مصاحبه با آقای احمد بنی‌احمد

روزنامه‌نگار، وکیل

نماینده تبریز در مجلس بیست و چهارم

 

 

روایت‌کننده: آقای احمد بنی‌احمد

تاریخ مصاحبه: ۱۱ مارس ۱۹۸۴

محل‌مصاحبه: نیس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۱

 

مصاحبه با آقای احمد بنی‌احمد در روز یکشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۶۲ برابر با ۱۱ مارس ۱۹۸۴ در شهر نیس، فرانسه.

س- آقای بنی‌احمد، از حضور شما می‌خواهم تقاضا کنم که یک شرح احوالی برای ما بفرمایید دربارۀ این‌که کجا به دنیا آمدید و چه سالی به دنیا آمدید. تحصیلاتتان چه بوده و از چه زمانی وارد فعالیت‌های اجتماعی و سیاسی شدید.

ج- عرض کنم که من در مهرماه ۱۳۱۱ در تبریز متولد شدم. مادرم از یک خانوادۀ روحانی بود دختر حاجی‌میرزا محمدعلی ملک معروف بزرگ خاندان ملکی و پدرم پسر یک بازرگان بود و به کار تجارت با شوروی اشتغال داشت. البته بعدها به کسوت کارمند دولت درآمد و با تأسیس شرکت پنبه در ایران متصدی این شرکت در شهرهای مختلف آذربایجان بود. تقریباً در یک خانوادۀ نیمه روحانی و نیمه بازاری متولد شدم. البته خانوادۀ پدرم یک خانوادۀ کاملاً آزاد و می‌شود گفت که دموکراتی بودند به علت مراوداتی که با خارج داشتند ولی خانوادۀ مادرم که بخواهیم منشأیی برای ارزیابی تمایلات‌شان پیدا کنیم که برمی‌گردیم به نهضت مشروطیت، جزو گروه مستبدین و به‌اصطلاح در ردۀ جناح اسلامیه بودند اما پدربزرگم به عنوان یک روحانی غیر مداخله‌گر در امور سیاسی معروف بود. با وجود این من تقریباً زیر نظر مادرم تربیت شدم مادری که برخلاف وابستگی‌های فامیلیش خیلی زن آزاده و با روحیۀ خوب در زمینۀ برداشتش از مسائل اجتماعی بود. تحصیلاتم را در آذربایجان انجام دادم در تبریز تا دبیرستان و تحصیلات دانشگاهی را در تهران در دانشکدۀ حقوق رشته حقوق قضایی را تمام کردم و بعد به کار وکالت و روزنامه‌نویسی در تبریز پرداختم. در سال ۷۴ برای یک سال در پاریس رشتۀ حقوق مالکیت صنعتی در دورۀ دکترا اسم نوشتم. ولی این دوره را به پایان نبردم. بعد هم برگشتم به ایران که مسائل بعدی قابل تفسیر خواهد بود.

س- شما یک کانونی در تبریز داشتید آقای بنی‌احمد، بله؟ وقتی که وارد فعالیت‌های اجتماعی شدید.

ج- بله

س- یک کانونی در آن‌جا تشکیل دادید یا یک کانونی شما در آن شرکت داشتید به‌هرحال.

ج- عرض کنم که کانون بله ما یک انجمن یک جامعه‌ای آن‌جا تشکیل دادیم از آدم‌های مختلف‎السلیقه از لحاظ سیاسی ولی با یک افق‌های سیاسی مشترک.

س- در چه سالی بود این آقای بنی‌احمد؟

ج- سال ۱۳۴۰.

س- سال ۱۳۴۰.

ج- ۴۰، ۴۱.

س- بنابراین می‌خواهم اول از شما خواهش بکنم که فعلاً سال ۱۳۴۰ را بگذاریم دوباره به این‌جا برمی‌گردیم.

ج- بله

س- خواستم ببینم که در زمان ملی شدن صنعت نفت شما چه فعالیت‌هایی داشتید و کجا بودید؟

ج- به علت طبیعت سیاسی آذربایجان که با دوران پایان تحصیلات ابتدایی من همراه بود مسئلۀ دموکرات‌ها در آذربایجان، بودن پیشه‌وری، حضور نیروهای خارجی در ایران، خوب طبیعتاً یک مقدار جوان‌های آن زمان خواه و ناخواه پولیتیزه شده بودند مخصوصاً ما که در آذربایجان و تبریز بودیم خوب لمس می‌کردیم حضور نیروهای خارجی را و مخصوصاً حکومت پیشه‌وری که روی کار آمد و با همه پوششی از ترقی‌خواهی و حرف‌های دموکرات منش که این‌ها می‌زدند، یا منش‌های دموکراتیک که از خودشان نشان می‌دادند با وجود این به علت وابستگی بی‌قیدوشرط‌شان به شوروی مورد قبول و تحمل مردم هم حتی نبود به همین علت یک مقدار آلودۀ مبارزات نوجوانی بنده هم شدم. البته در ارزیابی‌های بعدی که من روی دموکرات‌ها کردم به هیچ‌کدام از این‌ها نمی‌شود گفت آدم‌های خائنی بودند در این حد البته نمی‌توانم به جرأت بگویم آدم‌های وطن‌پرست بودند چون آدم‌های وطن‌پرست در معاملات سیاسی‌شان هم بالاخره مسائلی را در نظر می‌گیرند و این‌ها می‌دانستند که سرانجام این وابستگی‌شان به اطاعت کورکورانه و بدون قید و شرط از شوروی خواهد انجامید. ولی در مجموع این‌ها می‌خواستند به‌اصطلاح این اشتباه خودشان را، این اشتباه بزرگ خودشان را با یک نوع اقدامات اصلاحی و دموکراتیک حتی جبران کنند با توجهی که به دهقانان کردند، با تأسیس دانشگاه، با سرمایه‌گذاری روی نسل جوان، با توجه و پرداختن به هنر و فرهنگ مخصوصاً در زمینۀ فرهنگ بومی و آذربایجانی. این‌ها می‌خواستند با این وسایل و با این اقدامات آن بدبختی بزرگی را که دامنگیرشان شده بود از لحاظ این‌که کاملاً در اختیار شوروی قرار گرفته بودند جبران کنند که متأسفانه قابل جبران نبود و یک نوع عکس‌العمل طبیعی در مردم و نسل جوان ایجاد کرده بود و یادم می‌آید ما را به زور وقتی بردند برای بدرقۀ نیروهای شوروی کامیون‌های دولتی مقادیر زیادی دسته گل‌های حاضری را بین محصلین پخش کردند و…

س- شما آن‌موقع دبیرستان بودید، بله؟

ج- من سال اول دبیرستان بودم.

س- یعنی به زور که می‌گفتید می‌آمدند از دبیرستان و مدرسه می‌بردند؟

ج- از دبیرستان برده بودند و روز قبل هم گفته بودند که دسته‌گل همراه بیاورید، گل بیاورید. ولی خوب کسی گلی به همراه نداشت و این پیش‌بینی را هم کرده بودند، به خاطر این کامیون‌های دولتی گل‌ها را بین بچه‌ها، و بچه‌ها به جای گل که خیلی جالب بود مقادیر زیادی خار و میخ، میخ‌های چند پهلو با خودشان آورده بودند داخل این دسته گل‌ها و پرت می‌کردند روی کامیون‌های سربازهای روسی و چون کامیون‌ها در حال عبور بود و جمعیت در دو طرف خیابان پر شده بود این بود که اصلاً نه محال این بود که کامیون توقف بکند. برای این‌که پشت سرش همین‌طور داشت می‌آمد و نه کسی را می‌شد مشخص کرد و اکثر دسته‌گل‌ها با این میخ‌ها و خارها بر روی سربازان شوروی. این یک عکس‌العملی بود که من خاطره‌اش را هیچ‌وقت نمی‌توانم فراموش کنم. حالا بیگانه فرق نمی‌کند هر کی می‌خواهد باشد این کیفیت بدرقه‌ای است که مردم از نیروهای خارجی می‌کردند. نمونه‌های خیلی زیادی ما در آذربایجان که می‌توانست یک سرمشق باشد از لحاظ وطن‌پرستی برای نسل جوان در همۀ زمینه‌ها نه تنها در مسائل سیاسی ما بلکه یک عکس‌العمل‌های طبیعی از آدم‌های غیرسیاسی می‌دیدیم که این‌ها برای ما یک نقطه تفکر بود که روی آن واقعاً آدم فکر کند. مثلاً هیچ یادم نمی‌رود سالگرد انقلاب اکتبر بود در سالن شهرداری تبریز و باز یک عده‌ای آن‌جا به‌عنوان سیاهی لشکر و مقامات روسی، مالدات‌های روسی، افسران و مقامات دولتی دموکرات آذربایجان همه ردیف‌های جلو و ما هم روی علاقه‌ای که برای کارهای سیاسی داشتیم یک عده از بچه‌های دبیرستان رفته بودیم برای تماشا و برای دیدن این مراسم. یک مراسمی بود که تقریباً باز بود یعنی در سالن شهرداری به روی همه باز بود و آن‌جا صحنه‌ای که پیش آمد یکی از واقعاً حماسی‌ترین صحنه‌هایی است که من در آن دوران از زندگی‌ام دیدم و آن این بود که در آن مجلس اقبال آذر ابوالحسن خان معروف خوانندۀ پیر که در سن بالای صد، صدوچهار فوت کرد، هفت هشت، ده سال پیش در تبریز، به این شخص که در مجلس حضور داشت تکلیف شد که به مناسبت این جشن و این‌ها آوازی، تصنیفی بخواند و این امتناع کرد وقتی اصرار زیاد شد حتی ما هم شاهد بودیم که بیریا رفت در گوش او مطالبی گفت، بیریا وزیر فرهنگ وقت بود در دموکرات آذربایجان گویا اقبال آذر گفته بود به شرطی می‌خوانم که فارسی بخوانم و این‌ها موافقت کرده بودند برای این‌که همه متوجه شده بودند که تکلیف خواندن به اقبال آذر شده و اقبال آذر امتناع کرده بنابراین به هر عنوانی بود باید او می‌خواند که این امتناع صورت ظاهر حفظ بشود و این رفت بالای به‌اصطلاح رف، آن پنجره‌ای که مشرف به سالن بود جلوی آن رفت بالا و اشعار عارف را شروع کرد به خواندن. البته تمامش یادم نیست ولی با این بیت شروع می‌شد: «لباس مرگ بر اندام عالمی زیباست / چه شد که کوته و زشت این قواره قامت ماست»، «ز حد گذشت تعدی و کس نمی‌پرسد / که دود خانۀ بی‌خانمان ما برای کجاست»، «چرا که مجلس شورا نمی‌کند معلوم / که خانه خانه‌ی غیر است یا که خانه‌ی ماست» و وقتی این‌ها را خواند دیگر تقریباً مجلس به هم خورد طوری که هیاهو و سر و صدا، و او را از آن بالا کشیدند پایین و یک برخورد در آن محوطه‌ای که بالا سر بود صورت گرفت که ما دیگر نفهمیدیم برای این‌که بعد صدای تیراندازی این‌ها شنیده شد. و بعدها روشن شد که اقبال آذر را از پشت بام همان مردمی که در آن‌جا بودند در آن جشن شرکت کرده بودند فرار دادند و اقبال آذر رفت به تهران و بعد از وقایع دموکرات‌ها دوباره برگشت به تبریز و تمام عمرش را در آن‌جا زندگی کرده که هفت، هشت، ده سال پیش فوت کرد در سن صد و چهار پنج سالگی، خوب، این نمونه‌ای بود از یک آدم، یک آدم غیرسیاسی، یک آدم هنرمند، یک خواننده برداشتش از مسائل روز این شکلی بود. طبیعی بود همه این‌ها در نسل جوان بر روی ما اثر داشت و بعد که آمدیم به دوران ملی شدن صنعت نفت که شما خودتان هم در آن عصر زندگی کردید و بودید در مسائل ما به عنوان خوب، محصل در تمام جنبش‌های روز و حرکت‌های روز شرکت داشتیم. آن سال را من پدرم رئیس شرکت پنبه در خوی در روتایی بود شرکت پنبه به نام اواوغلی و من…

س- منظورتان از آن سال چه سالی است آقای بنی‌احمد؟

ج- سال ۱۳۲۴.

س- ۲۴؟

ج- معذرت می‌خواهم سال ۱۳۲۹ بود.

س- ۲۹.

ج- ما در خوی زندگی می‌کردیم برای یک سال و نیم و ما آن‌جا یک انجمنی در خوی تشکیل دادیم مال انجمن دانش‌آموزان که درست در مسیر هدف‌هایی نهضت ملی و مبارزه با شرکت نفت این فعال شده بود طوری که یک مشت بچه همیشه مورد تعقیب پلیس محل، شهربانی خوی، بود درحالی‌که دولت، دولت نهضت ملی بود و ما به علت این‌که در دمونستراسیون‌ها و در میتینگ‌هایی که برای حمایت از ملی شدن صنعت نفت شرکت می‌کردیم و یک انجمنی هم برای محصلین درست کرده بودیم که بتوانیم محصلین را بسیج کنیم دانش‌آموزان را بتوانیم در این میتینگ‌ها شرکت بدهیم همیشه سه چهار نفری بودیم که مورد تعقیب مأمورین آگاهی و شهربانی خوی بودیم و من اولین شرکتم در تظاهرات قرضه ملی بود که به عنوان نمایندۀ دانش‌آموزان در آن‌جا صحبت کردم و این اولین شرکت من به‌عنوان مستقیم در یک فعالیت سیاسی بود. بعد همان سال ما برگشتیم به تبریز که با بحران فکری در دبیرستان به علت برخورد با جوان‌های حزب توده روبه‌رو بودیم و هیچ مکتبی نبود در مقابل حزب توده که در همین بحران حزب زحمت‎کشان ملت ایران تأسیس شد و ما مرجعی و منبعی را پیدا کردیم برای این‌که بتوانیم در مقابل توده‌ای‌ها از لحاظ فکری یک حالت دفاعی به خودمان بگیریم برای این‌که واقعاً این شکلی بود که ما حتی صبح جرأت این‌که زود به سر مدرسه برویم نداشتیم. برای این‌که در آن نیم ساعت زودتر قبل از زنگ ما با بحث‌های توده‌ای‌ها درگیر می‌شدیم و از لحاظ فکری تقریباً خلع سلاح بودیم چیزی نداشتیم. یادم می‌آید حتی شش ماه هم به طول نکشید که برنامه عوض شد. اولین کسانی که در دبیرستان حاضر بودند ماها بودیم بچه‌های زحمت‎کشان بودند برای این‌که با این‌ها بحث را شروع کنیم درحالی‌که شش ماه پیش درست در کوچه و نزدیک‌های مدرسه می‌گشتیم تا دمادم زنگ خودمان را برسانیم به سر کلاس برای این‌که جرأت روبه‌رو شدن از لحاظ ایدئولوژیکی با این‌ها از لحاظ فکری و مباحثات روز با این‌ها نداشتیم و در این دوران کوتاه حزب زحمت‎کشان از لحاظ انتشاراتش از لحاظ روزنامه‌هایش از لحاظ جزوه‌هایی که منتشر می‌کرد ما را به یک فکری مجهز کرد. این حدود به‌اصطلاح دخالت بنده در مسائل سیاسی به عنوان یک دانش‌آموز یک محصل بود و بعد هم که آمدیم ۲۸ مرداد شد و در روز ۲۸ مرداد ما سال آخر دبیرستان بودیم داشتیم امتحانات آخر سال را می‌گذراندیم و بی‌خبر از همه‌جا و عصری که آمدیم بیرون سر کوچه روزنامه‌های چپ و حزب خودمان را هم همیشه معمولاً در دستمان داشتیم و سرکوچه درست کلانتری بود و ما هم بی‌خبر از رادیو و از این‌که اتفاقاتی روی داده و این‌ها آن‌جا گرفتار شدیم. من و دکتر فریدون بابایی بود با یکی دیگر بردند کلانتری و دو سه ساعت این کاغذها را از ما گرفتند ما هم نمی‌دانستیم و خیلی مقاومت عجیب و غریبی می‌کردیم این‌ها هر چی می‌گفتند ما جواب می‌دادیم از بیرون خبر نداشتیم ولی خوب ول کردند این‌ها ما را آمدیم بیرون دیدیم نخیر اوضاع عوض شده و همه‌چیز تغییر پیدا کرده. که بعد از آن هم خوب، دوران خفقانی بود و بنده آمدم دانشگاه تهران و برای دورۀ تحصیلات دانشگاهی.

س- آن زمان که شما در دانشگاه تهران تحصیل می‌کردید آیا با سازمان سیاسی هم در ارتباط بودید؟

ج- نه

س- با جبهه ملی دوم هیچ ارتباطی داشتید؟ با جامعه سوسیالیست‌های نهضت ملی ایران هیچ ارتباط داشتید؟

ج- عرض کنم که بله در آن حد بله، ولی بیشتر از آن نه برای این‌که با حزب نیروی سوم در تجدید سازمانی که بعد از ۲۸ مرداد بلافاصله کرد ارتباط داشتیم به خانۀ مرحوم ملکی می‌رفتیم و یک مقدار در جلسات شرکت می‌کردیم بعد که نشریات علم و زندگی و نبرد زندگی منتشر می‌شد و این‌ها یک منبع فکری بودند برای ماها ولی خوب در محیط دانشگاه زیاد زمینه برای فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی فراهم نبود یعنی هیچ نیرویی هم فعال نبود حتی نیروهای اکستریم چپ هم تقریباً تارومار شده بودند چیزی در صحنه وجود نداشت اما در آن‌موقع هم یادم می‌آید که آدم‌هایی که ما قبول داشتیم و باور داشتیم به آن‌ها این‎ها اعتقادشان این بود که در مسائل سیاسی باید مداخله کرد یعنی نه با قهر کردن و نه دوری گزیدن هیچ چیزی حل نمی‌شود و باید رفت در داخل سیستم و امکاناً مداخله‌گر بود در تغییراتی که به‌هرصورت موافق آرمان‌های هر کسی است ولی خوب پایان تحصیلات من مواجه شد با حکومت اول شریف‌امامی.

س- حالا برمی‌گردیم به آن مسئله کانون که داشتید توضیح می‌دادید.

س- بله سال ۴۰، ۴۱.

س- این کانون این جامعه در کجا تشکیل شد؟

ج- این جامعه در تبریز تشکیل شد و بنیان‎گذارش هم یک آدم پیرمردی بود یکی از آزادی‎خواهان قدیم آذربایجان بود و من سومین فردی بودم که رفتم بنیان‎گذارش آن شخص بود. سومین فردی بودم رفتم به آن تشکیلات…

س- این جامعه برای چه بود؟ هدفش چه بود؟

ج- این هدفش به علت این‌که هر نوع فعالیت سیاسی غیرممکن شده بود این سازمان یا این جامعه می‌خواست در مسیر هدف‌های مشروع هر کس به حمایت عضو آن جامعه بشتابد یعنی فرض کنید که ما یک کلیاتی را با هم قبول کرده بودیم که آن کلیات عبارت از این بود که فرض کنید یک روحانی در این مجمع شرکت کرده بود در این جمع، ولی خوب شرط شرکتش این بود که آدم سالمی باشد از لحاظ اجتماعی بدنام نباشد در داخل سیستم آن‌چنان فعال نباشد که به‌اصطلاح جزو نامحرم تلقی بشود و این شرایطی بود و موکول بود شرکت نفر بعدی به رأی نفرات قبلی یعنی باید به‌اصطلاح اکثریت آرا نبود مطلق‌آرا را باید داشته باشد یعنی نفر چهارم باید به اتفاق آرای سه نفر قبلی می‌توانست شرکت کند، نفر پنجم باید اتفاق آرای چهار نفر قبلی را داشته باشد.

س- اسم این جامعه چه بود آقا؟

ج- جامعۀ دوستان بود و…

س- یک چیزی شبیه فراموش‎خانه درست کرده بودید؟

ج- بله. مرحوم سرتیپ‌زاده شاید شما هم بشناسید یکی از آزادی‎خواهان زمان مشروطه بود آدمی بود بسیار دموکرات و از کسانی بود که جزو شخصیت‌ها و ذخایر آذربایجان بود، مالک بزرگی بود که خودش اولین کسی بود در ایران که اموال و زمین‌هایش را و املاکش را تقسیم کرد بین زارعین و واقعاً بر یک اساس خیلی درست و منطقی واگذار کرد و خودش در فقر فوت کرد. این آدم به این گفته بودند که یک همچین جامعه‌ای درست شده گفته بود کی‌ها هستند، هفت هشت، ده نفری آن‌موقع ما تعدادمان رسیده بود به هفت هشت ده نفر وقتی شمرده بودند. این یک خورده فکر کرده بود دیده بود هیچ کدام این‌ها با هم تناسبی از لحاظ سیاسی ندارند گفته بود خوب پس بگویید کشتی نوح درست کردند از هر جانوری یکی توی این هست ولی همین جامعه منشأ یک اقدامات مفیدی شد در آذربایجان برای این‌که ما یکی از هدف‎هامان در آن‌جا که بعد مدون شد، البته اول همچین چیزی نبود بعد مدون شد برنامۀ کار این جامعه این بود که حمایت افراد سالم در مسیر هدف‌های اجتماعی. فرض کنید یک مدیرکل آموزش‎وپرورش صدیق و درستکار و دلسوز بود ما وظیفه‌مان حمایت از او بود اگر فرض کنید یک مدیرکل نایاب و دزد کلاشی در رأس آموزش‎وپرورش فرض کنید یا سازمان‌های دولتی قرار می‌گرفت وظیفۀ ما مبارزه با او بود به حد امکانات و مقدورات‌مان و این‌کار را می‌کردیم و خیلی مؤثر بود از لحاظ منطقه و استان. که این تا روزهای آخر انقلاب هم دوام آورد به علت این‌که به خصوصیات به‌اصطلاح سیاسی اشخاص زیاد وارد نمی‌شدیم.

س- چه کسانی غیر از شما عضو این جامعه بودند؟

ج- افراد زیادی بودند. مرحوم ابوالفتحی بود، عرض کنم زرینه باف بود و…

س- آقای محمود زرینه‌باف؟

ج- آقای علی زرینه‌باف. عرض کنم آدم‌های زیادی بودند، آقای قائمیان بود از تجار. عرض کنم از وکلای دادگستری بودند از مهندسین بودند آقای مهندس علیزاده نامی بود. آقای دکتر اشرفی بود که عضو جبهه ملی دوم هم بود. عرض کنم آدم‌های متفاوتی بودند با سلیقه‌های مختلف. از روحانیون آقای اهری بود و برای مدیر مولوی بود که بعد سناتور شد. آدم‌های مختلف‎السلیقه بودند از لحاظ سیاسی. این داستان جامعۀ دوستان بود.

س- هرچند فرمودید که جامعه تا روزهای آخر انقلاب کارش ادامه داشت، ولی در ضمن فعالیت‌های این جامعه شما چه فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی دیگری داشتید می‌خواهم که این‌ها را به تفصیل توضیح بفرمایید تا برسیم به زمانی که شما به فکر نمایندگی مجلس افتادید.

ج- بله عرض کنم که من از دانشگاه که فارغ‏التحصیل شدم روی برنامه‌ای که در شهر خودم و آذربایجان داشتم برگشتم به تبریز و درخواست امتیاز روزنامه‌ای کردم به نام «عصر تبریز» و این روزنامه سه چهار ماهی طول کشید تا امتیاز آن را توانستم بگیرم از وزارت کشور. برای این‌که در آن سال‌ها امتیاز روزنامه را به سختی می‌دادند برای این‌که به تازگی روزنامه‌ها را از لحاظ تعداد هم محدود کرده بودند که هر استانی بیش از دو یا سه نشریه نداشته باشد. این بود که به زحمت توانستم امتیاز روزنامۀ روزانه‌ای را برای تبریز بگیرم به‌عنوان «عصر تبریز» و صرفاً ظاهر قضیه این که نشریۀ خبری منتشر بشود و عنوانش هم عصر تبریز، برای این‌که عصرها خوب، با فقدان همه وسایل در آذربایجان من شروع به انتشار برای اولین‌بار در تبریز روزنامۀ روزانه‌ای کردم و این مصادف با حکومت دکتر امینی بود و یک مقدار البته بعد از گرفتن امتیاز دکتر علی امینی روی کار آمد و یک مقدار فضای به‌اصطلاح بازی که بر اثر فشار آمریکا در ایران ایجاد شده بود این روزنامه را در آذربایجان من به طور روزانه منتشر کردم. شروعش با استقبال خوب از طرف مردم روبه‌رو شد برای این‌که نشریه‌ای بود که مدیر آن یک شخص جوانی بود و علی‎الظاهر جویای نام آمده بود و چیزهای تازه‌ای می‌گفت و آن زمان یادم می‌آید برخورد کرد یک سفری ما با ترن با خبرنگارهای خارجی در یک کوپه‌ای رفتیم به جلفا برای تقسیم زمین‌های خالصه و در آن‌جا یک گفت‌وگویی بین چند خبرنگار روسی و آمریکایی و ما ایرانی‌ها در گرفت و این چند ساعت و یک شب در جلفا منبع یک سلسله مقالاتی شد برای من که «آمریکا در ایران چه می‌خواهد» و شاید در حدود یک ماه بیست شماره، بیست و چند شماره من این‌ها را منتشر کردم. البته آن مذاکرات و آن کوپه و آن یک شب بهانه بود برای عنوان کردن همۀ آن چیزهایی که در فکر و در دل داشتم در زمینۀ سیاست آمریکا در ایران. خوب، در آن بحران زیاد توجهی از لحاظ دولت به این مسئله نشد وگرنه روی از جمله مسائلی بود که می‌توانستند انگشت بگذارند و دردسر ایجاد کنند. ولی خوب، گرفتاری آن‌موقع بیشتر شده بود با آمدن کندی در آمریکا روی کار و فشاری که روی ایران یک مقدار برای دادن آزادی‌هایی که ناچار باید به مردم می‌دادند. من به‌عنوان مدیر یک روزنامه طبیعتاً وارد صحنۀ سیاسی شهرم شدم و در محافل و مجالس حضور داشتم. و آن‌موقع یادم می‌آید مصاحبه‌ای مرحوم الموتی کرد در کابینۀ دکتر امینی به‌عنوان وزیر دادگستری. از جمله مسائلی که گفته بود در مورد آزموده هم اشاره‌ای کرده بود و البته بدون این‌که اسمی از آیشمن ببرد، مقایسه کرده بود که خواننده می‌توانست یک همچو برداشتی بکند که خوب آزموده را می‌شود با آیشمن هم مقایسه کرد.

س- آزموده؟

ج- آزموده دادستان محاکمات دکتر مصدق. من یادم هست تیتری که زدم در روزنامه روز. چون من در دوران تحصیلم در سرویس اخبار خارجی روزنامه کیهان کار می‌کردم و در تماس تلفنی روزمره‌ای که با اسماعیل یگانگی، یکی از دوستان روزنامه‎نگارم در کیهان، داشتیم اخباری را که از طریق رادیو نمی‌شد گرفت او در ساعت دوونیم در اختیار ما می‌گذاشت برای این‌که ساعت ۴ روزنامه در تبریز منتشر می‌شد. او در آن روز اخبار مصاحبۀ الموتی را در اختیار ما گذاشت و من با خواندن این مطلب یک تیتری زدم که البته نگفته بود الموتی ولی طوری هم ادای سخن کرده بود که نمی‌توانست تکذیب بکند و من تیتر زدم که الموتی گفت آزموده آیشمن ایران است و این خیلی سروصدا ایجاد کرد و نسل جوان توجه کرد به نشریه‌ای که در شهر منتشر می‌شود و یک آب‎وهوای دیگری دارد. و به تدریج این روزنامه توانست در تیپ دانشگاه یک طبقه‌ای را که ملی فکر می‌کردند، طبقه‌ای که به نهضت ملی ایران علاقه‌مند بودند و می‌توانستند برگردند و آن خاطرات را به خوشی مرور کنند، توانست جلب بکند. یک نشریه‌ای شد که در دانشگاه طرفدار داشت و خریدار داشت و می‌توانم بگویم تنها نشریه‌ای در آذربایجان بود که تک فروشی داشت و حتی این تک فروشی با وجود محدود بودن تعدادش از لحاظ کمیت مورد نگرانی روزنامه‌های اطلاعات و کیهان، البته در مورد اطلاعات نمی‌توانم حرفی بزنم در مورد کیهان که این خاطره را هم باید نقل کنم به‌عنوان این‌که از یک شخصیت دانشگاهی و مطبوعاتی بماند در تاریخ. روزی آقای دکتر مصباح‌زاده آمدند به آذربایجان. آمدند تبریز و به علت شناختی که از من داشتند برای این‌که روزی کارمند ایشان بودم در کیهان و بعد مدیر روزنامه شده بودم در تبریز. عصری در دفترم بودم که دیدم آقای دکتر مصباح‌زاده درحالی‌که یک روزنامه عصر تبریز در دستش هست وارد شد، خریده بود از روزنامه فروشی. خوب استاد ما بود استاد حقوق جزا بود آمد و بنده هم ادای احترام کردم نشستیم و صحبت و این‌ها. وضع روزنامه را پرسید از لحاظ اقتصادی، دخل و خرج. گفتم روزنامه‌ای‌ست که در حدود سیصد چهارصد تومان آن زمان در روز ضررش است. گفت خیلی خوب است مقاومت کن و من فکر می‌کردم حداقل دوتا دوهزاروپانصد و پیش خودم سه‎هزار تومان باید این روزنامه ضرر داشته باشد در روز. گفتم نه این شکلی است و این دفتر تک فروشی ما است و درآمد دارد. او خیلی تشویق کرد و من هم به علت سابقۀ استادی ایشان بیست‎وچهار ساعتی که در تبریز بودند ایشان را همراهی کردیم برای دید و بازدیدهایی که داشتند و مهمان‌هایی که بود در شهر.

س- آقا این روزی سیصد یا چهارصد تومان ضرر را، در آن موقع سیصد چهارصد تومان در روز خیلی پول بود، چه جوری تحمل می‌کردید؟

ج- عرض کنم یک سرمایۀ دوازده‎هزار تومانی را بنده برای روزنامه کنار گذاشته بودم و به همین جهت وقتی این پول تمام شد روزنامه هم تبدیل شد به هفتگی یعنی دیگر امکان ادامه‌اش بیش از پنج ماه مقدور نشد مخصوصاً که الان برمی‌گردم به این اشاره‌ای که در مورد کیهان و آقای دکتر مصباح‌زاده کردم. وقتی که ایشان را بدرقه کردیم در فرودگاه تبریز درست لحظه‌ای بود که من یادم هست بحرانی‌ترین ساعت کار مطبوعاتی من بود برای این‌که من صبح می‌رفتم دادگستری و ساعت ده می‌آمدم سر روزنامه و تا ساعتی که روزنامه از زیر چاپ در بیاید من باید بالاسرش بودم. برای این‌که خوب، در آن دوران کوتاه ما ناچار بودیم همه‌چیز را تربیت کنیم. خبرنگار را تربیت کنیم یعنی خبرنگاری که می‌رفت خبر را می‌آورد آن قابل تصحیح نبود. من آن خبر را دوباره می‌نوشتم در حقیقت تمام روزنامه را من می‌نوشتم یک تنه. برای این‌که این‌ها که همه‌شان داشتند دوره کارآموزی به‌اصطلاح می‌گذراندند چون همچون نشریه‌ای در آذربایجان نبود و عوامل انسانیش هم فراهم نبود. من ساعت سه ایشان را در فرودگاه بدرقه کردم، ساعت سه روزنامه‌ای که ساعت چهار باید بیرون بیاید دقایقش برای من چه اهمیتی داشت و ایشان رفتند و من آمدم چاپخانه و بعد آمدم دفتر روزنامه توزیع شد به فاصلۀ یک ساعت مسئول توزیع شهر ما که یکی از دوستانی بود که افتخاراً این‌کار را انجام می‌داد ایشان آمد گفت که روزنامه‌ها را بردند برای روزنامه‎فروش‌ها بسیاری از روزنامه‎فروش‌ها یعنی تقریباً صدی نود روزنامه‌فروش‌ها از قبول روزنامه امتناع کرده‌اند و هر چه می‌پرسیم علت را نمی‌گویند. می‌گویند ما روزنامه را نمی‌خواهیم و چون مسئله خیلی مهم بود برای من ناچار شدم آمدم بیرون رفتم سراغ این دکه‌ها و روزنامه‌فروش‌ها از هر کس پرسیدم گفت آقا، این‌جا نمی‌شود فروخت. آقا این تا دیروز چطور شد فروش داشت می‌گرفتید می‌آمد؟ گفت نه فروش ندارد و فلان، نمی‌توانیم بفروشیم، روزی پنج‌تا شش‌تا این برای ما صرف نمی‌کند بگیر، بیار، حساب برس. خلاصه من وقتی دو سه نفر رفتند به یک روزنامه‌فروش وقتی اصرار کردم و یک مقدار هم صداقت داشت گفت واقعیتش این است که کیهان امروز دستور داده نفروشیم. گفتند اگر «عصر تبریز» را بفروشید سهمیۀ کیهان شما را قطع خواهیم کرد. بعد معلوم شد که آقای دکتر مصباح‌زاده وقتی برگشتند چنین دستوری به نماینده‌اش داده که مبادا این روزنامه بعد رشد پیدا بکند تبدیل بشود به یک نشریه‌ای که مثلاً یک مقدار از تیراژ ایشان را از بین ببرد. و ایشان یک درس روزنامه‌نویسی هم به من دادند. یادم هست در همان روزی که حساب نفع و ضرر را کردند و گفتند مبلغ ضرر خوب است مقاومت کن گفتند این‌جا مسائل دیگر از لحاظ روزنامه‎نویسی شما ندارید؟ گفتم مثلاً چه مسائلی. گفت نه درآمدهای اتفاقی. پرسیدم چه نوع درآمدهای اتفاقی؟ گفت درآمدهایی که هر روزنامه‌نویس اصولاً باید داشته باشد. در مقام توضیح گفتند که بله شیر پاک در تهران برای روزنامه اطلاعات آگهی می‌داد و برای ما نمی‌داد و من چندین بار پیغام دادم موافقت نکردند بعد خواستم این صاحب روابط عمومی، مسئول روابط عمومی این شیر پاک را. پرسیدم گفت حقیقت این است که ما برای اطلاعات پول نمی‌دهیم کوپن به‌اصطلاح، شیر و این چیزها می‌دهیم او به‌عنوان جوایز بین خواننده‌هایش توزیع می‌کند. گفتم خیلی خوب همان را برای ما بدهید. خلاصه رفت و این‌کار را هم با ما نکرد و من فرستادم از آن کوپن این‌ها را آوردند یکی دوتا بعد دادم افست رقمش یادم نیست دویست هزار تا از آن‌ها چاپ کرد و دادم به بیرون. بعد تلفن کردند یارو آمد و دستش را گرفتم بردم انبار گفتم چه‌قدر، البته ارقام یادم نیست، پنجاه‌هزار تا دادم بیرون و صدهزارتای دیگر این‌جاست برو دفتر قرارداد امضا کن برو. و رفت دفتر قرارداد را امضا کرد و رفت روزنامه‌نویس باید بکوبد پیش برود. این درسی بود که استاد حقوق جزای من در زمینۀ روزنامه‌نگاری به من داد و این در جواب این سؤال درآمدهای اتفاقی بود که من گفتم چرا این‌جا چنین کسی که دنبال این مسائل برود وجود دارد. مثلاً فرمانده ژاندارمری ناحیه این‌جا گرفتاری پیدا کرده بود و آن گرفتاری این بود که ایشان نسبت به یکی از زنان افراد زیردست خودش استواری یا درجه‌داری نظر داشته و به‌عنوان مأموریت او را از شهر خارج می‌کند و شب می‌رود خانۀ آن درجه‌دار با لباس سیویل و همسایه‌ها خبردار می‌شوند. شهر کوچک، خوب مردم می‌ریزند و کتک مفصل و سروصدا و تشکیل پرونده و دادسرا و خبرش دست خبرنگار حوادث ما. نزدیکی‌های ظهر ما هم این خبر را گذاشتیم مخصوصاً چون فرماندۀ ژاندارمری ناحیه بود خوب، مسئله از اهمیت خاصی برخوردار بود. نظیر این واقعه چون روزنامه، روزنامه روزانه بود به مسائل خبری روز هم می‌پرداخت به‌هرصورت. بله در آن زمان خوب، روزنامه روزانه بود و به مسائل خبری هم می‌پرداخت و اتفاقی در آذربایجان روی داد که از نظر عفت عمومی خیلی اهمیت داشت به سبب عوامل انسانی معروفی که در آن شرکت داشتند و ما این را منتشر کردیم. به علت این‌که این آدم‌ها در جامعه عمری مردم را به دنبال خودشان کشیده بودند وقتی این رسوایی را توی شهر بار آوردند با تمام تلاشی که وکلای این‌ها و سازمان‌های دولتی شروع کردند به جلوگیری از این خبر ما این را منتشر کردیم. چون روزنامه روزانه بود این‌ها نتوانستند با آن سرعت جلوی این‌کار را بگیرند برای این‌که صبح، ظهر اتفاق افتاده بود ما بعدازظهر منتشر کردیم اگر فردا بود جلوی این‌کار گرفته می‌شد. مسئله این بود که چند نفر از معروفین شهر یک عشرتکده‌ای درست کرده بودند در سطح بسیار زننده…

س- کی‌ها بودند آقا این‌ها؟

ج- چند نفر از معروفین به‌اصطلاح شهر.

س- اگر معروف بودند اسم‌شان را ببرید.

ج- ما آن‌موقع هم اسم‌شان را ننوشتیم. اجازه بفرمایید، فکر می‌کنم این شکل بماند بهتر است. عرض کنم البته یکی را ما اسم نوشتیم و او اردبیلی بود و مهندس بود و کباده‌کارهای سیاسی را با خودش می‌کشید ولی چون بقیه تیپ بازرگان و این گروه بودند این‌ها را ننوشتیم. در آن روز این وقایع مصادف بود با حادثه بالۀ گل سرخ در فرانسه، که یکی از وزرای وقت فرانسه یک عشرتکده‌ای درست کرده بود به‌عنوان بالۀ گل سرخ. و ما استفاده کردیم به‌عنوان بالۀ گل سرخ تبریز این را منتشر کردیم. و من یکی از خاطرات مطبوعاتی‌ام این است که آن موقع چاپخانه‌ای که من روزنامه را چاپ می‌کردم در حدود هر ساعت می‌توانست هزاروسیصد، چهارصدتا روزنامه چاپ کند و به علت تیراژی که آن روز سر این مسئله ما پیدا کردیم ما در حدود پانزده ساعت بعد از پایان کار روزنامه اضافه‎کار کار کردیم به خاطر چاپ روزنامه برای این‌که هرچقدر ما چاپ می‌کردیم فروش داشت. حالا داستان فروش این هم خیلی جالب است که بعد معلوم شد که خریدار عمدۀ این روزنامه همین آقایان خودشان هستند و یکی از روزنامه‎فروش‌های دوره‌گرد که روزی سیصد چهارصدتا بیشتر روزنامه نمی‌گرفت آن روز آمده بود از این مسئول توزیع ما دویست سیصد تایش را گرفته بود رفته بود بعد از نیم ساعت آمده بود پانصدتا گرفته بود، بعد از بیست دقیقه آمده بود هزارتا گرفته بود. این آقای مسئول آمد گفت آقا این آقای فلان که روزی سیصدتا می‌فروخت الان یک ساعت نشده حدود دوهزارتا روزنامه برده، اولاً به چاپخانه بگویید روزنامه را چاپ کند برای این‌که روزنامه دارد می‌رود و ثانیاً من نمی‌دانم این روزنامه را چه‌کار می‌کنند. گفتم شما دنبالش برو اگر باز آمد ببین روزنامه را چه‌کار می‌کند. بعد که دفعۀ دوم، سوم، چهارم نمی‌دانم آمده بود هزارتای دیگر، این داده بود و بعد دنبالش رفته بود. معلوم شده بود یکی از تجار عمده که محل کارش به ادارۀ روزنامه ما هم، دفتر ما، نزدیک بود این همان‌جا ازش می‌خرد و بعد که این رفته بود دوباره دیده بود هزار تا گفته بود «پدرسوخته برو هر چه هست یک بار بیاور. یک بار بیاور من می‌خرم همه را». معلوم شد همان‌جا ایشان روزنامه را می‌خرد. ولی خوب، سروصدای خیلی زیادی کرد و تیراژ روزنامه عرض می‌کنم یادم نیست شاید ما آن‌موقع رقم، برای ما رقم به‌اصطلاح نجومی بود سی‎ودو، سی‎وسه‎هزار نسخه روزنامه آن روز ما فروختیم که البته سه چهارهزارش را این آقا خریده بود بقیه‌اش ولی فروش رفت. یک مقدار خواننده از آن سی‌هزار برای ما ثابت ماند برای این‌که ما ناچار شدیم از روز بعد احساس کردیم که دوهزار باید روی تیراژ روزنامه اضافه کنیم. بله، این مسئله را آوردم به این‌که برای دکتر مصباح‌زاده تشریح کردم و گفتم فرمانده ناحیه ژاندارمری همچو گرفتاری پیدا کرده و خبرش دست خبرنگار حوادث و آمد ساعت ده دست من و بعد هم برای چاپ، و درست همان‌موقع تلفن زنگ زد و سازمان اطلاعات امنیت منطقه گفتند که یک همچو خبری هست نباید منتشر بشود. چشم، دیگر جای بحثی در بین نبود، گفتیم خبر را بردارید. ساعت دوازده بود من با روپوش کار در چاپخانه نشسته بودم ـ این‌ها را برای مصباح‌زاده تعریف می‌کنم ـ که دیدم یک آقای چاق و قیافۀ سیاه با ابروان پرپشت وارد شد و پشت سرش دو نفر ژاندارم، البته در بیرون از اتاق کار من، شیشه بود در ورودی. آمد گفت شما آقای بنی‌احمد. گفتم بله. بعد گفت من سرهنگ قوامی فرماندۀ ناحیه ژاندارمری. بفرمایید جناب سرهنگ. نشستند و گفتند که بله، خوب ما مدتی است این‌جا هستیم و خدماتی به این شهر کردیم، فلان و این‌ها و الان یک عده از مخالفین من بر علیه من توطئه‌هایی راه انداختند و من خودم درخواست انتقال کردم به تهران و همین امروز هم خواهم رفت یا فردا خواهم رفت منتهی من می‌خواستم که انعکاسی از فعالیت‌های ژاندارمری هم توی روزنامه شما باشد. صدوهشتاد درجه از آن طرف. گفتم جناب سرهنگ ـ یادم نیست سرتیپ یا سرهنگ، قوامی بود فامیلش ـ من چیز دیگر شنیدم. گفت چیست؟ و من کوکا یا کانادایی برایش گفته بودم روی دست، روی میز بود لیوان دستش داشت می‌خورد، گفتم همچین خبری شنیدم و ما هم گذاشتیم، و این لیوان دستش این‌طوری، پشتش زنگ چاپخانه بود داخل حروفچینی بود که خیلی زنگ بلندی بود که بالای در ورودی اتاق من هم زنگش بود و این به قدری ناراحت شد از حال رفت که پشتش خورد به آن زنگ و زنگ صدا کرد و این پرید و لیوان از دستش افتاد. بعد دست کرد توی جیبش برای این‌که آماده آمده بود، یک مقدار اسکناس چک تضمین شده، آن‌موقع هزار تومانی بود ریخت روی میز من شاید سی چهل شماره‌اش را نمی‌دانم، که خواهش می‌کنم که این خبر را ننویسید و این پول را قبول کنید. ما چون خبر را نمی‌توانستیم بنویسیم برای این‌که گفته بودند ننویسید، گفتم جناب سرهنگ این پول را بگذارید جیب‌تان اگر این خبر را ما ننویسیم این پول را هم از شما نمی‌گیریم شما خاطرجمع باشید ولی از شما به‌عنوان فرمانده ناحیۀ ژاندارمری حافظ ناموس مردم چنین چیزی واقعاً بعید است و بعد هم آمدید که ما انعکاس فعالیت‌های شما را توی روزنامه بنویسیم. این گفت نه برای شما نیست برای خبرنگاران است. گفتم نه خبرنگارهای ما هم این پول‌ها را ندیده‌اند و این چک‌ها را نمی‌شناسند بردارید بگذارید تو جیب‌تان. وقتی این داستان را برای ایشان تعریف کردم خیلی ناراحت شد و در مقابل ایشان این شیر پاک را به من مثل زد، گفت باید روزنامه‎نویس باید بکوبد و پیش برود. خوب ما اهل کوبیدن و پیش رفتن نبودیم و روزنامه در همان پنج شش ماه اول به علت ضررهای روزمره‌ای که داشت و مثل خوره، چون یک مرتبه نبود ضرر روزانه نبود تحملش مشکل‌تر از ضرر سالی یک بار دو سال یک بار بود ناچار تبدیل شد به نشریۀ هفتگی و چون دیگر محتوای خبریش را از دست داده بود شده بود نشریۀ سیاسی، من عصر تبریز را درخواست تبدیل نام کردم به «عصر نوین» و به نام «عصر نوین» منتشر شد و بعدها این اسم اتهام شد برای بنده که گویا در شوروی یک روزنامه‌ای هست به نام عصر جدید و این اقتباس از آن نام است. و یکی از پرونده‌هایی که یعنی یکی از اوراقی که روی پروندۀ من بود این بود که این عصر نوین در ارتباط با آن عصر جدید شوروی منتشر می‌شود. این از خاطرات روزنامه‌نگاری بنده بود در شروع کارم در سال‌های ۴۱ و ۴۲ در آذربایجان. همان موقع مصادف بود با کابینه آقای دکتر امینی و ایشان یک سفری کرد به آذربایجان و آشنایی من با ایشان در آن‌جا شروع شد و ایشان با یک ژست تازه‌ای شروع به کار کرده بود که می‌تواند سابقۀ قرار داد نفت را تعدیل کند اگر جبران هم نمی‌کند، آمدند به تبریز و وقتی در سالن شهرداری تبریز به‌عنوان نخست‌وزیر گروه‌های مختلف بودند و من هم به ایشان معرفی شدم من در پشت سر ایشان آدم‌هایی را دیدم که در آذربایجان به بدنامی و کلاشی معروف بودند و این‌ها توانسته بودند در انتخاباتی که خود امینی منحل کرد مجلسی را که خود امینی منحل کرد در آن انتخابات موفق بشوند و بروند به پارلمان و امینی این‌ها را جزو همراهان خودش به‌عنوان آذربایجانی آورده بود برای آذربایجان و وقتی من این‌ها را دیدم با ایشان آمده و حرف‌هایی که ایشان می‌زند و ژستی که ایشان گرفته، ناچار شدم وقتی همین‌طور با سرعت داشت از مقابل صف به‌اصطلاح طبقات مختلف رد می‌شد جلوی ایشان را گرفتم، گفتم آقای دکتر امینی یک لحظه. بعد ایشان توقف کردند. گفتم من فلسفه آمدن شما را به آذربایجان نفهمیدم. شما برای چه به آذربایجان تشریف آوردید؟ اگر آمدید که آذربایجان را به‌عنوان یک نخست‌وزیر بشناسید با این همراهان‌تان که من می‌بینم که با صرف میلیون‌ها تومان، با سوابق کلاشی و اخاذی عنوان نمایندگی مردم را در همان مجلسی که شما خودتان منحل کردید غصب کردند، این‌ها جزو همراهان شما آمدند و شما می‌خواهید آذربایجان و آذربایجانی را از طریق این‌ها بشناسید؟ و ای‌کاش که هرگز نشناسید.

 

 

 

مصاحبه با آقای احمد بنی‌احمد – نوار شماره ۲

 

 

روایت‌کننده: آقای احمد بنی‌احمد

تاریخ مصاحبه: ۱۱ مارس ۱۹۸۴

محل‌مصاحبه: نیس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۲

 

 

و درست طرف خطاب من آقایانی بودند که پشت سر ایشان ایستاده بودند از قبیل آقای دکتر موسوی، محمدحسین موسوی. من وقتی این حرف‌ها را می‌زدم درست صدق می‌کرد در شخصیت آقای دکتر موسوی و وقتی نگاه می‌کردم و من این حرف‌ها را می‌زدم می‌دیدم ایشان عقب‎عقب می‌رود و وقتی من حرف‌هایم تمام شد تقریباً ایشان از سالن، چون همه هم می‌دانستند من دارم چه کسی را می‌گویم تمام مردمی که توی سالن بودند به علت این ژست غیرعادی من جلوی نخست‌وزیر هستم، کجا داری می‌روی؟ برای چه آمدی؟ با این‌ها آمدی مردم دیگر آن مراسم به هم خورده بود و وقتی حرف‌های من تمام شد آقای دکتر موسوی از سالن رفته بود. ایشان آمد در ضمن حرف‌هایی که آقای نخست‌وزیر زد تقریباً تأیید کرد این مطالب را. برای این‌که ظهر ضمن پیامی که از ایشان به من رساندند این بود که آقایان را جواب کردیم برگشتند به تهران، یعنی همراهان‌شان آن دو سه نفری که به‌عنوان آذربایجانی با این‌ها همراهی می‌کردند. در همان‌موقع ایشان آمدند و به دانشکده ادبیات که جبهه ملی هم در صدد تجدید سازمان برآمده بود با استفاده از فرصتی که پیش آمده بود. البته ایشان فقط یک شنوندۀ خوب بود و از کنار مسائل رد می‌شد منتهی گوش می‌کرد. آمدند دانشکده ادبیات و آن‌جا یکی از دانشجویان عضو جبهه ملی، اگر اشتباه نکنم عطاریان بود. سخنرانی خیلی تندی کرد به‌طوری‌که مجلس به هم خورد و ایشان برخلاف رویه‌اش که تحمل لااقل حرف‌های حضار بود ولی به علت تندی سخنان و با همه این‌که ایشان از اثر این‌ها به‌عنوان یک نخست‌وزیری که تحمل کرده این صحنه را، خارج شدند و رفتند و دیگر ادامه ندادند جلسه را. و این یک دورانی بود که یک نشانۀ بارزی از پیوند رژیم شاه با پشتیبان خارجی‌اش. دیگر شاه به این دورانی که داشت می‌رسید و می‌خواست منتقل بشود به دوران آریامهری به دوران شاهنشاهی‌اش رسیده بود. از دوران شاهی‌اش رسیده بود به دوران شاهنشاهی‌اش و نشان می‌داد که رژیم بعد از ۲۸ مرداد و با ۲۸ مرداد عامل پشتیبان داخلی خودش را که توده ملت بود به نفع عامل پشتیبان خارجی‌اش از دست داده بود. بعدها دکتر امینی خودش روایت کرد که بله، آمریکایی‌ها من احساس کردم که با خود شاه که سفری به آمریکا کرد گفته بود آقا شما هرچه می‌گویید من حاضرم دیگر نخست‌وزیر این شکلی لازم نیست. من به‌عنوان یک عامل اجرایی شما اگر آزادی می‌خواهید بدهم آزادی نمی‌خواهید ندهم حد (؟؟؟) را تعیین کنید و متأسفانه همان در زمان خود آقای کندی این داستان اتفاق افتاد که شاه وارد مرحلۀ خاصی از زندگی خودش شد و مردم را هم وارد دوران خاصی از تاریخ مبارزات سیاسی کرد بالاجبار که پایه‌های انفجار را گذاشت هم برای سیستم خودش و هم برای مملکت که به این روزگار افتاد. خوب، مفهوم شاه یا شاهی در ایران سالیان دراز، حتی در زمان دوران قاجاریه بدترین شاهان، دیکتاتور‌ترین، مستبدترین شاهان مفهوم شاهی داشتند. حتی رضاخان هم رضاشاه بود. ولی وقتی ایشان کودتای ۲۸ مرداد انجام گرفت و آن مسائل پیش آمد دیگر اصلاً مفهوم شاه تبدیل شد به مفهوم شاهنشاهی. چیزی که در تاریخ اصلاً دفن شده بود از نظر طبیعت زمان و مکان و دنیا و ارتباطات قابل تکرار نبود. ولی ایشان، یعنی شاه، در ذهن خودش به آن دنیای شاهنشاهی برگشته بود می‌خواست ملتی را هم به همان زمان برگرداند و حتی به آن اکتفا نکرد و بعد وارد دوران آریامهری شد و آن ماجراها که همه در متنش بودیم.

س- چطور شد که شما به فکر نمایندگی مجلس افتادید، آقای بنی‌احمد؟

ج- نمایندگی مجلس مثل روزنامه‌نویسی یک وسیله بود و من به فکر نیفتادم. این اصلاً جزو برنامه‌ام بود یعنی خواستم بود نه این‌که کسی در من تلقین این‌کار را کرده باشد. با کمال میل و اراده خودم می‌خواستم روزی وارد پارلمان بشوم و بتوانم به‌عنوان یک نماینده اگر امکانش را پیدا بکنم وظیفۀ خودم را انجام بدهم.

س- یعنی منظور شما این است که شما جزو آن گروه از انقلابیونی نبودید که به دنبال ساقط کردن رژیم بوده باشید بلکه می‌خواستید یک راهی پیدا بکنید در داخل رژیم که یک کار مثبتی بتوانید انجام بدهید؟ منظورتان این است؟ یا از راه روزنامه‌نویسی یا نمایندگی مجلس؟

ج- بله، می‌دانستم که از راه نمایندگی مجلس اولاً اگر خواستار ساقط کردن رژیم هم بودیم یا بودم یا کسان دیگر راهش پارلمان نبود. از آن طریق هیچ فعالیتی منتهی به ساقط کردن رژیم نمی‌شد و آن‌هایی که خیلی ساده‌لوحانه می‌گویند که اگر تو استیضاح نمی‌کردی چه، این یک برداشت‌های عامیانه است به نظر من. ولی شاید آن فعالیت‌های پارلمانی در یک جایی منتهی به تغییرات بنیادی در رژیم و سیستم ایران هم می‌شد و اگر تکامل تاریخی را بپذیریم اگر اصلاحات در ایران انجام می‌شد و سیستم دموکراتیزه می‌شد خواه و ناخواه عمر خودش را هم به پایان می‌رساند منتهی نه به این سرعت که خودش تمام کرد. یعنی خودش خودش را ساقط کرد به نظر من. برای هر کسی عرض کردم وسیله بود. من روزنامه‌نویس بودم اسلحۀ من یک چاقو بود وقتی نماینده مجلس می‌شدم طبیعی بود یک تپانچه بود و اگر مقامات بالاتری داشتم شاید چیز دیگری بود اسلحۀ نیرومندتری بود. این بود که من از همان روزهایی که فکر کار سیاسی را می‌کردم یا جوان بودم، نوجوان بودم، خوب آرزو داشتم که بروم به مجلس یا نمایندگی مردم را داشته باشم که بتوانم به هدف‌هایم نزدیک بشوم، به خواسته‌های سیاسی‌ام نزدیک بشوم که خدمت به مملکت و مردم بود. برای این‌که این وسایل را به طور طبیعی، چون هیچ‌وقت آرزو نداشتم که به نمایندگی منتصب بشوم یا انتصابم به نمایندگی انجام بگیرد و به‌عنوان نماینده‌ای که از لیست دربیایم بروم به مجلس. این هیچ‌وقت اصلاً تصورش را هم نمی‌کردم ولی سیستم طوری بود که جز این غیرممکن بود. ولی من از اول کارم برنامه‌ام طوری بود که می‌خواستم واقعاً اگر یک‌روزی هم می‌خواهم بتوانم بروم به پارلمان از راه طبیعی بروم و این جاده را کوبیده بودم. برای این‌که از روز اولی که رفتم در آذربایجان شروع به کار مطبوعاتی کردم، وکالت دادگستری کرده همان سال اول نکته‌ای که در ذهنم بود آن را لمس کردم دیدم واقعیت است و آن مسئلۀ دهقانان بود در آذربایجان، کشاوزان بود. وقتی به روستاهای آذربایجان رفتم سال اول برگشتم به زادگاهم که ندیده بودم اصلاً روستاهای آذربایجان را نمی‌شناختم. یک سفر بیست‎وسه چهار روزه‌ای به تمام این مناطق حومه تبریز و آذربایجان و هشترود.

س- این‌ها را لطفاً اسم ببرید ببینیم کجاها بوده است؟

ج- عرض کنم که حوزۀ انتخابیه تبریز بود در سال‌های ۴۰، ۴۱ که خیلی حوزۀ وسیعی بود از یک طرف حدش به میانه می‌رسید، از یک طرف به مراغه و هشترود و چاراولماق می‌خورد. یک حوزه خیلی وسیع انتخاباتی بود که مخصوصاً دهات هشترود با فقر و فلاکت و غارت مالکین و ظلم و بیدادگری این‌ها یک مشت زارع از همه‌جا بی‌خبر که نه راه داشت. نه بهداشت داشت نه فرهنگ داشت در آن اسارت زندگی می‌کردند. و من تمام این مناطق را گشتم و این‌ها را دیدم و یک نیروی مهارشده‌ای را در این روستاها لمس کردم که اگر این آزاد بشود و یا کسی بتواند با آن‌ها کار کند و این‌ها را به صحنه بتواند بکشد به خیلی از چیزها می‌تواند موفق بشود از لحاظ اصلاحات اجتماعی. کما این‌که وقتی مطالعه کردم دیدم دموکرات‌ها از همین عامل استفاده کردند. اگر تنها عامل مردمی آن‌ها داشتند طبقۀ دهقان بودند مطلقاً شهری این‌ها عامل پشتیبانی نداشتند. یعنی یک نفر از طبقات شهر پشت سر آن‌ها نبود ولی دهقان آذربایجانی به علت بی‌اطلاعی خودش از مسائل سطح بالای سیاسی یعنی وابستگی دموکرات‌ها به شوروی، به علت عدم آگاهی در این زمینه از مسائل، صرفاً به علت این‌که یک زارع بود و زمینش را بهش داده بودند و از مالک گرفته بودند، مالکی که زمینش مال او بود بهرۀ مالکانه مال او بود، احشامی که زارع نگه می‌داشت و با پول خودش خریده بود آن هم بهرۀ مالکانه‌اش باز مال مالک بود. معذرت می‌خواهم، حتی ناموسش هم مال مالک بود. و جنایاتی که مالکین آذربایجان کردند، من از جاهای دیگر زیاد اطلاعاتی ندارم، واقعاً اصلاً شاید یک رسوایی بزرگ تاریخ ایران باشد. این بود من این نیروی مهار شده در روستاها را دیدم و سال اولی که با این‌ها من شروع به کار کردم، خوب، کارم سیستماتیک نبود و چند ماه بعد پی بردم که اشتباه دارم می‌کنم. برای این‌که فرض کنید از یک روستایی کسی می‌آمد کاری داشت در تبریز می‌آمد سراغ من. برای این‌که رفته بودم گشته بودم با این‌ها شناخته بودند. گرفتاری دادگستری داشت، مریض داشت، می‌خواست بخواباند جا نبود، نمی‌خواباندند، قبول نمی‌کردند. من این سرویس‌ها را به آن‌ها می‌دادم. یا توی دادگستری گرفتاری بی‌خودی برایش پیدا شده بود حمایت می‌کردم. وکالتش را می‌کردم. وکالتش را قبول می‌کردم. بعدها متوجه شدم که فرض کنید از آقای ایکس حمایت می‌کردم در دادگستری، ضمانتش را حتی می‌کردم. بعد یک ماه دیگر یک کسی دیگر آمده باز این‌کار را در حق او کردم. این دو نفر آدم در آن روستا مخالف هم هستند. بعد که رفتند روایت خودشان را گفتند من هر دو نفر را از دست دادم. از دو نفر حمایت کردم در یک روستا که دو نفر مخالف هم هستند و هر دوتا را از دست دادم و در آن روستا هیچ‌کس را من ندارم. وقتی این مسئله را درک کردم یک مسافرت دیگری کردم. یک عده هم آدم شناخته بودم و با شناسایی آن‌ها در هر روستایی یک تا دو نفر، بستگی به وسعت و جمعیتش، یک نفر تعیین کردم. گفتم آقا، هر کسی با من کاری دارد، احتیاجی فکر می‌کند به من داشته باشد من بتوانم در شهر آن را حل کنم از این آقا باید یک یادداشتی برای من بیاورد و من در ظرف مدت کوتاه از این کار نتیجۀ خیلی خوبی گرفتم. به این معنی که اولاً آن آقایی که یادداشتی می‌نوشت با خط کج‎وکوله‌اش می‌داد دست یک زارع، زارع از همه‌جا بی‌خبر که مورد ظلم و اجحاف و تعدی یا ژاندارم یا مالک یا هر کسی، می‌آمد شهر می‌آمد مستقیم دفتر من، آن کاغذ را هم حتی از ترس ژاندارم که بفهمد سراغ من می‌آید ازش خواهد گرفت، آن را هم قایم می‌کرد توی جورابش، کفشش، چاروقش. بعد می‌آمد توی دفتر آن را درمی‌آورد. بعد می‌دیدم چی درمی‌آورد؟ بعد می‌دیدم آدرس من را درمی‌آورد که یارو نوشته که نماینده تعیین کردم در فلان روستا. من حمایتش می‌کردم تا آن‌جایی که برایم ممکن بود ازش دفاع می‌کردم. مریض داشت می‌خواباندم. ظلم شده بود سعی کنم درک کنم. وکالتش را قبول می‌کردم. این سرویس‌ها را می‌دادم. در نتیجه آن آقایی که آن یادداشت را نوشته بود در آن روستا تبدیل به یک قدرتی می‌شد. برای این‌که یارو برمی‌گشت مدیون او بود، مدیون من نبود و من نتیجه‌ای که می‌گرفتم از نیرومند شدن آن یک نفر در آن‌جا. چون می‌دید زارع که خوب، این آقا یک یادداشتی نوشته یک وکیل توی شهر او را سوار ماشین خودش کرده برده دنبال کارش. کارش را راه انداخته حتی اگر ضمانت هم لازم بوده ضامن هم برایش پیدا کرده، فلان. بعد راه انداخته نه تنها پولی هم نگرفته یک چیزی هم توی جیبش گذاشته. پس بنابراین او مدیون آن شخصی بود که در روستا از طرف من نمایندگی داشت. و من راحت‌تر بودم برای این‌که با یک نفر در یک روستا طرف بودم که آن آدم یک قدرتی شده بود در آن منطقه به این علت. و وقتی مجموع این‌ها جمع می‌شدند من تقریباً به نتایجی می‌رسیدم یعنی فرض کنید در شهر اگر قرار بود یک دمونستراسیونی تشکیل بشود من به راحتی می‌توانستم در یک روز از تمام روستاها جمعیت را بریزم توی شهر. یا اگر مقاومتی در یکی از روستاها لازم بود می‌توانستم عکس‌العمل نشان بدهم. و این طبیعتاً یک برنامه طبیعی بود برای رفتن به پارلمان و حتی من اولین‌بار که خودم را کاندیدای نمایندگی کردم سال ۴۱ یا ۴۲ بود که انتخابات آزادزنان و آزادمردان را راه انداخته بودند و من در آن دوره که دو حزب بود از قرار ملیون و مردم استاندار وقت مرا خواست گفت که آخر شما مگر نمی‌دانید که جز در دو حزب امکان کاندیدا شدن وجود ندارد. گفتم آقای استاندار، من هوس یعنی فکر انتخاب شدن را ندارم و می‌دانم انتخاب نخواهم شد. من با دهقانان آذربایجان یک ارتباطاتی دارم و به این‌ها یک سرویس‌هایی می‌دهم و توی شهر هم معروف شدم به وکیل زارعی. می‌خواهم ببینم واقعاً صداقت این‌ها و صمیمیت این‌ها تا چه حدی است. می‌خواهم یک ارزشیابی از این بکنم. یک ارزیابی از این کارم بکنم وگرنه، نه من می‌دانم انتخاب می‌شوم و نه هوس انتخاب شدن دارم در این شرایط. او قانع شد بعداً و وقتی انتخابات جریان پیدا کرد روز انتخابات، ظهر انتخابات این‌ها متوجه شدند که من انتخابات را دارم می‌برم. یعنی در دره‌های اول، دارم طبق گزارشاتی که دست‌شان رسیده بود، دارم انتخاب می‌شوم. این بود که ظهر آن روز ماشین استانداری آمد دنبال من و با مأمورین شما یک بیست‎وچهار ساعتی از شهر… اولاً گفتم آقای استاندار… رفتیم و ایشان گفتند بله، شما به من این‌طوری گفتید ولی آقای بنی‌احمد شما دارید درمی‌آیید. گفتم که آقا گناه است درآمدن؟ اگر شما می‌گویید مردم باید رأی بدهند خوب حالا می‌دهند. من قصدم ارزیابی خدمتم بود به زارعین‌ حالا اگر درمی‌آیم این… گفت بله، نمی‌شود شما نه از حزب مردم هستید نه در حزب ملیون هستید همچین چیزی غیرممکن است برای من و این‌ها، و شما یک بیست‎وچهار ساعتی از شهر بروید. گفتم من هیچ‌جا نمی‌روم. گفتند نه آخر نمی‌شود شما باید بروید. گفتم پس بفرمایید تبعید شدم من بیست‎وچهار ساعت. گفت حالا اسمش را چرا تبعید می‌گذارید اتومبیل من در اختیارتان و شما از شهر بروید. خلاصه مرا بردند به آذرشهر و یک بیست‎وچهار ساعتی، البته آذرشهر هم جزو حوزۀ انتخابیه تبریز بود، آن‌جا بودم که بعد آمدم که فهمیدم چه گذشته برای این‌که با هر کاری که این‌ها روز انتخابات کردند من نفر نهم انتخاب شدم. و این‌ها ناچار شدند یکی از صورت جلسات بخش‌های تابع تبریز را به نام اسکو عوض کنند که در آن دو صورت‎ جلسه وجود دارد که من از هر دو صورت جلسه کپی دارم که در یکی از صورت جلسات سه هزاروخرده‌ای رأی دارم با امضاهای معین. صورت جلسه دیگری هم هست با همان امضاها که من یک رأی هم ندارم و از هر دوتا کپی به نمایندۀ من دادند. من این دوتا کپی را بردم به آقای معینیان نشان دادم و یک نامه هم نوشتم به شاه که، ما شنیده بودیم البته چون سنم اجازه نمی‌دهد ولی شنیده بودم که دولت به‌هرصورت در انتخابات مداخله می‌کند ولی هیچ‌وقت نشنیده بودم که چنین سندی هم دست کاندید نمایندگی بدهند. و فتوکپی این‌ها را ضمیمه کردم دادم به آقای معینیان. البته خود معینیان باورش نمی‌شد که همچین چیزی واقعاً یک امضاست؟ یک صندوق است؟ یک انتخابات است؟ این اولین به‌اصطلاح تجربۀ من از کاندیداتوری بود که بعد دیگر ناظر وقایع بعدی بودیم تا سال ۱۳۴۷ که در سال ۱۳۴۷ روزنامۀ من به علت، البته آن زمان نامعلوم، توقیف شد. و بعد فهمیدم که روزنامه جزو روزنامه‌هایی بود که آقای مهندس بهبهانیان که استاد دانشگاه بود در تبریز و جوان خوش‌فکری بود ایشان پدرشان یا عموی‌شان بهبهانیان معروف در وزارت دربار بود. از آن طریق روزنامه‌ها را می‌فرستاد و جزو روزنامه‌هایی بود که دم دست شاه گذاشته می‌شد، نشریات ما بود و ما به مناسبت وقایع چکسلواکی و بهار پراگ یک روی جلدی داشتیم، یعنی روزنامۀ عصر نوین همیشه یک عکس یا یک کاریکاتور خیلی بزرگ در صفحۀ اول داشت در کنار یک سرمقاله. این فرم نشریه بود، یعنی مدلش این‌جوری صفحه‌بندی می‌شد همیشه. یک عکسی کشیده شده بود از نقشۀ جغرافیایی چکسلواکی که یک تانک روسی از رویش می‌گذشت و پشت سر یک پرترۀ کم‌رنگی از لنین بود که گریه می‌کرد. زیرش نوشته بودیم به مناسبت انقلاب اکتبر. و این عکس از لحاظ مثبت بودن توجه شاه را جلب می‌کند و بعد که به عکس نگاه می‌کند در کنار این سرمقاله بوده، همیشه این طور بوده، سرمقاله را می‌خواند که سرمقاله از آن‌هایی بوده که مورد پسند شاه اصولاً نباید قرار می‌گرفت. و تیترش «مفهوم عدالت امنیت» بود. و من نوشته بودم که امنیت چه مفهومی دارد. مفهوم امنیت در دنیای ما این نیست که آدم شب که توی خانه‌اش می‌خوابد مطمئن باشد که دزد به سراغش نخواهد آمد و خانه‌اش سرقت نخواهد شد. یا مفهوم امنیت این نیست که آدم وقتی مسافرت می‌کند مطمئن باشد که جاده‌ها امن است و راهزن جلویش را نخواهد گرفت. امنیت یک مفهوم وسیعی دارد و مفهومش این است که وقتی یک زارع با یک مالک کله‌گنده مثلاً در دادگستری طرف است مطمئن باشد که این دادگستری حامی حقوق حقه این زارع خواهد بود. یا از نظر سیاسی امنیت مفهومش این است که یک رأی‌دهنده مطمئن باشد که وقتی رأیی را که به صندوق می‌اندازد آن رأی همان‌طور تأمین دارد که خوانده بشود. مفهوم امنیت این است که اعمال حاکمیت مردم بدانند که تأمین اعمال حاکمیت دارند و این سکوریته برای‌شان هست. خوب، آن روزگار مطالب عصر نوین همیشه این‌طوری بود طوری که ما اتهام دوجانبه داشتیم. یعنی روشنفکرهایی که توخانه‌نشینی و نق زدن را انتخاب کرده بودند و وجیه‎المله باشند همیشه و از بابت خانه‌نشینی همیشه طلبکار. می‌گفتند که این‌ها را نمی‌شود نوشت. این‌ها را خودشان می‌نویسند. و سرمقاله‌ها معمولاً این‌طوری بود. به‌طوری‌که من دو سانسور خودم را می‌کردم. یک بار مطلب را می‌نوشتم هر چه دلم می‌خواست. یک بار این را از دیدگاه سازمان اطلاعات و امنیت سانسور می‌کردم و یک بار از دیدگاه این آقایان سانسور می‌کردم، این وجیه‎المله‌ها، که آن چنان تند هم نباشد که بگویند که خودشان نوشتند. البته از این بابت زیاد اهمیت نمی‌دادم تا از بابت سازمان اطلاعات و امنیت که همیشه در گرفتاری بودیم. وقتی شاه این سرمقاله را می‌خواند، روایت باز از آقای معینیان بود، که ایشان وقتی می‎رود برای گزارش روز، و هر روز می‌رفت چون رئیس دفتر بود، شاه روزنامه را مچاله می‌کند و پرت می‌کند به طرف ایشان و می‌گوید این مزخرفات را چطور می‌نویسند؟ و آقای معینیان در گزارشات خودش که دستورات شاه می‌رفته، سازمان ویژه اطلاعات و امنیت آقای فردوست (دفتر ویژه) عیناً می‌نویسد که فرمودند این مزخرفات را چطور می‌نویسند؟ خوب، کافیست که بروند بگویند که یکی را بروید بیاورید دنبال سرش می‌روند. و بعد من در تهران دنبال این بودم که چرا؟ رفتم چاپخانه مهر ایران گفتند که دستور دادند روزنامه چاپ نشود. و روزنامه در دو سال آخر در تهران چاپ می‌شد و این هم خود داستان جالبی است که نمی‌دانم حوصله و کار شما اجازه می‌دهد یا نه؟

س- تمنا می‌کنم، بفرمایید.

ج- این بود که در آن‌موقع چاپ کردن روزنامه‌های شهرستان‌ها در تهران مد روز بود و دولت سخت جلوی این‌کار را می‌گرفت. برای این‌که در تهران امکان دسترسی به منابع آگهی و این چیزها بیشتر بود از یک طرف. از طرف دیگر یک والری به حساب می‌آمد. روزنامه‌ای که در تهران منتشر می‌شد توزیعش خوب بود نمی‌دانم، در محافل تهران بیشتر شناخته می‌شد. ولی من هیچ نوع تمایلی به این‌کار نداشتم چون نه دنبال آگهی بودم و نه این‌که در ضیافت‌های محافل دولتی و رسمی شرکت کنم. ولی سازمان اطلاعات و امنیت استان با روزنامه درگیری پیدا کرده بود. یعنی روزنامه وقتی صفحه‌بندی می‌شد بعد سازمان اطلاعات و امنیت استان وقتی روزنامه فرم اولش حاضر می‌شد می‌فرستادیم برای تأیید و این‌ها پاراف می‌کردند.

س- منظورتان از این‌ها کی‌ها هستند؟

ج- سازمان امنیت. می‌فرستادیم به سازمان امنیت تبریز و آن‌جا یک شخصی مسئول این‌کار بود که امضایش هم به ما معرفی شده بود و این آقا فرم حاضر شدۀ روزنامه را پاراف می‌کرد و یا اگر مطالبی اشکال داشت این‌ها را حذف می‌کرد، می‌فرستاد. ولی روزنامه منتشر می‌شد با این پاراف. بعد که می‌رفت تهران و جاهای دیگر و توزیع می‌شد هفتۀ بعد من را سازمان اطلاعات و امنیت می‌خواست. این مطلب را برای چه نوشتید؟ این ایراد تهران این و این، این و این. خودتان پاراف کردید، و این‌ها دیگر جوابی نداشتند. طوری شد که از تهران و خوب، شم مطبوعاتی نداشتند نمی‌توانستند بفهمند که کدام مطلب از نظر مطبوعاتی نباید چاپ بشود و یا باید چاپ بشود و این‌کار برای کسی که یک مقدار روزنامه‌نویسی را بلد است و می‌داند چه خبری را چه‌جور باید بنویسد که نتوانند مچش را بگیرند خوب، این یک خبرویتی می‌خواهد که البته سازمان اطلاعات و امنیت این‌ها را داشت اما دیگر در شهرستان‌ها لزومی برای این آدم‌ها نبود که بتوانند یک نفر آدم روزنامه‎نویس سازمان امنیتی را این شکلی در تبریز مثلاً نگه دارند. ناچار یک نفر فرستادند برای این‌کار به تبریز. و بعدها یک‌روز آقای منصور وزیر اطلاعات وقت و آقای آزمون که معاون ایشان بود من را خواستند به تهران و گفتند شما روزنامه‌تان را باید در تهران منتشر کنید. گفتم آقا، من اصلاً نمی‌توانم به تهران بیایم. من وکیل دادگستری هستم. من زندگی‌ام در تبریز است. گفتند نه، یا باید روزنامه را تعطیل کنی، یا در تهران منتشر کنی و وقتی زیاد کنجکاوی کردم معلوم شد که بله، این‌ها به صرف‌شان نیست که یک نفر روزنامه‌نویس سازمان امنیتی را در تبریز فقط به خاطر روزنامه ما نگه دارند. و چون آقایان شم مطبوعاتی ندارند بعد از انتشار می‌فهمند که خوب فلان خبر، فلان مطلب نباید نوشته می‌شد که نوشته شده و خودشان هم پاراف کرده‌اند. و از بابت آن کفش دزدی که در مسجد بود آمدند پیش‌نمازش کردند که جلوی چشم‌شان باشد ببینند که این دیگر کفش‌ها را ندزدد، ما را آوردند به تهران و من مجبور بودم هفته‌ای یک روز بیایم به تهران و یک دفتری هم در تهران برای این‌کار داشته باشم که یک نفر را بگذارم و روزنامه را در تهران چاپ کنم که در چاپخانه مهر ایران چاپ می‌شد. و خوب این گرفتاری‌ها را داشتیم که بعد می‌گفتند به مهر ایران چاپ نکنید. بعد می‌رفتیم این مطلب را برای چی نوشتید؟ خلاصه جر و بحث و این‌ها. بعد می‌گفتند خیلی خوب هفتۀ آینده منتشر کنید. تلفن می‌کردند به مهر ایران که چاپ کنید اشکالی ندارد. و این بار آخر که روزنامه توقیف شد من فکر کردم از آن توقیف‌هاست. بنابراین رفتم سراغش که خوب باز چی نوشتیم که، کجا مطلب گیر پیدا کرد. آقای زرنگار، دکتر زرنگار، مدیر کل مطبوعات بود رفتم با ایشان و تا صحبت کردم گفت اصلاً حرفش رو نزن که به ما مربوط نیست، نه به وزارت اطلاعات مربوط است، نه به وزیر اطلاعات مربوط است. آن بالاها است. دستور از آن‌جاست. دیگر تمام است. اصلاً دنبالش را هم نگیر. و وقتی خیلی کنجکاوی کردم و رفتم این‌ور و آن‌ور، معلوم شد که به ترتیبی است که نقل کردم. دستور شاه است و این‌ها مأمور شده‌اند که خود من را هم تحت تعقیب قرار بدهند. و چون در تهران بودم یکی از دوستان که در رابطه با این آقایان بود خبر داد که بله، دستور بازداشت تو را هم به تبریز دادند و مصلحت نیست شما به آذربایجان بروید یک مدتی در تهران بمانید تا از شدت و حدت این‌کار کاسته بشود و بعد تبدیل بشود به یک احضار و اخطار معمولی آن‌وقت. وگرنه الان بروید ناچارند شما را بازداشت کنند. من مدت دو سه هفته‌ای در تهران ماندم و خوب بعد دیگر حوصله‌ام تنگ شد و رفتم به آذربایجان، منتهی با ترن رفتم به عجب‌شیر و از آن‌جا از تبریز آمدند دنبالم صبح زود، با اتومبیل رفتم به منزل. و یک هفته هم در منزل بودم تا این‌که فکر کردم دیگر قضایا تمام شده آمدم بیرون. رئیس سازمان اطلاعات و امنیت اتفاقاً آدم نیک‌نفسی بود یعنی آدمی بود که به آن کارش نمی‌خورد. و از خوبی این آدم این بس که بسیاری از پرونده‌های بی‌ربطی که سازمان اطلاعات و امنیت، به خاطر این‌که فقط ثابت کند که حضور دارد، یک ترس حضور فقط در مردم ایجاد کند، که بالاترین ترس است به نظر من که یک سیستمی بدون این‌که واقعاً ترسناک باشد بخواهد خودش را ترسناک در اذهان مردم جا بدهد. سیستم شاه دقیقاً این‌طوری بود. و اگر مردم می‌دانستند که این چقدر پوچ است این انقلاب ده سال پانزده سال، اصلاً تن به بیست‎وهشت مردادش هم نمی‌دادند، این‌جوری بود. و رئیس قبل سازمان اطلاعات و امنیت که یک آذربایجانی بود، متأسفانه به نام سرتیپ مهرداد. این تمام پرونده‌های بی‌ربط را برای یک عده درست کرده بود توی شهر و مرتب این‌ها را احضار می‌کرد. و ما یک موقع متوجه شدیم در همان جامعۀ دوستان که شما اول مطرح کردید، که ما پنج، شش نفر تو این‌جا هستیم که مرتب ما را هفته‌ای یک بار می‌خواهد ایشان. پس شما؟ بله، من هم می‌روم. شما؟ بله، من هم می‌روم. حالا احضار ما چه بود؟ هیچ حی تیمسار مهرداد ما را برای ساعت ۹ صبح، تلفن می‌کردند که تیمسار فرمودند که فردا ساعت ۹ یک چایی در سازمان امنیت میل بفرمایید. ساعت ۹ آن‌وقت بنده وکیل دادگستری بودم ممکن بود محاکمۀ زندانی‌دار، پروندۀ زندانی‌دار داشته باشم اصلاً. می‌رفتیم خواه و ناخواه. یک نیم‌ساعت، سه ربع طبق معمول اتاق انتظار. بعد مأمور جلو می‌افتاد و می‌رفتیم اتاق تیمسار و وارد می‌شدیم. تیمسار خیلی گرم، بفرمایید و این‌ها. می‌نشستیم. بعد مشغول می‌شد به پرونده خواندن تیمسار. و نیم‌ساعت هم آن‌جا در سکوت اتاق ایشان می‌نشستیم. ایشان پرونده‌اش را می‌خواند و بعد دستی به سرش می‌کشید و می‌گفت آقای بنی‌احمد چه خبر؟ تیمسار، سلامتی‌تان. خوب چایی‌تان را میل کردید؟ دیگر؟ سلامتی. خوب، تشریف می‌برید؟ اگر اجازه بفرمایید. خوب، مرحمت شما زیاد پا می‌شد و دست می‌داد و ما می‌آمدیم بیرون. هر چه فکر می‌کردم، آقا دو ساعت بنده این‌جا برای چی آمدم این‌ها. بعدها فهمیدیم که نه، پنج، شش نفر که در همان جامعه پانزده، شانزده نفری، پنج، شش نفر از ما این مدل هر هفته، تیمسار فقط بگوید این‌جا هم هست یادتان نرود. و در ارتباط با سازمان اطلاعات و امنیت دو مسئله را هم، دو حادثه را هم بگویم که خیلی درعین‌حال جالب است یک‌روز ما را خواستند. با این فرم رفتم من آن‌جا دیدم که یک روزنامه نویس دیگر پیر آذربایجانی که بیچاره اصلاً تو خط هیچ‌چیز نبود، روزنامه‌نویسی هم نبود این‌ها. بعد روزنامه‌ای از قدیم داشت و همان‌طور منتشر می‌شد به خاطر آگهی حصر وراثت و یک درآمدی که از این ممر داشت. چاپخانه‌ای هم داشت. تیمسار بعد از این‌که چایی را خوردیم گفت که آقایان، آقای بهرام شاهرخ آمده به ایران. خبری در مورد ایشان نباید چیزی بنویسید. اصلاً ما آمدن بهرام شاهرخ را نمی‌دانستیم، که آمده یا نه. این پیرمرد همکار مطبوعاتی ما خندید. بعد مهرداد برگشت گفت آقای پیمان، پیمان بود. برای چه می‌خندید؟ گفت والله داستانی هست اجازه بفرمایید نقل کنم خدمتتان. یک زنی رفته بود پیش فالگیر دعای محبت بنویسد برای شوهرش. و او نوشته بود و یک مبلغ کلانی هم ازش گرفته بود، شرط کرده بود که این دعا تحققش موکول به شرایطی است. یکی‌اش این است که شب که شوهرت خوابید پا بشوی و این دعا را برداری بروی زیرزمین سه قدم جلو بروی بعد دو قدم به راست. دوباره دو قدم به جلو و اولین آجری که زیر پایت بود برداری و این را بگذاری آن‌جا و بیایی بیرون. منتهی در تمام مدتی که از پله‌ها می‌روی پایین برای زیرزمین و برمی‌گردی بالا، گربه سیاه نباید یادت بیاید. این زن گفت، با گربه سیاه کاری ندارم. گفت نه این شرطش است دیگر، من می‌گویم. گربه سیاه نباید یادت بیاید. دعا را برمی‌دارد می‌آورد و شب شوهرش را خواب می‌دهد و پا می‌شود می‌رود زیرزمین و در زیرزمین را که باز می‌کند اولین پایش را که می‌خواهد به پله بگذارد می‌بیند که گربه سیاه، جلو چشمش، یادش آمد. می‌گوید که ای داد دعا که دیگر نمی‌شود تحقق پیدا نمی‌کند. برمی‌گردد می‌خوابد. فردا شب، پس فردا شب. هر کاری می‌کند این گربه سیاه یادش نمی‌رود. الان تیمسار اصلاً من نمی‌دانستم بهرام شاهرخ کیست؟ کجاست؟ مرده است؟ زنده است؟ آمده یا نه؟ الان با این حرفی که شما زدید من چیزی که هم ننویسم باید حتماً بروم خودم لااقل تحقیق کنم ببینم بهرام شاهرخ کیست برای چی آمده؟ و من بدانم لااقل. شما نمی‌گفتید اصلاً ما خبر نداشتیم که بهرام شاهرخ آمده. و کارهای‌شان تقریباً در همین روال بود و دستوراتی را هم که یا صادر می‌کردند، یا روزنامه‌هایی که می‌خواستند کنترل کنند، نحوۀ کنترل‌شان، وقتی در زمان آقای هویدا خیلی پیشرفته بود و آقای آزمون معاون وزارت اطلاعات شده بود و ایشان از سازمان امنیت آمده بودند به وزارت اطلاعات، فرمولی کشف کرده بودند برای هماهنگ کردن روزنامه‌ها از لحاظ مطلب و آن این بود که به مناسبت‌های مختلف، ۲۸ مرداد، ۴ آبان، نمی‌دانم ۶ بهمن، مطالبی می‌نوشتند برای روزنامه‌ها می‌فرستادند. و ما این‌ها را چاپ نمی‌کردیم یک‎روز باز خواستند ما را، من را خواستند به سازمان امنیت، تیمسار مهرداد با دو بلیط هواپیمای رفت و برگشت به تهران که تیمسار نصیری شما را خواسته است. من بلیط را گرفتم گفتم تیمسار خیلی خوب است. گفت برای چی؟ گفتم لااقل برگشتنش هست اگر رفت و برگشت نبود نگرانی بود. الان هیچ نگرانی ندارد. معلوم است که برمی‌گردم. خلاصه ما آمدیم به تهران و رفتیم سازمان امنیت و بعد از معطلی‌های تشریفاتی معمول، برای تخریب روحیه و این چیزها. خلاصه رفتیم اتاق تیمسار و ایشان با اولین دیدار شروع کردند به داد و فریاد که آقا این مطالب را شما چرا نمی‌نویسید؟ این گزارشاتی است که بر علیه شما آمده است. هر مطلبی تا به حال فرستادیم، به هر عنوان، شما چاپ نکردید گفتم، آخر شما فکر نمی‌کنید که این مطلبی که برای من در تبریز شما می‌فرستید عین همان را در کرمان برای اندیشه کرمان می‌فرستید، عین همان را در شیراز برای پارس شیراز می‌فرستید و ممکن است این روزنامه‌ها، حالا مسائل داخلی ایران و مردم ایران را بگذاریم کنار. این بیفتد دست یک روزنامه‌نویس خارجی ببیند که یک مطلب با یک تیتر یک واو پس و پیش نمی‌زند در سه روزنامه، در سه نقطه مختلف ایران منتشر شده. آیا این دلیل خفقان مطبوعات سانسور مطبوعات برای رژیم نیست؟ این را تجویز می‌کنید؟ یک خرده فکر کرد. گفت راست می‌گویید. من دستور می‌دهم برای هر روزنامه مطلب جدا بنویسند که این مسئله پیش نیاید. و خوب این‌کار را هم نکردند معلوم شد که خط خود نصیری هم در جاهای دیگر خوانده نمی‌شود. باز همان‌طور متحدالشکل برای روزنامه‌ها مطالب را می‌نوشتند و می‌فرستادند. به‌هرصورت منظورم، بحث بر سر رئیس سازمان امنیت وقت بود که آدم نیک نفسی بود تمام این پرونده‌هایی که تیمسار مهرداد درست کرده بود اصلاً به کلی از بین برد و یا بایگانی کرد یا واقعاً اصلاً پرونده‌ها را از بین برد چون پرونده‌های بی‌ربطی بودند. پرونده‌هایی درست کرده بودند برای یک روز، برای زرینه باف، برای بیت‌الله جمالی، برای ابوالفتحی، که دو نفرشان عضو جامعۀ دوستان بودند و این‌ها را مدت‌ها بازداشت کردند. و دو سال در دادرسی ارتش این‌ها محکوم شدند. سر هیچ‌چیز، فقط پرونده‌ای که مهرداد درست کرده بود. آقای جمالی مدیرکل آموزش‎وپرورش بود در زمان درخشش. آمده بود، بعد بازنشسته‌اش کرده بودند و بیرون کرده بودند از آموزش‎وپرورش. قرار بود ما بریم به دیدن ایشان، منتهی بنده وقت نکرده بودم بروم، گرفتاری پیدا کرده بودم سه تا از رفقای ما رفته بودند، آمده بودند آن‌جا گرفته بودند آن‌ها را. پرونده دادرسی ارتش درست کرده بود تیمسار مهرداد با دو سال محکومیت که در این فاصله این عوض شد و رفت. این سرهنگ سلیمی که عرض می‌کنم آدم نیک‌نفسی بود آمد و رئیس سازمان امنیت شد. همۀ پرونده‌ها را از بین برد. طوری که در دادگاه تجدیدنظر این بدبخت‌ها تبرئه شدند برای این‌که هیچ‌چیز برای محکومیت‌شان وجود نداشت. روزی که آمدم بعد از یک هفته از منزل بیرون اولین آدمی که سر کوچه دیدم سرهنگ سلیمی رئیس سازمان امنیت بود. و این تا من را دید بهتش زد. بعد برای این‌که مردم نبینند آمد داخل کوچه، که من می‌خواستم از کوچۀ منزلمان بیایم بیرون. گفت آقاجان دستور بازداشت تو را داده‌اند. من الان تو را ببینم باید تو را بازداشت کنم با پرونده بفرستم دادرسی ارتش و رفتی آن‌جا معلوم نیست کی بیایی بیرون. برو منزل بیرون نیا تا این پروندۀ ما تکمیل بشود بفرستیم برای سازمان دادرسی ارتش آن‌وقت خودشان احضار می‌کنند ولی الان باید دستگیر بکنیم با پرونده بفرستیم. که من برگشتم و تا این‌که اخطار دادرسی ارتش آمد. احضار شدم به دادرسی ارتش. رفتم. و این نشان می‌دهد حسن‎نیت‌های شخصی را که منهای سیستم در داخل سیستم وجود داشت. که یکی آن چنان عمل می‌کرد مثل تیمسار مهرداد و یکی چنین عمل می‌کرد مثل سرهنگ سلیمی. و این هم از آدم‌هایی بود که این رژیم بیچاره را اعدام کرد و جزو برنامه بود مثل این‌که تمام رؤسای سازمان امنیت باید اعم از گناهکار یا بی‌گناه، هر کسی در این ردیف بود باید اعدام می‌شد. اگر چه بی‌گناه در این ردیف خیلی کم بود. بعد در دادرسی ارتش، عرض کنم، آن‌جا هم به مسئله‌ای برخورد کردم برای من خیلی جالب بود. و آن این بود که چون هیچ‌چیز در پروندۀ من جز این روزنامه که ضمیمه شده بود وجود نداشت وقتی توضیحات از من خواست و تفهیم اتهام کرد سرهنگ براندیش به‌عنوان بازپرس دادرسی ارتش. گفت اتهام شما انتقاد از روش سیاسی مملکت است و هر دفاعی دارید بگویید. و این نمونه‌ای از نوشته‌های شما است که می‌توانید خودتان دوباره مرور بکنید. من خواندم و گفتم قبول دارم. اگر شما چنین عنوان جزایی در قانون مجازات عمومی ما داشته باشید من می‌پذیرم. این یک خرده به من نگاه کرد و گفت چطور؟ گفتم شما تفهیم اتهام کردید. اخطار هم برای من فرستادید. احمد فرزند محمدتقی شهرت بنی‌احمد، به اتهام انتقاد از روش سیاسی مملکت. و من این انتقاد را کردم. اگر شما در قانون مجازات عمومی همچو عنوانی برای تعقیب کسی دارید من می‌پذیرم. این فوراً فهمید که خوب، بالاخره من وکیل دادگستری هستم، می‌فهمم که این اخطار اصلاً برخلاف آیین دادرسی صادر شده بود و یک‌همچین اتهامی وجود ندارد در قانون مجازات عمومی. قانون مجازات عمومی را از کشو کشید و ورق زد و زد و بعد زد زیر بغلش پرونده را رفت بالا. رفت با دادستانش مشورت کند. بعد برگشت گفت اخطار همراه‌تان است. گفتم نه. من معمولاً اخطار، برای خودم چون وکیل دادگستری هستم، برای خودم اخطار نگه نمی‌دارم لااقل. برای خودم پرونده نگه نمی‌دارم گفت نه خواهش می‌کنم. گفتم واقعیت این است. گفت خوب پس شما تشریف ببرید، دفعه بعد که می‌آیید با آن اخطار بیایید. من فهمیدم که او می‌خواهد اخطار را از من بگیرد. چون همچین اتهامی وجود ندارد. بعد دفعۀ دوم که باز آمدم و اخطار را نیاوردم با خودم، او گفت که بگذار من یک مثلی بگویم از کار خودمان و تو را راحت کنم که بدانی من منع تعقیب خواهم داد. برای این‌که روی آن پرونده زمان گذشته، هیچ فشاری روی ما نیست. ما تابع دستورات دادستان کل هستیم. اگر برخلاف شم و درک ما هم دستور بدهند ما چاره‌ای نداریم باید اجرا کنیم و نمونه‌اش. بعد گفت مثلاً، اتفاقی این‌جا افتاده برای نمونه من ذکر می‌کنم این است که یک سرگردی خانمش را طلاق می‌دهد و این خانم بعد می‌رود با یک کفاش ازدواج می‌کند و حامله می‌شود. ماه‌ها می‌گذرد. بعد سرگرد باز به هوایش می‌زند که دوباره برگردد این زن را باهاش مجدداً ازدواج کند. سراغ کفاش می‌رود که زن را طلاق باید بدهی من می‌خواهم بگیرم این زن را. گفت آقاجان یعنی چه؟ زن من است، بچه دارد از من. تهدید و دعوا و مرافعه. می‌آید یک طرح شکایتی می‌کند در دادرسی ارتش این را سرهنگ براندیش نقل می‌کند برای من، و بعد وقتی می‌گفت پرونده به من ارجاع شد من دیدم اصلاً شکایت قابل استماع نیست. اولاً مرجعش ما نیستیم، محاکم عمومی است. و ثانیاً در آن‌جا هم اصلاً قابل طرح نیست. بعد به این سرگرد گفتم آقاجون این اصلاً مسخره است. مطلب چیست؟ پرونده، دادخواست را برو پس بگیر. این حرف‌ها چیست. رفت و یک هفته بعد دیدم که از تهران تلفن می‌زنند، دادستان کل ارتش، با تشتت که شما چرا آقا دادخواست این سرگرد را رد کردید؟ چرا رسیدگی نکردید به پروندۀ شکایت ایشان؟ گفتم تیمسار، این اصلاً شکایتش اولاً مربوط به محاکم عمومی است ثانیاً آن‌جا هم اصلاً همچو تظلمی نمی‌شود کرد. این زنی داشته، طلاق داده، او رفته با یکی دیگر ازدواج کرده، حامله است. گفت آقا تو آن کفاش را احضار کن شاید بترسد از احضار تو و دادرسی ارتش و این‌ها خودش طلاق می‌دهد. آقا من باید مجوز احضار داشته باشم. این را می‌آورد برای به‌عنوان احضاری که به من نوشته بود، انتقاد از روش سیاسی مملکت. اصلاً وظیفۀ روزنامه‌نویس است، جرم نیست. نه تنها جرم نیست بلکه اصلاً از وظایف روزنامه‌نگار است. گفتم آقا، من به چه عنوانی این کفاش را احضار کنم آخر؟ توی اخطارش چه بنویسم؟ بگویم برای چی بیاید به دادرسی ارتش؟ پای تلفن تیمسار یک خرده فکر کرد. گفت که احضار کن تخریب روحیۀ افسران. گفتم تیمسار، این زمان جنگ است؟ توی جبهه است؟ آخر. می‌گفت وقتی فشار هست از بالا روی ما، ما ناچاریم. نه شم‌مان نه درکمان هیچ تأثیری نمی‌تواند داشته باشد. ولی وقتی نیست ما خودمان واقعاً مطابق آن شم قضایی خودمان رأی می‌دهیم و من به شما اطمینان می‌دهم که ماه‌ها گذشته هیچ فشاری روی پروندۀ شما در من نیست و من این پرونده را خواندم هیچ است. بنابراین من منع تعقیب صادر خواهم کرد. بالاغیرتاً شما آن اخطار را به من بدهید که من اخطار نادرستی صادر کردم. بعد که خودش همچو اقرار کرد، من در ملاقات دیگری اخطار را بهش دادم. البته یک کپی گرفتم چون خیلی از نظر قضایی ارزش داشت که یک بازپرس سطح بالای ارتش با درجۀ سرهنگی که تمام خدمات قضایی را تقریباً باید دورانش را دیده باشد یک همچین اخطاری بدهد. بله، این بود که روزنامه توقیف شد و بعد دیگر متروک ماند تا دو سه سال. و من هیچ‌وقت دنبال این‌کار هم نرفتم. و بعد یک‌روز هم به همین علت احضار شدم که چرا تعقیب نمی‌کنی روزنامه را؟ گفتم آقا ما دیده بودیم که می‌گویند که چرا اصرار می‌کنی و تعقیب می‌کنی. ما ندیده بودیم کسی را احضار کنند که چرا کارت را تعقیب نمی‌کنی؟ من نمی‌خواهم. و بعد از آن بود که، سال ۴۷، ۴۸ بود دیگر. بله. من به کار وکالت دادگستری فقط می‌پرداختم ولی ارتباطم را با زارعین به همان شکلی که شروع کرده بودم در یک سطح خوب واقعاً داشتم. و یک طبقه‌ای دیدم طبقۀ زارعین ایران را که تحولات اساسی و حتی می‌شود گفت که هر انقلاب واقعاً اجتماعی را روی دوش این‌ها می‌شود حمل کرد. و شاید اگر خوب عمل می‌شد این‌کار را در انقلاب اخیر ایران هم می‌شد انجام داد. ولی تا امروز همیشه سیویلازیسیون از طرف شهرهای ایران به طرف روستاها بوده، هیچ نهضتی از روستاها به طرف شهرهای ما نیامده. و این البته دلیل این نمی‌شود که بعد از این هم نشود. اتفاقاً دلیل این می‌شود که بعد از این اتفاقش خیلی بیشتر است امکانش. برای این‌که چیزی که هیچ‌وقت نبوده امکان شدنش همیشه بیشتر است. و این یک طبقه‌ای است که محروم‌ترین طبقه در ایران است. و هنوز هم اکثریت جامعۀ ایران است. با وجود به هم خوردن نسبت جمعیت شهر و روستا در ایران در سال‌های آخر رژیم شاه. ولی با وجود این هنوز شصت درصد جمعیت ایران توی روستاها هستند و بیشترشان کم‌وبیش همچو شرایطی را دارند. در زندگی بسیار سخت که این‌ها می‌توانند حاصل یک شعارهای مترقی و دموکراتیک باشند. و اگر سازمان‌دهی خوب بشود و رهبری خوب بشود. و اگر مسائل آیندۀ ایران که البته در این مرحله یک مقدار بعید به نظر می‌آید با حوادثی که در ایران گذشته، بر پایه‌ای قرار بگیرد که واقعاً مردم ایران در سرنوشت خودشان دخیل باشند. این نیروی عظیمی که در روستاها هست می‌شود در یک مسیر دگرگونی و بعد برای سازندگی به کار گرفت. چون ایران جز نفت هیچ‌چیز دیگری جز کشاورزی ندارد. یعنی اگر نفت ما نباشد ما یک ترکیۀ بدی هستیم. ترکیه‌ای که البته نه از لحاظ کشاورزی، برای این‌که ترکیه خوب هستیم اگر همین مسئلۀ کشاورزی خودمان را بتوانیم احیا بکنیم. برای این‌که استعداد کشاورزی ما، استعداد زارعین ما، و عوامل طبیعی ما شرایط مناسب‌تر از ترکیه را دارد. تنوع آب و هوای ما. ولی خوب، ترکیه الان می‌دانید که تکیه عمده درآمد ملی‌اش روی کشاورزی و مثل درآمدهای روستایی است. و اگر ایران یک روز نفت را نداشته باشد یا با بحران صدور نفت روبه‌رو بشود، تنها منبعی که می‌تواند ایران را از لحاظ اقتصادی اداره بکند وسیلۀ کشاورزی در ایران است.

س- آقای بنی‌احمد، وقتی که حزب رستاخیز درست شد و شاه اعلام کرد که مردم یا می‌بایستی که بپیوندند به حزب رستاخیز یا این‌که بروند به زندان و یا این‌که از مملکت خارج بشوند. شما چه تصمیمی گرفتید؟

ج- من تصمیم گرفتم نه زندان بروم و نه رستاخیز را بپذیرم و نه از ایران بروم. و همین‌طور هم شد.

س- چه‌جوری ترتیب این‌کار را دادید؟

ج- این فشار مدت کمی بود اگر خاطرتان باشد. شاید دو سه ماه بیشتر نبود، اوایل کار. من در آن‌موقع زمانی بود که در اروپا بودم و این تصمیم و این رستاخیز درست هم‎زمان با بازگشت من به ایران بود. این بود که هنوز عده‌ای تصور می‌کردند من در ایران نیستم و زیاد خودم را در جامعه نشان ندادم.

 

 

 

مصاحبه با آقای احمد بنی‌احمد – نوار شماره ۳

 

 

روایت‌کننده: آقای احمد بنی‌احمد

تاریخ مصاحبه: ۱۱ مارس ۱۹۸۴

محل‌مصاحبه: نیس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۳

 

 

مضافاً بر این‌که وکالت دادگستری را هم یک سال، دو سال بود که عملاً از آن کنار بودم. این بود که خیلی به راحتی این دورۀ بحرانی را گذراندم. بعد وقتی متوجه شدند که ممکن است با مقاومت مردم روبه‌رو شوند و به صلاح‌شان نیست این‌کار. اعلام کردند که نه همه ملت ایران که در ایران زندگی می‌کنند اتوماتیک‌مان عضو حزب رستاخیز ملت ایران هستند. من تنها کاری که کردم اعلام داوطلبی خودم را برای نمایندگی طی اعلامیه‌ای بیان کردم. بعد وقتی اسامی کاندیداها و به قول خودشان بهترین بهترین‌ها اگر یادتان باشد عنوان دادند آقای وزیر کشور، منتشر شد و لیستی که برای تبریز منتشر کردند سه برابر منتخبین بود، یعنی ۲۷ نفر. چون ۹ نفر، برای این‌که هشترود و چهارایماق و بعد آذرشهر و این‌ها. نه آذرشهر نه. هشترود و چهاروایماق و عجب‌شیر و آن طرف‌ها از حوزۀ انتخابیه تبریز جدا شده بود. و تعداد ۹ نفر، سه برابر ۲۷ نفر. بدترین بدها را معرفی کرده بودند که من هم یکی از آن‌ها بودم. وقتی این لیست منتشر شد من به‌عنوان اعتراض به این لیست استعفا کردم از کاندیداتوری. یک بیانه‌ای هم دادم مفصل و توضیح دادم که این‌ها نه تنها بهترین بهترین‌ها نیستند، شما بلکه به این ترتیب دهن کجی به انقلاب مشروطیت کردید، دهن‌کجی به آذربایجان کردید با دادن این لیست. اولاً دادن لیست در قانون اساسی پیش‌بینی نشده و ثانیاً معرفی این آدم‌ها که اکثرشان از حسن شهرت که شرط اولیۀ کاندیداتوری است در قانون اساسی برخوردار نیستند و مضافاً بر این‌که یک عده اصلاً دارای پرونده‌های کیفری عجیب و غریبی هم در دادسرای تبریز می‌باشند. استعفا کردم و آمدم به تهران. منتهی استدلالی که دوستان هم‎فکر من آن روز کردند این بود که نه این کار درستی نیست. و شاید استعفا و این به‌عنوان یک ژست ما تأیید کنیم. خوب، باید به این لیست اعتراض می‌شد. به این عمل خلاف قانون اساسی باید طوری اعتراض می‌شد. آن پایین جایش درست. ولی ادامۀ این‌کار به نظر ما صحیح نیست. برای این‌که نرفتن تو به پارلمان هیچ چیزی را از رژیم نمی‌گیرد ولی رفتنت ممکن است متضمن یک منابعی برای مملکت یا جامعه یا آیندۀ افکارمان باشد. و من هم حساب کردم که اگر در چهار سال واقعاً من چهار ساعت حتی بتوانم وظیفۀ نمایندگی را ایفا کنم به بدنامی‌اش نمی‌ارزد. و بدنامی می‌گویم به این دلیل که وقتی اولین روز در آن مسند نشستم یک لحظه این‌که ما جایگاه چه کسانی را اشغال کردیم، فکر کردم و احساس گناه کردم. و بعد وقتی نگاه کردم به اطراف دیدم چه کسان دیگری نشسته‌اند آن‌وقت یک مقدار آرامش پیدا کردم. از این لحاظ می‌گویم بدنامی، فکر کردم واقعاً اگر در این چهار سال من بتوانم حداقل وظیفۀ خودم را چند ساعت، چند روز ایفا بکنم، می‌ارزد. و این استدلال دوستانم را هم پذیرفتم. و مضافاً بر این‌که عرض کردم، با پیوندی که با دهقانان داشتم فشار این‌ها بیشتر بود برای قبول این‌کار. برای این‌که آن‌ها هم فکر می‌کردند من خوب، حافظ و مدافع منافع آن‌ها خواهم بود و به همین دلیل چهار روز به اخذ رأی مانده برگشتم به تبریز بدون این‌که این اعلامیه‌ای را که خطاب به وزارت کشور صادر کرده بودم، استعفا داده بودم، توی روزنامه‌ها منعکس شده بود پس بگیرم. و حتی آن‌قدر شور بود قضایا که استاندار هم در برخورد اولیه کاغذی جلوی میزش بود که شما استعفا از کاندیداتوری‌تان را پس بگیرید، و بعد اصلاً یادش رفت که یک‌همچین کاغذی و امضایی از من بگیرد. که بعدها در مجلس در ماه‌های آخر مجلس آقایان به این فکر افتادند که من نمایندگی‌ام درست نبوده در مدتی که وکالت مجلس را داشتم. برای این‌که استعفا کردم و بدون این‌که پس بگیرم انتخاب شدم و آمدم آقایان اعتبارنامه را تصویب کردند. این بود که انتخاب شدم به نمایندگی مردم و می‌توانم با جرأت اخلاقی و وجدان راحت بگویم که با رأی مردم انتخاب شدم. البته آرا فوق‌العاده‌ای نبود نزدیک به پنجاه‎هزار رأی بود. اما آن پنجاه‌هزارتا رأی درستی بود. رأیی بود که واقعاً ریخته شد به صندوق و همان‌ها هم خوانده شد. و برخوردهایی که آن روزها داشتیم در بحران انتخابات، همان‌هایی که بعداً وکیل شدن را عیب می‌شمردند خودشان داوطلب نمایندگی بودند و انتخاب نشدند. از صحنه‌های جالب در آن دوران دو نفر، یادم هست دقیقاً، یکی آقای دکتر محمدعلی مولوی، استاد دانشگاه تهران و یکی آقای دکتر پاک. که یکی داوطلب نمایندگی مجلس بود و یکی داوطلب سناتوری بود و هیچ‌کدام موفق نشدند. و مصاحبۀ تلویزیونی من بر حسب تصادف با این دو نفر افتاده بود که آقای دکتر پاک، استاد حقوق جزای خصوصی من بودند در دانشکدۀ حقوق و برای معرفی کاندیداها در روزهای آخر انتخابات بود. بعد وقتی آقای مولوی انتخاب نشد بعدها که انقلاب شده بود و نمایندگی اخ شده بود و این‌ها آقایان یکی از این‌هایی بودند که می‌گفتند بله، شما به نمایندگی انتخاب شدید. رفتید و نماینده شدید. و در حال حاضر هم برخی از مبارزاتی که افکار ملی، خودشان را حامل افکار ملی می‌دانند. و من نمی‌توانم بگویم افکار ملی دارند چون افکار ملی داشتن یک مقدار مستلزم بینش و شناخت روند تاریخ هم هست. آدمی که تکامل تاریخی را نتواند بشناسد نمی‌تواند صاحب افکار ملی مصدقی به آن معنی ملی‌گرا باشد. ایرادی که به من می‌گیرند می‌گویند که بله، شما نمایندۀ رستاخیز بودید. شما نماینده رژیم شاه بودید. اما فراموش می‌کنند که مراد خودشان دکتر مصدق چند دوره نمایندۀ همان رژیم بود در همان داخل سیستم عامل چه تغییرات مهمی شد و عامل چه نهضتی شد و چه جنبشی شد. حالا جنبش، بورژواها دست‌شان گرفتند نهضت را، با آن کاری ندارم اما مصدق در لااقل ملی کردن صنعت نفت، لااقل در مبارزه با استعمار در نشان دادن اصالت مبارزه، یک انسان موفقی بود. نمونه بود در ایران، در آسیا، در منطقه.

س- آقای بنی‌احمد، در جریان کاندیداتوری شما و همچنین در فرآیند انتخاباتی، شما هیچ نوع دردسری با ساواک نداشتید؟

ج- نه. مطلقاً. نه تنها نداشتم بلکه ساواک بی‌میل به انتخاب من نبود دلیل داشت. دلیل این بود که سیستم، سیستم حاکم بر ایران نمایندگی را وسیله نمی‌دانست. نمایندگی را هدف تصور می‌کرد و فکر می‌کرد هر کس که نماینده شد به هدف خودش رسیده. بنابراین یکی از، عوامل آقایان است. یکی از، عوامل امنیتی است. یکی از عوامل سیستم است. دربست. بی‌چون‌وچرا. ولی برای من نمایندگی وسیله بود. اشتباه این‌جا بود. این‌ها فکر می‌کردند که در آن‌جا دیگر تمام مسائل حل است.

س- اشتباه کی آقا؟

ج- سیستم. مجموع سیستم. چون من همۀ سازمان امنیت و شاه و نخست‌وزیر را، حالا استدلال هویدا در دادگاهش زیاد هم بی‌ربط نبود. البته یکی از عوامل ایجاد همان سیستم خود هویدا بود، که می‌گفت من بی‌گناهم سیستم بود. من هم مهره‌ای بودم. نه او یکی از عواملی بود که آن سیستم را به وجود آورد. ولی خوب کل این یک سیستمی بود که در جامعۀ ایران مستقر بود. این‌ها فکر می‌کردند نمایندگی هدف است و وقتی آدم نماینده شد دیگر حرف نمی‌زند. برای این‌که به هدفش رسیده است. ولی این‌طوری نبود و از همان جلسۀ اول من بنای کار خودم را گذاشتم برای این‌که وقتی دولت هویدا استعفا کرد و مجدد بر حسب سنت پارلمانی با افتتاح مجلس رستاخیز مأمور تشکیل کابینه شد. در برنامۀ دولت قرار شد که بحث بشود. و یکی از ناطقین من بودم و باز خود سیستم، حزب، دستگاه اداره کنندۀ مجلس انتخاب کرده بود من را به‌عنوان سخنران، پنج نفر. و از کارهایی که خواهیم آورد که آقای ریاضی چه کارهایی کرد در انهدام مملکت، که یکی از مهره‌هایی بود که در انهدام مملکت نقش اساسی داشت. اولین کارش برداشتن تابلوی موافق و مخالف از سرسرای مجلس بود. وقتی علت را پرسیدیم گفت، «آقایان با حزب رستاخیز مگر مخالفی هم وجود دارد؟ اگر کسی حرفی دارد ملاحظاتی ممکن است داشته باشد.» بنابراین پرسیدند چه کسانی ملاحظاتی دارند و چه کسانی موافقند. البته این‌ها در انتخاب اشخاص خوب، می‌خواستند یک روپوشی برای کارشان داشته باشند. یک نماینده کارگر. یک نماینده فرض کنید دانشگاهی. یک نمایندۀ برگزیده مردم که ظاهراً ژست توده‌ای داشته باشد. با مردم باشد. مجموعه‌اش یک پوششی است برای مترقی جلوه دادن رژیم دیگر. و ما از این بابت رفتیم به مجلس وگرنه می‌توانستند نگذارند. مردم رأی دادند اما می‌توانستند مردم را نگذارند. این یک مسئله خیلی ساده و آسانی بود. و اولین جلسۀ غیرعلنی مجلس وقتی تشکیل شد گفتند که آقای آموزگار مسئول یک جناح باشد و آن یکی جناح هنوز مسئول پیدا نکرده بود که آقای انصاری باشد گفتند که یک نفر یادم نیست شاید آقای رامبد بود. نه، رامبد در جناح آموزگار بود. یک کس دیگر. عده‌ای را به‌عنوان اعضای، رؤسای کمیسیون‌های مجلس انتخاب بکنند و اعلام بکنند بدون این‌که رأیی از نمایندگان گرفته بشود. حتی در داخل آن سیستم آن‌هایی که با آن فرم انتخاب شده بودند به آن‌ها هم اعتمادی وجود نداشت که لااقل آن‌ها را برای مانورهای آیین‌نامه‌ای مجلس آزاد بگذارند. لیست را دادند دست آقای آموزگار. ایشان آمد و اسامی رؤسای کمیسیون‌ها را قرائت کرد گفت آقایان موافقند؟ هم باید می‌گفتند بله. و من یکی از رؤسای کمیسیون‌ها بودم. رئیس کمیسیون کار و امور اجتماعی بودم. بعد وقتی قرار شد که در برنامۀ دولت صحبت بشود باز پنج نفر خودشان برای صحبت انتخاب کردند از بین داوطلبین صحبت. شاید هفتاد، هشتاد نفر داوطلب صحبت در برنامۀ دولت بودند. پنج نفر انتخاب کردند. یکی من بودم. تا آن‌جایی که یادم می‌آید آقای رامبد. مرحوم دکتر عاملی تهرانی بود. پزشک‎پور بود. آزمون بود. یک نفر دیگر هم بود. کار ما از آن‌جا شروع شد. البته با جناح پان‌ایرانیست‌ها که در داخل حزب ادغام شده بودند آشنایی داشتم. یعنی بالشخصه به‌عنوان یک وکیل دادگستری پزشکپور را من می‌شناختم ولی هیچ نوع اعتمادی ما به هم نداشتیم برای این‌که هیچ کار مشخص سیاسی را هم با هم نکرده بودیم در هیچ کادری. آن روز که دیدم دو نفر از این‌ها، دکتر عاملی تهرانی و ایشان هستند و من هستم، رئیس مجلس پرسید که چه کسانی ملاحظاتی دارند و چه کسانی موافقند. و ما سه نفر جزو کسانی بودیم که ملاحظاتی داشتیم و قرار شد که حالا که سه نفر به عنوان مخالف صحبت خواهند کرد ما صحبت‌های‌مان طوری باشد که تکراری نباشد. تیتر مطالب را به همدیگر بگوییم که یک تداومی باشد. رئیس تکلیف کرد که قرار صحبت را هم خودتان بگذارید، پنج شش نفری که چه کسی اول صحبت بکند. چه کسی دوم و چه کسی سوم. و ما طوری قرار گذاشتیم که فرض کنید، اول دکتر عاملی تهرانی صحبت می‌کند. بعد من صحبت می‌کنم و آخر آقای پزشک‎پور صحبت می‌کند. این مطالب به هم وصل باشد که یک نتیجه‌گیری بشود. آمدیم در جلسه نشستیم با یک تیترهایی که در ذهنمان بود برای صحبت کردن یک مرتبه رئیس این فرمول انتخابی ما را از لحاظ مقدم و مؤخر بودن ناطقین به هم زد. برای این‌که احساس کرده بود شاید ما یک جیک‎وبیکی با هم داشته باشیم. چون اول باید من می‌رفتم اول دکتر عاملی مرحوم را احضار کرد و بعد مثلاً من آخر رفتم. این طوری شد. آن تداوم به هم خورد ولی من از انتخاب خودم احساسم این بود که یک چیزهایی به رژیم تحمیل شده چون علی‎الاصول من نباید انتخاب می‌شدم. یعنی خودم حساب می‌کردم نقطۀ غلطی بودم و رژیم نه تنها موافقت کرده بود با انتخاب من، بلکه استقبال هم کرده بود. چون من هیچ‌جا به مقاومتی که، سؤالی که شما کردید هیچ نوع، یعنی حتی آن کاغذی را هم که تشریفاتی من باید امضا می‌کردم بازگشتم به کاندیداتوری من امضا نکردم. خوب، این یک نوع استقبال است دیگر. من می‌خواستم ببینم که این به چه شکلی است و حقیقت برایم روشن بشود که تا کجا. این بود که در همان اولین سخنرانی خودم خطاب کردم به آقای نخست‌وزیر و گفتم که کارنامه‌ای که شما به‌عنوان نخست‌وزیر گذشته دادید به مجلس برای رأی اعتماد به کابینۀ جدیدتان، من تمام این کارنامه را وقتی مرور می‌کنم می‌بینم تمام نمرات شما مردودی است. شما یک نمره قبولی ندارید توی این کارنامه. ولی متأسفم بگویم که مهر رضایت شاه زیر این کارنامه هست. یعنی چه. یعنی مجلس باید بپذیرد. بعد جالب این بود که همان روز، روزنامه کیهان صفحۀ اول با عکس من این را نوشت که کارنامۀ دولت نمرات مردودی دارد. تمام کارنامۀ دولت با نمرات مردودی پر است. و این را تیتر زد در صفحۀ اول. و این‌ها نشانگر این بود که یک چیزهایی به رژیم تحمیل می‌شود. برای این‌که قرار نبود همچین چیزهایی نوشته بشود و این به تدریج داشت می‌رفت به جلو. در بحران انتخاباتی هم ما با عواملی که سال‌ها مهره تغییرناپذیر رژیم و ساواک بودند با این‌ها روبه‌رو شدیم و من شخصاً یکی از این‌ها را به‌عنوان بت نوار انتخاب کردم. برای این‌که سه روز به اخذ رأی مانده برگشته بودم به انتخابات. تمام عواملی که داشتم می‌توانستم در انتخابات بسیج کنم، در این مدت سه هفته کنار گذاشته بودم. به تمام روستاها اعلام کرده بودم که دیگر من کاندید نیستم. می‌دانید با آن گله گشادی روستاها دوباره رساندن این خبر ظرف سه روز و فعال کردن این نیروها خیلی کار مشکلی بود. این بود که توی شهر باید خیلی فعال می‌شدم و یک چیزی را پیدا می‌کردم که هم با کاراکتر من مناسب باشد، هم با افکارم جور باشد و بکوبم. این شخص، یا این اشخاص نمایندگان سابق بودند که مظهر این‌ها شخصی بود به اسم آقای دیهیم که نمی‌دانم شاید بیست‎وچهار سال بیست‎وپنج سال نماینده مجلس بود. اصلاً شغل شده بود برایش نمایندگی. در اتاق بازرگانی ما به هم رسیدیم که این شروع کرد گفت بله، حالا شما اگر در انتخابات رأی ندهید، شرکت نکنید آن‌وقت شما به تاریخ خیانت کردید به ملت ایران خیانت کردید، جلوی هر نوع پیشرفت را گرفتید. وقتی حرف‌هایش تمام شد رفتم پشت تریبون گفتم نفهمیدم شما حالا چطور شده که خطابتان به مردم شده. تا الان این مردم کجا بودند؟ وانگهی اگر مردم تو انتخابات شرکت نکنند و به من و شما رأی ندهند این‌ها می‌شوند خائن؟ شما می‌خواهید تمام تاریخ را خلاصه کنید در این که اگر مردم به شما رأی دادند، در انتخابات شرکت کردند، از یک گذشتۀ پربار تاریخی برخوردارند ولی اگر قیافۀ بنده و جنابعالی را تحریم کردند و حاضر نشدند در این انتخابات شرکت کنند این‌ها به تاریخ ایران خیانت کردند. بله. زهی بی‌انصافی و کوته‌فکری. ما می‌خواهیم به خاطر خودمان تاریخ یک ملتی را هم زیر پای‌مان بگذاریم. من شروع کردم این آقا را کوبیدن. و اتفاقاً ما همه جا به هم رسیدیم. در هر جا که رفتیم، محافل و اتاق بازرگانی و دانشگاه. و این تصادف، طبیعت، نمی‌دانم یا هر چی، اتفاق او را در برابر من قرار داد. البته ایشان انتخاب نشدند. سر دستۀ ائتلاف دولتی هم بود برای این‌که من تقریباً منفرد بودم. مانده بودم به تنهایی. و این‌ها یک لیستی درست کرده بودند، لیست ۹ نفری و دو سه روز قبل از انتخابات یکی از نمایندگان مجلس که سابقۀ ارتباط فامیلی با من داشت آمد منزل ما و قرآن از جیبش درآورد و به خانم من گفت که به ایشان بگویید این آقا انتخاب خواهد شد. منظورش دیهیم بود. لیست ۹ نفری ما امروز بسته می‌شود. اگر ایشان نیایند کنار می‌ماند و این لیست انتخابات را می‌برد. گفتم آقای فلانی برای من انتخابات هدف نیست. من یک مبارزه‌ای را می‌کنم اگر هم نشد من خوشحالم، موفقم. چون من با یک تردید و دودلی این را استعفا کردم دوباره آمدم. این که هر طرفش من برنده‌ام. یا انتخاب بشوم یا انتخاب نشوم این است که من این آدم را تا آخر ول نخواهم کرد. او رفت و از آن لیست ۹ نفری اتفاقاً تنها آدمی که از آن لیست ۹ نفری حذف شد همین آدم بود. برای این‌که در شهر تبریز به صندوق‌ها دست نزدند و علت این بود که گفتم می‌خواستند یک مقدار روپوش کار را تمیز بکنند. چون با عنوان یک حزبی کردن مسئله را کثیف کرده بودند. می‌خواستند از یک جای دیگر این را درست کنند. این خراب کردن را به یک وسیله دیگر ترمیم کنند. خوب، مردم را هم البته تهدید کرده بودند که اگر در انتخابات شرکت نکنید، نمی‌دانم پاسپورت نخواهد بود. کربلا نخواهد بود. چی‎چی نخواهد بود. مردم شرکت‌کرده بودند. خوب، بین بد و بدتر انتخاب کردند در حقیقت. و این داستان راه یافتن من به مجلس بود.

س- آقای بنی‌احمد وقتی که شما وارد مجلس شدید هنوز تا یک مدتی آقای هویدا نخست‌وزیر بود. رابطۀ شما با دولت آقای هویدا چگونه بود؟

ج- رابطۀ من با دولت هویدا از روز اول خراب شد. چون وقتی که این حرف را زدم که کارنامۀ دولت مردود است. دقیقاً عبارتی بود که هیچ‌وقت هویدا انتظارش را از آن مجلس نداشت. بعد باز گفتم به دلایلی که نمی‌دانم، انتشار آن خودش نشانۀ چیزهای دیگری بود که پشت پرده می‌گذشت، رابطۀ ما به طرف خراب شدن رفت. البته ایشان صورت ظاهر را خیلی حفظ می‌کرد.

س- عکس‌العمل ایشان چه بود در مقابل این صحبت شما؟

ج- هیچ. البته یک مقدار عوامل و اطرافیان خودش را برانگیخت به رفاقت و معاشرت با من که بعدها من درک کردم. من‎جمله مثلاً آدم‌هایی که اصلاً تناسخی با من نداشتند مثل آقایان.

س- فلیکس آقایان؟

ج- نه. آن یکی شاهین و خانمش اما آقایان که وکیل مجلس ارامنه بود مال آذربایجان. از آن طریق به‌عنوان این‌که یک کارهای مشترکی برای قره‌کلیسیا و آذربایجان باید انجام بدهیم. چون در تبریز اکثریت قریب به اتفاق ارامنه به من رأی داده بودند و طوری که او به شوخی می‌گفت تو سید ارامنه هستی در تبریز. رابطه من و ارامنه خیلی خوب بود برای این‌که این‌ها در جاهای دیگر زیاد از این‌ها خاطرۀ خوشی ندارند ولی ارامنۀ آذربایجان همیشه آدم‌های پیشرو، خوش‌فکر و یاری‌گر برای کارهای مردم بودند. یعنی امدادگران خوبی بودند در زمینه‌های فنی و فکری و مراوداتی. و این‌ها وقتی به آذربایجان آمدند ارامنه، به شیوۀ تاکتیک خودشان منطقۀ خاصی را برای سکونت انتخاب کردند که ارمنستان در تبریز خوانده می‌شد. کوچه‌ها و محله‌های خاصی. ولی بعد خودشان از این کار پشیمان شدند برای این‌که رابطه‌شان آن‌قدر با مردم بهبود پیدا کرد که تقریباً این‌ها در همه‌جا وارد شدند. در سازمان‌های اداری وارد شدند. در ادارات آموزش وارد شدند. در آموزش‎وپرورش وارد شدند. در کارهای مردمی حتی وارد شدند. در سازمان‌های خیریه عضویت پیدا کردند و به قول مرحوم رائین این‌ها ایرانیان ارمنی بودند نه ارامنۀ ایران. و خیلی خوب با مردم تا می‌کردند و مردم هم این‌ها را دوست داشتند. این بود که من مناسبتم با این‌ها خیلی خوب بود و یکی از طرقی که آقای هویدا با من در ارتباط قرار گرفت شاهین آقایان و خانم اما آقایان بود که درست دو سه روز بعد از این صحبت دعوتی از من کردند به باشگاه ارامنه.

س- در تهران آقا؟

ج- در تهران. به‌عنوان این‌که ایشان وکیل ارامنۀ آذربایجان هستند، مرکز آذربایجان، و من هم وکیل تبریز و یک مهمانی خیلی مفصل با حضور خلیفه و تشکیلات‌شان. بعد در آن‌جا ضمن صحبت‌ها، به تدریج من پی به رابطۀ شاهین آقایان و هویدا بردم. البته یک سال بعد دقیقاً روابط‌شان را فهمیدم ولی خوب، احساس کردم آن‌ها یک مناسباتی با هم دارند. هویدا هم حتی در تمام جلسات رؤسای کمیسیون‌ها که در نخست‌وزیری تشکیل می‌شد بیش از حد متعارف احترام من را نگه می‌داشت و این بیانگر آن کنکاشی بود که در داخل داشت که این کیست. چیست و چه می‌خواهد بکند؟ خوب مثلاً حتی وقتی می‌دید من می‌خواهم پیپ را روشن کنم. مثلاً می‌گردم دنبال کیسه توتونم پیدا نمی‌کنم از آن‌جا پشت تریبون که نشسته بود و، رؤسای کمیسیون‌ها هفته‌ای یک بار با هیئت دولت جلساتی داشتند برای هماهنگ کردن کار پارلمان و دولت. فوراً سیگار برگ می‌فرستاد. نمی‌دانم یا توتونش را می‌فرستاد با پیشخدمت، در این نوع رابطه. و هیچ عکس‌العمل ظاهری از خودش نشان نمی‌داد ولی خوب این‌ها خودش عکس‌العمل بودند و من درک می‌کردم. بعد دیگر به تدریج کار ما در مجلس شروع شد و درگیری اول ما با خود آقای ریاضی بود به عنوان رئیس مجلس که این بیش از دولت دولتی بود، دولتی‌تر از هر دولتی. از منافع دولت دفاع می‌کرد به جای این‌که از منافع پارلمان از موضع پارلمان دفاع بکند. عرض کردم یکی از مهره‌های اصلی سیستم بود که در نابودی ایران دخالت مستقیم داشت.

س- آقای بنی‌احمد، در این جلساتی که از رؤسای کمیسیون‌های پارلمانی تشکیل می‌شد با هیئت دولت آیا هیچ خاطره‌ای دارید که نشان بدهد که تا حدودی هم دولت به نظریات قوه مقننه که پارلمان باشد احترام گذاشته باشد؟

ج- نه، متأسفانه نه. تمام بازی نشانگر این بود که ما می‌خواهیم به خود شما، من حیث خودتان احترام بگذاریم. من حیث تأمین حقوقی که شما خودتان به عنوان نمایندۀ مجلس یا رئیس کمیسیون برای خودتان قائلید. یا منافعی که در ذهنتان هست. به آن‌ها می‌خواهیم احترام بگذاریم. تمام بازی بر این مدار می‌گشت. به‌طوری‌که هیچ یادم نمی‌رود یک عبارتی را روزی هویدا به کار برد. گفت، «ما دلمان می‌خواهد در دورۀ دیگر هم با شما کار کنیم.» شما دیگر از این عبارت زننده‌تر برای هتک حیثیت قوۀ مقننه می‌توانید پیدا کنید؟ یعنی من این دوره را، تازه شروع شده، خواهم بود. دورۀ آینده هم هستم و دلم می‌خواهد که با شما کار کنم. مثل یک کارفرما با یک کارمند یا یک مجری کار.

س- یعنی می‌خواهید بگویید که یک تهدید مؤدبانه بود؟

ج- کاملاً. اصلاً خود تهدید بود که ما دلمان می‌خواهد در دورۀ دیگر هم با شما کار کنیم.

س- به نظر شما این ملاقات‌ها هیچ‌وقت بازدهی نداشت. درست است؟

ج- شاید از نظر منطقه، حوزۀ انتخابیه، اقتصادی. و البته نه اقتصادی عمرانی بازدهی داشت و این‌ها به ما یک امتیازاتی در محل برای کارهای عمرانی می‌دادند. می‌توانستیم یک امتیازی بگیریم برای مثلاً چندتا مدرسه نمی‌دانم، چندتا کوره‎راه. چند جاده. ولی هیچ نوع بازده اجتماعی، یا سیاسی یا پارلمانی به نظر من نداشت. دقیقاً در تأمین همین منافع شخصی نه واقعاً بهبود مناسبات اصولی دولت و پارلمان بود که آمدند اعتباری را من حیث هر وکیل تصویب کردند که در سال در اختیار آن وکیل بگذارند و صرفاً به صلاحدید و تصویب آن وکیل در هر محلی که می‌خواهد خرج بشود. بدون این‌که حسابی برای بازپس دادن در بین باشد. و این رقم را هی بالا بردند. وکلا هم از آن استقبال کردند. و هر چه در طرح آن ما مخالفت کردیم که آخر برای چه شما می‌خواهید دست نماینده مجلس را آلودۀ کارهای اجرایی بکنید. چطور نماینده مجلس که نمی‌تواند پیشنهاد خرج بدهد از نظر قانون اساسی و آیین‌نامۀ داخلی مجلس، بیاید مباشرت چند میلیون در سال را شخصاً به عهده بگیرد که من تشخیص می‌دهم آن کار بشود این پول داده بشود به آن. به حساب ما ریخته می‌شد. به حساب شخصی ما در بانک تعاونی و عمران، که باز کرده بودند، به آن حساب ریخته می‌شد و من دستور می‌دادم صدهزار تومان به فلان‎جا خرج بشود. در اختیار فلان انجمن ده می‌گذاشتم، فلان آقا می‌گذاشتم، فلان برنامه می‌گذاشتم و ناظرش را هم خودم تعیین می‌کردم.

س- کنترلی هم روی خرجش نبود. شما به کسی باید حساب پس می‌دادید؟

ج- هیچ. نه. مسئله این بود. اولاً حساب پس می‌دادیم استقلال پارلمانی نماینده از بین می‌رفت. حساب پس نمی‌دادیم یک زمینه‌ای بود برای آلوده کردن وکلا به فساد دیگر. تمام این پول‌ها در راه‌های پوچ به هدر رفت و اگر مطالعه‌ای بشود اکثراً این پول‌ها در ساختن راه‌های روستایی مصرف شد. می‌دانید چرا؟ برای این‌که راه روستایی از این طرف ساخته می‌شود از آن طرف باران می‌آید از بین می‌رود. چیزی نمی‌ماند برای نشان دادن. وقتی شما یک مدرسه می‌سازید یک مدرسه ساختید. بالاخره سیصدهزار تومان خرج کردید ممکن است صدهزار تومان هم تویش لوطی خور شد. ولی یک چیزی بالاخره ساخته می‌شود. اما وقتی یک راهی ساخته می‌شود که با یک باران از بین می‌رود راه اصلی درجه یک که ساخته نمی‌شد. پل که نمی‌زدند. و تمام هزینه‌هایی که در این مسیر راه‌سازی، همه‌اش اصلاً حسابی نداشت و معلوم نبود برای چه بود.

س- آقا در این حوزۀ انتخابی شما، شما هرگز آن‌جا اقدام به ساختن یک مدرسه کردید؟

ج- تمام این پول‌ها را یک پل ساختم من و چندین مدرسه. هیچ برای جاده خرج نکردیم. یک حمام. یادم هست دقیقاً یک حمام و یک پل و بقیه را مدرسه ساختیم.

س- این مدرسه‌ای که شما می‌ساختید فقط در واقع ساختمان بود یا حساب آن را هم می‌کردید که م؟؟؟لمین این باید از کجا تأمین بشود.

ج- نه. مدارسی که فرض کنید در روستاها بود. قدیمی‌ساز بود باید کلنگی بودند در معرض خرابی بودند به جای این‌ها ساخته می‌شد که کادرش از نظر آموزش وجود داشت.

س- من این سؤال را از این نظر کردم چون خودم در سال‌های ۷۴ و ۷۵ به شهرهای کوچک و دهات که مسافرت می‌کردم یکی از شکایات دانش‌آموزان این بود که مدرسه هست ولی معلم نیست. و اگر احیاناً هم معلم هست کسی است که خودش دیپلمۀ همان ده و شهرستان است و سواد درس دادن ندارد و معلم خوب حاضر نیست که از تهران بیاید در آن‌جا زندگی بکند. می‌خواستم ببینم که شما هم با این اشکال روبه‌رو بودید؟

ج- نه. می‌توانم بگویم که به علت افزایش بودجۀ آموزش‎وپرورش از لحاظ کادر مضیقه‌ای نبود و تقریباً روستاها در پوشش نسبتاً خوبی قرار گرفته بودند. و بیشتر این‌که روستاها حتی برعکس ما برخورد می‌کردیم که چون مدرسه‌ای نیست چون ساختمان مناسبی نیست بنابراین آموزش‎وپرورش کادری را هم که تعیین کرده به جای دیگر فرض کنید انتقال می‌داد، و از این لحاظ نخیر. این بود که رابطۀ من با دولت هویدا از اول زیاد حسنه نبود و در همان یک سال اول متأسفانه یا خوشبختانه، نمی‌دانم، خراب‌تر شد و بعد رسید در همان سال به بودجۀ سال ۵۴ در سال ۵۳. در آن‌جا بود که ما تقریباً به هم خوردیم طوری که پرده‌ها کنار رفت. البته از ناحیۀ ایشان کنار رفت و حرف‌هایی که نباید بزند یا خودش واجب می‌دانست بزند و تا آن روز نگه داشته بود بیان کرد.

س- کجا، در مجلس؟

ج- بله در مجلس.

س- چه گفت؟

ج- عرض کنم در این بودجه من به‌عنوان مخالف ثبت نام کرده بودم و ترتیب کار طوری شد که ساعت هشت‎ونیم شب به من نوبت صحبت رسید و ما تمام روز را هم در مجلس گذرانده بودیم برای این‌که بودجه مطرح بود. وقتی من رفتم پشت تریبون، خوب ما یک توافقی با رفقای هم‌فکرمان در بیرون داشتیم برای این‌که تمام این روند در این جهت بود که آیا مسئلۀ حقوق بشر که دارد از طریق آمریکا به ایران تزریق می‌شود یک واقعیتی دارد. یعنی رژیم تحت فشار است برای رعایت این مسئله و دادن حداقل آزادی‌هایی که پایمال شده به مردم یا نه؟ و این بالاخره احتیاج به یک سنتاژی داشت که ما ببینیم رژیم در کدام خط است. چه شکلی است؟ خوب، می‌دانید رابطۀ ایران با آمریکا با انتخاب کارتر در یک وضع خاصی قرار گرفته بود. از طرفی جنین به نظر می‌رسید که یک رابطۀ خصومت شخصی بین شاه و کارتر وجود دارد. علی الاصول به سبب اظهاراتی که شاه در آستانۀ انتخابات کارتر گفته بود که سیاست با کشت بادام‎زمینی خیلی فاصله دارد اپوزیسیون دستگاه‌های تبلیغاتی ایران، رسانه‌های گروهی دولت. تلویزیون، رادیو. حتی لحظه‌ای که کارتر انتخاب شده بود. این‌ها یا بی‌خبر بودند با آن همه دستگاه‌های عریض و طویل‌شان با یک ساعت، دو ساعت فاصله که خبر پیروزی جمهوری‎خواهان را می‌دادند. یا دهن‌کجی بود. از طرف دیگر اظهاراتی که رئیس جمهور آمریکا در آن مقام کرده بود و ایران را مثل زده بود. چیزی که سال‌ها…

س- مبارزۀ انتخاباتی؟

ج- نخیر.

س- در مبارزۀ انتخاباتی‌اش هم گفته بود آخر.

ج- آن‌که بله. اصلاً برنامۀ ما این بود که آیا این یک شعار انتخاباتی بود برای رئیس جمهور یا این‌که واقعیت عینی هم دارد؟ برای این‌که سؤال را یک خبرنگار موذی انگلیسی از کارتر کرده بود بعد از انتخابش. که آقا شما در دوران انتخابات‌تان چنین چنان، فلان. آیا برای شما پرنسیب است یا شعار انتخاباتی بود. ایشان گفته بود نه من روی حقوق بشر می‌ایستم و این را از روزی هم که وارد کاخ سفید شده‌ام تعقیب می‌کنم. این خبرنگار باز پرسیده بود، نمی‌دانم شما یادتان هست یا نه، شما چرا حقوق بشر را از پشت دیوار آهنین و از شوروی شروع کردید که هیچ نوع نفوذی به آن‌جا ندارید ولی کشورهای تحت اختیار خودتان که حقوق بشر را پایمال می‌کنند در آن‌ها مدافع حقوق بشر نیستند. و کارتر گفته بود مثلاً. خبرنگار گفته بود مثلاً ایران. و کارتر گفته بود ایران دقیقاً در برنامۀ دستور حقوق بشر ما قرار دارد. خوب این چیزی بود که ما سال‌ها دنبالش بودیم و هر محفل آمریکایی را که گیرمان می‌آمد سیاست نادرست ضدایرانی این‌ها را به ایشان یادآور می‌شدیم که شما منافع استراتژیکی در منطقه دارید و علی‌الاصول این منافع آن‌چنان منافعی است که به منافع استعماری و امپریالیستی شما باید برتری داشته باشد یعنی از این‌ها باید چشم بپوشد و کاری که با مصدق کردید، با حکومت ملی کردید اشتباه بزرگی بود. برای این‌که شما به نفع سیاست آمریکا است که حتی یک دولت ملی و برگزیدۀ مردم را تحمل بکند تا یک دولت دست‌نشانده و نوکر که هیچ نوع دفاع طبیعی به جامعه نمی‌دهد و هر وقت رفت جامعه هم با آن ارابه‌اش از آن بالا به ته دره خواهد رفت.

س- آقای بنی‌احمد زمانی که شما نماینده مجلس بودید با هیچ‌یک از شخصیت‌های آمریکایی تماس گرفتید. این مطالبی که می‌فرمایید به کدام شخصیت آمریکایی گفتید؟

ج- نه این برمی‌گردد به زمان‌های قبل از وکالت من اصلاً. من که چندین بار اتفاق افتاد که بر حسب تصادف با چند شخصیت آمریکایی ملاقات کردم. مثلاً یک بار آقای وارن، دادستان کل آمریکا آمد به ایران و دعوتی از افراد مختلف شد برای آشنایی با ایشان در تهران. از شهرستان‌ها و معمولاً رؤسای کانون وکلای دادگستری و یک یا دو نفر دیگر از شخصیت‌ها را از هر استان دعوت کرده بودند. و دو نفر از آذربایجان من و مرحوم علی ابوالفتحی رئیس کانون وکلا بود دعوت شده بودیم به دیدار با ایشان که خیلی تشریفاتی بود فرصت یک بحث و گفت‌وگویی در بین نبود. اما یکی از اعضای سفارت آمریکا که وابستۀ مطبوعاتی آمریکا بود در ایران و آمریکایی بود. اسمش یادم رفته. و این از نظر سوابق فکری مرا می‌شناخت و کنسول آمریکا در تبریز به اسم آقای هانس، که خوب فرانسه صحبت می‌کرد، و گه‎گاه ما ارتباطاتی به لحاظ این‌که خوب، من مدیر روزنامه بودم در محافل می‌دیدیم، می‌رفتیم، می‌آمدیم بحث‌هایی با هم می‌کردیم. او گفت که تمام مطالبی که شما راجع به آمریکا و سیاست آمریکا می‌نویسید این ترجمه می‌شود و به آمریکا فرستاده می‌شود گفتم از طریق شما؟ گفت نه، از طریق ادارۀ مطبوعات ما در سفارت در تهران که یک روز این آقای وابستۀ مطبوعاتی که اسمش یادم رفته آمده بود به آذربایجان آقای کنسول دعوت کرد برای آشنایی با ایشان، ما صحبت‌هایی در این زمینه‌ها با ایشان کرده بودیم. و آن روزی که آقای وارن آمد و ما به ناهار دعوت داشتیم در هیلتون، هیچ فرصتی برای چنین مذاکرات در بین نبود ولی این آقای مشاور مطبوعاتی آمد به من گفت فرصت بسیار مناسبی است که شما هر چه راجع به مناسبات ایران و آمریکا می‌خواهید مطرح کنید به صورت یک یادداشت بدهید من بدهم به آقای وارن. گفتم آخر ایشان دادستان کل است گفت نه، دادستان کل آمریکا از نظر این‌که یک شخصیتی است که روی شخصیت‌های آمریکایی نفوذ دارد آدم معتبری است. و من در فرصت یک شبی که در تهران بودم در هتل، یک سلسله ی یادداشت‌هایی را تهیه کردم و دادم به این آقای وابسته مطبوعاتی بعد گفت که من عیناً دادم به ایشان. این و نظایر این ملاقات‌ها خوب، بود قبل از نمایندگی من. گفتم دیروز که با سفیر آمریکا در سال‌های ۴۵، ۴۶ در ایران هم دو بار ملاقات داشتم با آروین مایر با او هم همین مطالب. البته سفرای خارج در ایران ظاهراً از مسائلی که در ایران می‌گذشت بی‌خبر بودند ولی آن سفیران نمی توانستند سفیر آمریکا یا سفیر شوروی باشند البته سفرای دیگر چرا. برای این‌که این‌ها عوامل ایرانی دارند و تشکیلات در خود سیستم در خارج از سیستم. بنابراین اطلاعات‌شان می‌تواند متکی به یک سلسله آمار و ارقام مستند باشد. این بود که به نظر من برخوردی که من دو بار با سفیر آمریکا داشتم و بی‌اطلاعی خودش را که از ماجراهایی که در ایران، از سرکوبی آزادی‌ها و این‌ها نشان می‌داد بی‌ربط بود. ژست بود. ژستی بود که ناچار بود این‌ها را تأیید کند و نمی‌توانست بگوید که بله چون ما عامل این سرکوبی را آمریکا می‌دانستیم. عامل پشتیبانی رژیم که در داخل نبود در خارج بود. بنابراین یعنی آمریکا این خفقان، این فشار، این سرکوبی را فراهم کرده است. این بود که خوب، آن ژست، ژست اجباری بود که می‌گرفت. ولی همۀ مطالب را ما از دیدگاه منافع ملی خودمان که مغایر با منافع یا به‌اصطلاح نفع اصولی آمریکا در منطقه از لحاظ استراتژیک فقط. نظامی استراتژی نظامی نیست یادآور می‌شدیم، که آن تحمل یک دولت ملی و حتی احتمالاً ضدآمریکایی برای این‌که یک حکومت ضدآمریکایی در ایران اگر حکومت مردمی باشد ضروری به آن نفع آمریکا که می‌گویم منافع استراتژی نظامی نمی‌زند. اما دقیقاً اگر این دولت، دولت ملی باشد دولتی است که منافع شرق را به خطر می‌اندازد. چرا، برای این‌که در ایران آمریکا حزب توده ندارد. یعنی حضور ایدئولوژیکی ندارد. حضور فکری ندارد. آمریکا در ایران فقط می‌تواند عوامل جاسوسی داشته باشد. اطلاعاتی داشته باشد. نوکر داشته باشد. گماشته داشته باشد. مأمور داشته باشد. ولی آمریکا در ایران پیروان خط آمریکا یا فکر آمریکا نمی‌تواند داشته باشد و ندارد. ولی شوروی و شرق این امتیاز را دارد که پایگاه فکری می‌تواند در ایران داشته باشد. بنابراین یک دولت ملی که به منافع توده‌های ایران توجه دارد اگر منافع امپریالیسم را هم بکوبد مآلاً منافع شرق را کوبیده است. برای این‌که مردم را در یک صف ملی متحد کرده است یعنی در جایی قرار داده است که یک دفاع طبیعی جامعه پیدا می‌کند در مقابل شرق و غرب که این خطرش به شرق بیشتر از خطرش به غرب است.

 

 

 

مصاحبه با آقای احمد بنی‌احمد – نوار شماره ۴

 

 

روایت‌کننده: آقای احمد بنی‌احمد

تاریخ مصاحبه: ۱۱ مارس ۱۹۸۴

محل‌مصاحبه: نیس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۴

 

 

یک حکومت مردمی و ملی که نیروی توده را پشت سر داشته باشد هیچ خطری نه به شرق دارد، نه به غرب دارد. بلکه می‌تواند عامل یک تعادل قوا در منطقه به حساب بیاید. این مطالب را بارها و بارها، نه تنها عرض کردم، در فرصت‌هایی که پیش آمد ما به محافل آمریکایی و به نوعی اول یادآور شدم که در کوپه‌ای برای تقسیم خالصه‌جات می‌رفتیم به جلفا برای روس‌ها حتی از طریق خبرنگار‌های‌شان، محافل مطبوعاتی‌شان یادآور شدیم. کمتر از شمارۀ روزنامه‌های عصر نوین را من پیدا می‌کنم که این مسائل را ما از همین دیدگاه برای آمریکایی‌ها تکرار نکرده باشیم. یعنی هم وضع انفجارآمیز داخلی کشور را از لحاظ خفقان مردم و هم سیاست نادرست آمریکایی را در دفاع از این سیاست. مثلاً من الان یک شماره از روزنامۀ عصر نوین را این‌جا دارم که چون منحصر به‎فرد است و آرشیو درستی ندارم یک تکه‌هایی را که مورد نظرم است می‌خوانم. این سال ۴۵ شهریور است. در این فاصله شهریور ۴۵ دو سه شماره این‌جا هست تا اسفند ۴۵ ما پنج مورد که چهار موردش سرمقاله اصلی است، این فرم روزنامه است در هر شماره‌ای که منتشر می‌شد صفحۀ اولش این حالت را داشت. مثلاً یک مورد این است که «مگر آمریکا چه کرده است»، «طوفانی از انتقاد و ایراد و اعتراض این روزها سیاست آمریکا را در زیر ضربات خود خرد می‌کند. عالم و عامی هر کس به یکدیگر می‌رسد می‌گوید دیدی یارو، یعنی آمریکا، چگونه در فشار به مردم و دمار از روزگار مردم درآوردن و جرأت این‌که غباری، فلان. و حتی به خاطر ذکر اسم و رسم فیدل کاسترو مورد استیضاح و سؤال واقع می‌شدند به طور مستمر سیاست آمریکا در خاورمیانه و ایران را به باد تندترین حملات قرار دادند. واقعاً آمریکا در این گوشه از جهان چه کرده است که چنین مستحق طعن و لعن و تکفیر شده است. آمریکا جز این‌که هدف اصلی‌اش حمایت از پیشرفت و توسعۀ اقتصادی ملت‌های عقب مانده باشد کاری نداشته است. اگر آمریکا در اقتصاد برخی از کشورهای آسیایی رخنه کرده و سرمایه‌داران آمریکایی موجودیت آن‌ها را از داخل خورده‌اند. اگر معروف شده که آمریکایی خزانه‌دار حکومت حکمیه است. اگر دیده شده است که حکومت‌هایی را به نام آمریکایی آورده‌اند و برده‌اند تقصیرش متوجه آمریکا نبوده است بلکه گناهش به گردن مللی است که آن‌چنان حکومت‌ها را داشته‌اند. وقتی شما در خانه را باز کردید و به جای دوستی متقابل، نوکری و پیشخدمتی مهمان خوانده و ناخوانده را کردید هر کس دیگری به جای آمریکا باشد دیگر نمی‌تواند از یک چنین میزبانی تحمل شخصیت بکند. شاید گفتن و نوشتن این مطلب در سیاست فعلی زمان نه خوشایند افکار عمومی باشد و نه مصلحت هیئت‌های حاکمۀ گذشته و نه موافق موجی که همه را با خود می‌برد. اما گاهی بیان حقایق حتمی و ضروری، به منظور ضبط و ثبت در تاریخ ضروری است. یک بررسی از سیاست آمریکا در کشورهای آسیایی و آفریقایی که حکومت آن‌ها از احتیاط و حزم و دوراندیشی سیاسی برخوردار بوده نشان می‌دهد که نه تنها سیاست آمریکا مضر به حال این کشورها نبوده است بلکه با مصالح ملی آن‌ها نیز تلفیق داده شده است. دولت هند از سال ۱۹۵۰ نه تنها ضرری از دوستی آمریکا نبرده بلکه همیشه بالاترین کمک‌ها را گرفته و ناچیزترین تعهدات را نیز نداده است. اگر ترکیه عدنان مندرس، خود را به آغوش آمریکا می‌انداخت و بی‌اجازۀ واشنگتن آب نمی‌خورد به خاطر آن بود که در داخله کشور از اعتماد مردم برخوردار نبود و ناچار بود که برای حفظ و بقای خود به فکر برون از مرز باشد. این چنین دوستی در جنگ آمریکا با کرۀ شمالی آمریکایی‌تر از هر آمریکایی دیگر مداخله داشت و به نام نوکر بی‌چون‎وچرا آمریکا تمام آزادی‌های اجتماعی را از مردم سلب کرد. بنابراین اگر آسیا چشم زخمی از دوستی خود با آمریکا دیده مربوط به هیچ شخص و یا مقام آمریکایی نبوده بلکه ناشی از عدم لیاقت هیئت‌های حاکمه در گذشته بوده است. آمریکا ممکن است از کشوری که انتقاد می‌کند و آمریکایی را رو نمی‌دهد احساس اطمینان بیشتری بکند ولی نگران چاکران آستانی باید باشد که چهارنعل به درگاه او روی می‌آورند و سجدۀ عبودیت و بردگی پیش او می‌گذارند. ایمان ما این است که آمریکا فقط یک هدف دارد و آن سیاست استراتژیکی و جلوگیری و سد راه کمونیزم است ولی اگر می‌بینیم بر فلان ثروت ملی اژدهای خارجی و آمریکایی خوابیده است باید اطمینان یافت که این تحفه‌ها را هیئت‌های حاکمه پیشکش کرده‌اند و نادر است در جهان دوستی و سیاستی و شخصی که در باغی را به‎رویی بگشاید و او ورود بدان را مکروه داند و روی برگرداند. خلاصه این‌که آمریکا با کیسۀ دلار و نیت توسعه و پیشرفت اقتصادی پیش آمده اما در برخورد با زمامداران نالایق که فاقد جهان‌بینی بوده‌اند نه تنها از کیسۀ عموسام چیزی خرج نکرده بلکه تحف و هدایای تقدیمی را نیز بر بار ثروت خود افزوده است. ثروتی که بعضی موقع ناچار است از شدت زیادی آن را آتش بزند. بدون شک آمریکایی که درآمد متوسط سرانۀ ملت او در ماه از سی‎هزار ریال تجاوز می‌کند و تولید او از شدت افزایش ایجاد تورم دارد و برای حفظ تعادل اقتصادی خودش در صدور سرسام‌آور به مرحلۀ انهدام مواد غذایی نیز می‌رسد چشم طمع به ذخائر طبیعی ملتی که در وضع ناگوار اقتصادی به سر می‌برد و میلیون‌ها نفر روزی چندین‌بار چون اغنام و احشام چرا می‌کنند ندارد. آنچه از آمریکا عفریت و غول و مار دوسر ساخته است رجال بی‌شخصیتی بوده که آمریکا را گمراه و با خود بر سراب کشانده است. بدون شک درد بزرگ آسیا و آفریقا، فقر و عقب ماندگی نیست بلکه فقدان رجال کارآزموده و نداشتن شخصیت‌های سیاسی و کاردان است که مسائل را به درستی ارزیابی کنند. انسان وقتی شرح‌حال رجال کشورهای اروپایی و حتی دو سه کشور استثنایی را در آسیا مطالعه می‌کند از خلأ بزرگ فکر در این گوشه از قاره به وحشت می‌افتد و بر حال این ملل تأثر و تأسف می‌خورد.» البته این یک تکه از یک مقاله بود و از این نوع خیلی زیاد تقریباً همان‌طور که گفتم مثلاً در عرض کمتر از شش ماه شاید چهار پنج مقاله. یکی هست به فاصلۀ یک ماه شاید در ۲۵ آبان ۴۵، که تحت عنوان «پایان دوستی‌های یک طرفه» خطر دوستی‌های یک‌طرفه و داشتن روابطی از آن نوع که سابقاً بین آمریکا و آمریکای لاتین وجود داشته و اکنون نیز در بعضی جاها دارد عواقبی نیز ممکن است از نوع کوبا و کوباهای دیگر داشته باشد. اما هرگز یک دوستی دوطرفه و متکی بر عوامل و اصول تبادلات اقتصادی، برخورداری از عوامل طبیعی طرفین هرگز به دشمنی و کینه‌توزی و عداوت بی‌موقع مبدل نخواهد شد. در دنیای کنونی وجدان عمومی حکومت جالب و امیدوارکننده‌ای به وجود آورده است که روزبه‎روز نیز بر اقتدار آن‌ها افزوده می‌شود. و همین وجدان عمومی است که حافظ دوستی‌های دوطرفه و محکوم کنندۀ هر نوع تحمیل سیاسی است. دوستان غرب ما باید ببینند که رقیب آن‌ها دیگر تنها ایدئولوژی و زور به ملت‌ها ارائه نمی‌دهد بلکه برای آن‌ها پیشنهاد شد کارخانه، توسعۀ صنعتی نیز همراه دارد. اگر سابقاً یک دست برداشته اکنون کیسۀ لایزال روبل را نیز در دست دیگر دارد. وجود کشورهای مستقل با تمایلات انسانی و روح ملت‎خواهی اگر مطیع شما هم نباشند می‌توانند دوست شما و مآلاً سد راه هر نوع تهاجم نظامی و فکری باشند. و زمان به ما و شما یادآوری می‌کند که چگونه می‌توان به این دوستی‌ها امیدوار بود.» بعد باز در همین شماره مثلاً سفر آقای «راسک» را به خاورمیانه ما بهانه یک سلسله گفتاری قرار دادیم و روی سخن به ایشان، من نوشتم امضا هم گذاشتم.

س- تاریخ این روزنامه کی است، آقا؟

ج- عرض کنم که آبان ۱۳۴۵. تحت «طراح سیاست خارجی آمریکا در تهران» و یک تیتر از گفته‌های ایشان: «ما بسیار مایلیم که در دل و روح ملل جهان جای بگیریم ولی راه آن را نمی‌دانیم». بعد این‌جا من نوشتم که «راسک» که یکی از طراحان اصلی سیاست خارجی آمریکاست اما دوران اداره سیاست خارجی آمریکا به دست وی علی‎رغم طول زمان با شیوه‌های نوینی که در ابتدای امر پیش‌بینی می‌شد همراه نبود. «دین راسک» وزیر خارجۀ کندی بود و شمای اصلی سیاست خارجی آمریکا نیز به طور دقیق طرح استراتژی صلح کندی روشن می‌کرد. اما انتظار آسیا و آفریقا از سیاست آمریکا فقط به صورت انتظار باقی ماند. در حالی که در حال حاضر نیز گروهی از روشنفکران که موقعیت خاورمیانه را از دیدگاه خاصی ارزیابی می‌کنند امید خود را از این انتظار بزرگ نبرده‌اند و می‌خواهند به سیاستی که می‌تواند همگام آن‌ها در توسعۀ اقتصادی و رفاه عمومی باشد شیوه‌های منطقی و مطابق با مکان و زمان پیشنهاد کنند. دوران شش‎سالۀ وزارت امور خارجه دین راسک تفاوتی با آنچه که جان فوستر دالس وزیر امور خارجه متوفای آمریکا می‌خواست و می‌کرد نداشته است. دالس معتقد به زور بود و می‌گفت خشونت در برابر هر نوع سیاست ضدآمریکایی و تمایلات مستقلانه درمان فوری و اساسی است. اما دالس دارای امتیازات برجسته و جالبی بود. او اکثراً سعی می‌کرد و قبل از زور و حریق وسایل جلوگیری آن را مهیا سازد و کمتر اتفاق می‌افتاد که به فرو نشاندن آتش و معالجۀ بعد از حدوث انفجار برسد. آنچه را که «راسک» و طراحان دیگر سیاست خارجی آمریکا از روابط خود با سایر کشورهای جهان توجیه می‌کنند در اصل همان تعبیر و مفهومی است که ملل دیگر از رابطۀ خود با آمریکا دارند. اما راه وصول به آن تفاهم و دوستی معمولاً از بی‌راهه و دیوار است. اکنون دیگر تغییرات جهان اجازه نمی‌دهد که بتوان سیاست بی‌نیازی ملی را طرح کرد. و سیاسیونی که مبشر چنین افکار و عقایدی باشند در قدم نخست با شکست مواجه شده‌اند و به عقب‌نشینی ناچار گشته‌اند. بی‌نیازی ملی در حال حاضر خود را به همکاری در بین کشورهایی داده که با نظام و رژیم و افکار متفاوت می‌خواهند پایه‌های مشترک اقتصادی داشته باشند. از نظر آقای «راسک» و طراحان سیاست خارجی آمریکا همکاری فقط ما بین کشورهایی امکان‌پذیر است که بتوان به نحوی آن‌ها را همفکر و هم افق تلقی کرد. در برابر جنین تز نارسا اکنون دنیای تازه‌ای که دیوارهای آهنین خود را چیده و به جای آن بوته‌ها کاشته و در باغ سبز بازنموده است و صحبت از همکاری اقتصادی و فرهنگی و تبادلات تجاری با صرف‌نظر نمودن از هر نوع نظام حکومتی می‌کند در پیش داریم. منظور شوروی است. ما نمی‌خواهیم با تجاهل به گذشته تجدد و یا تنوعی را ادا کرده باشیم بلکه با ارزیابی گذشته حقایقی را که شما به دنبال آن می‌گردید عریان و بالصراحه نشان می‌دهیم. شما به جای این‌که فرم و ظاهر روابط خود را با کشورهای آسیایی و آفریقایی عوض کنید می‌توانستید و حالا نیز قادرید که ماهیت امر را مورد بررسی قرار دهید. شما در مواقع مختلف کمک‌هایی به کشورهای آسیایی کردید و اکثر این کمک‌ها به منظور راضی نگه داشتن حکومت‌ها بوده است نه تأمین رفاه عمومی ملت‌ها. و یا اگر خیلی خوشبین باشیم می‌توانیم قبول کنیم که شما رضایت هیئت‌های حاکمه را با رضایت عام اشتباه کرده‌اید. درست است که نظر مقررات حقوق بین‌الملل شما روابط خود را با دولت‌ها فقط می‌توانید تنظیم کنید اما چگونه وقتی حکومتی چون کاسترو روی کار می‌آید آن را نمی‌شناسید و روابط خود را می‌برید و دم از آزادی ملت کوبا می‌زنید؟ این عمل تعبیر آن است که از نظر شما رفاه عامه و توسعۀ اقتصادی ملل مسئلۀ اساسی است نه چیز دیگر. بررسی کمک‌های آمریکا نشان می‌دهد که ۷۰ درصد کمک‌های بلاعوض آمریکا نظامی و ۲۵ درصد وام و فقط ۵ درصد در زمینه‌های رفاه اجتماعی بوده است. آنچه دنیای تازه‌ای در برابر کشورهای مستقل خودنمایی می‌کند سیاستی است که حریف شما علی‎رغم همه نقاط ضعف با موفقیت طرح و پیاده می‌کند. مردم حساب می‌کنند و سرمایه‌گذاری‌های صنعتی و مبادلات اقتصادی اثرات مستقیم در زندگی آن‌ها به بار می‌آورد و آنان را به سوی پیشرفت سوق می‌دهد. به همین دلیل بی‌آن‌که به جنبه‌های دیگر توجه داشته باشند به روشنی و درخشندگی تازه‌ای خیره می‌شوند و در نتیجه شما از هر دو جهت خلع سلاح می‌شوید: ۱ـ تمایلات حکومت‌ها به سوی طرح‌های نوین اقتصادی و صنعتی آن‌ها را از شما دور می‌کند. ۲ـ علاقۀ باطنی مردم به رشد و توسعۀ رفاه اجتماعی و خیر‌گی آن‌ها به سیاست تازه فاصلۀ شما را زیادتر و راه را برای شما به روی مردم مسدودتر می‌سازد. هر طراح عاقلی می‌تواند سیاست خود را در جهات موجه تازه تغییر دهد و این تغییر به معنای شکست نیست و یا عقب‌نشینی هم تلقی نمی‌شود بلکه تاکتیکی است برای حصول به هدف. کشورها ممکن است تغییر و تعهدات سنگینی قبول نکنند اما با روش خود بتوانند در تحقق هدف‌های ملی و بالا بردن سطح رشد اقتصادی موفق باشند.». بعد مطالب دیگری است که به تفصیل که این‌جا دیگر فرصت این‌ها نیست. اما یک اشاره‌ای ایشان داشتند در این رابطه که این‌جا یادآوری شده که «جناب آقای راسک که سناتور فولبرایت همکار و هم‎حزب شما در سنای آمریکا این هفته مطالب تازه و جالبی عنوان کرد که اگر شما نیز آن را قبول فرمایید بسیاری از مشکلات آسیا گشوده می‌شود. ایشان گفتند می‌خواهم در دل و روح ملل جهان رسوخ کنیم اما راه آن را نمی‌دانیم. برای چنین توفیقی هیچ‌چیز جز شناسایی واقعی آن ملل امکان پذیر نخواهد بود. دنیای آزادی که برخی در نظام اجتماعی خود دارد در مورد کمال عشق و علاقۀ ملل آسیا و آفریقا نیز هست، آنچه که شما و ملت شما به خاطر آن سالیان دراز نبردهای بزرگ کرده و آنچه که به نام جنگ استقلال اشتهار یافته است. فقر اقتصادی شاید یکی از عوامل عقب‌ماندگی کشورهای آفریقا و آسیا باشد اما مسلماً علت اصلی و عامل اولیه نیست. این ملل با زندگی حداقل که شاید تصور آن برای یک آمریکایی امکان‌پذیر نباشد زندگی می‌کنند ولی به شرط آن‌که نسیم آزادی سر کالبد آن‌ها بوزد. آن‌ها آزادی را پیش از نان، صنعت و اقتصاد و رفاه می‌پرستند و اگر از نظر جامعه‌شناسی دقیق‌تر بشویم می‌بینیم این آزادی و دموکراسی خود مستلزم هر نوع تغییر کیفی در جوامع و اجتماعات بشری است. آیا در جهان حاضر از این همه انسانی که فریاد آزادی می‌کشد می‌توان گذشت و صدای آن‌ها را نشنید؟ آقای راسک همبستگی جهان حاضر با آرزوهای آن‌ها کمک می‌کند و دیکتاتورها را با یأس روبه‌رو می‌کند زیرا دنیای حاضر با وجدان عمومی و نیمه‎بیدار خود دیگر نمی‌تواند فقط ناظر و تماشاچی اعمالی باشد که گروهی فاسد به نام او انجام می‌دهد. «منظور هیئت حاکمۀ ایران بوده است.» همین همبستگی باز فرصت‌های سابق را از کشورهای بزرگ می‌گیرد که آن‌ها فقط در روابط خود حکومت‌ها و رضایت آن‌ها را در نظر بگیرند نه رضایت توده‌های مردم را. یکی از افسران روشنفکر آمریکایی در سال ۱۹۴۶ گفته بود که با انفجار اتمی جنگ خود را بلعیده است. بنابراین دیگر نمی‌تواند ابزار سیاسی به منظور تأمین هدف‌های استراتژیکی قرار گیرد. شما در یکی از سخنرانی‌های خود یادآور شده‌اید ما جز حق زندگی در محیط آزاد چیز دیگری برای خود طالب نیستیم. در این آرزوی بزرگ شما بسیاری از کشورهای کوچک و بزرگ آفریقا و آسیا نیز سهیم هستند. این چراغ پرنور را به خانۀ دیگران نیز روا بدارید تا صلح بتواند ریشه‌های محکم‌تری را برای خود پیدا کند. شما در ظرف پانزده سال گذشته یک‌صدوبیست میلیون دلار به‌عنوان کمک خرج کردید اما نتیجۀ این کمک‌ها چه بوده است. آیا آمریکا پس از جنگ دوم جهانی در افکار مردم مقبولیت داشته است یا امروز؟ شما در دوران صلح بیش از یک‎میلیون‎وششصدوپنجاه‎هزار نفر از نیروهای مسلح خود را قربانی کرده‌اید ولی باز عقیده دارید که این همه زیان مالی و انسانی را به خاطر حفظ و استقرار حکومت قانون، عدل و انصاف در جهان متحمل شده‌اید. وقتی قبول می‌فرمایید جهان امروز با ده سال پیش آن‌چنان عوض شده که برای هر موردی از روابط اقتصادی و اجتماعی باید الگو و معیارهای تازه‌ای را عرضه داشت، پس در این صورت قبول فرمایید که دوران حکومت افکار دالس فقید و شیوه‌های مک‌کارتیسم نیز سپری شده است.» این‌ها من به عنوان نمونه البته زیاد است نمی‌خواهم نوار و وقتتان را با این چیزها پر کنم. نمونه‌هایی بود که ما از هر فرصت و هر بهانه‌ای که در پیش خود پیدا می‌کردیم برای آمریکایی‌ها یادآور می‌شدیم که فشار و اختناق و نبودن آزادی‌ها را در ایران که مخلوق ارادۀ آن‌ها بود. و رژیم منبعث آن‌ها بود. تعدیل کنند، بگیرند. ولی متأسفانه با وجود این‌که من مطمئن بودم این مطالب ترجمه می‌شود و به آمریکا فرستاده می‌شود و محافل آمریکایی که باید بدانند، می‌دانند و خوب منابع اطلاعاتی‌شان هم وسیع است. ولی خوب، هیچ بازتاب مثبتی ما از این تلاش‌های خودمان، یعنی من به‌عنوان تلاش‌های خودم و دوستان هم‎فکرم ندیدم.

س- شما با مقامات آمریکایی فقط با ارپین مایر بود که تماس داشتید؟

ج- بله، دوبار آن هم به علت مسافرت ایشان به آذربایجان.

س- کجا ایشان را دیدید، آقا؟ در سفارت؟

ج- نه در کتابخانۀ کندی.

س- کتابخانه کندی کجاست؟

ج- در تبریز.

س- شما این صحبت‌های‌تان را راجع به حکومت هویدا تمام نکردید.

ج- خواهش می‌کنم. ما آمدیم تا آن‌جا که رسیدیم ما به بودجۀ سال ۵۴ در سال ۵۳. و عرض کردم برخورد سطحی که با هویدا پیدا شده بود و کینۀ این در دل هویدا خیلی عمیق بود در این طرح بودجه به بیرون زد و همان‌طور که یادآور شدم ساعت هشت شب بود که نوبت صحبت به من رسید و من طبق مذاکرات قبلی که با رفقای خارج از پارلمان داشتیم قرار بود که این مسئلۀ حقوق بشر آمریکا و صداقت این تز را لااقل در مورد ایران به نوعی آزمایش کنیم.

س- این سخنرانی چه بود آقا؟ قبل از دستور بود، چه فرمی بود؟

ج- این در بودجۀ سال ۴۵ بود. در طرح بودجۀ سال ۵۴ بود. زمان از لحاظ سخنران نامحدود و میدان سخن ‌باز. یعنی هیچ محدودیتی نه از لحاظ زمان داشت. نه از لحاظ دستور جلسه.

س- آقای هویدا خودشان هم می‌نشستند گوش می‌کردند به این سخنرانی‌ها؟

ج- نه همیشه.

س- به صحبت شما گوش کردند؟

ج- به صحبت من متأسفانه نه. نبود و گوش نداد ولی برای جوابش فردا بلافاصله آمد.

س- پس به ایشان گزارش شد.

ج- حتماً. بله خوب. بی‌تردید. و من وقتی رفتم پشت تریبون، خوب، صحبت را از آن‌جا شروع کردم که حکومت در دنیای امروز به چند نوع تقسیم شده که البته ظاهراً همه به نام مردم حکومت می‌کنند ولی حکومت‌هایی هستند که این‌ها تصمیمات را در اتاق‌های دربسته می‌گیرند و این تصمیمات اجرا می‌شود و مردم از تصمیماتی که در مورد آن‌ها گرفته شده مدت‌ها بعد از اجرا از آن تصمیمات باخبر می‌شوند. خوب این‌ها حکومت‌های فشار و دیکتاتوری است. حکومت‌هایی هست که تصمیمات در کوچه و بازار گرفته می‌شود و یک نوع هرج‎ومرج و لاقیدی بر جامعه حکومت می‌کند که نوعش حکومت‌های آنارشیسم و از این قبیل. ولی مقبول‌ترین حکومت، حکومتی است که بین مردم و حکومتگران یک نوع رابطۀ اجتماعی و یک نوع پارتیسیپاسیون مردم مشهود باشد. یعنی دولت به، عنوان اداره کنندۀ جامعه. مردم به‌عنوان برخوردار از انتخاب یک دولتی بتوانند در یک جایی از پایگاه اجتماعی به هم برسند. یک دست از بالا، یک دست از پایین. و در یک جا این دو دست به هم برسند. در حقیقت تصور دو نوع رهبری، رهبری مردم و رهبری هیئت حاکمه. وقتی حرف من درست به این‌جا رسید آقای سعید نایب رئیس مجلس بود و در صف نمایندگان و ایشان شدیداً از آن پایین اعتراض کردند. گفتند آقای بنی‌احمد، ما نه رهبری از بالا داریم نه رهبری از پایین. ما فقط یک رهبر داریم. این در حقیقت، من در قیافۀ نمایندگان و در قیافۀ سعید احساس کردم که خوب، این حساب شده. البته…

س- حساب شده این حرف را زده است.

ج- بله. و این قبلاً…

س- منظور شما چیست که حساب شده این حرف را زده است؟ یعنی به او دستور داده شده بود که این حرف را بگوید یا این‌که برای خوش‌آمد شاه این را در مجلس گفته است.

ج- نه. مسئله شاه نبود. این‌ها حساب کرده بودند که من به‌عنوان مخالف صحبت خواهم کرد با زمینه‌ای که از صحبت‌های اولیه در دست بود به نحوی می‌خواستند مرا برای همیشه در دوران آن مجلس کوبیده باشند و از گردونه خارج کنند. و به همین علت مأموریت‌هایی به چند نفر از وکلای سرشناس در این مورد داده شده بود. منتهی بعد به روایت خود یکی از دست‌اندرکاران گفت که «سعید اتفاقاً حواسش پرت شده بود. با رفقایش صحبت می‌کرد این مطلبی را که به تو زد چند لحظه دیرتر زد و درست سر آن عبارتی که تو رسیدی گفتی رهبری از بالا، رهبری از پایین آن‌جا نزد و بعد به او گفتند این طوری گفته‌اید و او برگشت آن حرف را زد و زمانش با آن تطبیق نمی‌کند.» من احساس کردم پرونده‎سازی دارد می‌شود با موجی که در مجلس دیدم. خوب، صحبت را دیگر در آن‌جا عوض کردم برای این‌که آن نتیجه‌ای را که خواستم بگیرم گرفتم که نه آقایان هنوز یا بی‌خبرند، یا فشار حقوق بشر روی دوش‌شان هنوز نیامده است. در نتیجه به مسائل دیگری که مربوط به بودجۀ سال ۵۴ بود پرداختم و شروع کردم به انتقاد از وضع کشاورزی مملکت و تمام بقیۀ وقت را که تا ساعت دوازده شب طول کشید من از نارسایی سیاست کشاورزی و اصلاحات ارضی و این‌که موجبات چه تغییرات کیفی در جامعه دهقانی ایران شده است و آقایان دنبال آمارها و انفرماتیک‌های خیالی و کاخ‌هایی که ساخته‌اند نمونه‌اش برای تزئیین کاخ کشاورزی در بولوار الیزابت از کجا کارشناس آورده‌اند، رنگ آن را چه‌جوری انتخاب کرده‌اند، نمی‌دانم، چه کارها کرده‌اند. شروع کردم به مسائل بودجه و تقسیم‌بندی اعتباراتی که این‌ها برای شهرستان‌ها، برای کشاورزی، برای آموزش‎وپرورش، شدیداً و یک مقدار هم عصبانی شده بودم برای این‌که وقتی که آدم پشت تریبون هست زخمی می‌شود یک مقدار طبیعتاً عصبی است. حملات من خیلی تند بیشتر روی وزارت کشاورزی بود که قبلاً خدمت‌تان یادآور شدم که مسئلۀ دهقانی را در ایران مهم‌ترین مسئلۀ کشور می‌دانم. بعد ساعت دوازده رئیس اعلام تنفس کرد و جلسه تعطیل شد برای فردا. صحبت من ناتمام ماند برای فردا. ما آمدیم منزل و ظاهراً هیچ اتفاقی نیفتاده بود. سعید یک حرفی گفته بود من هم جوابی داده بودم و تمام شده بود. فردا که من اول وقت آمدم به مجلس قیافه مجلس را کاملاً قبل از تشکیل اعلام رسمیت جلسه دگرگون دیدم. یعنی احساس کردم که همه با یک نگاه عجیب و غریب من را نگاه می‌کنند و غافل از این‌که در این فاصلۀ شب یک مسائلی گذشته است. بعد که وارد مجلس شدم دیدم که آقای هویدا و هیئت دولت گوش‎تاگوش حضور دارند و معمولاً نخست‌وزیر هر روز چند دقیقه‌ای می‌آمد و به‌عنوان تشریفات یک نیم ساعتی می‌نشست و می‌رفت. آخر بودجه که نمایندگان صحبت‌های‌شان تمام می‌شد می‌آمد و به همه سخنرانی‌ها یک‌جا جواب می‌داد. خوب، من با سابقه‌ای که از شب داشتم دیگر نمی‌خواستم زیاد صحبت کنم. می‌خواستم ببینم که ماجرا یک‌جا رسیده است. چون باید می‌دانستم چه‌جوری عکس‌العمل نشان بدهم. وقتی رئیس دعوت کرد و رفتم دنبالۀ صحبت را خیلی کوتاه در عرض شاید نیم ساعت تمام کردم و حرف خیلی داشتم. آمدم بلافاصله رئیس خطاب به هویدا گفت آقای نخست‌وزیر بفرمایید ایشان آمدند پشت تریبون بعد از این‌که با عصبانیت و ناراحتی که خیلی از هویدا نادر بود این ژست عینک را درآورد و زد و درآورد و زد و مقدماتی را شروع کرد و کشاند به صحبت‌های دیشب من. و بعد دستش را گرفت به جایی که من نشسته بودم و عین عبارت او همین است که در صورت‎جلسات مجلس منعکس است.» کسانی که به خود، کسانی که با الهام مستقیم از خارج، «دستش به طرف من بود.» به خود اجازه می‌دهند در چون و چند رهبری ملت ایران فلسفه‌بافی کنند زیر چرخ‌های رستاخیز خرد خواهند شد». من دیدم که همه برگشتند به من نگاه می‌کنند. من پا شدم که آقای رئیس نگذارید این حرف‌ها را بزنند. بعد در آن لحظه که خوب، مجلس به هم خورد و همهمه و پا شدن من و این‌ها، آقای رامبد من را گرفت از جلسه آورد بیرون. و من خوب، مستقیم دیگر از آن‌جا آمدم بیرون از بهارستان پیاده و قدم‌زنان آمدم به دفترم. آمدم و یک ساعتی بودم تا ظهر و بعدازظهر یکی از نمایندگان مجلس که آشنا بود و رفت‎وآمدی داشتیم درحالی‌که می‌خواست نشان بدهد که جسارتی به خرج داده و از خود گذشتگی کرده، آمد به خانۀ ما و گفت که بله، بعد از تو این‌طوری شد و آقای هویدا شدیداً به تو حمله کرد.

س- ممکن است بفرمایید این نمایندۀ مجلس چه کسی بود؟

ج- ایشان آقای مجتهدی بود که بار اول از آذربایجان انتخاب شده بود. یک جوان سی‌ودو سی‎وسه ساله‌ای بود که پدرش از آزادی‌خواهان معروف آذربایجان بود. عرض کنم، بعد تا جلسۀ بعد دیگر خوب بودجه مطرح بود آن جلسات همان‌طور پشت سر هم ادامه داشت و من آمدم به مجلس. این بار قیافه‌ها ده بار شاید بیشتر از آنچه که من روز حضور نخست‌وزیر دیده بودم بدتر شده بود. یعنی حتی همین آقای مجتهدی یا افراد مشابه ایشان که یک سلام و علیکی با من از بیرون داشتند قبل از نمایندگی این‌ها وقتی من را در سرسرا می‌دیدند من می‌دیدم که این‌ها اصلاً دستپاچه شده‌اند و نمی‌دانند چه‌کار کنند. اگر سلام و علیک بکنند پیشخدمت‌ها و مأمورین مجلس و مستخدمین می‌بینند و اگر نکنند خوب یک مقدار رودربایستی اخلاقی و این چیزها. و من این را واقعاً در قیافۀ یک مشت آدم بیچاره کاملاً درک کردم. طوری که دیگر گفتم خوب، چند روزی من اصلاً نروم به مجلس. و این چند روز نرفتن من ادامه پیدا کرد در حدود شاید دو ماه سه ماه من پا به مجلس نگذاشتم. بعد دیگر به تدریج باز آمدم به مجلس و چون سابقۀ بیماری قلبی هم داشتم این بود که آقای رئیس مجلس بیشتر تشویق می‌کرد که استراحت بکنم و غیبت‌های من هم منظور نمی‌شد با وجود این‌که در صورت‎جلسات منعکس می‌شد ولی به‌عنوان غیبت از مقرری مجلس کسر نمی‌شد و به صورت یک امتیاز که من به مجلس نیایم به من تشویق می‌شد که به مجلس نروم، بعد این جریان ادامه پیدا کرد تا تابستان همان سال که من دیگر وضع را طوری دیدم که واقعاً هیچ راهی جز طرح استیضاح از دولت آقای هویدا در بین نبود. چون دیگر مسئله از سؤال و جواب و نطق و این چیزها گذشته بود. و من این متن را تهیه کردم.‌

س- متن استیضاح را.

ج- متن استیضاح را خیلی مفصل که شامل سیزده سال حکومت ایشان می‌شد و آماده بودم که این را روز چهارشنبه در مجلس مطرح کنم و جز دو سه نفر هر کس از این موضوع اطلاعی نداشت ولی نمی‌توانم بگویم به وسیله چه کسی درز کرده بود ولی به‌هرصورت درز کرده بود و برای روز پنجشنبه که در روز سه‌شنبه دو روز قبل از موعد مجلس اعلام تعطیلات تابستانی کرد. و همان روز ظهر آقای هویدا از نخست‌وزیری استعفا کرد و این شاید به خاطر این بود که نمایندگان مجالی برای بحث در این که چطور حکومت سیزده ساله یک‌باره برچیده شد، این را نداشته باشند، البته نه به خاطر استیضاح من. و خوب دیگر مسئله منتفی بود برای این‌که با دولت آموزگار نمی‌شد این مسئلۀ استیضاح را مطرح کرد. هنوز دولتی که به وجود نیامده بود. حالا من اگر از مسئولیت مشترک می‌گرفتم یک چیز خیلی بی‌معنی از آب درمی‌آمد برای این‌که مسئول مستقیم به عنوان یک صدر اعظم نه تنها نخست‌وزیر هویدا بود. البته هویدا می‌گفت که نه من هم نیستم برای این‌که روزی در مجلس گفت که، خطابش نمی‌دانم به چه کسی بود، که «بعضی‌ها صحبت از شخص اول مملکت می‌کنند و این معنایش این است که شخص دومی هم وجود دارد و من اخطار می‌کنم به کسانی که این عبارت را به کار می‌برند ما فقط یک رهبر داریم شخص اولی وجود ندارد.» یک آدمی که طرز تفکرش این‌طوری بود یا می‌خواست به جامعه تلقین بکند مسلم خودش اگر شخص اول نبود شخص دوم بود. برای این‌که بسیاری از موجودیت سیستم، سیستم فشار که منتهی به نابودی شد در حکومت هویدا پایه‌گذاری شد. حتی آلودگی مالی شاه و خاندانش به آن درجه، به آن شدت از حکومت هویدا شروع شد و در زمان حکومت علم هم چنین چیزی وجود نداشت. یکی از رجالی که با آقای علم مأنوس بوده در یکی از دیدارهایی که با من داشت به‌عنوان خاطرات خودش نقل می‌کرد که علم در روزهای آخر زندگی‌اش در اروپا روایت کرده است که شاه وقتی از طریق هویدا، نه مستقیماً، آلوده شد به مسائل آن‌چنان مالی و حق و حساب گرفتن از سرمایه‌گذاری‌ها، فروش نفت و امتیازات، خریدهای تسلیحاتی و فلان… بالاجبار شخص علم هم در معرض و کوران این استفاده قرار گرفت و می‌گفت، روایت از علم «که علی‎رغم کراهت من این سوءاستفاده‌ها به من پیشنهاد و تحمیل شد.» بله این بود که دولت هویدا رفت و دولت آموزگار آمد و ما در مجلس در همان دوباره سنگر قبلی خودم بودم و خیلی مطالب بود که دولت با یک عنوان دیگری روی کار آمده بود. دولت با تیتر دولت صداقت خودش را به مجلس معرفی کرد به مفهوم این‌که دولت قبل دولت دروغگو بود و می‌خواست به این طریق جامعه را التیام بدهد که این دولت دولت صداقت است و صراحت است. ولی خوب، از همان قدم اول ترکیب هیئت حاکمه تغییرناپذیر معلوم بود که هیچ‌گونه تغییری در داخل قضایا وجود ندارد مضافاً بر این که نخست‌وزیر برای مصونیت از هر نوع تعرضی مقام وزارت دربار را تصاحب کرده بود. این جریانات پارلمانی بود که البته با وزرای آقای آموزگار مخصوصاً با رئیس مجلس کشاکش خیلی زیادی داشتیم و ریاضی از اول دوره بیست‎وچهار تمام آیین‌نامۀ داخلی مجلس را زیر پا گذاشت. و آن‌چنان کرنشی در مقابل دولت هویدا و آموزگار و، عوامل حکومتی داشت که هیچ مأمور اجرایی واقعاً به آن درجه از اطاعت محض نبود مثلاً ایشان اکثراً وقتی اکثریت، اکثریت عددی حاصل نبود اعلام می‌کرد که تصویب شد. وقتی بارهای اول و دوم ما اعتراض کردیم، حتی یکی دو بار برای دومین‌بار اعلام رأی کرد باز همان حالت باز گفت تصویب شد و در بیرون از جلسه با لحن تهدید به من گفت که «شما چه اصراری برای این‌که تصویب لوایح را خودتان روی نمایندگان بشمارید و این کمیت را حاصل کنید. چه اصراری شما نسبت به تصویب لوایح این‌جوری دارید. شما که خودتان رأی نمی‌دهید پا نمی‌شوید حتی لوایحی که قبول دارید.» گفتم آقا آیین‌نامۀ مجلس است اکثریت که پا نمی‌شوند شما اعلام تصویب می‌کنید بعد برگشت گفت «خوب، اکثریت پا نمی‌شوند مخالف که نمی‌توانند باشند مخالف بودند که در مجلس نبودند، من که نمی‌توانم به زور بلندشان کنم.» عین عبارتی بود که رئیس مجلس ادا می‌کرد که من که به زور نمی‌توانم بلندشان کنم، مشغول هستند، حال ندارد پا نمی‌شوند. اگر مخالف بودند که در مجلس چه‌کار می‌کردند. و واقعاً این‌طوری بود و اگر آن‌ها می‌دانستند که عدم قیام‌شان بازخواست دارد اصلاً دسته‌جمعی… یا همین‌طور عادت کرده بودند قیام می‌کردند یا اصلاً یادشان می‌رفت می‌نشستند و رئیس اعلام می‌کرد تصویب شد. این فرم اداره جلسات مجلس بود. و بارها اتفاق افتاد که در مورد خود من و دیگر نمایندگانی که مخالفت در مجلس را شروع می‌کردند. ایشان اصلاً اخلاق… یک بار من صورت‌جلسه یکی را آوردم این‌جا در مورد لایحۀ انتخاباتی که آ‌موزگار آورده بود به مجلس که در این‌جا به طور علنی رئیس مجلس من را از جلسه بیرون کرد، بر خلاف آیین‌نامه. چیزی که ما می‌گفتیم آن‌موقع در دفاع از قانون اساسی بود. همان قانون اساسی که خودشان یک سال بعد با تمام دست و پا از آن آویزان شده بودند ولی دیگر اعتباری برای این قانون اساسی باقی نمانده بود. وقتی صحبت از قانون اساسی در مجلس به میان می‌آمد این‌ها مثل جن از بسم‌الله بترسد، می‌ترسیدند. از قانون اساسی می‌ترسیدند که پایۀ حزب رستاخیز یکی قانون اساسی بود. این قسمتی از اظهاراتی است که در مورد این لایحه من، لایحۀ انتخابات که دولت آورده بود. بنی احمد: «این لایحه نه فقط در جهت مصالح ملت نیست بلکه در این لایحه آمده است که نیروی انسانی و نیروی موتوریزه و افراد و تمام وسائط نقلیۀ دولتی در اختیار عوامل انتخاباتی قرار خواهد گرفت. چرا این ماشین عظیم انتخاباتی و این تجهیزات دولتی را به کار می‌اندازید. از اصل ۴۳ تا اصل ۴۹ قانون اساسی شرایط تشکیل مجلس سنا قید گردیده است. در این اصول بحث از مصونیت سناتورها نمی‌کند. من مخالف مصونیت سناتورها نیستم ولی شما اصول را رعایت کنید اصول قانون اساسی را رعایت کنید. اصل الحاقی به متمم قانون اساسی را رعایت کنید. حوصله پیاده کردن مقررات و قوانینی را که در این مملکت وجود دارد داشته باشید. شما قانون اساسی را دارید چه لزومی هست که یک اصل دیگر به این صورت به اصول قانون اساسی اضافه کنید. این لایحۀ اصل ششم قانون اساسی را هم تغییر مفهوم می‌دهد و هم تغییر عبارت. به این معنی که به موجب قانون اساسی وقتی دو ثلث منتخبین مردم در پایتخت حاضر باشند مجلس شورای ملی منعقد می‌گردد. در لایحۀ فعلی این اصل هم تغییر عبارت می‌دهد و هم تغییر مفهوم. به نظر می‌رسد این لایحه تحت ارعاب و وحشت از نفوذ نمایندگان واقعی مردم به مجلس شورای ملی آینده تهیه شده است. و اگر مقایسه کنید در تفکیک قوا می‌بینید که هیچ مرزی برای قوۀ مقننه باقی نمانده است. آن‌چنان این مرزها را شخم کرده‌اید که دیگر حدودی به نظر نمی‌رسد. شما غافلید که طرف عتاب و خطاب قانون هستید. بیایید برای ما تعریفی از قوۀ مقننه و مجریه بکنید تا ما بدانیم برای این ملت چه چیزی تصویب می‌کنیم. مادۀ ۸۳ قانون مجازات عمومی را فراموش نکنید خطاب به شما است. جناب وزیر کشور اگر وزرا با استفاده از اختیارات‌شان مردم را از حقوقی که قانون اساسی به آن‌ها داده است محروم کنند به انفصال ابد از خدمات دولتی و محرومیت پنج تا ده سال از حقوق اجتماعی محکوم خواهند شد. بهترین قوانین و ساده‌ترین و طبیعی‌ترین آن‌هاست. این چه اسلوب‌های پیچیده‌ای است که در این لایحه گذارده‌اید. شورای انتخاباتی، انجمن نظارت، هیئت اجرایی. می‌خواهید افکار آزادی‎خواهانه مردم را در وسعت دید خودتان حبس کنید. این چه تباین میان شما و مردمی است که از احساسات وطن پرستی لبریز هستند. چرا می‌خواهید در کوته‎فکری‌های اجتماعی همین‌طور محبوس باشید. جامعۀ ما قبل از این‌که از تورم اقتصادی ناله کند از تورم کمپلکس‌ها ورم کرده است.» در این موقع آقای ریاضی به هوش می‌آید. تازه بنده این مسائل را بالا رد کردم. رئیس: «آقای بنی‌احمد به من اطلاع می‌دهند که شما نمایندگان دولت را غول بی‌شاخ و دم خطاب کرده‌اید اگر چنین است معذرت بخواهید و اگر چنین نیست تکذیب بفرمایید.» بنی‌احمد: «من دولت را نگفتم. هیئت اجرایی لایحۀ انتخابات را گفتم.» رئیس: «اگر راجع به این موضوع معذرت نخواهید مجبورم شما را از جلسه اخراج کنم.» بنی‌احمد: «آنچه من گفتم این بود مراجعی که به موجب این لایحه ایجاد می‌شوند غول بی‌شاخ و دم هستند.» رئیس: «یا معذرت بخواهید یا خواهش می‌کنم از جلسه بیرون بروید.» آقای بنی‌احمد تریبون و جلسه را ترک کردند.

س- چه تاریخی است آقای بنی‌احمد؟

ج- این چهارده خرداد ۵۶. توجه بفرمایید این‌جا بعد که من برگشتم به مجلس حالا به ماجراهای بعدیش کاری ندارم، منظورم این است که رئیس مجلس در چنین موضعی قرار داشت و بیشتر درگیری‌های ما در برخورد با رئیس مجلس و مشکلاتی بود که او بر سر واقعاً یک پارلمانی که می‌توانست خیلی از چیزها را مهار کند و احتمالاً آینده مملکت را در دست بگیرد که متأسفانه مانع اصلی، همان‌طور که عرض کردم، خود آقای رئیس بود. مطالب دیگری هم هست که فکر نمی‌کنم از نظر شما مهم باشد این است که از این‌ها می‌گذریم.

س- مطلب راجع به چیست آقا؟

ج- مطلبی بود راجع به مسئله وبا در ایران و سؤالی که من آن‌موقع از وزارت بهداری کردم و…

س- این در زمان دولت آموزگار است؟

ج- این دولت آموزگار است.

س- لطفاً بفرمایید.

ج- بله، این سؤالی بود از وزارت بهداری در مورد وبا که البته بیش از این که مسئله وبا باشد مسائل دولت صداقت و صراحت که دولت اغفال و به‌اصطلاح تزویر من این‌جا خطاب کردم. و یک چند تکه از این صورت‎جلسه را خدمتتان می‌خوانم.

س- تمنا می‌کنم.

ج- «اگر مسیر حرکت جامعه همیشه بر این منوال باشد وقتی هم که حقایق را با مردم در میان می‌گذاریم مسلم است که پذیرا نخواهند بود. آنچه که ایده‌آل خواهد بود و اهمیت دارد استمرار یک رابطۀ سالم بین مردم و دولت است و هر ملتی به درجۀ هوشیاری و آگاهی خودش هرچه بیشتر سلامت این رابطه را با این رابطۀ مسالمت ‌آمیز درک خواهد کرد. ما می‌دانیم که جامعه یک چیز منجمدی نیست و متشکل از افراد است. حیات دارد، عکس‌العمل نشان می‌دهد موافقت می‌کند، مخالفت می‌کند. و همین مجموع افراد جامعه است که به صورت پذیرای از یک واقعه درمی‌‌آورد بنابراین یک نیروی لایزال در پشت سر این هست. مقاومتش هم ناشی از تک‌تک افراد است. بنابراین یک نیروی بازدارنده قوی نیز هست. مکانیزم یک جامعۀ آگاه هرگز اجازه نمی‌دهد که برداشت‌های شخصی، و یا استدلال‌های شخصی، و یا خیال‌پردازی‌های شخصی خودتان را به‌عنوان سیاست‌های عمومی عرضه کنید و انتظار موفقیت آن را هم در جامعه داشته باشید. اگر جامعه در جهت غفلت و ناآگاهی مردم باشد می‌توان پایه سیاست‌های درمانی یا هر عنوان اجتماعی دیگر را بر غفلت و یا کتمان حقایق بنا نهاد. اما چون ملت ایران ملتی آگاه و هوشیار است بنابراین نقض این معادله را باید در دستگاه‌های اجرایی جستجو کرد اگر هر وزیر بهداری به خیال خود فکر کند که تنها تصمیم او به عدم افشای حقیقت می‌تواند مردم را در غفلت نگاه دارد به نظر من سخت اشتباه می‌کند. سیستم ارتباط نامعقول درمانی در کشور، روابط ۱۴ هزار پزشک و میلیون‌ها بیمار را آن‌چنان به هم ریخته است که وزیر بهداری از یک پزشک عالیقدر که شهرت جهانی دارد به دادسرای تهران شکایت می‌کند و یک مقام عالی‌رتبۀ وزارت بهداری و بهزیستی با مدارک کافی بر علیه وزیر و قائم‎مقام او اعلام جرم می‌کند. این روابط نباید در این حد قرار گیرد و هزاران پزشکی که درمان بیماران را بر پایۀ شرافت پزشکی پیشه کرده‌اند واقعاً از این حوادث رنج می‌برند. در این میان مردمی که بر اثر پنهان‌کاری مسئولان امر عزیزان خود را از دست داده‌اند می‌پرسند پس مسئول کیست؟ چرا حقایق را از مردم کتمان می‌کنند؟ اگر تصور می‌کنید که با پنهان کردن مسئله بیماری و با بنیاد اقتصادی و صادراتی کشور را از خطر به دور داشته‌اید اشتباه می‌کنید. اگر تصور می‌کنید حیثیت درمانی مملکت را در دنیا حفظ کرده‌اید اشتباه می‌کنید. اگر این برداشت را داشته باشید اشتباه کرده‌اید. ارتباط ایران امروز با دنیا طوری نیست که بشود چیزی را پنهان کرد. کوچک‌ترین خبر از خبرگزاری‌ها و از مراکز اطلاعاتی دنیا گزارش می‌شود. کما این‌که بیماری آقای دکتر اعتبار رئیس بیمارستان دکتر اقبال وابسته به دانشگاه تهران در همان روز اول به جهان مخابره شد. این یک معنی وسیعی دارد یعنی کسی که از امکانات درمانی کمتری برخوردار است بیشتر در معرض این بیماری قرار می‌گیرد. بنابراین سیاست اختفا نتایج سه‌گانه‌ای را که ما به خاطر آن ممکن است به دنبال این سیاست اغفال رفته باشیم تحقق نمی‌بخشد. بر اساس اطلاعیۀ وزارت بهداری و بهزیستی که در مهر ماه انتشار یافته است سرکار خانم دکتر معارفی شما بیماری وبا را در مهر ماه اعلام کرده‌اید تمام کنفرانس‌ها و اطلاعیه‌های مربوط به بیماری روده‌ای بوده و نشانی از بیماری وبا هم در بین نبوده است. درحالی‌که به موجب نامه شماره ۳۴۹۳۸ رئیس بیمارستان فیروزآبادی بیماری وبا از اردیبهشت ماه و خرداد ماه در کشور وجود داشته است. حتی در تهران نامۀ محرمانه ادارۀ بهداری و بهزیستی کرمانشاه در اردیبهشت ماه بیماری وبا را اعلام کرده است از سوی دیگر سازمان بهداشت جهانی در نشریه شمارۀ ۴ خود در قسمت آخر ایران را جزو مناطق آلوده در دی‎ماه در مناطق همدان، آذربایجان شرقی، ماکو، آذربایجان غربی و خراسان اعلام می‌کند.» این مفصل است که آخرش اضافه کرده‌ام در مورد سؤال به استحضار می‌رسانم متأسفانه سیاست استتار و پرده‎پوشی وضع دارو و درمان مردم را به کلی دچار اخلال کرده است بلکه ضایعات جبران ناپذیر جسمی و روحی نیز به وجود آورده است. اعمال‎کنندگان سلیقه‌های شخصی موجبات از بین رفتن اعتماد بین طبیب و بیمار گشته و در کشوری که با کمبود پزشک مواجه است ایجاد جنگ روانی مدام کرده است. اصولاً چه نیازی بدین‌گونه پنهان‎کاری‌ها وجود دارد؟ چرا وزیر بهداری از سایۀ خود هم پنهان می‌شود از روبه‌رو شدن با همکاران پزشک خود نیز ترس دارد؟ نتیجۀ این خفاکاری‌ها منزوی شدن از افکار جامعه است و چون از افکار جامعه منزوی شدید تصمیمات‌تان بر پایۀ برداشت‌های شخصی تنظیم خواهد شد و نتیجه آن می‌شود پس از یک سال میلیون‌ها مردم و یک ملت یک سال در تحت درمان آزمایشگاه‌های درمانی شما قرار بگیرد آن‌وقت در یک موقعیت اجتناب‌ناپذیر اقرار کنید که اشتباه کرده‌اید. مگر اشتباه بر معاملات شخصی شما بوده که پای دفتر حسابتان بنویسید. مگر اشتباه در سرنوشت ارث پدریتان بوده است که به حساب ندانم کاری بگذارید؟ اشتباه مسئولیت دارد. شما اختیارات دارید. لازمۀ اختیارات مسئولیت. شما که سوپرمارکت می‌سازید. شما که به مشاوران ناصالح خودتان حتی سازمان بازرسی کتباً از ارجاع مشاغل حساس به آن‌ها شما را منع کرده است، آن‌ها را با مبالغ گزافی برای گردش و تفریح به اروپا یا آمریکا می‌فرستید جز این‌که متأسفم بگویم که هزاروپنجاه خانوادۀ پزشک در یک مدت کوتاه از ایران رفته‌اند. این است سرانجام سیاست درمانی شما که هم پزشک و هم مرجع نظام پزشکی از شیوه‌های نادرست درمانی شما واقعاً به ستوه آمده‌اند. این نوع مطالب و برخوردها همچنان ادامه داشت تا وقایع تبریز و قیام ۲۸ بهمن و ۲۹ بهمن ۵۶ در تبریز.

س- بله. استیضاح شما از دولت آموزگار بعد از این وقایع بود. بله؟

ج- بله، بلافاصله.

س- اول راجع به مسئلۀ قم بود مثل این‌که اتفاق افتاد؟

ج- نه. استیضاح من مستقیماً به وقایع تبریز مربوط بود.

 

 

 

مصاحبه با آقای احمد بنی‌احمد – نوار شماره ۵

 

 

روایت‌کننده: آقای احمد بنی‌احمد

تاریخ مصاحبه: ۱۱ مارس ۱۹۸۴

محل‌مصاحبه: نیس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۵

 

 

س- پس لطفاً شروع بفرمایید راجع به وقایع تبریز توضیح بدهید ببینیم که چه بود؟

ج- بله، وقایع تبریز، عرض کنم که اوایل بهمن ماه صحبت یک سلسله تظاهرات در تبریز مطرح شد.

س- بین کی آقا؟

ج- بین نمایندگان بازار. بین گروهی از دانشگاهیان و مذاکراتی با چند تن از روحانیون تبریز. و مسئلۀ جالب این بود که روحانیت تبریز به دو جناح تقسیم می‌شدند، یکی جناح تندرو بود و یکی جناح معتدل. جناح تندرو هم حتی تا روز ۲۹ یعنی روز دوم قیام حاضر به هیچ‌گونه همراهی و تأیید نبود و مسئله هیچ جنبه قیام نداشت. مسئله جنبۀ یک دعوت بود که ابتدا قرار شد در سالن شهریار دانشگاه تبریز انجام بگیرد ولی چون دانشگاه به‌عنوان یک کانون روشنفکری همیشه در مظان اتهام بود قرار شد که این‌کار در یکی از مساجد انجام بگیرد و رفقایی که در ارتباط با این مسائل تماسی با من داشتند به دو سه نفر از روحانیونی که در طراز اول به‌اصطلاح خوشنامی بودند و ما علاقه‌مند بودیم که در مساجد آن‌ها این دعوت انجام بشود مراجعه شد و هیچ‌کدام از آن‌ها حاضر به همکاری نشدند یعنی اجازۀ تشکیل این اجتماع را در مسجد خودشان ندادند. و ما ناچار شدیم تقریباً یکی از مساجد نیمه‌دولتی را که تقریباً انحصار به مجالس ختم دولتمردان داشت برای این‌کار در نظر بگیریم.

س- حتی آن جناح روحانیت تندرو هم حاضر نشد؟

ج- نه، و استدلال‌شان این شد که ما به محض این‌که حرکتی را از طرف مردم دیدیم اگر این حرکت در حد اعتبار روحانیت بود از لحاظ وسعت و کیفیت حاضریم که به آن بپیوندیم.

س- بنابراین با چه معیاری شما این‌ها را تقسیم می‌کردید و یک گروه‌شان را تندرو و یک گروه‌شان را معتدل خطاب می‌کردید؟

ج- برای این‌که با این‌ها در ارتباط بودیم مسئلۀ روحانیت در آذربایجان از ۲۰ سال پیش یعنی شاید چهار پنج سال قبل از مسئله خرداد ۴۱…

س- ۱۵ خرداد ۴۱.

ج- ۱۵ خرداد مطرح بود. و همیشه جناحی از روحانیت وجود داشت که از هیئت حاکمه انتقاد می‌کرد و این‌ها باز به دو قسمت تقسیم می‌شدند. روحانیتی بود که از لحاظ مرجعیت مقام اول را داشت مثل آقای قاضی. و روحانیتی بود که به صورت وعاظ عمل می‌کردند و این‌ها با هم در ارتباط بودند، یعنی وعاظ تندرو با آن مراجع تندرو. در جامعه این طوری منعکس بود که این وعاظ دستور از آن مراجع می‌گیرند.

س- من منظورم این است که این گروهی که به آن‌ها تندرو خطاب می‌شد چه می‌گفتند که گروه معتدل نمی‌گفتند و نمی‌خواستند.

ج- انتقاد می‌کردند گروه تندرو، در هر شرایطی از شرایط اجتماعی از ۲۸ مرداد تا روز قیام تبریز ۲۸ بهمن ۵۶. ولی جناح معتدل نه، بر حسب اوضاع و احوال ساکت بودند یا تمکین می‌کردند و یا مخالفت می‌کردند. بستگی به اوضاع و احوال داشت. دو نتیجه از این مذاکرات گرفته شد که اولاً اگر وسعت تظاهرات در مسجد و اطراف مسجد طوری بود که در شأن آقایان روحانیت تندرو شد ایشان بپیوندند و روحانیت معتدل گفت ما بعداً بعد از به‌اصطلاح پایان کار اعلامیه می‌دهیم و تأیید می‌کنیم. و این تفاوت دو عملکرد بود و همین‌طور هم شد برای این‌که از بعد از ظهر روز ۲۸ بهمن روحانیت تندرو پیوست به به‌اصطلاح اعتراض مردم. طوری که بعدازظهر تظاهرات شدیدتر از صبح بود و فردای آن روز با وجود این‌که بعدازظهر مردم سرکوبی شده بودند از نو سازمان‌دهی شد و در این روز ۲۹ بهمن مردم کاملاً به‌اصطلاح پیشاپیش خودشان روحانیت را می‌دیدند، روحانیت تندرو را. و این‌ها به میدان آمدند چون کیفیت را خوب دیدند. خوب، مسئله سرکوبی شد به بدترین نوع ممکن برای این‌که در یک سکوت خیلی بی‌معنی بدون این‌که هیچ‌گونه توضیحی به مردم بدهند تمام اخبار قیام و سرکوبی را روزنامه‌ها منتشر کردند.

س- شما حتماً در آن روز در آن‌جا تشریف داشتید. در تبریز بودید.

ج- نه

س- شما نبودید؟

ج- نخیر

س- این دعوت به چه شکل شده بود. اعلامیه‌ای بود که بعضی‌ها امضا کرده بودند؟

ج- نه. هیچ اعلامیه‌ای امضا نشده بود. هیچ کاغذ کتبی هم در بین نبود فقط همین‌طور شفاهی به همدیگر گفته بودند که فلان روز، فلان ساعت در فلان مسجد.

س- بله

ج- عرض کنم وقتی این مسئله پیش آمد و دولت، یک چند روزی هم من صبر کردم ولی اگر اشتباه نکنم روز استیضاح من ۲۱ اسفند بود، دقیقاً فکر می‌کنم همان تاریخ باشد، بله، روز یکشنبه ۲۱ اسفند ۵۶، چند روزی هم من صبر کردم و دولت نمایندگانی را از طرف سازمان بازرسی شاهنشاهی، نمی‌دانم مأمورین ویژه، به آذربایجان فرستاد. یکی از امرای ارتش، یادم نیست چه شخصی، با مأموریت خاصی رفت به آذربایجان و برگشت. ولی هیچ نوع گزارشی حتی به جلسۀ خصوصی مجلس داده نشد. در نتیجه روز ۲۱ اسفند من دولت را استیضاح کردم. و این استیضاح البته خیلی، طرح استیضاح کوتاه بود و دفاع از استیضاح که مفصل هست من یک نسخه به شما خواهم داد.

س- تمنا می‌کنم. من آن را ضمیمۀ نوارهای شما می‌کنم.

س- ولی چون این نسخه منحصر به فرد است من ندارم. با اجازه‌تان تند می‌خوانم برای‌تان. متن استیضاح است و…

س- این‌ها در گزارشات مجلس شورای ملی نیست آقا؟

ج- هست. اگر به آن‌جا برای‌تان دسترسی هست خواندنش لزومی ندارد.

س- خوب بله، این‌ها در گزارشات مجلس شواری‌ملی هست.

ج- بله، عیناً هست.

س- شما فقط می‌توانید کلیاتش را بفرمایید.

ج- بله، عرض کنم چند مورد دولت استیضاح شده. دولت البته نه شخص وزیر کشور. البته منظور از دولت، دولت آقای آموزگار. نوشته شده است متن استیضاح دولت آقای دکتر جمشید آموزگار.

س- بله

ج- عبارتست: ۱ـ حذف نقش مردم و مطبوعات دفاع طبیعی را از جامعه گرفته و آن را آسیب‌پذیر کرده است. فئودالیسم صنعتی و لاشخوران ممکن دست به غارت مردم گشوده‌اند. قدرت خرید مردم هر روز کمتر و بهای کالاهای مصرفی گران‌تر شده است. فساد موجود به جامعه تحمیل و دولت به خوبی آن را تحمل کرده است. این‌ها هستند زمینۀ اصلی حوادثی نظیر حوادث تبریز. این قسمت اول استیضاح بود. قسمت دوم استیضاح مربوط می‌شود به مسئولیت دولت در برخورد و برداشت بعدی از حادثۀ تبریز که در روز استیضاح به‌اصطلاح در همان روز مطابق آیین‌نامۀ مجلس خوانده شد که ۲۱ اسفند بود و دولت برای این‌که هر چه زودتر مسئله را جمع‌وجور بکند و در اذهان، با وجود این‌که چیزی به خارج درز نمی‌کرد، چیزی باقی نماند بلافاصله اعلام آمادگی برای پاسخ‌گویی به استیضاح کرد که در جلسۀ بعدی استیضاح قرائت شد مجدداً و من به تفصیل از آن دفاع کردم. بعد دولت در مقام پاسخ‌گویی فقط به چند جمله اکتفا کرد و مسئله تمام شد و استیضاح در مجلس، عرض کنم، دفن گردید. اظهارات آقای وزیر کشور عیناً در چند سطر این‌جا الان خدمت‌تان می‌گویم. بله، نصر اصفهانی: «با کسب اجازه از مقام محترم ریاست و نمایندگان محترم در پاسخ استیضاح جناب آقای بنی‌احمد به استحضار نمایندگان مجلس شورای ملی می‌رسانم.» عباس میرزایی: «آقای وزیر کشور جنابش را حذف کنید.» پزشک‎پور: «چرا جنابش را حذف کنند. هر نمایندۀ مجلس جناب است.» رئیس: «آقای پزشک‎پور چنین چیزی نیست. اجازه بدهید صحبت کنند.» نصر اصفهانی: «به‌طوری‌که در متن استیضاح ملاحظه فرمودید موجب کمال تأسف است که مطالب و اطلاعات ایشان بر پایه شایعات استوار بود، یا مندرجات برخی از جراید خارجی که معمولاً مطالب را تحریف می‌کنند و آن طور که مورد نظر خودشان است منتشر می‌کنند و یا از منابع غیرمسئول و ناوارد و احیاناً شایعه‌ساز کسب خبر می‌کنند.» چند نفر از نمایندگان: صحیح است. «این‌جا در نهایت صراحت باید به اطلاع برسانم همان‌طور که در برنامۀ تقدیمی دولت به مجلس شورای ملی اعلام شد دولت در راه اجرای اصول انقلاب شاه و مردم گام برمی‌دارد و در این راه نه دولت، نه هیچ فرد ایرانی و مطمئناً مجلس شورای ملی اجازه نمی‌دهد که ثبات و امنیت کشور که اساس همه پیشرفت‌های ما بوده و خواهد بود به بازی و شوخی گرفته شود. به‌طورکلی اجازه می‌خواهم به استحضار برسانم با توجه به این‌که شما نمایندگان محترم با تصویب برنامه دولت در چند ماه پیش و یا تصویب بودجۀ دولت در چند روز پیش دولت را تأیید فرمودید بنابراین پاسخ دیگری به این اظهارات ضد انقلابی ندارم و قضاوت آن را به عهدۀ نمایندگان محترم مجلس شورای ملی واگذار می‌کنم.» رئیس: «آقای بنی‌احمد، فرمایشی دارید؟» بنی‌احمد: «من هیچ‌گونه پاسخی نشنیدم که جواب بدهم و چون هیچ‌گونه توضیحی در مورد استیضاح من داده نشد فکر می‌کنم دولت استیضاح را پذیرفته است.» بعد مطالب دیگری که بالاخره در همان روز دفن شد و عید آن سال دولت به خیال خود با فکر راحت همه‌چیز تمام شد. مسئله‌ای که در آن لحظه به پوچی رژیم پی بردم این بود که همان روز که من دولت را استیضاح کردم آقای رامبد آمد به سراغ من گفت، «اعلی‎حضرت در خوزستان بودند و مسافرت‌شان را ناتمام گذاشتند آمدند به تهران. تنها یک نگرانی وجود دارد و آن این است که در پس این استیضاح شما نباشید و اگر اطمینان کافی وجود داشته باشد که واقعاً خودت هستی هیچ‌گونه ناراحتی وجود ندارد.» گفتم خوب، من چه‌جوری می‌توانم ثابت کنم که خودم هستم. این‌که دست من نیست ناباوری در دست شماست. باز ایشان همچنان اصرار داشتند که من به یک نحوی تضمین بدهم که این استیضاح را از هیچ مرجعی که حتماً چون خودشان و سیستم نیز وابسته به یک سیاست خارجی بود فکر می‌کردند که هر صدای مخالفی هم که شنیده بشود حتماً از یک جایی باید هدایت و اداره شده باشد. این بود که این برخورد آقای رامبد با اظهاری که از قول شاه مملکت می‌کرد برای من واقعاً حیرت‌آور بود که شاه از یک نماینده اطمینان می‌خواهد که خودش باشد.

س- مثل این‌که آقای هلاکو رامبد هم در مجلس گفته بودند که تظاهرکنندگان تبریز از خارج وارد ایران شده بودند. این موضوع صحت دارد؟

ج- بله. در صورت‎جلسات هست. و بیشتر دفاع من از استیضاح از همین مسئله شروع می‌شود با این، عنوان که می‌خواهم آب پاک دست دولت بریزم و بگویم که همه تظاهرکنندگان تبریزی بودند و من تعجب می‌کنم از دولتی که حتی از دخالت در شاخ آفریقا هم صرف‌نظر نمی‌کند و می‌گوید منافع ما ایجاب می‌کند که در آن‌جا هم حضور داشته باشیم چگونه مدعی می‌شود که مرزهایش آن‌چنان بی‌کنترل و بی‌درودروازه است که هزاران نفر از مرزها با شناسنامه‌های مجعول وارد مملکت می‌شوند و این بلوا را راه می‌اندازند.

س- من این را از این نظر پرسیدم که عده‌ای از آقایان گفته‌اند که گروه زیادی از فلسطینی‌ها را وارد ایران کرده بودند که در جریان تبریز دست داشتند.

ج- نخیر

س- حقیقت ندارد؟

ج- نخیر. تمام آن‌ها حتی من اشاره کردم به پروندۀ بازپرسی که در این زمینه در دادسرای تبریز تشکیل شده بود. تمام بازجویی‌هایی که شده بود حتی برای نمونه یک مهاجر روسی که پنجاه سال پیش مثلاً به آذربایجان هم آمده باشد تو این‌ها نبود، توی افرادی که دستگیر شده بودند، در حدود چهارصد پانصد نفر دستگیر شده بودند.

س- بعد از این جریان عرض کنم خدمت شما، جریان جمعۀ سیاه اعتصاب غذای شما بود در مجلس.

ج- بله البته تا آن‌جا خیلی فاصله است.

س- و من اطلاعی ندارم که در این فاصله چه بود. اگر شما لطف بفرمایید آن را توضیح بدهید.

ج- عرض به حضورتان که در این فاصله تغییرات خیلی زیادی در کشور ایجاد شد از اسفند تا اردیبهشت و تا آمدن خمینی به پاریس و قبل از آن تا برخورد دولت و مأمورین انتظامی با روحانیت قم. و حملۀ کماندوهای ویژه به خانۀ شریعتمداری و کشتن یک نفر از آخوندهایی که در منزل ایشان بود و تمام ماجراها که دولت داشت خودش سرعت می‌بخشید به حوادث.

س- من می‌خواهم از حضورتان خواهش کنم که این رویدادهایی را که ذکر کردید خاطراتی را که از هر کدام این‌ها دارید برای ما توضیح بفرمایید.

ج- بله، این حوادث شروع شد عرض کردم با مداخلۀ خود عوامل دولتی. یعنی خود دستگاه‌های دولتی تبدیل شده بودند به یک مجموعه‌ای که واقعاً بلوا بیافرینند. و آن اگر خاطرتان باشد با تشکیل یک کمیته‌ای از طرف آقای مجیدی شروع شد، در فروردین ماه.

س- من یادم نیست آقا. جریان این کمیته چیست؟

ج- بله، آقای عبدالمجید مجیدی که سال‌ها وزیر مشاور و بودجه بودند ایشان یک کمیته‌ای مخفی تشکیل دادند برای انتقام از آن‌هایی که نسبت به مسائل روز انتقاد می‌کنند و با عوامل دولتی درگیری دارند و این کمیته چندین فقره هم دست به عمل زد که مضروب کردن چند تن از روشنفکران، حمله به جلسات شعر، شب‌های شعر در مؤسسه گوته از آن‌جمله بودند، از کارهای ایشان بود. و ایشان این‌کار را به طور رسمی شروع کردند و بعد به زیرزمین کشاندند. به‌طوری‌که برای بار اول از تمام نمایندگان برای شرکت در این مسئله دعوت کتبی کردند و من همان روز که این دعوت‎نامه را گرفتم یک تلگراف به ایشان کردم. این تلگراف را من این‌جا آ‌ورده‌ام برای شما. تلگراف کردم، حزب رستاخیز ملت ایران ـ تهران ـ آقای عبدالمجید مجیدی «درست چند لحظه پس از تهدید تلفنی سازمان زیرزمینی انتقام، دعوت‎نامه‌ای به امضای جنابعالی هماهنگ کننده جناح پیشرو برای ساعت ۴ بعد از ظهر روز یکشنبه دهم اردیبهشت ماه دریافت کردم. من که به علت عدم شرکت مطلق در جلسات جناحی و غیرجناحی مدت یک سال از نعمت معافیت دریافت چنین دعوت‎نامه‌ها برخوردار بودم معلوم نشد دوباره چرا و به چه علت به یاد ابواب‎جمعی شما افتاده و دعوت به جلسۀ جناح شده‌ام. صراحتاً به اطلاع شما می‌رسانم که من شما را صالح به مداخله در امور سیاسی کشور نمی‌دانم بلکه عقیده دارم با به باد رفتن میلیاردها ثروت این ملت در دوران وزارت شما می‌بایست منتظر دعوت‌نامه از دادگاه صلاحیت‌دار باشید. نه این‌که در لباس رهبر و زعیم برای دیگران جلسه تشکیل بدهید و دعوت‎نامه بفرستید. آن‌جا که علی‌الظاهر تخصص و حدود صلاحیتتان بود چنان کردید و این‌جا که به کلی در بیراهه هستید با آثار نامبارک مشهودش پناه بر خدا. شما با تشکیل کمیته‌های اقدام و دعوت مردم به قیام علیه یکدیگر و به دنبال آن پیدایی سازمان زیرزمینی انتقام نشان دادید از سیاست نیز همان قدر می‌فهمید که از برنامه‌ریزی و اقتصاد می‌فهمید. با این عمل نمی‌گویم که با آبروی خود بلکه با حیثیت کشور بازی می‌کنید. بنابراین به شما تذکر می‌دهم که از ادامۀ مداخلۀ ناروای خود در امور سیاسی اجتناب بورزید و جنگ روانی که ایجاد کرده‌اید پایان بدهید.» این تلگراف را من به عنوان نمایندۀ مجلس به ایشان مخابره کردم. منظور این بود که تمام عوامل دولتی تبدیل شده بودند به یک منظومه‌ای که واقعاً خودشان بلوا درست می‌کردند.

س- چرا؟

ج- من فکر می‌کنم ناخودآگاه این‌ها این کارها را می‌کردند یعنی عوامل خارجی غرب منظورم آمریکا از یک طرف رژیم را پشتش را خالی می‌کرد و از طرف دیگر این‌ها را تشویق به این شکل مبارزه با مخالفین خودشان می‌کرد. برای این‌که خوب، یک ارزیابی درست این بود که این‌ها دیگر مرد میدان این مبارزه و حوادثی که دارد پیش می‌آید نیستند ولی عمد بر این بود که این‌ها را به عنوان مهره‌های مقابل مردم نگه دارند. اگر برای روبه‌روی مردم، روبه‌روی حوادث آدم‌های موجه ملی و آن‌هایی که واقعاً بافت جامعه را می‌شناختند می‌فرستادند طبیعی بود که می‌شد مردم را در جاهایی کنترل کرد و یا مسیر حرکت اجتماعی را در یک بستر سالمی انداخت. اما هدف این نبود. هدف این نبود که به آن‌جا بیفتد. هدف این بود که به این‌جا بیفتد. برای این‌که به نظر من وقتی قرار شد که این‌ها پشت شاه را خالی کنند پشت رژیم را خالی کنند باز دنبال یک نفر می‌گشتند یک آدم می‌گشتند. و این آدم وجود نداشت. این‌ها حوادث را می‌آفریدند که این آدم پیدا بشود و این سرمایه‌گذاری روی خمینی و این‌ها همه‌اش به نظر من افسانه است. خمینی یک انسان متروکی بود در نجف و روزی هم که حرکت دادند از نجف به طرف پاریس به امید این‌که شاید یک چیزی ساخته بشود. یعنی یک چیزی ساخته شده آن‌جا نبود. بود یک چیزی که وجود… آن‌جا…

س- یعنی شما می‌خواهید بفرمایید که آمریکایی‌ها در آوردن خمینی از نجف به پاریس دخالت مستقیم داشتند؟

ج- دقیقاً. خود آقای خمینی می‌گفت «وقتی من از خانه بیرون آمدم در تاریکی دو نفر را تشخیص دادم آقای یزدی بود نفر اول. نفر بعدی نمی‌دانم کی بود همراه ایشان که تمام موانع عبور ما و خروج ما را در کویت و ترانزیت را تا پاریس حل کرد و حتی مأمورین عراقی را هم ایشان در این مسیر از سر راه ایشان برداشتند.»

س- به نظر شما آمریکایی‌ها چه انگیزه‌ای برای این‌کار داشتند؟

ج- آمریکایی‌ها شاه را کافی برای هدف‌های خودشان نمی‌دیدند.

س- چرا؟ شاه که همه کاری را انجام می‌داد. آقای کیسینجر می‌گفت «هیچ‌وقت چیزی نبود که ما از شاه خواسته باشیم و او به ما نه گفته باشد».

ج- به دلیل این‌که به همان دلیل که احساس کرده بودند که شاه یک فرد است و این یک فرد هیچ‌گونه زمینۀ مردمی ندارد و تمام نیروی داخلی را در مقابل خودش قرار داده یعنی تمام تودۀ ملت ایران را در برابر خودش قرار داده است تمام اصلاحاتی که به تلقین آمریکایی‌ها به عنوان اصلاحات ارضی، سپاه دانش، غیره و انقلاب در ایران صورت گرفته است هیچ کدام نتایجی را که از لحاظ سیراب کردن جامعه به‌عنوان این‌که مسئلۀ گرایش طبقۀ روشنفکر یا توده‌های مردم را به یک تمایلات اکسترمی از بین ببرد نبود. یعنی جامعه نه تنها ایست کرده بلکه روز به روز به حالت انفجار خودش پیش رفته.

س- یعنی منظور شما این است که برای آمریکایی‌ها رژیم شاه کربرد خودش را از دست داده بود و به‌اصطلاح اسقاط شده بود؟

ج- کاملاً. آمریکایی‌ها فکر می‌کردند با اصلاحاتی که به دست شاه انجام می‌دهند می‌توانند مردم ایران را راضی و جامعه را به طرف پیشرفت و نوع آزادی که خودشان متر کرده بودند ببرند. ولی در عمل چنین نشد و از قبل هم معلوم بود که چنین نخواهد شد و این فریادها و ناله‌های ما هم این بود که این نخواهد شد. منتهی خودشان وقتی احساس کردند که نشد و شاه و تمام سیستم کشور بند شده روی یک نوع استبداد به‌اصطلاح قرون وسطایی هم نه، برای این‌که اگر بخواهیم آن نوع مستبدین قرون وسطایی را در نظر بگیریم این‌ها لااقل مستقل بودند ولی نمونۀ استبدادهای مدرن که در کشورهای فشار وجود دارد هیچ کدام از این‌ها مستبدین قائم به ذات نیستند و نبودند. همۀ این‌ها یک عامل پشتیبان خارجی داشتند. اما در داخل این‌ها خداوندان همه‌چیز بودند. یعنی شاه در داخل شخصی بود که در یک شب می‌توانست یک طبقه‌ای را حذف بکند. فئودالیته از مسئلۀ زراعی ایران یک شبه حذف می‌شود. طبقۀ به‌اصطلاح بورژوازی کمپرادور در عرض یک ماه خلق می‌شود در کنار سیستم شاه. و یک چیزهایی که نشان می‌داد خوب، یک قدرت فوق‌العاده با دستگاه‌های اطلاعاتی‌اش که همیشه این را باد می‌زدند که چندین برابر نشان بدهند.

س- آقای بنی‌احمد بعد از استعفای آقای آموزگار دولت آقای شریف‌امامی سرکار آمد. شما چه خاطراتی از آن دوره دارید و تجربیات شما با دولت آقای شریف‌امامی چه بود؟

ج- اولین دیدار من با آقای شریف‌امامی قبل از تشکیل دولت ایشان بود روز جمعه‌ای بود ایشان به من تلفن کردند که یک ملاقاتی با هم بکنیم و قرار ملاقات را در بنیاد گذاشتند.

س- بنیاد پهلوی؟

ج- بله. صبح تلفن شد و ملاقات ما به ساعت یازده یا ده‎ونیم همان روز. من رفتم و وقتی از اتاق انتظار ایشان رد می‌شدم مستقیم به اتاق ایشان چون منشی‌اش می‌بود، برای این‌که ایشان ساعت برای دیدار تعیین کرده بود، توی اتاق انتظار دیدم که آقای مسعودی و آزمون و یک چند نفر دیگری آن‌جا نشسته‌اند. من رفتم و هیچ صحبت تغییر دولت هم در بین نبود. البته ما یک برخوردهایی در این فاصله با آموزگار داشتیم هم مثبت هم منفی و یک مذاکرات. یک مذاکرۀ مستقیم با خود ‌آموزگار. یک مذاکره با آقای رامبد در مورد این‌که می‌خواستند ثابت کنند که آموزگار در حوادثی که به وجود آمده هیچ‌گونه سوءنیتی ندارد و اگر یک برنامۀ ملی و ایرانی در بین باشد ایشان از یک گروه در کنار هیئت دولت هم حاضر به تبعیت هستند. یعنی منظورش این بود که اگر تو و چند نفر دیگر وجود دارند، فعالیتی می‌کنند و این‌ها تشکیل یک سازمانی را داده‌اند و یا می‌توانند بدهند دولت حاضر است خودش را در کنار این سازمان و در خدمت هدف‌های درست این سازمان قرار بدهد. ولی دولت خودش نبود یعنی اگر آموزگار هم شخصاً این حسن‎نیت را داشت هیچ‌گونه صاحب اختیاری نبود. برای این‌که تصمیمات در ورای تصمیمات آموزگار بود. حتی می‌توانم بگویم در ورای تصمیمات شاه بود. در فاصلۀ استعفای آموزگار و روی کار آمدن آقای شریف‌امامی من سفری به تبریز کردم. یعنی بعد از جریان استیضاح و وقایع تبریز من به تبریز نرفتم. من هر هفته می‌رفتم دو روز.

س- معذرت می‌خواهم این مسافرتی که شما الان اشاره کردید قبل از ملاقات شما با آقای شریف‌امامی بود؟

ج- بله. در دوران آخرین ماه‌های حکومت آقای آموزگار بود، اواخر خرداد بود. و علت عدم مسافرت هفتگی، تعطیل مسافرت‌های هفتگی من به تبریز در ارتباط با آن وقایع بود. و من نمی‌خواستم که وقایع ۲۸ بهمن ۲۹ بهمن یا به نوعی تکرار بشود یا من در ارتباط با عواملی قرار بگیرم که ناچار به یک سلسله عکس‌العمل در مقابل دولت باشم. برای این‌که خوب، آن عوامل در تبریز یک موقعیتی داشتند. به‌هرصورت مصلحت اجتماعی را در این می‌دیدم که ارتباط مستقیم به صورت رفت و آمد با تبریز را نداشته باشم. ولی وقتی آغاز تعطیلات تابستانی نزدیک بود این سفر را انجام دادم و چون پیش‌بینی می‌کردم که برخوردی بین من و مقامات دولتی صورت خواهد گرفت به این دلیل که پیغام‌هایی داده شد که از این سفر خودداری بکنم. این بود که من دو سه نفر از خبرنگاران خارجی را همراه خودم بردم.

س- این پیغام‌ها از کجا می‌آمد، آقا؟

ج- پیغام‌ها از طریق آقای رامبد می‌آمد. از طریق استاندار آذربایجان شرقی می‌آمد. از طریق رئیس مجلس می‌آمد و از طریق دوستانی می‌آمد که با دولت در ارتباط بودند. و به همین علت من چند نفر از خبرنگاران خارجی را در این سفر با خودم بردم که اگر اتفاقی افتاد از لحاظ حوادث پیش‌بینی نشده، خوب، حضور این‌ها یک مقدار جلوی اقدامات بی‌رویۀ دولت را بگیرد. به عنوان این‌که احتمال مخابره‌اش به دنیا هست، و چون آن‌موقع خبرگزاری‌ها یک مقدار اخباری را از ایران می‌توانستند علی‎رغم دولت و خبرگزاری پارس مخابره کنند. کما این‌که در آن فاصله ما حزبی تشکیل دادیم جمعیتی تشکیل دادیم به نام «اتحاد برای آزادی» و این جمعیت توأم با سروصدای زیادی در داخل مجلس که به روزنامه‌های روز کشانده شد.

س- منظورتان از «ما» کیست؟

ج- کسانی که حزب را جمعیت را تشکیل دادند.

س- شما بودید و دیگران. ولی آن دیگران چه کسانی بودند؟ ممکن است اسم‌شان را بفرمایید؟

ج- یک دوره صد و بیست و چند نفری به عنوان هیئت مؤسس این حزب در پارک هتل تهران با حضور خبرنگاران داخلی و خارجی اعلام موجودیت جمعیت را کردند، که این جمعیت همین‌طور ادامه پیدا کرد تا انقلاب و بعد از انقلاب تبدیل شد به حزب، مرامنامه‌اش را تنظیم کرد و از جمعیت به حزب تبدیل شد. حالا منظورتان از «کسان» و «ما» اگر اسم بردن…

س- رهبران اصلی‌شان را لااقل بفرمایید.

ج- بله آن موقعی که با ما بودند بیشتر افرادی بودند که تمایلات یک مقدار ظاهراً چپ در اجتماع داشتند نه چپ آن شکلی که…

س- نه چپ افراطی چپ معتدل.

ج- ناوابسته بگوییم بهتر است. چپ ناوابسته.

س- بله، چپ مستقل.

ج- بله، عرض کنم آقای دکتر شمس بود آقای دکتر فروهر بود از افرادی که در این کسوت بودند. آقای دکتر مرتضی راوندی بود. عرض کنم، آقای دکتر طاهری بود. دکتر ذکا بود و دیگران. دکتر نجفی بود. خیلی‌ها که الان اسامی به آن شکل یادم نیست. دکتر رازی بود. عرض کنم، یکی از نمایندگان مأموریت پیدا می‌کند که راجع به این مسئله و تشکیل این جمعیت در مجلس مطالبی را مطرح کند و چیزی که می‌خواست به وجود بیاید در نطفه خفه کند. و این مأموریت را می‌دهند به آقای دکتر دادفر. در همان شب که فردا جلسه علنی بود یکی از آشنایان و نزدیکان دکتر دادفر در مجلسی که با هم بودند آمد پیش من ساعت شاید یک صبح. گفت که فردا در جلسۀ علنی دکتر دادفر بر علیه تو در این زمینه صحبت خواهد کرد. خواستم در جریان قضایا باشی. و ما فردا وقتی آمدیم به مجلس من در سرسرا برخورد کرم با آقای دکتر دادفر گفتم «آقا دیشب دیروقت بود خوب حفظ کردی نطق را یا نه؟» گفت «نه من صحبت نمی‌کنم تابلوی اسامی ناطقین را مگر ندیدی؟» گفتم «خوب، نه یکی وقتش را می‌دهد به تو»، گفت «نه جان تو. پس حالا بیا حقیقت را به تو بگویم. دادند به من نطق را که من صحبت کنم ولی بردم خانه خواندم ساعت دو صبح. دیدم حالا تمام مسائل هیچ‌ چیز، من به‌عنوان یک آذربایجانی بر علیه یک وکیل آذربایجانی دیگر نمی‌توانم این حرف را بزنم. آوردم دادم به خودشان.» حالا خودشان چه کسانی بودند من نمی‌دانم باز. دولت بود، ساواک بود، نمی‌دانم. «گفتم که هر مأموریت دیگری را به جای این به من بدهید من می‌پذیرم من را از این معاف کنید». دادند به آقای صدری کیوان. کیوان صدری یا صدری کیوان نمایندۀ شیراز. او صحبت خواهد کرد گوشی دستت باشد. بعد که آمدیم جلسۀ علنی دیدیم که بله، آقای رئیس یکی را صدا کرد که نوبت شما است بفرمایید. ایشان هم گفتند من نوبتم را دادم به آقای صدری کیوان. آقای صدری هم آمد پشت تریبون و شروع کرد به خواندن نطقی که ساعت سه یا چهار صبح به او داده بودند و مجال خواندن هم پیدا نکرده بود همه را غلط خواند. و طوری که گفت بنی‌احمد می‌خواهد که حزب دموکرات مسیحی تشکیل بدهد و به قدری شور بود که عباس میرزایی از پایین داد می‌زند «مردیکه حواست کجاست؟ سوسیال‎دموکرات می‌خواهد تشکیل بدهد نه دموکرات مسیحی». تو صورت مذاکرات همۀ این‌ها وجود دارد. وقتی بنده رفتم تبریز. خوب، آمدیم به فرودگاه و من از هواپیما پیاده شدم تا به محوطۀ فرودگاه رسیدیم من یک‎مرتبه با جمعیتی روبه‌رو شدم که مثل دریا واقعاً داشت موج می‌زد. و یک‎مرتبه دیدیم که گفتیم چه خبر است؟ گفتند از تمام دهات و روستاها مردم آمده‌اند و گزارش یونایتدپرس این بود که بیش از دویست‎هزار نفر فاصلۀ شهر تا فرودگاه را پر کرده بودند. و طوری این‌ها برخورد کردند که اصلاً دیگر همۀ برنامه‌های ما از بین رفت در آن لحظه و من آمدم بیرون و رودست جمعیت دیگر تمام شد مسائل که با دوستان و با دیگران از همه جدا شدیم خلاصه در یک جایی ما را گذاشتند پایین که صحبت کن. بعد حکومت نظامی هم هست تازه. و من یک شعر آذربایجانی را برای این‌ها خواندم.

س- چه بود آقا؟

ج- و آن این بود: (؟؟؟) معنی‌اش این بود که «حق مانند سیل راه باز می‌کند و به دریا می‌ریزد. هیچ‌کس با انداختن یک سنگ نمی‌تواند جلوی این سیل را بند بیاورد. اگر در تمام دنیا تاریکی‌ها جمع بشوند و دست‎به‎دست هم بدهند قادر نخواهند بود که روشنایی یک شمع کوچک را خاموش کنند.» بعد که آمدیم به شهر، اصلاً امکان ورود به شهر نبود در مدخل شهر دیدیم که یک ردیف تانک جلوی جمعیت را گرفته و جمعیت آن‌چنان آدم‌های، جوان‌هایی که تحریک شده و در حال عصیان که چند نفر را من به چشم خودم دیدم که یقه‌شان را باز کرده بودند. سرشان را با این طرف راست‌شان چپ‌شان کوبیدند به شیشه اتومبیل و خون از گوش‌شان داشت می‌آمد و اصرار به من که از این وسط تانک‌ها پیاده باید برویم از وسط شهر بگذریم.

س- این‌کار را برای چه کرده بودند آقا؟ چرا گوش‌شان را کوبیده بودند که خون بیاید، که محیط انقلابی درست بکنند؟

ج- خوب، شاید دست‌هایی هم در این زمینه در کار بود. ولی آن‌هایی که این‌کار را می‌کردند نه آن‌هایی بودند که می‌خواستند این صحنه را درست کنند. آن‌ها به باور خودشان ابراز احساسات می‌کردند. ولی شاید به احتمال زیاد و وقتی رسیدیم آن‌جا من دیگر در بین دو مسئله بودم. تنها از همراهانی که من از تهران داشتم یک نفر با من بود آن شخصی بود به اسم محمد اقبال که بعدها که توسلی شد شهردار تهران ایشان شد معاون شهردار در دوران انقلاب.

س- یعنی دوران آقای بازرگان؟

ج- دوران دولت آقای بازرگان. و این اصرار داشت که پیاده بشویم از وسط این تانک‌ها ما بگذریم و جمعیت هم این تانک‌ها را می‌شکنند می‌آیند. به من می‌گفت پشت سر را نگاه کن این جمعیت ده‎هزار نفر پنجاه‎هزار نفر نیست این‌جا ده‌تا بیشتر تانک نیست. گفتم آقای اقبال این‌کار درستی نیست. بعد یک سرهنگ دو شهربانی می‌شناختم نجایی‎نژاد، همشهری من بود. آمد پیش من گفت آقای بنی‌احمد شما راضی به کشت‎وکشتار نشوید. بیایید ما از وسط تانک‌ها برای ماشین شما راهی باز کنیم و شما را ببریم. این جمعیت از این راه به‌اصطلاح پری فریک، دور شهر بروند به شهر از وسط شهر نگذرند. و من دیدم عاقلانه‌ترین حرفی است که این افسر می‌زند. چون اگر من هم تسلیم این جمعیت می‌شدم حتماً یک فاجعه‌ای اتفاق می‌افتاد. گفتم شما همین کار را بکنید. این‌ها راه را باز کردند و من به راننده گفتم که برو. البته در این موقع برای این‌که بگذارند ماشین من برود، چون نمی‌گذاشتند، ناچار به شلیک تیر هوایی و گاز اشک‌‌آور و این‌ها که از دوروبر ماشین پراکنده بشوند و ما رد شدیم دوباره تانک‌ها بستند و بعد موتورها ما را اسکورت کردند با آژیر تا محلی که باید می‌رفتیم. خوب، این جریان یک نشانۀ این بود که مردم را به هر کجا می‌شود برد. یعنی اگر می‌گذاشتند این مسیر ادامه پیدا کند، این بستر راه خودش را برود آدم‌های نوع من که خیلی زیاد بودند در ایران می‌توانستند مردم را کنترل کنند. برای این‌که پنج روزی که من در تبریز بودم، اولاً نه حاضر شدم استاندار را بپذیرم و نه حاضر شدم به دیدنش بروم. وقتی دید من به دیدنش نمی‌روم حاضر شد به دیدن من بیاید من نپذیرفتم. و وقتی مردم دعوت کردند برای سخنرانی آن را هم نپذیرفتم. برای این‌که هیچ کدام‌شان را مطابق یک سیاست درست نمی‌دیدم. نه تحریک مردم را به وابستگی و لاس زدن با محافل دولتی را. می‌خواستم در موضع خودم باشم. و در آن مدتی که ما در تبریز بودیم همین روحانیت مبارز تحت تأثیر جو مردمی که از روستاها به تبریز آمده بودند نه طبقۀ شهری تبریز. چون طبقۀ شهری می‌دانید طبقۀ خرده بورژوا و طبقۀ متوسط که ما اسم می‌بریم این‌ها یک مقدار آدم‌های دنبال زیاد حوادث برو نیستند. این‌ها معمولاً وقتی حوادث آفریده شد سعی می‌کنند خودشان را به آن ببندند و از آن استفاده‌های طبقاتی خودشان را بکنند. اما جوی که در تبریز مسلط بود جوی بود که از روستاها ریخته بود. از هر روستایی چند اتوبوس آمده بود با آقای قاضی که آن‌موقع طرف خودش را روشن کرده بود یعنی رفته بود به طرف خمینی.

س- ایشان آیت‌الله هستند؟ آقای قاضی آیت‌الله هستند؟

ج- بودند. کشتند او را مجاهدین. ایشان از من دعوت کرد به مسجد اختصاصی خودش برای سخنرانی و من رفتم. در این سه چهار روز ما تمام مساجد روحانیت تندرو به‌اصطلاح تندرو طرفدار خمینی را از دست این‌ها بیرون کردیم. یعنی چهار پنج مسجد این شکلی هر شب در اختیار ما بود و ما سخنران این مسجد بودیم. و مسائلی که ما می‌گفتیم مسائلی نبود که آقای قاضی می‌گفت. ما برداشت‌های خودمان را داشتیم از وقایع. و تمام تلاش ما این بود که بگوییم که این انقلاب اسلامی نیست. یک انقلاب ملی است، مردمی است. و این‌ها آن‌چنان تحت این جو بودند که هیچ نوع مقاومت یا، عکس‌العملی نشان نمی‌دادند. حتی روز برگشت من هم آقای قاضی فرودگاه آمد بدرقۀ من. و بعد هم به حساب منفی ایشان منظور شد همۀ این‌ها. و بعد یک‎مرتبه تمام ارتباطاتش را با من قطع کرد. منظورم این بود که واقعاً اگر بازی‌های خارجی به نفع این که یک شخص را به ایران مسلط کنند در نمی‌گرفت خیلی، صدها نفر از آدم‌هایی مثل بنی‌احمد و بالاتر ده‌ها مرتبه از من وجود داشتند در جامعه که هرکدام می‌توانستند یک گوشه‌ای از مملکت را بگیرند به نفع آرمان‌های مردم، مردم را تجهیز کنند. و این یک زنگ خطری بود از یک طرف برای دولت. برای این‌که شدیداً شروع کردند دولت عکس‌العمل نشان دادن، از یک طرف برای این روحانیت. برای این‌که قاضی را تهدید کردند دیگران را تهدید کردند، شروع کردند به سرمایه‌گذاری‌های دیگر در آذربایجان از لحاظ ارسال نمی‌دانم، آدم‌هایی مثل مدنی به‌عنوان در مقابل قاضی تراشید. نمایندگان خمینی از تهران.

س- کدام مدنی آقا؟

ج- آن هم ترور شد.

س- ایشان هم آیت‌الله بود؟

ج- بله ایشان هم نمایندۀ خمینی و امام جمعۀ بعد از قاضی بود. بعد از قاضی بود. بعد در این فاصله بود که من برگشتم به تهران و دولت آموزگار استعفا کرد و حوادث هم داشت سرعت بیشتری می‌گرفت. و این دعوتی که روز جمعه گفتم آقای شریف‌امامی با تلفن از آن‌جا آمدم به این مرحله صحبت. وقتی وارد اتاق ایشان شدم و نشستم و بی‌اطلاع از این‌که چه حوادثی هست پشت پرده. ایشان شروع کردند بله، اعلی‎حضرت یک صحبت‌هایی با من کردند و احتمالاً اگر شرایط من را بپذیرند احتمالاً من دولت آینده را تشکیل خواهم داد. می‌خواستم اولاً نظر شما را بدانم و ثانیاً ببینم که شما چه مقدار همکاری با دولت خواهید کرد. خوب، این خبر خیلی غیرعادی بود برای من. گفتم واقعیت دارد این مسئله؟ گفت بله. گفتم شرایط شما پیشنهادات شما چه است که اعلی‎حضرت اگر پذیرفتند شما دولت را تشکیل خواهید داد؟ گفت همۀ آن‌هایی که آقایان می‌خواهند آزادی زندانیان سیاسی، عرض کنم، بازگشت تمام آزادی‌هایی که در قانون اساسی هست. و ایجاد فضای باز سیاسی. تمام نوشته‌ها و گفته‌های مخالفین باید در مطبوعات منتشر بشود ولی هیچ‌گونه توقعی نه تنها اصرار بلکه توقعی از این‌که اظهارات نمایندگان دولت، وزرا منعکس بشود نخواهیم داشت و… گفتم واقعاً شما این‌کارها را خواهید کرد؟ و تغییر تاریخ شاهنشاهی. گفتم تمام این‌ها را اعلی‎حضرت قبول خواهد کرد و شما هم این کارها را خواهید کرد؟ گفت بله. گفتم اگر از ما می‌خواهید من هیچ‌وقت نمی‌توانم رضا بدهم که شما این‌کار را بکنید. گفت برای چه؟ گفتم برای این‌که مردم از شما قبول نمی‌کنند. اگر واقعاً قرار است این امتیازات به مردم داده بشود لااقل کسی بدهد که نمی‌گویم حسن سابقه هیچ سابقۀ مثبت و منفی هم لااقل در جامعه ندارد چون شما یک هویتی به ثبت داده‌اید از شما هیچ کدام از این حرف‌هایی که می‌گویید همۀ این‌ها را هم بدهید هیچ چیزی در جامعه تغییر پیدا نمی‌کند. و حیف است این‌ها داده بشود ولی شما بدهید نه این‌که بگویم شما آدم بدی هستید ولی مردم این‌ها را از شما قبول نمی‌کنند چون آقای شریف‌امامی هستید. البته خیلی ایشان با قیافۀ ناراحت از این مطالب علی‌الاصول هم باید این طوری می‌شد برخورد کرد و من بعد آمدم بیرون.

س- پاسخ ایشان به شما دقیقاً چه بود؟

ج- هیچ‌چیز یک ناراحتی و درهم ریختگی قیافه. خرد شدن احساس کردم طوری که بعدها یکی از آن آقایانی که در اتاق انتظار بوده، اگر اشتباه نکنم آقای مهندس شالچیان بود، روایت کرده بود که آزمون خیلی سر و صدا انداخته است آخر شما چرا با ایشان صحبت می‌کنید؟ خوب و بعد به مسعودی گفته بود. مسعودی مثل این‌که کارگردان تشکیل کابینه بود که چرا آخر ایشان باید ملاقات کند؟ چرا می‌گذارید این ملاقات‌ها صورت بگیرد که روحیه‌اش تخریب بشود فلان بشود؟ که بعد از آن، دو روز بعد دیگر روزنامه‌ها نوشتند که شریف‌امامی مأمور تشکیل دولت جدید شد و بعد ایشان دولت را تشکیل دادند ولی هنوز به مجلس نیامده دولت معرفی نشده رأی اعتماد نگرفته، اعلام حکومت نظامی کردند و وقایع ۱۷ شهریور پیش آمد. البته با تشکیل یک جلسۀ خصوصی در مجلس متأسفانه بعدها من اطلاع پیدا کردم که چندین جلسۀ خصوصی که در مجلس تشکیل شده صورت‎جلسات این‌ها را یا از بین بردند و یا اصلاً برای این‌ها صورت‎جلسه‌ای تشکیل ندادند. درحالی‌که جلسات غیرعلنی و خصوصی مجلس هم در آرشیو مجلس برای خود جایش را دارد و آن‌جا یک مطالبی من گفتم که در دفتر یادداشت‌های روزمره‌ام هست که فکر نمی‌کنم در مذاکرات مجلس وجود داشته باشد. در آن جلسه خیلی مسائل مطرح شد و از جمله راجع به تشکیل دولت آقای شریف‌امامی «که از روزی که دولت شما اعلام مأموریت خودش را برای تشکیل در اختیار رسانه‌های گروهی قرار داده است مسائلی پیش آمده و مطرح شده است که این‌ها مورد قبول جامعه نیست. از جمله گفته شد که علیه سپهبد بازنشسته ارتشبد نصیری اعلام جرم شده است. این اظهارات بنده است.» مگر نصیری دیروز یا امروز مرتکب جرایم شده است نصیری یک ربع قرن تمام است دست در جنایت دارد. حیات بیولوژیکی و میسیون اداری و امنیتی وی تمام شده است. آدمی که در اوج بیماری با مرگ دست و پنجه نرم می‌کند مجرم یا غیر مجرم بودنش چه نتیجه‌ای را می‌تواند تغییر بدهد؟ صدها هزار، هزاران نفری که در دوران مخوف نصیری شکنجه شده و یا از بین رفته‌اند». البته این‌ها یادداشت‌های روزمره است زیاد چیزی نمی‌شود. و باز اشاره به آن مطلبی که گفتم که الموتی آزموده را آیشمن ایران خطاب کرده در آن‌جا گفتم «چه مرجعی باید به این تظلمات رسیدگی کند؟ جنایت نصیری‌ها از روزی شروع می‌شود که فاطمی‌ها را با برانکار به دادگاه آوردند و به دستور آیشمن ایران با برانکار به میدان تیر بردند. دیگر نصیری را ول کنید بروید سراغ کسانی که نصیری‌ها را تأیید می‌کردند دولتی که جامعه را در اختناق مطلق نگه می‌داشت و این دولتی که دنبالۀ همان دولت است و می‌خواهد آزادی اعطا کند و آزادی را فقط به مجلس اعطا می‌کند و اجازه می‌فرماید و بزرگواری می‌کند که نطق نمایندگان مجلس از رادیو و تلویزیون پخش شود و در مطبوعات درج گردد. این صورت مذاکرات شاهد است که در زمان حکومت صداقت و صراحت که رئیس دولت از سایۀ خود می‌ترسید و اعتنایی به مجلس و مجلسیان نداشت روزی که دولت می‌گفت که عده‌ای از آن سوی مرزها آمده‌اند و در تبریز آن بلوا و آشوب را راه انداخته‌اند در همان لحظه من دولت را استیضاح کردم ولی این استیضاح در هیچ‌جا منتشر نشد حالا شما بزرگواری کرده و اجازه می‌دهید که نطق نمایندگان مجلس پخش شود. این‌جا دیگر جلسه خصوصی است می‌توانیم حرف‌های خودمان را بزنیم. بدین‌گونه من فکر می‌کنم شما می‌خواهید بین آن دسته از نمایندگان که در دقایق حساس و خطیر جان و زندگی خودشان را به مخاطره انداخته و از آرمان‌های دموکراتیک مردم دفاع کرده‌اند و ملت ایجاد نفاق کنید و ما نمی‌گذاریم شما از یک سو مردم را بکشید و از سوی دیگر تصویر ما را در تلویزیون نشان بدهید. ما اجازه نمی‌دهیم شما زندان‌ها را از مردان مرد صفت‌ پر کنید و سخنان ما را از رادیوی دولتی پخش کنید. این نوعی توهین به ملت است. این دهن‌کجی به مردم است. مردم حق سخن گفتن نداشته باشند و زندان‌های کشور از روشنفکران انباشته شوند مردم عزیزان خود را از دست بدهند، مطبوعات زیر فشار سانسور باشد اما نماینده مجلس آزاد و سخنان او زینت‎بخش تلویزیون و رادیوی دولتی باشد. یعنی ما وکیل شده‌ایم که فقط آزادی را از شما بگیریم و در انحصار خود درآوریم. می‌خواهید با این اقدامات چه چیزی را ثابت کنید؟ می‌خواهید ثابت کنید که ملت ایران فرهنگ سیاسی ندارد؟ می‌خواهید ثابت کنید که در مملکت یا باید شما حکومت کنید یا کمونیست‌ها؟ مگر ما نمی‌دانیم شعارهای تند و…

 

 

 

مصاحبه با آقای احمد بنی‌احمد – نوار شماره ۶

 

 

روایت‌کننده: آقای احمد بنی‌احمد

تاریخ مصاحبه: ۱۱ مارس ۱۹۸۴

محل‌مصاحبه: نیس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۶

 

 

شعارهای ضد قانون اساسی ضد غربی، شعارهای مارکسیستی را چه کسی بین مردم می‌برند؟ نخیر اشتباه می‌کنید ما مأمور حفظ آزادی‌های مردم هستیم نه غاصب آزادی توده‌ها. شما و شماهای هیئت حاکمه فقط هر وقت توانستید دنیا را فریب دهید که بین ما و کمونیست‌ها یکی را باید انتخاب کرد آن وقت بر مرکب مراد خود سوار شده‌اید اما به شما می‌گویم امروز علی‌رغم همۀ فشار و اختناق طولانی ملت ایران و نیروهای سیاسی و گروه‌های آگاه و روشنفکری را در کنار خود ندارید و نخواهید داشت. نه شما، نه هیئت حاکمه، نه وابستگان به اردوگاه‌های بین‌المللی. ملت ایران با نیروهای آگاه و سیاسی خود نقش شما را بر ملا خواهد کرد. شما با مادۀ ۵ حکومت نظامی هم به سراغ هیئت حاکمه دزد می‌روید هم به سراغ افراد آرمان طلب می‌روید. اگر قرار به سلب مصونیت است چرا فقط یاسینی؟ چرا کسی که تا دیروز در سنگر ریاست مجلس شورای ملی به حقوق مردم تعدی می‌کرد و حامی یاسینی‌ها بود هم‎اکنون هم مصونیت دارد و در گروه‌های دیگر و همکاران سنای خودتان، آیا این‌ها روئین‌تن هستند؟ از تعرض مصون هستند؟ مگر همین رئیس مجلس کم نماینده را به خاطر ایفای وظیفۀ نمایندگی تهدید کرد؟ مگر قرار است آزادی آن نویسنده، آن گوینده، آن شاعر، آن متفکر اجتماعی از وی سلب شود و دودستی تقدیم ما بشود و ما در سایۀ آزادی اعطایی آقای شریف‌امامی شعر بگوییم، مقاله بنویسیم، نقد فلسفی بکنیم تا مبادا آزادی از چهاردیواری مجلس قدم فراتر بگذارد؟ البته بعد که حکومت آقای شریف‌امامی در فاصلۀ تشکیل آن تا رأی اعتماد و معرفی به مجلس وقایع ۱۷ شهریور را پیش آورد در آن لحظۀ خوب، یک موجی ایجاد شده بود در مملکت. یا باید این موج گرفته می‌شد در یک بستر عقل و درایت هدایت می‌شد یا باید می‌گذاشتیم که برود و خراب کند. عوامل دولتی و نیروهایی که منافع‌شان در جهت خراب کردن همۀ افکار ملی بود در مسیر خودشان می‌کشیدند این موج را. ولی تلاش عدۀ خیلی کمی از نمایندگان و در بیرون گروهی از عناصر ملی و روشنفکران و مبارزان دیرین سیاسی این بود که این را در واقعاً بستر عقل و درایت بیندازند. منتها نتوانستند و موفق نشدند و آن جناح دیگر موفق شد. و این رفت تا آن‌جا که حکومت شریف امامی تبدیل شد به حکومت ازهاری و حکومت ازهاری به حکومت بختیار و بعد هم همه داستان‌هایی که پشت سر هم رسید و همه می‌دانیم.

س- شما چه خاطرات مشخصی از این داستان‌ها که می‌فرمایید دارید؟ شما مثلاً راجع به جمعه سیاه چه چیزی یادتان هست؟ راجع به اعتصاب غذای خودتان در مجلس؟

ج- آنچه که اصلاً پایۀ این ژست سیاسی من، این کار سیاسی من بود به خاطر این بود که واقعاً می‌خواستیم که مردم را متوجه یک پایگاه قانونی در کشور بکنیم و از انحصار روحانیت و رشد غیرعادی این تشکیلات روحانی جلوگیری بکنیم. در حقیقت یک مبارزه‌ای در پس پرده در جریان بود بین ما و روحانیت، بین روشنفکران و روحانیت. حتی بین کسانی که بعدها دولت روحانیت را تشکیل دادند بین بازرگان و آن روحانیت.

س- آقای بنی‌احمد، وقتی که این جریان جمعۀ سیاه اتفاق افتاد و شما اعتصاب غذا کردید چه جریاناتی اتفاق افتاد در آن‌موقع، در مجلس، در رابطه با اعتصاب غذای شما؟

س- بله، در این رابطه هیچ اتفاقی که جالب باشد نیفتاد ولی روز سوم به بیمارستان منتقل شدم.

س- اعتصاب غذای شما برای چه بود اصلاً؟ چه می‌خواستید؟

ج- اعتصاب غذای من عرض کردم، یک حرکت سیاسی بود برای متوجه کردن مردم به این‌که در یک پایگاه قانونی از حقوق آن‌ها دفاع می‌شود بر علیه کشتار مردم در روز جمعه و گرفتن آن موج انقلابی مردم، گوشه‌ای از آن موج و به‌اصطلاح (؟؟؟) آن حرکت در دست یک پایگاه قانونی. و اصولاً رابطۀ من با آیت‌الله شریعتمداری هم در این زمینه بود.

س- بله

ج- و روزی که با ایشان برای اولین بار ملاقات کردم، گفتم من تقلیدم به جنابعالی نیست.

س- چه روزی بود آقا؟ چه تاریخی بود؟

ج- فروردین ماه بود. فروردین ۵۷. برای این‌که نمی‌خواستم…

س- رفتید به قم؟

ج- بله. و چون تلفن کردند اظهار محبت کرد تشکر کرد از اقداماتی که من در جهت وظیفۀ نمایندگی خودم انجام می‌دادم. و من رفتم و اولین عبارتی که به ایشان گفتم این است که من تقلیدم به شما نیست. برای این‌که نمی‌خواستم رابطۀ مرید و مرادی ایجاد بشود. من می‌خواستم با ایشان کار سیاسی بکنم. برای این‌که ایشان را یک آدم متعادلی می‌دانستم یک روحانی متعادلی می‌دانستم و همان روز نخست ملاقات با ایشان بر سر چند فصل موافقت کردیم و یکی این بود. یکی از مهم‌ترین سرفصل‌ها که روحانیت در سیاست به نظر ایشان نباید مداخله می‌کرد. برای این‌که اگر مداخله می‌کرد موقعیت روحانیت خود را هم از دست می‌داد. به عنوان یک ناظر فائقه بله اما به‌عنوان یک حکومت‌گر نه. چون حکومت در معرض اشتباه و لغزش و خطا و همه نوع اتهام هست. ولی اگر مرجعیت هم در همین مظان قرار بگیرد دیگر مرجعیتی باقی نمی‌ماند. یعنی روحانیت خودش را نمی‌تواند حفظ بکند و آقای خمینی بی‌جهت نیست که صورت قضیه را این‌طوری درست کرده است که نه رئیس جمهور باشد، عرض کنم، نه پادشاه باشد ولی هم رئیس‎جمهور باشد هم شاه باشد و هم از هر دوتای این‌ها بالاتر باشد. برای این‌که دولت را بگذارد در یک جای دیگر و خودش را بگذارد در یک جای دیگر.

س- آقای بنی‌احمد، در این مدت یک جریاناتی اتفاق افتاد. آقای خمینی به پاریس رفتند. آقای بازرگان و دوستان ایشان و آقای بهشتی شدیداً مشغول فعالیت بودند. و ژنرال هویزر آمده بود ایران و مذاکراتی صورت می‌گرفت. شما با این جریانات چه ارتباطی داشتید؟ من حالا یکی‎یکی این‎ها را از شما سؤال می‌کنم. با آقای بازرگان و دوستان ایشان چه نوعی ارتباطی داشتید؟

ج- با آقای بازرگان و دوستان ایشان ما از تاریخ طرح استیضاح من در مجلس و تلفن‌های تأییدآمیز ایشان و دیگران. خوب طبیعی است که یک سلسله ارتباطاتی شروع شد. و بعد استیضاح من از دولت ‌آموزگار برخلاف تصور من بود. یعنی در سه کانون اصلی افکار عمومی من اثر مثبت این را لمس کردم. چپ‌های مستقل، ملی‌گراها و مردم عادی. و خوب، این برای من خیلی جالب بود. من حتی برای نمونه این‌جا دارم سه نامه از سه شخص در این کاراکتر که خیلی کوتاه است. یکی اصلاً دو سطر شعر است. احساساتش را این‌طوری بیان کرده و یکی یک نامۀ کوتاهی است. از گروه‌های ملی مثلاً می‌توانم آقای دکتر دامغانی که بعدها بنیان‌گذار جبهه دموکراتیک ایران شد و عقل منفصل این تشکیلات بود نام ببرم اگر نگویید چپ بود. به‌هرصورت یک آدم ملی بود. ایشان در همان تاریخ یعنی دو روز بلافاصله بعد از استیضاح یک نامه‌ای به من نوشت به‌عنوان یک همکار وکالتی، «همکار ارجمند: متن استیضاح شما از دولت که نسخه‌ای از آن با پست برای من ارسال شده بود خواندم، به شما نه تنها از جهت داشتن شهامت و درایت بلکه بیشتر از جهت توجه به وظیفه‌ای که حضور در مجلس بر عهده‌تان گذاشته است تبریک می‌گویم. در تیرماه امسال گروهی از وکلای دادگستری که اینک اساس یک جمعیت را پی‌ریزی می‌کنند در بیانیه‌ای خواسته‌های قانونی خود را اعلام و من‌جمله نوشتند: «قوۀ مقننه باید از سلطۀ قوۀ مجریه خارج شود و نقش راستین خود را به‌عنوان مرجع تفکر و تدبیر ملی باز یابد.» اینک من به‌عنوان یکی از امضاکنندگان آن بیانیه وقتی می‌بینم یک همکارم در جهت تثبیت این خواسته اعلام شده قدمی اساسی و مؤثر برمی‌دارد به خود می‌بالم و حداقل وظیفۀ خود را تأیید او با نوشتن سطوری مختصر با این قلم ناچیز می‌بینم. امیدوارم آن همکار ارجمند با پیگیری این استیضاح بتواند نشان دهد که برای بازگردان قوۀ مقننه به موضع واقعی خود، موضعی که قانون اساسی تعیین کرده است یعنی موضع تفکر و تدبیر ملی، یک مجاهد در طراز مجاهدان هفتاد سال پیش تبریز و لایق عنوان واقعی نمایندۀ مردم تبریز می‌باشد این نامۀ آقای دکتر دامغانی است.

س- اسم کوچک آقای دامغانی چیست آقا؟

ج- دکتر محمدتقی دامغانی. دوست بسیار صمیمی آقای متین دفتری که ایشان بدون صوابدید ایشان تصمیمات خانوادگی هم اتخاذ نمی‌کردند. بعد یک نامه‌ای است از آقای فریدون تنکابنی نویسندۀ معروف که به‌عنوان یکی از روشنفکران چپ ما بود. نوشته بود که: «بعد از سلام و عرض ارادت خالصانه و مخلصانه، امروز شرح استیضاح شما از دولت که حتی در مجلس مطرح نشده و در روزنامه‌ها منعکس نگشته است به دستم رسید و خواندم و بر شهامت و شجاعت و میهن‌پرستی و ملت دوستی شما آفرین گفتم. آقای بنی‌احمد، شما تا امروز مانند بقیه وکیل دولت بودید اما از امروز نمایندۀ مردم هستید. شما نمایندۀ راستین مردم و من این مقام مقدس را به شما تبریک می‌گویم. نامۀ شما بسیار منطقی و مستدل و شجاعانه بود. سرانجام کسی باید پیدا می‌شد که این سد دوزخی تملق و دروغ و چاپلوسی را بشکند. به شما تبریک می‌گویم که این افتخار بزرگ نصیب شما شده است. نام شما در تاریخ معاصر ایران باافتخار ثبت خواهد شد. آقای عزیز دست از مبارزه برندارید بگویید و بگویید و مطمئن باشید که سخنان شما به گوش ملت خواهد رسید علی‎رغم سانسور جهنمی. و مردم خادم را پاداش خواهند داد و خائن را مجازات خواهند کرد. موفق باشید. ارادتمند شما فریدون تنکابنی. نویسنده و عضو کانون نویسندگان ایران.» بعد در همان اسفند ماه که سی مارس ۷۸ است مصادف بود با ایام حج. خوب این استیضاح رفته بود در آن‌جا به وسعت زیاد بین ایرانی‌ها توزیع شده بود و تکثیر شده بود. و یکی از ایرانی‌ها در آن‌جا یک دستگاه، برای این‌که کفاف نمی‌داده، فتوکپی کوچکی خریده در چادر خودش گذاشته بود و این‌ها را آن‌جا فتوکپی می‌کرد. و یکی از پزشکان معروف ایران در خارج که سی سال است در سوئیس زندگی می‌کند شخصی است به اسم آقای پروفسور صادقی که پزشک قلب است که برای خمینی هم که اگر یادتان باشد بردند به ایران با یک گروه پزشکی، و من یک بار بر حسب تصادف به عنوان بیمار پیش ایشان رفته بودم و خودم را معرفی نکرده بودم. برای این‌که عنوان نمایندگی مردم در خارج یک اتهام بود، اوایل دورۀ نمایندگی. و ایشان از قرار آدم معتقد و مذهبی هم بودند با وجود این‌که زن فرنگی دارد و سی سال است در سوئیس زندگی کرده است. به زیارت مکه رفته بود مراسم حج و آن‌جا این نامه را وسیله یکی از حجاج همشهری من فرستاده است که بله، «فرزند مبارز ایران»، کاری ندارم. سعادت یاری کرد به زیارت مقبرۀ پیغمبر اسلام توفیق پیدا کنم و در ضمن به خدمت همکاری ارجمند دکتر ذکا رسیدم و ذکر خیر جنابعالی به میان آمد امیدوارم همواره سالم و در خدمت به خلق موفق باشید. استیضاح شما را خواندم و این شعر را دوستم برای شما، آقای حمیدیه خطاب کرده: «چشم بیت الحرم ای چشمۀ زمزم می‎جوش / که صفای تو غبار از رخ حجاج گرفت»، «مرد آزاده بگو حرف خود و ملت ما / که نوای خوشت از یاد برد ذلت ما» از خودم برای جنابعالی، آن شعر آخر. خدا یار و نگهدارتان. ارادتمند شما ـ پروفسور صادقی.» خوب، این سه جناح از طرز تفکری بود که در جامعه وجود داشت. و یک سرشکستگی بزرگ برای ما در این مبارزه که وقتی فکر می‌کنیم، من نمی‌گویم انقلاب منحرف شد، من می‌گویم در هدف‌های خودش شکست خورد و ما شکست خوردیم. چون روز ما به روز محافل بین‌المللی که این تنور آخوندها را باد می‌زد نرسید. و هیچ‌کس حتی آن شخصی که نخست‌وزیر دولت موقت شد راضی به حکومت روحانیت و آمدن خمینی به ایران نبود نه تنها به حکومت روحانیت. و در شرایط اکراه و اجبار چون حوادث اجتماعی وقتی از راه می‌رسند تمام راه‌ها بسته می‌شود عده‌ای نه برای نجات خودشان بلکه برای نجات افکارشان که با آن زندگی کردند ناچار می‌شوند در کنار جریان بیایند. و من بازرگان را به سبب نخست‌وزیر دولت موقت بودن اتهامش را، اگر قرار به متهم کردن همدیگر باشد و در یک دادگاه ملی بنده یک متهم، ایشان یک متهم، دیگران یک متهم، قرار بگیریم خیلی اتهام ایشان حتی به‌عنوان یک دولتی که ناظر بر اعدام‌های غیرقانونی بود، ناظر بر پایمال کردن حقوق بشر بود، کسی که رئیس حقوق بشر ایران بود کمیتۀ ایرانی حقوق بشر بود کمتر از آقای دکتر سنجابی است. برای این‌که ایشان وقتی از پاریس برگشت علی‎رغم تمام فشارهایی که به او وارد شده بود و سند آقای سنجابی ارائه شده بود حاضر به امضایی نشد و گفت «لحظه‌ای که من حرکت می‌کردم تا دم پله‌های هواپیما این کاغذ را برای من آوردند که امضا بکنم و من امضا نکردم.»

س- آقای بازرگان این را به شما گفت، در جلسه‌ای که داشتید در تهران؟

ج- بله. صبحی که ایشان آمده بودند من به دیدن‌شان رفتم حتی نخواست در حضور آقای دکتر سحابی بگوید رفتیم اتاق بغل. گفتم چه مذاکره‌ای کردید. گفت «مذاکره؟ خمینی مگر با کسی مذاکره دارد. تیغ هندی در کف زنگی مست» خوب، ما شکست خوردیم زورمان نرسید. من نمی‌خواهم بگویم اشتباه کردیم. البته آدم سیاسی ممکن است اشتباه هم بکند. کسی که هیچ کاری نمی‌کند هیچ اشتباهی هم نمی‌کند. و کسی که در کوران حوادث است ممکن است اشتباه هم بکند ولی در این مورد به‎خصوص شکست خوردیم. زورمان نرسید.

س- آقای بنی‌احمد، ارتباط شما با این جبهه ملی که به وسیلۀ آن اعلامیه‌ی آقای سنجابی و فروهر و بختیار تجدید حیاتش را اعلام کرد و من آن را جبهه ملی چهارم خطاب می‌کنم چگونه بود؟

ج- من هیچ ارتباطی نداشتم فقط عرض کرم، ارتباط من با گروه‌های ملی و مردمی، چون وقتی من به عنوان نماینده مجلس در پارلمان بودم یک دیواری بین من و تمام گروه‌های ملی و مردمی وجود داشت. من هم جزو ۲۶۸ نماینده‌ای بودم که به عنوان نمایندۀ رستاخیز در مجلس بودم.

س- معذرت می‌خواهم، اجازه بفرمایید من یک خرده سؤالم را مشخص‌تر طرح کنم. منظور من این است که در آن روزها آیا شما هیچ‌وقت با آقای فروهر ملاقات کردید؟

ج- در آن روزها نه ولی بعدها بله.

س- بعدها را می‌گذاریم بعداً صحبت می‌کنیم. با آقای دکتر سنجابی چطور؟

ج- نه. و روزهایی که شما اشاره می‌کنید برمی‌گردد به اردیبهشت، نه برمی‌گردد به اواخر دی‌ماه ۵۶ قبل از وقایع تبریز.

س- بله، من تاریخی را دقیقاً در نظر ندارم می‌خواهم ببینم که…

ج- چرا آن اعلامیه تاریخ دارد. سه امضایی را می‌گویید دیگر. اعلامیۀ سه امضایی را شما می‌گویید؟

س- درست، ولی من منظورم دقیقاً آن روزی نیست که اعلامیه منتشر شده بود منظورم من این است که آن جبهه ملی که با آن اعلامیه تجدید حیات کرد. شما با رهبران آن در این مدت تا زمانی که بختیار نخست‌وزیر شد تماس‌هایی داشتید؟

ج- بله، به کرات.

س- ممکن است که آن‌ها را توضیح بفرمایید برای ما؟

ج- بله، به کرات. عرض کنم که روزی بعد از وقایع آذربایجان و این‌ها که من از تبریز برگشتم و خبر این استقبال مردم با وجود جلوگیری دولت منتشر شد و ببینید چقدر دستگاه سانسور دولت زننده بود و چه شکلی جلوی نشر خبر را به طور رسمی می‌گرفتند که روزی که من به تبریز رفته بودم فردای آن روز در روی میز سردبیران روزنامه‌های تهران این دستورالعمل ساواک وجود داشت سازمان اطلاعات و امنیت طبق معمول یادداشت روی سردبیران روزنامه‌های پایتخت می‌گذارد به این متن: «قابل توجه همکاران ـ ۱۴/۴/۳۷ ـ گویا آقای بنی‌احمد به تبریز رفته است و عده‌ای از ایشان استقبال کرده و تظاهراتی داشته‌اند. هیچ‌گونه خبر و مطلبی در این زمینه قابل چاپ نیست». البته دستورالعمل‌های زیادی این‌جا هست.

س- این دستورالعمل‌های ساواک است آقا که دارید می‌خوانید؟

ج- بله، ساواک است.

س- برای کجا؟

ج- برای سردبیران روزنامه‌ها.«۲ـ گویا، البته راجع به این مطالب دیگر هم است، یکی از دانشجویان دانشکدۀ صنعتی آریامهر دست به خودسوزی زده. نامبرده اختلال حواس داشته و در صورت استفاده از این خبر اختلال حواس دانشجوی مذکور مورد تأکید قرار گیرد. ۳ـ عریضۀ نمایندگان ۱۲ هزار کامیون‌داران آذربایجان شرقی برای شرفیابی به پیشگاه ملوکانه قابل چاپ نیست و نباید استفاده شود.» بعد مطالب دیگر نمی‌دانم، راجع به بنی احمد، درخشش، پزشک‎پور، باشگاه مهرگان به جز از تلکس خبرگزاری پارس مطلبی نوشته نشود» و مطالب دیگر. این مال یک روز است. دستورالعمل یک روز ساواک است برای سردبیران مطبوعات پایتخت. در چنین سیستمی خوب، من طبعاً محصور بودم، ارتباطی نداشتم. و بعد از این وقایع با این گروه جبهه ملی چهارم که شما نامگذاری کردید ما مرتبط شدیم. یعنی شخصی به نام آقای شریفی که از اعضای جبهه ملی بود شاید به یاد شما هم بیاید.

س- مال حزب ایران بود و الان هم با آقای دکتر بختیار کار می‌کند.

س- بله. سال‌ها قبل که من در آذربایجان وکیل دادگستری بودم و روزنامه‎نگار، ایشان به‌عنوان مدیرکل یا بازرس سازمان بیمه‌های اجتماعی در آن‌جا خدمت کرده بود و من را می‌شناخت، آمد پیش من و گفت که ما فلان روز آقای بختیار، آقای سنجابی می‌خواهند بیایند شما را ببینند به‌عنوان تشکر از کارهای‌تان، و ایشان آمدند. برای اولین‌بار من ایشان را، آقای بختیار و آقای دکتر سنجابی را در منزل خودم دیدم. و بعد بنده به بازدید رفتم بازدید هر دو جداگانه رفتم. یک بار برای دیدن آقای بختیار رفتم که البته در این موقع این‌ها فعالیت مشترک با هم داشتند.

س- مذاکرات در این روزها چه بود بین شما و این آقایان؟

ج- اول که خوب، مذاکرات جنبۀ تشریفاتی داشت در جلسات اول ولی در جلسات دوم امکان یک نوع همکاری و هماهنگ کردن برنامه‌ها در پیش بود. و بعد به تدریج این جلو رفت به این‌که تشکیل یک گروه به‌اصطلاح مؤتلف ملی که این همین‌طور تا هفتۀ قبل از ۲۲ بهمن ناموفق ادامه پیدا کرد و هر موقع که یک پیشرفتی در این حاصل می‌شد یک حادثه‌ای این را به هم می‌زد که یکی از جمله حوادثی که به هم زد حتی متنی که تهیه شده بود و قرار بود صبح اول وقت در دفتر آقای بازرگان آقایان بیایند و این متن امضا بشود چون دو متن تهیه شده بود، یکی متنی بود که آقای بازرگان تهیه کرده بود یکی متنی بودکه آقای حاج‎سیدجوادی تهیه کرده بود.

س- علی‎اصغر حاج‎سیدجوادی؟

ج- بله. و این دوتا متن بعد با هم تلفیق شده بود قرار بود که این متن امضا بشود. از صبح رفتیم دفتر آقای بازرگان، من بودم، آقای مقدم مراغه‌ای بود و آقای دکتر عابدی اولین آدم‌ها، که ایشان گفتند مگر شما نشنیدید دیروز چه شده است؟ گفتیم چه شده است؟ گفتند آقای دکتر سنجابی یک ‌همچین اعلامیه‌ای امضا کردند بنابراین از فاکتور خمینی نمی‌شود صرف‌نظر کرد و فعلاً هم فایده‌ای ندارد امضا کردن چیزی.

س- منظور آن اعلامیۀ سه ماده‌ای آقای سنجابی بود؟

ج- بله، اعلامیۀ سه ماده‌ای آقای سنجابی بود. و بعد هم خوب، البته قبل از این هم با آقای سنجابی چندین بار صحبت کردیم و آقای سنجابی روزی که عازم اروپا بودند برای شرکت در انترناسیونال سیوسیالیسم صحبت شد و ایشان لحن گلایه‌آمیز از من داشتند به سبب طرح سؤالی که به نفع مسئله اقامت آقای خمینی علیه دولت فرانسه من در مجلس طرح کرده بودم.

س- چه بود آقا این؟

ج- به علت تضییقاتی که برای اقامت ایشان در پاریس فراهم شده بود من یک سؤال کلی از دولت کرده بودم که دولت فرانسه، نمی‌دانم، یک اقامت ساده را که برای همه توریست‌ها برای سه ماه بدون هیچ نوع تثبیت و اقدامی همان‌طور در فرودگاه صادر می‌کند علت این‌که اقامت ایشان را موکول کرده است به یک سلسله تشریفات و برنامه‌های دیگر چیست؟ و در آن شرایط ما نمی‌دانستیم که در پشت پردۀ این اقدام دولت فرانسه اقدامات وسیع‌تر دیگری وجود دارد. این‌ها همه برای بزرگ کردن خمینی است نه برای تضییقات ایشان. و لحن آن روز گلایه‌آمیز آقای سنجابی این بود که این روحانیت نباید تقویت بشود و ما اگر بتوانیم روحانیت قم را در مقابل روحانیت پاریس تقویت بکنیم این روحانیت باعقلی است با این خوب می‌شود کنار آمد. برای این‌که مدعی حکومت نبود روحانیت قم. و بعدها خوب، تماس ما بیشتر در این جنبه که ایشان، آیت‌الله شریعتمداری، یک اختیاراتی از لحاظ هر نوع مراجعات خودشان چه از لحاظ مطبوعاتی، چه از لحاظ اخبار، چه از لحاظ تماس در تهران به من محول کرده بود. و آن‌قدر این مرد حسن نیت داشت که حتی در مصاحبه‌هایی که بعضی موقع اهمیت خاصی داشت و اصرار می‌کرد من هم مشارکت داشته باشم قبلاً می‌گفت که من کاغذهایی به شما نشان می‌دهم قبل از شروع مصاحبه و شما هم به من بدهید من می‌گذارم زیر تشک و این‌کار برای این است که اگر در حین جریان مصاحبۀ مطبوعاتی مطلبی برای شما ضروری آمد گفتنش یا نگفتنش یا اصلاح کردنش این را هم یادداشت کن به من بده که من نگاه کنم بگذارم زیر این تشک. به این عنوان که قبلاً هم ما این‌کار را می‌کردیم مربوط به مصاحبه نیست. قبل از شروع مصاحبه هم این ادامه داشته است. و این برنامه کار ما بود. قبل از این‌که مصاحبۀ ایشان شروع بشود من یک چیزهایی می‌نوشتم به ایشان می‌دادم ایشان هم نگاه می‌کرد می‌گذاشت آن‌جا. و بعد یک یادداشتی مثلاً ایشان درحالی‌که کنار هم نشسته بودیم. این روحانیتی بود که تدبیر بیشتری داشت. متعادل بود. نمی‌خواهم بگویم معتدل بود نه، اگر جریان در مسیری طی می‌کرد که ایشان به عنوان قدرت اول روحانیت در صحنه بود ایشان متعادل بود یعنی نه معتدل به‌عنوان ارتجاعی. منتهی خوب، ایشان آن شهامت و یا شجاعتی را که مثلاً ما در تصور خودمان داریم نداشت و کسی هم در آن سن و سال شاید اگر این توقع را دارد یک توقع زیاد عادی نباشد. کما این‌که خیلی سن‌های پایین‌تر از او وقتی در آن سیستم جهنمی خمینی کیانوری‌ها اعتراف می‌کنند مثلاً خوب، آقای شریعتمداری حتی هر چه هم آمده در تلویزیون گفته به نظر من توجیه دارد. وقتی ناصرخان قشقایی می‌گوید من جاسوس سیا مأمور آمریکا در حین فرار دستگیر شدم. خودش را به این شکل با صدای خودش از رادیو معرفی می‌کند. خوب، آن وقت شریعتمداری در آن واقعاً شکنجۀ روانی حرفی هم زده است. شجاعت آن به‌اصطلاح حماسی را که ما توقع داریم ایشان ادعایش را هم نداشت. ولی روحانیت باتدبیری بود. ارتباط بیشتر آقایان با من این بود که: ۱ـ در آذربایجان اقدامات مشترکی به نفع ملی‌گراها و ملیون و دکتر مصدق انجام بگیرد و این جبهه ملی سه نفره و با آن روحانیت ارتباط سالمی داشته باشند با روحانیت قم که می‌خواستند در مقابل روحانیت پاریس تقویت بشود. و بعدها هم یک بار دیگر بر حسب دعوت ناهاری که مرحوم منوچهر مسعودی کرد که از دوستان نزدیک فروهر بود در منزل ایشان با فروهر ملاقات دوتایی داشتیم که یک ماه یک ماه و نیم قبل از انقلاب بود ۲۲ بهمن بود. و با آقایان هم همین‌طور حتی روزهایی که دکتر صدیقی مأمور تشکیل دولت بود در منزل آقای سنجابی من یکی دو ملاقات با ایشان کردم.

س- چه می‌گفتند آقا، آقای دکتر صدیقی در آن روز؟

ج- آقای دکتر صدیقی؟

س- بله

ج- آقای دکتر صدیقی با کمال میل آمادۀ قبول مسئولیت بود.

س- پس به نظر شما چرا نکرد؟

ج- برای این‌که آن شروطش اتفاقاً با شرط‌هایی که دیگران می‌کردند و از جمله خود ما می‌کردیم فرق داشت. و ایشان می‌گفت شاه نباید از ایران برود و شرط اول قبول مسئولیت حضور شاه در ایران بود یعنی عدم خروجش از ایران بود و شاه هیچ میلی به ماندن نداشت. و این چیزی بود که در ناصیۀ شاه اصلاً واضح خوانده می‌شد، آشکار. هیچ تمایلی به ماندن نداشت. و هیچ تمایلی به واگذاری قدرت نداشت حتی برای پسرش. و درعین‌حال منتظر یک معجزۀ تاریخی برای رژیم خودش بود. برای بازگشتن خودش به عنوان آریامهر سه سال قبل بی‌دردسر، در همان موضع، سر جای خودش. بعد از آن‌که آقای سنجابی آن موافقت‎نامه را امضا کردند دیگر ما همدیگر را ندیدیم.

س- شما بعد از آن آقای دکتر بختیار را ملاقات کردید؟

ج- من بعد از آن بله یک‌بار آقای بختیار را ملاقات کردم به دعوت ایشان در کلوپ ایران و فرانسه یک ناهاری ما با هم خوردیم.

س- ایشان نظرشان نسبت به آن نامه‌ای که آقای دکتر سنجابی امضا کرده بود در آن روز چه بود؟ آیا با شما راجع به این موضوع در آن روز صحبت کردند؟

ج- تأسف بود. و البته هیچ چیزی بر علیه ایشان از این بابت نگفت. و اصولاً ما ناهار را در یک فضای خیلی دلگیر و در یک سکوت بی‌معنی برگزار کردیم. برای این‌که رابطۀ من و آقای بختیار در حدی نبود که ما مثلاً بنشینیم با هم ناهار بخوریم هفته‌ای یک بار یا ماهی یک بار.

س- کی دعوت کرده بود؟

ج- ایشان. خود ایشان تلفن کردند که برای دو روز دیگر مثلاً سه روز دیگر یادم نیست، ناهار را در باشگاه ایران و فرانسه که ایشان بیشتر آن‌جا می‌رفتند با هم بخوریم. خوب، برای من این دعوت حتماً یک معنی داشت ایشان حتماً یک مطالب، چون بالاخره وقتی شما که روابط‌تان با من یک بار در سال دیدار است یا دو بار در سال دیدار است یا اصلاً در تمام عمرمان سه بار همدیگر را ندیدیم وقتی به ناهار همدیگر را دعوت می‌کنیم حتماً مطالب داریم با هم.

س- بله.

ج- ولی در سکوت مطلق این ناهار ما صرف شد و من به کرات راجع به دکتر سنجابی از ایشان پرسیدم فقط چند آه ایشان کشید بی‌آن‌که تأسف لفظی هم ابراز بکند از کار سنجابی یا تکذیب یا تأیید بکند و این جوری احساس تأثر خودش را نشان داد. ولی هیچ عبارتی در مورد ایشان به کار نبرد. و بعدها برای من روشن شد که در آن فاصله تلفن ایشان به دعوت به ناهار و روز ناهار ایشان مذاکراتش با شاه برای تشکیل دولت شروع شده بود و علت سکوت این بود که دیگر احتیاجی به چیز دیگر نمی‌دید یعنی من نقشی برای ایشان نداشتم. و چون با مطالبی که شاه گفته بود می‌دانست که در هیچ نوع همکاری هم نخواهم بود. این بود که دیگر حرفی نداشت و دعوتی هم به ناهار کرده بود شاید در رودربایستی آمد ناهار را با من خورد. و اگر آن رودربایستی را نداشت نمی‌آمد. چون عرض کردم در همان سکوت… آن روز دومین ملاقات من با شاه بود همان روز ساعت چهارونیم بعدازظهر. و وقتی من پیش شاه رفتم گفت «صدیقی هیچ‌گونه بعد از این جریان سنجابی دلگرمی برای تشکیل دولت ندارد ولی دو نفر برای این‌کار افسار پاره می‌کنند». عین عبارت شاه بود. پرسیدم «کی‌ها هستند؟» گفت «یکی بختیار هست، یکی پزشک‎پور».

س- شاه با سنجابی هم صحبت کرده بود راجع به این مسئله؟

ج- گفت آمد این‌جا…

س- خود شاه به شما گفت که سنجابی آمد این‌جا؟

ج- بله، گفت «آمد این‌جا و با حالت تأثر درحالی‌که چشمانش پر اشک بود از گذشته، از کار خودش متأثر. و من نمی‌دانم واقعاً چرا این کار را کرد هر چه فکر می‌کنم نمی‌فهمم.»

س- آقای بنی‌احمد، چطور شد که شما به ملاقات شاه رفتید؟ شاه از شما دعوت کرد که به ملاقاتش بروید؟

ج- عرض کنم که در جریان حوادث و وقایع بعد از ۱۷ شهریور چندین بار علیاحضرت فرح اظهار تمایل کرد که ملاقات کند وسیله یکی از نمایندگان مجلس که گویا روابطی از لحاظ خانوادگی هم داشتند. و من چون نه مفید می‌دانستم و نه موردی برای ملاقات همین‌طوری مسکوت گذاشتم تا این‌که این مسئله خیلی بیخ پیدا کرد و اصرار از طرف ایشان. و چون به حسابی ایشان مقام مسئولی نبودند و درعین‌حال شاید می‌توانستند در بعضی از تصمیم‌گیری‌ها نفوذ داشته باشند روی شاه یک ملاقاتی با علیاحضرت فرح کردم صحبت‌های معمولی و سؤالات ایشان روی علل حوادث و بحران‌هایی که پیش آمده است و یک اظهار بی‌اطلاعی محض و ده‌ها چرا که چرا چنین شد چرا چنان شد و خوب، آنچه که در آن روزها در جریان بود من به ایشان گفتم و به عنوان راه‌حل هم وقتی پرسید گفتم من کارشناس نیستم که بتوانم از نظر اجتماعی بگویم راه‌حل این است راه‌حل آن است. بعد دو ساعتی در این ملاقات مطالبی به میان کشیده شد و ایشان گفتند که متأسفانه شاه ریشۀ حوادث را پیدا نکرده است تا بتواند تصمیمات فوری و درستی اتخاذ بکند. و چون دیگر فایده‌ای نداشت طرح بعضی مسائل همان‌جا ملاقات را من خلاصه کردم و آمدیم. بعد دو سه بار پیغام از طرف شاه رسید برای ملاقات، یک دیدار. و من آن موقع به صلاح خودم از لحاظ مبارزات اجتماعی نمی‌دانستم. برای این‌که ما می‌خواستیم حوادثی که دارد در مملکت پیش می‌آید بتوانیم در آن یک نقش مثبتی داشته باشیم و این ملاقات امکاناً آن نقش مثبت را از بین می‌برد و من را هم تبدیل می‌کرد به یک عضو فلج. این بود که زیر بار نرفتم. تا این‌که حوادث رسید به جایی که خوب، بحران‌هایی بود که شاه می‌توانست یک تصمیماتی را فوراً بگیرد. بعد این دعوت‌ها وسیلۀ یک شخص دیگری که من برای اولین‌بار می‌دیدم تکرار شد. و آن داستانش این بود که یک‌روز عصر در منزل من که افراد متفرقی می‌آمدند و می‌رفتند آن روزها، یک شخص جوانی آمد و نشست و حدود یک ساعت یک ساعت‌ونیم بدون صحبت و حرف یا مداخله در مذاکرات دیگران و بعد خوب، من فکر کردم این حتماً حرفی دارد. با ایشان، در کنار هم نشستیم و گفتم مثل این‌که شما فرمایشی داشتید؟ گفت برویم آن اتاق یک دقیقه. رفتیم گفت من پروفسور جوادی هستم یا دکتر جوادی هستم و من و زنم از دوستان و نزدیکان شاه و ملکه هستیم اعلی‎حضرت خیلی علاقه‌مند است که یک ملاقاتی با تو بکند و چندین بار این به طور غیررسمی، نیمه‎رسمی از شما دعوت شده است شما تمایلی نشان نداده‌اید چرا؟ گفتم البته الان آن ژست را ندارم ولی باز هم فکر می‌کنم این ملاقات متضمن منافعی نباشد نه برای ایشان و نه برای من و برنامه‌هایم. برای این‌که فکر می‌کنم نمک روی زخم پاشیدن باشد یک مقدار این دیدار. گفت نه ایشان با تمام این تفاصیل خیلی… و شما اگر اجازه می‌دهید من با این تلفن با اعلی‎حضرت تماس بگیرم؟ من یک دستگاه کوچکی داشتم که صدا را کنار تلفن بلند می‌کند پخش می‌کند. و ایشان گرفت شماره را و نمی‌دانم کی را خواست و از آن کس اعلی‎حضرت را خواست و بعد وصل کردند و از صدا من دیدم که صدای خودشان است. صحبت کرد و گفت من منزل فلانی هستم و استدعایم از اعلی‎حضرت این است که تاریخ ملاقات و روزش وسیلۀ من تعیین بشود اعلی‎حضرت تأیید و ابلاغ کنند و کس دیگری در جریان ملاقات نباشد. گفتند بله همین‌طور هم خواهد بود و فلان و برای فردا. من به ایشان گفتم پس‎فردا. گفت اگر اجازه بدهید پس‎فردا. گفت پس‎فردا. برای این‌که می‌خواستم با دوستانم در بین بگذارم. چون من آن‌موقع یک مقدار تعهدات سیاسی داشتم در میان یک عده از رفقایم. بعد که صحبت کردیم خوب، آن‌ها گفتند که ملاقات را بکنید ولی شما هیچ زیر بار هیچ نوع تعهدی از لحاظ مسائل اجتماعی نروید. خوب، هر حرفی که مطابق مصلحت می‌دانید مطرح کنید و حرف‌های شاه را هم گوش کنید بعد این‌جا باز مطرح می‌کنیم اگر لزومی به اتخاذ یک تصمیماتی باشد با هم می‌گیریم. همان روز صبح آقای افشار، قریب افشار بودند؟ نه هرمز قریب…

س- بله، هرمز قریب در دربار.

ج- رئیس تشریفات. ایشان تلفن کرد و یک خانمی به من تلفن کرد خانم لاشایی نام که گوشی با آقای قریب صحبت کنید. بعد آقای قریب به من گفتند که آقا امروز ساعت چهار با اعلی‎حضرت دیدار دارید یادتان هست؟ گفتم نه، دیداری ندارم با اعلی‎حضرت. گفت شما امروز ملاقات ندارید با اعلی‎حضرت؟ گفتم نه. گفت نمی‌خواهید شما اعلی‎حضرت را ملاقات کنید؟ گفتم من همچین دیداری قراری به ملاقات ندارم شما از کجا این حرف را می‌زنید؟ گفت پس خیلی خوب ببخشید. بعد بلافاصله من تلفن کردم به جوادی. گفتم آقا قراری و ملاقاتی که قرار بود هیچ کس نداند فقط مثل این‌که خواجه حافظ نمی‌داند آقای رئیس تشریفات یک چنین تلفنی به من کرد. البته ظاهراً خیلی ناراحت شد. گفتم پس به‌هرصورت قرار امروز را به یک روز دیگر عوض کنید. و قرار را به دو روز دیگر ایشان، عوض کرد و من در روز موعد رفتم به کاخ نیاوران. البته تا دم در ماشین را دیدند دیگر هیچ نوع بازرسی یا نگاهی هم حتی نکردند فقط یکی گفت که نفر جلویی شما را هدایت می‌کند. ماشین آمد…

س- این اولین ملاقات شما با شاه بود؟

ج- بله، اولین ملاقات من بود. اولین دیدار من از شاه بود. البته شاه را در یک سفر در آذربایجان در یک ضیافت شام شهرداری دیده بودم، جزو مدعوین…

س- ولی نه در ملاقات و گفت‌وگو.

س- بله، هیچ‌وقت. بعد من از پله‌ها که رفتم پایین دیگر به اتاق انتظار هم هدایت نشدم یک سرگردی دم در بود و در را باز کرد. من به فکر اتاق انتظار بودم که وارد سالن شدم و دیدم شاه قدم می‌زند. آمد جلو خیلی با تعجب نگاه کرد. اولین سوالش این بود که «شما چند سال دارید؟» مثل این‌که از من یک غول بی‌شاخ و دمی یا با شاخ و دمی برای ایشان ترسیم کرده بودند و انتظار داشت که با یک آدم خیلی تنومند و شکم‌گنده و عجیب و غریبی روبه‌رو بشود. و خیلی دموکرات منش تعارف کرد که بفرمایید. بله نشستیم همین‌طور که با شما نشستیم. دستور چایی دادند و صحبت را خودش شروع کرد گفت «بیرون چه خبر است؟» گفتم اعلی‎حضرت نمی‌دانند که بیرون چه خبر است؟ گفت «نه، این مقدار که گزارشات رسمی.» گفتم خوب، سازمان اطلاعات، گفت «اه، آقا کدام سازمان اطلاعات؟ کدام سازمان؟ تمام گزارشات‌شان دروغ، غلط.» یاد انتقادات آقای هویدا افتادم که تنها آدمی بودکه می‌توانست از خودش و دولتش انتقاد بکند. و شاه آنچنان از سازمان امنیت اظهار تنفر می‌کرد. خلاصه شروع کرد و گفت «خوب، شما قبل از وکالت چه‌کار می‌کردید؟ یک مختصری از بیوگرافی خودتان بگویید.» گفتم قربان قاچاقی وطن‌پرستی می‌کردم. گفت «چرا قاچاقی؟» گفتم برای این‌که این بود، این بود سرگذشت بنده. بعد مسئله کشید تا انتخابات و مجلس و این داستان بودجه سال ۵۴ و اظهارات هویدا. و من آن‌جا گفتم که، وقتی اول گفتند بیرون چه خبر است و این‌ها، گفتم که من خیلی نوجوان بودم وقتی اعلی‎حضرت به تخت نشست ولی شنیدم روزنامه‌ها نوشتندکه اتومبیل شاه روی دوش مردم رفت به بهارستان برای ادای سوگند. و نمونۀ آن را هم خودم بعد از سقوط آذربایجان یا نجات آذربایجان در مسافرت اعلی‎حضرت دیدم. یعنی خودم در کلاس هفتم یا هشتم دبیرستان بودم و ناظر آن احساسات مردم نسبت به شاه بودم. ولی سؤال اصلی به نظر من این است که چه شد که فرزندان همان پدران و حتی همان پدران الان شعار مرگ بر شاه را در خیابان‌ها می‌دهند.

س- همین جوری این را به ایشان گفتید؟

ج- همین‌جور. چون من واقعاً بیان شاهانه را نمی‌دانستم که با شاه چه‌جوری باید برخورد کرد. حتی نمی‌دانستم شما باید گفت یا اعلی‎حضرت باید گفت و یا… ولی خوب برخورد خیلی دموکراتیک ایشان آن‌چنان میدان می‌داد به هر کس که بتواند راحت صحبت بکند. و من خیلی راحت صحبت کردم. گفت «خوب، بله آن سفری که بعدها هم به آذربایجان کردم ناظر همین احساسات بودم و یک‌روز در اردبیل شما استانداری داشتید به اسم دهقان برگشتم به این گفتم که ممکن است این همه احساسات دروغین باشد؟ و الان دارم می‌بینم که آن روز من اشتباه نمی‌کردم.»

س- یعنی این‌که احساسات آن روز دروغین بود؟

ج- بله دروغین بود. من گفتم چیزی که می‌توانم به اعلی‎حضرت عرض کنم یا بگویم. نمی‌دانم چه گفتم حالا، آن این است که متأسفانه اعلی‎حضرت در مقابل مردم الان قرار نگرفته‌اند. سیستم در مقابل مردم قرار گرفته است. یعنی احتمالاً کناره‌گیری اعلی‎حضرت هم مسئله‌ای را حل نمی‌کند. اگر مقایسه کنیم نهضت مشروطیت را با یک شاه فاسدی مثل محمدعلی‎شاه، با آنچنان پناهندگی به سفارت شوروی. بعد مردم درحالی‌که اسلحه دست‌شان بود خوب، طرف دیگر هم قزاق بود شاید تفنگش از تفنگ مردم یک خرده، یک سال جلوتر بود ولی به‌هرصورت مردم اسلحه داشتند. اما وقتی محمدعلی‎شاه رفت به سفارت شوروی پناهنده شد پسر چهارده ساله شاه تاج‎گذاری کرد تهران چراغانی کرد. هیچ اتفاقی نیفتاد یک شاه رفت یک شاه آمد. ولی الان متأسفانه آن‎طوری نیست. الان سیستم در مقابل مردم است. و این مردم خطاب‌شان سیستم است و طی این ۱۳ سال مخصوصاً دولت هویدا سیستم را در مقابل مردم قرار داده است. هر کاری کرده گفته من هیچ کاره‌ام شاهنشاه. و تمام کارها به نام اعلی‎حضرت تمام شده است. و علت عدم مسئولیت اعلی‎حضرت در قانون اساسی بر مبنای احترام به مقام سلطنت بوده است و این این احترام را از بین برده است در این ۱۳ سال. خوب، این برخورد اول ما بود دیدار اول ما بود.

س- پاسخ شاه چه بود آقا؟

ج- شاه گفت «من یک بیوگرافی از شما قبلاً گرفتم. به نظر من شما در محیط بدگمانانه‌ای بزرگ شده‌اید.» عین عبارت شاه است. من دیگر حرفی نزدم بعد مسائل دیگر چه شده است؟ پارلمان چه است؟ اوضاع چیست؟ چه اتفاقی ممکن است بیفتد؟ آن‌وقت، حوادثی که ممکن است اتفاق بیفتد چه می‌تواند باشد؟ یک دو سه چهار. این، این… بعد حدود دو سه ساعت این‌طوری. گفتند خیلی خوب، من فکر می‌کنم این ملاقات خیلی مفید بوده ما یک ملاقات دیگری هم بکنیم بر مبنای این‌که شما یک راه‌حلی ارائه بدهید و این راه‌حل همین‌طور مدون و درعین‌حال مرتب باشد یک دو سه چهار. بعد که پا شدیم بیاییم بار اولی بود این ملاقات ایشان دم در که من نمی‌دانستم که باید دست داد خداحافظی کرد یا همین‌طور رفت. ایشان شروع کرد دوباره به قدم زدن در آن سالن. خوب، معنایش این بود که من هم باید با ایشان قدم می‌زدم. ما شروع کردیم به قدم زدن و یک نیم‎ساعتی هم این‌طوری قدم‌زنان. و من دیدم این آدم به قدری بیچاره شده و فکر می‌کند مثلاً از من هم ممکن است یک معجزه‌ای ساخته باشد و همین‌طوری می‌خواهد وقت را بگذراند. و گفتند که خوب، سه روز دیگر جوادی با شما تماس می‌گیرد و یک ملاقات دیگری بکنیم شما روی این‌که چه باید کرد و یک دو سه یک مطالعه‌ای بکنید بله. ما آمدیم بیرون و جریان را هم با رفقای حزبی ما در میان گذاشتیم و هم با آقای بازرگان و دیگران که شاه در همچین موضعی است.

س- عکس‌العمل آقای بازرگان چه بود؟

ج- مثبت بود. چون هنوز مسئلۀ سنجابی پیش نیامده بود و گفتند که خوب، اشکالی ندارد ایشان یک‌همچین درخواست ملاقاتی هم از ماها کردند و ما نپذیرفتیم ولی اگر یک ملاقات دسته‌جمعی ما ترتیب بدهیم شاید بشود یک کاری کرد. یک راه‌حلی پیدا کرد. من بر مبنای این مسئله آمدم یک خرده فکر کردم و یک تیتر مسائلی را یادداشت کردم که در جلسۀ بعد با ایشان مطرح کنم و افرادی هم که بیشتر در نظرم بود که با ایشان مذاکره کنم خوب، مثلاً آقای صالح بود رفتم با ایشان ملاقات مفصلی کردم حتی صالح می‌خواست این مطالب را در حضور آدم‌هایی که به دیدنش آمده بودند هفت هشت ده نفر تیپ‌های مختلف مطرح کند. بعد خودش مثل این‌که خوب، از این ژستش دید درست نیست آخر این مسائلی است که… رفتیم ناهارخوری بغل سالن نشیمن‌شان. رفتیم آن‌جا و گفتم این است شما اگر برنامه‌ای دارید؟ چیزی دارید با شاه باید مطرح بشود این در یک چنین موضعی است. آیا می‌شود به نظر شما به عنوان یک مرشد سیاسی از این موضع شاه بهره‌برداری کرد؟ می‌شود کاری کرد؟ گفت «نه این دروغ می‌گوید. گفت این در سال ۴۱ علم را فرستاد خانۀ من که علم تلفن کرد که من می‌خواهم بیایم آبگوشت با هم بخوریم. آمد یک ناهاری با من خورد. گفت که چیه؟ اعلی‎حضرت می‌گویند به نظر صالح چه‌کار باید کرد؟ و من به علم گفتم که اگر اعلی‎حضرت در موضع قانون اساسی قرار بگیرند من پیرمرد حاضرم هر روز دو بار بیایم دم در دربار آب بپاشم جارو بکنم. و تا این را گفتم علم برگشت گفت هیس از این حرف‌ها نزن. و این دروغ می‌گوید الان گرفتار است این جوری خودش را نشان می‌دهد بعد پا می‌شود همه ما را می‌زند.»

 

 

 

مصاحبه با آقای احمد بنی‌احمد – نوار شماره ۷

 

 

روایت‌کننده: آقای احمد بنی‌احمد

تاریخ مصاحبه: ۱۱ مارس ۱۹۸۴

محل‌مصاحبه: نیس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۷

 

 

آقای صالح در این مذاکرات اضافه کردند که با توجه به این تفاصیلی که بیان شد هیچ‌گونه مذاکره یا ادامه بحث با شاه ‌فایده نخواهد داشت و اصولاً اظهار عدم تمایل کرد به هر نوع ملاقات فردی یا دسته‎جمعی با شاه. ولی دیگران نه، آماده بودند برای ملاقات و یک گفت‌وگوی دسته‌جمعی. در ملاقات دومی که با شاه صورت گرفت من دقیقاً همۀ این مطالبی را که آقای صالح گفته بود عیناً برای شاه نقل کردم که آقای صالح این جوری گفتند و گفتند که حرف‌های اعلی‎حضرت ناشی از فشاری است که به ایشان وارد شده و بعدها اگر اوضاع عوض بشود ایشان همۀ آن‌هایی را که در صحنه هستند و مورد تأیید ایشان نباشند خواهند کشت. و آقای علم هم در سال ۴۱ رفته پیش ایشان و آقای صالح همچین حرفی زده و ایشان در جواب گفتند که هیس. و شاه برگشت گفت «علم به چه مناسبتی همچین حرفی زده است؟» من دیگر در مناسبات اعلی‎حضرت با علم و علم با آقای صالح نبودم این عین اظهارات آقای صالح بود. بعد خلاصه گفتند که «خوب حالا آقای صالح باشند من با وجود این یک ترتیب دیگری برای جلب نظر ایشان خواهم داد.» و من در آن‌جا گفتم که بهتر است اعلی‎حضرت مثلاً به‌عنوان این‌که یک پیری است که بالاخره روزگاری وزیر اعلی‎حضرت بود سفیر بود شخصاً یک تلفنی به ایشان بکنید. شاه گفت که همین کار را هم خواهم کرد. بعد اسامی کسانی را گفت برای راه حل. گفتم ضمن تمام تماس‌هایی که من گرفتم یک همچو موقعیتی هست که اگر شاه بتواند همۀ مخالفین دیروز خودش را امروز به عنوان دولت موقت، یا دولتی که انتقال قدرت» و من لفظ انتقال قدرت را به کار بردم که شاه خیلی ناراحت شد و در ملاقات سوم که همین را نوشته بودم گفت «باز شما انتقال قدرت به کار بردید؟ انتقال قدرت به چه کسی؟ از کی به کی؟ از چه مرجع به کدام مرجع؟» اسامی اشخاص مختلف مطرح شد. تقریباً ایشان با همه موافقت کردند یادم نیست شاید ۱۳، ۱۴ یا ۱۵ نفر که با حضور این‌ها یک جلسه‌ای تشکیل بشود و در آن‌جا یک راه‌حلی که این جمع ارائه می‌کند به صورت یک راه‌حل دسته‌جمعی به شرط این‌که شاه قبول بکند که آن راه حل حاصله از آن مذاکرات را بپذیرد. شرط آقایان این بود برای شرکت در ملاقات دسته‌جمعی با شاه. و این را هم باز قبول کرد منتها موکول کرد به مشاوره با مشاورین خودش. که این از جلسۀ اول این دومین باری بود که من این عبارت را از شاه می‌شنیدم که می‌گفت که من با مشاورینم باید صحبت کنم. حالا چه کسانی بودند مشاورین ایشان من نمی‌دانم. ولی وقتی به اسم آقای امیرعلایی رسید شاه گفت «نه این آدم دیوانه‌ای است. وقتی وزیر کشور بود پیش من می‌آمد تپانچه می‌بست و حضورش جز این‌که جمع را به هم بزند فایده‌ای نخواهد داشت.» جز با ایشان با همه هیچ‌گونه مخالفتی نداشت. در جلسۀ دوم از جمله مسائلی که مطرح شد باز این‌که مردم چه می‌خواهند و چه می‌شود؟ و این به این علت بود که مذاکرات ما کشید به غروب و یک لحظه برق کاخ رفت و برق کاخ خوب اتوماتیک بود می‌رفت باید آن یکی برق متصل می‌شد و این شاید یک سی ثانیه‌ای طول کشید تا برق برگشت و در همه این مدت شاه چندین‌بار تکرار کرد پس چرا برق نمی‌آید؟ و در بیرون صدای الله‎اکبر می‌آمد.

س- صدای الله‎اکبر تا توی کاخ می‌آمد؟

ج- بله. بعد که برق آمد و مذاکرات ادامه پیدا کرد من احساس کردم در قیافۀ شاه به کلی اصلاً موقعیتش را از دست داده است و صحبت‌هایش تداوم منطقی با هم ندارد. یعنی عبارات با همدیگر جور نیستند. تمام حواسش متوجه صدای بیرون بود. و در بین صحبت‌ها که خوب، معمولاً خیلی آرام و هیچ نوع آثار کسالت و بیماری هم در ناصیۀ شاه نبود. صورت برق می‌زد شاید گریم بود من نمی‌دانم. ولی صورت brilliante با فرم به‌اصطلاح خوب ولی پا شد. و معلوم بود که ناشی از صداهایی است که از بیرون می‌آید. نمی‌تواند تحمل نشستن را داشته باشد. باز شروع کرد به قدم زدن و وقتی راه می‌رفتیم و می‌آمدیم مسئله برگشت به همان صحبت جلسۀ اول به سیستم که من گفته بودم گفت شما باز در همان عقیده آن جلسه هستید که سیستم در مقابل مردم است؟ و من ماجرای مجلس و بودجۀ سال ۵۴ را مطرح کردم. دیدم موقعیتی است که باید این را به ایشان گفت. گفتم من آن‌موقع وقتی هویدا همچو حرفی را زد و دستش را گرفت به طرف به‌اصطلاح مسندی که من نشسته بودم و گفت «کسانی که با الهام مستقیم از خارج به خود اجازه می‌دهند در چون و چند رهبری ملت ایران فلسفه‎بافی کنند زیر چرخ‌های رستاخیز خرد خواهند شد»، تلگرافی به اعلی‎حضرت کردم و من تصورم این بود که هر پیرزنی حتی نامه‌ای به شاه بنویسد بالاخره از دفترش یک جوابی می‌رسد که نامۀ شما به شرف عرض ملوکانه رسید چنین گفتند و چنان فرمودند. ولی من تا به حال به عنوان یک نماینده مجلس به سبب کار سیاسی جواب تلگراف سیاسی خودم را از دفتر شاه نگرفته‌ام. شاه درحالی‌که ابروانش را کشیده بود گفت اصلاً همچین تلگرافی من ندیدم همچین تلگرافی به من نرسیده است. گفتم آن جلسه که گفتم سیستم در مقابل مردم قرار گرفته است دقیقاً نظرم همین بود. سیستمی که نباید بگذارد تلگراف نماینده مجلس که علی‌الاصول سیاسی‌ترین مشاغل را دارد به دست رئیس مملکت برسد. و این همان سیستمی است که الان مردم با آن می‌جنگند. و من منظورم این بود. خلاصۀ این جلسه این شد که…

س- چه پاسخی به شما دادند؟

ج- هیچ، چیز زیادی آن موقع شاه برای گفتن نداشت.

س- آیا احساس شما واقعاً این بود که آن تلگراف به شاه نرسیده بود یا داشت دروغ می‌گفت؟

ج- نه فکر می‌کنم نرسیده بود. این‌ها نرسانده بودند البته که نرسیده بود که نمی‌شود گفت. بعد قرار بر این شد که این راه‌حلی که مورد پسند، مورد قبول این آقایان خواهد بود یک شمایی شاه از این راه‌حل قبلاً داشته باشد. گفت «همان‌طور که آقایان شرط جلسه را این کردند که وقتی تصمیماتی گرفته شد در آن جلسه دسته‌جمعی من بپذیرم به عنوان شاه مملکت من هم باید شمای آن جلسه و تصمیماتی که ممکن است گرفته بشود این باید برای من چهارچوبش مشخص باشد». و من گفتم همچو پیشنهادی به هر یک از مبارزان سیاسی راه مذاکره را می‌بندد و هیچ‌کدام از قبل حاضر نیستند همچو سندی را امضا کنند بدهند. گفتند «شما با این‌ها صحبت کنید مجموعۀ این‌ها را شما روی کاغذ بیاورید.» گفتم هیچ تضمینی برای این‌که چهارچوب جلسه در آن محدود خواهد شد وجود نخواهد داشت. گفت «عیب ندارد ولی من بتوانم کلیات را قبلاً داشته باشم.» این جلسه هم دقیقاً یادم نیست، شاید دو سه ساعت بیشتر به طول انجامید. خلاصه من آمدم و با رفقای خودمان صحبت کردیم. بعد با عده‌ای از آقایان دیگر هم که در بیرون بودند صحبت کردیم و همان موقعی بود که آقای بازرگان گفت که دیگر فایده‌ای ندارد برای این‌که از فاکتور خمینی با شرایطی که فراهم شده است دیگر نمی‌شود صرف‌نظر کرد، من نیستم. به این ترتیب دیگر مسئله‌ای که باید مطرح می‌شد دیدگاه‌های شخصی من یا چند نفر رفیق هم‎فکر من می‌توانست باشد.

س- در این موقع چه کسی نخست‌وزیر بود؟

ج- ازهاری. بین ملاقات اول و ملاقات دوم ازهاری نخست‌وزیر شد و شاه از من پرسید در این ملاقات دوم که پیام من چطور بود؟ پیامی که قبل از آوردن ازهاری داده بود و در آن اعلام حکومت ازهاری تقریباً شده بود. گفتم والله مقدمۀ پیام…

س- این پیامی نیست که گفت من صدای انقلاب را شنیدم؟

ج- بله، مقدمۀ پیام با مؤخره آن نمی‌خواند برای این‌که صدای انقلاب را اعلی‎حضرت شنیدند اما حکومت نظامی روی کار آوردند. گفتم حکومت نظامی برای چیست؟ حکومت نظامی اگر برای کوبیدن نباشد روز دوم مسخره خواهد شد کما این‌که در مجلس این‌طوری شد و آقای ازهاری وقتی رفت پشت تریبون آدمی بود که در آن اونیفورم ژنرالی هول شده بود. گفت «بسم‎الله‎الرحمن‎الرحیم چون ایران نباشد تن من مباد.» یعنی رستم و سعد وقاص در آن واحد در جسم ایشان حلول کرده بود. و بعد با آن بازی مسخره و کمدی که پیش گرفت و ارتش اصلاً ماهیت به‌اصطلاح تجزیه پذیری‎اش را، موقعیت پراکندگی خودش را نشان داد با آمدن ازهاری و حکومت نظامی و وزیران نظامی که گوش تا گوش نشسته بودند. در جلسۀ دوم ما مطلبی تهیه کردیم به عنوان نظریۀ حزب دیگر جمعیت به‌عنوان «خروج از بن بست.» مأموریتم این بود که این را فقط برای شاه بخوانم دیگر. جلسۀ سوم وقتی من رفتم بعد از مقدمات گفتم که این‌طوری شد قضایا و ما یک نظری داریم به عنوان «خروج از بن‌بست.» گفت «بخوان آن را» چون مطلب تند بود من خواستم ایشان را آماده بکنم. گفتم البته این مطلب مطلبی نیست که مورد پسند اعلی‎حضرت قرار بگیرد ولی این متکی از یک طرف به یک سلسله واقعیت‌های عینی است که در جامعه هست. از یک طرف متکی به یک سلسله مسائل دماگوژی اجتماعی است که می‌خواهد مهار کند این جامعۀ عصیان زده را این است که شما نباید ناراحت بشوید. ولی من باز مقدمه را کافی برای خواندن مطلب نمی‌دیدم و چون پیش‌بینی کرده بودیم که به‌هیچ‌وجه موافقت نخواهد شد متن فرانسه و انگلیسی این را حاضر کرده بودیم و خبرنگاران داخلی و خارجی هم دعوت شده بودند به چهار ساعت بعد این ملاقات که دیگر بگوییم که ما یک همچو راه حلی ارائه کردیم. تازه من شروع کردم خواندن مقدمه را خواندم شاید در بند اول یا دوم رسیدم به استعفای شاه از سلطنت و تشکیل دولت، که البته این‌جا هم متن انگلیسی آن هست و هم متن فارسی و متن فرانسه.

س- بله، من ممنون می‌شوم اگر متن انگلیسی‌اش را به ما بدهید که ضمیمۀ نوارهای شما بکنیم.

ج- بله. که بند اول این عبارت بود استعفای شاه و تشکیل شورایی مرکب از افراد بصیر و مورد اعتماد ملت ایران. این شورا نه شورای سلطنت است و نه یک شورای غیرقانونی است. شورایی است ناشی از ذیل اصل ۴۸ که پیش‌بینی می‌کند تشکیل یک شورایی را مرکب از افراد بصیر و مورد اعتماد البته شاه که خوب، وقتی شاه موافقت می‌کرد که این شورا تشکیل بشود شرط ما این بود که مرکب از افراد بصیر و مورد اعتماد ملت ایران باشد. وقتی این بند اول خوانده شد البته تا این‌جا شاه سکوت کرده بود و با ناراحتی گوش می‌کرد چون مقدمه بود به‎اضافۀ بعضی توجیهات. یک مرتبه وقتی عبارت استعفای شاه از مقام سلطنت و تشکیل شورایی مرکب از افراد مورد اعتماد ملت ایران را من خواندم. شاه پا شد و دست‌هایش را داخل جیب جلیقه‌اش کرد و با ناراحتی گفت «این که راه‌حل نیست پس کودتا بکنید.» من دیدم که دیگر محل بحثی وجود ندارد پا شدم گفتم خدمت اعلی‎حضرت باید بگویم که خدمت سربازی هم نکرده‌ام تا چه برسد به کودتا. من اول هم گفتم که این راه‌ حل مورد پسند اعلی‎حضرت نخواهد بود. بعد اعلی‎حضرت یک خرده مکث کرد و گفت شما فکر می‌کنید ارتش از چه کسی اطاعت می‌کند؟ ارتش حتی از ولی‎عهد هم اطاعت نمی‌کند. گفتم تا به حال من فکر می‌کردم لااقل ارتش از منافع مملکت اطاعت می‌کند. گفت «نه شما ارتش را نمی‌شناسید و این ارتش جز از من از هیچ کسی اطاعت نمی‌کند.» و دیگر لحظه‌ای بود که من باید نمی‌آمدم بیرون و فرم برخورد طوری بود که حتی نمی‌شد مثلاً خداحافظی هم کرد یک چیزی هم گفت مثلاً آمد بیرون. از پشت سرم هم زیاد اطمینانی نداشتم که چه اتفاقی دارد می‌افتد به هر تقدیر من آمدم و این سه ملاقات به این شکل تمام شد و ما این جزوه را که انگلیسی‌اش را دادم به شما فرانسه‌اش را ندادم، این را در همان روز به خبرنگاران دادیم و منتشر کردیم و رادیوهای خارج هم همان روز خلاصه‌ای از این را، که البته تکیه رادیوهایی مثل بی‌بی‌سی فقط به استعفای شاه بود، پخش کرد.

س- آقای بنی‌احمد این چه زمانی بود که شما در مجلس استعفا دادید برای اعتراض به کشتاری که در پاوه شده بود به وسیله سالار جاف؟ ممکن است آن را توضیح بفرمایید؟

س- بله، عرض کنم که، آقای سالار جاف نماینده پاوه بود و جزو ایل جاف عراق بود که کوچ کرده بودند به ایران. البته ایل جاف یکی از ایلات تاریخی نوار مرزی است که بخشی در ایران سکونت داشتند و بخشی در عراق و این‌ها جزو ایل به‌اصطلاح آن طرف، آن سوی مرز بودند. و روی مسائل سیاسی روز و بارزانی و این‌ها، این‌ها آمده بودند به این‌طرف و اسکان داده شده بودند. این‌ها برادران زیادی بودند شاید هفت هشت برادر بودند. سالار و سردار و سربست و نمی‌دانم کی و این‌ها. و یک سلسله امتیازات فوق‌العاده‌ای این‌ها در ایران کسب کرده بودند که ساده‌ترین آن همان، عنوان نمایندگی سالار جاف بود بعد آن یکی برادر که خیلی به‎ظاهر هم آدم متین و موقری بود سمت آجودان کشوری شاه را داشت سردار جاف. و آن دیگری که سر بست بود آن هم با آقای نصیری و این‌ها در املاک کرج و آن‌طرف‌ها زمین‌های خیلی وسیعی را به‌عنوان شرکت سهامی کشت و صنعت و مهمانسرا و این چیزها ایجاد کرده بودند. و ما از نظر محل سکونت با آقای سردار جاف دیواربه‎دیوار بودیم یعنی همسایه بودیم. در پاوه مثل همۀ نقاط ایران یک سلسله اعتراضات روز به اقدامات دولت و این‌ها در جریان بود و آقای سالار جاف در مقام حفظ منافع دولت به عنوان یکی از نمایندگانی که سخت از دولت، صرف‌نظر از هر دولت، دولت شاه و سیستم حمایت می‌کرد برای سرکوبی این مردم یعنی در حقیقت منتخبین خودش موکلین خودش می‌رود به پاوه. و روزی که ایشان در آن‌جا بوده زد و خورد شدیدی بین مردم و ایشان روی می‌دهد که منجر به مداخلۀ مأمورین ژاندارمری می‌شود که از کرمانشاه رفته بودند. مأمورین ژاندارمری کرمانشاه پس از ساعت‌ها جنگ، بعد از این‌که مردم چوب و اسلحه دستی قمه و این چیزها را از این‌ها گرفته بودند مواجه می‌شوند با تیراندازی افراد جاف، مأمورین ژاندارمری که با یک کشته از ژاندارم‌ها موفق می‌شوند که عده‌ای از این‌ها را دستگیر کنند و سالار با عده‌ای دیگر فرار کرد.

س- ایشان خودشان نیروهای مسلح داشتند؟

ج- بله در محل داشت. و این عمل باعث شد که خوب، خیلی مسئله غیرعادی بود و من هم بر حسب موقعیت روزی که داشتم تبدیل شده بودم به یک مرجعیت کاذبی که هر اتفاقی می‌افتد سراغ من هم می‌آمدند. عواملی دوستانی در کرمانشاه داشتیم این‌ها آمدند از پاوه آمدند و تازه ما را برداشتند بردند به کرمانشاه. رفتم آن‌جا و خلاصه تظاهراتی بود در میدان کرمانشاه و آن‌جا یک سخنرانی شد و ؟؟؟ تیم به عنوان بررسی مسئله و دلجویی از اهالی می‌رویم به پاوه، ساعت شاید پنج پنج‎ونیم بعدازظهر، و عدۀ زیادی داوطلب شدند که بیایند و این عده زیاد تبدیل شد بعد به کاروان وقتی ما راه افتادیم که شاید در حدود مثلاً ۱۲۰ اتوبوس و کامیون به طرف پاوه. رفتیم آن‌جا و خوب، خانواده‌هایی که چهار پنج نفر کشته داده بودند این‌ها را دیدیم و ملاقات کردیم و بعد قضایا را دیدم و فلان، از نزدیک، بعد من آمدم تهران. آمدم تهران خوب، برای من خیلی غیرقابل تصور بود که نماینده‌ای اسلحه به روی موکلین خودش باز کند و با این‌ها آن‌چنان درگیری پیدا کند که پنج شش‌تا کشته جا بگذارد و بعد در میانجی‎گری ژاندارمری هم یک ژاندارم هم کشته بشود و گزارش ناحیۀ ژاندارمری هم تأیید حادثه و ماجرایی بود که مردم نقل می‌کردند. من یک نامه‌ای نوشتم به رئیس مجلس که، دکتر جواد سعید این موقع ریاست مجلس را داشت، نوشتم که به این ترتیب در این مجلس دیگر هیچ نوع ایفای وظایف نمایندگی مقدور و ممکن نخواهد بود. وقتی نماینده‌ای بخواهد، موکلین خودش با گلوله روبه‌رو بشود آن‌وقت من فکر نمی‌کنم دیگر ما سمتی برای دفاع از حقوق مردم داشته باشیم. برای این‌که مطابق قانون اساسی نمایندۀ هر روستایی نمایندۀ تمام ملت ایران هم هست. بنابراین من نمایندۀ تبریز نیستم. نمایندۀ مردم پاوه هم هستم. و من به عنوان اعتراض به این مسئله تا وقتی از ایشان سلب مصونیت نشده است یا لایحۀ سلب مصونیت ایشان از تصویب مجلس نگذشته است اعلام استعفا می‌کنم. و من اعلام استعفا کردم و دو سه روز بعد آقای رئیس طی نامه‌ای به من ابلاغ کرد که من با استفاده از اختیارات مقام ریاست دستور بازداشت ایشان را صادر کردم و دولت هم لایحۀ سلب مصونیت ایشان را به مجلس با قید دو فوریت داده.

س- دولت دولت آقای ازهاری بود آقا؟

ج- نخیر دولت آقای شریف‌امامی. آقای نجفی وزیر دادگستری بود. و گزارش ژاندارمری هم حاکی از تأیید مراتب است. و خود ایشان بازداشت شدند و من استعفا را مسترد کردم. البته دیگر در پارلمان در آن دوران نقشی زیاد از لحاظ نمایندگی باقی نمانده بود. برای این‌که حوادثی که در بیرون می‌گذشت آن‌قدر مهم و سریع بود که هیچ‌کس گوش شنوا به حرف‌های آن تریبون نداشت. و به همین دلیل وقتی آقای دکتر صدیقی مأمور تشکیل کابینه شده بود به طور غیررسمی، و طی چند مذاکراتی که با هم داشتیم درخواست توأم با اصرار و تأکید انحلال مجلس بود. ایشان هم با کمال میل قبول کرد.

س- ایشان می‌خواستند مجلس منحل بشود؟

ج- بله، یعنی ما این پیشنهاد را در همان مذاکرات اولیه با ایشان مطرح کردیم ایشان گفتند همین‌طور هم باید باشد.

س- عجیب به نظر نمی‌آید که انگار پیشنهادات آقای دکتر صدیقی درست عکس پیشنهادات آقای دکتر بختیار بود برای نخست‌وزیری؟

ج- همین‌طور هم بود تقریباً.

س- برای این‌که آقای دکتر بختیار…

ج- و ایشان می‌خواست از مجلس رأی اعتماد بگیرد. بله. و بعد من الان شنیدم که در یکی از مصاحبه‌ها یا گفته‌ها که خوب، این مجلس را و حتی نمایندگان مخالف یا حتی تنها نمایندۀ مخالف را هم در این مجلس ایشان کوبیدند درحالی‌که از آقای عباس میرزایی رأی اعتماد گرفتند. و آن‌موقع هم هی اعتراض ما این بود که این مجلس تا الان کجا بود؟ و این سنت پارلمانی تا امروز چطور رعایت نمی‌شد؟ چطور یک شبه همه‌چیز احیا می‌شود؟ قانون اساسی زنده می‌شود؟

س- آقای بنی‌احمد، من شنیدم که در جلسۀ خصوصی مجلس برای رأی اعتماد به آقای دکتر بختیار شما پیشنهاد کرده بودید که گره سیاسی ایران باز نخواهد شد مگر این‌که شاه استعفا بدهد. عکس‌العمل آقای دکتر بختیار و سایر نمایندگان در مقابل این پیشنهاد شما چه بود؟

ج- نه همچین چیزی نبوده و من در جلسۀ خصوصی که آقای بختیار به دعوت و خواست ایشان رئیس مجلس تشکیل داده بود شرکت نکردم. ولی طی نامه‌ای که به رئیس مجلس نوشتم این مطلب در آن‌جا بود. برای این‌که به محض این‌که ماجرای ملاقات من با شاه به آن‌جا رسید و مسئلۀ تشکیل دولت آقای دکتر صدیقی منتفی شد و روشن شد که آقای بختیار روی کار می‌آیند فقط در یک جلسۀ خصوصی مجلس شرکت کردم آن هم با یک خاطرۀ تاریخی تمام شد برای من که به این ترتیب دعوت آقای رئیس مجلس برای پیدا کردن یک راه حل سیاسی در بحران آن روزی بود. ما رفتیم و چون من آن مجلس را واقعاً صالح برای پیدا کردن چنین راه‌حلی نمی‌دانستم این بود که فقط می‌خواستم ببینم که روند مجلس چیست؟ و شاید در دل خودم هم آخرین جلسه‌ای بود که می‌خواستم شرکت کنم. چون حضور من در مجلس دیگر تحمل ناپذیر شده بود هم برای وکلا و هم برای امنیت خودم. چون چندین‌بار احساس کردم آمادگی برای حمله ؟؟؟ و این شکل‌ها و فحش‌هایی که شاید در جنوب تهران هم نمی‌شد شنید.

س- در داخل مجلس؟

ج- بله در داخل مجلس، آدم‌هایی مثل آقای دانشی و دیگران. و در آن جلسه اتفاقی که افتاد خیلی جالب بود برای این‌که بعد از آقای ریاضی که آقای سعید نایب رئیس شده بود مقداری رعایت حال مخالفین و بیش از همه رعایت حال من را می‌کرد و به جبران مافات برخاسته بود ایشان. هم به جبران مافاتی که از بابت شخصی که عرض کردم در بودجه ۵۴ از پایین پرونده سازی کرده بود برای من که ما نه رهبر از بالا داریم نه رهبر از پایین ما فقط یک رهبر داریم و هم به جبران کارهای ریاضی. داستان تغییر رئیس مجلس هم این شکلی بود که در سفر کوتاهی که من در اروپا بودم با مطبوعات در ارتباط تلفنی بودم تقریباً هر روز از روزنامه‌های تهران یک تماس تلفنی گرفته می‌شد. وقتی مسئلۀ انتخاب دورۀ آینده مجلس مطرح شد من گفتم که به نظر من ریاضی مسئول بخش بزرگی از انحرافات پارلمانی و حوادث روز کشور است و این آدم صلاحیت ریاست قوۀ مقننه را نداشت. خوب، روند سیاسی مملکت هم این بود که دیگر ریاضی را نباید انتخاب می‌کردند. و این اظهار من چون در روزنامه‌های اطلاعات و کیهان منتشر شد چند روز بعد به نمایندگان ابلاغ می‌شود که ریاضی نباید انتخاب بشود و این برای این‌که سخت‌گران آمده بود که بنی‌احمد از اروپا مصاحبه بکند بگوید ریاضی نباید انتخاب بشود بعد شما به ما بگویید که ریاضی را انتخاب نکنید. درحالی‌که دستور انتخاب نکردن ریاضی به مناسبت مصالح خودشان بوده نه از بابت این‌که…

س- این دستور را شخصاً شاه داده بود؟

ج- به نظر این‌طوری می‌آید. غیر از این چون مرجع دیگری نمی‌توانست چنین دستوری بدهد. خوب، برای نمایندگان ناگوار بود حرفی را من بزنم و بعد هم بگویند که این‌کار نباید بشود. دقیقاً یک‌همچین جوی در زندگی پارلمانی من می‌گذشت. در آن جلسۀ خصوصی من هیچ حرفی برای گفتن نداشتم سی چهل نفر داوطلب صحبت شده بودند و چون آقایان دیدند که من اشاره‌ای برای صحبت نکردم وقتی نگرفتم شروع کردند این دفعه به اعتراض. نمایندگانی که هر دفعه با صحبت من مخالف بودند و زمانی اصلاً وقت را با حضور شبانۀ خودشان در مجلس می‌گرفتند که مبادا مثلاً بنده بیایم صحبت کنم یا وقت بگیرم. همه شروع کردند به اعتراض به این‌که چرا فلانی نمی‌خواهد صحبت بکند چون رادیووتلویزیون نیست؟ جلسه خصوصی است ایشان نمی‌خواهند صحبت کنند؟ چون لژ مطبوعات خالی است ایشان نمی‌خواهند صحبت کنند؟ خوب، من دیدم آقایان تمایل دارند که ما هم یک حرفی بزنیم. من هم یک دستی بلند کردم که آقای رئیس. البته نوبت به من نمی‌رسید برای این‌که شاید سی نفر بیشتر داوطلب صحبت بودند. ولی ناطقی که پشت تریبون بود وقتی حرف‌هایش تمام شد آمد پایین رئیس مجلس گفت که آقای بنی‌احمد بفرمایید. گفتم من که نمی‌خواستم صحبت کنم نه به این دلیل بود که لژ مطبوعات خالی است یا تلویزیون وجود ندارد اگر آقایان یادشان نرفته باشد من اعتراض کردم به پخش تصویر و صوت ما از رادیو و تلویزیون که آزادی را ما در انحصار خودمان گرفتیم درحالی‌که همه‌جا را شما خفه کردید همۀ مردم را. و این در مسیر بدنام کردن ما است فضای بازی که فقط در انحصار ماست. نه این نبود من صحبت نمی‌کردم برای این‌که من فکر نمی‌کردم ما راه‌حل این بحران مردم را داشته باشیم. و یک کسی یا مرجعی راه‌حل بتواند پیدا بکند اول باید بداند کیست و از کجا آمده است؟ من اجازه می‌خواهم ما بدانیم که اول ما کی هستیم و چه‌جوری انتخاب شدیم و در بیرون چه می‌گذرد؟ آیا ما صلاحیت پیدا کردن راه‌حل را برای این بحران داریم؟ گفتم اصلاً هیچ جای دور هم نمی‌روم و از افرادی هم که در جلسه حضور ندارند حرف نمی‌زنم. آقای منوچهر پزشکی همشهری من که روبه‌روی من نشسته‌اند سه دوره هم وکالت مردم تبریز را دارند. صداقتاً خودشان اعتراف کنند آیا صد نفر، نمی‌گویم ایشان در تبریز می‌شناسند، در تبریز کسی ایشان را می‌شناسد؟ آیا عکس ایشان را به چهارراه شهر بزنند صد نفر می‌تواند بشناسد این کیست؟ که ایشان سه دوره است این مسند را به نام مردم تبریز اشغال کرده‌اند؟ آن‌وقت ما می‌توانیم برای مردم راه‌حل پیدا بکنیم؟ من علت این‌که صحبت نکردم این است. الان که خیلی اصرار دارید من یک پیشنهادی دارم به آقای رئیس. آقای رئیس اعلام تنفس بکنند آقایان نمایندگان از در اصلی بهارستان پیاده بروند خانه‌های‌شان فردا بیاییم این‌جا من دست همه نمایندگان را می‌بوسم به‌عنوان صالح‌ترین افراد که می‌توانند نسبت به این مردم تصمیم بگیرند ببینیم چند نفرمان فردا سالم این‌جا هستیم؟ بعد وقتی من این حرف را زدم سروصدا شروع شد. هیاهو و اعتراض که آقا باز شروع کردید. این حرف‌ها چیست؟ خلاصه آن‌چنان شلوغ شد که اعلام تنفس شد. آمدیم بیرون به سرسرا و پیشخدمت گفت آقای رئیس می‌گویند یک چایی… رفتم آن‌جا و نشستیم. معمولی صحبت روزمره بود و چایی آورده بودند. یکی از نمایندگان آمد تو و رئیس گفت یک چند دقیقه‌ای… او رفت و مثل این‌که به نمایندگان گفته بود که رئیس با بنی‌احمد دارد صحبت می‌کند مثل این‌که به گارد مجلس خواهند گفت که همه نمایندگان از در اصلی بهارستان پیاده بروند به خانه‌های‌شان. یک موقع ناظم مجلس خبر آورد که آقا همه نمایندگان با اتومبیل دررفتند و جز ده پانزده نفر کسی در بهارستان نبود. و این خاطره آخرین جلسه‌ای بود که من در مجلس شرکت کردم. بعد شرکت نکردم. کابینۀ آقای بختیار هم قبل از این‌که تشکیل بشود من چون در بن‌بست بودم از یک طرف احتمال یک در هزار به موفق بودن ایشان نمی‌خواستم مخالفت کنم. و از طرف دیگر بودنم در مجلس در مقام سکوت توجیهی نداشت. به این دلیل در قبل از تشکیل دولت ایشان از ایران خارج شدم. و درست روزی که شاه می‌رفت و ایشان رأی اعتماد می‌گرفت صبح ساعت ۷ من به تهران برگشتم که ساعت ۱۱ شاه رفت این بود که هیچ نوع دخالتی یا موافقت و مخالفتی من در دولت ایشان نکردم و به امید یک در هزار موفقیت ایشان بودم.

س- در دوران نخست‌وزیری ایشان در آن ۳۷ روز شما هیچ ملاقاتی با ایشان کردید؟

ج- نه، فقط روز ۲۱ یا ۲۲ بهمن روزی که ایشان نخست‌وزیری را ترک کردند منشی ایشان که همشهری ما بود خانم کلانتری.

س- بله، الان هم هستند.

ج- الان هم هستند؟

س- بله

ج- در خانۀ یکی از دوستانم بودم آن‌جا من را پیدا کردند که «آقا شنیدیم شما آمدید دربه‎در دنبال‌تان هستیم و از نظر من که یک همشهری شما هستم و علاقه‌مندم به آقای نخست‌وزیر یک سورپرایزی است که شما یک ملاقاتی بکنید و چه ساعتی برای شما ممکن است؟» صبح اول وقت بود. گفتم نزدیک‌های ظهر. و نزدیک‌های ظهر دیگر همه‌چیز تمام شده بود و ایشان در نخست‌وزیری نبود. این بود که مثل این‌که ناهارشان نیمه‌تمام مانده بود و رفته بودند.

س- وقتی آقای بازرگان نخست‌وزیر شدند شما باز هم با آقای بازرگان تماسی داشتید در زمان نخست‌وزیری ایشان؟

ج- بله روابط ما همچنان با آقای بازرگان ادامه داشت.

س- آقای بازرگان به شما پیشنهاد شغلی منصبی چیزی کردند در آن زمان؟

ج- چرا پیشنهاد شغلی کردند ولی من علاقه‌مند به ماندن در ایران بودم و پیشنهاد ایشان را با توجه به مخالفت جناح روحانیتی که ایشان مبعوث آن روحانیت بودند تقریباً یک تعارف تلقی می‌کردم. کما این‌که درست چهار پنج روز بعد از آن هم بازداشت شدم.

س- جریان بازداشت شدن شما چه بود؟

ج- جریان بازداشتم این بود که یک روز ساعت هشت صبح دو نفر آمدند منزل دو نفر جوان آمدند، در منزل من باز بود می‌آمدند و دو سه نفر هم من قبل از این‌ها ارباب رجوع داشتم. داشتیم صحبت می‌کردیم دو نفر هم آمدند و نشستند بعد چایی آوردند و این آقا که صحبت ما با ایشان تمام شد من به این‌ها گفتم که شما کاری دارید؟ بعد یکی از این‌ها آمد نشست پیش من و یک کاغذ دو صفحه قدیم می‌گفتند خط‌دار که الان در ایران آن‌موقع هم نبود دیگر شاید در دستگاه فقط آخوندها پیدا می‌شد. برای این‌که یکی دو نامه از آقای شریعتمداری دارم همان‌طور دو صفحه است. بعد به من نشان داد که نوشته بود که از این تاریخ، تاریخ هم نزده بود زیرش، احمد بنی‌احمد را در هر کجای ایران دیدید دستگیر کنید. امضا کمیتۀ مرکزی.

س- کمیتۀ مرکزی کجا؟

ج- هیچ‌جا کمیته مرکزی امضا هم اسم نداشت، من نگاه کردم گفتم من با این نامه جایی نمی‌آیم. اتفاقاً یک ربع بیست دقیقه قبل از آن آقای بازرگان تلفن کرده بود صحبت و احوالپرسی و که ندیدیم و نبینیم و کی ببینیم؟ گفتم اتفاقاً می‌روم به دیدن دکتر عابدی. دکتر عابدی شده بود مدیرعامل پتروشیمی. من برای دیدن ایشان به این مناسبت نرفته بودم. گفتم می‌روم به دیدن ایشان قرار است از آن‌جا به اتفاق بیاییم به دیدن شما. بعد که این نامه را دیدم تلفن کردم به ایشان به نخست‌وزیر. گفتم آقا تلفن صبح شما زیاد خوش یمن نبود. گفت چطور مگر؟ گفتم چنین نامه‌ای دو نفر جوان هستند و آورده‌اند. گفت بده به من ببینم کی هستند؟

س- جلوی خود آن‌ها تلفن کردید؟

ج- بله. من گوشی را دادم به این آقای ارائه کنندۀ نامه و بعد حرف‌های بازرگان را نفهمیدم چه گفت و به او گفتم قطع نکن بده به من گوشی را وقتی حرف‌هایت تمام شد. ولی وقتی این آقا گفت نه ما مأموریم و از این حرف‌ها وقتی حرف‌هایش تمام شد گوشی را گذاشت. گفتم به شما گفتم که گوشی را بده من الان ممکن است تلفن یک نیم ساعت مشغول باشد. گوشی را گذاشت و من دست کردم که مجدداً شماره را بگیرم ایشان دست کرد به اسلحه که خواهش می‌کنم دست به تلفن نزنید. گفتم آقا جان بگذار جیبت آن را. در اختیارت هستم هرجا می‌گویی برویم. خلاصه آن یکی دو نفر ارباب‌رجوع هم هاج‎وواج مانده بودند که چه شده است؟ چه اتفاقی افتاده است؟ پا شدم و من لباس برداشتم و یک کیف کوچک. آمدیم بیرون و دیدیم بله، بیرون معرکه‌ای است. پنج شش تا کامانکار و دو سه‌تا سواری و تمام توی آن‌ها پر. خلاصه ما را سوار یک شورلت سفید کردند و یک راننده جلو یکی نشسته بود عقب من نشستم و یک نفر هم پهلوی من نشست و راه افتاد. بعد توی راه این آقایی که جلو نشسته بود برگشت و نگاه کرد و گفت ای این آقای بنی‌احمد است. بابا برادر من همیشه تو آن خانه بود و ایشان این‌طوری و فلان و… خلاصه گفتم آقاجان انقلاب از این حرف‌ها تویش هست. البته من معتقد نبودم که انقلاب شده برای این‌که برخورد من با جناح خمینی من خودم این پیش‌بینی را می‌کردم منتهی خیلی زودتر از آنچه اتفاق افتاد و شاید هفت هشت ده روز تأخیر در کار بود. خلاصه رفتیم به قصر. ما را بردند به قصر و داستانش را عرض می‌کنم. و این علت بازداشت درست ناشی از مقاومت من از ملاقات و ایجاد رابطه با خمینی و توهمی که مسائلی که در رابطه با شریعتمداری پیش آمده است از من نشأت گرفته است.

س- شما هیچ‌وقت با آقای خمینی ملاقات نکردید وقتی که به ایران آمدند؟ یا در پاریس بودند؟

ج- نه در ایران نه در پاریس. نه تنها ملاقات نکردم بلکه البته اول داوطلب ملاقات بودم که ملاقات اول موکول شد به حضور ارکان اربعۀ ایشان آقای یزدی و قطب‌زاده و بنی‌صدر و سلامتیان. که سلامتیان واسطۀ این ملاقات بود گفت من نه بقیۀ آقایان می‌گویند که ما باید باشیم. گفتم نه من همچین ملاقاتی را نمی‌خواهم.

س- بقیۀ آقایان یعنی قطب‌زاده و بنی‌صدر و یزدی؟

ج- بله. و من از این ملاقات چشم پوشیدم و رفتم. برای دو ماه بعد که باز سفری داشتیم و به اصرار آقای میرزا رضی شیرازی که فوق‌العاده نزدیک بود به پاریس و نوفل‎لوشاتو و ظاهراً آدم آخوند عوامی بود و خیلی به خانۀ من تردد داشت، می‌آمد. آخوند، امام مسجد شفا بود و بعدها هم ترور شد و این تلفن کرد در حضور من با اشراقی صحبت کرد و نامه‌ای نوشت و اشراقی گفت نه ملاقات شما حتی من هم نخواهم بود. مطمئناً شما این ملاقات را می‌کنید. من آمدم به اروپا و در این مدت برخورد کردم به رحمت‌الله مقدم مراغه‌ای و ایشان قرار ملاقات با خمینی داشت. در همین شهر نیس چند روزی ما با هم بودیم ایشان رفتند که فردا قرار ملاقات دارند و پس‌فردا می‌روند به ایران. و گفت ملاقات فوق‌العاده مهم است پیام‌هایی از بازرگان دارند و جواب‌هایی را باید بگیرند و ملاقات Face à face است فوق‌العاده مهم است. ایشان رفتند. دو روز بعد من تلفن کردم که صبح ایشان باید می‌رفت به ایران و پرسیدم که رحمت ملاقاتت را کرده‌ای؟ گفت نه آن برای هفتۀ آینده درست در همین روز و من فردای همان روز خواهم رفت. گفتم تو برای ملاقات با خمینی یک هفته سفرت را به تأخیر انداختی؟ گفت چون این ملاقات فوق‌العاده مهم است و با اهمیت، این است که ارزش این تأخیر را دارد. در این فاصله من آمدم به پاریس و نامۀ شیرازی را هنوز رد نکردم به دستگاه خمینی، اشراقی. و شبی که ایشان ملاقات را کرده بودند ما در یک جایی مهمان بودیم. ایشان با پسرش آمد آن‌جا.

س- آقای مقدم مراغه‌ای؟

ج- بله آقای مقدم‌مراغه‌ای. خوب ما هم یک مناسبات دوستانه نزدیکی با هم داشتیم گفتیم خوب، آقا چه شد؟ ملاقات با خمینی چطور بود؟ چی بود اصلاً؟ چی گفت؟ بعد یوسف گفت من هم رفتم آقا. من هم بودم.

س- یوسف کیست آقا؟

ج- پسر آقای مقدم‌ مراغه‌‌ای. گفتیم خوب چه بود؟ یوسف‌خان تو چه دیدی؟ چه‌جوری ملاقات کردید؟ گفت «بله رفتیم توی اتاقی بود به اندازۀ این میز»، صاحبخانه یک میز بزرگی داشت، و آن تو بیست بیست و پنج نفر آدم کرده بودند ما را هم کردند آن تو.» که آقای مقدم ناراحت شد گفت «آقاجان نه، آدم زیاد بود اتاق به نظرت کوچک آمد به این کوچکی هم نبود.» پسرش گفت «خیلی خوب، حالا یک چیزی از این بزرگ‌تر. بعد یک شخصی آمد تو به او آقا شهاب می‌گفتند. گفت برخیزید ما همه پاشیدیم و بعد آقا آمد و همه رفتند دستش را بوسیدند.» ما هم دیگر سوژه پیدا کرده بودیم سر به سر رحمت مقدم بگذاریم و مقدم هم ناراحت می‌شد. گفتیم خوب، یوسف بابا هم دست آقا را بوسید؟ گفت «بله همه بوسیدند من هم بوسیدم.» گفتم خوب چه صحبت کردید؟ گفت «هیچ‌چیز.» گفتم چطور هیچ‌چیز، بابا هم با آقا صحبت نکرد؟ گفت «نه.» گفتم چطور بابا با آقا صحبت نکرد؟ گفت «نه. بعد از یک ربع دوباره آقا شهاب آمد گفت بروید بیرون.» مقدم ناراحت شد گفت «پسر کی گفت بروید؟» پسرش گفت «خوب، حالا گفت بفرمایید، معنایش همین بود.»

س- پسر آقای مراغه‌ای چند سالش است؟

ج- دوازده سیزده سالش. و ما زدیم به چاک. «دویست‎وپنجاه فرانک پول تاکسی دادیم. دویست‎وپنجاه فرانک پول تاکسی دادیم.» من حساب ملاقات خودم را کردم در همان‌جا نامه آقا میرزا رضی شیرازی را پاره کردم و از خیر این ملاقات گذشتم به اعتبار ملاقات پراهمیت و Face à face که آقای مقدم حامل پیغام آقای بازرگان و جواب‌های ایشان در ایران داشت. و هرگز به این ملاقات تن ندادم. اتفاقاً درست فردای آن روز گروه خبرنگارهای اشترن آمدند به دیدن من که از نوفل‎لوشاتو آمده بودند و یک روز قبل، معذرت می‌خواهم، که بروند به نوفل‎لوشاتو. آمدند و یک مصاحبه‌ای با من کردند گفتند که چه می‌بینید؟ گفتم والله یک دیکتاتور رفت ولی یک دیکتاتور دیگر از راه می‌رسد و پناه بر خدا از این دیکتاتور. و این‌ها رفته بودند فردایش با خمینی ملاقات کرده بودند عین این حرف‌هایی که من زده بودم با اسم من برای خمینی مطرح کرده بودند. و بعد این مصاحبه منتشر شد و در ایران در مجله زن‎روز به فارسی ترجمه شد. حالا باز خدا انصاف بدهد به مترجم که یک مقدار تعدیل کرده بود و من ترجمۀ آن را در این‌جا دارم به شما می‌دهم که در آرشیوتان باشد که شاید، البته خوب، دسترسی به این مجله زن‎روز مهم نیست ولی شاید شما نتوانید. این یک تکه عبارت را می‌خوانم. می‌گوید «آنچه نخست خمینی را به مقصود رساند در درجه نخست سرسختی و آشتی‌ناپذیری او بود. آیت‌الله تا این لحظه در زمینۀ ایدئولوژی اسلامی خویش تعصب به خرج داده است. اوضاع طوری است که بنی‌احمد سیاستمدار لیبرال ضدشاه نیز مجبور شده از خود سؤال کند که آیا در پایان کار یک دیکتاتوری دیگر جانشین دیکتاتوری سابق نخواهد شد؟ وقتی که در روز فرار شاه از ایران ما در تبعیدگاه پاریس به ملاقات آیت‌الله خمینی رفتیم او به ما گوشزد کرد که سیستم زمامداری حضرت محمد و دامادش علی امیرالمؤمنین متعلق به ۱۳ قرن قبل را برای جمهوری اسلامی ایران در نظر گرفته است.» تاریخ این مصاحبه یک روز قبل از فرار شاه است که جمهوری اسلامی را هم آقای خمینی تعیین کرده است. آخرش باز یک نکته جالب برای شما هست. می‌گوید «ولی در پایان کار مصاحبه دکتر ابراهیم یزدی که از دستیاران خمینی است که دکتر داروساز است و رشتۀ داروسازی را در دانشگاه تگزاس تدریس می‌کند با ما خودمانی‌تر شد. او برای ما تعریف کرد که آیت‌الله تصمیم دارد دزدان را حد بزند می‌خواران را با ضربات تازیانه کیفر بدهد و زناکاران را سنگسار کند. وقتی که یزدی قیافه‌های وحشت‌زدۀ ما را دید گفت پس چه انتظار داشتید این‌که خیلی بی‌آزارانه‌تر از صحنه‌هایی است که در زندان‌های آمریکا اتفاق می‌افتد.» آن‌وقت یک عده‌ای از آقایانی که با خمینی همکاری کردند و این همکاری را تا آن‌جا ادامه دادند که خمینی این‌ها را دفع کرد از خودش مدعی هستند که گول خوردند. درحالی‌که خمینی لااقل تنها کسی است که دروغ نگفته است هر چه گفته است کرده است. آشکارترین از این، قبل از این‌که اصلاً تصور رفتنش را به ایران بکند همه‌چیز را گفته است. سنگسار خواهد کرد تازیانه خواهد زد. حد خواهد زد. و جمهوری اسلامی را هم بر مبنای صدر اسلام ۱۳ قرن قبل در ایران پیاده خواهد کرد. بقیه مطالب هم که تویش هست بخوانید. این بود علت بازداشت من. خوب بازداشت من یک امر طبیعی بود و من وقتی ترجمه شدۀ این مطلب را در ایران دیدم قبل از انقلاب، این قبل از انقلاب در ایران ترجمه شده در زن روز، خوب، هر لحظه بعد از به قدرت رسیدن خمینی انتظار این بازداشت را داشتم.

 

 

 

مصاحبه با آقای احمد بنی‌احمد – نوار شماره ۸

 

 

روایت‌کننده: آقای احمد بنی‌احمد

تاریخ مصاحبه: ۱۱ مارس ۱۹۸۴

محل‌مصاحبه: نیس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۸

 

 

و به نظر من از نظر آن‌ها کار غیرعادی نبود. خوب عرض کردم این یک کار طبیعی بود و شاید هر کس دیگری بود و سیستم دیگری بود جز این هم نمی‌کرد. مضافاً بر این‌که من به سوابق روابط خودم خوب شانس این را که از این زندان بتوانم بیرون بیایم پیدا کردم و چون هیچ اتهامی این‌ها نمی‌توانستند بزنند و نداشتند بزنند این بود که روزی که آمدند و مرا آزاد کردند درست من هشت روز در بازداشت بودم.

س- در آن‌جا با شما بدرفتاری نکردند؟

ج- نخیر. البته روز اول بازداشت از صبح تا شب بدون این‌که بازجویی بشود در یک اتاق بسیار کثیف در مراقبت یک پسره شانزده هفده سالۀ مسلح که برای من هم نصیحت می‌کرد مسائل ایدئولوژیک اسلامی را تجزیه و تحلیل می‌کرد و سعی می‌کرد هدایت کند و نمونه هم می‌آورد. می‌گفت به خدا اگر سنجابی توبه نمی‌کرد و به راه راست هدایت نمی‌شد بیچاره شده بود بدبخت شده بود. می‌گفت «منی را که می‌بینید من همه‌کار کردم.» و عناوین این‌کارهای خودش را هم ذکر می‌کرد، از «فساد اخلاقی تا دزدی.» ولی وقتی نفس آقا به نام اسلام راستین به من خورد، من سواد ندارم، اما این نفس آن‌چنان بود که من همه را کنار گذاشتم. الان جز این‌که افراد ضدانقلاب را بکشم هیچ لذتی برای من بالاتر از این وجود ندارد.» بعد از جیبش یک عکس روزنامه‌ای را درآورد، مال یکی از روزنامه‌ها یا مجلات یکی دو سال پیش بود، گفت «این را ببینید.» عکسی بود که هویدا از سرسرای کاخ پایین می‌آمد با گل و تشکیلات و این‌ها. گفت «ناهار هویدا را آن روز بردم و این عکس را به او نشان دادم. گفتم یادت می‌آید؟ گفت آره چه روزهایی بود. خوب وقتی این را بدهند من بکشم می‌دانی من به چه ثوابی نایل می‌شوم، چه لذتی دارد. ولی تعداد ما آن‌قدر زیاد است که به نوبت است.» و تا عصر من در یک‌همچین چیزی بودم و بالاخره من به زور گفتم خفه شو. هی گلنگدن تکان می‌داد و بازی می‌کرد. و به من می‌گفت راه نرو ـ برای این‌که محل نشستن نبود و توی آن اتاق راه می‌رفتم همه‌جا کثافت بود ـ من سرم گیج می‌خورد. برای این‌که او داشت با من راه می‌رفت، و تا غروب همین‌طور ادامه پیدا کرد و بعد این وسط سری بیرون می‌کرد و می‌آمد می‌گفت «رفته دنبال کار تو به نخست‌وزیری، از صبح که تو آمدی رفته دنبال کار تو به نخست‌وزیری». گفتم کی رفته؟ گفت «آن آقای زواره‌ای». گفتم زواره‌ای کیست؟ گفت «آقای زواره‌ای بازپرس است.» بعد ساعت هشت‎ونیم بود که گفتند آقای زواره‌ای آمد. بعد آقای زواره‌ای آمد و ده دقیقه بعد آمدند چشم‌های مرا بستند و یکی دستم را گرفت و از اتاق بیرون آورد. بعد من دیدم یک ماشین جلو عقب می‌رود، احساس می‌کردم، بعد که ماشین نگه داشت گفت سوار ماشین بشوید مواظب باشید سرتان نخورد به سقف، سرتان را بیاورید پایین. یک استیشنی بود و من هم نمی‌دانستم ماشین چه نمره‌ای است. با وجود تمام این‌ها باز پیشانی‌ام خورد به ماشین و زخم کوچکی برداشت. و با این ترتیب این ماشین در حدود بیست دقیقه راه رفت و من احساس می‌کردم این در یک محوطه‌ی معینی است ماشین راه می‌رود، رانندگی می‌شود. بعد از یک مدتی نگه داشتند و گفتند پله هست مواظب باش. پله‌ها رفت بالا و راهرو و از راهرو بالا رفتیم. خلاصه این‌ور و آن‌ور بعد در یک سلولی را باز کردند گفتند که بفرمایید بدون بازجویی و هر چیز دیگر. چشم‌های مرا باز کردند. یک سلولی بود که طولش همان طول یک انسان و عرضش هم در حدود ۷۰ سانتیمتر دیگر جایی برای نشستن و این‌ها نبود منتهی سیمان بود و یک تشک کثافت که جرم روی آن بسته طوری که اصلاً هیچ چیزی امکان نداشت. من مقداری مواد ضدمیکروب و سمی و این چیزها هم و ضدعفونی همراه خودم داشتم، مواد صابونی و مواد ضدعفونی، این‌ها را پخش کردم، چون نه بازجویی شده بودم و نه بازرسی بدنی شدم و کیف من هم همو؟؟هم بود و توی آن ملافه این‌ها هم گذاشته بودم با پیش‌بینی همۀ این‌ها. ولی باز طوری بود که نمی‌شد روی آن هیچ کاری کرد. بعد یک آقایی آمد خیلی اظهار ارادت کرد و محبت کرد و گفت من می‌روم از گرمخانه دوتا پتوی خوب می‌آورم و این روی تشک را پاره می‌کنم می‌اندازم دور و آن را می‌کشم. بعد رفت داغ داغ آورد از پایین. خلاصه ما هشت روز در آن‌جا ماندیم و روز هشتم که آمدند برای آزادی من آقای امیرانتظام بود که البته ایشان را نمی‌شناختم و احساس می‌کردم دیدم جایی ولی کجا نمی‌توانستم تشخیص بدهم با آقای هادوی دادستان و آقای هادوی گفت که ما خیلی عذر می‌خواهیم و ساعت دو بعدازظهر تا الان، غروب بود، همۀ دادرسی را ما گشتیم و برای ما روشن نشد که دستور بازداشت شما را چه کسی داده. گفتم آقای آذری من یک هفته است بازداشت شدم شما چرا امروز بعدازظهر دنبال علت بازداشت من می‌گشتید؟ همان لحظه قبل از بازداشت من نخست‌وزیر مملکت در جریان بازداشت من بود. گفتم من بیرون نمی‌آیم تا اتهام من روشن بشود، من به چه اتهامی هشت روز در این‌جا بودم؟ بعد آن آقا که بعدها فهمیدم امیرانتظام بود گفت آقای بنی‌احمد شما چند دقیقه‌ای بیا بیرون؟ گفت «آقا جان نرخ تعیین نکن، این بغل دستت آقای جاف است آن‎ور هویدا است، آن‌ور آزمون است و هیچ معلوم نیست که امشب چه اتفاقی بیفتد اگر اتفاقی افتاد اولین آدم‌ها که سراغ تو می‌آیند این‌ها هستند. حالا بیا بیرون هر حرفی داری بیرون بزن.» خوب دیدم منطقی است. من در نشان دادن ناراحتی خودم مقاومت بی‌جایی نشان دادم. این بود که بیرون آمدم. خوب مرا آوردند منزل و قضایا تمام شد با نوشتن یک مقاله که من در روزنامه کیهان نوشتم که خیلی تند بود و به عوامل بازداشت خودم که ظاهراً مشکوک بود شدیداً حمله کردم، برای این‌که من تا آن لحظه نمی‌دانستم عنوان چه گذاشتند. بعد از این‌که روزنامه‌ها را خواندم، چون روزنامه که در زندان نمی‌آمد، دیدم که در رابطه با سیا دستگیر شدم، خبر این بود. بله این داستان گرفتاری ۸ روز من بود در رژیم آقای خمینی و بعد هم بیرون آمدم. وقتی آمدم بیرون…

س- شما از طریق قانونی بیرون ‌آمدید؟

ج- نه منظورم بیرون از زندان است. مصادف شدیم با رفراندوم دولت و جمهوری اسلامی نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر آقای خمینی. جمعیت اتحاد برای آزادی تبدیل به حزب شده بود و کمیتۀ مرکزی تصویب کرد که انتخابات را تحریم بکنیم و ما انتخابات را تحریم کردیم و جزو معدود سازمان‌هایی بودیم که انتخابات را تحریم کردیم که در روزنامه‌های روز هم منعکس شد، من این‌جا فتوکپی کیهان را خدمتتان می‌دهم با دلایل تحریم ما. این‌جا نوشته است که جبهۀ دموکراتیک ملی در رفراندوم شرکت نمی‌کند، چریک‌های فدایی خلق، اتحاد برای آزادی و حزب جمهوری‎خواه عدم شرکت در رفراندوم را اعلام کردند. سپس دلایل عدم شرکت ما را به طور جداگانه در این رفراندوم نوشته است که، «از جمله هم نحوۀ رأی‌گیری از نظر حقوقی درست نمی‌دانند،» حزب یعنی، «زیرا دست و بال رأی دهندگان بسته شد و آرا در یک کانال مشخص هدایت می‌شود. به وجود شرایط آزاد در این رأی‌گیری معتقد نیست زیرا صحت اجرای انتخابات کافی نیست بلکه برای یک رفراندوم آزاد قدرت تشخیص و اندیشه‌ی آزاد لازم است و این فقط در صورتی ممکن است که انسان برای این‌که بتواند از این موارد متعدد یکی را انتخاب کند قبلاً در مسیر تبلیغ آزاد جهت شناخت مزایا و معایب هر یک از آن امر قرار گرفته باشد و تاکنون چنین شرایطی فراهم نشده است. یک انسان آزاد باید بداند به چه رأی می‌دهد و چه چیز را انتخاب می‌کند و تا شناسایی کامل از جمهوری نداشته باشد، از چیزی نداشته باشد نمی‌تواند به آن رأی بدهد. با توجه به دلایل فوق ما در انتخابات شرکت نخواهیم کرد.» البته دلایل این نبود، اعلامیۀ ما مفصل بود این خلاصه‌ای بود که روزنامه کیهان نوشته بود. و بعد از آن هم دیگر…

س- شما با جبهه دموکراتیک ملی هم تماس‌هایی داشتید؟

ج- ما هم با چریک‌های فدایی خلق آن موقع در تماس بودیم و خیلی کم با جبهه دموکراتیک در رابطه با آقای دکتر دامغانی و یکی دو ملاقات با حضور ایشان با آقای متین‌دفتری، حتی قبل از اعلام جبهه دموکراتیک یکی دو بار با هم ناهاری خوردیم و صحبتی کردیم، و بعد از آن دیگر…

س- با چریک‌های فدایی خلق که گفتید چه نوع ارتباطی داشتید؟

ج- چریک‌های فدایی خلق هم یک مقدار احساس علایق سیاسی از طرف آن‌ها و سازمان‌شان به طور طبیعی با ما [بر]خورد کردند. آقای شانه‌چی آن‌موقع که هم با دفتر آقای طالقانی کار می‌کرد و هم با این چریک‌ها، جزو رده‌های اول رهبری بود با ما در ارتباط بود…

س- پسر آقای شانه‌چی را می‌گویید؟

ج- بله، پسرشان که اعدام شد، همین پسر اعدام شد.

س- بله یک پسرشان که با چریک‌های فدایی بود و یک پسرشان با سازمان مجاهدین خلق.

ج- نه آن‌که با چریک‌های فدایی خلق بود، و چریک‌های فدایی خلق هنوز موضع امروزی را نداشتند نه اقلیت‌شان در موضع امروز بودند و نه اکثریت‌شان. آن‌ها به صورت یک سازمان دموکراتیک و ناوابسته عمل می‌کردند. در یک رفت‎وآمدهای این شکلی بودیم.

س- ولی بعداً شروع کردند از رژیم خمینی شدیداً حمایت کردن، حتی در جریان گروگانگیری هم شدیداً از خمینی حمایت کردند هنوز جدا نشده بودند. این حمایت بود اگر یادتان باشد که آن‌ها به همراهی خمینی، علیه، به قول خودشان، لیبرال‌ها وارد میدان شدند.

ج- نه دیگر تا آن مرحله کار ما نکشید برای این‌که در ۲۹ اردیبهشت ماه من ایران را ترک کردم، سال ۱۳۵۸، و این است که دیگر هیچ نوع رابطه‌ای نداشتیم و بعدها هم من غیرالمستقیم مذاکراتی برای تشکیل یک جبهۀ میهنی صورت گرفت موقعی که بنی‌صدر در ایران بود…

س- شما با آقای بنی‌صدر هم ملاقاتی داشتید؟

ج- نخیر.

س- هیچ‌وقت شما با ایشان تماسی داشتید؟

ج- هرگز، هرگز.

س- آقای بنی‌احمد شما در بیرون که این حزب را داشتید «اتحاد برای آزادی» که بعد تبدیل به حزب شد شعار این حزب در واقع سوسیال دموکراسی در ایران بود. آیا فکر نمی‌کردید که این شعار برای مردم ایران کاملاً بیگانه باشد؟ بالاخص در آن زمان که تب مذهبی و سنت‌گرایی در ایران شدت گرفته بود؟

ج- ما سوسیال دموکراسی را مطرح نکرده بودیم ولی چیزی را مطرح کرده بودیم که اگر یک روشنفکر می‌خواست رویش انگ بزند بله، سوسیال دموکراسی بود شاید هم سوسیالیسم بود. ولی اگر برای یک زارع ایرانی برای یک کارگر ایرانی مطرح می‌کردیم برایش نامفهوم نبود برای این‌که خودمان هم مدعی بودیم که در جا معه از منافع زحمت‎کشان دفاع خواهیم کرد.

س- منظور شما از چیزی که می‌گویید اگر مطرح می‌کردید این است که نه سوسیال دموکراسی به آن معنا بلکه خواست‌هایی را که می‌شد در واقع نام سوسیال دموکراسی به آن‌ها داد، آن خواست‌ها را مطرح می‌کردید برای توده‌های زحمتکش مورد قبول‌شان واقع می‌شد، منظورتان این است؟

ج- دقیقاً این است. و البته عرض کردم شما به‌عنوان یک روشنفکر ممکن بود تعبیر به سوسیال دموکراسی بکنید ولی ما همچین اسمی را نداشتیم. البته توی مرامنامه‌ی حزب تشکیل یک دانشگاه سوسیالیستی پیش‌بینی شده است و یکی از اصول مرامنامه این بود که یک دانشگاه سوسیالیستی در ایران تأسیس بشود.

س- منظور شما از دانشگاه سوسیالیستی چیست؟

ج- برای تدریس مبانی علمی سوسیالیسم. خوب یکی از مکاتب فلسفی است که با انشعابات زیاد می‌تواند دربرگیرنده‌ی یک‌همچین عنوانی باشد و اگر این مسئله برای شما جالب باشد من یک نسخه از مرامنامۀ حزب را خدمتتان بدهم.

س- با کمال میل، حتماً. من در این‌جا، شما را هم خسته کردم و الان هم دیروقت است، با تشکر از شما و این‌که لطف کردید و این‌همه وقت در اختیار ما گذاشتید و با صبر و حوصله به سؤالات ما پاسخ دادید تشکر می‌کنم و مصاحبه را خاتمه می‌دهم.

ج- من هم امیدوارم که این مصاحبه حداقل یک منبع خیلی کوچک و یک گوشۀ خیلی کوچک از تاریخ تاریک معاصر را بتواند روشن بکند اگر همچین نقشی را این مصاحبه داشته باشد من فکر می‌کنم که نه تنها به اجر خودم رسیدم بلکه ناراحتی چندین ساعتۀ شما هم در گرو این کار جبران شده باشد.

س- خواهش می‌کنم.