روایت‌کننده: تیمسار سرلشکر محمد دفتری

تاریخ مصاحبه: ۱۳ مارچ ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: شهر پاریس ـ فرانسه

مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۳

 

 

س- این مقدماتی که چیده شده بود برای به‌اصطلاح برانداختن مصدق بین زاهدی و دوستانش شما در آن گروه وعده

ج- اصلاً. اگر هم خیالش را می‌کرده زاهدی و یا باندش که من نمی‌دانم کی‌ها بودند هیچ‌وقت از من نخواستند چون با نسبتی که من با مصدق داشتم جرأت نمی‌کردند بیایند بگویند و فاش می‌شد. و شاید هم اگر هم می‌گفتند من با همین حرف جواب‌شان را می‌دادم.

س- خب آن کانون افسران بازنشسته شما چه اطلاعاتی راجع به آنها دارید آنها واقعاً نقشی داشتند در ۲۸ مرداد و مقدماتش؟

ج- افسران بازنشسته البته آن‌وقت کانون نداشتند. کانون بعد درست شد. زمان شاه درست شد بعداً شاه بختی را گذاشتند رئیسش آن امان‌الله میرزا را گذاشتند این‌ها. ولی در قبل از ۲۸ مرداد کانون افسران بازنشسته نبودند فقط اجتماعاتی بود بین مخالفین. افسرانی که به‌عنوانی بازنشسته‌شان کرده بودند اینها با هم دور هم جمع می‌شدند که حتی یکی‌اش منجر به کشتن افشارطوس شد که همین آقای نصرالله زاهدی صحبتش بود الان شد اینها دور هم جمع می‌شدند. می‌شنیدیم ما. من هیچ‌وقت در جلسات‌شان شرکت نکردم و با آنها نبودم بازنشسته نبودم اصلاً معنی هم نداشت باشم. اینها قطعاً با هم تماس‌هایی داشتند قطعاً برو برگرد ندارد، چون یک مقدمات طولانی داشت زاهدی یکهو که نخست‌وزیر نشد. زاهدی سه ماه مخفی بود از این در خانه به آن خانه هر شب عوضش می‌کردند. بعدها ما فهمیدیم که هر شب یک خانه‌ای بود یک جایی بوده حصارک بوده این سمت می‌رفته آن سمت می‌رفته خانه‌ی دوستانش بوده خانه‌ی رفقایش بوده هر شب عوضش می‌کردند. من تماس با اینها نداشتم، هیچ‌وقت. علتش هم همین است که وقتی هم که من رئیس شهربانی زاهدی را قبول کردم اولین خواهشم این بود که من برای این‌که نه به شما نگفته باشم بیش از هفت هشت روز من نمی‌مانم تا یکی را انتخاب بکنید. و همین‌طور هم شد. بعد از هفت هشت روز هم مرا معاف کردند و علوی مقدم رفت یک پنج شش سال هم ماند آن‌جا و حالا هم مثل این‌که آزاد شده یازده روز حبس بوده فقط.

س- این صحبت از افشارطوس شد انگیزه این‌که افشارطوس اینها را از بین ببرند چه بود مگر افشارطوس چه نقش و رلی داشته؟

ج- افشارطوس البته، عرض کردم انتخابات مصدق، افشار طوس زنش یک نسبتی با مصدق پیدا کرد، دختر مثل این‌که آن شیخ‌العراقین بوده بیات، بیات هم با مصدق برادر بودند دیگر، از مادری از پدری نه. حالا کی او را معرفی کرده من نمی‌دانم. افشارطوس این‌قدر مدتی هم نماند که او را گرفتند و بعد خفه‌اش کردند. قتل افشارطوس علتش هم این بوده که می‌خواستند یک لطمه‌ای به دستگاه مصدق بزنند مخالفین که همین افسران بازنشسته و اشخاص دیگری می‌خواستند ثابت کنند که در این شهر طوری است که حتی رئیس شهربانی را می‌زدند می‌برند کسی نمی‌فهمد.

س- ناامنی را نشان بدهند.

ج- ناامنی نشان بدهند. هرج‌ومرج، ایجاد هرج‌ومرج بکنند. نقشه این بوده البته تا اندازه‌ای هم شاید موفق شدند. آن‌وقت نقشه‌های مختلف بود. می‌دانید؟ یعنی نمی‌شد دیگر یکی را فقط گرفت و رفت جلو. بالاخره این دارودسته‌ی زاهدی از این افسران بازنشسته استفاده کردند اینها را دور هم جمع کردند و راه افتادند بله.

حتی به خاطر دارم یک روزی که می‌رفتم خانه‌ی مصدق برای همان گذراندن لایحه و نمی‌دانم از آن یک کارهای دیگری که داشتم می‌رفتم و خیلی کم ۱۵ روزی ماهی یک دفعه می‌رفتم، یک روز که رفتم این افسران بازنشسته یکی‌شان همین فرزانگان بود برادر این فرزانگان. این‌که وزیر شد زمان زاهدی بعداً سفیر شد او برادری داشت سرگرد بود. او جلوی مرا گرفت که شما که شرفیاب می‌شوید اینها چرا به داد ما نمی‌رسید؟ گفتم چه شده به داد شما برسم؟ گفت «مگر نشنیدید؟ ماها را بدون علت با یک عناوین زننده‌ای بازنشسته کردند و ما نان شب نداریم بخوریم.» دم در خانه‌ی مصدق جمع بودند پنج شش‌تا سه‌تا چهارتا دیگر هم بودند این یکی‌اش را یادم می‌آید. گفتم من که خبر از این چیزها نداشتم من هم بی‌اطلاع هستم ولی الان که من می‌روم پیش مصدق به مصدق می‌گویم. رفتم پیش مصدق گفتم جریان قضیه دم در خانه‌ی شما از این‌قرار است چند نفر جمع شدند این‌جا و التماس دعا دارند. می‌گویند ما به نان شب محتاج هستیم زندگی‌مان نمی‌چرخد و علتی هم که برای ما تعیین که ما را بازنشسته کردند توهین است برای خانواده ما و از این حرف‌ها و صحبت‌ها. باز فریاد کشید، «آقا من نکردم. من کی کردم؟ من از این‌کارها نکردم.» گفتم پس کی کرده؟ گفت، «از خود آقایان ما تعیین کردیم چند نفر افسر نشسته‌اند باشگاه افسران چند روز و این لیست را درآوردند و آوردند پیش من. خود شماها می‌کنید بعد به من آنها را می‌بندید.» گفتم چرا به من می‌فرمایید به همین آقایان برای‌شان توضیح بدهید. درهرحال قرار شد که باز یک نفر دیگر را تعیین بکنند برود بنشیند در باشگاه افسران و نسبت به این موضوع تجدید نظر بکنند. منتهایش افسرهایی تعیین کردند که متأسفانه در عمرش هیچ‌وقت یک سنگ روی سنگ نگذاشته بوده مثبت نبود مثل این باتماتقلیج، مصدق باتمانقلیچ، به شما عرض شود باتمانقلیچ من نمی‌دانم سرلشکر بود آن‌موقع مثل این‌که، را تعیین می‌کنند که برود به این پرونده‌هایی که آن کمیسیون پیشین رسیدگی کرده تجدیدنظر بکنند. نشان به این نشان که ماه‌ها طول کشید در این دستگاه باتمانقلیچ خبری اصلاً نشد. هی امروز و فردا کردند امروز و فردا کردند امروز و فردا کردند نخواستند تصمیم بگیرند هیچ این مخالفین هم مشغول فعالیت خودشان بودند تا این‌که اوضاع عوض شد ۲۸ مرداد آمد پیش رفتند آن‌ها. بعد آن افسرها برگشتند، تقریباً همه‌شان به ارتش برگشتند همه‌شان را برگرداندند بله.

س- شما خودتان این افشارطوس را دیده بودید او را می‌شناختید؟

ج- بله.

س- چه‌جور آدمی بود؟

ج- البته این در زمان رضاشاه رئیس املاک شمال بوده مثل این‌که کریم آقا او را تعیین کرده بوده، بوذرجمهوری. در آن‌جا می‌گویند، من نه در شمال رفتم نه خبر دارم نه با او دوست بودم، می‌گویند خیلی قسی‌القلب بوده. مثلاً برای این‌که یک عمله عوض هشت ساعت دوازده ساعت کار بکند خودش می‌رفته سر این ساختمان‌ها که برای رضاشاه می‌کردند در شمال از بالا پرتش می‌کرده توی حیاط جابه‌جا مرتیکه می‌مرده. از این چیزها به او خیلی بسته‌اند که آدم قسی‌القلبی بوده و فلان. و الا من دیگر با افشارطوس…

س- عجیب است که مصدق یک‌همچین رئیس شهربانی را می‌آورده؟

ج- عرض کردم انتخاباتش مثل همان ریاحی است. مثل ریاحی است که هیچ شانس موفقیت در ارتش نداشت او را گذاشت. خب به خاطر همین که یکی از افسرهای برجسته ارتش که آن‌وقت سرلشکر بود سرلشکر هدایت بود که رئیس دانشگاه جنگ بود به محض این‌که ریاحی را گذاشتند رئیس ستاد ارتش چون این سرلشکر است آن سرتیپ است او که نمی‌تواند رئیس این باشد. اولین کسی بود که از ارتش استعفا داد و رفت. از این قبیل بگیرید بیایید جلو یکی دوتایش را بنده می‌دانم خیلی هم هست که بنده خبر ندارم.

س- توی جریان فرار آن رهبران حزب توده از زندان قصر آن‌موقع سرکار هنوز رئیس دژبان بودید دیگر؟

ج- نه بنده رئیس شهربانی بودم.

س- رئیس شهربانی بودید؟

ج- بله بله.

س- آن را می‌گویند رزم‌آرا اینها را فرار داده است.

ج- بی‌خود می‌گویند آقا. بی‌خود می‌گویند. خیلی ساده بوده آن‌جا به اندازه‌ای این توده‌ای‌ها ساده عمل کرده بودند اوایل شهربانی بنده هم بود دو سه ماه بیشتر نبود. دوتا افسر توده‌ای بودند که یکی افسر نگهبان دم در بوده مال زندان قصر یکی افسر نگهبان آن زندانی که تویش توده‌ای‌ها بودند. اسم‌های‌شان را هم الان یادم رفته یکی‌شان مثل این‌که برگشت ایران اعدامش کردند. یکی‌شان نمی‌دانم مرد. این دوتا با کمک خود چپی‌هایی که در زندان حبس بودند تماس‌هایی می‌گیرند که یک شب که کشیک این دوتا با هم می‌افتد یعنی دم دربی با آن زندان، آخر هر زندانی یک افسر نگهبان داشت یک افسر نگهبان دم در بود که آن اجازه ورود می‌داد آن‌وقت آن یکی هم که توی آن زندان رئیس زندان بوده اجازه ملاقات می‌داد یا اجازه بردن‌شان را می‌داد. اینها یک اتومبیل را رنگ می‌کنند، رنگ اتومبیل ارتش، رنگ اتومبیل ارتش با نمره و همه‌چیز هم مرتب می‌آیند داخل زندان افسر نگهبان در ورود اجازه می‌دهد که بیایند تو. افسر آن زندان تازه سازی هم بود در سال زندان قصر آن هم که بی‌اطلاع نبوده اجازه می‌دهند به اسم این‌که اینها را می‌خواهند ببرند دادرسی ارتش و یک مبشری نامی هم توی‌شان بوده که آن مبشری اصلاً توی دادرسی ارتش بوده به امضای او اینها را می‌برند برای محاکمه. البته ساعت‌های مختلف می‌بردند عصر می‌بردند غروب می‌بردند این در حدود غروب بوده آنها را بردند.

س- همه را یک‌جا؟

ج- همه را یک جا. همین دوازده سیزده نفر بودند. اینها را سوار می‌کنند و افسر نگهبان زندان سوارشان می‌کند همان زندان بالا پایینی هم تحویل‌شان می‌گیرد خود آن افسر نگهبان کلاهش را می‌گذارد و درمی‌رود دم دربی که خود او هم با آنها در رفته بوده. حالا ما فردایش البته فهمیدیم کجا آنها را بردند. آنها را بردند سفارت شوروی در زرگنده. حالا چطور فهمیدیم؟ برفی آمده بود و خط اتومبیل‌هایی که انداخته بوده با خطی که روی زمین بوده مطابقت داشته. این را می‌گیرند می‌روند برمی‌خورند می‌بینند آنها را بردند سفارت شوروی. فردایش به من گزارش دادند من رفتم پیش شاه. گفتم اجازه بدهید برخلاف قوانین بین‌المللی ما به اسم این‌که عده‌ای می‌خواهند دزدی کنند از این حرف‌ها از دیوار سفارت بریزیم آن تو و همه اینها را بگیریم بیاوریم بیرون. شاه موافقت نکرد گفت «این به روابط بین‌المللی‌مان برمی‌خورد و اسباب زحمت می‌شود در دنیا و بهتر این است که راه‌های دیگری پیدا کنید.» البته من دلایل دیگر هم باز به وسیله کارآگاهی کشف کردم برای اینها نان می‌خریدند می‌بردند از آن روزی که اینها را بردند به سفارت شوروی در زرگنده همه‌چیز دو سه برابر چهار برابر روز پیش بوده بقالی همین‌طور نانوایی همین‌طور تمام خرید آذوقه و ارزاق آنها همین مأمورین مخفی ما با آنها بودند می‌دیدند یارو آمده هر روز دوتا نان می‌خواسته می‌برده سفارت امروز ۱۶ تا خریده می‌خرید برای ۱۳ نفر دیگر. همه اینها را به شاه گزارش می‌دادیم شاه قبول نکرد. البته افسرنگهبان آن یکی‌اش هم که دررفت آن بالایی‌اش هم دررفت آنها هم رفتند به شوروی. آنها از راه شیلات دررفتند و رفتند شوروی.

س- خب چه‌جوری آن‌وقت از سفارتخانه درآمدند این‌ها؟

ج- اینها با اتومبیل‌های دیپلماتیک پشت خوابانده بودن، بعدها فهمیدیم. آنها را می‌بردند از راه شیلات شمال، شیلات دست روس‌ها بود دیگر. از آنجا با کشتی‌های کوچک حمل ماهی آنها را می‌بردند شوروی. اینها را بعدها از طرف آن افسرهایی که برگشتند به ایران، دوتا بودند اسم‌های‌شان هم یادم رفته. البته بستند به رزم‌آرا که رزم‌آرا دخالت داشته، همه هم اجرا می‌کردند دستور رزم‌آرا را. هیچ‌وقت اجرا نمی‌کردند. می‌گفتند اینها را مرخص‌شان کنید مرخص‌شان می‌کردند.

س- با رزم‌آرا مطرح کردید که اینها توی سفارت هستند چه‌کار بکنیم و شاه اجازه نمی‌دهد؟

ج- به او گفتم. من به ایشان گفتم. گفت «حالا که شاه اجازه نمی‌دهد ما هم کاری پس نمی‌توانیم بکنیم.» من به رزم‌آرا گفتم البته خیلی هم ناراحت بود بیچاره. البته اقدامات احتیاطی تا بخواهید کردیم ولی خب آن‌جایی که برمی‌خوردیم به دیپلمات‌ها آن‌جایی بود که دیگر کمیت ما لنگ می‌ماند چون شخص شاه مخالف بود. حق هم داشت مثل این گروگان‌های آمریکایی این بازی‌هایی که درآوردند توی دنیا آبروی‌مان رفت.

س- این جریان بازداشت خودتان موضوعش چیست؟

ج- کدام بازداشت؟

س- بعد از ۲۸ مرداد.

ج- خیلی بعد است. بعد از شش هفت سال است.

س- یعنی فرض من بر این است که بین ۲۸ مرداد و آن تاریخ اتفاق مهمی…

ج- نه دیگر دو سالش که من وابسته نظامی شدم در رم. آن‌جا بودم تا بعد احضار شدم تهران. بعداً شدم رئیس تسلیحات چهار پنج سال هم رئیس تسلیحات بودم که بعد رفتم کنار دیگر.

س- آن‌وقت این جریان بازداشت کی اتفاق افتاد؟

ج- این مال بعدها است. بعدها البته شاه همیشه دق و دل داشت که چرا من… شاه اصلاً خوشش نمی‌آمد کسی استعفا بدهد باید خودش بیرون می‌کرد و یک شهرتی هم پیدا کرده بود، شاید در کابینه علا بود کی بود که می‌خواست مبارزه بکند با فساد. آن‌وقت درست اشخاصی را گرفتند که نباید می‌گرفتند بعد ما را کشیدند به صلابه در صورتی که نه سر پیاز بودم نه ته پیاز.

س- یعنی شما در آن‌موقع چه کاره بودید؟

ج- رئیس تسلیحات بودم.

س- وقتی رئیس تسلیحات بودید…

ج- یک موضوعی را علم کردند که اصلاً خنده‌دار بود. آن دادگاهی هم که رأی داد برای ما که نه جرمی واقع شده نه ایشان کاره‌ای بوده درجات‌شان را گرفتند و دادگاه را منحل کردند، فکرش را بکنید؟ بله قضیه راجع به کارخانه‌ی باتری بود که طبق دستور خود شاه، که آن‌وقت در ترکیه بوده به وثوق، وزیر جنگ بوده است، تلگراف می‌کند که حالا که شما تقاضای مرخصی کرده‌اید که بروید به آلمان فراموش نکنید از ارهارد یا نمی‌دانم کی، از ارهارد مثل این‌که، خواهش کنید که به ما یک کارخانه‌ی باتری بدهند و به اقساط هم از ما پولش را بگیرند. حالا من که خبر ندارم. ما کار باتری نمی‌کردیم ما کار مهمات سازی داشتیم تفنگ سازی از این‌حرف‌ها. یک نامه‌ای بعد از ۸ و ۹ ماه که وثوق، بدبخت او هم بدون تقصیرتر از من بود، هیئت دولت تصویب‌نامه‌ای می‌برد می‌گذراند که با آن کارخانه‌ای که ارهارد معرفی کرده این کارخانه را به ایران تحویل بدهند. تصویب‌نامه هم به امضا تمام وزرا است. پس تصویب‌نامه داشتیم. آن‌وقت به ما بعد از ده ماهی که این‌کارها شده و صحبت‌ها شده و رفت و آ‌مدها شده که ما هیچ خبر نداریم که کار ما نبود ابلاغ می‌شود که حسب‌الامر جهان‌مطاع مقرر است که این کارخانه در آن‌جا نصب بشود و چون مجهزتر از همه‌جا آن‌جا است به اضافه برای بنده یک پوئن مثبتی هم، آن‌طور که وثوق هم برای من گفت گفت «تو چوب زحمت کشیدنت را می‌خوری. شاه گفت اگر می‌خواهید این کارخانه راه بیفتد باید بدهید به ایشان آن را درست می‌کند.» یک نامه‌ای به من می‌نویسند امر شاه و این کارخانه در آن‌جا باید نصب بشود ما از آن روز تماس با اینها گرفتیم مع‌هذا به وزارت جنگ نوشتم که الان که امر است که همچین کاری بشود مقرر بفرمایید مشاور حقوقی وزارت جنگ، که آقای کی بود یادم نمی‌آید، و کمیسیون عالی پیمان‌ها، یک کمیسیونی بود که قرارداد بزرگ می‌رفت آن‌جا، این قرارداد این‌قدر بزرگ نبود ۱۵ـ۱۶ میلیون مارک بود فقط، مارکی ۱۸ ریال. بله، جواب به ما می‌دهند که به کمیسیون عالی پیمان‌ها مراجعه شد و مشاور حقوقی هم تأیید می‌کند که اشکال قانونی ندارد و امر را اجرا کنید. این مقدمه کار است. بعد آن روزی که خواستند یقه یک عده را بگیرند که شاه جزو برنامه‌اش بود مبارزه با فساد آمدند سراغ درست، سراغ یک‌عده‌ای که باید بروند نرفتند که همه آنها را می‌شناختند، سه چهار نفر مثل بنده و وثوق و یک عده‌ای دادگاهی تشکیل شد ما هم همه اینها را مدرک گذاشتیم گفتیم ما نه مایل بودیم نه جزو برنامه‌های‌مان بود نه سابقه داشتیم نه چیزی. ما باتری ساز نبودیم ما اسلحه ساز هستیم تفنگ ساز هستیم ولی نه باتری‌ساز. دو تا رشته علی‌حده است. دادگاه بعد از چندین جلسه تشکیل شد آقای سرلشکر پیروزان رئیس آن دادگاه بود نوشت که نه جرمی واقع شده و نه ایشان به خصوص کاره‌ای بوده. بعد قرار بود وزیر جنگ را بیاورند به محاکمه. آن‌موقع توی دادگاه گفتیم، آقا اگر کسی هم مجرم باشد وزیر جنگ است. خود کمپانی نوشته، مکاتبه با آن کمپانی کردیم تلگراف کردیم گفتیم آقا شما می‌گویید گران فروختید؟ یک ماده است ماده ۱۸ قرارداد می‌گوید اگر طرفین ادعایی داشته باشند ادعای غبن داشته باشند بایستی از زوریخ، مدرسه فنی هست در زوریخ، از آن‌جا نماینده بخواهند حرف آخر را آنها می‌زنند. و همین‌طور هم شد به آن‌جا هم نوشتیم آنها هم آمدند مطالعه کردند نوشتند بهترین قرارداد بوده کوچک‌ترین تخطی هم نشده است.

س- ارتباط این خیبرخان چه بوده است با این موضوع؟

ج- هان، نه خیبرخان با این موضوع نبوده.

س- نبوده.

ج- خیبرخان با روزنامه‌ی نیشین بود. یک مجله‌ی نیشین بود خیبرخان کسی بوده که ۲۸ مرداد را علم کرده بود. اولین طیاره‌ای که آمد به ایران پرچم زنده‌باد شاه و اینها دست خیبرخان بود. با آن مریم کوشان، خانم مریم کوشان هم نمی‌دانم بالاخره با همدیگر ماندند رفتند چه شدند با همدیگر دررفتند آمریکا. خیبرخان می‌خواست یک باشگاه شاهنشاهی درست کند، باشگاه بین‌المللی و یک کمک مالی هم از آمریکا بگیرد این باشگاه بین‌المللی در تهران مثل در خیلی از جاهای دنیا که هست دایر بشود. و از همان‌جا است که با بنده تماس گرفت. چون بنده وقتی رئیس تسلیحات بودم رئیس تربیت‌بدنی هم بودم و معاون وزارت فرهنگ. بعد شقه‌اش کردند شش تا وزارت‌خانه شد ولی آن‌وقت یکی بود، آموزش و پرورش و فرهنگ و هنر همه اینها یکی بود. بعد تبدیل شد به چندتا وزارتخانه، اوقاتش علی‌حده شد فرهنگش علی‌حده شد آموزش و پرورش‌شان هم علی‌حده شد. این یک کمپانی می‌خواست بیاورد که احمد شفیق هم جزو همان باشگاه شاهنشاهی والاحضرت اشرف بود جزو همان باشگاه شاهنشاهی. او می‌خواست یک کس دیگری را بیاورد. دعوا سر لحاف ملا نصرالدین بود بالاخره با دربار خیلی مربوط بود.

س- خیبرخان.

ج- خیبرخان، اتومبیل بی‌شماره داشت. این را یادم هست اتومبیل بی‌شماره داشت. و یک فعالیت‌هایی کرد به نتیجه‌ای هم نرسید و بالاخره از ایران رفت خیلی هم خرج کرد. خیلی هم خرج کرد در ایران، هی مهمانی‌های بی‌خودی می‌کرد همه را دعوت می‌کرد به کلیه آن‌جاها یک شب هم ما را دعوت کرد به کلبه. بعد فرهاد که در واشنگتن بود من او را معرفی کردم گفتش که من نفهمیدم این آدم چه جوری بود گفت وقتی با اتومبیلش ما می‌رفتیم سرعت که می‌رفت تا پلیس می‌آمد این رسیدید کارتش را نشان می‌داد یک سلام می‌دادند رد می‌شدند.

س- توی آمریکا؟

ج- آمریکا. من فرهاد را به او معرفی کردم، این فرهاد را معرفی کردم آن‌وقت جورج واشنگتن یونیوریستی بود.

س- بله پسرتان؟

ج- بله پسرم. می‌رفت آمریکا گفتم وقتی می‌روی به من بگو پسرم در واشنگتن بود. رفته بود به او مراجعه کرده بوده یک روز مهمانش کرده بود برده بوده بیرون شب. آن‌وقت گفت مرتب سرعت داشت ده جا پلیس متوقفش می‌کرد با تلفن خبر می‌دادند آن‌وقت تا می‌رسیدند این یک کارت نشان می‌داد همچین می‌کردند می‌رفتند.

س- سلام می‌دادند.

ج- این جریان خیبرخان.

س- آن‌وقت پس ارتباطی با بازداشت شما نداشته آشنایی شما با خیبرخان؟

ج- نه آن هیچ مربوط به هم نبوده است اصلاً.

س- این اختلافش با شاه سر چه افتاد چه شد که بینش به هم خورد؟

ج- این با والاحضرت‌ها مثل این‌که سر یک چکی با عبدالرضا یک چکی از او گرفته بود یا داده بود نمی‌دانم چه‌جوری بوده که چک بی‌محل بوده گرفته بوده بی‌محل بوده در دادگاه نیویورک این پرونده‌ی مفصلی دارد آن‌جا توی مجله نیشین همه اینها را نوشته بود. آن مجله نیشین را فقط برای من فرستاد در تهران.

س- من یک دفعه دیدم این را.

ج- بله؟

س- بله یادم هست.

ج- خیبرخان این‌طوری که خودش در آن مجله نوشته بود و می‌گفت پدرش زمان رضاشاه از خوانین بختیاری بوده مغضوب می‌شود و اعدامش می‌کنند و در نتیجه می‌رود آمریکا یک آدم مخصوصی بود. یک آدمی بود که خوش‌پوش‌ترین لباس‌پوش‌های دنیا معروف بود. کارت خوش‌پوش‌ترین لباس را داشت. گلف بازی می‌کرده کسی بوده که گلوله را انداخته توی سوراخ هیجدهم گلف چندین بار هم شامپیون گلف شده بود. بله از این حیث دماغش چاق بود. آن‌وقت یکی هم که شامپیون می‌شده تمام کارخانجات لباس و این چیزها می‌فرستادند توی خانه‌اش چهارصد دست لباس بوده. من ندیده بودم اما این را می‌گفتند.

س- این پرون را شما می‌شناختید؟

ج- بله.

س- راجع به این هم چیزهای گوناگونی…

ج- پرون البته از روز اولی هم که آمد به ایران رضاشاه با او زیاد خوب نبود. از او خوشش نمی‌آمد.

س- چرا؟

ج- نمی‌دانم چه چیزی داشت رضاشاه این را دوست نداشت. ولی شاه هم نسبت به او خیلی علاقه‌مند بود. تا رضاشاه بود زیاد پروپایی به او ندادند ولی بعد از این‌که رضاشاه رفت و محمدرضاشاه شد شاه دیگر همه‌کاره دربار بود. همه‌کاره بود.

س- فارسی هم بلد شده بود؟

ج- بله فارسی حرف می‌زد. این بچه باغبان بوده مثل این‌که در آن مدرسه روزه بوده چه بوده؟ در آن مدرسه روزه این بچه باغبان بوده که شب می‌رفته به شاه درس‌هایش را یاد می‌داده، این‌طور خودش تعریف می‌کرد پرون برای من تعریف می‌کرد.

س- خودش می‌گفت این را؟

ج- بله برای من می‌گفت، می‌د من شب می‌رفتم به او کمک می‌کردم درس‌هایش را روان می‌کردم. یک وقتی ما تابستان‌ها می‌رفتیم نیاوران… اغلب سر راه می‌آمد منزل من و در می‌زد می‌آمد تو می‌نشست هی درددل می‌کرد از این‌جا و آن‌جا صحبت می‌کرد. آخری‌ها شل هم شده بود پایش درد می‌کرد شل شده بود بالاخره مثل این‌که روی همین هم مرد.

س- تقریباً کی مرد؟

ج- این خیلی وقت است مرده است خیلی وقت است. هنوز مثل این‌که محمدرضاشاه آریامهر نشده بود.

س- آن‌وقت توی ۲۸ مرداد نقشی داشت؟

ج- ۲۸ مرداد نمی‌دانم در ظاهر اگر داشته من خبر ندارم یا باطن اگر داشته من خبر ندارم.

س- حالا مثلاً وزیر دربار داشت آن‌جا؟

ج- همه‌کاره، همه کارچاق کن بود اصلاً همه اغلب کارهای‌شان را به وسیله پرون می‌گذراندند بله هر کس کاری داشت.

س- این قصدش صرفاً خدمت به شاه بود یا خودش هم استفاده می‌کرد؟

ج- من خیال نمی‌کنم خودش. من همه‌چیز شنیدم راجع به او حتی روابط غیرمشروعش را هم شنیده بودم با شاه ولی هیچ‌وقت راجع به مالی صحبتش نبود هیچ‌وقت. چیزی هم نداشت خانه‌اش هم توی همان کاخ بود یک بنای کوچکی هست جلوی کاخ اختصاصی یک بنای کوچکی هست یک طبقه آن‌جا منزلش بود.

س- فکر کنم این ثریا توی آن کتابش یک مقداری اظهارات منفی نسبت به پرون کرده.

ج- آخر فضولی خیلی می‌کرده نسبت به زندگی داخلی شاه هم دخالت زیاد داشته. درباری‌ها زیاد از این حیث خوششان نمی‌آمده از پرون.

س- این زمان مصدق صحبت‌هایی که راجع به عبدالرضا بوده که مصدق می‌خواسته مثلاً او را شاه بکند این‌ها، اینها شما در این مورد هیچ چیزی اطلاعی دارید؟

ج- نه آن‌که من اطلاعی ندارم ولی عبدالرضا سر ماریا گابری‌یلا مغضوب شد. ماریا گابری‌بلا، آخر بعد از ثریا شاه عقب یک زنی می‌گشت و البته دوستان و آشنایان خواهر ماریا گابری‌یلارا انتخاب کردند برای این‌که زن شاه بشود ولی پاپ موافقت نکرد. علتش هم این بود که او عیسوی بوده و طبق قانون ما عملی نبوده و بعد قبل از این‌که کار به این‌جا‌ها برسد ماریا گابری‌یلا می‌آید به ایران، من خوب یادم می‌آمد، دوازده روزی مهمان شاه بود و شاه هم همه‌جا او را برد.

س- توی روزنامه‌ها بود؟

ج- بله توی روزنامه‌ها هم بود. بعد اواخر که می‌خواسته برود روزی آخر یا دو روز قبل از این‌که برود با پری‌سیما تماس می‌گیرد زن شاهپور عبدالرضا. پری‌سیما خب درد دلش باز می‌شود و می‌گوید که این‌جا جایی است که باید خیلی مطالعه کنید این کار ساده‌ای نیست توی این دستگاه هر کس وارد شود باید همه عبد و عبید از ملکه مادر تا والاحضرت اشرف تا کی بشوند تا بتوانی تو زندگی بکنی این کار ساده‌ای نیست. این هم نه بگو نه بشنو فوری می‌گذارد توی دست شاه همین ماریا گابریلا که دربار شما یک محیطی نیست که بشود خواهر من بیاید این‌جا و بشود ملکه ایران، شاه هم می‌پرسد کی به تو این حرف را زده؟ می‌گوید پری‌سیما و شاهپور عبدالرضا. در نتیجه مغضوب شدند. هشت نه سال مغضوب بودند خیلی طولانی شد افتاد به شکار رفت به روسیه رفت به آفریقا یک موزه‌ی شکار داشت که تمام کله‌ی آن وقتی که تیراندازی کرده بود در جاهای مختلف همان چسبیده به کاخ خانه‌اش را کرده بود موزه شکار حالا لابد از بین بردندش نمی‌دانم.

س- وقتی که سرکار رئیس دانشکده افسری بودید.

ج- من رئیس دانشکده افسری نبودم. مدیر دروس بودم.

س- مدیر دروس بودید ببخشید در آن موقع بود که ولیعهد یه چیز آمد دیگر در زمان شما بود که به آن‌جا آمد چه خاطراتی از آن دوره‌ی…

ج- البته خاطرات من، یک‌خرده اول مثل این‌که یک چیزهایی گفتم این مدتی که در دانشکده‌ی افسری بودم…

س- ولی در مورد ولیعهد چیزی نفرمودید.

س- بله بعد دو سه نفر بودند که با هم آمدند در دانشکده که همه‌شان هم مهم شدند یکی‌شان ارتشبد جم است که او رفت سال دوم البته شاه رفت سال اول و فردوست رفتند سال اول و شاه البته نخوانده ملا بود. چون ساعت ۹ می‌آمد با تشریفات و حتی با همان لباس دانشکده می‌رفت سر کلاس می‌نشست تا ساعت یازده. یازده هم برمی‌گشت کاخ.

س- میان شاگردها می‌نشست یا جایش مجزا بود؟

ج- نه البته آن جلو می‌نشست. در آمفی‌تئاتری که این‌طوری آن جلو می‌نشست در کلاس‌های دیگر هم باز هم می‌نشست جلو. خود من چند دفعه تاریخ نظامی درس می‌دادم یادم می‌آید.

س- آن‌وقت درس هم باید پس می‌داد یا امتحان هم پس می‌داد یا آنها دیگر معاف بود از آن‌ها؟

ج- ۲۰ او را برایش می‌گذاشتند، بله.

س- ولی عملاً این ورقه را پر می‌کرد نا نمی‌کرده؟

ج- من که ندیدم. اگر هم کردیم شفاهی بوده من نمی‌دانم. البته ولی رضاشاه اینها را نمی‌دانست. چون بنده یک داستانی دارم که باز هم می‌آید پیش ما تابستان‌ها می‌رفتیم اردوی اقدسیه، دانشکده می‌رفت به اردوی اقدسیه دو ماه و نیم سه ماه اردو بودیم در شهریور برمی‌گشتیم شاگردها را مرخص می‌کردیم یک ماه مرخصی داشتند بعد اول مهر سال جدید شروع می‌شد. بنده هم چون آجودان دانشکده بودم یعنی رئیس ستاد دانشکده بودم در غیاب فرماندهم اگر یک دستوراتی بود بایستی من می‌دادم به محض این‌که هم رضاشاه اگر می‌آمد فوری به من تلفن می‌کردند. یک‌روزی ما ناهارمان را خورده بودیم رفته بودیم توی چادر، آن بالا چادر داشتیم، ساعت سه بعدازظهر بود تلفن زنگ زد افسرنگهبان دم در اقدسیه تلفن کرد که رضاشاه آمد داخل شد. ما بقیه این بلوزمان را انداختیم تن‌مان. انداختیم تن‌مان آمدم یک پنجاه شصت قدم پایین‌تر رضاشاه با اتومبیل پیاده شده بود من رضاشاه را در یک حالتی دیدم که اصلاً وحشت‌آور بود. این چادرهایی که نصب کرده بودند برای این‌که افسرها، مال افسرها مال دانشجویان یک (؟؟؟) پایین‌ زیر آفتاب سوزان می‌خوابیدند شب هم خنک‌تر بود. مال ماها بالا بودیم توی آن خیابان‌هایی که درخت‌هایش بود و لای درخت‌ها هم چادر می‌زدیم.

س- سایه بود.

ج- سایه بود، هم روز سایه بود و هم شب سایه. ما رسیدیم آن‌جا نگو رضاشاه آمده آن‌جا و پیاده شده از ماشین خواسته برود توی یکی از این چادرها ببیند چه خبر است افسرها چه‌کار می‌کنند. از قضا آن چادری هم که رفته بود چادر عیسی خان هدایت بوده سرلشکر همان سرلشکر که شاید مرده نمی‌دانم تا من بودم زنده بود. اینها داشتند تخته‌بازی می‌کردند یا رو مهره‌ها را انداخته شش و بش را بگیرد یک دفعه می‌بیند رضاشاه جلویش ایستاده ناراحت می‌شود دیگر. یک دفعه تا بلند می‌شوند خبردار می‌ایستادند رضاشاه نگو وقتی می‌خواسته وارد این چادر بشود قدش بلند بوده کلاه کاسکتش گیر می‌:ند به طناب این‌طوری می‌افتد توی جوی آب از جوی کلاهش را برداشته بود گذاشته بود سرش یک وری این‌جای این آب می‌چکید. ما در همین موقع رسیدیم من خودم را رساندم سلام دادم ایستادم رو کرد به من با همان کلاه با آن قیافه که آب می‌چکید گفت «این‌جا آوردند شما را باد باغچه‌تان را بزنند؟ یا همش خوابید؟ مشغول استراحتید؟ به‌به عجب ییلاقی آمدید.» عین عبارتش بود حالا ولیعهد هم محمدرضاشاه هم دو قدم عقب‌تر ایستاده. آن‌وقت رضاشاه هم پرسید مگر خدمت ساعت چند شروع می‌شود این‌جا؟ گفتم قربان این‌طوری کردم گفتم ساعت چهار و الان سه است. ظاهراً باز قبول نکرد ساعت چیزی داشت ساعت را این‌جایش می‌گذاشت تقی کرد و ساعت باز شد دید نه درست است سه است سه و پنج دقیقه است. رو کرد به محمدرضاشاه گفت «تو که ساعت هم سرت نمی‌شود پس چه سرت می‌شود؟» حالا جلوی من جلوی آن‌هایی هم که تو چادر وزیر چادر همان‌طور سیخ ایستاده بودند. گفت «ساعت هم که سرت نمی‌شود پس چی‌چی سرت می‌شود؟» یک‌همچین هم کرد یک ادا هم درآورد.

س- به ولیعهد؟

ج- به ولیعهد. حالا ولیعهد هم مثل چوب بدتر از بنده همان‌طور ایستاده.

س- دست بالا؟

ج- دست بالا. ما گفتیم کارمان ساخته است تا آخر اردو برسد لابد سه هزار ایراد می‌گیرد فرمانده هم که هنوز نیامده فرمانده هم یزدان‌پناه بود، یزدان‌پناه بود مثل این‌که با شقاقی بود یا یزدان‌پناه. شقاقی بود. او خانه‌اش نیاوران بود یک باغچه‌ای بود به او می‌دادند تا از آن‌جا بکوبد بیاید طول می‌کشید دیگر یک ربع نیم‌ساعت طول می‌کشید. هیچی، سر پیچ واپیچی ایراداتی می‌گرفت من توضیحاتی جوابش را می‌دادم. البته رضاشاه یک حسنی که داشت این بود که با افسران جوان خیلی مؤدب صحبت می‌کرد با هم‌قطارهای خودش خواهر و مادر می‌گفت. آنها را می‌شناخت دوتا خواهر فلان که به آنها می‌گفت سبیل‌شان چاق می‌شد. ولی با افسران جوان تحصیل‌کرده‌ی خارج به خصوص مرا خوب می‌شناخت صد دفعه هم پهلویش بودم از این چیزها نداشتم با او. همیشه ساکت و آرام صحبت می‌کرد. هیچی مدت‌ها ما توی اردو گشتیم یک نیم‌ساعت سه ربعی نیم‌ساعتی تا فرمانده رسید و ما میدان را دادیم به او و خودمان را کشیدیم عقب. مقصود این‌که از پسرش هم نمی‌گذشت و رضاشاه یک سربازی بود که ایرادی اگر می‌گرفت حسابی به موقع بود. راست می‌گفت تا ساعت چهار که آن‌وقت ساعت سه بود. چون اصلاً نمی‌دانست ساعت چند است می‌دانست که نمی‌گفت سه.

س- من متوجه نشدم که ولیعهد چه نقشی داشته در تعیین ساعت؟

ج- از او در کاخ پرسیده بود که خدمت بعدازظهرتان ساعت چند است. او هم گفته بوده قربان ساعت سه است، اینها هم ساعت سه و ربع کم سوار ماشین شده بودند از سعدآباد آمده بودند به اقدسیه ساعت ۳ و ۳ و پنج دقیقه رسیدند آن‌جا دیدند همه خوابیده‌اند. آن‌وقت رضاشاه از من پرسید گفتم قربان ساعت چهار…

س- آن‌وقت خود ولیعهد نباید آن‌جا می‌بوده او دیگر کارش تمام شده بود یا معاف شده بود

ج- نه هنوز شاگرد بود

س- شاگرد بود.

ج- هنوز شاگرد سال اول بود

س- پس شاه اطلاع داشته که او اقلاً…

ج- حتی ساعتش را یادش نبوده برای این‌که نمی‌آمد. ساعت ۴ـ۵ می‌آمد با اتومبیل یک نگاهی می‌کرد می‌گذاشت می‌رفت.

س- می‌گویند حتی وقتی هم که عملیات بوده حالت این داشته که به او گزارش می‌دادند که مثلاً داریم این‌کارها را انجام می‌دهیم.

ج- البته اگر هم گزارش می‌دادند که فقط چیز بوده نگاه می‌کرده. این‌که بخوابد زمین خزیده بود از این حرف‌ها را هیچ‌وقت نکرد.

س- این‌که می‌گفتند رضاشاه او را تحقیر می‌کرده پس یک موردش را شما شاهد بودید.

ج- من این را به چشم دیدم و به گوش شنیدم.

س- باز هم از این…

ج- دیگر من ندیدم نه نه. دیگر من ندیدم. در دانشکده افسری شهر بودیم البته همیشه من ناهارم را آن‌جا می‌خوردم چون رضاشاه ناهارش را که می‌خورد وافوره را که می‌کشید یک سری به دانشکده می‌زد با عبا دیدمش من عبا، عبا پوشیده بود. یعنی یک دانه از این شنل‌های آبی، یک وقت افسرنگهبان ازدم در تلفن می‌کرد به اتاق من آجودان که رضاشاه آمد من می‌دویدم جلویش بعد توضیحاتی می‌خواست می‌دادم تا فرمانده برسد. فرمانده که می‌رسید من خودم را می‌کشیدم کنار آن سن پنجاه دفعه صد دفعه اتفاق افتاد.

س- پس عادت داشته که سرزده سرکشی بکند؟

ج- همیشه اصلاً تمام وقت توی سربازخانه‌ها بود. صبح‌ها البته نمی‌رفت بعد از ظهرها همیشه در سربازخانه‌ها بود. صبح‌ها توی دفتر خودش بود.

س- جاهای دیگر را هم این‌جوری سرکشی می‌کرد کارهای غیرنظامی؟

ج- نه کارهای غیرنظامی خیلی کمتر بیشتر سربازخانه‌ها می‌رفت ژاندارمری می‌رفت سربازخانه‌ها می‌رفت آن‌جاهایی که وابسته به ارتش بودند بیشتر آن‌جا سر می‌کشید. یکی دو مرتبه هم وزارت دارایی رفته بود که گفته بود که در را قفل کرده بودند که هر کس آمد راهش ندهید برود همان‌جایی که بوده.

س- دیر آمده بودند.

ج- دیر آمده بودند. دفتر حاضر و غایب آن‌جا بوده او هم رفته آن‌جا ایستاده دم دفتر حاضر و غایب نصف از اعضا نیامده بودند همه‌ی اعضا را ریختند بیرون این خیلی معروف است.

س- آن‌وقت محمدرضاشاه هم که این عادت سرکشی را داشت؟

ج- هیچ‌وقت نبود. من هیچ‌وقت ندیدم. در تمام خدمتم ندیدم که این‌کار را تکرار کند. همیشه با اطلاع قبلی می‌رفت، همیشه با اطلاع قبلی می‌رفت. سرنزده نمی‌آمد نه. بله رضاشاه، خب رضاشاه می‌دانید آدم سوابقش را باید ببیند این توی کاه خوابیده بود توی نازبالش بزرگ نشده بوده که. همیشه سرسلسله‌ها این‌طورند بعد به مرور یواش‌یواش آن قدرت چیزشان را از دست می‌دهند. محمدرضاشاه نخیر، از وقتی که این به خاطرش می‌آید رضاشاهی بوده و توی پر قو بوده تا آن موقعی که به سلطنت رسید. رضاشاه اولین کارهایش را حساب بکنید با نبودن پول خیلی کارهایی کرد که این با بودن پول نتوانست بکند. همین راه‌آهن شمال و جنوب با یک قران کشیدن روی قند و شکر راه‌آهن شمال را به جنوب وصل کردند. مگر کار آسانی بوده؟ تمام جاده‌ها را ساخت تمام این کارهای بزرگ زمان رضاشاه، رضاشاه اصرار داشت که همیشه یک ساختمان‌هایی بگذارد که بعداً به اسمش بماند. تمام این کاخ‌های بزرگی که در تهران ساخته شده وزارت دارایی، نمی‌دانم وزارت دادگستری وزارت فلان اینها همه زمان رضاشاه است. اضافه بر سربازخانه‌ها که البته آنها زیاد عظمتی ندارند ولی خب همه را زمان رضاشاه ساخته‌اند قبلاً نبود قبلاً نبوده این‌ها.

س- شما با خود محمدرضا شاه هم تماس زیاد داشتید؟

ج- خیلی خیلی. من مدتی که رئیس شهربانی بودم هفته‌ای دو روز سه روز، سه روز شرفیاب می‌شدم گزارشات را به عرض می‌رساندم. از حق هم نگذریم هیچ‌وقت من ندیدم به من بگوید نه. البته من هم مصر بودم یک چیزی می‌گفتم دیگر ول کن نبودم.

س- هیچ‌وقت نه نمی‌گفت؟

ج- نه نمی‌گفت شاید به خیلی‌ها می‌گفت چون جواب نمی‌دادند زود تسلیم می‌شدند. من تسلیم نمی‌شدم. می‌گفتم قربان اگر نکنیم اشکال این است اشکال این است اشکال این است. می‌گفت خیلی خوب بکنید. چیزهای خوبش را هم باید گفت

س- خوبی‌هایش چه‌ها بود؟

ج- من چیزی برای خودم نمی‌خواستم بگیرم، به من چرا درجه نمی‌دهید. یعنی از این حرف‌ها نمی‌زدم من. برای اشخاص بود برای کارها بود برای گزارشات محرمانه بود که به اطلاعش می‌رساندم نصف از آن را پاره می‌کردم. می‌ریختم دور نمی‌بردم. یک‌همچین دسته‌ای هر روز مسموعات کارآگاهی. دکان‌شان بود دیگر.

س- چیزهایی جنایی بود یا چیزهای سیاسی بود این‌ها؟

ج- اغلب سیاسی. فلان جا نشسته‌اند فلان آقا با فلان آقا صحبت کرده‌اند بر علیه شاه مثلاً بد گفتند. پاره می‌کردم می‌ریختم دور. آن رئیس کارآگاهی می‌گفت آن‌وقت آن گزارشات چه شده؟ نصفش نیامده. نمی‌دانم سی‌تا است من دادم پنج‌تایش را برگرداندید. گفتم ۱۵ تای آن را شاه خودش علامند بود نگه داشتند. به عرض نمی‌رساندم. اصلاً سنگ روی سنگ بند نمی‌شد. اگر به اینها هم ایراد می‌گرفتیم دیگر اصلاً گزارش نمی‌دادند. نه خوب نه بد، بله.

حالا خود شاه همیشه مدعی بود که از طرق مختلف به من خبر می‌رسد اینها را به هم وقف می‌دهم بعداً نتیجه می‌گیرم البته اینها را می‌گفت حالا من نمی‌دانم چه نتیجه‌ای می‌گرفت ولی شاه یک عادتی که داشت این بود که خوشش می‌آمد که من از شما بد بگویم او از آن یکی بد بگوید تمام رؤسای انتظامی را می‌انداخت به جان همدیگر که در نتیجه اطلاعاتی به او برسد. حالا اگر این همچین سیاستی داشت.

س- چه نوع اطلاعاتی بیشتر…

ج- بله

س- چه‌جور اطلاعاتی؟

ج- آخر اطلاعات سیاسی و غیرسیاسی همه اینها بود، من نمی‌دانم از مالی‌اش خبر ندارم البته این را خود شاه با اینها ارتباطی داشت همه را می‌دانست آدم باهوشی بود شاه. ولی ارتباط سیاسی البته اینها همه‌اش بسته به این‌که آن برنده کی می‌بود بله.

بعد از این‌که خدا بیامرزد رزم‌آرا را کشتند ۱۵ اسفند بود بنده تا روز ۲۹ یا ۳۰، آن سال ۳۰ روز داشت ۲۹ روز داشت نمی‌دانم چهارده روز پیاپی استعفا دادم. هر دفعه رفتم گفتم بنده را مرخص بفرمایید. می‌گفت نمی‌شود، می‌گفت نمی‌شود دیگر بعد دیگر روز چهاردهم دید خیلی من مصرم گفتم ناخوش هستم و باید بروم گفت که مثلاً کی را بگذارم جای شما؟ گفتم همه‌ی این امرا هستند خود اعلی‌حضرت از من بهتر می‌شناسید. بالاخره یکی یکی هی خودش گفت این را بگذاریم نه گفت این بد است این عیب دارد آن بد است آن عیب دارد. هر کدام را یک عیب‌هایی روی‌شان می‌گذاشت بالاخره رسیدیم به حجازی دیگر تقریباً لیست را خوانده بودیم تمام شد. گفتم قربان این‌که خوب است دیگر گفت «چطور؟» گفتم این زده تو گوش مظفر فیروز گفتم این زده تو گوش مظفر فیروز معروف است که خیلی آخر مظفر فیروز هم با شاه بد بود. دیگر راجع به او جواب نداد. فردایش ساعت ۹ـ۸ شب بود دیدم حجازی آمد. فهمیدم که کار خودش را کرده. حجازی آمد گفت حالا که دیگر دیر وقت است برویم صبح بیاییم تحویل. گفتم تحویل و تحولی ندارم من نه تحویلی گرفتم نه تحولی دارم بکنم بگیر بنشین این‌جا تازه اول کار است ۹۰ شب تازه کارها شروع می‌شود تا یک بعد از نصف شب دو بعد از نصف شب، باید همه‌ی این تلگراف رمز را جواب بدهی. گفت پس بنده می‌روم فردا صبح می‌آیم. گفتم خودتان می‌دانید بنده تا آخر وقت اداری می‌مانم این کارها را تمام می‌کنم می‌روم. من هم یک ساعت بعدش رفتم و فردایش هم تلفن کرد گفتم من دیگر نیستم خودت رفتی برو سر کارت بنشین. بعد حجازی شد او هم دو سه ماهی بیشتر نبود. او را هم عوضش کردند دیگر پشت سر هم زمان مصدق شد هی پشت سر هم عوض کردند دیگر.

س- شما فردوست را تا چه حدی می‌شناختید؟

ج- فردوست البته ایشان بابایش استوار بود سروان بود ستوان بود نمی‌دانم یک‌همچین درجه مهمی نداشت توی ذخائر ارتش بود. او تصادفا در دبستان نظام همکلاسی شاه بوده البته شاه از همان‌جا دستش را گرفت آوردش تا آن‌جایی که نباید بیاوردش. ولی از جریانی که بعدها بعد از این انقلاب شنیدیم تعجب است که شاه رفیقی که ۴۰ سال ۵۰ سال با او بوده او را نشناخته یا او یک چیزی بوده جانوری بوده که خودش را نشان نداده. یا شاه بی‌هوش بوده. البته شاه که آدم بی‌هوشی نبود. درهرحال او را نشناختش.

س- قبل از انقلاب شما چه شناسایی از او داشتید؟

ج- نه دیگر بنده ستوان دوم که شد و از دانشکده رفت دیگر با او تماسی نداشتم

س- شاگرد خوبی بود؟

ج- متوسط بود شاگرد برجسته‌ای نبود نخیر. او می‌آمد دانشکده شب‌ها هم آن‌جا می‌خوابید. ولی شاه هیچ‌وقت شب توی دانشکده نخوابید.

س- قره‌باغی هم همدوره‌ی فردوست بود؟

ج- قره‌باغی همدوره‌ی شاه بود هم همدوره‌ی فردوست بود همدوره بودند.

س- قره‌باغی هم همدوره‌ی فردوست بود؟

ج- قره‌باغی همدوره‌ی شاه بود هم همدره‌ی فردوست بود همدوره بودند. اینها همدوره بودند. اینها از ۱۳۱۴ـ۱۳۱۳ بود ۱۴ بود افسر شدند این‌ها.

س- خیلی ممنون.

ج- ممنون شما. تمام شد؟