روایتکننده: دکتر مهدی آذر
تاریخ: سیویکم مارچ ۱۹۸۳
محلمصاحبه: شهر نورفولک – ویرجینیا
مصاحبهکننده: ضیاء الله صدقی
نوار شماره: ۸
س- آقای دکتر آذر شما بعد از کودتای بیستوهشت مرداد تا سال ۱۳۵۷، یعنی در این بیستوپنج سال آخر رژیم شاه، چندبار دستگیر و زندانی شدید؟
ج- سهبار. یکی که بلافاصله بعد از کودتا بود.
س- لطفاً ممکن است که خاطراتتان را راجع به آن بار به ما بگویید، چون آن در ارتباط با دولت دکتر مصدق و گرفتاری شخص او بود.
ج- در آن زمان ما متهم شدیم به اینکه فرمان عزل دکتر مصدق را قبول نکردیم و به کارمان در دولت ادامه دادیم. این تنها ایرادی بود که برای ما داشتند و سایر ایرادها بعد از تحقیقات چیزی بر علیه ما نبود. بنده گفتم که آزموده خودش گفت که شما فقط متهم هستید به اینکار که برخلاف فرمان شاه باز رفتید به وزارت فرهنگ و کارتان را کردید که دلیلش را عرض کردم. من بعد از آنکه خلاصه کودتا شد و مرحوم مصدق هم گرفتار شده بود و دولتی تشکیل شد و مکرر در رادیو، در روزنامهها گفته شد که اعضای دولت دکتر مصدق مورد تعقیب هستند و باید بیایند تسلیم بشوند یا اینکه بالاخره دستگیرشان میکنیم و محاکمه باید بشوند، من روز هفتم، هشتم پنهان شدنم بود وقتی دیدم این خبر هی متواتر پخش میشود و بالاخره شنیدم که هم خانه دوستان مرا و خانه مرا و خانه منسوبان مرا همه را گشتهاند و در دنبال من هستند، خودم یک روز صبح رفتم به حکومت نظامی پیش دادستان به توسط آن رئیس شهربانی علیقلی اعتمادمقدم معرفی شدم که در زمان مصدق هم گویا یک سمتی داشت. درهرحال دادستان هم مرا نمیشناخت، شخصاً نمیشناخت، وقتی من رفتم به اتاق او جمعی نشسته بودند و منتظر بودند و یکدفعه آمد. آمد و کرکرکنان پشت میزش نشست. در این ضمن یک شخص قد بلندی آمد و صندلیش را گذاشت پهلوی میز او با او صحبت کرد. من از حرفهای او اینقدر شنیدم که جواب میداد، «آقا ما اینها را همه را باید دستگیر کنیم، من مأمور دستگیری اینها هستم و نمیشود صرفنظر بکنم، این وساطت شما را خجلم نمیتوانم قبول کنم.» عذرخواهی میکرد. بعدها فهمیدم که این برادر بزرگ مرحوم دکتر فاطمی بود که آنجلسه مرا هم شناخته بود، خودش بعدها به من یادآوری کرد. بعد به این آدم گفت که امروز منزل بودم که به من خبر دادند دکتر آذر گرفتار شده بعد او پا شد رفت و یکی یکی به اربابرجوع رسیدگی کرد. دکتر غلامرضا خان شیخ شخص آخری بود. به او که گفت چهکار دارید؟ او اشاره کرد به من که من جلوتر از او آمدهام. رو کرد به من که آقا چه فرمایشی دارید؟ گفتم دکتر آذری که فرمودید گرفتار شده است من هستم، نخیر گرفتار نشدهام، خودم آمدهام امروز تسلیم شما بشوم. این خیلی خجل شد و پا شد و گفت آقا معذرت میخواهم، دست داد به من و گفت، «خب به من اینطور گفتند خیلی معذرت میخواهم.» و نشست سر جایش و آن مصدرش را خواست گفت آن پروندۀ شمارۀ ۱۶ را بیاور. من هم فکر کردم که پروندۀ شمارۀ ۱۶ چه باشد معلوم بود شانزدهمین دستگیری است به عبارتی دیگر، و آورد آن را و امضاء کرد و به مصدرش گفت که خب آقای دکتر را راهنمایی کنید. او هم گفت بفرمایید. رفتیم و ما را انداختند توی زندان در آن کریدور بزرگی که عدهای را آنجا زندانی کرده بودند. من هم زندانی شده بودم.
س- شما را هیچوقت به دادگاه دکتر مصدق هم برده بودند؟ چون قاعدتاً بعضی وزرا را برده بودند با دکتر مصدق روبهرو کنند، آیا این ؟؟؟ برای شما هم اجرا شد؟
ج- دو دفعه مرا احضار کردند. دفعۀ اول نشد، وقت گذشته بود و جلسه تعطیل شد. دفعۀ دوم باز مرا احضار کردند و رفتم. آقای آزموده از من پرسید که شما اعلامیهای را که روز بیستوپنجم مرداد صبح از طرف دولت منتشر شده بود دیدید و در آن شرکت داشتید یا نه؟ من گفتم من در آنموقع در جلسه دولت نبودم چون منزلم در شاهآباد بود و دیر رسیدم به وزارت فرهنگ و بعد تا من برسم دولت این اعلامیه را صادر کرده بود و من هم خب حرفی نزدم دیگر، در حکم قبول بود. رو کرد به دکتر مصدق و گفت، «آقا این هم یک وزیر، اطلاع ندارد از اعلامیه شما، شما میگویید که اعلامیه از طرف دولت بود هیچیک از وزراء شما اطلاع ندارند.» مرحوم دکتر مصدق ناراحت شد و گفت، «آقا شما از یک مادهای شروع کردهاید که موضوعش اعدام است.» ماده فلان فلان نظام که اعدام است. «این آقایان حقوقدان نیستند و خیال میکنند که واقعاً همین اندازه که گفته شد شما مشمول فلان ماده هستید اعدام خواهند شد. از این جهت گاهی هم اظهار بیاطلاعی میکنند.» این واقعاً مرا خیلی ناراحت کرد، حقیقتش خیلی از خدا میخواستم که همانجا سکته کنم. خواست خدا این بود که دوباره آقای آزموده از من سؤال کرد که آقا وقتی شما نبودید چرا اعتراض نکردید به این موضوع که بدون نظر شما… گفتم زیاد اتفاق میافتاد که من در هیئتدولت نبودم، به مأموریتی رفته بودم یا به دلیلی غایب بودم. ولی من هیچوقت با تصمیمات دولت مخالفت نمیکردم و هرچه دولت و آقای دکتر مصدق قبول میکردند مورد قبول من بود. بنابراین من جای اعتراض ندارم، قبول داشتم این اعلامیه را و اعتراضی نکردم. گفت پس اینطور. مرحوم دکتر مصدق دست بلند کرد و گفت، «ببینید شما هیچ دولتی پیدا نمیکنید که اعضای آن نسبت به هم اینهمه وحدتنظر و اطمینان و اعتماد داشته باشند و این یکی از نمونههایش است.» این مرا راحت کرد. راحت کرد که واقعاً خب از دلشان هم بیرون آمد که واقعاً من از روی عمد و… چون آنجا هم اظهارنظر مخالفی نکردم برای این بود که قبلاً آزموده در بازجویی اول من این موضوع را از من پرسیده بود و من هم گفته بودم که البته من اطلاعی نداشتم ولی خب اعلامیه دولت بود. و او مورد قبول بودنش را دوباره متذکر نشد یا خواسته بود ببیند من در این شهادت ممکن است منکر بشوم که من جوابم قانعکننده بود و مرحوم دکتر مصدق را هم راضی کرده بود. بعد که من خداحافظی کردم یعنی خواستم بروم با او صحبت کنم جلسه خالی شد و همه رفتند. رفتم به سمت او. سرهنگی بود سرهنگ الهیاری، یک آدم خشنی بود. گفت آقا کجا؟ کجا؟ گفتم میخواهم سلامی خدمت آقای دکتر مصدق عرض کنم. دکتر مصدق برگشت. گفتم آقا خدا حفظتان کند، سلامت باشید. خداحافظی کردم و مرخص شدم. این ملاقات ما با مرحوم دکتر مصدق بود تا وقتی که به عنوان بیمار به بیمارستان نجمیه منتقل شد. آنجا با راهنمایی پسرش دکتر غلامحسین مرا برای طبابت خواستند و من به این عنوان میرفتم و دم در هم پاسبانها که مواظب بودند، بعد که به خانهاش هم منتقل شد مخالفتی نمیکردند و حقیقتش این است که من به ملاحظه این که اگر صحبت سیاست و چیزی بکنیم به حکم اینکه دیوار گوش دارد ممکن است نشست بکند و مانع رفتن من خدمت دکتر مصدق و خب رسیدگی به احوال او بشود، هیچوقت صحبت سیاسی از گذشته مطرح نکردم، خود او هم چیزی به من… به اصطلاح همان راجع به حالشان، خب گاهی احوال ما را میپرسیدند. به اجمال حقایق را میگفتم و رسیدگی به حالش میکردم و خداحافظی میکردم و مرخص میشدم تا روزی که به حال اغماء افتاده بود که غلامحسینخان آمد هراسان باز رفتم دیدم دیگر کاری از ما ساخته نیست. با وجود این هر اقدامی که لازم بود کردیم ولی دیگر آن اغماء ادامه پیدا کرد و کار به فوت ایشان منجر شد.
س- آقای دکتر آذر، من تا آنجایی که در خاطرم هست از قول روزنامههای آن زمان آقای دکتر مصدق در دادگاه سندی ارائه داده بود که درواقع یک ردیهای بود بر صلاحیت آزموده به عنوان دادستان. شما از این موضوع چیزی به خاطرتان هست؟
ج- بله من هم در روزنامهها خواندم و بعد شنیدم در همان زندان بعضی اخبار دادگاه به ما میرسیدند ورقهای بوده که آزموده در آن شورایی که برای رسیدگی به مقررات و قوانین دادرسی ارتش شرکت کرده بود، گویا به دکتر مصدق نوشته بود و درست نبودن این قوانین و بعضی از موادش را درواقع خود او تخطئه کرده بود، این را دکتر مصدق در آن جلسات دادگاه از کیفش درمیآورد و ارائه میدهد. بنده همچین صحبتی شنیدم.
س- دفعۀ دومی که آقای دکتر آذر شما گرفتار شدید کی بود؟
ج- در تعقیب قضیه دانشگاه بود. دانشجویان همیشه تظاهرات خودشان را داشتند.
س- این چه سالی بود؟
ج- این در سال ۱۳۳۹ بود.
س- یعنی در بدو تشکیل جبهه ملی دوم.
ج- بله. در سال ۱۳۳۹ بود که کماندوها و ژاندارمها ریختند در دانشگاه و عدهای از دانشجویان را زدند و عرض کنم که جمعی مجروح شدند، حتی معروف است که به چندتا از دخترها تجاوز کردند و یکیشان اصلاً کشته شد. لابراتوارها و اینها را همه را به هم زده بودند به طوری که دکتر فرهاد که رئیس دانشگاه بود رسماً به اینها اعتراض کرده بود و شاه دیده بود خیلی بد شده تقصیر اینکار را گردن ما انداخت. روز سوم بهمن آنسال بود ما را باز توقیف کردند و اولین توقیف شده هم باز بنده بودم. بعد که بنده را بردند به یک جایی که جزو ساختمانهای سازمان امنیت بود، آنجا دیدم که یک جیپ دیگری رسید. آقای دکتر سنجابی را هم آوردند و اتفاقاً آن افسری که در آن ساختمان بود از شاگردهای سابق درسهای دکتر سنجابی بود. خیلی احترام به او گذاشت و بعد به آن کسی که ما را برده بود آنجا اعتراض کرد و گفت، «اینجا هیچکس نیست و من هم فقط یکی دوتا پاسبان دارم. اینجا جای پذیرایی آقایان نیست که اینها را اینجا آوردید. نه آشپزخانهای هست نه چیزی هست چطوری میشود ما اینجا اشخاص را زندانی کنیم.» و تلفن کرد اینجا، آنجا بالاخره ما را پس دادند بردند به شهربانی. آنجا هم مدتی معطل شدیم و بالاخره قرار شد ما را ببرند به زندان قصر. از این هم منصرف شدند و ما را به درمانگاه زندان در شهربانی که در همان جنب اداره شهربانی ساخته شده، از آن حیاط بزرگ راه داشت، بردند به آن طبقه دوم و سومش که بعد بلافاصله دیدیم رشیدیان که آقای دکتر امیرعلایی و تمام اعضای شورای جبهه ملی و فرود و آقای جعفر بهبهانی و صادق بهداد که مدیر روزنامهای بود که معروف شد که دولتی که بختیار میخواسته، تشکیل بدهد…
س- تیمور بختیار.
ج- تیمور بختیار بله. این جزو رجال و وزرایش بوده همه ما را آوردند در دو تا اتاق تنگ که ما آنجا زندانی شدیم. بعد معلوم شد که شاه دستور داده که ما را توقیف کنند و جریان دانشگاه را مربوط به ما بکنند. ما متهم شدیم که این مخالفت دانشجویان و آجر انداختن به سمت پاسبانها و زدوخورد را شروع کردن بود که سبب شد آنها داخل دانشگاه شدند. بعد ژاندارمها و کماندوها به کمکشان آمدند و اینها، اینها همه تقصیر ما بود و تحریک ما بود. یک هیئتی مأمور رسیدگی شد. باز یکی از قضات این هیئت همین معاون زاده سهرابی بود. عجیب است که کار را هم بیشتر به دست این معاونزاده داده بود. او هم در تحقیقاتش بالاخره بعد از مدتی یک رأیای نوشته بود، طوری نوشته بود که ما شنیدیم که شاه وقتی خوانده بود گفته بود این آقایان خود مرا محکوم کردند. بله، و در اثر این رأیای که ایشان داده بودند و آن هیئت سه نفری که یکیاش هم خود امینی معین کرده بودند، یکنفری به اسم…
س- منظورتان دکتر علی امینی است، نخستوزیر؟
ج- دکتر علی امینی نخستوزیر. و این توطئه درواقع یک قسمتیاش برای این بود که این رشیدیان و فرود و اینها صریح به ما میگفتند. برای این بود که دولت امینی را ساقط کنند. مثل آن ازدحام و آدمکشیای که در زمان رئیسالوزرایی مهندس شریفامامی اتفاق افتاد در میدان بهارستان و یک معلمی کشته شد.
س- دکتر خانعلی
ج- بله. بعد مهندس شریفامامی مجبور شد استعفا بکند، این به همین نظر بوده که این اتفاقات طوری بشود که امینی مجبور بشود استعفا بکند در نتیجه بیعرضگی دولت و اینها بود.
س- یعنی منظور این بوده که خود شاه و رژیم این برنامه را داشتند برای ساقط کردن امینی؟
ج- بله، بله برای ساقط کردن. امینی هم مقاومت کرد و ایستاد و استعفاء هم نکرد و قضیه را موکول به نظر یک هیئت سهنفری کردند که عرض کردم نتیجهاش این شد که شاه گفته بود اینها ما را محکوم کردند. وقتی اینطور شد ما را بعد از سه ماه و چند روز مرخص کردند. در صورتی که یکعدهای را مثل رشیدیان و فرود و اینها که در واقع به دستور دکتر امینی توقیف شده بودند، ما توقیفشدههای شاه بودیم، آنها توقیفشدههای امینی بودند. آنها مدتها مانند تا بعد و من گاهی میرفتم به ملاقات رشیدیان و سایر دوستانی که هنوز بر جا مانده بودند و میدیدیم گله میکرد و صریح به شاه فحش میداد که این بیغیرت ما را به کاری وادار کرده حالا از عهده امینی برنمیآید شما را مرخص کردهاند ما هنوز هستیم. در آنجا فروغی و عرض کنم غیاثی بودند کی بود که متهم سرپرست اداره گوشت بود، یکهمچین کسی بود، بقائی… یک همچین اسمی آنجا میدیدم که هستند در اتاق سرگرد محرری. او آدم شریفی بود. یک مورد ما دیدیم که به یک دانشجو شلاق زدند. آنهم وقتی پرسیدیم دلایل دیگری داشت که تنها موضوع عضویت جبهه ملی و اینها نبود.
آنجا هم بعضی دانشجویان را شناختیم که اینها با سازمان امنیت مربوط بودند، ارتباط خود آقای دکتر بختیار را با این نظامیها من به خوبی حس میکردم. برای اینکه در آن ایوان بالا که ما میایستادیم باهاش صحبت میکردیم، این بازجوها و اینها که میآمدند برای بازجویی دانشجویان همهشان با دکتر بختیار سلام و علیکی میکردند و دکتر بختیار سلامی میکرد. معلوم بود که آشنا هستند. خب ما حمل بر این میکردیم که تیمور بختیار چون رئیس حکومت نظامی بوده و اینها هم از طرف او مأمور میشوند خب میدانند این دکتر بختیار قوموخویش او است و اظهار آشنایی میکنند، به اصطلاح چیز بدی به دلمان راه نمیدادیم.
س- آیا رابطهای بین جبهه ملی و تیمور بختیار بود؟ چون من میدانم که تیمور بختیار نامهای نوشته بود که آن نامه خطاب به آقای داریوش فروهر بود و به دست ایشان هم رسیده بود. شما از این موضوع اطلاعی دارید؟
ج- من ابداً از این نامه اطلاع ندارم. ولی یک مطلب از تیمور بختیار باید بگویم که در سوییس بوده گویا، در یک مصاحبهای اظهار میکند، «من چهار سال حاکم نظامی بودم و در تمام این دستجات و گروهها مأمور داشتم، رسیدگی میکردم. جبهه ملی هیچوقت ارتباطی با حزب توده نداشت، این را من به طور صریح میتوانم بگویم.» این خودش یک دلیلی شد برای اینکه این اتهام ارتباط ما با تودهایها رفع بشود. گویا پاکروان هم یکهمچین نظری داده بود، بله. البته نظر تیمور بختیار آنزمان لالحب علی بل لبغص معاویه بود ولی خب یک مطلب درستی بود که گفته بود و شایع شده بود، این خبر در روزنامهها و مجلات ایران هم گویا درج شد. ما آنزمان زندانی بودیم.
س- این بار دوم شما چند وقت زندانی بودید آقای دکتر؟
ج- عرض کردم از سوم بهمن بود تا روز چهاردهم فروردین. من شخصاً با دو سه نفر روز چهاردهم فروردین مرخص شدم. خلاصه بیشتر جبهه ملی در همان هفت هشت روز بعد از سیزده فروردین آزاد شده بودند.
س- بار سوم گرفتاریتان در چه تاریخی بود؟
ج- بار سوم گرفتاری باز سوم بهمن ۱۳۴۱ بود. و آنوقتی بود که شاه اعلام رفراندوم کرده بود ما هم اجازه خواستیم که نظری دربارۀ رفراندوم شاه اظهار بکنیم. میتینگی، چیزی یکهمچین چیزی بود. به ما اجازه ندادند ولی برای اینکه مبادا تظاهراتی از طرف جبهه ملی بشود همۀ ما را هر چه جبهه ملی شناخته شده بود در ظرف یکی دو روز توقیف کردند و در زندان انداختند با آن تفصیل که در زندان قصر انداخته شدیم و محاکمات شروع شد و به نتیجهای نرسید.
س- من در آن زمان یادم هست که دانشجویان جبهه ملی یک شعاری بالای در دانشگاه تهران زده بودند که میگفت «اصلاحات ارضی آری ولی دیکتاتوری شاه نه». بعد معروف شده بود که شورای جبهه ملی با طرح این شعار موافق نبود و دانشجویان جبهه ملی را برای دادن یکچنین شعاری سرزنش کرده بود. آیا این موضوع حقیقت دارد؟
ج- والله من هیچ اطلاعی ندارم.
س- آقای دکتر آذر ما در مصاحبهای که با آقای دکتر امینی داشتیم، آقای دکتر امینی اظهار کردند که از زمانی که نخستوزیری را قبول کردند درواقع مایل بودند که وسایلی فراهم بشود که جبهه ملی به تدریج بتواند وارد دولت بشود و با کمک آنها ایران به طرف دموکراسی سوق داده بشود، آیا این موضوع حقیقت دارد؟ و اگر حقیقت دارد چرا جبهه ملی از چنین فرصتی صرفنظر کرد و اقدامی در این جهت نکرد؟
ج- عرض کنم که یک قسمت جواب این سؤال جنابعالی را بنده عرض کردم که قبل از تشکیل دولت درخشش آمد پیش من و پیشنهاد کرد، یعنی سؤال کرد، که آیا اگر امینی بخواهد که من کاری در دولت او قبول کنم موافقت میکنم یا نه؟ به عنوان وزیر فرهنگ امینی، و من گفتم که نمیتوانم. بعد از تشکیل دولت هم باز این را هم عرض کردم که ایشان سه جلسه خواستند با ما ملاقات کنند. یکی در نخستوزیری بود رفتیم و ایراد ما به او، به کار او، این بود که، حالا گذشته از شرکتش در دولت زاهدی و آن اتهاماتی که بر او وارد بود از قبیل قبول کنسرسیوم و طرح کنسرسیوم و امثال اینها. بنده خاطرم میآید این حرف را من به او گفتم که شما اختیاری در دولت ندارید، شما مثل دکتر مصدق نمیتوانید بر علیه شاه کاری بکنید. گفت چرا؟ گفتم به دلیل اینکه اختیارات وزارت جنگ وزارت کشور و تعیین استاندارها با شما نیست و کار در مملکت با اینهاست که هر دو به دست شاه است. گفت که من این اختیارات را هم خواهم گرفت. گفتم هروقت گرفتید انشاءالله. و بعد از آن موفق نشد این اختیارات را بگیرد. باز جلسۀ دیگری در منزل دکتر فرهاد شبی دعوت کرد، خودش آمد و من و دکتر صدیقی و یکی دو نفر دیگر رفتیم به این جلسه. بعد یک جلسه دیگری در منزل دکتر صالح و آقای صالح و بنده یک نفر دیگر آمد، مکرر صحبت کرد ولی خب ما به همان دلیلی که گفتیم و در شورا هم مطرح کرده بودیم نمیتوانستیم همکاری با ایشان را قبول کنیم. برای اینکه ممکن بود همین یکی ایرادی بشود برایش و شاه هم بالاخره با همان ترتیباتی که پیش آورد و ارتشیها مخالفت کردند و بالاخره امینی مجبور به استعفا شد. خب این نمایانده این بود که او مدت مدیدی قدرت مقاومت در مقابل شاه را ندارد و نداشت. بعد هم شایع شد که ایشان در این نخستوزیری پشتیبانی آمریکا را داشتند. اتفاقاً در یکی از اعلامیههای جبهه ملی به این مطلب اشاره شده بود و از جمله سؤالاتی که مخصوصاً از ما کردند که به چه مناسبت شما دولتی را که شاه تعیین کرده بود گفتید که با پشتیبانی آمریکاییها بود؟ اتفاقاً همان روزها امینی از سفر فرنگ مراجعت کرده بود و عبدالرحمن فرامرزی سرمقاله روزنامه کیهان را نوشته بود و در آنجا صریح نوشته بود که مردمی که با زور بیگانگان، به عنوان خیرمقدم، میآیند به کرسی ریاست و وزارت مینشینند و قوانین را زیر پا میگذارند و تخلف میکنند و خیانت میکنند باز هم برمیگردند به ایران. این روزنامه کیهان روزنامه تقریباً نیمهرسمی دولت این مطلب را نوشت. ما از خودمان در این باره چیزی نگفتیم. جواب سؤال به این صورت داده شد. این همهست که حالا هم در مکاتبههایی که با بعضی از رفقا میکنم میگویم که باز از جمله کسانی که صلاحیت دارند که شما با او یک کاری بکنید این دکتر امینی است. با همۀ سوابق بدش همۀ اینها باز یک مردی است سابقۀ نخستوزیری دارد، و یک شخصیت شناخته شده است و حسن نیتی هم داشته و بالاخره شاید بعد از کابینۀ زاهدی فکرش عوض شده بود. خب جاهطلب بود، دومین دفعهای بود که به وزارت منصوب شده بود و میخواست که کاری بکند و موضوع کنسرسیوم را قبول کرد و الا شاید باطناً این درجه ضد ملی و ضد به اصطلاح استقلال و نهضت ملی نبود، این عقیده من است.
س- ایشان در کابینه اول دکتر مصدق هم شرکت داشتند؟
ج- شرکت داشت و وزیر دارایی بود و باز به مناسبت همین قبیل مخالفتهایش دربارۀ بعضی از مسائل نفت خب آقای دکتر مصدق دیگر دوباره همکاری او را قبول نکرد. او هم به این سبب رنجیده بود، برای اینکه واقعاً شخص جاهطلبی است و این جاهطلبیاش در آنموقع به منتها درجه بود. در این شکی نیست. مثل بسیاری از رجال مثل خود پدر و جدش تن به بعضی از کارها میدادند برای اینکه مصدر کار باشند، این را من از قول مرحوم صالح عرض میکنم که صالح از یک وزارتی در زمان قوامالسلطنه یا یک کس دیگری استعفا کرده بود. میگفت که امینی آمد پیش من که چرا استعفا کردی؟ او اظهار تعجب میکرد که آدم وزیر باشد، اختیار کاری داشته باشد و استعفا بکند برای چیزهای خیلی جزئی و اینها. گفت که من خندیدم و گفتم خب شما مسئولیت ندارید و نمیدانید که گاهی همین چیزهای جزئی مسئولیت بزرگی گردن آدم میآورد و من نمیتوانستم این مسئولیت را قبول کنم ناچار استعفا کردم. صالح این را حمل میکرد بر منتهای جاهطلبی. خب جوان بود بالاخره جویای نام بود. از خانوادهای بود که دو نسلشان صدارت داشتند و خودش هم داوطلب بود. اینها ایراد بزرگی به امینی به عقیدۀ من نمیشود. افکار امروزش را باید ملاک قرار داد. حالا در این فکرها صمیمی است یا بعد ممکن است مثل بسیار دیگری عقیدهاش عوض بشود اینها دیگر کارهایی است که محتاج به فعالیت است و بالاخره اطلاع از کاری است که او ممکن است، اگر واقعاً زمامدار شد، انجام بدهد. آن را من نمیتوانم دربارهاش قضاوت کنم.
س- صحبت از آقای الهیار صالح شد. مطلبی که هست و خیلیها راجع به آن صحبت میکنند این است که میان آقای الهیار صالح و دکتر مصدق اختلاف پیدا شده بود و آقای دکتر مصدق برای اینکه صالح را از سر راه خودش بردارد به ایشان پست سفارت ایران در واشنگتن را داده بود، آیا این مطلب حقیقت دارد؟
ج- والله آنچه بنده شنیدم این بود که در زمان وزارت کشور آقای صالح در زمان مصدق انتخابات آنطوریکه مورد میل مرحوم مصدق بوده صورت نگرفت. ازجمله این میراشرافی گویا از نائین یا از مشکینشهر از آنجا انجام شده بود و آقای دکتر مصدق این را حمل بر اهمال آقای صالح کرده بودند که اگر نظارت درستی میشد شاید مردم نائین به ایشان رأی نمیدادند، و یا دستکاری در انتخابات شده و این انتخابات یک قدری خدشهدار بوده. این آقای صالح چون مرد واقعاً صمیمی بود، هیچوقت من یادم نمیآید که مطالبی نقیض حرفهای سابقش از او شنیده باشیم، این هم به او برخورده بود که در عین اینکه خب آزادی بوده، دموکراسی بوده واقعاً هم ممکن است که میراشرافی اعمالنفوذی کرده باشد یا از طرف حامیانش یا شاه اعمال نفوذی شده باشد و انتخابات مطابق معمول صورت گرفته، انتخاب یک فرد مخالف دلیل بر اینکه انتخابات درست نبوده نمیتواند باشد. او رنجیده بود از این نظر و گویا استعفا هم کرده بود. آقای دکتر مصدق هم برای اینکه رفع کدورت ایشان بشود، نه اینکه او را از سر راهش بردارد. رفع کدورتش شده باشد پیشنهاد سفارت آمریکا میکند و او هم نظر به سوابقی که در سفارت آمریکا در ایران داشت، در اوایل کار منشی سفارت آمریکا بود، خب قبول میکند.
خیلی هم به خوبی تلقی میشود. در سفارت آمریکا بنده یادم میآید، یک عصرانهای هندرسن دعوت کرد که بنده هم بودم و مخصوصاً آقای صالح خواست از آقای هندرسن و یا با نظر او که سه نفری یک عکسی از ما برداشته بشود و عکس هم برداشته شد. بنابراین از سر راه برداشتن صالح و اینها حرفهایی است که زدهاند. این صحبت اصلاً به نظر من اساسی نداشت. کما اینکه آقای دکتر مصدق آقای دکتر امیرعلائی را هم که در هیچیک از وزارتخانههایی که گذاشت نتوانست کاری بکند و همهجا مخالفت شدید با او شده بود و ایشان هم عصبانی بودند و خودش داوطلب شده بود یک کاری در خارج از ایران به او رجوع بشود او را سفیرکبیر بلژیکش کرد. این دلیل بر اینکه او مخالف مصدق بوده یا مصدق از بابت او نگرانی داشته و خواسته دورش بکند یا کاظمی را، اینها بر اثر تقاضا و تمایل خودشان بوده و مرحوم دکتر مصدق هم خب در عین اینکه میدانست در ایران هم کاری ممکن است بکنند قبول میکرد و آنها را به سفارت میفرستاد.
س- آقای دکتر آذر، من میخواستم از شمال سؤال بکنم آیا شما خاطرهای راجع به رجال سابق ایران مثل قوامالسلطنه، مثل حکیم الملک اینها اگر دارید، درباره آنها یک مطالبی برای ما بفرمایید.
ج- والله من فقط از این رجال با مرحوم حکیم الملک رابطه مستقیم داشتم. و از قوامالسلطنه و کارهایش فقط اطلاعاتی بود که گفته میشد و توی روزنامهها مینوشتند و نظر خاصی دربارۀ آنها نمیتوانم داشته باشم. ولی در عین حال معتقدم که قوامالسلطنه در تخلیه آذربایجان کمک بسیار مؤثری کرده بود و واقعاً سیاستمداری او سبب شده بود که، درست است که فشار آمریکاییها و نمیدانم آن سازمان ملل متحد و اینهاهمه در کار بود ولی رفتار او و قبول قرارداد نفت کردنش و آمدن در ایران موکول به تصویب مجلس کردنش، کار منجر شد به تخلیه آذربایجان یک خدمتی بود که قوامالسلطنه کرد. قوامالسلطنه از آن رجالی بود که معتقد بود که حکومت باید با دولت باشد و مداخلههای شاه در کارها یک حدی دارد. به همین دلیل هم در هر دو دفعه، هر چنددفعهای که رئیسالوزرا شد مورد اعتراض و مخالفت شاه بود و با یک روشهای غیر عادی مجبور به استعفا شد. آندفعه اولش که باز جمعیتی توی خیابانها ریختند و یک آدمکشیهایی راه افتاد که چندتا را من خودم وقتی از بیمارستان به منزلم میرفتم در سر خیابان سعدی امروزی دیدم که بعضیها را بیخودی میکشتند.
س- یعنی شما معتقدید که آنها درواقع توطئههای دربار و شخص شاه علیه نخستوزیر بود؟
ج- من معتقدم که توطئههای دربار بود. کما اینکه آتشسوزیهای قبل از انقلاب در مقدمه انقلاب، قضیه سینما رکس آبادان در نظر من به طور قطع کار روحانیون بود، کار شاه نبود. بیخود گردن او میگذاشتند. همان زمان هم بسیاری معتقد شدند که کار دولت است. آقا شاه که با بانک با سینما و با مشروبفروشی مخالف نبود که آخر. خودش صاحب بانک بود چطور میشود که دستور بدهد بانکها را آتش بزنند. من آنروزها تقریباً تمام تهران را گشتم. اتفاقاً از جاهایی که بیشتر از همه سوخته شده بود و خراب شده بود بانک عمران بود، شعبههای بانک عمران، خب شاه با اینها مخالف نبود؟ کاری بود کردند آنهم حالا یا مصلحت ندانست یا نتوانست جلوگیری کند. سینما رکس هم همینطور. خلاصه از این کارها قبلاً هم در دوره قوامالسلطنه اتفاق میافتاد همه دسیسه بود. قوامالسلطنه اهل اینکه مردمی را توی کوچه و بازار بریزد و کشتاری بشود به نظر من نبود.
س- ولی آنموقع دسیسه دربار بود علیه دولتی که میخواست شاه در امور دولت دخالت نکند؟
ج- بله، برای اینکه بالاخره هم معروف شد که با تلفن اعتراض کرده به شاه که بابا این حکومت نمیشود، این کارها زشت است، این آدم کشتن در خیابانها و در خانهها کار درستی نیست، درب خانۀ خود قوامالسلطنه را هم آتش زده بودند. خب بالاخره دید که نمیشود و این کشتار و اینها ادامه دارد استعفا کرد.
س- پس چطور شد که قوامالسلطنه با این شناختی که از شاه داشت و با همۀ اینکه شاه لقب جناب اشرفی را هم از او پس گرفته بود مجدداً در سال ۱۳۳۱ در چنان موقع بحرانی حاضر شده بود که نخستوزیر بشود؟
ج- والله آنچه که ما شنیدیم، که از قول ارسنجانی بیشتر نقل میشد، قوامالسلطنه اصلاً قبول نکرده بود. یعنی هنوز رسماً وارد کار نشده بو و انتصاباتی که در آن چند روزه شد به دستور خود دربار بود و باز مخالفتهایی که شد، کشتاری که شد، و سیتیر و اینها شد همه با نظر دربار و خود شاه بود. قوامالسلطنه درست است که آن اعلامیه را داد اسکندری (رضا سجادی) خواند کشتی بان را…
س- سیاستی دگر آمد
ج- بله. خب از قول قوامالسلطنه ممکن است بوده باشد ولی نوشته نوشته قوامالسلطنه نبود و این را منتشر کردند. درواقع قوامالسلطنه هنوز در قبول ریاست دولت و مخالفت با نهضت ملی و اینها یکقدری مردد بود که کار به سیتیر کشیده و قضیه خاتمه پیدا کرد.
س- آقای دکتر من یک سؤال آخر هم دارم و دیگر مصاحبه را تمام میکنم برای اینکه شما هم خیلی خسته شدهاید و این سؤال آخر من این است که آیا کاری بود که شاه میتوانست بکند یا راهی بود که میشد در آن راه قدم برداشت و از این جریانی که در ایران به وجود آمد و ملایان را به حکومت رساند جلوگیری کرد؟
ج- والله من نمیتوانم در این قضیه مطلبی بگویم، کاری که از شاه ساخته بود همین بود که صحبت کرد و از گذشته اظهار ندامت کرد و اظهار تمایل کرد که با درخواستهای ملت موافقت خواهد کرد و بعد از این یک حکومت قانونی خواهد کرد. ولی معتقدم چیزی که شاه را وادار به رفتن از ایران کرد دو مطلب بود: یکی عدم اطمینان خودش از سلامتیاش و یقین داشتنش به اینکه مرضی که دارد او را در مدت کمی به هلاکت خواهد رساند. این چون مرض علم را دیده بود و اطلاعاتی دربارۀ آن داشت و اطلاع هم پیدا کرده بود که مرض او هم شبیه مرض علم است و معالجهپذیر نیست و گاهی میرفت دستوری میگرفت و خلاصه در آن ایامی که از ایران رفت آن بحران مرضش هم بود که بالاخره همان بحران ادامه پیدا کرد و منتهی به فوتش شد. شایع کردند که خمینی و دوستان خمینی و ملاها شاه را از ایران با دست خالی بیرون کردند. حتی او تصمیم داشت که به هر صورتی است دولتی تشکیل بدهد یا یک شورای سلطنتی تشکیل بدهد و برای معالجهاش برود. مطلب دومی که در او بسیار مؤثر بود و آن هم به حقیقت پیوست این بود که او از طرفداری و حمایت دولی که تا آنزمان از او حمایت میکردند دیگر مأیوس بود. پشتیبانی در خارج نداشت و کنفرانس گوآدولوپ را هم اطلاع داشت و خیلی واقعاً مأیوس بود از اینکه با اعمال فشار و زور و ایستادگی در مقابل این هیجان مردم بتواند کاری بکند. شاید فکر میکرد که با ملایمت و اینها موضوع سلطنت و انتقال آن به ولیعهدی که قابل به اصطلاح سلطنت میشد، در آن ایام آسانتر بوده باشد. به همین جهت هم یک دولتی همین طوریا با عجله تشکیل داد، شورای سلطنت را هم قانونی نتوانست بکند برای اینکه خانم فرح بر اثر این قانون یا تصویب خود او نایبالسلطنه بود و میبایستی رئیس شورای سلطنتی باشد. ولی ایشان همسر خودشان را هم همراه خودشان بردند و ریاست شورای سلطنتی به کس دیگری محول شد.
س- به سید جلال تهرانی.
ج- سید جلالالدین تهرانی. بله که او هم مرد بدی نبود.
س- شما ایشان را میشناختید؟
ج- بله من با ایشان هم از زمان سابق آشنا شده بودم، یعنی شناخته بودمش، بعد هم در منزل آقای صالح غالباً میآمد آنجا آشنا شده بودیم. مرد خیلی خوشمحضر، خوش صحبت و به عقیدۀ من خوشنیت هم بود. این دلایل انفصالش از عرض کنم استانداری خراسان این بود که او معتقد بود که املاک موقوفه آستانه را مشمول اصلاحات ارضی نباید کرد و آمده بود این را هم به شاه گفته بود و شاه خیلی ناراضی شده بود و بالاخره ترتیب مستعفی شدنش را یا انفصالش را خودش داده بود. بعد از آن هم گاهی میرفت و با شاه ملاقات میکرد، خصوصیتی داشت، نمیدانم ولی کمکم دیگر بر اثر بعضی نظرها که اظهار میکرده رابطهاش با شاه قطع شده بود. خلاصه نیات بدی نداشت. یک قضیهای نقل کرد که خیلی آنترهسان است و آن را هم بگویم. گفت، «یک روزی یک آخوندی، در زمانیکه در خراسان بودم، آمد پیش من یک توصیهای آورد از طرف رئیسالوزراء یا یکی بالاخره از زمامدارهای وقت که یک مبلغی به ایشان داده بشود از محل آن بودجه مخصوص استانداری. من دیدم یک عمامه خیلی بزرگی دارد، گفتم آقا این عمامه شما مناسب شأن شما نیست خوب نیست و این را باید درست کرد. خودم عمامه را برداشتم پیچیدم» چون خودش هم سابقاً عمامه داشت من دیده بودم، یک عمامه سبزی میپیچید. میگوید، «یک عمامه کوچک و منظمی کردم و گذاشتم سرش. بعد آن رئیس دفتر را خواستم و گفتم که بگویید سیتومان به آقا تقدیم کنند. اعتراض کرد گفت آقا در نامهای که من آوردم بیشتر از اینها، چند برابر این بود. گفتم آقا این برای آن عمامه بود. اما این عمامهای که الان سر شما هست بیشتر از سیتومان ارزش ندارد. بله ناچار شد پا شد رفت.» بله او از این شوخیها داشت، مخصوصاً خیلی خوش محضر بود.
س- آقای دکتر بعضیها را عقیده بر این است که شاه اصولاً چون به خاطر خصومتی که با دکتر مصدق داشته و از ملیون ایران دل خوشی نداشت، دلش نمیخواست که زودتر وسایلی فراهم بکند که یک حکومت ملی در ایران تشکیل بشود و ترجیح میداد بعد از خودش حکومت به دست ملایان بیفتد تا مردم یک چیزی داشته باشند که بتوانند مقایسه بکنند و برای او خدابیامرزی بکنند، نظر شما در این باره چیست؟
ج- من رابطۀ مستقیمی با شاه نداشتم.
س- شما هیچوقت با ایشان ملاقات نکردید؟
ج- من فقط در مواردی که وزیر فرهنگ بودم یکدفعه در موقع معرفیام یکدفعه هم در جشن چهارم آبان با ایشان ملاقات کردم، ملاقات دیگری نداشتم و از نیت او مخصوصاً در بدو انقلاب اینکه عمداً خواسته حکومت به دست ملایان بیفتد اطلاعی ندارم. ولی به نظر من این حرف معقول نمیآید. او هم فکر نمیکرد که بعد از رفتن او واقعاً بختیار و ارتش به او – ارتش مخصوصاً – در مصاحبههایش گله کرده بود از این فردوست مخصوصاً که اینها به او خیانت کردند، هیچ فکر این کار را نمیکرده، فکر میکرد که اینها مقاومت میکنند، بختیار را حمایت میکنند. از اقدامات هویزرو اینها هم اطلاع داشت و یقین داشت که بر علیه او بوده، ولی فکر نمیکرد که ارتش واقعاً در مقابل تسلیم بشود و سکوت بکند.
س- بختیار هم تنها وسیلهای که داشت و میتوانست در مقابل اینها بماند ارتش بود.
ج- ارتش بود. آنها هم که بیطرف ماندند و خودش هم در حالی بود که در هر حال از زندگی خودش مأیوس بود و این نکتهای است، این نکته روانی است که کسی که از زندگی و حیات خودش مأیوس است و به قصد معالجه میرود دیگر فکر زیادی در اطراف کارهایش نمیتواند بکند. و قضیه هم از جریان حال او به خوبی معلوم میشود، به صحت میرسد که فکرش چه بود. برای اینکه اولاً به هیچیک از آن مالکی که طرفدارش بودند یا نخواست برود یا نپذیرفتندش. و بعد هم این مرضش همینطور ادامه پیدا کرد، حالش بدتر شد، هی از اینجا به آنجا، از این بیمارستان به آن بیمارستان. و بالاخره یکروزی تصمیم به عمل گرفتند که فقط برای اینکه عملی کرده باشند اینکار را کردند. من که طبیبم میدانم که آنحالی که این دکتر، دکتر آمریکایی که برای مشورت خواسته بودند به پاناما..(؟) یک همچین اسمی داشت، اظهار کرده بود اظهاراتش درست نیست. اظهاراتش درست نیست برای اینکه وقتی کسی به مناسبت ضایعۀ کبدی مبتلا به یرقان شدید میشود و طحالش هم متورم است، این برداشتن طحال معالجهاش نمیکند. اینها تصمیم میگیرند یک عملی انجام بدهند، از آنجایی که میدانستند دربارۀ کبدش کاری نمیتوانند بکنند تصمیم گرفتند که طحالش را عمل کنند. این کار درستی نبود، هیچ نتیجه نداشت. برای اینکه مرض اصلش در وجود خود شاه و در کبدش بوده که بزرگی طحال یا انتقال مرض و به اصطلاح سرایت کردنش به طحال و اینها در کبد گرفتاری شاه بود، خلاصه اینها کارهایی بود کردند و شاه مرد و معلوم شد که او عدم اطمینانش به سلامتی خودش و ادامه سلطنت دادن مسلم بود.
س- آقای دکتر آذر با عرض تشکر از زحمتی که کشیدید و من هم شما را واقعاً خسته کردم با اینهمه سؤال، مصاحبه را در اینجا خاتمه میدهم و از حضورتان مرخص میشوم.
پایان
Leave A Comment