روایتکننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی
تاریخ مصاحبه: ۲۵ ژوئن ۱۹۸۶
محلمصاحبه: نیویورک ـ آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲۷
س- بله.
ج- بعد از آن شب که ما در ساواک ماندیم صبح آزاد کردند. ولی معلوم میشود که دستور دادند که کاملاً مراقب من باشند که یک دفعه مثلاً مسافرت نروم یا چیز نشود. این دفعه دوتا اتومبیل اسکورت برای ما گذاشتند روراست بهاصطلاح. هر جا که میرفتیم اتومبیلها دنبالمان بودند. یک دفعه من یک وعدهای داشتم، مثل اینکه خانه بود یا جای دیگری که نمیخواستم مأمورین بدانند. اینها را کاشتیمشان. دفعه اول یادم نیست که چهکار کردیم که اینها ما را گم کردند. دفعه دوم دو شب بعد باز میخواستم جایی بروم با مرحوم دکتر راجی ما دوست بودیم. دکتر راجی پدر این راجی سفیر، این مطلباش و دفتر کارش در خیابان رشت بود توی کوچه فرعی خیابان رشت یک کوچهای بود که با یک زاویه قائمه یک کوچه کوتاهی بود که میخورد به خیابان پهلوی. من میدانستم که در مطباش باز است. جلویش یک محوطه بازی بود با اتومبیل یکی از دوستان رفتیم آنجا اینها هم دنبال ما آمدند. اما اینها نمیتوانستند بیایند در مطب بایستند. جلوی کوچه یعنی پیش از مطب دو سه تا اتومبیل ایستاده بود اینها پشت این اتومبیلها پارک کردند. پارک کردند و من رفتم تو و قصد دیدن دکتر را نداشتم. رفتیم تو من عقب اتومبیل خوابیدم این دوستم آمد بیرون و از این طرف کوچه مرا برد خیابان پهلوی. اینها خوب وقتی اتومبیل آمده و رفته مرا ندیدند توی اتومبیل طبعاً تعقیب نکردند ماندند آنجا تا صبح. یک دفعه اینطور شد.
یک دفعه دیگر که مثل اینکه یک جلسه حزبی داشتیم، عرض کنم که، یک نقشه دیگری کشیدیم برای چیز کردن. یک موضوعی که من حالا شاید شما یادتان باشد توضیحی بدهید. یکی از اعضای حزب ما رفقای نزدیکمان هم بود که بعداً ایشان گفتند عوض ساواک است. این بنا شد یک اتومبیل بگیرد از یکی دیگر از دوستانمان و از یکی از این کوچههای که از پشت سفارت روس میآید توی خیابان پهلوی آن کوچه کندوان یادم هست. درست روبهروی خیابان ویلا میشود. توی این کوچه دست راست دوتا کوچه بنبست کوتاه بود به قدر همین نصف این سالن. با این آقای شیرازی هم قرار گذاشتیم که این توی یکی از این کوچهها برود توقف کند ماشینش روش باشد وقتی که ما میآییم چراغ بدهیم. تا چراغ دادیم این آماده باشد. تا ما از جلوی این کوچه بنبست رد شدیم این بیاید جلو که کوچه سد بشود اینهایی که دنبال ما بودند دیگر نتوانند بیایند. یکی دیگر از رفقا هم آمده بود سر کوچه کندوان رو به خیابان به میدان ۲۴ اسفند آنجا ایستاده بود ما تا رسیدیم من از این ماشین پیاده شدم سوار آن ماشین شدم و رفتیم. اینها تا این اتومبیل رد بشود و برسند دیر شده بود. اتومبیلی که مرا تا آنجا برده بود که همان فولکس واگن آقای مهندس نورایی بود راه افتاده بود به طرف دروازه دولت اینها او را تعقیب کرده بودند. بعد از مقداری تعقیب دیده بودند که ما توی آن اتومبیل نیستیم. اینها خوب هر دفعه هم اینها عوض میشدند چون شکست میخوردند. ما هم نمرههای اینها را یادداشت میکردیم نمرههای این ماشینها را. خلاصه، در مدت، یادم نیست، چند روز هشت دفعه یا نه دفعه ما اینها را چیز کردیم. یک دفعهاش یادم هست، این دفعات آخرش بود که من یک اعلامیهای خطاب به همین رانندگان سازمان صادر کردم. حالا موضوعش یادم نیست، ماشین شده بود به قدر یک صفحه خشتی چیز که تویش شماره ماشینهایی که این چند روز ما را تعقیب کردند نوشته بودیم. نوشته بودیم آخر این تعقیب شما چیست؟ پول ملت را خرج چه کاری میکنید. یکهمچین چیزی بود. این را بعداً تیمسار پاکروان از من گله کرد که این را نمیبایستی چیز بکنید. این دفعه رفتم منزل مرحوم درویش. قرار گذاشته بودیم
* منصور رفیعزاده – الله قلیخان.
ج- الله قلیخان. در خانهاش توی خیابان دزاشیب بود و خانهاش هم دوتا در داشت یک درش هم توی یک پس کوچهای بود. ما یکی از رفقا مرا رساند آنجا پیاده شدم و رفتم تو. اینها دوتا یا سهتا ماشین آمده بودند ایستاده بودند آنجا. من از خانه آمدم بیرون رفتم به هر کدام از اینها یک دانه از همان اعلامیه دادم. البته جنبه شادی داشت که این کارها را نباید بکنید فلان. یکهمچین شوخی کرده بودیم. بعد آنجا نهارمان را خوردیم. یکی دیگر از رفقا بنا بود آن کوچه باریکهای که پشت خانه این بود به یکی از خیابانهای منشعب از جاده قدیم شمیران چیز میشد. ما راحت از آنجا آمدیم رفتیم. این بیچارهها تا صبح آنجا مانده بودند، علاف آنجا بودند بله، این بازیها را هم بهعنوان تفریح با سازمان امنیت کردیم یک وقتی.
س- شما هیچ اطلاع یا تجربه دارید که در دوران فعلی اینجور کارها چهجور انجام میشود. تعقیب افراد و کنترلشان و عرض کنم کنترل تلفنشان؟
ج- چرا میشود.
س- چه فرقی، چه شباهتهایی دارد و چه تفاوتهایی دارد؟
ج- آنهایش را هیچ نمیدانم. ولی یک اتفاق خیلی بامزهای افتاد. یکی از دوستان همشهری ما دکتر ارسطو کرمانی
* منصور رفیعزاده – ایرانی.
س- ایرانی.
ج- ایرانی کرمانی.
س- بله.
ج- او را احضارش کردند. کرمان بود قبلاً. بعد مدتی بود آمده بود تهران احضارش میکنند به همین کمیته. از او سؤال میکنند که «موضوع جاسوس پاکستانی چیست؟» «جاسوس پاکستانی؟» میگویند، «نه، جاسوس پاکستانی با شما در ارتباط است.» فلان و فلان است. این به کلی منکر میشود. خیلی فشار میآورند و بالاخره میگویند، «دکتر بقایی از کرمان به تو تلفن کرده راجع به این صحبت کرده. ما نوارش را داریم. تو چه میگویی؟» او یادش میآید که قضیه چه بوده. قضیه عبارت از این بود که یکروز کرمان منزل یکی از دوستانمان بودیم. صحبت یکی از روسای سابق کشاورزی کرمان شده بود. اسم او را هیچکدام یادمان نیامد. من تحریک شدم که اسمش یادمان بیاید تلفن کردم به آقای ارسطو کرمانی به تهران که اسم این را بپرسم. حالا این یک سابقهای دارد. این آقای مهندس دهبان بود که یک وقتی رئیس کشاورزی کرمان بود. جزو دوستان ما هم بود. این یک کشمکشی با ارسنجانی پیدا کرده بود و چیز شده بود. خلاصه بازنشسته شده بود از کشاورزی. این حالا مال پیش از انقلاب است. این یک دفعه از بلوچستان آمده بود یکی از این پیراهنهای بلوچی که مثل این پیراهنهای روسی است، دکمهاش از کنار باز میشود و گلدوزی دارد.
س- آقای هویدا هم میپوشید.
ج- بله. از اینها تنش بود و خیلی هم سیاه چرده است. یک دوره پانزده روز یک بار با چندتا از رفقا داشتیم که این هم توی آن دوره بود. اسم این را گذاشته بودند پاکستانی. بعد هم یک اتفاق جالبی افتاد برایش. اتفاق این بود که موقعی که جنگ پاکستان و بنگلادش بوده، این سوار ماشینش بوده یکجا به چراغ قرمز خورده بود ایستاده بود. میبیند یکی از ماشین پهلویی هی میگوید «اوهوی، اوهوی»، این برمیگردد نگاه میکند میبیند یکی از این سیکها پشت رل است. تا این نگاه میکند این یک اشاره رکیکی به این دهبان میکند. دیگر از آن وقت این شد پاکستانی همیشه به او پاکستانی میگفتیم. آن روز که اسم او ما یادمان نمیآمد من تلفن کردم تهران به ارسطو گفتم «این مهندس رفیقمان اسمش چیست؟» گفت، «کی؟» گفتم، «این پاکستانی.» او هم گفت، «دهبان.» تمام شد. اینها که این تلفن را ضبط کردند میبینند که من اسم پاکستانی را خواستم و اینها و حکم کردند که این یک جاسوسی است و اینها. این بعد توضیح میدهد که آقا اینطور نبود، اینطور این است. قبول نکردند و تلفن کردند به وزارت کشاورزی و رئیس کارگزینی نبود و خلاصه این چهار ساعت آنجا بوده تا رئیس کارگزینی میآید و از او سوابق را میپرسند و مشخصات او را، او را مرخصش میکنند. بله، این از استراق تلفنی دستگاه این خاطره را داریم.
س- ولی میخواستم بدانم اصولاً نظارتی که روی فعالیت افراد الان میکنند شکلش عوض شده یا به همان ترتیبی است که ساواک یک وقتی عمل میکرده؟
ج- نه مثل اینکه همانطور است.
س- یعنی با شما هیچ چیزی نداشتند شما را احضار نکردند مثلاً یا اینکه به اداره
ج- نه هیچقوت.
س- اداره امنیت یا جاهای دیگر؟
ج- نه هیچوقت.
س- تعقیبتان بکنند با ماشین؟
ج- نه، تعقیبی چیزی نداشتیم. ولی احتمالاً توی اینهایی که دیدن من میآیند حتماً مأمور دارند. ولی نه نسبت به من هیچوقت چیزی نکردند.
س- شما آقای احمد آرامش را هیچوقت سابقهای با او داشتید چیزی؟
ج- چرا میشناختمش.
س- این جریانی که ایشان را توی پارک فرح بوده مشهور است که
ج- کشتندش
س- مأمورهای ساواک کشتندش و اینها در این
ج- نخیر این مسلما همینطور است.
س- علتش را میدانید که ایشان چه کار میکرده؟ به چه علتی؟
ج- آرامش
س- چند سال هم مثل اینکه زندان بوده؟
ج- بله، چندین سال زندان بود. اساس قضیه این است که این آرامش خیلی آدم ولخرجی بوده و هم در مواقعی که مصدر کار بود اهل سوءاستفاده بود، هم قمارباز بود. این یادم هست که مدتی توی «تهران مصور» یک مقالات مفصلی مینوشت علیه سازمان برنامه و سوءاستفادههایی که آنجا میشود. بعد از مدتی خودش رئیس سازمان برنامه شد و خودش همان چیزهایی را که ایراد میگرفت خیلی مفصلتر از لحاظ سوءاستفاده و اینها اجرا کرد.
بعد او مقداری مقروض شده بوده. چک و سفته و اینها و بعضی طلبکارها فشار آورده بودند که این یک دفعه خواسته بود خودش را بکشد، یعنی هفتتیر زده بود نمیدانم به شکمش زده بود، کجا کرده بود که بردند بیمارستان و خوب شد. ولی آن یعنی یکی دوتا از بازرگانان آشنا به من گفتند که این وضعش اینطور بوده. یکی گفت که یک دفعه آن قرضهای دیگرش را داده بوده که او راحت بشود. ولی میگفت که او دائم خیلی هم به من بدهکار بود. ایشان این جریانات که وضع که پیش میآید و تحت فشار خیلی سخت قرار میگیرد بعد از آن خودکشی که خواسته بود بکند به فکر افتاده بود که از لحاظ سیاسی زندانی بشود که اینها دست از سرش بردارند. یک اعلامیهای منتشر کرد که برای یک عده زیادی فرستاد. برای من هم فرستاد، تایپ شده یک صفحه نیم ورقی با امضای دستنویس خودش که خلاصه، اوضاع مملکت اینطور است و هیچ علاجی ندارد که جمهوری بشود و من هم اولین کاندیدای ریاستجمهور ایران هستم. توی بحبوحه ساواک این را منتشر کرد یک مقداری فرستاد یک مقداری توی خیابانها داده بود به افراد و ساواک هم ایشان را گرفت و نمیدانم چند سال زندانی بود.
س- یک کتابی دارد به اسم «هفت سال در زندان آریامهر».
ج- همان هفت سال پس در زندان بود. بعد مریض هم شده بود آنجا و مدتی توی بیمارستان بود. یک مدتی تمارض کرده بود و خلاصه بعد از هفت سال آزادش کردند و آمده بود توی هتل کمودور منزل کرده بود. هتل کمودور دیگر غیر از خواجه حافظ شیرازی همه میدانستند که یکی از پایگاههای ساواک است. گذشته از اینکه ساواک توی هتلهای دیگر هم مأمور داشت اینجا اصلاً یک پایگاه ساواک بود. بعد روزها میرفته گردش توی
* منصور رفیعزاده – پارک ساعی.
ج- پارک ساعی
س- پارک فرح.
ج- یا پارک فرح
س- پایین هتل اینترکنتیننتال.
ج- بعد توی روزنامه نوشتند شخصی به نام احمد آرامش. حالا شخصی که چندبار وزیر بوده
س- وزیر بود.
ج- رئیس بوده فلان. شخصی به نام احمد آرامش به دست، نمیدانم، یک ناشناسی کشته شده بله.
س- مثل اینکه ایشان با عراق در تماس بوده و برای رادیو عراق مقاله مینوشته یک جایی خواندم.
ج- امکان دارد. هیچ اطلاعی ندارم من.
س- ایشان در ضمن داماد شریفامامیها بوده نبود؟
ج- شوهر خواهر شریفامامی بود و یکی از triumvirهایی که مدتها در این مملکت حکومت میکرد، شریفامامی شوهرخواهر دکتر معظمی بود.
س- بله.
ج- آرامش هم شوهرخواهر شریفامامی بود.
س- بله.
ج- و در جریانات مختلف زیر و رو شدن اوضاع سیاست هر کدامشان که رو بودند آنهای دیگر را حفظ میکردند.
س- عجب.
ج- بله این هم بود. ولی مثل اینکه بعد از زندانی شدن آرامش زنش طلاق گرفت. یکهمچین چیزی شنیدم ولی اطلاع صحیحی هیچ ندارم.
س- آقای دریادار مدنی را هم شما میشناختید؟
ج- دریادار مدنی را میشناختم، عرض کنم که،
س- اهل
ج- اهل کرمان است
س- صحیح.
ج- پدرش هم با من دوست بود مرحوم آقا سید محمدرضا مدنی از اهل علم بود بهاصطلاح از روحانیون بود ولی صاحب یک دفتر اسناد رسمی بود. خیلی آدم دانشمندی هم بود. او چندتا اولاد داشت از خانم سابقش که اینها، جدا شده بود از خانم سابقش، در تهران زندگی میکردند و درس خواندند. این دریادار مدنی تحصیلات دریایی کرده بود بهاصطلاح و جزو نیروی دریایی بود. بعد چندتا افسر فرستادند برای نمیدانم دانشکده دریایی wst Point و کجا، در آمریکا
* منصور رفیعزاده – لندن
ج- آمریکا.
* منصور رفیعزاده – اول لندن رفت.
ج- لندنش را نمیدانم ولی آنچه که میدانم به اینجا فرستادند. و از قراری که میگفت از بیست و هفت کشور در اینجا افسر آمده بوده که چیز کردند و این رتبه اول شده بود. و برای این پاداشی داده بودند که مدت دو سال در کشتیهای جنگی آمریکا دور دنیا مسافرت بکنند. او مسافرت را شروع شده بود و رسیده بود به نمیدانم جزایر هاوایی یا تائیتی و اینجاها رسیده بود. در این ضمن یک اتفاقی در ایران افتاد. توی یکی از این جزیرههایی که هیچ نوع آب و آبادانی ندارد آنجا یک پادگان چیز بوده که برای اینها غذا و آب از نمیدانم
س- بندرعباس مثل اینکه.
ج- بندرعباس مثلاً یا بوشهر آنجاها میآوردند. این چیزهایی که شنیدیم البته این جایی نوشتهاش را نخواندم ولی چیزهایی که همینطور از مطلعین یا مدعیان اطلاع شنیدم. اینها مدتی مثل اینکه از قلم افتاده بودند برای اینکه هیچی نفرستاده بودند تا اینها مشرف به هلاکت بودند. یک استواری داوطلب میشود که خودش را بزند به آب با یک چلیک تونوهای بزرگ، سوار تونو بشود و خودش را بزند به آب برود بلکه با یک کشتی چیزی برخورد بکند و اینها. یک کشتی انگلیسی از آنجا رد میشده. رد میشده و این را نجاتش میدهند. این خواهش میکند که مثلاً به آن بندری که بوده، حالا یا بندرعباس، یا جای دیگر، اطلاع بدهند که وضع ما اینطور است و کمک بفرستید. آن کاپیتان کشتی میگوید ما اجازه چنین تماسی نداریم ولی ما میتوانیم از وزارت دریاداری خواهش کنیم که از وزارت خارجه بخواهد که آنها با تهران تماس بگیرند. همین کار را هم میکنند. به دریاداری میگویند او به وزارت خارجه انگلیس میگوید و وزارت خارجه انگلیس به سفار انگلیس خبر میدهند و سفارت انگلیس به وزارت خارجه خبر میدهد. یکهمچین افتضاحی این به عرض اعلیحضرت میرسد. فوقالعاده عصبانی میشود دستور میدهد کلیه افسران نیروی دریایی از سرهنگ به بالا غیر از یکیشان نمیدانم رسایی یا آن یکی؟
* منصور رفیعزاده – رسایی.
ج- رسایی، همه بازنشسته بشوند. همه بازنشسته شدند و دیگر کادرهایشان ته کشیده بود. آقای مدنی را احضارش میکنند. او هم مسافرت جایزهایاش را ناتمام میگذارد و میآید ایران و دو درجه به او ترفیع میدهند و فرمانده نیروی دریایی بندرعباس میشود. ناخدا میشود نمیدانم دریادار میشود، چه میشود. بعد این خوب، معلومات خوبی دارد. در کار خودش هم خوب تحصیل کرده. یک قدری به این چیز خودش مغرور است در عین اینکه ساده هم هست. بنا بوده که شاه بیاید به بندرعباس، این تیمسارها میآیند و میخواهند انتظامات را چیز کنند و اینها و او اعتنا نمیکند و میگوید «نه انتظامات اینجا با من است.» و خلاصه با آنها بگو مگو و فحش و فحشکاری میشود. این به عرض شاه میرسد او را میخواستند تعقیبش کنند و اینها، میبینند که خوب، این با این وضعیتی که آمده و شاگرد اول شده و یک جنبه بینالمللی پیدا کرده، شاه این عقل را به خرج میدهد که بهاصطلاح آن مجازاتهایی که آنها میخواستند بکنند نکنند ولی از بندرعباس منتقلش میکنند به تهران در آن چیز مرکزی دریاداری.
آنجا هم اینطوری که خودش تعریف میکرد برای من یک وقتی، اینها میخواستند یکی دوتا کشتی از باقیماندههای آمریکا در ویتنام خریداری بکنند به یک مبلغ عمدهای. و این میگوید که شدیداً مخالفت میکند که اینها اسقاط است و زنگزده است و به این قیمت نمیارزد و اصلاً به درد هم نمیخورد. اینها چندین سال آنجا بوده و اینها. اینها خلاصه باعث کدورت میشود و بالنتیجه با همان درجه سرهنگی بود مثل اینکه، درجه اولیش، بازنشستهاش کردند. بازنشستهاش کردند و در یک چیزهایی از این مدارس عالی که جاهای مختلف تشکیل شده بود کرج و قزوین و نمیدانم نوشهر و اینها، تدریس میکرد و اینها و ضمناً خوب، با یک عدهای آزادیخواهان و اینها هم مربوط بود و خیلی هم حرفهای گنده میزد ولی خوب، تا آنموقع به نظر من چیز ناشایستی از او ندیده بودم جز اینکه خوب صراحت لهجه داشت و چیز میکرد. تا انقلاب اسلامی شد. این اول فرمانده نیروی دریایی شد در جنوب. بعد استانداری خوزستان را هم به آن اضافه کردند و آنجا مقداری کار کرد که راجع به آن من اطلاع کافی چون ندارم اظهار نظر نمیتوانم بکنم. بعضیها میگویند که بیخود یک عده عربها را کشت. بعضیها میگویند اگر نکشته بود همانموقع خوزستان تجزیه میشد. ولی من هیچ اطلاعی که اظهار نظر بکنم ندارم. در این ضمن کاندیدای ریاستجمهوری شد. یعنی خودش را کاندیدا کرد و شروع کرد به تبلیغ کردن.
اولاً یک دفعه از جبهه ملی سر درآورد در صورتی که قبلاً خودش راجع به کارهای آقای دکتر مصدق خیلی ایرادات داشت و چیزها داشت. ولی خوب، رفت پیرو راه مصدق شد. بعد هم در یک مصاحبه مطبوعاتی تهدید کرد که اگر من به ریاستجمهوری انتخاب نشدم دیگر هیچ کار دولتی قبول نمیکنم و میروم معلمی میکنم. انتخابات شد بنیصدر یازده میلیون رأی آورد، او سه میلیون رأی آورد. خوب، اگر آرا نزدیک هم بود اعتراض اینکه رأیهای مرا به اسم بنیصدر خواندند چسبندگی داشت. یعنی قابل قبول بود ولو اینکه همه طرف قلابی باشد ولی چسبندگی داشت. ولی با هشت میلیون تفاوت آرا این چسبندگی نداشت که اعتراض بکند به انتخابات و تلگراف کند به بنیصدر که آرا مرا دزدیدی و من تعقیب میکنم و یکهمچین چیزی. این البته خیلی سنگینتر بود که بعد از انتخابات یک تلگراف تبریک بکند به بنیصدر، مثل اینکه همهجای دنیا دوتا رقیب اینکار را بهم میکنند. حالا این اعتراض را کرد. این هم خوب یک چیزی. بعد ده روز بعد از این اعتراض تلگراف تبریک کرد به بنیصدر. این خیلی دیگر بچگانه بود. بعد رفت کاندیدای وکالت کرمان شد. البته کرمان به مناسبت پدرش وجههای داشت. ولی دوتا اشتباه کرد یکی اینکه برادر سرگرد سخایی را که در کرمان روی جریانات آخر مصدق مردم یعنی نظامیها کشته بودند ولی مردم کشتنش را به گردن گرفتند و نعشش را توی خیابان گرداندند و اینها چون این خیلی بد عمل کرده بود. و خلاصه یک اسم منفوری بود در کرمان به تمام معنی. برادر این را با خودش برده بود کرمان که یکی از رفقای ما میگفت رفته بودند دیدنش میگفت من آمدم اعتراض کنم به این کارش، یکی دیگر گفت بابا هیچی نگو. پدرش قبل از تو با او کلی دعوا کرده. یعنی مرحوم مدنی. و مادر سخایی هم یک چیزی نوشته بود به روزنامه اطلاعات تایید تیمسار مدنی که این فرزند من است. که این دو چیز در کرمان خیلی به ضررش تمام شد. دیگر بعد آن جریانات که از ایران رفت و اینها که من خبر ندارم.
س- خود سرکار داوطلب وکالت نبودید؟
ج- ابداً.
س- نقشی هم به عهده نداشتید. حمایتی بکنید، مخالفتی با
ج- نه، به کلی.
س- کاندیدا.
ج- نخیر هیچ.
س- اصلاً به کلی کنار بودید؟
ج- بله. یعنی خوب،
س- بله.
ج- دورنمای اوضاع را که میدیدم میدیدم ما محلی از اعراب نداریم.
…
س- فرمودید جلسهای بوده در منزل
س- آقای سعید مهدوی.
س- بله.
ج- که هرچند وقت یکبار دعوت میکرد. مرحوم عبدالله خان انتظام بود و بعضی دوستان دیگر ما. یک جلسه در همین زمانهای آخر که امینی مشغول مذاکره با شاه بود که گفتم امینی و جلساتی بوده. دکتر امینی هم آنجا بود. که خوب، نهاری با هم خوردیم و صحبت کردیم و موقع رفتن هم امینی به من گفت که «شما هم تشریف ببرید کرمان برای انتخابات خودتان اقدام بکنید.» ما هم تشکر کردیم. آنموقعی که داشت همهچیز
س- بهم میخورد.
ج- بهم میخورد. بله، این راهنمایی را هم آقای دکتر امینی با من کردند.
س- اصولاً در آن چند ماه آخر رژیم سابق نقش آقای دکتر امینی آن قسمتیش را که جنابعالی شاهد بودید
ج- شاهد نبودم فقط همان را شنیده بودم که او جلساتی با شاه دارد و راهنماییهایی میکند. حتی میگفتند که آن نطق شاه که «صدای انقلاب را شنیدم» اون تهیه کرده بود. ولی دیگر هیچ
س- خود ایشان به من گفته یا
ج- اطلاع خصوصی
س- توی رادیو شنیده بودم. من اطلاعی نداشتم.
ج- توی تلویزیون. رادیو طبعاً و تلویزیون. توی تلویزیون
س- بله.
ج- هم نشان دادند که شاه صدای انقلاب را شنیده.
س- معلوم نشد کی آن را نوشته بود؟ یعنی خبری؟ شنیده بودید که دکتر امینی
ج- نه دنبال این نبودم که بدانم کی نوشته ولی گفتند که این را دکتر امینی نوشته بوده.
س- غیر از
ج- مشاور شاه شده بود.
س- جلساتی که ایشان داشتند در بهاصطلاح راهنمایی یا مشورت با شاه جنابعالی در آن شرکت نداشتید؟
ج- هیچ
س- آقای عبدالله انتظام چی؟ ایشان با شما صحبتی در مورد آن جلسات نکردند؟
ج- صحبتی نه، ولی اجمالاً اشارهای کرد که رفتیم و مثلاً صحبت کردیم. ولی نه صحبتی که جلسات چه بوده و چه بوده اینهایش هیچ. یعنی نه من سؤال میکردم نه او جواب میداد.
س- آن جلسهای که گویا در دست بعد از جریان ۱۵ خرداد ظاهراً منزل آقای علا بوده، کجا بوده؟ که آقای علا بودند و آقای انتظام بودند و آقای شریفامامی بودند و احتمالاً تیمسار یزدانپناه بودند، صحبت مشورت در حدود اینکه با شاه صحبت بکنیم و بگوییم یک مقدار ملایمت به خرج بدهد و اینها، راجع به آن سرکار چه اطلاعی دارید؟
ج- راجع به آن خود مرحوم عبدالله خان تعریف کرده بود برای من. همین عدهای که گفتید، حالا شاید یکی دوتا دیگر هم باشد، بودند و همین صحبت دلسوزی برای مملکت بوده که بروند با شاه صحبت کنند. نمیدانم حالا پیشنهاداتشان چه بوده، بعد شاید هم این موقعی بود که علا وزیر دربار بود.
س- بله آنموقع آقای علا وزیر دربار بود.
ج- بله. خلاصه پیش از اینکه بروند صحبتی بکنند معلوم میشود یزدانپناه یا یکی دیگر جریان را به شاه اطلاع داده بوده و شاه خیلی ناراحت به علا میگوید «این فضولیها به شما نیامده.» بله این را مرحوم عبدالله خان برای من تعریف کرد.
س- این درست است که بعد در دنباله آن بوده که آقای علا از وزارت دربار کنار گذاشتندش یا آقای انتظام را از شرکت نفت کنار گذاشتندش؟ یعنی اینها تقریباً
ج- هیچ نمیدانم.
س- یک نوع مجازاتی است.
ج- هیچ نمیدانم. چون او سالها بعد از آن جریان تعریف کرد دیگر دنبالهاش را من وارد نبودم چون کنجکاو هم نبودم که در آن زمان ببینم چطور شده هر کسی کنار رفته. نه نمیدانم.
س- الان که بعضی از ایرانیهای مقیم خارج صحبت میکنند میگویند که یکی از علل اینکه وضع ایران بهم خورد این بود که اطرافیان شاه حقایق را به او نمیگفتند و او با وجود اینکه علاقهمند بود بداند که در ایران چه میگذرد، مقصر اصلی اطرافیان بودند که حقایق را به ایشان نمیگفتند.
ج- آخر اطرافیانی که او برای خودش انتخاب کرده بود، خوب، توانایی تشخیصش را داشت بداند که آدمهایی نیستند که حقایق را بگویند. این مسلما اینطور است. و یک وقتی هم شهرت داده بودند تهران که به مناسبت حال مزاجی اعلیحضرت اطبا تجویز کردند که اخبار ناگوار به ایشان داده نشود. این هم یک وقتی شایع بود. راجع به
س- آها.
ج- صحت و سقماش من هیچ نمیدانم.
س- ولی خوب، تجربه خود شما چه بوده؟ ایشان مایل بودند که ایرادات را بشنوند و در موردش اقدام کنند؟
ج- نه خوشش نمیآمد. این سالهای آخر هیچ خوشش نمیآمد.
س- در مورد برادر دکتر امینی، ابوالقاسم امینی، آیا به خاطر دارید چه باعث شد که آقای علا بهعنوان وزیر دربار در زمان مصدق کنار برود و ابوالقاسم امینی کفیل وزارت دربار بشود؟
ج- ظاهراً مثل اینکه آقای دکتر مصدق از وزارت دربار علا ناراضی بود و شاه خواسته بود یک کسی را بیاورد که مورد توجه آقای دکتر مصدق باشد. چون آقای دکتر مصدق و خاندان امینی خویش نزدیک بودند خوب دکتر امینی هم توی کابینه اخیر آقای دکتر مصدق بود، شاید برای این باشد. ولی هیچ اطلاع بخصوصی ندارم.
س- آقای علا را جنابعالی اصولاً چهجور در موردش قضاوت میکردید؟
ج- آقای علا را اولینباری که با او مواجه شدم موقعی بود که ما برای تحصیلات رفتیم به اروپا، دوره دوم محصلین اعزامی. او در آن موقع سفیر ایران بود در پاریس و خیلی هم خوشنام بود و عرض کنم که، آدم باسواد و کتاب خوانده و چیزی هم بود. و یادم هست که در موقعی که ما پاریس بودیم کنگره هزاره فردوسی تشکیل شده در ایران که آرامگاه فردوسی را ساختند و آن جریانات. در فرانسه هم خواستند که به مناسبت فردوسی تشریفاتی قرار بدهند.
تشریفات مختلفی قرار دادند و بعد در آن تشریفات رسمی که وزیر فرهنگ فرانسه صحبت کرد و رئیس آکادمی فرانسه صحبت کرد و اینها و علا هم به مناسبت اینکه سفیر بود صحبت کرد. اینقدر صحبت این گل کرد تصور نمیشود کرد. با آن قد یک وجبی پا شد ایستاد یک نطق مفصلی به فرانسه بسیار عالی که واقعاً از فرانسه وزیر فرهنگ و رئیس آکادمی عالیتر بود، به اقرار فرانسویها میگویم این را، چون ما حضور داشتیم. و این صحبتش که تمام شد این آمفیتئاتر یک ربع ساعت برای این دست زدند. اصلاً یک افتخاری بود برای ما که چیز بشود. رئیس هیئتی که از ایران آمده بود مرحوم ابوالحسن خان فروغی بود برادر مرحوم ذکاءالملک که این سالها رئیس مدرسه علوم سیاسی بوده و اینها. ولی خوب، یک کتاب هم به فرانسه نوشته بوده به اسم سنتز…. نمیدانم چی که رویهمرفته مهمل است. برای این یک نطقی گذاشته بودند در مورد (؟؟؟) با یک فرانسه لق با تأنی زیاد و تلفظهای مضحک که یک نطقی کرد آن هم نه اینکه بهعنوان ناطق بهعنوان اینکه رئیس هیئت نمایندگی بود و در موزه (؟؟؟) پروفسور هانری ماسه آن مستشرق قلابی معروف بنا بود راجع به فردوسی نطق کند، ایشان بهعنوان رئیس جلسه بنا شد افتتاح بکند جلسه را. خوب افتتاح سه کلمه است که بله از آقایان متشکریم. آقای حبیب لاجوردی هم تشریف میآورند صحبت میکنند دیگر. یک نیم ساعتی با من و من فوقالعاده نطق کرد. آنوقت آخرش، البته به فرانسه میگویم، فرانسه خیلی مضحک، گفت که «و حالا من صحبت را میگذارم به عهده بلبل فرانسه» و بلبل فرانسه هانری ماسه پا شد که صحبت بکند با یک ریش اینقدری. این کلمه بلبل و این ریش تمام جمعیت دلشان را از خنده گرفتند که این تشابه بلبل فرانسه با چیز، آخر به فارسی یک معنی میدهد ولی به فرانسه اصلاً هیچ معنی ندارد. خیلی خندیدیم. بعد ایشان اظهار تمایل کرده بود که، آها، قبلاً اظهار تمایل کرده بود که در آن جلسه رسمی اول نطق بکند. روی این جریان موزه (؟؟؟) که اتفاق افتاد پروفسور پلیو که کار اصلیاش چین شناسی بود و خیلی هم عالیمقام بود خیلی. به مناسبت مغولها که هم در چین سلطنت کردند و هم در ایران، او به مغول پرداخته بود و فرعاً بر مغول به موضوع ایران، یعنی ایرانشناس هم بود مغول شناس هم بود ولی رشته اصلیاش چین شناسی بود. خیلی عالی مقام بود در محافل علمی. این رئیس این هزاره فردوسی بود در فرانسه. خیلی هم آدم جدی و خیلی هم عصبی مزاج. بعد از این نطق موزه (؟؟؟) وقتی که مرحوم ابوالحسن خان فروغی اظهار تمایل کرده بود که در جلسه چیز شرکت داشته باشد او شدیداً مخالفت کرده بود گفته بود که «اگر میخواهید او باشد من استعفا میدهم.» نشده بود. بعد ابوالحسن خان فروغی هم خوب آدم محترمی بود و پیرمردی بود و دلش شکسته بود دیگر رفتند اطراف او را گرفتند که به او در همان آمفی تئاتر سوربون یک برنامه نطقی بگذارند نه راجع به فردوسی یک نطق دیگر. ایشان پیشنهاد کرده بود که راجع به فلسفه قرآن صحبت بکند. پروفسور پلیو، خوب روی ملاحظات سیاسی مختلف و اینها چیز کرده بود که خیلی خوب سخنرانی بکند روز سخنرانیاش هم ما رفتیم. خلاصه میکنم. جلسه را پروفسور پلیو افتتاح کرد که آقای ابوالحسن فروغی که از دانشمندان ایران هستند نمیدانم فلان و اینها، امروز برای ما راجع به فلسفه قرآن که خیلی موضوع جالبی است صحبت خواهند کرد و ما متشکریم از ایشان. ایشان رفت و شروع کرد به صحبت که بله وقتی من بچه بودم مرا فرستادند به مکتب و ملا به من قرآن درس میداد و فلان. همهاش به جای فلسفه قرآن ارتباط خودش را با قرآن صحبت کرد که اصلاً دیگر ما گوش ندادیم از بس که چیز بود. میگویم غیر از همان مقدمهاش که ایشان شروع به خواندن قرآن کرد دیگر هیچی یادم نمانده از صحبتهایش. پروفسور پلیو هم خیلی ناراحت نشسته بود آنجا. رنگش هم سرخ شده بود و وقتی سخنرانی ایشان تمام شد. حالا با آن مقدمهای که گفته بود ایشان راجع به فلسفه قرآن صحبت میکنند. گفت، «ما از مسیو فروغی خیلی متشکریم که راجع به شرح حال زندگیشان با ما صحبت کرد.» این دیگر از لحاظ علمی فحش است.
س- بله.
ج- فلسفه قرآن با شرح حال زندگی. بله، این خاطره را هم از این جریان داریم. بعداً هم شنیدم که علا در زبان انگلیسی هم همینجور مسلط بوده. این هم…
س- ولی در تماسهایی که در امور سیاسی با ایشان داشتید چه در زمان
ج- هیچ تماسی نداشتم.
س- (؟؟؟) دربار….
ج- دیده بودیم هم را
س- که بود؟
ج- نه، در زمان
س- چهجور وزیر درباری بوده.
ج- در زمان وزیر دربار من ندیدمش. ولی در
س- در دورهای که مصدق نخستوزیر بود ایشان وزیر دربار بود دیگر؟
ج- بله، ولی من تماسی نداشتم. خوب، عبوراً میدیدیم هم را.
س- بله.
ج- سلام و علیکی میکردیم ولی هیچ نوع نه خصوصیتی بینمان بود نه صحبتی. نه هیچ خاطره چیزی غیر از آن خاطرهای که در زاهدان گفتم راجع به
س- بله.
ج- خرید ماشینآلات، دیگر خاطرهای ندارم.
س- در مورد ساعد چی؟ محمد ساعد چه خاطرهای دارید؟ و ایشان….. در زمان نخستوزیری ایشان بود که شما دولت را استیضاح کردید، استیضاح معروف.
ج- بله. ساعد آدم خوش برخوردی بود و اینها و حتی تعریف میکردند. البته این را یک جایی هم نوشتند از همینها که خاطرات نوشتند. نمیدانم کی، ولی خواندم آنموقعی که راجع به نفت تودهایها با روسها تظاهرات میکردند و «مرگ بر ساعد» که اینها بعضیها میگفتند «مرگ بر ساعت»
س- بله.
ج- که نمیدانستند چیست. یک کسی این را تعریف کرده یک جایی من خواندم. حالا شخصش یادم نیست. جایش هم یادم نیست. که میگوید من رفته بودم منزل ساعد و از آنجا بنا بود برویم مثلاً به مجلس یا کجا؟ موقعی که تودهایها مرده باد میگفتند. میگفت که رسیدیم به میدان توپخانه آمدیم از جلو دفتر تودهایها، یک ساختاری بود اول
س- بله، اول فردوسی.
ج- فردوسی، رد بشویم من گفتم آقا اینها علیه شما تظاهرات میکنند. خطرناک است از اینجا برویم. گفت، نه چیزی نیست. میگفت، همینطور که رفتیم اینها بعضی از اینها که چشمتان افتاد. گفتند، «اوه، آقا میرزا محمدخان خودمان، آقا میرزا محمدخان خودمان.» و احوالپرسی و فلان. اصلاً این را بهعنوان ساعد نمیشناختند.
س- (؟؟؟)
ج- این آقا میرزا محمدخان خودشان بود. اما من یک تصادفی شد که به تاریخ خانوادگی ایشان آشنا شدم. تاریخی که خیلی کم شناخته شده و جایی هم ندیدم نوشته شده باشد. اگر هم شده من ندیدم.
عرض کنم، از اروپا که برگشته بودم سال اول بعد از دانشکدهمان دانشکده افسری یعنی بعد از خدمت افسری سال اول بعد از خدمت افسری که طبعاً بعد از شهریور هم بود. یکی از رفقای ما برای کمک به من چون حقوق دانشگاه خوب خیلی کم بود و من هم خرجم زیاد، یک درسی در دبیرستان نوربخش برای من گذاشته بودند. یعنی فلسفه و اخلاق کلاسهای پنج و شش ادبی و خانهداری، دخترهای دبیرستان نوربخش هم خیلی ارقه بودند واقعاً ارقه. بهطوریکه فقط مدیر مدرسه که خانم تربیت بود و یکی از دبیرها و من از عهده اینها برمیآمدیم که کلاس را اصلاً ساکت نگه داریم. بقیه آنقدر چیز میکردند که معلم بود که میآمد توی دفتر ساعت چیز گریه میکرد از دست اینها. این وضع بود. آن خانم دبیری هم که خوب، از عهده کلاس برمیآمد خانم ساعدی بود. با این خانم ما به این مناسبت آشنا شدیم. بعد ایشان مرا دعوت کرد به خانهاش. پدرش آقای ساعدالملک بود و برادرش هم یک سرگردی بود که در کرمان، البته نه در زمانی که من کرمان بودم ولی بعد از من کرمان بود. ولی من دیده بودمش، سرگرد ساعدی بود که در کرمان اسمش را گذاشته بودند یاور تلنگی. تلنگ یعنی بشکن به زبان کرمانی. ایشان هر حرفی که میزده یک بشکن هم تویش میزده این اسمش شده بود یاور تلنگی. نمیدانم شما دیده بودیدش؟
* منصور رفیعزاده – شنیدم.
ج- بله. به این مناسبت من به خانه مرحوم ساعدالملک آشنایی پیدا کردم. در ضمن صحبتهایی که خوب مینشستیم با هم صحبت میکردیم معلوم شد که این آقای ساعدالملک در یک زمانی ژنرال قنسول ایران میشود در تفلیس یا بادکوبه. بیشتر گمان میکنم تفلیس. این هم پیرمردی بود آنموقع که من میدیدمش، هشتاد بالا داشت. تمام موها سفید و خمیده و اینها. در زمان ناصرالدینشاه چیز میشود. آنموقع هم این سفرا و قنسولها و اینها که میرفتند، خوب، جزو اشراف بودند با دم و دستگاه اشرافی میرفتند با نوکر و کلفت و آشپز و همهچیز مسافرت میکردند. آن زمانها که اصلاً هتل و اینها هم نبوده در شهرها که بتوانند توی هتل زندگی کنند. این آقای ساعدالملک یک آشپزی داشته به اسم صمدآقا. آشپز خودش را هم میبرد. آشپز پسری داشته به اسم محمد. حالا خاطرم نیست که این در آنجا متولد شده یا از ایران که رفتند بوده. او پسرش را میفرستد مدرسه و بعد از این سنش چهارده پانزده سال میشود ساعد او را میآورد روی لیست قنسولگری یعنی استخدامش میکند بهعنوان نمیدانم مستحفظ یا قراول، یکهمچین چیزی. اتفاقاً یک کلمهای که، همان کلمه فارسی توی زبانهای خارجی هم رفته برای اینجور سمت در سفارتخانهها که کلمهاش را من فراموش کردم. یعنی نه حالا فراموش کردم، از سالهای سال فراموش کردم. ولی اصل کلمه فارسی بود. و یک عکسی هم توی خانه ساعدالملک بود که ساعدالملک نشسته و این محمدآقا یک تفنگ حمایل کرده و یک کلاه شیروخورشید و قطار فشنگ پشت سرش ایستاده. این سابقه اولیه آقای ساعد است. بعد ساعد یا نمیدانم معزول میشود یا تغییر مأموریت میدهد از آنجا میرود. اینها را با خودش نمیبرد. به جای او پرنس معروف، پدر آن سرلشکرها
س- ارفع؟
ج- ارفع. خیلی حافظهام خراب است. پرنس ارفع میشود ژنرال قنسول. ژنرال قنسول و میماند آنجا. بعداً پرنس ارفع از تفلیس تغییر مأموریت میدهد میشود سفیر ایران در اسلامبول در عثمانی بهاصطلاح قدیم. اینکه میرود صمدآقا و محمدآقا را با خودش میبرد به اسلامبول. در آنجا چون این محمدآقا سوادی پیدا کرده بوده بهعنوان کارمند دفتری استخدامش میکند و میشود میرزا محمد. چون میرزا یکی از چیزهای سواد داشتن است. این چند سالی نمیدانم چهقدر وقت به این ترتیب آنجا بوده. بعد پرنس ارفع تغییر مأموریت پیدا میکند مثل اینکه سفیر سوئد میشود. ساعدالملک میشود سفیر ایران در عثمانی یعنی در همان اسلامبول. وقتی میرود آنجا میبیند که محمدآقا خودش حالا جزو دفتر شده و اینها، خوشحال میشود به مناسبت تمام سوابق به ایشان ترفیع رتبه میدهد، لقب خان به او میدهد و از لقب خودش هم لقب به او میدهد. چون لقب دو جور بود. یکی لقبی که از طرف شاه داده میشد. یکی کسانی که لقب داشتند و دارای مناصبی بودند نه هر صاحب لقبی، آنهایی که دارای یک مناصبی بودند از ماده لقب خودشان درجه کمتر را به کسان خودشان یا اولاد خودشان میتوانستند بدهند. مثلاً مرحوم میرزا نصراللهخان مشیرالدوله وقتی که به صدارت رسید و مشیرالدوله شد به پسر بزرگش لقب مشیرالملک داد و به پسر دومش نمیدانم چه لقبی داد از همان ماده که من فراموش کردم. بعد از وفات مشیرالدوله بزرگ مشیرالملک لقبش شد مشیرالدوله که همین مرحوم مشیرالدوله صاحب تاریخ ایران باستان باش. مقصودم این است که میتوانستند از همان ماده ولی درجه پایینتر. ساعد الملک سفیر بود به کارمند خودش لقب ساعد الوزاره داد که این لقب سلطنتی نیست، لقب سفارتی است. یعنی ساعدالملک به او داده. این سابقه را ما آن زمان داشتیم. بعداً که زمان استیضاح دوره پانزدهم که با سرلشکر ارفع حسن ارفع آشنایی پیدا کردم که گفتم به شما که تماس تلفنی گرفتیم و مرحوم دیهیمی را معرفی کرد. بعد از استیضاح که بیرون آمدم یک ملاقات و آمد و رفتی با هم پیدا کردیم.
این جریان توی خاطره من مانده بود یک روز از سرلشکر ارفع پرسیدم که آیا هیچ خاطرهای دارد؟ گفت، «بله این در عینی که آنجا کار میکرد بهاصطلاح جنبه للگی ما را هم داشت.» و یک عکس خیلی جالبی هم داشت که روز عید نوروز که ایرانیان مقیم اسلامبول آمدند و پرنس ارفع وسط نشسته و همه دورش ایستادند آن گوشه چپ کس آقا میرزا محمد همین حسن ارفع که مثلاً سه چهار سالش است بغل کرده ایستاده. این دوتا عکس را هم من دیدم. بله. این یکی از مواردی بود که به یاد کتاب «حاجبابا» افتادم. شما کتاب «حاجبابا» را خواندید؟
س- بله، بله.
ج- «حاجیبابای اصفهانی».
س- بله.
ج- چون در دوره خودمان دیدم اصلاً این کتاب «حاجبابا» مرتب تکرار میشود. واقعاً تکرار میشود. خوب، فکر بکنید که یک کسی از کجا تا صدارت ایران رسید. یکی دیگر…
Leave A Comment