روایت‌کننده: آقای محمد درخشش

تاریخ مصاحبه: ۲۹ جون ۱۹۸۳

محل‌مصاحبه: چوی‌چیس ـ مریلند

مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی

نوار شماره: ۱

 

 

مصاحبه با آقای محمد درخشش در چوی‌چیس مریلند در تاریخ ۲۹ جون ۱۹۸۳ و ۸ تیر ماه ۱۳۶۲.

س- آقای درخشش می‌خواستم از شما خواهش بکنم که در شروع مصاحبه لطفاً به اختصار تا آن‌جایی که برای شما امکان دارد راجع به سوابق خانوادگی‌تان و تحصیلات‌تان و اینکه شما چگونه وارد جریان سیاسی ایران شدید صحبت بفرمایید.

ج- بله، من متولد تهران هستم. عرض شود که، تحصیلات ابتدایی و متوسطه و عالی را در ایران گذراندم. لیسانسیه دانش‎سرای عالی هستم در رشته تاریخ و جغرافی. و بعد از این‌که تحصیلاتم تمام شد رفتم به نظام‎وظیفه دو سال معمولاً، خدمتم را کردم. بعد داخل فرهنگ شدم، شدم دبیر دبیرستان‌ها در مدارس تهران.

س- این در چه تاریخی بود آقای درخشش؟

ج- این در تاریخ فکر می‌کنم، ۱۳۱۹، فکر می‌کنم یا ۲۰، بله. مشغول تدریس شدم در همین رشته سیکل دوم. در همین رشته‌ای که، البته قبلاً هم مرتباً تدریس می‌کردم چون من دیپلم علمی داشتم. بیشتر فیزیک و شیمی و ریاضی تدریس می‌کردم در مدارس ملی. از جمله مدرسۀ آلیانس، من یکی از معلمین آن‌جا بودم در رشته‌های علوم. بعد که این رشته را تمام کردم، خوب حالا تاریخچه خیلی زیادی دارد، داخل رشتۀ خودم شدم. بله به هر حال، البته آن موقعی که من نظام‎وظیفه بودم جنگ‌جهانی دوم شروع شد. و خوب، در قبل، در آن‌موقع زمان رضاشاه به هیچ عنوان مسئله‌ای به نام مسئلۀ فعالیت‌های سیاسی مطرح نبود، در آن شرایط. و بعد که جنگ‌جهانی دوم شروع شد، به‌هرحال آن تغییر سلطنت شد و استعفای رضاشاه با آن فرمولی که خود جنابعالی وارد هستید، کم‌کم یک فضای به‌اصطلاح محقری برای سیاست باز شد. همان موقعی که احزاب مثلاً حزب توده به وجود آمد، احزاب دیگری تقریباً کم‌وبیش به وجود آمدند. این‌ها مسائلی هستند که بعد اتفاق افتادند. در آن‌موقع به‌هرحال، من یک جوانی بودم علاقه‌مند به فعالیت. تنها جایی که برای من امکان فعالیتش بود جامعه لیسانسیه‌های دانش‎سرای عالی بود. این جامعه لیسانسیه‌های دانش‎سرای عالی پایه‌گذاری آن پنجاه سال قبل است. یعنی من می‌توانم بگویم که از قدیمی‌ترین سندیکاهای ایران است. هیچ سندیکایی تاریخی این‌طور طولانی مثل جامعه معلمین ندارد. زمان رضاشاه، دکتر صدیق رئیس دانش‎سرای عالی بود. ایشان خوب، خیلی علاقه‌مند به این مسائل جلسات و انجمن‌ها و این‌ها بود، چون در آمریکا هم تحصیل کرده بود. منتهی به هیچ عنوان چهرۀ سیاسی این فعالیت نداشت.

س- آقای دکتر صدیق؟

ج- دکتر صدیق اعلم رئیس دانش‎سرای ‌عالی بود. خود ایشان به‌اصطلاح، پایه‌گذار جامعه لیسانسیه‌های دانش‎سرای ‌عالی بود. بعد که من مطالعه کردم، آن‌موقع البته من دانش‌آموز بودم.

س- تاریخ دقیق آن شما یادتان هست چه موقعی بود، وقتی که جامعه لیسانسیه‌های دانش‎سرای عالی تشکیل شد؟

ج- پنجاه سال قبل، دقیقاً.

س- پنجاه سال قبل از کی؟ از الان؟

ج- بله از الان. در آن‌جا ۱۵ نفر از دانش‎سرای عالی، سال دورۀ اول ۱۵ نفر لیسانسیه شده بودند. چون بیشتر از این نبود آن‌موقع. این ۱۵ نفر را آقای دکتر صدیق جمع کرد در همان دانش‎سرای‌ عالی و گفت، «از حالا که اولین دورۀ دانش‎سرای‌ عالی به وجود می‌آید، شما می‌توانید با هم متحد باشید و به‌هرحال مسائل منفی‌تان را مطرح کنید». این اولین دورۀ لیسانسیه‌های دانش‎سرای‌ عالی ۱۵ نفر بودند فقط. خوب، آن‌ها با هم جلساتی داشتند، و این جلسات بیشتر جنبه‌های علمی داشت. هیچ ابداً مسئله‌ای به نام مسئلۀ سیاست نبود. بعد از سقوط، بعد از رفتن رضاشاه و مسئلۀ جنگ جهانی دوم، همه‌جا رنگ سیاست به خودش گرفت. جامعۀ لیسانسیه‌های دانش‎سرای‌ عالی هم رنگ سیاست به خودش گرفت. به همین دلیل بود که طبقۀ جوان، معلمین جوان به هیچ عنوان آماده نبودند به این‌که با آن لیسانسیه‌های قدیمی که به‌طورکلی، آن چیزی که ما می‌گفتیم، با دستگاه رضاشاهی سازش داشتند، همکاری داشته باشند. واقعاً آن‌موقع هم انتخابات انتخابات به تمام معنا دقیق بود. انتخابات جامعه لیسانسیه‌های دانش‎سرای ‌عالی به تمام معنی دقیق بود. تعداد هیئت‌مدیره هفت نفر بود. ما یک گروهی بودیم به این‌که… بله طبقۀ جوان آماده نبودند. این جامعه لیسانسیه‌های دانش‎سرای عالی در آن‌موقع به این صورت بود که مثلاً فرض کنید که از وزرای وقت دعوت می‌کردند. جلسه برای‌شان تشکیل می‌دادند، به صورت یک باند بود آن اول. پست‌های وزارت فرهنگ را بین خودشان تقسیم می‌کردند. و این خیلی برای لیسانسیه‌های جدید ناگوار بود این سیستم. برای این‌که مخالف بودند با به‌طورکلی در آن‌موقع، کادر وزارت فرهنگ، به تمام معنی، وزرای فرهنگ. یعنی این انگیزۀ مخالفت در زمان رضاشاه هم به تمام معنی در نسل جوان بود، بروبرگرد ندارد. ولی امکان مخالفت کردن وجود نداشت. کما این‌که، واقعاً تاریخچۀ جالبی دارد ما موقعی که شاگرد دانش‎سرای عالی بودیم ما در زمان رضاشاه یک اعتصاب کردیم. البته اعتصاب بر مبنای این بود که ما می‌گفتیم که «ما آزاد باشیم بعد از تدریس، بعد از این‌که لیسانس شدیم اگر خواستیم معلم بشویم و اگر نخواستیم برویم جای دیگر کار کنیم.» و یک اعتصاب کردیم. آن اعتصاب خیلی وحشتناک به ضرر به‌اصطلاح یک عده‌ای تمام شد. یک عده را گرفتند. البته آن‌موقع آگاهی و کارآگاهی و صحبت ساواک و این‌ها نبود. این‌ها را گرفتند و آن وقت به دکتر صدیق و یک عده‌ای از استادها، که بنده خاطرم هست، همین آقای دکتر سیاسی و مرحوم دکتر شفق، رفتند وساطت کردند…

س- آقای دکتر رضازاده شفق؟

ج- دکتر رضازاده شفق. این‌ها رفتند وساطت کردند به دولت که «خوب، این‌ها جوان هستند، بچه هستند.» منظورم این است که ملاحظه می‌فرمایید، انگیزه مبارزه با آن سیستم بود. وجود داشت، خیلی قوی هم وجود داشت اما امکان آن نبود. به‌هرحال، ما آمدیم جلساتی داشتیم. طبقۀ جوان معلم، معلم مدرسۀ متوسطه با هم جلساتی داشتیم و در آن جلسات تصمیم گرفتیم به این‌که در انتخابات ما برنده بشویم. هیئت مدیره ما بشویم.

س- این مرحله‌ای که می‌فرمایید مال بعد از سقوط رضاشاه است؟

ج- به طور قطع مال بعد از سقوط رضاشاه است. آن طبقه قدیم به‌اصطلاح، معلمین ما که از یک همچو چیزی آگاه شدند آمدند به‌طورکلی با ما ائتلاف کنند و سازش کنند. گفتند: «یک چند نفری از ما باشد، یک چند نفری از شما، که قدیم و جدید درهم آمیخته بشود. ولی ما زیر بار نرفتیم. انتخابات انجام شد. آن‌ها خیال می‌کردند برنده هستند، ما بردیم. در آن‌موقع بنده شدم رئیس جامعه لیسانسیه‌های دانش‎سرای عالی و هفت نفر هیئت مدیره. و به‌هرحال آن‌ها هم تسلیم شدند.

س- سال آن یادتان هست آقای درخشش؟

ج- دقیقاً نمی‌دانم سال آن چه سالی است. ولی بین مثلاً فرض کنید سال ۲۵ یا ۲۷، مثلاً. دقیقاً تاریخ آن یادم نیست. آن‌موقع ما چیز شدیم، به‌طورکلی بنده، ما هیئت مدیره را ما بردیم و آن عده هم تسلیم شدند. برای چه؟ برای این‌که انتخابات واقعی بود. بعد از این‌که این‌کار را کردیم طبقه معلم قدیم ما را قبول نداشت. چون می‌دانید آن‌موقع مسئلۀ جوان اصلاً مطرح نبود. به‌طورکلی از لحاظ سنی بایستی حتماً مراحلی را افراد بپیمایند تا برسند. مثلاً فرض کنید یک کسی که لیسانسیه دانش‎سرای ‌عالی بود این محال بود بتواند مدیر مدرسه بشود. محال بود بتواند ناظم مدرسه بشود. یک آیین‌نامه بود. این باید مثلاً فرض کنید چهار سال تدریس بکند بعد از چهار سال می‌تواند ناظم بشود. بعد می‌تواند مدیر دبستان بشود. مراحلی بود. به این دلیل ما که همه‌مان طبقه‌ای که انتخاب شدیم دبیر بودیم و آن آقایان تمام‌شان رئیس اداره و رئیس کارگزینی و بالاتر و مدیرکل، خیلی برایشان ناگوار بود. ولی بلافاصله بعد از مدتی انتخابات، ما بر مبنای این‌که، در آن‌موقع به لیسانسیه‌ها صد تومان می‌دادند به نام حق لیسانس. چون تعداد لیسانسیه‌های دانش‎سرای عالی زیاد بود دولت بودجه نداشت به ما بدهد. بنابراین این حق را به ما ندادند. کابینه، کابینۀ قوام‌السلطنه بود. وزیر فرهنگ آقای دکتر شایگان بود.

س- آقای دکتر علی شایگان؟

ج- دکتر علی شایگان. در آن‌جا ما یک مقدار مذاکره کردیم که این حق لیسانس را باید به ما بدهید. آقایان گفتند، «بودجه نداریم.» ما اعلام اعتصاب کردیم این اولین اعتصابی بود که جامعه لیسانسیه‌های دانش‎سرای عالی در آن‌موقع انجام داد. محل اجتماعات‌مان هم در دانش‎سرای عالی بود. و جلساتی تشکیل دادیم. مدارس تعطیل شد. مدارس شهرستان، دبیرستان‌ها تعطیل شد. و حکومت تسلیم شد. البته در آن‌موقع یک عده‌ای از ماها همه‌مان منتظر خدمت شدیم. حقوق‌مان قطع شد. تسلیم شد. وقتی دولت تسلیم شد، این موفقیت بزرگ ما در آن‌موقع چون می‌دانید هنوز واقعاً مردم از زیر فشار اختناق نجات پیدا نکرده بودند درست است که آن اختناق از بین رفته بود ولی توهم آن وجود داشت. ولی مردم عادت کرده بودند. مسئلۀ اعتصاب در آن شرایط بین مردم ایران یک چیز خیلی فوق‌العاده‌ای بود که به وجود آمد. و ما چون موفق شدیم از آن تاریخ واقعاً جامعه معلمان ایران یا جامعه لیسانسیه‌های دانش‎سرا نضج گرفت و قوی شد و اجباراً تمام پیر و جوان به ما پیوستند، و یک قدرت بزرگی شدیم. خود همین قضیه باعث شد که آموزگارها که به‌اصطلاح، یک جامعۀ فارغ‌التحصیلان دانش‎سرای مقدماتی داشتند این‌ها جلب بشوند به همکاری با ما. یک مدتی با هم این دو جامعه همکاری کردیم و بعداً، یعنی به طور ائتلاف بعداً به جامعه لیسانسیه‌های دانش‎سرای عالی پیوستند و چون معلم بودند، اسم این جامعه عوض شد و شد جامعه معلمان ایران. و خود همین مسئلۀ اعتصاب یک الگویی شد و یک به‌اصطلاح جنبشی بود که در استادهای دانشگاه هم مؤثر بود. استادان دانشگاه که هیچ نوع اتحادیه‌ای نداشتند، آن‌ها هم به نام عضو به‌طورکلی مرتباً شرکت کردند و جامعۀ معلمان دانش‎سرای عالی تشکیل شد از آموزگاران، دبیران و استادان و کارمندان فرهنگی.

س- آقای درخشش، آن اسم اعضای هیئت مدیره، آن هفت نفری را که صحبت فرمودید، اسامی آن‌ها یاد شما هست؟

ج- بعد از آن جلسه انتخابات مرتب تجدید شد. ولی بنده چند نفر از آن اسامی را…

س- مایل بودم که لااقل اسامی اولین هیئت‌مدیره را بفرمایید.

ج- الان به عرض‌تان می‌رسانم. این هیئت‌مدیره، اتفاقاً ما یک کتابی داشتیم از لحاظ فعالیت‌های جامعه معلمان ایران که این در ایران بود و ما نتوانستیم بیاوریم و الان هم نمی‌توانیم. و تمام اسنادمان در ایران است. در آن‌جا تمام این اسامی بوده است. یکی در آن بوده یکی در روزنامۀ مهرگان. البته آن اسامی اولیه در روزنامۀ مهرگان است. آن‌هایی که بنده یادم هست از آن هیئت‌مدیرۀ اول، الان چهار نفرشان یادم هست. یکی خود بنده بودم به نام رئیس جامعه. دکتر محمد مشایخی بود که بعد شد رئیس دانشگاه تربیت معلم. ایشان معاون جامعه بود. خانم افتخارالملوک همایون بود که ایشان رئیس دبیرستان دخترانه بود. ایشان منشی جامعه بودند. دیگر آقای بیگلری بود. ایشان یکی دیگر از منشیان بودند. این چهار نفر را من یادم هست. اما اعضای جامعۀ معلمان، من‌باب مثال یکی از افرادی که بارها انتخاب می‌شد به نام مشاور، جزو این هفت نفر، دکتر محسن هشترودی بود. پروفسور محسن هشترودی بود. ایشان در این جامعه همیشه به نام مشاور جزو هیئت هفت نفر بودند. دیگر دکتر عصار بود که استاد دانشگاه، عرض شود که در دانشگاه تهران، دانشگاه فنی.

س- دانشکده فنی.

ج- استاد دانشکده فنی بود. ابوترابیان بود که یکی از فرهنگیان برجسته بود. نوروزیان بود. خانم زهرا کیا بود که عضو حزب توده بود آن موقع که بعد که زن دکتر خانلری شد، شد خانم دکتر خانلری. بله، به هر حال در هر دوره‌ای هیئت مدیره تجدید انتخابات می‌کردیم. و در این تجدید انتخابات دو نفر سه نفر، یک نفر دو نفر عوض می‌شدند. و به‌طورکلی در تمام دوره‌های انتخاباتی ما انتخاب می‌شدیم. چون واقعیت این است که فعالیت جامعه معلمان ایران خیلی چشمگیر بود. از آن‌موقع جامعه معلمان ایران شد جامعه یعنی فعالیت صنفی شد فعالیت صنفی ـ سیاسی. یعنی شد جامعۀ صنفی ـ سیاسی. البته ما در فعالیت‌های سیاسی هیچ‌وقت «ایسمی» نداشتیم. یعنی سمت بخصوصی، ما سمت، عرض شود که، منافع ملت ایران را در نظر داشتیم همیشه. در آن‌جایی که منافع ملت ایران بود. در آن فعالیت‌ها به‌طورکلی، افراد حزب…، یعنی یکی از مواد اساسنامۀ جامعه معلمان ایران، این بود که تمام معلمانی که دارای ایدئولوژی‌های مختلف، دیدهای سیاسی مختلف هستند این‌ها در کادر صنفی ـ سیاسی معلمین….، البته تا این تاریخ کادر صنفی بود بعد صنفی ـ سیاسی شد، می‌توانند فعالیت داشته باشند نسبت به سرنوشت فرهنگ مملکت‌شان و نسبت به سرنوشت خودشان. حزب توده که در آن تاریخ یک حزب به تمام معنی فعالی بود و حزبی بود که، باید گفت که مرعوب و مجذوب کرده بود یعنی گروه خیلی زیادی از روشنفکران و متفکران جامعه پیوسته بودند به این حزب و گروهی از هیئت حاکمه که نپیوسته بودند مرعوب بودند. یعنی به‌طورکلی باج می‌دادند. جرأت اعتراض نداشتند. و در محافل مختلف اگر سؤال می‌شد از آن‌ها «شما با حزب…». چون حزب توده مسئلۀ روز بود. سؤال می‌شد که «شما عضو حزب توده هستید یا نیستید؟» می‌گفتند ما سمپاتیزان هستیم. یعنی تا این این اندازه. جرأت نمی‌کردند بگویند. در آن شرایط حزب توده، معلمینش در داخل جامعه معلمان ایران بودند و ما همکاری در قالب صنفی داشتیم. خیلی رسماً این همکاری بود. یعنی رابط تعیین کرده بودند. یک رابط با ما بود که یکی از رابطین رضا قدوه بود. نمی‌دانم اسمش را شنیده‌اید یا نه؟ رضا قدوه یکی از…

س- رضا قدوه؟

ج- رضا قدوه جزو فراریانی بود که بعد استاد دانشگاه شد در آلمان شرقی. این یک فرد خیلی معروفی بود. حالا، بعد از انقلاب آمد به ایران. گویا مرض سرطان داشت و ایشان فوت کرد. ایشان رابط بود بین کمیته مرکزی حزب توده و جامعۀ معلمان ایران. قرارمان هم بر این بود که از این هفت نفر ما یک نفر از عضو حزب توده معرفی کنیم. یعنی به معلمین معرفی کنیم. همیشه بین هفت نفر، در آن دورانی که ما یک همکاری صنفی مشترک با حزب توده داشتیم، یک نفر عضو حزب توده هم بود در ما. تا این‌که مسئلۀ ملی شدن نفت پیش آمد. می‌دانید که شعار حزب توده «ملی شدن نفت، نفت جنوب بود». شعار ملیون ایران، «ملی شدن نفت در سراسر کشور بود». در این دوره ما به طور قطع در مسیر منافع ملت ایران، این‌جا بود که جامعه ما تبدیل شد به جامعۀ صنفی ـ سیاسی. ما شعار ملت ایران را انتخاب کردیم. جامعه معلمان ایران در آن شرایط، در حکومت دکتر مصدق، یکی از فعال‌ترین و پرقدرت‌ترین جوامعی بود که در جهت ملی شدن نفت مبارزه می‌کرد، به تمام معنی.

س- آقای درخشش، جامعه معلمان در جریان آذربایجان هنوز همان رابطه را با حزب توده داشت، یک نفر عضو حزب توده جزو هیئت مدیره جامعه معلمان بود؟

ج- به هیچ عنوان. در آن‌موقع به هم خورده بود این رابطه، به تمام معنا. بر مبنای همین مسئلۀ آذربایجان.

س- پس لطفاً قبل از ملی شدن صنعت نفت بپردازیم به مسئله آذربایجان. یعنی اولین برخوردی که بین جامعه معلمان و حزب توده به وجود آمد از چه تاریخی بود؟ و دلایلش چه بود؟

ج- بله. این برخورد، من می‌خواهم عرض کنم که در همان سال‌های اول شروع شد. به دلیلی که به هیچ عنوان حزب توده زیر تعهدش، یعنی آن تعهدی که داشت عمل نکرد. هیچ‌وقت عمل نکرد. حزب توده تعهد کرده بود که در داخل جامعه معلمان به هیچ عنوان فعالیت نکند. در صورتی که این‌طور نشد.

س- فعالیت سیاسی؟

ج- فعالیت سیاسی نکند، این‌طور نشد. همان عواملی که معلمین حزب توده بودند در بعضی مواقع مخفیانه اعلامیه‌های خودشان را می‌آوردند تقسیم می‌کردند، توزیع می‌کردند. از همان سال‌های اول این اختلاف شروع شد. و برخوردهای خیلی شدیدی ما داشتیم ما از آن اوایل. ولی جدا نشده بودیم. و این برخوردها ادامه داشت تا همان مسئله، قضیه آذربایجان پیش آمد. در آن‌جا اصلاً به‌طورکلی جدا بودیم ما. اما اعلام این جدایی را نکرده بودیم. اعلام جدایی از آن تاریخ شد که مسئلۀ ملی شدن صنعت نفت پیش آمد. واقعاً جدا بودیم. یعنی در همان موقعی که مسئلۀ آذربایجان بود دیگر مسئله‌ای به نام این‌که یک عضو داخل ما، هیچ. برخورد خیلی شدید داشتیم. ولی حزب توده تمایل نداشت که از ما جدا بشود. به دلیل این‌که یک محفلی بود برای جمع کردن عضو، پهن کردن بساط خودش. او به هیچ عنوان آمادگی نداشت به این‌که، ولی همیشه ما مورد تهدید بودیم. در همان‌موقع در روزنامه‌های مردم چندین مقاله بر علیه من نوشتند و بر علیه جامعه معلمین نوشتند. و عرض شود که همین مسائل جدایی‌ها بود. اما جدایی علنی و رسمی نبود چون بعد از جامعه بعد از مسئلۀ ملی شدن نفت، جامعۀ معلمان دوتا شد.

س- پس تا تاریخ ملی شدن صنعت نفت آن یک عضو حزب توده در هیئت مدیره جامعه معلمان بود؟

ج- قبلاً نخیر. عرض کردم، این یک عضو تا چند سال ابتدایی که هنوز این برخوردها و اصطکاک‌ها نبود، نبود. وقتی که آن‌ها تعهدشان را به هم زدند ما هم تعهدمان را به هم زدیم.

س- و آن عضو را کنار گذاشتید؟

ج- آن عضو را کنار گذاشتیم. وقتی که آن‌ها قرار بود که فعالیت سیاسی نکنند و کردند، ما هم آن تعهد را به هم زدیم و دیگر عضوی از آن‌ها انتخاب نکردیم. و همیشه ما درگیر بودیم. حتی ما مأمورینی داشتیم که اعضای حزب توده را دقیقاً می‌شناختیم، وقتی که این‌ها داخل در باشگاه مهرگان می‌شدند، که مرکز فعالیت معلمین بود، مواظب بودند که مبادا اعلامیه‌ای چاپ کنند. و بعضی مواقع اصطکاک به جایی رسید که بیرون می‌کردیم از باشگاه. و آن‌ها را ممنوع می‌کردیم از داخل شدن به باشگاه معلمان. این زدوخوردها خیلی طول کشید. اما حزب توده به‌طورکلی، صلاحش نبود به این‌که ترک کند باشگاه مهرگان را و بگذارد برود بیرون. تا این‌که آمدیم رسیدیم به، عرض شود که، اگر زیاد مفصل است کوتاهش کنم؟

س- خواهش می‌کنم مفصل بفرمایید.

ج- بسیار خوب. بعد تا رسیدیم آن‌جایی که مسئلۀ ملی شدن نفت بود و این را هم به عرض‌تان برسانم، بعد از این‌که حزب توده انشعاب حاصل کرد به رهبری خلیل ملکی، در آن‌جا بود که خلیل ملکی با جامعۀ معلمان تماس گرفت و اعلام همکاری شدید کرد، به‌عنوان معلم، معلمین، یک گروهی بودند. او بود، جلال آل‌احمد بود. خود این مسئله به تمام معنی شدیداً حزب توده را مورد….، خیلی حزب توده ناراحت شد از این همکاری مستقیم این دو جبهه و کار به جایی رسید که یکی از مسائل مورد اختلاف شدید حزب توده، مسئلۀ همکاری ما با ملکی و دوستان ملکی بود و حرف ما هم خیلی حرف معین و مشخصی بود و آن این بود که اساسنامۀ ما می‌گوید که معلم بایستی در جامعۀ معلمان شرکت بکند. خلیل ملکی جلال آل‌احمد، عوض شود که، بقیۀ آقایان.

س- مهندس قندهاریان.

ج- مهندس قندهاریان، مهندس ضیاء موجدی، آقای اسم‌شان یادم رفت که استاد دانشکده فنی دانشگاه بود، دکتر… بله، به‌هرحال، اسمش یادم رفت. این مجموعه آقایان… عجب، بنده یک خورده حافظه‌ام را چیز کردم. بله، حالا…

س- دکتر حکمی؟

ج- نخیر، حکمی خیر. استاد دانشگاه بود با آقای بازرگان کار می‌کردند در دانشکده فنی.

س- سحابی؟

ج- نخیر در دانشکده فنی با بازرگان همکاری داشتند. بعد موقعی که من وزیر فرهنگ بودم ایشان را رئیس پلی‌تکنیک کردم. بله، رئیس پلی‌تکنیک. یادم رفت اسمش را. اتفاقاً در همین رژیم هم شد رئیس پتروشیمی.

س- بله، اسمش را پیدا می‌کنیم.

ج- بله، به‌هرحال منظورم این است. اسم حالا واقعاً مطرح نیست. می‌خواهم عرض کنم که آقایان، سیمین دانشور بود. همه‌ی این آقایان بودند. یکی از کادرهای قوی روزنامۀ مهرگان شدند. در همان‌موقع باز هم حزب توده مقاله می‌داد و همه‌اش کوشش داشت به این‌که، ما کمتر مقالات حزب توده را چاپ می‌کردیم. نه به‌عنوان معلم. مثلاً یکی از افرادی که می‌نوشت همین رضا قدوه بود یا دیگران. بله، به‌هرحال، این مسئلۀ اصطکاک ما به‌اصطلاح تماس ما با حزب توده به تمام معنی برای ما مفید بود، به تمام معنی. می‌دانید برای این‌که واقعاً دیگران که این تماس را نداشتند حزب توده را به وسیلۀ مقالات‌شان، به وسیله ایدئولوژی‌شان می‌شناختند و برای خوب، فکر جوان جذب کننده بود این کار و این مسائل. اما برای آن‌هایی که تماس داشتند عملاً و می‌دانستند که چهرۀ واقعی این‌ها چه هست؟ یعنی می‌فهمیدند. آن خیلی جالب بود. و واقعیت این است که ما حزب توده را از این طریق شناختیم نه از طریق روزنامه‌های‌شان یا کتاب‌های‌شان یا مسائل دیگر.

س- ممکن است بعضی از این‌ها را به‌عنوان مثال بفرمایید.

ج- من‌باب مثال فرض کنید که برای ما ثابت شد به این‌که کوچک‌ترین اختیاری حزب توده و این عوامل‌شان ندارند. برای ما ثابت شد که تمام مسائل به صورت امر و دستور اجرا می‌شود. همین آقای رضا قدوه، ایشان که یک شخص خیلی برجسته‌ای در، البته جزو کمیته مرکزی نبود، شاید خودش هم تمایل نداشت چون از لحاظ او بود، با آقای جواهری بود، این‌ها آدم‌های بدی نبودند. آدم‌های خوبی بودند. اما خوب، از لحاظ حزب. ایشان می‌آمد با من صحبت می‌کرد درباره مسائلی. یعنی ما فرض کنید یک اختلافاتی داشتیم با همین معلمین حزب توده برای همین فعالیت‌های‌شان. یا یک مسائل سیاسی بود. یا مسائلی که به‌هرحال، سیاست که نمی‌شود آدم بگیرد، سیاست در زندگی ما بود. همان‌موقع هم که داخل این مسائل نبودیم. منتهی برای این‌که کوشش بکنیم اصطکاک فکری در جامعۀ معلمان. خود من از لحاظ طرز تفکر، من تابع نهضت ملی ایران بودم و در آن جهت کار می‌کردم. اما خوب، از لحاظی که مبادا اصطکاکی پیدا بشود، نمی‌آمدم داخل در… تا این‌که علتی شد. البته این را هم من در پرانتز عرض کنم، نهضت ملی ایران، اعتقاد ما، اعتقاد بنده این است که شروع آن از زمان مصدق نبود. به‌هیچ‌عنوان نهضت ملی ایران شروع آن از انقلاب مشروطیت ایران بود. و بعضی‌ها یا اشتباه می‌کنند یا این‌که صلاح‌شان نیست که مسئله نهضت ملی ایران را. مصدق البته این نهضت ملی ایران دوران شکوفایی داشت. بله، نهضت ملی ایران، نهضتی بود از زمان مشروطیت ایران. دکتر مصدق، دوران شکوفایی داشت. عرض شود که، دکتر مصدق یکی از رهبران بزرگ نهضت ملی ایران است که ایشان این را شکوفا کرد. یعنی رهبری داشت و این دوران را یادآوری کرد. چون می‌دانید بعد از انقلاب مشروطیت ایران بعداً خود مشروطیت ایران به صورت، دفن کردند مشروطیت ایران را. فقط یک سنگ قبری از آن باقی مانده بود و فقط و فقط سوءاستفاده می‌کردند. مسئله‌ای به نام مجلسین آن یا چیزهای دیگر آن، نبود. دکتر مصدق کسی بود که مجدداً این نهضت را زنده کرد، احیا کرد. به‌هرحال من خودم تابع او بودم و به همین دلیل هم به عنوان ارث بردند و مخصوصاً نام مصدق را. و این واقعاً باعث تأسف است این‌که در آن‌موقعی که خوب، همین رژیم پهلوی، و هر ۲۸ مردادی میلیون‌ها عکس مصدق را برمی‌داشتند به در و دیوار می‌کوبیدند به صورت دیو و خوک و این‌ها، یک نفر از آقایان معترض نبودند به این‌کار و یا اقلاً در کارهایی که داشتند در پست‌هایی که داشتند، در مثلاً کنترات‌چی‌گری‌هایی که داشتند به نام شغل آزاد، که چه عرض کنم شغل آزاد یعنی چه در آن قضایا؟ اعترض نکردند. ولی بعد از این باز دوباره دکتر مصدق سرقفلی پیدا کرد. و واقعاً در همین دورۀ انقلاب خیلی قضایا مسخره بود. افرادی که در آن‌موقع مثلاً سنش دوازده سال بود، این می‌آمد و با کمال پررویی و وقاحت می‌گفت «آقا بنده با دکتر مصدق همکاری داشتم.» بعد هم می‌گفت «بله، من در آن‌موقع به ایشان یک‌همچین چیزهایی گفته بودم.» و آدم وقتی محاسبه سنش را می‌کرد می‌گفت «آن‌موقع مثلاً ۱۵ سالم بود.» این چه‌طور بود؟ مقصود چون سرقفلی پیدا کرده بود. این هم البته مسئله فساد اخلاقی است که در جامعۀ ما هست. به‌هرحال این اصطکاک ما، این آقای قدوه می‌آمد می‌نشست با ما صحبت می‌کرد. بعد قضایا حل می‌شد. چون به نام یک رابط می‌آمد دیگر. می‌گفت «بله، این چیزی که ما الان صحبت کردیم عمل می‌کنیم و قبول داریم.» می‌رفت. وقتی که می‌رفت، چهار بعد از نصف شب، سه بعد از نصف‌شب، در خانه را می‌زد، می‌گفت، «آقا، بنده اشتباه کردم و من در این توافقی که کردیم یک چیزهایی اشتباه کردم دوباره باید صحبت کنیم بیایید خواهش می‌کنم دوباره صحبت کنیم.» البته من چند دفعه قبول کردم این مسئله را. ولی دفعه بعد، خیلی معذرت می‌خواهم جمله خیلی… گفتم «شما شوهر دارید تشریف ببرید اول اجازه بگیرید، مثل یک زن شوهردار از شوهر‌تان اجازه بگیرید و بعد طی بفرمایید بعد بیایید با من صحبت کنید. چون ما مستقل هستیم. و آن تصمیمی که می‌گیریم مستقلاً می‌گیریم. شما در تصمیم‌گیری‌تان استقلال ندارید. شما وابسته هستید. بروید با ارباب کل‌تان با هرجا، صحبت کنید، بعد از تصمیم‌گیری. والا من حاضر نیستم با شما صحبت بکنم. یا من‌باب مثال فرض کنید که مسائل را واقعاً، سیستم البته، وانمود می‌کردند که دنبال دموکراسی هستند اما با خشن‌ترین و وحشتناک‌ترین سیستم رفتار می‌کردند. آن‌ها کوششان این بود که معلمان به‌اصطلاح مملکت را توده‌ای کنند. ما کوششمان این بود که معلمین مملکت را ضد توده‌ای کنیم. خوب، ما یک موفقیت‌هایی داشتیم. آن‌ها هم یک موفقیت‌هایی داشتند. و آن معلمی که ما دقیقاً چندین نفر بودند، به این‌که مثلاً یکی از این آقایان که برگشت از حزب توده، نمی‌گوییم ما باعث شدیم. خودشان هم در جریان کار اطلاع حاصل می‌کردند. این باز دیروقت شب آمد منزل ما و به من گفت که، «من جانم در خطر است. برای این‌که فهمیده‌اند به این‌که من از حزب توده بیرون نیامدم، جرأت نکردم استعفا بدهم، ولی فهمیده‌اند که من یک تمایلات غیرتوده‌ای پیدا کردم. مثل این‌که جان من در خطر است.» منظورم این است که تا این اندازه وحشیانه رفتار می‌کردند با چندین نفر از معلمینی که عضو حزب توده بودند این‌ها از حزب توده آمدند بیرون. این‌ها همیشه مخفی بودند. تماس آن‌ها با ما مخفیانه بود، برای حفظ جان‌شان، برای این‌که آزار و اذیت نکنند، و برای این‌که اهانت نکنند و برای این‌که به آن‌ها تهمت نزنند. و من اعتقادم این است به این‌که این رژیمی که الان هست یک مقدار درس و مکتبش را، گرچه خودش معلم است این رژیم، ولی یک مقدار درس و مکتبش را از آن سیستم حزب توده به دست آورده است و ما دیدیم که این‌ها نسبت به خلیل ملکی چه اهانت‌ها کردند و چه تهمت‌ها زدند. در صورتی که واقعاً خلیل ملکی یک مرد به تمام معنی دانشمندی بود، به تمام معنی زحمت‌کش بود، به تمام معنی ملی بود، اعتقادات صحیح و سالم داشت. و یکی از افرادی است که در جامعه شناخته شده نیست، در جامعۀ ایران، برای این‌که همیشه از چندین طرف ایشان مورد حمله بود. هم از طرف هیئت حاکمه. هم از طرف حزب توده. و می‌دانید به این‌که حزب توده تبلیغاتش خیلی قوی بود و اگر احیاناً کسی را می‌خواست بکوبد خیلی قوی می‌کوبید. هم تاکتیک قوی داشت، هم وارد بود و هم پابند به شرافت نبود. یعنی هر چه دلش می‌خواست بگوید می‌گفت. ما از آن تاریخ اصطکاک‌مان با حزب توده چیز شد. این‌ها همان مسئلۀ تهدید را دربارۀ ما شروع کردند، دقیقاً. اول یک هیئتی تعیین کردند که این هیئت آمدند و من هر چه می‌گفتم که «من علاقه‌مندم که شما هیئت‌تان بیاید با هیئت مدیره تماس بگیرد.» این‌ها خواهش می‌کردند که، «تنها با شما ما تماس بگیریم»، خوب، چندین‌بار هم با هیئت‌مدیره بودیم. در آن‌جا آمدند خیلی با کمال تواضع و فروتنی که «بله شما» ـ از همان حرف‌های مهمل و مزخرف ـ «که شما از لحاظ ایدئولوژی، فکری و فلان، به ما می‌ورید. به جای دیگر نمی‌خورید. بنابراین شما اگر بیایید تاج سر ما هستید. فلان هستید و…» البته جواب آن‌ها خنده بود. بعد آمدند گفتند که «شما این کارها را کردید. این کارها را کردید و… ما این‌طور قوی هستیم این‌طور هستیم و… و اگر احیاناً ما بخواهیم تو را بکوبیم مثل آب خوردن تو را می‌کوبیم. جامعه را از شما می‌گیریم.» نمی‌دانم، چنین می‌کنیم چنان می‌کنیم. هم به نعل بود هم به میخ بود. و یک قضیۀ خیلی جالبی هم برای من اتفاق افتاد. ما برای این‌که افراد حزب توده را بشناسیم و آن‌موقع لیست معینی که نبود. عموماً یک عده از آقایان هم حاضر نبودند به این‌که اسم‌های‌شان را بدهند. ما دقیقاً لیست این‌ها را پیدا کردیم. یعنی نه این‌که پیدا کردیم. با مصاحبه با افرادی در لباس حزب توده با آن‌ها همکاری بکند. چون ما تاکتیک‌های آن‌ها را یاد گرفته بودیم. ما هم همان عمل را می‌کردیم. یک عده را ما از رفقای‌مان در حزب توده بودند، می‌رفتند. دقیقاً فهمیدیم که این‌ها چه کسانی هستند. من این لیست را گذاشته بودم توی جیبم. و اتفاقاً آن روز لیست توی جیبم بود. من جلوی در وزارت فرهنگ، به‌اصطلاح ما فعالیت داشتیم. آن‌موقعی بود که ما علناً و رسماً از حزب توده جدا نشده بودیم. البته این واقعه‌ای که بنده عرض می‌کنم مال قبل از این تاریخ است. الان به خاطرم آمد این واقعه را. جالب است که عرض کنم خدمتتان. ایستاده بودم آن‌جا با یکی از افراد حزب توده با هم صحبت می‌کردیم جلوی در وزارت فرهنگ.

س- این در چه سالی بود؟

ج- عرض کردم تمام این سال‌ها را دارم متأسفانه در ایران.

س- نخست‌وزیر کی بود؟

ج- خاطرم نیست.

س- وزیر فرهنگ هم یادتان نیست؟

ج- وزیر فرهنگ دکتر مهران، به نظرم دکتر مهران بود. به نظرم باز، دقیقاً نمی‌دانم. ما جلوی وزارت فرهنگ دوتایی با هم داشتیم صحبت می‌کردیم و یک‎دفعه یک ماشینی آمد و ترمز کرد. ترمز کرد جلوی پای ما و دو نفر آقایان آمدند بیرون. کارت از جیب‌شان درآوردند. مأمور کارآگاهی بودند. گفتند «بیایید بالا»، ما دوتا را انداختند توی ماشین. رفتیم، ما را بردند به شهربانی، کارآگاهی. عرض کردم آن‌موقع که مسئله‌ای به نام ساواک نبود. رفتیم آن‌جا. ما را بردند آن‌جا. بنده را بردند توی یک اتاق. آن آقا را هم بردند توی یک اتاق. و بعد از من شروع کرد. ظهر بود. معمولاً کارمندان آن‌جا ظهر می‌رفتند برای غذا. رفتند و یک پاسبانی را گذاشتند جلوی در مواظب من. تمام ناراحتی من این بود که… بعد گفتند که، بله، ظهر که رفتند تمام نگرانی من، چون بنده هم آن‌موقع به علت این‌که معلمین هم در جامعۀ معلمان بودند به‌هرحال یک مقداری بنده هم به نام، در افواه و مخصوصاً محافل دولتی، نه از لحاظ این‌که من هیچ‌وقت عضو حزب توده نبودم، از لحاظ این‌که معمولاً افرادی هم که ملی بودند آن‌ها را به نام حزب توده می‌خواستند بکوبند دیگر. ولی قدرتشان البته آن قدرت بعدی نبود. آن‌موقع تشکیلات دستگاه واقعاً قدرت این را نداشت. بله، تمام نگرانی من این بود که این لیست را از جیب من این‌ها دربیاورند بعد هم بگویند که «شما خودت این‌کاره هستی». و چون قصدشان کوبیدن من بود، این بود که اگر بنده می‌گفتم این لیست به این دلیل یا، به‌هرحال تمام نگرانی من این بود که این لیست را این‌ها از جیب بنده دربیاورند و تقریباً یک سندی بود که فوراً آن مهر را به من بزنند. آن‌ها که رفتند ناهار بخورند، این کاغذها را، آن‌جا رسم بود دیگر تمام لباس و همه چیزهایت را می‌گرفتند، کلید و این چیزها را می‌بردند. این‌ها را گذاشتند توی یک جعبه‌ای، جعبه میزی درش را قفل کردند. من به آن آقای پاسبانی که دم در بود به او گفتم که، او دم در ایستاده بود. من یک خرده با او صحبت کردم. اول گفتم که «خوب، شما حالت چطور است؟» اول ابا داشت. هی این طرف و آن طرف را نگاه می‌کرد کسی نباشد. چون کسی نبود. بعد گفتم «بیا من چندتا کاغذی، ورقه‌ای از جیب من درآوردند توی آن‌جا قفل کردند.» گفت، «خوب، بله کردند. چی؟» گفتم، «من آخر این‌ها را لازم دارم.» گفت که «می‌‌خوانند بعد به شما می‌دهند.» گفتم، «من الان می‌خواهم بخوانم.» گفت، «نمی‌شود این کار را کرد.» گفتم، «شما اگر این‌کار را برای من بکنی من انعام تو را می‌دهم.» گفت که، «من این‌کار را نمی‌کنم.» گفتم، «بسیار خوب.» من آمدم. گفت، «با من هم زیاد حرف نزن.» گفتم، «خیلی خوب.» آمدم تو و یواشکی بعد از ده دقیقه که گذشت، در را باز کرد، گفت، «چه‌قدر می‌دهی؟» گفتم، «سه‌تومان». که آن‌موقع خوب، خیلی بود. گفت «چهار تومان بده.» گفتم، «چشم، چهارتومان می‌دهم.» چون واقعاً آن خیلی سند بدی بود برای من. گفت، «خیلی خوب.» گفت، «فقط چیزی که هست هر وقت من زدم به در حواست جمع باشد.» گفت، «آخر قفل است.» گفتم، «خوب حالا ببینیم چه‌کار می‌توانی بکنی؟» بعد او مواظب در بود. من زیر میز خوابیدم و این قفل این‌طوری، خیلی ساده بود کشیدن بیرون. کشیدم، خلاصه، کاغذ را درآوردم پاره کردم ریختم دور. و چهار تومان آقا را هم دادم. و آن قضیه بعد بنده را بردند محاکمه. یک سرگردی من را محاکمه می‌کرد که، می‌خواهم بگویم سیستم حزب توده، به نام عضو حزب توده، البته بدون آن سند. و باز یک مشکلی که آن‌جا برای من پیش آمد، البته آن‌جا نه در زندان دوم بود. نخیر آن زندان نبود. چون این خیلی دور است خاطره… این سرگردی که من را محاکمه می‌کرد به نام عضو حزب توده. نه معذرت می‌خواهم آن دوره من محاکمه نشدم دورۀ بعد محاکمه شدم به نام عضو حزب توده. آن سرگرد یکی از افرادی بود که به نام عضو حزب توده تیرباران شد و یکی از افرادی بود که به تمام معنی مورد اعتماد و اعتقاد دستگاه به‌اصطلاح حکومتی بود.

س- رژیم بود.

ج- رژیم بود. بازپرس بود و یکی از بازپرس‌های مورد اعتماد. تمام افراد حزب توده را که می‌گرفتند به دلیلی، او بازپرس بود. می‌گفتند «بدهید…» الان اسمش را هم فراموش کردم، «به این آقا». اهل تبریز هم بود. آن محاکمه می‌کند. تا این اندازه ایشان مورد اعتماد بود. و او به نام عضو حزب توده در آن موقع که افسرها لو رفتند، بعد از کودتای ۲۸ مرداد، او یکی از افرادی بود که در رده اول بود و تیرباران شد. الان اسمش یادم نیست. یک سرگردی بود. منظورم این است که تاکتیک آن‌ها از قدیم همین‌طور بود. این تاکتیک جدید نبود. بله، می‌گفتیم در این قسمت به عنوان معترضه بنده عرض کردم، تا این‌که آقایان آمدند. ما گوش نکردیم به حرف‌های‌شان. آقایان آمدند یک ورقه استیضاحیه‌ای تهیه کردند بنده را به عنوان امور مالی و خیانت در به‌اصطلاح اموال جامعۀ معلمان، عضویت می‌گرفتیم دیگر، ایران، تهمت زدند به این‌که شما اموال جامعۀ معلمین یک مقداری حیف و میل شده است و فلان شده است. در صورتی که در آیین‌نامۀ ما و اساسنامۀ ما مسئله‌ای به نام استیضاح نبود. ما قبول کردیم. گفتیم حاضر هستیم و آمدیم جلسۀ عمومی اعلام کردیم. در جلسۀ عمومی آقایان آمدند. خاطرم هست یکی از آقایان، تمام این‌ها اسم‌شان یادم رفته است، که بعد باز یکی از افراد درجه یک‌شان که بعد ایشان شد، خیلی جالب است، مدیرکل در وزارت فرهنگ و هنر و مدیرکل سانسور. و این‌ها بر مبنای اطلاعاتی که داشتند و بر مبنای سیستمی که داشتند دستگاه رژیم شاه از این‌ها استفاده می‌کرد. دستگاه ساواک واقعاً مغز متفکر آن از عواملی از حزب توده بودند. اصلاً حزب رستاخیز به‌طورکلی تعزیه‌گردان‌هایش عضو حزب توده بودند. همین آقای باهری که اسمش بود این‌ها تعزیه‌گردان‌ها بودند. یعنی حزب توده نه این‌که تنها تعزیه‌گردان دستگاه خمینی بود، بلکه واقعاً تعزیه‌گردان دستگاه شاه بود، منتهی نه به نام حزب توده. البته عواملی بودند که از حزب توده آمده بودند بیرون، جدا شده بودند. ولی می‌خواهم عرض کنم آن مکتب به‌طورکلی افراد را طوری بار می‌آورد که عاری از هر مسئلۀ انسانیت و اخلاق و شرف است. چون ممکن است یک کسی، فرض کنید که، از یک حزبی برگردد اما چرا از شرافتش برمی‌گردد؟ چرا از انسانیتش برمی‌گردد؟ این حزب و این مکتب طوری است که عوامل را به‌طورکلی خلع انسانیت می‌کند. واقعاً به این صورت درمی‌آورد. بگذریم از این‌کار. آمدند استیضاح. جلسه خیلی به‌اصطلاح، جالبی بود. در آن جلسه اشخاصی که با جامعۀ معلمین همکاری نمی‌کردند به‌طورکلی دولتی بودند، آن‌ها هم آمدند. جلسۀ خیلی پرشوری بود، به تمام معنی. خوب، می‌دانید که در آن‌موقع چون مسئله ملی شدن نفت بود، بیشتر دور مصدق و نهضت ملی می‌چرخید.

س- این سال ۲۹ بود؟ ۲۸ بود؟

ج- باید آن سال‌ها باشد. حالا این تاریخ‌ها را می‌توانم بنده پیدا کنم و عرض کنم خدمتتان. در آن جلسه خیلی وسیع عمومی این‌ها یک عده‌ای خارجی آورده بودند. یعنی یک عده‌ای که معلم نبودند. خوب، ما می‌شناختیم. آن‌ها را گفتیم که اصلاً ما صحبت نمی‌کنیم مگر این‌که این آقایان که معلم نیستند بروند بیرون. اول خیال می‌کردند که ما نمی‌دانیم. درصورتی‌که ما دقیقاً می‌دانستیم. آن‌ها را گفتیم بروند بیرون. یک آقایی که دو سه سال اول آمده بود و عضو جامعۀ معلمان ایران داوطلب شده بود، خیلی فعال بود، آن اندازه فعال بود که ما حسابداری جامعه را به او داده بودیم. شبانه‌روز کار می‌کرد و یکی از افرادی بود که ما خیلی به او علاقه‌مند بودیم. آن روز اطلاع حاصل کردیم که ایشان یکی از افراد برجستۀ حزب توده است. نه آن فردی که طبق قرارداد ما می‌گذاشتیم، خیر. ایشان آمد و یک دفتری داشت از آن‌موقع. نه این‌که حسابداری بود؟ آن دفتر را آورد به‌عنوان استیضاح کردن. دفتر هم، مثلاً می‌گفت، «این پولی که بابت آگهی روزنامه شما دادید این را لازم نبود بدهید. این پولی که فلان کردید لازم نبود بدهید.» آن هم ما گفتیم طبق آیین‌نامه و اساس‎نامه بوده هیئت مدیره تصویب می‌کردند و ضروری بود که باید… پیراهن عثمان. موقعی که خود آقایان صحبت می‌کردند. همان آقایی که گفتم بعد مدیرکل شد، یک آقای دیگری، این‌ها صحبت می‌کردند جلسه ساکت بود ما هم گوش می‌کردیم، خیلی کامل. بنده هم یادداشت می‌کردم که بروم مسائل استیضاح را جواب بدهم. بعد از این‌که ما بلند شدیم صحبت کردیم فریاد و فغان، جلسه را به هم زدند. و اصلاً به ما اجازه ندادند به این‌که ما صحبت بکنیم. کلمه‌ای به ما اجازه ندادند. خوب، جنجال و داد و فریاد. البته ما هم مجهز بودیم برای این‌کار، اما نه به مجهزی آن‌ها. آن آقایانی را که ما راه نداده بودیم، خارج سالن توی دانش‎سرای ‌عالی، کم‌کم تعدادشان زیاد شد. از خارج آمدند. طبق نقشه و برنامه آن‌ها ریختند توی سالن و شروع کردند به کتک زدن و عرض شود، فحاشی. و خود بنده یکی از افرادی بودم که آن‌جا شدیداً مضروب شدم و سایر رفقا. از این تاریخ، فردای آن روز رفتند اعلام کردند در روزنامه‌ها که جلسه عمومی جامعه برای انتخابات در فلان روز تشکیل خواهد شد. درصورتی‌که موقع انتخابات نبود. چون این انتخابات زمان معینی داشت. اعلام کرده بود در مهرماه هر سال انتخابات است. اعلام کردند باکمال تأسف همان‌طور که عرض کردم یک عده‌ای مرعوب بودند و یک عده‌ای مجذوب. محل جلسات ما در دانش‎سرای عالی بود. رئیس دانشگاه آقای دکتر سیاسی بود. آقایان رفتند به سادگی از آقای دکتر سیاسی اجازه گرفتند سالن گرفتند. ما هیئت مدیره رفتیم پیش آقای دکتر سیاسی که «آقا شما که می‌دانید اساسنامۀ ما این است. انتخابات ما این است. وضع ما این است. و شما که می‌دانید به این‌که هیئت‌مدیره ما هستیم. شما چندین بار به نام رئیس دانشگاه با ما مکاتبه کردید. بنابراین به چه حسابی و به چه مناسبت شما به این‌ها اجازه دادید؟ خوب، ایشان مرعوب بود. خاطرتان هست به این‌که، نمی‌دانم چند وقت قبل از آن بود که حزب توده استادان دانشگاه را زندانی کرد در یکی از اتاق‌های دانشگاه. و حتی این‌ها برای فرض کنید، دستشویی هم اجازه نداشتند بروند و همان‌جا در همان اتاقی که زندانی شده بودند قضای حاجت می‌کردند. یعنی تا این اندازه این‌ها گستاخ بودند. خاطرتان هست در موقعی که کافتارادزه به ایران آمد، در آن‌موقع این‌ها مجلس را محاصره کردند. برای این‌که وکلای مجلس اجبار پیدا بکنند به این‌که به آن مسئلۀ نفت جنوب رأی بدهند. این‌ها تعدادی از وکلای مجلس را مضروب کردند. یعنی می‌خواهم عرض کنم که، تا این اندازه این‌ها گستاخ بودند. تا این اندازه این‌ها دیکتاتور بودند و ضد دموکراتیک رفتار می‌کردند، ضد اخلاق رفتار می‌کردند، تا این اندازه. واقعاً آدم باید در آن آتمسفر خودش را بگذارد و ببیند که چه به‌اصطلاح، اژدها و چه سرطانی در آن‌موقع بود. همه از آن‌ها می‌ترسیدند، شاه می‌ترسید، غیر شاه می‌ترسید. نمی‌دانم، همه بیم داشتند در عین حالی که ادعای مبارزه داشتند. بنده شنیدم، نمی‌دانم، هیچ اطلاع ندارم، خود شاه با چند نفر از این آقایان ملاقات داشته در آن‌موقع. با کیانوری این‌ها. من شنیدم. نمی‌دانم صحت دارد یا نه؟ که به‌اصطلاح یک توافقی، تا این حد. و خاطرتان هست به این‌که سه نفر از همین اعضای حزب توده در دولت قوام‌السلطنه رفتند. تمام این‌ها بر مبنای قدرت‌شان بود و فشارشان بود. خوب، افکار عمومی هم یک مقداری با آن‌ها بود. نبایستی منکر شد. فایده نکرد حرف‌های ما. برای این‌که مرعوب بودند. به تمام معنی می‌ترسیدند.

س- آقایان انتخابات گذاشتند.

ج- آقایان انتخابات گذاشتند. رفتند جلسه‌اش را تشکیل دادند انتخابات کردند کوشش کردند که یک عواملی را انتخاب بکنند که به عضو حزب معروف نباشند. بعد هم اعلام کردند نخیر، این‌هایی که ما انتخاب کردیم، جز دو سه نفر، عضو حزب توده نیستند. توی روزنامه‌ها هم اعلام کردند، به تمام معنی. خیلی مفصل که «آقا این‌ها همچین هستند». جمعیت عظیمی آمدند و طبق معمول. گذشت تا زمان انتخابات ما پیش‌آمد در دانش‎سرای عالی. رفتیم به زحمت از آقای دکتر سیاسی اجازه گرفتیم، به زحمت. گفتیم «آقا، لااقل ما برابر آن‌ها که هستیم؟». به ما اجازه داد. ما اعلام کردیم ساعت ۵ بعدازظهر در دانش‎سرای عالی انتخابات است. و آن روز واقعاً یکی از روزهای تاریخی مملکت ما است، به عقیدۀ من. قطعاً پنج هزار نفر از اعضای حزب توده آن روز آن‌جا بودند، ابایی هم نداشتند، کارگر و غیرکارگر. از دو بعد از ظهر این‌ها آمدند و دانش‎سرای عالی را اشغال کردند. روی دیوارها همه گرفتند نشستند. درب دانش‎سرای عالی را در اختیار گرفتند. و رفقای ما که می‌آمدند به هیچ عنوان نزدیک نمی‌آمدند. برای این‌که تمام اطراف جمعیت بود. حتی دورتادور خیابان بودند. تمام، حزب توده اشغال کرد آن‌جا را به تمام معنی. تا این‌که ما آمدیم رفقا هم یک جایی ایستاده بودند و ما به طور دسته‌جمعی حرکت کردیم به سمت دانش‎سرای عالی. جلوی ما را نگرفتند. ما آمدیم در دانش‎سرای عالی. در جلوی دانش‎سرای عالی زدوخورد یک مقداری شروع شد. جلال آل‌احمد دوربین داشت. معذرت می‌خواهم، اعضای حزب توده دوربین داشتند و عکس برمی‌داشتند و می‌خواستند این جمعیت را چاپ بکنند جلال آل‌احمد خیلی مرد شجاعی بود، با این‌که از لحاظ بدنی آدم ضعیف و ناتوانی بود، یعنی ضعیف نبود. ولی به‌طورکلی آن اندازه نبود. و واقعاً یک عده از معلمین می‌ترسیدند بیایند جلو. بیایند به این دانش‎سرای عالی. خوب، ما یک گروهی جلو افتادیم و آن‌جا ما یک سخنرانی کردیم که، «آقا، اگر احیاناً در این‌جا شما شکست بخورید، عرض شود، توی خیابان البته، کارتان تمام است و این حزب خائنی است که این‌کار را کرده است. ما معلوم هستیم. ما رسالت داریم که این‌ها را بگوییم و به مردم نشان بدهیم.» شجاعت نشان دادیم و حرکت کردیم. و من به سرکار عرض کنم همان‌موقع هم در معلمین آن‌ها به تمام معنی در اقلیت بودند و ما در اکثریت بودیم. و این‌که الان سخن ما این است علت این‌که این رژیم خمینی الان برقرار هست، این است که نیروی جانشین وجود ندارد. و چون ما نیرو وجود داشتیم حزب توده نمی‌توانست عرض‌اندام بکند. به طور قطع آن‌موقع اگر ما وجود نداشتیم حزب توده جامعۀ معلمان ایران را بلعیده بود. به طور قطع. ما بودیم، وجود داشتیم. ما آمدیم. آمدیم رفتیم در را باز کردند رفتیم در دانش‎سرای عالی. البته همه‌چیز به تمام معنی، در اختیار آن‌ها است. آمدیم برویم به سالن اجازه ندادند. بعد در دانش‎سرای عالی شروع کردند به هتاکی، فحش دادن، عرض شود که، تف انداختن به ما. در جلوی دانشرای عالی یک درگیری اتفاق افتاد. و آن این است که جلال آل‌احمد برای این‌که به معلمین شجاعت بدهد، یک آقایی را که دوربین دستش بود با لگد زد دوربین آقا افتاد و شکست. و او محکم لگد زد به جلال آل‌احمد. که جلال آل‌احمد به شوخی یا به جدی همیشه می‌گفت که، «آقای درخشش، این جامعه معلمان شما ما را مقطوع النسل کرد. برای این‌که لگد زدند به بیضه بنده.» بله، بماند. به‌هرحال ما رفتیم داخل دانش‎سرای عالی و آن‌جا اسیر شدیم. یعنی نه این‌که انتخابات نتوانستیم بکنیم، نه این‌که قضایا چیز شد ما را گرفتند به باد فحش. یکی از خانم‌ها که رئیس یک دبیرستان بود رفت بالای پله، برای این‌که اعلام بکند هیئت مدیره را. گفتیم در همان حیاط ما انتخابات می‌کنیم. او رفت اعلام بکند.