روایتکننده: تیمسار سرلشکر محمد دفتری
تاریخ مصاحبه: ۱۳ مارچ ۱۹۸۳
محلمصاحبه: شهر پاریس ـ فرانسه
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
نوار شماره: ۱
خاطرات تیمسار سرلشکر محمد دفتری ۱۳ مارچ ۱۹۸۳ در شهر پاریس، مصاحبه کننده حبیب لاجوردی.
س- تیمسار اگر ممکن است این خاطرات را به این ترتیب شروع کنیم که بنده از شما تقاضا کنم یک خلاصهای از سوابق خانوادگی خود سرکار و دوران تحصیلیتان و آغاز ورودتان به کار ارتش بیان بفرمایید.
ج- به طور خلاصه اگر بایستی عرض کنم اینطور شروع میکنم که از یک خانواده قدیمی ایرانی که شهرت زیادی دارد به دنیا آمدم و تحصیلات مقدماتیام را در خود ایران و بعداً در مدرسه متوسطه فرانسه در ورسای و بعداً در دانشکدهی افسری سن سیر (St.Cyr) در فرانسه به پایان رساندم. بعد از خاتمه تحصیلات به ایران مراجعت کردم و با درجهی ستوان دومی مشغول کار شدم. البته محل کار من خوشبختانه یا متأسفانه شروعش از تهران نبود، شروعش از آذربایجان بود و بعد از دو سال اقامت در آذربایجان به تهران مستقل شدم و در لشکر دوم ارتش شاهنشاهی ادامهی خدمت دادم.
س- این چه سالی بود قربان؟
ج- این در ۱۹۲۸ مدرسهی سن سیر (St.Cyr) را تمام کردم.
س- ۱۹۲۸؟
ج- ۱۹۲۸ فرنگی بله مسیحی. و ادامهاش دیگر معلوم است دیگر ۲۹، ۳۰، ۳۱ در آذربایجان و در تهران در لشکرهای مختلف خدمت کردم. و بعداً اعلیحضرت رضاشاه کبیر برای اصلاح دانشکدهی افسری اقدامات مفصلی انجام داد که با استخدام یک هیئت فرانسوی برای مربیگری در دانشکدهی افسری و چه ساختمانهای مفصلی در آنجا شروع شد و البته چندین سال ادامه داشت. بهطور خلاصه بیشتر مدت خدمت من در دانشکدهی افسری بود شاید قریب به ۱۴ سال. بعد تا درجه سرهنگی هم در دانشکدهی افسری بودم و بعد از دانشکدهی افسری طبق تقاضای تیمسار مرحوم سپهبد رزمآرا به سمت فرمانده دژبان پادگان مرکز منتقل شدم و در این سمت هم اگر اشتباه نکنم چهار پنج سال فرماندهی این قسمت را عهدهدار بودم و در مواقع حساس که اوضاع مملکت خیلی سروسامانی نداشت در این پست به عقیدهی خودم به سنگ تمام خدماتی کردم که اغلب همقطاران واقف هستند.
در سمت فرماندهی دژبان خاطره مخصوصی دارم که قابل ذکر است آن این است که یکروزی محمدرضاشاه به دانشگاه تهران آمدند و این همان روزیست که نسبت به ایشان سوءقصد شد و سوءقصد کننده که به نام فخرآرایی بود ایشان با کارت خبرنگاری روزنامه پرچم اسلام بنا به توصیهی آیتالله کاشانی با داشتن آن کارت خبرنگاری وارد دانشگاه شد. درست به خاطر دارم جلوی دانشکدهی حقوق یک چندتا پله بود روی یکی از پلهها ایستاده بود به محض اینکه اعلیحضرت از اتومبیل پیاده شد درست پنج شش قدمی اعلیحضرت شروع به تیراندازی کرد و به اندازهای این تیراندازی ماهرانه بود که فقط میشود گفت معجزه شاه را نجات داد. سه تیر اول به برآمدگی کلاه کاسکت شاه هدفگیری شد که هنوز این کلاه مثل اینکه اگر نمیدانم از بین نبرده باشند در باشگاه افسران در تهران وجود دارد و تیر چهارم به لب بالای شاه اصابت کرد که لب شاه را درید و بهطوریکه لب پایین افتاد. همین موقع بود که شاه خم شد و تیر پنجم به پشت شاه اصابت کرد ولی البته داخل بدن شاه نشد، بعد فهمیدیم که داخل بدن نشده. من در همین موقع با عجله هر چه تمامتر خودم را به شاه رساندم و ایشان را بغل کردم و توی اتومبیل شاه که همانجا حاضر بود بردم و به رانندهی شاه که امیر صادقی نامی بود گفتم برویم به یک بیمارستان. شاه البته قبل از اینکه من این حرف را بزنم خودش علاقهمند بود که برویم پیش پروفسور عدل گفتم قربان امروز تعطیل است ممکن است عدل منزلش نباشد. گفت پس چهکار کنیم؟ گفتم برویم به یک بیمارستانی که دایر باشد. گفت کجا؟ گفتم بیمارستانهای یوسفآباد بیمارستانهای ارتشی هستند یوسفآباد. ایشان هم اظهار داشتند که خیلی خوب برویم آنجا. در همین موقع هم خون فوران داشت طوری که تمام لباس و دستکش و حتی دستمالی که خواستم جلوی خونریزی را بگیرم هنوز به خاطره آن روز در ایران باقی است. بالاخره رسیدیم به بیمارستان. خواستیم زیربغلش را بگیریم اظهار کرد که نه نه خودم میروم. ما میترسیدیم که بخورد زمین ولی او به روی خودش نمیآورد. بالاخره رسیدیم به توی بیمارستان تمام این اجزای بیمارستان متوحش با دیدن این قیافهی شاه خونین قیافه من هم بدتر از او.
س- دکتر اقبال هم بود؟
ج- حالا عرض میکنم. دکتر اقبال آنموقعی که من سوار شدم در دانشگاه خودش را به اتومبیل آویزان کرد دوید خودش را به اتومبیل آویزان کرد من با یک دست شاه را در بغل داشت با یک دست هم اتومبیل را باز کردم که ایشان بیاید تو و آمد تو، آمد تو شاه در بغل من اقبال سمت راست من و ادامه میدادیم به حرکتمان تا بیمارستان. در بیمارستان دکتر نجفزاده که بعدها سرتیپ شد ایشان افسرنگهبان بود البته ما فوراً داخل اتاق عمل شدیم اولین کاری که کردیم با کمک دکتر اقبال و من شاید یکی دوتا پرستاری که آنجا بودند کت شاه را درآوردیم زیرش یک پولیور کشمیر زردرنگ بود آن را هم درآوردیم بعد پیراهنش را درآوردیم.
س- نبریدید. درآوردید اینها را؟
ج- بله درآوردیم. بعد زیرپیراهنیاش را درآوردیم بعد همش با عجله اینکار را میکردیم برای اینکه ببینیم این چیز پشت چیچی است. چون جلویش را میدیدیم که لب است ولی عقبش را ما نمیدیدیم که این گلوله فرو رفته پاره کرده بود آن فرنجش را پاره کرده بود. وقتی رسیدیم به آن جای زخم دیدیم فقط مثل اینکه با یک سوهان با فشار روی بدنش رد کرده باشند گلوله اینطوری رد شده بود.
س- از آن پشت رد شده بود.
ج- از آن پشت رد کرده بود. یک کمی پوست آب خون مانندی چیز کرده بود. در همین موقع من خیلی ناراحت شدم یعنی اختیار حرف از دستم در رفت به شاه گفتم که «الحمدلله که سلامت هستید چیز مهمی نیست این پشت و ما کراراً راجع به این لانه فساد که دانشگاه باشد»، آنوقت چپیها آنجا خیلی فعالیت داشتند، «گزارشاتی داریم ولی متأسفانه هیچکس گوش نکرد.» شاه به من رو کرد و گفت «عصبانی شدید؟» گفتم «قربان یک خورده هم بالاتر بروید از عصبانی بالاتر دیوانه شدم.» گفت، «نه دیوانه نشو. برو دانشگاه خبر کن که ما الحمدلله سلامت هستیم.» بنده هم اجرای امر کردم بیرون حالا آمدن با اتومبیل شاه آمده بودم برگشتن که با اتومبیل شاه نمیتوانستم بروم همهی مردم منتظر بودند که شاه را آن تو ببینند تصادفاً شاهپور غلامرضا رسید.
س- او آمده بود به دانشگاه؟
ج- به دانشگاه آمده بود. ولی منتهایش اولین تیری که دررفت تمام دررفتند یکیاش هم همان بود.
س- راست است عدهای زیر ماشین قایم شده بودند؟
ج- رفتند توی دالان دانشگاه. فقط دکتر سیاسی مانده بود آنجا که داشت خیرمقدم عرض میکرد. بنده و صفاری بودیم یک خرده دورتر ایستاده بودیم تا خودمان برسانیم به شاه اینها همهاش حدود چند ثانیه است تق تق تق تق تق، بله بعد من از اتومبیل شاهپور غلامرضا استفاده کردم البته در موقع عادی نمیشد اینکار را کرد آنموقع دیگر نه کنترل اعصابم را داشتم دیگر حفظ ظاهر لازم نبود. رفتم صاف توی اتومبیل شاهپور غلامرضا گفتم برو. یک نگاهی به من کرد صورت خونآلود دست خونآلود گفت لابد یک اتفاق مهمی افتاده. گفت کجا بروم؟ گفتم برو دانشگاه او هم زود راه افتاد و رفتیم دانشگاه. رفتیم دانشگاه همان سنی که دانشگاه را ترک کرده بودیم همان سن باز بود. یعنی چندتا عکاس روی پلهها بودند از بقیهالسیفشان. آن فخرآرایی هم که تیراندازی به شاه کرده بود معلوم میشود تیمسار صفاری به پایش یک گلوله زده بود و افراد گارد هم با قنداق به مغزش زده بودند مغزش را داغون کرده بودند روی یک سراشیبی چمنی بود آنجا چهار چنگوله افتاده بود.
س- مرده بود.
ج- بله مرده بود. یک دو دقیقه بعدش مرده بود. اینطور که گفتند میخواسته است دربرود. کجا دربرود؟ نمیتوانست دربرود. درهرحال اینطور شهرت پیدا کرد. من شخصاً در آن دقیقه آنجا نبودم. بعد صفاری آمد جلوی من با آن لهجهی رشتیاش گفت، «جان بنده بگو چه شده است چه اتفاقی افتاده است؟» گفتم هیچی الحمدلله شاه سلامت هستند و من هم به همین جهت برگشتم که از سلامتی ایشان تمام این مدعوین که توی سالن دانشگاه نشستند، آخر سالن دانشگاه پر بودند از تمام مدعوین که توی سالن دانشگاه نشستند، آخر سالن دانشگاه پر بودند از تمام مدعوین، طبق دستور خودشان مژده سلامتی ایشان را بدهم و بروم عقب کارم. دو قدم بعدتر آقای بهرامی نامی بود که رئیس این آگاهی بود آنوقت مال شهربانی او آمد گفت تکلیف ما چیست؟ گفتم تکلیف شما را از رئیس خودتان بپرسید که رئیس شهربانی است آنجا ایستادند. از من میپرسید؟
س- رئیس شهربانی کی بود؟
ج- صفاری
س- صفاری رئیس شهربانی بود
ج- سرتیپ صفاری. بعد رفتم داخل سالن. یک سکوت عجیبی در سالن حکمفرما بود. مخصوصاً بعد از اینکه قیافه من، من خودم هم ندیده بودم توی آیینه، دست خونی لباس خونی این خونی که از شاه ریخته بود به همهی جای من ریخته بود صورتم خونی و یک موزیکی که قاعدتاً همیشه وقتی که شاه میآید سلام شاهنشاهی میزند آنها هم داشتند کوک میکردند بنگبنگ بنگ کوک میکردند. من هم عصبانی رویم را برگرداندم گفتم خفه شوید آنها هم ساکت شدند. ساکت شدند حالا این بیشتر مردم را جمعیت مدعو را ناراحت کرد. بعد به طور خلاصه به آنها گفتم من از طرف شخص شاه مأموریت دارم که بیایم از سلامتیشان آقایان را مستحضر بکنم الحمدلله وضعی را که دیده بودم تعریف کردم برایشان. فقط یک خراشی بود در پشت و یک ناراحتی هم روی لب تمام تیرها به هدر رفته بود. این از بس تیرانداز ماهری بوده اگر یک خورده دستش را پایینتر میگرفت شاه جابهجا مرده بود. ولی سه تا تیر به این برآمدگی کاسکت شاه خورده بود که به هدر رفته بود تیر چهارم به لب و تیر پنجم هم به پشت که شاه دولا شده بود به پشتش اصابت کرده بود که خوشبختانه مؤثر واقع نشده بود. بعد از توضیحات لازم که خیلی از این آقایان قبول نکردند.
س- فکر کردند که؟
ج- فکر کردند شاه تمام کرده من دروغ میگویم حتی یکی دو نفرشان خوب یادم میآید که الان هم اینجا هستند یکیشان آقای دکتر امینی یکیشان هم آقای فروهر که مرحوم شده. چون با آنها دوست بودم مرا کشیدند کنار قسمم دادند جان من نمیدانم فلان که راستش را بگو. گفتم اگر غیر از این بود من اینجا نمیآمدم اینجا کاری نداشتم، و بعضی اشخاص دیگر که باز توی دالان به من برخوردند. بعد به آقای بهرامی و صفاریان گفتم که شهر در حال التهاب است این خبر کموبیش به گوش مردم رسیده و خوب است که این آقایان را زودتر مرخصشان کنیم دربها را بسته بودند تمام این رجال مملکت را آنجا توقیف کرده بودند.
س- در را بسته بودند؟
ج- بله در را بسته بودند یک نفر را نگذاشتند برود بیرون یک نفر را نگذاشتند بیاید تو، خب آقا این چه تصمیمی است؟ درهرحال اینها را بگذارید بروند اینها که مقصر نبودند تیراندازی که از طرف اینها نشده بوده. بالاخره تیمسار صفاری به من گفت شما قبول مسئولیتش را میکنید؟ گفتم من قبول مسئولیتش را هم که میکنم هیچی، حتی مینویسم در را باز کنید همه بروند. در را که باز کردند هجوم این اشخاصی که با لباسهای عجیب و غریب استاد دانشگاه نمیدانم قرمز و آبی و سبز اینها ریختند بیرون هر کسی ماشینش را سوار شد و رفتند من هم رفتم به محل کارم که دژبانی باشد. در همین موقع که رسیدم به دژبانی چون خبر منتشر شده بود چه از رادیو چه شفاهاً دهن به دهن، تیمسار رزمآرا آمد به دفتر من، ایشان در این موقع رئیس ستاد بود، اصولاً در اینجور مجالس مقصودم تعریف از ایشان نیست، چون مرد کار بود عوض اینکه بیاید توی این مراسم شرکت کند هی بنشینند و پا شوند سلام و تعارف بکند میرفت دفترش و کار میکرد. چون شبی چهار ساعت فقط میخوابید ۲۰ ساعت کار میکرد. ایشان فوراً آمد آنجا.
س- دفاترتان نزدیک بود؟
ج- بله؟
س- محل دفاتر به هم نزدیک بود؟
ج- بله دژبانی با ستاد ارتش ۵۰ قدم راه بود. چون تعطیل هم بود ستاد ارتش کار نمیکرد. ولی دژبانی ما ۲۴ ساعت کار میکردیم. آمد آنجا و اولین حکمی که نوشت، نوشت به من با خط خودش که من به سمت فرماندار نظامی تهران منصوب میشوم امضا کرد حسبالامر جهانمطاع در صورتی که جهانمطاع…
س- توی بیمارستان.
ج- توی بیمارستان نه، بعد از یک ربع از بیمارستان مرخص کردند پانسمان کوچکی نجفزاده کرد و مرخص شدند. مرخص شدند رفتند شاه آمد رفت کاخ. همانموقع که من دژبانی رسیدم شاه هم رسید به کاخ پهلوی تختخوابش بود. بله بعد البته تا اینجایش طبیعی بود بعد از یک نیم ساعت یک ربعی رزمآرا یک لیستی از رکن دوم برایش آوردند برای توقیف اشخاص. ما دیدیم عجب لیستی است. عجب ما میشویم شمر صحرای کربلا. البته خیلیهایشان این اشخاص همیشه جزو لیست سیاه بودند و خیلیهایشان برای من تازگی داشت مثلاً قوامالسلطنه. اول از همه قوامالسلطنه این مرد توی خانهاش نشسته بود کاری نداشت کارهای نبود. دومیاش دکتر مصدق که عموی من باشد تبعید به احمدآباد لیست مفصلی بود که ۴۰ ـ ۵۰ نفر بودند.
س- کنارش هم نوشته بودند که چه عملی انجام بشود تبعید زندان؟
ج- تبعید زندان بازداشت. تبعیدیشان فقط مصدق بود به احمدآباد بقیهشان همه
س- قوام هم قرار بود برود زندان؟
ج- برود زندان. بنده دیدم اگر چنانچه این لیست را عملی کنم درست میشوم شمر صحرای کربلا.
س- تقریباً توی لیست چند نفر بودند؟
ج- ۵۰ نفر بودند، پنجاه و دو سه نفر بودند. لنکرانیها نمیدانم کیها، هر کسی یک مارک چپی به او میخورد نوشته بودند. در همین موقع سپهبد احمدی که وزیر جنگ بود او هم آمد توی دفتر، دفتر ما شد ستاد عملیاتی. صفاری هم آمد و صفاری آنجا یک ورقهای نشان داد که من گرفتم خواندم یک کارتی بود که سید ابوالقاسم کاشانی به روزنامهی پرچم اسلام نوشته بود که آورندهی این کارت از دوستان بسیار نزدیک من است و به ایشان کارت خبرنگاری روزنامهی پرچم اسلام بدهید که به وسیلهی همان کارت خبرنگاری وارد دانشگاه و وارد شدن همانا و این عملی هم که انجام داد همان بود.
س- خاطرتان هست که این کارت چند وقت قبل از ۱۵ بهمن نوشته بود چند روز و چند هفته بوده؟
ج- تاریخ آن به نظرم نمیآید ولی البته تازگی داشت. این شاید هفت هشت روز قبل نوشته شده بود.
س- پس این خبرنگار با سابقهای نبوده که مثلاً بارها…
ج- نخیر ساختگی بود. رفته آنجا جزو فدائیان اسلام بوده است اصلاً جزو دارودسته سید ابوالقاسم کاشانی بودند نواب صفوی و واحدی و این اشخاص. بله
س- این توی جیب طرف بود این کارت کجا بوده؟
ج- توی جیبش بوده. وقتی که جنازه را خواستند ببرند مطابق معمول مأمورین انتظامی جیب طرف را میگردید هر چه کاغذ چیزی باشد جمع میکنند. این را جمع کردند و حتی هنوز در دوسیهاش در تهران اگر از بین نبرده باشند وجود دارد. و در همین موقع سرلشکر احمدمیرزا خسروانی ایشان که تصادفاً خیال میکنم هنوز زنده باشد در تهران هست نمیدانم خیال میکنم زنده است، ایشان وارد شد. معاون رزمآرا بود معاون ستاد ارتش بود. بنده از موقعیت استفاده کردم به رزمآرا تذکر دادم یا خواهش کردم که من چون شغل اجراییام خیلی سنگین است و بیش از هشت نه هزار عده متفرق در شهر مشغول زد و خورد همیشه مشغول رتق و فتق امور هستیم نمیرسم به هر دو کار هم فرماندار نظامی هم رئیس دژبانی نمیتوانم باشم این است که اجازه بفرمایید این شغل را بدهند به آقای احمد میرزا، تیمسار هم که همانجا نشسته بود خیلی هم ناراحت شد. رزمآرا هم چون همیشه تصمیمهایش سریع بود گفت، «یقین؟» تکیه کلامش هم همش همین یقین بود گفت «یقین راست گفتید» فوراً برداشت نوشت تیمسار سرلشکر خسروانی شما از این ساعت به سمت فرمانداری نظامی تهران منصوب میشوید و مشغول کار میشوید یکهمچین عنوانی دادند دست او.
س- حکم شما باطل شد؟
ج- بنده هم استفاده کردم تمام آن احکامی که نوشته بودنم که ببرند اشخاص را توقیف بکنند همه را برداشتم دادم، ماشین نویس مال خودمان بود دیگر دادیم ماشین عوض کردند به امضای خسروانی تمام این، منتهایش مأمورین از من بودند چون فرماندار نظامی هیچوقت فرماندهی را ندارد. یک افسری را میگذارند فرماندار نظامی و ایشان هم کاغذها را نامههایی را که راجع به توقیف و تبعید اشخاص نوشته شده بود امضا کرد به وسیله مأمورین برای اجرا به دست مأمورین دادند. این نکته قابل توجه این است که مأمورینی که اعزام میشدند چون از طرف دژبانی اعزام میشدند ولی به سمت نماینده فرماندار نظامی افسرانی را تعیین میکردیم برای توقیف یا تبعید اشخاص که متناسب با شئونات آن طرف باشد. یکی دو نفر از افسرانی که یادم میآید یکی مأمور قوامالسلطنه بود که به او تذکر دادم سرگرد متینی نامی بود که اولاً میروی آنجا با ادب باش و خیلی با احتیاط و احترام رفتار کن و صبر کن ببین چه میخواهد چه نمیخواهد البته مأموریت را انجام بده. ایشان هم همین کار را کرده بود و قوامالسلطنه هم از این موقعیت استفاده کرده بود و تلفناً با ملکه مادر تماس گرفته بوده بعد ملکه مادر هم یا با خود شاه یا مستقیماً دستور صادر میشود که قوامالسلطنه را توقیف نکنید. درنتیجه مأمورین برگشتند بدون اینکه بیاحترامی کرده باشند و کسی را توقیف کرده باشند.
ولی مأمورینی که برای سید ابوالقاسم کاشانی فرستادیم چون سید ابوالقاسم کاشانی دست به فرارش خیلی خوب بود. چنانچه به سوابقش مراجعه بکنید این همیشه نیم ساعت قبل از اینکه بروند سراغش درمیرفته. به مأمورین سفارش کرده بودیم که خانههای اطراف را هم تمام محاصره کنید قبل از ساعت ۱۰، چون فرماندار نظامی اعلامیهاش این بود که از ۱۰ به بعد عبور و مرور در شهر قدغن است. و همین کار را هم کرده بودند چندین نفر در خانههای اطراف پشت بامهای اطراف خانهها را گرفته بودند… و سید ابوالقاسم کاشانی را در روی پشتبام خانهی همسایه گرفتند. هیچ انتظار نداشت. فکر میکرد اگر از اینجا دربرود میتواند برود دیگر ناپدید بشود. او را گرفتند و آوردند. او را گرفتند و آوردند بعد از این را درست نظرم نیست ساعت یازده بود ده و نیم بود یازده بود شاید هم یازده گذشته بود مأمورین آمدند و آن افسر مأمور توقیف سید ابوالقاسم آمد گزارش داد که سید ابوالقاسم را در روی پشتبام همسایه گرفتیم.
س- خانهاش تقریباً کجا بود؟
ج- خانهاش سرچشمه پاچنار (پامنار) او را گرفتیم و آوردیم. من هم برای اینکه سید را تا آن تاریخ به قول فرنگیها Tête-a-tête ندیده بودمش. وصف او را شنیده بودم ولی با قیافهاش از بس عکسش توی روزنامهها افتاده بود آشنا بودم. هیچوقت با هم تماس نزدیک نداشتیم. رفتم به سید ابوالقاسم گفتم البته با، یک مرد پیرمردی بود دیگر. پیرمردی بود بعد از سلام و علیک گفتم که برو به اربابهایت بگو یک رلی را به تو بدهند که با سن تو بخورد. هستند روحانیون دیگری هم که همین کار شما را میکنند منتهایش رلشان را برای سنشان انتخاب میکنند. گفت «مثلاً کی؟» گفتم بهبهانی، آیتالله بهبهانی یک بازار تهران را اداره میکند از خانهاش هم تکان نمیخورد پولها را هم میگیرد میزد توی جیبش و رلش هم همین است با یک اشاره یک کارهایی میکند طرف نمیشود. به او برخورد گفت «مرا با بهبهانی مقایسه میکنید؟» گفتم بله حق با شما است قابل مقایسه نیستید او خیلی بهتر از شما است. بعد گفتم دلیل مدعایم کارتی است به خط شما الان برای شما میآورم، برگشتم توی آن دفترم روی میز آن کارتی که تیمسار صفاری ارائه داده بود برداشته بردم پیشش. نگاهی به کارت کرد رنگ و رویش پرید، خط خودش بود دیگر تازه هم نوشته بود یادش هم نرفته بود. من دیدم چیزی نمانده سکته بکند.
البته مصاحبه بنده با ایشان تماس بنده با ایشان بیش از همان هفت و هشت ده دقیقه طول نکشید که بعداً طبق دستور باز تیمسار سپهبد رزمآرا که خیلی اهل تصمیم سریع بود نامهای نوشت، چون نامه بعداً البته تلگراف شد بهعنوان سرهنگ فولادوند فرمانده لشکر کردستان به او نوشت، «سرهنگ فولادوند بدین وسیله سید ابوالقاسم کاشانی، دیگر نه آیتالله برایش گذاشته بود نه چیزی، اعزام گردید. ایشان را در قلعه فلکالافلاک زندانی و منتظر دستور ثانوی باشید.» امضا رزمآرا. این تلگراف را هم فرستادند به ادارهی دفتر رمز ستاد ارتش آنها هم با رمز همینطور مخابره کردند. و بعداً ما سهتا جیب تهیه کردیم برای بردن سید ابوالقاسم از تهران به قلعه فلک الافلاک و تحویلش به سرهنگ فولادوند. علت سهتا جیپ هم این بود. این بود که یکی همه هر سه هم بیسیم داشتند یکی جلو میرفت اکتشاف میکرد که خبری نیست چون شب دیروقت بود یکی هم وسط بود که خود سید ابوالقاسم تویش نشسته بود یکی هم عقب میآمد که عقب خبری نباشد. این سه جیپ حرکت کردند رفتند و حدس ما هم صائب بود چنانچه سید ابوالقاسم کاشانی از افسری که مأمور اعزامش بود به قلعه فلکالافلاک خواهش کرده بود به محض اینکه ما رسیدیم به حضرت معصومه بگذارید من دو رکعت نماز بگذارم. ما هم غافل از این کارش نبودیم به افسرهای مربوطه سفارش کرده بودیم که اگر همچین خواهشی کرد چون از قم ناچار هستید رد بشوید به او جواب بدهید که چشم به محض اینکه ما به قم رسیدیم شما را خبر میکنیم که دو رکعت نماز به جای بیاورید. سید ابوالقاسم کاشانی همهاش منتظر بوده که در قم اینکار بشود ولی غافل از اینکه دهها کیلومتر از قم بیرون رفته بودند توی بیابان برهوت به او گفته بودند آقا اینجا قم است توی تاریکی شب، این چشمش را باز کرده گفته بود….
س- چشمش را بسته بودند؟
ج- نخیر ابداً. تاریک بوده شب هی عقب گنبد بارگاه حضرت معصومه میگردد گفتند که شما درست متوجه نیستید آن را از دور ما میبینیم چشمتان درست کار نمیکند همانجاست در صورتی که ۱۰ کیلومتر ۱۵ کیلومتر از قم دور شده بودند. به طور خلاصه این حرکت ادامه پیدا میکند تا نزدیک ظهر فردایش سید ابوالقاسم کاشانی را تحویل میدهند به سرهنگ فولادوند و طبق دستوری هم که به او قبلاً رسیده بوده به طور رمز ایشان هم منتظر بوده و سید ابوالقاسم کاشانی را به قلعه فلکالافلاک که خیلی معروف است، من البته آنجا را ندیدم تحویل میدهند. روز بعدش با یک طیاره دیگری که از طرف نیروی هوایی ایران تعیین شده بود آن میرود به آنجا و سید ابوالقاسم را برمیدارند و او را میبرند تبعیدش میکنند به بیروت، که برای من هنوز هم که هنوز است جای ابهام است که چطور آنجا که تصادفا مرکز بزرگ شیعیان است آنجا، درهرحال آنجا مدتی بود تا بعدها در کابینهی خود رزمآرا که من رئیس شهربانی بودم سید ابوالقاسم کاشانی برگشت به تهران با سلام و صلوات واردش کردند بعدها این اتفاق در سال….
س- ۱۳۲۷.
ج- ۲۷ و رزمآرا در سال ۲۹ رئیس شهربانی شد (نخستوزیر شد) یعنی تقریباً دو سال یک سال و نیم در تبعید بود در بیروت و در موقعی که رزمآرا نخستوزیر شد شاید ماه دوم و سوم بود که سید ابوالقاسم کاشانی آمد و مشغول فعالیتهای قبلیاش شد.
س- شما در جریان نبودید که چه شد او را برگرداندند؟
ج- نخیر. هیچ بعداً هم نفهمیدم. البته بعدها وارد جبهه ملی شد و با دارودستهی مصدق و جبهه ملی همکاری داشت تا اینکه اواخر حکومت مصدق انشعاب شد یک عدهای از جبهه ملی خارج شدند یکیاش خود سید ابوالقاسم کاشانی بود دارودستهاش مکی بود بقایی بود چند نفر دیگر، حائریزاده بود اینها همه از جبهه ملی خارج شدند.
س- شما تماستان آنجوری با رزمآرا نبود که این جور سؤالات را بپرسید که آقا مثلاً…
ج- حالا اجازه بدهید. شناخت رزمآرا به خصوص با روابط حسنهای که با من داشت و بیپروا با من صحبت میکرد و من هم آدم بیهوشی نبودم قاعدتاً باید در این مدت میفهمیدم که چه شد که اینطور شد. ولی تا به امروز هم من نفهمیدم. تا امروز هم بنده نفهمیدم چنانچه خود رزمآرا هم به دست فدائیان اسلام کشته شد و همان دارودسته سید ابوالقاسم کاشی که رئیس فدائیان اسلام بود با نواب صفوی و اشخاص دیگر به دست خود آنها در مسجد شاه به قتل رسید.
س- نظر سرکار راجع به این شایعهای که هنوز زنده است و از بین مثل اینکه نمیخواهد برود که رزمآرا دست داشته در سوءقصد به شاه و به این علت حضور نداشته به این علت عرض کنم که آن ضارب را در همانجا کشتند که نگوید کی مأمورش کرده بوده راجع به این شایعه شما چه نظری دارید؟
ج- ضارب شاه را؟
س- بله همان فخرآرایی.
ج- اولاً ضارب شاه را اینطور که بعدها روشن شد و پروندهاش هم موجود است نشان داد که جزو فدائیان اسلام است و آن روزنامه هم که عرض کردم روزنامهایست به اسم پرچم اسلام یک روزنامه مذهبی بود اینها همه با همدیگر میخواند. و ثانیاً رزمآرا هیچوقت در تمام این مدت خدمتی که من با او کردم یعنی پنج و شش سال رئیس دژبانی یک سال رئیس شهربانی هیچوقت غیر از خدمت به شاه و علاقه مخصوص به خدمت به شاه، از او من چیزی حس نکردم. هیچ دلیلی هم ندارد که امروز بعد از نمیدانم چند سال است بخواهم به عکسش را بگویم. البته خیلی چیزها گفتند ولی بعدها روشن شد که در حکومت مصدق، رزمآرا را مهدورالدم خواندند گفتند قتل او واجب بوده و قاتل را تبرئه کردند و آزاد کردند. در صورتی که در تاریخ سابقه نداشته، قاتل یک نخستوزیری را لااقل چند سال حبسش کنند. یک ماه دو ماه بعد از این اتفاق با اسلام و صلوات مجلس شورای ملی رأی داد و آقای خلیل طهماسبی را مرخصش کردند. که بعد هم یک مسافرتی هم به نجف کرد و برگشت به ایران در قضیه سوءقصد به علاء که نخستوزیر بعد از رزمآرا بود، دو ماه سه ماه بیشتر نخستوزیر نبود، در آنجا به علت ضربه کوچکی که به کلهی علاء خورده بود سهتا چهارتا از فدائیان اسلام را اعدام کردند که یکیاش همین خلیل طهماسبی بود.
س- پس به نظر سرکار تیراندازی که تیمسار صفاری کرده بود به فخرآرایی این یک امر برنامهریزی شده نبوده؟
ج- ممکن نبود. چپیها ممکن بود برنامه داشتند چون در همان روز که شاه در دانشگاه مورد سوءقصد قرار گرفت تودهایها در سر قبر ارانی در حضرت عبدالعظیم جلسهای داشتند و اغلب چپیها منتسب بودند به حزب توده و احزاب چپرو اینها در آن مراسم شرکت داشتند. آدم درست که فکر بکند میتواند بفهمد که این خیال میکردند شاه از بین میرود و آنها با قدرتی که آنوقت تودهایها داشتند میتوانند این قدرتشان را، بعدها روشن شد بعد از آنکه آن…
س- سازمان افسران.
ج- سازمان افسران کشف شد معلوم شد که اینها پانصد و ششصد نفر افسر در ارتش در درجات پایین دیدیم در واحدهای نظامی آدم داشتند و میتوانستند کودتا را اداره کنند.
س- یعنی میفرمائید بین سید ابوالقاسم کاشانی و تودهایها همکاری بوده آن زمان؟
ج- بله بله. بله برو برگرد ندارد. یا اگر مستقیماً نبوده غیرمستقیم بوده. چنانچه امروز هم چپیها در ایران میدانداری دارند میکنند با عمامه منتهایش یک شکل و یک روی دیگری. الان همین اسمش چیست نخستوزیر میگویند چپی است.
س- موسوی
ج- موسوی چپی است. بیشتر خیلیهایشان چنانچه تا این اواخر تمام این رؤسای حزب توده کارگردان معرکه خمینی بودند حالا اخیراً شنیدم خیلیهایشان…
س- یعنی این همکاری که الان به وضوح میبینیم در زمان سوءقصد به شاه وجود داشته است.
ج- بله وجود داشته بروبرگرد ندارد.
س- مدارکی و چیزی هم گیر آوردید؟
ج- مدارک البته چون بنده مأموریت به حساب دادرسی و دادگاهی نداشتم هیچوقت دسترسی به مدارک پیدا نکردم. اطلاعات من از چیزهای افواهی و روزنامهها تجاوز نمیکند. ولی میتوانم با اطمینان کامل عرض کنم که مرحوم رزمآرا بههیچعنوان دخالت در اینکار نداشته است.
س- چرا این فخرآرایی را چسباندنش به حزب توده پس توی روزنامهها به جای اینکه بگویند که این از طرف آیتآلله کاشانی اینکار را کرده است.
ج- آیتالله کاشانی هنوز خرش میرفت. بله هنوز تا این اواخر که مرد هنوز آیتالله بود بله اینها به محض اینکه سیاست اقتضا بکند اینکار را میکنند به محض اینکه خرشان از پل گذشت برمیگردند به حالت اولیهشان. سیستم آخوندها همیشه همینطور بوده و تاریخ نشان داده همیشه. چون این انتشارات را میدادند بیگدار به آب نمیزدند. چون رزمآرا در اواخر حکومتش داشت با روسها کنار میآمد. حتی یک قرارداد تجارتی امضا کردند و همین قرارداد تجارتی که زمان رزمآرا امضا شد پیراهن عثمانی شد در دست مخالفین چون او را وابسته میکرد به چپیها، در صورتی که هیچ اینطور نبوده و به این علت بود که خیلی از روزنامهها این را پیراهن عثمان کردند و تا توانستند به رزمآرا تاختند. البته او هم که کشته شده بوده و از خودش دفاع نمیتوانست بکند.
س- کشتن او را البته نسبت میدهند به دربار و شاه، کشتن رزمآرا را یعنی تلافی بهاصطلاح آن مسئله دانشگاه بود و آقای علم ایشان را به زور داشته میبرده به مسجد…
ج- این را خود من اینجا شاهد قضیهام، رزمآرا همانطور که قبلاً هم عرض کردم از شرکت در این نوع مجالس و جشنها همیشه خودداری میکرد و نمیرفت. چنانچه آن روز هم در دانشگاه هم در این نوع مجالس و جشنها همیشه خودداری میکرد و نمیرفت چنانچه آن روز هم در دانشگاه هم نیامده بود و در خیلی خیلی از مراسم دیگری هم که الان به خاطرم نمیآید، من چون مأمور بودم میرفتم، رزمآرا نمیآمد و همیشه هم میگفت عوض اینکه من بیایم اینجا دو ساعت و نیم را تلف بکنم میروم چهارتا کار مثبت انجام میدهم یک خدمتی هم به مملکت کرده باشم. و آن روزی که این اتفاق برای رزمآرا افتاد تصادفاً من رفته بودم نخستوزیری، آنوقت رئیس شهربانی بودم، رفتم نخستوزیری یک کمیسیونی داشتیم راجع به کارخانجات چیتسازی بود که همیشه آن چپیها آنجا سروصدا درمیآوردند هر روز گله و هر روز ناراحتی ایجاد میکردند. قرار بود بنشینیم با چند نفر دیگر و یک کمیسیونی بکنیم یک راهحلی پیدا بکنیم که چه بایستی بکنیم که این کارخانه هم کار بکند هم این سروصداها نباشد. تصادفاً یکی دوتا از اعضای کمیسیون نبودند آن روز و جلسه تشکیل نشد. من هم به اتفاق سرتیپزادهی کارآگاه…
س- سرتیپزاده.
ج- سرتیپزاده. رئیس کارآگاهی بود با هم رفته بودیم به نخستوزیری که در آن کمیسیون شرکت بکنیم.
س- نخستوزیری آن زمان کجا بود؟
ج- در ارک بوده است.
س- میدان ارک.
ج- میدان ارک بله نخستوزیری آنجا بود. آنوقت هنوز این ساختمانها این بساطها نبود نخستوزیری آنجا بود. رفتیم آنجا دو سه نفر از آقایانی که آنجا دست اندر کار بودند مثل آقای سرهنگ غضنفری که رئیس دفتر رزمآرا با خودش برده بود آنجا و سرهنگ مهتدی که الان مثل اینکه در آمریکا هست با آنها….
س- علیاکبر مهتدی؟
ج- بله همان مهتدی معروف. هم ردیف بود البته، همردیف سرهنگ بود. گفتند امروز آقا پیدایش نشده از صبح تا حالا نمیدانیم کجا است. ما هم چیزی نگفتیم آمدیم بیرون، وقتی آمدیم بیرون سرتیپزاده به من گفت حالا که ما آمدیم تا اینجا تا مسجدشاه هم راهی نیست و ختم مرحوم آیتالله فیض در آنجا برگزار میشود، خوب است یک سری هم آنجا بزنیم. چون حرف عاقلانه بود با سرتیپزاده با هم رفتیم از نخستوزیری رفتیم به مسجدشاه. اگر به نظرتان باشد مسجدشاه از خیابان جلویش پله میخورد میرود پایین. ما اتومبیلمان را دم پله نگه داشتیم پیاده شدیم آقای علم هم همانموقع با اتومبیلش پیاده شد، آنوقت مثل اینکه وزیر کار بود نمیدانم چه بود.
حرف زنان وارد مسجد شدیم. وارد مسجد شدیم و البته مسجد هم خیلی شلوغ بود جمعیت زیاد بود و مأمورین انتظامی هم به اندازه کافی آنجا گمارده شده بودند کوچهای ساخته بودند از دهنهی مسجد تا توی صحن تا توی خود مسجد. و در مسجد شاه هم آنوقت حالا نمیدانم چهطوری است آنوقت صندلی نمیگذاشتند همه روی زمین مینشستند. البته ما هم که عادت نداشتیم روی زمین بنشینیم بعد از هفت هشت دقیقه پایم خواب رفت بلند شدیم و آمدیم بیرون. تصادفاً وسط صحن مسجد برخوردم به آقای فلسفی که الان هم هر روز توی رادیو صحبت میکند و مدتی در زمان شاه فقید، محمدرضا شاه، ممنوعالمنبر شده بود حالا دیگر متنوعالمنبر شده هر روز هر جا میرود آقای فلسفی نطق میکند. به من برخورد و چون ما با او تماسهایی داشتیم یک گلههایی کرد و من هم جوابش را دادم سفارش را به آقای سرتیپزاده کردم و از مسجد آمدیم با آقای علم بیرون. علم ماشین خودش را سوار شد و من هم ماشین خودم علم عوض اینکه برود به وزارتخانه مربوطه رفت به نخستوزیری، بعدها من فهمیدم یعنی همان روز فهمیدم. من هم رفتم به شهربانی چون وعده داشتم با دو سه نفر ملاقات داشتم رفتم به اداره، نیم ساعت سه ربع نگذشته بود که آجودان شهربانی آمد تو و رنگ و روی پریده، افخمی بود سرهنگ افخمی نامی بود. به من گفت که آقای نخستوزیر را زدند با تیر زدند، من هم با سرعت هر چه تمامتر پالتویم را تنم کردم آمدم از پلهها پایین برخوردم به سرهنگ لوزانی نامی مال شهربانی، سرهنگ لوزانی، او چون در محل بوده اظهار کرد که بله مثل اینکه سر تیر، جان به جان آفرین تسلیم کرده و مرحوم شده. گفتم حالا کجا هستند؟ گفت بردنشان به بیمارستان پهلوی مسجد مجد یک بیمارستان بود بیمارستان سینا بردنش آنجا اگر اشتباه نکنم سینا است.
س- بله سینا است.
ج- من هم به سرعت عوض اینکه بروم باز به مسجد اینها رفتم مستقیم به بیمارستان وقتی وارد بیمارستان شدم وارد اتاق عمل شدم دیدم آقای پرفسور عدل مشغول معاینه جنازه است یک مشت هم بچههای دانشکدهی طب دور این جمع شدهاند مثل اینکه اتاق تشریح است دارد برای آنها توضیحات میدهد. البته شاید از نقطهنظر طبی حق داشت ولی نباید جنازهی یک نخستوزیر آن هم با اوضاع مملکت درست درنمیآمد. من هم عصبانی شدم و داد و بیداد کردم و بچهها دررفتند و خود عدل آنجا ایستاد. گفتم خب چه شد؟ گفت نه در همان محل ایشان فوت کرده. البته یک تیر هم خورده بود درست از پشت به قلبش و در همین موقع بود که مأمورین هی چه از شهربانی و چه از دربار میآمدند به بیمارستان که اعلیحضرت مرا احضار کردند. من هم پا شدم از بیمارستان رفتم به کاخ، چون قضیه مهم بود.
س- کاخ اختصاصی یا کاخ مرمر؟
ج- کاخ اختصاصی همانجا که خوابیده بود. نه خیالم نخوابیده بود آنوقت اشتباه من عوضی گفتم. کاخ….
س- مهم نیست یکی از همین دوتاست.
ج- همان مثل اینکه اختصاصی بود. رفتم آنجا چون موضوع مهم بود خواستم فوری داخل بشوم. آخر قبلاً رسم است که اتاق انتظار مینشینند میروند تو خبر میدهند بعد احضار میکنند. ولی من این تشریفات را میخواستم انجام ندهم و مستقیم بروم تو دم در اتاق شاه که رسیدم پیشخدمت اشاره کرده که آن تو آقای علم شرفیاب است. من هم مدتی یک ده دقیقه یک ربعی ایستادم بیرون و علم آمد بیرون. علم آمد بیرون. قاعدتاً باید خب یک وزیری که نخستوزیرش را کشتهاند باید یک خرده متأثر و یا ناراحت ببینم دیدم نه خیلی خونسرد است. ما شرفیاب شدیم آن چیزی که من شنیده بودم و هنوز هم نشنیده بودم علم دیده بود و همه را به شاه گفته بود. خب قاعدتاً که شاه باید متأثر میبود آخر یک نخستوزیری به طور غیرمستقیم این تیر تیری بوده که برای خودش انداخته بودند. و الا رزمآرا که بدون شاه کارهای نبود. دیدیم نه فقط متأثر نیست بلکه مثل اینکه حتی… اظهار وجد نمیکرد ولی متأثر هم نبود. من هر چه خواستم بگویم دیدم خودش بیشتر میداند البته آن اشخاصی هم که هو کردند که رزمآرا را خود شاه واسطه شده شاید دلایلی ارائه کردند که این دلایل شاید خیلی هم آنموقع گرفت ولی من تصور نمیتوانم بکنم که شاید…
س- آن دلایل چه بود؟
ج- همان دلایلی که الان خودتان فرمودید.
س- این چه بود آقای علم خودش به ختم آمده بعد بلند شده رفته نخستوزیری
ج- دفعه دوم رفته نخستوزیری و با اصرار و ابرام هر چه گفته من کار دارم و نمیرسم کافی نیست گفته بود نه اعلیحضرت علاقهمندند که شما در این ختم حاضر شوید.
س- پس بعد برای بار دوم آقای علم دومرتبه رفته است.
ج- پس آقای علم که اول آمده بود اگر برای مراسم بوده یک دفعه کافی است. دفعه دوم برای چه رفتی؟ پس چرا رفتی نخستوزیری؟ و چرا برگشتی رزمآرا را برداشتی بردی؟ اینها همهاش یک مجهولاتی است که جوابش را باید خود آقای علم که حالا مرده باید جواب بدهد. اینها بود که خب روزنامهها استفاده کردند هر کس هر طور که خواست این را در خانه یک کسی خواباند بله دلایلش این است.
Leave A Comment