روایتکننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی
تاریخ مصاحبه: ۲۵ ژوئن ۱۹۸۶
محلمصاحبه: نیویورک ـ آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲۶
س- این را خود تیمسار پاکروان گفت؟
ج- خود تیمسار پاکروان. ولی خیلی رسمی و خشک. بهاصطلاح، مثل اینکه با یک غریبهای صحبت میکند.
س- شما میشناختیدش قبلاً؟
ج- مفصلاً.
* منصور رفیعزاده – نه مقصود این است که تیمسار پاکروان میترسید خانهاش ضبط صوت باشد.
ج- بله.
س- توی خانه خودش؟
ج- توی خانه خودش بود بله.
* منصور رفیعزاده – مقصود این است.
ج- حالا بعد آشناییمان را میگویم. بعد ما آمدیم مذاکره کردیم و دیدیم که خوب این یک چیزی است که ما هیچ کار نمیتوانیم بکنیم. یک حوزه تشکیل بشود اعضایش را بگیرند ببرند. کاری نمیتوانیم بکنیم. بعد هم اصولاً این یک عده را میترساند چیز میکند. این است که تصمیم گرفتیم که دیگر در محل سازمان جوانان آزادی یعنی خیابان آشیخ هادی دیگر حوزه تشکیل نشود. عرض کنم که آنوقت حوزههایی که مجاز به تشکیل بودند میبایستی توی خانهها تشکیل بدهند ولی خیلی محرمانه و بیسروصدا. هیئت اجرائیه هم قرار گذاشته بودیم که چون من یک روزها پذیرایی عمومی داشتیم وقتهای دیگر هم خوب اشخاصی که میخواستند ملاقات کنند وقت میگرفتند و اینها. عصرهای شنبه پذیرایی عمومی من بود. این است که تصمیم گرفتیم که بعد از خاتمه پذیرایی عمومی سرشب منزل یکی از اعضای هیئت اجرائیه جلسه باشد برویم آنجا و جلسه بکنیم بهاصطلاح. این ترتیب کار ما بود. حالا مدتها بود که به این ترتیب عمل میشد. یکروز صبح دیدیم که آقای سرهنگ مولوی آمد منزل من، صبح زود البته. چون خوب میدانستند که من خانه هستم مأمور داشتیم همیشه. آمد و خیلی پر چیز کرد که ما اطلاع داریم که شما برخلاف دستور حوزه تشکیل میدهید. و مثل اینکه بخواهد کارت برنده بزند، گفت که، پریشب در منزل آقای دیوشلی از ساعت هشت تا نصف شب در خیابان حریرچیان جلسه داشتید. حالا خیلی پر که کارت زده روی میز.
گفتم، «اولاً ما برای اینکه بیخودی درگیر نشویم مطابق دستور در محل سازمان نگهبانان حوزه تشکیل نمیدهیم ولی در خارج حوزههایمان را تشکیل میدهیم و هیچ هم تبعیت از این دستور نمیکنیم مگر اینکه همینطور که گفتم دستور کتبی رسمی باشد، و الا حوزههایمان را تشکیل میدهیم.» این را اول گفتم که او میخواست برآشفته بشود و مثلاً حمله کند. گفتم «اما برای اینکه مأمورینتان را بشناسید بگویید که اولاً تحقیق کنند منزل آقای دیوشلی کجاست؟ منزل آقای دیوشلی تا دو سال پیش در خیابان حریرچیان بوده. از دو سال پیش ایشان از آنجا رفته جای دیگری. و ما حوزه را تشکیل دادیم منزل آقای دیوشلی هم نبوده این مأمورینتان را بشناسید.» این یک دفعه آن بادش رفت. حالا اتفاقاً آن شب بخصوص جلسه خانه خود من تشکیل شده بود و من فهمیدم که مأمور از کجا اشتباه کرده بود. چون ما معمولاً موقعی که بهاصطلاح پذیرایی من تمام میشد آقایان دکتر پارسی و وحیدی دفتر وکالتشان توی ساختمان آلومینیوم بود، آنها میآمدند پایین دم در منتظر من بودند من که میرسیدم آنجا چون خیلی نزدیک میدانید کجاست؟
س- بله.
ج- ما اول آشیخ هادی بودیم این چیز هم نزدیک چهار راه آشیخ هادی است پاساژ آلومینیوم، ساختمان آلومینیوم. آنجا سوار اتومبیل آقای دکتر پارسی میشدیم هر جا میخواستیم میرفتیم. این شب بخصوص دیده که من آمدم آنجا سوار ماشین آقای دیوشلی شدیم و رفتیم به طرف شرق یعنی به طرف میدان بهارستان و آنطرف. او روی زرنگی خودش چیز کرده که ما میرویم خانه آقای دیوشلی.
س- آها.
ج- چون جاهای دیگر را او نمیتوانسته تعقیب بکند که چیز. او خیال کرده ما میرویم خانه. این گزارش داده که آقای سرهنگ مولوی آن جور باد کرده آمد و بعد بادش در رفت. اما نتیجهاش این شد که چون دو روز صبح من پذیرایی توی خانه داشتم، صبح دوشنبه و صبح چهارشنبه. از روز بعد از پذیرایی من دوتا مأمور میآمد. یکی سر ساعت هشت میآمد تا ساعت ده مینشست. یکی ساعت ده میآمد تا آخر جلسه. که یکیاش یک فرهنگی بود که کرج هم یک باغچهای داشت یک شین هم توی اسمش هست که ما را یک دفعه هم خانهاش دعوت کرده بود.
س- میآمد توی جلسه؟
ج- نه جلسه نبود. پذیرایی عمومی من بود
س- بله
ج- هرکس دلش میخواست میآمد.
س- میآمدند منزل.
ج- نه این
س- داخل میشدند؟
ج- بله میآمدند داخل. نه، مأمورین در خانه آن حساب دیگری بود.
س- آها.
ج- آنها مراقب رفت و آمد بودند. اینها میبایست توی جلسه بیایند که گزارش از داخل جلسه بدهند. که بعد از آنکه من دیدم خوب معمولاً هم رفقا که میآمدند از حدود هشت و نیم به بعد میآمدند. به تدریج میآمدند دو ساعت مینشستند میرفتند باز دیگران. این دفعه دومی که او ساعت هشت آمد من تعجب کردم بعد تطبیق کردیم که او که ساعت ده میآید اینها دوتا مأمور ظاهراً ناآشنایی با هم هم هستند. حالا این یکیاش عضو حزب ما بود، آن عضو حزب نبود ولی جزو دوستانی بود که گاهی میآمد پیش من. این مرتب این دوتا مأمور میآمدند. بعد هم یک، چون مأمور زیاد داشتیم که میآمدند. یکی یک شیخ ترکی بود ریاضی شیخ ریاضی. او هم از کسانی بود که گاهی میآمد منزل ما جزو دوستان، بهاصطلاح، توی تشکیلات ما نبود. ولی دوستان که میآمدند این هم میآمد. نه هر روز بیاید، گاهی. بعد یکروز آن افسری که
* منصور رفیعزاده – اسمش؟
ج- با شما دوست شده بود که یک مقاله علیه شاه توی مجله ارتش نوشته بود
* منصور رفیعزاده – بله
ج- که شما خیلی به او
* منصور رفیعزاده – تیمسار
ج- خوشبین بودید و
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟)
ج- بله. که معلوم بود چه کاره است. حالا این سالها از آن جریانات گذشته دیگر چیز شده. این یکی دو دفعه آمد و بعد یک دفعه آمد و یک آلبومی تقریباً بیش از پنجاه سانتیمتر چیزش بود پهنایش بود آورد و چیز میکرد که برای باز گرداندن بحرین باید اقداماتی بشود و فلان و اینها و ما عدهای هستیم که یچز کردیم که یک چیزهایی نوشته بشود از طرف بزرگان قوم که اقدام بشود راجع به بازگشت بحرین که اولاً من هیچوقت طرفدار بازگشت بحرین نبودم برای اینکه میگفتم خوب این هموطنهای ما آنجا بالاخره یک سروسامانی دارند. حالا بیاوریم اینجا جزو ما بشود که چون این جزو خاک ما هست بیایند بدبخت بشوند مثل بقیه. خوب، آنجا برای خودشان هستند. این عقیده باطنیام بود البته هیچوقت این را ابراز نکردم ولی عقیده باطنیام بود. بعد گفتم که، آنوقت مثل اینکه لباس ارتشی نداشت. این یک وقتی هم رئیس ستاد لشکر خوزستان شد در سالهای بعد.
* منصور رفیعزاده – در سالهای بعد.
ج- گفتم که «این آلبوم که چیز ندارد برای اینکه هر صفحهاش را میشود در بیاورند.» آخر این را آورده بود به اسم اینکه این یک کتاب بشود که روی این اقدام بشود. گفت، «خوب آن را ممکن است درستش کنیم و فلان و اینها.» بعد من وسط چیز کاری داشتم پا شدم رفتم بالا توی اتاق خودم. بعد که آمدیم شنیدم که آنجا صحنه جالبی به وجود آمده. بین آن شیخ ریاضی که مأمور بود و اینکه معلوم نیست این را نمیدانم که مأمور سازمان بود یا مأمور ارتش، آن را نمیدانم، بین این دوتا بگو مگویی شد و نسبت به همدیگر عصبانی شدند و این گفته «مگر تو فکر میکنی من نمیدانم تو کیستی؟» آن هم گفته، «مگر تو فکر میکنی من نمیدانم تو کیستی؟» آن گفته من میگویم. آن گفته من میگویم و داد و قال. وقتی من برگشتم سروصداها خوابید و دیگر بحثشان ادامه پیدا نکرد. بعد رفقا برای من این دعوا را هم صحبت کردند. حالا شما خاطرهای اگر دارید در این موضوع
* منصور رفیعزاده – آن افسر مثل اینکه در تهران ملاقاتش کردم. مثل اینکه الان یادم میآید همین افسر را.
ج- آها، ملاقات در زمان
* منصور رفیعزاده – ملاقات از
ج- بعد
* منصور رفیعزاده – نه اول
ج- اول که شما هنوز یک جوانی بودید و توی حزب
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟)
ج- که آنجا با او آشنا شده بودید این صحبتهای خیلی
* منصور رفیعزاده – خوب کرده بود.
ج- انقلابی کرده بود و در تأیید حرف خودش هم یک مقالهای که توی مجله ارتش نوشته بود. توی محله ارتش که بوی مخالفت با شاه میداد. به شما داده بود آمدید به من گفتید که این همچین آدمی است، فلان است، خوب است، که من گفتم «این قابل تحمل است.» دیگر
* منصور رفیعزاده – دیگر تمام شد که البته من هم توی جریان یک خرده ناراحت شدم چون این را خیلی آدم خوبی تشخیصش دادم.
ج- بله.
* منصور رفیعزاده – یکی از افسرهای شاغل مراجعه کرده حاضر است به حزب کمک کند. آقای دکتر بدبین هستند قبول نمیکنند. بعداً من آمدم آمریکا.
س- بعد معلوم شد که چیز بوده
* منصور رفیعزاده – بعد، جریاناتی که در تهران اتفاق میافتد که آقای دکتر خودشان فرمودند. بعد موقعی که مقدم رئیس اطلاعات و ضد اطلاعات ارتش بود رئیس این شد یک روز رفتم دفتر مقدم مقدم را ببینم ملاقات کنم توی اتاق نشسته بودیم داشتیم با هم صحبت میکردیم تیمسار تلفنش زنگ زد. به من گفت، «رفیعزاده صبر کن یک افسری هست یک کاری دارد تو هم نامحرم نیستی. بیاید کارش را انجام بدهد.» در باز شد و ما دیدیم این آقا آمد تو.
س- همین افسر.
* منصور رفیعزاده – همین افسر. البته او جا خورد مرا دید. من هیچی حرف نزدم. مقدم آمد معرفی کند. گفت، «من ارادت دارم.» مقدم هم گفت، «رئیس سازمان هستند در آمریکا.» او هم تعجب کرد که ما رئیس سازمان هستیم در آمریکا. نمیدانم چهجور حسابی پیش خودش کرد. نشستیم و
س- او چهکاره بود آنوقت؟
ج- آنموقع کارمند چیز بود دیگر، کارمند
س- کارمند مقدم بود.
ج- مقدم بود. بعد من متوجه شدم که این کارمند است از طرز گزارش دادن. بعد که موقعی که رفت بیرون از تیمسار پرسیدم گفت که این از درجه سروانی با ما هست. تو نمیدانستی؟» گفتم، «نه.» و آنجا حق به آقای دکتر دادم.
س- پس آن زمانی که به حزب مراجعه کرده بوده شده بود بهعنوان مأمور آمده بود؟
* منصور رفیعزاده – بهعنوان مأمور.
ج- میخواسته نفوذ کند بله.
* منصور رفیعزاده – بله مأمور نفوذی بوده بهعنوان مأمور آمده بود من تهی نقطهضعیف من بودم که مرا پیدا کرده بود که توسط من بیاید با آقای دکتر ملاقات کند و بیاید به حزب. آن قسمت سرهنگ مولوی را هم که آقای دکتر فرمودند گزارش معلوم میشود غلط بوده و بعد دوتا مأمور گذاشتند، حتماً مولوی رفته توی اداره داد و بیداد کرده. چون موقعی که یک مأمور باشد هرچه گزارش بکند باید قبول بکنند. دوتا مأمور گذاشتند بر حسب تقاطع خبر که آن یکی گزارش کند آن یکی هم گزارش کند ببیند هر دوتا راست میگویند یا نه؟ این دوتا مأمور خرج اداره را بالاتر بردند.
ج- و آنوقت دو نفر بودند که از زمان «شاهد» میآمدند گاهی کمک میکردند. مثلاً خبر ببرد به چاپخانه، نمونه را از چاپخانه بیاورد و اینها. یکی طاووسی بود، یکی هم، یکی دیگر که دائم با هم بودند. شما هیچ خاطرهای ندارید؟
* منصور رفیعزاده – یادم نمیآید درست. یک چیزی یادم میآید همهاش را میشناختم قیافههایشان را میشناختم.
ج- آها، حالا اسم او هم یادم میآید. بعد از آن که باد مولوی دررفت، اینها را هم دیگر تا مدتها من ندیدم که در ذهن خودم تطبیق کردم که اینها مأمور بودند. فقط سالها بعد آن یکی، عجب، آن را چهار ماه پیش هم دیدمش. حالا هم توی دستگاه است، توی همین کمیتهها ممیتهها هست. میآید گاهی پهلوی من. طاووسی را دیگر ندیدم که ندیدم. طاووسی دستفروش بود. آن یکی نمیدانم چه بود، حالا مثل اینکه وضع و روزش خوب شده یک اتومبیل آخرین سیستم هم زیر پایش است و میآید گاهی پهلوی من.
س- راجع به آشناییتان با تیمسار پاکروان مایل بودید که صحبت کنید.
ج- عرض کنم که، تیمسار پاکروان در جوانی یک وقتی در بلژیک با آقای زهری همشاگردی بودند در یک مرحلهای و خیلی ارتباط خانوادگی نزدیک داشتند. یعنی مادر تیمسار پاکروان آقای زهری را مثل پسر خودش میدانست و علاقهمند بود. میدانید مادر تیمسار پاکروان خانم امینه پاکروان بود که مادرش فرانسوی بود، پدرش یکی از رجال آن زمان که اسمش یادم نیست، بود که این شده بود با پدر پاکروان ازدواج کرده بود که تیمسار پاکروان و یک دختر از آنها داشت. این یک خانم فوقالعاده باسواد، فوقالعاده با ذوق. چندتا کتاب نوشته به فرانسه که یکی از کتابهایش جایزه ادبی برد در فرانسه.
س- یعنی مادر تیمسار پاکروان؟
ج- مادر، خانم امینه پاکروان. خیلی زن برجستهای بود که به همان مناسبت هم آشنا شده بودم. البته از وقتی که مرحوم پاکروان سرگرد بود. خانهشان هم طرفهای پشت مسجد سپهسالار بود که من خانهشان هم رفته بودم اینها، از آنجا ما آشنا شده بودیم ولی با آقای زهری دوست یک جان دو قالب بودند. خیلی دوست بودند. دیگر دنباله آن با مرحوم پاکروان ما آشنا شده بودیم و خوب، گاهی میدیدیم اینها تا همین زمانهای اخیر. در زمان چیز نمیدیدمش، در زمان، یعنی آمد و رفتی نداشتیم، ریاست ساواک.
وقتی که سفیر پاریس بود یک وقتی هم یک کاغذی برای من نوشته که راجع به کیاک که سفارش کردید توضیحاتی خواسته بود. نوشته بود نامه شما رسید و راجع به کیاک سفارش کردید. من جواب نوشتم که «من نامهای ننوشتم و چنین کسی را هم نمیشناسم.» دو هفته بعد جواب آمد که «خیلی عذر میخواهم این سفارش از طرف دکتر بقایی یزدی بوده و من اشتباه کردم و اینها.» بعد از فرانسه سفیر پاکستان شد. در فاصلهاش یعنی موقعی که سفیر پاکستان بود یک دفعه بهم رسیدیم و ملاقاتی کردیم. اول توی کوچه بهم رسیدیم، توی خیابان از بانک صادرات بیرون میآمد، چیز کردیم و بعد من دعوتش کردم آمد، یک روز دیگر البته، نهار منزل ما. تا بعد از آنکه از پاکستان برگشت. برگشت خودش به من تلفن کرد. تلفن کرد و ما قرار آن نهار چهارشنبه در میان را با هم گذاشتیم که میآمد منزل ما. مدتی بیکار بود بعد بهعنوان ناظر مالی دربار، یکهمچین عنوانی، در دربار کاری به او رجوع کردند. من گفتم که، وقتی گفت که اینکار، گفتم، «این در شأن شما بود که اینکار را قبول بکنید؟» گفت که «خوب، ارتش یک عمر خرج مرا داده زندگی مرا اداره کرده حالا به وجود من احتیاج هست نمیتوانم رد کنم.» که آنجا بود تا انقلاب شد. یک آدمی بود خیلی باسواد، اهل مطالعه و قدرت مطالعه عجیبی داشت. یعنی خوب خیلی کتابها من به او امانت میدادم بخواند. مثلاً یک کتاب پانصد صفحهای را که به او میدادم دفعه بعد که میآمد با خودش میآورد خوانده بود
س- بله.
ج- نه اینکه نخوانده باشد.
س- بله.
ج- یعنی با همه آن گرفتاریها و وقت چیز و اینها فرصت میکرد که مطالعه هم بکند.
س- در آن یک سال قبل از انقلاب هیچوقت راجع به اوضاع و احوال مملکت با هم صحبت کردید؟
ج- خیلی کم. اصولاً خیلی کم حرف بود و چیز نمیکرد. در موقع اصلاحات ارضی یادم نیست که آنموقع سمتش چه بود پاکروان؟
* منصور رفیعزاده – توی سازمان امنیت بود دیگر.
ج- سازمان امنیت بود بله. که یک، پس من اشتباه کردم گفتم که در زمان ریاست سازمانیاش ندیدیمش. چون قبلاً من راجع به شکنجه در سازمان با او صحبت کرده بودم آن وقتی که معاون بود. و بعدا در زمان ریاست سازمانش که دیدمش گفت «تا آنجایی که دستم رسیده جلوی شکنجه را گفتم.» این حرفی است که به من زد. که بعداً هم دیدیم که حقیقت داشت.
در همان اوائل اصلاحات ارضی یک روز که هم را میدیدیم حالا خاطرم نیست که، مثل اینکه باز خانه خود ما بود، توی خانه خودش خیلی کم رفته بودم. خیلی با enthusiasm راجع به اصلاحات ارضی صحبت کرد که «نخیر این حرفها شایعه است.» ایراداتی که گرفته میشد، «نخیر این اقدام خیلی مؤثری بوده و همچین و همچین.» خیلی خوشبین بود. بعد مدتها بعد از این قضیه یکروز که با هم بودیم گفت که «مثل اینکه حق با تو بود که آن ایرادهایی که میگرفتی و کارهای خلافی که شده بود و اینها.» وارد شده بود. اول ذوق زده شده بود روی اصل کلیای اینکه خوب مملکت چیز میکند. بعد پی برده بود
س- ایرادهای شما چه بود به؟
ج- خوب، همین کارهایی که شد. اینها نصف بیشترش ظاهرسازی بود اصلاً. عملاً چیزی نشد مثلاً در کرمان که رفتند که یک افتضاح عالمگیر چیز شد. کرمان همان انجمن بهاصطلاح گردهمایی آزادزنان و آزادمردان را تشکیل دادند که شاه قبالهها را تقسیم میکند. اینها هنوز کاری نکرده بودند. یک عده را آورده بودند یک مقداری هم قباله سفید رویش یک روبان بیرق چیز کرده بودند و شاه هی اسمها را خوانده بود و اینها را داده بود به کشاورزان تقسیم کرده بود. بعد که شاه رفته بود اینها گفته بودند بیاورید قبالهها را بدهید. گفته بودند «نه، شاه داده نمیدهیم.» و فلان و اینها. بعد گفته بودند» بابا این سفید است چیزی تویش نیست.
س- آها.
ج- خیلی افتضاح شده بود. از این جور کارها خیلی
س- یعنی آنوقت بعد هم به این افراد بخصوص چیزی ندادند؟
ج- نمیدانم بعدش چهکار کردند. ولی قضیه مال همان موقعی است که شاه اعطای قبالهها را کرده بود بعد پس گرفتند. دیگر حالا بعد
* منصور رفیعزاده – نامهای که به علم نوشتید این موضوع در نامه گفته شده.
ج- گفته شده؟ صحیح، یادم نیست.
* منصور رفیعزاده – بله.
س- نامهای که به آقای علم نوشتند.
* منصور رفیعزاده – به آقای علم نوشتند. آقای دکتر این موضوع را هم نوشتند.
س- این نامه در کجاست؟ توی این کتابهاست؟
* منصور رفیعزاده – این نامه در کتاب هست.
س- کتاب «محاکمات»؟
* منصور رفیعزاده – کتاب «شناخت حقیقت»
ج- آیتالله خمینی. توی «شناخت حقیقت» هم باید باشد.
* منصور رفیعزاده – توی «شناخت حقیقت» هست.
س- بله. آنوقت شایعه نمیدانم از کجا شنیدم که تیمسار پاکروان به فکر خودکشی بوده روزهای آخر
ج- نه آن را خود من گفتم.
س- بله.
ج- خود من گفتم. تقریباً فکر میکنم سه هفته پیش از شروع انقلاب. هنوز غلیان پیدا شده بود ولی هنوز شاه بود ولی یادم نیست چند هفته، شاه بود هنوز. این همان یک چهارشنبهای که پهلوی من بود صحبت بود راجع به پیشبینی اوضاع و اینها که گفت، «من در جستجوی یک سمی هستم که خودکشی کنم.» گفتم، «چرا تیمسار چنین چیزی میکنید؟» با حال تأثر گفت، «من دیگر توانایی تحمل دیکتاتوری چکمه و دیکتاتوری نعلین را ندارم.»
س- آها.
ج- بله.
س- نزدیکانش به من گفتند که آن یک سال آخر یا شش ماه آخر ایشان حرفهای ایشان توسط شاه پذیرفته نمیشده. آیا شما هم که با ایشان تماس داشتید چنین استنباطی میکردید که ایشان
ج- نه میدانم چون او حرفهایش را صریح به شاه میزده. اهل آن پاببوس و فلان و اینها و اینکه حرفهایی بزند که شاه خوشش بیاید نبوده. حرفهایش را رک و راست میزده به شاه.
س- و میتوانسته بزند تا روز آخر؟
ج- میتوانسته. نه این شخصیت را داشته که بزند. ولی خارج از این موضوع اصولاً خیلی کم حرف بود، خیلی کم حرف بود و مخصوصاً چیزهایی که مربوط به امور اداری و این چیز بود که هیچ حرف نمیزد. حتی همین اواخر یک موضوعی را که خیلی دلم میخواست ببینم که ساواک چهجور توانسته عمل بکند از او پرسیدم. موضوع هم این بود که انتخابات نمیدانم چه دوهای بود، در موقع ریاست پاکروان بود.
* منصور رفیعزاده – بله.
س- یعنی دوره بیستم بوده دیگر.
ج- نه فکر نمیکنم. درهرصورت، من خیال رفتن کرمان داشتم و قبلاً به نظرم رسید که یک آزمایشی بکنم ببینم اگر من بخواهم بروم کرمان جلوگیری میشود یا نمیشود؟
* منصور رفیعزاده – این موضوع ساری است.
ج- چی؟
* منصور رفیعزاده – موضوع ساری است.
ج- نخیر. یک روز با یکی از دوستانم آقای مهندس نورایی میخواستیم که شب برویم سینما. با هم آمدیم منزل من که من لباسم را عوض کنم و برویم سینما. من موقعی که داشتم لباس عوض میکردم به فکرم رسید که برویم تا قم ببینیم چه عکسالعملی چیز میشود. آمدیم بیرون و منزل ما توی کوچه قوامی بود سه راه امینحضور که سابقاً یخچال حاجی صمد میگفتند. آمدیم بیرون من سوار ماشین شدم. آنموقع صحبتی نکردم ماشین از کوچه آمد توی خیابانی که دنبال خیابان ایران است از آنجا پیچیدیم توی سهراه امین حضور. همینطور که داشتیم میرفتیم چند قدم مانده بود به سه راه امینحضور من سؤال کردم که ماشین بنزین دارد؟ گفت، «بله.» سه راه امینحضور قاعدتا میبایستی مستقیم برویم من گفتم «بپییچ دست چپ.» وقتی پیچید دست چپ گفتم «میرویم طرف شاه عبدالعظیم.» بعد توی راه به او توضیح دادم که میخواهم ببینم تعقیبی هست یا نه که برویم تا قم ببینیم وضعیت چهجور است. این مهندس نورائی هم خیلی دقیق است. راننده خیلی خوبی هم هست و خیلی هم موشکاف است البته. عیبهایی هم دارد ولی اینها حسنهایش است. دوست خیلی خوبی هم است، وفادار و صمیمی. ما راه افتادیم توی جاده قدیم شاهعبدالعظیم میرفتیم. وسط جاده قدیم شاهعبدالعظیم یک کوچه خیلی درازی هست شاید یک کیلومتر و نیم دو کیلومتر طول این کوچه است که یک طرفش دیوار یک چیزی از مال وزارت راه گمان میکنم، دیوار بلندی است. یک طرفش هم انبار و از این قبیل چیزها است که این از جاده قدیم میرود به جاده آرامگاه همان خیابانی که رزمآرا ساخت که آنموقع هم به اسم رزمآرا شده بود.
آنجا که رسیدیم من یک دفعه یادم آمد که این میخورد به آن جاده گفتم که «از اینجا برویم. ضمناً مواظبباش ببین اتومبیلی میآید به تعقیب ما یا نه؟» تمام آن کوچه دراز را ما رفتیم هیچ اتومبیل دیگری نبود. چون کوچه خلوتی است و زیاد محل عبور و مرور نیست. هیچ اتومبیلی هم نیامد آنجا پیچیدیم به طرف قم. آن جاده آرامگاه از توی شاهعبدالعظیم دیگر عبور نمیکند از فاصلهای از شاهعبدالعظیم عبور میکند. ما راه افتادیم و مقداری توی جاده رفتیم. یک وقتی گفت که «به نظر من یک ماشینی تعقیبمان میکند.» گفتم، «از کجا فهمیدی؟» گفت که «من اینجور که تند میآمدم ماشین میآمد بعد من یواش کردم ماشین یواش کرد. دوباره تند کردم دوباره تند کرد. دوباره یواش کردم دوباره یواش کرد.» من از دور یک مثل دکان خرابهای دیدم. گفتم، «خیلی خوب، همینطور با سرعت که میروی بپیچ کنار این، جلوتر خاموش کن بپیچ کنار این.» این هم همین کار را کرد خیلی با زرنگی. دیدیم یک تاکسی آمد راننده تاکسی، حالا من آمدم جلو وقتی این از جلوی ما رد شد راننده تاکسی بود پهلویش هم یک نفر که موهایش تقریباً سفید بود. این بالای کلهاش هم طاس بود. اینها با سرعت رفتند. که برای من معلوم شد که اینها دنبال ما بودند. بعد از یک مقداری که اینها رفتند ما سوار شدیم که برویم چیز، برویم به همان طرف قم. تقریباً یک کیلومتری که آمدیم من چشمم خورد به یک تخته که به چوبی نصب بود کنار جاده، نوشته بود به طرف ساوه. یک جاده خاکی ناهمواری که چیز بود. من به فکرم رسید گفتم برویم به طرف ساوه. راه افتادیم و این جاده به کلی خلوت بود. آن وسطهای راه یک تراکتوری از آن طرف میآمد یک دهاتی سوار تراکتوری بود که پهلوی ما رد شد و عرض کنم که طولی نکشید که مهندس نورایی گفت، «دوتا اتومبیل آمدند توی این جاده. دارند میآیند.» گفتم، «خیلی خوب.» حالا جاده را هم ما نمیشناختیم. برای اولین دفعه بود که آمدیم. حالا البته آسفالت هم شده، حالا نه آنوقت.
س- بله.
ج- آمدیم رسیدیم به نزدیک شوسه ساوه دیدیم که این جوبهایی که ساختند کنار جاده ارتفاع دارد یعنی اتومبیل نمیتواند چیز بشود. این دوتا اتومبیل هم که عقب ما بودند به فاصله تقریباً سیصد متر ایستادند. من پیاده شدم که ببینم از کجا اتومبیل میتواند برود توی جاده. یک خرده اینور و آنور را نگاه کردم تا یک جایی پیدا کردم. پیدا کردم و سوار شدم و آمدیم آنجا. آن اتومبیلها هم حرکت کردند. البته فاصلهشان بیشتر شده بود با ما. من از دور یک قهوهخانهای دیدم همان دست راست جاده. به آقای مهندس نورائی گفتم «همان کلک آنجا را اینجا هم بزن.» این فوری ماشین را گرداند پشت آن چیز و ما پیاده شدیم آمدیم توی قهوهخانه. حالا آن ماشینها نرسیدند هنوز. آمدیم توی قهوهخانه و این قهوهخانه دوتا اتاق داشت بهاصطلاح، وسطش یک جرز بود. ما همین پشت جرز من ایستادم بعد از یک دقیقه دیدیم اتومبیلها با سرعت آمدند رفتند. خوب، نشستیم آنجا یک چایی چیزی خوردیم و بعد خواهش کردم آقای مهندس نورائی یک نگاهی بکند ببیند بیرون چیست. گفت، «فقط یک مأمور پشت یک درخت ایستاده. دیگر چیزی نیست.» ما سوار شدیم و آمدیم داخل ساوه. داخل ساوه یک دوراهی میشود که یک طرفش همانی که میرود به طرف اصفهان و اینها، یک طرفش به دست راستش به اینطرف میرود. چیز کردیم که بنزین بگیریم. دیدیم که یکی از اتومبیلهای تعقیب کننده ما یک مرکوری بود توی بنزین گیری است. ما هم که شروع به بنزین گرفتن کردیم یک ماشین دیگر هم آمد بعد حالا نمیدانم کدام یکی از این چیزها با رفیقش صحبت میکرد. البته درعینحال به توی دستگاه مخابراتی، یعنی صحبت برای آنها بود ولی ظاهراً با رفیقش صحبت میکرد که نمیدانم ما حالا میخواهیم برویم اصفهان، و یکهمچین چیزی. ما سوار شدیم. اینها هنوز مشغول بودند. به آن دوراهی که رسیدیم برگشتیم به طرف تهران ما قصد قم و اصفهان که نداشتیم قصد شناسایی بود. برگشتیم و تا خیلی زمان تخمینش را نمیتوانم بزنم. ماشینی عقب ما نبود. اصلاً هیچ ماشین توی جاده نبود. حالا مثلاً شده ساعت یازده. بعد یک وقتی آقای مهندس نورائی گفت، «از عقب یک ماشین دارد میآید.» هیچی، باز یک مقداری که رفتیم رسیدیم به یک قهوهخانهای که جلویش چندین کامیون ایستاده بود. ایستاده بود و باز آقای مهندس نورائی اتومبیل را لای کامیونها قایم کرد و ما رفتیم که شام بخوریم. چون شام نخورده بودیم که، توی این کافه. البته پنجره پایین نداشت که بیرون دیده بشود پنجرههایش بالا بود ما هم نشست بودیم. آقای مهندس نورایی مراقب در کافه بود و از آنجا جاده را میدید. گفت که «دوتا اتومبیل و یکی یا دوتا جیپ به سرعت رفتند به طرف تهران.» ما حالا نشستیم و شام سفارش دادیم چلوکبابی آوردند و چیز بعد یکی از دیدیم دو نفر آمدند رفتند نشستند آنورتر که شام بخورند. خوب مسافر ممکن است چیز باشند. بعد از مدتی دیدیم که یک نفر دیگر آمد و نگاهی کرد و اینها را پیدا کرد و رفتند و سرگوشی صحبتی کردند و بعد این رفت و بعد از چند دقیقه پنج شش نفر دیگر هم آمدند که دیگر معلوم شد این مأمورین تا آنجایی که چیز داشت با سرعت رفتند دیدند ما نیستیم برگشتند و جای ما را کشف کردند.
آنها دور میز نشستند دارند غذا میخورند ما هم اینجا داریم غذا میخوریم. بعد یکیشان پا شد آمد یک جوانی بود مثلاً در حدود سی سال. قدبلندی هم داشت. صورت سرخ و سفیدی هم داشت. آمد و سلام کرد و گفت که «ما دستور داریم که شما را برگردانیم به تهران.» حالا ما خودمان داشتیم میرفتیم تهران. گفتم که «شما کی هستید؟ ابلاغتان کو؟» گفت، «ما از طرف ساواک هستیم مأمور هستیم.» گفتم، «به چه مناسبت؟ همینجور؟» گفت، «ما مأمور هستیم دستور دادند.» بعد رفت نشست. حالا یک چند نفر راننده و غیر راننده هم توی این کافه نشستند. کافه بزرگی بود. من تنها کاری که به نظرم رسید بکنم این بود که گفتم، «آقایان توجه بکنید.» خطاب به اهل کافه. گفتم، «من دکتر بقایی کرمانی هستم. این آقایان میگویند از طرف ساواک مأمور هستیم که تو را ببریم تهران. و خوب چارهای هم نیست. ولی شما شاهد باشید که اگر اتومبیل ما در وسط راه تصادف کرد یا شنیدید طوری شده من کشته شدم بدانید که عاملش این آقایان از طرف ساواک هستند.» این را گفتم و بعد دیدیم که همان جوانی که
* منصور رفیعزاده – آقای افشار.
ج- معلوم بود رئیس آنهاست.
س- کی؟
* منصور رفیعزاده – آقای افشار اسمش است.
ج- بله، جوانی، شما هم شنیدید قضیه را؟
* منصور رفیعزاده – بله، میدانم.
ج- که معلوم بود رئیس اینهاست، پا شد آمد گفت که «آقای دکتر ما ایرانی هستیم به شما هم علاقهمند هستیم. ما این مأموریت را اجرا میکنیم. ولی شما هیچ نگرانی نداشته باشید که به شما هیچ آسیبی نخواهد رسید.» گفتم، «خوب، ما با اتومبیل خودمان میآییم.» گفت، «مانعی ندارد.» سوار شدیم و آن اتومبیلها هم از جلو و عقب اسکورت و حالا دوتا از مأمورین هم توی فولکس واگن آقای مهندس نورایی سوار شدند. سوار شدند و عرض کنم که داریم میرویم. من هم مطابق معمول مخصوصاً اگر غذا خورده باشم توی اتومبیل هم فوری خوابم میگیرد، خوابم برده بود. خوابم برده بود و وسط خواب من یک دفعه یک صدای ترق عجیبی شنیدم و اتومبیل توقف کرد. من چشمهایم را باز کردم دیدم جلویمان تاریک است.
* منصور رفیعزاده – کاپوت رفت بالا.
ج- این کاپوت فولکس واگن
س- باز شده بود.
ج- پریده بود بالا.
* منصور رفیعزاده – تصادف زیر آب.
ج- حالا فوری هم اینها از اتومبیلها ریختند پایین و کلت به دست دور فولکس واگن را محاصره کردند. بعد معلوم شد که کاپوت بوده. اینها فکر کردند مثلاً الان هلیکوپتری میآید ما را میبرد. خلاصه، در اتومبیل را بستند و ما را آوردند به ساواک تهران توی خیابان خارک. یک خیابانی هست که در جنوب شاهرضا.
س- بله.
ج- بله، شب آنجا بودیم و صبح مرخصمان کرند.
س- این در زمان تیمسار پاکروان بود بله؟
* منصور رفیعزاده – زمان تیمسار پاکروان.
ج- بله.
* منصور رفیعزاده – تیمسار پاکروان رئیس است.
س- صحبت تا آنجا رسید که میخواستید از تیمسار پاکروان راجع به نحوه کار سؤال بکنید.
* منصور رفیعزاده – آن کار را بپرسید
ج- آها.
س- بله
ج- سالها بعد، چون این برای من مسئله شده بود که اینها از کجا خبر شدند.
س- بله.
ج- من توی اتاق خودم این نیت را کردم. وقتی هم سوار شدم حرفی نزدم. توی اتومبیل در حال حرکت بیخ گوش آقای مهندس نورایی گفتم که برویم به این طرف. و اینها مسلماً تا وقتی که ما رفتیم توی جاده آرامگاه کسی خبر نشد یعنی چیزی دنبال ما نیامده بود.
س- بله.
ج- و هیچجا هم پاسگاهی چیزی نبود. خوب، ما مرتب میرفتیم آن هم با توجه آقای مهندس نورایی که ما میرویم که تعقیب نشویم. اینها از کجا خبر شدند و کی خبر شدند که آن تاکسی را راه انداختند دنبال ما تا بقیه بعداً برسند. این را یک دفعه از ایشان سؤال کردم. معمولا هم هیچوقت من اینجور سؤالات نمیکردم. ولی این را سؤال کردم. او رفت روی یک مطلب دیگر
س- انگار نه انگار.
ج- اصلاً تحویل نگرفت سؤال مرا. در صورتی که آنموقع اصلاً نه رئیس ساواک بود نه استاندار بود نه سفیر بود، هیچی نبود. خارج از کادر بود، ولی نگفت. مقصودم این است که او طبیعتش اینطوری بود.
س- ولی از دلسردی ایشان نسبت به شاه و اینکه دیگر شاه حرف گوش نمیکرده و ایشان نمیتوانسته مطالب را به ایشان بگوید.
ج- چرا؟
س- در این مورد
ج- اشاراتی
ج- اشاراتی شده بود بله. اشارتی شده بود.
* منصور رفیعزاده – اگر خاطرتان باشد فکر کنم هشت ماه نه ماه قبل از اینکه اعلیحضرت بیایند بیرون، من آمدم تهران. بعد خدمتتان بودم اجازه خواستم از تیمسار پاکروان بروم.
ج- یادم است.
* منصور رفیعزاده – فرمودید برو. رفتم پیش تیمسار پاکروان بعد از ظهر بود. یک مهمان فرانسوی داشتند و صحبتهایشان تمام شد بعد پا شدند با تیمسار صحبت کردم از وخامت اوضاع. تیمسار یک مقدار تقصیر را انداخت گردن تیمسار نصیری که نبایستی گوش به حرف بکند همینطوری که من کارهای غیراصولی را زیربار نمیرفتم نصیری هم نمیبایست بکند. آتش را او روشن کرد. یک مقدار هم تقصیر را انداختند گردن هویدا. بعد من گفتم که علتی که من آمدم خدمتتان جنابعالی شرفیاب بشوید وخامت اوضاع را بگویید. الان اوضاع بد است. توضیح دادم توی سازمان امنیت چه خبر است. همه علیه هم هستند. باند باند مختلف شدند. گفت، «خوب، میگویی چهکار بکنم؟» گفتم، «خوب، شرفیاب بشوید. تقاضای شرفیابی بکنید.» گفت، «با هم برویم.» پا شدم با تیمسار. همینطور آنوقت یک عکس از اعلیحضرت بود با تیمسار که در فرودگاه گرفته شده و تیمسار پشت اعلیحضرت ایستاده ولی باد هر دو تا کراوات را برده معلوم نمیشود. گفتند، «از این عکس تو چه میفهمی؟» گفتم، «خوب، شرفیاب هستید.» نمیدانم تیمسار چه بگویم؟» گفتند، «حال من چطور است؟» گفتم، «خوب هستید دارید خنده میکنید. اعلیحضرت هم حالشان خوبست.» گفتند، «نه، دارند به من فحش میدهند. بد میگویند که من چرا گوش به حرف نمیکنم.» من این عکس را داشتمش. آمدیم نشستیم. نشستیم گفتند، «خوب، یک حرف بهت بزنم؟ دوازده ماه است مرا نپذیرفتند، یک سال است.»
س- شاه تیمسار پاکروان را نپذیرفته؟
* منصور رفیعزاده – یعنی یا هشت ماه یا نه ماه قبل از بیرون آمدن اعلیحضرت برای این ملاقات رفت تهران. گفتند، «یک سال است من اعلیحضرت را ندیدم. مرا نمیپذیرند. حالا شما به من میگویید بروم؟»
ج- نه این یادم آمد. این مطلب یادم آمد.
* منصور رفیعزاده – من هم عیناً آمدم بعد از ملاقات تیمسار پاکروان
ج- نه، که از خودش هم شنیده بودم.
س- چه شنیده بودید آقا؟
ج- همین مطلب را که شاه نمیپذیرد.
س- بله، شاه نمیپذیرد.
* منصور رفیعزاده – نه.
س- آنوقت ایشان چهجور برای خودشان این را توجیه میکردند؟ علتش چیست؟ به چه علتی شد این قضیه؟ با سوابقی که
ج- این را باید از
س- با هم داشتند.
ج- این را باید از شاه پرسید.
س- نه منظور ایشان خودشان
ج- نه، علتش این بود که او حرفش را همیشه روراست میزد.
* منصور رفیعزاده – یکی، حرفهایش این بود که مستقیم میزدند به اعلیحضرت. دوم اختلافی پیدا شده بود موقعی که تیمسار در پاکستان بودند رفته بودند بطر مشروب ویسکی را گذاشتند توی کشوی میز تیمسار. ساواک کرده بود اینکار را. بعد صورتجلسه کرده بودند تیمسار در پشت میز کار مشروب میخورد.
ج- تیمسار مشروب میخورد اصولاً، بله.
* منصور رفیعزاده – میخورد بله مشروب میخورد منکر اینکار نمیشد. بعد هم گفتند «من مشروب میخورم ولی توی اتاق سفارت اینکار را نکردم. دوستان شما کردند.» به من گفت، چون آنموقع ایشان توی سازمان نبودند.
س- بله.
* منصور رفیعزاده – «دوستان شما کردند.» هم گزارش به اعلیحضرت کردند. اعلیحضرت سر این موضوع با تیمسار تند شده بودند. میگفت که اینها دروغ میگویند دیگر به تو به حساب آن هم پرخاش به اعلیحضرت کردند.
س- پاکروان؟
* منصور رفیعزاده – پاکروان بله پرخاش کرده بودند که اینها بیخود میگویند
ج- خوب، حالا میتوانیم قطعش کنیم که…
* منصور رفیعزاده – این موضوعی که اینجا آقای دکتر فرمودند راجع به مسافرت ساوه ایشان تحت تعقیب مراقبت بودند. به حساب سوژه بودند. اداره تعقیب مراقبت که یک قسمت از اداره چهارم ساواک است ایشان را مجبور بود تعقیب مراقبت بکند. حالا برای یک هفته بوده، ده روز بوده، من نمیدانم افشار رئیس تیم است. سوژه هم هست آقای دکتر بقایی.
س- چیچی هست؟ سوژه.
* منصور رفیعزاده – سوژه. سوژه آقای دکتر بقایی است.
ج- این اصطلاح ساواک است.
* منصور رفیعزاده – بله اصطلاح ساواک است. رئیس تیم در ده روز یا دو هفته که دستور تحت مراقبت را دارد حق ندارد سوژه را گم کند.
س- آها.
* منصور رفیعزاده – سوژه باید مشخص باشد کجاست. آن قسمتی که آقای دکتر میفرمایند اینها از کجا خبر شدند، خوب، وسایل الکترونیک ماشینها همه داشتند و بهم خبر میدادند.
س- بله.
* منصور رفیعزاده – موقعی شما را در یک خیابان میگذارند تا پایین مستقیم میروید سر کوچهها آن ماشین (؟؟؟) ایستاده. بنا میکنند با هم صحبت میکنند.
ج- صحیح.
* منصور رفیعزاده – بنابراین این معما حل میشود. در موقعی که این تیم خبر شده که دارند از حوزه قضایی تهران خارج میشوند، خوب، با اداره صحبت کرده. پرونده را من خواندم. اداره دستور داده تعقیب کنید ببینید کجا میروند.
س- آها.
* منصور رفیعزاده – در قهوهخانه موقعی که آقای دکتر آن صحبت را میفرمایند افشار خودش برای من تعریف کرد. افشار گفت، «من اشک دلم ریخت. چهقدر این مرد را من دوست دارم. چهقدر ارادت دارم.»
ج- صحیح.
* منصور رفیعزاده – حالا ایشان دارند به تمام مسافرها میگویند من میخواهم ایشان را بکشم. من رفتم جلو گفتم قربان ما همچین نظری نداریم. ما ایرانی هستیم. چه بگویم به ایشان دیگر، نمیتوانم بگویم من کارمند ساواک هستم ولی طرفدار جنابعالی هستم. فقط گفتم ما ایرانی هستیم. ما چنین نظری نداریم.
ج- نه، گفت، «شما را هم دوست میداریم.»
* منصور رفیعزاده – «شما را دوست میداریم.» بعد
ج- نه گفت، «ما ایرانی هستیم. همه ایرانیها شما را دوست میدارند.»
* منصور رفیعزاده – بله.
ج- این یادم افتاد.
* منصور رفیعزاده – بعد روی این سوژه به حساب آن تیم تعقیب مراقبت آن شب آقای افشار نمره صد گرفته بوده.
س- آها، نمره میدادند مگر؟
* منصور رفیعزاده – نمره میدادند دیگر. شما سوژه را گم بکنید. آخر فرض کنید شما رئیس این تحت مراقبت هستید برای شش ماه یا برای یک سال. در ظرف شش ماه هفت تا سوژه به شما میدهند. تا روزی که سوژه را تحویل میگیرید تا خاتمه آن مأموریت باید مرتب گزارش بدهید کجا رفتند، چهکار کردند؟ تا کجا شما دنبال بودید؟
س- آها.
* منصور رفیعزاده – اگر شما سوژه را گم کردید هیچی
س- وضعتان خراب است.
* منصور رفیعزاده – وضعتان خراب میشود. و این تیم تعقیب مراقبتی که آن شب داشتند چون گرفتاری پیدا میشود از حوزه قضایی تهران خارج میشوند افشار بیچاره موفق میشود ماشینهای دیگر را خبر کند، کمک بیاورد، همین کارها را بکند، نمره میگیرد توی اینکار. نمره صد به او دادند.
ج- نه، حالا بعد از این، این را حالا بعد میگویم. حالا ببندیدش.
Leave A Comment