روایت‌کننده: تیمسار سرلشکر محمد دفتری

تاریخ مصاحبه: ۱۳ مارچ ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: شهر پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۲

 

 

س- آیت‌الله کاشانی بعد از قتل رزم‌آرا به ایران برگشت یا قبلش آمده بود؟

ج- قبل از قتل رزم‌آرا، عرض کردم خدمتتان. آیت‌الله کاشانی در زمان ریاست ستاد رزم‌آرا تبعید شد و در زمان نخست‌وزیری مرحوم رزم‌آرا از تبعید به ایران برگشت. و دست‌هایی در کار بود که بنده که امروز فکر می‌کنم می‌فهمم که دست‌هایی در کار بوده. من خوب به خاطرم می‌آید من در موقعی که رئیس شهربانی بودم یک علاقه خاص داشتم نسبت به رانندگی و راهنمایی و امروز هنوز آثار خدمات کوچکی که من کردم هنوز در تهران دیده می‌شود یکی نزدن بوق است. بوق را من موقوف کردم که در تهران خیلی سروصدا کرد. صف اتوبوس را من درست کردم. یک اتوبوس که می‌آمد مردم از سروکول اتوبوس می‌رفتند بالا تا بروند سوار بشوند. همه اینها از آن‌موقع. البته در دستگاه خود شهربانی هم خیلی تغییرات جالبی به خصوص در دانشکده افسری‌شان و در جاهای دیگر دادم. چی می‌گفتیم؟

س- راجع به آمدن کاشانی.

ج- راجع به راهنمایی بود. ما دیدیم هی تلفن به من می‌شود که امروز توی شهر اتوبوس کم شده است. گفتم چطور؟ در حدود هزار و چهارصد ـ پانصد اتوبوس تهران هست گفتند صف‌های طولانی درست شده است و اتوبوس‌ها همه رفتند پیشواز سید ابوالقاسم کاشانی. گفتم اه چطور سید ابوالقاسم کاشانی این‌قدر طرفدار دارد؟ گفتند بله، علیرغم میل اداره شهربانی و اداره رانندگی و راهنمایی و با آن تذکراتی که مأمورین دادند مع‌هذا همه رفتند و عده زیادی هم جمعیت بردند و چندین هزار نفر برای پیشواز آیت‌الله کاشانی رفتند. با سلام و صلوات هم این مرد را آوردند.

س- قبلاً به اطلاع رئیس شهربانی نرسیده بود که همچین ورودی انجام می‌شود یا صلاح و مصلحت بکنند؟

ج- البته ما تصور نمی‌کردیم که این‌طور طرفدار و جمعیت برود عقبش. بی‌اطلاع نبودیم اطلاع داشتیم که می‌آید.

س- صلاح و مصلحت هم کرده بودند مثلاً…

ج- ولی از ما اجازه نخواسته بودند.

س- مشورت هم نمی‌کردند؟

ج- کی؟

س- آن کسی که تصمیم گرفته بوده از شهربانی. نظر امنیتی مثلاً…

ج- رئیس شهربانی من بودم، از ما کسی سؤال نکرد. هیچ‌کس از ما سؤالی نکرد. اگر سؤال می‌کردند می‌گفتیم صلاح نیست. آنها سؤال نکرده بودند. یک مسافری بود آمد پیاده شد. منتها دوستانش و رفقایش و دارودسته‌اش همه می‌دانستند. ما هم بی‌اطلاع نبودیم ولی خیال نمی‌کردیم از اتوبوس‌های شهری این‌قدر استفاده کنند. گفتیم لابد یا پیاده می‌روند یا نمی‌دانم اتومبیل شخصی دارند یا فلان دارند. معلوم شد که نفوذشان به اندازه‌ای بوده که توانسته بودند چهارصد پانصد ششصد اتوبوس را از خط‌ها خارج کنند و مسافر پر کنند و بروند آن‌جا و بعد با همان تشریفات او را برگردانند.

س- کجا؟ کرج، قزوین آنجاها؟

ج- نخیر، مهرآباد. با طیاره آمدند از بیروت.

س- سه‌تا قتل مهم دیگر هم شده بوده قبل از رزم‌آرا. یکی مربوط به محمد مسعود. در آن مورد نمی‌دانم شما خاطراتی دارید یا ندارید.

ج- البته بنده آن‌وقت در قتل محمد مسعود، روزنامه چه بود؟

س- آتش بود.

ج- آتش را که میراشرافی می‌نوشت.

س- به‌هرحال هست. (روزنامه «مرد امروز» بود)

ج- بله. قتل محمد مسعود البته بعدها من فهمیدم. در آن تاریخ که ما نمی‌توانستیم بفهمیم چیست و چه خبر است. سپهبد آزموده که رئیس دادرسی ارتش بود یک‌روزی برای من تعریف کرد گفت اشخاصی که این مزخرفات را می‌گویند وارد کارهای قتل محمد مسعود نیستند. چون در آن‌موقع محمد مسعود مدیر روزنامه‌ای بود که خیلی پرخاشگر بود و پرخاش می‌کرد و بیشتر به والاحضرت اشرف حمله می‌آورد. شماره قبل از قتلش هم روزنامه‌ای بوده که به والاحضرت اشرف خیلی حمله آورده بود. بدین جهت چپی‌ها این را خواباندند در خانه دربار که این قتل به وسیله والا حضرت اشرف انجام شده که بعد معلوم شد صحیح نبوده. علتش هم خود آقای آزموده به من گفت. به من گفت که ما وقتی روزبه معروف…

س- خسرو روزبه.

ج- خسرو روزبه را مفصلاً بازجویی می‌کردیم، صراحتاً نوشته، در پرونده موجود است، که قتل محمد مسعود به دست خود روزبه (انجام شد) برای این‌که به طور غیرمستقیم بخوابانند در خانه والاحضرت اشرف و دربار این‌کار را علم کردند و شخص روزبه با خط خودش این را تأیید کرده که به دست خودم محمد مسعود را در جلوی چاپخانه خیابان اکباتان با تیر زدم.

س- راجع به [احمد] دهقان چه خاطره‌ای دارید؟

ج- دهقان البته این موضوعی است که امروز هم سؤال می‌فرمایید بنده نمی‌توانم توضیحات زیادی بدهم. دهقان اولاً با خود مرحوم رزم‌آرا خیلی دوست بود. روزنامه تهران مصور را که می‌نوشت آن زیر ذره‌بینش اطلاعات دست اولی بود که فقط رزم‌آرا می‌توانست بداند و یا اشخاصی از این قبیل. و به همین جهت هم این روزنامه‌اش گرفته بود و هرکس هم که می‌خرید برای آن صفحه زیر ذره‌بینش بود. چون با رزم‌آرا خیلی دوست بود و اغلب هم آمد و شد داشتند من کراراً در راه ستاد که می‌رفتم و برمی‌خوردم به او و دیدمش همیشه از پیش رزم‌آرا یا می‌آمد یا می‌رفت. به خصوص این آخرهای هفته که باید مجله درمی‌آمد یک سری به رزم‌آرا می‌زد. البته دهقان آدم باهوشی بود. شاید فقط رزم‌آرا نبود با اشخاص دیگری هم که دست‌اندرکار بودند همین تماس‌ها را داشت. آن زیر ذره‌بینش دو مطلب یا سه مطلبش راجع به ارتش و جریانات مربوط به رزم‌آرا می‌شد بود و بقیه‌اش راجع به شاید سیاست‌های دیگری بود. در دفتر کارش هم مثل این‌که با تیر او را زدند. مثل این‌که زمان ریاست شهربانی فرخ بود. آن‌وقت من رئیس دژبانی بودم. بنده تا شنیدم که به مرحوم دهقان تیراندازی کردند رفتم به بیمارستان، بیمارستان شماره دو خیابان تخت جمشید آن‌جاها، آن‌جا بود و هنوز نمرده بود. شاید بعد از چند ساعتی که بعداً خونریزی زیادی کرد مرد. البته به رؤیت دیدمش ولی البته صحبتی با او نکردم، همین. البته یک قتل دیگری هم اتفاق افتاد که قتل هژیر بود.

س- بله آن را هم می‌خواستم بپرسم.

ج- بله قتل هژیر بود که تصادفاً در مسجد سپهسالار انجام شد و قاتلش هم یکی از گروهبان‌های سابق ارتش که در آن‌جا بوده به محض این‌که تیراندازی را می‌بیند پای ضارب را می‌گیرد و می‌افتد رویش که نتواند فرار کند و او را گرفتند. او را گرفتند و بعد هم در دادگاه…

س- او وابسته به چه دسته‌ای بود؟

ج- او امامی بود که قاتل کسروی هم بود. از فدائیان اسلام بودند این‌ها.

س- مال دهقان چی؟

ج- مال دهقان نمی‌دانم کی بود، اسمش یادم رفته الان نظرم نیست. مثل این‌که هنوز هم به سن بلوغ نرسیده بوده و سنش خیلی پایین بوده یا اگر هم بوده هیجده نوزده سالش بوده نمی‌دانم. بنده وارد جزئیات پرونده دهقان نیستم ولی تصور می‌کنم این‌طور بوده.

س- اصولاً در مورد این فدائیان اسلام شما چه اطلاعاتی دارید که جالب است.

ج- سابقه تاریخی زیادی دارد. مثل این‌که اینها وابسته بودند به آن اخوان‌المسلمین و سازمان‌هایی که در خارج از کشور بوده، یک شعبه‌ای بوده از آن‌ها، همان‌طور که بعدها در روزنامه‌ها و در مجلات و کتاب‌های مختلف که منتشر شد این را تأیید کردند. رئیس اینها هم، البته رئیس باطنی آنها همان سید ابوالقاسم کاشانی بود، ولی در ظاهر نواب صفوی بود. مغز متفکر نواب صفوی هم آقای واحدی بود که زمان فرماندار نظامی سپهبد بختیار… ایشان را که در تهران نبوده می‌گیرند. در تهران نبوده، در جنوب مثل این‌که در اهواز و آن‌جاها بوده آن‌موقع. آن‌موقع که فدائیان اسلام را جمع می‌کردند. در راه نزدیک بین قزوین و تهران به اسم این‌که می‌خواسته رفع حاجت بکند از ماشین پیاده می‌شود. او را با گلوله می‌زنند و در نتیجه هیچ‌وقت هیچ‌کس نفهمید این چطور شد آمد، چطور شد رفت، چطور شد مرد. هنوز هم یک مجهولی است ولی این‌طور که مشهور بود و معروف بود و شاید هم صددرصد صحیح بود مثل این‌که مغز متفکر فدائیان اسلام آن واحدی بوده. حالا نخواستند منتشر بشود یا این‌که چیزهایی می‌دانسته نخواستند منتشر بشود اینها را من نمی‌دانم ولی مطمئناً این‌طور بوده والا دلیلی نداشت یک سید لخت و عور توی یابان با شش تا مأمور که عقبش بودند بگذارد در برود. کجا در برود؟ شش قدم می‌دوید می‌گرفتندش. احتیاجی به گلوله زدن به مغزش نداشت. به پایش می‌زدند به‌هرحال نگذاشتند به تهران برسد.

س- در آن زمان شهربانی توانسته بود مثلاً رخنه کند بین اینها و اطلاعات مرتبی کسب کند از فدائیان اسلام؟ همچین دستگاه‌هایی وجود داشت؟

ج- تصادفا سؤال به جایی فرمودید. ما یک مأمور داشتیم در فدائیان اسلام وقتی من رئیس شهربانی بودم به اسم سید حائری نیا. این سید حائری نیا البته یک خبرچینی بود، مأمور بود یک پولی می‌گرفت و می‌آمد گزارش می‌داد. سه شب قبل از قتل رزم‌آرا ساعت ده شب آمد به ملاقات من. یک سید ریزی بود، عمامه کوچکی هم داشت، به من گزارش داد که دیشب یعنی شب پیش، دیشب جلسه‌ای بوده بین فدائیان اسلام و تصمیم به قتل رزم‌آرا می‌گیرند. البته چیزی که نتوانست برای من توضیح بدهد این بود که چه موقع و کجا؟ اینها را دیگر تصمیم نگرفته بودند. یا اگر هم گرفته بودند به این نگفته بودند. من هم همان ساعتی که به من گفت یک شرح محرمانه و مستقیم برای مرحوم رزم‌آرا نوشتم. نوشتم از قرار اطلاعی که به ما دادند و موثق هم است تصمیم به قتل شما گرفتند و برنامه زندگی‌تان را تطبیق بدهید با این طرز فکر. اولاً اجازه بدهید ما مأمورینی عقب شما بگذاریم، که هیچ‌وقت مایل نبود بگذاریم.

س- عجب

ج- هیچ‌وقت نمی‌گذاشت. ثانیاً از این پیاده‌روی‌های بی‌موقع، ساعت هفت و هشت بعدازظهر از نخست‌وزیری تا خیابان اسلامبول پیش آن ونسان دندانساز که همه شما را می‌شناسند، این‌کارها صحیح نیست.

س- ایشان بدون محافظ راه می‌رفتند؟

ج- همیشه می‌گفت یک‌روز به دنیا آمدم و یک‌روز هم می‌روم. عقیده‌اش این بود، زیربار نمی‌رفت. حتی پاسگاهی که ما در خانه‌اش داشتیم که پاسگاهی بود که… خانه رزم‌آرا در خیابان حشمت‌الدوله بود جنب سفارت یونان. سفارت یونان پایین بود و آن بالای دستش بود. مطابق رسوماتی که در همه ممالک اجرا می‌شود همیشه سفارتخانه‌ها تحت‌نظر هستند که مردم به مصونیت سفارت احترام بگذارند. رزم‌آرا اصرار داشت که این مأمور را از این کوچه بردارید. گفتیم آقا این مأمور برای شما نیست، این مأمور برای این خانه پایینی است که سفارت یونان است. قبول نمی‌کرد می‌گفت نه همین‌جا هم نیاید آن سمت را برود بگردد. این‌قدر، نمی‌شود گفت رشید، اهمیت نمی‌داد به اتفاقی که ممکن بود بیافتد. حتی آن کاغذی که من نوشتم آن شب به قید ساعت هم از او رسید گرفت که هنوز در پرونده قطعاً موجود است که فردای آن روز به من تلفن کرد، همین حرف را زد، «من یک‌روز دنیا می‌آیم و یک‌روز هم می‌روم. من روش زندگیم را نمی‌توانم عوض کنم.» این‌طور بود. در صورتی که ما سه روز قبل از این واقعه پیش‌بینی آن را کرده بودیم. این گزارش مأمور ما سید حائری‌نیا که بابا تو را می‌کشند منتها دارند عقب ساعت و جا می‌گردند. حالا جا را آن‌جا انتخاب کردند و ساعتش را هم آن ساعت انتخاب کردند اینها را البته ما بی‌اطلاع بودیم.

س- مأمورین دیگری هم بودند یا فقط همین یک نفر سید بود بین همین فدائیان اسلام؟

ج- کدام؟

س- مأمورین دیگری هم داشتید یا فقط همین یک نفر را داشتید؟

ج- نخیر، فقط همین یک نفر را داشتیم، آن هم با چه زحمتی. آن هم زرنگی آن آقای سرتیپ‌زاده کارآگاه که رئیس کارآگاهی بود با چه زبانی این را آماده کرده بود و چه‌قدر هم به از بودجه محرمانه می‌داده من دقیقاً یادم نمی‌آید ولی درهرحال به بازیش گرفته بود و او هم خبرش را بیچاره به موقع داده بود. بعدها شنیدم سید حائری‌نیا در ریاست شهربانی سپهبد ریاضی ناراحتی‌هایی پیدا کرد و بازداشتش کردند و چندین سال هم حبس شد. حالا شاید مرخص شده. قطعاً اگر زنده است یا مرده نمی‌دانم. قطعاً زنده است، سنی نداشت جوان بود خیلی.

س- آن‌وقت اطلاعاتی در مورد این‌که مثلاً چند نفر اینها هستند، نمی‌دانم کدام شهرها هستند؟

ج- نه. همان جلساتی که تشکیل می‌شد او خودش را داخل می‌کرد چون زیاد هم به این مثل این‌که خوش‌بین نبودند به همین جهت هم روز و ساعت و اینها که قطuاً در آخرین وهله تصمیم گرفتند این خبری نداشت. این فقط خبر داشت که تصمیم گرفتند رزم‌آرا را بکشند و جا و محلش هم هنوز تعیین نشده. درست سه روز قبل از قتل رزم‌آرا که عیناً برای نخست‌وزیر منعکس شده بود.

س- آن‌وقت از توی دربار، اطرافیان شاه، چه کسانی بودند که با علما و به خصوص آیت‌الله کاشانی آمد و شد داشتند و می‌توانستند رابط باشند؟ کسانی بودند توی دربار که به‌اصطلاح زبان…

ج- خود دربار البته از علم گذشته و این توضیحی که من دادم قبلاً& از سایر درباری‌ها من بی‌اطلاع هستم.

س- یک بهبودی نامی را اسم بردند.

ج- بهبودی البته خیلی با رزم‌آرا مربوط نبود. نخیر. بهبودی را من البته می‌شناختمش ولی خب زیاد با او تماس خدمتی نداشتم که از او خاطراتی داشته باشم ولی وارد بود. خیلی طرف توجه شخص شاه هم بود، خیلی هم وارد بود، خیلی. بله.

س- خب، حالا برگردیم به دوره نخست‌وزیری مصدق. وقتی که مصدق نخست‌وزیر شد سرکار چه سمتی داشتید؟ اصلاً از آشنایی‌تان و خصوصیات خود دکتر مصدق را بفرمایید.

ج- بله. دکتر مصدق البته می‌شود گفت خدماتی را به مملکت انجام داد، یعنی نفت را ملی کرد ولی نخست‌وزیر شدن هم زیر پتو درست درنیامد. یکی مثل رزم‌آرا می‌شود با وجودی که به او تذکر می‌دادیم ما پیاده‌ نرو این‌کارها را نکن گوش نمی‌کرد، یکی هم مثل او می‌شود به محض این‌که اولین سروصدایی بلند می‌شد می‌رفت زیر پتو و تا آخرش می‌ماند آن تو مثل او درمی‌آمد. البته مرحوم مصدق عاقل‌تر بود و می‌دانست که شاید دستگاه‌هایی مخالفش به خصوص موضوع نفت و موضوع انگلیس‌ها در کار بود می‌دانست اشخاصی هستند که قصد جانش را کردند. بعد از این‌که من از ریاست شهربانی کنار رفتم…

س- کی کنار رفتید شما؟

ج- بنده همان ده پانزده روز بعد از قتل رزم‌آرا. یعنی پانزده اسفند رزم‌آرا را ترور کردند، من یک ماه بعدش رفتم به هامبورگ چون زخم معده داشتم و رفتم به آن‌جا برای معالجه. بعد از چهار پنج ماه که در هامبورگ بودم یک‌روزی تلفن به من شد از تهران، آقای بها مست رئیس ستاد ارتش بود، سرلشکر بهارمست که آن‌وقت رئیس ستاد ارتش مصدق بود بعد ریاحی شد، که آب در دست داری نخور و حرکت کن آقا شما را برای یک پست، اسم پست را هم به من نگفت، پست مهمی در نظر گرفته است، فوراً حرکت کن. من جواب دادم که من فعلاً تحت معالجه یک پرفسوری هستم در آن Eppendorf Trockenhaus به قول آلمان‌ها در هامبورگ که بیمارستان دانشگاه است و باید به او مراجعه کنم و از او کسب اجازه کنم چون من چندین ماه است این‌جا زجر کشیدم و تا اندازه‌ای وضع مزاجی‌ام بهتر شده. من خواستم استفاده کنم ببینم موضوع چیست. به تهران تلفن کردم و با خانم صحبت کردم. گفتم این را خواهش می‌کنم به وسایلی که دارید، وسایلش را هم به او گفتم، یکی آقای امیرعلایی توی دربار خیلی طرف توجه بود و با من هم خیلی دوست بود، یکی هم آقای پرون که همکلاسی شاه بود. اینها با هم آمد و شد داشتند. به اینها مراجعه کن و ببین نظر دربار نسبت به این شغلی که می‌خواهند به من بدهند چیست و چه صلاح است؟ روز بعد به من با تلفنی جواب دادند که با پرون تماس گرفته شد و ایشان اظهار داشتند که اعلی‌حضرت مایل هستند که من برگردم. من هم بعد از دو سه روز از هامبورگ به پاریس آمدم و از پاریس از طریق رم برگشتم تهران. در مدت چند روزی که پاریس بودم به دوستان و رفقایی که برخوردم اظهار کردند که والاحضرت اشرف این‌جا است. البته چه در ریاست شهربانی‌ام و چه قبلاً با والاحضرت اشرف تماس‌هایی داشتم و تماس‌های خیلی رسمی.

س- این چه تاریخی است؟ این اوایل نخست‌وزیری مصدق است یا اواخر است؟

ج- این اواسطش است.

س- اواسطش است.

ج- بله. بعد از هفت هشت ماه یا ده ماه است.

س- پس والاحضرت اشرف از مملکت خارج شده بود.

ج- انداخته بودش بیرون. بعد پرسان پرسان رفتیم خیابان (؟) بوداگر اشتباه نکنم (؟) توی خود شهر پاریس. رفتم آن‌جا. صبح بود ساعت ده صبح بود رفتم آن‌جا و زنگ زدم پیشخدمت آمد و گفت این‌جا چه‌کار دارید؟ گفتم می‌خواهم با پرنسس ملاقات کنم. گفت شما چه‌کاره هستید؟‌ خودم را معرفی کردم. رفت به والاحضرت اشرف گفت و آمد بیرون. آمد دم در و گفت بفرمایید تو. ما را برد توی سالن‌شان. بعد از یک‌ربعی خود والاحضرت اشرف آمد و بعد اینجاش خیلی آنتره‌سان است. گفت، «چیست تو سراغ ما را گرفتی؟» کسی سراغ ما نمی‌آید. گفتم خب کسی سراغ شما نمی‌آید دلیلش این نمی‌شود که بنده هم نیایم، خب لازمه انسانیت است. یک پرنسسی که در شهر غربت به قول خیلی‌ها تبعید است ملاقاتی کرده باشم و عرض ارادتی کرده باشم.» گفت، «حالا چه می‌خواهی؟» جریان را برایش گفتم که من به تهران برای یک شغلی که خودم هم نمی‌دانم چیست احضار شدم. گفت، «حالا می‌خواهی بروی؟» گفتم وقتی که برادرتان اعلی‌حضرت محمدرضاشاه تأیید کرده البته قاعدتاً باید بروم. به من گفت، «نروی، با طناب پوسیده برادرم توی چاه نیفت.» گفتم چطور نیفتم؟ ما روزی که وارد خدمت شدیم قسم خوردیم که به سلطنت خدمت کنیم و از این صحبت‌ها خیلی کردیم. گفت، «مرا می‌بینی به چه روزی انداخته. الان من پول آپارتمانم را که باید اجاره‌اش را بدهم ندارم بدهم.»

س- کی انداخته؟

ج- شاه. از شاه گله داشت. بی‌پول مانده بود آن‌جا، خیلی هم وضعش ناجور بود. بعد به من گفت، «حالا چند روز پاریس هستی؟» گفتم من کار دیگری ندارم و باید بروم فردا یا پس‌فردا می‌روم. گفت، «پس امشب شام با هم بخوریم. گفتم بسیار خوب. شب رفتم آن‌جا و با هم یک اتومبیل مرسدس بنز کوروکی داشت سوار شدیم رفتیم توی شانزلیزه یکی از این رستوران‌هایی که نمی‌دانم کجاست رفتیم آن‌جا نشستیم. درددل زیاد کرد که من الان به نان شب محتاج هستم و یکی از دوستان از ژنو و از کجا به من کمک مالی می‌کنند، وضع مالیم خیلی خراب است و هرچه هم به برادرم به طور مستقیم و غیرمستقیم مکاتبه می‌کنم یا پیغام می‌فرستم نتیجه‌ای نمی‌گیرم. البته وضع مالی‌شان آن‌وقت هنوز… بعد از آن تاریخ شروع کردند وضع مالی‌شان را درست کردن.

س- پس آن تاریخ وضعش مالی‌اش واقعاً خراب بوده؟

ج- بله وضع مالی‌شان خراب بوده، تظاهری نمی‌توانست بکند. یعنی البته وضع مالی بنده با والاحضرت اشرف فرق می‌کند. ایشان بالاخره سبک زندگیش با سبک زندگی بنده فرق می‌کند. بنده با یک baguette می‌توانم با خانواده‌ام زندگی بکنم. او عادت به این زندگی نداشت و همیشه تشریفاتی داشت. این تشریفات همه از بین رفته بود، زندگیش داغان شده بود. تصادفاً تمام این خاندان سلطنتی منهای یکی دو نفر همه‌شان در زمان مصدق تبعید شدند، اغلب‌شان خارج شده بودند. هیچی ما فردایش آمدیم و از طریق رم، آقای خواجه‌نوری آن‌جا بود.

س- ابراهیم خواجه‌نوری.

ج- نه، ابراهیم نبود آن یکی دیگر نظام سلطان. وزیرمختار ایران بود در رم. چون با من دوست بود رفتیم ملاقات او. آن‌جا برخوردیم به آقای مکی و اینها که مغز متفکر نمی‌دانم اسمش را گذاشته بودند مغز متفکر مالی و اقتصادی دستگاه.

س- هنوز از مصدق نبریده بود؟

ج- هنوز با مصدق نبریده بود، نخیر.

س- این قبل از سی تیر است؟

ج- بله. این هنوز مشول فعالیت‌ها بود. هی می‌رفت خارج و می‌رفت آلمان و می‌رفت این سمت و آن سمت و همه‌اش هم من من می‌کرد. آن‌جا هم آن‌شب با او برخوردم همین حرف‌ها را می‌زد. از آن‌جا هم رفتیم تهران. رفتم تهران و رفتم به دیدار مصدق. همان اتاق معروف و رختخواب و در پتو و از این حرف‌ها.

س- با او نزدیک بودید شما؟

ج- البته من سالی یک‌بار قبلاً می‌دیدمش. عید می‌رفتیم آن‌جا. بچه که بودم البته زیاد می‌رفتم و می‌آمدم. وقتی وارد کار و خدمت شده بودیم دیگر تماسی با او نداشتم. تماس داشتم شاید ماهی یک‌مرتبه. بعد هوارش درآمد که برس به دادم. گفتم چه شده و چه نشده؟ حالا من خیال می‌کردم شغل دیگری برای من در نظر گرفته‌اند. گفت قاچاق مملکت را برداشته و می‌خواهم اداره‌ای تشکیل بدهی، سازمانی درست بکنی و این هم از خودم نساختم من، از رفقای ارتشی شما گفتند اگر می‌خواهید یک‌همچین سازمانی به وجود بیاید تنها کسی که می‌تواند یک‌همچین سازمانی درست کند ایشان است. من هم روی گفته… اسم آن امرا را هم نیاورد، حتی امروز هم نمی‌دانم کی‌ها بودند. بیایید و بروید گارد گمرک را تشکیل بدهید ــ گارد پلیس و گمرکات. ما با یک مطالعه چند روزه‌ای، قانون می‌خواست این کار. مصدق هم آن‌وقت اختیار تام گرفته بود و هر خطی که می‌نوشت قانون بود، یک قانون درآورد، یک لایحه نوشت که پلیس گمرکات گارد تشکیل می‌شود به این ترتیب و به این ترتیب و برای سه‌چهار روز هم رفت و آمد کردیم تا توانستیم این لایحه را تنظیم بکنیم. بعد هم بنده شدم رئیس گارد گمرکات.

س- زیر نظر کی بود این پست؟

ج- هیچ‌کس. از مستقلین وزارت دارایی بودم.

س- جزو وزارت دارایی بودید.

ج- سازماناً جزو وزارت دارایی بود. جزو ارتش من نبودم. خارج از کادر ارتش یک سازمانی درست کردیم به اسم گارد و پلیس گمرکات. و البته مأموریت‌مان هم جلوگیری از قاچاق به خصوص که منبع قاچاق از شیخ‌نشین‌ها بود. ما واحدهای‌مان را که بعد تعلیمات دیدند متمرکز کردیم در شط‌‌العرب و مرز عراق و خلیج فارس. مرزهای دیگر، شوروی که قاچاقی نمی‌توانست بیاید، افغانستان قاچاقی نداشت بیاید. آن‌جاها هم عده‌های کمی داشتیم ولی خیلی کم. ولی بیشتر این عده هشت نه هزار نفری در این قسمت‌ها متمرکز شدند. خودم رفتم مرز یک به یک پاسگاه‌ها را تشکیل دادیم و عده‌ای را هم گذاشتیم و جلوی قاچاق را هم گرفتیم که خیلی مورد لطف و محبت مصدق واقع شدیم.

س- آن‌وقت بعد از این ریاست گارد و پلیس گمرکات سمت بعدی شما ریاست شهربانی بود یا…

ج- نخیر. بعد من وابسته نظامی شدم در رم. دو سالی هم در آن‌جا بودم بعد برگشتم تهران و شدم رئیس ترفیعات ارتش.

س- این هنوز دوره مصدق بود.

ج- نخیر مصدق رفت.

س- در زمانی که وقتی که گارد و پلیس گمرکات بودید…

ج- البته موفقیت‌هایی کم‌وبیش در گارد بود، قضایای بیست و هشت مرداد آمد پیش که متأسفانه با خوشبختانه بنده رل‌هایی چه در حکومت مصدق داشتم و چه در همان دو سه روز آخر.

س- امیدوارم تا آن‌جا که امکان دارد این را مفصل شرح بدهید.

ج- بله، حالا عرض می‌کنم. روز بیست و پنج مرداد که آن اتفاق افتاد، البته من هم در اداره‌ام بودم و اداره‌ام هم طرف‌های شمیران بود.

س- در سمت؟

ج- در سمت گارد. آن‌جا بودم تا یک‌روز روز بیست‌وهشتم مرداد، روزی که کار داشت از دستشان در می‌رفت ریاحی که من اصلاً قبولش نداشتم مثل یک افسر چون در ارتش موقعیتی نداشت و بدبختی مصدق هم این بود که در این انتخاباتش یا عجله می‌کرد یا گز نکرده می‌برید. ریاحی هیچ شانسی در ارتش نداشت این انتخاب کرد به سمت ریاست ستاد ارتش. البته بعداً می‌شد فهمید که رفقای ریاحی که جزو حزب ایران بودند و حزب ایران هم آن‌وقت کم‌وبیش با مصدق روابطی داشتند بنا به توصیه آنها این ریاحی را گذاشتند رئیس ستاد ارتش. و الا ریاحی از نقطه نظر نظامی موقعیتی نداشت. چنانچه همه افسران خوب ارتش در آن‌وقت، آن‌هایی که به درت می‌خوردند همه یا استعفا دادند یا بازنشسته شده بودند و رفته بودند.

روز بیست‌وهشت مرداد ساعت هشت و نیم و نه صبح بود که ریاحی به من تلفن کرد البته خواهش کرد چون نسبت به من ریاست نداشت من جزو وزارت دارایی بودم و سازمانی بودم مستقل و علیحده، عین عبارتش است که اوضاع شهر یک کمی غیرعادی است شما با عده‌ای که دارید یک تظاهری به قدرت در شهر بکنید که کمکی خواهد بود به ما. به او گفتم من، همان‌طوری که نمی‌دانم مسبوق هستید یا نه وظیفه‌ام مبارزه با قاچاق است و قاچاق هم در مرز است نه در خیابان اسلامبول و عده زیادی در تهران برای من باقی نمانده است. اگر دو ماه پیش، سه ماه پیش یا پنج ماه پیش بود عده گامی داشتم ولی الان عده من محدود به صد یا صد و پنجاه نفر است این‌جا و آن هم برای حافظت به حساب انبارهای گمرک و از این چیزها است. گفت درهرحال هر قدر که می‌توانید. من البته خواهشش را بی‌جواب نگذاشتم و پایین رفتم. پادگانم هم باغشاه بود. رفتم باغشاه و جمع‌وجور کردیم و ده پانزده تا کامیون راه انداختیم و تویش هم یک‌عده‌ای را نشاندیم و آمدیم. دیدم بابا این کجای کار است. اوضاع همه‌جا مرگ بر مصدق و زنده‌باد شاه از این حرف‌ها توی تمام شهر فریاد می‌کشند. البته من بدون این‌که زد و خوردی با اشخاص بکنم فقط مخصوصاً سپرده بودم که هیچ‌کس حق زدن یا تیراندازی ندارد. چون معنی نداشت با هفتاد هشتاد نفر صد نفر آدم با جمعیت چند هزار نفری….

س- آدم‌هایی که توی خیابان بودند چه تیپ آدم‌هایی بودند؟

ج- این چیزی که یادم می‌آید توی میدان سپه روی بالکن شهرداری از این بلندگوها دستشان فریادها می‌کشیدند و یک مشت از این ریشوها و از این لات و پاره‌پوره‌ها، آدم‌های خیلی مهم و محترمی که من بشناسم‌شان نبودند. من هم بدون این‌که یا دل به دل‌شان بدهم یا مخالف‌شان رفتار کنم برگشتم سربازخانه وعده را مرخص کردم.

س- حمله نکردند به کامیون‌ها؟

ج- نه اصلاً هیچ. نه تنها آنها حمله نکردند بلکه من هم دستور زدن نداده بودم. دیگر دعوایی نداشتیم با همدیگر. برعکس تشویق‌مان هم می‌کردند. هی می‌گفتند زنده‌باد شاه ما هم حرف نمی‌زدیم. نه می‌گفتیم زنده‌باد، نه می‌گفتیم مرده‌باد نه هیچی. برگشتم باغشاه و رفتم پیش مصدق. باغشاه تا خانه مصدق هم راهی نیست.

س- توی خیابان کاخ.

ج- بله کاخ. رفتم آن‌جا. البته آن‌جا آمد و شد زیادی بود. حالا در حدود ساعت ده و نیم یازده است.

س- آن‌جا اتاق کی؟ محافظی چیزی بود؟

ج- سر خیابان یکی دو سه‌تا تانک بود. ممتاز اینا هم بودند ولی من ممتاز را ندیدم. رفتم تو و جریان را به مصدق گفتم گفت، «آقا به عکسش را به من گفتند. می‌گویند شهر در دست ما است.» گفتم اگر گفتند خلاف گفتند، اگر هم قبول ندارید حرف مرا یک آدم بفرستید برود میدان سپه و آن خیابان‌های اطراف و ببینید چه خبر است، شلوغ است.

س- یعنی او خبر نداشت این وقت صبح؟

ج- دروغ می‌گفته بهش ریاحی. گفته شهر در دست ما است. اصلاً در دستش نبود. شروع شده بود در جنوب شهر همین‌طور بکوب بکوب بازار هی می‌ریختند توی خیابان‌ها. البته پول‌هایی که آمریکایی‌ها ما به گذاشته بودند، البته نه زیاد، این جمعیت‌ها راه افتاده بودند مثل شعبان جعفری و مثل کی و کی. من شعبان جعفری را آنجاها ندیدم ولی خب بود، بعداً فهمیدم. بعد مصدق تلفن کرد و به ریاحی گفت آقا ایشان آمده این‌جا این حرف را می‌زند. خودش را هم الان می‌فرستم پیش شما که به شما بگوید. ما را گذاشت در مقابل یک عملی که من دوست نداشتم بروم. ما رفتیم پیش ریاحی. دیدیم نشسته با آقای مهنا که معاون وزارت جنگ بود.

س- مهنا

ج- سرتیپ مهنا نامی بود معاون وزارت جنگ. مصدق که خودش وزیر جنگ بود و یک معاونی برای خودش تعیین کرده بود به اسم مهنا نامی که افسر نیروی هوایی بوده آن هم افسر فنی، حالا نمی‌دانم زنده است یا مرده، نشسته بودند نزدیک ظهر بود داشتند هندوانه می‌خوردند. فکرش را بکنید. شهر منقلب می‌شود آنها نشسته‌اند هندوانه می‌خورند. من ننشستم و ریاحی رو کرد به من و گفت آقا فرمودند که شما بشوید رئیس شهربانی. گفتم آقا رئیس شهربانی را که شما انتخاب نمی‌توانید بکنید، آن تابع وزارت کشور است شهربانی و باید شاه تعیین بکند یا این‌که از طریق وزارت کشور بشود. من جزو وزارت دارایی هستم و باید این ابلاغ به وزارت دارایی بشود و بعد به من بشود. گفت درهرحال این امریه است. ما کاغذ را گرفتیم و رفتیم شهربانی.

س- به امضا کی بود؟

ج- به امضای خود ریاحی حسب‌الامر نخست‌وزیر، در صورتی که حق نداشت او از طرف نخست‌وزیر….

س- یعنی در این بینی که از خانه مصدق شما می‌آمدید پهلوی ریاحی اینها با هم صحبت کرده بودند…

ج- تلفن کرده بودند صحبت کرده بودند و به ریاحی گفته بود که بگذارش رئیس… مدیر رئیس شهربانی بود. ما رفتیم شهربانی دیدیم عجب بساطی است. اصلاً شهربانی سگ صاحبش را نمی‌شناسد و تمام توی آن حیاط پشت شهربانی، ثبت، فریاد زنده پادشاه می‌کشند و از این حرف‌ها….

س- خود افسران و…

ج- خود افسران و خود نظامی‌هایی که آن‌جا بودند

س- پاسبان‌ها.

ج- خب، مأمورین فرماندار نظامی هم داشت. فرماندار نظامی سرهنگ اشرفی بود. ما نه رئیس شهربانی را دیدیم که مدبر باشد، اینها هم در رفته بودند و نه اشرفی نامی، رفتم توی دفتر. من اوضاع را که دیدم برداشتم یک نامه نوشتم به ریاحی و دادم به همین مقدم مراغه‌ای.

س- چرا او، او چه‌کاره بود آن‌جا؟

ج- زیر دست من کار می‌کرد توی گارد مسلح.

س- توی گارد؟

ج- مسلح. من برده بودم یک‌عده از افسران ارتش را، یکی هم این بود. یک نامه نوشتم به ریاحی که چون دستور شما مخالف مقررات بود و اوضاع هم غیرعادی است من از قبول مسئولیت ریاست شهربانی معذورم. امضا کردم گفتم از او هم رسید می‌گیرید. رسید گرفتند و آوردند. گذشت. گذشت و این سروصداها طوری شد که بالاخره مصدق از خانه‌اش دررفت. رفت توی خانه همسایه. نزدیک ظهر تا ساعت دو سه که زاهدی خودش را رساند به شهربانی چون غلط انداز من همیشه معروف بودم که یک آدم ارگانیزاتوری هستم و در شهربانی هم یک آثاری گذاشتم. حتی به خاطر دارم موقعی که رفتم به المپیاد هلسینکی آن‌وقت که رفتم هامبورگ، بعد آمدم هامبورگ البته، رفتم المپیاد هلسینکی یک تلگرافی به من رسید به امضا قوام، همان سی تیر. که شما به ریاست شهربانی منصوب می‌شوید فوراً حرکت کنید. من هم با برادرم تماس گرفتم با متین دفتری در تهران. جواب داد منتظر پست. با پست جواب آمد. چون المپیک بود آن‌جا خیلی سریع پست را می‌رساندند که چی می‌گویی اصلاً یک عکس شاه در تمام تهران پیدا نمی‌شود و سه روز هم بیشتر کابینه قوام دوام نیاورد. قوام هم تحت‌نظر است و توقیف و از این حرف‌ها. ما هم انگار نه انگار این تلگراف به ما رسیده است. جوابی ندادیم و رفتم برای معالجه به هامبورگ که قبلاً توضیح دادم. هر کسی که می‌آمد یک آزمایشی با بنده می‌کرد، شده بودم خوکچه هندی. بعد زاهدی که آمد مستقیم رفت شهربانی، رئیس شهربانی نداشت.

س- شما تماسی با او نداشتید؟

ج- اصلاً هیچ. البته بعضی این را گفتند که من تماس با او هم داشتم. بی‌ربط می‌گویند، تماس نداشتم یا او. والی دیگر واهمه‌ای نداشت رفتم شهربانی را اشغال کردم و می‌ماندم همان‌جا برای چه می‌آمدم بیرون؟ چنانچه تاریخ حکم من بیست و هشت مرداد نیست، تاریخ حکم من سی و یک مرداد است. حکمی که به من زاهدی داده سی‌ویک مرداد است. آن هم نوشتند قید کردند موقتاً. قبول نمی‌کردم می‌گفتم من نمی‌خواهم رئیس شهربانی. هیچی بعد زاهدی که رفت آن‌جا تلفن کرد به منزل من، آن خلعتبری آجودانش به او گفته بود ــ آجودان شهربانی بود. گفت خواهش می‌کنم فوری یکدقیقه بیایید این‌جا. رفتم آن‌جا. گفت جان من، مرگ من ــ با هم دوست بودیم ــ قبول بکن موقتاً که ما بعد به موقع بتوانیم یکی را انتخاب بکنیم. گفتم موقتاً قبول می‌کنم ولی بیش از هفت هشت روز بیشتر نمی‌توانم بمانم. من تازه معالجه کردم به ایران برگشتم دوره‌های زخم معده و آن گرفتاری‌ها و برای من دیگر عملی نیست. البته گفت چشم و بعد از هفت هشت روز هم دوباره استعفا نوشتم و قبول کرد. قبول کرد و علوی مقدم را گذاشت. علوی مقدم جزو آن افسرانی بود که انداخته بودندشان بیرون زمان مصدق به علت سوءسابقه و از این حرف‌ها.

علوی مقدم آمد و بنده هم رفتم سر همان گارد پلیس که بودم. بعد از یکی دو ماه هم مرا وابسته نظامی کردند در رم و رفتم رم. یکی دو سال با بچه‌ها رفتیم رم. یک ساعتی نیم ساعتی زمان مصدق، هشت روزی هم‌زمان زاهدی یا ده روز نه روز جمعاً این ریاست دفعه دوم و سومی می‌شد که بنده شهربانی بودم. دفعه اولی که بودم با رزم‌آرا یازده ماه طول کشید زخم معده پیدا کردم اثر همان‌جا بود. دیگر نمی‌توانستم. چون انسان با یک کار را قبول می‌کند یا نمی‌کند. اگر قبول کرد باید تا سنگ تمام برود تا آخر. هم هستم هم نیستم که درست نمی‌شود. بنده دفعه اولی که رئیس شهربانی بودم شبی چهار ساعت می‌خوابیدم. دو بعد از نیمه‌شب می‌آمدم ساعت شش می‌رفتم پنج می‌رفتم. منزل می‌آمدم یک چرت و ده برو. کار زیاد بود.

س- یعنی وقتی که این اوضاع برگشت و به‌اصطلاح مصدق رفت و شاه آمد شما چه احساسی خودتان داشتید نسبت به این واقعه؟ یعنی خوشحال بودید؟ ناراحت بودید؟‌ بی‌تفاوت بودید؟

ج- آخه می‌دانید شاه… برای یک افسر ارتش قاعدتاً، نه مثل قره‌باغی، اگر یک قسمی خورده باید پایبند به قسمش باشد. یا نباید آن قسم را بخورد یا اگر خورد باید تا آخرش برود. مصدق با من ارتباط خانوادگی داشت و مقایسه شاه با مصدق کار ساده‌ای نیست.

س- نسبت شما با مصدق چه طوری است؟

ج- عموی پدرم است و دخترش زن برادرم.

س- راجع به خود پدرتان توضیح ندادید که چه…

ج- پدر بنده عضو… آخه باید بروم جلوتر.

س- بفرمایید.

ج- این دفتری که می‌گویند از این‌جا شروع می‌شود که سابقاً به وزارت دارایی، وزارت مالیه بعد دارایی شد، به وزارت مالیه سابق قبل از این‌که مالیه هم بشود می‌گفتند وزارت دفتر. وزارت دفتر مقصود همان وزارت دارایی بود. ما دو سه پشتمان همیشه وزیر دارایی بودند. پدر مصدق میرزا هدایت وزیردفتر است. او بیست سال وزیر دارایی بود. بعد به پسرش میرزاحسین وزیردفتر که جد من باشد می‌رسد که برادر مصدق باشد آن‌هم همین مدت وزیر دفتر بود. اینها هم وزارتخانه توی خانه‌های‌شان بوده. سازمان‌های سابق مثل حالا نبوده وزارت دارایی مثل حالا وجود نداشته. پدر من هم که یک آدم وسواسی و خیلی منظم و مرتب بوده پدرش مرحوم میرزاحسین وزیردفتر می‌گذاردش معاون خودش. در تمام دوره ریاست وزارت دارایی یعنی وزیر دفتریش پدر من معاونش بود. بعد از این‌که او فوت می‌کند و می‌رود پدر من کاریرش را عوض می‌کند. اوایل رئیس کمیسیون تطبیق حواله‌جات بود یک اداره مخصوص بود در وزارت دارایی که این حواله‌جات را تطبیق می‌کردند با قوانین. آنها را من سرم نمی‌شود. بعد منتقلش کردند زمان داور به سمت مستشار دیوان عالی کشور که تا آخر عمرش هم در همین پست بود که در همین پست مرحوم شد.

س- اسمش؟

ج- محمود عین‌الممالک دفتری. البته بعد ما به همین علت این برادرم، برادر دومیم هنوز اسم و فامیل در ایران مد نشده بود، اغلب لقب داشتند و اگر هم لقب نداشتند همه به اسم کوچک شان می‌خواندند. پدرم عین‌الممالک بود بعداً که شد دفتری، شد محمود دفتری. در همان مستشار دیوان عالی کشور بود زیر نظر دادگستری تا روزی که بیچاره مرحوم شد. درست مرحوم شدن او (با تولد) با فرهاد دو روز اختلاف دارد. یعنی پدر من دو روز زودتر از این‌که فرهاد به دنیا بیاید مرحوم شد، یعنی چهل سال و سه سال پیش.

س- آن‌وقت دکتر متین دفتری برادرتان است.

ج- بله

س- خب چطور است که فامیل‌تان با هم… چون متین دفتری…

ج- بله حالا عرض می‌کنم. همان‌طور که عرض کردم سابقاً اسم فامیل مد نبود. القابی مثل همین عین‌الممالک و عین‌الدوله و عین‌السلطنه و عین‌الفلان از این القاب از دربار می‌دادند و اسم کوچک‌شان را هم دیگر استفاده نمی‌کردند می‌گفتند عین‌الممالک یا عین‌الدوله یا عین‌السلطنه. متین دفتری هم چون در همان دوران سن و سالی داشت یعنی جوانی بوده پدرم برایش لقب متین‌الدوله می‌گیرد، به اسم متین‌الدوله بوده. بعد که رضاشاه آمده و القاب را موقوف کرد و گفت میرزا و آقا و خان و از این حرف‌ها دیگر موقوف و اسم فامیل مد شد متین دفتری دید که خب یک شهرتی پیدا کرده به اسم متین‌الدوله متین‌اش را نگه داشت و دوله‌اش را ول کرد و چه بسا به دفتری شد متین دفتری.

س- راجع به به‌اصطلاح موقعیت خودتان در زمان بیست و هشت مرداد صحبت بود که کار به این‌جا کشید که توضیح می‌فرمودید که از یک طرف با مصدق فامیل بودید و از یک طرف…

ج- خب بله. من اضافه بر ناراحتی مزاج یک ناراحتی وجدانی هم داشتم چون من نمی توانستم درعین‌حال با مصدق باشم و هم با مخالفین مصدق باشم. درعین‌حال افسر ارتش بودم نمی‌توانستم تعهد اخلاقی‌ام را که داشتم ول بکنم. به این جهت نه مایل بودم رئیس شهربانی این باشم و نه رئیس شهربانی آن باشم. چون از این شغل متنفر بودم چنانچه هنوز هم هستم. علت این بود.

س- ولی ظاهراً شما هم احساس می‌کردید که نخست‌وزیری مصدق زیاد موفق نبوده.

ج- یعنی تنها موفقیتش ملی کردن نفت بود و موفقیت دیگری نداشت. البته موفقیت دیگری هم برایش درست کردند و گفتند واردات و صادرات را با هم تطبیق داده، به اندازه‌ای وارد می‌کرده که صادر می‌کرده تنها موقعی بوده که مملکت یک بودجه متعادلی داشت. اینها البته بود. آن چیزی که بود باید گفت. البته این ریخت و پاش‌ها هم نبوده. ارتش آن‌موقع فرض کنید بودجه‌اش خیلی محدود بوده. بعدها که شاه آمد و ارتش را تقویت کرد و میلیاردها دلار اسلحه خریدند و وسایل خریدند و تغییرات دادند. یعنی زمان مصدق حقوق‌ها خیلی کم بود و سطح زندگی خیلی پایین‌تر بود و این تشریفات اصلاً نبود. خب این دو ساله البته ایشان یک قوانینی گذراند قوانینی که خودش وضع می‌کرد البته، مجلسی وجود نداشت.