روایتکننده: آقای احمد بنیاحمد
تاریخ مصاحبه: ۱۱ مارس ۱۹۸۴
محلمصاحبه: نیس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۱
مصاحبه با آقای احمد بنیاحمد در روز یکشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۶۲ برابر با ۱۱ مارس ۱۹۸۴ در شهر نیس، فرانسه.
س- آقای بنیاحمد، از حضور شما میخواهم تقاضا کنم که یک شرح احوالی برای ما بفرمایید دربارۀ اینکه کجا به دنیا آمدید و چه سالی به دنیا آمدید. تحصیلاتتان چه بوده و از چه زمانی وارد فعالیتهای اجتماعی و سیاسی شدید.
ج- عرض کنم که من در مهرماه ۱۳۱۱ در تبریز متولد شدم. مادرم از یک خانوادۀ روحانی بود دختر حاجیمیرزا محمدعلی ملک معروف بزرگ خاندان ملکی و پدرم پسر یک بازرگان بود و به کار تجارت با شوروی اشتغال داشت. البته بعدها به کسوت کارمند دولت درآمد و با تأسیس شرکت پنبه در ایران متصدی این شرکت در شهرهای مختلف آذربایجان بود. تقریباً در یک خانوادۀ نیمه روحانی و نیمه بازاری متولد شدم. البته خانوادۀ پدرم یک خانوادۀ کاملاً آزاد و میشود گفت که دموکراتی بودند به علت مراوداتی که با خارج داشتند ولی خانوادۀ مادرم که بخواهیم منشأیی برای ارزیابی تمایلاتشان پیدا کنیم که برمیگردیم به نهضت مشروطیت، جزو گروه مستبدین و بهاصطلاح در ردۀ جناح اسلامیه بودند اما پدربزرگم به عنوان یک روحانی غیر مداخلهگر در امور سیاسی معروف بود. با وجود این من تقریباً زیر نظر مادرم تربیت شدم مادری که برخلاف وابستگیهای فامیلیش خیلی زن آزاده و با روحیۀ خوب در زمینۀ برداشتش از مسائل اجتماعی بود. تحصیلاتم را در آذربایجان انجام دادم در تبریز تا دبیرستان و تحصیلات دانشگاهی را در تهران در دانشکدۀ حقوق رشته حقوق قضایی را تمام کردم و بعد به کار وکالت و روزنامهنویسی در تبریز پرداختم. در سال ۷۴ برای یک سال در پاریس رشتۀ حقوق مالکیت صنعتی در دورۀ دکترا اسم نوشتم. ولی این دوره را به پایان نبردم. بعد هم برگشتم به ایران که مسائل بعدی قابل تفسیر خواهد بود.
س- شما یک کانونی در تبریز داشتید آقای بنیاحمد، بله؟ وقتی که وارد فعالیتهای اجتماعی شدید.
ج- بله
س- یک کانونی در آنجا تشکیل دادید یا یک کانونی شما در آن شرکت داشتید بههرحال.
ج- عرض کنم که کانون بله ما یک انجمن یک جامعهای آنجا تشکیل دادیم از آدمهای مختلفالسلیقه از لحاظ سیاسی ولی با یک افقهای سیاسی مشترک.
س- در چه سالی بود این آقای بنیاحمد؟
ج- سال ۱۳۴۰.
س- سال ۱۳۴۰.
ج- ۴۰، ۴۱.
س- بنابراین میخواهم اول از شما خواهش بکنم که فعلاً سال ۱۳۴۰ را بگذاریم دوباره به اینجا برمیگردیم.
ج- بله
س- خواستم ببینم که در زمان ملی شدن صنعت نفت شما چه فعالیتهایی داشتید و کجا بودید؟
ج- به علت طبیعت سیاسی آذربایجان که با دوران پایان تحصیلات ابتدایی من همراه بود مسئلۀ دموکراتها در آذربایجان، بودن پیشهوری، حضور نیروهای خارجی در ایران، خوب طبیعتاً یک مقدار جوانهای آن زمان خواه و ناخواه پولیتیزه شده بودند مخصوصاً ما که در آذربایجان و تبریز بودیم خوب لمس میکردیم حضور نیروهای خارجی را و مخصوصاً حکومت پیشهوری که روی کار آمد و با همه پوششی از ترقیخواهی و حرفهای دموکرات منش که اینها میزدند، یا منشهای دموکراتیک که از خودشان نشان میدادند با وجود این به علت وابستگی بیقیدوشرطشان به شوروی مورد قبول و تحمل مردم هم حتی نبود به همین علت یک مقدار آلودۀ مبارزات نوجوانی بنده هم شدم. البته در ارزیابیهای بعدی که من روی دموکراتها کردم به هیچکدام از اینها نمیشود گفت آدمهای خائنی بودند در این حد البته نمیتوانم به جرأت بگویم آدمهای وطنپرست بودند چون آدمهای وطنپرست در معاملات سیاسیشان هم بالاخره مسائلی را در نظر میگیرند و اینها میدانستند که سرانجام این وابستگیشان به اطاعت کورکورانه و بدون قید و شرط از شوروی خواهد انجامید. ولی در مجموع اینها میخواستند بهاصطلاح این اشتباه خودشان را، این اشتباه بزرگ خودشان را با یک نوع اقدامات اصلاحی و دموکراتیک حتی جبران کنند با توجهی که به دهقانان کردند، با تأسیس دانشگاه، با سرمایهگذاری روی نسل جوان، با توجه و پرداختن به هنر و فرهنگ مخصوصاً در زمینۀ فرهنگ بومی و آذربایجانی. اینها میخواستند با این وسایل و با این اقدامات آن بدبختی بزرگی را که دامنگیرشان شده بود از لحاظ اینکه کاملاً در اختیار شوروی قرار گرفته بودند جبران کنند که متأسفانه قابل جبران نبود و یک نوع عکسالعمل طبیعی در مردم و نسل جوان ایجاد کرده بود و یادم میآید ما را به زور وقتی بردند برای بدرقۀ نیروهای شوروی کامیونهای دولتی مقادیر زیادی دسته گلهای حاضری را بین محصلین پخش کردند و…
س- شما آنموقع دبیرستان بودید، بله؟
ج- من سال اول دبیرستان بودم.
س- یعنی به زور که میگفتید میآمدند از دبیرستان و مدرسه میبردند؟
ج- از دبیرستان برده بودند و روز قبل هم گفته بودند که دستهگل همراه بیاورید، گل بیاورید. ولی خوب کسی گلی به همراه نداشت و این پیشبینی را هم کرده بودند، به خاطر این کامیونهای دولتی گلها را بین بچهها، و بچهها به جای گل که خیلی جالب بود مقادیر زیادی خار و میخ، میخهای چند پهلو با خودشان آورده بودند داخل این دسته گلها و پرت میکردند روی کامیونهای سربازهای روسی و چون کامیونها در حال عبور بود و جمعیت در دو طرف خیابان پر شده بود این بود که اصلاً نه محال این بود که کامیون توقف بکند. برای اینکه پشت سرش همینطور داشت میآمد و نه کسی را میشد مشخص کرد و اکثر دستهگلها با این میخها و خارها بر روی سربازان شوروی. این یک عکسالعملی بود که من خاطرهاش را هیچوقت نمیتوانم فراموش کنم. حالا بیگانه فرق نمیکند هر کی میخواهد باشد این کیفیت بدرقهای است که مردم از نیروهای خارجی میکردند. نمونههای خیلی زیادی ما در آذربایجان که میتوانست یک سرمشق باشد از لحاظ وطنپرستی برای نسل جوان در همۀ زمینهها نه تنها در مسائل سیاسی ما بلکه یک عکسالعملهای طبیعی از آدمهای غیرسیاسی میدیدیم که اینها برای ما یک نقطه تفکر بود که روی آن واقعاً آدم فکر کند. مثلاً هیچ یادم نمیرود سالگرد انقلاب اکتبر بود در سالن شهرداری تبریز و باز یک عدهای آنجا بهعنوان سیاهی لشکر و مقامات روسی، مالداتهای روسی، افسران و مقامات دولتی دموکرات آذربایجان همه ردیفهای جلو و ما هم روی علاقهای که برای کارهای سیاسی داشتیم یک عده از بچههای دبیرستان رفته بودیم برای تماشا و برای دیدن این مراسم. یک مراسمی بود که تقریباً باز بود یعنی در سالن شهرداری به روی همه باز بود و آنجا صحنهای که پیش آمد یکی از واقعاً حماسیترین صحنههایی است که من در آن دوران از زندگیام دیدم و آن این بود که در آن مجلس اقبال آذر ابوالحسن خان معروف خوانندۀ پیر که در سن بالای صد، صدوچهار فوت کرد، هفت هشت، ده سال پیش در تبریز، به این شخص که در مجلس حضور داشت تکلیف شد که به مناسبت این جشن و اینها آوازی، تصنیفی بخواند و این امتناع کرد وقتی اصرار زیاد شد حتی ما هم شاهد بودیم که بیریا رفت در گوش او مطالبی گفت، بیریا وزیر فرهنگ وقت بود در دموکرات آذربایجان گویا اقبال آذر گفته بود به شرطی میخوانم که فارسی بخوانم و اینها موافقت کرده بودند برای اینکه همه متوجه شده بودند که تکلیف خواندن به اقبال آذر شده و اقبال آذر امتناع کرده بنابراین به هر عنوانی بود باید او میخواند که این امتناع صورت ظاهر حفظ بشود و این رفت بالای بهاصطلاح رف، آن پنجرهای که مشرف به سالن بود جلوی آن رفت بالا و اشعار عارف را شروع کرد به خواندن. البته تمامش یادم نیست ولی با این بیت شروع میشد: «لباس مرگ بر اندام عالمی زیباست / چه شد که کوته و زشت این قواره قامت ماست»، «ز حد گذشت تعدی و کس نمیپرسد / که دود خانۀ بیخانمان ما برای کجاست»، «چرا که مجلس شورا نمیکند معلوم / که خانه خانهی غیر است یا که خانهی ماست» و وقتی اینها را خواند دیگر تقریباً مجلس به هم خورد طوری که هیاهو و سر و صدا، و او را از آن بالا کشیدند پایین و یک برخورد در آن محوطهای که بالا سر بود صورت گرفت که ما دیگر نفهمیدیم برای اینکه بعد صدای تیراندازی اینها شنیده شد. و بعدها روشن شد که اقبال آذر را از پشت بام همان مردمی که در آنجا بودند در آن جشن شرکت کرده بودند فرار دادند و اقبال آذر رفت به تهران و بعد از وقایع دموکراتها دوباره برگشت به تبریز و تمام عمرش را در آنجا زندگی کرده که هفت، هشت، ده سال پیش فوت کرد در سن صد و چهار پنج سالگی، خوب، این نمونهای بود از یک آدم، یک آدم غیرسیاسی، یک آدم هنرمند، یک خواننده برداشتش از مسائل روز این شکلی بود. طبیعی بود همه اینها در نسل جوان بر روی ما اثر داشت و بعد که آمدیم به دوران ملی شدن صنعت نفت که شما خودتان هم در آن عصر زندگی کردید و بودید در مسائل ما به عنوان خوب، محصل در تمام جنبشهای روز و حرکتهای روز شرکت داشتیم. آن سال را من پدرم رئیس شرکت پنبه در خوی در روتایی بود شرکت پنبه به نام اواوغلی و من…
س- منظورتان از آن سال چه سالی است آقای بنیاحمد؟
ج- سال ۱۳۲۴.
س- ۲۴؟
ج- معذرت میخواهم سال ۱۳۲۹ بود.
س- ۲۹.
ج- ما در خوی زندگی میکردیم برای یک سال و نیم و ما آنجا یک انجمنی در خوی تشکیل دادیم مال انجمن دانشآموزان که درست در مسیر هدفهایی نهضت ملی و مبارزه با شرکت نفت این فعال شده بود طوری که یک مشت بچه همیشه مورد تعقیب پلیس محل، شهربانی خوی، بود درحالیکه دولت، دولت نهضت ملی بود و ما به علت اینکه در دمونستراسیونها و در میتینگهایی که برای حمایت از ملی شدن صنعت نفت شرکت میکردیم و یک انجمنی هم برای محصلین درست کرده بودیم که بتوانیم محصلین را بسیج کنیم دانشآموزان را بتوانیم در این میتینگها شرکت بدهیم همیشه سه چهار نفری بودیم که مورد تعقیب مأمورین آگاهی و شهربانی خوی بودیم و من اولین شرکتم در تظاهرات قرضه ملی بود که به عنوان نمایندۀ دانشآموزان در آنجا صحبت کردم و این اولین شرکت من بهعنوان مستقیم در یک فعالیت سیاسی بود. بعد همان سال ما برگشتیم به تبریز که با بحران فکری در دبیرستان به علت برخورد با جوانهای حزب توده روبهرو بودیم و هیچ مکتبی نبود در مقابل حزب توده که در همین بحران حزب زحمتکشان ملت ایران تأسیس شد و ما مرجعی و منبعی را پیدا کردیم برای اینکه بتوانیم در مقابل تودهایها از لحاظ فکری یک حالت دفاعی به خودمان بگیریم برای اینکه واقعاً این شکلی بود که ما حتی صبح جرأت اینکه زود به سر مدرسه برویم نداشتیم. برای اینکه در آن نیم ساعت زودتر قبل از زنگ ما با بحثهای تودهایها درگیر میشدیم و از لحاظ فکری تقریباً خلع سلاح بودیم چیزی نداشتیم. یادم میآید حتی شش ماه هم به طول نکشید که برنامه عوض شد. اولین کسانی که در دبیرستان حاضر بودند ماها بودیم بچههای زحمتکشان بودند برای اینکه با اینها بحث را شروع کنیم درحالیکه شش ماه پیش درست در کوچه و نزدیکهای مدرسه میگشتیم تا دمادم زنگ خودمان را برسانیم به سر کلاس برای اینکه جرأت روبهرو شدن از لحاظ ایدئولوژیکی با اینها از لحاظ فکری و مباحثات روز با اینها نداشتیم و در این دوران کوتاه حزب زحمتکشان از لحاظ انتشاراتش از لحاظ روزنامههایش از لحاظ جزوههایی که منتشر میکرد ما را به یک فکری مجهز کرد. این حدود بهاصطلاح دخالت بنده در مسائل سیاسی به عنوان یک دانشآموز یک محصل بود و بعد هم که آمدیم ۲۸ مرداد شد و در روز ۲۸ مرداد ما سال آخر دبیرستان بودیم داشتیم امتحانات آخر سال را میگذراندیم و بیخبر از همهجا و عصری که آمدیم بیرون سر کوچه روزنامههای چپ و حزب خودمان را هم همیشه معمولاً در دستمان داشتیم و سرکوچه درست کلانتری بود و ما هم بیخبر از رادیو و از اینکه اتفاقاتی روی داده و اینها آنجا گرفتار شدیم. من و دکتر فریدون بابایی بود با یکی دیگر بردند کلانتری و دو سه ساعت این کاغذها را از ما گرفتند ما هم نمیدانستیم و خیلی مقاومت عجیب و غریبی میکردیم اینها هر چی میگفتند ما جواب میدادیم از بیرون خبر نداشتیم ولی خوب ول کردند اینها ما را آمدیم بیرون دیدیم نخیر اوضاع عوض شده و همهچیز تغییر پیدا کرده. که بعد از آن هم خوب، دوران خفقانی بود و بنده آمدم دانشگاه تهران و برای دورۀ تحصیلات دانشگاهی.
س- آن زمان که شما در دانشگاه تهران تحصیل میکردید آیا با سازمان سیاسی هم در ارتباط بودید؟
ج- نه
س- با جبهه ملی دوم هیچ ارتباطی داشتید؟ با جامعه سوسیالیستهای نهضت ملی ایران هیچ ارتباط داشتید؟
ج- عرض کنم که بله در آن حد بله، ولی بیشتر از آن نه برای اینکه با حزب نیروی سوم در تجدید سازمانی که بعد از ۲۸ مرداد بلافاصله کرد ارتباط داشتیم به خانۀ مرحوم ملکی میرفتیم و یک مقدار در جلسات شرکت میکردیم بعد که نشریات علم و زندگی و نبرد زندگی منتشر میشد و اینها یک منبع فکری بودند برای ماها ولی خوب در محیط دانشگاه زیاد زمینه برای فعالیتهای سیاسی و اجتماعی فراهم نبود یعنی هیچ نیرویی هم فعال نبود حتی نیروهای اکستریم چپ هم تقریباً تارومار شده بودند چیزی در صحنه وجود نداشت اما در آنموقع هم یادم میآید که آدمهایی که ما قبول داشتیم و باور داشتیم به آنها اینها اعتقادشان این بود که در مسائل سیاسی باید مداخله کرد یعنی نه با قهر کردن و نه دوری گزیدن هیچ چیزی حل نمیشود و باید رفت در داخل سیستم و امکاناً مداخلهگر بود در تغییراتی که بههرصورت موافق آرمانهای هر کسی است ولی خوب پایان تحصیلات من مواجه شد با حکومت اول شریفامامی.
س- حالا برمیگردیم به آن مسئله کانون که داشتید توضیح میدادید.
س- بله سال ۴۰، ۴۱.
س- این کانون این جامعه در کجا تشکیل شد؟
ج- این جامعه در تبریز تشکیل شد و بنیانگذارش هم یک آدم پیرمردی بود یکی از آزادیخواهان قدیم آذربایجان بود و من سومین فردی بودم که رفتم بنیانگذارش آن شخص بود. سومین فردی بودم رفتم به آن تشکیلات…
س- این جامعه برای چه بود؟ هدفش چه بود؟
ج- این هدفش به علت اینکه هر نوع فعالیت سیاسی غیرممکن شده بود این سازمان یا این جامعه میخواست در مسیر هدفهای مشروع هر کس به حمایت عضو آن جامعه بشتابد یعنی فرض کنید که ما یک کلیاتی را با هم قبول کرده بودیم که آن کلیات عبارت از این بود که فرض کنید یک روحانی در این مجمع شرکت کرده بود در این جمع، ولی خوب شرط شرکتش این بود که آدم سالمی باشد از لحاظ اجتماعی بدنام نباشد در داخل سیستم آنچنان فعال نباشد که بهاصطلاح جزو نامحرم تلقی بشود و این شرایطی بود و موکول بود شرکت نفر بعدی به رأی نفرات قبلی یعنی باید بهاصطلاح اکثریت آرا نبود مطلقآرا را باید داشته باشد یعنی نفر چهارم باید به اتفاق آرای سه نفر قبلی میتوانست شرکت کند، نفر پنجم باید اتفاق آرای چهار نفر قبلی را داشته باشد.
س- اسم این جامعه چه بود آقا؟
ج- جامعۀ دوستان بود و…
س- یک چیزی شبیه فراموشخانه درست کرده بودید؟
ج- بله. مرحوم سرتیپزاده شاید شما هم بشناسید یکی از آزادیخواهان زمان مشروطه بود آدمی بود بسیار دموکرات و از کسانی بود که جزو شخصیتها و ذخایر آذربایجان بود، مالک بزرگی بود که خودش اولین کسی بود در ایران که اموال و زمینهایش را و املاکش را تقسیم کرد بین زارعین و واقعاً بر یک اساس خیلی درست و منطقی واگذار کرد و خودش در فقر فوت کرد. این آدم به این گفته بودند که یک همچین جامعهای درست شده گفته بود کیها هستند، هفت هشت، ده نفری آنموقع ما تعدادمان رسیده بود به هفت هشت ده نفر وقتی شمرده بودند. این یک خورده فکر کرده بود دیده بود هیچ کدام اینها با هم تناسبی از لحاظ سیاسی ندارند گفته بود خوب پس بگویید کشتی نوح درست کردند از هر جانوری یکی توی این هست ولی همین جامعه منشأ یک اقدامات مفیدی شد در آذربایجان برای اینکه ما یکی از هدفهامان در آنجا که بعد مدون شد، البته اول همچین چیزی نبود بعد مدون شد برنامۀ کار این جامعه این بود که حمایت افراد سالم در مسیر هدفهای اجتماعی. فرض کنید یک مدیرکل آموزشوپرورش صدیق و درستکار و دلسوز بود ما وظیفهمان حمایت از او بود اگر فرض کنید یک مدیرکل نایاب و دزد کلاشی در رأس آموزشوپرورش فرض کنید یا سازمانهای دولتی قرار میگرفت وظیفۀ ما مبارزه با او بود به حد امکانات و مقدوراتمان و اینکار را میکردیم و خیلی مؤثر بود از لحاظ منطقه و استان. که این تا روزهای آخر انقلاب هم دوام آورد به علت اینکه به خصوصیات بهاصطلاح سیاسی اشخاص زیاد وارد نمیشدیم.
س- چه کسانی غیر از شما عضو این جامعه بودند؟
ج- افراد زیادی بودند. مرحوم ابوالفتحی بود، عرض کنم زرینه باف بود و…
س- آقای محمود زرینهباف؟
ج- آقای علی زرینهباف. عرض کنم آدمهای زیادی بودند، آقای قائمیان بود از تجار. عرض کنم از وکلای دادگستری بودند از مهندسین بودند آقای مهندس علیزاده نامی بود. آقای دکتر اشرفی بود که عضو جبهه ملی دوم هم بود. عرض کنم آدمهای متفاوتی بودند با سلیقههای مختلف. از روحانیون آقای اهری بود و برای مدیر مولوی بود که بعد سناتور شد. آدمهای مختلفالسلیقه بودند از لحاظ سیاسی. این داستان جامعۀ دوستان بود.
س- هرچند فرمودید که جامعه تا روزهای آخر انقلاب کارش ادامه داشت، ولی در ضمن فعالیتهای این جامعه شما چه فعالیتهای سیاسی و اجتماعی دیگری داشتید میخواهم که اینها را به تفصیل توضیح بفرمایید تا برسیم به زمانی که شما به فکر نمایندگی مجلس افتادید.
ج- بله عرض کنم که من از دانشگاه که فارغالتحصیل شدم روی برنامهای که در شهر خودم و آذربایجان داشتم برگشتم به تبریز و درخواست امتیاز روزنامهای کردم به نام «عصر تبریز» و این روزنامه سه چهار ماهی طول کشید تا امتیاز آن را توانستم بگیرم از وزارت کشور. برای اینکه در آن سالها امتیاز روزنامه را به سختی میدادند برای اینکه به تازگی روزنامهها را از لحاظ تعداد هم محدود کرده بودند که هر استانی بیش از دو یا سه نشریه نداشته باشد. این بود که به زحمت توانستم امتیاز روزنامۀ روزانهای را برای تبریز بگیرم بهعنوان «عصر تبریز» و صرفاً ظاهر قضیه این که نشریۀ خبری منتشر بشود و عنوانش هم عصر تبریز، برای اینکه عصرها خوب، با فقدان همه وسایل در آذربایجان من شروع به انتشار برای اولینبار در تبریز روزنامۀ روزانهای کردم و این مصادف با حکومت دکتر امینی بود و یک مقدار البته بعد از گرفتن امتیاز دکتر علی امینی روی کار آمد و یک مقدار فضای بهاصطلاح بازی که بر اثر فشار آمریکا در ایران ایجاد شده بود این روزنامه را در آذربایجان من به طور روزانه منتشر کردم. شروعش با استقبال خوب از طرف مردم روبهرو شد برای اینکه نشریهای بود که مدیر آن یک شخص جوانی بود و علیالظاهر جویای نام آمده بود و چیزهای تازهای میگفت و آن زمان یادم میآید برخورد کرد یک سفری ما با ترن با خبرنگارهای خارجی در یک کوپهای رفتیم به جلفا برای تقسیم زمینهای خالصه و در آنجا یک گفتوگویی بین چند خبرنگار روسی و آمریکایی و ما ایرانیها در گرفت و این چند ساعت و یک شب در جلفا منبع یک سلسله مقالاتی شد برای من که «آمریکا در ایران چه میخواهد» و شاید در حدود یک ماه بیست شماره، بیست و چند شماره من اینها را منتشر کردم. البته آن مذاکرات و آن کوپه و آن یک شب بهانه بود برای عنوان کردن همۀ آن چیزهایی که در فکر و در دل داشتم در زمینۀ سیاست آمریکا در ایران. خوب، در آن بحران زیاد توجهی از لحاظ دولت به این مسئله نشد وگرنه روی از جمله مسائلی بود که میتوانستند انگشت بگذارند و دردسر ایجاد کنند. ولی خوب، گرفتاری آنموقع بیشتر شده بود با آمدن کندی در آمریکا روی کار و فشاری که روی ایران یک مقدار برای دادن آزادیهایی که ناچار باید به مردم میدادند. من بهعنوان مدیر یک روزنامه طبیعتاً وارد صحنۀ سیاسی شهرم شدم و در محافل و مجالس حضور داشتم. و آنموقع یادم میآید مصاحبهای مرحوم الموتی کرد در کابینۀ دکتر امینی بهعنوان وزیر دادگستری. از جمله مسائلی که گفته بود در مورد آزموده هم اشارهای کرده بود و البته بدون اینکه اسمی از آیشمن ببرد، مقایسه کرده بود که خواننده میتوانست یک همچو برداشتی بکند که خوب آزموده را میشود با آیشمن هم مقایسه کرد.
س- آزموده؟
ج- آزموده دادستان محاکمات دکتر مصدق. من یادم هست تیتری که زدم در روزنامه روز. چون من در دوران تحصیلم در سرویس اخبار خارجی روزنامه کیهان کار میکردم و در تماس تلفنی روزمرهای که با اسماعیل یگانگی، یکی از دوستان روزنامهنگارم در کیهان، داشتیم اخباری را که از طریق رادیو نمیشد گرفت او در ساعت دوونیم در اختیار ما میگذاشت برای اینکه ساعت ۴ روزنامه در تبریز منتشر میشد. او در آن روز اخبار مصاحبۀ الموتی را در اختیار ما گذاشت و من با خواندن این مطلب یک تیتری زدم که البته نگفته بود الموتی ولی طوری هم ادای سخن کرده بود که نمیتوانست تکذیب بکند و من تیتر زدم که الموتی گفت آزموده آیشمن ایران است و این خیلی سروصدا ایجاد کرد و نسل جوان توجه کرد به نشریهای که در شهر منتشر میشود و یک آبوهوای دیگری دارد. و به تدریج این روزنامه توانست در تیپ دانشگاه یک طبقهای را که ملی فکر میکردند، طبقهای که به نهضت ملی ایران علاقهمند بودند و میتوانستند برگردند و آن خاطرات را به خوشی مرور کنند، توانست جلب بکند. یک نشریهای شد که در دانشگاه طرفدار داشت و خریدار داشت و میتوانم بگویم تنها نشریهای در آذربایجان بود که تک فروشی داشت و حتی این تک فروشی با وجود محدود بودن تعدادش از لحاظ کمیت مورد نگرانی روزنامههای اطلاعات و کیهان، البته در مورد اطلاعات نمیتوانم حرفی بزنم در مورد کیهان که این خاطره را هم باید نقل کنم بهعنوان اینکه از یک شخصیت دانشگاهی و مطبوعاتی بماند در تاریخ. روزی آقای دکتر مصباحزاده آمدند به آذربایجان. آمدند تبریز و به علت شناختی که از من داشتند برای اینکه روزی کارمند ایشان بودم در کیهان و بعد مدیر روزنامه شده بودم در تبریز. عصری در دفترم بودم که دیدم آقای دکتر مصباحزاده درحالیکه یک روزنامه عصر تبریز در دستش هست وارد شد، خریده بود از روزنامه فروشی. خوب استاد ما بود استاد حقوق جزا بود آمد و بنده هم ادای احترام کردم نشستیم و صحبت و اینها. وضع روزنامه را پرسید از لحاظ اقتصادی، دخل و خرج. گفتم روزنامهایست که در حدود سیصد چهارصد تومان آن زمان در روز ضررش است. گفت خیلی خوب است مقاومت کن و من فکر میکردم حداقل دوتا دوهزاروپانصد و پیش خودم سههزار تومان باید این روزنامه ضرر داشته باشد در روز. گفتم نه این شکلی است و این دفتر تک فروشی ما است و درآمد دارد. او خیلی تشویق کرد و من هم به علت سابقۀ استادی ایشان بیستوچهار ساعتی که در تبریز بودند ایشان را همراهی کردیم برای دید و بازدیدهایی که داشتند و مهمانهایی که بود در شهر.
س- آقا این روزی سیصد یا چهارصد تومان ضرر را، در آن موقع سیصد چهارصد تومان در روز خیلی پول بود، چه جوری تحمل میکردید؟
ج- عرض کنم یک سرمایۀ دوازدههزار تومانی را بنده برای روزنامه کنار گذاشته بودم و به همین جهت وقتی این پول تمام شد روزنامه هم تبدیل شد به هفتگی یعنی دیگر امکان ادامهاش بیش از پنج ماه مقدور نشد مخصوصاً که الان برمیگردم به این اشارهای که در مورد کیهان و آقای دکتر مصباحزاده کردم. وقتی که ایشان را بدرقه کردیم در فرودگاه تبریز درست لحظهای بود که من یادم هست بحرانیترین ساعت کار مطبوعاتی من بود برای اینکه من صبح میرفتم دادگستری و ساعت ده میآمدم سر روزنامه و تا ساعتی که روزنامه از زیر چاپ در بیاید من باید بالاسرش بودم. برای اینکه خوب، در آن دوران کوتاه ما ناچار بودیم همهچیز را تربیت کنیم. خبرنگار را تربیت کنیم یعنی خبرنگاری که میرفت خبر را میآورد آن قابل تصحیح نبود. من آن خبر را دوباره مینوشتم در حقیقت تمام روزنامه را من مینوشتم یک تنه. برای اینکه اینها که همهشان داشتند دوره کارآموزی بهاصطلاح میگذراندند چون همچون نشریهای در آذربایجان نبود و عوامل انسانیش هم فراهم نبود. من ساعت سه ایشان را در فرودگاه بدرقه کردم، ساعت سه روزنامهای که ساعت چهار باید بیرون بیاید دقایقش برای من چه اهمیتی داشت و ایشان رفتند و من آمدم چاپخانه و بعد آمدم دفتر روزنامه توزیع شد به فاصلۀ یک ساعت مسئول توزیع شهر ما که یکی از دوستانی بود که افتخاراً اینکار را انجام میداد ایشان آمد گفت که روزنامهها را بردند برای روزنامهفروشها بسیاری از روزنامهفروشها یعنی تقریباً صدی نود روزنامهفروشها از قبول روزنامه امتناع کردهاند و هر چه میپرسیم علت را نمیگویند. میگویند ما روزنامه را نمیخواهیم و چون مسئله خیلی مهم بود برای من ناچار شدم آمدم بیرون رفتم سراغ این دکهها و روزنامهفروشها از هر کس پرسیدم گفت آقا، اینجا نمیشود فروخت. آقا این تا دیروز چطور شد فروش داشت میگرفتید میآمد؟ گفت نه فروش ندارد و فلان، نمیتوانیم بفروشیم، روزی پنجتا ششتا این برای ما صرف نمیکند بگیر، بیار، حساب برس. خلاصه من وقتی دو سه نفر رفتند به یک روزنامهفروش وقتی اصرار کردم و یک مقدار هم صداقت داشت گفت واقعیتش این است که کیهان امروز دستور داده نفروشیم. گفتند اگر «عصر تبریز» را بفروشید سهمیۀ کیهان شما را قطع خواهیم کرد. بعد معلوم شد که آقای دکتر مصباحزاده وقتی برگشتند چنین دستوری به نمایندهاش داده که مبادا این روزنامه بعد رشد پیدا بکند تبدیل بشود به یک نشریهای که مثلاً یک مقدار از تیراژ ایشان را از بین ببرد. و ایشان یک درس روزنامهنویسی هم به من دادند. یادم هست در همان روزی که حساب نفع و ضرر را کردند و گفتند مبلغ ضرر خوب است مقاومت کن گفتند اینجا مسائل دیگر از لحاظ روزنامهنویسی شما ندارید؟ گفتم مثلاً چه مسائلی. گفت نه درآمدهای اتفاقی. پرسیدم چه نوع درآمدهای اتفاقی؟ گفت درآمدهایی که هر روزنامهنویس اصولاً باید داشته باشد. در مقام توضیح گفتند که بله شیر پاک در تهران برای روزنامه اطلاعات آگهی میداد و برای ما نمیداد و من چندین بار پیغام دادم موافقت نکردند بعد خواستم این صاحب روابط عمومی، مسئول روابط عمومی این شیر پاک را. پرسیدم گفت حقیقت این است که ما برای اطلاعات پول نمیدهیم کوپن بهاصطلاح، شیر و این چیزها میدهیم او بهعنوان جوایز بین خوانندههایش توزیع میکند. گفتم خیلی خوب همان را برای ما بدهید. خلاصه رفت و اینکار را هم با ما نکرد و من فرستادم از آن کوپن اینها را آوردند یکی دوتا بعد دادم افست رقمش یادم نیست دویست هزار تا از آنها چاپ کرد و دادم به بیرون. بعد تلفن کردند یارو آمد و دستش را گرفتم بردم انبار گفتم چهقدر، البته ارقام یادم نیست، پنجاههزار تا دادم بیرون و صدهزارتای دیگر اینجاست برو دفتر قرارداد امضا کن برو. و رفت دفتر قرارداد را امضا کرد و رفت روزنامهنویس باید بکوبد پیش برود. این درسی بود که استاد حقوق جزای من در زمینۀ روزنامهنگاری به من داد و این در جواب این سؤال درآمدهای اتفاقی بود که من گفتم چرا اینجا چنین کسی که دنبال این مسائل برود وجود دارد. مثلاً فرمانده ژاندارمری ناحیه اینجا گرفتاری پیدا کرده بود و آن گرفتاری این بود که ایشان نسبت به یکی از زنان افراد زیردست خودش استواری یا درجهداری نظر داشته و بهعنوان مأموریت او را از شهر خارج میکند و شب میرود خانۀ آن درجهدار با لباس سیویل و همسایهها خبردار میشوند. شهر کوچک، خوب مردم میریزند و کتک مفصل و سروصدا و تشکیل پرونده و دادسرا و خبرش دست خبرنگار حوادث ما. نزدیکیهای ظهر ما هم این خبر را گذاشتیم مخصوصاً چون فرماندۀ ژاندارمری ناحیه بود خوب، مسئله از اهمیت خاصی برخوردار بود. نظیر این واقعه چون روزنامه، روزنامه روزانه بود به مسائل خبری روز هم میپرداخت بههرصورت. بله در آن زمان خوب، روزنامه روزانه بود و به مسائل خبری هم میپرداخت و اتفاقی در آذربایجان روی داد که از نظر عفت عمومی خیلی اهمیت داشت به سبب عوامل انسانی معروفی که در آن شرکت داشتند و ما این را منتشر کردیم. به علت اینکه این آدمها در جامعه عمری مردم را به دنبال خودشان کشیده بودند وقتی این رسوایی را توی شهر بار آوردند با تمام تلاشی که وکلای اینها و سازمانهای دولتی شروع کردند به جلوگیری از این خبر ما این را منتشر کردیم. چون روزنامه روزانه بود اینها نتوانستند با آن سرعت جلوی اینکار را بگیرند برای اینکه صبح، ظهر اتفاق افتاده بود ما بعدازظهر منتشر کردیم اگر فردا بود جلوی اینکار گرفته میشد. مسئله این بود که چند نفر از معروفین شهر یک عشرتکدهای درست کرده بودند در سطح بسیار زننده…
س- کیها بودند آقا اینها؟
ج- چند نفر از معروفین بهاصطلاح شهر.
س- اگر معروف بودند اسمشان را ببرید.
ج- ما آنموقع هم اسمشان را ننوشتیم. اجازه بفرمایید، فکر میکنم این شکل بماند بهتر است. عرض کنم البته یکی را ما اسم نوشتیم و او اردبیلی بود و مهندس بود و کبادهکارهای سیاسی را با خودش میکشید ولی چون بقیه تیپ بازرگان و این گروه بودند اینها را ننوشتیم. در آن روز این وقایع مصادف بود با حادثه بالۀ گل سرخ در فرانسه، که یکی از وزرای وقت فرانسه یک عشرتکدهای درست کرده بود بهعنوان بالۀ گل سرخ. و ما استفاده کردیم بهعنوان بالۀ گل سرخ تبریز این را منتشر کردیم. و من یکی از خاطرات مطبوعاتیام این است که آن موقع چاپخانهای که من روزنامه را چاپ میکردم در حدود هر ساعت میتوانست هزاروسیصد، چهارصدتا روزنامه چاپ کند و به علت تیراژی که آن روز سر این مسئله ما پیدا کردیم ما در حدود پانزده ساعت بعد از پایان کار روزنامه اضافهکار کار کردیم به خاطر چاپ روزنامه برای اینکه هرچقدر ما چاپ میکردیم فروش داشت. حالا داستان فروش این هم خیلی جالب است که بعد معلوم شد که خریدار عمدۀ این روزنامه همین آقایان خودشان هستند و یکی از روزنامهفروشهای دورهگرد که روزی سیصد چهارصدتا بیشتر روزنامه نمیگرفت آن روز آمده بود از این مسئول توزیع ما دویست سیصد تایش را گرفته بود رفته بود بعد از نیم ساعت آمده بود پانصدتا گرفته بود، بعد از بیست دقیقه آمده بود هزارتا گرفته بود. این آقای مسئول آمد گفت آقا این آقای فلان که روزی سیصدتا میفروخت الان یک ساعت نشده حدود دوهزارتا روزنامه برده، اولاً به چاپخانه بگویید روزنامه را چاپ کند برای اینکه روزنامه دارد میرود و ثانیاً من نمیدانم این روزنامه را چهکار میکنند. گفتم شما دنبالش برو اگر باز آمد ببین روزنامه را چهکار میکند. بعد که دفعۀ دوم، سوم، چهارم نمیدانم آمده بود هزارتای دیگر، این داده بود و بعد دنبالش رفته بود. معلوم شده بود یکی از تجار عمده که محل کارش به ادارۀ روزنامه ما هم، دفتر ما، نزدیک بود این همانجا ازش میخرد و بعد که این رفته بود دوباره دیده بود هزار تا گفته بود «پدرسوخته برو هر چه هست یک بار بیاور. یک بار بیاور من میخرم همه را». معلوم شد همانجا ایشان روزنامه را میخرد. ولی خوب، سروصدای خیلی زیادی کرد و تیراژ روزنامه عرض میکنم یادم نیست شاید ما آنموقع رقم، برای ما رقم بهاصطلاح نجومی بود سیودو، سیوسههزار نسخه روزنامه آن روز ما فروختیم که البته سه چهارهزارش را این آقا خریده بود بقیهاش ولی فروش رفت. یک مقدار خواننده از آن سیهزار برای ما ثابت ماند برای اینکه ما ناچار شدیم از روز بعد احساس کردیم که دوهزار باید روی تیراژ روزنامه اضافه کنیم. بله، این مسئله را آوردم به اینکه برای دکتر مصباحزاده تشریح کردم و گفتم فرمانده ناحیه ژاندارمری همچو گرفتاری پیدا کرده و خبرش دست خبرنگار حوادث و آمد ساعت ده دست من و بعد هم برای چاپ، و درست همانموقع تلفن زنگ زد و سازمان اطلاعات امنیت منطقه گفتند که یک همچو خبری هست نباید منتشر بشود. چشم، دیگر جای بحثی در بین نبود، گفتیم خبر را بردارید. ساعت دوازده بود من با روپوش کار در چاپخانه نشسته بودم ـ اینها را برای مصباحزاده تعریف میکنم ـ که دیدم یک آقای چاق و قیافۀ سیاه با ابروان پرپشت وارد شد و پشت سرش دو نفر ژاندارم، البته در بیرون از اتاق کار من، شیشه بود در ورودی. آمد گفت شما آقای بنیاحمد. گفتم بله. بعد گفت من سرهنگ قوامی فرماندۀ ناحیه ژاندارمری. بفرمایید جناب سرهنگ. نشستند و گفتند که بله، خوب ما مدتی است اینجا هستیم و خدماتی به این شهر کردیم، فلان و اینها و الان یک عده از مخالفین من بر علیه من توطئههایی راه انداختند و من خودم درخواست انتقال کردم به تهران و همین امروز هم خواهم رفت یا فردا خواهم رفت منتهی من میخواستم که انعکاسی از فعالیتهای ژاندارمری هم توی روزنامه شما باشد. صدوهشتاد درجه از آن طرف. گفتم جناب سرهنگ ـ یادم نیست سرتیپ یا سرهنگ، قوامی بود فامیلش ـ من چیز دیگر شنیدم. گفت چیست؟ و من کوکا یا کانادایی برایش گفته بودم روی دست، روی میز بود لیوان دستش داشت میخورد، گفتم همچین خبری شنیدم و ما هم گذاشتیم، و این لیوان دستش اینطوری، پشتش زنگ چاپخانه بود داخل حروفچینی بود که خیلی زنگ بلندی بود که بالای در ورودی اتاق من هم زنگش بود و این به قدری ناراحت شد از حال رفت که پشتش خورد به آن زنگ و زنگ صدا کرد و این پرید و لیوان از دستش افتاد. بعد دست کرد توی جیبش برای اینکه آماده آمده بود، یک مقدار اسکناس چک تضمین شده، آنموقع هزار تومانی بود ریخت روی میز من شاید سی چهل شمارهاش را نمیدانم، که خواهش میکنم که این خبر را ننویسید و این پول را قبول کنید. ما چون خبر را نمیتوانستیم بنویسیم برای اینکه گفته بودند ننویسید، گفتم جناب سرهنگ این پول را بگذارید جیبتان اگر این خبر را ما ننویسیم این پول را هم از شما نمیگیریم شما خاطرجمع باشید ولی از شما بهعنوان فرمانده ناحیۀ ژاندارمری حافظ ناموس مردم چنین چیزی واقعاً بعید است و بعد هم آمدید که ما انعکاس فعالیتهای شما را توی روزنامه بنویسیم. این گفت نه برای شما نیست برای خبرنگاران است. گفتم نه خبرنگارهای ما هم این پولها را ندیدهاند و این چکها را نمیشناسند بردارید بگذارید تو جیبتان. وقتی این داستان را برای ایشان تعریف کردم خیلی ناراحت شد و در مقابل ایشان این شیر پاک را به من مثل زد، گفت باید روزنامهنویس باید بکوبد و پیش برود. خوب ما اهل کوبیدن و پیش رفتن نبودیم و روزنامه در همان پنج شش ماه اول به علت ضررهای روزمرهای که داشت و مثل خوره، چون یک مرتبه نبود ضرر روزانه نبود تحملش مشکلتر از ضرر سالی یک بار دو سال یک بار بود ناچار تبدیل شد به نشریۀ هفتگی و چون دیگر محتوای خبریش را از دست داده بود شده بود نشریۀ سیاسی، من عصر تبریز را درخواست تبدیل نام کردم به «عصر نوین» و به نام «عصر نوین» منتشر شد و بعدها این اسم اتهام شد برای بنده که گویا در شوروی یک روزنامهای هست به نام عصر جدید و این اقتباس از آن نام است. و یکی از پروندههایی که یعنی یکی از اوراقی که روی پروندۀ من بود این بود که این عصر نوین در ارتباط با آن عصر جدید شوروی منتشر میشود. این از خاطرات روزنامهنگاری بنده بود در شروع کارم در سالهای ۴۱ و ۴۲ در آذربایجان. همان موقع مصادف بود با کابینه آقای دکتر امینی و ایشان یک سفری کرد به آذربایجان و آشنایی من با ایشان در آنجا شروع شد و ایشان با یک ژست تازهای شروع به کار کرده بود که میتواند سابقۀ قرار داد نفت را تعدیل کند اگر جبران هم نمیکند، آمدند به تبریز و وقتی در سالن شهرداری تبریز بهعنوان نخستوزیر گروههای مختلف بودند و من هم به ایشان معرفی شدم من در پشت سر ایشان آدمهایی را دیدم که در آذربایجان به بدنامی و کلاشی معروف بودند و اینها توانسته بودند در انتخاباتی که خود امینی منحل کرد مجلسی را که خود امینی منحل کرد در آن انتخابات موفق بشوند و بروند به پارلمان و امینی اینها را جزو همراهان خودش بهعنوان آذربایجانی آورده بود برای آذربایجان و وقتی من اینها را دیدم با ایشان آمده و حرفهایی که ایشان میزند و ژستی که ایشان گرفته، ناچار شدم وقتی همینطور با سرعت داشت از مقابل صف بهاصطلاح طبقات مختلف رد میشد جلوی ایشان را گرفتم، گفتم آقای دکتر امینی یک لحظه. بعد ایشان توقف کردند. گفتم من فلسفه آمدن شما را به آذربایجان نفهمیدم. شما برای چه به آذربایجان تشریف آوردید؟ اگر آمدید که آذربایجان را بهعنوان یک نخستوزیر بشناسید با این همراهانتان که من میبینم که با صرف میلیونها تومان، با سوابق کلاشی و اخاذی عنوان نمایندگی مردم را در همان مجلسی که شما خودتان منحل کردید غصب کردند، اینها جزو همراهان شما آمدند و شما میخواهید آذربایجان و آذربایجانی را از طریق اینها بشناسید؟ و ایکاش که هرگز نشناسید.
Leave A Comment