روایت‌کننده: دکتر مهدی آذر

تاریخ: سی‌ویکم مارچ ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: شهر نورفولک – ویرجینیا

مصاحبه‌کننده: ضیاء الله صدقی

نوار شماره: ۵

 

 

آقای دکتر اقبال در زمان وزارت بهداری‌اش به فکر افتاد که شورای عالی بهداری تشکیل بدهد و یک قانونی برای وزارت بهداری بنویسد از اطباء هم دعوت کردند که نماینده انتخاب کنند، یک عده را خودش معین کرده بود از وزارتخانه‌ها، دیوان عالی کشور، امثال این‌ها به اطباء هم اعلام کردند که نماینده انتخاب کنند از آن‌جمله نماینده‌ها یکی من انتخاب شد.

س- این در چه سالی بود آقای دکتر؟

ج- این در همان آخرین کابینۀ قوام‌السلطنه بود، آخرین دوره سال ۱۳۲۵ آن حدودها بود. این قانون مطرح شد. موادی تهیه کرده بودند که مطرح شد و دو سه ماه طول کشید. ازجمله موادی که من جداً با آن مخالفت کردم این بود که وزیر اختیار منتظر خدمت کردن نداشته (داشته) باشد، این یک اعمال نفوذی است که وزرا می‌کنند و طرفشان را به اصطلاح ساکت می‌کنند. خیلی بحث شد در اطراف این موضوع چند نفر هم موافق بودند. آقای دکتر اقبال به من گفت آقا شما کنار را گفتید آدم که توی گود است و مسئولیت دارد گاهی چاره ندارد این برخلاف انسانیت هم بود باشد باید این‌کار را بکند و به این ترتیب این پیشنهاد من رد شد. من خودم در وزارت فرهنگ خب گاهی مجبور شدم که این‌کار را بکنم. آن وقت دائم به فکر این حرف دکتر اقبال می‌افتادم که انسان وقتی مسئولیتی دارد گاهی مجبور است که یک عمل خلاف عقیده همیشگی‌اش انجام بدهد. ازجمله آن‌ها یک روز من رفتم به وزارت فرهنگ، حالا بعد از این‌که یک‌قدری آب‌ها از آسیاب افتاده بود و وزارت فرهنگ آرام بود و مدارس شروع به تحصیل کرده بودند، باز دیدم جمعیتی توی محوطه وزارت فرهنگ جمع هستند یک کسی هم رفته روی یک سنگی که کنار حوض محوطه بود دارد نطق می‌کند، «زنده‌باد و مرده‌باد». طوری بود که من از وسط آن جمعیت نرفتم پیاده شدم و از یک را دیگری رفتم به اتاقم. آن‌جا آن مدیر داخلی وزارت فرهنگ را خواستم و گفتم این‌ها کی هستند چی هستند چه می‌گویند؟ گفت که این‌ها معترضند به کارهای وزارت فرهنگ حقوق معلمین کم است این‌ها اجتماع کردند این‌جا میتینگی دایر است. پرسیدم کسی که روی آن سنگ است و صحبت می‌کند کیست؟ گفت او آقای حبیبی یا طبیبی یک همچین اسمی. گفتم بسیار خوب، تلفن کردم به رئیس کارگزینی گفتم آقا یک حکم انتظار خدمتی بنویسید بدون اسم و فوراً وارد کنید و شماره بزنید و بیاورید به دفتر بدهید این‌جا هم شماره صدور به آن بزنند و بدهند به من. طولی نکشید که آقای محوی حکم را آورد. من آن‌جا اسم این آدم را که معینی به من خبر داده بود نوشتم خودم هم امضاء کردم و گذاشتم توی پاکت دادم به دست این پیشخدمت و گفتم این را ببر و به آن کسی که روی آن سنگ ایستاده و صحبت می‌کند بده و خودم هم از پشت شیشه مواظب بودم ببینیم او می‌برد می‌دهد و چه می‌کند. این را برد داد. او باز کرد خواند ساکت شد آمد پایین جمعیت به‌کلی از هم پاشیدند و غائله خوابید. من فکر می‌کردم که من یک کار واقعاً خوبی نکردم یک کسانی میتینگی می‌دادند و صحبتی می‌کردند بلافاصله تصمیم به منتظر خدمت کردن او گرفتن یک کار غیرعادلانه‌ای است ولی آن‌جا چاره‌ای واقعاً به نظرم نرسید. بعد هم که چند نفرشان آمدند به من گله کردند و اعتراض کردند گفتم آقا شما حالا باید سر درس‌هایتان باشید شما معلم هستید شما ناظم مدرسه هستید شما مدیر مدرسه هستید ساعت کارتان است این‌جا آمدید چه می‌گویید؟ حرفتان را ممکن بود بنویسید و در موقعی که سر کار نیستید بیایید. البته جوابشان این بود که سرشان را پایین انداختند و رفتند. واقعاً من می‌دیدم که گاهی چاره‌ای غیر از این نیست و این کار را می‌کردم. خب خلاف اعتقاد همیشگی‌ام برای آزادی بود ولی مسئولیت‌ها طوری بود که گاهی آدم باید انجام می‌داد، اما باید یک حدودی داشته باشد که من خیال می‌کنم من شاید از آن حدود تجاوز نکردم برای این‌که دلیلی که برای این معلم‌هایی که مشغول میتینگ بودند داشتم این بود که شما حالا باید سر کلاستان باشید این‌جا چه می‌کنید؟ این خلاف است بنابراین متخلف هستید. دلیلی خلاصه داشتم برای این‌کار. در نظر دیگران تعدی بود و خلاف آزادی بود و خلاف چی بود باشد ولی منطق حکم می‌کند که گاهی انسان این‌کار را بکند. منطق اداری با منطق معمولی یک‌قدری فرق دارد.

س- حالا که صحبت از قاطعیت شد و مواقعی هست که قاطعیت واقعاً ضرورت دارد یکی دیگر از انتقاداتی که به دکتر مصدق می‌شود این است که دکتر مصدق با همۀ این‌که تجربه‌ی ۳۰ تیر را داشت و تجربۀ ۹ اسفند را داشت ولی آن قاطعیتی را که می‌بایستی لااقل در کودتای اولیه ناموفق ۲۵ مرداد از خودش نشان می‌داد حتی در آن لحظات هم آن قاطعیت را نشان نداد که مسببین آن کودتای ۲۵ مرداد را لااقل به شدت مورد مجازات قرار بدهد و در نتیجه راه برای سقوط دولت نهضت ملی بازماند. نظر شما در این مورد چیست؟

ج- بنده عرض کردم که آن روز دکتر مصدق در هیئت‌دولت حاضر شد در جلسۀ فوق‌العاده وقتی تقاضا کردند که باید قاطعیت داشت باید این‌ها را محکوم کرد اعدام کرد با عصبانیت گفت که، «آقا به چه دلیل اعدام بکنم آخر؟ قصد جرم آن‌هم جرمی که انجام نگرفته دلیل جرم نمی‌شود، جرم حساب نمی‌شود. شما قانونی، ماده‌ای پیدا کنید که من بتوانم حتی این‌ها را زندانی کنم به من بگویید تا من عمل کنم» واقعش هم غیر از این راهی نداشت.

س- آیا به نظر شما نمی‌آید همان‌طوری‌که گاهی وقت‌ها منطق اداری با منطق معمولی جور درنمی‌آید گاهی وقت‌ها هم منطق حکومت کردن با منطق معمولی جور درنمی‌آید؟

ج- بله. قضیه شاید منحصر به یکی دو نفر نبود. یک نکته‌ای این‌جا هست. در همان شبی که کودتا می‌خواست بشود و نشده بود سرلشکر فرزانگان رفته بود به کرمانشاه که جلویش را خواسته بودند بگیرند چون حکومت نظامی بود، اعتنا نکرده بود رفته بود. او رفته بود تیموربختیار را که فرمانده پادگان کرمانشاهان بود خبر کند که در موقع لزوم به تهران حمله کند. مرحوم کشاورز صدر که استاندار اصفهان بود در صحبت‌هایی که گاهی می‌کرد به من گفت که وضعیت نظامی‌های اصفهان یک‌طوری بود که او بالاخره از آن روز به بعد نتوانست در اصفهان بماند. عرض کنم که دکتر، یک دکتری بود، دکتر… از آزادیخواهان بود، از طرفداران دکتر مصدق بود، کتک سختی هم همان روزها خورده بود و خانه‌نشین شده بود. و من بعد از دو نفر از افسران پادگان کرمان که یکی از آن‌ها با من نسبتی داشت شنیدم که در همان روز این‌ها رئیس شهربانی را که طرفدار دولت دکتر مصدق بود از ایوان اداره شهرداری پایین انداخته بودند و آماده بودند و دستور داشتند به تهران حمله کنند. دکتر مصدق از همه‌ی این‌ها خبر داشت و حتی این صحبت شد که گارد ملی تأسیس کنند تا از دولت دفاع بکند ولی دکتر مصدق قبول نکرده بود. چون معنایش این می‌شد که جنگی بین این نظامی‌ها که به فرمان شاه بودند، این‌ها همه دسیسۀ شاه بود، و دکتر مصدق و دولتش دربگیرد. در این میانه خب پیدا بود که استفاده برای کی خواهد بود. انگلیس‌ها فوراً خوزستان را اشغال می‌کردند روس‌ها وارد آذربایجان می‌شدند و وضع ایران معلوم نبود چه بشود. این بود که واقعاً دکتر مصدق سکوت کرد فداکاری کرد و ما را هم وادار به فداکاری کرد. واقع‌اش هم ما فکر نمی‌کردیم که بعد از سقوط مصدق این‌همه بلا سر ما بیاورند. ولی خب چاره نبود قبول کردیم و شد آنچه که شد. بنابراین یک جانفشانی بود از ناحیه‌ی مصدق که قاطعیت به‌خرج نداد و اگر می‌داد محققاً یک جنگ داخلی درمی‌گرفت. چون تیمور بختیار و دیگران آماده بودند و فرزانگان در اثر همین خدمت وزیر پست و تلگراف شد در زمان زاهدی معلوم شد مبلغ گزافی بلند کرد و فرار کرد و آمد به کانادا که بعد یک سفر هم به ایران برگشت ولی حالا در همین جاها باید باشد. این دلیل بر عدم قاطعیت نبود، دلیل بر این بود که مصدق واقعاً فکر می‌کرد که نباید بهانه برای یک جنگ داخلی در ایران به دست شاه و مخالفین داد. در همان روز هم، روز کودتا هم، اعلام کرد که این خانه، یعنی خانۀ مصدق، بلادفاع است و هیچ دفاعی نشد. آنچه آن روز فلسفی و دکتر شروین از قول کاشانی در رادیو گفتند، من خوب یادم می‌آید که فلسفی گفت، مغز بود که به در و دیوار چسبیده بود آدم‌های مصدق این‌همه مردم را کشتند و متلاشی کردند.» ولی هیچ همچین چیزی نبود. یک تیر هم از طرف خانه‌ی دکتر مصدق خالی نشد بلکه وقتی هجوم هم کرده بودند کسانی هم که در آن‌جا بودند از آن‌جمله یک افسر شهربانی بود به اسم تعلیمی که محافظ پشت اطاق دکتر مصدق بود فرار کرده بود رفته بود توی زیرزمینی قایم شده بود. چون فکر کردند که او ممکن است این اشخاص را، افسرهایی را که به منزل دکتر مصدق آمده بودند، بشناسد بیچاره را بی‌خودی کشته بودند تا کسی‌که مطلع باشد و اشخاص را بشناسد باقی نماند. خلاصه یک فداکاری بود از ناحیه مصدق. این دلیل بر عدم قاطعیت نمی‌شود.

س- می‌گویند که آقای سرهنگ ممتاز در روز ۲۸ مرداد تا آخرین لحظه از خانه دکتر مصدق دفاع کرده بود.

ج- والله من این را نشنیدم. سرهنگ ممتاز در همان قضیه ۹ اسفند یک کاری با آن فشار کسی، که حالا یک اسم دیگری دارد خیلی هم به جبهۀ ملی اظهار علاقه می‌کرد ولی شنیدم حالا با آخوندها است، یک کاری کرده بودند. سرهنگ ممتاز اگر دفاعی کرده بود و تیری انداخته بود او را زنده نمی‌گذاشتند. در پاسدارخانه پادگان لشکر دو زرهی که من، دکتر صدیقی، مرحوم دکتر شایگان، یک مقدمی بود که استاندار گیلان بود، سرهنگ مظفری که استاندار خوزستان بود در آن‌جا زندانی بودیم من می‌دیدم یک نفری می‌آید می‌رود توی این راهروها هی سری به این اتاق می‌زند از آن سوراخ نگاه می‌کند. من پرسیدم این کیست؟ او سرهنگ ممتاز بود و آزادی بیش‌تری هم از ماها داشت. او اگر یک‌همچین کاری کرده بود او را زنده نمی‌گذاشتند. البته در مقام دفاع برآمده، خب فرض کنید صحبتی کرده و حرفی زده، ولی من خیال نمی‌کنم که تیری چیزی خالی کرده باشد. و دکتر مصدق به‌هیچ‌وجه راضی نبود و نمی‌خواست بهانه به‌دست کسی یا اشخاصی بدهد. این فلسفی از آن دروغگوهاست.

س- این انتقاد عدم قاطعیت را خیلی‌ها به دکتر مصدق کردند و چنین استدلال کردند که دکتر مصدق به دستکاری و نام نیک خودش خیلی بیش‌تر علاقه‌مند بود تا ایان‌که واقعاً وارد نبرد بشود و با قاطعیت کاری بکند. ازجمله آقای دکتر شاپور بختیار در این کتاب اخیرشان که نوشتند و راجع به جریان ۲۸ مرداد صحبت کردند این مسئله را مطرح کردند که دکتر مصدق به درستکاری خودش و نام نیک خودش بیش‌تر اهمیت می‌داد و ترجیح می‌داد که شهید بشود تا این‌که در یک نبرد رودررو وارد شود و موفق گردد. ولی آن‌طور که شما می‌فرمایید مثل این‌که مسئلۀ اوضاع جهانی بعد از جنگ بین‌المللی دوم مدنظر بوده و این موضوع را مطرح می‌کنید که در سال‌های ۱۹۵۲ و ۱۹۵۳ زمینه طوری بود که شاید ایجاد جنگ داخلی باعث اشغال ایران می‌شد چون انگلیس‌ها هم که تهدید می‌کردند که از جنوب وارد ایران بشوند.

ج- بله این‌طور بود. این آقایان قضاوت درست نمی‌کنند از فکر دکتر مصدق درست آن فداکاریش را نمی‌خواهند مطرح کنند، ملاحظه می‌فرمایید؟ حتی من شنیدم این حرف را که دکتر مصدق گفته بود که ما اگر بیش‌تر مقاومت بکنیم و گارد ملی درست بکنیم مثل کره و ویتنام، گویا اوایل کار بوده، یک‌همچین چیزی خواهد شد. این صلاح نیست برای ما. این برای خوشنامی خودش نبود. نه، این درواقع مصلح بود و فداکاری کرد. این به نظر من جزو باز یکی از آن فداکاری‌ها و صداقت‌های دکتر مصدق است. نه این‌که قاطعیت نداشت یا می‌خواست وجهه پیدا کند، چه وجهه‌ای بعد از آن برایش ممکن بود پیش بیاید که محاکمه‌اش کردند این‌همه اذیتش کردند، محکومش کردند، این‌همه تهمت‌ها به او زدند و نتوانست دفاع بکند. این حرف است. نه، به عقیدۀ من آن‌ها قضاوت درستی نمی‌کنند. ما همه همین اعتقاد را داشتیم که مقاومت دکتر مصدق آن روز کار درستی نبود و کاری هم نمی‌توانست بکند. شاید خودش هم کشته می‌شد و عده‌ای از ماها هم کشته می‌شدیم و بعد هم جنگ مغلوبه‌ای می‌شد، اوضاعی که امروز در ایران هست، و انگلیس‌ها پشت دروازه خوابیده بودند تا به مجرد این‌که سر دولت مشغول بشود خوزستان را اشغال کنند، هیچ گفت‌وگو ندارد. من نمی‌دانم این شاپور بختیار گاهی حرف‌های عجیب و غریب می‌زند تنها این حرف توی کتابش نیست. در یک مصاحبه‌ای که من صورتش را دارم گفته بود که قرار بوده با خمینی ملاقات کند، خمینی بدون شک پذیرفته بود که به ملاقاتش برود، خانم فروهر…

س- داریوش فروهر؟

ج- داریوش فروهر. و خانم دکتر سنجابی رأی خمینی را برگردانده بودند. حالا حرف از این مهمل‌تر می‌شود؟ خانم‌ها چه دخالتی در این‌کار داشتند؟ و بعد خمینی چطور در میان همه به حرف خانم‌ها گوش کرد و چطور شبانه از حرف‌های آن‌ها اطلاع پیدا کرد که روز بعد منصرف شد و گفته بود نمی‌پذیرم الا این‌که استعفا بکند؟ که او هم نرفته بود.

س- در کتابش بنی‌صدر را نام برد که نظر خمینی را عوض کرد.

ج- والله این‌که بنده خواندم و دارم صحبت از خانم‌ها است، متعجبم. دکتر شاپور بختیار خب دلایلی دارد، این مطلب را من باید بگویم که ما در همان سال‌های ۴۰-۱۳۳۹ در شورای جبهه ملی تصمیم گرفتیم که تا شاه شرایط جبهه ملی را قبول نکرده با او همکاری نکنیم. قبل از آن چند دفعه شاه تکلیف کرده بود و عرض کردم خود امینی دعوت کرد.

س- این را که می‌فرماید مربوط به سال ۱۳۵۷ است؟

ج- ۱۳۵۷ نه سال اول شروع فعالیت‌های جبهه ملی.

س- ۱۳۳۹.

ج- ۱۳۳۹ و دعوت‌های پی‌درپی علم بود. عرض کنم علم یک روزی از آقای صالح، آن‌وقت تاز، علم رئیس‌الوزرا شده بود، حالا چه سالی بود ۴۱ بود یا ۴۰ رود درست به خاطر ندارم ولی تازه رئیس‌الوزرا شده بود، دعوت کرد که یک روزی با او ملاقات کند. آقای صالح هم موضوع دعوت را در شورا مطرح کرد. اول به سکوت برگزار کردیم دعوت تکرار شده بود بعد که بازدوباره در شورا مطرح شد قرار شد که ملاقاتی بکند. آقای صالح گفت، «من تنها نمی‌روم یک نفرد دیگر هم باید همراه من بیاید.» گفتیم حالا خودتان انتخاب کنید، او هم مرا انتخاب کرد که با هم برویم. به علم تلفن کرد ما حاضریم که هر روزی که شما وقت دارید به ملاقات شما بیاییم، من تنها نخواهم آمد، او در حضور من تلفن کرد، من و فلان‌کس خواهیم آمد. قرار شد یک روزی پیش از ظهر برویم آن‌جا و گفته بود، «یک آبگوشت ولایتی بخوریم و صحبت بکنیم.» ما رفتیم به باغ علم و در ایوان نشستیم و از ما پذیرایی کرد.

س- آقای دکتر یادتان هست که این باغ کجا بود؟

ج- در دزاشیب بود. بله در یکی از کوچه‌های دزاشیب بود، وقتی رو به سمت شمال می‌رفتیم در دزاشیب از تجریش به سمت نیاوران در این آخرین کوچه دست راست بود که در وسط‌های کوچه یک پارک خیلی بزرگی بود که عَلم گفت تازه این‌جا را آباد کرده استخر ساخته و قناتش را دایر کرده و درخت کاشته و آب تهیه کرده است. یک ساختمان خیلی خوبی هم داشت. صحبت شد علم خیلی از قول شاه از جبهه ملی تعریف کرد که شاه مکرر گرفته است که این‌ها Asset هستند، Asset به معنای بنیان. من آن زمان معنی Asset را به معنای asset مرتاض و این‌ها گرفته بودم ولی بعد به دیکسیونر رجوع کرده بود در عالم خودش. و بعد خلاصه یک مذاکراتی شد خیلی از صالح تعریف کرد و گفت اعتماد شاه به صالح به‌قدری است که چند دفعه صحبت شده که برای تربیت ولیعهد یک مربی انتخاب کنند و صحبت کردند و کردند و کار رسیده به آقای صالح و شاه گفته است که اگر صالح قبول کند خیلی خوب است ولی صلاح این کار را قبول نمی‌کند. این صحبت‌ها شد. خلاصه بعد از مذاکراتی قرار شد که حرف‌های ما را به شاه بگوید و نظر شاه را برای ما بیاورد. دفعه دوم بعد از بیست‌وپنج شش روز خبر داد که بله من حاضرم باز یک جلسه‌ای با آقایان صحبت کنم. آقای صالح گفت، «این جلسه را باید به منزل ما تشریف بیاورید. ما هم یک آبگوشت ولایتی درست می‌کنیم و با هم ناهار می‌خوریم.» در این جلسه صالح بود و مهندس خلیلی بود، برحسب انتخاب خود صالح، بنده هم بودم. علم آمد و بعد از بحث زیاد دو مطلب را خاطرنشان کرد که خوب به خاطر من هست. یکی آن‌که گفت، «آقایان خیال نکنید که اگر نصف‌شبی بروند یک عده‌ای را، هفت هشت نفری را، بگیرند و تا صبح نشده آن‌ها را اعدام کنند صبح دنیا به‌هم خواهد خورد.» یک تهدیدی بود. و بعد مطلب دوم «این مشروطه‌ای که شما می‌خواهید شاه به‌هیچ‌وجه قبول نخواهد کرد چون خودش به چشم خودش دیده که پدرش کفش‌های یک پادشاه مشروطه را جلویش جفت کرد و فرستاد به فرنگ و او دیگر برنگشت.» من این‌جا گفتم که موضوع جفت‌کردن کفش‌های مرحوم احمدشاه تازه نبوده آقا. خیلی جلوتر از کودتای سوم حوت این موضوع در ایران مطرح بود و یک نمونه‌ای که من از آن بحث‌ها به‌خاطرم هست این است که عصرها که ما از دارالفنون برمی‌گشتیم یک جغد بزرگی آن بالای سر درب شمس‌العماره می‌نشاندند، حالا این جغد درستی بود یا جغد ساختگی بود در هر صورت یک جغدی بود، و این رو به خیابان بود و مردم جمع می‌شدند و همان‌جا این را فال می‌زدند که این سلطنت قاجاریه منقرض خواهد شد. حضور جغد را دلیل بر این می‌گرفتند. و عارف هم غزلی ساخته بود که در مشهد خوانده بود:

تا که آخوند و قجر زنده در ایران‌اند          این ننگ را ملت ایران به کجا خواهد برد

این‌ها البته یک قسمت بعد از کودتا بود ولی این شعر عارف قبل از کودتا. این مذاکرات در ایران بود. بعد از آن‌که احمدشاه با بردن اسم قرارداد وثوق‌الدوله در آن دعوت رسمی که به خودش که به او یاد داده بودند و نوشته داده بودند که در ضمن نطقش در مهمانی یک اسمی از قرارداد وثوق‌الدوله ببرد به صورتی که تأیید بکند و او امتناع کرده بود آن‌جا به او همین نصرت‌الدوله و فیروز میرزا گفته بودند که شما سلطنت‌تان در خطر است. او گفته بود، «من سلطنتی را که خیانتی به ملت ایران باشد نمی‌خواهم.» چنین شخصی بود. این‌ها را من به علم تذکر دادم، گفت، «بله آقا این‌ها صحبت‌هایی بوده ولی خب بالاخره شاه این را دیده بود و این مشروطه‌ای که شما می‌خواهید نمی‌شود. ولی یک موافقتی می‌کند و آن این است که انتخابات تهران و تبریز و اصفهان و مشهد را به اختیار شما بگذارد و هرچه هم خودتان می‌خواهید کاندید بدهید و هرچه کاندید می‌دهید آن‌ها را قبول کند. بعد خودتان پست‌هایی، غیر از وزارت، مثل استانداری سفارت کبر او کارهایی از این قبیل خواسته باشید پیش‌کش و رایگان. بنابراین بیایید با شاه موافقت کنید.» گفتیم خیلی خوب حالا ما مشورت می‌کنیم جوابی می‌دهیم و تصمیم گرفتیم و روزش هم معین شد که چه‌روزی ما برویم. در شورای جبهه ملی صحبت شد آقای صالح پیشنهاد کردند که این جواب ما باید کتبی باشد. سه سطر جواب نوشتیم، به نظرم به خط دکتر سنجابی بود، که اول آزادی کامل انتخابات در سر‌تاسر ایران، دوم اجرای صحیح قانون اساسی مشروطیت، سوم عدم مداخله شاه در امور مملکت که مسئولیتش به عهده دولت و رجال دولت است. این را ما با آقای صالح باز بردیم به باغ آقای عَلم. آن روز گفته بود که من برای کارخانه‌ی ذوب‌آهن و فلان و فلان در کرج در خدمت شاه هستم و ممکن است یک قدری تأخیر بکنم. اگر آقایان آمدند، سپرده بود، آن‌جا منتظر باشند من می‌آیم. ما یک‌کمی صبر کردیم در اتاق آقای علم. آن‌جا من به بعضی چیزها متوجه شدم. عرض کنم عکس ملکه الیزابت که به «دوستم» یک‌همچین چیزی به علم اهدا کرده بود و عکس شاه در پشت پرده بود و همچنین عکس آن قنسول انگلیس در مشهد که امیر شوکت الملک او را وصی خود قرار داده بود و پای عکسش به‌عنوان تشکر یک چیزی نوشته بود روی…

س- پدر آقای علم؟

ج- پدر آقای علم. این‌ها همه روی پیانویش بود. وقتی علم آمد نامه را دادیم و برگشتیم و دیگر صحبتی نکردیم. بعد از آن بود که ما در شورا تصمیم گرفتیم که هیچ‌وقت همکاری شاه را قبول نخواهیم کرد و متعهد شدیم که مادامی‌که این سه شرط را قبول نکرده به‌هیچ‌وجه قبول نکنیم. آقای دکتر شاپور بختیار که عضو شورا بود از این قرار تخلف کرد که به‌مجرد پیشنهاد شاه فوراً قبول کرد و عهده‌دار رئیس‌الوزرایی شد. بنابراین این خیانتی بود به جبهه ملی. به همین دلیل هم شبانه در جبهه ملی تصمیم گرفته شد که او را از جبهه ملی طرد کنند.

س- آقای دکتر مسئله‌ای مطرح هست راجع به جبهه ملی که به نام جبهه ملی دوم معروف شد و در سال ۱۳۳۹ تشکیل شد و اولین کنگره‌اش هم در سال ۱۳۴۱ بود و جنابعالی هم عضو شورای مرکزی آن بودید، گفته شده است که زمانی بود که شاه درواقع پیشنهاد به‌دست‌گرفتن حکومت را به جبهه ملی کرده بود من می‌خواهم از حضورتان تقاضا کنم در دنبالۀ همان صحبت‌هایی که فرمودید این مسئله را یک‌خرده روشن کنید. برای این‌که این‌طور که شما می‌فرمایید مثل این‌که درواقع پیشنهاد تشکیل دولت و حکومت به آن صورت نبوده بلکه به یک صورتی بوده که جبهه ملی درواقع به یک نحوی در رژیم شرکتی داشته باشد به عنوان چند نماینده و چندتا استاندار و فرماندار.

ج- سناتور…

س- لطفاً راجع به این موضوع یک کمی بیش‌تر توضیح بفرمایید.

ج- عرض کنم که بعد از رفراندوم یعنی بعد از انتظار قطعنامه کنگره جبهه ملی که در آن شش مطلب مطرح شده بود ازجمله رفع حجاب، اصلاحات ارضی و شرکت کارگران در درآمد کارخانه‌ها که سهمی از درآمد کارخانه‌ها داشته باشند و از این قبیل موارد آقایان طالقانی و مهندس بازرگان هم در آن هیئتی که باید این قطعنامه را بررسی کنند امضاء کنند شرکت داشتند و امضاء کرده بودند.

س- رفع حجاب فرمودید؟

ج- بله.

س- رفع حجاب؟

ج- رفع حجاب یعنی بی‌حجابی رسمی باشد، به این معنی که شرکت خانم‌ها در امور سیاسی و انتخابات مجاز باشد. آن نمایندگان آخوند جبهه‌ملی وقتی دیدند خانم‌ها آمدند اعتراض کردند و بلند شدند رفتند. آن‌ها هنوز به رفع حجاب هم حاضر نبودند. همین حرفی که خمینی حالا می‌زند.

س- خانم‌های جبهه‌ملی که در کنگره جبهه‌ملی شرکت داشتند؟

ج- بله. یک کمیته‌های بانوان بود در تهران و در ولایات. آن‌ها هم نمایندگانی انتخاب کردند. آن نمایندگان دوتاشان یکی همین خانم فروهر بود یکی دیگرش حالا یادم نمی‌آید انتخاب شده بودند با روی بازو بدون چادر وقتی که آمدند به کنگره خب آقایان علما یکه خوردند که این چیست. مقصود صحبت رفع حجاب بود این‌ها هم مترصد بودند که یک روزی رفع حجاب را باید منتفی کرد چه برسد به این‌که در انتخابات شرکت کنند. شاه فکر کرد این شش ماده قطعنامه‌ی جبهه‌ملی را خودش عمل کند، چرا جبهه‌ملی این‌کار را بکند؟ این بود که به فکر رفراندوم افتاد و قبل از این‌که رفراندوم بشود بر اثر دستور او هرچه از جبهه‌ملی گیرشان آمد از دانشجو و جوان و پیر همه را در سوم بهمن ۱۳۴۱ زندانی کردند. این زندان قصر و زندان قزل‌قلعه پر شده بود از این زندانیان جبهه‌ملی، ضمن این‌ها این مصباح التولیه تولیت قم هم بود، یک چندتا هم از اهالی ورامین بودند، قاطی بودند. هنوز فکر جا هم برای ما نکرده بودند آن روز. خلاصه همه را زندانی کردند و شاه رفراندوم کرد و مطالبش را گفت آن شش فرمان اولیه‌اش همان‌ها بود که در قطعنامه جبهه ملی تصمیم گرفته شده بود. ایشان از آن روز شرکت خانم‌ها را در امور دولت و سیاست و انتخاب‌شدن و امثال این‌ها مطرح کرد. ولی در این زندان هم ایشان باز همایون صنعتی‌زاده را واسطه قرار داده بود. یک روز رئیس زندان آمد به آقای صالح گفت که دستور دادند به من که همایون صنعتی‌زاده می‌آید این‌جا برای ملاقات با آقای صالح و در آن جلسه حتی من هم نباید باشم ولی موافقت کردند که آقای امینی، نصرت‌الله امینی هم باشد. ملاحظه می‌فرمایید؟

س- شاه موافقت کرده بود؟

ج- دیگر به آن کسی که پیغام آورده بود یعنی همایون صنعتی‌زاده این‌طور گفته بود، او هم لابد…

س- این آقای همایون صنعتی‌زاده یک موقعی رئیس مؤسسه فرانکلین نبود؟

ج- بله بود و خیلی با شاه رابطه داشت. ایشان آمده بود و صحبت کرده بود با آقای صالح که قراری بگذارند آقایان آزاد بشوند و در دولت شرکت بکنند. آقای صالح جواب مساعد نداده بود. رفت و آمد ادامه پیدا کرد. بعد که ما را منتقل کردند به قزل‌قلعه چون آن‌جا سخت‌گیری تحت‌نظر رئیس شهربانی بود که این نصیری بدذات بود و خیلی سخت گرفته بود. ما اعتصاب کردیم ملاقات با کسانمان از پشت نرده‌های زندان را قبول نکردیم و مدتی هم خوراک ما را هم که از خارج می‌آوردند قطع کردند. ولی خب رفتار این رؤسای زندان با ما خیلی خشونت‌آمیز نبود. به خصوص با من که کار طبابت می‌کردم گاهی به دردشان می‌رسیدم گاهی به درد زندانی‌ها می‌رسیدم. و همین قضیه را باید عرض کنم که هم زندان با ما دوسه‌تا از این قاچاقچی‌های آدمکش این‌ها هم بودند، جهانگیر نامی بود. یک نفری هم آوردند بعد به اسم حسن کوچیکه می‌گفتند. که بعد خودش تعریف کرد که در زمان انتخابات کاشان این مأمور بوده با بیست‌تا پاسبان و سی چهل نفر از کسان خودش بروند به کاشان و نگذارند انتخابات کاشان برای صالح صورت بگیرد. این حسن کوچیکه یک آدمی بود از آن لوطی‌های طراز اول این عصرها شنا می‌رفت، شنا می‌کرد در یکی از آن باغچه‌های حیاط سه‌تا آجر روی‌هم می‌گذاشت و شنا می‌کرد. یک روز آجر در می‌رود می‌افتد دستش می‌شکند. یک اتفاقی بود آوردند توی اطاقش همان جنب اطاق صالح هم به او اطاق داده بودند. یک قضیه‌ای بود گذشت. نصف‌شب بود دیدم آن جهانگیر آمد پیش من، خودش محکوم به اعدام بود، که آقا این جوان دارد می‌میرد شما آخر طبیب هستید یک درمانی یک چیزی یک کاری بکنید یک قدری دردش تخفیف پیدا کند تا ببینیم چه‌کار می‌شود بکنیم. من هم به طبیب زندان نوشتم که آقا، آن‌ها همه شاگردهای من بودند خیلی گوش به‌حرف می‌کردند خواهش می‌کنم یک مرفینی چیزی به این بزنید دستش را هم ببندید تا صبح ببینیم چه کار می‌شود کرد. او هم فوراً عمل کرده بود این آرام شده بود دردش. صبح جهانگیر باز آمد توضیحی داد. گفتم این کافی نیست من می‌نویسم این را ببرید به بهداری شهرداری دستش را گچ بگیرند. گفت که آن‌جا نمی‌بریم. گفتم خیلی خوب من می‌نویسم به سرویس مرحوم دکتر هنجن جراحی آن‌جا آسیستان‌ها این‌ها دوستان من هستند این را عکس بردارند جا بیندازند گچ بگیرند یک بارگی بشود این‌کار و این را رئیس زندان هم موافقت کرد. رئیس زندان موافقت کرد و بردنش این وقتی برگشته بود آن‌جا همه کار برایش کرده بودند. عکس گرفته بودند، برایش گچ گرفته بودند خیلی هم راحتش کرده بودند. این رئیس زندان متعجب شده بود که چطور با یک یادداشت من این کارها را کردند که بعد خودش هم مراجعاتش را به من می‌کرد، زنش و این‌ها را. و خلاصه لطفی به من پیدا کرده بود. این حسن کوچیکه بعد یک روز به او گفتم حسن حالا اگر یک روز چماقی دست تو بدهند که برو صالح را بزن و یا دکتر آذر را بزن، گفت دستم از این‌جا بشکند اگر یک‌همچین کاری بکنم من از شما انسانیت دیدم که این‌ها دروغ می‌گویند. ما هم کارمان این است باید زندگی کنیم هروئین بفروشیم قاچاق بکنیم، آدم بکشیم زندگی کنیم ولی نسبت به شماها ابداً همچین کاری نمی‌کنم. مقصودم این‌ها همه مرید شده بودند در آن‌جا. خلاصه با وجود این رفتار رئیس شهربانی خیلی خشن بود، خلی خشن بود، مخصوصاً با این نهضت آزادی، آقایان مهندس بازرگانو دکتر سحابی. این‌ها روزه می‌گرفتند ختم قرآن داشتند نمی‌دانم یک کارهایی داشتند. ازجمله توهین‌هایی که به این‌ها کردند، که من به آن‌ها تذکر دادم، این بود که ماه رمضان بود و برای سحری‌شان یک دیگ آش آورده بودند برای این‌ها، این‌ها هم دیده بودند که آش خوراکی نیست نخورده بودند گذاشته بودند صبح همه‌ی ما را خبر کردند رفتیم دیدیم. واقعاً دیدم این را رئیس‌کل زندان دستور داده از آشپزخانه برای این آقایان برای این‌که توهینی به این‌ها بکند که این‌ها روزه می‌گیرند و هرروز ختم قرآن دارند یک‌قدری سخت گرفته باشد برایشان.» ولی در قزل قلعه رفتار خیلی انسانی‌تر بود محترمانه بود این مرحوم پاکروان آن‌وقت رئیس سازمان امنیت بود و بعد او سفیر شد این سرهنگ مقدم شد به‌جای نصیری و این سرهنگ مقدم هم مرد خوبی بود از بازپرسی‌هایی که از من می‌کرد می‌فهمیدم که یک آدم خشن و بی‌معنی نیست و خیلی تسهیلات برای ما فراهم می‌کرد. عرض کنم که او را هم بی‌خود اعدامش کردند هیچ‌کاره‌ای نبود. خلاصه رفت و آمد این همایون صنعتی‌زاده در زندان قزل‌قلعه هم ادامه داشت. می‌آمد با آقای دکتر صالح و بعضی آقایان دیگر صحبت‌هایی می‌کردند این‌ها همه‌اش معنایش این بود که ما قراری بگذاریم آزاد بشویم و در کار دولت داخل بشویم و ما حرف‌مان این بود که ما در زندان قراری نمی‌توانیم بگذاریم، آدم زندانی اختیار خودش را ندارد هر قراری بگذاریم دلیل بر ضعف ما خواهد بود. آن بازپرسی‌ها و بازجویی‌ها هم جدی دنبال می‌شد. فقط یک چیز مانع شد که ما را محاکمه بکنند و آن این بود که در این حیص و بیص آن رئیس‌جمهور ترکیه‌ کی بود که به ایران آمد؟

س- عصمت اینونو؟

ج- نه بعد از او بود. اسم خیابان چیز را هم به اسم او کرده بودند. (جلال با یار) خلاصه او آمده بود به ایران. او در زمان وزارت خارجه‌اش با مرحوم کاظمی که در ترکیه سفیرکبیر بود دوست شده بود. او در همان روز ورودش که شاه به استقبالش رفته بود و او را به قصرش می‌برد از شاه پرسیده بود، «کاظمی با من خیلی دوست بود خیلی رابطه داشتیم من انتظار داشتم که او به استقبال من آمده باشد چطور شده؟ چه شده مریض اشت چه شد که نیامده؟» شاه از همان‌جا دستور داده بود که فوراً کاظمی را بردند به باشگاه سازمان امنیت یک دو سه روزی آن‌جا نگه داشتند و یواشکی به اسم مریض مرخصش کردند. بعد محاکمه صالح را دیدند عملی نخواهد بود همه ما را ممکن بود دربسته محاکمه کنند ولی صالح سفیرکبیر در آمریکا بود او را همین‌طور دربسته محاکمه کردن کار آسانی نبود و به یک مشکلی برخورده بودند. شاید هم تقاضایی شده بود از طرف خبرنگاران آمریکایی که این‌ها در محاکمه صالح حضور داشته باشند دیده بودند که از این محاکمه افتضاح بالا می‌آید. کم‌کم بازپرسی‌ها و بازجویی‌ها را موقوف کردند و بالاخره دیدند کاری نمی‌شود کرد در شهریور و مهر کم‌کم ماها را آزاد کردند یک عده‌ای از آن‌جمله نهضت آزادی را نگه‌داشتند و محاکمه کردند و محکوم به حبس کردند ده سال و پنج سال به مناسبت آن نوشته‌ای که از آن‌ها گیر افتاده بود. من به بازرگان دو دفعه تکرار کردم که آقا صرف‌نظر کنید شما نمی‌توانید از زندان چیزی را به خارج بفرستید تازه فرستادید گیر می‌افتد در بازار. آن‌ها بازار را تحریک می‌کردند که قیام کنند و نمی‌دانم تعطیل کنند چه کار کنند. یک اعلام جمهوریت چیزی هم پیش کشیده بودند. این اتفاقاً در همان زندان قزل‌قلعه به دست مأمورین و آن ساقی سرپرست زندان می‌افتد و آن‌ها را به دلیل همان نوشته و امضاء کردن‌شان محکوم می‌کنند. آن‌ها یک نامه‌ای به دکتر مصدق نوشتند دکتر مصدق فرستاده برای من که در شورا مطرح بشود خیلی هم اوقاتش تلخ شده بود یک نامه‌ی مفصلی بود. مضمون این نامه روی‌هم‌رفته این بود که آقایان اعضای جبهه‌ملی سازش‌کاری کردند و الا ما را محاکمه کردند این‌ها را آزاد کردند، یک‌همچین مضمونی بود.

س- آقایان نهضت‌آزادی نوشتند به مصدق؟

ج- بله. این نامه هم باز جزو نامه‌های من هست حالا اگر در این چپاول‌گری از بین نرفته باشد یک روزی ممکن است منتشرش کنم.

س- حالا که صحبت این مسئله پیش آمد آقای دکتر یک مقداری صحبت بفرمایید راجع به اختلافی که دکتر مصدق با جبهه ملی دوم داشت و اصولاً اصرار بر این داشت که جبهه‌ملی دوم اساسنامه‌اش را تغییر بدهد به‌طوری‌که تمامی احزاب بتوانند به محض تمایل در جبهه ملی شرکت داشته باشند.

ج- بله. راست است. به آقای دکتر مصدق نامه‌هایی می‌نوشتند و واسطه ارسال نامه همین ولی‌الله…

س- هدایت‌الله متین دفتری؟

ج- هدایت‌الله متین دفتری. این جوانی بود به‌عنوان نوه دکتر مصدق اجازه داشت برود ولی بعد برای ما ثابت شد که این با سازمان امنیت رابطه دارد و بعضی نامه‌های ما را نمی‌رساند و بعضی نامه‌ها را هم جواب‌های مصدق را یک‌روز آمد گفت توی راه مرا گرفتند و کیفم را خالی کردند و هرچه نامه بود جواب دکتر مصدق و این‌ها رفت. خب این دروغ بود معلوم بود. خلاصه دکتر مصدق عقیده‌اش این بود که راست است همان کاری که ما امروز فکر می‌کنیم که این مخالفان دولت باید از هر صنفی از هر طبقه‌ای هستند متحد بشوند ادعاهایشان قرارهای شخصی خودشان را کنار بگذارند بعد از رفع غائله دوباره بنشینند با هم قرارومداری بگذارند که خب این صحبت را دکتر مصدق پیشنهاد کرده بود ولی ما نوشتیم که ما همه‌ی این کارها را می‌توانیم بکنیم ولی تنها چیزی که نمی‌توانیم قبول کنیم سازش با حزب توده است و این‌ها ما را متهم می‌کنند به توده‌ای بودن شما هم متهم بودید به این کار. این کار را ما نمی‌توانیم ولی سایر احزاب اگر حاضرند مذاکره می‌کنیم که آن‌ها هم آن نامه را نوشته بودند که جبهه‌ملی سارش کاری کرده است و یک اختلافاتی پیش آمده بود. ولی بعد دکتر مصدق از آن فکرش منصرف شده بود. منصرف شده بود که بعد دیگر پیش‌آمدهای دیگر سبب شد که…

س- ولی آقای دکتر مصدق در آن نامه‌ای که نوشته بودند به شورای جبهه ملی توضیح داده بودند که نظر من درواقع اصلاً حزب توده نبوده و نظر من مثلاً این‌جا نوشته بودند که چرا آن جامعه سوسیالیست‌های نهضت‌ ملی ایران را که تقاضای عضویت کرده بودند در جبهه‌ملی آن را نپذیرفته و موکول کرده پذیرش سازمان‌های سیاسی را به کنگره که در هر دو سال یک‌بار باید تشکیل بشود و این کار پیوستن احزاب و سازمان‌های سیاسی را به جبهه ملی به تعویق می‌اندازد و مثل این‌که نظرش این مسئله بود اگر به خاطر داشته باشید.

ج- من خاطرم نمی‌آید که اقای دکتر مصدق یک‌همچین نامه‌ای نوشته باشد. ولی یک نامه‌ای انتقاد از رفتار جبهه‌ملی به‌طور کلی در یک دنده‌گیش درباره‌ی اصولی که اتخاذ کردند که همکاری نکنند چه نکنند یک نامه‌ای یک شب همین شاپور بختیار و این داریوش فروهر آوردند به شورا آن را پلی‌کپی کرده بودند به هر یک از ما یک نسخه دادند. معلوم شد که این‌ها مکاتبه‌ای با مرحوم دکتر مصدق دارند و در آن نامه دکتر مصدق یک مخالفتی با رفتار شورای جبهه ملی کرده بود ولی نه به طور بد. نصیحت کرده بود که بهتر است این روش را این اتحاد بین احزاب را قبول بکنید. صحبت از حزب توده تنها نبود نه. فقط احزاب سیاسی بود.

س- بله ولی مثل این‌که نظر دکتر مصدق مورد قبول قرار نگرفت و آقای صالح یک نامه‌ای نوشتند؟

ج- نه ما فقط حزب توده را قبول نکردیم. هیچ‌یک از آقایان قبول نکردند هیچ‌یک از این احزاب. احزاب زیادی هم نبودند. نهضت‌آزادی بود که از روز اول تصمیمش را گرفته بود و داوطلب حجاب بود و بعد با خمینی متحد شد. آن روزی که دعوای خمینی مطرح شد ما در زندان بودیم در چهاردهم خرداد در پانزدهم خرداد و این‌ها رابطه داشتند من یادم نمی‌آید که دعوتی کرده باشند از جمعیتی و از افرادی قبول کرده باشند. شاه در بحبوحۀ اقتدارش بود هر چه بود می‌کرد کسی جرأت نمی‌کرد به جبهه‌ملی ملحق بشود نه این‌که تنها ما امتناع کردیم، کسی قبول نکرد.

س- ولی یک سازمانی بود آن‌موقع به نام جامعه سوسیالیست‌های نهضت‌ملی ایران که آقای خلیل ملکی در رأسش بودند و آن‌ها تقاضای عضویت از جبهه ملی کرده بودند و عضویت آن‌ها به تعویق افتاده بود و یک مدت طولانی تصمیمی درباره‌اش نگرفته بودند.

ج- خلیل ملکی هیچ‌وقت من یادم نمی‌آید که به جبهه ملی اظهار پیوستگی یا اعتقاد به پیوستن داشته باشد. نوشته‌هایش هم در مجله علم و زندگی هم هست، هیچ. او چیزی فروگذار نمی‌کرد همه‌ی اتفاقات را می‌نوشت و بنده یادم نمی‌آید یک‌همچین کاری.

س- شما نظرتان راجع به خلیل ملکی و اصولاً نقشی که او در طرفداری از دکتر مصدق داشت چیست؟

ج- والله من با خلیل ملکی خیلی معاشرت نداشتم، فقط در زندان. قبل از آن هم یک روز دانشجویان این تشکیلات آقای خلیل ملکی آمدند از من خواهش کردند که صحبتی بکنم در اجتماع آن‌ها من انتقاد کردم از خلیل ملکی. گفتم خلیل ملکی یک روز توده‌ای بود بعد حزب زحمتکشان با بقایی بعد جدا شد. این یک آدم مطمئنی نیست و رفته بودند گفته بودند به خلیل ملکی. با وجود این اصرار کردند و من رفتم صحبت کردم خلیل ملکی آمد آن روز پای صحبت من نشست. بعد از تمام شدن صحبتم…

س- این در چه سالی بود آقای دکتر؟

ج- در همان سال‌های بعد از کنگره یا قبل از کنگره جبهه‌ملی در آن زمان بود.

س- پس در آن دفتر جامعه سوسیالیست‌ها بود؟

ج- بله ممکن است. عرض کنم که بعد به من گفت من یک صحبتی با شما دارم. رفتیم به یک اطاق دیگر گفت که شما دربارۀ من یک‌همچین حرفی زدید؟ گفتم بله راست است شما توده‌ای بودید و بعد… گفت شما از تیتوئیسم خبر ندارید. من مسلکم مسلک تیتواست یعنی حزب سوسیالیست یا توده‌ای داشته باشم بدون این‌که تبعید از دولت شوروی و تحت حمایت او باشیم. این اسم تیتوئیست را او به من گفت.

س- یعنی یک چپ مستقل؟

ج- بله یک چیز مستقلی باشد. و از آن‌جا دیگر بعد رابطه ما زیاد نداشتیم جز در زندان بعد از کودتا که من او را وقتی دیدم به هر اتاقی می‌برند این می‌آید بیرون. چندتا از توده‌ای‌ها را هم توی این اتاق‌ها ردیف زندانی کرده بودند و دستور داده بودند این را توی آن اتاق‌ها بیندازند. مخالفان توده‌ایش…

س- خلیل ملکی را؟

ج- بله. و این بیچاره همین اتاق اول رفت آمد بیرون، اطاق دوم رفت‌آمد بیرون و با پاسبان گفت‌وگویش شد اوقاتش تلخ شد. من واقعاً دیدم که اتاق ما جا داشت مرحوم لطفی بود و دو نفر از وکلای سابق مجلس بودند و من بودم ما هنوز جا داشتیم در اتاق‌مان. رفتم خلیل ملکی را دعوت کردم که بیاید به اتاق ما و بعد هم گذاشتند آمد. او چیزی نداشت، من پتویم را دادم زیرش انداختیم نشست آن‌جا. چند روزی با ما بود آن‌جا با ما خیلی انتیم شد از مذاکرات من در آن‌جا در علم و زندگی مطالبی اظهار کرد. ولی بعد دوست بودیم من در ناخوشی‌هایش هم به عیادتش می‌رفتم در بیمارستان، خیلی گله‌مند بود از اوضاع و از زندگی خودش مأیوس بود. آخر زندگی‌اش، خلیل ملکی، خیلی واقعاً قابل ترحّم بود. ولی من یادم نمی‌آید که او درخواست الحاق به جبهه‌ملی کرده باشد.

س- جدا شدن خلیل ملکی از حزب زحمت‌کشان و دکتر بقایی به خاطر مخالفت دکتر بقایی با دکتر مصدق نبود؟

ج- والله من وارد نیستم. در آن زمان زیاد وارد نبودم.