مصاحبه با سرلشگر محمد دفتری
رئیس شهربانی در اواخر نخستوزیری مصدق
ریاست اداره تسلیحات ارتش
روایتکننده: تیمسار سرلشکر محمد دفتری
تاریخ مصاحبه: ۱۳ مارچ ۱۹۸۳
محلمصاحبه: شهر پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
خاطرات تیمسار سرلشکر محمد دفتری ۱۳ مارچ ۱۹۸۳ در شهر پاریس، مصاحبه کننده حبیب لاجوردی.
س- تیمسار اگر ممکن است این خاطرات را به این ترتیب شروع کنیم که بنده از شما تقاضا کنم یک خلاصهای از سوابق خانوادگی خود سرکار و دوران تحصیلیتان و آغاز ورودتان به کار ارتش بیان بفرمایید.
ج- به طور خلاصه اگر بایستی عرض کنم اینطور شروع میکنم که از یک خانواده قدیمی ایرانی که شهرت زیادی دارد به دنیا آمدم و تحصیلات مقدماتیام را در خود ایران و بعداً در مدرسه متوسطه فرانسه در ورسای و بعداً در دانشکدهی افسری سن سیر (St.Cyr) در فرانسه به پایان رساندم. بعد از خاتمه تحصیلات به ایران مراجعت کردم و با درجهی ستوان دومی مشغول کار شدم. البته محل کار من خوشبختانه یا متأسفانه شروعش از تهران نبود، شروعش از آذربایجان بود و بعد از دو سال اقامت در آذربایجان به تهران مستقل شدم و در لشکر دوم ارتش شاهنشاهی ادامهی خدمت دادم.
س- این چه سالی بود قربان؟
ج- این در ۱۹۲۸ مدرسهی سن سیر (St.Cyr) را تمام کردم.
س- ۱۹۲۸؟
ج- ۱۹۲۸ فرنگی بله مسیحی. و ادامهاش دیگر معلوم است دیگر ۲۹، ۳۰، ۳۱ در آذربایجان و در تهران در لشکرهای مختلف خدمت کردم. و بعداً اعلیحضرت رضاشاه کبیر برای اصلاح دانشکدهی افسری اقدامات مفصلی انجام داد که با استخدام یک هیئت فرانسوی برای مربیگری در دانشکدهی افسری و چه ساختمانهای مفصلی در آنجا شروع شد و البته چندین سال ادامه داشت. بهطور خلاصه بیشتر مدت خدمت من در دانشکدهی افسری بود شاید قریب به ۱۴ سال. بعد تا درجه سرهنگی هم در دانشکدهی افسری بودم و بعد از دانشکدهی افسری طبق تقاضای تیمسار مرحوم سپهبد رزمآرا به سمت فرمانده دژبان پادگان مرکز منتقل شدم و در این سمت هم اگر اشتباه نکنم چهار پنج سال فرماندهی این قسمت را عهدهدار بودم و در مواقع حساس که اوضاع مملکت خیلی سروسامانی نداشت در این پست به عقیدهی خودم به سنگ تمام خدماتی کردم که اغلب همقطاران واقف هستند.
در سمت فرماندهی دژبان خاطره مخصوصی دارم که قابل ذکر است آن این است که یکروزی محمدرضاشاه به دانشگاه تهران آمدند و این همان روزیست که نسبت به ایشان سوءقصد شد و سوءقصد کننده که به نام فخرآرایی بود ایشان با کارت خبرنگاری روزنامه پرچم اسلام بنا به توصیهی آیتالله کاشانی با داشتن آن کارت خبرنگاری وارد دانشگاه شد. درست به خاطر دارم جلوی دانشکدهی حقوق یک چندتا پله بود روی یکی از پلهها ایستاده بود به محض اینکه اعلیحضرت از اتومبیل پیاده شد درست پنج شش قدمی اعلیحضرت شروع به تیراندازی کرد و به اندازهای این تیراندازی ماهرانه بود که فقط میشود گفت معجزه شاه را نجات داد. سه تیر اول به برآمدگی کلاه کاسکت شاه هدفگیری شد که هنوز این کلاه مثل اینکه اگر نمیدانم از بین نبرده باشند در باشگاه افسران در تهران وجود دارد و تیر چهارم به لب بالای شاه اصابت کرد که لب شاه را درید و بهطوریکه لب پایین افتاد. همین موقع بود که شاه خم شد و تیر پنجم به پشت شاه اصابت کرد ولی البته داخل بدن شاه نشد، بعد فهمیدیم که داخل بدن نشده. من در همین موقع با عجله هر چه تمامتر خودم را به شاه رساندم و ایشان را بغل کردم و توی اتومبیل شاه که همانجا حاضر بود بردم و به رانندهی شاه که امیر صادقی نامی بود گفتم برویم به یک بیمارستان. شاه البته قبل از اینکه من این حرف را بزنم خودش علاقهمند بود که برویم پیش پروفسور عدل گفتم قربان امروز تعطیل است ممکن است عدل منزلش نباشد. گفت پس چهکار کنیم؟ گفتم برویم به یک بیمارستانی که دایر باشد. گفت کجا؟ گفتم بیمارستانهای یوسفآباد بیمارستانهای ارتشی هستند یوسفآباد. ایشان هم اظهار داشتند که خیلی خوب برویم آنجا. در همین موقع هم خون فوران داشت طوری که تمام لباس و دستکش و حتی دستمالی که خواستم جلوی خونریزی را بگیرم هنوز به خاطره آن روز در ایران باقی است. بالاخره رسیدیم به بیمارستان. خواستیم زیربغلش را بگیریم اظهار کرد که نه نه خودم میروم. ما میترسیدیم که بخورد زمین ولی او به روی خودش نمیآورد. بالاخره رسیدیم به توی بیمارستان تمام این اجزای بیمارستان متوحش با دیدن این قیافهی شاه خونین قیافه من هم بدتر از او.
س- دکتر اقبال هم بود؟
ج- حالا عرض میکنم. دکتر اقبال آنموقعی که من سوار شدم در دانشگاه خودش را به اتومبیل آویزان کرد دوید خودش را به اتومبیل آویزان کرد من با یک دست شاه را در بغل داشت با یک دست هم اتومبیل را باز کردم که ایشان بیاید تو و آمد تو، آمد تو شاه در بغل من اقبال سمت راست من و ادامه میدادیم به حرکتمان تا بیمارستان. در بیمارستان دکتر نجفزاده که بعدها سرتیپ شد ایشان افسرنگهبان بود البته ما فوراً داخل اتاق عمل شدیم اولین کاری که کردیم با کمک دکتر اقبال و من شاید یکی دوتا پرستاری که آنجا بودند کت شاه را درآوردیم زیرش یک پولیور کشمیر زردرنگ بود آن را هم درآوردیم بعد پیراهنش را درآوردیم.
س- نبریدید. درآوردید اینها را؟
ج- بله درآوردیم. بعد زیرپیراهنیاش را درآوردیم بعد همش با عجله اینکار را میکردیم برای اینکه ببینیم این چیز پشت چیچی است. چون جلویش را میدیدیم که لب است ولی عقبش را ما نمیدیدیم که این گلوله فرو رفته پاره کرده بود آن فرنجش را پاره کرده بود. وقتی رسیدیم به آن جای زخم دیدیم فقط مثل اینکه با یک سوهان با فشار روی بدنش رد کرده باشند گلوله اینطوری رد شده بود.
س- از آن پشت رد شده بود.
ج- از آن پشت رد کرده بود. یک کمی پوست آب خون مانندی چیز کرده بود. در همین موقع من خیلی ناراحت شدم یعنی اختیار حرف از دستم در رفت به شاه گفتم که «الحمدلله که سلامت هستید چیز مهمی نیست این پشت و ما کراراً راجع به این لانه فساد که دانشگاه باشد»، آنوقت چپیها آنجا خیلی فعالیت داشتند، «گزارشاتی داریم ولی متأسفانه هیچکس گوش نکرد.» شاه به من رو کرد و گفت «عصبانی شدید؟» گفتم «قربان یک خورده هم بالاتر بروید از عصبانی بالاتر دیوانه شدم.» گفت، «نه دیوانه نشو. برو دانشگاه خبر کن که ما الحمدلله سلامت هستیم.» بنده هم اجرای امر کردم بیرون حالا آمدن با اتومبیل شاه آمده بودم برگشتن که با اتومبیل شاه نمیتوانستم بروم همهی مردم منتظر بودند که شاه را آن تو ببینند تصادفاً شاهپور غلامرضا رسید.
س- او آمده بود به دانشگاه؟
ج- به دانشگاه آمده بود. ولی منتهایش اولین تیری که دررفت تمام دررفتند یکیاش هم همان بود.
س- راست است عدهای زیر ماشین قایم شده بودند؟
ج- رفتند توی دالان دانشگاه. فقط دکتر سیاسی مانده بود آنجا که داشت خیرمقدم عرض میکرد. بنده و صفاری بودیم یک خرده دورتر ایستاده بودیم تا خودمان برسانیم به شاه اینها همهاش حدود چند ثانیه است تق تق تق تق تق، بله بعد من از اتومبیل شاهپور غلامرضا استفاده کردم البته در موقع عادی نمیشد اینکار را کرد آنموقع دیگر نه کنترل اعصابم را داشتم دیگر حفظ ظاهر لازم نبود. رفتم صاف توی اتومبیل شاهپور غلامرضا گفتم برو. یک نگاهی به من کرد صورت خونآلود دست خونآلود گفت لابد یک اتفاق مهمی افتاده. گفت کجا بروم؟ گفتم برو دانشگاه او هم زود راه افتاد و رفتیم دانشگاه. رفتیم دانشگاه همان سنی که دانشگاه را ترک کرده بودیم همان سن باز بود. یعنی چندتا عکاس روی پلهها بودند از بقیهالسیفشان. آن فخرآرایی هم که تیراندازی به شاه کرده بود معلوم میشود تیمسار صفاری به پایش یک گلوله زده بود و افراد گارد هم با قنداق به مغزش زده بودند مغزش را داغون کرده بودند روی یک سراشیبی چمنی بود آنجا چهار چنگوله افتاده بود.
س- مرده بود.
ج- بله مرده بود. یک دو دقیقه بعدش مرده بود. اینطور که گفتند میخواسته است دربرود. کجا دربرود؟ نمیتوانست دربرود. درهرحال اینطور شهرت پیدا کرد. من شخصاً در آن دقیقه آنجا نبودم. بعد صفاری آمد جلوی من با آن لهجهی رشتیاش گفت، «جان بنده بگو چه شده است چه اتفاقی افتاده است؟» گفتم هیچی الحمدلله شاه سلامت هستند و من هم به همین جهت برگشتم که از سلامتی ایشان تمام این مدعوین که توی سالن دانشگاه نشستند، آخر سالن دانشگاه پر بودند از تمام مدعوین که توی سالن دانشگاه نشستند، آخر سالن دانشگاه پر بودند از تمام مدعوین، طبق دستور خودشان مژده سلامتی ایشان را بدهم و بروم عقب کارم. دو قدم بعدتر آقای بهرامی نامی بود که رئیس این آگاهی بود آنوقت مال شهربانی او آمد گفت تکلیف ما چیست؟ گفتم تکلیف شما را از رئیس خودتان بپرسید که رئیس شهربانی است آنجا ایستادند. از من میپرسید؟
س- رئیس شهربانی کی بود؟
ج- صفاری
س- صفاری رئیس شهربانی بود
ج- سرتیپ صفاری. بعد رفتم داخل سالن. یک سکوت عجیبی در سالن حکمفرما بود. مخصوصاً بعد از اینکه قیافه من، من خودم هم ندیده بودم توی آیینه، دست خونی لباس خونی این خونی که از شاه ریخته بود به همهی جای من ریخته بود صورتم خونی و یک موزیکی که قاعدتاً همیشه وقتی که شاه میآید سلام شاهنشاهی میزند آنها هم داشتند کوک میکردند بنگبنگ بنگ کوک میکردند. من هم عصبانی رویم را برگرداندم گفتم خفه شوید آنها هم ساکت شدند. ساکت شدند حالا این بیشتر مردم را جمعیت مدعو را ناراحت کرد. بعد به طور خلاصه به آنها گفتم من از طرف شخص شاه مأموریت دارم که بیایم از سلامتیشان آقایان را مستحضر بکنم الحمدلله وضعی را که دیده بودم تعریف کردم برایشان. فقط یک خراشی بود در پشت و یک ناراحتی هم روی لب تمام تیرها به هدر رفته بود. این از بس تیرانداز ماهری بوده اگر یک خورده دستش را پایینتر میگرفت شاه جابهجا مرده بود. ولی سه تا تیر به این برآمدگی کاسکت شاه خورده بود که به هدر رفته بود تیر چهارم به لب و تیر پنجم هم به پشت که شاه دولا شده بود به پشتش اصابت کرده بود که خوشبختانه مؤثر واقع نشده بود. بعد از توضیحات لازم که خیلی از این آقایان قبول نکردند.
س- فکر کردند که؟
ج- فکر کردند شاه تمام کرده من دروغ میگویم حتی یکی دو نفرشان خوب یادم میآید که الان هم اینجا هستند یکیشان آقای دکتر امینی یکیشان هم آقای فروهر که مرحوم شده. چون با آنها دوست بودم مرا کشیدند کنار قسمم دادند جان من نمیدانم فلان که راستش را بگو. گفتم اگر غیر از این بود من اینجا نمیآمدم اینجا کاری نداشتم، و بعضی اشخاص دیگر که باز توی دالان به من برخوردند. بعد به آقای بهرامی و صفاریان گفتم که شهر در حال التهاب است این خبر کموبیش به گوش مردم رسیده و خوب است که این آقایان را زودتر مرخصشان کنیم دربها را بسته بودند تمام این رجال مملکت را آنجا توقیف کرده بودند.
س- در را بسته بودند؟
ج- بله در را بسته بودند یک نفر را نگذاشتند برود بیرون یک نفر را نگذاشتند بیاید تو، خب آقا این چه تصمیمی است؟ درهرحال اینها را بگذارید بروند اینها که مقصر نبودند تیراندازی که از طرف اینها نشده بوده. بالاخره تیمسار صفاری به من گفت شما قبول مسئولیتش را میکنید؟ گفتم من قبول مسئولیتش را هم که میکنم هیچی، حتی مینویسم در را باز کنید همه بروند. در را که باز کردند هجوم این اشخاصی که با لباسهای عجیب و غریب استاد دانشگاه نمیدانم قرمز و آبی و سبز اینها ریختند بیرون هر کسی ماشینش را سوار شد و رفتند من هم رفتم به محل کارم که دژبانی باشد. در همین موقع که رسیدم به دژبانی چون خبر منتشر شده بود چه از رادیو چه شفاهاً دهن به دهن، تیمسار رزمآرا آمد به دفتر من، ایشان در این موقع رئیس ستاد بود، اصولاً در اینجور مجالس مقصودم تعریف از ایشان نیست، چون مرد کار بود عوض اینکه بیاید توی این مراسم شرکت کند هی بنشینند و پا شوند سلام و تعارف بکند میرفت دفترش و کار میکرد. چون شبی چهار ساعت فقط میخوابید ۲۰ ساعت کار میکرد. ایشان فوراً آمد آنجا.
س- دفاترتان نزدیک بود؟
ج- بله؟
س- محل دفاتر به هم نزدیک بود؟
ج- بله دژبانی با ستاد ارتش ۵۰ قدم راه بود. چون تعطیل هم بود ستاد ارتش کار نمیکرد. ولی دژبانی ما ۲۴ ساعت کار میکردیم. آمد آنجا و اولین حکمی که نوشت، نوشت به من با خط خودش که من به سمت فرماندار نظامی تهران منصوب میشوم امضا کرد حسبالامر جهانمطاع در صورتی که جهانمطاع…
س- توی بیمارستان.
ج- توی بیمارستان نه، بعد از یک ربع از بیمارستان مرخص کردند پانسمان کوچکی نجفزاده کرد و مرخص شدند. مرخص شدند رفتند شاه آمد رفت کاخ. همانموقع که من دژبانی رسیدم شاه هم رسید به کاخ پهلوی تختخوابش بود. بله بعد البته تا اینجایش طبیعی بود بعد از یک نیم ساعت یک ربعی رزمآرا یک لیستی از رکن دوم برایش آوردند برای توقیف اشخاص. ما دیدیم عجب لیستی است. عجب ما میشویم شمر صحرای کربلا. البته خیلیهایشان این اشخاص همیشه جزو لیست سیاه بودند و خیلیهایشان برای من تازگی داشت مثلاً قوامالسلطنه. اول از همه قوامالسلطنه این مرد توی خانهاش نشسته بود کاری نداشت کارهای نبود. دومیاش دکتر مصدق که عموی من باشد تبعید به احمدآباد لیست مفصلی بود که ۴۰ ـ ۵۰ نفر بودند.
س- کنارش هم نوشته بودند که چه عملی انجام بشود تبعید زندان؟
ج- تبعید زندان بازداشت. تبعیدیشان فقط مصدق بود به احمدآباد بقیهشان همه
س- قوام هم قرار بود برود زندان؟
ج- برود زندان. بنده دیدم اگر چنانچه این لیست را عملی کنم درست میشوم شمر صحرای کربلا.
س- تقریباً توی لیست چند نفر بودند؟
ج- ۵۰ نفر بودند، پنجاه و دو سه نفر بودند. لنکرانیها نمیدانم کیها، هر کسی یک مارک چپی به او میخورد نوشته بودند. در همین موقع سپهبد احمدی که وزیر جنگ بود او هم آمد توی دفتر، دفتر ما شد ستاد عملیاتی. صفاری هم آمد و صفاری آنجا یک ورقهای نشان داد که من گرفتم خواندم یک کارتی بود که سید ابوالقاسم کاشانی به روزنامهی پرچم اسلام نوشته بود که آورندهی این کارت از دوستان بسیار نزدیک من است و به ایشان کارت خبرنگاری روزنامهی پرچم اسلام بدهید که به وسیلهی همان کارت خبرنگاری وارد دانشگاه و وارد شدن همانا و این عملی هم که انجام داد همان بود.
س- خاطرتان هست که این کارت چند وقت قبل از ۱۵ بهمن نوشته بود چند روز و چند هفته بوده؟
ج- تاریخ آن به نظرم نمیآید ولی البته تازگی داشت. این شاید هفت هشت روز قبل نوشته شده بود.
س- پس این خبرنگار با سابقهای نبوده که مثلاً بارها…
ج- نخیر ساختگی بود. رفته آنجا جزو فدائیان اسلام بوده است اصلاً جزو دارودسته سید ابوالقاسم کاشانی بودند نواب صفوی و واحدی و این اشخاص. بله
س- این توی جیب طرف بود این کارت کجا بوده؟
ج- توی جیبش بوده. وقتی که جنازه را خواستند ببرند مطابق معمول مأمورین انتظامی جیب طرف را میگردید هر چه کاغذ چیزی باشد جمع میکنند. این را جمع کردند و حتی هنوز در دوسیهاش در تهران اگر از بین نبرده باشند وجود دارد. و در همین موقع سرلشکر احمدمیرزا خسروانی ایشان که تصادفاً خیال میکنم هنوز زنده باشد در تهران هست نمیدانم خیال میکنم زنده است، ایشان وارد شد. معاون رزمآرا بود معاون ستاد ارتش بود. بنده از موقعیت استفاده کردم به رزمآرا تذکر دادم یا خواهش کردم که من چون شغل اجراییام خیلی سنگین است و بیش از هشت نه هزار عده متفرق در شهر مشغول زد و خورد همیشه مشغول رتق و فتق امور هستیم نمیرسم به هر دو کار هم فرماندار نظامی هم رئیس دژبانی نمیتوانم باشم این است که اجازه بفرمایید این شغل را بدهند به آقای احمد میرزا، تیمسار هم که همانجا نشسته بود خیلی هم ناراحت شد. رزمآرا هم چون همیشه تصمیمهایش سریع بود گفت، «یقین؟» تکیه کلامش هم همش همین یقین بود گفت «یقین راست گفتید» فوراً برداشت نوشت تیمسار سرلشکر خسروانی شما از این ساعت به سمت فرمانداری نظامی تهران منصوب میشوید و مشغول کار میشوید یکهمچین عنوانی دادند دست او.
س- حکم شما باطل شد؟
ج- بنده هم استفاده کردم تمام آن احکامی که نوشته بودنم که ببرند اشخاص را توقیف بکنند همه را برداشتم دادم، ماشین نویس مال خودمان بود دیگر دادیم ماشین عوض کردند به امضای خسروانی تمام این، منتهایش مأمورین از من بودند چون فرماندار نظامی هیچوقت فرماندهی را ندارد. یک افسری را میگذارند فرماندار نظامی و ایشان هم کاغذها را نامههایی را که راجع به توقیف و تبعید اشخاص نوشته شده بود امضا کرد به وسیله مأمورین برای اجرا به دست مأمورین دادند. این نکته قابل توجه این است که مأمورینی که اعزام میشدند چون از طرف دژبانی اعزام میشدند ولی به سمت نماینده فرماندار نظامی افسرانی را تعیین میکردیم برای توقیف یا تبعید اشخاص که متناسب با شئونات آن طرف باشد. یکی دو نفر از افسرانی که یادم میآید یکی مأمور قوامالسلطنه بود که به او تذکر دادم سرگرد متینی نامی بود که اولاً میروی آنجا با ادب باش و خیلی با احتیاط و احترام رفتار کن و صبر کن ببین چه میخواهد چه نمیخواهد البته مأموریت را انجام بده. ایشان هم همین کار را کرده بود و قوامالسلطنه هم از این موقعیت استفاده کرده بود و تلفناً با ملکه مادر تماس گرفته بوده بعد ملکه مادر هم یا با خود شاه یا مستقیماً دستور صادر میشود که قوامالسلطنه را توقیف نکنید. درنتیجه مأمورین برگشتند بدون اینکه بیاحترامی کرده باشند و کسی را توقیف کرده باشند.
ولی مأمورینی که برای سید ابوالقاسم کاشانی فرستادیم چون سید ابوالقاسم کاشانی دست به فرارش خیلی خوب بود. چنانچه به سوابقش مراجعه بکنید این همیشه نیم ساعت قبل از اینکه بروند سراغش درمیرفته. به مأمورین سفارش کرده بودیم که خانههای اطراف را هم تمام محاصره کنید قبل از ساعت ۱۰، چون فرماندار نظامی اعلامیهاش این بود که از ۱۰ به بعد عبور و مرور در شهر قدغن است. و همین کار را هم کرده بودند چندین نفر در خانههای اطراف پشت بامهای اطراف خانهها را گرفته بودند… و سید ابوالقاسم کاشانی را در روی پشتبام خانهی همسایه گرفتند. هیچ انتظار نداشت. فکر میکرد اگر از اینجا دربرود میتواند برود دیگر ناپدید بشود. او را گرفتند و آوردند. او را گرفتند و آوردند بعد از این را درست نظرم نیست ساعت یازده بود ده و نیم بود یازده بود شاید هم یازده گذشته بود مأمورین آمدند و آن افسر مأمور توقیف سید ابوالقاسم آمد گزارش داد که سید ابوالقاسم را در روی پشتبام همسایه گرفتیم.
س- خانهاش تقریباً کجا بود؟
ج- خانهاش سرچشمه پاچنار (پامنار) او را گرفتیم و آوردیم. من هم برای اینکه سید را تا آن تاریخ به قول فرنگیها Tête-a-tête ندیده بودمش. وصف او را شنیده بودم ولی با قیافهاش از بس عکسش توی روزنامهها افتاده بود آشنا بودم. هیچوقت با هم تماس نزدیک نداشتیم. رفتم به سید ابوالقاسم گفتم البته با، یک مرد پیرمردی بود دیگر. پیرمردی بود بعد از سلام و علیک گفتم که برو به اربابهایت بگو یک رلی را به تو بدهند که با سن تو بخورد. هستند روحانیون دیگری هم که همین کار شما را میکنند منتهایش رلشان را برای سنشان انتخاب میکنند. گفت «مثلاً کی؟» گفتم بهبهانی، آیتالله بهبهانی یک بازار تهران را اداره میکند از خانهاش هم تکان نمیخورد پولها را هم میگیرد میزد توی جیبش و رلش هم همین است با یک اشاره یک کارهایی میکند طرف نمیشود. به او برخورد گفت «مرا با بهبهانی مقایسه میکنید؟» گفتم بله حق با شما است قابل مقایسه نیستید او خیلی بهتر از شما است. بعد گفتم دلیل مدعایم کارتی است به خط شما الان برای شما میآورم، برگشتم توی آن دفترم روی میز آن کارتی که تیمسار صفاری ارائه داده بود برداشته بردم پیشش. نگاهی به کارت کرد رنگ و رویش پرید، خط خودش بود دیگر تازه هم نوشته بود یادش هم نرفته بود. من دیدم چیزی نمانده سکته بکند.
البته مصاحبه بنده با ایشان تماس بنده با ایشان بیش از همان هفت و هشت ده دقیقه طول نکشید که بعداً طبق دستور باز تیمسار سپهبد رزمآرا که خیلی اهل تصمیم سریع بود نامهای نوشت، چون نامه بعداً البته تلگراف شد بهعنوان سرهنگ فولادوند فرمانده لشکر کردستان به او نوشت، «سرهنگ فولادوند بدین وسیله سید ابوالقاسم کاشانی، دیگر نه آیتالله برایش گذاشته بود نه چیزی، اعزام گردید. ایشان را در قلعه فلکالافلاک زندانی و منتظر دستور ثانوی باشید.» امضا رزمآرا. این تلگراف را هم فرستادند به ادارهی دفتر رمز ستاد ارتش آنها هم با رمز همینطور مخابره کردند. و بعداً ما سهتا جیب تهیه کردیم برای بردن سید ابوالقاسم از تهران به قلعه فلک الافلاک و تحویلش به سرهنگ فولادوند. علت سهتا جیپ هم این بود. این بود که یکی همه هر سه هم بیسیم داشتند یکی جلو میرفت اکتشاف میکرد که خبری نیست چون شب دیروقت بود یکی هم وسط بود که خود سید ابوالقاسم تویش نشسته بود یکی هم عقب میآمد که عقب خبری نباشد. این سه جیپ حرکت کردند رفتند و حدس ما هم صائب بود چنانچه سید ابوالقاسم کاشانی از افسری که مأمور اعزامش بود به قلعه فلکالافلاک خواهش کرده بود به محض اینکه ما رسیدیم به حضرت معصومه بگذارید من دو رکعت نماز بگذارم. ما هم غافل از این کارش نبودیم به افسرهای مربوطه سفارش کرده بودیم که اگر همچین خواهشی کرد چون از قم ناچار هستید رد بشوید به او جواب بدهید که چشم به محض اینکه ما به قم رسیدیم شما را خبر میکنیم که دو رکعت نماز به جای بیاورید. سید ابوالقاسم کاشانی همهاش منتظر بوده که در قم اینکار بشود ولی غافل از اینکه دهها کیلومتر از قم بیرون رفته بودند توی بیابان برهوت به او گفته بودند آقا اینجا قم است توی تاریکی شب، این چشمش را باز کرده گفته بود….
س- چشمش را بسته بودند؟
ج- نخیر ابداً. تاریک بوده شب هی عقب گنبد بارگاه حضرت معصومه میگردد گفتند که شما درست متوجه نیستید آن را از دور ما میبینیم چشمتان درست کار نمیکند همانجاست در صورتی که ۱۰ کیلومتر ۱۵ کیلومتر از قم دور شده بودند. به طور خلاصه این حرکت ادامه پیدا میکند تا نزدیک ظهر فردایش سید ابوالقاسم کاشانی را تحویل میدهند به سرهنگ فولادوند و طبق دستوری هم که به او قبلاً رسیده بوده به طور رمز ایشان هم منتظر بوده و سید ابوالقاسم کاشانی را به قلعه فلکالافلاک که خیلی معروف است، من البته آنجا را ندیدم تحویل میدهند. روز بعدش با یک طیاره دیگری که از طرف نیروی هوایی ایران تعیین شده بود آن میرود به آنجا و سید ابوالقاسم را برمیدارند و او را میبرند تبعیدش میکنند به بیروت، که برای من هنوز هم که هنوز است جای ابهام است که چطور آنجا که تصادفا مرکز بزرگ شیعیان است آنجا، درهرحال آنجا مدتی بود تا بعدها در کابینهی خود رزمآرا که من رئیس شهربانی بودم سید ابوالقاسم کاشانی برگشت به تهران با سلام و صلوات واردش کردند بعدها این اتفاق در سال….
س- ۱۳۲۷.
ج- ۲۷ و رزمآرا در سال ۲۹ رئیس شهربانی شد (نخستوزیر شد) یعنی تقریباً دو سال یک سال و نیم در تبعید بود در بیروت و در موقعی که رزمآرا نخستوزیر شد شاید ماه دوم و سوم بود که سید ابوالقاسم کاشانی آمد و مشغول فعالیتهای قبلیاش شد.
س- شما در جریان نبودید که چه شد او را برگرداندند؟
ج- نخیر. هیچ بعداً هم نفهمیدم. البته بعدها وارد جبهه ملی شد و با دارودستهی مصدق و جبهه ملی همکاری داشت تا اینکه اواخر حکومت مصدق انشعاب شد یک عدهای از جبهه ملی خارج شدند یکیاش خود سید ابوالقاسم کاشانی بود دارودستهاش مکی بود بقایی بود چند نفر دیگر، حائریزاده بود اینها همه از جبهه ملی خارج شدند.
س- شما تماستان آنجوری با رزمآرا نبود که این جور سؤالات را بپرسید که آقا مثلاً…
ج- حالا اجازه بدهید. شناخت رزمآرا به خصوص با روابط حسنهای که با من داشت و بیپروا با من صحبت میکرد و من هم آدم بیهوشی نبودم قاعدتاً باید در این مدت میفهمیدم که چه شد که اینطور شد. ولی تا به امروز هم من نفهمیدم. تا امروز هم بنده نفهمیدم چنانچه خود رزمآرا هم به دست فدائیان اسلام کشته شد و همان دارودسته سید ابوالقاسم کاشی که رئیس فدائیان اسلام بود با نواب صفوی و اشخاص دیگر به دست خود آنها در مسجد شاه به قتل رسید.
س- نظر سرکار راجع به این شایعهای که هنوز زنده است و از بین مثل اینکه نمیخواهد برود که رزمآرا دست داشته در سوءقصد به شاه و به این علت حضور نداشته به این علت عرض کنم که آن ضارب را در همانجا کشتند که نگوید کی مأمورش کرده بوده راجع به این شایعه شما چه نظری دارید؟
ج- ضارب شاه را؟
س- بله همان فخرآرایی.
ج- اولاً ضارب شاه را اینطور که بعدها روشن شد و پروندهاش هم موجود است نشان داد که جزو فدائیان اسلام است و آن روزنامه هم که عرض کردم روزنامهایست به اسم پرچم اسلام یک روزنامه مذهبی بود اینها همه با همدیگر میخواند. و ثانیاً رزمآرا هیچوقت در تمام این مدت خدمتی که من با او کردم یعنی پنج و شش سال رئیس دژبانی یک سال رئیس شهربانی هیچوقت غیر از خدمت به شاه و علاقه مخصوص به خدمت به شاه، از او من چیزی حس نکردم. هیچ دلیلی هم ندارد که امروز بعد از نمیدانم چند سال است بخواهم به عکسش را بگویم. البته خیلی چیزها گفتند ولی بعدها روشن شد که در حکومت مصدق، رزمآرا را مهدورالدم خواندند گفتند قتل او واجب بوده و قاتل را تبرئه کردند و آزاد کردند. در صورتی که در تاریخ سابقه نداشته، قاتل یک نخستوزیری را لااقل چند سال حبسش کنند. یک ماه دو ماه بعد از این اتفاق با اسلام و صلوات مجلس شورای ملی رأی داد و آقای خلیل طهماسبی را مرخصش کردند. که بعد هم یک مسافرتی هم به نجف کرد و برگشت به ایران در قضیه سوءقصد به علاء که نخستوزیر بعد از رزمآرا بود، دو ماه سه ماه بیشتر نخستوزیر نبود، در آنجا به علت ضربه کوچکی که به کلهی علاء خورده بود سهتا چهارتا از فدائیان اسلام را اعدام کردند که یکیاش همین خلیل طهماسبی بود.
س- پس به نظر سرکار تیراندازی که تیمسار صفاری کرده بود به فخرآرایی این یک امر برنامهریزی شده نبوده؟
ج- ممکن نبود. چپیها ممکن بود برنامه داشتند چون در همان روز که شاه در دانشگاه مورد سوءقصد قرار گرفت تودهایها در سر قبر ارانی در حضرت عبدالعظیم جلسهای داشتند و اغلب چپیها منتسب بودند به حزب توده و احزاب چپرو اینها در آن مراسم شرکت داشتند. آدم درست که فکر بکند میتواند بفهمد که این خیال میکردند شاه از بین میرود و آنها با قدرتی که آنوقت تودهایها داشتند میتوانند این قدرتشان را، بعدها روشن شد بعد از آنکه آن…
س- سازمان افسران.
ج- سازمان افسران کشف شد معلوم شد که اینها پانصد و ششصد نفر افسر در ارتش در درجات پایین دیدیم در واحدهای نظامی آدم داشتند و میتوانستند کودتا را اداره کنند.
س- یعنی میفرمائید بین سید ابوالقاسم کاشانی و تودهایها همکاری بوده آن زمان؟
ج- بله بله. بله برو برگرد ندارد. یا اگر مستقیماً نبوده غیرمستقیم بوده. چنانچه امروز هم چپیها در ایران میدانداری دارند میکنند با عمامه منتهایش یک شکل و یک روی دیگری. الان همین اسمش چیست نخستوزیر میگویند چپی است.
س- موسوی
ج- موسوی چپی است. بیشتر خیلیهایشان چنانچه تا این اواخر تمام این رؤسای حزب توده کارگردان معرکه خمینی بودند حالا اخیراً شنیدم خیلیهایشان…
س- یعنی این همکاری که الان به وضوح میبینیم در زمان سوءقصد به شاه وجود داشته است.
ج- بله وجود داشته بروبرگرد ندارد.
س- مدارکی و چیزی هم گیر آوردید؟
ج- مدارک البته چون بنده مأموریت به حساب دادرسی و دادگاهی نداشتم هیچوقت دسترسی به مدارک پیدا نکردم. اطلاعات من از چیزهای افواهی و روزنامهها تجاوز نمیکند. ولی میتوانم با اطمینان کامل عرض کنم که مرحوم رزمآرا بههیچعنوان دخالت در اینکار نداشته است.
س- چرا این فخرآرایی را چسباندنش به حزب توده پس توی روزنامهها به جای اینکه بگویند که این از طرف آیتآلله کاشانی اینکار را کرده است.
ج- آیتالله کاشانی هنوز خرش میرفت. بله هنوز تا این اواخر که مرد هنوز آیتالله بود بله اینها به محض اینکه سیاست اقتضا بکند اینکار را میکنند به محض اینکه خرشان از پل گذشت برمیگردند به حالت اولیهشان. سیستم آخوندها همیشه همینطور بوده و تاریخ نشان داده همیشه. چون این انتشارات را میدادند بیگدار به آب نمیزدند. چون رزمآرا در اواخر حکومتش داشت با روسها کنار میآمد. حتی یک قرارداد تجارتی امضا کردند و همین قرارداد تجارتی که زمان رزمآرا امضا شد پیراهن عثمانی شد در دست مخالفین چون او را وابسته میکرد به چپیها، در صورتی که هیچ اینطور نبوده و به این علت بود که خیلی از روزنامهها این را پیراهن عثمان کردند و تا توانستند به رزمآرا تاختند. البته او هم که کشته شده بوده و از خودش دفاع نمیتوانست بکند.
س- کشتن او را البته نسبت میدهند به دربار و شاه، کشتن رزمآرا را یعنی تلافی بهاصطلاح آن مسئله دانشگاه بود و آقای علم ایشان را به زور داشته میبرده به مسجد…
ج- این را خود من اینجا شاهد قضیهام، رزمآرا همانطور که قبلاً هم عرض کردم از شرکت در این نوع مجالس و جشنها همیشه خودداری میکرد و نمیرفت. چنانچه آن روز هم در دانشگاه هم در این نوع مجالس و جشنها همیشه خودداری میکرد و نمیرفت چنانچه آن روز هم در دانشگاه هم نیامده بود و در خیلی خیلی از مراسم دیگری هم که الان به خاطرم نمیآید، من چون مأمور بودم میرفتم، رزمآرا نمیآمد و همیشه هم میگفت عوض اینکه من بیایم اینجا دو ساعت و نیم را تلف بکنم میروم چهارتا کار مثبت انجام میدهم یک خدمتی هم به مملکت کرده باشم. و آن روزی که این اتفاق برای رزمآرا افتاد تصادفاً من رفته بودم نخستوزیری، آنوقت رئیس شهربانی بودم، رفتم نخستوزیری یک کمیسیونی داشتیم راجع به کارخانجات چیتسازی بود که همیشه آن چپیها آنجا سروصدا درمیآوردند هر روز گله و هر روز ناراحتی ایجاد میکردند. قرار بود بنشینیم با چند نفر دیگر و یک کمیسیونی بکنیم یک راهحلی پیدا بکنیم که چه بایستی بکنیم که این کارخانه هم کار بکند هم این سروصداها نباشد. تصادفاً یکی دوتا از اعضای کمیسیون نبودند آن روز و جلسه تشکیل نشد. من هم به اتفاق سرتیپزادهی کارآگاه…
س- سرتیپزاده.
ج- سرتیپزاده. رئیس کارآگاهی بود با هم رفته بودیم به نخستوزیری که در آن کمیسیون شرکت بکنیم.
س- نخستوزیری آن زمان کجا بود؟
ج- در ارک بوده است.
س- میدان ارک.
ج- میدان ارک بله نخستوزیری آنجا بود. آنوقت هنوز این ساختمانها این بساطها نبود نخستوزیری آنجا بود. رفتیم آنجا دو سه نفر از آقایانی که آنجا دست اندر کار بودند مثل آقای سرهنگ غضنفری که رئیس دفتر رزمآرا با خودش برده بود آنجا و سرهنگ مهتدی که الان مثل اینکه در آمریکا هست با آنها….
س- علیاکبر مهتدی؟
ج- بله همان مهتدی معروف. هم ردیف بود البته، همردیف سرهنگ بود. گفتند امروز آقا پیدایش نشده از صبح تا حالا نمیدانیم کجا است. ما هم چیزی نگفتیم آمدیم بیرون، وقتی آمدیم بیرون سرتیپزاده به من گفت حالا که ما آمدیم تا اینجا تا مسجدشاه هم راهی نیست و ختم مرحوم آیتالله فیض در آنجا برگزار میشود، خوب است یک سری هم آنجا بزنیم. چون حرف عاقلانه بود با سرتیپزاده با هم رفتیم از نخستوزیری رفتیم به مسجدشاه. اگر به نظرتان باشد مسجدشاه از خیابان جلویش پله میخورد میرود پایین. ما اتومبیلمان را دم پله نگه داشتیم پیاده شدیم آقای علم هم همانموقع با اتومبیلش پیاده شد، آنوقت مثل اینکه وزیر کار بود نمیدانم چه بود.
حرف زنان وارد مسجد شدیم. وارد مسجد شدیم و البته مسجد هم خیلی شلوغ بود جمعیت زیاد بود و مأمورین انتظامی هم به اندازه کافی آنجا گمارده شده بودند کوچهای ساخته بودند از دهنهی مسجد تا توی صحن تا توی خود مسجد. و در مسجد شاه هم آنوقت حالا نمیدانم چهطوری است آنوقت صندلی نمیگذاشتند همه روی زمین مینشستند. البته ما هم که عادت نداشتیم روی زمین بنشینیم بعد از هفت هشت دقیقه پایم خواب رفت بلند شدیم و آمدیم بیرون. تصادفاً وسط صحن مسجد برخوردم به آقای فلسفی که الان هم هر روز توی رادیو صحبت میکند و مدتی در زمان شاه فقید، محمدرضا شاه، ممنوعالمنبر شده بود حالا دیگر متنوعالمنبر شده هر روز هر جا میرود آقای فلسفی نطق میکند. به من برخورد و چون ما با او تماسهایی داشتیم یک گلههایی کرد و من هم جوابش را دادم سفارش را به آقای سرتیپزاده کردم و از مسجد آمدیم با آقای علم بیرون. علم ماشین خودش را سوار شد و من هم ماشین خودم علم عوض اینکه برود به وزارتخانه مربوطه رفت به نخستوزیری، بعدها من فهمیدم یعنی همان روز فهمیدم. من هم رفتم به شهربانی چون وعده داشتم با دو سه نفر ملاقات داشتم رفتم به اداره، نیم ساعت سه ربع نگذشته بود که آجودان شهربانی آمد تو و رنگ و روی پریده، افخمی بود سرهنگ افخمی نامی بود. به من گفت که آقای نخستوزیر را زدند با تیر زدند، من هم با سرعت هر چه تمامتر پالتویم را تنم کردم آمدم از پلهها پایین برخوردم به سرهنگ لوزانی نامی مال شهربانی، سرهنگ لوزانی، او چون در محل بوده اظهار کرد که بله مثل اینکه سر تیر، جان به جان آفرین تسلیم کرده و مرحوم شده. گفتم حالا کجا هستند؟ گفت بردنشان به بیمارستان پهلوی مسجد مجد یک بیمارستان بود بیمارستان سینا بردنش آنجا اگر اشتباه نکنم سینا است.
س- بله سینا است.
ج- من هم به سرعت عوض اینکه بروم باز به مسجد اینها رفتم مستقیم به بیمارستان وقتی وارد بیمارستان شدم وارد اتاق عمل شدم دیدم آقای پرفسور عدل مشغول معاینه جنازه است یک مشت هم بچههای دانشکدهی طب دور این جمع شدهاند مثل اینکه اتاق تشریح است دارد برای آنها توضیحات میدهد. البته شاید از نقطهنظر طبی حق داشت ولی نباید جنازهی یک نخستوزیر آن هم با اوضاع مملکت درست درنمیآمد. من هم عصبانی شدم و داد و بیداد کردم و بچهها دررفتند و خود عدل آنجا ایستاد. گفتم خب چه شد؟ گفت نه در همان محل ایشان فوت کرده. البته یک تیر هم خورده بود درست از پشت به قلبش و در همین موقع بود که مأمورین هی چه از شهربانی و چه از دربار میآمدند به بیمارستان که اعلیحضرت مرا احضار کردند. من هم پا شدم از بیمارستان رفتم به کاخ، چون قضیه مهم بود.
س- کاخ اختصاصی یا کاخ مرمر؟
ج- کاخ اختصاصی همانجا که خوابیده بود. نه خیالم نخوابیده بود آنوقت اشتباه من عوضی گفتم. کاخ….
س- مهم نیست یکی از همین دوتاست.
ج- همان مثل اینکه اختصاصی بود. رفتم آنجا چون موضوع مهم بود خواستم فوری داخل بشوم. آخر قبلاً رسم است که اتاق انتظار مینشینند میروند تو خبر میدهند بعد احضار میکنند. ولی من این تشریفات را میخواستم انجام ندهم و مستقیم بروم تو دم در اتاق شاه که رسیدم پیشخدمت اشاره کرده که آن تو آقای علم شرفیاب است. من هم مدتی یک ده دقیقه یک ربعی ایستادم بیرون و علم آمد بیرون. علم آمد بیرون. قاعدتاً باید خب یک وزیری که نخستوزیرش را کشتهاند باید یک خرده متأثر و یا ناراحت ببینم دیدم نه خیلی خونسرد است. ما شرفیاب شدیم آن چیزی که من شنیده بودم و هنوز هم نشنیده بودم علم دیده بود و همه را به شاه گفته بود. خب قاعدتاً که شاه باید متأثر میبود آخر یک نخستوزیری به طور غیرمستقیم این تیر تیری بوده که برای خودش انداخته بودند. و الا رزمآرا که بدون شاه کارهای نبود. دیدیم نه فقط متأثر نیست بلکه مثل اینکه حتی… اظهار وجد نمیکرد ولی متأثر هم نبود. من هر چه خواستم بگویم دیدم خودش بیشتر میداند البته آن اشخاصی هم که هو کردند که رزمآرا را خود شاه واسطه شده شاید دلایلی ارائه کردند که این دلایل شاید خیلی هم آنموقع گرفت ولی من تصور نمیتوانم بکنم که شاید…
س- آن دلایل چه بود؟
ج- همان دلایلی که الان خودتان فرمودید.
س- این چه بود آقای علم خودش به ختم آمده بعد بلند شده رفته نخستوزیری
ج- دفعه دوم رفته نخستوزیری و با اصرار و ابرام هر چه گفته من کار دارم و نمیرسم کافی نیست گفته بود نه اعلیحضرت علاقهمندند که شما در این ختم حاضر شوید.
س- پس بعد برای بار دوم آقای علم دومرتبه رفته است.
ج- پس آقای علم که اول آمده بود اگر برای مراسم بوده یک دفعه کافی است. دفعه دوم برای چه رفتی؟ پس چرا رفتی نخستوزیری؟ و چرا برگشتی رزمآرا را برداشتی بردی؟ اینها همهاش یک مجهولاتی است که جوابش را باید خود آقای علم که حالا مرده باید جواب بدهد. اینها بود که خب روزنامهها استفاده کردند هر کس هر طور که خواست این را در خانه یک کسی خواباند بله دلایلش این است.
روایتکننده: تیمسار سرلشکر محمد دفتری
تاریخ مصاحبه: ۱۳ مارچ ۱۹۸۳
محلمصاحبه: شهر پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۲
س- آیتالله کاشانی بعد از قتل رزمآرا به ایران برگشت یا قبلش آمده بود؟
ج- قبل از قتل رزمآرا، عرض کردم خدمتتان. آیتالله کاشانی در زمان ریاست ستاد رزمآرا تبعید شد و در زمان نخستوزیری مرحوم رزمآرا از تبعید به ایران برگشت. و دستهایی در کار بود که بنده که امروز فکر میکنم میفهمم که دستهایی در کار بوده. من خوب به خاطرم میآید من در موقعی که رئیس شهربانی بودم یک علاقه خاص داشتم نسبت به رانندگی و راهنمایی و امروز هنوز آثار خدمات کوچکی که من کردم هنوز در تهران دیده میشود یکی نزدن بوق است. بوق را من موقوف کردم که در تهران خیلی سروصدا کرد. صف اتوبوس را من درست کردم. یک اتوبوس که میآمد مردم از سروکول اتوبوس میرفتند بالا تا بروند سوار بشوند. همه اینها از آنموقع. البته در دستگاه خود شهربانی هم خیلی تغییرات جالبی به خصوص در دانشکده افسریشان و در جاهای دیگر دادم. چی میگفتیم؟
س- راجع به آمدن کاشانی.
ج- راجع به راهنمایی بود. ما دیدیم هی تلفن به من میشود که امروز توی شهر اتوبوس کم شده است. گفتم چطور؟ در حدود هزار و چهارصد ـ پانصد اتوبوس تهران هست گفتند صفهای طولانی درست شده است و اتوبوسها همه رفتند پیشواز سید ابوالقاسم کاشانی. گفتم اه چطور سید ابوالقاسم کاشانی اینقدر طرفدار دارد؟ گفتند بله، علیرغم میل اداره شهربانی و اداره رانندگی و راهنمایی و با آن تذکراتی که مأمورین دادند معهذا همه رفتند و عده زیادی هم جمعیت بردند و چندین هزار نفر برای پیشواز آیتالله کاشانی رفتند. با سلام و صلوات هم این مرد را آوردند.
س- قبلاً به اطلاع رئیس شهربانی نرسیده بود که همچین ورودی انجام میشود یا صلاح و مصلحت بکنند؟
ج- البته ما تصور نمیکردیم که اینطور طرفدار و جمعیت برود عقبش. بیاطلاع نبودیم اطلاع داشتیم که میآید.
س- صلاح و مصلحت هم کرده بودند مثلاً…
ج- ولی از ما اجازه نخواسته بودند.
س- مشورت هم نمیکردند؟
ج- کی؟
س- آن کسی که تصمیم گرفته بوده از شهربانی. نظر امنیتی مثلاً…
ج- رئیس شهربانی من بودم، از ما کسی سؤال نکرد. هیچکس از ما سؤالی نکرد. اگر سؤال میکردند میگفتیم صلاح نیست. آنها سؤال نکرده بودند. یک مسافری بود آمد پیاده شد. منتها دوستانش و رفقایش و دارودستهاش همه میدانستند. ما هم بیاطلاع نبودیم ولی خیال نمیکردیم از اتوبوسهای شهری اینقدر استفاده کنند. گفتیم لابد یا پیاده میروند یا نمیدانم اتومبیل شخصی دارند یا فلان دارند. معلوم شد که نفوذشان به اندازهای بوده که توانسته بودند چهارصد پانصد ششصد اتوبوس را از خطها خارج کنند و مسافر پر کنند و بروند آنجا و بعد با همان تشریفات او را برگردانند.
س- کجا؟ کرج، قزوین آنجاها؟
ج- نخیر، مهرآباد. با طیاره آمدند از بیروت.
س- سهتا قتل مهم دیگر هم شده بوده قبل از رزمآرا. یکی مربوط به محمد مسعود. در آن مورد نمیدانم شما خاطراتی دارید یا ندارید.
ج- البته بنده آنوقت در قتل محمد مسعود، روزنامه چه بود؟
س- آتش بود.
ج- آتش را که میراشرافی مینوشت.
س- بههرحال هست. (روزنامه «مرد امروز» بود)
ج- بله. قتل محمد مسعود البته بعدها من فهمیدم. در آن تاریخ که ما نمیتوانستیم بفهمیم چیست و چه خبر است. سپهبد آزموده که رئیس دادرسی ارتش بود یکروزی برای من تعریف کرد گفت اشخاصی که این مزخرفات را میگویند وارد کارهای قتل محمد مسعود نیستند. چون در آنموقع محمد مسعود مدیر روزنامهای بود که خیلی پرخاشگر بود و پرخاش میکرد و بیشتر به والاحضرت اشرف حمله میآورد. شماره قبل از قتلش هم روزنامهای بوده که به والاحضرت اشرف خیلی حمله آورده بود. بدین جهت چپیها این را خواباندند در خانه دربار که این قتل به وسیله والا حضرت اشرف انجام شده که بعد معلوم شد صحیح نبوده. علتش هم خود آقای آزموده به من گفت. به من گفت که ما وقتی روزبه معروف…
س- خسرو روزبه.
ج- خسرو روزبه را مفصلاً بازجویی میکردیم، صراحتاً نوشته، در پرونده موجود است، که قتل محمد مسعود به دست خود روزبه (انجام شد) برای اینکه به طور غیرمستقیم بخوابانند در خانه والاحضرت اشرف و دربار اینکار را علم کردند و شخص روزبه با خط خودش این را تأیید کرده که به دست خودم محمد مسعود را در جلوی چاپخانه خیابان اکباتان با تیر زدم.
س- راجع به [احمد] دهقان چه خاطرهای دارید؟
ج- دهقان البته این موضوعی است که امروز هم سؤال میفرمایید بنده نمیتوانم توضیحات زیادی بدهم. دهقان اولاً با خود مرحوم رزمآرا خیلی دوست بود. روزنامه تهران مصور را که مینوشت آن زیر ذرهبینش اطلاعات دست اولی بود که فقط رزمآرا میتوانست بداند و یا اشخاصی از این قبیل. و به همین جهت هم این روزنامهاش گرفته بود و هرکس هم که میخرید برای آن صفحه زیر ذرهبینش بود. چون با رزمآرا خیلی دوست بود و اغلب هم آمد و شد داشتند من کراراً در راه ستاد که میرفتم و برمیخوردم به او و دیدمش همیشه از پیش رزمآرا یا میآمد یا میرفت. به خصوص این آخرهای هفته که باید مجله درمیآمد یک سری به رزمآرا میزد. البته دهقان آدم باهوشی بود. شاید فقط رزمآرا نبود با اشخاص دیگری هم که دستاندرکار بودند همین تماسها را داشت. آن زیر ذرهبینش دو مطلب یا سه مطلبش راجع به ارتش و جریانات مربوط به رزمآرا میشد بود و بقیهاش راجع به شاید سیاستهای دیگری بود. در دفتر کارش هم مثل اینکه با تیر او را زدند. مثل اینکه زمان ریاست شهربانی فرخ بود. آنوقت من رئیس دژبانی بودم. بنده تا شنیدم که به مرحوم دهقان تیراندازی کردند رفتم به بیمارستان، بیمارستان شماره دو خیابان تخت جمشید آنجاها، آنجا بود و هنوز نمرده بود. شاید بعد از چند ساعتی که بعداً خونریزی زیادی کرد مرد. البته به رؤیت دیدمش ولی البته صحبتی با او نکردم، همین. البته یک قتل دیگری هم اتفاق افتاد که قتل هژیر بود.
س- بله آن را هم میخواستم بپرسم.
ج- بله قتل هژیر بود که تصادفاً در مسجد سپهسالار انجام شد و قاتلش هم یکی از گروهبانهای سابق ارتش که در آنجا بوده به محض اینکه تیراندازی را میبیند پای ضارب را میگیرد و میافتد رویش که نتواند فرار کند و او را گرفتند. او را گرفتند و بعد هم در دادگاه…
س- او وابسته به چه دستهای بود؟
ج- او امامی بود که قاتل کسروی هم بود. از فدائیان اسلام بودند اینها.
س- مال دهقان چی؟
ج- مال دهقان نمیدانم کی بود، اسمش یادم رفته الان نظرم نیست. مثل اینکه هنوز هم به سن بلوغ نرسیده بوده و سنش خیلی پایین بوده یا اگر هم بوده هیجده نوزده سالش بوده نمیدانم. بنده وارد جزئیات پرونده دهقان نیستم ولی تصور میکنم اینطور بوده.
س- اصولاً در مورد این فدائیان اسلام شما چه اطلاعاتی دارید که جالب است.
ج- سابقه تاریخی زیادی دارد. مثل اینکه اینها وابسته بودند به آن اخوانالمسلمین و سازمانهایی که در خارج از کشور بوده، یک شعبهای بوده از آنها، همانطور که بعدها در روزنامهها و در مجلات و کتابهای مختلف که منتشر شد این را تأیید کردند. رئیس اینها هم، البته رئیس باطنی آنها همان سید ابوالقاسم کاشانی بود، ولی در ظاهر نواب صفوی بود. مغز متفکر نواب صفوی هم آقای واحدی بود که زمان فرماندار نظامی سپهبد بختیار… ایشان را که در تهران نبوده میگیرند. در تهران نبوده، در جنوب مثل اینکه در اهواز و آنجاها بوده آنموقع. آنموقع که فدائیان اسلام را جمع میکردند. در راه نزدیک بین قزوین و تهران به اسم اینکه میخواسته رفع حاجت بکند از ماشین پیاده میشود. او را با گلوله میزنند و در نتیجه هیچوقت هیچکس نفهمید این چطور شد آمد، چطور شد رفت، چطور شد مرد. هنوز هم یک مجهولی است ولی اینطور که مشهور بود و معروف بود و شاید هم صددرصد صحیح بود مثل اینکه مغز متفکر فدائیان اسلام آن واحدی بوده. حالا نخواستند منتشر بشود یا اینکه چیزهایی میدانسته نخواستند منتشر بشود اینها را من نمیدانم ولی مطمئناً اینطور بوده والا دلیلی نداشت یک سید لخت و عور توی یابان با شش تا مأمور که عقبش بودند بگذارد در برود. کجا در برود؟ شش قدم میدوید میگرفتندش. احتیاجی به گلوله زدن به مغزش نداشت. به پایش میزدند بههرحال نگذاشتند به تهران برسد.
س- در آن زمان شهربانی توانسته بود مثلاً رخنه کند بین اینها و اطلاعات مرتبی کسب کند از فدائیان اسلام؟ همچین دستگاههایی وجود داشت؟
ج- تصادفا سؤال به جایی فرمودید. ما یک مأمور داشتیم در فدائیان اسلام وقتی من رئیس شهربانی بودم به اسم سید حائری نیا. این سید حائری نیا البته یک خبرچینی بود، مأمور بود یک پولی میگرفت و میآمد گزارش میداد. سه شب قبل از قتل رزمآرا ساعت ده شب آمد به ملاقات من. یک سید ریزی بود، عمامه کوچکی هم داشت، به من گزارش داد که دیشب یعنی شب پیش، دیشب جلسهای بوده بین فدائیان اسلام و تصمیم به قتل رزمآرا میگیرند. البته چیزی که نتوانست برای من توضیح بدهد این بود که چه موقع و کجا؟ اینها را دیگر تصمیم نگرفته بودند. یا اگر هم گرفته بودند به این نگفته بودند. من هم همان ساعتی که به من گفت یک شرح محرمانه و مستقیم برای مرحوم رزمآرا نوشتم. نوشتم از قرار اطلاعی که به ما دادند و موثق هم است تصمیم به قتل شما گرفتند و برنامه زندگیتان را تطبیق بدهید با این طرز فکر. اولاً اجازه بدهید ما مأمورینی عقب شما بگذاریم، که هیچوقت مایل نبود بگذاریم.
س- عجب
ج- هیچوقت نمیگذاشت. ثانیاً از این پیادهرویهای بیموقع، ساعت هفت و هشت بعدازظهر از نخستوزیری تا خیابان اسلامبول پیش آن ونسان دندانساز که همه شما را میشناسند، اینکارها صحیح نیست.
س- ایشان بدون محافظ راه میرفتند؟
ج- همیشه میگفت یکروز به دنیا آمدم و یکروز هم میروم. عقیدهاش این بود، زیربار نمیرفت. حتی پاسگاهی که ما در خانهاش داشتیم که پاسگاهی بود که… خانه رزمآرا در خیابان حشمتالدوله بود جنب سفارت یونان. سفارت یونان پایین بود و آن بالای دستش بود. مطابق رسوماتی که در همه ممالک اجرا میشود همیشه سفارتخانهها تحتنظر هستند که مردم به مصونیت سفارت احترام بگذارند. رزمآرا اصرار داشت که این مأمور را از این کوچه بردارید. گفتیم آقا این مأمور برای شما نیست، این مأمور برای این خانه پایینی است که سفارت یونان است. قبول نمیکرد میگفت نه همینجا هم نیاید آن سمت را برود بگردد. اینقدر، نمیشود گفت رشید، اهمیت نمیداد به اتفاقی که ممکن بود بیافتد. حتی آن کاغذی که من نوشتم آن شب به قید ساعت هم از او رسید گرفت که هنوز در پرونده قطعاً موجود است که فردای آن روز به من تلفن کرد، همین حرف را زد، «من یکروز دنیا میآیم و یکروز هم میروم. من روش زندگیم را نمیتوانم عوض کنم.» اینطور بود. در صورتی که ما سه روز قبل از این واقعه پیشبینی آن را کرده بودیم. این گزارش مأمور ما سید حائرینیا که بابا تو را میکشند منتها دارند عقب ساعت و جا میگردند. حالا جا را آنجا انتخاب کردند و ساعتش را هم آن ساعت انتخاب کردند اینها را البته ما بیاطلاع بودیم.
س- مأمورین دیگری هم بودند یا فقط همین یک نفر سید بود بین همین فدائیان اسلام؟
ج- کدام؟
س- مأمورین دیگری هم داشتید یا فقط همین یک نفر را داشتید؟
ج- نخیر، فقط همین یک نفر را داشتیم، آن هم با چه زحمتی. آن هم زرنگی آن آقای سرتیپزاده کارآگاه که رئیس کارآگاهی بود با چه زبانی این را آماده کرده بود و چهقدر هم به از بودجه محرمانه میداده من دقیقاً یادم نمیآید ولی درهرحال به بازیش گرفته بود و او هم خبرش را بیچاره به موقع داده بود. بعدها شنیدم سید حائرینیا در ریاست شهربانی سپهبد ریاضی ناراحتیهایی پیدا کرد و بازداشتش کردند و چندین سال هم حبس شد. حالا شاید مرخص شده. قطعاً اگر زنده است یا مرده نمیدانم. قطعاً زنده است، سنی نداشت جوان بود خیلی.
س- آنوقت اطلاعاتی در مورد اینکه مثلاً چند نفر اینها هستند، نمیدانم کدام شهرها هستند؟
ج- نه. همان جلساتی که تشکیل میشد او خودش را داخل میکرد چون زیاد هم به این مثل اینکه خوشبین نبودند به همین جهت هم روز و ساعت و اینها که قطuاً در آخرین وهله تصمیم گرفتند این خبری نداشت. این فقط خبر داشت که تصمیم گرفتند رزمآرا را بکشند و جا و محلش هم هنوز تعیین نشده. درست سه روز قبل از قتل رزمآرا که عیناً برای نخستوزیر منعکس شده بود.
س- آنوقت از توی دربار، اطرافیان شاه، چه کسانی بودند که با علما و به خصوص آیتالله کاشانی آمد و شد داشتند و میتوانستند رابط باشند؟ کسانی بودند توی دربار که بهاصطلاح زبان…
ج- خود دربار البته از علم گذشته و این توضیحی که من دادم قبلاً& از سایر درباریها من بیاطلاع هستم.
س- یک بهبودی نامی را اسم بردند.
ج- بهبودی البته خیلی با رزمآرا مربوط نبود. نخیر. بهبودی را من البته میشناختمش ولی خب زیاد با او تماس خدمتی نداشتم که از او خاطراتی داشته باشم ولی وارد بود. خیلی طرف توجه شخص شاه هم بود، خیلی هم وارد بود، خیلی. بله.
س- خب، حالا برگردیم به دوره نخستوزیری مصدق. وقتی که مصدق نخستوزیر شد سرکار چه سمتی داشتید؟ اصلاً از آشناییتان و خصوصیات خود دکتر مصدق را بفرمایید.
ج- بله. دکتر مصدق البته میشود گفت خدماتی را به مملکت انجام داد، یعنی نفت را ملی کرد ولی نخستوزیر شدن هم زیر پتو درست درنیامد. یکی مثل رزمآرا میشود با وجودی که به او تذکر میدادیم ما پیاده نرو اینکارها را نکن گوش نمیکرد، یکی هم مثل او میشود به محض اینکه اولین سروصدایی بلند میشد میرفت زیر پتو و تا آخرش میماند آن تو مثل او درمیآمد. البته مرحوم مصدق عاقلتر بود و میدانست که شاید دستگاههایی مخالفش به خصوص موضوع نفت و موضوع انگلیسها در کار بود میدانست اشخاصی هستند که قصد جانش را کردند. بعد از اینکه من از ریاست شهربانی کنار رفتم…
س- کی کنار رفتید شما؟
ج- بنده همان ده پانزده روز بعد از قتل رزمآرا. یعنی پانزده اسفند رزمآرا را ترور کردند، من یک ماه بعدش رفتم به هامبورگ چون زخم معده داشتم و رفتم به آنجا برای معالجه. بعد از چهار پنج ماه که در هامبورگ بودم یکروزی تلفن به من شد از تهران، آقای بها مست رئیس ستاد ارتش بود، سرلشکر بهارمست که آنوقت رئیس ستاد ارتش مصدق بود بعد ریاحی شد، که آب در دست داری نخور و حرکت کن آقا شما را برای یک پست، اسم پست را هم به من نگفت، پست مهمی در نظر گرفته است، فوراً حرکت کن. من جواب دادم که من فعلاً تحت معالجه یک پرفسوری هستم در آن Eppendorf Trockenhaus به قول آلمانها در هامبورگ که بیمارستان دانشگاه است و باید به او مراجعه کنم و از او کسب اجازه کنم چون من چندین ماه است اینجا زجر کشیدم و تا اندازهای وضع مزاجیام بهتر شده. من خواستم استفاده کنم ببینم موضوع چیست. به تهران تلفن کردم و با خانم صحبت کردم. گفتم این را خواهش میکنم به وسایلی که دارید، وسایلش را هم به او گفتم، یکی آقای امیرعلایی توی دربار خیلی طرف توجه بود و با من هم خیلی دوست بود، یکی هم آقای پرون که همکلاسی شاه بود. اینها با هم آمد و شد داشتند. به اینها مراجعه کن و ببین نظر دربار نسبت به این شغلی که میخواهند به من بدهند چیست و چه صلاح است؟ روز بعد به من با تلفنی جواب دادند که با پرون تماس گرفته شد و ایشان اظهار داشتند که اعلیحضرت مایل هستند که من برگردم. من هم بعد از دو سه روز از هامبورگ به پاریس آمدم و از پاریس از طریق رم برگشتم تهران. در مدت چند روزی که پاریس بودم به دوستان و رفقایی که برخوردم اظهار کردند که والاحضرت اشرف اینجا است. البته چه در ریاست شهربانیام و چه قبلاً با والاحضرت اشرف تماسهایی داشتم و تماسهای خیلی رسمی.
س- این چه تاریخی است؟ این اوایل نخستوزیری مصدق است یا اواخر است؟
ج- این اواسطش است.
س- اواسطش است.
ج- بله. بعد از هفت هشت ماه یا ده ماه است.
س- پس والاحضرت اشرف از مملکت خارج شده بود.
ج- انداخته بودش بیرون. بعد پرسان پرسان رفتیم خیابان (؟) بوداگر اشتباه نکنم (؟) توی خود شهر پاریس. رفتم آنجا. صبح بود ساعت ده صبح بود رفتم آنجا و زنگ زدم پیشخدمت آمد و گفت اینجا چهکار دارید؟ گفتم میخواهم با پرنسس ملاقات کنم. گفت شما چهکاره هستید؟ خودم را معرفی کردم. رفت به والاحضرت اشرف گفت و آمد بیرون. آمد دم در و گفت بفرمایید تو. ما را برد توی سالنشان. بعد از یکربعی خود والاحضرت اشرف آمد و بعد اینجاش خیلی آنترهسان است. گفت، «چیست تو سراغ ما را گرفتی؟» کسی سراغ ما نمیآید. گفتم خب کسی سراغ شما نمیآید دلیلش این نمیشود که بنده هم نیایم، خب لازمه انسانیت است. یک پرنسسی که در شهر غربت به قول خیلیها تبعید است ملاقاتی کرده باشم و عرض ارادتی کرده باشم.» گفت، «حالا چه میخواهی؟» جریان را برایش گفتم که من به تهران برای یک شغلی که خودم هم نمیدانم چیست احضار شدم. گفت، «حالا میخواهی بروی؟» گفتم وقتی که برادرتان اعلیحضرت محمدرضاشاه تأیید کرده البته قاعدتاً باید بروم. به من گفت، «نروی، با طناب پوسیده برادرم توی چاه نیفت.» گفتم چطور نیفتم؟ ما روزی که وارد خدمت شدیم قسم خوردیم که به سلطنت خدمت کنیم و از این صحبتها خیلی کردیم. گفت، «مرا میبینی به چه روزی انداخته. الان من پول آپارتمانم را که باید اجارهاش را بدهم ندارم بدهم.»
س- کی انداخته؟
ج- شاه. از شاه گله داشت. بیپول مانده بود آنجا، خیلی هم وضعش ناجور بود. بعد به من گفت، «حالا چند روز پاریس هستی؟» گفتم من کار دیگری ندارم و باید بروم فردا یا پسفردا میروم. گفت، «پس امشب شام با هم بخوریم. گفتم بسیار خوب. شب رفتم آنجا و با هم یک اتومبیل مرسدس بنز کوروکی داشت سوار شدیم رفتیم توی شانزلیزه یکی از این رستورانهایی که نمیدانم کجاست رفتیم آنجا نشستیم. درددل زیاد کرد که من الان به نان شب محتاج هستم و یکی از دوستان از ژنو و از کجا به من کمک مالی میکنند، وضع مالیم خیلی خراب است و هرچه هم به برادرم به طور مستقیم و غیرمستقیم مکاتبه میکنم یا پیغام میفرستم نتیجهای نمیگیرم. البته وضع مالیشان آنوقت هنوز… بعد از آن تاریخ شروع کردند وضع مالیشان را درست کردن.
س- پس آن تاریخ وضعش مالیاش واقعاً خراب بوده؟
ج- بله وضع مالیشان خراب بوده، تظاهری نمیتوانست بکند. یعنی البته وضع مالی بنده با والاحضرت اشرف فرق میکند. ایشان بالاخره سبک زندگیش با سبک زندگی بنده فرق میکند. بنده با یک baguette میتوانم با خانوادهام زندگی بکنم. او عادت به این زندگی نداشت و همیشه تشریفاتی داشت. این تشریفات همه از بین رفته بود، زندگیش داغان شده بود. تصادفاً تمام این خاندان سلطنتی منهای یکی دو نفر همهشان در زمان مصدق تبعید شدند، اغلبشان خارج شده بودند. هیچی ما فردایش آمدیم و از طریق رم، آقای خواجهنوری آنجا بود.
س- ابراهیم خواجهنوری.
ج- نه، ابراهیم نبود آن یکی دیگر نظام سلطان. وزیرمختار ایران بود در رم. چون با من دوست بود رفتیم ملاقات او. آنجا برخوردیم به آقای مکی و اینها که مغز متفکر نمیدانم اسمش را گذاشته بودند مغز متفکر مالی و اقتصادی دستگاه.
س- هنوز از مصدق نبریده بود؟
ج- هنوز با مصدق نبریده بود، نخیر.
س- این قبل از سی تیر است؟
ج- بله. این هنوز مشول فعالیتها بود. هی میرفت خارج و میرفت آلمان و میرفت این سمت و آن سمت و همهاش هم من من میکرد. آنجا هم آنشب با او برخوردم همین حرفها را میزد. از آنجا هم رفتیم تهران. رفتم تهران و رفتم به دیدار مصدق. همان اتاق معروف و رختخواب و در پتو و از این حرفها.
س- با او نزدیک بودید شما؟
ج- البته من سالی یکبار قبلاً میدیدمش. عید میرفتیم آنجا. بچه که بودم البته زیاد میرفتم و میآمدم. وقتی وارد کار و خدمت شده بودیم دیگر تماسی با او نداشتم. تماس داشتم شاید ماهی یکمرتبه. بعد هوارش درآمد که برس به دادم. گفتم چه شده و چه نشده؟ حالا من خیال میکردم شغل دیگری برای من در نظر گرفتهاند. گفت قاچاق مملکت را برداشته و میخواهم ادارهای تشکیل بدهی، سازمانی درست بکنی و این هم از خودم نساختم من، از رفقای ارتشی شما گفتند اگر میخواهید یکهمچین سازمانی به وجود بیاید تنها کسی که میتواند یکهمچین سازمانی درست کند ایشان است. من هم روی گفته… اسم آن امرا را هم نیاورد، حتی امروز هم نمیدانم کیها بودند. بیایید و بروید گارد گمرک را تشکیل بدهید ــ گارد پلیس و گمرکات. ما با یک مطالعه چند روزهای، قانون میخواست این کار. مصدق هم آنوقت اختیار تام گرفته بود و هر خطی که مینوشت قانون بود، یک قانون درآورد، یک لایحه نوشت که پلیس گمرکات گارد تشکیل میشود به این ترتیب و به این ترتیب و برای سهچهار روز هم رفت و آمد کردیم تا توانستیم این لایحه را تنظیم بکنیم. بعد هم بنده شدم رئیس گارد گمرکات.
س- زیر نظر کی بود این پست؟
ج- هیچکس. از مستقلین وزارت دارایی بودم.
س- جزو وزارت دارایی بودید.
ج- سازماناً جزو وزارت دارایی بود. جزو ارتش من نبودم. خارج از کادر ارتش یک سازمانی درست کردیم به اسم گارد و پلیس گمرکات. و البته مأموریتمان هم جلوگیری از قاچاق به خصوص که منبع قاچاق از شیخنشینها بود. ما واحدهایمان را که بعد تعلیمات دیدند متمرکز کردیم در شطالعرب و مرز عراق و خلیج فارس. مرزهای دیگر، شوروی که قاچاقی نمیتوانست بیاید، افغانستان قاچاقی نداشت بیاید. آنجاها هم عدههای کمی داشتیم ولی خیلی کم. ولی بیشتر این عده هشت نه هزار نفری در این قسمتها متمرکز شدند. خودم رفتم مرز یک به یک پاسگاهها را تشکیل دادیم و عدهای را هم گذاشتیم و جلوی قاچاق را هم گرفتیم که خیلی مورد لطف و محبت مصدق واقع شدیم.
س- آنوقت بعد از این ریاست گارد و پلیس گمرکات سمت بعدی شما ریاست شهربانی بود یا…
ج- نخیر. بعد من وابسته نظامی شدم در رم. دو سالی هم در آنجا بودم بعد برگشتم تهران و شدم رئیس ترفیعات ارتش.
س- این هنوز دوره مصدق بود.
ج- نخیر مصدق رفت.
س- در زمانی که وقتی که گارد و پلیس گمرکات بودید…
ج- البته موفقیتهایی کموبیش در گارد بود، قضایای بیست و هشت مرداد آمد پیش که متأسفانه با خوشبختانه بنده رلهایی چه در حکومت مصدق داشتم و چه در همان دو سه روز آخر.
س- امیدوارم تا آنجا که امکان دارد این را مفصل شرح بدهید.
ج- بله، حالا عرض میکنم. روز بیست و پنج مرداد که آن اتفاق افتاد، البته من هم در ادارهام بودم و ادارهام هم طرفهای شمیران بود.
س- در سمت؟
ج- در سمت گارد. آنجا بودم تا یکروز روز بیستوهشتم مرداد، روزی که کار داشت از دستشان در میرفت ریاحی که من اصلاً قبولش نداشتم مثل یک افسر چون در ارتش موقعیتی نداشت و بدبختی مصدق هم این بود که در این انتخاباتش یا عجله میکرد یا گز نکرده میبرید. ریاحی هیچ شانسی در ارتش نداشت این انتخاب کرد به سمت ریاست ستاد ارتش. البته بعداً میشد فهمید که رفقای ریاحی که جزو حزب ایران بودند و حزب ایران هم آنوقت کموبیش با مصدق روابطی داشتند بنا به توصیه آنها این ریاحی را گذاشتند رئیس ستاد ارتش. و الا ریاحی از نقطه نظر نظامی موقعیتی نداشت. چنانچه همه افسران خوب ارتش در آنوقت، آنهایی که به درت میخوردند همه یا استعفا دادند یا بازنشسته شده بودند و رفته بودند.
روز بیستوهشت مرداد ساعت هشت و نیم و نه صبح بود که ریاحی به من تلفن کرد البته خواهش کرد چون نسبت به من ریاست نداشت من جزو وزارت دارایی بودم و سازمانی بودم مستقل و علیحده، عین عبارتش است که اوضاع شهر یک کمی غیرعادی است شما با عدهای که دارید یک تظاهری به قدرت در شهر بکنید که کمکی خواهد بود به ما. به او گفتم من، همانطوری که نمیدانم مسبوق هستید یا نه وظیفهام مبارزه با قاچاق است و قاچاق هم در مرز است نه در خیابان اسلامبول و عده زیادی در تهران برای من باقی نمانده است. اگر دو ماه پیش، سه ماه پیش یا پنج ماه پیش بود عده گامی داشتم ولی الان عده من محدود به صد یا صد و پنجاه نفر است اینجا و آن هم برای حافظت به حساب انبارهای گمرک و از این چیزها است. گفت درهرحال هر قدر که میتوانید. من البته خواهشش را بیجواب نگذاشتم و پایین رفتم. پادگانم هم باغشاه بود. رفتم باغشاه و جمعوجور کردیم و ده پانزده تا کامیون راه انداختیم و تویش هم یکعدهای را نشاندیم و آمدیم. دیدم بابا این کجای کار است. اوضاع همهجا مرگ بر مصدق و زندهباد شاه از این حرفها توی تمام شهر فریاد میکشند. البته من بدون اینکه زد و خوردی با اشخاص بکنم فقط مخصوصاً سپرده بودم که هیچکس حق زدن یا تیراندازی ندارد. چون معنی نداشت با هفتاد هشتاد نفر صد نفر آدم با جمعیت چند هزار نفری….
س- آدمهایی که توی خیابان بودند چه تیپ آدمهایی بودند؟
ج- این چیزی که یادم میآید توی میدان سپه روی بالکن شهرداری از این بلندگوها دستشان فریادها میکشیدند و یک مشت از این ریشوها و از این لات و پارهپورهها، آدمهای خیلی مهم و محترمی که من بشناسمشان نبودند. من هم بدون اینکه یا دل به دلشان بدهم یا مخالفشان رفتار کنم برگشتم سربازخانه وعده را مرخص کردم.
س- حمله نکردند به کامیونها؟
ج- نه اصلاً هیچ. نه تنها آنها حمله نکردند بلکه من هم دستور زدن نداده بودم. دیگر دعوایی نداشتیم با همدیگر. برعکس تشویقمان هم میکردند. هی میگفتند زندهباد شاه ما هم حرف نمیزدیم. نه میگفتیم زندهباد، نه میگفتیم مردهباد نه هیچی. برگشتم باغشاه و رفتم پیش مصدق. باغشاه تا خانه مصدق هم راهی نیست.
س- توی خیابان کاخ.
ج- بله کاخ. رفتم آنجا. البته آنجا آمد و شد زیادی بود. حالا در حدود ساعت ده و نیم یازده است.
س- آنجا اتاق کی؟ محافظی چیزی بود؟
ج- سر خیابان یکی دو سهتا تانک بود. ممتاز اینا هم بودند ولی من ممتاز را ندیدم. رفتم تو و جریان را به مصدق گفتم گفت، «آقا به عکسش را به من گفتند. میگویند شهر در دست ما است.» گفتم اگر گفتند خلاف گفتند، اگر هم قبول ندارید حرف مرا یک آدم بفرستید برود میدان سپه و آن خیابانهای اطراف و ببینید چه خبر است، شلوغ است.
س- یعنی او خبر نداشت این وقت صبح؟
ج- دروغ میگفته بهش ریاحی. گفته شهر در دست ما است. اصلاً در دستش نبود. شروع شده بود در جنوب شهر همینطور بکوب بکوب بازار هی میریختند توی خیابانها. البته پولهایی که آمریکاییها ما به گذاشته بودند، البته نه زیاد، این جمعیتها راه افتاده بودند مثل شعبان جعفری و مثل کی و کی. من شعبان جعفری را آنجاها ندیدم ولی خب بود، بعداً فهمیدم. بعد مصدق تلفن کرد و به ریاحی گفت آقا ایشان آمده اینجا این حرف را میزند. خودش را هم الان میفرستم پیش شما که به شما بگوید. ما را گذاشت در مقابل یک عملی که من دوست نداشتم بروم. ما رفتیم پیش ریاحی. دیدیم نشسته با آقای مهنا که معاون وزارت جنگ بود.
س- مهنا
ج- سرتیپ مهنا نامی بود معاون وزارت جنگ. مصدق که خودش وزیر جنگ بود و یک معاونی برای خودش تعیین کرده بود به اسم مهنا نامی که افسر نیروی هوایی بوده آن هم افسر فنی، حالا نمیدانم زنده است یا مرده، نشسته بودند نزدیک ظهر بود داشتند هندوانه میخوردند. فکرش را بکنید. شهر منقلب میشود آنها نشستهاند هندوانه میخورند. من ننشستم و ریاحی رو کرد به من و گفت آقا فرمودند که شما بشوید رئیس شهربانی. گفتم آقا رئیس شهربانی را که شما انتخاب نمیتوانید بکنید، آن تابع وزارت کشور است شهربانی و باید شاه تعیین بکند یا اینکه از طریق وزارت کشور بشود. من جزو وزارت دارایی هستم و باید این ابلاغ به وزارت دارایی بشود و بعد به من بشود. گفت درهرحال این امریه است. ما کاغذ را گرفتیم و رفتیم شهربانی.
س- به امضا کی بود؟
ج- به امضای خود ریاحی حسبالامر نخستوزیر، در صورتی که حق نداشت او از طرف نخستوزیر….
س- یعنی در این بینی که از خانه مصدق شما میآمدید پهلوی ریاحی اینها با هم صحبت کرده بودند…
ج- تلفن کرده بودند صحبت کرده بودند و به ریاحی گفته بود که بگذارش رئیس… مدیر رئیس شهربانی بود. ما رفتیم شهربانی دیدیم عجب بساطی است. اصلاً شهربانی سگ صاحبش را نمیشناسد و تمام توی آن حیاط پشت شهربانی، ثبت، فریاد زنده پادشاه میکشند و از این حرفها….
س- خود افسران و…
ج- خود افسران و خود نظامیهایی که آنجا بودند
س- پاسبانها.
ج- خب، مأمورین فرماندار نظامی هم داشت. فرماندار نظامی سرهنگ اشرفی بود. ما نه رئیس شهربانی را دیدیم که مدبر باشد، اینها هم در رفته بودند و نه اشرفی نامی، رفتم توی دفتر. من اوضاع را که دیدم برداشتم یک نامه نوشتم به ریاحی و دادم به همین مقدم مراغهای.
س- چرا او، او چهکاره بود آنجا؟
ج- زیر دست من کار میکرد توی گارد مسلح.
س- توی گارد؟
ج- مسلح. من برده بودم یکعده از افسران ارتش را، یکی هم این بود. یک نامه نوشتم به ریاحی که چون دستور شما مخالف مقررات بود و اوضاع هم غیرعادی است من از قبول مسئولیت ریاست شهربانی معذورم. امضا کردم گفتم از او هم رسید میگیرید. رسید گرفتند و آوردند. گذشت. گذشت و این سروصداها طوری شد که بالاخره مصدق از خانهاش دررفت. رفت توی خانه همسایه. نزدیک ظهر تا ساعت دو سه که زاهدی خودش را رساند به شهربانی چون غلط انداز من همیشه معروف بودم که یک آدم ارگانیزاتوری هستم و در شهربانی هم یک آثاری گذاشتم. حتی به خاطر دارم موقعی که رفتم به المپیاد هلسینکی آنوقت که رفتم هامبورگ، بعد آمدم هامبورگ البته، رفتم المپیاد هلسینکی یک تلگرافی به من رسید به امضا قوام، همان سی تیر. که شما به ریاست شهربانی منصوب میشوید فوراً حرکت کنید. من هم با برادرم تماس گرفتم با متین دفتری در تهران. جواب داد منتظر پست. با پست جواب آمد. چون المپیک بود آنجا خیلی سریع پست را میرساندند که چی میگویی اصلاً یک عکس شاه در تمام تهران پیدا نمیشود و سه روز هم بیشتر کابینه قوام دوام نیاورد. قوام هم تحتنظر است و توقیف و از این حرفها. ما هم انگار نه انگار این تلگراف به ما رسیده است. جوابی ندادیم و رفتم برای معالجه به هامبورگ که قبلاً توضیح دادم. هر کسی که میآمد یک آزمایشی با بنده میکرد، شده بودم خوکچه هندی. بعد زاهدی که آمد مستقیم رفت شهربانی، رئیس شهربانی نداشت.
س- شما تماسی با او نداشتید؟
ج- اصلاً هیچ. البته بعضی این را گفتند که من تماس با او هم داشتم. بیربط میگویند، تماس نداشتم یا او. والی دیگر واهمهای نداشت رفتم شهربانی را اشغال کردم و میماندم همانجا برای چه میآمدم بیرون؟ چنانچه تاریخ حکم من بیست و هشت مرداد نیست، تاریخ حکم من سی و یک مرداد است. حکمی که به من زاهدی داده سیویک مرداد است. آن هم نوشتند قید کردند موقتاً. قبول نمیکردم میگفتم من نمیخواهم رئیس شهربانی. هیچی بعد زاهدی که رفت آنجا تلفن کرد به منزل من، آن خلعتبری آجودانش به او گفته بود ــ آجودان شهربانی بود. گفت خواهش میکنم فوری یکدقیقه بیایید اینجا. رفتم آنجا. گفت جان من، مرگ من ــ با هم دوست بودیم ــ قبول بکن موقتاً که ما بعد به موقع بتوانیم یکی را انتخاب بکنیم. گفتم موقتاً قبول میکنم ولی بیش از هفت هشت روز بیشتر نمیتوانم بمانم. من تازه معالجه کردم به ایران برگشتم دورههای زخم معده و آن گرفتاریها و برای من دیگر عملی نیست. البته گفت چشم و بعد از هفت هشت روز هم دوباره استعفا نوشتم و قبول کرد. قبول کرد و علوی مقدم را گذاشت. علوی مقدم جزو آن افسرانی بود که انداخته بودندشان بیرون زمان مصدق به علت سوءسابقه و از این حرفها.
علوی مقدم آمد و بنده هم رفتم سر همان گارد پلیس که بودم. بعد از یکی دو ماه هم مرا وابسته نظامی کردند در رم و رفتم رم. یکی دو سال با بچهها رفتیم رم. یک ساعتی نیم ساعتی زمان مصدق، هشت روزی همزمان زاهدی یا ده روز نه روز جمعاً این ریاست دفعه دوم و سومی میشد که بنده شهربانی بودم. دفعه اولی که بودم با رزمآرا یازده ماه طول کشید زخم معده پیدا کردم اثر همانجا بود. دیگر نمیتوانستم. چون انسان با یک کار را قبول میکند یا نمیکند. اگر قبول کرد باید تا سنگ تمام برود تا آخر. هم هستم هم نیستم که درست نمیشود. بنده دفعه اولی که رئیس شهربانی بودم شبی چهار ساعت میخوابیدم. دو بعد از نیمهشب میآمدم ساعت شش میرفتم پنج میرفتم. منزل میآمدم یک چرت و ده برو. کار زیاد بود.
س- یعنی وقتی که این اوضاع برگشت و بهاصطلاح مصدق رفت و شاه آمد شما چه احساسی خودتان داشتید نسبت به این واقعه؟ یعنی خوشحال بودید؟ ناراحت بودید؟ بیتفاوت بودید؟
ج- آخه میدانید شاه… برای یک افسر ارتش قاعدتاً، نه مثل قرهباغی، اگر یک قسمی خورده باید پایبند به قسمش باشد. یا نباید آن قسم را بخورد یا اگر خورد باید تا آخرش برود. مصدق با من ارتباط خانوادگی داشت و مقایسه شاه با مصدق کار سادهای نیست.
س- نسبت شما با مصدق چه طوری است؟
ج- عموی پدرم است و دخترش زن برادرم.
س- راجع به خود پدرتان توضیح ندادید که چه…
ج- پدر بنده عضو… آخه باید بروم جلوتر.
س- بفرمایید.
ج- این دفتری که میگویند از اینجا شروع میشود که سابقاً به وزارت دارایی، وزارت مالیه بعد دارایی شد، به وزارت مالیه سابق قبل از اینکه مالیه هم بشود میگفتند وزارت دفتر. وزارت دفتر مقصود همان وزارت دارایی بود. ما دو سه پشتمان همیشه وزیر دارایی بودند. پدر مصدق میرزا هدایت وزیردفتر است. او بیست سال وزیر دارایی بود. بعد به پسرش میرزاحسین وزیردفتر که جد من باشد میرسد که برادر مصدق باشد آنهم همین مدت وزیر دفتر بود. اینها هم وزارتخانه توی خانههایشان بوده. سازمانهای سابق مثل حالا نبوده وزارت دارایی مثل حالا وجود نداشته. پدر من هم که یک آدم وسواسی و خیلی منظم و مرتب بوده پدرش مرحوم میرزاحسین وزیردفتر میگذاردش معاون خودش. در تمام دوره ریاست وزارت دارایی یعنی وزیر دفتریش پدر من معاونش بود. بعد از اینکه او فوت میکند و میرود پدر من کاریرش را عوض میکند. اوایل رئیس کمیسیون تطبیق حوالهجات بود یک اداره مخصوص بود در وزارت دارایی که این حوالهجات را تطبیق میکردند با قوانین. آنها را من سرم نمیشود. بعد منتقلش کردند زمان داور به سمت مستشار دیوان عالی کشور که تا آخر عمرش هم در همین پست بود که در همین پست مرحوم شد.
س- اسمش؟
ج- محمود عینالممالک دفتری. البته بعد ما به همین علت این برادرم، برادر دومیم هنوز اسم و فامیل در ایران مد نشده بود، اغلب لقب داشتند و اگر هم لقب نداشتند همه به اسم کوچک شان میخواندند. پدرم عینالممالک بود بعداً که شد دفتری، شد محمود دفتری. در همان مستشار دیوان عالی کشور بود زیر نظر دادگستری تا روزی که بیچاره مرحوم شد. درست مرحوم شدن او (با تولد) با فرهاد دو روز اختلاف دارد. یعنی پدر من دو روز زودتر از اینکه فرهاد به دنیا بیاید مرحوم شد، یعنی چهل سال و سه سال پیش.
س- آنوقت دکتر متین دفتری برادرتان است.
ج- بله
س- خب چطور است که فامیلتان با هم… چون متین دفتری…
ج- بله حالا عرض میکنم. همانطور که عرض کردم سابقاً اسم فامیل مد نبود. القابی مثل همین عینالممالک و عینالدوله و عینالسلطنه و عینالفلان از این القاب از دربار میدادند و اسم کوچکشان را هم دیگر استفاده نمیکردند میگفتند عینالممالک یا عینالدوله یا عینالسلطنه. متین دفتری هم چون در همان دوران سن و سالی داشت یعنی جوانی بوده پدرم برایش لقب متینالدوله میگیرد، به اسم متینالدوله بوده. بعد که رضاشاه آمده و القاب را موقوف کرد و گفت میرزا و آقا و خان و از این حرفها دیگر موقوف و اسم فامیل مد شد متین دفتری دید که خب یک شهرتی پیدا کرده به اسم متینالدوله متیناش را نگه داشت و دولهاش را ول کرد و چه بسا به دفتری شد متین دفتری.
س- راجع به بهاصطلاح موقعیت خودتان در زمان بیست و هشت مرداد صحبت بود که کار به اینجا کشید که توضیح میفرمودید که از یک طرف با مصدق فامیل بودید و از یک طرف…
ج- خب بله. من اضافه بر ناراحتی مزاج یک ناراحتی وجدانی هم داشتم چون من نمی توانستم درعینحال با مصدق باشم و هم با مخالفین مصدق باشم. درعینحال افسر ارتش بودم نمیتوانستم تعهد اخلاقیام را که داشتم ول بکنم. به این جهت نه مایل بودم رئیس شهربانی این باشم و نه رئیس شهربانی آن باشم. چون از این شغل متنفر بودم چنانچه هنوز هم هستم. علت این بود.
س- ولی ظاهراً شما هم احساس میکردید که نخستوزیری مصدق زیاد موفق نبوده.
ج- یعنی تنها موفقیتش ملی کردن نفت بود و موفقیت دیگری نداشت. البته موفقیت دیگری هم برایش درست کردند و گفتند واردات و صادرات را با هم تطبیق داده، به اندازهای وارد میکرده که صادر میکرده تنها موقعی بوده که مملکت یک بودجه متعادلی داشت. اینها البته بود. آن چیزی که بود باید گفت. البته این ریخت و پاشها هم نبوده. ارتش آنموقع فرض کنید بودجهاش خیلی محدود بوده. بعدها که شاه آمد و ارتش را تقویت کرد و میلیاردها دلار اسلحه خریدند و وسایل خریدند و تغییرات دادند. یعنی زمان مصدق حقوقها خیلی کم بود و سطح زندگی خیلی پایینتر بود و این تشریفات اصلاً نبود. خب این دو ساله البته ایشان یک قوانینی گذراند قوانینی که خودش وضع میکرد البته، مجلسی وجود نداشت.
روایتکننده: تیمسار سرلشکر محمد دفتری
تاریخ مصاحبه: ۱۳ مارچ ۱۹۸۳
محلمصاحبه: شهر پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۳
س- این مقدماتی که چیده شده بود برای بهاصطلاح برانداختن مصدق بین زاهدی و دوستانش شما در آن گروه وعده
ج- اصلاً. اگر هم خیالش را میکرده زاهدی و یا باندش که من نمیدانم کیها بودند هیچوقت از من نخواستند چون با نسبتی که من با مصدق داشتم جرأت نمیکردند بیایند بگویند و فاش میشد. و شاید هم اگر هم میگفتند من با همین حرف جوابشان را میدادم.
س- خب آن کانون افسران بازنشسته شما چه اطلاعاتی راجع به آنها دارید آنها واقعاً نقشی داشتند در ۲۸ مرداد و مقدماتش؟
ج- افسران بازنشسته البته آنوقت کانون نداشتند. کانون بعد درست شد. زمان شاه درست شد بعداً شاه بختی را گذاشتند رئیسش آن امانالله میرزا را گذاشتند اینها. ولی در قبل از ۲۸ مرداد کانون افسران بازنشسته نبودند فقط اجتماعاتی بود بین مخالفین. افسرانی که بهعنوانی بازنشستهشان کرده بودند اینها با هم دور هم جمع میشدند که حتی یکیاش منجر به کشتن افشارطوس شد که همین آقای نصرالله زاهدی صحبتش بود الان شد اینها دور هم جمع میشدند. میشنیدیم ما. من هیچوقت در جلساتشان شرکت نکردم و با آنها نبودم بازنشسته نبودم اصلاً معنی هم نداشت باشم. اینها قطعاً با هم تماسهایی داشتند قطعاً برو برگرد ندارد، چون یک مقدمات طولانی داشت زاهدی یکهو که نخستوزیر نشد. زاهدی سه ماه مخفی بود از این در خانه به آن خانه هر شب عوضش میکردند. بعدها ما فهمیدیم که هر شب یک خانهای بود یک جایی بوده حصارک بوده این سمت میرفته آن سمت میرفته خانهی دوستانش بوده خانهی رفقایش بوده هر شب عوضش میکردند. من تماس با اینها نداشتم، هیچوقت. علتش هم همین است که وقتی هم که من رئیس شهربانی زاهدی را قبول کردم اولین خواهشم این بود که من برای اینکه نه به شما نگفته باشم بیش از هفت هشت روز من نمیمانم تا یکی را انتخاب بکنید. و همینطور هم شد. بعد از هفت هشت روز هم مرا معاف کردند و علوی مقدم رفت یک پنج شش سال هم ماند آنجا و حالا هم مثل اینکه آزاد شده یازده روز حبس بوده فقط.
س- این صحبت از افشارطوس شد انگیزه اینکه افشارطوس اینها را از بین ببرند چه بود مگر افشارطوس چه نقش و رلی داشته؟
ج- افشارطوس البته، عرض کردم انتخابات مصدق، افشار طوس زنش یک نسبتی با مصدق پیدا کرد، دختر مثل اینکه آن شیخالعراقین بوده بیات، بیات هم با مصدق برادر بودند دیگر، از مادری از پدری نه. حالا کی او را معرفی کرده من نمیدانم. افشارطوس اینقدر مدتی هم نماند که او را گرفتند و بعد خفهاش کردند. قتل افشارطوس علتش هم این بوده که میخواستند یک لطمهای به دستگاه مصدق بزنند مخالفین که همین افسران بازنشسته و اشخاص دیگری میخواستند ثابت کنند که در این شهر طوری است که حتی رئیس شهربانی را میزدند میبرند کسی نمیفهمد.
س- ناامنی را نشان بدهند.
ج- ناامنی نشان بدهند. هرجومرج، ایجاد هرجومرج بکنند. نقشه این بوده البته تا اندازهای هم شاید موفق شدند. آنوقت نقشههای مختلف بود. میدانید؟ یعنی نمیشد دیگر یکی را فقط گرفت و رفت جلو. بالاخره این دارودستهی زاهدی از این افسران بازنشسته استفاده کردند اینها را دور هم جمع کردند و راه افتادند بله.
حتی به خاطر دارم یک روزی که میرفتم خانهی مصدق برای همان گذراندن لایحه و نمیدانم از آن یک کارهای دیگری که داشتم میرفتم و خیلی کم ۱۵ روزی ماهی یک دفعه میرفتم، یک روز که رفتم این افسران بازنشسته یکیشان همین فرزانگان بود برادر این فرزانگان. اینکه وزیر شد زمان زاهدی بعداً سفیر شد او برادری داشت سرگرد بود. او جلوی مرا گرفت که شما که شرفیاب میشوید اینها چرا به داد ما نمیرسید؟ گفتم چه شده به داد شما برسم؟ گفت «مگر نشنیدید؟ ماها را بدون علت با یک عناوین زنندهای بازنشسته کردند و ما نان شب نداریم بخوریم.» دم در خانهی مصدق جمع بودند پنج ششتا سهتا چهارتا دیگر هم بودند این یکیاش را یادم میآید. گفتم من که خبر از این چیزها نداشتم من هم بیاطلاع هستم ولی الان که من میروم پیش مصدق به مصدق میگویم. رفتم پیش مصدق گفتم جریان قضیه دم در خانهی شما از اینقرار است چند نفر جمع شدند اینجا و التماس دعا دارند. میگویند ما به نان شب محتاج هستیم زندگیمان نمیچرخد و علتی هم که برای ما تعیین که ما را بازنشسته کردند توهین است برای خانواده ما و از این حرفها و صحبتها. باز فریاد کشید، «آقا من نکردم. من کی کردم؟ من از اینکارها نکردم.» گفتم پس کی کرده؟ گفت، «از خود آقایان ما تعیین کردیم چند نفر افسر نشستهاند باشگاه افسران چند روز و این لیست را درآوردند و آوردند پیش من. خود شماها میکنید بعد به من آنها را میبندید.» گفتم چرا به من میفرمایید به همین آقایان برایشان توضیح بدهید. درهرحال قرار شد که باز یک نفر دیگر را تعیین بکنند برود بنشیند در باشگاه افسران و نسبت به این موضوع تجدید نظر بکنند. منتهایش افسرهایی تعیین کردند که متأسفانه در عمرش هیچوقت یک سنگ روی سنگ نگذاشته بوده مثبت نبود مثل این باتماتقلیج، مصدق باتمانقلیچ، به شما عرض شود باتمانقلیچ من نمیدانم سرلشکر بود آنموقع مثل اینکه، را تعیین میکنند که برود به این پروندههایی که آن کمیسیون پیشین رسیدگی کرده تجدیدنظر بکنند. نشان به این نشان که ماهها طول کشید در این دستگاه باتمانقلیچ خبری اصلاً نشد. هی امروز و فردا کردند امروز و فردا کردند امروز و فردا کردند نخواستند تصمیم بگیرند هیچ این مخالفین هم مشغول فعالیت خودشان بودند تا اینکه اوضاع عوض شد ۲۸ مرداد آمد پیش رفتند آنها. بعد آن افسرها برگشتند، تقریباً همهشان به ارتش برگشتند همهشان را برگرداندند بله.
س- شما خودتان این افشارطوس را دیده بودید او را میشناختید؟
ج- بله.
س- چهجور آدمی بود؟
ج- البته این در زمان رضاشاه رئیس املاک شمال بوده مثل اینکه کریم آقا او را تعیین کرده بوده، بوذرجمهوری. در آنجا میگویند، من نه در شمال رفتم نه خبر دارم نه با او دوست بودم، میگویند خیلی قسیالقلب بوده. مثلاً برای اینکه یک عمله عوض هشت ساعت دوازده ساعت کار بکند خودش میرفته سر این ساختمانها که برای رضاشاه میکردند در شمال از بالا پرتش میکرده توی حیاط جابهجا مرتیکه میمرده. از این چیزها به او خیلی بستهاند که آدم قسیالقلبی بوده و فلان. و الا من دیگر با افشارطوس…
س- عجیب است که مصدق یکهمچین رئیس شهربانی را میآورده؟
ج- عرض کردم انتخاباتش مثل همان ریاحی است. مثل ریاحی است که هیچ شانس موفقیت در ارتش نداشت او را گذاشت. خب به خاطر همین که یکی از افسرهای برجسته ارتش که آنوقت سرلشکر بود سرلشکر هدایت بود که رئیس دانشگاه جنگ بود به محض اینکه ریاحی را گذاشتند رئیس ستاد ارتش چون این سرلشکر است آن سرتیپ است او که نمیتواند رئیس این باشد. اولین کسی بود که از ارتش استعفا داد و رفت. از این قبیل بگیرید بیایید جلو یکی دوتایش را بنده میدانم خیلی هم هست که بنده خبر ندارم.
س- توی جریان فرار آن رهبران حزب توده از زندان قصر آنموقع سرکار هنوز رئیس دژبان بودید دیگر؟
ج- نه بنده رئیس شهربانی بودم.
س- رئیس شهربانی بودید؟
ج- بله بله.
س- آن را میگویند رزمآرا اینها را فرار داده است.
ج- بیخود میگویند آقا. بیخود میگویند. خیلی ساده بوده آنجا به اندازهای این تودهایها ساده عمل کرده بودند اوایل شهربانی بنده هم بود دو سه ماه بیشتر نبود. دوتا افسر تودهای بودند که یکی افسر نگهبان دم در بوده مال زندان قصر یکی افسر نگهبان آن زندانی که تویش تودهایها بودند. اسمهایشان را هم الان یادم رفته یکیشان مثل اینکه برگشت ایران اعدامش کردند. یکیشان نمیدانم مرد. این دوتا با کمک خود چپیهایی که در زندان حبس بودند تماسهایی میگیرند که یک شب که کشیک این دوتا با هم میافتد یعنی دم دربی با آن زندان، آخر هر زندانی یک افسر نگهبان داشت یک افسر نگهبان دم در بود که آن اجازه ورود میداد آنوقت آن یکی هم که توی آن زندان رئیس زندان بوده اجازه ملاقات میداد یا اجازه بردنشان را میداد. اینها یک اتومبیل را رنگ میکنند، رنگ اتومبیل ارتش، رنگ اتومبیل ارتش با نمره و همهچیز هم مرتب میآیند داخل زندان افسر نگهبان در ورود اجازه میدهد که بیایند تو. افسر آن زندان تازه سازی هم بود در سال زندان قصر آن هم که بیاطلاع نبوده اجازه میدهند به اسم اینکه اینها را میخواهند ببرند دادرسی ارتش و یک مبشری نامی هم تویشان بوده که آن مبشری اصلاً توی دادرسی ارتش بوده به امضای او اینها را میبرند برای محاکمه. البته ساعتهای مختلف میبردند عصر میبردند غروب میبردند این در حدود غروب بوده آنها را بردند.
س- همه را یکجا؟
ج- همه را یک جا. همین دوازده سیزده نفر بودند. اینها را سوار میکنند و افسر نگهبان زندان سوارشان میکند همان زندان بالا پایینی هم تحویلشان میگیرد خود آن افسر نگهبان کلاهش را میگذارد و درمیرود دم دربی که خود او هم با آنها در رفته بوده. حالا ما فردایش البته فهمیدیم کجا آنها را بردند. آنها را بردند سفارت شوروی در زرگنده. حالا چطور فهمیدیم؟ برفی آمده بود و خط اتومبیلهایی که انداخته بوده با خطی که روی زمین بوده مطابقت داشته. این را میگیرند میروند برمیخورند میبینند آنها را بردند سفارت شوروی. فردایش به من گزارش دادند من رفتم پیش شاه. گفتم اجازه بدهید برخلاف قوانین بینالمللی ما به اسم اینکه عدهای میخواهند دزدی کنند از این حرفها از دیوار سفارت بریزیم آن تو و همه اینها را بگیریم بیاوریم بیرون. شاه موافقت نکرد گفت «این به روابط بینالمللیمان برمیخورد و اسباب زحمت میشود در دنیا و بهتر این است که راههای دیگری پیدا کنید.» البته من دلایل دیگر هم باز به وسیله کارآگاهی کشف کردم برای اینها نان میخریدند میبردند از آن روزی که اینها را بردند به سفارت شوروی در زرگنده همهچیز دو سه برابر چهار برابر روز پیش بوده بقالی همینطور نانوایی همینطور تمام خرید آذوقه و ارزاق آنها همین مأمورین مخفی ما با آنها بودند میدیدند یارو آمده هر روز دوتا نان میخواسته میبرده سفارت امروز ۱۶ تا خریده میخرید برای ۱۳ نفر دیگر. همه اینها را به شاه گزارش میدادیم شاه قبول نکرد. البته افسرنگهبان آن یکیاش هم که دررفت آن بالاییاش هم دررفت آنها هم رفتند به شوروی. آنها از راه شیلات دررفتند و رفتند شوروی.
س- خب چهجوری آنوقت از سفارتخانه درآمدند اینها؟
ج- اینها با اتومبیلهای دیپلماتیک پشت خوابانده بودن، بعدها فهمیدیم. آنها را میبردند از راه شیلات شمال، شیلات دست روسها بود دیگر. از آنجا با کشتیهای کوچک حمل ماهی آنها را میبردند شوروی. اینها را بعدها از طرف آن افسرهایی که برگشتند به ایران، دوتا بودند اسمهایشان هم یادم رفته. البته بستند به رزمآرا که رزمآرا دخالت داشته، همه هم اجرا میکردند دستور رزمآرا را. هیچوقت اجرا نمیکردند. میگفتند اینها را مرخصشان کنید مرخصشان میکردند.
س- با رزمآرا مطرح کردید که اینها توی سفارت هستند چهکار بکنیم و شاه اجازه نمیدهد؟
ج- به او گفتم. من به ایشان گفتم. گفت «حالا که شاه اجازه نمیدهد ما هم کاری پس نمیتوانیم بکنیم.» من به رزمآرا گفتم البته خیلی هم ناراحت بود بیچاره. البته اقدامات احتیاطی تا بخواهید کردیم ولی خب آنجایی که برمیخوردیم به دیپلماتها آنجایی بود که دیگر کمیت ما لنگ میماند چون شخص شاه مخالف بود. حق هم داشت مثل این گروگانهای آمریکایی این بازیهایی که درآوردند توی دنیا آبرویمان رفت.
س- این جریان بازداشت خودتان موضوعش چیست؟
ج- کدام بازداشت؟
س- بعد از ۲۸ مرداد.
ج- خیلی بعد است. بعد از شش هفت سال است.
س- یعنی فرض من بر این است که بین ۲۸ مرداد و آن تاریخ اتفاق مهمی…
ج- نه دیگر دو سالش که من وابسته نظامی شدم در رم. آنجا بودم تا بعد احضار شدم تهران. بعداً شدم رئیس تسلیحات چهار پنج سال هم رئیس تسلیحات بودم که بعد رفتم کنار دیگر.
س- آنوقت این جریان بازداشت کی اتفاق افتاد؟
ج- این مال بعدها است. بعدها البته شاه همیشه دق و دل داشت که چرا من… شاه اصلاً خوشش نمیآمد کسی استعفا بدهد باید خودش بیرون میکرد و یک شهرتی هم پیدا کرده بود، شاید در کابینه علا بود کی بود که میخواست مبارزه بکند با فساد. آنوقت درست اشخاصی را گرفتند که نباید میگرفتند بعد ما را کشیدند به صلابه در صورتی که نه سر پیاز بودم نه ته پیاز.
س- یعنی شما در آنموقع چه کاره بودید؟
ج- رئیس تسلیحات بودم.
س- وقتی رئیس تسلیحات بودید…
ج- یک موضوعی را علم کردند که اصلاً خندهدار بود. آن دادگاهی هم که رأی داد برای ما که نه جرمی واقع شده نه ایشان کارهای بوده درجاتشان را گرفتند و دادگاه را منحل کردند، فکرش را بکنید؟ بله قضیه راجع به کارخانهی باتری بود که طبق دستور خود شاه، که آنوقت در ترکیه بوده به وثوق، وزیر جنگ بوده است، تلگراف میکند که حالا که شما تقاضای مرخصی کردهاید که بروید به آلمان فراموش نکنید از ارهارد یا نمیدانم کی، از ارهارد مثل اینکه، خواهش کنید که به ما یک کارخانهی باتری بدهند و به اقساط هم از ما پولش را بگیرند. حالا من که خبر ندارم. ما کار باتری نمیکردیم ما کار مهمات سازی داشتیم تفنگ سازی از اینحرفها. یک نامهای بعد از ۸ و ۹ ماه که وثوق، بدبخت او هم بدون تقصیرتر از من بود، هیئت دولت تصویبنامهای میبرد میگذراند که با آن کارخانهای که ارهارد معرفی کرده این کارخانه را به ایران تحویل بدهند. تصویبنامه هم به امضا تمام وزرا است. پس تصویبنامه داشتیم. آنوقت به ما بعد از ده ماهی که اینکارها شده و صحبتها شده و رفت و آمدها شده که ما هیچ خبر نداریم که کار ما نبود ابلاغ میشود که حسبالامر جهانمطاع مقرر است که این کارخانه در آنجا نصب بشود و چون مجهزتر از همهجا آنجا است به اضافه برای بنده یک پوئن مثبتی هم، آنطور که وثوق هم برای من گفت گفت «تو چوب زحمت کشیدنت را میخوری. شاه گفت اگر میخواهید این کارخانه راه بیفتد باید بدهید به ایشان آن را درست میکند.» یک نامهای به من مینویسند امر شاه و این کارخانه در آنجا باید نصب بشود ما از آن روز تماس با اینها گرفتیم معهذا به وزارت جنگ نوشتم که الان که امر است که همچین کاری بشود مقرر بفرمایید مشاور حقوقی وزارت جنگ، که آقای کی بود یادم نمیآید، و کمیسیون عالی پیمانها، یک کمیسیونی بود که قرارداد بزرگ میرفت آنجا، این قرارداد اینقدر بزرگ نبود ۱۵ـ۱۶ میلیون مارک بود فقط، مارکی ۱۸ ریال. بله، جواب به ما میدهند که به کمیسیون عالی پیمانها مراجعه شد و مشاور حقوقی هم تأیید میکند که اشکال قانونی ندارد و امر را اجرا کنید. این مقدمه کار است. بعد آن روزی که خواستند یقه یک عده را بگیرند که شاه جزو برنامهاش بود مبارزه با فساد آمدند سراغ درست، سراغ یکعدهای که باید بروند نرفتند که همه آنها را میشناختند، سه چهار نفر مثل بنده و وثوق و یک عدهای دادگاهی تشکیل شد ما هم همه اینها را مدرک گذاشتیم گفتیم ما نه مایل بودیم نه جزو برنامههایمان بود نه سابقه داشتیم نه چیزی. ما باتری ساز نبودیم ما اسلحه ساز هستیم تفنگ ساز هستیم ولی نه باتریساز. دو تا رشته علیحده است. دادگاه بعد از چندین جلسه تشکیل شد آقای سرلشکر پیروزان رئیس آن دادگاه بود نوشت که نه جرمی واقع شده و نه ایشان به خصوص کارهای بوده. بعد قرار بود وزیر جنگ را بیاورند به محاکمه. آنموقع توی دادگاه گفتیم، آقا اگر کسی هم مجرم باشد وزیر جنگ است. خود کمپانی نوشته، مکاتبه با آن کمپانی کردیم تلگراف کردیم گفتیم آقا شما میگویید گران فروختید؟ یک ماده است ماده ۱۸ قرارداد میگوید اگر طرفین ادعایی داشته باشند ادعای غبن داشته باشند بایستی از زوریخ، مدرسه فنی هست در زوریخ، از آنجا نماینده بخواهند حرف آخر را آنها میزنند. و همینطور هم شد به آنجا هم نوشتیم آنها هم آمدند مطالعه کردند نوشتند بهترین قرارداد بوده کوچکترین تخطی هم نشده است.
س- ارتباط این خیبرخان چه بوده است با این موضوع؟
ج- هان، نه خیبرخان با این موضوع نبوده.
س- نبوده.
ج- خیبرخان با روزنامهی نیشین بود. یک مجلهی نیشین بود خیبرخان کسی بوده که ۲۸ مرداد را علم کرده بود. اولین طیارهای که آمد به ایران پرچم زندهباد شاه و اینها دست خیبرخان بود. با آن مریم کوشان، خانم مریم کوشان هم نمیدانم بالاخره با همدیگر ماندند رفتند چه شدند با همدیگر دررفتند آمریکا. خیبرخان میخواست یک باشگاه شاهنشاهی درست کند، باشگاه بینالمللی و یک کمک مالی هم از آمریکا بگیرد این باشگاه بینالمللی در تهران مثل در خیلی از جاهای دنیا که هست دایر بشود. و از همانجا است که با بنده تماس گرفت. چون بنده وقتی رئیس تسلیحات بودم رئیس تربیتبدنی هم بودم و معاون وزارت فرهنگ. بعد شقهاش کردند شش تا وزارتخانه شد ولی آنوقت یکی بود، آموزش و پرورش و فرهنگ و هنر همه اینها یکی بود. بعد تبدیل شد به چندتا وزارتخانه، اوقاتش علیحده شد فرهنگش علیحده شد آموزش و پرورششان هم علیحده شد. این یک کمپانی میخواست بیاورد که احمد شفیق هم جزو همان باشگاه شاهنشاهی والاحضرت اشرف بود جزو همان باشگاه شاهنشاهی. او میخواست یک کس دیگری را بیاورد. دعوا سر لحاف ملا نصرالدین بود بالاخره با دربار خیلی مربوط بود.
س- خیبرخان.
ج- خیبرخان، اتومبیل بیشماره داشت. این را یادم هست اتومبیل بیشماره داشت. و یک فعالیتهایی کرد به نتیجهای هم نرسید و بالاخره از ایران رفت خیلی هم خرج کرد. خیلی هم خرج کرد در ایران، هی مهمانیهای بیخودی میکرد همه را دعوت میکرد به کلیه آنجاها یک شب هم ما را دعوت کرد به کلبه. بعد فرهاد که در واشنگتن بود من او را معرفی کردم گفتش که من نفهمیدم این آدم چه جوری بود گفت وقتی با اتومبیلش ما میرفتیم سرعت که میرفت تا پلیس میآمد این رسیدید کارتش را نشان میداد یک سلام میدادند رد میشدند.
س- توی آمریکا؟
ج- آمریکا. من فرهاد را به او معرفی کردم، این فرهاد را معرفی کردم آنوقت جورج واشنگتن یونیوریستی بود.
س- بله پسرتان؟
ج- بله پسرم. میرفت آمریکا گفتم وقتی میروی به من بگو پسرم در واشنگتن بود. رفته بود به او مراجعه کرده بوده یک روز مهمانش کرده بود برده بوده بیرون شب. آنوقت گفت مرتب سرعت داشت ده جا پلیس متوقفش میکرد با تلفن خبر میدادند آنوقت تا میرسیدند این یک کارت نشان میداد همچین میکردند میرفتند.
س- سلام میدادند.
ج- این جریان خیبرخان.
س- آنوقت پس ارتباطی با بازداشت شما نداشته آشنایی شما با خیبرخان؟
ج- نه آن هیچ مربوط به هم نبوده است اصلاً.
س- این اختلافش با شاه سر چه افتاد چه شد که بینش به هم خورد؟
ج- این با والاحضرتها مثل اینکه سر یک چکی با عبدالرضا یک چکی از او گرفته بود یا داده بود نمیدانم چهجوری بوده که چک بیمحل بوده گرفته بوده بیمحل بوده در دادگاه نیویورک این پروندهی مفصلی دارد آنجا توی مجله نیشین همه اینها را نوشته بود. آن مجله نیشین را فقط برای من فرستاد در تهران.
س- من یک دفعه دیدم این را.
ج- بله؟
س- بله یادم هست.
ج- خیبرخان اینطوری که خودش در آن مجله نوشته بود و میگفت پدرش زمان رضاشاه از خوانین بختیاری بوده مغضوب میشود و اعدامش میکنند و در نتیجه میرود آمریکا یک آدم مخصوصی بود. یک آدمی بود که خوشپوشترین لباسپوشهای دنیا معروف بود. کارت خوشپوشترین لباس را داشت. گلف بازی میکرده کسی بوده که گلوله را انداخته توی سوراخ هیجدهم گلف چندین بار هم شامپیون گلف شده بود. بله از این حیث دماغش چاق بود. آنوقت یکی هم که شامپیون میشده تمام کارخانجات لباس و این چیزها میفرستادند توی خانهاش چهارصد دست لباس بوده. من ندیده بودم اما این را میگفتند.
س- این پرون را شما میشناختید؟
ج- بله.
س- راجع به این هم چیزهای گوناگونی…
ج- پرون البته از روز اولی هم که آمد به ایران رضاشاه با او زیاد خوب نبود. از او خوشش نمیآمد.
س- چرا؟
ج- نمیدانم چه چیزی داشت رضاشاه این را دوست نداشت. ولی شاه هم نسبت به او خیلی علاقهمند بود. تا رضاشاه بود زیاد پروپایی به او ندادند ولی بعد از اینکه رضاشاه رفت و محمدرضاشاه شد شاه دیگر همهکاره دربار بود. همهکاره بود.
س- فارسی هم بلد شده بود؟
ج- بله فارسی حرف میزد. این بچه باغبان بوده مثل اینکه در آن مدرسه روزه بوده چه بوده؟ در آن مدرسه روزه این بچه باغبان بوده که شب میرفته به شاه درسهایش را یاد میداده، اینطور خودش تعریف میکرد پرون برای من تعریف میکرد.
س- خودش میگفت این را؟
ج- بله برای من میگفت، مید من شب میرفتم به او کمک میکردم درسهایش را روان میکردم. یک وقتی ما تابستانها میرفتیم نیاوران… اغلب سر راه میآمد منزل من و در میزد میآمد تو مینشست هی درددل میکرد از اینجا و آنجا صحبت میکرد. آخریها شل هم شده بود پایش درد میکرد شل شده بود بالاخره مثل اینکه روی همین هم مرد.
س- تقریباً کی مرد؟
ج- این خیلی وقت است مرده است خیلی وقت است. هنوز مثل اینکه محمدرضاشاه آریامهر نشده بود.
س- آنوقت توی ۲۸ مرداد نقشی داشت؟
ج- ۲۸ مرداد نمیدانم در ظاهر اگر داشته من خبر ندارم یا باطن اگر داشته من خبر ندارم.
س- حالا مثلاً وزیر دربار داشت آنجا؟
ج- همهکاره، همه کارچاق کن بود اصلاً همه اغلب کارهایشان را به وسیله پرون میگذراندند بله هر کس کاری داشت.
س- این قصدش صرفاً خدمت به شاه بود یا خودش هم استفاده میکرد؟
ج- من خیال نمیکنم خودش. من همهچیز شنیدم راجع به او حتی روابط غیرمشروعش را هم شنیده بودم با شاه ولی هیچوقت راجع به مالی صحبتش نبود هیچوقت. چیزی هم نداشت خانهاش هم توی همان کاخ بود یک بنای کوچکی هست جلوی کاخ اختصاصی یک بنای کوچکی هست یک طبقه آنجا منزلش بود.
س- فکر کنم این ثریا توی آن کتابش یک مقداری اظهارات منفی نسبت به پرون کرده.
ج- آخر فضولی خیلی میکرده نسبت به زندگی داخلی شاه هم دخالت زیاد داشته. درباریها زیاد از این حیث خوششان نمیآمده از پرون.
س- این زمان مصدق صحبتهایی که راجع به عبدالرضا بوده که مصدق میخواسته مثلاً او را شاه بکند اینها، اینها شما در این مورد هیچ چیزی اطلاعی دارید؟
ج- نه آنکه من اطلاعی ندارم ولی عبدالرضا سر ماریا گابرییلا مغضوب شد. ماریا گابریبلا، آخر بعد از ثریا شاه عقب یک زنی میگشت و البته دوستان و آشنایان خواهر ماریا گابرییلارا انتخاب کردند برای اینکه زن شاه بشود ولی پاپ موافقت نکرد. علتش هم این بود که او عیسوی بوده و طبق قانون ما عملی نبوده و بعد قبل از اینکه کار به اینجاها برسد ماریا گابرییلا میآید به ایران، من خوب یادم میآمد، دوازده روزی مهمان شاه بود و شاه هم همهجا او را برد.
س- توی روزنامهها بود؟
ج- بله توی روزنامهها هم بود. بعد اواخر که میخواسته برود روزی آخر یا دو روز قبل از اینکه برود با پریسیما تماس میگیرد زن شاهپور عبدالرضا. پریسیما خب درد دلش باز میشود و میگوید که اینجا جایی است که باید خیلی مطالعه کنید این کار سادهای نیست توی این دستگاه هر کس وارد شود باید همه عبد و عبید از ملکه مادر تا والاحضرت اشرف تا کی بشوند تا بتوانی تو زندگی بکنی این کار سادهای نیست. این هم نه بگو نه بشنو فوری میگذارد توی دست شاه همین ماریا گابریلا که دربار شما یک محیطی نیست که بشود خواهر من بیاید اینجا و بشود ملکه ایران، شاه هم میپرسد کی به تو این حرف را زده؟ میگوید پریسیما و شاهپور عبدالرضا. در نتیجه مغضوب شدند. هشت نه سال مغضوب بودند خیلی طولانی شد افتاد به شکار رفت به روسیه رفت به آفریقا یک موزهی شکار داشت که تمام کلهی آن وقتی که تیراندازی کرده بود در جاهای مختلف همان چسبیده به کاخ خانهاش را کرده بود موزه شکار حالا لابد از بین بردندش نمیدانم.
س- وقتی که سرکار رئیس دانشکده افسری بودید.
ج- من رئیس دانشکده افسری نبودم. مدیر دروس بودم.
س- مدیر دروس بودید ببخشید در آن موقع بود که ولیعهد یه چیز آمد دیگر در زمان شما بود که به آنجا آمد چه خاطراتی از آن دورهی…
ج- البته خاطرات من، یکخرده اول مثل اینکه یک چیزهایی گفتم این مدتی که در دانشکدهی افسری بودم…
س- ولی در مورد ولیعهد چیزی نفرمودید.
س- بله بعد دو سه نفر بودند که با هم آمدند در دانشکده که همهشان هم مهم شدند یکیشان ارتشبد جم است که او رفت سال دوم البته شاه رفت سال اول و فردوست رفتند سال اول و شاه البته نخوانده ملا بود. چون ساعت ۹ میآمد با تشریفات و حتی با همان لباس دانشکده میرفت سر کلاس مینشست تا ساعت یازده. یازده هم برمیگشت کاخ.
س- میان شاگردها مینشست یا جایش مجزا بود؟
ج- نه البته آن جلو مینشست. در آمفیتئاتری که اینطوری آن جلو مینشست در کلاسهای دیگر هم باز هم مینشست جلو. خود من چند دفعه تاریخ نظامی درس میدادم یادم میآید.
س- آنوقت درس هم باید پس میداد یا امتحان هم پس میداد یا آنها دیگر معاف بود از آنها؟
ج- ۲۰ او را برایش میگذاشتند، بله.
س- ولی عملاً این ورقه را پر میکرد نا نمیکرده؟
ج- من که ندیدم. اگر هم کردیم شفاهی بوده من نمیدانم. البته ولی رضاشاه اینها را نمیدانست. چون بنده یک داستانی دارم که باز هم میآید پیش ما تابستانها میرفتیم اردوی اقدسیه، دانشکده میرفت به اردوی اقدسیه دو ماه و نیم سه ماه اردو بودیم در شهریور برمیگشتیم شاگردها را مرخص میکردیم یک ماه مرخصی داشتند بعد اول مهر سال جدید شروع میشد. بنده هم چون آجودان دانشکده بودم یعنی رئیس ستاد دانشکده بودم در غیاب فرماندهم اگر یک دستوراتی بود بایستی من میدادم به محض اینکه هم رضاشاه اگر میآمد فوری به من تلفن میکردند. یکروزی ما ناهارمان را خورده بودیم رفته بودیم توی چادر، آن بالا چادر داشتیم، ساعت سه بعدازظهر بود تلفن زنگ زد افسرنگهبان دم در اقدسیه تلفن کرد که رضاشاه آمد داخل شد. ما بقیه این بلوزمان را انداختیم تنمان. انداختیم تنمان آمدم یک پنجاه شصت قدم پایینتر رضاشاه با اتومبیل پیاده شده بود من رضاشاه را در یک حالتی دیدم که اصلاً وحشتآور بود. این چادرهایی که نصب کرده بودند برای اینکه افسرها، مال افسرها مال دانشجویان یک (؟؟؟) پایین زیر آفتاب سوزان میخوابیدند شب هم خنکتر بود. مال ماها بالا بودیم توی آن خیابانهایی که درختهایش بود و لای درختها هم چادر میزدیم.
س- سایه بود.
ج- سایه بود، هم روز سایه بود و هم شب سایه. ما رسیدیم آنجا نگو رضاشاه آمده آنجا و پیاده شده از ماشین خواسته برود توی یکی از این چادرها ببیند چه خبر است افسرها چهکار میکنند. از قضا آن چادری هم که رفته بود چادر عیسی خان هدایت بوده سرلشکر همان سرلشکر که شاید مرده نمیدانم تا من بودم زنده بود. اینها داشتند تختهبازی میکردند یا رو مهرهها را انداخته شش و بش را بگیرد یک دفعه میبیند رضاشاه جلویش ایستاده ناراحت میشود دیگر. یک دفعه تا بلند میشوند خبردار میایستادند رضاشاه نگو وقتی میخواسته وارد این چادر بشود قدش بلند بوده کلاه کاسکتش گیر می:ند به طناب اینطوری میافتد توی جوی آب از جوی کلاهش را برداشته بود گذاشته بود سرش یک وری اینجای این آب میچکید. ما در همین موقع رسیدیم من خودم را رساندم سلام دادم ایستادم رو کرد به من با همان کلاه با آن قیافه که آب میچکید گفت «اینجا آوردند شما را باد باغچهتان را بزنند؟ یا همش خوابید؟ مشغول استراحتید؟ بهبه عجب ییلاقی آمدید.» عین عبارتش بود حالا ولیعهد هم محمدرضاشاه هم دو قدم عقبتر ایستاده. آنوقت رضاشاه هم پرسید مگر خدمت ساعت چند شروع میشود اینجا؟ گفتم قربان اینطوری کردم گفتم ساعت چهار و الان سه است. ظاهراً باز قبول نکرد ساعت چیزی داشت ساعت را اینجایش میگذاشت تقی کرد و ساعت باز شد دید نه درست است سه است سه و پنج دقیقه است. رو کرد به محمدرضاشاه گفت «تو که ساعت هم سرت نمیشود پس چه سرت میشود؟» حالا جلوی من جلوی آنهایی هم که تو چادر وزیر چادر همانطور سیخ ایستاده بودند. گفت «ساعت هم که سرت نمیشود پس چیچی سرت میشود؟» یکهمچین هم کرد یک ادا هم درآورد.
س- به ولیعهد؟
ج- به ولیعهد. حالا ولیعهد هم مثل چوب بدتر از بنده همانطور ایستاده.
س- دست بالا؟
ج- دست بالا. ما گفتیم کارمان ساخته است تا آخر اردو برسد لابد سه هزار ایراد میگیرد فرمانده هم که هنوز نیامده فرمانده هم یزدانپناه بود، یزدانپناه بود مثل اینکه با شقاقی بود یا یزدانپناه. شقاقی بود. او خانهاش نیاوران بود یک باغچهای بود به او میدادند تا از آنجا بکوبد بیاید طول میکشید دیگر یک ربع نیمساعت طول میکشید. هیچی، سر پیچ واپیچی ایراداتی میگرفت من توضیحاتی جوابش را میدادم. البته رضاشاه یک حسنی که داشت این بود که با افسران جوان خیلی مؤدب صحبت میکرد با همقطارهای خودش خواهر و مادر میگفت. آنها را میشناخت دوتا خواهر فلان که به آنها میگفت سبیلشان چاق میشد. ولی با افسران جوان تحصیلکردهی خارج به خصوص مرا خوب میشناخت صد دفعه هم پهلویش بودم از این چیزها نداشتم با او. همیشه ساکت و آرام صحبت میکرد. هیچی مدتها ما توی اردو گشتیم یک نیمساعت سه ربعی نیمساعتی تا فرمانده رسید و ما میدان را دادیم به او و خودمان را کشیدیم عقب. مقصود اینکه از پسرش هم نمیگذشت و رضاشاه یک سربازی بود که ایرادی اگر میگرفت حسابی به موقع بود. راست میگفت تا ساعت چهار که آنوقت ساعت سه بود. چون اصلاً نمیدانست ساعت چند است میدانست که نمیگفت سه.
س- من متوجه نشدم که ولیعهد چه نقشی داشته در تعیین ساعت؟
ج- از او در کاخ پرسیده بود که خدمت بعدازظهرتان ساعت چند است. او هم گفته بوده قربان ساعت سه است، اینها هم ساعت سه و ربع کم سوار ماشین شده بودند از سعدآباد آمده بودند به اقدسیه ساعت ۳ و ۳ و پنج دقیقه رسیدند آنجا دیدند همه خوابیدهاند. آنوقت رضاشاه از من پرسید گفتم قربان ساعت چهار…
س- آنوقت خود ولیعهد نباید آنجا میبوده او دیگر کارش تمام شده بود یا معاف شده بود
ج- نه هنوز شاگرد بود
س- شاگرد بود.
ج- هنوز شاگرد سال اول بود
س- پس شاه اطلاع داشته که او اقلاً…
ج- حتی ساعتش را یادش نبوده برای اینکه نمیآمد. ساعت ۴ـ۵ میآمد با اتومبیل یک نگاهی میکرد میگذاشت میرفت.
س- میگویند حتی وقتی هم که عملیات بوده حالت این داشته که به او گزارش میدادند که مثلاً داریم اینکارها را انجام میدهیم.
ج- البته اگر هم گزارش میدادند که فقط چیز بوده نگاه میکرده. اینکه بخوابد زمین خزیده بود از این حرفها را هیچوقت نکرد.
س- اینکه میگفتند رضاشاه او را تحقیر میکرده پس یک موردش را شما شاهد بودید.
ج- من این را به چشم دیدم و به گوش شنیدم.
س- باز هم از این…
ج- دیگر من ندیدم نه نه. دیگر من ندیدم. در دانشکده افسری شهر بودیم البته همیشه من ناهارم را آنجا میخوردم چون رضاشاه ناهارش را که میخورد وافوره را که میکشید یک سری به دانشکده میزد با عبا دیدمش من عبا، عبا پوشیده بود. یعنی یک دانه از این شنلهای آبی، یک وقت افسرنگهبان ازدم در تلفن میکرد به اتاق من آجودان که رضاشاه آمد من میدویدم جلویش بعد توضیحاتی میخواست میدادم تا فرمانده برسد. فرمانده که میرسید من خودم را میکشیدم کنار آن سن پنجاه دفعه صد دفعه اتفاق افتاد.
س- پس عادت داشته که سرزده سرکشی بکند؟
ج- همیشه اصلاً تمام وقت توی سربازخانهها بود. صبحها البته نمیرفت بعد از ظهرها همیشه در سربازخانهها بود. صبحها توی دفتر خودش بود.
س- جاهای دیگر را هم اینجوری سرکشی میکرد کارهای غیرنظامی؟
ج- نه کارهای غیرنظامی خیلی کمتر بیشتر سربازخانهها میرفت ژاندارمری میرفت سربازخانهها میرفت آنجاهایی که وابسته به ارتش بودند بیشتر آنجا سر میکشید. یکی دو مرتبه هم وزارت دارایی رفته بود که گفته بود که در را قفل کرده بودند که هر کس آمد راهش ندهید برود همانجایی که بوده.
س- دیر آمده بودند.
ج- دیر آمده بودند. دفتر حاضر و غایب آنجا بوده او هم رفته آنجا ایستاده دم دفتر حاضر و غایب نصف از اعضا نیامده بودند همهی اعضا را ریختند بیرون این خیلی معروف است.
س- آنوقت محمدرضاشاه هم که این عادت سرکشی را داشت؟
ج- هیچوقت نبود. من هیچوقت ندیدم. در تمام خدمتم ندیدم که اینکار را تکرار کند. همیشه با اطلاع قبلی میرفت، همیشه با اطلاع قبلی میرفت. سرنزده نمیآمد نه. بله رضاشاه، خب رضاشاه میدانید آدم سوابقش را باید ببیند این توی کاه خوابیده بود توی نازبالش بزرگ نشده بوده که. همیشه سرسلسلهها اینطورند بعد به مرور یواشیواش آن قدرت چیزشان را از دست میدهند. محمدرضاشاه نخیر، از وقتی که این به خاطرش میآید رضاشاهی بوده و توی پر قو بوده تا آن موقعی که به سلطنت رسید. رضاشاه اولین کارهایش را حساب بکنید با نبودن پول خیلی کارهایی کرد که این با بودن پول نتوانست بکند. همین راهآهن شمال و جنوب با یک قران کشیدن روی قند و شکر راهآهن شمال را به جنوب وصل کردند. مگر کار آسانی بوده؟ تمام جادهها را ساخت تمام این کارهای بزرگ زمان رضاشاه، رضاشاه اصرار داشت که همیشه یک ساختمانهایی بگذارد که بعداً به اسمش بماند. تمام این کاخهای بزرگی که در تهران ساخته شده وزارت دارایی، نمیدانم وزارت دادگستری وزارت فلان اینها همه زمان رضاشاه است. اضافه بر سربازخانهها که البته آنها زیاد عظمتی ندارند ولی خب همه را زمان رضاشاه ساختهاند قبلاً نبود قبلاً نبوده اینها.
س- شما با خود محمدرضا شاه هم تماس زیاد داشتید؟
ج- خیلی خیلی. من مدتی که رئیس شهربانی بودم هفتهای دو روز سه روز، سه روز شرفیاب میشدم گزارشات را به عرض میرساندم. از حق هم نگذریم هیچوقت من ندیدم به من بگوید نه. البته من هم مصر بودم یک چیزی میگفتم دیگر ول کن نبودم.
س- هیچوقت نه نمیگفت؟
ج- نه نمیگفت شاید به خیلیها میگفت چون جواب نمیدادند زود تسلیم میشدند. من تسلیم نمیشدم. میگفتم قربان اگر نکنیم اشکال این است اشکال این است اشکال این است. میگفت خیلی خوب بکنید. چیزهای خوبش را هم باید گفت
س- خوبیهایش چهها بود؟
ج- من چیزی برای خودم نمیخواستم بگیرم، به من چرا درجه نمیدهید. یعنی از این حرفها نمیزدم من. برای اشخاص بود برای کارها بود برای گزارشات محرمانه بود که به اطلاعش میرساندم نصف از آن را پاره میکردم. میریختم دور نمیبردم. یکهمچین دستهای هر روز مسموعات کارآگاهی. دکانشان بود دیگر.
س- چیزهایی جنایی بود یا چیزهای سیاسی بود اینها؟
ج- اغلب سیاسی. فلان جا نشستهاند فلان آقا با فلان آقا صحبت کردهاند بر علیه شاه مثلاً بد گفتند. پاره میکردم میریختم دور. آن رئیس کارآگاهی میگفت آنوقت آن گزارشات چه شده؟ نصفش نیامده. نمیدانم سیتا است من دادم پنجتایش را برگرداندید. گفتم ۱۵ تای آن را شاه خودش علامند بود نگه داشتند. به عرض نمیرساندم. اصلاً سنگ روی سنگ بند نمیشد. اگر به اینها هم ایراد میگرفتیم دیگر اصلاً گزارش نمیدادند. نه خوب نه بد، بله.
حالا خود شاه همیشه مدعی بود که از طرق مختلف به من خبر میرسد اینها را به هم وقف میدهم بعداً نتیجه میگیرم البته اینها را میگفت حالا من نمیدانم چه نتیجهای میگرفت ولی شاه یک عادتی که داشت این بود که خوشش میآمد که من از شما بد بگویم او از آن یکی بد بگوید تمام رؤسای انتظامی را میانداخت به جان همدیگر که در نتیجه اطلاعاتی به او برسد. حالا اگر این همچین سیاستی داشت.
س- چه نوع اطلاعاتی بیشتر…
ج- بله
س- چهجور اطلاعاتی؟
ج- آخر اطلاعات سیاسی و غیرسیاسی همه اینها بود، من نمیدانم از مالیاش خبر ندارم البته این را خود شاه با اینها ارتباطی داشت همه را میدانست آدم باهوشی بود شاه. ولی ارتباط سیاسی البته اینها همهاش بسته به اینکه آن برنده کی میبود بله.
بعد از اینکه خدا بیامرزد رزمآرا را کشتند ۱۵ اسفند بود بنده تا روز ۲۹ یا ۳۰، آن سال ۳۰ روز داشت ۲۹ روز داشت نمیدانم چهارده روز پیاپی استعفا دادم. هر دفعه رفتم گفتم بنده را مرخص بفرمایید. میگفت نمیشود، میگفت نمیشود دیگر بعد دیگر روز چهاردهم دید خیلی من مصرم گفتم ناخوش هستم و باید بروم گفت که مثلاً کی را بگذارم جای شما؟ گفتم همهی این امرا هستند خود اعلیحضرت از من بهتر میشناسید. بالاخره یکی یکی هی خودش گفت این را بگذاریم نه گفت این بد است این عیب دارد آن بد است آن عیب دارد. هر کدام را یک عیبهایی رویشان میگذاشت بالاخره رسیدیم به حجازی دیگر تقریباً لیست را خوانده بودیم تمام شد. گفتم قربان اینکه خوب است دیگر گفت «چطور؟» گفتم این زده تو گوش مظفر فیروز گفتم این زده تو گوش مظفر فیروز معروف است که خیلی آخر مظفر فیروز هم با شاه بد بود. دیگر راجع به او جواب نداد. فردایش ساعت ۹ـ۸ شب بود دیدم حجازی آمد. فهمیدم که کار خودش را کرده. حجازی آمد گفت حالا که دیگر دیر وقت است برویم صبح بیاییم تحویل. گفتم تحویل و تحولی ندارم من نه تحویلی گرفتم نه تحولی دارم بکنم بگیر بنشین اینجا تازه اول کار است ۹۰ شب تازه کارها شروع میشود تا یک بعد از نصف شب دو بعد از نصف شب، باید همهی این تلگراف رمز را جواب بدهی. گفت پس بنده میروم فردا صبح میآیم. گفتم خودتان میدانید بنده تا آخر وقت اداری میمانم این کارها را تمام میکنم میروم. من هم یک ساعت بعدش رفتم و فردایش هم تلفن کرد گفتم من دیگر نیستم خودت رفتی برو سر کارت بنشین. بعد حجازی شد او هم دو سه ماهی بیشتر نبود. او را هم عوضش کردند دیگر پشت سر هم زمان مصدق شد هی پشت سر هم عوض کردند دیگر.
س- شما فردوست را تا چه حدی میشناختید؟
ج- فردوست البته ایشان بابایش استوار بود سروان بود ستوان بود نمیدانم یکهمچین درجه مهمی نداشت توی ذخائر ارتش بود. او تصادفا در دبستان نظام همکلاسی شاه بوده البته شاه از همانجا دستش را گرفت آوردش تا آنجایی که نباید بیاوردش. ولی از جریانی که بعدها بعد از این انقلاب شنیدیم تعجب است که شاه رفیقی که ۴۰ سال ۵۰ سال با او بوده او را نشناخته یا او یک چیزی بوده جانوری بوده که خودش را نشان نداده. یا شاه بیهوش بوده. البته شاه که آدم بیهوشی نبود. درهرحال او را نشناختش.
س- قبل از انقلاب شما چه شناسایی از او داشتید؟
ج- نه دیگر بنده ستوان دوم که شد و از دانشکده رفت دیگر با او تماسی نداشتم
س- شاگرد خوبی بود؟
ج- متوسط بود شاگرد برجستهای نبود نخیر. او میآمد دانشکده شبها هم آنجا میخوابید. ولی شاه هیچوقت شب توی دانشکده نخوابید.
س- قرهباغی هم همدورهی فردوست بود؟
ج- قرهباغی همدورهی شاه بود هم همدورهی فردوست بود همدوره بودند.
س- قرهباغی هم همدورهی فردوست بود؟
ج- قرهباغی همدورهی شاه بود هم همدرهی فردوست بود همدوره بودند. اینها همدوره بودند. اینها از ۱۳۱۴ـ۱۳۱۳ بود ۱۴ بود افسر شدند اینها.
س- خیلی ممنون.
ج- ممنون شما. تمام شد؟
Leave A Comment