روایتکننده: آقای دکتر مظفر بقایی کرمانی
تاریخ مصاحبه: ۲۵ ژوئن ۱۹۸۶
محلمصاحبه: نیویورک ـ آمریکا
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲۸
س- سفیر شدن آقای محمد ساعد که نخستوزیر میشود همین
ج- همین محمد آقای پسر صمدآقاست.
س- صحیح.
ج- آشپز مرحوم ساعد الملک.
س- عجب.
ج- گفتید که
س- بله.
ج- یکی دیگر از مواردی که باز کتاب «حاجبابا» را به یاد میآورد. این آقایی که چند سال وزیر خارجه بود.
* منصور رفیعزاده – اردلان؟
ج- نه.
س- چه زمانی؟
ج- کسی که پدرومادرش را هیچکس نمیشناخت. چون من
س- آرام؟
ج- آرام. چون از آنهایی است که
* منصور رفیعزاده – عباس
ج- شرح حالش را خیلی کم اشخاص میدانند. پدر آرام پدرش را هم کسی نمیشناخته و من تصادفاً از یک پیرمرد یزدی این شرح را شنیدم. یک شهرکی هست در استان یزد به اسم تفت که گمان میکنم صادرات انسانی این به تناسب جمعیتش از تمام جاهای دیگر ایران بیشتر باشد. زردشتی زیاد هم آنجا هست. و یکی از چیزهای جالب توجه خوب، اینها آنجا کشاورز هستند، پیشهور هستند اینها. روی سختی زندگی اینها میگذاشتند میرفتند هندوستان. آنجا خوب، زردشتیها هم زحمتکش هستند کار میکردند و سرمایهای بهم میرساندند. روی این چیز اینکه در تفت اشخاصی بودند که صاحب زمین بودند و ملکی داشتند و چیزی داشتند اینها آرزویشان این بود که بیایند در تفت یک جایی بخرند زمینی بخرند. این زردشتیهای تفت این چیز را داشتند، بهاصطلاح چه میگویند؟
س- آرزو.
ج- غیر از آرزو یک کلمه دیگری هم هست. خلاصه، آنها میآمدند و زمین میخریدند. زمینهای تفت هم محدود است. نتیجه این شد که زمینهای زراعتی تفت کارش رسید که متری خرید و فروش بشود. چون هی این زردشتیها چیزها داشتند میآمدند بخرند خوب قیمت زیادتر اینها. این سابقه تفت و صادرات انسانیش است. بعد یک آدم طبقه پایین، نمیدانم، از تفت خانواده بهایی بودند اینها، چون در یزد هم سختگیری به بهاییها سابقه خیلی دارد، این جلای وطن میکند میرود هندوستان و آنجا نمیدانم سبزیفروشی چیزی بازی میکند و زندگی میکرده. به مناسبت بهایی بودن هم اسم پسرش را میگذارد غلام عباس، به مناسبت عباس افندی. او آنجا بوده و خوب مدرسهای هم رفته مختصر سوادی هم پیدا کرده. آنجا بهعنوان کارمند محلی استخدام میشود در، نمیدانم، قنسولگری بمبئی یا قونه یا یک جایی، که قنسولگری ما داشتیم. چون میدانید که کارمند محلی استخدام میکنند همهجا هست. او بهعنوان کارمند محلی استخدام میشود و از آنجا کمکم ترقی میکند و میکند. میکند میرسد تا وزارت خارجه. و با این سابقه بودن در هندوستان آن زمان و استخدامش در قنسولگری و اینها قاعدتا نباید خیلی بیارتباط با انگلیسها باشد.
س- آها.
ج- چون مأمورینی که میرفتند طبعاً عامل انگلیسها بودند یا دستنشانده انگلیسها بودند و خلاف میل آنها کاری نمیکردند. به این جهت این از این لحاظ قابل تأمل است. اما یک موضوع دیگری راجع به آرام یادم آمد. یکی از دوستان ما خواهرزادهای دارد که وقتی که آرام وزیر خارجه بود او منشی وزارت خارجه بود و حتی آرام خواستگاری هم کرده بود با او ازدواج کند که قبول نکرده بود به قول آن دوستمان.
* منصور رفیعزاده – درست هم است.
ج- و بعداً هم او آمد و رفت و آشناییاش با آرام ادامه پیدا کرده بود. تا آرام هم توی خانهای زندگی میکرد و یک کلفت داشت که کارهایش را میکرده و آشپزیاش را میکرد. آرام مریض شد و بردندش بیمارستان. این قضیه یا مال پارسال است یا پیرارسال، من یادم نیست، و فوت کرد. این باقیمانده رجال شریف دوره سابق که در تهران بودند و دوست جانجانی آرام بودند طبعاً در مراسم تشییع و تدفین شرکت میکنند بعد از آنجا میآیند خانه آرام. حالا توی خانه این کلفته هست که کسی که برای من نقل میکرد از قول خواهرزاده خودش نقل میکرد که او از قول کلفته. اینها میآیند و خیلی اظهار تأسف از فقدان این دوست قدیم عزیز و بعد میگوید خوب، من میخواهم یک یادگاری از این دوستمان داشته باشم. این قالیچه را من میخرم و این هم دوهزار تومان پول قالیچه. آن لوستر را میخرد. آن یک چیز دیگر، به قیمتهای خیلی مسخره. بهعنوان اینکه میخریم یادگار دوستمان باشد. هیچی، اثاثیه خانه این را این دوستان نزدیکش چیز میکنند. اینجور مثلاً قالیچه سیهزار تومان میارزد او میخرد دو هزار تومان. آن یک چیز. خوب، زنی که کلفته هم که نه کارهای بوده، نه حق صحبتی داشته. بعلاوه اینها دوستان آقا بودند. خانه را خالی میکنند. این رجال مملکتمان هستند.
س- بازماندهای نداشتهایشان؟
ج- نه هیچکس را نداشته. و علت این هم که من بهاصطلاح به وضع خانوادهاش آشنا شدم آن پیرمردی که برای من تعریف میکرد این در یزد در همان تفت یک عمه پیری داشته که او جلای وطن نکرده بوده با برادرش به هندوستان برود. همانجا مانده بوده. گویا آرام یک کمکی به او میکند یک چیزی که خلاصه معلوم میشود که این عمه آقای آرام است و از آنجا معلوم میشود که پدر و مادرش کی هستند و چهکاره بودند. ضمناً این قضیه میراث آرام مرا به یاد یک کتابی انداخت که یکی از نویسندگان رومی نوشته که اسم نویسندهاش الان خاطرم نیست. اما اسم کتاب اگر اشتباه نکنم «پطرونه» است، «پطرونه». که از آن یک فیلم هم درست کردند چند سال قبل به همین اسم. او منقّد اوضاع زمان خودش بوده و صحنههایی از زندگی آن زمان تعریف میکند. در رم قدیم مقارن قرن اول میلادی و آن حدود یا جلوتر یا بعد از میلاد.
در رم مثل همه جای دیگر که بردهداری و بردهفروشی رایج بود بعضی از این بردهها یا به ارثی میرسیدند یا هنری داشتند یا جربزه شخصی داشتند که تمولی بهم میزدند و دارایی بهم میزدند و آنهایی که چیز بود خودشان را بازخرید میکردند و بعد جزو رجال میشدند. کما اینکه در ایران هم بود از این خواجههای دربار که مثلاً عزیزخان خواجه که آن موقوفات زیاد را چیز کرد این یک خواجه دربار بود. در رم از این قضایا زیاد اتفاق میافتاد و چندتا از رجال رم قدیم از همان بردههای آزاد شده یا بازخرید شده بودند.
توی این کتاب «پطرونه» یک بردهای را مثال میآورد که این خیلی متمول شده بوده و چه مهمانیهایی میداده، چه بذل و بخششهایی میکرده مثلاً سیصد تا غلام داشته، چهارصدتا کنیز داشته. خیلی زندگی مجللی و این اولاد هم نداشته. اتفاقاً در یک مهمانی بزرگی که داده بوده این سکته میکند میمیرد. سکته میکند میمیرد و وصیتنامهاش را باز میکنند. وصیت کرده که از دوستان من هر کس که یک قطعهای از گوشت جسد من بخورد از ارث من سهم میبرد. اینها همه اخ و اوخ و اظهار تنفر و اظهار چیز که چیست همچین کاری و فلان و چیز میکردند و همانطور که چیز بوده هوا شروع میکند به تاریک شدن، یکی از اینها از موقعیت استفاده میکند از اینور میرود بعد آن کاپوشونش را میکشد روی سرش میاندازد از آن طرف میرود روی آن میزی که آن سر باغ جسد رویش بوده و یک تکه میکند میخورد. بعد یکی دیگر هم چیز میکند. یکی دیگر هم. خلاصه، همه این گلهای سرسبد جامعه میروند جسد او را تکه پاره میکنند که از چیزش ارث ببرند. درست اینکار این رجال موجود مرا به یاد «پطرونه» انداخت.
س- با تمام صحبتهایی که راجع به عضویت در این تشکیلات فراماسونری در ایران شده قضاوت شما در مورد این سازمان و عضویت در این سازمان چه بوده؟
ج- این یک رو دارد یک پشت دارد. روی این یک مرام خیلی عالی مترقی انساندوستانه و نوعپرستانه است. و کمک متقابل به اعضا فراماسونری یعنی به برادرها. پشت این از چندین سال پیش، عرض کنم که، یک شعبهای از شعبات سیاست انگلیس است و اجرای کورکورانه دستور انگلیسها. به نظر من عده زیادی از اینهایی که فراماسون شدند هیچ اطلاعی از این جریانات نداشتند. یک عده هم خوب وارد بودند و اطلاع داشتند. این هم که میگویم اطلاعی نداشتند از روی روحیه خودم قضاوت میکنم که در ابتدای دوره پانزدهم اگر من نطق عباس اسکندری را راجع به آقای تقیزاده نشنیده بودم و آن نظر و احترامی که من از بچگی نسبت به تقیزاده داشتم اگر آقای تقیزاده به من میگفت تو بیا عضو فراماسون بشو و اطلاعی نداشتم از جریان فراماسون، حتماً رفته بودم عضو شده بودم در صورتی که من همین هستم که هستم. یعنی حتماً خائن نمیشدم با روحیه و تربیتی که داشتم. برای اینکه طرز انتخاب اعضا از این قرار است که اول در نظر میگیرند که یک شخصی حالا یا خودش تقاضا کرده یا اعضا در نظر میگیرند که این شایستگی دارد که عضو بشود وقتی که بهاصطلاح تجربیات مقدماتی شد این به عضویت پذیرفته میشود. طبعاً به این کمکهایی میشود. مثلاً کارمند است برای رتبهاش، برای حقوقش سفارش میکنند توصیه میکنند کمکش میکنند. در ضمن هم از کارهایی که از او ساخته هست متقابلا کمک میگیرند. دستور به او میدهند که فلان کار را بکن که میتواند بکند. بعد این البته ابتدا بهعنوان عمله است آنجا. در مدت دو سه سال اولیه تشخیص میدهند که این تاچه حد قابل کار است. تا چه حد میتواند محرم باشد. تا چه حد چیز باشد. اگر تشخیص دادند که این به درد همهکار میخورد بالا میرود تا استادی اعظم هم میتواند برسد.
اما اصل آشنایی که من پیدا کردم با فراماسونها ابتدا موقعی که من در پاریس بودم و پدرم آمدند برای معالجه که خوب خیلی اشخاص میآمدند به دیدن ایشان، یک پیرمرد فرانسوی بود به اسم مسیو رونار که این هم با کسان دیگر آمده بود به دیدن پدر من و خیلی اظهار علاقه میکرد. بعداً این شرح حال خودش را برای پدر من تعریف کرد که مرحوم لقمان الدوله بزرگ یعنی جد این لقمان ادهم که اخیراً در دربار بود پسر لقمان الدوله که آن پدرش را من میشناختم اصلاً طبیب خانوادگی ما بود. لقمان الدوله بزرگ پدر دکتر لقمان الدوله در تبریز اولین مدرسه فرنگی را بهاصطلاح درست کرده به اسم مدرسه لقمانیه. برای این مدرسه چندتا معلم از خارج آورده. منجمله یک معلم فرانسوی برای تدریس فیزیک و شیمی که همین مسیو رونار باشد.
بعد از مرگ لقمان الدوله مثل باقی چیزهای مملکت ما که هر مؤسسی که مرد دستگاهش واژگون میشود مدرسه لقمانیه تحول پیدا میکند و از بین میرود. این مسیو رونار در تبریز یک دواخانه باز میکند. و این البته این را برای پدر من گفت ولی این عکسی که میخواهم بگویم آنموقع صحبتش را نکرد بعد که من میرفتم گاهی خانهاش عکس را به من نشان داد. عکس داروخانهاش را نشان داد پشت پیشخوان ایستاده یک جوان هیجده نوزده سالهای هم با آن کلاههای بوقی آن زمان پهلویش ایستاده که این بهاصطلاح این است که اگرد داروخانهاش است. به من گفت، «بگو این کیست؟» من نگاه کردم نتوانستم بگویم گفت، «آقای جم.»
س- آقای؟
ج- مدیرالملک جم.
س- عجب.
ج- پدر تیمسار. مدیرالملک جم مثل اینکه محمود بود اسمش، او اصلاً سیرجانی بوده، پدرش از سیرجان رفته بوده تبریز، نمیدانم مأمور دولت بوده، چی بوده، آنجا مقیم شده بوده این آقای میرزا محمود خان هم شاگرد داروخانه مسیو رونار بوده که عکسش را خودم. بعد که دقت کردم شباهتهایی توی قیافهاش بود. بعداً جنگ بینالملل میشود، بله، یا پیش از جنگ یا بعد از جنگ، بعد از جنگ، مسیو رونار برمیگردد به فرانسه، به مناسبت آشنایی که او با خانوادهها داشته اینها همه بچههایشان را میفرستادند برای تحصیل به پاریس خواهش میکردند این سرپرستیشان را بکند و رسیدگی بکند و حقوقشان را برای او میفرستادند که او به آنها برساند الی آخر. و خیلی خانوادههای تبریز اینکار را میکردند. بعد هم خوب تبریزها بودند تهران، بعد اشراف تهران بودند خیلی با اینها آشنایی پیدا کرد.
وقتی با پدرم صحبت میکرد از آشنایی که راجع به خانوادهها میگفت من خیلی تعجب کردم که این فرانسوی چطور این همه آشنایی دارد. بعد یکروز بعد از ظهر یادم هست توی هتل که بودیم عدهای آمده بودند دیدن پدرم. مرحوم اعتمادالدوله بود. مرحوم منصورالسلطنه عدل بود و چند نفر دیگر. یک وقت پدرم یواش به من گفتند «تو که تعجب میکردی این اطلاعات را از کجا آورده ببین چه کار دارد میکند.» من متوجه شدم دیدم منصورالسلطنه را کشیده بود آن گوشه سالن نشسته بود داشت میپرسید که خوب، میرزا محمدتقی خان و فلان دخترش را کی گرفت؟ نمیدانم، حسین علی خان دختر که را گرفت؟ دارد اطلاعاتش را تکمیل میکند. خیلی پیرمرد جالبی بود خانهاش هم اولاً یک تخته پوست داشت. یکی از آن چپقهای بزرگ و خیلی ایرانی ترتیب داده بود و خیلی خاطرات جالب داشت. من چند دفعه رفتم دیدنش. بعد از ظهری میرفتیم و چایی میخوردیم صحبت میکردیم.
یکروز نمیدانم به چه مناسبت صحبت فراماسونری شد. گفت که «من بیش از اینکه بیایم ایران جزو فراماسونری بودم. برای خاطر این مرام و این اقدامات اینها. ولی بعد از جنگ که برگشتم فرانسه دیدم که رنگ سیاسی گرفته. این است که دیگر خودم را کشیدم کنار.» بله، این اولین سابقهای بود که من از فراماسونری داشتم. بعد در همان سالهای بعد از استیضاح من، این آقای رائین، این هم گفتنش لازم است در مقابل شایعاتی که درست کردند. آقای رائین مخبر روزنامهها بود. برادرش هم میدانید که مخبر یونایتد پرس بود یا آسوشیتد پرس بود. او آمد و یک روز از من همین سؤال را راجع به فراماسونری کرد که من همین اطلاعی که داشتم دادم دیگر اطلاع دیگری نداشتم او گفت که من دارم راجع به فراماسونری
س- بله، بفرمایید.
ج- تحقیق میکنم. این سابقه را هم ما داشتیم. بعد در یک زمانی یکی از اساتید دانشکده ادبیات که او هم تاریخ زندگیاش تاریخ عجیبی است. خان فرخ، امیر مظفرالدین خان فرخ، یک لقبی هم دارد، حالا لقبش یادم نمیآید. این استاد انگلیسی دانشکده ادبیات بود. ما آشنا شده بودیم خوب به مناسبت همجواری. ایشان یکی دوبار هم به منزل من آمد روزهای پذیرایی من و بعد یک شب از من دعوت کرد خانهاش. خانهاش هم این قسمتهای شمال شهر بود، یادم نیست کجا، خا نه مجللی هم بود و چندتا سالن داشت و این چیزها و عدهی زیادی هم بودند اشخاص مختلف کموبیش بعضیها را من میشناختم بعضیها را نمیشناختم. بعد توی یک سالنی که جنبه راهرو داشت بین سالن پذیرایی و سالن غذاخوری، مقدار زیادی عکس روی دیوار بود. عکسها من دیدم که چیزهای فراماسونری است. این پیشبند و فلان و عکس این با آن پیشبند و جلسات فراماسونری و اینها روی دیوار همینطور که اینها چسبیده است روی دیوار هست. بعد ما فهمیدیم که این از آن مهمانیهای سفید است اسمش در فراماسونری که یک کسی را که میخواهند جلب کنند و آشنا کنند و مشتاق ورود به فراماسونری بکنند از اینجور مهمانیها میدهند که. یعنی آنها را که دیدم فهمیدم که این فراماسون است این جریان مهمانی سفید را بعداً رائین برای من تعریف کرد که اینطور است. دیگر اطلاع خصوصی دیگری تا پیش از کتاب رائین چیزی به یادم نمیآید. فقط یک چیز یادم است. رائین را گاهی میدیدم صحبت میکردیم میگفت «من مشغول این چیزها هستم و چه کارهایی میکنم و فلان. اینها را جایی که جلسه دارند خبر میشوم تعقیب میکنم ببینم کی میرود، کی میآید.» از اینجور صحبتها مال خیلی پیش است این صحبتها. این صحبتهای اولیه ما مال سال ۲۹ـ۲۸ است.
س- عجب.
ج- که آنموقع گفت که این دنبال کار فراماسونری است. بعد در این سالهای آخر فکر میکنم یا قبل از چهل بود یا بعد از چهل ولی نزدیک همان سالهای ۴۰ بود که یکروز راجع به یک مطلبی من رفته بودم منزل خانملک ساسانی که همین کتابهایی هم نوشته که یک کتابش اتفاقاً اینجا توی کتابهای فرزاد بود خواندم «حقوق بگیران انگلیس دست پنهانی انگلیس در سیاست ایران» که خیلی دیدم کتاب تخمی و مغرضانه است. ولی خوب آدم با اطلاعی بود، تاریخدان بود، کتاب خوانده بود. ما هم آشنا بودیم چون او دایی این مقدمها بود. نه مقدمهای ساواک. آن دکتر مقدم و محمد مقدم.
س- بله.
ج- دایی آنها. من با آنها سابقه آشنایی زیاد داشتیم از این لحاظ. من رفتم آنجا دیدم رائین هم آنجاست. خوب، با هم سلام و علیک کردیم و مدتها بود ندیده بودمش بعد صحبتمان تمام شد و با رائین با هم از خانه آمدیم بیرون. پیاده میآمدیم. او خانهاش توی این قسمتهای باغ صبا بود. باغ صبا که میدانید کجاست؟ که چندتا خیابان از تویش درآمد.
س- جاده قدیم شمیران.
ج- جاده قدیم شمیران. از آنجا میآمدیم به طرف پیچ شمیران، توی راه من از او سؤال کردم که «این تحقیقات فراماسونریات را چهکار کردی؟» گفت که «مشغول اقدام هستم که اینها را منتشر کنم.» گفتم، «در این حال و هوا و وضعیت فکر نمیکنی برایات خطری داشته باشد؟» گفت، «الان من دوتا انفاکتوس کردم و ممکن است تا میرسیم سر پیچ شمیران سومی را بکنم کارم تمام بشود و ترسی ندارم و میخواهم پیش از مرگم اینکار را کرده باشم.» این چیزی است که من از خود رائین شنیدم. آن سابقهای هم که خودم داشتم گفتم. چون گفتند که نمیدام این صورتها را سفارت آمریکا درست کردند دادند رائین چاپ کرده و نمیدانم فلان. اینها تمام دروغ است میدانم این سالهای سال دنبال این کار، حالا کمکی از آمریکاییها گرفته باشد یا نگرفته باشد من نه میتوانم نفی کنم نه اثبات، هیچ اطلاع ندارم. ولی میدانم که این سالهای سال دنبال اینکار بود. بله.
س- شایعهای که من شنیدم این است که میگفتند تیمسار نصیری این اطلاعات را راجع به این افراد به ایشان داده چون ایشان با شریفامامی بد بوده. حالا این هم اساسی دارد یا نه؟ من نمیدانم.
ج- نخیر، ممکن است کمکش کرده باشد نصیری به آن مناسبت بعید است ولی چیز دیگر شریفامامی میگفتید خوب شد یادم آمد. این اولاً یا اقدام کرده یا وانمود کرده که این در ایتالیا چاپ شده. یا وانمود کرده یا اقدام کرده. اینش را نمیدانم. بعد اینجا با یکی از این چاپخانهها رفیقش بوده چیز کردند که این را محرمانه دربیاورند یک دفعه بریزند توی بازار.
س- در تهران.
ج- در تهران. و اینکار که شد رائین را گرفتندش. مدتی زندانی بود.
س- آها.
ج- بعد که بیرون آمد گفت که از من التزام گرفتند که جلد چهارم این را منتشر نکنم. و گفت جلد چهارم این صدوبیست صفحه تمام راجع به شریفامامی است و دزدیهای او پروندههایش تمام مستند. گفت از من التزام گرفتند که چاپ نکنم. این بعد از این زندانش آمد بعد از مدتی تهران بود که چند دفعه دیدمش. بعد رفت اروپا که در سفر دومش من یک قسمتی از آن کپیهای خانه سدان را به او دادم. و آن کتاب را چاپ کرد، آن چاپ اولش بهاصطلاح. چون چاپ دومش را تقلب کردند همان امیرکبیر نمیدانم کی چیزهایش را عوض و بدل کردند چاپ اولش. البته چیزهایی که از من شنیده بود درست بهاصطلاح تحویل نگرفته بود یک تحریفاتی در گفته من هست. ولی نه اینکه سوءنیتی باشد یا غرضی باشد. ولی حرفهای مرا درست منعکس نکرد. بعد سفری که میرفت برود اروپا به من گفت که «من این اسناد را دادم به یک کسی»، اسم برد. «که اگر من برنگشتم از این سفر او بیاورد به تو بدهد.» بعد از آن باز هم یک دفعه دیگر آمد ایران توی انقلاب بود که دو سه بار هم را دیدیم دیگر موقعیتی پیش نیامد راجع به اسناد صحبت کنیم که بعد آن جریان کشته شدنش پیش آمد و
س- ایشان را کشتندش یا سکته کرد؟
ج- یعنی زدندش که در اثر زدن
س- بله
ج- سکته کرده بود.
س- پس زده بودندش.
ج- بله. چون امیرکبیر بعضی از کتابهای او را بیاجازه او تجدید چاپ کرده بود. یک کتاب هم بدون اجازه چاپ کرده بود که این اعلام جرم کرده بود و گمان میکنم پنج میلیون تومان ادعای خسارت کرده بود. بعد یک روز با وکیلش و بازپرس میروند به دفتر امیرکبیر که دفاتر او را تأمین دلیل بکنند برای ادعانامه. کارگرهای امیرکبیر میریزند سرش و میزنندش. و این هم روی آن سابقه چیزی که داشت همانجا میافتد و سکته میکند.
س- (؟؟؟)
* منصور رفیعزاده – موضوع اینکه تیمسار نصیری کمک کرده نه.
س- آها.
* منصور رفیعزاده – سازمان امنیت دستور داد تمام این کتابها را جمع کنید. کارمندان سازمان موظف بودند کتاب را اگر جایی پیدا میکنند بخرند. یک بار تیمسار در نیوجرسی خانه من بود یک دوست مشترکی داشتیم کتاب اسماعیل رائین را میخواست بردارد پیش (؟؟؟) من به او گفتم، «نه.» تیمسار گفتند «ما از این کتاب زیاد داریم. عصری میگویم برایت بفرستند. بده این برود ما توی زیرزمین داریم.» زیرزمین مقصود بر این بود کتابهایی که توقیف میکنند میریختند توی زیرزمین. بعد من یادآوریشان کردم. موقعی یادآوری کردم گفتند پدرسوخته مزخرف گفته دروغ نوشته است.
س- رائین؟
* منصور رفیعزاده – یعنی رائین.
س- بله.
* منصور رفیعزاده – هیچوقت. در صورتی که با این حملهای که تیمسار گفت نمیتواند کمک کرده باشد
ج- نه و با آن حرفی که خود رائین به من زد که التزام گرفتند جلد چهارم را چاپ نکنم و جلد چهارم صدوبیست صفحهاش راجع به شریفامامی است، به کلی
س- بله.
ج- نقیض آن مسئله میشود.
س- شما آشنایی مستقیم با آقای شریفامامی هیچ داشتید؟
ج- هیچوقت.
س- یعنی غیر از شایعاتی که در مورد ایشان هست خودتان تجربه مستقیمی
ج- نخیر فقط
س- دارید که در تأیید یا تکذیب این مطالب راجع به ایشان باشد؟
ج- نه در اینکه، ها، یک چیز دیگر که همین سفر اخیر رائین به من گفت، یکی از خانههایی را که مصادره کرده بودند که اسمش خاطرم نیست، یک تشکیلات مخفیتر فراماسونری. یک کسی که جزو همین مصادرهکنندگان بوده او اسناد و اینها را میآورد میدهد به رائین. به من گفت که دویستتا اسم توی این بوده منجمله یکی فرمانده ارتش شد یا رئیس ستاد کل؟
* منصور رفیعزاده – ازهاری؟
ج- نه زمان انقلاب.
* منصور رفیعزاده – زمان انقلاب. نمیدانم.
ج- اسمش یادم نمیآید. رائین گفت که «من این جریان را گزارش کردم به قم به آقای خمینی که چیز است.» این همین سفر آخر بود که بعد مرحوم شد. من از کرمان که برگشتم باز رائین را دیدم و گفتم، «راجع به آن موضوع چطور شده؟» گفت که «خبری ندارم.» بعداً شنیدم که، این را از دیگران شنیدم نه از رائین، اسم بخصوصی هم داشت.
* منصور رفیعزاده – (؟؟؟)
ج- نه.
* منصور رفیعزاده – رئیس ستاد شد رفت قم استعفا داد.
ج- نه شادمهر.
* منصور رفیعزاده – شادمهر.
ج- نه او نه. عرض کنم که، این موقع نخستوزیری آقای بازرگان است. آقای خمینی به بازرگان میگوید که این را عوضش کنید. بازرگان عمل نمیکند. چند هفته بعد در یک ملاقات ایشان میگویند که این چطور شد؟ میگوید، «بله در جریان است و فلان و اینها.» باز هم عمل نمیکند. شاید این موضوع را مثلاً مرحوم آیت به من گفته باشد. چون آیت را بعد از این قضایا دو دفعه من دیدمش. یا کس دیگر، یادم نیست. بعد دفعه سوم که بازرگان میرود و ایشان مطالبه میکنند میگوید که در جریان است و فلان، میگوید «از همینجا دستور بدهید این را معزول کنند.» نه استعفا نداد. معزولش کردند.
* منصور رفیعزاده – این شادمهر است. رئیس ستاد بعدی شادمهر است.
ج- بعدی شاید شادمهر بود. این در زمان بازرگان رئیس ستاد شد و در زمان بازرگان هم معزول شد.
س- جرمش این بوده که اسمش توی آن لیست دویست نفری بود.
ج- این را مرحوم رائین به من گفت که «چنین لیستی است» و من این را یا لیست را فرستادم یا گزارش دادم به آقای خمینی.» و اما موضوعات دیگر راجع به فراماسونری. این شاگردهای پرروی دانشگاه ملی یقه امام جمعه را میگیرند که آقا شما فراماسون هستید؟ میگوید، «بله که هستم. توی این مملکت هر کس باید یک تکیهگاهی داشته باشد. من هستم.» ولی آقای تقیزاده که آن تشکیلات درخشش باشگاه مهرگان بود؟
س- بله.
ج- چه بود؟ دعوتی از ایشان کردند که راجع به مشروطیت صحبت کرد و اینها. راجع به فراماسونری صحبت میکنند آقای تقیزاده میگوید «اینها افسانههای عوامانهای است که در میان مردم شایع است و هیچ پایه و ریشهای ندارد.» ولی بعد معلوم شد که ایشان چون اسناد لژ انتخابی است و دوره دارد. مثلاً دو سال یا سه سال شما استاد لژ میشوید. بعد یکی دیگر را انتخاب میکنند. و آقای تقیزاده به مناسبت قدمت خدمت در فراماسونری به استادی اعظم مادامالعمر برقرار شده بود.
س- عجب.
ج- آنوقت میگوید که اینها افسانههای عوامانه است و قصههای کلثوم ننه است. بله این هم
س- اینکه لیستی تهیه کردند که هر کسی که عضو فراماسونری بوده بهاصطلاح گناهی مرتکب شده بایستی از بعضی از حقوق و اینها محروم بشود. این به نظر شما درست بود یا درست نبود؟
ج- راجع به این چندتا چیز شد. بعضیها را به این مناسبت تعقیب کردند. بعضیها را تعقیب کردند، منع تعقیب صادر کردند. بعضیها را ول کردند. بعضیها را گرفتند قاراشمیش بود. هیچچیز
س- عقیده شما چه بود؟ اینها
ج- عقیده من همین که گفتم. شما ده سال هم هست عضو فراماسون شدید آدمی تشخیصتان ندادند که وارد اسرار بشوید. روی همان مرامنامه عالی مترقی ماندید و دفاع هم میکنید و روحتان هم خبر ندارد که آن بالا چه خبر است؟
س- همهجور آدمی تویش بوده.
ج- بوده بله مسلما بوده. کما اینکه گفتم هیچ بعید نبود که من خودم اگر یک اطلاعات قبلی نداشتم و شناسایی به تقیزاده پیدا نکرده بودم او به من میگفت «بیا فراماسون بشو»، میرفتم میشدم.
س- راجع به آقای شریفامامی فرمودید که چیز است اولی ندارید؟
ج- نه، فقط یک جریانش مختصرا یادم آمد راجع به سوءاستفادههایی که در وزارت راه شده بود و اینها که ما یک اسنادی را توی روزنامه شاهد منتشر کردیم راجع به مطالبات انگلیسها قلابی از ایران و چیز. وقتی رزمآرا مثل اینکه نخستوزیر بود که شریفامامی وزیر راه شد.
س- بله.
ج- در زمان رزمآرا؟
س- همانموقع.
ج- بله. در آن زمان اسم شریفامامی توی آن جریان آمد ولی الان هیچ خاطرم نیست، ولی توی صحبتهای مجلس و توی روزنامه «شاهد» حتماً هست.
س- این درست است که در آن دوره اول سناتوری ایشان را بهاصطلاح جزو نیمه ملیون یا ملیون تلقی میکردند؟ همچین وجههای ایشان داشتند آنموقع؟ اوائل
ج- تا چه ملیونی باشد.
س- ملیون مورد قبول شما.
ج- نه. اینهایی که مدعی جبهه ملی شدند بعد از بیست و هشت مرداد که دو سه دفعه هم تغییر شد اشخاصی هم تغییر کردند اینها خیلی از اینکارها کردند ولی
* منصور رفیعزاده – اشتباه
ج- هیچ بعید نیست به مناسبت خویشی او با دکتر معظمی و دکتر معظمی میدانید جزو جبهه ملی نبود بعداً پیوند خورد به جبهه ملی.
س- بعد از ۲۸ مرداد چه شد دکتر معظمی؟
ج- دکتر معظمی استاد دانشکده حقوق بود.
س- شما از آقای اسدالله علم چه خاطراتی دارید؟
ج- از آقای اسدالله علم. عرض کنم، این فرماندار بلوچستان شد. حالا اگر یادم میآمد در زمان کی؟
س- قبل از رزمآرا بود
ج- خیلی پیش بود
س- بله چون زمان رزمآرا ایشان به اولین وزارت رسید که وزارت کار را به او دادند.
ج- اولین وزارت هم نبود.
س- نبود؟
ج- قبلاً هم وزیر شده بود. من یادم نست که با کی صحبت کردم راجع به این. چون در بلوچستان اینها خیلی مخالف خاندان علم بودند.
س- کیها؟
ج- بزرگان بلوچ.
س- بله.
ج- به مناسبت اینها در سیستان بودند و گاهی دستاندازی میکردند به بلوچستان و اینها، حالا هیچ خاطرم نیست که با کی صحبت کردم راجع به انتصابش با فرمانداری. حافظه به کلی رفته. که او گفت تقیزاده در تعرفه خدمت هژیر موقعی که تقیزاده وزیر دارایی بوده یعنی در سال همان ۱۳۱۱ در تعرفه عبدالحسین هژیر آن چیزی که باید اظهارنظر بکنند یا صفات ممیزه نمیدانم آن ستون بخصوص، تقیزاده راجع به هژیر چیز کرده بوده «لیاقت» صفتی که برای هژیر. و کی برای علم یکهمچین چیزی نوشته بود. الان هیچ خاطرم نیست. آنموقع من معترض بودم که چرا این با وضع بلوچستان و ناراحت شدن سرکردگان بلوچ یکهمچین فرمانداری فرستادند. دیگر با ایشان چیزی نداشتیم تا بعداً که آمدیم تهران و آشنایی پیدا کردیم. منصف دایی علم بود که نماینده مجلس هم بود. نماینده بیرجند بود و دایی علم. به آن مناسبت یکی دو بار علم از عدهای از نمایندگان دعوت میکرده نهار که من هم بودم، این آشنایی را پیدا کرده بودیم. صحبت رزمآرا که شد خاطرهای که به نظرم آمد یکی از این دعوتها بود همان روزهای اولی که علم نخستوزیر شده بود. رفتیم و سر نهار
س- علم نخستوزیر شده بود یا رزمآرا.
ج- نه، نه، رزمآرا
س- بله.
ج- هفت هشت تا از وکلا مهمان آقای علم بودند. یکی از این وکلا که خواست بادمجانی دورقاببچیند یا تملقی گفته باشد گفت که «حضرت عالی در این دولت جدید سمتی قبول نفرمودید؟» یک نگاهش که کرد گفت، «پسر امیر شوکتالملک علم برود توی کابینه رزمآرا وزیر بشود؟» یعنی خیلی سؤال احمقانهای بود. اصلاً شأن من نیست که چیز کنم. بعد از نهار توی سالن نشسته بودیم دسر خورده بودیم داشتیم قهوه و چایی میخوردیم در این ضمن علم را خواستند پای تلفن. پا شد رفت و برگشت و گفت که «اعلیحضرت امر فرمودند که من ساعت پنج شرفیاب بشوم.» هیچی، ما هم حدود چهار و نیم پا شدیم آمدیم. پا شدیم آمدیم، یکی از وکلا که من با اتومبیل او میآمدم توی راه گفت که «اگر عجلهای نداری من میخواهم بروم از کیاک دیدن بکنم بیایم، عیادت بکنم. تو هم بیا برویم.» من هم قبول کردم. الان هیچ خاطرم نیست که کی و کجا بود. رفتیم آنجا. مدتی آنجا بودیم و ساعت هفت سوار اتومبیل شدیم که برگردیم تهران. توی راه رادیو را روشن کرد اخبار گفت که، نمیدانم، ساعت پنج بعد از ظهر شش بعد از ظهر جناب آقای نخستوزیر آقای اسدالله علم را به سمت وزارت فلان معرفی کردند. نمیدانم آن حرفش
س- آها.
ج- «آخر این پسر امیر شوکت الملک علم وزیر کابینه رزمآرا بشود؟» این چه سقوطی میشود. نه چه سقوطی میشود که اینها. یک ساعت بعد وزیر معرفی شد. خاصیت بارز علم دروغگوییاش بود. خیلی دروغ میگفت. حالا با شاه نمیدانم چهجور بود، ولی اصولاً معروف بود به دروغگویی.
یکی دیگر هم از اشخاصی که خیلی مشهور بود به دروغگویی همین سلمان اسدی بود که ذکرش آمد و یک اتفاق بامزهای افتاد در مجلس. جلسه نبود یا نبود، یک عده از وکلا برای هواخوری آمده بودند بیرون توی چیز نشسته بودیم توی سالن جلسه خصوصی، بهطوریکه چهار نفر آنجا نشسته بودند، پنج نفر آنجا چیز. ما اینجا نشسته بودیم این چند صندلی هم این طرفتر مرحوم ممقانی و دو سه نفر دیگر نشسته بودند. یک روزنامه هفتگی بود که آنوقت منتشر میشد. دوتا روزنامه هفتگی بود. یکی به اسم «امید» بود. یکی هم به اسم یک چیز دیگر. یادم نیست، هر دوتا هم روزنامههای نسبتاً سنگینی بودند. توی یکی از این دوتا یک شوخی با رجال، عنوانش شوخی با رجال بود. این شوخی که نوشته بود که به قراری که اطلاع دارید آقای سلمان اسدی اظهار کرده یا قول داده که از پانزدهم آبان دیگر دروغ نگوید. سلمان اسدی با عصبانیت آمد و روزنامه را گرفت جلوی ممقانی گفت، «آقا ببینید چه مینویسند توی روزنامهها؟» ممقانی نگاه کرد گفت، با همان لهجه ترکی غلیظ، گفت، «تکذیب بکنید آقا. تکذیب بکنید.» بله خیلی خندیدیم بله.
* منصور رفیعزاده – خوب، ولی علم آدم باهوشی بود، نبود؟
ج- نه باهوش بود. نه باهوش بود.
س- از دروغگوییهای عمل چه یادتان هست؟ یعنی به خود شما هم دروغ گفته بوده؟
ج- نه با هم، میگویم، غیر از همین چندتا تماس، تماس دیگری نداشتیم.
س- اینکه میگویند ایشان همیشه در صدد بوده که افرادی که از شاه گله داشتند یا دور شده بودند.
ج- جمع کند و
س- نزدیکتر بکند و اینها،
ج- بله
س- شما در این مورد چه تجربهای دارید؟ این واقعیت داشته؟
ج- تجربه تسخیر دکتر خانلری، تسخیر آن نویسنده شیرازی
س- پرویزی؟
* منصور رفیعزاده – رسول.
ج- رسول پرویزی و چندین نفر دیگر که اینها را زیر بال خودش جمع کرده بود. و توللی که واقعاً آبروی خودش را برد. میشناختید توللی را؟
س- بله.
ج- شاعر بود و آزادیخواه و
* منصور رفیعزاده – فریدون.
ج- چپ، نه چپی کمونیست، ولی خیلی چپ و خیلی آزادیخواه، که او مدتی هم برای روزنامه «شاهد» هم مقاله مینوشت یعنی یک rubrique به اسم التفاصیل به سبک نوشتههای ده قرن پیش. با همان عبارات قلمبه و شعر و نثر و اینها. چیزهای خیلی بامزهای هم مینوشت. یکهمچین آدمی. که مدتی هم مدیر کل باستانشناسی فارس بود و خلاصه خیلی وجهه و چیز داشت توللی. یک دفعه یک کتابی از ایشان منتشر شد به اسم «پویه». دوسه تا کتاب منتشر شد. یکیاش پویه که فکر میکنم این مطلب در آن کتاب است. اولاً تمامش مدح علم سرتاپا. لقبی که به ایشان داده «میربتان». و در وصف میربتان و نمیدانم و فلان و بزرگواری علم، که به کلی یعنی آبروی توللی در آنموقع همانجور رفت که آبروی این شاعر شهیر در این زمان.
* منصور رفیعزاده – شهریار.
ج- شهریار.
* منصور رفیعزاده – بله.
ج- شهریار بهاصطلاح به خودش کثافت کرد. واقعاً کثافت کرد. بله، یکی دیگر هم همان رسول پرویزی گمان میکنم توی خواندنیها یک مقالهای نوشت که من سیزده سال گمراه و در اشتباه بودم و ممنون آقای علم هستم که چشم مرا باز کرد و مرا از اشتباه بیرون آورد. چون اینهایی که معتاد بودند و محتاج بودند مواد معتادی و کمبود پولیشان را جبران میکرد و کمکشان میکرد و اینها تابعش میشدند خیلی چپیها هم رفتند دور و بر علم که باطنا چپ ماندند و نشان هم دادند.
* منصور رفیعزاده – محمد باهری.
ج- کی؟
* منصور رفیعزاده – محمد باهری.
ج- بله باهری.
س- (؟؟؟)
ج- نمیدانم آن را. بخصوص را نمیدانم. ولی باهری کسی بود که عضو حزب توده بود و صندوقدار حزب شیراز بود. بعد صندوق را بالا کشید رفت اروپا درس خواند و دکتر شد و بعد هم آمد گفت که «بله من برای اینکه ضربت مالی به کمونیستها بزنم صندوقشان را دزدیدم.» بله، از اینها خیلی بودند که علم اینجور چیز کرد.
س- شما اسم شخصی به اسم همایون صنعتیزاده شنیدید؟
ج- بله شنیدم. خودش را هم دیدیم.
س- ایشان ارتباطش با آقای علم و در ضمن واسطهگیاش با بعضی از مخالفین دولت چه بوده؟
ج- آن هم هیچی نمیدانم. ولی همایون صنعتی را از لحاظ خانوادگی میشناسم. این پدربزرگش یک آدم متوسط الحالی بوده در کرمان در صد سال پیش به اسم حاجاکبر که این البته بهاصطلاح مکنتش در آن حدود بوده که مثلاً صد سال یا صدوبیست سال پیش به مسافرت مکه رفته. چون هر کسی امکانات این چنین سفری را نداشت. این یک سطح اجتماعی را نشان میدهد. بعد او افکار آزادیخواهان را هم داشته. اینطوری که خودش تعریف کرده بود از مکه میرود به اسلامبول و خدمت سیدجمال افغانی میرسد. و تعریف کرده بود که یکروز که آنجا بودیم و سیدجمال برای هرکسی تعیین برنامهای میکرد و کاری، میگوید «من پرسیدم که من چه خدمتی از دستم برمیآید؟» سید جمال گفت، «سعی کن بچهها را باسواد بکنی.» و این میآید کرمان روی این فکر یک عده بچههای یتیم را جمع میکند توی خانهاش و به اینها درسی میدهد و ضمناً کارگاه کاری میگذاشت جلوی اینها که کرباس بافی بکنند و در نتیجه فروش این کرباس زندگیشان اداره بشود. چون این حدی که از جیب خودش خیلی خرج بکند نداشت. اینکار را میکند و طبعاً کمکم عده اینها زیادتر میشوند تا اینکه در حدود مثلاً هفتاد سال پیش این خیراندیشان کرمان به کمکش میآیند یک مدرسه متروکهای بوده از مدارس قدیمه که نیمه مخروبه بوده و متروکه، این را واگذار میکنند به او و آنجا یک پرورشگاه چیز میکند و کلاس درست میکند که اینها بروند کلاس درس بخوانند بعد در موقع امتحان میرفتند امتحان میدادند و یک عدهشان یعنی حدود موقعی که ما میآمدیم سفر اول به کرمان من شنیدم که چندتا از اینها امتحان شش ابتدایی را دادند. بعد اینها را فرستاد به تهران چندتایشان آمدند اینجا متوسطه را خواندند. سهتایشان در کنکورهای اعزام محصل شرکت کردند رفتند اروپا که میشناختم بعضیهایشان را الان اسمهایشان را فراموش کردم. یکی طبیب شد. یکی مهندس شد یکی دیگر نمیدانم چه شد؟ شما هیچ خاطرهای ندارید؟
Leave A Comment