میفرمایید که آمده بود به ایران؟
ج- بله. و اینها تظاهرات معظمی تشکیل داده بودند، کارگرها و اینها و در هر ردیف یک سرباز روسی تفنگبهدوش هم حامی اینها بود، که این تظاهرات اینها با یک همچنین منظرهای من خیال نمیکنم که کسی معتقد شده باشد که این تودهایها واقعاً آزادیخواه و طرفدار کارگر و یک حزب بالاخره اساسی بوده باشند. در اینکه تحت حمایت روسها بودند گفتوگویی نیست. کما اینکه بعداً همهشان هم به روسیه مهاجرت کردند. راهمنش و کشاورز، کشاورز از جهت دیگری دررفته بود. همین کیانوری و اینها سالها آنجا بودند در عصر حاضر برگشتند و روسها هم هیچیک از تقاضاهای مصدق را راجع به طلاهای ایران که آنجا تودیع شده بود قبول نکردند و بلافاصله بعد از مصدق به زاهدی پس دادند. خب معلوم بود که اینها روابط خوبی ندارند و بنابراین مصدق طرفدار تودهایهای واقعی نمیتوانست باشد، این اعتقادش که اینها تودهایهای نفتی هستند در مدافعاتش هم گفته بیاساس نبوده است. بالاخره توده هم جزو احزاب ممنوع شده بود قبل از نهضت و بنابراین دکتر مصدق هنوز به مرحلهای که به این فکرها بیفتد نرسیده بود. او در موضوع نفت هنوز گرفتار بود و قضیه نفت را میخواست حل کند و تمام کند که کودتا شد.
س- آقای دکتر آذر این تقاضای استرداد طلای ایران از شوروی، این مذاکرات از زمان دکتر مصدق شروع شده بود؟ یا اصولاً روسها بهکلی به درخواست دکتر مصدق بیاعتنایی کرده بودند؟
ج- والله من آنچه که شنیدم این است که دکتر مصدق در موقعی که کسر بودجه داشتند، گو اینکه موازنهای بود در اقتصاد و در صادرات و واردات، ولی مخارج زیادی بود که محل نداشت و به فکر این افتاده بود و خواسته بود. در ابتدا ده میلیون دلار بنا بود دولت آمریکا بدهد. دولت آمریکا، ترومن وعده داده بود و بعد نداد امتناع کرد. دکتر مصدق بعد از آن به فکر استرداد طلاهای ودیعه ایران افتاد و آنها هم امتناع کرده بودند. خلاصه اینکه انگلیسها بعد از اینکه میبینند دیگر کارگذشته و کاری با مصدق نمیشود کرد، مصدق هم موضوع فروش نفت را عملی کرده و اقدامات اینها برای جلوگیری از صادرات نفت و توقیف کشتیهای ژاپنی و ایتالیایی در محاکم مربوط به خود این ممالک رد شده بود دیگر چاره نداشتند جز اینکه آمریکاییها را شریک کنند. آنوقت به سراغ آمریکاییها رفته بودند. آنها هم که منتظر یک همچین کاری بودند اصلاً که در باب نفت شریک بشوند و آن کودتا را که مشهور عالم است کردند.
س- آقای دکتر شما از جریان صحبت دکتر مصدق با بانک جهانی و پیشنهاد بانک جهانی به دکتر مصدق چه اطلاعی دارید؟ من این را از این نظر میپرسم برای اینکه انتقاداتی به دکتر مصدق هست که اگر دکتر مصدق پیشنهاد بانک جهانی را میپذیرفت این مسئله کودتا شاید پیش نمیآمد و مسئله نفت حل میشد. نظر شما در این مورد چیست؟
ج- والله من اطلاعی در این باب ندارم، حقیقتش. عرض کردم که من در کار نفت و بسیاری از امور سیاسی مستقیماً هیچوقت با دکتر مصدق صحبتی نمیکردم. شایعاتی بود که میشنیدم که شما بیشتر از من خبردارید از این شایعات. و به این جهت از این قضیه هیچ خاطرم نمیآید.
س- پس در جریان نفت در واقع دخالت مستقیمی نداشتید؟
ج- نداشتم نخیر. من طرفدار ملی شدن نفت بودم و در خارج، حتی در سر درسهایم به دانشجویان توضیح میدادم و این اقدام بزرگ مصدق را و دخالت و نفوذی که شرکت نفت انگلیس در تمام کارهای ما داشت اینها را توضیح میدادم. من از فرهنگیان و از دوستان فرهنگیم مثلاً شنیده بودم که حتی معلمهای خوزستان، مدیرهای مدارس خوزستان همهی اینها، میبایستی با نظر شرکت نفت، مدیر شرکت نفت در خوزستان انتخاب بشوند. داستان همینطور، قاضیها همینطور، از آن جمله قاضیهایی که مأمور چیز شده بودند مرحوم معاونزاده سهرابی بود. او یکی از قضات خیلی مبارز و خیلی جدی و صمیمی بود، طرف هیچکس نبود فقط آن کار دادگستریش را انجام میداد. او را مأمور خوزستان کرده بودند بالاخره چند دفعه توطئه کرده بودند برای کشتن او در آنجا بالاخره خواسته بودندش برگشته بود از آنجا و یک همچین اتفاقاتی بود. در ادارات ما هم از آن اسنادخانه سدان یکی راجع به همین ابراهیم خواجهنوری بود که منتشر شد که او را به اصرار و پیشنهاد آن سدان به ریاست اداره رادیو ایران گماشته بودند. از این قبیل اخبار خیلی بود. انگلیسیها در همهجا دخالت داشتند، شاه خودش هم به طور استهزاء در کتاب «مأموریت برای وطنم» به این مطلب اشاره کرده که من چند دفعه به دکتر مصدق پیشنهاد کردم که قبول ریاست بکند، دولتی تشکیل بدهد او به من گفت که شما اول ببینید که انگلیسها و روسها موافق هستند یا نه. او مقصودش این بوده که بدانید آنها نمیگذارند شما آزاد باشید و من ریاست نخستوزیری را داشته باشم. از ناحیه آنها نگران بود. شاه این را حمل کرده بر اینکه این تابع آنها بوده و میخواسته که بله با اجازه آنها نخستوزیر بشود. این شایع بود دیگر، بلکه همینطور هم بود، همینطور هم بود اینها خیلی نفوذ داشتند و واقعاً این ملی شدن شرکت نفت یک شاهکار بزرگی بود. ملت ایران قدرش را ندانست ولی در عالم اثر گذاشت. بعد از آن ملی شدن کانال سوئز پیش آمد، بعد از آن اغتشاشات و گفتوگوها در اندونزی و نمیدانم بسیاری از جاهای دیگر.
س- عراق و…
ج- بله، در آفریقا و اینجا و آنجا سروصدا بلند شد. یک قضیهای برای شما نقل کنم اگرچه رسماً این خبر در ایران شایع نشده است، ولی من این را از قول آقای دکتر امیرعلایی از دکتر غلامحسینخان مصدق، از قول ایشان…
س- پسر دکتر مصدق.
ج- پسر دکتر مصدق. این دکتر امیر علایی خب پایبند دکتر مصدق بود و با غلامحسین خان مصدق هم خیلی رفیق بود. در یک سفری که او میرفت به یک کنگره بیماریهای زنان در کازابلانکا در یک جایی… این را همراهش میبرد. میگفت که یکروزی ما، روز آخر کنگره بود، آمدیم پایین از اتاق دیدیم یک اعلان بزرگی نصب کردهاند که امروز یک احتفالی است در فلانجا، مسافت دوری، بهعنوان یادبود مصدق و آقایان اطباء مخصوصاً ایرانیها که مایلند وسیله رفت و آمد برایشان فراهم میکنیم و تشریف بیاورند، و ما داوطلب شدیم. بلافاصله اتوبوسهایی تهیه دیده بودند یک عدهای رفتیم و مسافت زیادی رفتیم چند ساعت راه، از جنگل و از راه و از صحرا عبور کردیم رسیدیم به یک جایی در وسط یک جنگلی. دیدیم عده زیادی از این سیاههای آفریقایی از همه طوایف جورواجور با لباسهای خودشان میآیند و اصلاً دایره بزرگی تشکیل دادند. دکتر غلامحسینخان مصدق را سوار یک چیزی کردند، مثل برانکارد، یک تختی بلند کردند و دورتادور گرداندند.
س- مثل تخت روان.
ج- بله، تخت روان، که این پسر دکتر مصدق است. آنها به یاد دکتر مصدق آنجا یک احتفالی کرده بودند که او آزادی را به ما یاد داد…
یک جبّه مخصوصی هم به دکتر غلامحسین خان مصدق آنروز هدیه کرده بودند آنجا، آن را داشت، من ندیدم. دکتر امیرعلایی میگفت ما حیرتمان زد که این سیاهها در دل آفریقا چطور به این فکر افتادند، بعد از مدتی دوباره یاد دکتر مصدق را بهخاطر آورده بودند. و این فکر اثر کرده بود در همه عالم ولی متأسفانه شاه، خیانت شاه و رجال دیگر سبب شد که آن انقلاب به یک صورت دیگری درآمد، آن نهضت ملی اثرش کاملاً هم از بین نرفت، بالاخره باز کنسریوم شد، مدت محدودی بود و شاه توانست کمکم ادعاهایش را بالا ببرد، درآمد ایران از نفت واقعاً هم خیلی زیاد شده بود. ولی خب ریختوپاش هم بود که متأسفانه از این پولها چیزی به کیسه ملت ایران نرفت.
س- منظور شما ایناست که دکتر مصدق بود که نفت را از انگلستان برای ایران پس گرفت و به ایران برگرداند.
ج- بله؟
س- منظور شما این است که آن شخص دکتر مصدق بود که نفت را درواقع از انگلستان برای ایران پس گرفت، این درآمد بعدی نفت همان که به ایران سرازیر شد درواقع در اثر اقدام دکتر مصدق بود؟
ج- بله. برای اینکه انگلیسها طوری مسلط بودند آقا کسی بهحساب اینها نمیرسید. من یک روز سر اینکار، در دانشکده حقوق یک کاری بود دعوتی کرده بودند، با مرحوم دکتر زنگنه که آنوقت وزیر فرهنگ بود و موافق بود با اینکه عجالتاً نفت را در دست انگلیسها بگذارند وقتی درآمدیم از آنجا گفتوگویی کردم. به او گفتم که آقا شما به چه مناسبت این حرفها را میزنید آخر؟ گفت که حقیقتش این است که ما در تمام بانکها و اینها که عجالتاً داریم و این استادهای دانشکدهها و اینها یک کسی که به حساب اینها بتواند برسد نداریم و هرچه حساب به ما میدهند مجبوریم قبول کنیم. بنابراین چارهای نداریم با اینها یک درجه مسالمت کنیم، این در زمان رزمآرا بود، و پیشنهادهایشان را قبول کنیم. وقتی اینطوری است ما چهکار میتوانیم بکنیم؟ خب آقا دکتر مصدق ملاحظه بفرمایید که یک تنه، البته با چند نفر مشاور، رفت به دیوان داوری لاهه و آنجا دیوان داوری لاهه را متقاعد کرد که صلاحیت رسیدگی به شکایت دولت انگلستان در باب شرکت نفت را ندارد. آنها هم بلافاصله تصمیم نگرفتند ولی بالاخره استدلال دکتر مصدق بهقدری قوی بود که چارهای نداشتند. بعد از دو ماه، سه ماه رأیای صادر کردند که بله دیوان داوری لاهه صلاحیت رسیدگی به شکایت دولت انگلستان از دولت ایران ندارد، زیرا دولت انگلستان طرف دولت ایران نیست، دیوان داوری لاهه برای حل اختلاف بین دو دولت و دولتها تأسیس شده. دعوا در حقیقت بین شرکت نفت انگلیس است و دولت ایران بنابراین صلاحیت رسیدگی به این کار را ندارد. این آقایان امروزی برخلاف کارهایشان را به دیوان داوری لاهه مراجعه میکنند، شکایت بانکها و سرمایهداران آمریکایی از حکومت ایران به آنجا ارجاع شده و دیوان داوری لاهه هم دخالتش را قبول کرده است. خب این یک درسی بود که مصدق به دیوان داوری لاهه داد. بعد رفت به شورای امنیت، آنجا هم قضیه را با استدلال با منطق با ارائه اسناد ثابت کرد که حق ملت ایران تلف میشود و این شرکت تقلب کرده، حساب ایران را درست نپرداخته و اعمال نفوذ میکند در کارهای ایران و آنجا هم آنها را متقاعد کرد. بدون اینکه خونی از دماغی بریزد، بدون اینکه دعوایی برپا بشود، خب آقا این کاری بود این این کار بود. حالا از سابقهی این حرف از کی بود گفتند قبادیان گفته بوده یا نمیدانم کی پیشنهاد کرده بوده، هر کی هست تنها دکتر مصدق بود که توانست برود در دیوان داوری لاهه عدم صلاحیت آنجا را ثابت کند و در شورای امنیت محق بودن ایران را درباره ملی کردن نفت ثابت بکند و رأی موافق بگیرد. این کار دکتر مصدق بود غیر از دکتر مصدق کس دیگری به عقیده من از عهده اینکار برنمیآمد و خب خدمت او را دیدیم بالاخره.
س- آقای دکتر یکی از انتقاداتی که از دکتر مصدق میکنند این است که دکتر مصدق اشتباه بزرگی که کرد این بود که دست به رفراندوم زد و مجلس شورای ملی را تعطیل کرد برای اینکه این مجلس شورای ملی بود که درواقع در واقعهی سیتیر به کمکش آمد ولی دکتر مصدق خودش را با این رفراندوم از یکچنین کمکی محروم کرد. من میخواهم از خدمتتان تقاضا کنم که اولاً بفرمایید که آیا دکتر مصدق این مسئله رفراندوم را در هیئت وزیران به بحث گذاشت؟ و اگر گذاشت آیا شما با رفراندوم موافق بودید؟ یا اگر موافق نبودید دلیلتان چه بود و چه نظری داشتید؟
ج- عرض کنم که بله رفراندوم به ضرر مصدق تمام شد، این را ما قبول داریم. در هیئت دولت مطرح شد. گفتیم آقا یک مهلتی به ما بدهید، که قدری بحثی بکنیم و تحقیقی بکنیم و فکری بکنیم. و بعضیها گفتند نخیر ضرورت دارد باید هر چه زودتر صورت بگیرد. بعدش هم آقای دکتر مصدق آمدند به جلسه، من خوب خاطرم هست که یکی از آقایان همکاران ما خطاب به من کرد و گفت که آقا شماهایی که راجع به تأخیر رفراندوم مطلبی میگفتید به خود آقای دکتر مصدق بگویید. من گفتم من پیشنهادی بود به آقایان کردم و به آقای دکتر مصدق بنده عرضی ندارم ایشان آمدهاند برای مشورت و حالا صحبت میکنند. بعد در آن جلسه تصمیم گرفتند که رفراندوم هرچه زودتر بشود و شد. حالا اشتباه بود یا اینکه… ولی خب مجلس آن مجلس اولی نبود، این را باید در نظر گرفت که مخالفان جدی در مجلس بودند. از آنجمله خود مکی بود که به عنوان بازرس بانک تعیین شده بود. خب مصدق فکر میکرد که ممکن است که رأی اعتماد به او ندهند و کار به استیضاح بکشد. و فکر کرده بود که با رفراندوم این مجلس را یکجوری از کار بیندازد. حالا اشتباه، بود یا نبود این را بنده نظری نمیتوانم عرض کنم ولی در عالم خودم فکر میکنم که آن به ضرر مصدق تمام شد.
س- آیا حسین مکی قصد استیضاح دکتر مصدق را داشت راجع به بانک ملی و انتشار اسکناس؟
ج- بله. مکی جداً مخالف بود. آنروزها دیگر مخالفت مکی را کسی تردید نداشت. بخصوص که با بعضی از ماها هم سخت درافتاده بود از سابق به علت همین مخالفت با کاشانی و امثال اینها. خلاصه وضع مجلس همچین معلوم نبود. آقای دکتر معظمی هم که رئیس مجلس بود آن زمان یا میتوانست بعد از رفراندوم دوباره همان مجلس را دعوت کند و گویا ده روزی پانزده روزی مهلت داشتند و کلاً تا تصمیم بگیرند، یک همچین بحثی بود، خب نکردند کوتاهی کردند و رفراندوم عملی شد.
س- آقای دکتر کسانی بودند در هیئتوزیران که با تصمیم به رفراندوم مخالفت کردند؟
ج- من یادم نمیآید. بله بعضیها بودند ازجمله کسانی گفتیم آقا به ما یک مهلتی بدهید، یکدفعه مطرح شد این. یک شب و روزی، دو روزی ما فکری بکنیم، مشورتی بکنیم و اینها. ولی بعد از آمدن دکتر مصدق دیگر دیدیم که جای حرفی نیست. خودش مطلب را صریح گفت و همه قبول کردند.
س- من به این علت این سؤال را میکنم که شما قبلاً چندین بار فرمودید که دکتر مصدق اصول دموکراسی را در جلسات هیئتوزیران کاملاً رعایت میکرد و به تمام وزراء این حق را میداد که نظریاتشان را مطرح بکنند و از موضعی که میگیرند دفاع بکنند و دلایلشان را بگویند.
ج- خب بله. برای همین هم آمد به هیئتدولت. آمد ولی وقتی مطلبش را گفت دیگر کسی بحثی نکرد، مخالفتی نکرد.
س- مخالفت جدی کسی نکرد.
ج- نکرد. درواقع او در عالم خودش هیئتدولت را در جریان گذاشت. شاید عدهای بودند در هیئتدولت که قبلاً از نیت مصدق خبر داشتند و با آنها مذاکره کرده بود ولی خب امثال بنده هیچ خبر نداشتیم یکدفعه مطرح شد و به این صورت برگزار شد. بله او مشورت میکرد. خب این روش عادی و معمولی بود. البته یک موارد غیرعادی هم ضروری هم پیش میآمد که مجبور بود خودش تصمیم بگیرد. از جمله اعلان تخفیف قیمت نفت هیچ در هیئت دولت مذاکره نشد. با همان مشاورین خودش صحبت کرده بود و تصمیم گرفته بود که پنجاه درصد نفت را ارزانتر بفروشد. مشتری پیدا شد برایش. بعد از اینکه دوسهتا کشتی نفت رفت بالا برد قیمت را، بیستوپنج درصد تخفیف میداد.
س- مشتری از کجا پیدا شد؟ از ایتالیا؟ ژاپن؟
ج- از ژاپن یا از ایتالیا. بالاخره انگلیسها آنجا هم محکوم شدند. برای اینکه دیدند که این عمل دارد ادامه پیدا میکند، قیمت نفت را بالا برد و صحبت این بود که بعد از اینکه یکمقداری نفت فروختند اولاً این مضیقه مالی برطرف میشود، ثانیاً باز میبرند به آن قیمت، مشتریها دیگر مستقر میشوند که انگلیسها موضوع کودتا را پیش آوردند.
س- ولی دکتر مصدق در واقع موفق نشد که نفتی بفروشد و از بابت آن پولی دریافت بکند.
ج- چرا. دو کشتی ژاپنیها بردند، دو کشتی یا سه کشتی ایتالیاییها بردند اینها را انگلیسیها توقیف کردند ولی بعد از رد شدن دعوی انگلیسها در محاکم ژاپن و در محاکم ایتالیا دیگر مجبور بودند آنها را ول کنند و آنها نفتی را که بردند پولش را نخوردند. حالا به مصدق وصلت داد یا نداد این پول، آن را من یادم نیست.
Leave A Comment