روایتکننده: آقای احمد بنیاحمد
تاریخ مصاحبه: ۱۱ مارس ۱۹۸۴
محلمصاحبه: نیس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: ضیاء صدقی
نوار شماره: ۲
و درست طرف خطاب من آقایانی بودند که پشت سر ایشان ایستاده بودند از قبیل آقای دکتر موسوی، محمدحسین موسوی. من وقتی این حرفها را میزدم درست صدق میکرد در شخصیت آقای دکتر موسوی و وقتی نگاه میکردم و من این حرفها را میزدم میدیدم ایشان عقبعقب میرود و وقتی من حرفهایم تمام شد تقریباً ایشان از سالن، چون همه هم میدانستند من دارم چه کسی را میگویم تمام مردمی که توی سالن بودند به علت این ژست غیرعادی من جلوی نخستوزیر هستم، کجا داری میروی؟ برای چه آمدی؟ با اینها آمدی مردم دیگر آن مراسم به هم خورده بود و وقتی حرفهای من تمام شد آقای دکتر موسوی از سالن رفته بود. ایشان آمد در ضمن حرفهایی که آقای نخستوزیر زد تقریباً تأیید کرد این مطالب را. برای اینکه ظهر ضمن پیامی که از ایشان به من رساندند این بود که آقایان را جواب کردیم برگشتند به تهران، یعنی همراهانشان آن دو سه نفری که بهعنوان آذربایجانی با اینها همراهی میکردند. در همانموقع ایشان آمدند و به دانشکده ادبیات که جبهه ملی هم در صدد تجدید سازمان برآمده بود با استفاده از فرصتی که پیش آمده بود. البته ایشان فقط یک شنوندۀ خوب بود و از کنار مسائل رد میشد منتهی گوش میکرد. آمدند دانشکده ادبیات و آنجا یکی از دانشجویان عضو جبهه ملی، اگر اشتباه نکنم عطاریان بود. سخنرانی خیلی تندی کرد بهطوریکه مجلس به هم خورد و ایشان برخلاف رویهاش که تحمل لااقل حرفهای حضار بود ولی به علت تندی سخنان و با همه اینکه ایشان از اثر اینها بهعنوان یک نخستوزیری که تحمل کرده این صحنه را، خارج شدند و رفتند و دیگر ادامه ندادند جلسه را. و این یک دورانی بود که یک نشانۀ بارزی از پیوند رژیم شاه با پشتیبان خارجیاش. دیگر شاه به این دورانی که داشت میرسید و میخواست منتقل بشود به دوران آریامهری به دوران شاهنشاهیاش رسیده بود. از دوران شاهیاش رسیده بود به دوران شاهنشاهیاش و نشان میداد که رژیم بعد از ۲۸ مرداد و با ۲۸ مرداد عامل پشتیبان داخلی خودش را که توده ملت بود به نفع عامل پشتیبان خارجیاش از دست داده بود. بعدها دکتر امینی خودش روایت کرد که بله، آمریکاییها من احساس کردم که با خود شاه که سفری به آمریکا کرد گفته بود آقا شما هرچه میگویید من حاضرم دیگر نخستوزیر این شکلی لازم نیست. من بهعنوان یک عامل اجرایی شما اگر آزادی میخواهید بدهم آزادی نمیخواهید ندهم حد (؟؟؟) را تعیین کنید و متأسفانه همان در زمان خود آقای کندی این داستان اتفاق افتاد که شاه وارد مرحلۀ خاصی از زندگی خودش شد و مردم را هم وارد دوران خاصی از تاریخ مبارزات سیاسی کرد بالاجبار که پایههای انفجار را گذاشت هم برای سیستم خودش و هم برای مملکت که به این روزگار افتاد. خوب، مفهوم شاه یا شاهی در ایران سالیان دراز، حتی در زمان دوران قاجاریه بدترین شاهان، دیکتاتورترین، مستبدترین شاهان مفهوم شاهی داشتند. حتی رضاخان هم رضاشاه بود. ولی وقتی ایشان کودتای ۲۸ مرداد انجام گرفت و آن مسائل پیش آمد دیگر اصلاً مفهوم شاه تبدیل شد به مفهوم شاهنشاهی. چیزی که در تاریخ اصلاً دفن شده بود از نظر طبیعت زمان و مکان و دنیا و ارتباطات قابل تکرار نبود. ولی ایشان، یعنی شاه، در ذهن خودش به آن دنیای شاهنشاهی برگشته بود میخواست ملتی را هم به همان زمان برگرداند و حتی به آن اکتفا نکرد و بعد وارد دوران آریامهری شد و آن ماجراها که همه در متنش بودیم.
س- چطور شد که شما به فکر نمایندگی مجلس افتادید، آقای بنیاحمد؟
ج- نمایندگی مجلس مثل روزنامهنویسی یک وسیله بود و من به فکر نیفتادم. این اصلاً جزو برنامهام بود یعنی خواستم بود نه اینکه کسی در من تلقین اینکار را کرده باشد. با کمال میل و اراده خودم میخواستم روزی وارد پارلمان بشوم و بتوانم بهعنوان یک نماینده اگر امکانش را پیدا بکنم وظیفۀ خودم را انجام بدهم.
س- یعنی منظور شما این است که شما جزو آن گروه از انقلابیونی نبودید که به دنبال ساقط کردن رژیم بوده باشید بلکه میخواستید یک راهی پیدا بکنید در داخل رژیم که یک کار مثبتی بتوانید انجام بدهید؟ منظورتان این است؟ یا از راه روزنامهنویسی یا نمایندگی مجلس؟
ج- بله، میدانستم که از راه نمایندگی مجلس اولاً اگر خواستار ساقط کردن رژیم هم بودیم یا بودم یا کسان دیگر راهش پارلمان نبود. از آن طریق هیچ فعالیتی منتهی به ساقط کردن رژیم نمیشد و آنهایی که خیلی سادهلوحانه میگویند که اگر تو استیضاح نمیکردی چه، این یک برداشتهای عامیانه است به نظر من. ولی شاید آن فعالیتهای پارلمانی در یک جایی منتهی به تغییرات بنیادی در رژیم و سیستم ایران هم میشد و اگر تکامل تاریخی را بپذیریم اگر اصلاحات در ایران انجام میشد و سیستم دموکراتیزه میشد خواه و ناخواه عمر خودش را هم به پایان میرساند منتهی نه به این سرعت که خودش تمام کرد. یعنی خودش خودش را ساقط کرد به نظر من. برای هر کسی عرض کردم وسیله بود. من روزنامهنویس بودم اسلحۀ من یک چاقو بود وقتی نماینده مجلس میشدم طبیعی بود یک تپانچه بود و اگر مقامات بالاتری داشتم شاید چیز دیگری بود اسلحۀ نیرومندتری بود. این بود که من از همان روزهایی که فکر کار سیاسی را میکردم یا جوان بودم، نوجوان بودم، خوب آرزو داشتم که بروم به مجلس یا نمایندگی مردم را داشته باشم که بتوانم به هدفهایم نزدیک بشوم، به خواستههای سیاسیام نزدیک بشوم که خدمت به مملکت و مردم بود. برای اینکه این وسایل را به طور طبیعی، چون هیچوقت آرزو نداشتم که به نمایندگی منتصب بشوم یا انتصابم به نمایندگی انجام بگیرد و بهعنوان نمایندهای که از لیست دربیایم بروم به مجلس. این هیچوقت اصلاً تصورش را هم نمیکردم ولی سیستم طوری بود که جز این غیرممکن بود. ولی من از اول کارم برنامهام طوری بود که میخواستم واقعاً اگر یکروزی هم میخواهم بتوانم بروم به پارلمان از راه طبیعی بروم و این جاده را کوبیده بودم. برای اینکه از روز اولی که رفتم در آذربایجان شروع به کار مطبوعاتی کردم، وکالت دادگستری کرده همان سال اول نکتهای که در ذهنم بود آن را لمس کردم دیدم واقعیت است و آن مسئلۀ دهقانان بود در آذربایجان، کشاوزان بود. وقتی به روستاهای آذربایجان رفتم سال اول برگشتم به زادگاهم که ندیده بودم اصلاً روستاهای آذربایجان را نمیشناختم. یک سفر بیستوسه چهار روزهای به تمام این مناطق حومه تبریز و آذربایجان و هشترود.
س- اینها را لطفاً اسم ببرید ببینیم کجاها بوده است؟
ج- عرض کنم که حوزۀ انتخابیه تبریز بود در سالهای ۴۰، ۴۱ که خیلی حوزۀ وسیعی بود از یک طرف حدش به میانه میرسید، از یک طرف به مراغه و هشترود و چاراولماق میخورد. یک حوزه خیلی وسیع انتخاباتی بود که مخصوصاً دهات هشترود با فقر و فلاکت و غارت مالکین و ظلم و بیدادگری اینها یک مشت زارع از همهجا بیخبر که نه راه داشت. نه بهداشت داشت نه فرهنگ داشت در آن اسارت زندگی میکردند. و من تمام این مناطق را گشتم و اینها را دیدم و یک نیروی مهارشدهای را در این روستاها لمس کردم که اگر این آزاد بشود و یا کسی بتواند با آنها کار کند و اینها را به صحنه بتواند بکشد به خیلی از چیزها میتواند موفق بشود از لحاظ اصلاحات اجتماعی. کما اینکه وقتی مطالعه کردم دیدم دموکراتها از همین عامل استفاده کردند. اگر تنها عامل مردمی آنها داشتند طبقۀ دهقان بودند مطلقاً شهری اینها عامل پشتیبانی نداشتند. یعنی یک نفر از طبقات شهر پشت سر آنها نبود ولی دهقان آذربایجانی به علت بیاطلاعی خودش از مسائل سطح بالای سیاسی یعنی وابستگی دموکراتها به شوروی، به علت عدم آگاهی در این زمینه از مسائل، صرفاً به علت اینکه یک زارع بود و زمینش را بهش داده بودند و از مالک گرفته بودند، مالکی که زمینش مال او بود بهرۀ مالکانه مال او بود، احشامی که زارع نگه میداشت و با پول خودش خریده بود آن هم بهرۀ مالکانهاش باز مال مالک بود. معذرت میخواهم، حتی ناموسش هم مال مالک بود. و جنایاتی که مالکین آذربایجان کردند، من از جاهای دیگر زیاد اطلاعاتی ندارم، واقعاً اصلاً شاید یک رسوایی بزرگ تاریخ ایران باشد. این بود من این نیروی مهار شده در روستاها را دیدم و سال اولی که با اینها من شروع به کار کردم، خوب، کارم سیستماتیک نبود و چند ماه بعد پی بردم که اشتباه دارم میکنم. برای اینکه فرض کنید از یک روستایی کسی میآمد کاری داشت در تبریز میآمد سراغ من. برای اینکه رفته بودم گشته بودم با اینها شناخته بودند. گرفتاری دادگستری داشت، مریض داشت، میخواست بخواباند جا نبود، نمیخواباندند، قبول نمیکردند. من این سرویسها را به آنها میدادم. یا توی دادگستری گرفتاری بیخودی برایش پیدا شده بود حمایت میکردم. وکالتش را میکردم. وکالتش را قبول میکردم. بعدها متوجه شدم که فرض کنید از آقای ایکس حمایت میکردم در دادگستری، ضمانتش را حتی میکردم. بعد یک ماه دیگر یک کسی دیگر آمده باز اینکار را در حق او کردم. این دو نفر آدم در آن روستا مخالف هم هستند. بعد که رفتند روایت خودشان را گفتند من هر دو نفر را از دست دادم. از دو نفر حمایت کردم در یک روستا که دو نفر مخالف هم هستند و هر دوتا را از دست دادم و در آن روستا هیچکس را من ندارم. وقتی این مسئله را درک کردم یک مسافرت دیگری کردم. یک عده هم آدم شناخته بودم و با شناسایی آنها در هر روستایی یک تا دو نفر، بستگی به وسعت و جمعیتش، یک نفر تعیین کردم. گفتم آقا، هر کسی با من کاری دارد، احتیاجی فکر میکند به من داشته باشد من بتوانم در شهر آن را حل کنم از این آقا باید یک یادداشتی برای من بیاورد و من در ظرف مدت کوتاه از این کار نتیجۀ خیلی خوبی گرفتم. به این معنی که اولاً آن آقایی که یادداشتی مینوشت با خط کجوکولهاش میداد دست یک زارع، زارع از همهجا بیخبر که مورد ظلم و اجحاف و تعدی یا ژاندارم یا مالک یا هر کسی، میآمد شهر میآمد مستقیم دفتر من، آن کاغذ را هم حتی از ترس ژاندارم که بفهمد سراغ من میآید ازش خواهد گرفت، آن را هم قایم میکرد توی جورابش، کفشش، چاروقش. بعد میآمد توی دفتر آن را درمیآورد. بعد میدیدم چی درمیآورد؟ بعد میدیدم آدرس من را درمیآورد که یارو نوشته که نماینده تعیین کردم در فلان روستا. من حمایتش میکردم تا آنجایی که برایم ممکن بود ازش دفاع میکردم. مریض داشت میخواباندم. ظلم شده بود سعی کنم درک کنم. وکالتش را قبول میکردم. این سرویسها را میدادم. در نتیجه آن آقایی که آن یادداشت را نوشته بود در آن روستا تبدیل به یک قدرتی میشد. برای اینکه یارو برمیگشت مدیون او بود، مدیون من نبود و من نتیجهای که میگرفتم از نیرومند شدن آن یک نفر در آنجا. چون میدید زارع که خوب، این آقا یک یادداشتی نوشته یک وکیل توی شهر او را سوار ماشین خودش کرده برده دنبال کارش. کارش را راه انداخته حتی اگر ضمانت هم لازم بوده ضامن هم برایش پیدا کرده، فلان. بعد راه انداخته نه تنها پولی هم نگرفته یک چیزی هم توی جیبش گذاشته. پس بنابراین او مدیون آن شخصی بود که در روستا از طرف من نمایندگی داشت. و من راحتتر بودم برای اینکه با یک نفر در یک روستا طرف بودم که آن آدم یک قدرتی شده بود در آن منطقه به این علت. و وقتی مجموع اینها جمع میشدند من تقریباً به نتایجی میرسیدم یعنی فرض کنید در شهر اگر قرار بود یک دمونستراسیونی تشکیل بشود من به راحتی میتوانستم در یک روز از تمام روستاها جمعیت را بریزم توی شهر. یا اگر مقاومتی در یکی از روستاها لازم بود میتوانستم عکسالعمل نشان بدهم. و این طبیعتاً یک برنامه طبیعی بود برای رفتن به پارلمان و حتی من اولینبار که خودم را کاندیدای نمایندگی کردم سال ۴۱ یا ۴۲ بود که انتخابات آزادزنان و آزادمردان را راه انداخته بودند و من در آن دوره که دو حزب بود از قرار ملیون و مردم استاندار وقت مرا خواست گفت که آخر شما مگر نمیدانید که جز در دو حزب امکان کاندیدا شدن وجود ندارد. گفتم آقای استاندار، من هوس یعنی فکر انتخاب شدن را ندارم و میدانم انتخاب نخواهم شد. من با دهقانان آذربایجان یک ارتباطاتی دارم و به اینها یک سرویسهایی میدهم و توی شهر هم معروف شدم به وکیل زارعی. میخواهم ببینم واقعاً صداقت اینها و صمیمیت اینها تا چه حدی است. میخواهم یک ارزشیابی از این بکنم. یک ارزیابی از این کارم بکنم وگرنه، نه من میدانم انتخاب میشوم و نه هوس انتخاب شدن دارم در این شرایط. او قانع شد بعداً و وقتی انتخابات جریان پیدا کرد روز انتخابات، ظهر انتخابات اینها متوجه شدند که من انتخابات را دارم میبرم. یعنی در درههای اول، دارم طبق گزارشاتی که دستشان رسیده بود، دارم انتخاب میشوم. این بود که ظهر آن روز ماشین استانداری آمد دنبال من و با مأمورین شما یک بیستوچهار ساعتی از شهر… اولاً گفتم آقای استاندار… رفتیم و ایشان گفتند بله، شما به من اینطوری گفتید ولی آقای بنیاحمد شما دارید درمیآیید. گفتم که آقا گناه است درآمدن؟ اگر شما میگویید مردم باید رأی بدهند خوب حالا میدهند. من قصدم ارزیابی خدمتم بود به زارعین حالا اگر درمیآیم این… گفت بله، نمیشود شما نه از حزب مردم هستید نه در حزب ملیون هستید همچین چیزی غیرممکن است برای من و اینها، و شما یک بیستوچهار ساعتی از شهر بروید. گفتم من هیچجا نمیروم. گفتند نه آخر نمیشود شما باید بروید. گفتم پس بفرمایید تبعید شدم من بیستوچهار ساعت. گفت حالا اسمش را چرا تبعید میگذارید اتومبیل من در اختیارتان و شما از شهر بروید. خلاصه مرا بردند به آذرشهر و یک بیستوچهار ساعتی، البته آذرشهر هم جزو حوزۀ انتخابیه تبریز بود، آنجا بودم که بعد آمدم که فهمیدم چه گذشته برای اینکه با هر کاری که اینها روز انتخابات کردند من نفر نهم انتخاب شدم. و اینها ناچار شدند یکی از صورت جلسات بخشهای تابع تبریز را به نام اسکو عوض کنند که در آن دو صورت جلسه وجود دارد که من از هر دو صورت جلسه کپی دارم که در یکی از صورت جلسات سه هزاروخردهای رأی دارم با امضاهای معین. صورت جلسه دیگری هم هست با همان امضاها که من یک رأی هم ندارم و از هر دوتا کپی به نمایندۀ من دادند. من این دوتا کپی را بردم به آقای معینیان نشان دادم و یک نامه هم نوشتم به شاه که، ما شنیده بودیم البته چون سنم اجازه نمیدهد ولی شنیده بودم که دولت بههرصورت در انتخابات مداخله میکند ولی هیچوقت نشنیده بودم که چنین سندی هم دست کاندید نمایندگی بدهند. و فتوکپی اینها را ضمیمه کردم دادم به آقای معینیان. البته خود معینیان باورش نمیشد که همچین چیزی واقعاً یک امضاست؟ یک صندوق است؟ یک انتخابات است؟ این اولین بهاصطلاح تجربۀ من از کاندیداتوری بود که بعد دیگر ناظر وقایع بعدی بودیم تا سال ۱۳۴۷ که در سال ۱۳۴۷ روزنامۀ من به علت، البته آن زمان نامعلوم، توقیف شد. و بعد فهمیدم که روزنامه جزو روزنامههایی بود که آقای مهندس بهبهانیان که استاد دانشگاه بود در تبریز و جوان خوشفکری بود ایشان پدرشان یا عمویشان بهبهانیان معروف در وزارت دربار بود. از آن طریق روزنامهها را میفرستاد و جزو روزنامههایی بود که دم دست شاه گذاشته میشد، نشریات ما بود و ما به مناسبت وقایع چکسلواکی و بهار پراگ یک روی جلدی داشتیم، یعنی روزنامۀ عصر نوین همیشه یک عکس یا یک کاریکاتور خیلی بزرگ در صفحۀ اول داشت در کنار یک سرمقاله. این فرم نشریه بود، یعنی مدلش اینجوری صفحهبندی میشد همیشه. یک عکسی کشیده شده بود از نقشۀ جغرافیایی چکسلواکی که یک تانک روسی از رویش میگذشت و پشت سر یک پرترۀ کمرنگی از لنین بود که گریه میکرد. زیرش نوشته بودیم به مناسبت انقلاب اکتبر. و این عکس از لحاظ مثبت بودن توجه شاه را جلب میکند و بعد که به عکس نگاه میکند در کنار این سرمقاله بوده، همیشه این طور بوده، سرمقاله را میخواند که سرمقاله از آنهایی بوده که مورد پسند شاه اصولاً نباید قرار میگرفت. و تیترش «مفهوم عدالت امنیت» بود. و من نوشته بودم که امنیت چه مفهومی دارد. مفهوم امنیت در دنیای ما این نیست که آدم شب که توی خانهاش میخوابد مطمئن باشد که دزد به سراغش نخواهد آمد و خانهاش سرقت نخواهد شد. یا مفهوم امنیت این نیست که آدم وقتی مسافرت میکند مطمئن باشد که جادهها امن است و راهزن جلویش را نخواهد گرفت. امنیت یک مفهوم وسیعی دارد و مفهومش این است که وقتی یک زارع با یک مالک کلهگنده مثلاً در دادگستری طرف است مطمئن باشد که این دادگستری حامی حقوق حقه این زارع خواهد بود. یا از نظر سیاسی امنیت مفهومش این است که یک رأیدهنده مطمئن باشد که وقتی رأیی را که به صندوق میاندازد آن رأی همانطور تأمین دارد که خوانده بشود. مفهوم امنیت این است که اعمال حاکمیت مردم بدانند که تأمین اعمال حاکمیت دارند و این سکوریته برایشان هست. خوب، آن روزگار مطالب عصر نوین همیشه اینطوری بود طوری که ما اتهام دوجانبه داشتیم. یعنی روشنفکرهایی که توخانهنشینی و نق زدن را انتخاب کرده بودند و وجیهالمله باشند همیشه و از بابت خانهنشینی همیشه طلبکار. میگفتند که اینها را نمیشود نوشت. اینها را خودشان مینویسند. و سرمقالهها معمولاً اینطوری بود. بهطوریکه من دو سانسور خودم را میکردم. یک بار مطلب را مینوشتم هر چه دلم میخواست. یک بار این را از دیدگاه سازمان اطلاعات و امنیت سانسور میکردم و یک بار از دیدگاه این آقایان سانسور میکردم، این وجیهالملهها، که آن چنان تند هم نباشد که بگویند که خودشان نوشتند. البته از این بابت زیاد اهمیت نمیدادم تا از بابت سازمان اطلاعات و امنیت که همیشه در گرفتاری بودیم. وقتی شاه این سرمقاله را میخواند، روایت باز از آقای معینیان بود، که ایشان وقتی میرود برای گزارش روز، و هر روز میرفت چون رئیس دفتر بود، شاه روزنامه را مچاله میکند و پرت میکند به طرف ایشان و میگوید این مزخرفات را چطور مینویسند؟ و آقای معینیان در گزارشات خودش که دستورات شاه میرفته، سازمان ویژه اطلاعات و امنیت آقای فردوست (دفتر ویژه) عیناً مینویسد که فرمودند این مزخرفات را چطور مینویسند؟ خوب، کافیست که بروند بگویند که یکی را بروید بیاورید دنبال سرش میروند. و بعد من در تهران دنبال این بودم که چرا؟ رفتم چاپخانه مهر ایران گفتند که دستور دادند روزنامه چاپ نشود. و روزنامه در دو سال آخر در تهران چاپ میشد و این هم خود داستان جالبی است که نمیدانم حوصله و کار شما اجازه میدهد یا نه؟
س- تمنا میکنم، بفرمایید.
ج- این بود که در آنموقع چاپ کردن روزنامههای شهرستانها در تهران مد روز بود و دولت سخت جلوی اینکار را میگرفت. برای اینکه در تهران امکان دسترسی به منابع آگهی و این چیزها بیشتر بود از یک طرف. از طرف دیگر یک والری به حساب میآمد. روزنامهای که در تهران منتشر میشد توزیعش خوب بود نمیدانم، در محافل تهران بیشتر شناخته میشد. ولی من هیچ نوع تمایلی به اینکار نداشتم چون نه دنبال آگهی بودم و نه اینکه در ضیافتهای محافل دولتی و رسمی شرکت کنم. ولی سازمان اطلاعات و امنیت استان با روزنامه درگیری پیدا کرده بود. یعنی روزنامه وقتی صفحهبندی میشد بعد سازمان اطلاعات و امنیت استان وقتی روزنامه فرم اولش حاضر میشد میفرستادیم برای تأیید و اینها پاراف میکردند.
س- منظورتان از اینها کیها هستند؟
ج- سازمان امنیت. میفرستادیم به سازمان امنیت تبریز و آنجا یک شخصی مسئول اینکار بود که امضایش هم به ما معرفی شده بود و این آقا فرم حاضر شدۀ روزنامه را پاراف میکرد و یا اگر مطالبی اشکال داشت اینها را حذف میکرد، میفرستاد. ولی روزنامه منتشر میشد با این پاراف. بعد که میرفت تهران و جاهای دیگر و توزیع میشد هفتۀ بعد من را سازمان اطلاعات و امنیت میخواست. این مطلب را برای چه نوشتید؟ این ایراد تهران این و این، این و این. خودتان پاراف کردید، و اینها دیگر جوابی نداشتند. طوری شد که از تهران و خوب، شم مطبوعاتی نداشتند نمیتوانستند بفهمند که کدام مطلب از نظر مطبوعاتی نباید چاپ بشود و یا باید چاپ بشود و اینکار برای کسی که یک مقدار روزنامهنویسی را بلد است و میداند چه خبری را چهجور باید بنویسد که نتوانند مچش را بگیرند خوب، این یک خبرویتی میخواهد که البته سازمان اطلاعات و امنیت اینها را داشت اما دیگر در شهرستانها لزومی برای این آدمها نبود که بتوانند یک نفر آدم روزنامهنویس سازمان امنیتی را این شکلی در تبریز مثلاً نگه دارند. ناچار یک نفر فرستادند برای اینکار به تبریز. و بعدها یکروز آقای منصور وزیر اطلاعات وقت و آقای آزمون که معاون ایشان بود من را خواستند به تهران و گفتند شما روزنامهتان را باید در تهران منتشر کنید. گفتم آقا، من اصلاً نمیتوانم به تهران بیایم. من وکیل دادگستری هستم. من زندگیام در تبریز است. گفتند نه، یا باید روزنامه را تعطیل کنی، یا در تهران منتشر کنی و وقتی زیاد کنجکاوی کردم معلوم شد که بله، اینها به صرفشان نیست که یک نفر روزنامهنویس سازمان امنیتی را در تبریز فقط به خاطر روزنامه ما نگه دارند. و چون آقایان شم مطبوعاتی ندارند بعد از انتشار میفهمند که خوب فلان خبر، فلان مطلب نباید نوشته میشد که نوشته شده و خودشان هم پاراف کردهاند. و از بابت آن کفش دزدی که در مسجد بود آمدند پیشنمازش کردند که جلوی چشمشان باشد ببینند که این دیگر کفشها را ندزدد، ما را آوردند به تهران و من مجبور بودم هفتهای یک روز بیایم به تهران و یک دفتری هم در تهران برای اینکار داشته باشم که یک نفر را بگذارم و روزنامه را در تهران چاپ کنم که در چاپخانه مهر ایران چاپ میشد. و خوب این گرفتاریها را داشتیم که بعد میگفتند به مهر ایران چاپ نکنید. بعد میرفتیم این مطلب را برای چی نوشتید؟ خلاصه جر و بحث و اینها. بعد میگفتند خیلی خوب هفتۀ آینده منتشر کنید. تلفن میکردند به مهر ایران که چاپ کنید اشکالی ندارد. و این بار آخر که روزنامه توقیف شد من فکر کردم از آن توقیفهاست. بنابراین رفتم سراغش که خوب باز چی نوشتیم که، کجا مطلب گیر پیدا کرد. آقای زرنگار، دکتر زرنگار، مدیر کل مطبوعات بود رفتم با ایشان و تا صحبت کردم گفت اصلاً حرفش رو نزن که به ما مربوط نیست، نه به وزارت اطلاعات مربوط است، نه به وزیر اطلاعات مربوط است. آن بالاها است. دستور از آنجاست. دیگر تمام است. اصلاً دنبالش را هم نگیر. و وقتی خیلی کنجکاوی کردم و رفتم اینور و آنور، معلوم شد که به ترتیبی است که نقل کردم. دستور شاه است و اینها مأمور شدهاند که خود من را هم تحت تعقیب قرار بدهند. و چون در تهران بودم یکی از دوستان که در رابطه با این آقایان بود خبر داد که بله، دستور بازداشت تو را هم به تبریز دادند و مصلحت نیست شما به آذربایجان بروید یک مدتی در تهران بمانید تا از شدت و حدت اینکار کاسته بشود و بعد تبدیل بشود به یک احضار و اخطار معمولی آنوقت. وگرنه الان بروید ناچارند شما را بازداشت کنند. من مدت دو سه هفتهای در تهران ماندم و خوب بعد دیگر حوصلهام تنگ شد و رفتم به آذربایجان، منتهی با ترن رفتم به عجبشیر و از آنجا از تبریز آمدند دنبالم صبح زود، با اتومبیل رفتم به منزل. و یک هفته هم در منزل بودم تا اینکه فکر کردم دیگر قضایا تمام شده آمدم بیرون. رئیس سازمان اطلاعات و امنیت اتفاقاً آدم نیکنفسی بود یعنی آدمی بود که به آن کارش نمیخورد. و از خوبی این آدم این بس که بسیاری از پروندههای بیربطی که سازمان اطلاعات و امنیت، به خاطر اینکه فقط ثابت کند که حضور دارد، یک ترس حضور فقط در مردم ایجاد کند، که بالاترین ترس است به نظر من که یک سیستمی بدون اینکه واقعاً ترسناک باشد بخواهد خودش را ترسناک در اذهان مردم جا بدهد. سیستم شاه دقیقاً اینطوری بود. و اگر مردم میدانستند که این چقدر پوچ است این انقلاب ده سال پانزده سال، اصلاً تن به بیستوهشت مردادش هم نمیدادند، اینجوری بود. و رئیس قبل سازمان اطلاعات و امنیت که یک آذربایجانی بود، متأسفانه به نام سرتیپ مهرداد. این تمام پروندههای بیربط را برای یک عده درست کرده بود توی شهر و مرتب اینها را احضار میکرد. و ما یک موقع متوجه شدیم در همان جامعۀ دوستان که شما اول مطرح کردید، که ما پنج، شش نفر تو اینجا هستیم که مرتب ما را هفتهای یک بار میخواهد ایشان. پس شما؟ بله، من هم میروم. شما؟ بله، من هم میروم. حالا احضار ما چه بود؟ هیچ حی تیمسار مهرداد ما را برای ساعت ۹ صبح، تلفن میکردند که تیمسار فرمودند که فردا ساعت ۹ یک چایی در سازمان امنیت میل بفرمایید. ساعت ۹ آنوقت بنده وکیل دادگستری بودم ممکن بود محاکمۀ زندانیدار، پروندۀ زندانیدار داشته باشم اصلاً. میرفتیم خواه و ناخواه. یک نیمساعت، سه ربع طبق معمول اتاق انتظار. بعد مأمور جلو میافتاد و میرفتیم اتاق تیمسار و وارد میشدیم. تیمسار خیلی گرم، بفرمایید و اینها. مینشستیم. بعد مشغول میشد به پرونده خواندن تیمسار. و نیمساعت هم آنجا در سکوت اتاق ایشان مینشستیم. ایشان پروندهاش را میخواند و بعد دستی به سرش میکشید و میگفت آقای بنیاحمد چه خبر؟ تیمسار، سلامتیتان. خوب چاییتان را میل کردید؟ دیگر؟ سلامتی. خوب، تشریف میبرید؟ اگر اجازه بفرمایید. خوب، مرحمت شما زیاد پا میشد و دست میداد و ما میآمدیم بیرون. هر چه فکر میکردم، آقا دو ساعت بنده اینجا برای چی آمدم اینها. بعدها فهمیدیم که نه، پنج، شش نفر که در همان جامعه پانزده، شانزده نفری، پنج، شش نفر از ما این مدل هر هفته، تیمسار فقط بگوید اینجا هم هست یادتان نرود. و در ارتباط با سازمان اطلاعات و امنیت دو مسئله را هم، دو حادثه را هم بگویم که خیلی درعینحال جالب است یکروز ما را خواستند. با این فرم رفتم من آنجا دیدم که یک روزنامه نویس دیگر پیر آذربایجانی که بیچاره اصلاً تو خط هیچچیز نبود، روزنامهنویسی هم نبود اینها. بعد روزنامهای از قدیم داشت و همانطور منتشر میشد به خاطر آگهی حصر وراثت و یک درآمدی که از این ممر داشت. چاپخانهای هم داشت. تیمسار بعد از اینکه چایی را خوردیم گفت که آقایان، آقای بهرام شاهرخ آمده به ایران. خبری در مورد ایشان نباید چیزی بنویسید. اصلاً ما آمدن بهرام شاهرخ را نمیدانستیم، که آمده یا نه. این پیرمرد همکار مطبوعاتی ما خندید. بعد مهرداد برگشت گفت آقای پیمان، پیمان بود. برای چه میخندید؟ گفت والله داستانی هست اجازه بفرمایید نقل کنم خدمتتان. یک زنی رفته بود پیش فالگیر دعای محبت بنویسد برای شوهرش. و او نوشته بود و یک مبلغ کلانی هم ازش گرفته بود، شرط کرده بود که این دعا تحققش موکول به شرایطی است. یکیاش این است که شب که شوهرت خوابید پا بشوی و این دعا را برداری بروی زیرزمین سه قدم جلو بروی بعد دو قدم به راست. دوباره دو قدم به جلو و اولین آجری که زیر پایت بود برداری و این را بگذاری آنجا و بیایی بیرون. منتهی در تمام مدتی که از پلهها میروی پایین برای زیرزمین و برمیگردی بالا، گربه سیاه نباید یادت بیاید. این زن گفت، با گربه سیاه کاری ندارم. گفت نه این شرطش است دیگر، من میگویم. گربه سیاه نباید یادت بیاید. دعا را برمیدارد میآورد و شب شوهرش را خواب میدهد و پا میشود میرود زیرزمین و در زیرزمین را که باز میکند اولین پایش را که میخواهد به پله بگذارد میبیند که گربه سیاه، جلو چشمش، یادش آمد. میگوید که ای داد دعا که دیگر نمیشود تحقق پیدا نمیکند. برمیگردد میخوابد. فردا شب، پس فردا شب. هر کاری میکند این گربه سیاه یادش نمیرود. الان تیمسار اصلاً من نمیدانستم بهرام شاهرخ کیست؟ کجاست؟ مرده است؟ زنده است؟ آمده یا نه؟ الان با این حرفی که شما زدید من چیزی که هم ننویسم باید حتماً بروم خودم لااقل تحقیق کنم ببینم بهرام شاهرخ کیست برای چی آمده؟ و من بدانم لااقل. شما نمیگفتید اصلاً ما خبر نداشتیم که بهرام شاهرخ آمده. و کارهایشان تقریباً در همین روال بود و دستوراتی را هم که یا صادر میکردند، یا روزنامههایی که میخواستند کنترل کنند، نحوۀ کنترلشان، وقتی در زمان آقای هویدا خیلی پیشرفته بود و آقای آزمون معاون وزارت اطلاعات شده بود و ایشان از سازمان امنیت آمده بودند به وزارت اطلاعات، فرمولی کشف کرده بودند برای هماهنگ کردن روزنامهها از لحاظ مطلب و آن این بود که به مناسبتهای مختلف، ۲۸ مرداد، ۴ آبان، نمیدانم ۶ بهمن، مطالبی مینوشتند برای روزنامهها میفرستادند. و ما اینها را چاپ نمیکردیم یکروز باز خواستند ما را، من را خواستند به سازمان امنیت، تیمسار مهرداد با دو بلیط هواپیمای رفت و برگشت به تهران که تیمسار نصیری شما را خواسته است. من بلیط را گرفتم گفتم تیمسار خیلی خوب است. گفت برای چی؟ گفتم لااقل برگشتنش هست اگر رفت و برگشت نبود نگرانی بود. الان هیچ نگرانی ندارد. معلوم است که برمیگردم. خلاصه ما آمدیم به تهران و رفتیم سازمان امنیت و بعد از معطلیهای تشریفاتی معمول، برای تخریب روحیه و این چیزها. خلاصه رفتیم اتاق تیمسار و ایشان با اولین دیدار شروع کردند به داد و فریاد که آقا این مطالب را شما چرا نمینویسید؟ این گزارشاتی است که بر علیه شما آمده است. هر مطلبی تا به حال فرستادیم، به هر عنوان، شما چاپ نکردید گفتم، آخر شما فکر نمیکنید که این مطلبی که برای من در تبریز شما میفرستید عین همان را در کرمان برای اندیشه کرمان میفرستید، عین همان را در شیراز برای پارس شیراز میفرستید و ممکن است این روزنامهها، حالا مسائل داخلی ایران و مردم ایران را بگذاریم کنار. این بیفتد دست یک روزنامهنویس خارجی ببیند که یک مطلب با یک تیتر یک واو پس و پیش نمیزند در سه روزنامه، در سه نقطه مختلف ایران منتشر شده. آیا این دلیل خفقان مطبوعات سانسور مطبوعات برای رژیم نیست؟ این را تجویز میکنید؟ یک خرده فکر کرد. گفت راست میگویید. من دستور میدهم برای هر روزنامه مطلب جدا بنویسند که این مسئله پیش نیاید. و خوب اینکار را هم نکردند معلوم شد که خط خود نصیری هم در جاهای دیگر خوانده نمیشود. باز همانطور متحدالشکل برای روزنامهها مطالب را مینوشتند و میفرستادند. بههرصورت منظورم، بحث بر سر رئیس سازمان امنیت وقت بود که آدم نیک نفسی بود تمام این پروندههایی که تیمسار مهرداد درست کرده بود اصلاً به کلی از بین برد و یا بایگانی کرد یا واقعاً اصلاً پروندهها را از بین برد چون پروندههای بیربطی بودند. پروندههایی درست کرده بودند برای یک روز، برای زرینه باف، برای بیتالله جمالی، برای ابوالفتحی، که دو نفرشان عضو جامعۀ دوستان بودند و اینها را مدتها بازداشت کردند. و دو سال در دادرسی ارتش اینها محکوم شدند. سر هیچچیز، فقط پروندهای که مهرداد درست کرده بود. آقای جمالی مدیرکل آموزشوپرورش بود در زمان درخشش. آمده بود، بعد بازنشستهاش کرده بودند و بیرون کرده بودند از آموزشوپرورش. قرار بود ما بریم به دیدن ایشان، منتهی بنده وقت نکرده بودم بروم، گرفتاری پیدا کرده بودم سه تا از رفقای ما رفته بودند، آمده بودند آنجا گرفته بودند آنها را. پرونده دادرسی ارتش درست کرده بود تیمسار مهرداد با دو سال محکومیت که در این فاصله این عوض شد و رفت. این سرهنگ سلیمی که عرض میکنم آدم نیکنفسی بود آمد و رئیس سازمان امنیت شد. همۀ پروندهها را از بین برد. طوری که در دادگاه تجدیدنظر این بدبختها تبرئه شدند برای اینکه هیچچیز برای محکومیتشان وجود نداشت. روزی که آمدم بعد از یک هفته از منزل بیرون اولین آدمی که سر کوچه دیدم سرهنگ سلیمی رئیس سازمان امنیت بود. و این تا من را دید بهتش زد. بعد برای اینکه مردم نبینند آمد داخل کوچه، که من میخواستم از کوچۀ منزلمان بیایم بیرون. گفت آقاجان دستور بازداشت تو را دادهاند. من الان تو را ببینم باید تو را بازداشت کنم با پرونده بفرستم دادرسی ارتش و رفتی آنجا معلوم نیست کی بیایی بیرون. برو منزل بیرون نیا تا این پروندۀ ما تکمیل بشود بفرستیم برای سازمان دادرسی ارتش آنوقت خودشان احضار میکنند ولی الان باید دستگیر بکنیم با پرونده بفرستیم. که من برگشتم و تا اینکه اخطار دادرسی ارتش آمد. احضار شدم به دادرسی ارتش. رفتم. و این نشان میدهد حسننیتهای شخصی را که منهای سیستم در داخل سیستم وجود داشت. که یکی آن چنان عمل میکرد مثل تیمسار مهرداد و یکی چنین عمل میکرد مثل سرهنگ سلیمی. و این هم از آدمهایی بود که این رژیم بیچاره را اعدام کرد و جزو برنامه بود مثل اینکه تمام رؤسای سازمان امنیت باید اعم از گناهکار یا بیگناه، هر کسی در این ردیف بود باید اعدام میشد. اگر چه بیگناه در این ردیف خیلی کم بود. بعد در دادرسی ارتش، عرض کنم، آنجا هم به مسئلهای برخورد کردم برای من خیلی جالب بود. و آن این بود که چون هیچچیز در پروندۀ من جز این روزنامه که ضمیمه شده بود وجود نداشت وقتی توضیحات از من خواست و تفهیم اتهام کرد سرهنگ براندیش بهعنوان بازپرس دادرسی ارتش. گفت اتهام شما انتقاد از روش سیاسی مملکت است و هر دفاعی دارید بگویید. و این نمونهای از نوشتههای شما است که میتوانید خودتان دوباره مرور بکنید. من خواندم و گفتم قبول دارم. اگر شما چنین عنوان جزایی در قانون مجازات عمومی ما داشته باشید من میپذیرم. این یک خرده به من نگاه کرد و گفت چطور؟ گفتم شما تفهیم اتهام کردید. اخطار هم برای من فرستادید. احمد فرزند محمدتقی شهرت بنیاحمد، به اتهام انتقاد از روش سیاسی مملکت. و من این انتقاد را کردم. اگر شما در قانون مجازات عمومی همچو عنوانی برای تعقیب کسی دارید من میپذیرم. این فوراً فهمید که خوب، بالاخره من وکیل دادگستری هستم، میفهمم که این اخطار اصلاً برخلاف آیین دادرسی صادر شده بود و یکهمچین اتهامی وجود ندارد در قانون مجازات عمومی. قانون مجازات عمومی را از کشو کشید و ورق زد و زد و بعد زد زیر بغلش پرونده را رفت بالا. رفت با دادستانش مشورت کند. بعد برگشت گفت اخطار همراهتان است. گفتم نه. من معمولاً اخطار، برای خودم چون وکیل دادگستری هستم، برای خودم اخطار نگه نمیدارم لااقل. برای خودم پرونده نگه نمیدارم گفت نه خواهش میکنم. گفتم واقعیت این است. گفت خوب پس شما تشریف ببرید، دفعه بعد که میآیید با آن اخطار بیایید. من فهمیدم که او میخواهد اخطار را از من بگیرد. چون همچین اتهامی وجود ندارد. بعد دفعۀ دوم که باز آمدم و اخطار را نیاوردم با خودم، او گفت که بگذار من یک مثلی بگویم از کار خودمان و تو را راحت کنم که بدانی من منع تعقیب خواهم داد. برای اینکه روی آن پرونده زمان گذشته، هیچ فشاری روی ما نیست. ما تابع دستورات دادستان کل هستیم. اگر برخلاف شم و درک ما هم دستور بدهند ما چارهای نداریم باید اجرا کنیم و نمونهاش. بعد گفت مثلاً، اتفاقی اینجا افتاده برای نمونه من ذکر میکنم این است که یک سرگردی خانمش را طلاق میدهد و این خانم بعد میرود با یک کفاش ازدواج میکند و حامله میشود. ماهها میگذرد. بعد سرگرد باز به هوایش میزند که دوباره برگردد این زن را باهاش مجدداً ازدواج کند. سراغ کفاش میرود که زن را طلاق باید بدهی من میخواهم بگیرم این زن را. گفت آقاجان یعنی چه؟ زن من است، بچه دارد از من. تهدید و دعوا و مرافعه. میآید یک طرح شکایتی میکند در دادرسی ارتش این را سرهنگ براندیش نقل میکند برای من، و بعد وقتی میگفت پرونده به من ارجاع شد من دیدم اصلاً شکایت قابل استماع نیست. اولاً مرجعش ما نیستیم، محاکم عمومی است. و ثانیاً در آنجا هم اصلاً قابل طرح نیست. بعد به این سرگرد گفتم آقاجون این اصلاً مسخره است. مطلب چیست؟ پرونده، دادخواست را برو پس بگیر. این حرفها چیست. رفت و یک هفته بعد دیدم که از تهران تلفن میزنند، دادستان کل ارتش، با تشتت که شما چرا آقا دادخواست این سرگرد را رد کردید؟ چرا رسیدگی نکردید به پروندۀ شکایت ایشان؟ گفتم تیمسار، این اصلاً شکایتش اولاً مربوط به محاکم عمومی است ثانیاً آنجا هم اصلاً همچو تظلمی نمیشود کرد. این زنی داشته، طلاق داده، او رفته با یکی دیگر ازدواج کرده، حامله است. گفت آقا تو آن کفاش را احضار کن شاید بترسد از احضار تو و دادرسی ارتش و اینها خودش طلاق میدهد. آقا من باید مجوز احضار داشته باشم. این را میآورد برای بهعنوان احضاری که به من نوشته بود، انتقاد از روش سیاسی مملکت. اصلاً وظیفۀ روزنامهنویس است، جرم نیست. نه تنها جرم نیست بلکه اصلاً از وظایف روزنامهنگار است. گفتم آقا، من به چه عنوانی این کفاش را احضار کنم آخر؟ توی اخطارش چه بنویسم؟ بگویم برای چی بیاید به دادرسی ارتش؟ پای تلفن تیمسار یک خرده فکر کرد. گفت که احضار کن تخریب روحیۀ افسران. گفتم تیمسار، این زمان جنگ است؟ توی جبهه است؟ آخر. میگفت وقتی فشار هست از بالا روی ما، ما ناچاریم. نه شممان نه درکمان هیچ تأثیری نمیتواند داشته باشد. ولی وقتی نیست ما خودمان واقعاً مطابق آن شم قضایی خودمان رأی میدهیم و من به شما اطمینان میدهم که ماهها گذشته هیچ فشاری روی پروندۀ شما در من نیست و من این پرونده را خواندم هیچ است. بنابراین من منع تعقیب صادر خواهم کرد. بالاغیرتاً شما آن اخطار را به من بدهید که من اخطار نادرستی صادر کردم. بعد که خودش همچو اقرار کرد، من در ملاقات دیگری اخطار را بهش دادم. البته یک کپی گرفتم چون خیلی از نظر قضایی ارزش داشت که یک بازپرس سطح بالای ارتش با درجۀ سرهنگی که تمام خدمات قضایی را تقریباً باید دورانش را دیده باشد یک همچین اخطاری بدهد. بله، این بود که روزنامه توقیف شد و بعد دیگر متروک ماند تا دو سه سال. و من هیچوقت دنبال اینکار هم نرفتم. و بعد یکروز هم به همین علت احضار شدم که چرا تعقیب نمیکنی روزنامه را؟ گفتم آقا ما دیده بودیم که میگویند که چرا اصرار میکنی و تعقیب میکنی. ما ندیده بودیم کسی را احضار کنند که چرا کارت را تعقیب نمیکنی؟ من نمیخواهم. و بعد از آن بود که، سال ۴۷، ۴۸ بود دیگر. بله. من به کار وکالت دادگستری فقط میپرداختم ولی ارتباطم را با زارعین به همان شکلی که شروع کرده بودم در یک سطح خوب واقعاً داشتم. و یک طبقهای دیدم طبقۀ زارعین ایران را که تحولات اساسی و حتی میشود گفت که هر انقلاب واقعاً اجتماعی را روی دوش اینها میشود حمل کرد. و شاید اگر خوب عمل میشد اینکار را در انقلاب اخیر ایران هم میشد انجام داد. ولی تا امروز همیشه سیویلازیسیون از طرف شهرهای ایران به طرف روستاها بوده، هیچ نهضتی از روستاها به طرف شهرهای ما نیامده. و این البته دلیل این نمیشود که بعد از این هم نشود. اتفاقاً دلیل این میشود که بعد از این اتفاقش خیلی بیشتر است امکانش. برای اینکه چیزی که هیچوقت نبوده امکان شدنش همیشه بیشتر است. و این یک طبقهای است که محرومترین طبقه در ایران است. و هنوز هم اکثریت جامعۀ ایران است. با وجود به هم خوردن نسبت جمعیت شهر و روستا در ایران در سالهای آخر رژیم شاه. ولی با وجود این هنوز شصت درصد جمعیت ایران توی روستاها هستند و بیشترشان کموبیش همچو شرایطی را دارند. در زندگی بسیار سخت که اینها میتوانند حاصل یک شعارهای مترقی و دموکراتیک باشند. و اگر سازماندهی خوب بشود و رهبری خوب بشود. و اگر مسائل آیندۀ ایران که البته در این مرحله یک مقدار بعید به نظر میآید با حوادثی که در ایران گذشته، بر پایهای قرار بگیرد که واقعاً مردم ایران در سرنوشت خودشان دخیل باشند. این نیروی عظیمی که در روستاها هست میشود در یک مسیر دگرگونی و بعد برای سازندگی به کار گرفت. چون ایران جز نفت هیچچیز دیگری جز کشاورزی ندارد. یعنی اگر نفت ما نباشد ما یک ترکیۀ بدی هستیم. ترکیهای که البته نه از لحاظ کشاورزی، برای اینکه ترکیه خوب هستیم اگر همین مسئلۀ کشاورزی خودمان را بتوانیم احیا بکنیم. برای اینکه استعداد کشاورزی ما، استعداد زارعین ما، و عوامل طبیعی ما شرایط مناسبتر از ترکیه را دارد. تنوع آب و هوای ما. ولی خوب، ترکیه الان میدانید که تکیه عمده درآمد ملیاش روی کشاورزی و مثل درآمدهای روستایی است. و اگر ایران یک روز نفت را نداشته باشد یا با بحران صدور نفت روبهرو بشود، تنها منبعی که میتواند ایران را از لحاظ اقتصادی اداره بکند وسیلۀ کشاورزی در ایران است.
س- آقای بنیاحمد، وقتی که حزب رستاخیز درست شد و شاه اعلام کرد که مردم یا میبایستی که بپیوندند به حزب رستاخیز یا اینکه بروند به زندان و یا اینکه از مملکت خارج بشوند. شما چه تصمیمی گرفتید؟
ج- من تصمیم گرفتم نه زندان بروم و نه رستاخیز را بپذیرم و نه از ایران بروم. و همینطور هم شد.
س- چهجوری ترتیب اینکار را دادید؟
ج- این فشار مدت کمی بود اگر خاطرتان باشد. شاید دو سه ماه بیشتر نبود، اوایل کار. من در آنموقع زمانی بود که در اروپا بودم و این تصمیم و این رستاخیز درست همزمان با بازگشت من به ایران بود. این بود که هنوز عدهای تصور میکردند من در ایران نیستم و زیاد خودم را در جامعه نشان ندادم.
Leave A Comment